لغت نامه دهخدا حرف پ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف پ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پایه.


[یَ / یِ] (اِ) هریک از طبقات چیزی که بر آن طبقات برروند یا فرودآیند چون طبقات نردبان و منبر و پلکان بام. مرقاة. پله. زینه. دَرَجه. هر مرتبه از زینه و پلهء منبر. پلهء نردبان. پاشیب. عتبه. پک. اُرچین. پغنه. تله : قلعه ای دیدم سخت بلند و نردبانپایه های بیحد و اندازه... امیرمحمد... رفتن گرفت سخت بجهد و چندپایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی). امیر رضی الله عنه [ امیرمحمد ] بر آن پایه نشسته بود در راه. (تاریخ بیهقی).
که خواند تختهء عصیان تو که درنفتاد
ز تخت پنجه پایه بچاه پنجه باز.سوزنی.
از آن گوشه ای دان فراخی بحر
وزین پایه ای اوج چرخ کبود.
اثیر اخسیکتی.
پایه پایه رفت باید سوی بام
هست جبری بودن اینجا طمع خام.مولوی.
چون ز صد پایه دو پایه کم بود
بام را کوشنده نامحرم بود.مولوی.
نردبانهائی است پنهان در جهان
پایه پایه تا عنان آسمان.مولوی.
چون نهد بر پایهء منبر ز بهر وعظ پای
آنکه چون کروبیان دارد بعصمت اشتهار.
ابن یمین (از جهانگیری).
|| هرچه بر آن چیزی بنا کنند و ترتیب دهند. اساس. بنیاد. بِناء. اصل عمارت. (رشیدی). مبناء. بنورَه. بنوری. پی. شالوده. شالده. بنیان. بن. بنگاه. آسال. انگاره. قاعده. مقعده :
ندانست کاین چرخ را پایه نیست
ستاره فراوان و ایزد یکیست.فردوسی.
شاه سایه است و خلق چون پایه
پایهء کژ کژ افتدش سایه.سنائی.
فکر پایهء عقل است. (جامع التمثیل). || مجردی. ستون. شجب. رشیدی این معنی را مجازی میداند و گوید از آن جهت پایه را ستون گویند که آن اساس سقف است. (نقل بمعنی). || قائمه. پایِ. تخت. هر یک از قوائم تخت و میز و نظائر آنها چنانکه پایهء تخت، پایهء صندلی، پایهء میز، پایهء خوان (طبق)، سه پایه، چهارپایه :
همه پایهء تخت زرّ و بلور
نشستنگه شاه بهرام گور.فردوسی.
همه پایهء تخت زرین بلور
نشسته برو شاه با فر و زور.فردوسی.
هوا روشن از بارور(1) بخت اوست
زمین پایهء نامور تخت اوست.فردوسی.
کمر بست و ایرانیان را بخواند
بر پایهء تخت زرین نشاند.فردوسی.
نهاده بطاق اندرون تخت زر
نشانده به هر پایه ای بر گهر.فردوسی.
سر پایه ها [ پایه های تخت ] چون سر اژدها
ندانست کس گوهرش را بها.فردوسی.
بدو گفت کای خسرو بافرین
ز تو شادمان تخت و تاج و نگین
زمین پایهء تاج (؟) و تخت تو باد
فلک مایهء زور و بخت تو باد.فردوسی.
ز یاقوت مر تخت را پایه بود
که تخت کیان بود و پرمایه بود.فردوسی.
ز پیلان و از پایهء تخت عاج
ز اورنگ و ز یاره و طوق و تاج.فردوسی.
بتخت سه پایه برآید بلند
دهد مر جهان را بگفتار پند.فردوسی.
که خورشید روشن ز تاج منست
زمین پایهء تخت عاج منست.فردوسی.
چهل خوان زرین بپایه بسد
چنان کز در شهریاران سزد...
بمریم فرستاد [ قیصر ] و چندی گهر
یکی نغز طاوس کرده بزر.فردوسی.
کرد از خوان و کاسه ای، کش نیست
دست کوته، چو پایهء خوانم.روحی ولوالجی.
|| اَصل. ریشه: پایهء دندان؛ ریشهء دندان. || درختی یا نهالی که بدان درختی دیگر پیوند کنند. اصله که بر آن پیوند کنند. درختی که بر آن از درخت دیگر پیوند کنند(2). اَصله: پایهء آلبالو و محلب را پیوند گیلاس زنند. برای پیوند گیلاس بهترین پایه ها محلب است. || چوب یا زره گونه ای از چوب یا فلز برای راست نگاه داشتن و تربیت نهال بکار(3) برند. || جا :
مرد را کو ز رزم بیمایه ست
دامن خیمه بهترین پایه ست.سنائی.
|| بزبان گیلانی چوب را گویند. (رشیدی) (جهانگیری). و ظاهراً بر چوبی اطلاق شود که زدن را بکار آید. بلغت اهل گیلان چوب کتک زدن یعنی چوب تأدیب استاد و معلم و تحصیلدار. (برهان) :
شنیدن از تو خوش است این عتاب بامزه را
که بار و پایه بزن بیله خل ملایزه را.
میرزاقلی میلی (از جهانگیری)(4).
(در هجاء یکی از بزرگان گیلان).
|| پایاب :
جودی چنان رفیع ارکان
عمان چنان شگرف مایه
از گریه و آه آتشینم
گاهی سره است و گاه پایه.فرالاوی.
|| پائین. دامنه. دامان، چنانکه در کوه پایه و پایهء کوه : رسولان بازرسیدند و پیغامها بدادند امیر به تنگ رسیده بود و آنشب در پایهء کوه فرود آمد. (تاریخ بیهقی) . || تنهء درخت. ساق. ساقه. نرد. برز. کنده. تاپالی. نون. بوز. || ساق گندم و جو و جز آن. || مدار فلک: ماه پایه، فلک قمر. ستاره پایه، مدار ستاره. || اِشل(5) و رتبهء اداری. || زبون. (جهانگیری) و بیت ذیل را شاهد آورده است:
جوهر است انسان و چرخ او را عَرَض
جمله فرع و پایه اند و او غرض.
مولوی.
و معنی فرع و زبون بشهادت به این بیت درست نیست و چنانکه رشیدی هم متوجه شده کلمه در این بیت اگر مصحف نباشد بمعنی اساس و بنیان است. || ناسَره. زبون. (جهانگیری) (برهان). ضایع. (برهان). سقط. خوار.نبهره. نبهرج. مقابل سَرَه :
بل یکی پایه پشیز است که تا یافتمش
نه همی دوست ستاند ز من و نه عدوم.
ناصرخسرو.
|| فروریختن باران باشد در یکجا. (جهانگیری) (برهان) :
سنگ بسیار ریخت بر یاران
همچو ژاله ز پایهء باران.
حکیم آذری (از جهانگیری).
لکن این بیت صریح در ادّعای مزبور نیست. || اَرج. ارز. قدر. مرتبت. رُتبَت. رُتبَه. مرتَبَه. اندازه. دَرَجه. منصب. مقام. منزلت. حدّ. جایگاه. جاه. پایگاه. پایگه. زُلفی. مکانت. منزلت. مقدار. مَحلّ :
ستاره شناسی گرانمایه بود
ابا او بدانش کرا پایه بود.دقیقی.
بپیش من آورد چون دایه ای
که از مهر باشد ورا پایه ای.فردوسی.
بدی را تو اندر جهان مایه ای
هم از بیرهان بدترین پایه ای.فردوسی.
کزو مهربان تر ورا دایه نیست
ترا خود بمهر اندرون پایه نیست.فردوسی.
ز گردان کسی مایهء او نداشت
بجز پیلتن پایهء او نداشت.فردوسی.
کرا پادشاهی سزا بد بداد
کرا پایه بایست پایه نهاد.فردوسی.
بسی سرخ یاقوت بد کش بها
ندانست کس پایه و منتها.فردوسی.
کس او را نپذرفت کش مایه بود
وگر در خرد برترین پایه بود.فردوسی.
که نام بزرگی که آورد پیش
کرا بود از آن برتران پایه بیش.فردوسی.
که مرداس نام گرانمایه بود
بداد و دهش برترین پایه بود.فردوسی.
سواران و اسبان پرمایه اند
ز گردنکشان برترین پایه اند.فردوسی.
سکندر نه زین پایه دارد خرد
که از راه پیشینگان بگذرد.فردوسی.
تو از من به هر پایه ای برتری
روان را بدانش همی پروری.فردوسی.
ز گیتی هر آنکس که داناتر است
ورا پایه و مایه بالاتر است.فردوسی.
همان گاو کش نام پرمایه بود
ز گاوان ورا برترین پایه بود.فردوسی.
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر پایه و ارز خویش.فردوسی.
بگویم اگر چند بی مایه ام
بدانش بر از کمترین پایه ام.فردوسی.
بفعل ابلیس و صورت همچو آدم
بصد پایه ز اسب و گاو و خر کم.
ناصرخسرو.
چون بدانی حدود جفتیها
برتر آئی ز پایهء حیوان.ناصرخسرو.
بپایه برتر از گردنده گردون
بمال افزونتر از کسری و قارون.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چو او را پایه زیشان برتر آمد
تمامی را جهان دیگر آمد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
غرض من آن است که پایهء این تاریخ بلند گردانم... چنانکه ذکر آن تا آخر روزگار باقی بماند. (تاریخ بیهقی) . چون امیرالمؤمنین فرمود که بخدمت بیایم... تلطّفی دیگر باید نمود تا پرسیده آید که مرا در کدام پایه و درجه بدارد و این بتو راست آید. (تاریخ بیهقی). چون اریارقی آنجا بوده است و حشمتی بزرگ افتاد کسی می باید در پایهء وی. (تاریخ بیهقی).
شه ارچه بپایه ز هر کس فزون
نشاید از اندازه رفتن برون.اسدی.
یکی مهش هر روز نوچیز داد
جدا هر دمی پایه ای نیز داد.اسدی.
کسی را مگردان چنان سرفراز
که نتوانی آورد از آن پایه باز.اسدی.
چندان داری ز حسن و خوبی مایه
کز حور بهشت برتری صد پایه.مسعودسعد.
برآئیم بر پایهء مردمی
مر این ناکسان را بکس نشمریم.
ناصرخسرو.
بر پایهء علمی برآی خوش خوش
بر خیره مکن برتری تمنا.ناصرخسرو.
و ملک بنده را آن مرتبت و حشمت داده است که در دولت خداوند پایهء هیچ کس از پایهء بنده بلندتر نیست. (نوروزنامه).
بر پایهء تو پای توهُّم نسپرده
بر دامن تو دست معانی نرسیده.انوری.
کس را از افاضل جهان پایه و مایهء مضاهات و مباهات او نبود. (ترجمهء تاریخ یمینی). بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری تا بدین پایه برسیدی. (گلستان). هر که در پیش سخن دیگران افتد تا پایهء فضلش بدانند پایهء جهلش معلوم کنند. (گلستان).
چنین مرتفع پایه جای تو نیست
گناه از من آمد خطای تو نیست.سعدی.
دریغ آیدم با چنین مایه ای
که بینم ترا در چنین پایه ای.سعدی.
هنر هر کجا افکند سایه ای
چو ظلّ همایش دهد پایه ای
؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 297).
سر افسرور، آن خورشید آفاق
به پایه با سریر عرش همسان.امیرخسرو.
نتوان بلندپایه پریدن چو بال نیست.
اوحدی.
حافظ از پادشهان پایه بخدمت طلبند
سعی نابرده چه امید عطا میداری.حافظ.
بپایه ای نرسد شخص بی رکوب خطوب
بمایه ای نرسد مرد بی خیال خطر.قاآنی.
|| دَرَکَه، مقابل درجه :
برترین پایه مرا پایگه خدمت اوست
پایهء خدمت او نیست مگر حبل متین
بدعا روز و شب آن پایه همی خواهد و بس
آنکه در قدر گذشته است ز ماه و پروین.
فرخی.
شیر پرزور نه از پایهء خواریست به بند
سگ طمّاع نه از بهر عزیزیست به در.
سنائی.
ترکیب ها:
بلندپایه. بی پایه. پرپایه. پنج پایه. پیل پایه. تندیس پایه. چراغ پایه. چهارپایه. خوان پایه. دیگ پایه. سدپایه. سه پایه. (فردوسی). شالی پایه. کربش پایه. کوه پایه (فردوسی). نردبان پایه. و غیره. رجوع به این کلمه ها در ردیف خود شود.
پایه.
[یِ] (اِخ)(1) آلفونس. وکیل دعاوی فرانسوی متولد در سواسون. مؤلف کتابهای سودمند در تاریخ حقوق.
(1) - ن ل: مایه ور.
(2) - Sujet.
(3) - Tuteur. (4) - چون معنی بار و بیله و خل و ملایزه معلوم نیست صحت این استشهاد مشکوک است.
(5) - Echelle.
(1) - Paillet, Alphonse.


پایه پایه.


[یَ / یِ یَ / یِ] (ق مرکب)پلّه پلّه. اندک اندک. تدریجاً :
چو خواهی کسی را همی کرد مه
بزرگیش جز پایه پایه مده.اسدی.
در تأنی گوید ای عجول خام
پایه پایه برتوان رفتن ببام.مولوی.
پایهء چخماق.
[یَ / یِ یِ چَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ماشه (در تفنگ)(1).
(1) - Detente.


پایهء حوض.


[یَ / یِ یِ حَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) جای رسوائی و بدنامی. (برهان) :
پی یک بوسه گرد پایهء حوض
بسی گشتم تو دل دریا نکردی.خاقانی.
و رجوع به پای حوض شود.
پایه دار.
[یَ / یِ] (نف مرکب) صاحب قدر و منزلت. (برهان). صاحب رتبه. صاحب منصب. صاحب مقام. باقدرت. مقتدر.


پایه رن.


[ی یِ رُ] (اِخ)(1) ادوار. درام نویس فرانسوی متولد بسال 1834م./1249 ه . ق. در پاریس دارای تخیلی لطیف و دقیق. وفاتش در سال 1899م./1316 هه . ق.
(1) - Pailleron, Edouard.


پایه گاه.


[یَ / یِ] (اِ مرکب) پایگاه. رجوع به پایگاه شود.


پایه ور.


[یَ / یِ وَ] (ص مرکب) بلندمرتبه. بلندرتبه. بلندمقام :
که گفتم من این نامهء پایه ور
نکرد او بدین نامهء من نظر.
(از هجونامهء مجعول بنام فردوسی نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف).
پایی.
(ص نسبی) قلیان پا، در اصطلاح اصفهانیان قلیانِ نی پیچ. مقابل قلیان دستی.


پاییدن.


[دَ] (مص) رجوع به پائیدن شود.


پاییز.


(اِ) رجوع به پائیز شود.


پاییزه.


[زَ / زِ] (ص نسبی) رجوع به پائیزه شود.


پاییزه کاری.


[زَ / زِ] (حامص مرکب)رجوع به پائیزه کاری شود.


پایین.


(ص نسبی، ق) رجوع به پائین و ترکیبات آن شود.


پایینی.


(حامص) رجوع به پائینی شود.


پ اوروشسپ.


[پُ شَ پَ] (اِخ)(1) صورت اوستائی نام پدر زرتشت است. این اسم مرکب است از صفت (پُاوروشَ) بمعنی پیر چنانکه در وندیداد فرگرد 7 فقرهء 57 آمده است و از کلمهء اسپ و معنی ترکیبی پ اوروشسپ دارندهء اسپ پیر است. در آبان یشت فقرهء 18 زرتشت پسر پوروشسپ نامیده شده است. همچنین در فرگرد 19 وندیداد در فقرات 4و 6 و 46. مسعودی در مروج الذهب این اسم را بورشسف آورده که معرب پوروشسپ است. هیأت پهلوی این اسم پوروشسپ(2) است. رجوع به حاشیهء صفحهء 163 از یسناها (جلد اول) تألیف آقای پورداود و فرهنگ لغات پهلوی تألیف دُ هارله(3) صفحهء 231 شود.
(1) - Pourushaspa.
(2) - Purushasp.
(3) - De Harlez.


پبدنی.


[ ] (اِخ) رجوع به طایفهء کلهء بختیاری شود.


پپتک.


[پِپْ تَ] (اِ) ببتک. (مؤیدالفضلا). پاره ای از خوشهء خرما و انگور. زنگله. چَلازه. پاره ای از خوشهء انگور و خرما که چند دانه مانند خوشهء کوچک جمع آمده باشد و بزبان قزوینی اَزخ گویند. (فرهنگ رشیدی). خوشهء کوچک از خرما. (برهان).


پپره.


[پَ پَ رَ / رِ] (ص) بلغت زند و پازند پیر را گویند. (برهان قاطع).


پپریشیدن.


[پَپْ دَ] (مص) پریشان کردن. پراکنده ساختن.


پپلس.


[پَپْ لُ] (اِ) تریدی که از نان خشک و روغن و دوشاب سازند. || اشکنه ای که از روغن و پیاز بروغن بریان کرده و آب و نان خشک سازند. (برهان) :
که ز ماهیت ماهیچه بگویم رمزی
نخوری رشته که این نیست چنین پپلس وار.
بسحاق.
پپلیپا.
[پَپْ] (اِ) بلغت زند و پازند جامه و قبا را گویند. (برهان قاطع).


پپن.


[پِ پَ] (اِخ)(1) ملقب به قصیر پسر شارل مارتل. نخستین پادشاه فرانسه از سلسلهء کارُلنژی(2) است (رجوع به کارلنژیان شود). که بسال 714م./95 ه . ق. در ژوپیی(3)از اعمال بلژیک ولادت یافت و بسال 768م./150 ه . ق. در سَن دُنیس درگذشت. وی مردی قصیرالقامه بود و بهمین سبب نیز قصیر لقب یافته است اما نیروئی خارق العاده داشت. اندکی پیش از فوت پدر خویش بحکومت نوستری و بورگنی و پروانس رسید و از دو برادر وی یکی موسوم به کارلمان(4) بر اُسترازی حکومت یافت و دیگری موسوم به گریفون بر آنان بشورید و مغلوب شد. از این پس وی با قوم آکیتن و آلامان و باوار و ساکسن جنگید. در سال 751 م. بحمایت پاپ به پادشاهی فرانسه شناخته شد. پپن پس از ازدواج با برث(5) از او دو پسر آورد یکی بنام شارلمانی(6) و دیگری بنام کارلمان.
(1) - Pepin le Bref.
(2) - Carolingienne.
(3) - Jupille.
(4) - Carloman.
(5) - Berthe au grand pied.
(6) - Charlemagne.


پپوهوآن.


[پِ پُ هُ] (اِخ) پائی اُوآن(1). قومی از نژاد اندونزی در اراضی داخل جزیرهء فُرمُز.
Pai ouans.یا
(1) - Pepo-Hoans


پپه.


[پَ پَ] (اِ) نان در زبان اطفال. || (ص) غَبیّ. گول. چُلمن. پخمه.


پت.


[پَ] (اِ) آهار. آهار جولاهان. و آن چیزی باشد که در جامه مالند تا باریک شود و صیقل گیرد. (لغت نامهء اسدی). آهار که بر جامه دهند. و غالباً آن لعابی است از کتیرا یا نشاسته یا صمغ و یا لعاب خطمی و جز آن که جامه یا کاغذ و امثال آن بدان آغارند تا شخ و محکم شود. شو. شوی. شوربا. خورش. آش. آش جامه. پالوده. بت. آهر. تانّه. بخیر. آغار. لعاب :
ریشی چگونه ریشی چون مالهء پت آلود
گوئی که دوش تا روز با ریش گوه پالود.
عماره.
کونی دارد چو کون خواجه اش لت لت
ریشی دارد چو ماله آلوده به پت.عماره.
جهان ما چو یکی زود سیر پیشه ور است
چهار پیشه کند هر زمان بدیگر زی
بروزگار خزان پتگری کند شب و روز
بروزگار بهاری کندت رنگرزی
بروزگار زمستان کندت سیم گری
بروزگار حزیران کندت خشت پزی.
منوچهری.
|| سریش. (فرهنگ اسدی). || لعاب: پت اسفرزه. پت برنج. (در لهجهء خراسانیان). || مرعز. مرعَزّا. مرعزاء. مَرعَزی. بُز و شَم. بُزپشم. پشم زیرِ موی بُز. پشم بن موی بز. پشم نرمی که از بن موی بز بشانه برآورند و از آن شال و کلاه نمد و کپنک و امثال آن کنند. (جهانگیری) (برهان). کرک. کلک. (جهانگیری). || هرچیز که آن نرمی داشته باشد. (برهان). || پَت دادن؛ لعاب آوردن، اسفرزه پت میدهد.برنج پت داده است.


پت.


[پِ] (اِ) شب پره ای است که آنگاه که صورت کرم دارد پشم و امثال آن را خورد و تباه کند. بید. دیوچه. سوس. متّه. عثه(1). و رجوع به دیوچه شود.
) Mite.لاطینی
(1) - Teigne (Tinea


پت آلود.


[پَ] (ن مف مرکب) آلوده به آهار. آهارزده. آهارکرده :
آن ریش پرخدو بین چون مالهء پت آلود
گوئی که دوش بر وی تا روز گوه پالود.
عماره.
پتابی.
[پَ] (اِ) فتاوی. پتاوی. (قسمی از مرکبات از قبیل ترنج و غیره).


پتاره.


[پَ رَ / رِ] (اِ) غرواش. غرواشه. (رشیدی). غراوشه. (برهان). سمر. دست افزاری چون جاروب که جولاهان بدان آب بر جامه ای که بافند پاشند.


پتاس.


[پُ] (فرانسوی، اِ) پُطاس. ئیدروکسید پتاسیم که بدان پتاس محرق گویند. رجوع به پطاس محرق شود.


پتال.


[پِ] (فرانسوی، اِ) گلبرگ(1).
(1) - Petale.


پتاوی.


[پَ] (اِ) فَتاوی. پَتابی. (قسمی از مرکبات) از قبیل پرتقال و ترنج و غیره و در التدوین آمده است که نام میوه ای است در جنگلهای مازندران.


پت پاپرا.


[ ] (اِ) بلهجهء هندی، شاهتره. (طب).


پت پت.


[پِ پِ] (اِ صوت) حکایت صوت پیاپی فتیلهء چراغ گاه بآخر رسیدن روغن. جرِست چراغ و شمع میران. بانگ فتیلهء چراغ و شمع چون خاموش شدن خواهد. آواز فتیلهء چراغ چون روغن آمیخته به آب دارد یا روغن آن نزدیک به برسیدن است.
-پت پت کردن (چراغ یا شمع)؛ آواز کردن فتیلهء چراغ یا شمع آن هنگام که خاموش شدن خواهد.


پتت.


[پِ تَ] (اِ) توبه. استغفار. (برهان). پشیمانی. اصل پهلوی آن پَتِت(1) است.
(1) - patet.


پت جیا.


[ ] (اِ) داروئی هندی است.


پتخ.


[پَ] (ص) مبهوت و متحیر. (برهان). || ابله. کالیوه. (برهان) (جهانگیری).


پتر.


[پَ تَ] (اِ) تُنُکهء طلا و نقره و مس و برنج و امثال آنرا گویند که در آن اسماء و طلسمات و تعویذ نقش کنند. (برهان). این کلمه هندی است. (رشیدی). و صاحب غیاث اللغات گوید پتر به فتحتین پاره های آهن پهن کرده شده و این لفظ مشترک است در هندی و فارسی مگر در هندی تاء فوقانی را مشدد آورند :
هر حمایل که از آن تعبیه تعویذ زر است
بازوش ویحک از آهن پتر آمیخته اند.
خاقانی.
چشم بد کز پتر آهن و تعویذ نگشت
بند تعویذ ببرید و پتر باز دهید.خاقانی.
پترآلکساندروسک.
[پِ رُ لِ رُ] (اِخ)(1)یکی از قلاع ترکستان روس، مرکز ایالت آمودریا در نزدیکی آمودریا تقریباً مقابل شهر خانکا(2).
(1) - Petro-Alexandrovsk.
(2) - Khanka.


پترا.


[پِ] (اِخ)(1) یا وادی موسی. شهر عربستان قدیم میان بحر احمر و بحرالمیت که متعاقباً پایتخت نبطیها و مردم ادوم یا ادومیه و سپس در دورهء تسلط رومیان پایتخت فلسطین سوم بوده است. این شهر در درهء عمیقی از کوه هور(2) قرار داشت و در تجارت میان فینیقیه و فلسطین تأثیر و دخالت عظیم داشت. از قسمت رومی این شهر خرابه های بسیار باقی است که در سال 1812م. بورکهارت(3) در آن کاوشهائی کرده است.
(1) - Petra.
(2) - Hor.
(3) - Burckhardt.


