لغت نامه دهخدا حرف پ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف پ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پاناما.
(اِخ) (تنگهء...) تنگهء میان اقیانوس اطلس و اقیانوس کبیر. طول آن 250 هزارگز و عرض 70 هزارگز است و امریکای شمالی و جنوبی را بهم پیوندد و راه آهن کُلُن به پاناما از آن گذرد. در این تنگه ترعه ای است که دو اقیانوس را به یکدیگر متصل کند. حفر این ترعه نخست در سال 1881م. بدست لسپس فرانسوی آغاز شد لیکن ناتمام ماند تا دولت اتازونی آنرا بسال 1914م. بپایان رسانید. اراضی اطراف این ترعه غیر از شهر پاناما متعلق به دولت اتازونی است و 128 هزارگز مساحت و 39000 تن سکنه دارد.
پاناما.
(اِخ) (شهر...)(1) پایتخت جمهوری پاناما. رجوع به پاناما (کشور...) شود.
(1) - Panama.
پاناما.
(اِخ) (کشور...) مملکتی به امریکای مرکزی به مساحت 74522 هزارگزمربع و دارای 500000 تن سکنه و مردم آنجا زبان اسپانیولی دارند و حکومت آن جمهوریست و پایتخت آن نیز بنام پاناماست و آن بندری است در کنار اقیانوس کبیر با 60000 تن سکنه و بوسیلهء راه آهن به بندر کُلُن که در ساحل اقیانوس اطلس واقع است مربوط است. این کشور قبلا از منضمات مملکت کلمبی بود و از سال 1903م. ببعد مستقل گردید.
پاناما.
(اِ) (کلاه...) کلاه حصیری بسیار ظریف و نرم که از برگ گیاهی بنام بومباناکسا در آمریکا کنند.
پاناه.
[نْ نا] (اِخ)(1) قصبه ای به هندوستان در 150 هزارگزی جنوب غربی اللهآباد. نزدیک آن معدن الماس مشهوری است که بزمان اکبرشاه از آن سالی بقیمت دو میلیون و نیم فرانک الماس استخراج میکردند.
(1) - Pannah.
پان اسلاویسم.
[اِ] (فرانسوی، اِ مرکب)(1)عقیدهء سیاسی اتحاد ملل اسلاو (صقلاب).
(1) - Panslavisme.
پان ایسلامیسم.
(فرانسوی، اِ مرکب)عقیدهء اتحاد اسلامی که سیاستمداران اروپا سالهای دراز با آن کلمهء بی مفهوم مردم اروپا را ترسانیده و بنام دفع آن انواع ظلم ها و تعدی ها و تجاوزات غاصبانه را در مشرق مرتکب شدند:
خویشتن نقش دیو میکردند
پس ز بیمش غریو میکردند.
پان بابیل نیسم.
(فرانسوی، اِ مرکب)(1)نظریه ای که منشأ تمام تمدنهای عالم را از بابل گیرند. لکن اکنون علماء فن را نظریه ها دیگر است.
(1) - Panbabylonisme.
پان پاس.
(اِخ)(1) نام جلگه هائی پهناور و علف زار به آمریکای جنوبی میان سلسله جبال آند و اقیانوس اطلس.
(1) - Pampas.
پان پلن.
[پِ لُ] (اِخ)(1) کرسی تارن از ناحیهء آلبی نزدیک ویور دارای 1315 تن سکنه و صنعت نساجی دارد.
(1) - Pampelonne.
پانتاگروئل.
[ءِ] (اِخ)(1) نام قهرمان افسانه ای تألیف رابله.
(1) - Pantagruel.
پانتال ان.
[لِ اُ] (اِخ) (قدیس...)(1) یکی از پیشوایان مسیحی. مولد نیکومدیا وی شغل طبابت می ورزید و در دورهء حکومت دیوکلسین(2) درجهء شهادت یافت. وفات او در حدود 303 م. است و ذکران وی بروز 27 یولیه است.
(1) - Pantaleon (saint).
(2) - Diocletien.
پانتالیان.
(اِخ) نام یکی از اقوام شش گانهء شهری و ده نشین ماد است.
پانتزیله.
[تِ لِ] (اِخ)(1) ملکهء آمازونها دختر مارس که در محاصرهء شهر ترواده بجنـگ یونانیان شتافت و بدست اخیلوس(2) کشته شد و اخیلوس شیفتهء جمال او شد و پس از مرگ بر او بگریست و ترسیت را که بجسد او اهانت کرده بود بکشت.
(1) - Penthesilee.
(2) - Achille.
پانتگراف.
[تُ] (فرانسوی، اِ مرکب)(1)آلتی است سواد برداشتن تصاویر را.
(1) - Pantographe.
پانتگرافی.
[تُ] (فرانسوی، اِ مرکب)دانش بکار بردنِ پانتگراف.
پانتلاریا.
[تِ ل لا] (اِخ)(1) یا پانتلریا(2). جزیره ای متعلق به ایتالیا میان سیسیل و تونس. اراضی آن آتش فشانی است به مساحت 100 هزارگزمربع. با 7200 تن سکنه و مرتفع ترین نقاط آن منت گراند 836 گز ارتفاع دارد. کوههای آن مستور از جنگل و درختان انگور و میوه دار است و بر دامنه ها مراتعی خصیب باشد و آب شیرین در آن نایابست.
(1) - Pantellaria.
(2) - Pantelleria.
پان تلیک.
[تِ] (اِخ)(1) کوهی در آتیک واقع در میان اثینا و ماراتن. مرمرهای سفید و زیبای آن معروف است و اکنون بنام پان تِلی مشهور است.
(1) - Pentelique.
پانتمیم.
[تُ] (فرانسوی، اِ)(1) عمل ادای مقصود با حرکات بی استعانت بالفاظ. ایما و اشاره. || نمایشی که در آن بازیگران با حرکات ادای مقصود کنند. || بازیگری که در اینگونه نمایشها بازی کند.
(1) - Pantomime.
پانتن.
[تَ] (اِخ)(1) کرسی سِن. از ناحیهء سن دنی(2) دارای 39190 تن سکنه و راه آهن شرقی فرانسه از آن گذرد.
(1) - Pantin.
(2) - Saint-Denis.
پانتن.
[تِ] (اِخ) (قدیس...)(1) یکی از پیشوایان دین مسیح. مولد در حدود سال 240 م. و وفات در حوالی سنهء 306 به اسکندریه. وی نخست طریقهء حکمای رواقی داشت. و سپس قبول دین ترسائی کرد. و دمتریوس پادشاه اسکندریه او را به ریاست مدرسه ای که برای تعلیم اصول مسیحیت بنیاد کرده بود برگماشت. از جملهء شاگردان پانتن در این مدرسه کلمان اسکندرانی است که جانشین وی شد. پانتن مدتی از طرف دمتریوس به محلی فرستاده شد که اوزب آنرا هندوستان می نامید و ظاهراً آن محل، حبشه بوده است. و او در آنجا شروع به نشر تعالیم مسیح کرد و نسخه ای از انجیل به زبان یهود یا آرامی یافت که اص متعلق به سن ماتیو بود و او راست تفسیری بر انجیل که قطعاتی(2) از آن باقی مانده است. ذکران وی به هفتم یولیه است.
(1) - Pantene (saint).
(2) - Commentaire sur les ecritures.
پانتوفل.
(فرانسوی، اِ)(1) سرموزه. خارکش. کفش راحت. دَمِ پائی. سرپائی. جرموق.
(1) - Pantoufle.
پانتومتر.
[تُ مِ] (فرانسوی، اِ مرکب)(1)زاویه یاب. آلت خاصی برای اندازه گرفتن زوایا و فواصل.
(1) - Pantometre.
پان ته آ.
[تِ] (اِخ) گزنفون در کتاب 4، فصل 2 آرد که: در خلال این احوال مادیها غنائم را تقسیم کردند و برای کوروش خیمهء باشکوهی با تمام لوازم معیشت و یک زن شوشی، که زیباترین زن آسیا بشمار میرفت، با دو زن سازنده گذاردند. گرگانیها هم با سهام خودشان رسیدند و خیمه هائی که زیاده آمده بود، به پارسیها داده شد. پول را هم تقسیم کردند و از غنائم سهمی را که مغها حصهء خدا دانستند، بتصرف آنها داده شد. (کتاب 5، فصل 1): زنی را که مادیها با خیمهء ممتاز برای کوروش گذارده بودند، پان تِه آ(1)مینامیدند. این زن شوشی، که از حیث زیبائی مثل و مانند نداشت، زوجهء آبراداتس(2) بود و پادشاه آسور شوهر او را بسفارت نزد پادشاه باختر فرستاده بود، تا عهدی با او منعقد کند. کوروش چون دید، شوهر زن غایب است، زن را به آراسپ(3) نامی مادی، که از زمان کودکی دوست وی بود، سپرد تا شوهرش برگردد زیرا تردید نداشت که او از کوروش درخواست خواهد کرد زن او را رد کند. آراسپ قبول کرد که زن را ضبط کند ولی به کوروش گفت لازم است او را ببینی تا بدانی که وجاهت این زن به چه اندازه حیرت انگیز است (در ضمن توصیفی که آراسپ از این زن میکند معلوم میشود که مادیها در موقع ورود به خیمهء پان ته آ در حضور مردان روبندی داشته ولی بعد که شنیده در تقسیم نصیب کوروش شده و از شوهرش باید مفارقت یابد روبند خود را ربوده به سینه خود زده بنای شیون و زاری را گذارده و از این وقت دانسته اند که او زن است و زنان دیگر که در اطراف او هستند کسان اویند و نیز از این هنگام مادیها از زیبائی او غرق حیرت شده اند. م) کوروش در جواب گفت: «من نمی خواهم این زن را ببینم زیرا میترسم که فریفتهء زیبائی او گشته زن را به شوهرش پس ندهم بمناسبت این مطلب بین آراسپ و کوروش مباحثه ای شروع شد. آراسپ عقیده داشت که عشق چیزی است اختیاری اگر کسی نخواهد بزنی عشق ورزد، نخواهد ورزید و امثالی ذکر کرد مانند موارد دختر و خواهر و امثال آنان، که هر قدر زیبا باشند، پدر و برادر و سایر اقربای نزدیک عشق به آنها نمی ورزند زیرا نمی خواهند چنین کنند. کوروش بعکس معتقد بود که عشق اختیاری نیست. بالحاصل آراسپ در مقابل رأی کوروش تسلیم شده بعهده گرفت زن را حفظ کند، تا شوهرش برگردد و کوروش به او گفت: «خواهی دید که از رد کردن زن به شوهرش ما چه نتیجهء بزرگ خواهیم گرفت». پس از آنکه کوروش پان ته آ، یعنی زن زیبای شوشی را به او سپرد، که تا مراجعت شوهرش نزد او باشد، آراسپ عاشق این زن گردیده بالاخره نتوانست خودداری کند و بزن تکلیف کرد به او دست دهد. پان ته آ، چون شوهر خود را دوست میداشت، این تکلیف را رد کرد، چندانکه آراسپ بر اصرار خود افزود، زن بیشتر پافشرد، تا آنکه آراسپ او را به جبر تهدید کرد. پان ته آ، که تا این وقت نمیخواست به کوروش شکایت کند، تا مبادا باعث کدورت در میان دو دوست گردد، بالاخره مجبور شد و کس فرستاد تا قضیه را به او اطلاع دهد. کوروش ارته باذ را فرستاد، تا آراسپ را ملامت کند و ضمناً گفت باو بگو، مگر نه تو بودی که عقیده داشتی عاشق شدن اختیاری است، چه شد که مغلوب شدی؟ آراسپ چون دید که کوروش از قضیه آگاه شده، سخت ترسید و از اینکه شرافت خود را موهون کرده بود پشیمان شد. بعد کوروش او را خواست و چون دید آراسپ غرق اندوه است، برای تسلی به او گفت: «شنیده ام، که خدایان نیز در مسئلهء عشق از لغزش مصون نیستند. (عقیدهء یونانیها. م) و دیگر اینکه من مسبب این وضع تو شده ام». آراسپ فریاد زد: «آخ کوروش، امروز تو به دیروزت می ماند. به ضعف انسان با اغماض مینگری، ولی از وقتی که مردم شنیده اند، تو از رفتار من ناراضی هستی همه بمن می خندند و مرا خوار میدارند». کوروش گفت: «این وضع تو برای کاری، که در نظر دارم، خوب است، باید نزد دشمنان ما رفته چنان رفتار کنی که همه تو را دشمن من دانسته بخود راه دهند، بعد سعی کنی که همه نوع اطلاعات از احوال دشمن و قوا و نقشه های او تحصیل کرده بمن رسانی. تا بتوانی بیشتر در نزد دشمنان بمان، زیرا وقتی آمدن تو نزد ما به اعلی درجه مهم است، که دشمن بما خیلی نزدیک باشد. برای اینکه بتوانی اسراری از دشمن بدست آری، میتوانی نقشهء ما را بآنها اطلاع دهی، ولی مواظب باش که هرچه میگوئی بطور کلی باشد تا هر کدام از دشمنان پندارند که مملکت او در ابتداء مورد حمله خواهد شد و به دفاع مملکت خود بشتابد. معلوم است که با این حال همه حاضر نخواهند شد قواشان را در یکجا جمع کنند». آراسپ گفت: «چنین کنم و در مقابل عنایتی که بمن کرده و از تقصیرم درگذشته ای، با جان و دل خدمت خواهم کرد». چون آراسپ بمقصد روانه شد و پان ته آ خبر حرکت او را شنید، کس نزد کوروش فرستاده و پیغام داد: «اگر آراسپ بطرف دشمنان تو رفت، مغموم مشو. اجازه بده عقب شوهر خود فرستم وقتی که او آمد، خواهی دید که او برای تو صمیمی تر از آراسپ خواهد بود. شکی نیست که او خواهد آمد زیرا پدر پادشاه کنونی یعنی پادشاه بابل، با او دوست بود ولی این پادشاه خواست در میان من و او نفاق اندازد. بنابراین، چون شوهرم پادشاه کنونی را از حیث اخلاق فاسق میداند، بی تردید شخصی را مانند تو بر او رجحان خواهد داد». کوروش این پیشنهاد را پذیرفت و رسول زن بطرف شوهر او روانه شد.این مرد را آبراداتاس(4)می نامیدند و او همین که رمز زن خود را شناخت، با دوهزار سوار بدیدن کوروش شتافت. چون به پیش قراول پارسی رسید، ورود خود را اطلاع داد و کوروش امر کرد او را به خیمهء پان ته آ بردند. وجد و شعف زن و شوهر را حدّی نبود بعد پان ته آ از اخلاق پاک کوروش و خودداری او و عطوفتی که نسبت به این زن ابراز کرده بود، صحبت داشت. شوهرش به او گفت: بعقیدهء تو من اکنون چه باید بکنم، تا حق شناسی خود و تو را نسبت به او بجا آورده باشم؟ پان ته آ جواب داد: «سعی کن، نسبت به او همان حسیات را بپروری، که او نسبت بتو پرورد». پس از آن آبراداتاس نزد کوروش رفت و همینکه او را دید، دستش را گرفته گفت: «در ازای نیکی هائی که بمن و زنم کرده ای، من به از این چیزی نمیتوانم بگویم که خود را مانند دوست و چاکر و متّحدی به اختیار تو میگذارم. در هر کار که خواهی انجام دهی، من به کمک تو با تمام قوا خواهم شتافت». کوروش جواب داد: «پذیرفتم، عجالتاً من تو را بخودت وامیگذارم، تا با زنت شام خوری، ولی از این ببعد تو باید غذا را در خیمهء من با دوستان خودت و من صرف کنی». پس از چندی آبراداتاس دریافت که کوروش عرابه های داس دار و اسبهای زره پوش را خیلی می پسندد. بر اثر آن صد عرابه داس دار بساخت، اسبهای این عرابه ها را از سواره نظام خود انتخاب کرد و خودش بر عرابه ای سوار شد که دارای چهار مال بند و هشت اسب بود. وقتی که کوروش این عرابه را دید، در نظرش مجسم شد که میتوان عدهء مال بندها را هشت کرد و هشت جفت گاو به این مال بندها بست و این قوه برای کشیدن برجی که با چرخها دارای 18 پا ارتفاع باشد کافی است. کوروش پیش بینی کرد که چنین برجها را اگر در پس صف وادارد، برای افواج او کمکی بزرگ و برای دشمن باعث آسیب زیاد خواهد بود. بعد او در این برجها دالانهای تنگ و کنگره هائی بساخت و در هر برج بیست نفر جای داد، چون برجها حاضر شد، کوروش آنها را براه انداخت و معلوم گشت که راه انداختن این ماشین با هشت جفت گاو سهل تر و راحت تر از حرکت دادن عرابه کوچکی است که برای بنه بکار میرود، زیرا وزن عرابه کوچک معمولا 25 تالان است (اگر مقصود گزنفون تالان آتیک بوده هر تالان تقریباً نُه من میشود) ولی برجهای کوروش هرچند که از چوبی ضخیم مانند چوبی که برای ساختن تئاترهای تراژدی (نمایش حزن انگیز) بکار میبرند، ساخته شده بود و با وجود اینکه هر یک 20 مرد مسلح را در خود میگنجاند، باز برای هر یک جفت گاو کمتر از 15 تالان سنگینی داشت. وقتی که کوروش از حرکت دادن برجها اطمینان یافت، مصمم شد چنین برجهائی در پس قشون خود جا دهد، زیرا یقین حاصل کرده بود که در جنگ باید دارای مزایا بود و نجات و رفاه هم در همین است.
وداع آبراداتاس با پان ته آ (کتاب 6، فصل 4)- روز دیگر صبح کوروش مراسم قربانی بجا آورد و سپاهیان او پس از صرف غذا قباها و جوشنهای زیبا دربر کرده کلاه خودهای قشنگ بر سر گذاردند، به اسبها غاشیه پوشانده کفل آنها را زره پوش کردند، پهلوهای عرابه ها هم زره پوش بود. تمام سپاه از آهن و مفرغ میدرخشید و پارچه های ارغوانی تر و تازگی مخصوصی به آن میداد. عرابه آبراداتاس به چهار مال بند و هشت اسب بسته بود و تزیینات عالی داشت. او میخواست جوشن ملی خود را که از کتان بافته بودند بپوشد که ناگاه پان ته آ کلاه خودی از طلا، بازوبند و پاره هائی از همان فلز، قبائی ارغوانی که از پائین چین میخورد و تا پاشنهء پا میرسید با یک پر کلاه لعل فام به او تقدیم کرد. آبراداتاس چون این اشیاء را دید، در حیرت فرورفت و بعد بزن خود گفت: «عزیزم، تو زینت های خود را فروخته این اشیاء را تدارک کرده ای؟» او جواب داد: «نه بخدا، آنچه برای من گرانبهاتر از هرچیز میباشد، مانده و آن این است که تو خود را بدیگران چنان بنمائی که در نظر من هستی، این بهترین زینت من است» پان ته آ این بگفت و اسلحه را بدست خود بر تن شوهرش پوشید و سعی کرد اشکهائی را که مانند سیل بصورت او جاری بود پنهان دارد. آبراداتاس که پیش از آن هم لایق بود انظار همه را بخود جلب کند، همینکه مسلح شد بیش از پیش نجیب و صبیح نمود. بعد، او جلو عرابه را از دست میراخور خود گرفت و میخواست سوار شود که پان ته آ بحضار امر کرد کنار روند و بشوهر خود گفت: «آبراداتاس اگر زنانی هستند که شوهرشان را بیش از خودشان دوست دارند، من گمان میکنم که یکی از آنها باشم سخن درازی برای استدلال زیادی است و چند کلمه در این باب به از نطق مفصل، حسیات من نسبت بتو هر قدر رقیق باشد، با وجود این قسم بعشق من نسبت بتو، و عشقی که تو بمن می پروری، من ترجیح میدهم که تو را زیر خاک مانند یک سرباز نامی ببینم تا اینکه با یک مرد بی شرف زندگانی بی نام را بسر برم. به این درجه یقین دارم که تو و من برای جوانمردی ساخته شده ایم. کوروش بعقیده من حق دارد که ما را حق شناس بیند، وقتی که من اسیر و از آن او شدم، نه فقط او نخواست مرا بردهء خود بداند، یا مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند، بلکه مرا برای تو حفظ کرد، مثل اینکه زن برادر او باشم. بعد چون آراسپ که مستحفظ من بود فرار کرد، من به کوروش وعده دادم که اگر اجازه دهد، تو را بخواهم تا بیائی و برای او متحدی باوفاتر و مفیدتر از آراسپ باشی». آبراداتاس از سخنان پان ته آ مشعوف شده دست خود را بسر او گذاشت و چشمانش را به آسمان بلند کرده چنین گفت: «خدایا چنان کن که من شوهری باشم لایق پان ته آ و دوستی در خور کوروش، که با ما مردانه رفتار کرده». پس از این استغاثه در عرابه را باز کرده سوار شد و چون در گردونه جاگرفت و عرابه ران در رابست، پان ته آ که دیگر نمیتوانست شوهر خود را ببوسد، عرابه را چند بار بوسید. پس از آن دیری نگذشت، که عرابه دور شد و پان ته آ از عقب آن براه افتاد، بی اینکه او را ببیند. بالاخره آبراداتاس برگشته او را دید و گفت: «پان ته آ، دل قویدار، وداع کنیم و از یکدیگر جدا شویم». پس از آن خواجه سرایان و زنان پان ته آ را به عرابه اش برده در زیر چادر خواباندند. باوجود اینکه آبراداتاس و گردونه او منظرهء زیبا داشت، تماشای این منظره فقط وقتی سربازان را جلب کرد که پان ته آ دور شده بود. چون نتیجهء قربانی مساعد بود کوروش صفوف قشون را بیاراست و بعد قراول هائی بفاصله های معین از یکدیگر گماشته سرکردگان را طلبید و گفت: «نتیجهء قربانی همان است که قبل از فتح اوّل ما بود». بعد او مزایای قشون خود را از حیث مردانگی، شجاعت جنگیها، برتری اسلحه و ترتیب صفوف بخاطرها آورده گفت: از بسیاری قشون مصری نهراسید زیرا سپرهای سربازان مزبور بسیار بزرگ و بضرر آنها است. ترتیب صف آرائی آنها (یعنی صد صف) هم چنان است که عدهء کمی خواهند توانست جنگ کنند و اگر گمان کنند که با انبوه لشکر بر ما غلبه خواهند یافت، این تصوّری است بیجا زیرا باید اوّل از عهدهء اسبان زره پوش ما برآیند و اگر مقاومت کنند، چگونه میتوانند در آن واحد با سواران، اسبان و برجهای ما بجنگند. اگر باز حاجتی دارید بگوئید تا انجام دهم. زیرا ما همه چیز داریم. پس از آن کوروش سرداران را مرخص کرده سپرد بروند، آنچه شنیده اند به سربازان بگویند و خودشان را لایق مقامی که دارند نشان دهند.
مراسم دفن آبراداتاس (کتاب 7، فصل 3)- پس از این صحبت، کوروش و کرزوس برای استراحت بمنازل خود رفتند و روز دیگر کوروش دوستان خود و سرکردگان را خواسته دستور تحویل گرفتن خزانهء کرزوس را داد و امر کرد قسمتی را که متعلق به مغهاست به آنها بدهند و باقی را در صندوقهائی گذارده از عقب قشون حمل کنند، تا هر زمان که بخواهد پاداشهائی بسپاهیان خود بدهد، خزانه در دسترس او باشد. بعد کوروش از ندیدن آبراداتاس اظهار حیرت کرد و یکی از خدمهء او گفت: «آقا آبراداتاس در جنگ مصریها کشته شد و سپاه او بجز چند نفر رفقایش فرار کردند، چنانکه گویند، زنش جسد او را یافته و بر عرابهء او گذارده بکنار رود پاکتول برده. در آنجا خواجه ها و خدمهء او در زیر یکی از تپه های همجوار مشغول کندن قبر شده اند. زنش روی خاک نشسته، سر آبراداتاس را روی زانو گرفته و بهترین لباس شوهرش را بجسد او پوشانیده». کوروش چون این بشنید دستش را بران خود زده روی اسب جست و با هزار سوار به محل مزبور شتافت - پیش از حرکت به گاداتاس و گبریاس امر کرد که بهترین لباس و زینتها را بیاورند تا جسد دوست خود را با آن بپوشد و عدهء زیادی اسب، گاو و حشم دیگر آماده سازند تا برای او قربان کنند چون کوروش به پان ته آ رسید و دید که او روی خاک نشسته و جسد شوهرش در جلو اوست، اشک زیاد از چشمانش سرازیر شد و با درد و اندوه چنین گفت: «افسوس، ای دوست خوب و باوفا، ما را گذاشتی و درگذشتی». این بگفت و دست مرده را گرفت، ولی این دست در دست کوروش بماند، زیرا یک نفر مصری آنرا با تبر از بدن جدا کرده بود. این منظره بر تأثر کوروش افزود و پان ته آ فریادهای دردناک برآورده دست را از کوروش گرفت و بوسید و به ساعد آبراداتاس چسبانده گفت: «آخ کوروش، تأسف تو چه فایده برایت دارد، من سبب کشته شدن او شدم و شاید تو هم شده باشی. دیوانه بودم که او را همواره تشجیع میکردم، لایق دوستی تو باشد. او هیچگاه در فکر خود نبود، بلکه میخواست همواره به تو خدمت کند، او مرد و بر او ملامتی نیست، ولی من که به او پندها را میدادم، هنوز زنده ام و پهلوی او نشسته ام». وقتی که پان ته آ این سخنان را میگفت، کوروش ساکت بود و همواره اشک میریخت. بالاخره خاموشی را قطع کرده چنین گفت: «بلی، او با بزرگترین نام درگذشت، او فاتح از دنیا رفت. چیزی را که من بتو میدهم و برای جسد اوست بپذیر». در این وقت گاداتاس و گبریاس وارد شده مقداری زیاد زینت های گران بها آوردند، بعد کوروش سخن خود را دنبال کرده گفت: «افتخارات دیگری برای او ذخیره شده، برای او مقبره ای خواهم ساخت که در خور مقام تو و او باشد و قربانی هائی خواهند کرد که شایان یک نفر دلیر است اما دربارهء خودت باید بدانی که بی کس نخواهی بود من بعقل و سائر صفات حمیدهء تو با احترام می نگرم. من کسی را می گمارم که هرجا خواهی بروی راهنمای تو باشد. همینقدر بگو کجا میخواهی بروی». پان ته آ گفت: «کوروش! بیهوده بخود رنج مده من از تو پنهان نخواهم داشت که کجا میل دارم بروم».
خودکشی پان ته آ - کوروش رفت و بی اندازه متأسف بود از حال زنی که چنین شوهری را از دست داده و از وضع شوهری که چنین زن را دیگر نخواهد دید. پس از رفتن او پانته آ خواجه هایش را به این بهانه که میخواهد تنها برای شوهر خود سوگواری کند دور کرد فقط دایه اش را نگاهداشت به او گفت پس از اینکه من مردم جسد من و شوهرم را با یک قالی بپوش دایه اش هرچند کوشید که او را از خودکشی بازدارد موفق نشد چون دید که حرف هایش نتیجه ندارد جز آنکه خانمش را برآشفته میکند نشست و به گریه و زاری پرداخت. پانته آ در حال خنجری را که از دیرگاه با خود داشت کشیده ضربتی بخود زد و سرش را بر سینهء شوهرش گذارده جان تسلیم کرد. دایه فریادهای دردناک برآورد و بعد جسد زن و شوهر را چنانکه پانته آ گفته بود پوشید بزودی خبر این اقدام پانته آ به کوروش رسید و او با حال اضطراب بتاخت آمد تا مگر بتواند علاجی بیندیشد. خواجه های پانته آ چون از قضیه آگاه شدند هر سه خنجرها را کشیده در همانجا که بودند انتحار کردند پس از این منظرهء دهشتناک، کوروش با دلی دردناک و پر از حسّ تقدیس برای پانته آ بمنزل برگشت. بعد با مراقبت او مراسم دفن باشکوهی برای زن و شوهر بعمل آمد و مقبرهء وسیعی برای آنان ساختند. گویند این مقبره که برای زن و شوهر و خواجه ها بنا شده است امروز هم برپاست و بر ستونی به اسم زوج و زوجه بزبان سریانی نوشته شده و نیز بر سه ستون کوتاهتری هنوز هم این کتیبه را میخوانند: «حاملین عصای سلطنت». (نقل از ایران باستان ج 1 صص 326-328 و 343-345 و 352-354 و 366-369.
