لغت نامه دهخدا حرف ت

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ت

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تجصیص.
[تَ] (ع مص) به گچ کردن. (تاج المصادر بیهقی). به گچ کردن بناء. (زوزنی). به گچ اندودن بناء را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از قطر المحیط). || پر کردن آوند را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). || ظاهر شدن آنچه اول از درخت ظاهر می شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): جصص الشجر؛ بدا اول مایخرج. (قطر المحیط). جصص العنقود؛ هم بالخروج. (اقرب الموارد). || حمله آوردن بر دشمن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || چشم باز کردن سگ بچهء نوزاده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجضم.
[تَ جَضْ ضُ] (ع مص) بدهان گرفتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تجضیض.
[تَ] (ع مص) آهنگ کردن به جنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): جضض علیه بالسیف؛ با چابکی و جلدی حمله ور شدن. (از قطر المحیط). || سخت دویدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): جضض البعیر تجضیضَاً؛ دوید، دویدنی سخت. (از قطر المحیط).
تجعب.
[تَ جَعْ عُ] (ع مص) اوفتادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || تجعب الجعبه؛ تیردان ساختن و بکار بردن تیردان را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تجعبی.
[تَ جَ با] (ع مص) افتادن. (منتهی الارب). افکنده شدن. (ناظم الاطباء): جعبیته فتجعبی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). افکندم آن را پس افکنده شد. (ناظم الاطباء). || افتادن بعض لشکر بر بعضی دیگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجعثم.
[تَ جَ ثُ] (ع مص) ترنجیدن و درهم کشیده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فشرده شدن و داخل شدن بعضی در بعض دیگر. تجعثن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به تجعثن شود.
تجعثن.
[تَ جَ ثُ] (ع مص) مانند تجعثم بمعنی درگرفته و فشرده شدن و فراهم آمدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). ترنجیده و درهم کشیده شدن و فراهم گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تجعجع.
[تَ جَ جُ] (ع مص) (از: «ج ع ع») خود را بر زمین زدن از دردی که رسیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (آنندراج).
تجعد.
[تَ جَعْ عُ] (ع مص) درکشیده شدن و ترنجیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || جعد شدن. (تاج المصادر بیهقی). جعد شدن موی. (زوزنی) (آنندراج) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). بُشک شدن موی. (مجمل اللغه) پیچان گردیدن موی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تجعر.
[تَ جَعْ عُ] (ع مص) رسن در میان بستن در وقت بچاه فروشدن. (تاج المصادر بیهقی). برمیان بستن رسن جعار را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برمیان بستن بچاه رونده جِعار را تا در چاه نیفتد. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). بر میان بستن رسن جعار را و جِعار رسنی که آب کش یک سر آن بمیخ استوار کرده، دیگر آن را بر میان خود بندد وقت فرو شدن در چاه. (آنندراج).
تجعس.
[تَ جَعْ عُ] (ع مص) پلیدی کردن. || فحش گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجعم.
[تَ جَعْ عُ] (ع مص) آواز دادن عَود (شتر کلان). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || طمع کردن در چیزی. (اقرب الموارد). طمع کردن. (منتهی الارب).
تجعیب.
[تَ] (ع مص) افکندن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (اقرب الموارد). || تیردان ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تجعب شود.
تجعید.
[تَ] (ع مص) بُشک کردن موی. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (مجمل اللغه) (دهار). ترجیل. (مجمل اللغه). مرغول کردن موی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). جعد کردن موی. (آنندراج): بفاحمٍ زیَّنَه التجعید. (اقرب الموارد).
تجفاف.
[تَ] (ع مص) خشک کردن چیزی را. (منتهی الارب) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
تجفاف.
[تِ] (ع اِ) ج، تجافیف؛ برگستوان. (منتهی الارب) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (آنندراج). خفتان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جوالیقی آرد: تجفاف فارسی معرب و اصل آن به فارسی «تن باه» یعنی حارس بدن است. و فی الحدیث: قال ابوفرقد: و رایت علی تجافیف ابی موسی الدیباج. (المعرب ص 91).
تجفجف.
[تَ جَ جُ] (ع مص) خشک شدن. (زوزنی). نیم خشک گردیدن جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): تجفجف الثوب ابتل ثم جف و فیه ندی فان یبس کل الیبس قیل قف. (اقرب الموارد). تر شد جامه پس خشکید و در او نمی هست. (شرح قاموس). || پر باد گردیدن پرنده. (منتهی الارب). انتفاش. (اقرب الموارد). || فروگرفتن بیضه ها را زیر پرهای خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حرکت کردن پرنده بالای تخم و پوشیدن آن را با دو بال خود. (اقرب الموارد).
تجفر.
[تَ جَفْ فُ] (ع مص) بزرگ شدن بچهء گوسفند و بزرگ شکم شدن آن. (اقرب الموارد). || چهارماهه شدن بچهء گوسفند و از شیر بازماندن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). چهارماهه شدن و از شیر بازماندن بزغاله. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || وقتی که گوشت بچه منتفخ شود و بخوردن درآید. (شرح قاموس).
تجفف.
[تَ جَفْ فُ] (ع مص) خشک شدن جامه. (قطر المحیط) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
تجفل.
[تَ جَفْ فُ] (ع مص) خیزانیدن خروس پرهای گردن را از برای جنگ. (شرح قاموس). دروا کردن خروس پرهای گردن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
تجفؤ.
[تَ جَفْ فُءْ] (ع مص) بی خیر گردیدن بلاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد): و لما رأت ان اللاد تجفأت تشکت الینا عیشها امُّ حنبل. (اقرب الموارد).
تجفیر.
[تَ] (ع مص) بازماندن فحل از گشنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط).
تجفیف.
[تَ] (ع مص) خشک کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (زوزنی) (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ نظام). خشک کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || برگستوان پوشانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). برگستوان پوشانیدن اسب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). بر پشت اسب انداختن نمد زین و برگستوان و آنچه خوی اسب را بدان پاک کنند. (آنندراج).
تجفیل.
[تَ] (ع مص) پوست بازکردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || به بیل برکندن گل را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). واداشتن اسب را برگریختن (از بیم). (از قطر المحیط).
تجفین.
[تَ] (ع مص) بسیار جماع کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || اطعام کردن در جفان. (منتهی الارب). || اطعام کردن در کاسه های بزرگ. (ناظم الاطباء).
تجک.
[تِ جَ] (اِخ) دهی از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت است که در دویست و نود و چهار هزارگزی جنوب کهنوج و چهار هزارگزی خاور راه مالرو انگهران به کهنوج قرار دارد. کوهستانی و گرمسیر است و 80 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آنجا غلات و خرما است. شغل اهالی زراعت و مکاری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
تجکنار.
[تَ کِ] (اِخ) دهی از دهستان اهلم رستان بخش مرکزی شهرستان آمل است که در نوزده هزارگزی شمال باختری آمل و پنج هزارگزی جنوب شوسهء کناره قرار دارد. دشتی است معتدل و مرطوب و 110 تن سکنه دارد. آب آن از نهر لکونی هراز و فاضل آب بونده است محصول آنجا برنج و مختصری کنف و غلات و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
تجلاط فلصر.
[تَ فَ لَ صَ] (اِخ) تیگلات پیلسر. دومین حکمدار در دومین دولت آشوریها که از تاریخ 742 تا 724 ق.م. در نینوا حکمرانی میکرده با حکومت های همجوار نبرد کرده و بر آنها پیروز شده است در جنگی که باتفاق حاکم یهودی سوریه (آخاز) کرده قسمتی از سوریه و فلسطین را بضبط خود درآورده است. (از قاموس الاعلام ترکی).
تجلاط فلصر.
[تَ فَ لَ صَ] (اِخ)سامی بیک در ذیل مادهء قبل آرد: با توجه به آثاری که از خرابه های نینوا بدست آمده است به شخص دیگری بهمین نام که از 1130 یا 1120 ق.م. حکومت میکرده و بدست حکمدار بابل (مردوک آداناهی) مغلوب شده است، برمیخوریم. (از قاموس الاعلام ترکی).
تجلبب.
[تَ جَ بُ] (ع مص) جلباب پوشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). رجوع به جلباب شود.
تجلجل.
[تَ جَ جُ] (ع مص) بزمین فروشدن. (زوزنی). فرورفتن بزمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط): و فی الحدیث: ان قارون خرج علی قومه یتبختر فی حلة له فامرالله الارض فاخذته یتجلجل فیها الی یوم القیامة. (اقرب الموارد). || جنبیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط): تجلجلت قواعدالبیت؛ ای تضعضعت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || تجلجل امر؛ خطر و اختلاج آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تجلد.
[تَ جَلْ لُ] (ع مص) به تکلف چابکی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جلدی و چالاکی نمودن در مقابلهء دشمن. (غیاث اللغات). تکلف الجلادة. (تاج المصادر بیهقی) (قطر المحیط). جلدی کردن. (زوزنی). تکلف جلادت. (مجمل اللغة). تکلف جلادت و ظاهر نمودن آن. (از اقرب الموارد). اظهار قوت و شدت کردن. (فرهنگ نظام) : وی سخت نومید گشت و بدست و پای بمرد اما تجلدی تمام نمود تا بجای نیاوردند که وی از جای بشده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص57). هرچند ناتوانیم از این علت از تجلد چاره نیست. (تاریخ بیهقی ایضاً ص517).
و تجلدی للشامتین اریهم
انی لریب الدهر لااتضعضع.(اقرب الموارد).
تجلس.
[تَ جَلْ لُ] (ع مص) به تکلف جلوس کردن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || نشستن قاضی در مجلس قضاوت. (ناظم الاطباء).
تجلق.
[تَ جَلْ لُ] (ع مص) نیک خندیدن تا آنکه اقصای دندانها نمایان شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجلل.
[تَ جَلْ لُ] (ع مص) برستور نشستن. (زوزنی). برآمدن بر چیزی. || گرفتن معظم چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || پوشیدن لباس را. (اقرب الموارد).
تجلة.
[تَ جِلْ لَ] (ع حامص) بزرگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). || فعله من تجلتک؛ کرد آن را از بهر تو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجلی.
[تَ جَلْ لی] (ع مص) (از: «ج ل و») ظاهر و منکشف شدن. (قطر المحیط) (اقرب الموارد) (از تاج العروس ج 10 ص75). منکشف شدن کار و هویدا گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هویدا شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پیدا شدن. (مجمل اللغة) (ترجمان عادل بن علی). روشن شدن. (مجمل اللغة). آشکارا شدن و روشن و آشکارا کردن و جلوه کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). روشنی و تابداری و تابش و رونق و هویدایی و جلوه و نمایش. (ناظم الاطباء). روشن و آشکارا شدن و جلوه کردن. (فرهنگ نظام). به استعمال فارسیان کنایه از غلبهء نور الهی که موسی علیه السلام را بر طور ظاهر شده بود و موسی علیه السلام از آن بیهوش شدند. پس تجلی بلفظ داشتن و شکستن و تراویدن و دمیدن و کردن مستعمل. و گاهی فارسیان تجلی را تجلا میخوانند. اگرچه یای ماقبل مکسور را الف خواندن خلاف قاعدهء عربی است لیکن این تصرف نوعی از تفرس است چنانکه تمنی را تمنا و تماشی را تماشا میخوانند. (غیاث اللغات) (آنندراج). آنچه هویدا شود دلها را از انوار غیب و امهات غیب که تجلیات از بطون آن آشکارا شود هفت است: غیب الحق و حقائقه و غیب الخفاالمنفصل من الغیب المطلق بالتمییزالاخفی فی حضرة او ادنی و غیب السرالمنفصل من الغیب الالهی بالتمییز الخفی فی حضرة قاب قوسین و غیب الروح و هو حضرة السرالوجودی المنفصل بالتمییز الاخفی و الخفی فی التابع الامری و غیب القلب و هو موقع تعانق الروح و النفس و محل استیلادالوجود و منصة استجلائه فی کسوه احدیة جمع الکمال و غیب النفس و هو انس المناظرة و غیب اللطائف البدنیة و هی مطارح انظارالکشف ما یحق له جمعاً و تفصیلاً. (از تعریفات). رجوع به تجلی ذاتی شود.
در کشاف اصطلاحات الفنون آرد: در مجمع السلوک گوید: تجلی عبارتست از ظهور ذات و صفات الوهیت و روح را نیز تجلی بود. گاه باشد که صفات روع با ذات روح تجلی کند. سالک پندارد که این تجلی حق است. درین محل مرشد باید تا از هلاکت خلاصی یابد. و فرق میان تجلی روحانی و ربانی آنست که از تجلی روحانی آرام دل پدید آید. و از شوائب شک و ریب خلاصی نیابد. و ذوق معرفت تمام ندهد. و تجلی حق سبحانه و تعالی بخلاف این باشد و دیگر آنکه از تجلی روحانی غرور و پندار آید. و در او طلب و نیاز نقصان پذیرد. و از تجلی ربانی برخلاف آن ظاهر آید، هستی به نیستی بدل شود. و درو طلب و نیاز بیفزاید. و تجلی ربانی بر دو نوع است. تجلی ذات و تجلی صفات. و هر یک از دو متنوع است. در کتب سلوک مثل مرصادالعباد و اساس الطریقه بتشریح مذکور است. پیر دستگیر شیخ مینا میفرماید که میان مشاهده و مکاشفه و تجلی فرق سخت باریک است. هر سالکی نتواند که فرق کند. اما آنکه در مرصادالعباد میگوید که مشاهده با تجلی و بی تجلی باشد و تجلی بی مشاهده و با مشاهده باشد چون تجلی از صفات جمال باشد با مشاهده بود. و چون از صفات جلال باشد بی مشاهده بود. که مشاهده از باب مفاعله است. اثنینیت را میخواهد. و تجلی صفات جلال رفع اثنینیت را اقتضا کند و اثبات وحدت. اما مشاهده و تجلی بی مکاشفه نبود. و مکاشفه باشد که بی مشاهده و تجلی بود. تم کلامه. نیک میگوید لکن نزد من بودن مشاهده بی تجلی مشکل مینماید. چه تجلی عبارت از ظهور ذات و صفات الوهیت است. پس لاجرم مشاهده بی تجلی نبود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). مؤلف نفائس الفنون آرد: و تجلی انکشاف شمس حقیقت حق است تعالی و تقدس از عیوب غیوم صفات بشری به غیبت از دو استتار احتجاب نور حق است بظهور صفات بشری و تراکم ظلمات آن و تجلی سه قسم است یکی تجلی ذات دوم تجلی صفات سیم تجلی افعال و اول تجلی که بر سالک آید در مقامات سلوک تجلی افعال بود و آنگاه تجلی صفات و بعد از آن تجلی ذات زیرا که افعال آثار صفاتند و صفات مندرج در تحت ذات پس افعال بخلق نزدیکتر از صفات بود و صفات نزدیک تر از ذات و شهود تجلی افعال را محاضره خوانند و شهود تجلی صفات را مکاشفه و شهود تجلی ذات را مشاهده. (نفائس الفنون چ 1 تهران ص171) : و لما جاء موسی لمیقاتنا و کلمه ربه قال رب ارنی انظر الیک قال لن ترانی و لکن انظر الی الجبل فان استقر مکانه فسوف ترانی فلما تجلی ربه للجبل جعله دکا و خر موسی صعقَا. (قرآن 7 / 143).
زمین امشب تو گویی کوه طور است
کز او نور تجلی آشکار است.عنصری.
از تجلی چرا نصیبم نیست
که همه عمر جای من طور است.
مسعودسعد.
قصور عقل تصور کند جلالت تو
اساس طور تحمل کند تجلی را.انوری.
موسی استاده و گم کرده ز دهشت نعلین
ارنی گفتنش از نور تجلی شنوند.خاقانی.
از تیغ نورافزای تو وز رخش صورآوای تو
بر گرز طورآسای تو نور تجلی ریخته.
خاقانی.
نشگفت اگر ز هوش شود موسی آن زمان
کایزد به طور نور تجلی برافکند. خاقانی.
کمال ذات شریفش ز شرح مستغنی است
به ماهتاب چه حاجت شب تجلی را.ظهیر.
اگر یک سر موی برتر پرم
فروغ تجلی بسوزد پرم.(بوستان).
بیخود از شعشعهء پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند. حافظ.
یار بی پرده از در و دیوار
در تجلیست یا اولی الابصار.هاتف.
|| سر برداشتن باز و به تأمل نگریستن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || دور شدن از چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تجلی.
[تَ جَلْ لی] (ع مص) (از: «ج ل ی») بالای چیزی برآمدن. (از تاج العروس ج 10 ص77) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || نگریستن بسوی چیزی. (منتهی الارب) (از تاج العروس ایضاً). نگریستن بسوی چیزی در حال اشراف بدان. (از قطر المحیط).
تجلی.
[تِ جِلْ لی] (اِخ) دهی است از دهستان گوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبد قابوس که در سیزده هزارگزی خاور کلاله قرار دارد کوهستانی و جنگل و معتدل است و 150 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء تنگ راه و محصول آنجا برنج و غلات و حبوبات و صیفی است. شغل اهالی زراعت و گله داری است صنایع دستی زنان آنجا بافتن مختصر پارچه های ابریشمی است. راه مالرو دارد و در جنگلهای اطراف آن انواع شکارهای فراوان وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
تجلی.
[تَ جَلْ لی] (اِخ) سامی بیک آرد: محمدحسین، از اهالی کاشان است که به هندوستان مهاجرت کرد و مدتی در گجرات اقامت نمود و با مولانا نظیری مشاعره داشت و در سال 1041 ه . ق. درگذشت و از اشعار اوست:
بر مزار ما شهیدان نی چراغی نی گلی
هر طرف پروانه بر طوفست و هر سو بلبلی.
(از قاموس الاعلام ترکی).
و رجوع به آتشکدهء آذر شود.
تجلی.
[تَ جَلْ لی] (اِخ) آذر بیگدلی آرد: نامش میرزاعلی رضا اصلش از فارس و پدرش از دهاقین آنجا بوده نظر بفطرات اصلی در اوایل حال به اصفهان خاصه در خدمت آقاحسین خونساری کسب کمالات کرده بعد بهندوستان رفته آخرالامر مراجعت کرد و در ایران به نشر علوم پرداخت و بین الانام محترم بوده شعری از ایشان ملاحظه نشد که بکار کسی آید اگرچه در آن عهد از مشاهیر شعرا بوده چند بیتی از مثنوی که در وصف سراپای معشوق گفته در این کتاب ثبت افتاد. مثنوی(1):
یاد زلفی سوخت خون در پیکرم
بوی عنبر میدهد خاکسترم
گردش چشمی چو دور روزگار
صد هزاران فتنه اش در هر کنار
زلف و کاکل سنبل گلزار طور
ساق و ساعد ماهی دریای نور
صاف مروارید مه را بیختند
طرح لوح سینه اش را ریختند.
(از آتشکدهء آذر). در قاموس الاعلام ترکی تاریخ وفات وی بسال 1088 ه . ق. آمده است.
(1) - سامی بیک نام این مثنوی را منظومهء معراج الخیال ذکر کرده است.
تجلی.
[تَ جَلْ لی] (اِخ) (ملا...) از اهل بخارا و در آخر عمر در بلخ فوت شده این شعر از اوست:
هنوز لب بدعا ناگشوده از صد جا
رسید مژده که درهای آسمان بستند.
(آتشکدهء آذر).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
تجلیات.
[تَ جَلْ لیا] (ع اِ) جِ تجلی. رجوع به تجلی شود.
تجلی الرومی.
[تَ جَلْ لِرْ رو] (اِخ)ذوالفقاربن عبداللهالکاتب البرزرینی الرومی متخلص به تجلی. متوفی بسال 1100 در صوفیه. او را دیوان شعری به ترکی است. (از اسماءالمؤلفین ج 1 ستون 344).
تجلی اول.
[تَ جَلْ لیِ اَوْ وَ] (اِخ) کنایه از سرور عالم صلی الله علیه و آله و سلم. (آنندراج از مظهر العجایب).
تجلیب.
[تَ] (ع مص) گردآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرد کردن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). || بانگ کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || زجر کردن اسب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || باز داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). || پستان ناقه به پشم و گل اندودن تا بچه شیر نخورد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجلیح.
[تَ] (ع مص) اقدام شدید. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). پیش آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). || بقوت گذشتن از کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || حمله کردن ددان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجلید.
[تَ] (ع مص) پوست باز کردن اشتر. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). پوست وا کردن اشتر. (زوزنی). پوست باز کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): جلد الجزور؛ کما یقال سلخ الشاة و قل ما یقال سلخ الجزور. (منتهی الارب). || پوست پوشانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). || کتاب را پشت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغة). کتاب را جلد کردن. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از فرهنگ نظام).
تجلی داشتن.
[تَ جَلْ لی تَ] (مص مرکب) جلوه داشتن. تجلی کردن. ظهور :
در دل هر ذره چون دارد تجلی حسن او
ترسم اندازد هوایش بر در دلها مرا.
اثیر (از آنندراج).
شب که در گلشن تجلی آن قیامت پیشه داشت
از شراب رنگ گل شبنم پری در شیشه داشت.
بیخود جامی (از آنندراج).
رجوع به تجلی شود.
تجلی ذاتی.
[تَ جَلْ لیِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تجلیی است که مبدأ آن ذات بود بی اعتبار صفتی از صفات، هرچند که این تجلی جز بواسطهء اسماء و صفات حاصل نمیشود. چه حق تعالی از حیث ذات بر موجودات تجلی نکند و تجلی او از وراء حجابی از حجابهای اسم بود. (از تعریفات). و رجوع به تجلی شود.
تجلیز.
[تَ] (ع مص) تمام تیر کشیدن کمان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || نوردیدن. || پیچیدن. || کشیدن. || تیز رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پی پیچیدن بر تیر و تازیانه و دستهء شمشیر و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تجلی زار.
[تَ جَلْ لی] (اِ مرکب) جایی که نور و روشنایی در آن فراوان باشد. جلوگاه نور. آنجا که در فروغ و روشنی همچون کوه طور بود هنگام تجلی نور الهی بر آن :
غنچه سان از دست برده غمزهء خوبان مرا
هر تجلی زار چاک سینه صبح محشر است.
ملا بیخود جامی (از آنندراج).
صفحه را کلکم تجلی زار کرد از مطلعی
گر فروغش مطلع خورشید باشد چون سها.
شفیع اثر (ایضاً).
تجلی شهودی.
[تَ جَلْ لیِ شُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) عبارت است از ظهور وجودی که باسم النور مسمی است. و آن ظهور حق باشد بصور اسماء خود در اکوان، آنچنانی که خود صور اوست و این ظهور به نفس الرحمن تعبیر میشود که همهء موجودات از فیض وجود او جامهء هستی در بر کنند. چنانکه در اصطلاحات الصوفیه بیان کرده است. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به آنندراج و رجوع به تجلی شود.
تجلی صفاتی.
[تَ جَلْ لیِ صِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مقابل تجلی ذاتی. جرجانی آرد: تجلی الصفاتی؛ مایکون مبدؤه صفة من الصفات من حیث تعینها و امتیازها عن الذات. (تعریفات). و رجوع به تجلی و تجلی ذاتی شود.
تجلیف.
[تَ] (ع مص) هلاک کردن سال قحط مالها را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجلیق.
[تَ] (ع مص) بمنجنیق انداختن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تجلی قیامت.
[تَ جَلْ لیِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) از اسماء محبوب. (آنندراج). معشوقه ای که در تابداری و رونق فایق بر دیگران باشد. (ناظم الاطباء) :
در آتشم نشاند تجلی قیامتی
پهلو بشمع طور زند عکس من در آب.
ملا بیخود جامی (از آنندراج).
تجلی کده.
[تَ جَلْ لی کَ دَ] (اِ مرکب)تجلی گاه. (ناظم الاطباء). جایی که نور و روشنایی فراوان باشد. (ناظم الاطباء). آنجا که نور در آن تجلی کند :
تا دلم گشته تجلی کدهء حسن چو شمع
آرزو جز قدمم سجده گهی نیست مرا.
خان آرزو (از آنندراج).
و رجوع به تجلی گاه شود.
تجلی کردن.
[تَ جَلْ لی کَ دَ] (مص مرکب) ظاهر و آشکار شدن. جلوه کردن :گفت از دریچهء چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سر مشاهدهء او بر تو تجلی کند. (گلستان باب پنجم).
ماه و پروین از خجالت رخ فروپوشند اگر
آفتاب آسا کند در شب تجلی روی تو.
سعدی.
بدون پرده تجلی چو کرد حضرت حسن
به کفر کفر نیامیخت دین به دین ننشست.
واله هروی (از آنندراج).
مهر رخت تجلی چون کرد بهر اظهار
مجلای حسن او شد ذرات کون یکسر.
اسیری لاهیجی (ایضاً).
در شبستان محبت جانفشان پروانه ام
هر کجا حسنی برافروزد تجلی می کنم.
علی خراسانی (ایضاً).
تجلی گاه.
[تَ جَلْ لی] (اِ مرکب)تجلی کده. (ناظم الاطباء) :
هوای تاخت بر جان آه گردید
ولی چون شد تجلی گاه گردید.
