پیغام آوردن.
[پَ / پِ وَ دَ] (مص مرکب) رساندن پیغام. گزاردن پیغام. رساندن سخنی از کسی بدیگری :
ور زین سخن که یاد کنی تنگدل شود
پیغام من بدو بر و پیغام او بیار.فرخی.
مستخرج و عقابین و تازیانه و شکنجه ها آورده و جلاد آمده و پیغام می آوردند از خواجهء بزرگ. (تاریخ بیهقی ص368). آنوقت پیغام آوردند از امیر و پس بپرسش خود امیر آمد. (تاریخ بیهقی ص363). غلامی بود خرد... که پیغام سوی جد و جدهء من آوردی. (تاریخ بیهقی). دیگر روز مسعدی نزدیک من آمد و پیغام خوارزمشاه آورد. (تاریخ بیهقی) . فراش پیری بود که پیغامهای ایشان آوردی و بردی. (تاریخ بیهقی). بوسهل آمد و پیغام امیر آورد... که خواجه بروزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است. (تاریخ بیهقی).
گر تو پیغامی ز من آری و زر
پیش تو بنهند جمله جان و سر.مولوی.
ور تو پیغام خدا آری چو شهد
که بیا سوی خدا ای نیک عهد.مولوی.
پیغامبر.
[پَ /پِ بَ] (نف مرکب)(1) پیامبر. پیمبر. پیغمبر. رسول. نبی. (منتهی الارب). مرسل. (دهار). وخشور. که رسالت گذارد. آنکه ابلاغ پیام کند عموماً و پیغام خدا رساند خصوصاً. (از آنندراج) : بوزرجمهر حکیم از دین گبرکان دست بداشت که دینی با خلل بوده است و دین عیسی پیغامبر گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص388). در کتب خوانده ام که آخرالزمان پیغامبری خواهد آمد نام او محمد. (تاریخ بیهقی ص338). فرزندی از آن پیغامبر برمی باید انداخت. (تاریخ بیهقی ص422).
بر بندهء تو طاعت تو نیست هم از آنک
پیغامبر تراست ز طاعت بر امتش.
ناصرخسرو.
نبی؛ پیغامبر از جانب خدای تعالی و عدد آنانرا یکصدو بیست و چهار هزار گفته اند. (منتهی الارب). || که پیغام برد. که پیغام گزارد. فرستاده. پیام آور. (آنندراج). برید. نامه بر. علوج. الوک (منتهی الارب) : اعیان آمدند بدرگاه جائی که عبدالجلیل ولد خواجه عبدالرزاق می نشست بلکه او را پیغامبر کنند وی گفت من تاب آن ندارم که سخن نیز بشنوم. (تاریخ بیهقی ص677). فرط؛ پیش کردن و فرستادن پیغامبر خود را. افراد؛ پیغامبر فرستادن. غمدان؛ پیغامبر لشکر. (منتهی الارب). || (اِخ) محمد بن عبدالله (ص)، پیغامبر اسلام.
.
(فرانسوی)
(1) - Prophete
پیغام بردن.
[پَ / پِ بُ دَ] (مص مرکب)رسالت. تعلج. (منتهی الارب). رجوع به پیغام شود :
ور زین سخن که یاد کنی تنگدل شود
پیغام من بدو بر و پیغام او بیار.فرخی.
من این پیغام نزدیک خواجه احمد بردم. (تاریخ بیهقی ص397).
که چرا پیغام خامی از گزاف
بردم از بیدانشی و از نشاف.مولوی.
کسانیکه پیغام دشمن برند
ز دشمن همانا که دشمن ترند.سعدی.
به خشم رفتهء ما را که میبرد پیغام
بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگست.سعدی.
پیغامبری.
[پَ / پِ بَ] (حامص مرکب)عمل پیغامبر. رسالت. رسول. نبوت. پیامبری. پیغمبری. پیمبری. ملاکة. ملاک. (منتهی الارب).
پیغام دادن.
[پَ / پِ دَ] (مص مرکب)بوسیلهء دیگری سخنان خود را بثالثی رسانیدن. الوک :
داد پیغام بسر اندر عیار مرا
که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا.رودکی.
بدو داد پیغامها بیشمار
همان نامهء نامور شهریار.فردوسی.
گل سوری بدست باد بهار
سوی باده همی دهد پیغام.فرخی.
خرزاسب را از آن (از نامه گشتاسب) خشم آمد و نامه ای کرد به گشتاسب در جواب نامهء او و اندر آن پیغامها داد سخت تر از آنکه او نوشته بود. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی). حاجب کدخدای خویش را نزدیک وی فرستاد و پیغام داد که... معتمدی از هرات بنزدیک امیر آید بچند پیغام... (تاریخ بیهقی). بوالحسن... را بخواند (مسعود) و پیغام های نیکو داد سوی آلتونتاش و گفت من میخواستم که وی را ببلخ برده آید. (تاریخ بیهقی) . بوسهل را به اول دفعه پیغام دادیم که چون تو در میان کاری من به چه کارم. (تاریخ بیهقی). خواجه گفت... تا آنچه رفت و می باید کرد بنده بزبان بونصر پیغام دهد. (تاریخ بیهقی). البته بقلیل و کثیر از من هیچ پیغام ندهی و هیچ سخن نگویی. (تاریخ بیهقی) . پیغام داد که اگر سلطان پرسد که احمد چرا نیامده است این رقعت بدست وی باید داد. (تاریخ بیهقی) . و خواجهء فاضل بفرمان ما معتمدی را فرستاده و در این معانی گشاده تر نبشته و پیغامها داده چنانکه از لفظ ما شنیده است، باید که بر آن اعتماد کند. (تاریخ بیهقی). نیز آن معانی که پیغام داده شد باید که بشنود. (تاریخ بیهقی). رسول فرستادیم نزدیک برادر بتعزیت... نشستن بر تخت ملک و پیغامها دادیم رسول را. (تاریخ بیهقی). خواجه پیغام داد پوشیده بامیر... که بوسهل زوزنی حرمتی دارد. (تاریخ بیهقی). ایشان را پایمرد کرده بود و سوی ایشان پیغام داده. (تاریخ بیهقی). با آن قوم تاختند سوی احمد و ساقه و مقدمان که بر لب رود بودند و پیغام داد که حال چنین است. (تاریخ بیهقی ص352). پیغامها دادی سلطان او را به سرائیان. (تاریخ بیهقی ص403). هم در شب رسولی نامزد کردند مردی علوی وجیه از محتشمان سمرقند و پیغامها دادند. (تاریخ بیهقی ص355). اگر در این رقعتی نویسد بمجلس عالی برسانم و اگر پیغامی دهد نیز بگویم. (تاریخ بیهقی ص397). اگر در ضمان سلامت بدرگاه عالی رسید اینجا مشاهد حال بوده است و پیغامهای من بدهد که مردی هشیار است. (تاریخ بیهقی ص327). پیغام داد حاجب که فرمان چنان است که امیر را بقلعهء مندیش برده آید. (تاریخ بیهقی). و بهرام رسولان را فرستاد و نرم و درشت پیغامها داد. (فارسنامهء ابن البلخی ص98).
داد پیغام حق به پیغمبر
که بدنیا و مال او منگر.سنائی.
در حال زن حجام بدو پیغام داد که شوی من مهمان رفته است. (کلیله و دمنه).
پیغام داده بودی گفتی که چونی از غم
آن کز تو دور ماند میدان چگونه باشد.
خاقانی.
پیغام دادمش که نشانی بدان نشان
کز گاز بر کنارهء لعلت نشان ماست.خاقانی.
مرد کنیزکی همچنین نزدیک او فرستاد و بر زبان او پیغام داد. (سندبادنامه ص212).
|| رساندن پیغام کسی بدیگری؛ پیغام گزاردن:
بیامد فرستاده نزد قباد
هم آنگاه پیغام و نامه بداد.فردوسی.
چو آمد بدو داد پیغام سام
ازو زال بشنید و شد شادکام.فردوسی.
نهادند سر پیش او بر زمین
بدادند پیغام خاقان چین.فردوسی.
ای مطرب از آن حریف پیغامی ده
وین دلشده را بعشوه آرامی ده.سعدی.
ای باد بامدادی، خوش میروی بشادی
پیوند روح کردی، پیغام دوست دادی.
سعدی.
زین تنگنای خلوتم خاطر بصحرا میکشد
کز بوستان باد سحر خوش میدهد پیغام را.
سعدی.
پیغام دار.
[پَ / پِ] (نف مرکب) که پیغام دارد. حامل پیغام. پیغام آور :
چو آورد پیش سکندر نهاد
به پیغام داران زبان برگشاد.نظامی.
پیغام داشتن.
[پَ / پِ تَ] (مص مرکب)داشتن مطلبی تبلیغ را بوسیلهء کسی بثالثی: بنده بطارم نشیند و پیغامی که دارد بزبان معتمدی بمجلس عالی فرستد. (تاریخ بیهقی). || حامل واسطهء سخنی یا مطلبی بودن از کسی برای دیگری.
پیغام ده.
[پَ / پِ دِهْ] (نف مرکب) که پیغام دهد. که سخنی بر زبان دیگری بثالثی رساند :
وآن غنچه که در خسک نهفته ست
پیغام ده گل شکفته ست.نظامی.
پیغام رسان.
[پَ / پِ رَ / رِ] (نف مرکب)که پیغام رساند. که ادای رسالت کند. که پیغام گزارد :
پیغام رسان او دگر بار
آورد پیام ناسزاوار.نظامی.
پیغام رسانیدن.
[پَ / پِ رَ / رِ دَ] (مص مرکب) پیغام بردن. پیغام گزاردن. ادای رسالت کردن. پیام رساندن. ابلاغ رسالت کردن. الاکة. (منتهی الارب) :
به امت رسانید پیغام تو
رسولت محمد بشیرو نذیر.ناصرخسرو.
گر آفتاب زردی از آن سو گذشته ای
پیغام آن ستارهء رعنا بما رسان.خاقانی.
ای مرغ اگر پری بسر کوی آن صنم
پیغام دوستان برسانی به آن پری.سعدی.
الکنی ای فلان؛ یعنی پیغام من بر وی برسان. (منتهی الارب).
پیغام رفتن.
[پَ / پِ رَ تَ] (مص مرکب)پیغام فرستاده شدن. پیام داده شدن. پیام رفتن: سوی وی دو سه روز قریب شصت پیغام رفت البته اجابت نکرد. (تاریخ بیهقی).
پیغام فرستادن.
[پَ / پِ فِ رِ دَ] (مص مرکب) پیغام دادن. پیام دادن. گفتن مطلبی بکسی تا بثالثی برساند خواه بزبان یا بنوشته :در نهان سوی ما (مسعود) پیغام فرستاد (حاجب) که امروز البته روی گفتار نیست. (تاریخ بیهقی). هر چند سلطان بر زبان بوالحسن عقیلی پیغام فرستاده بود در معنی تعزیت... امیر بلفظ عالی خود تعزیت کرد. (تاریخ بیهقی ص346).
پیغام کاغذی.
[پَ / پِ مِ غَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) پیغامی که بتوسل مکتوب ادا کنند :
آمد زمانهء تو چو پیغام کاغذی
خوردیم از نشاط می از جام کاغذی.
سیدحسین خالص (از آنندراج).
پیغام کردن.
[پَ / پِ کَ دَ] (مص مرکب)پیغام فرستادن. پیغام دادن :
سوی آن پرستار پیغام کرد
که با من گر آیی به یکجای گرد.فردوسی.
که مرا عیسی چنین پیغام کرد
کز همه یاران و خویشان باش فرد.مولوی.
-امثال: هرکه را دیده گفته، هرکه را ندیده پیغام کرده.
عمود؛ پیغام کنندهء لشکر. (منتهی الارب). رجوع به پیغام دادن و پیغام فرستادن شود.
پیغام گزار.
[پَ / پِ گُ] (نف مرکب) که پیغام گزارد. پیغامبر. پیغمبر. رسول. مبلغ رسالت. پیام گزار. فرستاده :
بگزار حق مهرشه ای شه که مه و مهر
نزدیک تو از بخت تو پیغام گزاری است.
فرخی.
پیغام گزار داد پیغام
کای طالع تو سنت شده رام.نظامی.
در عشق حریف کارش او بود
پیغام گزار یارش او بود.نظامی.
دیگر آنکه دل ترا پیغام گزاری است و همین تن تو به این قدر و منزلت بی رسولی ممکن نمیشود. (قصص الانبیاء ص10).
پیغام گزاردن.
[پَ / پِ گُ دَ] (مص مرکب) ادای رسالت کردن. پیغام دادن از کسی بدیگری. پیام رساندن. پیغام دادن از کسی بدیگری. پیام رساندن : بوسهل نیک از جای بشد و من پیغام بتمامی بگزاردم. (تاریخ بیهقی ص47 چ ادیب). نامه ها را برساند و پیغامها بگزارد. (تاریخ بیهقی ص331). چون رسولان بدان مغروران برسیدند و پیغامها بگزاردند. (تاریخ بیهقی). بونصر... رفت و این پیغام مهترانه بگزارد. (تاریخ بیهقی). من پیغامها بتمامی بگزاردم... باز گشتم و جواب باز بردم. (تاریخ بیهقی) . معتصم گفت... چون روا داشتی پیغام ناداده گزاردن. (تاریخ بیهقی). گفت این پیغام خداوند بحقیقت میگزاری. (تاریخ بیهقی). استادم مرا سوی وی پیغامی نیکو داد، برفتم و بگزاردم. (تاریخ بیهقی) . بوسهل عقیلی، نام دارد و جاه و کفایت، اما روستایی طبع است، پیغامها که دهم جزم نگزارد. (تاریخ بیهقی ص373). و این پیغام برسول (ص) گزارد. پیغمبر (ص) جواب داد که ابرویز را دوش کشتند. شما این سخن از بهر که میگوئید. (فارسنامهء ابن البلخی ص106).
پیغام گزاری.
[پَ / پِ گُ] (حامص مرکب) عمل پیغام گزار. رسالت.
پیغام و پسغام.
[پَ / پِ مُ پَ] (اِ مرکب، از اتباع) رجوع به پیغام شود.
پیغان.
(اِخ) دهی جزء دهستان کلیبر بخش کلیبر شهرستان اهر واقع در 13 هزارگزی جنوب کلیبر و 2 هزارگزی شوسهء اهربه کلیبر. کوهستانی، معتدل، دارای 276 تن سکنه. آب آن از رودخانهء پیغان و چشمه. محصول آنجا غلات و گردو. شغل اهالی آن زراعت و گله داری، صنایع دستی مردم آن گلیم بافی و راه آنجا مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
پیغان.
(اِ) شرط و عهد و پیمان. || هرزه. (برهان). بیهوده.
پیغانه.
[نَ / نِ] (اِ) پیمانه. (انجمن آرا) (آنندراج).
پی غر.
[پَ / پِ غُ] (اِ) قارچ (در تداول عوام گناباد خراسان). نوعی از آن را بعربی فُطر و انواع دیگر را، غَرد، غِراد، غرادة، مغرود، غَرده، غرد، غِردة نامند و سماروغ و سماروخ نیز بدین معنی است.
پی غلط.
[پَ / پِ غَ لَ] (اِ مرکب) کنایه از محو و ناپدیدی اثر و نشان غلط کردن و این در محل فریب بوده و با لفظ زدن و کردن مستعمل [ است ] . (آنندراج) :
در کعبه و در دیر بجستیم و ندیدیم
از پی غلط خود ز که پرسیم سراغی؟
حیاتی گیلانی.
رجوع به پی غلط افشردن و پی غلط راندن و پی غلط زدن و پی غلط کردن شود.
پی غلط افشردن.
[پَ / پِ غَ لَ اَ شُ دَ](مص مرکب) پافشاری نابجا کردن :
به یکی پی غلط که افشردم
رخت هندو نگر که چون بردم.نظامی.
پی غلط راندن.
[پَ / پِ غَ لَ دَ] (مص مرکب) نشان غلط کردن. پی گم کردن :
پی غلط راندن اجتهادی نیست
بر غلط خواندن اعتمادی نیست.نظامی.
پی غلط زدن.
[پَ / پِ غَ لَ زَ دَ] (مص مرکب) پی غلط راندن :
پی غلطی میزنم ناله ز بیداد نیست
بهر چه افتاده سر در پی افغان ما؟
ظهوری (از آنندراج).
دشمن نه پی غلط زده بهر فریب ما.
طهماسب قلی بیک (از آنندراج).
پی غلط کردن.
[پَ / پِ غَ لَ کَ دَ](مص مرکب) محو کردن و برهم زدن نقش پا تا کسی پی نبرد. علامات کار خود را مخفی کردن تا کسی سر از آن کار درنیاورد :
در تو نرسید و پی غلط کرد
آن مرغ که بال و پر بینداخت.سعدی.
پیغلوش.
(اِ مرکب) مقلوب پیلغوش و پیلغوش نیز مبدل پیلگوش [ است ] که بجهت پهنی برگ آنرا بگوش پیل تشبیه کرده اند. (آنندراج). گلی است از جنس سوسن و آنرا سوسن آسمانگون خوانند و بر کنارهای آن خالهای سیاه و چینهای کوچک افتاده است. (برهان). لوف الصغیر. لوف. (انجمن آرا). گلی است از جنس سوسن آزاد که آنرا آسمان گون سوسن خوانند و بر کنارهء او نقط سیاه باشد و رخنهء کوچکی. (نسخه ای از لغت نامهء اسدی). || خانهء مورچه. (ناظم الاطباء). || دهان و گوش. (ناظم الاطباء).
پیغله.
[پَ / پِ غُ لَ / لِ] (اِ) کنج و گوشهء خانه. (برهان). بیغله. بیغوله. پیغوله. کنجی باشد از خانه. (صحاح الفرس). گوشه بود یعنی زاویه. (فرهنگ اسدی نخجوانی) :
کنم هرچه دارم بر ایشان یله
گزینم ز گیتی یکی پیغله(1).فردوسی.
|| کنج و گوشهء چشم. || بیراهه. مقابل راه. (از برهان).
(1) - ن ل:
گزینم ز گیهان یکی پیغله
کنم آنچه دارم ز گیتی یله.
پیغم.
[پَ / پِ غَ] (اِ) پیغام. (شعوری).
پیغمبر.
[پَ / پِ غَ بَ] (نف مرکب)(1)پیغام برنده. پیغامبر. رسول. نبی. فرستادهء خدا. وخشور. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). پیامبر. پیمبر. نذیر. (منتهی الارب) :
بشاه جهان [گشتاسپ] گفت [زرتشت] پیغمبرم
ترا سوی یزدان همی رهبرم.دقیقی.
چنین گفت با شاه گندآوران
نشانست خوابت ز پیغمبران.فردوسی.
بگفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیر گیها بدین آب شوی.فردوسی.
بر آئین زرتشت پیغمبرم
ز راه نیاکان خود نگذرم.فردوسی.
هر چند در ازل رفته بود که وی پیغمبر خواهد بود، بدین ترحم که بکرد نبوت وی مستحکم ترشد. (تاریخ بیهقی). معجزاتی که میگویند این دو تن را (اردشیر و اسکندر را) بوده است چنانکه پیغمبران را بوده است. (تاریخ بیهقی). عهدی است که بر پیغمبران و فرستاده های او، که بر ایشان باد درود، گفته شده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص317). بحق پیغمبران که فرستاده شده اند بسوی خلق... (تاریخ بیهقی).
نور پیغمبرش همی خواندند
یاش سایهء اله میگوید.خاقانی.
شیر را بچه همی ماند بدو
تو به پیغمبر چه میمانی بگو.مولوی.
-امثال: هیچکس در خانه پیغمبر نشد.
تو بهتر میدانی یا پیغمبر خدا؟
|| (اِخ) پیغمبر اسلام، یعنی محمد مصطفی (ص). پیغمبر مختار. نور. (منتهی الارب) :
که من شهر علمم علی ام در است
درست این سخن گفت پیغمبر است.
فردوسی.
به پیغمبرش بر کنیم آفرین
به یارانش بر یک بیک همچنین.فردوسی.
همی نازد بعهد میر مسعود
چو پیغمبر به نوشروان عادل.منوچهری.
ما بجانب عراق... مشغول گردیم و وی بغزنین و هندوستان تا سنت پیغمبر ما... بجای آورده باشیم. (تاریخ بیهقی).
ثنا باد بر جان پیغمبرش
محمد فرستادهء بهترش.اسدی.
خط خدای زود بیاموزی
گر در شوی بخانهء پیغمبر.ناصرخسرو.
اندر حمایتی تو ز پیغمبر خدای
مشکن حمایتش که بزرگست حشمتش.
ناصرخسرو.
گفت پیغمبر که چون کوبی دری
عاقبت زآن در برون آید سری.مولوی.
-پیغمبر عربی؛ محمد مصطفی (ص).
- پیغمبر چاهی؛ یوسف بن یعقوب علیه السلام.
- پیغمبر گم کرده فرزند؛ یعقوب علیه السلام. (آنندراج).
- پیغمبر مختار؛ پیغمبر اسلام. (ص647 رودکی ج1).
|| فرستاده. فرسته. پیغامبر. که پیام برد. پیک. قاصد. پیام آور :
چو آگاهی آمد به پرویز شاه
که پیغمبر قیصر آمد ز راه...فردوسی.
که پیغمبر قیصر آمد بشاه
پر از درد و پوزش کنان از گناه.فردوسی.
شنیدم که خراد از ایران زمین
بیامد به پیغمبری سوی چین.فردوسی.
کنون نو شود در جهان داوری
چو موبد بیاید به پیغمبری.فردوسی.
رود سوی رستم به پیغمبری
بگوید همه هرچه شد داوری.فردوسی.
برفروز آذر برزین که در این فصل شتا
آذر برزین پیغمبر آزار بود.منوچهری.
(برای فهم مقصود منوچهری از پیغمبر آذر رجوع به قصیدهء او بمطلع: بر لشکر زمستان نوروز نامدار... شود).
.
(فرانسوی)
(1) - Prophete
پیغمبر.
[پَ / پِ غَ بَ] (اِخ) دهی جزء بخش شهریار شهرستان تهران واقع در 14 هزارگزی جنوب علیشاه عوض و 7 هزارگزی شمال ایستگاه راه آهن رباط کریم. در جلگه و معتدل و دارای 158 تن سکنه. آب آنجا از قنات محصول آن غلات و باغات انگور. شغل اهالی آنجا زراعت است و از طریق لار ماشین بدانجا میرود. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
پیغمبر.
[پَ / پِ غَ بَ] (اِخ) (اشموئیل پیغمبر) دهی جزء بخش خرقان شهرستان ساوه. واقع در 24 هزارگزی مرکز بخش و 18 هزارگزی راه عمومی. کوهستانی و سردسیر دارای 276 تن سکنه. آب آن از قنات کوچک و محصول آن غلات. شغل اهالی آن زراعت. راه آنجا مالرو است و زیارتگاهی بنام اشموئیل پیغمبر دارد. در یک هزارگزی ده غاری بنام چیچه بار وجود دارد که از سقف آن آب قطره قطره بحوض وسط غار میریزد و غار طبیعی بنظر می آید. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
پیغمبرزاده.
[پَ / پِ غَ بَ دَ / دِ] (اِ مرکب) فرزند پیغمبر. اولاد رسول. ج، پیغمبرزادگان : زکریا در محراب نشسته بود، و بنی اسرائیل و علماء و پیغمبرزادگان نشسته بودند. (قصص الانبیاء ص203). گفت ای فرعون دست از بنی اسرائیل بدار و ایشان را زحمت مده و ببندگی مدار که ایشان آزادند و پیغمبرزادگانند. (قصص الانبیاء ص99).
پیغمبری.
[پَ / پِ غَ بَ] (حامص مرکب)عمل پیغمبر. نبوت. نباوة. (منتهی الارب). رسالت. پیغامبری. پیامبری. پیمبری :
نشست اندر ایران به پیغمبری
بکاری چنان یافه و سرسری.دقیقی.
یکی پیر پیش آمدش سرسری
بایران بدعوی پیغمبری.دقیقی.
بزابلستان شد به پیغمبری.
که نفرین کند بر بت آزری.دقیقی.
که نپسندد او را [زرتشت را] به پیغمبری.
سر اندر نیارد بفرمانبری.دقیقی.
ز چین نزد شاپور شد بارخواست
به پیغمبری شاه را یارخواست.فردوسی.
چنان دان که شاهی و پیغمبری
دو گوهر بود در یک انگشتری.فردوسی.
ببرد (محمد «ص») از همه گوی پیغمبری
که با او کسی را نبد برتری.اسدی.
سر علمها علم دین ست کان
مثل میوهء باغ پیغمبری ست.ناصرخسرو.
