پیلستگین.
[لَ تَ] (ص نسبی) منسوب به پیلسته. عاجین. چیز ساخته از پیلسته و عاج. (فرهنگ نظام) :
یکی پیلستگین منبر مجره
زده گردش نُقَط در آب روین.منوچهری.
مزن پیلستگین دو دست بر روی
مکن از ماه تابان عنبرین موی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بت پیلستگین و گور سیمین
نگار قندهار و فتنهء(1) چین.
فخرالدین اسعد (ویس ورامین).
(1) - ن ل: شمسهء.
پیلسته.
[لَ تَ / تِ] (اِ مرکب) (از: پیل + استه مخفف استخوان. استخوان فیل. دندان فیل. عاج(1). حَضَن. ناب الفیل. پیل استخوان. عاج که استخوان دندان فیل باشد. (برهان) :
یکی گنبد از آبنوس و ز عاج
به پیکر ز پیلسته و شیر و ساج.فردوسی.
همچون رطب اندام و چو روغنْش سراپای(2)
همچون شبه زلفین و چو پیلسته اش آلست.
عسجدی (از شعوری).
چو بر روی ساعد نهد سر به خواب
سمن را ز پیلسته سازد ستون.عنصری.
وآن چون چنارقد تو چنبر شد
پر شوخ گشت دست چو پیلسته.
ناصرخسرو.
|| انگشت دست. (برهان). انگشتان دست. اصابع :
به پیلسته دیبای چین برشکست
به ماسورهء سیم بگرفت شست.اسدی.
به پیلسته سنبل همی دسته کرد
به دُر باز پیلسته را خسته کرد(3).اسدی.
به فندق دو گلنار کرده فکار
به دّر از دو پیلسته شویان نگار.اسدی.
|| ساعد دست. (برهان). صاحب آنندراج گوید: بمعنی ساعد و انگشت نیز آورده اند و بمعنی عاج، و اصل همین است، بواسطهء سپیدی دست و ساعد خوبان را بدان تشبیه کرده اند. (آنندراج). || رخساره و آنرا دیمرودیم نیز گویند. (شرفنامه). رخ. روی. رخساره و روی را گویند. (برهان).
.
(فرانسوی)
(1) - Ivoire (2) - ن ل: همچون رطب اندام و چو روغن کف دست.
(3) - یعنی زن از مرگ شوی با دست گیسوان بکند و با دندان دست بگزید.
پیلسته کنار.
[لَ تَ / تِ کَ / کِ] (اِخ)سواحل العاج. رجوع به سواحل العاج شود.
پیلسم.
[سُ] (اِ مرکب) سم سطبر و درشت و سخت. (برهان). || (ص مرکب) اسبی دارای سمی ضخم و گران. || مجازاً، اسب قوی زورآور. (فرهنگ نظام). || کنایه از شب سیاه و تاریک. (برهان).
پیلسم.
[سَ] (اِخ) نام برادر پیران ویسه از پهلوانان لشکر افراسیاب تورانی. وی به دست رستم کشته شد :
آتش تیغش چو تافت پنبه شود بوقبیس
باد تهمتن چو خاست پشه شود پیلسم.
خاقانی.
فردوسی داستان کشته شدن پیلسم را چنین آرد، آنگاه که افراسیاب بکین کشته شدن پسر لشکر به ایران آورد و سپاه دو کشور از دو سوی برابر هم رده بر کشیدند و جنگ در پیوست:
بیامد به قلب سپه پیلسم
دلی پر ز کین، چهره کرده دژم
چنین گفت با شاه توران سپاه
که ای پرخرد نامبردار شاه
گر ایدونکه از من نداری دریغ
یکی باره با جوشن و ترگ و تیغ
ابا رستم امروز جنگ آورم
همه نام او زیر ننگ آورم
بپیش تو آرم سر و رخش اوی
همان گرز و تیغ جهانبخش اوی
ازو شاد شد جان افراسیاب
سر نیزه بگذاشت از آفتاب
بدو گفت کای نامبردار شیر
همانا که پیلت نیارد بزیر
اگر پیلتن را بچنگ آوری
زمانه بر آساید از داوری
بتوران نباشد چو تو کس بجاه
بتخت و بمهر و بتیغ و کلاه
بگردون سپهر اندر آری سرم
سپارم بتو دختر و افسرم
از ایران و توران دو بهر آن تست
همان گوهر و گنج و شهر آن تست
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بیامد بر شاه پیروز بخت
بدو گفت کاین مرد برنای تیز
همی با تن خویش دارد ستیز
گر او با تهمتن نبرد آورد
سر خویشتن زیر گرد آورد
همی در گمان افتد از نام خویش
نبیند همی کام و فرجام خویش
بود زین سخن نیز با شاه ننگ
شکسته شود دل سپه را بجنگ
برادر تو دانی که کهتر بود
فزون تر براو مهر مهتر بود
بپیران چنین گفت پس پیلسم
کزین پهلوان دل ندارم دژم
اگر من کنم جنگ جنگی نهنگ
نیارم ببخت تو بر شاه ننگ
بپیش تو با نامور چار گرد
بپرخاش دیدی ز من دست برد
همانا کنون زورم افزون تر است
شکستن دل من نه اندر خور است
بر آید به دست من این کار کرد
بگرد در اختر بد مگرد
چو بشنید ازو این سخن شهریار
یکی اسپ شایستهء کارزار
بدو داد با تیغ و گرز گران
همان جوشن و ترگ و برگستوان
بیاراست آن جنگ را پیلسم
همی راند چون شیر با باد و دم
به ایرانیان گفت رستم کجاست
که گویند کو روز جنگ اژدهاست
بگویید تا پیشم آید بجنگ
که بر جنگ او کرده ام تیز چنگ
چو بشنید گفت این سخن بردمید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
بدو گفت رستم بیک ترک جنگ
همانا نسازد که آیدش ننگ
برآویختند آن دو جنگی بهم
دمان گیو گودرز با پیلسم
یکی نیزه زد گیو را کز نهیب
برون آمدش هر دو پاش از رکیب
فرامرز چون دید یار آمدش
همان یار جنگی بکار آمدش
بزد تیغ بر نیزهء پیلسم
از آن تیغ شد نیزهء او قلم
دگر باره زد بر سر ترگ اوی
شکسته شد آن تیغ پرخاشجوی
همی گشت با هردو یل پیلسم
بمیدان بکردار شیر دژم
چو رستم ز قلب سپه بنگرید
دو گرد دلیر گرانمایه دید
برآویخته با یکی شیرمرد
به ابر اندر آورده از باد گرد
بدل گفت رستم که جز پیلسم
ز ترکان ندارد کسی باد و دم
و دیگر که از پیر سرموبدان
ز اخترشناسان و از بخردان
ز اختر بد و نیک بشنوده بود
جهان را چپ و راست پیموده بود
که گر پیلسم از بد روزگار
گذر یابد و بیند آموزگار
نبرده چنو در جهان سربسر
به ایران و توران نبندد کمر
همانا که او را زمان آمده ست
که ایدر بجنگم دمان آمده ست
بلشکر چنین گفت کز جای خویش
میازید خود پیشتر پای خویش
شوم بر گرایم تن پیلسم
ببینم چه دارد پی و زور و دم
یکی نیزهء بارکش برگرفت
بیفشرد ران ترگ بر سرگرفت
گران شد رکیب و سبک شد عنان
بچشم اندرآورد رخشان سنان
همی گشت بر لب برآورده کف
همی تاخت از قلب تا پیش صف
چنین گفت کای نامور پیلسم
مرا خواستی تا بسوزی به دَم
ببینی کنون زخم جنگی نهنگ
کزآن پس نپیچی عنان سوی جنگ
بسوزد دلم بر جوانی تو
دریغا بر پهلوانی تو
بگفت و برانگیخت از جا نوند
درآمد بکین چون سپهر بلند
یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی
ز زین برگرفتش بکردار گوی
همی تاخت تا قلب توران سپاه
بینداختش خوار در قتلگاه
چنین گفت کاین را بدیبای زرد
بپیچید کز گرد شد لاجورد
عنان را بپیچید از آن رزمگاه
بیامد دمان تا بقلب سپاه
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم درگذشت از پزشک
دل لشکر شاه توران سپاه
شکسته شد و تیره شد رزمگاه
خروش آمد از لشکر هر دو روی
ده و دار گردان پرخاشجوی
خروشیدن کوس بر پشت پیل
ز هر سو همی رفت تا چند میل
زمین شد ز نعل ستوران ستوه
همی کوه دریا شد و دشت کوه...
همه سنگ مرجان شد و خاک خون
بسی سروران را سرآمد نگون...
(شاهنامه چ بروخیم ج3 ص695 تا 699).
پیلسوار.
[سَ] (ص مرکب) که بر پیل نشیند. بر پیل نشیننده. پیل نشین. که مَرْکب پیل دارد. || سوار بزرگ. (نزهة القلوب چ اروپا ص91). || سواری کلان جثه.
پیلسوار.
[سَ] (اِخ) نام موضعی به هشت فرسنگی باجروان و شش فرسنگی جوی نو. سر راه محمودآباد گاوباری به باجروان. (نزهة القلوب چ اروپا ج3 ص181). از نواحی اران و موغان و از اقلیم و پنجم. آن را امیری پیله سوار نام از امرای آل بویه ساخته بوده است و در زمان حمدالله مستوفی به قدر دیهی از آن مانده بود و آبش از رود باجروان و حاصلش غله بوده است. و نیز رجوع به ص99 و 102 و 120 و 136 تاریخ غازان خان شود.
پیلسواری.
[سَ] (حامص مرکب) عمل پیلسوار. بر پیل نشستن.
پیل شرم.
[شَ] (ص مرکب) کلان شرم (زن).
پیلغوش.
(اِ مرکب) گلی است از جنس سوسن که آنرا سوسن آسمانگون خوانند و بر کنار او نقطهء سیاه باشد و رخنهء کوچک. (صحاح الفرس). سوسن منقش، یعنی آنکه بر کنار نقطه های سیاه دارد. سوسن آزاد. (فرهنگ اسدی). سوسن آسمانگونی. گلی است چون سوسن آزاد آسمانگون و در کنارش رخنگکی بود و نقطه دارد. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). سوسن منقش بود یعنی گلی است از جنس سوسن که آنرا سوسن آسمانگون خوانند و بر کنار او نقطه های سیاه باشد مانند خال بر روی خوبان و رخنه های کوچک، آنرا پیلگوش نیز گویند. (اوبهی). جنسی است از سوسن که آنرا سوسن آزاد گویند و جنسی دیگر آسمان گون و آنچه منقش بود آنرا پیلغوش خوانند. (نسخه ای از لغت نامهء اسدی). لوف الصغیر. پیغلوش. پیلگوش. رجوع به پیلگوش شود :
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.
رودکی.
یاسمن لعل پوش سوسن گوهر فروش
بر زنخ پیلغوش زخمه زد و بشکلید.
کسائی.
همه کوه چون تخت گوهر فروش
ز سیسنبر و لاله و پیلغوش.اسدی.
|| گل نیلوفر را نیز گویند. (برهان). || چیزی هم هست که آنرا مانند بیل از مس و طلا و نقره و غیره سازند و آنرا خاک انداز نیز گویند. (برهان). چیزی باشد بترکیب بیلی پهن که دو پهلوی او را بلند کنند و یک پهلوی او را صاف و دسته ای بر او نهند و خاک و خاشاک در آن پر کنند و بیرون ریزند و آنرا خاک انداز گویند. (انجمن آرا).
پیل فام.
(ص مرکب) به رنگ پیل. پیل گون. دارای رنگی چون رنگ فیل. پیل رنگ.
پیل فکن.
[فِ کَ] (نف مرکب) که فیل افکند. که فیل را تواند برتافتن از نیرومندی. که با پیل برآید و او را پست کند از بس زورمندی و قدرت :
شیربچه گر بزخم مور اجل رفت
پیل فکن شیر مرغزار بماناد.خاقانی.
پیل قدم.
[قَ دَ] (ص مرکب) پیل گام. که چون فیل تواند گام برداشت. که چون فیل قدم بردارد. که مانند فیل براه رود :
برق جه، بادگذر، یوزدو و کوه قرار
شیردل، پیل قدم، گورتک، آهوپرواز.
منوچهری.
پیلقن.
[قَ] (ص) حیوان فربه شونده و هرچیز تناورشونده. (فرهنگ شعوری).
پیلک.
[لَ] (اِ مصغر) پیل خرد. بچهءپیل. || بیلک. نوعی تیر. رجوع به بیلک شود :
پیل بفکن که سیل ره کنده ست
پیلکیهای چرخ بین چنده ست.نظامی.
پیلکومایو.
[کُ یُ] (اِخ)(1) نهری در بولیویا و آن از سلسلهء جبال آند سرچشمه گیرد و نخست بسوی مشرق و سپس بطرف جنوب شرقی جاری شود و آنگاه بخاک آرژانتین درآید و پس از طی مسافتی قریب به 1400 گز به دو شعبه منشعب شود و به نهر پاراگوی ریزد. توابع عمده اش عبارت است از: سان جوان، کاشیمایو، پاسپایه و غیره. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pilcomayo.
پیل که.
[کِ] (اِخ) دهی کوچک از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد واقع در 45 هزارگزی جنوب باختری ایستگاه راه آهن سپید دشت و 12 هزارگزی باختر ایستگاه کشور، دارای 36 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
پیل گام.
(ص مرکب) پیل قدم. دارای قدمی چون فیل :
گورساق و شیرزهره، یوزتاز و غرم تک
پیل گام و کرگ سینه، رنگ تاز و گرگ پوی.
منوچهری.
ابرسیر و بادگرد و رعدبانگ و برق جِه
پیل گام و سیل برّ و شَخ نورد و راهجوی.
منوچهری.
پیلگرام.
(اِخ)(1) نام قصبه ای مرکز قضا در ایالت تابور از چکسلواکی، در 40 هزارگزی مشرق تابور. دارای آبهای معدنی و کارخانه های پارچهء پشمی و ریسبافی و چیت سازی و کاغذسازی. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pilgram.
پیلگرام.
(اِخ) نام قضائی است در چکسلواکی دارای 1183 گز مساحت. (قاموس الاعلام ترکی).
پیلگوش.
(اِ مرکب) پیلغوش. پیغلوش. سوسن منقش. فیلگوش. آذان الفیل. (منتهی الارب). نوعی سوسن که آن را آسمانگون گویند و بر کنار آن نقطه های سیاه بود مانند خالی که بر روی خوبان باشد و رخنه های کوچک دارد. رجوع به پیلغوش شود :
بر پیلگوش قطرهء باران نگاه کن
چون اشک چشم عاشق گریان غمزده
گویی که پر باز سفید است برگ آن
منقار باز لؤلؤ ناسفته برچده.کسائی.
می خور کِت باد نوش، بر سمن و پیلگوش
روزرش و رام و جوش، روز خور و ماه و باد.
منوچهری.
آمد بباغ نرگس چون عاشق دژم
وز عشق پیلگوش درآورده سر به هم.
منوچهری.
غنچه با چشم گاو چشم بناز
مرغ با گوش پیلگوش براز.نظامی.
شمال انگیخته هر سو خروشی
زده بر گاو چشمی پیلگوشی.نظامی.
باد از غبار اسب تو حسن بصر نهد
پنهان ز روح نامیه در چشم پیلگوش.
سیف اسفرنگی.
بی نورتر ز بخت خود از خشم پیلگوش
بی برگ تر ز فضل خود از شاخ نسترن.
سیف اسفرنگی.
جلیس او شوی آنگه که چشم و گوشت را
کزآن جمال و فعال حبیب دریابی
چو گاو چشم ز دیدار عیب سازی کور
چو پیلگوش ز گفتار خلق کر یابی.
سلمان (از شرفنامه).
|| گل نیلوفر. (برهان). || اسم فارسی لوف الکبیر. (تحفهء حکیم مؤمن). لوف الصغیر. نام دوائی که آنرا لوف گویند و بیخ آنرا بعربی اصل اللوف و بیونانی دیوباقونیطس خوانند. (برهان). نام داروئی است که عورات بسایند و در سر بمالند و عطاران در اخلاط خوشبویها ترکیب کنند، هندش نکه گویند. (شرفنامه). || (ص مرکب) که گوشی چون فیل دارد باعتقاد عوام. || (اِخ) قومی از یأجوج که گوش پهن دارند. (فرهنگ نظام) :
از آن پیلگوشان برآورد جوش
بهر گوشه ز ایشان سرافکند و گوش.اسدی.
پدید آمد از بیشه وز تیغ کوه
ازان پیل گوشان گروها گروه.اسدی.
|| (ص مرکب، اِ مرکب) خاک انداز. چیزی باشد بترکیب بیلی پهن که دو پهلوی آنرا بلند کنند و یک پهلو او را صاف و دسته ای بر او نهند و خاک و خاشاک در آن پر کنند و بیرون ریزند. (انجمن آرا) :
آفتابش پیلگوش خاکروب
آسمانش گنبد خرگاه باد.ابوالفرج رونی.
|| (اِ مرکب) نام حلوائی است. (شرفنامه).
پیلگوشک.
[شَ] (اِ مصغر مرکب) مصغر پیلگوش. || گل ریواس. نورالریباس. گل ریواج. (برهان). غدر. (مهذب الاسماء).
پیلگون.
(ص مرکب) برنگ فیل. || همانند فیل از گرانی و تناوری. چون پیل بجثه.
پیل گیر.
(نف مرکب) که پیل گیرد. فیل گیر. پیل گیرنده. مظفر بر فیل. که با پیل برآید و بفرمان آردش :
بکشتند فرجام کارش به تیر
یکی آهنی کوه بد پیل گیر.فردوسی.
پیلمار.
[لُ] (اِخ)(1) نام قضائی متشکل از قسمت جنوبی جزیرهء مدللی تابع سنجاق مدللی از ولایت جزائر بحر سفید. || نام قصبهء مرکز ناحیهء پیلمار واقع در ساحل جنوبی جزیره. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pilomare.
پیل مال.
(ن مف مرکب) مالیده به پیل. مالیده و پی سپرشده در زیر پای پیل. که پیل در زیر پای مالیده باشد. پایمال کردن کسی را به انداختن در پای پیل. (غیاث). کنایه از پی سپر کردن بقهر و غلبه. (انجمن آرا). کنایه از پی سپر کردن و پایمال نمودن. (برهان). کنایه از پامال کردن بقهر و غلبه و در هندوستان متعارف است که بعض گناهکاران را در زیر پای پیل پامال سازند و این سیاست مخصوص سلاطین همین دیار است و غیر اینها را سزاوار نیست بلکه کمال بی ادبی است. (آنندراج). || (ص مرکب) مال بسیار. (غیاث).
پیلمان.
(اِخ) فیلمان. شهری از گیلان و از آنجاست، رفیع الدین الجیلی الفیلمانی. رجوع به پیلمان شهر شود.
پیلمان شهر.
[شَ] (اِخ) نام ناحیتی است از آن آنسوی رودیان به گیلان. (حدود العالم).
پیلمایکن.
[کِ] (اِخ)(1) نام نهری در قسمت جنوبی شیلی میان ایالت والدیویا و لانکیهوئه و از توابع نهر دیوبوئنو و آن از دریاچهء کونستانچیا سرچشمه گیرد و بسوی مغرب روان شود، طول مجرایش 150 هزار گزست اما فقط بیست هزار گز آن قابل سیر سفائن میباشد.
(1) - Pilmaiquen.
پیلم برا.
[لَ بَ] (اِخ) دهی جزء دهستان پره سرطالشدولاب بخش رضوان ده شهرستان طوالش. واقع در 7 هزارگزی شمال رضوان ده. کنار شوسهء پهلوی به آستارا. جلگه، معتدل، مرطوب، دارای 223 تن سکنه. آب آن از رودخانهء دنیاچال. محصول آن برنج و غلات و لبنیات. شغل اهالی آن زراعت و راه آنجا اتومبیل روست و در حدود 8 باب دکان سر راه شوسه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
پیل محمود.
[لِ مَ مو] (اِخ) نام پیل ابرهه که بر او سوار شده بخانهء خدا بتاخت. نام پیلی که سلطان ابرهه بر آن سوار شد و برای هدم کعبه رفت. (آنندراج) :
با پشه ای آنچنان کند جود
کافزون کندش ز پیل محمود.نظامی.
پیل محمود.
[لِ مَ مو] (اِخ) پیلانی که سلطان محمود از فتح هندوستان بغزنین برده بود و همین شهرت دارد. (آنندراج):
زر پیلبار از تو مقصور نیست
که پیل تو چون پیل محمود نیست.نظامی.
پیل مرغ.
[مُ] (اِ مرکب)(1) مرغی که از بالای منقار او پوستی مانند خرطوم فیل آویخته است. (برهان). دجاجهء مصریه که از منقار او خرطومی آویخته و خرطوم و گردن او هر لحظه به رنگی نماید. (انجمن آرا). پیروج. بوقلمون. فیلمرغ. شوار. شوال. شوالک. (برهان). ابوبراقش. (برهان، ذیل شوالک). شوات. (برهان).
.
(فرانسوی)
(1) - Dinde
پیلمن.
[لِ مِ] (اِخ)(1) نام چند تن از پادشاهان خطهء قدیم پافلاگونیا که نام جدید آن قسطمونیا است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pylemene.
پیل منگله.
[لِ مَ گَ] (اِ مرکب) رجوع به منگلوس شود.
پیلن.
[لُ] (اِخ)(1) ژرمن. مجسمه ساز هنرمند فرانسوی در قرن 16 م. و از پیشقدمان سبک جدید مجسمه سازی فرانسه. (1515-1590 م.).
(1) - Pylone.
پیل نشین.
[نِ] (نف مرکب) که بر پیل نشیند. که پیل مرکب دارد. که برنشست وی فیل باشد :
ملک پیل دل پیلتن پیل نشین
بوسعیدبن ابوالقاسم بن ناصردین.منوچهری.
|| (اِ مرکب) جای نشستن فیل.
پیلنیتس.
(اِخ)(1) نام قریه ای از ساکس نزدیک دِرِسد، دارای 1000 تن سکنه.
(1) - Pillnitz.
پیلو.
(اِ) اراک. چوبی که بدان مسواک کنند و عربان اراک خوانند. (برهان). چوب دندان شوی. درختی است که بچوب آن مسواک کنند و آنرا اراک گویند. (منتهی الارب): عرمض، عرماض؛ درخت خرد کنار و پیلو. (منتهی الارب). || بار درخت اراک را نیز گفته اند. (برهان). خمط. جهاد. عقش جهاض؛ بارپیلو که سبز باشد یا عام است. عنابه؛ بارپیلو. بریر؛ نخستین برپیلو. کباث؛ بر درخت پیلو که نیک پخته باشد. غراب؛ خوشهء نخستین از برپیلو. (منتهی الارب).
پیلوا.
[لَ] (ص، اِ) داروفروش. (انجمن آرا) (شرفنامه). داروفروش و عطار. (برهان). پیلور.
پیلوار.
(ص مرکب) مانند فیل. فیل آسا. پیل سان. فیلوار :
چون بوم بام چشم به ابرو برد بخشم
وز کینه گشته پرهء بینیش پیلوار.سوزنی.
|| چون فیل از گرانی و عظم جثه. به اندازه و به قدر پیل. (فرهنگ نظام). به قدر جسد پیل. (انجمن آرا). به گونهء فیل از تناوری :
که او پهلوان جهان را ببست
تن پیلوارش به آهن بخست.دقیقی.
سرانجام ترکان بتیرش زنند
تن پیلوارش بخاک افکنند.دقیقی.
جهان بر جهاندار تاریک شد
تن پیلواریش باریک شد.دقیقی.
فرامرز را زنده بردار کرد
تن پیلوارش نگونسار کرد.فردوسی.
ز پای اندر آمد تن پیلوار
جدا کردش از تن سر اسفندیار.فردوسی.
سر فور هندی بخاک اندر است
تن پیلوارش بچاک اندر است.فردوسی.
نه خسروپرستی نه یزدان پرست
تن پیلوار سپهبد که خست.فردوسی.
تن پیلوارش چو این گفته شد
شد از تشنگی سست و آشفته شد.فردوسی.
کمربند کاکوی بگرفت خوار
ز زین برگرفت آن تن پیلوار.فردوسی.
تنش پیلوار و رخش چون بهار
پدر چون بدیدش بنالید زار.فردوسی.
سر تاجدار از تن پیلوار
بخنجر جدا کرد و برگشت کار.فردوسی.
تن پیلوارش به بر در گرفت
فراوان بر او آفرین برگرفت.فردوسی.
کنون چنبری گشت بالای سرو
تن پیلوارت بکر دار غرو.فردوسی.
کشد جوشن و خود و کوپال من
تن پیلوار و بر و یال من.فردوسی.
ز بهر نام اگر شاه زاولی محمود
به پیلوار بشاعر همی شیانی داد
کنون کجاست بیا گو بجود شاه نگر
که جود او بصله گنج شایگانی داد.
امیر معزی.
عبور آن دهد کو بود مورخوار
دهد پیل را طعمهء پیلوار.نظامی.
|| مقدار بار یک فیل. مقداری که بر پیلی بار توان کرد. مقدار حمل یک فیل. پیلبار :
به یک بار چندان که یک پیلوار
همانا بسنگ رطل بد هزار.اسدی.
طعم خاک وقدر آتش جوی، کآب و باد را ست
گرت رنگ و بوی بخشد پیلور صد پیلوار.
سنائی.
عنصری از خسرو غازی شه زابل بشعر
پیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و ستام.
سوزنی.
زر پیلوار(1) از تو مقصود نیست
که پیل تو چون پیل محمود نیست.نظامی.
|| بسیار بسیار. (برهان).
(1) - ن ل: پیلبار.
پیلوارافکن.
[لَ وارْ اَ کَ] (نف مرکب، اِ مرکب) منجنیق: پلکن؛ منجنیق باشد یعنی پیلوارافکن. (لغت نامهء اسدی).
پیلوان.
[لْ] (ص مرکب، اِ مرکب) رجوع به پیلبان شود.
پیلوایه.
[لْ یَ / یِ] (اِ مرکب) مرغکی است که آنرا پرستوک خوانند. (برهان). پرستو.
پیلور.
