پرمن تره.
[پْرِ / پِ رِ مُ رِ] (اِخ)(1) عضو فرقهء مذهبی که در 1120 م. توسط قدیس نُربر(2) در محلی به همین نام تأسیس شد. اعضای این فرقه پیرو قوانین قدیس اگوستن(3) باشند و امور مذهبی را با اعمال بسیار سخت و خشن توأم کنند و جامهء سپید پوشند پاپ هُنُریوس(4) دوم تشکیلات ایشان را در سال 1126 م. صحه نهاد. و عقائد فرقهء مزبور در همهء اروپا انتشار یافت.
(1) - Premontre.
(2) - Saint Norbert.
(3) - Saint Augustin.
(4) - Honorius.
پرمنش.
[پُ مَ نِ] (ص مرکب) مغرور. متکبر. خودپسند. سرکش :
چو نزدیک دارد مشو پرمنش
وگر دور گردی مشو بدکنش.فردوسی.
بگیتی ندارد کسی را به کس
تو گوئی که نوشیروان است و بس...
شده ست از نوازش چنان پرمنش
که هزمان ببوسد فلک دامنش.فردوسی.
وگر هیچ پیروز شد پرمنش
نبیند جز از پشت او دشمنش.فردوسی.
چو برگشت ازو پرمنش گشت و مست
چنان دان که هرگز نیاید بدست.فردوسی.
بپرسید خسرو [ از راهب ] کزین انجمن
که کوشد به رنج و به آزار من
چنین داد پاسخ که بسطام نام
یکی پرمنش باشد و شادکام...
بپرهیز از آن مرد ناسودمند
که خیزد ازو رنج و درد و گزند.فردوسی.
یکی پرمنش بود کآمد ز روم
کنون چیره گشت اندر این مرز و بوم.
فردوسی.
|| سرکش :
اگر زیردستی بود پرمنش
بشمشیر یابد ز ما سرزنش.فردوسی.
بدو گفت رویین تن اسفندیار
که ای پرمنش پیر ناسازگار.فردوسی.
خراسان سخن پرمنش وار گفت
نگویم که این با خرد بود جفت.فردوسی.
|| خردمند. پرخرد :
بیاموخت فرهنگ و شد پرمنش
برآمد ز بیغاره و سرزنش.فردوسی.
بیاورد خوان با خورشهای نغز
جوان پرمنش بود و پاکیزه مغز.فردوسی.
بدان چربدستی رسیده بکام
یکی پرمنش مردمانی بنام.فردوسی.
وزآن پس به اغریرث آمد پیام
که ای پرمنش مهتر نیکنام.فردوسی.
وی از خشم برآشفت [ قاید ] و مردکی پرمنش و ژاژخای و بادگرفته بود. (تاریخ بیهقی). || پرمایه. بلیغ. رسا. کامل :
نبشت و نهاد از برش مهر خویش
چو شد خشک همسایه را خواند پیش
فراوانش بستود و بخشود چیز
بسی پرمنش آفرین خواند نیز.فردوسی.
مکن تیزمغزی و آتش سری
نه زینسان بود مهتر و لشکری
ز سر کینه و جنگ را دور کن
به رزم آمدی پرمنش سور کن.فردوسی.
|| ارجمند. بزرگ :
بدو گفت خسرو که ای بدکنش
نه از تخم ساسان شدی پرمنش...
تو از بی بنان بودی و بدکنان
نه از تخم ساسان رسیدی به نان.فردوسی.
یکی نامه دیدم پر از داستان
سخنهای آن پرمنش راستان.فردوسی.
زن پرمنش گفت کای پاک رای
بدین ده فراوان کس است و سرای.
فردوسی.
چو لشکر چنان گردش اندرگرفت
شه پرمنش دست بر سر گرفت.فردوسی.
که آمد فرستاده نزدیک شاه
یکی پرمنش مرد با دستگاه.فردوسی.
از این دخت مهراب و از پور سام
گوی پرمنش زاید و نیکنام.فردوسی.
بدو گفت بهرام کای پرمنش
هم اکنون بخاک اندرآید تنش.فردوسی.
یکایک همی خواندند آفرین
بر آن پرمنش پادشاه زمین.فردوسی.
بکشتند چندان ز گردان هند
هم از پرمنش نامداران سند.فردوسی.
بگفتند کاین کودک پرمنش
ز بیغاره دورست و از سرزنش.فردوسی.
که پیغمبر شاه توران سپاه
گو پرمنش با درفش سیاه
همی شیده گوید که هستم بنام
کسی بایدش تا گذارد پیام.فردوسی.
همان پرخرد موبد راهجوی
گو پرمنش کو بود شاهجوی.فردوسی.
همه پاک در زینهار منید
وزان پرمنش یادگار منید.فردوسی.
بیامد یکی بانگ برزد بلند
که ای پرمنش مهتر دیوبند.فردوسی.
|| پرقوت. جَسور.
پرمنفعت.
[پُ مَ فَ عَ] (ص مرکب)پرسود. که سود بسیار دارد. که نفع بسیار دهد :
صبر تلخ آمد ولیکن عاقبت
میوهء شیرین دهد پرمنفعت.مولوی.
پرمنگنات.
[پِ مَ گَ] (فرانسوی، اِ)(1)رسوب اَسید پرمنگانیک. و اسید پرمنگانیک از اسیدهای مشتق از مغنیسیا است.
(1) - Permanganate.
پرمنگناس.
[پِ رِ مَ گِ] (اِ) قسمی داتورهء درختی(1).
(1) - Datura arborea.
پرمو.
[پَ] (اِ) بمعنی پرمر باشد که انتظار و امید است. رجوع به پرمر شود. || زنبور عسل را نیز گویند. (برهان).
پرمو.
[پُ] (ص مرکب) که موی بسیار دارد. پرموی. اَشعَر. و رجوع به پرموی شود.
پرموئی.
[پُ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پرمو.
پرموته.
[پَ تَ / تِ] (اِ) بمعنی چیز باشد که بعربی شی ء گویند چنانکه گویند چه پرموته میخواهد یعنی چه چیز را میخواهد. (برهان قاطع).
پرمودن.
[پَ دَ] (مص) فرمودن. و رجوع به فرمودن شود.
پرموده.
[پَ دَ / دِ] (ن مف) فرموده.
پرموده.
[پَ دَ] (اِخ) نام پسر ساوه شاه. (برهان). و او در جنگ بهرام چوبینه به دژ گریخت و هرمزبن نوشیروان بدو امان داد و تاج و تخت پدر بدو باز داد :
دو تن یافتستی که اندر جهان
چو ایشان نبود از نژاد مهان
چو خورشید بر آسمان روشنند
ز مردی همه ساله در جوشنند
یکی من که شاهم جهان را بداد
دگر پور پرموده فرّخ نژاد.فردوسی.
پرمور.
[پَ] (اِ) بمعنی انتظار باشد. (برهان). || زنبور عسل را نیز گویند. (برهان). پرموز. پرموزه. پرمر. رجوع به پرمر شود.
پرموره.
[پَ رَ / رِ] (اِ) آرایش. (جهانگیری).
پرموز.
[پَ] (اِ) امید و انتظار. || زنبور عسل. (برهان). پرمور. پرموزه. پرمر. رجوع به پرمر شود.
پرموز.
[پُ] (اِ) علف [ یابس ] را گویند. سبزهء خشک شده است. (برهان).
پرموزه.
[پَ زَ / زِ] (اِ) بمعنی پرموز است که انتظار و امید باشد. (برهان). رجوع به پرمر شود. || زنبور عسل را هم گفته اند. (برهان). رجوع به پرمر شود. || نام پسر ساوه شاه نیز هست و به این معنی با ذال نقطه دار هم آمده است و اصحّ این است بنابر قاعدهء کلی. (برهان). و رجوع به پرموده شود.
پرمون.
[پَ] (اِ) زینت و آرایش باشد. (برهان).
پرموی.
[پُ] (ص مرکب) پُرمو. اَشعر. آنکه یا آنچه موی بسیار دارد. مقابل کم موی :
دو چشمش کبود و دو رخسار زرد
تنی خشک و پرموی و لب لاجورد.فردوسی.
پرمه.
[پَ مَ] (اِ) بمعنی پرماه است که افزار چیزها سوراخ کردن باشد و بعربی مثقب گویند. (برهان). مَتّه :
ور همه اره نهی از بهر رفتن بر سرش
وی قدمها دوخته بر جای چون پرمه بود.
رضی الدین نیشابوری.
بهر لعلی عقیقی داشته جفت
عقیق از پرمهء یاقوت می سفت.امیرخسرو.
|| بمعنی پدمه هم آمده است که لخت و حصه و بهره باشد و بعضی به این معنی به ضم اول گفته اند. (برهان).
پرمه.
[پِ مَ / مِ] (اِ) کاهلی کردن در کارها. (برهان) (رشیدی).
پرمه بازار.
[ ] (اِخ) موضعی به شمال چهارشنبه از نواحی بخارا.
پرمهر.
[پُ مِ] (ص مرکب) پرمحبت.
پرمهره.
[پَ مُ رَ / رِ] (اِ مرکب) گلوله ای از پر و جز آن که مرغان شکاری از معده برمی آورند. گروهه ای باشد از پر و غیره که جانوران شکاری مثل شاهین و باز و امثال آنها از معده برمی آورند و آنرا بترکی اوخشی میگویند. (تتمهء برهان).
- پرمهره کردن؛ خوردن جوارح طیور پر را برای اصلاح و تنقیهء معده.
پرمهه.
[پِ مَ هَ / هِ] (اِ) پِرمه. تأخیر و کاهلی کردن در کارها. (برهان).
پرمی.
[ ] (اِخ) نام محلی در کنار راه سلطان آباد و ملایر میان قلعه نو و زنگنهء سفلی در 352600 گزی طهران.
پرمی.
[پُ مَ / مِ] (ص مرکب) پر از باده. || (اِ مرکب) نوعی از انگور باشد. (برهان).
پرمیا.
[پِ] (اِخ)(1) پیارمی(2). نام ناحیهء قدیم واقع در شمال شرقی روسیهء اروپا که از سواحل کاما تا سواحل دوینای شمال کشیده شده به فنلاند منتهی شود و آن شامل نواحی کنونی پرم، و ولگد و ارخانگلس بوده است. در کاوش خرابه های واقع در این ناحیه ظروف و اشیاء زرینه و سیمینه از ایرانیان و هندیان یافت شده است و این معنی حاکی از قدمت تمدن آنجاست. اُتر نروژی در مائهء یازدهم میلادی بنواحی دوینای شمال دست یافت و سیصد سال پس از آن جمهوری نوگرد از طرف شرق و غرب اتساع یافت این کشور که اهالی آن در اواخر مائهء چهارم دین مسیح گرفته بودند، در فتنهء مغول ویران شد.
(1) - Permie.
(2) - Piarmie.
پرمیناوس.
[ ] (اِخ) یعنی باقی مانده برای منزل. (کتاب اعمال رسولان 6:5) یکی از هفت خادم بود. (قاموس کتاب مقدس).
پرمیو.
[پَ / وْ] (اِ) مرضی باشد که آنرا عوام سوزاک خوانند چه بوقت بول کردن مجرای بول بسوزش درآید و بعربی حرقة البول گویند. (برهان). و یاء این کلمه به ضبط برهان و رشیدی مجهول است. و رشیدی گوید ظاهراً این لفظ هندی باشد.
پرمیوگی.
[پُ وَ / وِ] (حامص مرکب)پرحاصلی. پرثمری.
پرمیوه.
[پُ وَ / وِ] (ص مرکب) پرثمر. پرحاصل.
-پرمیوه شدن؛ اِثمار.
پرن.
[پَ رَ] (اِخ) پروین. ثُریّا. پَرو. و آن چند ستاره است یکجا جمع شده در کوهان ثور و بعربی ثریا خوانندش. (برهان). پروه. (رشیدی) :
بخط و آن لب و دندانش بنگر
که همواره مرا دارند در تاب
یکی همچون پرن بر اوج خورشید
یکی چون شایورد از گرد مهتاب.
فیروز مشرقی.
شاخش ملون همچو قوس قزح
برگش درخشان همچو نجم پرن.فرخی.
تا چو خورشید نتابد ناهید
چون دوپیکر نبود نجم پَرَن.فرخی.
حال ولایتی بمثال بنات نعش
از مردم گریخته برکرد چون پرن.فرخی.
جهان را همه ساله اندیشه بود
از این تا نهد تخت او بر پرن.فرخی.
چون سه سنگ دیگپایه هقعه بر جوزا کنار
چون شرار دیگپایه پیش او خیل پَرَن.
منوچهری.
مر بنات النعش را ماند سخن در طبع مرد
از برای مدح تو آید فراهم چون پرن.
سوزنی.
میان عترت و اولاد مرتضی و نبی
چو بدر باشد بر آسمان میان پرن.سوزنی.
متفرق بنات نعش از هم
بهم اندر خزیده نجم پرن.مسعودسعد.
نخفته ام همه شب دوش و بوده ام نالان
خیال دوست گواه من است و نجم پرن.
مسعودسعد.
ز بخشش تو اگر بانگ بر زمانه زنند
بنات نعش بهم درفتد بشکل پرن.
کمال اسماعیل.
بگاه فکرت اگر بر بنات نعش روم
بنوک کلک بنظم آورم چنان پرنش.
کمال اسماعیل.
اطلس چرخی گردون بهر قد قدر اوست
خیط درزش آفتاب و دکمهء جیبش پرن.
نظام قاری (دیوان البسه).
رجوع به ثریا و پروین شود. || منزلی از منازل قمر؟. (برهان).
پرن.
[پَ رَ] (اِ) دیبای منقش و لطیف. پرنیان :
گفتم چه چیز باشد زلفت در آن رخت
گفتا یکی پرند سیاه و یکی پرن.فرخی.
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد بمثل
گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا
چونکه زرین قدحی بر کف سیمین صنمی
یا درخشنده چراغی بمیان پَرَنا.منوچهری.
بروی و سینه و ساعد خجل شدند از وی
یکی حریر و دوم حله و سیم پرنا.
ادیب صابر.
|| (اِ، ق) بمعنی دیروز که روز گذشته باشد. (برهان).
پرنا.
[پَ] (اِ) دیبای منقش لطیف و نازک را گویند. (برهان). دیبای منقش در غایت لطافت و نزاکت. پرنو. پرنون. پرنیا. (رشیدی). پرنیان. نوعی از دیبای منقش بود که در غایت لطافت و نزاکت باشد. (جهانگیری). ظاهراً صاحب فرهنگ جهانگیری الف زائد کلمهء پرن را در شعر منوچهری و ادیب صابر جزء کلمه شمرده و از این طریق کلمهء مستقل پدید آورده و ضبط کرده است و آن الف، الف اطلاق است. و صاحب فرهنگ رشیدی و برهان قاطع نیز از او پیروی کرده اند.
پرناز.
[پُ] (ص مرکب) پرنخوت. پربطر. پرفیریدگی :
لشکر دشمن او مویه گر و لشکر او
لب پر از خنده و دلها همه پرناز و بطر.
فرخی.
پر ناز و غمزه.
[پُ زُ غَ زَ / زِ] (ص مرکب)که ناز و غمزهء بسیار دارد.
پرنازی.
[پُ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پرناز.
پرناک.
[پُ] (ص) آدم جوان و اول عمر را گویند. (برهان). برنا. || (اِخ) نام طایفه ای هم هست از ترکان. (برهان).
پرناک.
[پَ] (ص مرکب) پُرپَر: غُداف؛ کرکس پرناک. (منتهی الارب).
پرناک.
[ ] (اِخ) رجوع به قاسم بیک پرناک شود.
پرناله.
[پُ لَ / لِ] (ص مرکب) پراَنین :
زمانی برق پرخنده زمانی رعد پرناله
چنان مادر ابر سوگ عروس سیزده ساله.
رودکی.
همی کوه پرناله و پرخروش
همی سنگ خارا برآمد بجوش.فردوسی.
پرنامبوک.
[پِ] (اِخ)(1) ناحیه ای در برزیل، از سمت مشرق به اقیانوس اطلس و از سمت شمال به پاراهی با، ریوگراندونرت، سه آرا و از سمت مغرب به پیوهی و از سمت جنوب به باهیاوالگواس محدود است. مساحت آن 128395 گز مربع و جمعیت آن 1050000 تن است. پایتخت آن رسیف است. محصولات آن بخصوص نیشکر و پنبه فراوان است.
(1) - Pernambouc.
پرنان.
[پَ] (ص) فاسد و خراب. (وُلف). و رجوع به شعوری ج 1 ص242 شود.
پرنت.
[پِ رَ] (اِخ)(1) شهری که اهالی آن با اتنه متحد و با فیلفوس مقدونی مخالفت ورزیدند. (ایران باستان ص 1182، 1200، 1201، 1293، 1320، 1324).
(1) - Perinthe.
پرنج.
[پَ رَ / رِ] (اِ) غله ای باشد شبیه به گندم لیکن از گندم باریکتر و ضعیف تر است. (برهان). و در رشیدی به فتح اول و کسر ثانی آمده است. رجوع به برنج شود.
پرنجیده.
[ ] (ص) مخالف و خودرای باشد. (صحاح الفرس). ظاهراً مصحف پرمخیده باشد.
پرنخوت.
[پُ نَ وَ] (ص مرکب) پرناز. پرتکبر.
پرند.
[پَ رَ] (اِ) جامهء ابریشمین بی نقش و ساده. فرند. (رشیدی). ابریشمینهء سیاه بهترینش ختائی. حریر. حریر ساده. (فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس) (برهان) (غیاث اللغات). بافتهء ابریشمی. (برهان) (غیاث اللغات). پَرن. پَرنا. حریر ساده یعنی پرنیان بی نقش. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). پرند و پرنیان حریر باشد، پرند ساده بود و پرنیان منقش. (حاشیهء فرهنگ اسدی چ طهران). حریر تنک و ساده. (اوبهی). بافته ای بود ابریشمی. (جهانگیری) : و از این ناحیت [ چین ] زر بسیار خیزد و حریر و پرند وخا و جیز(؟) چینی (خار چینی؟ خار صینی؟) و دیبا. (حدود العالم).
زمانی برق پرخنده زمانی ابر پرناله
چنان مادر ابر سوگ عروس سیزده ساله
و گشته زین پرند سبز شاخ بیدبن ساله
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر ژاله.
رودکی.
ز گفتار او شاد شد شاه هند
بیاراست ایوان بچینی پرند.فردوسی.
فرستاد نزدیک دانای هند
بسی اسب و دینار و چینی پرند.فردوسی.
چو گیتی مر او [ اردشیر ] را همه راست شد
ز همت به کیوان همی خواست شد
چه از روم و از چین و از ترک و هند
جهان شد مر او را چو رومی پرند.فردوسی.
پدر بود در ناز و خزّ و پرند
مرا برده سیمرغ در کوه هند.فردوسی.
گر از کابل و زابل و مرز هند
شود روی گیتی چو چینی پرند.فردوسی.
مرا شاه ایران فرستد به هند
به چین آیم از بهر چینی پرند.فردوسی.
خداوند ایران و توران و هند
به فرّش جهان شد چو رومی پرند.فردوسی.
نهادش بصندوق در نرم نرم
بچینی پرندش بپوشید گرم.فردوسی.
پری زادگان رزم را دل پسند
بپولاد پوشیده چینی پرند.عنصری.
چون پرند بیدگون(1) بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار.
فرخی.
گفتم چه چیز باشد زلفت در آن رخت
گفتا یکی پرند سیاه و یکی پرن.فرخی.
بد او را یکی پور نامش سرند
که زخمش ز فولاد کردی پرند.اسدی.
از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند ششتری پاشیده دینار و درم.
لامعی.
این نیابد همی برنج پلاس
و آن نپوشد همی ز ناز پرند.مسعودسعد.
پرند آسمان گون بر میان زد [ شیرین ]
بشد در آب و آتش در جهان زد.
نظامی (خسرو و شیرین).
حمایل پیکری از زر کانی
کشیده بر پرندی ارغوانی.نظامی.
دیده ای آتش که چون سوزد پرند
برق هجرت آنچنانم سوخته.خاقانی.
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند.هاتف.
|| حریر که بر آن نوشتندی :
ز زابلستان تا بدریای سند
نوشتیم عهد ترا بر پرند.فردوسی.
سپینود را داد منشور هند
نوشته خطی هندوی بر پرند.فردوسی.
یکی نامه دارم بر شاه هند
نبشته خط پهلوی بر پرند.فردوسی.
نویسیم پس نامه ای بر پرند
که کید است تا باشد او شاه هند.
فردوسی.
|| پرنیان منقش را نیز گفته اند. (برهان). || تیغ و شمشیر. (برهان). شمشیر برّاق. (ولف). فرند. (رشیدی) :
بزرین و سیمین چو صد تیغ هند
جز او سی بزهر آب داده پرند.فردوسی.
نه سقلاب مانم بر ایشان نه هند
نه شمشیر چینی نه هندی پرند.فردوسی.
ز یاقوت و الماس و از تیغ هند
همه تیغ هندی سراسر پرند.فردوسی.
چو دیبهی که برنگ پرند هندی تیغ
زبرجدینش بود پود و زمردینش تار.
عنصری.
تیر اندر سپر آسان گذراند چو زند
چون کمان خواست عدو را چه پرند و چه سپر.
فرخی.
به یک دستش پرند آب داده
بدیگر موی مشکین تاب داده.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بر هر تنی پراکند آن پرنیان پرند
خاکی کز او نروید جز دار پرنیان.
مسعودسعد.
ز شادروان بخاک اندر فکندش
ز دستش بستد آن هندی پرندش.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص294).
خنجر تو چون پرند روشن و بازینت است
خون دل عاشقان نقش پرند تو باد.خاقانی.
|| جوهر شمشیر. (رشیدی). جوهر تیغ و شمشیر و امثال آن. (برهان). فرند. (رشیدی). گوهر (در شمشیر و مانند آن). گهر. پرَنگ. اَثر (در شمشیر و جز آن) :
مبارزان قدرقدرت قضاقوت
برای تیغ خود از خنجرت پرند برند.ازرقی.
|| خیار صحرائی. (برهان) (جهانگیری) (اوبهی). || مَرغ و فریز را هم گفته اند و آن سبزهء نورُسته باشد که دواب آنرا برغبت تمام خورند. || زین پوش. || بمعنی پروین هم هست که ستاره های کوهان ثور باشد. (برهان). ثریا. || بیدگیا. (کازیمیرسکی) (شلیمر). گیاهی در خشک جنگلهای شمال ایران(2). (گائوبا).
(1) - ن ل: نیلگون.
(2) - Pteropyrum aucheri.
پرند.
[پَ رَ] (ا، ق) بمعنی پرندوش است. (جهانگیری). و رجوع به پرندوش شود.
پرندآور.
[پَ رَ وَ] (ص مرکب) شمشیر جوهردار. (رشیدی). تیغ گوهردار. (اسدی). گوهردار (شمشیر و مانند آن). تیغ گهردار. (صحاح الفرس). تیغ و شمشیر جوهردار. (برهان) (جهانگیری). برندآور :
بینداخت تیغ پرندآورش
همی خواست از تن بریدن سرش.دقیقی.
از نهیب جود دست درفشانت روز بزم
گوهر از تیغ پرندآور جدائی میکند.
ابن یمین.
|| (اِمرکب) شمشیر :
یکی تاخت تا پیش خسرو رسید
پرندآوری از میان برکشید.فردوسی.
کمندی بفتراک و اسبی دوان
پرندآور و جامهء هندوان.فردوسی.
برفتند از آن روی گندآوران
بزهر آب داده پرندآوران.فردوسی.
دلیران توران و گندآوران
چه با گرز و تیر و پرندآوران.فردوسی.
یکی باره و گرز و برگستوان
پرندآور و جامهء خسروان.فردوسی.
دلیری گرفتند گندآوران
کشیدند یکسر پرندآوران.فردوسی.
چو برق درخشنده از تیره میغ
همی آتش افروخت از ترگ و تیغ
ز آهن بر آن آهن آبدار
نیامد بزخم اندرون پایدار
بکردار آتش پرندآوران
فروریخت از چنگ گندآوران.فردوسی.
سه مغفر ز زر چون مه از روشنی
بزر صد پرندآور روهنی.اسدی.
ز خون پرندآوران پشت پیل
چو شنگرف پاشیده بر تل نیل(1).اسدی.
بزخم پرندآور از پشت پیل
همی معصفر تاخت بر تل نیل.اسدی.
کمند سواران سراویز شد
پرندآوران ابر خونریز شد.اسدی.
دلاور پرندآور زهر خورد
کشید و بپوشید درع نبرد.اسدی.
|| بمعنی پرندوار. (اوبهی).
(1) - ن ل: کوه نیل.
پرنداخ.
[پَ رَ] (اِ) تیماج و سختیان. (برهان). ساغری سوخته. کیمخت :
گفتم میان گشائی گفتا که هیچ تابم (؟)
زد دست بر کمربند بگسست او پرنداخ.
عسجدی.
فرهنگ رشیدی پرنداخ با جیم آورده بی ذکر شاهدی. و رجوع به برنداخ شود. گورگانی. گوزگانی. گوژگانی. (برهان).
پرندخ.
[پَ رَ دَ] (اِ) پرنداخ. (شعوری ج 1 ص 226).
پرندک.
[پَ رَ دَ] (اِ) پشته و کوه کوچک را گویند که در میان صحرا واقع شده باشد. (برهان). پشته و کوه کوچک بود که در میان دشت باشد. (جهانگیری). پشته و تل میان دشت. (رشیدی).
پرندک.
