لغت نامه دهخدا حرف ت

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ت

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تب بی دور.
[تَ بِ بی دَ / دُو] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تب نامنظم. نوبهء غیرمنظم. تب دیوانه. رجوع به تب و دیگر ترکیبهای آن و نوبهء غیرمنظم و تب مالت شود.
تبت.
[تَبْ بَ] (اِخ) نام یکی از سوره های قرآن کریم است و سورهء تبت سورهء مسد یا سورهء ابی لهب است، صدویازدهمین از قرآن، مکیه. و آن پنج آیت است، پس از نصر و پیش از اخلاص. معنی آن «بریده باد». رجوع به تفسیر ابوالفتوح ج 10 ص38 چ قمشه ای شود :
تبت یدا امامک روزی هزار بار
کاین فعل از وی آمد نامد ز بولهب.
ناصرخسرو.
- تبت واژگون و تبت واژون؛ آیهء «تبت یدا ابی لهب» را معکوس خواندن برای رفع بلا. (بهار عجم) (آنندراج) :
تا ز سر تو واشود مایهء صدهزار غم
تبت واژگون بخوان عقل ستیزه رای را.
سالک یزدی (از بهار عجم) (از آنندراج).
بی طاقتی مکن که بلای سیاه خط
از صدهزار تبت واژون نمیرود.
صائب (از بهار عجم) (از آنندراج).
تبت.
[تِ بِ] (اِ) پشم نرمی باشد که از بن موی بز بشانه برآورند و از آن شال نفیس بافند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). پشم نرمی که نام دیگر تکلمی اش «کرک» است. (فرهنگ نظام). و آنرا کرک و کلغر نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). کرک نیز گویند. (ناظم الاطباء). و بجای تای دوم دال نیز آمده است. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به «تبد» شود.
تبت.
[تَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان آختاچی بوکان در بخش بوکان شهرستان مهاباد و در 5/17هزارگزی باختر بوکان و 5/16هزارگزی باختر شوسهء بوکان به سقز واقع است. سرزمینی است کوهستانی و معتدل و 335 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و توتون و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی آنها جاجیم بافی است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
تبت.
[تَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان باراندوزچای در بخش حومهء شهرستان ارومیه و 16هزارگزی جنوب خاوری ارومیه و 3 هزارگزی خاور راه ارابه رو ترکمان واقع است. جلگه ای باطلاقی و معتدل و مالاریایی است و 206 تن سکنه دارد. آب آن از رود باراندوز و محصول آنجا غلات، چغندر، توتون و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
تبت.
[تِبْ بِ / تُبْ بَ / تُبْ بِ / تَبْ بَ] (اِخ) نام شهری بود بنزدیک خطا که از او نیز مشک خیزد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص52). شهری است در حدود چین بغایت خوش هوا و مشک خوب از آنجا آورند و به این معنی بر وزن شدت [تِبْ بَ] و مدت [تُبْ بَ] هر دو آمده است. (برهان). شهری است در میانهء کشمیر و چین که آنرا مشدد و غیرمشدد نیز خوانند. به هر صورت مشک تبتی را بدان جا منسوب دارند. (انجمن آرا) (آنندراج). بر وزن علت و شدت [تِبْ بَ]نام جایی است مشک خیز در میان شرق و شمال کشمیر که مشک خوب از آنجا آرند و بتخفیف موحده [تِ بَ] نیز آمده. (غیاث اللغات). نام ولایتی مشک خیز و در عجایب البلدان مندرج است که در ولایت چین شهری است عظیم هوای خوش دارد و مشک تبتی بهترین مشکها است. (شرفنامهء منیری). تَبَّت نام مملکتی است که زمینش مرتفع و در شمال چین (؟) واقع است با ضم اول [تُبْ بَ] و کسر آن هم [تِبْ بَ]صحیح است. (فرهنگ نظام). تِبَّت قسمتی از آسیای مرکزی که تابع سلطنت چین است و اراضی آن بسیار مرتفع و هوای آن بسیار سرد است و این مملکت امروزه مرکز مذهب بودایی میباشد و دارای شش میلیون نفر جمعیت(1) و پایتختش شهر لهاسا. (ناظم الاطباء). بلادی است در مشرق که مشک خوب از آنجا آرند. (منتهی الارب). و صاحب حدودالعالم آرد: مشرق او بعضی از چینستان است و جنوب او هندوستان است و مغرب وی بعضی از حدود ماوراءالنهر است و بعضی حدود خلخ و شمال وی بعضی از خلخ است و بعضی از تغزغز، و این ناحیتی است آبادان و بسیار مردم و کم خواسته و همه بت پرستند و بعضی از وی گرمسیر است و بعضی سردسیر، همه چیزهای هندوستان به تبت افتد و از تبت به شهرهای مسلمانان افتد و اندر وی معدن های زر است و از او مشک بسیار خیزد و روباه سیاه و سنجاب و سمور و قاقم و ختو. و جائی کم نعمت است و ملک این ناحیت را تبت خاقان خوانند و مر او را لشکر و سلاح بسیار است و هرکه اندر تبت شود، خندان و شادان دل شود بی سببی تا از آن ناحیت بیرون آید. و از تبت است ناحیت رانک رنک که معدن زر در آن است و تبت بلوری و ناحیت نزوان و شهر نزوان و میول که مسکن قبیلهء میول است و شهر برخمان و شهر خرد لهاسا، و ده خرد زوه و ناحیت اجایل، و دو شهر جرمنگان خرد، و جرمنگان بزرگ، و شهر توسمت، و شهرکهای: بالس، کران، جحنان، بریخه، جنخکث، کونکرا، رای کوتیه، برنیا، ندروف، رستویه، مث، غزنا و شهر بینا و کلبانک و کرسانک. (از حدود العالم). محمد معین در حاشیهء برهان آرد: ناحیتی در آسیای مرکزی، در مغرب چین. کشوری است در جنوب کوهستانی، و نهر «تسانک پو» یا «براهماپوترا» آنرا مشروب سازد. در شمال آن نجدهای لم یزرع است. مساحت 1150000 کیلومترمربع و دارای 1500000 سکنه است. پایتخت آن «لهاسا» است. مملکت مزبور را روحانیان بودایی اداره می کنند و حکومت در دست «دالایی - لاما» (روحانی اعظم) است - انتهی. تبت یا سی -تسان(2) کشور مستقلی(3) که در جنوب غربی چین و بر سرحد شمالی نپال واقع است و آنرا از جهت ارتفاعی که از سطح دریا دارد، بام دنیا گویند چه بزرگترین و مرتفع ترین فلات آسیا و جهان است که در میان بزرگترین و معظم ترین سلسله جبال جهان قرار دارد و شط های قابل اهمیت جنوبی و شرقی آسیا از آن سرازیر میگردد. فلاتی است لم یزرع و ارتفاع متوسط آن از سطح دریا 5000 متر است (ارتفاع قلهء دماوند از سطح دریا 5465 متر است). جنوب آنرا کوههای بسیار بلند هیمالیا فراگرفته است. کوههای مرتفع دیگری از آن جمله قراقروم در جنوب غربی و آلتین تاغ در شمال و نان شان در شمال شرقی این سرزمین واقع است. وسعت آن 1215000 کیلومترمربع و دارای 1274000 تن سکنه است. پایتخت آن شهر مذهبی «لهاسا»(4) است و «دالایی لاما»(5) بر آن فرمانروایی داشت. هوای این سرزمین بسیار سرد و درجهء حرارت متوسط این منطقه 10 درجهء سانتیگراد زیر صفر است و بر اثر این سرما زراعت و درخت کاری در آنجا بسیار نادر و ناچیز است و تنها منبع ثروت عمدهء این کشور پرورش حیوانات است و علاوه بر فقر مواد غذایی که در این سرزمین حکمفرما است، بر اثر فقدان جنگل موضوع سوخت هم در آنجا یکی از مسائل مشکل را بوجود آورده است. حیواناتی که در این کشور پرورش میدهند عبارتند از: نوعی گاومیش، اسب، گوسفند و بز که پشم و پوست و چرم آنها بزرگترین رقم صادراتی کشور تبت را تشکیل میدهد. پشم بز و گوسفند تبت بر اثر سرما بسیار مرغوب است و در درجهء اول قرار دارد و پارچه های پشمی آن بسیار لطیف و شهرهء آفاق است. معادن طلا در این خطه فراوان است و بطرز بدوی استخراج می گردد و بیشتر رودهایی که بطرف مشرق این سرزمین جریان دارند، دارای ذرات طلا می باشد که در جریانهای آرام رودها بدست می آید. با آنکه رودهای عظیمی از این منطقه سرچشمه میگیرد معذلک در داخل این کشور رودها و برکه های قابل توجه و مورد استفاده کمتر وجود دارد و مخصوصاً بر اثر یخبندان بودن کمتر به کار کشاورزی می آید. رودهای مهم آن عبارتند از: «اندوس»(6) و «تسانگ پو»(7) رود اخیر چون وارد سرحد هند و برمه شود «براهماپـوتر»(8) نام دارد. واردات این کشور نخ، پارچه، مواد غذائی، برنج و چای است و بزرگترین مرکز بازرگانی آن «گیانگتسه»(9) و «یاتونگ»(10) و «گارتوک»(11) و «شی گاتسه»(12) است که سه شهر اول برای داد و ستد بازرگانان خارجی و استقرار نمایندگیها آزاد است. دولت پادشاهی تبت در قرن پنجم یا ششم م. تا سال 914 م. (تاریخ سقوط حکومت سلطنتی) ادامه داشت و در ابتدای قرن یازدهم رژیم لامایی در آنجا برقرار گشت و لاماها تا قرن 15-16 که دورهء تأسیس دالایی لاما بود، مستبدانه در آن جا حکومت می کردند. این کشور و مخصوصاً شهر لهاسا از بزرگترین مراکز مذهبی پیروان بودا و عبادتگاهها و بتکده های عظیم آن زیارتگاه بزرگ بودائیان جهان است و شخص دالایی لاما یک قدرت مذهبی و سیاسی است که در میان قوم مغول و مردم چین و هند و دیگر کشورهای بودایی احترام فراوانی دارد :
صد کارگاه ششتر کرده ست باغ دوش
صد کارگاه تبت کرده ست دشت طی.
منوچهری.
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا.
منوچهری.
در مشک گیسوی تو بت چین است مر تاتار را(13)
بر رشک آهوی تبت چین است مر تاتار را.
سلمان (؟) (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص52).
بشهر اهواز از تب کسی جدا نشود
به تبت اندر غمگین ندید کس دیّار.
احمدبن حسن جرجانی (از جامع الحکمتین چ کربین و معین ص22).
صبا را ندانی ز عطار تبت
زمین را ندانی ز دیبای ششتر.ناصرخسرو.
بینی این باد که گویی دم یارستی
یاش بر تبت و خرخیز گذارستی.
ناصرخسرو.
ای که هر دم ز تبت خلقت
صد شتربار مشک در سفرند.خاقانی.
دستم از نامهء او نافه گشای سخن است
کآهوی تبت توران بخراسان بینم.خاقانی.
ز هندوستان شد به تبت زمین
وز آنجا(14) درآمد به اقصای چین.نظامی.
صبا نافهء مشک تبت نداشت
جهان بوی مشک از چه معنی گرفت.
(شرفنامهء منیری).
رجوع به فارسنامهء ابن بلخی ص51 ، شدالازار ص 501 ، نخبة الدهر دمشقی ص265، التفهیم بیرونی ص 199، عقدالفرید ج7 ص286، عیون الاخبار ج1 ص 219، تاریخ جهانگشای جوینی ج1 ص15، 46، 51 ، 150، 154، تاریخ غازان ص188، الجماهر ص 25، 180، 288، مجمل التواریخ و القصص ص420، 477، 480 و نزهة القلوب چ گای لیسترانج ص 10، 18، 213، 256، 260، 287 و حبیب السیر چ خیام ج2 ص614، ج3 ص پپ، 49، ج4 ص624، 643، 668، 675، 677، 694 و معجم البلدان ج2 ص358، 360 و جامع الحکمتین ناصرخسرو چ هانری کربین و معین ص183، 184 و مشک تبت و دالایی لاما شود.
(1) - در لاروس کبیر (لاروس قرن بیستم) جمعیت تبت 3000000 نفر و در لاروس کوچک سال 1948، 1500000 نفر و در لاروس کوچک سال 1959، 1274000 نفر است.
(2) - Thibet. Tibet. Si-Tsan. (3) - در سال 1959 م. این کشور مورد هجوم چین کمونیست قرار گرفت و هیئت روحانی و دالائی لاما از کوهستانهای جنوبی کشور خود فرار کرده وارد هند شدند. اکنون این کشور بوسیلهء دست نشاندگان چین کمونیست اداره میشود.
(4) - Lhassa.
(5) - Dalai-Lama.
(6) - Indus.
(7) - Tsang Po.
(8) - Brahmapoutre.
(9) - Gyangtse.
(10) - Yatong.
(11) - Gartock.
(12) - Chigatse. (13) - ظ: هر تا، تار را. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا بر حاشیهء کتاب لغت فرس).
(14) - ن ل: ز تبت.
تبت بلوری.
[تُبْ بَ] (اِخ) ناحیتی است از تبت بحدود بلور پیوسته و بیشترین بازرگانانند و اندر خیمه ها و خرگاهها نشینند و جای ایشان پانزده روز اندر پانزده روز راه است. (حدودالعالم چ طهرانی ص47).
تبتبة.
[تَ تَ بَ] (ع مص) پیر و ضعیف گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تبتب الرجل تبتبة؛ پیر شد. (از قطر المحیط).
تبتت.
[تَ بَتْ تُ] (ع مص) توشه برداشتن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تزود. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). ||متمتع گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تمتع. (قطر المحیط). ||تقطع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به تبتیت شود.
تبت خاقان.
[تَبْ بَ] (اِ مرکب) خاقان تبت : و ملک این ناحیت را تبت خاقان خوانند و مر او را لشکر و سلاح بسیار است. (حدود العالم چ طهرانی ص46). رجوع به تبت شود.
تبت زمین.
[تَبْ بَ زَ] (اِخ) زمین تبت :
ز هندوستان شد به تبت زمین
ز تبت(1) درآمد به اقصای چین.نظامی.
رجوع به تبت شود.
(1) - ن ل: وز آنجا.
تبتک.
[تَ بَتْ تُ] (ع مص) بریده گردیدن. (از منتهی الارب) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء).
تبت کنب.
[تَ تَ کُمْبْ] (اِخ)(1) بیرونی بنقل «بشن پران» آرد یکی از طبقات جهنم است و جای امیرانی است که نسبت به رعایای خود توجه نداشته باشند یا آنهایی که با زن استاد خود زنا کنند یا آنانی که با مادرزن خود همبستر شوند. (تحقیق ماللهند ص30).
.(سانسکریت)
(1) - Taptakumbha
تبتل.
[تَ بَتْ تُ] (ع مص) بریده گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مطلق بریدن. (فرهنگ نظام). ||انقطاع و انفصال از دنیا. (از قطر المحیط). انقطاع از دنیا. (از اقرب الموارد). گرویدن بخدا و ببریدن از ماسوای او. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ||با خدا گرویدن و دل از دنیا بریدن. (غیاث اللغات). بریدن از ماسوای و پیوستن بخدا. (فرهنگ نظام). ||کار خالص کردن خدای را. (ترجمان علامهء جرجانی). کار ویژه کردن خداوند را عز و جل. (زوزنی):
از مقامات تبتل تا فنا
پایه پایه تا ملاقات خدا.مولوی.
||ببریدن از زنان و بی مهر گشتن از آنها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و منه الحدیث: لارهبانیة و لاتبتل فی الاسلام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زن نکردن. (دهار). ||تبتل فسیله؛ جدا و مستغنی گردیدن نهال از درخت اصل. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تبت واژگون.
[تَبْ بَ تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به تبت (سوره) شود.
تبت واژون.
[تَبْ بَ تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به تبت (سوره) شود.
تبتی.
[تِبْ بَ / تُبْ بَ] (ص نسبی)منسوب به تبت که شهری است در کوهستان جنوب (کذا) هندوستان قریب کشمیر. (غیاث اللغات) (آنندراج). منسوب به تبت مانند مشک تبتی و مردم تبتی. (ناظم الاطباء) :
آن یکی دُری که دارد بوی مشک تبتی
وآن دگر مشکی که دارد رنگ دُر شاهوار.
منوچهری.
و اما از لغت های مختلف مغولی خود منسوب به او است و عربی و پارسی و هندی و کشمیری و تبتی و ختایی و فرنگی و سایر لغات از هر یک چیزی داند. (تاریخ غازان چ کارل یان ص171).
تبتی.
[تَبْ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب در بخش مرکزی شهرستان شوشتر که در 11هزارگزی جنوب شوشتر و کنار راه اتومبیل رو شوشتر به بند قیر واقع است. دشتی است گرمسیر و 100 تن سکنه دارد و آب آن از رود شطیط است. محصول آن غلات و شغل اهالی آن زراعت است و ساکنین آنجا عرب میان آبی هستند و در تابستان راه آنجا اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
تبتیت.
[تَ] (ع مص) توشه دادن کسی را. ||نیک بریدن چیزی را. ||بَتّ یعنی طیلسان دادن کسی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و منه حدیث علی رضی الله عنه لقنبر: تبتهم؛ ای اعطهم بالبتوت. (منتهی الارب). رجوع به تبتت شود.
تبت یداک.
[تَبْ بَ یَ کَ] (ع جملهء فعلیهء دعایی) هلاک شود هر دو دست تو. (غیاث اللغات) (آنندراج). مأخوذ از آیهء اول سورهء المسد:
یکی زجر کردش که تبت یداک
مرو دامن آلوده در جای پاک.
سعدی (بوستان).
تبت یداه؛ ضلتا و خسرتا. (قطر المحیط).
تبتیر.
[تَ] (ع مص) بریده دم کردن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به ابتر شود.
تبتیک.
[تَ] (ع مص) بسیار بریدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پاره پاره کردن. (زوزنی). ||گوش بریدن. (ترجمان علامهء جرجانی). بتک آذان الانعام؛ قطعها، شُدِّد لکثرة. (اقرب الموارد).
تبتیل.
[تَ] (ع مص) بریدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || از دنیا بریدن. (زوزنی). دل از دنیا بریدن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامهء جرجانی) (آنندراج). انقطاع از دنیا. (از اقرب الموارد). || گرویدن بخدا. (آنندراج). گرویدن بخدا و بریدن از ماسوای او. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
تبثاق.
[تَ] (ع مص) درانیدن سیل کنارهء نهر را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکستن کنارهء نهر تا آب از آن منشعب شود و به اطراف پراکنده شود. (از قطر المحیط). || زوداشک گردیدن چشم. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
تبثر.
[تَ بَثْ ثُ] (ع مص) آبلهء ریزه برآوردن جلد. (از منتهی الارب) (آنندراج). به آبله شدن پوست. (تاج المصادر بیهقی). جوش زدن. آبله کردن پوست.
تبثیث.
[تَ] (ع مص) آشکار کردن. (تاج المصادر بیهقی). سخت آشکار کردن حدیث. (زوزنی). پراکندن و فاش کردن خبر. (از اقرب الموارد) (قطرالمحیط) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || پراکندن کار. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبثیع.
[تَ] (ع مص) بُثَع برآوردن زخم و آن گوشت پاره ای باشد مثال دندان. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
تبثیق.
[تَ] (ع مص) پاره کردن چیزی را. (از اقرب الموارد). درانیدن کنارهء نهر. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
تبجبج.
[تَ بَ بُ] (ع مص) بسیار فروهشته گردیدن گوشت کسی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). فزونی یافتن و سست شدن و فروهشته شدن گوشت کسی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تبجح.
[تَ بَجْ جُ] (ع مص) شادمانه گردیدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). شاد شدن. (تاج المصادر بیهقی) (شرح قاموس). شادی. شادمانی : وزیر بدان تبجح و ابتهاج نمود و درحال بخدمت حضرت شد. (سندبادنامه ص272). قاآن بدان اهتزاز و تبجح نمود و بفرمود تا جشنها ساختند. (جهانگشای جوینی). دعوت سلطان اجابت کردند و بدان استظهار یافتند و تبجح و استبشار نمودند. (جهانگشای جوینی). نزلهای بسیار پیش فرستاد و استظهار و تبجح و استبشار نمود. (جهانگشای جوینی). || بزرگواری نمودن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بزرگی نمودن. (آنندراج). || فخر کردن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
تبجر.
[تَ بَجْ جُ] (ع مص) تبجر نبیذ؛ کناره کردن در نوشیدن نبیذ(1). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیار نوشیدن نبیذ خرما را. (شرح قاموس): تبجر النبیذ؛ الح فی شربه. (تاج العروس) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
(1) - مأخذ منتهی الارب که ناظم الاطباء نیز از او نقل کرده در ترجمهء «الح» به «کناره کردن در...» معلوم نگردید.
تبجس.
[تَ بَجْ جُ] (ع مص) روان گردیدن آب. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
تبجیح.
[تَ] (ع مص) شادمانه کردن کسی را. (منتهی الارب). شادمانه گردانیدن. (آنندراج). شاد کردن کسی را. (شرح قاموس). || بزرگ داشتن کسی را. (منتهی الارب)(1) (از آنندراج).
(1) - در فرهنگ ناظم الاطباء این کلمه بتصحیف تبجیج (tabjij) آمده و همین معانی را برای آن آورده است.
تبجید.
[تَ] (ع مص) مقیم شدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تبجید در مکان؛ اقامت گزیدن در آن. (از اقرب الموارد).
تبجیس.
[تَ] (ع مص) روان کردن آب را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تبجیس آب؛ روان کردن آن. (از اقرب الموارد). || شکافتن ریش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبجیل.
[تَ] (ع مص) بزرگ داشتن. (از تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ نظام). گرامی داشتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عزت کردن و تعظیم کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). تعظیم کردن. (فرهنگ نظام). تعظیم و تکریم و گرامی داشتگی. (ناظم الاطباء) :
شادمان باد و بر هر مهی او را تبجیل
کامران باد و بر هر شهی او را تعظیم.فرخی.
و حاجب بزرگ عبدالله طاهر بیش از همه او را تبجیل و مراعات و معذرت پیوست. (تاریخ بیهقی). سلطان در ترتیب و تبجیل قدر و تمشیت کار و تمهید رونق او به همه غایتی برسید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص438). بهاءالدوله در اجلال و اکرام و تحصیل مرام و تبجیل محل آنچه لایق جلالت حال سلطان و موافق کمال و فضایل او بود تقدیم داشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص388). || بَجَل گفتن کسی را؛ یعنی بس است و بسنده است ترا جایی که رسیدی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبجیلات.
[تَ] (ع اِ) جِ تبجیل. تشریفات. (ناظم الاطباء).
تبجیل کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)احترام کردن و گرامی داشتن. (ناظم الاطباء) :ایشان وی را تبجیل کردند و بجایی فرودآوردند و نزلهای گران فرستادند. (تاریخ بیهقی).
خدایت ثنا گفت و تبجیل کرد. (بوستان).
رجوع به تبجیل شود.
تبجیم.
[تَ] (ع مص) خاموش ماندن از عجز بیان یا از ترس و بیم. || درنگ نمودن. || منقبض گردیدن. || تیز نگریستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تب چهارم.
[تَ بِ چَ / چِ رُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تب ربع. حمی ربع. حمی الربع: ارباع؛ تب چهارم آمدن. (تاج المصادر بیهقی) : قرقیهان... تب چهارم ببرد. (الابنیة عن حقایق الادویة). و در حدود کیکانان پیش شیر شد و تب چهارم میداشت و عادت چنان داشت که چون شیر پیش آمدی خشتی کوتاه دسته قوی بدست گرفتی و نیزهء سطبر کوتاه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص120).رجوع به تب ربع و حمی ربع شود.
تبحبح.
[تَ بَ بُ] (ع مص) (از: «ب ح ح») جای گرفتن و فرودآمدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء): تبحبح الدار؛ جای گرفت در وسط خانه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تبحبح حیاء؛ فراخ باریدن باران و جای گرفتن در زمین. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || تبحبح عرب در لغات خود؛ وسعت دادن آن. (از اقرب الموارد).
تبحتر.
[تَ بَ تُ] (ع مص) خود را به قبیلهء بحتر منسوب ساختن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
تبحث.
[تَ بَحْ حُ] (ع مص) کاویدن و تفتیش کردن از چیزی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبحثر.
[تَ بَ ثُ] (ع مص) پراکنده گردیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
تبحر.
[تَ بَحْ حُ] (ع مص) دور درشدن در علم. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تبقر. (زوزنی). دریا شدن در علم. (دهار). بسیارعلم شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). علوم بسیار دانستن. (فرهنگ نظام). تبحر در علم؛ بسیارعلم گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تعمق و توسع. (قطر المحیط). تبحر در علم و جز آن؛ تعمق در آن و توسع آن. (از اقرب الموارد). بسیاری علم و دانش و غوطه وری در بحر علوم. (ناظم الاطباء) : این مداح دولت عالیه را در فنون علوم و صنوف حکم تبحری ظاهر است. (سندبادنامه ص55). || بسیارمال شدن. (آنندراج). تبحر در مال؛ بسیارمال شدن. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || و نیز تبحر بلغت مصری، رفتن بسمت دریا یعنی بسمت شمال. (ناظم الاطباء).
تبحصل.
[تَ بَ صُ] (ع مص) سطبر و بسیار گردیدن گوشت. (از منتهی الارب) (آنندراج).
تبحلس.
[تَ بَ لُ] (ع مص) فراغت. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط): جاء یتبحلس؛ ای فارغاً لا شی ء معه. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط)؛ آمد در حالی که فارغ بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبحیح.
[تَ] (ع مص) جای گرفتن و فرودآمدن.(1) (ناظم الاطباء).
(1) - ظ. مصحف تبحبح است. رجوع به تبحبح شود.
تبخال.
[تَ] (اِ مرکب) (از: تب + خال). (حاشیهء برهان قاطع چ معین). به قلب اضافت. (آنندراج). اثر تب گرم بود که بر لب پدید آید. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). جوششی باشد که بسبب حرارت و سورت تب بر اطراف لب پدید آید. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از ناظم الاطباء). جوششی باشد که آبله وار از تب بر لب پدید آید. (انجمن آرا) (آنندراج). دمیدگی که بر روی پدید آید از تبش تب. (شرفنامهء منیری). آبله هائی که از اثر تب بر لبها پدید آید. (فرهنگ نظام). و آن از علامات مفارقت تب است. (آنندراج). تبخاله. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامهء منیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). دمیدگی ها و بثرات که به بینی و لب برآید آن را تبخال گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی) :
چو تبخال کو تب برد درد دل را
به از درد تسکین فزایی نبینم.خاقانی.
با لفظ افتادن و دمیدن و زدن مستعمل است. (آنندراج). رجوع به تبخاله و دیگر ترکیب های تبخال شود.
تبخال افتادن.
[تَ اُ دَ] (مص مرکب)رجوع به تبخال و تبخاله و تبخاله افتادن و دیگر ترکیبهای تبخال شود.
تبخال برآوردن.
[تَ بَ وَ دَ] (مص مرکب) تبخال زدن. برآوردن تبخال بر لب. ظاهر شدن تبخال بر اطراف لب. تبخال کردن لب. تبخال دمیدن بر لب. تبخال افتادن بر لب. رجوع به تبخال و تبخاله و دیگر ترکیبهای آن دو شود.
تبخال دمیدن.
[تَ دَ دَ] (مص مرکب)دمیدن تبخال بر گرد لب. تبخال برآوردن. تبخال زدن. رجوع به تبخال و تبخاله و تبخال برآوردن و دیگر ترکیب های تبخال شود.
تبخال زدن.
[تَ زَ دَ] (مص مرکب)تبخال برآوردن لب. رجوع به تبخال و تبخاله و تبخال برآوردن و دیگر ترکیبهای تبخال شود.
تبخال کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)ظاهر شدن تبخال در لب. (ناظم الاطباء). رجوع به تبخال و تبخاله و تبخاله زدن و دیگر ترکیبهای تبخال شود.
تبخاله.
[تَ لَ / لِ] (اِ مرکب) (از: تبخال + «ه» پسوند زائد). (حاشیهء برهان قاطع چ معین). تبخال. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامهء منیری) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). اثر تب گرم باشد که از لب مردم برجهد چون خرد آبله. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص493). اثر تب گرم بود یعنی جوششی که بعد از تب از لب و دهان بیرون آید. (فرهنگ اوبهی). تبشی باشد که بر لب بیمار پدید آید پس از تب. (صحاح الفرس). آبله های خرد که از گرمی تب بر اطراف لب پدید آید و این علامت مفارقت تب است. بلفظ افتادن و دمیدن و زدن مستعمل و در این لفظ قلب اضافت است و تبدیل بای فارسی به عربی و زیادت ها، ببای فارسی بدون ها نیز آمده. (غیاث اللغات) :
کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چو تبخاله گرد آن لبمی.
خفاف (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 439).
تبخاله مرا نمود دلدار به ناز
بردم به لبان سرخش انگشت فراز
چون کودک شیرخواره از حرص و ز آز
انگشت مزم از این سپس عمر دراز.
قطران (از انجمن آرا).
نگوئی گاو بحری را چرا تبخاله شد عنبر
گیا در ناف آهو مشک اذفر بیشمر دارد.
ناصرخسرو.
تب لرزه شکست پیکرش را
تبخاله گزید شکرش را.نظامی.
زبان از تشنگی بر لب فتاده
لب از تبخاله موج خون گشاده.جامی.
|| مرغی از جنس ترقه. (ناظم الاطباء). || حباب شراب. (ناظم الاطباء).
- آتش تبخاله:زان فروغی کز رخش افتاد در کاشانه ام
آتش تبخاله ام لبریز آب گوهر است.
صائب (از آنندراج).
- تبخاله نوش:ببوی صبر مشام آنچنان مباد آن رند
که قدر طالب تبخاله نوش نشناسد.
طالب آملی (از آنندراج).
- خیمهء تبخاله:پردهء امید باشد ناامیدیهای ما
خیمهء تبخالهء ما بر لب کوثر بود.
صائب (از آنندراج).
- ساغر تبخاله:در کلبهء ما تا به کمر موج شراب است
تا ساغر تبخالهء ما پیری ناب است.
کلیم (از آنندراج).
توان به ساغر تبخاله آب کوثر خورد
بساز با جگر تشنه چون سراب اینجا.
صائب (از آنندراج).
-شیشهء تبخاله:بی تو امشب ساغر لب بر شراب ناله بود
پنبه ام از مغز جان بر شیشهء تبخاله بود.
شوکت (از آنندراج).
از ره و رهبر نبود آثار کز شوق ازل
خار راهت چون پری در شیشهء تبخاله بود.
محسن تأثیر (از آنندراج).
تبخاله افتادن.
[تَ لَ / لِ اُ دَ] (مص مرکب) تبخاله برآوردن. تبخاله زدن. تبخاله دمیدن :
تبخاله ترا بر لب شیرین ز تب افتاد
بر رشتهء جانم گرهی بوالعجب افتاد.
آصفی (از آنندراج).
رجوع به تبخال و تبخاله و دیگر ترکیب های این دو شود.
تبخاله دمیدن.
[تَ لَ / لِ دَ دَ] (مص مرکب) تبخاله افتادن. تبخاله برآوردن. تبخاله زدن :
پنداری تبخالهء خردک بدمیده ست
بر گرد عقیقین(1) دو لب دلبر عیار.منوچهری.
با که سرگرم سخن گشت که تبخاله دمید
بر لب او ستم از شعلهء آواز خود است.
خان آرزو (از آنندراج).
رجوع به تبخال و تبخاله و دیگر ترکیب های این دو کلمه شود.
(1) - در نسخهء چ دبیرسیاقی ص36: عقیق.
تبخاله زدن.