(1) - Panthea.
(2) - Abradates.
(3) - Araspe.
(4) - Abradatas.
پانته ان.
[تِ اُ] (اِخ)(1) هیکل مشهور که تقریباً در وسط میدان مارس شهر روم واقع است و بدانجا همهء ارباب انواع را عبادت می کردند و ویپ سانیوس آگریپ پا آنرا با آجر و روپوش مرمر بنا کرد.
(1) - Pantheon.
پانته ان.
[تِ اُ] (اِخ) بنای مشهوری بپاریس در میدانی بهمین نام در محل بنای قدیم «سنت ژِنه ویو» از 1754م. (1167 ه . ق.) تا 1780م. (1193 ه . ق.) بدست معمار موسوم به سوفلو به سبک یونانی جدید ساخته شده است و بر فراز آن گنبدیست به ارتفاع 80 گز. این بنا اص بعنوان کلیسائی تحت ریاست پیشوای روحانیان پاریس بنا شد ولی در انقلاب فرانسه آنرا مدفن بزرگان کشور قرار دادند و نامش را پانته اُن نهادند و این لوحه بر آن نصب کردند: عطیّهء وطن حق شناس، مردان بزرگ را. در دورهء رستوراسیون پانته اُن بکلیسا تبدیل گردید و بعهد لوئی فیلیپ آنرا هیکل عزّ نامیدند و در امپراطوری دوم باز بصورت کلیسا درآمد و در جمهوری سوم برای مآتِم و احتفالات سوگواری بزرگانی چون ویکتور هوگو و امثال او اختصاص یافت و اجساد لازار کارنو و لاتور دورنی و مارسو و بودَن و سادی کارنو و برتله و امیل زولا و ژورِس و پَن لُوِه، در آنجا مدفون شد و از سال 1874م. ببعد با پرده های نقاشی زیبا و مجسمه های عالی مدخل آن مزین گردید.
پان تی تس.
[تِ] (اِخ)(1) وی یکی از سیصد تن اسپارتی است که در جنگ ترموپیل (جنگ میان ایرانیان و یونانیان) شرکت کرد. در این جنگ همه سپاه اسپارتی کشته شد مگر آریستودِم و پان تی تِس. گویند سبب سلامت پان تی تس آن بود که لئونیداس وی را به رسالت به تسالی فرستاد و چون به اسپارت بازگشت بدو بدیدهء حقارت نگریستند و بی حمیت شمردند و او ناگزیر خود را بخبه بکشت. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 785 شود.
(1) - Pantites.
پان تی کاپ.
[پِ] (اِخ)(1) رودی به سرزمین سکاها و شاید رود کن کای کنونی باشد که به رود سامارا ریزد. رجوع به ایران باستان ج1 ص583 و ص615 شود. || نام مستعمرهء یونانی از ناحیهء سارماتی واقع بر سواحل بُسفر کمِرّی که اکنون کِرچ خوانند.
(1) - Panticapee.
پان تیور.
[یِ] (اِخ)(1) کنت نشین قدیم ایالت برتانی که از لامبال به غینگان امتداد داشت.
(1) - Penthievre.
پان تیور.
[یِ] (اِخ)(1) لوئی دُبوربُن دوک دُ. پسر کنت دُتولوز. مولد رامبویه بسال 1725م. و وفات در سنهء 1793م. بود. وی پدر شوهر مادام لام بال و پدرزن فیلیپ اِگالیته و حامی فلُریان است.
(1) - Penthievre, Louis de Bourbon,
duc de.
پانتیوس.
[نِ] (اِخ)(1) (به یونانی پاناای تیُس)(2) یکی از حکمای رواقی قدیم یونان. مولد وی در حدود 190 قبل از میلاد در جزیرهء ردس. وی از شاگردان حکیم رواقی آنتی پاتر است و سپس در روم پیشوای طریقهء رواقیین گردید و مدتی به معیّت سی پیون به سیاحت بلاد پرداخت و باز به اثینه شد و جانشین معلم خویش گشت. او را تألیفات چندی بوده است که اکنون چیزی از آنها در دست نیست.
(1) - Panaetius.
(2) - Panaitios.
پانچال.
(اِخ) نام قدیم قنوج از نواحی و بلاد هندوستان. رجوع به مجمل التواریخ والقصص صفحهء 114 شود.
پانچووه.
[وَ] (اِخ)(1) قصبه ای در ایالت بانات مجارستان در ملتقای رود تمش و طونه در صد هزارگزی جنوب غربی طمشوار. دارای 13500 تن سکنه.
(1) - Pantchova.
پاندا.
(اِ)(1) نوعی از ذوات الثنایا گوشت خوار در کوه های هیمالیا.
(1) - Panda.
پانداتریا.
[تِ] (اِخ)(1) جزیره ای به دریای تیره نی بر ساحل کامپانی. ژولی و آگری پین و اکتاوی زن نِرُن بدانجا تبعید شدند. و امروز آنرا وان تُتِن نامند.
(1) - Pandateria.
پان دانه.
[نِ] (فرانسوی، اِ)(1) طایفهء گیاههای مونوکوتی لِدُن ذوفِلقَة.
(1) - Pandanees.
پاندر.
[دُ] (اِخ)(1) در اساطیر یونانی نام نخستین زنی که وولکن آفرید و می نِرو ربة النوع عقل وی را جان بخشید و به همهء لطائف و هنرها بیاراست و ژوپیتر دُرجی بدو هدیه کرد که همهء بدیها در آن پنهان بود و آنگاه به سرزمین اِپی مِتِه نخستین مرد فرستاد و او پاندُر را بزنی کرد. اِپی مِتِه آن درج شوم بگشود و بدیها و عیوب که در آن نهفته بود در جهان بپراکند و در آن درج جز امید چیزی بنماند. پاندر نزد یونانیان بمنزلهء حوّای اسرائیلیان است.
(1) - Pandore.
پاندزی.
[دُ] (اِخ)(1) قصبه ای به خطّهء اپیر قدیم در جهت یانیه میان مولوسیده و تسپروتیا بر ساحل آکرون که امروز به مارغلیج معروفست و در آنجا شهری قدیم بوده که اکنون خرابست و نزدیک خرابهء آن شهر قریه ای بنام کاستری است.
(1) - Pandosie.
پاندکت.
[دِ] (اِخ)(1) مجموعه ای از احکام قضات روم قدیم که به فرمان ژوستینین امپراطور رم مدوّن گردید.
(1) - Pandectes.
پاندلف.
[دُ] (اِخ)(1) نام چهار تن از حکمرانان لُمباردی و مشهورترین آنان پاندلف اول است که ملقب به «آهنین سر» میباشد و از 961 تا 981م. در کاپو حکم رانده است. او با مساعدت امپراطور اوتون اول به مملکت خویش وسعت بخشید و در جنگی که میان او و رومیان واقع شد مغلوب و اسیر گردید و پس از رهائی به قصد انتقام با مردم ناپل به جنگ پرداخت و از این جنگ نتیجه ای حاصل نکرد.
(1) - Pandolfe.
پاندم.
[دِ] (اِخ)(1) نام جشنهائی در یونان قدیم.
(1) - Pandemes.
پاندم نیوم.
[دِ مُ] (اِخ)(1) عاصمهء موهوم دوزخ. مرکز جهنّم.
(1) - Pandemonium.
پاندو.
(اِخ) پاندورت. ظاهراً لغت سانسکریت است به معنی خون پاندو و آن را نزدیک به خون سیاوشان یا دم الاخوین گرفته اند. رجوع به صفحهء 36 و 37 الجماهر بیرونی چاپ حیدرآباد شود.
پاندوان.
[دُ] (ص نسبی) پندُوان. منسوب به پاندو یکی از خاندانهای قدیم پادشاهی هند. رجوع به مجمل التواریخ والقصص صص 108، 110 تا 116 و کتاب الجماهر ص37 شود.
پاندول.
(فرانسوی، اِ)(1) رقاص (در ساعت). رقّاصک. فندول. آونگ.
(1) - Pendule.
پاندی.
(اِخ)(1) پاندیت دانشمندی از برهمنان عالم که مؤسس طریقتی باشد.
(1) - Pandit.
پاندیا.
(اِخ)(1) نام قدیم منتهای جنوبی هندوستان و در قرون وسطی بدانجا دولت بزرگی بود. در قرن ششم و هفتم و هشتم هجری این مملکت را به دفعات آل سبکتکین و سایر دول اسلامیه ضبط و تسخیر کردند.
(1) - Pandya.
پاندین.
[یُ] (اِخ)(1) در اساطیر یونانی پادشاه داستانی آتن، پدر اِرِکتِه و پرُکنِه و فیلُمِل.
(1) - Pandion.
پاندین.
[یُ] (اِخ)(1) در اساطیر یونانی پادشاه آتن، پسر سِک رُپس و لیک پسر اوست که سرزمین لیکیه بدو منسوب است. رجوع به ایران باستان ج 1 صفحهء 741 شود.
(1) - Pandion.
پان رخصت.
[نِ رُ صَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) در بعض بلاد هند رسم است که بوقت رخصت کردن پان به شخص رونده میدهند. (غیاث اللغات). مانند قهوهء مرخصی در ایران.
پانرم.
[نُ] (اِخ)(1) شهری از مستملکات قرطاجنه در صقلیه. رومیان بسال 254 پیش از میلاد آنرا تسخیر کردند و اکنون بنام پالرم مشهور است.
(1) - Panorme.
پانرمیتا.
[نُ] (اِخ)(1) آنتونیو بکادِلّی. شاعر ایتالیائی مولد بسال 1394م./796 ه . ق. در پالرم و وفات در سنهء 1471م./875 ه . ق. و او را اشعاری زیبا بزبان لاتینی است.
(1) - Panormita, Antonio Beccadelli.
پانزده.
[دَهْ] (عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) خمسة عشر. ده به اضافهء پنج. نماینده آن در ارقام هندی «15» است. || وزنی از اوزان معمول بعض ولایات ایران معادل با هفت سیر و نیم و در بعض نواحی دو من تبریز.
پانزدهم.
[دَ هُ] (عدد ترتیبی، ص نسبی)چیزی که در مرتبهء پانزده واقع شده باشد.
پانزدهمین.
[دَ هُ] (ص نسبی، اِ مرکب) که در مرتبهء پانزدهم باشد.
پانزده هزار.
[دَهْ هَ / هِ] (عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) خمسة عشر الفاً. پانزده بار هزار.
پانزیتس.
[تِ] یا پاتیزئیتس(1) (اِخ) یکی از مغان ماد که کمبوجیه در سفر مصر تولیت حکومت بدو مفوض داشت لیکن او با غدر و خیانت برادر خویش گئومات همداستانی کرد و او را در دعوی سلطنت و نشستن بر تخت شاهی ایران در 522 ق.م. یاری کرد و هم با برادر خود سمردیس دروغین بسال 521 ق.م. کشته شد.
(1) - Panzythes ou Patizeithes.
پانژ.
(اِخ)(1) عاصمهء مُزل از ناحیهء مِتز دارای 235 تن سکنه.
(1) - Pange.
پانژ.
[ژِ] (اِخ)(1) کوهی در مقدونیه و آن شعبه ای از رُدُپ است و در قدیم معادن زر این کوه مشهور بود.
(1) - Pangee.
پانژرمانیسم.
[ژِ] (فرانسوی، اِ)(1) عقیدهء اتحاد ملل ژرمن.
(1) - Pangermanisme.
پانسا.
(اِخ)(1) کایوس وی بیوس. کنسول رومی یکی از امراء قیصر در گُل.
(1) - Pansa, Caius Vibius.
پانسمان.
[سِ] (فرانسوی، اِ)(1) شستن و بستنِ قروح و جراحات. مرهم گذاری.
(1) - Pansement.
پانسند.
[نَ سَ] (ص) پرسیده و احوال گرفته. (برهان).
پانسیلوانیا.
(اِخ)(1) یکی از دول جماهیر متفقهء امریکای شمالی (اتازونی). در سمت شرقی و آن ناحیه از شمال به نیویورک و از مغرب به اُهیو و از جنوب به ویرژینیا و مادلاند و از شرق به جمهوری نیوجرزی محدود است. مساحت آن 117102 هزارگزمربع است و 9650000 تن سکنه دارد. مرکز آن هاریسبورگ است و دارای معادن زغال سنگ میباشد. از صنایع آن منسوجات و چینی و صابون و کاغذ و شیشه و کالاهای فلزین است. سکنهء اولیهء آنجا قومی بنام لنابه بوده اند که اکنون بکلی محو و نابود شده اند و این ناحیت را به زمان ژاک، مردی بنام والتر رالیگ کشف کرد و در مقابل مبلغی به مردی از متموّلین انگلیس موسوم به پان واگذار شد و این خطه یکی از سیزده جمهوری اولیه است که بر انگلیسیان قیام کرده و استقلال یافتند.
(1) - Pensylvanie.
پانصد.
[صَ] (عدد مرکب، ص مرکب)خمسمائه. پنج بار صد. نمایندهء آن در ارقام هندیه «500» و در حساب جمل «ث» باشد. پنجصد.
پانصد هزار.
[صَ هَ] (عدد مرکب، ص مرکب) خمسمائه الف. پانصد بار هزار.
پانصدی ذات.
(اِ مرکب) یکی از مناصب و مقامات متداول در هند قدیم می باشد و به گفته صاحب غیاث اللغات صاحب منصب پانصدی ذات را هشت لکه دام مقرر باشد چون چهل دام یک روپیه میشود بدین حساب هشت لک دام را بست (بیست) هزار روپیه مقرر باشد. [ کذا ].
پانکرآتیت.
[رِ] (فرانسوی، اِ)(1) ورم لوزالمعده.
(1) - Pancreatite.
پانکراتین.
[نِ] (فرانسوی، اِ)(1) ماده ای که در رطوبت لوزالمعده است.
(1) - Pancratinee.
پانکراس.
(اِ)(1) در یونان قدیم نوعی از مصارعه شامل کشتی و پوژیلا(2).
(1) - Pancrace.
(2) - Pugilat.
پانکراسیه.
[یِ] (فرانسوی، اِ)(1) پانکر [ رِ ](2) نوعی از طایفهء نرگس دارای گلهای سفید که در نواحی گرمسیر روید.
(1) - Pancratier.
(2) - Pancrais.
پانک کوک.
(اِخ)(1) خاندانی از صاحبان مطابع و ناشرین فرانسوی در دو قرن 18 و 19 و بزرگترین افراد این خاندان شارل بود (مولد پاریس در 1780م./1193 ه . ق. و وفات در سنهء 1844م./1259 ه . ق. و او کتابی سودمند بنام کتابخانهء فرانسوی زبان لاطینی یا مجموعهء مؤلفین لاطینی با ترجمهء فرانسهء آن نشر کرد.
(1) - Panckoucke.
پان کلاستیت.
(فرانسوی، اِ)(1) مادهء انفجاری که مادهء عاملهء آن اسید پیکریک است و آنرا تورپن کیمیادان کشف کرد.
(1) - Panclastite.
پان کنگ.
[کُ] (اِخ)(1) دریاچه ای به تبت در خطهء تیاخورسوم و کشمیر در ایالات لاداک در 33 درجه و 26 دقیقه و 33درجه و 50 دقیقه عرض شمالی و 77 درجه و 36 دقیقه و 76 درجه و 6 دقیقه طول شرقی در ارتفاع 4300 گزی. طول آن 163 هزارگز و عرض آن 148 هزارگز است و رودهای بسیار در آن ریزد.
(1) - Pankong.
پانکو.
[کُ وْ] (اِخ)(1) بخشی از ناحیهء برلن دارای 59600 تن سکنه.
(1) - Pankow.
پانگانی.
(اِخ)(1) رودیست به مشرق افریقا در مملکت زنگبار که از سمت شرقی جبال کلیمانجارو سرچشمه گیرد و از دو سوی چپ و راست جاری شود و پس از قطع 420 هزارگز به قصبهء همنام خود یعنی پانگانی منتهی شود و قصبهء پانگانی در 5 درجه و 25 دقیقهء عرض جنوبی و 26 درجه و 41 دقیقهء طول شرقی واقعست و 5000 تن سکنه دارد و جزو اراضیی است که از این پیش در اجارهء دولت آلمان بود.
(1) - Pangani.
پانگ لس.
[لُ] (اِخ) (دکتر)(1) یکی از قهرمانان کتاب کاندید ولتر و آن تجسم اصل: لیس فی الامکان ابدع مماکان است که به غلط به لیبنیتز نسبت کنند.
(1) - Pangloss (le docteur).
پانگلن.
[گُ لَ] (فرانسوی، اِ)(1) نوعی حیوان پستاندار بی ثنایا در منطقهء حارّهء افریقا که پوست آن از نوعی فلس پوشیده است.
(1) - Pangolin.
پانما.
[نِ] (نف مرکب) جوراب پانما؛ جورابی تُنُک که بشره از پشت آن دیده شود از ابریشم و جز آن.
پاننی.
[پان نُ نی] (اِخ)(1) ناحیه ای از اروپا در قدیم میان دانوب از شمال و ایلّیری از جنوب و رودهای دراو و ساو آنرا مشروب میکند. اهالی این ناحیه را قیصر و اوغسطس به اطاعت روم درآوردند.
(1) - Pannonie.
پانورژ.
(اِخ)(1) قهرمانی از داستان پانتاگروئل تألیف رابله. و گوسفند پانورژ چون مَثَلی است و از آن تَعَبُّد و تقلید علی العمیا خواهند.
(1) - Panurge.
پانه.
[نَ / نِ] (اِ) فانه. پهانه. فهانه. (جهانگیری) (رشیدی). پغاز. (برهان) (جهانگیری). اسکنه. گوَه. چوبی که نجاران در شکاف چوبی که می شکافند نهند تا آسان شکافد و کفشگران و موزه دوزان در فاصلهء قالب کفش و موزه فشارند تا فراخ گردد و هم چوبی را که زیر ستون گذارند تا راست ایستد بدین نام خوانند. || چوبی که در پشت در نهند تا گشوده نشود و چوبکی که بر یک طرف آن سوراخی باشد و میخی باریک در آن کنند چنانکه آن چوب به آسانی حرکت کند و آن طرف که سوراخ دارد در دیوار استوار کنند و چون خواهند که در خانه بسته شود آنرا به پشت در باز افکنند و آنرا چلمرد خوانند از اینرو که قوت چهل مرد به آن وفا نکند. (فرهنگ رشیدی) :
ترا خانه دین است و دانش درون شو
بدین خانه و سخت کن در به پانه.
ناصرخسرو.
|| بعضی گفته اند بمعنی انتظار باشد به لغت دری. (رشیدی). رجوع به فانه شود.
پا نهادن.
[نِ / نَ دَ] (مص مرکب) پا نهادن در کاری؛ آغاز آن کردن.
پان هل نیسم.
[هِ لِ] (فرانسوی، اِ مرکب)(1)عقیدهء اتحاد ملل یونانی.
(1) - Panhellenisme.
پانی.
(هندی، اِ) آب. (رشیدی). ماء :
نه در آن معده ریزهء میده
نه در آن دیده قطرهء پانی.
سنائی.
اسامی در این عالم است ار نه حاشا
چه آب و چه نان و چه میده چه پانی.
سنائی.
پانیازیس.
(اِخ)(1) پسر پلیارخس از کسان هردُت. وی در حدود 457 به امر لیگدایلس جبار کشته شد. او را منظومه ای به نه هزار بیت و منظومه ای به هفت هزار بیت بوده است. اولی در اعمال پهلوانی هرکول و دومی در تاریخ یونی ها و از قسمت اول پاره ای قطعات در دست است و آنرا کریسکل بسال 1877 م. گرد کرده است.
(1) - Panyasis.
پانی پات.
(اِخ)(1) شهری بر ساحل رود جمنه در ایالت دهلی و مردم آن بیش از دوثلث مسلمان میباشند. مجموع اهالی آنجا 25000 تن است و این شهر میدان محاربات عدیده بوده است و آنرا سور و حصاریست و چارسوئی بزرگ و صنایع و تجارت نافق و رایج دارد.
(1) - Panipat.
پانید.
(اِ)(1) فنید. فانید. فانیذ. پانیذ. بنید. شکرقلم. شکربرگ. قند مکرّر. قند سفید. (برهان). نوعی از حلوا مانند شکر لیکن از آن غلیظ تر. کعب الغزال. و بعضی آنرا شکر گفته اند. (رشیدی) : مغون، ولاشگرد، کومین، بهروکان، منوکان، شهرک هائیند [ از کرمان ] ... و ازین شهرک ها نیل و زیره و نی شکر خیزد و اینجا پانیذ کنند. (حدود العالم). و از وی [ از کرمان ] زیره و خرما و نیل و نی شکر و پانیذ خیزد. (حدود العالم).
چو دیدش سپهدار هاماوران
پیاده شدش پیش با مهتران
از ایوان سالار تا پیش در
همه در و یاقوت و پانیذ(2) و زر
بزرین طبقها فروریختند
بسر مشک و عنبر فروبیختند.فردوسی.
و رجوع به پانیذ شود.
پانیدی.
(اِخ) رجوع به علی بانیذی شود.
(1) - Sucre raffine. Alphenic. Alphoen. (2) - ن ل: بارید. بارند.
پانیذ.
(اِ) پانید. شکرقلم. نوعی از حلوا. و فانیذ معرب آن است. (برهان). رجوع به بانیذ شود. فانیذ : و [ اندر سلابور هندوستان ] شکر و انگبین و پانیذ و جوز هندی... سخت بسیار است. (حدود العالم). و از این ناحیت [ سند ]پوست و چرم و ابانکها سرخ و نعلین و خرما و پانیذ خیزد. (حدود العالم). کیز، کوشک قند، به (؟) سد (؟) درک، اسکف این همه شهرهائیند از حدود مکران و بیشترین پانیذها که اندر جهان ببرند از این شهرکها خیزد. (حدود العالم).
ز بنگاه حاتم یکی نیکمرد
طلب ده درم سنگ، فانیذ کرد.سعدی.
پانیز.
(اِ) پانیذ و ظاهراً تصحیفی از آن است. رجوع به پانید و پانیذ شود.
پاو.
(اِ) حسین خلف گوید: شستن و پاکیزه کردن باشد. (برهان). و رشیدی آورده است: شستن و پاک کردن. و از این مأخوذ است پازهر که در اصل پاوزهر بوده یعنی شوینده و پاک کنندهء زهر بکثرت استعمال واو را حذف کردند چنانکه ناخدا در اصل ناوخدا بوده، یعنی صاحب کشتی بکثرت استعمال واو را حذف کردند... (رشیدی). و این غلط است چه پاد در پادزهر با دال و بمعنی ضد و مقابل است. رجوع به پادزهر شود. || بهندی پای را گویند که عربان رجل خوانند. (برهان).
پاوام.
(اِ مرکب) جورابی که از ریسمان یا پشم در گیلان بافند و در زمستان بجهت گرمی به پا کنند. (از فرهنگی خطی).
پاوان.
(اِ مرکب، ص مرکب) (پارسی باستانی) نگهبان. حافظ.
پاوان.
(اِ)(1) رقصی قدیم به اسپانیا که حرکات آن کند و شمرده بود. || نام آهنگ این رقص.
(1) - Pavane.
پا و پر.
[وُ پَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)قدرت و توانائی و تاب و طاقت. (برهان). قدرت مقاومت و استقامت :
تو دادی مرا زور و آئین و فر
سپاه و دل و اختر و پا و پر.فردوسی.
نه اسب و سلیح و نه پا و نه پر
نه گنج و نه سالار و نه بوم و بر.فردوسی.
کسی را که یزدان نداده ست فر
نباشدش با جنگ او پا و پر.فردوسی.
بماندند پیران بی پا و پر
بشد آلت ورزش و ساز و بر.فردوسی.
نه گاوستم ایدر نه پوشش نه خر
نه دانش نه مردی نه پا و نه پر.فردوسی.
بتاراج داد آن همه بوم و بر
کرا بود با او پی و پا و پر.فردوسی.
و برای بی پا و پر رجوع به رده و ردیف آن شود. و رجوع به پای و پر شود
پاوچک.
[چَ] (اِ) پاچک. (جهانگیری). سرگین گاو خشک شده. (برهان).
پاورچین رفتن.
[وَ رَ تَ] (مص مرکب)پاورچین پاورچین رفتن کسی، سخت آهسته و نیز بنوک پا رفتن او تا کس آواز پای وی نشنود. قَور.
پاورقی.
[وَ رَ] (اِ مرکب) کلمه ای از صفحهء بعد که در زیر سطر آخر مینوشتند بجای عدد تا اوراق را بسهولت تنظیم توانند کرد. || قصه و جز آن که در قسمت ذیل اوراق روزنامه ای نویسند(1). || آنچه در ذیل صفحه نوشته میشود چون تعلیق و شرح.
-تعبیر مَثَلی:گفته های فلان پاورقی ندارد؛ چندان بصحّت آن مطمئن نتوان بود.
(1) - Feuilleton.
پاورنجن.
[وَ رَ جَ] (اِ مرکب) حلقه ای از سیم یا زر که زنان در پای کنند. خلخال. پارنجن. پاآورنجن. پااورنجن. حَجل. حِجل. حِجِل. حَجَل :
کند حور بهشتش طوق گردن
اگر از پایش افتد پاورنجن.
بدرالدین شاشی.
پاوری.
(اِخ) نام محلی کنار راه کرمانشاه و نوسود میان بالکل و سیوه نان در 31000 گزی کرمانشاه.
پاوزار.
(اِ مرکب) صاحب فرهنگ شعوری گوید تخته ای است که جولاهکان پای برو نهند.
پاوزاره.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) پاوزار.
پاوزهر.
[زَ] (اِ مرکب) مصحّف پادزهر. رجوع به پادزهر شود.
پاوشکان.
(اِخ) دیهی در قرب سه فرسنگی جنوب کازرون.
پاولوسک.
[لُ وْ] (اِخ)(1) شهری به روسیه بر ساحل رود دُن دارای 7300 تن سکنه و آن مرکز ناحیه ای است دارای 180000 تن سکنه.
(1) - Pavlovsk.
پاولی.
(اِخ) قریهء بزرگی در 15 هزارگزی جنوب شرقی قسطمونی در دامنهء آلاداغ.
پاون.
[وَ] (اِخ)(1) دریاچه ای به ایالت پوی دُدُم در دهانهء کوه آتش فشانی زیبا به ارتفاع 1197 گز.
(1) - Pavin.
پاوند.
[وَ] (اِ مرکب) بندی که بر پای نهند. بندی باشد که در پای گناهکاران و مجرمان گذارند. (برهان). مطلق بندی که بر پای گناهکاران نهند و پابند مغیر آن است نه لغتی در آن. (رشیدی). پابند. کند. کنده. زنجیر. زاولانه: ایزد ما را و شما را نگاهدارد از غلها و باوندهای جهل و نادانی. (کشف اِ)(1) :
عدو را از تو بهره غلّ و پاوند
ولی را از تو بهره تاج و پرگر.دقیقی.
پاونی.
(اِخ)(1) قومی به شمال امریکا در حدود 6000 تن که ستارهء زهره را ستایش کنند و در قدیم قربانی آدمی میکرده اند.
(1) - در یادداشتهای من فقرهء فوق بدینصورت بود و فراموش کرده ام که کشف اِ رمز چه کتاب است و شاید نام کتاب غلط نقل شده باشد.
(1) - Pavni.
پاوه.
[وَ] (اِخ) نام محلی کنار راه کرمانشاه به نوسود، میان دوریزان و میرآباد در 131000 گزی کرمانشاه.
پاوی.
(اِخ)(1) اوگوست ژان ماری. یکی از رجال سیاست و کاشف فرانسوی که قسمتی بزرگ از هندوچین را کشف و بفرانسه ضمیمه کرد. مولد وی به دینان بسال 1847م./ 1263 ه . ق. و وفات در سنهء 1925م./1343 ه . ق. است.
(1) - Pavie, Auguste-Jean-Marie.
پاوی.
(اِخ)(1) شهری به ایالت لمباردی در ایتالیا بر ساحل رود تِسّن دارای 50000 تن سکنه و دانشگاه و دبیرستان و کنیسهء زیبا.
(1) - Pavie.
پاویا.
(اِخ)(1) مانوئل. سردار اسپانیائی مسبب بازگشت آلفونس پادشاه اسپانیا بسلطنت آن کشور. مولد بسال 1827م./1249 ه . ق. و وفات در سنهء 1895م./1312 ه . ق.
(1) - Pavia, Manoel.
پاوین.
