پذیرنده.
[پَ رَ دَ / دِ] (نف) قابل. قبول کننده :
پذیرندهء هوش و رای و خرد
مر او را دد و دام فرمان برد.فردوسی.
ای عطابخش پذیرنده و خواهنده سپاس
رای تو خوبی و آئین تو فضل و احسان.
فرخی.
|| استقبال کننده. مستقبل. پیشباز کننده.
- پذیرندهء پند؛ نیوشندهء آن :
که چون بنده بر پیش فرزند تو
بباشم پذیرندهء پند تو.فردوسی.
به اندرز من سربسر گوش دار
پذیرنده باش و به دل هوش دار.فردوسی.
پذیره.
[پَ رَ / رِ] (اِمص) استقبال. (برهان). پیشواز. (برهان). پیشباز:
کسی را که بد زآمدنش آگهی
پذیره برفتند با فرّهی.فردوسی.
چو خسرو بر اینگونه آمد ز راه
چنین بازگشت از پذیره سپاه
دریده درفش و نگون کرده کوس
رخ نامداران شده آبنوس.فردوسی.
جز نیکوئی پذیره نیاید ترا گذر [ کذا ]
در رسم و خوی تو سخن دشمن غوی.
فرخی.
سؤال رفتی پیش عطا پذیره کنون
همی عطای تو آید پذیره پیش سؤال.
عنصری (دیوان چ دبیر سیاقی ص172).
و بوعاصم را آنجا بکشتند و پذیرهء سلیمان بن عبدالله الکندی بازشدند و او را به سیستان آوردند. (تاریخ سیستان). و افریدون پذیرهء وی [ گرشاسپ ] بازآمد و او را بر تخت نشاند. (تاریخ سیستان). فرمود نقیبی را دو که پذیرهء وی [ امیر یوسف ] روند. (تاریخ بیهقی) . امیر [ مسعود ] دو حاجب را فرمود پذیرهء سپاهسالار روید. (تاریخ بیهقی). استادم به تهنیت برنشست... حصیری با پسر تا دور جای پذیره آمدند و هر دو تن شکر کردن گرفتند. (تاریخ بیهقی). || مستقبل. استقبال کننده. پیشبازشونده :
پذیره فرستاد شمّاخ را
چه مایه دلیران گستاخ را.فردوسی.
پذیره فرستاد خسرو سوار
گرانمایگان گرامی هزار.فردوسی.
چو آگاهی آمد بکاوس کی
از آن پهلوان زادهء نیک پی
پذیره فرستاد چندی سپاه
گرانمایگان برگرفتند راه.فردوسی.
چو بینند بار نمک ناگهان
پذیره دوندت کهان و مهان.فردوسی.
به هیچگونه باور نداشته بودند که علی به هرات آید و معتمدان میفرستادند پذیرهء وی دُمادُم با هر یکی لطفی و نوعی از نواخت و دلگرمی. (تاریخ بیهقی) .
پذیره فرستادشان سر بسر
بسی گونه گون هدیه با هر پسر.اسدی.
همه لشکر و کوس و بالا و پیل
پذیره فرستاد بر چند میل.اسدی.
همه لشکر و پیل و بالای خویش
بشادی پذیره فرستاد پیش.اسدی.
پذیره فرستادش از چند میل
سپه یکسر و کوس و بالا و پیل.اسدی.
خبر شد بیوسف که آمد پدر
پذیره فرستاد فرخ پسر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
منزل عفو او بدشت گناه
لشکر لطف او پذیرهء آه.سنائی.
|| قبول امر کسی. (نسخهء میرزا). استقبال فرمانی. فرمانبرداری. قبول کردن. || امر کسی قبول کننده. || راهگذر. (برهان). || بمقابله، بجنگ : قتیبه چهارصد مرد بگزید از خویشان و یاران و مهتران لشکر و به سمرقند درآمد و غورک پذیرهء او آمد. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی).
پذیره شده دیو را جنگجوی
سپه را چو روی اندر آمد بروی.فردوسی.
چون خبر او [ حسین بن علی علیهماالسلام ]بشنید دیگر روز بیرون شدند پذیرهء محمد بن حمدان. (تاریخ سیستان). عمر سعد را پذیره با سپاه بازفرستاد به کربلا. (تاریخ سیستان). یکچند ببغداد متواری بود [ یزیدبن فرید ] تا روزی بجسر خواست که بگذرد جماعتی از خوارج سیستان پذیرهء(1) او بازخوردند و او را بشناختند و با او حرب کردند. (تاریخ سیستان). چون طوسیان تنگ دررسند من پذیره خواهم شد. (تاریخ بیهقی). در وقت ساخته با سواری انبوه پذیرهء بنهء او رودی و همهء بند پاک غارت کندی. (تاریخ بیهقی). و سپاه سالار غازی از پذیرهء بنهء وی بازگشت. (تاریخ بیهقی).
ز کینه بخون پهلوان شست چنگ
سبک با سپه شد پذیره بجنگ.اسدی.
پذیره فرستاد پرخاشجوی
پسر سوی پیکار بنهاد روی.اسدی.
پس ایشان [ ایرانیان ] بهمن جادو را پذیره [ خالدبن ولید را ] فرستادند و خالد ایشان را هزیمت کرد. (مجمل التواریخ والقصص). به هر جانب که میشتافت شیر محنت چنگال تیز کرده پذیره میدید. (ترجمهء تاریخ یمینی).
- پذیره آمدن؛ به استقبال شدن. به استقبال آمدن : چون به نیمهء بادیه رسید فرزدق شاعر و همام بن غالب پذیرهء او آمدند. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی). چون ارباط بیرون آمد ابرهه پذیرهء وی آمد و گفت بچه کار آمدی گفت بدانکه ملک فرموده است که سپاه و مملکت از تو بستانم و ترا بدر ملک فرستم. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی).
سیاوش نکرد ایچ بر من نگاه
پذیره نیامد مرا خود براه.فردوسی.
چو رستم درفش سرافراز شاه [ کیخسرو ]
نگه کرد کآمد پذیره براه
فرود آمد و خاک را داد بوس
خروش سپاه آمد و بوق و کوس.فردوسی.
پذیره بدین راه چون آمدی
که با دیدگان پر ز خون آمدی.فردوسی.
که از بهر من برنخیزی ز گاه
بپیشم پذیره نیائی براه.فردوسی.
چو رستم بفرّ جهاندار شاه
نگه کرد کآمد پذیره براه
پیاده شد از اسب و بردش نماز
غمی گشت از رنج راه دراز.فردوسی.
عباس گوید که من بزرگ بودم از پس پدر همی رفتم تا کهنهء قریش پذیرهء او آمدند. (تاریخ سیستان). چون یعقوب [ لیث ] به کرمان رسید محمد بن واصل پذیرهء او آمد با سپاه خویش بطاعت و فرمانبرداری. (تاریخ سیستان). چون به میان سرای برسید حاجبان دیگر پذیره آمدند و او را [ احمدبن حسن را ]پیش امیر بردند. (تاریخ بیهقی). امیر [ مسعود ] گفت عمّم یوسف باشد که خوانده ایم که پذیره خواست آمد. (تاریخ بیهقی).
حسین غاتفری رخت برد سوی جحیم
امید منقطع از رحمت خدای رحیم
پذیره آمدش ابلیس و گفت کای فرزند
چگونه آمدی اینجا بگوی گفت چو سیم.
سوزنی.
بر او بجان گرامی اگر سؤال کنند
پذیره آمده باشد عطا به پیش سؤال.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 160).
- || بمقابله آمدن. بجنگ آمدن :
منم گفت نستور پور زریر
پذیره نیاید مرا نره شیر.دقیقی.
قلون دلاور شد آگه ز کار
پذیره بیامد سوی کارزار.فردوسی.
|| تصادف کردن. مصادف شدن. تلاقی کردن. برخوردن به : [ امیر ابوجعفر ] رسولی فرستاد سوی ماکان به میانهء زره رسول پذیرهء بوالحسین خارجی آمد بوالحسین گفت کجا روی گفت نزدیک ماکان همی فرستد ملک بنده را به رسولی. (تاریخ سیستان).
- پذیره رفتن؛ به استقبال رفتن. به پیشباز رفتن. به پیشواز شدن :
کسی را که بد زآمدنش آگهی
پذیره برفتند با فرّهی.فردوسی.
چو آمد شادمان در کشور ماه
پذیره رفت شاه و لشکر شاه.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چون... خبر رسید که رسول به دو فرسنگی از شهر رسید مرتبه داران پذیره رفتند و پنجاه جنیبت بردند. (تاریخ بیهقی). هر دو برنشستند و پذیرهء سلطان برفتند و بخدمت پیوستند و مبارکباد فتح بکردند. (تاریخ بیهقی). بوسهل همدانی دبیر، بفرمان سلطان نامزد شد تا پذیرهء حاجب بزرگ و لشکر رود و دل ایشان خوش کند بدینحال که رفت. (تاریخ بیهقی) .
- || بمقابله رفتن؛ بجنگ رفتن : از چهار جانب درآمدند و جنگ سخت شد و بسیار اشتر بربودند و نیک کوشش بود و مردم ما پذیره رفتند و ایشان را بمالیدند. (تاریخ بیهقی).
- پذیره شدن کسی را؛ به استقبال او رفتن. پیشباز وی شدن. برای ورود او مهیا گشتن :چون خالد به مدینه اندرآمد پیغمبر صلی الله علیه و سلم پذیرهء ایشان شد با مسلمانان. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی).
چون نزدیک شهر جهاندار شاه
فراز آمد آن گرد لشکر پناه
پذیره شدش شهریار جهان
نگهدار گردان و تاج مهان.فردوسی.
پذیره شدن را بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند.فردوسی.
پذیره شدن را بر خویش خواند
بمردیش بر چرخ گردان نشاند.فردوسی.
بفرمود او را پذیره شدن
همه سرکشان با تبیره شدن.فردوسی.
پذیره شدش دختر شهریار
بپرسید و دینار کردش نثار.فردوسی.
مهان سرافراز برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند.فردوسی.
همی سازم اکنون پذیره شدن
شما را هم ایدر بباید بدن.فردوسی.
ز خویشان گزین کرد پیران هزار
پذیره شدن را همه با نثار.فردوسی.
پذیره شدش نامداری بزرگ
کجا نام او بود جنگی طورگ.فردوسی.
یکی کشور از جای برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند.فردوسی.
ز بهر زمانه پذیره مشو
بنزدیک بدخواه خیره مشو.فردوسی.
پذیره شدن را جبیره شدند(2)
سپاه و سپهبد پذیره شدند.فردوسی.
چو نزدیک آمد پذیره شدند
از آن اسب و شمشیر خیره شدند.فردوسی.
تهمتن پذیره شدش با سپاه
نهادند بر سر بزرگان کلاه.فردوسی.
چو آمد بنزدیکی اصفهان
پذیره شدندش فراوان مهان.
فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1594).
خبر یافت ماهوی سوری که شاه [ یزدگرد ]
به سوی دهستان برآمد ز راه
پذیره شدش با سپاهی گران
همه نیزه داران و جوشن وران.فردوسی.
چو زو [ کیخسرو ] آگهی یافت کاوس کی
که آمد زره پور فرخنده پی
پذیره شدش با رخی ارغوان
ز شادی دل پیر گشته جوان.فردوسی.
چو نرسی و چون موبد موبدان
پذیره شدندش همه بخردان
چو بهرام را دید فرزند اوی
پیاده بمالید بر خاک روی.فردوسی.
بدان تا پذیره شدندی سپاه
بیاراستی تخت فیروز شاه.فردوسی.
چو تنگ اندرآمد بنزدیکشان...
پذیره شدندش به آئین خویش
سپه سر بسر بازبردند پیش
سپاه دو شاه از پذیره شدن
دگر بود و دیگر بباز آمدن.فردوسی.
پذیره شدندش همه مهتران
بزرگان هر شهر و گندآوران.فردوسی.
چو منذر بیامد به شهر یمن
پذیره شدندش همه مرد و زن.فردوسی.
چو آگاهی آمد سوی پهلوان
از آن خلعت شهریار جهان
ز خاقان چینی که از نزد شاه
چنان شاد برگشت و آمد براه
پذیره شدش پهلوان سوار
وز ایران هر آنکس که بد نامدار.فردوسی.
پذیره شدش با سپاهی گران
همه نامداران و نیک اختران
پسر نیز چون روی مادر [ قیدافه ] بدید
پیاده شد و آفرین گسترید.فردوسی.
پذیره شدش با فراوان سپاه
ابا برده و بدره و تاج و گاه.فردوسی.
چو آواز کوس آمد از پشت پیل
پذیره شدندش بزرگان دو میل.فردوسی.
بزرگان پیاده پذیره شدند
ابی کوس و طوق و تبیره شدند.فردوسی.
چو آگاهی آمد به ایران زمین
از آن نیک پی مرد با آفرین [ سوفرای ]
بزرگان فرزانه برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند.فردوسی.
ز ره چون بشاه [ کیخسرو ] آمد این آگهی
که برگشت رستم ابا فرّهی...
پذیره شدن را بیاراست شاه
بسر برنهادند گردان کلاه.فردوسی.
گوان چون ازو آگهی یافتند
پذیره شدن زود بشتافتند.فردوسی.
چو رستم بیامد بنزدیک شاه
پذیره شدندش بیک روز راه.فردوسی.
خردمند چون روی گشتاسب دید
پذیره شد و جایگاهش گزید.فردوسی.
پذیره شدش تا کند خواستار
که بیژن کجا ماند و چون بود کار.فردوسی.
همه پهلوانان پذیره شدند
ابا ژنده پیل و تبیره شدند.فردوسی.
خود و گرد مهراب کابل خدای
پذیره شدن را نهادند رای.فردوسی.
پذیره شدندش همه سرکشان
که بودند در پادشاهی نشان.فردوسی.
پذیره شدش سام یل شادمان
همی داشت اندر برش یک زمان.فردوسی.
پذیره شدندش سران سپاه
سری کو کشد پهلوانی کلاه.فردوسی.
چو نزدیک گستهم شد نیکخواه
بگفتش که جهن آمد از سوی شاه
چو گستهم از آن کار آگاه شد
پذیره بر جهن در راه شد.فردوسی.
چو آنجا رسید آن گرانمایه شاه
پذیره شدش پهلوان سپاه.فردوسی.
چو بشنید لهراسپ با مهتران
پذیره شدش با سپاهی گران
جهانجوی روی پدر دید باز
فرود آمد از اسب و بردش نماز.فردوسی.
بفرمود او را پذیره شدن
همه سرکشان با تبیره شدن.فردوسی.
پذیره شدندش بزرگان شهر
کسی را که از مردمی بود بهر.فردوسی.
چو کشواد نزدیک زابل رسید
پذیره شدش زال زر چون سزید.فردوسی.
چو دیدند مر پهلوان را براه
پذیره شدندش از آن جایگاه.فردوسی.
چو آمد بنزدیکی شهر شاه
سپهبد پذیره شدش با سپاه.فردوسی.
چو آورد از آنروی ایران سپاه
پذیره شدندش بزرگان براه.فردوسی.
پذیره شدش با نبرده سران
دلاور سواران و نیزه وران.فردوسی.
چو زین کار سام یل آگاه شد
پذیره سوی پورکی شاه شد.فردوسی.
همه بر درش با تبیره شدند
بزرگان لشکر پذیره شدند.فردوسی.
سیاوش چو بشنید کآمد سپاه
پذیره شدن را بیاراست راه.فردوسی.
سه منزل پذیره شدش با سپاه
پسرزاده همچون دو صد پادشاه.فردوسی.
چنین نامه و خلعت شهریار
ببردند با اسپ و استر ببار
چو آمد بسهراب از ایشان خبر
پذیره شدن را به بستش کمر.فردوسی.
ز رادی و ز رحیمی همی پذیره شود
عطا و عفوش پیش سؤال و پیش گناه.
فرخی.
پذیره ناشده او را سپهبد
بدرگاهش درآمد شاه موبد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و بوقت درآمدن همه تا یک منزل پذیرهء او شدند. (تاریخ سیستان). چون به شهر نزدیک رسید حاجبی و بوالحسن کرخی ندیم و مظفر حاکم ندیم که سخن تازی نیکو گفتندی و ده سرهنگ و سواری هزار پذیره شدند. (تاریخ بیهقی).
پذیره مشو مرگ را زینهار
مده خیره جان را به غم هوشدار.اسدی.
چو برگشت گرشاسب ز آوردگاه
پذیره شدش زود مهراج شاه(3).اسدی.
چو گشت آگه آن شه ز مهراج شاه
پذیره شدش در زمان با سپاه.اسدی.
مه ده پذیره شدش با گروه
بیاراست بزمی بفرّ و شکوه.اسدی.
چو آمد بنزدیک دوروزه راه
بفرمود تا شد پذیره سپاه.اسدی.
چو زی کوشک آمد شه از تخت خویش
پذیره شدش زود ده گام پیش.
اسدی (گرشاسبنامه ص 332).
پذیره پیش جفاهای او شوم شب و روز
برای آنکه نسب دارد از جفای رضاش.
سنائی.
حارث با همهء بزرگان و محتشمان خویش پذیرهء وی شدند. (تاریخ بخارا). جمعی از رجوم فساد و نجوم عناد از فسحت حال و وسعت مجال و بطر رفاهیت و شیطنت عصبیت خود را بدیوار بلا مالیدند و پذیرهء عنا و شقا شدند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
- || بمقابله شدن؛ به برابری شدن، بجنگ شدن (کسی یا سپاهی را) : ... مردمان شام و عراق چون خبر یافتند که ابوعون آمد پذیرهء او شدند بر دو فرسنگی شهر زور و با وی حرب کردند. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی).
چو شاه اردشیر اندر آمد بتنگ
پذیره شدش گرد بی مر بجنگ.فردوسی.
پذیره شدش اهرمن جنگجوی
سپه را چو روی اندر آمد بروی.فردوسی.
سکندر چو بشنید کامد سپاه
پذیره شدن را بپیمود راه.فردوسی.
ز گردان بیداردل ده هزار
پذیره شدندش گزیده سوار.فردوسی.
وز آنروی گستهم بشنید نیز
که بهرام [ چوبینه ] یل را برآمد قفیز
همان کردیه با سپاهی بزرگ
برفت از بر نامداری سترگ...
پذیره شدن را سپه برنشاند
وز آن بیشه [ نارون ] چون باد لشکر براند.
فردوسی.
کثیر محمد بن القاسم را با سپاهی پذیرهء بواسحاق فرستاد حرب کردند آخر هزیمت بر بواسحاق افتاد. (تاریخ سیستان). سوی عراق آمد و داراالاکبر او را پذیره شد بکارزار و بحرب اندر کشته شد. (مجمل التواریخ والقصص). چون امیر ناصرالدین از معاودت او خبر یافت بدلی قوی و امیدی فسیح رایات اسلام باستقبال او روان کرد و پذیره شد واثق بلطف باری تعالی. (ترجمهء تاریخ یمینی).
- پذیره شدن سخنی را؛ قبول کردن آن، پذیرفتن آن :
وزآن پس خبر شد بافراسیاب
که شد مرز توران چو دریای آب
سوی کاسه رود اندر آمد سپاه
زمین شد ز کین سیاوش سیاه
سپهبد به پیران سالار گفت
که خسرو سخن برگشاد از نهفت
مگر کین سخن را پذیره شویم
همه با درفش و تبیره شویم
وگرنه ز ایران بیاید سپاه
نه خورشید بینیم روشن نه ماه.فردوسی.
- پذیره فرستادن کسی را؛ او را بجنگ فرستادن : و افراسیاب تاختنها آورد و منوچهر چند بار زال را پذیره فرستاد تا ایشان را از جیحون ز آن سوتر کرد. (مجمل التواریخ والقصص).
- || به استقبال فرستادن او را، به پیشواز فرستادن او را :
چو آمد خرامان بنزدیک شاه
پذیره فرستاد چندی سپاه.فردوسی.
پذیره فرستاد چندی سپاه
سکندر بیامد گرازان براه.فردوسی.
پذیره فرستاد چندی سپاه
گرانمایگان برگرفتند راه.فردوسی.
محمود را خبر شد مسرعی را پیغام داد و پذیرهء اسرائیل فرستاد که درین ساعت به مدد لشکر حاجت نیست مقصود دیداری و استظهاری است لشکر همانجای بمان و تو با خاصگیان و اعیان جریده بیای. (راحة الصدور راوندی).
پذیره نویسی.
[پَ رَ نِ] (حامص مرکب)نوشتن و امضاء کردن نوشته ای برای تعهد انجام کاری. هنگام تشکیل شرکتها از کسانی که میخواهند شریک شوند دعوت میشود و هر یک از آنها بوسیلهء پذیره نویسی قسمتی از سهام شرکت را قبول میکنند(1).
(1) - این مثال بی جا افتاده است و پذیرهء کسی باز خوردن ظاهراً بمعنی تصادف است.
(2) - ن ل: پذیره شدن را تبیره زدند.
(3) - ن ل: مهرابشاه.
(1) - Souscription.
پر.
[پَ/ پِرر] (اِ) قصبه و انبوبه و نای گونه ای شاخی، که بر آن چیزهای خرد چون مو رسته و تن و بال پرندگان بدان پوشیده است. ریش. || بال و پر. (برهان). جناح. تیریز. دست باشد از کتف تا سر انگشتان و آنرا بال خوانند. (جهانگیری). از سر کتف تا سر انگشتان. (برهان)(1) :
پرّ کنده چنگ و چنگل ریخته
خاک گشته باد خاکش بیخته.رودکی.
چنانکه مرغ هوا پر و بال برهنجد
تو بر خلایق بر، پرّ مردمی برهنج.ابوشکور.
چو باز را بکند بازدار مخلب و پر
بروز صید بر او کبک راه بندد و چال.
شاه سار (از فرهنگ اسدی).
چو این تخت بی شاه و بی تاج گشت
ز خون مرز چون پرّ درّاج گشت.فردوسی.
که خرچنگ را نیست پر عقاب
نپرد عقاب از بر آفتاب.فردوسی.
ز مردم زمین دید چون پر زاغ
سیه چهره و چشمها چون چراغ.فردوسی.
چو اندر هوا باز گسترد پر
بترسد ز چنگال او کبک نر.فردوسی.
قلم بود که ز جائی بتو سخن گوید
که مرغ اگر ز سرش بگذرد بریزد پر.فرخی.
دشمن خواجه به بال و پر خود مغرور است
که هلاک و اجل مورچه اندر پر اوست.
فرخی.
به نیزه کرگدن را برکند شاخ
بزوبین بشکند سیمرغ را پر.فرخی.
شب از حملهء روز گردد ستوه
شود پرّ زاغش چو پرّ خروه.عنصری.
جغد که با باز و با کلنگان کوشد
بشکندش پرّ و مرز گردد لت لت.عسجدی.
نگاه کن که بحیلت همی هلاک کنند
ز بهر پرّ نکو طاوسان پران را.ناصرخسرو.
ننهاده اند در پر جغد و غراب و زاغ
آن چابکی که در پر باز سبک پر است.
اخسیکتی.
منطق ملک جهانها همت است
بال و پرّ مرغ جانها همت است.عطار.
دشمن طاوس آمد پرّ او.مولوی.
در لغت خوانده ام که پر ریش است
پیش دانشور لغت پرداز.جامی (از شعوری).
تو پا می بینی و من پر طاوس.وحشی.
|| قُذّه و آن پری است که بر بن تیر تعبیه کنند تسریع حرکت را :
خدنگی برآورد دیگر چو آب
نهاده بر آن چار پر عقاب.فردوسی.
ابی پر و پیکان یکی تیر کرد
بدشت اندر آهنگ نخجیر کرد.فردوسی.
بدو هفته از گنج شاه اردشیر
نماند از بهای یکی پرّ تیر.فردوسی.
برآمد ز لشکر ده و دار و گیر
بپوشید روی هوا پرّ تیر.فردوسی.
گر انداختم من سوی اردشیر
برو برگذر یافتی پر تیر.فردوسی.
بزد تیر بر پشت آن گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر.فردوسی.
بزد بر بر و سینهء شیر چاک
گذر کرد پیکان و پر تا بخاک.فردوسی.
بزد بر سُرین یکی گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر.فردوسی.