پترارک.


[پِ] (اِخ)(1) شاعر معروف ایتالیائی متولد بسال 1304 م./703 ه.ق. در آرززو. وی مورخ و متتبعی بزرگ و صاحب مطالعات کثیره در کتب خطی قدیم و یکی از مبرزترین افراد بشردوستان(2) در عصر تجدد(3)بود و شهرت وی بیشتر در منظومه هائی است بزبان عمومی. وفات وی در سال 1374 م./ 775 ه . ق.
(1) - Petrarque.
(2) - Humanistes. عصر النّهضة.
(3) - Renaissance


پتربروک.


[پِ تِ بُ] (اِخ)(1) شهری از انگلستان دارای 22395 تن سکنه. و صاحب تجارت گندم و زغال و گچ و آجر و کلیسائی زیبا دارد.
(1) - Peterborough.


پترپاولوسک.


[پِ رُ لُ] (اِخ)(1) نام چندین شهر در روسیه از جمله شهرکی در ناحیهء یکاترینسلاو(2) دارای 5000 تن جمعیت و شهرکی در ناحیهء وُرُنِژ(3) دارای 5000 تن سکنه. و شهرکی در ناحیهء خارکف(4) و شهرکی دیگر در ناحیهء تُرید(5).
(1) - Petropavlovsk.
(2) - Iekaterinoslav.
(3) - Voroneje.
(4) - Kharkov.
(5) - Tauride.


پترپاولوسک.


[پِ رُ لُ] (اِخ) نام دو شهر در آسیای روسیه: یکی حکومت نشین کل ناحیهء استپ در کنار نهر «ایشیم» دارای 15220 تن جمعیت و مرکز ناحیه ای دارای 103000 تن سکنه. دیگر شهری در مشرق سیبریه در ساحل شرقی شبه جزیرهء کامچاتکا دارای 500 تن سکنه و این شهر بندری مستحکم است ولکن در قسمت اعظم از سال یخبندان میباشد و قسمتی از آن را بحریه انگلیس و فرانسه در سال 1855م. خراب کردند.


پترپلیس.


[پِ رُ پُ] (اِخ)(1) شهری در برزیل به ناحیهء ریودُژانیرو دارای 8500 تن سکنه است.
(1) - Petropolis.


پترزاودسک.


[پِ رُ وُ] (اِخ)(1) شهری از روسیه کرسی ناحیهء اولونتز(2) کنار دریاچهء اُنِگا، دارای 13000 تن سکنه.
(1) - Petrozavodsk.
(2) - Olontez.


پترس بورگ.


[پِ تِ] (اِخ)(1) نام عده ای از شهرهای اتازونی و از آن جمله شهری در کشور ایلّینوی مرکز ناحیهء مِنارد بر ساحل سانگامن دارای 4700 تن سکنه و دیگر شهری در کشور ویرجینیا دارای 22000 تن سکنه و کارخانه های نساجی و تنباکو.
(1) - Petersburg.


پترسبورگ.


[پِ تِ] (اِخ)(1) یا سَن پترسبورگ(2). سَن پطرزبورغ. پطرزبورغ. پتروگراد. که اکنون لنین گراد نامیده میشود. این شهر در دورهء تزارها پایتخت روسیه بود و در مصب رود نِوا در 2720 هزارگزی شمال شرقی پاریس واقع است. سکنهء آن 3191400 تن است و عماراتی زیبا و عالی دارد. و یکی از بزرگترین بنادر روسیه در کنار دریای بالتیک و از مراکز صنعت و تجارت است. این شهر را پطرکبیر بسال 1703م./1114 ه.ق. بنا کرد و ناحیهء لنین گراد فع 5500000 تن سکنه دارد.
(1) - Petersburg.
(2) - Saint Petersbourg.


پترسنی.


[پِ رُ سِ] (اِخ)(1) شهرکی از مجارستان در ترانسیلوانی بر ساحل زسیلی(2) از شعب دانوب دارای 3800 تن سکنه.
(1) - Petroseny.
(2) - Zsily.


پترگراد.


[پِ رُ] (اِخ) رجوع به پترسبورگ یا سن پترسبورگ شود.


پترن.


[پِ رُ] (اِخ)(1) کایوس. نویسندهء لاتینی قرن اول میلادی. اصل وی از طایفهء گل(2) بود و در دربار نرون زندگانی مرفه داشت و کتابی بنام ساتیریکُن(3) دارد. این کتاب اثری نفیس راجع به آداب و عادات رومیان قرن اول میلادی است. وی با گشودن رگ انتحار کرد.
(1) - Petrone, Caius.
(2) - Gaule.
(3) - Satyricon.


پترن.


[پِ رُ] (اِخ)(1) سَن. کشیشی از لهستان. او در قسطنطنیه بتاریخی نامعلوم متولد شد و در حدود 450 م. به لهستان درگذشت و از خاندانی شریف بود و از دست پاپ سِلِستن اول عنوان «اسقف لهستان» یافت و ذکران وی در چهارم اکتبر باشد.
(1) - Saint Petrone.


پترنی.


[پِ رُ] (اِخ)(1) یا پرین(2) یا پرنل(3). دوشیزهء شهید در قرن اول میلادی. وی بموجب اساطیر دینی دختر سن پیر(4)است و ذکران وی در 30 ماییوس واقع است.
(1) - Petronille.
(2) - Perine.
(3) - Pernelle.
(4) - Saint Pierre.


پتره.


[ ] (اِ) قفل باشد از آن در و غیر آن. (صحاح الفرس). (در نسخهء دیگر «پره» و این صحیح است و پتره محرف آن است). بند.


پترهف.


[پِ تِ هُ ] (اِخ)(1) شهری از روسیه به ایالت سن پطرزبورغ در کنار خلیج کرُنشتات دارای 11500 تن سکنه.این شهر در سال 1711م./1122 ه . ق. بدست پطرکبیر بنا شد و قصور عالیه و باغهای بسیار دارد و در دورهء تزارها اقامتگاه خاندان سلطنتی بود. این شهر با حومهء خود 2500 هزارگزمربع مساحت و 70000 تن جمعیت دارد.
(1) - Peterhof.


پتریچ.


[پِ] (اِخ)(1) قصبه ای است در سالُنیک واقع در سنجاق سیروز. مردم آنجا بیشتر مسلمان باشند و مجموع جمعیت آن 4000 تن است و رود اوسترومجه از نزدیک آن گذرد. قسمت اعظم اراضی آنجا کوهستانیست و جنگلهای شاه بلوط دارد و از آنجا پنبه و تُتُن و تریاک و مقداری ابریشم و عسل خیزد و میوهء بسیار دارد و سیب و انگور آن مشهور است و از انگور آن شراب نیک آید و سکنهء مجموع آن ناحیه 28730 تن باشند که نیمی مسلمان و بقیه بلغاریان و لوریانند و این ناحیه دارای 13 جامع و یک مسجد و سه مدرسه و ده مکتب و پانزده کلیسیا و یک حمّام است.
(1) - Petritch.


پتریکااو.


[پِ] (اِخ)(1) قصبه ای است در 110 هزارگزی طرف شرقی کالبش به لهستان دارای 5000 تن سکنه.
(1) - Petrikau.


پتسو.


[پَ] (اِ) کشک خشک. || دوغ. (شعوری). ظاهراً مصحف پینوست.


پتشتر.


[پُ تُ تُ] (اِ) لغت بلوچستانی است. رجوع به پتگاو شود.


پتشخوارگر.


[پَ تَ خا گَ] (اِخ)(1)پدشخوارگر. پذَشخوارگر. فدَشخوارگر. (مجمل التواریخ). فدشوارگر. (نامهء تنسر از تاریخ طبرستان و رویان). نام سلسلهء جبالی از درهء خوار ری تا سوادکوه و دماوند و سلسلهء البرز تا رودبار قزوین. صاحب مجمل التواریخ والقصص مؤلف بسال 520 ه . ق. چنین آورده است که: «او [ کسری نوشروان ]را به لقب فدَشخوارگرشاه گفتندی بروزگار پدرش، زیرا که او پادشاه طبرستان بود و فدشخوار نام کوه و دشت باشد و گرنام پشتها.». این اسم در غالب از نسخ برشوارگر و فرشوارگر آمده که تحریفی است از کلمهء پدشوارگر یا فدشوارگر و اصل آن چنانکه آورده ایم پَذَشخوارگر یا پَتَشخوارگر بوده است. سلسله جبال مذکور در دورهء ساسانی بهمین نام معروف بوده و در کارنامهء اردشیر بابکان به همین نحو مذکور است. این کوه شعبه ای است از رشته جبال اَپارسِن قدیم که در اوستا بنام اُوپایْری سَیْنا مذکور است و همان پَتیشوارش است که در کتیبهء دارا دیده میشود و بمعنی پیش خوار کوه است یعنی کوهی که پیش خوار واقع است و استرابون جغرافیانویس یونانی (58 قبل از میلاد تا حدود 25 پس از میلاد) اسم پتشخوار را به سلسلهء جبال البرز میدهد. پروکوپیوس مورخ نیز آنگاه که از کیوس بحث کند (برادر ارشد خسرو انوشه روان) لقب وی را پتشوارشاه(2)مینویسد. این کلمهء پتشخوار یا پَستشخوار در کتابهای مؤلفین اسلامی نیز دیده میشود. ابن خرداذبه در کتاب المسالک والممالک در ضمن ملوکی که اردشیر آنان را شاه خواند، ذکر بدشوارگر شاه را میکند و در شرح قسمت شمالی خطهء ایران مینویسد: «وفیه طبرستان والرویان و جیلان و بدشوارجر، و ملک طبرستان و جیلان و بدشوارجر یسمی جیل جیلان خراسان.» ابوریحان بیرونی هم در الاَثارالباقیه در موقع ذکر «ملوک الجبال» آورده است «و اما الاصل الاَخر فملوک الجبال الملقبون باصفهبدیّة طبرستان و الفرجوارجرشاهیه». و همچنین سید ظهیرالدین در تاریخ طبرستان و رویان و مازندران چندین بار این کلمه را ذکر کرده و در شرح طبرستان آورده است که «طبرستان داخل فرشوادگر است و فرشوادگر آذربایجان و گیلان و طبرستان و ری و قومیس میباشد.» و باز در باب این کلمه نوشته است که «طبرستان را در قدیم الایام فرشوادجر لقب بود.» در داستانهای ملی ما نیز که در بعض متون پهلوی باقی مانده نام این کوه بسیار آمده است از آن جمله در بند هشن (فصل 33): «... پس افراسیاب آمد و منوشچهر را با ایرانیان به «پتشخوارگر» براند و بر آنان بیماری و نیاز و بسی بلافرود آورد». رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص36 و حواشی آقای مجتبی مینوی بر نامهء تنسر صص51-52 و حماسه سرائی در ایران ص443 شود.
(1) - Patashxvargar. (2) - تبدیل خوار به وار در پتشخوارگر و پتشوارگر در لهجات ایرانی بازدیده شده است، چنانکه در دشخوار، دشوار.


پتفت.


[پَ تَ] (اِ) پتت. توبه. استغفار. بازگشت از گناهان. (برهان).


پتفوز.


[پَ] (اِ) گرداگرد دهان و منقار مرغان. (برهان). پوزه. معرب آن فِطیسَه است: مستطعم الفرَس، پتفوز اسب. (منتهی الارب) :
عاریت داده بدو سبلت و ریش و پتفوز
ببخارا شده هنگام صبا علم آموز.سوزنی.
بشعر عذب دل افروز من نگر، منگر
بریش و سبلت و پتفوز و رنگ موزهء من.
سوزنی.
و بدین معنی بجای حرف اول تای قرشت هم آمده است. || گرداگرد کلاه. (برهان).


پتفوزبند.


[پَ بَ] (اِ مرکب) پوزه بند. کِعام، پتفوزبند شتر. (منتهی الارب).


پتک.


[پُ] (اِ) کدین بزرگ آهنگران. (اسدی). فطیس. خایسک بزرگ. مطراق. مطرقه. آنچه آهنگران با آن کوبند. مطرقه ای بزرگ از فولاد که آهنگران بدان پولاد و آهن تنک سازند و یا شکنند. اُمیمه. مرزبه. آهن کوب. بنچ. پَلوک. پک. کُوبن. کوبیازه. مهره. گزینه. پکوک :
آنجا که پتک باید خایسک بیهده است
گوز است خواجه سنگین مغز آهنین سفال.
منجیک.
برآمد چکاچاک زخم سران
چو پولاد با پتک آهنگران.فردوسی.
بفرمود کآهنگران آورند
مس و روی و پتک گران آورند.فردوسی.
نخست اندر آمد [ گیو ] بگرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران.فردوسی.
بگشتاسب دادند پتکی گران
بر او انجمن گشته آهنگران.فردوسی.
سر سروران زیر گرز گران
چو سندان بد و پتک آهنگران.فردوسی.
بیاورد جاماسب آهنگران
چو سوهان پولاد(1) و پتک گران.فردوسی.
وزان پس بزد دست و گرز گران
برآورد چون پتک آهنگران.فردوسی.
وز آن زخم و آن گرزهای گران
چنان پتک و پولاد آهنگران.فردوسی.
بگردن برآورد گرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران.فردوسی.
تهمتن چنین داد پاسخ که نام
چه پرسی که هرگز نبینی تو کام
مرا مام من نام مرگ تو کرد
زمانه مرا پتک ترگ تو کرد.فردوسی.
یکی نامور بود بوراب نام
پسندیده آهنگری شادکام
همی کرد او نعل اسبان شاه
ورا نزد قیصر بدی دستگاه
ورا یار و شاگرد بد سی و پنج
ز پتک و ز آهن رسیده برنج.فردوسی.
بپیچید بر زین و گرز گران
برآهیخت چون پتک آهنگران.فردوسی.
برآمد بزیر آن تگرگ از هوا
چنان پتک پولاد آهنگران.منوچهری.
در کام بامید قبول تو کند خوش
آهن الم پتک و خراشیدن سان را.انوری.
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم.
خاقانی.
- امثال: صد پتک زرگر یک پتک آهنگر، نظیر، صد سوزن سوزنگر یک چکش آهنگر.
(1) - ن ل: چو سندان پولاد.


پتک.


[] (اِ) بلور. «البلور انفس الجواهر التی یعمل منها الاوانی لو لاتبزله بالکثرة و یسمیه الهند پتک و فیه فضل صلابة یقطع بها کثیر من الجواهر...». (الجماهر ص183).


پتک.


[پُ تُ کِ] (اِخ)(1) شهری است در ممالک متحدهء امریکا رد آی لاند واقع در کنار بلاکستون دارای 175000 تن سکنه. و صنعت نساجی پنبه ای دارد.
(1) - Pawtucket.


پتکدار.


[پُ] (نف مرکب) آهنگر.


پتکداری.


[پُ] (حامص مرکب)آهنگری :
بدو گفت طوس ای یل شوربخت
چگوئی سخنهای بی مغز و سخت
نه خسرونژادی نه والاسری
پدرت از سپاهان بد آهنگری
چو بر ما کمربست سالار گشت
پس از پتکداری سپهدار گشت.فردوسی.
پتک زن.
[پُ زَ] (نف مرکب) آهنگر. پتکدار :
سر عدو بتن اندر فروبرد بدبوس
چنانکه پتک زن اندر زمین برد سندان.
فرخی.
پتکوب.
[پَ] (اِ) آچاری که از گردو و ماست و امثال آن کنند. و رجوع به بتکوب شود.


پتگ.


[پُ] (اِ) پتک.


پتگاو.


[پُ تُ] (اِ) لغتی است بلوچی بمعنی مایه(1) پُتُشتر. مایهء شتر.
(1) - Vaccine.


پتگر.


[پَ گِ] (نف مرکب، اِ مرکب) پتگیر. پرویزن. (جهانگیری). ماشوب.


پتگر.


[پَ گَ] (ص مرکب) آهارزننده. آهارکننده.


پتگه.


[ ] (اِ) به ترکی قانصه است و بفارسی سنگدان طیور.


پتگیر.


[پَ] (نف مرکب، اِ مرکب) پتگر. پرویزن. ماشوب. (برهان). غربال. و رشیدی گوید: «یحتمل که تنگبیز باشد که چنین خوانده یعنی باریک بیز».


پتلوپ.


[پَ] (اِ) نان خورشی است که از ماست و شیر و مغز گردکان سازند. بتکوب. و ظاهراً مصحف پتکوب یا بتکوب باشد.


پتلوز.


[پَ] (اِ) (فرهنگ شعوری) پتکوب. بتکوب. ظاهراً مصحف پتکوب است.


پتمار زدن.


[پُ زَ دَ] (مص مرکب) چون بوتیمار سر در میانهء دو شانه فرو بردن. محزون نشستن. رجوع به بوتیمار شود.


پتمارزده.


[پُ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)محزون. سر میان دو شانه فروبرده.


پتنگ.


[پِ تَ] (اِ) دریچه و منفذی را گویند که در خانه ها بجهت روشنائی گذارند. (برهان). روشن. باجه.


پتنی.


[پَ تَ] (اِ) پاتنی. پاتینی. طبقی که بدان غله افشانند. چچ :
بر سر از بسکه زر تازه کشد نرگس تر
پتنی بر دو سرش چون دو سر میزان است.
اثیر اومانی(1).
پتو.
[پَ] (اِ) از پت بمعنی مو، قسمی منسوج پشمین. پشمینهء معروف کشمیری. (رشیدی). پارچهء زفت پشمین که بر روی لحاف و گاهی تنها چون لحاف بر روی افکنند. فرالاوی گوید در صفت جوانی صوفی :
بتن بر یکی ژنده ای از پتو
شب و روز بودی بروی و بمو.
(از جهانگیری).
و این کلمه ظاهراً از پُتُو به ضم پا و تاست که در لهجهء کرمانیان بمعنی پرپشم و پشم آلوست.
پتو.
[پَ تَ] (اِ) موضعی را گویند از کوه و غیر آن که پیوسته آفتاب بر آن بتابد و مقابل آنرا نسر خوانند و مخفف پرتو هم هست. (برهان). برآفتاب. آفتاب رویه.
(1) - جهانگیری این بیت را شاهد آورده و معنی شعر معلوم نیست.


پتو.


[پَ] (اِخ) نام محلی کنار راه لار به بستک میان انوه و شیخ حضور در 474500 گزی شیراز.


پتو.


[پُ] (ص) در لهجهء کرمانیان، پرپشم، پشمالو.


پتواز.


[پَتْ] (اِ) بتواز. پدواز. (رشیدی). آده. میقعه. (برهان). نشیمن کبوتر و باز و دیگر پرندگان از شکاری و غیرشکاری و آن دو چوب است که به اندک فاصله از یکدیگر بر زمین فروبرند و چوب دیگر بر زبر آن دو نهند چنانکه نشستن آن جانوران را بکار آید. || مطلق آرامگاه و نشستنگاه. (رشیدی) :
چو از پتواز چوگان تو سرزد
هوا گیرد چو باز تیزپر، گوی.
عمید لوبکی (از فرهنگ رشیدی).
دریغ و درد که بختم نشد دلیل و کنون
قفس شکسته و روحم نشسته بر پتواز.
میرغروری.
و رجوع به پدواز شود.
پتوازه.
[پَ زَ / زِ] (اِ) پتواز. رجوع به بتواز شود.


پت و پهن.


[پَ تُ پَ] (ص مرکب) از اتباع. پهنی پهن: بینیئی پت و پهن.


پتوس.


[پِ] (اِخ)(1) مردی رومی که او را به تهمت مخالفت با کُلد امپراطور روم محکوم به مرگ کردند و زن او مسماة به آرّی(2) آرّیا پیش از او خود را بکشت و قبل از مرگ برای تشجیع شوهر خود گفت «پتوس، بنگر مرگ را تعبی نیست»(3).
(1) - Paetus.
(2) - Arrie.
(3) - Poete, non dolet.


پتولمائیس.


[پِ تُ لِ] (اِخ)(1) نام چندین شهر است که بزمان بطالسهء مصر تأسیس یا تعمیر و تزیین شده است و عمدهء آن شهرها که بنام پتولمائیس نامیده میشود شهرهای ذیل است: اولی در ساحل سوریه، شهری که امروز بنام عکا خوانده میشود. دومی در ساحل برقه که امروز آنرا طلمه خوانند و اکنون قریه ای است و آثار قدیمه در آنجا هست. سومی شهری بوده است در مصر علیا به ساحل یسار نیل که امروز بنام منشیة الندی معروفست چهارمی در ساحل بحر احمر است که آنرا پتولمائیس نیرون مینامیدند و محتمل است که آن شهر در محلی که امروز بنام المرسی المبارک در ساحل حبشه موسوم است بوده است.
(1) - Petolemais.


پتوله.


[پَ لَ / لِ] (اِ) بافتهء ابریشمی منقش کار هندوستان را گویند. (برهان).


پتوه.


[پَ] (هندی، اِ) نوعی از کشتی. (غیاث اللغات).


پته.


[پَ تَ / تِ] (اِ) جواز. گذرنامه. بلیط. گذرنامهء اسب و استر و اشتر و خر و الاغ و مال التجاره و جز آن. جواز مالداران که حاکی از ادای حق راهداری است. || بندگونه ای که جاجا در جویهای نشیب دار بندند که هم آب نگاه دارد و هم جوی شسته نشود.
- پته اش روی آب افتادن؛ راز و سرّ او فاش شدن.
- پته بستن؛ بستن بند در جای جای جویهای نشیب دار.


پته.


[پَتْ تَ] (هندی، اِ) نوعی از شمشیر راست باشد.


پتی.


[پَ] (ص) در تداول عامه، ساده. تنها. تهی. خالی. بی خورش. خشک. کفْتْ: نان پتی، قفار. نان تهی. نان خالی. خبز کفت. (منتهی الارب). آبِ پتی؛ آبِ تهی. آبِ خالی. آبِ محض. دوغ پتی؛ دوغ بی کره و روغن و بسیار آب. || برهنه. عور. روت: پاپتی.
- قلیه پتی؛ جیروویر، جَغوربَغور. حسرة الملوک. و آن طعامی است فقرا را از رودهء خردکرده که با روغن و پیاز سرخ کنند و سرکه بر آن مزید کنند. و گاه از جگر خردکرده سازند.
|| آشکار.


پتیار.


[پَتْ] (اِ) پتیاره. رجوع به پتیاره شود.


پتیاره.