[وی یُ] (اِخ)(1) نیکلا. روحانی فرانسوی و کشیش آلِث. مولد در 1597م./ 1005 ه . ق. در پاریس و وفات در 1677م./ 1087 ه . ق. وی به تقدس مشهور ولی بر اثر دوستی با ژان سِنیست ها مورد شک و ظن دربار پاپ گشت. برادرزادهء او اتین(2) مردی ادیب بود. مولد بسال 1632م./1041 ه . ق. در پاریس و وفات در سنهء 1705م./1116
ه . ق.
(1) - Pavillon, Nicolas.
(2) - etienne.
پاوین سو بوآ.
[وی یُ] (اِخ)(1) کمون ولایت سِن از ناحیهء سَن دُنی دارای 14334 تن سکنه.
(1) - Pavillon-sous-Bois.
پاوییی.
[وی یی] (اِخ)(1) مرکز ناحیهء سِن سفلی از ناحیهء روئن دارای 3979 تن سکنه و کارخانهء ریسندگی و نسّاجی و آلات مکانیکی.
(1) - Pavilly.
پاهانگ.
(اِخ)(1) یکی از چهار مملکت متحدهء مالِه. دارای 145000 تن سکنه. مرکز آن کوآلالیپس و از آنجا کائوچوک خیزد.
(1) - Pahang.
پاهک.
[هَ] (اِ) شکنجه. (اوبهی) (رشیدی) (جهانگیری). شکنجه باشد و آن آزاریست که دزدان را کنند. (برهان). و این صورت را اسدی در فرهنگ با باء موحده آورده و بیت ذیل را شاهد آن :
دلمان چو آب بامی تنمان بهار بادی
از بیم چشم حاسد کش کرده باد باهک.
ابوشعیب.
و در نسخه ای از اسدی بجای کش کرده باد، کش کنده باد است و بعقیدهء ما این نسخه بدل اصل است و پاهک یا باهک همان نی نی و مردمک و ببک چشم است. نه آزار و شکنجه. و شاید اصل نسخهء شعر هم بابک باشد صورتی از بَبَه و بَبَک.
پاهکیدن.
[هَ دَ] (مص) شکنجه کردن. (برهان) (رشیدی). رجوع به پاهک شود.
پاهنگ.
[هَ] (اِ مرکب) پاسنگ. پاچنگ. چیزی که در یک پلهء ترازو آویزند تا با پلهء دیگر برابر شود. (برهان). || و پاهنگ مرادف پاشنگ مخفف پادآهنگ مرکب از پای بمعنی پاینده و محفوظ و آهنگ بمعنی قصد و چون آنرا بجهت تخم نگاهدارند گویا آهنگ حفظ آن کرده اند. (رشیدی). || خلخال. پاآورنجن. || دریچهء کوچک. (برهان). || شکنجه بود. و این مصحف پاهک و باهک است و آن نیز نه بمعنی شکنجه بلکه بمعنی مردمک چشم است.
پاهنگه.
[هَ گَ / گِ] (اِ مرکب) کفش و پای افزار. || پابرنجن. پااورنجن. خلخال. (برهان). || پوزار و صاحب فرهنگ رشیدی گوید: پاهنگه، پای برنجن و کفش. فردوسی گوید :
بدستان و دستینه در راز شد
بآهنگ پاهنگه دمساز شد.
و نظامی گوید :
برون کن پا از این پاهنگهء تنگ
که کفش تنگ دارد پای را لنگ.
اما در اکثر نسخ بجای پاهنگه پاچیله مرقوم است - انتهی. چنانکه رشیدی متذکر شده است کلمه در شعر نظامی پاچیله یا پاچَپله است و اما در شعر فردوسی مجعول و مصنوع است و چنین بیتی در فردوسی نیست.
پاهیتک.
[] (اِخ) رودی به ناحیهء بشاگرد که از نزدیکی قلعهء انگوران سرچشمه گیرد.
پای.
(اِ) پا باشد و بعربی رِجل خوانند. (برهان). قدم :
ز کین تند گشت و برآمد ز جای
ببالای جنگی درآورد پای.فردوسی.
وز آن پس چنین گفت با رهنمای
که او را هم اکنون ز تن دست و پای
ببرید تا او بخون کیان
چو بیدست باشد نبندد میان.فردوسی.
وزان چرم کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای...فردوسی.
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دو پای پرشغه و مانده با دلی بریان.
عسجدی.
رمیدند پیلان و اسبان ز جای
سپردند مرخیمه ها را بپای.اسدی.
پای داری چون کنی خود را تو لنگ
دست داری چون کنی پنهان تو چنگ.
مولوی.
|| پائین. ذیل. تک. ته. فرود هر چیزی را گویند همچو پای کوه و پای حصار و پای دیوار و امثال آن. (برهان) :
ز دشمن مکن دوستی خواستار
وگر چند خواند ترا شهریار
درختی بود سبز و بارش کبست
اگر پای گیری سرآید بدست.فردوسی.
چگونه کاخی کاخی چو گنبد هرمان
ز پای تا سر چون مصحفی نبشته بزر.
فرخی.
خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسه حریر در پای منبر بنهادند. (تاریخ بیهقی). فرمان چنانست که... حاجب بباید با لشکری که در پای قلعه مقیم است که حاجب را با مردم که با وی است به مهمی باید رفت. (تاریخ بیهقی). من و مانند من که خدمتکاران امیر محمد بودیم و دل نمی داد که از پای قلعه کوهتیز یکسو شویمی... (تاریخ بیهقی). من [ عبدالرحمن ] و این آزادمرد با ایشان میرفتیم تا پای قلعت. (تاریخ بیهقی). گفتم وفاداری آن است که تا پای قلعت برویم. (تاریخ بیهقی). اندیشیدند که مردم همینست که در پای قلعتند. (تاریخ بیهقی). غوریان... آویزان میرفتند تا ده و در پای کوه بود. (تاریخ بیهقی). این خانه را از سقف تا بپای زمین صورت کردند. (تاریخ بیهقی). چون از این فارغ گشتند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند. (تاریخ بیهقی). روزی تا به شب رفته بودیم و شبانگه در پای حصاری خفته. (گلستان). || گام. خطوه. || تاب و طاقت و صبر کردن و مقاومت و قدرت. (برهان). قوهء مقاومت. تاب ایستادگی و مقابلی. یارای مقاومت. قدرت مقابله. توان :
ترا با دلیران من پای نیست
بهند اندرون لشکرآرای نیست.فردوسی.
چنین گفت پیران به افراسیاب
که شد روی گیتی چو دریای آب...
چو رستم بیامد ترا پای نیست
بجز رفتن از پیش او رای نیست.فردوسی.
سیاوش بدو گفت کاین رای نیست
مرا با نبرد تو خود پای نیست.فردوسی.
مکن ای برادر به بیداد رای
که بیداد را نیست با داد پای.فردوسی.
سپهر روان را چنین است رای
نداریم با رای او هیچ پای.فردوسی.
ترا نیز با رزم او پای نیست
ز ترکان چنین لشکرآرای نیست.فردوسی.
بدو گفت بطریق کاین رای نیست
که با جنگ کسری ترا پای نیست.فردوسی.
اگر آسمانی چنین است رای
کسی را براز فلک نیست پای.فردوسی.
بدو گفت مادر که این رای نیست
ترا با جهان سربسر، پای نیست.فردوسی.
چه گفت آن گرانمایهء پاکرای
که بیداد را نیست با داد پای.فردوسی.
نه با جنگ او [ رستم ] کوه را جای بود
نه با خشم او پیل را پای بود.فردوسی.
جهان پهلوان گر بجنبد ز جای
جهانی برزمش ندارند پای.فردوسی.
ابا رای او بنده را پای نیست
جز او جان ده و چهره آرای نیست.فردوسی.
بدو گفت کاکنون جز این نیست رای
که با شاه گیتی مرا نیست پای.فردوسی.
جهان آفرین را دگر بود رای
بهر کار با رای او نیست پای.فردوسی.
که آنرا که خواهد کند شوربخت
یکی بی هنر برنشاند بتخت
برین پرسش و جنبش و رای نیست
که با داد او بنده را پای نیست.فردوسی.
نه من پای دارم نه مانند من
نه گردی ز گردان این انجمن.فردوسی.
جز از آشتی جستنت رای نیست
که با او سپاه ترا پای نیست.فردوسی.
گر او از لب رود جیحون، سپاه
به ایران گذارد بدین رزمگاه
تو دانی که با او نداریم پای
ابا شاه ایران جهان کدخدای.فردوسی.
وگر جنگ او را نداری تو پای
بسازیم با او یکی خوب رای.فردوسی.
چو کینه دو گردد نداریم پای
ابا پادشاه جهان کدخدای.فردوسی.
که گر شاه ترکان بیارد سپاه
نداریم پای اندرین رزمگاه.فردوسی.
منوچهر بر میسره جای داشت
که با جنگ مردان همی پای داشت.
فردوسی.
به آوردگه مر ترا جای نیست
ترا خود بیک مشت من پای نیست.
فردوسی.
جز از بازگشتن ترا رای نیست
که با جنگ خسرو ترا پای نیست.فردوسی.
که با او بجنگ اندرون پای نیست
چنو در جهان لشکرآرای نیست.فردوسی.
که با او کسی را نبد پای جنگ
سواران چو آهو و او چون پلنگ.فردوسی.
چو او کینه کش باشد و رهنمای
سواران گیتی ندارند پای.فردوسی.
که ما را بدین جام می جای نیست
به می با تو ابلیس را پای نیست.فردوسی.
بسیجیدهء جنگ خیز ایدر آی
گرت هست با شیر درنده پای.فردوسی.
چو نامه بخواند زبان برگشای
بگفتار با تو ندارند پای.فردوسی.
ندارد نهنگ دمان پای او
نگیرد بمردی کسی جای او.فردوسی.
چو برداشتی گاه او را ز جای
ندارد کسی زان سپس با تو پای.فردوسی.
درتازی از کنار چو شیران جنگجوی
کوپال بر زمین زنی و بانگ بر زمان
آن لحظه کس ندارد پای تو جز رکاب
و آن روز کس نگیرد دست تو جز عنان.
جنگجوئیست که با حملهء او
نبود هیچ مبارز را پای.فرخی.
امیریوسف زین کف گشاده آن سخی است
که گنج قارون با دست او ندارد پای.فرخی.
او چو سیمرغ است آری و شهان جمله چو مرغ
مرغ با هیبت سیمرغ کجا دارد پای.فرخی.
نداند این دل غافل که عشق حادثه ای است
که کوه آهن با رنج او ندارد پای.فرخی.
دهر با صابران ندارد پای.ناصرخسرو.
نبینی کزو کشته را جای نیست
بر زخم او پیل را پای نیست.اسدی.
ما در این فن صفدریم و پهلوان
کس ندارد پای ما اندر جهان.مولوی.
|| همداستانی :
چنین گفت کاموس کاین رای نیست
بدین مولش اندر مرا پای نیست.فردوسی.
|| سهم. حصّه. بخش. قسم. رجوع به پا شود. || در اصطلاح کشاورزان یک ربع از زمینی است. و نیز آن مقدار از زمین که با یک گاو شیار توان کرد چه گاو را به چهارپای قسمت کنند. || مَصَبّ. پای آبشار. || (فعل امر) امر از پائیدن. توقف کن. درنگ آر. صبر کن. پاینده و باقی و همیشه باش. (برهان) :
اگر خفته ای زود برجه ز جای
وگر خود بپائی زمانی مپای.دقیقی.
به همسایگی داور پاک، جای
بیابی در این تیرگی درمپای.فردوسی.
وگر پسند کند خدمت ترا یک روز
بروز جز بدر او مکن درنگ و مپای.فرخی.
ز ملک خویش بناز و ز عدل خود برخور
بکام و دولت پای و بعزّ و حشمت مان.
مسعودسعد.
و رجوع به پاییدن شود. || (نف) نعت فاعلی از پائیدن. پاینده: چنانکه در دیرپای. || همپائی کننده (؟). (فرهنگ رشیدی). || پایندگی و باقی و همیشه بودن (؟). (برهان).
- از پای آوردن؛ از پای درآوردن؛ مغلوب کردن :
مرا گر نه پیری ببستی بجای
بتنهائی آوردمیشان ز پای.اسدی.
- از پای افتادن و از پای درافتادن و از پای -اوفتادن؛ ضعیف و ناتوان گشتن. بزمین افتادن. درافتادن :
همی بی تن و تاب و بی توش گشت
بیفتاد از پای و بیهوش گشت.فردوسی.
غازی از پای افتاده بگریست و گفت چنین بود. (تاریخ بیهقی).
بر این گونه تا بیخ و بارش بجای
بماند نه پوسد نه افتد ز پای.اسدی.
بیوفتادم از پای و کار رفت از دست
ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیم.سوزنی.
ضعیف چون روزه دارد از پای درافتد و چون از پای درافتد عتاب آید. (کتاب المعارف).
در بیابان خشک و ریگ روان
تشنه را در دهان چه در چه صدف
مرد بی توشه کاوفتاد از پای
در کمربند او چه زر چه خزف.سعدی.
- از پای افکندن؛ بزمین افکندن. تباه کردن. کشتن :
بزاری بر اسفندیار آمدند [ ترکان ]
همه دیده چون نوبهار آمدند
بر ایشان ببخشود زورآزمای
وز آن پس نیفکند کس را ز پای.فردوسی.
گرفتند نفرین بر آن رهنمای
بزخمش فکندند هر یک ز پای.فردوسی.
- از پای اندرآمدن؛ بر زمین افتادن. تمام شدن. سپری گشتن. بپایان رسیدن. از پای درآمدن :
ز پای اندرآمد نگون گشت طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس.فردوسی.
ز پای اندر آمد تن پیلوار
جدا کردش از تن سر اسفندیار.فردوسی.
چو از کوه گیری و ننهی بجای
سرانجام کوه اندرآید ز پای.عنصری.
گر ز کُه بستانی و ننهی بجای
اندر آید کوه زان دادن ز پای.مولوی.
- از پای برگرفتن؛ کشتن. از میان برداشتن :سعدالملک جواب داد که یک هفته صبر کنید و قلعه از دست ندهید چندانک ما این سگ را از پای برگیریم یعنی سلطان را. (راحة الصدور راوندی).
- از پای درآمدن؛ افتادن. اوفتادن. بر زمین افتادن. مغلوب حریف کشتی و جز آن شدن. مردن :
بیچاره تن من که ز غم جانش برآمد
از دست بشد کارش و از پای درآمد.
مسعودسعد.
نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید
که گر ز پای درآید کسش نگیرد دست.
سعدی.
- از پای درآوردن؛ از پای اندرآوردن؛ بر زمین افکندن. هلاک کردن :
جهانی ز پای اندرآرد به تیغ
نهد تخت شاه از پس پشت میغ.فردوسی.
نداند آنکه درآورد دوستان از پای
که بی خلاف بجنبند دشمنان از جای.
نبینی که پیش خداوند جاه
نیایش کنان دست بر بر نهند
اگر روزگارش درآرد ز پای
همه عالمش پای بر سر نهند.
سعدی (گلستان).
غم گیتی گر از پایم درآورد
بجز ساغر که باشد دستگیرم.حافظ.
- || ویران کردن :
به ایوان او آتش اندرفکند
ز پای اندرآورد کاخ بلند.فردوسی.
مرا شاه فرمود کاین سبز جای
بدینار گنج اندرآور ز پای.فردوسی.
- از پای فرود آمدن؛ از پای درآمدن. افتادن :
فرود آمد از پای سرو سهی
گسست آن کمرگاه شاهنشهی.فردوسی.
- از پای نشاندن؛ بر زمین نشاندن. نشانیدن :
نشاندش همانگه فریدون ز پای
سزاوار کردش یکی خوب جای.فردوسی.
- از پای نشستن و ننشستن؛ آرام گرفتن و نگرفتن. قرار گرفتن و نگرفتن، نشستن و ننشستن :
از آن نامداران خسرو پرست
کس از پای ننشست و نگشاد دست.
فردوسی.
به یزدان که ننشینم آنگه ز پای
مگر کامت آرم سراسر بجای.اسدی.
از پای ننشست این بخت خفته تا دست من برنتافت. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 187).
بپرسش رفت غزالی بر او
نشست از پای اما بر سر او.
عطار (اسرارنامه).
گریزنده ای چون نشیند ز پای
گزاینده سگ باز گردد بجای.صبا.
- بپای؛ قائم. ایستاده. راست. برپای. استوار. باقی :
یکی پاک دستور پیشش بپای
بداد و بدین شاه را رهنمای.فردوسی.
تبیره زنان پیش پیلان بپای
ز هر سو خروشیدن کرّ نای.فردوسی.
همی بگذرد چرخ و یزدان بپای
به نیکی مرا و ترا رهنمای.فردوسی.
ز دیبای زربفت و چینی قبای
همه پیش گاه سپهبد بپای.فردوسی.
که ما بندگانیم پیشت بپای
همیشه به نیکی ترا رهنمای.فردوسی.
پسر بایدی پیشم اکنون بپای
دلارای و نیروده و رهنمای.فردوسی.
بشد پیش سهراب رزم آزمای
بر اسبش ندیدم فزون زان بپای.فردوسی.
خرامان بیامد ز پرده سرای
درفشی درفشان پس او بپای.فردوسی.
چو خسرو چنین گفت گرگین بپای
فروماند خیره هم ایدون بجای.فردوسی.
یکی بور ابرش به پیشش بپای
نه آرام دارد تو گوئی بجای.فردوسی.
ز بیرون دهلیز پرده سرای
فراوان درفش بزرگان بپای.فردوسی.
بپرسید از آن زرد پرده سرای
درفشی درفشان به پیشش بپای.فردوسی.
سپهبد بیامد ز پرده سرای
درفشی درفشان بسر بر بپای.فردوسی.
اگر بارهء آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای.فردوسی.
او تکیه کرده بر چمن باغ و پیش او
آزادگان نشسته و بت چهرگان بپای.فرخی.
امیران کامران دلیران کامجوی
هزبران تیزچنگ سواران کامکار
یکی پیش او بپای یکی در جهان جهان
یکی چون شکال نرم یکی چون پیاده خوار.
فرخی.
پیشت بپای صد صنم چنگساز باد
دشمنت سال و ماه به گُرم و گداز باد.
منوچهری.
بپرسید کان سبز ایوان بپای
کدام است تازان و شسته بجای.اسدی.
- بپای آمدن؛ تباه شدن. ویران گشتن. سرنگون شدن. بزمین افتادن :
بدو گفت موبد که از یک سخن
بپای آمد این شارسان کهن
هم از یک سخن ده خود آباد گشت...
فردوسی.
سپاهی بر او برببارید تیر
بپای آمد آن کوه نخجیرگیر.فردوسی.
سرانشان بزخم من آمد بپای
بدان کار هیشوی بد رهنمای.فردوسی.
- بپای آوردن؛ تمام کردن. بانجام رسانیدن. ختم کردن. طیّ. ویران کردن. تباه کردن. سرنگون کردن. بزمین انداختن. نیست کردن. نابود کردن. سپری کردن. زیر پای سپردن. پیمودن جائی را. طی کردن. جستن، احتیاط کردن :
بگردان چنین گفت کای سروران
سواران ایران و جنگ آوران...
همی زور گردی بجای آورید
جهان را ز مردی بپای آورید.فردوسی.
همی بسترد مرگ دیوانها
بپای آورد کاخ و ایوانها.فردوسی.
بپای آردش زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر یال من.فردوسی.
که چون بینی این کار چوبینه را
بمردی بپای آورد کینه را.فردوسی.
جهان را بمردی بپای آورد
همان کین ما را بجای آورد.فردوسی.
ز بهر بر و بوم و فرزند خویش
همان از پی گنج و پیوند خویش
همه شهر ایران بپای آوریم
بکوشیم و این کین بجای آوریم.فردوسی.
که گیتی سپنج است و جاوید نیست
فری برتر از فر جمشید نیست
سپهر بلندش بپای آورید
جهان را جز او کدخدای آورید.فردوسی.
بخسرو چنین گفت مریم که من
بپای آورم جنگ این انجمن.فردوسی.
بفرمود [ پرویز ] کاین را بجای آورید
همان باغ یکسر بپای آورید
بجستند بسیار هر سوی باغ
ببردند زیر درختان چراغ...فردوسی.
- بپای اندرآمدن؛ پست شدن :
چو مهتر شدند آنکه بودند که
بپای اندرآمد سر مرد مه.فردوسی.
- بپای اندرآوردن؛ واژگون کردن. پست کردن (چنانکه کوه را) بر زمین افکندن :
اگر کوه پیش من آید براه
بپای اندرآرم به پیل و سپاه.فردوسی.
گرفته کسی تاج و تخت مرا
بپای اندرآورده بخت مرا
ز من مانده نام بدی یادگار
گل رنجهای کهن گشته خار.فردوسی.
چو کیخسرو آمد به ایوان اوی
بپای اندرآورد کیوان اوی.فردوسی.
- بپای ایستادن؛ برپای ماندن. ایستادن : و سوی برادر بازگشت و بایستاد بپای و آفرین کرد. (مجمل التواریخ والقصص).
-بپای بودن؛ ایستاده بودن. برپای بودن. قائم بودن. برقرار بودن. استوار بودن. مستقر بودن. انتظار دادن. منتظر ماندن. انتظار بردن. معطل ماندن :
بدو گفت خواهی که ایمن شوی
نبینی ز من زشتی و بدخوئی
چو خورشید بر چرخ روشن شود
سر کوه چون پشت جوشن شود
تو با نامداران ایران بپای
همی باش بر پیش تختم بپای.فردوسی.
بپرهیز از این جنگ و پیش من آی
نمانم که باشی زمانی بپای
ترا کدخدائی و دختر دهم
همان ارجمندی و افسر دهم.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2254).
بدویست کیهان خرم بپای
همو دادگستر به هر دو سرای.فردوسی.
منوچهر را با سپاهی گران
فرستد بنزدیک خواهشگران
بدان تا چو بنده بپیشش بپای
بباشیم جاوید، اینست رای.فردوسی.
کزویست گردون گردان بپای
هم اویست بر نیکویی رهنمای.فردوسی.
بیامد بپردخت شاپور جای
همی بود مهتر بپیشش بپای.فردوسی.
نه بی تخت شاهی بود دین بپای
نه بی دین بود شهریاری بجای.فردوسی.
همی بود بر پیش یزدان بپای
همی گفت کای داور رهنمای.فردوسی.
دگر راد برزین رزم آزمای
کجا زابلستان بدو بد بپای.
فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1908).
چنین داد پاسخ که آباد جای
ز داد جهاندار باشد بپای.فردوسی.
اگر بارهء آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای.فردوسی.
سوم بیست در پیش یزدان بپای
بباشم مگر باشدم رهنمای.فردوسی.
بماناد تا هست گردون بپای
مر این داستان همایون [ شاهنامه ] بجای.
فردوسی.
ببودند بر در زمانی بپای
بپرسید از او آندو پاکیزه رای.فردوسی.
از ایشان [ نیساریان ] بود تخت شاهی بجای
وز ایشان بود نام مردی بپای.فردوسی.
بفعلش بپایست اخلاق نیک
بشاهی بپایست هر لشکری.منوچهری.
چون نگاه کرده آید اصل ستون است و خیمه بدان بپایست. (تاریخ بیهقی). چون توشهء پیغامبران است و توشهء پارسامردمان که دین بدیشان درست شود و توشهء چهارپایان و ستوران که ملک بر ایشان بپای بود. (نوروزنامه). دین ایزد جل ذکره که بپای می بود و مملکت که بر مَلک نظام گیرد به قلم می گیرد. (نوروزنامه).
عالم از چار علت است بپای
که یکی زان چهار ارکانست.خاقانی.
- بپای خاستن؛ برپای ایستادن. برانگیخته شدن :
تا او نشسته باشد شاد اندرین مکان
شور و بلا ز جای نیارد بپای خاست.
فرخی.
- بپای خود بگور رفتن و بپای خود بگور -آمدن؛ اسباب هلاک و زیان خویش بدست خویش فراهم کردن. بپای خود بسلاخ خانه رفتن. بپای خویش سوی دام رفتن.تیشه بریشهء خود زدن. تیشه بر پای خود زدن :
تبه کردی از خیرگی رأی خویش
بگور آمدستی بدو پای خویش.اسدی.
بیار آنچه داری ز مردی و زور
که دشمن بپای خود آمد بگور.سعدی.
- بپای خویش سوی دام شدن؛ به اختیار خود به مهلکه ای شدن :
بپای خویش کرا یافتی که شد سوی دام
بدست خویش کرا دیده ای که خود را کشت.
رفیع الدین لنبانی.
- بپای داشتن؛ انعقاد. اقامه کردن. بپای کردن :
مهرگان رسم عجم داشت بپای
جشن او بود چو چشم اندر بای.فرخی.
- بپای سپردن؛ طی کردن. زیر پای سپردن. احتیاط کردن. جستن :
همه شهر ایران و توران بپای
سپردند و نامد نشانش بجای.فردوسی.
- بپای شدن؛ قائم شدن. استوار شدن. پدید آمدن. بوجود آمدن. برخاستن. قیام : و لشکرگاهی کردند برابر خصم و آبی بزرگ و دست آویزی بزرگ بپای شد قوی. (تاریخ بیهقی). گفت بر دلم میگردد شکر این چندین نعمت که تازه گشت بی رنجی که رسید و یا فتنه ای که بپای شد غزوی کنیم. (تاریخ بیهقی). این قوم ساخته سوی سرای او [ اریارق ] برفتند و بسیار سوار دیگر از هر جنسی بر ایشان پیوستند و جنگی بزرگ بپای شد. (تاریخ بیهقی). دو مهتر باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزهء خویش نهادند تا چنان الفتی و موافقتی... بپای شد. (تاریخ بیهقی). اگر فالعیاذ بالله میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند. (تاریخ بیهقی). خبری سخت ناخوش در لشکرگاه افتاده بود و اضطرابی و تشویشی بزرگ بپای شده. (تاریخ بیهقی).
- بپای کردن؛ قائم کردن. نصب کردن. منصب دادن. انتصاب. برانگیختن : و آن پیر را بپای کرد و نگاه داشت و خود به مدائن باز شد. (بلعمی). پس اینجا خلیفتی بپای کرد [ یعنی عبادبن زیاد در سیستان ] و خود برفت و بکابل شد. (تاریخ سیستان). امیر ماضی چون ارسلان جاذب گذشته شد بجای ارسلان مردی بپای کردن خواست. (تاریخ بیهقی). ...فرصتی یابد و شرّی بپای کند. (تاریخ بیهقی).
- || بجای آوردن. ادا کردن :
چو این آفرین کرد رستم بپای
شهنشه بدادش بر خویش جای.فردوسی.
- بپای کسی بافته نبودن کاری؛ از توان و تاب او بیرون بودن.
- بپای ماندن؛ باقی ماندن :
چنان چون به یک شهر دو کدخدای
بود بوم ایشان نماند بپای.فردوسی.
- برپای؛ قائم. ایستاده. منصوب. منتصب :
دوم دانش از آسمان بلند
که برپای چونست بی دار و بند.ابوشکور.
ز اسب اندرآمد سبک شهریار
همی آفرین خواند بر کردگار...
نیایش همی کرد بر پای، شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه.فردوسی.
چو بهرام آذر مهان پیشرو
چو سیماه برزین و گردان نو
نشستند هر یک ابر جای خویش
گروهی ببودند بر پای خویش.فردوسی.
- برپای ایستادن؛ قیام. بپای ایستادن.
- برپای بودن؛ ایستاده بودن، برجای بودن، مجازاً باقی بودن :
کز اویست برپای گردان سپهر
همه پادشاهیش داد است و مهر.فردوسی.
پسرش مهتر مظفر بخرد برپای میبود هم بروزگار سلطان محمود و هم در این روزگار. (تاریخ بیهقی).
نبینی ز آن همه یک خشت برپای
ثنای عنصری مانده است برجای.
نظامی عروضی.
و این عالم که بپای بود به اعتدال برپای بود و به وی آبادان باشد. (نوروزنامه).
- برپای جستن؛ بشتاب برخاستن از جای جستن :
چو بشنید برپای جست اردشیر
که با من فراوان برنجست و شیر.فردوسی.
- برپای خاستن؛ بپای خاستن. برپای ایستادن. قیام. ایستادن :
نشست او و شهران ابرپای خاست
بماهوی گفت این دلیری چراست.فردوسی.
چو او را بکشتند برپای خاست
چنین گفت کای داور داد راست.فردوسی.