کسی پرّ و پیکان تیرش ندید
ببالای آن گور شد ناپدید.فردوسی.
ز گرد سواران و از پرّ تیر
سر کوه شد همچو دریای قیر.فردوسی.
|| تیر چهارپر، مریخ. || ترک کلاه و جز آن. پهلو. ضلع: شش پر؛ شش پهلو. کلاه چارپر؛ کلاه چهارترک :
بسر برنهاده کلاه دوپر
به آئین ترکان ببستش کمر.فردوسی.
رسید پر کلاهش بلی به چه، به فلک
گذشت همت او از چه، از بر کیوان.فرخی.
بر هر یکی ز پرّ کلاه چهار پر
روز و شب از فرشته نگهبان چهار باد.
مسعودسعد.
آن جهانی نیست کاندر لافگاه نوبهار
کج نهد بر سر کلاه چارپر ترک سمن.
سنائی.
|| برگ. ورق در گل. برگ گل: و پرپر کردن گل؛ اوراق آنرا از یکدیگر جدا کردن. چای پرسیاه، چای پرسفید. || ریزه های چیزی، چون کاه و مانند آن :
امان خواهد ز پر کاه باد چون بیند
فکنده عفو تو در خرمن عقاب آتش.
سیف اسفرنگ (از جهانگیری).
|| پرَه، دامن و کنار هر چیز: پر بیابان، پرهء بیابان، پرهء بینی، پر بینی، پر کلاه، پرهء کلاه :
از مدحت ایشان نگر که ایدون
گشته است مطرّز پر مقالم.ناصرخسرو.
رای او را مگر ملاقاتی
خواست افتاد با فلک ناگاه
اتفاقا بوجه گستاخی
سوی او کرد آفتاب نگاه
هرچه او میگشاد بند قبا
او فرو میکشید پر کلاه.
انوری (از جهانگیری).
- پَرِ شال؛ فاصلهء میان کمر و شال، و لولهء کاغذ و قلمدان را در پیش به پر شال میزدند. || پرهء آسیا و چرخ و دولاب. (برهان): الناعورة؛ پر آسیا. (ملخص اللغات حسن خطیب).
|| پرتو. (جهانگیری) (برهان). روشنی. شعاع. (برهان) :
گر بنالی بر، تیغت بنگارند به موی
سایه اندر فکند بر سر یک میل آن نال
زیر آن سایه به آب اندر اگر برگذرد
همچو خیش از پَرِ مه ریزه شود ماهی وال.
فرخی.
چشم را صد پر ز نور عکس رخسار شماست
ای که هر دو چشم را یک پر مبادا بی شما.
مولوی.
|| جامهء خواب. (اوبهی). || مخفف پرنیان :
از کرم پدید آید بی آگهی کرم
چندین قصب و اطلس و خز و پر و دیباه.
سوزنی.
- بی پا و پر؛ بی توان. که کم حاصل باشد چون زمینی :
وگر نابرومند جائی بود
وگر ملک بی پر و پائی بود
که ناکشته باشد بگرد جهان
زمین فرومایگان و مهان
از این هرچه گفتم مخواهید چیز...فردوسی.
- پای و پر.؛ پا و پر. پر و پای؛ تاب و طاقت، تاب و توان و قوت. اسباب :
ستودان همی سازدش زال زر
ندارد همی جنگ را پای و پر.فردوسی.
بیامد به پیرامن طیسفون
سپاهی ز اندازه و ز مر فزون [ بسرداری طایر ]
بتاراج داد آنهمه بوم و بر
کرا بود با بیم او پای و پر.فردوسی.
ببینیم تا چیست تان رای و فر
سواری و زیبائی و پای و پر.فردوسی.
خداوند گفت این سرای منست
همی بخت بد رهنمای منست
نه گاو استمی و نه اسب و نه خر
نه مردی و دانش نه پا و نه پر.
فردوسی (از جهانگیری).
بر فلک بی پا و پر دانی که نتوانی شدن
پس چرا برناوری از دین و دانش پا و پر.
ناصرخسرو.
|| در اصطلاح بنایان، تیغهء روی قالب کرده.
|| مایهء اقتحام :
زبان چرب و گویندگی فرّ اوست
دلیری و مردانگی پرّ اوست.فردوسی.
چنین داد پاسخ که این فرّ اوست
بشاهی ز نیک اختری پر اوست.فردوسی.
|| «پر» در پروار در این بیت از رودکی بمعنی مایهء اقتحام است :
گفت دینی را که این دینار بود
کاین فژاکن موش را پروار بود.
|| حمایت. پناه :
برافروز لشکر تو از فر خویش
سپه را همی دار در پرّ خویش.فردوسی.
چو پیروز باشم هم از فرّ تست
جهان جمله در سایهء پر تست.فردوسی.
جهان ایمن از برز و از فرّ تست
خنک آنکه در سایهء پرّ تست.فردوسی.
چنین داد پاسخ که دانش بفر
بگیرد جهان سر بسر زیر پر.فردوسی.
شهنشاه را مایه زو بود و فر
جهان را همه داشت در زیر پر.فردوسی.
جهان را بداریم در زیر پر
چنان چون پدر داشت به آئین و فر.
فردوسی.
بدو گفت رستم ترا کهترم
بشهر تو کرد ایزد آبشخورم...
اگر پهلوان گیردم زیر پر
خَرَم چارپای و فروشم گهر.فردوسی.
همی مشتری نازد از فر اوی
بنازیم در سایهء پر اوی.فردوسی.
- از پر کلاه او رد شدن، در تداول عامه؛ بلا و آسیبی نزدیک او شدن و صدمه نرسانیدن.
- بال و پر؛ تاب و توان، پای و پر :
دشمن خواجه به بال و پر خود مغرور است
که هلاک و اجل مورچه اندر پر اوست.
فرخی.
- بپر؛ پردار. باپر :
برون رفت بانو ز پیش پدر
بر گیو شد همچو مرغی بپر.فردوسی.
جهاندار گر مرغ گردد بپر
برین چرخ گردان نیابد گذر.فردوسی.
از آن پس جهانجوی خسته جگر
برون کرد گردی چو مرغی بپر.فردوسی.
از غلامان حصاری چو حصاری پَرَه کرد
گرد دشتی که به صد ره نپرد مرغ بپر.
فرخی.
ز سرما و آوای دیو و هزبر
ز مار بپر و اژدهای دژبر.اسدی.
فرسته همی شد چو مرغ بپر
به هر منزلی بر هیونی دگر.اسدی.
- پر افکندن؛ بال و پر ریختن مرغان. عاجز آمدن. مقهور گشتن. مانده و عاجز شدن :
راهی چون پشته پشته سنگ و در آن راه
سینهء ماران بنعل گشته مصور
بنهد اندر زمینش شیر همی چنگ
بفکند اندر هواش مرغ همی پر.مسعودسعد.
بدرّید چنگ و دل شیر نر
عقاب دلاور بیفکند پر.فردوسی.
وَهم را بین که نیز برگشته ست
پر بیفکنده پای ز آبله ریش.انوری.
در هوای تو ملک پر بفکند
اینچنین کت حسن بر در میزند.انوری.
- پر انداختن؛ کنایه از عاجز شدن و زبون گردیدن و فروماندن باشد و بمعنی پر ریختن و تولک کردن جانوران پرنده و پر مهره کردن یعنی خوردن پر و برگردانیدن از معده و آنرا بترکی اوخشی گویند و آن دلیل هضم شدن طعمه و پاک گردانیدن از معده است و بمعنی مجرد گشتن و نشاط کردن هم هست. (برهان). عاجز و زبون شدن و فروماندن. (رشیدی) :
داد در این دور پر انداخته ست
در پر سیمرغ وطن ساخته ست.نظامی.
- پر باز کردن؛ رفتن. (تتمهء برهان).
- || جفت شدن. (تتمهء برهان).
- پر برآوردن؛ برآمدن پر مرغ: حمم الفرخ؛ پر برآورد چوزه. (منتهی الارب).
- || پرواز کردن سریع و بشتاب رفتن :
همایون تکاور برآورد پر
بشد نزد سالار خورشیدفر.فردوسی.
ز جوش سواران و بانگ تبر
همی سنگ خارا برآورد پر.فردوسی.
بنزد منوچهر شد زال زر
چنان شد که گفتی برآورد پر.فردوسی.
- پر پیشین (در طیور)؛ قادِمه. ج، قوادم.
- پر دادن کسی را؛ وی را تجمل و دستگاه و قدرت دادن. تشجیع کردن.
- پر ریختن؛ پر افکندن. پر انداختن. عاجز شدن :
آنجا که عقاب پر بریزد
از پشهء لاغری چه خیزد.
؟ (از امثال و حکم دهخدا ص 47).
- || مجرد گردیدن از علائق. (تتمهء برهان).
- پر ریزان کردن؛ تو لک کردن مرغ.
- پر زدن؛ بهم برزدن بال :
همچو مرغ نیم بسمل در فراق
پر زدم بسیار تا بیجان شدم.عطار.
- پر زدن دل برای چیزی؛ نهایت شایق و آرزومند آن بودن.
- پر شکستن مرغ؛ پر باهم جمع کردن مرغ برای پریدن. (غیاث اللغات).
- پر کاه؛ یک پاره خرد از کاه. چیزی حقیر و اندک. سخت خرد و ناچیز :
که حاجت نبدشان بیک پر کاه
اگرچه که ره بسته شد سال و ماه.فردوسی.
از آنچه می بدهد تا بدانچه می گیرد
تفاوتست چو از زرّ گاه تا پر کاه.سوزنی.
مور را بر کوه اگر راهی بود
کوه در چشمش پر کاهی بود.عطار.
تو سَرو خرامانی و من که پَر لاغر
اکنون چه توان کرد تو آنی و من اینم.
شرف شفروه (از جهانگیری).
- پر گستردن؛ خفض جناح. خضوع :
چو زال اندر آمد به پیش پدر
زمین را ببوسید و گسترد پر.فردوسی.
زمانی در اندیشه بد زال زر
برآورد یال و بگسترد پر.فردوسی.
- پَرِ مَگَس یا پرّ مگس؛ بال مگس.
- || کنایه از هر چیز بسیار تنک و نازک باشد. (برهان).
- || نوعی از اسلحه است. (برهان) (رشیدی).
- || گاهی بطریق استعاره شمشیر جوهردار را گویند. تیغ گوهردار. (برهان). بلارک. (رشیدی).
- || جوهر تیغ. (رشیدی).
- || جنسی از جامه ابریشمی. (برهان). نوعی از جامهء ابریشمین لطیف و نازک. (رشیدی). قماش ابریشمین. نوعی است از بافتهء ابریشمی که در غایت نزاکت و لطافت باشد. (جهانگیری) :
بوالای پرّ مگس بین و دامک
ز باب ار ندیدی و دام عناکب.
نظام قاری (دیوان البسه).
نخوت شرب بوالا که ز پرّ مگس است
چیست در باغ چو طاوس مگس هست بکار.
نظام قاری (دیوان البسه).
قیف یک پرّ مگس در دل والا ننشست
یارب این قلب شناسی ز که آموخته بود.
نظام قاری (دیوان البسه).
والای پر مگس کی باشد چو سینهء باز
کی در هوا مگس را باشد مجال بازی.
نظام قاری (دیوان البسه).
- || نوعی از نی نواختن و خوانندگی. (برهان). نوا. (رشیدی).
- || مزامیر. (رشیدی).
- پَرِ مَگَسی؛ جوهر شمشیر و فولاد جوهردار. (برهان).
- پَرِ نان، منسَغَه.؛ دستهء پَرِ دُم مرغ که از آن کلیچه و نان را نشان کنند. (منتهی الارب در ذیل منسغه).
- پر نهادن؛ پر افکندن. عاجز آمدن :
مرغ کاینجا رسید پر بنهد.
سنائی (سیرالعباد).
- || کنایه از بیرون کردن باشد کسی را از جائی و دفع نمودن وآواره ساختن و از سر خود به لطایف الحیل وا کردن. (برهان).
- در پر کلاغ نهادن؛ نظیر سنگ قلاب کردن به امید خود رها کردن : بگفتار امیرک بیهقی و سه چهار درمانده غرور بخورد و لشکری در پر کلاغ نهاده تا ببینی که چه رود. (تاریخ بیهقی).
- سیخ پر شدن جوجه؛ برآمدن انبوبه های بر او بی آنکه موی بر انبوبه ها رسته باشد.
- امثال: پر من است که بر من است؛ نظیر از ماست که بر ماست.
مثل پر پرستو؛ سخت سیاه :
لبان لعل چون خون کبوتر
سواد زلف چون پر پرستو.سعدی.
مثل پرّ پشه؛ سخت تُنک :
نار چو لعل تو است گر بدو نیمه کنی
از سر پرّ پشه دانهء نار خجند.سوزنی.
مثل پر حواصل؛ سخت سپید :
نبات زرین گردد بآب چون نقره
زمین حواصل پوشد ز ابر چون سیماب.
مسعودسعد.
فلک در سایهء پر حواصل
زمین را پر طوطی کرد حاصل.(از المعجم).
مثل پر زاغ، چون پر زاغ؛ نهایت سیاه. سخت تاریک :
روی او در گیسوی چون پر زاغ
همچو خورشیدی همه چشم و چراغ.عطار.
چون شنیدند این سخن مرغان باغ
شد جهان بر چشمشان چون پر زاغ.عطار.
مثل پر غراب، چون پر غراب؛ سیاه تاریک :
از وصالت گشت فالم سعد چون فر همای
گر ز هجرت گشت روزم تیره چون پر غراب.
معزی.
ز خون نماید روی زمین چو چشم همای
ز گرد گردد روی هوا چو پر غراب.
مسعودسعد.
چون غرابم بدور بینی از آن
تیره شد روز من چو پر غراب.مسعودسعد.
زمین چو کام نهنگ و گیا چو پنجهء شیر
سپهر چون دم طاوس و شب چو پر غراب.
مسعودسعد.
در اوایل عهد شباب که موی عارض چون پر غراب بود. (مقامات حمیدی).
می خورم سرختر از چشم خروس
در شب تیره تر از پر غراب.ادیب صابر.
همای بخت همایون تو سیه گردد (؟)
ز رنج روز بداندیش تو چو پر غراب.وطواط.
مثل پر کلاغ؛ گیسویی سخت سیاه. ابروانی با وسمهء سیر و تند. و رجوع به امثال و حکم شود.
ترکیب ها:
- افکنده پر.؛ (فردوسی). بادپَر. بپر (مرغ بپر). بی پر. (فردوسی). پا و پر. (فردوسی). پای و پر. (فردوسی). پُرپَر. تیزپر. (فردوسی). چارپر. (فردوسی). چوب پَر. دوپر. (فردوسی). سبک پر. سپیدپر، سه پر. کم پَر. (فردوسی). شَه پَر. رجوع به رده و ردیف این کلمات شود.
(1) - بال و پر و پر و بال از اتباع است. و پر به تنهائی بمعنی جناح و تیریز و بال نیامده است.
پر.
[پَ] (اِ) (درخت...) نوعی از سماق است و در باغهای ایران بنام پر غرس کنند و در قره داغ آذربایجان وحشی آن وجود دارد(1).
(1) - Rhus coriaria (Sumac).
پر.
[پُ] (ص) (از پهلوی اَویر(1)، بسیار سخت) مملُوّ. مَلاَی. مَلاَن. ممتلی. مُکتَتَز. مشحُون. غاصّ. انباشته. لبالب. مالامال. لب به لب. لَمالَم. لبریز. مال مال. آکنده. مُترَع. مُؤمَّت. مغمور. بسیار. دارای بسیار از چیزی. مقابل تهی و خالی و بیکار :
زآن پیش که پیش آیدت آن روز پر از هول
بنشین و تن اندر ده و انگاره به پیش آر.
(فرهنگ اسدی نخجوانی).
ای من رهی آن روی چون قمر
و آن زلف شبه رنگ پر ز ماز.شهید.
چاه پر کرباسه و پر کژدمان
خورد ایشان پوست روی مردمان(2).رودکی.
خُمّ و خنبه پُر، ز انده دل تهی
زعفران و نرگس و بید و بهی.رودکی.
شدم پیر بدینسان و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته کمانی.
رودکی.
زمانی برق پر خنده زمانی رعد پر ناله
چنان مادر ابر سوگ عروس سیزده ساله.
رودکی.
دلی کو پر از زوغ هجران بود
ورا وصل معشوقه درمان بود.بوشکور.
دلم پر آتش کردی و قد و قامت کوز
فراز نامد هنگام مردمیت هنوز.آغاجی.
پر آب تراعیبه های جوشن
پر خاک ترا چرخهء گریبان.منجیک.
چو کرد او کلیزه پر از آب جوی
به آب کلیزه فروشست روی.منطقی.
آن ریش پر خدو بین چون مالهء پت آلود
گوئی که دوش بروی تا روز گوه پالود.
طیان.
همواره پر از پیخ است آن چشم فژآگن
گوئی که دو بوم آنجا بر، خانه گرفته ست.
عماره.
باد بهاری به آبگیر برآمد
چون رخ من گشت آبگیر پر از چین.
عماره.
گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش همه گوه و تنش پر کلخج.عماره.
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه.
کسائی.
بروز هیچ نیارم بخانه کرد مقام
از آنکه خانه پر از اسپغول جانور است.
بهرامی.
آن خوشه بین چنانکه یکی خیک پر نبید
سربسته و نبرده بدو دست هیچکس.بهرامی.
بشاهی نشست اندر ایران زمین
سری پر ز جنگ و دلی پر ز کین.فردوسی.
بگفتند گفتار او با پدر
پر از کین شدش سر پر از خون جگر.
فردوسی.
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
پر از غم روان لب پر از باد سرد.فردوسی.
دل نوذر از غم پر از درد بود
که تاجش ز اختر پر از گرد بود.فردوسی.
چو آگاهی آمد بخاقان چین
دلش گشت پر درد و سر پر ز کین.
فردوسی.
به لشکر چنین گفت کز کار شاه
دل من پر از رنج شد زین سپاه.فردوسی.
بچندین زمان تخت بیکار بود
سر مهتران پر ز تیمار بود.فردوسی.
یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج
چنین است رسم سرای سپنج.فردوسی.
بیامد بپیش سپه با خروش
دل از کردهء خویش پر درد و جوش.
فردوسی.
بدینسان همی رفت با تیز خشم
پر از خون بدش دل پر از آب چشم.
فردوسی.
همه کوهساران پر از مرد و زن
همی آفرین خواندندی به من.فردوسی.
یکی جام فرمود پس شهریار
که کردند پر گوهر شاهوار.فردوسی.
پیاده همی تاخت او را گروی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی.
فردوسی.
یکی جام پر بر کفش برنهاد
بدان تا شود پیرزن نیز شاد.فردوسی.
تهمتن همیدون سرش پر شراب
بیامد گرازان سوی جای خواب.فردوسی.
هوا پر ز آواز رامشگران
زمین پر سواران نیزه وران.فردوسی.
تن از خوی پر آب و دهان پر ز خاک
زبان گشته ازتشنگی چاک چاک.فردوسی.
چو آمد بَر تخت کاوس کی
سرش بود پُر خاک و بَر خاک خوی.
فردوسی.
ز فرّش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پر نگار.فردوسی.
همه دشت پر آهن و سیم و زر
سنان و سلیح و ستام و کمر.فردوسی.
همه دشت پر لشکر طوس بود
همه پیل و بر پیل بر کوس بود.فردوسی.
برافروختند آتش از هر دو روی
جهان شد ز لشکر پر از گفتگوی.فردوسی.
پر از برف شد کوهسار سیاه
همی لشکر از شاه بیند گناه.فردوسی.
برهنه سر آن دخت افراسیاب
بر رستم آمد دو دیده پر آب.فردوسی.
ز چنگال یوزان همه دشت غرم
دریده بَر و دل پر از داغ و گرم.فردوسی.
بزرگان بر پهلوان آمدند
پر از خنده و شادمان آمدند.فردوسی.
بر دختر آمد پر از خنده لب
گشاده رخ روزگون زیر شب.فردوسی.
هم آنگه رسیدند یاران بدوی
همه دشت از او شد پر از گفتگوی.فردوسی.
چهارم بیامد بدرگاه شاه
زبان پر دروغ و روان پر گناه.فردوسی.
پر از خنده گشته لب زال سام
ز گفتار مهراب و دل شادکام.فردوسی.
بایوان خویش اندر آمد دژم
لبی پر زباد و دلی پر زغم.فردوسی.
ز پاسخ پر آژنگ شد روی شاه
چنین گفت کو دور ماند ز راه.فردوسی.
زمانه سراسر پر از جنگ بود
بجویندگان بر جهان تنگ بود.فردوسی.
چنین است گیهان پر درد و رنج
چه نازی بنام و چه نازی بگنج.فردوسی.
به بیشه یکی خوبرخ یافتند
پر از خنده لب هر دو بشتافتند
نگاری بدیدند چون نوبهار
که از یک نظر شیر آرد شکار.فردوسی.
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده بسر
هشیوار با جامه های سپید
لبی پر ز خنده دلی پر امید.فردوسی.
پر از درد شد جان افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب.فردوسی.
همه راه غمگین و دیده پر آب
زبان پر ز نفرین افراسیاب.فردوسی.
سخنها چو بشنید ازو ساوه شاه
پر اندیشه شد مرد جوینده راه.فردوسی.
کاخ او پر بتان جادوفش
باغ او پر فغان کبک خرام.فرخی.
کوه پر نوف شد هوا پر گرد
از تک اسب و بانگ و نعرهء مرد.عسجدی.
همی دوم بجهان اندر از پس روزی
دو پای پر شغه و مانده با دلی بریان.
عسجدی.
جلب کشی و همه خانمانت پر جلب است
بلی جلب کش و کرده بکودکی جلبی.
عسجدی.
همی بوستان سازی از دشت او
چمنهاش پر لاله و چاوله.عنصری.
کف یوز پر مغز آهوبره
همه چنگ شاهین دل گودره.عنصری.
آن جخش ز گردنش بیاویخته گوئی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.لبیبی.
عاشق از غربت بازآمد با چشم پر آب.
منوچهری.
و چشمهای ایشان پر بود از احترام و احتشام. (تاریخ بیهقی).
بنده کی گردد آنکه باشد حُر
نتوان کرد ظرف پُر را پُر.سنائی.
سر چشمه شاید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل.سعدی.
ز دعوی پری زان تهی میروی
تهی آی تا پر معانی روی.سعدی.
-امثال: خانه پر از دشمن به که خالی.
نتوان کرد ظرف پر را پر. سنائی.
تو از خود پری زان تهی میروی تهی آی تا پر معانی روی. سعدی.
|| جمع، مقابل مفرد و تثنیه و اسم جمع: رَجُل، یکی، رجال، پُر. اسد، شیر، اساد و اُسوُد، پر. عظم، استخوان، عظام، پر. عربی، تازی زبان، عرب، پر. عجمی، پارسی زبان، عجم، پر. (دستوراللغه). || جمع، انبوه. || قوی. تُند. سیر؛ پُررنگ. || تمام. کامل: ماه پُر. سی پُر؛ سی تمام. || بسیار. بس. وس. کثیر. سخت. زیاده. بیش. مقابل کم: پرخطر؛ بسیارخطر. پرگوی؛ بسیارگوی. پرتاب؛ بسیارتاب. پرگفتن؛ بسیارگفتن. پرهنر، بسیارهنر. پرتوقع، بسیارتوقع. پرریشه و پررگ و ریشه. اثرنباج؛ پر برشته شدن پوست بره. (منتهی الارب) :
یکی تاج پرگوهر شاهوار
یکی تخت با طوق و با گوشوار.فردوسی.
چو از کار آن نامدار بلند
براندیشم آنم نیاید پسند
که بد کرد با پرهنر مادرم
کسی را همان بد بسر ناورم.فردوسی.
مکن خو به پُرخفتن اندر نهفت
که با کاهلی خواب شب هست جفت.
اسدی.
برآویخت از گوش صد خوشه دُر
بر آن اختران رشک بردند پُر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
شراب پر خورد و مست خسبد و خیزد.
سوزنی.
لاف از سخن چو در توان زد
آن خشت بود که پر توان زد.نظامی.
آب ارچه همه زلال خیزد
از خوردن پر ملال خیزد.نظامی.