[تَ لَ / لِ زَ دَ] (مص مرکب)تبخاله افتادن. تبخاله برآوردن. تبخاله دمیدن :
تبخاله زد لبم ز می خضر گوئیا
این آب را به وام ز آتش گرفته است.
صائب (از آنندراج).
رجوع به تبخال و تبخاله و تبخاله افتادن و تبخاله دمیدن و سایر ترکیبات آن شود.
تبخبخ.
[تَ بَ بُ] (ع مص) فرونشستن سختی گرما. (از منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (از قطر المحیط). فرونشستن گرما. (ناظم الاطباء). کم شدن گرما. (زوزنی). || آرام گرفتن گوسفندان جایی که بودند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || شنیده شدن آواز گوشت بدن بخاطر لاغری پس از فربه بودن. (از اقرب الموارد).
تبختر.
[تَ بَ تُ] (ع مص) (از «ب خ ت ر») خرامیدن به ناز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بناز و غرور خرامیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). خرامیدن. (زمخشری) (دهار) (زوزنی) (فرهنگ نظام). نیکو مشی کردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (فرهنگ نظام).
- به تبختر رفتن؛ گرازیدن. (صحاح الفرس). خرامیدگی و خرامش با ناز و شوکت و به این طرف و آن طرف میل کردن در رفتن. (ناظم الاطباء). با تکبر و نخوت راه رفتن، این معنی محدث در فارسی است. (فرهنگ نظام). راه رفتن نیک توأم با تمایل یا راه رفتن از روی تکبر و خودپسندی. (از قطر المحیط).
|| تکبر. (زمخشری) :
به تبختر نه بذُل مال ستاند ز ملوک
به تواضع نه بمنت سوی بدگو بدهد.خاقانی.
لطفهای شه که ذکر آن گذشت
از تبختر بر دلش پوشیده گشت.مولوی.
چون بگفت آن خسته را خاتون چنین
می نگنجید از تبختر بر زمین.مولوی.
تبختریة.
[تَ بَ تُ ری یَ] (ع مص جعلی، اِ مص) رفتار با وقار و تبختر. (ناظم الاطباء). رفتار متکبر خودپسند. (از قطرالمحیط).
تبخثر.
[تَ بَ ثُ] (ع مص) (از «ب خ ث ر») پراکنده شدن و متفرق گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تفرق و پریشانی. (قطر المحیط).
تبخدجة.
[تَ بَ دَ جَ] (ع مص) نوعی از راه رفتن که پیش پاها را نزدیک گذارد و پاشنه ها دور.(1) (ناظم الاطباء).
(1) - در منتهی الارب و قطر المحیط بخدجه بدین معنی آمده است و تبخدجه دیده نشد.
تبخر.
[تَ بَخْ خُ] (ع مص) بخور کردن به چیزی. (از منتهی الارب) (آنندراج). بخور کردن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). خوش بوی کردن به بخور. (زوزنی). خویشتن را بوی کردن به بخور. (تاج المصادر بیهقی).
تبخس.
[تَ بَخْ خُ] (ع مص) تبخس مخ؛ نماندن مغز مگر در استخوانهای انگشتان و چشم. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کم شدن چنانکه باقی نماند مگر در انگشتان پا و چشم. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و آن آخرین چیزی است که باقی ماند. (از اقرب الموارد). رجوع به تبخیس شود.
تبخص.
[تَ بَخْ خُ] (ع مص) تیز نگریستن. || برگردیدن پلکها. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبخضل.
[تَ بَ ضُ] (ع مص) سطبری و بسیار شدن گوشت کسی. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به تبخلص شود.
تبخلص.
[تَ بَ لُ] (ع مص) تبخلص لحم؛ سطبری و بسیار شدن آن. (از قطر المحیط). تبخضل. (ناظم الاطباء). رجوع به تبخضل شود.
تب خمس.
[تَ بِ خُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) حمی خمس: و بترین تب ها که با این تب [سل] آمیخته گردد تب خمس است، پس ربع، پس شطرالغب، پس نایبه. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به حمّی خمس و تب و ترکیبهای آن شود.
تبخیت.
[تَ] (ع مص) غلبه کردن و خاموش گردانیدن. (از قطر المحیط). غلبه کردن به حجت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ساکت کردن. (ناظم الاطباء). || تحری. (منتهی الارب) (آنندراج). و منه قول بعض الشافعیة فی اشتباه القبلة: اذا لَم یمکنه الاجتهادُ صلّی علی التبخیت. (منتهی الارب). || سخن گفتن از روی بی عقلی و حماقت. || خوشبخت شدن. (ناظم الاطباء).
تبخیر.
[تَ] (ع مص) بخور کردن به چیزی. (از منتهی الارب) (آنندراج). بخور کردن و بخور دادن. (ناظم الاطباء). خویشتن بوی کردن ببخور. (دهار): و بخّره و بخر علیه؛ دخنه بالبخور. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || بخار انگیختن از چیزی. (فرهنگ نظام). || بخار شدن. (ناظم الاطباء). || تبخیر در اصطلاح فیزیک(1)، تغییر حالت از مایع به حالت بخار را گویند.
-تبخیر سطحی؛ تغییر حالت از مایع به حالت بخار در سطح بسیاری از مایعات ممکن است روی دهد حتی در درجات عادی حرارت، آبی که در ظرف دهان بازی با هوا مواجه شود تبخیر گردد مخصوصاً هرچه هوا خشک تر و درجهء حرارت بالاتر رود تبخیر سریعتر انجام می گردد. این نوع تغییر حالت را تبخیر سطحی نامند. (از فیزیک ترمودینامیک تألیف روشن ج 1 ص 86).
(1) - evaporation.
تبخیر کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)بخار کردن. (ناظم الاطباء). بصورت بخار درآوردن.
تب خیز.
[تَ] (نف مرکب) که تب آورد. هوا یا جایی که بیماری تب آورد. مالاریایی: اراضی مجاور باتلاقها و زمینهای باتلاقی تب خیزند. رجوع به تب و دیگر ترکیب های آن شود.
تبخیس.
[تَ] (ع مص) تبخس. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). نماندن مغز مگر در استخوانهای انگشتان و چشم. (آنندراج). بخس المخ تبخیساً؛ نماند مغز مگر در استخوانهای انگشتان و چشم. یقال: ان آخر ما یبقی فیه المخ من البعیر اذا عجف السلامی و العین فاذا ذهب منهما لم یکن لَه بقیة بعد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تبخس شود.
تبخیل.
[تَ] (ع مص) نسبت کردن به بخل. (تاج المصادر بیهقی). بخیل خواندن. (زوزنی). نسبت کردن کسی را به بخل. (از منتهی الارب) (از قطر المحیط) (از ناظم الاطباء). به بخل تهمت زدن کسی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). بخیل خواندن کسی را. (آنندراج).
تبد.
[تِ بِ] (اِ) مویی باشد بغایت نرم که از بن موی بز بشانه برآرند و از آن شال بافند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تِبِت. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). کرک. (ناظم الاطباء). رجوع به تبت شود.
تبدء .
[تَ بَدْ دُءْ] (ع مص) (از: «ب دء») تبدّؤ. آغاز کردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از منتهی الارب). رجوع به تبدّؤ شود.
تب دائم.
[تَ بِ ءِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) حمّای دائم. تب بندی. تب لازم. تب دق. رجوع به تب و دیگر ترکیبهای آن شود.
تب دار.
[تَ] (نف مرکب) کسی که تب داشته باشد. (بهار عجم) (آنندراج). محموم. مبتلا به تب :
به رنج نیز نیاسوده ام ز خدمت تو
چو شمع در نظرت ایستاده ام تب دار.
شفیع اثر (از بهار عجم).
این تب عشق است نی آتش که بنشیند ز آب
من اگر بهتر شوم تب دار ماند بسترم.
ابوطالب کلیم (از بهار عجم).
رجوع به تب و دیگر ترکیبهای آن شود.
تب داشتن.
[تَ تَ] (مص مرکب) مبتلا به تب بودن. گرفتار تب بودن :
شاد کی باشد در این زندان تاری هوشمند؟
یاد چون آید سرود آنرا که تن داردش تب؟
ناصرخسرو.
رجوع به تب و ترکیبهای آن شود.
تبدح.
[تَ بَدْ دُ] (ع مص) خرامیدن زن. (تاج المصادر بیهقی). به رفتار خوش خرامیدن زن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). راه رفتن زن به رفتاری خوش چنانکه میل به نر را برساند. تبدَّحت المرأةُ؛ مشت مشیةً حسنةً فیها تفکک. (اقرب الموارد).
تبدخ.
[تَ بَدْ دُ] (ع مص) گردن کشی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || بزرگی نمودن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
تبدد.
[تَ بَدْ دُ] (ع مص) پراکنده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (از اقرب الموارد). پریشان گردیدن. (از منتهی الارب) (از قطر المحیط) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مُتَبَدِّد نعت است از آن. (منتهی الارب) (آنندراج). || تبدد الحلی صدرالجاریة؛ گرفت زیور تمام سینهء او را. || بخش بخش کردن چیزی را علی السویه. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
تب دزده.
[تَ دُ دَ / دِ] (اِ مرکب) تب مخفی. تبی که در بیمار اثری بارز نداشته باشد و بیشتر در بیماران پیر مسلول و آنهم در اوایل بیماری مشاهده میشود و درجهء حرارت بدن بیمار بیش از چند عشر از حد معمولی بالاتر نرود و بهمین جهت تشخیص وجود بیماری در بیمار مشکل است. رجوع به تب شود.
تبدع.
[تَ بَدْ دُ] (ع مص) مبتدع گردیدن. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اهل بدعت شدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نو آوردن : ایاکم والتبدع و التنطع و علیکم بالامر القدیم. (تاریخ اصفهان ابونعیم ج 1 ص153).
تب دق.
[تَ بِ دِق ق / دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تب استخوانی. (مجموعهء مترادفات ص88). اقطیقوس(1). انطیقوس(2). تب لازم. تب دائم. تب بندی :
پروار گرفت روز و بر شب
تبهای دق از نهان برافکند(3).
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص498).
رجوع به تب و دیگر ترکیب های آن شود.
. (اشتینگاس)
(1) - Hectic fever. (2) - انطیقوس مصحف اقطیقوس است و اقطیقوس معرب هکتیکوس.
(3) - پروار؛ فربه و کنایه از بلند شدن روز و کوتاه شدن شب که لازمهء تب دق لاغری است. (حاشیهء دیوان خاقانی چ عبدالرسولی ص498).
تبدل.
[تَ بَدْ دُ] (ع مص) دگرگون گردیدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تبدیل. تحویل. (ناظم الاطباء) :
دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد
هرگز نبود دور زمان بی تبدّلی.سعدی.
|| بدل گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان علامهء جرجانی). عوض کردن این بدان. (آنندراج): تبدله به؛ گرفت آن را بدل آن. و منه قولهُ تعالی: و من یتبدلِ الکفر بالایمان فقد ضل(1). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - قرآن 2 / 108.
تبد.
[تَ بَدْ دُ لَنْ] (ع ق) بحالت تغییر صورت. (ناظم الاطباء). رجوع به تبدل و تبدیل شود.
تبدلات.
[تَ بَدْ دُ] (ع اِ) جِ تبدل. مبادلات و تحولات. (ناظم الاطباء). رجوع به تبدل شود.
تبدل کردن.
[تَ بَدْ دُ کَ دَ] (مص مرکب) تغییر کردن. دگرگون کردن. عمل تبدل :
چه کند بنده که بر جور تحمل نکند
دل اگر تنگ بود مهر تبدل نکند. سعدی.
تبدل محاذات.
[تَ بَدْ دُ لِ مُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تغییر برابری : سبب نزدیکتر آن است که چیزها که برابر چشم باشد از برابری بگردد و این را بتازی تبدل محاذات گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
تبدؤ.
[تَ بَدْ دُ] (ع مص) تَبَدُّءْ. ابتدا کردن. (قطر المحیط) (زوزنی). ابتدا کردن به چیزی. (آنندراج). رجوع به تَبَدُّءْ شود.
تبدی.
[تَ بَدْ دی] (ع مص) به بادیه مقیم شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). بادیه نشین شدن و از مردم بادیه گشتن. (از قطر المحیط). || پدید آمدن چیزی. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). برآمدن و آشکار گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تبدید.
[تَ] (ع مص) پراکنده کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از قطر المحیط). پریشان کردن چیزی را. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). || درمانده گردیدن. || نشسته به نیم خواب رفتن. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
تبدیع.
[تَ] (ع مص) مبتدع خواندن. (زوزنی) (آنندراج). به بدعت نسبت کردن کسی را. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
تبدیل.
[تَ] (ع مص) بدل کردن. (ترجمان علامهء جرجانی). بدل چیزی آوردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بدل کردن چیزی به چیزی. (آنندراج). گرفتن چیزی بدل چیزی دیگر. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). عوض کردن چیزی به چیزی. (فرهنگ نظام). تحویل و تعویض. (ناظم الاطباء) :
بد بدل شد به نیکت ار نکنی
مر گزیدهء خدای را تبدیل.
ناصرخسرو (دیوان ص242).
... مرا مطلع گردانی تا به تبدیل آن سعی نمایم. (گلستان).
از بر حق میرسد تفضیلها
باز هم از حق رسد تبدیلها.مولوی.
|| تاخت زدن چیزی. || دیگرگون ساختن چیزی و تغییر آن. (از اقرب الموارد). دیگرگون کردن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تغییر و دگرگونی. (ناظم الاطباء) : اگر رای عالی بیند بیک خطا کز وی رفت تبدیلی نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص394). البته نباید که از شرط عهدنامه چیزی را تغییر و تبدیل افتد که غرض همه صلاح است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 211). و هرچند این همه بود نام ولیعهدی از ما برنداشت و آن را تغییر و تبدیلی ندید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص214).
واندرین هر دو حال از این تبدیل
نشود هیچ حسن تو کمتر.مسعودسعد.
شرط تبدیل مزاج آمد بدان
کز مزاج بد بود مرگ بدان.مولوی.
|| تغییر صورت و شکل و تغییر حال و رمش (؟) (ناظم الاطباء). || انقلاب: قابل تبدیل؛ قابل انقلاب و تغییرپذیر. (ناظم الاطباء). رجوع به تبادل و دیگر ترکیبهای تبدیل شود. || در نزد اهل تعمیه، نهادن حرفیست بدون واسطهء عمل تصحیف چون اسم خلیل در این بیت:
خلقی شده چاک دامن از آن گل روی
کو باد که آورد از آن گلرو بوی.
و در جامع الصنایع گوید: معمای مبدل آن است که لفظی آرد که چون معنی آن را بزبان دیگر بدل کنند نامی خیزد که مطلوب باشد، چون نام شمس در این بیت:
گفتند که معشوق کدام است ترا
گفتم آنکس که آفتابش خوانند.
چرا که آفتاب را به عربی برند، شمس شود.
لکن اینجا قرینه ای بر بدل نیست. اگر قرینه ای بر بدل هم ذکر کنند بهتر آید. مثال:
شب خواجه ابوبکر بدیدم در راه
گفتم که شوم ز سِرِّ نامت آگاه
ما را چو ز درهای عرب بیرون برد
برعکس سوار شد به تازی ناگاه.
یعنی درها به عربی ابواب بود و ماء آب و هرگاه که از ابواب آب بیرون رود ابو ماند و سوار به عربی رکب بود، چون رکب را معکوس کنند بکر شود. (کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج 1 ص 162). || تبدیل یا نسخ، در نزد برخی از علمای اصول عبارت است از بیان انتهای حکم شرعی، مطلق از تأیید و توقیت، به نص متأخر از مورد آن. در این تعریف آوردن کلمهء «شرعی» برای احتراز از جر آن است و قید کلمهء «مطلق» بمنظور احتراز از حکم موقت به وقت خاصی است، زیرا نسخ آن پیش از پایان یافتن آن صحیح نیست، زیرا نسخ قبل از تمام شدن وقت بدائی است بر خدای تعالی (تعالی عن ذلک). و آوردن کلمهء «متأخر» برای خارج ساختن تخصیص است و در این باره علمای اصول تعریفهای مختلفی دارند. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ذیل تبدیل و نسخ شود. || در فن بدیع عبارت است از صنعت عکس و آن تقدیم یافتن جزیی در سخن و سپس معکوس شدن آن است چنانکه آنچه باید مقدم باشد مؤخر آید و برعکس. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ذیل تبدیل و عکس شود. || (اصطلاح ریاضی)(1)هرگاه nحرف چون a, b, c, d...l داشته باشیم و از آنها همهء جمل ممکنه را بسازیم که او در هر جمله nحرف وجود داشته باشد، و ثانیاً هر دو جمله اختلافشان از یکدیگر بر حسب مکان قرار گرفتن حروف در جمل باشد، میگوئیم یک تبدیل nحرفی تشکیل داده ایم مانند این دو جمله:
a b c d e f...l
b a c d e f...l
|| (اصطلاح هندسه) همواره میتوان بکمک تبدیلات هندسی از روی خواص معلومی از یک شکل، خواص متناظری را از شکل مبدل بدست آورده و بدین ترتیب استعمال قضایای هندسی را پهناور ساخت. || تبدیل را پیوسته خوانند که دو جزء نزدیک بهم از «واریتهء» مثلاً Eبدو جزء مجاور از «واریتهء» eتبدیل شوند و ضمناً شمارهء «پارامتر»های این دو جزء یکسان باشند. || تبدیل را مماس گویند آنگاه که منحنی ها و سطوح مماس را بمنحنی ها و سطوح مماس تبدیل نماید. || تبدیل را نقطه ای گویند وقتی که نقطه ها را به نقطه تبدیل کند. این تبدیلات نقطه ای همان مسألهء تغییر متغیر هندسهء تحلیلی است. رجوع به دورهء هندسهء علمی و عملی مهندس رضا صص182-192 شود. || (اصطلاح مکانیک) تغییر انرژی از یک شکل بشکل دیگر را تبدیل مکانیکی گویند. || (اصطلاح طبیعی) تبدیل فیزیولوژیک ؛ تغییر یک شکل، بشکل دیگر مانند متابولیزم یا جذب و تحلیل در بدن. رجوع به وبستر ذیل «ترانسفورماسیون»(2) شود. || (اصطلاح منطق) تبدیل قضایا(3) ؛ عبارتست از جانشین کردن قضیه ای قضیهء دیگر را که معادل آنست. || (اصطلاح هندسهء تحلیلی) تبدیل محور مختصات(4)؛ اگر دو دستگاه محور مختصات چون ( x,y )و ( X,Y )داشته باشیم که دستگاه ( X,Y )بوسیلهء عناصری با دستگاه ( x,y )بستگی یابد، هرگاه نقطه ای چون Mبا مختصاتی در دستگاه ( x,y )مفروض باشد، مقصود از تبدیل محورها یافتن مختصات جدید نقطهء M در دستگاه ( X,Y ) بر حسب مختصات همان نقطه در دستگاه ( x,y ) و عناصر ربط دهندهء دستگاه ( x,y )به ( X,Y )است و بالعکس. رجوع به تبدیلات شود.
(1) - Permutation.
(2) - Transformation.
(3) - Transformation des propositions.
(4) - Transformation des axes des cordonnees.
تبدیلات.
[تَ] (ع اِ) جِ تبدیل. تغییرات. (ناظم الاطباء). رجوع به تبدیل شود.
تبدیل به احسن کردن.
[تَ بِ اَ سَ کَ دَ] (مص مرکب) چیزی را به چیزی بهتر بدل کردن. عوض کردن چیزی با چیز دیگری، چنانکه در مال وقف که بخاطر رعایت وقف مال موقوفه را که در شرف خرابی یا خسران است فروخته جای نیکوتری می خرند.
تبدیل کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)عوض کردن. تعویض. بدل کردن. تاخت زدن. مبادله کردن. معاوضه کردن. || گرداندن. تغییر دادن. تحریف کردن : روا نیست در تاریخ تحریف و تغییر و تبدیل کردن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص463).
تبدیل یافتن.
[تَ تَ] (مص مرکب)تغییر پذیرفتن. تبدیل شدن. تغییر یافتن. تغییر کردن :
چون مزاج زشت او تبدیل یافت
رفت زشتی از رخش چون شمع تافت.
مولوی.
رجوع به تبدیل و دیگر ترکیبهای آن شود.
تبدین.
[تَ] (ع مص) بزاد برآمدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پیر و کلانسال شدن. (از اقرب الموارد). ضعیف و کلانسال گردیدن. (منتهی الارب) (از قطر المحیط). ضعیف و سست شدن. (از قطر المحیط). پیر و ناتوان شدن. (آنندراج). || پوشانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). لباس یا زره پوشانیدن کسی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). زره پوشانیدن فلان را. (ناظم الاطباء).
تب دیوانه.
[تَ بِ دی نَ / نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تب نامنظم. تب بی دور. رجوع به تب و دیگر ترکیبهای آن و مخصوصاً تب مالت شود.
تبذار.
[تِ] (ع ص) بسیارگوی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). بسیارگوی و فاش کنندهء راز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبذارة.
[تِ رَ] (ع ص) کسی که مال خود را تباه کند و در صرف آن جانب اسراف گیرد. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط). مبذر. (قطر المحیط). مردی که بیجا خرج می کند مال خود را و تباه می نماید آن را. (ناظم الاطباء).
تبذح.
[تَ بَذْ ذُ] (ع مص) باریدن ابر. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج).
تبذخ.
[تَ بَذْ ذُ] (ع مص) بزرگی نمودن و بزرگ منشی کردن. || بلند گردیدن. (از قطر المحیط). || گردنکشی کردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (زوزنی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبذر.
[تَ بَذْ ذُ] (ع مص) تبذر چیزی از دست کسی؛ پراکنده شدن آن. (از اقرب الموارد) :
چو عمر دادی دنیا بده که خوش نبود
بصد خزینه تبذر بدانگی استقصا.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص5).
|| زرد شدن و تغییر یافتن آب. (از قطر المحیط) (آنندراج). متغیر شدن و زرد گردیدن آب. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
تبذل.
[تَ بَذْ ذُ] (ع مص) ناحفاظی. ناخویشتن داری. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). عمل نفس خویشتن کردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). درباختن و نگاه نداشتن چیزی. || بادروزه داشتن خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لباس کهنه پوشیدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). بادروزه داشتن جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بادروزه کردن. (تاج المصادر بیهقی).
تبذیر.
[تَ] (ع مص) پراکندن مال به اسراف. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مال به اسراف نفقه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). مال بسیار نفقه کردن. (ترجمان علامهء جرجانی). بی اندازه خرج کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). هو تفریق المال علی وجه الاسراف. (تعریفات). باددستی. گزاف خرجی. ولخرجی :
باز خانان خام طَمْع کنند
مال میراث یافته تبذیر.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص641).
|| تبذیر زمین؛ کاشتن آن را. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کاشتن زمین را. (آنندراج). || تبذیر فلان؛ خراب کردن آن. (از اقرب الموارد). || پراکنده کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ نظام). پراکنده و پریشان کردن چیزی. (ناظم الاطباء). || فاش کردن راز. (آنندراج) (ناظم الاطباء). فاش نمودن. (فرهنگ نظام). || آزمودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || پدید آمدن گیاه از زمین. (غیاث اللغات) (آنندراج).
تبذیر کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)ولخرجی کردن. اسراف کردن. باددستی کردن. گزاف خرجی کردن. رجوع به تبذیر و تبذر و اسراف شود.
تبذیع.
[تَ] (ع مص) ترسانیدن کسی را. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
تبر.
[تَ بَ] (اِ) محمد معین در حاشیهء برهان آرد: پهلوی «تبرک»(1)، ارمنی «تپر»(2)، کردی «تفر»(3)، «تویر»(4)، بلوچی «تپر»(5)، «توار»(6)، «تفر»(7)، روسی «تپر»(8)، طبری «تور»(9)، مازندرانی کنونی «تُر»(10)، گیلکی «تبر»(11)، فریزندی و نطنزی «تور»(12)، اشکاشمی «تووور»(13)، وخی «تیپار»(14)، زباکی «توار»(15)- انتهی. آلتی باشد از فولاد که بدان چوب درخت بشکنند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). با لفظ زدن و خوردن مستعمل. (آنندراج). آلتی است از آهن با دستهء چوبی یا آهنی که با آن چوب را می شکافند و خورد [ خرد ] میکنند. (فرهنگ نظام).(16) آلتی از فولاد که دستهء چوبین دارد و بدان چوب و درخت شکنند. (ناظم الاطباء). فأس. (المعرب جوالیقی ص 228). از اسبابهای چوب بران و نجاران است. (سفر تثنیه 19: دو 20:19 و اول اسماعیل 20 و کتاب اشعیا 10:15) (قاموس کتاب مقدس ص244 ذیل تبر یا کوپال) :
برگیر کنند(17) و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان.
خجسته.
چو بشناخت آهنگری پیشه کرد
کجا زو تبر ارّه و تیشه کرد.
فردوسی.
راست گفتی بهم همی شکنند
سنگ خارا بصدهزار تبر.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص103).
اخگر هم آتش است ولیکن نه چون چراغ
سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر.
عسجدی.
این بدرّد ترک رویین را چو هیزم را تبر
وآن شود در سینهء جنگی چو در سوراخ مار.
منوچهری.
جانت را دانش نگه دارد ز دوزخ همچنانک
بر نگه دارد درختان را ز آتش وز تبر.
ناصرخسرو.
چون زدستی خود تبر بر پای خود
خود پزشک خویش باش ای دردمند.
ناصرخسرو.
یار بد را مکن بخشم بتر
نکند شیشه کس رفو به تبر.
سنائی.
دست زوال تا ابد ازبهر چون تو یار
در بیخ این درخت نخواهد زدن تبر.
انوری (از آنندراج).
درخت اگر متحرک شدی ز جای بجای
نه جور اره کشیدی و نی جفای تبر.
انوری (از امثال و حکم ج 2 ص785).
ز بیم فلک در ملک می پناهم
ز ترس تبر در گیا میگریزم.خاقانی.
چون شرر شد قوی همه عالم
طعمه سازد چه حاجت تبر است؟
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص67).
هین تبر در شیشهء افلاک از آنک
گل به نیل جان غمخوار آمده ست.
خاقانی (ایضاً ص509).
تبر بر نارون گستاخ می زد
به دهره سروبن را شاخ میزد.
نظامی.
نیست بر بیخ دولت اینان
تبری چون دعای مسکینان.
اوحدی.
خورد نخل عمر عدویت تبر
بتو هیمهء تر فروشد اگر.
ظهوری (از آنندراج).
|| قسمی از تبر در قدیم از آلات جنگ بوده و آن را تبرزین هم میگفتند. (فرهنگ نظام) :
تبر از بس که زد به دشمن کوس
سرخ شد همچو لالکای خروس.
رودکی.
یکی ترک بد نام او گرگسار
گذشته بر او بر بسی روزگار...
ز آهرمن بدکنش بد بتر
بجنگ اندرون بد سلاحش تبر.
دقیقی.
ز بانگ سواران پرخاشخر
درخشیدن تیغ و زخم تبر.
فردوسی.
ز جوش سواران و بانگ تبر
همی سنگ خارا برآورد پر.
فردوسی.
برآمد چکا چاک زخم تبر
خروش سواران پرخاشخر.
فردوسی.
مردی دویست چنانکه ساخته بودند پیدا آمدند و قاید به میان سرای رسیده بود و شمشیر و ناچخ و تبر اندرنهادند و وی را تباه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص328).
شکرند از سخن خوب و سبک شیعت را
بسخنهای گران ناصبیان را تبرند.
ناصرخسرو.
گر تو لشکرشکنی داری و کشورگیری
پادشا از چه دهد گنج به لشکر از خیر
چون ترا نَدْهد از آن تا تو به لشکرشکنی
سر به شمشیر دهی تن به تبر دیده به تیر.
سوزنی.
مرا خود کجا باشد از سر خبر
که تاج است بر تارکم یا تبر؟
(بوستان).
-امثال: تبر را داده ( تبر را گم کرده) پی سوزن میرود (سوزن می خرد)، نظیر: خر دادن و خیار ستدن؛ چون گولان گرانی را به ارزانی بدل دادن :
صحبت او مخر و عمر مده زیرا
جز که نادان نخرد کس به تبر سوزن.
ناصرخسرو (از امثال و حکم ج 1 ص 541).
چونکه درین چاه چو نادان بباد
داده تبر در طلب سوزنم.
ناصرخسرو (ایضاً).
-از سوزن تبر کردن؛ خردی را بزرگ نمودن، نظیر: یک کلاغ چهل کلاغ :
خرسر تا بازشناسد از آنک
می نتوان ساخت ز سوزن تبر.
سوزنی.
- چاچی تبر، تبر چاچی؛ تبر منسوب به چاچ. تبری بسیار عالی که در چاچ می ساخته اند :
ز بس جوشن و خود و چینی سپر
ز بس نیزه و گرز و چاچی تبر.
فردوسی.
رجوع به چاچ شود.
(1) - tabrak. apar.ف
(2)
(3) - tefer.
(4) - tewir.
(5) - tapar.
(6) - towar.
(7) - tafar.
(8) - Topor.
(9) - tur.
(10) - tor.
(11) - tabar.
(12) - tavar.
(13) - tuwur.
(14) - tipar.
(15) - tewar. (16) - وجه اشتقاقی هم دربارهء این کلمه در فرهنگ نظام آمده است. رجوع به ج 2 ص196 شود.
(17) - ن ل: کلند.
تبر.
[تِ] (اِ) نام مرغی است. (برهان) (شرفنامهء منیری) (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 298 الف). تِبْر و تَبْر، نام یک نوع مرغی. (ناظم الاطباء).
تبر.
[تَ] (ع مص) شکستن. (تاج المصادر بیهقی). هلاک کردن. (از اقرب الموارد). شکستن و هلاک کردن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام).
تبر.
[تِ] (ع اِ) طلا و نقره یا ریزهء آنها پیش از آنکه ریخته باشند و چون بریزند زر و نقره باشند. یا آنچه که از کان برآرند پیش از گداختن و در کالبد ریختن و شکستهء شیشه و هر جوهر که بکار رود از مس و روی. واحد آن تِبْرَة. (از قطر المحیط).(1) زری که هنوز سکه نزده باشند و چون سکه زنند دینار شود که آن را عین نامند. تبر جز به زر اطلاق نگردد، بعضی ها دربارهء نقره هم آن را گفته اند و گویند آنچه که از کان برآورند از زر و سیم و جمیع مواد معدنی پیش از آنکه گداخته و ریخته باشند. ابن جنی گوید: آن را تبر نگویند مگر آنکه در خاک کان باشد، یا ریزه باشد. (از اقرب الموارد). زر و سیم یا ریزهء سیم و زر که هنوز نریخته باشند و بعد ریختن ذهب و فضه نامند یا آنچه از کان آرند قبل از آنکه بگدازند آن را و بقول زجاج هر فلز که بکار آید از مس و روی و مانند آن. کذا فی المعرب. ج، تبور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در عربی فلز قیمتی که نامهای دیگرش طلا و ذهب، و در نقره و فلزات دیگر هم مجازاً استعمال میشود. (فرهنگ نظام). زر خالص. (شرفنامهء منیری). طلا. (برهان) زر. (انجمن آرا) (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 298 الف). طلا که به فارسی آن را زر گویند. (غیاث اللغات). بر طلا و نقرهء خام (پیش از آنکه استعمال گردد) اطلاق شود و بعضی ها مس را هم بدان افزایند و گروهی تبر را بر همهء مواد ذوب شدنی که هنوز استعمال نشده باشند اطلاق کنند ولی اطلاق تبر بر طلا از نقره و دیگر مواد مشهورتر است... (الجماهر ص232).
(1) - یاقوت، طلای خالص مزبور را به شهر تبر منسوب میداند. رجوع به تبر (منطقه ای از سودان) شود.
تبر.