بلی این و آن هر دو نطق است لیکن
نماند همی سحر پیغمبری را.ناصرخسرو.
عدل کن زآنکه در ولایت دل
در پیغمبری زند عادل.سنائی.
سر ز هوا تافتن از سروری ست
ترک هوا قوت پیغمبری ست.نظامی.
شنیدم که مانی بصورتگری
ز ری سوی چین شد به پیغمبری.نظامی.
چندین هزار سکه به پیغمبری زدند
اول بنام آدم و خاتم بمصطفی.سعدی.
|| فرستادگی. پیام آوری. قاصدی :
همانا کز ایران یکی لشکری.
سوی ما بیامد به پیغمبری.فردوسی.
کزین پس بیائی به پیغمبری
ترا خاک داند که اسکندری.فردوسی.
چو آن پاسخ نامه گشت اسپری
زنی بود گویا به پیغمبری.فردوسی.
شوم پیش دژبان به پیغمبری
نمایم بدو مهر و انگشتری.فردوسی.
به پیغمبری رنج بردم بسی
نپرسید از این باره از من کسی.فردوسی.
پیغن.
[پَ / پِ غَ] (اِ) سداب. فیجن. پیگن. سداب را گویند و آن گیاهی باشد دوائی مانند پودنه و خوردن آن دفع قوت باه و مباشرت کند و معرب آن فیجن است. (برهان).
پیغو.
[پَ] (اِخ) پیکو. نام ولایتی مشهور. (برهان). نام قسمتی از ترکستان. || نام هرکه پادشاه ولایت پیغو شود. (برهان). پیغو مصحف یبغوست چه صورت دیگر آن جبغو باشد و ی با ج بدل شود چون جغرات و یغورت و دجله و دیله و یبغو بمعنی پادشاه قسمتی از ترکستان است :
دبیرش مر آن نامه را برگشاد
بخواندش بر آن شاه پیغو نژاد.فردوسی.
هر چند مهار خلق بگرفتند
امروز تکین و ایلک و پیغو.ناصرخسرو.
اندر عمل تسکین عیار بک غازی
بندند میان پیشت صد پیغو و صد تکسین.
سوزنی.
عنوان جبغو یا یبغو (که اغلب بغلط بیغو و پیغو نوشته و خوانده میشود) بحکام خلخ اطلاق شده. ابن خردادبه (ص16) گوید سلاطین ترک و خزر و تبت خاقان خوانده میشوند، «به استثنای پادشاه خرلخ که جبغویه نامیده میشود». بقول کاشغری (ج3 ص24) یغفو عنوانی بود دو درجه پایین تر از خاقان، عنوان یبغو را باید از نام قبیلهء یباغو تمیز داد، قبیلهء اخیر در سمت شرقی تر بین قای و تاتار جا داشته اند. (کاشغری ج1 ص28). برای اطلاعات بیشتر رجوع کنید به حدود العالم مینورسکی ص288. (از حواشی برهان چ معین). || (اِ) پرندهء شکاری از جنس باشه. (برهان). باشق. || منقار مرغان. (برهان). نوک.
پیغو.
[پَ] (اِخ) (ملک کمال الدین) عوفی در لباب الالباب(1) آرد: «الملک المعظم پیغو ملک. در نوبت ایالت او اهل مرغینان و کاشان با عیشی تن آسان بودند و او پادشاهی بود که هم قوت فضل داشت و هم فضل قوت، آسمانی بر زمین و آفتابی در زین. اشعار او مدون است و دیوان شعر او با صغر حجم چون مردم دیده عزیز و چون دیدهء مردم گرامی و اگر تمامی اشعار او نقل کرده شود از غرض کتاب باز مانیم بعضی از حرف او ایراد کرده آمده...»
ای راحت دل و جان، ای آفتاب خوبان
ای جان نواز چون دل، ای دلنواز چون جان.
و سپس بیست و چهار بیت دیگر از این قصیده نقل کند و آنگاه قصیدتی دیگر آرد در مدح خسر شاعر طغان مرغینان که با این بیت آغاز شود:
فرمان نافذ او بر حکمها دلیل
دست تصرف او بر ملکها دراز
خاقان حسام دین حسن بن علی که هست
از جملهء جهان ز همه چیز بی نیاز.
و هم قصیدتی دیگر آرد در حق همان ممدوح چنین:
خندید صبح چون دهن یار سیمتن
او خنده زد بمن و براو من در گریستن.
اما این دو قصیده از حسام الدین بختیاربن زنگی سلجوقی متخلص به پیغوی است مداح پیغو ملک، و در نسخهء لباب الالباب قبل از نقل دو قصیدهء فوق ظاهراً عبارتی بوده است مشعر بر آنکه شاعران دیگر چنین مدایحی در حق او داشته اند و از نسخه آن عبارت حذف شده. و دو قصیده بدنبال قصیدهء پیغوملک و بنام او درج گردیده است و حال آنکه در صدر قصیدهء اول نام ممدوح که شعر در مدح اوست بالصراحه آمده است. مرحوم قزوینی در حواشی لباب الالباب نوشته اند: پیغو ملک ظاهراً از ملوک الطوایف خانیهء ماوراءالنهر است چه ایشان بعد از استیلاء قراخطائیان در ماوراءالنهر (از حدود سنهء 530-606 ه . ق.) منقسم شده بودند بملوک صغار بسیار و هر ناحیهء کوچکی در دست یکی از ایشان بود از جانب قراخطا. و مراد از کاشان، کاشان ماوراءالنهر است - انتهی. این مرد آنچنان که سعید نفیسی در حواشی تاریخ بیهقی (جلد سوم ص1362 تا 1377) نوشته است ملکشاه حسام الدین یا عزالدین حسن بن علی الغ پیغو است متوفی در622 ه . ق. ممدوح خواجه ضیاءالدین بن خواجه جلال الدین مسعود خجندی معروف به پارسی و حسام الدین بختیاربن زنگی سلجوقی، ظاهراً از امرای دورهء سلجوقی و اشعار این شاعر اخیر چنانکه گفتیم در لباب الالباب با اشعار ممدوح او پیغو ملک مخلوط شده است و یا این اغتشاش در نسخهء حاضر لباب الالباب رخ داده است. این شعر ظاهراً از پیغو ملک است:
بر دشمن تو خندد گردون چو مرد عاقل
بر هزلهای جحی بر ژاژهای طیان.
احوال و اشعار رودکی (ج3 ص1181).
و هم از اوست چنانکه عوفی نیز در لباب الالباب آورده است:
رباعی
ای عقد جواهر خجل از نامهء تو
مستور جهان فضل در جامهء تو
بحر هنری روان شده در و گهر
چون ریگ بیابان ز سر خامهء تو.
رباعی
هرگز نبدم لب تو یارب روزی
یابندهء تو نیست مگر لب روزی
گیسوی تو صد روز شبی کرد ولیک
رخسارهء تو نکرد یک شب روزی.
هم او راست(2):
جستم برای فال کتابی و ناگهان
دستم به بحر گوهر سید حسن رسید
باصد زبان چگونه توان گفت شکر این
کانچ از خدای خواسته بودم بمن رسید.
هم او راست:
دیده ز جمال یار یابد
آن بهره که از کمال یابد
نی نی ز بهار کی توان یافت
هرچ آن ز جمال یار یابد
از روی چو گلستان او دل
گل جوید و لیک خار یابد
گفتم که ببند زلف را، گفت
این فتنه کجا قرار یابد
روزی که جفا پرست شد یار
آن روز زمانه کار یابد
چون او نتوان بعمرها یافت
هردم چو من او هزار یابد.
(1) - چ اروپا ج1 ص52 و 59 و 304 و 305.
(2) - این دو بیت ظاهراً از پیغوملک نباشد بلکه از حسام الدین پیغوی است. رجوع شود به تاریخ بیهقی چ سعید نفیسی ج3 ص1363 به بعد.
پیغور.
[پَ / پِ] (اِ) دهان تنگ. (برهان). || مرطبان کوچک و امثال آن. (برهان). مرتبان کوچک.
پیغوله.
[پَ /پِ لَ / لِ] (اِ) پیغله. بیغله. بیغوله. کنج و گوشهء خانه. (برهان). زاویه :
پنج قلاشیم در پیغوله ای
با حریفی کو رباب خوش زند
چرخ مردم خوار گویی خصم ماست
تا چو برخیزیم بر هر شش زند.
انوری (در طلب شراب).
ای که در دل جای داری بر سر و چشمم نشین
کاندرین پیغوله ترسم تنگ باشد جای تو.
خاقانی.
به پیغولهء غارها جای گیر.نظامی.
ز هیبت به پیغوله ای در گریخت.سعدی.
همه هستی خود به یکسو کنم
به پیغولهء نیستی خو کنم.امیرخسرو.
چو میدانی که این منزل اقامت را نمی شاید
علم بر ملک باقی زن ازین پیغولهء فانی.
خواجو.
پیغوله به پیغوله نوردیدم و رفتم
این بادیه را قافله سالار جنون بود.
سنجر کاشی (از آنندراج).
|| کنج و گوشهء چشم. (آنندراج). || بیراهه که نقیض راه باشد. رجوع به بیغوله در همهء معانی شود.
پیغون.
[پَ / پِ] (اِ) عهد و شرط. (برهان). پیغان. || (ص) هرزه. (شرفنامه).
پیغونژاد.
[پَ / پِ نِ] (ص مرکب) از نژاد پیغو. ملک و امیر قسمتی از ترکستان :
گو گرد کش نیزه اندر نهاد
بر آن نره دیوان پیغو نژاد.دقیقی.
دبیرش مر آن نامه را برگشاد
بخواندش بر آن شاه پیغو نژاد.دقیقی.
اما صحیح کلمه یبغو است. رجوع شود به پیغو و یبغونژاد.
پیغوی.
[پَ / پِ غَ] (ص نسبی) منسوب به پیغو (مصحف یبغو)، نام عمومی ملوک سرزمین پیغو (یبغو) که قسمتی است از ترکستان :
همه ایرجی زادهء پهلوی
نه افراسیابی و نه پیغوی.دقیقی.
ز یاقوت سیصد کمر پیغوی.اسدی.
|| تورانی :
بدادندش آن نامهء خسروی
نوشته برو بر خط پیغوی.دقیقی.
نبشت اندر آن نامهء خسروی
نکو آفرین بر خط پیغوی.دقیقی.
زبانها نه تازی و نه پهلوی
نه چینی نه ترکی و نه پیغوی.خسروی.
|| از مردم پیغو. ترک :
تا شاعران بشعر بگویند و بشنوند
وصف دو زلف و دو لب خوبان پیغوی.
فرخی.
پیغوی.
[پَ غَ] (اِخ) لقب شاعری بنام حسام الدین بختیاربن زنگی سلجوقی. (رجوع به حواشی تاریخ بیهقی سعید نفیسی ج3 ص1362 ببعد شود).
پیغه.
[غَ / غِ] (اِ) چوب پوسیده ای که در خوزستان بجای آتشگیره بر چخماق زنند. (انجمن آرا). چوبی پوسیده که در خوزستان بجای پده و حراق بکار برند. اما کلمه مصحف پیفه است. رجوع به پیفه شود.
پیف.
[پیف ف] (اِ صوت) پیفه. کلمه ای است کراهت نمودن از بوی بد را. صوتی، نمودن کراهت از بوی ناخوشی را. صوتی که گاه کراهت از بوی بد اداکنند. کلمه ای نمودن اکراه را از بوئی عفن. صوتی که از آن نفرت و کراهت از استشمام بوئی بد نمایند.
پیفانج.
[نَ] (اِخ) دهی از دهستان جلگه افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان. واقع در 23 هزارگزی باختر قصبهء اسدآباد و 2 هزارگزی شوسهء اسدآباد به کنگاور. جلگه، سردسیر، دارای 390 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و لبنیات مختصر و انگور. شغل اهالی آن زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان آنجا جاجیم بافی و راه آن در فصل خشکی اتومبیل روست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
پی فراخ.
[پَ / پِ فَ] (ص مرکب)(1)تندرو مفرط. گشادباز :
بشهری که داور بود پی فراخ
شود دخل بر نانوا خشک شاخ.نظامی.
(1) - رجوع به گنجینهء گنجوی ص233 (پی فراخی) شود.
پی فراخی.
[پَ / پِ فَ] (حامص مرکب)حالت یا عمل پی فراخ :
بود با راهواریش همه لنگ
با چنین پی فراخیش همه تنگ.نظامی.
که ما را سر پردهء تنگ نیست
بجز پی فراخی در آهنگ نیست.نظامی.
ملک ازو گرچه سبز شاخی داشت
او چو خورشید پی فراخی داشت.نظامی.
پی فرخین.
[فَ] (اِخ) دهی از بخش دهلران شهرستان ایلام. واقع در 40 هزارگزی شمال راه شوسهء دهلران به نصریان. کوهستانی، گرمسیر، دارای 267 تن سکنه. آب آنجا از چشمه ها. محصول آنجا غلات و روغن و پشم. شغل اهالی آن زراعت و گله داری و راه آنجا مالروست و ساکنین ده از طایفهء مموش هستند. بنای امامزاده ای بنام ابراهیم از آثار قدیمه است. این ده در دو محل و بفاصلهء یک هزار گز از یکدیگر واقع و به علیا و سفلی نامیده میشوند. سکنهء علیا 117 نفرست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
پی فشردن.
[پَ / پِ فِ شُ دَ] (مص مرکب) ثابت قدم بودن و استوار کردن و استوار شدن قدم. (آنندراج). پی فشاردن. ثبات ورزیدن. پایداری کردن :
یکی شاه گیلان یکی شاه ری
که بفشاردندی گه جنگ پی.فردوسی.
تنی را که بتوانی از جای برد
بپرخاش او پی چه خواهی فشرد.نظامی.
بنطع کینه بر چون پی فشردی
درافکن پیل و شه رخ زن که بردی.نظامی.
نشاید در آن داوری پی فشرد
که دعوی نشاید در او پیش برد.نظامی.
جهان کام و ناکام خواهی سپرد
بخودکامگی پی چه باید فشرد.نظامی.
بدادو دهش در جهان پی فشرد
بدین دستبرد از جهان دست برد.نظامی.
به هرجا که نیروی من پی فشرد
مرا بود پیروزی و دستبرد.نظامی.
در منزل مهر پی فشردند
وآن نزل که بود پیش بردند.نظامی.
نه پی در جستجوی کس فشردم
نه جز روی تو کس را سجده بردم.نظامی.
|| قدم نهادن. قدم زدن. (آنندراج).
پی فکندن.
[پَ / پِ فَ / فِ کَ دَ] (مص مرکب) پی افکندن. بنیان گذاردن. بنا نهادن. || از بن برکندن. رجوع به پی افکندن شود.
پیفوز.
[پَ / پِ] (اِ مرکب) پوزه. پوز. بتفوز. رجوع به پتفوز شود. غمامة؛ پیفوز بند. (صراح). رجوع به پتفوز بند شود.
پیفه.
[فَ / فِ] (اِ)(1) چوبی باشد پوسیده در ولایت خوزستان و آنرا بجای آتشگیره بکار برند یعنی با سنگ چخماق آتش در آن زنند. (برهان). چوب پوسیده که در خوزستان بجای آتشگیره بر چخماق زنند. (آنندراج). پد. پود. بد. بود. خف. حراق. قو. قاو. چوبی باشد خودرنگ بغایت پوسیده و نرم شده در ولایت خوزستان آنرا بر طریق پده و قاو بکار دارند و چون چخماق زنند آتش در آن گیرد. (صحاح الفهرس):
سوخته پیفه ات درفش لشکر ترکان چین
پرزهء گرد سپاهت لشکر هندوستان.عنصری.
.
(فرانسوی)
(1) - Amadou
پیفه.
[پیفْ فَ] (اِ صوت) پیف. رجوع به پیف شود.
پی قاب.
(اِخ) ده کوچکی است از بخش قصرقند شهرستان چاه بهار. واقع در 5 هزارگزی جنوب قصر قند و 1 هزارگزی خاور راه مالرو قصر قند به چاه بهار. دارای 25 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
پیقو.
(اِخ) دهی از دهستان جرگلان بخش مانه شهرستان بجنورد. واقع در 10 هزارگزی خاور بجنورد، سر راه قدیم بجنورد به قوچان. کوهستانی، سردسیر، دارای 118 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و بنشن و تریاک. شغل اهالی آنجا زراعت و مالداری و راه آن مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
پیقو.
(اِخ) دهی از دهستان جرگلان بخش مانه شهرستان بجنورد. واقع در 63 هزارگزی شمال باختری مانه. کوهستانی، گرمسیر، دارای 394 تن سکنه. آب آنجا از رودخانه. محصول آن غلات. شغل اهالی آنجا زراعت و راه آن مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
پیک.
(اِخ) دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. واقع در 20 هزارگزی جنوب خاوری قره آغاج و 5/37 هزارگزی جنوب شوسهء مراغه بمیانه، کوهستانی، معتدل، مالاریائی، دارای 379 تن سکنه. آب آن از رودخانهء آیدوغموش. محصول آنجا غلات و بزرک، شغل اهالی آن زراعت. صنایع دستی مردم آن جاجیم بافی و راه آنجا مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
پیک.
[پَ] (اِخ) دهی جزء دهستان حوزهء بخش زرند شهرستان ساوه. واقع در 18 هزارگزی خاور زرند، کنار راه ساوه به تهران. جلگه معتدل. دارای 1120 تن سکنه. آب آنجا از قنات شور و تلخ. آب خوردن آن از آب انبار و چند چشمه در یک فرسخی دارد. محصول آنجا غلات، شغل اهالی آن زراعت و گله داری و گلیم بافی. یک آب انبار باستانی و یک امامزاده در جنوب آبادی دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
پیک.
[پَ / پِ] (اِ)(1) (از اوستائی پدیکا، لغةً بمعنی پیاده رونده و مجازاً قاصد) کسی که مأمور رساندن بارها و نامه های پستی است از جایی بجایی. برید(2). فیج. (منتهی الارب). قاصد. مِرسال. ساعی. پروان. چاپار. نامه بر. پیام آور. (شرفنامه). رسول. پیامبر. چپر. فرستاده. سفیر. (دستوراللغة) (دهار). پست. اولاغ. خبر بر. (شرفنامه). ج، پیکان: صاحب آنندراج گوید: پیک جماعهء معروف مرکب از پی بمعنی قدم و کاف نسبت، چرا که این مردم را بیشتر سر و کار به پای باشد و در هندی اصلی پایک مطلق پیاده را گویند و پیک و پایک هر چند که من حیث الماده یکی است لیکن من حیث الاستعمال بینهما نسبت عموم و خصوص است همچنان که در میان پیک و پیاده - انتهی. الفیج، رسول السلطان علی رجلیه. (المعرب جوالیقی ص243) :
پیک غزنین نرسیده ست که من
خبری یابم از دوست مگر.فرخی.
گر نامه کند شاه سوی قیصر رومی
ور پیک فرستد سوی فغفور ختایی.
منوچهری.
چو پیک و مرد رام از در درآمد
طراقی از دل ویسه برآمد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چو آمد نامهء دایه بشهرو
بنامه در سخنها دید نیکو
بمژده پیک او را تاج زر داد
بجز تاجش بسی زر و گهر داد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بهر جای جاسوسان و پیکان و نامه ها همی فرستاد. (تاریخ سیستان). دو مرد پیک راست کردند با جامهء پیکان که از بغداد آمده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص183). ما در این حدیث بودیم که پیکی دررسید. (تاریخ بیهقی ص632). سه پیک در رسیدند از منهیان که بر خصمان بودند با ملطفها در یک وقت. (تاریخ بیهقی ص642).
یکی پیک با باد همراه کرد
پدر را ازین مژده آگاه کرد.اسدی.
پیک جهانی تو بیندیش نیک
سخره گرفته ست ترا این جهان.ناصرخسرو.
بلقیس گفت ملکی که پیک از مرغ باشد بزرگ باشد. (قصص الانبیاء ص165).
نه در بحار قرارت نه در جبال سکون
چو تیز رحلت پیکی، چو زودرو سیاح.
مسعودسعد.
رسول خیر و برید ثواب و وفد صلاح
سفیر عفو و بشیر نجات و پیک فلاح.
عبدالواسع جبلی.
تا نخستین پیک او باشد بسوی راه هند
پر همی آراید از بهر سفر لکلک بچه.
سوزنی.
چنانکه دوشم بی زحمت کبوتر و پیک
رسید نامهء صدرالزمان بدست صبا.خاقانی.
از بهر آنکه نامه بر تعزیت شوند
شام و سحر دو پیک کبوتر شتاب شد.
خاقانی.
در شیب و فراز این دو منزل
یک پیک وفا روان ندیده ست.خاقانی.
رسید وقت که پیک امل ز حضرت او
رساند آیت رحمت به انفس و آفاق.
خاقانی.
ستاره گفت منم پیک عزت از در او
ازآن بمشرق و مغرب همیشه سیارم.
خاقانی.
کار پیکان نامه بردن دان و بس
پیک را کی نامه خوان دانسته اند.خاقانی.
عارفان احرام را در راه او
هفت پیک رایگان دانسته اند.خاقانی.
دیودلان سرکشش حامل عرش سلطنت
مرغ پران ترکشش پیک سبای مملکت.
خاقانی.
پیک انفاس بر طریق مراد
دعوت مستحاب من رانده ست.خاقانی.
بشرق و غرب رسد نامهء ضمیرم از آنک
کبوتر فلکی پیک رایگان منست.خاقانی.
پیکی که او مبشر اقبال و دولتست
در بارگاه سینهء من رهگذر گشاد.خاقانی.
چو پیک خواجه بدار الخلافه باز رسد
سلام بنده رساند بآستان جلال.خاقانی.
بخون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ
مگر رخ لعل پیکانست و اشکم لعل پیکانی.
خاقانی.
بفتح الباب دولت بامدادان
ز در پیکی درآمد سخت شادان.نظامی.
پیک سخن ره بسر خویش برد
کس نبرد آنچه سخن پیش برد.نظامی.
این دو طرف گرد سپید و سیاه
راه ترا پیک ز پیکان راه.نظامی.
خاص نوالش نفس خستگان
پیک روانش قدم بستگان.نظامی.
مرا از خانه پیکی آمد امروز
خبر آورد از آن ماه دل افروز.نظامی.
چو دیدند کان پیک منزل شناس
بمنزل شود بی رقیبان پاس.نظامی.
تیر را پیک بلا خواهم ساخت
تیغ را زخم میان خواهم زد.عطار.
پیک راهی تو بشمع روی او منگر بسی
تا نگردی همچو من پروانه ناپروای او.
عطار.
چون مرا پیک ره دین بینی
هر دمم در ره کفار کشی.عطار.
وصول نامهء فتح و فروغ روی ظفر
به پیک تیز و رخ تیغ سرفشان باشد.
اثیر اومانی.
بار دگر گر بسر کوی دوست
بگذری ای پیک نسیم صبا.سعدی.
که فردا چو پیک اجل دررسد
بحکم ضرورت زبان درکشی.سعدی.
ای پیک نامه بر که خبر میبری بدوست
یا لیت اگر بجای تو من بودمی رسول.
سعدی.
آن پیک نامور که رسید از دیار دوست
آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست.
حافظ.
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی.حافظ.
ای پیک پی خجسته چه نامی فدیت لک
هرگز سیاه چرده ندیدم بدین نمک.حافظ.
صد پیک دوانید و یکی باز نیامد.
جامع التمثیل.
اصل همه چیزها توئی تو بتحقیق
پیک نظر دورتر بری چو ز کیوان.
حاج سید نصرالله تقوی.
|| قمر. تابع سیاره. کوکب سیار ثانی که بر گرد سیار اصلی گردد.
- پیک آسمانی؛ فرشته :
هر دمش صد نامه صد پیک از خدا
یار بی زو، شصت لبیک از خدا.مولوی.
-پیکِ درگاه؛ جبرئیل :
در گوشش گفته پیک درگاه
کای عامِر کعبه عمرک الله.خاقانی.
- پیک سپید و سیاه؛ شب و روز :
اگر نامهء رفتنم را نوید
دهند این دو پیک سیاه و سپید.اسدی.
-پیک مرتب؛ بگمانم همان اسکدار باشد. رجوع به اسکدار شود. قاصدی چند متوقفه در منازل بین راه که خبر یا نامه را به هم رسانند تا هرچه سریعتر به مقصد رسد :
خود بدویدی بسانِ پیک مرتب
خدمتِ او را گرفته جامه به دندان.رودکی.
.
(فرانسوی)
(1) - Estafette .
(فرانسوی)
(2) - Courrier
پیک.
(اِ صوت) اسم صوت عطسه.
پیک.