شنید این سخن زال و برپای خاست
چنین گفت کای خسرو داد راست.فردوسی.
وزیر خردمند برپای خاست
چنین گفت کای داور داد راست.فردوسی.
- برپای داشتن؛ اِقامه. قائم کردن. باقی داشتن. نگاهداری کردن :
وگر هیچ تاب اندرآرد به چهر
به یزدان که برپای دارد سپهر...فردوسی.
او را [ مسعود را ] به کودکی ولیعهد کرد که میدانست... که جز وی این خاندان بزرگ را که همیشه برپای باد برپای نتواند داشت. (تاریخ بیهقی). برپای دارد دعوت مردم را بسوی امیرالمؤمنین. (تاریخ بیهقی).
- برپای شدن؛ ایستادن :
چو شد دیر برپای خواب آمدش
هم از ایستادن شتاب آمدش.فردوسی.
- برپای کردن؛ اقامه. ایستانیدن. بپای کردن. بپای داشتن. نصب کردن. انتصاب. منصوب ساختن چنانکه کسی را بکاری. برافراشتن. افراشتن چنانکه علم و مناره ای را. برانگیختن چنانکه فتنه ای و غوغائی و هنگامه ای را. انعقاد و احتفال و راست کردن و ترتیب دادن چنانکه عزائی و جشنی را :
پس پردهء شاه شان جای کرد
ببرشان پرستنده برپای کرد.فردوسی.
سپه را بدان شارسان جای کرد [ اسکندر ]
یکی پیشرو جست و برپای کرد.فردوسی.
سپهری بدین گونه برپای کرد
شب و روز را گیتی آرای کرد.فردوسی.
درفش دل افروز برپای کرد
یلان را به قلب اندرون جای کرد.فردوسی.
چو می خورده شده خواب را جای کرد
ببالین وی شمع برپای کرد.فردوسی.
همان چلهزار از دلیران مرد
پس پشت لشکر ابرپای کرد.فردوسی.
جهان را جان خداوند زمانست
بجان برپای کرده ست ایزد ابدان.
ناصرخسرو.
آن خداوند چو برپای کند دست افزار.
سوزنی.
- || بر دار کردن. بدار زدن. آویختن : و یحیی بن زکرّیا را علیهماالسلام چون بکشتندش به دَرِ این مسجد برپای کردند. (مجمل التواریخ والقصص).
- برپای کسی بودن؛ ازدَرِ، لایق، در خورِ. سزاوارِ او بودن :
براهی رو که برپای تو باشد
بجائی شو که مأوای تو باشد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
- برپای ماندن؛ ایستادن :
آن دیو که پیش من همی رفت
برپای بماند و من نشستم.ناصرخسرو.
- پائی در پیش و پائی در پس داشتن؛ مردد و دودل بودن :
گویدم انوری در این پیوند
پای در پیش و پای باز پسم.انوری.
- پای از جای رفتن؛ لغزیدن و مجازاً مفلس گشتن :
گر ایدونکه دهقان بدی تنگدست
سوی نیستی گشته کارش ز هست
بدادی ز گنج آلت و چارپای
نماندی که پایش برفتی ز جای.فردوسی.
- پای از خط بیرون نهادن؛ نافرمانی کردن :
سردهد بر باد و ز پای اندرآید زین سپس
هر که پای از خط خود بیرون و دردسر دهد.
معزی.
- پای از سر ندانستن و پای از سر نشناختن؛کفش از دستار ندانستن. سخت حیران بودن :
بی تابش روی تو دل ما همی از رنج
نی پای ز سر داند و نی کفش ز دستار.
سنائی.
- پای از شادی بزمین نرسیدن؛ خوشحالی مفرط است. (فرهنگ رشیدی).
-پای از هم باز نهادن؛ فَجّ. (تاج المصادر بیهقی).
- پای با کسی زدن؛ مراکلة. تراکل. (زوزنی). به یکدیگر لگد زدن.
- پای بر پی کسی نهادن؛ متابعت کردن. (فرهنگ رشیدی).
- پای برجا؛ ثابت. استوار. قائم.
- پای برجا کردن؛ تثبیت. استوار کردن.
- پای برجای بودن؛ ثابت بودن. استوار بودن :
بدو گفت هرمز که این رای نیست
که اکنون ترا پای برجای نیست.فردوسی.
- پای برجای نگه داشتن؛ از حدّ خود نگذشتن :
مشو غرّه ز آب هنرهای خویش
نگه دار بر جایگه پای خویش.فردوسی.
- پای بر دنبال مار نهادن؛ مخاطره کردن :
نکردی مشورت با ما در این کار
نهادی پای بر دنبال گز مار.نزاری قهستانی.
- پای بر سر کسی نهادن؛ بر او فائق آمدن با تحقیر کردن :
تا پای نهند بر سر حرّان
با کون فراخ و گنده و ژنده.عنصری.
- پای بر سنگ آمدن؛ مخاطره ای پیش آمدن. (فرهنگ رشیدی).
-پای بز افکندن؛ رشیدی گوید: بی طاقت و بی آرام شدن مانند نعل در آتش نهادن و اصل این مثل آن است که قصابان افسونی خوانده بر پای بزی دمند و آن پای بز هر جا که بیندازند گوسفندان و بزان آنجا روند و قصابان گرفته بکشند. (فرهنگ رشیدی) :
مرا در کویت ای شمع نکوئی
فلک پای بز افکنده ست گوئی
که گر چون گوسفندم می بری سر
بپای خود دوم چون سگ بر این در.نظامی.
و در نسخهء سروری پای برآگندن به معنی سحر کردن برای حب کسی آورده و شعر نظامی را بدین صورت خوانده. ع، «فلک پای بز آگندست گوئی». والله اعلم. (فرهنگ رشیدی).
-پای بستن کسی را یا چیزی را؛ مقید کردن او را :
بشمشیر باید گرفتن مر او را
بدینار بستنش پای ار توانی.دقیقی.
- پای به اسب اندرآوردن؛ سوار شدن. برنشستن :
بیامد به رخش اندرآورد پای
کمر بست و پوشید رومی قبای.فردوسی.
زره خواست پوشید زیر قبای
ز درگه به اسب اندرآورد پای.فردوسی.
ز دیوان بابک برآمد خروش
نهادند یکسر به آواز گوش
که ای نامداران جنگ آزمای
سراسر به اسب اندرآرید پای.فردوسی.
ز دیوان به اسب اندرآورد پای
بفرمودشان بازگشتن بجای.فردوسی.
یکی بنده ام من رسیده بجای
بمردی به اسب اندرآورده پای.فردوسی.
بیامد به اسب اندرآورد پای
بکردار باد اندرآمد ز جای.فردوسی.
برآمد خروشیدن کرّ نای
تهمتن به رخش اندرآورد پای.
فردوسی (شاهنامه ج 1 ص 351).
سپهبد به اسب اندرآورد پای
تو گفتی که گردون برآمد ز جای.فردوسی.
هم آنگه به اسب اندرآورد پای
به آواز مهران برآمد ز جای.فردوسی.
- پای بیرون نهادن از؛ تجاوز کردن از :
پای بیرون منه از پایگه دعوی خویش
تا نیاری بدر کون فراخت فدرنگ.حصیری.
- پای پس آمدن و پای پس شدن؛ کنایه از گریختن و هزیمت و کم آمدن از حریف خود باشد. (تتمهء برهان قاطع).
-پای پیچیدن از؛ رفتن و گریختن. (رشیدی). نافرمانی کردن :
مپیچ ای پسر گردن از عدل و رای
که مردم ز دستت بپیچند پای.سعدی.
- پای پیش نهادن؛ پیش آمدن، مقدم شدن :
نهاد از میان گوان پیش پای
ابر شاه کرد آفرین خدای.فردوسی.
- پای پیش و پای پس نهادن؛ دودل بودن. تردید داشتن. مردد بودن :
پای پیش و پای پس در راه دین
می نهد با صد تردد بی یقین.مولوی.
- پای خاکی کردن؛ سفر کردن و راه رفتن. (فرهنگ رشیدی) :
فرستاده چو دید آن خشمناکی
به رجعت پای خود را کرد خاکی.نظامی.
رجوع به همین عنوان شود.
- پای داشتن با کسی یا چیزی؛ تاب و توان مقاومت او داشتن. با او مقاومت کردن. پایداری کردن با او. باقی ماندن. جاودان بودن :
چو برداشتی گاه او را ز جای
ندارد کسی زان سپس با تو پای.فردوسی.
دو تن را بفرمود زور آزمای
بکشتی که دارند با دیو پای.فردوسی.
بدژ در یکی بدکنش جای داشت
که در رزم با اژدها پای داشت.فردوسی.
سپهر روان را چنین است رای
نداریم با رای او هیچ پای.فردوسی.
نه من پای دارم نه مانند من
نه گردی ز گردان این انجمن.فردوسی.
او چو سیمرغ است آری و شهان جمله چو مرغ
مرغ باهیبت سیمرغ کجا دارد پای.فرخی.
نداند این دل غافل که عشق حادثه ای است
که کوه آهن با رنج او ندارد پای.فرخی.
ناصبی ای حجت ارچه با جَدَلَست
پای ندارد بپیش تو جَدَلی.ناصرخسرو.
به پیش شیری صد خر همی ندارد پای
دو من سرب بخورد ده ستیر تیزه بهی.(1)
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 490 ت).
دهر با صابران ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ.ناصرخسرو.
کرم پای دارد نه دیهیم و تخت
بده کز تو این ماند ای نیکبخت.سعدی.
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار.(؟)
- پای درآوردن به؛ پای نهادن بر :
ز دنبر بیامد سرافراز مای
بتخت بزرگی درآورد پای.فردوسی.
- پای در میان نهادن؛ میانجی شدن. توسط کردن. واسطه گشتن :
لطفت ارپای درنهد به میان
گرگ را آشتی دهد با میش.انوری.
- پای زدن؛ زدن با پای :
مردی نبود فتاده را پای زدن.پوریای ولی.
-پای سخن؛ یعنی قوت سخن :
پای سخن را که دراز است دست
سنگ سراپردهء او برشکست.نظامی.
اما حق آن است که پای در این بیت بمعنی حقیقی است نه مجاز استعاره غایتش سخن را شخص قرار داده. (فرهنگ رشیدی).
- پای فرو کشیدن؛ توقف کردن. (رشیدی).
- پای فشردن؛ ثبات کردن. پایداری کردن. ایستادگی کردن : احمد را و مرا بازگرفت و گفت این لشکر امروز به باد شده بود اگر من پای نیفشردمی. (تاریخ بیهقی).
-پای کسی یا چیزی در میان بودن؛ دخالت داشتن او در آن امر :
آن یکی میگفت خوش بودی جهان
گر نبودی پای مرگ اندر میان.مولوی.
- پای کشان رفتن؛ چون فالج زده ای پای کشیدن.
- پای کشیدن؛ فریفتن : محمودیان چون بر این حال واقف شدند و رخنه یافتند به اینکه این دو تن را پای کشند با یکدیگر در حیلت ایستادند. (تاریخ بیهقی).
- پای کشیدن از جائی؛ دیگر بدانجای نرفتن :
مرکب جود تیز دست کند
در هزیمت نیاز پای کشد.
- پای کم آوردن؛ عاجز شدن. مغلوب گشتن :
من آن کسم که چو کردم بهجو گفتن رای
هزار منجیک از پیش من کم آرد پای.
سوزنی.
- پای نبودن کسی را در امری؛ همداستان نبودن با آن :
سزد گر بمانیم هر دو دژم
کزینسان پدر کرد بر ما ستم
چو ایران و دشت یلان و یمن
به ایرج دهد روم و خاور بمن...
بدین بخشش اندر مرا پای نیست
بمغز پدرت اندرون رای نیست.فردوسی.
- پای نهادن در؛ داخل شدن در. درآمدن در :
لیکن چگونه پای نهد در صف مراد
تا دامنش گرفته بود دست اضطرار.
عبدالواسع جبلی.
- در پای افکندن؛ خوار کردن :
در چشم من آمد آن سهی سرو بلند
بربود دلم ز دست و در پای افکند.
- زیر پای آوردن جهان؛ مسخر کردن آن :
چو این چارگوهر بجای آورد
بمردی جهان زیر پای آورد.فردوسی.
- سیّم پای؛ پای سیّم، شرم مرد :
تا... لب و بلوچ زبانست و رومه ریش
جز راه... او به سیّم پای نسپرم.سوزنی.
و برای کلمات مرکبهء با «پای» مانند: آتش پای. سبک پای. بادپای. شترپای. بیدپای. دیوپای. دیرپای. بی پای. (فردوسی). تیزپای. گردپای. (فردوسی). سرخ پای. گربه پای. نرم پای. (فردوسی). پایدام. بریده پای. درازپای. کوتاه پای. هزارپای. چارپای. چهارپای. پایمرد. فرخنده پای (فردوسی). فرخ پای و نظائر آن رجوع به ردیف و ردهء آن کلمات و رجوع به پا شود.
پای آگیش.
(اِمص مرکب) آویختن بود بچیزی. (صحاح الفرس). || (نف مرکب) آنکه بپای آویزد. آنکه بپای پیچد. پای آویز. پای آهنج. پای پیچ. || مجازاً، ناگزیر. محتوم :
توشهء جان خویش ازو بردار(1)
پیش کایدت مرگ پای آگیش.رودکی.
پای آورنج.
[رَ] (اِ مرکب) خلخال. پای آورنجن. پاآورنجن. پااورنجن.
(1) - در اصل:... بخورد ده ستیر سرب همی. در چاپ دانشگاه ص 321: بخورد ده ستیر سیم گهی.
متن تصحیح مرحوم دهخدا است. مراد از تیزه، تیزاب است و سیم گهی یعنی سیم از بوته بیرون آمده و خالص.
(1) - ن ل: بربای.
پای آورنجن.
[رَ جَ] (اِ مرکب) خلخال. (السامی). پاآورنجن. پااورنجن: ... غنده را پای باید سپس پای آورنجن. پای آورنجن عاجین؛ وقف.
پایا.
(نف) ثابت. ابدی. دائم. باقی. پاینده. || قائم باشد همچنانکه گویند، عرض پایا بجسم است یعنی عرض قائم به جسم است. (برهان). || که خشک نشود در یک سال یا دو سال (گیاه)(1).
(1) - Vivace.
پایاب.
(اِ مرکب) بن آب. (لغت نامهء اسدی). بن آب در مقامی که ایستاده باشد. (لغت نامهء اسدی نسخهء چ طهران). قعر آب. تک دریا و جز آن. تَه. بن آب که پای بر زمین رسد. بن آب بود یعنی آب در مقامی که بسیار باشد. (اوبهی). ته حوض و دریا را گویند و بعربی قعر خوانند. (برهان)(1). ضحضاح. آبی که پا به ته آن رسد و بپا از آن توان گذشت بی سفینه و شنا. (فرهنگ رشیدی). آبی که پای بر زمین آن رسد و از آنجا پیاده توان گذشت بر خلاف غرقاب. (برهان). گذرگاه آب. (رشیدی). آبی را گویند که پای به بن آن برسد و آن ضد غرقاب است. (جهانگیری)(2). سنار. حوض. (لغت نامهء اسدی). حوضی که پای در وی بزمین رسد :
بجائی که پایاب را بد گذر
روان گشت و لشکر پس یکدگر.فردوسی.
گل کبود چو برتافت آفتاب بر اوی
ز بیم چشم نهان گشت در بن پایاب.خفّاف.
ز رودهائی لشکر همی گذاره کنی
که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب.
مسعودسعد.
نه کوه حلم ترا دید هیچکس پایان
نه بحر جود ترا یافت هیچکس پایاب.
معزی.
صاحب رأی... پیش از آنکه در گرداب مخوف افتد خود را به پایاب تواند رسانید. (کلیله و دمنه). و بعضی موضع چنان بوده که هیچ حیوان پایاب نیافتی که به ولایتها که بسوی سمرقند است برفها گداختی و آن آب جمع شدی. (تاریخ بخارا).
که مدح شاه یکی بحر دور پایاب است.
رضی الدین نیشابوری.
جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری
کف بر سر بحر آید و دردانه بپایاب.
خاقانی.
اوحدی را دامن اندر دوستی شد غرق خون
ز آنکه بحر دوستی را هیچ پایابی نبود.
اوحدی.
همت عالی تو دریائی است
که ندیده شناورش پایاب.کمال اسماعیل.
لجح؛ پایاب که سرش تنگ بود و بن فراخ. (السامی فی الاسامی).
- بی پایاب؛ به معنی گود و عمیق :
رسیده در بیابانهای بی انجام و بی منزل
برون رفته ز دریاهای بی پایاب و بی پایان.
فرخی
بحق من چو سرابیّ و بحقّ دگران
همچو دریای مغیره (؟) همه بی پایابی.
سوزنی.
ای ز جودت سراب بحر محیط
دل راد تو بحر بی پایاب.سنائی.
بحر بی پایاب دارم پیش میدانم که باز
در جزیره بازمانم ز آتشین پل نگذرم.
خاقانی.
کف تو تاب کان پر گوهر
دل تو آب بحر بی پایاب.انوری.
بحر عشقت بحر بی پایاب گفتن میتوان
زرّ وصلت گوهر نایاب گفتن میتوان.
کمال خجندی.
القرآن عمیق لایدرکُ قعره؛ یعنی مثل قرآن مثل دریائی است که قعر او بی پایاب است. (جامع الستّین). || عمق، پایاب داشتن؛ عمیق بودن : چون فرسنگی کنار رود برفت آب پایاب داشت و مخوف بود. (تاریخ بیهقی). || گرداب. (شعوری بنقل از صحاح محمد هندوشاه). || چاهی و آب انباری را هم گفته اند که زینه پایه ها بر آن ساخته باشند تا مردم به آسانی آب از آن بردارند. (برهان). چاهی را خوانند که زینه پایه بر آن بسته باشند تا به آسانی به ته رفته آب بردارند و آن را آوای نیز نامند و به هندی پاولی گویند. (جهانگیری). دیرآب و آن راهی است که از آن بچاه درتوان شد بجهت آب برداشتن. (رشیدی) : و حوضی و پایابی در میان مسجد جامع سبزوار ساخت [ خواجه علی شمس الدین جشمی ] . (از تذکرهء دولتشاه).
می حیات منست و ممکن نیست
زو میسر بهیچ اسبابم
ای دریغا گر آب رز بودی
واخریدی ز آب پایابم.
نزاری قهستانی (از جهانگیری).
|| بقاء. دوام. پایندگی. (جهانگیری) :
امید من [ اسفندیار ] آنست کاندر بهشت
دل پاک من بدرود هرچه کشت
مرا سخت از آنست کان باب من
به گیتی نمیخواست پایاب من.فردوسی.
|| طاقت. (حاشیهء فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی) (اوبهی). قدرت مقاومت. تاب مقاومت. تاب وتوان. تاب و طاقت. (جهانگیری) (برهان). توانائی. (اوبهی) (برهان) : نصر سیار بدانست که او را با ابومسلم پایاب نبود دست بداشت و به مرو اندرشد و بخانه بنشست. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی).
بدانست سرخه که پایاب اوی [ فرامرز ]
ندارد غمین گشت و پیچید روی.فردوسی.
که دارد گه کینه پایاب او
ندیدی بروهای پرتاب او.فردوسی.
که این باره را نیست پایاب او
درنگی شود چرخ از تاب او(3).فردوسی.
بدانست یانس که پایاب اوی
ندارد گریزان بپیچید روی.فردوسی.
کنون ما نداریم پایاب او
نپیچیم با بخت شاداب او.فردوسی.
در ایران جز او نیست همتاب من
ندارد همو نیز پایاب من.فردوسی.
مرا [ سودابه را ] نیز پایاب او [ سیاوش ] چون بود
اگر دیده همواره پرخون بود.فردوسی.
مرا نیست پایاب در جنگ اوی
نیارم به بد کردن آهنگ اوی.فردوسی.
بگاه تیزی پایاب او ندارد باد
اگرچه باد بروزی شود ز روم به زنگ.
فرخی.
شهان را همه نیست پایاب او
چه داری تو با این سپه تاب او.اسدی.
نه مرا در تکاب تو پایاب
نه مرا بر گشاد تو جوشن.ابوالفرج رونی.
با فراقت چند سازم برگ تنهائیم نیست
دست و پای صبر و پایاب شکیبائیم نیست.
سعدی.
که پایابم از دست دشمن نماند
جز این قلعه و شهر با من نماند.سعدی.
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبائی.
حافظ.
پایاپای.
(اِ مرکب)(1) تهاتُر. پابپا. عمل دو کس یا دو کشور که طلب های خود را بجای وامهائی که بهم دارند حساب کنند. || مبادله. || هم بَر :
لبی ز نان جنازه بگورکن ندهد
وگر بباید با مرده خفت پایاپای.سوزنی.
پایار.
(ص مرکب، اِ مرکب) پار. عام ماضی. سنهء ماضیه. عام اوّل. سال گذشته بیفاصله و پیش از این پیرار. (از فرهنگی خطی).
(1) - Fond.
(2) - Lagune. Bas-Fond. (3) - در فرهنگ شعوری: درنگی کند چرخ را تاب او.
(1) - Compensation.
پایازی.
(ص) سوزش و درد باشد و آنرا بعربی جوی خوانند. (برهان). و بعض لغت نویسان این بیت را شاهد آورده اند:
دور بادا شده از خانه و کاشانهء تو
بوی حنّا و خضاب و زنخ پایازی.سوزنی.
سوزنی در قصیده ای که شروع آن جدّ است و در مدح دهقان غازی نامی گفته است در آخر قصیده گوید:
هیچ شعری نبود اندر شعر خوش من
کاندر او طیبتکی نبود و زیج و بازی
گرچه با نازی امامیست بهمسایگیت
تو ز خوش صحبتیش با طرب و با نازی
دور بادا شده از خانه و کاشانهء تو
بوی حنّا و خضاب زنخ بانازی.
و بر حسب اغلب احتمالات با نازی یا چیزی شبیه به آن نسبت این امام است و سوزنی بمزاح دوری او را و بوی حنّا و خضاب زنخ او را از خانهء ممدوح از خدا به دعا میخواهد.
پایان.
(اِ) آخر و انتها و نهایت و کرانهء هرچیز. (برهان). غایت. کران. اَمَد. اَجَل. عاقبت. فرجام. قُصاری. (دهار). سرانجام. انجام. مُدیه. مُدی. منتهی. تَک. تَه. قعر. خاتمه. اختتام. ختم. غِبّ. مَغبّه. (منتهی الارب). آخر کار. عاقبت کار. پایان کار. پس کار :
آزادگی آموخته زو طریق
رادی گرفته زو رسوم و سنن...
و آزادگان را برکشیده ز چاه
چاهی که پایانش نیابد رسن.فرخی.
چون بپایان رسید باز بنوشت. (تاریخ بیهقی). دل گران کرده بود بر آل برمک و دولت ایشان بپایان آمده. (تاریخ بیهقی). دولت مأمونیان بپایان رسید. (تاریخ بیهقی).
بدکرده، بدی کشد بپایان.ناصرخسرو.
بپرسیدم ز خواجه شرح این حال
سر قصه مرا بنمود و پایان.ناصرخسرو.
نیست پایان شغل من پیدا
هست یک شغل کش نه پایانست.
مسعودسعد.
نه کوه حلم تو را دید هیچکس پایان
نه بحر جود ترا یافت، هیچکس پایاب.
معزی.
هر روز ورا دولت و اقبال بسی باد
چندانکه جهان را برسد کار بپایان.سوزنی.
چون پادشاه ادنی اشارتی کند او مقصود پادشاه تا بپایان دریابد. (فارسنامه ابن بلخی).
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سفید است.نظامی.
عتاب دوست خوش باشد ولیکن
مرآنرا نیز پایانی بباید.
جمال الدین عبدالرزاق.
گر در شرح معالی و معانی که ذات معظم این خواجهء مکرّم و وزیر بی نظیر بدان ممتاز است بسطی رود به استغراق بیان بپایان نرسد. (ترجمهء تاریخ یمینی). یکی از ملوک را شنیدم که شبی در عشرت بروز آورده بود و در پایان مستی همی گفت. (گلستان).
ز پشت پدر تا بپایان شیب
نگر تا چه تشریف دادت ز غیب.سعدی.
حریف سفله در پایان مستی
نیندیشد ز روز تنگدستی.سعدی.
دراز نیست بیابان که هست پایانش.سعدی.
نشاید هیچ مردم خفته در کار
که در پایان پشیمانی دهد بار.امیرخسرو.
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام.حافظ.
هیچ راهی نیست کو را نیست پایان غم مخور.
حافظ.
|| پاینده. || سرحد ملک. || پائین، نقیض بالا. پائین مجلس و صف نعال و کفش کن. (برهان). || زیر پای کسی: اسافل و اواخر چیزی چون ساران، اعالی و اوایل چیزی. (رشیدی). فرود هر چیز. بُن. زیر : پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم برفت و بر پایان کوهی شد و آن کوه را نام رضوی بود و همی رفت تا از حد یثرب بیرون شد و بحد تهامه درآمد. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی).
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا پیش تختش بپایان نشاند.فردوسی.
بپایان آن کُه فرود آمدم
همانگه ز مهتر درود آمدم.فردوسی.
محمدبن واصل [ گفت ] در قلعه بگشائید نگاهبان شمشیری و لختی هیزم از آنجا بپایان افکند و بانگ کرد که محمد بن واصل را بدین شمشیر بکشید و بدین هیزم بسوزید که من در قلعه نگشایم. (تاریخ سیستان). گفت در پایان من بخسب من بخفتم... و من پای او بر سینه گرفتم و بخفتم. (تفسیر ابوالفتوح). بپایان قلعه ای پهین بغرا فروآمد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
سوی رزم باید شدن همگروه
گرفتن سر تیغ و پایان کوه.اسدی.
باز مانند تخم خویش بود
سر بیابی چو یافتی پایان.ناصرخسرو.
بطاعت بست شاید روز و شب را
بطاعت بندمش ساران و پایان.ناصرخسرو.
پنج شش زن در باغهای پایان بیست و اند مرد را از طوسیان پیش کرده بودند و سیلی میزدند. (تاریخ بیهقی).
از سر تو همی نگاه کنم
تا بپایان جمال و حسنی و فر.مسعودسعد.
و [ سپاه برکیارق ] بر پایان قلعه [ اَلَموت ]جایگاهها ساخته بودند و بناها مقام را، چنانکه عادت حصار سخت باشد. (مجمل التواریخ والقصص). برادر بهرام زینهار خواست و امان طلبید و گفت کوتوال بفرستد تا در قلعه باشد و مرا دو ماه مهلت دهد تا بعد دو ماه پیش تو آیم اصفهبد شیر بکوت نام را از دیه ستور به کوتوالی بفرستاد و بدین عهد و قرار از پایان قلعه دور شد. (تاریخ طبرستان). || نزد واصلان پیوستن نقطهء آخرین دایرهء سیر است به نقطهء اول در اتحاد قوسین. (برهان قاطع).
- بپایان آمدن؛ به انجام رسیدن. به نهایت رسیدن. تمام شدن. برسیدن :
چو آمد بپایان و او را بدید
ز اندیشه شد چهره اش شنبلید.فردوسی.
این فصل نیز بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). اقداح بزرگتر روان گشت و روز بپایان آمد و همگان بپراکندیم. (تاریخ بیهقی). این قصه بپایان آمد و از نوادر و عجایب بسیار خالی نیست. (تاریخ بیهقی). کار من بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). و اینک عاقبت کار هر دو سپاهسالار کجا شد هر دو بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). بپایان آمد این قصیدهء غرّا چون دیبا. (تاریخ بیهقی). این مجلد بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). آن شراب خوردن بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). چون مدت ملک برادرش امیرمحمد بپایان آمد... (تاریخ بیهقی). این باب خوارزم که همه نوادر و عجائب است بپایان آمد. (تاریخ بیهقی).
- بپایان آوردن؛ تمام کردن. نیست کردن :
همچنان سرمه که دخت خوبروی
هم بسان گرد بردارد از اوی
گرچه هر روز اندکی برداردش
با قدم روزی بپایان آردش.رودکی.
ایزد... مدت ملوک طوایف بپایان آورده بود تا اردشیر را آن بدان آسانی برفت. (تاریخ بیهقی).
همی گوید مسعودبن محمود که بخدای... و آن سوگند که در عهدنامه بنویسند که تا امیرجلیل فلک المعالی... با ما باشد و شرایط را بپایان بتمامی آورده... (تاریخ بیهقی).