[] (اِخ) (قلعهء...) حمدالله مستوفی آرد: قلعهء تبر بر سه فرسنگی شیراز است بطرف جنوب مایل بمشرق، بر کوهی است که با هیچ کوه پیوسته نیست و بر آنجا چشمهء مختصری، و در پای آن قلعه چشمه ای دیگر هست و در حوالی آن قلعه یک روزه راه آبادانی و علف چهارپای نیست و بدین سبب آن را محصور نمیتوان کرد و اکنون در دست امیر جلال الدین صیب شاه است و اصل او ترکمان است، و هوایش بگرمی مایل است. (نزهة القلوب چ گای لیسترانج ص133).
تبر.
[تِ] (اِخ) یاقوت مینویسد: منطقه ای از سودان و معروف به «بلاد التبر». زر خالص بدان منسوب و آن در جنوب مغرب واقع است. بازرگانان از سجلماسه به غانه که شهری در حدود سودان است میروند و مهره های شیشه ای کبود و نمک و عقدها از چوب صنوبر و دستبرنجن ها و حلقه و انگشتریهای مسی بر شترهای قوی هیکل بار کرده با خود میبرند و برای گذشتن از آن بیابان بی آب و علف آب بسیاری از شهرهای لمتونه حمل می کنند و پس از رنج فراوان خود را به غانه میرسانند و از آنجا راهنمایان و مردمان خبره که در کار معامله دستی دارند با خود برداشته به تپه ای میرسند که میان ایشان و اصحاب تبر قرار دارد. در این جا طبل های خود را بصدا درمی آورند. اصحاب تبر که در زیرزمین ها عریان بسر میبرند، صدای طبل ها را شنیده بسوی تپه میروند. در این وقت بازرگانان مال التجارهء خود را بر سر تپه گذارده از آن محل دور میشوند. و سیاهان بدانجا رفته در کنار هر قسمتی از مال التجاره مقداری زر نهاده از آنجا دور میشوند. دیگر بار، بازرگانان بدانجا رفته بقیمت زر آنان مقداری مال التجاره باقی می گذارند و زر و مازاد مال التجاره را برمیدارند و میروند. بدین طریق هیچگونه ملاقاتی بین تجار و آنان روی نمی دهد. یاقوت گوید: حال گمان دارم که از شدت گرما حیوانی در آن حدود یافت نشود و میان این منطقه و سجلماسه سه ماه راه است. ابن الفقیه گفته است که زر در شنزارهای این منطقه چنان روید که جزر (زردک) و آن را هنگام سر زدن آفتاب برمیگیرند، و نیز گوید خوراک اهل این منطقه ذرت و نخود و لوبیا و لباس آنان پوست پلنگ است. (از معجم البلدان ج 2 ص360). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
تبر.
[تُ بُ] (اِخ) آبی است به نجد از دیار عمروبن کلاب به منطقه ای که «ذات النطاق» نامیده میشود و نزدیک آن موضعی است که «نبر» (با نون) نام دارد. (معجم البلدان ج 2 ص363).
تبرآباد.
[تَ بَ] (اِخ) نام محلی کنار راه بابل و چالوس میان سیاه رود و محمودآباد در 5/323هزارگزی تهران.
تبرآباد.
[تَ بَ] (اِخ) دهی از دهستان میان دربند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه است. دشتی سردسیر است که در 22هزارگزی شمال باختری کرمانشاه و 2هزارگزی باختر شوسهء کردستان واقع است و 120 تن سکنه دارد. آب آن از چشمهء محلی و چشمهء خضرالیاس و محصول آن غلات و حبوبات و چغندر قند است و مردم آنجا بکار زراعت اشتغال دارند. در تابستان راه آنجا قابل عبور اتومبیل است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
تبرآسیا.
[تَ بَ] (اِخ) فأس الرحی. سنگ زبرین آسیا. در التفهیم آمده: وز دنبال او [فرقدان] دیگر ستارگان سخت خرد شکلی همی آید همچون هلیله و گروهی ماهی نام کنند. و آنک چنین داند که قطب اندر میان اوست او را تبرآسیا نام کند زیرا که بر خویش همی گردد. بیرونی در نسخهء عربی التفهیم گوید: یسمیه بعضهم سمکة و بعضهم فأس الرحی لاعتقادهم فی القطب انه وسطها.
تبرا.
[تَ بَرْ را] (ع مص) مصدر تفعل از مادهء براءت بمعنی دوری که آخر آن را به الف مینویسند و میخوانند، در اصل تبرؤ بهمزه است مانند تبرع و تبری بیاء بمعنی تعرض است(1). (نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز سال اول شمارهء 2). بیزار کردن. (دهار). بیزاری. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). بیزاری از چیزی. (آنندراج). مقابل تولّی :
هم نگذرم بکویت هم ننگرم برویت
دل ناورم بسویت اینک چک تبرّا(2).کسائی.
آنگه که مجرد شوی نیاید
از تو نه تولاّ و نه تبرّا.ناصرخسرو.
گیرم که عروس غم تو نامزد ماست
وصل تو ز ما خط تبرّا چه ستاند؟
خاقانی.
علی الله از بد دوران علی الله
تبرا از خدا دوران تبرّا.خاقانی.
پیشت آرم هفت مردان را شفیع
کز دو عالمْشان تبرّا دیده ام.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص293).
در ره او بی سر و پا میروم
بی تبرّا و تولاّ میروم.عطار.
و علج کسانی اند که از ما تبرّا کرده اند و نصب عداوت ما نموده اند. (تاریخ قم ص207).
(1) - جریری، درة الغواص فی اوهام الخواص قسطنطنیه 1299 ه . ق. صص58 - 59.
(2) - با تصحیح قیاسی مرحوم دهخدا.
تبراء .
[تَ] (ع اِ) (از «ت ب ر») ناقهء خوش رنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبرائیان.
[تَ بَرْ را] (اِخ) این نام را بگروهی دادند که پس از جلوس شاه اسماعیل صفوی و تأسیس دولت صفویه از جانب شاه مأمور گشتند که در کوچه ها و رهگذرها، علی علیه السلام و جانشینان او را بستایند و از خلفای قبل از علی تبرا کنند: ... اما پس از جلوس شاه طهماسب اول و خشک شدن خونها و براه افتادن تولائیان و تبرائیان در کوچه و بازارها و انتشار کتب و باز شدن مکتب خانه ها در مدت پنجاه سال احوال دیگرگون میشود. (سبک شناسی بهار ج 3 ص255).
تبرا جستن.
[تَ بَرْ را جُ تَ] (مص مرکب) بیزاری و دوری جستن. (ناظم الاطباء). رجوع به تبرّا و تبرؤ و دیگر ترکیب های آن شود.
تب راجعه.
[تَ بِ جِ عَ / عِ](1) (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تب رجع. حمای راجعه. حمای کرار. حمای رجعی. از امراض عفونی و مسری و اِپیدمیک. انگل این مرض «اسپیروکت دُبرمیر»(2) است که بر اثر نیش ساس یا شپش وارد ارگانیسم انسان میگردد و بهمین جهت است که این تب بیشتر در میان اقوام فقیر و کشورهای دور از بهداشت بروز میکند. از مشخصات کلینیکی آن دو یا سه حملهء شدید تب است که پس از هر حملهء تب خفیف میشود و پدیده های عمومی آن عبارتند از: صداع، استفراغ، کوفتگی، که با تب تیفوئید مشابهت تام دارد. اولین حملهء بیماری با لرز شدید شروع میشود و حرارت بدن بحد اعلی بالا میرود و در حدود 5 تا 7 روز طول میکشد. آنگاه دورهء خفیف تب شروع میگردد که گمان می رود بیمار بدورهء نقاهت رسیده است، ولی پس از مدتی که معمولاً مساوی دورهء اولین حملهء تب است مجدداً با همان شرایط اولیه تب دورهء دوم شروع میشود. ولی بسیار بندرت آن حمله سه بار تکرار میگردد. معالجهء این بیماری بیشتر بر اثر حملهء دوم که ممتد میشود کمی مشکل است و گاه بمرگ منجر میشود. انگل این بیماری بسال 1868 م. بوسیلهء «اُبرمیر» کشف شد که در خون بیمار در دورهء حمله مشاهده میشود. رجوع به لاروس کبیر (لاروس قرن بیستم) ذیل «رکورا»ن(3) و «اُبرمیر»(4)، و حمی الراجعه، حمای راجعه، تب رجع، حمای کرار، حمای رجعی و فیزیولوژی تألیف کاتوزیان ج 2 ص 243 و تب و دیگر ترکیبهای آن شود.
.
(فرانسوی)etnerrucer erveiF - (1)
(2) - Spirochete d'Obermayer.
(3) - Recurrent.
(4) - Obermayer.
تبر اخشیدی.
[تِ اِ] (اِخ) یکی از امراء متنفذ سلسلهء اِخشیدان که در زمان «کافور» بوده است، با ممالیک کافوری مقابله کرد و مغلوب شد و گریخت و بعد گرفتار شد و او را بمصر بردند و بزندان افکندند و بعد خود را مجروح ساخت و بالاخره در تاریخ 330 ه . ق. درگذشت. مسجد تبر در خارج قاهره بنام وی منسوب است، و بغلط آن را مسجد تبن نامیده اند. (از قاموس الاعلام ترکی).
تبرا داشتن.
[تَ بَرْ را تَ] (مص مرکب)بیزار بودن. بیزاری جستن :
یاران شدند آتش سخن کاین چیست کار آب کن
نوروز نو زآب کهن خط تبرّا داشته.خاقانی.
رجوع به تبرّا و تبرؤ و دیگر ترکیب های آن شود.
تبراز.
[] (اِ) قوس و قزح(1). (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 299 الف). این کلمه مصحف «تیراژه» (برهان قاطع) و «تیراژی» (لغت فرس) است. رجوع بهمین کلمات شود.
(1) - صحیح: قوس قزح؛ رنگین کمان.
تبراک.
[تَ] (اِ) دَف. (زمخشری). مخفف تبوراک. رجوع به تبوراک شود.
تبراک.
[تَ] (ع مص) تبراک شتر؛ فروخفتن شتر. (اقرب الموارد). و حقیقت آن قرار گرفتن شتر بر «برک» خود یعنی سینهء خود است. (اقرب الموارد) . و رجوع به قطر المحیط و منتهی الارب شود. || تبراک هر چیز به جایی؛ ثابت شدن آن. (اقرب الموارد). || پیوسته شدن باران ابر. || کوشیدن مرد در کار. (قطر المحیط).
تبراک.
[تَ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). موضعی است مقابل «تعشار»، و گفته اند آبی است «بنی عنبر» را، و در کتاب الخالع آمده است «تبراک» از بلاد عمروبن کلاب بود و در آن باغی است. ابوعبیده از عماره حکایت کند که تبراک از بلاد بنی عمیر است. (معجم البلدان). || یاقوت گوید: آبی است در بلاد عنبر. از این گفته چنان برمی آید که تبراک محاذی تعشار که در مادهء قبل ذکر شد موضع جداگانه ای است. || نصر گوید: آبی است بنی نمیر را در منتهای مَرّوت پیوسته به «ورکه». (معجم البلدان).
تبرا کردن.
[تَ بَرْ را کَ دَ] (مص مرکب)بیزاری کردن و دوری کردن. (ناظم الاطباء). تبرا نمودن. رجوع به تبرا و دیگر ترکیب های آن شود.
تبرا نمودن.
[تَ بَرْ را نُ / نِ / نَ دَ](مص مرکب) دوری نمودن. بیزاری نمودن. تبرا کردن : از هیبت شمشیر این دو پادشاه نامدار در اقاصی و ادانی جهان گرگ از تعرض آهو تبرا نمود و طیهو بذمت باز تولا ساخت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 12). رجوع به تبرا و دیگر ترکیبهای آن شود.
تبرئة.
[تَ رِ ءَ] (ع مص) پاک گردانیدن کسی را از چیزی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رفع شبهه کردن از کسی و درست داشتن برائت او. || بیزار کردن کسی را از چیزی. (اقرب الموارد). بیزار کردن. (دهار) (ترجمان علامهء جرجانی). بیزار ساختن از چیزی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبرئه جستن.
[تَ رِ ءَ / ءِ جُ تَ] (مص مرکب) تبرئه خواستن. برائت ذمه حاصل کردن. مبرا شدن از تهمت. آزاد شدن از شبهه و افترا. || بیزاری جستن. دوری جستن. رجوع به تبرئه شود.
تبرئه حاصل کردن.
[تَ رِ ءَ / ءِ صِ کَ دَ] (مص مرکب) تبرئه جستن. رجوع به تبرئه جستن و تبرئة و دیگر ترکیب های آن شود.
تبرئه شدن.
[تَ رِ ءَ / ءِ شُ دَ] (مص مرکب) منزه شدن از شبهه و تهمت. پاک گردیدن از تهمت. رجوع به تبرئه و دیگر ترکیبهای آن شود.
تبرئه کردن.
[تَ رِ ءَ / ءِ کَ دَ] (مص مرکب) بی گناه شمردن. پاک شمردن. منزه کردن کسی را از تهمت. پاک ساختن کسی را از شبهه. مبرا ساختن کسی را از افتراء. رجوع به تبرئه و دیگر ترکیبهای آن شود.
تبرئه نامه.
[تَ رِ ءَ / ءِ مَ / مِ] (اِ مرکب) حکم برائت. نامهء تبرئهء کسی. حکمی که مشتمل بر تبرئهء کسی باشد.
تبربس.
[تَ بَ بُ] (ع مص) رفتن برفتار سگ. || سبک رفتن. || با شتاب رفتن. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
تب ربع.
[تَ بِ رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رِبْع. تب که یک روز گیرد و دو روز گذارد. (منتهی الارب). تب چهارم. حمی الرابع : و بترین تبها که با این تب [سل]آمیخته گردد تب خمس است، پس ربع، پس شطرالغب، پس نایبه. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
تا بیدرنگ مشکل و صعب است بر طبیب
بردن ز مرد پیر تب ربع در شتا
اندیشهء تو باد طبیبی که بیدرنگ
درد نیازِ پیر و جوان را کند دوا.
امیر معزی (از آنندراج).
ربع زمین بسان تب ربع برده پیر(1)
از لرزه و هزاهز در اضطراب شد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص156).
رجوع به تب و تب چهارم شود.
(1) - ن ل: مرد پیر.
تبرتخماق.
[تَ بَ تُ] (اِ مرکب) (از: تبر + تخماق) آلتی برای شکستن و کوبیدن :
شکرپنیر کلامم کزو چکیده نبات
ز من نگیرد بقال هم به نرخ سماق
وگر بفرض کشم در طویله شیههء نظم
خورم ز مهتر اسبان دوصد تبرتخماق.
ملا فوقی یزدی (از بهار عجم).
رجوع به تبر و تخماق شود.
تبرته.
[تَ بَ تَ / تِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان فراهان علیای بخش فرمهین در شهرستان اراک که در دوازده هزارگزی باختر فرمهین و دوازده هزارگزی راه عمومی واقع است. منطقهء کوهستانی و سردسیر است و 740 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و رودخانه و محصول آن غلات، بنشن، پنبه، چغندر قند، سیب زمینی، یونجه، انگور و اشجار است. شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد و از فرمهین میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2). و رجوع به تاریخ قم ص119 و 141 شود.
تبرتیشه.
[تَ بَ شَ / شِ] (اِ مرکب) قسمی از تبر، مانا به تیشه. (ناظم الاطباء). آلتی برای شکستن و کندن که دو سر آهنین دارد،سری تبر است برای شکستن هیمه و غیره و سری تیشه است برای تراشیدن چوب یا کندن زمین. رجوع به تبر و تیشه شود.
تبرج.
[تَ بَرْ رُ] (ع مص) خویشتن برآراستن. (تاج المصادر بیهقی). خویشتن بیاراستن. (دهار) (ترجمان علامهء جرجانی). خود را آراستن. (آنندراج). تبرج زن؛ نمودن زینت خود مردان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نشان دادن زینت و محاسن خود مردان را. (از قطر المحیط) : و لاتبرجن تبرج الجاهلیة الاولی. (قرآن 33 / 33).
تب رجع.
[تَ بِ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تب راجعه. حمی الراجعه. حمای رجعی. حمای کرار. رجوع به تب راجعه شود.
تب رجعی.
[تَ بِ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به تب رجع و تب راجعه شود.
تبرخ.
[تَ بَرْ رُ] (ع مص) سست شدن. (تاج المصادر بیهقی).
تبرخون.
[تَ بَ] (اِ) عناب. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). عناب است و آن میوه ای است شبیه به سنجد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). عناب، که میوهء درختی است. (فرهنگ نظام) (از لسان العجم شعوری ورق 286 ب). و در دواها بکار برند. (برهان) (از فرهنگ نظام) :
فضل تبرخون نیافت سنجد هرگز
گرچه بدیدن چو سنجد است تبرخون.
ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
زرد چو زهره ست عارض بهی و سیب
سرخ چو مریخ روی نار و تبرخون.(1)
ناصرخسرو (ایضاً).
|| در بعضی از فرهنگها نوشته اند که چوبی است سرخ رنگ و بغایت سخت و گران و املس که شاطران از آن چوبدستی سازند. (فرهنگ جهانگیری) (لسان العجم شعوری ورق 286 ب). چوبی باشد سخت و سرخ رنگ که شاطران در دست میگیرند. (برهان). چوبی باشد سرخ و سخت و گران. (غیاث اللغات). چوبی است سرخ رنگ که شاطران از آن چوبدستی کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). چوبی است سرخ رنگ بغایت سخت و گران و املس که شاطران از آن چوبدستی سازند. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ نظام). طبرخون معرب آن. (فرهنگ رشیدی).(2) چوبی سخت و سرخ که شاطران در دست گیرند. (ناظم الاطباء). چوبی که از آن دستهء تازیانه سازند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
لب تبری وار تبرخون بدست
مغز تبرزد به تبرخون شکست.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
|| سرخ بید. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (لسان العجم شعوری ورق 286 ب) (ناظم الاطباء). جهانگیری از فرهنگها نقل میکند که معنی تبرخون سرخ بید و بقم هم هست لیکن از اشعاری که سند آوردند همان دو معنی مذکور (چوب سرخ، عناب) مفهوم میشود. (فرهنگ نظام). || در بعضی [ از فرهنگ ها ] بمعنی بقم رنگ رقم کرده اند. (فرهنگ جهانگیری). و چوب بقم را هم گفته اند و آن چوبی باشد که بدان چیزها را رنگ کنند. (برهان) (غیاث اللغات). چوب بقم. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (لسان العجم شعوری ورق 286 ب) :
همه دشت دست و سر و خون گرفت
دل ریگ رنگ تبرخون(3) گرفت.
اسدی (از شعوری ایضاً).
از بس که تو در هند و در ایران زده ای تیغ
از بس که درین هر دو زمین ریخته ای خون
زین هر دو زمین هرچه گیا روید تا حشر
بیخش همه رویین بود و شاخ تبرخون.
مسعودی رازی (از انجمن آرا).(4)
|| بعضی گویند که آن صندل سرخ است. (غیاث اللغات). || درخت عناب. (ناظم الاطباء). || نوعی از تره باشد که با نان و طعام بخورند و آن را طرخان و طرخون(5) نیز گویند و معرب آن طبرخون بود. (فرهنگ جهانگیری) (از لسان العجم شعوری ورق 286 ب). ترخون را نیز گویند که نوعی از سبزی خوردنی است، معرب آن طبرخون است. (برهان). ترخون. (ناظم الاطباء). مؤلف جهانگیری یک معنی تبرخون را ترخون که از سبزیهای خوردنی است قرار میدهد و گوید معرب آن طرخون است [ کذا ]، در کتب طب طرخون از لفظ سریانی طرخونی آمده، پس ترخون مفرس است از سریانی. (فرهنگ نظام). رجوع به طرخون و طبرخون شود.
(1) - رشیدی پس از نقل این بیت از فرهنگ جهانگیری افزاید: «و این محل تأمل است چه تبرخون بمعنی چوب سرخ نیز درست است». و مؤلف فرهنگ نظام آرد: «رشیدی احتمال میدهد در شعر مذکور تبرخون بهمان معنی اول (چوب سرخ) باشد لیکن احتمال بعیدی است».
(2) - مؤلف فرهنگ نظام آرد: «چون از ابتدای اسلام تا چند سال قبل زبان علمی ایرانیان عربی بوده زبان مذکور در دماغ ایشان بقدری نفوذ داشته که بسیاری از الفاظ فارسی را با حروف عربی مینوشتند، این لفظ را هم با طاء (طبرخون) مینوشتند، در نسخ نظامی و بعضی از نسخ ناصرخسرو طبرخون نوشته است».
(3) - تبرخون در این بیت بمعنی عناب و حتی سرخ بید هم میتواند باشد.
(4) - این شعر در فرهنگ جهانگیری نسخهء چاپ لکهنو ص 235 به خواجه نظامی و در دو نسخه از سه نسخهء خطی کتابخانهء سازمان لغت نامه به حسن نظامی و در نسخهء دیگر به حسن بسطامی و در لسان العجم شعوری ورق 286 ب، به شیخ حسن نظامی نسبت داده شده است.
(5) - در فرهنگ شعوری: ترخان و ترخون.
تبرخون زدن.
[تَ بَ زَ دَ] (مص مرکب)رجوع به ترکیب طبرخون زدن ذیل طبرخون شود.
تبرخونی.
[تَ بَ] (ص نسبی) رجوع به طبرخونی شود.
تبرد.
[تَ بَرْ رُ] (ع مص) خویشتن به آب سرد بشستن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). غسل کردن با آب سرد. (تاج العروس). در آب فرورفتن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از تاج العروس). غسل کردن در آب. || جمع شدن آب در چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبرد.
[تِ رِ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب). مصنف تاج العروس «ت» را اصلی دانسته و گوید بعضی هم «ت» را زاید و محل آن را در «برد» دانسته اند، چنانکه خود نیز در آن ماده این کلمه را آورده و افزاید: ولی صاحب لسان «ب» را مقدم داشته است (بترد). رجوع به تاج العروس ج 2 ص 299 و 308 شود.
تبردار.
[تَ بَ] (نف مرکب) کسی که شغل او شکستن چوب و درخت باشد با تبر. (ناظم الاطباء). تبردارنده. دارندهء تبر. هیزم شکن. خارکن :
تبردار مردی همی کند خار
ز لشکر بشد نزد او شهریار.فردوسی.(1)
|| سپاهیی که با تبر بود. (ناظم الاطباء). رجوع به طبردار شود
(1) - این بیت در فهرست ولف نیامده و ممکن است مخدوش باشد.
تبردسته.
[تَ بَ دَ تَ / تِ] (اِ مرکب) دستهء تبر. چوبی کوتاه که در تبر گذارند.
تبرر.
[تَ بَرْ رُ] (ع مص) فرمان برداری کردن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اطاعت خدا. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط): فلان یبر خالقه و یتبررُه؛ ای یطیعه. (اقرب الموارد). || صار براً. (قطر المحیط).
تبرز.
[تَ بَرْ رُ] (ع مص) بصحرا بیرون شدن قضای حاجت را. (از اقرب الموارد) (از زوزنی). برآمدن بسوی صحرا برای قضای حاجت. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خارج شدن بصحرا غایط کردن را. (از قطر المحیط). || آشکار شدن و به صحرا برآمدن. (فرهنگ نظام). || در تداول عامه، تشخص. برجستگی و مشارالیه بودن.
تبرزد.
[تَ بَ زَ] (اِ) پهلوی تورزت(1)، سانسکریت (دخیل) توراجه(2). (حاشیهء برهان چ معین). تبرزه. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). نبات (فرهنگ جهانگیری). نبات و قند سفید را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). نبات و شکر معروف است. (انجمن آرا) (آنندراج). شکر سفید که گویا اطراف آن به تبر تراشیده اند. (فرهنگ رشیدی). نبات که نام دیگرش قند مکرر است از شکر ساخته میشود و سخت شفاف است. (فرهنگ نظام). قند سفید و نبات شفاف، چون از غایت سختی قابل آن است که آن را به تبر بشکنند تبرزد نام کردند... و در سراج اللغات نوشته که تبرزد شکر سفید و سخت که گویا اطراف آن به تبر تراشیده اند. (غیاث اللغات). طبرزد معرب آن. (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات). طبرزد. (ناظم الاطباء). در بعضی از فرهنگها بمعنی شکر سپید نوشته اند و آن را معرب ساخته طبرزد گفتند. (فرهنگ جهانگیری). جوالیقی بنقل اصمعی آرد: شکر طبرزد و طبرزل و طبرزن، سه لغت معرب است و اصل آن به فارسی تبرزد است بدان سبب که اطرافش به تبر تراشیده شده است، و تبر در فارسی «فأس» را گویند و بهمین سبب نوعی خرمای تبرزد نیز یافت شود زیرا گویی نخلهء آن با تبر زده شده است. (از المعرب جوالیقی ص 228). و احمد محمد شاکر در حاشیهء همین صفحه آرد: «ادی شیر آرد: تبرزد شکر سپید سخت است و فارسی محض باشد مرکب از «تبر» و «زد» یعنی ضرب، زیرا گویی با فأس کوبیده میشود» (3) :
وآن سیب چو مخروط یکی گوی تبرزد
در مُعْصَفَری آب زده باری سیصد.
منوچهری.
گویی مکنْش لعنت دیوانه ام که خیره
شکّر نهم تبرزد در موضع تبرزین.
ناصرخسرو.
از دست دوست هرچه ستانی شکر بود
وز دست غیر دوست تبرزد تبر بود.
سعدی (از فرهنگ جهانیگری).
مکش از ربقهء فرمان سر تسلیم و رضا
که شرنگ از کف محبوب تبرزد باشد.
ابن یمین (ایضاً).
|| نمک سفید شفاف را نیز گفته اند. (برهان). نمکی است مانند سنگ سپید و نبات سفید که از کوه نیشابور و دیگر جبل آورند. (انجمن آرا) (آنندراج). قسمی از نمک که مانند سنگ شفاف است و اکنون در تکلم نمک ترکی نامیده شود. (فرهنگ نظام). نمک بلوری و سفید و شفاف شبیه به نبات. (ناظم الاطباء). و تبرزد بجهت آن گویند که صلب و سخت است و نرم و سست نیست بواسطهء آنکه احتیاج به شکستن دارد(4). (برهان). رشیدی وجه تسمیه را این طور بیان میکند که نبات و نمک ترکی بنظر چنین می آید که اطرافش را با تبر تراشیده باشند.(5) (فرهنگ نظام). || نوعی از انگور هم هست در آذربایجان و چون دانهء آن بسیار سخت است بدان سبب تبرزد گویند. (برهان). قسمی از انگور است لطیف و شیرین. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از انگور. (ناظم الاطباء). || صمغی باشد در نهایت تلخی و آن را به عربی صبر خوانند و معرب آن طبرزد باشد. (برهان). رستنیی است در غایت تلخی و آن را الوا نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). دارویی در نهایت تلخی که صبر نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
تبرزد همان قدر دارد که هست
وگر در میان شقایق نشست.
سعدی (از فرهنگ جهانگیری).
این نیز محل تأمل است چه مصراع اول چنین مشهور است: جعل را همان قدر باشد که هست. (فرهنگ رشیدی). رجوع به فرهنگ نظام و به همهء معانی رجوع به تبرزه و طبرزد شود.
(1) - tawarzat.
(2) - tavaraja. (3) - در المعرب و دیگر کتب لغت همین حدسیات متکی بر توهم، دربارهء وجه تسمیهء طبرستان نیز آمده است در صورتی که اگر طبرستان را از تپورستان و طبرزد را از تورزت پهلوی بدانیم کلیهء حدسیات مزبور چنانکه پاول هورن هم ذکر کرده است مبتنی بر وهم خواهد بود.
(4) - پاول هورن پس از ذکر این وجه اشتقاق نویسد: اشتقاق عامیانه. (حاشیهء برهان چ معین).
(5) - رجوع به تبرزه و حاشیهء پیشین شود.
تبرزن.
[تَ بَ زَ] (نف مرکب) چوب بر. (ناظم الاطباء). هیزم شکن. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 286 ب) :
در این باغ رنگین درختی نرست
که ماند از قفای تبرزن درست.نظامی.
هر آن درخت که نَدْهد بری فراخور کام
حواله کن به تبرزن که باغبان بگریخت.
امیرخسرو (از بهار عجم).
تبرزن درآمد ز هر سو بباغ
ز رنج دل باغبانش فراغ.
هاتفی (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 286 ب).
|| زنندهء با تبر. (ناظم الاطباء). شمشیرزن(1). (لسان العجم شعوری ایضاً) :
بروز جنگ نتوان مرد گفتن
که بددل میشود مرد تبرزن.
(لسان العجم شعوری ایضاً).
(1) - ظ. مراد مرد جنگی است، مانند شمشیرزن. رجوع به تبر شود.
تبرزه.
[تَ بَ زَ / زِ] (اِ) تبرزد. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) (آنندراج). تبرزد بهمهء معانی. (ناظم الاطباء). بمعنی طبرزد است که قند سفید باشد. || نمک بلوری. (برهان). نوعی از نمک باشد که از کوه نیشابور و دیگر جبال بهم رسد، چون او را مشابهت تمام به نبات است تبرزه خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). || و نیز قسمی از انگور است در غایت شیرینی، لهذا آن را تبرزه نامند و خاص تبریز است. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). نوعی از انگور. (برهان). رجوع به تبرزد شود. || بزبان کوهستان بمعنی بدرزه باشد اعنی خوردنی که در ایزار یا در رکویی بندند. (صحاح الفرس). شعوری بنقل از صحاح الفرس آرد: در زبان کوهستان بستن مأکولات در لنگ و یا در بقچه است. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 291 ب).
تبرزین.
[تَ بَ] (اِ مرکب) (از: تبر، آلت شکستن هیزم + زین) سلاح. تبر سلاح(1). تبری را گویند که سپاهیان بر پهلوی زین بندند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از برهان). نوعی از تبر باشد که سپاهیان در زین اسب نگاه دارند. (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). تبری است فراخ سر بر زینش بندند و بدان کارزار کنند. (شرفنامهء منیری). رجوع به انجمن آرا و آنندراج شود. تبری بوده از آلات جنگ که چون جنگیان آن را به زین اسب خود می بستند تبرزین نامیده شد. (فرهنگ نظام).کتاب امثال سلیمان 25: 18 که در ارمیا 51: 20 گوپال خوانده شده و در کتاب حزقیال 9: 2 تبر گفته شده است. اسلحهء قتاله ای است و در بعضی از این آیات قصد از گرز و گوپال سنگینی میباشد که در جنگ در کار است. (قاموس کتاب مقدس ص 245) :
از گواز(2) و تش و انگشته و بهمان و فلان
تا تبرزین و دبوسی(3) و رکاب و کمری.
کسایی.
به تیغ و تبرزین بزد گردنش
بخاک اندر افکند بیجان تنش.فردوسی.
چو لشکر سراسر برآشوفتند
بگرز و تبرزین همی کوفتند.فردوسی.
ز بس چاک چاک تبرزین و خود
روانها همی داد تن را درود.فردوسی.
گویی مکنْش لعنت دیوانه ام که خیره
شکّر نهم تبرزد در موضع تبرزین.
ناصرخسرو.
شهد و طبرزدم ز ره معنی
گرچه بنام تیغ و تبرزینم.ناصرخسرو.
نمدزینم نگردد خشک از این خون
تبرزینم تبرزین چون بود چون؟نظامی.
زره پوش را چون تبرزین زدی
گذر کردی از مرد و بر زین زدی.(بوستان).
گروهی گشته محکم بسته بر زین
گروهی خستهء تیغ و تبرزین.
نزاری قهستانی (از فرهنگ جهانگیری).
و انوشیروان تبرزینی در دست داشت و بعضی گویند ناچخی. (فارسنامهء ابن البلخی ص90).
تبرزین بخون یلان گشته غرق
چو تاج خروسان جنگی بفرق.