(فرانسوی، اِ) ورق قمار که بر آن صورتی چون سرنیزه است و بهمان مناسبت این نام دارد؛ تک خال پیک، دولوی پیک، بی بی پیک، ده لوی پیک...
پی ک آس.
[کِ] (اِخ) ملاحی از مردم مارسی در قرن چهارم ق . م. وی در سواحل شمالی به اکتشافاتی توفیق یافته است.
پیکادر.
[دُ] (فرانسوی، اِ)(1) کلمهء اسپانیولی مستعمل در فرانسه بمعنی سوار کاری که در تاخت حیوان متهاجمی چون گاو و جز آن را به نیزه زند.
(1) - Picador.
پیکار.
[پَ / پِ] (اِ مرکب) (از اوستائی «پئیتی کار» و پهلوی پتکار)(1) پیگار. جنگ(2). (لغت نامهء اسدی). رزم. نبرد. حرب. محاربه. خصومت. جدل. (مجمل اللغه). جدال. (برهان) (مجمل اللغه). مجادله. مأج. کشمکش. مرن. مریة. (منتهی الارب). آورد. کارزار. فرخاش. ناورد. وغا. هیجا. پرخاش. ستیز. وقعه. صاحب غیاث بکاف عربی و فارسی آرد و گوید معنی ترکیبی آن امری است که نسبت داشته باشد به پا و آن عبارتست از ثبات قدم و افشردن که از لوازم جنگ است و بمعنی جنگ و جدل مجاز است - انتهی. صاحب آنندراج آرد، پیگار بکاف فارسی جنگ و جدل.. مشهور بکاف تازی است مرکب از پی بمعنی پای و کار که ترجمهء امرست یا گار که کلمهء نسبت است و علی التقدیرین معنی ترکیبی آن امری که نسبت داشته باشد بپای و آن عبارت از ثبات قدم و افشردن پای است که از لوازم جنگ بلکه عمدهء آن است پس جنگ و جدل مجاز بود - انتهی :
چنین گفت شیرو که ای زورمند
بپیکار پیش دلیران مخند.فردوسی.
نخستین که بر کلک بنهاد شست
بیابان ز پیکار ترکان برست.فردوسی.
از آن خستگی پشت برگاشته
درو دشت پیکار بگذاشته.فردوسی.
نیاید بنزدیک ایرانیان
ببندند پیکار او را میان.فردوسی.
شنیدند و دیدند کردار من
بژوبین زدن جنگ و پیکار من.فردوسی.
کسی زین بزرگان پدیدار نیست
وزین با جهاندار پیکار نیست.فردوسی.
به نرسی یکی نامه بنوشت شاه
ز پیکار ترکان و کار سپاه.فردوسی.
جز از جنگ و پیکار چاره ندید
خروش از میان سپه برکشید.فردوسی.
یکی آتش از تارک گرگسار
برآمد ز پیکار اسفندیار.فردوسی.
دل و جنگ و کین را بیکسو نهاد
وزان پس نکرد او ز پیکار یاد.فردوسی.
ببخشید جانشان بگفتار اوی
چو بشنید زاری و پیکار اوی.فردوسی.
بیک تیر ازو پشت برگاشتند
بدو دشت پیکار بگذاشتند.فردوسی.
به پیکار پیش من آرد سپاه
مگر بازخواهم ازو کین شاه.فردوسی.
همی کژ بدانست گفتار اوی
بیاراست دل را به پیکار اوی.فردوسی.
همان به که سوی خراسان شویم
ز پیکار دشمن تن آسان شویم.فردوسی.
ز گل بهرهء من بجز خار نیست
بدین با جهاندار پیکار نیست.فردوسی.
خداوند ما و شما خود یکیست
به یزدانمان هیچ پیکار نیست.فردوسی.
چو بشنید کاوس گفتار اوی
بیاراست لشکر به پیکار اوی.فردوسی.
چو سرخه بدانگونه پیکار دید
سنان فرامرز سالار دید.فردوسی.
تهمتن چو از خواب بیدار شد
سر پر خرد پر ز پیکار شد.فردوسی.
بسی کرد اندیشه های دراز
ز هر گونه ای کرد پیکار ساز.فردوسی.
اگر سام آید همان است جنگ
که دیده ست پیکار و رزم نهنگ.فردوسی.
چه نامی بدینسان بجنگ آمده
به پیکارشیر و پلنگ آمده.فردوسی.
بخندید رستم ز گرز گران
که اینست پیکار افغانیان.فردوسی.
پس و پشت او چند از ایرانیان
بپیکار آن گرگ بسته میان.فردوسی.
بگیتی به از مردمی کار نیست
بدین با تو دانش به پیکار نیست.فردوسی.
بگردد بسی گرد آن رزمگاه
ز پیکار او خیره گردد سپاه.فردوسی.
سخن گفت کیخسرو از رزمگاه
وزآن رنج و پیکار توران سپاه.فردوسی.
ببینی تو پیکار مردان کنون
شود دشت یکسر چو دریای خون.
فردوسی.
چو دشمن بدیوار گیرد پناه
ز پیکار و کینش نترسد سپاه.فردوسی.
سپه را کنم زین سپس بر دو نیم
سر آمد کنون روز پیکار و بیم.فردوسی.
ز خوی بد او سخن نشنوم
ز پیکار او یکزمان نغنوم.فردوسی.
ز کاوس و از خام گفتار اوی
ز خوی بد و رای و پیکار اوی.فردوسی.
که چون مرغ پر بسته بودی بدام
همه کار ناکام و پیکار خام.فردوسی.
کسی زین بزرگان به پیکار نیست
بدین با خداوند پیکار نیست.فردوسی.
نباید که با وی شوی جنگجوی
به پیکار روی اندر آری به روی.فردوسی.
چرا این مردم دانا و زیرک سار و فرزانه
به تیمار و عذاب اندر ابادولت بپیکار است.
اگرگل بارد(3) از صد برگ ابا زیتون ز بخت او
بر آن زیتون وآن گلبن بحاصل خنجک و خار است.
خسروی.
امیر جنگجوی ایاز اویماق
دل و بازوی خسرو روز پیکار.فرخی.
خدایگان زمانه چو این خبر بشنید
چه گفت، گفت همی خواستم من این پیکار.
فرخی.
روز پیکار و روز کردن کار
بستدندی ز شیر شرزه شکار.عنصری.
به دل گفت اگر جنگجوئی کنم
بپیکار او سرخروئی کنم.عنصری.
دشمن ز دوپستان اجل شیر بدوشد.
بگذارد حنجر بدم خنجر پیکار.منوچهری.
چو بچه را کند از شیر خویش مادر باز
سیاه کردن پستان نباشد از پیکار.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی).
ز پیکار بد دل هراسان بود
بنظاره بر جنگ آسان بود.اسدی.
همه کار پیکار و رزم ایزدی است
که داند که فرجام پیروز کیست.اسدی.
من ایدر به پیکار و رزم آمدم
نه از بهر شادی و بزم آمدم.اسدی.
غو کوس بر چرخ مه برکشید
به پیکار دشمن سپه برکشید.اسدی.
چو زنهار خواهند زنهار ده
که زنهار دادن ز پیکار به.اسدی.
هیچکس را با قضای آسمان پیکار نیست.
قطران.
هیچ توری را نفرماید خرد پیکار او
ور بفرماید بخون اندر شود مستور تور.
قطران.
نکرد از جملگی اهل خراسان
کسی زو بیشتر با دهر پیکار.ناصرخسرو.
تا به پیکار بود صلح طمع میدار
چو بصلح آمد میترس ز پیکارش.
ناصرخسرو.
چون ندهی داد خویش و داد بخواهی
نیست جز این چیز اصل و مایهء پیکار.
ناصرخسرو.
اصل اسلام زین دو چیز آمد قران و ذوالفقار
نه مسلمان و نه مشرک را درین پیکار نیست.
ناصرخسرو.
پر طوطی و عندلیب اشجارش
بی هیچ بلا و هیچ پیکاری.ناصرخسرو.
بچهء تست همه خلق و تو چون گربه
روز و شب با بچهء خویش به پیکاری.
ناصرخسرو.
و پسری را با چند برادر و با سی هزار مرد بطوس سپارد تا به پیکار رود. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص44). و همانا چنان صواب تر که به پیکار فرستد. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص67).
روز کوشش چو زیر ران آری
آن قضا پیکر قدر پیکار.
قوامی (از شرفنامه).
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم.خاقانی.
سر خیل شیاطین شد پی گور ز پیکانت
باد از پی کار دین پیکار تو عالم را.خاقانی.
آتش تیغ او گه پیکار
شعله در قصر قیصر اندازد.خاقانی.
در مقام عزعزلت در صف دیوان عهد
راست گویی روستم پیکار و عنقاپیکرم.
خاقانی.
روز از فلک بود همه فریادش
شب با زحل بود همه پیکارش.خاقانی.
پیر و جوان بر خطر از کار تو
شهر و ده آزرده ز پیکار تو.نظامی.
به هر جا که باشی ز پیکار و سور
مباش از رفیقی سزاوار دور.نظامی.
گر تو اهل دل نه ای بیدار باش
طالب دل باش و در پیکار باش.مولوی.
ورنه خالی کن جوالت را ز سنگ
بازخر خو را ازین پیکار و ننگ.مولوی.
بنده وار آمدم به زنهارت
که ندارم سلاح پیکارت.سعدی.
به پیکار دشمن دلیران فرست
هزبران به ناورد شیران فرست.سعدی.
ندارد ز پیکار و ناورد باک.سعدی.
چو شمشیر پیکار برداشتی
نگهدار پنهان ره آشتی.سعدی.
چو شاید گرفتن بنرمی دیار
بپیکار خون از مشامی میار.سعدی.
حذر کن ز پیکار کمتر کسی
که از قطره سیلاب دیدم بسی.سعدی.
دو عاقل را نباشد کین و پیکار
نه دانا خود ستیزد با سبکبار.سعدی.
مخاصمة؛ پیکار کردن با کسی. غلث؛ مرد سخت پیکار. تغازز؛ خصومت و پیکار نمودن با کسی. عناش؛ با دشمن پیکار و کارزار کننده. غاز؛ مرد پیکار. تکاهل؛ با هم پیکار کردن و خصومت نمودن. هیزعة؛ بانگ و خروش در پیکار. خصومة؛ پیکار کردن با کسی. خصام؛ پیکار کردن با کسی. (منتهی الارب). مجادلة، جدال؛ پیکار سخت کردن با یکدیگر. (تاج المصادر بیهقی). || جدل. مجادله. ناسازواری. بدخویی :
و گر بازگردم ازین رزمگاه
شوم رزم ناکرده نزدیک شاه.
همان خشم و پیکار باز آورد
بدین غم تن اندر گداز آورد.فردوسی.
|| مجادلهء زبانی :
چنین گفت کای خام پیکارتان
شنیدن نیرزید گفتارتان.فردوسی.
|| گلاویز. دست به یقه. آویزان :
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بدهمیشه بپیکار بود.فردوسی.
|| خشم :
کسی کو بزندان و بند من است
گشادنش درد و گزند من است
ز خشم و ز بند من آزاد گشت
ز بهر تو پیکار من باد گشت.فردوسی.
|| سخن بیهوده :
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار پیکار یکسو شوی.فردوسی.
ز خوی بد او سخن نشنوم
ز پیکار او یک زمان نغنوم.فردوسی.
ناحیت سپاهیان و مردم آن جهانیان را عبرتی تمام است. باید که جوابی جزم و قاطع دهید نه عشوه و پیکار. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 20 و 21).
ابلهی دید اشتری بچرا
گفت نقشت همه کژست چرا
گفت اشتر که اندرین پیکار
عیب نقاش میکنی هشدار.سنائی.
|| قصد و اراده. (برهان).
(1) - اوستایی paitikara، پهلوی patkar(جنگ)، ارمنی paykar (جنگ). (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
.
(فرانسوی)
(2) - Combat. Bataille (3) - ن ل: کارد.
پیکار افتادن.
[پَ / پِ اُ دَ] (مص مرکب)جنگ درگرفتن. حرب واقع شدن: میان بلال بن الازهر و میان لیث بن علی پیکار افتاد، سرهنگان میان ایشان صلح کردند. (تاریخ سیستان).
پیکارپرست.
[پَ / پِ پَ رَ] (نف مرکب)پیکارجوی. جنگجوی. (انجمن آرا). شجاع و دلاور. ج، پیکارپرستان.
پیکارپرستان.
[پَ / پِ پَ رَ] (اِ مرکب)جِ پیکارپرست، جنگجویان. (انجمن آرا). کنایه از مردمان جنگجو. (آنندراج) (برهان) :
از فتنه درین سوی فلک جای نبینند
پیکارپرستان نه عمل را نه امان را.
انوری (از آنندراج).
رجوع به پیکار پرست شود.
پیکار جستن.
[پَ / پِ جُ تَ] (مص مرکب) جنگ جستن. نبرد خواستن. حرب کردن خواستن :
همیرفت با لشکر و گنج و ساز
که پیکار جوید ابا خوشنواز.فردوسی.
بدان تا نجویند پیکار بد
نیاید ز پیکار جز کار بد.فردوسی.
چنین گوی کاین بد که کرد از نخست
که بیهوده پیکار بایست جست.فردوسی.
نه مرد است آن بنزدیک خردمند
که با پیل دمان پیکار جوید.سعدی.
پیکارجو.
[پَ / پِ] (نف مرکب)پیکارجوی :
سپهبد شگفتی بماند اندر او
بدو گفت کای ماه پیکارجو.فردوسی.
پیکارجوی.
[پَ / پِ] (نف مرکب)پیکارجو. که پیکار جوید. که رزم کردن خواهد. که نبرد کردن خواهد. که حرب طلبد :
بسی نامدار انجمن شد بر اوی
بر آن هفت فرزند پیکارجوی.فردوسی.
بر اسبش نشانم ز پس(1) کرده روی
از ایدر کشان با دو پیکارجوی.فردوسی.
هر آنگه که شد پادشا کژّگوی
ز کژّی شود زود پیکارجوی.فردوسی.
بدو گفت خسرو چه گفتی بگوی
نه انده گساری نه پیکارجوی.فردوسی.
چنین پاسخ آورد خسرو بدوی
که ای بیهده مرد پیکارجوی.فردوسی.
یکی را ز زندان بنزدیک اوی
فرستاد کای گرد پیکارجوی.فردوسی.
که سیمرغ خواند ورا کارجوی
چو پرنده کوهیست پیکارجوی.فردوسی.
(1) - ن ل: ... نشانم سیه.
پیکارخر.
[پَ / پِ خَ] (نف مرکب)پیکارجوی. طالب پیکار. آرزومند جنگ. جنگجو. پیکارخواه. جنگ خواه :
از ایران سپاهی است بسیار مر
همه سر فروشان پیکارخر.اسدی.
پیکارخواه.
[پَ / پِ خوا / خا] (نف مرخم مرکب) پیکارجوی. جنگ جوی. طالب جنگ. طالب حرب. خواستار رزم :
نه سام و نریمان و گورنگ شاه
نه گرشاسب جنگی پیکارخواه.فردوسی.
پیکارد.
(اِخ)(1) اِمیل. ریاضی دان فرانسوی مولد پاریس (1858-1941 م.) عضو فرهنگستان علوم و فرهنگستان فرانسه.
(1) - Picard, emile.
پیکارد.
(اِخ)(1) آبه ژان. عالم ستاره شناس فرانسوی. مولد فلش (1620-1682 م.).
(1) - Picard, I'abbe Jean.
پیکارد.
(اِخ)(1) لوئی - بنوآ. شاعر فکاهی فرانسه. مولد پاریس (1769-1828 م.).
(1) - Picard, Louis - Benoit.
پیکار داشتن.
[پَ / پِ تَ] (مص مرکب)جنگ داشتن. در حرب بودن. در رزم بودن :
زره پوش گشتند مردان بستان
مگر باغ با زاغ پیکار دارد.ناصرخسرو.
جفا و ستم را غنیمت شمارد
وفا و لطف را بپیکار دارد.ناصرخسرو.
یکی تخم خورده ست از بی فلاحی
همی کار هموار پیکار دارد.ناصرخسرو.
رجوع به پیکار شود.
پیکاردی.
(اِخ)(1) نام قدیم ایالتی بشمال فرانسه. مرکز آن آمین(2). از خطه های شمالی فرانسه است. از طرف شمال بخطهء آرتواز و خطهء بولونی، و از سوی مشرق بخطهء شامپانی و از جانب جنوب بخطهء جزیرهء فرانس و از جهت مغرب بخطهء نورماندی و دریای مانش محدود و محاط است. مرکزش شهر آمین و منقسم به پیکاردی علیا و سفلی بود ولی طبق تقسیمات تازه تمام ایالت سوم و مقداری از ایالتهای اِن و اواز و پادکاله هم به این خطه منضم گشته است. جلگه های بسیار دارد، محصولات عمده اش عبارت است از حبوبات گوناگون و نباتات مخصوص روغن کشی، میوه جات و انواع سبزی آنجا فراوان است.
(1) - Picardie.
(2) - Amiens.
پیکار رفتن.
[پَ / پِ رَ تَ] (مص مرکب)بجنگ رفتن. بحرب رفتن: پسری را با سی هزار مرد به طوس سپارد تا به پیکار رود. (فارسنامهء ابن البلخی).
پیکار ساختن.
[پَ / پِ تَ] (مص مرکب)ترتیب جنگ دادن. رزم بنیاد کردن. حرب آغازیدن :
نشان ده که پیکار سازم بدوی
میان یلان سرفرازم بدوی.فردوسی.
بکش هرکه پیکار سازد به ده
همه کهترانند یکسر، تو مه.فردوسی.
پیکارساز.
[پَ /پِ] (نف مرکب) که پیکار سازد. که جنگ در اندازد. که رزم آغازد. که حرب ترتیب دهد :
ز بس خشت گردان پیکارساز
شده پیل چون در نیستان گراز.اسدی.
نمدپوشی آمد بجنگش فراز
جوانی جهانسوز پیکارساز.سعدی.
پیکارسان.
[پَ / پِ] (اِ مرکب) پیکارستان. محل جنگ. شهر جنگ :
دریغ است رنج اندرین شارسان
که داننده خوانَدْش پیکارسان.فردوسی.
پیکارکرد.
[پَ / پِ کَ] (مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) پیکار کردن. جدال. مجادلة :
چنین برز و بالا و این کارکرد
نه خوب است با دیو پیکارکرد.فردوسی.
|| (اِ مرکب) (در اصطلاح موسیقی) نام سرودی و آهنگی از موسیقی :
زننده دگرگون بیاراست رود
برآورد ناگاه دیگر سرود
که پیکارکردش همی خواندند
چنین نام از آواز او راندند.فردوسی.
پیکار کردن.
[پَ / پِ کَ دَ] (مص مرکب)جنگ کردن. حرب کردن. نبرد کردن. رزم ساختن. پیکار ساختن. ملاهاة. معاقمة. لجاج. (منتهی الارب). منازعه. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) :
برآشفت و ما را بدان خوار کرد
بگفتار با شاه پیکار کرد.فردوسی.
ورنه خوش آیدت همی قول من
با فلک گردان پیکار کن.ناصرخسرو.
نکرد از جملگی اهل خراسان
کسی زو بیشتر با دهر پیکار.ناصرخسرو.
گر تیغ میزنی سپر اینک وجود من
صلح است ازین طرف که تو پیکار میکنی.
سعدی.
چو کردی با کلوخ انداز پیکار
سر خود را بنادانی شکستی.سعدی.
تناحل؛ مجادله کردن. پیکار کردن با یکدیگر. (مجمل اللغه). محاناة؛ پیکار کردن با کسی در سخن. (تاج المصادر بیهقی). مماراة، مِراء؛ پیکار کردن با کسی. (منتهی الارب).
پیکارکش.
[پَ / پِ کَ / کِ] (نف مرکب)پیکارکشنده. جدلی. که پیکار کشد. خصیم. (مهذب الاسماء).
پیکارکشی.
[پَ / پِ کَ / کِ] (حامص مرکب) عمل پیکارکش. جدل.
پیکارگاه.
[پَ / پِ] (اِ مرکب) میدان جنگ. جنگ جای. پیکارگه. حربگاه. رزمگاه :
سه راه است از ایدر بدان بارگاه
که ارجاسپ خواندش به پیکارگاه.فردوسی.
دوزخی شد عرصهء پیکارگاه
که در آن پیکارگه خنجر کشید.مسعودسعد.
پیکارگر.
[پَ / پِ گَ] (ص مرکب)پیکارکننده. پیکارجوی. (آنندراج). مبارز. جنگی :
چنین پاسخ آورد پیکارگر
که ای پهلوانان با نام و فر.فردوسی.
که پیکارگرْشان سپهبد شده ست
به رزم اندرون دستشان بد شده ست.
فردوسی.
پیکارگه.
[پَ / پِ گَهْ] (اِ مرکب) پیکارگاه. میدان جنگ. حربگاه. جنگ جای. رزمگه :
از برای آنکه در پیکارگه روی هوا
پرستاره آسمانی کردی از دود و شرار.
مسعودسعد.
دوزخی شد عرصهء پیکارگاه
کو در آن پیکارگه خنجر کشید.مسعودسعد.
پیکار نمودن.
[پَ / پِ نُ / نِ / نَ دَ](مص مرکب) پیکار کردن. اعتلاط. (منتهی الارب): معاتة، عتات؛ پیکار نمودن با کسی. (منتهی الارب).
پیکاسو.
[سُ] (اِخ)(1) نقاش معروف معاصر اسپانیایی مقیم فرانسه. مولد مالاگای اسپانیا بسال 1881 م. یکی از ارکان مکتب کوبیسم. وی بسال 1937 در صف جمهوریخواهان علیه فاشیست ها و فرانکو مبارزه کرد و سرانجام بفرانسه رفت. اکنون مدتهاست که در فرانسه سکونت دارد و شهرت او نیز در این کشور شروع و بمنتهای اوج خود رسیده است. چه در زمینه های گوناگون نقاشی پژوهشی عمیق کرده و آثاری بشیوه های مختلف جدید پدید آورده است. نقاشی های دورهء اول پیکاسو اختصاص بمردم فقیر و محروم اجتماع دارد ولی پیکاسو چهرهء این طبقه از مردم را بطور مشخص در آثار خود نمودار نمیسازد بلکه ایشان را بعنوان مظهر طبقهء خود بطور غیرمشخص روی پرده می آورد. این آثار بیننده را دچار حس همدردی و عطوفت میسازد و هنوز هم در ردیف آثاری قرار دارد که مورد علاقهء پیکاسو است. پیکاسو از سال 1907 که با براک (رش) نقاش معروف آشنا شد هر دو بکشیدن تابلوهای جدید پرداخته و شیوهء کوبیسم (رُش) را در نقاشی پدیدار ساختند. در سال 1915 پیکاسو بواقعیت توجه بیشتری کرد و در سال 1918 با الگاکوکلووا رقاصهء بالت ازدواج نمود. پس از زناشوئی تابلوهای متعدد کشید و باز هم روش او تغییر کرد. در حدود سال 1930 بسبکی گروید که بعنوان «کلاسیک نو» اصطلاح شد و بالاخره به سبک پیشین خود که «کوبیسم» باشد برگشت. تابلوهای پابلو پیکاسو اشکال عجیب و گیج کننده دارد و معمو مورد تفسیر واقع میشود ولی خود پیکاسو با توضیح نقاشی مخالف است و میگوید: «آنها که میکوشند نقاشی ها را توضیح بدهند هیچوقت نتیجهء صحیح نمی گیرند و اصو نقاش برای سبک کردن بار احساسات خود نقاشی میکند». پابلو پیکاسو درین اواخر گذشته از نقاشی به کوزه گری و ساختن کوزه هایی به اشکال مخصوص نیز پرداخته است. (از فرهنگ امروز).
(1) - Picasso , Pablo Ruiz, (dit Pablo).
پیکاشو.
[شُ] (اِخ)(1) یکی از قلل معروف سلسلهءجبال سیرانواده واقع در خطهء اندلس (اسپانیا) دارای 3470 گز بلندی. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Picacho.
پیکان.
(اِخ) قصبه ای از دهستان خرقویهء بخش حومهء شهرستان شهرضا. واقع در 42 هزارگزی شمال خاوری شهرضا. متصل به راه ماشین رو بیک آباد به شهرضا. جلگه و معتدل. دارای 3601 تن سکنه. آب آنجا از قنات و چاه. محصول آن غلات و پنبه. شغل اهالی آن زراعت و راه آنجا ماشین رو است. یک دبستان و یک مسجد قدیم و در حدود 20 باب دکان دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
پیکان.
[پَ / پِ] (اِ) جِ پیک. رجوع به پیک شود :
راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند
نامه گه باز کند گه بهم اندر شکند.
منوچهری.