[پَ رَ دَ] (اِخ) نام ایستگاه شمارهء 6 راه آهن جنوب است که پیشتر رحیم آباد گفته میشد بمناسبت نزدیکترین قریهء به آن پرندک نام نهاده شد. (فرهنگستان). و آن در 82000 گزی طهران و میان رود شور و ناهید واقع است.
پرندگی.
[پَ رَ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی پَرَنده.
پرندو.
[پَ رَ] (ق مرکب) شعوری گوید(ج 1 ص 245): ترخیم لفظ پرندوش است بمعنی پریشب.
پرندوار.
[پَ رَ] (اِ مرکب، ق مرکب) شب روز گذشته باشد که پریشب است و آنرا بعربی بارحة الاولی خوانند. پَرندوش. (برهان). پریشب. (رشیدی). و رجوع به پرندوش شود. || شمشیر آبدار را گویند. (اوبهی).
پرندوش.
[پَ رَ] (اِ مرکب، ق مرکب)بمعنی پرندوار است که شب روز گذشته باشد یعنی پریشب چه شب گذشته را دوش میگویند و بعربی بارحة الاولی خوانند یعنی پیش از دوش چه بارحه بمعنی دوش است و اولی بمعنی پیش. (برهان). پریشب. بارحهء اولی. شب دوش که فارسیان پریشب گویند. (از فرهنگی خطی). پرندیش. پرندوار. (فرهنگ رشیدی). پروندوش. (فرهنگ رشیدی). پس پریشب. سه شب پیش از امشب. دوش. پردوش. پرندوش :
چنین داد پاسخ که بر کوه و دشت
سواری پرندوش بر من گذشت.فردوسی.
گویدت همی گرچه دراز است ترا عمر
بگذشته شمر یکسره چون دوش و پرندوش.
ناصرخسرو.
صبحدم بود که آمد به وثاق
چون پرندوش نه بی هش نه به هوش.
انوری.
پرندوش و پرندیش چسان بود خرابات
بگوئید و مترسید اگر مست و خرابید.
مولوی.
گفت از پی دوش آن بر کم ده یکچند
قاری مگر آنرا بپرندوش افکند.نظام قاری.
پرندوشین.
[پَ رَ] (ص نسبی، ق مرکب)پریشبین. شراب و جز آن که دو شب بر آن گذشته باشد. (رشیدی). پرندوشینه :
دیدم از بادهء پرندوشین
شیشهء نیم بر کنارهء طاق.انوری.
پرندوشینه.
[پَ رَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) پریشبین. پرندوشین :
همان لعل پرندوشینه سفتند.نظامی.
پرندون.
[پَ رَ] (ق) این صورت را شعوری آورده و معنی پرندوش بدو داده است و ظاهراً تصحیفی است. (شعوری ج 1 ص242).
پرنده.
[پَ رَ / رْ رَ دَ / دِ] (نف) طَیر. طائر. طائره. مُرغ. مقابل چرنده : و از درختان میوه ها پدید می آید و همه بزیر میریزد و خشک میشود و هیچ خریدار نباشد نه چرنده و نه پرنده. (قصص الانبیاء). و مر باز را حشمتی است که پرندگان دیگر را نیست. (نوروزنامه).
نبد هیچ پرنده را جایگاه
ز تیر و ز گرد خروشان سپاه.فردوسی.
نماندند بسیار و اندک بجای
ز پرنده و مردم و چارپای.فردوسی.
|| پروازکننده. طیار. که پرواز کند بپر : عقاب پرنده و شیر شکاری. (تاریخ بیهقی).
به نخجیر یوزان و پرّنده باز
می مشک بوی و بتان طراز.فردوسی.
چو با مرغ پرّنده نیرو نماند
غمی گشت و پرها بخوی درنشاند.
فردوسی.
ز درنده شیران زمین شد تهی
به پرنده مرغان رسید آگهی.فردوسی.
-پرندگان؛ جِ پرنده. مرغان و جز آنها که پر دارند. مقابل چرندگان.
- پرندهء چراغ؛ فَراشه. پروانه. پروانهء چراغ.
|| (اِ) سیماب.
پرنده ناک.
[پَ رَ دَ / دِ] (ص مرکب)(زمین...) که پرنده در آن بسیار است: ارضٌ مُطارَه، زمین پرنده ناک. (منتهی الارب).
پرندین.
[پَ رَ] (ص نسبی) هرچیز که از حریر سازند. (برهان). هرچه از پرند سازند. آنچه از پرند دوزند. (فرهنگ رشیدی). پرندینه :
ز هر سو بی اندازه در وی بجوش
بتان پرندین بر حله پوش.اسدی.
پرندینه.
[پَ رَ نَ / نِ] (ص نسبی) رجوع به پرندین شود.
پرنزلو.
[پْرِ / پِ] (اِخ)(1) شهری به آلمان در ایالت پروس به شمال دریاچهء اوک کِر، دارای 19700 تن سکنه. و در آن کارخانه های تصفیهء شکر و اذابهء آهن است.
(1) - Prenzlow.
پرنس.
[پْرَ / پِ رَ] (فرانسوی، اِ)(1) شاهزاده. || شاه.
(1) - Prince.
پرنس ادوار.
[پْرَ / پِ رَ اِ] (اِخ)(1)(جزیرهء...) جزیره ای از کانادا در مصبّ رود سن لوران و آن یکی از ایالات دومینیون کاناداست. دارای 88500 تن سکنه و عاصمهء آن شارلُت تِتون است.
(1) - Prince edouard (ile du).
پرنست.
[پْرِ / پِ رِ نِ] (اِخ)(1) رجوع به پرنستینا شود.
(1) - Preneste.
پرنستینا.
[پْرِ / پِ رِ نِ] (اِخ)(1) شهری به لاسیوم به پنج فرسنگی روم و سیلاّ آن را ویران و میان سپاهیان خود بخش کرد. (تمدن قدیم). و امروز آنرا پالسترینا گویند.
(1) - Praenestina.
پرنس د گال.
[پْرَ / پِ رَ دُ] (اِخ)(1)(جزیرهء...) جزیره ای در جنوب آسیا در بغاز مالاکا دارای 60 هزار تن سکنه. مرکز آن قصبهء اینانغ است. (قاموس الاعلام ج 2 ص1502).
(1) - Prince de Galles (ile du).
پرنشاط.
[پُ نَ / نِ] (ص مرکب) سخت شادمان. مِئشیر.
-پرنشاط شدن؛ اشر.
پرنطفه.
[پُ نُ فَ / فِ] (ص مرکب)(1)دارای نطفهء بسیار.
(1) - Polysperme.
پرنعمت.
[پُ نِ مَ] (ص مرکب) بسیارمال. پرکالا و اطعمه : باکالنجار و جملهء گرگانیان خانه ها بگذاشته بودند پرنعمت و ساخته سوی ساری برفته. (تاریخ بیهقی).
پرنفس.
[پُ نَ فَ] (ص مرکب) در تداول عوام، پرگوی. پرچانه.
پرنفسی.
[پُ نَ فَ] (حامص مرکب) عمل و کار پرنفس.
پرنقش.
[پُ نَ] (ص مرکب) دارای نگار و نقش بسیار. پر از نقش و نگار :
به ظاهر یکی بیت پرنقش آزر.
ابوطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی).
باغی نهاده هم بر او با چهار بخش
پرنقش و پرنگار چو ارتنگ مانوی.فرخی.
سرایهاش چو ارتنگ مانوی پرنقش
بهارهاش چو دیبای خسروی بنگار.فرخی.
پرنگ.
[پَ / پِ رَ] (اِ) فروغ و برق شمشیر و تیغ جوهردار را گویند و بعربی فرند خوانند به کسر فاو را. (برهان). سفسقة السیف. (منتهی الارب). پَرَند. رُبد. جوهر. گوهر. || رونق و جلا و تلالؤ و برق هر چیز: تلویح؛ پرنگ دادن جامه را. (منتهی الارب). در ترجیع بند فرخی در مدح یوسف بن ناصرالدین این کلمه آمده است و نامفهوم است :
مرا باری همه مهر از می بیجاده رنگ آمد
زمرد را روان خواهم چو از روی پرنگ آمد.
و در چاپ مرحوم عبدالرسولی در ذیل این صفحه معنی آن را پشته و کوه کوچک و تل که در میان دشت و صحرا باشد آورده اند و این معنی برای این صورت در جائی یافت نشد. || (ص) شمشیر گوهردار.
پرنگ.
[پِ رِ / رَ] (اِ) برنج و آن فلزی است مرکب از مس و روی.
پرنگار.
[پُ نِ] (ص مرکب) بسیارنقش :
بهشتی بد آراسته پرنگار
چو خورشید تابان بخرم بهار.فردوسی.
پشیمان شد از کرد خود شهریار
از آن پنبه و جامهء پرنگار.فردوسی.
که یک روزمان هدیهء شهریار
بود دوک با جامهء پرنگار.فردوسی.
کمر خواست پرگوهر شاهوار
یکی خسروی جامهء پرنگار.فردوسی.
بفرمود رستم که تا پیشکار
یکی جامه آرد برش پرنگار.فردوسی.
ز افسر سر پیلبان پرنگار
ز گوش اندر آویخته گوشوار.فردوسی.
سرائی چنین پرنگار آفرید
تن و روزی و روزگار آفرید.اسدی.
دل را بدین نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانهء چین پرنگار دل.سوزنی.
|| با گلها و گیاهان رنگارنگ :
جهان دید بر سان باغ بهار
در و دشت و کوه و زمین پرنگار.فردوسی.
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند
باغهای پرنگار از داغهای شهریار.فرخی.
باغی نهاده هم بر او با چهار بخش
پرنقش و پرنگار چو ارتنگ مانوی.فرخی.
|| مُمَوَّه. سَفسطی :
به هر کار چربی بکار آوری
سخنها چنین پرنگار آوری.فردوسی.
پرنم.
[پُ نَ] (ص مرکب) بسیار نداوثاد. پراشک :
که ما نام او در جهان کم کنیم
دل و دیدهء زال پرنم کنیم.فردوسی.
- تنباکوی پرنم؛ مقابل کم نم. که آب بسیار بدو آمیخته باشند: من پرنم می کشم.
پرنمایش.
[پُ نُ / نِ / نَ یِ] (ص مرکب)با ظاهری فریبنده :
همه آزمایش همه پرنمایش
همه پردرایش چو گرگ طرازی (؟).
(از تاریخ بیهقی).
پرنمک.
[پُ نَ مَ] (ص مرکب) که نمک بسیار دارد. شور. || ملیح (آدمی).
پرنمکی.
[پُ نَ مَ] (حامص مرکب) ملاحت بمعنی اصلی و مجازی.
پرنمونه.
[پُ نُ / نِ / نَ مو نَ / نِ] (ص مرکب) زشت و فرخج بود. (اوبهی).
پرنو.
[پَ] (اِ) دیبای منقش نازک و لطیف. (شرفنامه) (برهان). پرنون. پرنیان.
پرنور.
[پُ] (ص مرکب) صاحب فروغ بسیار :
همی تابد شعاع داد از آن پرنور پیشانی.
لوکری.
پرنورد.
[پُ نَ وَ] (ص مرکب) پرچین و پرشکنج. پرآژنگ. پرشکن.
پرنوف.
[پِ نُفْ] (اِخ)(1) قصبه ای در لیونی روس به ساحل بحر بالتیک در مصب رودی به همین نام. دارای 12000 تن سکنه و آن را قلعه ای است و تجارت بحری دارد.
(1) - Pernov.
پرنون.
[پَ] (اِ) دیبای منقش. پرنو. پرنیان :
نپرّد بلبل اندر باغ جز بر بسّد و مینا
نپوید آهو اندر دشت جز بر غالی(1) و پرنون.
رودکی (از شعوری) (جهانگیری).
شمشاد ببوی زلفک خاتون شد
گلنار برنگ توزی و پرنون شد.منوچهری.
ز دیبا و پرنون شتروار شصت
ز پوشیدنی جامه پنجاه دست.اسدی.
گرچه ز پشمند هر دو هرگز نبود
سوی تو ای دوربین پلاس چو پرنون.
ناصرخسرو.
و بیت اخیر مینماید که این جامه از پشم میکرده اند.
پرنه.
[ ] (اِخ) ناحیتی در قضای بایبورد ارزروم و آن دارای 22 قریه است.
(1) - ن ل: سندس. و کلمهء غالی شاید مصحف قالی با قاف باشد.
پر نهادن.
[پَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)رجوع به پَر شود.
پرنه قپان.
[ ] (اِخ) ناحیتی است در سنجاق اووهء ارزروم. مرکب از 13 قریه. (قاموس الاعلام).
پرنهیب.
[پُ نِ / نَ] (ص مرکب) پرترس. پربیم. پرتشویش. پراضطراب :
از آن خواب کز روزگار دراز
بدید و ز هر کس همی داشت راز
سرش گشت گردان و دل پرنهیب
بدانست کامد بتنگی نشیب.فردوسی.
چو بنمود رخ آفتاب از نشیب
دل موبد از شاه شد پرنهیب
که شاه جهان برنخیزد ز خواب...فردوسی.
بدان شادمانی و آن فرّ و زیب
چرا شد دل روشنت پرنهیب.فردوسی.
بیامد گریزان و دل پرنهیب
همی تاخت اندر فراز و نشیب.فردوسی.
ز بالا چو برق آمد اندر نشیب
دل از مردن گستهم پرنهیب.فردوسی.
ازو شد دل پیلتن پرنهیب
بترسید کامد بتنگی نشیب.فردوسی.
از آن آگهی شد دلش پرنهیب
سوی چاره برگشت و بند و فریب.فردوسی.
دلش پرنهیب است و پرخون جگر
ز بس درد و تیمار چندین پسر.فردوسی.
بدان برز و بالا ز بیم نشیب
دلش ز آفریدون شده پرنهیب.فردوسی.
دلم گشت از آن خواب بد پرنهیب
ز بالا بدیدم نشان نشیب.فردوسی.
پرنی.
[پْرُ / پُ] (اِخ)(1) (گاسپار کلر فرانسوا ماری ریش، (بارون دُ). مهندس فرانسوی متولد در شامله(2) نزدیک لیون در 1755 و متوفی بپاریس در 1839 م. وی پس از فراغت از مدرسهء پُن اِشوسه به مناصب عالیه رسید.
(1) - Prony.
(2) - Chamelet.
پرنیاز.
[پُ] (ص مرکب) سخت محتاج. بسیار نیازمند :
شد از رنج و تنگی جهان پرنیاز
برآمد بر این روزگاری دراز.فردوسی.
پرنیان.
[پَ] (اِ) حریر. (مهذب الاسماء) (دهار) (حبیش تفلیسی). حریر چینی که نقشها و چرخها (؟) دارد. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). پرنیان حریر چینی بود منقش و پرند ساده بود. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). حریر چینی که منقش باشد. (از شرفنامه از غیاث اللغات). ابریشمینهء منقش. حریر بسته (مُعَقَّد) باشد منقش به شکل پرده. (اوبهی). پرنو. پرنون. حریر چینی که نقشهای بسیار دارد. (صحاح الفرس). لاد. (برهان) :
آمد آن(1) نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی.رودکی.
ای نازکک میان و همه تن چو پرنیان
ترسم که از رکوع ترا بگسلد میان.
خسروانی.
ز بس نیزه و پرنیانی درفش
ستاره شده سرخ و زرد و بنفش.فردوسی.
ز بس نیزه و تیغهای بنفش
هوا گشت پر پرنیانی درفش.فردوسی.
یکی نامه بنوشت کردوی نیز
بگفت اندرو پند و بسیار چیز
نهاد آن خط خسرو [ پرویز ] اندر میان
بپیچید بر نامه بر پرنیان.فردوسی.
فرائین [ گراز ] چو تاج کیان برنهاد
همی گفت چیزی کش آمد بیاد
نشینم بشاهی همی سالیان
همه پوشش از خزّ و از پرنیان.فردوسی.
یکی خیمهء پرنیان ساخته
ستاره زده جای پرداخته.فردوسی.
بزد دست بر جوشن اسفندیار
همه پرنیان بر تنش گشت خار.فردوسی.
چو سیصد شتر جامهء چینیان
ز مخروط و مدهون و از پرنیان.فردوسی.
درختی که پروردی آمد ببار
ببینی برش هم کنون در کنار
گرش بار خار است خود کشته ای
وگر پرنیان است خود رشته ای.فردوسی.
غمی شد ز گفتار او مادرش
همه پرنیان خار شد در برش.فردوسی.
چون پرند بیدگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سرآرد کوهسار.
فرخی.
گفت بر پرنیان ویشیده(2)
طبل عطار شد پریشیده.عنصری.
آینه دیدی بر آن گسترده مروارید خرد
ریزهء الماس دیدی بافته بر پرنیان.عنصری.
آفرین بادا بر آن شمشیر جان آهنج تو...
پرنیان رنگ است و آهن را کند چون پرنیان
گندنا رنگ است و سرها را کند چون گندنا.قطران.
ردای پرنیان گر می بدرّی
چرا منسوج کردی پرنیانت.ناصرخسرو.
که کردی قامتش را پرنیان پوش.نظامی.
قبا گر حریر است و گر پرنیان
بناچار حشوش بود در میان.سعدی.
نسیج پرنیان ابله فریبست.
امیرخسرو دهلوی.
رخ از زیلو نگردانم به خار بوریا از فرش
خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد.
نظام قاری.
|| کاغذ یا جامه ای از حریر که بر آن نبشتندی :
یکی نامه فرمود بر پرنیان
نبشتن بر شاه ایرانیان.فردوسی.
نبشتند منشور بر پرنیان
همه پادشاهی برسم کیان.فردوسی.
دبیرش بیاورد عهد کیان
نبشته بر آن پربها پرنیان.فردوسی.
نگه کرد پس خط نوشیروان
نبشته بر آن رقعهء پرنیان.فردوسی.
بنزد بزرگان ایرانیان
نبشتم همین نامه بر پرنیان.فردوسی.
نبشتند منشور بر پرنیان
خراسان و ری هم قم و اصفهان
ورا داد سالار جمشیدفر [ کیکاوس ]
دلاور بخورشید بر برد سر.فردوسی.
نبشتند منشور بر پرنیان
برسم بزرگان و فرّ کیان
زمین کهستان ورا داد شاه
که بود او سزاوار تخت و کلاه.فردوسی.
بخط پدر هرمز آن نامه دید
هراسان شد و پرنیان بردرید.فردوسی.
نبشتند منشور بر پرنیان
به آئین شاهان و رسم کیان.فردوسی.
|| مجازاً شمشیر :
بر هر تنی پراکند آن پرنیان پرند
خاکی کز او نروید جز دار پرنیان(3).
مسعودسعد.
سپه برگرفت و بنه برنهاد
ز دادار روزآفرین کرد یاد
یکی گرد برشد که گفتی سپهر
بدریای قیر اندر اندود چهر
بپوشید روی زمین را بنعل
هوا یکسر از پرنیان گشت لعل.فردوسی.
|| پردهء نقاشی. تابلو:
ابر سام یل موی برپای خاست
مرا ماند این پرنیان گفت راست.فردوسی.
روان پرنیان کبود ایدر آر
که هست از برش چهرهء جم نگار.اسدی.
- مثل پرنیان؛ سخت نرم و لطیف :
سپر بر سر آورد مرد جوان
بزد بر سپر گشت چون پرنیان.فردوسی.
چرا که قول تو چون خزّ و پرنیان نشده است
اگر تو در سلب خزّ و پرنیان شده ای.
ناصرخسرو.
|| قسمی انگور از نوع خوب. (از چهارمقالهء نظامی عروضی).
-دار پرنیان؛ بَقَم. (زمخشری). و رجوع به دار پرنیان شود.
(1) - ن ل: آمد این.
(2) - ن ل: ریشیده.
(3) - بَقَم. (زمخشری).
پرنیان بر.
[پَ بَ] (ص مرکب) آنکه بری نرم و لطیف دارد :
پری خواندم او را وز آنروی خواندم
که روی پری داشت آن پرنیان بر.فرخی.
ز ساقیان پریروی پرنیان بر گیر
میئی چنانکه چو جان در بدن بود، در دَن.سوزنی.
پرنیانخوی.
[پَ] (ص مرکب)خوش خوی. نرم خوی. و صاحب برهان گوید کنایه از خوشدل و نرم دل و خوشحال و خوشخوی و نرم خوی و صاحبدل باشد. (برهان قاطع).
پرنیانی.
[پَ] (ص نسبی) منسوب به پرنیان. از پرنیان. دارای پرنیان :
هوا شد ز بس پرنیانی درفش
چو بازار چین زرد و سرخ و بنفش.
فردوسی.
ز بس نیزه و پرنیانی درفش
ستاره شده سرخ و زرد و بنفش.فردوسی.
|| برنگ پرنیان؛ به آب و تلالؤ پرنیان :
ز دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی یکی زعفرانی
یکی زرّ نام ملک برنبشته
دگر آهن آبداده یمانی.دقیقی.
پرنیخ.
[پَ] (اِ) در فرهنگها این صورت آمده و بیت ذیل رودکی را نیز برای آن شاهد آورده اند بمعنی تخته سنگ یعنی صخره :
فکندند برلاد پرنیخ سنگ
نکردند در کار موبد درنگ.
و در بعض نسخ بجای برلاد، پولاد است ولی چون مقدم و مؤخر این بیت در دست نیست و شاهد دیگر نیز آنرا تأیید نمیکند بر این دعوی اعتماد نمیتوان کرد و صاحب برهان گوید پرنیخ بر وزن زرنیخ تخته سنگ را گویند یعنی سنگ مسطح و هموار و در این صورت پرنیخ بمعنی سِلم سنگین و لوح سنگین است(1). والله اعلم.
پرنیش.
[پَ] () کلمه ای مجعول با شاهدی از شاعری مجعولتر در فرهنگ شعوری(1).
(1) - Ardoise. (1) - غالب صفحات لسان العجم شعوری مملو از این کلمات برساخته است با شعرهای مصنوع بی وزن و بی معنی و بی قافیه و بگمان ما یکی از ایرانیان معاصر او این ترک سلیم دل را مضحکهء خویش کرده و این الفاظ و شواهد را برای او فی المجلس ساخته و او نیز کتاب خود را بدانها انباشته است.
پرو.
[پَرْوْ] (اِخ) پروین. ثرّیا. پرَن. و آن چند ستاره است در کوهان ثور :
ببالای تو در چمن سرو نیست
چو رخسار تو تابش پرو نیست.فردوسی.
برخ همچو پرو و ببالا چو سرو
میان همچو غزو و برفتن تذرو.
(از لغت نامهء اسدی).
سزد که پروین بارد دو چشم من شب و روز
کنون که زین دو شب من شعاع برزد پرو.
کسائی (از اسدی).
خم طاق هر یک چو پر تذرو
ز بس رنگ یاقوت رخشان چو پرو.
اسدی (در صفت بنائی).
رجوع به پروین و ثریا شود.
پرو.
[پِ] (اِخ)(1) کشوری جمهوری به امریکای جنوبی بر ساحل اقیانوس ساکن مساحت آن 1358000 کیلومترمربع و 7300000 تن سکنه دارد. پایتخت آن لیماست. اراضی آن کوهستانی است. شهرهای عمدهء آن اِل کالااو و آرِکی پا است و معادن گرانبها دارد از قبیل نفت و مس و حاصلخیز است و محصولات آن پنبه و شکر و قهوه و کاکائو و حیر (کائوچوک) است. پیش از تسلط اسپانیائیان در قرن شانزدهم دارای حکومتی بود بدست انکاس ها با تمدنی عالی. پیزار در 1532 م. بدین ملک لشکر کشید و بزودی پرو را مسخر کرد و اسپانیائیان با شتابی تمام به استخراج معادن آن پرداختند و مرکزی مهم از مهاجرین اسپانیائی تشکیل کردند و در 1824 از اسپانیا مجزا شده مستقل گردید و در 1879 م. با دولت شیلی بجنگ پرداخت و قسمتی از سواحل خویش را از دست داد که جزئی از آن را در 1929 م. بدو مسترد داشتند.
(1) - Perou.
پروا.
[پَرْ] (اِ) محابا. باک. رهب. روع. مخافت. فَزَع. مهابت. بیم. ترس. هراس. رعب. خوف. جبن. وَجل :
جوان و شوخ و فراموشکار و ناپرواست
زمان زمان ز من خسته اش که یاد دهد.
امیرخسرو.
سرّ این نکته مگر شمع برآرد بزبان
ورنه پروانه ندارد بسخن پروائی.حافظ.
نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوشست.
صائب.
داد ما آن شوخ بی پروا نداد
بس که بی پرواست داد ما نداد.
نیست پروای عدم دل زدهء هستی را
از قفس مرغ به هرجا که رود بستان است.
صائب.
هیچت اندیشه ز سوز دل ما نیست بلی
شمع از سوزش پروانه چه پروا دارد.کمالی.
شکستگان ز حوادث غمی نمی دارند
که تخته پاره ز طوفان نمی کند پروا.وحید.
|| فراغت. فراغ. آرام. (اسدی). سکون. قرار :
ابوسعد آنکه از گیتی بدو پرگست شد(1) بدها
مظفر آنکه شمشیرش ببرد از دشمنان پروا.دقیقی.
قمر ز قبضهء شمشیر تست ناایمن
زحل ز پیکر پیکان تست ناپروا.معزّی.
از نهیبت ستاره بی آرام
در رکابت زمانه ناپروای.انوری.
ربود چشم و رخ و زلف آن بت رعنا
یکی قرار و دوم طاقت و سوم پروا.
مولوی (؟) (از جهانگیری).
هر آن پروانه کو شمع ترا دید
شبش خوشتر ز روز آمد بسیما
همی پرّد بگرد شمع حسنت
بروز و شب نگیرد هیچ پروا.