[لَ وَ] (ص مرکب، اِ مرکب) پیله ور. عطار. خرده فروش. داروفروش. کسی که دارو و سوزن و نخ و مهره به خانه ها برد و فروشد. صیدلانی. صیدنانی. (تفلیسی) (صراح) (السامی). رجوع به پیله ور شود: صندلانی؛ مرد پیلور. (منتهی الارب) :
در ته پیلهء فلک پیلور زمانه را
نیست به بخت خصم تو، داروی درد مدبری.
خاقانی.
پی لورن.
[پُ لُ رِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش تارن از ولایت کاستر بفرانسه. دارای 3506 تن سکنه.
(1) - Puylaurens.
پیلوریاهه.
[وُ هَ] (اِخ)(1) شاپکینه(2). نام نهری به روسیه در ایالت ارخانگل و از جملهء انهاری است که از طرف راست برود پچوره میریزند. از دریاچهء پیلودرده که یکی از دریاچه های متعدد نزدیک بسواحل بحر منجمد شمالی است، سرچشمه گیرد و بسوی مغرب و جنوب غربی جاری گردد و طول آن 160 هزار گز باشد و از وسط دشتهای پست گذرد.
(1) - Pilvor - yaha.
(2) - Chapkina.
پیلوس.
[لُسْ] (اِخ)(1) نام سه قصبه در پلوپونس یعنی شبه جزیرهء موره از یونان قدیم، یکی درالیده و دیگری در تری فیلیا و سومی در مسینیا و کنار دریا واقع شده است و گویند این اخیر کرسی نسطور بوده است و بگفتهء استرابون دومین. و آن در محل قصبهء ناوارین قرار داشته. (رجوع به قاموس الاعلام ترکی و نیز ایران باستان ج1 ص767 شود).
(1) - Pylos.
پیلوسه.
[سِ] (اِخ) تلفظ چینی اسم پیروز پسر یزدگرد سوم. (رجوع به مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ص13 و احوال و اشعار رودکی ج1 ص197 شود).
پی لوک.
[پُ لِ وِ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش لت از ولایت کائورس نزدیک لت بفرانسه. دارای راه آهن و 1745 تن سکنه.
(1) - Puy l'eveque.
پیلوم.
[لُمْ] (اِ)(1) نام ژوبین گران وزن رومیان.
(1) - Pilum.
پیلون.
[لَ وَ] (اِ) نوعی از حریر لطیف که از آن اقمشهء نفیس کنند. (شعوری ج1 ص261).
پیلوه.
[وَ] (اِخ)(1) نهری بجانب شمال شرقی روسیه و آن از کوه اووالی واقع در حدود ایالت دولکدا سرچشمه گیرد و در خطهء پرم، بسوی جنوب غربی جاری شود و پس از طی مسافتی در حدود 100 هزار گز بنهر کامه که از رودخانه های تابع ولگا میباشد ریزد. قسمت اعظم از مجرای آن برای سیر «صال»، یعنی تیرهای به هم بسته صلاحیت دارد و مجرایش به التمام برای سیر سفائن مناسب است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pilva.
پیله.
[لَ / لِ] (اِ)(1) محفظهء ابریشمین کرم ابریشم. ماده ای که کرم ابریشم از لعاب دهن دور خود می تند و در ساخت ابریشم بکار می آید. (فرهنگ نظام). بادامه. آن بادامچه بود که ابریشم ازاو گیرند. (لغت نامهء اسدی). اصل ابریشم و غوزهء ابریشم که کرم تنیده باشد. (برهان). غوزهء ابریشم و کج. صلجه. شرنق. شرنقه. اصل ابریشم. (صحاح الفرس). فیلق. (دهار). فیله. پله. بیله. کناغ. نوغان. ابریشمی که کرم آنرا برگرد خود مثل بادام بتند. بیضهء ابریشم که کرم تننده در آن جای گیرد. (غیاث) :
به همه شهر بود ازاو آذین
در بریشم چو کرم پیله زمین.عنصری.
تا پیل چو یک فریشم پیله
اندر نشود بچشمهء سوزن
شاها تو بزیر فر یزدان [ مان ]
بدخواه تو زیردست آهرمن.عسجدی.
همچو کرم سرکه که ناگه ز شیرین انگبین
بیخرد، چون کرم پیله، جان خود سازد هدر.
ناصرخسرو.
کرم پیله همی بخود بتند
که همی بند گرددش چپ و راست.
مسعودسعد.
خرمن خود را به دست خویشتن سوزیم ما
کرم پیله هم بدست خویشتن دوزد کفن.
سنائی.
کنون قرارگهش در دهان ما را نیست
که کرم پیله نماید ورا عصای کلیم.سوزنی.
خصمش ز کم بقائی ماند بکرم پیله
کو را ز کردهء خود زندان تازه بینی.خاقانی.
آنچه حق آموخت کرم پیله را
هیچ پیلی داند آنگون حیله را.مولوی.
جامهء کعبه را که می بوسند
او نه از کرم پیله نامی شد.سعدی.
چو پروانه آتش بخود درزنند
نه چون کرم پیله بخود برتنند.سعدی.
وجود جاهل اگر در نخ نسیج بود
چو کرم مرده شمر کو درون پیله در است.
کاتبی.
دمقاص؛ ریسمان پیله. دمقص؛ ابریشم یا ریسمان پیله که نوعی از ابریشم ردی است یا دیبا یا کتان. (منتهی الارب). || کرمی باشد که ازاو ابریشم حاصل شود. (غیاث). کرم ابریشم. (برهان). دودالقز به کرم تنندهء ابریشم. (غیاث)(2) : و هوشنگ... انگبین از زنبور و ابریشم از پیله بیرون آورد. (نوروزنامه).
آن غنچه های نستر بادامهای قز شد
زرّ قراضه در وی چون تخم پیله مضمر.
خاقانی.
عیسی لبی و مرده دلم در برابرت
چون تخم پیله زنده شوم باز بر درت.
خاقانی.
تخم پیله است آن به دیباجی سپار
زعفران است آن به حلوائی فرست.خاقانی.
چو پیلان راز خود با کس نگفتم
چو پیله در گلیم خویش خفتم.نظامی.
چو پیله ز برگ کسان خورد گاز
همه تن شد انگشت و قی کرد باز.نظامی.
گروهی که بر پیل کردند زور
فتادند چون پیله در پای مور.نظامی.
پیله که بریشمین کلاه است
از یاری همدمان راه است.نظامی.
گر چو پیله چشم برهم میزنی
در سفینه خفته ای ره میکنی.مولوی.
گر بدانستی که خواهد مرد خود اندر میانش
جامه چندین کی تنیدی پیله گرد خویشتن.
سعدی.
عاشقی بر خویشتن چون پیله گرد خویشتن
گر نه بر خود عاشقی جانباز چون پروانه باش.
سعدی.
پیله که از برگ گیا کرد نوش
برهنه ای بینی آفاق پوش.
امیرخسرو دهلوی.
|| خریطه. (جهانگیری). توبره. مطلق خریطه. (برهان). کیسه و خریطه ای که در آن اشیاء مختلفه برای فروش ریزند و بدوش کشند و گردانند و دورگرداننده را پیله ور گویند. (فرهنگ نظام) :
در ته پیلهء فلک پیله ور زمانه را
نیست ببخت خصم تو داروی درد مدبری.
خاقانی.
|| بوی دان. عطردان. || چشم و پلک چشم را نیز بطریق تشبیه میگویند. (برهان). پلک چشم. (جهانگیری) (غیاث). جفن :
گرچه پیلهء چشم برهم میزنی(3)
در سفینه خفته ای ره میکنی.مولوی.
|| ورم پلک چشم. || هر گره عموماً و گرهی که در میان دمل به هم رسد و تا آنرا برنیاورند دمل نیک نشود خصوصاً. (برهان). || چرک و ریمی که از میان زخم برآید و روان شود. (برهان). || آماس بن دندان(4). چرک گردآمده در بن دندان بیمار. گردآمدگی ریم در بن دندان دردگن. ورم بن دندان: دندانم پیله کرده است، ورم کرده است. || قبهء خشخاش و مانند آن. (فرهنگ نظام). || دارو. (جهانگیری). || پیکانی سرپهن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). بیله. پیکان تیر. (برهان) :
چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی
بطوسی پیل بگذاری به آماج اندرون پیله.
فرخی.
رجوع به بیله شود. || صحرا و زمین خشک وسیع که در میان دو آب واقع شده باشد یعنی که از دو طرف آن زمین دو رودخانه میرفته باشد یا یک رودخانه دو شاخ شود و آن زمین در میان درآید. (برهان).
|| (بمعنی بزرگ) نامی از نامهای نزد گیلانیان و مازندرانیان: پیله آقا.
|| کینه و عداوت. || آزار و تعرض توأم بالجاج.
-بدپیله.؛ کسی که بر هر کار پای می فشرد.
- پشم و پیلهء کسی ریختن؛ ناتوان شدن او. قدرت و سیطره و هیمنهء او رفتن.
- پیله اش گرفتن؛ پیله کردن. رجوع به پیله کردن شود.
- پیلهء فلک؛ صحرای فلک.
- شیله پیله؛ در ترکیب از اتباع شیله بمعنی نیرنگ و نادرستی است. (از فرهنگ نظام).
- کهنه پیله؛ مجموعه ای از تکه های پارچهء نو و کهنه که درپی کردن را بکار آید. (از فرهنگ نظام).
.
(فرانسوی)
(1) - Cocon de soie
(2) - Cocon. (3) - نسخه: گرچه پلک.... نسخه ای دیگر: گرچو پیله. و در صورت اخیر بمعنی کرم ابریشم است و ذیل این معنی نیز بعنوان شاهد نقل شده است.
(4) - Parulis.
پیله.
[لَ / لِ] (اِخ) دهی از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج واقع در 8 هزارگزی شمال خاوری دژ شاهپور و 5 هزارگزی شمال راه سنندج. کوهستان، سردسیر. دارای80 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری و راه آنجا مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
پیله.
[لَ / لِ] (اِ) البیهن. (نشوءاللغه ص94). نسترن.
پیله بازار.
[لَ] (اِخ) نام محلی در 8 هزارگزی رشت. پیره بازار. پیربازار. رجوع به پیربازار در همین لغت نامه شود.
پیله بستن.
[لَ / لِ بَ تَ] (مص مرکب)غوزه کردن. قبه کردن خشخاش: افیون از این شهر (اسیوط) خیزد وآن خشخاش است که تخم او سیاه باشد. چون بلند شود و پیله بندد او را بشکنند. (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص79).
پیله بندی.
[لَ / لِ بَ] (حامص مرکب)عمل تنیدن کرم ابریشم پیله را. || بسته بندی بادامه های ابریشم.
پیله جا.
[لَ / لِ] (اِخ) دهی جزء دهستان املش بخش رودسر شهرستان لاهیجان. واقع در 14 هزارگزی جنوب رودسر و پنجهزارگزی جنوب خاور املش. کوهستانی و معتدل و دارای 50 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا لبنیات و پشم و پوست. شغل اهالی گله داری و شال بافی و راه آنجا مالروست. تابستان عموم سکنه برای تعلیف احشام به ییلاق سمام میروند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
پیله خاص.
[لَ / لِ] (اِخ) نام محلی کنار جادهء زنجان و میانج میان سردهات و تازه کند. در 384400 گزی تهران.
پیله خیم.
[لَ / لِ] (ص مرکب) چرک و قی چشم که روان باشد.
پیله داربن.
[لَ / لِ بُ] (اِخ) دهی جزء بخش مرکزی شهرستان رشت. واقع در 6 هزارگزی شمال رشت. جلگه، معتدل، مرطوب، دارای 318 تن سکنه. آب آن از رودخانهء صیقلان. محصول آنجا برنج و صیفی کاری ابریشم و چای. شغل اهالی آن زراعت. و راه آنجا مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2). || موضعی به دوهزار مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص107).
پیله دوزی.
[لَ / لِ] (حامص مرکب)دوختن بادامه های ابریشم بدونیمه شده بر پارچهء مخملی، زیبائی و نگار را. || دوختن قطعاتی از بادامچهء پیله میان نقوش و تصاویر بر قطعه مخملی، زیبائی را.
پیله رود.
[لَ] (اِخ) دهی از بخش نمین شهرستان اردبیل واقع در 27 هزارگزی شمال اردبیل و 24 هزارگزی شوسهء خیاو به اردبیل. کوهستانی، معتدل، دارای 2447 تن سکنه. آب آنجا از چشمه و پیله رود. محصول آن غلات و حبوبات و میوه جات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری، راه آنجا ماشین رو است و مرزبانی درجه 2 دارد. این آبادی از 13 آبادی کوچک پهلوی هم تشکیل می یابد که اسامی قراء آن بشرح زیر میباشد: فتح مقصود، نظرعلی کندی، هشند، جوش آباد، سنجد محله، پیرراه، آقایارلو، یوز باشی محله، پیر جوار، قلعه، قاضی کندی، کوده لر، صلاح قشلاقی، ولی آباد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
پیله سوار.
[لَ سَ] (اِخ) پیلسوار. امیری از امرای آل بویه و معنی نام او سوار بزرگ باشد. و او بانی پیلسوار، دهی بحدود مغان آذربایجان است. (نزهة القلوب چ اروپا مقالهء سوم ص90 و 91). رجوع به پیلسوار شود.
پیله سهران.
[لَ سُ] (اِخ) دهی جزء دهستان گورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل. واقع در 28 هزارگزی جنوب باختری اردبیل و 26 هزارگزی شوسهء اردبیل به خلخال. کوهستانی، معتدل، دارای 77 تن سکنه. آب آنجا از چشمه، محصول آنجا حبوبات و غلات، شغل اهالی آن زراعت و گله داری است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
پیله کا.
[لَ / لِ] (اِ) ظرفی میان دوشِن و دِنقِر برای دوشیدن شیر (در مازندران).
پیله کان.
[لَ / لِ] (اِخ) دهی از دهستان درجزین بخش رزن [ رَ زَ ] شهرستان همدان واقع در 18 هزارگزی جنوب خاوری قصبهء رزن و 2 هزارگزی جنوب راه اتومبیل رو رزن به همدان. کوهستان، سردسیر، دارای 60 تن سکنه. آب آنجا از رودخانه، محصول آنجا غلات و حبوبات و صیفی و لبنیات. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالی بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
پیله کردن.
[لَ / لِ کَ دَ] (مص مرکب) (... دندان)؛ گوشت بن آن آماس کردن. گرد آمدن ریم در بن دندان دردگن و بر اثر درد ظاهر شدن. || (... کرم ابریشم)؛ بادامه تنیدن کرم ابریشم از لعاب دهان به دور خویش. || (... چشم)؛ جوش کوچک در پلک برآمدن.
- پیله کردن بکسی؛ او رابسماجت رنج دادن. دراز واکاویدن با وی. اذیت کردن با ابرام کسی را. بکاری بیهوده نسبت بکسی دوام ورزیدن چون مستان. او را با تکرار گفتاری یا عملی بستوه آوردن. با سماجت کسی را با دست یا زبان ایذاء کردن یا توجه کردن بوی بیش از اندازه چنانکه مستان در بعضی اوقات: چرا مثل مستها بمن پیله میکنی.
پیله کوب.
[لَ / لِ] (ن مف مرکب)نیم کوب. نیم کوفته. کبیده. بلغور. رجوع به پله کو شود.
پیله کو کردن.
[لَ / لِ کو کَ دَ] (مص مرکب) نیم کوب کردن. پله کو کردن. نیم کوفته کردن. بلغور کردن.
پیله گلین.
[لَ گَ] (اِخ) دهی جزء دهستان گورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع در 30 هزارگزی جنوب خاوری اردبیل و 15 هزارگزی شوسهء خلخال به اردبیل، کوهستانی، معتدل. دارای 182 تن سکنه. آب آنجا از چشمه. محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
پیله مرام.
[لَ مَ] (اِخ) نام محلی کنار راه رشت به پیله بازار در چهارهزارگزی رشت.
پیله وا.
[لَ / لِ] (ص مرکب، اِ مرکب) پیلوا. پیله ور. (فرهنگ ضیاء).
پیل هوائی.
[لِ هَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از ابر باشد که عربان سحاب گویند. (برهان). پیل معلق درهوا.
پیله ور.
[لَ / لِ وَ] (ص مرکب، اِ مرکب)(1)پیلور. شخصی که دارو و اجناس عطاری و سوزن و ابریشم و مهره و امثال آن بخانه ها گرداند و فروشد. (برهان). دارو فروش. (آنندراج). صیدنانی. (تفلیسی) (مهذب الاسماء). خرده فروش. دوره گرد در ده ها. پلژی فروش. عطار. عقاقیری. چرخچی. کسی که اسباب مختلف در کیسه یا بسته ریزد و برای فروش دوره گرداند و عموماً به ده ها برد. (فرهنگ نظام). چرچی. تاجر دوره گرد. صندلانی. دست فروش. پلژه فروش. (مهذب الاسماء). در محاوره کسی که مس و سفیداب و دیگر آرایش زنان در کوچه ها فروشد. (از آنندراج) :
در ته پیلهء فلک پیله ور زمانه را
نیست به بخت خصم تو داروی درد مدبری.
خاقانی.
چو در بسته باشد چه داند کسی
که جوهرفروش است یا پیله ور.سعدی.
این مسئله از هم طلبان معرکه گیرند
این خرقهء پشمینه کشان پیله ورانند.
مخلص کاشی (از آنندراج).
فلاورة، پیله وران. || طبیب. (آنندراج).
(1) - Porteballe. Marchand de petits articles de toilet etc..., Colporteur
.
(فرانسوی)
پیله وران.
[لَ / لِ وَ] (ص مرکب، اِ مرکب)جِ پیله ور. قلاورة.
پیله وران.
[لَ وَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان براآن بخش حومهء شهرستان اصفهان، واقع در 32 هزارگزی جنوب خاوری اصفهان و 3 هزارگزی راه براآن به کرارج. جلگه. معتدل. دارای 63 تن سکنه. آب آن از زاینده رود، محصول آنجا غلات. شغل اهالی آن زراعت، راه آن فرعی است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج10).
پیلی.
(ص نسبی) منسوب به پیل. چون پیل به قامت و جثه. || برنگ پیل. فیلی.
پیلیبهیت.
(اِخ)(1) شهری در ایالت وحیلکند از شمال غربی هندوستان در 50 هزارگزی شمال شرقی بارینلی. حافظ رحمت خان جامعی بزرگ در این مکان تأسیس کرده است، یک حمام و دو چهار سوق و تجارتی بسیار رایج دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Plilibhit.
پیلیبهیت.
(اِخ)(1) نام سنجاقی در شمال غربی هندوستان دارای 3552 هزار گز مربع مساحت. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Plilibhit.
پیلیس.
(اِخ)(1) نام کوهی منفرد در اواسط مجارستان در ساحل راست رود دانوب و مرتفعترین قلهء آن 755 گز بلندی دارد و در 23 هزارگزی شمال غربی بوداپست واقع گشته است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pilis.
پیلیس.
(اِخ)(1) نام ایالت مستقلی در مجارستان در جوار کوه پیلیس. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pilis.
پیلیسیاروی.
[پِیِ وی] (اِخ)(1) نام دریاچه ای در ایالت کوئوپیو از فنلاند، دارای 105 هزار گز طول و 206 هزار گز عرض و 1093 هزار گز مربع مساحت. و آن 93 گز مرتفعتر از سطح دریاست و چند جزیره در وسط آن دیده میشود. دهکده ای بنام پیلیس در ساحل شرقی آن است که نام خود را بدریاچه داده است. مازاد آب این دریاچه بوسیلهء نهر پیلیسیوکی که از جانب جنوب شرقی سر درمی آورد، بدریاچهء پیهاسلکه میریزد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pielisjarvi.
پیلیکه.
[کَ] (اِخ)(1) پیلیتزه(2). نام نهری به لهستان و ازجملهء انهاری است که از طرف چپ بنهر ویستوله میریزد و آن در ایالت کیلتزه نزدیک قصبه ای موسوم بهمین نام سرچشمه گیرد و بطرف شمال شرقی جاری گردد و 240 هزار گز از مجرای آن صلاحیت سیر سفاین دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pilica.
(2) - Pilitza.
پیلیکه.
[کَ] (اِخ)(1) نام شهرکی است در قضای اولکوز از ایالت کیلتزه در 63 هزارگزی شمال شرقی اولکوز. دارای دباغ خانه ها، و دستگاههای کرباس بافی و تجارت بسیار رایج. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pilica.
پیلیله.
[لی لَ] (اِخ)(1) نام قصبهء کوچکی در جزیرهء لوسان که بزرگترین جزیره است از مجمع الجزائر (گنگبار) فیلیپین واقع در 40 هزارگزی جنوب شرقی مانیله. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pilila.
پیم.
[پَ یَ] (اِ) مخفف پیام. (آنندراج).
-پیمبر؛ رجوع به همین کلمه در جای خود شود.
پیم.
(اِخ)(1) نام یکی از رودهای ایالت توبولسک از سیبری و آن از طرف راست برودخانهء اوبی میریزد و در حدود 70 درجه از طول شرقی بجانب جنوب جاری میشود. طول مجرای آن به 270 هزار گز میرسد و پیچ و خم بسیار دارد و سدهای ریگی وافر در بسترش یافت میشود. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pim.
پیما.
(اِخ)(1) یکی از اقوام اصیل آمریکای شمالی که در زوایای شمال غربی بکسیک و در جمهوری آریزونا از جماهیر متفقه جای دارند. مردمانی قوی هیکل و تندرست و دارای تناسب اعضاء کاملند و مقیم در ده باشند و بزراعت اشتغال دارند و ببافتن پاره ای از منسوجات پنبه ای و سبد و زنبیل و ساختن اثاثهء کوچک آشنائی دارند در سوابق ایام مذهب پروتستانی را پذیرفته و راه و رسم زندگی با اروپائیان را آموخته اند ولی در تحت تأثیر این متمدنان مردانشان بدزدی و زنانشان بفحشاء مایل گشته اند. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pima.
پیما.
(اِخ)(1) نام ایالتی است در جمهوری آریزونا از جماهیر متفقهء آمریکا. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - pima
پیما.
[پَ / پِ] (فعل امر) امر از پیمودن. (آنندراج). || (نف مرخم) مخفف پیماینده. که پیماید. پیماینده و بدین معنی مرکب استعمال کنند. (آنندراج). || پیدا کنندهء اندازهء هرچیز. اندازه گیرندهء اشیاء. کیال. || راه رونده. طی کننده.
- آسمان پیما؛ هواپیما، طیاره(1).
- آلپ پیما؛ بر رونده بر کوهستان آلپ.
- بادپیما؛ بیهوده کار :
ببوی زلف تو با باد عیشها دارم
اگر چه عیب کنندم که بادپیمائی است.
سعدی.
- باده پیما؛ شرابخوار. قدح پیما.
- بادیه پیما؛ بیابان نورد. (از آنندراج).
- بحر پیما؛ کشتی. جهاز.
-جهان پیما، که گرد عالم برآید.؛ که گیتی نوردد:
اندرین شهر از کمند زلف اوست
بند بر پای جهان پیمای من.سعدی.
دوستان عیب کنندم که نبودی هشیار
تا فرورفت بگل پای جهان پیمایت.سعدی.
- راه پیما؛ براه رونده. طی کنندهء طریق.
- زمین پیما؛ مساح.
- سخن پیما؛ سخن شناس. (آنندراج).
- شب پیما؛ راه رونده بشب:
صبحدم چون کله بندد آه دودآسای من
چو شفق در خون نشیند چشم شب پیمای من.
خاقانی.
- قدح پیما؛ شرابخوار. باده خوار.
- کوه پیما؛ بکوه بر رونده. بر کوه برآینده.
- هواپیما؛ آسمان پیما. طیاره(2).
و رجوع به پیمای شود.
(1) - Avion.
(2) - Avion.
پیمائی.
[پَ / پِ] (حامص) عمل پیماینده. اما کلمه همه جا بصورت ترکیب بکار رود چون: آسمان پیمائی، بحر پیمائی، بادپیمائی، قدح پیمائی و جز آن. رجوع به پیما و رجوع به پیمودن و پیمائیدن شود.
پیمائیدن.
[پَ / پِ دَ] (مص) پیمودن. پیماییدن :
همی خواهم ای داور کردگار
که چندان امان یابم از روزگار
که از تخم ایرج یکی نامور
ببینم ابر کینه بسته کمر...
چو دیدم چنین زآن سپس شایدم
کجا خاک بالا بپیمایدم.
فردوسی (شاهنامهء بروخیم ج1 ص93).
پی ماچان.
[پَ / پِ] (اِ مرکب)پای ماچان. صف نعال. کفش کن :
به پی ماچان غرامت بسپریمن
غرت یک وی روشتی از اما دی.
حافظ (بلهجهء شیرازی).
ترجمه: بپای ماچان غرامت خواهیم سپردن
اگر تو یک گناه یا بیراهی از ما دیدی(1).
(1) - رجوع به حاشیهء ص 305 دیوان حافظ چ قزوینی شود.
پیمان.
[پَ / پِ] (اِ) از پهلوی پَتْمان و اوستائی پَتی مانَ بمعنی پیمودن و اندازه گرفتن(1). (حاشیهء برهان قاطع چ معین). عهد. (منتهی الارب) (برهان). قرارداد و معاهده و عهد. (فرهنگ نظام). ال [ اِ ل ل ]؛ حلف. میثاق. (تفلیسی) (دهار). شریطه. (لغت ابوالفضل بیهقی). شرط. (مجمل اللغه). بیعة. خفارة. خفره. (منتهی الارب). عهد که در عرف آنرا قول و قرار گویند. (غیاث). سوگند. ذمه. (دستور اللغه). عقد. (منتهی الارب). وثاق. سوگند و سر گفتار ایستادن. موثق. (مهذب الاسماء). الزام. زینهار. حَلس. حِلس. ایلاف. بند. فیمان. رِباب. رِبابة. ودیع. وصر. (منتهی الارب). صاحب آنندراج آرد: پیمان در اصل قرار کردن و عهد بستن است بر امری و در عرف عبارت از دست بر دست دادن برای یاد داشتن انعقاد امری که بین الطرفین مقرر شود :
ترا رفت باید بفرمان من
نباید گذشتن ز پیمان من.فردوسی.
بپیوستگی بر گوا ساختند
چو زین شرط و پیمان بپرداختند.فردوسی.
زمین هفت کشور بفرمان تست
دد و دام و مردم بپیمان تست.فردوسی.
ز پیمان نگردند ایرانیان
ازین در کنون نیست بیم زیان.فردوسی.