پوپویک نیک بریدیست که در ابر دَنَدْ
راست چون پیکان نامه بسر اندر بزند.
منوچهری.
پیکان را ایستادانیده بودند که از بغداد آمده اند. (تاریخ بیهقی ص183).
این چو پیکان بشارت بر شتابان در هوا
وین چو پیلان جواهر کش خرامان در قطار.
انوری [ در صفت سحاب ].
پیکان.
[پَ / پِ] (اِ)(1) نصل. معبله. حداة. یاروج. آهن که بر تیر نهند. آهن سر تیر و نیزه. فلزی نوک دار که بر سر تیر نصب کنند. نوک تیز تیر و نیزه، مقابل سنان که آهن بن نیزه است :
بپوشیده شد چشمهء آفتاب
ز پیکانهای درفشان چو آب.دقیقی.
بچابکی بر باید کجا نیازارد
ز روی مرد مبارز بنوک پیکان خال.
منجیک.
تهمتن بخندید و گفت ای شگفت
بپیکان بدوزم مر او را دو کفت.فردوسی.
برفتند گریان ز پیشش دو پیر
پر از درد دل پر ز پیکان تیر.فردوسی.
زن و زاده ار بند ترکان شوند
ابی جنگ دل پر ز پیکان شوند.فردوسی.
یکی بنده چون زخم پیکان بدید
بیامد ز دیباش بیرون کشید.فردوسی.
که یزدان ورا جای نیکان دهاد
سیه زاغ را زخم پیکان دهاد.فردوسی.
ز رخشنده پیکان و پرّ عقاب
همی دامن اندرکشید آفتاب.فردوسی.
که من دست را خیره در جان زنم
برین خسته دل نوک پیکان زنم.فردوسی.
ز پیکان الماس و پرّ عقاب
بتابید رخشان رخ آفتاب.فردوسی.
همان نیز اگر آمدم اژدها
ز پیکان تیرم نیابد رها.فردوسی.
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآورد(2) گرد دلیر.فردوسی.
بپیکان بسی شد ز دیوان هلاک
بسی زاهرمن اوفتاده بخاک.فردوسی.
کمان را به زه کرد و بگزید تیر
که پیکانْش را داده بد زهر شیر.فردوسی.
نباید زدن تیر جز بر سرون
که از سینه پیکانش آید برون.فردوسی.
بزد تیر بر پشت آن گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر.فردوسی.
خدنگی که پیکانْش بد بیدبرگ
فرودوخت بر تارک ترک ترگ.فردوسی.
سنان چه باید بر نیزهء کسی کز پیل
همی گذاره کند تیرهای بی پیکان.فرخی.
چون عدو نزدیک شد بر رمح شه گردد سنان
چون عدو از دور شد بر تیر شه پیکان بود.
عنصری.
چو پشت قنفذ گشته تنوره ش از پیکان
هزارمیخ شده درفش از بسی سوفال.
زینتی (زینبی).
کمان آزفنداک شد ژاله تیر
گل غنچه پیکان زره آبگیر.
اسدی (لغت فرس ص298).
بپیکان سخن بر پیش دانا
زبانت تیری و لبهات سوفار.ناصرخسرو.
ور تو گوئی جای خورد و برد چون باشد بهشت
بر تو از خشم و سفاهت چشم چون پیکان کنند.
ناصرخسرو.
که آراید چه میگوئی تو هر شب سبز گنبد را
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.
ناصرخسرو.
نبینی که بدْرید صد من زره را
بدان کوتهی یک درم سنگ پیکان.
ناصرخسرو.
ز بیم تیغ او گشتی به هیجا
ضمیر اندر دل بدخواه پیکان.ناصرخسرو.
هر عیبه را ز جوشن اقوالت
دارم ز علم ساخته پیکانی.ناصرخسرو.
کسی چنو بجهان دیگری نداد نشان
همی به سندان اندر نشاند پیکان را.
ناصرخسرو.
و کمان وی [گیومرث] بدان روزگار چوبین بود بی استخوان یکپاره چون درونهء حلاجان و تیر وی کلکین با سه پر، و پیکان استخوان. (نوروزنامه).
بر لب جام عطا آب حیات
بر سر تیر قضا پیکانی.سیدحسن غزنوی.
حامی تیر ار شود کلکت نترسد ز احتراق
بگذرد از قرص خور چون از هدف پیکان تیر.
سوزنی.
ترکان غمزهء او چون درکشند یاسج
در هر دلی که جویی پیکان تازه بینی.
خاقانی.
نیش عقرب شده و قوس قزح
هم کمان، هم سر پیکان اسد.خاقانی.
سرخیل شیاطین شد پی گور ز پیکانت
باد از پیِ کار دین پیکار تو عالم را.خاقانی.
باد از سر پیکانت سفته دل بدخواهان
وز نام نکو سفته دربار تو عالم را.خاقانی.
در زنبور کافر از چه زنی
خاصه دارالسلام پیکان است.خاقانی.
به استقبال تیر چشم ترکان
کهن ریشت به پیکان تازه گردان.خاقانی.
هر تار ز مژگانش تیر دگر اندازد
در جان شکند پیکان چون در جگر اندازد.
خاقانی.
از قبضهء کمان فلک بر دلم بقهر
تیری چنان گذشت که پیکان نیافتم.خاقانی.
آیینه بردار و ببین، آن غمزهء بحرآفرین
با زهر پیکان در کمین ترکان خونخوار آمده.
خاقانی.
شمشیر او قصار کین، شسته بخون روی زمین
پیکان او خیاط دین، دلدوز کفار آمده.
خاقانی.
بخون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ
مگر رخ لعل پیکان است و اشکم لعل پیکانی.
خاقانی.
زد نوک ناوک بر دلم تا خسته شد یکسر دلم
هم راضیم گر در دلم سرهای پیکان نشکند.
خاقانی.
آه من سازد آتشین پیکان
تا درین دیو گوهر اندازد.خاقانی.
چو پیکانش از حصن ترکش برآید
بر این حصن فیروزه غضبان نماید.خاقانی.
ابرها از تیغ بارانها ز پیکان کرده اند
برقها زآیینهء برگستوان افشانده اند.خاقانی.
پیکان شهاب رنگ چون آب
آتش زده دیو لشکران را.خاقانی.
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه.خاقانی.
ترا یک زخم پیکانش ز بند خود برون آرد
به صد فرسنگ استقبال آن یک زخم پیکان شو.
خاقانی.
ز خردان بسی فتنه آید بزرگ
که در پای پیکان بود کعب گرگ.نظامی.
خدنگ غنچه با پیکان شده جفت
بپیکان لعل پیکانی همی سفت.نظامی.
گل چو سپر خستهء پیکان خویش
بید به لرزه شده بر جان خویش.نظامی.
من و زین پس جگر در خون کشیدن
ز دل پیکان غم بیرون کشیدن...نظامی.
در کنف درع تو جولان زند
بر سر درع تو که پیکان زند.نظامی.
جهان چون تیر از آن شد راست کز خون جهان سوزان
سر پیکان تو لعل است همچون لعل پیکانی.
مجیر بیلقانی.
پیکان تیر غمزهء تو در دل منست
ور نیست باورت ز من اینک بیار دست.
کمال اسماعیل.
و طبق زر پیش خلیفه بنهاد که بخور. گفت نمیتوان خورد گفت پس چرا نگاه داشتی و بلشکریان ندادی و این درهای آهنین چرا پیکان نساختی؟ (جهانگشای جوینی).
که در سینه پیکان تیر تتار
بسی بهتر از قوت ناسازگار.سعدی.
بسرت کز سر پیمان محبت نروم
ور بفرمائی رفتن بسر پیکانم.سعدی.
ندیدمْش روزی که ترکش نبست
ز پولاد پیکانش آتش نجست.سعدی.
پیکان از جراحت بدر آید و آزار در دل بماند. (گلستان).
هر آن پیکان پولادی که بنشاندند در تیری
بخون ظالم آن پیکان کنون لعلست پیکانی.
سلمان.
پیکان ز درون برون شود بی مشکل
بیرون نشود حدیث ناخوب از دل.
(از العراضه).
خود ناگرفته پند، مده پند دیگران
پیکان به تیر جا کند آنگاه بر نشان.
قطع؛ پیکان خرد پهناور که در تیر نشانند. معبلة؛ پیکان پهن دراز. نصلٌ مطحر؛ پیکان دراز. مشفص؛ پیکان پهن یا دراز. قهوبة؛ پیکان سه شاخه. نصل محیق؛ پیکان باریک و تیز. طمیل، شرحاف؛ پیکان پهن. (منتهی الارب). عبل؛ پیکان پهن بر تیر نشاندن. (تاج المصادر بیهقی). زج؛ پیکان تیز. سیحف؛ پیکان پهن و پیکان دراز. مصدع؛ پیکان پهن دراز. سریه؛ پیکان خُرد گِرد. قتر؛ نوعی از پیکان تیر. سرسور؛ پیکان دوک. سرو؛ تیر پهن و پیکان دراز. سلمج؛پیکان دراز باریک. قطبة؛ پیکان هدف. سلوف؛ پیکان دراز. سلط؛ پیکان هموار. سلاء، سلاءة؛ نوعی از پیکان تیر بشکل خار خرما. رهب؛ پیکان تنک. نضی؛ پیکان تیر. درعیة؛ پیکانی که در زره درآید. جماح، تیر بی پیکان که بفارسی تکه گویند. نصل، نصلان؛ پیکان تیر و پیکان نیزه و نشستن پیکان تیر در چیزی. نحیض؛ پیکان باریک تیز. عبد؛ پیکان کوتاه پهن. جبل؛ پیکان از آهن نرم. اعجف؛ پیکان باریک. فراغ؛ پیکانهای پهن. هادی؛ پیکان تیر. هلال؛ پیکان دوشاخه. (منتهی الارب).
-الماس پیکان؛ دارای پیکانی چون الماس از سختی :
یکی تیر الماس پیکان خدنگ
بچرخ اندرون راندم بیدرنگ.فردوسی.
-پولادپیکان؛ دارای پیکانی از فولاد :
گرفته کمان کیانی بچنگ
یکی تیر پولادپیکان خدنگ.فردوسی.
-پیکان برکشیدن؛ بیرون آوردن آهن نوک تیر از بدن :
محب صادق اگر صاحبش بتیر زند
محبتش نگذارد که برکشد پیکان.سعدی.
به یاد تیر آن ابروکمان بر چشم می بندم
اگر در کارگاه عشق پیکانی شود پیدا.
لسانی.
ذوق آسیب محبت بین که در بیدای عشق
غمزه چون پیکان گشاید چاک بر جوشن زنم.
طالب آملی.
-پیکان دوشاخ:پیش پیکان دوشاخش ازبرای سجده را
شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا.
خاقانی.
- پیکان مقراضه؛ یعنی دوشاخه، پیکانهء دوشاخه. (آنندراج). پیکانی را گویند که دوشاخه باشد. (برهان) :
شاه را دیدم درو [در صیدگه] پیکان مقراضه به کف
راست چون بحری نهنگ انداز در نخجیرجا.
خاقانی.
- تیز پیکان؛ رجوع به همین کلمه شود.
- دوپیکان؛ دوشاخ. هلال :
دوپیکان بترکش یکی تیر داشت
بدشت اندر از بهر نخجیر داشت.فردوسی.
صاحب آنندراج گوید: آبدار و دلدوز و زهرداده و شعله و چراغ و برق و غنچه، و تخم و نیش از صفات و تشبیهات اوست :
تا بمژگان تو گردد آشنا
دیده را بر نیش پیکان میزنم.عرفی.
نهال شیر قد از خون زخم تازه کشید
بکشت سینهء ما سبز تخم پیکان شد.دانش.
بسکه تیر غمزهء آن شوخ مطرب خورده ام
همچو قانون پهلوم از غنچهء پیکان پر است.
مفید بلخی.
زلف پرتاب تو در آتش نهد زنجیر را
برق پیکان تو همچون شمع سوزد تیر را.
مفید بلخی.
از آن سبب شده پروانهء چمن بلبل
که غنچه ساخته روشن چراغ پیکانش.
مفید بلخی.
بجای شمع گذارید تیر قاتل را
بس است شعلهء پیکان چراغ تربت ما.
مفید بلخی.
و نیز با لفظ نشاندن و باریدن و چیدن و خوردن مستعمل است :
همه زهرداده پیکان خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل خرما به ازین ثمر ندارد.
وحشی.
از فغانم نالهء زنجیر می آید بگوش
در فضای سینهء من بس که پیکان چیده است.
صائب.
بگلخن می نشینم شعله خنجر می کشد بر من
بگلشن میروم پیکان ز شاخ بید می بارد.
ظهوری.
.
(فرانسوی)
(1) - Fleche (2) - ن ل: برآهخت.
پیکان.
[پَ] (اِخ) نام موضعی از رستاق قاسان آنچنان که در تاریخ قم آمده است. (ترجمهء تاریخ قم ص118).
پیکان رود.
[پَ] (اِخ) از رودهای بخارا. (نرشخی، تاریخ بخارا ص39).
پیکان ریز.
[پَ /پِ] (نف مرکب) ریزندهء پیکان. تیرزن :
غمزه پیکان ریز و عاشق محو او مائل بقتل
صید ناپیدا و هر سو تیرباران دیده اند.
حسین ثنائی.
پیکان فشان.
[پَ / پِ فَ / فِ] (نف مرکب) مصحف پیکان نشان در بیتی از نظامی. رجوع به شاهد لغت پیکان کش شود.
پیکان کش.
[پَ / پِ کَ / کِ] (نف مرکب)که پیکان کشد. که پیکان از زخم برآرد. که آهن نوک تیر یا نیزهء نشسته بر اندام به در کند. جراحی که برای علاج قصد برآوردن پیکان از بدن مجروح میکند. (آنندراج) :
ز بس خستهء تیر پیکان نشان
شده آبله دست پیکان کشان.نظامی.
پیکان کمان.
[پَ / پِ کَ] (ص مرکب، اِ مرکب) کنایه از آفتاب عالمتاب. ستارگان را نیز گویند.
پیکان کندن.
[پَ / پِ کَ دَ] (مص مرکب) پیکان کشیدن. برآوردن پیکان از ریش :
سخت مشتاقیم پیمانی بکُن
سخت مجروحیم پیکانی بکَن.سعدی.
پیکانگان.
[پَ / پِ نَ / نِ] (اِ) آفتاب و سیاراتی که درکانی ممدود آفتاب اند و اصطلاح ادات بجای نون یاء نوشته است و در ترکیب هر دو سقامت است و اغلب که معنی چنین خواهد بود یعنی آفتاب و سیاراتی که درکان ممدودند. (آنندراج). (؟).
پیکانگر.
[پَ / پِ گَ] (ص مرکب) نصال. (دهار). آنکه پیکانها بسازد، از عالم تیرگر و کمان گر. (آنندراج) :
اینقدر پیکان که در یک زخم ماست
در دکان هیچ پیکانگر نبود.کلیم.
به پیکانگرش مایه داده سپهر
ز فولاد هم جوهر تیغ مهر.طغرا.
پیکان نشان.
[پَ / پِ کانْ، نِ] (نف مرکب)نشانندهء پیکان. تیری که پیکان خود در تن مردم نشانده بود. (آنندراج). || (ن مف مرکب) پیکان نشانده بر او. دارای پیکان :
ز بس خستهء تیر پیکان نشان
شده آبله دست پیکان کشان.نظامی.
پیکانه.
[پَ / پِ نَ / نِ] (اِ) پیکان. (فرهنگ نظام).
پیکانه سم.
[پَ / پِ نَ / نِ سُ] (ص مرکب) آنچه سمش به اندام پیکان باشد. آنکه سمش چون پیکان بود از سختی. یا آنکه چنان پیکان بهر چیزی که رسد آنرا شکافد یا چون پیکان بر تیر، سم یا ساق پا استوار بود و بندگاه قوت تمام دارد. (از آنندراج) :
ز تاراج آن سبزه پی کرده گم
سپنج سواران پیکانه سم.نظامی.
علف در زمین گشت چون گنج گم
ز نعل ستوران پیکانه سم.نظامی.
پیکانی.
[پَ / پِ] (ص نسبی) منسوب به پیکان. || نوعی از لعل و یاقوت و الماس و بعضی فیروزه نوشته اند. (آنندراج). نوعی از لعل فیروزه. و آنرا لعل پیکانی و فیروزهء پیکانی گویند. (برهان). جنسی از لعل و قسمی از یاقوت. (غیاث) :
بخون ساده ماند اشک و خاک سوده دارد رخ
مگر رخ لعل پیکان است و اشکم لعل پیکانی.
خاقانی.
ز تاب خشم تو پیکانهای لعل شود
بچشم خصم تو در لعلهای پیکانی.
خلاق المعانی.
جزع سرمست تو در خون دل من هر زمان
نوک تیر غمزه را چون لعل پیکانی کند.
شمس طبسی.
|| نوعی از گل و لاله. (آنندراج). || جنسی از نوشادر است که بر شکل و هیأت پیکان واقع میشود و آنرا نوشادر پیکانی گویند. (برهان) :
گر سرمه کشد روزی در چشم حسود او
هر ذرهء آن گردد نوشادر پیکانی.
سیف اسفرنگی.
|| قسمی انگور.
پیک الهی.
[پَ / پِ کِ اِ لا] (اِخ)جبرئیل. (آنندراج).
پیک پیک.
(اِ صوت) حکایت صوت عطسه های پیاپی مزکوم. آواز عطسهء پیاپی زکام زده. صوت عطسه های خرد آواز پی در پی. پیک پیک عطسه کردن؛ عطسه های پیاپی خرد آواز کردن.
پیکتاو.
(اِخ)(1) رجوع به پیکتون شود.
(1) - Pictaves.
پیکتو.
[کُ تُ] (فرانسوی، اِ)(1) نام نوعی زورق ماهی گیری با دو دگل و یک بادبان که در دریای مانش سیر کند.
(1) - Picoteux.
پیکتون.
[تُنْ] (اِخ)(1) نام مردم گل (فرانسهء قدیم) از نژاد هند و ژرمن.
(1) - Pictones.
پیک چرخ.
[پَ / پِ کِ چَ] (اِخ) کنایه از ماه باشد. (آنندراج).
پیک خانه.
[پَ / پِ نَ / نِ] (اِ مرکب)پستخانه.
پیک دلا مراندل.
[دُ مِ دُ] (اِخ)(1) نام خانواده ای که در ایتالیا امارت داشته اند و در قرب مودنه میزیسته اند. ژان نامی از افراد این خاندان در سال 1473 م. در ده سالگی بسبب شعر و فصاحت شهرتی بزرگ یافت و بنطاقی و مهارت گفتار شهرهء شهر گردید. در دانشگاههای اروپا رشته های گوناگون علوم و فنون عصر را آموخت و چند کتاب علمی و فنی بزبان لاتینی نگاشت. در 23 سالگی چند مسئله طرح و از علمای عصر پاسخ آن مسائل را خواست و قیل و قالی براه انداخت، روحانیان بتحقیق و موشکافی پرداختند و در پاره ای از پرسش های او علائم سستی اعتقاد یافتند و در نتیجه ژان مجبور بفرار و عازم فرانسه شد. بعد از مدتی بفلورانس بازگشت و بقیت عمر را وقف مطالعه کرد و در 1494 در 31 سالگی درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pic de la Merandole.
پیکر.
[پَ / پِ کَ] (اِ) مقابل بوم. مقابل زمینه. نقش پارچه. گل :
بیارید پرمایه(1) دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرش بوم.فردوسی.
غلامان رومی بدیبای روم
همه پیکر از گوهر و زرّ بوم.فردوسی.
بیاراست آنرا. [درفش کاویان] بدیبای روم
ز گوهر بروپیکر و زرش بوم.فردوسی.
دو صد خزّ و دیبای پیکر بزر
یکی افسر خسروی، ده کمر.فردوسی.
همه پیکرش گوهر آگنده بود
میان گهر نقشها کنده بود.فردوسی.
بساطی بیفکند پیکر بزر
زبرجد درو بافته سر بسر.فردوسی.
ز گستردنیها و دیبای روم
بر و پیکر زرّ و سیمینش بوم.فردوسی.
ده اشتر همه بار دیبای روم
همه پیکر از گوهر و زرش بوم.فردوسی.
بیاراست کاخی ز دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زرش بوم.فردوسی.
یکی خوب سربند پیکر بزر
بیابد ازین رنج فرجام بر.فردوسی.
گهر بافته پیکر و بوم زر
درافشان چو خورشید تاج و کمر.فردوسی.
نهاده بخیمه درون تخت زر
همه پیکر تخت درّ و گهر.فردوسی.
بر ایشان جامه هائی بسته رنگین
همه منسوج روم و ششتر و چین
به پیکر هر یکی همچون بهاری
برو کرده دگرگونه نگاری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
رخش تابنده بر اورنگ زرین
میان نقش روم و پیکر چین.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
یکی جامه پوشمت بی پود و تار
که گردش بود پیکر و خون نگار.اسدی.
|| رقم. پیکره (در حساب و اعداد). || لوا. علم. درفش. چتر :
شهانش زیر دست و او زبر دست
هم از شاهی هم از شادی شده مست
سپهرش جای تاج و جای پیکر
زمینش جای رخت و جای لشکر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
|| بتخانه. بتکده :
دز سنگین که چون دو پیکری بود
نگه کن تا چه نیکو پیکری بود
بمجمر بر، رخان ویسش آتش
بر آتش بر، سیه زلفش بوی خوش.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
|| (اِ)(2) مجسمه. تندیس. تندیسه. بت :
اگر بتگر چو تو پیکر نگارد
مریزاد آن خجسته دست بتگر.دقیقی.
به پیکر یکی کفش زرین به پای
ز خوشاب زر آستین قبای.فردوسی.
ز گوهر شاخها چون تاج کسری
ز پیکر باغها چون روی لیلی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
دولت او که پیکر شرف است
آستین بر دو پیکر افشانده ست.خاقانی.
مرصع پیکری در نیمهء دوش
کلاه خسروی بر گوشهء گوش.نظامی.
دمیة؛ پیکر منقوش از مرمر و عاج و جز آن. (منتهی الارب). || مجازاً، دختران زیباپیکر :
یکی گفت ارمن است این بوم آباد
که پیکرهای او باشد پریزاد.نظامی.
|| لعبة. بازیچه. عروسک. بنات؛ پیکرهای کوچک که دختران بدان بازی کنند. (منتهی الارب). || هیأة. (دهار). هیکل. (منتهی الارب). || جسد(3). تن. مقابل روان و جان و روح. جسم. جرم. کالبد. بدن. جُثه. قالب. (برهان) :
ازارش همه سیم و پیکرش زر
نشانده به هرجای چندی گهر.فردوسی.
سرخانه را پیکر از عاج و زر
به زر اندرون چند گونه گهر.فردوسی.
بمشک اندرون پیکر و زعفران
بر و پشت او، از کران تا کران.فردوسی.
یکی گنبد از آبنوس و ز عاج
به پیکر ز پیلسته و شیر و ساج.فردوسی.
نهادند یک خانه خوانهای ساج
همه کوکبش(4) زرّ و پیکر ز عاج.فردوسی.
ز نزدیک ارجاسب ترک سترگ
کجا پیکرش پیکر خوک و گرگ.فردوسی.
پس آن پیکر رستم شیر خوار
ببردند نزدیک سام سوار.فردوسی.
چو برخاست از خاک آن پیکرش
چو خورشید رخشنده تاج سرش.فردوسی.
یکی تیز خنجر بزد بر سرش
به خاک اندر آمد سر و پیکرش.فردوسی.
ببینی تو آن پیل و آن لشکرش
بخاک اندر افکنده با پیکرش.فردوسی.
بگفتا کدام است کهرم سترگ
کجا پیکرش پیکر ببر و گرگ.فردوسی.
بپرسید ازو شاه بیدار بخت
از این پیکر مهره و نیک تخت.فردوسی.
دگر پیکرش درّ خوشاب بود
که هر دانه ای قطرهء آب بود.فردوسی.
بدو اندرون مشک سوده بمی
همه پیکرش سفته برسان نی.فردوسی.
نهاده بخیمه درون تخت زر
همه پیکر تخت زرّ و گهر.فردوسی.
ببوسید مادر دویال و برش
همی آفرین خواند بر پیکرش.فردوسی.
همه بر سران افسران گران
بزر اندرون پیکر از گوهران.فردوسی.
همه درّ خوشاب بُد پیکرش
ز یاقوت رخشنده بودی درش.فردوسی.
الا تا همی بتابد بر چرخ کوکبی
الا تا همی بپاید بر خاک پیکری.عنصری.
بخوبی پری و بپاکی گهر
به پیکر سروش و بچهره بشر.اسدی.