مولوی (از جهانگیری).
|| اندیشه. توجه. التفات. هوی. سر. برگ. تذکر. بیاد آمدن. (اوبهی). رعایت جانب کسی. پرداختن به. قصد. عزم. (برهان) :
هر زمان گویی ز عشق من بجان پرداختی
این سخن باشد؟ مرا پروای جانست از غمت؟.
خاقانی.
درویش نمی پرسی و ترسم که نباشد
اندیشهء آمرزش و پروای ثوابت.حافظ.
گفت [ رابعه ] اکنون این چنین کسی که این ماتم در پیش دارد چگونه او را پروای عروسی بود. (تذکرة الاولیاء عطار).
چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه.حافظ.
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام میم نیست به کس پروائی.
حافظ.
بکوی عاشقان آی ار سر سودای ما داری
دل از جان و جهان برگیر اگر پروای ما داری.
سیف اسفرنگ.
و قحطی عظیم و غلای قوی در شهر پدید آمد چنانکه قرب صدهزار کس در شوارع و محلات مرده افتادند که هیچکس پروای غسل و تکفین ایشان نداشت. (روضة الصفا ج 5 در ذکر محاصرهء برجای دارالسلطنهء هرات را).
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی پر، وای او.مولوی.
شرح این قصه مگر شمع برآرد بزبان
ورنه پروانه ندارد به سخن پروائی.حافظ.
زمام دل به کسی داده ام من درویش
که نیستش به کس از تاج و تخت پروائی.
حافظ.
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است.
حافظ.
مرا که از رخ او ماه در شبستان است
کجا بود بفروغ ستاره پروائی.حافظ.
فراموشم کند آن دیر پروا
بلای جان رنجورم همین است.بابافغانی.
|| فرصت. (غیاث اللغات). استعداد. وقت و زمان مستعد برای امری. رغبت. میل: فرصت؛ پروای کار. (منتهی الارب) (لغت نامهء مقامات حریری) :
با دل گفتم اگر بود جای سخن
با او سخنی بگو در اثنای سخن
دل گفت بوقت وصل ما را با دوست
چندان نظرست که نیست پروای سخن.
در حالتی که ملک را پروای سخن شنیدن او نبود. (گلستان).
بر آن حمل کردند یاران پیر
که پروای خدمت ندارد امیر.
سعدی (بوستان).
وگر کنج خلوت گزیند کسی
که پروای صحبت ندارد بسی...
سعدی (بوستان).
وصل روی تو جهانی ز خدا میخواهد
تا که را خواهی و پروای کدامت باشد.
اوحدی.
- پروای امری نداشتن؛ از آن ذاهل بودن. ذهول از آن داشتن.
-بی پروا؛ غافل. ذاهل. بی حشمت. بی محابا.
- بی پروائی؛ غفلت. ذهل. ذهول.
فرهنگ نویسان به این کلمه معنی طاقت و صبر و تاب و شکیب نیز داده اند.
|| (فعل امر) امر از پروائیدن :
نمی یارم بیان کردن از این بیش
بگفتم اینقدر باقی تو پروا.مولوی.
رجوع به پروائیدن شود.
|| (اِ) خبر و آگاهی (؟) :
چه سود ار من همی گریم بزاری
که از حالم تو پروائی نداری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و محتمل است که پروا نداشتن از، در بیت فوق و در زبان این شاعر همین معنی توجه و التفات نکردن و محل و وزن ننهادن باشد. || در بیت ذیل ناصرخسرو این کلمه آمده است و اگر غلط کتابت نباشد معنی آن بر ما مجهول است :
چون طمع داری افروختن آتش
بشب اندر زن پروا بگل روشن(2).
و به احتمال قوی مصرع دوم مصحف است. و صاحب جهانگیری بیت ذیل بابافغانی را شاهد برای معنی توجه و التفات آورده است :
پروا نمی کنی و به هر کس که دل دهم
چون بیندم بداغ تو سر میدهد مرا.
و این بیت صریح در این معنی نیست و پروا کردن در اینجا ظاهراً بمعنی باز کردن پر است یعنی رهائی دادن مرغ. و صاحب غیاث اللغات گوید بعض اهل تحقیق نوشته اند که لفظ پروا در عرف عام بمعنی احتیاج و التجاست اما بدین معنی نیست.
- پروا داشتن؛ باک داشتن. پروا کردن؛ مبالات. اکتراث. ارتقاع. ترسیدن :
هیچت اندیشه ز سوز دل ما نیست بلی
شمع از سوزش پروانه چه پروا دارد.کمالی.
- پروا داشتن از...؛ مبالات.
|| التفات. توجه. اِرتِقاع.
- پروا کردن از...؛ باک داشتن از... اِکتراث.
(1) - ن ل: بر او بربسته شد. و پرگست بمعنی دور است. رجوع به پرگست شود.
(2) - در دیوان ناصرخسرو چ دانشگاه تهران ص 36: زآن پروانگک روشن، و در این صورت اینجا شاهد نیست.
پروائیدن.
[پَرْ دَ] (مص) دانستن (؟) قیاس کردن (؟). حدس زدن (؟) :
هر آن پروانه کو شمع ترا دید
شبش خوشتر ز روز آمد بسیما
همی پرد بگرد شمع حسنت
بروز و شب نگیرد هیچ پروا
نمی یارم بیان کردن از این بیش
بگفتم این قدر باقی تو پروا.
مولوی (از جهانگیری).
پرواب.
[] (اِخ) رودی است به فارس. صاحب فارس نامهء ناصری گوید: رودخانهء پرواب بلوک مرودشت آبش شیرین و گواراست. رودخانهء کمین چون به قریهء سیوند مرودشت رسد رودخانهء پرواب گشته در زیر قریهء عماده ده ناحیهء خفرک سفلی از بلوک مرودشت به رودخانهء رامجرد پیوسته رودخانهء کربال گردد.
پرواذ.
[پَرْ] (اِ مرکب) نشیمن گاه. بدواز. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). و شاید این صورت مصحف پدواز و بدواز باشد.
پروار.
[پَرْ] (ص) فربه. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). سَمین. بشبیون :
تو کت این گاوهای پروارند
لاغران را مکش که بیکارند.اوحدی.
مرغ گوید به شبان تو گذارندهء خلق
ز تو کرده ست ز تن قسمت پروار مرا (کذا).
منطقی (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
|| (اِ) جانوری باشد که آنرا در جای خوبی بندند و خوراک لایق دهند تا فربه شود. (برهان). جانوری که در خانهء تابستانی خنک بربندند تا فربه شود بدین جهت پرواری گویند و مردم گمان برند که بمعنی پرورش داده است و حال آنکه بدین معنی پرورده است نه پرواری. (رشیدی). || (اِمص) پرورش. آنکه خود را بپرورانند. (لغت نامهء اسدی) :
روان پرور ایدون که تن پروری
به پروار تن رنج تا کی بری.
اسدی.
|| (اِ) جائی که جانوران را نگاه دارند تا فربه شوند :
روز بپروار بود فربه از آن شد چنین
شب تن بیمار داشت لاغر از آن شد چنان.خاقانی.
|| مجمرهء عود را خوانند... دقیقی گوید :
مجمره را آتش لطیف برافروخت
عود بپروار برنهاد و همی سوخت.
(حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
این معنی و شاهد آن در سایر نسخ لغت نامهء اسدی نیز آمده است. لیکن در این بیت یا پروار بمعنی فروارخانهء زمستانی و امثال آن است و یا خروار بمعنی بسیار، چه مجمره را در مصراع اول گفته و همان در مصراع دوم برای رسانیدن مقصود کافی بود. || رف و طاق و طاقچه. پرواره. || گنجینه. (برهان) (جهانگیری). || خانهء تابستانی و خانهء بادگیردار را نیز گویند یعنی اطراف آن تمام پنجره داشته باشد. (برهان). خانهء تابستانی سرد. (رشیدی). خانه تابستانی. (جهانگیری). || خانه ای را گویند که بر بالای خانه سازند و در اطراف آن دریچه ها گذاشته باشند تا از هر جانب که باد در اهتزاز آید در آن خانه بوزد و آنرا پربار و پرباره و پربال و پرباله و فربال و فرباله نیز خوانند. (جهانگیری). برواره. (رشیدی). بالاخانه. || تخته هائی که سقف خانه را بدان پوشند. (برهان) (جهانگیری). || بول و پیشاب بیمار که پیش طبیب برند. (برهان). قاروره. دلیل. پرواره. پیسیار.
|| مایهء اقتحام. پشتوان :
گفت دینی را که این دینار بود
کاین فژاگن موش را پروار بود(1).
رودکی (از کلیله و دمنه).
|| جغدسرای (؟) را گویند. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
- بپروار بستن؛ فربه کردن. پروار کردن :
سودای تو از برای قربان
بسته ست زمانه را بپروار.عمادی شهریاری.
- بپروار داشتن؛ بپرواری بستن :
وگر شد دشمنش فربه ز نعمت هم روا باشد
که گردون از پی کشتن همی دارد بپروارش.
مجیرالدین بیلقانی.
کس مرغ را که داشت بپروار، ندهد آب
من مرغ وار ز آب بپروار میروم.خاقانی.
نه از رحم و انصاف قصاب باشد
اگر گوسفندی بپروار دارد.
حاج سید نصرالله تقوی.
- پروار کردن؛ تسمین. فربه کردن گوسفند و گاو و مرغ و جز آن.
- پروار گرفتن؛ فربه شدن :
پروار گرفت روز و بر شب
تبهای دق از نهان برافکند.
خاقانی.
پروارانیدن.
[پَرْ دَ] (مص) تغذیه.
(1) - و قال للناسک ماکان هذاالجرذ یقوی علی الوثوب حیث کان یثب الا بهذه الدنانیر فان المال جعل له قوة و زیادة فی الرأی والتمکن (کلیله و دمنهء ابن المقفع). مهمان زمین بشکافت تا بزر رسید برداشت و زاهد را گفت این بود مایهء اقتحام موش زیرا که مال صیقل رأی و پشتوانِ قوی است. (نصراللهبن عبدالحمید منشی در ترجمهء کلیله و دمنهء ابن المقفع).
پرواره.
[پَرْ رَ / رِ] (ص) پرورش یافته شده. بشبیون. فربه. مسمن. (برهان). || (اِ) فرواره. برواره. غرفه. (نصاب الصبیان) (دهار). مشربه. علّیة. || حیوان بپروار بسته :
چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردم پرورد
نیست از شفقت مگر پروارهء(1) او لاغر است.
عطار.
|| رف. طاق. طاقچه. بالاخانه. خانهء تابستانی. (برهان) :
ناگاه باز دنیا مردین را
در چه فکند از سر پرواره.ناصرخسرو.
|| گنجینه. || تخته های خانه پوشیدن. (برهان). تخته هائی که سقف خانه بدان پوشند: وشیع، شاخ ریزه ها و فدره که بر سقف و بالای پرواره ها اندازند. (منتهی الارب). || عودسوز(2). (برهان). بویسوز. عطرسوز. مجمر. مجمره. || قارورهء بیمار. (برهان). و رجوع به پروار شود.
(1) - ن ل: پرواری. رجوع به پرواری شود.
.
(فرانسوی)
(2) - Encensoir. Cassolette
پرواری.
[پَرْ] (ص نسبی) فربه. فربی. فربه کرده. پروری. بشبیون. مُسمَّن (گوسفند و مانند آن). اَکُولَه. علوفه. علیفه :
شهره مرغی بشهربند قفس
قفس آبنوس لیل و نهار
طیرانت چو دور فکرت من
بر ازین نه مقرنس دوّار
عهدنامهء وفات زیر پر است
گنج نامهء بقات در منقار
دانه از خوشهء فلک خوردی
که بپروار رستی از تیمار
تشنه دارند مرغ پرواری
که چو سیراب گشت ماند از کار
تو ز آب حیات سیرابی
که چو ماهی در آبی از پروار.خاقانی.
چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردم پرور است
نیست از شفقت مگر پرواری او لاغر است.
شیخ عطار.
اسب لاغرمیان بکار آید
روز میدان نه گاو پرواری.سعدی (گلستان).
پرواری.
[پَرْ] (اِخ) قضائی در ناحیت جنوب شرقی سنجاق سعرد از ولایت بتلیس حاوی سه ناحیه دشکوتان، زیرقی و دیرکول و مرکب است از 60 قریه. (قاموس الاعلام).
پرواز.
[پَرْ] (اِ مص) بررفتن بهوا با بال چنانکه مرغان. رشیدی گوید: پریدن لیکن پریدن معنی حقیقی او نیست چنانکه مشهور شده بلکه معنی حقیقی او پرگشادن است که پرباز نیز گویند اما چون پریدن را پرگشادن لازم است به مجاز معنی پریدن ازو اراده کنند. - انتهی. طیران. پرش :
ندید از برش جای پرواز باز
نه زیرش پی شیر و پای گراز.فردوسی.
تا همی از گهر آموزد آهوبره تک
همچنان کز گهر آموزد شاهین پرواز.فرخی.
ابله آن گرگی که او نخجیر با شیر افکند(1)
احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند.
منوچهری.
سپس دین درون شو ای خرگوش
که بپرواز برشده ست عقاب.ناصرخسرو.
بخانهء مهین در همیشه است پرّان
پس یکدگر دو مخالف کبوتر...
بسا خانه ها کو به پرواز ایشان
شد آباد و بس نیز شد زیر و از بر.
ناصرخسرو.
از طاعت خفته ای و بر بازی
چون باز به ابر بر بپروازی.ناصرخسرو.
فروفکندی از یک خدنگ کرکس پر
چهار کرکس نمرود را گه پرواز.سوزنی.
ز ناتمامی خصم تو چون شترمرغ است
نه زور بار کشیدن نه قوت پرواز.ظهیر.
که مرغی را چه ذوق از سرو و شمشاد
که پروازش بود در دست صیاد.وحشی.
|| چرخ زدن مرغ در هوا. || (اِ) نشیمن. نشیمن گاه. نشستگاهِ مرغان. آرامگاه و نشینهء باز. میقعه. بتواز. پتواز. پدواز. (صحاح الفرس). کلمهء پرواز را ندارد و معنی پدواز را به پرواز میدهد و قطعهء آغاجی را هم شاهد برای پرواز می آورد صاحب برهان پدواز و پرواز را بمعنی نشستگاه مرغان آرد. در فرهنگ اسدی در کلمهء نشیمن آمده است: نشیمن، پروازجای و مقام گاه بود. و صاحب فرهنگ جهانگیری گوید: «(معنی) دویم نثار را گویند، و آن زری باشد که به روی زمین پادشاهان پاشند :
هزار پیر و ولی بیش باشد اندر وی
که کعبه بر سر ایشان همی کند پرواز.
سعدی».
و این شاهد برای این دعوی رسا نیست چه پرواز بمعنی عادی آن در این جا مناسب تر است. و هم صاحب فرهنگ جهانگیری آرد: (معنی) «سیم پرتو و نور باشد :
چراغی که پرواز بینش از اوست
فروغ همه آفرینش از اوست.نظامی».
و در این معنی نیز جای تأمل است. فرهنگ شعوری در لغت پروازی گوید: فراویز که سجاف جامه و جز آن باشد :
ای شها خلعت قبای ترا
گشته پرواز اطلس گردون.
|| چوبهائی را گویند که هر یک به مقدار سه وجب طول بجهت پوشیدن خانه بر بالای چوبهای بزرگ نزدیک بهم بچینند و بوریا بروی آن پوشند و خاک بروی بوریا ریزند. (برهان). || خانهء تابستانی که سرد باشد در آن جانوران چارپایه نگاهداشته پرورش مینمایند تا فربه شوند و مجازاً بمعنی فربه آید. (از رشیدی و بهارعجم و سراج بنقل از غیاث اللغات). ظاهراً این معانی برای پروار است و در غیاث اللغات بخطا در معنی پرواز آمده است. || نزد محققین سیر بود از جانب ناسوت بشریت بجانب لاهوت حقیقت. (برهان).
(1) - ن ل: با شیران کند.
پرواز دادن.
[پَرْ دَ] (مص مرکب)پرانیدن. تطییر.
پرواز زدن.
[پَرْ زَ دَ] (مص مرکب) پرواز کردن. پریدن. اطارة: در حال دیدند که جبرئیل پرواز زد تا آسمان و تمام شهرها و دهها و کوهها را از زمین برکند. (قصص الانبیاء ص57).
پرواز کردن.
[پَرْ کَ دَ] (مص مرکب)پریدن. طیران :
بهوا درنگر که لشکر برف
چون کنند اندرو همی پرواز
راست همچون کبوتران سفید
راه گم کردگان ز هیبت باز.آغاجی.
برآمد ابر پیریت از بناگوش
مکن پرواز گرد رود و بگماز.کسائی.
صواب آن است که در اوج هوا پرواز کنی. (کلیله و دمنه).
پرواز گرفتن.
[پَرْ گِ رِ تَ] (مص مرکب) پریدن :
عنان تافت بر کین برآمد ز جای
بدانسان که پرواز گیرد همای.فردوسی.
پروازه.
[پَرْ زَ / زِ] (اِ) توشه و طعامی را گویند که در سیر و شکار و سفر همراه بردارند و یا از دنبال بیاورند. خوردنی بود که از پس کسی برند. (لغت فرس اسدی) :
ای زن او روسپی این شهر را دروازه(1) نیست
نه به هر شهری مرا از مهتران پروازه نیست.
مُرَصّعی (از فرهنگ اسدی).
آنان که چو من بی پر و پروازهء عشقند
جز در حرم جانان پرواز نخواهند.خاقانی.
جانا چه توان کرد که اندر ره عشقت
الا جگر سوخته پروازهء ما نیست.
|| درمنه ای که از پیش عروس ریزند. (صحاح الفرس). درمنه ای که از پیش عروس برفروزند خرمی را. (حاشیهء نسخهء چاپی فرهنگ اسدی). || آتشی که پارسیان به شب عروسی بیفروزند و دامن عروس و داماد بهم بسته گرد آن طواف کنند. آتشی که پیش عروس افروزند. || ورق زر که ریزه سازند و شب زفاف بر داماد و عروس نثار کنند و الحال در شیراز کسی که زرورق میسازد پروازه گر میگویند. || بعضی ورق طلا و نقره را گویند که نقاشان کار فرمایند و شاهد برین آن است که در شیراز شخصی که نکسان(2) میسازد یعنی ورق طلا و نقره را بر روی پوست می چسباند پروازه گر می خوانند. || عیش و خرمی. (برهان).
(1) - ن ل: اندازه.
(2) - ن ل: مگسان.
پروازه گر.
[پَرْ زَ / زِ گَ] (ص مرکب)رجوع به پروازه شود.
پروازهء گوش.
[پَرْ زَ / زِ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) لالهء گوش.
پروازی.
[پَرْ] (حامص) مانند مزیدی مؤخر در کلمهء مرکبهء بلندپروازی آمده و آنرا چون اسم مصدری ساخته است.
پرواس.
[پَرْ] (اِ) پرداختن بود و هر که هرچه بساود گوید که بپرواسیدم. (فرهنگ اسدی). لمس باشد یعنی بسودن: دست بساویدن یعنی بسودن دست تا بدانند که نرمست یا درشت. (اوبهی). بساوش. ببساوش. مجش. رجوع به برمجیدن شود. پرماس. برماس. || ترس و بیم. (برهان). || فراغ. خلاص. نجات. (برهان). پرواز. رستگاری :
بعدل او بود از جور بدکنش رستن
بخیر او بود از شر این جهان پرواس.
ناصرخسرو.
رشیدی گوید: و از قواعد فرس است که سین و زا با هم دگر بدل کنند پس پرواس مرادف پرواز باشد و رستگاری به مجاز از آن اخذ کنند - انتهی. مؤلف صحاح الفرس پرواس را بمعنی تیر بد انداختن دانسته و شعر مذکور ناصر را به شاهد آورده و آن ظاهراً خطاست. || پاداش. بادافراه. معادل پهلوی بادافراه پاتفراس است شاید به اشتباه نساخ پاتفراس را به پرواس تحریف کرده باشند. رجوع به پاتپراس شود.
پرواسان.
[پَرْ] (نف، ق) صفت فاعلی بیان حالت. در حال پرواسیدن.
پرواسندگی.
[پَرْ سَ دَ / دِ] (حامص)عمل پرواسنده.
پرواسنده.
[پَرْ سَ دَ / دِ] (نف)لمس کننده. دست مالنده برای تمییز درشتی و نرمی.
پرواسیدگی.
[پَرْ دَ / دِ] (حامص)حالت و چگونگی پرواسیده.
پرواسیدن.
[پَرْ دَ] (مص) برماسیدن. پرماسیدن. لمس کردن. بسودن. بپسودن. هرچه بسازند (بساوند؟): گوید بپرواسیدم. دست سودن. دست کشیدن. دست مالیدن. پساویدن. بپساویدن. مجیدن. بمجیدن. برمجیدن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). مجش :
تا کجا گوهر است و بشناسم
دست سوی دگر نپرواسم.ابوشکور بلخی.
ز پرواسیدن آن نازک اندام
شکفت اندر دلم گلهای بادام.
شهاب الدین (از فرهنگ شعوری).
|| ترسیدن. واهمه نمودن. || پرداختن. فراغ یافتن.
پرواسیدنی.
[پَرْ دَ] (ص لیاقت) قابل لمس کردن. درخور بسودن.
پرواسیده.
[پَرْ دَ / دِ] (ن مف) پرماسیده. بدست مالیده. لمس شده بجهت تمییز درشتی و نرمی :
هر که پرواسیده آن اندام را
در کف خود دیده سیم خام را.شهرهء آفاق.
|| پرداخته. فراغ یافته.
پروا کردن.
[پَرْ کَ دَ] (مص مرکب) باک داشتن. اکتراث. || پروای کسی کردن. التفات بدو کردن. ارتقاع: مااُعیجُ به؛ باک آن ندارم و پروا نکنم. (منتهی الارب).
پروالیتانه.
[پْرِ / پِ رِ نِ] (اِخ)(1) ایالتی از امپراطوری روم در مطران نشین (دیوسز) داکیه(2) کرسی آن اسکودره(3). در عصر ما آن قسمت منطبق با قره طاق (مونته نگرو)(4) و هرسک (هرزه گووین)(5) و بخش شمالی آلبانی باشد.
(1) - Prevalitane.
(2) - Dacie.
(3) - Scodra.
(4) - Montenegro.
(5) - Herzegovine.
پروان.
[پَرْ] (اِ) چرخ ابریشم تابی بود که ابریشم را بدان از پیله برآورند و آن چرخ را بپای گردانند. (برهان).
پروان.
[پَرْ] (اِخ) نام شهری نزدیک غزنه. (لغت نامهء اسدی). و معرب آن فروان است. بین غزنه و بامیان و قریب به سرچشمهء رودخانه لوکر در یک فرسخی این محل بین سلطان جلال الدین منکبرنی و قوتوقو از سرداران چنگیز جنگی روی داد که به فتح سلطان تمام شد(1) :
بدو گفت کای نامبردار هند
ز پروان بفرمان تو تا بسند.فردوسی.
گفت سالار قوی باید بپروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر.
میزبانی بخاری.
چون بپروان رسید [ بوطالب (ظ. ابوطاهر، تبانی ] فرمان یافت. (تاریخ بیهقی ص194). پادشاه محتشم و بی منازع و فارغ دل میرفت تا بپروان و از پروان برفتند... تا منزل بلق. (تاریخ بیهقی ص 246). و چون شنود که موکب سلطان [ مسعود ] از پروان به غزنین روی دارد. (تاریخ بیهقی ص251). و از کابل برفت امیر و به پروان آمد. (تاریخ بیهقی ص286). و قاضی تبانی نیز بپروان فرمان یافت و بوالقاسم با خدم و مهد بغزنی آمد. (تاریخ بیهقی ص537). و امیر بتعجیل برفت و بپروان یکروز مقام کرد و از بژغوزک بگذشت. (تاریخ بیهقی ص570). و گفت [ سلطان مسعود ] آنچه من دانم شما ندانید بباید ساخت و بزودی سوی پروان و هیسبان رفتن. (تاریخ بیهقی ص657).
پروانچه.
[پَرْ نَ چَ / چِ] (اِ مصغر) پروانه. قاصد. برید.
(1) - تاریخ مغول تألیف اقبال ص 60.
پروانچی.
[پَرْ نَ / نِ] (ص مرکب)خزانه دار :
شاه دشمن گداز دوست نواز
آن جهانگیر کو جهاندار است
بش یوزآلتون بمن نمود انعام
لطف سلطان به بنده بسیار است
سیصد از جمله غایب است و کنون
در براتم دو صد پدیدار است
یا مگر من غلط شنیدستم
یا که پروانچی غلط کار است
یا مگر در عبارت ترکی
بش یوز آلتون دویست دینار است.
برندق بخارائی (از ابدع البدایع).
پروانش.
[پِرْ] (فرانسوی، اِ)(1) گلی است از تیرهء زیتونی که عرب آنرا قضاب گوید با گلهای سرخ و نیز آبی و گاهی سفید.
(1) - Vinca rubra . Pervenche.
پروانک.
[پَرْ نَ] (اِ) سیاه گوش. برید. قره قولاخ. تفه. عناق الارض. غنجل. پروانه. || پیشرو لشکر. || حشره که گویند عاشق چراغ است و بعربی فراش گویند. رجوع به پروانک شود.
پروانه.