محمد زمان راسخ (از آنندراج).
طپیدن ره ندارد در تجلی گاه حیرانی
توان گر پای تا سر اشک شد نتوان چکید اینجا.
بیدل (ایضاً).
و رجوع به تجلی کده شود.
تجلیل.
[تَ] (ع مص) فراگرفتن. (صحاح جوهری) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). همه را فرارسیدن و بپوشانیدن چیزی. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). فراز گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بپوشانیدن چیزی و فراز گرفتن. (آنندراج): جلل المطر الارض؛ اذا عمها و طبقها فلم یدع شیئاً الا غطی علیه. (اقرب الموارد). || جل بر ستور افکندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (صحاح جوهری) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (آنندراج). پوشانیدن اسب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بزرگ داشتن مرد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). بزرگ گردانیدن. (فرهنگ نظام) (المنجد). تعظیم و تکریم کردن. بزرگ خواندن. بزرگ داشتن. بزرگداشت.
تجلیة.
[تَ یَ] (ع مص) (از: «ج ل و») روشن و هویدا کردن کار را بر کسی. (منتهی الارب) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). هویدا کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (مجمل اللغة). پیدا کردن. (ترجمان عادل بن علی) (مجمل اللغة). روشن کردن. (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زدودن و مجلی و روشن و آشکار کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). جلا دادن و روشن کردن. (فرهنگ نظام). || دادن عروس را، شوی وی کنیز یا غیر آن وقت جلوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کنیزکی که شوی دهد عروس خود را وقت زفاف. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || تیز نگریستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). برداشتن باز سر را و بتأمل نگریستن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || چشم انداختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). چشم انداختن به چیزی چنانکه شاهین شکار خود را نگرد. لبید گوید:
فانتضلنا وابن سلمی قاعد
کعتیق الطیر یغضی و یجل.
ای و یجلی فحذف الیا کما فی نحو اذا بلغت الروح التراق؛ ای التراقی. (اقرب الموارد). || تعبیر ضمیر خود کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجلیة.
[تَ یَ] (ع مص) (از: «ج ل ی») آشکارکردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط): ان الله یجلی الساعة؛ ای یظهرها. (اقرب الموارد). خداوند آشکار می کند قیامت را. (ناظم الاطباء). || پیشی گرفتن در حلبه. (اقرب الموارد).
تجمأ.
[تَ جَمْ مُءْ] (ع مص) ترنجیدن و فراهم آمدن در جامهء خود. || فراهم آمدن قوم از هر جا. || گرفتن و پنهان ساختن چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط): والظلیم یتجمأ علی بیضه. (اقرب الموارد).
تجمجم.
[تَ جَ جُ] (ع مص) سخن ناپیدا گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از قطر المحیط) (اقرب الموارد). سخن ناهویدا گفتن. (زوزنی). || اقدام نکردن بر کاری. (اقرب الموارد).
تجمر.
[تَ جَمْ مُ] (ع مص) فراهم آمدن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فراهم آمدن مردم. (آنندراج). || واداشته شدن لشکر در ثغر. (تاج المصادر بیهقی). مقیم گردیدن لشکر به دارالحرب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): تجمر الجیش حبس فی الارض العدو و لم یقفل. (منتهی الارب) (قطر المحیط). || بخور دادن با مجمره. (از قطر المحیط).
تجمش.
[تَ جَمْ مُ] (ع مص) از جمش که به فتح است و در منتخب نوشته که جمش بالفتح، ستردن مو. || بازی و عشق ورزیدن به کسی. (غیاث اللغات) (آنندراج). فعل منحوت از جماشی، یعنی کنغالگی. دلربائی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
زآن بلاها بر عزیزان بیش بود
کآن تجمش یار با خوبان فزود.مولوی.
آن مهابت قسمت بیگانگان
وآن تجمش دوستان را رایگان.مولوی.
همینکه مرد با او تکرمش و تجمش آغاز کرد زن بر فور گفت نخست مادر را بفرست تا در آرایش و تصنع من دست حلیت و زینت یازد. (ترجمهء محاسن اصفهان ص112). || (اِ) آواز باریک. (غیاث اللغات) (آنندراج).
تجمع.
[تَ جَمْ مُ] (ع مص) گردآمدن از هر جای. (تاج المصادر بیهقی). گردآمدن مردم از هر جای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). گردآمدن. (زوزنی). فراهم آمدن. ضد تفرق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از قطر المحیط). فراهم آمدن و جمع شدن. (فرهنگ نظام). تجمع متفرق؛ بهم پیوستن و فراهم آمدن. (از اقرب الموارد).
تجمع کردن.
[تَ جَمْ مُ کَ دَ] (مص مرکب) گردآمدن. رجوع به تجمع شود.
تجمل.
[تَ جَمْ مُ] (ع مص) نکوحالی نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). آراسته شدن و جمال و نیکویی روی را بر خود بستن. (شرح قاموس). خود را زینت دادن و آراسته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شأن و شکوه و جمال و آرایش خود نمودن. (غیاث اللغات) (آنندراج). آراستن و نیک ساختن خود را. (از اقرب الموارد). خود را زیبا نمایاندن به آراستن و تکلف در گفتار. (قطر المحیط). آرایش نمودن. (فرهنگ نظام). || (اِ) آنچه آراستن را بکار آید. وسایل زینت و آرایش. آنچه موجب نشان دادن شکوه و خودنمایی باشد :
پار از ده اندرآمد چون مفلسی غریب
بی فرش و بی تجمل و بی رنگ و بی نگار.
فرخی.
صواب چنان نمود ما را که فرزند امیر سعید را با تو بفرستیم، ساخته با تجملی بسزا. (تاریخ بیهقی). آنچه رسم است که اولیاء عهود را دهند از غلام و تجمل و آلت... ما را فرمود. (تاریخ بیهقی). بی اندازه مال... بیش از حد و از هر چیزی که از زینت و تجمل پادشاهی بود. (تاریخ بیهقی).
چونکه نیندیشی از سرایی کآنجا
با تو نیاید سرای و مال و تجمل.
ناصرخسرو.
نامه ای فرمود نوشتن به والی بلخ تا برمک را به دمشق فرستد و اگر صد هزار دینار در برگ راه و تجمل او را بکار آید بدهد. (تاریخ بخارا). به اختیار به قلعهء غزنه رفت و به حبس رضا داد و اسباب تجمل تفصیل کرد و به سلطان فرستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص360). سلطان از جهت رفع درجت و اعلای مرتبت پسر، هرات به او داد با اموال بسیار و تجمل فراوان و زینت و ساز پادشاهانه. (ایضاً ص396). || (مص) خود را مسکین و مستمند نشان ندادن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط): و اذا تصبک خصاصة فتجمل. (اقرب الموارد). || پیه گداخته را خوردن. (شرح قاموس) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (آنندراج) (ناظم الاطباء): تجملی و تعففی؛ یعنی پیه گداخته بخور و ماندهء شیر را که از پستانست بیاشام. (اقرب الموارد). || به اشتر نشستن. شترسواری:
لک التسع من الثمن و بالکل تحکمت(1)
تجملت تبغلت و ان عشت تفیلت.
صقر البصری در حق عائشه (از منتهی الاَمال ص 171).
(1) - ن ل: تصرفت.
تجمل.
[تَ جَمْ مُ] (اِخ) حکیم سیدعظیم الدین حسین. از مردم لکهنوست(1)، فکرش بلند و طبعش نیکو. از وطن مألوف رخت به شهر مدرس کشید و در آنجا به کسب علوم از بحرالعلوم ملک العلماء شیخ عبدالعلی لکهنوی کوشید و از طرف سرکار انگریزی بعهدهء افتای دائر و سائر شهر ترچناپلی مضاف به ملک مدرس مأمور گردید. در علم طب مهارت کامل داشت و در 1220 ه . ق. جهان گذران را گذاشت.
بسکه لبریز اناالحق بود اندیشهء ما
خون منصور تراود ز رگ و ریشهء ما.
جلوه گه سهی قدان محشر فتنه ها شود
چون تو به جلوه آوری قامت فتنه زای را.
(صبح گلشن).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - در تداول فارسی: لکنهو.
تجملات.
[تَ جَمْ مُ] (ع اِ) جِ تجمل. آنچه آراستن را بکار آید. وسایل زینت و آرایش. آنچه موجب نشان دادن شأن و شکوه و زیبایی باشد. وسایل خودآرایی و خودنمایی. رجوع به تجمل شود.
تجمم.
[تَ جَمْ مُ] (ع مص) انبوه گردیدن گیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || (اِ) متعهء زن طلاق یافته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تجمهر.
[تَ جَ هُ] (ع مص) درازدستی نمودن بر کسی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). تطاول. (اقرب الموارد). || فراهم آمدن قوم. (از قطر المحیط).
تجمی.
[تَ جَمْ می] (ع مص) مجتمع شدن قوم با هم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). مجتمع شدن آن گروه با هم. (ناظم الاطباء).
تجمید.
[تَ] (ع مص) خواستن که بسته و فرسوده شود. (شرح قاموس). فسردن و بسته شدن گرفتن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). جَمَّدَ الماءُ؛ حاوَلَ ان یجمد. || جمد الهواءُ الماءَ؛ جعله یجمد. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). بسته و منجمد کردن چیزی. (فرهنگ نظام).
تجمیر.
[تَ] (ع مص) فراهم آوردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). || گره زدن زن گیسوان را پس قفا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). موی بر قفا و گره برزدن. (تاج المصادر بیهقی). موی سر را جمع کردن زن و بر پس سر بستن. (آنندراج). || دل خرما بریدن. (تاج المصادر بیهقی). بریدن پیه خرمابن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || لشکر در ثغر فروگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). داشتن سپاه در برابر دشمن روزگاری دراز. (مفاتیح). مقیم گردانیدن لشکر را به دارالحرب و بازنگردانیدن آنها را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لشکر را دلیر داشتن بر جای دشمن. (آنندراج). حبس کردن لشکر در زمین دشمن و بازنگردانیدن آنان از ثغر. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط): لاتجمروا الجیش فتفتنوهم. (حدیث) (اقرب الموارد). || خوشبوی گردانیدن به بخور. (تاج المصادر بیهقی). بخور دادن جامه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || سنگ جمار انداختن. (تاج المصادر بیهقی). سنگ ریزه انداختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). || گرد آمدن قوم بر کاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجمیش.
[تَ] (ع مص) بازی کردن و سخن با زنان گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). با جاریه مغازله و ملاعبه کردن. (از قطر المحیط). || مساعدت و معاضدت کردن کسی را. (از قطر المحیط).
تجمیع.
[تَ] (ع مص) به یک جا گرد کردن. (زوزنی). گرد کردن. (ترجمان عادل بن علی). فراهم آوردن. (دهار). بسیار گرد آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نیک جمع کردن. (آنندراج). مبالغه کردن در فراهم آوردن قوم. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || فراگرفتن ماکیان بیضه ها را در زیر شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || به نماز جمعه حاضر شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به نماز جمعه رفتن. (آنندراج). در جمعه و جماعت حاضر شدن و نماز گزاردن. (از قطر المحیط). به نماز آدینه آمدن. (زوزنی).
تجمیل.
[تَ] (ع مص) نیکو کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). زینت دادن و آراستن و نیکو کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زینت دادن. (اقرب الموارد). زینت دادن و نیکو کردن. (از قطر المحیط): جملک الله و جمل الله علیک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تا دیر مقیم داشتن لشکر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || پیه گداخته را خوردن. (اقرب الموارد) .
تجمیم.
[تَ] (ع مص) انبوه گردیدن گیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || پیمودن پیمانهء سربرآورده را بعد پری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیمانه را لبریز گذاشتن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجن.
[تِ جَ] (اِ) قسمی از نی میان پر است که در سواحل بحر خزر میروید. در سنسکریت هم لفظ تجنه بمعنی خیزران موجود است. (فرهنگ نظام).
تجن.
[تَ جَ] (اِخ) دهی از دهستان بهنام پازکی بخش ورامین شهرستان تهران است که در بیست وچهارهزارگزی شمال ورامین و سه هزارگزی راه خراسان قرار دارد. جلگه ای معتدل است و 72 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء جاجرود و محصول آنجا صیفی و چغندر قند است و شغل اهالی زراعت است و راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
تجن.
[تَ جَ] (اِخ) دهیست جزء دهستان لفمجان در بخش مرکزی شهرستان لاهیجان که در هفت هزارگزی باختر لاهیجان و در کنار راه فرعی کیسم قرار دارد. جلگه ای معتدل و مرطوب است و 201 تن سکنه دارد. آب آن از نهر کیاجو منشعب از سفیدرود است و محصول آنجا برنج و ابریشم و چای و صیفی و کنف است و شغل اهالی زراعت و حصیربافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2). نام ناحیتی از هفت ناحیت «از این سوی رودیان» است. (حدود العالم ص87).
تجن.
[تَ جِ] (اِخ) دهی از دهستان پسکوه در بخش قاین شهرستان بیرجند است که در سی وپنج هزارگزی باختر قاین قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و 50 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و زعفران و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
تجن.
[تَ جَ] (اِخ) (رود...) رود تجن از کوه نیزآباد (در دهستان پشتکوه، بخش دودانگه) سرچشمه میگیرد و رودهای مشهوری که به آن می پیوندد عبارتند از: لاجیم رود، رود فریم، زارمرود، گرمابرود و از جنوب بشمال جریان دارد و در هشت هزارگزی جنوب ساری از کوهستان خارج شده و از خاورشهر گذشته در فرح آباد به دریای خزر میریزد و طول آن در حدود 120 هزار گز است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). رابینو در سفرنامهء مازندران و استراباد آرد: از رودخانهء تجن عبور کردیم زیرا دو تا از هفده طاق پل بزرگی را که آغامحمدخان قاجار در نیم فرسخی ساری بر تجن ساخته بود بهار سال قبل سیل برده بود. تجن رودخانهء زیبایی است، بستر آن سنگ و ریگ فراوان دارد. این رودخانه از کوههای بین پلور و فولادمحله سرچشمه میگیرد. ابتدا دشت هزارجریب را مشروب ساخته در یک فرسخی شهر وارد جلگهء ساری و در 18 میلی ساری در فرح آباد به دریای خزر وارد میشود. روی هم رفته تقریباً 18 فرسخ طول آنست. در کنار پل کنونی آثار پایه های پل قدیمی هست که میگویند شاه عباس ساخته بود. این پل در نزدیکی رودخانهء ده آزاد گله واقع است. (سفرنامهء رابینو ترجمهء وحید ص86). و رجوع به جغرافیای طبیعی کیهان ص71 و سفرنامهء استرآباد رابینو ترجمهء وحید ص24 و 74 و 76 و 83 و 84 و 164 شود.
تجن.
[تَ جَ] (اِخ) هریرود پس از عبور از سرحد شرقی ایران، تجن نامیده میشود و وارد ریگزار خوارزم میگردد. قاموس الاعلام ترکی در ذیل کلمهء تجند آرد: از رودهای آسیای میانه که چون از هرات میگذرد هریرود نام دارد، آنگاه با چند رود دیگر می پیوندد و از سرحد ایران و افغانستان میگذرد و سپس به صحرای خوارزم که اکنون در دست روسیه است وارد می شود و در ریگزار ناپدید میشود. طولش چهارصد هزار گز است. رجوع به جغرافیای طبیعی کیهان ص96 و تاریخ ایران باستان ج 1 ص 147 و ج 3 ص2188 و تاریخ مغول عباس اقبال ص 5 شود.
تجنب.
[تَ جَنْ نُ] (ع مص) اجتناب. (تاج المصادر بیهقی). به یک سو شدن. (دهار). دور شدن. (ترجمان عادل بن علی). دور شدن از چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). دور شدن و یک سو شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). اجتناب و دوری کردن. (فرهنگ نظام): و در عموم احوال از غفلت و کاهلی تجنب واجب شناسد. (کلیله و دمنه). خردمندان... از جنگ عزلت گرفته اند و از بیدار کردن فتنه... تجنب واجب دیده اند. (کلیله و دمنه). از دریا و آتش تحرز و تجنب ممکن است و از خشم پادشاه ناممکن و متعذر. (سندبادنامه ص72). || جنب شدن. (تاج المصادر بیهقی). جنب گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تجنب کردن.
[تَ جَنْ نُ کَ دَ] (مص مرکب) پرهیز کردن. پرهیزیدن: از این خیال محال تجنب کن. (گلستان). و رجوع به تجنب نمودن شود.
تجنب نمودن.
[تَ جَنْ نُ نُ / نِ / نَ دَ](مص مرکب) تجنب کردن. پرهیزیدن. پرهیز کردن: هرکه درگاه ملوک را لازم گیرد و از تحمل رنجهای صعب... تجنب ننماید... هرآینه مراد خویش... او را استقبال نماید. (کلیله و دمنه). و رجوع به تجنب و تجنب کردن شود.
تجنث.
[تَ جَنْ نُ] (ع مص) نسبت دادن خود را بسوی غیر اصل خود. || دروا کردن مرغ بازوی [ بال ] خود را و نشستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || به خود پنهان ساختن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || مهربان شدن بر کسی و دوست داشتن او. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تجن جار.
[تِ جِ] (اِخ) دهی از دهستان پایین خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل است که در سه هزارگزی باختر آمل قرار دارد. دشتی است معتدل و مرطوب و 45 تن سکنه دارد. آب آن از لگونی و تجرود هراز و محصول آن برنج و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). در سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو، در بلوک لیت کوه، یکی از بلوک هشتگانهء آمل دو قریه بنام تجن جار و تجن جار لاریجان ذکر گردیده است. رجوع به بخش انگلیسی این کتاب ص113 و ترجمهء وحید ص153 شود.
تجنح.
[تَ جَنْ نُ] (ع مص) اعتماد کردن بر دو کف دست در سجده و گشاده داشتن هر دو بازو را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (آنندراج). اجتناح.
تجند.
[تَ جَنْ نُ] (ع مص) لشکری شدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || فارغ شدن از کاری. (از اقرب الموارد). با فراغت آماده شدن برای کاری. (از قطر المحیط). || لشکری گرفتن. (از اقرب الموارد).
تجند.
[تَ جَ] (اِخ) سامی بیک این کلمه را بجای تجن آورده است. رجوع به تجن (دنبالهء هریرود) و قاموس الاعلام ترکی شود.
تجنس.
[تَ جَنْ نُ] (ع مص) همجنس بودن(1). (ناظم الاطباء).
(1) - در شرح قاموس و اقرب الموارد و قطر المحیط و تاج العروس این معنی در این وزن نیامده است.
تجنک.
[تَ جِ نَ] (اِخ) دهی از دهستان اهلمرستاق در بخش مرکزی شهرستان آمل است که در پنج هزاروپانصدگزی باختر آمل و سه هزاروپانصدگزی باختر شوسهء آمل به محمودآباد قرار دارد. دشتی است معتدل و مرطوب و 130 تن سکنه دارد. آب آن از چشمهء آغوزکتی و نهر لکونی و محصول آنجا برنج و کنف و مختصری غلات است. شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو ترجمهء وحید ص151 شود.
تجنک.
[تَ جِ نَ] (اِخ) دهی از دهستان جلال ازرک در بخش نور شهرستان بابل است که در سیزده هزاروپانصدگزی باختر بابل قرار دارد. دشتی معتدل و مرطوب است و 495 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء کاری و محصول آنجا برنج و صیفی کاری و کنف و مختصری غلات و نیشکر و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو ترجمهء وحید ص160 شود.
تجنک.
[تَ جِ نَ] (اِخ) دهی از دهستان شهرخواست در بخش مرکزی شهرستان ساری است که در هفت هزاروپانصدگزی شمال ساری و چهارهزارگزی باختر شوسه قرار دارد. دشتی است معتدل و مرطوب و 70 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن برنج و غلات و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو ترجمهء وحید ص161 شود.
تجن گوکه.
[تَ جَ کِ] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش آستانهء شهرستان لاهیجان است که در شش هزارگزی باختر آستانه واقع است. جلگه ای معتدل و مرطوب است و 1181 تن سکنه دارد. آب آن از نهر کیاجو و استخر است و محصول آن برنج و ابریشم و چای و شغل اهالی زراعت و زنبیل و حصیر بافی است. راه مالرو دارد. بنای بقعهء امیرسلطان از ابنیهء قدیمی آنجا است و سه باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2). رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو ترجمهء وحید ص37 و 226 شود.
تجنن.
[تَ جَنْ نُ] (ع مص) خویشتن فاساختن به دیوانگی. (تاج المصادر بیهقی). خود را دیوانه وانمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || دیوانه گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || شکوفه آوردن گیاه زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روییدن گل و شکوفه از زمین. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجنود.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان زیرکوه در بخش قاین شهرستان بیرجند است که در 152 هزارگزی خاور قاین و 37 هزارگزی جنوب شاهرخت قرار دارد. دامنه ای گرمسیر است و 100 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن، غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
تجنی.
[تَ جَنْ نی] (ع مص) جنایت نهادن. (تاج المصادر بیهقی). منسوب کردن کسی را به گناهی که نکرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). گناه بر کسی بستن. (غیاث اللغات) (آنندراج): او از سر دالت و انبساط به جواب موحش قیام می نمود و بر دیگری تجنی مینهاد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 359). || چیدن میوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجنیب.
[تَ] (ع مص) دور کردن کسی را از چیزی. (شرح قاموس). دور کردن. (ترجمان عادل بن علی). دور داشتن کسی را از چیزی. || دور داشتن گوسپندان و شتران را از فحل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || نفرستادن نر در شتر و گوسفندان. (شرح قاموس). || دور شدن از چیزی. || تجنیب قوم؛ بریده و منقطع شدن شیرهای ایشان. (شرح قاموس) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): جنب القوم؛ اذا انقطعت البانهم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِمص) گوژی ساقهای اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کجی و پیچیدگی در پای اسب و این مستحب و دوست داشته شده است. (شرح قاموس).
تجنیح.
[تَ] (ع مص) میل دادن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اعتماد کردن بر دو کف دست و استاده و گشاده داشتن هر دو بازو در سجده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || قرار دادن مر او را بالی. || نسبت دادن کسی را به گناه. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجنید.
[تَ] (ع مص) لشکر کردن. (تاج المصادر بیهقی). لشکر گرد کردن. (دهار) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). لشکر جمع کردن. (آنندراج).
تجنیز.
[تَ] (ع مص) مرده را بر تخت نهادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || نماز گزاردن کاهن مرده را. (از اقرب الموارد).
تجنیس.
[تَ] (ع مص) رسیده گردیدن همهء رطب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || جنس به جنس فراهم آوردن. (منتهی الارب). || با چیزی مانند شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). همجنس و مشابه قرار دادن. (فرهنگ نظام). مانند شدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). مانند بودن. (آنندراج). || (اصطلاح ریاضی) در اصطلاح حساب، متحد کردن مخرجهای کسور مختلف الصورة و مختلف المخرج را. (ناظم الاطباء). اما تجنیس نزد محاسبان قرار دادن کسور است از جنس کسر معین. و این عمل را بسط نیز نامند. و عدد حاصل از تجنیس را مجنس و مبسوط نام نهند. مثلاً خواستیم عدد 2 و 2حاصل هشت ثلث بدست آید، پس هشت سوم را مجنس و مبسوط نام گذاریم. و طریقهء عمل در کتب حساب معروف میباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ص252). این آن است که درست و شکسته واری از مخرجی آنگاه آن درستها را به مخرج ضرب کنی و آنچ گرد آید بر کسر بفزایی تا جمله از یکی جنس گردند. (التفهیم). هر گاه عدد جزو صحیح یک عدد کسری را در جزو کسری آن داخل نمایند این عمل را تجنیس نامند. قاعده برای تجنیس عدد کسری آنست که قسمت صحیح آنرا در مخرج ضرب کرده حاصل را با صورت کسر جمع میکنیم و عدد حاصل را صورت قرار داده همان مخرج سابق را زیر آن مینویسیم. مثال: میخواهیم عدد کسری 2کنیم 6 را در 7 ضرب می کنیم حاصل میشود 42 سپس این 42 را با دو جمع کرده صورت قرار میدهیم و مخرج همان مخرج سابق است، پس: 4476. رجوع به حساب اول صفاری - قربانی ص66 شود. || (اصطلاح علم بدیع) در اصطلاح اهل بلاغت، آوردن دو کلمهء متفق اللفظ و مختلف المعنی است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). در اصطلاح علم بدیع، مشابهت دو لفظ است در تلفظ با مغایرت در معنی، مثل خوار (ذلیل) و خوار (خورنده) و این صنعت لفظیه جناس هم نامیده میشود. (فرهنگ نظام). در اصطلاح، آوردن دو لفظ است یا زیاده که در صورت متجانس باشند و در معنی متباین و این صنعت بر چند نوع است. (آنندراج). الفاظ بیکدیگر مانند استعمال کردن است و آن چند نوع باشد: تام و ناقص و زاید و مرکب و مزدوج و مطرف و تجنیس خط و همه پسندیده و مستحسن باشد در نظم و نثر و رونق سخن بیفزاید و آنرا دلیل فصاحت و گواه اقتدار شمارند بر تنسیق سخن ولکن بشرط آنکه بسیار نگردد و بر هم افتاده نباشد و در بیتی دو لفظ یا چهار لفظ بیش نیاید بتقسیمی مستوی. (المعجم فی معاییر اشعار العجم چ 1314 ه . ش. چ مدرس رضوی ص251). این صنعت چنان باشد که کلماتی باشند مانند یکدیگر به گفتن یا نبشتن، در نثر یا در نظم و این هفت قسم است: تجنیس تام، تجنیس ناقص، تجنیس زاید، تجنیس مرکب، تجنیس مکرر، تجنیس مطرف، تجنیس خط. (حدایق السحر فی دقایق الشعر وطواط). رجوع به انواع تجنیس در همین لغت نامه شود.