عبدالله هاتفی (از فرهنگ جهانگیری).
|| مانند آن تبر را حالا هم درویشها دارند بهمان اسم. (فرهنگ نظام). و آن را درویشان در دست گیرند. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به طبرزین شود. || نمک کوهی باشد و آن را بسبب مشابهت به نبات تبرزد، تبرزین گویند. (فرهنگ جهانگیری). نمک سفید بلوری را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). و نمکی است کوهی که تبرزه نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). بمعنی نمک تبرزد نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). نمک سنگی شفاف که نام دیگرش در تکلم نمک ترکی است. (فرهنگ نظام) :
مشک تبتی به پشک مفروش
مستان بدل شکر تبرزین.
ناصرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
و در این تأمل است، چه تبرزین کهن و آهن کهن نیز در ولایات، به شکر و حلوا معاوضه کنند چنانکه شاعر گوید:
دل بدان لعل شکرآسا ده
آهن کهنه را به حلوا ده.(فرهنگ رشیدی).(4)
رشیدی احتمال میدهد که تبرزین در شعر مذکور بهمان معنی اول است و معنی شعر ناصرخسرو این است که ای حلوافروش شکر خود را مده که تبرزین بستانی چون در ایران رسم است که حلوافروشان آهن پاره در عوض حلوا میگیرند، لیکن از فاضلی مثل رشیدی این گونه احتمالات نیشغولی بعید است. چه حلوا دادن و تبرزین گرفتن باعث فایدهء حلوافروش است باید به او گفت بستان نه مستان. (فرهنگ نظام).
.
(فرانسوی)
(1) - Hache d'arme (2) - ن ل: گراز.
(3) - ن ل: دو دستی.
(4) - نظر رشیدی بر اساسی نیست.
تبرزین دار.
[تَ بَ](1) (نف مرکب)سپاهیی که با تبرزین مسلح باشد. این گونه سپاهی در قرن 16 و 17 م. در اروپا وجود داشت و از صنف پیاده بودند.
(1) - Hallebardier.
تبرستان.
[تَ بَ رِ] (اِخ) طبرستان. تپورستان. تاپورستان. سرزمین تاپورها (قومی ساکن آن ناحیت). ملکی معروف، زیرا که تبر در آن متعارف است. طبرستان معرب آن. (از فرهنگ رشیدی). رشیدی نوشته ملکی معروف است زیرا که تبر در آن متعارف است و طبرستان معرب آنست و در تحقیق مسامحه کرده است لهذا بیانی کامل لازم است. مؤلف گوید: این وجه تسمیه سخیف است چرا که اگر به ملاحظهء آلت تبر آن ولایت را تبرستان گفته اند درخت و جنگل بیش از تبر در آن ولایت وفور دارد بایستی جنگلستان گویند، آنچه از تاریخ تبرستان و غیره معلوم است تبره بمعنی پشته و تپه و کوههای کوچک است و چون آن ولایت غالباً پشته و تپه و کوهستان بوده به تبرستان که لفظ پارسی قدیم است موسوم شده و در زمان ملوک عباسی که حکام آن ولایت مسلمان شدند و از جانب خلفا حکومت مییافتند لقب هر یک ملک الجبال بوده و حدود آن ولایت را از شهر رویان که از ابنیهء منوچهر بوده تا نور و کجور و آمل و ساری و استراباد و گرگان و لاریجان و سواته کوه و سمنان و دامغان و گیلان و دماوند و طهران و رودبار قزوین، تبرستان میخوانده اند یعنی کوهستان و منوچهر بر فراز کوه ری قلعه ای بزرگ ساخته آن را بارهء تبره نام نهاده و آن اول قلعه ای بود که بر بالای کوه بنا نهادند. چون کوهی که در آن ولایت بوده ماز نام داشته است شهرهایی که در درون آن کوه بوده مازاندرون خواندند و گویند شهرهای آن زیاده از بیست شهر بوده و چون قارن سوخرا از جانب ساسانیان در آن مرز ایالت داشته آن کوه، به کوه قارن موسوم گردید. در زمان یکی از خلفای بنی عباس مردی مأمور به تبرستان شده در مراجعت خلیفه از او پرسید که تبرستان چگونه ولایتی است عرض کرد که تبرستان یعنی مکان انبوهی زر است. سه طبقه از اولاد ساسانیان در آن ولایت سالها پادشاهی کرده اند و در تاریخ تبرستان و مازندران مفصلاً مشروح است. بید تبری و بنفشهء تبری و آهنگ تبری و زبان تبری منسوب به آن شهرهاست و معرب آن طبرستان و طبری است وقتی گفته ام؛ شعر:
ایا بت تبرستانی ای مه خزری
بگرد سرخ گلت بر بنفشهء تبری
نگار نوری رخسار دیلمی طره
فدای طره و بالات گیلی و خزری
تبر بفرق تبرزد زند لبت از رشک
به پهلوی چو کنی یار(1) نغمهء تبری.
(انجمن آرا) (آنندراج).
یکی از ایالات شمالی ایران و حاکم نشین آن شهر دامغان «؟» و شهر دماوند از شهرهای معتبر این ایالت و اراضی آن بیشتر تپه و ماهورهایی است که از کوههای خراسان امتداد یافته. (ناظم الاطباء).(2)
(1) - ظ: یاد.
(2) - بر اساسی نیست.
تبرستان.
[تَ رِ] (اِخ) نام مملکتی است در شمال ایران که نام مشهورش مازندران است در وجه تسمیهء این لفظ اهل لغت نوشته اند که چون آن ملک جنگل زیاد دارد که با تبر اهل آن ملک بریده میشود و سلاح جنگی اهل آن ملک هم تبر بوده از این جهت تبرستان نامیده شده. مؤلف فرهنگ ناصری که مخصوصاً در تاریخ و جغرافی ایران مطابق عصر خود متخصص بوده مینویسد وجه تسمیه استعمال تبر نیست بلکه لفظ تَبرِه بمعنی کوه است و تبرستان بمعنی کوهستان است و آن ملک بیشتر کوهستان است باید تلفظ با سکون باء باشد و مخصوص حصهء کوهستانی مازندران. اگرچه لفظ تبرک ضبط شده که ممکن است بمعنی پشته و کوه کوچک باشد لیکن لفظ تبره را هیچ فرهنگ نویس بمعنی کوه ضبط نکرده و خود مؤلف ناصری هم آن را ضبط نکرده است. در ادبیات پهلوی این لفظ تپرستان است و بر سکه های قرن اول و دوم هجری که در آن ولایت زده شده و اکنون بدست آمده همان لفظ موجود است. معلوم میشود نام یک قوم ساکن آنجا تپر و ولایتشان تپرستان بوده. مستشرقین لفظ مذکور در سکه ها را تپورستان خوانده و نام قوم ساکن را تپور دانسته اند از دلیل خارجی شان آگاه نیستم اما ظاهر لفظ بدون واو است و حرف پ ساکن و مؤید نبودن واو، تلفظ خود اهل مازندران است که اشعار زبان ولایتی خودشان را تَبری میگویند... (فرهنگ نظام). دکتر معین در حاشیهء برهان آرد:... نام قدیم این ایالت «تپورستان»(1) است و این نام را در سکه های اسپهبدان (اخلاف ساسانیان) با حروف پهلوی و همچنین در مسکوکات حکام عرب آن ناحیه (که از جانب خلفای بغداد حکومت یافته اند) می بینیم. مورخ ارمنی موسی خورنی ایالت مزبور را بنام «تپرستن»(2) یاد کرده و چینیان آن را «تهو - پَ - سه - تن»(3)یا «تهو - پَ - سَ - تن»(4) خوانده اند. تپورستان مرکب است از تپور (نام قوم) + ستان (پسوند مکان) لغةً یعنی کشور تپورها. تپورها مانند «کسپ»ها و «مرد»ها از اقوام ماقبل آریایی هستند این قوم در طی قرون از طرف ایرانیان مهاجم بسوی نواحی کوهستانی دریای خزر رانده شدند و بعدها فرهنگ و آیین ایرانی را پذیرفتند(5). (برهان ج 3 ص 1347). کسروی آرد: استرابو مؤلف معروف یونانی که کتاب خود را در جغرافی، در دو هزار سال پیش تألیف نموده در گفتگو کردن از «مادآتورپاتی» که مقصود آذربایگان کنونی است، ایلهای کوهستانی آنجا را بدینسان نام میبرد «کرتیان»، «آماردان»، «تاپوران»، «کادوسیان».(6)... اما «آماردان» که ایشان را «ماردان» نیز میگفته اند و «تاپوران» اگر چه این دو طایفه اکنون پاک از میان رفته اند و دیگر کسی به این نامها خوانده نمیشود در میان نامهای شهرها و دیه ها نشانهای بسیاری از ایشان هست و بسا جایها که هنوز بنام ایشان خوانده میشود. تاپوران را اگرچه استرابو در اینجا از ایلهای کوهستان شمالی آذربایگان میشمارد از دیگر گفته های همان مؤلف پیداست که نشیمن این طایفه در آن زمانها در کوههای شمالی استرآباد و خراسان بوده است. گویا استرابو همهء رشتهء البرز را از آستارا تا استراباد از آذربایگان میدانسته است. بهرحال در زمانهای دیرتر از زمان استرابو تاپوران در کوههای مازندران نشیمن گرفته بودند و از اینجاست که آن سرزمین بنام ایشان «تاپورستان» خوانده شده، نام «طبرستان» که امروز شایع و مشهور است شکل درست و پارسی آن همان «تاپورستان» است چنانکه در سکه هایی که پادشاهان آنجا در قرنهای نخستین و دومین تاریخ هجری زده اند و اکنون به فراوانی یافت میشود نیز نام سرزمین با خط پهلوی «تاپورستان» نقش شده است. همچنین «طبرک» که نام دو دز معروف، یکی در نزدیکی ری و دیگری در نزدیکی سپاهان است شکل درست آن «تاپورک» است و شک نیست که هنگامی این دو جا، نشیمن دسته هایی از آن طایقه بوده است. (نامهای شهرها و دیه های ایران صص20 - 21). رجوع به تاپور و تاپورستان و طبرستان شود.
(1) - Tapuristan.
(2) - Taprstan.
(3) - Tho - pa - see - tan.
(4) - Tho - pa - sa - tan. (5) - رجوع شود به:
J. M. Unva,lanumismatique du
Tabaristan.Paris 1893, P. 27 s. q.
(6) - کتاب استرابو بخش یازدهم فصل سیزدهم.
تبرسران.
[] (اِخ) ناحیه ای به ولایت شروان که سلطان حیدر پدر شاه اسماعیل صفوی پس از جنگ سختی که با شروانشاه فرخ سیاربن امیر جلیل الله کرد مقتول گشت و در همانجا مدفون گردید. چون شاه اسماعیل بقدرت رسید به ولایت شروان لشکر کشید و پس از فتح آن سامان فرمان داد که جسد سلطان حیدر را پس از بیست و دو سال به اردبیل نقل کنند. رجوع به تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 433، 444، 502 شود.
تبرض.
[تَ بَرْ رُ] (ع مص) به اندک معیشت روزگار گذرانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). اندک اندک روزگار گذاشتن. (زوزنی). || تبرض چیزی؛ اندک اندک گرفتن آنرا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || تبرض آب؛ مکیدن آنرا. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط): مافیهِ الاَّ شُفافة لاتفضلُ الاّ عن التبرض؛ ای الترشف. و در حدیث: ماء قلیل یتبرّضهُ الناس تبرُّضاً؛ ای یأخذونهُ قلی قلی. (اقرب الموارد).
تبرطل.
[تَ بَ طُ] (ع مص) رشوت گرفتن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج). رشوه گرفتن. (ناظم الاطباء). || رشوه دادن. (از اقرب الموارد).
تبرطم.
[تَ بَ طُ] (ع مص) خشم گرفتن. (زوزنی). خشمگینی با ترش رویی. (از اقرب الموارد). || بخشم آمدن از سخن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تبرع.
[تَ بَرْ رُ] (ع مص) چیزی بدادن که واجب نباشد بدادن آن. (تاج المصادر بیهقی). تبرع بعطاء؛ دهش کردن بی آنکه آن دهش واجب باشد بر وی. (از منتهی الارب) (از قطر المحیط) (از ناظم الاطباء). بخشیدن چیزی و کردن کاری که واجب نباشد. (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ نظام). چیزی بکسی دادن که واجب نباشد دادن آن. (زوزنی): یقال فعله متبرعاً؛ یعنی کرد آن را بنظر ثواب. (منتهی الارب). و فعله متبرعاً؛ ای متطوعاً او تطوعاً من غیر ان یُندَب الیه. (قطر المحیط). تبرع فلان بالعطاء؛ ای تفضل بما لایجب علیه و قیل اعطی من غیر سؤال. قال الزمخشری کانه یتکلف البراعة فیه والکرم. و فی الصحاح: فعله متبرعاً؛ ای متطوعاً و هو من ذلک. (تاج العروس ج 5 ص273). || عطا کردن بدون چشم داشت عوضی. (از اقرب الموارد): فعله متبرعاً او تبرعاً؛ ای من غیر طلب الیه کانهُ یتکلف البراعةَ فیه والکرم. (اقرب الموارد). || نیکویی کردن. (دهار). || گاهی مجازاً بمعنی عبادت نفل آید. (غیاث اللغات) (آنندراج).
تبرع.
[تَ رَ] (اِخ) نام موضعی است. (منتهی الارب).
تبرعاً.
[تَ بَرْ رُ عَن] (ع ق) از روی تبرّع. بطور تبرع. از راه تبرع. بر سبیل تبرع. رجوع به تبرع شود.
تبرعص.
[تَ بَ عُ] (ع مص) اضطراب کردن کسی زیر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): تَبرعَص الرجلُ؛ اضطرب تحتک. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). صاحب تاج العروس آرد: جوهری و صاحب اللسان و صاغانی در تکمله این کلمه را نیاورده اند. و در العباب از ابن عباد آن را آورده و گفته است مقلوب تبعرص است یعنی مضطرب شدن و بنص المحیط بمعنی متحرک شدن کسی زیر کسی است و ابن درید آن را بمعنی تبعرص یعنی اضطراب معنی کرده است. (از تاج العروس ج 4 ص374). رجوع به تبعرص شود. || بر خود پیچیدن مار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبرعم.
[تَ بَ عُ] (ع مص) تبرعم درخت؛ شکوفه آوردن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط).
تبرغص.
[تَ بَ غُ] (ع مص) اضطراب داشتن و لرزان شدن. (ناظم الاطباء).(1)
(1) - این لغت در اقرب الموارد و قطر المحیط و تاج العروس و منتهی الارب دیده نشد. و ظاهراً تصحیفی از تبعرص و تبرعص است. رجوع به این دو کلمه در همین لغت نامه شود.
تبرغص.
[تَ بَ غُ] (ع اِ) اضطراب عضو مقطوع. (ناظم الاطباء).(1)
(1) - این لغت در اقرب الموارد و قطر المحیط و تاج العروس و منتهی الارب دیده نشد. و ظاهراً تصحیفی از تبعرص و تبرعص است. رجوع به این دو کلمه در همین لغت نامه شود.
تبرق.
[تَ بَرْ رُ] (ع مص) آرایش کردن خود را: تبرقت المراة؛ زینت داد آن زن خویش را. (ناظم الاطباء).(1)
(1) - این کلمه در باب تفعل دیده نشد ولی در باب تفعیل به همین معنی آمده است.
تبرقش.
[تَ بَ قُ] (ع مص) آراستن خود را برای کسی. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط). آراستن زن خود را برنگهای گوناگون. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). رنگ برنگ و خوش نما گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبرقط.
[تَ بَ قُ] (ع مص) بر پشت افتادن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صاحب نشوء اللغه «تقرطب» را مرادف این کلمه آورده و گوید که قلب تبرقط است. (نشوءاللغه ص17). || تبرقط شتر؛ متفرق شدن شتران در چرا. (منتهی الارب). صاحب اقرب الموارد چنین آرد: تبرقط الابل؛ اختلفت وجوهها فی الرعی. و صاحب قطر المحیط در معنی همین کلمه آرد: اختلطت فی الرعی.
تبرقع.
[تَ بَ قُ] (ع مص) بُرقع پوشیدن. (زوزنی) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تبرک.
[تَ رَ] (اِ) هر حصار و قلعه را گویند عموماً. (برهان). هر حصار را گویند عموماً. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). قلعه. (ناظم الاطباء). || سبزتبرک؛ سبزگنبد، کنایه از آسمان است. (انجمن آرا) :
یک روزه وجه حاشیهء درگه تو نیست
چندین ذخیره ها که در این سبزتبرک است.
شرف شفروه (از فرهنگ جهانگیری).
رجوع به تبرک (اِخ) شود. || دوری پهن. (ناظم الاطباء). || میزی که دارای کناره های بلند باشد. || سر طبل. || سبد میوه. (ناظم الاطباء).
تبرک.
[تَ بَرْ رُ] (ع مص) تیمن. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه) (از اقرب الموارد). فرخنده گرفتن. (دهار). به برکت داشتن و مبارک گرفتن. (غیاث الغات) (آنندراج). برکت داشتن و مبارک گرفتن. (فرهنگ نظام). تبرک به چیزی؛ میمنت گرفتن بدان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برکت یافتن از آن. (از اقرب الموارد). مبارک شمردن. (ناظم الاطباء) : اعطوا للصفق ایمانهم بالبیعة اصفاق رضی و انقیاد و تبرک و استسعاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص301). گفت شما کیستید و به چه شغل آمدید، گفت امیرالمؤمنین است تبرک را بدیدار تو آمده است. گفت جزاک الله خیراً. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص523). اگرچه از آن چند نسخهء دیگر در میان کتب بود اما بدین تبرک نموده آمد. (کلیله و دمنه). کفشگری بدو [ زاهد ] تبرک نمود. (کلیله و دمنه).
پی تبرک هر کس در او زند انگشت
نداند این ز کجا آمد آن دگر ز کجا.سوزنی.
هم گهرانش به تبرک گرند
سم خر عیسی مریم به زر.سوزنی.
جوید به تبرک آب دستت
چون حاج ز ناودان کعبه.خاقانی.
هر ستمی کو به جفا درگرفت
دل به تبرک به وفا برگرفت.نظامی.
نقل است که مسجدی عمارت میکردند از بهر تبرک، از ابوحنیفه چیزی بخواستند بر امام گران آمد. مردمان گفتند ما را غرض تبرک است، آنچه خواهد بدهد. (تذکرة الاولیاء). از آن هر سه هیچ قبول نکرد آن مرد بازگشت و تبرک با نزدیک شیخ بوسعید برد. (از جنگ خطی مورخ 651 ه . ق.) و چون ازدحام مردم از حد میگذشت و بی تبرک او بازنمی گشتند. (جهانگشای جوینی).
با تبرک داد دختر را و برد
سوی لشکرگاه و در ساعت سپرد.مولوی.
تبرک از در قاضی چو بازآوردی
دیانت از در دیگر برون رود ناچار.سعدی.
بامدادان بحکم تبرک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنی بنهادم. (گلستان). || اعتماد کردن بر چیزی. || الحاح نمودن. (ناظم الاطباء). || (ص) گاهی بمعنی متبرک آید در این صورت مصدر بمعنی اسم مفعول باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). با برکت و میمنت و متبرک. (ناظم الاطباء). عوام لفظ تبرک را بجای متبرک استعمال کنند که میگویند نیم خوردهء فلان تبرک است یا فلان از حج آمده و برای ما تبرک نیاورده. لیکن فصحا متبرک گویند. (فرهنگ نظام). || (اِ) نیز در فارسی هند نیاز را که در روضه و غیره میدهند تبرک گویند که در فارسی غلط است. (فرهنگ نظام). ج، تبرکات. (آنندراج).
تبرک.
[تَ رَ] (اِخ) حصار اصفهان. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (از آنندراج). بر فراز تلی و تپه ای واقع شده هنوز آثارش برقرار است و معروف است. (انجمن آرا) (آنندراج): در وقتی که جعفرخان پسر صادقخان از اصفهان بشیراز میرفت امیر گونه خان و جعفر قلیخان... از موکب او تخلف جسته و بقلعهء تبرک اصفهان ماندند. (مجمل التواریخ گلستانه چ مدرس رضوی ص358). رجوع به ص 362 همین کتاب و تبرک (اِ) و طبرک (اِخ) و حبیب السیر ج 3 ص218 شود.
تبرک.
[تَ رَ] (اِخ) در قاموس قلعهء ری را نیز گفته و بفتحتین آورده چنانکه مشهور است طبرک معرب آن. (فرهنگ رشیدی). همچنین در حوالی شهر طهران در ری کهنه بر بالای کوه و تپه حصاری بوده که آن را تبرک میخوانده اند و آبی داشته که هنوز باقی است. فخرالدولهء دیلمی شب در آن حصار بوده شراب و کباب بسیار از گوشت گاو خورده فوت شد او را بشهر ری آورده مدفون کردند و دیالمه گنبدی بر سر قبر وی برافراختند که بعد از خرابی ری هنوز آن گنبد باقی است و بعضی بغلط قبر طغرل سلجوقی دانسته اند زیرا که بعد از قتل سر و تن او را به بغداد و جای دیگر نقل کردند و از او وارثانی نمانده بود که او را گنبدی به این استواری بنا نهند. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به تبرک (اِ) و طبرک (اِخ) شود :
روزی آن سلجقیان ملک جهان میراندند
که نه مه بود نه این قلعه و نه تبرک بود.
شرف شفروه (از فرهنگ جهانگیری).
از این بیت شرف الدین که جهانگیری آورده است شاید بتوان گفت که انتساب حصار تبرک در ری به فخرالدوله اساسی ندارد و گنبدی که بر روی آن قرار دارد گور طغرل است و یا لااقل ساختهء سلجوقیان است.
تبرک.
[] (اِخ) از معظمات قرای خرقانین است. رجوع به نزهة القلوب چ گای لیسترانج ص73 شود.
تبرک.
[تَ بَ رَ] (اِخ) طبرک. رجوع به طبرک شود.
تبرک آسیا.
[تَ بَ رَ کِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ابزاری که بدان سنگ آسیا را تیز میکنند. (ناظم الاطباء). آلتی آهنی که بدان سنگ آسیا را اصلاح کنند. (لسان العجم شعوری ج1 ورق 271 الف). رجوع به تبره شود.
تبرکات.
[تَ بَرْ رُ] (ع اِ) جِ تبرک. برکت ها و میمنت ها. (ناظم الاطباء). || فراخیها و فراوانی ها. || کردارهای نیک. (ناظم الاطباء).
تبرکاً.
[تَ بَرْ رُ کَنْ] (ع ق) از روی تبرک. رجوع به تبرک (ع مص) شود.
تبرک بودن.
[تَ بَرْ رُ دَ] (مص مرکب)برکت داشتن. (ناظم الاطباء). رجوع به تبرک شود.
تبرک شدن.
[تَ بَرْ رُ شُ دَ] (مص مرکب) کسب میمنت و مبارکی و برکت کردن. (ناظم الاطباء). متبرک گشتن. رجوع به تبرک شود.
تبرکع.
[تَ بَ کُ] (ع مص) به کون افتادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افتادن در حال بیهوشی: «و من ابحنا عِزهُ تَبرکعا». (اقرب الموارد).
تبرک کردن.
[تَ بَرْ رُ کَ دَ] (مص مرکب) مبارک گرفتن. تبرک یافتن : مردمان صقلاب که بخدای بازگردند و فرزندی را بر جایگاه عبادت وقف کنند این شریانها [ شریانهایی که به اوعیهء منی پیوسته است ]ببرند تا قوت شهوت جماع از وی بریده شود و بدان تبرک کنند و گویند دعا مستجاب بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و آنجا صومعه هاست و پیوسته مجاوران میباشند و مردمان بدان خاک تبرک کنند. (تاریخ بخارا ص68).رجوع به تبرک شود.
تبرکة.
[تَ رَ کَ] (ع مص) مقیم شدن: تبرک بالمکان؛ مقیم شد در آنجا. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
تبرکی.
[تَ بَرْ رُ] (اِ) سلام و تعظیم(1). (ناظم الاطباء). || (ص نسبی) در تداول عامه، تبرک یافته. مبارک شده. در مورد اشیائی که از اماکن مقدسه آرند: خرمای تبرکی. تسبیح تبرکی.
(1) - مقصود معلوم نشد.
تبرکیدن.
[تَ بَ دَ] (مص) شکافتن سم یا ناخن را. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).
تبرگ.
[تُ بُ] (اِخ) ولف در لغت شاهنامه بر وزن بزرگ ضبط و به کلمهء تورگ ارجاع کرده و درج آن را هم فراموش کرده. در انجمن آرا چنین کلمه را بمعنی حصار آورده(1). در شاهنامه پیدا نکردم.(2) (فرهنگ شاهنامهء شفق) :
به پیش سپاه اندرآمد تبرگ
که خاقان ورا خواندی پیر گرگ.فردوسی.
(1) - در انجمن آرا و دیگر کتب لغت «تبرک» بمعنی حصار آمده است. رجوع به تبرک شود.
(2) - در فیشهای مؤلف، بیت مزبور از فردوسی بدست آمد که نقل شد.
تبرگزین.
[تَ بَ گَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان جوانرود در بخش پاوهء شهرستان سنندج که فعلاً مخروبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
تبرگون.
[تَ بَ] (اِ) اسب فرورفته پشت. (ناظم الاطباء). طبرکون. رجوع به دزی ج 2 ص21 و طبرکون شود.
تبرلگام.
[تَ بَ لُ / لِ] (اِ مرکب) لگام و عنان و دهنهء لگام. (ناظم الاطباء).
تبرم.
[تَ رَ] (اِ)(1) زن محترم و بزرگ و خاتون. (ناظم الاطباء). شعوری آن را بفتح اول و سکون را ضبط کرده و معنی آن را خاتون بزرگ نوشته است. (لسان العجم ج 1 ورق 285 الف) :
تبرم خانواده بود ماما
نظرگاهش چو بوده جلوه آرا.
میر نظمی (از لسان العجم شعوری ایضاً).
(1) - ظ. این لغت بر اساسی نیست.
تبرم.
[تَ بَرْ رُ] (ع مص) سیر برآمدن. (تاج المصادر بیهقی). تضجر. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || مانده شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || ملول گردیدن. (منتهی الارب). فیه و به ملّ. (قطر المحیط) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بستوه آمدن. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : از تمادی ایام پدر و طول مقاسات هفوات او تبرم نمودند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ تهران ص316). از سر دلال و ملال و تبرم سخن می گفت. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص359). || تعنت. || تَحَکُّم. (قطر المحیط). || استوار شدن. (فرهنگ نظام).
تبر مانده.
[] (اِخ) (قلعهء ...)(1) بنا به نقل خواندمیر از قلاع حوالی دهلی: در سنهء 637 ه . ق. ... سلطان رضیه... عنان یکران بصوب دهلی انعطاف داده... روز چهارشنبه نهم رمضان همین سال بجانب قلعهء تبر مانده که کوتوال آن با ملک الهوتیه(2) موافق بودند خروج نمود. (حبیب السیر چ 1 تهران ج 2 جزء 4 ص222).
(1) - در حبیب السیر چ خیام ج 2 ص620: «قلعهء تپهنده».
(2) - در حبیب السیر چ خیام ایضاً: «ملک التونیه».
تبرنس.
[تَ بَ نُ] (ع مص) بُرنُس (کلاه دراز و جامهء کلاه دار، از پیراهن و جبه و بارانی و مانند آن) پوشیدن. (زوزنی) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تبرنة.
[تَ بَ نَ] (معرب، اِ) بلغت بربر معادل میکده(1)، مسافرخانهء(2) رومی است. (از دزی ج1 ص 140).
(1) - Taverne.
(2) - Auberge.
تبرؤ.
[تَ بَرْ رُ] (ع مص) بیزار شدن از چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). بیزار شدن. (زوزنی) (ترجمان علامهء جرجانی). خود را از چیزی بیزار داشتن. (قطر المحیط). رجوع به تبرا شود.
تبروری.
[تَ] (اِ) بلغت بربری و افریقایی تگرگ را گویند. (از دزی ج1 ص140).
تبرؤل.
[تَ بَ ءُ] (ع مص) تبرئل. دروا کردن خروس پرهای گردن را برای جنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبره.
[تَ بَ رَ / رِ] (اِ) اسم آلتی است در آسیای آبی. رجوع به تبرک آسیا شود. (یادداشت بخط مؤلف).
تبره.
[تُ رَ / رِ] (اِ) مخفف توبره: العلیقه، تبره که بر ستور کنند. (مهذب الاسماء) :
بسته بر آخور او استر من جو میخورد
تبره(1) افشاند بمن گفت مرا میدانی.حافظ.
رجوع به توبره شود.
(1) - ن ل: تیزه. رجوع به حافظ دکتر غنی ص374 و ذیل آن شود. ن ل: تیز.
تبری.
[تُ / تَ] (اِ) سماق. (ناظم الاطباء).
تبری.
[تَ بَ] (ص نسبی) منسوب به تبرستان. (انجمن آرا) (آنندراج). صورت فارسی «طبری» که بعض نویسندگان بکار برده اند.
-بنفشهء تبری، بنفشهء طبری.؛
انجمن آرا و آنندراج شعری از منجیک بشاهد «بنفشهء تبری» آورده اند که در بعض نسخ «بنفشهء طبری» ضبط شده. رجوع به طبری و ترکیب بنفشهء طبری شود.
-بید تبری.؛ (انجمن آرا) (آنندراج)؛ نوعی بید. رجوع به طبری (بید) شود.
-شعر تبری؛ شعری بوزن مخصوص که تبری گویند. (انجمن آرا) (آنندراج).
-لهجهء تبری؛ یا لهجهء مازندرانی که دارای ادبیات میباشد. رجوع به برهان قاطع چ معین شود.
-مقام تبری؛ مقام مخصوص. (از انجمن آرا) (از آنندراج).
تبری.
[تَ بَرْ ری] (ع مص) متعرض احسان کسی شدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از ناظم الاطباء). || بیزاری. (ناظم الاطباء). بیزار شدن و دوری کردن. مثال: تبری شما را سبب نمی فهمم. فلان همیشه از ما تبری می کند. این لفظ در عربی بمعنی پیش آمدن است (؟) و در فارسی معنی دیگر گرفته است که ذکر شد. این لفظ را در عربی و فارسی با الف [ تَ بَ ررا ]هم میخوانند و در رسم الخط فارسی با الف نوشتن هم جایز است. (فرهنگ نظام).
تبری.
[تَ بَ] (اِخ) امیر، نام مردی از اهل پازوار قریب به شهر بارفروش که او را شیخ العجم خوانده اند. به وزنی خاص اشعار بزبان دری مازندری گفته دیوانش حاضر و به تبری مشهور است. (انجمن آرا) (آنندراج). امیر پازواری طبری بود و ترجمهء احوال وی در «امیر پازواری» بیاید. رجوع به واژه نامهء طبری ص20 شود.
تبریان.
[تَ بَ] (اِخ) دهی از دهستان چری بخش و حومهء شهرستان قوچان که در چهل و هفت هزارگزی باختر قوچان و چهار هزارگزی باختر راه مالرو عمومی شیرغان به خرق واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 476 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. شغل مردم آن سامان زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
تبریج.
[تَ] (ع مص) برج بنا نهادن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || جامه ببرج بافتن(1). (تاج المصادر بیهقی). || ظاهر ساختن مرد لیاقت خود را(2) (ناظم الاطباء). || ظاهر ساختن زن لباس خود را(3) (ناظم الاطباء).
(1) - در منتهی الارب و اقرب الموارد و قطر المحیط: «مُبَرَّج»، نوعی از حلّه که بر آن صورت برج باشد.
(2) - در منتهی الارب و اقرب الموارد و قطر المحیط تبریج بدین معنی نیامده است.
(3) - در منتهی الارب و اقرب الموارد و قطر المحیط این معنی در تبرج آمده است.
تبریح.