- بپایان بردن؛ اختتام. تمام کردن. به آخر رسانیدن.
- بپایان رسیدن؛ تمام شدن. به آخر آمدن. سرآمدن. تناهی. بسرآمدن. آخر شدن. منقضی شدن :
همه پادشاهی بپایان رسید
ز هر سو همی دشمن آمد پدید.فردوسی.
کار سامانیان بپایان رسیده بود. (تاریخ بیهقی).
روزه بپایان رسید و آمد نو عید
دیر زی و شاد و نیک بادت و مروا.بهرامی.
- بپایان رسانیدن؛ بپایان بردن. اکمال. تکمیل. اتمام. اِحصاف.
- بی پایان؛ آنکه نهایت ندارد. بی انتها و بی کران. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- پایان بردن و بپایان بردن؛ انجام دادن. تمام کردن :
عاشقی خواهی که تا پایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند.
رابعهء بنت کعب قزداری.
- پایان دادن؛ بپایان رسانیدن. ختم. اتمام.
- پایان روزی بخوردن؛ کنایه از انقطاع حیات و به آخر رسیدن روزی باشد. (تتمهء برهان).
- پایان کار؛ اَمَد. مِغَبَّه. غایت. (دهار) (مهذب الاسماء). غایت کار. خاتمه. مدی. (دهار). عُقُب. (منتهی الارب). ختام. نهایة. فذلک. اَجَل :
هر که اول بنگرد پایان کار
اندر آخر او نگردد شرمسار.مولوی.
- در پایان؛ عاقبت. سرانجام.
ترکیب ها:
بی پایان. پایان آبه. پایان بین. پایان بینی و پایان پذیر و نظایر آن رجوع به ردیف و ردهء همان کلمات شود.
پایان آبه.
[بَ / بِ] (اِ مرکب) پس آب، مقابل سرآبه : این پایان آبهء دنیاست که بشما رسید بدین خوشی تا سرآبه اش چگونه باشد. (کتاب المعارف).
پایان بین.
(نف مرکب) عاقبت بین. عاقبت نگر. عاقبت اندیش :
هر که پایان بین تر او مسعودتر.مولوی.
پایان بینی.
(حامص مرکب)عاقبت اندیشی. عاقبت بینی :
امرش آمد کاتّباع نوح کن
ترک پایان بینی مشروح کن.مولوی.
پایان پذیر.
[پَ] (نف مرکب) خاتمه پذیر. تمام شدنی.
پایان نگر.
[نِ گَ] (نف مرکب) پایان بین. عاقبت بین. عاقبت اندیش. دوراندیش :
چشم شه دو گز همی دید از لغز
چشم آن پایان نگر پنجاه گز.مولوی.
پایان نگری.
[نِ گَ] (حامص مرکب)دوراندیشی. عاقبت اندیشی.
پایانی.
(ص) نهائی :
حجّت به نصیحت مسلمانی
گفتت سخنی درست و پایانی.ناصرخسرو.
پای ابرنجن.
[اَ رَ جَ] (اِ مرکب)پای آورنجن.
پای افزار.
[اَ] (اِ مرکب) پاافزار. پافزار. هم لخت. پاپوش. کفش و موزه و امثال آن. پَوزار. مَداس. مَدواس. (شرح قاموس) :زاهد... جائی طلبید که پای افزار گشاید. (کلیله و دمنه).
مرد در جوی را بدریابار
جان و سر دان همیشه پای افزار.سنائی.
طرب زآنگونه بر شاه اشتلم کرد
که پای افزار جست و پای گم کرد.
امیرخسرو دهلوی.
|| چوبی به اندام نعلین که جولاهگان و بافندگان به وقت بافندگی پای بر آن گذارند و بردارند. (برهان). پای اوژاره. پاافشار. لوح پا(1).
(1) - Pedale.
پای افزاه.
[اَ] (نف مرکب) کنایه از افزایندهء مرتبه باشد. (تتمهء برهان).
پای افشار.
[اَ] (نف مرکب، اِ مرکب)پاافشار. پای اوژاره. لوح پا: پای افشار جولاه. پای افشار جولاهگان، معلی. (دهار). میدانی. (مهذب الاسماء). رجوع به پاافشار شود :
نیست بافنده او بدست افزار
نه بماکو نورد و پای افشار.
شیخ آذری (از شعوری).
پای افشاری کردن.
[اَ کَ دَ] (مص مرکب) پافشردن. پای افشردن. استقامت. پایداری.
پای افشردن.
[اَ شُ دَ] (مص مرکب)پافشردن. استقامت. ثابت قدم بودن. برجای خود استوار ماندن : روز آدینه که این حال افتاد او هر ساعتی میگفت که یک ساعتی پای افشارید تا نماز پیشین راست بدان وقت سواران آنجا رسیدند و مراد حاصل شد و لشکر سلطان برگشت. (تاریخ بیهقی). اکنون تو پای افشار بدین حدیث که گفتی تا بروی. (تاریخ بیهقی).
پای انداز.
[اَ] (ن مف مرکب، اِ مرکب)قماشی که برای احترام بزیر پای بزرگان اندازند. هدیه ای که عروس را گاه درآمدن بخانهء داماد پیش کشند از اسب و جامه و چیزهای دیگر :
بپای انداز حمدت کارجمند است
زبان تا دل پرند اندر پرند است.
نوعی خبوشانی.
نیست معلوم صراطت بجز از پای انداز
چون قیامت که بود برهنگی بر تن زار.
نظام قاری.
سرم جز رخت پای انداز و جیب خلعت تشریف
دری دیگر نمیداند رهی دیگر نمیگیرد.
نظام قاری (دیوان البسه).
رجوع به پاانداز شود.
پای اندازان.
[اَ] (نف مرکب) پای اندازان رفتن؛ رفتن چنانکه سپاهیان با قدم بلند.
پای اوزار.
[اَ / اُو] (اِ مرکب) تختکی که جولاهگان پای بر بالای آن نهاده بفشارند. (جهانگیری). و رجوع به پااوزار و پاافزار و پای افزار شود :
غیر نعلین و گیوه و موزه
غیر مسحی و کفش و پای اوزار.
نظام قاری (دیوان البسه).
پای اوزاره.
[اَ / اُو رَ / رِ] (اِ مرکب) دو تخته کوچک باشد به اندام نعلین که بافندگان بوقت بافندگی پای بر آن گذارند و بردارند. (برهان). چوبی باشد که جولاهه در وقت کار کردن پای بر آن نهد. پاوزار. معلّی. و رجوع به پاافزار و پای افزار و پااوزار شود.
پای اوژاره.
[اَ / اُو رَ / رِ] (اِ مرکب) رجوع به پااوزاره شود.
پای باز.
(نف مرخم مرکب) رَقاص. پای کوب.
پای بازپس نهادن.
[پَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) عقب ماندن. کم آمدن : اگر از بحتری شاعر وزیر قصیده ای بدین روی و وزن و قافیه خواهد هم از آن پای باز پس نهد. (تاریخ بیهقی).
پای بازی.
(حامص مرکب) رقص. پایکوبی : و فتنه در خم و پیچ او پای بازی میکرد. (تاج المآثر).
معلم چون کند دستان نوازی
کند کودک همیدون پای بازی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
گروهی با نشاط و اسب تازی
گروهی در سماع و پای بازی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ز بس برّاق دیده لهو و بازی
بیامختند گوران پای بازی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
آواز دل انگیز مرکب تو
آورده اجل را به پای بازی.مسعودسعد.
هزار جان و دل اندر نظارهء رخ اوست
چو زلف آن پسر آمد به پای بازی در.
سوزنی.
زلف را گو پای بازی بر گل و سوسن مکن
کت از این بازیچه خون صد چو من در گردنست.
جمال الدین عبدالرزاق.
پای باف.
(نف مرکب) جولاهه. (اوبهی) (رشیدی). جولاه. (اسدی). حائک. نساج. گوفشانه. بافنده. (برهان) :
کشاورز و آهنگر و پای باف
چو بیکار باشند سرشان بکاف.ابوشکور.
گفتم از جود او عنابر کیست
گفت بر پای باف(1) و بر ضرّاب.عنصری.
داند خرد که تاب نیارد بروز رزم
با جملهء رکاب گران جمله پای باف. (کذا).
آذری (از فرهنگ جهانگیری).
پای بافی.
(حامص مرکب) جولائی. بافندگی. نساجی. حیاکت.
(1) - ن ل: جامه باف.
پای بر پی کسی نهادن.
[بَ پَ / پِ یِ کَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) کنایه از متابعت و پیروی کردن باشد. (برهان).
پای برجا.
[بَ] (ص مرکب) استوار. ثابت. پایدار. پای برجای.
پای برجائی.
[بَ] (حامص مرکب)رُسوخ. استواری. ثبات. پایداری. استقامت. ایستادگی. ثبات قدم.
پای برجا کردن.
[بَ کَ دَ] (مص مرکب)امکان. اثبات. استوار کردن. پایدار کردن. توکید. ایکاد. تأکید. وَطد. طِدة. توطید.
پای برجای.
[بَ] (ص مرکب) پابرجا. استوار. ستوار. پایدار. ثابت. مستقیم. راسخ. ایستاده. محکم. وطید. ثابت قدم :
چو گفتار پیران بران سان شنید
سپه را همه پای برجای دید.فردوسی.
چو مهراب را پای برجای دید
بسرش اندرون دانش و رای دید.فردوسی.
گرت باید که مرکزی گردی
زیر این چرخ دایره کردار
پای برجای باش و سرگردان
چون سکون و تحرک پرگار.سنائی.
چو بینی که زن پای برجای نیست
ثبات از خردمندی و رای نیست.سعدی.
- پای برجای بودن کسی را؛ کار بسامان بودن او را :
بدو گفت هرمزد کاین رای نیست
که اکنون ترا پای برجای نیست.فردوسی.
پای بر چیزی زدن.
[بَ زَ دَ] (مص مرکب) تَرَکّل. لگد زدن.
پای برداشتن.
[بَ تَ] (مص مرکب)خیم. (تاج المصادر بیهقی) (شرح قاموس). خیمان. خیوم. خیومه. خیمومة.
پای بر سنگ آمدن.
[بَ سَ مَ دَ](مص مرکب) کنایه از پیش آمدن مخاطره ای باشد. (برهان). عائق و مانعی صعب، املی را بدل به یأس کردن. نومید شدن.
پای برکاب بودن.
[بِ رِ دَ] (مص مرکب) در جناح سفر بودن.
پای برنجن.
[بَ رَ جَ] (اِ مرکب) حِجل. (دهار). حِجِل. حَجل. خلخال. خَدَمه. (منتهی الارب). پای آورنجن. پاآورنجن. پااورنجن.
پای برنجین.
[بِ رَ] (اِ مرکب) خلخال. پای برنجن.
پای برنهادن.
[بَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)متابعت کردن. (تتمهء برهان).
پای برهنگی.
[بِ رَ نَ / نِ] (حامص مرکب) حُفوَة. (منتهی الارب).
پای برهنه.
[بِ رَ نَ / نِ] (ص مرکب)پابرهنه. پاپتی. حافی. (منتهی الارب).
- پای برهنه شدن؛ و پای برهنه رفتن. تَنَعُّم. (منتهی الارب). حفوَة. (منتهی الارب).
پای بریده.
[بُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)اَقطع.
پای بز آکندن.
[یِ بُ کَ دَ] (مص مرکب) سحر باشد برای جلب کسی. (سروری) :
مرا در کویت ای شمع نکوئی
فلک پای بز آکنده ست گوئی.
نظامی (از سروری و فرهنگی خطی).
و رشیدی «پای بز افکنده ست گوئی» آورده است و شاید مصحف اوکندن بمعنی افکندن باشد.
پای بز افکندن.
[یِ بُ اَ کَ دَ] (مص مرکب) کنایه از بیطاقت و بی آرام شدن و سحر کردن باشد چه گویند که قصابان افسونی خوانند و بر پای بزی بدمند و یا چیزی بنویسند و ببندند و آن بز را به صحرا سردهند تمام گلهء گوسفندان و بزها پیش آن بز آیند و قصابان هرکدام را که خواهند بگیرند. (برهان) :
مرا در کویت ای شمع نکوئی
فلک پای بز افکنده ست گوئی.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به پای بز آکندن شود.
پای بزمین نرسیدن.
[بِ زَ نَ رَ / رِ دَ](مص مرکب) کنایه از خوشحالی مفرط و انتعاش طبیعت باشد. (برهان). و رجوع به پای شود.
پای بزین اندرآوردن.
[بِ اَ دَ وَ دَ](مص مرکب) سوار شدن. برنشستن. رکوب.
پای بست.
[بَ] (ن مف مرکب) گرفتار. پای بسته. مقید. اسیر محبت. (برهان) : بعد از اعلام احوال آن جماعت که پای بست دام فعل خویش گشته بودند. (جهانگشای جوینی).
گشاده ره پیل تا در شکست
از ایشان نگردد سپه پای بست.اسدی.
هر که او پای بست روی تو شد
پشت دست از نهیب برخاید.خاقانی.
کجا باز داند چو شد پای بست
که خواهد زبردست سلطان نشست.
امیرخسرو.
دل پای بست زلف تو شد عقل ازو مجوی
عاقل نمیگذارد بر دم مار پای.
(از خزان و بهار کاشف شیرازی).
قنّاد را گمان که دلم پای بست اوست
غافل از آنکه رشتهء پشمک بدست اوست.
میرزا اشتها.
|| ایستاده و منتظر. (برهان). || (اِ مرکب) بُن. بُنلاد. پی. اساس. بنیان :
خانه از پای بست ویران است
خواجه در بند نقش ایوانست.سعدی.
اوّل اندیشه و آنگهی گفتار
پای بست آمده ست، پس دیوار.سعدی.
سرائی کنم پای بست از رخام
درختان سقفش همه عود خام.سعدی.
|| (ص مرکب) بیکار. (برهان).
پای بسته.
[بَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)رجوع به پای بست شود.
پای بماه.
[بِ] (ص مرکب) مُقرب. رجوع به پابماه شود.
پای بند.
[بَ] (اِ مرکب) خلخال، مقابل دستبند : و گام چنان بزنند که زینت پوشیدهء ایشان ظاهر نشود از خلخال و پای بند و مانند این. (تفسیر ابوالفتوح). || دوالی که بپای باز بندند. قید. دام. (رشیدی). پایدام. بند پا. زنجیر یا دوال که بپای اسب بندند. پاوند. پای وند. رسن و دام. (غیاث اللغات). سباق؛ پای بند باز. (دهار). شِکال؛ پای بند ستور. (منتهی الارب). عقال. || حافظ. حارس. نگاهبان. عائق. مانع :
تو گوئی همانا که پندش دهم
به افسونگری پای بندش دهم.فردوسی.
فروهشت رستم بزندان کمند
برآوردش [ بیژن را ] از چاه با پای بند.فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981).
نبینم همی از تو جز پای بند
چه خواهم ترا جز بلا و گزند.
فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1411).
بزد دست و بگسست زنجیر و بند
جدا کرد ازو حلقه و پای بند.
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 981).
از من آمد بند بر من همچنانک
پای بند گوسپند از گوسپند.ناصرخسرو.
بیغرض پند همچو قند بود
با غرض پند پای بند بود.سنائی.
سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند
حب دنیا پای بند است ارچه هم یک سوزن است.
سنائی.
زیرا که عقل بر اطلاق، کلید خیرات و پای بند سعادات است. (کلیله و دمنه).
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم.
خاقانی.
طیران مرغ دیدی، تو ز پای بند شهوت
بدر آی تا ببینی طیران آدمیت.سعدی.
|| دام :
چو کرکس بر دانه آمد فراز
گره شد برو پای بند دراز.سعدی.
منه بر سرم پای بند غرور [ یعنی دستار ] .
سعدی.
|| (ن مف مرکب) آنکه پای بسته و گرفتار باشد. (رشیدی). مُقیّد. مبتلی :
چو دیدند مرجهن را پای بند
شکستند آن بند را بی گزند.فردوسی.
مخالط همه کس باش تا بخندی خوش
نه پای بند کسی کز غمش بگریی زار.
سعدی.
اگر دنیا نباشد دردمندیم
وگر باشد به مهرش پای بندیم
بلائی زین جهان آشوب تر نیست
که بار خاطر است ار هست ور نیست.
سعدی.
ای گرفتار و پای بند عیال
دگر آسودگی مبند خیال.سعدی.
من فتاده بدست شاگردان
بسفر پای بند و سرگردان.سعدی.
بره بر یکی دکه دیدم بلند
تنی چند مسکین بر او پای بند.سعدی.
نیاید بنزدیک دانش پسند
من آسوده و دیگری پای بند.سعدی.
نگه کرد شیخ از سر اعتبار
که ای پای بند طمع پای دار.سعدی.
به بیداریش فتنه بر خط و خال
بخواب اندرش پای بند خیال.سعدی.
هیچ مغزی نداشته ست آن سر
که بود پای بند دستاری.اوحدی.
دل ما بدور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پای بند است و چو لاله داغ دارد.
حافظ.
اگر دلم نشدی پای بند طرهء او
کیش قرار در این تیره خاکدان بودی.
حافظ.
|| با عیال بسیار :
اگر پای بندی رضا پیش گیر
وگر یکسواری سر خویش گیر.سعدی.
- پای بند چیزی یا کسی بودن؛ بدو بسیار دلبستگی داشتن.
پای بوس.
(نف مرکب، اِ مرکب) پابوس. زیارت.
پای بوسی.
(حامص مرکب) عمل بوسیدن پای. || زیارت.
پای به بند داشتن.
[بِ بَ تَ] (مص مرکب) پای در بند داشتن. مُقیّد بودن. مغلول بودن :
از اوئی [ از خرد ] به هر دو سرای ارجمند
گسسته خرد پای دارد ببند.فردوسی.
پای پس آمدن.
[پَ مَ دَ] (مص مرکب)کنایه از گریختن و هزیمت شدن و کم آمدن از حریف خود باشد. (تتمهء برهان قاطع).
پای پس شدن.
[پَ شُ دَ] (مص مرکب)رجوع به پای پس آمدن شود.
پای پش.
[پَ] (اِ مرکب) پرخان (؟) پای بود. (لغت نامهء اسدی) (اوبهی). شرخاک. آواز پای :
باز کرد از خواب زن را نرم و خوش
گفت دزدانند و آمد پای پَش.رودکی.
پای پوزان.
(اِ مرکب) آواز مهیب. سهمناک. (برهان). بانگ سهمناک.
پای پوش.
(نف مرکب، اِ مرکب) پاافزار. کفش. نوعی از پاافزار و جوراب است. (تتمهء برهان). چموش : هرگز از دور زمان ننالیدم و روی از گردش آسمان درهم نکشیدم مگر وقتی که پایم برهنه بود و استطاعت پای پوشی نداشتم تا بجامع کوفه درآمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم. (گلستان).
پای پیچ.
(نف مرکب، اِ مرکب) لفّافه که مسافران برپای پیچند. پاتابه.
پای پیچیدن.
[دَ] (مص مرکب) سرتافتن از خدمت و رفتن و گریختن. (برهان) :
الا تا نپیچی سر از عدل و رای
که مردم ز دست تو پیچند پای.سعدی.
|| جان کندن. (برهان).
پای پیش نهادن.
[نِ / نَ دَ] (مص مرکب) (... از کسی) بر او مقدّم شدن. از وی برتر شدن :
بسال است کهتر فزونیش بیش
از آن مهتران او نهد پای پیش.فردوسی.
پای پیل.
(اِ مرکب) نوعی از قدح و پیالهء شرابخوری. (برهان). نوعی پیاله. صراحی بزرگ دراز که بصورت پای فیل سازند. (رشیدی). پیلپا. گاوزر :
تا بپای پیل می بر کعبهء عقل آمده ست
پیل بالا نقد جان بر پیل بان افشانده اند.
خاقانی.
|| حربه ای به شکل پای پیل که پیلپا نیز گویند. حربه ای است که اکثر و اغلب زنگیان دارند. (جهانگیری) (برهان). گرزی است بصورت پای فیل. (رشیدی) :
من صید آنکه کعبهء جانهاست منظرش
با من بپای پیل کند جنگ عبهرش.خاقانی.
بگردن شتر اندر شراب زر بخشی
بپای پیل گه خشم خصم فرسائی.
مجیرالدین بیلقانی.
|| صاحب مرض داءالفیل. (رشیدی).
پای تابه.
[بَ / بِ] (اِ مرکب) لفاف. لفافه. (السامی). جامهء سطبر که بچند تای مسافران بر پای پیچند دفع سرما یا چستی و چالاکی رفتار را. پای پیچ : و از وی [ از چغانیان ]پای تابه خیزد و گلیمینه و بساط پشمین. (حدود العالم ص 109). پس رداء او بستد و نیمه کرد پیش مأمون و گفت دو پایتابه کنم. (چهار مقاله). اِستمی الصائد؛ پوشید پایتابه را یا عاریت کرد پایتابه را برای شکار آهو در گرما. || جورَب. (منتهی الارب). جوراب.
- پای تابه گشادن؛ بجائی مقیم شدن. (رشیدی). کنایه از، از سفر بازماندن و اقامت کردن باشد و کنایه از، از سفر آمدن و مقیم شدن هم هست. (برهان).
- پای تابه اش در هند باز شدن؛ به سفری دور رفتن.
پای تاوه.
[وَ / وِ] (اِ مرکب) پای تابه :
تعجیل چیست پایتاوه نپیچیده ام.
نظام قاری (دیوان البسه).
پایتخت.
[تَ] (اِ مرکب) پاتخت. شهری که پادشاه در آن سکونت دارد و بعربی دارالسلطنه گویند. (غیاث اللغات). قُطب. حاکم نشین. کرسی. کرسی مملکتی. دارالملک. پادشائی. حضرت. واسطه. قاعده (تبریز قاعدة آذربیجان است). قاعدهء ملک. عاصمه. قصبه. مستقر. مقر. مستقر ملک. نشست. نشست گاه. تختگاه. ام البلاد. سریر. سریرگاه. دارالاماره. دارالمملکة. دار مملکت: ثم عبدالعزیزبن موسی بن نصیر و سریره اشبیله. ثم ایوب بن حبیب اللحمی و سریره قرطبة. (نفخ الطیب ج 1 ص140).
پای ترسا.
[یِ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)صراحی کوچک که بصورت پای راهبان سازند (؟) و در آن شراب خورند. (فرهنگ رشیدی). پیاله شرابخوری. (غیاث اللغات) :
خورده برسم مصطبه می در سفالین مشربه
قوت مسیح یکشبه در پای ترسا ریخته.
خاقانی.
پای توغ.
(اِ مرکب) منصب علم برداری چه توغ در ترکی علم فوج را گویند. (غیاث اللغات). || گرد آمد نگاه لوطیان و سر غوغایان شهری. پاتوغ. و مجازاً هر مجمعی از مجامع. و توغ نیزه ای است و بر سر آن دم اسبی منتهی بگلولهء زرین(1).
(1) - Though.
پایتی.
(اِخ) یکی از طوایف ایل قشقائی مرکب از 30 خانوار. مسکن ایشان بلوک کربال است. و رجوع به شیبانی (ایل...) شود.
پایجامه.
[مَ / مِ] (اِ مرکب) رجوع به پی جامه شود.
پای جوش.
(نف مرکب، اِ مرکب) پاجوش. شولان و شاخ تر که از ریشهء درختی روید.
پایچال.
(اِ مرکب) گوی باشد که بافندگان گاه بافندگی پای در آن آویزند. پاچال. (برهان). پاچاه. پاچامه.
پای چوب.
(اِ مرکب) ستون. دیرک. تیرک :
دوم دانش از آسمان بلند
که بی پای چوب است و بی داربند.
بوشکور.
پای چوبین.
[یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) پای که از چوب کنند لنگان را :
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود.مولوی.
چوبی که بازیگران بر پای خود بندند و بلند شوند و به آن براه بروند. (تتمهء برهان قاطع). چوبی که چوپانان برپای بندند تا قدمها فراخ بردارند.
پایچه.
[چَ / چِ] (اِ مصغر) (از پای و چه ادات تصغیر) پاچه. دهانهء هر یک از دو بخش شلوار. هر یک از دو بخش شلوار. پایچه، پاچهء تنبان و شلوار باشد و آنرا بعربی رجلان خوانند. || کراع. پاچه. پاچها، بالغاء. (منتهی الارب). و نیز رجوع به پاچه شود.
پایچه فروش.
[چَ / چِ فُ] (نف مرکب)کراعی. پاچه فروش.
پای حوض.
[یِ حَ / حُو] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پایهء حوض. || رسوائی. (فرهنگ رشیدی). جای رسوائی و بدنامی. (برهان).
- گرد پای حوض گردیدن؛ کنایه از آن است که سردرگم و مبهم در جای بگردد بواسطهء ساختن کاری و یا بدست آوردن مطلبی. (برهان) :
شمس بی نور و خواجهء بی اصل
چند از این دفع گرم و وعدهء سرد
از سر جوی عشوه آب ببند
بیش از این گرد پای حوض مگرد
تا مرا در میان تابستان
مر تو را پوستین نباید کرد.انوری.
بشب زان حوض پایه هیچ نگذشت
همه شب گرد پای حوض میگشت.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
تشنه را خود شغل چه بود در جهان
گرد پای حوض گشتن جاودان.مولوی.
بیش ازین گرد پای حوض مگرد
که من امروز رند می خوارم.
مولوی (از فرهنگ رشیدی).
خون من میریخت همچون آب حوض آن ماه و دیگر
گرد پای حوض میگشت این دل مجروح زارم.
اوحدی (در صفت معشوقه در حمام).
پای خار.
(اِ مرکب) سنگ پا. نُسفه. نشفه. (منتهی الارب). و آن سنگی باشد سیاه و متخلخل که بدان شوخ کف پای سترند.
پای خاسته.
[تَ / تِ] (ن مف مرکب)چیزی را گویند که در زیر پا مالیده و کوفته شده باشد. (جهانگیری). و رجوع به پای خست و پای خسته و پایخوست شود.
پای خاطر بسنگ درآمدن.
[یِ طِ بِ سَ دَ مَ دَ] (مص مرکب) کنایه از آن است که دل در جائی میلی بهم رسانیده باشد. (تتمهء برهان).
پای خاکی کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)کنایه از سفر کردن و قدم رنجه فرمودن باشد. (برهان). روان شدن بسوی کسی. پیاده آمدن و قدم رنجه کردن. (غیاث اللغات) :
فرستاده چو دید آن خشمناکی
به رجعت پای خود را کرد خاکی.نظامی.
|| طلبکاری نمودن. (برهان).
پای خست.
[خَ] (ن مف مرکب) لگدکوب. لگدمال. پای خوست. (رشیدی). بپای درهم کوفته. زیر پای کوفته. (حاشیهء فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی). پای خاسته. (جهانگیری). خسته بپا. کوفته بپا. پای خسته. هرچیز که در زیر پا کوفته و مالیده شده باشد اعم از زمین و چیز دیگر. (برهان). زمین باشد یا چیزی که بپای کوفته باشند. (از فرهنگی خطی) :
پیاده سلاح اوفتاده ز دست
بزیر سواران شده پای خست.
پروین (از حاشیهء فرهنگ اسدی خطی).
فراوان کس از پیل شد پای خست
بسی کس نگون ماند بی پا و دست.اسدی.
پای خسته.
[خَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)بمعنی پای خست باشد و آن هر چیزی است که در زیر پای کوفته شده باشد. (برهان).
پای خوان.
[خوا / خا] (اِ مرکب) بمعنی ترجمه باشد و آن معنی لغتی است از زبانی بزبان دیگر. (برهان). وَستی. همسیراز. پچوه. پچواک. (اصل کلمه و مترادفات که در ذیل آورده ایم مجعول و مصنوع بنظر می آید مگر آنکه شواهدی آنرا تأیید کند).
پای خود را کنار کشیدن.
[یِ خوَد / خُدْ کِ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) دیگر در امری که دخالت داشت دخالت نکردن.
پای خوردن.
[خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) فریب خوردن در معامله و حساب.
پایخوست.
[خوَسْ / خَسْ] (ن مف مرکب) آن باشد که بپای کوفته باشد. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). لگدکوب. پای خست. پایمال. (رشیدی). زمین یا چیز دیگری که در زیر پای کوفته شده باشد. (برهان). زمین باشد یا چیزی که بپای کوفته باشند. (از فرهنگی خطی) :
فراوان کس از پیل شد پای خوست
بسی کس نگون مانده در پا و دست.
اسدی (از شعوری).
پای خوش.