تجنیس التحریف.
[تَ سُتْ تَ] (ع اِ مرکب) آنست که اختلاف دو کلمه در هیأت بود، چون بَرْد و بُرْد. (از تعریفات جرجانی ص36). شمس قیس و وطواط این گونه تجنیس را تجنیس ناقص نامیده اند. رجوع به تجنیس ناقص شود.
تجنیس التصحیف.
[تَ سُتْ تَ] (ع اِ مرکب) جرجانی گوید: آنست که در نقطهء دو کلمه اختلاف باشد، مانند: انقی و اتقی. (از تعریفات جرجانی ص36). شمس قیس و وطواط این گونه تجنیس را تجنیس خط خوانده اند.
تجنیس التصریف.
[تَ سُتْ تَ] (ع اِ مرکب) اختلاف دو کلمه است به ابدال حرفی به حرف دیگر، خواه آن دو حرف هم مخرج باشند، مانند کلام خدا: و هم ینهون عنهُ و ینأون عنه(1). و خواه قریب المخرج، مانند: مفیح و مبیح. (از تعریفات جرجانی ص36).
(1) - قرآن 6/26.
تجنیس المضارع.
[تَ سُلْ مُ رِ] (ع اِ مرکب) آنست که دو کلمه را جز در حرف متقارب اختلافی نباشد، مانند داری و باری. (از تعریفات جرجانی ص 45). و صاحب آنندراج برای تجنیس مضارع تعریفی یاد کرده است که صاحب المعجم و حدایق السحر آنرا برای تجنیس مطرف یاد کرده اند. او گوید: تجنیس مضارع و آن چنانست که در همهء حروف مجانست باشد جز در حرف آخر، چنانکه آزاد و آزار. ظهوری گوید:
بی فاخته ماند سرو در باغ
زین سرو که از سرا برآمد.(آنندراج).
تجنیس بالتخلیة.
[تَ بِتْ تَ یَ] (ع اِ مرکب) دو کلمه که مشابهت داشته باشند جز در حرف اول یا وسط یا آخر. صاحب آنندراج گوید: نوع ششم تجنیس بالتخلیه یعنی تجانس تخلیه و آن سه گونه است: اول مضارع، دوم مزیل، سوم مطرف. (از آنندراج). رجوع به تجنیس مضارع و تجنیس مزیل و تجنیس مطرف شود.
تجنیس تام.
[تَ سِ تام م] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آنست که دو کلمهء متفق اللفظ مختلف المعنی بکار دارد، چنانکه خاقانی گفته است:
مفخر خاقانی است مدح تو تا در جهان
صبح برد آب ماه میوه برد ماه آب.
و دیگری گفته است:
ایا غزال سرای و غزل سرای بدیع
بگیر چنگ به چنگ اندر و غزل بسرای.
و در این بیت هم تجنیس تام است و هم تجنیس زاید.
و دیگری گفته است:
به یمین تو چرخ داده یسار
به یسار تو ملک خورده یمین.
و در این بیت صنعتی دیگر است که آنرا «ردالصدر الی العجز» خوانند... (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص252).
این صنعت چنان بود که در سخن دو کلمه یا بیشتر آورده شود که در گفتن و نبشتن یکسان بود و در معنی مختلف، و در ایشان ترکیب و اختلاف حرکات و تفاوت زیادت و نقصان نباشد، مثالش: زایرالسلطان کزایراللیث الزایر. دیگر: المرأة السلیطة حیة تسعی مادامت حیة تسعی. بپارسی: چندان خور، کت زیان دارد. چندان مخور کت زیان دارد. مثالش بوالفتح بستی گوید:
سمی و حمی بنی سام و حام
فلیس کمثله سام و حام.
من گویم:
ای چراغ همه بتان خطا
دور بودن ز روی تست خطا.
وطواط (حدایق السحر).
... نوع اول [ از اقسام تجنیس ] بسیط موافق که آنرا تجنیس تام گویند و این دو طریق دارد، یکی آنکه آن دو لفظ یا زیاده در عدد حروف و حرکات و صورت و تلفظ متوافق باشند و در معنی متباین، مثاله سعید اشرف:
اشرف تو کمیت نکته رانی رانی
اسرار رموز جاودانی دانی
هرچند که مانند نداری در خط
در شیوهء تصویر به مانی مانی.
اسماعیل:
اظهار عرض علم به طول کلام نیست
باشی نفس دراز به چون و چرا چرا؟
این تجنیس را تصریح نیز گویند.
طریق دوم که بسیط مختلف نامند چنانکه حرکات الفاظ متجانس متغایر باشند. مثال از اهلی شیرازی:
پیرو ایشان شود در آن جهان
رخش دل اندر صف مردان جهان.
جهان در مصرع اول بفتح جیم و در مصرع ثانی بکسر آن. (آنندراج).
صاحب ترجمان البلاغة در ذیل تجنیس مطلق آرد: مجانس از الفاظ نامی بود گردنده میان چیزهای مختلف بمعنی، چون بیتی بود بدو اندر دو یا سه لفظ بحروف و اعراب و نقط یکسان گردنده هر لفظی از آن لفظها بمیان چیزهای مختلف بمعنی، آن بیت را مجانس خوانند و بعضی پارسی گویان متشابه... (خفیف):
بر همه نیکوان شهر شهی
نیست با دو لبانْت شهد شهی.
شاعر گوید (هزج):
از بکتورم بر آل مرو آن آمد
کز بومسلم بر آل مروان آمد.
عنصری گوید (رمل):
آن چه رویست آن شکفته گِردش اندر گلستان
وآن چه جراره ست خفته سال و مه بر گل ستان.
ذوقی گوید (متقارب):
کجا نام اصحاب دانش برند
ابوالفتح بستی سر دفتر است
هر آن کو نیاید بفضلش مقر
بدانم که او را سر دف تر است.
ربیعی گوید (مضارع):
نام نکو بمان تو بهر برزن
تا فضل تو پدید شود بر زن.
سؤال و جواب (مضارع):
گویند هفت مرد است در پنجهیربد
زآن هفت دو مسلمان وآن پنج هیربد
من پنجهیر دیدم و آن پنج هیربد
از پنج هیربد نشود پنجهیر بد.
(هزل) بستی گوید اندر آن وقت که دختر آورد و آن دختر بمرد (متقارب):
چو دختر بیامد من اندر هزیمت
گه آمل گزیدم گه از شرم ساری
برفت آخر آن مصلحت بر طریقی
که رست او ز طعنه من از شرمساری.
(ترجمان البلاغه چ احمد آتش صص11 - 12).
تجنیس خط.
[تَ سِ خَط ط / خَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) این صنعت را مضارعه و مشاکله نیز خوانند و این چنان باشد که دو لفظ آورده باشد که در خط متشابه یکدیگر باشند و در نطق مخالف، مثالش از قرآن: وَ هُم یَحسبونَ اَنهم یُحسنونَ صُنْعاً(1). دیگر: وَالذی هُوَ یُطعمنی وَ یَسقین. وَ اِذا مَرضْتُ فَهوَ یَشفین(2). دیگر از کلام نبوی: اِیّاکمْ وَالمُشارةَ فَانَّها تُمیت الْغُرَّةَ وَ تُحْیی الْعُرَّة. و در کتاب شهاب این خبر چنین است: اِیّاکم و مشارَةَالناسِ فانَّها تدفِن الغرةَ و تُظهِرُ العُرةَ. و دیگر پیغامبر گوید: علیک بالیأس مِن النّاسِ. و از سخن امیرالمؤمنین علی قال فی الجراد: کُلهُ و کُلّهُ. و از سخن فصحا و بغایت نیکو است و بعضی با امیرالمؤمنین نسبت میکنند: غَرکَ عِزکَ فصارَ قصارُ ذلک ذُلّکَ فَاخش فاحِشَ فِعْلک فَعلَّکَ تُهدا بهذا. و دیگر من گویم: رُبَّ رَبِّ غِنی غَبیّ سَرَّتْهُ شِرَّتُهُ فَجاءَهُ فُجاءَةً بَعدَ بُعدِ عِشرتِهِ عُسرتهُ. دیگر: نِعم النسبُ النشبُ. دیگر: المجالِسُ اَحلاها اَخلاها. دیگر: کلُّ مَلهوفٍ اِلیهِ فَرارُهُ وَ لدَیهِ قَرارُه.
پارسی: شب تاریک و راه باریک.
شعر تازی: نصربن الحسن گوید:
یا حُسنَ دارٍ تَعفت و طیب تلک المغانی
کأنَّها هُنَّ لفظ و ما لها مِن معانی.
مراست:
به عادَ اَعْلامُالعلومِ عوالیا
و اصبح اَثْمانُالثناء غَوالیا.
دیگر:
لِقطبِالملوک تَذِلُّ الرقاب
و نحوَ هواهُ تَمیلُ النُّفوس
عواطفهُ سابغاتُالظلالْ
وَ اَنعمهُ سائِغاتُالکؤسْ.
مثالش از شعر پارسی من گویم:
در خدمت تو اسب معالی بتاختم
وز نعمت تو نرد امانی بباختم.
دیگر:
همان خوشتر که نوشی اندرین مدت می صافی
همان بهتر که پوشی اندرین موسم خز ادکن.
مثال دیگر:
تو مشکین خال و من چنین مسکین حال.
(حدایق السحر چ اقبال صص10 - 12).
و رجوع به المعجم چ مدرس رضوی چ 1314 ه . ش. ص255 شود. و صاحب آنندراج آرد: نوع هفتم [ از انواع تجنیس ]، تجنیس خط، الفاظی در کلام آرند که در کتابت مانند باشند و در تلفظ متغایر:
خوبان که گرد لب خط مشکین کشیده اند
خط بر حیات عاشق مسکین کشیده اند.
مراد مشکین بشین معجمه و مسکین بسین مهمله است. مثال تجنیس خط در نثر: پوشیده و پوسیده و نوشیده و جامه و خامه... (آنندراج). صاحب آنندراج علاوه بر اینکه تجنیس خط را نوع هفتم از انواع تجنیس قرار داده در نوع سوم نیز نظیر همین تعریف را آورده و بی آنکه نامی برای آن ذکر کند گوید: نوع سوم متحدالکتابة و متخالف النقاط و الحرکات. مثال ابراهیم حسین نصیری:
خمارآلودگان را مژده باد ای دل که آن ساقی
گوارا بادهء چون خون دشمن در سبو دارد.
واله هروی:
سراید ثنا جز تو گر دیگرا
کند در دهانم زبانی زیانی.
در شعر اول، چون و خون و در دوم، زبانی و زیانی متجانس. (آنندراج). جرجانی این گونه تجنیس را تجنیس التصحیف خوانده است. رجوع به تجنیس التصحیف شود.
(1) - قرآن 18/104.
(2) - قرآن 26/79 و 80.
تجنیس زاید.
[تَ سِ یِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) و مذیل نیز خوانند و آن چنان باشد که هر دو کلمهء متجانس بحروف و حرکات متفق باشند اما در آخر یک کلمه حرفی زیادت بود، مثال: هو حامٍ حامل لاعباءالامور و کافٍ کافل لمصالح الجمهور. دیگر: انا من زمانی زمانة و من اِخوانی فی حنانة. پارسی: مو سیاه تر از شب و شبه. نصربن الحسن المرغینانی گوید:
فدیناه من خل موافٍ موافق
و من صاحب وافٍ مصافٍ مصافقِ.
من گویم:
در حسرت رخسار تو ای زیباروی
از ناله چو نال گشتم از مویه چو موی.
وطواط (حدایق السحر).
آنست که کلمهء متجانس از دیگری بحرفی زیادت باشد. (المعجم ص252). و یکی از اقسام بلاغت آنست که دبیر و شاعر دو لفظ به یک معنی بیارند و به آخر لفظ آخرین یک حرف زیادت کنند، چون نام و نامه و این قسم بتازی ستوده اند تا بغایت، چنانکه عنصری گوید (مضارع):
آبست و زعفران حسد تو که حاسدت
بر چشم چشمه دارد و بر چهره زعفران.
مراد چشم و چشمه است.
شاعر گوید (هزج):
از جام بجامه چه شبانگاه
وز جامه بجام چه تو شبگیر
شیر است غذای کودک خرد
شیره ست غذای مردم پیر.
عسجدی گوید (هزج):
تا پیل چو یک فریشم پیله
اندر نشود بچشمهء سوزن
شاها تو بزیر فر یزدان
بدخواه تو زیردست اهرمن.
دهقان فوزی گوید (مضارع):
تا پیل مر سپه را بر تود توده کرد
بنگر که زود مر همه را پاک زوده کرد
بخش زمانه بد علم جان جلیل را
ببرید تار و پود همه پاک پوده کرد
این پادشا بتاختن سود رفته بود
مر تازننده را طمع سود سوده کرد.
عنصری گوید (مجتث):
شده ست کام تو بر کامهء عطا صورت
شده ست نام تو بر نامهء ظفر عنوان.
محمد عبده گوید (متقارب):
سهی سروم از ناله چون نال گشته
سها مانده از غم سهیل یمانی.
مراد سها و سهیل و ناله و نالست. (ترجمان البلاغة چ احمد آتش صص14 - 15).
صاحب آنندراج در تعریف تجنیس زاید شرطی افزوده گوید: تجنیس زاید و ناقص و آن چنانست که لفظ دوم متجانس در عدد حروف کم یا بیش باشد، اگر اول است ناقص والا زاید، مثال ناقص:
در فرقت روی خوب آن طرفه پسر
از ناله چو نال هستم از مویه چو موی.
موی ناقص از مویه. مثال زاید:
باری نظری ز مردمی کن
کز هجر تو چشم چشمه گشته ست.
چشمه زاید از چشم است. (آنندراج).
تجنیس مذیل.
[تَ سِ مُ ذَیْ یَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به تجنیس زاید شود.
تجنیس مردد.
[تَ سِ مُ رَدْ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به تجنیس مزدوج شود.
تجنیس مرکب.
[تَ سِ مُ رَکْ کَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) چنان بود که دو لفظ متجانس یکی یا هر دو مرکب بود و این دو نوع است، یکی آنکه در لفظ و خط متشابه باشند و دیگر آنکه در لفظ متشابه و در خط مختلف، این بازپسین را علی الخصوص تجنیس مفروق خوانند، مثال هر دو نوع از نثر تازی: اِن علتْ دولةُ اوغادٍ فَصنعُالله رائح او غادٍ. دیگر: کنتُ اطمع فی تجریبکَ و مَطایاالجهل تجری بک. مثال دیگر از نثر پارسی: تا زنده ام در راه مهر تو تازنده ام. من مرده نیم ولکن مردنیم. مثال هر دو گونه از شعر تازی:
جعلتُ هدیتی لَکم سواکا
و لم اَقصد به احداً سواکا
بَعثت الیک عوداً من اراک
رجاءً ان اَعُودَ و اَن اراکا.
دیگر مفروق:
کلکم قد اخذ الجامَ و لا جام لنا
ما الذی ضَر مدیرالجام لو جاملنا.
قطران گوید در دو نوع:
من اندر غم وعدهء دیدن تو
کنم با دل خویش دایم شمارا
تو از مهر من یک زمان یاد ناری
مگر مهربانی نباشد شما را.
دیگر مفروق:
سروبالایی که دارد بر سر سرو آفتاب
آفت دلهاست و اندر دیدگان زآن آفت آب.
وطواط (حدایق السحر).
آنست که الفاظ متجانس یک کلمتی مفرد باشد و دیگری از دو کلمه مرکب بود، چنانکه شاعر گفته است:
خورشید که نور دیدهء آفاق است
تا بنده نشد پیش تو تابنده نشد.
و دیگری گفته است:
در راه تو تا زنده ام
بر بوی تو تازنده ام. (المعجم ص253).
نوع دوم مرکب تام و آن آوردن لفظ قلیل الحروف در مقابل لفظ کثیرالحروف است و این هم دو طریق دارد، یکی مرکب تام متفق است که یکی بسبب ترکیب متجانس شده و در همهء ارکان موافق گشته. مثال از مثنوی اهلی شیرازی:
بر لب بحر از همه سو فارغم
رسته ام از ناوک و سوفار غم.
زکی مراغه ای:
من کرده دعا گفته فلک آمینا
تا به شود آن دو چشم بادامینا
از دیدهء بدخواه ترا چشم رسید
در دیدهء بدخواه تو باد آمینا.
دوم مرکب تام مختلف است و این بر دو گونه است، اول آنکه ارکان متجانسین متفق باشد ورای حرکات. مثال از اهلی شیرازی:
میل تو گر شد سوی دارالسلام
من شدم اینک سوی دار السلام.
رای دارالسلام در مصرع اول مضموم و در مصرع دوم ساکن است. دوم آنکه در کتابت مختلف باشند و در تلفظ موافق و آنرا تجنیس مفروق نامند.
ظهوری:
شب به گلگشت آمد از مه تاب برد
صبحی از هر جلوه اش مهتاب برد.
(آنندراج).
تجنیس مزدوج.
[تَ سِ مُ دَ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تجنیس مکرر. صاحب حدایق السحر در ذیل تجنیس مکرر آرد: و این تجنیس را مردد و مزدوج نیز خوانند. و این صنعت چنان باشد که دبیر یا شاعر در آخر اسجاع یا در آخر ابیات دو لفظ متجانس پهلوی یکدیگر بیارد، اگر در صدر لفظ اول زیادتی باشد روا بود. مثالش: النبیذُ بغیرالنغم غم و بغیرالدسم سم. دیگر: من طلب شَیئاً وَ جَدَّ وَجَدَ. دیگر: من قرع باباً وَ لَجَّ وَلَجَ. پارسی: فلان با سرود و رودست. یا فلان زار و نزار است. مثالش بوالفتح بستی گوید شعر:
اباالعباسِ لاتحسب بانی
لشی ء عن حلی الاشعارِ عارِ
فلی طبع کسلسال معین
زُلالٍ من ذری الاحجارِ جارِ
اذاما اکبتِ الادوارُ زنداً
فلی زند عَلی الادوارِ وارِ.
شعر پارسی:
افتاد مرا با دل مکار تو کار
وافکند درین دلم دو گلنار تو نار
من مانده خجل به پیش گلزار تو زار
با این همه در دو چشم خونخوار تو خوار.
و قطران را قصیده ای است ترجیع تا آخر قصیده این صنعت بکار داشته است و مطلع آن قصیده اینست:
یافت زی دریا دگربار ابر گوهربار بار
باغ و بستان یافت گویی زابر گوهربار بار.
منوچهری گوید:
با رخت ای دلبر عیار یار
نیست مرا نیز به گل کار کار
تا رخ گلنار تو رخشنده گشت
بر دل من ریخته گلنار نار. (حدایق السحر).
و صاحب ترجمان البلاغه آنرا بعنوان تجنیس مردد آورده گوید: و یکی از اقسام صناعت آنست که پیوسته قافیت کلمه ای مانند وی بیاری و صورت و اعراب و معنی مختلف، چنانکه یزدانی گوید (متقارب):
شهی وقف کرده بر آمال مال
چون او نی بمردی کسی زآل زال.
غضاری گوید (رمل):
این غم دل برد یک ره چون هزیمت گشت برد
فرخجسته فر فروردین پدید آورد ورد.
کسایی گوید (مضارع):
دانم که هیچکس نکند مرثیت مرا
دانم که مرده بر دل میراث خوار خوار.
فرخی گفته (مضارع):
جایی که برکشند مصاف از پس مصاف
وآهن سلب شوند یلان از پس یلان
چون برکشیده تیغ تو پیدا شود ز دور
از هر تنی شود سوی گردون روان روان.
هم در این شعر گوید (مضارع):
روزی درخش تیغ تو بر آتش اوفتاد
آتش ز بیم گشت بسنگ اندرون نهان
اکنون چو آهنی بسر سنگ برزنی
آسیمه گردد و شود اندر جهان جهان.
(ترجمان البلاغه چ احمد آتش صص12 - 14).
شمس قیس شرط در قافیه یا سجع بودن را نیاورده ولیکن همهء مثالها که آورده برخلاف صاحب آنندراج دربارهء تجنیس مزدوج در قافیه میباشد. او گوید: تجنیس مزدوج آنست که کلمات متجانس مترادف یکدیگر افتد، چنانکه معزی گفته:
سال سرتاسر چو گلزار است خرم عارضت
چون دل من صد دل اندر عشق آن گلزار زار
نیمهء دینار ماند آن دهان تنگ تو
در دل تنگم فکند آن نیمهء دینار نار
ای بت شیرین لبان تا چند از این گفتار تلخ
روز من چون شب مدار از تلخی گفتار تار
دوستی و مهربانی کار تو پنداشتم
کی گمان بردم که داری کینه و پیکار کار.
و باشد که متواتر باشد، چنانکه بیت:
افتاد مرا با دل مکار تو کار
وافکند درین دلم دو گلنار تو نار.
و معزی گفته است:
ای گوی زنخ سخن ز گویت گویم
وی موی میان ز عشق مویت مویم
گر آب شوم گذر به جویت جویم
ور سرو شوم به پیش رویت رویم.
و دیگری گفته است:
از خاک کسی عنبر خوش بوی نبوید
وز خارخسک لالهء خودروی نروید.
و این جنس را مکرر و مردد خوانند. (المعجم صص253 - 254).
صاحب آنندراج نیز شرط قافیه بودن را برداشته گوید: نوع چهارم از انواع تجنیس، تجنیس مزدوج متصل و منفصل، و این چنان است که لفظی آورده شود و در مقابل لفظی متصل یا منفصل و آن مقابل یک حرف و یا چند حرف کمترین. مثال متصل، ظهوری گوید:
یک دیدن است خلقی تقسیم بایدش کرد
از غیر اگر نگاهی گاهی زیاد باشد.
گاهی از نگاهی یک حرف کم است. مثال منفصل، نجیب خالص استرابادی گوید، در تعریف اسب:
بادپا، آتش عنان، صحراگذر، دریاگذار.
مراد گذر و گذار است که اول یک حرف از دوم کم است و دریا فاصل است بینهما. (آنندراج).
تجنیس مزیل.
[تَ سِ مُ زَیْ یَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) دوم [ از نوع ششم، تجنیس بالتخلیه ] مزیل، که آن در حرف اول متغایر و در بواقی متوافق باشد، چنانکه اشارت و بشارت و دام و رام. عرب ناصح گوید:
صوفی که قول او همه رمز است و محض خیر
چون گویدت میار بیار ای پسر بیار.
میار و بیار مختلفه اولند. (آنندراج).
تجنیس مطرف.
[تَ سِ مُ طَرْ رَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) چنان بود که دو لفظ متجانس را همهء حروف متفق بود مگر حرف آخر، مثال از سخن نبوی: الخیل معقودٌ بنواصیها الخیر الی یوم القیامة. دیگر: الخائنُ خائفٌ. دیگر: دل کریم از آزار آزاد باشد.
ابوبکر قهستانی گوید:
تمتع بیوم مسعدالنجح مسعف
و دع قول لاحٍ معنت النصح معنف.
و این قصیده از اول تا آخر آراسته است بدین صنعت و صنعتهای خوب دیگر.
معزی گوید:
از شرار تیغ بودی بادساران را شراب
وز طعان رمح بودی خاکساران را طعام.
(حدایق السحر ص10).
تجنیس مطرف آنست که متجانسان در جملهء حروف متفق باشند الا در حرف طرف یعنی حرف آخرین... و چون هر دو کلمه متقارب باشد در ترکیب آنرا اشتقاق و اقتضاب خوانند، چنانکه گفته اند:
نوای تو ای خوب چهر نوآیین
درآورد در کار من بی نوایی
رهی گوی خوش ورنه بر راهوی زن
که هرگز مبادم ز عشقت رهایی
ز وصفت رسیده ست شاعر به شِعْری
ز نعتت گرفته ست راوی روایی.
(المعجم چ 1 مدرس رضوی ص255).
و صاحب آنندراج این تعریف را برای تجنیس مضارع آورده است. رجوع به تجنیس مضارع شود. و نیز صاحب آنندراج برای این اصطلاح معنی دیگر آورده گوید: سوم [ از نوع ششم، تجنیس بالتخلیه ] مطرف یعنی متحد بودن اطراف دو لفظ و تباین در اواسط، چنانکه ظهوری گوید:
از آن عارض لطافت می تراود
از آن قامت قیامت می تراود.
مقصود قامت و قیامت است.(از آنندراج).