[پَرْ نَ / نِ] (اِ) حیوانی گوشت خوار شبیه به یوز که در شمال افریقا زید. و گویند که پیشاپیش شیر رود و آواز کند تا جانوران آواز او شنیده خود را بر کنار کشند و شیر را با او الفتی عظیم است و پس ماندهء صید شیر خورد. فرانق. فرانک. فرانه. سیاه گوش. برید. قره قولاخ.(1) تفه. عناق الارض. غنجل. پروانک :
شاها(2) غضنفری تو و پروانهء تو من
پروانه در پناه غضنفر نکوتر است.خاقانی.
پروانه وار بر پی شیران نهند پی
تا آید از کفلگه گوران کبابشان.خاقانی.
|| دلیل. رهبر. || پیشرو لشکر. || حشره ای است پرنده، سیاه رنگ، بزرگتر از زنبور سرخ با پری دودی رنگ پهن و دراز که به تابستان پیرامون چراغ گردد و گاه به گرمای چراغ بسوزد. پروانهء چراغ. چراغ واره. و او پرنده ای بود که خود را بر چراغ یا شمع زند و بسوزد و او را مگس چراغ خوانند. (حافظ اوبهی). امّ طارق. فراش. فراشه. (زمخشری). شب پره. خِرطیط. برنده :
بیاموز تا بد نباشدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.ابوشکور.
پر پروانه بسوزد با فروزنده چراغ
چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند.
منوچهری.
کی شود پروانه از آتش نفور
زانکه او را هست در آتش حضور.عطار.
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت...سعدی.
ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی
جز بدان عارض شمعی نبود پروازم.حافظ.
چراغ روی ترا شمع گشت پروانه
مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه.حافظ.
دیدی که خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد که شب را سحر کند.
حکیم شفائی.
یک شمع شبی هزار پروانه کشد. (از مجموعهء امثال طبع هند).
شنیده ای که چه با شمع گفت پروانه
که در فراق، تو سوزان تری بگو یا من.
(از وصاف).
|| مجازاً، بمعنی نور چراغ و شمع. (از بهار عجم) (از غیاث اللغات). || فرمان پادشاهان. حکم نامه. حکم :
شمعی است چهرهء تو که هر شب ز نور خویش
پروانهء ضیا به مه آسمان دهد.
ظهیر فاریابی.
نگردند پروانهء شمع کس
که پروانه کس نخوانند بس.نظامی.
و بسیار بودی که حسن به آنچ خواستی بی استطلاع رای علاءالدین از پیش خود پروانه دادی و حکمها کردی. (جهانگشای جوینی). و پروانه فرستاد تا محتشم گردکوه و محتشم قلاع قهستان به بندگی آیند. (جهانگشای جوینی).
پروانهء او گر رسدم در طلب جان
چون شمع هماندم به دمی جان بسپارم.
حافظ.
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسید خدا را که به پروانهء کیست.
حافظ.
پروانهء راحت بده ای شمع که امشب
از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم.
حافظ.
پروانجات جمع آن است و این از تصرف فارسی دانان متعرب است چنانکه فرمان که لفظ فارسی است جمع آن فرامین میارند. (از بهار عجم) (از غیاث اللغات). || اذن. جواز. اجازه. اجازه نامه. تذکرهء عبور و مرور. گذرنامه. بار :
گر نامه ای دهد نه به پروانهء تو تیر
شغلش فروگشاده و دستش به بسته باد.
انوری.
آنانکه چو من بی پر و پروانهء عشقند
جز در حرم جانان پرواز نخواهند.خاقانی.
بمژده جان بصبا داد شمع هر نفسی
ز شمع روی تواش چون رسید پروانه.
حافظ.
روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم
پروانه را چه حاجت پروانهء دخول.سعدی.
تا چند همچو شمع زبان آوری کنی
پروانهء مراد رسید ای محب خموش.حافظ.
در شب هجران مرا پروانهء وصلی فرست
ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع.
حافظ.
کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه
که زیر تیغ تو هر دم سر دگر دارد.
|| برات. حواله : و هیچکس از مجلس شراب بی اجازت شهنشاه با وثاق نتوانستی شد و چون رفتی هر نقل و نبید که پیش او نهاده بودی با او بردندی و اگر گفتی به وثاق حریف دارم شراب سلاّر بی استطلاع درخور حریف نقل و نبید و گوسفند پروانه نبشتی و شراب داران حاصل کرده با او سپردندی. (تاریخ طبرستان). || قاصد. پیک. برید. پروانچه. حامل خرائط و آنرا خادم نیز گویند. (مفاتیح العلوم). || حاجب(3). || فرمان رساننده. || گلی است(4). || مَلَخک(5) (هواپیما، کشتی). || حشرات چهارباله به رنگهای گوناگون زیبا که از عصارهء گل تغذیه کنند. و این معنی برای این کلمه پیش قدما معمول نبوده است و امروز آنها را شاه پَرَک (و به غلط شب پره) نامند.
(1) - Caracalو این کلمه از ترکی گرفته شده و کلمهء ترکی هم از فارسی «سیاه گوش» ترجمه شده است.
(2) - ن ل: عادل.
.
(فرانسوی)
(3) - Chambellan
(4) - Chrysanthus. .
(فرانسوی)
(5) - Helice
پروانه.
[پَرْ نَ / نِ] (اِخ) معین الدین کاشانی ملقب به پروانه یکی از عمال دولت مغول. آنگاه که غیاث الدین کیخسروبن کیقباد پادشاه سلجوقی (آسیای صغیر) مغلوب مغول شد هولاکو معین الدین پروانهء کاشی را برای تمشیت آن سامان و اصلاح امور پسران غیاث الدین یعنی رکن الدین و عزالدین بقونیه فرستاد(1) و چون سپس عزالدین بگریخت پروانه در سال 664 ه . ق. رکن الدین را بفرمان ابقاخان بکشت و پسر چهارسالهء او را بنام غیاث الدین کیخسرو ثالث بتخت ملک نشانید(2) و بموجب حکم ابقاخان راتق و فاتق امور آن مملکت گشت مادر کیخسرو را به حبالهء نکاح درآورد(3). مؤلف حبیب السیر گوید در سنهء 649 ه . ق. (ظ: 669) ملک ظاهر بندقدار (سلطان مصر) هوس ملک روم کرده ارکان دولت را در مصر به نیابت خویش بازداشت و با دو سه کس از خواص در لباس اختفا به روم شتافته مداخل و مخارج آن مملکت را بنظر احتیاط درآورد و به دارالملک خود بازگشته ایلچی نزد ابقاخان فرستاد و پیغام داد که ما جهت نظاره و تماشا به ولایت روم رفتیم و در دکان فلاطون طباخ خاتم خود را رهن مقداری طعام کردیم مطموع آنکه به ارسال آن حکم فرمایند ابقا از کمال تهور و جرأت ملک ظاهر تعجب نموده قاصدی جهت این حال نزد معین الدین پروانه که در آن دیار به حکومت اشتغال داشت فرستاد و معین الدین انگشتری بندقدار را از آن طباخ ستانده روان فرمود و بعد از آن بندقدار با لشکر بسیار بجانب بلاد روم نهضت نمود. روایت تاریخ وصاف آنکه این حرکت از وی بنابر استدعاء معین الدین پروانه بوقوع پیوست لاجرم بی کلفت محاربت بر آن مملکت مستولی گشت و قول یافعی آنکه میان بندقدار و لشکر تتار و روم محاربات اتفاق افتاده صورت ظفر و نصرت او را دست داد و روزی چند در آن ولایت به دولت و اقبال گذرانیده با غنائم بسیار به مصر بازگشت و چون ابقاخان بر کیفیت این حادثه خبر یافت عنان عزیمت به صوب روم تافت و بقول یافعی تیغ سیاست از نیام انتقام کشیده معین الدین پروانه را با دویست هزار مسلمان نمازگزار شهید کرد. و او مرید فخرالدین عراقی بود و جهت او در شهر توقات خانقاهی کرد.(4)
(1) - حبیب السیر جزء 1 از ج 3 ص25.
(2) - قاموس الاعلام ترکی.
(3) - حبیب السیر جزء 4 از ج 2 ص195.
(4) - حبیب السیر جزء 2 از ج 3 ص85. و رجوع به تاریخ مغول صص 197، 208-214، 217، 321، 535 و 538 شود.
پروانه.
[پَرْ نَ / نِ] (اِخ) محلی است در شمال شهر هرات.
پروانی.
[پَرْ] (اِ) نام فنی از کُشتی و آن گرد حریف گشته پایش ناگهان برداشتن و از جا ربودن است. (از بهار عجم و چهارشربت به نقل غیاث اللغات).
پروای.
[پَرْ] (اِ) فراغت. (صحاح الفرس):
مقصرم به ادای وظایف مدحت
که از دعا به ثنا نیست یک دمم پروای.
کمال اسماعیل.
رجوع به پروا شود.
پر و بال.
[پَ رُ / رْ رُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) پَر. مجازاً نیرو. قدرت. توانائی :
بخواهم که شاها عنایت دهی
که باشد مرا عون تو پَرّ و بال.
؟ (فرهنگ اسدی نخجوانی).
پر و بال داشتن.
[پَ رُ تَ] (مص مرکب) کنایه از زور و قوت و قدرت داشتن باشد. (برهان قاطع).
پر و بال زدن.
[پَ رُ زَ دَ] (مص مرکب)پرپر زدن. دست و بال زدن مرغ. و نفرینی است: پر و بال بزنی!
پر و بال زده.
[پَ رُ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) نفرینی است.
پر و بال کردن.
[پَ رُ کَ دَ] (مص مرکب) قوت گرفتن: اگر بگذاریم ایشان را به زمین قرار گیرند و پر و بال کنند. (تاریخ بیهقی ص480).
پروبوس.
[پْرُ / پِ رُ] (اِخ)(1) ماریوس اورِلیوس والریوس. امپراطور روم متولد در سیرمیوم(2) در حدود سال 232 م. ابتدا والریوس امپراطور بحمایت او پرداخت سپس در فنون نظامی مشهور گشت و امپراطور تاسیت(3) فرماندهی مشرق را به او محول کرد پس از مرگ تاسیت سربازان او را به امپراطوری برداشتند و سنا آنرا تصویب کرد حکومت وی منشأ آثار خیر بود چون در امر نظام سخت گیر بود و بعلاوه میخواست بخدمت دسته ای از سربازان خاتمه بخشد، سربازان بشوریدند و او را بکشتند (282 م.).
(1) - Probus.
(2) - Sirmium.
(3) - Tacite.
پر و پا.
[پَ رُ] (اِ مرکب، از اتباع) پا: پر و پام نجس شده. || پیش آمد : خوب پر و پائی برای فلان افتاده است. چنین پر و پائی برای هیچکس نیفتاده. || بنیان محکم. اساس استوار: گفته های او پر و پائی ندارد.
- از پر و پا افتادن؛ آمد و رفت قطع شدن :آخر شب مردم که از پر و پا افتادند مطالعه بهتر می توان کرد.
- || سکوت و آرامش یافتن.
- || بیطاقت شدن. رجوع به پر و پای و رجوع به پا و پر شود.
پر و پاچه.
[پَ رُ چَ / چِ] (اِ مرکب، از اتباع) پا.
- پر و پاچهء کسی را گرفتن؛ بشدت برو متغیر شدن و بدو دشنام گفتن. آزار رسانیدن و بدگوئی کردن.
پر و پا قرص.
[پَ رُ قُ] (ص مرکب)استوار. محکم. متین.
پر و پاکیزه.
[پَ رُ زَ / زِ] (ص مرکب، از اتباع) پاک. شسته و رفته.
پر و پای.
[پَ رُ] (اِ مرکب، از اتباع) پای و پر. تاب و طاقت و قدرت و توانائی. (برهان) :
که کاوس بی فر و بی پر و پای
نشسته ست بر تخت بی رهنمای.فردوسی.
و در فرهنگها این شعر را نیز به فردوسی نسبت کرده اند :
چو این گون هنرها بجای آورد
دلاور شود پرّ و پای آورد.فردوسی.
پر و پایه.
[پَ رُ یَ / یِ] (اِ مرکب، از اتباع)اساس. بنیان.
پر و پر.
[پَ رُ پَ / پِ رُ پِ] (اِ صوت) پِرپِر. حرکت پر(؟) :
پر پروانه پی درک تف شمع بود
چونکه پر یافت بخواهد پر و پر پاریدن(1).
مولوی.
رجوع به پِرپِر شود.
پر و پشت.
[پَ رُ پُ] (اِ مرکب، از اتباع) از اتباع است.
(1) - پاریدن بمعنی پریدن.
پر و پوچ.
[پَ رُ] (ص مرکب، از اتباع)پوچ.
پر و پوشال.
[پَ رُ] (اِ مرکب، از اتباع) پر و دیگر فضول: پر و پوشال مرغ.
پروپونتیده.
[پْرُ / پُ رُ پُن دِ] (اِخ)(1)(پیش پل)(2) در قدیم نام دریای مرمره بوده است. بسبب وضع آن نسبت به بحر اسود (دریای سیاه) آنرا چنین می نامند و سواحل آن از مستعمرات یونان بود.
(1) - Propontide.
(2) - En avant du pont.
پر و پی.
[پَ رُ پَ / پِ] (اِ مرکب، از اتباع)پا. پر و پا. پایه. اساس.
پر و پیمان.
[پُ رُ پَ / پِ] (ص مرکب، از اتباع) خانهء پر و پیمان؛ دارای آذوقهء بسیار. انباری پر و پیمان؛ انباری پرآذوقه و ممتلی.
پر و پیمانه.
[پُ رُ پَ / پِ نَ / نِ] (ص مرکب، از اتباع) پر و پیمان.
پروت.
[] (اِخ) موضعی است به شمال چالداران.
پروت.
(اِخ)(1) پریت. یکی از آب راهه های رود دانوب(2) است که از کوههای جنوبی کارپات در گالیچی(3) سرچشمه می گیرد و در اول بجانب جنوب شرقی و بعد بسمت جنوب جاری میشود و این رود در قسمتی از طول خود خط سرحدی فاصل میان رومانی و روسیه است و سپس در نزدیکی گالاتسی(4) به رود دانوب می پیوندد. و جنگ روس و عثمانی و شکست روس بدانجا از بالطه چی محمدپاشا سردار ترکیه مشهور است. طول آن 811 هزارگز است و تقریباً 200 هزارگز آن قابل کشتی رانی است.
(1) - Prout . Prith.
(2) - Danube.
(3) - Galicie.
(4) - Galatzi.
پروتارک.
[پْرُ / پِ رُ] (اِخ)(1) نام مردی مصری که بطلمیوس هشتم (145-116 ق.م.) پادشاه مصر او را به سوریه فرستاد تا تخت سوریه را از دمتریوس پادشاه سلوکی بگیرد وی در سوریه انتشار داد که پسرخواندهء آن تیوخوس و از خانوادهء سلطنت است. چون رفتار دمتریوس بواسطهء اقامت طولانی در نزد پارتیها نخوت آمیز بود و صوریها حاضر بودند هرکس را به تخت سلطنت بپذیرند تا از دست او خلاصی یابند، با پروتارک همدست شدند و شورشی در انطاکیه و سایر شهرها روی داد. در این احوال دمتریوس بصور رفته در آنجا کشته شد و بعد از او پسرش سلکوس بر تخت نشست(2).
(1) - Protarque. (2) - ایران باستان ج 3 ص2241.
پروتاغوراس.
[پْرُ / پِ رُ] (اِخ) رجوع به پروتاگوراس شود.
پروتاگوراس.
[پْرُ / پِ رُ گُ] (اِخ)(1)پروتاغوراس از سوفسطائیان یونان که در حدود 485 ق.م. در شهر ابدرا(2) تولد یافت. در اوایل حال باربر بود و بالشکی اختراع کرد که تعادل بار را نگاه میداشت گویند ذیمقراطیس(3) آنرا بدید و بپسندید و پروتاگوراس را به دوستی اختیار کرد و به وی فلسفه آموخت.(4) پروتاگوراس در حدود سی سالگی به حوالی ابدرا میرفت و به اطفال دستور زبان می آموخت و قسمتی از اوقات خود را به مطالعهء طبیعیات که در این عصر بسیار مورد توجه بود میگذرانید سپس برای کسب مال و شهرت به سیاحت بلاد یونان پرداخت و به اثینه شد و با رجال آن شهر مانند پریکلس(5)، کالیاس(6) و اوری پید(7) و سقراط آشنائی یافت. پریکلس فریفتهء جدت و غرابت آراء و عذوبت کلام او شد و غالباً به مجلس درس وی میرفت. پروتاگوراس سفری به صقلیه (سیسیل) کرد و زمانی آنجا ببود سپس به ایتالیا رفت و چنانکه گفته اند برای مردم توریم(8) قوانینی وضع کرد و سپس به اثینه بازگشت و چون مبلغی خطیر مزد درس میگرفت سرمایهء فراوان گرد آورد. مدت اقامت او در شهرهای مذکور بدرستی معلوم نیست.روزی که در خانهء اوری پیدس یا مگاکلس(9) یا در لوقیه (لیسه)(10) کتاب او دربارهء خدایان خوانده شد فتنه ای برخاست و او را به بیدینی متهم و سپس محکوم ساختند و تألیفات وی را در میدان عمومی(11) بدستور حکومت بسوختند و پروتاگوراس مجبور به ترک اثینه شد بقولی(12) خواست به صقلیه رود امواج دریا او را به دیار نیستی برد و به قول دیگر در راه بمرد (به سال 411 ق.م.) دیوجانس مورخ، کتب ذیل را در خطابه و اخلاق و منطق و طبیعیات بدو نسبت کرده است: نطقی بعنوان داوری دربارهء مزد(13)، کتاب سیاست(14). مباحث دربارهء خطاهای بشر(15). کتاب عُقبی(16). کتاب حقیقت(17). کتاب تناقض افکار(18). کتاب تنازُع(19). خطابه ها در تهافت(20) و جز آن. او در مواضع عام (امور عامّة) یا قیاسات مطردة(21) و نهج کلام(22) تحقیق کرده است و تا حدی به تشخیص جنس اسامی و ازمنهء افعال و انواع جمله توفیق یافته است. از تألیفات کثیرهء وی قطعاتی معدود بدست است. رجوع به مقالهء ماله(23) در فرهنگ علوم فلسفی فرانک و لغت نامهء بزرگ مصور لاروس و فلسفهء یونانیان تألیف تسِلِر(24) شود.
(1) - Protagoras.
(2) - Abdere.
(3) - Democrite. (4) - تزلر در کتاب فلسفهء یونانیان در صحت این امر تردید کرده است.
(5) - Pericles.
(6) - Callias.
(7) - Euripide.
(8) - Thurium.
(9) - Megacles.
(10) - Lycee.
(11) - L'Agora Philostrate. (12) - روایت فیلوسترات.
(13) - Proces sur le Salaire.
(14) - La Politique.
(15) - Traites sur les erreurs des hommes.
(16) - Sur l'Hades.
(17) - Sur la Verite.
(18) - Sur les Antilogies.
(19) - Sur la Lutte.
(20) - Discours des Tructifs.
(21) - Lieux communs.
(22) - Procedes de langage.
(23) - C. Mallet.
(24) - Zeller.
پروتاگوراس.
[پْرُ / پِ رُ گُ] (اِخ) نام پادشاه سالامین در عصر اردشیر سوم، اخس. او هنگام فرونشانیدن شورش فینیقیه و قبرس (351 ق.م.) به پادشاه ایران تسلیم شد و شاه او را به پادشاهی ابقاء کرد (350 ق.م.) و با آسودگی عمر خود را بسر برد.(1)
(1) - ایران باستان ج 2 ص1172.
پروتاگوراس.
[پْرُ / پِ رُ گُ] (اِخ) عنوان یکی از محاورات اصیل افلاطون. موضوع آن بحث در این مسئله است که آیا فضیلت را میتوان تعلیم داد یا نه. افلاطون این کتاب را در رد سوفسطائیان نوشته است.
پروتانه یون.
[پْرو / پِ رو نِ] (اِخ)(1)عمارتی در مدائن قدیم یونان که آتش مقدس آنجا بود و حکام پروتانس با مهمانان رسمی و اشراف در آن گرد می آمدند و غذا میخوردند.
(1) - Prutaneion . Prytanee.
پروتانیس.
[پْرو / پِ] (اِخ)(1) نام پنجاه تن از اعضاء مجلس سنای یونان که کمیسیون دائم مجلس سنا را تشکیل میدادند. این نام در بسیاری از مدائن یونان به ولات و قضات درجهء اول نیز اطلاق میشد.
(1) - Prutanis . Prytane.
پروت ثیوس.
[پْرُ / پُ رُ تُ] (اِخ)(1) نام پادشاه سکاهائی که در قرن هفتم قبل از میلاد در آذربایجان دولتی تشکیل کرده بودند نام مذکور در تاریخ هرودوت چنین آمده و اصل آن بارتاتوی است آسور حیّدین پادشاه آسور دختر خود را به او داد و بدین وسیله سکاها را با خود در مقابلت بر ضد کیمری ها متحد ساخت.(2)
(1) - Protothios. (2) - ایران باستان ج 1 ص173.
پروتزیلاس.
[پْرُ / پِ رُ تِ] (اِخ)(1)پهلوان داستانی یونان در جنگ تروا و پادشاه فیلاکه(2). او اول جنگجوست که با پیش گوئی اُراکل(3) مبنی بر اینکه «اول کس که پای بر زمین تروا نهد کشته شود» مرگ را به چیزی نشمرده و به تروا فرود آمد و هکتور(4) یا انه(5) او را بکشتند. زوجهء او لائودامی(6) از خدایان دوزخ خواست که با شوی خویش بار دیگر دیدار کند و خواهش او پذیرفته آمد و هرمس پروتزیلاس را ساعتی چند بدین جهان بازگردانید و دیگر بار بمرد و زوجهء وی نیز اندکی پس از وی وفات کرد.
(1) - Protesilas.
(2) - Phylake.
(3) - l'Oracle.
(4) - Hector.
(5) - Enee.
(6) - Laodamie.
پروتزیلاس.
[پْرُ / پِ رُ تِ] (اِخ) مردی که ارتاایک تس(1) حاکم شهر سیس تُس او را نزد خشیارشا متهم کرد که با سلاح بخاک شاهنشاه تجاوز کرده و بر اثر سخنان او شاه خانه و اثاثه و دارائی او را به حاکم سیس تس بخشید.(2)
(1) - Artayctes. (2) - ایران باستان ج 1 ص870 .
پروتوژن.
[پْرُ / پِ رُ تُ ژِ] (اِخ)(1) نقاش و حجار یونان قدیم. مولد وی به کاریه(2) در حدود 360 ق.م. و وفات در حدود 300 ق.م. او مدتی گمنام و تنگدست در رودس(3)میزیست پس از آنکه کارش اندک رونقی یافت به اثینه رفت و آنجا به نقاشی و حجاری پرداخت. وی بغایت کندکار بود چنانکه معروفترین پردهء نقاشی خود موسوم به یالیسوس(4) را پس از هفت سال بپایان برد.
(1) - Protogene.
(2) - Carie.
(3) - Rhodes.
(4) - Ialysos.
پروتوکسید دازت.
[پْرُ / پُ رُ تُکْ زُ](فرانسوی، اِ مرکب)(1) گازی است بی رنگ و بی بوی، سنگین تر از هوا که در آب به مقدار کم و در الکل به مقدار بیشتر حل شود و در حرارت صفر درجه تحت فشار 30 آتمسفر تبدیل به مایع گردد.استنشاق این گاز به تنهائی باعث خفگی است و اگر آمیخته با هوا استنشاق شود مستی و نشاط خاصی تولید کند لیکن منجر به بیهوشی کامل نشود. و اگر مخلوطی از این گاز و اکسیژن (پنج قسمت پروتواکسید دازت و یک قسمت اکسیژن) تحت فشاری که یک پنجم از فشار اتمسفر بیشتر است استنشاق شود در عین حال اکسیژن کافی برای تنفس و پروتوکسید دازت کافی برای بیهوشی به بدن رسیده و بیهوشی کاملی دست دهد. بیهوش کردن بیماران با این دارو آلت و ماسک مخصوصی دارد تا اکسیژن و پروتوکسید دازت را با فشار لازم و به مقدار کافی به بدن برساند. و از اثر این دارو بیمار به سرعت بیهوش شده (پس از چهار تا پنج بار تنفس) و بلافاصله پس از قطع استنشاق آن به هوش می آید. این روش تقریباً بی خطر است ولی بکاربردن آن در اطفال کوچک و اشخاص فربه و معتادان نوشابه های الکلی مورد ندارد. (درمان شناسی تألیف دکتر غربی ج 1 ص 127).
(1) - Protoxyde d'Azote.
پروتیت.
[پْرُ / پِ رُ] (اِخ)(1) رئیس شورشیان مردم تبس که با رئیس دیگر بنام فنیکس(2) بر ضد اسکندر (هنگامی که او با مردمان همجوار مقدونیه در گیرودار بود) قیام کرد و به ساخلو مقدونی در کادمه که از ارگ بیرون آمده بود حمله بردند و ارگ را محاصره کردند و بعد رسولانی بتمام شهرهای یونانی فرستاده برای آزادی یونان یاری خواستند و دموستن خطیب معروف پول و اسلحه به آنان رسانید تبی ها با کمی عده با اسکندر جنگی موحش و خونین کردند و سخت پافشردند و پس از آنکه تیرهاشان تمام شد با شمشیر جنگیدند و تیراندازان کرِتی را رانده تا نزدیک اسکندر تعقیب کردند و کشتاری مهیب درگرفت لیکن عاقبت مجبور به عقب نشینی شدند و لشکر اسکندر شهر تبس را بگرفت و پس از اینکه شش هزار تن از مردم تب بقتل رسید اسکندر امر کرد تا دست از کشتار بداشتند و از اهالی شهر آنچه مانده بود به عدهء سی هزار نفر اسیر شدند و این عده را اسکندر به مزایده گذاشته برده وار بفروخت.(3)
(1) - Prothyte.