کسی کوز پیمان من بگذرد
بپیچد ز آیین و راه خرد.فردوسی.
ز پیمان بگردند و از راستی
گرامی شود کژی و کاستی.فردوسی.
بدو گفت پیمانت خواهم نخست
پس آنگه سخن بر گشایم درست.فردوسی.
نخستین به پیمان مرا شاد کن
ز سوگند شاهان یکی یاد کن.فردوسی.
بپیچد کسی سر ز فرمان او
نیارد گذشتن ز پیمان او.فردوسی.
پر از عهد و پیمان و سوگندها
ز هر گونه ای لابه و پندها.فردوسی.
به پیمان سپارم سپاهی ترا
نمایم سوی داد راهی ترا.فردوسی.
شتردار باید که هم زین شمار
به پیمان کند رای قنوج بار.فردوسی.
سیاوش اگر سر ز فرمان من
بپیچد نیاید بپیمان من.فردوسی.
بماند ز پیوند پیمان ما
ز یزدان چنین است فرمان ما.فردوسی.
چو خاقان برد راه و فرمان من
خرد را نپیچد ز پیمان من.فردوسی.
مپیچید سرها ز فرمان اوی
مگیرید دوری ز پیمان اوی.فردوسی.
جهان سربسر پیش فرمان تست
به هر کشوری باژ و پیمان تست.فردوسی.
بزرگی و خردی به پیمان اوست
همه بودنی زیر فرمان اوست.فردوسی.
که او سر نیارد به پیمان تو
نه هرگز درآید بفرمان تو.فردوسی.
نیایم برون من ز فرمان تو
نگارم ابر دیده پیمان تو.فردوسی.
برادرم رستم ز فرمان اوی
شکستست هم دل ز پیمان اوی.فردوسی.
به پیمان جدا کرد ازو حنجرا
بچربی کشیدش ببند اندرا.فردوسی.
چو آن نامه برخواند خاقان چین
ز پیمان بخندید و از به گزین.فردوسی.
به پیمان که خواند براو آفرین
بکوشد که آباد داد زمین.فردوسی.
به پیمان که کاوس کی با سران
بر رستم آرد زهاماوران.فردوسی.
به پیمان سپارم سپاهی ترا
نمایم سوی داد راهی ترا.فردوسی.
به پیمان که از شهر هاماوران
سپهبد دهد باژو ساوگران.فردوسی.
ز شاهی مرا نام تاجست و تخت
ترا مهر و پیمان و فرمان و بخت.فردوسی.
بپیمان که چیزی نخواهی ز من
ندارم بمرگ آبچین و کفن.فردوسی.
بفرمای فرمان که فرمان تراست
همه بندگانیم و پیمان تراست.فردوسی.
که گیتی سراسر بفرمان تست
سر سرکشان زیر پیمان تست.فردوسی.
بدو گفت اگر بگذری زین سخن
بتابی ز سوگند و پیمان من.فردوسی.
بخشکی و بر آب فرمان تراست
همه بندگانیم و پیمان تراست.فردوسی.
همه ترک و چین زیر فرمان تو
رسیده بهر جای پیمان تو.فردوسی.
نپیچند کس سر ز فرمان او
نیارد گذشتن ز پیمان او.فردوسی.
شهان گفتهء خود بجای آورند
ز عهد و ز پیمان خود نگذرند.
به پیمان که از هر دو رویه سپاه
بیاری نیاید کسی کینه خواه.فردوسی.
همی محضر ما بپیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمان تو.فردوسی.
که فرمان داراست فرمان تو
نپیچد کسی سر ز پیمان تو.فردوسی.
بسوگند پیمانت خواهم یکی
کز آن نگذری جاودان اندکی.فردوسی.
به پیمانی که چون یک مه برآید
ترا این روز بدخوئی سرآید.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
پیمانی است که به هر یک از بنده های خدا بسته شده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص317). به آن طریق که باز گردم از راهی که به آن راه میرود کسی که زبون نمیگیرد امانت را و باز نمی دارد او را هیچ چیز از پیمانهای بسته... ایمان نیاورده ام بقرآن بزرگ. (تاریخ بیهقی ص318).
بگفت این و آن خط و پیمان بداد
ببوسید و پیش سپهبد نهاد.اسدی.
چه رفتن ز پیمان چه گشتن ز دین
که این هر دو به ز آسمان و زمین.اسدی.
ز سوگند و پیمان نگر نگذری
گه داوری راه کژ نسپری.اسدی.
چنان بود پیمانش با ماهروی
که جفت آن گزیند که بپسندد اوی.اسدی.
نگر که تان نکند غره عهد و پیمانش
که او وفا نکند هیچ عهد و پیمان را.
ناصرخسرو.
چنین بوده ست پیمان پیمبر
در آن معدن که منبر کرد پالان.ناصرخسرو.
جهانا عهد با من کی چنین بستی
نیاری یاد از آن پیمان که کردستی.
ناصرخسرو.
پس از خطبهء غدیر خم شنیدی
علی او را ولی باشد بپیمان.ناصرخسرو.
چرا چون مرد را ناگه پلنگ او را کند خسته
ز موشش می نگه دارند این پیمان که بردارد.
ناصرخسرو.
گر بترسی همی از آتش دوزخ بگریز
سوی پیمانش که پیمانش از آتش سپر است.
ناصرخسرو.
دولت و پیروزی و فتح و ظفر هر ساعتی
با تو سازند ای ملک میثاق و پیمان دگر.
سوزنی.
رفت زی کعبه که آرد کعبه را زی تو شفیع
تاش بپذیری که او هم با تو پیمان تازه کرد.
خاقانی.
جان بخش ابوالمظفر شاه اخستان که هر دم
با عهد او بقا را پیمان تازه بینی.خاقانی.
دلا با عشق پیمان تازه گردان
برات عشق بر جان تازه گردان.خاقانی.
جانها در آرزوی تو می بگسلد ز هم
چون گویمت که بستهء پیمان کیستی.
خاقانی.
پیمان مهر بسته هم در زمان شکسته
پیوند وصل داده هم بر اثر بریده.خاقانی.
ز اهل جهان کس نماند بلکه جهان بس نماند
پای خرد درگذار از سر پیمان او.خاقانی.
شرطی کز اول داشتی با عشق خوبان تازه کن
با یوسفان گرگ آشتی پیش آر و پیمان تازه کن.
خاقانی.
بشهزاده بسپرد فرزند را
بپیمان در افزود سوگند را.نظامی.
براین عهدشان رفت پیمان بسی
که در بیوفائی نکوشد کسی.نظامی.
خود مرا فرمان کجا باشد و لیک
کج مکن چون زلف خود پیمان من.عطار.
در تو پیمان نیست صد عاشق به مرد
تا تو رای عهد و پیمان میزنی.
عطار.
با اینهمه کو قند تو، کو عهد و کو سوگند تو
چون بوریا بر می شکن، ای خویش و ای پیمان من.
مولوی.
سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای
صلح با دشمن، اگر با دوستانت جنگ نیست.
سعدی.
ای سخت جفای سست پیمان
رفتی و چنین برفت تقدیر.سعدی.
نه رفیق مهربانست و حریف سست پیمان
که بروز تیرباران سپر بلا نباشد.سعدی.
نه یاری سست پیمان است سعدی
که در سختی کند یاری فراموش.سعدی.
زهی اندک وفا و سست پیمان
که آن سنگین دل نامهربان است.سعدی.
فراقت سخت می آید ولیکن صبر می باید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم.
سعدی.
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی.
سعدی.
ای سخت کمان سست پیمان
این بود وفای عهد اصحاب.سعدی.
وفا در که جوید چو پیمان گسیخت
خراج از که خواهد چو دهقان گریخت.
سعدی.
زلیخا دو دستش ببوسید و پای
که ای سست پیمان و سرکش درآی.سعدی.
مرا به دور لب دوست هست پیمانی
که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه.حافظ.
اهل الذمه؛ مردم با عهد و پیمان. تخاوذ؛ با هم عهد و پیمان بستن. (منتهی الارب). وفا؛ پیمان نگاه داشتن. (زوزنی). رجل جذامر؛ مرد بسیارشکنندهء پیمان. تعهد؛ تازه کردن پیمان. (منتهی الارب). تعاهد، معاهدة؛ با هم پیمان کردن.
- از پیمان گشتن یا بر گشتن؛ نقض عهد کردن.
- از سر پیمان رفتن؛ نقض عهد کردن :
در ازل بست دلم را سر زلفت پیوند
تا ابد سرنکشد وز سر پیمان نرود.حافظ.
-پیمان بسر بردن؛ وفای به عهد کردن :
موفق شد ترا توفیق تا پیمان بسر بردی
بتخت پادشاهی بر نهادی بر سرش افسر.
ظهوری.
- پیمانِ درست؛ عهد استوار :
ناید ز دل شکسته پیمان درست.رونی.
-درست پیمان؛ درست عهد :
با پشت و دل شکسته آمد
در خدمت تو درست پیمان.خاقانی.
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
حریف حجره و گرمابه و گلستان باش.
حافظ.
- دست به پیمان؛ متعهد :
من به همت نه به آمال زیم
با امل دست به پیمان چه کنم.خاقانی.
-دست به پیمان با کسی...؛ متعاهد با او، دست پیمان.
- دست به پیمان دادن؛ متعهد شدن، به ذمه گرفتن، عهد کردن :
با هیچ دوست دست بپیمان نمیدهی
درد مرا ببوسی پایان نمیدهی.خاقانی.
-سخت پیمان ؛ که پیمان و عهد استوار دارد :
دوستان سخت پیمان را ز دشمن باک نیست
شرط یار آنست کز پیوند یارش نگسلد.
سعدی.
- سست پیمان؛ که عهد نااستوار دارد :
مسلمند حریفان به سست پیمانی.وطواط.
کزین آمدن شه پشیمان شده ست
ز سختی کشی سست پیمان شده ست.نظامی.
و نیز رجوع به شواهد ذیل کلمهء پیمان شود. || نذر. (منتهی الارب). شرط. (برهان)(2). (تاج المصادر بیهقی). شریطه. (لغت ابوالفضل بیهقی). آنچه بر آن شرط کرده اند. گرو :
کنون چون گرو برد پیمان وراست
چه خواهم زمان زو که فرمان وراست.اسدی.
|| عهدنامه ای که میان دو یا چند تن و دو یا چندین دولت بسته شود و فرهنگستان این کلمه را بجای پاکت(3) برگزیده است. (لغات مصوب فرهنگستان ایران). || خویش و پیوند. (برهان). || این کلمه در زرع و پیمان کردن، بمعنی پیمودن است.
.
(فرانسوی و انگلیسی)
(1) - Convention .
(فرانسوی) Pacte. Entente
(2) - Engagement. Condition. .
(فرانسوی)
(3) - Pacte
پیمان بستن.
[پَ / پِ بَ تَ] (مص مرکب) عهد کردن. عهد بستن. مناحدة. انتذار. (منتهی الارب) :
هم ایدون ببستند پیمان برین
که گر تیغ دشمن بدرد زمین.فردوسی.
ببستند پیمان و عهدی تمام
بشاهی برو کرد کیهان سلام.فردوسی.
اگر قیصر روم پیمان شکست
ابا خسرو آنگه که پیمان ببست.فردوسی.
بخت با ملک میر پیمان بست
برمگرداد بخت ازین پیمان.فرخی.
بسته سعادت همیشه با وی پیمان.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص650).
به دست گیرم آنچه را با خدای پیمان بسته ام برآن. (تاریخ بیهقی).
به آیین پیمانش با او ببست
بپیوند بگرفت دستش بدست.اسدی.
و حق تعالی از پیغمبران خود عهد گرفت و پیمان بست. (قصص الانبیاء ص31).
در ازل بود که پیمان محبت بستند
نشکند مرد اگرش سر برود پیمان را.سعدی.
توان جام بزم اجل را شکست
به دستی که پیمان به پیمانه بست.
ظهوری (از آنندراج).
نگه کن دولت و فرمان او را
که دولت بست با فرمانش پیمان.
ظهوری (از آنندراج).
پیمان پذیر.
[پَ / پِ پَ] (نف مرکب)قبول کنندهء عهد و شرط.
پیمان داشتن.
[پَ / پِ تَ] (مص مرکب) عهد داشتن :
عمری است که با عشق تو پیمان دارم
خون دل و غم بسینه مهمان دارم
چون کوه بسودای تو در وادی غم
آتش بجگر آب بدامان دارم.
علی میرزابیک درمنی (از آنندراج).
پیمان ساختن.
[پَ / پِ تَ] (مص مرکب) عهد بستن :
دولت و پیروزی و فتح و ظفر هر ساعتی
با تو سازند ای ملک میثاق و پیمان دگر.
سوزنی.
پیمان شکستن.
[پَ / پِ شِ کَ تَ](مص مرکب)(1) نقض عهد کردن. نکث. خلف عهد کردن. انتکاث. افقار :
بگشتند یکسر ز فرمان اوی
بهم برشکستند پیمان اوی.فردوسی.
شما را ز پیمان شکستن چه باک
که او ریخت بر تارک خویش خاک.
چو پیمان آزادگان بشکنی
نشان بزرگی بخاک افکنی.فردوسی.
چه پیمان شکستن چه کین آختن
همیشه بسوی بدی تاختن.فردوسی.
و دیگر که پیمان شکستن ز شاه
نباشد پسندیدهء نیکخواه.فردوسی.
بشکست هزار بار پیمانت
آگه نشدی ز خوی او باری.ناصرخسرو.
به نعمتها رسند آنها که پیمودند راه حق
بشدتها رسند آنها که بشکستند پیمانها.
ناصرخسرو.
همانا تاخزان با گل ببستان عهد و پیمان کرد
که پنهان شد چو بد گوهر خزان بشکست پیمانش.
ناصرخسرو.
صورت نمی بندد مرا، کان شوخ پیمان نشکند
کار مرا در دل شکست، امید در جان نشکند.
خاقانی.
بقول دشمن پیمان دوست بشکستی
ببین که از که بریدی و با که پیوستی.سعدی.
آنچه نه پیوند یار بود بریدیم
وانچه نه پیمان دوست بود شکستیم.سعدی.
براستی که نخواهم برید از تو امید
بدوستی که نخواهم شکست پیمانت.سعدی.
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده بدیدارت آرزومند است.سعدی.
نبایستی از اول عهد بستن
چو در دل داشتن پیمان شکستن.سعدی.
در ازل بود که پیمان محبت بستند
نشکند مر اگرش سر برود پیمان را.سعدی.
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار
کارم ز دست رفت و نیامد بدست یار.؟
.
(فرانسوی)
(1) - Violer un engagement.
پیمان شکن.
[پَ / پِ شِ کَ] (نف مرکب)آنکه عهد بسته نگاه ندارد. ناقض عهد. عهد شکن. نکاث. ناکث. غدار. آنکه بر عهد خود ثابت نباشد. (آنندراج). زنهارخوار. عهدگسل :
ز دانا شنیدم که پیمان شکن
زن جاف جاف است، بل کم ز زن(1).
ابوشکور.
سپهبد کجا گشت پیمان شکن
بخندد براو نامدار انجمن.فردوسی.
مبادا که باشی تو پیمان شکن
که خاکست پیمان شکن را کفن.فردوسی.
نگردم ز پیمان قیدافه من
نه نیکو بود شاه پیمان شکن.فردوسی.
ندانی که مردان پیمان شکن
ستوده نباشند در انجمن.فردوسی.
ز بهر تو بگذاشت آن انجمن
بدان تا نخوانیش پیمان شکن.فردوسی.
بر آن شاه نفرین کند تاج و گاه
که پیمان شکن باشد و کینه خواه.فردوسی.
بر دادگر نیز و بر انجمن
نباشد پسندیده پیمان شکن.فردوسی.
اگر مهرداری بدان انجمن
نخواهی که خوانندت پیمان شکن
مشو یاور مرد پیمان شکن
که پیمان شکن کس نیرزد کفن.فردوسی.
که سرها بدادند هر دو بباد
جهاندار پیمان شکن کس مباد.فردوسی.
نیم من بداندیش و پیمان شکن
که پیمان شکن خاک یابد کفن.فردوسی.
وفا جست و بگذاشت آن انجمن
بدان تا نخوانیش پیمان شکن.فردوسی.
نیم تا بدم مرد پیمان شکن
تو با من چنین داستانها مزن.فردوسی.
چو پیمان شکن باشی و تیز مغز
نیاید ز پیکار تو کار نغز.فردوسی.
نه بس بود آنکه جزعش دل شکن بود
بشد یاقوت را پیمان شکن ساخت.خاقانی.
پیر پیمانه کش ما که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان.
حافظ.
الا ای پیر فرزانه مکن منعم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم.
حافظ.
پیمان شکن هر آینه گردد شکسته حال
ان العهود عند ملیک النهی ذمم.حافظ.
بت پیمان شکن دم از وفا زد
اثر نقشی بر آب گریه ها زد.کلیم.
(1) - ن ل: ... است آسان فکن.
پیمان شکنی.
[پَ / پِ شِ کَ] (حامص مرکب) عمل پیمان شکن. نقض عهد. نگاه نداشتن. عهد بسته. زنهار خواری. خلف عهد. غدر. خیانت.
پیمانکار.
[پَ / پِ] (اِ مرکب) مقاطعه کار. پدراتچی. کنتراتچی. مقاطعه چی. کسی که انجام دادن کاری را در قبال مبلغ معینی پول تعهد کند. || در اصطلاح مالیات بردرآمد آنکه ضمن عقد قراردادی کتبی تعهد کند ساختن بنائی یا تهیه و تحویل کالایی را در مقابل مزد و پول معینی.
پیمانکاری.
[پَ / پِ] (حامص مرکب)عمل پیمانکار. مقاطعه. پدراتچی گری. تعهد کردن انجام دادن کاری یا ساختن بنایی در قبال پول معینی بدون محاسبهء ارقام جزء سود و زیان و یا سنجش نفع و ضرر ریز کالا یا مصالح بنائی و جز آن.
پیمان کردن.
[پَ / پِ کَ دَ] (مص مرکب) متعهد شدن. عهد کردن. پذیرفتن از. تعهد. شرط. (دهار) (تاج المصادر). اشتراط. (تاج المصادر بیهقی). عقد. (دهار). (تاج المصادر بیهقی). عهد. (تاج المصادر) :
ابا هر که پیمان کنم بشکنم
پی و بیخ رادی بخاک افکنم.فردوسی.
که گر با من از داد پیمان کنی
زبان را به پیمان گروگان کنی.فردوسی.
کنون هرچه گویمش جز آن کند
نه سوگند داند نه پیمان کند.فردوسی.
بکردند پیمان که از شهریار
کسی برنگردد ازین کارزار.فردوسی.
به پیش جهاندار پیمان کنیم
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم.فردوسی.
بدو گفت بهرام پیمان کنم
برین رنجها سر گروگان کنم.فردوسی.
ترا اندرین مرز مهمان کنم
بچیزی که جوئی تو پیمان کنم.فردوسی.
مگر با من از پیش پیمان کند
که نه خود کند بد نه فرمان کند.
فردوسی.
اگر با من کنی زینگونه پیمان
تن ما را دو سر باشد یکی جان.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
گفت دست مرا ده و عهد بکن، دست بدو دادم و پیمان کردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص191).
همانا تا خزان با گل به بستان عهد و پیمان کرد
که پنهان شد چو بدگوهر خزان بشکست پیمانش.
ناصرخسرو.
عهد و پیمان میکنی که بعد ازین
جز که طاعت نبودم کاری گزین.مولوی.
سخت مشتاقیم پیمانی بکن
سخت مجروحیم پیکانی بکن.سعدی.
عزم آن دارم که با پیمانه پیمانی کنم
وین سبوی زرق را بر سنگ قلاشی زنم.
سلمان (از آنندراج).
- پیمان تازه کردن؛ از نو عهد بستن. تجدید عهد کردن :
خاقان اعظم آنکه بقا با سعادتش
همشیرهء ابد شد و پیمان تازه کرد.خاقانی.
-زرع و پیمان کردن؛ پیمودن. طناب زدن. گز کردن.
پیمان کشیدن.
[پَ / پِ کَ / کِ دَ](مص مرکب) پیمانه کشیدن. باده نوشیدن. صاحب آنندراج آرد که در شعر ذیل از محمد زمان راسخ :
ز سرها سجدهء طاعت بریده
ز هر پیمانه پیمانی کشیده.
به معنی گرفته آمده و اما غریب است. (آنندراج)(1).
(1) - پیمان کشیدن اینجا هم مخفف پیمانه کشیدن است.
پیمان گرفتن.
[پَ / پِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) اخذ میثاق. عهد گرفتن. پیمان بستن :بگیر از نفس خود پیمان به آن قسمی که فرستاده شده است بسوی تو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص313). یا واگذارم چیزی را از آنها که پیمان گرفته ام... ایمان نیاورده ام بقرآن بزرگ. (تاریخ بیهقی ص318).
کآنی که با خرندهء این گوهر
عهدی عظیم گیرد و پیمانی.ناصرخسرو.
برسم کیان نیز پیمان گرفت
وفا در دل و مهر در جان گرفت.نظامی.
و رجوع به مجموعهء مترادفات ص252 شود.
پیمان گسستن.
[پَ / پِ گُ سَسْ تَ](مص مرکب) پیمان شکستن. قطع کردن رشتهء عهد. عهد گسستن. نقض عهد. خلف وعده. از سر پیمان رفتن. (مجموعه مترادفات ص251) :
شوخی که گسسته بود پیمان از من
بنشسته برم کشیده دامان از من
چون برگ گلی که با صبا آویزد
هم با من بود و هم گریزان از من.
ملاذوقی اردستانی.
انتکاث؛ گسسته شدن پیمان. (منتهی الارب).
پیمان گسل.
[پَ / پِ گُ سِ] (نف مرکب)آنکه بر عهد خود ثابت نباشد. (آنندراج). پیمان شکن. ناقض عهد. خلاف عهد کننده:
دلبندم آن پیمان گسل، منظورچشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان، کز دل ببرد آرام را.
سعدی.
فریب وعدهء او گرچه صائب بارها خوردم
همان خوشوقت از پیمان آن پیمان گسل گردم.
صائب.
چون بیاد آن بت پیمان گسلم می آید
لشکر شوق بتاراج دلم می آید.طالب آملی.
پیمان گسلی.
[پَ / پِ گُ سِ] (حامص مرکب) عمل پیمان گسل. نقض عهد. پیمان شکنی. خلف وعده.
پیمان گسلیدن.
[پَ / پِ گُ سِ دَ] (مص مرکب) پیمان گسستن. پیمان شکستن. نقض عهد کردن. خلف وعده کردن. از سر عهد و پیمان رفتن :
به دوستی که وفا گر کنی و گر نکنی
من از تو بر نکنم مهر و نگسلم پیوند.
سعدی.
چه باشد رشتهء پیمان عمرم نگسلد ساقی
که خواهد پر شدن پیمانه زان پیمان گسل ما را.
خواجهء آصفی.
پیمان گسیختن.
[پَ / پِ گُ تَ] (مص مرکب) پیمان گسلیدن. || شکسته شدن عهد :
وفا از که جوید که پیمان گسیخت
خراج از که خواهد که دهقان گریخت.سعدی.
پیمان نامه.
[پَ / پِ ما مَ / مِ] (اِ مرکب)تعهدنامه. (از لغات مصوب فرهنگستان). عهدنامه.
پیمان نگاه داشتن.
[پَ / پِ مانْ نِ تَ](مص مرکب) استوار داشتن عهد. وفا. (دهار) وافی؛ پیمان نگاه دارنده.
پیمان نماینده.
[پَ / پِ مانْ، نِ یَ دَ / دِ] (نف مرکب) عهد کننده. عقیه، معاقد؛ عهد و پیمان نماینده. (منتهی الارب).
پیمان نمودن.
[پَ / پِ مانْ، نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) عهد بستن دو تن با هم. معاهده کردن. معاهدة. تسجیل. عهد. استعهاد. عهن. معاقدة. تعاقد؛ همدیگر عهد و پیمان نمودن. املاه؛ پیمان نمودن و مبالغه کردن در آن. (منتهی الارب).
پیمان نهادن.
[پَ / پِ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) شرط کردن. عهد کردن :
نهاده ست پیمان که هرک این کمان
کشد، دختر او را دهم بی گمان.اسدی.
گر غزوه را پیمان نهی بر جای کفر ایمان نهی
سی پارهء قرآن نهی در هند بر جای وثن.
ظهوری (از آنندراج).
پیمانه.
[پَ / پِ نَ / نِ] (اِ) هرچه بدان چیزی پیمایند. چیزی که غله و جز آن بدان کیل کنند. ظرفی که بدان چیزها پیمایند. (برهان). منا. صاع. صواع. کیله. معیار. عدل. مکیل. مکیله. مقلد. (منتهی الارب). صوع. مده. کیل. مکیال. قفیز. (دهار). صاحب انجمن آرا آرد: پیمانه بسبب تفاوت امکنه و ازمنه متفاوت است و تغییرپذیر ولیکن در عرب به این ترتیب مضبوط است: مکوک، پیمانه ای است که آن سه کیلجه و کیلجه یک من و هفت ثمن من و من دو رطل است و رطل دوازده اوقیه و اوقیه یک استار و دو ثلث استار و استار چهار مثقال و نیم و یک مثقال یک درهم و سه سبع درهم و درهم شش دانق و دانق دو قیراط و دو طسوج و طسوج دو حبه است و حبه سدس ثمن درهم که جزوی است از چهل و هشت جزو درهم - انتهی :
آنچه بخروار ترا داده اند
با تو نه پیمانه بجا نه(1) قفیز.کسائی.
گر ترا دسترس فزونستی
زر بپیمانه می ببخشی و من.فرخی.
کم بینک پیمانه و ترازو
هر گز نشود پاک ز آب زمزم.ناصرخسرو.
پیمانهء این چرخ را همه نام
معروف به امروز و دی و فردا.ناصرخسرو.
خرد پیمانهء انصاف اگر یک بار بردارد
بپیماید مر آن چیزی که دهقان زیر سردارد.
ناصرخسرو.
جز سخته و پیموده مخر چیز که نیکوست
کردن ستد و داد به پیمانه و میزان.
ناصرخسرو.
و پیمانه راست داشتن ترازو. (مجمل التواریخ و القصص).
قلم بیگانه بود از دست گوهر بار او لیکن
قدم پیمانهء نطق جهان پیمای او آمد.
خاقانی.