پشه چو پر شد بزند پیل را.سعدی.
دجله بود قطره ای از چشم کور
پای ملخ پر بود از دست مور.خواجو.
باده پر خوردن و هشیار نشستن سهل است
گر بدولت برسی مست نگردی مردی.
کار نیکو کردن از پر کردن است.
چار بازار(3) عناصر پر مکرر گشته است
وقت آن آمد که برچینند این بازارها.
صائب.
- پر آمدن؛ پر شدن.
- پر آمدن قفیز، یا قفیز پر آمدن، یا قفیز -پرشدن؛ پیمانه لبریز شدن. کنایه از مردن و کشته شدن و برسیدن شکیب یا مطلق سپری شدن چیزی باشد :
شهنشاه را چون پرآمد قفیز
دل راد فرخ تبه گشت نیز.فردوسی.
وز آن روی گستهم بشنید نیز
که بهرام یل را پر آمد قفیز.فردوسی.
ز پندت نبد هیچ مانند نیز(4)
ولیکن مرا خود پر آمد قفیز.فردوسی.
نه کاریست این خوار و دشوار نیز
که بر تخم ساسان پر آمد قفیز.فردوسی.
بدین کار بگذشت یکهفته نیز
جهان را پر آمد ز جادو قفیز.فردوسی.
میان را ببست اندر آن ریو نیز
همی ز آن نبردش پر آمد قفیز.فردوسی.
همه چاک دامان و تیریز نیز
تو گوئی پر آمد کسان را قفیز.
ادیب پیشاوری.
- پر بودن؛ ممتلی بودن، انباشته بودن :
تهی از حکمتی بعلت آن
که پری از طعام تا بینی.سعدی.
گوشش پر است. رجوع به امثال و حکم شود.
- پر خواندن حرکات را؛ اشباع. (منتهی الارب).
- پر خوردن؛ بسیار خوردن.
- پر شدن؛ امتلاء. اکتناز. فعم. فهق. فعامه. توکّر. (تاج المصادر بیهقی). آکنده شدن. انباشته شدن.
- پر شدن پیمانه؛ پیمانه لبریز شدن. عمر بسر آمدن. پر آمدن قفیز. برسیدن اجل :
پیمانهء آنکس به یقین پر شده باشد
کو با تو نیاورد بسر وعده و پیمان.قطران.
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی
از سلخ بغره آید از غره به سلخ.خیام.
ساقی اگرم می ندهی میمیرم
ور جام می از دست نهی میمیرم
پیمانهء هر که پر شود می میرد
پیمانهء من چو شد تهی میمیرم.
منسوب به خیام.
دیدم بخواب خوش که بمن داد ساغری
تعبیر قتل ماست که پیمانه پر شده ست.
غیاث شیرازی.
- || شکیبائی بپایان آمدن.
- پر کردن؛ انباشتن. آکندن. مالامال کردن. رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- دست پُر، خانهء پُر؛ حداکثر. بیشینه.
- دل پری از کسی داشتن؛ سخت بر او خشمگین و کینه ور بودن.
و در کلمات مرکبهء با پُر مانند: پرهراس. پربیم. پرمغز. پرچانه. پرمو. پرروده. پررو. پرترس و بیم. پرگوی. پرمایه (مرد. چای). پرمشقت. پرمنفعت. پرمدّعا. پرملال. پرمشغله. پرمصیبت. پرنعمت. پررو. پربها. پرخرد. پررنگ. پرکار. پرخور. پرخواب. پرخوراک. پرحوصله. پرپشت (مو). پرتاب (ابریشم و غیره). پرمایه. پردل (شجاع). پرخون. پرخرج. پرپهنا (جامه). پرروزی (آدمی). پرطاقت. پرقوت. پرزور. پرآب (چشم و جز آن). پرمنش. پرحرف. پرگو. پرشور (سری...). پرهوا و هوس. پرجگر. پربر. پربار. پرپر. پرخنده. پرشکیب. پرصبر. پرنور. پرافاده و نظایر آنها. رجوع به رده و ردیف همان کلمات شود.
(1) - avir. (2) - مثل این است که این بیت رودکی ترجمهء ارداویراف نامه باشد.
(3) - ن ل: دیوار.
(4) - ن ل: چیز و ظ: مانیده چیز.
پر.
[پِ] (فرانسوی، اِ)(1) واسال بزرگ پادشاه (از دوازده پر شارلمانی). || عضو شورای عالی فرانسه از 1815 تا 1847م. || عضو مجلس لُردهای انگلستان.
(1) - Pair.
پر.
[پِ] (اِ صوت) در تداول اطفال، آواز پریدن گنجشک و جز آن.
- || پر زدن، در تداول اطفال؛ پریدن. پرواز کردن. و رجوع به پِرپِر شود.
پرآب.
[پُ] (ص مرکب) (در سیب و امرود و لیمو و نارنج و غیره) شاداب. طری. آبدار. دارای شیرهء نباتی بسیار : دانه [ انگور ] از خوشه ریختن آغاز کرده و پرآب است دلیل میکند که فائدهء این در آب این است. (نوروزنامه). || دارای آب بسیار. که آب بسیار دارد: چاه پرآب. || که مملو است از آب: حوض پر آب. تمریح؛ پرآب کردن مشک تا بخیه محکم شود. (تاج المصادر بیهقی). تحبُّب؛ پرآب شدن شکم. || بارنده چنانکه ابر :
چنان دید گودرز یک شب بخواب
که ابری برآمد از ایران پرآب.فردوسی.
|| مملو از اشک چنانکه دیده :
همه دل پر از خون و دیده پرآب
گریزان ز گردان افراسیاب.فردوسی.
همه شوربختند و برگشته سر
همه دیده پرآب و پرخون جگر.فردوسی.
- پرآب آمدن سخن؛ سخن عذب گفتن :
سوزنی را که دوستدار تو است
سخن مدح تو پرآب آید.سوزنی.
- دیده، مژگان پرآب کردن؛ گریستن. گریان شدن. دیدهء مملو از اشک :
بیامد بدرگاه افراسیاب
جهانی بدو دیده کرده پرآب.فردوسی.
ز بهر سیاوش دو دیده پرآب
همی کرد نفرین بر افراسیاب.فردوسی.
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
همی برکشید از جگر باد سرد.فردوسی.
پرآب و تاب.
[بُ] (ص مرکب) پرطنطنه. پرطمطراق. به تفصیل. با اوصاف بسیار.
پرآبی.
[پُ] (حامص مرکب) فراوانی آب.
پرآتش.
[پُ تَ] (ص مرکب) مملو از آتش.
- دل پرآتش؛ سخت غمگین. سخت اندوهناک :
پر از خون شد آن سنبل مشکبوی
دلش شد پرآتش پر از آب روی.فردوسی.
دلم شد پرآتش ز تیمار اوی
که چون بود با گور پیکار اوی.فردوسی.
پرآرایش.
[پُ یِ] (ص مرکب) سخت آراسته و مزیَّن :
سه دیگر که با داد و بخشایش است
ز تاجش زمانه پرآرایش است.فردوسی.
پرآرزو.
[پُ] (ص مرکب) سخت آرزومند :
بمانم پر از درد و اندوه و خشم
پر از آرزو دل، پر از آب چشم.فردوسی.
پرآزار.
[پُ] (ص مرکب) سخت آرزده. سخت رنجیده و دردمند :
دل من پرآزار از آن بدسگال
نبد دست من چیره بر بدهمال.بوشکور.
اغلب با گشتن ترکیب شود :
یکی گفت اسفندیار از پدر
پرآزار گشت و بپیچید سر.فردوسی.
چو بشنید گفتار موبد قباد
برآشفت و اندر سخن داد داد
گرانمایه کسری ورا یار گشت
دل مرد بیدین پرآزار گشت.فردوسی.
به ایران کنون کار دشوار گشت
فزونتر بر آن دل پرآزار گشت.فردوسی.
|| سخت آزاردهنده :
ز بیشی بکژی نهادند روی
پرآزار گشتند و پرخاشجوی.فردوسی.
ز کندی به تیزی نهادند روی
پرآزار گشتند و پرخاشجوی.فردوسی.
پرآزرم.
[پُ زَ] (ص مرکب) پرحیا. آزرمگن.
پرآژنگ.
[پُ ژَ] (ص مرکب) پرچین. پرشکنج. پرشکن. پرنورد :
بماند ستم دلتنگ بخانه در چون فنگ
ز سرما شده چون نیل سر و روی پرآژنگ.
حکاک.
بدان کاخ بنشست بوزرجمهر
بدید آن پرآژنگ چهر سپهر.فردوسی.
بیامد نهم روز بوزرجمهر
پر از آرزو دل پر آژنگ چهر.فردوسی.
نه بخشایش آرد بکس بر نه مهر
دژ آگاه دیوی پرآژنگ چهر.فردوسی.
برین نیز بگذشت چندی سپهر
پرآژنگ شد روی بوزرجمهر.فردوسی.
تو با دشمنت رخ پرآژنگ دار
بداندیش را چهره بیرنگ دار.فردوسی.
یکی نامه بنوشت پر داغ و درد
پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد.فردوسی.
پراکنده گشت آن بزرگ انجمن
همه رخ پرآژنگ و دل پرشکن.فردوسی.
بگفت این و بیرون شد از پیش اوی
پر از خشم جان و پرآژنگ روی.فردوسی.
پس پرده رفتی چرا چون زنان
بروی پرآژنگ غازه زنان.اسدی.
پرآسیب.
[پُ] (ص مرکب) پردرد و رنج.
پرآشوب.
[پُ] (ص مرکب) پرفتنه. پرغوغا. پُر از جنگ. بس آشفته :
جهان خانهء دیو بدپیکر است
سرائی پرآشوب و دردسر است.
اسدی (گرشاسبنامه ص 437).
بچشم عقل در این رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بی ثبات و بی محل است.
حافظ.
و اغلب با داشتن و شدن و کردن و گشتن ترکیب شود :
ز فرّ و هیبت شمشیر تو قرار گرفت
زمانه ای که پرآشوب بود و پالاپال.دقیقی.
بگفت این و این ده پرآشوب گشت
پر از غارت و کشتن و چوب گشت.
فردوسی.
زمین زو سراسر پرآشوب گشت
پر از غارت و خنجر و چوب گشت.
فردوسی.
بزاری کنون رستم اندر گذشت
همه زابلستان پرآشوب گشت.فردوسی.
پرآشوب شد کشور سندلی
بدان نیکخواهی و آن یکدلی.فردوسی.
جهانی پرآشوب شد سر بسر
چو از تخت گم شد سر تاجور.فردوسی.
سپاهی نباید که با پیشه ور
بیک روی جویند هر دو هنر
چو این کار آن جوید آن کار این
پرآشوب گردد سراسر زمین.فردوسی.
اگر طوس یکباره تیزی نمود
زمانه پرآشوب گشت از فرود.فردوسی.
از ایران یکی لشکر آید بکین
پرآشوب گردد سراسر زمین.فردوسی.
کند شهر ایران پرآشوب و رنج
بدو بازگردد مگر تاج و گنج.فردوسی.
سراسر پرآشوب گردد زمین
ز بهر سیاوش بجنگ و بکین.فردوسی.
جهان از بداندیش بی بیم گشت
از این مرزها رنج و سختی گذشت
مگر نامور شنگل هندوان
که از داد پیچیده دارد روان
ز هندوستان تا در مرز چین
ز دزدان پرآشوب دارد زمین.فردوسی.
پرآشوب کن روز آرام را
کنون راهبر باش بهرام را.فردوسی.
|| شوریده. متلاطم (دریا) :
پرآشوب دریا از آنگونه بود
کزو کس نرستی بدو ناشخود
به شش ماه کشتی برفتی بر آب
کزو خواستی هر کسی جای خواب
بهفتم که نیمی گذشتی ز سال
شدی کژ و بی راه باد شمال.فردوسی.
-پرآشوب کردن اختر کسی را؛ بدطالع و بدبخت کردن او را :
همی کرد پوزش که بدخواه من
پرآشوب کرد اختر و ماه من.فردوسی.
پرآفت.
[پُ فَ] (ص مرکب) پرآسیب. پرعاهت. پرعلّت. پربلا. پربلیّه. پرضرر. پرآکفت.
پرآفرین.
[پُ فَ] (ص مرکب) باآفرین بسیار :
یکی نامه بنوشت پرآفرین
ز دادار بر شهریار زمین.فردوسی.
پرآمد و شد.
[پُ مَ دُ شُ] (ص مرکب) که آمدن و شدن مردم آنجا بسیار باشد. که اختلاف مردمان آنجای متواتر باشد.
پرآن خا.
[پِ] (اِخ) قسمتی از معبد نیث بود و پس از خرابی آن داریوش بزرگ فرمان داده بود که آنرا عمارت کنند. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 568 شود.
پرآواز.
[پُ] (ص مرکب) پربانگ. پرغلغله. پرهیاهو. و اغلب با شدن و گشتن و کردن ترکیب شود :
در کلبهء نامور باز کرد
ز داد و ستد دژ پرآواز کرد.فردوسی.
بشبگیر شاه یمن بازگشت
ز لشکر جهانی پرآواز گشت.فردوسی.
کنون نام نیکت به بد بازگشت
ز من روی گیتی پرآواز گشت.فردوسی.
بدو رای زن گفت اکنون گذشت
از اینکار گیتی پرآواز گشت.فردوسی.
پس آگاهی آمد ز چین و ختن
وز افراسیاب اندر آن انجمن
که فغفور چین با وی انباز گشت
همه کشور چین پرآواز گشت.فردوسی.
ز هیتالیان سوی اهواز شد
سراسر جهان زو پرآواز شد.فردوسی.
چو کوه از تبیره پرآواز گشت
بترسید و آن جانور بازگشت.فردوسی.
پرآوازه.
[پُ زَ / زِ] (ص مرکب) پرآواز. و پرآوازه شدن؛ مشهور و مشتهر گشتن :
بدو رای زن گفت اکنون گذشت
از این کار گیتی پرآوازه گشت.
فردوسی.
درخت کهن میوهء تازه داشت
که شهر از نکوئی پرآوازه داشت.
سعدی (بوستان).
پرآور.
[پَ وَ] (نف مرکب) دارای پر. تیزپر. و تیزرو و پرنده. (برهان) :
گهی با چراگر چراگر(1) شدی
گهی با پرنده پرآور شدی.
خواجو (همای و همایون).
پرآهار.
[پُ] (ص مرکب) بسیار آهاردار. که آهار بسیار دارد.
(1) - ن ل: چراور.
پرآهو.
[پُ] (ص مرکب) پرعیب :
کسی را کجا دل پرآهو بود
روانش ز مستی به نیرو بود
به بیچارگان بر ستم سازد اوی
گر از جبر گردن برافرازد اوی.فردوسی.
اگر دیر ماند بنیرو شود
وزو باغ شاهی پرآهو شود.فردوسی.
بگفتار بی بر چو نیرو کنی
روان و خرد را پرآهو کنی.فردوسی.
پرا.
[پِ] (اِخ)(1) بیگ اوغلو(2) ناحیتی از اسلامبول و مسیحیان در آنجا مسکن دارند. دارای 288000 تن سکنه.
(1) - Pera.
(2) - Bey-Oglou.
پرات.
[تُ] (اِخ)(1) شهری به ایتالیا در ایالت تسکان بر ساحل رود آرنو، دارای 60000 تن سکنه و صنعت نساجی پشم.
(1) - Prato.
پرات دام.
[تُ] (اِخ)(1) یکی از سفرای لاسدمون به دربار اردشیر اول شاهنشاه هخامنشی. رجوع به اردشیر اول و رجوع به ایران باستان ج 2 ص942... شود.
(1) - Pratodame.
پراچینه.
[ ] (اِخ) از توابع خمسه و در آنجا معدن مس باشد.
پرادعا.
[پُ اِدْ دِ] (ص مرکب) سخت خودپسند. سخت متکبر. که دعاوی در بزرگی خود بسیار دارد. پر از خود. پرمدّعا. || پرگوی. پرمُشاجره.
پراذران.
[پَ ذَ] (اِ) زَمَّج. پرنده ای است شکاری از جنس سیاه چشم مانند چرغ و بحری لیکن بغایت پاکیزه منظر و نیک اعضا باشد و آنچه از آن سرخ رنگ باشد بهتر است و آنرا پسندیده اند و آنچه در کوه تولَک کند یعنی پر بریزد بکاری نیاید و آنچه در خانه تولَک کند بسیار خوب میشود و آنرا بعربی زُمَّج خوانند. (برهان). و صاحب فرهنگ جهانگیری گوید: «... در او نفعی زیادت نیست شاید که شکار بط و کلنگ و آنچه از این شیوه باشد کند». و صحیح دوبرادران است. و در المعرب جوالیقی آمده است. الزّمَّج، جنسُ من الطیرُ یصادُ به. قال ابوحاتم و هو ذَکَر العقبان و اَحسبُهُ معرّباً والجمع زَمامج و قال اللیث: الزّمَّج طائرُ دونَالعقابَ، فی قُتمتَه حمرةُ غالبة تُسَمّیه العجم (دُبراذ) و ترجمته اِنه اذا عجز عن صیده اَعانه اَخوه علی اخذه و در صحاح جوهری آمده است فارسیته ده برادران و ازهری در ترجمهء زُمَّج دوبرادران آورده است و صاحب قاموس و همچنین زبیدی در تاج العروس گفته اند معنی آن دو برادرانست. رجوع به دوبرادران شود(1).
(1) - Aige dore (Aquila fulva).
پرارادت.
[پُ اِ دَ] (ص مرکب) باخلوص و حسن نیتی بسیار :
بر کوشیار آمد از راه دور
دلی پرارادت سری پرغرور.سعدی.
پرارز.
[پُ اَ] (ص مرکب) که ارزش بسیار دارد. بسیار ارزنده. پرقیمت. پرارج. ارجمند. بهادار.
پرارین.
[پَ / پِ] (ص) به لغت زند و پازند بمعنی خوب و نیکو باشد. (برهان).
پراز.
[پُ] (اِ) دوالی که چوب را بگردن گاو ورزه استوار کند. (شعوری).
پر از خود.
[پُ اَ خوَد / خُدْ] (ص مرکب)متکبر. پرمدّعا. پراِدعا. مختال. مغرور. خودپسند. کله پرباد :
تو از خود پری زان تهی میروی.سعدی.
پراشکفت.
[ ] (اِخ) دهی است در مشرق کوه گیلویه، به سه فرسنگی از جنوب دراهان و به سه فرسنگی از شرق فهلیان.
پرازده.
[پَ / پِ دَ / دِ] (اِ) چانه. چونه. پاره ای از خمیر باشد که بجهت یک ته نان گرد و گلوله کرده باشند. (برهان). آرد خمیرکرده باشد که آنرا بجهت نان گرد و غند ساخته باشند و آنرا زواله نیز گویند و بهندی پره نامند. (جهانگیری) (رشیدی)؛ ثُوَینا آرد خشکی که زیر پرازده گسترند. (منتهی الارب) (در مادهء ثَوَنَ). || کونه یعنی قسمتی که از بن گروههء خمیر گیرند آنگاه که گروهه بزرگتر ازاندازهء مقصود باشد. فرزدق(1). || نان کوله رفتهء در تنور.
(1) - و فرزدق، معرب پرازده باشد.
پرازوانه.
[پِ نَ / نِ] (اِ) صورت دیگر برازوان. (از شعوری). رجوع به برازوان شود.
پرازیس.
[یِ] (اِخ)(1) یکی از بلاد لاکونیا(2)بود که مردم اطینه در سال دوم جنگهای پلوپونزوس آنرا ویران کردند. (تمدن قدیم فوستل دُکولانژ).
(1) - Prasies.
(2) - Laconie.
پراژ.
[پُ] (ص) پراکنده و پریشان. (شعوری).
پراشتوک.
[پَ] (اِ) پَراستوک. پرستو. چلچله. رجوع به پرستک و پرستوک و پرستو شود.
پراشک.
[ ] (اِخ) از مستشرقین معروف. مؤلف کتابی در تاریخ ماد و پارس. رجوع به ایران باستان ج 1 ص61 و 389 شود.
پراشکفت بگدانه.
[ ] (اِخ) دهی است در نیم فرسنگی جنوب شکفت.
پراشیدن.
[پَ دَ] (مص) پریشان کردن. بیفشاندن. (حاشیهء فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی). پشولیدن. بشولیدن. پراکنده کردن. پراکندن. بپراکندن. پریشان کردن. ولاو کردن. وِلو کردن. تار و مار کردن. متفرق کردن. از هم پاشیدن. پرت و پلا کردن. ترت و پرت کردن. پریشیدن. پخش کردن. پاشیدن. پاچیدن. شکولیدن. پاشانیدن. (برهان) :
در پراکند بخت نیک چو ابر
در پراشید نجم سعد چو خور.مسعودسعد.
سنبل پرتاب را گرد سمن بر پراش
چشم خرد باز کن قدرت الله بین.
سنائی (از جهانگیری).
|| بدحال شدن. || بیخود گشتن. || فرونشاندن. (برهان). و در فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی آمده است: پراشیدن، چون از همه فروشاندن بود (؟).
پراشیده.
[پَ دَ / دِ] (ن مف) پریشان شده. (برهان) (شعوری). پراکنده گشته. (شعوری). پراکنده. پریشان. ولاو. وِلو. تار و مار. بشولیده. پشولیده. پاچیده. پاشیده. پرت و پلا. ترت و پرت. پریش. پریشیده. پخش. متفرق. ریخته پاشیده :
مجلس پراشیده همه میوه خراشیده همه
زر بپاشیده همه(1) بر چاکران(2) کرده یله(3).
شاکر بخاری(4).
|| برباد داده. || بیخود گردیده. (برهان).
(1) - ن ل: نقل بپاشیده. هر روی پاشیده.
(2) - ن ل: بچاکران. بخل گران.
(3) - در فرهنگ شعوری:
مجلس پراشیده همه میوه خراشیده همه
زرها بپاشیده همه نقل گران کرده یله.
(4) - در فرهنگ اسدی نسخهء نخجوانی، ابوشاکر (؟).
پرافادگی.
[پُ اِ دَ / دِ] (حامص مرکب) در تداول عوام، غرور. تکبر. پرمدعائی. پرادعائی. خودفروشی.
پرافاده.
[پُ اِ دَ / دِ] (ص مرکب) در تداول عوام، بسیار کِبر. متکبر. مُعجب.
پرافسون.
[پُ اَ] (ص مرکب) پرفریب. پردستان :
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
پرافسون دل و لب پر از باد سرد.فردوسی.
پرافشانی.
[پَ اَ] (حامص مرکب) ترک علائق کردن. (غیاث اللغات).
پراک.
[پِ] (اِخ)(1) یکی از چهار مملکت متحدهء ماله. واقع در کنار تنگهء مالاکا دارای 600000 تن سکنه. پایتخت آن تائی پینگ است. و رجوع به ماله شود.
(1) - Perak.
پراکندگی.
[پَ کَ دَ / دِ] (حامص)پراگندگی. پریشانی. تفرّق. تفرقه. تشتت. شمل. تَذعذع. تبدد. شتات. شَتّ. (منتهی الارب). شَعَث. (دهار) (منتهی الارب). افتراق. نَشر. انتشار. تَقعقع. (منتهی الارب). استشتات : و داناست به مصالح جمع ساختن پراکندگی. (تاریخ بیهقی).
دل و کشورت جمع و معمور باد
ز ملکت پراکندگی دور باد.سعدی.
ز لب دوختن غنچه را زندگیست
چو بشکفت زان پس پراکندگیست
پشیمان ز گفتار دیدم بسی
پشیمان نگشت از خموشی کسی.
امیرخسرو.
دو دل یک شود بشکند کوه را
پراکندگی آرد انبوه را.؟
پراکندن.