(2) - Phenixe. (3) - ایران باستان ج 2 ص1230.
پروتیزک.
[پِ وَ زَ] (اِ)(1) عَلث. بعضید. بعضیض. کاسنی صحرائی.مروریّة.
,(لاتینی)
(1) - Chondrilla pusilla
.
(فرانسوی)Chondrille
پروتیوس.
[پْرُ / پِ رُ] (اِخ)(1) خدای بحری در اساطیر یونان قدیم. پدر او پوزیدون(2) موهبت پیشگوئی و تغییر صورت بدلخواه به او ارزانی داشت و برای آنکه وی را وادار به پیشگوئی کنند بایست او را هنگام خواب غافلگیر کرده ببندند تا فرار نتواند کرد. معمو او را به صورت مجسمهء نیم تنهء انسان با دم ماهی نشان میدهند.
(1) - Proteus . Protee.
(2) - Poseidon.
پروچال.
[ ] (اِخ) در ترجمهء یمینی چ طهران در دو موضع آمده و ظاهراً بمعنی حاکم یا مرزبان است: پروچال آن جایگاه مستعد کار نشسته(1). چون پروچال ایشان را بر روی آب بدید پنج فیل با فوجی از مردان کار به مدافعت ایشان فرستاد(2). و در نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف این کلمه به دو صورت بروجیبال و تروچیپال آمده است.
(1) - ص425.
(2) - ص426.
پروچید.
[پْرُ / پِ رُ] (اِخ)(1) در قدیم آنرا پروچیتا میگفتند و آن جزیرهء کوچک حاصل خیزی است در دریای تیرنی(2) به جنوب غربی دماغهء میزن(3) طول سواحل آن 14هزار گز است. جزیرهء مذکور مخصوصاً درختان میوه بسیار دارد و اغلب اهالی آن برای صید به سواحل تونس و الجزیره روند و ماهی تُن(4) و مرجان صید کنند. و در حدود 13 هزار تن سکنه دارد.
(1) - Procida.
(2) - Tyrrhenie.
(3) - Misene.
(4) - Thon.
پروخروس.
[ ] (اِخ) پیشوای جماعت خوانندگان و او یکی از شماسان هفتگانه بود. (قاموس کتاب مقدس).
پرودون.
[پْرو / پِ دُنْ] (اِخ)(1) پیر پل. نقاش فرانسوی متولد در کلونی(2). پس از اکمال دروس خود در دیژن بسال 1870 م. به پاریس شد و بعد سفری به ایتالیا کرد و از سال 1789 در پاریس اقامت گزید و به افکار انقلابی گرائید. در ایام انقلاب زندگانی دشوار پرکشاکشی داشت و معاش خود را از نقاشی و رسم و تصویرسازی بدست میکرد و تنگدستی او تا عصر امپراطوری ناپلئون دوام یافت و مردم چنانکه می بایست به مقام بلند وی در هنر پی نبردند در این عصر جمعی متفنن به جمع آوری آثار وی پرداختند و گشایشی در کار او پدید آمد. او حقاً بزرگترین مبتکر نقاشی عصر خویش است بهترین آثار او «عدالت و انتقام در پی جنایت»(3) و «ربودن پسیشه (پسوخه)(4)» است و به سال 1823 م. در پاریس درگذشت.
(1) - Prudhon.
(2) - Cluny.
(3) - La Justice et la Vengeance poursuivant le Crime.
(4) - L'Enlevement de Psyche.
پرور.
[پَرْ وَ / پَ] (اِ) پیوند بود مطلقاً خواه پیوند انسان به انسان و خواه درخت با درخت باشد. (برهان قاطع). || طراز. ریشه. فراویز. سجاف.
پرور.
[پُرْ وَ] (ص مرکب) عریض. بسیارعرض. پرعرض. پرپهنا.
پرور.
[پُرْ وَ] (اِخ) نام یکی از دیه های هزارجریب. (از کتاب مازندران و استراباد رابینو ص 122).
پرور.
[پَرْ وَ] (اِ) پروار. || (نف) مزید مؤخری بمعنی پرورنده و پروراننده در آخر بسیاری از کلمات فارسی و هم عربی: آزپرور. ادب پرور. بنده پرور. تن پرور. پیرپرور. جان پرور. جهان پرور. خودپرور. خیال پرور. دام پرور. دانش پرور. دماغ پرور. دوست پرور. دون پرور. دین پرور. ذره پرور. رعیت پرور. روح پرور. روان پرور. رهی پرور. ستم پرور. سخن پرور. سفله پرور. شاعرپرور. شکم پرور. عِلم پرور. عیال پرور. ملک پرور. مهرپرور. نوع پرور. هنرپرور و غیرها. || (ن مف) پرورد. پروریده: نازپرور. غم پرور. سایه پرور و به صورت پرورد نیز آید. رجوع به پرورد شود.
پروران.
[پَرْ وَ] (نف، ق) صفت فاعلی بیان حالت. در حال پروریدن.
پروراندن.
[پَرْ وَ دَ] (مص) پرورش دادن. پروردن. پرورانیدن. تربیت کردن. پرورش کردن. ترشیح. تنبیت :
چنین پروراند همی روزگار
فزون آمد از رنگ گل رنج خار.فردوسی.
کنون دور ماندم ز پروردگار
چنین پروراند مرا روزگار.فردوسی.
جهانا چه بدمهر و بدگوهری
که خود پرورانی و خود بشکری.فردوسی.
من دوستانم را بکشم و دشمنان را بپرورانم. (قصص الانبیاء ص829). || تغذیه. || انشاء. (منتهی الارب). || زخرفة. آراستن ظاهر کلام : هر روز می پروراند و شیرین میکند و ببینی که از اینجا چه شکافد. (تاریخ بیهقی ص455).
پروراننده.
[پَرْ وَ نَنْ دَ / دِ] (نف) آن که پرورد. آن کس یا چیز که سبب پرورش شود. مربّی. تربیت کننده. بزرگ کننده :
سیاوخش را پروراننده بود
بدو نیکوئیها رساننده بود.فردوسی.
نخستین که آیدش نیروی جنگ
همان پروراننده آرد بچنگ.فردوسی.
بدان پروراننده گفت ای پدر
نیاید ز من گازری کارگر.فردوسی.
بهر سو همی رفت خواننده ای
که بهرام را پروراننده ای.فردوسی.
همه بچه را پروراننده اند
ستایش به یزدان رساننده اند.فردوسی.
|| بوجودآورنده :
برآرندهء گرد گردان سپهر
همو پرورانندهء ماه و مهر.عنصری.
|| غذادهنده.
پرورانیدن.
[پَرْ وَ دَ] (مص) پروردن. پروراندن. تربیت کردن. سبب پرورش شدن. پرورش کردن. ترشیح. تنبیت :
بدو گفت رستم که ای شیرفش
مرا پرورانید باید بکش.
فردوسی (از اسدی).
همانا که از بهر این روزگار
ترا پرورانید پروردگار.فردوسی.
پرورانیدیم ترا و بنعمت بزرگ گردانیدیم. (قصص الانبیاء ص99). پس مادر موسی او را می پرورانید تا مدتی برآمد. (قصص الانبیاء ص 91). || انشاء. (منتهی الارب). || تغذیه. (تاج المصادر بیهقی). غذو. (تاج المصادر). غذا و خوراک دادن. (دهار) :
همی پرورانیدشان سال و ماه
به مرغ و کباب و بره چندگاه.فردوسی.
پرورانیده.
[پَرْ وَ دَ / دِ] (ن مف) پرورده. پرورانده. پرورش یافته. تربیت کرده :
ببیند یکی روی دستان سام
که بد پرورانیده اندر کنام.فردوسی.
پرورد.
[پَرْ وَ] (ن مف مرخم) پرورده. و آن به صورت مزید مؤخری به بعض کلمات ملحق شود: الم پرورد. خانه پرورد، خُم پرورد، دست پرورد، سایه پرورد، غم پرورد، مهرپرورد، نازپرورد، نعمت پرورد، مرغ پرورد، انس پرورد و غیرها :
از این مرغ پرورد(1) و زآن دیوزاد
چگونه برآید همانا نژاد.فردوسی.
پروردهء وحشتم ز بی جنسی
کو هم نفسی که انس پرورد است.خاقانی.
|| (مص مرخم) پرورش. تغذیه :
از آن پس که گشتم ز مادر جدا
چنان چون بود بچهء بی بها
بنزد شبانان فرستادیم
بپرورد شیران نر دادیم.
فردوسی.
پروردگار.
[پَرْ وَ دْ / دَ / دِ] (ص مرکب)پرورنده. پرورش دهنده. مربی. تربیت کننده. مُرَشِّح. تیمارکننده. معلم : پیران را دید که پروردگار کیخسرو بود. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی).
چو دستان که پروردگار منست
تهمتن که خرم بهار منست.فردوسی.
که پروردگار سیاوش توئی
بگیتی خردمند و خامش توئی.فردوسی.
که او ویژه پروردگار منست
جهاندیده و دوستار منست.فردوسی.
چنین گفت کاین چرخ ناپایدار
نه پرورده داند نه پروردگار.فردوسی.
هر آنکس که باشد مرا دوستدار
چنانم من او را که پروردگار.فردوسی.
جان شیرین را فدای آن خداوندی کند
کز پس ایزد بودشان بهترین پروردگار.
فرخی.
درختی بس شگرف و میوه دار است
مر او را باغبان پروردگار است.ناصرخسرو.
همه دادده باش و پروردگار
خنک مرد بخشندهء بردبار.فردوسی.
که پروردگار از پدر برتر است
همان زاده را مهر با مادر است(1)
نه آبادبوم و نه پروردگار
نه آن خستگان را کسی خواستار.فردوسی.
ببینید کاین چرخ ناپایدار
نه پرورده داند نه پروردگار.فردوسی.
چو با زور و با چنگ برخیزد اوی
بپروردگار اندرآویزد اوی.فردوسی.
چو سر برکشد زود جوید شکار
نخست اندرآید به پروردگار.فردوسی.
ندانی که پروردگار پلنگ
نبیند ز پرورده جز درد و جنگ.فردوسی.
چو دندان برآورد و شد تیزچنگ
بپروردگار آیدش رای جنگ.فردوسی.
پروردگار دینی آموزگار فضلی
هم پیشهء وفائی هم ریشهء سخائی.فرخی.
گویند بهرام گور روزی پیش نعمان منذر ایستاده بود که پروردگار او بود. (نوروزنامه). || پادشاه که پروردگار گونه و پرورنده نیز گویند. (برهان قاطع) :
سپه را بکردار پروردگار
بهر جای بردی پی کارزار.فردوسی.
بزور جهان آفرین کردگار
بدیهیم کاوس پروردگار.فردوسی.
|| (اِخ) یکی از نامهای باری تعالی که پرورندهء همه است بصورت اسمی و وصفی. ربّ. خالق. صانع. مربی :
سپاس از جهاندار پروردگار
کز اویست نیک و بد روزگار.فردوسی.
چو فرزند سام نریمان ز بند
بنالد بپروردگار بلند.فردوسی.
جهان را به آئین شاهی بدار
چو آمختی از پاک پروردگار.فردوسی.
بکوشش مکن هیچ سستی بکار
بگیتی جز او نیست پروردگار.فردوسی.
چو پروردگارش چنان آفرید
تو بر بند یزدان نیابی کلید.فردوسی.
همان زور خواهم کز آغاز کار
مرا دادی ای پاک پروردگار.فردوسی.
شنیدم که رستم ز آغاز کار
چنان یافت نیرو ز پروردگار.فردوسی.
بر این است دهقان که پروردگار
چو بخشود راهت نماید بکار.فردوسی.
سه روز اندران جنگ شد روزگار
چهارم ببخشود پروردگار.فردوسی.
چنان رو که پرسدت روز شمار
نپیچی سر از شرم پروردگار.فردوسی.
چه گوئی چو پرسند روز شمار
که پوزش کنی پیش پروردگار.فردوسی.
که بر جان ما بود زآن شهریار
ز دستش بنالم به پروردگار.فردوسی.
به یزدان گرایم بفرجام کار
که روزی ده اویست و پروردگار.فردوسی.
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند دانا و پروردگار.فردوسی.
چنین گفت کای داور کردگار
جهاندار و پیروز پروردگار.فردوسی.
به یزدان دادار پروردگار
ببزم و برزم و بدشت شکار.فردوسی.
کسی را که یزدان پروردگار
ز نیکان بنیکی کند اختیار.فردوسی.
ترا کردگاریست پروردگار
توئی بندهء کردهء کردگار.فردوسی.
بترسم که او هم بفرجام کار
بپیچد سر از شاه و پروردگار.
فردوسی.
نصیحت نمود امت را و جهاد کرد در راه خدا که پروردگارش بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص308). تا وقتی که برسم بپروردگار خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص317).
نگویم صانع هفت و چهار اوست
ولیکن عقل را پروردگار اوست.
ناصرخسرو.
به نا کردن شکر پروردگار
شنیدم که برگشت ازو روزگار.سعدی.
|| (ص مرکب) در دو بیت ذیل اگر تصحیفی راه نیافته باشد ظاهراً پروردگار معنی مفعولی یعنی پرورده و پروریده میدهد :
همه پاک پروردگار منید
همان از پدر یادگار منید.فردوسی.
که اویست پروردگار پدر
وزویست پیدا بگیتی هنر.فردوسی.
|| (اِ مرکب) رب النوع.
(1) - مراد از مرغ پرورد زال زر است که مربّای سیمرغ بود.
(1) - ن ل: همان راز با مهربان مادر است. نسخه ای دیگر: که آزاده را مهر با مادر است. مراد پرورندهء کیخسرو شبان کوه قلو باشد.
پروردگاری.
[پَرْ وَ دْ / دَ / دِ] (حامص مرکب) ربوبیت.
پروردگان.
[پَرْ وَ دَ / دِ] (اِ)پرورش یافتگان. تربیت شدگان :
جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان.فردوسی.
همه دخت پروردگانش بناز
برین گونه بردند پیشش نماز.فردوسی.
بخواهد خورد مر پروردگان خویش را گیتی
نخواهد رستن از چنگال او سندی و نه هندی.
ناصرخسرو.
پروردگی.
[پَرْ وَ دَ / دِ] (حامص) به بعض کلمات ملحق شود و افادهء معنی اسمی کند: نمک پروردگی. نازپروردگی. سایه پروردگی.
پروردن.
[پَرْ وَ دَ] (مص) پروراندن. پروریدن. پرورانیدن. پرورش کردن. پرورش دادن.تنبیت. تربیت کردن. ربّ. تربیت. (تاج المصادر بیهقی). ترشیح. (تاج المصادر). تأدیب. تعلیم کردن. آموختن. فرهنجیدن. بزرگ کردن. بار آوردن (چنانکه طفلی را) :
دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ
عزیز بود از این پیش همچنان سپریغ
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
شهید بلخی.
یوز را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.رودکی.
مار را هر چند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
ابوشکور.
بر آن پرورد کش همی پروری
بیاید بهر راه کش آوری.ابوشکور.
نورد بودم تا ورد من مورّد بود
به روی ورد مرا ترک من همی پرورد.کسائی.
بداد و بدانش بدین و خرد
ورا پاک یزدان همی پرورد.فردوسی.
جهانا ندانم چرا پروری
چو پروردهء خویش را بشکری.فردوسی.
جهانا مپرور چو خواهی درود
چو می بدروی پروریدن چه سود.فردوسی.
چنین است کردار این گوژپشت
بپرورد و پروردهء خویش کشت.فردوسی.
همان را که پرورد در بر بناز
درافکند خیره بچاه نیاز.فردوسی.
مرا کاش هرگز نپروردیم
چو پرورده بودی نیازردیم.فردوسی.
کسی دشمن خویشتن پرورد
بگیتی درون نام بد گسترد.فردوسی.
بپرورده بودم تنت را بناز
برخشنده روز و شبان دراز.فردوسی.
بپرورد تا بر تنش بد رسید
وز آن بهر ماهوی نفرین سزید.فردوسی.
گذشته سخن یاد دارد خرد
بدانش روان را همی پرورد.فردوسی.
تو مر بیژن خرد را در کنار
بپرور نگهدارش از روزگار.فردوسی.
بفرهنگ یازد کسی کش خرد
بود در سر و مردمی پرورد.فردوسی.
بپروردشان از ره بدخوئی
بیاموختشان کژی و جادوئی.فردوسی.
که با شاه نوشین بسر برده ام
ترا نیز دربر بپرورده ام.فردوسی.
ترا از دو گیتی برآورده اند
بچندین میانجی بپرورده اند.فردوسی.
پدر شاه و رستمش پرورده است
به نیکی مر او را برآورده است.فردوسی.
چه گوئید گفتا که آزاده ای
بسختی همی پرورد زاده ای.فردوسی.
بداند که چندان نداری خرد
که مغزت بدانش سخن پرورد.فردوسی.
نگهدار تن باش و آن خرد
که جان را بدانش خرد پرورد.فردوسی.
بپروردیم چون پدر در کنار
همی شادی آورد بختم ببار.فردوسی.
کز آن گنج دیگر کسی برخورد
جهاندار دشمن چرا پرورد.فردوسی.
خداوند هوش و روان و خرد
خردمند را داد او پرورد.فردوسی.
به رنج و به سختی بپروردیم
بگفتار هرگز نیازردیم.فردوسی.
و منجمان آنرا سالهاء تربیت نام کنند ای پروردن. (التفهیم).
رز مسکین بمهر چندین گاه
بچه پرورد در بر و پستان.فرخی.
مادر این بچگکان را ندهد شیر همی
نه بپروردنشان باشد باژیر همی.
منوچهری.
و این بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیک امیر نصر آوردی و با صله بازگشتی. (تاریخ بیهقی).
ویران شده دلها به می آبادان گردد
آباد بر آن دست که پروردش آباد.
ابوالمظفر جخج یا جمح (از فرهنگ اسدی).
چنان است پروردن از ناز تن
که دیوار زندان قوی داشتن.اسدی.
همه درد تن در فزون خوردن است
درستیش به اندازه پروردن است.اسدی.
جانت را با تن بپروردن قرین و راست دار
نیست عادل هر که رغبت زی تن تنها کند.
ناصرخسرو.
جان را بنکو سخن بپرور
زین بیش مگرد گرد دیوان.ناصرخسرو.
و هرچه مؤمن بودندی جان پروردندی. (قصص الانبیاء ص150). [ سلطان محمود زن را ] گفت پسر تو را قبول کردم من او را بپرورم تو دل از کار او فارغ دار. (نوروزنامه). دانه مادام که در پردهء خاک نهان است هیچکس در پروردن وی سعی ننماید. (کلیله و دمنه).
جز خط آن سیمین بدن کافزوده حسنش را ثمن
هرگز شنیدی کاهرمن مهر سلیمان پرورد.
خاقانی.
من آنم که اسبان شه پرورم
بخدمت در این مرغزار اندرم.
سعدی (بوستان).
بنعمت نبایست پروردنش
چو خواهی به بیداد خون خوردنش.
سعدی (بوستان).
نفس پروردن خلاف رای هر عاقل بود
طفل خرما دوست دارد صبر فرماید حکیم.
سعدی.
فرزند بنده ایست خدا را غمش مخور
تو کیستی که به ز خدا بنده پروری.سعدی.
درختی که پروردی آمد ببار
هم اکنون بدیدی برش در کنار.
(از تاریخ گیلان مرعشی).
|| تغذیه کردن. غذا دادن. غذو. اِغذاء. اطعام. خورانیدن :
بهر خاشه ای خویشتن پرورد
بجز خاشه او را چه اندر خورد.فردوسی.
نه گویا زبان و نه جویا خرد
ز هر خاشه ای خویشتن پرورد.فردوسی.
بخونش بپرورد بر سان شیر
بدان تا کند پادشا را دلیر.فردوسی.
می آن مایه باید که جان پرورد
نه چندان که یابد نکوهش خرد.فردوسی.
نه گویا زبان و نه جویا خرد
ز خار و ز خاشاک تن پرورد.فردوسی.
|| حمایت کردن :
چنین پادشاهان که دین پرورند
ببازوی دین گوی دولت برند.
سعدی (بوستان).
علم از بهر دین پروردن است نه از بهر دنیا خوردن. (گلستان). || پرستش. پرستیدن. پرستش کردن :
بداداریت پروردن نیاید فهم یونانی.
سنائی (از جهانگیری).
|| در عسل یا شکر و جز آن حفظ کردن و بعمل آوردن داروئی یا میوه ای. اطراء. تطریه: آملهء پرورده. هلیلهء پرورده. زنجبیل پرورده :همه را کوفته و بیخته به آب غوره بپرورند چند بار به آب غوره تازه می کنند و باز خشک میکنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و آب پرورده با او یعنی [ با برف ] بهتر است. (تحفهء حکیم مؤمن). || نهادن. قرار دادن. مواضعه کردن : امیر حاجب جمال الدین... بخواندن او رفت بخوزستان باجازت اتابک خاصبک و با سلطان بپرورد که اول روز که به همدان رسد خاصبک را بگیرد. (راحة الصدور).
- خرد پروردن؛ بکار بردن عقل و درایت.
|| انشاء، تنشئة، انشاء؛ پروردن. (صراح اللغة). ابو، اباوة؛ پروردن. (تاج المصادر بیهقی) :
چنان کرد یزدان تن آدمی
که بردارد او سختی و خرمی
بر آن پرورد کش همی پروری
بیاید بهر راه کش آوری.ابوشکور بلخی.
بدو گفت کای مرد روشن خرد
نبرده کسی کو خرد پرورد.فردوسی.
که با فر و برزست و بخش و خرد
همی راستی را خرد پرورد.فردوسی.
جز آنی که بر تو گمانی برد
جهاندیده ای کو خرد پرورد.فردوسی.
پروردنی.
[پَرْ وَ دَ] (ص لیاقت)تربیت کردنی. قابل تربیت. پرورش دادنی. قابل پرورش. نشو و نموّ یافتنی :
به رستم همی داد ده دایه شیر
که نیروی مردست و سرمایه شیر
چو از شیر آمد سوی خوردنی
شد از نان و از گوشت پروردنی
بدی پنج مرده مر او را خورش
بماندند مردم از آن پرورش.فردوسی.
پرورده.
[پَرْ وَ دَ / دِ] (ن مف) پرورش یافته. تربیت یافته. تربیت کرده. مُرَبَّب. مُربی. مُرَشَّح. (مهذب الاسماء). ج، پروردگان :
همه کار گردنده چرخ این بود
ز پروردهء خویش پرکین بود.فردوسی.
چنین است کردار این گوژپشت
بپرورد و پروردهء خویش کشت.فردوسی.
چنین گفت کاین چرخ ناسازگار
نه پرورده داند نه پروردگار.فردوسی.
نبینید کین چرخ ناپایدار
نه پرورده داند نه پروردگار.فردوسی.
جهانا ندانم چرا پروری
که پروردهء خویش را بشکری.فردوسی.
چنین است کردار گردان سپهر
ببرّد ز پروردهء خویش مهر.فردوسی.
جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان.فردوسی.
ز پرورده سیر آید این هفت گرد
شود بی گنه کشته چون یزدگرد.فردوسی.
بدو گفت پروردهء پیلتن
سرافراز باشد بهر انجمن.فردوسی.
نمانم جهان را بفرزند تو
نه پرورده و خویش و پیوند تو.فردوسی.
چو پروردهء شهریاران بود
به رای افسر نامداران بود.فردوسی.
که پروردهء بت پرستان بدند
سراسیمه بر سان مستان بدند.فردوسی.
ازیرا که پروردهء پادشا
نباید که باشد جز از پارسا.فردوسی.
ندانی که پروردگار پلنگ
نبیند ز پرورده جز درد و جنگ.فردوسی.
سواری که پرورده باشد برزم
بداند همان نیز آئین بزم.فردوسی.
پسر کو بنزدیک تو هست خوار
کنون هست پروردهء کردگار.فردوسی.
به رنج از کجا بازماند سپاه
که هستند پروردهء پادشاه.فردوسی.
همیشه بداندیشت آزرده باد
بدانش روان تو پرورده باد.فردوسی.
سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد آنگه بگوید سخن.سعدی.
یکی بچهء گرگ می پرورید
چو پرورده شد خواجه را بردرید.سعدی.
که پرورده کشتن نه مردی بود
ستم در پی داد سردی بود.سعدی.
میازار پروردهء خویشتن
چو تیر تو دارد به تیرش مزن.سعدی.
ندیمان خود را بیفزای قدر
که هرگز نیاید ز پرورده غدر.
سعدی (بوستان).
من بندهء حضرت کریمم
پروردهء نعمت قدیمم.سعدی.
گفت ای خداوند جهان پروردهء نعمت این خاندانم. (گلستان).
چوب را آب فرو می نبرد حکمت چیست
شرم دارد ز جفا کردن پروردهء خویش.؟
- پرورده شدن؛ تربیت یافتن: پرورش یافتن. تربی. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تربب. (زوزنی)
|| مصطنع. || سخته. پخته. نیک اندیشیده :
حذر کن ز نادان ده مرده گوی
چو دانا یکی گوی و پرورده گوی.سعدی.
|| در عسل یا شکر یا شیر یا سرکه و جز آن آغارده. بشکر پخته و آغشته. به تربیت نیکتر شده، مربی با عسل و شکر سخت بقوام آمده نزدیک به خشکی. مُرَبَّب. مُطرّا. مُطَرّاة. مُنقع. انداخته(1) مانند: زنجبیل پرورده. آملهء پرورده. اترج پرورده. بنفشهء پرورده. زیتون پرورده. میگوی پرورده. هلیلهء پرورده. وج پرورده: و آنجا که مادهء بادها و بخارها بیشتر و غلیظ تر باشد و مزاج گرم نباشد وج پرورده و ناپرورده خوردن و سفوف کردن سود دارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || و از گیلاس پرورده ظاهراً با جنس بهتر پیوند شده خواهند. و فروشندگان گیلاس، پرورده گیلاس است، فریاد کنند :
بزه کن کمان را و این تیر گز
بدین گونه پروردهء آب رز.فردوسی.
|| مُسَمَّن. پرواری شده (مرغ و جز آن) :
نباید که آرند خوان بی بره
بره نیز پرورده باید سره.فردوسی.
|| پخته (؟). از پوست بدر کرده (؟) :
بدهی این گدای گرسنه را
بدل نان برنج پرورده.سنائی.