[پَتْ رَ / رِ] (اِ)(1) در پهلوی پتیارَک(2) بمعنی مخالفت و بغضاء و ستیز و خصوصاً مخلوقات اهریمنی که برای تباه کردن آفریدگان اهورمزدا پدید آمده اند و اصل اوستائی آن پئی تیارَ(3) است(4): مخالفت. ضدیت. بغضاء. عدوان. عداوت. عناد. دشمنی. خلاف. فتنه. شور و آشوب و غوغا :
برگشت چرخ با من بیچاره
و آهنگ جنگ دارد و پتیاره.کسائی.
نیاید ز ما با قضا چاره ای
نه سودی کند هیچ پتیاره ای.فردوسی.
همه پیش فرمانش بیچاره اند
که با شورش و جنگ و پتیاره اند.فردوسی.
چنین گفت کان کو چنین باره کرد
نه از بهر پیکار و پتیاره کرد.فردوسی.
الا ای مرد پیرایهء خراسان
مدار این خون و این پتیاره آسان.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
نهان گشته ز شاهنشاه دایه
که خود پتیاره را او بود مایه.(ویس و رامین).
بباید خریدن ورا [ یوسف را ] چاره نیست
بدین در ره هیچ پتیاره نیست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مر آن آبدان را به صد پاره کرد
بسی شور و پرخاش و پتیاره کرد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو لطفش آمد پتیارهء زمانه هباست
چو قهرش آمد اقبال آسمان هدراست.
انوری.
|| آفت. بلا. عیب. مصیبت. چیزی که دشمن دارند. (فرهنگ اسدی) :
بجز کشتن و بستنت چاره نیست
که زنگی تر(5) از مرگ پتیاره نیست.
فردوسی.
توانیم کردن مگر چاره ای
که بی چاره ای نیست پتیاره ای.فردوسی.
ز مردن مرا و ترا چاره نیست
درنگی تر از مرگ پتیاره نیست.فردوسی.
همی رفت باید کزین چاره نیست
مرا بدتر از مرگ پتیاره نیست.فردوسی.
برآشفت بهرام و شد سرخ چشم
ز گفتار پرموده آمد بخشم
به تیزیش یک تازیانه بزد
بدانسان که از ناسزایان سزد
ببستند هم در زمان پای اوی
یکی تنگ خرگاه شد جای اوی
چو خرّادبرزین چنین دید گفت
که این پهلوان را خرد نیست جفت
بیامد به نزد دبیر بزرگ
بدو گفت کاین پهلوان سترگ
به یک پشه از بن ندارد خرد
ازیرا کسی را بکس نشمرد
ببایدش گفتن کزین چاره نیست
ورا بدتر از خشم پتیاره نیست
بنزدیک بهرام رفت آن دو مرد
زبانها پر از پند و رخ لاجورد.فردوسی.
بدو گفت شاه آن بد نابکار
به پیش تو در، کی کند کارزار
یکی مرد خونریز بدکار و دزد
بخواهی ز من چشم داری بمزد!
ولیکن کنون زین سخن چاره نیست
دگر زو بتر نیز پتیاره نیست.فردوسی.
شود جای خالی و من چاره ای
بسازم نترسم ز پتیاره ای.فردوسی.
چو دانی که از مرگ خود چاره نیست
ز پیری بتر نیز پتیاره نیست.فردوسی.
نباید که اندر نهان چاره ای
بسازد گزندی و پتیاره ای.فردوسی.
نگر تا چگونه کنی چاره ای
کزان گم شود زشت پتیاره ای.فردوسی.
تخواره که در جنگ غمخواره بود
یلان سینه را زشت پتیاره بود.فردوسی.
دو چشم من چنین پتیاره دیده
چرا پرخون ندارم هر دو دیده.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ز غم خوردن بتر پتیاره ای نیست
ز خرسندی به او را چاره ای نیست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
از عامه خاص هست بسی بدتر
زین صعب تر چه باشد پتیاره.ناصرخسرو.
پتیارهء ظلمی بلای بخلی
درمان نیازی علاج آزی.مسعودسعد.
ولیک از همه پتیاره ایمن از پی آنک
مدیح صاحب خواندم همی چو حرز ز بر.
مسعودسعد.
بروز عدلش میزانهای ظلم سبک
بعون رایش پتیاره های دهر سلیم.
ابوالفرج رونی.
جهاندار گفت اینت پتیاره ای
برو گر توانی بکن چاره ای.نظامی.
|| مخلوقات اهریمنی که از پی تباه کردن و ضایع ساختن آثار و آفریدگان اهورمزدا پدید آمده باشند. (فرهنگ پهلوی دُهارله). دیو. مخلوق اهریمنی :
همانا شنیدستی آوای سام
نبد در زمانه چنو نیکنام
نخستین بطوس اندرون اژدها
که از چنگ او کس نگشتی رها...
دگر سهمگین دیو بد بدگمان
تنش بر زمین و سرش بآسمان...
دو پتیاره زینگونه بیجان شدند
ز تیغ یل سام بریان شدند.فردوسی.
برون شد [ رستم ] به نخجیر چون نره شیر
کمندی بدست اژدهائی بزیر
بدشتی کجا داشت چوپان گله
بدانجا گذر داشت شیر یله
سه روزش همی جست از آن مرغزار
همی کرد بر گرد اسبان شکار
چهارم بدیدش گرازان بدشت
چو باد شمالی برو برگذشت
درخشنده زرین یکی باره بود
بچرم اندرون زشت پتیاره بود.فردوسی.
شوید این شگفتی ببینید گرم
چنان زشت پتیاره دریده چرم.
فردوسی.
پراکنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان
به هر کشوری در ستمکاره ای
پدید آید و زشت پتیاره ای.فردوسی.
از آن چاره ضحاک بیچاره بود
که جانش گرفتار پتیاره بود.فردوسی.
جهان ویژه کردم ز پتیاره ها
بسی شهر کردم بسی باره ها.فردوسی.
پس آن چرم پتیاره کآورده بود
بیاورد و شاه و سپه را نمود
کهی بُد دوسر بروی و هشت پای
که ده زنده پیلش نبردی ز جای
همه کام دندان پیل و نهنگ
همه پنجه چنگال شیر و پلنگ...اسدی.
سپاه و شه از سهم آن نره دیو
بماندند با یاد کیهان خدیو...
بفرمود شه چاردار بلند
مر آن زشت پتیاره کرده به بند
همه تن بزنجیرهای دراز
به میدان بدان دارها بست باز.اسدی.
گرفتند لشکر بیکره خروش
که او منهراس است با او مکوش
دژ آگاه دیوی بدو منکر است
به بالا چهل رش ز تو برتر است...
سپهدار گفت از من آغاز کار
خود این رزم کرد آرزو شهریار
ازاین زشت پتیاره چندین چه باک؟
همین دم ز کوهش کنم در مغاک.اسدی.
کنون آمده ست اژدهائی پدید
کز آن اژدها مه دگر کس ندید
از آنگه که گیتی ز طوفان برست
ز دریا برآمد بخشکی نشست
گرفته نشیمن شکاوند کوه
همی دارد از رنج گیتی ستوه
میان بست بایدش [ گرشاسب را ] برتاختن
وزان زشت پتیاره کین آختن.اسدی.
سمندش چو آن زشت پتیاره دید
شمید و هراسید و اندر رمید.اسدی.
|| مکر و فریب. حیله. دغا :
همان مادری کن که کردی همی
چرا گرد پتیاره گردی همی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| شدت و سختی و نفاذ حکم. (جهانگیری) :
گردش افلاک با پتیارهء حلمش خجل
صورت تقدیر در آئینهء علمش عیان.
سید ذوالفقار شیروانی.
|| خجلت. شرمندگی :
ای خواجه که سرعت ساعی عزم تو
پتیارهء تحرک باد بزان دهد.
سید ذوالفقار شیروانی.
در فرهنگ جهانگیری این معنی را در ذیل لفظ پتیاره آورده و بیت مذکور نیز شاهد آمده است. اما رشیدی گوید که پتیاره در این بیت مصحف لفظ پیغاره است. || مکنون. مخزون. (جهانگیری) (برهان). و در فرهنگها بیت ذیل را برای این معنی شاهد آورده اند و صریح در مقصود نیست:
اندر ضمیر او عیان پتیارهء سرّ قدر
و اندر گمان او نهان پیرایهء نور یقین.
سید ذوالفقار شیروانی (از جهانگیری).
|| (ص) دشنامی سخت قبیح در تداول زنان که زنان را گویند.
|| زشت. نازیبا. مهیب. چیزی مکروه و مهیب که دلیر و بی اختیار بر کسی آید خواه حادثهء زمانه خواه بلیهء فلک و حکم قدر خواه جانور و انسان و خواه کار و کردار. (رشیدی) :
چنین داد پاسخ که آز و نیاز
دو دیوند پتیاره و دیرساز.فردوسی.
جهانی بر آن جنگ نظاره بود
که آن اژدها سخت پتیاره بود.فردوسی.
ز دوران نگر مانده بیچاره ایم
گرفتار این زال پتیاره ایم.اسدی.
پتی دلاکروآ.
[پِ دُ] (اِخ)(1) فرانسوآ. مستشرق معروف فرانسوی که بسال 1622م. /1031 ه . ق. ولادت یافته و بسال 1695م. /1106 ه . ق. در پاریس درگذشته است. وی چهل سال مترجم زبان ترکی و عربی پادشاه فرانسه بود و تاریخ فرانسه را بترکی ترجمه کرد و تاریخ چنگیزخان(2) پادشاه مغول و تاتار را نگاشت که بسال 1701 م. منتشر شد. دیگر از تألیفات او فرهنگ ترکی بفرانسه و فرانسه بترکی است. وی فهرستی از نسخ خطی ترکی و فارسی کتابخانهء سلطنتی نیز ترتیب داد و از وی پسری ماند سمیّ پدر. رجوع به فقرهء بعد شود.
(1) - رشیدی این کلمه را به کسر اول ضبط کرده است.
(2) - patyarak. paityara.مشتق از
(3) - ar, paiti (4) - رجوع شود به فرهنگ پهلوی تألیف de Harlezص 223.
(5) - ن ل: درنگی تر.
(1) - Petis de La Croix, Francois.
(2) - Histoire du Genghis-Khan 1er.


پتی دلاکروآ.


[پِ دُ] (اِخ)(1) فرانسوا. پسر فرانسوا پتی دلاکروآ که بسال 1653م./ 1063 ه . ق. در پاریس ولادت یافت و بسال 1713م./ 1124 ه . ق. در همان شهر درگذشت. وی سفری به مشرق کرد و از سال 1690م. به بعد استاد زبان عربی در مدرسهء سلطنتی(2) بود و چند سال بعد مترجم پادشاه فرانسه و جانشین پدر شد. از آثار وی یکی تاریخ سلطان ایران و وزیرانش، حکایات ترکی است که از مؤلفات شیخ زاده ترجمه شده است (1707م.) و دیگر ترجمهء هزارویکروز از حکایات ایرانی (1710-1712م.) و از وی پسری ماند موسوم به الکساندر پتی دلاکروآ.
(1) - Petis de La Croix, Francois.
(2) - College Royal.


پتی دلاکروآ.


[پِ دُ] (اِخ)(1) آلکساندر- لوئی- ماری. پسر فرانسوا پتی دلاکروآی (دوم) که بسال 1698م./1109 ه . ق. ولادت یافته و بسال 1751م./1164 ه . ق. درگذشته است. وی نیز مانند پدر مترجم دربار و استاد مدرسهء سلطنتی بود و ازو ترجمهء کتابی از ترکی بنام فهرست مطالب؛ قانون سلطان سلیمان و غیره یا وضع سیاسی و نظامی، مستخرج از اسناد رسمی دولتی عثمانیان(2)باقی مانده که بسال 1725 م. چاپ شده است. دیگر مکاتیب انتقادی حاجی محمد افندی(3)بعنوان «خاطرات شوالیه آرویو»(4).
(1) - Petis de La Croix, Alexandre-Louis-Marie.
(2) - Bibliographie; Canon du Sultan Suleiman, etc. ou Etat politiqueet
militaire, tire desarchives des princes
Otlomans.
(3) - Lettres Critiques de Hadji Mohammad - Effendi.
(4) - Memoire du chevalier d'Arvieux.


پتیر.


[پَ] (اِ) رزمه و بقچه که جامه در آن نهند. (فرهنگ شعوری به نقل از فرهنگ نعمة الله).


پتیره.


[پَ رَ / رِ] (ص، اِ) امری مکروه طبع. چیزی که مکروه طبیعت باشد. (جهانگیری) (رشیدی). و ظاهراً این کلمه صورتی از پتیاره است :
بدر میروم زین پتیره سرای
نماند جهان نام ماند بجای.زجاجی.
پتیله.
[پَ لَ / لِ] (اِ) مصحف پلیته بمعنی فتیله است.


پج.


[پَ] (اِ) پژ. گریوهء کوه. (رشیدی). کوه. جبل. (رشیدی) (جهانگیری). رجوع به پژ شود.


پجار.


[پَ] (اِ) پچ. پژ. کوه. (برهان).


پج پج.


[پِ پِ] (اِ صوت) لفظی است که بز را گویند و نوازند. (فرهنگ اسدی) :
زه دانا را گویند که داند گفت
هیچ نادان را داننده نگوید زه
سخن شیرین از زفت نیاید بر
بز به پج پج بر هرگز نشود فربه.رودکی.
رجوع به پچ پچ شود.
پجردن.
[پِ جُ دَ] (مص) در زبان عوام پرستاری و نهایت مواظبت کردن از روی مهربانی چیزی یا کسی را. پرستاری پیر و بیمار و طفل کردن. و اصل بجرمق زبان آذری، این کلمه است.


پجشک.


[پِ جِ] (اِ) طبیب. پزشگ. مُعالج. (مهذب الاسماء): و محمد بن زکریا پجشگ از آنجا [ ری ] بود. (حدود العالم).


پجشک ستور.


[پِ جِ کِ سُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بیطار. دام پزشک.


پجشگی.


[پِ جِ] (حامص) طبابت. پزشکی.


پجنگ.


[پِ جِ نِ] (اِخ)(1) یا نوگای. نام قبایلی میان دره های آرال و یمبا. و رجوع به پچنگ شود.
(1) - Pechenegus.


پجول.


[پُ] (اِ) بجول. پژول. بژول. شتالنگ. اشتالنگ. کعب. قاب. غاب :
نه اقعس سرون و نه نقرس دو پا
نه اکفس پجول و نه شم ز استر.
ابوعلی الیاس (از فرهنگ اسدی)(1).
پجیو.
[پَ جی] (اِ) اشتغال به امری است که غرض از آن اعتقاد بهم رسانیدن مردم باشد به کسی و آنرا سالوسی و ریا خوانند. (برهان).
(1) - این بیت در بعض نسخ فرهنگ اسدی به هیأت ذیل آمده است:
نه اقمس سرون و نه نقرس دو پا
نه اکمس پژول و نه نر ماستر
و نیز:
نه اقعس سرون و نه هول [ ؟ ] دو پا
نه اکفس پچول و نه شم ز استر [ کذا ]


پچ.


[پُ] (ص) پوچ. پوک. میان تهی. و این کلمه مخفف پوچ است :
هستم ز شرّ چو نار ز دانه به تیرمه
وز خیر پُچ میانه چو اندر بهار سیر.سوزنی.
پچ.
[پِ] (اِخ)(1) نامی است که آرناؤدها و ملل اسلاو به قصبهء ایپک دهند. رجوع به ایپک شود.
(1) - Petch.


پچازی.


[پِ] (ص) شطرنجی. منقش به نقوش مربع(1).
(1) - Quadrille.


پچاق.


[پِ] (ترکی، اِ) کارد. چاقو. رجوع به پچق شود.


پچ پچ.


[پِ پِ / پُ پُ] (اِ صوت) پچ پچه. فچفچه. پژپژ. (رشیدی). بچ بچ. پج پج. نام آواز آنکه راز و نجوی کند. نجوی. نمیمه. هسیس. منافثه. سخنی که آهسته با یکدیگر گویند(1). || لفظی که شبانان بز را بدان نوازند. پج پج :
زه دانا را گویند که داند گفت
هیچ نادان را داننده نگوید زه
سخن شیرین از زفت نیاید بر
بز به پچ پچ بر هرگز نشود فربه.رودکی.
نشود بز به پچ پچی فربه.سنائی.
- پچ پچ کردن با...؛ نجوی کردن با. آهسته با کسی سخن گفتن.
(1) - Chuchotement.


پچپچه.


[پِ پِ چَ / چِ / پُ پُ چَ / چِ] (اِ صوت) سخنی را گویند که در السنه و افواه افتد و همه کس بطریق سرگوشی و خفیه بهم گویند. (برهان). پچ پچ. همهمه. فچفچه.


پچخیزیدن.


[پَ دَ] (مص) غلتیدن. (فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی) :
چه سود کند که آتش عشقش
دود از دل من همی برانگیزد
پیش همه مردمان و او عاشق (کذا)
چو[ ن ] بنده بخاک بر پچخیزد (کذا).عسجدی.
رجوع به پخجیزیدن و پخچیزیدن شود.
پچرا.
[پِ چُ] (اِخ)(1) رود بزرگ در روسیهء اروپا که از اراضی پِرم(2) و ولوگدا(3) و آرخانگِل(4) عبور میکند این رود از دامنه های غربی اورال سرچشمه گیرد و در آغاز از جنگلهای وسیع گذرد و از راست و چپ شعبی بدان پیوندد و با دلتای وسیعی در خلیج پچورا واقع در اقیانوس منجمد شمالی ریزد. طول آن 1700000 گز است.
(1) - Petchora.
(2) - Perm.
(3) - Vologda.
(4) - Arkhangel.


پچشک.


[پِ چِ] (اِ) پجشک. پزشک. طبیب: بطر... پچشک ستور. بیطار بالفتح مثله. (منتهی الارب).


پچشک.


[پُ چُ] (اِ) سرگین گوسفند و بز و امثال آن. پشک. پشکل شتر. (برهان).


پچق.


[پِ چَ] (ترکی، اِ) پچک. پچاق. کارد. چاقو :
ترک من خورده نبید، دی برم مست رسید
وز سر خشم کشید، بر من آن پچقو.سوزنی.
از چشمم ار بر آن چچک تو چکد سرشک
ترکی مکن بکشتن من برمکش پچک.
سوزنی (دیوان ص146).
پچکم.
[پِ کَ] (اِ) پشکم. (جهانگیری). خانهء تابستانی. غرد. (فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی). خانهء تابستانی که شبکه کرده باشند. (رشیدی). بارگاه و ایوان و صفه. (برهان). طرز. ترد. (فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی). خانه ای که همه سوی آن در و پنجره باشد :
از تو حالی نگارخانهء چشم(1)
فرش دیبا کشیده بر پچکم.رودکی.
هزاران بدو اندرون طاق و خم
به پچکم درش نقش باغ ارم.عنصری.
رشیدی گوید و بعضی [ این لفظ را ] پیکم گفته اند... و ظاهراً شین را به تصحیف یا خوانده اند. || گرگ. ذئب. (برهان). و رجوع به بجکم شود.
(1) - ن ل: از تو عالی نگارخانهء جم... و: از تو خالی نگارخانهء جم...


پچل.


[پَ چَ] (ص) آنکه پیوسته تن و لباس ملوث دارد. || شلَخته. پِنتی. دَنس. پلشت. قَذر. || قبیح. قبیحه. هجین. مستهجن. خبیث. || چرک.


پچلی.


[پَ چَ] (حامص) چگونگی و کیفیت پچل.


پچ میانه.


[پُ نَ / نِ] (ص مرکب) رجوع به پُچ شود.


پچنگ.


[پِ چِ نِ] (اِخ)(1) (قوم...) یا پاتزیناس(2) قومی از نژاد تاتار که در قرن نهم میلادی بر ساحل دریای سیاه میان مصب رود دانوب و رود دُن سکونت گزیدند و با دولت بیزانس متحد بودند ولی چون تدریجاً موجب دهشت امپراطوری روم شرقی گردیدند در قرن یازدهم سپاهیان روم با آنان جنگ درپیوستند و آلکسیس کومنن(3) سردار آن دولت بسال 1091م. در لبورنیون(4) آنان را شکستی فاحش داد و در قرن دوازدهم این قوم بدست ژان کومنن(5) منقرض گردیدند (1123 م.).
(1) - Petchenegus.
(2) - Patzinaces.
(3) - Alexis Comnene.
(4) - Leburnion.
(5) - Jean Comnene.


پچنی.


[پِ] (اِخ)(1) از مستملکات آواک(2)پسر ایونی. واقع در نواحی آنسوی اَرَس که جلال الدین خوارزمشاه گرجیان و متحدین آنان را در آنجا منهزم ساخت و از آنجا بقصد تجدید محاصرهء خلاط بیرون شد. رجوع به تاریخ مغول ص129 شود.
(1) - Pechni.
(2) - Avak.


پچواک.


[پَ] (ص) ترجمان. مترجم که سخن یا نامه از زبانی به زبانی دیگر نقل کند. || بعضی گویند بمعنی ترجمه است. (برهان). شاهدی برای کلمه بدست نیامد و ظاهراً ساخته و مصنوع باشد.


پچودن.


[پَ دَ] (مص) کوفته شدن. پهن گردیدن. (برهان).


پچول.


[پَ] (ص) پَچل. پنتی. پلشت. قَذر. دَنِس. || (اِ) کعب. قاب. و رجوع به بجول شود.


پچوه.


[پَ ه] (اِ) ترجمه. نقل معنی از لغتی به لغتی دیگر. وُستی. (برهان). و شاهدی برای این لفظ بدست نیست و مصنوع بنظر می آید.


پچوی.


[ ] (اِخ) (ابراهیم افندی) یکی از کسان سردار لالامحمد پاشا. مورّخی ترک است. او بزمان سلطان مرادخان رابع میزیست و او راست تاریخ آل عثمان، در دو مجلد.


پچیز.


[پَ] (ص) کهین. کمترین. کمینه. اصغر. احقر. محتمل است این صورت مصحف نچیز بمعنی ناچیز باشد.


پچیلی.


[پِ] (اِخ)(1) یا چیلی(2) از ایالات چین در سرحد مغولستان میان دو ایالت شینگ کینگ و هونان و در مشرق آن خلیج پچیلی واقع است. مساحت این ایالت در حدود 315000 گزمربع و سکنه آن 19 میلیون نفر است و شهر پِکن در آن ایالت است. کرسی آن پائوتینگ فو(3) باشد. این ایالت دارای محصولات کشاورزی بسیار است و تجارت بحری در بندر تین تسین(4) و تجارت برّی در شهر کالگان(5) دارد.
(1) - Petchili.
(2) - Tchili.
(3) - Pao-ting-fou.
(4) - Tien-Tsin.
(5) - Kalogan.


پخ.


[پَ] (اِ صوت) پیشت! لفظی که در ماوراءالنهر بدان گربه را رانند. آوازی که بدان گربه را بیرون کردن خواهند. کلمه ای است که سگ و گربه را بدان رانند. (برهان). چخ :
عدوی جاه ترا بخت چون نهاز شده است
بپای خویش همی آردش سوی مسلخ
کسی که گردن شیران شرزه درشکند
بگربهء تو به بی حرمتی نگوید پخ.
سوزنی.
|| (صوت) لفظی است که در مقام تحسین گویند. بخ! خوش! بَه! رجوع به پخ پخ شود. || (ص) مسحوق. || (در آجر یا خِشت) که نبش ندارد. || (ص) پَخت. مسطح. بی ژرفا. کم ژرف. مقابل گو و گود. || پَهلو. (برهان): چهار پخ یعنی چهارپهلو. (برهان). و بدین معنی در اصطلاح تراش الماس مستعمل است چنانکه گویند: گوشوارهء شکوفهء الماس شش پخ.
- پخ زدن؛ تراشیدن بطرز خاص الماس و دیگر جواهر را.


پخ.


[پِ] (اِ صوت) پَخ. آوازی که بدان خرگوش و نوع او را رمانند. کلمه ای است که سگ و گربه را بدان برانند. (برهان).
- به او پخ کنند زهره اش می ترکد؛ یعنی سخت ترسنده است.


پخ.


[] (اِ) پالایش آب بود و ره آب را نیز گویند. (اوبهی).


پخ.


[پُ] (اِ) بزبان خراسان براز را گویند یعنی سرگین آدمی و غیره... و از لغات ترکی به ثبوت میرسد که لفظ ترکی است. (غیاث اللغات).


پخ پخ.


[پَ پَ] (صوت) پَه پَه. بَه بَه. خوش خوش. بَخ بَخ. آفرین. طوبی لک. مرحبا بک.


پخ پخ کردن.


[پِ پِ کَ دَ] (مص مرکب)در تداول اطفال؛ بریدن چنانکه سر مرغ و گوسپند و جز آن را.


پخ پخو.


[پَ / پِ خْ پَ / پِ] (اِ) پِخلوُچَه. پِچلیچه. غلغلیچ. غلملیچ. (رشیدی). غلفچ. غلمچ. قلفچه. غلغلک. غلغلی. و آن چنانست که انگشت در زیر بغل کسی کنند و بنوعی بجنبانند که بخنده افتد یا کف پای یا کف دست خارند بدان مقصود :
در میان فرس میدانی چه باشد پخپخو
در هری پخلوچه گویند از صغیر و از کبیر.
نیازی صاحب فرهنگ منظومه (از رشیدی).
پخت.
[پَ] (ص) پَخ. مسطح. پَهن. پَخش. آنکه چیزی در زیر پای آدمی یا حیوان دیگر یا در زیر چیزی دیگر پهن شده باشد. (برهان). || (اِ) از اتباع و مزدوجهء رخت است و در شمس اللغات آمده که پخت بالفتح با باء فارسی مترادف رخت است :
وقتست کز فراق تو و سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش.
حافظ.
گر موج خیز حادثه سر بر فلک زند
عارف به آب تر نکند رخت و پخت خویش.
حافظ.
پخت.
[پُ] (مص مرخم) طبخ. پَزش. || مقداری از چیزی که در یک بار پزند یا در یک بار در دیگ کنند: یک پخت قهوه. یک پخت فلفل. یک پخت چای.
ترکیب ها:
-پل و پخت.؛ دست پخت. دم پخت. مغزپخت. نیم پخت. رجوع به ردیف و ردهء همین کلمات شود.
|| طرز و حالت و شکل پختن. || لگد. لگد را گویند مطلقاً خواه اسب بر کسی زند و خواه آدمی و حیوانات دیگر. (برهان). تیپا.
- پخت کردن؛ طبخ کردن: این نانوائی پخت نمی کند.