جوانی همه پیکرش نیکویی
فروزان ازو فرّهء خسروی.اسدی.
چو گنجی است در خوبتر پیکری
درو ایزدی گوهر از هر دری.اسدی.
شوم از تو دور و نگونت کنم
بسنگ گران پیکرت بشکنم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بر تخت پیش برادر بُدی
یکی جان بدی گر دو پیکر بدی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ور عاریتی بود برین سفلی صورت
ذاتی بود آن گوهر عالی را پیکر.
ناصرخسرو.
کعبهء جان خلق پیکر اوست
حکمت ایزدی دراو مهمان.ناصرخسرو.
یزدانش نداد هیچ دستی
جز برتن و پیکر نزارم.ناصرخسرو.
پس آنگه دخمه ای فرمود شهوار
چنان شایسته جفتی را سزاوار.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص508).
و ذکر آن بقلم عطارد بر پیکر خورشید نبشته. (کلیله و دمنه).
چه پیکرست ز تیر سپهر یافته تیر
بشکل تیر و بدو ملک راست گشته چو تیر.
معزی.
بادبیزن که کسی بر من بیچاره زند
ز ضعیفی چو مگس باد برد پیکر من.
خاقانی.
از پیکر گاو آید در کالبد مرغ
جان پریان کز تن خم یافت رهائی.خاقانی.
باد سلیمان در برش و ز نار موسی منظرش
طیر است گویی پیکرش طور است مانا داشته.
خاقانی.
گر داشت یک مهم بعزیزی چو روز عید
شد چون هلال شهره ز من پیکر سخاش.
خاقانی.
هست در چشم عالمی مانده
نقش آن پیکر ستوده هنوز.خاقانی.
هم پیکر سلامت و هم نقش عافیت
از دیدهء نظارگیان در نقاب شد.خاقانی.
سر تابوت بازگیر و ببین
که چه رنگ است آنچه پیکر اوست.
خاقانی.
سلطان اعظم آنکه اشارات او ز غیب
چونان دهد نشانی کز پیکر آینه.خاقانی.
در پیکر باغ شکل نرگس
چشمی است که ریخته است مژگان.خاقانی.
تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او
هم مرقد مقدس او شد شفای خاک.خاقانی.
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم.خاقانی.
دیده برانداخت صبح زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقهء خضرای ناب.
خاقانی.
آن پیکر روحانی بنمای بخاقانی
تا دیدهء نورانی بر پیکرت افشانم.خاقانی.
یکی بود پیکر دو ارژنگ را
تفاوت نه هم نقش و هم رنگ را.نظامی.
هر یکی در شکوه پیکر او
مانده حیران ز پای تا سر او.نظامی.
نخواهم که بر خاک باشد سرت
نه آلودهء خون شود پیکرت.نظامی.
روان آب در سبزهء آبخورد
چو سیماب در پیکر لاجورد.نظامی.
ازین پیکر که معشوق دل آمد
به کم مدت فراغت حاصل آمد.نظامی.
تا آن زمان که پیکر ما هست بر فلک
خالی مباد مجلست از ماه پیکران.سعدی.
آفتابی که چو در رزم زند دست بتیغ
از میان پیکر مریخ برآرد چو حسام.سلمان.
|| صورت. (بحر الجواهر) (مهذب الاسماء) (مجمل اللغه). مقابل مایه. هیولی. رجوع به مایه شود :
همه زو یافته نگار و صور
هم هیولای اصل و هم پیکر.سنائی.
|| شکل(5). نقش. رسم. تصویر. صورت. تمثال. به اصطلاح امروز، عکس و صورت نگاشته. نگار چهره : و بفرمود (بهرام چوبینه) تا به ری اندر صد هزار درم بزدند و پیکر پرویز بدان نقش کردند. بوقت ملوک عجم رسم چنان بودی که به یک روی درم پیکر ملک نقش کردندی، چنانکه اکنون نام ملک نقش همی کنند و دیگر روی نام خدای تعالی می نویسند و یکسوی نام پیغمبر و دیگر سوی نام خلفا و بوقت ملوک عجم هر دو روی درم پیکر ملک نگاشتندی، از یکسوی ملک برتخت نشسته و نیزه بر دست. (ترجمهء طبری بلعمی).
سپه دید با جوشن و ساز جنگ
درفشی سیه پیکر او پلنگ.فردوسی.
درفشی درفشان بسر بر به پای
یکی پیکرش ببر و دیگر همای.فردوسی.
به یک روی بر، نام یزدان پاک
کز اوی است امید و هم ترس و باک
دگر پیکرش افسر و چهر ما
زمین بارور گشته از مهر ما.فردوسی.
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزآن گرز پیکر بدیشان نمود.فردوسی.
همان گاو پرمایه کم دایه بود
ز پیکر تنش همچو پیرایه بود.فردوسی.
گهی صورتی بندد از عود هندی
گهی پیکری گردد از مشک اذفر.
بیاورد پس شهریار آن درفش
که بد پیکرش اژدهای بنفش.فردوسی.
ببهرام بنمود بازو فرود
ز عنبر بگُل بر یکی خال بود
کزآن گونه پیکر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین.فردوسی.
درفشی پس اوست پیکر ز ماه
تنش لعل و جعدش چو مشک سیاه.
فردوسی.
درفشی کجا پیکرش هست ببر
همی بشکند زومیان هزبر.فردوسی.
درفشی پس پشت او دیگر است
چو خورشید تابان برو پیکر است.فردوسی.
جهاندار بر شادورد بزرگ
نشسته همه پیکرش میش و گرگ.فردوسی.
درفشی کجا پیکرش اژدهاست
که چوبینه بر نهروان کرد راست.فردوسی.
درفش دگر اژدها پیکرش
پدید آمد و شیر زرین سرش.فردوسی.
ز ماهی بجام اندرون تا بره
نگاریده پیکر بدو یکسره.فردوسی.
بهامون کشیدند پرده سرای
درفشی کجا پیکرش بد همای.فردوسی.
پس هر درفشی درفشی بپای
چه از اژدها پیکر و چه همای.فردوسی.
درفشی پس پشت پیکر همای
همیرفت چون کوه رفته ز جای.فردوسی.
درفشی پسش پیکر گاومیش
سواران پس و نامداران ز پیش.فردوسی.
درفشی پسش پیکر او گراز
که گویی سپهر اندر آرد به گاز.فردوسی.
درفشی برآورده پیکر پلنگ
همی از درفشش بیازید چنگ.فردوسی.
یکی پیکرآهو درفش از برش
بدان سایهء آهو اندر سرش.فردوسی.
درفشی همی برد پیکر گراز
سپاهش کمند افکن و رزمساز.فردوسی.
درفشی پلنگ است پیکر دراز
پسش ریونیز است با کام و ناز.فردوسی.
نگاریده برچند جای مبارک
شه شرق را اندر آن کاخ پیکر.فرخی.
خسروا خوبتر ز پیکر تو
پیکری نیست در همه ارژنگ.فرخی.
که دیده ست بر سوسن از عود صورت
که دیده ست بر لاله از مشک پیکر.فرخی.
دل هر شهی بستهء مهر اوست
بر ایوانها پیکر چهر اوست.اسدی.
هزار و چهل بت ز هر پیکری
بکردار آراسته لشکری.اسدی.
دو سوسنش پر پیکر نیکویی
دو بادام پر سرمهء جادویی.اسدی.
بسر بر درفشان درفشی سپید
پرندش همه پیکر ماه و شید.اسدی.
بدان روزگاران که بد از شهان
که فرمان ضحاک جست از مهان
همه چهر جم داشتند آشکار
بدیبا و دیوارها بر، نگار.
بدان تا هر آنجا که پیکرش بود
گر آید بدانند و گیرند زود.
چو آن پیکر پرنیان دید شاه
دژم گشت هرچند کردش نگاه.
گوا بر نکو پیکر تو درست
همین پرنیان بس که در پیش تست.اسدی.
براو پیکر کرگی افراشتند
به نوک سرو پیل برداشتند.اسدی.
جهان زواست بر پیکر خوب و زشت
روان را تن او داد و تن را سرشت.اسدی.
درفشی ز شیر سیه پیکرش
همایی ز یاقوت و زر برسرش.اسدی.
بگسترده فرشی ز دیبای چین
بر او پیکر هفت کشور زمین.اسدی.
ز هر پیکری بود چندان درفش
که از سایه شد روز تابان بنفش.اسدی.
فرازش درفشی درفشان چو شید
به پیکر طرازیده پیل سپید.اسدی.
این چرخ برین است پراز اختر عالی
لا بلکه بهشت است پر از پیکر دلبر.
ناصرخسرو.
دوری از علم تا ز شهوت و خشم
جانت پر پیکر است و پر پیکار.سنائی.
و حجاب مخافت از پیکر مراد بردارم. (کلیله و دمنه).
گرتن مقیمستی برش بی پرده دیدی پیکرش
در آتش جان پرورش باد مسیحا یافتی.
خاقانی.
نخستین پیکر آن نقش دلبند
تو لا کرده بر نام خداوند.نظامی.
دوستی زر چو بسان زرست
در دم طاوس همان پیکرست.نظامی.
هر که نگارندهء این پیکرست
بر سخنش زن که سخن پرورست.نظامی.
چو افروختندش غرض برنخاست
درو [درآینه] پیکر خود ندیدند راست.
نظامی.
همه پیکری را بدانسان که هست
درو دید رسام گوهر پرست.نظامی.
غُرة؛ پیکر ماه. تمثال؛ پیکر نگاشته. (منتهی الارب). مصور؛ پیکر کرده. (دستور اللغه). کلمهء پیکر را در معنی جسم و جثه و گاه در معنی صورت و نقش ترکیباتیست چون:
- آب پیکر؛ چون آب بصورت.
- آدمی پیکر؛ دارای کالبد و شکلی چون آدمی :
درو آدمی پیکرانی چنین
بترکیب خاکی، بزور آهنین.نظامی.
یکی شهر چون بیشهء مشک بید
درو آدمی پیکرانی چو بید.نظامی.
-آسمان پیکر؛ دارای جسم و پیکری چون آسمان از عظمت :
از دو دیده ستاره میرانم
من بر این کوه آسمان پیکر.مسعودسعد.
-آفتاب پیکر؛ دارای صورتی چون آفتاب :
ای ساقی آفتاب پیکر
بر جانم ریز جام خون خوار.عطار.
-اژدهاپیکر؛ دارای جسمی چون اژدها :
شنودند کآنجا یکی مهتر است
پر از هول شاه اژدها پیکر است.فردوسی.
من آن گنج و آن اژدها پیکرم
که زهر است و پازهر در ساغرم.نظامی.
چو تندی کنم تندری گوهرم
چو آیم برزم اژدها پیکرم.نظامی.
شد آن اژدها با چنان لشکری
بسر بر چنان اژدها پیکری.نظامی.
بمردم کشی اژدها پیکرم
نه مردم کشم بلکه مردم خورم.نظامی.
- || دارای نقش و تصویر اژدها :
بر او اژدها پیکری از حریر
که بیننده را زو برآمد نفیر.نظامی.
- بت پیکر؛ دارای جسمی چون بت.
- بهی پیکر؛ دارای پیکری نیکو و به :
بدو گفت شخصی بهی پیکری
گمانم چنان است کاسکندری.نظامی.
-پاکیزه پیکر؛ دارای جسمی پاکیزه و نظیف :
دو پاکیزه پیکر چو حور و پری
چو خورشید و ماه از نکو منظری.سعدی.
-پری پیکر؛ چون پری در شکل و قامت :
شب جشن بود آن شب دلنواز
پری پیکران چون پری جلوه ساز.نظامی.
پری پیکرانی بدان دلبری
نشستند تا شب برامشگری.نظامی.
پری پیکرانی دراو چون نگار
صنم خانه هایی چو خرم بهار.نظامی.
بخوبی چه گویم پری پیکری
پری را نبوده چنین دختری.نظامی.
کمر بست نوشابه چون چاکران
بفرمود تا آن پری پیکران.نظامی.
خیال پری پیکری میکند
مرا چون خیال پری میکند.نظامی.
غلام پری پیکر با مروحهء طاوسی بالای سر او ایستاده. (سعدی).
حاجت بنگاریدن نبود رخ زیبا را
تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی.سعدی.
وین پری پیکران حلقه بگوش
شاهدی میکنند و جلوه گری.سعدی.
شنیدم که در لحن خنیاگری
برقص اندرآمد پری پیکری.سعدی.
پری پیکر بتی کز سحر چشمش
نیامد خواب در چشمان من دوش.سعدی.
مرا نسبت به شیدائی کند ماه پری پیکر
تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدائی؟
سعدی.
اهل دل را گو نگهدارید چشم
کآن پری پیکر به یغما میرود.سعدی.
من در اندیشه که بتخانه بود یا ملک است
یا پری پیکر مه روی ملک سیما بود.
سعدی.
- پیروزه پیکر؛ دارای جسمی چون فیروزه :
که کرد این گنبد پیروزه پیکر
چنین بی روزن و بی بام و بی در.ناصرخسرو.
زود بینی چون بنات النعش کشتی سرنگون
تا روی بر باد این پیروزه پیکر بادبان.
خاقانی.
- پیل پیکر (در معنی تصویر)؛ دارای نقش پیل :
یکی پیل پیکر درفش از برش
به ابر اندرآورده زرین سرش.فردوسی.
چنان دان که آن پیل پیکر درفش
سواران و شمشیرهای بنفش.فردوسی.
(در معنی جثه)، دارای جسمی چون پیل :
میان را ببستم بنام بلند
نشستم بر آن پیل پیکر سمند.فردوسی.
-تازه پیکر؛ دارای کالبدی جوان و نو :
تکاور سمندان ختلی خرام
همه تازه پیکر، همه تیزگام.نظامی.
-حورپیکر؛ پری پیکر.
- خورشیدپیکر (در معنی صورت و تصویر)؛دارای نقش خورشید :
ابا گرزو با تیغ و زرینه کفش
پس پشت خورشیدپیکر درفش.فردوسی.
-دوپیکر؛ دارای دو گونه صورت :
دوپیکر خیالی براو بست راه
که بر شه زنم یا شوم نزد شاه.نظامی.
- || از صور فلکی. رجوع به دوپیکر شود.
- دیو پیکر؛ دارای شکل و جسمی چون دیو.
- روزپیکر؛ خورشیدپیکر.
- زرپیکر؛ دارای جسم و کالبدی از زر :
بدستور بر نیز گوهر فشاند
بکرسی زرپیکرش بر نشاند.فردوسی.
-سمن پیکر؛ دارای اندام و جسمی چون سمن :
سه بت روی با او به یک جا بدند
سمن پیکر و سروبالا بدند.فردوسی.
-سیم پیکر؛ دارای جسمی چون سیم.
- شیرپیکر (در معنی تصویر و نقش)؛ دارای نقش شیر :
نشان سپهدار ایران درفش
بر آن باره زر شیرپیکر درفش.فردوسی.
درفشی کجا شیرپیکر بزر
که گودرز کشواد آرد بسر.فردوسی.
چو آن شیرپیکر علامت ببندد
کند سجده بر آستانش دو پیکر.ناصرخسرو.
چو از رایت شیرپیکر سپهر
برآورد منجوق تابنده مهر.نظامی.
ز سایهء علم شیرپیکرت نه عجب
که لرزه بر تن شیران فتد چو شیر علم.
سعدی.
(در معنی شکل و هیأت) :
بر او حمله ای برد چون شیر مست
یکی گرزهء شیرپیکر به دست.نظامی.
-کوه پیکر؛ دارای جسمی چون کوه :
بپوشید درع و بیامد چو شیر
همان بارهء کوه پیکر به زیر.فردوسی.
بیار آن بادپای کوه پیکر
زمین کوب و ره انجام و تکاور.مسعودسعد.
ترا کوه پیکر هیون میبرد
پیاده چه دانی که خون میخورد.سعدی.
-کُه پیکر؛ دارای پیکر و جثه ای چون کوه :
بپیش اندرون رستم نامور
همی راند که پیکر رهسپر.فردوسی.
چون بجنبانی عنان صرصر که پیکرت
بانگ شب خوش بادجان برخیزد از هر پیکری.
انوری.
- گاوپیکر؛ دارای هیأتی چون گاو :
شهنشاه بر تخت زرین نشست
یکی گرزهء گاو پیکر به دست.فردوسی.
همه کژدم وش و خرچنگ کردار
گوزن شیر چهر و گاو پیکر.ناصرخسرو.
-گرزپیکر (فردوسی)؛ دارای شکلی چون گرز.
- گرگ پیکر (در معنی صورت و نقش)؛دارای صورت و شکل گرگ :
برادرش را آنکه بُد بیدرفش
بدادش یکی گرگ پیکر درفش.فردوسی.
یکی گرگ پیکر درفش سیاه
پس پشت گیو اندرون با سپاه.فردوسی.
بر آن کوه فرخ برآمد ز پست
یکی گرگ پیکر درفشی به دست.فردوسی.
سواری ست با او دلاور بجنگ
یکی گرگ پیکر درفشی به دست.فردوسی.
-گورپیکر (در معنی تصویر و نقش)؛ دارای نقش گور :
پسش گورپیکر درفشی دراز
بگرد اندرش لشکر رزم ساز.فردوسی.
-مارپیکر؛ دارای شکلی چون مار :
نگهبان این مارپیکر درفش
زر اندود و بر پرنیان بنفش.نظامی.
برآمد زاغ رنگ مار پیکر
یکی میغ از ستیغ کوه قارن.منوچهری.
-ماه پیکر (در معنی صورت و نقش)؛ دارای نقش ماه :
پسش ماه پیکر درفشی بزرگ
دلیران بسیار و گرد سترگ.فردوسی.
یکی ماه پیکر درفش از برش
به ابر اندر آورده تابان سرش.فردوسی.
(در معنی جسم)، چون جرم ماه از زیبایی؛
چنان دان که ایوانت آواز داد
که آن ماه پیکر ز مادر بزاد.فردوسی.
افکنده همای بر تو سایه
زآن رایت سعد ماه پیکر.مسعودسعد.
جهان خسرو اسکندر فیلقوس
ز پیوند آن ماه پیکر عروس.نظامی.
جمال ماه پیکر در بلندی
بدان ماند که ماه آسمان است.سعدی.
صاحب آمال را چه غم از نقص جاه و مال
چون ماه پیکری که درو سرخ و زرد نیست.
سعدی.
تا آنگهی که پیکر ماه است بر فلک
خالی مباد مجلست از ماه پیکران.سعدی.
چو دور خلافت بمأمون رسید
یکی ماه پیکر کنیزک خرید.سعدی.
روئی است ماه پیکر و موئی است مشکبوی
هر لاله ای که میدمد از خاک و سنبلی.
سعدی.
- مشتری پیکر؛ چون ستارهء مشتری از زیبایی :
شها شهریارا جهان داورا
فلک پایگه مشتری پیکرا.نظامی.
بیاد شه آن مشتری پیکران
چو زهره کشیدند رطل گران.نظامی.
-ملک پیکر؛ دارای شکلی چون ملک :
دمی در صحبت یار ملکخوی ملک پیکر
گر امید بقا بودی بهشت جاودانستی.سعدی.
- مه پیکر؛ ماه پیکر :
شه بی دل بباغ اندر غنودی
نگارش روی مه پیکر شخودی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
پریروئی و مه پیکر، سمن بوئی و سیمین بر
عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمی باشد.
سعدی.
- ناتوان پیکر؛ دارای کالبدی رنجور و ضعیف :
که مدهوش این ناتوان پیکرند
مقید بچاه ضلالت درند.سعدی.
- نغزپیکر؛ دارای شکلی نیکو :
یکی نامهء نغزپیکر نوشت
بنغزی بکردار باغ بهشت.نظامی.
- نهان پیکر؛ مخفی. که جسم وی بدیده در نیاید :
نهان پیکر آن هاتف سبز پوش
که خواند سراینده آنرا سروش.نظامی.
|| (اِخ) هر یک از صور فلکی، چنانکه دو پیکر. رجوع به دوپیکر شود :
بیست ویک پیکر که از سقلاب دارد خیلتاش
گرد راه خیل او تا قیروان افشانده اند.
خاقانی.
(1) - ن ل: بیابید ازین مایه.
.
(فرانسوی)
(2) - Statut .
(فرانسوی)
(3) - Corps (4) - ن ل: گوشه اش.
(5) - Figure.
پیکرآرای.
[پَ / پِ کَ] (نف مرکب)آرایندهء پیکر. || مجسمه ساز. بت تراش. بتگر.
پیکرآرایی.
[پَ / پِ کَ] (حامص مرکب)عمل پیکرآرای. بت تراشی. بتگری. مجسمه سازی.
پیکرآهو.
[پَ / پِ کَ] (ص مرکب)آهوپیکر. مصور بصورت آهو. دارای پیکری، جسمی یا صورتی چون آهو.
پیکران.
[پَ / پِ کَ] (اِ) جِ پیکر. صور. || صور فلکیه(1).
(1) - Les Constellations.
پیکران درخش.
[پَ / پِ کَ نِ دِ رَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از ستاره های آسمانی باشد. (برهان) صاحب انجمن آرا و هم صاحب آنندراج آرند که در فرهنگ جهانگیری و برهان بمعنی ستارگان آسمان آورده و خطاست، در بای عربی نوشتن باید زیرا که بیکران درخش یعنی روشنائی بیکران و کنار. || صوفیه صورتهای روحانی را گویند. (برهان).
پیکران مانا.
[پَ / پِ کَ] (اِ مرکب) عالم برزخ را گویند و آن عالمی است میان ملک و ملکوت. (برهان)(1).
(1) - ظ. از بر ساخته های فرقهء آذر کیوان است.
پیک رایگان.
[پَ / پِ کِ] (اِخ) کنایه از ماه است که قمر باشد. || (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از سوداگر. || راهگذاری. || (ترکیب وصفی، اِ مرکب) باد صبا. (برهان).
پیک رب.
[پَ / پِ کِ رَب ب] (اِخ) کنایه از عزرائیل است :
کآن مسلمان را به خشم از چه سبب
بنگریدی، بازگو ای پیک رب.مولوی.
پیکرپرست.
[پَ / پِ کَ پَ رَ] (نف مرکب) بت پرست. (آنندراج).
پیکرتراش.
[پَ / پِ کَ تَ] (نف مرکب)(1)بت تراش. بتگر: فیدیاس پیکرتراشی بی نظیر بود.
.
(فرانسوی)
(1) - Sculpteur. Statuaire
پی کرد.
[پَ / پِ کَ] (مص مرکب، اِ مص مرکب) تعقیب. مصدر مرخم پی کردن بمعنی دنبال کردن و تعقیب کردن.
-پی کرد قانونی؛ تعقیب قانونی. رجوع به پی کردن شود.
پی کردن.
[پَ / پِ کَ دَ] (مص مرکب)عقر. (تاج المصادر بیهقی). قطع کردن وتر عرقوب ستور. بریدن عصب بالای پاشنه. پی زدن. پی بریدن: افحال؛ پی بکردن اشتر بشمشیر. (تاج المصادر بیهقی).
پی کردن.
[پَ / پِ کَ دَ] (مص مرکب) پی کردن چیزی یا کسی یا فکری را تعقیب کردن آن. دنبال کردن آن. تعاقب کردن آن : وانچه زو درگذشته هم نگذاشت
یا پی اش کرد، یا پی اش برداشت.نظامی.
شد غلام ملک به می خوردن
بشدند از پی اش به پی کردن.اوحدی.
دزد گریخت و ما او را پی کردیم. اگر شما شعبهء ریاضی را پی کرده بودید حالا یکی از بزرگان علم ریاضی بودید.
|| مداومت کردن به. استمرار داشتن در. || عقر. (دهار). با شمشیر بیک ضربت پی ستوری یا جز آن را بریدن. با یک ضربت پی مردی یا حیوانی افکندن. بیک زخم پای او را جدا کردن از قلم. قلم کردن پای. بضربتی پی اسب و مانند آن را جدا کردن. بریدن عرقوب(1):
دگر مَرکَبان را همه کرد پی
بشمشیر ببرید بر سان نی.فردوسی.
خیارگان صف پیل آن سپه بگرفت
نفایگان را پی کرد و خسته کرد و نزار(2).
فرخی.
چو شهرو نامه بگشاد و فروخواند
چو پی کرده خر اندر گل فروماند.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ایزد به بهشت وعده ما را می کرد
اندر دو جهان حرام می را کی کرد
مردی بعرب اشتر حمزه پی کرد
پیغمبر ما حرام می بر وی کرد.
(منسوب به خیام).
هر چهارپای که یافتند بر در سرای مقتدر پی کردند. (مجمل التواریخ و القصص).
از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسپ
همچو جحی کز خدوک چرخهء مادر شکست.
انوری.