[خوَ / خُشْ] (ص مرکب)(رشیدی). رجوع به پای خوشه شود.
پای خوشه.
[شَ / شِ] (ص مرکب) (از پای و خوشه که از خوشیدن بمعنی خشکیدن است) زمین که از بسیاری آمد شد مردمان سخت و صلب شده باشد. رشیدی در ذیل پای خوش و پای خوشه گوید: «زمین گلناک که لگدکوب کرده از کثرت مالش خشک شود، مرکب از پا و خوش که اسم مفعول است از خوشیدن بمعنی خشک شدن». و در ذیل پای خوشه آرد: «یعنی زمینی که تر باشد و به آمد و شد مردم و حیوانات خشک شود چه خوشه بمعنی خشک شده آمده... اما یحتمل که پای خوسته باشد که چنین خوانده باشند. والله اعلم». زمینی را گویند پر از گل و لای که بسبب تردد مردم و حیوانات دیگر بر آن خشک و سخت شده باشد. (برهان) :
بهار پر برگشته ست پای خوشه زمین
بهشت خرم گشته ست خشک شورستان.
فرخی.
پایدار.
(نف مرکب) ثابت. (رشیدی). باثبات. دائم. باقی. استوار. ستوار. پادار. (جهانگیری). قائم. با تاب و توان. قوی. مستقیم. وطید. واطد. وکید. همیشه. پا برجا. پای برجای. جاویدان. با دوام. همیشه. مدام. برقرار. (برهان). مقاوم. پایداری کننده. مقابل ناپایدار : مهتران عجم و سغد و ترک برخاستند و ایشان افزون از ده هزار غلام بودند که یکی از ایشان تیر خطا نکردی گفت [ قتیبه ] اینان بزرگترین همهء عجم اند، بخطر و فخر و پایدارتر عرب اند بحرب. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی).
اگر شهریاری و گر پیشکار
تو اندر گذاری و او پایدار.فردوسی.
سپهری که پشت مرا کرد کوز
نشد پست و گردان بجایست نوز
هر آنچیز کاید همی در شمار
سزد گر نخوانی ورا پایدار.فردوسی.
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار.فردوسی.
بخندید سهراب و گفت ای سوار
بزخم دلیران نه ای پایدار.فردوسی.
بدینگونه بر دشت کین پایدار
ندیدیم شاها بهنگام کار.فردوسی.
بیامد براهام و گفت ای سوار
بگفتار خود برنه ای پایدار.فردوسی.
کند آفرین تاج بر شهریار
شود تخت شاهی برو پایدار.فردوسی.
نباشد سپاه تو هم پایدار
چو برخیزد از چارسو کارزار.فردوسی.
بزخم سپهبد نبد پایدار
چه یک بود پیشش چه صد چه هزار.
فردوسی.
نباشد خدنگ مرا پایدار
کجا ز آهنی کرده باشد گذار.فردوسی.
شتر خواست از ساروان دوهزار
هیونان کفک افکن پایدار.فردوسی.
نبد کس بجنگ اندرون پایدار
همه کوه کردند گردان حصار.فردوسی.
بزخمش ندیدم چنان پایدار
نه در پیچش و گردش کارزار.فردوسی.
بدو گفت کای دیو ناسازگار
بزخم دلیران نه ای پایدار.فردوسی.
بگیتی ندیدم چنو [ رستم ] یک سوار
که باشد برزم اندرون پایدار.فردوسی.
گفتم چهار گوهر گشته است پایدار
گفتا مزاج مختلف آرندهء عبر.ناصرخسرو.
بگاه، دشمن تو هست مستعار شها
نه پایدار بود هرچه مستعار بود.قطران.
تا ملک را شرف بود از تاج و تخت تو
از تاج و تخت تو شرف پایدار ملک.
مسعودسعد.
مکرمت کن که بگذرد همه چیز
مکرمت پایدار در دنیاست.مسعودسعد.
تا چرخ و کوه باشد، ملک و بقای تو
چون چرخ پایدار و چو کوه استوار باد.
مسعودسعد.
دل بدان خوش کنم که هیچکسی
در جهان عمر پایدار نداشت.مسعودسعد.
تا کوه قاف باشد بر جای پایدار
چون کوه قاف دولت تو پایدار باد.
مسعودسعد.
سروری را اصل و گوهر برترین سرمایه است
مردم بی اصل و بی گوهر نیابد سروری
سروری چون عارضی باشد نباشد پایدار
پای دارد سروری بر تو چو باشد جوهری.
سوزنی.
تا آخرین سال جهان پایدار باد
صدر جهان که خلق جهان راست صدر و بدر.
سوزنی.
من باری ار به هجو فتم خیزم
تو پایدار باش که تا نفتی.سوزنی.
تا تیغ بی قرار نگردد میان خلق
بر تخت ملک هیچ ملک پایدار نیست.
(از کلیله و دمنه).
مال بی تجارت... پایدار نباشد. (کلیله و دمنه).
عشق بر مرده نباشد پایدار.مولوی.
نیست هر عقل حقیری پایدار
وقت حرص و وقت جنگ و کارزار.
مولوی.
بزرگی نماند بر او پایدار
که مردم بچشمش نمایند خوار.سعدی.
سه چیز پایدار نماند مال بی تجارت و علم بی بحث و ملک بی سیاست. (گلستان).
یار ناپایدار دوست مدار
دوستی را نشاید این غدار.سعدی.
نماند ستمکار بد روزگار
بماند بر او لعنت پایدار.سعدی.
حکم و تمکینت مخلد جاه و قدرت مستدام
عزّ و اقبالت مؤبد ملک وعمرت پایدار.
جلال خوافی.
|| نام خدای تعالی است جل جلاله. || اسب جلد و پادار. (برهان). اسب جلد و قایم. || پائین دار. (فرهنگ رشیدی). || کعبتین قلب. (برهان). || امر از پای داشتن یعنی راسخ و ثابت و استوار باش :
که او را فکندی کنون پای دار
که الوای را من نخوانم سوار.فردوسی.
تو تنها بجنگ آمدی خیرخیر
کنون پای دار و عنان سخت گیر.فردوسی.
عشقبازی را تحمل باید ای دل پایدار
گر ملالی بود بود و ور خطائی رفت رفت.
حافظ.
پایدار آمدن.
[مَ دَ] (مص مرکب) پایدار ماندن :
اگر روز ما پایدار آمدی
جهان را بسی خواستار آمدی.فردوسی.
پایدار بودن.
[دَ] (مص مرکب) مقاومت کردن :
من باری ار به هجو فتم خیزم
تو پایدار باش که تا نفتی.سوزنی.
پایدار ماندن.
[دَ] (مص مرکب) باقی ماندن. بر قرار ماندن. ثابت ماندن :
نماند کسی در جهان پایدار
همه نام نیکو بود یادگار.فردوسی.
شما را خماند همان روزگار
نماند خماننده هم پایدار.فردوسی
پایداره.
[رَ / رِ] (ص مرکب) مددکار. یاری دهنده. (برهان). پایمرد. (جهانگیری) (رشیدی) (برهان) :
زهی مودت تو پایدارهء اقبال
زهی عداوت تو دست موزهء حرمان.
رضی الدین نیشابوری (از فرهنگ جهانگیری).
پایداری.
(حامص مرکب) مقاومت. تاب. استقامت. ایستادگی. پافشاری. دوام :
چو دیدند لهاک و فرشیدورد
چنان پایداری از آن شیرمرد.فردوسی.
باستواری جان و بپایداری کوه
فریفته شد و از راه راست کرد کران.
فرخی.
امیر بخط خویش جواب نبشت یکی آنکه تا بوسهل را در او جمالی بزرگ باشد و دیگر که در او پایداری و بصارت تمام بود. (تاریخ بیهقی).
سهل است پایداری تو در مقام وصل
چون دستبرد هجر ببینی بپایدار(1).
خلاق المعانی.
- پایداری کردن؛ مقاومت. استقامت. پافشردن. پای داشتن :
از دست جوانیم چو بربود عنان
پیری چو رکاب پایداری کردی.حافظ.
پای داش.
(اِ مرکب) پاداش. اجر. مزد. پاداشن.
(1) - ن ل: بدار پای. کمال الدین اسماعیل (دیوان ص 119). در این صورت شاهد نیست.
پای داشتن.
[تَ] (مص مرکب) پایداری کردن. تاب داشتن در مقاومت. قدرت مقابله داشتن. مصابرت ورزیدن. ثبات ورزیدن. استقامت. مقاومت. استوار بودن. پای فشردن. پافشردن. پافشاری کردن :
منوچهر بر میسره جای داشت
که با جنگ مردان همی پای داشت.
فردوسی.
چو دریای سبز اندر آید ز جای
ندارد دم آتش تیزپای.فردوسی.
چه داری چنین بند و چندین فریب
کجا پای داری تو اندر نهیب.فردوسی.
چو من با سپاه اندرآیم ز جای
همه کشور چین ندارند پای.فردوسی.
شهنشاه و رستم بجنبد ز جای
شما با تهمتن ندارید پای.فردوسی.
نداند این دل غافل که عشق حادثه ایست
که کوه آهن با رنج او ندارد پای.فرخی.
در عشق تو کس پای ندارد جز من
در شوره کسی تخم نکارد جز من
با دشمن و با دوست بدت میگویم
تا هیچکست دوست ندارد جز من.عنصری.
و ترکان بست فرا رسیده بودند بیاری امیرابوجعفر و پای نداشت بوالفتح با ایشان به هزیمت برفت. (تاریخ سیستان). و رسوا شد چه باطل کجا پای حق دارد. (ابن بلخی).
تنی چو خارا باید سری چو سندان سخت
که پای دارد با دار و گیر حمله مگر.
مسعودسعد.
تن خاکی چه پای دارد کو
باد جان را دمیده انبانیست.
مسعودسعد.
سروری چون عارضی باشد نباشد پایدار
پای دارد سروری بر تو چو باشد جوهری.
سوزنی.
صفها از یک سو چنان کند که حملهء دشمن را پای توانند داشتن. (راحة الصدور راوندی).
بر سر پل ساری ایستاده بود بسیار شجاعت کرد عاقبت پای نداشت برگردید... بساری آمد و سه روز مقام کرد. (تاریخ طبرستان).
و در آنوقت حاکم اتابک اوزبک بود قوت محاربت او را پای نداشت. (جهانگشای جوینی).
بسی پای دار ای درخت هنر
که هم میوه داری و هم سایه ور.
سعدی (بوستان).
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار.
|| مقیم بودن :
گاه در حبسها بداری پای
گاه در دشتها برآری پر.مسعودسعد.
پایدام.
(اِ مرکب) پادام. تَله. دام. حباله. (ملخص اللغات حسن خطیب). داحول. مصلی. (السامی فی الاسامی). مِصلاة. کُفَّه: نوعی است از دام که پای جانوران را بگیرد و آن حلقه ای چند باشد از موی تافته و شکیلی بر آن کرده که چون جانور پای در آن نهد حلقه کشیده شود و پای جانور گرفتار گردد و آنرا پای حلقه نیز گویند... و نوعی از دام که بعربی حباله گویند و آن چنان بود که سیخهای باریک از چوب تراشند بمقدار یک وجب و بر یک سر آن دامی نصب کنند و سر دیگرش تیز ساخته باشند و بزمین فروبرند و از جانب دیگر صیاد در پناه چتری که از شاخهای سبز ساخته باشند درآمده پیش رود تا جانوران رم کرده بجانب دام بیایند و پای ایشان در آن بند شود. (فرهنگ رشیدی). دامی باشد تا جانوران پرنده را بآواز بسوی خود کشند. (از برهان). و در شرح نصاب آمده است: پایدام بمعنی تله که نوعی از دام است. (غیاث اللغات). نوعی از تله و دام است و آن چنان باشد که سیخهای باریک از چوب بمقدار یک وجب تراشند و بر سر هر یک دامی بندند و سر دیگر آنرا بر زمین فروبرند و صیاد در پناه گاوی یا خری درآمده پیش رود و جانوران را رم داده بجانب دام آورد تا پایهای ایشان در میان دام بند شود. (برهان). داحول؛ پایدام صیاد است که برای شکار گورخر بر زمین فرونشاند. (منتهی الارب) :
با سماعی که از حلاوت بود
مرغ را پایدام و دل را دام.فرخی.
که من ننیوشم این گفتار خامت
نیفتم هرگز اندر پایدامت.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
از بخل چون نیاز همی دست موزه ساخت
طبع تو هر دو را بسخا پایدام کرد.
مختاری.
گفتم در پایدام جور تو ماندم
گرنه یکی خط که صدهزار برآمد.سوزنی.
اجل پایدامی نهاده ست صعب
بناکام باید همی درفتاد.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری).
ز دست شیطان در پایدام معصیتم
جز او نباشد ازین دام دستگیر مرا.سوزنی.
دولت تیز مرغ تیز پر است
عدل شه پایدام او زیبد.خاقانی.
گفتم بپایگاه ملایک توان رسید
گفتا توان، اگر نشود دیو پایدام.خاقانی.
|| خروهه. ملواح. پادام. مرغی که صیاد در کنار دام بندد تا مرغان دیگر بهوای او آمده در دام افتند. (برهان). مرغی است که صیاد بر دام بندد برای صید کردن مرغی و آنرا خروهه و بتازی ملواح گویند. (رشیدی). || دامگاه. || حلقه ای از چرم که هر دو پای در آن کنند و بر درختهای بلند چون درخت خرما و مانند آن روند. (برهان).
پایدان.
(اِ مرکب) کفش. (شعوری) :
چون بگردد پای او از پایدان
آشکوخیده بماند همچنان.رودکی.
پای درآوردن.
[دَ وَ دَ] (مص مرکب)پای برکاب یا اسپ درآوردن. سوار شدن. برنشستن :
بشبرنگ شولک درآورد پای
گرائید با گرز گردی ز جای.اسدی.
پای دربند.
[دَ بَ] (ص مرکب) مُقیّد. مغلول :
عالمت یوز پای دربند است
واعظت مرغ دانه در منقار
این یکی چون کند تمام سخن
وآن دگر کی کند بکام شکار.اوحدی.
پای در پای کشیدن.
[دَ کَ / کِ دَ](مص مرکب) بهم درپیچیدن دو پای از مستی و جز آن :
دست در دست برده چون مصروع
پای در پای میکشم چون مست.
مسعودسعد.
پای در سنگ آمدن.
[دَ سَ مَ دَ](مص مرکب) پای بسنگ آمدن. پای بسنگ خوردن. برخوردن به مانعی سخت. نومید شدن :
به پیش صیت احسانت گه پیمودن عالم
صبا را پای در سنگ آمده ست از تنگ میدانی.
ابوعلی حسین مروزی.
پای در شن.
[دَ شَ] (اِ) ایوان سلطان و این لفظ هندی است اصطلاح شاهان دهلی. (غیاث اللغات).
پای درکشیدن.
[دَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) پای گرد کردن :
دل بپرداز از این خرابه جهان
پای درکش بدامن اعزاز.سنائی.
پای درگشتن.
[دَ گَ تَ] (مص مرکب)کنایه از عاجز و ناتوان شدن باشد. (برهان).
پای در گل.
[دَ گِ] (ص مرکب) گرفتار و حیران. (غیاث اللغات).
پای دشت.
[دَ] (اِخ) موضعی به طبرستان. حسن بن زید ملقب به داعی کبیر در آغاز کار استیلای خود بر طبرستان و پس از روزی چند که اکثر حکام و اشراف طبرستان در ظل رایت وی گرد آمدند بمقابلهء محمد بن اوس حاکم طبرستان از دست طاهریان رفت و در مقدمهء سپاه محمد بن رستم ونداامید را که برادر اسپهبد عبدالله بن ونداامید بود فرستاد. محمد بن اوس نیز محمد بن اخشیدبن رستم را مأمور مقابلهء وی کرد و هر دو لشکر در پای دشت بهم رسیدند و جنگ میان دو طرف درگرفت. محمد بن رستم ونداامید محمد بن اخشید را کشت و سرش را نزدیک داعی فرستاد و خود دشمنان را تا آمل تعاقب کرد و سالماً غانماً بازگشت و در پای دشت بموکب داعی پیوست و در آن منزل طبرستانیان بحسن بن زید پیوستند و جمعیتی تمام دست داد. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 342 و 343 شود.
پایر.
[یِ] (اِ) مدت ماندن آفتاب باشد در برج سرطان. (تتمهء برهان قاطع). و ظاهراً این صورت مصحف پایز و پاییز باشد. مدت ماندن آفتاب در برج سرطان و آنرا تیرماه نیز گویند. (از فرهنگی خطی).
پایرن.
[یِ] (اِخ)(1) به آلمانی پترلینِگن. ناحیه ای به سویس وُد دارای 5000 تن سکنه و از آن توتون و شیر سطبر حاثر و شکلات خیزد.
(1) - Payerne.
پای رنج.
[رَ] (اِ مرکب) پایمزد. حق القدم. زری که به اجرت قاصدان و شاعران و مطربان دهند که در مجلس مهمانی حاضر شوند. (برهان). انعام و زری که به قاصد یا میهمان داده شود. (غیاث اللغات). مقابل دسترنج. (آنندراج) :
بفرمود شه تا رقیبان گنج
کشند از پی میهمان پای رنج.نظامی.
پای رنجن.
[رَ جَ] (اِ مرکب) پای برنجن. پارنجن. پای اورنجن. پای برنجن. پای ابرنجن. (رشیدی). خلخال. (مهذب الاسماء).
پای روب.
(اِ مرکب) پاروب. بیل چوبین که برف بدان روبند و بعضی گفته اند که پاروب آن باشد که دسته ای دراز دارد که روبنده به پا ایستاده جا بروبد و مطلق جاروب نیست چنانکه بعضی گمان برده اند. (رشیدی). پارو. (مهذب الاسماء). و چوبی پخ با دسته ای دراز که خبازان خمیر بر آن گسترده و در تنور نهند.
پای رود.
(اِخ) موضعی به مغرب کبراباد در مشرق قهستان.
پایروند.
[ ] (اِخ) نام طایفه ای از قبایل کرد ایران تقریباً دارای 800 خانوار و در پراو (کوه) به شمال شرقی کرمانشاه سکونت دارند.
پایز.
[یِ] (اِ) مخفف پائیز است که فصل خزان و برگ ریزان باشد و با زای فارسی هم آمده است. (برهان).
پایزار.
(اِ مرکب) کفش و پای افزار. (برهان). پوزار.
پایزن.
[زَ] (ص مرکب) اسیر. || خدمتکار. (از فرهنگ شعوری).
پای زو.
[زِ] (اِخ) از خاورشناسان و باستانشناسان. رجوع به جلد اول ایران باستان صفحهء 37 شود.
پایزه.
[یِ زَ / زِ] (اِ مصغر) (مرکب از پای بمعنی بهره و حصه و بخش و ایزه علامت تصغیر) پاچه. پازه. رجلان. ریسمانی که بر دامن خیمه و سراپرده تعبیه نمایند و آنرا به میخ بزمین استوار کنند. (جهانگیری). رجوع به پایژه شود.
پایزه.
[زَ / زِ] (اِ) حکمی باشد که ملوک به کسی دهند تا مردم اطاعت آن کس کنند. (برهان). پایژه. و رشیدی در ذیل لغت پایژه گوید: «و بزبان مغول سکه ای که مغول بحکام میدادند و آن سکه ای بود که برای امرای کلان بصورت شیر و برای وسط صورت دیگر و برای فروتر از آن صورت دیگر می ساختند چون کسی را میفرستادند در حضور خود سکه را فراخور مرتبهء آن میزدند و بدو می سپردند وبعد از عزل بازپس میگرفتند تا بتلبیس بار دیگر بر کس حکم نکند چنانکه در حبیب السیر مسطور است.» و از آنچه خواندمیر راجع به پایزهء غازانی گفته است (حبیب السیر ج 2 صفحهء 62) و نیز از شواهدی که نقل خواهد شد چنین مستفاد میشود که پایزه و پایژهء مغولان سکه ای بود از زر یا سیم یا چوب که بر حسب مراتب مأمورین صور مختلف مانند سر شیر و غیره بر آن نقش میشد و پایزهء سر شیر از همهء پایزه ها برتر بود و به امراء کلان داده میشد. چون خانان مغول کسی را بمأموریتی میفرستادند علی قدر مرتبته یکی از انواع پایزه را در حضور خود سکه میزدند و بدو میسپردند در عهد سلطنت غازان خان «تدبیر پایزه برین وجه صفت انتظام پذیرفت که جهت سلاطین و ملوک و شحنگان معظم پایزه ای بزرگ ساختند بصورت سر شیر و نام آنکس را بر آن ثبت کردند و به هرکس پایزه ای از آن میدادند نامش را بر دفتر می نوشتند و مدة العمل آنرا بوی میگذاشتند و بعد از عزل می ستاندند و در ازمنهء سابقه رسم بازستاندن نبود لاجرم حکام معزول در خفیه بوسیلهء آن پایزه بخلاف حکم مهمات میساختند و کسی بر آن اطلاع نمی یافت و همچنین برای ولاة متوسط الحال پایزهء کوچکتر از آن بنقشی مخصوص مقرر شد بهمان شرط و منصب ساختن پایزه به یک زرگر معتمد که پیوسته ملازم اردو بود مفوض گشت و او سکه ای که نقشی غریب بر آن منقوش بود ترتیب نمود و هرگاه پایزه بکسی میدادند در حضور نواب بارگاه غازانی این سکه را بر آن پایزه میزد تا کسی به تزویر پایزه نتواند ساخت و جهت ایلخا[ نا ]نی که به الاغ به هر طرف میرفتند پایزه علیحده ترتیب کرده بودند مقرر آنکه هر کس به ایلچی گری رود آنرا بوی دهند و چون بازآید بستانند.» : و تشریفهاء گرانمایه فرستادن جهة خداوند ملک معظم نصیرالحق والدین خلد ملکه چون فرمان و پایزه و چتر و علم و طبل و شمشیر و قباهاء خاص مرصع و نوازش بسیار و منشور دادن جهة امارت سیستان. (تاریخ سیستان). و اموال ببروات و حوالات اطلاق و یرلیغها و پایزه ها داده. (جهانگشای جوینی). و به ابتدا پایزه ها و یرلیغها که پادشاهزادگان داده بودند و امیر ارغون. (جهانگشای جوینی). و هر یک را پایزه زر و مثال به آلتمغا داد. (جهانگشای جوینی). و پدرم سیور غامیشی کرد و پایزه و یرلیغ به آلتمغا فرمود. (جهانگشای جوینی). و بی مشورت و اتفاق پایزه و یرلیغ داده. (جهانگشای جوینی). بفرمود تا هر مثال و پایزه که بعد از وفات قاآن داده بودند. (جهانگشای جوینی). بدین سبب امیر ارغون هر پایزه و یرلیغ که بعد از قاآن... (جهانگشای جوینی). فرمان شد که جمعی بازرگانان را پایزه ندهند تا ایشان را از متقلدان کار دیوانی تمیز و فرقی باشد. (جهانگشای جوینی). و از آمویه چندانک لشکر جور ماغون مستخلص کرده است بدو فرمود و یرلیغ و پایزه داد. (جهانگشای جوینی). هیچکس را میسر نشد که یرلیغ و پایزه ستاند. (جهانگشای جوینی). و تمامت امور ملوک و اصحاب به امیر ارغون حوالت کرد و از آن جماعت کسی را یرلیغ و پایزه نداد. (جهانگشای جوینی). و از امراء و ملوک هر کسی که در نوبت اول به پایزه و یرلیغ مشرف نشده بودند. (جهانگشای جوینی). و از امراء و ملوک که تعلق به هر یک از ایشان داشت همه کس را در آنوقت یرلیغ و پایزه فرمود. (جهانگشای جوینی). و پایزه و یرلیغ هر کسی که بود بازمی ستدند و در پیش هر یک می نهادند. (جهانگشای جوینی). و هر کسی از بزرگان بیکی توسل جسته و بر ملک براتها نوشته بودند و پایزه داده بازخواست آن می فرمود. (جهانگشای جوینی). مثال داد تا این جماعت هر یک در ولایاتی که بدیشان تعلق دارد یرلیغها و پایزه ها که از عهد چنگیزخان و قاآن و گیوک خان و دیگر پسران... (جهانگشای جوینی). و از چنگیزخان پایزه ای چوبین یافته. (جهانگشای جوینی). و جهت استظهار ایشان یرلیغ و پایزه داد. (جامع التواریخ رشیدی). او در آن درگاه معرفتی و شهرتی حاصل کرده و یرلیغ و پایزه دربارهء او نافذ گشته. (جامع التواریخ رشیدی). هولاگوخان پسندیده داشت و او را یرلیغ و پایزه فرمود. (جامع التواریخ رشیدی). هولاگوخان او را پایزه و یرلیغ داد. (جامع التواریخ رشیدی).
ایلچی آمده و خلعت [ خان ] آورده
یرلغ و پایزه از حکم غزان آورده.
نزاری قهستانی (از جهانگیری).
- پایزه دادن؛ مثال دادن. فرمان دادن : قومی آن باشند که جامهایی که بر ممالک مقرر است بازخواهند... و دو سه نقود را از زر و نقره و همچنین جداجدا جهت آلتمغا زدن و پایزه دادن. (جهانگشای جوینی). و دیگران را برحسب مقدار هر یک پایزه ای زر و نقره دادند. (جهانگشای جوینی). و مهمات بدیشان حوالت و ایشان را به پایزهء سر شیر و یرلیغ مخصوص گردانید. (جهانگشای جوینی). به ابتدا او را یرلیغ و پایزهء سرشیر داد. (جهانگشای جوینی). و ممالکی که در تصرف او بود بر او مقرر داشت و پایزهء سرشیر و یرلیغ داد. (جهانگشای جوینی).
پای زهر.
[زَ] (اِ مرکب) پادزهر. پازهر. فازهر. تریاق. تریاک(1) : و اندر کوههای فرغانه معدن زر و سیم بسیار است و معدن سرب و نشادر و سیماب و چراغ سنگ و سنگ پای زهر و سنگ مغناطیس. (حدود العالم).
که او گاه زهر است و گه پای زهر
تو جوینده تریاک از زهر بهر.فردوسی.
مبادا که گستاخ باشی بدهر
که از پای زهرش فزونست زهر.فردوسی.
بدو گفت هرمز که بر پای زهر
میالای زهر ای بداندیش دهر.فردوسی.
همی ترس ازین کین گزاینده دهر
مگر زهر ساید بدین پای زهر.فردوسی.
چو شد گرسنه نان بود پای زهر
به سیری نخواهد ز تریاک بهر.فردوسی.
دوان خوش بیامد بر شهریار
چنین گفت کای شاه پرهیزکار
ز گیتی سخن پرسم از تو یکی
گر ایدونکه پاسخ دهی اندکی...
بدو گفت آنرا که مارش گزید
همی از تن و جان بخواهد برید
یکی دیگری را بود پای زهر
گزیده نیابد ز تریاک بهر
سزای چنین مرد گوئی که چیست
که تریاک دارد درم سنگ بیست
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که خونیست آن مرد تریاک دار.فردوسی.
بفرمود تا پای زهر آورند
ز گنج کهن یا ز شهر آورند.فردوسی.
و رجوع به پازهر و پادزهر شود.
پایژه.
[یِ ژَ / ژِ] (اِ مصغر) پایزه. ریسمان دامن خیمه و سراپرده که بمیخ بندند و بر زمین استوار کنند. پاچه بند. || چیزی که عنان را بدان بندند. (برهان). چیزی که عنان بدان استوار کنند. (رشیدی).
(1) - و کلمهء Bezoardفرانسه از همین کلمهء پازهر و پادزهر فارسی گرفته شده است.
پایژه.
[ژَ / ژِ] (اِ) پایزه. بزبان مغول سکه ای که مغول بحکام میدادند و آن سکه ای بود که برای امرای کلان بصورت شیر و برای وسط صورت دیگر و برای فروتر از آن صورت دیگر می ساختند. چون کسی را میفرستادند در حضور خود سکه را فراخور مرتبهء او میزدند و بدو می سپردند و بعد از عزل بازپس میگرفتند تا به تلبیس بار دیگر بر کسی حکم نکنند چنانکه در حبیب السیر مسطور است. (فرهنگ رشیدی). و رجوع به پایزه... شود.
پایساندو.
(اِخ)(1) ناحیتی است به امریکای جنوبی در 345 هزارگزی شمال غربی جمهوریت مونتویدئو به مساحت 21723 گزمربع دارای 34 هزار تن سکنه و کرسی آن ناحیت نیز همین نام دارد با 15 هزار تن سکنه.