[تَ] (ع مص) برنجانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || در مشقت و شدت انداختن کسی را کار. (آنندراج): برح به الامر تبریحاً؛ در مشقت و شدت انداخت کار او را و آزار داد او را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || برح الله عنک؛ ای فرج. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || سختی دوستی. ج، تباریح. (مهذب الاسماء). رجوع به تباریح شود.
تبریخ.
[تَ] (ع مص) فروتنی نمودن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تب ریختن.
[تَ تَ] (مص مرکب) پایان یافتن تب. قطع شدن تب. دور شدن تب :
اگر گرد رهشان شود بیشه گرد
تب از پیکر شیر ریزد چو گرد.
ظهوری (از آنندراج).
تبرید.
[تَ] (ع مص) سرد کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). خنک گردانیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (فرهنگ نظام). سرد و خنک گردانیدگی. (ناظم الاطباء): تبرید آب؛ خنک گردانیدن آنرا. (از قطر المحیط). ببرف آمیختن آنرا. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || نوشانیدن شربتی که سرد گرداند قلب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چیزهای خنک خوردن برای دفع حرارت مزاج. (فرهنگ نظام). || سست و ضعیف ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناتوان ساختن مرض کسی را. (از قطر المحیط). || لاتبرد عن فلان؛ ای ان ظلمک فلا تشتمهُ فتنقص اثمه. (قطر المحیط). یعنی دشنام مگوی فلان را که بتو ستم کرده است تا از گناه او کم نشود.
تبریر.
[تَ] (ع مص) تزکیه. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || نسبت دادن کسی را به بِرّ. (قطر المحیط). || غلبه کردن(1). || بواسطهء سخن یا کار مطیع کردن(2). || محقق کردن(3). || آشکار کردن و ظاهر نمودن بیگناهی را(4). (ناظم اطباء).
(1) - در اقرب الموارد و منتهی الارب این معنی در مادهء «تبریر» نیامده است.
(2) - در اقرب الموارد و منتهی الارب این معنی در مادهء «تبریر» نیامده است.
(3) - در اقرب الموارد و منتهی الارب این معنی در مادهء «تبریر» نیامده است.
(4) - در اقرب الموارد و منتهی الارب این معنی در مادهء «تبریر» نیامده است.
تبریر.
[تَ] (ع اِ) چیز. (از قطر المحیط): ما اَصَبْتُ منهُ تبریراً؛ نیافتم از وی چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبریز.
[تِ] (اِ) سفره. (لسان العجم شعوری ورق 299 الف) (ناظم الاطباء). نطع. (ناظم الاطباء) :
چنانکه عام شده نعمت فراوانش
به پیش مردم و حیوان همی کشد تبریز.
ابوالمعانی (از لسان العجم ایضاً).
|| میز و کرسی. || نشیمن. (ناظم الاطباء). || نام شعبه ای از موسیقی. (غیاث اللغات).
تبریز.
[تَ] (ع مص) پیدا و آشکار کردن چیزی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). بیرون آوردن. (ترجمان علامهء جرجانی) (زوزنی). ظاهر و آشکار کردن. (فرهنگ نظام). پیدا و گشاده کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || سبقت گرفتن اسب رمه را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || رهانیدن اسب سوار خود را. (قطر المحیط). یکسو بردن سوار خود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || از اقران خویشتن درگذشتن بفضل. (زوزنی) (ترجمان علامهء جرجانی) (از اقرب الموارد). افزون شدن بر اقران بفضل و شجاعت. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تبریز.
[تَ] (اِخ) نام شهری است در آذربایجان در اقلیم پنجم... و مردم آنجا اکثر آهنگرند و جلال الدین سیوطی در لب الالباب نوشته که تبریز بالکسر شهری است قریب آذربایجان و این معرب آن است. (غیاث اللغات). هدایت در انجمن آرا گوید: در شمال مغرب ایران واقع شده است و از شهرهای معظم بوده بواسطهء محاربات سپاه ایرانی و عثمانی و زلزله های مکرر ویرانی یافته اکنون دویست هزار خلق در آنجا موجودند. در سال گذشته که 1283 ه . ق. بود بمرض وبای عام صد هزار خلق هلاکت یافتند و ما بجانب سراب و اردبیل فرار نمودیم. باری مقابر اولیاء در آن شهر بسیار بوده، آب و هوای سازگار دارد. اکنون چند سال است که ولیعهد پادشاه در تبریز حکمران است، فقیر بحکم شاهنشاه در خدمتش بسر میبرد. (انجمن آرا). لقب آن، دارالسلطنه. (نسخهء خطی لغت محلی شوشتر موجود در کتابخانهء مؤلف). نام بزرگترین شهر ایالت آذربایجان. (فرهنگ نظام). شهرستان تبریز یکی از شهرستانهای آذربایجان و مرکز استان سوم کشور است، از شمال محدود است بشهرستان مرند و اهر، از جنوب بشهرستان مراغه، از خاور بشهرستان سراب و میانه و از باختر بدریاچهء ارومیه و خوی.
آب و هوا: هوای کنار دریاچهء ارومیه معتدل نسبةً گرم و مالاریایی است و قسمتهای جلگه، معتدل ولی قسمتهای کوهستانی آن معتدل و سردسیر است.
ارتفاعات: کوه سهند در جنوب تبریز از باختر، از کنار دریاچهء ارومیه به خاور تا کمر قاسم داغ در خاور بستان آباد امتداد یافته و بلندترین قلهء آن حرم داغ به ارتفاع 3700 متر و کوه قاسم داغ به ارتفاع 2500 متر در خاور بستان آباد است. کوه میشاب یا میشوداغ که خط الرأس کوه مزبور است حد مرزی شهرستان مرند و تبریز بوده و بلندترین قلهء آن علمدار به ارتفاع 3200 متر و دیگری اوزون یل 2800 متر میباشد و بعلاوه کوههای منفرد کوچک دیگری نیز در داخل شهرستان وجود دارد از آن جمله اند: کوه عون بن علی در شمال خاوری شهر به ارتفاع 1800 متر که مقبرهء شاهزاده عون بن علی از اولاد حضرت امیر(ع) در آن واقع است و زیارتگاه میباشد. کوه پکه چین در شمال تبریز به ارتفاع 2500 متر که تلخه رود (آجی چای) از وسط این کوه و کوه عون بن علی عبور مینماید و کوه مرو در شمال باختری شهر تبریز و خاور صوفیان به ارتفاع 2250 متر میباشد.
گردنه: گردنه های مهم این شهرستان یکی گردنهء شبلی است که بر سر راه تهران و تبریز و در جنوب قریهء شبلی واقع و به ارتفاع 1650 متر است. دیگری گردنهء پایان در سر راه اهر و تبریز در کوه عون بن علی به ارتفاع 1600 متر میباشد و غیر از این دو، گردنه های دیگری هم هستند که در سر راههای مالرو دهات واقع شده اند، مانند: گردنهء امیری داغ و گردنهء طرزم.
رودخانه: علاوه بر رودهائی که در بخش های شهرستان تبریز جاری میباشند در داخل شهر دو رود نسبةً بزرگ جریان دارد که یکی آجی چای یا تلخه رود است که از دامنه های جنوبی قوشه داغ واقع در شمال بخش آلان برآغوش از شهرستان سراب و دامنه های شمالی بزکش حد مرزی بین شهرستان سراب و میانه سرچشمه گرفته از وسط ارتفاعات عون بن علی و کوه پکه چین از شمال شهر تبریز و بخش اسکو عبور نموده و در دو هزارگزی جنوب خورخوره به دریاچهء ارومیه میریزد. دیگری رود میدان چای یا میدانرود است که از دامنه های جنوبی کوه عون بن علی (در مواقع بارانی) سرچشمه گرفته از وسط شهر عبور نموده در شمال حکم آباد به تلخه رود ملحق میشود.
معادن: شهرستان تبریز مانند سایر شهرستانهای استان سوم یک شهرستان زراعتی است ولی دارای منابع زیرزمینی مهمی میباشد که فقط از بعضی معادن آن بطور غیر مکانیزه استفاده میشود از جمله:
1 - معادن زغال سنگ در حومهء جنوب خاوری شهر (باغمیشه).
2 - معادن زرنیخ در حومهء خاور تبریز. (بارنج).
3 - معدن نمک در دهات کنار دریاچهء ارومیه که از آب دریا استخراج میکنند.
4 - معدن خاک رس در قریهء لیقوان از دهستان سهندآباد که برای تهیهء ظروف سفالی بکار میرود.
بعلاوه دارای منابع زیرزمینی دیگری هم میباشد که هنوز اقدام به استخراج آنها نشده است مانند طلا، مس، زغال سنگ، نفت. در ناحیهء بستان آباد تبریز آبهای معدنی گوگردی و فسفاته نیز وجود دارد.
صنایع: در تاریخها و سفرنامه های خارجی شهر تبریز بواسطهء تجارت و صنعتش با عثمانیها و گرجیها و روسها و کشور هندوستان یک شهر صنعتی و تجارتی معرفی شده است حتی در دورهء مغول که مرکز حکومت بود مورد نظر دول همجوار قرار گرفته و بیشتر صنعتگران و بازرگانان در این شهر جمع میشدند. بعدها هم صاحبان ثروت پیشرو سایرین گردیده اقدام به تأسیس کارخانه های مهمی نمودند که هم از لحاظ مرغوبیت اجناس و محصولات و هم از لحاظ تولید ثروت و رفع بیکاری و فقر عمومی قابل اهمیت بودند که متأسفانه وقایع شهریور رشتهء کار این کارخانه ها را هم مانند کارهای دیگر از هم گسیخته و در عرض این مدت نتوانستند سیر طبیعی خود را در پیشرفت دنبال کنند و عده ای از کارخانه ها هم در اثر سوء جریان اقتصادی تعطیل گردیدند.
صنایع عمدهء شهرستان تبریز، فرش بافی و پارچه بافی (دستی و ماشینی) است.
سازمان اداری: شهرستان تبریز از 6 بخش تشکیل شده است: بخش بستان آباد که دارای 4 دهستان و 191 آبادی و 95403 تن سکنه است. بخش اسکو دارای 3 دهستان و 65 آبادی و 51549 تن سکنه است. بخش دهخوارقان دارای 4 دهستان و 45 آبادی و 39459 تن سکنه است. بخش شبستر دارای 5 دهستان و 71 آبادی و 85620 تن سکنه است. بخش سراسکند دارای 2 دهستان و 179 آبادی و 68238 تن سکنه است. بخش خداآفرین دارای 2 دهستان و 103 آبادی و 13433 تن سکنه است. موقعیت بخش خداآفرین ایجاب مینمود که تابع شهرستان اهر باشد ولی بواسطهء مرزی بودن تابع شهرستان مرکزی استان سوم (تبریز) محسوب گردید.
راهها: شوسهء طهران و تبریز از بخش بستان آباد و خود شهر عبور نموده در شهرستان مرند بدو شعبهء شمالی و باختری مجزا میگردد. که راه شمالی بجلفا، مرز ایران و شوروی میرسد و راه باختری به ارومیه منتهی میشود که از طریق رواندوز بعراق مربوط میگردد. بغیر از راه مزبور شهرستان تبریز با بخشهای تابعهء خود غیر از خداآفرین بوسیلهء جادهء شوسه ارتباط دارد و خود بخشها هم دارای جاده های شوسه بوده و بهم مرتبط میشوند. هم چنین راه آهن جلفا و تبریز که در شمال شهر دارای ایستگاه بوده و این خط در صوفیان بدو قسمت منقسم میگردد که یکی بجلفا و دیگری بشرفخانه منتهی میشود و بعلاوه خط آهن سرتاسری ایران که تا میانه امتداد یافته بود از جنوب شهرستان از بخش سراسکند شهرستان مراغه دهخوارقان و از باختر شهر تبریز عبور کرده براه آهن جلفا تبریز متصل شده است که بدین طریق راه آهن ایران با راه آهن های اروپا ارتباط یافته است.
شهر تبریز مرکز شهرستان و استان سوم که در 628 هزارگزی شمال باختری تهران و 50 هزارگزی شمال کوه سهند و 135 هزارگزی جنوب خاوری جلفا (مرز ایران و شوروی) و 55 هزارگزی خاور دریاچهء ارومیه واقع است. مختصات جغرافیائی آن بشرح زیر میباشد:
طول 46 درجه و 23 دقیقه. عرض 38 درجه و 15 دقیقه و ارتفاع آن از سطح دریا 1400 متر میباشد. اختلاف ساعت با تهران 25 دقیقه و 4 ثانیه است و بنابراین ساعت 12 تبریز، ساعت 12 و 25 دقیقه و 4 ثانیهء طهران است.
بنای اولیهء شهر را برخی به خسرو کبیر پادشاه ارمنستان که معاصر اردوان چهارم پادشاه اشکانیان است نسبت میدهند. این دو با هم از سلسلهء اشکانیان و دوست بودند. چون اردشیر سر سلسلهء سلاطین ساسانی با چند تن متفق گردیده و اردوان را بقتل رساندند، خسرو بخونخواهی اردوان با اردشیر بجنگ برخاسته و پس از ده سال محاربه اردشیر به سرحد هندوستان فرار میکند و خسرو هنگام مراجعت در ایالت آتروپاتین (آذربایجان) که متصل بسرحد ارمنستان بود شهری بنا نمود به اسم داوریژ (در زبان ارمنی معنی انتقام دارد) که بعداً از کثرت استعمال به تاوریژ مبدل و در اثر اختلاط کلمات عرب و عجم ژ تبدیل به ز شده تاوریز گفتند که آنهم در زبان عامیانه به توریز مبدل شد که همان تبریز میباشد. حمدالله مستوفی مورخ ایرانی تبریز را قبة الاسلام و از بناهای زبیده خاتون زن هارون الرشید میداند که در سال 175 ه . ق. بنا نموده و در عهد متوکل عباسی بسال 240 ه . ق. بر اثر زلزله خراب و بوسیلهء خود او تجدید بنا گردیده و 190 سال بعد از آن در سال 430 ه . ق. بواسطهء زلزله ای که قبلا بوسیلهء ابوطاهر منجم شیرازی پیشگوئی شده بود خراب و در حدود 40 هزار نفر از ساکنین شهر تلف شدند تا اینکه در سنهء 435 ه . ق. ابن محمد پسر رواد ازدی که از جانب خلیفه حاکم آن دیار بود به صلاح دید منجمین به تجدید بنای شهر اقدام نمود که بر طبق پیش گوئی منجم در یک ساعت سعد از سال مزبور بنای شهر را گذاشتند که دیگر از زلزله خرابی حاصل نشود این شهر در حملهء مغول هم بواسطهء حسن استقبال حکمرانان وقت از لشکر مغول از آسیب حملهء خانمانسوز آنها در امان ماند ولی بعدها بر اثر سیل و زلزله و اغتشاشات داخلی چندین مرتبه خراب گردید. در تحولات بیست سالهء اخیر اقدام بتوسعه و آبادی شهر بعمل آمد و بواسطهء احداث باغهای گردش و خیابانها و ساختمانها در آبادی شهر کوشش گردید و فعلاً دارای خیابانهای اسفالته است که مهمترین آنها خیابانی است تقریباً خاوری و باختری از یک طرف بجادهء تهران و از طرف باختر دو شعبه شده یک شعبه به ایستگاه راه آهن و شبستر و یک شعبه به شهرستان مرند و جلفا منتهی میشود. در این خیابان یک گردشگاه که قب قبرستان گجل نامیده میشد بباغ عمومی تبدیل شده که باغ گلستان نام دارد و باغ ملی ارک که دیوار تاریخی ارک علیشاه در کنار آن قرار دارد بنای شهرداری در چهارراه شاهپور قرار گرفته است. دیگر خیابانی است شمالی و جنوبی از شمال بمیدان توپخانه که بناهای شهربانی، استانداری، بانک ملی و دارائی در آن واقع است و از جنوب به پادگان نظامی منتهی میشود. خیابان لیل آباد شمالی و جنوبی است خیابان فردوسی از جلو باغ ملی تا بازار امتداد دارد و خیابان خاقانی یا ستارخان فعلی از روی پل شاهی که جدیداً با اسلوب فنی و بتون ساخته شده است عبور نموده به ناحیهء شتربان در جنوب شهر میرسد و چندین خیابان فرعی و کوچک دیگر مانند تربیت و حافظ و منصور که خیابان اخیر هم پلی روی رودخانهء میدان چای به اسم پل منصور دارد. آب آشامیدنی شهر تصفیه شده و بوسیلهء لوله کشی تأمین میشود و منبع آب در جنوب خاوری شهر نزدیک دروازهء تهران قرار گرفته و روشنائی شهر بوسیلهء برق شهرداری و کارخانهء کبریت سازی توکل و کارخانه های شخصی دیگر مانند کارخانهء مهتاب تأمین میشود که بهیچوجه تکافوی روشنائی شهر را نمیکنند.
بناهای تاریخی شهر: گرچه شهر تبریز بواسطهء اهمیتش اغلب مورد نظر سلاطین و قبایل جنگجو بود، بعضی در ترمیم و برخی در خرابی آن کوشیدند و دشمنان تمدن اقدامات و زحمات یکعده مردان نامی و سلاطین بزرگ را طعمهء حرص و آز خود کردند و علاوه بر این آسیب های بشری بلایای آسمانی از قبیل سیل و زلزله هم در از بین بردن علائم تمدن این شهر مؤثر بود ولی با این همه حوادث بناهای تاریخی آن بحرص و طمع غارتگران هنوز هم چشمک میزند. از بناهای معروف شهر بنای مسجد و ارک علیشاه است که عده ای به تاج الدین علیشاه وزیر غازان خان مغول نسبت میدهند. طاق آن شبیه طاق کسری و خرابهء آن در باغ ملی شهر باقی است.
مسجد کبود: از بناهای جهانشاه ترکمان سلیمی از ملوک قره قویونلوی آذربایجان و تاریخ بنای آن بخط ثلث بعبارت فی رابع ربیع اول سنهء سبعین و ثمانمائه اقل العباد نعمة الدین محمدالنواب در چهارم ربیع اول سنهء 780 ه . ق. را میرساند. کاشیهای آن در نوع خود مهم ولی بخارج برده شده است.
امامزاده سیدحمزه و امامزاده صاحب الامر و امامزاده عون بن علی از بناهای تاریخی و زیارتگاهند، و مسجد جمعه استاد شاگرد جزء آثار باستانی است.
کارخانه ها: دارای یک کارخانهء مهم پارچهء پشمی و پتو و کاموابافی پشمینه و کارخانهء نخ و پارچه و اجناس نخی و پشمی بنام بوستان و ظفر و بافندگی آذربایجان و چندین کارخانهء کش بافی و جوراب بافی و دو کارخانهء چرمسازی بنام خسروی و ایران و دو کارخانهء کبریت سازی توکل و ممتاز و دو کارخانهء صابون سازی و دو کارخانهء نوشابه سازی و کارخانهء آردسازی و فرش بافی که رویهمرفته 20 کارخانهء مهم به ثبت رسیده است که کارگران آنها بیمه و مشمول قانون کار میباشند و تعدادی زیاد کارخانه های منفرد فرش بافی، قیطان بافی و ملیله بافی، که این کارخانه ها در منازل و کاروانسراها دایر است و کارگران آنها مشمول قانون کار نمیباشند.
فرهنگ: در حدود 50 باب دبستان و 13 باب دبیرستان 3 کلاسه، 2 باب دبیرستان 5 کلاسه، 5 باب دبیرستان 6 کلاسه، 2 باب دانشسرا و یک باب دانشسرای عالی دارد و از دانشگاه هم شعبهء پزشکی و ادبیات و کشاورزی دائر میباشد. توضیح آنکه آمار فوق از لحاظ دخترانه و پسرانه یکجا نوشته شده 4 باب کودکستان و یک هنرستان صنعتی نیز دارد.
بهداشت: دارای یک بیمارستان شیروخورشید 85 تختخوابی و بیمارستان راه آهن 10 تختخوابی و 5 بیمارستان دولتی که جمعاً 174 تختخواب دارند و بیمارستان کودکان و زایشگاه نسوان که هر کدام 40 تختخواب و زایشگاه شیر و خورشید 65 تختخواب دارند و 4 باب بیمارستان و زایشگاه خصوصی که جمعاً دارای 35 تختخوابند. تبریز مرکز کلیهء ادارات دولتی مربوط به استان سوم و پادگان نظامی و هنگ ژاندارمری و دارای ایستگاه بیسیم و رادیو و فرودگاه هواپیمائی و ایستگاه راه آهن است و دارای باغهای میوه از قبیل گیلاس، سیب، آلبالو، گوجه و به و باغهای انگور میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4). تبریز در گوشهء شرقی جلگهء رسوبی همواری واقع شده که مساحتش تقریباً 55 × 30 کیلومتر مربع میباشد این جلگه شیب ملایمی بسوی ساحل شمال شرقی دریاچهء ارومیه دارد و بوسیلهء چند رودخانه آبیاری میشود که مهمترین آنها آجی چای (تلخ رود) است که از سمت جنوب غربی کوه سولان (سبلان) سرچشمه میگیرد و پس از عبور از محاذات قراجه داغ یعنی حد شمالی تبریز، وارد جلگه شده از شمال غربی شهر میگذرد. مهران رود (میدان چای کنونی) که در وسط شهر جاری است از سمت چپ به تلخ رود ملحق میشود.
ارتفاع اطراف مختلف تبریز را طبق نقشهء جغرافیایی روسی میتوان بین 1350 تا 1500 متر دانست و در ناحیهء شمال شرقی شهر کوه عینلی - زینلی (زیارتگاه عون بن علی و زیدبن علی) بچشم میخورد که ارتفاعش 1800 متر است و بمثابهء رشته ای است که سلسلهء جبال قراجه داغ را که در شمال و شمال شرقی واقع شده بدامنهء کوه سهند که مرتفعترین قللش در حدود 3547 متر میباشد متصل میکند (این کوه تقریباً در پنجاه کیلومتری جنوب شهر قرار دارد) چون قراجه داغ منطقهء کوهستانی و کم حاصل و کم جمعیت است و کوه بزرگ سهند تمام فاصلهء بین تبریز و مراغه را اشغال کرده است لذا تبریز یگانه راه مناسب برای مواصلات بین شرق (امتداد آستارا [ واقع بر کرانهء بحر خزر ]، اردبیل، تبریز و طهران، قزوین، میانه، تبریز) و غرب (امتداد طرابوزان، ارزروم، خوی، تبریز) و شمال (امتداد: تفلیس، ایروان، جلفا، مرند، تبریز) میباشد.
بالاخره چون دامنه های کوه سهند معبر بسیار باریکی بر کرانهء شرقی دریاچهء ارومیه ایجاد کرده لذا راه مواصلات بین شمال (ماوراء قفقاز، قراجه داغ) و جنوب (مراغه، کردستان) باید از تبریز بگذرد.
تبریز بجهت موقع جغرافیایی ممتازش مرکز استان حاصلخیز و وسیع آذربایجان (واقع بین ترکیه و ماوراء قفقاز روسیهء شوروی) و یکی از شهرهای پرجمعیتی است که میان استانبول و هند واقع شده (و جز تفلیس و تهران و اصفهان و بغداد که از همین قبیل بشمار میروند) هیچ شهری بپای آن نمیرسد. شمارهء ساکنین تبریز در حدود 200000 تن است(1) هوای تبریز در زمستان سخت است و در آن برف فراوان میبارد و در تابستان بعلت نزدیکی کوه سهند و وفور باغهای اطراف، هوا معتدل و ملایم میگردد. هوای شهر بطور کلی سالم است و شیوع بیماری وبا و حصبه مربوط بمراعات نشدن بهداشت عمومی است کثرت وقوع زمین لرزه یکی از خصوصیات تبریز بشمار میرود. شگفت آورترین زمین لرزه ها در سال 224 ه . ق. / 858 م و در سال 434 ه . ق. / 1042 م اتفاق افتاده است. زمین لرزهء اخیر را ناصرخسرو در کتاب (سفرنامهء) خود ذکر کرده است و ابوطاهر منجم شیرازی وقوع آن را قب خبر داده بود... جنبش و حرکت خفیف زمین تقریباً هر روز در تبریز حادث میشود و آن را بفعالیت آتش فشانی کوه سهند نسبت میدهند اما «خانیکوف» اکثر این جنبشها را از اختلاف تغییر محل خودبخود طبقات زمین میداند. در عهد ناصرالدین شاه باروهای شهر بکلی از بین رفت... بدین جهت قسمتی از شهر که موسوم بقلعه (شامل محلات: چارمنار، سرخاب، دوه چی، ویجویه [ عامیانه: ورجی ]، مهادمهین [ عامیانه: میارمیار ]، نوبر، مقصودیه و غیره) بود اکنون از قسمت بیرون حصار (محلات: اهراب: لیل آباد [ عامیانه: لیلاوا ]، چرنداب، خیابان، باغمیشه... الخ) جدا نیست و همچنین قصبات حومهء قدیم واقع در سمت مغرب شهر (امیرخیز، چوست دوزان، حکم آباد [ عامیانه هکماوار ]، قراملک، قراآغاج، آخونی، کوچه باغ، خطیب) و مارالان (واقع در سمت جنوب شرقی) بشهر ملحق شده است و شهر از سمت غرب و جنوب غربی توسعه پیدا میکند...
اسم آن:
نام این شهر همچنانکه در معجم البلدان یاقوت ج1 ص 822 آمده تِبریز(2) تلفظ میشده است. و یاقوت در این تسمیه به ابوزکریای تبریزی (شاگرد ابوالعلاء مصری 363 - 449 ه . ق.) که بیک لهجهء محلی ایرانی صحبت میکرد استناد میکند. (ن ک: السمعانی. کتاب الانساب، مجموعهء گیب، مادهء التنوخی) و سیداحمد کسروی تبریزی در آذری یا زبان باستان آذربایگان. طهران، 1304 ه . ش. ص11 نویسد: تلفظ تبریز بکسر تاء یکی از خصایص لهجهء منسوب به خزرها است اما یگانه تلفظ کنونی تبریز بفتح تاء میباشد و در خود تبریز بر وفق لهجهء ترکی آذری بطور مقلوب یعنی تربیز تلفظ میشود. منابع ارمنی این تلفظ را بفتح اول تأئید میکنند، «فاوست» بیزانسی (در قرن چهارم) آن را «تورژ»(3) و «تورش»(4) نوشته و «آسولیک» (در قرن یازدهم میلادی) «تورژ»(5) و «واردان» (در قرن چهاردهم) «تورژ»(6) و «دورژ»(7) ذکر کرده است. و گویا تسمیهء اخیر از لهجهء عامیانهء ارمنی مشتق شده و اصل کلمه «د - ای - ورژ»(8) میباشد که معنی «این برای انتقام است» دارد... پس هم منابع ارمنی تأئید میکند که نام شهر در قرن پنجم (بلکه چهارم) میلادی «تورژ»(9) بود و هم بپارسی «تورز»(10)تلفظ کرده اند(11) و آن در زبان فارسی متداول بمعنی «تب ریز» و «تب پنهان کن» و بقول اولیا چلبی «ستمه دوکوجو»(12) است و احتمال میرود این تسمیه یعنی «پنهان کنندهء تف و گرما» با جنبش های آتشفشانی کوه سهند مربوط باشد [ و همچنین به تپریز که نام معبری است بین بایزید و وان... ] . و خط ارمنی خصوصیات لهجهء پهلوی شمالی را نشان میدهد «تپ < تو»(13) و بخصوص «رژ»(14) بدل از «رچ»(15) و بنظر میرسد که بایستی این تسمیه بسیار قدیمی یعنی قبل از دورهء ساسانی و شاید قبل از اشکانی باشد... .
تاریخ آن:
این مسأله که آیا تبریز عیناً نام یکی از شهرهای قدیم ماد بود یا نه مشاجرهء زیادی بر پا کرده است... از تجزیه و تحلیل صیغهء ارمنی که قبلا اشاره شد کمتر محتمل است که تبریز همان کلمهء یونانی(16) باشد که بطلمیوس آن را در فصل دوم از جزء ششم آورده است... واردان مورخ ارمنی که در قرن چهاردهم میلادی میزیسته نوشته: بانی تبریز خسرو ارشاکی (اشکانی 217 - 233 م.) حکمران ارمنی است و آن را برای گرفتن انتقام از اردشیر (224 - 241 م.) نخستین پادشاه ساسانی قاتل اردوان (ارتباخوس) آخرین پادشاه پارتی بنا کرده است(17) این داستان در هیچ مأخذ باستانی دیده نشده است و شاید علت پیدایش آن اشتقاق عامیانه ای باشد که قبلا ذکر گردید و در کتاب «فاوست بیزانس» ترجمهء لوئر(18)... فقط این آمده که هنگام فرمانروایی ارشک دوم حکمران ارمنستان (351 - 367 م.) «واساک» سردار ارمنی به شاپور دوم ساسانی (309 - 379 م.) که در «تورژ» اردو زده بود حمله کرد و «بویکان» سردار ایرانی را بکشت و قصر شاهی را آتش زد و تیری بسوی مجسمهء شاه که در آنجا وجود داشت انداخت و سپس «موشق» پسر «واساک» سپاه ایران را در تبریز شکست داد.
باید توجه داشت که اسم «تبرمئیس»(19) نیز با اسم «تورژ» مشتبه نشود چه تبرمئیس شهری بود در مشرق گنزکا (جنزکه) و هراکلیوس امپراتور روم در 623 م. پس از ویران ساختن گنزگا، شهر تبرمئیس و آتشکدهء آن را طعمهء حریق ساخت(20)...
حکومت عرب:
اهتمام عرب هنگام فتح آذربایجان بسال 22 ه . ق. / 642 م. متوجه سمت اردبیل بود و در بین شهرهایی که مرزبان ایران بگردآوری سپاه میپرداخت نامی از تبریز برده نشده است. (البلاذری ص326) و لابد پس از ویرانیهایی که بنا بنوشتهء «فاوست» در آن رخ داده، در آن موقع قریه ای بیش نبوده است. اما روایت بعدی که در کتاب نزهة القلوب 370 ه . ق. / 1340 م. آمده و بنای تبریز را بسال 175 ه . ق. / 791 م. به زبیده زن خلیفه هارون الرشید نسبت داده شاید از اینجا ناشی شده است که پس از مصادرهء املاک امویان ورثان از اعمال آذربایجان در کنار ارس به زبیده رسید.
در کتاب بلاذری ص331 و ابن الفقیه ص258 و یاقوت ج 1 ص822 آمده که تجدید بنای تبریز و آباد ساختن آن از کارهای خانوادهء «رواد ازدی» مخصوصاً پسران او الوجنا و دیگران بود که بارویی بدور شهر کشیدند. طبری در ج 3 ص1171 و ابن الاثیر در ج 6 ص315 هنگام بحث از شورش بابک (201 - 220 ه . ق.) یادآور میشوند، در بین غالبین شخصی بود بنام محمد بن بعیث که دو قلعه در تصرف داشت یکی شاهی که از الوجنا گرفته بود و دیگری تبریز (بدون شرح) ... .
تبریز در 232 ه . ق. / 840 م. یعنی سال تألیف کتاب ابن خرداذبه، تابع محمد بن الرواد بود. (ابن خرداذبه ص 119). در 244 ه . ق. این شهر بواسطهء زمین لرزه ویران شد، اما در زمان حکومت متوکل 232 - 247 ه . ق. دوباره آباد گردید.