شاه راه شرع را بر آسمان علم جوی
مرکب گفتار پی کن چنگ در کردار زن.
سنائی.
چو در پیلپایی قدح می کنم
بیک پیلپا پیل را پی کنم.نظامی.
وز بسی تن که تیغ پی میکرد
زهره صفرا و زهره قی میکرد.نظامی.
نهنگی که او پیل را پی کند
از آهو بره عاجزی کی کند.نظامی.
سپاهی که اندیشه را پی کند
چو کوهه زند کوه ازو خوی کند.نظامی.
اگر طالبی کاین زمین طی کنی
نخست اسب باز آمدن پی کنی.سعدی.
پی کردن بچهء ناقهء صالح، عقر آن. کسف؛ پی کردن شتر. (تاج المصادر بیهقی). الصق بعرقوب بعیره و ساقه؛ پی کرد شتر را. هلال؛ آنچه بدان خر را پی کنند. (منتهی الارب). || عاجز کردن و بی رفتار کردن. (غیاث).
|| راندن. بیرون کردن. دور کردن :
ساغری چند چون ز می خوردند
شرم را از میانه پی کردند.نظامی.
- پی کردن امید؛ کنایه از ناامید شدن باشد. (برهان).
(1) - Couper les jarrets a une bete .
(فرانسوی)
(2) - ن ل: نگار.
پی کرده.
[پَ / پِ کَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)دنبال کرده. تعقیب کرده. || قلم کرده. بضربتی پی پایی بریده :
چنین چند را کشت تا نیمروز
چو آهوی پی کرده را تند یوز.نظامی.
هر قدمی که نه در راه موافقت او پوید بتیغ قطیعت پی کرده باد. (سعدی).
پیکرستان.
[پَ / پِ کَ سِ] (اِ مرکب)عالم برزخ را گویند و آن عالمی است میان ملک و ملکوت و شبیه است به اجسام در آن حیثیت که محسوس مقداری است و به ارواح از آن حیثیت که نورانی است و آنرا عالم مثال نفوس منطبعه و خیال منفصل و ارض حقیقی خوانند. (برهان)(1). دنیای میانهء این سرای و آن سرای. همستکان (به لغت پهلوی).
(1) - ظ. از برساخته های فرقهء آذرکیوان است. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
پیکرشکن.
[پَ / پِ کَ شِ کَ] (نف مرکب) که پیکر شکند :
ز پولاد پیکان پیکرشکن
تن کوه لرزنده بر خویشتن.نظامی.
پیکرشناس.
[پَ / پِ کَ شِ] (نف مرکب)عارف و شناسندهء پیکر :
چو در چشم پیکرشناس آمدی
اگر زر نبودی هراس آمدی.نظامی.
عروس مرا پیش پیکرشناس
همین تازه رویی بس است از قیاس.نظامی.
پیکر کننده.
[پَ / پِ کَ کُ نَنْ دَ / دِ](نف مرکب) مصوِّر. (دهار). صورت ساز. || پیکرساز. مجسمه ساز.
پیکر گاو.
[پَ / پِ کَ رِ] (اِ مرکب) جسم و کالبد گاو. || کنایه از صراحیی باشد بهیأت گاو. (برهان). بمعنی صراحی و ظرفی که بصورت گاو ساخته باشند و در آن شراب خورند. قسمی قدح. کنایه از صراحیی که بصورت گاو ساخته باشند از چینی یا طلا و نقره، چنانکه رسم بوده است آلات بزم را بصورت حیوانات و طیور می ساخته اند :
آن لعل لعاب از دهن گاو فروریز
تا مرغ صراحی کندت نغز نوائی
مجلس همه دریا و قدحها همه ماهی
دریا کش از این ماهی اگر مرد صفائی
از پیکرگاو آید در کالبد مرغ
جان پریان کز تن خم یافت رهائی
از گاو بمرغ آید و از مرغ بماهی
وز ماهی سیمین سوی دلهای هوائی.
خاقانی.
از لعل لعاب مراد شراب است و دهن گاو کنایه از صراحی و از گاو بمرغ آید کنایه از آن است که از صراحی به پیاله ریزد و ماهی سیمین کنایه از انگشتان است که پیاله را بدست گیرد. (از انجمن آرا).
پیکرگراز.
[پَ / پِ کَ گُ] (ص مرکب)دارای نقش و تصویر گراز (علم، درفش) :
درفشی پس پشت پیکرگراز
سرش ماه سیمین و بالا دراز.فردوسی.
پیکرگرد.
[پَ / پِ کَ گَ] (اِ مرکب)(اصطلاح موسیقی) ظاهراً همان پیکارکرد است. رجوع به پیکارکرد شود.
پیکرنگار.
[پَ / پِ کَ نِ] (نف مرکب)نقاش. نگارندهء پیکر. صورت ساز. مصوِّر :
چو دست و عنان تو ای شهریار
در ایوان ندیده ست پیکرنگار.فردوسی.
نه پیکر، خالق پیکرنگاران
به حیرت زین شمار اخترشماران.نظامی.
دو نقش دگر بست پیکرنگار
یکی بر یمین و یکی بر یسار.نظامی.
پیکرنمای.
[پَ کَ نُ / نِ / نَ] (نف مرکب)نماینده و نشان دهندهء پیکر :
چو پیکر برانگیخت پیکرنمای
شه از پیش پیکر تهی کرد جای.نظامی.
پیکره.
[پَ / پِ کَ رَ / رِ] (اِ) زمینه. شالده. اساس : از پیکرهء کار معلوم است که... || ترتیب. نسق. || مقابل بوم. زمینه. || عکس. تصویر. نقش.
پیکرینگ.
[کِ] (اِخ)(1) چارلز. از دانشمندان انگلیسی قرن نوزدهم م. که مقالاتی چند دربارهء شاعران ایران نوشته است در مجلهء ملی(2)، و از آن جمله مقالاتی است دربارهء رودکی بعنوان «چاسر ایران» در شمارهء ماه مِه 1890 م. (احوال و اشعار رودکی ج3 ص856).
(1) - Charles A. Pickering.
(2) - National Review.
پیکرینگ.
[کِ] (اِخ)(1) شهرکی قدیم است در کنتی بورک از انگلستان در 12هزارگزی از شمال نیومالتون. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pickering.
پیکسودور.
[سُ دُرْ] (اِخ)(1) نام پادشاه کاریه معاصر داریوش سوم و اسکندر مقدونی. (ایران باستان ج2 ص1210 و 1211).
(1) - Pixodore.
پی کسی آمدن.
[پَ / پِ یِ کَ مَ دَ](مص مرکب) آمدن برای بردن کسی. بطلب کسی آمدن از جانب دیگری. || در دنبال کسی آمدن.
پی کسی آوردن.
[پَ / پِ یِ کَ وَ دَ](مص مرکب) رد پای او را تا جائی مشخص دنبال کردن.
پی کسی افتادن.
[پَ / پِ یِ کَ اُ دَ](مص مرکب) بدنبال وی افتادن. تعقیب او کردن. || تبعیت او کردن. پیروی او کردن.
پی کسی را گم کردن.
[پَ / پِ یِ کَ گُ کَ دَ] (مص مرکب) گم کردنِ رد پای او.
پی کسی رفتن.
[پَ / پِ یِ کَ رَ تَ](مص مرکب) طلبیدن او را رفتن. برای طلبیدن او رفتن از جانب دیگری. || مشایعت کسی کردن. از دنبال او رفتن. || تبعیت او کردن.
پی کسی فرستادن.
[پَ / پِ یِ کَ فِ رِ دَ] (مص مرکب) طلبیدن او را. کس بدنبالش فرستادن.
پیک فلک.
[پَ / پِ کِ فَ لَ] (اِخ) ماه. ماه که کنایه از قمر باشد. (آنندراج) (برهان).
پیک مرتب.
[پَ / پِ کِ مُ رَتْ تَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) برید مرتب. پیک با راتبهء دائم نه موقت. || قاصدی چند بر منازل متوقف ساخته تا فریها نامه ای را به سرعت یکی به دیگری رساند تا در کوتاهترین زمان به مقصد رسد :
ورم ضعیفی و بی بدیم نبودی
وآنکه نبود از امیر مشرق فرمان
خود بدویدی بسان پیک مرتب
خدمت او را گرفته جامه به دندان.رودکی.
رجوع به برید مرتب و رجوع به پیک شود.
پیکن.
[پَ / پِ کَ] (اِ) غربال تنگ چشمه. غربال گندم.
پیکند.
[کَ] (اِخ) مقامی است از توران زمین. (برهان). رجوع به بیکند و فهرست ولف شود:
ز دریای پیکند تا مرز تور
در آن بخش گیتی ز نزدیک و دور.
فردوسی.
کنون نام گندژ به پیکند گشت
زمانه پر از بند و اورند گشت.فردوسی.
پی کندن.
[پَ / پِ کَ دَ] (مص مرکب)پیوستن. (برهان). || جمع کردن و در سلک کشیدن. (برهان). مؤلف برهان ذیل «پیکند» آرد: ماضی پیکندن بمعنی پیوستن است و در سلک در آوردن یعنی پیوست و در سلک درآورد و جمع نمود :
هر آنچه داود آنرا به سالها پیوست
هر آنچه قارون آنرا به عمرها پی کند.
رودکی.
|| گود کردن جای دیوار یا دور بنائی که خواهند ساختن تا در آن گود پی افکنند. دور فرو بردن جای دیوار و بنلاد تا لاد بر آن استوار کنند.
پی کننده.
[پَ / پِ کُ نَ دَ / دِ] (نف مرکب) عاقر. || دنبال کننده. رجوع به پی کردن شود.
پیک نیک.
(فرانسوی، اِ)(1) رفتن جمعی به سفر یا گردش بطور دانگی که هر یک سهم هزینهء خویش بدهد. سور دانگی در بیرون شهر. گردش دسته جمعی دانگی.
(1) - Pique - nique.
پیکو.
(اِخ) یکی از جزائر آسور واقع در اقیانوس اطلس تابع پرتقال و در شمال غربی جزیرهء سن میکل در 38 درجه و 22 دقیقهء عرض شمالی و 30 درجه و 36 دقیقهء طول غربی دارای 40 هزار گز طول و 26 هزار گز عرض. شهرک ویلادلاگونه مرکز این جزیره است. کوههای آتشفشانی مرتفع و شرابی مشهور دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
پیکو.
[پَ] (اِخ) مصحف پیگو، موضعی در شرق هندوستان :
تو پیکوئی از آن باشد مقام لعل در پیکو
تو ویرانی از آن آمد مقام گنج در ویران.
ناصرخسرو (دیوان ص362).
رجوع به پیگو شود.
پی کوب.
[پَ / پِ] (ن مف مرکب)لگدمال. لگدکوب. پای خست. پی خست :از بس که همه روز کاروان سودای فاسد بر من گذرد از سینهء تو جملهء نیات خیر و اوصاف پسندیدهء ترا پی کوب کردند. (کتاب المعارف) و زمین پی کوب دل ما را مزین بخضر طاعت گردان. (کتاب المعارف). آخر بنگر که خاک تیرهء پی کوب کرده را بشکافتیم و سبزهء جانفزا رویاندیم. (کتاب المعارف). زنهار تا بوستان نفس را نیک نگاهداری، اگر هر کس در آید و همچون زمستان پی کوب کند ترا چه حاصل آید. (کتاب المعارف).
پیک و پیک.
[کُ] (اِ صوت مرکب) آواز عطسه های پیاپی کسی که تازه سرما خورده باشد. پیک پیک.
پیکوتو.
[پِ کُ تُ] (اِخ)(1) فلوریانو. سیاستمدار و فرمانده قوای برزیل، یکی از مسببین انقلاب جمهوری 1889 (1842- 1895 م.).
(1) -Peixoto, Floriano.
پی کور.
[پَ / پِ] (ص مرکب) بی اثر پای. که ایز بجای نگذارد. که رد پای نماندش. بی نشان پای بر زمین :
پی کور شبروی است، نه ره جسته و نه زاد
سرمست بختیی است نه می دیده و نه جام.
خاقانی.
ای مرکب عمر رفته پی کور
زآن سوی جهان هبات جویم.خاقانی.
سیارهء اقطاع ز خوف تو بهر صبح
پی کور نمایند ره کاهکشان را.نظیری.
آنم که بعقل در جنون میگردم
بلهانه به هر سحر و فسون میگردم
با آنکه ره مقصد خود میدانم
پی کور بنعل واژگون میگردم.
حیاتی گیلانی (از آنندراج).
پی کور کردن.
[پَ / پِ کو کَ دَ] (مص مرکب) کنایه از بی نشان شدن. (برهان). || پی گم کردن، مقابل پی بردن (انجمن آرا). || محو کردن رد پای تا کسی بدان پی نتواند برد. (انجمن آرا) :
رای بتدبیر پیر قلعه بپرداخت
خم زد و پی کور کرد نام و نشان را.
ابوالفرج رونی.
چون عشق بدست آمد تن گور کن و خوش زی
چون عقل به پای آمد پی کور کن و خم زن.
سنائی.
پی کورکنان حریف جویان
زآنگونه که هیچکس ندانست.انوری.
پیکومنوس.
(اِخ)(1) یکی از ارباب انواع ایتالیای باستان، حامی مراسم ازدواج و موجد اصول رشوه و کود دادن به اراضی. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Picumnus.
پیکوه.
[پَ] (اِخ) دهی از دهستان دیهوک بخش طبس شهرستان فردوس. واقع در 129 هزارگزی جنوب خاوری طبس. جلگهء گرمسیر، دارای 280 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات و خرما و گاورس، شغل اهالی زراعت و راه آنجا مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
پیک هوائی.
[پَ / پِ کِ هَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از ابر است.
پیکیدن.
[دَ] (مص) گندم برشته را با آب فروبردن. (شعوری ج1 ص 261).
پیگ.
[پَ / پِ] (اِ) فیج. پیک (چون معرب آن فیج است با کاف فارسی باید). صاحب آنندراج گوید که پیک با کاف تازی خطاست. رجوع به پیک شود.
پیگار.
[پَ / پِ] (اِ) همان پیکار است و در فهرست شاهنامهء ولف این صورت آمده است. رجوع به پیکار شود.
پی گارگ.
(فرانسوی، اِ)(1) نام نوعی عقاب باشد با دم سفید.
(1) - Pigargue.
پیگارگرد.
[پَ گَ] (اِ مرکب) همان «پیکارکرد» است که در فهرست ولف با گاف فارسی آمده است.
پیگاه.
[پَ / پِ] (اِ) اول روز. قوسی گوید: وقت صبح و غالباً اصل آن بیگاه است یعنی بیوقت، یعنی پیش از وقت. پگاه بحذف یای تحتانی مثله. (آنندراج). رجوع به پگاه شود.
پی گدار.
[پَ گُ] (اِخ) دهی از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه. واقع در 30 هزارگزی جنوب باختری رشخوار. کنار راه مالرو عمومی جنگل به رشخوار. دامنه گرمسیر، دارای 120 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات و پنبه، شغل اهالی آن زراعت و گله داری و کرباس و قالیچه بافی و راه آنجا مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
پی گدار چاه حوض.
[پَ گُ حَ] (اِخ)دهی از دهستان شهاباد بخش حومهء شهرستان بیرجند. واقع در 18 هزارگزی شمال باختری بیرجند. دامنه معتدل، دارای 120 تن سکنه. آب آنجا از قنات. محصول آنجا غلات و میوه جات و لبنیات. شغل اهالی آن زراعت و مالداری، راه آنجا مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
پی گذار.
[پَ / پِ گُ] (نف مرکب)پی گذارنده. بنیان نهنده. || قدم گذارنده. || (ن مف مرکب) جای عبور. محل گذاشتن قدم. معبر :
بساط ناصح تو پیشگاه باده و رود
سرای حاسد تو پی گذار آتش و آب.
مسعودسعد.
چون رگ آب حیات باز نمی یافت خصم
کرد باقبال او پیک اجل پی گذار.خاقانی.
پی گذاری.
[پَ / پِ گُ] (حامص مرکب)عمل پی گذار.
پی گرد.
[پَ گَ] (نف مرکب)(1) کسی که در پی چیزی گردد. تعقیب کننده. || (مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) پی گشت. گشتن در پی چیزی.
.
(فرانسوی)
(1) - Explorateur
پی گردی.
[پَ / پِ گَ] (حامص مرکب)(1)عمل پی گرد. عمل گشتن پی چیزی.
(1) - Exploration.
پی گردیدن.
[پَ / پِ گَ دی دَ] (مص مرکب)(1) بدنبال چیزی گشتن. تعقیب کردن. پی گشتن. || قلم شدن. قطع شدن دست و پای مرکب بضرب تیغ و جز آن :
چون خرد در ره تو پی گردد
گرد این کار وهم کی گردد.
نظامی.
پی گردد آن همه سر، همچون سر قلم
خون گردد آن همه دل، همچون دل انار.
سیدحسن غزنوی
(1) - Exploration.
پیگرس.
[رِ] (اِخ)(1) نام مردی از مردم پِاُن(2) معاصر داریوش اول. (ایران باستان ج1 ص621).
(1) - Pigres.
(2) - Paeon.
پیگرس.
[رِ] (اِخ)(1) پسر سلدوم(2) از رؤسای بحریهء ایران در جنگ خشایارشا با یونانیان. (ایران باستان ج1 ص742).
(1) - Pigres.
(2) - Seldome.
پیگرس.
[رِ] (اِخ)(1) مترجم کورش کوچک. (ایران باستان ج2 ص1015).
(1) - Pigres.
پی گرفتن.
[پَ / پِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) دنبال گرفتن. در عقب رفتن. تعقیب کردن :
تو به آواز چرا میرمی از شیر خدا
چون پی شیر نگیری و نباشی نخجیر.
ناصرخسرو.
ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته.نظامی.
گریزان ره خانه را پی گرفت
شبی چند با عاملان می گرفت.نظامی.
بلاجوی راه بنی طی گرفت
بکشتن جوانمرد را پی گرفت.سعدی.
شبی خفته بودم بعزم سفر
پی کاروانی گرفتم سحر.سعدی.
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد غم خویشش
وآن سر وصل تو دارد که نباشد غم جانش.
سعدی.
زآن میی کز کام بویش تا نشد اندر دماغ
هیچ غم از طبع اهل فضل برنگرفت پی.
(از صحاح الفرس).
|| رد پای برداشتن. بر اثر پای رفتن :
گراز گریزنده را پی گرفت
شبیخون زد و راه بر وی گرفت.نظامی.
|| در تداول خراسان، وقتی برف آب نشود و زمین را فروپوشد و استوار نشیند، گویند برف پی گرفته است.
- پی در گرفتن؛ رد پای برداشتن :
نقیبان راه جوئی برگرفتند
پی فرهاد را پی درگرفتند.نظامی.
پیگزید.
(فرانسوی، اِ)(1)نوعی سنگپشت به ماداگاسکار.
(1) - Pyxide.
پی گسیختن.
[پَ / پِ گُ تَ] (مص مرکب) قطع کردن. بریدن. ترک مراوده کردن :
پی از هر خس سایه پرورد بگسل
نظر بر عزیزان جان پرور افکن.خاقانی.
پی گشتن.
[پَ / پِ گَ تَ] (مص مرکب)پی گردیدن. تفحص کردن و جستجو نمودن و دنبال کسی یا چیزی بودن. (فرهنگ نظام).
پیگل.
[ ] (اِخ) نام محلی در راه خاش به بمپور میان خاش و کارواندر در 60هزارگزی خاش.
پیگ مالین.
[یُ] (اِخ)(1) پادشاه اساطیری صور برادر دیدُن. زن وی موسوم به آستارته او را بکشت.
(1) - Pygmalion.
پیگ مالین.
[یُ] (اِخ)(1) نام حجار مشهور قدیم. آنگاه که او پیکر گالاته بتراشید عاشق او شد و از الههء ونوس درخواست تا بدان پیکر جان بخشد و سپس او را به زنی کرد. (از اساطیر یونان). و نیز رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Pygmalion.
پی گم کردن.
[پَ / پِ گُ کَ دَ] (مص مرکب) ایز گم کردن. رد اثر. پوشیدن اثر پای :
چرا مرکبم را نیفتاد سم
چرا پی نکردم درین راه گم.نظامی.
گم کرد پی از میان ایشان
میرفت چو ابر دل پریشان.نظامی.
صلح پی گم کند چنانکه ازو
نتوان یافت در جهان آثار.
عمادی شهریاری.
از موضعی بموضع دیگر میرفت و پی گم میکرد. || گول زدن و فریب دادن و به اشتباه افکندن. مشتبه ساختن. بغلط انداختن. ایز گم کردن. اضلال. کنایه از کاری که کسی پی بمطلب و مقصد این کس نبرد. (برهان). کاری را پنهان کردن و پوشیدن :
پی گم کنان سی شب روان از چشم قرایان نهان
وز دیده در کوی مغان نزدیک خمار آمده.
خاقانی.
تب مرگ چون قصد مردم کند
علاج از شناسنده پی گم کند.نظامی.
به خم درشد از خلق پی کرد گم
نشان جست از آواز این هفت خم.نظامی.
رجوع به مثل «پی به گربه گم میکنم» در کتاب امثال و حکم دهخدا شود. || نیافتن نشان پای کسی. گم کردن رد پای کسی. انتکاف. استنکاف. نکف. (منتهی الارب). || به غلط افتادن :
ز تاراج آن سبزه پی کرد گم
سپنج ستوران پیکانه سم.نظامی.
طوف حرم تو سازد انجم
در گشتن چرخ پی کند گم.نظامی.
دل سپر بفکند چون درد ترا درمان نداشت
عقل پی گم کرد چون گوی ترا میدان نداشت.
مجیر بیلقانی.
در بهشت ار خوری جو و گندم
همچو آدم کنی پی خود گم.اوحدی.
ذوق در غمهات پی گم کرده اند
آب حیوان را بظلمت برده اند.
پیگ مه.
[مِ] (اِخ)(1) قومی قصیرالقامة که قدما تصور میکردند در بعض نواحی و از جمله در سرچشمه های نیل سکنی دارند. || نژادی از سیاهان کوتاه بالا در کنگوی فرانسه. و نیز رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Pygmees.
پیگو.
(اِخ) ملکی است بجانب زیرآباد. در شرق هندوستان. (غیاث).
پیگو.
(اِ) قسمی جواهر. (غیاث). نوعی آبگینه که در ملک پیگو(1) سازند و سبزرنگ باشد مانند زمرد. (آنندراج). رجوع به «پیکو» و شاهدی که از ناصرخسرو آورده شده است شود.
(1) - رجوع بمادهء قبل شود.
پیگو لبرون.
[گُ لُ] (اِخ)(1) یکی از داستان نویسان مشهور فرانسه. وی بسال 1753 م. در کاله تولد یافت و در سال 1835 درگذشت و قریب 20 جلد داستان تاریخی برای فرانسه در 8 جلد تألیف کرد.
(1) - Pigault - Lebrun.
پی گیر.
[پَ / پِ] (نف مرکب) تعقیب کننده. دنبال گیرنده. || ردزن. اثرشناس. شناسندهء رد پا: چون سرافة بن مالک آنجا (غار ثور) رسید و او پی گیری هول بود. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج2 ص592). || مداوم. مُصِر. اصرارورزنده.
پی گیری.
[پَ / پِ] (حامص مرکب) عمل پی گیر. تعقیب. مداومت. اصرار. || برداشتن رد پای.
پی گیری کردن.
[پَ / پِ کَ دَ] (مص مرکب) (... کاری را)؛ دنبال کردن آنرا. مداومت کردن بر آن.
پیل.
(اِ)(1) فیل. کلثوم. مَرْدی. عرداد. (منتهی الارب). بر وزن و معنی فیل است. (آنندراج). رجوع به فیل شود :
نیل دهنده تویی بگاه عطیت
پیل دمنده بگاه کینه گزاری.رودکی.
و اندر دشتها و بیابانهای وی (هندوستان) جانوران گوناگونند چون، پیل و گرگ و طاووس و کرکری و طوطک و شارک و آنچه بدین ماند. (حدود العالم). و اندر وی (نوبین به هندوستان) پیلانند عظیم با قوت چنانک در هندوستان جائی دیگر نیست. (حدود العالم).
تا صعوه بمنقار نگیرد دل سیمرغ
تا پشه نکوبد به لگد خرد، سر پیل.منجیک.
ز پیکان چنین گشت خرطوم پیل
که گفتی شد از خستگی بیل نیل.فردوسی.
ز پای اندر آمد نگون گشت طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس.فردوسی.
هماورد او بر زمین پیل نیست
چو گرد پی اسب او نیل نیست.فردوسی.
که بر پیل شیران نگیرند راه.فردوسی.