- پرورده ها؛ انبجات، چون بنفشه و جز آن. (مهذب الاسماء).
-دست پرورده؛ دست آموز.
-نمک پرورده؛ اصطناع و انعام و احسان دیده. ج، پروردگان، تربیت یافتگان:
هر آنکس که دارد ز پروردگان
ز آزاد و ز پاک دل بردگان.فردوسی.
جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان.فردوسی.
.
(فرانسوی)
(1) - Confit
پروردهء مرغ.
[پَرْ وَ دَ / دِ یِ مُ] (اِخ) یا مرغ پرورده، کنایه از زال زر پدر رستم است :
تو این بندهء مرغ پرورده را
بزاری و خواری برآورده را.فردوسی.
که پروردهء مرغ بیدل شده ست
ز آب مژه پای در گل شده ست.فردوسی.
چو پروردهء مرغ باشد بکوه
فکنده بدور از میان گروه.فردوسی.
تو خون برادر بریزی همی
ز پرورده مرغی گریزی همی.فردوسی.
پرورده شدن.
[پَرْ وَ دَ / دِ شُ دَ] (مص مرکب) تربیت شدن. پرورش یافتن. بالیدن. بزرگ شدن. نموّ کردن. || اغتذاء. (تاج المصادر بیهقی).
پروردین.
[پَرْ وَ] (اِ) فروردین. رجوع به فروردین شود.
پرورش.
[پَرْ وَ رِ] (اِمص) اسم مصدر از پروردن. عمل پروردن. تیمار. مراعات. رعایت. تربیت. تربیه. تعلیم. تأدیب. ترشیح :
برای پرورش جسم جان چه رنجه کنم
که حیف باشد روح القدس بسکبانی.
(منسوب به رودکی).
پرورش جان به سخنهای خوب
سوی خردمند مهین جنت است.
ناصرخسرو.
شه از خواب دوشینه سر برگرفت
نیایش گری کردن از سر گرفت
به نیکی ز نیکی دهش یاد کرد
بدان پرورش عالم آباد کرد.نظامی.
زرّ و نقره گر نبودندی نهان
پرورش کی یافتندی زیر کان.مولوی.
توانائی تن مدان از خورش
که لطف حقت میدهد پرورش.
سعدی (بوستان).
آنکه با معدلتش در همه آفاق نباشد
از پی پرورش بره به از گرگ شبانی.
ابن یمین.
|| فرهنگ. تمدن. تربیت حسنه. حسن تربیت. کنایه از علم و حکمت، چه پرورش آموز علم و حکمت آموز را گویند. (برهان قاطع) :
ازو(1) اندرآمد همی پرورش
که پوشیدنی نو بد و نو خورش.فردوسی.
بیاری دادار نیکی دهش
همش(2) مهر دل بود و هم پرورش.فردوسی.
گمانی بدان برد کو را بخواب
خورش کرد بر پرورش بر شتاب.(3)فردوسی.
|| پرستش. پرستیدن :
به نیکی ز نیکی دهش یاد کرد
بدان پرورش عالم آباد کرد.نظامی.
|| (اِ) خوراک. خورش. طعام. غِذاء. تغذیه :
یکی روی بنمای تا زین خورش
که باشد همی شاه را پرورش.فردوسی.
فراوان نبد آن زمان پرورش
که کمتر بد از کشتنی ها خورش.فردوسی.
بجز مغز مردم مده شان خورش
مگر خود بمیرند از آن پرورش.فردوسی.
از آن ساختندی بخوان بر خورش
بدین گونه بد شاه را پرورش.فردوسی.
بدی پنج مرده مر او را خورش
بماندند مردم از آن پرورش.فردوسی.
جز از ترف و شیرش نبودی خورش
فزونیش رُخبین(4) بدی پرورش.فردوسی.
اگر هست نزد تو چیزی خورش
که تن را بود زان خورش پرورش.فردوسی.
بدو گفت یاری کن اندر خورش
که مرد از خورشها کند پرورش.فردوسی.
چو از گوشت درویش باشد خورش
ز چرمش بود بی گمان پرورش.فردوسی.
که فردات زآنگونه سازم خورش
کزو باشدت سر بسر پرورش.فردوسی.
چو آن کرم را بود گاه خورش
ز ارزیز جوشان شدش پرورش.فردوسی.
ز ماهی بود مردمان را خورش
ندارند چیزی جز این پرورش.فردوسی.
هر آنکس که زی کرم بردی خورش
ز شیر و برنج آنچه بد پرورش.فردوسی.
دهان باز کن تا خوری زین خورش
از آن پس چنین بایدت پرورش.فردوسی.
بسازید چیزی که شاید خورش
نباید که کم باشد از پرورش.فردوسی.
چنین هم نگهدار تن در خورش
نباید که بگزایدت پرورش.فردوسی.
که باشد مر آن اژدها را خورش
بدینگونه باید ترا پرورش.فردوسی.
به پنجاه آب و خورش برنهد
دگر آلت پرورش برنهد.فردوسی.
چو جویند گاه پرستش خورش
ز گوشت ددانشان بود پرورش.فردوسی.
توانگر که تنگی کند در خورش
دریغ آیدش پوشش و پرورش.فردوسی.
گر ایدون که شاید بدینسان خورش
مبادات بر تن جز این پرورش.فردوسی.
چنین جای بودش خرام و خورش
که باشدش از خوردنی پرورش.فردوسی.
از این هرکه یک میوه یابد خورش
یکی هفته بس باشدش پرورش.
اسدی (گرشاسب نامه).
پرورش آموختگان.
[پَرْ وَ رِ تَ تِ](اِ مرکب) جِ پرورش آموخته، کنایه از انبیا و اولیاء و شعرا باشد. (برهان قاطع).
(1) - از گیومرث.
(2) - مقصود فریدون است.
(3) - رجوع به پالایش (طبع) شود.
(4) - در اصل (در همهء نسخ خطی و چاپی موجود): روغن، و تصحیح فوق قیاسی است. رُخبین، کُج. (السامی). ترف سُرخ. (مهذب الاسماء). قره قروت. (بحر الجواهر). کشکی که از دوغ سازند. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). و ترف کشک سفید و پنیر خشک را گویند. (برهان قاطع):
به شعر ترفند ار ترف بودم و رخبین
به پند و حکمت اکنون چو شکّر و قندم. سوزنی.
و از وی [ خوارزم ] روی مخدّه و قزاکند و کرباس و نمد و ترف و رخبین خیزد. (حدود العالم).
پرورش آموز.
[پَرْ وَ رِ] (نف مرکب)علم و حکمت آموز. اشارت به ذات حق تعالی. صاحب ادب و علم و حکمت. معلم. صاحب مجاهده و سلوک. پیر. مرشد. هادی. (تتمهء برهان).
پرورش دادن.
[پَرْ وَ رِ دَ] (مص مرکب) پروردن. پروریدن. پروراندن. پرورانیدن. تربیت کردن. بزرگ کردن. تأدیب. تعلیم. اِلماظ. ترشیح. تیمار کردن. پرستاری کردن. مراقبت کردن : و ایزد تعالی آفتاب را از نور بیافرید و آسمانها و زمینها را بدو پرورش داد. (نوروزنامه). || غذا و طعام دادن. تغذیه کردن.
پرورشگاه.
[پَرْ وَ رِ] (اِ مرکب) محل پرورش. آنجا که نگاهدارند و پرورش دهند. آنجا که تربیت کنند :
دو پستان که امروز دلخواه اوست
دو چشمه هم از پرورشگاه اوست.
(بوستان).
- پرورشگاه یتیمان؛ جائی که کودکان یتیم را در آن نگاهداری و پرستاری کنند. دارالایتام.
پرورش یافتگان ازل.
[پَرْ وَ رِ تَ / تِ نِ اَ زَ] (ترکیب اضافی، ا مرکب) انبیاء و اولیاء. (آنندراج).
پرورندگان.
[پَرْ وَ رَ دَ / دِ] (اِ)جِ پرورنده. پرورش دهندگان. تربیت کنندگان. ارباب.
پرورنده.
[پَرْ وَ رَ دَ / دِ] (نف) پروردگار. پرورش دهنده. پروراننده. مربی. ربّ. تربیت کننده. مؤدِب. معلم :
تو با آفرینش بسنده نه ای
مشو تیز چون پرورنده نه ای.فردوسی.
هر که از پرورنده رنج ندید
در جهان جز غم و شکنج ندید.اوحدی.
پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورندهء خود بیوفائی کردی. (گلستان).
پروره.
[پَرْ وَ رَ / رِ] (ص) پرورش یافته. پرواری. پروارکرده. فربه کرده. فربه شده. تغذیه شده. چاق کرده. مسمَّن :
رو منکلوس کن تو بترف و بگوزتر
دهقان غاتفر دهدت مرغ پروره.سوزنی.
چو مرغ پروره مغرور خصمت آگه نیست
از آنکه رُمح غلامان تست بابزنش.
شهاب الدین مؤید سمرقندی.
جوز گوز و لوز بادام است و عجه خایه ریز
چون سِرطرات است پالود مسمَّن پروره.
فراهی (نصاب الصبیان).
پروری.
[پَرْ وَ] (اِ) پرواری. غذا :
گر نباشد جاه فرعون و سری
از کجا یابد جهنم پروری.مولوی.
|| (ص نسبی) پرواری :
هفت گاو فربه بس پروری
خوردشان آن هفت گاو لاغری.مولوی.
|| (حامص) مزید مؤخر که بدنبال بعض اسماء درآید و به مجموع معنی مصدری یعنی پروردن دهد: بنده پروری. چاکرپروری. دانش پروری. دوست پروری. دین پروری. ذره پروری. رعیت پروری. علم پروری. معارف پروری. هنرپروری و جز اینها :
ای شرع تو مروج دین پیمبری
زیب از تو یافته روش شرع پروری.
طالب آملی.
پروریدن.
[پَرْ وَ دَ] (مص) پروردن. پروراندن. پرورانیدن. تیمار کردن. پرورش دادن. تربیت کردن. بار آوردن. بزرگ کردن. ترشیح. تعلیم. تأدیب :
یوز را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.رودکی.
مار را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.بوشکور.
بکشت از گوان جهان شست مرد
همه پروریده بگرد نبرد.دقیقی.
جهانا ندانم چرا پروری
که پروردهء خویش را بشکری.فردوسی.
جهانا مپرور چو خواهی درود
چو می بدروی پروریدن چه سود.فردوسی.
چنان پروریدیش دایه بناز
که روزی بچیزی نبودش نیاز.فردوسی.
چنین گفت با دختر سرفراز
که ای پروریده بناز و نیاز.فردوسی.
که چون بچهء شیر نر پروری
چو دندان کند تیز کیفر بری.فردوسی.
بکوه و کنام و بمردار خون
همی پروریدم بخاک اندرون.فردوسی.
که مانده ست شاهم بر آن خاک خشک
سیه ریش او پروریده به مشک.فردوسی.
بکشت از تکینان چین شست مرد
همه پروریده بگرد نبرد.فردوسی.
چنین یال و این چنگهای دراز
نه والا بود پروریدن به ناز.فردوسی.
همی پروریدش به ناز و به رنج
بدو بود شاد و بدو داد گنج.فردوسی.
بنزد نیا یادگار از پدر
نیا پروریده مر او[ هوشنگ ] را ببر.فردوسی.
بدو دادمت روزگاری دراز
همی پروریدت ببر بر بناز.فردوسی.
بدو گفت منذر بسی رنج دید
که آزاده بهرام را پرورید.فردوسی.
که کهتر برادر بدو سرفراز
قبادش همی پروریدی به ناز.فردوسی.
آن خادم را نعلینی چند بر گردن زد و گفت شما ملک زادگان را چنین می پرورید!. (نوروزنامه).
نه سگ دامن کاروانی درید
که دهقان نادان که سگ پرورید.
سعدی (بوستان).
یکی بچهء گرگ می پرورید
چو پرورده شد خواجه را بردرید.
سعدی (گلستان).
نشنیده ای که چه گفت آنکه از پروریدهء خویش جفا دید؟. (گلستان).
|| حمایت کردن. نوازش کردن :
گوئی برفت حافظ از یاد شاه یحیی
یارب بیادش آور درویش پروریدن.حافظ.
|| تغذیه کردن. غذا دادن. غذو :
بچرخ برین بر پرد جان ما
گر او را بخورهای دین پروریم.ناصرخسرو.
حورا که شنود ای مسلمانان
پرورده به آب چشم اهریمن.ناصرخسرو.
|| افراختن. بزرگ کردن.
پروریده.
[پَرْ وَ دَ / دِ] (ن مف) پرورده. پرورانیده. پرورش یافته. تربیت شده. تعلیم گرفته. مُرَبی. متأدّب. مرشّح.
- شبان پروریده؛ پروردهء شبان :
شبان پروریده ست وز گوسفند
مزیده ست شیر این شه بی گزند(1).فردوسی.
پروز.
[پَرْ وَ] (اِ) جامهء پوشیدنی یا گستردنی گوناگون بود چون زهی اندر کشیده. (نسخه ای از لغت نامهء اسدی). پیرامن جامه های پوشیدنی و گستردنی بود. (نسخه ای از لغت نامهء اسدی). جامهء پوشیدنی یا گستردنی که از لونی دیگر گرد آن جامه درگیرند. سجاف. وصله ها که بر اطراف جامه دوزند از اصل ابره یا رنگی دیگر. فراویز. حاشیه. پیرامون جامه و غیره. پیرامن. عطف. طراز :
پروز جان علم باشد علم جوی از بهر آنک
جامه بی مقدار و قیمت گردد از بی پروزی.
ناصرخسرو.
سحاب، گرد که اندر همی کشد پروز
شمال، گرد گل اندر همی کند پرواز.قطران.
بتی که مرکز مه لعل آبدار کند
مهی که پروز گل مشک تابدار کند.
جمال الدین اصفهانی.
گوی گریبان تو گر بنماید فروغ
زرّین پروز شود دامن روح الامین.خاقانی.
خون خلقی ریخت و آنگه سرخیی بر دامنش
آن نه رنگ پروز است آن خون ناب است آن همه.
خاقانی.
دامن جاه تراست پروز رنگین صبح
جیب جلال تراست گوی زر از آفتاب.
خاقانی.
باز در مغرب یک اندازان ز خون آفتاب
پروز درّاعهء افلاک گلگون کرده اند.
مجیر بیلقانی.
|| جامهء ملوّن که آن را شب اندر روز گویند. || گستردنی. فرش. || پینه و وصله هائی باشد که بر خرقه و جامه از رنگهای دیگر دوزند. || اصل. نسب. نژاد. نوع : باپروز؛ نجیب. اصیل :
بدو گفت من خویش گرسیوزم
بشاه آفریدون کشد پروزم.(1)فردوسی.
همان مادرت خویش گرسیوز است
از این سو و آن سو ترا پروز است.(2)
فردوسی.
سه اندر شبستان گرسیوزند
که از مام وز باب با پروزند.فردوسی.
نشگفت هنر ز آن گهر و پروز کو راست
چونین هنر و فضل ز چونین گهر آید.
فرخی.
|| صاحب جهانگیری گوید: نوعی از سبزه باشد در غایت سبزی و طراوت و فرزد نیز گویند سبزهء بسیار نازک و لطیف. فریز. مرغ(3) :
پروز سبزه دمید بر نمط آبگیر
زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار.خاقانی.
چاک زد دست سحر صدرهء گل تا بکند
پروز خطّ ترا اطلس گل آستری.
نجیب الدین جرفاذقانی.
|| دایرهء لشکر از سوار و پیاده که پره نیز گویند. حلقهء لشکر.
(1) - مراد کیخسرو است.
(1) - ن ل: که از مام و از باب با پروزم.
(2) - شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص595 س 22.
(3) - پروز و فریز شبیه کلمهء Preفرانسه است.
پروز.
[پِ] (اِخ) رجوع به پروژیا شود.
پروزا.
[پْرِ / پِ وِ] (اِخ)(1) پرویزا. بندری است به ترکیه در انتهای شبه جزیره ای واقع در خلیج آرتا(2). سکنهء آن هفت هزار تن است از این بندر دهنیات و پشم و چهارپایان و چوب صادر شود و اطلال نیکوپولیس(3) در حوالی آن است.
(1) - Preveza. Prevyza.
(2) - Arta.
(3) - Nicopolis.
پروزرپین.
[پْرُ / پِ رُ زِ] (اِخ)(1) در اساطیر یونان نام ملکهء عالم ارواح زوجهء پلوتن(2) و دختر ژوپیتر(3) و سرس(4) و فوری ها(5)فرزندان او هستند.
(1) - Proserpine.
(2) - Pluton.
(3) - Jupiter.
(4) - Ceres.
(5) - Les Furies.
پروزن.
[پَرْ وَ زَ] (اِ) پرویزن. پرویز. پریزن. پریز. آردبیز. غربال. || هرچیز پرسوراخ و شبکه دار :
چرخ پنداری بخواهد بیختن
زان همی پوشد لباس پروزن.ناصرخسرو.
و رجوع به پرویزن شود.
پروزیاد.
(اِخ)(1) نام قدیم شهری است که اکنون بروسا خوانند. شهر مذکور در مملکت بی تی نیه (واقع در شمال آسیای صغیر در کنار دریای سیاه) قرار دارد. و بقول سترابون(2)بعهد کرزوس بنا شده است. در قرون بعد در زمان استیلای ترکهای عثمانلو در آسیای صغیر، عثمان و اورخان آنرا پایتخت خود کردند و تا زوال دولت بیزانس بدست ترکها هم چنان پایتخت بود(3). رجوع به بروسا شود.
(1) - Prusiade.
(2) - Strabon. (3) - ایران باستان ج 3 ص2152.
پروزیاس.
[پْرُ / پِ] (اِخ)(1) اول، پادشاه بی تی نیه(2) از 237 تا 192 ق.م. او شوی خواهر فیلفوس مقدونی بود.
(1) - Prusias.
(2) - Bithynie.
پروزیاس.
(اِخ) ثانی پسر پروزیاس اول. پادشاه بی تی نیه از 192تا 148 ق.م. او آنی بال(1) را به دربار خود پذیرفت و به امر رومیها بکشتن وی رضا داد لکن آنی بال خود زهر خورده و بمرد.
(1) - Annibal.
پروزید.
[پْرو / پِ] (اِخ) نام یکی از شهرهای قدیم کشور بی تی نیه (به شمال آسیای صغیر در کنار دریای سیاه) و اکنون آنرا اسگوب خوانند.(1)
(1) - ایران باستان ج 3 ص2152.
پروژن.
[پِ ژَ] (اِخ)(1) نقاش ایتالیائی. مولد کاستلو دلاّ پیِو(2) در ایالت پروز(3) بسال 1446 و وفات بسال 1524 م. او از خاندانی بی نام و فقیر بود پس از آنکه به مقدمات فن آشنا شد به فلورانس و سپس به روم رفت و آثار مشهود از خود بجای گذاشت پس از بازگشت به پروز در سال 1490 م. کارگاهی تأسیس کرد و با شاگردان خویش آثار کثیر برای کلیساهای آن ناحیت بوجود آورد پروژن به نقاشیهای غیردینی نیز پرداخته است بموجب داستانهائی که دربارهء عقاید او مشهور است پروژن در پیری تقریباً به بیدینی گرائید و گویند او بسیار ممسک بود و از تأثری که به سبب دزدی اموال او در وی پدید آمد بمرد. آثار او خالی از ابتکار لیکن دارای ملاحت و روشنی رسم و جذبهء رنگ آمیزی است. نقاشیهای او در موزه های اروپا پراکنده است و از مشهورترین آنها است: بتول عذرا و کودک عیسی با دو قدیسه و دو ملک(4). شهادت سباستین قدیس(5). عشق و عفت(6)(موزهء لوور). بتول عذرا با جمع قدیسان(7)(موزهء وین). ظهور بتول عذرا به برنار قدیس(8) (موزهء مونیخ).
(1) - Le Perugin.
(2) - Castello della Pieve.
(3) - Perouse.
(4) - La Vierge avec l'Enfant Jesus adores par deux saintes et deux
anges.
(5) - Le Martyre de Saint Sebastien.
(6) - L'Amour et la Chastete.
(7) - La Vierge glorieuse entre des Saints.
(8) - L'Apparition de la Vierge a Saint Bernard.
پروژیا.
[پِ] (اِخ)(1) یا پروز. شهر ایتالیا نزدیک تیبر(2). حاکم نشین ایالتی به همین نام سکنه آن در حدود 61 هزار تن. دانشگاه آن در 1307 م. تأسیس شده است. کتابخانه و موزه نیز دارد منسوجات و ابریشم بافی و مشروبات و شیرینی سازی آن معروف است. از ابنیهء قدیم آن آثاری برجاست و از جمله کلیساهائی که پروژن نقاش مشهور در آنها کار کرده و تصاویری زیبا بجا گذاشته است.
(1) - Perugia. Perouse.
(2) - Tibre.
پروس.
[پْرو / پِ] (اِخ)(1) نام قسمتی از کشور آلمان است. مساحت آن 292695 هزارگزمربع و سکنهء آن 39 میلیون تن میباشد. پروس از شرق به غرب شامل پروس شرقی و بقایای پروس غربی و پومرانی(2) و هانور(3) و شلسویگ هولشتاین(4) و وستفالی(5) و پروس رنان و هس ناسو(6)است. خاک آن حاصلخیز است رودهای وزر(7) و الب و اودر در آن جریان دارد و صنایع آن با رونق است. پایتخت آن برلن و شهرهای مهم آن عبارت است از کولونی و برسلو و اِسِن و فرانکفورت و دورتموند و دوسلدورف. عظمت پروس را سبب خاندان هوهنزلرن است که اصلا از سرزمین سواب (در قسمت جنوب غربی باویر) می باشند اعضاء این خاندان در زمان شارل چهارم به مقام «پرنس امپراطوری» رسیدند در 1415 م. فردریک ششم یکی از افراد آن خاندان امارت براندبورگ(8) را از سی جیس موند(9)اول بخرید و خود را فردریک اول نامید و سلسله ای تأسیس کرد که اقدامات نظامی آن با حسن توفیق مورد تأیید شوالیه های توتونی(10) قرار گرفت. در 1618 دوک نشین پروس به ارث به سی جیس موند دوک الکتور رسید بدین ترتیب پروس و براندبورگ جمعاً به اختیار خاندان هوهنزلرن درآمد و آنان صاحب سرزمینی شدند که میان دریای بالتیک و رود ویستول واقع بود. فردریک گیوم (1688-1640) به کدخدامنشی در امور اروپا مداخله میکرد و از صلح وستفالی بسیار استفاده کرد و به کشور پروس نظم و سامان داد و سپاه دائم ایجاد کرد و با عجله و آغوش باز از کسانی که در اثر نسخ فرمان نانت مجبور به ترک زادبوم خویش شدند پذیرائی کرد خلاصه آنکه اساس عظمت وطن خود را استوار ساخت و در سال 1701 خاندان هابسبورگ(11) فردریک سوم (1713-1688) را بنام فردریک اول پادشاه پروس شناخت فردریک گیوم اول معروف به پادشاه نظامی(12) سپاه خود را تقویت و تنظیم کرد. فردریک دوم معروف به کبیر (1786-1740 م.) که مدیری ماهر و سرداری بزرگ بود در جنگ جانشینی اطریش شهرت یافت و در جنگ هفت ساله در برابر فرانسه و اطریش و روسیه که متحد بودند مقاومت کرد فردریک دوم عده ای کثیر از مهاجران را به کشور خویش جلب کرد و قلمرو دولت پروس را با فتح سیلزی و تقسیم متوالی لهستان وسعت بخشید. پروسیان که در والمی(13) از انقلاب کنندگان فرانسه (1792) و در اینا(14) از ناپلئون (1806) شکست خوردند و در تیلسیت نیز به آنان صدمه رسید (1807) در لایپ زیگ و واترلو و در کنگرهء وین از فرانسویان انتقام گرفتند و اراضی از دست رفته را تصاحب کردند. پروس چون به اتحادیه دول ژرمنی درآمد به تدریج بضرر اطریش قدرتی حاصل کرد که در زمان گیوم (1888-1861) پس از جنگ با دانمارک (1864) منجر به قطع روابط دو دولت و وقوع جنگ شد پروسیان در سادوا(15) (1866) فتح کردند و اطریش از اتحادیه دول ژرمنی اخراج شد و اتحادیهء آلمان شمالی جای اتحادیه ژرمنی را گرفت. چهار سال بعد پروسیان در جنگ با فرانسویان پیروز شدند و پادشاه پروس عنوان امپراطور آلمان یافت و بنام گیوم اول خوانده شد (در ورسای 1871). از این زمان تاریخ پروس آمیخته با تاریخ آلمان است و پروس سر و قلب آن کشور محسوب میشود و بهمین سبب در 1919 م. تقریباً تمام خساراتی را که بر آلمان تحمیل شد پروس تحمل کرد و از آنگاه معرض تظاهرات انقلابی و سلطنت طلبی شد. در 1920 پروس شلسویگ شمالی(16) را از دست داد ولی در اول آوریل 1922 پیرمون(17) و در اول آوریل 1929 والدک(18)را ضمیمهء متصرفات خویش ساخت. ایالت قدیم پروس را که مرکز آن دانتزیک است و از تقسیم لهستان (1795) بوجود آمده و در 1919 دیگر بار قسمت اعظم آن به لهستان ملحق گردیده پروس غربی خوانند. ایالت دیگر پروس که مرکز آن کنیگس برگ(19)است و جزئی از آن پس از جنگ بین المللی اول به لهستان واگذار شد و دالان دانتزیک آنرا از آلمان جدا ساخت بنام پروس شرقی خوانده میشود. در جنگ اخیر در این سرزمین مبارزات خونین اتفاق افتاد.