[پَ کَ دَ] (مص) نثار کردن. نشر. قشع. بَثّ. بعث. تفریق. تفرقه. تشعیث (موی و جز آن). اِشتات. پریشیدن. پریشان کردن. طحطحه. ذعذعه. ذَرذره. وِلو کردن. وِلاو کردن. تار و مار کردن. متفرق کردن. پرت و پلا کردن. تَرت و پَرت کردن. پخش کردن. پاشیدن. پاچیدن. شکولیدن. پاشانیدن، بشولیدن، پشولیدن، بیفشاندن. اِبداد. تَبدید. شَت. (دهار). پراکنده کردن. متفرق ساختن. تصدیع. تشتیث. توزیع کردن. افشاندن. ثَرّ. ثَرثَره. منتشر کردن. متشتت کردن. پریشان ساختن. این مصدر با حروفی چون در، بر، به، نیز آید: درپراکندن، برپراکندن، بپراکندن :
پراکنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان.فردوسی.
بدو داد جان و دل و هوش پاک
پراکند بر تارک خویش خاک.فردوسی.
بنالم ز تو پیش یزدان پاک
خروشان بسر بر پراکنده خاک.فردوسی.
بخایه نمک درپراکند زود
بحقه درآکند بر سان دود.فردوسی.
بنزدیک او اسبش افکنده بود
برو خاک چندی پراکنده بود.فردوسی.
بنوک سر نیزه شان بر چند
تبه شان کند پاک و بپراکند.فردوسی.
نبینی ازو جز همه درد و رنج
پراکندن دوده و نام و گنج.فردوسی.
خنک شاه با داد و یزدان پرست
کزو شاد باشد دل زیردست
بداد و بآرام گنج آکند
به بخشش ز دل رنج بپراکند.فردوسی.
بیامد سیه دیو بی ترس و باک
همی بآسمان برپراکند خاک.فردوسی.
بگسترد [ کیخسرو ] بر موبدان سیم و زر
به آتش پراکند چندی گهر.فردوسی.
پراکند کاوس بر تاج خاک
همه جامهء خسروی کرد چاک.فردوسی.
بانگشت رخساره برکند زال
پراکند خاک از بر تاج و یال.فردوسی.
بدو گفت خوی بد ای شهریار
پراکندی و تخمت آمد ببار.فردوسی.
سیاوش ز گاه اندر آمد چو دیو
برآورد بر چرخ گردان غریو
بتن جامهء خسروی کرد چاک
بسر بر پراکند تاریک خاک.فردوسی.
وگر جنگ و بیداد خواهی همه
پراکندن گرد کرده رمه.فردوسی.
بست آنجا شد و ایشان را بپراکند. (تاریخ سیستان). بنفس خویش بحرب او شد و ایشان را برپراکند. (تاریخ سیستان).
از گرد من این سپاه دیوان را
به قدرت و فضل خویش بپراکن.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 377).
خشم اگر برپراکنی بزمین
آسمان را از او خطر باشد.مسعودسعد.
مروان بن الحکم بدو سپاه فرستاد و از آن پس که ایشان را بپراکند برادرش مصعب را بکوفه فرستاد بحرب مختاربن ابی عبید. (مجمل التواریخ والقصص). و مغیره سپاه فرستاد از کوفه و بپراکندشان. (مجمل التواریخ والقصص). تو بخواب دیدی که درختی بسیار شاخ سر اندر آسمان کشیده بودی و بسیار بیخها اندر زمین پراکنده. (مجمل التواریخ والقصص).
سید مشرق علی که همت عالیش
عدل عمر در زمین شرق پراکند.ادیب صابر.
غلامان منتصر به یک صولت حوش و بوش او را چون حروف تهجی از هم بپراکندند. (ترجمهء تاریخ یمینی ). || انتشار. تفَرّق. نثر. اِنتثار. افتراق. پراکنده شدن. تَبدُّد.تَشتُّت. شمل. تَصَدُّع. منتشر شدن. تَصَعصع. انقشاع. تقشع. خلاف. شتات. تذعذع. شعث. افرنقاع. (زوزنی). رفتن. ذهاب. مقابل فراهم آمدن و گرد آمدن :
انوشیروان دیده بد این بخواب
کز این تخت بپراکند رنگ و آب.فردوسی.
همی به آسمان شد که گردان سپهر
ببیند پراکندن ماه و مهر.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2442).
حدیث پراکنده بپراکند
چو پیوسته شد جان و مغز آکند.فردوسی.
موکب و خیل فلان میر پراکند ز هم
آلت و ساز فرستاد فلان شاه ایدر.فرخی.
و فضل بن عمید تاختن کرد و او را آنجا بکشت و یاران او پراکندند. (تاریخ سیستان). با بوسهل زوزنی خالی کرد و بسیار سخن گفت تا نزدیک شام پس بپراکندند. (تاریخ بیهقی). ترکمانان در حدود ممالک بپراکندند و شهر تون غارت کردند. (تاریخ بیهقی). و هم بر این قرار بپراکندند. (تاریخ بیهقی). وزیر رسولی فرستد و نصیحت کند تا بپراکنند و رسولان در میان آیند و بقاعدهء اول باز شوند. (تاریخ بیهقی). دیگر روز بسیار نشاط رفت و نماز دیگر بپراکندند. (تاریخ بیهقی). آنچه گفتنی و نهادنی بود بنهادند و بگفتند و بپراکندند. (تاریخ بیهقی) . دل وی را [ طاهر دبیر ] خوش کردم و اقداح بزرگتر روان گشت و روز بپایان آمد و همگان بپراکندیم. (تاریخ بیهقی). و قوم بجمله بپراکندند. (تاریخ بیهقی). و باز سجاح از مسیلمه جدا شد بعد از آنکه بزن او شد و از این عار بنی تمیم از وی بپراکندند. (مجمل التواریخ والقصص). و بدین حیلت سپاه وی از شهرها بپراکند. (مجمل التواریخ والقصص). و چنین گویند که نهال انگور از هراة بهمهء جهان پراکند. (نوروزنامه). و مثال آن چون ابر بهاریست که در میان آسمان بپراکند. (کلیله و دمنه).
|| مشهور کردن. شایع کردن :
وزو شاه شاد و رعیت تمام
به نیکی پراکند در دهر نام.فردوسی.
هم هنر داری و هم نام نکو داری
نام نیکو را در گیتی بپراکن.فرخی.
|| گستردن :
پلاشان یکی آهو افکنده بود
کبابش بر آتش پراکنده بود.فردوسی.
- پراکندن تخم؛ افشاندن آن بر زمین چنانکه جو و مطلق تخم و جز آن : و در آن باید کوشید که آزاد مردان را اصطناع کند و تخم نیکی بپراکند. (تاریخ بیهقی). چنانکه غرض کشاورز در پراکندن تخم دانه باشد که قوت اوست. (کلیله و دمنه). هر که خدمت و نصیحت کسی را کند که قدر آن نداند همچنان آن کس است که به امید زرع در شورستان تخم پراکند. (کلیله و دمنه).
نمیرم از این پس که من زنده ام
که تخم سخن را پراکنده ام.فردوسی.
من او را کشیدم بتوران زمین
پراکندم اندر جهان تخم کین.فردوسی.
نه این تخم بد ما پراکنده ایم
بجان و بدل مر ترا بنده ایم.فردوسی.
به جوی و به رود آب را راه کرد
به فرّ کیی رنج کوتاه کرد
چو آگاه مردم بر آن برفزود
پراکندن تخم و کشت و درود.فردوسی.
بیخ سفاهت ز دل تو بپند
برکنم و حکمت بپراکنم.ناصرخسرو.
زیرا که به تیر ماه جو خورد
هر کو ببهار جو پراکند.ناصرخسرو.
گر نتوانی چو گاو خورد خس و خار
تخم خس و خار در زمین مپراکن.
ناصرخسرو.
|| بهر سوی فرستادن :
پراکند بر گرد کشور سوار
بدان تا مگر نامهء شهریار
نیاید بنزدیک ایرانیان
نبندند پیکار او را میان.فردوسی.
پراکند [ نوشیروان ] کارآگهان در جهان
که تا نیک و بد زو نماند نهان.فردوسی.
روی بشهر مخالفان نه و بستان
لشکر خویش اندرین جهان بپراکن.فرخی.
|| رفع و مرتفع کردن :
نویسنده گفتی که گنج آکند
هم از رأی او رنج بپراکند.فردوسی.
|| متلاشی ساختن :
پیش از آن کت بشود شخص پراکنده
بیخ و تخم بد ازو برکن و بپراکن.
ناصرخسرو.
- پراکندن از گفتار؛ تخلف کردن از آن. متشتت القول شدن :
مرا مرده در خاک مصر آکنید
ز گفتار من [ اسکندر ] هیچ مپراکنید.
فردوسی.
ز گفتار او هیچ مپراکنید
از او شاد باشید و گنج آکنید.فردوسی.
و رجوع به پراکنیدن شود.
- پراکندن خبر؛ منتشر کردن آن.
- پراکندن گنج؛ توزیع آن، بخش و بخشش کردن آن. تقسیم کردن آن. بخشیدن آن :
نهادند بر بوم و بر باژ و ساو
پراکنده دینار صد چرم گاو.فردوسی.
همه خواسته سر بسر گرد کرد
کجا یافت از دشت روز نبرد
همان تخت با تاج پیروز شاه
هر آنچه پراکنده بد بر سپاه.فردوسی.
پراکند بر موبدان سیم و زر
همان جامه بخشیدشان بر گهر.فردوسی.
چو لشکر سراسر شد آراسته
بر ایشان پراکنده شد خواسته.فردوسی.
گهی گنج را روز آکندن است
بسختی و، روزی پراکندن است.فردوسی.
تو گنجی پراکندی اندر جهان
که کس آن ندید از کهان و مهان.فردوسی.
بر آن نیز گنجی پراکنده کرد
جهانی بداد و دهش زنده کرد.فردوسی.
وگر نیست این تا نباشم به رنج
بر اینگونه نپراکنم نیز گنج.فردوسی.
بلکه بدان خوانمت که تو به دل و دست
گوهر بپراکنی و لؤلؤ باری.فرخی.
به نیکوئی آکن چو گنج آکنی
بدانش پراکن چو بپراکنی
از آن کش روان با خرد بود جفت
کسی باددستی ز رادی نگفت.اسدی.
- پراکندن مال؛ تبذیر.
پراکندنی.
[پَ کَ دَ] (ص لیاقت) که پراکندن آن واجب بود. || ازدر پراکندن. درخور پراکندن. قابل تفرّق، قابل تفریق. || نثار :
هیونان بسیار و افکندنی
ز پوشیدنی هم پراکندنی.فردوسی.
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
ز افکندنی هم پراکندنی
همانا شتروار باری دویست...فردوسی.
پراکنده.
[پَ کَ / دَ / دِ] (ن مف. ق)متفرّق. کراشیده. متشتت. شَذَر مَذَر. مذرورة. منثور. نَشَر. منتشر. منتشره. پریشان. مُنفّض. مَبثوث. مُنْبّث. بَداد. بَدَد. متبدّد. شَتّ. شتیت. (دهار). ولاو. وِلو. تار و مار. بشولیده. پشولیده. پاچیده. پاشیده. پرت و پلا. ترت و پرت. پریش. پریشیده. پراشیده. پخش. متفرق گردیده. (برهان). پاشیده شده. (برهان). اَخوَل. تَتری. شَفنتری. (منتهی الارب). داغون (در تداول عوام). پراکندگان، شتی. اشتات : و این عرب توانگرترند از همه عرب که اندر خراسان اند پراکنده به هر جائی. (حدود العالم).
بخوانم سپاه پراکنده را
برافشانم این گنج آکنده را.فردوسی.
میان سپه اندرآمد چو گرگ
پراکنده گشتند خرد و بزرگ.فردوسی.
پراکنده زو مردم و چارپای
چه دادی که آمد کنون باز جای.فردوسی.
سران را همه خواند و گفتار دید
سپاه پراکنده باز آورید.فردوسی.
هیون خواست از هر سوی ده هزار
پراکنده در دشت و در کوهسار.فردوسی.
پراکنده گردیم گرد جهان
زبان برگشائیم پیش مهان.فردوسی.
همه برکشیدند گرز گران
پراکنده در شهر مازندران.فردوسی.
پراکنده در پادشاهی سوار
همانا که هستش هزاران هزار.فردوسی.
پراکنده نزدیک شاه آمدند
کمربسته و با کلاه آمدند.فردوسی.
پراکنده در پیش او آمدند
پرآواز و با جست و جو آمدند.فردوسی.
چو آگاه شد زان سخن یزدگرد
سپاه پراکنده را کرد گرد.فردوسی.
چو شد پادشا بر جهان یزدگرد
سپاه پراکنده را کرد گرد.فردوسی.
چنین داد پاسخ که دانش بس است
ولیکن پراکنده با هر کس است.فردوسی.
پراکنده گشتند گردان شاه
همان شادمان پهلوان سپاه.فردوسی.
چنین تا برآمد بر این چند گاه
از ایران پراکنده شد آن سپاه.فردوسی.
بهر سو که اکنون سپاه من است
وگر پادشاهی و راه من است
شما کس فرستید و آگه کنید
طلایه پراکنده بر ره کنید.فردوسی.
چو آگاه شد لشکر از مرگ شاه
پراکنده گشتند از آن رزمگاه.فردوسی.
چو گستهم بشنید لشکر براند
پراکنده لشکر همه باز خواند.فردوسی.
پراکنده لشکر چو شد همگروه
بیاوردشان تا میان گروه [ کذا ] .فردوسی.
پراکنده گشت آن سپاه بزرگ
ببخت جهاندار شاه سترگ.فردوسی.
پراکنده گشت آن بزرگ انجمن
پر از آفرین روزبانان دهن.فردوسی.
سپاه پراکنده کرد انجمن
همی رفت تا بیشهء نارون.فردوسی.
پراکنده شد ترک سیصد هزار
بجائی نبد کوشش و کارزار.فردوسی.
پراکنده آمد ز هر سو سپاه
بنزدیک درگاه کاوس شاه.فردوسی.
یکی نامه بود از گه باستان
فراوان بدو اندرون داستان
پراکنده در دست هر موبدی
ازو بهره ای برده هر بخردی.فردوسی.
چو نزدیکی خان دهقان رسید
همه کوی مردم پراکنده دید.فردوسی.
پراکنده گشتند یاران همه
چو در خواب شد شهریار رمه.فردوسی.
پراکنده کردند هر سو سوار
فرستاده با نامهء شهریار.فردوسی.
از آن یک رش انگشت و آهن یکی
پراکنده مس در میان اندکی.فردوسی.
مبارز پراکنده بیرون کنم
وز ایشان بیابان پر از خون کنم.فردوسی.
همیشه تن آزاد بادت ز رنج
پراکنده رنج و برآکنده گنج.فردوسی.
چو آتش پراکنده شد پیلتن
درختی بجست از در بابزن.فردوسی.
کند به تیر پراکنده چون بنات النعش
بهم شده سپهی را بگونهء پروین.فرخی.
آن آمدن ابر گسسته نگر از دور
گوئی ز کلنگان پراگنده قطاریست.فرخی.
پس از گذشته شدن امیر یوسف رحمه الله خدمتکاران وی پراکنده شدند. (تاریخ بیهقی). عبدالله بیرون آمد لشکر خویش را بیافت پراکنده و برگشته. (تاریخ بیهقی) . خصمان به هزیمت برفتند چنانکه کس نایستاد و تنی چند از خصمان کشتند و تنی بیست دستگیر کردند و دیگران پراکنده بر جانب بیابان رفتند. (تاریخ بیهقی).
یکایک پراکنده بر دشت و غار
زبان چون درخت و دهان چون دهار.
اسدی.
و روز آدینه بیست و هفتم شوال به بندگی رسیدند و ایشان را پراکنده فرود آوردند. (رشیدی). پس آدم مشتی گندم پراکنده کرد و گاو دربست و میراند. (قصص الانبیاء). چون روزگار بر قضیت عادت خویش در بازخواستن مواهب، آن جمع را پراکنده کرد و نظام این حال گسسته شد. (کلیله و دمنه).
برچده زلفک فراهم او
کرد صبر از دلم پراکنده.سوزنی.
|| دل پراکنده؛ پریشان خاطر :
شب پراکنده خسبد آنکه پدید
نبود وجه بامدادانش.سعدی.
خفتی و بخفتنت پراکنده شدیم
برخاستی از خاستنت زنده شدیم.سعدی.
امروز خلقی اند بظاهر جمع و به دل پراکنده. (گلستان).
|| صرف شده. تلف شده :
پراکنده عمر و درم گرد گشت
بخور کت بخواری بباید گذشت.اسدی.
|| آواره. سرگردان :
فراق بچه مر ترا در جهان
پراکنده کرده ست و هر سو دوان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| مشهور :
فرستاد گیوش سوی اصفهان
پراکنده نامش بگرد جهان.فردوسی.
پراکنده نامش بگیتی بدیست
ولیکن جز آنست، مرد ایزدیست.فردوسی.
نهان گشت آیین فرزانگان
پراکنده شد نام دیوانگان.فردوسی.
دگر آنکه بسیار نامش بود
رونده به هر جای کامش بود
خرد دان تو ای پیر بسیار نام
رساند خرد پارسا را بکام
یکی مهر خواندش و دیگر وفا
خرد دور شد داد ماند و جفا
زبان آوری راستی خواندش
بلند اختری زیرکی داندش
پراکنده اینست نامش خرد
از اندازه ها نام او بگذرد.فردوسی.
|| بی بند و بار. لااُبالی. بی حفاظ : و مادر ملک ابومنصور زنی مطربه بود خراسویه نام و همانا پراکنده می زیست. (فارسنامهء ابن بلخی). || نثر. مقابل نظم (شعر) :
بپیوست گویا، پراکنده را
بسفت این چنین درّ آگنده را.فردوسی.
که گفت پراکنده(1) بپراکند
چو پیوسته شد مغز و جان آکند.فردوسی.
|| گوناگون. متفرق :
ز دستور فرزانهء دادگر
پراکنده رنج من آمد بسر.فردوسی.
|| شوریده. مجذوب. شیفته گونه :
دید وقتی یکی پراکنده
زنده در زیر جامهء ژنده
گفت کین جامه سخت خلقانست
گفت هست آن من، چنین زانست
چون نجویم حرام و ندهم دین
جامه لابد بود چنین و چنین.سنائی.
|| شایع. فاش :
از آتشکده چون بشد سوی روم
پراکنده شد زو خبر گرد بوم.فردوسی.
سخن هیچ مسرای با رازدار
که او را بود نیز همساز و یار
سخن را تو آکنده دانی همی
بگیتی پراکنده خوانی همی.فردوسی.
پراکنده شد اندر شهر نامش
ز دایه نامه ای شد نزد مامش.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
سخن کان گذشت از زبان دو تن
پراکنده شد بر سر انجمن.اسدی.
|| نامنظم. نامرتّب. مُشَوّش : تا با صلاح آرد خلل را و بپای دارد سنّت ها را و فراهم کند آنچه پراکنده شده است از کار. (تاریخ بیهقی).
- بخت پراکنده؛ بخت بد :
آه از این بخت پراکنده وای
پیر شده ناشده برنای من.سوزنی.
|| متلاشی :
گفتند در آنجا نه شجر ماند و نه آن دست
کان دست پراکنده شد آن جمع مبتّر.
ناصرخسرو.
|| بیهوده. بی وجه :
وگر ابلهی مشک را گنده گفت
تو مجموع باش او پراکنده گفت.سعدی.
|| غریب بیگانه. مقابل خویش :
درم داد و دینار درویش را
پراکنده(2) و مردم خویش را.فردوسی.
همه شهر ایران ورا بنده بود
اگر خویش بود ار پراکنده بود.فردوسی.
همه یکسر اندر پناه منید [ لهراسب ]
اگر دشمن ار نیکخواه منید
ز شهری که ویران شد اندر جهان
بجایی که درویش باشد نهان
توانگر کنم مرد درویش را
پراکنده و مردم خویش را.فردوسی.
|| حق ناشناس. پست. بد (؟) :
که بر شهریاری ز بد بنده ای
سگی بد نژادی پراکنده ای.فردوسی.
|| گسترده :
پلاشان یکی آهو افکنده بود
کبابش بر آتش پراکنده بود.فردوسی.
- پراکنده شدن؛ پراکندن. متفرق شدن. کراشیده شدن. متشتت شدن. منتشر شدن. منتشر گشتن. پریشان شدن. وِلاو شدن. وِلو شدن. تار و مار شدن. بشولیده شدن. پاچیده شدن. پاشیده شدن. پرت و پلا شدن. ترت و پرت شدن. پریش شدن. پریشیده شدن. پراشیده شدن. پخش شدن. متفرّق گردیدن. انتشار یافتن. انتشار. اِقشاع. تقشّع. رُفوض. تحترف. تبدّد. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تفرّق. (دهار) (زوزنی). تشتت. تصعصع. (زوزنی). انفضاض. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). اِنشعاب. اِجلعباب. (زوزنی). انبثاث. انبساس. تفضض. (تاج المصادر بیهقی). اشتفرار. (زوزنی). شفترَه. (منتهی الارب). تبدّد. (دهار). اِربثاث. (زوزنی). اِرتباث. (منتهی الارب). تقدّد. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). تصدّع. (زوزنی). تشعّث. اصعنفار. برقشه. تشعُّب. (تاج المصادر بیهقی). اِربِساس. تقسُّم. (زوزنی). تَذَعذُع. تمزّق. اِستطارَه. شَتّ. تزایل. شتات. تَصَوع. تَقَوُّض. اِبذَعرار. ابذقرار. اِرفِضاض. اِنصیاع. افرنقاع. تَطایُر. تَبحثر. تَبَخثر. اِشعال. تزیّل. تَفَشّؤُ. انقشاع. اِخوال. تقصقُض. (تاج المصادر بیهقی). تَفَصفُص. (منتهی الارب). انفصاص. تَضوُّع. انشقاق. انضیاع. (تاج المصادر بیهقی). نثر. انتثار. انحصاص :
چو آمد بایران زمین لشکرش
پراکنده شد در همه کشورش.فردوسی.
گرفتند بیره گروها گروه
پراکنده در دشت و در غار و کوه.فردوسی.
دیگر خدمتکاران او [ احمد ارسلان ] را گفتند... که فرمان نیست از شما کسی نزدیک وی رود... دیگر روز پراکنده شد. (تاریخ بیهقی). و آن مفرق الطریق بود که مردم از آن جایگاه پراکنده شدندی. (قصص الانبیاء). اگرچه اینجا آب و گیاهی نیست اما فرود آی تا پیغام ما بدین قوم رسانی پیش از آنکه پراکنده شوند. (قصص الانبیاء).
- || آواره شدن. از خان و مان دور افتادن. بدور جای افتادن :
ز ایران پراکنده شد هر که بود
نماند اندر آن مرز کشت و درود
ز بس غارت و کشتن مرد و زن
پراکنده گشت آن بزرگ انجمن.فردوسی.
- || نامنظم شدن. نامرتب شدن. مشوش شدن. رجوع به پراکنده شود.
- || مشهور شدن :
پراکنده شد نام او در جهان
به نیکی به نزد کهان و مهان.فردوسی.
و رجوع به پراکنده شود.
- پراکنده شدن رأی؛ تشتّت آن. اختلاف کلمه. اختلاف قول :
پراکنده شد رای بی تخت شاه
همه کار بی بوی و بی سر سپاه.فردوسی.
- پراکنده شدن خبر یا سخن؛ ذَیع، ذُیوع، ذُیوعَة، ذیعان آن. فاش شدن آن. شیوع آن. شایع شدن آن :
پراکنده شد این سخن در جهان
نماند ایچ نیک و بد اندر نهان.فردوسی.
چون خبر وفات پیغمبر پراکنده شد همهء عرب مرتد شدند. (مجمل التواریخ والقصص).
|| رائج شدن. رواج. رواج یافتن :
نهان گشت آئین فرزانگان
پراکنده شد کام دیوانگان
هنرخوار شد جادوی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند.فردوسی.
|| دور شدن. جدا شدن :
از ایران پراکنده شد رنگ و بوی
سراسر به ویرانی آورد روی.فردوسی.
|| معدوم شدن. از بین رفتن. از میان رفتن :
پراکنده شد غارت و جنگ و جوش
نیاید همی بانگ دشمن بگوش.فردوسی.
چو سی سال بگذشت و بر سر دو ماه
پراکنده شد فرّ و اورند شاه.فردوسی.