(1) - Paysandu.
پایست.
[یِ] (ن مف مرخم) مداوم. بردوام. پیاپی. پیوسته. ناگسیخته : این نیز حصاری بود سخت استوار... و آنجا هفت روز جنگ پایست کرد و حاجت آمد بمعاونت یلان غور. (تاریخ بیهقی).
پایستن.
[یِ تَ] (مص) پایدار ماندن. پائیدن. باقی ماندن. جاویدان بودن. دائم بودن :
ورنه بایدت بزادن نگرایم من
همچنین باشم و نازاده بپایم من.منوچهری.
جهانا چه در خورد و بایسته ای
اگر چند با کس نپایسته ای.ناصرخسرو(1).
چون عزّ من و ذل تو نپایست
هم ذل من و عزّ تو نپاید.مسعودسعد.
|| انتظار بردن :
بگاه معصیت بر اسپ ناشایست
و نابایست و مرکس را نپایستی.
ناصرخسرو (دیوان چ محقق - مینوی ص373).
|| درنگ کردن : چیزی نپایست تا لشکر دررسد با این مقدار مردم جنگ پیوست و بتن عزیز خویش پیش کار برفت با غلامان. (تاریخ بیهقی).
پای ستور.
[یِ سُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) قوائم حیوان :
نه مطرب که آواز پای ستور
سماع است گر عشق داری و شور.
|| نام سازیست و آن کمینه ترین سازها باشد. (برهان) (جهانگیری).
(1) - در جهانگیری بنام نظامی ثبت شده است.
پایسته.
[یِ تَ / تِ] (ن مف) بقا کرده و پاینده و دائمی را گویند. (برهان). باقی. دائم. پیوسته :
پایسته چون بود پسرا دنیا
چون نیست او نشسته و پابسته.ناصرخسرو.
پای سنگ.
[سَ] (اِ مرکب) معیار. (مهذب الاسماء). || آنچه برای تساوی دو کفه در ترازو نهند. (فرهنگ رشیدی). پارسنگ :
لیک در میزان حلمت کم بود از پای سنگ.
کاتبی (از فرهنگ رشیدی).
و رجوع به پاسنگ و پارسنگ شود.
پای سنگین.
[یِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) استواری. پائی که از جائی نجنبد. (تتمهء برهان قاطع). || [ یْ سَ ] (ص مرکب) آنکه دیردیر بدیدار کسان و دوستان شود.
پای سهیل.
[یِ سُ هَ] (اِ مرکب) صراحی بصورت پای شخصی سهیل نام و بعضی گفته اند که هر سه نوع پیاله [ یعنی پای ترسا و پای پیل و پای سهیل ] است. (فرهنگ رشیدی) :
پای سهیل از سر نطع ادیم
لعل فشان بر سر در یتیم.نظامی.
پایش پیش نرفتن.
[یَ نَ رَتَ] (مص مرکب) دل او به اقدام آن امر رضا و گواهی ندادن.
پایشنه.
[یِ نَ / نِ] (اِ) پاشنه : و ساق مر دلو را و دو پای و پایشنه حوت را. (التفهیم). سر او حمل و پایشنهء پای سوی او آورده. (التفهیم). [ زحل دلالت کند بر ] کوتاه انگشت پیچیده ساق بزرگ پایشنه. (التفهیم).
پای شور.
(اِ مرکب) شعوری به نقل از جهانگیری آرد: که آن سازیست پست ترین سازها. - انتهی. این کلمه مصحف پای ستور است. رجوع به پای ستور شود.
پای شیب.
(اِخ) عقبه ای است دشوار برای رَمی جمار. (فرهنگ رشیدی). عقبه ای است بجهت رمی جمرات که یکی از اعمال حج است. (برهان). مکانی است در راه مکه و در آنجا عقبه ای است که چون شیطان به آنجا رسد در بند می افتد. (از شرح خاقانی) (غیاث اللغات) :
دست بالاهمت مردم که کرده زیر پای
پای شیبی کان عقوبتگاه جای شیطان دیده اند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 96).
ساحت بستان سرای و بام قصرش کز علو
کاخ و فرواره فراز لامکان آورده اند
در عمود صبح پاشیبی بر این بر بسته اند
وز بنات النعش آنرا نردبان آورده اند.مظهر؟
پای طاق.
(اِخ) موضعی به مغولستان و امیرتیمور گورکان بسال 776 ه . ق. قمرالدین دوغلات را که در مغولستان از او سرداری کلانتر نبود منهزم ساخت و تا موضع پای طاق تعاقب کرد. رجوع به حبیب السیر ج 2 ص 135 شود.
پای عدل.
[یِ عَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از قوت و قدرت و شفاعت عدل باشد. (تتمهء برهان).
پای غازان.
(اِ مرکب) قازایاغی. رجوع به اَاطریلال شود.
پای فروکشیدن.
[فُ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) کنایه از ماندن و توقف کردن باشد. (برهان).
پای فشاردن.
[فَ / فِ دَ] (مص مرکب)ثبات کردن. پای افشردن. پافشاری کردن. سخت ایستادن. استواری و ثبات قدم ورزیدن. ایستادگی کردن در سودا. (برهان). ایستادگی کردن در کاری : لشکر دیلم در آن حادثه پای بیفشردند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
شاهی که ترا نعمت صد ساله بریزد
گر بر در او نیم زمان پای فشاری.فرخی.
وگر بپرسی ازین مشکلات مر ما را
بپیش حملهء تو پای سخت بفشاریم.
ناصرخسرو.
در دوستی رسول و آلش
بر محنت پای می فشارم.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 276).
و رجوع به پای و پا فشردن شود.
پای فشردن.
[فَ / فِ شُ دَ] (مص مرکب) پای فشاردن. پا فشاردن. پا فشردن.
پایک.
[یَ] (اِ مصغر) تصغیر پای. پای کوچک. و در کلمات مرکب مانند چار پایک و پنج پایک آید. || پیاده. (غیاث اللغات).
پایکار.
(ص مرکب، اِ مرکب) پیشکار تحصیلدار. مردی باشد که چون تحصیلدار بجائی آید او زر از مردم تحصیل کند و به تحصیلدار دهد. (برهان). || خدمتکار.پادو. چاکر. نوکر. خادم. پرستنده. توثور بالضم؛ سرهنگ و پای کار و خدمتکار. (منتهی الارب). مدیره، رئیس و پایکار قوم. (صراح اللغه). تُرتُور بالضم؛ پای کار و دامن بردار. جِلواز، پای کار و دامن بردار. (منتهی الارب) :
همان نیز خروار گندم هزار
بدیشان سپرد آنکه بد پایکار.فردوسی.
دروغ آنکه بی رنگ و زشت است و خوار
چه بر پایکار و چه بر شهریار.فردوسی.
کسی کو بر این پایکار من است
اگر ویژه پروردگار من است.فردوسی.
چنین گفت با پرده داران اوی
پرستنده و پایکاران اوی.فردوسی.
بباغ اندرون بود یک پایکار
که بشناختی چهرهء شهریار.فردوسی.
ببردند پس پایکاران شاه
دبیقی و دیبای رومی سیاه.فردوسی.
برادر جهان ویژه ما را سپرد
ازیرا که فرزند او بود خرد...
چو شاپورِ شاپور گردد بلند
شود نزد او تاج و تخت ارجمند
سپارم بدو تاج و گنج و سپاه
که پیمان چنین کرد شاپور شاه
من این تخت را پایکار ویم
همان از پدر یادگار ویم.
فردوسی (گفتار اردشیر برادر شاپور ذوالاکتاف).
دو منزل چو آمد [ سکندر ] یکی بادخاست
وزان برفها گشت با کوه راست
تبه شد بسی مردم پایکار
ز سرما و برف اندر آن روزگار.فردوسی.
چنین گفت با پرده داران اوی [ شنگل ]
پرستنده و پایکاران اوی
که از نزد پیروز بهرامشاه
فرستاده ام من بدین بارگاه.فردوسی.
دگر نیک تر دوستداران او
کدیور مهین پایکاران او.اسدی.
بدو گفت بهرام شو پایکار
بیاور که سرگین کشد بر کنار
دهم زر که تا خاک بیرون برد
وزین خانهء تو بهامون برد.فردوسی.
|| پیاده. (غیاث اللغات). و رجوع به پاکار شود.
پای کار.
[یِ] (اِ مرکب) جائی که مصالح فراهم آورده زیر عمارت انبار کنند. (غیاث اللغات).
پایکاری.
(حامص مرکب) خدمتکاری. پرستندگی. پادوی. شاگردی خدمت : و بسیار سخن رفت در معنی وزارت و تن درنمیداد [ احمدبن عبدالصمد ] و گفت بنده غریب است میان این قوم و رسم این خدمت نمی شناسد وی را همین شاگردی و پایکاری صوابتر. (تاریخ بیهقی).
بد از طوس و کرمان فراوان گروه
به لشکر در از پایکاری ستوه.اسدی.
آنکس که روزی امیری کرده باشد باز پایکاری چون کند. (جهانگشای جوینی).
پای کسی را از جائی بریدن.
[یِ کَ اَ بُ دَ] (مص مرکب) آمد و شد وی را از آنجا منقطع کردن.
پای کسی را به بند کردن.
[یِ کَ بِ بَ کَ دَ] (مص مرکب) وی را اسیر و مقید ساختن :
مر آن هر دو را پای کرده به بند
به زندان فرستاد شاه بلند.فردوسی.
پای کسی را گرفتن.
[یِ کَ گِ رِ تَ](مص مرکب) خرجی یا زیانی یا جنایتی تعلق بدو یافتن. بر عهدهء او وارد آمدن.
پای کشان.
[کَ / کِ] (نف مرکب، ق مرکب) در حال کشیدن پا.
- پای کشان آمدن یا رفتن؛ رفتن با تأنی و بطؤ چنانکه فالج زده ای : رجا گفت... چون دانستم که کار محکم شد و بیعت تو کرده آمد از پس مرگ سلیمان گفتم برخیزید و پیش امیرالمؤمنین شوید که او بمرد و عهدنامه بازکردم و بر ایشان خواندم و چون به نام عمر بن عبدالعزیز رسیدم هشام بن عبدالملک بانگ کرد و گفت ما او را هرگز بیعت نکنیم گفتم والله که اگر بیعت نکنی سرت بردارم هشام بیامد پای کشان و بیعت کرد. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی).
مرکب جود تیزدست کند
در هزیمت نیاز پای کشد.مسعودسعد.
آنکه غفلت بر احوال وی غالب... مدهوش و پای کشان میرفت. (کلیله و دمنهء بهرامشاهی). احمد خوارزمی گفت مرا از هیبت او قوت از اعضا برفت و برخاستم پای کشان از بارگاه او بیرون آمدم و به استشعار و خوفی هرچه تمامتر خود را بوثاق انداختم. (ترجمهء تاریخ یمینی). مری؛ پای کشان رفتن... (منتهی الارب).
پای کلات.
[کِ] (اِ مرکب) فنی است از کشتی که حریف را از کمر گرفته چنان بردارند که پایش بلند شود. (غیاث اللغات).
پای کلاغ.
[یِ کَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) قازایاغی. اطریلال. || قلم چرا. (غیاث اللغات). خطی بغایت زشت. قلم انداز.
پای کم آوردن.
[کَ وَ دَ] (مص مرکب)عاجز شدن. کوتاهی کردن در کاری بمقابلهء کسی. (غیاث اللغات) :
من آن کسم که چو کردم به هجو گفتن رای
هزار منجیک از پیش من کم آرد پای.
سوزنی.
پای کم داشتن از.
[کَ تَ اَ] (مص مرکب) حریف نشدن با. برابری نکردن با. برنیامدن با. (از ملحقات برهان قاطع).
پایکوب.
(نف مرکب) پای باز. رقاص. (دهار) (السامی). بازیگر :
یکی پایکوب و دگر چنگ زن
سدیگر خوش آواز انده شکن.فردوسی.
یکی [ از دختران ] چامه گوی و دگر چنگ زن
سوم پای کوبد شکن بر شکن.
فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1879).
و بر لب آب مطربان ترمذ و زنان پایکوب و طبل زن افزون از سیصد تن دست بکار بردند. (تاریخ بیهقی). پنجاه هزار درم بدین مطربان و پای کوبان... (تاریخ بیهقی).
ترا شاید آن گلرخ سیمتن
که هم پایکوبست و هم چنگ زن.اسدی.
شده غمگسارنده شان هر دو زن
گه این پایکوب و گه آن دستزن.اسدی.
من رانده بهم، چو پیشگه باشد
طنبوری و پایکوب و بربط زن.ناصرخسرو.
|| (ن مف مرکب) لگدکوب.
پای کوب کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)لگدکوب کردن. پی سپر کردن.
پایکوبی.
(حامص مرکب) رقص. (زمخشری). زفن. بازیگری.
پای کوبیدن.
[دَ] (مص مرکب) زدن کف پای بر زمین یا چیزی دیگر بسختی. رقص. پای بازی کردن. رقصیدن :
یکی چامه گوی و دگر چنگ زن
یکی پای کوبد شکن بر شکن.
فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1879).
آنکه گوید های و هوی و پای کوبد هرزمان
آن بحق دیوانگی باشد مخوان آنرا طرب.
ناصرخسرو.
بیندیش از آن خر که بر چوب منبر
همی پای کوبد به الحان قاری.ناصرخسرو.
آن یکی برجهد چو بوزنگان
پای کوبد بنغمهء طنبور.ناصرخسرو.
پای کوفتن.
[تَ] (مص مرکب) رقص. پای کوبیدن. پای بازی کردن. رقصیدن. رقاصی. زَفن : و سی زنند که هر روزی گرد این بت برآیند با طبل و دف و پای کوفتن. (حدود العالم). به یکسال اندر، چندین بار بیشترین مردم این ناحیت آنجا شوند آب اَسته(1) با نبیذ و رود و سرود و پای کوفتن. (حدود العالم). ندیمان و غلامانش پای کوفتند. (تاریخ بیهقی). تاجی از ورد بافته با گل سوری بیاراسته بر سر نهاد و پای کوفت. (تاریخ بیهقی). || کنایه از نزدیک شدن برفتن و مردن. (برهان).
(1) - ظ. بمعنی ناشتا و ناهار (علی الریق) باشد.
پایگاه.
(اِ مرکب) مقام. منصب. منزلت. قدر. مکانت. حرمت. مقدار. رتبت. رُتبه. جایگاه. دَرجه. (مجمل اللغه). زُلفی. مرتبه. (مهذب الاسماء). مرتبت. پایگه. حدّ. مقام بلند. رتبت ارجمند. مخفف پایه گاه. (فرهنگ رشیدی) :
ازین [ طبقات چهارگانه ] هر یکی را یکی پایگاه
سزاوار بگزید [ جمشید ] و بنمود راه.
فردوسی.
ببخشید رستم گناه ورا
فزون کرد از آن پایگاه ورا.فردوسی.
همان چرمش آکنده باید بکاه
بدان تا نجوید کس این پایگاه.فردوسی.
بیاراستندش یکی جایگاه
چنان چون بود در خور پایگاه.فردوسی.
چو کاوس و جمشید باشم براه
چو ایشان ز من گم شود پایگاه.فردوسی.
هر آنکس که در سایهء من پناه
نیابد ازو گم شود پایگاه.فردوسی.
چو خسرو ببیند سپاه ترا
همان مردی و پایگاه ترا.فردوسی.
بدو گفت پیران کز ایران سپاه
کسی را ندانم بدین پایگاه.فردوسی.
ورا در شبستان فرستاد شاه
ز هر کس فزون شد ورا پایگاه.فردوسی.
کجا همچنین نزد شاه آوریم
شود شاه و زین پایگاه آوریم.فردوسی.
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که فرزند ما شد بدین پایگاه.فردوسی.
بشد [ سیاوش ] با کمرپیش کاوس شاه
بدو گفت من دارم این پایگاه
که با شاه توران بجویم نبرد
سر سروران اندر آرم بگرد.فردوسی.
گریزان بیامد ز درگاه شاه
کنون یافته است ایدر این پایگاه.فردوسی.
مگر شاه را نزد ماه آوریم
بنزدیک تو پایگاه آوریم.فردوسی.
هر آنکس که از دفتر هندوان
بخواند شود شاد و روشن روان
بپرسید قیصر که هندو ز راه(1)
همی تا کجا برکشد پایگاه
ز دین و پرستیدن اندر چه اند
همی بت پرستند اگر خود که اند. (کذا).فردوسی.
خردمند نزدیک او خوار گشت
همه رسم شاهیش بیکار گشت...
سترگی گرفت او نه قهر و نه داد
بهیچ آرزو نیز پاسخ نداد
کسی را نبد نزد او پایگاه
بزودی مکافات کردی گناه.فردوسی.
کسی کش دهد ایزد این پایگاه
ازو باید آموخت آئین و راه.فردوسی.
همه راه نیکی نمودی بشاه
هم از راستی خواستی پایگاه.فردوسی.
یکی حاجتستم بنزدیک شاه
وگرچه مرا نیست این پایگاه.فردوسی.
دگر آنکه دختر بمن داد شاه
بمردی گرفتم من این پایگاه.فردوسی.
ترا پیش یزدان بزرگست جاه
خوش آنرا که او برکشد پایگاه.فردوسی.
نبایست کش نزد ما پایگاه
بدین آگهی خیره گردد تباه.فردوسی.
چنین گفت کسری بموبد که رو
ورا پایگاهی بیارای نو.فردوسی.
اگر بنازد شاعر بدان [ به شعر ] شگفت مدار
که پایگاه چنانش خدای روزی کرد.
مؤیدی (از المعجم).
زو تواند بپایگاه رسید
هر که از پایگاه خویش افتاد.فرخی.
ای برگذشته از ملکان پایگاه تو
قدر تو بر سپهر برآورده گاه تو.فرخی.
پایگاه وزرا یافته نزدیک ملک
از نکورائی و دانائی و تدبیرگری.فرخی.
گفتا که برتر از ملکان چون ازو گذشت
گفتم کسی که یابد ازو جاه و پایگاه.فرخی.
مرا بخدمت او دستگاه داد سخن
مرا بمدحت او پایگاه داد زبان.فرخی.
گر آسمان بلند بقدر است دور نیست
از پایگاه خدمت او تا به آسمان.فرخی.
هنر بدست بیان است از اختیار سخن
چنانکه زیر زبانست پایگاه رجال.عنصری.
گفتند [ سه تن از امراء طاهری ] پس ما مردمانیم پیر و کهن و طاهریان را خدمت سالهای بسیار کرده و در دولت ایشان نیکوئیها دیده و پایگاهها یافته. (تاریخ بیهقی). که [ مسعود ] پایگاه و کفایت هر کدام از کسان دانست که تا کدام اندازه است. (تاریخ بیهقی) . خداوند [ یعنی مسعود ] بزرگ و نفیس است و نیست او را همتا، و حلیم و کریم است ولیکن بس شنونده است و هر کسی زهرهء آن دارد که نه به اندازهء پایگاه خویش با وی سخن گوید. (تاریخ بیهقی). و پیغام داد که علی تا این غایت نه آن کرد که اندازه و پایگاه او بود. (تاریخ بیهقی). سلطان گفت: هشیار باش و شخص ما را پیش چشم دار تا پایگاهت زیادت شود. (تاریخ بیهقی). و بداند [ علی ] که همه شغل ملک بدو مفوض خواهد بود و پایگاه و جاه او از همه پایگاههاء گذشته برتر خواهد گشت. (تاریخ بیهقی).
بهر کهتر اندر خورش کن نگاه
سزای هنر ده ورا پایگاه.اسدی.
مِه از هر فرشته بدش پایگاه
بر از قاب قوسین یزدانش [ کذا ] راه.اسدی.
بر آن کوش کت سال تا بیشتر
بری پایگاه هنر پیشتر.اسدی.
نه چون عدلش جهان را دستگیر است
نه چون قدرش فلک را پایگاه است.
مسعودسعد.
چو من ببینم بر تخت خسروانه ترا
بدستگاه فریدون و پایگاه قباد.مسعودسعد.
ای پایگاه قدر تو بر چرخ نیل رنگ
دور ورا شتاب و بقای ترا درنگ.سوزنی.
همتی دارد چنان عالی که چرخ برترین
با فرودین پایگاه همتش دون است و پست.
سوزنی.
صدر جهان که صدر فلک پایگاه اوست
وز پایگاه او بفلک برشدن توان.سوزنی.
صدر ملک آرای عالی رای دستوری که بر
پایگاه قدر او کیوان ندارد دسترس.سوزنی.
ای خداوندی که از لطف تو جاه آورده ام
زآنکه دستم برگرفتی پایگاه آورده ام.
سوزنی.
ای کرده بخدمت همایونت
هفت اختر و نه فلک تولا
هم دست تو دستگاه روزی
هم صدر تو پایگاه والا.انوری.
مرا نیز از آن پایگاهی رسد
به اندازهء سر کلاهی رسد.نظامی.
ولکن بدان قدر بدنامی فاش گشته باشی و بی مراد مانده باشی و از پایگاه افتاده باشی و باز اگر خواهی تا بسر آن منصب بازآئی دیر باشد. (کتاب المعارف)... که منصب قضا پایگاهی منیع است. (گلستان سعدی).
بعقلش بباید نخست آزمود
بقدر هنر پایگاهش فزود.(بوستان).
توان شناخت بیک نظره در شمایل مرد
که تا کجاش رسیده است پایگاه علوم.
سعدی.
از آن پیش حق پایگاهش قویست
که دست ضعیفان بجاهش قویست.
(بوستان).
برفق از چنان سهمگین جایگاه
رسانید دهرش بدان پایگاه.(بوستان).
بهر یک از آن مهتران گفت شاه
که افزون کنم جمله را پایگاه.زجاجی.
|| مسند. تخت. پیشگاه :
چو خاقان بپیش جهاندار شاه
نشست از بر خوان بر آن پایگاه.فردوسی.
بیا تا ترا نزد شاهت برم
بدان پرهنر پایگاهت برم.فردوسی.
بفرمود شه تا از آن جایگاه
برندش بنزد یکی پایگاه.فردوسی.
|| محل. جای : فضل ربیع بحکم فرمان آمده است و از آن جمله که فرمان بود وی را در سرای بیرونی جای کرده ام و به پایگاه نازل بداشته. (تاریخ بیهقی) . || اساس. پایه :
بپرسید هومان ز پیران سخن
که گفتارتان بر چه آمد به بن
همی آشتی را کند [ گفتارتان ] پایگاه
و یا جنگ جوید سپاه از سپاه.فردوسی.
|| پایاب :
چو بشنید آوازش افراسیاب
هم آنگه برآمد ز دریای آب
بدستش همی کرد و پای آشناه
بیامد بجائی که بد پایگاه.فردوسی.
|| صفّ نعال. مُقدّم بیت. مقدم البیت. درگاه. کفش کن. پایگه. مقابل پیشگاه، صدر: مقدم البیت؛ پیشگاه خانه بود. (زمخشری) :
جمال مجلس باشد بمردم دانا
وگرچه باشد جای نشست پایگهش
چنانکه زینت هر بیت را ز قافیه است
اگرچه پایگه بیت هست جایگهش.
دهقان علی شطرنجی.
بارگاه تو کارگاه وجود
پایگاه تو پیشگاه صدور.مسعودسعد.
|| مزد :
بهشتم درِ گنج بگشاد شاه
همی ساخت این رنج را پایگاه
بزرگان که بودند با او بهم
برزم و ببزم و بشادی و غم
بر اندازه شان خلعت آراستند.
فردوسی.
|| جانب پای؛ مقابل سرگاه : جبرئیل و میکائیل بیامدند [ بشب هجرت رسول بمدینه ] یکی بر سرگاه وی [ امیرالمؤمنین علی ] نشست و یکی بر پایگاه وی. (هجویری). || طویله. آخور. اصطبل. ستورگاه. پاگاه. آغل. معقل. جای ستوران. مرکب از پای و گاه بمعنی پافشار چارپایان. (فرهنگ رشیدی) :
تارک گردونت اندر پایمال
ابلق ایامت اندر پایگاه.انوری.
عیدا که روم را بود از پایگاه او
کز خوک پایگاه بود خوان قیصرش.
خاقانی (دیوان تصحیح عبدالرسولی ص 23).
کز پی میر آخوری در پایگاه رخش او
آخشیجان جان رستم را مکرر ساختند.
خاقانی.
لشکر سلطان در زمان بسرخزانه و پایگاه و اسبان خاصبک دوانیدند. (راحة الصدور). و پایگاه را خود قیاس نبود هزار و چهارصد تا استر همه اختیار، بر بند بود بیرون از آنکه به هر شهر و نواحی بسته بود. (راحة الصدور). لشکر گرد سراپرده صف کشیده بودند پایگاه و خزانه بغارتیدند و حشمت برداشتند. (راحة الصدور).
بدتر جائی بمذهب او
در زیر سپهر پایگاهست.
کمال الدین اسماعیل.
|| اصل و نسب. (برهان). || قدم. (مهذب الاسماء) جای پا. (رشیدی). و رجوع به پایگه شود.
(1) - یعنی علم و دین.
پایگاهی.
(ص نسبی) از مرتبتی پست. مردی از طبقهء پست :
پایگاهی گر سری جوید درخت کج بود
کژ...؟ در دست استیصال بود.سوزنی.
هر شاگرد پایگاهی خداوند حرمت و جاهی. (جهانگشای جوینی).
پایگذار.
[گُ] (نف مرکب، اِ مرکب)مددکار. دست مَرد. (رشیدی) :
بود تو شرع برتواند داشت
ز آنکه او روشن است و بود تو تار
دین نیابد ز دست تا بود است
مر ترا دست مرد و پایگذار.
سنائی (از فرهنگ رشیدی).
هرچند شعر سنائی مصحف است معهذا بی شبهه رشیدی از این شعر بغلط افتاده است و کلمهء پای گذار بمعنی حق القدم و پایمزد است و دست مرد هم بمعنی پای مرد نیامده است و در شعر سنائی نیز کلمه پایمزد است نه پای مرد. || قاصد و پیک پیاده. پایوَند. پیک پیاده که در هر منزلی بداشتندی تا نامه بیکدیگر دادندی، مانده بآسوده، تا زودتر بجای مقصود رسیدی. حافظ اوبهی در لغت نامهء خود در کلمهء اسکدار گوید: و این راه بُرنده را چون با اسپ باشد اسکذار و یام گویند و چون پیاده میرود پای گذار خوانند. رجوع به اسکدار شود.
پای گذاردن از.
[گُ دَ اَ] (مص مرکب)فرود آمدن (؟). حرکت کردن (؟) :
تنش را یکی پهلوانی قبای
بپوشید و از کوه بگذارد پای.فردوسی.
پای گر.
[گَ] (ص مرکب) رقاص. پایکوب. پای باز.
پای گرد کردن.
[گِ کَ دَ] (مص مرکب)اعتکاف :
جهان از بدیها بشویم برای
پس آنگه کنم در کُهی گرد پای.فردوسی.
پای گرفتن.
[گِ رِ تَ] (مص مرکب)استوار شدن. محکم شدن :
درختی که اکنون گرفته ست پای
به نیروی شخصی درآید ز پای.سعدی.
پای گریز.
[یِ گُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) قوهء فرار :
نه پای گریز و نه روی ستیز.
پای گشادن.
[گُ دَ] (مص مرکب)بازآمدن باشد. بمعنی اینکه قبل از این نمی آمد و حالا می آید. (برهان). پاگشا کردن. || طلاق دادن. (برهان). مطلقه کردن. || گریختن. (برهان).
پای گل.
[یِ گُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)پای گلبن. زیر گلبن :
مده جام می و پای گل از دست
ولی غافل مشو از دهر سرمست.حافظ.
پایگه.
[گَهْ] (اِ مرکب) پایگاه. مقام. مرتبت. مرتبه. رتبت. ربته. زُلفی. قدر. منزلت :
یکایک بپرسید [ کیخسرو ] و بنواختشان
برسم مهی جایگه ساختشان
همان نیز ز ایرانیان هر که بود
بر اندازه شان پایگه برفزود.فردوسی.
به اخترت گویند کیخسروی
بشاهی بر آن پایگه برشوی.فردوسی.
یکی پشت بر دیگری برنگاشت
بنگذاشت آن پایگه را که داشت.فردوسی.
نزدیک شه شرق بدان پایگه است او
زیرا که ندیده ست چنو هرگز دیّار.فرخی.
امیر این گویدم زیرا که او دلها نگه دارد
بنزد خویشتن هر کهتری را پایگه دارد.