و زآن سو بیامد سپهدار طوس
ببستند بر کوههء پیل کوس.فردوسی.
چو خسرو گوپیلتن را بدید
سرشکش ز مژگان به رخ بر دمید.فردوسی.
هم این زابلی نامبردار مرد
ز پیلی فزون نیست اندر نبرد.فردوسی.
دگر پیل جنگی هزار و دویست
که گفتی ازان بر زمین جای نیست.
فردوسی.
پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ و اسب و رفتار فرزین و شاه.فردوسی.
گر زانکه خسروان را مهدی بود بر استر
خنیاگران او را پیلست با عماری.
منوچهری.
یا بکشدشان به پیل یا بکشدشان به تیر
یا بگذارد بتیغ، یا بگدازد بغم.منوچهری.
همچنان باز از خراسان آمدی بر پشت پیل
کاحمد مرسل بسوی جنت آمد از براق.
منوچهری.
پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود
بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین.
منوچهری.
از پشه عنا و الم پیل بزرگ است
وز مور فساد بچهء شیر ژیان است.
منوچهری.
پیلان ترا رفتن با دست و تن کوه
دندان نهنگ و دل و اندیشهء کندا.عنصری.
ناید زور هزبر و پیل ز پشه
ناید بوی عبیر و گل ز سماروغ.عنصری.
چون بدو نزدیک شدند خواست که پسر خویش را بکشد بدست خویش... پسرش بر پیلی بود بربودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص441). پیلی چند بداشته و رسول و خادم را در دهلیز فرود آوردند. (تاریخ بیهقی ص376). خلعتی با نام که در آن پیل نر و ماده بود، پنج زنجیر خوارزمشاه را. (تاریخ بیهقی ص344). مهد پیل راست کردند و شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند. (تاریخ بیهقی ص357). خیمه و خرگاه و سرا پردهء بزرگ زده او را از پیل مهد فرو گرفتند. (تاریخ بیهقی ص357). او و گروهی با این بیچاره کشته شدند و بر دندان پیل نهادند. (تاریخ بیهقی ص382). با ایشان پنج پیل می آوردند سه نر و دو ماده. (تاریخ بیهقی ص424). امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی. (تاریخ بیهقی). شرط آن است که... دو هزار غلام... پانصد پیل خیارهء سبک جنگی بزودی نزدیک ما فرستاده آید. (تاریخ بیهقی). در یک شب علوی زینبی را که شاعر بود یک پیل بخشید. (تاریخ بیهقی) . آنچه خواسته آمده است از غلام و اسب و پیل و اشتر و سلاح فرستاده آید. (تاریخ بیهقی ص233).
موری تو و فلک بمثل ژنده پیل مست
دارد هگرز طاقت با پیل مست مور.ناصرخسرو.
میش و بز و گاو و خر و پیل و شیر
یکسره زین جانور اندر بلاست.ناصرخسرو.
و نهصد و پنجاه پیل جنگی داشت. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص103).
که بود آنکس که پیل آورد وقتی بر در کعبه
که مرغش سنگباران کرد و دوزخ شد سرانجامش.
خاقانی.
خود سپاه پیل در بیت الحرم گو پامنه
خود قطار خوک در بیت المقدس گو میا.
خاقانی.
نیست چون پیل مست معرکه لیک
عنکبوتی است روی بر دیوار.خاقانی.
خود باش انیس خود مطلب کس که پیل را
هم گوش بهتر از پر طاوس پشه ران.
خاقانی.
اقبال او خزران ستان، باعدل شه همداستان
پیل آرد از هندوستان، آنگه به خزران پرورد.
خاقانی.
از استخوان پیل ندیدی که چربدست
هم پیل سازد از پی شطرنج و پادشا.
خاقانی.
پیل را مانم که چون جستم ز خواب
صحبت هندوستان خواهم گزید.خاقانی.
از پیل کم نه ای که چو مرگش فرا رسد
در حال استخوانش بیرزد بدان بها.خاقانی.
مغزشان در سر بیاشوبم که پیلند از صفت
پوستشان از سر برون آرم که مارند از لقا.
خاقانی.
گر اول به پیلی کنی قصد سنگ
هم آخر بمرغی شوی سنگسار.خاقانی.
چرخ را ز آه من زیان چه بود
پیل را از پشه لگد چه رسد.خاقانی.
گر شتری رقص کن اندر رحیل
ورنه میفکن دبه در پای پیل.نظامی.
نه مرد است آن بنزدیک خردمند
که با پیل دمان پیکار جوید.سعدی.
تشنهء سوخته بر چشمهء حیوان چو رسد
تو مپندار که از پیل دمان اندیشد.سعدی.
بگفت آنجا پریرویان نغزند
چو گل بسیار شد پیلان بلغزند.سعدی.
پشه چو پر شد بزند پیل را
با همه تندی و صلابت که اوست.سعدی.
او را دیگر باره در پای پیل افکندند و عذابها نمود و مالها ستد. (تاریخ سلاجقهء کرمان).
سحاب رعد خروشی است پیل او گه رزم
که پای تا سر طوفان لشکر اعداست.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
نه بود پیل دمان هر کش بود خرطوم و گاز
نه بود شیر ژیان هر کش بود چنگال و ناب.
قاآنی.
-امثال: مثل پیل و گرمابه؛ صورتی بی معنی. نمودی بی بود. (رجوع به امثال و حکم دهخدا شود). مثل پیل مست. (رجوع به امثال و حکم دهخدا شود).
دغفل؛ بچهء پیل یا بچهء گرگ. عیهم؛ پیل نر. عقرطل؛ پیل ماده. عسیل؛ نرهء پیل. هاصه؛ چشم پیل. هلل؛ مغز پیل. اقهبان؛ پیل و گاومیش. کلثوم؛ پیل بزرگ. کودن، کودنی؛ پیل و استر و اسب تاتاری. (منتهی الارب). || مجازاً، بزرگ و کلان. چون پیل امرود؛ نوعی از امرود که در نوع خود کلان میباشد. (آنندراج). || کلمهء پیل را ترکیباتی است و آن گاه مقدم بر کلمه ای آید چون: پیل بالا و پیلباران و پیل پیکر و جز آن، و گاه مؤخر از کلمه ای آید چون: ژنده پیل؛ پیل بزرگ کلان :
هم آورد او گر بود ژنده پیل
کم از قطره باشد برِ رود نیل.نظامی.
کمند افکنم در سر ژنده پیل
ز خون بیخ روین بر آرم ز نیل.نظامی.
چو هندی زنم بر سر ژنده پیل
زند پیلبان جامه در خم نیل.نظامی.
صف ژنده پیلان به یکجا گروه
چو گرد گریوه کمرهای کوه.نظامی.
رجوع به ژنده پیل شود. سیه پیل؛ (فردوسی). پیل پیکر. رجوع به این کلمات در ردیف خود شود.
- در پای پیل افکندن؛ گذاردن که پیل او را زیر لگد گیرد، هلاک کردن را.
- پیل کسی یاد هندوستان کردن؛ او را بیاد گذشته آوردن. داشتن که بعادت و خوی دیرین گراید. صاحب غیاث اللغات گوید: کنایه است از به مستی و شور آوردن پیل را :
به گردان پی شیر ازین بوستان
مده پیل را یاد هندوستان.نظامی.
مرا چون کرگدن گردن چه خاری
بیاد پیل هندستان چه آری.نظامی.
در آمد قاصدی از ره بتعجیل
ز هندستان حکایت کرد با پیل.نظامی.
|| فیل. مهره ای از مهره های شطرنج بشکل فیل یا اشکال دیگر تراشیده و حرکت آن در خانه های شطرنج کج و مورب باشد :
ز میدانش خالی نبودی چو میل
همه وقت پهلوی اسبش چو پیل.سعدی.
|| قلمه؛ فیل. || گره. (برهان). بیل. دشتپیل. گره زشت. غدد. || کیسه و خریطه. (برهان).
.
(فرانسوی)
(1) - elephant
پیل.
(ص) (گیلکی: پیله) بزرگ. || نامی از نامها در گیلان و مازندران: پیل آغا.
پیل.
(اِ) تلفظی از پول در لهجهء لری: اگر زاقی کنی زیقی کنی پیل دادم میخورمت.
پیل.
(اِ) (از سانسکریت) قسمتی از دایره.
پیل.
(فرانسوی، اِ)(1) ظرفی دارای نمک یا اسید یا باز با دو میلهء غیرهمجنس (مثبت و منفی) تولید الکتریسیته را. در اصطلاح فیزیک، اسبابی که نیروی حاصل از فعل و انفعال شیمیائی را بصورت الکتریسیتهء جاری درمی آورد؛ از اقسام آن پیل ولتا، پیل لکلانشه، پیل بیکرمات، پیل دانیل و غیره است. باطری.
(1) - Pile.
پیل.
(اِخ)(1) رابرت. سیاستمدار انگلیسی. متولد در چمبرهل بسال 1788م. وی چندبار نخست وزیر گردید و کاتولیک ها را از قیمومت دولت خارج ساخت و حزب محافظه کار را تشکیل کرد و مالیات را منظم گردانید و بسال 1846 طرح قانونی الغاء حقوق گمرکی گندم را بتصویب مجلس رسانید. وی در 1850 درگذشت. رجوع به وبستر و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Peel, Robert.
پیل.
(اِخ) نام موضعی به نور مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص111).
پیل.
(اِخ) نام شهری بجانب چپ فرات. (ایران باستان ج2 ص1008).
پیل.
(اِخ)(1) دروازه یا معبری نزدیک کیلیکیه. (ایران باستان ج2 ص1286).
(1) - Pyles.
پیل.
(اِخ) نام موضعی حدود اترار. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص532).
پیل آباد.
(اِخ) نام دیگر جندشاپور (جندیسابور) است، و بسریانی آنرا بیت الاباط مینامیدند.
پیل آبکش.
[لِ کَ / کِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه است از ابر. (آنندراج). ابر سیاه باران بار. (انجمن آرا). و رجوع به مجموعهء مترادفات ص23 شود.
پیل آفرین.
[فَ] (نف مرکب) آفرینندهء پیل. خالق فیل. باری تعالی :
یا عنکبوت غار ز آسیب پای پیل
اندر حریم کعبهء پیل آفرین گریخت.خاقانی.
پیلات.
(اِخ)(1) نام کوهی از شعب سلسله جبال آلپ. بلندترین قلهء آن 2343 گز است. || نام کوهی از سلسله جبال سونه میان ایالات لوآره و رون بفرانسه. رود ژیر از آن سرچشمه گیرد.
(1) - Pilate.
پیلاتیوس.
(اِخ) رجوع به پیلاطس شود.
پیلاد.
(اِخ)(1) دوست ارست و شوهر الکتر. رجوع به ارست (از اساطیر یونان) شود. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: پیلاد پسر استرفیوس پادشاه فوکیده و دوست صادق ارست از قهرمانان یونان قدیم که وی را همه جا دنبال میکرد و آنی از او جدا نمیگشت و با خواهرش الکتره ازدواج کرد و پس از گذشته شدن پدر بجای وی نشست. نام وی در محبت و صداقت مثل گشته است.
(1) - Pylade.
پیلاد.
(اِخ)(1) نام بازیگری است که در پانتومیم (لالبازی) شهرت فوق العاده یافته و در خطهء قدیم کیلیکیا (کیلیکیه) از آناطولی میزیسته و در عصر او گوستوس (اغسطس) در روم مشغول بازیگری بوده است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pylade.
پیلار.
(اِخ)(1) نام چندین قصبه در جزائر فیلیپین. (قاموس الاعلام ترکی). || شهرکی است در قضای لاگونه از جزیرهء لوسون، از جزائر فیلیپین. در 61 هزارگزی جنوب شرقی مانیل نزدیک دریاچهء لی و در جلگه ای بسیار حاصلخیز. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pilar.
پیلار.
(اِخ) نام چندین شهر از برزیل و از آن جمله شهرکی در جمهوری آلاگوآس از برزیل و در ساحل دریاچهء مانگوایه در مصب رودی که به همین دریاچه ریزد و مرکز داد و ستد کلی پنبه، تنباکو و نیشکر است که در خود این سرزمین به عمل آید. (قاموس الاعلام ترکی).
پیلار.
(اِخ) نام قصبه و اسکله ای در جمهوری پاراگوآی آمریکا. (قاموس الاعلام ترکی).
پیلار.
[پَ / پِ] (اِ) در تداول مردم بروجرد و لران آن سامان، حبه. دانه. عجمه در انگور و جز آن.
پیلارام.
(اِخ) نام حصاری است عظیم و بزرگ بهندوستان. (آنندراج). بلارام. پلارام. رجوع به بلارام شود.
پیلاس.
(اِ مرکب) پیلاسته. پیلسته، بمعنی عاج که دندان پیل باشد. (آنندراج). رجوع به پیلسته شود.
پیلاس.
(اِخ)(1) قصبه ای است در خطهء اندلس از اسپانیا، در ایالت اشبیلیه. واقع در 30 هزارگزی جنوب غربی شهر اشبیلیه. آنجا بنا به روایتی میهن موریلو یکی از بزرگترین نقاشان اسپانیاست. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pilas.
پیل استخوان.
[اُ تُ خوا / خا] (اِ مرکب)استخوان فیل. پیلسته. عاج :
سیاهی که چون جنگ بر گاشتی
بکف سنگ و پیل استخوان داشتی
همان سنگ و پیل استخوان در ربود
دوید از پس پهلوان همچو دود.اسدی.
پیلاطس.
[طُ] (اِخ) حاکم قدس از جانب رومیان در زمان مسیح. صاحب قاموس مقدس آرد: پیلاطس (یوحنا 19:1) که او را پنطیوس پیلاطس می گفتند (متی27:2) و او شخصی بود که در سال 29 م. از جانب رومیان حاکم یا نایب الحکومهء یهودیه بود و چند سال قبل و بعد از صعود عیسی حکومت مینمود. پای تختش قیصریه بود و باورشلیم آمده در محکمه قوم را داوری مینمود. (یوحنا 18:28) لکن حکومتش بواسطهء کثرت ظلم و سخت دلی پسندیدهء یهود نبود و همواره طالب منفعت ذاتی خود بود علاوه بر اینها عیسی مسیح را با وجود عدم تقصیر به یهود تسلیم کرد و حال آنکه خود بذاته اقرار نمود براین که خطائی که موجب قتل باشد در او نیافتم. لکن از قرار معلوم تسلیم کردن حضرت مسیح به یهود محض محافظت ولایت و خشنودی یهود بود و با وجودیکه بر برائت و پاکی او اقرار نمود باز بواسطهء کثرت صداهای وحشیانه که میگفتند صلیبش کن خونش بر گردن ما و اولاد ما باد، بدین مطلب تن در داده وی را بدیشان سپرد و اگر فی الحقیقه پیلاطس شخص محترم و نجیب و عادلی میبود آن شخص مقدس را که بی گناه بود از دست دشمنانش خلاصی می بخشید چنانکه خواهش یهود را در خصوص تغییر نوشتهء صلیب رد نمود (یوحنا 19:19 - 22) اما امکان دارد که از کردهء خود پشیمان شده باشد زیرا که کشیکچیان را بر قبر مسیح گذارد تا جسدش را محافظت کنند (متی 27:62 - 66) و در سال 36 میلادی سامریان که آتش یاغی گری ایشان را با خونریزی کلی فرو نشانده بود شکایت او را بحضور واتیلوس حاکم سوریه بردند و او پیلاطس را بروم فرستاد تا به امپراطور جواب دهد و قبل از ورود او طبریوس وفات کرد. گویند که کلیگیولا (کالیگولا) او را اخراج بلد نموده به وین فرستاده و آن شهری بود که رود رون در ولایت غلاطیه بنا شده بود و در آنجا خود را بقتل رسانید. (قاموس کتاب مقدس).
پیل افکن.
[اَ کَ] (نف مرکب) که فیل افکند. که با پیل برآید. که فیل بر زمین زند. کنایه است از مرد دلیر و شجاع. صاحب آنندراج گوید بر قیاس پیلتن و اطلاق این بر اسپ نیز آمده. پیل اوژن :
چو کاموس پیل افکن شیر مرد
چو منشور جنگی سپهر نبرد.فردوسی.
چه صعب رودی دریانهاد و طوفان سیل
چه منکرآبی پیل افکن و سواراوبار.فرخی.
نی نی که چو نعمان بین پیل افکن شاهان را
پیلان شب و روزش کشته به پی دوران.
خاقانی.
ای بس شه پیل افکن کافکند به شه پیلی
شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان.
خاقانی.
ز بیداد کوپال پیل افکنان
فلک چامه در خم نیل افکنان.نظامی.
به هم پنجگی پیل را بشکنم
شه پیلتن، بلکه پیل افکنم.نظامی.
هیون بر وی افکند پیل افکنی
سوی پیلتن شد چو اهریمنی.نظامی.
برون راند پیل افکن خویش را
رخ افکند پیل بداندیش را.نظامی.
جوانان پیل افکن شیرگیر
ندانند دستان روباه پیر.سعدی.
پیل افکندن.
[اَ کَ دَ] (مص مرکب)افکندن پیل. بر زمین زدن پیل. || کنایه از عاجز کردن باشد. (برهان). کنایه از عاجز کردن و غالب آمدن. (غیاث). عاجز کردن و حیران داشتن :
از در خاقان کجا پیل افکند محمود را
بدره بردن پیل بالا بر نتابد بیش از این.
خاقانی.
چو در زین کند سرو آزاد را
بر اسبی که پیل افکند باد را.نظامی.
و نیز رجوع به مجموعهء مترادفات ص244 شود. || ترک غرور کردن :
پیل بفکن که سیل ره کنده ست
پیلکیهای چرخ بین چند است.نظامی.
|| پیل طرح دادن. مات کردن :
چو بشنید آن حکم یأجوج را
که پیل افکند هر یکی عوج را.نظامی.
بنطع کینه بر چون پی فشردی
در افکن پیل و شهرخ زن که بردی.نظامی.
پیل افکنی.
[اَ کَ] (حامص مرکب) عمل پیل افکن :
دگر ره سوی جنگ پرواز کرد
به پیل افکنی جنگ را ساز کرد.نظامی.
پیل امرود.
[اَ] (اِ مرکب) نوعی از امرود بزرگ. (برهان).
پیلان جوق.
(اِخ) (آب...) آبی بدشت قبچاق. (رجوع شود به حبیب السیر چ خیام ج3 ص447).
پیلان گرگ.
[گُ] (اِخ) دهی از دهستان کرزان رود شهرستان تویسرکان. واقع در 6 هزارگزی باختر تویسرکان و 2 هزارگزی راه شوسهء تویسرکان بکرمانشاه. دامنه. سردسیر. دارای 800 نفر سکنه. آب آن از رودخانهء کرزان رود و قنات. محصول آنجا غلات دیم و صیفی و انگور و گردو و قلمستان. شغل اهالی آن زراعت و گله داری. راه آنجا مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
پیلان معبری.
[نِ مَ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) پیلان کلان که بر آنها نشسته از دریا عبور کنند. (غیاث).
پیلاو.
(اِخ)(1) پلاو. جزیرهء کوچکی است در ساحل شمالی از تونس بمسافت 1500 گز و در شمال غربی دماغهء فارینای معروف به رأس سیدی علی المکی واقع شده است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pillau.
پیل اوژن.
[اَ / اُو ژَ] (نف مرکب) پیل افکن. || پیل کش.
پیلایه.
[یَ] (اِخ)(1) نهری در بولیویا (بولیوی) و تابع رودخانهء پیلکومایو. و آن از قسمت جنوبی بولیویا سرچشمه گیرد و پس از طی مسافتی قریب به 800 هزار گز در خاک جمهوری آرژانتین به نهر پیلکومایو ریزد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pilaya.
پیل بار.
(اِ مرکب) پیلوار. بار یک پیل. آن مقدار که یک پیل تواند حمل کرد. کنایه از بسیار بسیار، معنی ترکیبی آن آنقدر بارکه آنرا پیل بردارد از عالم خروار و شتربار. (آنندراج) :
در پیلبار از تو مقصود نیست
که پیل تو چون پیل محمود نیست.نظامی.
پیلباران.
(اِ مرکب) کنایه از باران فراوان بزرگ، و از بعضی مسموع است که باران آخر بر شکال که آنرا در هندی هتیه گویند و این گویا ترجمهء پیلباران است لیکن چون برشکال در ولایت نمیباشد ظاهراً بارش آن موسم را می گفته باشند. (آنندراج) :
شدی فیل از تیر لرزان چنان
که از پیلباران برهنه تنان.کلیم (از آنندراج).
ز خرطوم چون آب سازد روان
بود معنی پیلباران همان.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
شد از حوضهء(1) ژنده پیلان جنگ
عیان پیلباران تیر و تفنگ.
سعید اشرف (از آنندراج).
(1) - ظ. محرف «حوزه».
پیلباز.
(نف مرکب) که با پیل بازی کند. که با فیل لعب کند. || که فیل را به بازی درآورد. || که فیل بازد. بازندهء پیل.
پیلبازی.
(حامص مرکب) عمل پیلباز. بازی کردن با فیل. || باختن فیل. || بازی فیل. بازی و لعب کردن چون فیل(1). || با فیل به جنگ پرداختن و چپ و راست به حرکت درآوردن فیل برابر خصم :
هم این زابلی نامبردار مرد
ز پیلی فزون نیست اندر نبرد
یکی پیلبازی نمایم بدوی
کزین پس نیارد سوی جنگ روی.فردوسی.
(1) - رجوع به فهرست ولف شود.
پیل بالا.
(ص مرکب) به مقدار قامت فیل. (غیاث) :
صد پیل وار خواهدم از زر خشک ازآنک
مشک است پیل بالا در سنبل ترش.خاقانی.
از در خاقان کجا پیل افکند محمود را
بدره بردن پیل بالا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
دادیم ز دست پیل بالا زر و سیم
هم دست مراد زیر سنگ است هنوز.
خاقانی.
زر دوست از دست جهان در پای پیل افتاده دان
ما زیر پای دوستان از پیل بالا ریخته.
خاقانی.
زیر پای غم تو خاقانی
پیل بالا سر و زر اندازد.خاقانی.
تا بپای پیل می بر کعبهء عقل آمده ست
پیل بالا نقد جان بر پیلبان افشانده اند.
خاقانی.
زمین را پیل بالا کند خواهم
دبه در پای پیل افکند خواهم.نظامی.
بفرمود تا خازن زودخیز
کند پیل بالا بر او گنج ریز.نظامی.
ز پای آن پیل بالا را نشاندند
به پایش پیل بالا زر فشاندند.نظامی.
|| بلند و بزرگ به قامت پیل. بلند و عظیم جثه. (برهان). کنایه از بزرگ جثه و قوی هیکل. (آنندراج) :
من نه پیل آورده ام بس بس نظاره کز سفر
پیل بالا طوطی شکرفشان آورده ام.
خاقانی.
درآمد بطیارهء کوهکن
فرس پیل بالا و شه پیلتن.نظامی.
ز پای آن پیل بالا را نشاندند.نظامی.
|| بسیار. (برهان). || توده و خرمن کرده. (برهان). تودهء خرمن کردهء بسیار، و آنرا از کثرت عظمت به بالای پیل تشبیه کرده اند. (انجمن آرا). تودهء خرمن گردکردهء بسیار.
پیلبان.
(اِ مرکب، ص مرکب)(1) فیلبان. فیال. (دهار). آنکه بر سر فیل نشیند و با کجک او را براند. (منتهی الارب). نگهبان فیل. آنکه تعهد فیل کند. آنکه خدمت فیل کند. آنکه تیمار او دارد :
چو خرطومهاشان بر آتش گرفت
بماندند از آن پیلبانان شگفت.فردوسی.
از افسر سر پیلبان پرنگار
ز گوش اندر آویخته گوشوار.فردوسی.
سر پیلبانان به رنگ و نگار
همه پاک با افسر و گوشوار.فردوسی.
از افسر سر پیلبان پر نگار
همه پاک با طوق و با گوشوار.فردوسی.
همان افسر پیلبانان به زر
همان طوق زرین و زرین کمر.فردوسی.
پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود
بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین.
منوچهری.
از ابر پیل سازم و از باد پیلبان
وز بانگ رعد آینهء پیل بی شمار.منوچهری.
چون سلطان محمود گذشته شد و پیلبان از پشت پیل دور شد... (تاریخ بیهقی). سخت تنگدل شد و پیلبانان را ملامت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص579). امیر به ترکی مرا گفت زه کمان جدا کن و بر پیل رو و از آنجا بر درخت و پیلبان را به زه کمان بیاویز. (تاریخ بیهقی ص458). و دو پیلبان و دو پیل نامزد شدند. (تاریخ بیهقی ص491). فرمود تا پیل بداشتند و پیلبان از گردن پیل فرود آمد. (تاریخ بیهقی ص162). و مقدم پیلبانان مردی بود چون حاجب بوالنصر و پسران قراخان و همهء پیلبانان زیر فرمان وی. (تاریخ بیهقی ص385).