- پراکنده کردن؛ تمزیق. توزیع. تشعیب. (تاج المصادر بیهقی). رَفض. تبدید. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). تشتیت. مزق. تفریق. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تفرقه. شتّ. نشر. بَثّ. (تاج المصادر بیهقی). بَخَثَره. بَحَثَرَة. تشعیث. (دهار). ذَعذَعه. صعصعه. تَشرید. تشتیت. اِشتات. اِبداد. تصدیع. فض. بسّ. بدّ. (تاج المصادر بیهقی). بعثرَه. صَدع. طحطحه. (زوزنی). تَعضیَة. تفضیض. صوع. (تاج المصادر بیهقی). اِصعفار. تقطّع. بَعث. نثر. تصدیع. (دهار). تَمشیر. نشر دادن. بپراکندن. پراکندن. پریشان کردن. متفرق کردن. ترت و پرت کردن. تار و مار کردن. پرت و پلا کردن. وِلَو کردن. وِلاو کردن. از هم پاشیدن. پراشیدن. پریشیدن. پخش کردن. پاشیدن. پاچیدن. شِکولیدن. پشولیدن. بشولیدن. نثار کردن : رای زدند در معنی حرکت و قرار گرفت بدانکه سوی مرو رفته آید و برین باز پراکنده کردند. (تاریخ بیهقی).
- || آواره کردن. سرگردان کردن. رجوع به پراکنده شود.
- پراکنده فرمودنِ جای خواب؛ تغییر دادن محل. تغییر دادن جای :
پراکنده فرمای شب جای خواب
مخور هیچ بی چاشنی گیر آب.اسدی.
- پراکنده گردیدن و پراکنده گشتن؛ پراکنده شدن. متفرق شدن :
پراکنده گشتند از آن رزمگاه
بزرگان و هم پهلوانان شاه.فردوسی.
پراکنده گشت آن سپاه بزرگ
چو میشان بیدل که بینند گرگ.فردوسی.
سه و بیست سال از در بارگاه
پراکنده گشتند یکسر سپاه.فردوسی.
پراکنده گشت آن بزرگ انجمن
همه رخ پرآژنگ و دل پرشکن.فردوسی.
وزان پس پراکنده گشت انجمن
جهاندار بنشست با رأی زن.فردوسی.
پراکنده گردیم گرد جهان
زبان برگشائیم پیش مهان.فردوسی.
- || شایع شدن. شیوع :
وزان پس پراکنده گشت آگهی
که بیکار شد تخت شاهنشهی.فردوسی.
کنون در سخنهای بوزرجمهر
یکی تازه تر برگشائیم چهر
ستاره زند رأی با چرخ و ماه
سخنها پراکنده گردد براه.فردوسی.
- || صرف شدن. تلف شدن. رجوع به پراکنده شود.
- پراکنده گفتن؛ سخن پریشان و بی وجه گفتن :
اگر ابلهی مشک را گنده گفت
تو مجموع باش او پراکنده گفت.سعدی.
پراکنده خاطر.
[پَ کَ دَ / دِ طِ] (ص مرکب) پراکنده دل. پریشان خاطر.
(1) - ن ل: حدیث پراکنده.
(2) - ن ل: پرستنده. (و غلط است).
پراکنده دل.
[پَ کَ دَ / دِ دِ] (ص مرکب)پریشان خاطر. پراکنده خاطر :
خداوند روزی بحق مشتغل
پراکنده روزی پراکنده دل.سعدی.
نخواهی که باشی پراکنده دل
پراکندگان را ز خاطر مهل.سعدی.
پراکنده دل گشت از آن عیبجوی.سعدی.
پراکنده دندان.
[پَ کَ دَ / دِ دَ] (ص مرکب) اَفشغ الاسنان. (منتهی الارب).
پراکنده روز.
[پَ کَ دَ / دِ] (ص مرکب)شوربخت. بدبخت :
پس از گریه مرد پراکنده روز
بخندید کای مامک دلفروز.سعدی.
پراکنده روزی.
[پَ کَ دَ / دِ] (ص مرکب) تهیدست. مُقلّ :
خداوند روزی بحق مشتغل
پراکنده روزی پراکنده دل.سعدی.
پراکنده گو.
[پَ کَ دَ / دِ] (نف مرکب یا پراکنده گوی، پریشان گو. بیهوده گوی. مهذار:پراکنده گوئی حدیثم شنید
جز احسنت گفتن طریقی ندید.سعدی.
پراکنده گوی.
[پَ کَ دَ / دِ] (نف مرکب)پراکنده گو :
پراکنده دل گشت از آن عیبجوی
برآشفت و گفت ای پراکنده گوی.سعدی.
بهایم خموشند و گویا بشر
پراکنده گوی از بهایم بتر.سعدی.
پراکندیدن.
[پَ کَ دَ] (مص) پراکنده کردن. (شعوری).
پراکننده.
[پَ کَ نَ دَ / دِ] (نف)پریشان کننده. متفرق کننده. تار و مار کننده. وِلوکننده. وِلاوکننده.
پراکنیدن.
[پَ کَ دَ] (مص) پراکندن :
بسا مرد لئیما که می بخورد
کریمی بجهان در پراکنید.رودکی.
|| تخلف کردن. سرپیچی کردن :
مرا مرده در خاک مصر آکنید
ز گفتار من هیچ مپراکنید.فردوسی.
و رجوع به پراکندن و درپراکنیدن شود.
پراکنیده.
[پَ کَ دَ / دِ] (ن مف) پراکنده. رجوع به پراکنده شود.
پراکوه.
[پَ] (اِ مرکب) فراکوه. آنسوی کوه. آنروی کوه. آنطرف کوه. آنجانب کوه. (برهان) :
گذر بودمان بر پراکوه تون
ز شهر آمدیم از سحرگه برون.نزاری.
|| آنجای از کوه که آب بدانسوی روان باشد. (السامی فی الاسامی). طرفی از کوه که عمیق باشد و آب از آنجا روان شود. (برهان). آنروی کوه که به گودال باشد. (رشیدی). هو من الجبل حیث ینسفح الیه الماء ای ینسکب. (السامی فی الاسامی). براکوه.
پراگ.
(اِخ)(1) پراغه. (قاموس الاعلام). اصل آن در زبان چِک پراها(2) پایتخت چکواسلواکی و بوهم است بر ساحل ملداو(3) و 850000 تن سکنه و دانشگاهی معروف دارد و آرشوک نشین است. پراگ شهری صنعتی است. از آثار مهم آن پلی زیبا بر رود ملداو و قصر سلطنتی و کلیسای سن ویت(4) است.
(1) - Prague.
(2) - Praha.
(3) - Moldau.
(4) - Saint-Veit.
پراگرفتن.
[پَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)فراگرفتن: رَدَنَ رَدناً؛ پراگرفت. (منتهی الارب).
پراگزیتل.
[تِ] (اِخ)(1) حجار معروف یونانی. مولد در حدود 390 ق. م. در آتن و مجسمه های ونوس از آثار او در یونان و روم قدیم معروف بود.
(1) - Praxitele.
پراگندگی.
[پَ گَ دَ / دِ] (حامص)رجوع به پراکندگی شود.
پراگندن.
[پَ گَ دَ] (مص) رجوع به پراکندن شود.
پراگندنی.
[پَ گَ دَ] (ص لیاقت) رجوع به پراکندنی شود.
پراگنده.
[پَ گَ دَ / دِ] (ن مف) رجوع به پراکنده شود.
پراگنده خاطر.
[پَ گَ دَ / دِ طِ] (ص مرکب) رجوع به پراکنده خاطر شود.
پراگنده دل.
[پَ گَ دَ / دِ دِ] (ص مرکب)رجوع به پراکنده دل شود.
پراگنده دندان.
[پَ گَ دَ / دِ دَ] (ص مرکب) رجوع به پراکنده دندان شود.
پراگنده روز.
[پَ گَ دَ / دِ] (ص مرکب)رجوع به پراکنده روز شود.
پراگنده روزی.
[پَ گَ دَ / دِ] (ص مرکب) رجوع به پراکنده روزی شود.
پراگنده گو.
[پَ گَ دَ] (نف مرکب) رجوع به پراکنده گو شود.
پراگندیدن.
[پَ گَ دَ] (مص) رجوع به پراکندیدن شود.
پراگننده.
[پَ گَ نَ دَ / دِ] (نف) رجوع به پراکننده شود.
پراگنیدن.
[پَ گَ دَ] (مص) رجوع به پراکنیدن شود.
پراگنیده.
[پَ گَ دَ / دِ] (ن مف) رجوع به پراکنیده شود.
پرالتا.
[پِ] (اِخ)(1) از شهرهای اسپانیا واقع در ایالت پانپلون(2) بر ساحل راست رود آرگا(3)دارای 4500 تن سکنه. و از محصولات آن نوعی شراب معروف به دورانسیو(4) است که به شرابهای مالاگا شبیه است و در قرب آن شهر بر کوهی آثار خرابه شهری قدیمی آشکار است.
(1) - Peralta.
(2) - Pampelune.
(3) - Arga.
(4) - de rancio.
پرالک.
[پَ لَ] (اِ) آهن گوهردار. (فرهنگ اسدی). آهن جوهردار. (اوبهی). فولاد جوهردار را گویند عموماً و تیغ و شمشیر را خصوصاً. (برهان)(1) :
بدست هر یک از ایشان یکی پرالک تیغ
چنانکه باشد در دست دیو شعلهء نار.
(از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
از آن آهن لعل گون تیغ چار
هم از روهنی و پرالک هزار.اسدی.
و رجوع به بلارگ شود.
پران.
[پَ] (نف) پرنده. در حال پریدن (طایر). و در کلمات مگس پران، تک پران و نظایر آنها رجوع به رده و ردیف خود و رجوع به پرّان شود.
(1) - Acier de bonne qualite.
پرامید.
[پُ اُ / پُ اُمْ می] (ص مرکب) که امید بسیار دارد. امیدوار :
چو بیدار گشتم شدم پرامید
از آن تاج رخشان و باز سپید.فردوسی.
بپوشید پس جامهء نو سپید
نیایش کنان رفت و دل پرامید.فردوسی.
هشیوار با جامهای سپید
لبی پر زخنده دلی پرامید.فردوسی.
بیامد پرامید دل پهلوان
ز بهر پسر گوژ گشته نوان.فردوسی.
چو لهراسب بنشست بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دل افروز تاج...
چنین گفت کز داور داد پاک
پرامید باشید و با ترس و باک.فردوسی.
طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من
گرچه سخن همی برد قصهء من به هرطرف.
حافظ.
پرانداخ.
[پَ اَ] (اِ) تیماج. سختیان. (برهان). پرندخ. (جهانگیری). گوزگانی. پرنداخ. ساغری سوخته.
پران.
[پَرْ را] (نف) هر چیز که پرد. در حال پریدن. پرنده :
چنان دید گودرز یک شب بخواب
که ابری برآمد از ایران پرآب
بر آن ابر پرّان خجسته سروش
بگودرز گفتا که بگشای گوش.فردوسی.
ز شاهین و از باز و پرّان عقاب
ز شیر و پلنگ و نهنگ اندر آب
همه برگزیدند فرمان اوی
چو خورشید روشن شدی جان اوی.
فردوسی.
پی پشه تا پرّ پرّان عقاب
بخشکی چو پیل و نهنگ اندر آب
ز پیمان و فرمان او نگذرد
دم خویش بی رای او [ خدا ] نشمرد.
فردوسی.
رها نیست از مرگ پرّان عقاب
چه در بیشه شیر و چه ماهی در آب.
فردوسی.
دگر ره برانگیخت گلگون ز جای
شد آن باره زیرش چو پرّان همای.
فردوسی.
نهان شد بگرد اندرون آفتاب
پر از خاک شد چشم پرّان عقاب.فردوسی.
فرود آرد از ابر پرّان عقاب
نتابد بتندی برو آفتاب.فردوسی.
برینسان بیامد بنزدیک مرو
نپرّد بدانگونه پران تذرو.فردوسی.
برانگیخت آن بارکش را ز جای
تو گفتی شد آن اسب پرّان همای.فردوسی.
ز بازوش پیکان چو پرّان شدی
همه در دل سنگ و سندان شدی.فردوسی.
کنون گر تو پرّان شوی چون عقاب
وگر برتر آری سر از آفتاب
نبینی همی شاه را جز به روم
که اکنون کهن شد بدان مرز و بوم.فردوسی.
بباغ اندرون مرغ پرّان ز جای
نشیند بر آن شاخ کآیدش رای.اسدی.
رسن در گردن یوزان طمع کرد
طمع بسته ست پای باز پرّان.ناصرخسرو.
و هندوان [ اسپ را ] تخت پرّان خوانده اند. (نوروزنامه).
پرّان خدنگ او به گه حرب و گاه صید
از خون چنان شود که ندانی ز چندنش.
سوزنی.
تیرها پرّان کمان پنهان و غیب
بر جوانی میرسد صد تیر شیب.مولوی.
|| نامهء پرّان (؟) :
از درِ سیّد [ پیغامبر ] سوی گبران رسید
نامهء پرّان و بَریدِ روان.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 347).
پرانتز.
[پَ تِ] (فرانسوی، اِ)(1) قوسین. هلالین. و آن دو نیم دائره است که جملهء معترضه در میان آن دو نهند و صورت آن چنین است: (). و رجوع به پارانتز شود.
(1) - Paranthese.
پرانداخت.
[پَ اَ] (اِ) پرانداخ. سختیان. چرم. تیماج.
پراندن.
[پَ دَ] (مص) تطییر. پرانیدن. پرواز دادن. اطاره. تذریه :
از شمس دین چه آید جز افتخار دین
لابد که باز باز پراند ز آشیان.سوزنی.
|| افکندن. پرتاب کردن.انداختن. || در تداول عوام، گاه گاه پنهانی تباهی کردن زن چنانکه در تک پراندن و تک پرانی. || کلمهء درشت و بی جا در سخن آوردن. || لاف زنی و مبالغه در مدح کسی و تعریف بیجا کردن از مصطلحات. (غیاث اللغات).
پراندوه.
[پُ اَ هْ] (ص مرکب) سخت غمگین. سخت غمناک. محزون. پرانده. اسیف :
بشد گیو با دل پراندوه و درد
دو دیده پر از آب و رخ لاجورد.فردوسی.
بزرگان ایران پراندوه و درد
رخان زرد و لبها شده لاجورد.فردوسی.
پراندوهی.
[پُ اَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پراندوه.
پرانده.
[پُ اَ دُ هْ] (ص مرکب) پراندوه :
بگفت و دل و جان ازو برگرفت
پرانده همی ماند اندر شگفت.فردوسی.
پراندیشگی.
[پُ اَ شَ / شِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پراندیشه.
پراندیشه.
[پُ اَ شَ / شِ] (ص مرکب)اندیشناک. با فکرهای گوناگون. اندوهناک. اندوهگین. اندوهگن. غمگین. غمگن. ترسان. بیمناک. پربیم. و این کلمه با مصادر شدن و گشتن و کردن صرف شود (پر اندیشه شدن. پر اندیشه گشتن. پر اندیشه کردن) :
از آن کار مغزش پراندیشه گشت
بسوی شبستان خاتون گذشتفردوسی.
دل شاه ایران پراندیشه شد
روانش ز اندیشه چون بیشه شد.فردوسی.
ز شاهی پراندیشه شد یزدگرد
ز هر کشوری موبدان کرد گرد.فردوسی.
پراندیشه شد مایه ور جان شاه
از آن ایزدی کار و آن دستگاه.فردوسی.
براهام از آن پس پراندیشه شد
وز اندیشه جانش یکی بیشه شد.فردوسی.
چو بشنید شاه این پراندیشه شد
جهان پیش او چون یکی بیشه شد.
فردوسی.
ستاره شمر پیش دو شهریار
پراندیشه و زیجها در کنار
همی بازجستند راز سپهر
بصلاّب تا برکه گردد بمهر.فردوسی.
در و دشت یکسر همه بیشه بود
دل شاه ایران پراندیشه بود.فردوسی.
ز داننده چون شاه پاسخ نیافت
پراندیشه دل سوی چاره شتافت.فردوسی.
کس آنرا گزارش ندانست کرد
پراندیشه شان شد دل و روی زرد.فردوسی.
پراندیشه بُد آن شب از کرم شاه
چو بنشست خورشید بر جای ماه.فردوسی.
پراندیشه شد جان شاپور شاه
که فردا کنیزک چه سازد براه.فردوسی.
جفاپیشه گشت آن دل نیکخو
پراندیشه شد رزم کرد آرزو.فردوسی.
پراندیشه از تخت برپای جست
بپرسیدش از جای و ببسود دست.فردوسی.
به لشکرگه خویش بنهاد روی
پراندیشه جان و سرش کینه جوی.فردوسی.
که ایشان ز راه دراز آمدند
پراندیشه و رزم ساز آمدند.فردوسی.
وز آن آبخور شد بجای نبرد
پراندیشه بودش دل و روی زرد.فردوسی.
چو بشنید خاقان پراندیشه گشت
ورا در دل اندیشه چون بیشه گشت.
فردوسی.
چو این نامه آرند نزدیک تو
پراندیشه کن رای باریک تو.فردوسی.
چو سودابه روی سیاوش بدید
پراندیشه گشت و دلش بردمید.فردوسی.
پراندیشه شد شهریار جهان [ کیخسرو ]
بیامد بنزدیک هوم آنزمان.فردوسی.
چنان شد که روزی پراندیشه شد
بنزدیکی نامور بیشه شد.فردوسی.
پراندیشه دل گیو را پیش خواند
وزان خواب چندی سخنها براند.فردوسی.
رسیدند آنجا که آن بیشه بود
وز آن شاه ایران پراندیشه بود.فردوسی.
چو بشنید گفتار کارآگهان
پراندیشه بنشست شاه جهان.فردوسی.
پراندیشه باشید و یاری کنید
بمرگ پدر سوگواری کنید.فردوسی.
پراندیشه بودم ز کار جهان
سخن را همی داشتم در نهان.فردوسی.
چو بشنید شاه این پراندیشه گشت
جهان پیش او چون یکی بیشه گشت.
فردوسی.
پراندیشه شد زان سخن رهنمای
نهاده بدو گوش پاسخ سرای.فردوسی.
چو قیصر شنید این سخن زان جوان
پراندیشه شد مرد روشن روان.فردوسی.
ترا دل پراندیشهء مهتریست
ببینیم تا رای یزدان بچیست.فردوسی.
ز کار پدر دل پراندیشه کرد
ز ترکان و از روزگار نبرد.فردوسی.
پراندیشه شد زین سخن شهریار
که بد شد ورا نام از آن پایکار.فردوسی.
خروشی برآمد بلند از حصار
پراندیشه شد زان دل شهریار.فردوسی.
شتابان همی رفت پرخون جگر
پراندیشه دل پر ز گفتار سر
بیامد پراندیشه دل پهلوان
پر از خون دل از کار پور جوان.فردوسی.
از آن کار شد شاه ایران دژم
پراندیشه جان و روان پر ز غم.فردوسی.
پراندیشه شد جان افراسیاب
چنین گفت با دیده کرده پرآب.فردوسی.
ولیکن پراندیشه شد از تباک(1)
دلش گشت از آن پیر پرترس و باک.
فردوسی.
چو سال اندر آمد بهفتاد و چار
پراندیشهء مرگ شد شهریار.فردوسی.
چو این نامه آمد بسوی گراز
پراندیشه شد مهتر دیرساز.فردوسی.
بسلم و بتور آمد این آگهی
که شد روشن آن تخت شاهنشهی
نشستند هر دو پراندیشگان
شده تیره روز جفاپیشگان.فردوسی.
|| خردمند. فکور :
پراندیشه بد مرد بسیاردان
شکیبادل و زیرک و کاردان.فردوسی.
بدان ای پراندیشه هشیار من
بهر کار شایسته سالار من.فردوسی.
|| محتاط :
بخرّیم [ گاوان را ] و بر کوه خارا بریم
پراندیشه و با مدارا بریم
بدان تا نیاید [ اژدها ] بدین روی کوه...
فردوسی.
پراولاد.
[پُ اَ / اُو] (ص مرکب)کثیرالاولاد. که فرزندان بسیار دارد.
(1) - ن ل: پراندیشه شد نامجوی از تباک.
پرانشی.
[پِ] (اِخ)(1) موضعی به شمال فرانسه از ناحیهء لیل دارای 4451 تن سکنه با کارخانه های نساجی و ریسندگی. و راه آهن از آن جا گذرد.
(1) - Perenchies.
پرانگ.
[ ] (اِ) نوعی از فولاد جوهردار و ظاهراً مصحف پرالک است. رجوع به پرالک شود.
پراننده.
[پَ نَ دَ] (نف) نعت فاعلی از پراندن. رجوع به پراندن شود.
پرانه.
[پَ نَ] (اِخ) شهری است. (لغت نامهء اسدی) (صحاح الفرس). نام شهری و مدینه ای است نامعلوم. (برهان). و ظاهراً شهری است به ماوراءالنهر :
سپه کشید چه از تازی و چه از بلغار
چه از پرانه چه از اوزگند و از فاراب.
عنصری (از فرهنگ اسدی).
پرانیدن.
[پَ دَ] (مص) مطایرَه. (زوزنی) تطییر. اِطارَه. (تاج المصادر بیهقی). پراندن. پرواز دادن. اِستطارَه. تذریة. || کنایه از تعریف کردن. (برهان) (فرهنگ رشیدی) :
کهن ژندهء خویش را می پرانم.
ظهوری (از فرهنگ رشیدی)(1).
|| انداختن. پرتاب کردن.
(1) - معنی مصراع ظهوری بر ما مجهول است.
پراوادی.
(اِخ)(1) شهری است واقع در صد هزارگزی جنوب شرقی سلستره به بلغار به بیست و پنج هزارگزی غربی وارنه بر ساحل رودی بهمین نام و آن قصبه ای است دارای 4700 تن سکنه و در جوار آن خرابه های شهر قدیمی پروواتون دیده میشود. و صاحب قاموس الاعلام ترکی گوید اسفندیار پادشاه ایران (شاید مراد داریوش است) و فیلیپ حکمران مقدونیه این شهر را محاصره کرده اند.
(1) - Pravadi.
پراوند.
[پَ وَ] (اِ) چوبی ضخیم که بر پشت در نهند تا گشوده نشود. چوب گنده ای باشد که در پس در اندازند تا در گشوده نگردد. (برهان). دریواس. فدرنگ. شجار.فَردر. فردره. و ظاهراً این صورت مصحف پژاوند باشد.
پراویستا.
(اِخ)(1) شهری به سالونیک بر دامنهء کوه پانژه(2) دارای 3000 تن سکنه. و این شهر در قدیم شهرتی بسیار داشت و مرکز ناحیتی است مرکب از چهل قریه بهمین نام دارای 24512 تن سکنه که اغلب مسلمانند وبقیه رومی و قبطی (؟) باشند و بدانجا سی و پنج مسجد و هفت کلیسیا باشد. (نقل به اختصار از لاروس و قاموس الاعلام ذیل پراویشته).
(1) - Pravista.
(2) - Pangee.
پراویشتا.
(اِخ)(1) رجوع به پراویستا شود.
(1) - Pravischta.
پراویشته.
[تَ] (اِخ) رجوع به پراویستا شود.
پراهام.
[پَ] (اِخ) براهام. نامی است پارسی باستانی و معرب آن ابراهیم است و نام جهودی بود در نهایت سامان و تجمل در زمان بهرام گور و بهرام، سامان او را تمام بسقائی لنبک نام بخشید. (برهان). رجوع به داستان بهرام گور با لنبک آبکش در شاهنامه و رجوع به براهام و رجوع به لنبک شود.(1)
(1) - و صورت فارسی قدیم آن «اوراهام» بوده است. (یادگار زریران). و کلمه عبری است. اَبرام (پدر عالی). (قاموس کتاب مقدس).
پرباد.
[پُ] (ص مرکب) مُتورّم. نفخ کرده. دمیده.
|| متکبر. پرادعا: کلّه پرباد. || پر از خودستائی :
یکی نامه بنوشت پرباد و دَم
سخن گفت هرگونه از بیش و کم.فردوسی.
- پرباد شدن، پرباد گشتن؛ متکبر و مغرور شدن. (غیاث اللغات).
پربادی.
[پُ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پُرباد. غرور. تکبر.
پربار.