فرخی.
قلم بگیر و فزونی مجوی و غبن مکش
اگر بحکمت و علم اندر اهل پایگهی.
ناصرخسرو.
این پایگه مرا ز بهین خلایقست
این پایگه نداشت کس اندر تبار من.
ناصرخسرو.
مهین پایگه پادشائی بود
بر از پادشائی خدائی بود.اسدی.
همی خواست تا بنگرد راه راست
کش اندر سخن پایگه تا کجاست.اسدی.
|| حدّ. اندازه. دَرَجه. رَدَه :
پای بیرون منه از پایگه دعوی خویش
تا نیاری بدر کون فراخت فدرنگ.
خطیری (حصیری؟).
اگر داد بینی همی رای من
مگردان از این پایگه پای من.فردوسی.
که تاج شهی خوار بنداختی
بر از پایگه سرکشی ساختی.اسدی.
بر پایگه خویش اگر نباشی
جز رنج نبینی و جز نکالی.ناصرخسرو.
|| پاچال :
صلح جداکن ز جنگ زآنک نه نیکو بود
دستگه شیشه گر پایگه گازری.سنائی.
|| صف نعال. کفش کن. آستان :
برترین پایه مرا پایگه خدمت اوست
پایهء خدمت او نیست مگر حبل متین.
فرخی.
مهتر شهی دعا کند و گوید ای خدا
یکروز مر مرا تو بدان پایگه رسان.فرخی.
بحیله پایگه همتش همی طلبد
ازین قبَل شده بر چرخ هفتمین کیوان.
فرخی.
|| اصل و نسب. || پایاب. گذرگاه رودخانه. (برهان). || مسند. تخت. صدر. || اصطبل. طویله. جایگاه ستور. ستورگاه. پاگاه :
چون خر رواست پایگهت آخر
چون سگ سزاست جایگهت شلّه.خفاف.
وزان روی چون رخش خسته برفت
سوی پایگه می خرامید تفت.فردوسی.
|| جای نشست. محل نشستن. رجوع به پایگه ساختن شود.
پایگه ساختن.
[گَهْ تَ] (مص مرکب)جاگرفتن :
کسی کو شود زیر نخل بلند
همان سایه زو بازدارد گزند
توانم مگر پایگه ساختن
بر شاخ آن سرو سایه فکن.فردوسی.
|| جای نشست معلوم کردن. اجازهء جلوس در جای درخور هرکس دادن. در خور و سزاوار هرکس نشست یا منصب و مرتبت معلوم کردن :
پدر دست بگرفت و بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان.فردوسی.
سپهبد منوچهر بنواختشان
باندازه بر پایگه ساختشان.فردوسی.
وزان پس همه نامداران شهر...
برفتند بآرامش و خواسته...
فریدون فرزانه بنواختشان
ز راه سزا پایگه ساختشان
همه پندشان داد و کرد آفرین...فردوسی.
چو پیش آمدش نصر بنواختش
یکی مایه ور پایگه ساختش.فردوسی.
سکندر بپرسید و بنواختشان
باندازه بر پایگه ساختشان.فردوسی.
شهنشه بپرسید و بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان.فردوسی.
|| جادادن. منزل دادن. فرود آوردن :
چو خسرو نگه کرد بنواختشان
ز لشکر جدا پایگه ساختشان.فردوسی.
|| مقام و مرتبه دادن :
ازو شادمان گشت و بنواختش
بنوّی یکی پایگه ساختش.فردوسی.
پایگیر.
(ن مف مرکب) پابند. مقید. (آنندراج) :
بقید زلف تا جانم اسیر است
دلم در دام فتنه پایگیر است.
اسیری لاهیجی (از آنندراج).
پایگیر کسی شدن.
[رِ کَ شُ دَ] (مص مرکب) زیان یا جنحه یا جنایتی بدو تعلق گرفتن.
پای لغز.
[لَ] (اِ مرکب) عثرت. زلت. زلل. گناه. جرم. خطا. (برهان) :
شه از پند آن پیر پالوده مغز
هراسان شد از کار آن پای لغز.نظامی.
پای ماچان.
(اِ مرکب) پای ماچو. (فرهنگ رشیدی). پی ماچان، کفش کن. صف نعال. درگاه. «باصطلاح صوفیان و درویشان صف نعال باشد که کفشکن است و رسم این جماعت چنانست که اگر یکی ازیشان گناهی و تقصیری کند او را در صف نعال که مقام غرامت است بیک پای بازدارند و او هر دو گوش خود را چپ و راست بر دست گیرد یعنی گوش چپ را بدست راست و گوش راست را بدست چپ گرفته چندان بر یک پای بایستد که پیر و مرشد عذر او را بپذیرد و از گناهش درگذرد». (برهان قاطع) :
هوا میخواست تا در صف بالا همسری جوید
گرفتم دست و افکندم بصف پای ماچانش.
خاقانی.
و شکر ایزدی بر مقام خویش بگذارد تا جملهء خلایق از صدرنشینان محفل تا پایان پای ماچان همه در حال یکدیگر نگاه کردند. (مرزبان نامه).
گرفته پای ماچان عذرخواهان
گناه از بنده عفو از پادشاهان.
عطار (بلبل نامه).
آدم از فردوس و از بالای هفت
پای ماچان از برای عذر رفت.مولوی.
جاهلی را دست می بوسند اندر دست حکم
فاضلی در پای ماچان پای مالی می کند.
کمال اسماعیل.
پایمال.
(ن مف مرکب) لگدکوب. پی خسته. مَدعوس. پی سپر. خراب. (غیاث اللغات) نیست و نابود :
سواران همی گشته بی توش و هال
پیاده ز پیلان شده پایمال.اسدی.
چه کرده ام که مرا پایمال غم کردی
چه اوفتاد که دست جفا برآوردی.خاقانی.
|| پائین پای. صف نعال :
تارک گردونت اندر پایمال
ابلق ایامت اندر پایگاه.انوری.
- پایمال کردن؛ سپردن زیر پای. پاسپر کردن. پی سپر کردن. پی خسته کردن. لگدکوب کردن. له کردن در زیر پای. پامال کردن. توطؤ. توطئه. تکتکه.
بسا نام نیکوی پنجاه سال
که یک کار زشتش کند پایمال.سعدی.
- امثال: زور حق را پایمال کند؛ الحکم لمن غلب. فرمان چیره راست.
پایمال شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)لگدکوب شدن. پی خسته شدن. پی سپر شدن. نیست و نابود شدن :
کبر پلنگ در سر ما و عجب مدار
کز کبر پایمال شود پیکر پلنگ.سوزنی.
تو غافل در اندیشهء سود و مال
که سرمایهء عمر شد پایمال.سعدی.
کرا سیم و زر ماند و گنج و مال
پس از وی بزودی شود پایمال.سعدی.
اگر پور زالی و گر پیر زال
بدوران نمانی شوی پایمال.حافظ.
|| هَدَر شدن. باطل گردیدن، چنانکه خون کسی.
پایمالی کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)درنگ کردن و تعلّل :
چو دشمن دشمنی را کرد پیدا
نشاید نیز کردن پایمالی.ناصرخسرو.
پایمرد.
[مَ] (اِ مرکب، ص مرکب) شفیع. خواهشگر. شفاعت کننده. میانجی. واسطه :اما صاحب دیوان سوری را شفیع کرده اند [ ترکمانان سلجوقی ] تا پایمرد باشد. (تاریخ بیهقی). میان این کار درآید و پایمرد باشد و دل خداوند سلطان را خوش کند تا عذر ما پذیرفته آید. (تاریخ بیهقی). هر زمستان خوارزمشاه آلتون تاش ما را و قوم ما را و چهارپای ما را به ولایت خود جای دادی تا بهارگاه و پایمرد خواجهء بزرگ بودی. (تاریخ بیهقی). بوالحسن خلف و شیروان که ایشان را پایمرد کرده بود و سوی ایشان پیغامها داده شفاعت کردند تا امیر آن عذر پذیرفت. (تاریخ بیهقی). چون مدتی سخت دراز [ فضل ربیع ] در عطلت ماند پایمردان خاستند و دل مأمون را نرم کردند بروی. (تاریخ بیهقی).
بنزدیک او پایمردم تو باش
بدین درد درمان دردم تو باش.اسدی.
بیک شهادت سربسته مرد احمد باش
که پایمرد سران اوست در سرای جزا.
خاقانی.
|| مددکار. یاری دهنده. معین. دستگیر. (برهان). یار و یاور. دستیار. همدست :
پدر پیر شد پایمردش جوان
جوانی خردمند و روشن روان.فردوسی.
همانا ترا من بَسَم پایمرد
برآتش مگر برزنم آب سرد.فردوسی.
از آن شیر با شاه لختی بخورد
چنین گفت پس با زن پایمرد.فردوسی.
که باید که باشد مرا پایمرد
از آن سرفرازان روز نبرد.فردوسی.
سوار و پیاده بکردار گرد
بر آن لشکر گشن شد پایمرد.فردوسی.
چو برخواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پیران آن کشورش
خروشید کای پایمردان دیو
بریده دل از ترس گیهان خدیو.فردوسی.
پدر پیر شد پایمردش پسر
جوانی خردمند و با زور و فر.فردوسی.
گفتم که پایمرد وسیلت که باشدم
گفتا که بهتر از کرم او کسی دگر؟.انوری.
از وی [ از عمر ] جز تجربت و ممارست عوضی نماند که وقت پیری پایمردی یا دستگیری تواند بود. (کلیله و دمنه).
کارم از دست پایمرد گذشت
آهم از چرخ لاجورد گذشت.خاقانی.
روزی ز وثاق پایمردی
می آمدم آفتاب زردی.
خاقانی (از فرهنگ رشیدی).
ای زهر تو دستگیر تریاق
وی درد تو پایمرد درمان
هر کس که نیوشد این قصیده
در حد عراق یا خراسان
داند که تو نیک پایمردی
خاقانی را بصدر خاقان.خاقانی.
در کار عشق دیده مرا پایمرد بود
هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست.
خاقانی.
خاقانی را جهان سرآمد
دریاب که نیست پایمردش.خاقانی.
بپرسید کای مجلس آرای مرد
که بود اندرین مجلست پایمرد.(بوستان).
دید پامرد آن همایون خواجه را
اندر آن شب خواب درصدر سرا
خواجه گفت ای پایمرد بانمک
آنچه می گفتی شنیدم یک بیک.مولوی.
باز را گویند رَو رَو بازگرد
از سر ما دست دار ای پایمرد.مولوی.
واقعهء آن وام او مشهور شد
پایمرد از درد او رنجور شد.مولوی.
|| خدمتکار.
پایمردی.
[مَ] (حامص مرکب) شفاعت :بنده بیش از این نگوید که صورت بندد که بنده در باب باکالنجار و گرگانیان پایمردی میکند. (تاریخ بیهقی). خواجه پایمردی کند و سوی خواجهء بزرگ احمد عبدالصمد بنویسد و او را شفیع کند. (تاریخ بیهقی).
حقا که با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن بپایمردی همسایه در بهشت.سعدی.
|| توسط. میانجیگری. خواهشگری : پس شاهنامه علی دیلم در هفت مجلد نبشت و فردوسی بودلف را برگرفت و روی بحضرت نهاد بغزنین و بپایمردی خواجهء بزرگ احمد حسن کاتب عرضه کرد و قبول افتاد. (چهارمقاله). || کمک. معاضدت. پشتی. دستیاری. یاوری. یاری. ایستادگی در کار کسی : و نیز از توانگران بستدی و بدرویشان دادی [ قصی بن کلاب ] و درویشان را پایمردی کردی. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی). فضل ربیع که حاجب بزرگ بوده میان بسته بود تعصب آل برمک را و پایمردی علی عیسی [ امیر خراسان از دست هارون ]کردی. (تاریخ بیهقی). امیر [ مسعود ] سخن لشکر همه با وی گفتی و در باب لشکریان پایمردیها کردی تا جمله روی بدو دادند. (تاریخ بیهقی). و نه غلبهء جنود و قوت، پای مردی نمود. (جهانگشای جوینی).
- پایمردی کردن؛ دستیاری کردن. میانگی کردن. میانجی شدن. واسطه شدن. توسط کردن. شفاعت کردن. خواهشگری.
پایمزد.
[مُ] (اِ مرکب) پارنج. پای رنج. حق القدم. پایگذار. جُعل. جعالة. جُعالة. (زمخشری). جعیلة. خرج. (دهار). مزد قاصد و مزد قدم رنجه کردن مهمان. (رشیدی). اجرتی که به قاصدان و پیادگان دهند. (برهان). مزدی که به پزشک برای عیادت و معالجهء بیمار دهند: پس شمشیری بیرون آورد غلافش بزر اندر گرفته گفت بپایمزد تو شاید. (مجمل التواریخ و القصص). روزی به طلب وام داری رفته بود آن وام دار در خانه نبود چون او را ندید پای مزد طلب کرد زن وام دار گفت شوهرم حاضر نیست و من چیزی ندارم که ترا دهم. (تذکرة الاولیاء عطار). در ابتدا مال دار بود و ربا دادی و ببصره نشستی و هر روز بتقاضای معاملان خود شدی اگر سیمی نیافتی پای مزد طلب کردی و نفقهء خود هر روز از آن ساختی. (تذکرة الاولیاء عطار چ نیکلسن ص49).
همه پایمزد غلامان تست
بمن بر از امروز فرمان تست.جلالی.
پای ملخ.
[یِ مَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ناارز. چیز بی مقدار. ناچیز. بسیار حقیر :
عیبم مکن و بدار معذور
پای ملخی است تحفهء مور.
اگر بریان کند بهرام گوری
نه چون پای ملخ باشد ز موری.سعدی.
دجله بود قطره ای از چشم کور
پای ملخ پر بود از دست مور.خواجو.
- امثال: ارمغان مور پای ملخ باشد؛ ان الهدایا علی مقدار مُهدیها. برگ سبزیست تحفهء درویش. از درویشان برگ سبزی از رندان قاب گرگی.
- پای ملخ پیش سلیمان بردن یا پای ملخ -نزد سلیمان فرستادن؛ زیره به کرمان بردن، خرما سوی هجر بردن :
همی شرم دارم که پای ملخ را
سوی بارگاه سلیمان فرستم.انوری.
شعر فرستادنت دانی ماند به چه
مور که پای ملخ پیش سلیمان برد.
جمال اصفهانی.
پای ملخی پیش سلیمان بردن
عیب است ولیکن هنر است از موری.
سعدی.
لایق نبود قطره به عمان بردن
خار و خس صحرا به گلستان بردن
اما چتوان که رسم موران باشد
پای ملخی سوی سلیمان بردن.
تو سلیمانی و من مورم و جز مور ضعیف
نزل پای ملخی نزد سلیمان که برد.
ابن یمین.
پای موزه.
[زَ / زِ] (اِ مرکب) پای افزار : و مسلمانان بسیار غنیمت یافتند از سلاح و جامه و زرینه و سیمینه و برده گرفتند و یک پای موزهء خاتون با جورب گرفتند و جورب و موزه از زر بود مرصع بجواهر. (تاریخ بخارا).
پای نداشتن.
[نَ تَ] (مص مرکب)نیروی مقاومت نداشتن. تاب نیاوردن. استقامت نکردن :
با عطا دادن او پای ندارد بقیاس
هرچه در کوه گهر باشد و در خاک دفین.
فرخی.
پایندان.
[یَ] (اِ) پذرفتار. ضامن. کفیل. (تفلیسی) (مهذب الاسماء) (دهار) (مَج). غریز. (کنز اللغات). پایندانی کننده. (کنز اللغات). زعیم. (مج) (مهذب الاسماء). قبیل. ضمین. حمیل : گفتم اگر این مال امروز نتواند داد مهتری وثیقه و پایندان بستانم شاید؟ گفت نه. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی). و اَنا بهِ زعیم، من بآن پایندانم. (تفسیر ابوالفتوح رازی). بوم و جغد و زاغ سیاه و عکه و گنجشک این پنج مرغ پایندان شدند. (قصص الانبیاء). گفت بکن آنچه خواهی گفت پایندانی باید از مرغان که با وی هم اعتقاد بودند. (قصص الانبیاء).
که به عمر و به جاه تو شده اند
روزگار و سپهر پایندان.مسعودسعد.
در گوشه ای نشستی و دست از تجارت بداشتی گفتی پایندان ثقه است. (تذکرة الاولیاء عطار).
دل همی گفتی که پایندان شدم
که بودتان فتح و نصرت دم بدم
هر که پایندان او شد وصل یار
او چه ترسد از شکست کارزار.مولوی.
ای پسر وامخواه روز پسین
جان ستاند برهن و پایندان.نزاری.
مشتری صد سال دیگر در بقا
گشته پایندان مجدالدین علیست.
ابن بالو (؟) ابن بابویه (؟) (از جهانگیری).
رزق را دست تو پایندان شد
علم را کلک تو پایندان باد.
مؤیدالدین (از سروری).
از بهر درنگ کس جاوید در این گیتی
کی داد بگو با کس گردون چک پایندان.
ادیب پیشاوری.
|| صفّ نعال. کفش کن. پایگاه. درگاه :
ماه را در محفل خورشید من
جای اندر صف پایندان بود.منجیک.
|| میانجی کننده. (برهان). || ایلچیگری. (غیاث اللغات). || رَهن. گرو. (جهانگیری) || در قید کسی بودن. (برهان). صاحب فرهنگ رشیدی این لفظ را بجای پایندان با یاء پابندان با باء موحدهء مفتوحه داند و گوید: «و صحیح بای موحده است بدل یای مثناة تحتیه و سامانی گوید ضامن را از آن پابندان گویند که کفالت پابند ضامن و مضمون عنه هر دو باشد و صف نعال را از آن گویند که مردم در گاه کفش کندن و پوشیدن کفش آنجا مقام کنند و پای بند شوند... اما در نسخ معتبرهء مثنوی مولوی پایندان به یاء دیده شد نه به بای موحده و از مردم معتبر نیز چنین شنیده شد که جهانگیری گفته و تخطئهء سامانی محض بقیاس است. والله اعلم.».
پایندانی.
[یَ] (حامص) پذیرفتاری. پذرفتاری. ضمانت. (مجمل اللغه). کفالت. (مجمل اللغه) (زمخشری). زعامت. (مج). صَبارة. صبر. تضمن. (دهار). ضمان. پذیرفتن، پذیرفتاری. زِعام. (تاج المصادر) (دهار). تکفّل. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). کُفُول. کفَل. (دهار). تَعَهُّد. زَعم، زعامه. قباله. کون. حماله. (تاج المصادر بیهقی). میانجی گری. تَعاهد : پس سلیمان مرغان را که پایندانی کرده بودند دعا بد کرد. (قصص الانبیاء).
پایندگان.
[یَ دَ / دِ] (ص) کفیل. نقیب : و در معنی نقیب چهار وجه گفتند حسن بصری گفت ضمین باشد آنکه پایندگان و عاقلهء قوم بود. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص118 س 5).
پایندگی.
[یَ دَ / دِ] (حامص) خُلُود. بقاء. ابدیّت. دوام. دیمومت. قیام. (مهذب الاسماء) :
دانی که پسر باشد پایندگی تن
گیتی چو تن است او بمثل همچو سرآمد
در خانه نشاید شدن الا بره در
در خانهء اقبال و سعادت چو درآمد.قطران.
آزمودم مرگ من در زندگیست
چون رهم زین زندگی پایندگیست.مولوی.
|| قیمومت.
پایندگی کردن.
[یَ دَ / دِ کَ دَ] (مص مرکب) نگاهداری کردن. سرپرستی و محافظت کردن قیِّم : گفت ای پیغمبر خدا آن وقت که این فرزند در شکم من بود عهد کرده ام با خدای تعالی که خدمت این خانهء بیت المقدس کند و بعبادت و بندگی خداوند مشغول باشد و اکنون که او را پایندگی کند؟ آن قوم هر یکی گفتند که ما او را پایندگی کنیم. (قصص الانبیاء). و اندیشه کرد که من پیر شده ام و مرا فرزندی نیست که بعد از من نام نگاه دارد و مریم را پایندگی کند. (قصص الانبیاء). قلم آن کس که بر روی آب ایستد پایندگی کند. (قصص الانبیاء).
پاینده.
[یَ دَ / دِ] (نف) قَیّوم. (دهار). دائم. بادوام. مُدام. قائم. (دهار) (مهذب الاسماء). باقی. (مهذب الاسماء). جاوید. محکم. استوار. قیّم. قیّام. خالد. مخلّد. ثابت. جاودان. قدیم. ابدی. لایزال. لَم یزَل. پایا. مُستدام. مستمر. پایدار :
تن و جان من پیش تو بنده باد
همیشه روان تو پاینده باد.فردوسی.
چنین گفت پس شاه [ پرویز ] را خانگی که چون تو که باشد بفرزانگی
ز خورشید بر چرخ تابنده تر
ز جان سخنگوی پاینده تر.فردوسی.
چنین گفت [ دبیر ] کاین نامه سوی مهست
سرافراز پرویز یزدان پرست.
ز قیصر پدر مادر شیر [ شیروی پسر پرویز ] نام
که پاینده بادا بر او نام و کام.فردوسی.
سر پاسخ نامه بود از نخست
که پاینده باد آنکه نیکی بجست.فردوسی.
کرا برکشیدی تو افکنده نیست
جز از تو جهاندار و پاینده نیست.فردوسی.
نعمتش پیوسته و عمرش دراز
دولتش پاینده و بختش جوان.فرخی.
پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی.
منوچهری.
همیشه پیدا و پاینده باد. (تاریخ بیهقی). همیشه این خاندان بزرگ پاینده باد. (تاریخ بیهقی). همیشه این دولت بزرگ پاینده باد و هر روزی فزونتر. (تاریخ بیهقی) . چون در اول تاریخ فصلی دراز بیاوردم در مدح غزنین این حضرت بزرگوار که پاینده باد و مردم آن. (تاریخ بیهقی).
ز بهتر سخن نیست پاینده تر
وز او خوشتر و دل فزاینده تر
همی همچو جان زان نگردد کهن
که فرزند جانست شیرین سخن.اسدی.
پاینده کجا گردد چیزی که بساید
این حکم شناسید شما گر عقلااید.
ناصرخسرو.
از حادثهء زمان زاینده مترس
وز هرچه رسد چو نیست پاینده مترس.
خیام.
هر کجا صدق دین و دل زنده است
هر کجا عدل ملک پاینده است.سنائی.
و دوام فواید آن هرچه پاینده تر دست دهد. (کلیله و دمنهء بهرامشاهی). دو چیز بر یک حال پاینده نماند یکی دولت در طالع دوم جان در تن. (مرزبان نامه).
زآنکه عشق مردگان پاینده نیست
چونکه مرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازه تر.مولوی.
اما هنر چشمهء زاینده است و دولت پاینده. (گلستان).
بسی بر سر خلق پاینده دار
بتوفیق طاعت دلش زنده دار.سعدی.
شعر نوری ز عرش زاینده ست
زان چو عرش استوار و پاینده ست.اوحدی.
هر که آمد بجهان ز اهل فنا خواهد بود
آنکه پاینده و باقیست خدا خواهد بود.
|| پایداری کننده. اسم فاعل از پائیدن :
برزم اندرون شیر پاینده ای
ببزم اندرون شید تابنده ای.فردوسی.
|| که چیزی را در نظر دارد و چشم از آن برندارد. (برهان). مراقب.
- مرحمت پاینده؛ کلامی است که هنگام تودیع یا اظهار تشکر و سپاسگزاری گویند، یعنی لطف و محبت شما پایدار باد.
پاینده سلطان بیگم.
[یَ دَ سُ بَ گُ](اِخ) دختر میرزاسلطان ابوسعید و عمهء ابوالمظفر یادگار محمد میرزاست. در سال 873 ه . ق. سلطان حسین میرزابایقرا پس از فتح خراسان شهربانوبیگم دختر میرزا ابوسعید را بحبالهء نکاح درآورد و چون میان آن دو الفت و استیناسی اتفاق نیفتاد بعد از چندگاه او را طلاق گفت و به سمرقند فرستاد و خواهرش پاینده سلطان بیگم را بنکاح آورد و بین الجانبین محبت و مودت دست داد و چون میرزا یادگار محمد به قصد تسخیر خراسان از آذربایجان نهضت کرد و بر سر این ایالت جنگ میان وی و سلطان حسین میرزا درگرفت، در آن اوان که سلطان حسین میرزا از اُلنگ مشرتو به صوب قلعهء نیره تو کوچ کرد هنوز ابوالمظفر یادگار محمد میرزا در ولایت طوس بود که عمهء وی پاینده سلطان بیگم بتحریک امیر فریدون برلاس و سلطان احمد از منزلی که در بیرون هرات داشت بشهر درآمد و آنرا برای برادرزادهء خود ضبط کرد و فرمود تا در روز جمعه ششم محرم سال 875 خطبه بنام میرزا یادگار محمد خواندند و در آن ایام مولانا حسن شاه شاعر قصیده ای در مدح پاینده سلطان بیگم سرود که مطلعش اینست:
همچنان کز فضل حق خاتم سلیمان را رسید
ملک بلقیس زمان پاینده سلطان را رسید.
و یادگار محمد پس از این واقعه به هرات شتافت و در نهم محرم الحرام بر سریر سلطنت جلوس کرد و زمام امور ملک و مال را به قبضهء اختیار پاینده سلطان بیگم نهاد. اما پس از آنکه سلطان حسین میرزا مجدداً بر هرات استیلا یافت و یادگارمحمدمیرزا را بقتل آورد پاینده سلطان بیگم، همچنان در شمار زنان سلطان حسین میرزا باقی ماند و پس از وفات او و تسلط ازبکان بر هرات و استقرار بدیع الزمان میرزا و مظفرحسین میرزا پسران سلطان حسین میرزا در استراباد، پاینده سلطان بیگم و خدیجه بیکی آغا یکی دیگر از زنان سلطان حسین میرزا بجانب استراباد عزیمت کردند. پاینده سلطان بیگم از سلطان حسین میرزا یک پسر و چهار دختر داشت بدین شرح: حیدر محمد میرزا که در سال 908 درگذشت و در مدرسهء سلطانیه مدفون شد. آق بیگم که در سلک ازدواج محمد قاسم میرزا پسر ابوالقاسم ارلات انتظام داشت. بیکه بیگم که در عقد سید مولانا خواجه روزگار بود. آغابیگم که پیش از وصول بحد بلوغ درگذشت. کیجک بیگم که زوجهء میرزا بابر پسر محمد قاسم میرزا بود. رجوع به حبیب السیر ج 2 صص 250 - 251 - 253 - 254 - 284 - 297 - 300 - 316 شود.
پاینده کیش.
(اِخ) نام شهر (؟) و بعضی شارحین بوستان «پابند» بمعنی زمین گل و لای نوشته و «کیش» نام جزیره.
پای نهادن.
[نِ / نَ دَ] (مص مرکب) پای نهادن در کاری؛ بدان کار دست زدن. شروع کردن به آن. پای نهادن بر چیزی؛ ترک کردن آن. (غیاث اللغات).
پای و پر.
[یُ پَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)پا و پر. تاب. طاقت. قدرت. توانائی. نیروی مقاومت :
ببینیم تا چیست آیین و فر
سواری و زیبائی و پای و پر.فردوسی.
نه گاوستم ایدر نه پوشش نه خور
نه نیرو نه دانش نه پای و نه پر.فردوسی.
ستودان همی سازدش زال زر
ندارد همی جنگ را پای و پر.فردوسی.
تو دادی مرا زور و آیین و فر
سپاه و دل و اختر و پای و پر.فردوسی.
سپاسم ز یزدان که او داد فر
بدین گردش اختر و پای و پر.فردوسی.
بماندند پیران بی پای و پر
نماند آلت ورزش و ساز و بر.فردوسی.
سراپرده و خیمه ها گشت تر
ز سرما کسی را نبد پای و پر.فردوسی.
رجوع به پا و پر شود.
پای ورنجن.
[وَ رَ جَ] (اِ مرکب)پای برنجن. پاورنجن. پای آورنجن. حَجل. حِجِل. حِجل. حُجّل. خلخال.
پایون.
(اِ) پیرایه، آرایش، زیور. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری) (برهان).
پایوند.
[وَ] (اِ مرکب) پاوند. پای بند. پایگذار. || پیک پیاده که در هر منزل بداشتندی تا پیک مانده نامه به آسوده دادی و نامه زودتر بجای مقصود رسیدی. رجوع به اسکدار شود.

/ 27