پیمود نیارم بنفس خرمن اندوه
با داغ تو پیمانه ز خرمن چه نویسد.خاقانی.
گل پیمانه در دستش ز خجلت غنچه میگردد
به عارض تا فتاد از تاب می گلهای خندانش.
خاقانی.
مانده ترازوی تو بی سنگ و دُر
کیل تهی گشته و پیمانه پُر.نظامی.
غریبی گرت ماست پیش آورد
دو پیمانه آب است و یک کمچه دوغ.
سعدی.
بکوی گدایان درش خانه بود
زرش همچو گندم بپیمانه بود.سعدی.
سندری؛ پیمانهء بزرگ. سندره؛ نوعی از پیمانهء بزرگ. سدیس؛ نوعی از پیمانه. قباع؛ پیمانهء بزرگ. (منتهی الارب). قسطاس؛ پیمانهء بزرگ. (دهار). من؛ پیمانه ای است. مکوک؛ پیمانه ای که در آن یک و نیم صاع گنجد. کرّ؛ پیمانهء خواربار که مر اهل عراق راست. جمم؛ آنچه بر سر پیمانه باشد بعد پری. جمام؛ پرکردن پیمانه را تا سر. پیمانهء سر برآورده بعد پُری. مدی؛ پیمانهء شامیان و مصریان. جمجمه؛ نوعی از پیمانه است. جمّ؛ پر کردن پیمانه را تا سر. جراف؛ نوعی از پیمانه. کیل غُذارم؛ پیمانهء تخمینی. غور پیمانه ای است مقدار دوازده سخ، مراهل خوارزم را. غراف؛ پیمانه ای است بزرگ. قسط پیمانه ای که نیمهء صاع باشد. مختوم؛ پیمانهء صاع. خطر؛ پیمانهء کلان برای غله. (منتهی الارب). || جام. پیالهء باده خوری. رطل. (دهار). مدة. (منتهی الارب). قدح شرابخواری. (برهان). ناطل. (زمخشری) (منتهی الارب). آوند شراب :
گر جور کرد یار دگر بار سوی او
میخواره وار از سر پیمانه ها شدم.
ناصرخسرو.
عاقل شیردلی باده مگیر
حیض خرگوش به پیمانه مخور.خاقانی.
گفت دو پیمانه کمتر ای عمو
تا روی آزاده چون من کو به کو.عطار.
بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه
که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم.
سعدی.
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان گذشت بر سر پیمانه شد.
حافظ.
مرا به دور لب دوست هست پیمانی
که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه.حافظ.
صاحب انجمن آرا گوید که از شعر ذیل اوحدی بر می آید که پیمانه بزرگتر از قدح باشد :
عاشقان دردکش را دردی میخانه ده
از قدح کاری نیاید بعد ازین پیمانه ده.
اوحدی.
دردق؛ پیمانه ای است می را. سقایه؛ دورق؛ پیمانهء شراب. فیهج ؛ پیمانهء من. (منتهی الارب). || مجازاً، خود شراب. (فرهنگ نظام) :
سخنوران ز سخن پیش تو فرومانند
چنان کسی که به پیمانه خورده باشد بنگ.
فرخی.
آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت.
|| نزد صوفیه چیزی را گویند که در وی مشاهدهء انوار غیبی کنند و ادراک معانی یعنی دل عارف. (کشاف اصطلاحات الفنون).
(1) - اصل: ... پیمانه بماند و. (متن تصحیح قیاسی است).
پیمانه آشامیدن.
[پَ / پِ نَ / نِ دَ](مص مرکب) شراب خوردن. باده نوشیدن :
چو آشامیدم این پیمانه را پاک
در افتادم ز مستی بر سر خاک.(گلشن راز).
پیمانهء آفتاب.
[پَ / پِ نَ / نِ یِ] (اِ مرکب) پیمانه ای که همچون آفتاب است در اضاءت نور یا پیمانه ای که اطفای حرارت آفتاب بدان توان کرد. (آنندراج) :
ز خاکی که از سایه ات یافت آب
توان ساخت پیمانهء آفتاب.
کلیم (از آنندراج).
پیمانه بر سر کشیدن.
[پَ / پِ نَ / نِ بَ سَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) کنایه از یکباره شراب خوردن. (آنندراج) :
دامن صحبت مده از کف که دوران بهار
نیست چندانی که گل برسر کشد پیمانه را.
صائب.
پیمانه پرست.
[پَ / پِ نَ / نِ پَ رَ] (نف مرکب) آنکه پیمانه پرستد. مجازاً می پرست.
پیمانه پر شدن.
[پَ / پِ نَ / نِ پُ شُ دَ](مص مرکب) مالامال شدن و لبریز گشتن کیله یا جام. || کنایه از عمر به آخر رسیدن. (برهان) (غیاث). رسیدن مرگ. پیمانه لب ریز شدن؛ سپری شدن زندگانی. (شرفنامهء منیری) :
پیمانهء آنکس بیقین پر شده باشد
کو با تو نیاید بسر وعده و پیمان.قطران.
عمرت چو بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ.
خیام.
جهان پیمانه را ماند بعینه
که چون پر شدت تهی گردد بهر بار.خاقانی.
خصم را پیمانه پر شد زود زود
هم حسام او دروگر هم سنانش.
کمال اسماعیل.
دیدم بخواب شب که بمن داد ساغری
تعبیر قتل ماست که پیمانه پر شده ست.
غیاثای حلوائی.
ای خضر با تو آب ز یک چشمه خورده ایم
پیمانهء من و تو ز میخانه پر شده ست.
باقر کاشی.
امشب شراب زندگیم نشئه ای نداد
ساقی مریز باده که پیمانه پر شدست(1).
باقر کاشی.
یعنی که گری گری شود عمر تو کم
پیمانهء عمر پر شود تا نگری.
حکیمی (از فرهنگ نظام).
- پر شدن پیمانه از جائی؛ سیر آمدن از توقف بدانجا :
دگر پر شد از شام پیمانه ام
کشید آرزومندی خانه ام.سعدی.
(1) - این شاهد متضمن هر دو معنی اصلی و مجازی است.
پیمانه پر کردن.
[پَ / پِ نَ / نِ پُ کَ دَ](مص مرکب) پر کردن جام شراب یا مکیله. || به سر آوردن هر چیز چون عمر و غیره :
بدوزخ برد مدبری را گناه
که پیمانه پر کرد و دیوان سیاه.سعدی.
پیمانه خور.
[پَ / پِ نَ / نِ خوَرْ / خُرْ](نف مرکب) خورندهء پیمانه. شرابخوار. || در اصطلاح مردم قزوین، باغهائی که فقط از یک آب معین مشروب شود و از سیلاب حق ندارد. (فرهنگ نظام).
پیمانه خوردن.
[پَ / پِ نَ / نِ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) کنایه از شراب خوردن. (آنندراج). پیمانه زدن. پیمانه نوشیدن.
پیمانه زدن.
[پَ / پِ نَ / نِ زَ دَ] (مص مرکب) کنایه از شراب خوردن. (آنندراج). پیمانه خوردن. پیمانه نوشیدن.
پیمانه کردن.
[پَ / پِ نَ / نِ کَ دَ] (مص مرکب) پیمودن. رجوع به پیمودن شود.
پیمانه کش.
[پَ / پِ نَ / نِ کَ / کِ] (نف مرکب) که پیمانه کشد. که پیمانه برد. || پیمانه گسار. کنایه از شرابخوار. (آنندراج) :
پیر پیمانه کش ما که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان.
حافظ.
پیمانه کشی.
[پَ / پِ نَ / نِ کَ / کِ](حامص مرکب) عمل پیمانه کش. شرابخواری. (آنندراج) :
مطلب طاعت و پیمان صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست.
حافظ.
پیمانه کشیدن.
[پَ / پِ نَ / نِ کَ / کِ دَ](مص مرکب) شراب خوردن :
در عشق دل پیاله چو مستانه میکشد
در آتش است لاله و پیمانه میکشد.سلیم.
پیمانه گسار.
[پَ / پِ نَ / نِ گُ] (نف مرکب) کنایه از شرابخوار :
دردی کش بادهء محبت مائیم
پیمانه گسار بزم الفت مائیم
آئینهء هفتاد و دو ملت مائیم
با اینهمه، معنی تو و صورت مائیم.
میرزا شفیع خلف شریف خان (از آنندراج).
پیمانه لبریز شدن.
[پَ / پِ نَ / نِ لَ شُ دَ] (مص مرکب) پیمانه پر شدن. و رجوع به مجموعهء مترادفات ص325 شود :
در آرزوی روی تو پیمانه اش شود لبریز
کسی که کرد ترا دست در کمر گستاخ.
تأثیر.
پیمانه نوشیدن.
[پَ / پِ نَ / نِ نو دَ](مص مرکب) پیمانه خوردن. پیمانه زدن. کنایه از شرابخواری است. (آنندراج) :
نمیدانم کجا پیمانه می نوشد که باز امشب
کباب دل نمک سود است از گلگشت مهتابش.
معزفطرت (از آنندراج).
پیمای.
[پَ/ پِ] (نف مرخم) پیما. پیماینده. طی کننده. چون: آسمان پیمای. بحرپیمای. (آنندراج). بادیه پیمای. دشت پیمای، راه پیمای، رودپیمای. (آنندراج). زمین پیمای. ملک پیمای. محیط پیمای :
چون دایره گر محیط پیمای شوی
چون نقطه اگر ساکن یکجای شوی.
ناصرخسرو.
|| سنجنده. پیماینده. اندازه گیرنده، چون: بادپیمای، اشک پیمای :
غم رفتگان در دلم جای کرد
دو چشم مرا اشک پیمای کرد.نظامی.
حرف پیمای. ذوق پیمای. عطرپیمای. (آنندراج). نیک و بد پیمای :
به روز حشر که فعل بدان و نیکان را
جزا دهند به مکیال نیک و بد پیمای.
سعدی.
|| خورنده. آشامنده، چون: باده پیمای. جام پیمای. || (فعل امر) بپیما. پیما. و رجوع به پیما در همهء معانی شود.
پیمایان.
[پَ / پِ] (نف، ق) در حال پیمودن. || پیمای. پیمایندگان. (در ترکیب). رجوع به پیمای شود.
پیمایش.
[پَ / پِ یِ] (اِمص) کار پیماینده. || اسم از پیمودن. کیلة. (منتهی الارب). اندازه گیری. عمل پیمودن و اندازه کردن :
ز هر مرز هر کس که دانا بدند
به پیمایش اندر توانا بدند.فردوسی.
میان دو صد چاهساری شگفت
بپیمایش اندازه نتوان گرفت.فردوسی.
مذارعة؛ به پیمایش بیع کردن. عذمذم؛ پیمایش تخمینی. (منتهی الارب). || مساحت.
پیمایشگر.
[پَ / پِ ما یِ گَ] (ص مرکب)اندازه گیر. پیماینده. || مَسّاح. || مهندس.
پیمایندگی.
[پَ / پِ ما یَ دَ / دِ](حامص) حالت و چگونگی پیماینده.
پیماینده.
[پَ / پِ ما یَ دَ / دِ] (نف) که پیماید. که طی کند: هرگاه که اندازه ای دیگر اندازه ها را بپیماید بارها و او را سپری کند چنانک چیزی نماند، آن پیماینده را جذر خوانند. (التفهیم). || که آشامد و نوشد (شراب و جز آن را). || که اندازه گیرد. که سنجد. کیّال. (منتهی الارب).
پیماییدن.
[پَ / پِ دَ] (مص) پیمودن. رجوع به پیمودن شود.
پیمبر.
[پَ یُ / یَ بَ] (نف مرکب) مخفف پیامبر. پیغامبر. پیامبر. (آنندراج). پیغمبر. رسول. پیغام برنده. فرستاده. که پیغام برد. خبر برنده :
اندر فضایل تو قلم گویی
چون نخلهء کلیم پیمبر شد.منجیک.
پیمبر تویی هم تو پیل [ ببر ] دلیر
بهر کینه گه بر سرافراز شیر.فردوسی.
پیمبر یکی بد به دل با گراز
همی داشت از باد و از خاک راز.فردوسی.
پیمبر به اندیشه باریک بود
بیامد بشهری که تاریک بود.فردوسی.
چنین گفت کامد ز کابل پیام
پیمبر زنی بود سیندخت نام.فردوسی.
|| فرستادهء خدا. رسول از جانب پروردگار. پیغامبر. وخشور. نبی :
پیمبر [ خضر ] سوی آب حیوان کشید
سر زندگانی بکیوان کشید.فردوسی.
پیمبر فرستاد زی او خدای
مهانش همه پیش بودند پای.فردوسی.
عمر تو همچو نوح پیمبر دراز باد
همچون جمت بملک همه عز و ناز باد.
منوچهری.
شنیده ای(1) که پیمبر چو خواست گشت بزرگ
صهیب و سلمان را نآمد آمدن دشوار.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی).
چنان دان که هود اندر آن روزگار
پیمبر بد از داور کردگار.اسدی.
جمله مقرند این خران که خداوند
از پس احمد پیمبری نفرستاد.ناصرخسرو.
ایشان پیمبران و رفیقانند
چون دشمنی تو بیهده ترسا را.ناصرخسرو.
چه خواهی همی زو که چندین دمادم
پیمبر فرستد همی بر پیمبر.ناصرخسرو.
آنها که نشنوند سخن زین پیمبران
نزدیک اهل حکمت و توحید کافرند.
ناصرخسرو.
هر فروتر به بزرگیست عزیز
هر پیمبر بخدا محترم است.خاقانی.
به ر عیت ملک همان انداخت
که به امت پیمبر اندازد.خاقانی.
کانجا که محمد اندر آمد
دعوت نرسد پیمبران را.خاقانی.
چنان داد فرمان در آن راه نو
که خضر پیمبر بود پیشرو.نظامی.
ترا چندین پیمبر کرد آگاه
که خواهد بود کاری سخت در راه.
عطار (اسرارنامه).
-امثال: طفل طفل است اگر طفل پیمبر باشد. نبی الملحمة پیمبر قتال یا پیغمبر صلاح که ایجاد انس و الفت میان مردم کند. (منتهی الارب).
|| (اِخ) پیغمبر اسلام محمد مصطفی (ص) :
اول بمراد عام نادان
بر رفت بمنبر پیمبر.ناصرخسرو.
گر سوی آل مرد شود مال او چرا
زی آل او نشد ز پیمبر شریعتش.
ناصرخسرو.
وآن آفتاب آل پیمبر کند بتیغ
خون پدر ز گرسنه عباسیان طلب.
ناصرخسرو.
از بهر پیمبر که بدین وضع ورا گفت
تأویل به دانا ده و تنزیل بغوغا.ناصرخسرو.
ز پیری بر نجست هر کس مگر من
که از وی رسیدم به آل پیمبر.ناصرخسرو.
آنرا که کس بجای پیمبر جز او نخفت
با دشمنان صعب بهنگام هجرتش.
ناصرخسرو.
چه خواهی همی زو که چندین دمادم
پیمبر فرستد همی بر پیمبر.ناصرخسرو.
گفتم که با پیمبر یابد کسی نجات
گفتا که چون صدف نبود کی بود گهر؟
ناصرخسرو.
آنکه معروف بدو شد بجهان روز غدیر
وز خداوند ظفر خواست پیمبر بدعاش.
ناصرخسرو.
ای ناصردین سید اولاد پیمبر
ای عالم جاه و شرف و دانش و تمییز.
سوزنی.
چو طبع صافی حیدر مرتبی ز علوم
چو جان پاک پیمبر منزهی ز عیوب.
ادیب صابر.
مر مرا باری نکو ناید ز روی اعتقاد
حق زهرا بردن و دین پیمبر داشتن.سنائی.
آن خدیجه ست کز ارادت عقل
مال و جان بر پیمبر افشانده ست.خاقانی.
دید پیمبر نه بچشمی دگر
بلکه بچشم سر این چشم سر.نظامی.
قول پیمبر بکار بند و میازار
خاطر مور ضعیف و پشهء لاغر.
بهار (از فرهنگ ضیاء).
- پیغمبر تازی؛ محمد بن عبدالله (ص).
- پیغمبر مختار؛ محمد بن عبدالله (ص).
(1) - ن ل: پیمبری.
پیمبرزادگی.
[پَ یَ / یُ بَ دَ / دِ](حامص مرکب) فرزند پیغمبر بودن:
چو کنعان را طبیعت بی هنر بود
پیمبرزادگی قدرش نیفزود.سعدی.
پیمبرزاده.
[پَ یَ / یُ بَ دَ / دِ] (اِ مرکب، ص مرکب) پسر پیغمبر. از اولاد پیغمبر.
پیمبرصفت.
[پَ یَ / یُ بَ صِ فَ] (ص مرکب) آنکه دارای صفت و سیرت پیغمبر است :
توئی سایهء لطف حق بر زمین
پیمبرصفت، رحمة العالمین.سعدی.
پیمبری.
[پَ یَ / یُ بَ] (حامص مرکب)عمل پیمبر. پیغامبری. رسالت :
او را پیمبری دگران را مشعبدی است
هرگز مشعبدی نبود چون پیمبری.
ادیب صابر.
هر چار چار حدّ بنای پیمبری
هر چار چار عنصر ارواح اولیا.خاقانی.
دو گهر دان پیمبری و کرم
زاده از کان کاینات به هم.خاقانی.
گرچه محمد پیمبری بعرب یافت
صبح کمالش ز حد شام برآمد.خاقانی.
پیمپالگاون.
[وُ] (اِخ)(1) قصبه ای است در اواسط هندوستان و در ایالت برار دارای بتخانه ای منقور در تخته سنگی. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pimpalgaoun.
پیم پراما.
[پْرا / پِ را] (اِخ)(1) نام ولایتی بوده است مسکن مردم آدراایست(2) به هند، در عهد اسکندر مقدونی. (رجوع به ایران باستان ج2 ص1800 شود).
(1) - Pimprama.
(2) - Adraistes.
پیمت.
[مَ] (اِخ) نام موضعی به فیروز کلای کجور مازندران. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو. بخش انگلیسی ص31 و 109).
پیمودگی.
[پَ / پِ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی پیموده. رجوع به پیموده شود.
پیمودن.
[پَ / پِ دَ] (مص) مطلق اندازه گرفتن. (فرهنگ نظام). || به ذرع چیزی بکسی دادن. ذرع کردن. گز کردن. اندازه گرفتن با گز و ذراع و ارش و غیره :
بفرسنگ صد بود بالای اوی
نشایست پیمود پهنای اوی.فردوسی.
نپیمود کس خاک کاخش به پی
ز لشکر هرآنکس که شد سوی ری.
فردوسی.
بود مهر زنان همچون دم خر
نگردد آن ز پیمودن فزون تر.
فخرالدین اسعد (ویس ورامین).
ای شاه بپیمود زمین را و فلک را
جاه تو و قدر تو به بالا و به پهنا.
مسعودسعد.
چون بیاوردند و بپیمودند چند ارش کمتر بود دیوارها [ دیوارهای طاق کسری ] . (نزهتنامهء علائی).
میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی
میانت کمتر از موئی و مویت تا میان باشد.
سعدی.
از خجالت دهم به ذره فروغ
نور بر آفتاب پیمایم
گریه ای در جگر بشورانم
نمکی بر کباب پیمایم.
نتوان دید بس به بیداری
صبح بر چشم خواب پیمایم
بایدم آه طرهء تو کشید
بر نفس پیچ و تاب پیمایم
بر ظهوری دوید بیتابی
بر سکون اضطراب پیمایم.
ظهوری (از آنندراج).
فتور؛ پیمودن چیزی را از میان دو انگشت سبابه و ابهام. شبر؛ به دست پیمودن جامه و مانند آن. (منتهی الارب). || مساحت کردن :خراج بر حد عراق وی نهاد و پی از انوشیروان دو یک ستدندی و شش یک و پنج یک، چنانکه رسم آن شهرهابودی و چنانکه آبادانی زمین بودی و قباد آن خواست که این رسمها برگیرد و عدل بنهد و آن وقت عدل آن بود که هر سالی زمین بپیمودندی و از آبادانی خراج گرفتندی و از ویرانی نگرفتندی. (ترجمهء طبری بلعمی). و ضمان نامه ای داد که قم را مساحت کند و بپیماید بر سبیل سویت و عدالت. (ترجمهء تاریخ قم ص102). || پیمانه کردن. بکیل کردن. کیل کردن. (زمخشری). سختن و اندازه گرفتن با پیمانه : و این صفیة العثری با وفد برفت از پس ایشان و ابوموسی را پیش عمر شکایت کرد و گفت یا عمر نباید که ابو موسی عامل تو باشد بر مسلمانان. عمر گفت چرا؟ گفت زیرا که از غنیمت مسلمانان شصت غلام نیکو روی بگزیده است و پیش خود بپای کرده است... و دو قفیز دارد که بدو طعام پیماید، یکی کمتر و یکی بیشتر... (ترجمهء طبری بلعمی).
چو پیمانهء تن مردم همیشه عمر پیماید
بیاید زیر پیمودن همان یک روز پیمانه.
کسائی.
شاید آنگه کزین جوال به کیل
اندک اندک براو بپیماید.ناصرخسرو.
زنهار تا به سیرت طراران
ارزن نموده ریگ نپیمائی.ناصرخسرو.
فلک چو شادی میداد مر مرا بشمرد
کنون که میدهدم غم همی نپیماید.
مسعودسعد.
کی بود کز زلف او ز آنسان که قطران مال زو
مشک پیمایم ز کیل و غالیه سنجم بمن.
سوزنی.
جائی که من همه تخم جفا کشته ام خرمن وفا چگونه پیمایم. (ترجمهء تاریخ یمینی).
-امثال: دریا را به کیل نتوان پیمود.
اکتیال؛ پیمودن جهت دیگری. کیل؛ پیمودن چیزی را. استحالة؛ پیمودن بدو کف یا بذراع. صوع؛ پیمودن بصاع. اجمام؛ پیمودن پیمانهء سربرآورده بود بعد پری. (منتهی الارب). مکیل، مکال؛ پیمودن به پیمانه. (تاج المصادر بیهقی). || آشامیدن. خوردن. نوشیدن، چنانکه می، باده پیمودن. می خوردن :
نبید آر و رامشگران را بخوان
بپیمای جام و بیارای خوان.فردوسی.
هنوز از فزونی ز می شادکام
نپیموده بد شاه با ماه جام.فردوسی.
همانگه بسالار گفت ای جوان
بپیمای جام و بیارای خوان.فردوسی.
بپیمود ساقی می و داد زود
تهمتن شد از دادنش شاد زود.فردوسی.
تو ای می گسار از می زابلی
بپیمای تا سر یکی بلبلی.فردوسی.
چون بیادت شراب پیمایم
از خجالت دهم به ذره فروغ.ظهوری.
|| آشامانیدن. خورانیدن بکسی چیزی را چون می و جز آن :
هرچه کوته نظرانند بر ایشان پیمای
که حریفان ز مُل و من ز تأمل مستم.
سعدی.
بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه
که گر جیحون بپیمائی نخواهی یافت سیرابم.
سعدی.
چو با حبیب نشینی و باده پیمائی.
بیاد آر محبان بادپیما را.
حافظ.
کرشمهء تو شرابی بعاشقان پیمود
که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد.
حافظ.
|| عرض دادن. (آنندراج).
- درپیمودن؛ اندازه گرفتن :
نیک بنگر به روزنامهء خویش
در مپیمای خار و خس به جراب.
ناصرخسرو.
|| عاد بودن در ریاضی: هرگاه که اندازه ای، دیگر اندازه را بپیماید بارها و او را سپری کند چنانک چیزی نماند، آن پیماینده را جذر خوانند. (التفهیم). || بریدن. طی کردن چنانکه راهی را یا جز آن. پا سپردن. پا سپر کردن. رفتن بر. قطع کردن. بریدن. سپردن. بسپردن. رفتن تمام آن. قطع مسافت کردن. درنوشتن. نوشتن. نبشتن. در نوردیدن. نوردیدن. بگذاشتن. گذاردن :
چو سی روز گردش بپیمایدا
دو روز و دو شب روی ننمایدا.فردوسی.
پژوهندهء راز پیمود راه
ببلخ گزین شد سوی کاخ شاه.فردوسی.
به گرسیوز آنگه چنین گفت شاه
که بپسیچ کار و بپیمای راه.فردوسی.
نباید پراکنده کردن سپاه
بپیمای راه و بیارای گاه.فردوسی.
فرستاده آمد بنزدیک شاه
بیک ماه کمتر بپیمود راه.فردوسی.
به سه روز پیمود راه دراز
چنان سخت راهی نشیب و فراز.فردوسی.
بدو گفت قیصر که بر زیر گاه
نشیند کسی کو بپیمود راه.فردوسی.
ز تو پیشتر پادشه بوده اند
مر این راه هرگز نپیموده اند.فردوسی.
درازی و پهناش سی بار سی
بود گر بپیمایدش پارسی.فردوسی.
چو بشنید خسرو بپیمود راه
خرامان بیامد به پیش سپاه.فردوسی.
وزان روی رستم دلیر گزین
بپیمود زی شاه ایران زمین.فردوسی.
ز پیمودن راه و رنج شبان
مر آن هر دو را گیو بد پاسبان.فردوسی.
ز اختر بد و نیک بشنوده بود
جهان را چپ و راست پیموده بود.فردوسی.
بدان گه که بگذشت نیمی ز روز
فلک را بپیمود گیتی فروز.فردوسی.
سه دیگر بپیمود راه دراز
درودش فرستاد و برگشت باز.فردوسی.
جهان فریبنده را گرد کرد
ره سود پیمود و مایه نخورد.فردوسی.
وزآنسو فریبرز کاوس شاه
سوی شاه ایران بپیمود راه.فردوسی.
چو نامه به مهر اندر آورد شاه
جهانجوی رستم بپیمود راه.فردوسی.
نشست از بر رخش و پیمود راه
زواره نگهبان گاه و سپاه.فردوسی.
چو پیدا شود چاک روز سپید
دو بهره بپیماید از روز شید.فردوسی.
بر این گفته یک شب بپیمود خواب
چنین تا برآمد ز کوه آفتاب.فردوسی.
چو گویی خانه ای یابی بدینسان
اگر گیتی بپیمائی سراسر.فرخی.
چو مساحی که پیماید زمین را
بپیمودم به پای او مراحل.منوچهری.
که با او بجنگ بهو بوده ام
همه کشور هند پیموده ام.اسدی.