تجنیس مطلق.
[تَ سِ مُ لَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به تجنیس تام شود.
تجنیس مفروق.
[تَ سِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به تجنیس مرکب شود.
تجنیس مکرر.
[تَ سِ مُ کَرْ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به تجنیس مزدوج شود.
تجنیس ناقص.
[تَ سِ قِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آنست که کلمات متجانس در حروف متفق باشند و در حرکات مختلف، چنانکه قطران گفته است:
پیاده شود دشمن از اسب دولت
چو باشی بر اسب سعادت سَوار
بر اسب سعادت سواری و داری
بدست اندرون از سعادت سِوار.
(المعجم ص253).
این همچو تجنیس تام در اتفاق حروف ولکن بحرکت مختلف باشند. مثالش: جبة البرد جنة البرد، و غرض لفظ بُرْد و بَرْد است که حرکت یکی ضم است و یکی فتح و ناقص از این جهت خوانند و اگر بحرکت متفق بودندی چنانکه بحروف اند خود تجنیس تام بودی و در سخن نبوی است: اللهم حسنت خَلقی فحسن خُلقی. و معاذ جبل گوید: الدین یهدم الدین. و یکی از فصحا گوید: الجود محتکر بِرّ لا محتکر بُرّ. و ثعالبی گوید: الصدیق الصدوق اول العقد و واسطة العقد و در عربیت بسیار است. پارسی: ای بلا گُزیده و پشت دست گَزیده. دیگر: راه کَشنده و گرمای کُشنده. شعر تازی من گویم:
لِمولانا کمال الدین مجد
اَشم و منصبٌ عالٍ و عِزّه
یُحبُ جوارهُ زُهَرُالمعالی
کحبِ کثیرٍ اطلالَ عَزّه.
(حدایق السحر وطواط صص6 - 8).
جرجانی این تجنیس را تجنیس بالتحریف خوانده. رجوع به تجنیس التحریف شود. || صاحب آنندراج برای اصطلاح «تجنیس ناقص» معنی دیگری نیز آورده و آنرا برابر تجنیس زاید قرار داده است. رجوع به تجنیس زاید بتعریف آنندراج شود.
تجنیص.
[تَ] (ع مص) مردن. || گریختن از بیم. || تیز نگریستن. || گشادن چشم از بیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). || ریخ زدن. (منتهی الارب): جنص بسلحه؛ رمی به. (قطر المحیط).
تجنیق.
[تَ] (ع مص) سنگ انداختن به منجنیق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجنین.
[تَ] (ع مص) دیوانه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). || قوافی التجنین؛ ابیاتی که برای جن سروده شود، مانند:
اَلا یا طبیب الجن هل لک حیلةٌ
فان طبیب الانس اعیاهُ دائیا.(اقرب الموارد).
تجنیة.
[تُ جُنْ یَ] (اِخ) شهری است در اندلس. (مراصد) (معجم البلدان).
تجواب.
[تَجْ] (ع مص) مسافت بریدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || سیر کردن در شب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || گریبان کردن پیراهن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجواز.
[تِجْ] (ع اِ) ج، تجاویز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). نوعی از چادر منقش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بُردِ منقش. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تجوال.
[تَجْ] (ع مص) گشتن. (تاج المصادر بیهقی). گرد برآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرد چیزی گردیدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). رجوع به تجویل شود.
تجوب.
[تَ] (اِخ) قبیله ایست از حِمْیَر. و از آن قبیله است ابن ملجم تجوبی قاتل امیرالمؤمنین علی (ع) و در این شعر ولیدبن عقبة:
الا ان خیرالناس بعد ثلاثة
قتیل التجیبی الذی جاء من مصر.
جوهری لفظ «تجیبی» را تصحیف کرده «تجوبی» خوانده بگمان اینکه از لفظ ثلاثة خلفای ثلاثة مراد است و مجدالدین گوید که مراد از آن آن حضرت صلی الله علیه و سلم و عمرین است و لفظ تجیبی است و مقتول آن عثمان رضی الله عنه. (منتهی الارب).
تجوبی.
[تَ] (ص نسبی) منسوب به قبیلهء تجوب. رجوع به مادهء قبل و مادهء بعد شود.
تجوبی.
[تَ] (اِخ) ابن ملجم تجوبی قاتل امیرالمؤمنین علی علیه السلام. رجوع به تجوب شود.
تجوخ.
[تَ جَوْ وُ] (ع مص) ریزیده شدن چاه. (تاج المصادر بیهقی). ریخته شدن کناره های چاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || کفیدن و جاری گردیدن ریم قرحه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). منفجر شدن قرحه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تجود.
[تَ جَوْ وُ] (ع مص) جَیّد اختیار کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || تأنق در صنعت. (اقرب الموارد).
تجوده.
[تَ دَ] (اِخ) موضعی است به بلاد تمیم. (منتهی الارب). چنین است در منتهی الارب چ تهران و صحیح «یجودة» است. در تاج العروس آمده: «یجودة بفتح التحتیة و ضم الجیم؛ ع [ موضع ] ببلاد تمیم».
تجور.
[تَ جَوْ وُ] (ع مص) افتادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). سقوط. (فرهنگ نظام). || منهدم گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). انهدام. (فرهنگ نظام). || بر پهلو خفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجورب.
[تَ جَ رُ] (ع مص) پایتابه پوشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جوراب پوشیدن. (از قطر المحیط).
تجوز.
[تَ جَوْ وُ] (ع مص) آسان فاگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). آسان فراگرفتن. (زوزنی). آسان فراگرفتن چیزی را و چشم پوشی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || عفو کردن گناه کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || قبول کردن درم های مغشوش. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || سبک گزاردن نماز را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و در حدیث: اسمع بکاء الصبی فاتجوز فی صلاتی. (اقرب الموارد). || سخن بمجاز گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تجوزاً.
[تَ جَوْ وُ زَنْ] (ع ق) مجازاً. توسعاً. وسعت دادن مفهومی را چنانکه بر مصادیق دیگری نیز که جز مصادیق مندرج در تحت آن مفهوم است و نحو مناسبتی با آن دارد اطلاق شود: یقال العلم تجوزاً علی الاعتقاد کیف کان ولو ظناً.
تجوش.
[تَ جَوْ وُ] (ع مص) گذشتن بهره ای از شب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || فرورفتن به زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط).
تجوظ.
[تَ جَوْ وُ] (ع مص) سعی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تجوع.
[تَ جَوْ وُ] (ع مص) گرسنه گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گرسنگی :
نیز جوع و حاجتم از حد گذشت
صبر و عقلم از تجوع یاوه گشت.
مولوی (مثنوی).
گفت دانم کز تجوع وز خلا
جمع آمد رنجتان زین کربلا.
مولوی (مثنوی).
|| خویشتن را گرسنه داشتن. (زوزنی). خود را گرسنه داشتن بقصد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجوف.
[تَ جَوْ وُ] (ع مص) در میان چیزی شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). در میان چیزی درشدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). به اندرون وی درآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): اجتاف الوحشی کناسه و تجوفه. (اقرب الموارد). || تجوفت الخرصةُ العرفج و ذلک قبل ان تخرج من جوفه. (قطر المحیط). || اجوف شدن چیزی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تجوق.
[تَ جَوْ وُ] (ع مص) گردآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تجون.
[تَ جَوْ وُ] (ع مص) سپید کردن دروازهء عروس. || سیاه کردن دروازهء میت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجوهر.
[تَ جَ هُ] (ع مص) جوهر شدن. (قطر المحیط). کلمهء تجوهر بمعنای جوهریت و حقیقت جوهری اشیاء است. و اراده میکنند ذاتیات و حقایق جوهری اشیاء را و در حقیقت آنچه جوهریت جوهر به آن بستگی دارد... (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی). رجوع به جوهر شود.
تجویب.
[تَجْ] (ع مص) گریبان کردن پیراهن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || جَوَّبَ الشی ءَ؛ قطع وسطه و فی حدیث علی: اخذتُ اِهاباً معطوناً فجوبتُ وسطهُ و ادخلتهُ فی عنقی. (ذیل اقرب الموارد).
تجویح.
[تَجْ] (ع مص) پوشیدن پای را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
تجویخ.
[تَجْ] (ع مص) بر زمین انداختن چیزی را. || کندن سیل کنارهء رود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
تجوید.
[تَجْ] (ع مص) سره کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). نیکو کردن و سره کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). نیکو کردن. (فرهنگ نظام). جَیّد گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نیکو کردن و جَیّد گردانیدن چیزی را. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد): لاتطلب سرعة العمل و اطلب تجویده... (عیون الانباء). || رعایت کردن قاری تجوید را در قرائت خود. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). حرف به مخارج ادا کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). نیک گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). علم ادای حروف از مخارج. (ناظم الاطباء). علمی که در آن کیفیت نیکو خواندن قرآن و امور متعلق به آن ذکر میشود. (از فرهنگ نظام). (در اصطلاح قراء) تلاوت کلام الله است بنحوی که حق هر حرفی از مخرجش اداء و صفتی را که مخصوص اداء هر حرفی است مراعات کنند، از قبیل: همس و جهر و شدت و رخاوت و مانند آن. و ادا کردن حق هر حرفی از آنچه که سزاوار است در موارد بخصوص که باید بجای آورند، مانند: ترقیق مستقل و تفخیم مستعلی و امثال آنها و بازگردانیدن هر حرفی را بسوی اصلش بدون تکلف. و طریق عمل بدین علم آن است که از دهان شیوخ و استادان این فن بشنوند، مخصوصاً کسانی که عارف باشند به طریق اداء تلاوت کلام الله و بدانچه که قاری از مخارج حروف و صفات آنها و وقف و ابتداء و رسم بدان نیازمند است معرفت کامل پیدا کرده باشند. و مراتب تجوید سه است: ترتیل و تدویر و حدر. و تدویر بر حدر و ترتیل بر هر دو مقدم است و ترتیل عبارت از آرامی است به مذهب ورش و عاصم و حمزه و حدر سرعت باشد به مذهب ابن کثیر و ابی عمرو و قالون و تدویر میانه روی بین آندو است به مذهب ابن عامر و کسائی و این ترتیب روش غالب اوقات قارئان مذکور است و الا هر یک از آنان یکی از مراتب مسطوره را جائز دانسته اند. در ترتیل مراعات تمطیط از لوازم است و در حدر اندماج از لوازم باشد، زیرا قرائت مانند رنگ سپیدی است که اگر کم باشد به گندم گونی متمایل شود و اگر از حد زیاده گردد منجر به برص شود. در اتقان گفته است که ترتیل مرادف تحقیق است و کیفیت قرائت بر سه نوع است: اول تحقیق. و آن اعطاء هر حرفی راست حقش را از اشباع مد و تحقیق همزه و اتمام حرکات و اعتماد اظهار و تشدیدات و بیان حروف و تفکیک حروف و اخراج حروف بعضی را از بعضی، بوسیلهء سکته و ترتیل و تؤده و ملاحظهء جایزات وقفها بدون قصر و اختلاس و اسکان متحرک و ادغام و ترتیل برای ورزش زبان و تقویم الفاظ باشد و یستحب الاخذ به علی المتعلمین من غیر ان یتجاوز فیه الی حدالافراط بتولید الحروف من الحرکات و تکریر الراءات و تحریک السواکن و تطنین النونات بالمبالغة فی الغنات و نحو ذلک و هذا النوع من القرائة مذهب حمزة و ورش. دوم حَدْر بفتح حاء و سکون دال است و آن ادراج قرائت بسرعت و تخفیف قرائت است بوسیلهء قصر و تسکین و اختلاس و بدل و ادغام کبیر و تخفیف همزه و مانند آنها از آنچه بروایت صحیحه رسیده با مراعات برپا داشتن اعراب و تقویم اللفظ و تمکن حروف بدون بتر حروف مد و اختلاس اکثر حرکات و این ترتیب از اکثر پیشوایان این فن از کسانی که منفصل را ممدود ساخته اند و به حد اشباع نرسیده اند. و آن مذهب سائر قراء است و مختار نزد اکثر اهل تجوید باشد. سپس صاحب اتقان گوید فرق بین ترتیل و تحقیق آنست که تحقیق برای ورزش و تعلیم و تمرین و ترتیل برای تدبر و تفکر و استنباط باشد. پس هر ترتیلی تحقیق باشد ولی هر تحقیقی ترتیل نیست.
فائده - در شرح مهذب آمده که علماء تجوید اتفاق کرده اند که افراط در اسراع مکروه است و گفته اند تلاوت قرآن یک جزء آن با ترتیل بر دو جزء بدون ترتیل رجحان دارد و استحباب ترتیل برای تدبر است و برای آنست که به بزرگداشت و توقیر کلام ایزدی نزدیکتر و تأثیر معانی در قلب قاری بیشتر خواهد بود و بهمین جهت است که برای کسانی که به زبان تازی آشنا نیستند و از کلام ایزدی بهره ای نمیبرند، تلاوت با ترتیل معهذا استحباب دارد. و در نشر گفته است که اختلاف شده است در اینکه آیا مراعات ترتیل با قلت قرائت افضل است یا ترک ترتیل با کثرت قرائت. و بعضی از پیشوایان ما در پاسخ این پرسش نیکو قضاوتی کرده و ثواب قرائت با مراعات ترتیل از حیث قدر و منزلت پیش است و ثواب کثرت قرائت از حیث شماره افزون باشد، زیرا در ازاء هر حرفی ده حسنه برای قاری منظور است و در برهان زرکشی گوید تمامیت ترتیل بزرگ داشتن الفاظ و روشن ادا کردن حروف و ادغام نکردن حرفی در حرف دیگر باشد و این حداقل تمامیت ترتیل است و حداکثر آن آنست که منزلت هر لفظی را کما هو حقه بشناسد و ادا کند، چنانکه اگر بلفظی رسید که مبنی بر تهدید بود مانند لفظ متهدد تلفظ کند، همچنان اگر بلفظی مصادف شد که حاکی از تعظیم بود، آن را با تعظیم ادا کند، چنانکه در اتقانست. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به کشف الظنون ذیل علم تجوید شود. || نیکورو گردیدن اسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجویر.
[تَجْ] (ع مص) بیوکندن. (تاج المصادر بیهقی). بیفکندن. (زوزنی) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). انداختن کسی را به زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || به جور منسوب کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). نسبت دادن کسی را به جور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). || برگردانیدن بنا را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): جَوَّرَ البناءَ؛ قلبهُ و قعرهُ. (قطر المحیط). برگرداندن و واژگون کردن بنا. (از اقرب الموارد).
تجویز.
[تَجْ] (ع مص) روا داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (زوزنی) (آنندراج). روا داشتن رای کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انفاذ. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || روا داشتن امری را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روا کردن و گذراندن و مجاز قرار دادن امری. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). روا داشتن و جایز گردانیدن. (فرهنگ نظام). || روا دیدن حکمی. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || آب دادن شتران خود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). || کشیدن شتران را یکان یکان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || روا گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روان یا رایج قرار دادن دراهم را. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
تجویز کردن.
[تَجْ کَ دَ] (مص مرکب)اندر کردن. || آزمایش کردن. || فتوی دادن و اذن دادن و روا گردانیدن و حکم کردن و رای دادن. (ناظم الاطباء). رجوع به مادهء قبل شود.
تجویظ.
[تَجْ] (ع مص) سعی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || اندک صبر شدن. || اندوهگین شدن. ملول شدن. (از قطر المحیط).
تجویع.
[تَجْ] (ع مص) گرسنه کردن کسی را و گرسنه داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرسنه کردن. (زوزنی). گرسنه داشتن. (دهار). گرسنه داشتن بقصد. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). اِجاعة.
تجویف.
[تَجْ] (ع مص) کاواک و میان تهی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میان تهی کردن. (دهار). خالی کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ نظام). جوف قرار دادن چیزی را. || خارج کردن آنچه که در جوف آن بود. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || (اِ) در محاوره، آنچه که در میان چیزی خالی باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). جوف و کاواک و مغاره. (ناظم الاطباء). نزد اطبا فضایی که در باطن عضو باشد. (فرهنگ نظام) (از کشاف اصطلاحات الفنون) : و اگر اندر تجویفها و منفذهاء دماغ باشد [ مادهء نزله ] بسیار باشد که سکته آرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
تجویفات.
[تَجْ] (ع اِ) جوفها و مغاره ها. (ناظم الاطباء). جِ تجویف. رجوع به تجویف شود.
تجویق.
[تَجْ] (ع مص) جمع کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (آنندراج). || بانگ زدن بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجویل.
[تَجْ] (ع مص) بسی فاواگردیدن. (تاج المصادر بیهقی). گرد برآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسی واگردانیدن. (زوزنی). بسیار گردانیدن. (آنندراج). در تاج العروس آرد: و جَوَّلَ تجوا، عن سیبویه قال و التفعال بناء موضوع للکثرة کفعلت فی فعلت و فی العباب جال تجوالاً و فی التهذیب جَوَّلَ البلاد تجویلاً؛ ای جال فیها کثیراً... (تاج العروس ج 7 ص266).
تجویة.
[تَجْ یَ] (ع مص) (از «ج وو») وُژَنْگ در مشک دادن. (تاج المصادر بیهقی). پیوند کردن خیک را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رقعه زدن خیک را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تجه.
[تَجْهْ] (ع مص) روی فرا کاری کردن. (تاج المصادر بیهقی). متوجه شدن چیزی را. (منتهی الارب). لغتی است در اتجاه. (قطر المحیط). رجوع به اتجاه شود.
تجهجه.
[تَ جَ جُهْ] (ع مص) بازبماندن. (از منتهی الارب) (آنندراج). کَفّ. امتناع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تجهز.
[تَ جَهْ هُ] (ع مص) ساختن. (تاج المصادر بیهقی). آماده شدن کار را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). آماده شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || ساخته شدن جهاز عروس و لشکر و مرده و مسافر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آماده شدن مسافر به سفر. (اقرب الموارد) (قطر المحیط): ثم تجهز الناس بعد ذلک الی هذا الجبل [ جبل الفضة ] فلم یعرفوه. (اخبار الصین و الهند ص5).
تجهضم.
[تَ جَ ضُ] (ع مص) بزرگی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعظم. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || تکبر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تغطرس.(1) (اقرب الموارد). || تجهضم الفحل علی اقرانه؛ ای علاهم بکلکله. (منتهی الارب) (قطر المحیط). بلند شدن فحل بر کلکل ماده.
(1) - در قطر المحیط تغطرش آمده و ظاهراً مصحف است.
تجهم.
[تَ جَهْ هُ] (ع مص) روی ترش کردن. (تاج المصادر بیهقی). ناخوش آمدن. (زوزنی). ترشرویی کردن با کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناخوش کردن و ترشرویی کردن با کسی. (آنندراج): تجهمهُ و تجهم لهُ؛ استقبلهُ بوجه کریه. (قطر المحیط) (اقرب الموارد): الدهر یتجهم الکرام. || به آرزوی خود نرسیدن. (اقرب الموارد).
تجهیز.
[تَ] (ع مص) دوانیدن اسب را بروی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || ساختن جهاز عروس و لشکر و مرده و مسافر و غازی و مانند آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از غیاث اللغات) (از فرهنگ نظام) : و لما جَهزَهُم بجهازِهِم قالَ ائتونی باَخٍ لکم من ابیکم. (قرآن 12/59).
تجهیزات.
[تَ] (ع اِ) جِ تجهیز. ساز و برگ. جهاز. اسباب کار. ساز جنگ. وسایل کار و کارزار.
تجهیز کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)ساز دادن. باساز کردن. برساختن. ساختن.
تجهیل.
[تَ] (ع مص) به جهل منسوب کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). به نادانی منسوب کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجهیة.
[تَ یَ] (ع مص) (از «ج ه و») فراخ گردانیدن زخم سر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فراخ گردانیدن جراحت و شکستگی سر را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجیب.
[تُ / تَ] (اِخ) بطنی است از کنده و از آنست کنانة بن بشر تجیبی، قاتل عثمان رضی الله عنه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مراصدالاطلاع و معجم البلدان و حلل السندسیه ج 1 ص297، و رجوع به تجوب شود.
تجیب.
[تُ] (اِخ) نام دختر ثوبان بن سلیم است. (منتهی الارب). رجوع به معجم البلدان و انساب سمعانی شود.
تجیبی.
[تُ] (ص نسبی) منسوب است به تجیب که قبیله ایست. (انساب سمعانی). رجوع به تجیب و تجیبی (اِخ) شود.
تجیبی.
[تُ] (اِخ) (امرای ...) تجیبی یکی از طوایف عرب بودند که بر سرقسطه(1) از بلاد مشهور اندلس حکومت کردند و از آن سلسله اند: منذربن یحیی تجیبی، المنصور (410 ه . ق. / 1019 م.)، یحیی بن منذر، المظفر (414 ه . ق. / 1023 م.)، منذربن یحیی (420 ه . ق. / 1029 م.).
رجوع به طبقات سلاطین اسلام ترجمهء عباس اقبال صص 22 - 23 و معجم الانساب ج 1 صص 90 - 91 و حلل السندسیه ج 2 صص 123 - 124 و دایرة المعارف اسلام ج 4 صص862 - 863 شود.
(1) - Zaragoza. Saragosse.
تجیبی.
[تُ] (اِخ) مکنی به ابوبکر. شعر بعربی میگفته. دیوان او صد ورقه است. (ابن الندیم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تجیبی.
[تُ] (اِخ) ابوالحسن علی بن قاسم التجیبی مشهور به زقاق. او راست: لامیة الزقاق، منظومه ای در فقه مالک و اول آن: ثنایی علی المولی اقدم اولا. (معجم المطبوعات ج 1 ستون 970).
تجیبی.
[تُ] (اِخ) ابوالعباس احمدبن معدبن عیسی یا معدان بن عیسی بن وکیل التجیبی الاندلسی. رجوع به احمدبن معدان... در همین لغت نامه و معجم المطبوعات ج 1 ستون 628 - 629 شود.
تجیبی.
[تُ] (اِخ) ابوعمر محمد بن یوسف بن یعقوب الکندی المصری التجیبی. رجوع به محمد ... شود.
تجیبی.
[تُ] (اِخ) حرملة بن یحیی. (اعلام زرکلی ج 1 ص162). رجوع به حرملة شود.
تجیبی.
[تُ] (اِخ) عبدالرحمن بن عبدالعزیز التجیبی. رئیس طایفهء تجیبی است که امیر محمد الاموی برای مطیع ساختن بنی قصی از این طایفه کمک گرفت و در سال 860 م. عبدالرحمن التجیبی را بر ثغرالاعلی بولایت گماشت. رجوع به حلل السندسیه ج 1 ص123 و دایرة المعارف اسلام ج 4 ص862 شود.
تجیبی.
[تُ] (اِخ) عتیق بن خلف التجیبی، مکنی به ابوبکر. واعظ و مورخ مالکی و ساکن قیروان بود و از ابی زید و تبان و غیرهم کسب علم نموده و در جمادی الاَخر سنهء 422 ه . ق. درگذشت. او راست: کتاب الافتخار و کتاب الطبقات. (از اسماء المؤلفین ج 1 ستون 651).
تجیبی.
[تُ] (اِخ) علی بن احمدبن الحسن بن احمدبن ابراهیم الحرالی التجیبی المالکی الاندلسی، مکنی به ابوالحسن. وی در شام سکونت داشت و در سنهء 637 ه . ق. درگذشت. او راست: اصلاح العمل لانتظارالاجل. الالماع بطرف من الانتفاع فی علم الحروف. (از اسماء المؤلفین ج 1 ستون 707).
تجیبی.
[تُ] (اِخ) محمد بن عبدالرحمن التجیبی، ملقب به اتقر که در سال 888 م. بدست عبدالله الاموی به ولایت سرقسطه رسید. وی محمد بن لب زعیم بنی قصی را مقتول ساخت و امارت را در خاندان خود موروثی ساخت. رجوع به حلل السندسیه ج 1 ص123 شود.
تجیبی.
[تُ] (اِخ) محمد بن هاشم تجیبی. یکی از امرای سرقسطه که در سال 934 م. سر از طاعت خلیفه عبدالرحمن الناصر باززد و خلیفه سرقسطه را محاصره کرد و محمد در فشار افتاد و از خلیفه بخشایش خواست و مورد عفو قرار گرفت.
تجیبی.
[تُ] (اِخ) یحیی بن احمد اندلسی مالکی ادیب، مکنی به ابوزکریا. وی بسال 753 ه . ق. درگذشت و دیوان شعر دارد. (هدیة العارفین ج 2 ص527).
تجیبی.
[تُ] (اِخ) یحیی بن محمد بن هاشم تجیبی. وی پس از پدر به امارت رسید و در زمرهء سرداران خلیفه عبدالرحمن الناصر و فرزندش الحکم المستنصر درآمد و در سال 975 م. به ولایت سرقسطه رسید. رجوع به حلل السندسیه ج 1 ص124 شود.
تجیبی.
[تَ] (اِخ) یمن بن احمدبن یمن طلیطلی اندلسی مالکی، مکنی به ابوموسی. در قرطبه بسال 390 ه . ق. درگذشت. او راست: برالوالدین در پنج جلد. (هدیة العارفین ج 2 ص548).