پختکاب.


[پُ] (اِ مرکب) رجوع به پختکاو شود.


پختکاو.


[پُ] (اِ مرکب) ادویه ای که در آب بجوشانند و بدن مریض بدان شویند. اسپرم آب. پختکاب. (فرهنگ رشیدی). و معنی ترکیبی آب پخته است. (فرهنگ رشیدی).


پختگان حقیقت.


[پُ تَ نِ حَ قَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) دانایان اسرار. واصلان حق. (تتمهء برهان).


پختگی.


[پُ تَ / تِ] (حامص) نضج. حالت و چگونگی چیزی که پخته باشد. رسیدگی. یَنع :
هر یکی با جنس خود در کرد خود
از برای پختگی نم میخورد.مولوی.
|| عقل. حَزم. احتیاط. متانت. سنجیدگی. نباهت. وزن. باتجربگی. آزمودگی :
فزون کرد ارچه سفر رودِ مرد
همان پختگی به بود سود مرد
بکان کندن ار دست تو گشت ریش
مخور غم که سود از زیان است بیش.
امیرخسرو.
پختن.
[پُ تَ] (مص) (از پهلوی اف فونتن(1)) طبخ کردن. بآتش نرم کردن اعم از آنکه با آب گرم یا بر روی آتش یا بر روغن و چربو کنند. اهراء. (زوزنی). || طبخ. چنانکه جامه و نسیجی را، انضاج :
پختن دیگِ نیک خواهان را
هرچه رخت سرا ست سوخته به.سعدی.
- پختن (پنبه را...)؛ از پنبه دانه جدا کردن. حلاجی کردن. فلخیدن. فلخمیدن.
- پختن خِلط؛ نضج آن.
- پختن زر؛ ذوب کردن و پاک ساختن آن در بوته :
شست باید لفظ را تا نعت او گوئی بدان
پخت باید زر را تا تاج را درخور شود.
عنصری.
- پختن ریش؛ نرم شدن آن بدان حدّ که چون نشتر زنند یا خود سرباز کند چرک و ریم آن به آسانی بیرون آید.
- پختن شغل؛ ترتیب دادن آن. روبراه کردن آن. ساختن. مهیا کردن :
زاد همی ساز و شغل خویش همی پز
چند پزی شغل نای و شغل چغانه.کسائی.
و شاید پز و پزی در این شعر بر و بری باشد.
- پختن میوه؛ رسیدن آن. اُدُوّ. نُضج. یَنع. ایناع. نضج یافتن.
- کسی را پختن؛ وی را به افسون و فریب با خویش همداستان کردن. قانع و راضی کردن.
- پختن (هوسی)؛ هوی و میلی بدل راه دادن :نه گرفتار آمدی بدست جوانی معجب خیره رای سرتیز، سبک پای که هر دم هوسی پزد. (گلستان).
|| آزموده ساختن. سنجیده کردن. مجرّب کردن. حازم و عاقل گردانیدن :
بگویم بدو آنچه گفتن سزد
خرد خام گفتارها را پزد.فردوسی.
مصدر دیگر پختن پَزِش است(2): پختم. پز :
بزن دست بر سکنهء من تکک تَک
چنان چون ز غاره پزد مهربانو.
(از لغت اسدی).
- دیگ پختن؛ طبخ طعام.
- امثال: آش مردان دیر پزد. (از کتاب امثال مختصر چ هند).
آنقدر بپز که بتوانی خورد؛ آن اندازه بدی مکن که کیفر آن تحمل نتوانی.
و رجوع به پخته شود.
(1) - affuntan. (2) - پزش اسم مصدر است و مصدر دیگر کلمه پزیدن است.


پختنی.


[پُ تَ] (ص لیاقت) درخور طبخ. سزاوار پختن. || مطبوخ. طبیخ. مقابل حاضری. || پختنی ساختن؛ اطباخ. (تاج المصادر بیهقی).


پختو.


[پُ تَ] (اِ) در لهجهء مردم دامغان قسمی کبوتر و این ظاهراً اصل کلمهء فاختهء عرب است.


پختو.


[پُ] (اِخ) پشتو. یکی از لهجه های فارسی معمول در بعض طوائف روستائی و صحرانشین افغان. و این زبانی نهایت بدوی است و از آن زبان شعر و کتابت کردن تکلف و تجشمی بیهوده است.


پختو.


[پَ] (اِ) تندر. رعد. (لغت فرس اسدی) :
عاجز شود از اشک و غریو من
هر ابر بهارگاه با پختو.رودکی.
و این کلمه در بعض لغت نامه ها پخنو آمده است بهمین معنی.
پخت و پز.
[پُ تُ پَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) طبخ. پختن: پخت و پز خانه با فاطمه است. پخت و پزش خوب است
- پخت و پز کردن؛ در سِرّ قراری به حیله به ضرر کسی دادن.


پخته.


[پُ تَ / تِ] (ن مف) مطبوخ. قدیر که به آتش گرم و نرم شده باشد سهولت خوردن و هضم را. با حرارت قابل خوردن شده :
عمری(1) ای نابکار چون غلبه
روی چونانکه پخته تفشیله.منجیک.
یکی پای بریان ببرد از بره
همه پخته چیزی که بد یکسره.فردوسی.
آن دیگ پخته بر جای است. (تاریخ بیهقی).
فرمان ترا چرا مطیع است
تا پخته خوری بدو و بریان.ناصرخسرو.
آنکه به طعام رفته بود زهر در آن پخته کرد. (شاهد صادق). || رسیده. یانع. نضیج. مقابل نارسیده، خام. نرسیده، کال، نارس : برها و میوه هاء پخته در وی بکمال رسد. (نوروزنامه).
در باغ ایادیش بر اشجار مروّت
پخته است و رسیده رطب و خار شکسته.
سوزنی.
|| مجرّب. آزموده. محتاط. سنجیده. فهمیده. وزین. گران سنگ. وزین الرأی. مُنتبه. عاقل. ضابط. لَبیب. که از افراط و تفریط اندیشه بیرون است. جاافتاده. دانسته. مُدَبّر. باتدبیر. نیک اندیشیده :
خام گفتی سخن ولیکن تو
نیستی پخته چون بگوئی خام.فرخی.
و وی مردی پخته و عاقبت نگر است. (تاریخ بیهقی) . این رسول از معتمدان درگاه است باید که وی را پخته بازگردانیده آید تا این کارهای تباه شده به صلاح بازآید. (تاریخ بیهقی). جواب داد که نیک آمد امروز بازگردند و فردا پخته بازآیند که این مال سخت زود میباید حاصل شود تا اینجا دیر نمانیم. (تاریخ بیهقی). با سواران پختهء گزیده حمله افکندند. (تاریخ بیهقی).
ای پخته نگشته ز آتش عقل
امید تو بس خام می نماید.
مسعودسعد.
در زمانه ز هر چه جانور است
تا نشد پخته آدمی بتر است.سنائی.
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی.
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 609).
نشود مرد پخته، بی سفری
تا نکوشی نباشدت ظفری.اوحدی.
|| تمام. کامل.بی نقص چنانکه قولی و فعلی. نیک اندیشیده :
هیچ مردی تمام و پخته نگفت
که ازو هیچ کاری آید خام.فرخی.
در این باب رای زنند و کاری پخته پیش گیرند. (تاریخ بیهقی). تا بر کاری پخته از اینجا بازگردیم. (تاریخ بیهقی). به رسولی فرستاده آمد [ حصیری ] تا سلام و تحیت ما [ مسعود ] را اَطیبه و اَزکاه بخان رساند و اندر آنچه او را مثال داده آمده است شروع کند، چون تمام کرده آید و پخته، با اصلی درست و قاعده ای راست بازگردد. (تاریخ بیهقی). آن باید که چون اینجا بازرسی با کاری پخته بازگشته باشی. (تاریخ بیهقی).
بر خوان ژاژخای منه هرگز
این خوب قول پخته و بایسته.ناصرخسرو.
و پخته تدبیرها بمعنی رأی درست است. (محمودی از شعوری). || می پخته؛ بُختَج. شراب جمهوری. سیکی. و برخی گفته اند پخته آب انگوری را گویند که سه نوبت بجوش آمده و پخته شده باشد. دینوری گوید فُختَج با فاء نیز گفته اند و گاه شود پس از آنکه آب انگور سه نوبت جوش خورد به اندازهء آبی که از آن بخار شده ثانیاً آب در آن ریزند و سپس آنرا بر آتش گذارند و پس از آنکه چندی بر آتش ماند در اوانی مخصوص ریزند و در آنها را استوار کنند و بحال خود گذارند تا بخوبی تخمیر شود و در مورد لزوم آنرا بکار برند و نام این شراب را جمهوری نهاده اند. (بحر الجواهر) :
بر ما بباش و دل آرام گیر
چو پخته نخواهی می خام گیر.فردوسی.
از آن پخته می لعل کن جام را
که پخته کند مردم خام را.اسدی.
پر از در و یاقوت هر جای جام
خمی پخته می هر سو از سیم خام.اسدی.
|| سِمسِم. کنجد. شیرَج. (بحر الجواهر). || تافته. محکم (در نسج و جامه) و خام پخته قسمی جامه است که تار تافته و پود ناتافته دارد و پُخته بَرپُخته جامه ای که تار و پود آن تافته است. || فلخیده. فلخمیده. محلوُج (پنبه...).
-پخته شدن؛ انطباخ. نضج. انسبات (پخته شدن خرما). (تاج المصادر بیهقی). ارطاب؛ پخته شدن خرما. (زوزنی). انثلاغ؛ پخته شدن خرما بر درخت. تجزیع. یَنع؛ پخته شدن میوه. پخته شدن میوه، رسیدن آن : تا سرما نباشد و میوه ها زود پخته شود. (مجمل التواریخ والقصص).
-پخته کردن کاری را؛ تمام و کامل کردن آنرا :
آتش شمشیر تو چون کار شاهی پخته کرد
آبگون جام تو باید مدتی پرخمر خام.
معزّی.
-خط پخته؛ خط نیکو که از روی تعلیم و دستور باشد، که صاحب آن بسیار کتابت کرده بود.
-زر پخته؛ زرّ گداخته. زر ناب. زر مذاب، که از غِلّ و غش پاک کرده باشند :
زَبَر جزع و دیوار پاک از رخام
درش زرّ پخته زمین سیم خام.اسدی.
تدبیر و ملک داشتن شاه شمس ملک
چون زرّ پخته از دل چون سیم خام تست.
سوزنی.
شاعر پخته سخن یابد به هر بیتی ازو
بدره بدره زرّ پخته کیسه کیسه سیم خام.
سوزنی.
-کاغذ پخته؛ که آهار و مهره دارد :
کاغذ خام شکرپیچ بود
کاغذ پخته بود معنی پیچ.ابن یمین.
شد تن من همچو زرّ پخته بزردی
کز تف تبهای تیز بود در آتش.سوزنی.
- نان پخته؛ نعمتی بی تَعبِ طلب :
خهی نان پخته زهی گاوِ زاده.سوزنی.
پخته.
[پَ تَ / تِ] (اِ) گوسفند سه یا چهارسالهء نَر. بَختَه (به لهجهء شهمیرزاد) :
صحنهء مرغ و تاوهء [ پر ] نان
پختهء پَختَه برّهء بریان.سنائی.
چو گرگ باشم کاندر فتد میان رمه
چه میش و چه بره دندانش را چه پخته چه شاک.
سوزنی.
ز بهر صادر و وارد پزند هر روزی
هزار پخته مر او را همیشه در مطبخ.سوزنی.
باز ترا که شاه طیور است چون عقاب
از گوسفند پختهء افلاک مسته باد.اَثیر.
بدین شکرانه داد آن هرزه اندیش
دو پانصد پختهء فربه به درویش.
نزاری قهستانی.
و در اشعار ابن یمین این لفظ بسیار آمده است. || درلغت نامه های جهانگیری، رشیدی و غیاث اللغات به کلمه معنی پنبه داده اند و این بیت را شاهد آورده اند:
بدان مکیب بدوزد که دل نهی همه عمر
زهی بریشم و پخته زهی دو دست قبا.
مولوی.
لیکن چون شعر تقریباً لایقرء است اطمینانی بر این دعوی نیست. رجوع به پختن شود.
(1) - ظ : غمری.


پخته برپخته.


[پُ تَ / تِ بَ پُ تَ / تِ](اِ مرکب) مطبوخ. و آن قسمی دیباست که تار و پودش هیچیک خام نباشد. جامه که تار و پود تافته دارد.


پخته جوش.


[پُ تَ / تِ] (اِ مرکب) نوعی از شراب باشد که جهت ضعف معده و کبد و باه و درد پشت و مفاصل و فالج و لغوه و کسر ریاح و ادرار بول سود دارد و طریق ساختنش اینست که شیرهء انگور مثقالی و گوشت برهء فربه در دیگ کنند و دیگر ادویهء نیم کوفته در کیسه بریزند و در آن دیگ اندازند و بجوشانند تا مُهرّا شود. (جهانگیری) :
منم که طبع در ایام من قبول کند
قدید دنبه و سیکی پخته جوش گران.
عمید لوبکی.
نه آن مستی که عقلت نیست گردد
ز صاف پخته جوش جام هستی.
(از جهانگیری).
پخته خشت.
[پُ تَ / تِ خِ] (اِ مرکب)آجر. خشت پخته :
یکی خانه ای کرد از پخته خشت
به صاروج کرده بسان بهشت.فردوسی.
پخته خوار.
[پُ تَ / تِ خوا / خا] (نف مرکب) مفت خوار. اَنگل. گدا. مردم آرام طلب و گرانجان : نیم شب فی امانٍ من لباس الظلام بر آن حدود گذشتم و پخته خواری چند که هم از این نمد کلاه کرده بودند و هم بر این راه چاه کنده از این دقیقه غافل گشتند و خویش را بخامی طمع در دام وزیر افکندند. (زیدری).
اگر دست همت بداری ز کار
گداپیشه خوانندت و پخته خوار.سعدی.
|| داماد.


پخته خواری.


[پُ تَ / تِ خوا / خا](حامص مرکب) مفت خواری. گدائی. آرام طلبی. گرانجانی.


پخته خور.


[پُ تَ / تِ خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب) گدا و گدائی کننده. پخته خوار. (برهان). || داماد.


پخته رای.


[پُ تَ / تِ] (ص مرکب)مجرّب. آزموده. فهمیده. عاقل. لبیب :
شنید این سخن مرد کارآزمای
کهن سال و پرورده و پخته رای.
سعدی (بوستان).
پخته سخن.
[پُ تَ / تِ سُ خَ] (ص مرکب) بلیغ :
شاعر پخته سخن یابد بهر بیتی از او
بدره بدره زرّ پخته کیسه کیسه سیم خام.
سوزنی.
پخته کار.
[پُ تَ / تِ] (ص مرکب)کارآمد. ضَنَن، مرد دلاور پخته کار. (منتهی الارب).


پخته کاری.


[پُ تَ / تِ] (حامص مرکب)چگونگی و کیفیت و حال پخته کار.


پخته کاو.


[پُ تَ / تِ] (اِ مرکب)(1) ادویه ای را گویند که در آب بجوشانند و بدن بیمار را بدان بشویند. اسپرم آب. (جهانگیری). نَطول. (مهذب الاسماء) (جهانگیری) (برهان). بختگاو. آبزن. آبشنگ. و این کلمه در بعض مآخذ با کاف عربی و در بعض دیگر با گاف فارسی ضبط شده است.
(1) - Bain topique.


پخج.


[پَ] (ص) پهن. پخش. پخچ. پخ :چیزی که بر زمین پهن شده باشد. (اوبهی) :
بینیی پخج بود و روئی زشت
چشمی از آتش و رخی ز انگشت.سنائی.
ز زیر گرز تو دانی که چون جهد دشمن
بچهره زرد و بتن پخج گشته چون دینار.
کمال اسماعیل.
- پخج شدن؛ پخش شدن. لِه و با زمین یکسان شدن :
یعنی فکند بپای پیلش
تا پخج شود میان میدان.خاقانی.
- پخج کردن؛ پخچ کردن. پخش کردن. لِه و با زمین یکسان کردن. برابر و مساوی کردن با :
آن روی و ریش پرگه و پربلغم و خدو
همچون خبزدوئی که کنی زیر پای پخج.
لبیبی.
اگر بر سر مرد زد در نبرد
سر و قامتش بر زمین پخج کرد.عنصری.
و رجوع به پخچ شود.
پخجد.
[ ] (اِ) ریم آهنگران را گویند و دیگر آن سنگی بود که حلاجان حلاجی بدو برزنند تا درست گردد (کذا). (اوبهی).


پخجیزیدن.


[پَ دَ] (مص) در فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی آمده است: پخجیز، غلتیدن است. عسجدی گوید:
چه سود کند که آتش عشقش
دود از دل من همی برانگیزد
پیش همه مردمان و او عاشق (کذا)
جوینده (کذا) بخاک بربپخجیزد.
و رجوع به پخچیزیدن شود.


پخچ.


[پَ] (ص) پخج. پخش. پخت. پهن. کوفته. پهن شده. (حاشیهء فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی). || پست. || پژمرده. (غیاث اللغات).
- پخچ شدن؛ پهن شدن بر اثر ضربه ای. پهن و با زمین یکسان شدن چیزی با فشاری. بواسطهء فشاری از صورت نخستین گشتن و به پهنی گرائیدن. پهن گشتن از زخمی یا زوری. (حاشیهء فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی) :
رفت برون میر رسیده فَرَم
پخچ شده بوق و دریده علم.منجیک.
- پخچ کردن؛ پخج کردن. پهن کردن چیزی در زیر چیزی چون میوه پخته زیر پای. پخش کردن. یکسان کردن با :
آن روی و ریش پرگه و پربلغم و خدو
همچون خبزدوئی که کنی زیر پای پخچ.
لبیبی.
معاذالله که من نالم ز چشمش [ ظ: خشمش ]
وگر شمشیر یازد [ ظ: بارد ] ز آسمانش
بیک پف خف توان کردن مر او را
بیک لج پخچ هم کردن توانش.
یوسف عروضی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن).
اگر بر سر مرد زد در نبرد
سر و قامتش با زمین پخچ کرد.عنصری.
رخساره پخچ کرده و سوراخ در شکم
از طعن و ضرب خصم تو به چون زر و گهر.
کمال اسماعیل.
پخچودن.
[پَ دَ] (مص) پخچ شدن. کوفته شدن. پهن شدن. پخچیدن :
چو خارپشت که گشتم ز تیر بارانش
که موی بر تن صبرم ز زخم او پخچود.
جمال الدین عبدالرزاق (از شعوری).
|| مضایقه و دریغ داشتن. (فرهنگ رشیدی در ذیل لغت پخچ).


پخچوده.


[پَ دَ / دِ] (ن مف) پخچیده. پخش و برابر با زمین شده. پهن و پخش گردیده. کوفته. کوفته شده.


پخچی.


[پَ] (حامص) پهن شدگی بینی و امثال آن.


پخچیدن.


[پَ دَ] (مص) کوفته شدن. پهن گردیدن. (برهان). پخشیدن. بپا کوفته شدن. پهن شدن چیزی که به آن ضربی رسیده باشد. پخچودن. پخشودن.


پخچیده.


[پَ دَ / دِ] (ن مف) پهن. کوفته شده. پخش و برابر با زمین شده. پخچوده. پهن شده. پهن گردیده :
تیغت تن کوهسار انجیده
گرزت سر روزگار پخچیده.
سراج الدین راجی.
پخچیزیدن.
[پَ دَ] (مص) غلتیدن. (فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی) :
چه سود کند که آتش عشقش
دود از دل من همی برانگیزد
پیش همه مردمان و او عاشق [ کذا ]
جوینده (کذا) بخاک بر بپخچیزد.عسجدی.
|| پیچیدن. (صحاح الفرس) :
داری مرا بدانکه فراز آیم(1)
زیر دو زلفکانت بپخچیزم.
رودکی (از صحاح الفرس).
پخس.
[پَ] (ص، اِ) تخس. (صحاح الفرس). بخس. (رشیدی). کُنجُل. پیر چون بشرهء دست و پای در آب گرم. ترنجیده. چین چین شده چنانکه پوست از حرارت آفتاب. (برهان). چروک خورده. پژمرده. || گداخته. (غیاث اللغات). || پژمژده بود از نیستی یا از غم. (صحاح الفرس). || مزروع بی آب حاصل آمده. || هرچیز ناقص. || عشوه. ناز. || خرام. (برهان). معانی فوق برای کلمهء پخش در لغت نامه ها ذکر شده است بنا بر عادت قدمای لغت نویسان فارسی که گاهی مشتقی را بجای مصدر آرند و معانی که باید در مصدر ذکر کنند در مشتق بیان کنند. رجوع به پخسیدن و پخش شود.
(1) - در اصل چنین است: داری بدانکی مرا فرازیم. تصحیح قیاسی است.


پخسان.


[پَ] (نف، ق) صفت بیان حالت از پخسانیدن. بخسان. پژمرده. گداخته و فراهم آمده از غم و درد. (برهان).
شاه ایران از آن کریمتر است
که دل چون منی کند پخسان.فرخی.
|| عشوه کنان. || خرامان. (برهان). و رجوع به بخسان و پخس شود.


پخسانیدن.


[پَ دَ] (مص) بخسانیدن. فراهم ترنجانیدن از غم. (حاشیهء فرهنگ اسدی نسخهء آقای نخجوانی) :
از او بی اندهی بگزین و شادی و تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا باید که پخسانی.
رودکی.
ای ترک بحرمت مسلمانی
کم بیش بوعده ها نپخسانی.معروفی.
کفر که کبریت دوزخ اوست و بس
بین چه پخسانید او را این نفس.مولوی.
پخساییدن.
[پَ دَ] (مص) خرامیدن. خرامان. رفتن. (شعوری).


پخسیدن.


[پَ دَ] (مص) پژمردن از غم و تَبش. (فرهنگ اسدی نسخهء آقای نخجوانی). فروپژمردن از زخمی یا غمی یا آسیبی. (حاشیهء فرهنگ اسدی). تافتن دل از غم تهی دستی. گدازش و کاهش بدن از اندوه. پژمرده شدن :
همچو گرمابه که تفسیده بود
تنگ آئی جانت پخسیده شود.مولوی.
|| چین چین شدن پوست از آتش یا حرارت خورشید. ترنجیدن. چین آوردن پوست از تَبش. شکنج و نورد آوردن پوست از گرمی آتش. || فراهم ترنجانیدن. || پژمرانیدن. پخسانیدن :
ای نگارین ز تو رهیت گسست
دلش را گو بپخس و گو بگداز.آغاجی.
پخسیده.
[پَ دَ / دِ] (ن مف) پژمرده. (غیاث اللغات). پژمریده. || ترنجیده. (غیاث اللغات).


پخسینه.


[پَ نَ / نِ] (ص) پخسان. پژمرده. (برهان). و ظاهراً این صورت مصحف پخسیده است.


پخش.


[پَ] (اِ، ص) رجوع به پخس شود.


پخش.