سپه دید گیتی همه پیش چشم
برآشفت با پیلبانان بخشم.اسدی.
همه پیلبانان از آن گفتگوی
بزنهار مهراج دادند روی.اسدی.
پدرت آن کزو نازش و نام تست
بسالی مرا پیلبان بد نخست.اسدی.
ز یاقوت مر پیلبان را کمر
ز زر افسر و گوشوار از گهر.اسدی.
بزیر اندرش ژنده پیلی چو عاج
همه پیلبانانش با طوق و تاج.اسدی.
همه پیلبانان بزرین کمر
ز دُر تاجشان، گوشوار از گهر.اسدی.
بر سر هر پیل مست نشسته یک پیلبان.
مسعودسعد.
گمرهم تا بر سر بیت الحرام
آبدست پیلبان خواهم فشاند.خاقانی.
ابر چو پیل هندوان آمد و باد پیلبان
دیمهء روس طبع را کشته به پای زندگی.
خاقانی.
و هر روز مهتر پیلبانان جمله پیلان بر وی عرضه دادی. (سند بادنامه ص56). کار من با شاهزاده همان مزاج دارد که پیل و پیلبان با پادشاه کشمیر. (سند بادنامه ص55).
چو هندی زنم بر سر زنده پیل
زند پیلبان جامه در خمّ نیل.نظامی.
بزد پیلبان بانگ بر زنده پیل
بر آن اهرمن راند چون رود نیل.نظامی.
ای من آن پیلی که زخم پیلبان
ریخت خونم از برای استخوان.مولوی.
پیل چون در خواب بیند هند را
پیلبان را نشنود آرد وغا.مولوی.
به لطفی که دیده ست پیل دمان
نیارد همی حمله بر پیلبان.سعدی.
همچنان در فکر آن بیتم که گفت
پیلبانی بر لب دریای نیل.سعدی.
یا مکن با پیلبانان دوستی.
یا بنا کن خانه ای در خورد پیل.سعدی.
(1) - Cornac.
پیلبانی.
(حامص مرکب) عمل پیلبان. شغل پیلبان.
پیلبند.
[بَ] (نف مرکب) که پیل بندد. که پیل به قوت بازو به بند کشد :
برغم سیاهان شه پیلبند
مزور همی خورد از آن گوسفند.نظامی.
|| (اِ مرکب) بند پای فیل. زنجیری که بپای فیل بندند. || جایی که فیل را بدانجا نگاهداری کنند. || قسمی از بازی شطرنج که با یک پیل و دو پیاده بازی شود. (فرهنگ نظام). یکی از منصوبه های شطرنج و دیوار چپ و راست که در قلعه سازند. (آنندراج). تدبیری است در بازی شطرنج که در پس پیل خود دو پیاده نهند تا این هر سه تقویت همدگر نمایند و مهرهء حریف را باین طرف آمدن نگذارند و پیلبند حریف را به پیادهء خود می شکنند. (غیاث) :
بندبر پیلتن زمانه نهاد
پیلبند زمانه را که گشاد.نظامی.
پیاده روان گرد پیل بلند
بهر گوشه ای کرده صد پیلبند.نظامی.
چو در جنگ پیلان گشایی کمند
دهی شاه قنوج را پیلبند.نظامی.
کردند شامیانهء گلدوز شب به پا
بر پیلبند قلعهء این نیلگون حصار.
(از آنندراج).
پیل بند کردن.
[بَ کَ دَ] (مص مرکب)در اصطلاح شطرنج دو پیاده در پس پیل نهادن و نگذاردن پیش رفتن مهرهء حریف را و هر سه تقویت یکدیگر کنند. رجوع به پیلبند شود.
پیلپا.
(اِ مرکب) پای پیل. || حربه ای است که بیشتر زنگیان دارند. (برهان). یکی از اسلحه که در قدیم بگرز مشهور بودی. حربه ای باشد بشکل پای پیل که پیل پا گویند. یک از سلاحهای زنگیان. (شرفنامهء منیری). گرز آهنی. (غیاث) :
چو در پیلپایی قدح می کنم
بیک پیلپا پیل را پی کنم.نظامی.
در سایهء تخت پیلسایش
پیلان نکشند پیلپایش(1).نظامی.
بر او زد پیلپای خویشتن را
به پای پیل برد آن پیلتن را.نظامی.
|| ظرف شراب. نوعی از قدح. (جهانگیری). قسمی ظرف شرابخوری. گاوزر. صراحی بزرگ. (آنندراج). پیالهء شراب سخت بزرگ. (شرفنامهء منیری). نوعی ساغر. نوعی قدح بزرگ شرابخواری باشد. (برهان). نوعی ساتگنی : چه گویی شرابی چند پیلپا بخوریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص671).
چو در پیلپایی قدح می کنم
بیک پیلپا پیل را پی کنم.نظامی.
|| پیل پایه. ستونی که سقف بر آن قرار گیرد. (برهان). در محاسن اصفهان مافروخی عبارت ذیل هست: و استعمل بعضی الاصفهانیین المدعوکان؟ ابو مضر الرومی باباً مصرعاً یکلف فیه اعمالا عجیبة و فراسب فیه مقدار الف دینار سوی نفقة الطاف (الطاق؟) و المنارتین المبنیتین علی الفیلفائین علق فی الممر المنفتح من الجامع الی رأس السوق المعروفة بسوق الصباغین. (محاسن اصفهان مافروخی ص85)(2). || مرضی است که پای آدمی ورم میکند و بزرگ میشود و آنرا بعربی داءالفیل خوانند. (برهان). || حقهء ادویه. (غیاث).
(1) - به معنی دوم نیز تواند بود.
(2) - در ترجمهء محاسن اصفهان ص63 آمده: و دو منار که مبنی اند بر دو فیلوار معلق...
پیل پای.
(اِ مرکب) پای پیل. پیل پا. || دارای پائی چون پیل :
گورجست و گاوپشت و کرگ ساق و گرگ روی
تیزگوش و رنگ چشم و شیردست و پیل پای.
منوچهری.
بسی حربه ها زد بر آن پیل پای
بسی نیز قارورهء جان گزای.نظامی.
|| گرز. پیل پا. نوعی حربه که زنگیان دارند : || نوعی قدح شراب. پیل پا.
ز راجه منم پیل پولاد خای
که بر پشت پیلان کشم پیلپای.نظامی.
پیلپای.
(اِخ)(1) بیدپای. از حکمای هند. آنکه کتاب کلیله و دمنه را تألیف وی گمان برند، رجوع به بیدپای شود. (از احوال و اشعار رودکی ج2 ص587 و ج3 ص882).
(1) - Pilpay.
پیلپایه.
[پا یَ / یِ] (اِ مرکب) پیلپای. ستونی را گویند که از گچ و سنگ سازند و بر بالای آن پایه های طاق گذارند. (برهان). پایه ای که از گچ و سنگ بردارند. پی جرز و مجردی (در بناء). ستون بزرگ : در این رواق که طاقهای آن بر پیلپایه هاست قبه ای است. (سفرنامهء ناصرخسرو ص40). شبها در مسجد میگشتم و زار زار میگریستم و سر خود بر پیلپایه میزدم. (رشحات علی بن حسن کاشفی).
پیل پوستین.
[لِ] (ترکیبِ اضافی، اِ مرکب) معنی این ترکیب در بیت ذیل معلوم نشد :
تو شادخوار و شادکام و شادمان و شاددل
بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین.
فرخی.
پیل پیکر.
[پی پَ / پِ کَ] (ص مرکب)دارای پیکری چون پیل. عظیم الجثه. فیل تن: مردی پیل پیکر، یا اسبی پیل پیکر؛ تناور. بزرگ جثه :
برفت و برخش اندر آورد پای
برانگیخت آن پیل پیکر ز جای.فردوسی.
چو ببرید رستم سر دیو پست
بر آن بارهء پیل پیکر نشست.فردوسی.
بر آن چرمهء پیل پیکر نشست
درفش سر نامداران به دست.فردوسی.
بفرمود تا برنهادند زین
بر آن پیل پیکر هیون گزین.فردوسی.
میان را ببستم بنام بلند
نشستم بر آن پیل پیکر سمند.فردوسی.
کمندی بفتراک زین در ببست
بر آن بارهء پیل پیکر نشست.فردوسی.
تو از کودکی جنگ کردن گرفتی
ز دست و بر و بازوی پیل پیکر.فرخی.
آهو خرام و گور سرین و پلنگ طبع
خرگوش گام و شیردل و پیل پیکر است.
شرف شفروه.
ز کوپال آن پیل جنگ آزمای
درآمد سر پیل پیکر ز پای.نظامی.
شه پیل پیکر به خمّ کمند
در آورد قنطال را زیر بند.نظامی.
|| دارای نقش و تصویر پیل (علم و لواء) :
چنین گفت کان طوس نوذر بود
درفشش کجا پیل پیکر بود.فردوسی.
زده پیش او پیل پیکر درفش
به نزدش سواران زرینه کفش.فردوسی.
هنوز اندرین بد که گرد بنفش
پدید آمد و پیل پیکر درفش.فردوسی.
چنان دان که آن پیل پیکر درفش
سواران و شمشیرهای بنفش.فردوسی.
یکی پیل پیکر درفش از برش
به ابر اندر آورده زرین سرش.فردوسی.
زده پیل پیکر درفش از برش
ز یاقوت تخت و ز در افسرش.اسدی.
|| آنچه به شکل پیل ساخته شده باشد :
از دشمن ار چو کوره یک دم خلاف بینی
از گرز پیل پیکر، ساکن کنش چو سندان.
پرویز ملک (لباب الالباب چ نفیسی ص54).
پیل پیلی خوردن.
[خوَرْ / خُرْ دَ](مص مرکب) (فعل اتباعی) از هر سوی مایل بسقوط گردیدن هنگام رفتن، چنانکه مستی طافح. چون مستان گاه رفتن گاهی بسویی و گاهی بدیگر سوی متمایل شدن. پیل پیلی رفتن.
پیل پیلی رفتن.
[رَ تَ] (مص مرکب)(فعل اتباعی) چون مستان به هر طرف متمایل گشتن به گاه رفتن. بر سر پای نتوانستن ایستادن چنانکه مستی مست. رفتن در حال تمایل به این سو و آن سو و نزدیک بسقوط و افتادن بودن چنانکه مستی مست یا تریاک خورده یا آنکه او را سخت خواب فرو گرفته بود. پیل پیلی خوردن.
پیلت.
[لُ] (فرانسوی، اِ)(1) راهبر هواپیما یا قایق. رانندهء طیاره و کرجی. || نوعی ماهی.
(1) - Pile.
پی لت.
[] (اِخ) مرکز بلوک میان بند در ناحیهء نور مازندران. (جغرافیای سیاسی کیهان ص299).
پیلتن.
[تَ] (ص مرکب) دارای اندامی چون پیل. که تنی چون فیل دارد از گرانی جثه. تهمتن. (شرفنامه). عظیم الجثه. بزرگ جثه چون فیل. که تنی چون فیل زورمند دارد. چون فیل قوی و بزرگ :
به ایران پس از رستم پیلتن
سرافراز لشکر منم ز انجمن.فردوسی.
بجز پیلتن رستم شیرمرد
ندارم بگیتی کسی هم نبرد.فردوسی.
بدانست کآن پیلتن رستم است
سرافراز و از تخمهء نیرم است.فردوسی.
که آمد به کین رستم پیلتن
بزرگان ایران شده انجمن.فردوسی.
چو آگاه گشتند ایرانیان
که آن پیلتن را سرآمد زمان.فردوسی.
توپور گو پیلتن رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی.فردوسی.
چو صباح فرزانه شاه یمن
دگر شیردل ایرج پیلتن.فردوسی.
سپهدار گرسیوز پیلتن
جهانجوی سالار آن انجمن.فردوسی.
بزد خنجری بر میان برش
به دو نیمه شد پیلتن پیکرش.فردوسی.
نگه کردبیژن بدان پیلتن
فکنده چو سرو سهی بر چمن.فردوسی.
ببینی کزین یک تن پیلتن
چه آید بدان نامدار انجمن.فردوسی.
به نی بر یکی پیلتن خفته دید
بر او یکی اسب آشفته دید.فردوسی.
یکی پیلتن دیدم و شیرچنگ
نه هوش و نه دانش، نه رای و نه هنگ.
فردوسی.
یل پیلتن رستم سرفراز
سوی جای خود در زمان رفت باز.
فردوسی.
منوچهر با قارن پیلتن
برون آمد از بیشهء نارون.فردوسی.
سیاوخش با رستم پیلتن
برفتند دور از بر انجمن.فردوسی.
سپه کش چو رستم گو پیلتن
به یک دست خنجر به دیگر کفن.فردوسی.
که این شیر باز و گو پیلتن
چه مرد است و شاه کدام انجمن.فردوسی.
بر تخت او رستم پیلتن
همان زال و گودرز و آن انجمن.فردوسی.
چنین گفت با دل گو پیلتن
که از چاره به نیست در هر سخن.فردوسی.
به پیش اندرون قارن پیلتن
بدست چپش سرو شاه یمن.فردوسی.
شگفت اندرو مانده بد مرد و زن
که نشنید کس بچهء پیلتن.فردوسی.
فرود آمد از پشت پیل و نشست
بر آن پیلتن خنگ دریا گذار.فرخی.
خسرو شیردل پیلتن دریا دست
شاه گرد افکن لشکر شکن دشمن مال.
فرخی.
ندانم که با دست یا آتش است
بزیر تو آن بارهء پیلتن.فرخی.
ملک پیل دل پیلتن پیل نشین
بوسعیدبن ابی القاسم بن ناصردین.منوچهری.
شاه بر اسب پیلتن رخ فکند پلنگ را
شیر فلک چه سگ بود تاش پیاده نشمردی.
خاقانی.
چون شه پیلتن کشد، تیغ برای معرکه
غازی هند را نهد پیل بجای معرکه.خاقانی.
جمشید پیلتن نه که خورشید نیل کف
کافلاک تنگ مرکب انجم توان اوست.
خاقانی.
خسرو پیلتن به نام خدای
کی درین تنگنای گیرد جای.نظامی.
درآمد بطیارهء کوهکن
فرس پیل بالا و شه پیلتن.نظامی.
بر او زد پیلپای خویشتن را
بپای پیل برد آن پیلتن را.نظامی.
دو سرهنگ غدار چون پیل مست
بر آن پیلتن برگشادند دست.نظامی.
سپهدار و گردنکش و پیلتن
نکوروی و دانا و شمشیر زن.سعدی.
چه خوش گفت زالی بفرزند خویش
چو دیدش پلنگ افکن و پیلتن.سعدی.
جوان اگر چه قوی یال و پیلتن باشد
بجنگ دشمنش از بیم بگسلد پیوند.سعدی.
|| این کلمه را در این معنی ترکیباتیست با اسامی اشخاص و حیوانات چون: بارهء پیلتن، خسرو پیلتن، خنگ پیلتن، رستم پیلتن، گاو پیلتن و جز آن. رجوع به امثلهء مذکور در فوق شود. || اسب. (برهان) :
به نیروی یزدان کیهان خدای
برانگیختم پیلتن را ز جای.فردوسی.
|| (اِخ) یکی از القاب رستم دستان. (برهان) :
گو پیلتن را بر خویش خواند
بسی داستانهای نیکو براند.فردوسی.
سه فرسنگ چون اژدهای دمان
همی شد تهمتن پس بد گمان
وزآنجایگه پیلتن بازگشت
تو گفتی ورا چرخ انباز گشت.فردوسی.
بیامد ز قلب سپه پیلتن
پس او فرامرز با انجمن.فردوسی.
سپه سربسر بر در پیلتن
ز کشمیر و کابل شدند انجمن.فردوسی.
بزاری همی گفت پس پیلتن
که شاها دلیرا سر انجمن.فردوسی.
بدو گفت پروردهء پیلتن
سرافراز باشد بهر انجمن.فردوسی.
ز گردان کسی مایهء او نداشت
بجز پیلتن پایهء او نداشت.فردوسی.
بفرمود تا پیلتن برنشست
گرفته همه راه دستش به دست.فردوسی.
گو پیلتن را چو بر پشت زین
ندیدند گردان در آن دشت کین.فردوسی.
همی پیلتن را نخواهی شکست
همانا کت آسان نیاید بدست.فردوسی.
چنین گفت کاوس را پیلتن
کزین ننگ بگذارم این انجمن.فردوسی.
نیامد به گوشت به هر انجمن
کمند و کمان گو پیلتن.فردوسی.
یل پیلتن شد بر شهریار
بدو گفت کای خسرو نامدار.فردوسی.
چو نزدیک کاوس شد پیلتن
همه سرفرازان شدند انجمن.فردوسی.
ازو شد دل پیلتن پرنهیب
بترسید کآمد بتنگی نشیب.فردوسی.
شنیدم که روزی گو پیلتن
یکی سور کرد از در انجمن.فردوسی.
چو آزرده گشتی تو ای پیلتن
پشیمان شدم، خاکم اندر دهن.فردوسی.
بگفت آنچه با پیلتن گفته بود
ز طوس و ز کاوس آشفته بود.فردوسی.
چو یک ماه بگذشت لشکر براند
گو پیلتن رفت و دستان بماند.
فردوسی.
مرگ سهراب نهانی بود از مرگ هجیر
گرچه زخمش بتن از تیغ گو پیلتن است.
قاآنی.
پیل تنی.
[تَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پیل تن. عظمت جثه. زورمندی.
پیلته.
[تَ / تِ] (اِ) تلفظی از فتیله. فتیله در تداول عامه.
پیلته پیچ.
[تَ / تِ] (نف مرکب) پیچندهء فتیله. || (ن مف مرکب) پیچیده چون پیلته. تابدار چون فتیله. || به اصطلاح الواط، چیزی که مثل فتیله تاب یافته باشد چه این جماعت فتیله را پیلته گویند. (آنندراج) :
مدعی ورزش بیجا چه کنی هیچی هیچ
چند باریک بریسی شده ای پیلته پیچ.
میر نجات.
|| (اِمص مرکب) نام داو از کشتی که دست خود زیر بغل حریف برده بگردن او پیچیدن [ باشد ] . (غیاث).
پیل جادو.
(اِ مرکب) جادوی بزرگ :
همانا شنیدی تو این داستان
که با پیل جادو به هندوستان.
فردوسی (از آنندراج).
|| صاحب آنندراج آرد: در تصویر پیلی که تصویرات دیگر اجزای او باشند: پیل جادو که در دشت صفحهء مقابل کوب اژدر است از کوه پیکری پناه چندین هزار جانور است. (ملاطغرا، پریخانه).
پیل جامه.
[مَ / مِ] (اِ مرکب) که عوام پیرجامه گویند. جامهء فراخ و بلند. رُب دُشامبر(1). اما ظاهراً کلمهء پی جامه و آن مأخوذ از پوی جامهء هندی باشد. رجوع به پی جامه شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Robe de chambre.
پیلجین.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان سرد رود بخش رزن شهرستان همدان. واقع در 18 هزارگزی باختر قصبهء رزن و هزارگزی جنوب دمق. کوهستانی سردسیر. دارای 391 تن سکنه. آب آنجا از چشمه. محصول آنجا غلات و مختصر انگور و لبنیات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری و راه آنجا مالرو است و تابستان از دمق میتوان بدانجا اتومبیل برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
پیل چراغ.
[چِ] (اِخ) نام دره ای بحدود بلخ و جوزجانان و قندز. (رجوع به حبیب السیر چ خیام ج4 ص154 و 308 تا 311 و 403 و 540 شود).
پیل حمله.
[حَ لَ / لِ] (ص مرکب) دمان چون فیل. که چون پیل دمد و حمله برد: صیادی سگی معلم داشت، ازین پهن بری... پیل حمله ای. (سندبادنامه ص200).
پیل خانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) فیل خانه. جایی که در آن پیلان را بندند. (آنندراج). جای نگهداری فیلان : گوسفند از بیم آتش خود را در پیلخانه اوگند... آتش در نی افتاد و قوت گرفت و پیلخانه درگرفت. (سندبادنامه ص82).
پیلخاوه.
[وَ] (اِخ)(1) قصبه ای است در ایالت میرات از هندوستان. واقع در 35 هزارگزی جنوب غربی میرات. دارای دو بتخانهء بزرگ و دستگاههای منسوجات پنبه ای و تجارتی رایج. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pilkhava.
پیلخوار.
[خوا / خا] (نف مرکب) که پیل خورد. که فیل تواند خورد. مجازاً، قوی و ضخم :
ابر هزبرگون و تماسیح پیلخوار
با دست اوست یعنی شمشیر اوست، ای.
منوچهری.
|| (ن مف مرکب) که پیل او را خورد. که فیل او را قوت خویش کند.
پیلدار.
(نف مرکب) دارندهء فیل. || نگهبان فیل. هدایت کنندهء فیل در جنگ. دارندهء فیل در رزم. ج، پیلداران :
همه جنگ با پیلداران کنید
بر ایشان چنان تیر باران کنید.اسدی.
پیل در پیل.
[دَ] (اِ مرکب، ق مرکب) پیلی پس پیلی. فیلی بدنبال فیل دیگر. پیلان بصف. پیلان بسیار :
طناب نوبتی یک میل در میل
بنوبت بسته بر در پیل در پیل.نظامی.
پیل دل.
[دِ] (ص مرکب) که دلی که چون پیل دارد از دلیری. شجاع، دلیر :
ملک پیل دل(1) پیلتن پیل نشین
بوسعیدبن ابی القاسم بن ناصردین.منوچهری.
(1) - ن ل: شیردل، در این صورت اینجا شاهد نیست.
پیل دندان.
[دَ] (ص مرکب) که دندانی چون پیل دارد. دارای دندانی طویل و بزرگ چون دندان فیل. || (اِ مرکب) دندان فیل. عاج :
سرو ترگ گفتی که سندان شده ست
برو ساعدش پیل دندان شده ست.فردوسی.
پیل دندان.
[دَ] (اِخ) لقبی است مبارزی را که گوش نام داشته است. رجوع به گوش پیل دندان شود.
پیل رنگ.
[رَ] (ص مرکب) دارای رنگی چون رنگ فیل. فیلی. به لون فیل.
پیل زور.
(ص مرکب) که چون پیل نیرو و قوت دارد. قوی و نیرومند چون فیل. کنایه از مردم قوی و پرزور از عالم گاو زور. (آنندراج). ج، پیل زوران :
چو آتش بیامد گو پیل زور
چو کوهی روان کرد از جا ستور.فردوسی.
فرود آمد از بارهء پیل زور
که ای پیلتن [ خطاب به شیر ] جنگ با ما گذار.
فرخی.
شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگرد
ببردو، آهوجه و روبه عطف و رنگ تاز.
منوچهری.
بجز پیل زوران آهن کلاه
چهل پیل جنگی پس و پشت شاه.نظامی.
شه شیر زهره بر آن پیل زور
بجوشید چون شیر بر صید گور.نظامی.
لحیفی برافکند بر پشت بور
درآمد بزین آن تن پیل زور.نظامی.
اگر پیل زوری و گر شیرچنگ
بنزدیک من صلح بهتر که جنگ.سعدی.
گروهی پلنگ افکن و پیل زور
در آهن سر مرد و سم ستور.سعدی.
|| (اِ مرکب) نام فنی از کشتی.
پیل زوری.
(حامص مرکب) حالت و چگونگی پیل زور. قوت. نیرومندی.
پیل زهره.
[زَ رَ / رِ] (ص مرکب) دارای زهرهء فیل. پردل. شجاع.
پیل زهره.
[زَ رَ] (اِ مرکب) فیل زهرج. حضض هندی. مرارة الفیل. رجوع به فیل زهره و فیل زهرج در برهان قاطع شود.
پیلس.
[لُ] (اِخ)(1) نام چند شهر به یونان. نام سه شهر مختلف در مغرب شبه جزیرهء پلوپونزوس. (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دُکولانژ ص468).
(1) - Pilos.
پیلس.
(اِخ)(1) ایزیدور. نقاش فرانسوی. مولد پاریس (1813-1875 م.)
(1) - Pils, Isidore.
پیلس.
[لَ] (اِ مرکب) عاج. دندان فیل. (شعوری ج1 ص258). رجوع به پیلسته شود.
پیلسا.
(ص مرکب) پیلسای.
پیلسای.
(ص مرکب) پیل آسا. پیل سان. درشت و گران و ضخم چون اندام فیل :
در سایهء تخت پیلسایش
پیلان نکشند پیلپایش.نظامی.