تجیر.
[تَ] (ع اِ) ثفل که بفارسی کنجاره باشد، لغت عامی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ثجیر. رجوع به ثجیر و المعرب جوالیقی ص93 شود.
تجیر.
[تِ] (اِ) دیوار کرباسی خانه خانه دار. (ناظم الاطباء). پردهء کلفت کرباسی که عموماً در سفر با چادر استعمال میشود. مثال: من در سفر، جلوی چادر تجیر میکشیدم و یک حیاط درست میکردم. (فرهنگ نظام). پردهء ضخیم که آویخته نیست و بر ستونهای چوبین استوار است. || پرده و حجاب. (ناظم الاطباء).
تجیش.
[تَ جَیْ یُ] (ع مص) جمع شدن لشکر. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط). گردآمدن و جمع شدن. (آنندراج). || شوریدن دل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تجیف.
[تَ جَیْ یُ] (ع مص) مردار شدن و بوی گرفتن مردار. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از ناظم الاطباء).
تجیه.
[تِ] (اِخ) تلفظ ترکی تژه(1) شهر باستانی یونان. رجوع به تژه در همین لغت نامه و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Tegee.
تجیی ء .
[تَجْ] (ع مص) دوختن مشک را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجییب.
[تَجْ] (ع مص) گریبان کردن پیراهن را. (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تجییش.
[تَجْ] (ع مص) گردآوردن لشکر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجییض.
[تَجْ] (ع مص) برگشتن از چیزی و میل کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برگشتن از چیزی. (آنندراج). میل کردن و انحراف و عدول ترس را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تجییف.
[تَجْ] (ع مص) مردار شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بوی گرفتن مردار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || زدن کسی را. || ترسانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تجییم.
[تَجْ] (ع مص) جیم نوشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تچر.
[تَ چَ] (اِخ) تجر. تچره. نام یکی از قصور استخر فارس. رجوع به تجر شود.
تچره.
[تَ رَ] (اِخ)(1) تجر. قصر کوچک داریوش. رجوع به تجر و ایران باستان ج2 ص1588 و 1598 شود.
(1) - Tacara.
تچین آباد.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش اشنویهء شهرستان ارومیه است که در دوهزارگزی جنوب خاوری اشنویه در مسیر راه ارابه رو نرژآباد واقع است. جلگه ای است معتدل و 116 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء اشنویه و محصول آن غلات و حبوبات و توتون است. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه ارابه رو دارد و در تابستان از راه ارابه رو نرژآباد اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
تچیه.
[تَ چی یَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان ده ملابخش هندیجان شهرستان خرمشهر که در سی وسه هزارگزی شمال خاوری هندیجان و پنج هزارگزی جنوب راه اتومبیل رو بهبهان به بندر معشور واقع است و 10 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
تحائف.
[تَ ءِ] (ع اِ) جِ تحفه. (آنندراج). تحفه ها و هدیه ها و ارمغانها. (ناظم الاطباء).
تحائی.
[تَ] (اِخ) هقعة است که یکی از منازل قمر باشد و بعضی گویند که جز هقعة است. رجوع به آثارالباقیهء ابوریحان چ لیپزیک ص342 و 351 و تحایی و هقعة و هنعة شود.
تحاب.
[تَ حاب ب] (ع مص) یکدیگر را دوست داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحابب.
[تَ بُ] (ع مص) یکدیگر را دوست گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تحات.
[تَ حات ت] (ع مص) پوست بازکنده شدن. || خراشیده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || فروریختن و پاشیده شدن برگ از شاخه. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || تحات دندانها؛ تأکل آنها. (از اقرب الموارد). فروریختن و کرم خوردگی دندانها. و رجوع به تحاتُت شود.
تحاتت.
[تَ تُ] (ع مص) فروریختن برگ از درخت. و منه الحدیث: تحاتت عنهُ ذنوبه؛ ای تساقطت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تحاتت دندانها؛ تآکل آنها. (از قطر المحیط). فروریختن و کرم خوردگی دندانها. و رجوع به تحات شود.
تحاتن.
[تَ تُ] (ع مص) برابر و مساوی شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحاث.
[تَ حاث ث] (ع مص) برانگیخته شدن گروهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط): و لاتحاثون علی طعام المسکین؛ ای لاتحاضون. (منتهی الارب) (آنندراج). || برانگیختن بعضی مر بعضی را بر کاری. (ناظم الاطباء)(1).
(1) - این معنی بصورت متعدی در دیگر فرهنگهایی که در دسترس ما بود دیده نشد.
تحاج.
[تَ حاج ج] (ع مص) با هم خصومت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || حجت آوردن و حجت گرفتن. (آنندراج). با یکدیگر حجت آوردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی).
تحاجز.
[تَ جُ] (ع مص) از یکدیگر باز شدن دو گروه در حرب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با یکدیگر صلح کردن و از یکدیگر باز شدن دو گروه در حرب. (آنندراج). تمانع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). با یکدیگر صلح کردن. (زوزنی).
تحاجی.
[تَ] (ع مص) با هم چیستان گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
تحاد.
[تَ حادد] (ع مص) با یکدیگر مخالفت کردن و بازداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بر یکدیگر خشم گرفتن و با هم دشمنی کردن و بمخالفت برخاستن. (از قطر المحیط). بر یکدیگر خشم گرفتن و با هم دشمنی کردن. (از اقرب الموارد).
تحادب.
[تَ دُ] (ع مص) گوژپشت شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
تحادث.
[تَ دُ] (ع مص) با هم سخن گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با یکدیگر حدیث گفتن. (آنندراج) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). با یکدیگر حدیث کردن. (زوزنی).
تحادر.
[تَ دُ] (ع مص) ریختن و افتادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء): رأیت المطر یتحادر علی لحیته؛ ای ینزل و یقطر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
تحادل.
[تَ دُ] (ع مص) با هم جور کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || کژ شدن بر کمان وقت تیر زدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کژ شدن بر کمان. (قطر المحیط) (اقرب الموارد).
تحادی.
[تَ] (ع مص) راندن بعض شتر مر بعض را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
تحاذی.
[تَ] (ع مص) تقابل. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). بخش کردن میان خود. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء): بنوفلان یتحاذون الماء؛ ای یقتسمونهُ بالسویة. (قطر المحیط) (اقرب الموارد).
تحارب.
[تَ رُ] (ع مص) احتراب. (زوزنی). محاربه. با یکدیگر جنگ کردن. (منتهی الارب) (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). || آتش جنگ را برافروختن. (اقرب الموارد). جنگ را برپای ساختن. (قطر المحیط).
تحاریر.
[تَ] (ع اِ) جِ تحریر. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تحازن.
[تَ زُ] (ع مص) اندوهگین شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحاسد.
[تَ سُ] (ع مص) یکدیگر را حسد کردن. (زوزنی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بر یکدیگر رشک بردن. (آنندراج). حسد ورزیدن بعضی مر بعض را. (از قطر المحیط).
تحاسی.
[تَ] (ع مص) با هم آشامیدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحاسین.
[تَ] (ع اِ) جِ تحسین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || کتاب التحاسین؛ ضد مشق. (منتهی الارب). آنست که با تأنی و مراعات نظام و قاعده نوشته شده باشد، برخلاف مشق. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحاشد.
[تَ شُ] (ع مص) گردآمدن قوم برای معاونت. || فی الفور حاضر آمدن قوم بر آواز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || مجتمع شدن قوم بر کاری واحد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحاشی.
[تَ] (ع مص) به یک سو شدن. (دهار) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). تنزه از چیزی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || حاشا گفتن و ابا و امتناع و انکار و عدم قبول. (ناظم الاطباء). || کناره کردن از چیزی با ترس. مثال: فلان از من تحاشی میکند. این معنی مخصوص فارسی است. (فرهنگ نظام) : رعیت کرمان از شکایت امیر فخرالدین عباس، تحاشی می نمودند. (المضاف الی بدایع الازمان ص35).
- سخن یا دشنام بی تحاشی؛ سخن یا دشنام بی پروا : طایفهء رندان بخلاف درویشی بدرآمدند و سخنان بی تحاشی گفتند و بزدند. (گلستان). دشنام بی تحاشی دادن گرفت. (گلستان).
تحاشی کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)انکار کردن و قبول نکردن و نپذیرفتن و امتناع نمودن و به یک سو رفتن. کیبیدن. (ناظم الاطباء).
تحاص.
[تَ حاص ص] (ع مص) قسمت کردن وامخواهان مال را میان خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحاصب.
[تَ صُ] (ع مص) به یکدیگر سنگریزه انداختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط): و فی فتنة عثمان تحاصبوا فی المسجد حتی مااُبصر ادیم السماء. (اقرب الموارد).
تحاصص.
[تَ صُ] (ع مص) تحاص. (ناظم الاطباء). رجوع به تحاص شود.
تحاض.
[تَ حاض ض] (ع مص)برانگیخته شدن گروهی. (منتهی الارب) (آنندراج). برانگیختن بعضی مر بعضی را. (ناظم الاطباء).(1) تَحاثّ. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). و منه قراءَة بعضهم : و لاتحاضون علی طعام المسکین. (قرآن 89/18). (اقرب الموارد).
(1) - معلوم نیست چرا ناظم الاطباء مصدر متعدی آورده است.
تحافی.
[تَ] (ع مص) قضیه پیش حاکم بردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ترافع نزد سلطان بردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط): تحافینا الی السلطان؛ ای ترافعنا. (منتهی الارب). || نیکو شدن. || جدا شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج).
تحاق.
[تَ حاق ق] (ع مص) با هم خصومت کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). با هم دشمنی کردن. (آنندراج). || ترافع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحاقر.
[تَ قُ] (ع مص) خوار نمودن نفس خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تصاغر. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحاک.
[تَ حاک ک] (ع مص) خاریدن و سودن یکی مر دیگری را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحاکم.
[تَ کُ] (ع مص) بهم [ با هم ] به حاکم شدن. (زوزنی). با خصم نزدیک حاکم شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). نزدیک حاکم شدن. (آنندراج). ترافع.
تحالز.
[تَ لُ] (ع مص) با هم بسخن درپیوستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحالف.
[تَ لُ] (ع مص) با هم عهد و پیمان بستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || بهم [ با هم ] سوگند خوردن. (زوزنی). سوگند خوردن با یکدیگر. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
تحالق.
[تَ لُ] (ع مص) سر تراشیدن یکی دیگری را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تحالق.
[تَ لِ] (اِخ) (یوم ال ...) و یوم تحلاق اللمم نیز گویند و جنگ مزبور را از این رو بدین نام خوانند که یکی از دو گروه سرهای خویش را تراشیدند تا نشانهء میان ایشان باشد و آن جنگ میان بکر و تغلب روی داد. (از مجمع الامثال میدانی ص746). و رجوع به تحلاق و یوم شود.
تحالل.
[تَ لُ] (ع مص) با هم فرودآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تحالم.
[تَ لُ] (ع مص) حلم نمودن بی حلم. (زوزنی) (آنندراج). حلم نمودن از خود که نباشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). خواب جعل کردن. (ناظم الاطباء).
تحالم.
[تَ لِ] (ع ص، اِ) جِ تَحْلِمَة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به تحلمة شود.
تحالی.
[تَ] (ع مص) (از «ح ل و») شگفتی و زیبی نمودن کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): تحالی تحالیاً؛ اظهر حلاوةً و عجباً. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). تحالت المرأة؛ اذا اظهرت حلاوةً و عجباً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تحالیل.
[تَ] (ع اِ) جِ تحلیل. (ناظم الاطباء).
تحامق.
[تَ مُ] (ع مص) حمق نمودن بی حمقی. (زوزنی). خویشتن را گول ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحامل.
[تَ مُ] (ع مص) تحامل در امر و به امر؛ بخود گرفتن کار را بمشقت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) : عوام از تحامل فضول در ابواب تعامل دست بداشتند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص439). || تحامل بر کسی؛ چسبیدن در خصومت و آنچه بدان ماند. (زوزنی). کار فرمودن کسی را فوق طاقت وی و ستم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ستم و جور و بیعدالتی کردن بر کسی و واداشتن او را به کاری که توانائی آنرا نداشته باشد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). بار کردن بر کسی آنچه توانایی او را ندارد. (شرح قاموس). || تحامل زمان از کسی؛ اعراض کردن زمان از وی و ربودن مال وی. (اقرب الموارد). || تحامل به کسی؛ روی آوردن به وی به دولتی. || گران رفتن شیخ در رفتار خود. || چیزی را بمشقت بر نفس خود تحمیل کردن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || بخود گرفتن بار را به اجرت: انطلق احدنا الی السوق فتحامل. (از اقرب الموارد). || (اِمص، اِ) مشقت. سختی :
قَدّم چون تیر بود و چفته کمان کرد
تیر مرا، تیر و دی برنج و تحامل.
ناصرخسرو (دیوان ص258).
تحامی.
[تَ] (ع مص) نگاهداری مردم خویشتن را از کسی و پرهیز کردن از وی. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). تحامی مردم کسی را؛ نگاه داشتن خود را از وی و اجتناب کردن و دوری جستن از او. (از قطر المحیط): تحاماه الناسُ تحامیاً؛ نگاه داشتند خویش را از وی و پرهیز جستند او را. و منه: یُتَحامی کما یُتَحامی الاجرب. (از اقرب الموارد).
تحان.
[تَ حان ن] (ع مص) نیک طرب کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تحان به کسی؛ اشتیاق داشتن به وی. (از اقرب الموارد): تحان الیه تحاناً؛ اشتاق. (قطر المحیط).
تحانی.
[تَ] (ع مص) به یک سو خمیدن. (ناظم الاطباء).
تحاور.
[تَ وُ] (ع مص) تجاوب. (زوزنی). یکدیگر را جواب دادن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). با یکدیگر سخن گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با همدیگر گفتگو کردن و جواب گفتن. (آنندراج). تحاور قوم؛ تجاوب و رد و بدل شدن سخن میان ایشان. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحاوز.
[تَ وُ] (ع مص) به کرانه شدن دو گروه از یکدیگر. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). تحاوز دو فریق؛ عدول کردن آنان از یکدیگر. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحاوش.
[تَ وُ] (ع مص) تحاوش بر کسی؛ در میان گرفتن وی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحاوص.
[تَ وُ] (ع مص) خود را اَحْوَص وانمودن. (منتهی الارب). خود را اَحْوَص وانمودن کسی، و اَحْوَص مردی که دنبالهء چشم وی تنگ باشد. (آنندراج).
تحاویل.
[تَ] (ع اِ) تحاویل الارض؛ زمین هایی است که خطا می کند در سالی و صواب می کند در سالی در دادن حاصل. (شرح قاموس). خطا کردن یک سال در زراعت و سال دیگر بصواب آن رسیدن. (تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و در قطر المحیط چنین آمده: تحاویل الارض؛ خطا کردن سالی و درست بهره دادن زمین در سال دیگر، یعنی یک سال کاشته شود و سال دیگر کاشته نشود تا زمین از این راه استراحت کند و بدان قوت یابد. و مفرد آن تحویل است. (از قطر المحیط). اما در اقرب الموارد این معنی چنین آمده است که زمین خطا کند سالی و سالی دیگر بصواب رسد. (اقرب الموارد از قاموس). سپس افزاید: «هذه امرأة لاتضع الا تحاویل»؛ سالی زاید و سالی نزاید. و از آنست: تحاویل الارض و تحویلاتها که سالی کاشته شود و سالی کاشته نشود برای تقویت. (اقرب الموارد از اساس). و چنانکه ملاحظه میشود صاحب اقرب الموارد دو معنی مختلف برای تحاویل آورده، یکی بنقل از اساس و دیگری از قاموس.
تحایا.
[تَ] (ع اِ) جِ تحیة و تحیت. (اقرب الموارد) (قطر المحیط): ان السائرین الذین یقرعون ابواب غرفات النور مخلصین صابرین یتلقاهم ملائکة الله، مشرقین یحیونهم بتحایاالملوک... (حکمت اشراق صص 244 - 245). و رجوع به تحیة شود.
تحایی.
[تَ] (اِخ) تحائی. یکی از منازل ماه و آن سه ستاره است محاذی هنعة. یکی آن تحیاة است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام صورتیست از صور فلکی دارای سه ستاره که هر یک را تحیاة گویند و آن روبروی هنعة است میان مجره و توابع عیوق و گویند در آن ناحیه منزل قمر هنعة نیست بلکه منزل تحایی است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). سه ستاره اند در مقابل هنعة، واحد آن تحیاة است. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). و رجوع به تحائی و هنعة و هقعة شود.
تحبب.
[تَ حَبْ بُ] (ع مص) دوستی نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || سیراب شدن. (تاج المصادر بیهقی). سیرابی. (منتهی الارب). سیراب شدن شتران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): تحبب الحمار؛ امتلا من الماء. یقال: شرب حتی تحبب؛ ای انتفخ کالحب. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || (اِمص) اول سیرابی. (قطر المحیط).
تحبجر.
[تَ حَ جُ] (ع مص) پیچیدگی روده های شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحبس.
[تَ حَبْ بُ] (ع مص) وایستادن. (زوزنی). فاایستادن. (تاج المصادر بیهقی). خود را در بند داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || توقف در کلام. (اقرب الموارد).
تحبش.
[تَ حَبْ بُ] (ع مص) گردآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج). تجمع قوم. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || گردآوردن مرد چیزی را. (اقرب الموارد).
تحبک.
[تَ حَبْ بُ] (ع مص) ازار بستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). کمربند بستن زن بر خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): تحبک مرأة بنطاق. (منتهی الارب). || چست و آماده گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تلبب. دامن چیدن و آمادهء کار شدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحبکر.
[تَ حَ کُ] (ع مص) سرگشته گردیدن. (منتهی الارب) (قطر المحیط). در زمین و راه سرگردان شدن. (اقرب الموارد).
تحبل.
[تَ حَبْ بُ] (ع مص) شکار کردن به دام. (منتهی الارب). گرفته شدن صید در دام. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || فرورفتن دست و پای ستور در رسن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحبیب.
[تَ] (ع مص) دوست گردانیدن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). دوست و حبیب گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). دوست شدگی. دوستی آوردن میان دو نفر و زیادتر و دفع دشمنی و مخاصمت نمودن از میان آنها. (ناظم الاطباء). دوستی آوردن. بدوستی داشتن. دوستی افکندن.
تحبیذ.
[تَ] (ع مص) حبذا گفتن کسی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط): لاتحبذنی تحبیذاً؛ مگو مرا حبذا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تحبیر.
[تَ] (ع مص) نیکو کردن. (تاج المصادر بیهقی). نیکو کردن و آراستن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و منه حدیث ابی موسی: لو علمت انک تسمع لقراءتی لحبرتها لک تحبیراً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || نیکو نوشتن خط و آراستن سخن و شعر و غیر آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). نیکو و مزین کردن کلام و خط و شعر. (فرهنگ نظام). || قرار دادن حِبْر در دوات. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحبیس.
[تَ] (ع مص) بر روی فراش کشیدن مِحْبَس را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فراش را با مِحْبَس [ مِقْرَمه. پردهء پر نقش و نگار ] پوشانیدن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || اصل چیزی را در ملک خود داشتن و ثمرهء آن را در راه خدا وقف کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). تحبیس؛ عمل حبس. و حبس در اصطلاح فقهی و حقوقی عبارتست از اینکه حق انتفاع مالی (منقول یا غیرمنقول) برای اعمال بریه با اشخاص معینی واگذار شود و آن اقسامی دارد بدین قرار: وقف، عمری، سکنی، رقبی، و حبس به دو قسم مطلق و مؤبد تقسیم میشود و مراد از مطلق معنای عام کلمه ای است که شامل تمام انواع حقوق انتفاعی است و مراد از حبس مؤبد، معنای خاص کلمه یعنی واگذاری منافع مالی برای امور خاص یا افراد معین بدون اینکه عین ملک از ملکیت شخص خارج شود. این عمل حقوقی از جهت تسبیل منافع همانند وقف است و از این جهت عین مال از ملکیت حابس خارج نمیشود و با وقف امتیاز پیدا میکند. تمام اقسام مذکور در فوق تحت حق انتفاع بمعنی عام قرار دارند. رجوع به قانون مدنی مبحث وقف و حق انتفاع و حقوق مدنی تألیف امامی ج 1 ص59 ببعد و حبس شود. || بند کردن و بازداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تحبیش.
[تَ] (ع مص) گردآوردن چیزی، کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). گردآوردن. (آنندراج). || کسب کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تحبیض.
[تَ] (ع مص) سبک گردانیدن: حبض الله عنهُ تحبیضاً؛ سبک گرداند خدا از وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (اقرب الموارد).
تحبیق.
[تَ] (ع مص) جمع کردن متاع و محکم کردن کار آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد).
تحبیک.
[تَ] (ع مص) استوار گردانیدن. || پیچ و تاب دادن. || خط کشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحبیل.
[تَ] (ع مص) انداختن بعض زراعت را بر بعض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || آبستن گردانیدن زن را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحبیة.
[تَ یَ] (ع مص) حمایت کردن و بازداشتن چیزی یا کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حمایت و منع کردن چیزی یا کسی را. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحت.
[تَ] (ع مص) نشستن مردی فرومایه در جایگاهی حقیر. (از قطر المحیط).
تحت.
[تَ] (ع اِ، ق) زیر. ضد فوق. ظرف آید و اسم. و چون اسم باشد مبنی بر ضم بود، گویند: مِنْ تحتُ. ج، تحوت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). نام یکی از جهات ششگانه است، نقیض فوق. (از قطر المحیط). زیر. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). جهت زیر. مقابل فوق. (فرهنگ نظام). گاه ظرف است، چنانکه گویند: هذا تحتَ هذا و گاه اسم باشد و آنگاه مبنی بر ضم است و گویند: مِنْ تحتُ. (از قطر المحیط). و صاحب اقرب الموارد گوید: چون از اضافه فک شود مبنی بر ضم باشد : لهُ ما فی السمواتِ و ما فی الارض و ما بینهما و ما تحتَالثری. (قرآن 20/6). یومَ یغشیهمُ العذابُ مِنْ فوقهم و مِنْ تحتِ ارجُلهم و یقولُ ذوقوا ماکنتم تعملون. (قرآن 29/55).
نور او در یمن و یسر و تحت و فوق
بر سر و بر گردنم مانند طوق.
مولوی (مثنوی).
تحتانی.
[تَ نی ی] (ع ص نسبی) منسوب به تحت یا آنچه در تحت باشد. (از المنجد). منسوب به تحت. زیرین و زیری. (ناظم الاطباء). چیزی که نسبت به چیزی دیگر در زیر واقع شده و عموماً در عمارت استعمال کنند. (فرهنگ نظام). فرودین. مقابل زبرین و فوقانی.
- طبقهء تحتانی؛ مقابل فوقانی. بنای زیرین. اشکوب زیرین.
|| حرفی که دارای یک یا چند نقطه در زیر باشد، چون با و یا، مقابل فوقانی که دارای یک یا چند نقطه بر بالاست، مانند تا و خا.
تحتانیه.
[تَ نی یَ] (ع ص نسبی) تأنیث تحتانی. رجوع به مادهء قبل شود.
تحت الارض.
[تَ تَلْ / تُلْ اَ] (از ع، اِ مرکب) زیر زمین.
تحت الارضی.
[تَ تَلْ / تُلْ اَ] (از ع، ص نسبی) منسوب به تحت الارض. زیرزمینی. معدنی. که زیر زمین باشد: آبهای تحت الارضی. دریاچه های تحت الارضی. ذخایر تحت الارضی.
تحت البحری.
[تَ تَلْ / تُلْ بَ] (از ع، ص نسبی)(1) که در زیر آب دریاها باشد، چون نباتات و کوههای آتش فشان. || (اِ مرکب) اختصاصاً به نوعی کشتی جنگی اطلاق شود که هم بر روی آب حرکت تواند کرد و هم در اعماق دریا. بجای این کلمه در فرهنگستان ایران «زیردریایی» پذیرفته شده است :
عوض کشتی و طیاره و تحت البحری
حجله و مشعل و نخل و کتل آید بیرون.
روحانی (فکاهیات).
و رجوع به زیردریایی شود.
(1) - Sous-marin.
تحت التراب.
[تَ تَتْ / تُتْ تُ] (از ع، اِ مرکب) زیر خاک. || کنایه از قبر :
زآنک این مشتی دغل باز سیه گر، تا نه دیر
همچو بید پوده میریزند در تحت التراب.
عطار (دیوان چ نفیسی ص326).
تحت الثری.
[تَ تَثْ / تُثْ ثَ را] (از ع، اِ مرکب) عبارت از زیر زمین، چه ثَری بفتح اول و ثانی خاک نمناک را گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
سخن کآن از دماغ هوشمند است
گر از تحت الثری آید بلند است.نظامی.
تحت الحفظ.