(1) - Prusse.
(2) - Pomeranie.
(3) - Hanovre.
(4) - Schleswig-Holstein.
(5) - Westphalie.
(6) - Hesse-Nassau.
(7) - Weser.
(8) - Electorat de Brandebourg.
(9) - Sigismond.
(10) - Chevaliers Teutoniques.
(11) - Habsbourg.
(12) - Le Roi-Sergent.
(13) - Valmy.
(14) - Iena.
(15) - Sadowa.
(16) - Schleswig-Nord.
(17) - Pyrmont.
(18) - Waldeck.
(19) - Koenigsberg.
پروس.
[پْرو / پِ] (اِخ) پروس خاص(1). خطه ای است در منتهای شمال شرقی کشور پروس و در اصل پروس نام همین ناحیه بوده است و نیز رجوع به پروس شود.
(1) - Prusse propre.
پروس.
[پُ] (اِخ)(1) نام پادشاه قسمتی از هند که با اسکندر جنگ کرد و اسکندر پیش از وقوع جنگ تصور کرد که شاید او برای اطاعت و تمکین حاضر باشد با این مقصود که اوخارس(2) نامی را نزد وی فرستاد که او را به باج گذاری و آمدن به استقبال اسکندر در سرحد مملکت خود دعوت کند پروس جواب داد که او قسمت دوم پیشنهاد اسکندر را پذیرفته با قشون مسلح در مدخل مملکت خود منتظر اسکندر خواهد بود. اسکندر پس از آن تصمیم کرد که از رود هی داسپ بگذرد... به اسکندر خبر رسید که پروس در آن طرف هی داسپ منتظر اوست بر اثر این خبر اوسنوس را فرستاد تا قایقهای پل رود سند را باز کرده بیاورد و این امر را انجام داد بعد اسکندر با تمام قشون خود و پنج هزار نفر هندی حرکت کرده به کنار رود هی داسپ درآمد و پروس هم در طرف دیگر رود با قشون و فیلهای خود پدیدار شد اسکندر با زحمت از رود گذشت و تیراندازان خود را پیش انداخته با سواره نظام حمله برد چون هندی ها صفوف جنگی نیاراسته بودند بزودی پراکنده شدند و پسر پروس با چهارصد نفر کشته شد پروس پس از اینکه از کشته شدن پسر آگاه گردید در تردید شد که به استقبال اسکندر بشتابد یا نه بعد تصمیم به پیشروی کرد قوای او مرکب بود از سی هزار پیاده، چهارهزار سوار، سیصد ارّابه و دویست فیل. عدهء سپاه اسکندر در حدود 120 هزار نفر بود اسکندر به پهلوهای سپاه دشمن حمله برد درنتیجه جدال تمام سواره نظام هندی ازپا درآمد، ولی قسمت بیشتر پیاده نظام پافشرد و قسمت دیگر از میان سواره نظام مقدونی فرار کرد در این احوال چون بعض سرداران مقدونی که در آن طرف رود بودند بهره مندی اسکندر را دیدند از رود گذشته و با قوای تازه نفس به تعقیب هندیها پرداخته کشتار را بپایان رسانیدند. از طرف هندیها 20 هزار پیاده، سه هزار سوار، دو پسر پروس، سپی تاسس(3) حاکم محل، تمام سرداران سپاه و تمام ارّابه رانان و فیل بانان کشته شدند. آریان(4) گوید پروس در این جنگ نه فقط وظایف سردار را انجام داد بلکه مانند یک سرباز رفتار کرد، وقتی که دید، سواره نظام او معدوم گشته و فیلها کشته شده یا در حال اختلال اند و تقریباً تمام پیاده نظامش از بین رفته است تا آنگاه که عدهء قلیل از قشون او جنگ میکردند بایستاد و جنگید تا آنکه تیری به شانهء راست او که برهنه بود آمد و بر فیلی سوار شده عقب نشست، اسکندر کسانی را نزد او فرستاد که از جمله مروئه(5) دوست پروس بود پادشاه پس از آنکه حرف رسولان را شنید راضی شد که به اسکندر تسلیم شود(6)اسکندر به استقبال او رفت و چون به او رسید ایستاده نجابت قیافهء پروس و قد و قامت او را که به پنج ارش بالغ بود نظاره کرد پروس باوقار پیش می آمد و در قیافه اش بیمی از اینکه مورد بغض اسکندر واقع شود دیده نمیشد، پهلوانی با پهلوانی مصاف داد و از مملکت خود در مقابل خارجی دفاع کرد. اسکندر به او گفت: «بگوئید که چگونه با شما رفتار کنم؟» پروس جواب داد: «چنانکه با پادشاهی رفتار می کنند» «من این کار را برای خودم خواهم کرد، بگوئید که برای شما چه میتوانم بکنم؟» «در آنچه گفتم همه چیز هست» «من دولت و مملکت شما را بخودتان ردّ میکنم و بر آن خواهم افزود»(7) و چنان کرد که گفته بود پروس بعدها دوست صمیمی اسکندر شد و به او مساعدت ها کرد(8). موافق نوشتهء اریان این جدال در سال دوم المپیاد 113 یا سنهء 327 ق.م. روی داده است. جنگ مقدونی ها با پروس و سربازان او سخت ترین جنگی بوده که برای مقدونی ها پیش آمده (این مردم را بعضی نیاکان مردم سیخ میدانند، که در هند غربی ساکنند و اکنون هم به تَهَوُّر معروفند(9) پلوتارک گوید جنگ پروس با اسکندر مقدونیها را چنان افسرده داشت که اینها دیگر حاضر نشدند در هند پیشتر روند. مشقاتی که آنها در مقابل 20 هزار پیاده نظام و دوهزار سوار پروس متحمل شدند بقدری بود که پس از آن تمام مساعی اسکندر برای پیش رفتن و گذشتن از گنگ بی نتیجه ماند(10)هنگامی که اسکندر خواست از هند بازگردد بزرگان هند را جمع و در حضور آنها اعلام کرد که متصرفات هند (یعنی ناحیت پنجاب) را به پروس وامیگذارد چندی بعد اِوداموس رئیس قشون مقدونی پروس را در پنجاب بکشت(11). نام پروس در شاهنامه فور آمده است(12).
(1) - Porus.
(2) - Cheochares.
(3) - Spitaces.
(4) - Arrien.
(5) - Meroe. (6) - برطبق روایت کنت کورث پروس اسیر شد. (ایران باستان ج 2 ص1796).
(7) - روایت کنت کورث با روایت مذکور که از آریان است اندک فرقی دارد. (ایران باستان ج 2 ص 1796 و بعد).
(8) - ایران باستان ج 2 ص1799 و 1802.
(9) - ایران باستان ج 2 صص 1785 و 1798-1800 و 1803 و 1805 و 1810.
(10) - ایران باستان ج 2 ص1811.
(11) - ایران باستان ج 3 ص2058.
(12) - مجمل التواریخ والقصص ص108 حاشیه.
پروس.
(اِخ) نام یا لقب شخص دیگری سوای پروس فقرهء قبل است. او نیز پادشاه قسمتی از هند بود. هنگامی که اسکندر در ولایت گلوزس(1) (یا به قول اریستوبول گلوکانیک)(2) بود، رسولانی از جانب وی نزد اسکندر آمدند(3). این شخص زمانی که اسکندر با پروس اول مشغول جنگ بود از جهت کینه ای که به او میورزید کسانی نزد اسکندر فرستاده وعده کرد که مملکت خود را تسلیم کند ولی بعد که دید اسکندر با پروس با ملاطفت رفتار کرده و ولایاتی به مملکت او افزوده، بترسید و مملکت خود را رها کرده بگریخت و اشخاصی را هم که می توانست با خود ببرد اسکندر در تعقیب او به رود هیدرااتس(4) (راوی کنونی) رسید و قسمتی از سپاه خود را مأمور کرد که داخل ولایت پروس فراری شده و مردمان کنار رود هیدرااتس را مطیع کرده به مملکت پروس (اول) بیفزایند بعد اسکندر به آن طرف رود مزبور گذشت و مردمان آن طرف رود را(5) با صلح یا جنگ مطیع ساخت.
(1) - Glauses.
(2) - Glaucaniques. (3) - ایران باستان ج 2 ص1798.
(4) - Hydraotes. (5) - ایران باستان ج 2 صص1799-1800.
پروس.
(اِخ) لقب یا نام برادرزادهء پروسی است که با اسکندر جنگ و سپس دوستی کرد وی به روایت دیودور(1) هنگامی که اسکندر بدرون هند میراند فرار کرده نزد مردم گاندرید (یا گانگرید که مردم کنار رود گنگ بوده اند) رفت اسکندر خشمناک گشته هفس تیون سردار خود را با دسته ای مأمور کرد که مملکت او را گرفته به پروس که عمّ وی بود بدهد.(2)
(1) - Diodore. (2) - ایران باستان ج 2 ص1803.
پروسا.
[پْرو / پِ] (اِخ)(1) پروز. نام شهری از بی تی نیهء قدیم در آسیای صغیر.
(1) - Pruse.
پروساتس.
[پْرو / پِ تِ] (اِخ)(1) نام فرزند اردشیر اول (درازدست) هخامنشی است. رجوع به پروشات شود.
(1) - Prysates.
پروسپر.
[پْرُ / پِ رُ پِ] (اِخ)(1) مورخ و شاعر لاتینی به سال 304 م. مولد او نزدیک بوردو(2) بود و در حدود 465 درگذشت. تاریخی عمومی بعنوان اپی توم کرونیکون(3)(تاریخ مختصر) تألیف کرد که مدتها معروف ماند.
(1) - Prosper Tiro (d'Aquitaine).
(2) - Bordeaux.
(3) - Epitome chronicon.
پروست.
[پْرِ / پِ رِ وُ] (اِخ)(1) مارسل. درام نویس و مؤلف رمان از مردم فرانسه. مولد او بسال 1862 م. در پاریس و وفاتش بسال 1941 م. بود. از تألیفات اوست: دمی ویرژها(2). نامه های زنان(3). ویرژ فورتها(4). وی عضو فرهنگستان فرانسه بود.
(1) - Prevost, Marcel.
(2) - Les Demi-Vierges.
(3) - Lettres de femmes.
(4) - Les Vierges fortes.
پروست پارادل.
[پْرِ / پِ رِ وُ دُ] (اِخ)(1)لوسین اناتول. ادیب و نویسندهء سیاسی(2)فرانسه. مؤلف کتاب «بحث در نویسندگان اخلاقی فرانسه(3)». وی به سال 1829 م. در پاریس متولد شد و در سال 1870 م. درگذشت.
(1) - Prevost - Paradol , Lucien Anatole.
(2) - Publiciste.
(3) - etudes sur les moralistes francais.
پروست دگزیل.
[پْرِ / پِ رِ وُ دِ] (اِخ)(1)کشیش(2) و نویسندهء فرانسوی. مولد وی بسال 1697 م. در هسدن(3) او مؤلف افسانه های چند است که معروفترین آنها مانون لسکو(4) نام دارد. وفات او بسال 1763 م. بود.
(1) - Prevost d'Exiles.
(2) - Abbe.
(3) - Hesdin.
(4) - Manon Lescaut.
پروسنان.
[پَ وَ سَ ن ن] (اِ) امت. (برهان قاطع و فرهنگ سروری). دگرگون شدهء برروشنان. رجوع به پَر پَروشان و برروشنان شود.
پروسنیتز.
[پْرُسْ / پِ رُسْ] (اِخ)(1) شهری در مراوی چکوسلواکی در ساحل راست او لکلوک(2) (حوضهء دانوب) مردم آن در حدود 21 هزار تن است کارخانه های پارچه و کفش دارد.
(1) - Prossnitz.
(2) - Lokluk.
پروسیا.
[پِ] (اِخ)(1) نام قلعه ای است به ایتالیا که اکتاویوس(2) در سال 40 ق.م. محاصره کرد(3).
(1) - Perusia. (2) - Octavus (بعد امپراطور و اگوست خوانده شد).
(3) - ایران باستان ج 3 ص2341 و بعد.
پروسیاس.
[پْرو / پِ] (اِخ)(1) رجوع به پروزیاس شود.
(1) - Prusias.
پروش.
[پَ] (اِ) جوششی که از اعضای مردم برآید و آنرا به عربی بَثر یا بَثَر گویند.
پروشات.
[پُ] (اِخ) پروشاتّو. ملکهء ایران، زن داریوش دوم و دختر اردشیر اول (درازدست) هخامنشی از زن بابلی آندیا یا آندریا(1) نام. این اسم را یونانی شدهء پروشات یا پروشاتو گمان می برند و شاید بپارسی قدیم بمعنی پرشاد بوده یا آنکه نامش نزدیک به لفظ پریزاد بوده است. سترابون اسم این زن را که در زمان دو شاه (داریوش دوم و اردشیر دوم) آنقدر در دربار نفوذ داشت فارسیریس(2) نوشته ولی پلوتارک اسم اولی را ذکر کرده نظر به اینکه کتزیاس همین زن را که بعدها ملکه گردید دیده بود و اسم او را پروساتس نوشته شکی نیست که نوشتهء سترابون را نمی توان صحیح دانست(3)کتزیاس او را خالهء داریوش دانسته ولی دی نُن(4) گوید که خواهرش بود. نفوذ این زن در دربار داریوش دوم بسیار بود وی از حیث حیله و تزویر و دسائسی که همواره بکار میبرد و نیز در قساوت قلب و خونریزی مثل و مانند نداشت. کتزیاس طبیب یونانی اردشیر دوم این ملکه را دیده بود و گوید خود پروشات بمن گفت که سیزده پسر و دختر برای شاه زائیده و اکثر آنها مرده اند(5). هنگامی که ارسی تس برادر داریوش دوم بر او یاغی شد و با پسر بغابوخش که آرتی فیوس نام داشت همدست گردید داریوش اردشیر نامی را با قشونی به قصد او فرستاد و این سردار دو نوبت شکست خورد زیرا سپاهیان اجیر یونانی جزو یاغی ها بودند، ولی در دفعهء سوم اردشیر فتح کرد. توضیح آنکه پولی به یونانی ها داد و آنها آرتی فیوس را رها کردند بعد اردشیر جنگ کرده غالب آمد در این احوال چون سردار یاغی (ارتی فیوس) دید یونانی ها از دور او پراکنده اند... حاضر شد تسلیم شود بشرط اینکه جانش در امان باشد. اردشیر قبول کرد و پس از آن چون داریوش خواست او را بکشد پروشات گفت، صلاح نیست، تأمل کن تا خود آرسی تس نیز بدام بیفتد نظر ملکه صائب بود زیرا پس از چندی آرسی تس چون دید شاه قول خود را نگاه داشته تسلیم شد بعد داریوش چون هر دو یاغی را در اختیار خود دید بحال آنها رحم آورده خواست قول خود را حفظ کند، ولی این دفعه پروشات کشتن آنها را لازم دید و هر قدر شاه مماطله کرد، او بر اصرار و ابرام خود افزود تا آنکه داریوش با نهایت اکراه بقتل آنها راضی شد و شبی هر دو را از خواب بیدار کرده بیدرنگ در خاکستر خفه کردند. سه خواجه یعنی آرتُکسارِس، ارتابازان و اتواوس در دربار داریوش مقتدر بودند و بعد از پریزاد (پروشات) نفوذی فوق العاده نسبت به داریوش داشتند... چون پروشات حس کرد که این خواجه، چنانکه ملکه مایل بود در مقابل احکام او خم نمیشود بنای دسائس را بر ضد او گذارده بشاه گفت: این مرد خطرناک است و هم مضحک: خطرناک است از این جهت که هوای سلطنت دارد مضحک است از این رو که با وجود اینکه خواجه است زن گرفته و بزنش گفته ریش و سبیل مصنوعی برای او درست کند. بر اثر این حرف شاه از خواجه ظنین شد و بعد پروشات این خواجه را بکشت(6). دربار داریوش دوم دستخوش بوالهوسیها و کینه ورزیهای پروشات بود(7). داریوش از پروشات چهار پسر داشت اول اردشیر که بزرگتر از همه بود بعد کوروش، استان(8) و اگزاثر(9). پروشات کوروش را بیش از اردشیر دوست میداشت و میخواست تخت و تاج شاهی پس از فوت داریوش نصیب او گردد بنابراین همین که شاه ناخوش شد ملکه او را از ایالت سواحل دریاها احضار کرد و کوروش، به امید این که مادرش او را ولیعهد خواهد کرد، به مقر سلطنت پدر شتافت پروشات برای اجرای خیال خود بهمان دلیل متشبث شد که وقتی خشیارشا بتحریک دمارات متمسک شده بود، توضیح آنکه ملکه به شاه گفت: من ارشک را وقتی زائیدم، که تو یک شخص عادی بودی ولی کوروش را زمانی که من ملکه بودم. این دلیل در مزاج شاه اثر نکرد زیرا اعلام کرد، که ارشک(10)جانشین او است و موسوم به اردشیر خواهد بود بعد کوروش را والی لیدیه و صفحات دریایی و سردار کرد (شاید این یگانه دفعه ای بوده که داریوش در مقابل نیرنگها و اصرار پروشات مقاومت کرده) بعد از فوت داریوش اردشیر به پاسارگاد رفت تا در آنجا بوسیلهء کاهنان آداب تاجگذاری را... (در معبد اناهیتا) بعمل آرد موافق آداب، شاه می بایست داخل معبد شده و لباس خود را کنده لباسی را که کوروش قدیم (مقصود کوروش بزرگ است) قبل از این که به شاهی رسیده باشد می پوشید، دربر کند... در حینی که اردشیر میخواست آداب مذهبی را بجا آرد تیسافرن او را آگاه کرد که کوروش سوء قصد نسبت به او دارد و برای تأیید این خبر کاهنی را که سابقاً مربی کوروش بود و متأسف از اینکه او شاه نشده نزد اردشیر آورد او شهادت داد که کوروش قصد دارد در حین اجرای آداب مذهبی بشاه حمله کرده او را بکشد. بعضی گویند که بمجرد این اسناد کوروش توقیف شد. برخی به این عقیده اند، که کوروش داخل معبد شده پنهان گردید و کاهن مزبور قصد او را آشکار کرد بهر حال پس از آن اردشیر حکم اعدام کوروش را داد و همین که این خبر به پروشات رسید دوان آمد و پسر خود را در آغوش کشیده بدن او را با گیسوان خود پوشید گردن خود را به گردن او چسباند و چنان او را دربر گرفت که جلاد نمیتوانست ضربتی به کوروش وارد آورد بی اینکه آن ضربت به پروشات هم اصابت کند پس از اینکار ملکه فریادها برآورد شیون ها کرد و چندان عجز و الحاح نمود و قسم داد و قسم خورد تا بالاخره شاه از تقصیر کوروش درگذشت و حکم کرد که فوراً به ایالت خود برگردد کوروش پس از آن بطرف لیدیه حرکت کرد و در آنجا یاغی شد(11) کوروش از لاسدمونیها سپاهیان اجیر خواست... و علاوه بر سپاه لاسدمونی، به توسط طرفداران خود که بسیار بودند در نهان سپاهی بزرگ از ممالک ایران تهیه میکرد، با پروشات سراً در مکاتبه بود و طرفداران شاه را میترسانید تا خبری به او ندهند... اشخاصی که عاشق تجدد بودند و نیز کسانی که نمی توانند راحت بنشینند، میگفتند:
اوضاع مملکت پادشاهی را اقتضاء میکند که مانند کوروش ممتاز، آزادی طلب، رزمی و سخی باشد و چنین دولت بزرگ را باید شاهی پرجرئت و جاه طلب اداره کند. پروشات از این افکار استفاده کرده توسط طرفداران و همدستان خود در میان مردم انتشار میداد که چنین شخصی کوروش است و حرفهای او مؤثر میافتاد... کوروش میکوشید که اهالی ایالت او از حسن اراده [ ظاهراً اداره ] وی راضی باشند جِدّ او مخصوصاً معطوف به جمع کردن سپاه بود و به همه توصیه میکرد که از سپاهیان پلوپونس تا بتوانند بیشتر اجیر کنند و در همه جا انتشار میداد که چون از طرف تیسافرن(12) نگران است این قشون را تهیه میکند... تیسافرن بطرف پایتخت حرکت کرد تا اردشیر را از وقایع آگاه گرداند پروشات همواره به شاه میگفت اخباری که تیسافرن میدهد مبنی بر غرض است و این والی دشمن کوروش می باشد. پس از ورود تیسافرن اطلاعات او باعث تشویش و اضطراب دربار گردید و همه تقصیر عمده را به پروشات و طرفداران او متوجه کردند ولی حرف کسی به پروشات بقدر توبیخ و ملامت استاتیرا که فوق العاده از یاغیگری کوروش اندوهناک بود اثر نکرد زیرا این ملکه بالاخره ملاحظه را به یک سو نهاده بی پروا به پروشات گفت: «کجاست قولهائی که شما به پسرتان میدادید عجز و الحاح شما برای خلاصی کوروش در موقعی که او سوءقصد به حیات برادر خود کرد چه نتیجه داد؟ آتش جنگ را شما افروخته اید و شما ما را دچار این سختی کرده اید». (پلوتارک کتاب اردشیر، بند 7). این سخنان آتش کینه را در دل پروشات برافروخت و او تصمیم بر هلاک استاتیرا گرفته منتظر فرصت شد تا نقشهء شوم خود را اجراء کند.کتزیاس گوید که این قضیه پس از جنگ کوروش با اردشیر روی داد ولی دی نن عقیده داشت که این زن نقشهء خود را راجع به کشتن ملکه در موقع جنگ اجراء کرد...(13).