بر طبق نوشتهء اصطخری، تبریز چند بار دست بدست شده (حوالی سال 340 ه . ق. ص181 از کتاب وی). تبریز و جبروان (دهخوارگان؟) و اشنو بنام سرزمین بنی ردینی که در آنجا حکومت داشتند خوانده میشد، اما در روزگار ابن حوقل (حوالی سال 367 ه . ق.) نام و نشانی از بنی ردینی نبود. رجوع به کتاب ابن حوقل ص289 شود. و گویا امرای این ناحیه در ادارهء امور عملاً استقلال داشتند، چه در تاریخ بنی ساج که از سال 276 تا 317 ه . ق. فرمانروای آذربایجان بودند هیچگونه اشارتی به دخالتشان در امور تبریز نشده است... . اینک پاره ای حوادث...: در 420 ه . ق. وهسودان بن مهلان (مملان؟) عدهء زیادی از رؤسای غز را در شهر تبریز بقتل رسانید. (ابن الاثیر ج 9 ص271). در سال 434 ه . ق. تبریز در نتیجهء زلزله ویران شد. ... در 438 ناصرخسرو امیری را در تبریز نام میبرد که به اسم سیف الدوله و شرف المله ابومنصور وهسودان بن محمد (مملان؟) مولی امیرالمؤمنین خوانده میشد. در سال 446 ه . ق. امیر منصور وهسودان بن محمد روادی نسبت به طغرل اظهار اطاعت کرد... .
تبریز در نخستین قرنهای هجری:
در حالیکه ابن خرداذبه ص119 و بلاذری ص331 و طبری ج 3 ص117 و ابن فقیه ص285 و اصطخری ص 181 تبریز را یکی از شهرهای کوچک آذربایجان یاد میکنند، مقدسی زبان بمدح آن میگشاید و معاصر وی ابن حوقل در حدود 367 ه . ق. تبریز را از لحاظ آبادی برتر از اغلب شهرهای کوچک آذربایجان میشمارد و مینویسد: «تجارت آن رواج دارد و نوعی پارچهء معروف به ارمنی در آنجا بافته میشود» ابن مسکویه متوفی در 421 ه . ق. میگوید: «تبریز شهر مهمی است. باروی محکمی دارد، باغهای پردرخت آن را احاطه کرده است، مردم آن شجاع، پرخاشجوی و توانگرند. و ناصرخسرو در 438 ه . ق. مساحت تبریز را 1400 × 1400 گام نوشته که بنظر نمیرسد متجاوز از یک کیلومتر مربع باشد.
عصر سلجوقی: در زمان سلاجقهء بزرگ از تبریز کم یاد شده است. طغرل جشن ازدواج خود را با دختر خلیفه در نزدیکی این شهر برپا ساخت. (راحة الصدور ص111). در 494 ه . ق. سلطان برکیارق در جنگ با برادرش محمد به قسمت کوهستانی جنوب تبریز عقب نشینی کرد اما موقعی که دو برادر با هم آشتی کردند تبریز نصیب محمد شد و در 498 ه . ق. سعدالملک را به وزارت برگزید. در 505 ه . ق. نام امیر سوقمان القطبی حاکم تبریز برده شده. او مؤسس سلسلهء شاهان ارمن است که از سال 493 تا 602 ه . ق. در اخلاط فرمان رانده اند. آذربایجان در زمان سلاجقهء عراق که همدان را پایتخت قرار داده بودند اهمیت شایانی داشت. در 514 ه . ق. سلطان محمود برای رفع وحشتی که از تاخت و تاز گرجیها در دل مردم تبریز افتاده بود، مدتی در آن شهر توقف کرد. در این هنگام اتابکی آذربایجان با شخصی به نام کون طوغدی بود. پس از درگذشت وی (515 ه . ق.) آق سنقر احمد یلی امیر مراغه برای گرفتن تبریز از دست طغرل (برادر سلطان) کوشش بسیار نمود ولی در این کار توفیق نیافت و فرماندهء سپاه موصل به امر سلطان محمود به ولایت آذربایجان منصوب گردید. اما وی نیز بسال 516 ه . ق. بدروازهء تبریز کشته شد. بعد از وفات محمود 525 ه . ق. مسعود برادر وی به تبریز آمد. داود پسر سلطان محمود او را محاصره کرد. وی ناچار شهر را ترک گفت و بالاخره داود تبریز را مقر حکومت خود ساخت، و از این شهر بر اقطاع و تیول بزرگی که آذربایجان و اران و ارمنستان را تشکیل میداد حکومت راند (526 - 533 ه . ق.) ... از زمان اتابکی قزل ارسلان (582 - 587) تبریز برای همیشه پایتخت آذربایجان گردید... .
مغول ها: در سال 617 ه . ق. مغولها به باروی تبریز حمله بردند و با دریافت غرامت بازگشتند. سال بعد باز مغولها هجوم آوردند. اتابک فرار کرد ولی شمس الدین طغرایی پایداری کرد و مغولها پس از دریافت مبلغی دیگر تبریز را ترک کردند. در سال 621 ه . ق. طایفهء دیگری از مغولها به تبریز آمدند و از اتابک خواستند خوارزمیانی که در تبریز مانده اند تسلیم آنان کنند و چنین شد. در 27 رجب 622 خوارزمشاه از مراغه وارد تبریز شد. اتابک فرار کرد و مردم مقدم خوارزم شاه را گرامی داشتند، جلال الدین شش سال در تبریز فرمان راند.
در سال 627 ه . ق. رئیس ایل ترکمن گوشیالوا و حاکم رویین دژ بحوالی تبریز دست اندازی کردند. در 628 ه . ق. جلال الدین آذربایجان را ترک کرد و مغولها بر تمام آذربایجان و بر تبریز که مرکز و مورد توجه بود دست یافتند.
ایلخانان مغول: هنگام فرمانروایی اباقا (663 - 680 ه . ق.) تبریز پایتخت رسمی شد و تا زمان الجایتو مرکز جانشینان وی بود. در 688 زمان فرمانروایی ارغون وزیر یهودی وی سعدالدوله، پسرعم ابومنصور را بحکومت تبریز گماشت. در زمان گیخاتو درآمد تبریز هشتاد تومان (در حدود ده هزار مثقال زر مسکوک) تخمین شده است.
در زمان غازانخان تبریز بحد اعلای رونق و شکوه رسید. این پادشاه در 694 به تبریز وارد شده و در قصری که ارغون در قریهء شام (واقع در مغرب شهر و ساحل چپ آجی چای) بنا کرده بود اقامت گزید... و سپس اوامر مؤکدی برای تخریب بتخانه ها و کلیساها و معابد یهود و قربانگاههای مقدس صادر کرد. اما در سال بعد مردم به هثوم پادشاه ارمنستان ملتجی شدند و بخواهش وی این امر ملغی شد.
در سال 699 ه . ق. غازانخان پس از بازگشت از حملهء سوریه تصمیم گرفت که شام سابق الذکر را برای خود آرامگاه ابدی اختیار کند، لذا عمارت محکمی بنیاد نهاد که از گنبد سلطان سنجر سلجوقی به مرو که در آن هنگام بلندترین عمارت اسلامی بشمار میرفت مرتفع تر بود. در این بنای بزرگ علاوه بر یک ضریح گنبددار، یک مسجد، دو مدرسه (یکی برای شافعیه و یکی برای حنفیه)، یک دارالسیاده (ضیافتخانهء سادات)، یک بیمارستان، یک رصدخانه (مثل رصدخانهء مراغه)، یک کتابخانه، یک دیوانخانه، یک ساختمان برای اعضای اداری این دستگاه، یک آب انبار و چند گرمابه وجود داشت. موقوفات آن بر یکصد تومان طلا بالغ میشد، و در هر یک از دروازه های جدید شهر کاروانسرا و بازار و گرمابه ای برای مسافرین بنا کرد و از اقصی نقاط کشور درختان میوه به تبریز آورد و به آبادی و زیبایی شهر افزود. در آن هنگام طول باروی تبریز بالغ بر ششهزار گام بود. غازان باروی جدیدی به دور شهر کشید که طولش در حدود 25000 گام (چهارفرسخ و نیم) بود و تمام باغها و محله های کوه ولیان و سنجران جزو شهر بحساب می آمد و در نزد باروی مزبور دامنهء تپه های کوه ولیان (که اکنون کوه سرخاب یا عینلی زینلی خوانده میشود) یک سلسله عمارات زیبا بوسیلهء وزیر شهیر رشیدالدین برپا شد که بعدها به ربع رشیدی معروف گردید. (نزهة القلوب ص76). نامه ای در دست است که رشیدالدین ضمن آن از پسرش خواسته که چهل تن پسر و چهل تن دختر رومی برای تکثیر جمعیت و اسکان در یکی از قراء کوی جدید بفرستند. (رجوع بتاریخ ادبیات براون ج 3 ص83 شود). و از دلائلی که تأیید میکند تبریز پایتخت و مرکز شاهنشاهی پهناوری از رود جیحون تا مصر بود بکار رفتن سکه های طلا و نقره و کیل و گز برابر واحد تبریز در آن نواحی است. در سال 705 ه . ق. جانشین غازانخان، اولجایتو پایتخت را از تبریز به سلطانیه منتقل ساخت... از آنچه درخور ذکر میباشد مسجد بزرگی است که وزیر تاج الدین علیشاه در 711 ه . ق. (در خارج کوی مهادمهین) به بنای آن پرداخت. در 717 ه . ق. زمان ابوسعید، رشیدالدین وزیر مستعفی به تبریز رفت اما سال بعد برای روبرو شدن با قضاء محتوم آنجا را ترک گفت، املاک او مصادره و ربع رشیدی تاراج گردید. سپس فرزند وی غیاث الدین بنا بخواهش ابوسعید به قدرت رسید و ربع رشیدی را توسعه داد... .
جلائریان و چوپانیان: در زمان جلائریان تبریز مجدداً مرکز حکومت شد و اشرف 744 - 756 ه . ق. یکی از امراء جلایریان نفوذ و قدرت را از تبریز تا فارس بسط داد. از آثار جلایریان مقبرهء دمشقیه است و دیگری بنای عظیم دولتخانه که بامر سلطان اویس بنا شده و دارای بیست هزار اطاق بود.
عصر تیمور: نخستین یورش تیمور به ایران بسال 786 ه . ق. تا سلطانیه بود. در سال 787 ه . ق. تقتمش عده ای از سپاهیان خود را به آذربایجان فرستاد. این عده به تبریز حمله کردند و پس از استیلا دست بغارت زدند و کمال خجندی یکی از مشایخ بزرگ ایران را مقتول ساختند. در سال 788 سلطان احمد جلایری که تازه وارد تبریز شده بود بوسیلهء تیمور طرد شد و تیمور در شام غازان اردو زد و غرامتی بنام (مال امان) از مردم تبریز گرفت. در 795 ه . ق. تیول هلاکو که شامل آذربایجان، ری، گیلان، شیروان، دربند و سرزمین های آسیای صغیر بود به میرانشاه بخشیده شد و تبریز پایتخت این اراضی گردید و سه سال بعد میرانشاه دیوانه شد و دست بقتل و ویران ساختن بناها زد و در 802 ه . ق. به امر تیمور، میرزا عمر پسر میرانشاه به امارت رسید. پس از تیمور بین عمر و برادرش ابوبکر نزاع افتاد. در سال 809 مجدداً تبریز بدست سلطان احمد جلایری افتاد و مردم شادی بسیار نمودند. در ربیع الاول همان سال ابوبکر به تبریز حمله کرد ولی بر اثر شیوع بیماری طاعون جرأت نکرد وارد شهر شود.
قره قویونلوها: در 809 ه . ق. قره یوسف یکی از ترکمانان قره قویونلو در کنار رود ارس بر ابوبکر چیره شد. ابوبکر هنگام عقب نشینی شهر تبریز را دستخوش تاراج قرار داد...
در سال 823 قره یوسف درگذشت. میرزا بایسنقر موفق شد تبریز را مسخر سازد. شاهرخ پس از اینکه پسران قره یوسف را در زمستان شکست داد، در 832 اسکندر پسر قره یوسف را که بسلطانیه دست یافته بود منهزم ساخت، و در 834 آذربایجان را به ابوسعید پسر قره یوسف که اظهار اطاعت کرده بود بخشید. سال بعد ابوسعید به دست برادرش اسکندر مقتول شد و شاهرخ بار دیگر به تبریز آمد، اسکندر عقب نشینی کرد و برادرش جهانشاه بشاهرخ پیوست و اظهار اطاعت و مودت کرد و در زمستان سال 839 حکومت آذربایجان را به جهانشاه سپرد. بنای مهمی که جهانشاه در تبریز برپا ساخت، مسجد کبود (گوگ مسجد) است (اگرچه برزین بنای این مسجد را از بیگم خاتون زن جهانشاه میداند).
آق قویونلوها: در 872 ه . ق. جهانشاه بدست اوزن حسن کشته شد، با آنکه حسنعلی درویش پسر اسکندر و پس از او حسنعلی پسر دیوانهء جهانشاه به تخت تبریز نشستند و مورد حمایت ابوسعید تیموری واقع شدند، اوزن حسن در 873 تبریز را متصرف شد و پایتخت خود قرار داد. حسن در 882 ه . ق. درگذشت و در مدرسهء نصریه که خود ساخته بود مدفون گشت. و پسر وی یعقوب هم پس از دوازده سال سلطنت نسبةً آرام وفات یافت و در همان مدرسه دفن شد. یعقوب در 888 در باغ صاحب آباد قصر هشت بهشت را بنا کرد. گویند در سقف ایوان این قصر تصویر جنگهای مهم ایران و تصاویر سفرا و غیره نقاشی شده بود. در حرمسرای این کاخ هزار زن سکونت داشتند و در پهلوی کاخ یک میدان بزرگ و یک مسجد و یک بیمارستان که میتوانست هر روز از هزار بیمار پذیرائی کند بنا شده بود.
صفویه: اسماعیل اول در 906 ه . ق. میرزا الوند آق قویونلو را شکست داد و به تبریز دست یافت. بیشتر مردم تبریز را که مذهب تسنن داشتند مجبور بقبول مذهب شیعه کرد و مخالفین را بسختی سرکوب ساخت و بسبب کینه ای که از آق قویونلوها داشت قبر گذشتگان آنان را شکافت و اجساد آنان را آتش زد و ویرانی هایی در آن شهر بوجود آورد. در 920 ه . ق. بر اثر جنگ چالدیران قشون عثمانی وارد تبریز شدند و پس از تصرف خزاین شاهان و کوچاندن هزار نفر صنعتگر به قسطنطنیه عقب نشینی کردند و همین امر موجب شد که پایتخت شاه طهماسب به نقطهء دورتری یعنی قزوین منتقل شد. در 941 ه . ق. سپاهیان عثمانی وارد تبریز شدند و مدتی بر آن دیار فرمانروایی کردند تا عاقبت بر اثر سرما مجبور به عقب نشینی شدند. سپاهیان ایران فرصت را غنیمت شمرده بر آنان تاختند و تا شهروان پیش رفتند. در 955 سلطان سلیمان مجدداً به تبریز حمله کرد و پس از پنج روز توقف بر اثر از بین رفتن آزوقه بدست سربازان ایران مجبور به عقب نشینی شد. در 962 ه . ق. قرارداد صلح بین ایران و ترک منعقد شد، و سی سال دوام یافت. در 993 ه . ق. بار دیگر سپاه ترک به تبریز حمله ور شدند و با دادن سه هزار تن تلفات به تبریز دست یافتند و شهر را سه روز غارت کردند. با آن که لشکریان ایران به فرماندهی حمزه میرزای ولیعهد لشکر ترک را آسوده نمیگذاشتند و شهر دست به دست میگشت در 998 بنا به قرارداد شوم شهرهای مغرب ایران و ماوراء قفقاز به دست ترکها افتاد و عم بر تبریز دست یافتند. ولی هفت سال بعد شاه عباس بطور ناگهانی اصفهان را ترک گفت و پس از دوازده روز خود را به تبریز رسانید و لشکر ترک را شکست داد و حاکم شهر را تسلیم کرد و مردم تبریز ترکان شکست خورده را به خاک و خون کشیدند، و به دعوت شاه عباس مردم آثار عثمانی را بکلی از بین بردند. در 1019 بار دیگر جنگی بین ترک و ایران درگرفت و باز به عقب نشینی ترکها منجر گشت، و معاهدهء 1022 ه . ق. منعقد شد، و وضع بحال آنچه در زمان شاه طهماسب و سلطان سلیمان بود بازگشت. در 1027 جنگی درگرفت و ترکها شکست خوردند و معاهدهء دیگری معادل معاهدهء 1022 منعقد شد.
پس از درگذشت شاه عباس، نزاع بین ایران و ترک شدت یافت. سلطان مراد چهارم در 1045 به ایران حمله آورد و وارد تبریز شد و قشون خود را به تخریب شهر فرمان داد و پس از ویرانی شهر هنگام زمستان عقب نشینی کرد، و ایرانیان بدنبال آنان تا ایروان پیش رفتند، و در 1049 به موجب قراردادی خطوط مرزی ایران که تا کنون باقی مانده تضمین شد. در حملهء سلطان مراد چهارم باروهای شهر تبریز بکلی ویران شد و فقط نشانه هایی از بناهای قدیمی در گوشه و کنار باقی مانده بود و شام غازان هم ازین تخریب برکنار نماند و فقط مسجد اوزن حسن محفوظ مانده بود. می گویند که ترکها حتی از ریشه کن کردن درختان هم دریغ نکردند. در زمان شاه عباس ثانی در حدود 1057 اولیاء چلبی آمار مفصلی از تبریز ذکر نموده و می گوید: در آن شهر 47 مدرسه، 400 مکتب، 200 کاروانسرا و 1070 باب از منازل اعیان، 160 تکیه برای دراویش، 47000 باغ یا گردشگاه عمومی و غیره وجود داشت. تاورنیه در حدود همان عصر می نویسد که: علی رغم خرابیهای سلطان مراد چهارم شهر از نو آباد شده است. شاردن بیست و چند سال بعد نوشت: تبریز 550000 تن سکنه (البته در این عدد مبالغه شده است) و 15000 خانه و 15000 دکان دارد. در پایان کار صفویه مخصوصاً پس از هجوم افغانها به ایران بار دیگر سپاهیان ترک وارد تبریز شدند و بر اثر معاهدهء اشرف افغان با ترک ها، مالکیت قسمت شمال غربی ایران برای ترکها مسلم شد تا آنکه در سال 1142 ه . ق. ترکها بدست نادر شکست خوردند ولی باز هم از حملهء مجدد و اشغال تبریز دست نکشیدند و چند بار تبریز دست بدست گشت تا آنکه در 1149 قراردادی بین ایران و ترک منعقد شد و وضع بصورت قرارداد 1049 برگشت. ولی پس از درگذشت نادر بین برادرزادگان و جانشینان وی در تبریز نزاع و اختلاف افتاد و جز جنگهای داخلی و برادرکشی کاری از پیش نبردند.
زندیه: در زمان زند اتفاق قابل توجهی در تبریز رخ نداد جز زلزلهء سال 1780 م. که خسارت فراوانی بر تبریز وارد ساخت.
قاجاریه: در 1205 ه . ق. آذربایجان بتصرف مؤسس سلسلهء قاجاریه درآمد ولی پس از درگذشت وی حکام تبریز گاه گاه علم مخالفت برمی افراشتند از آن جمله جعفرقلی خان از 1213 تا 1214 ه . ق. خود را پادشاه مستقل خواند و بعد بدست عباس میرزای نایب السلطنه شکست خورد و متواری شد. سپس گرجستان به روسیه پیوست و روابط ایران و روس تیره شد و تبریز مرکز فعالیتهای سیاسی و نظامی ایران قرار گرفت و قورخانه و کارخانه های مهمات سازی ایران در آن جا متمرکز شد ولی با اینهمه شهر تبریز آن آبادی زمان شاردن را نداشت و ساکنین آن را بین 50 تا 60 هزار ذکر می کنند. جنگ ایران و روس تا سال 1828 م. دوام یافت و در 1827 تبریز بدست روس افتاد تا در سال 1243 ه . ق. / 1728 م. عهدنامهء ترکمان چای سرحد ایران و روس را رودخانهء ارس قرار داد. تبریز در زمان عباس میرزا مقر رسمی ولیعهد شد و هیأت های اعزامی روس و انگلیس تا زمان جلوس محمدشاه (1250 ه . ق.) اغلب اوقات در تبریز بسر می بردند. در 27 شعبان 1286 ه . ق. باب در مدخل جبه خانه در تبریز اعدام شد. در دورهء قاجاریه تبریز روی بخوشی نهاد و با وجود تلفات وبا و طاعون سال 1830 - 1831 م. آمار سال 1842 م ساکنین شهر را نه هزار خانواده و در حدود 120 هزار تن نشان میدهد. در حدود سال 1895 م. عدهء نفوس تبریز 150 الی 200 هزار تن تخمین شده که در میان آنان 3 هزار ارمنی وجود داشته است و تجارت آن هم در سال های 1833 و 1836 م. بحد اعلی رسید ولی در سال 1837 بحران شدیدی در بازار تبریز ایجاد شد.
افتتاح راه ترانزیت قفقاز - تبریز موجب رقابت بین آن راه و راه موازی آن (طرابوزان - تبریز) گردید. در 1883 م. دولت روسیه ترانزیت راه قفقاز را قدغن کرد و تجارت روس در شمال ایران رواج یافت و موجب افزایش نقل کالاهای بازرگانی راه تبریز - طرابوزان شد.
قرن بیستم: در 23 ژوئن 1908 م. بر اثر بمباران مجلس بدست محمدعلی شاه مردم تبریز طغیان و قیام کردند. عین الدوله در 1909 شهر را محاصره کرد و بنا بموافقت کابینه های روس و انگلیس برای محافظت کنسولگری ها قشون روس وارد تبریز شد و فدائیان شهر مرتب به روسها حمله ور می شدند تا آنکه یک بریگاد روسها بفرماندهی ژنرال «ورپانوف»(21) وارد تبریز شد و با تشکیل دادگاه نظامی گروهی از آزادیخواهان تبریز منجمله ثقة الاسلام را که از پیشوایان بزرگ مذهب شیخی بود اعدام کردند. در 1912 م. که قشون ترک قسمت هایی از غرب آذربایجان را اشغال کرده بودند فراخوانده شدند ولی قشون روس تا 1914 م. که آغاز جنگ جهانی اول بود در آذربایجان باقی ماند. از سال 1906 شرکت روسی امتیاز ساختن راه شوسهء تبریز - جلفا را که از ایران گرفته بود براه آهن تبدیل ساخت و در سال 1916 این راه آهن پایان یافت و برای بهره برداری افتتاح شد.
این راه آهن 130 کیلومتر طول داشت با یک خط فرعی از صوفیان تا کنار دریاچهء ارومیه بطول 40 کیلومتر. در انقلاب روسیه بسال 1917 م. سربازان روسی مقیم ایران گرفتار هرج و مرج شده و در سال 1918 بکلی ایران را ترک گفتند. نمایندگان دولت مرکزی و شخص ولیعهد تا این زمان در تبریز بودند ولی پس از رفتن روسها قدرت بدست انجمن محلی دموکرات که اسماعیل نوبری در رأس آن بود قرار گرفت. ترکها هم پس از عقب نشینی روسها مجدداً حمله کردند و در 1918 م. وارد تبریز شدند و مجدالسلطنة را بحکومت آذربایجان منصوب ساختند تا در سال 1919 با ورود سپهسالار حاکم کل جدید کارها بمجرای طبیعی افتاد. در سال 1921 دولت شوروی از تمام امتیازاتی که در ایران منجمله در آذربایجان داشت صرفنظر کرد و راه آهن تبریز - جلفا بمالکیت ایران درآمد.
آثار تبریز: قدیمترین آثار تبریز متعلق به دورهء مغول است که اغلب آنها بر اثر زلزله های مکرر رو به ویرانی و نابودی نهاد:
1 - ساختمانهای باشکوه غازان در قریهء شام بکلی از بین رفته و شاه عباس مصالح ساختمانی آن را برای بنای قلعه ای بکار برد. اولیاء چلبی و جهان نما از ویرانهء آن سخن گفته و مادام دیولافوا و زاره، تلی را که عبارت از بقایای شام غازان بوده دیده اند. بدرالدین العینی متوفی بسال 835 ه . ق. در کتاب عقدالجمان این بنای عجیب را وصف کرده است. اکنون این ساختمان بزرگ فروریخته را که در وسط شهر واقع شده ارک علیشاه گویند شاید میان مسجد از بین رفته و ارگ مجاور آن اشتباهی شده است... عباس میرزا این ارک را مبدل به قورخانه کرد و هنوز بزرگترین و بلندترین ساختمان تبریز است. در حدود 1925 م. در پای ارک یک باغ ملی احداث شد و اکنون از آثار گذشته چیزی نمایان نیست.
2 - مسجد جهانشاه (گوگ مسجد) را که تاورنیه و شاردن و مادام دیولافوا و غیره دیده اند. این مسجد در حال ویرانی است شاید علت اهمال مردم در نگهداری آن، تهمت زندقه ای باشد که آق قویونلوها به بانی آن زده اند. (نقل به اختصار از مقالهء پروفسور مینورسکی در دایرة المعارف اسلامی ج 4 صص612 - 623 و ترجمهء عبدالعلی کارنگ در تاریخ تبریز). تبریز در دورهء طغیان فرقهء دموکرات آذربایجان مرکز حکومت دست نشاندهء پیشه وری گردید و این شورش و نهب و غارت بیش از یکسال طول کشید. (آذر 1324 - 1325 ه . ش.).
تا آنکه در آذرماه 1325 ارتش مأمور سرکوبی یاغیان و نجات آذربایجان شد نخست زنجان و سپس دیگر شهرهای آذربایجان از عناصر بیگانه پاک گردید و دولت دست نشانده متلاشی شد و گروهی مقتول و عده ای هم دستگیر شدند. رجوع به کتاب «مرگ بود و بازگشت هم بود» تألیف نجفقلی پسیان شود.
در مورد زلزلهء تبریز که در طی مقالهء پروفسور مینورسکی بدان اشارت شده است بی مناسبت نیست که ابیاتی چند از قصیدهء قطران که از شعرای نیمهء اول قرن پنجم هجری است ذکر شود. قطران در آن قصیده که بدین مطلع آغاز می شود:
بود محال مرا(22) داشتن امید محال
بعالمی که نباشد همیشه(23) بر یک حال.
یکی از زلزله های تبریز را چنین توصیف می کند:
خدا بمردم(24) تبریز برفکند فنا
فلک به نعمت تبریز برگماشت زوال
فراز گشت نشیب و نشیب گشت فراز
رمال گشت جبال و جبال گشت رمال
دریده گشت زمین و خمیده گشت نبات
دمنده گشت بحار و رونده گشت جبال
بسا سرای که بامش همی بسود فلک
بسا درخت که شاخش همی بسود هلال
کز آن درخت نمانده کنون مگر آثار
وز آن سرای نمانده کنون مگر اطلال
کسی که رسته شد از مویه گشته بود چو مو
کسی که جسته شد از ناله گشته بود چو نال
یکی نبود که گوید بدیگری که مموی
یکی نبود که گوید بدیگری که منال
همی بدیده بدیدم چو روز رستاخیز
ز پیش رایت مهدی و فتنهء دجال
کمال دور کناد ایزد از جمال جهان
کمی رسد به جمالی کجا گرفت کمال...
(دیوان قطران چ نخجوانی ص208).
تا به تبریزم دو چیزم حاصل است
نیم نان و آب مهران رود و بس.خاقانی.
بنام ایزد زهی اقبال تبریز
که بر اران و بر ارمن بیفزود.خاقانی.
تب ریزهای بدعت تبریز برگرفت
تبریز شد ز رتبت او روضة السلام.خاقانی.
نه تب اول حروف تبریز است
لیک صحت رسان هر نفر است.خاقانی.
عزیزی در اقصای تبریز بود
که همواره بیدار و شبخیز بود.(بوستان).
در بهار سرخرویی همچو جنّت غوطه داد
فکر رنگین تو صائب خطهء تبریز را.صائب.
رجوع به حاشیهء برهان چ معین و جغرافیای ایران تألیف بارتولد ترجمهء حمزه سردادور صص270 - 275 و مراصدالاطلاع و اخبار دولت سلجوقی و شدالازار و تاریخ ادبیات برون و لباب الالباب و تاریخ عصر حافظ و آتشکدهء آذر و جغرافی غرب ایران و تاریخ مغول اقبال و تاریخ صنایع ایران و مرآت البلدان ج 1 ص327، 346، 348، 386، 404، 416، 417، و ج 4 ص99 و قاموس الاعلام ترکی و حدود العالم و معجم البلدان و راهنمای تاریخی آذربایجان و ایران در زمان ساسانیان ص239 و یشتها چ بمبئی ص250، 328 و مزدیسنا صص202 - 238 و کرد رشید یاسمی و عیون الانباء و ایران باستان ج 3 ص2374 و تاریخ الحکماء قفطی صص7 - 254 و التفهیم بیرونی و روضات ص91 و تذکرة الملوک چ 2 ص58 و 72 و تاریخ سیستان ص405 و سفرنامهء ناصرخسرو ص 7، 8 و ترجمهء محاسن اصفهان ص13 و تاریخ شاهی و احوال و اشعار رودکی و مجالس النفائس و فیه مافیه و حبیب السیر چ خیام و غزالی نامه ص 250، 275، 297 و سبک شناسی بهار ج 3 و مجمل التواریخ گلستانه و تاریخ غازان و تاریخ گزیده و جامع التواریخ رشیدی و تاریخ جهانگشای ج 1 و 2 و نزهة القلوب و شهریاران گمنام و جغرافیای سیاسی کیهان و طبقات سلاطین اسلام ترجمهء اقبال و سفرنامهء ابن بطوطه شود.
(1) - بر طبق آمار سال 1365 جمعیت شهر 971482 تن بوده است.
(2) - tebriz.
(3) - thavrezh.
(4) - Thavresh.
(5) - thavrezh.
(6) - thavrezh.
(7) - davrezh.
(8) - da-i-vrezh.
(9) - Thavrezh.
(10) - tavrez.
(11) - Hubschmann. (12) - سیتمه، صیتمه Sitma به ترکی تب، و دوکوجو Dokucu ریزنده را گویند.
(13) - taw<TAP.
(14) - rezh.
(15) - rec. (16) - Tabpis مأخوذ از Tabpim.
(17) - رجوع شود به: St. Martin, Memoires
sur lcArmenie, P. 423.
(18) - Lauer.
(19) - Thebarmais.
(20) - Theophane. p. 474.
(21) - Voropanov. (22) - ن ل: ترا.
(23) - ن ل: هگرز.
(24) - ن ل: بدولت.
تبریز خاتون.
[تَ] (اِخ) دهی است از دهستان سارال در بخش دیواندرهء شهرستان سنندج که در 17 هزارگزی باختر دیواندره، کنار راه مالرو دیواندره به شریف آباد قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 123 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات و حبوبات و توتون است. شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
تبریزک.
[تَ زَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان دشتابی در بخش بوئین قزوین که در 23 هزارگزی باختر بوئین و 18 هزارگزی راه عمومی قرار دارد. جلگه ای است معتدل و 600 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و رودخانهء خررود است محصول آن بنشن و غلات و پنبه و سیب زمینی است و شغل اهالی زراعت و بافتن گلیم و جاجیم است. راه مالرو دارد که ماشین نیز توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
تبریزک.
[تَ زَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قزل کچیلو در بخش ماه نشان شهرستان زنجان که در 42 هزارگزی جنوب خاوری ماه نشان و 8 هزارگزی جنوب خاوری ماه نشان و 8 هزارگزی راه عمومی قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 356 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و انگور و قیسی و آلبالو و عسل است. شغل اهالی زراعت است و گلیم و جاجیم نیز بافند و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
تبریزی.
[تَ] (ص نسبی، اِ) ج، تبارزه. منسوب است به تبریز که از بلاد آذربایجان است و جمعی کثیر از علما بدانجا انتساب دارند. (انساب سمعانی). هرچیز یا کسی که منسوب به تبریز است. (فرهنگ نظام). منسوب به شهر تبریز. (ناظم الاطباء). رجوع به تبریز شود.
تبریزی.