[تَ تَلْ / تُلْ حِ] (از ع، ق مرکب) مقید، چنانکه مجرمی یا متهمی را که بیم فرارش باشد و بخواهند از جایی به جایی برند، او را با مأموران انتظامی اعم از مسلح و غیرمسلح حرکت دهند و این حالت را تحت الحفظ گویند: فلان مقصر را تحت الحفظ از زنجان به تهران آوردند.
تحت الحمایه.
[تَ تَلْ / تُلْ حِ یَ / یِ](از ع، ص مرکب)(1) سلطنتی که در حمایت و تابع سلطنت دیگر باشد. (فرهنگ نظام). حمایت شده. که در حمایت و زیر نفوذ دیگری باشد. بطور اخص به کشور و دولتی اطلاق گردد که زیر نفوذ دولت دیگری قرار گرفته باشد و مخصوصاً هر گونه روابط خارجی این کشور زیر نظر آن دولت قرار میگیرد، فی المثل تونس از سال 1881 تا 1956 م. تحت الحمایهء فرانسه بود.
(1) - Protectorat.
تحت الحنک.
[تَ تَلْ / تُلْ حَ نَ] (از ع، اِ مرکب) معمول زهاد است که یک پیچ عمامه از تحت حنک گذرانده به سر پیچند. (غیاث اللغات). نوعی از بندش دستار و آن چنان است که زهاد در اثنای بستن عمامه یک پیچ را از زیر زنخ میگذرانند و این در بعضی از مذاهب مسنون است. (آنندراج). یک پیچ از عمامه که از زیر زنخ گذرانیده به سر پیچند. (ناظم الاطباء). حصه ای از عمامه که آویخته است و گاهی زیر حنک (زنخ) بسته میشود. (فرهنگ نظام). دنبالهء عمامه که از یک سوی بزیر حنک گذرانند و از دیگر سوی به دوش افکنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
کبک چون طالب علم است و در این نیست شکی
مسأله خواند تا بگذرد از شب سه یکی
بسته زیر گلو از غالیه تحت الحنکی
پیرهن دارد زین طالب علمانه یکی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص153).
هیچکس منکر تحت الحنک واعظ نیست
این قدر هست که چسپان تر از این میباید.
صائب (از آنندراج).
هرگز نشدم بسوزنی یار کسی
وین دیده ندوخت چشم بر تار کسی
صد شکر که در جهان نبستم هرگز
تحت الحنکی بقصد دستار کسی.
رُکنای کاشی (از آنندراج).
تحت السلاح.
[تَ تَسْ / تُسْ سِ] (از ع، ص مرکب، اِ مرکب) زیر اسلحه. سپاهی حاضر خدمت. سپاهی مشغول خدمت نظام. در تداول ارتش، زیر پرچم.
- دورهء خدمت تحت السلاح؛ دورهء خدمت زیر پرچم. مدتی که سرباز به فراگرفتن آموزشهای سربازی مشغول است و دورهء آن دو سال است.
تحت الشعاع.
[تَ تَشْ / تُشْ شُ] (از ع، ص مرکب، اِ مرکب) کنایه از دو روز یا سه روز که در آخر هر ماه میباشند که جرم قمر در آن ایام از غایت باریکی از باعث قرب شمس بزیر شعاع و روشنی شمس از نظر معدوم میگردد و آن ایام منحوس است. (غیاث اللغات) (آنندراج). دو یا سه روز از آخر هر ماه قمری که در آن ایام جرم قمر ناپدید میگردد. (ناظم الاطباء). زیر شعاع آفتاب رفتن قمر در دو سه روز آخر ماه که از جهت نزدیکی به آفتاب جرمش دیده نمیشود. کسانی که اعتقاد به احکام نجوم دارند تحت الشعاع را منحوس میدانند. (فرهنگ نظام). چون میان کوکبی با آفتاب بقدر نصف جرمین فاصله باشد گویند کوکب در تحت الشعاع آفتاب است. بودن کوکب است با آفتاب پیش از احتراق یا بعد آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
گردون و هفت اجرام او تحت الشعاع جام او
فوق الصفة زاکرام او دین مجد والا داشته.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص399).
-تحت الشعاع بودن؛ در تداول معاصر، از خود اثری نداشتن. تحت تأثیر و ارادهء دیگری قرار داشتن. زیر نفوذ و تحت تأثیر افکار و اعمال دیگری بودن.
- تحت الشعاع قرار دادن؛ زیر نفوذ گرفتن کسی یا چیزی. سلب اثر و شخصیت از کسی یا چیزی کردن. اراده و افکار دیگران را تحت تأثیر افکار و ارادهء خود قرار دادن. اثر و نفوذ و اراده و فکری را تابع چیز دیگری قرار دادن.
- تحت الشعاع واقع شدن؛ در جایی افتادن که قدر او چنانکه باید پیدا نباشد. تحت تأثیر کسی یا چیزی، قدر و شخصیت خود را از دست دادن و بی اثر واقع شدن.
تحت القهوه.
[تَ تَلْ / تُلْ قَ وَ / وِ] (از ع، اِ مرکب) قدری از طعام که پیش از خوردن قهوه خورند، از عالم ناشتاشکنی. (آنندراج). غذای اندکی که پیش از نوشیدن قهوه میخورند. (ناظم الاطباء). ناشتاشکنی که صبح قبل از خوردن قهوه میخوردند... ایرانیان در سابق قهوه خیلی میخوردند، اما حالا چای میخورند، از این جهت لفظ مذکور متروک شده است. (فرهنگ نظام) :
ز تحت القهوه، خوانها آنچنان پر
که نتوان کرد مافوقش تصور.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
ز نامردی چسان مافوق این چشم عطا دارم
که می پاشد ز هم از چرخ تحت القهوه بنیادش.
میرزا عبدالغنی قبول (ایضاً).
|| خوردن طعام مذکور را نیز گویند، چنانکه گویند: شما تحت القهوه کرده اید. (آنندراج).
تحت اللفظ.
[تَ تَلْ / تُلْ لَ] (از ع، ص مرکب، ق مرکب) تحت اللفظی. در تداول فارسی زبانان آنست که لفظ به لفظ عبارتی را از زبانی دیگر ترجمه کنند. ترجمهء تحت اللفظ مقابل ترجمهء بمعنی است: فلان این قطعه را تحت اللفظ ترجمه کرد.
تحت اللفظی.
[تَ تَلْ / تُلْ لَ] (از ع، ص نسبی) رجوع به تحت اللفظ شود.
تحت الید.
[تَ تَلْ / تُلْ یَ] (از ع، ص مرکب، اِ مرکب) آنچه را که مالک باشند و هم کنایه از زیردستان. (انجمن آرا).
تحت جلدی.
[تَ تِ جِ] (ص نسبی)زیرجلدی. زیر پوست: تزریق تحت جلدی؛ که مایع را زیر پوست بیمار دوانند.
تحت جلگه.
[تَ تِ جُ گِ] (اِخ) یکی از دهستانهای بخش فدیشهء شهرستان نیشابور. این دهستان در باختر بخش حومهء جنوب شوسهء عمومی مشهد - تهران و شمال جادهء قدیمی نیشابور به سبزوار قرار دارد و از 57 آبادی تشکیل یافته و در حدود 12944 تن سکنه دارد. بزرگترین دیه های این دهستان عبارتند از: توزنده جان با 593 تن سکنه، سعیدآباد با 540 تن سکنه و بازوبند با 592 تن سکنه. کلیهء ساکنان این دهستان از طوایف عرب، قاضی و غضنفری میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
تحتحت.
[تَ حَ حُ] (ع مص) ریختن برگ از درخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحت حنک.
[تَ تِ حَ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تحت الحنک. رجوع به همین کلمه شود.
تحتحة.
[تَ تَ حَ] (ع اِ) آواز رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || آواز حرکت دوال پوستی. (قطر المحیط) (از المنجد). || (مص) جنبیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حرکت. (قطر المحیط) (المنجد) (اقرب الموارد): هو مایتحتح من مکانه؛ یعنی او نمی جنبد از مکان خود. (منتهی الارب).
تحترش.
[تَ حَ رُ] (ع مص) گردآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فراهم آمدن قوم. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || تحترشوا علیه فلم یدرکوه؛ شتافتند بر وی تا بگیر آورند او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تحترف.
[تَ حَ رُ] (ع مص) پریشان و متفرق شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). تبدّد. گویند: تحترف من یدی؛ پراکنده شد از دستم. (از اقرب الموارد).
تحتک.
[تَ حَتْ تُ] (ع مص) شتاب رفتن و گام خرد نهادن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || تحتک شترمرغ ریگ را؛ تفحص آن. (از قطر المحیط).
تحتم.
[تَ حَتْ تُ] (ع مص) نیکویی خواستن برای کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آرزوی خیر و نکویی کردن برای کسی. (آنندراج) (از قطر المحیط). || واجب کردن. (منتهی الارب). چیزی را بر خود واجب کردن. (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). || واجب شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). واجب شدن امری به نحوی که اسقاط آن ممکن نباشد. (از اقرب الموارد). واجب و لازم شدن. (فرهنگ نظام). || فال نیک زدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). فال خیر زدن. (آنندراج). || شادمانی و سبکی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نشاط و شادمانی: هو ذوتحتم؛ ای ذو نشاط و ارتیاح. (ناظم الاطباء). || نان ریزه خوردن. (تاج المصادر بیهقی). خوردن نان ریزه و دیگر ریزه های خوان. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). خوردن چیزی ریزه و نرم. (ناظم الاطباء). خوردن چیزی که گوارا شود در دهان. (آنندراج) (از قطر المحیط). || ریختن نان ریزه و جز آن از خوان. (آنندراج).
تحتم.
[تَ تِ] (اِخ) شهری است به یمن. لبید گوید:
و هل یشتاق مثلک من دیار
دوارس بین تحتم فالخلال.
(از منجم العمران).
تحت منظر.
[تَ تِ مَ ظَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان مازول بخش حومهء شهرستان نیشابور که در دوازده هزارگزی شمال خاوری نیشابور قرار دارد. دامنهء معتدل است و 27 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد و از نزدیکی تقی آباد اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
تحت نظر.
[تَ تِ نَ ظَ] (ترکیب اضافی، ص مرکب) زیر نظر و مراقبت. مورد مراقبت و نگهبانی: اشخاصی که مورد سوءظن باشند تحت نظر قرار میگیرند.
تحتی.
[تَ تی ی] (ع ص نسبی)(1) منسوب به تحت. (ناظم الاطباء). رجوع به تحتیة شود.
(1) - در اقرب الموارد و تاج العروس و قطر المحیط و المنجد «تحتانی» منسوب به تحت آمده است.
تحتیث.
[تَ] (ع مص) شکستگی و ناتوانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحتید.
[تَ] (ع مص) برگزیدن چیزی را برای خالص و نفیس بودن آن. (منتهی الارب). اختیار کردن چیزی برای خلوص و برتری آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحتیر.
[تَ] (ع مص) مهمانی بنا کردن. (تاج المصادر بیهقی). مهمانی خانهء نو دادن. (منتهی الارب). فراهم ساختن وکیرة. یقال: حتر لنا؛ ای وکر لنا. (اقرب الموارد). || تحتیر بیت؛ حِتْر برای خانه ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به حِتْر شود.
تحتیش.
[تَ] (ع مص) بر یکدیگر آغالیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تحتیم.
[تَ] (اِخ) رجوع به تحتیم حدشی شود.
تحتیم الی حدشی.
[تَ مِ اِ حُ] (اِخ)رجوع به تحتیم حدشی شود.
تحتیم حدشی.
[تَ مِ حُ] (اِخ)(1) یا تحتیم الی حدشی. مستر هاکس امریکائی در قاموس کتاب مقدس، ذیل کلمهء «تحتیم الی حدشی» آرد: شهری است که یوآب در زمان تعداد بنی اسرائیل بدانجا شد (کتاب دوم شموئیل فصل 24 آیهء 6) و نویسندگان در اصل این لغت اختلاف کرده اند، بعضی تمام آن را علم دانسته اند، و بعضی دیگر حدشی را اسم دانسته باقی را ترجمه میکنند. اما در خصوص تعیین محل آن پورتر گوید که همان زمین حوله است که در قسمت بالایی وادی اردن در دامنهء غربی کوه حرمون واقع است، لکن مرل گوید که در طرف جنوبی دریای جلیل بوده است. (قاموس کتاب مقدس صص246 - 247).
(1) - این کلمه در نسخهء فارسی در کتاب مقدس چ لندن 1856 م. ص628 «تحتیم حدشی» و در نسخهء عربی چ بیروت 1887 م. ص526 «تحتیم الی حدشی» آمده است.
تحتیة.
[تَ تی یَ] (ع ص نسبی) تأنیث تحتی. || هر حرفی که در زیر آن نقطه باشد چون یاء (حرف آخر حروف تهجی). تحتانی. رجوع به تحتی و تحتانی شود.
تحثاء .
[تَ] (ع مص) خاک پاشیدن. (تاج المصادر بیهقی). خاک پاشیدن بر چیزی. (منتهی الارب) (از قطر المحیط). || ریخته و پاشیده شدن. || عطای اندک دادن کسی را. (منتهی الارب) (از قطر المحیط).
تحثث.
[تَ حَثْ ثُ] (ع مص) برانگیختن. (آنندراج).
تحثیث.
[تَ] (ع مص) برافزولیدن کسی را بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برانگیختن کسی را بر امری. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحثیر.
[تَ] (ع مص) حب بستن دوا را. (منتهی الارب). حب ساختن دارویی را. (ناظم الاطباء). حب کردن دوایی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحجب.
[تَ حَجْ جُ] (ع مص) در پرده گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحجر.
[تَ حَجْ جُ] (ع مص) تحجر گِل؛ مثل سنگ سخت شدن آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). مثل سنگ سخت گردیدن چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). سخت شدن چیزی مثل سنگ. (فرهنگ نظام). || در علم طب، جمع شدن مادهء سخت در پلک چشم. (فرهنگ نظام). ورم صغیرٌ یدمی و یتحجر فی الجفن. (مقالهء ثالثه از کتاب ثالث قانون بوعلی ص69). ورمی است کوچک که منجمد و متحجر میشود در چشم، چنانکه در بحر الجواهر گفته است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || تحجر مفاصل؛ خشک شدن و تصلب مفاصل: چون تحجر مفاصل که عضوی را از حرکت طبیعی بازدارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || تحجر جُرح؛ ریمناک و سخت گردیدن جراحت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تحجر جُرح للبرء؛ جمع شدن و التیام یافتن و بهم نزدیک شدن قسمتهای زخم. (از اقرب الموارد): لما تحجر جرحه للبرء انفجر؛ ای اجتمع و التأم و قرب بعضه من بعض. (تاج العروس). || تنگ کردن. (تاج المصادر بیهقی). تحجر بر کسی؛ تنگ گرفتن بر او. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و گویند: تحجر ما وسعهُ الله تعالی؛ اذا ضیقهُ علی نفسهِ و حرمهُ. (قطر المحیط). || حجره ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحجز.
[تَ حَجْ جُ] (ع مص) بر میان بستن ازار. و منه الحدیث: رأی رجلاً متحجزاً بحبل و هو محرم؛ ای مشدودالوسط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تحجل.
[تَ جُ] (اِخ) بقولی همان حَجْلی که نام اسبی است، و یا نام اسبی دیگر. (از منتهی الارب).
تحجم.
[تَ حَجْ جُ] (ع مص) صاحب غیاث اللغات بنقل از «منتخب» آرد: بیرون برآمدگی از هر چیز. || حجامت نمودن. || مکیدن. || بازداشتن. || برآمدن پستان(1).
(1) - این کلمه و معانی آن فقط در آنندراج نقل شده، ولی در تاج العروس و اقرب الموارد و قطر المحیط و منتهی الارب این معانی در این وزن نیامده است.
تحجن.
[تَ حَجْ جُ] (ع مص) کژی و کژ شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحجؤ .
[تَ حَجْ جُءْ] (ع مص) لازم گرفتن چیزی. || چنگ درزدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || شاد گردیدن. || بخیلی کردن به کسی یا چیزی. || مولع و حریص شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تحجی.
[تَ حَجْ جی] (ع مص) زمزمه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). || مقیم شدن در مکانی. یقال: تحجیت بهذا المکان؛ ای سبقتکم الیه و لزمته قبلکم. || قصد کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || تحجی به چیزی؛ حریص شدن بدان و لازم گرفتن آنرا. (اقرب الموارد).
تحجیب.
[تَ] (ع مص) در پرده کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحجیر.
[تَ] (ع مص) خرمن کردن ماه یا گرد شدن ماه به خطی باریک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خطی گرد ماه برآمده شدن و خرمن کردن ماه. (آنندراج). گرد شدن ماه به خطی باریک و با شاد فروشدن در میغ. (تاج المصادر بیهقی). گرد شدن ماه (احاطه شدن) به خط باریکی که در آن غلظت نباشد و یا در پیرامون آن دایره ای از ابر پدید آید. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). هاله برآمدن بر گرد ماه. || داغ کردن گرداگرد چشم شتر به آهن مدور. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط): حجرت عین البعیر؛ اذا وسمت حولها بمیسم مستدیر. (منتهی الارب). || تحجیر گِل؛ تحجر آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || (اصطلاح فقه و حقوق) بمعنی سنگ چین کردنست چنانکه در مادهء 142 قانون مدنی است: «شروع در احیاء از قبیل سنگ چین اطراف زمین یا کندن چاه و غیره تحجیر است و موجب مالکیت نمیشود ولی برای تحجیرکننده ایجاد حق اولویت در احیاء می نماید». قانون مدنی برای تحجیر دو مثال بیان نموده و به کلمهء غیره از ذکر اقسام دیگر تحجیر از قبیل دیوار کشیدن و نهر کندن و درخت در دور زمین کاشتن صرف نظر کرده است. منظور ماده از کندن چاه، چاهی است که هنوز به نتیجهء مطلوب نرسیده باشد، چنانکه هرگاه چاه برای آب است به آب نرسیده باشد و پس از رسیدن به آب احیاء محسوب میگردد. مادهء 160 قانون مدنی به این امر تصریح مینماید: «هر کس در زمین خود یا در اراضی مباحه، بقصد تملک، قنات یا چاهی بکند تا به آب برسد یا چشمه ای جاری کند، مالک آب آن میشود و در اراضی مباحه، مادامی که به آب نرسیده تحجیر محسوب است». و همچنین است کندن نهر، چنانکه مادهء 149 قانون مدنی میگوید: «هر کس در زمین مباح نهری بکند و متصل کند به رودخانه، آن نهر را احیاء کرده و مالک آن نهر میشود، ولی مادامی که متصل به رودخانه نشده است تحجیر محسوب است». تحجیری که ایجاد حق اولویت در اراضی موات مینماید دارای شرایط خاصی است که در حقوق مدنی یاد شده است. رجوع به حقوق مدنی تألیف امامی ج 1 صص131 - 135 و فرهنگ حقوقی جعفری شود.
تحجیل.
[تَ] (ع مص) به گو فروشدن. (تاج المصادر بیهقی). فرورفتن چشم به مغاک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گود افتادن چشم. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || رنگ کردن سرهای انگشتان را به خضاب. || حجله ساختن برای عروس و درآوردن عروس را در حجله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || دست و پای اسب سپید کردن (بودن). (تاج المصادر بیهقی). دست و پای سپید کردن اسب. (زوزنی): حُجِّلَ الفَرَسُ؛ در چهار دست و پای آن سپیدی بود. (از اقرب الموارد). || تحجیل المِقْری؛ اندک شیر در کاسهء بزرگ ریخته از آب پر کردن و آن در خشک سال و قلت شیر کردندی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط): قراهم بتحجیل المقری. (اقرب الموارد). || (اِمص، اِ) سپیدی دست و پای اسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). سپیدی در همهء دست و پای اسب. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). سپیدی است در چهار دست و پای اسب یا در دو پا و یک دست است یا در دو پا فقط یا در یک پا و تحجیل در دو دست تنها نیست مگر آنکه با دو پا همراه باشد و همچنین تنها در یک دست بدون دست دیگر نمیشود مگر بهمراهی دو پا. (از اقرب الموارد). و رجوع به منتهی الارب شود. گاهی در دو پا و یک دست و گاهی تنها در دو پا، گاهی تنها در یک پا. (از قطر المحیط). || داغ سپیدی بر پستانهای ناقه از پستان بند. || داغی است مر شتران را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحجیم.
[تَ] (ع مص) تیز نگریستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تیز نگریستن بسوی کسی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحجین.
[تَ] (ع مص) خمانیدن چوب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || (اِ) داغ کج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داغ کژی بر شتر. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحدب.
[تَ حَدْ دُ] (ع مص) برآمدن پشت و فرورفتن سینه و شکم. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). گوژپشتی و برآمدگی. (ناظم الاطباء). گوژپشت شدن. کوزی. || برآمده بودن. (ناظم الاطباء). || آویختن به چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || مهربانی کردن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). ناکدخدا ماندن زن و نامهربان(1)شدن بر فرزندان خویش. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). ناکدخدا ماندن زن و مهربان شدن بر فرزندان خویش. (قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
(1) - ظ. خطای کاتب است. صحیح: مهربان.
تحدث.
[تَ حَدْ دُ] (ع مص) سخن گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). سخن گفتن و خبر دادن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحدر.
[تَ حَدْ دُ] (ع مص) به نشیب فرودآمدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فرودآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تحدر از کوه؛ فرودآمدن از آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || تحدر اشک از چشم؛ فرودویدن آن. (از منتهی الارب): اری ام عمرو دمعها قد تحدراً؛ ای تنزل. (اقرب الموارد). || ریختن باران از ابر. (از منتهی الارب).
تحدس.
[تَ حَدْ دُ] (ع مص) خبر خواستن در خفیه. (تاج المصادر بیهقی). تحدس اخبار یا تحدس از اخبار؛ تفحص آن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)؛ تخبر آن. (قطر المحیط). ارادهء دانستن چیزی کردن از راهی که بدان راه نبرند. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحدی.
[تَ حَدْ دی] (ع مص) قصد و آهنگ چیزی کردن. || برابری کردن در کاری و پیش خواندن خصم را و غلبه جستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). از کسی درخواستن تا با تو برابری کند در کاری تا عجز او ظاهر شود و برابری در نبرد کردن. (تاج المصادر بیهقی). از کسی درخواستن تا با تو برابری کند. (زوزنی). معارضه کردن و پیش خواندن خصم را و غلبه جستن بر او. (آنندراج) (فرهنگ نظام).
تحدیب.
[تَ] (ع مص) برآمده گردانیدن. ضد تقعیر. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). قوسی ساختن پشت چیزی. (فرهنگ نظام).
تحدیث.
[تَ] (ع مص) حدیث کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). سخن گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تحدیث کسی چیزی را یا به چیزی؛ خبر دادن او را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || تحدیث فلان از فلان؛ روایت کردن از او. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || تحدیث در لغت بمعنی اِخبار است. و نزد محدثان اِخبار است بمعنی خاص، یعنی اخبار به حدیثی که راوی بلفظ شیخ از او شنیده و این معنی نزد محدثان مشرق و پیروان آنان شایع بود، اما محدثان مغرب را چنین اصطلاحی نیست بلکه نزد آنان اخبار و تحدیث را یک معنی است و بنابر آنچه شایع است تحدیث شیخ شنیدن حدیث است از شیخ و اخبار، خواندن حدیث بود بر شیخ. و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. || تحدیث نفس به چیزی؛ امر کردن بدان. (از منتهی الارب): حدثته نفسه بکذا؛ یعنی امر کرد او را نفس وی به این کار. (ناظم الاطباء).
تحدیج.
[تَ] (ع مص) تیز نگریستن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تحدیق. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحدید.
[تَ] (ع مص) حد چیزی پدید کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). تحدید خانه و زمین؛ حدود آنرا تعیین کردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). حدهای چیزی پدید کردن. (زوزنی) :
چو در تحدید جنبش را همی فعل و مکان گویی
و یا گردید از حالی به حالی دون یا والا.
ناصرخسرو.
|| تیز کردن کارد را بسنگ یا بسوهان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تیز کردن کارد. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). تیز کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج) (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام). || قصد کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || تیز نگریستن بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تحدید فلان بر کسی؛ غضب کردن بر وی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || به دیر برآمدن زراعت بجهت درنگی باران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحدیر.
[تَ] (ع مص) آماس کردن اندام از زخم چوب. || به شتاب بانگ نماز گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به شتاب قرائت کردن. (قطر المحیط). || به شتاب راه رفتن. (قطر المحیط).
تحدیق.
[تَ] (ع مص) تیز نگریستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). رجوع به تحدیج شود. || گرد کسی درآمدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تحذر.
[تَ حَذْ ذُ] (ع مص) تحرز. (اقرب الموارد). پرهیز کردن. (قطر المحیط). رجوع به تحرز شود.
تحذق.
[تَ حَذْ ذُ] (ع مص) خود را حاذق و زیرک نمودن بی آنکه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تحذل.
[تَ حَذْ ذُ] (ع مص) تحذل بر کسی؛ مهربان گردیدن بر وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ترسیدن برای کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تحذلق.