[پُ] (ص مرکب) (درخت...) بسیاربار. بسیارمیوه. مقابل کم بار :
تا بگفتاری پربار یکی نخلی
چون بفعل آئی پرخار مغیلانی.ناصرخسرو.
|| که شار و غِش بسیار دارد (زر و سیم و غیره).
پربار.
[پَ] (اِ) خانهء تابستانی. (برهان). پروار. پربال. پَرباره. پرباله. (شعوری). پرواره. فروار. فرواره. فروال. فرواله. بالاخانه. غرفه.
پرباره.
[پَ رَ / رِ] (اِ) رجوع به پربار شود.
پرباری.
[پُ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پُربار. پرمیوگی. || پرغشی. پرشاری. مقابل کم باری و خلوص.
پرباک.
[پُ] (ص مرکب) اندیشمند. ترسان.
پربال.
[پَ] (اِ) پرباره. پربار. رجوع به پربار شود.
پربال.
[پَ] (اِ) بُسَّدْ. مرجان. مونگا. ظاهراً کلمهء مونگا هندیست.
پرباله.
[پَ لَ / لِ] (اِ) پربار. پربال. رجوع به پربار شود.
پربانگ.
[پُ] (ص مرکب) پرآواز. پرغوغا. پرولوله. پرغلغله : قلب با امیر از جای برفت و جهان پربانگ و آواز شد. (تاریخ بیهقی).
پربدایع.
[پُ بَ یِ] (ص مرکب) پرطرایف :
بخواست آتش و آن شهر پربدایع را
به آتش و به تبر کرد با زمی هموار.فرخی.
اشعار پربدایع دوشیزهء من است
بی شایگان ولیک به از گنج شایگان.
وطواط.
پربر.
[پُ بَ] (ص مرکب) (درخت...) پُربار. بسیاربار. بسیاربَر.
پربرار.
[پِ بِ] (اِ مرکب) در بعض لهجه های مازندرانی، عمّ. عَمو.
پربرباروش.
[پَ بَ] (اِ) فلک. (مؤیدالفضلا از شعوری). و رجوع به پربرناوش شود.
پربرکت.
[پُ بَ رَ کَ] (ص مرکب)بسیاربرکت. پرنعمت. پُرحاصل.
پربرگ.
[پُ بَ] (ص مرکب) (درخت...) وَریق. وَریقه. بسیاربرگ. || بسیار رخت و کالا.
پربرگی.
[پُ بَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پربرگ. || بسیار رختی. بسیار کالائی.
پربرناوش.
[ ] (اِ) با حرکت نامعلوم. لفظی است بمعنی آسمان که عربان فلک خوانند. (برهان).
پربزیان.
[ ] (اِ) پریزیان. (تتمهء برهان قاطع). شخصی را گویند که آرد می بیزد. (تتمهء برهان قاطع).
پربسته.
[پَ بَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) که پر وی ببسته باشند :
که چون مرغ پربسته بودی مدام
همه کار ناکام و بیکار و خام.فردوسی.
پربلا.
[پُ بَ] (ص مرکب) پرآسیب. پرآفت :
همی گفت کامشب شبی پربلاست
اگر نام گیریم از ایدر سزاست.فردوسی.
پربو.
[پُ] (ص مرکب) مُعطر. پرعطر. خوشبوی. و رجوع به پربوی شود.
پربوستان.
[پُ] (ص مرکب) مرغزارناک :اراضه؛ پربوستان شدن زمین.
پربون.
[پَ] (اِ) بمعنی پرنون است که دیبای منقش تنک و نازک باشد. (تتمهء برهان قاطع). و ظاهراً مصحف است.
پربوی.
[پُ] (ص مرکب) پربو. پُرعطر. مُعطر. خوشبوی. مقابل کم بوی : لاجرم، به [ سفرجل ] ایشان خوب و آبدار و خوش طعم و پربوی نباشد. (فلاحت نامه).
پربها.
[پُ بَ] (ص مرکب) گران قیمت. که قیمت بسیار دارد. پُرارزش. ثمین. پرقیمت. گرانمایه. قیمتی. گران. بهاگیر. گران بها. گران سنگ. بهاوَر. نفیس. مقابل کم بها :
پشیمان تر آنکس که خود برنداشت
از آن گوهر پربها سر بگاشت.
فردوسی (شاهنامه ج 4 ص 1660).
نداد آن سر پربها رایگان
همی تاخت تا آذرآبادگان.فردوسی.
یکی پربها تیز طنبور خواست
همی رزم پیش آمدش سور خواست.
فردوسی.
دبیرش بیاورد عهد کیان
نبشته بر آن پربها پرنیان.فردوسی.
همیشه تا که بود در جهان عزیز درم
چنانکه هست گرامی و پربها دینار.فرخی.
بدین بی کران گوهر پربها
هم از چنگ مرگش نیامد رها.اسدی.
قدر و بهای مرد نه از جسم فربه است
بل قدر مرد از سخن و علم پربهاست.
ناصرخسرو.
گر همی جوئید دُرّ پربها
ادخلوا الابیات من ابوابها.مولوی.
پربهائی.
[پُ بَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پربها.
پربهر.
[پُ بَ] (ص مرکب) پرنصیب. پربهره :
ز بهر اسیران یکی شهر کرد
جهان را از آن بوم پربهر کرد.فردوسی.
پربیم.
[پُ] (ص مرکب) سخت ترسان. بیمناک. هراسان :
سناندار نیزه بدو نیم گشت
زواره زالکوس پربیم گشت.فردوسی.
چو هومان ز دور آن سپه را بدید
دلش گشت پربیم و دم درکشید.فردوسی.
ز سر تا میانش بدو نیم گشت
دل دیو از آن زخم پربیم گشت.فردوسی.
دلش گشت پربیم و سر پرشتاب
وزو دور شد خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
جهان از بداندیش پربیم بود
دل نیکمردان بدو نیم بود.فردوسی.
چو آگاهی آمد سوی اردوان
دلش گشت پربیم و تیره روان.فردوسی.
پرپا.
[پَ] (اِ مرکب)(1) کبوتر پاموز (؟). (غیاث اللغات). پرپای. مُسَروَل. مُسَروَله. کبوتری که بر پنجه و بالای آن پر بسیار دارد. کبوتر پرپا، حمامهء مُسَروَله. ورشان. و رجوع به پرپای شود.
(1) - Pattu Hirondelle.
پرپا.
[پُ] (اِ مرکب)(1) هَدبه. خرخدا. خرخاکی. پرپایه. حمارالبیت.
(1) - Cloporte.
پرپاش.
[پَ] (اِ مرکب)(1) طبق چوبین که بدان حبوب را برای گرفتن فضول پاش دهند :وقتی حضرت خاقان [ فتحعلیشاه ] به حسین قلیخان... فرمودند... شنیده ام در عروسی مادر من از اشخاصی بوده ای که خوانچهء شیرینی بر سر داشته از خانهء پدرم بخانهء والده ام می بردند، حسین قلیخان عرض کرد در عروسی مادرتان بودم اما شیرینی و خوانچه و خانه ای در میان نبود کشمش بود و بادام در میان پرپاش یعنی طبق چوبی از این آلاچیق به آن آلاچیق بردیم. خاقان مغفور بسیار خندیدند... و فرمایش کردند تو راست میگوئی خداوند عالم ماها را از آن اطاقهای چوبین به این عمارات رنگین دل نشین رسانید ذلک فضل الله یؤتیه من یشاء. (تاریخ عضدی).
پرپای.
[پَ] (اِ مرکب) رجوع به پرپا شود. کبوتر پرپای؛ ورشان.
(1) - Van.
پرپایه.
[پُ یَ / یِ] (ص مرکب، اِ مرکب)جانوریست که آنرا هزارپایه میگویند و بعربی شبث خوانند. (برهان). یعنی هزارپای و معنی ترکیبی بسیارپاست. (رشیدی). هزارپا(1). || جانورکی پردست و پا که عوام آنرا خرخدا گویند. (برهان). پُرپا.
(1) - Scolopendre. Myrapodes. Mille
pattes. Mille - pieds.
پرپر.
[پَ پُ] (اِ) فرفور. تیهو. (شعوری بنقل از المجمع).
پرپر.
[پِ پِ] (اِ صوت) پِر و پِر. در تداول کودکان، آواز پریدن گنجشک و جز آن. آواز پرش مرغ. آواز پرزدن مرغان. رجوع به پِر و پِر شود.
- پرپر کردن؛ برآمدن آواز پرش مرغ (در تداول اطفال).
پرپر.
[پُ پَ] (ص مرکب) (گل...) مضاعف (در گل). صدبرگ. پربرگ. عبهر پرپر؛ عبهر مضاعف. || پوشیده از پر:
زمین کوه تا کوه پرپر بود
ز فرش همه دشت پرفر بود.فردوسی.
پرپر زدن.
[پَ پَ زَ دَ] (مص مرکب) در تداول زنان، مردنِ جوان بی سابقهء بیماری یا با بیماری کوتاه. پر و بال زدن.
پرپر زده.
[پَ پَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)نعت مفعولی از پرپرزدن، نفرینی که زنان کودکان را کنند. ورپریده.
پرپر کردن.
[پَ پَ کَ دَ] (مص مرکب)جدا کردن گلبرگها. پرپر کردن گل؛ همهء برگهای گلی را از هم بریده فروریختن. کندن و پراکندن برگهای گل.
پرپروشان.
[پَ پَ] (ص) اصل این کلمه را که بچندین صورت در لغت نامه ها آورده اند معمو برروشنان حدس میزده اند ولی بر مسکوکی که در صدر اسلام (673-692 م.) در ضرابخانه های ایران با خط پهلوی زده شده است عنوان خلیفه را امیر ویرویشنیکان یعنی امیرالمؤمنین سکه کرده اند :
شفیع باش بر شه مرا بدین زلت
چو مصطفی بر دادار پرپروشان را.دقیقی(1).
و رجوع به بروشنان بمعنی مؤمن شود.
پرپره.
[پَ پَ رَ / رِ(1) / پِ پِ رَ / رِ](2) (اِ)پاره. پول. تنک ریزه. فلوس. فلوس کوچک بسیار تنک بغایت ریزه. (برهان). پشیز. (رشیدی) (جهانگیری). و بعضی بمعنی دینار گفته اند. (رشیدی) :
درست گشت که خورشید در خزانهء تو
قراضه ای است دغل بر مثال پرپره ای.
شمس الدین ورکانی.
پرپری.
[پِ پِ] (ص) در تداول عوام، سخت باریک و تنک و نازک (جامه و نان و جز آن) آنگاه که عیب باشد. یک عبای پِرپِری (در زمستان آنگاه که جامهء سطبر ضرور است). یک تکه نان پرپری (قطعه ای از نان سخت نازک و تنک که سیری نیاورد).
(1) - شاید ویرویشینکان را یا ویرویشینان را.
(1) - برهان.
(2) - جهانگیری.
پرپشت.
[پُ پُ] (ص مرکب) که بسیار نزدیک یکدیگر روییده باشد. انبوه. بسیارروییده: موی پرپشت. حاصلی پرپشت. || که فراوان ریزد و دیر پاید: باران پرپشت.
پرپشم.
[پُ پَ] (ص مرکب) که پشم انبوه و بسیار بر او رسته است: گوسفندی پرپشم گوسفندی بسیار پشم.
پرپنا.
[پِ پِ] (اِخ)(1) وانت. سردار رومی از جانبداران ماریوس. وفات در 74 پیش از میلاد. وی مابقی سربازان شکست یافتهء اُمیلیوس لپیدوس را بسال 79 پیش از میلاد در اسپانیا راهبری کرد و در همین کشور سرتریوس را از حسد بشهرت وی بکشت لیکن بعد از آن پمپه دررسید و وی را بگرفت و بقتل رسانید.
(1) - Perpenna, Vento.
پرپند.
[پُ پَ] (ص مرکب) پر از نصیحت و اندرز :
یکی نامه فرمود پرپند و رای
پر از خوبی و آفرین خدای.فردوسی.
پرپنتید.
[رُ پُ] (اِخ)(1) (در پیش پل) نامی که قدما به دریای مرمره، بسبب وضع آن نسبت به دریای سیاه (پنت اوکسن) میدادند. سواحل این دریا از عده ای قبایل مهاجر یونانی مسکون بود.
(1) - Propontide.
پرپوز.
[پَ] (اِ) گرداگرد کلاه و دهان انسان و حیوانات چرنده را گویند و منقار مرغان از طرف بیرون. (تتمهء برهان قاطع). پتفوز. (شعوری بنقل شرف نامه). پوز. پوزه.
پرپول.
[پُ] (ص مرکب) غنی. ثروتمند. صاحب نفوذ بسیار.
پرپهلو.
[پُ پَ] (ص مرکب) آنکه از قِبلِ او توانگر توان شدن.
پرپهن.
[پَ پَ / پَ پَ هَ ] (اِ مرکب) رستنی باشد که آنرا خرفه گویند و بعربی فرفخ و بقَلة الحمقا خوانند بسبب آنکه پیوسته در سرراه ها و گندآبها روید و استشمام آن غشی را زائل کند و منع احتلام نماید... و معرب آن فرفین است. فَرفَهن. فَرفَه. فرفخیز. فرفینه. بقلة المبارکه. بقلة الزهراء. بقلهء لینه. (برهان). رجله. بیخله. بیخیله. ختفرج. زریرا. بخله. بخیله. خفرج. گیاه نمناک. تورک. چَکوک. وَشفنگ. بَلبن. کف. قینا. کلنک. کلنکک. بوخِل. بوخِله. مویز آب(1). خُرفه :
زمینها که سیه تر ز تخم پرپهن است
چو تخم پرپهن آرد برون سپید لعاب.
خاقانی.
|| تخم خرفه. تخمگان :
جسم شب تیره را هم برص و هم جذام
چشم مه خیره را هم سپل و هم وسن
در نظر مردمک چون تره زار فلک
روشنیش کوکنار تیرگیش پرپهن.
فخررازی.
- پَرپَهَنِ آسمان؛ ظاهراً در بیت ذیل از ابوالمفاخر رازی(2) «نسرطائر» اراده شده است :
پَرپَهنِ آسمان راست چنان طوطئی
کز هوس بچگان باز کند پر، پهن.
ابوالمفاخر رازی (از جهانگیری).
پرپهنا.
[پُ پَ] (ص مرکب) عریض. پُروَر. پهناور. مقابل کم پهنا. کم وَر.
(1) - Pourpier. (2) - در شعوری به فخررازی نسبت داده شده است.
پرپهنائی.
[پُ پَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پرپهنا. پهناوری.
پرپی.
[پُ پَ] (ص مرکب) (خمیر. آرد. گندم...) پرکِشِش. و گندمی که خمیر آن پرپی باشد قوی تر و پرریع تر است.
پرپیچ.
[پُ] (ص مرکب) پرشکن. بسیارنورد. بسیارچین. || پراندوه. پرغم. مضطرب :
یکی گفتش که بس آهسته کاری
بدین آهستگی بر خر چه داری
بگفتا هیچ دل پرپیچ دارم
اگر این خر بیفتد هیچ دارم.عطار.
پرپیچ و تاب.
[پُ چُ] (ص مرکب) پرپیچ و خم. که پیچ و تاب بسیار دارد.
- گفتاری پرپیچ و تاب؛ گفتاری مبهم که مفهوم آن دیر دریافته شود.
پرپیچ و خم.
[پُ چُ خَ] (ص مرکب)پرپیچ و تاب: راهی پرپیچ و خم، راهی پیچاپیچ. || بغرنج. دَرهَم.
پرپین.
[پَ] (اِ) ماه پروین را گویند و بعربی جدوار خوانند. (برهان). || عملی است که مردمی از اهل دعا برای شفاء کسی که سگ هار گزیده ادّعا کنند و یا دفع پریان و جنّیان، و در بعض قراء قزوین و زنجان باشند و عامل آنرا پرپین چی و پرپین گر نامند.و ترکان عثمانی پارپول و عامل آنرا پارپولچی و عمل را پارپوللاّمق گویند.
- پرپین کردن؛ عمل خاص برای شفاء سگ هار گزیده کردن.
پرپین چی.
[پَ] (ص) عاملِ پرپین. پارپولچی. رجوع به پرپین شود.
پرپین گر.
[پَ گَ] (ص) پرپین چی. رجوع به پرپین شود.
پرپینیان.
[پِ] (اِخ)(1) مرکز قدیم روسیلُّن. کرسی ایالت پیرنهء شرقی بر ساحل رود تِت در 900000 گزی جنوب پاریس دارای 73962 تن سکنه و نسبت بدان پرپینیانه باشد و اسقف نشین است. دارای محصول شراب و کاغذ و سیگارت و پیت و چلیک و ناحیت آن 154000 تن سکنه دارد.
(1) - Perpignan.
پرت.
[پِ] (اِخ)(1) شهری به استرالیا مرکز ناحیهء استرالیای غربی دارای 204000 تن سکنه.
(1) - Perth.
پرت.
[پِ] (اِخ) شهری در اِکُس (اسکاتلند) مرکز کنت نشینی به همین نام که در کنارتی واقع است با 35000 تن سکنه و کنت نشین پرت 125500 تن سکنه دارد.
پرت.
[پَ] (ص) در تداول عوام، سخن ناروا و نا به وجه. چرند و پرند. پرت و پلا. ترت و پرت. || از راه به یکسو شو! بَرد! :
در زمانیشان بسازد تَرت و مَرت
کس نیارد گفتنش از راه پرت!مولوی.
|| منحرف از صواب.
- از مرحله پرت بودن؛ از موضوع سخن یا از حقیقت امر دور بودن.
- پرت افتادن؛ دور و تنها افتادن: خانهء شما پرت افتاده است.
- پرت شدن (از جائی)؛ فرود افتادن از آن.
- پرت شدن حواس؛ سهو کردن. از موضوع سخن دور افتادن به سهو. مشوش و مضطرب حواس شدن.
- پرت کردن؛ فرود افکندن. پائین انداختن. هبوط دادن. هابط کردن. با سختی چیزی یا کسی را فرو افکندن از جائی بلند. بقوت افکندن چیزی دور از خود. پرانیدن. بقوت افکندن. انداختن: سنگ پرت کردن.
- پرت کردن حواس کسی را یا پرت کردن -کسی را؛ او را مشوش و مضطرب ساختن. به اشتباه افکندن. اغوا کردن.
- پرت گفتن؛ پرت و پلا گفتن. ترت و پرت گفتن. هذیان گفتن، ژاژ خائیدن. وِل گفتن. دَری وری گفتن. چرند و پرند گفتن. چرند اندر چرار گفتن. نسنجیده گفتن.
پرتاب.
[پُ] (ص مرکب) پرپیچ. بسیار پیچاپیچ. شکن برشکن. پرشکن. مقابل کم تاب :
حلقهء جعدش پرتاب و گره
حلقهء زلفش از آن تافته تر.فرخی.
ز گل کنده شمشاد پرتاب را
بدو رسته در خسته عناب را.اسدی.
|| پرگره. پرچین :
که دارد گه کینه پایاب او
ندیدی بروهای پرتاب او.فردوسی.
ترا نیست در جنگ پایاب اوی
ندیدی بروهای پرتاب اوی.فردوسی.
|| بسیارتاب. که سخت تافته شده است. مقابل کم تاب: نخی یا ابریشمی پرتاب. || خشمگین. خشمناک. غضبناک. برافروخته. پرخشم :
چو بشنید این شاه پرتاب شد
از اندوه بی خورد و بی خواب شد.
فردوسی.
جهاندار پرخشم و پرتاب بود
همی خواست کآید بدان ده فرود.فردوسی.
|| پرمکر و فریب. پر از ترفند و دروغ :
سپهبد بکژّی نگیرد فروغ
روان خیره پرتاب و دل پردروغ.فردوسی.
- پرتاب کردن رخساره و روی، پرتاب -گشتن رخساره و روی؛ سرخ شدن، شادمان شدن :
شهنشاه رخساره پرتاب کرد
دهانش پر از درّ خوشاب کرد.فردوسی.
چو آن دلو در چاه پرآب گشت
پرستنده را روی پرتاب گشت.فردوسی.
|| در عبارت ذیل معنی برای ما معلوم نشد :لعبت حدقه پرتاب کرده بود و لشکر تفکر تاختن آورده. (راحة الصدور راوندی).
پرتاب.
[پَ] (اِ) تیر پرتاب. نوعی تیر که آنرا بسیار دور توان انداخت. (برهان). مرّیخ. تیر پرتاب. (ملخص اللغات حسن خطیب) (دهّار) :
اگر خوانند آرش را کمانگیر
که از ساری بمرو انداخت او تیر
تو اندازی بجان من ز گوراب
همی هر ساعتی صد تیر پرتاب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بیندازند زوبین را گه تاب
چو اندازد کمانور تیر پرتاب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
شمشیر تو شیر اوژند پرتاب تو پیل افکند
یک حملهء تو برکند بنیاد صد حصن حصین.
جوهری زرگر.
آسمان با او ندارد چون زند پرتاب تاب
شیرکرد [ کذا ]ازکشتن خصمانش چون عناب ناب.
قطران.
|| مسافتی که میان موضع رها کردن تیر و محل افتادن تیر واقع باشد. تیررس. مسافتی که تیری پیماید. مسیر سهم. غلوه :
میان دو لشکر دو پرتاب ماند
بخاک اندرون مار بیخواب ماند.فردوسی.
سپه دید بر هفت فرسنگ دشت
کز ایشان همی آسمان خیره گشت
یکی کنده کرده بگرد اندرون
به پهنا ز پرتاب تیری فزون.فردوسی.
طلایه به بهرام شد ناگزیر
که آمد سپه بر دو پرتاب تیر.فردوسی.
آماج تو از بست بود تا به سپیجاب
پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین.فرخی.
بلندیش بگذشته از چرخ پیر
فزون سایه از نیم پرتاب تیر.اسدی.
ز نخجیر کز گرد او مرده بود
دو پرتاب ره چرم گسترده بود.اسدی.
ز دیبا یکی فرش زیبای او
دو پرتاب بالا و پهنای او.اسدی.
و بدین معنی گاه تیر پرتاب هم آمده است: غلوه، یک تیر پرتاب. (منتهی الارب) :
دگر گنج پر درّ خوشاب بود
که بالاش یک تیر پرتاب بود
که خضرا نهادند نامش ردان
همان تازیان نامور بخردان.فردوسی.
رجوع به تیر پرتاب شود.
- پرتاب شده؛ رها کرده. گشاد داده. افکنده :
مکن در ره درنگ و زود بشتاب
چو سنگ منجنیق و تیر پرتاب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ای تن تو ز حرص و آز در تاب مباش
پیوسته روان چو تیر پرتاب مباش
در رفتن این راه که داری در پیش
مانندهء شاگرد رسن تاب مباش.
؟(از جوامع الحکایات عوفی).
|| گشاد دادن. رمی. رها کردن.افکندن :
کس آهنگ پرتاب او درنیافت
ز گردان کسی گرز او برنتافت.اسدی.
|| سَیر. پَرِش :
رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی.
منوچهری.
بگفت این و براه افتاد شبگیر
کمان شد مرو و دایه رفت چون تیر
چنان تیری که باشد سخت پرتاب
ز مرو شاهجان تا شهر گوراب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
شده رامین چو تیری دور پرتاب
کمان بر جای و تیرآلوده خوناب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ترا که یارد دیدن بگاه رزم دلیر
که نیزه داری در چنگ و تیر در پرتاب.
مسعودسعد.
همیشه اسب مراد تو هست در ناورد
همیشه تیر بقای تو هست در پرتاب.معزی.
|| پرتو؟ تلالؤ؟ :
عصیر جوانه هنوز از قدح
همی زد بتعجیل پرتابها(1)
منجم ببام آمد از نور می
گرفت ارتفاع صطرلابها.منوچهری.
- پرتاب کردن؛ پرت کردن. بدور انداختن. افکندن. بقوت دور افکندن :
مرا دولت ز خود پرتاب میکرد
تنم پر تب دلم پرتاب میکرد.اوحدی.
- || (در تیر)، گشاد دادن آن. رها کردن آن. رمی :
نظر کن چو سوفار داری به شست
نه آنگه که پرتاب کردی ز دست.
- پرتاب تیر؛ تیر پرتاب. پرتاب. مسافتی که میان موضع رها کردن تیر و محل افتادن تیر واقع باشد. تیررس. مسافتی که تیری پیماید. غلوه :
کسی کو ببیند ز پرتاب تیر
نماند شگفت اندرو تیزویر.فردوسی.