[تَ] (اِ)(1) درخت تبریزی. درخت سپیدار. (ناظم الاطباء). درختی است از جنس کبوده و بسیار بلند و کم قطر. (فرهنگ نظام). از جنس سپیدار و در تیرهء بیدها. جنسهای سپیدار متعدد است مانند کبوده و تبریزی(2). (گیاه شناسی گل گلاب ص272). از اینگونه دو جور در ایران یافت میشود:
1 - که در تهران بنام شال، شالک و در همدان بنام دله راجی معروف است.
2 - که در بیشتر نقاط بنام تبریزی خوانده میشود، آن را در همدان راجی می گویند. این گونه در جنگلهای ایران بطور وحشی نایاب است ولی بیشتر بیشه های مصنوعی فلات ایران دارای این گونه است.
... گونهء تبریزی چون برای تهیهء تیر ساختمانی و تیر تلگراف مناسب است و سرعت رشد آن بسیار است در ایران بفراوانی کاشته میشود. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص189).
Peuplier . (شلیمر)
(1) - Populus alba .(شلیمر) blanc
(2) - Populus nigra.
تبریزی.
[تَ] (اِ) قسمی از زردآلو است که گویا اول تخمش را از تبریز بجاهای دیگر بردند. (فرهنگ نظام).
تبریزی.
[تَ] (اِ) وزنی معادل ششصد و چهل مثقال. منی معادل چهل سیر. داعی الاسلام آرد: من تبریز که یک مقیاس وزن ایران است برای کشیدن اجناس که تقسیم بر چهار چارک میشود، هر چارک ده سیر و هر سیر شانزده مثقال است. پس یک من تبریز معادل 640 مثقال میشود. مقابل آن من شاه است که دو من تبریز است. (فرهنگ نظام).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) نام جامعی است در کرمان. حمدالله مستوفی در تعیین ولایت کرمان... آرد: ... جامع تبریزی را تورانشاه سلجوقی ساخت. (نزهة القلوب چ گای لیسترانج ص140).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) نام وی اظهر، ملقب به استاد استادان از افاضل زمان و صاحب کمالات و در خدمت حکیم جعفر مدتها به کسب علوم و فضایل متنوعه پرداخته و در یاد گرفتن خط اهتمام تمام بکار برده پس از تبریز به خراسان و همدان و کرمان و اصفهان رفته و اخیراً در اصفهان اقامت گزیده و در اکمال خط رنجها برده تا یکی از اساتید زمان خود گردیده پس از آنجا نیز بشیراز و بغداد و شام و حلب و مکه مسافرتها کرده و در همه جا محترم می زیسته تا در سال 880 ه . ق. درگذشت. (ریحانة الادب ج 1 ص202 از پیدایش خط و خطاطان).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) ابراهیم بن اسحاق بن سلیمان... و او را سیروزی هم گفته اند. او راست: اسرارالسرور بالوصول الی عین النور، در شرح النصوص تألیف صدرالدین قونوی. (اسماء المؤلفین ج 1 ستون 19).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) ابراهیم بن کواهان مکنی به ابواسحاق از مشایخ عرفان است که بسال 277 ه . ق. در تبریز درگذشت. (تاریخ گزیده چ برون ص772).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) ابومحمد. از مورخین اوائل قرن ششم هجرت بوده و تاریخ طبری مشهور را که از بدو خلقت تا سال سیصد و نهم هجرت بنام تاریخ الامم و الملوک بقید تحریر آورده، از عربی به فارسی ترجمه نموده و وقایع مابین طبری متوفی 310 ه . ق. و زمان خود را نیز بدان افزوده و در 512 ه . ق. درگذشت و ظاهراً نامش هم ابومحمد است. (ریحانة الادب ج5 ص167).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) اسماعیل بدرالدین مکنی به ابوالمعمر التبریزی. محدث است و بسال 601 ه . ق. درگذشت. او راست: کتاب اربعین در حدیث و کتاب الانوار. (اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 211).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) امین الدین مظفربن ابی الخیر محمد بن مؤیدالدین اسماعیل بن علی الوارانی الشافعی مکنی به ابوالثناء. وی بمدرسهء نظامیهء بغداد معید (مقرر) بود. و مشهور به تبریزی است. به مصر رفت و سپس به شهر خود بازگشت. وی در سال 558 متولد شد و بسال 621 ه . ق. درگذشت. او راست: بسط الواقی فی شرح مختصر الایلاقی، در طب. سبط المائل. سمط الفوائد فی الفقه. مختصر فی الفروع. مختصرالمحصول. (از اسماء المؤلفین ج 2 ستون 463).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) بدل بن ابی المعتمر التبریزی ملقب به بدرالدین الحافظ. وی بسال 636 ه . ق. درگذشت. او راست: تحفة الاولیاء فی ذکر حال سیدالاتقیاء. (اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 231).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) بشیربن ابی بکر بن حامدبن سلیمان بن یوسف الزینی ملقب به نجم الدین النعمانی التبریزی الشافعی. ساکن مکهء مکرمه بود. بسال 570 متولد شد و بسال 646 ه . ق. درگذشت.او راست: تفسیر قرآن در چند مجلد. (اسماء المؤلفین ج 1 ستون 232).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) جمال الدین یوسف بن محمود سرائی الاصل معروف به تبریزی شافعی. متوفی بسال 804 ه . ق. او راست: حاشیه برکشاف زمخشری. شرح الاربعین للنووی در حدیث. شرح منهاج الوصول الی علم الاصول للبیضاوی. (از اسماءالمؤلفین ج 2 ستون 559).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) حاجی ملاعلی بن عبدالله علیاری. رجوع به علیاری و ریحانة الادب ج 1 ص 203 و ج 3 صص122 - 124 شود.
تبریزی.
[تَ] (اِخ) حاجی میرزاقاسم. از خطاطان مشهور است. متوفی بسال 1290 ه . ق. در اسکندریه. رجوع به پیدایش خط و خطاطان ص458 و ریحانة الادب ج 1 ص204 شود.
تبریزی.
[تَ] (اِخ) حاجی میرزا لطفعلی بن میرزا احمدبن لطفعلی بن محمد صادق تبریزی مغانی. از علماء تبریز که از صاحب ریاض و پدر خود میرزا احمد مجتهد اخذ مراتب علمیه نمود، آنگاه از نجف به آذربایجان مراجعت کرد و امامت جمعه بدو مفوض شد. در سال 1362 ه . ق. در وبای عمومی درگذشت. او راست: 1 - اوثق الوسائل فی شرح ریاض المسائل. 2 - الزکوة. 3 - شرح قصیدهء کعب بن زهیر در مدح حضرت رسول بمطلع:
بانت سعاد و قلبی الیوم مکبول...
4 - ملاذالداعی، در اخلاق و مواعظ. (از ریحانة الادب ج 1 ص204). و رجوع به معجم المطبوعات ج 1 ستون 628 شود.
تبریزی.
[تَ] (اِخ) حجة الاسلام میرزامحمدتقی. رجوع به حجة الاسلام و ریحانة الادب ج 1 ص313 شود.
تبریزی.
[تَ] (اِخ) خواجه تاج الدین جیلان تبریزی وزیر سلطان محمد خدابنده. در تاریخ گزیده (چ برون ص598 و صص606) حبلان تبریزی، و در دیگر کتب حبیلان آمده. رجوع به تاج الدین علیشاه جیلانی شود.
تبریزی.
[تَ] (اِخ) خواجه فخرالدین احمد ارکوشی. وی پس از فخرالدین محمد مستوفی به وزارت روم رسید. حمدالله مستوفی آرد: چون سعدالدوله جهود که وزیر ارغون خان بود بدرجهء شهادت رسید وزارت روم که بصاحبی مشهور است بر مخدوم سعید خواجه فخرالدین احمد ارکوشی تبریزی حوالت رفت. چون حاصل ملک روم بخرج شه زادگان و لشکری که آنجا بودند وفا نمیکرد خواجه فخرالدین احمد ارکوشی تدبیر کرد و املاک دیوانی به ارباب مناصب فروختن گرفت تا بیشتر روم ملک شد و بر ارباب غمخوارگی آن واجب گشت و بدین تدبیر شایسته آن ملک معمور ماند چه اگر بر ملکیت دیوان باقی بودی چون حکام را اعتماد دوام عمل نبودی در کار عمارت مهمل بودندی و به اندک زمانی تمام ولایت خراب گشتی... . (تاریخ گزیده چ برون صص485 - 486).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) خواجه میرعلی. از مفاخر قرن هفتم هجرت که واضع و مخترع خط نستعلیق است و بهمین جهت به قدوة الکتاب موصوف می باشد. رجوع به پیدایش خط و خطاطان و ریحانة الادب ج 1 ص202 شود.
تبریزی.
[تَ] (اِخ) شمس. رجوع به شمس تبریزی شود.
تبریزی.
[تَ] (اِخ) شمس الدین عبدی. وی تا عهد غازان خان در حیات بود. او راست: 1 - شرح مطالع و متن اقلیدس. 2 - رسالة الحساب. (از تاریخ گزیده چ برون ص806).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) شیخ امام جعد. معاصر فقیه زاهد بود و بمقبرهء کحیل مدفون است. (تاریخ گزیده چ برون ص788). رجوع به تبریزی (شیخ فقیه زاهد)شود.
تبریزی.
[تَ] (اِخ) شیخ بابا فرج. رجوع به بابا فرج شود.
تبریزی.
[تَ] (اِخ) شیخ فقیه زاهد که بسال 592 ه . ق. درگذشت بعهد راضی خلیفه. برادرش در آزمون او را بزیارت گوری برد که در او مرده نبود، او به نور کرامات دریافت، برخاست و گفت بر سر گور تهی بیش از این نتوان نشست. (تاریخ گزیده چ برون ص788).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) صائن الدین. حمدالله مستوفی آرد: صائن الدین تبریزی به تبریز نماند از اشعار اوست:
دوش این دلم از درد جدایی میسوخت
ز اندیشهء آن تا تو کجایی میسوخت
تا از شب تیره روز روشن بدمید
بیچاره دلم چو روشنایی میسوخت.
(تاریخ گزیده چ برون ص792).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) علی بن عبدالله تاج الدین ابوالحسن الاردبیلی التبریزی الشافعی. ساکن قاهره که بسال 746 ه . ق. درگذشت. او راست: 1 - القسطاس (احکام در علم حدیث). 2 - افرادالاحادیث الضعفاء در دو جزء. 3 - تنقیح المفتاح که در علم معانی و بیان و تألیف سکاکی است. 4 - حاشیه بر شرح الحاوی الصغیر قزوینی. 5 - مبسوط الاحکام فی تصحیح مایتعلق بالکلم و الکلام. (اسماء المؤلفین ج 1 ستون 719 از حسن المحاضره).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) علی رضا عباسی. رجوع به عباسی و ریحانة الادب ج 1 ص203 شود.
تبریزی.
[تَ] (اِخ) قاضی شعب التبریزی مکنی به ابوصالح. وی از ابوعمران موسی بن هلال و از او خلادبن عاصم حدیث کند. (از انساب سمعانی ج 1 ورق 104 الف).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) قطب الدین عتیقی. پدر جلال الدین عتیقی است. اشعار نیک دارد و منها:
من ازین بار که رخ سوی سفر می آرم
از دل ودیدهء خود خون جگر می بارم
جز خدا هیچ کسی نیست که داند حالم
همدمی نیست که باشد نفسی غمخوارم
اندرین قافله کس نیست ز من سوخته تر
بیم آن است که جان را بخدا بسپارم.
(تاریخ گزیده چ برون ص824).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) محراب. از خوشنویسان تبریز است، و در خط نسخ دست داشت. قرآنی بخط وی در مسجد ابراهیم پاشا در استانبول موجود است که تاریخ کتابت آن 909 ه . ق. است. (ریحانة الادب ج 1 ص204 از پیدایش خط و خطاطان).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) محمد الحنفی. او راست: میزان الادب. (از معجم المطبوعات چ مصر ج 1 ستون 628).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) محمد بن السید محمد بن عبدالله الحسینی التبریزی عفیف الدین الشافعی. وی ساکن مدینه بود و بسال 855 ه . ق. در همانجا درگذشت. او راست: حاشیهء بر اربعین النوویة. حاشیهء بر شمائل. مولد النبی صلی الله علیه و سلم. نفائس التنصیص فی شرح التلخیص. (از اسماءالمؤلفین ج 2 ستون 198).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) محمد بن رجب التبریزی الشافعی. از تصانیف اوست: «نفخ المسک فی شرح تتمة السلک» که بسال 909 ه . ق. آن را بپایان رسانید. (اسماءالمؤلفین ج 2 ستون 224).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) محمد بن عبدالله ملقب به ولی الدین، یا، ولی الله و مکنی به ابوعبدالله الخطیب العمری التبریزی. از علماء قرن هشتم هجری. او راست: 1 - الاکمال فی اسماءالرجال. 2 - مشکاة المصابیح. (از معجم المطبوعات چ مصر ج 1 ستون 627).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) محمدزمان بن کلب العلی التبریزی الشیعی الامامی. شاگرد مولانا محمدباقر مجلسی است که در حدود سال 1131 ه . ق. درگذشت. او راست: شرح زبدة الاصول. فرائدالقوائد (الفوائد؟) فی احوال المدارس و المساجد. (از اسماء المؤلفین ج 2 ستون 316).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) ملامحمدحسین. از اهالی تبریز و از علما و خوش نویسان مشهور است. میرعماد و علیرضا عباسی از شاگردان وی بودند. رجوع به پیدایش خط و خطاطان و ریحانة الادب ج 1 ص 205 شود.
تبریزی.
[تَ] (اِخ) ملک محمود پسر ملک مظفرالدین بود و از اکابر جهان. اشعار خوب دارد، منها:
وقت نیامد هنوز کاورمت در کنار
عمر به آخر رسید تا کی از این انتظار؟
عمر و جوانی بباد میگذرد بیدرنگ
فرصت ایام عیش فوت مکن زینهار
وقت غنیمت شمر ورنه چو فرصت نماند
ناله کرا داشت سود گریه کی آمد بکار؟
(تاریخ گزیده چ برون ص825).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) میرحسین یا میرحسن. از شعرای نامی ایران در عهد شاه عباس کبیر است و در حسن خط نیز مهارت بی پایان داشته و هر دو خط جلی و خفی را خوب مینوشته و در زمان خود در تمامی دیار آذربایجان و عراق و خراسان نظیری نداشته و شعر را نیز بسیار خوب میگفته... نخست در تبریز به کسب کمالات پرداخته و در هنگامی که عسکر عثمانی به تبریز هجوم داشتند بعراق عجم آمده و چندگاهی در کاشان اقامت گزیده پس از آن به هندوستان رفته و در خدمت ملوک گورکانیان بار یافته... تا آنکه در سال 1003 ه . ق. درگذشت. از اوست:
بکف بریدن حاسد کسی نمیداند
که نیشها چه به دل میخلد زلیخا را
بروز مهر دلش نرم میکنم سهوی
که سنگ موم بود بازوی توانا را.
(از ریحانة الادب ج 1 ص202 از پیدایش خط و خطاطان).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) میرزا احمد خطاط از مشاهیر خطاطان اواسط قرن سیزدهم هجرت که از ارباب فضل و کمال بوده و چندین قرآن بخط او چاپ شده که تاریخ کتابت یکی از آنها 1268 ه . ق. است. (ریحانة الادب ج 1 ص201).
تبریزی.
[تَ] (اِخ) همام. رجوع به همام شود.
تبریزی.
[تَ] (اِخ) یحیی بن علی بن الحسن بن محمد بن موسوی بن الخطیب مکنی به ابو زکریاالشیبانی. النحوی اللغوی. یکی از ائمهء لغت است که برای کسب علم به نقاط مختلف سفر کرد. و بر عبدالقاهر جرجانی و ابن سهیل بیضاوی و بسیاری از علماء حدیث خواند و در بصره حدیث شنید و ادب را از هلال الصابی و ابن السراج و ابوالطیب الطبری و جز آن آموخت. وی بر شرب خمر مداومت داشت و مردم مصنفات او را در حالت مستی وی بر او قرائت میکردند.
بسیاری از دواوین اشعار و کتابهای ادب را بخط خود نوشت و در اعراب القرآن کتابی در چهار مجلد تصنیف کرد و آن را الملخص نامید و نیز شرح اللمع ابن جنی و شرح حماسه و شرح دیوان متنبی و شرح دیوان ابوتمام طایی و سقط الزند و المفضلیات و معلقات سبع و جز آن از آثار اوست. وی از تبریز بقصد ابوالعلاء معری به معره سفر کرد و در اوان شباب بمصر رفت و بدانجا بر طاهربن بابشاذ قرائت کرد سپس به بغداد بازگشت و تا هنگام مرگ در آنجا ساکن بود. او راست: 1 - تهذیب اصلاح المنطق. 2 - کنزالحفاظ فی کتاب تهذیب الالفاظ. 3 - شرح بر دیوان اشعار حماسه. 4 - شرح معلقات. (از معجم المطبوعات چ مصر ج 1 ستون 625 - 627). سمعانی و صاحب ریحانة الادب وفات وی را بسال 502 ه . ق. ذکر کرده اند(1). رجوع به ریحانة الادب ج 1 ص398 و اعلام زرکلی ج 1 ص162 و ج 3 ص1152 و المنجد بخش الاعلام ص103 و رجوع به انساب سمعانی ج 1 ورق 103 الف شود.
(1) - در المنجد تاریخ تولد و وفات وی 1030 - 1109 م. است.
تبریزیان.
[تَ] (اِ) جِ تبریزی. مردم تبریز. آنانکه از تبریزند :
شمس مگو مفخر تبریزیان
هر که بمرد از دو جهان او نمرد.مولوی.
رجوع به تبریز شود.
تبریس.
[تَ] (ع مص) نرم و آسان کردن زمین را. (از قطر المحیط). نرم کردن زمین را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تبریص.
[تَ] (ع مص) ابرص کردن کسی را. (از قطر المحیط). || سر را تراشیدن. (از قطر المحیط). سر تراشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || رسیدن باران بزمین پیش از شیار کردن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبریض.
[تَ] (ع مص) بسیار بارض شدن زمین. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به بارض شود.
تبریق.
[تَ] (ع مص) چشم فراخ باز کردن و یا تیز نگریستن. (تاج المصادر بیهقی). نیکو گشادن هر دو چشم را و تیز نگریستن || زینت دادن خانه را و منقش کردن آن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || آراسته شدن و زینت گرفتن زن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || سفر دور و دراز کردن. || استبداد کردن در گناهان. || دشوار شدن کار بر کسی. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبریک.
[تَ] (ع مص) فروخفتن شتر. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || در غذا و بر غذا دعا کردن ببرکت. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). دعا کردن کسی را به برکت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برکت برای کسی خواستن به دعا. (فرهنگ نظام). دعای خیر. دعای برکت. (ناظم الاطباء). || مبارک باد گفتن. (فرهنگ نظام). مبارک باد. (ناظم الاطباء).
تبریک.
[تَ بَ یَ] (اِ) نظامی در اقبالنامه در عنوان «افسانهء خراسانی و فریب دادن خلیفه» گوید: خراسانیی چست ببغداد شد، چون کارش سست شد، هزار دینار زر مصری را خرد سایید و با گل سرخ بیامیخت و مهره ای چند بساخت و آنها را بعطاری سپرد و گفت :
بدیناری این بر تو بفروختم
و زو کیسهء سود بر دوختم
چو وقت آید این را که داری برنج
بده باز خرم، زهی کان گنج
بپرسید عطار کاین را چه نام؟
بگفتا تبریک(1)، سخن شد تمام...
فرستاد در شهر بالا و پست
تبریک طلب کرد نامد بدست...
حدیث تبریک بیاد آمدش
جز آن هر چه بشنید باد آمدش
خبر بازجست از تبریک فروش
بخندید کان طنزش آمد بگوش
تبریک چو تصحیف سازد دبیر
بیاموز معنی و معنیش گیر(2).
رجوع به اقبالنامهء نظامی چ وحید صص 68 - 69 شود.
(1) - ن ل: طَبَریِک.
(2) - مرحوم وحید در ذیل این بیت آرد: اگر کلمه طبریک باشد مطابق بعضی نسخ تصحیف آن (یک طنز) میشود و بکلمهء طنز در بیت بالا هم اشارت رفته و اگر تبریک باشد تصحیف آن نیرنگ میشود.
تبریک.
[تَ] (اِخ) نام عیدی است یهود را و سپس عرابا، باشد به دو روز. رجوع به التفهیم بیرونی چ همایی ص245 شود.
تبریک.
[تَبَ] (اِخ) دهی از دهستان مزرج است که در بخش حومهء شهرستان قوچان و به بیست هزارگزی شمال خاوری قوچان و بیست هزارگزی خاور راه عمومی قوچان به باجگیران قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و 220 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه، محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است.راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
تبری کردن.
[تَ بَرْ ری کَ دَ] (مص مرکب) بیزاری جستن. || ذمهء خود را بری کردن. (ناظم الاطباء).
تبریک گفتن.
[تَ گُ تَ] (مص مرکب)دعای برکت و میمنت عرضه کردن و مبارکباد گفتن. (ناظم الاطباء).
تبری نمودن.
[تَ بَرْ ری نُ / نِ / نَ دَ](مص مرکب) دوری نمودن. بیزاری نمودن :بحکم این مقدمات از علم طب تبرّی مینمودم. (کلیله و دمنه).
تبریه.
[تِ یَ] (ع اِ) سبوسهء سر. (منتهی الارب) (بحر الجواهر) (ناظم الاطباء).
تبریه.
[تَ یَ] (ع مص) بیزار کردن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به تبرئه شود.
تب زده.
[تَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) ج، تب زدگان. تب دار. (آنندراج). کسی که مبتلا به تب باشد. (ناظم الاطباء). نزیف. موعوک. مورود. (منتهی الارب) :
شفای تب زدگان بود شربتش گوئی
که بود شربتش از سلسبیل و از تسنیم.
سوزنی.
سیزده روز مه چارده شب تب زده بود
تب خدنگ اجل انداخت سپر بازدهید.
خاقانی.
تب زده زهر اجل خورد و گذشت
گلشکرهای صفاهان چه کنم.خاقانی.
تب زده لرزم چو آفتاب همه شب
دور فلک بین که بر سرم چه فن آورد.
خاقانی.
نرگس ز دماغ آتشین تاب
چون تب زدگان بجسته از خواب.نظامی.
چو از تاب انجم شب تب زده
بپیچید چون مار، عقرب زده.نظامی.
بسی تب زده قرص کافور کرد
نخورده شد آن تب چو کافور سرد.نظامی.
تب زدگان را که نه حلوا به است
خوردن گشنیز ز حلوا به است.
امیرخسرو (از آنندراج).
تبزر.
[تَ بَزْ زُ] (ع مص) گفتن که من از بنوالبزری ام. (منتهی الارب). گفتن اینکه من از بنی بزری هستم که طایفه ای است از عرب. (ناظم الاطباء). خویشتن را به قبیلهء بزری نسبت کردن.
تبزراق.
[] (ع اِ) دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را مرادف تبزر، الختم، بمعنی مُهر(1) آورده است. (دزی ج 1 ص140).
(1) - Sceau.
تب زرد.
[تَ بِ زَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) نوعی بیماری توأم با تب که در معده و امعا تولید عفونت میکند و بر اثر گزیدگی یک نوع پشه(2) در انسان حادث میشود و پوست بیمار را زرد کند. این بیماری را «ومیتو نگرو»(3) یا «تیفوس آمریکا»(4) هم مینامند. رجوع به تب شود.
(1) - Fievre jaune.
(2) - Stegomya (stegomyie).
(3) - Vomito Negro.
(4) - Typhus d'Amerique.
تبزرق.
[بَ رُ] (ع اِ) رجوع به تبزراق و دزی ج 1 ص 140 شود.
تبزع.
[تَ بَزْ زُ] (ع مص) ظریف شدن کودک. (تاج المصادر بیهقی). ظریف و ملیح و زیرک شدن کودک. (از قطر المحیط). تظرف. (از اقرب الموارد). ظریف و ملیح گردیدن کودک. (از ناظم الاطباء). بمعنی بزع الغلام است؛ ظریف و ملیح خواست(1) کودک. (منتهی الارب). || بزرگ شدن شر. (تاج المصادر بیهقی). بزرگ گردیدن شر. (از قطر المحیط). بزرگ شدن فتنه و بدی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || برانگیخته شدن شر. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). به هیجان آمدن فتنه و بدی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تهدید کردن شر که هنوز واقع نشده است. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
(1) - ظ: خاست.
تبزعر.
[تَ بَ عُ] (ع مص) بدخلقی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تبزعر علینا؛ بدخلقی نمود با ما. (منتهی الارب).
تبزق.
[تَ بَزْ زُ] (ع مص) خدو انداختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبزل.
[تَ بَزْ زُ] (ع مص) سوراخ کردن آوند خمر. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || شکافته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تبزل چیزی؛ شکافته شدن آن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
تبزلة.
[ تِ زِ لَ ] (ع ص) تِبْزِلَّة. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تُبَیْزِلَة. (منتهی الارب). تِبزیلَة. (قطر المحیط). مرد کوتاه. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبزة.
[تَ زَ] (ع اِ) بلغت بربر، سنگ ساختمان(1). (دزی ج 1 ص140).
(1) - Pierre a batir.
تبزیج.
[تَ] (ع مص) آراستن و زینت دادن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ظاهراً معرب از بزک فارسی بمعنی آراستن است. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
تبزیخ.
[تَ] (ع مص) فروتنی نمودن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبزیر.
[تَ] (ع مص) دیگ افزار در دیگ کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از تاج العروس ج 3 ص40).
تبزیز.
[تَ] (ع مص) برون آوردن.(1) || از اقران خویش درگذشتن بفضل(2). (دستورالاخوان).
(1) - این باب در اقرب الموارد، قطر المحیط، منتهی الارب و تاج العروس دیده نشد.
(2) - این باب در اقرب الموارد، قطر المحیط، منتهی الارب و تاج العروس دیده نشد.
تبزیغ.
[تَ] (ع مص) نشتر زدن حجامتگر و بیطار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبزیل.
[تَ] (ع مص) شکافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سوراخ کردن. (از اقرب الموارد).
تبزیلة.
[تِ لَ] (ع ص) تبزلة. رجوع به تِبزِلَة شود.
تبس.
[تَ بَ] (اِمص) تبش. تفسیدگی. از تبسیدن یا تفسیدن. تفتگی. حرارت. گرمی :
هر که از کین تو دارد دل سیه چون لوبیا
از دو سنگ آس غم بی توش(1) گردد چون عدس
گر سموم قهر تو بر روی دریا بگذرد
از تف او در تک دریا پدید آید تبس.
سوزنی.
(1) - ن ل: بی پوست
تبس.
[تِ بِ] (اِخ)(1) تب. پایتخت قدیمی بئوسی(2) که امروز بنام «تیوا»(3) مشهور است. رجوع به تب و فرهنگ ایران باستان ص144 شود.
(1) - Thebes.
(2) - Beotie.
(3) - Thiva.
تبس.
[تَ بَ] (اِخ)(1) شهری به ماد: اسکندر چون شنید که داریوش (سوم) از همدان رفته است راه خود را بماد تغییر داده شتافت تا به داریوش برسد. در آخر «پاره تاکن»(2) شهری است تبس نام در آنجا به اسکندر گفتند که داریوش عزیمت باختر کرده. (ایران باستان ج 2 ص1441).
(1) - Tabas.
(2) - Paretacene.
تبس.
[تَ بَ] (اِخ) نام یکی از شهرهای خراسان است... (فرهنگ نظام). رجوع به طبس شود.
تبسا.
[تِ بِسْ سا] (اِخ)(1) تبسة. رجوع به تبسه شود.
(1) - Tebessa.
تب ساکن شدن.
[تَ کِ شُ دَ] (مص مرکب) ساکن شدن تب، قطع شدن تب. صاحب آنندراج آرد: تب ساکن شدن به چیزی بمعنی تب ریختن :
حرص از طینت پیران نبرد موی سفید
این تبی نیست که ساکن به تباشیر شود.
صائب (از آنندراج).
تبسان.
[تَ] (نف، ق) تبسنده. || در حال تبسیدن. رجوع به تبسیدن و تفسیدن شود. (یادداشت بخط مؤلف).
تبسانیدن.
[تَ دَ] (مص) تفسانیدن. گرم کردن. گرم داشتن: اِدفاء؛ تبسانیدن. (زوزنی). رجوع به تبسیدن و تفسیدن شود.
تبسبس.
[تَ بَ بُ] (ع مص) روان شدن آب. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تبست.
[تَ بَ] (ص، اِ) چیزی بود سست. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص36). چیزی باشد سست و از کار افتاده. (فرهنگ اسدی نخجوانی). چیزی تباه و از کار افتاده بود. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از شرفنامهء منیری). بمعنی ضایع و تباه باشد و چیزی تباه شده و از کارافتاده. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). سست و از کار شده. (از فرهنگ اوبهی). تباه و ضایع و چیزی تباه شده و از کار افتاده و سست. (ناظم الاطباء). ضایع و تباه و از کار افتاده. (فرهنگ نظام) :
دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ
که دل تبست و تباهست و تن(1) تباه و تبست.
آغاجی (از لغت فرس اسدی).
رجوع به تباه و تبست شود. || زشت صورت را نیز گفته اند. (برهان). زشت. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ اوبهی) (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: دین.
تبست.
[تَ بِ] (ص، اِ) آیین و ملت و مذهب سست و ضعیف را گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ملت ضعیف و سست. (ناظم الاطباء). هدایت آرد: اصل این لغت تبهست بوده مخفف شده :
اگر نه عدل شه استی و نیک رایی او
شدی سراسر کار جهان تباه و تبست.(1)
سوزنی.
(انجمن آرا) (آنندراج). برهان و مقلدانش معانی مذهب و ضعیف را هم برای این لفظ با کسر ثانی نوشتند چون ضبط برهان بهیچ وجه قابل اعتبار نیست حذف نمودم. (فرهنگ نظام).
(1) - این بیت سوزنی در فرهنگ نظام شاهد تبست بفتح اول و ثانی آمده و صواب همان است. رجوع به تباه و تبست در همین لغت نامه شود.
تبستان.
[تَ بَ / بِ] (اِ مرکب) تابخانه. کاشانه. خانهء زمستانی. (یادداشت بخط مؤلف).
تب ستان.
[تَ سِ] (نف مرکب)تب ستاننده. گیرندهء تب. دافع تب :
از بهر تب بریدن خود دست آز را
از نیستان هیچکسی تب ستان مخواه.
خاقانی.
تبستغ.
[تَ بَ تُ] (ص) مردم فصیح و تیززبان را گویند یعنی مردمی که تند و تیز حرف زنند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
گشتم از یمن مدحت شه دین
در سخن بس تبستغ و شیوا.
منجیک (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ نظام).
تبست و تباه.
[تَ بَ تُ تَ] (ص مرکب)تباه و تبست. رجوع به تباه و تبست شود.
تبسته.
[تَ بَ تَ / تِ] (اِ) گلیم ریشه دار و طرازدار. (ناظم الاطباء). قالیچه و سجادهء ریشه دار و جز اینها. (لسان العجم شعوری ج1 ورق 291 ب).
تب سخت.
[تَ بِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تبی شدید که درجهء حرارت بیمار به حد نهایی بالا رود. رجوع به تب شود.
تبسر.
[تَ بَسْ سُ] (ع مص) خواستن حاجت را در غیر وقت آن... (اقرب الموارد) (از قطر المحیط). پیش از وقت خواستن حاجت. (تاج العروس ج 3 ص 41) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تفحص کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || چریدن گاو ریشه های خشک گیاه را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کاویدن رستنی را پیش از آنکه از خاک برآید. حفر عنه (عن النبات) قبل ان یخرج. (اقرب الموارد). || خفتن پای. || خنک گردیدن روز. (از قطرالمحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تب سرد.