[پَ] (ص) پهن. پخت. (فرهنگ فارسی معین). || پراکنده. پاشیده.
- پخش شدن؛ با زمین هموار شدن. خرد شدن :
ز تیغش همی لعل شد باد و گرد
ز گرزش همی پخش شد اسب و مرد.
اسدی.
و در فرهنگها به کلمهء پخش مطلق، معانی ذیل را داده اند: پژمرده. بی آب. (برهان). پژمرده و سسست بود. (صحاح الفرس). سست، نقیض سخت. (برهان).
-پخش کردن؛ [ کَ دَ ] (مص مرکب) پخچ کردن. پهن کردن. پخت کردن. با زمین هموار کردن.
- || توزیع. (تاج المصادر بیهقی). تقسیم. بخش کردن. بخشیدن.
- || پراکندن. متفرق کردن. سخت ریزریز و خردخرد کردن :
بسوی طلایه برانگیخت رخش
بگرزی سواری همی کرد پخش.فردوسی.
بهر سو که رستم برافکند رخش
سران سواران همی کرد پخش.فردوسی.
شبی از شبها بر قصد سرای امارت میرفت فوجی از آن طایفه بر عقب او روانه شدند و او را بزخمهای پیاپی و ضربهای بی محابا پخش کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
چو بشنید رستم برانگیخت رخش
ز نعلش همی خاک را کرد پخش.فردوسی.
بکاخ اندر آمد خداوند رخش
همی فرش دیبای او کرد پخش.فردوسی.
ببالین رستم تک آورد رخش
همی کند خاک و همی کرد پخش.فردوسی.
ز تن کرد چندان سر از کینه پخش
که شد زیر او در، ز خون چرمه رخش.
اسدی.
ز بس سر که تیغش همی کرد پخش
زمین کرد گلگون و مه کرد رخش.اسدی.
- پخش کردن روز بر کسی یا بر دل کسی؛پریشان کردن روزگار یا خاطر او :
بدار آنچه خواهی و دیگر ببخش
مکن بر دل ما چنین روز پخش.فردوسی.
بخوبی بیارای و بیشی ببخش
مکن روز را بر دل خویش پخش.فردوسی.
- پخش گشتن؛ پریشان دل شدن :
بدو گفت کای دیو ناسازگار
بزخم دلیران نه ای پایدار
بکشتی همی بند و افسون کنی
که تا چنبر از یال بیرون کنی
بگفت و فرود آمد از پشت رخش
دل دیو از بیم او گشت پخش.فردوسی.
- پی و پخش؛ پا و پر. تاب و توان :
بدین رخش ماند همی رخش اوی
ولیکن ندارد پی و پخش اوی.فردوسی.
پخشا.
[پَ] (اِ) مضایقه. دریغ. (برهان).


پخشان.


[پَ] (ص) فراهم آمده باشد از غم یا از درد. (صحاح الفرس). المناک و دردناک. (شعوری). و ظاهراً این صورت مصحف پخسان است.


پخشانیدن.


[پَ دَ] (مص) خرامان براه رفتن و براه بردن. || گداختن و گدازیدن از غم و غصه. و ظاهراً این صورت مصحف پخسانیدن باشد.


پخشاییدن.


[پَ دَ] (مص) رنج و الم دادن. (شعوری نقل از شرفنامه). و ظاهراً این صورت مصحف پخسانیدن باشد.


پخش و پلا.


[پَ شُ پَ] (ص مرکب، از اتباع) از اتباع. تار و مار. ترت و پَرت. تَرت و مَرت. تند و خند. پَرت و پلا.
- پخش و پلا کردن؛ پراکندن. متفرق ساختن.


پخشودن.


[پَ دَ] (مص) کوفته شدن. پهن گردیدن. پخشیدن.


پخشوده.


[پَ دَ / دِ] (ن مف) پخچوده. پخچیده. پخشیده. پخچ شده. پهن شده. پخت شده. کوفته شده.


پخشیدن.


[پَ دَ] (مص) کوفته شدن. پهن گردیدن. (برهان). || رَشّ. رشاش. الرّشاش آنچه بپخشد از خون. (السامی). پراکنیدن.


پخشیده.


[پَ دَ / دِ] (ن مف) کوفته شده. پهن شده. پراکنده.


پخل.


[پُ] (اِ) پَرپَهن(1). فَرفَخ. خرفه. بقلة الحمقاء. رجله.
(1) - و پرپهن با Pourpierفرانسه از یک اصل و یا اصل همان پرپهن است. و فرفخ عرب نیز معرّب پرپهن است.


پخلوجه.


[پِ جَ] (اِ) رجوع به پخلوچه شود.


پخلوچه.


[پَ / پِ چَ / چِ] (اِ) پخلیجه. پخلیچه. پخپخو. غلفج. غِلغلَک. غَلغلی. و آن انگشتان را در زیر بغل کسی بحرکت آوردن باشد یا خاریدن کف دست یا پا و جز آن تا وی را خنده افتد.


پخلیجه.


[پِ جَ / جِ] (اِ) رجوع به پخلوچه شود.


پخلیچه.


[پَ / پِ چَ / چِ] (اِ) پخپخو. غلغلج. غلفچ. پخلیجه. پخلوجه. پخلوچه. غِلغلَک. پخلِچه. غِلغلی.


پخم.


[پَ خَ] (اِ) رجوع به فخم شود.


پخمگی.


[پَ مَ / مِ] (حامص) سادگی. حالت و چگونگی آنکه پخمه است و رجوع به پخمه شود.


پخمه.


[پَ مَ / مِ] (ص) ساده. غَبیّ. پَپه. چُلمَن: بچه پخمه است.


پخن.


[پَ خَ] (اِ) بانگ. (فرهنگ اسدی). آواز. || بانگ یخ بود [ کذا ](1). عسجدی گوید (کذا) :
من زارتر گریم همانا که او
خاموش گرید زار(2) و من با پخن (کذا).
(فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی).
پخنو.
[پَ] (اِ) تندر. رعد. کنور :
عاجز شود از اشک و غریو من
هر ابر بهارگاه با پخنو.رودکی.
و رجوع به پختو شود.
پد.
[پَ] (اِ) سفیددار. غَرَب. درختی را گویند که هرگز بار ندهد. (برهان).
(1) - شاید، پخ.
(2) - راز؟


پد.


[پُ] (اِ) پود. حُراق. خف. بد. پیغَه. بَدَه. حَرّاقَه. چوب پوسیده باشد که آتش گیره کنند. (برهان). و آنرا پود نیز گویند :
گر برفکند گرم دم خویش بگوگرد
بی پود ز گوگرد زبانه زند آتش.منجیک.
و رجوع به پده شود.
پد.
[پِ] (اِ)مخفف پدر. (برهان).


پدآسیا.


[پَ] (اِ مرکب) چوب آسیا. (شعوری)(1).
(1) - صاحب فرهنگ شعوری این صورت را آورده و معنی آنرا دگرمان آغاجی نوشته است. در جای دیگر نیافتیم.


پداگژیم.


[پِ گُ یُ] (اِ)(1) ادارهء تعلیمات عام در آلمان.
(1) - Paeda gogium.


پداگگ.


[پِ گُ] (فرانسوی، ص)(1) معلم و مربی کودکان. دانشمند علوم تربیتی. || فضل فروش.
(1) - Pedagogue.


پداگوژی.


[پِ گُ] (فرانسوی، اِ)(1) (از یونانی پِدُس، کودک و آگوژِ رهبری) علم تعلیم و تربیت اطفال. دانشِ آموزش و پرورش نوجوانان که شامل تعلیم و تربیت اخلاقی، علمی و بدنی آنان میشود.
(1) - Pedagogie.


پدان آرام.


[پِ] (اِخ) الجزیره. سرزمینی که جزء شمالی آن در آثار آشوریان (نهری) و در آثار مصریان (نهرینا) نامیده شده و اکنون مسمّی به الجزیره است. و بنابر تعریف و توضیح سترابنُ و بلینیوس حدود آن از مشرق دجله و از جنوب فرات و خلیج فارس و از مغرب فرات و از شمال کوه طورس است. طولش 700 میل و عرضش 360 میل و زمینی حاصلخیز است اما بر اثر بی آبی مخروبه مانده و هوائی خشک و حرارتی تغییرپذیر دارد و زمینش در ماه آذار سراسر سبز است. (قاموس مقدس).


پداندر.


[پَ اَ دَ] (اِ مرکب) ناپدری. شوی مادر. پدراندر :
از پدر چون از پداندر دشمنی بیند همی
مادر از کینه بر او مانند مادندر شود.لبیبی.
پدپود.
[پُ] (اِ مرکب) خف. آتش گیره. حراقه. رجوع به پُد و پُده شود.


پدر.


[پِ دَ] (اِ) (از پهلوی اَبی تَر)(1) مردی که از او دیگری بوجود آمده است. باب. والِد. اَب. بابا. اَبَة :
بپذرفت مهران ستاد از پدر
بنام شهنشاه پیروزگر.فردوسی.
نبیره سپهدار فغفور چین
پدر گرد خاقان با آفرین.فردوسی.
بخوبی پری و بپاکی گهر
به پیکر سروش و بچهره پدر.فردوسی.
پسر بد مر او را یکی خوبروی
هنرمند و همچون پدر کینه جوی.فردوسی.
فرود آمد و [ کیخسرو ] پیش یزدان بخاک
بغلطید و گفت ای جهاندار پاک
ستمکاره ای کرد بر من ستم
مرا بی پدر کرد و با درد و غم
تو از درد و سختی رهانیدیم
بدین تاج و دولت رسانیدیم.فردوسی.
تو ایرانیان را ز مام و پدر
بهی و ز تخت و ز گنج و گهر.فردوسی.
بر نکونامی چونانکه بود
پدر مشفق بر نیک پسر.فرخی.
برادر ما [ مسعود ] را بر آن داشتند که رسول ما را بازگردانید و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر وی است. (تاریخ بیهقی) . ما امیرالمؤمنین را از عزیمت خویش آگاه کردیم و عهد خراسان و جمله مملکت پدر را بخواستیم. (تاریخ بیهقی). و بشنوده باشد خان... که چون پدر ما... گذشته شد ما غایب بودیم از تخت ملک. (تاریخ بیهقی). بر خان پوشیده نیست که حال پدر ما امیر ماضی بر چه جمله بود. (تاریخ بیهقی) . امیر... داند که ما را بجای پدر است و مهمّات بسیار در پیش داریم. (تاریخ بیهقی). گفت جان پدر تو نیز اگر بخفتی به از آنکه در پوستین خلق افتی. (گلستان).
-مثل پدر؛ مهربان چون پدر. و پدرِ پدر و پدرِ مادر؛ جَدّ.
|| یکی از اقانیم ثلاثه، نزد ترسایان. اَب. || آدم ابوالبشر. || پدر پریان؛ جانّ. || پدر شدن؛ اُبُوّت.
- امثال: پدر کشته کی میکند آشتی.
ترکیبها:
برادر پدر. (فردوسی). بی پدر. پدر بر پدر. هم پدر. (فردوسی). رجوع به همین کلمات شود.
(1) - Abitar.


پدر.


[پِ رُ] (اِخ)(1) نام پنج پادشاه کشور پرتقال. پدرُی اول دالکانتارا(2) امپراطور برزیل پسر ژان ششم پادشاه پرتقال مولد او به کلوز(3) نزدیک لیسبون(4) بسال 1798م. و وفات در سنهء 1834 در لیسبون. وی در 1807 م. هنگامی که خاندان سلطنتی پرتقال مجبور به ترک آن کشور شدند به برزیل رفت و پس از بازگشت خاندان خود به اشبونه در ریودُژانیرو(5) بماند و سپس به امپراطوری برزیل انتخاب شد (1822 م.) و بعد از انقلابی که در ششم آوریل 1831 در ریودُژانیرو درگرفت تخت امپراطوری را به پسرش داد و به پرتقال بازگشت و در اینجا دختر خود دُناماریا(6) را که در مدت امپراطوری وی سلطنت پرتقال داشت و از سال 1828 برادرش دُن میگل میگوئل(7) وی را از این مقام رانده بود، بار دیگر بر تخت سلطنت نشانید.
(1) - Pedro.
(2) - Pedro 1er d'Alcantara.
(3) - Queluz.
(4) - Lisbonne.
(5) - Rio-de-Janeiro.
(6) - Dona-Maria.
(7) - Don Miguel.


پدر.


[پِ رُ] (اِخ) (دوم) دالکانتارا. وی پسر پدرُ اول بود که پس از پدر به امپراطوری برزیل رسید. ولادت وی به ریودُژانیرو بسال 1825 م. و وفات بپاریس به سال 1891 م. بود. کارهای وی یکی ایجاد کشتی رانی در آمازُن و دیگر اقدام به جلب مهاجرین در برزیل و دیگر منع خرید و فروش سیاهان و دیگر اعطاء آزادی به سیاهان برزیل و ترویج مشاغل عمومی است. وی سرانجام پس از بروز انقلاب شدیدی که از طرف جمهوری خواهان بسال 1889م. در برزیل روی داد از آن کشور خارج و از امپراطوری برزیل برکنار شد و به اشبونه رفت. پدرُیِ دوم در ضمن سفرهائی که به اروپا کرده بود با بعض بزرگان علم و ادب خاصه با ویکتور هوگو آشنا گردید و بعضویت افتخاری آکادمی علوم فرانسه انتخاب شد.


پدرآمرزیده.


[پِ دَ مُ دَ / دِ] (ص مرکب)دعائی است و گاه در موقع انکار بر گفتار و کردار کسی استعمال کنند در اول کلام.


پدرام.


[پَ / پِ] (ص مرکب) (از پَد، پَت، ضد و مقابل. و رام) توسن. سرکش(1). || بدخواه و بی مهر. (شعوری از محمودی).
(1) - در غیاث اللغات بدرام با بای عربی در ذیل پدرام بمعنی سرکش آمده است.


پدرام.


[پَ / پِ] (ص مرکب) خرّم و آراسته و نیکو باشد مثل باغ و مجلس و خانه و جهان و عیش و روزگار. (نسخه ای از لغت نامهء اسدی). دلگشای. خوش :
خسرو محمد که عالم پیر
از عدل او تازه گشت و پدرام.فرخی.
مجلس بساز ای بهار پدرام
واندر فکن می بیک منی جام.فرخی.
روز نوروز و روزگار بهار
فرّخت باد و خرم و پدرام.فرخی.
گل بخندید و باغ شد پدرام
ای خوشا این جهان بدین هنگام.فرخی.
چرا بگرید زار ارنه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام.
عنصری.
ای تازه بهار سخت پدرامی
پیرایهء دهر و زیور عصری.منوچهری.
یکایک دل بچیزی رام دارند
برامش روز خود پدرام دارند.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و عیش جز بمعرفت اسباب کسب منفعت و دفع مضرت پدرام نشود. (تاریخ بیهقی).
بپدرام باغی شد اندر سرای
چو باغ بهشتی خوش و دلگشای.اسدی.
رسید از پس هفته ای شاد و کش
بشهری دلارام و پدرام و خوش.اسدی.
بپادشاه زمانه زمانه شد پدرام
گرفت شاهی تسکین و خسروی آرام.
مسعودسعد.
بی آفرین سرائی بلبل بهار و باغ
پدرام نیست گرچه جهان شد بهار چین.
سوزنی.
شها تا بر زبان خلق باشد این مثل جاری
که گردد خرم و پدرام ملک از عدل و کشت از نم
نم عدل تو بر کشت امید آنکسان بادا
که ملکت از دعاشان شد قوی بنیاد و مستحکم.
سوزنی.
ای ز طبع تو طبعها خرم
وی ز عیش تو عیشها پدرام.انوری.
|| خوشدل. شاد. مبتهج. خرم. خوش. مقابل درشت و ناپدرام و بَدرام. شوم :
فرستاده چون نزد بهرام شد
سپهدار ازو شاد و پدرام شد.فردوسی.
چنین داد پاسخ که من ساز جنگ
به پیش آورم چون شود کار تنگ
نمانم که کیخسرو از بخت خویش
بود شاد و پدرام بر تخت خویش.
فردوسی.
دل من بگفتار او رام شد
روانم بدین شاد و پدرام شد.فردوسی.
کجا مادرش روشنک نام کرد
جهان را بدو شاد و پدرام کرد.فردوسی.
چو رستم دل گیو پدرام دید
وزان خود به نیکی سرانجام دید.فردوسی.
دلش کرد پدرام و برداشتش
گرازان به ابر اندر افراشتش.فردوسی.
که آمد سواری و بهرام نیست
دل من درشت است و پدرام نیست.
فردوسی.
|| سهل، مقابل حَزَن، درشت :
اگرچه راه ناپدرام باشد
بپدرامد چو خوش فرجام باشد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
|| صحیح. درست :
پدر گفت رأی تو پدرام نیست
تو خردی ترا رزم هنگام نیست.اسدی.
|| منتظم، مقابل شوریده :
کاین گنبد بَدرامِ گرد گردان
شوریده بسی کرد کار پدرام.ناصرخسرو.
|| مبارک. فرخ. خجسته. به فال نیک :
همی بود تا روز بهرام بود
که بهرام را آن نه پدرام بود.فردوسی.
بیامد به بالین او سه شبان
که پدرام بادات روز شبان.فردوسی.
گیتی تو را یار(1) گردون تو را یار
گیتی ترا رام روز تو پدرام.فرخی.
یکی قصیده بگو و بخوانش بر سر خوان
چو روز عید بنزدیک او روی بسلام
در آن بگوی کزین عید صد هزار بیاب
ز روزگار وفادار و دولت پدرام.
عثمان مختاری.
|| پیروزی نجح. نجاح :
مهان جهان آفرین خواندند
ورا [ لهراسب ] شهریار زمین خواندند
گرانمایه لهراسب آرام یافت
خرد مایه و کام پدرام یافت.فردوسی.
|| شادی. خوشی :
بدین خویشی ما [ خسرو و قیصر ] جهان رام گشت
همه کام بیهوده پدرام گشت.فردوسی.
ما بشادی همی گوئیم ای رود بموی
ما بپدرام همی گوئیم ای زیر بنال.فرخی.
|| جای خواب و آرام. || همیشه و دایم و پاینده. (برهان). و رجوع به ناپدرام شود. در بیت ذیل فردوسی معنی پدرام بر ما مجهول است و مگر اینکه مؤید فرخنده و بهمان معنی باشد :
ز خراد بر زین بپرسید شاه
چه گفتند از آن زن بدانجا سپاه.
به هرمز چنین گفت کای شهریار
سپه یک سره زان زن تاجدار
همی گفت کآن بخت بهرام بود
که بس خوب و فرخنده پدرام بود.
فردوسی.
پدرام شهر.
[پِ شَ] (اِخ) لقبی است که در شاهنامه به ایران داده اند؛ یعنی سرزمین خرم و نیکو و فرخنده :
مهست آن سرافراز پدرام شهر
که با داد او زهر شد پای زهر.فردوسی(1).
پدرامیدن.
[پِ دَ] (مص) نیکو شدن. خوب شدن. خرم شدن. بسهل درآمدن :
اگرچه راه ناپدرام باشد
بپدرامد چو خوش فرجام باشد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
پدران.
[پِ دَ] (اِ) نیاکان. اجداد. آباء. اسلاف :
اگر ایدونکه بکشتن نَمُرند این پسران
آن خورشید و قمر باشند این جانوران
ز آن کجا نیست مه روشن و خورشید مُران
به نسب باز شوند این پسران با پدران
وگر ایدونکه بباشند ز پشت دگران
از پس کشتن زنده نشوند ای وربی.
منوچهری(1).
ما بجانب عراق... مشغول گردیم و وی بغزنین... و طریقی که پدران ما بر آن رفته اند، نگاه داشته آید. (تاریخ بیهقی).
پدرانه.
[پِ دَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)مانند پدر. درخور پدر. چون پدر. منسوب به پدر : در نهان سوی ما [ مسعود ] پیغام فرستاد [ حاجب ] که امروز البته روی گفت نیست... و ما آن نصیحت پدرانه قبول کردیم. (تاریخ بیهقی).
پدراندر.
[پِ دَ اَ دَ] (اِ مرکب) پدندر. شوهرمادر. ناپدری. شوی مادر. (فرهنگ اسدی نسخهء آقای نخجوانی). رابّ.
(1) - ن ل: باد.
(1) - این بیت که در غایت استحکام و از سنخ گفته های فردوسی است در لغت نامهء ولف یافت نشد. اما از فردوسی و مربوط به داستان بهرام گور است (35/1973).
(1) - به تصحیح قیاسی در متن شعر.


پدر بر پدر.


[پِ دَ بَ پِ دَ] (ق مرکب) اباً عن جدّ :
چو بر خسروی تخت بنشست شاد
کلاه بزرگی بسر برنهاد
چنین گفت کز دور چرخ روان
منم پاک فرزند نوشیروان
پدر بر پدر پادشاهی مراست
خور و خوشه و برج ماهی مراست.
فردوسی.
پدر بر پدر پهلوان بوده ام
نگهدار تاج کیان بوده ام.فردوسی.
پدر بر پدر بر نیای منند
بدین و خرد رهنمای منند.فردوسی.
پدر بزرگ.
[پِ دَ بُ زُ] (اِ مرکب) پدرِ پدر. پدر مادر. جدّ. نیا.


پدر پدر.


[پِ دَ رِ پِ دَ] (اِ مرکب) جدّ. نیا.


پدرپیشه.


[پِ دَ شَ / شِ] (اِ مرکب) پیشهء پدری.
-امثال: پدرپیشه تبر تیشه.


پدرتی.


[پِ رُتْ تی] (اِخ)(1) کارُل. موسیقیدان ایتالیائی که بسال 1817م./ 1232 ه . ق. در وِرُن(2) ولادت یافت و بسال 1893م./1310 ه . ق. هم بدانجا درگذشت. وی نخست در مولد خود دو اُپرا ترتیب داد و پس از آن به ریاست ارکستر ایتالیائی در آمستردام انتخاب شد و در این شهر قطعات مشهوری تصنیف کرد و بعد او را به ریاست مدرسهء موسیقی تورَن(3) و ریاست ارکستر تآتر سلطنتی این شهر برگزیدند و به آخر مدیریت دبیرستان موسیقی رُسینی(4) در پزارُ(5)را به وی محول کردند.
(1) - Pedrotti, Carol.
(2) - Verone.
(3) - Turin.
(4) - Rossini.
(5) - Pesaro.


پدرجد.


[پِ دَ جَدد] (اِ مرکب) در تداول عامیانه، جدّ اَعلی.


پدرخته.


[پِ رَ تَ / تِ] (ص) غمگین. اندوهناک. اندوهگین. حزین. محزون. مغموم :
شنیدم چو دستان ز مادر بزاد
برآمد همه کار ایران بباد
که چون او جدا شد ز مادر بفال
جهان سربسر گشت پر قیل و قال
ز زادن چو مادرش پردخته شد
روانش از آن دیو پدرخته شد.
فردوسی (از فرهنگها).
لکن این کلمه بنظر درست نمی آید و در لغت نامهء ولف نیز نیامده است.
پدرخواندگی.
[پِ دَ خوا / خا دَ / دِ](حامص مرکب) حالت و چگونگی پدرخوانده :
گوید کز روی پدرخواندگی
خواجه رشیدی را بودم پسر.سوزنی.
پدرخوانده.
[پِ دَ خوا / خا دَ / دِ] (ص مرکب) که بپدری برداشته باشند. که کسی را به پسری پذیرفته باشد.


پدرداده.


[پِ دَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)بخشیدهء پدر :
بسر برنهاد آن پدرداده تاج
که زیبنده باشد بآزاده تاج.دقیقی.
پدردار.
[پِ دَ] (نف مرکب) صاحب پدر. دارندهء پدر. || در تداول عامّه، نجیب. اصیل.


پدرزن.


[پِ دَ زَ] (اِ مرکب) خُسُر. (فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی). صِهر. خُسور. خُسوره. خُسرُو.


پدرزن سلام.


[پِ دَ زَ سَ] (اِ مرکب)دیدار اول که داماد کند از پدر زن در خانهء پدرزن. و این اَدَبی است.


پدرزه.


[پَ دَ زِ] (اِ) بهره. حصه. بهر. پدمه. (رشیدی). || چیزی که در جامه یا لنگی بسته باشند. (جهانگیری). طعامی باشد که آنرا در رومال و لنگی بندند و از جائی بجائی برند. زَله. (برهان). پرزه. (از فرهنگی خطی).


پدرسوختگی.


[پِ دَ تَ / تِ] (حامص مرکب) شراست ذات. خبث طینت. بدسرشتی.


پدرسوخته.


[پِ دَ تَ / تِ] (ص مرکب)دشنامی است. و مجازاً در تداول عامیانه بمردم خبیث و بدسرشت گویند.


پدرشوهر.


[پِ دَ شَ / شُو هَ ] (اِ مرکب)پدر شوی. حمَأ.


پدرکش.


[پِ دَ کُ] (نف مرکب) آنکه پدر خویش کشد :
پدرکش پادشاهی را نشاید
وگر شاید بجز شش مه نپاید
(و در این بیت اشاره است به شیرویه که پدر خویش خسروپرویز را بقتل آورد).
مگر در سر نداری ای پسر هش
چه جوئی مهربانی از پدرکش.
پدرکشتگی.
[پِ دَ کُ تَ / تِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پدرکشته. || بغضاء. کینه.