کدیور بدو گفت کین آبگیر
ندیدی فزون از دو پرتاب تیر.فردوسی.
بهر گوشه ای چشمه و آبگیر
ببالا و پهنای پرتاب تیر.فردوسی.
طلایه به بهرام شد ناگزیر
که آمد سپه بر دو پرتاب تیر.فردوسی.
بود جای رختم سه پرتاب تیر
گله خود نگنجد همی در ضمیر.فردوسی.
مصالحه رفت بر آنکه بر یک پرتاب تیر ملک که منوچهر را مسلم دارد. (تاریخ طبرستان).
پرتابگر.
[پِ گَ] (اِخ)(1) یکی از راجه نشین های هندوستان است به مساحت 3781 هزارگزمربع و با 800000 تن جمعیت و پایتخت آن نیز بهمین نام است و 12755 تن سکنه دارد و میناسازی آن مشهور است.
(1) - و شاید بر، تابها.
(1) - Pertabgarh.
پرتاب و توان.
[پُ بُ تَ] (ص مرکب)نیرومند. که طاقت بسیار دارد. پرطاقت.
پرتابی.
[پُ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پرتاب.
پرتابی.
[پَ] (ص نسبی، اِ) (تیرِ...) پرتاب شده. گشاد داده. رها شده. || تیری که آنرا نیک دور توان انداخت. (صحاح الفرس) :
تا هست ز شست دور در سرعت
ایام چو تیرهای پرتابی.انوری.
به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی
هوا گرفت زمانی ولی بخاک نشست.
حافظ.
|| سلاح که بسوی دشمن از انسان و حیوان پرتاب کنند چون زوبین و مطراق و جز آن.
پرتابیان.
[پَ] (ص) تیراندازان. (برهان) (رشیدی) (غیاث اللغات).
پرتابیدن.
[پَ دَ] (مص) پرتاب کردن. گشاد دادن. رها کردن :
چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش
بیهوده مگو چوب مپرتاب ز پهنا.
ناصرخسرو.
پرتاد.
[پَ] (اِ) غیبت و سخن چینی. (برهان).
پرتاریت.
[پِ] (اِخ)(1) پادشاه لنکبرده از سال 661 م. تا 671 و وفات او بسال 686 بوده است. او با برادر خود گُدبِرت جانشین پدر خویش آریبِرت بودند آریبرت مملکت خود را میان دو پسر تقسیم کرد و قسمت میلان را به پرتاریت داد. گدبرت برادر پرتاریت را گریموآلد بکشت و پرتاریت به آوارها پناه برد و سپس به فرانسه رفت و در سال 671م. آنگاه که گریموآلد درگذشت کرت دیگر به ایتالیا شد و از نو بر تخت سلطنت نشست و پانزده سال حکومت راند.
(1) - Pertharite.
پرتاش.
[پَ] (اِخ) نام ولایتی از ترکستان. (برهان). در فرهنگ شعوری به ضم اول آمده است.
پرتان بهادر.
[پِ بَ دُ] (اِخ) ابن قبل خان (قوبله خان) از سلاطین مغول پیش از چنگیزخان. در حبیب السیر آمده است که: پرتان بن قبل خان در شجاعت و مردانگی در زمان خود عدیل نداشت بنابر آن لقب خانی او به بهادری تبدیل یافت و در ایام دولت پرتان عمش قاجولی بهادر بمرد پرتان منصب سرداری سپاه را به پسرش ایردمجی تفویض کرد بعد از آن ایردمجی را برلاس گفتند و نسب تمامی برلاس به وی اتصال می یابد و پرتان بهادر را فرزندان بسیار بود از آن جمله ییسیوکا بهادر بمزید مردانگی و تهور امتیاز داشت لاجرم بعد از فوت پدر علم کامرانی برافراشت. رجوع به حبط ج2 ص6 شود.
پرتاو.
[پُ] (ص مرکب) چیره. (اوبهی). و صاحب فرهنگ شعوری بکلمه معنی پرتاب میدهد.
پرتت.
[رُ تِ] (فرانسوی، اِ)(1) (در اصطلاح بانکی مستعمل در فارسی) اعتراض قانونی بر خودداری از پرداخت سندی که تعهد کرده باشند: چون حواله و سفته ای. و این کلمه اصل کلمهء پرتست باشد که در اصطلاح بانکی و تجاری متداول است. رجوع به پرتست شود.
(1) - Protet.
پرتر.
[پَ تَ] (اِ) آهاری که بر کاغذ و جامه مالند. (تتمهءبرهان قاطع).
پرتست.
[رُ تِ] (مأخوذ از فرانسوی، اِ)(در اصطلاح بانکی و تجاری) واخواست. اعتراض. و آن چنانست که اگر مدیون برات و یا سفته ای را که واخواست داشته باشد تا ده روز بعد از انقضای مدت نپرداخت دائن و یا بستانکار بوسیلهء دادگاه اعتراض نامه ای به مدیون فرستد و وی را به تعقیب در دادگاه تهدید کند و این عمل را پرتست کردن (واخواست کردن) نامند.
پرتستان.
[رُ تِ] (اِخ)(1) (مأخوذ از فرانسه) نام پیروان لوتر(2) و تمام کسانی که بعد از لوتر مانند او از کلیسای رومی (مذهب کاتولیک) جدا شدند. || معتقد به روش مذهبی پرتستانها. || مربوط و منسوب به پرتستانها.
(1) - Protestant.
(2) - Luthere.
پرتستانی.
[رُ تِ] (ص، اِ)(1) مجموعهء عقاید مذهبیه منتخبه از اصلاحات دینی مائه شانزدهم میلادی. فرقی که این اصلاحات را پدید آوردند کاتولیکانی بودند که از کنیسهء رومی جدا شدند و به فرق مختلفه تقسیم گردیدند فرقهء لوتری(2) فرقهء آنگلی کن(3) فرقهء کالونییست(4) یا پرسبی ترین(5) فرقهء کُنگرِگاسیونیست(6) فرقهء متودیست(7) فرقهء مُراو(8). اختلاف اساسی پرتستانها با کاتولیکها را در سه موضوع مهم میتوان تلخیص کرد: 1 - تعریف ایمان. 2 - خصایص باطنی عقیدهء دینی. 3 - آئین و رسوم ظاهری مذهب.
1 - کنیسهء کاتولیک خود را یگانه حافظ و قاضی حقیقتی که در کتاب مقدس مسطور است و توسط سنّت حفظ شده و شورای عالی پاپ ها آنرا تأیید کرده میداند. برخلاف، پرتستانها مقیاس ایمان را کتاب مقدس دانند ولی (عقل فردی) را معبّر و مفسر آن شمارند و گویند: «در اموری که مربوط به اوامر خدای تعالی و موجب نجات ارواح است، هر کس مسئول خویشتن است.» 2 - در اعتقادات مذهبی بزرگترین اختلاف کاتولیکها و پرتستانها در مسئلهء گناه است. کاتولیکان معتقدند که نجات الهی بوسیلهء قربانیها و فدیه ها شامل حال همهء کسان خواهد شد و عفو الهی هیچکس را محروم نگذارد ولی پرتستانها (و بخصوص کالونیست ها) مسئلهء خطیهء آدم را اصلی و مقدر دانند و گویند عقیدهء بعفو و لطف الهی موجب آن شود که آدمی از عذاب دوزخ فرار کند. تعداد مراسم به غسل تعمید و استعمال افخارستیا(9) معدود گردیده است. 3 - از نظر رسوم و انتظامات دینی، مراجع مذهبی پاستورها(10) (کشیشان پرتستان) هستند و همهء شعب پرتستان بنحو انتخابات، تنظیم میشوند. کنیسه های پرتستان ممالک مختلفه مستقل از یکدیگرند. رواج مذهب پرتستانی در اروپا در آلمان، شمال دانمارک، سوئد و نروژ، انگلستان، هلند و در ممالک متحدهء امریکا است. رجوع به لوتر شود.
(1) - Protestantisme.
(2) - Lutherien.
(3) - Anglican.
(4) - Calviniste.
(5) - Presbyterien.
(6) - Congregationniste.
(7) - Methodiste.
(8) - Morave.
(9) - Eucharistie.
(10) - Pasteurs.
پرت سعید.
[پُ تِ سَ] (اِخ)(1) یکی از بنادر مصر که میان مدیترانه و دریاچهء منزله در مدخل شمالی کانال سوئز واقع است و 42000 تن سکنه دارد این شهر در آوریل سال 1859م. احداث شد و علت ایجاد آن ترعهء سوئز است و اگر برخی از محلات عرب نشین آنرا که بسیار ناپاک و بدمنظره است مستثنی کنیم شهری از قبیل بلاد اروپا و بسیار زیباست. در این شهر تجارت منسوج و برنج و غلات و خرما و جز آن رواج دارد و از دو اسکلهء آن پنبه و ذغال و نفت و امثال آن صادر و وارد میشود.
(1) - Port-Said.
پرتقال.
[پُ تُ یا تِ] (اِ) نوعی از مرکبات به هیأت نارنج لیکن خوش طعم و شیرین و در ولایات ساحلی خزر بسیار باشد و هر درخت آن 300 تا 500 بار آرد.
پرتقال.
[پُ تُ] (اِخ) (کشور...)(1) نام قدیم آن لوزی تانی(2) و یکی از کشورهای جنوبی اروپاست و در مغرب شبه جزیرهء ایبری واقع است و سرحدات آن از مشرق و شمال اسپانیا و از مغرب و جنوب اقیانوس اطلس است و 88740 هزارگزمربع مساحت و 6500000 تن سکنه دارد. پایتخت آن لشبونه (لیسبون)(3) است که در کتب اسلامی گاهی بتصحیف اشبونه نیز نامند و از بلاد عمدهء آن پورتو [ پُرتُ ] و ستوبال و براگا و کُاَمبر است. رودهای بزرگ آن دورُ و مینهُ و تاج و کوههای آن که جزو رشته جبال ایبری است عبارت است از کابرئیرا و مارائو و استرلا و آلگارو و منشیک. این کشور سابقاً به ایالاتی بنام آلگارو و آلمتژو و استرمادور و بئیرا و تراس اُس منت و دورُ و مینهُ مقسوم بود لکن اکنون به نواحی کوچکتری قسمت شده است. پرتقال کشوری است زراعتی دارای تاکستانهای کثیره و صید ماهی فراوان و جنگلهای چوب پنبهء بسیار دارد. مهاجرنشین های پرتقال از بقایای امپراطوری پهناوری است که امروز شامل نواحی ذیل است: در افریقا گنگبارهای آسُر و مادِر و رأس الاخضر گینهء پرتقال و آنگولا و موزامبیک. و در آسیا: چند بندر در هندوستان از قبیل گوآودویو و دامائو و بندر ماکائو در چین و در اقیانوسیه، نیمی از جزیرهء تیمُر. وضع طبیعی این کشور باعث شد که از حیث جریان تاریخی میان آن و سایر نواحی شبه جزیرهء ایبری جدائی افکند و این حال پایدار بود تا آنکه هانری لُژُن(4) که از شاهزادگان کاپسین بود از شوهر مادر خود آلفونس (ادفونش) ششم پادشاه کاستیل امارت سرزمین میانه مینهُ و موندگُ یافت (1095 م.) پسر او آلفونس اول (1114-1185) در سال 1136 بسلطنت انتخاب شد و از این پس پرتقال بحدود فعلی خویش رسید و سپس دینیز (1279-1325 م.) دانشگاه لشبونه را ایجاد کرد و در پادشاهی نسق و نظمی نیکو پیدا کرد. سلسله ای که هانری جوان ایجاد کرده بود بسال 1383 م. از میان برفت و سلسلهء داویز(5) جای آنرا گرفت. نخستین پادشاه این سلسله ژان اول بود و این سلسله به سال 1580 م. منقرض شد. در دورهء این سلسله کاستیلیان شکست یافتند (آلجوبار تا سال 1385) و دولت پرتقال در افریقا متصرفاتی بدست آورد و ملاحان لوزیتانی در هندوستان امپراطوری مهاجرنشین نیرومندی پس از عبور از دماغهء امیدنیک (1497) تأسیس کردند. نتیجهء شکست سباستین در آلکازار [ القصر ] کبیر (1578) آن شد که پرتقال تحت اطاعت فیلیپ دوم درآید. و بعلت حمایت فرانسه خاندان براگانس(6) سلطنت پرتقال را بدست آوردند و از 1640 تا 1910 حکومت کردند. سلسلهء جدید نسبت به عهدنامهء متوئن که در سال 1703 منعقد شده بود در قبال انگلستان با وجود مساعی مارکی دُ پومبال منافع پرتقال را نتوانست حفظ کند و همچنین هنگامی که ناپلئون از پرتقالیان درخواست که بنادر خود را بروی انگلیسیان سد کنند از این کار خودداری کردند و بهمین جهت سپاهیان فرانسه آنرا اشغال کردند و ژان ششم به برزیل گریخت و سپس بسال 1821 به لشبونه بازگشت. سال بعد برزیل استقلال خود را اعلام کرد. در سال 1833 حکومت قانونی و مشروطه در پرتقال برقرار شد و در سال 1910م. خاندان براگانس از سلطنت پرتقال محروم گردید و جمهوریت در آن کشور برقرار گشت. نام پرتقال را در متون فارسی گاه پرتکال و پرتگیس (غیاث اللغات) هم آورده اند و در منظومهء «جنگنامهء کشم» از قدری شاعر که راجع است به دست اندازی پرتقالیان از سال 1030 ه . ق. بجزیرهء قشم و حوالی هرمز و جنگ امام قلیخان بیگلربیگی فارس با آنان این اسم (پرتگال) ضبط شده است مث در این بیت:
چو الف و ثلاثین بد از هجر سال
بیامد یکی لشکر از پرتگال.
رجوع به جرون و هرمز (جزیره) و قدری و امامقلی خان شود.
(1) - Portugal.
(2) - Lusitani.
(3) - Lisbonne.
(4) - Henri le Jeune.
(5) - d'Aviz.
(6) - Bragance.
پرتقال افشار.
[پُ تُ اَ] (نف مرکب، اِ مرکب) آلتی که بدان آب پرتقال گیرند(1).
(1) - Vide-citron.
پرتقالی.
[پُ تُ] (ص نسبی) منسوب به کشور پرتقال. || رنگی زرد که اندکی به سرخی زند.
پرتک.
[ ] (اِخ) قصبهء کوچکی است در معمورة العزیز در سنجاق درسم. (قاموس الاعلام).
پرتکال.
[پُ تُ] (اِخ) کشور پرتقال. کشور پرتگال.پرتگیس. رجوع به پرتقال (کشور...) شود. || شراب معروف کشور پرتقال که نوعی می پخته و به پرتو(1) معروف است :
می شیرازیم از دردسر کشت
علاجش باده های پرتکال است.؟
و رجوع به غیاث اللغات شود.
پرت کردن.
[پَ کَ دَ] (مص مرکب)بقوّت افکندن.
- پرت کردن حواس کسی را؛ حواس او را مختلط کردن.
(1) - Porto.
پرتکس تا.
[رِ تِ] (اِخ) (قدیس...)(1) کشیش فرانسوی. متوفی به روئن بسال 586م. شیل پریک(2) در شورائی از روحانیان به پاریس (سال 577م.) وی را به اِفساد در قوانین مذهبی و تصمیم به قتل شیل پریک با موافقت مروِه(3) و تحریک مردم به اعتصاب متهم ساخت. گرگوار(4) حمایت او میکرد لیکن حمایت وی نتیجه ای نداد و پرتکس تا بجزیرهء ژرسی تبعید شد. پس از مرگ شیل پریک در 584م. پرتکس تا بدعوت روحانیون و مردم به روئن بازگشت ولی به توطئهء ملانتیوس(5)کشیش که در غیبت وی جانشین او بود، در روز پاک کشته شد.
(1) - Pretextat.
(2) - Chilperic.
(3) - Merovee.
(4) - Gregoire de Tours.
(5) - Melantius.
پرتکل.
[رُ تُ کُ] (فرانسوی، اِ) پروتکل(1)محضر. صورت مجلس. || تشریفات.
(1) - Protocole.
پرتکی.
[پَ تَ] (ص، ق) در تداول عوام، بی تعقل. بی اندیشه.
- پرتکی گفتن؛ پرتکی جواب دادن.
پرتگال.
[پُ تُ] (اِخ) کشور پرتقال. رجوع به پرتقال (کشور...) شود.
پرتگاه.
[پَ] (اِ مرکب) لغزشگاه و مَزِلَة در محلی مرتفع. هوّه.
پرتگیس.
[پُ تُ] (اِخ) رجوع به پرتقال (کشور...) شود.
پرتل.
[رُ تِ] (اِ)(1) نوعی از پستانداران گوشتخوار افریقائی، از دستهء پرتلینه(2). مشابه کفتار.
(1) - Protele.
(2) - Protelines.
پرتمیدن.
[پَ تَ دَ] (مص) صاحب لسان العجم گوید بمعنی آماهیدن و ترکیدن لب باشد و از مشکلات نقل میکند: پرتمیدن؛ ای شفته ارتفعت عن موضعها کانها مقدمة. (شعوری ج 1 ص241).
پرتو.
[پَ تَ / تُو] (اِ) شعاع. (برهان) (زمخشری). روشنائی. (برهان). ضوء. (زمخشری). تاب. سنا. (دهار). روشنی. نور. ضیاء. تابش. فروغ. (برهان) (غیاث اللغات). و صاحب غیاث اللغات گوید بمعنی سایه چنانکه مشهور شده خطاست: سنا؛ پرتو روشنائی. (زمخشری). عَب ء؛ پرتو آفتاب. (منتهی الارب) :
چو شب پرنیان سیه کرد چاک
منور شد از پرتو هور خاک.فردوسی.
در صدر مجلس منقله ای نهاد و حواشی آن بخانه های مربع و مسدّس و مثمن و مدوّر مقسم گردانیده که پرتو آن نور دیده ها را خیره و تیره میکرد. (ترجمهء تاریخ یمینی). سایهء کردگار پرتو لطف پروردگار ذخر زمان و کهف امان... (گلستان). و بضاعت مزجات بحضرت عزیز آورده و شبه در بازار جوهریان جوی نیرزد و چراغ پیش آفتاب پرتوی ندهد. (گلستان).
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا بفلک
از فروغ تو بخورشید رسد صد پرتو.حافظ.
در هر دلی که پرتو خورشید عشق گشت
خورشید عقل بر سر دیوار میرود.عمادی.
|| آسیب. صدمه. (برهان). || عکس. انعکاس. نور. نور منعکس :
ز نور او تو هستی همچو پرتو
وجود خود بپرداز و تو او شو.
ناصرخسرو (روشنایی نامه چ تقوی ص 523).
کلیمی که چرخ فلک طور اوست
همه نورها پرتو نور اوست.سعدی.
پرتو نور از سرادقات جلالش
از عظمت ماورای فکرت دانا.سعدی.
|| اثر. تأثر :
پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است
تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است.
سعدی.
- پرتو افکندن؛ درخشیدن. انعکاس.
- پرتو کردن؛ در بعض لهجات ایرانی، پرتاب کردن.
- امثال: چراغ در پرتو آفتاب رونقی ندارد.
پرتو.
[پُ] (اِ)(1) شراب معروف کشور پرتقال که نوعی می پخته است. رجوع به پرتکال شود.
(1) - Porto.
پرتوافکن.
[پَ تَ / تُو اَ کَ] (نف مرکب)نورافکن.
پرتوان.
[پُ تَ] (ص مرکب) پرنیرو. پُرتاب. پرطاقت. پُرتاب و طاقت.
پرتوانی.
[پُ تَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پرتوان.
پرتوبینی.
[پَ تَ / تُو] (حامص مرکب)رادیوسکپی(1). (فرهنگستان). رؤیت درون جوارح آدمی با اشعهء مجهول (ریون ایکس)(2).
(1) - Radioscopie.
(2) - Rayon x.
پرتوپاشا.
[پَ تَ] (اِخ) وی از متأخرین وزرای عثمانی است. او در 1242 ه . ق. وزیر امور خارجه بود در 1245 ه . ق. معزول شد. سپس او را به مأموریت مخصوص به مصر فرستادند و پس از بازگشت کدخدائی صدارت عظمی به وی مفوض گشت و در 1251 رتبهء وزارت ملکی بدو دادند و در 1253 ه . ق. از خدمت منفصل شده و به ادرنه رفت و هم بدانجا درگذشت. او شعر نیز میگفته است و دیوانی کوچک دارد (قاموس الاعلام ج 2).
پرتوپاشا.
[پَ تَ] (اِخ) (اَدهم) از متأخرین ادبا و وزرای عثمانی. از مردم ارزروم. او در جوانی به طربوزان شد و مدتی در خدمت والی آنجا سمت کاتبی داشت در 1263 ه . ق. به اسلامبول رفت و باز سمت کاتبی بدو دادند و سپس بخدمت داماد خلیل پاشا پیوست و پاشای مذکور او را برکشید و تربیت کرد تا به رتبهء وزارت رسید و در 1290 ه . ق. آنگاه که والی قسطمونی بود بدانجا وفات کرد. او زبان فرانسه میدانست و ادیب و شاعر بود. (قاموس الاعلام ترکی ج 2).
پرت و پلا.
[پَ تُ پَ] (ص مرکب، اِ مرکب، از اتباع) تَرت و پَرت. تندوخند. تارومار. پخش و پلا. تَرت و مَرت. پراکنده. || چرندپرند. هذیان. سخنان نا به وجه.
- پرت و پلا شدن؛ متفرق شدن. پراکنده شدن.
- پرت و پلا کردن؛ متفرق کردن. پراکنده کردن. تارومار کردن. پراکندن. پراکنیدن.
- پرت و پلا گفتن؛ هذیان گفتن. نامربوط گفتن. پرت گفتن. بی رویه گفتن. وِل گفتن. پراکنده گفتن.
پرتودرمانی.
[پَ تَ / تُو دَ] (حامص مرکب)(1) اشعهء مجهول که در 1895م. رنتگن کشف کرد و به سرعت در تشخیص و درمان بیماریها مورد استفاده قرار گرفت. این اشعهء مجهول به مقدار کافی باعث تحلیل سلولها(2)میشود و برعکس به مقدار کم سلولها را تحریک میکند و از این خاصیت در درمان سرطان و التهابات(3) و بیماریهای غدد مترشحهء داخلی استفاده میشود. پرتودرمانی سرطان پوست، سرطان گردن زهدان(4)، سمینوم بیضه(5) و جز آن را علاج میکند و در درمان لنفوگرانولوماتوزِ ردّیه(6) و لوسمی(7)نتایج نیکو میدهد. پرتودرمانی بر قدرت باکتری کش(8) خلطهای بدن می افزاید (فرضیهء هیدنهن و فرید)(9) و از این راه در درمان التهاباتی نظیر تورم التهابی غدد(10) و آدنیت های سلی و اورام مفاصل و سودای مزمن و دمل بکار میرود. پرتودرمانی از راه تحلیل سلولها و یا تغییراتی که در عمل غدد مترشحهء داخلی میدهد در درمان فیبروم(11) و نزف الدم زهدان و آکرومگالی(12) و بیماری بازدو(13) و بزرگ شدن تیموس(14) و بیماریهائی که با غدد فوق کلیوی بستگی دارند مؤثر میشود. اثر ضددرد اشعهء مجهول: پرتودرمانی دردهای سرطانی ناشی از فشردگی اعصاب از نسوج سرطانی را به بهترین وجهی آرام میکند بهمین ترتیب در مواردی که اورام و یا نسوج ملتهبی رشته های عصبی را فشرده و یا تحریک کنند رادیوتراپی از راه تحلیل اورام و التهابات، فشردگی را مرتفع و درد را تسکین میبخشد. در نتیجهء مطالعات و آزمایش های زیمرن(15) ثابت گردیده که حساسیت سلسله سمپاتیک در مقابل اشعهء مجهول از سایر نسوج بیشتر و بدین جهت است که رادیوتراپی در کوزالژی(16) و بیماریهائی که با سلسلهء سمپاتیک بستگی دارند مؤثر واقع شده و در درمان ضیق النفس و عسرالنفس (وجع صدر) و آنژین دوپواترین (خناق) نتایج نیکوئی میدهد. اگر در بکاربردن اشعهء مجهول نکات فنی درنظر گرفته شود هیچگونه حادثه ای پیش نمی آید ولی در صورت عدم رعایت نکات فنی حوادث شدیدی نظیر رادیودرمیت(17)، سرطان، کم خونی، لوسمی و پوسیدگی نسوج(18) پیش می آید. رجوع به درمانشناسی ج 1 صص 223-225 شود.