... پس از کشته شدن کوروش شخص کاریانی که زیر زانوی کوروش را بریده بود نیز از شاه انعامی خواست و او انعامی فرستاده سپرد به او بگویند: «شاه این انعام را بتو میدهد در ازای اینکه تو دوم کسی بودی که مژده برای من آوردی...». این شخص پس از آنکه طرف توجه شد پنداشت پاداشی که شاه بعنوان آوردن مژده داده کافی نیست و بنای بدحرفی را گذاشته روزی در حضور شاه گفت کسی بجز من کوروش را نکشته. شاه در خشم شده امر کرد سرش را از بدن جدا کنند پروشات که حاضر بود گفت: «آقا این شخص حقیر کاریانی را با چنین مرگ ملایم نمی کشند او را بمن واگذار تا پاداش صحیحی در ازای کاری که از آن بخود می بالد در کنارش نهم». اردشیر گفت او را به پروشات تسلیم کنند و این زن جلادان را خواسته سپرد که او را در مدت ده روز زجر دهند بعد زبانش را بکشند و فلز داغ چندان در گوشهایش بریزند تا هلاک شود...(14) مهرداد که ضربت اولی را به کورش وارد کرده بود در مجلس شراب، در حال مستی گفت که کوروش بدست وی هلاک شده(15) این خبر به پروشات رسید و ملکه آنرا به شاه گفت، اردشیر در خشم شد، چه میخواست که تمام مردم غیریونانی و یونانی یقین داشته باشند که او (اردشیر) در گیرودار زخمی از ضربت کوروش برداشت ولی در ازای آن ضربتی به برادرش زد که او از آن درگذشت بنابر این بر اثر خشم، مهرداد را به مرگی که پر از زجر و عذاب بود محکوم کرد... پروشات پس از اینکه انتقام خود را از شخص کاریانی و مهرداد کشید به مسابات خواجه که سر و دست کوروش را بریده بود پرداخت ولی چون این خواجه بهانه ای به دست ملکه نمیداد بالاخره او بدین وسیله متشبث شد، پروشات بازی طاس را خوب میدانست و قبل از جنگ با شاه بازی میکرد بعد از جنگ هم پس از اینکه باز طرف عنایت و توجه شاه شد همواره با شاه به بازی مشغول بود معاشقهء خود را با دیگران ازو پنهان نمیکرد و حتی او را در این راه بکار میبرد. پروشات هیچ گاه از شاه جدا نمیشد و بنابراین استاتیرا بزحمت میتوانست شاه را ببیند و با او صحبت کند. جهت چنین رفتار پروشات از اینجا بود که نسبت به ملکه یعنی زن شاه سخت کینه میورزید و دیگر اینکه میخواست تفریح کند موقع را مغتنم دانسته به شاه گفت به هزار دریک بازی کنیم شاه دعوت را پذیرفت و پروشات عمداً بازی را باخت و هزار دریک داد. بعد بطور ساختگی غمگین شد و چون شاه میخواست دل او را بدست آرد پروشات پیشنهاد کرد که سر یک خواجه بازی کنند. اردشیر پذیرفت ولی به این شرط که هر کدام از طرفین پنج نفر خواجهء امین خود را مستثنی دارد و از میان باقی خواجه ها هر یک را که برندهء بازی بخواهد میتواند انتخاب کند پس از آن ملکه مهارت خود را بکار برده بازی را برد و مسابات خواجه را انتخاب کرد و همین که خواجه را بدست آورد بی اینکه فرصت دهد که شاه از قصد او آگاه شود جلادان را خواسته امر کرد زنده پوست او را کندند و پس از آن او را روی سه صلیب خوابانیده پوستش را بسه میخ کشیدند... شاه مغموم گردید از این که او را فریب داده اند ولی اقدامی نکرد. اما استاتیرا که در همه چیز برخلاف پروشات و مخصوصاً از درندگی او متأذی بود بشاه گفت: «پروشات برای کشیدن انتقام کوروش خدمتگذاران تو را یکایک مزورانه و وحشی وار هلاک میسازد»(16). پروشات که از دیرگاهی قصد کشتن استاتیرا زن اردشیر را داشت بالاخره به دسائس و حیل نیت خود را اجراء کرد. شرح قضیه... چنین است که: هر دو ملکه از چندی قبل آشتی کرده و ظاهراً نشان میدادند که منازعات و سوءظن های دیرینه را فراموش کرده اند زیرا بمنازل یکدیگر آمد و شد داشتند و باهم غذا صرف میکردند ولی چون باطناً از یکدیگر بیمناک بودند غذا را از یک ظرف و از همان خوراک میخوردند بعد پلوتارک گوید: در پارس مرغی هست که فضاله ندارد و روده هایش پر از چربی است بنابراین تصور میکنند که غذای این مرغ از باد و شب نم است این مرغ را رین تاسس(17) نامند ولی کتزیاس این مرغ را رین داوس نامیده و چنین گوید: پروشات در سر میز یکی از این مرغها را برداشته با کاردی که یک طرف آنرا مسموم کرده بودند بدو نیم تقسیم کرد نیمی را که مسموم نشده بود خودش برداشت و نیم مسموم را به ملکهء جوان داد... از درد شدید و تشنج هائی که بعد برای ملکه حاصل شد او یقین کرد که مسموم گشته و به فاصلهء چند ساعت درگذشت. شاه هم سوءظن نسبت به پروشات حاصل کرد زیرا درجهء کینه ورزی و شقاوت او را خوب میدانست و برای اینکه در این باب حقیقت مطلب را بداند فرمود تمام خدمه و صاحب منصبان مادرش را توقیف و زجر کنند... شاه به مادرش چیزی نگفت و نسبت به او کاری نکرد جز اینکه او را از خود دور داشت پروشات بابل را برای محل اقامت خود برگزید و در این موقع شاه به ملکه گفت مادامی که او در این شهر خواهد بود پا بدان شهر نخواهد نهاد بعد پروشات به بابل رفت و چندی در آنجا بماند، ولی او کسی نبود که دور از دربار راحت بنشیند و طولی نکشید که شاه با او آشتی کرده بدربار احضارش کرد. گویند اردشیر عقل و هوش این زن را همواره میستود و عقیده داشت که مادرش برای رتق و فتق امور دولتی خلق شده پروشات پس از مراجعت در هر چیز موافق میل شاه رفتار کرد تا دوباره نزد او مقرب گردید و به نفوذ سابق خود برگشت از اشخاصی که بر ضد کوروش بودند فقط تیسافرن والی پیر لیدیه باقی مانده بود این زن به دسائس و حیل بکشتن او هم موفق شد بعد چون دیگر رقیبی نداشت که در سر او با اردشیر ستیزه کند با شاه گرم گرفت و مورد اعتماد کامل او گردید و چندان در مزاج اردشیر نفوذ یافت که هر چه میخواست شاه می پذیرفت ملکهء پیر هم چنان رفتار میکرد که شاه می پنداشت مادرش جز اجرای میل او منظوری ندارد...(18) پس از دستبرد آژزیلاس به نظامیان ایرانی در لیدیه چون اردوی پارسیها با غنائم بسیار به تصرف یونانی ها درآمد (394 ق.م.)(19) ایرانیها تیسافرن را که در سارد بود مقصّر دانسته به دربار رسانیدند که وی به شاه خیانت کرده پروشات که از دیرگاهی منتظر چنین روزی بود تا انتقام خود را از تیسافرن (برادر استاتیرا) دشمن سابق کوروش کوچک بکشد موقع را مغتنم شمرده بقدری از تیسافرن نزد شاه سعایت کرد تا او به تیت رُستس(20) دستور داد به آسیای صغیر رفته و تیسافرن را گرفته سرش را از بدن جدا کند و خودش بجای او بنشیند او چنین کرد و یونانیها از خبر کشته شدن تیسافرن غرق شعف و شادی شدند، زیرا دشمنی بدتر از او برای خود تصور نمیکردند(21).
(1) - Andia. Andria.
(2) - Pharsiris. (3) - ایران باستان ج 2 ص952.
(4) - Dinon. (5) - ایران باستان ج 2 ص957.
(6) - ایران باستان ج 2 صص960-961.
(7) - ایران باستان ج 2 ص989.
(8) - Ostane.
(9) - Oxathre. (10) - اسم اردشیر دوم قبل از جلوس بتخت ارشک بوده و آرزاکس یونانی شدهء آن است.
(11) - ایران باستان ج 2 صص991-994 (از پلوتارک).
(12) - حکمران ایرانی لیدیه. (ایران باستان ج 2 ص 965).
(13) - ایران باستان ج 2 صص995-998.
(14) - ایران باستان ج 2 ص1034.
(15) - ایران باستان ج 2 صص1035-1036.
(16) - ایران باستان ج 2 ص1037.
(17) - Rhyntaces. (18) - ایران باستان ج 2 صص1096-1097.
(19) - رجوع شود به ایران باستان ج 2 ص1102 به بعد.
(20) - Tithraustes. (21) - ایران باستان ج 2 ص1105. و نیز رجوع شود به صص 1048 و 1054 و 1097-1098.
پروشات.
[پُ] (اِخ) نام دختر اردشیر سوم (اُخس) هخامنشی و آتس سا. او زن اسکندر شد(1).
(1) - ایران باستان ج 2 ص1184.
پروشان.
(اِ) برروشنان. رجوع به پَرپَروشان و برروشنان شود.
پروفا.
[پُ وَ] (ص مرکب) صاحب حسن عهد بسیار :
بیامد بکشت آن گرانمایه را
چنان پروفا مهربان دایه را.فردوسی.
پروک.
[پِ] (فرانسوی، اِ)(1) کلاه گونه که از موی عاریه ساخته در مصر و ایران قدیم و اروپا بکار میبردند. پروک دو شو(2). کلاه موی. (ذخیرهء خوارزمشاهی). کلاه گیس.
(1) - Perruque.
(2) - Perruque de chauve.
پروکپ.
[پْرُ / پُ رُ کُ] (اِخ)(1) رجوع به پروکپیوس شود.
(1) - Procope.
پروکپیوس.
[پْرُ / پُ رُ کُ] (اِخ) بزرگترین مورخ بیزانس (روم شرقی). وی در آخر قرن پنجم میلادی تولد یافت و پس از اتمام تحصیلات دبیر بی لیزار سردار معروف بیزانس شد (527 م.). در جنگهائی که این سردار با واندالها و گت ها در ایتالیا و ایران کرد مورخ مذکور با او بود سال وفاتش معلوم نیست بعضی تصور میکنند که در حدود 560 م. بوده است. از کتابهای او دو کتاب اول راجع است به جنگهای بیزانس با ایران، سومی و چهارمی جنگ با واندالها، پنجمی و ششمی و هفتمی جنگ با گت ها، هشتمین کتاب او دنبالهء تمام کتابهای مذکور است چون در این کتابها مورخ مذکور تمجید بسیار از بی لیزار کرده و شرح زندگانی او را نوشته، سابقاً تصور میکردند که این کتابها را باید «شرح احوال بی لیزار» نامید، ولی حالا معلوم است که کتب او تاریخ جنگهای این سردار است و تمجیدات مورخ از اینجاست که بی لیزار را سردار نامی و معروف آن زمان می دانستند و پروکوپ باو معتقد بود این کتابها را خود مورخ مذکور «هیستوری کن»(1) نامیده کتابی هم از این مورخ بدست آمده که موسوم به «تاریخ سرّی»(2) است. در این کتاب از ژوستی نین، قیصر معاصر روم شرقی و زن او بسیار بد نوشته و استبداد اولی و فساد اخلاق دومی را نموده و جاهائی هم از این کتاب به بی لیزار و زن او برمیخورد. کتاب مزبور پس از مرگ پروکپ منتشر شد راجع به این کتاب بسیاری از محققین عقیده داشتند که از قلم مورخ مذکور نیست و به او نسبت داده اند، زیرا مندرجات او با تاریخ جنگهای بی لیزار تفاوت زیاد دارد، ولی پس از مطالعات «دان» که تحقیقات عمیق کرد، این عقیده رسوخ یافت که تاریخ سری از قلم خود مورخ مزبور است: چیزهائی را که در تاریخ جنگها نمی توانسته بنویسد در کتاب سرّی گنجانده و تا اندازه ای هم مبالغه کرده است. اگرچه این عقیده را بعض محققین دیگر ردّ کرده اند ولی باز عقیدهء «دان» طرفداران بسیار دارد. تألیف سوم پروکپ راجع به بناهای ژوستی نین است و در اینجا مورخ تمجید بسیار از امپراطور مزبور کرده است. راجع به تاریخ جنگها یا «هیس توری کن» باید گفت که این کتاب بزرگترین تاریخی است که در این دورهء تاریخ یونان نوشته شده. از حیث انشاء پروکپ تقلید از هرودوت و توسیدید کرده و از اینجا معلوم است که زبان قدیم یونانی در این زمان اگرچه در شرف تغییر کردن بوده ولی هنوز نمرده بود. و این کتاب را قدر میدانند، زیرا چون نویسندهء آن شاهد قضایا و وقایع بود بیطرفانه وقایع را ضبط کرده. کلیة کتاب او در مرحلهء تمام شدن عهد قدیم و شروع گشتن قرون وسطی است. از آنچه گفته شد معلوم است که کتابهای او برای تاریخ این زمان ایران هم منبع مهمی است.(3)
(1) - Historikon.
(2) - Historia Arcana (Anecdote). (3) - ایران باستان ج 2 صص90-91.
پروکسن.
[پْرُکْ / پِ رُکْ سِ] (اِخ)(1) نام یکی از رؤسای نظامیان یونانی هوی خواه کوروش کوچک. هنگامی که کورش در سارد حاکم نشین لیدیه بود و خود را برای جنگ با برادرش اردشیر دوم آماده میکرد پروکسن با هزاروپانصد نفر سنگین اسلحه و پانصد نفر سبک اسلحه وارد آن شهر شد(2) پس از حرکت کورش بسوی بابل چون سپاه او از فرات گذشت و در کنار آن رود در محل کوناکسا(3) به آرایش سپاه پرداخت پروکسن با کل آرخ(4) در میمنه جا داشت پس از کشته شدن کوروش چون اردشیر رسولانی پیش سرداران یونانی فرستاده اعلام کرد که یونانی ها باید اسلحه شان را بدهند و بعد به دربار رفته خواهش کنند که قرار مساعدی دربارهء آنها داده شود پروکسن گفت آیا شاه مانند فاتحی اسلحه را میخواهد یا دوستانه و بسان هدیه ای. اگر شق اول است چرا میخواهد؟ بیاید بگیرد هرگاه شق دوم است بما بگوید که در ازای این سخاوت سربازها به آنها چه میدهد. پس از اینکه تیسافرن والی لیدیه صاحب منصبان یونانی را فریب داد و آنها را توقیف و در زنجیر کرده نزد شاه فرستاد او نیز جزو آنان بود.(5) دخول گزنفون در جمع سپاهیان کوروش برحسب دعوت پروکسن بود(6) بدون آنکه بداند که کوروش قصد طغیان دارد. پس از آنکه پروکسن از میان رفت گزنفون بجای پروکسن انتخاب شد و یونانیان را از سرزمین ایران بیرون برد.
(1) - Proxene. (2) - ایران باستان ج 2 ص997.
(3) - Cunnaxa.
(4) - Clearque. (5) - ایران باستان ج 2 ص1052.
(6) - رجوع شود به ایران باستان ج 2 صص 1058-1059.
پروکسنوس.
[پْرُکْ / پِ رُکْ سِ] (اِخ)(1)نام یک تن مقدونی که ناظر باروبنهء اسکندر بود. وی به نقل پلوتارک(2)، وقتی که چاهی در ساحل جیحون میکند به چشمه ای رسید که آب آن مانند روغن بود و همان بو و طعم را داشت و حال آنکه در این مملکت زیتون نمیروید. اسکندر به این قضیه اهمیت داد و آنرا علامت آشکاری از عنایات خدایان نسبت به خود دانست و غیب گوها گفتند که کشف مزبور دلالت میکند بر اینکه سفر جنگی پرافتخاری در پیش است (یعنی سفر هند) ولی این سفر سخت است زیرا خدایان روغن را برای رفع خستگی ها به سربازان مقدونی داده اند.(3)
(1) - Proxenus.
(2) - Plutarque. (3) - ایران باستان ج 3 ص2673.
پروکش استن.
[پْرُ / پِ رُ کِ اُ تِ] (اِخ)(1)(کنت...) نام عالم فرانسوی مؤلف کتابی در سکه های پادشاهان پارت(2) (پاریس 1874-1875 م.)(3).
(1) - Comte Prokesch Osten.
(2) - Les monnaies des rois parthes. (3) - ایران باستان ج 2 ص1765.
پروکلس.
[پْرُکْ / پِ رُکْ لِ] (اِخ)(1) در اساطیر یونان نام پادشاه داستانی اسپارت پسر اریستودم(2). او جد اعلای پروکلیدها یا اوری پونتیدها یکی از دو خاندان شاهی اسپارت است(3).
(1) - Procles.
(2) - Aristodeme. (3) - ایران باستان ج 2 ص1038.
پروکلوس.
[پْرُکْ / پِ رُکْ] (اِخ)(1)قدیس یونانی است. از پیشوایان دینی متوفی به سال 446 م. دوست قدیس ژان کریزستم(2)او در 434 بطریرک قسطنطنیه شد. در باب آراء تئودور دو موپسوئست(3) ازو سؤال کردند و او مذهب وی را باطل شمرد. و تألیفاتی بنام او وجود دارد که اغلب آنها مجعول است.
(1) - Proclus.
(2) - Saint Jean Chrysostome.
(3) - Theodore de Mopsueste.
پروکلوس.
[پْرُکْ / پِ رُکْ] (اِخ) نام فیلسوف افلاطونی جدید متولد بسال 412 م. و متوفی در 485 وی از مردم لیسی(1) بود ولی در آنجا دیری نماند و به اسکندریه رفت و در مجالس درس اریون(2) و لئوناس(3) و هرون(4) حاضر شد. در آتن از استاد خود سیریانوس(5) جانشین پلوتارک پسر نسطوریوس استفاضه ای کرد. پروکلوس به سن چهل سالگی بجای سیریانوس به ریاست حوزهء درس آتن قرار گرفت و بیش از سی سال در این مقام بماند. تعلیمات او یک نوع طریقهء تصوف است که به بعض روایات تا حدی تحت تأثیر اعمال سحر و ساحری و اسرار الوزیس(6) و عقائد کلدانی بوجود آمده هیچیک از حکماء اسکندرانی به اندازهء وی به اعمال غریب سحری و دینی نپرداخته است. از تألیفات وی شرح معروف طیمأوس (رسالهء افلاطون) و شرح برمانیدس (رسالهء افلاطون) و شروح مهندسان قدیم(7) است. قطعات تألیفات او را ویکتور کوزن(8) جمع کرده و از سال 1819 تا 1827 م. نشر داده است.
(1) - Lycie.
(2) - Orion.
(3) - Leonas.
(4) - Heron.
(5) - Syrianus.
(6) - Eleusis.
(7) - Commentaires sur les anciens
geometres.
(8) - V. Cousin.
پروکنسول.
[پْرُ / پُ رُ کُ] (اِخ)(1) در روم قدیم نوعی والی ایالت را پروکنسول مینامیدند.
(1) - Proconsul.
پروگرام.
[پْرُ / پِ رُ] (فرانسوی، اِ) لفظ فرانسوی بمعنی دستور کار یا عملی. و اغلب در مورد دستور تعلیمات مدارس بکار میرود. و امروز کلمهء برنامه بجای آن معمول است. برنامه.
پروماخوس.
[پْرُ / پِ رُ] (اِخ) نام یکی از همراهان اسکندر که در تخت جمشید هنگامی که فاتح مذکور بر سر شام گفت هر کس بیش از همه شراب بیاشامد جایزه خواهد گرفت وی چهار پیمانه شراب خورد و یک تالان (24000 ریال) جایزه برد ولی سه روز بعد مرد(1).
(1) - ایران باستان ج 2 ص1879.
پرومتئوس.
[پْرُ / پِ رُ مِ تِ] (اِخ)پرومته(1). در اساطیر یونان خدا یا فرشتهء(2)آتش، پسر ژاپت(3) و برادر اطلس است یونانیها او را آشناکنندهء بشر به تمدن میشمردند و عقل و خردمندی انسان را عطیهء او می پنداشتند او پس از آنکه انسان را از گل زمین ساخت برای جان دادن وی آتش آسمان را بدزدید. زئوس(4) (رب الارباب) برای تنبیه وی پاندور(5) را با درج شوم که محتوی شرور و آلام بود نزد وی فرستاد ولی پرومته بکیاست دریافت و از گشودن آن خودداری کرد سپس زئوس بوسیلهء وولکن(6) او را در کوه قفقاز(7) میخکوب کرد و آنجا کرکسی جگر او را میخورد تا آنکه هرکول(8) او را نجات داد. ایسخولوس(9)نمایشنامه ای تغزلی بعنوان «پرومتئوس در زنجیر» کرده است.
(1) - Promethee.
(2) - Genie.
(3) - Japet.
(4) - Zeus.
(5) - Pandore.
(6) - Vulcain. (7) - یونانیهای همراه اسکندر نقاط دیگر را نیز محل عذاب پرومتئوس دانسته اند، از آن جمله اراتس تن گوید یونانیها غاری را در پاراپامیز یافته میگویند که این غار پرومته است. (ایران باستان ج 2 ص1778). و دیودور آورده است که در سلسلهء جبال هندوکش (که او آنرا بخطا قفقاز خوانده است) کوهی را نشان میدهند که پرومته نام دارد، گویند این کوه آشیانهء عقابی بود و او مأموریت داشت پرومته را شکنجه کند، آثار زنجیری که با آن پرومته را به کوه بسته بودند نیز مینمایند... (ایران باستان ج 2 صص 1688-1689).
(8) - Hercule.
(9) - Eschyle.
پرومه.
[مِ] (اِخ) نام شهری در بیرمانی در ساحل چپ ایرااوادی(1) است و در حدود 30 هزار تن سکنه دارد.
(1) - Yraouaddy.
پرون.
[پَ وَ] (اِ) مخفف پروان. چرخ ابریشم تابی که بپای گردانند و پروان به اضافهء الف نیز گویند :
از تفاخر چو کرم پیله سپهر
تار مهرش کشیده بر پرون.ابوالفرج رونی.
و نیز رجوع به پروان شود.
پرون.
[پَ وَ] (اِخ) مخفف پروان. و آن شهری است نزدیک غزنین.
پرون.
[پَرْ وَ] (اِخ) نام بیژن بن گیو باشد.
پرون.
[پِ رُنْ] (اِخ)(1) نام یکی از مشاهیر طبیعین فرانسه مولد او بسال 1775 م. در ایالت الیه در قصبه سری لی و وفات بسال 1810 م. از 1800 تا 1804 م. در تحت ریاست کایتین بودن در هیئتی که به سیاحت اقطار جنوبیه مأمور بودند شرکت جست و از حیوانات آن نواحی صدهزار نمونه به فرانسه برد و راجع به احوال طبیعیه آبهای بحر محیط و درجه حرارت و برودت آن به کشفهای بسیار توفیق یافت و سیاحت نامهء چهارسالهء خویش نیز بنوشت و انتشار داد. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Peron.
پرون.
[پِ رُنْ] (اِخ)(1) نام قصبه ای بر کنار رود سُمّ در ولایتی به همین نام در 51 هزارگزی شرقی آمین سکنهء آن 4289 تن است و این قصبه ای قدیم است دارای استحکامات و پاره ای آثار. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Peronne.
پرون.
[پِ] (اِخ)(1) نام آلهه رعد نزد اسلاوهای قدیم و بتی بزرگ بنام او در کیف بوده است و ولادیمیر آنرا بشکست. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Peroun.
پروند.
[پَرْ وَ] (اِ) گلابی. کمثری. امرود. مرود(1) :
گل پروند دسته بسته بود
مست [ شاید: مشک ] در دیدهء خجسته نگر.
عماره.
پروند.
[پَرْ وَ] (اِخ) مزرعه ای است از مضافات قزوین به ده فرسنگ شرقی اشکنان.
(1) - در حاشیهء لغت نامهء اسدی نخجوانی بجای اُمرود، امرد دارد و آن سهو کاتب است و همین معنی سبب شده که سایر فرهنگ نویسان (مانند برهان قاطع) بی شاهدی هم معنی امرود و هم معنی امرد به پروند داده اند. بیت عماره در صفت بهار یا باغ است. گل امرود چنانکه میگوید بر شاخ دسته دسته شکفد برخلاف غالب گلهای دیگر که تک تک باشد.
پرونده.
[پَرْ وَ دَ / دِ] (اِ) بستهء جامه که به تازی رزمه گویند. بستهء قماش و اسباب. پشتوارهء جامه. || لفافهء قماش و اسباب یعنی پارچه ای که قماش را بدان پیچند. شلهء قماش :
خواجه به پرونده اندر آمد ایدر
اکنون معجب شده است از بر رهوار.
آغاجی (از فرهنگ اسدی).
|| جوال مانندی که دهن آن از پهلوی آن باشد و استادان بزاز اسباب دکان خود را در آن نهند و با ریسمانها بندند و به ضم ثانی و سکون ثالث و رابع هم آمده است. (برهان قاطع). و نیز رجوع به پلونده شود. || سندها و نوشته های راجع به یک موضوع یا یک کار و یک نفر را که یکجا جمع آوری شده و خلاصه مطالب آن نوشته ها را برای آسانی در پشت پوشه های آن می نویسند و به فرانسه دوسیه(1)میگویند. (مجموعه لغات فرهنگستان).
- پرونده کردن جامه ها؛ پشتوارهء جامه ها بستن. ترزیم. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تعکیم. (زوزنی).
(1) - Dossier.
پرونوستیک.
[پْرُ / پُ رُ نُس] (فرانسوی، اِ)(1) لفظ فرانسوی معمول در پزشکی، پیش بینی. (از لغات فرهنگستان). انذار.
(1) - Pronostic.
پرووانس.
[پْرُ / پِ رُ] (اِخ)(1) نام ایالتی قدیم از فرانسه که کرسی آن اِکس آن پرووانس(2) بود. ایالت مذکور به دو قسمت علیا و سفلی تقسیم شده بود دپارتمانهای کنونی آلپ سفلی(3) و بوش دو رُن(4) و قسمتی از دپارتمانهای لادرُم(5) و لُ وار(6) و وکلوز(7)قلمرو پرووانس قدیم را تشکیل میدهد این سرزمین سابقاً پادشاهان و سپس کنت هائی داشت و بسال 1486 م. در عصر شارل هشتم به فرانسه ملحق گردید. هوای آن خشک است و درختان زیتون و مرکبات و توت و تاک دارد.
(1) - Provence.
(2) - Aix-en-Provence.
(3) - Basses-Alpes.
(4) - Bouches du Rhone.
(5) - La Drome.
(6) - Le Var.
(7) - Vaucluse.
پروولز.
[پِ وِ] (اِخ) نام قصبه ای در 20 هزارگزی جنوب شرقی تورنی در ایالت هائی نو بلژیک دارای 8 هزار تن سکنه و کارخانه های بسیار. (قاموس الاعلام ترکی).
پروون.
[پْرُ / پِ رُ وَ] (اِخ)(1) نام قصبه ای در 40 هزارگزی ملون از ایالت سِن اِ مارن(2)و آن دارای بیمارستان و کلیسائی قدیمی است. (قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Provins.
(2) - Seine-et-Marne.
پروویدانس.
[پْرُ / پِ رُ] (اِخ) نام شهری در ایالات متحد آمریکا. پایتخت ایالت رود ایسلند(1) و سکنهء آن 250 هزار است.
(1) - Rhode Island.
پروه.
[پَرْ وَ / وِ] (اِ) هر چیزی که در تاخت و تاراج و جنگ و شبیخون از دشمن بدست آرند. هرچه در کارزار از دشمن گیرند. غنیمت فیی ء :
آن جگرگوشهء یاقوت که از کان خیزد
در شبیخون سخا پروهء یغمای تو باد.
شرف الدین شفروه (از جهانگیری).
ظاهراً این کلمه در این شعر به این معنی محرف بُرده است. || چادر. چادرشب. || پروین و آن چند ستاره است در کوهان ثور. ثریا. پَرَن.
پروهان.
[پَرْ وَ] (ص، ق) آشکارا. ظاهر :
زو پشت روزگار قوی گشت و این سخن
در روی روزگار بگوئیم پروهان(1).
اثیرالدین اخسیکتی.
پر و یال.
[پَ رُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب)زور. قدرت. هنگ. شاید مصحف پروبال باشد.
(1) - این لفظ ظاهراً پُردَهان است و نظیر آن بعربی «بمل ء فم» که در بیت ذیل آمده است: هی الدنیا تقول بمل ء فیها
حذار حذار!! من فتکی و بطشی.
و مصراع فارسی چنین میشود: در روی روزگار بگویم پُرِ دهان.