دورها چرخ را بپیمودند
قرنها نیز هم بپیمایند.مسعودسعد.
فرمود که تا چرخ یکی دور دگر کرد
خورشید بپیمود مسیر دوران را.سنائی.
ای ز تو ما بی خبر ما به تمنای تو
بس که بپیموده ایم عالم خوف و رجا.
خاقانی (چ عبدالرسولی ص39).
گر دلم دادی که شروان بی جمالش دیدمی
راه صد فرسنگ را زین سربه سر پیمودمی.
خاقانی.
پیوسته در قطع مفاوز بودی و منازل و مراحل پیمودی. (سندبادنامه ص299).
چو پرگار گردون بر آن نقطه گاه
بپای پرستش بپیمود راه.نظامی.
کواکب را ز ثابت تا بسیار
دقایق را درج پیموده هموار.نظامی.
بر آن حمال کوه افکن ببخشود
بسر زانو، بزانو کوه پیمود.نظامی.
چو لختی در آن دشت پیمود راه
بباغ ارم یافت آرامگاه.نظامی.
معصیت کردی به از هر طاعتی
آسمان پیموده ای در ساعتی.مولوی.
گر خوبتر از روی تو باغی بودی
پایم همه روزه راه آن پیمودی.سعدی.
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش.
حافظ.
- آب به غربال پیمودن؛ کاری بی حاصل و بی سود کردن :
هرگز نکند بر تو اثر چارهء دشمن
هرگز نشود بر تو روا حیلهء محتال
کان چاره چو سنبیدن کوهست بسوزن
وان حیله چو پیمودن آب است بغربال.
معزی.
- باد پیمودن؛ کار بی نتیجه و سود کردن :
تو تا می بادپیمائی شب و روز
در این خانه برآمد سال هفتاد.ناصرخسرو.
تو باد پیمودی همچو(1)غافلان و فلک
بکیل روز و شبان عمر بر تو برپیمود.
ناصرخسرو.
خدای داند من دل بر او نمی بندم
که باد پیمود آن کس که آسمان پیمود.
مسعودسعد.
به آتش اندری از آبروی رفتهء خویش
مپاش بیش بسر خاک و باد کم پیمای.
سوزنی.
نخواستم اگر این باد عشق پیمودن
و لیک می نتوان بستن آب طبع روان.
سعدی.
گفتن که نه ازو داد باشد
پیمودن باد و باد باشد.امیرخسرو.
- پیمودن باد؛ نسیم لطیف و معطر پراکندن :
فصل نوروز که بوی گل و سنبل دارد
لطف این باد ندارد که تو می پیمائی.سعدی.
رجوع به باد شود.
- پیمودن به گرز؛ گرز بر او زدن. آزمودن که تاب گرز بر وی زدن دارد یا نه :
یکی دیو جنگیش گویند هست
گه رزم ناپاک و با زوردست
هنوز اندر آورد نبسودمش
بگرز دلیران نپیمودمش.فردوسی.
- پیمودن جواب؛ پاسخ دادن :
بر سخن لب گشوده خاموشی
بر سؤالش جواب پیمایم.ظهوری.
- پیمودن چرخ یا گردون و جز آن؛ گذشت روزگار یا عمر و یا سال بر کسی. او رابه پیری رسانیدن. او را معمر ساختن :
ای پیرنگه کن که چرخ برنا
پیمود بسی روزگار برما.ناصرخسرو.
چرخ پیموده بر تو عمر دراز
تو گهی مست خفته گه مخمور.ناصرخسرو.
مه ده یکی پیر بد نامجوی
بسی سال پیموده گردون بدوی.اسدی.
-پیمودن خاک؛ سر بخاک گذاشتن سجده و عبادت را :
به یک هفته در پیش یزدان پاک
همی با نیایش به پیمود خاک.فردوسی.
چهل روز در نزد یزدان به پای
بپیمود خاک و بپرداخت جای.فردوسی.
-پیمودن رزم؛کردن رزم :
مرا نیز هنگام آسودن است
ترا رزم بدخواه پیمودنست.فردوسی.
-پیمودن رنج؛ بردن رنج :
مرا چون مخزن الاسرار گنجی
چه باید در هوس پیمود رنجی.نظامی.
-پیمودن سالی یا روزی و یا شبی؛ عمر کردن. بر او گذشتن سالی یا روزی یا شبی:
به اندیشه گفت ای جهاندیده زال
بمردی بی اندازه پیموده سال.فردوسی.
و گرنه من ایدر همی بودمی
بسی با شما روز پیمودمی.فردوسی.
بسی پهلوان جهان بوده ام
به بد روز هرگز نپیموده ام.فردوسی.
ز یزدان و از گشت گیتی فروز
بر این راز چندی بپیمود روز.فردوسی.
- پیمودن سخن؛ گفتن آن :
بدانست کو این سخن جز به مهر
نپیمود با شاه خورشید چهر.فردوسی.
باره میانش به دو نیم کن
ز کابل مپیمای با من سخن.فردوسی.
یکروز عبدالله مبارک را دید که روی بدو نهاده بود، گفت آنجا که رسیده ای باز گرد یا نه من باز گردم، می آیی تا تو مشتی سخن بر من پیمائی و من مشتی نیز بر تو پیمایم. (تذکرة الاولیاء عطار).
- پیمودن شب؛ به روز آوردن شب :
برفت و بپیمود بالای شب
پر اندیشه دل پر ز گفتار لب.فردوسی.
چشم خونین همه شب قامت شب پیمایم
تا ز خونین جگری لعل قبا آرایم.خاقانی.
روشنت گردد این حیث چو روز
گر چو سعدی شبی بپیمائی.سعدی.
- پیمودن عمر؛ اندازه گرفتن عمر :
چو پیمانهء تن مردم همیشه عمرپیماید
بیاید زیر پیمودن همان یک روز پیمانه.
کسائی.
تا چشم به هم زدیم پیمانهء عمر
هفتادو دو سال عمر بر ما پیمود
گر عمر دراز باشد آینده خوش است
از عمر درازی که گذشته است چه سود.
وجهی کرد (از آنندراج).
- مهتاب بگز پیمودن؛ کار بی حاصل کردن.
(1) - ظ: تو باد می پیمودی چو(؟).
پیمودنی.
[پَ / پِ دَ] (ص لیاقت) درخور پیمودن. مکیل؛ آنچه بکیل درآید، چون گندم و جو در قدیم و شراب و امثال آن دراین زمان.
پیموده.
[پَ / پِ دَ / دِ] (ن مف) با پیمانه سنجیده. مکیّل. (منتهی الارب). مکیول. (منتهی الارب): اکتیال؛ پیموده فاستدن. (تاج المصادر بیهقی). || طی کرده. سپرده :
ز خاور همی آمد این، آن ز روم
بسی یافته رنج و پیموده بوم.اسدی.
- پیموده شدن؛ گذشتن. سپری شدن :
پیموده شد از گنبد بر من چهل و دو
جویای خرد گشت مرا نفس سخنور.
ناصرخسرو.
پیمون.
(اِخ)(1) نام قصبه ای است در خطهء لائوس از قطعهء سیام واقع در هندوچین واقع در کنار شهر مون. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pimoun.
پیمونت.
[یِ مُنْتْ] (اِخ)(1) رجوع به پیامونته شود.
(1) - Piemonte.
پین.
(اِ) در اصطلاح بنائی، مقداری به پهنای یک آجر: یک پین باید از زمین را کند. مخفف پینه. || ریختگی و گلی که در قنات پیدا شود و مانع جریان و زهیدن آب شود.
- پین پین برداشتن؛ تنقیهء کاریز از پین.
پین.
[پِ] (اِخ)(1) توماس. روزنامه نگار انگلیسی که به تبعیت دولت فرانسه درآمد و بر اثر اقداماتی که برای دفاع از افکار جدید بعمل آورد بعضویت مجلس کنوانسیون انتخاب شد. (1737 - 1809 م.).
(1) - Paine (Payne), Thomas.
پین.
(اِخ) نام دهی از توابع کاشان. (ترجمهء محاسن اصفهان مافروخی ص38).
پین آن تو.
[تُ] (اِخ)(1) بزرگترین ایالت شبه جزیرهء کره واقع در ساحل شمال شرقی چین و در جهت شمال غربی قطعهء نامبرده از طرف شمال به ایالت منچوری و از سوی مشرق به ایالت هنگ گنگ و از جانب جنوب به ایالت هوانگ هو و از جهت مغرب بخلیج کره و اراضی واقعه بین دو کشور چین و کره محدود است. مرکز آن شهر چانگ چوست. شهر و قصبهء شایان ذکر دیگری ندارد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pien - An - To.
پینا.
(اِخ)(1) نهری است در قسمت غربی روسیه و تابع رودخانهء یاچولده. واقع در حوزهء دنیپر. از اراضی مردابی وولهینیا سرچشمه گیرد و بسوی شرق شمالی جاری شود و بعد از طی حدود 170 هزار گز در زیر قصبهء پینک به نهر مزبور ریزد. از مجرای این نهر حدود 130 هزار گز را بوضع مساعد سیر سفائن درآورده اند و آن مانند دنبالهء کانالی مصنوعی درآمده است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pina.
پینا.
[یِ] (اِخ)(1) قصبه ای است در اواسط روسیه و در ایالت کورسک کنار نهری بهمین نام. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Piena.
پینار.
(اِخ)(1) یا پیناردل ریو(2). نام شهری مرکز ایالت در جزیرهء کوبا از جزایر آنتیل در 160 هزارگزی جنوب غربی هاوانا. دارای 15000 تن سکنه. اسکلهء آن قصبهء کولونا است که در 20 هزارگزی جنوب شرقی آن قرار گرفته و بوسیلهء خط آهن بشهر هاوانا و اسکلهء مذکور مرتبط گشته است. پینار تجارت تنباکوی بسیار بارونقی دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ولاروس).
(1) - Pinar.
(2) - Pinar - del - Rio.
پینار.
(اِخ)(1) نام رودی به آسیای صغیر. (ایران باستان ج2 ص1304 و 1306 و 1321).
(1) - Pinar.
پینارا.
(اِخ)(1) نام شهری به آسیای صغیر در حدود لیکیه. رجوع به پیناره شود. (ایران باستان ج2 ص1376).
(1) - Pinara.
پیناره.
[رَ] (اِخ)(1) پینارا. نام قصبه ای باستانی است در خطهء قدیمهء لیکیا (لیکیه) از آناطولی یعنی در جانب جنوب شرقی منتشا و امروز به صورت قریه ای است با نام مناره. گرداگرد آن ویرانه ها و پاره ای از آثار عتیقهء زیبا دیده میشود. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pinara.
پیناس.
(اِخ) از نامهای خاص یهودان و در مقام تذلیل و ناپاکیزگی کسی گویند: فلان ملا پیناس است. (فرهنگ نظام).
پی ناک.
[پَ / پِ] (ص مرکب) دارای پی. پی دار. دارای عصب. عصب اللحم؛ پی ناک شد گوشت. (منتهی الارب). گوشتی پی ناک؛ دارای عصب.
پیناکر.
[کِ] (اِخ) آدرین وان. نام نقاشی از مردم هلند (1621-1673 م.).
پینانگ.
(اِخ)(1) یا پولو پینانگ(2). جزیره ای است در مقابل ساحل غربی از شبه جزیرهء مالاکا. انگلیسها نام جزیرهء پرنس دگال بوی داده اند. در 600 هزارگزی شمال غربی سنگاپور. و ساحل لسلی در روبروی این جزیره و هر دو در شمار مستعمرات انگلیس اند. در بین پنج درجه و پانزده دقیقه تا پنج درجه و سی دقیقهء شمالی و نود و هفت درجه و بیست و دو دقیقه تا نود و هشت درجه و یازده دقیقهء طول شرقی واقع شده است و شکلی مستطیل دارد. مساحت سطحش به 278 هزار گز مربع بالغ است. مرکز آن همین نام دارد و انگلیسها آنرا جرج تون نامیده اند. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pinang.
(2) - Poulo - Pinang.
پینبرگ.
[پیمْ بِ] (اِخ)(1) قصبه ای است در ایالت شلسویگ هولشتاین از کشور پروس، (آلمان) و در 97 هزارگزی جنوب شلسویگ و 15 هزارگزی از شمال غربی هامبورگ. کنار نهر منصب بخلیج البه و موسوم به پیناؤ واقع است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pinberg.
پینتوون.
[نِ تُونْ](1) (اِخ) نام قصبه ای در ایالت دوربان از خطهء ناتال در افریقای جنوبی. در 55 هزارگزی از جهت جنوب شرقی پیترماریتزبورگ در روی خط آهنی که از دوربان به پیترماریتزبورگ میرود واقع گشته است. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pinetown.
پینجر.
[جِ] (اِخ)(1) قصبه ای است در اواسط هندوستان و در جهت غربی خطهء برار. در قضای آکوله، در دوهزارگزی جنوب شرقی آکوله. ویرانه های بتخانه ای آنجاست و آن وقتی بس بزرگ بوده است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pindjer.
پینجرد.
[جِ] (اِخ) دهی جزء بخش زرند شهرستان ساوه. واقع در 5 هزارگزی جنوب باختر زرند، سر راه عمومی زرند ساوه. دامنه. معتدل. دارای 93 تن سکنهء فارسی زبان. آب آنجا از قنات لب شور. محصول آن غلات و پنبه و چغندر قند و بستان کاری و بنشن و انگور و زردآلو. شغل اهالی آنجا زراعت و گلیم و جوال بافی و راه آن ماشین روست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
پینچاه.
(اِخ) دهی جزء دهستان حومه بخش آستانهء شهرستان لاهیجان و 5 هزارگزی باختر آستانه. جلگه، معتدل مرطوب. دارای 255 تن سکنهء گیلکی و فارسی زبان. آب آنجا از کیاجو از سفید رود. محصول آنجا برنج و ابریشم و کنف. شغل اهالی آن زراعت و حصیر و زنبیل بافی و راه آنجا مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
پی نخود سیاه فرستادن.
[پَ / پِ یِ نُ / نَ خوَ / خُ دِ فِ رِ دَ] (مص مرکب) بدنبال امری ناشدنی و صعب الحصول فرستادن.
پیند.
(اِخ)(1) پیندوس(2). نام سلسله جبالی میان قسمت جنوبی آرناؤدستان و تسالیا از طرف شمال در نزدیکی کونیچه با سلسلهء گراموس متحد میشود و بوسیلهء کوه شار و جبال بوسنه و هرسک یکرشتهء ممتد تا سلسلهء آلپ تشکیل میدهد. همچنین در حدود یونانستان شعبه ای بسوی خلیج سلانیک منشعب میسازد و خط حدود را تفریق می نماید، و در این حال بدو شعبهء موسوم به جومرکه و آگرافه منشعب میشود و کوه های آکارنانیا، اتولیا، و آتیکه را تشکیل میدهد. مرتفعترین ذروهء سلسلهء پیند، کوه اسمولیکه واقع در قریهء سامارینه میباشد که 2374 گز ارتفاع دارد و ارتفاع کوه ژیگو که در خط حدود و روبروی مچوه واقع شده به 1903 گز میرسد و نیز ارتفاع کوه بوچیکا که در خط سرحدی قدیمی واقع گشته به 2156 گز بالغ می گردد. از دامنه های شرقی سلسلهء پیند آب کوستم و چند نهر بیرون آمده رودخانهء قرصو را بوجود می آورند و همچنین از دامنه های غربی سلسلهء نامبرده نهرهای ویوسه و نارده جریان دارد. تمام قرای واقعه در دامنهء پیند مسکن طایفهء افلاک میباشد. عمدهء مشاغل آنها گوسفندچرانی است و برخی از اینان در موسم زمستان با گله و رمهء خود بجنگل های مستور از کاج و صنوبر و زمستانگاههای تسالیا میروند. سلسلهء پیند با جنگلهای کاج و صنوبر و نظائر اینها مستور میباشد چراگاههای قشنگ و آبهای خنک و مواقع و مناظر دلکش و دلفریب دارد و اکثر نقاط آن صعب العبور است. طریقی هم که از مچوه و تنگهء ژیگو گذشته از راه یانیه به ترخال و یکیشهر میرود در زمستان مسدود و مستور از برف است و قابل عبور نیست. رجوع به پند شود. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pinde.
(2) - Pindus.
پیندار.
(اِخ)(1) پینداروس. یکی از بزرگترین شعرای یونان باستان است. در 520 ق.م. در شهر تیبه تولد یافته و در441 ق.م. در گذشته است. غزلیات، قصائد، مراثی و انواع دیگری از اشعار دارد. وی مظهر لطف و حمایت هیرون پادشاه سیراکوز (سرقسطه) و اسکندر پادشاه مقدونیه و دیگر اکابر و اعاظم عصر خود واقع شده است نه تنها آتنی ها بلکه جماهیر دیگر یونان وی را احترام بسیار میکرده اند تا آنجا که در زمان حیات مجسمهء ویرا در تیبه نصب نموده اند و هنگام وفات امتیازات زیادی دربارهء خانوادهء او قائل شده اند و وقتی که به امر اسکندر کبیر بتخریب تیبه اقدام کردند توصیهء مخصوص بمحافظت خانهء پیندار شده بود. از تمام اشعارش فقط 45 غزل باقی مانده که به کرات طبع و نشر شده و به السنهء اروپایی ترجمه گشته است. (قاموس الاعلام ترکی). پیندار بزرگترین شاعر غزلسرای یونان. وی در 521 ق.م. تولد یافت و برخی از مورخین معتقدند که تا حدود 440 ق . م. از حیات بهره مند بوده است. پینداروس بواسطهء دلکش و بلند بودن اشعار شهرت بسیار یافت، چنان که جباران و سلاطین بسیاری از بلاد و نواحی یونان او را بدربار خویش می خواندند و می نواختند. شهر تب در زمان حیات پینداروس او را مجسمه ای ساخت و تا یک قرن پس از مرگ وی خانه اش را به نهایت دقت و احترام نگهداشتند و یونانیان بر خانوادهء وی تا دیرزمان بدیدهء احترام می نگریستند. پینداروس را آثار فراوانی بوده است که جز برخی از آن جمله اکنون در دست نیست. (ترجمهء تمدن قدیم فوستل دکولانژ ص468). و نیز رجوع به پندار شود.
(1) - Pindare.
پینداروس.
(اِخ) رجوع به پیندار شود.
پی نداشتن.
[پَ / پِ نَ تَ] (مص مرکب) دنباله نداشتن: این باران پی ندارد؛ بطول نینجامد. || عصب نداشتن.
پینددادان خان.
(اِخ)(1) قصبه ای است در خطهء پنجاب از هندوستان در ایالت روال پندی (راول پیندی)، در قضای جلام در 75 هزارگزی جنوب غربی جلام در نقطهء انشعاب موسوم به شاهپور از خط آهنی که از لالاموسی بقندیان امتداد یافته واقع شده است. در سال 1623 م. این قصبه را دادان خان بنا نهاد. اولاد و احفاد وی نیز در این مکان سکونت داشته اند. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pind Dadan Khan.
پیندیگب.
[گِ] (اِخ)(1) قصبه ای است در ایالت روال پیندی (راول پیندی) از خطهء پنجاب پاکستان در دامنهء کوه خان مراد. کنار نهر سیل. دارای کارخانه های منسوجات و صابون پزی. نوعی از اسب نیز در آن حدود تربیت میشود. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pindigheb.
پینرولو.
[نِ رُ لُ] (اِخ)(1) قصبهء مستحکمی است در خطهء پیامونته از ایتالیا، در 55 هزارگزی جنوب غربی تورینو. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pinerolo.
پینسک.
(اِخ)(1) قصبه ای است در ایالت ملنیسک از روسیه در 240 هزارگزی جنوب غربی مینسک کنار رود پینا. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pinsk.
پینسون.
[سُنْ] (اِخ)(1) نام دو برادر که در سفر اول کریستوف کولومب به آمریکا با وی همسفر بودند و بعداً هم مستق پاره ای از نقاط آمریکا را کشف کردند. برادر کوچکتر در سنهء 1500 م. ببرزیل درآمد و مصب نهر آمازون و رودخانه ای در گویان کشف کرد که بنام خود او موسوم شده است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pincon . Pinzon.
پینک.
[نَ] (اِ مصغر) در تداول عامیانهء زنانه، پیشانی خرد. پیشانی ناچیز. || مجازاً، بخت: این پینک بسوزد؛ این بخت منست که موجب اینهمه مصیبت هاست.
پینکرتن.
[کِ تُ] (اِخ)(1) آلن. پلیس خفیهء خصوصی معروف انگلیسی. مولد گلاسکو اسکاتلند. (1819 - 1884 م.).
(1) - Pinkerton.
پینکزوف.
[زُفْ] (اِخ)(1) قصبهء مرکز قضا در روسیه و ایالت کیلتزه از لهستان در ساحل یسار نهر موسوم به نیده و تابع نهر ویستوله. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pinczow.
پینکی.
[نَ] (اِ مرکب)(1) حالتی که برای شخص خواب گرفته نشسته یا ایستاده دست دهد که سرش پیاپی فرود آید از خواب و سپس از خواب جهد و سر راست کند. غنودنی باشد سبک و آنرا بعربی سنه گویند. (برهان). چرت. ثَقْلة. ثَقَلة. مقدمهء خواب و این بیشتر تریاکیان را باشد. (آنندراج) وسن. وسنة. سنة. هوجل. چرت اول خواب. سبات. نعاس. حرکت سر و گردن خفتهء برپا یا نشسته بسوی زیر. گرانی در سر آنگاه که خواب غلبه کند. جوده. (منتهی الارب) :
ربط همچون پینکی و پوست با هم داشتیم
خورد بر تریاک او تا خوردم از تریاک او.
واله هروی.
(پوست بمعنی کوکنار و افیون است و بر تریاک کسی خوردن همان است که امروز چرت کسی را پاره کردن گویند).
افتاد همچو جوز مقشر بگاه چرت
از آستین و پاچهء تنبان پینکی.(از آنندراج).
هکر؛ گرفتن پینکی کسی را. خوفع؛ اندوهگین خاموش مانند پینکی زننده. (منتهی الارب).
(1) - Assoupissement.
پینکی رفتن.
[نَ رَ تَ] (مص مرکب)افتادن سر خفته ای پی درپی چون نشسته یا ایستاده بخواب شده باشد. چرت زدن. تهویم. خفوق.
پینکی زدن.
[نَ زَ دَ] (مص مرکب) چرت زدن :
آن خواجه که چون چراغ یک آب نخورد
تا بود ز پرتوش کسی فیض نبرد
مانند چراغی که بود کم روغن
از اول عمر پینکی زد تا مرد.
باقر کاشی (از آنندراج).
پینکی زن.
[نَ زَ] (نف مرکب) چرت زن :
ریزد ز دهانش آب حیوان
گردد هرگاه پینکی زن.
باقر کاشی (در تعریف مرغابی. از آنندراج).
پینگا.
[نِ] (اِخ)(1) نام نهری در جهت شمالی روسیه تابع رود دوینهء شمالی از ایالت وولو گده سرچشمه گیرد اول بسوی شمال غربی بعد بطرف مشرق و بالاخره بجهت شمال شرقی جاری شود و به ایالت آرخانگل درآید و پس از عبور از قصبهء کوچک پینگا چند نهر از طرف راست و چپ به وی پیوندد و وارد نهر پینگای علیا شود. طول مجرایش به 528 هزار گز بالغ است و قسمتی از آن قابل سیر سفائن. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pinega.
پینگ پنگ.
[پُ] (انگلیسی، اِ)(1) قسمی تنیس روی میز و آن به میزی که توری کوتاه در وسط آن نصب شده است با توپی سبک و کوچک و راکت توسط دو تن و گاه چهار تن انجام شود.
(1) - Ping - pong.
پینگ تینگ چئو.
[ءِ چِ] (اِخ)(1) شهری است در قسمت شمالی چین، در ایالت شان سی، در کوه شی ماشان در 90 هزارگزی مشرق شهر تای یوان فو. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Ping - Ting - Tcheou.
پینگ چوئن چئو.
[ءِ چو چِ] (اِخ)(1) نام شهری مرکز سنجاق در جهت شمال شرقی چین، در خطهء پچیلی، واقع در 40 درجه و 56 دقیقهء عرض شمالی و 116 درجه و 28 دقیقهء طول شرقی. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Ping - Tchouen - Tcheou.
پینگ لیانگ فو.
(اِخ)(1) نام شهری در ایالت کان سو در شمال غربی چین در 33 درجه و 34 دقیقه و 48 ثانیهء عرض شمالی و 104 درجه و 30 دقیقه و 30 ثانیهء طول شرقی. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Ping Liang Fou.
پینو.
(اِ) ماستینه. (خلاص). دوغ ترش بود که خشک کرده باشند یعنی کشک. (فرهنگ اسدی نخجوانی). بینو. کشک. قروت. ترف. پینوک. کریز. عبیثة. غبیثة. صنقعر. (منتهی الارب) :
شعر ژاژ از دهان من شکر است
شعر نیک از دهان تو پینو.طیان.
نیکی بگزین و بد به نادان ده
روغن به خرد جدا کن از پینو.ناصرخسرو.
وز خس از خار به بیگاه و گاه
روغن و پینو کنی و دوغ و ماست.
ناصرخسرو.
و طعام از غوره و سماق و زرشک و انار دانک و پینو باید داد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
چو کعب الغزالست پینو ولیکن
نه با طعم کب الغزالست پینو.معزی.
اگر بضاعت مزجاة پشم و پینو بود
نبود گندم و جو نیز جز که تخم گیاه
میان تخم گیاه و میان پینو و پشم
بسی نبود تفاوت چو عقل بیند راه
بدل ستاند از ایشان بجای پینو و پشم
چه شعرهای رکیک و چه نثرهای(1) تباه.
سوزنی.
ببین که میر معزی چه خوب میگوید
حدیث هیأت پینو و شکل کعب غزال.
انوری.
ترا نظیر که گوید جز آنکه نشنیده است
حدیث هیأت پینو و شکل کعب غزال.
رفیع الدین لنبانی.
سرفراز آئیم از جنس کسانی که ز جهل
شکر شکر ندانند بذوق از پینو.
زکی مراغه ای.