(1) - Radiotherapie.
(2) - Cytolyse.
(3) - Inflammation.
(4) - Coluterine.
(5) - Seminome testiculaire.
(6) - Lymphogranulomatose maligne.
(7) - Leucemies.
(8) - Bactericide. Fried.و
(9) - Heidenhain
(10) - Adenopathis inflammatoires.
(11) - Fibrome.
(12) - Acromegalie.
(13) - Maladie de Basedow.
(14) - Hipertrophie thymique.
(15) - Zimmern.
(16) - Causalgie.
(17) - Radio-dermites.
(18) - Necrose.
پرتور.
[ ] (اِ) عنوان حکام بزرگ روم قدیم بود و مفهوم آن در زبان لاتین رئیس حکام است. از سال 364 ق.م. این عنوان به حاکمی که به امور قضائی میپرداخت انحصار یافت و پس از آن بر حکام دیگر نیز اطلاق شد. (ترجمهء تمدن قدیم).
پرتوشناس.
[پَ تَ / تُو شِ] (نف مرکب)رادیولژیست(1). (فرهنگستان).
(1) - Radiologiste.
پرتوشناسی.
[پَ تَ / تُو شِ] (حامص مرکب) رادیولژی(1). (فرهنگستان).
(1) - Radiologie.
پرتوقع.
[پُ تَ وَقْ قُ] (ص مرکب) بسیار متوقع. که توقع بسیار دارد.
پرتو کردن.
[پَ تَ / تُو کَ دَ] (مص مرکب) در بعض لهجات ایرانی، پرتاب کردن.
پرتونگاری.
[پَ تَ / تُو نِ] (حامص مرکب) رادیوگرافی(1). (فرهنگستان). عکاسی با اشعهء مجهول.
(1) - Radiographie.
پرتوه.
[پَ تَ وَ / وِ] (اِ) تیر پرتابی. (شعوری ج1 ص249).
پرتوی.
[پَ تُ] (اِخ) شاعری ایرانی است. (قاموس الاعلام ج 2 ص1495).
پرته.
[رُ تِ] (اِخ)(1) الکساندر پل. نقاش فرانسوی، متولد و متوفی بپاریس (1826-1890م.). او در ابتدا مستخدم پست بود و از 1853 تا 1855 بمطالعه و تحصیل پرداخت. در فوریهء سال 1855 ژنرال بسکه(2) او را به قرم (کریمه) برد. پس از مراجعت بپاریس وی چهار پردهء نقاشی به سالن(3) تسلیم کرد: جنگ اینکرمان، تصرف توپخانه ماملون ور، مرگ کلنل برانسیون و وظیفه (یادگار سنگرهای قرم). و چون با این نقاشی ها شهرتی یافت مصمم شد که ترسیم پرده های جنگی را تعقیب کند و در سال 1859 باز چند تابلو از خاطرات جنگهای قرم بساخت. دو پردهء بسیار مشهور او: بامداد پیش از حمله و غروب پس از محاربه (1863م.) است. با آنکه پرته از اصول رآلیسم دور نمیشود به سرباز منظرهء جالب و جاذب میدهد.
(1) - Protais. (A. - P.).
(2) - Bosquet.
(3) - Salon.
پرته.
[رُ تِ] (اِ)(1) نوعی از ذوحیاتین، از خانوادهء پرتئیده(2) که فاقد حسّ بینائی است و مخصوص آبهای زیرزمینی کارنیول و دالماسی (واقع در یوگسلاوی) میباشد.
(1) - Protee.
(2) - Proteodes.
پرتیادس.
[رُ دِ] (اِخ) خاندانی یونانی از اخلاف پرتیس، بانی شهر ماسیلیا (مارسی). (ترجمهء تمدن قدیم).
پرتیس.
[رُ] (اِخ)(1) یکی از اهالی (فوسه آ) که شهر ماسی لیا (مارسی) را در حدود ششصد قبل از میلاد بنا نهاد. (ترجمهء تمدن قدیم).
(1) - Protis.
پرتیناکس.
[پِ] (اِخ)(1) پوبلیوس هلویوس. امپراطور روم. مولد وی ویلامارتیس (لیگوری) در 126 و وفات در 193م. وی نخست معلم کتّاب بود و سپس در شمار لشکریان درآمد و در جنگ با اشکانیان (پارت ها) مشهور شد و در دورهء مارک اورِل و کُمُد بمقامات بزرگ رسید و پس از قتل کمد بی خواست او وی را به جانشینی کُمُد انتخاب کردند (193 م.) و هشتادوهفت روز امپراطوری راند و در همین مدت کوتاه به اصلاحاتی پرداخت لیکن چون پرتورین ها از او راضی نبودند در همین سال (193 م.) کشته شد.
(1) - Pertinax, Publius Helvius.
پرثمر.
[پُ ثَ مَ] (ص مرکب) (درخت) پربر. بسیارثمر. که بار بسیار آورد. || پرنتیجه. پرفایده. که فایدهء بسیار دارد.
پرثمری.
[پُ ثَ مَ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی پرثمر.
پرثنگا.
[پَ ثَ] (اِ) پرثنها (در پارسی باستان: پرسنگ، فرسخ)(1) از اوزان ایرانیان عهد هخامنشی و آن معادل سی اَسپرسا یا 4433 یا 5550 گز بود. (ایران باستان تألیف پیرنیا ج 2 ص 1497 و 1498).
(1) - پرثنها می نوشتند و پرثنگا میخواندند.
پرث و.
[پَ ثَ وَ] (اِخ) پارت، پهل، پهلو. رجوع به پارت شود.
پرجرأت.
[پُ جُ ءَ] (ص مرکب) پردل. پرجگر. دلیر. دل آور. دل دار. نیو.
پرجفا.
[پُ جَ] (ص مرکب) ظالم. ستمکار :
نبایست آن خلعت ناسزا
فرستاد نزدیک آن پرجفا.فردوسی.
بگیتی کسی را نماند وفا
روان و زبانها شود پرجفا.
فردوسی (از فرهنگها).
پرجگر.
[پُ جِ گَ] (ص مرکب) پرجرأت. پردل. دلیر. دل آور. دل دار. نیو : بر مصلحت دید خود برفور با ده هزار مرد پرجگر روان شدند. (جهانگشای جوینی).
پیش از این شاه ترا جنگ نفرمود همی
تا ندیدی که تو چون پردلی و پرجگری.
فرخی.
زان گرانمایه گهر کوهست از روی قیاس
پردلی باشد از این شیر فشی پرجگری.
فرخی.
پرجگری.
[پُ جِ گَ] (حامص مرکب)دلاوری. دلیری :
بروز معرکه این پردلی و پرجگریست
که یک سواره شود پیش لشکری جرار.
فرخی.
پرجمعیت.
[پُ جَ عی یَ] (ص مرکب)(عامیانه، جائی...) که مردم بسیار در آن گرد آمده باشند چنانکه خانه ای و شهری و محلتی...
پرجمعیتی.
[پُ جَ عی یَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پرجمعیت.
پرجنگ و جلب.
[پُ جَ گُ جَ لَ] (ص مرکب) پرگیرودار. پرشور و غوغا.
پرجوانی.
[پُ جَ] (ص مرکب) حالت آنکه در ریعان شبابست. فهدر؛ نوجوان پرگوشت و پرجوانی. مقلوب فرهد. (منتهی الارب).
پرجور.
[پُ جَ / جُو] (ص مرکب) پرجفا. ظالم. ستمگر.
پرجوش.
[پُ] (ص مرکب) پر از جوش. بسیارجوش. که غلیان بسیار دارد :
زمین دید یکسر همه ساده ریگ
بر و بوم او همچو پرجوش دیگ.اسدی.
- برنج پرجوش؛ برنجی که جوشاندن بیش از عادت خواهد پخته شدن را.
- پرجوشِ خریدار؛ پرغلغله و پرولوله از مشتری :
امروز که بازارت پرجوشِ خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایهء نیکوئی.حافظ.
- سری پرجوش؛ پرشور. باحرارت.
پرجه.
[ ] (اِخ) (طرف یا جای عروسی) و آن پایتخت پمفیلیه (پانفیلی) بود که رومانیان در هفت میل و نیمی دریا بر ساحل بارورِ رودِ سسترس بنا کرده با کشتیهای کوچک بدانجا میرفتند. (قاموس مقدس). و رجوع به پان فیلی و پمفیلیه شود.
پرچاره.
[پُ رَ / رِ] (ص مرکب) مُدبّر.
پرچانگی.
[پُ نَ / نِ] (حامص مرکب)پرگوئی. حالت و چگونگی پرچانه.
- پرچانگی کردن؛ بسیار گفتن. زنخ زدن.
پرچانه.
[پُ نَ / نِ] (ص مرکب) پرگوی. پررودَه. پُرگو. پرنَفَس. روده دراز. مکثار. پرسخن. بسیارگوی. بسیارسخن.
پرچک.
[پَ چَ] (اِ) قطعه. تکه. پرچه. قالب (در پنیر). پنیر پرچک؛ قسمی پنیر پُرروغن.
پرچ کردن.
[پَ کَ دَ] (مص مرکب)پرچیدن. پهن کردن سر میخی که در جای کوفته باشند تا برآوردن نتوانند یا برگرداندن نوک میخی که به جای کوفته باشند استحکام را. رجوع به پرچین کردن ذیل پرچین شود.
پرچم.
[پَ چَ] (اِ) چیزی باشد سیاه و مدوّر که بر گردن نیزه و علم بندند. (برهان). علاقهء علم(1). ابریشم و موی اسب یا دم گاوی که بر گردن علم بندند. (از فرهنگی خطی). و علی الظاهر رشته هائی سیاه و یا دم گاو و یا دُم غژغاو بود که در زیر سنان علم یا نیزه، چون طره ای از آن می آویخته اند و از این بابست که شاعران غالباً از آن به طره، زلف و گیسو، تعبیر کرده اند :
بر سر بیرق بلاف پرچم گوید منم
طرهء خاتون صبح بر تتق روزگار.
عماد عزیزی (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
راست گفتی بباد پرچم بود
گر بود باد را ستام به زر.فرخی(2).
همیشه تا که بود پرچم و سنان بادا
سر مخالف تو بر سر سنان پرچم.ادیب صابر.
از آن زمان که ظفر پرچم تو شانه زده
ز زنگ جور کدام آینه است نزدوده.انوری.
خال جمال دولت بر نامهات نقطه
زلف عروس نصرت بر نیزه هات پرچم.
انوری.
روزی که زلف پرچم از آسیب معرکه
پنهان کند طراوت رخسار روزگار.انوری.
در کوکبهء تو طرهء شب
بر نیزهء بندگانت پرچم.انوری.
می طرازد چرخ غژغاو دو رنگ صبح و شام
نیزهء قدرت مگر پرچم ندارد بر قنات.
اثیرالدین اخسیکتی.
کلک تو ز مرتبت بخندد
بر قامت رمح و ریش پرچم.اخسیکتی.
بر علم مظفرت پرچمی آرزو کند
در فلک چهارمین وقت کسوف جرم خور.
مجیر بیلقانی.
بجان جست آنکه جست از تو ولیکن من نگویم چون
گسسته پرچم نیزه دریده دامن خفتان.
مجیر بیلقانی.
خصمت سپید دست و سیه دل چو دفتر است
بر بیرقت ز طرهء بلقیس پرچم است.
مجیر بیلقانی.
و آنکه گیسوی پریشان عروس ظفر است
روز کین پرچم شبرنگ فراز علمش.
مجیر بیلقانی.
بپرچم حبشی شکل رایتت که ظفر
بهندوئیش میان بسته میرود عمدا.
مجیر بیلقانی.
از بهر تو می طرازد ایام
منجوق ز صبح و پرچم از شام.خاقانی.
آنجا که نعت صورت خوبان رود ترا
دل سوی قد نیزه و گیسوی پرچم است.
ظهیر فاریابی.
پرچم شبرنگ شاه گیسوی عروسان ظفر است. (راحة الصدور راوندی).
و سر سروران گوی میدان و پرچم سنان گشت. (تاج المآثر). و زلف زره ساز او سایه بر عارض خورشید رخشان می انداخت و رایت خورشید سپید روز به پرچم سیاه شب می پوشید. (تاج المآثر).
بر سر رُمح غلامانت صبا در کارزار
پرچم از گیسوی ترکان خطائی یافته.
نجیب جرفاذقانی.
عروس فتح و ظفر در نقاب پرچم تو
چو ماه چارده در زیر طرهء شام است.
نجیب جرفاذقانی.
در دور تو زین سپس نجنبد
از باد خلاف زلف پرچم.سیف اسفرنگ.
نهیب رایت تو دل ربوده از بر دشمن
بآب چهرهء خنجر بتاب طرهء پرچم.
امامی هروی.
زلف خاتون ظفر شیفتهء پرچم تست
دیدهء فتح ابد عاشق جولان تو باد(3).حافظ.
ز پرچم فروزنده نوک سنان
چو آن شعله کاید برون از دخان.هاتفی.
پرچم مشکین علمهای شاه
دستهء ریحان گریبان ماه.عماد فقیه.
بس نیزه که بر چهره ز پرچم بودش ریش
خوانی اگرش مرد نه آئین صوابست.قاآنی.
|| زبانه. لسان النار. لهب. لهیب. || عَنبر. گاوعنبر. گاوبحری. قطاس. قیطوس. بحری قطاس. قاطوس. قاطس. غژغاو. غژگاو. کژگاو. کژغاو. کژگا. کژغا. غژغا. غژگا. قیطس(4). || نوعی از گاو کوهی که در کوههای مابین ملک خطا و هندوستان میباشد. (برهان). || موی دم گاو کوهی. (غیاث اللغات). || دم نوعی از گاو بحری که بر گردن اسبان بندند. (برهان). و ظاهراً مراد رشته های دهان گاو بحری، وال (بالِن) باشد که در زیر سنان علم یا رمح و یا بر گردن اسب می بستند و عجب این است که کلمهء پرچم بدانسان که در فارسی علاقهء نیزه و نیز ریشه های مصفات و پالونه گونهء دو طرف دهان نوعی وال (بالِن) را نامیده اند، در زبان فرانسه نیز کلمهء فانن(5)همانطور به هر دو معنی آمده است :
گاوی نشان دهند در این قلزم نگون
لیکن نه پرچم است مر او را نه عنبر است.
اثیر اخسیکتی.
دارد فرسش بدین نشانی
پرچم دم شیر آسمانی.خاقانی.
|| مجازاً، موی گیسو. (فرهنگ رشیدی). کاکل. (برهان) :
ما از آن محتشمانیم که ساغر گیرند
نه از آن مفلسکان که بز لاغر گیرند
بیکی دست می خالص ایمان نوشند
بیکی دست دگر پرچم کافر گیرند.مولوی.
سگ نیم تا پرچم مرده کنم
عیسیم آیم که [ تا ] زنده ش کنم.مولوی.
گرچه ناخن رفت چون باشی مرا
برکنم من پرچم خورشید را.مولوی.
|| و در تداول امروزی گاه بمعنی درفش و علم آید. و رجوع به توغ و توک و بیرق شود.
(1) - Banderole. (2) - کلمهء پرچم در شاهنامه و گرشاسب نامه و معاصرین آنان نیامده است و ظاهراً اجنبی است و بیت فرخی نیز بدین صورت که در متن آورده ایم و در غالب نسخ فرخی آمده است معنی حسابی نمیدهد و به گمان من اصل بدین گونه بوده است: راست گفتی به بادبر، جم بود. الخ.
(3) - ن ل: عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد.
(4) - Fanon. Ketos. Baleinoptere.
(5) - Fanon.
پرچم.
[ ] (اِخ) موضعی است در شمال غربی هارون آباد در حوالی زنجان.
پرچنچ.
[ ] (اِخ) قصبه ای است خرد در قضای خرپوت از ولایت معمورة العزیز در 9 هزارگزی جنوب شرقی خرپوت صاحب 2000 تن سکنه و چند جامع و مدرسه و مکتب و در اطراف آن باغهاست. (قاموس الاعلام ج 2 ص 1495).
پرچومان.
[ ] (اِخ) محلی است در افغانستان واقع در جنوب تایمنی.
پرچه.
[پَ چَ / چِ] (اِ) تکه. قطعه و پارچه.
پرچیدن.
[پَ دَ] (مص) فروبردن میخ در چیزی و سر نازک میخ را با زخم و ضرب پهن کردن. پرچین کردن. (شعوری ج 1 ص241).
پرچین.
[پَ] (اِ مرکب) دیوارگونه ای که از ترکه یا نَی و برگ و عَلَف بر گرد باغ و مزرعه کنند. خار و شاخ درخت که بر سر دیوارهای باغ نهند حراست آنرا. چوبهای سرتیز و خاری که بر سر دیوارها نصب کنند. حصاری باشد که از خار و خلاشه و شاخ درختان بر دور باغ و فالیز و کشت زار سازند و چوبهای سرتیز و خاری را نیز گویند که بر سر دیوارها نصب کنند. (برهان). وَشیع. چَپَر. خاربست. کپَر: پرچین خانه و باغ، فلغند. (صحاح الفرس). الخزّ؛ پرچین بر دیوار نهادن. (تاج المصادر بیهقی) :
سپاه و سلیح است دیوار او
بپرچینش بر نیزه ها خار او.فردوسی.
سرای خویش را فرمود [ شاه ] پرچین
حصار آهنین و بند روئین.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
رخ مه ز گرد ابر پر چین گرفت
سر باره از نیزه پرچین گرفت.اسدی.
یاری ندهد ترا بر این دیو
جز طاعت و حب آل یاسین
گرد دل خود ز دوستیشان
بر دیو حصار ساز و پرچین.ناصرخسرو.
پرمیوه دار باشند درهای او حکیمان
دیوار او ز حکمت و ز ذوالفقار پرچین.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 373).
پُرچین شود ز درد رخ بی دین
چون گرد خود کنی تو ز دین پرچین.
ناصرخسرو.
شاه تخم را به باغبان خویش داد و گفت در گوشه ای بکار و گرداگرد او پرچین کن تا چهارپا اندر او راه نیابد و از مرغان نگاه دار. (نوروزنامه).
تا نگار من ز سنبل بر چمن پرچین نهاد
داغ حسرت بر دل صورتگران چین نهاد.
معزی.
کنداز غالیه[ یعنی خط عذار ] پیرامن گل را پرچین
تا کس از باغ رخش گلشن و گلچین نکند
خود خطا باشد انصاف خرد باید داد
کاین چنین باغ پر از گل را پرچین نکند.
سوزنی.
پرچین باغ پروین بل پرّنسر طائر
بامش فضای گردون دیوار خط محور.
خاقانی.
عطارد ار نگرد این حدیقهء معنی
بگردش از مژهء خویشتن کند پرچین.
امیرخسرو.
- پرچین شدن؛ محکم شدن چیزی در چیزی چون میخ آهنین در تخته فرورفته محکم شود. (غیاث اللغات).
- پرچین کردن؛ چوب یا خار بر دیوار نهادن تا کسی برنتواند رفت. گرد باغ برآمدن باغبان و هرچه دغل یافتن پاک کردن. (صحاح الفرس). مضبوط و محکم ساختن چیزی چون میخ در تخته و دیوار و امثال آن. (رشیدی). محکم کردن چیزی در چیزی مانند میخی که بر تخته زنند و دنبالهء آنرا از جانب دیگر خم دهند و محکم کنند. (برهان). پخچ کردن سر میخ از آن سوی که بیرون آید. چون درودگر یا نعلبند میخ در چوب یا نعل زند و سر میخ را که از دیگر سو بیرون آید گرد سازد تا در چیزی نیفتد و چهارپایان بر دست و پای نزنند گویند میخ را پرچین کرد. (صحاح الفرس).
پرچین.
[پُ] (ص مرکب) پرشکن. پرشکنج. پرآژنگ. پرنورد. پرژنگ. پرماز. (منوچهری). پرکیس. پرانجوغ. پرانجوخ. پرکوس. پرپیچ. پرپیچ و تاب. پیر شده. صاحب چین بسیار :
روی ترکان هست نازیبا و گست
زرد و پرچین چون ترنج آبخست.فرقدی.
سوی حجرهء خویش رفت آرزوی
ز مهمان بیگانه پرچین بروی.فردوسی.
ببینی بروهای پرچین من
فدای تو دارم جهان بین من.فردوسی.
همه زرد گشتند و پرچین بروی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی.فردوسی.
همه دل پر از کین و پرچین برو
بجز جنگشان نیست چیز آرزو.فردوسی.
بپیچید رستم ز گفتار اوی
بروهاش پرچین شد و زرد روی.فردوسی.
شبگیر نبینی که خجسته به چه درد است
گوئی دو رخان زرد و برو پرچین کرده ست.
منوچهری.
پرچین شود ز درد رخ بی دین
چون گرد خود کنی تو زدین پَرچین.
ناصرخسرو.
زلف پرچینش بسی فتنه و بیدادی کرد
چون خط آید بکم از زلف پر از چین نکند.
سوزنی.
ز بیم ضربت صمصام آبدار ورا
رخ مخالف شه چون زره شود پرچین.
سوزنی.
دهش کان ز ابروی پرچین دهند
بود زهر اگر شهد شیرین دهند.امیرخسرو.
پرچینی.
[پُ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پرچین.
پرحاصل.
[پُ صِ] (ص مرکب) (درخت، زمین...) که بسیار بار آورد. که بسیار حاصل آورد. که بسیار بر دهد.
پرحافظه.
[پُ فِ ظَ / ظِ] (ص مرکب) که یاد بسیار دارد. که حافظهء قوی دارد. که بسیار چیز بیاد تواند سپرد و بیاد تواند آورد. ذِکّیر.
پرحرارت.
[پُ حَ رَ] (ص مرکب) پُرتاب. پرگرما.
پرحرارتی.
[پُ حَ رَ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی پرحرارت.
پرحرف.
[پُ حَ] (ص مرکب) در تداول عوام، پرگوی. پرسخن. بسیارگوی. ثرّ. ثرّة. پرروده. روده دراز.
پرحرفی.
[پُ حَ] (حامص مرکب) در تداول عوام، پرگوئی. بسیارگوئی. روده درازی.
- پرحرفی کردن؛ پرگوئی کردن. روده درازی کردن. پرچانگی کردن.
پرحلل.
[پُ حُ لَ] (ص مرکب) پرزینت. پرزیور :
ظاهرش چون گور کافر پرحلل
واندرون قهر خدا عزّ و جل.
پرحوصلگی.
[پُ حَ صَ لَ / لِ] (حامص مرکب) شکیبائی. صابری. بردباری. شکیب. مقابل کم حوصلگی.
پرحوصله.
[پُ حَ صَ لَ / لِ] (ص مرکب)مقابل کم حوصله. شکیبا. حمول. صبور. صابر. بردبار. متحمل :
تهیدست مردان پرحوصله
بیابان نوردان بی قافله.سعدی (بوستان).
پرحیله.
[پُ لَ / لِ] (ص مرکب) مکار. آب زیرکاه. محیل.گُربز. نیرنگ باز. نرم بر. (برهان). نرمه بر. ریمن. فریبنده. دغا. دغل. دغول. داغول. دوال باز. دوالک باز. فسونگر. کنوره. کنبورَه : قضا آمده بود و حال این مرد پرحیله پوشیده ماند. (تاریخ بیهقی) .
پرخ.
[پِ رِ] (اِ) گیاهی است دارای کائوچوک بسیار که در کلاکها و بیابانهای بسیار گرم میان راه بندرعباس به کرمان یا لار به بندرلنگه و میان راه چاه بهار به خاش دیده شده است و آنرا پَرَه نیز نامند(1).
(1) - Euphorbia larica.
پرخا.
[پِ] (اِ مرکب) (مخفف خواهر پدر) به لهجهء مازندرانی، عمه.