[تَ بِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نافض. تب لرزه. (بحر الجواهر). تبی که از بسیار لرزهء آن تبدار نتواند خویشتن را از لرزه نگاه دارد. (قانون کتاب چهارم حمیات) :[ سکیینج ] نافض را که بپارسی تب سرد یا لرزه گویند زایل کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
ایشان ز رشک، در تب سرد آنگهی مرا
کردند پوستین و نکردم عتابشان.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص335).
رجوع به تب و حمی و دیگر ترکیب های این دو شود.
تبسط.
[تَ بَسْ سُ] (ع مص) تبسط در شهرها؛ عبور کردن در طول و عرض آنها. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). در شهرها رفتن به هر سوی آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || کشیده شدن و امتداد یافتن روز. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). امتداد. (فرهنگ نظام). || گستاخ وار از هر سوی رفتن. (زوزنی). جرأت کردن. گستاخی نمودن مرد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). جرأت. (فرهنگ نظام) : و این بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد و مجلس ما از تسحب و تبسط برآساید... آن باد که در او شده بود از آنجا دور نشد و از تسحب و تبسط باز نایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص334). بخرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی و عذرخواستی از آن فراخ تسحبها و تبسطها که سلطان از او بیازرد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص354). بدگمان شده بود از خواجهء بزرگ احمد عبدالصمد و از تسحبها و تبسطهای عبدالجبار، پسرش نیز آزرده شده بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص410). || گسترده و پهناور شدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انتشار. (فرهنگ نظام). || مأخوذ از «بسط» بمعنی گشادگی است. (غیاث اللغات) (آنندراج). خوشی. (فرهنگ نظام).
تبسق.
[تَ بَسْ سُ] (ع مص) بلند و دراز شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبس گیلکی.
[تَ بَ سِ لَ] (اِخ) رجوع به طبس گیلکی شود : احمد سلطان زیاده از امکان بلوازم مهمانداری قیام نمود... آن حضرت مایحتاج ضروری گرفته باقی به او گذاشتند. احمد سلطان عرض نمود که از راه تبس گیلکی(1) بعراق رفتن بهتر است. (تاریخ شاهی ص302).
(1) - در نسخهء ج «راه تبسین گیلکی»، کرنل میک گریگر در کتاب خود مسمی نریو اوف جرنی تهر و خراسان (کذا) مطبوعهء لندن سنهء 1879 م. ج 1 ص 125 نوشته: که این شهری از خراسان است و در مغرب شهر هرات واقع است و در اکبرنامه ج 1 ص 205 نوشته «احمد سلطان ملازم رکاب معلی بود میخواست که از راه گیلکی بدرقه باشد...»
تب سل.
[تَ بِ سِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تب لازم. تب دق. تب استخوانی. رجوع به سل(1) و تب و دیگر ترکیب های این دو شود.
(1) - Tuberculose.
تبسل.
[تَ بَسْ سُ] (ع مص) ترشروی شدن از غضب. (از اقرب الموارد). ترشروی گردیدن از خشم یا از شجاعت. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || ناخوش داشتن دیدار کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کراهت داشتن کسی را. (از قطر المحیط). || ترک کردن ملاقات کسی. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
تبسم.
[تَ بَسْ سُ] (ع مص) ابتسام. دندان سپید کردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب). گماریدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بَسم گماریدن؛ یعنی چنان خندیدن که دندان پیشین برهنه شود. (مجمل اللغه). دندان برهنه کردن وقت خندیدن. (دهار). نیم خنده کردن. (ترجمان علامهء جرجانی). آهسته خندیدن. (غیاث اللغات). اندک خندیدن بی آواز. (از اقرب الموارد). و گفته اند تبسم، دون ضحک است. (از اقرب الموارد). کمترین حد خندیدن و نیکوترین آن، یا دون ضحک است. (از قطر المحیط). دندان سپید کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بنرم خندیدن. (آنندراج). آهسته خندیدن. (فرهنگ نظام). || (اِ) خنده ای که اطرافیان آواز آن نشنوند. مالایکون مسموعاً له و لجیرانه. (تعریفات جرجانی). لب خند. (فرهنگ نظام). در تداول فارسی زبانان خندهء بیصدا بنحوی که دندانهای پیشین نمایان گردد. (از ناظم الاطباء). شیرین، نمکین، رنگین، دزدیده، گلریز، از صفات (صفات تبسم) و شهد، موج، مهر، از تشبیهات اوست و با لفظ کردن و زدن و روییدن و بدل چسبیدن و در لب شکستن و تراویدن مستعمل. (بهار عجم) (آنندراج). با لفظ کردن و نمودن استعمال میشود. (فرهنگ نظام) : قاضی به تبسم در او نظر کرد. (گلستان). رجوع به تبسم کردن و دیگر ترکیبهای آن شود.
-تبسم برق؛ درخشیدن آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کنایه از درخشیدن برق :
ستم مکن بضعیفان که شد تبسم برق
بدل بنالهء جانسوز در نیستانها.
صائب. (از بهار عجم) (آنندراج).
برای ترکیبات و تشبیهات این کلمه رجوع به ماده های ذیل شود.
تبسم آمدن.
[تَ بَسْ سُ مَ دَ] (مص مرکب) لبخند عارض شدن. به حالت لبخند درافتادن : ملک را از این سخن تبسم آمده. (گلستان).
تبسم افشان.
[تَ بَسْ سُ اَ] (نف مرکب)تبسم پاش. شکفته. خندان :
ز بس هوای چمن ذوق اتحاد انگیخت
هزار غنچه به یک لب تبسم افشان شد.
طالب آملی (از بهار عجم) (از آنندراج).
تبسم به لب درشکستن.
[تَ بَسْ سُ بِ لَ دَ شِ کَ تَ] (مص مرکب) از خنده بازداشتن. خنده را فروکشتن. مانع از خنده شدن :
برویم در خنده بستن چرا
تبسم بلب در شکستن چرا.
ظهوری (از بهار عجم) (از آنندراج).
تبسم پاشی.
[تَ بَسْ سُ] (حامص مرکب) تبسم افشانی. خندان بودن. شکفته بودن :
ز گرد وحشت ما تیره بختان فیض میجوشد
تبسم پاشی صبح است، چین دامن شبها.
میرزا بیدل (از بهار عجم) (از آنندراج).
رجوع به تبسم و دیگر ترکیب های آن شود.
تبسم تراویدن.
[تَ بَسْ سُ تَ دَ](مص مرکب) خنده سرزدن. خندیدن :
تبسم میتراود از لب امید پنداری
بشامستان بختم خنده ریز صبحگاهی شد.
طالب آملی (از بهار عجم) (از آنندراج).
رجوع به تبسم و ترکیبات آن شود.
تبسم رنگین.
[تَ بَسْ سُ مِ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تبسم نمکین. تبسم شیرین :
مکن تبسم رنگین بسوی من هر دم
که هست خانهء بلبل خراب خندهء گل.
محمدقلی سلیم (از بهار عجم) (از آنندراج).
رجوع به تبسم و دیگر ترکیب های آن شود.
تبسم زار.
[تَ بَسْ سُ] (اِ مرکب)تبسم کده. پر از تبسم. پر از لبخند :
هوا ز فیض لب غنچه شد تبسم زار
چمن ز عکس دل عندلیب، عیش آباد.
طالب آملی (از بهار عجم) (از آنندراج).
رجوع به تبسم و دیگر ترکیبهای آن شود.
تبسم زدن.
[تَ بَسْ سُ زَ دَ] (مص مرکب) تبسم کردن، لبخند زدن :
عشق چون مهر تبسم زندم بر لب زخم
غمزه انگشتر الماس نگین افشاند.
طالب آملی (از بهار عجم) (از آنندراج).
رجوع به تبسم و دیگر ترکیب های آن شود.
تبسم کده.
[تَ بَسْ سُ کَ دَ] (اِ مرکب)تبسم زار. پر از لب خنده :
عشرت خلق بود موجب رسوایی شان
این تبسم کده چون گل همه غماز خود است.
(بهار عجم) (از آنندراج). رجوع به تبسم و ترکیبهای آن شود.
تبسم کردن.
[تَ بَسْ سُ کَ دَ] (مص مرکب) لب شیرین کردن، لب سفید کردن. (مجموعهء مترادفات ص 88). ابتسام. لبخند زدن : عمر تبسم کرد و ایشان را اشاره کرد بازگردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 238).
زنهار ازین تبسم شیرین که میکنی
کز خندهء شکوفهء سیراب خوشتر است.
سعدی.
رجوع به تبسم و ابتسام و دیگر ترکیبهای این دو شود.
تبسم کنان.
[تَ بَسْ سُ کُ] (نف مرکب، ق مرکب) لبخندزنان. لبخندکنان. در حالت لبخند :
تبسم کنان گفتشان اوستاد
که بر رفتگان دل نباید نهاد.نظامی.
تبسم کنان زیر لب چیزی همیگفت. (گلستان).
تبسم کنان گفتش ای تیزهوش
اصم به که گفتار باطل نیوش.(بوستان).
تبسم کنان دست بر لب گرفت.(بوستان).
تبسم مینا.
[تَ بَسْ سُ مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از ریخته شدن شراب از مینا در جام. (بهار عجم) (آنندراج). قلقل مینا. (مجموعهء مترادفات) :
افروخت از تبسم مینا ایاغ ما
تر شد ز خنده های صراحی دماغ ما.
سلیم (از مجموعهء مترادفات) (از بهار عجم)
(از آنندراج). رجوع به قلقل مینا در مجموعهء مترادفات ص275 و تبسم شود.
تب سنج.
[تَ سَ] (نف مرکب، اِ مرکب) که تب را سنجد. آلتی که مقدار تب بیمار را بر اساس زیادت و نقصان حرارت بدن معین کند. میزان الحراره. حرارت سنج. ترمومتر(1). رجوع به میزان الحراره شود.
(1) - Thermometre.
تب سوخته.
[تَ بِ تَ / تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تبی که از احتراق اخلاط عارض شود و آن البته موجب هذیان و اختلال حواس باشد. (آنندراج) :
در ختم دعا گوش مسیحا چو طبیب است
سنجر ز تب سوخته چند این همه هذیان؟
سنجر کاشی (از آنندراج).
تب سودا.
[تَ بِ سَ / سُو] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تبی که از مادهء سودا باشد :
بدرد من چرا نادردمندی مبتلا گردد
نیمخواهم تب سودا نصیب دشمنم گردد.
میرمحمد افضل (از آنندراج).
تب سوزان.
[تَ بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تبی شدید که حرارت بدن بیمار بحد نهایی صعود کند. تبی سخت : امیر را تب گرفت، تب سوزان و سرسامی افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص517).
تبسة.
[تَ بِسْ سَ] (اِخ) شهر مشهوری است به افریقا که بین آن و قفصه شش منزل راه است و در بیابان بی آب و گیاه «سبیبة»، و آن شهری است قدیمی و در آن آثار پادشاهان بوده است و بیشتر آن اکنون ویران و چیزی از آن باقی نمانده است مگر جایهایی که مسکن گروهی از مردم فقیر است که بعلت علاقه بسرزمین خود در آن مانده اند. چه حاصل آن کم بود و بین سطیف و تبسة شش منزل راه است که از بادیه های عرب نشین میگذرد و در آنجا گستردنیهای محکمی بافند که مدتها دوام کند. (از معجم البلدان ج 2 ص363). شهری است در الجزایر در ارتفاع 900 متر از سطح دریا و 6500 تن سکنه دارد و همان تفستا است که امپراتور اغسطوس (اگوست) بسال 25 ق.م. آن را جایگاه لشکر روم قرار داد و مسلمانان بسال 682 ه . ق. آن را فتح کردند و بر اثر جنگ ها ویران شد و معروفترین آثار رومیان در آن دروازهء «کارکلا» است. (المنجد)... گمان میرود که نام عربی شهر قدیمی «تیفستا» است که در جنوب جزایر قسطنطینه واقع است و در ایام رومیان آباد بود... 1200 تن سکنه دارد. (قاموس الاعلام ترکی). شهری است به الجزایر در ایالت «بون»(1) که مرکز ناحیه ای است به نزدیک مرز تونس، مخروبه های آثار رومیان در آن مشاهده میشود و 25000 تن سکنه دارد و دارای معادن فسفات است. نام دیگر آن «تبسا»(2) است.
(1) - Bone.
(2) - Tebessa.
تب سه یک.
[تَ بِ سِ یَ / یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) الحمی المثلثه هی الحمی الغب. (بحر الجواهر). تب غب. حمای غب. نوبهء سه یک. حمای مثلثه. تبی که در هر سه روز بازآید. تبی که پس از هر سه روز بازگردد. تبی که دوروزدرمیان آید. رجوع به تب و حمی و دیگر ترکیبهای آن دو و رجوع به غب شود.
(1) - Fiere tierce.
تبسی.
[تِ] (اِ) دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را معادل بشقاب(1) آورده است. (دزی ج1 ص140). رجوع به طبسی شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Assiette
تبسیدن.
[تَ دَ] (مص) تفسیدن است که گرم شدن باشد. (برهان). گرم شدن. (انجمن آرا) (آنندراج). تفسیدن. || دارای لبهای ترکیده شدن از شدت گرما. || ناتوان و بی آرام گشتن از گرمی هوا. (ناظم الاطباء). رجوع به تاب و تف و تفسیدن شود.
تبسیده.
[تَ دَ / دِ] (ن مف / نف) اسم مفعول از تبسیدن. (حاشیهء برهان چ معین). بمعنی گرم شده باشد. (برهان).گرم شده و آن را تفسیده نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). || ترکیده لب از گرما. (ناظم الاطباء). رجوع به تبسیدن و تفسیدن شود.
تبسیط.
[تَ] (ع مص) گستردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نشر. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تبسیق.
[تَ] (ع مص) منت نهادن(1). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): بسقهُ؛ طوّلهُ، تقول: لاتُبسق علینا؛ ای لاتطوّل. (اقرب الموارد).
(1) - معنی منت نهادن برای این کلمه درست نیست و مؤلف منتهی الارب را در معنی تطویل و تطول تخلیطی دست داده است. در شرح قاموس آرد: و لاتبسق علینا تبسیقاً، از باب تفعیل؛ یعنی دراز مکن بر ما.
تبسیل.
[تَ] (ع مص) مکروه داشتن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). مکروه و ناخوش داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبش.
[تَ بِ] (اِمص) اسم مصدر از تبیدن (تابیدن). (حاشیهء برهان چ معین). گرمی. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ خطی کتابخانهء سازمان) (شرفنامهء منیری) (از فرهنگ نظام). گرما و گرمی را گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : گرداگرد ایشان دیواری بکشیدند بلند تا سالیان برآمد که تبش و سرما ایشان را دریافت. (ترجمهء طبری بلعمی).
به نیروی یزدان نیکی دهش
از این کوه آتش، نیابم تبش.
فردوسی.
کجا ترّه کش کاسنی خواندش
تبش خواست، کز مغز بنشاندش.فردوسی.
دهانشان چو شیر از تبش مانده باز
به آب و به آسایش آمد نیاز.فردوسی.
از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان
وز عطش گشته مسیلش چون گلوی اهرمن.
منوچهری.
و گرمی و تبش برانگیزد از همه تن. (الابنیه عن حقایق الادویه). و چون بخایند و اندر تبش خور افکنند از آنجا کرمها خیزد. (الابنیه عن حقایق الادویه).
بر روز فضل روز به اعراض است
از نور ظلمت و تبش و سرما.ناصرخسرو.
اندر زمستان تبش آفتاب ضعیف باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). تبی که از گرمابه و تبش آتش تولد کند تشنگی سخت و صعب آرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). لکن تری غریب (در پیری) می افزاید و گرمی کمتر میشود تا بیکبار آن تبشی که مانده باشد هم از روی آنکه این تری بسیار باشد و این تبش سخت اندک و هم از روی آنکه آن تری بطبع، ضد آن تبش است آن را فرومیگیرد و فرومیراند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و اندر آمدن و رفتن، بالای سر پیغامبر علیه السلام پاره ای میغ همی رفت و سایه همی داشت از تبش آفتاب. (مجمل التواریخ والقصص).
تو آفتابی، و مهتاب دیگران و، تبش
ز آفتاب توان خواستن، نه از مهتاب.
سوزنی.
آب را تا لطف و صفوت نار را تاب و تبش
خاک را حلم و درنگ و باد را خشم و شتاب
جاودان بادی بعالم پادشاه کامران
خاک حلم و بادشوکت آب لطف و نارتاب.
سوزنی.
جان عطارد از تبش خاطر وحید
چونان بسوخت کز فلک آبی نماندش.
خاقانی.
لاله ز خون جگر وز تبش آفتاب
سوخته دامن شده ست لعل قبای آمده ست.
خاقانی.
نه آن سرخ سیب از تبش گشت به
نه زابروی شه دور گشت آن گره.
نظامی (اقبال نامه چ وحید دستگردی ص501).
گرنه درین دخمهء زندانیان
بی تبش است آتش روحانیان. نظامی.
از آن راه چون دوزخ تافته
کزو پشت ماهی تبش یافته.نظامی.
نه ز انگشت آتشم تبشی
نه ز هیزم خلال بالایی.کمال اسماعیل.
نه رهی ببریده او نه پای راه
نه تبش آن قحبه را نه سوز و آه.مولوی.
کسی دید صحرای محشر بخواب...
همی بر فلک شد ز مردم خروش
دماغ از تبش می برآمد بجوش.
سعدی (بوستان چ یوسفی ص97).
مبین تابش مجلس افروزیم
تبش بین و سیلاب دلسوزیم.(بوستان).
|| مخفف تابش بود که پرتو باشد. (فرهنگ جهانگیری). مخفف تابش هم هست که فروغ و پرتو باشد. (برهان). اصل آن تابش بوده مخفف گردیده. (انجمن آرا) (آنندراج). تابش. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). مخفف تابش است. (فرهنگ نظام). فروغ و پرتو. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) :
بر تکیه گه سلطنت و شاهی هر روز
تابنده چنان با تبش چارده ماه است.
سوزنی.
|| به همهء معانی قبل، تَوَش، ابدال «ب» به «واو». || شپش، در اصطلاح مردم شیراز. مؤلف بهار عجم آرد: تبش بوزن و معنی شپش باشد. محمدطاهر نصیرآبادی در احوال شمس تبشی نوشته که چون شپش را در ولایت شیراز تبش گویند و در جامهء او شپش بسیار افتاده بود بدین نام موسوم شد -انتهی. || آتش. (ناظم الاطباء).
تبش.
[تَ بَ] (اِخ) مصحف «تتش». در فهرست رجال تاریخ گزیده چ براون ص35 این کلمه بتصحیف آمده: «تاج الدوله تبش بن الب ارسلان، رجوع کن به تتش بن ارسلان». و باز در ص36 آرد: «تبش، رجوع کن به تاج الدوله تتش بن الب ارسلان». رجوع به تاج الدوله تتش بن الب ارسلان شود.
تبشبش.
[تَ بَ بُ] (ع مص) تبشبش بکسی؛ مؤانست و مواصلت با او. (از اقرب الموارد) (المنجد). شادمان و تازه روی شدن به وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || تبشبش خدا بکسی؛ اکرام اوست. (از اقرب الموارد). و منه «تبشبش الله به کما یتبشبش الرجل بغائبهم اذا قدم علیهم». (از اقرب الموارد). تبشبش از جناب باریتعالی بمعنی رضا و اکرام است، منه الحدیث: لایوطن الرجل المساجد للصلوة الا تبشبش الله به کما یتبشبش اهل البیت بغائبهم. (منتهی الارب).
تبشر.
[تُ بُشْ شِ] (ع اِ) جِ تبشرة، مرغی است که آن را صفاریه هم گویند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
تبشرة.
[تُ بُشْ شَ رَ](1) (ع اِ) مرغ صفاریه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
(1) - در ناظم الاطباء: تُبُشِّرة.
تبشش.
[تَ بَشْ شُ] (ع مص) شادی نمودن. (زوزنی). شادمان و گشاده روی شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تب شطرالغب.
[تَ بِ شَ رُلْ غِب ب](ترکیب وصفی، اِ مرکب) شطرالغب. رجوع به تب و حمی و دیگر ترکیب های آن دو و رجوع به شطرالغب و چهارمقالهء نظامی عروضی چ معین ص107 ذیل شمارهء 13 شود.
تبشع.
[تَ بَ ش شُ] (ع مص) بَشَع. (قطر المحیط). بشاعت نمودن. (از قطر المحیط). رجوع به بَشَع و بشاعت شود.
تبشع.
[تَ شَ] (اِخ) شهری است به دیار فهم. (منتهی الارب) (آنندراج). شهری است بحجاز در دیار فهم. قیس بن العیزارة الهذلی گفته است :
اباعامر اِنا بغینا دیارکم
و اوطانکم بین السفیر و تبشع.
(از معجم البلدان ج 2 ص363).
تبشک.
[تَ بَ] (اِ) ابریشمی که با آن جوراب و دستکش بافند. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 281 الف).
تب شکستن.
[تَ شِ کَ تَ] (مص مرکب)عبارت از دور کردن تب بود. (بهار عجم) (آنندراج). قطع کردن تب. بریدن تب. پایان دادن بیماری تب :
تا تب خورشید تابان بشکنی پرهیز دار
میکنی از صبحدم در کاسهء گردون حلیب.
میرمحمد افضل ثابت (از بهار عجم) (از آنندراج).
تبشن.
[تَ] (اِخ) طبشن. طبس. صاحب تاریخ بیهق در ذیل طبس آرد: و این تبشن است بحکم چشمهء آب گرم که آنجا باشد آن را این نام نهاده اند و طبشن می نوشته اند وقتی عاملی غریب افتاده است، این نام بتصحیف برین ربع افتاده و در آن ربع دیه طبشن باشد. (تاریخ بیهق چ بهمنیار صص35 - 36). رجوع به طبس شود.
تبشی.
[تَ] (اِ) طبقی باشد که از مس و ارزیز و نقره و امثال آن بسازند و لب آن را باریک و برگشته بکنند. (فرهنگ جهانگیری). طبقی باشد لب گردان از مس و نقره و طلا هم سازند. (برهان) (ناظم الاطباء). طبقی باشد آب گردان از مس و غیره. (انجمن آرا) (آنندراج). طبقی که از مس و نقره و جز آن سازند و لبش باریک و برگشته کنند. (فرهنگ رشیدی). طبقی است لب برگشته از فلز. (فرهنگ نظام). و طبشی معرب آن است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). گیلکی تَبَجَه. رجوع به تبنگ شود(1). (حاشیهء برهان چ معین). طبق از مس یا برنج و سیم و مانند آن. و امروز در بلاد عثمانی آن را تِبسی گویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
باز در طرف چمن ساقی سرمست نهاد
بر سر تبشی سیمین قدح زرّ عیار.
ابن یمین (فرهنگ جهانگیری).
غمزهء سرمست او عربده آغاز کرد
نرگس مخمور او تبشی و ساغر شکست.
ابن یمین (ایضاً).
(1) - تبجه به لهجهء قسمتی از گیلان (رشت و اطراف آن) لغتی در تبنگ است (تبنگ = تبک = تبج = تبجه، و طبق هم شاید از همین تبگ ساخته شده). نام دیگر آن در قسمت دیگری از نقاط گیلان چوب پاره، چو پاره است و محتمل است که تبشی بجز تبنگ باشد زیرا تبجه و چو پاره از چوب است.
تبشیر.
[تَ] (اِ) گِل گازران. || گچ. (ناظم الاطباء).
تبشیر.
[تَ] (ع اِ) ج، تباشیر. (ناظم الاطباء). رجوع به تباشیر شود.
تبشیر.
[تَ] (ع مص) خبری دادن که در آن شادمانی بود. (تعریفات جرجانی). مژدگان دادن. (تاج المصادر بیهقی). مژدگانی دادن. (زوزنی). مژده دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء).
تبشیط.
[تَ] (ع مص) ابشاط. شتابی کردن و شتابانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعجیل کردن. (از قطر المحیط). لغت عراقیهء مستهجنه. (قطر المحیط) (منتهی الارب).
تبشین اغول.
[تَ اُ] (اِخ) تبشین اغول بن هلاکو. رجوع به بتشین اغول و حبیب السیر چ خیام ج3 ص 85، 103، 108، 109، 369، 370 شود.
تب صالب.
[تَ بِ لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) حمی صالب. تب گرم، یعنی در وی لرزه و سرما نباشد. (بحر الجواهر). رجوع به تب و دیگر ترکیبهای آن شود.
تبصبص.
[تَ بَ بُ] (ع مص) تبصبص فلان؛ تملق کردن وی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). تبصبص سگ؛ دم جنبانیدن آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). دم جنبانیدن سگ و چاپلوسی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دم بزمین زدن و چاپلوسی کردن. (فرهنگ نظام). چاپلوسی کردن. (ترجمان علامهء جرجانی) :تبصبصی میکرد و تملقی مینمود. (سندبادنامه ص 152). ایشان راه تبصبص و حداقت(1)پیش گرفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص205).
(1) - در نسخهء خطی کتابخانهء سازمان ص168: «خدیعت».
تبصر.
[تَ بَصْ صُ] (ع مص) نیک نگریستن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تأمل کردن. || شناسا شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || بینا شدن. (فرهنگ نظام). || به بصره رفتن. (اقرب الموارد). || بینا گردانیدن. (آنندراج).
تبصرت.
[تَ صِ رَ] (ع مص) بینائی. تبصرة :
اولاً دزدیده کحل دیده ات
چون ستانی بازیابی تبصرت(1).مولوی.
رجوع به تبصرة شود.
(1) - تبصرت در این بیت مولوی بمعنی تبصره است ولی اگر آنرا مخفف «تبصره ات» بدانیم و تبصره و دیده را قافیه و «ت» ضمیر را حروف روی محسوب کنیم باز بهمان معنی «تبصرة» خواهد بود.
تبصرة.
[تَ صِ رَ] (ع مص) ایضاح. (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء). به اصطلاح مصنفین، توضیح و تشریح کردن مطلبی. (فرهنگ نظام). || بینا کردن. (ترجمان علامهء جرجانی) (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). بینا گردانیدن. (فرهنگ نظام). بینائی : تبصرة و ذکری. (قرآن 50 / 8 از المرشد ص59). || شناسا کردن. (منتهی الارب). مایحمل علی العلم بالشی ء و ستبانته. (قطر المحیط). || تأمل. || نیک نگریستن. (ناظم الاطباء). || عبرت نمودن. (ترجمان علامهء جرجانی). || مراد از عینک نیز داشته اند. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به تبصرت شود.
تبصص.
[تَ بَصْ صُ] (ع مص)درخشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تبلق. (تاج العروس) (قطر المحیط).
تبصع.
[تَ بَصْ صُ] (ع مص) عرق اندک اندک بیرون آمدن. (تاج المصادر بیهقی): تبصع عرق از تن؛ اندک اندک خوی برآوردن از بنهای موی. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مصحف تبضع. (اقرب الموارد). رجوع به تَبَضَّع شود.
تب صفراوی.
[تَ بِ صَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به تب محرقه شود.
تبصل.
[تَ بَصْ صُ] (ع مص) پوست باز کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || برهنه کردن کسی را از جامه اش. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || تبصلوه؛ بسیار سؤال کردند از وی تا سپری شد آنچه نزد او بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تبصل چیزی؛ دوچندان شدن آن، چنانکه دوچندانی پوست پیاز: تبصل الشی ء؛ تضاعف، تضاعف قشر البصلة. (از اقرب الموارد).
تبصیر.
[تَ] (ع مص) تبصرة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بینا کردن. (زوزنی) (ترجمان علامهء جرجانی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). بینا گردانیدن. (آنندراج). || شناسا کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شناسانیدن. (آنندراج). || تعریف و ایضاح کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || روشن گردانیدن. (آنندراج). || بریدن گوشت از هر بند و جدا کردن آن. || بریدن. || بریدن سر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بخون اندودن. (تاج المصادر بیهقی). || عبرت کردن. (ترجمان علامهء جرجانی). || به بصره شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || چشم واگشادن سگ بچه. (تاج المصادر بیهقی). چشم باز کردن سگ بچه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبصیص.
[تَ] (ع مص) برآوردن زمین آنچه که اول برمی آورد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || چشم باز کردن سگ بچه. (تاج المصادر بیهقی). چشم باز کردن سگ بچهء نوزاد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تبصیل.
[تَ] (ع مص) تبصل. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). پوست باز کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || برهنه کردن کسی را از لباس وی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تبضبض.
[تَ بَ بُ] (ع مص) بناز و نعمت زیستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تبضیض.
تبضض.
[تَ بَضْ ضُ] (ع مص) همه چیز گرفتن برای کسی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گرفتن همه چیز از کسی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || اندک اندک گرفتن تمام حق از کسی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تمام گرفتن حق را اندک اندک. (آنندراج).
تبضع.
[تَ بَضْ ضُ] (ع مص) رفتن عرق. (تاج المصادر بیهقی). روان شدن خوی. رجوع به تبصع شود. || شکافته شدن جلد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تبضیض.
[تَ] (ع مص) بناز و نعمت زیستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تبضبض.
تبضیع.
[تَ] (ع مص) قطع کردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). بریدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبطئة.
[تَ طِ ءَ] (ع مص) درنگی کردن. (زوزنی). درنگ کردن. (ترجمان علامهء جرجانی). درنگی و آهستگی. (ناظم الاطباء). رجوع به تبطیة شود.
تبطح.
[تَ بَطْ طُ] (ع مص) در هامونی پهن واشدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی): تبطح سیل؛ گسترش یافتن سیل در بطحا. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). بسیار شدن سیل در بطحاء. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تبطرق.
[تَ بَ رُ] (ع مص) رفتار اسب جواد و زن پارسا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
تبطش.
[تَ بَطْ طُ] (ع مص) تبطشت الرکاب باحمالها؛ مانده گردیدند تا اینکه جنبیدن نتوانند. (منتهی الارب). مانده گردیدند شترسواران تا اینکه جنبیدن نتوانستند. (ناظم الاطباء).
تبطل.
[تَ بَطْ طُ] (ع مص) شجاع و دلیر گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تشجع. (اقرب الموارد). || بطالت دوست شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تداول باطل: تبطلوا بینهم؛ ای تداولوا الباطل؛ یعنی گرفتند باطل را نوبت بنوبت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تبطن.
[تَ بَطْ طُ] (ع مص) کسی را در زیر آوردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). کسی را در زیر خود گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تبطن؛ نزدیکی کردن با جاریه، و لمس کردن او و مالیدن شکم خود را بشکم وی. (از قطر المحیط): تبطنت الجاریة؛ انداختم خود را بر روی آن کنیزک. (ناظم الاطباء). || گردیدن در چراگاه. (تاج المصادر بیهقی). در چراگاه گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): تبطن الکلاً؛ گردید در چراگاه. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب). || دانستن حقیقت کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تبطن در وادیه؛ داخل شدن در آن. (از قطر المحیط).
تبطی ء .
[تَ] (ع مص) پس انداختن کار و تأخیر در آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب).
تبطیح.
[تَ] (ع مص) سنگریز انداخته پاکوب و برابر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). ریختن سنگریز در جایی و آن را برابر و مسطح کردن. (ناظم الاطباء): بطح المسجد؛ القی الحصی فیه و وثره. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). و فی الحدیث: فاهاب بالناس الی بطحه؛ ای تسویته. (اقرب الموارد).
تبطیط.
[تَ] (ع مص) تجارت مرغابی کردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || مانده و عاجز شدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). مانده گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تبطیح. (قطر المحیط). رجوع به تبطیح شود.
تبطیل.
[تَ] (ع مص) عاطل کردن چیزی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). ضایع کردن چیزی و ضد اقامهء آن. (از قطر المحیط) : و عظیم تر مشکل بر اهل تقلید، و تبطیل توحید ایشان، قول خدای است که همی گوید... . (جامع الحکمتین ناصرخسرو چ هنری کربین و دکتر معین ص43).

/ 40