وطیئة؛ پینو شکرآمیخته. علاثة؛ پینو و روغن بهم آمیخته. ثور؛ لخت بزرگ از پینو. (منتهی الارب). || جغرات چکیده که بتازی اقط گویند. (شرفنامهء منیری). ماست چکیده که روغن آنرا نگرفته باشند. (برهان). جغرات خشک کرده که غربا از آن نانخورش سازند. (غیاث). جغرات چک زده که هنوز مسکه از آن بیرون نیاورده باشند. (شرفنامهء منیری). || مطلق جغرات. (غیاث).
(1) - ن ل: گفته های.
پینوزرو.
[نُ زِ رُ] (اِخ)(1) دریاچه ای است در قسمت شمالی روسیه در شبه جزیرهء کوله. رودخانهء نیوه از این دریاچه سرچشمه میگیرد. مساحت سطحش 42 هزار گز مربع باشد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pinozero.
پینوزو.
[نُ زُ] (اِخ)(1) قصبه ای است در خطهء والنسیا (بلنسیه) از اسپانیا در ایالت آلیکنت و در 47 هزارگزی جنوب غربی آلیکنت در کنار یکی از انهار تابعهء نهر سگوره واقع است و قسمت علیای آن محتوی مقدار کلی از نمک باشد و پاره ای از آبهای شور هم در اینجا جریان دارند، دامنه هایش از درختان زیتون مستور میباشد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pinoso.
پینوس.
[نُسْ] (اِخ)(1) یا ایسلا دو پینوس(2)(یعنی جزیرهء کاج). جزیرهء کوچکی است که بجزیرهء کوبه (کوبا) از جزائر آنتیل کبیر آمریکا ملحق شده و در 60 هزارگزی جنوبی ساحل جنوبی کوبا واقع گشته و شکل دائرهء غیر منتظم دارد و قطرش به 60 هزار گز بالغ شود. مساحت سطحش 3145 هزار گز است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Pinos.
(2) - Isla de pinos.
پی نوشت.
[پَ / پِ نِ وِ] (اِ مرکب) نوشتن در پی چیزی. || بدنبال چیزی نوشته شده. || نامه ای که در تعقیب نامهء قبلی نویسند و آن اصطلاحی اداری باشد.
پینوک.
(اِ) پینو که قروت و کشک باشد. (برهان).
پینولس.
[نُلْسْ] (اِخ)(1) نام کرسی بخش «هت - لوآر» از آرندیسمان به ریکد به فرانسه. دارای 360 تن سکنه.
(1) - Pinols.
پینوند.
[نَ وَ] (اِخ) دهی جزء دهستان عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت. واقع در جنوب خاوری رودبار و در 9 هزارگزی باختر شوئیل. کوهستانی، سردسیر. دارای 210 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی آنجا زراعت و کسب و شال بافی. راه آن مالرو و صعب العبور است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
پینووا.
(اِ مرکب) آش کشک و آش قروت را گویند چه وا بمعنی آش است. (برهان).
پینه.
[نَ / نِ] (اِ) رقعه. وصله. درپی. پاره. ثفنه. لدام. پیوند جامه. رقعه ای که بر جامه یا کفش دریده و جز آن دوزند. درپه. دژنگ. باز افکن. پرگاله. صاحب انجمن آرا و بتبع وی صاحب آنندراج آرد: پارچه که بر کفش و جامه و خرقه گذاشته بدوزند و آنرا بعربی وصله گویند که سبب وصل دو پارچهء شکافته گردد و این در اصل پی نه بوده است بفتح بای پارسی و کسر نون یعنی چیزی که در پی چیزی می نهاده اند و آنرا در پی نیز گویند: و پیاده در بازار رفتندی و پیراهن ها از پنبه و پینهء درشت بر آن دوخته تا نیمهء ساق (تجارب السلف). || شوغ. شغه. شغ. شوخ. سرو. کبره. کوره(1). ستبری که در پوست دست یا پای از کار یا رفتن پدید آید. ستبری که از کار و نشستن و رفتن در کف دست و پای و زانو و غیره پدید آید. کلفتی پوست دست و پا. برآمدگی سخت که بر پای و دست از بسیاری کار و بر پیشانی از کثرت سجده پیدا شود. پوست دست و پا و اعضا که بسبب کار کردن سخت و سطبر شده باشد. (برهان). جزئی از پوست که برتن سخت شده باشد از کار کردن. پوست دست و زانو و کف پا و پاشنهء پا که بواسطهء کار کردن سطبر و سخت شود یا شکافته شود (آنندراج). صلابتی که بر زانوی شتر از بسیاری سودن بر زمین و بر پیشانی عباد از کثرت سجود و امثال آن پدید آید. قسمتی از بشره که بعلت بسیار سائیده شدن ستبر شود و بعضی زاهدان ریائی با قاشق چوبی داغ کرده که مدتی گاه و بیگاه بر پیشانی نهند پینهء عملی و مصنوع در آن پیدا آرند و بمریدان چنان نمایند که از اثر کثرت سجده است. شوخ بسته بر مساجد سبعهء آدمی و بر سینه و زانوی شتر و امثال آن. ثفنه؛ پینهء زانو. (دهار). || پین. در اصطلاح بنائی، مقداری به اندازهء کلفتی یک آجر از زمین. رجوع به پین شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Callosite. Durillon
پی نهادن.
[پَ / پِ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) قدم گذاردن. فراتر رفتن :
چو از نامداران بپالود خوی
که سنگ از سر چاه ننهاد پی.فردوسی.
|| پا گذاشتن. قدم نهادن. مستقر شدن :
به هر تختگاهی که بنهاد پی
نگه هداشت آیین شاهان کی.نظامی.
پینه ارم.
[نَ اَ رَ] (اِخ) نام موضعی به سوادکوه مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص116).
پینه انداختن.
[نَ / نِ اَ تَ] (مص مرکب) پینه کردن. وصله کردن. درپی زدن.
پینه برآوردن.
[نَ / نِ بَ وَ دَ] (مص مرکب) تولید شدن پینه و شوخ و کبره. رجوع به پینه شود.
پینه بستن.
[نَ / نِ بَ تَ] (مص مرکب)سخت شدن پوست دست و پای و زانو یا پیشانی آدمی از بسیاری کار یا رفتن و یا سجده کردن و ستبر شدن زانو یا سینهء شتر بعلت سائیدگی بزمین. کوره بستن. کبره بستن. رجوع به پینه شود :
پینه بسته ست جفتهء هردو
بس که از حکه کون بکون زده اند.
محسن وضیحی (از آنندراج).
- مثل زانوی شتر پینه بستن؛ سخت پینه دار شدن.
پینه بسته.
[نَ / نِ بَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) کبره بسته. شوغ بسته. ایجاد پینه شده. || نرم ظاهر سخت باطن. (آنندراج) :
دلهای پینه بستهء ابنای روزگار
از ناخن پلنگ کند جوی خون روان.
صائب.
پینه دوز.
[نَ / نِ] (نف مرکب، اِ مرکب)پاره دوز. آنکه کفشهای دریده را درپی کند. که کفشهای کهنه را اصلاح کند. آنکه بر کفشهای دریده رقعه دوزد. کسی که پارچه بر کفش و جامه و خرقه و امثال آن دوزد. (غیاث). رقعه دوز :
آن پسر پینه دوز شب همه شب تا بروز
بانگ زند چون خروز، ینگی پاپوچ کیمده وار؟
مولوی.
اگر پادشا هست و گر پینه دوز
چو خسبند گردد شب هر دو روز.سعدی.
گر بغریب رود از ملک (شهر)خویش
محنت و سختی نبرد پنبه دوز.سعدی.
در دلم از پنبه دوزی بود زخم بیشمار
بخیهء او زخم پنهان مرا کرد آشکار.
سیفی (از آنندراج).
|| قسمی حشرهء خرد چون نیم کره ای با رنگی سرخ و خالهای سیاه از رشتهء قاب بالان. جانوری خرد که آنرا کفشدوز نیز گویند. کفش دوزک(1).
.
(فرانسوی)
(1) - Coccinelle
پینه دوزی.
[نَ / نِ] (حامص مرکب)عمل پینه دوز. شغل پینه دوز.
پینه زدن.
[نَ / نِ زَ دَ] (مص مرکب) وصله کردن. رقعه دوختن :
دلق صد رنگ نماید بنظر مردم را
بس که عشاق تو بر جامهء... پینه زنند.
علی خراسانی (از آنندراج).
|| سخت شدن پوست پای از بسیار رفتن.
پینه زده.
[نَ / نِ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)درپی کرده. رقعه دوخته. پیوندبسته. وصله کرده. مرقع.
پینه کاری.
[نَ / نِ] (حامص مرکب) عمل پینه کار. وصالی.
پینه کردن.
[نَ / نِ کَ دَ] (مص مرکب)(1)وصله کردن. پهرو کردن. در پی کردن. || سخت شدن سینه یا زانوی شتر از بسیاری سوده شدن بر زمین و درشت و سخت گردیدن پوست دست یا پا یا پیشانی یا زانوی آدمی از کثرت کار :
یک مشت در کارم از کینه کرد
که همچون شتر سینه ام پینه کرد.
یحیی کاشی (از آنندراج).
.
(فرانسوی)
(1) - Rapiecer
پی نهم.
[یِ نُ هُ] (اِخ) (ماستائی - فرتی)(1)پاپ مسیحی از سال 1846 تا سال 1878 م. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: وی 32 سال یعنی بیش از همهء اسلافش حکمرانی نموده است. از ابتدای امر اصلاحات زیادی در امور پاپی بموقع اجرا گذارد ولی در خلال همین احوال نهضتی استقلالی در تمام کشور ایتالیا ظهور کرده بود و موجب اعلام جمهوریت گردید و در نتیجه پاپ به پادشاه ناپل ملتجی شد و سرانجام پس از یک سال توسط ناپلئون سوم به رم بازگشت، ولی احوال سیاسی بکلی تغییر یافته بود. اوضاع و احوال کشور اجازهء اصلاحات نمیداد. ناچار کافهء امور سیاسی را به کف کفایت کاردینال آنطونلی واگذار کرد و خود به امور دینی صرف پرداخت. در خلال این احوال جمعی از علمای نصارا مسئلهء مصیب بودن پاپ را مطرح کردند و خواستند وی را مصون از خطا قرار بدهند ولی اتحاد ایتالیا در ترقی بود و اکثر قلمرو پاپ را به پادشاهی کشور ملحق ساختند و فقط رم و اطرافش بدستیاری و کمک عساکر فرانسه در برابر گاریبالدی پایداری توانستند. بسال 1870 م. فرانسه مغلوب آلمان گردید و بدین طریق پاپ بی حامی و سرپرست ماند و راه لشکر ایتالیا به رم بازشد. پس پادشاه وقت ویکتور امانوئل پای تخت را از فلورانس به رم منتقل ساخت، و بدین طریق حکومت ظاهری پاپ خاتمه پیدا کرد، و حکومت روحانی وی به موجب عهدنامه ای تصدیق شد و سالانه مبلغ 3200000 فرانک به مسند پاپی تخصیص داده شد. اما پی نهم نه معاهده و نه تخصیص هیچکدام را نپذیرفت و خود را به سمت اسیری شناساند و از آن زمان به بعد از واتیکان قدم بیرون ننهاد و پس از وفات ویکتور امانوئل بسال 1878 م. درگذشت. و لئون 13 پاپ مسیحی و خلفش شیوهء او را پیش گرفت. ملک خویش را مغضوب و خود را اسیر معرفی کرد.
(1) - Pie IX, Mastai - Ferreti.
پیو.
[پَ] (اِ)(1) کلوخ که پارچه های گل خشک شده باشد. (برهان). کلوخ. (شرفنامهء منیری).
.
(فرانسوی)
(1) - Dragonneau
پیو.
[پِ یو] (اِ) مرضی که آنرا رشته گویند و از اعضاء آدمی برآید. (برهان). مرضی که آنرا رشته گویند و از اعضای آدمی برمی آید مانند رگی سپید و درد شدید دارد و در بلاد لارستان پارس و بلخ بسیار واقع میشود. (انجمن آرا). پیوک. نارو. (جهانگیری). نام مرض رشته است در تداول مردم فارس و بالاخص مردم لار. رجوع به لغت محلی شوشتر و رجوع به رشته شود.
پیواره.
[پی رَ] (ص، اِ) غریب و تنها. بیواره، و این درست تر است. (آنندراج).
پیواریدن.
[پی دَ] (مص) جواب دادن و قبول نمودن. (آنندراج).
پیواز.
[پی] (اِ) شب پره را گویند که خفاش باشد و آنرا مرغ مسیحا نیز نامند. (آنندراج). مرغ عیسی. (برهان). خر پیواز :
در جهان روح کی گنجد بدن
که شود پیواز هم فر همای.مولوی.
پیواز.
[پی] (اِ) اجابت بود یعنی پاسخ دادن. (اوبهی) (فرهنگ اسدی نخجوانی) :
به اومید رفتم بدرگاه اوی
امید مرا جمله پیواز کرد.بهرامی.
خداوندا دعایم باز پیواز
منم بیچاره و درمانده اهواز.
استاد لطیفی (از شعوری).
رجوع بمادهء ذیل شود. (ظاهراً مصحف «پتواز» است). و نیز رجوع به برهان قاطع چ معین ص368 ح7 شود.
پیواژ.
[پی] (اِ) پاسخ دادن. بیواز. (فرهنگ شعوری ج1 ص233). ظاهراً مصحف «پتواز» است. رجوع بمادهء قبل شود.
پیواسته.
[پی تَ] (اِ) برج و قلعه و حصار و فصیل. (برهان) :
برج پیواسته اش هست بر از اوج حمل
بر گذشته است سر کنگره اش از کیوان.
اورمزدی.
صاحب آنندراج و انجمن آرا گویند بمعنی پیوسته ومحکم و دایم است اما اینکه در برهان قاطع و دیگر کتب فرهنگ پیواسته آمده است مصحف پیراسته است که ظاهراً نزهتگاه شهراست - انتهی. رجوع به پیراسته و شاهد شعر بوشعیب در آنجا شود که پیراسته را قرینهء «آراسته» آورده است.
پی و پاچین.
[پَ / پِ یُ پا] (اِ مرکب)پی و بنیان. شالده.
-خانهء پی و پاچنی در رفته؛ خانهء از پای بست ویران: رطوبت در پی و پاچین این بنا نفوذ کرده است، سخت نمناک گشته است.
پی و پا درست.
[پَ / پِ یُ دُ رُ] (ص مرکب) دارای بنیادی استوار.
پی و پخش.
[پَ / پِ یُ پَ] (اِ مرکب) پی و تاو. تاب و طاقت. تاب و توان(1) :
بدین رخش ماند همی رخش اوی
ولیکن ندارد پی و پخش اوی.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج2 ص498).
(1) - رجوع بفهرست ولف شود.
پی و تاو.
[پَ / پِ یُ] (اِ مرکب) پی و پخش. تاب و توان :
همه پاک با هدیه و باژ و ساو
نه پی بود با او کسی را نه تاو.فردوسی.
پیوتروکوف.
[یُ رُ کُفْ] (اِخ)(1) قصبه ای مرکز ایالت به لهستان. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Piotrokow.
پیوترو کوف.
[یُ رُ کُفْ] (اِخ)(1) ایالتی به لهستان از طرف شمال به ورشو، و از سوی مشرق به ادونه، از جانب جنوب بکیلیچه، و از جهت مغرب به ایالت کالیش محدود میباشد و 12250 هزار گز مربع مساحت دارد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Piotrokow.
پیوده.
[دَ] (اِ) هزار را گویند. (آنندراج). و ظاهراً کلمه مصحف بیور باشد. رجوع به بیور شود.
پیوذ.
(اِخ) یکی از انهاری که از «بِنْدَ» در هندوستان منشعب شود. (ماللهند بیرونی ص273).
پیور.
[وَ رَ] (اِ)(1) نام یکی از سبت رشین (بنات النعش) نزد هندوان قدیم. (ماللهند بیرونی ص197).
(1) - در سانسکریت: pivara. (فهرست ماللهند ص336).
پیور.
[وَ] (اِ) ده هزار بود بزبان پهلوی. تلفظی از بیور است. رجوع به بیور شود(1) :
سپه بود پیور(2) سوی کارزار
که پیور(3) بود در عدد ده هزار.فردوسی.
(1) - وُلف هم در فهرست شاهنامه این کلمه را بمعنی مذکور و هم بمعنی ده با علامت استفهام و هم لقب ضحاک آورده است.
(2) - ن ل: بیور.
(3) - ن ل: بیور.
پیورسپ.
[وَ رَ] (اِخ) لقب ضحاک. اژدهاک. دهاک. تلفظی از بیورسب است. رجوع به بیورسب و بیورسپ شود(1).
(1) - ولف در فهرست شاهنامه «پیورسپ» را به همین معنی آورده است.
پیورن.
[رَ] (اِخ)(1) نام حوضی قرب کوه موسوم به «نیل» در هندوستان. (ماللهند بیرونی ص128)(2).
(1) - Payoshn در سانسکریت.
(2) - در متن ص128 «بیورن» و در فهرست آن کتاب «پیورن» آمده است.
پیوره.
[یُ رِ] (فرانسوی،اِ)(1) ترشح ریم و چرک از بن دندان و لثه.
(1) - Pyorrhee.
پیوره.
[رَ] (اِخ)(1) قصبه ای مرکز قضا در آمریکای جنوبی، در ایالت لیورتاو از پرو، در 450 هزارگزی شمال غربی تروکزیلو کنار نهری به همین نام. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Piura.
پیوریا.
[یُ] (اِخ)(1) شهری به اتازونی (ایلینویز). دارای 105000 تن سکنه.
(1) - Peoria.
پیوزا.
(1) (اِ) اسم فارسی قسمی از قرصعنه است. (تحفهء حکیم مؤمن).
(1) - در نسخهء چاپی حکیم مؤمن: بیوزا.
پیوژه.
[ژَ / ژِ] (اِ) فربهی. (شعوری). || جامه هایی که مانند آن بسیار باشد. (فرهنگ شعوری ج1 ص254).
پیوس.
(اِ) انتظار. امید. پیوز. (آنندراج) (انجمن آرا). بیوس :
با عقل کار دیده بخلوت شکایتی
میکردم از نکایت گردون پرفسوس
گفتم ز جور اوست که ارباب فضل را
عمر عزیز میرود اندر سر پیوس.ابن یمین.
|| طمع. توقع. (برهان).
- به پیوسی؛ توقع. طمع :
به پیوسی از جهان دانی که چون آید مرا
همچنان کز پارگین امید کردن کوثری.
انوری.
افسوس که دور به پیوسی بگذشت
وین عمر چو جان عزیزم از سی بگذشت
اکنون چه خوشی و گر خوشی دست دهد
صد کاسه بنانی چو عروسی بگذشت.
(از صحاح الفرس).
پیوست.
[وَ] (اِخ) دهی از دهستان کشور بخش پاپی شهرستان خرم آباد. واقع در 45 هزارگزی جنوب باختری سپید دشت و 15 هزارگزی باختر ایستگاه کشور. کوهستانی. معتدل. مالاریائی. دارای 280 تن سکنه. آب آنجا از چشمه سار. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری، راه آنجا مالروست. ساکنین از طایفهء پاپی هستند و در ساختمان سکونت دارند و برای تعلیف احشام به ییلاق و قشلاق میروند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
پیوست.
[پَ / پِ وَ] (ن مف مرخم، ق)مخفف پیوسته. همیشه. دایم. دایماً :
چون چاشت کند بخویشتن پیوست
تو ساخته باش کار شامش را.ناصرخسرو.
لیک رازی است در دلم پیوست
روز و شب جان نهاده بر کف دست.سنائی.
تو شاد بادی پیوست و دشمنت غمگین
ترا نشاط رفیق و ورا ندیم ندم.سوزنی.
برین بود و برین بوده ست پیوست.سوزنی.
ای که خواهی توانگری پیوست
تا ازآن ره رسی به مهتریی.رشید وطواط.
از نسیم شمایلت پیوست
در خوی خجلت است آهوی چین.
ظهیرالدین فاریابی.
خواجه اسعد چو می خورد پیوست
طرفه شکلی شود چو گردد مست.خاقانی.
بنیروی تو بر بدخواه پیوست
علم را پای باد و تیغ را دست.خاقانی.
سلطان پیوست آن [سر ابریق باباطاهر] در میان تعویذها داشتی و چون مصافی پیش آمدی در انگشت کردی. (راحة الصدور راوندی).
ز سرگردانی تست اینکه پیوست
به هر نا اهل و اهلی میزنم دست.نظامی.
طبیب ارچند گیرد نبض پیوست
ببیماری بدیگر کس دهد دست.نظامی.
ازآن بد نقش او شوریده پیوست
که نقش دیگری بر خویشتن بست.نظامی.
ببزم شاهش آوردند پیوست
بسان دستهء گل دست بر دست.نظامی.
وزآن پس رسم شاهان شد که پیوست
بود در بزمگه شان تیغ در دست.نظامی.
از پی دشمنان شه پیوست
میدوم جان و تیغ بر کف دست.نظامی.
مرا شیرین بدان خوانند پیوست
که بازیهای شیرین آرم از دست.نظامی.
هر شکر پاره شمعی اندر دست
شکر و شمع خوش بود پیوست.نظامی.
بنیروی تو بر بدخواه پیوست
علم را پای باد و تیغ را دست.نظامی.
من زین دو علاقهء قوی دست
در کش مکش اوفتاده پیوست.نظامی.
آنجا که خرابیست پیوست
هم رسم عمارتی دراو هست.نظامی.
او را بر خویش خواند پیوست
هر ساعت سود بر سرش دست.نظامی.
بگذار این همه را گر بتکلف شنوی
نکته ای بشنو و میدار بخاطر پیوست.
شمس الدین کیشی.
پیوست کسی خوش نبود در عالم
جز ابروی یار من که پیوسته خوش است.
(از انجمن آرا).
|| دائم. مدام :
اگر معشوق آسان دست دادی
کجا این لذت پیوست دادی.
عطار (اسرارنامه).
|| مرکب، مقابل بسیط. (آنندراج). در این معنی برساختهء دساتیر است. رجوع بحاشیهء برهان قاطع چ معین شود. || با صلهء «باء» بمعنی متصل. (آنندراج) :
مملکت را ایمنی با عمر او پیوست بود
ایمنی آمد بسر چون عمر او آمد بسر.
معزی.
- پیوست این نامه؛ بضمیمهء آن.
|| با کلماتی ترکیب شود چون: خداپیوست؛ ملحق بخدا. متصل بحق:
پست منگر هان و هان این بست را
بنگر آن فضل خداپیوست را.مولوی.
|| (فعل) فعل ماضی از مصدر پیوستن بمعنی ملحق شدن و چسپیدن. رجوع به شواهد پیوستن شود. || (مص مرخم، اِمص) مصدر مرخم از پیوستن یعنی الحاق و اتصال. (فرهنگ نظام): چندانکه شربت مرگ تجرع افتد... هر آینه بدو باید پیوست. (کلیله و دمنه).
پیوست کردن.
[پَ / پِ وَ کَ دَ] (مص مرکب) پیوند کردن چون درخت را از شاخ. (آنندراج) :
درخت عیش ما پیوسته بار آرد بر محنت
کند گر بوستان پیر از شاخ خلد پیوستش.
علی نقی کمره ای.
|| منضم ساختن. ضمیمه کردن.
پیوستگان.
[پَ / پِ وَ تَ / تِ] (ص، اِ) جِ پیوسته. رجوع به پیوسته شود. || پیوند و اقرباء. خویشان. قوم و خویشان : عبدالجبار را کشتند با دو پسر و عم زاده و چهل و اند تن از پیوستگان او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص482). و ابونصر پدر باجول و دیگر پیوستگان ایشان از شیر مردان بوده اند. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص144). لیکن تو از نزدیکان و پیوستگان و یاران می اندیشی که اگر وقوف یابند ترا در خشم ملک افکنند. (کلیله و دمنه). وبعد از آن عهدی خواست از وی که چون شهر بیت المقدس را خراب کند محلت این مرد و پیوستگان را نرنجاند. (مجمل التواریخ و القصص). در جملهء شهر خلق بسیار هلاک شدند چنانکه از بعد آن شهر بخارا خالی ماند و باز مردمان شهر ایستادگی کردند و پیوستگان سلطان هر کسی یاری دارند... تا بیک سال تمام شد. (تاریخ بخارا). و نیز رجوع به شواهد ذیل لغت پیوسته شود. || مرکبات را گویند همچو نبات و جماد و حیوان. (برهان). به این معنی برساختهء دساتیر است. رجوع بحاشیهء برهان قاطع چ معین شود. || اولیاء کاملین که بمبدأ پیوسته اند. (انجمن آرا) (آنندراج).
پیوستگی.
[پَ / پِ وَ تَ / تِ] (حامص)حالت و چگونگی پیوسته. شحشح. مقابل گشادگی. مقابل جدائی و بین. مقابل گسستگی و انفصال : و کیفیت هر اندامی و گردانی و سبکی و گشادگی و پیوستگی و نرمی و سختی هر یک از گونهء دیگر است. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
هر که را با اختری پیوستگی است
مرورا با اختر خود هم تکی است.مولوی.
قبوة؛ پیوستگی میان دو لب. تهود؛ پیوستگی جستن بر هم. (منتهی الارب). || اتصال. (دانشنامهء علائی). اتحاد. اتفاق. یکی شدن :
به پیوستگی جان خریدم همی
جز این نیز چاره ندیدم همی.فردوسی.
همی تخت زرین کمینگه کنید
ز پیوستگی دست کوته کنید.فردوسی.
شنیدم ز پیوستگی هرچه گفت
ز پاکان که او دارد اندر نهفت.فردوسی.
نگه کرد مرغ اندرآن خستگی
بجست اندرو روی پیوستگی.فردوسی.
میان دو تن جنگ و کین افکند
بکوشد که پیوستگی بشکند.فردوسی.
چو جوید کسی راه پیوستگی
هنر باید وشرم و آهستگی.فردوسی.
که بر شاه ایران کمین ساختی
به پیوستگی در بد انداختی.فردوسی.
به پیوستگی بر گوا ساختند
چو زین شرط و پیمان بپرداختند.فردوسی.
به پیوستگی چون جهان رای کرد
دل هر کسی مهر را جای کرد.فردوسی.
|| مواصلت. وصول. وصلة. (منتهی الارب). وصال. وصلت :
بخون نیز پیوستگی ساختم
دل از کین ایران بپرداختم.فردوسی.
با خاندان بزرگ پیوستگی کرده بود چون بوالنصر ز خودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص529). در آن حال که با رودابه دختر شاه کابل پیوستگی خواست کرد... (چهار مقاله).