پدرکشته.


[پِ دَ کُ تَ / تِ] (ن مف مرکب)آنکه پدرش را کشته باشند :
پدرکشته را شاه گیتی مخوان
کنون کز سیاوش نماند استخوان.فردوسی.
پدر کشتی و تخم کین کاشتی
پدرکشته کی می کند آشتی.
پدرگام.
[پِ رُ] (اِخ)(1) پدرُگائو گراند(2). شهری از پرتقال واقع در استرمادور(3) نزدیک ززر(4) دارای 4000 تن سکنه.
(1) - Pedrogam.
(2) - Pedrogao-Grande.
(3) - Estremadure.
(4) - Zezere.


پدرل.


[پِ رِ] (اِخ)(1) (فیلیپ) موسیقیدان اسپانیائی مولد بسال 1841م./1256 ه . ق. در تُلُزا(2). وی مجذوب شیوهء ریچارد واگنر(3)است و او را آثار و قطعات بسیار است.
(1) - Pedrell, Felipe.
(2) - Tolosa.
(3) - Richard Wagner.


پدرمادر.


[پِ دَ دَ] (اِ مرکب) پدرِ مادر. جَدّ مادری. جَدّ اُمی :
ز افراسیاب آن سپهدار چین
پدرمادر شاه ایران زمین.فردوسی.
مکن گر ترا من [ افراسیاب ] پدرمادرم
ز تخم فریدون افسونگرم.فردوسی.
چنین گفت کاین نامه سوی مهست
سرافراز پرویز یزدان پرست...
ز قیصر پدرمادر شیرنام
که پاینده بادا بر او نام و کام.فردوسی.
پدرمادردار.
[پِ دَ دَ] (نف مرکب) در تداول عامیانه، نجیب. اصیل.


پدرمرده.


[پِ دَ مُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)یتیم از پدر :
گر از کارداران بود رنج نیز
که خواهند هم از پدرمرده چیز.فردوسی.
پدرمرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن.سعدی.
|| بدبخت.


پدر مونز.


[پِ رُ نُ] (اِخ)(1) شهرکی است در اسپانیا واقع در ناحیهء قشتالة الحدیثة(2) دارای 3800 تن سکنه و معادن و مؤسسات ذوب آهن.
(1) - Pedro-Munoz.
(2) - Nouvelle-Castille.


پدروار.


[پِ دَ] (ق مرکب) مانند پدر. همچون پدر :
پدروار با درد جنگ آورد
جهان بر جهانجوی تنگ آورد.فردوسی.
پدروارش از مادر اندر پذیر
وزین گاو نغزش بپرور بشیر.فردوسی.
ترا بود باید نگهبان اوی
پدروار لرزنده بر جان اوی.فردوسی.
سه سالش پدروار از آن گاو شیر
همی داد هشیار زنهار گیر.فردوسی.
والا پسر صاحب عادل که پدروار
شد بر هنر و ملک هنرمندی والی.سوزنی.
پدروان.
[پِ دَ] (اِخ) نام پهلوانی از پهلوانان گشتاسب :
پدروان که بود از دلیران اوی
چشنوان که بود از دبیران اوی.فردوسی.
پدرود.
[پَ / پِ](1) (اِ) وداع. بدرود. ترک گفتن چیزی و بدین معنی با کردن صرف شود :
برآمد خروشیدن کرّنای
تهمتن برآورد لشکر ز جای...
پراندیشه جان جهاندار شاه
دو فرسنگ با او بیامد براه
ورا کرد پدرود و خود بازگشت
باندیشه و درد انباز گشت.فردوسی.
سبک شاه را زال پدرود کرد
دل از رفتنش پر غم و دود کرد.فردوسی.
چو او کرد پدرود تخت و کلاه
چه گودرز و بهرام و کاوس شاه.فردوسی.
از آن پس بپدرود با یکدگر
بسی بوسه دادند بر چشم و سر.فردوسی.
همی رفت با او [ فریبرز ] گو پیلتن
بزرگان و گردان آن انجمن
بپدرود کردن گرفتش کنار
ببارید آب از مژه شهریار.فردوسی.
بپدرود کردنش رفتند پیش
که دانست کش باز بینند بیش.فردوسی.
بپدرود کردن رخ هر کسی
ببوسید با آب مژگان بسی.فردوسی.
بهنگام پدرود کردن بماند
بفرمان برفت و سپه را براند.فردوسی.
پس آن ماه را شاه پدرود کرد
تن خویش تار و برش پود کرد.فردوسی.
یکدیگر را پدرود کردند. (تاریخ بیهقی).
وقت آن است که پدرود(2) کنی زندان را.
حافظ.
- پدرود بودن، پدرود شدن، پدرود باش؛بسلامت باش. در پناه و حفظ خدا باش.
تو پدرود باش و بی آزار باش
همیشه به پیش جهاندار باش.فردوسی.
همی گفت پدرود باش ای پسر
که بی تو جهان را بد آید بسر.فردوسی.
بقیدافه گفتا که پدرود باش
جهان تا بود تار تو پود باش.فردوسی.
بخرّاد گفت آن زمان شهریار
که ای از ردان جهان یادگار
بدان کودک تیز و نادان بگوی
که ما را کنون تیره گشت آبروی
که پدرود بادی تو تا جاودان
سر و کار ما باد با بخردان.
فردوسی.
تو پدرود باش ای جهان پهلوان
که جاوید باشی و روشن روان.فردوسی.
اگر قطره شد، چشمه پدرود باد
شکسته سبو بر لب رود باد.نظامی.
|| ترک. متروک. دور. جدا :
مرا کردی چنان یکباره پدرود
فکندی نام و ننگ خویش در رود.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
مرا تا جان چنین پدرود باشد
دلم از بخت چون خوشنود باشد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
- پدرود کردن؛ وداع کردن. بدرود کردن. ترک گفتن. رجوع به شواهد پدرود شود.
(1) - در بهار عجم به ضم اول آمده است. (از غیاث اللغات).
(2) - ن ل: بدرود. (دیوان چ قزوینی)
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد


پدر و مادر.


[پِ دَ رُ دَ] (اِ مرکب) اَبوان. والدان.


پدری.


[پِ دَ] (حامص) از پهلوی ابی تریه(1). اُبوّت. حالت و چگونگی پدر. || (ص نسبی) منسوب به پدر. اَبی. اَبوی: برادرِ پدری؛ برادر اَبی.
(1) - abitarih.


پدریان.


[پِ دَ] (اِخ) جمع پدری، منسوب به پدر. گماشتگان یا کسان پدر. اصطلاحی در دربار غزنویان که در آن گماشتگان و خواص دوران سلطان محمود را خواهند. در مقابل مسعودیان که خاصان و طرفداران سلطان مسعودند : و گفته اند که این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید و یا مالی حاصل شود. (تاریخ بیهقی). علی چه کرده بود که بایست با وی چنین رود من روی کار بدیدم این قوم نوساخته نخواهند گذاشت که از پدریان یکتن بماند. (تاریخ بیهقی). این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید. (تاریخ بیهقی). ای مسعدی مرا بخویشتن بگذار که سلطان مرا هم از پدریان میداند. (تاریخ بیهقی). امیر در این با پدریان سخن میگوید. (تاریخ بیهقی). پدریان و محمودیان بر آن بسنده کرده بودند که روزی بسلامت بر ایشان بگذرد. (تاریخ بیهقی). سخن همه سخن غازی بود و خلوتها در حدیث لشکر با وی میرفت و پدریان را از آن نیک درد می آمد. (تاریخ بیهقی).
پدریان.(دیر...)(1).
(1) - این صورت در یادداشتهای من بوده بی شرحی و اکنون در مآخذ دسترس یافته نشد.


پدشت.


[ ] (اِخ) قریه ای است به مشرق شاهرود.


پدشخوارگر.


[پَ دَ خوا / خا گَ] (اِخ)رجوع به پتشخوارگر شود.


پدم.


[ ] (اِخ) قریه ای است در کمتر از یک فرسنگی مشرق قیر.


پدما.


[پَ] (اِخ)(1) هشتمین بودا از بیست و چهار بودا که بعقیدهء بودائیان جنوبی از آدمیان ظهور کردند و بنابر روایات بودائی آنان قوانین بودائی را پیش از ظهور شاکمونی(2)وضع کرده اند.
(1) - Padma.
(2) - Cekya-mouni.


پدماسامبهاوا.


[پَ] (اِخ)(1) از روحانیان بودائی که بقرن هشتم میلادی در ناحیهء اودیانا(2) که امروز دردستان(3) نامند، ولادت یافت و بر طریقهء یوگاچاریا(4) از مذاهب تنترائی میرفت. پادشاه تبت موسوم به تیسرنگ دتسان(5) (از 723 تا 736 م.) وی را به تبت خواند و او طریقهء عرفانی باطلی از بودائی در این کشور انتشار داد. وی در میان اهل تبت جزو خدایان درآمده و بمنزله بودای دوم پرستیده میشود.
(1) - Padma-Sambhava.
(2) - Oudyana.
(3) - Dardistan.
(4) - Yogatcharya.
(5) - Thisrong-Detsan.


پدماوتی.


[ ] (اِخ) نام دختر راجهء سراندیب و آن دختر را راجهء چتور بگریزانیده بود و در 703 ه . ق. آنگاه که سلطان علاءالدین چتور را تسخیر کرد این دختر را خلاصی داد. دختر مذکور صاحب حسن بیعدیل بوده است و حکایت او را بعض شعرای ایران به نظم و بعضی ادبا به نثر درآورده اند منجمله حسین غزنوی را قصه ای است منظوم بنام قصهء پدماوتی و نیز رساله ای بنام تحفة القلوب به نثر باشد و میرضیاءالدین عبرت و غلامعلی عشرت نیز این قصه را به نظم بزبان اردو ترجمه کرده اند. (قاموس الاعلام).


پدم راگ.


[پَ مَ] (اِ) بهندی یاقوت احمر باشد. (الجماهر بیرونی ص33). و در بعض نسخ بجای پ، ب و نون نیز آمده است.


پدمه.


[پَ مَ / مِ] (اِ) حصه. بهره. || پدرزه. زله، و هر چیز را گویند که در لنگی و یا رومالی بسته باشند. (برهان).


پدمی.


[ ] (اِخ) قریه ای است به چهار فرسنگی جنوب فرک. (فارسنامه).


پدندر.


[پِ دَ دَ] (اِ مرکب) پدراندر. ناپدری. شوهر مادر. شوی مادر. پدر سببی. خسر. پدراندر. شوهر ننه :
از پدر چون از پدندر دشمنی بیند همی
مادر از کینه بر او مانند مادندر شود.
لبیبی (از صحاح الفرس).
این کلمه را برخی پَدَنْدَر و بعضی پَدْنَدَر نیز آورده اند. (برهان).
پدو.
[پُ دُ] (اِخ) قریه ای است میانهء شمال و مغرب خنج. (فارسنامه).


پدواز.


[پَ] (اِ) نشیمن گاه. جای و آرامگاه و نشیمن و قرار. پتواز. بَتواز. نشیمن گاه و آرام گرفتن بگوشه ای که به آخر کارها و جایها آنجا آرام دارند. (حاشیهء فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی). دو چوب بلند باشد که هر دو را از هم به اندک فاصله بر زمین فروبرند و چوب دیگر بعرض بر بالای آنها بندند تا کبوتران و گاهی جانوران شکاری بر آن نشینند و آنرا بعربی میقعه خوانند. (برهان). و رجوع به پرواز شود :
عهد و میثاق باز تازه کنیم
از سحرگاه تا بوقت نماز
باز پدواز خویش باز شویم
چون دَدَه باز جنبد از پدواز.آغاجی.
سپهدار بگشود بر مرغ تیر
ز پدوازش افکند در آبگیر.اسدی.
به هوای کرم او بزمین از پدواز
مرغ زرین سلب آید چو نهد سائل دام.
سوزنی.
از شواهد فوق چنین مستفاد میشود که پدواز جای مرغان شکاری و شاید دیگر ددگان در محلی مرتفع یا کوهی باشد. || پتفوز. پوز. پوزه. گرداگرد دهان انسان و حیوانات دیگر از جانب بیرون. فنطیسه. || گرداگرد کلاه. || منقار مرغان. (برهان). || سخن. گفتگو. مطلب. || پاسخ. جواب و اپدواج یا اپی واج در پهلوی بمعنی بی جواب و بی پاسخ است.


پدوان.


[ ] (اِخ) قریه ای است بدو فرسنگ و نیمی میانهء شمال و مشرق دراهان.


پدوئه.


[پِ ءِ] (اِخ)(1) فرانسوا دو. شاعری فرانسوی مولد 1603 م./1011 ه . ق.) در پاریس و وفات 1667 م. در شارتْر(2). وی کشیش قانونی شارتر بود و شهرت بسیار داشت. و بسال 1624 م. رساله ای در باب شعر و بسال 1631 کتابی بنام بورژوآ پلی(3)نوشت. و سپس کتابی در اسرار بنام رکی دُ گرناد(4) تألیف کرد.
(1) - Pedoue (Francois de).
(2) - Chartres.
(3) - Le Bourgeois poli.
(4) - Le Recueil de Grenade.


پده.


[پَ دَ] (اِ)(1) درختی است بی بر. غرب. بید صحرائی. بده. درختی است سخت (؟) و هیچ بار نیاورد. (صحاح الفرس). درختی است که هیزم را شاید. درختی است که هیزم را شاید نه سخت نه نرم. (فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی) :
این پنج درختند که می نارد بار
بید و پده و سرو و سفیدار و چنار.
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و بر ناورد پده.رودکی.
آتش هجرانت را هیزم منم
و آتش دیگرت را هیزم پده.
رودکی (از صحاح الفرس).
همه چوب گز بود و چوب پده
جهان چون سیه دیگ تاری شده.فردوسی.
سهم تو اوفکند به پیکان بید برگ
بر پیکر معاند تو لرزه چون پده.نزاری.
و بدین معنی به ضم و کسر اول [ پُ دَ یا پِ دَ ]نیز در بعض نسخ آمده است.
پده.
[پُ دَ / دِ] (اِ) رکوی سوخته. آتش گیره. چوب پوسیده که به زیر سنگ چخماق نهند تا آتش در آن افتد. خف. پود. پدپود. وزک. آتشگیره. حراقه. سوخته ای باشد که آتش در آن زنند. (اوبهی). پوک. پوده. پوزه. قو. قاو. و رجوع به پوده شود :
عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیبت آتش و جان مخالفان پده باد.
شهید بلخی.
و برهان بدین معنی به فتح اول نیز آورده است.
پده.
[پِ دَ] (اِخ) محلی بین بندرعباس و کرمان. رجوع به پی آب و پی جو شود.
(1) - Saule de Babylon.


پده بید.


[ ] (اِخ) قریه ای است در مشرق مروست.


پدیانا.


[پَ] (اِخ) رجوع به پدیانه شود.


پدیانوی.


[پَ نَ] (ص نسبی) منسوب است به پدیانه، قریه ای از قرای نسف. (سمعانی).


پدیانه.


[پَ نَ] (اِخ) پدیانا. قریه ای از نسف (نخشب) و ابوسلمهء زاهد بدانجا منسوب است. (سمعانی).


پدید.