[تَ حَ لُ] (ع مص) حذاقت خود را ظاهر کردن و لاف زدن در حذاقت و حاذق نبودن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اظهار حذاقت نمودن و یا ادعا کردن بیش از آنچه دارد. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد): ان فلاناً لیتحذلق علینا و فیه حذلقة و تحذلق و هو من المتحذلقین. (اقرب الموارد).
تحذلم.
[تَ حَ لُ] (ع مص) شتافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط): و مر یتحذلم؛ ای مر کأنه یتدحرج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || ادب پذیرفتن و دانا گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحذیر.
[تَ] (ع مص) ترسانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || تحریز و تنبیه. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || (اصطلاح نحو) تحذیر آنست که مخاطب را به امری که احتراز از آن واجب است متوجه کنند. احکام تحذیر: تحذیر یا با «ایّاکَ» و فروع آنست و یا بدون آن. هر گاه با «ایاک» باشد محذرمنه پس از آن، بحال عطف یا غیر عطف آید و منصوب باشد و یا آنکه بوسیلهء «مِن» مجرور گردد و در هر سه حالت، فعل ناصب وجوباً مقدر میشود، مانند: ایاک والشرَّ، ایاک الشرَّ، ایاک من الشر. و تقدیر در نخستین و دوم اینست: احذرک و احذر الشر، و در سوم: احذرک من الشر. و اگر بی ایاک باشد یا محذرمنه مکرر میشود بحال غیر عطف یا آنکه بصورت مفرد میماند و در هر حال محذرمنه منصوب است، مانند: الشرَّ الشرَّ، الشرَّ والشرَّ، الکذبَ. و تقدیر در آنها چنین است: اِحذر الشرَّ یا اِحذر الکذبَ. و در صورت تکرار و عطف، فعل ناصب وجوباً حذف میشود و در باقی حذف بطور جواز است. هر گاه «ایاک» بر فعل درآید واجب است که پس از آن «مِن» (حرف جر) مقدر گردد و فعل با «اَن» مصدری مقرون باشد، مانند: ایاک اَن تفعل هذا؛ یعنی: ایاک مِن فعل هذا. (از القواعد الجلیة ج 3 ص193). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
تحذیر کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)ترسانیدن : و ایشان را از عاقبت شکستن آن عهد بسی تحذیر کرد. (تاریخ قم ص254).
تحذیف.
[تَ] (ع مص) راست بکردن. (زوزنی). آماده و نیکو کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). شاعر در صفت اسب گوید:
لها جبهة کسراة المجن
حذّفه الصانع المقتدر.(از اقرب الموارد).
|| تحذیف شَعر؛ تطریر موی و تسویهء آن. پیراستن موی و گرفتن از نواحی آن تا برابر شود. (از منتهی الارب). حَذَّفَ شَعرَهُ؛ سواهُ و هو ان یأخذ من نواحیه حتی یستوی. (قطر المحیط) (از اقرب الموارد). و کل شی ء اخذت من نواحیه حتی سویته و صنعته و هیأته فقد حذف تحذیفاً. (ناظم الاطباء). تحذیف سر چنانکه معمول زنان تازی است عبارتست از اینکه یک سو میکنند آن قدری از مویها را که در پیش سر واقع شده و نصف آنرا بر بالای گوش برده و نصف دیگر را در گوشهء ابرو می چسبانند. (ناظم الاطباء).
تحراش.
[تَ] (ع مص) صید کردن سوسمار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحرج.
[تَ حَرْ رُ] (ع مص) از گناه به یک سو شدن. (تاج المصادر بیهقی). پرهیز کردن از گناه و توبه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تأثم. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). و حقیقت آن دور شدن از حَرَج است. (اقرب الموارد) تأثم. خارج شدن از حرج و گناه... (تاج العروس ج 2 ص 21). و رجوع به تأثم شود. || برآمدن از تنگی . (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خارج شدن از تنگی. (تاج العروس ایضاً). || بزهمند شدن.(1) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - این معنی در تاج العروس و اقرب الموارد و قطر المحیط و المنجد نیامده و ظاهراً معنی تأثُّم، صاحب منتهی الارب و تابعان او را به اشتباه انداخته است.
تحرد.
[تَ حَرْ رُ] (ع مص) پاکیزه شدن پوست از مویها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || منفرد و به یک سو شدن از شتران دیگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تحرر.
[تَ حَرْ رُ] (ع مص) آزاد گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تحرر بنده؛ آزاد گردیدن او. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحرز.
[تَ حَرْ رُ] (ع مص) خویشتن را نگاه داشتن. (دهار). تحرز از چیزی؛ پرهیز کردن و خویشتن را نگاه داشتن از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). توقی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). احتراز و پرهیز. (فرهنگ نظام) : آن دیگری که تحرزی داشت... با خود گفت غفلت کردم. (کلیله و دمنه). خردمندان... از جنگ عزلت گرفته اند و از بیدار کردن فتنه... تحرز... واجب دیده. (کلیله و دمنه). دمنه... با دل قوی، بی تردد و تحرز، با وی [گاو] سخن گفت. (کلیله و دمنه). از دریا و آتش تحرز و تجنب ممکن است و از خشم پادشاه ناممکن و متعذر. (سندبادنامه ص72).
تحرس.
[تَ حَرْ رُ] (ع مص) احتراس. خویشتن را از چیزی نگاه داشتن. (زوزنی). تحرس از چیزی؛ خود را پاس داشتن از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خود را از چیزی نگاه داشتن. (آنندراج). تحفظ. (قطر المحیط). احتراس. توقی و تحفظ. (اقرب الموارد).
تحرص.
[تَ حَرْ رُ] (ع مص) هنگام جُستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط): انه لیتحرص غدائهم و عشائهم؛ انتظار وقت ناشتا و طعام شام آنها میکند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تکلف حرص کردن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحرف.
[تَ حَرْ رُ] (ع مص) بگردیدن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). میل کردن و برگشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحرفص.
[تَ حَ فُ] (ع مص) ترنجیده گردیدن و درکشیده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تقبض. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحرق.
[تَ حَرْ رُ] (ع مص) سوخته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در آتش افتادن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحرک.
[تَ حَرْ رُ] (ع مص) جنبیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جنبیدن و حرکت کردن. (فرهنگ نظام). ضد سکون. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) :
گام بگام او چه تحرک نمود
میل بمیلش به تبرک ربود.نظامی.
|| تحرک شظاة؛ از عیبهایی است که برای اسب پدید می آید و شظاة، استخوانی است چسبیده به ذراع. و این عیب بر اسب دشوارتر از عیب انتشار (باد گرفتن پی ستور) است. (از صبح الاعشی ج 2 ص27).
تحرک کردن.
[تَ حَرْ رُ کَ دَ] (مص مرکب) جنبیدن. حرکت کردن. از جایی به جایی دیگر شدن :
سرو اگر نیز تحرک کند از جای به جای
نتوان گفت که نیکوتر از این میگذرد.
سعدی.
تحرم.
[تَ حَرْ رُ] (ع مص) حرمت جستن به صحبت کسی. (تاج المصادر بیهقی). حرمت صحبت با کسی جستن. (زوزنی): تحرم منه بحرمته؛ حرمت جست به صحبت وی و پناه گرفت. (منتهی الارب). تمنع و تحمی بذمة. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). و در اساس آرد: تحرم فلان بفلان؛ با وی معاشرت کرد و احترام میان ایشان محکم شد. (از اقرب الموارد).
تحرمز.
[تَ حَ مُ] (ع مص) ذکی گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ذکاوت داشتن و زیرک بودن. (فرهنگ نظام). || حرام زادگی کردن و گویند این لفظ را فارسیان وضع کرده اند، و از حرامزاده مشتق است. (برهان). حرامزادگی کردن و این موضوع فارسیان است، مشتق از حرامزاده. (شرفنامهء منیری). حرام زاده و مکار بودن... در این صورت مصدر جعلی است از لفظ حرامزاده. (فرهنگ نظام) : کذب و تزویر را وعظ و تذکیر دانند و تحرمز و نمیمت را صرامت و شهامت نام کنند. (جهانگشای جوینی). و بواسطهء تحرمز و مکیدت او امور ممالکی که به کورکوز مفوض شده است... (جهانگشای جوینی). زیرکی در تحرمز ابلهی در تبرز. (جهانگشای جوینی).
تحری.
[تَ حَرْ ری] (ع مص) قصد کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (فرهنگ نظام). توخی و تعهد. (منتهی الارب). و منه قولهُ تعالی : فاولئک تحروا رشداً. (قرآن 72/14). (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || قصد کردن بسوی قبله. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
از تیمم وارهاند جمله را
وز تحری طالبان قبله را.مولوی (مثنوی).
همچو قومی که تحری می کنند
بر خیال قبله هر سو می تنند.
مولوی (مثنوی).
چون تحری در دل شب قبله را
قبله نی و آن نماز او را روا.
مولوی (مثنوی).
|| صواب ترین جستن. (تاج المصادر بیهقی). صواب جستن. (زوزنی) (ترجمان علامهء جرجانی ترتیب عادل بن علی). صواب جستن و سزاوار و بهترین جستن. (غیاث اللغات) (آنندراج). رأی صواب ترین جستن. (منتهی الارب). طلب چیزی که در غالب گمان درخور استعمال باشد و یا طلب شایسته ترین دو امر. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). طلب احدی الامرین و اولاهما. (تعریفات جرجانی). چیز شایسته و صواب جستن. (فرهنگ نظام) :
گفت دلقک من نمیگویم گذار
لیک میگویم تحری پیش آر.
مولوی (مثنوی).
بی تحری واجتهادات هدی
هرکه بدعت پیش گیرد از هوی.
مولوی (مثنوی).
|| (اصطلاح فقه) تحری در شرع طلب چیزی است از عبادات به حقیقت گونه هنگامی که دانستن حقیقت آن متعذر باشد و این تحقیق گونه را در معاملات توخی گویند و در عبادت تحری... و تحری جز شک و ظن است، چه شک حالت مساوی بودن دو طرف علم و جهل است نسبت به چیزی و ظن ترجیح یکی از دو جانب است بدون دلیل، لیکن تحری ترجیح یکی از دو جانب است بخاطر دلیلی که بدان بطرف علم راه برده شود هرچند بدان به حقیقت علم نرسند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || جستجو کردن. جستن. طلبیدن : تا این غایت هر کار که از عزم ماضی او به امضا رسیده... رعایت رضای ایزد سبحانه و تعالی و تحری مرضات او در آن مضمون و مدعی بوده است. (سندبادنامه ص 217). و مرا ایثار رضا و تحری فراغ بر جملهء مهمات و معضلات مقدم باشد. (سندبادنامه). و طاعت و مطاوعت ایشان با تحری رضای خویش و انبیا که نواب مطلق اند برابر داشت. (سندبادنامه). و بشرایط مرافقت و مصادقت در تحری مراضی و توخی مطالب و مباغی آن حضرت قیام نمودی. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران صص46 - 47). و پسر خواهرزاده را در التزام خدمت و تحری مراضی و توخی مباغی او مثال داد. (ایضاً ص229). || درنگ کردن. (تاج المصادر بیهقی). تحری به مکانی؛ درنگ کردن در جایی. (منتهی الارب). درنگ کردن به جایی. (غیاث اللغات) (آنندراج). تمکث به مکانی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحری افتادن.
[تَ حَرْ ری اُ دَ] (مص مرکب) طلب کرده شدن : اگر در معالجت ایشان برای حسبت سعی پیوسته آید و صحت و ... ایشان تحری افتد اندازهء خیرات و مثوبات آن که تواند شناخت؟ (کلیله و دمنه).
تحریب.
[تَ] (ع مص) به خشم آوردن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). به خشم آوردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || تیز کردن سنان. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || شکوفهء خرما خورانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || برآغالانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تحریش. (قطر المحیط). رجوع به تحریش شود.
تحریج.
[تَ] (ع مص) تنگنا گرفتن بر کسی. (تاج المصادر بیهقی). تنگ کردن و تنگ گرفتن بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تنگ فراگرفتن بر کسی. (آنندراج). تضییق. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || سوگند غلیظ خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تحریج در امری؛ مبالغت در اصرار بر چیزی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || حرام کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تحریج سگ؛ بستن گردن آن به ریسمانها. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحرید.
[تَ] (ع مص) بازداشتن. || تحرید حبل؛ تافتن رسن تا گرد شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (اقرب الموارد). || تحرید چیزی؛ کژ کردن و خمانیدن آن به هیئت طاق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کژ کردن. (تاج المصادر بیهقی) (قطر المحیط). || پناه گرفتن به وردوک خمیدهء کژ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): حرّد زید؛ آوی الی کوخ مسنم. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || تحرید حظیره؛ دستهء نی بر دیوار حظیره بستن برای زینت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تحرید موی؛ تک روئیدن آن. (از اقرب الموارد).
تحریر.
[تَ] (ع مص) آزاد بکردن. (تاج المصادر بیهقی). آزاد کردن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). تحریر رقبه؛ آزاد کردن بنده را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آزاد کردن غلام و کنیزک. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از فرهنگ نظام). آزاد گردانیدن بنده. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) : او تحریر رقبة فمن لم یجد فصیام ثلثة ایام ذلک کفارة ایمانکم اذا حلفتم و احفظوا ایمانکم کذلک یبین اللّهُ لکم آیاته لعلکم تشکرون. (قرآن 5/89).
بخشیدن گوهرش به کیل است
تحریر غلام خیل خیل است.نظامی.
رسم است که مالکان تحریر
آزاد کنند بندهء پیر.سعدی (گلستان).
|| نوشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نوشتن و کتابت کردن، با لفظ کردن و نمودن استعمال میشود. (فرهنگ نظام) :
به تحریر الفاظ من فخر کرد
همی کاغذ از دست من بر حریر.
ناصرخسرو.
لیکن مینماید که مراد ایشان تقریر سمر و تحریر حکایت بوده است. (کلیله و دمنه).
از پس تحریر نامه کرده ام مبدأ بشعر
معجز آوردن به مبدا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
به یار نامه فرستاده ام به این مضمون
چنین به خون دل و دیده کرده ام تحریر.
سنجر کاشی (از آنندراج).
|| بمعنی خط های باریک که از موقلم بر نقوش و تصاویر کشند. (غیاث اللغات). خطوطی که بر گرد کاغذ خطوط و تصاویر کشند، و با لفظ کشیدن و کردن و یافتن و شدن مستعمل. (آنندراج). خطوطی که نقاش دور تصویر میکشد. (فرهنگ نظام) :
افسوس که شد دلبر و در دیدهء گریان
تحریر خیال خط او نقش بر آبست.
حافظ.
بیا که پردهء گلریز هفت خانهء چشم
کشیده ایم به تحریر کارگاه خیال.
حافظ (از مجلهء یادگار شمارهء چهارم سال دوم ص39).
مانی از شرم رخت تصویر نتواند کشید
ور کشد همچون خطت تحریر نتواند کشید.
سالک یزدی (از آنندراج).
تا خطت یافته تحریر، رخ ساده رخان
پیش رخسار تو نقشی است که بی تحریر است.
سنجر کاشی (از آنندراج).
|| مهذب کردن سخن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پاکیزه کردن سخن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). کلام را از حشو و زواید پاک کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پاکیزه گفتن. (غیاث اللغات). پاکیزه گفتن و خوش نوشتن. (فرهنگ نظام). || تحریر کتاب و جز آن؛ راست گردانیدن و زیبا ساختن و خالص کردن آن با اصلاح حروف و افتادگیهای آن. || تحریر وزن؛ ضبط کردن آن با دقت. || تحریر معنی؛ استخلاص آن بطور مجرد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || نوعی از نغمه که به پیچیدگی آواز باشد، بهندی کنگری گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). نوعی از نغمه که عبارت از پیچیدگی آواز باشد. (ناظم الاطباء). پیچیدن صدای آوازه خوان که از اصول موسیقی است. (فرهنگ نظام) :
از نغمهء شاه زهره گیج افتاده ست
اینجا نغمات همه هیچ افتاده ست
مرغوله شود صدا ز تحریراتش
زآن رو ره گوش پیچ پیچ افتاده ست.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به تحریر صوت و تحریر دادن شود. || فرزند را نامزد خدمت مسجد و طاعت خدای عزوجل گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از آنندراج) : رب انی نذرت لک ما فی بطنی محرراً. (قرآن 3/35). || برداشتن خراج و جبایت و انواع آن از زمین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تحریر.
[تَ] (اِخ) نام کتاب در علم اشکال هندسه از اقلیدس. (غیاث اللغات) (آنندراج). تحریر اقلیدس؛ کتابی در اشکال هندسی، از اقلیدس. (ناظم الاطباء). رجوع به اقلیدس شود.
تحریراً.
[تَ رَنْ] (ع ق) وقت تحریر و هنگام تحریر. (ناظم الاطباء). نوع نوشتنی.
تحریرات.
[تَ] (ع اِ) جِ تحریر. مکتوبات و نوشتجات. (ناظم الاطباء).
تحریرانه.
[تَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) بطور تحریر و هنگام تحریر. (ناظم الاطباء).
تحریر دادن.
[تَ دَ] (مص مرکب)پیچیدگی در آواز دادن. (ناظم الاطباء). غلط دادن آواز. تحریر صوت. رجوع به تحریر شود.
تحریر صوت.
[تَ ری رِ صَ / صُو](ترکیب اضافی، اِمص مرکب) غلط، یا غلت دادن آواز. پیچیدگی در آواز دادن. تحریر دادن. رجوع به تحریر شود.
تحریر کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)نوشتن. (ناظم الاطباء) : و آنرا من تحریر کردم که بوالفضلم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص296). استادم منشور باکالنجار تحریر کرد. (ایضاً ص345). من که بوالفضلم این ملطفهء خرد و نامهء بزرگ تحریر کردم. (ایضاً ص405).
پادشا را دبیر چیست زبان
که سخنهاش را کند تحریر.ناصرخسرو.
آنچه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم.
حافظ.
تحریرکش.
[تَ کَ / کِ] (نف مرکب)نویسنده و کاتب. (ناظم الاطباء).
تحریری.
[تَ] (ص نسبی) منسوب به تحریر. (ناظم الاطباء). رجوع به تحریر شود.
تحریز.
[تَ] (ع مص) بسیار نگه داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ممانعت و نگاهداری. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || پناه دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || استوار گردانیدن جای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تحریش.
[تَ] (ع مص) بر یکدیگر برآغالیدن شکره. (زوزنی). برافزولیدن قوم و سگ بر یکدیگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تحریش میان قوم یا سگان؛ برانگیختن آنان به یکدیگر. (از قطر المحیط). تحریش میان قوم؛ برانگیختن و دشمنی افکندن میان آنان و همچنین است میان سگان. (از اقرب الموارد). برغلانیدن و فساد انداختن میان مردم و در هم انداختن سگان را. (آنندراج).
تحریص.
[تَ] (ع مص) آزمند و راغب گردانیدن کسی را بر چیزی. (از اقرب الموارد). آزمند گردانیدن کسی را بر چیزی. (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). در شغف و آز انداختن. (آنندراج). ترغیب و تحریک و ورغلانیدگی. (ناظم الاطباء). به حرص و آز انداختن. (فرهنگ نظام). رجوع به تحریص کردن و تحریص نمودن شود.
تحریص کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)ترغیب کردن. حریص گردانیدن. آزمند ساختن. در شغف انداختن : و همه را بر عداوت تو تحریص کرده است. (کلیله و دمنه). رجوع به تحریص شود.
تحریص نمودن.
[تَ نُ / نِ / نَ دَ](مص مرکب) ترغیب نمودن. حریص گردانیدن. آزمند نمودن. در شغف انداختن : و چون سال عمر به هفت رسید مرا بر خواندن علم طب تحریص نمودند. (کلیله و دمنه). رجوع به تحریص شود.
تحریض.
[تَ] (ع مص) براوژولیدن. (زوزنی). برانگیختن. (دهار). برانگیختن بر کاری. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). کسی را بر جنگ برانگیختن. (غیاث اللغات). برآغالانیدن و گرم گردانیدن کسی را بر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). برانگیختن کسی را بر چیزی. (اقرب الموارد). گرم کردن و به شوق انداختن کسی را برای چیزی. (فرهنگ نظام) : فقاتل فی سبیل الله لاتکلفُ الا نفسکَ و حَرِّض المؤمنین... (قرآن 4/84). وزیر... پادشاه را بر جنگ تحریض نماید. (کلیله و دمنه). هرکه ملک را بر غدر تحریض نماید... یاران و دوستان را در منجنیق بلا نهاده باشد. (کلیله و دمنه). اگر زن حجام بر فساد و ناشایست تحریض و معاونت روا نداشتی مثله نشدی. (کلیله و دمنه). اما پادشاه عادل بر تحریض و تحریک ساعی نمام... انصاف من نمی فرماید. (سندبادنامه ص134).
بهر تحریض است بر اخلاص و جد
کاندر آن خدمت فزون شو مستعد.
مولوی (مثنوی).
نهی بر اهل تقی تبعیض شد
لیک بر اهل هوی تحریض شد.
مولوی (مثنوی).
|| اشنان خریدن بهمگی بضاعت خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || رنگ کردن جامه به گل کاجیره یعنی گل رنگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). رنگ کردن جامه در گل عصفر. (ناظم الاطباء). || کهنه و پوسیده گردیدن کرانهء جامه و طرهء آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || زایل شدن حَرَض از کسی. || خداوند حُرْضة [ امین قماربازان ]شدن. (از اقرب الموارد).
تحریضات.
[تَ] (ع اِ) جِ تحریض. تحریکات و ورغلانیدگیها. (ناظم الاطباء). رجوع به تحریض شود.
تحریض دادن.
[تَ دَ] (مص مرکب)تحریض کردن : و همه را به تشریفات گرانمایه و مزید اقطاعات موعود گردانید و بر قمع و قهر آن مخاذیل تحریص و تحریض داد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص41). و اولیای دولت را بر اقتصاص و اقتناص او تحریض داد. (ایضاً ص 418).
تحریض کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)گرم کردن. تشویق کردن. راغب کردن کسی را برای کاری : یکدیگر را بر عرفان قدر و خانهء کریم و کرم عمیم او تحریص و تحریض کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص226). رجوع به تحریض و تحریض دادن شود.
تحریف.
[تَ] (ع مص) بگردانیدن سخن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). گردانیدن سخن از جای وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). گردانیدن سخن و چیزی را از وضع و حالت خود. (غیاث اللغات) (آنندراج). برگردانیدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). بگردانیدن. (دهار) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). تغییر هر چیز عموماً و تغییر کتاب خصوصاً. (فرهنگ نظام). تغییراللفظ دون المعنی. (تعریفات). تغییرالشی ء عن موضعه. (کشاف اصطلاحات الفنون). تغییر، تبدیل، انقلاب، سرنگونی و واژگونی و انحراف سخن و یا چیزی دیگر از حالت و وضع خود و تقلب. (ناظم الاطباء) : گفت درخواستم تا مردی مسلمان در میان کار من باشد که دروغ نگوید و سخن تحریف نکند. (تاریخ بیهقی). روا نیست در تاریخ تحریف و تغییر و تبدیل کردن. (تاریخ بیهقی). || قط محرف زدن قلم را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). کج تراشیدن سر قلم. (فرهنگ نظام) :
خرد از بیخبران آموز ای شاه خرد
که بتحریف قلم گشت خط مرد قویم.
ابوحنیفهء اسکافی.
|| تحریف چیزی؛ حَرْف قرار دادن برای آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || میل دادن چیزی را و قرار دادن چیزی را بر جانب و طرفی. (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): و طاعون یحرف القلوب؛ ای یُمیلها و یجعلها علی حرف، ای جانب و طرف. (منتهی الارب). || در اصطلاح محدثان، عبارتست از تصحیف یعنی تغییر حدیث و برخی بین تحریف و تصحیف فرق نهند. (کشاف اصطلاحات الفنون). || در اصطلاح قراء، تغییر دادن الفاظ قرآن است برای مراعات آواز. در اتقان گوید: و از جمله بدعتهائی که جماعت قاریان نهاده اند آن است که در یک جای جمع شوند و همگی با یک آهنگ قرآن خوانند و مثلاً در جملهء «افلاتعقلون» الف را حذف کنند و حرفی را که مد آن سزا نیست ممدود سازند تا آن راهی را که در فن تجوید برای خود برگزیده اند مستقیم کنند. و این عمل را سزاوار است تحریف نامند - انتهی. و در دقایق محکمه گفته است بعد از بیان مخارج حروف، که تحریف آن است که قاریان گرد هم آیند و همه به یک آواز خواندن آغاز کنند، یکی از آنان جزئی از کلمه ای را قرائت کند، و دیگری جزء دیگر همان کلمه را قرائت و به انجام رساند. و این عمل را بالخاصه برای محافظت و مراعات آواز خود انجام میدهند. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت صص357 - 358). || در اصطلاح اهل جفر، تحریف عبارتست از تکسیر زمام. در رسالهء مسمی به انواع البسط میگوید: تکسیر زمام، یعنی تحریف حروف زمام بدین طریق بود که چون تکسیر نمایند حرف آخر زمام را در اول سطر بنویسند. و حرف اول زمام را بجای حرف دوم. و حرف ماقبل آخر زمام را بجای حرف دوم. و حرف ماقبل آخر زمام را بجای حرف سوم اول سطر بنویسند. و حرف دوم اول زمام را بجای حرف چهارم. و بهمین قاعده تمام کنند. و این تحریف را در هر سطر نمایند. تا آنکه زمام با ترتیب زمام اول بازآید. و علامت او آنست که چون حرف اول زمام اول در آخر زمام آید و حرف دوم زمام اول در اول زمام آید تکسیر تمام شده باشد. و اگر سطر دیگر خواسته باشند، همان سطر زمام اول خواهد آمد. و در جمیع انواع بسط مادامی تحریف کنند که به زمام اول بازگردد، الا در بسط تمازج که در آن عمل نظر میکنند که حروف مطلوب چند است و بتعداد حروف مطلوب تحریف نمایند. اگر حروف مطلوب پنج حرف باشند تا پنج سطر تحریف، و اگر هفت باشد تا هفت سطر تحریف نمایند، و بر این قیاس. و در بعضی از صور در تحریف ابتدا از حرف اولین کنند یعنی حرف اول زمام را در اول سطر دوم نویسند. و حرف آخرین را در دوم سطر دوم و همچنین عمل را بپایان رسانند. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ص358). || در اصطلاح اهل لغت، تشابه حروف کلماتست بعض دیگر را در نوع و شکل و عدد و ترتیب و اختلاف آنها در حرکات یا حرکت و سکون، بخلاف تصحیف که آن اختلافست در نقطه ها. رجوع به نشوءاللغه ص29 به بعد شود.