و اندر آن شهر از قرابت کیستت؟
خویشی و پیوستگی با چیستت؟.مولوی.
صلهء رحم؛ با خویشان پیوستگی کردن. || نظام. || نظم :
چو این کرده باشد که کردیم یاد
سخن را بپیوستگی داد داد.فردوسی.
|| استمرار. دیمومت. ادامه. استدامه. دوم. بقا. تسلل. سلسله. ابدیت. دوام:
شادیش باد و کامروائی و مهتری
پایندگی سعادت و پیوستگی ظفر.فرخی.
پیوستگی ساختن.
[پَ / پِ وَ تَ / تِ تَ] (مص مرکب) پیوستگی کردن.
پیوستگی کردن.
[پَ / پِ وَ تَ / تِ کَ دَ] (مص مرکب) مواصلت. وصلت کردن. قرابت کردن. پیوستگی ساختن. وسیلت. (لغت ابوالفضل بیهقی).
پیوستن.
[پَ / پِ وَ تَ] (مص) مقابل گسیختن. متصل کردن. اتصال دادن. وصل. (دهار) (تاج المصادر). وصیلة؛ بهم آوردن. ترصیص؛ بهم کردن. (دهار). الحاق کردن . منضم ساختن. رجوع به پیوندیدن شود :یکروز بهرام با سپاه عرب و منذر بصید شده بود. از دور گوری دید که در آن بیابان همی دوید، بهرام آهنگ او کرد، منذر با همهء سپاه از پس او برفت و بهرام کمان به زه داشت و تیری بپیوست... (ترجمهء طبری بلعمی).
خدنگی بپیوست و بگشاد شست
نشانه به یک چوبه در هم شکست.
فردوسی.
وگرم بکْشی بر کشتن تو خندم
من بچرخشت(1) تن خویش بپیوندم.
منوچهری.
خدنگ چار پر بر باره پیوست
چو برقی تیز رو بگشادش از دست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
به مهر اندر مپیوند آشنائی
مبر بر من گمان بیوفائی.(ویس ورامین).
مانک.... بسیار آچار فرستاد و بر آن پیوست قدید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص123). نخست خطبه خواهم نبشت و چند فصل سخن بدان پیوست، آنگاه تاریخ روزگار همایون او برانم. (تاریخ بیهقی).
بدو داد دادار پیغام خویش
بپیوست با نام او نام خویش.اسدی.
بنگر پیوستی آنچه گفت بپیوند
بنگر بگسستی آنچه گفتت بگسل.
ناصرخسرو.
اکنون وقت آمد که باز گردی و رخت دربندی و روح خود با روح پدر خود پیوندی. (قصص الانبیاء ص86).
دل اندر بند جان نتوان بوصل دوست پیوستن
بت اندر آستین نتوان بدرگاه خدا رفتن.
خاقانی.
چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود
شیرین مثلی بشنو و با عقل بپیوند.خاقانی.
شهنشه نوبتی بر چرخ پیوست
کنار نوبتی را شقه بربست.نظامی.
جبر چه بود؟ بستن اشکسته را
یا بپیوستن رگ بگسسته را.مولوی.
جان خود را که در جهان بستی
بزر و سیم و خانه پیوستی.؟
در حال صاعقه و بارانی آمد که تیر در کمان نتوانستند پیوست. (تاریخ طبرستان). عصب؛ پیوستن و ضمیمه کردن. (منتهی الارب). || افزودن. ملحق کردن : گفت من چیز دیگر بر این پیوندم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص101). || واصل شدن. متصل شدن. درآمدن در. (مقابل گسستن). اتصال یافتن. بهم شدن. (آنندراج). ملحق شدن. الحاق به. لحوق به. لحق به. واصل گشتن. وِصال (دهار) :
یا دوستی صادق، یا دشمنی ظاهر
یا یکسره پیوستن، یا یکسره بیزاری.
منوچهری.
امیر دیگر روز... بصحرا آمد و سالار و لشکر را که نامزد کرده بودند تا به آلتونتاش پیوندند دیدن گرفت. (تاریخ بیهقی ص347). بکتگین و پیری آخر سالار بدو پیوستند. (تاریخ بیهقی ص352). و ما در دل کرده بودیم که اگر به امیر قصدی باشد شری بپا کنیم که بسیار غلام بما پیوسته اند و چشم بر ما دارند. (تاریخ بیهقی ص128). آواز به آواز دیگر بوقها پیوست. (تاریخ بیهقی ص378). بر مثال تو کار باید کرد لشکری و رعیت را در آنچه بمصالح مملکت پیوندد آن کارها. (تاریخ بیهقی ص398). هر دو جوان با یکدیگر بساختند و کار راست کردند بدانکه هارون به مرو آید و پسران علی تکین چغانیان و ترمذ غارت کنند و از آنجا از راه قبادیان به اندخود روند و به هارون پیوندند. (تاریخ بیهقی ص473). گروهی از ایشان بروند و بخداوند خویش پیوندند. (تاریخ بیهقی ص583). تنی چند نیز اگر به علی تکین پیوندند شما را پیش وی قدری نماند. (تاریخ بیهقی ص359). و اولیا و حشم و جمله اعیان لشکر بخدمت درگاه پیوستند. (تاریخ بیهقی) . و خلل آن بملک پیوست. (تاریخ بیهقی). و ما چون از ری حرکت کردیم تا تخت ملک پدر را ضبط کرده آید و بدامغان رسیدیم، بوسهل زوزنی به ما پیوست. (تاریخ بیهقی). از حضرت لشکری بزرگ نامزد کردند و وی را مثال دادند تا با لشکر خوارزمشاه به آموی آمد و لشکرها بدو پیوست و بجنگ علی تکین رفت. (تاریخ بیهقی). پدر ما بجوار رحمت خدای پیوست. (تاریخ بیهقی). در هر چیزی که از آن راحتی و فراغتی بدل وی پیوندد مبالغتی تمام باشد. (تاریخ بیهقی). این خواجه... از چهارده سالگی باز بخدمت این پادشاه پیوست. (تاریخ بیهقی). در شهور سنهء... اتفاق افتاد به پیوستن من... بخدمت این پادشاه. (تاریخ بیهقی). و اگر چیزی رفته است که از آن وهنی بجاه وی یا کراهیتی بدل وی پیوسته است آنرا بواجبی دریافته شود. (تاریخ بیهقی). البته جوانان و دلیران ما سلاح برداشتندی و به شحنهء خداوند پیوستندی تا شر آن مفسدان بنیروی خدای عزوجل کفایت کردندی. (تاریخ بیهقی). و بدین پیوست امیر یوسف از هواداری امیر محمد که از بهر نگاهداشت دل سلطان محمود بر آنجانب کشید. (تاریخ بیهقی ص248). از شهر برفت و بباغ عمرولیث فرود آمد... و بونصر محمود حاجب جد خواجه بونصر نوکی که رئیس غزنین است از سوی مادر بدو پیوست. (تاریخ بیهقی ص203). اولیاء و حشم و جملهء اعیان لشکر بخدمت درگاه پیوستند. (تاریخ بیهقی ص334). از شغلهایی که بدیشان مفوض بود... استعفا خواستند و دلها از ما و کارهای ما برداشتند و خلل به آن ملک پیوست. (تاریخ بیهقی ص334).
همه همواره در خورشید پیوستند و ناچاره
بکل خویش پیوندد سرانجام هر اجزائی.
ناصرخسرو.
و آن پیغمبر میفرماید بسلام کردن و درود فرستادن پیغمبران و پیوستن با خویشان و از کفر دست بداشتن. (قصص الانبیاء ص227). موسی از صلب پدر برحم مادر پیوست. (قصص الانبیاء ص 90). منجمان گفتند قضا کرد آنچه کرد و آن فرزند به رحم مادر پیوست. (قصص الانبیاء ص90). اپرویز ایشان را زینهار داد و بخدمت پیوستند و در حق ایشان کرامتها فرمود. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص103). و بندویه با چند بزرگان دیگر بوی پیوستند با چهل هزار مرد و از پارس و عراق و خراسان لشکر پیوستن گرفتند. (فارسنامهء ابن البلخی ص102).
تا رحمت و انصاف تو در دولت پیوست
گیتی همه از صاعقهء ظلم جدا شد.
مسعودسعد.
نیکوئی صورت مردم بهری است از تأثیر کواکب سعد که بتقدیر ایزد تعالی بمردم پیوندد. (نوروزنامه). و چنین گفته اند که هر نیک و بدی که از تأثیر کواکب سیاره بر زمین آید بتقدیر و ارادت باری تعالی و بشخصی پیوندد، بدین اوتار و قسی گذرد. (نوروزنامه). و رود... بخلیج طبرستان پیوندد. (مجمل التواریخ و القصص). چون شنیدند که بومسلم روی بدو داد همه را سلاح بستد و بازداشت تا بسپاه بومسلم نپیوندند. (مجمل التواریخ و القصص). گر امضای رأی ملک بدان پیوندد همه در خصب و نعمت افتیم. (کلیله و دمنه). چون بمقصود پیوست گرد درگاه پادشاه برآمد. (کلیله و دمنه). از بدان ببریدم و بنیکان پیوستم. (کلیله و دمنه). آبی که اصل آفرینش فرزند است چون به رحم پیوندد و به آب زن بیامیزد تیره و غلیظ شود. (کلیله و دمنه). از هم کوفتن ایشان (متقارعین) هوا موج زند و علت آواز شود تا تأدیه کند هوائی را که ایستاده است اندر تجویف صماخ و مماس او شود و بدان عصب پیوندد و بشنود. (چهار مقالهء نظامی). در یک نوبت هزار نفر از وجوه دیلم از حشم الیسع جدا شدند و بحضرت عضدالدوله پیوستند. (ترجمهء تاریخ یمینی). بحضرت سلطان پیوست و در خدمت او مکان معمور و محل مرموق یافت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص380). صواب آن شناسم که هر دو برادر حرکت کنید و به هم پیوندید. (ترجمهء تاریخ یمینی). ابوعلی از جرجان برفت و فایق را در مقدمه براه اسفراین بفرستاد، بحدود نیشابور به هم پیوستند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
لطفت بکدام ذره پیوست دمی
کان ذره به از هزار خورشید نشد.
؟ (از ترجمهء تاریخ یمینی).
دل که با بار غمت پیوست هست
مویی از کوه گران آویخته.خاقانی.
کجا توانم پیوست با تو کز همه روی
شکسته چون دل خاقانی است اسبابم.
خاقانی.
ز من گسستی و با دیگران بپیوستی
مرا درست شد اکنون که عهد بشکستی.
خاقانی.
لیک چون مرد به زن پیوندد
حکم تأنیث قوی تر گیرند.خاقانی.
الف بین که او اول حرفهاست
چو پیوست خواهد به آخر نشیند.خاقانی.
بتر از خلق بدی ز آنکه بطبع
در بدی سفله تر از خود پیوست.خاقانی.
بسلطانی بتاج و تخت پیوست
بجای ارسلان برتخت بنشست.نظامی.
دو دوست قدر شناسند حق صحبت را
که مدتی ببریدند و باز پیوستند.سعدی.
بعد از آن با برادرش پیوست
مهر ازین برگرفت و در آن بست.سعدی.
یقین است که فراغت به فاقه نپیوندد و جمعیت در تنگدستی صورت نبندد.سعدی.
بقول دشمن پیمان دوست بشکستی
ببین که از که بریدی و با که پیوستی؟
سعدی.
نقاب از بهر آن باشد که روی زشت بربندی
تو زیبائی بنامیزد چرا با ما نپیوندی؟
سعدی.
خرم تن آنکه با تو پیوندد
وان حلقه که در میان ایشانی.سعدی.
مگر به خیل تو با دوستان نپیوندند
مگر بشهر تو برعاشقان نبخشایند.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 452).
طایفه ای از اوباش محلت با او پیوستند و عهد مرافقت بستند. (گلستان).
نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی
که ما را بیش ازین طاقت نمانده ست آرزومندی.
سعدی.
نگفتی بیوفا یارا که از ما نگسلی هرگز
مگر در دل چنان بودت که خود با ما نپیوندی.
سعدی.
کاروان میرود و بار سفر می بندند
تا دگر بار که بیند که بما پیوندند.سعدی.
سودازده ای کز همه عالم بتو پیوست
دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی.
سعدی.
کسی کو آزمود آنگاه پیوست
نباید بعد از آن خاییدنش دست.اوحدی.
چو پیوندی و آنگاه آزمائی
ز حسرت دست خود بسیار سائی.اوحدی.
بگسل از خویش بهر خار که خواهی پیوند
که در این ره ز تو ناسازتری نیست ترا.
صائب.
تلاحم؛ جوش خوردن. با هم پیوستن. تواصل؛ با یکدیگر پیوستن. (زوزنی). سرد؛ زره پیوستن. (تاج المصادر بیهقی). تتنن؛ دوستان را گذاشته با اغیار پیوستن. (منتهی الارب). || وصول. رسیدن. واصل شدن. واصل گشتن :
کسی را نبد با جهاندار تاو
بپیوست از هر سوئی باژ و ساو.فردوسی.
نوفل چو بملک خویش پیوست
با همنفسان خویش بنشست.نظامی.
|| نظم کردن. به رشته کشیدن :
که این نامهء شهریاران پیش
بپیوندم از خوب گفتار خویش.دقیقی.
ز گفتار دهقان یکی داستان
بپیوندم از گفتهء باستان.فردوسی.
بپیوندم و باغ بی خو کنم
سخنهای شاهنشهان نو کنم.فردوسی.
بپیوندم این عهد نوشیروان
بپیروزی شهریار جهان.فردوسی.
کنون پر شگفتی یکی داستان
بپیوندم از گفتهء باستان.فردوسی.
اگر چه نپیوست جز اندکی
ز بزم و ز رزم از هزاران یکی.
فردوسی.
بپیوستم این نامه بر نام اوی
همه مهتری باد فرجام اوی.فردوسی.
همی خواهم از دادگر یک خدای
که چندان بمانم بگیتی بپای
بپیوندم اندر خور طبع خویش
نشاید سخن گفتن از طبع بیش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بپیوست چونان که طبعش نمود
که آن خدمتی سخت شایسته بود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- پیوستن آفرین یا دعا یا نیکوئی یا معذرت -یا تکبیر؛ آفرین یا دعا یا نکوئی به تقدیم رساندن: و حاجب بزرگ عبداللهطاهر بیش از همه او را [ فضل بن ربیع را ] تبجیل و مراعات و معذرت پیوست. (تاریخ بیهقی) . هم از طریقت و هم از بیان من تعجبها نمود و محمدتها پیوست. (تاریخ بیهقی). چو بنشست از امیرالمؤمنین سلام برسانید و دعای نیکو پیوست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص43). او را امیدی کردند و چون کار یکرویه شد اگر بر آن برفتندی این مرد فسادی نپیوستی. (تاریخ بیهقی) . چو پیش قابوس آمد گفت انت ابوعلی گفت نعم ایها الملک المعظم. قابوس از تخت فرود آمد و چند گام ابوعلی را استقبال کرد و در کنارش گرفت و با او بر یکی نهالی پیش تخت بنشست و بزرگی ها پیوست و نیکو پرسید. (چهار مقاله). مرد چون این جوابها بشنید بر وی آفرین پیوست. (سندبادنامه ص95). نقل است که هر گه که در نماز خواست ایستاد گفتی بارخدایا بکدام قدم آیم بدرگاه تو و بکدام دیده نگرم بقبلهء تو و بکدام زبان گویم راز تو... چون این بگفتی تکبیر پیوستی. (تذکرة الاولیاء عطار).
- پیوستن جشن؛ گرفتن جشن. برپا کردن سور و سرور: و خدم و حشم و رعیت جمله شادیها کردند و صدقه ها دادند و قربانها کردند و جشنها پیوستند. (چهارمقالهء نظامی عروضی چ دکتر معین ص117).
- پیوستن گفتار، سخن، حدیث؛ سخن کردن. آغازیدن کلام. در حدیث آمدن :
بدو گفت نزد دلارام شو
بخوبی بپیوند گفتار نو.فردوسی.
ایستادم و از طرزی دیگر سخن پیوستم ستودن عجم را که این مردک از ایشان بود. (تاریخ بیهقی ص171). در من ننگریست (افشین) و من بر آن صبر کردم و حدیثی پیوستم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص171). منجمان بحکم فرمان بنشستند و در طالع و اشکال کواکب و مزاج طبایع سخن پیوستند. (سندبادنامه ص331). تنسیق؛ پیوستن سخن و جز آن. (تاریخ بیهقی).
- پیوستن نسل؛ زاد و رود یافتن؛ فرزند و تبار پدید آمدن : از آن طاووسان... شش جفت برده آمد و فرمود تا آنرا در باغ... خایه و بچه کردند و به هرات از ایشان نسل پیوست. (تاریخ بیهقی). بسیاری متفرق شدند در بلاد اسلام و بهر شهر و جایگاه ایشان را نسل پیوست. (مجمل التواریخ و القصص). و آنجا [در تهامه] عقب و نسلشان پیوست. (مجمل التواریخ و القصص). خدای تعالی همه را زنده کرد و بشهر بازآمدند و نسلشان پیوست و کسی را که بوی اندام ناخوش باشد از آن نسل گویند. (مجمل التواریخ و القصص).
|| به زنی دادن. عقد. مواصلت. تواصل :
مر او را بپیوست با شاه نو
نشاند از برگاه چون ماه نو.فردوسی.
و گر دختر آید به هنگام بوس
بپیوند با کودک فیلقوس.فردوسی.
|| آمیختن. یار شدن. آمیزش کردن :
گویند نخستین سخن از نامهء پازند
آن است که با مردم بداصل مپیوند.لبیبی.
از نام بد ار همی بترسی
با یار بد از بنه مپیوند.ناصرخسرو.
طلب کردم ز دانائی یکی پند
مرا فرمود با نادان مپیوند.سعدی.
|| برقرار ساختن. برقرار کردن : احمد گفت کار از این درجه گذشته است صواب آن است که من پیوسته ام. (تاریخ بیهقی ص355). || وقوع یافتن. واقع شدن. حادث شدن. پیش آمدن. رسیدن. || مباضعت کردن. نزدیکی کردن :
چو با جفت عنین خویش پیوست
چو شاخ خشک گشته سرو او پست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
- پیوستن مهر؛ ورزیدن مهر، از در دوستی درآمدن. دوستی و مهر نمودن :
نپیوست خواهد جهان با تو مهر
نه نیز آشکارا نمایدت چهر.فردوسی.
چون انس گرفت و مهر پیوست
بازش بفراق مبتلا کن.سعدی.
بحق مهر و وفایی که میان من و تست
که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم.
سعدی.
- پیوستن وصال؛ آشنا شدن. مصاحب گردیدن :
وی امسال پیوست با ما وصال
کجا داندم عیب هفتاد سال.سعدی.
|| آغاز کردن. شروع کردن : و شهر عیاران گرفتند و حرب و تعصب پیوستند و در پارس غارت کردند. (تاریخ سیستان).
- باز پیوستن؛ دوباره ملحق ساختن، از نو متصل کردن، دگر باره الحاق کردن :
چو از جام نبید تلخ شد مست
حکایت را بشیرین باز پیوست.نظامی.
اگر لب تلخی ملکش فروبست
پس از تلخی بشیرین باز پیوست.نظامی.
ز حد گذشت جدائی میان ما ای دوست
هنوز وقت نیامد که باز پیوندی.سعدی.
- به هم پیوستن؛ متصل کردن :
دو ابرو سر به هم پیوسته موزون
به زه کرده کمان چون قوس گردون.نظامی.
-پیوستن ابر یا گرد؛ برآمدن آن :
بپیوست گردی چو ابر سیاه
که تاریک شد روی خورشید و ماه.
فردوسی.
بپیوست ابری ز دریای زنگ
از آن ابر بر ما ببارید سنگ.فردوسی.
-پیوستن بخدمت؛ بخدمت درآمدن. فرمانبری کردن. و نیز رجوع به شواهد قبل شود.
- پیوستن جنگ؛ آغاز کردن جنگ. درانداختن پیکار. درگرفتن رزم. آغاز شدن پیکار. مشتعل شدن نائرهء جنگ :
بپیوست جنگی کز آن سان نشان
ندادند گردان و گردنکشان.فردوسی.
-پیوستن چیزی؛ آغازیدن آن. در آمدن در آن : و اگر در این باب باندک و بسیار چیزی نگویند و دل ما را نگاهدارند و آن حدیث را بر جانب ما افکنند، تو حصیری نیز ازین باب چیزی می پیوند. (تاریخ بیهقی ص213).
-پیوستن خلل؛ رسیدن خلل. رجوع به شواهد قبل شود.
- پیوستن در چیزی؛ ملحق شدن بدان. یار شدن با آن : چون عزیمت در این کار پیوست آنچه ممکن شد برای تفهیم متعلم... در شرح و بسط آن تقدیم افتاد. (کلیله و دمنه).
-پیوستن صلح؛ برقرار کردن صلح. سازش پدید آوردن :
جنگی که تو آغازی، صلحی که تو پیوندی
شوری که تو انگیزی، عذری که تو پیش آری.
منوچهری.
- پیوستن عهد؛ مقابل گسستن عهد. بستن پیمان : بسیار سخن و پیغام رفت تا قرار گرفت بر آنکه عهدی پیوستند میان ما و برادر. (تاریخ بیهقی ص215). و عقود و عهود پیوستند. (تاریخ بیهقی).
- پیوستن فساد؛ فتنه و آشوب و فساد انگیختن: او را امیدی کردند و چون کار یکرویه شد اگر بر آن برفتندی این مرد فسادی نپیوستی. (تاریخ بیهقی ص350).
- پیوستن قصد بر کسی؛ آهنگ ایذاء او کردن :
و چون دیگری براو قصدی پیوندد از روی مروت و حمیت واجب آید آن قصد را دفع کردن. (سندبادنامه ص324).
- پیوستن کاری؛ کردن آن :
منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار.فردوسی.
سزد از عاطفت خداوند عالم سلطان بزرگ... که آنچه به اول رفته از بندگان تجاوز فرمایند که اگر در آن وقت سکونت را کاری پیوستند، اندر آن فرمانی از آن خداوند ماضی نگاهداشتند. (تاریخ بیهقی).
- پیوستن مروارید؛ نظم لؤلؤ.
- پیوستن مقاومت؛ پایداری کردن :
و اگر شجاع نبودی هیچکس با سپاه دیو و پری مقاومت نپیوستی. (سند بادنامه ص321).
- جنگ پیوستن؛ جنگ کردن. جنگ درگرفتن : و غوریان جنگی پیوستند بر برجها و باره که از آن سخت تر نباشد. (تاریخ بیهقی). روز پنجم از هر دوجانب جنگی سخت تر پیوستند. (تاریخ بیهقی) . چیزی نپایست تا لشکر دررسد و با اینمقدار مردم جنگ پیوست. (تاریخ بیهقی). بجایگاه خویش رو و هشیار باش و تا توانی جنگ را می پیوند. (تاریخ بیهقی ص585).
زنی جنگ پیوست با شوی خویش
شبانگه چو رفتش تهیدست پیش.سعدی.
(1) - ن ل: من چو جرجیس.
پیوستنی.
[پَ / پِ وَ تَ] (ص لیاقت) ازدر پیوستن. که پیوستن تواند. درخور پیوستن.
پیوسته.
[پَ / پِ وَ تَ / تِ] (ن مف) متصل. ملصق. بهم بسته. بلافصل. بی فاصلهء مکانی. پیوندکرده شده. موصول. مرصوص. مربوط. ملتصق. بیکدیگر دوسیده. ملحق. لاحق. ملحق شده : جنیانجکث، قصبهء تغزغز است... و مستقر ملک است و بحدود چین پیوسته است. و حدودش (حدود ایلاق) بفرغانه و چذغل و چاچ و رود خشرت پیوسته است. (حدود العالم).
بزرگیش با کوه پیوسته باد
دل بدسگالان او خسته باد.فردوسی.
خوابین که ناحیت است از غور پیوسته به بست و زمین داور. (تاریخ بیهقی). برخاستند و خویشتن را بپای آن دیوارها افکندند که بمحلت دیه آهنگران پیوسته است. (تاریخ بیهقی ص261). امیر محمد بحکم آنک ولایت این مرد بگوزگانان پیوسته است بسیار حیلت کرده بود. (تاریخ بیهقی). و آن لازم است بر گردن من و پیوسته است بعضی ببعضی. (تاریخ بیهقی ص319). و جنگ بدبوسی خواهد کرد که بجانب صغانیان پیوسته است و جایگاه کمین است. (تاریخ بیهقی).
بدریاست پیوسته این شهر باز
گذرگاه کشتی است کآید فراز.اسدی.
بندیش نکو که این سه خط را
پیوسته که کرد یک بدیگر.ناصرخسرو.
مملکت را ایمنی با عمر او پیوسته بود
ایمنی آمد بسر چون عمر او آمد بسر.
معزی.
چنانکه بتی زرین که بیک میخ ترکیب پذیرفته باشد و اعضاء او به هم پیوسته. (کلیله و دمنه). و آب حرام کام آنجا رود و پیوستهء بیکند نیستانهاست و آبگیرهای عظیم. (تاریخ بخارا ص22). حد اول او بارهء شهرستان پیوستهء چوبهء بقالان. (تاریخ بخارا ص64). و پیوستهء شمس آباد چراگاهی ساخت از جهت ستوران خاصه. (تاریخ بخارا ص35).
در چاره بر چاره گر بسته نیست
همه کار با تیغ پیوسته نیست.نظامی.
گره برزد ابروی پیوسته را
گشاد از گره چشم در بسته را.نظامی.
راسخان در تاب انوار خدا
نی بهم پیوسته نی از هم جدا.مولوی.
قصد؛ پیوسته آوردن اشعار. (منتهی الارب). - اندام پیوسته؛ عضو مرکب. رجوع به آلی (جسم) شود.
- باز پیوسته؛ متصل :
دو کشتی به هم بازپیوسته داشت
میان دو کشتی رسن بسته داشت.نظامی.
|| دائم. همیشه. سرمد. (دهار). مدام. مازال. دائمة. دائما. خالد. مستمر. همواره. هماره. جاودان. هموار. پیاپی. اتصا. بلافاصله. (برهان). پی در پی. لاینقطع. بی فاصلهء زمانی. بیواسطه. بریز. یک ریز. مسلسل. دمادم. مستدام.متواتر. هامواره. علی الدوام :
چهل روز پیوسته مان جنگ بود
تو گفتی بریشان جهان تنگ بود.فردوسی.