[پَ] (ص، ق) آشکار. آشکارا. جلی. مرئی. نمایان. ظاهر. بارز. پیدا. پدیدار. هویدا. مشهود. معلوم. عیان. روشن. صریح. مقابل نهان، باطن، ناپدید :
پدید تنبل او ناپدید مندل اوی
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب.رودکی.
ابری پدید نی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری.رودکی.
چون بر پلی که آن رود راست بر روی دریا پدید است. (حدود العالم).
رویش میان حلهء سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
عماره.
کنون آن به آید که او در جهان
نباشد پدید آشکار و نهان.فردوسی.
رای و تدبیر صوابش بفلک خواهد برد
گوشهء تاجش و امروز پدید است اثر.
فرخی.
کنار باشد باران نوبهاری را
فضایل و هنرش را پدید نیست کنار.
فرخی.
تا هوا را پدید نیست کنار
تا فلک را پدید نیست کران.فرخی.
ور بزرگی به فضل خواهد بود
فضل او را پدید نیست کنار.فرخی.
ز هر که آید کاری در او پدید بود
چنان کز آینه پیدا بود ترا دیدار.
ابوحنیفه اسکافی.
گهرهای گیتی بکار اندرند
ز گردون بگردان حصار اندرند...
به هریک درون از هنر دستبرد
پدید است چندانکه نتوان شمرد.اسدی.
بشد ز ملت پورخلیل حمزه پدید
که بد بقوت اسلام احمد و حیدر.
ناصرخسرو.
فائدهء فضل نگشتی پدید
گر همه کس فاضل و داناستی.ادیب صابر.
ای سربسر ستوده پدید و نهان تو
شد بر جهانیان خبر خیر تو عیان.سوزنی.
هر که رنجی دید گنجی شد پدید
هر که جدّی کرد در جدّی رسید.مولوی.
شب پراکنده خسبد آنکه پدید
نبود وجه بامدادانش.سعدی.
|| ممتاز. مستثنی :
ایا بمردی و پیروزی از ملوک پدید
چنانکه بود بهنگام مصطفی حیدر.فرخی.
ای به حرّی و بآزادگی از خلق پدید
چون گلستان شکفته ز سیه شورستان.
فرخی.
و رجوع به پدیدار شود.
- پدید بودن؛ آشکار بودن. ظاهر بودن. پیدا بودن :
از لئیمان بطبع بی تائی
وز خسیسان بعقل بی جفتی
منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زفتی و بدل زُفتی.
علی قرط اندکانی.
- پدید بودن چیزی از چیزی؛ ممتاز بودن آن از او :
الا تا زمی از کوه پدید است و چه از رَه
بکوه اندر شخ است و بره بر رز و راود(1).
عسجدی.
همیشه تا بهمه جایگه پدید بود
هوای تیر مهی از هوای تابستان.فرخی.
- پدید شدن؛ مرئی شدن. مشهود گشتن. پدیدار شدن :
شنیدم که خسرو بگوشاسپ دید
چنان کاتشی شد ز دورش پدید.ابوشکور.
-ناپدید؛ ناپیدا :
پدید تنبل او ناپدید مندل اوی
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب.
رودکی.
دو صد سالش اندر جهان کس ندید
ز چشم همه مردمان ناپدید.فردوسی.
مدح تو دریای ناپدید کرانست
زورق دریای ناپدید کرانم.سوزنی.
پدیدآر.
[پَ] (نف مرکب) مخفف پدیدآور. پدیدآورنده. آشکارکننده. ظاهرکننده. نماینده :
درفشنده شمعی است این جان پاک
فتاده در این ژرف تاری مغاک
یکی نور بنیاد تابندگی
پدیدآر بیداری و زندگی.اسدی.
پدید آمدن.
[پَ مَ دَ] (مص مرکب)تَبدّی. (زوزنی). بدُوّ. (تاج المصادر). نشأ. نُشوء. (دهار). برح. بروح. براح. ظهور. تَولد. (دهار) (تاج المصادر). اعراض. (تاج المصادر). لوح. بَوح. ضحو. وضوح. نمودار گردیدن. نمودن. خلق شدن. لایح شدن. بوجود آمدن. ایجاد شدن. معلوم شدن. هویدا شدن. ظاهر شدن. پیدا گردیدن. پیدا گشتن. پیدا شدن. آشکار شدن. دیده شدن. مرئی شدن. مجازاً، طلوع کردن. طالع شدن :
تا روز پدید آید و آسایش گیرم
زین علت مکروه و ستمکار و ژکاره.
خسروانی.
دانی که دل من که فکنده ست بتاراج
آن دو خط مشکین که پدید آمدش از عاج.
دقیقی.
بروز معرکه بانگشت اگر پدید آید
ز چشم برکند از دور [ کذا ] کیک اهریمن.
منجیک.
تا پدید آمدت امسال خط غالیه بوی
غالیه تیره شد و زاهری و عنبرخوار.عماره.
دل مرد دانا ببُد ناامید
خرامش نیامد پدید از نوید.
؟ (حاشیهء لغت نامهء اسدی نخجوانی).
برخشش بکردار تابان درفشی
که پیچان پدید آید از ابر آذر.
؟ (حاشیهء لغت نامهء اسدی نخجوانی).
چو زین بگذری مردم آمد پدید
شد این بندها را سراسر کلید.فردوسی.
در او [ آسمان ] بخشش و داد آمد پدید
ببخشید داننده را چون سزید.فردوسی.
چو بیداردل کارداران من
بدیوان موبد شوند انجمن
پدید آید از گفت یکتن دروغ
از آن پس نگیرد بر ما فروغ.فردوسی.
پدید آمد این گنبد تیزرو
شگفتی نمایندهء نو بنو.فردوسی.
وز آن پس چو جنبنده آمد پدید
همه رستنی زیر خویش آورید.فردوسی.
پدید آید [ ماه ] آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو غم عشق خورد.
فردوسی.
شماریت با من بباید گرفت...
مگر از شمار تو آید پدید
که نوبت ز گیتی بمن چون رسید.فردوسی.
جهان آفرین تا جهان آفرید
چنو مرزبانی نیامد پدید.فردوسی.
درفش تهمتن همانگه ز راه
پدید آمد و بانگ پیل و سپاه.فردوسی.
ز تنگی چو گور ژیان برگذشت
پدید آمد آنجای باغی بدشت.فردوسی.
زمانی برآمد پدید آمد اوی
در بسته را چون کلید آمد اوی.فردوسی.
پدید آمد از دور چیزی دراز
سیه رنگ و تیره تن و تیز تاز...
فروغی پدید آمد از هر دو سنگ
دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ
نشد مار کشته ولیکن ز راز
پدید آمد آتش از آن سنگ باز
هر آنکس که بر سنگ آهن زدی
ازو روشنائی پدید آمدی.فردوسی.
ز بالای او [ کیخسرو ] فرّه ایزدی
پدید آمد و آیت بخردی.فردوسی.
چو خورشید رخشنده آمد پدید
زمین شد بسان گل شنبلید.فردوسی.
چو بهرام بیرون شد از طیسفون
همی راند لشکر به پیش اندرون
پدید آمدش سر فروشی براه
وز او دور بُد پهلوان سپاه.فردوسی.
پدید آمد آن چادر مشکبوی
بعنبر بیالود خورشید روی.فردوسی.
ز خاور بیاراست تا باختر
پدید آمد از فرّ او کان زر.فردوسی.
صد و شست مرد از یلان برگزید
کز ایشان نهانش نیاید پدید.فردوسی.
بدو گفت اگر دشمن آید پدید
ترا تیغ کینه نباید کشید.فردوسی.
بره بر یکی چشمه آمد پدید
که میش سرافراز آنجا رسید.فردوسی.
بفرمان تو تابد از چرخ هور
پدید آید از تیرگی از تو نور.فردوسی.
نه در کشوری دشمن آمد پدید
که تیمار آن بد بباید کشید.فردوسی.
ز هر گونه گفتند و خسرو شنید
نیامد همی زو نشانی پدید.فردوسی.
برفتند دیوان بفرمان شاه
در دژ پدید آمد آن جایگاه.فردوسی.
همی تا بدین اندرون بود شاه
پدید آمد از دور گرد سپاه.فردوسی.
که افراسیاب و فراوان سپاه
پدید آمد از دور تازان براه.فردوسی.
چو از پارس قارَن بهامون کشید
ز دست چپش گردی آمد پدید.فردوسی.
بگوید هر آنکس که دید و شنید
همه کار ازین پاسخ آید پدید.فردوسی.
شماساس چون در بیابان رسید
ز ره قارن کاوه آمد پدید.فردوسی.
گر از من گناهی بیاید پدید
کزان بد سر من بباید برید.فردوسی.
هم اندر زمان بهمن آمد پدید
سر از چرخ گردنده برتر کشید.فردوسی.
از ایرانیان پاسخ ایدون شنید
که تا رزم لشکر نیاید پدید
یکی ما ز خسرو نگردیم باز
بترسیم کاین کار گردد دراز.فردوسی.
چنین داد پاسخ که آمد پدید
سخن هرچه از گوهر او سزید.فردوسی.
از ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان.فردوسی.
کنون تا پدید آید اندر جهان
یکی نامداری ز تخم کیان
که زیبا بود جستن تخت را
کلاه و کمر بستن و بخت را.فردوسی.
جهان را فزایش ز جفت آفرید
که از یک فزونی نیاید پدید.فردوسی.
چو شد کار گیتی بدین راستی
پدید آمد از تازیان کاستی.فردوسی.
بدیدش که برخاست از دشت گرد
درفشی پدید آمد از لاجورد.فردوسی.
فرخ زاد گفت و شهنشه شنید
یکی تازه اندیشه آمد پدید.فردوسی.
کنون خواب را پاسخ آمد پدید
ز ما بخت گردن بخواهد کشید.فردوسی.
که تا آفرید این جهان کردگار
پدید آمد این گردش روزگار.فردوسی.
درفش سپهبد هم آنگه ز راه
پدید آمد اندر میان سپاه.فردوسی.
چو از دور دستان سام سوار
پدید آمد آن دختر نامدار.فردوسی.
چو شب روز شد مردم آمد پدید
دو مرد گرانمایه آنجا رسید.فردوسی.
همه بشنوم هر چه باید شنید
ز گویندگان هر چه آید پدید.فردوسی.
چو خرم شود جای آراسته
پدید آید از هر سوئی خواسته.فردوسی.
یکی کاروان نیز دیگر براه
پدید آمد از دور پیش سپاه.فردوسی.
چو نامه سوی مرزداران رسید
که آمد جهانجوی دشمن پدید.فردوسی.
کدامست مرد از شما نامخواه
که آید پدید از میان سپاه.فردوسی.
چو کشواد فرخ بساری رسید
پدید آمد آن بندها را کلید.فردوسی.
که دستان بنزدیک ایران رسید
پدید آمد آن بندها را کلید.فردوسی.
سواری پدید آمد از پشت سام
که دستانش رستم نهاده است نام.فردوسی.
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید.فردوسی.
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانائی آید پدید.فردوسی.
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
سواری پدید آمد از پهن دشت.فردوسی.
بشد لنبک و مشک چندی کشید
خریدار آبش نیامد پدید.فردوسی.
درفش تهمتن چو آمد پدید
بخورشید گرد سپه برکشید.فردوسی.
وزان پس چو سام یل آمد پدید
نریمان می و جام شادی کشید.فردوسی.
ز لشکر یکایک همه برگزید
از ایشان هنر خواست کاید پدید.فردوسی.
چو این گفته شد پیش بیدار شاه
پدید آمد از دور گرد سپاه.فردوسی.
نکوکارتر زو بایران کسی
نیامد پدید ار بجوئی بسی.فردوسی.
خبر شد بنزدیک شاه جهان
که آمد پدید اژدهای نهان.فردوسی.
نیاید آنکه ز نوک قلم پدید آید
ز ذوالفقار علی و ز تیغ رستم زر.فرخی.
همی بصورت ایوان نو پدید آید
مه نو و غرضش تا ازو کنی ایوان.فرخی.
با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک
بر فلک پروین پدید آید چو سیمین شفترنگ.
عسجدی.
کارها پدید آمد و خردمندان دانستند که آنهمه نتیجهء آن یک خلوت است. آثار ظاهر میشد از آنچه گروهی را شغلها فرمودند و خلعتها دادند و گروهی را برکندند و قفا بدریدند و کارها پدید آمد. (تاریخ بیهقی). لیکن چون می بایستی که از قضای آمده بسیار فسادها در خراسان پدید آید تقدیر ایزدی چنان آمد که در بقعتی که پیوسته باران آمدی هیچ نبارید. (تاریخ بیهقی). مردم غور چون مور و ملخ بر سر آن کوه پدید آمدند. (تاریخ بیهقی).
ز شم زان سپس اترط آمد پدید
همی فر شاهی ازو میدمید.اسدی.
گهر چهره شد آینه شد نبید
که آید درو خوب و زشتی پدید.اسدی.
وفا ناید از ترک هرگز پدید
ز ایرانیان جز وفا کس ندید.اسدی.
نیک و بد زو بدان پدید آید
که خرد چون سپید طومار است.
ناصرخسرو.
چندین عجبی ز چه پدید آید
از خاک بزیر گنبد خضرا.ناصرخسرو.
یک چند بزاهدی پدید آمد
بر صورت خوب طیلسان داری.
ناصرخسرو.
تا پدید آید اشتر و خر و گاو
مار و ماهی و کژدم و زنبور.ناصرخسرو.
چون نمودم که تن و جانت زن و شویند
عمل و علم پدید آمد از آن و این.
ناصرخسرو.
و خلقهای بد در میان ایشان پدید آمد. (قصص الانبیاء).
شاها سپه خزان پدید آمد
بگریخت ز بیم لشکر گرما.مسعودسعد.
چو من بمهر دل خویشتن در او بندم
حجاب دور کند فتنه ای پدید آید.
مسعودسعد.
و نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید، که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ سال بود و چون پیچیده و ناهموار برآید تنگ سال بود. (نوروزنامه). و استقامت پدید آمده بود. (کلیله و دمنهء بهرامشاهی). ناگاه دمنه از دور پدید آمد. (کلیله و دمنه).
گرچه یقین و ظن ز دل آید همی پدید
دل را تفاوتست میان یقین و ظن.
ادیب صابر.
حفت الجنة مکاره را رسید
حفت النار از هوا آمد پدید.مولوی.
از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود. (گلستان).
هرچه بدل هست ز پاک و پلید
در سخن آید اثر آن پدید.جامی.
- پدید آمدن بامدادین؛ پیدا شدن (زهره و عطارد) پیش از طلوع آفتاب در مشرق : و پیش از آفتاب آغازند برآمدن تا بدیدار چشم را پدید آیند... و این را پدید آمدن بامدادین خوانند. (التفهیم).
|| ممتاز گشتن. مشخص شدن :
وز آنجا بیامد [ بیژن ] دلی پر زغم
سری پر ز کینه بر گستهم
کز اسبان تو بارهء دستکش
کجا برخرامد بر افراز خوش
بده تا بپوشم سلیح نبرد
بکین تا پدید آید از مرد مرد.فردوسی.
بدو [ رستم ] گفت پولاد جنگی نبرد
بکشتی پدید آید از مرد مرد.فردوسی.
پدید آوردن.
[پَ وَ دَ] (مص مرکب)پدید آوریدن؛ ظاهر کردن. ظاهر ساختن. پیدا کردن. انشاء. تولید. ایجاد :
می آرد شرف مردمی پدید
و آزاده نژاد از درم خرید.رودکی.
چنانکه چشمه پدید آورد گمانه ز سنگ
دل تو از کف تو کان زر پدید آرد.دقیقی.
سرانجام کی خسرو آید پدید
پدید آورد بندها را کلید.فردوسی.
ز چیزی که هرگز ندید و شنید
بدانش بیاورد آنرا پدید.فردوسی.
یکی گفت و پرسید و دیگر شنید
نیاورد کس راه بازی پدید.فردوسی.
درنگ آورد راستیها پدید.فردوسی.
ز مرده تن زنده آری فراز
پدید آوری مرده از زنده باز.اسدی.
ترا خدای ز بهر بقا پدید آورد
ترا ز خاک و هوا و نبات و حیوان را.
ناصرخسرو.
آنست پادشه که پدید آورد
این اختران و این فلک اخضر.ناصرخسرو.
ببارد ابر و جهد برق تا پدید آرد
ز خون دشمن بر خاک لالهء سیراب.
مسعودسعد.
نوح علیه السلام خفته بود و عورتش را باد از جامه پدید آورد. (مجمل التواریخ والقصص). دست روزگار غدار... در آن آب... نقصانی پدید آورد. (کلیله و دمنه). || بدست آوردن :همه روزه آن مرد مارگیر مارها را برداشته در شهر همی گردانید و بسبب آنها روزی خود پدید می آورد. (الف لیلة و لیله). || پیدا کردن :تمنای من از احسان خلیفه آن است که دختر مرا پدید آورده برسولی سپارد و بسوی من بازفرستد. (الف لیلة و لیله).
|| ممتاز و مشخص کردن :
می آزاده پدید آرد از بد اصل
فراوان هنر است اندرین نبید.رودکی.
پدید آوریدن.
[پَ وَ دَ] (مص مرکب)پدید آوردن :
بتازی یکی نامه پاسخ نوشت
پدید آورید اندرو خوب و زشت.فردوسی.
که چون تو دلیری پدید آورید
همانا که چون تو زمانه ندید.فردوسی.
پدیدار.
[پَ] (ص مرکب) پدید. ظاهر. پیدا. آشکار. آشکارا. مرئی. مشهود. هویدا. عیان. بارز. نمایان. روشن. واضح. طالع. مکشوف. منکشف. جلی : پدیدار کردن؛ روشن، آشکار، هویدا، ظاهر، مشهود کردن، معلوم، معین، مقرر کردن.
کجا باشد ایوان گوهرفروش
پدیدار کن راه بر ما مپوش.فردوسی.
به هر شهر مردی پدیدار کرد
سر خفته از خواب بیدار کرد.فردوسی.
نشان سیاوش پدیدار بود
چو بر گلستان نقطهء قار بود.فردوسی.
بر او کرده پیدا نشان سپهر
ز کیوان و بهرام و ناهید و مهر
ز خورشید و تیر و ز هرمزد و ماه
پدیدار کرده بدو نیک شاه.فردوسی.
که این هر دو کودک ز جادو زنند
پدیدار از پشت اهریمنند.فردوسی.
نیاید پدیدار پیروزئی
درخشیدنی یا دل افروزئی.فردوسی.
دشمن که به این ابلق رهوار مرا دید
بی صبر شد و کرد غم خویش پدیدار
گفتا که به میران و بسرهنگان مانی
امروز کلاه و کمرت هست سزاوار
گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید
بشکیب و صبوری کن تا شب بنهد بار
باشد که بدین هر دو سزاوارم بیند
آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار.فرخی.
چو در فرجام خواهد بد یکی کار
هم از آغاز کار آید پدیدار.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چو گوهر میان گهردار سنگ
که بیرون پدیدار باشدش رنگ.اسدی.
میان بزرگانش سالار کرد
درفش و سپاهش پدیدار کرد.اسدی.
از راه تن خویش سوی جانت نگه کن
بنگر که نهان چیست درین شخص پدیدار.
ناصرخسرو.
وگر بشخص ز جاهل نهان شدیم، بعلم
چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم.
ناصرخسرو.
در این حلقه یک رشته بیکار نیست
سر رشته بر ما پدیدار نیست.نظامی.
تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی
تا شب نرود روز پدیدار نباشد.سعدی.
چنین گویند دانایان هشیار
که نیک و بد بمرگ آید پدیدار.
|| ممتاز. جدا :
بآزادگی از همه شهریاران
پدیدار همچو یقین از گمانی.فرخی.
- پدیدار آمدن؛ پدید آمدن. آشکار شدن. ظاهر شدن. نمایان شدن. بوجود آمدن. حاصل شدن :
چو آمد پدیدار با شاه گیو
پیاده شدند آن سواران نیو.فردوسی.
چو آمد پدیدار از ایشان گناه
هیونی برافکند نزدیک شاه.فردوسی.
بیامد پدیدار گرد سپاه
ز شمشیر و جوشن ندیدند راه.فردوسی.
و امید میداشتیم که مگر سلطان مسعود وی را بخواند سوی هرات و روشنائی پدیدار آید. (تاریخ بیهقی). چون مثال مگس انگبین و کرم پیله که بدیدار حقیرند ولیکن از ایشان چیزها پدیدار آید عزیز و باقیمت. (نوروزنامه).
- پدیدار بودن؛ آشکار بودن. واضح بودن. معلوم بودن. روشن بودن. پیدا بودن. پدید بودن. ظاهر بودن. نمایان بودن. بارز بودن. مرئی بودن :
سپه دید بهرام چندانکه دشت
بدیدار ایشان همه خیره گشت
غمی گشت و با لشکر خویش گفت
که این پیشرو را هزبر است جفت
شمار سپاهش پدیدار نیست
همین رزم را کس خریدار نیست.فردوسی.
تا بدین هفت فلک سیر کند هفت اختر
همچنین هفت پدیدار بود هفتورنگ.فرخی.
چون دور برفت [ امیرمحمد ] و هنوز در چشم پدیدار بود بنشست. (تاریخ بیهقی).
- پدیدار دیدن؛ آشکارا دیدن :
شنیده پدیدار دیدم کنون
که برخواندی از گفتهء رهنمون.فردوسی.
و شاید کلمه بدیدار باشد.
- پدیدار شدن؛ پیدا شدن. آشکار شدن. تجلّی. نمودار شدن. نمایان شدن. پدید شدن. ظاهر شدن. مرئی شدن. مکشوف شدن. منکشف شدن. مکتشف شدن. طلوع کردن. طالع شدن. عارض شدن. ظهور. واضح شدن. نشأت کردن. ناشی شدن. لایح شدن. جلوه کردن. جلوه گر شدن. تجلّی کردن :
دل بپرداز ز قالی(1) و منه پشت بدو
که پدیدار شده دیوچه اندر نمدا.
منجیک (از لغت فرس اسدی ص 422).
چو آمد بشادی بایوان خویش
پدیدار شد در شبستان خویش.فردوسی.
- پدیدار کردن؛ آشکار کردن. تصریح کردن. معلوم کردن. واضح کردن. تقشّع. بوح. تعیین کردن. معین کردن. مقرر داشتن :
بدو گفت پیش فرستاده رو
هنرها پدیدار کن نو بنو.فردوسی.
صد اشتر ز گستردنی بار کرد
پرستنده سیصد پدیدار کرد.فردوسی.
پس آن نامه را زود پاسخ نوشت
پدیدار کرد اندرو خوب و زشت.فردوسی.
مرا بر سر انجمن خوار کرد
همان گوهر بد پدیدار کرد.فردوسی.
ز درگه دو دانا پدیدار کن
زبان آور و کامران در سخن.فردوسی.
بنوک سنان و به تیر و کمان
هنرها پدیدار کن یکزمان.فردوسی.
نبشته بر آن حقّه تاریخ آن
پدیدار کرده پی و بیخ آن.فردوسی.
بهر سو طلایه پدیدار کرد
سر خفته از خواب بیدار کرد.فردوسی.
پدیدار کن تا نژاد تو چیست
که بر چهرهء تو نشان کئیست.فردوسی.
- پدیدار گشتن؛ پدیدار شدن. و رجوع به پدید شود.
(1) - بتصحیح قیاسی.
(1) - ن ل: ز باقیّ. زمانی.


پدیداری.


[پَ] (حامص مرکب) وضوح. حالت و چگونگی پدیدار.


پدید کردن.


[پَ کَ دَ] (مص مرکب)ظاهر کردن. اظهار کردن. آشکار کردن. ابراز. هویدا کردن. بیان کردن. بوح. ضرب. (تاج المصادر بیهقی). شرح. انصراح. شرع. شروع :و ما پدید کنیم اندر فصل دیگر مقدار هر ناحیتی و شهری. (حدود العالم). و آنچ هست از شهرها آن است که ما بر صورت [ یعنی نقشهء جغرافیا ] بنگاشتیم و پدید کردیم. (حدود العالم). و اندر وی [ ناحیت عرب ]کوههاست از یکدگر جدا چنانکه پدید کردیم اندر یادکرد کوهها. (حدود العالم).
بگردان جنگ آور آواز کرد [ رستم ]
که پیش آمد این روزگار نبرد
هنرها کنون کرد باید پدید
بدین دشت کینه بباید کشید.فردوسی.
چو آن نامه نزدیک بابک رسید
نکرد این سخن هیچ بر کس پدید.فردوسی.
ز مازندران هرچه دید و شنید
همه کرد بر شاه ایران پدید.فردوسی.
برخسار شد چون گل شنبلید
نکرد آن سخن بر دلیران پدید.فردوسی.
ز مازندران هر چه دید و شنید
همه کرد بر شاه ایران پدید.فردوسی.
و این دو سالار بودند هر یکی با بیست هزار سوار که عصیان پدید کرده بودند. (تاریخ سیستان). امیر... گفت این حدیث بر ایشان پدید نباید کرد که غمناک شوند. (تاریخ بیهقی). بونصر طیفور و جز وی با تو فرستاده آید... و تنی چند از گردنکشان غلامان سرائی که از ایشان خیانتها رفته است و بر ایشان پدید کرده آزاد خواهند کرد. (تاریخ بیهقی).
کسی را جهانبان ز بن نافرید
که از پیش روزی نکردش پدید.اسدی.
سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست
که بی سخن من و تو هر دو نقش دیواریم.
ناصرخسرو.
و عرض کن که تو هر پیغمبری را که ادای رسالت کرد مزد او را در دنیا پدید کردی. (قصص الانبیاء). فرمود تا جامه ها بافتند و رنگهای گوناگون پدید کردند. (قصص الانبیاء). و بفرمود تا تخته ها بنهادند و تکیه گاه هر یک پدید کرد. (قصص الانبیاء). بعد از چند سال که نخندیده بود یوسف را خنده آمد ولیکن با ایشان پدید نکرد. (قصص الانبیاء). مردی فراز رسید و خبر وفات ابوبکر... و خلافت عمر و عزل خالد آورد اما بر سپاه پدید نکرد. و رسول را هم پهلوی خود بداشت و گفت نگر تا هیچکس را این سخن نگوئی. (مجمل التواریخ والقصص).
- پدید کردن نشان؛ وصف. توصیف.
- پدید نکردن بر کسی؛ به روی او نیاوردن :
سخنهای موبد فراوان شنید
بدو بر نکرد ایچگونه پدید.فردوسی.
|| ممتاز و مشخص کردن : اکنون دو راه یکی راه نیک و دیگر راه بد پدید کرده می آید. (تاریخ بیهقی).
آتش کند پدید که عود است یا حطب.
ابن یمین.
پدیسار.
[پَ] (اِ) بر سر کاری رفتن که پیش از این شروع در آن کرده باشند؟. (برهان).


پذر.


[پِ ذِ] (اِخ) نام محلی فرسخی کمتر میانهء جنوب و مشرق شهر لار است.


پذرام.


[پَ / پِ] (ص مرکب) پدرام. خرم. دلگشا. مجلسی باشد خرم و دلگشا. (اوبهی). مجلسی باشد خرم و دلگشا و نیکو چون باغ و خانه و جای خوب و هر چه بدین ماند. و رجوع به پدرام شود.


پذرفت.


[پِ رُ] (اِ) تعهّد. وعد. ضمان : بعد از مدتی بتماشای هرات رفت در نظرش خوش آمد آنجا فروکشید امیران او را هوای زن و بچه بود امیرنصر نه عزم بخارا کردی و نه امیران را دستوری دادی که بخانه روند و یا زن و بچه به هرات آورند امیران از طاقت طاق شدند و بیم بود که بر امیر نصر خروج کنند هرچه بمقربان حضرت وسیلت می جستند فائده ای نبود تا رودکی را پذرفتها کردند و این ابیات در صفت خوشی بخارا و تهییج امیرنصر بر عزیمت آنجا بخواند : بوی جوی مولیان آید همی... (از تاریخ گزیده).
پذرفتار.
[پِ رُ] (نف) پذیرفتار. کفیل. (زمخشری). حمیل. پایندان. ضامن. کسی که کم و بسیار کسی بر گردن گیرد و برساند. صبیر. غریر. قبیل. (منتهی الارب). کافل. زعیم :
دلت براز خدا از زمانه راهبر است
کفت به روزی خلق خدای پذرفتار.اسدی.
- پذرفتار شدن؛ زعامت. ضمانت. کفالت. پایندانی.


پذرفتاری.


[پِ رُ] (حامص) ضمان. ضمانت. ذمّه. کفالت. تعهّد. پذیرفتاری. تقبّل. تکفّل. تکفیل. وعد. وَعده. عدة. مطاوعت. قبول. قُبله. عقد. زعامت.


پذرفتگار.


[پِ رُ] (نف مرکب) پذیرفتگار. قبول کننده. پذیرنده. مطاوع. معترف. پذرفتار. و برای معانی این کلمه رجوع به پذرفتار شود :
چو روشن گشت بر شاپور کارش
به صد سوگند شد پذرفتگارش.نظامی.
|| فرمانبردار.


پذرفتگاری.


[پِ رُ] (حامص مرکب)قبول. پذرفتاری : از زبان عبدالملک بن نوح پذرفتگاریها کردند و بوفور رعایت و مزید عنایت موعود گردانیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی). || در بیت ذیل این کلمه آمده و چنین مینماید که بمعنی دعا و آفرین و درود یا اعتذار و معذرت باشد :
درودت باد شهرو از شهنشاه
ز داماد نکوبخت نکوخواه
درودت با بسی پذرفتگاری
بشاهی و مهی و کامگاری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص 46).
پذرفتن.
[پِ رُ تَ] (مص) پذیرفتن. قبول کردن. تعهّد. تقبّل :
بپذرفت و فرمود تا باژ و ساو
نخواهند اگر چندشان بود تاو.فردوسی.
زواره بدو گفت کای نامدار
نبایست پذرفت از او زینهار.فردوسی.
بجز دیگر اسپی نپذرفت ازوی
وز آنجا سوی خانه بنهاد روی.فردوسی.
میانجی بپذرفت و خاقان بداد
یکی را که دارد ز خاتون نژاد.فردوسی.
بپذرفت فرزند او نیکمرد
نیاورد هرگز بدو باد سرد.فردوسی.
نپذرفت ازو هر چه آورده بود
علف بود اگر بدره و برده بود.فردوسی.
بپذرفت چیزی که آورده بود
طرائف بدو بدره و برده بود.فردوسی.
سکندر بپذرفت و بنواختشان
بدان خرمی جایگه ساختشان.فردوسی.
همان باژ بایدت پذرفت نیز
که دانش به از نامبردار چیز.فردوسی.
نپذرفت ازو جامه و اسب و زر
که ننگ آمدش ز آن کلاه و کمر.فردوسی.
بپذرفت شاهی و برخاست زو
بیامد نشست از بر گاه نو.فردوسی.
چو دل بخدمت او دادی و ترا پذرفت
ز خدمت دگران دل چو آینه بزدای.فرخی.
چو با تو نیست ایشان را توان داوری کردن
چه چاره است از تواضع کردن و پذرفتن پیمان.
فرخی.
مکن دزدی و چیز دزدان مخواه
تن از طمع مفکن بزندان و چاه
ز دزدان هر آنکس که پذرفت چیز
بزودی ورا دزد گیرند نیز.اسدی.
بگرشاسب گفت اثرط ای شوربخت
ز شاه از چه پذرفتی این جنگ سخت.
اسدی.
سپهدار پذرفت کامروز من
رهائی دهمتان از این اهرمن.اسدی.
|| شنودن، پذیرفتن. اطاعت کردن :
پس پند بپذرفتم و این شعر بگفتم
از من بَدَل خرما بس باشد کنجال.
ابوالعباس.
دگر پهلوانان کجا رفته اند
مگر پند خسرو نپذرفته اند.فردوسی.
بپذرفت ازو این سخن اردشیر
بپیش بزرگان برنا و پیر.فردوسی.
آن دل چون سنگ ما را چندچند
پند گفتیم و نمی پذرفت پند.مولوی.
|| عهد و نذر کردن :
به آتش بداد آنچه پذرفته بود
سخن هر چه پیش ردان گفته بود.فردوسی.
- پذرفتن از؛ عهد و نذر :
که پذرفت خسرو ز یزدان پاک
ز گردنده خورشید و ارمنده خاک
که تا من بوم شاه در پیشگاه
مرا باشد ایران و گنج و سپاه.فردوسی.
و رجوع به پذیرفتن شود.
پذرفتنی.
[پِ رُ تَ] (ص لیاقت)پذیرفتنی. قبول کردنی، که در خور پذیرفتن بود. و رجوع به پذیرفتنی شود :
همانگه بگفت آنچه بد گفتنی
همه درپذیرفت پذرفتنی.فردوسی.
پذرفته.
[پِ رُ تَ / تِ] (ن مف) اقرار کرده. اعتراف کرده. (برهان). || قبول کرده. (برهان) :کدام زاویه است که پذرفتهء قوس بود. (التفهیم). || مقبول. پذیرفته :
روزه پذرفته باد و فرّخ عید
که بجز فرخیش اختر نیست.عنصری.
|| متعهّد. متقبل.
- پذرفته شدن؛ پذیرفته شدن. مقبول شدن. و پذرفته شدن نیایش؛ مستجاب و درگیر شدن آن :
بفرمان یزدان چو این گفته شد
نیایش همانا که پذرفته شد.فردوسی.
پذه.
[پَ ذَ / ذِ] (اِ) (شعوری). رجوع به پَدَه شود.