یکی ویژه خلعت بدو داد و گفت
که پیوسته نیکی کند در نهفت.فردوسی.
از اندیشگان زال شد خسته دل
بر آن کار بنهاد پیوسته دل.فردوسی.
زنان را از آن نام ناید بلند
که پیوسته در خوردن و خفتنند.فردوسی.
از ایران سپه بیشتر خسته بود
وز آنروی پیکار پیوسته بود.فردوسی.
گسی کرد سودابه را خسته دل
برآن کار بنهاد پیوسته دل.فردوسی.
بیار آن کمانی که تور دلیر
بدو جست پیوسته پیکار شیر.فردوسی.
و گر بیشتر کشته و خسته بود
پس پشتشان نیزه پیوسته بود.فردوسی.
نعمتش پاینده باد و دولتش پیوسته باد
دولت او بیکران و نعمت او بیکنار.فرخی.
نعمتش پیوسته و عمرش دراز
دولتش پاینده و بختش جوان.فرخی.
دادشان دائم و پیوسته شرابی چو گلاب
نشد از جانبشان غائب روزی و شبی.
منوچهری.
جاوید بزی بار خدایا بسلامت
با دولت پیوسته و با عمر بقائی.منوچهری.
و جنگ آغاز کردند پیوسته تا روز دوشنبهء بیست و دوم... (تاریخ سیستان). راهها فروگرفتند و از ترکمانان رسولان نزدیک او پیوسته است و از آن وی سوی ایشان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص509). قاصدان باید که اکنون پیوسته تر آیند و کار از لونی دیگر پیش گرفته آید. (تاریخ بیهقی ص643). اگر عمر یابد و دست از شراب پیوسته که بیشتر به ریق میخورد بدارد و بنداشت... (تاریخ بیهقی ص529). او را پیوسته بخواندندی تا حدیث کردی و اخبار خواندی. (تاریخ بیهقی). سلطان گفت باز گردید و بیدار و هشیار باشید که نواخت ما بشما پیوسته است. (تاریخ بیهقی ص241). چندین روز پیوسته همواره نشاط و رامش بخواهد بود. (تاریخ بیهقی ص378). و پیوسته وی را بنامه ها بالیدی. (تاریخ بیهقی 116). اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما بحاجب نرسیده است اکنون پیوسته بخواهد بود. (تاریخ بیهقی ص335). مرد قرمطی است و خلعت مصریان پوشید تا امیرالمؤمنین القادر بالله بیازرد و نامه از امیر محمود باز گرفت و اکنون پیوسته ازین میگوید. (تاریخ بیهقی ص177). از اینگونه تضریب ها و تلبیسها میساختند تا دل وی بر ما صافی نمیشد و پیوسته نامه ها بعتاب میرسید. (تاریخ بیهقی).
اگر ضدند اخشیجان چرا هر چار پیوسته
بوند از غایت وحدت برادروار در یکجا.
ناصرخسرو.
گرد از دل سیاه فروشوید
مسح و نماز و روزهء پیوسته.ناصرخسرو.
تسبیح میکنندش پیوسته
در زیر این کبود و تنک چادر.
ناصرخسرو.
و شراب پیوسته خوردمی. (سفرنامهء ناصرخسرو). پس از آن کیومرث و برادرها شادی کردند و بفال گرفتند که پیوسته در این شهر شادی باشد. (قصص الانبیاء ص34). تا ملک الروم زنده بود میان ابرویز و از آن او پیوسته مکاتبات رفتی. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص103). و سبب قتل ابرویز آن بود که پیوسته بدخویی کردی. (فارسنامه ابن البلخی ص107). و پیوسته بزرگان را می کشتی و مردم فرومایه را برمیکشیدی. (فارسنامه ابن البلخی ص98).
زآنش زنند تا بچه خفته است پیش ازآنک
پیوسته ایستاده بود پیش او پدر.
مسعودسعد.
و از حبوب که پیوسته غذا را شاید وی (جو) زودتر رسد. (نوروزنامه). چه پیوسته ترسان بود و از هرچیز گریزان. (نوروزنامه). و مردم آن شهر پیوسته با یکدیگر تعصب کنند و قتلها رود از جانبین و پیوسته بدین مشغول باشند. (مجمل التواریخ و القصص). حوضی که پیوسته آب در وی می آید و آنرا براندازهء مدخل مخرجی نباشد لاجرم از جوانب راه جوید. (کلیله و دمنه).
پیوسته دو چشم سیه تست غنوده
چونان که سیه جعد تو همواره شکسته.
سوزنی.
و گر غم همه عالم نهند بر دل من
چه غم خورم که تو پیوسته غمگسار منی.
سنائی.
باد پیوسته از سرشک حسد
روی بدخواه تو چو پشت پلنگ.انوری.
یکی زنجیر زر پیوسته دارد
بدان زنجیر پایش بسته دارد.نظامی.
مرا زین کار کامی برنخیزد
پری پیوسته از مردم گریزد.نظامی.
جهان بانوش خواند پیوسته شاه
بر او داشت آیین حشمت نگاه.نظامی.
گنجها پیوسته در ویرانه هاست.مولوی.
نه پیوسته باشد روان در بدن
نه همواره گردد زبان در دهن.سعدی.
سحر است کمان ابروانت
پیوسته(1) کشیده تا بناگوش.سعدی.
تنت باد پیوسته چون دین درست.سعدی.
همه وقت بردار مشک و سبوی
که پیوسته در ده روان نیست جوی.سعدی.
به کسوف اندر پیوسته نماند خورشید
به وبال اندر پیوسته نماند اختر.قاآنی.
غم مخور زآنکه به یک حال نمانده است جهان
شادی آید ز پی غصه و خیر از پی شر.؟
اسجاد، برشمة؛ پیوسته نگریستن. تطلع، تکادر؛ پیوسته نگریستن چیزی را. ممانحة؛ پیوسته و پی هم ریختن چشم اشک را. مدون؛ پیوسته و همیشه ماندن بجائی. انسدار؛ پیوسته رفتن. (منتهی الارب). کفل؛ پیوسته روزه داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). تدنیق؛ پیوسته سوی چیزی نگریستن. اغباط؛ پیوسته داشتن پالان بر پشت ستور. (تاج المصادر). مواظبت؛ پیوسته داشتن. (لغت ابوالفضل بیهقی). حسم؛ پیوسته داغ کردن. مطالعه؛ پیوسته در چیزی نگریستن. ارعاج؛ پیوسته جستن برق. (تاج المصادر). لقلقه؛ پیوسته جنبانیدن مار زنخ خود را. (منتهی الارب). سهج؛ پیوسته وزیدن باد. (تاج المصادر). لث، الثاث، لثلثة؛ پیوسته باریدن باران. الظاظ؛ پیوسته باریدن باران. الحاح؛ پیوسته باریدن و برجای بودن باران. مقهنب؛ پیوسته برآب باشنده. اقامة؛ پیوسته برپای داشتن چیزی را. (منتهی الارب). ادجان؛ پیوسته باران باریدن. اغضان؛ پیوسته باریدن. (تاج المصادر). انذعاب پیوسته جاری شدن آب. ادامه، دیم؛ پیوسته باریدن آسمان. هتلان؛ باران سست پیوسته. اهدیدار؛ پیوسته ریخته شدن باران. (منتهی الارب). ادمان؛ پیوسته کاری کردن. معاقرة؛ پیوسته کاری کردن. (تاج المصادر). هتن؛ باران ضعیف پیوسته. هسهسة؛، پیوسته روان شدن و رفتن بشب. دیمةٌ حطل، دیمهء حطلاء؛ باران پیوسته. هفاة؛ بارانیست شبیه باران پیوسته. اقهاء؛ پیوسته قهوه خوردن. (منتهی الارب). || (اِ) خویش. خویشاوند. قوم و خویش. کس. نزدیک. قریب. ج، پیوستگان : چون خبر به عدی رسید کس فرستاد و عبدالملک و حبیب و مروان برادران یزیدبن مهلب بودند همه بیاورند و بند کردند و آن کسان نیز که پیوستهء او بودند. (ترجمهء طبری بلعمی).
فریبرز کاوس شان پیشرو
کجا بود پیوستهء شاه نو.فردوسی.
نگه کردمی نیک هر سو بسی
ز پیوسته پیشم نبودی کسی.فردوسی.
همان نیز دختر کزان مادر است
که پاکست و پیوستهء قیصر است.فردوسی.
تو بردین زردشت پیغمبری
اگر چند پیوستهء قیصری.فردوسی.
همه پاک پیوستهء خسرویم
جز از نام او در جهان نشنویم.فردوسی.
ز پیوستگانم هزار و دویست
کز ایشان کسی را به من راز نیست.فردوسی.
ز دهقان پرمایه کس را ندید
که پیوستهء آفریدون سزید.فردوسی.
فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان
شادمان و شادخوار و کامران و کامگار.
فرخی.
و جملهء کسان و پیوستگان میکائیلیان بدیوان رفتند و حال باز نمودند. (تاریخ بیهقی). و سرای بوسهل را فروگرفتند و از آن قوم و پیوستگان او جمله که ببلخ بودند موقوف کردند. (تاریخ بیهقی ص330). اما خویشان و پیوستگان وزیر را عمل مفرمای که یکباره پیه بگربه نتوان سپرد. (از قابوسنامه). از هر دو جانب کریم الطرفین و پیوستهء ملوک جهانی. (منتخب قابوسنامه ص3). عبدالله و برادرانش علی و محمد و جملهء پیوستگان را بگرفت و در بند کرد. (مجمل التواریخ و القصص). و بخت نصر این مرد را که خط امان داده بود البته نیازرد و پیوستگانش را. (مجمل التواریخ و القصص). از فرزندان حسین بن علی علیه السلام عبدالله و قومی پیوستگان و عشیرت کشته شدند به کوفه در حبس منصور. (مجمل التواریخ و القصص). و باز مردمان شهر ایستادگی کردند، و پیوستگان سلطان هر کسی یاری دادند (تاریخ بخارای نرشخی ص59). و بسیاری پیوستگان و خویشان ما را به قلاع بازداشت. (راوندی، راحة الصدور). یاران و پیوستگان را وداع کرد و از آنجا بجزیره ای رفت. (سندبادنامه ص162).
مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزیست
که بس نماند که مانم ز سایه نیز جدا.
خاقانی.
-پیوستهء خون؛ خویش نسبی. که از تخمه و نژاد او باشد :
چو پیوستهء خون نباشد کسی
نباید برو بودن ایمن بسی.فردوسی.
نبینمت پیوستهء خون کسی
کجا داردی مهر بر تو بسی.فردوسی.
ز پیوستهء خون بنزدیک اوی
ببین تا کدامند صد نامجوی.فردوسی.
بویژه که پیوستهء خون بود
چو از دور بیند ترا چون بود.فردوسی.
چو پیمان همی داشت خواهی درست
تنی صد که پیوستهء خون تست.فردوسی.
و رجوع به پیوستگان شود.
|| قریب. ندیم. همراه : ... قصد این خاندان کرد و بر تخت امیران محمود و مسعود و مودود بنشست. چون شد، و سرهنگ طغرل کش باو و پیوستگان او چه کرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص685).
|| (ص) منظم. به رشته کشیده؛ منتظم (در، مروارید و جز آن) :
او هنر دارد بایسته چو بایسته روان
او سخن راند پیوسته چو پیوسته درر.
فرخی.
آن سخن خواند پاکیزه چو دربافته در
وین سخن گوید پیوسته چو پیوسته درر.
فرخی.
|| مقرون. || درهم بسته. (برهان). || یک لخت. یکپارچه. اجزاء بهم متصل :
نبینی ابر پیوسته برآید
چو باران زو ببارد، برگشاید.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
|| پیوندخورده. پیوندکرده شده. (برهان) :
گهرشان بپیوند با یکدگر
که پیوسته نیکوتر آید به بر.اسدی.
چه باشد گر شدی در مهر بدرای
نهال دوستی ببریدی از جای
چو ببریدی دگر باره فروکار
که پیوسته نکوتر آورد بار.
فخرالدین اسعد (ویس ورامین).
|| کسی که از بسیاری گریستن نتواند سخن گفتن و اگر گوید گره بر سخنش افتد. (برهان)(2).
(1) - به معنی «متصل» نیز تواند بود.
(2) - در معنی اخیر با «نیوشه» اشتباه شده است. (حاشیهء برهان چ معین).
پیوسته آمدن.
[پَ / پِ وَ تَ / تِ مَ دَ](مص مرکب) دائم آمدن. لاینقطع آمدن. || یک لخت و بی رخنه آمدن. || سرگرفتن. کرده شدن : این کاری بزرگ است که می پیوسته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص211).
پیوسته ابرو.
[پَ / پِ وَ تَ / تِ اَ] (ص مرکب) دارای ابروی متصل. اقران. مقرون. قرناء. مقرون الحاجبین. پیوسته برو. که دو ابروی بهم متصل دارد.
پیوسته بپهنا.
[پَ / پِ وَ تَ / تِ بِ پَ](ص مرکب، اِ مرکب) آن است که هر دو ستاره اندر یکی جهت یا شمال یا جنوب راست شوند و درجات عرض یک عدد باشند، آن وقت ایشان را پیوسته به پهنا گویند. (التفهیم بیرونی).
پیوسته برو.
[پَ / پِ وَ تَ / تِ بُ] (ص مرکب) پیوسته ابرو. مقرون الحاجبین.
پیوسته بودن.
[پَ / پِ وَ تَ / تِ دَ](مص مرکب) دوم. دوام. همیشه بودن: لسم؛ پیوسته بودن به راهی. ملازمة، لزام؛ پیوسته بودن با چیزی یا با کسی و همیشگی کردن بر آن. لحلحة؛ پیوسته بودن بجائی. (منتهی الارب). || متصل بودن. دوسیده بودن. ملحق و ملصق بودن. بیفاصله بودن : و این دکه چهارسوست یک جانب در کوه پیوسته است، و سه جانب در صحراست. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص126). و با گرمسیر زمین کرمان پیوسته است. (فارسنامهء ابن البلخی ص141).
پیوسته خشم.
[پَ / پِ وَ تَ / تِ خَ] (ص مرکب) آنکه همواره غضبناک بود: مغداد؛ بسیار خشم از مرد و زن، یا پیوسته خشم. (منتهی الارب).
پیوسته خون.
[پَ / پِ وَ تَ / تِ] (اِ مرکب) خویش نسبی. رجوع به پیوسته و شواهد آن شود.
پیوسته دامان.
[پَ / پِ وَ تَ / تِ] (ص مرکب) متصل دامان. متصل الذیل :
نور است بخت روشنش سردر گریبان تنش
چون سایه اندر دامنش پیوسته دامان باد هم.
خاقانی.
پیوسته دندان.
[پَ / پِ وَ تَ / تِ دَ](ص مرکب) که دندانهای متصل بیکدیگر داشته باشد. دارای دندانهای بی فاصله و بهم متصل.
پیوسته شدن.
[پَ / پِ وَ تَ / تِ شُ دَ](مص مرکب) مقابل گسسته شدن. وصل. (تاج المصادر). صلة. (تاج المصادر بیهقی). ایتلاف. (تاج المصادر). بی فاصله شدن. متصل شدن. پیاپی شدن. علی الدوام شدن. برقرار شدن :
چو رزمش بدینگونه پیوسته شد
ز تیر دلیران تنش خسته شد.فردوسی.
از ایرانیان بیشتر خسته شد
وزآن روی پیکار پیوسته شد.فردوسی.
شدند آن زمین شاه را چاکران
چو پیوسته شد نامهء مهتران.فردوسی.
چو زینگونه آواز پیوسته شد
دل کهرم از پاسبان خسته شد.فردوسی.
چو رزم یلان سخت پیوسته شد
سیاوش بجنگ اندرون خسته شد.فردوسی.
از ایران به او نامه پیوسته شد
به ما بردر شهر او بسته شد.فردوسی.
چو پیوسته شد مهر دل بر جهان
بخاک اندر آرد سرت ناگهان.فردوسی.
وزآنسوی پیوسته شد ده به ده
به هر ده یکی نامبردار مه.فردوسی.
دد از تیر گشتاسپی خسته شد
دلیریش با درد پیوسته شد.فردوسی.
خور و ماه با هم چو پیوسته شد
دل هر دو بر یکدگر بسته شد.فردوسی.
چو کاوس بر خیرگی بسته شد
به هاماوران رای پیوسته شد.فردوسی.
جنگی پیوسته شد، جنگی سخت بنیرو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص466).
هرگز آشنایی بود همچو خویشی
که پیوسته زو شد نبی را تبارش.
ناصرخسرو.
زر و سیم و گوهر شد و کان عالم
چو پیوسته شد نفس کلی به ارکان.
ناصرخسرو.
پیوسته شدم نسب به یمگان
کز نسل قبادیان گسستم.ناصرخسرو.
ای خنک آن مرد کز خود رسته شد
در وجود زنده ای پیوسته شد.مولوی.
التساق، التزاق؛ پیوسته شدن بچیزی. التحام؛ پیوسته شدن جنگ و جراحت. اردان، اردام؛پیوسته شدن تب. التیام؛ پیوسته شدن با یکدیگر. اشجام، دیم؛ پیوسته شدن باران. (تاج المصادر). || واصل شدن. رسیدن :
ز هر مرز پیوسته شد باژ و ساو
کسی را نبد با جهاندار تاو.فردوسی.
برین گونه چون نامه پیوسته شد
ز خون ریختن شاه دلخسته شد.فردوسی.
بدان بخردان کارها بسته شد
ز هر کشوری نامه پیوسته شد.فردوسی.
|| منظوم شدن :
حدیث پراکنده بپراکند
چو پیوسته شد جان و مغز آکند.فردوسی.
-پیوسته شدن کار؛ انتظام یافتن آن. منتظم شدن امر (زمخشری). مستقیم شدن کار. سرگرفتن آن. (فهرست ولف) :
بدانگه که پیوسته شد کارشان
به هم درکشیدند بازارشان.فردوسی.
فلک ها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد.فردوسی.
|| جنگ درگرفتن : تا چنان شد که از این جانب کار پیوسته شد و از آن جانب نظاره میکردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص140). اتصال؛ پیوسته شدن کار. (تاج المصادر بیهقی).
- پیوسته شدن مهر؛ برسر مهر آمدن :
چو مهر جهانجوی پیوسته شد
دل مرد آشفته آهسته شد.فردوسی.
پیوسته ظفر.
[پَ / پِ وَ تَ / تِ ظَ فَ](ص مرکب) آنکه همواره مظفر است و پیروز :
کامران باد همه ساله و پیوسته ظفر
بخت پاینده و دل زنده و دولت برناه.فرخی.
پیوسته کار.
[پَ / پِ وَ تَ / تِ] (ص مرکب) جلد. جلید. (دستور اللغة).
پیوسته کردن.
[پَ / پِ وَ تَ / تِ کَ دَ](مص مرکب) سَلْسَلة. (تاج المصادر بیهقی). منسوب کردن. متصل کردن : اول خویشتن را پیوسته کرد به آل طاهربن حسین و او را ولایت هری دادند. (تاریخ سیستان). || علی الدوام کردن. پیاپی کردن : امیر سبکتکین... نامه ها و رسولان پیوسته کرد ببخارا و گفت خراسان قرار نگیرد تا بوعلی ببخارا باشد. (تاریخ بیهقی). تو و بوالقاسم حصیری ایستادید و وی را از دست بستدید تا امروز با ترکمانان مکاتبت پیوسته کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص662). امیر سبکتکین به بلخ بود و رسولان و نامه ها پیوسته کرد به بخارا. (تاریخ بیهقی ص204). و از کوفه جماعتی نامه ها و رسول پیوسته کردند بخواندن حسین بن علی و بیعت کردند با او. (مجمل التواریخ و القصص). تدییم؛ پیوسته کردن عطا. (تاج المصادر). ادرار؛ پیوسته کردن بخشش. || شروع کردن : آنجا بایستاد و حرب پیوسته کرد. (تاریخ سیستان) مردمان شهر نگاهداشتند و حرب پیوسته کردند. (تاریخ سیستان). || دوسانیدن. چسبانیدن. الحاق کردن. وصل کردن :
بندیش نکو که این سه خط را
پیوسته که کرد یک بدیگر.ناصرخسرو.
پیوسته گردانیدن.
[پَ / پِ وَ تَ / تِ گَ دَ] (مص مرکب) متصل کردن. پیوسته کردن. پیاپی کردن. بیفاصله و بردوام گردانیدن: راه مصلحت برند، وفاق و ملاحظات را پیوسته گردانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص71). ادرار. پیوسته گردانیدن عطا. (تاج المصادر). || رسانیدن: پیوسته گرداند نبشتهء ترا در همه احوال بما. (تاریخ بیهقی ص314).
پیوسته گردیدن.
[پَ / پِ وَ تَ / تِ گَ دی دَ] (مص مرکب) پیوسته شدن. تزیم. (از منتهی الارب). متصل شدن. ملحق شدن :پسندیده تر آن است که میان ما دو دوست عهدی باشد و عقدی بدان پیوسته گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص210). || رسیدن. واصل گردیدن : برکات آن به ما رسد و بفرزندان ما پیوسته گردد. (تاریخ بیهقی ص211). || متواتر شدن. پیاپی شدن : چون خداوند را فتحها پیوسته گردد. (تاریخ بیهقی ص568).
پیوسته گری.
[پَ / پِ وَ تَ / تِ گَ](حامص مرکب) پیوند کردن و موافقت نمودن را گویند. (برهان). پیوندگری. (آنندراج) :
برده رضوان به بهشت از پی پیوسته گری
از تو هر فضله که انداخته بستان پیرای.
انوری.
پیوسته گشتن.
[پَ / پِ وَ تَ / تِ گَ تَ](مص مرکب) واصل شدن. رسیدن : نامه ها پیوسته گشت از ری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص393). نامه های دیگری پیوسته گشت از حدود ختلان به نفیر از وی و آن لشکر که با وی است. (تاریخ بیهقی ص569). || متواتر و پیاپی شدن : پس از آن میان هر دو ملاطفات و مکاتبات پیوسته گشت. (تاریخ بیهقی). و نامه میان ایشان پیوسته گشت. (تاریخ سیستان) و نامه پیوسته گشت میان لیث و موفق. (تاریخ سیستان). || متصل گشتن. بیفاصله شدن. دوسیدن :
تیر تو پیوسته گشته با کمان وز بیم او
جسته جان از شخص اعدای تو چون تیر از کمان.
وطواط.
پیوسته گلبرگان.
[پَ / پِ وَ تَ / تِ گُ بَ] (اِ مرکب)(1) پیوسته جام و متصل الطاس، و آن گیاهانی هستند که گلبرگهای آنها به هم پیوسته است مانند نرگس. (لغت فرهنگستان).
.
(فرانسوی)
(1) - Gamopetales
پیوسیدن.
[دَ] (مص) بیوسیدن. چشم داشتن. امید داشتن :
نکند میل بی هنر به هنر
که پیوسد ز زهر طعم شکر.عنصری.
رجوع به بیوسیدن شود. || گمان و ظن بردن. (شعوری ج1 ص 245). || صاحب آنندراج بمعانی سخت سوده و نزدیک ریختن شدن و کردن و سودن و پژمرده شدن و آماسیدن آرد، اما این معانی در برهان قاطع نیست.
پیوشه.
[یُ شَ] (اِخ)(1) نهری است در جهت شمالی روسیه در ایالت ارخانگل و ببحر منجمد شمالی ریزد و آن از اجتماع دو رود که یکی از آنها از کوه تیمان و دیگری از بعض دریاچه ها سرچشمه گیرد تشکیل شود و بسوی شمال غربی جریان یابد. طول مجرایش قریب 215 هزار گز است و ماهی بسیار دارد و در داخل دائرهء قطب شمالی است، معهذا در سواحلش چمنهای خوش و جنگلهای دلکش دیده میشود. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Piocha.
پیوشیدن.
[دَ] (مص) پیوسیدن. (شعوری ج1 ص 269).
پیوک.
(اِ)(1) رشته. عرق مدینی. عرق مدنی. پیو. نارو.
.
(فرانسوی)
(1) - Dragonneau
پیوگ.
[پَ یَ / یُ] (اِ) عروس. (برهان). بیوگ. رجوع به بیوگ شود. پیوگان.
پیوگان.
[پَ] (اِ) عروس. پیوگ. بیوگان. بیوگ. رجوع به بیوگان شود.
پیوگانی.
[پَ] (حامص) عروسی. بیوگان. رجوع به بیوگانی شود.
پیوله.
[لَ / لِ] (اِ) بیوله. به هندی شجرالبق است. (تحقهء حکیم مؤمن).
پیومبو.
[یُمْ بُ] (اِخ)(1) سباستین. نقاش ایتالیائی. مولد ونیز (1485-1547م.).
(1) - Piombo.
پیومبینو.
[یُمْ نُ] (اِخ)(1) دریاچه ای است در پنجهزارگزی شمال شرقی قصبهء پیومبینو دارای پنجهزار گز طول و پنجهزار گز عرض. از یک مجرای انتهائی بدریا وارد میشود. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Piombino.
پیومبینو.
[یُمْ نُ] (اِخ)(1) نام قصبهء کوچکی است در خطهء توسکانا از ایتالیا، در ایالت پیزه، و روبروی جزیرهء البه (الب) در ساحل دریا و بوسیلهء تنگهء پیومبینو از جزیرهء مذکور جدا گشته است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Piombino.
پیون.
(اِ) افیون. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). اپیون. هپیون. (ناصرخسرو) :
تلخی و شیرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر باپیون.رودکی.
اما می پندارم کلمه درین شاهد آپیون باشد نه پیون. رجوع به آپیون و ابیون و اپیون و افیون شود.
پیون.
(اِخ) دهی از دهستان سوسن بخش ایزهء شهرستان اهواز. واقع در 15 هزارگزی شمال ایزه. کوهستانی گرمسیر. دارای 140 تن سکنه. آب آن از چشمه کرم. محصول آنجا گندم و جو. شغل اهالی آن زراعت و راه آنجا مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
پیوند.
[پَ وَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش شهریار شهرستان تهران دارای 20 تن سکنه. زمستان از ایل میش مست به این ده می آیند. از طریق رباط کریم و حصارساقی بدانجا ماشین میرود. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).