پذیر.


[پَ] (نف مرخم) پذیرنده.
ترکیب ها:
- آب پذیر.؛ اصلاح پذیر. افسون پذیر. اندرزپذیر. پایان پذیر. پندپذیر. پوزش پذیر. تربیت پذیر. چاره پذیر. (فردوسی). چکّش پذیر. خاطرپذیر. خدشه پذیر. دانش پذیر. (فردوسی). درپی پذیر. درمان پذیر. دلپذیر. دین پذیر. (فردوسی). راحت پذیر. رامش پذیر. (فردوسی). رفوپذیر. رنگ پذیر. زنگ پذیر. زینت پذیر. سوهان پذیر. شرع پذیر. شفاپذیر. شکنج پذیر. صلاح پذیر. صورت پذیر. طهارت پذیر. عُذرپذیر. عذل پذیر. عقل پذیر. علاج پذیر. عمارت پذیر. فرمان پذیر. (فردوسی). فناپذیر. مردم پذیر؟ (فردوسی - ولف). مرمّت پذیر. منت پذیر. موعظت پذیر. مهمان پذیر. (فردوسی). نصیحت پذیر. نقش پذیر. نگارپذیر. نهایت پذیر. وصله پذیر. وعظ پذیر. برای معانی هر یک رجوع به ردهء همان کلمه شود :
ماه پروردین حریر فستقی بخشیده بود
مر درخت باغ را زو باغ شد زینت پذیر.
سوزنی.
دم صبح از جگر آرند و نم ژاله ز چشم
تا دل زنگ پذیر آینه سیما بینند.خاقانی.
خداوند بخشندهء دستگیر
کریم خطابخش پوزش پذیر.سعدی.
|| پسندیده. (اوبهی). مقبول : سلطان محمد را این سخن پذیر آمد. (راحة الصدور راوندی). و محتمل است که اصل پذیرا بوده و پذیر غلط کتابت باشد. و در تاریخ سیستان این جمله آمده است: چون بنزدیک دمشق رسیدند به زر نگاه کردند که از آن راهب بستده بودند همه سفال گشته بود و بجای مهر بر آن پذیر گشته بر یک روی و لاتحسبنّالله غافلا عمّا یعمل الظالمون. اگر کلمه درست باشد پذیر گشتن بمعنی نقش برداشتن آمده است ولی ظاهراً اصل کلمه پدید گشته بوده است.
پذیرا.
[پَ] (نف) صفت دائمی از پذیرفتن. قابل. قبول کننده. پذیرنده :
شه نامور نام او فیلفوس
پذیرای فرمان او روم و روس.فردوسی.
آن گوهر زنده ست و پذیرای علوم است
زو زنده و گوینده شده ست این تن مردار.
ناصرخسرو.
عقل جز وی عقل استخراج نیست
جز پذیرای فن و محتاج نیست.مولوی.
|| محلّ. (دانشنامهء علائی). مقابل پذیرفته. || روان شونده. || پیش رونده. || سخن شنونده. || فرمانبردار. || هیولی که در برابر صورت است. || مقبول. قبول کرده شده. || پیشواز. استقبال. (برهان).


پذیرائی.


[پَ] (حامص) قبول. پذرفتاری. || شنوائی. || قیام بخدمت مهمان. || پذیرائی کردن؛ قیام کردن بخدمت مهمان.


پذیراسخن.


[پَ سُ خَ] (ص مرکب)سخن خوب و مطبوع و مقبول. || نصیحت نیوش. پندپذیر.


پذیرانیدن.


[پَ دَ] (مص) قبول کنانیدن. || تکفیل؛ پذیرفتاری دادن و پذیرانیدن. (منتهی الارب). || معترف گردانیدن.


پذیرش.


[پَ رِ] (اِمص) مصدر دوم پذیرفتن. قبول. پذیرفتاری. تعهّد. تقبّل. فرمانبرداری. (برهان) : و به بخارا شدند [ یعنی حسین طاهر و عبدالله صابونی ] و امیر خراسان را پذیرشها کردند به مالهاء بزرگ. (تاریخ سیستان).
بداد و دهش دل بیارای ورای
پذیرش کن از نیکوی با خدای.اسدی.
خردمند رو از پذیرش نتافت
بغوّاصی در بدریا شتافت.نظامی.
پذیرفتار.
[پَ رُ] (نف) پذرفتار. تاوان دار. ضامن. (دهار). کافِل. متعهّد. کفیل. (زمخشری). ضمین. قبیل. پایندان : بندوی و بسطام خالان پرویز که اندر زندان باز داشته بودند این خبر بشنیدند بندوی سوی مهتران لشکر کس فرستاد که تا کی بلای وی کشید او را از ملک بازکنید. و پسرش پرویز از آذربایجان بیاورید و بپادشاهی بنشانید و ما هر دو شما را پذیرفتاریم از پرویز بهمه نیکوئی و داد پس مردمان را از این سخن خوش آمد. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی). || زعیم. سردار. ریش سفید قوم. و رجوع به پذیرفتار شود.


پذیرفتاری.


[پَ رُ] (حامص) پذرفتاری. ضمان. (دهار). ضمانت. ذمّه. کفالت. تعهّد. تقبّل. تکفّل. تکفیل. عهد. تعهد. کیانت. کیان. تکافل. پایندانی. (مجمل اللغه) : چون شب درآمد عثمان سوی علی آمد و گفت باید که این مردمان را بازگردانی علی گفت بر چه حجت بازگردانم عثمان گفت هر چه تو فرمائی آن کنم علی گفت رواست پس علی دیگر روز برفت و ایشان را پذیرفتاری کرد و بازگردانید. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی). مردمان بر ایشان گرد آمدند از هر سوی تا لشکری بزرگ شد و مسافربن کثیر ایشان را برداشت از بیلقان و به وزنان شد خبر به عاصم بن یزید شد از ارمینیه و آذربایجان منادی فرمود و لشکرگاه بیرون آمد پس مردی بیامد از بردع گفت خبرداری از عاصم گفت دارم فروآمده است بر در بردع به فلان جای گفت تو راه دانی بردن بر لشکر او اندر شب، گفت توانم. مسافر او را پذیرفتاری(1) کرد و لشکر برداشت و این مرد او را به لشکرگاه عاصم برد. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی). مردمان گفتند ما کس فرستیم تا مردمان شهر با سلاحها بیایند و ترا هیچکس خلاف نکنند... پیغمبر صلی الله علیه و سلم شاد شد و ایشان را دعا کرد و عباس را گفت ای عمّ امیدوارم که ایزد سبحانه و تعالی این کار تمام کند و دین من برین مردمان آشکارا کند که عدد این نقیبان و مهتران [ مدینه ] که پذیرفتاری کرده اند دوازده تن اند و حواریان عیسی دوازده تن بودند. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی).
- پذیرفتاری کردن؛ کفالت. ضمانت. ضمان. اکفال.
(1) - این مثال بدرستی حاکی از معانی فوق نیست و معنی دیگری دارد که بر ما روشن نشد.


پذیرفتاریدن.


[پَ رُ دَ] (مص) متعهد کردن. قبولانیدن. بقبول داشتن.


پذیرفتگار.


[پَ رُ] (نف) متعهد. قبول کننده. پذرفتار. پذیرفتار. || فرمانبردار. (برهان). مطاوع. || مقرّ. معترف. || سردار و ریش سفید قوم. (برهان). زعیم.


پذیرفتگاری.


[پَ رُ] (حامص) قبول. تعهد. تکفّل. ضمان : عبدالله بن حازم به خراسان شد از قبل عبدالله بن زبیر عبدالملک بسیار نامه کرد به عبدالله البته قبول نکرد و گفت هفت سال خراسان بتو دهم و پذیرفتگاری(1) کرد البته قبول نکرد و گفت... (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی). ایشان راه تبصبص... پیش گرفتند و از زبان عبدالملک بن نوح پذیرفتگاریها کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی). ...که عضدالدوله و مؤیدالدوله به شمس المعالی رسول فرستادند و التماس کردند که فخرالدوله را بخدمت ایشان بازفرستد و بر سر آن پذیرفتگاری بسیار کردند از خزاین و اموال. (ترجمهء تاریخ یمینی). || پذیرفتگاری کردن؛ ضمان. (تاج المصادر بیهقی). تعهّد. تعهد کردن. برعهده گرفتن. قبول کردن.
(1) - این مثال بدرستی حاکی از معانی فوق نیست و معنی دیگری دارد که بر ما روشن نشد.


پذیرفتن.


[پَ رُ تَ] (مص) پذرفتن. قبول. (تاج المصادر بیهقی). قبول کردن. برداشتن. استقبال :
خواهی اندکتر از جهان بپذیر
خواهی از ری بگیر تا بحجاز.رودکی.
پذیرفت ازو شهریار آنچه گفت
گل رویش از تازگی برشکفت.دقیقی.
پذیرفتم او را بشاهنشهی
از این پس نباشم جز او را رهی.فردوسی.
بدو گفت بهرام کاین هر چهار [ دخت را ]
پذیرفتم از پاک پروردگار.فردوسی.
ابا هدیه وباژ روم آمدیم [رسولان قیصربه نزدپرویز]
بدین نامبردار بوم آمدیم
برفتیم با فیلسوفان بهم
بدان تا نباشد کس از ما دژم
ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز
که با باژ و چیز آفرینست نیز
بدو گفت شاه این ز من درپذیر
سخن هر چه گویم ترا یاد گیر
یکی جای خواهم که فرزند من
همان تا بسی سال پیوند من
بدو در نشیند نگردد خراب
ز باران و از برف و از آفتاب.فردوسی.
پذیرفتم از پاک یزدان ترا
پرستش کنم از دل و جان ترا.فردوسی.
بدو گفت سودابه گر گفت من
پذیرد شود رای او جفت من.فردوسی.
بکمی و بیشیش فرمان تراست
پذیرد ز ما گرچه آن ناسزاست.فردوسی.
پذیرفتم او را من از بهر شاه
چو این کرده شد بازگشتم براه.فردوسی.
پدر درپذیرفتش از نیکوی
بدان دین که خوانی ورا پهلوی.فردوسی.
مرا پادشاهی پذیرفت و تخت
برین نیز چندی بکوشید سخت.فردوسی.
پذیرفت شمشیرزن سی هزار
همه نامداران گرد و سوار.فردوسی.
چنین گفت کای شاه دانش پذیر
بمرگ بداندیش رامش پذیر.فردوسی.
پذیرفتم [ پرویز ] آن نامه و گنج تو [ قیصر ]
نخواهم که چندان بود رنج تو
ازیرا جهاندار یزدان پاک
برآورد بوم ترا بر سماک.فردوسی.
نه از گردش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی.فردوسی.
مرا تاج یزدان بسر برنهاد
پذیرفتم و گشتم از داد شاد.فردوسی.
چو گشتاسپ شاهی که دین بهی
پذیرفت و زو تازه شد فرهی.فردوسی.
حسد آنست که هرگز نپذیرد درمان.فرخی.
وز تو بپذیراد ملک هرچه بدادی.منوچهری.
مقدمان را بخواند و فرود آورد و چند تن را ملامت کرد و هر یک عذر خواستند. عذر بپذیرفت. (تاریخ بیهقی). ایشان را پایمرد کرده بود... تا امیر آن عذر پذیرفت. (تاریخ بیهقی). اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم. (تاریخ بیهقی). دروغزن ارچه گواهی راست دهد نپذیرند. (تاریخ بیهقی). خواجه گفت اگر چاره نیست از پذیرفتن این شغل... بنده بطارم نشیند. (تاریخ بیهقی).
از دزد فرومایه نه سلطان و نه حاکم
توبه نپذیرند چو افتاد بزندان.ناصرخسرو.
تا نپذیردت ز تو زی خدای
نیست پذیرفته صلات و صیام.ناصرخسرو.
ترا محل خدایست در سخن که همی
بتو وجود پذیرد سخن که در عدم است.
ناصرخسرو.
زردشت بیرون آمد و دین گبری آورد و گشتاسب دین او بپذیرفت. (نوروزنامه). و او دین ابراهیم پذیرفته بود. (نوروزنامه). و پذیرفتن آن به استبدادرأی... (کلیله و دمنه). آنچه از روی کرم... بر شما واجب بود بجای آرید و من میپذیرم. (کلیله و دمنه). رنج مبر در معالجت چیزی که علاج نپذیرد. (کلیله و دمنه). بتضریب نمام خائن بنای آن [ دوستی ]خلل پذیرد. (کلیله و دمنه). و مزاج او بتقلب احوال تفاوتی کم پذیرفت. (کلیله و دمنه).
سیه گلیم خری ژنده جلّ و پشماکند
که ژندگیش نه درپی پذیرد و نه رفو.
سوزنی.
هیچکس گفت گدا نپذیرد
کشته دانی که دوا نپذیرد.عطار.
این پذیرفتی بماندی زان دگر.مولوی.
متکلم را تا کسی عیب نگیرد سخنش صلاح نپذیرد. (گلستان).
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است.حافظ.
|| انفعال. (تتمهء برهان). تأثر. || سپاس گزاشتن. شکر کردن :
چو یزدان ترا فرهی داد و بخت
همان لشکر و گنج و مردی و تخت
ازو گر پذیری با فزون شود
دل از ناسپاسی پر از خون شود.فردوسی.
|| اقرار کردن. اعتراف کردن. خسودن. یعنی پذیرفتن. (مجمل اللغه). || استجابت. مستجاب کردن. اجابت. || پذیرفتن از کسی، قول دادن به او. عهد کردن با او. وعده دادن به او. برعهده گرفتن. وعد. وَعده. عِده. نوید قبول :
پذیرفته ام من از آن شاه پیر
که گر بخت نیکم بود دستگیر...دقیقی.
پذیرفتم این از شما سر بسر
که من پیش بندم بر این کین کمر.
فردوسی.
چنان کز برهمن پذیرفته بود
نه بد کرد بر کس نه خواری نمود.اسدی.
پذیرفتی از من که بدهی گُلم
بدان گُل کنی شادمانه دلم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بومسلم از منصور بپذیرفت که کار او [ عبدالله بن علی ] سپری کند. (مجمل التواریخ). || پذیرفتن از خدا؛ عهد کردن با او تعالی. نذر کردن :
یکی نامه بنوشت بر پهلوی
بر آئین شاهان خط خسروی
پذیرفتم این از خدای جهان
پذیرفتن راستان و مهان.دقیقی.
که پذرفت خسرو ز یزدان پاک
ز گردنده خورشید و ارمنده خاک...
فردوسی.
پذیرفتم از کردگار بلند
که گر تو بتوران زمین بی گزند...فردوسی.
پذیرفتم از پاک یزدان که من
بکوشم بخوبی بجان و بتن.فردوسی.
پذیرفتم از کردگار جهان
شناسندهء آشکار و نهان
که گر من شوم شاد و پیروزبخت
سپارم ترا کشور و تاج و تخت...فردوسی.
پذیرفتم از ایزد دادگر
که کینه نگیرم ز بند پدر.فردوسی.
پذیرفتم از دادگر یک خدای
که گر من رسم زنده زایدر بجای.فردوسی.
پذیرفتم از دادگر داورم
که هرگز ز پیمان تو نگذرم.فردوسی.
بدو گفت رودابه من همچنین
پذیرفتم از داور کیش و دین
که بر من نباشد کسی پادشا
جهان آفرین بر زبانم گوا.فردوسی.
گفت از خدای عزّ و جلّ و امیرالمؤمنین پذیرفتم. (تاریخ بیهقی). || مطاوعت. فرمانبرداری. (برهان). || قبول شدن نذر و مانند آن :
نشان پذیرفتنش [ پذیرفتن قربان ] آن بدی
که از آسمان آتشی آمدی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- پذیرفتن پند، گفتار، سخن.؛ نصیحت؛ اطاعت کردن. پیروی کردن. شنودن. شنفتن. شنیدن. نیوشیدن. اجابت کردن. پذرفتن :
پس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال.
ابوالعباس.
پذیرفت ازو هر که بشنید پند
همی جست هر یک ز راه گزند.فردوسی.
یکایک پذیرفت [ فرامرز ] گفتار اوی [ رستم ]
از آن پس سوی راه آورد روی.فردوسی.
پذیرفت سر تا بسر پند اوی
همی جست از آن کار پیوند اوی.فردوسی.
نپذرفت از آن دو خردمند پند
دگر بود راز سپهر بلند.فردوسی.
بخوردم من آن سخت سوگندها
چو پذرفتم آن ایزدی پندها.فردوسی.
اگر خود پذیرد سخن به بود
که چون او بدرگاه بر که بود.فردوسی.
امیر سبکتکین رسولی نزدیک بوعلی فرستاد و پیغام داد که خاندان شما قدیم است و اختیار نکنم که بر دست من ویران شود. البته نصیحت من بپذیر و بصلح گرای. (تاریخ بیهقی).
سخن خوب خردمند پذیرد نه حجر
سفها جمله ز مردم بقیاس حجرند.
ناصرخسرو.
هرگز پند نپذیری. (کلیله و دمنه). مصلحت آن بینم که ترا از قلعه به زیر اندازم تا دیگران نصیحت پذیرند. (گلستان). نصیحت از دشمنان پذیرفتن خطاست ولیکن شنیدن رواست. (گلستان). || تقبّل. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). متقبّل شدن. ملتزم شدن. بذمه گرفتن. تعهد کردن. برعهده گرفتن. متعهد شدن :
سه ترک دلاور ز خاقانیان
بر آن کین بهرام بسته میان
پذیرفته هر سه که چون روی شاه
ببینیم دور از میان سپاه...فردوسی.
پذیرفت باژ آنکه بدخواه بود
براه آمدند آنکه بیراه بود.فردوسی.
پذیرفتم از بهرت این باژ و ساو
که با خشم و کینت نداریم تاو.فردوسی.
پذیرفت نرسی که ایدون کنم
که کین از دل شاه بیرون کنم.فردوسی.
پذیریم بر شهر مازندران
ببخشیم بر کهتر و مهتران.فردوسی.
پذیرفت دیگر همه ساو و باج
که بدهد بکاوس با گنج و تاج.فردوسی.
شاهی که ترا نعمت صد ساله پذیرد
گر بر در او نیم زمان پای فشاری.فرخی.
موفق [ بالله عباسی ] نامه نبشت سوی عمرو [ بن لیث ] که مال پذیرفته بباید فرستاد. (تاریخ سیستان). و حسین از سبکتکین مدد میخواست و چیز همی پذیرفت. (تاریخ سیستان).
فرستادش به هدیه مال بی مر
پذیرفتش خراج بوم خاور.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و هرچه پذیرفته بود امیر هنوز در غور بود که بدرگاه فرستاد. (تاریخ بیهقی) . بترسیدند و خراجها پذیرفتند. (تاریخ بیهقی) . و بر آنچه پذیرفته بود از خراج و هدایا زیاده کرد. (تاریخ بیهقی). چون امیر به هرات باز شود بخدمت پیش آید و خراج بپذیرد. (تاریخ بیهقی) . گریختگان باز آمدند و خراج پذیرفتند. (تاریخ بیهقی) . همگان مطیع و منقاد شدند و خراجها پذیرفتند. (تاریخ بیهقی). بسیار هدیه و سلاح از آن غوریان که پذیرفته بودند... پیش آوردند. (تاریخ بیهقی) .
بدان کار ده کو نجوید ستم
نه آنرا که افزون پذیرد درم.اسدی.
پذیرد بگفتار صد چیز مرد
که نتوان یکی زان بکردار کرد.اسدی.
به بیچارگی ساو و باج گران
پذیرفت با هدیهء بیکران.اسدی.
پذیرفتمش دخت و بسیار چیز
همان کشور و گنج و دینار نیز.اسدی.
و نه بس مدت به زهر کشته شد [ حسن بن علی علیه السلام ] که زنش داد بفرمان معاویه که مال پذیرفتش و آنکه او را از بهر پسرش بخواهد. (مجمل التواریخ والقصص). معاویه آنچ پذیرفته بود بدادش. (مجمل التواریخ والقصص). به رکن الدوله نوشت و مالی بی اندازه بپذیرفت که هر سال بدهد. (مجمل التواریخ والقصص). و هرچند رستم او را [ اسفندیار را ] تاج و تخت پذیرفت... نپسندید جز بند برنهادن [ بر رستم ] . (مجمل التواریخ والقصص). بسیاری اسقفان و راهبان بیامدند و چیزها پذیرفتند و شفاعت کردند... قبول ننمود. (مجمل التواریخ والقصص). و قریش صد شتر پذیرفته بودند هر کس که پیغامبر را باز آورد. (مجمل التواریخ والقصص). مقتدر... بلیغ را پیش ایشان فرستاد و عطاها پذیرفت تا ساکن شدند. (مجمل التواریخ والقصص). تا بروزگار امیراسماعیل سامانی رحمه الله که او خلق را رها کرد تا آن دیوار خراب شد و گفت تا من زنده باشم بارهء ولایت بخارا من باشم و آنچه پذیرفت تمام کرد و پیوسته به تن خویش حرب میکرد و نگذاشت که بولایت بخارا دشمنان ظفر یابند. (تاریخ بخارا).
شاهد حال است خالت کز رهی
بوسه ای پذرفته ای دوش ای پسر.
اثیر اخسیکتی (از راحة الصدور راوندی).
و پسر امیر بار، از زخم شکنجه و قهر بسیار مال بیشمار به موکلان پذیرفت تا او را بگریزانند. (راحة الصدور راوندی). || جایز شمردن :
عیب جوانان نپذیرفته اند
پیری و صد عیب چنین گفته اند.نظامی.
|| در اصطلاح بانک، قبول پرداخت سندی در موقع معین.
- پذیرفتن پوزش؛ عفو کردن گناه، درگذشتن از گناه :
ور ایدونکه پوزش پذیری ز من
وگر نیز رنج آید از خویشتن.ابوشکور.
پذیرفتن از شهریار زمین
ز بازارگان پوزش و آفرین.فردوسی.
به احسان خود پوزش من پذیر
که جز تو ندارم کسی دستگیر.عطار؟.
- پذیرفتن سپاس؛ سپاس گزاشتن. شکر کردن :
خرد یافته مرد نیکی شناس
به نیکی پذیرد ز یزدان سپاس.فردوسی.
ببردند نزدیک گوهرشناس
پذیرفت از اندازه بیرون سپاس.فردوسی.
بدین من ز خسرو پذیرم سپاس
نیایش کنم روز و شب هر سه پاس.
فردوسی.
همه هدیه و باژ و ساوی که من
فرستم بنزدیک آن انجمن
پذیرد پذیرم سپاسی بدان
مبیناد چشم تو روی بدان.فردوسی.
- پذیرفتن عُذر؛ تمهید عُذر.
و رجوع به پذرفتن شود.


پذیرفتنی.


[پَ رُ تَ] (ص لیاقت) درخور پذیرفتن. قبول کردنی. قابل قبول. || در اصطلاح بانک سندی که قابل قبول باشد(1).
(1) - Acceptable.


پذیرفته.


[پَ رُ تَ / تِ] (ن مف) مقبول. مبرور. پذرفته. قبول کرده(1): حجّ پذیرفته، حجّ مَبروُر. پذیرفته باد حج تو، برّالله حَجَک. || متعهّد. پذیرفته(2). || متعهّد. آنچه برعهده گرفته باشند. آنچه تقبّل کرده باشند :
چنین هم پذیرفته او را سپار
تو بیداردل باش و به روزگار.فردوسی.
|| حالّ. (دانشنامهء علائی). مقابل پذیرا، محل. || مستجاب (دعا).
- پذیرفته بودن؛ تقبّل کرده بودن. بعهده گرفته بودن. برعهده گرفتن : چون زن حسن بن علی [ علیهماالسلام ] بیامد که حسن را زهر داده بود معاویه آنچه پذیرفته بود بدادش و در سِرّ بفرمود تا وی را بکشتند. (مجمل التواریخ). بسیار هدیه و سلاح از آنِ غوریان که پذیرفته بودند تا قصد ایشان کرده نیاید پیش آوردند. (تاریخ بیهقی).
-پذیرفته شدن (دعا، نیایش)؛ مستجاب شدن آن. درگیر شدن آن :
چو با داور آن رازها گفته شد
نیایش همانگه پذیرفته شد.فردوسی.
- || قبول شدن. تصویب شدن.
(1) - Accepte.
(2) - Engage.

/ 27