تحریفات.
[تَ] (ع اِ) جِ تحریف. تغییرات و انقلابات. (ناظم الاطباء).
تحریف کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)تبدیل کردن. بگردانیدن سخن یا چیزی. رجوع به تحریف شود.
تحریق.
[تَ] (ع مص) نیک سوزانیدن. (تاج المصادر بیهقی). نیک بسوختن. (زوزنی). سوختن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). نیک سوختن و سوزانیدن. (آنندراج). نیک سوزانیدن چیزی را به آتش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) :
وآن خیالی باشد و ابریق نی
قصد آن دلاله جز تحریق نی.
مولوی (مثنوی).
|| تشنه کردن چراگاه، شتران را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || تحریق در این مصراع: «و ان تکن الحوادث حرقتنی» بمعنی اصابت است. (از اقرب الموارد).
تحریک.
[تَ] (ع مص) جنبانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). جنبانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جنبانیدن و به حرکت درآوردن. (فرهنگ نظام). حرکت دادن. (غیاث اللغات) (آنندراج). ضد تسکین. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). جنبش و حرکت و هیجان و اضطراب. (ناظم الاطباء) :
تو نبینی برگها با شاخها
کف زنان رقصان ز تحریک صبا.
مولوی (مثنوی).
|| (اصطلاح فلسفه) مرادف فعل، چون فعل و انفعال بحسب اشتقاق از حرکت اعتبار کنند تحریک و تحرک گویند. (اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص52). در اصطلاح فلسفهء اشراق، امر دائم التجددی است در انوار مدبره که موجب حرکات فلکیه میشود تا از انوار قاهره کسب فیض کرده و به کمالات نوری خود برسند. بنابراین تحریک علت معدهء اشراق در متحرک است و بعکس گاهی اشراق موجب تحریک است و تحریک منبعث از اشراق از لحاظ عدد غیر از تحریکی است که معد همان اشراق بوده است. و بهمین جهت این امر مستلزم دور نیست، زیرا متوقف و متوقف علیه متغایر هستند. رجوع به حکمت الاشراق و شرح آن شود. || گاهی مجازاً بمعنی رغبت دادن و ورغلانیدن آید. (غیاث اللغات) (آنندراج). اغوا کردن و ترغیب دادن کسی را به ضد دیگری. (فرهنگ نظام). تحریص و ورغلانیدگی و برانگیختن و اغوا و ترغیب. (ناظم الاطباء) : اما پادشاه به تحریض و تحریک ساعی نمام انصاف من نمی فرماید. (سندبادنامه ص134).
-بالتحریک؛ در اصطلاح لغت نویسان، به فتحِ همهء حروف متحرک کلمه مگر حرف آخر. محرَّکَةً: التَحَمَة، بالتحریک؛ البُرود المخطَّطة بالصفرة. (قاموس).
تحریک آمیز.
[تَ] (ن مف مرکب) مهیج. که با هیجان و تحریک آمیخته باشد. که موجب برانگیختگی و هیجان باشد. تهییج کننده، و معمولاً تهییجی که مخالف آرامش و نظم اجتماع باشد: فلان، نطقی تحریک آمیز کرد. سخنان تحریک آمیز او مرا بر آن کار واداشت.
تحریکات.
[تَ] (ع اِ) جِ تحریک. رجوع به تحریک شود.
تحریک کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)برانگیختن. اغواکردن. ترغیب. رجوع به تحریک شود.
تحریم.
[تَ] (ع مص) حرام کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (دهار) (آنندراج). حرام گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). حرام کردن و ناجایز قرار دادن. (فرهنگ نظام). مقابل تحلیل :
کای عجب نهی از پی تحریم بود
یا بتأویلی بد و توهیم بود.مولوی (مثنوی).
-تحریم الجمع؛ حرام بودن جمع میان دو خواهر در نزد یک شوهر.
- تحریم العین؛ حرام بودن عین مال بر کسی بعلتی، در مقابل تحریم المنفعه که حرام بودن منافع آنست بر وی.
- تحریم بالرضاع؛ حرام شدن زن به مرد در اثر شیرخوارگی و همشیرگی.
- تحریم بالزنا؛ حرام شدن زن به مرد در اثر یک زنا، مانند آنکه اگر مردی با زنی زنا کند ازدواج با دختر آن زن برای آن مرد حرام است.
- تحریم بالکفر؛ حرام شدن مرد به زن بعلت کافر شدن مرد. هر گاه مرد کافر شود زوجهء وی بدو حرام میگردد.
- تحریم باللعان؛ حرام شدن مرد بر زوجهء خود پس از اجرای تشریفات لعان. هر گاه مردی به زوجهء خود نسبت زنا دهد و شاهد نداشته باشد تشریفات لعان را انجام میدهد و زن بدو حرام میگردد. رجوع به لعان شود.
- تحریم بالمصاهره؛ حرام شدن مردی بر زنی بعلت پیدایش یک مصاهرت و ازدواج میان دو کس دیگر، مانند آنکه هر گاه مردی با زنی ازدواج کند، ازدواج او با دختر آن زن ابداً حرام میشود و ازدواج پدر داماد با عروس نیز همین گونه حرام است.
- تحریم بالنسب؛ حرام بودن زنی به مردی در اثر خویشاوندی نسبی، مانند آنکه فرزندان برادر بر برادر حرام هستند.
- تحریم بالوطی؛ حرام شدن زنی بر مردی بعلت انجام عمل شنیع وطی میان دو مرد چنانکه هر گاه مردی دیگر را وطی کند وطی کننده حق ازدواج با خواهران مرد وطی شده را ندارد.
- تحریم ما یجب علی الانسان فعله؛ حرام کردن عملی که بر انسان واجب بوده است بوسیلهء نذر و مانند آن. البته این گونه نذرها در شرع مجاز نیست تحقق نمییابد.
|| تکبیر در اول نماز. (مفاتیح). || در حرم درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || احرام بستن. (آنندراج) :
چون همی خواستی گرفت احرام
چه نیت کردی اندر آن تحریم.ناصرخسرو.
|| در ماه حرام داخل شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || ناپیراستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ناپیراستن پوست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تمام دباغت ناکردن پوست. (آنندراج). || ریاضت تمام نایافتن ستور. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || شکوه مند کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). شکوه مند گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تحریم فلان؛ غلبه کردن بر وی در قمار و جز آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || با حرمتی شدن که هتک آن روا نباشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تحریم.
[تَ] (اِخ) سورهء شصت وششمین از قرآن، مدنیة و آن دوازده آیت است، پس از طلاق و پیش از ملک.
تحریم شدن.
[تَ شُ دَ] (مص مرکب)حرام گشتن. منع شدن. ناجایز شدن. حرام شدن. رجوع به تحریم شود.
تحریم کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)حرام کردن. منع کردن. حرام گردانیدن. رجوع به تحریم شود.
تحریمة.
[تَ مَ] (ع اِ) آنچه که موجب حرام گشتن شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ص405). || تکبیر اولی یعنی تکبیری که بعد نیت نماز گویند و این تکبیر از همهء تکبیرات نماز اول میباشد و معنی اصلی این حرام گردانیدن بر خود کلام دنیا و دیگر حرکات و معاملات را. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). الله اکبر اول نماز بعد از نیت که نام دیگرش تکبیرة الاحرام است. (فرهنگ نظام). در شرع، نام تکبیرة الاحرام است در هنگام قرائت اذان. و بدین نام خوانده شده است بجهت آنکه پاره ای از امور مباح را پیش از شروع به نماز گفتن تکبیرة الاحرام حرام میسازد و تائی که در آخر این کلمه واقع شده تاء وحدتست، و بعضی گفته اند این تاء برای نقل کلمه از وصفیت به اسمیت باشد، و برخی گفته اند تاء مبالغه است، همچنانکه در کلمهء علامة، و قول اول روشنتر است چنانکه در بیرجندی در فصل صفت نماز گفته است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ایضاً) : یکی تحریمهء عشا بسته و دیگری منتظر عشا نشسته. (گلستان). بطرف چپ محراب مسجد در وقت تحریمه متوجه می باید شد. (انیس الطالبین بخاری). بعد از تکبیر تحریمه فرصتی گذشت. (انیس الطالبین بخاری). چنانک می باید که در زمان تحریمه اکبریت حضرت حق در وجود نمازگزارنده حال شود. (انیس الطالبین بخاری). و رجوع به تکبیر شود.
تحریمی.
[تَ] (ص نسبی) هر چیز غیرمشروع که شرع آنرا نهی کرده باشد. (ناظم الاطباء).
تحزب.
[تَ حَزْ زُ] (ع مص) گردآمدن و گروه گروه شدن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد).
تحزز.
[تَ حَزْ زُ] (ع مص) پاره پاره شدن. (تاج المصادر بیهقی). بریده شدن. (منتهی الارب) (شرح قاموس). تقطع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحزفر.
[تَ حَ فُ] (ع مص) بزرگی نمودن از خود: یقول الناس للمتکبر هو یتحزفر علینا؛ ای یتعظم کأنه من آل ذی حزفر. || گردنکشی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تحزق.
[تَ حَزْ زُ] (ع مص) سخت بخیل شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تقبض. (اقرب الموارد).
تحزم.
[تَ حَزْ زُ] (ع مص) تنگ بسته شدن بر اسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). || میان دربستن مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تلبب. میان دربستن به ریسمان و آمادهء کاری شدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحزن.
[تَ حَزْ زُ] (ع مص) اندوهگین شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || اندوه نمودن بر کسی و بخشودن او. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تحزن بر چیزی و برای امری؛ توجع [ رثا گفتن ] بر آن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحزو.
[تَ حَزْ زُوْ] (ع مص) فال گویی کردن و خبر دادن از غیب. (ناظم الاطباء). تحزی. رجوع به تحزی شود.
تحزی.
[تَ حَزْ زی] (ع مص) فال گویی کردن و خبر از غیب دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اندازه گرفتن (خَرْص) خرما. || تحزی السرابُ الشخصَ؛ رفعه. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحزیب.
[تَ] (ع مص) گردآوردن گروهها را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || وِرد کردن قرآن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تقسیم کردن قرآن به احزاب.
تحزیر.
[تَ] (ع مص) واداشتن کسی را برای تخمین زدن. (از قطر المحیط).
تحزیز.
[تَ] (ع مص) رخنه کردن سر دندان، چنانکه سر دندان جوانان باشد. (تاج المصادر بیهقی). تیز کردن سر دندان را، چنانکه دندان جوانان باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تیز کردن دندان را. (آنندراج). تیز کردن اطراف دندان. (المنجد). قرار دادن اُشَر در دندان. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). یقال: فی اسنانه تحزیز؛ ای اشرٌ. (منتهی الارب). تحزیز از باب تفعیل؛ یعنی در دندانهای او تیزکردنی هست و قد حززها از باب مذکور؛ یعنی به تحقیق که تیز کردند دندانها را. (شرح قاموس). خوبی و تیزی دندان. (ناظم الاطباء). اشر در دندان. (قطر المحیط). اثرالحز. (از اقرب الموارد). فرجهء تنگی دندان. (بحر الجواهر). تنگی دندان. (مهذب الاسماء). و رجوع به اشر شود. || بر هم سودن دندان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با هم سودن دندان را. (آنندراج). || اندازه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تحزین.
[تَ] (ع مص) اندوهگین کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || آواز زار گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بگردانیدن آواز. (منتهی الارب). به آواز نرم حزین خواندن. (آنندراج). رقیق کردن قاری صوت خود را در قرائت. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). باریکی آواز. (ناظم الاطباء). ترقیق الصوت فی القراءة. (قطر المحیط): هو یقرأ بالتحزین؛ ای یرقّق صوته. (ناظم الاطباء). با زای معجمه، نزد بعضی از متأخرین قارئان عبارتست از اینکه شخص هنگام تلاوت و خواندن کلام مجید الهی ترک عادت و با خوی عادی خود مخالفت کند و خواندن را بنحوی دیگر انجام دهد، به این معنی که گویی شخص تلاوت کننده اندوهناک است و از کثرت اندوه که در نتیجهء خوف عذاب خداوندی و فروتنی در برابر عظمت الهی او را دست داده در حال گریه میباشد. و این عمل بمناسبت آنکه رایحهء ریا از آن استشمام میشود، منهی عنه است، چنانکه در دقائق الحکمه بیان کرده است. (کشاف اصطلاحات الفنون).
تحس.
[تَ] (اِ) دل پر غصه و اندوه. (اشتینگاس) (ناظم الاطباء) (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 278 ب) :
طالع بد در جهان برعکس بود
در همهء عمری نصیبم تحس بود.
ابوالمعالی (از شعوری ایضاً).
رجوع به تخس شود.
تحسب.
[تَ حَسْ سُ] (ع مص) بالش کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || تفحص اخبار کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || جستن و صواب جستن چیزی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحسحس.
[تَ حَ حُ] (ع مص) جنبیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تحرک برای ایستادن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || افتادن پشمهای شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پراکنده شدن کرکهای شتر. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
تحسر.
[تَ حَسْ سُ] (ع مص) آرمان خوردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). دریغ خوردن. (شرح قاموس) (منتهی الارب). افسوس خوردن. (آنندراج). تلهف. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). افسوس و حسرت خوردن. (فرهنگ نظام) : و از سر تأسف و تحسر گفت. (سندبادنامه ص 153).
طوطیان در شکّرستان کامرانی میکنند
در تحسر دست بر سر میزند مسکین مگس.
حافظ.
|| آکنده گوشت شدن جاریه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بهم رسیدن گوشت در مواضع بدن کنیزک. (شرح قاموس) (قطر المحیط). || فربه گردانیدن ربیع شتر را به حدی که بسیار شود پیه در بدن او و بلند شدن کوهان وی، پس سواری کرده شدن چند روز و پس رفتن جنبش و فروهشتگی گوشت وی و سخت شدن گوشت وی که متفرق بوده در جاهای آن. (شرح قاموس) (قطر المحیط). رفتن آکندگی گوشت شتر و پیه ناکی وی بسواری چندروزه که از خوردن علف بهار بهم رسیده بود و سخت گردیدن بجای خویش، گوشتهای فروهشتهء آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || لاغر شدن ستور. (زوزنی). || مانده شدن اشتر. (تاج المصادر بیهقی). مانده گردیدن. (ناظم الاطباء). مانده شدن. (آنندراج). || برهنه روی شدن زن. || ریختن پرهای کهن مرغ و برآوردن پرهای نو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ریختن پر مرغ. (اقرب الموارد). || بیفتیدن پشم شتر. (تاج المصادر بیهقی). ریختن پشم شتر از ماندگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). ریختن پشم شتر و موی حمار. (اقرب الموارد). افتادن پشم شتر از ماندگی. (شرح قاموس).
تحسر خوردن.
[تَ حَسْ سُ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) آرمان خوردن. دریغ خوردن : و تحسر میخورد بر آنچه از او برداشتند بی رضا و ارادت او. (تاریخ قم ص 161).
تحسس.
[تَ حَسْ سُ] (ع مص) شنیدن سخن قوم و پرسیدن خبر و جستن آن برای نیکی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). و گفته شده است که تحسس مانند تسمع و تبصر است. یقال: اخرج فتحسس لنا. و با جیم (تجسس) در شر استعمال شود و ابوعبید گوید: تحسست الخبر و تحسیت [ یکی است ]. (اقرب الموارد). || تحسس از چیزی؛ خبر یافتن از آن. (اقرب الموارد). تعریف و تطلب آن با حواس. (قطر المحیط). || جستجو کردن و خبر کردن و خبر پرسیدن. (آنندراج). تحسس از؛ آگهی یافتن از خبر آن. (قطر المحیط). خبر خواستن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) : یا بنی اذهبوا فتحسسوا من یوسف و اخیه. (قرآن 12/87). و تحسس در آیهء فوق بهمهء معانی یادشده تفسیر گردیده است. (اقرب الموارد).
تحسف.
[تَ حَسْ سُ] (ع مص) تحسف اوبار؛ افتادن پشمهای شتر و پریدن آنها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به تحسر شود. || تحسف جلد؛ باز شدن آن: لقد رأیت جلده یتحسف تحسف جلدالحیة؛ ای یتقشر. (اقرب الموارد).
تحسن.
[تَ حَسْ سُ] (ع مص) نیکو شدن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). زینت دادن و آراستن و نیکو کردن. (ناظم الاطباء). زینت گرفتن: هو یتحسن و یتجمل بکذا. (اقرب الموارد). || موی ستردن: دخل الحمام فتحسن؛ ای احتلق. (اقرب الموارد).
تحسی.
[تَ حَسْ سی] (ع مص) (از «ح س و») آشامیدن بدرنگ. (تاج المصادر بیهقی). تحسی مرق؛ آشامیدن شوربا را اندک اندک بمهلت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آشامیدن اندک اندک بمهلت. (آنندراج) (اقرب الموارد) (قطر المحیط): و هی [ لحوم حمیرالوحش ] تنفع اذا طبخت بماء... و تتحسی امراقها... (ابن البیطار). || در جملهء زیر بمعنی تنفس و به ریه فروبردن آمده و لکلرک نیز آنرا «آسپیره»(1) ترجمه کرده است: یتبخر بها فی الیوم ثلاث مرات و یتحسی العلیل دخانها فانه عجیب فی نفعه من السعال و قروح الریة. (ابن البیطار).
(1) - Aspirer.
تحسیب.
[تَ] (ع مص) سیر خورانیدن و سیر نوشانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || کسی را چندان عطا دادن تا خوشنود شود. (تاج المصادر بیهقی). دادن آنچه شخص بدان خوشنود شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دادن کسی را چیزی که بدان خوشنود شود. (آنندراج). || چیزی را بالش کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). توسد. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || بر بالش نشاندن. (تاج المصادر بیهقی). بر بالش نشانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مرده را در کفن پیچیده در گور کردن، یا دفن کردن در سنگستان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دفن کردن میت را در سنگ یا دفن کردن او را با کفن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحسید.
[تَ] (ع مص) حسد بردن بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط):
ان العرانین تلقاها محسدةً
و لن تری للئام الناس حسادا.
(اقرب الموارد).
تحسیر.
[تَ] (ع مص) مانده کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || آرمان خورانیدن. (تاج المصادر بیهقی). دریغ خورانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به حسرت واداشتن کسی را. (از اقرب الموارد). کسی را در حسرت افکندن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || حقیر داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تحقیر کردن کسی را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || آزردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || پر بیوفتیدن مرغ. (تاج المصادر بیهقی). افتادن پر مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحسیس.
[تَ] (ع مص) به حَسّ واداشتن کسی را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (المنجد). || احساس کردن. || ملاحظه کردن. || یافتن. || ریختن آتش بر روی خمیر جهت پختن. || پختن گوشت بر روی خاکستر گرم. (ناظم الاطباء).(1)
(1) - پنج معنی اخیر که ناظم الاطباء در ذیل تحسیس آورده، در تاج العروس و جمهره و کشف اللغات و منتخب اللغات و اقرب الموارد و قطر المحیط و المنجد و شرح قاموس و منتهی الارب نیامده است.
تحسیف.
[تَ] (ع مص) تحسیف تمر؛ جدا کردن آن از حُسافة [ خرمای تباه و فاسد ]. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || تحسیف شارب؛ ستردن موی بروت. (شرح قاموس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ستردن شارب. (قطر المحیط).
تحسیل.
[تَ] (ع مص) تقصیر کردن. || به پستی واداشتن نفس خود را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحسین.
[تَ] (ع مص) نیکو کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آراستن و نیکو کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به نیکویی نسبت دادن کسی را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). تعریف و تمجید و پسندگی و آفرین. (ناظم الاطباء). نیکو شمردن و تعریف کردن... با لفظ کردن و نمودن استعمال میشود. (فرهنگ نظام) :
ابر تخت زرینش بنشست شاه
به تحسین بر او لشکری و سپاه.فردوسی.
لشکری که دلهای ایشان بشده بود و مرده، به تحسین پادشاهانه همه را زنده و یکدل و یکدست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص385). و این سحرها که بیدپای برهمن کرده است در فراهم آوردن این مجموعات... از آن ظاهرتر است ... در آن باب به تحسین و تزکیت حاجت افتد. (کلیله و دمنه). و در تحسین سخن بزرجمهر مبالغت نمودند. (کلیله و دمنه).
بنده خاقانی و نعت سر بالین رسول
تاش تحسین ز ملک در صف اعلی شنوند.
خاقانی.
نامه ز منقار مرغ بستد و برخواند
نعرهء تحسین ز خاص و عام برآمد. خاقانی.
جمعی از اصحاب ابوعلی در تحسین این رای و تزیین این اندیشه و تصویب این حرکت مبالغت میکردند و در وی می دمیدند که دولت آل سامان به آخر رسیده است. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص118). زبانها به تحسین عبارات و تزیین اشارات او روان گشت. (ایضاً ص 367).
سزاوار تصدیق و تحسین بود.
سعدی (گلستان).
مشو غره بر حسن گفتار خویش
به تحسین نادان و پندار خویش.
سعدی (گلستان).
بعین عنایت نظر کرده و تحسین بلیغ فرموده. (گلستان).
در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت
حسن تو ز تحسین تو بسته ست زبان را.
سعدی (بدایع).
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان، مدحت و تحسین من است.
حافظ.
تحسین.
[تَ] (ع اِ) ج، تحاسین. نیکویی. (از قطر المحیط) (اقرب الموارد). نیکویی و زیبائی. (ناظم الاطباء).
تحسین.
[تَ] (اِخ) نام وی عبدالعظیم و از شعرای لاهور و از شاگردان شاه فقیرالله آفرین بوده. از اوست:
تحسین، بهار آن گل خورشیدرو ببین
تا وانشد نقاب رخ او سحر نشد.
(از صبح گلشن).
تحسین.
[تَ] (اِخ) پانی پتی حافظ قرآن قاضی عبدالرحمن و از اولاد قاضی ثناءالله پانی پتی بود. وی در شاه جهان آباد هند به تحصیل پرداخت و مردی درستکار و پاکدامن بود و شاعری را نزد اسداللهخان غالب دهلوی آموخت و در سال 1294 ه . ق. به بیماری ذات الریه درگذشت. از اوست:
مزاج دهر چنان گرم شد به کینهء ما
که سوخت باده ز گرمی در آبگینهء ما
ز خشکی ره صحرا به تشنگی مردیم
به موج ریگ روان غرق شد سفینهء ما.
(از صبح گلشن).
تحسین.
[تَ] (اِخ) (خواجه حسن... افندی) از دانشمندان متأخر عثمانی و جامع علوم معقول و منقول بود. وی به زبانهای شرق و غرب و فنون جدید نیز آشنایی داشت. در یکی از قرای آلبانی به دنیا آمد و برای تحصیل زبانها و فنون از طرف رشیدپاشا به پاریس رفت و در علوم فنی و مخصوصاً در حکمت طبیعی، شیمی، هیئت، زمین شناسی و دیگر دانشها تخصص یافت. پس از مدتی به «در سعادت» آمد و مدیر دارالفنون گردید. وی بسال 1297 ه . ق. درگذشت. از آثار او ترجمهء بعض کتابهای علمی و فنی و کتابهایی دربارهء حکمت و فلسفه است، ولی هیچیک چاپ نشده است. وی اشعاری فصیح نیز میسرود. (از قاموس الاعلام ترکی).
تحسین.
[تَ] (اِخ) عبدالعلی کشمیری. دخترزادهء میرزا داراب جویاست. وی در زمرهء ملازمان نواب برهان الملک سعادت خان بود و در لکهنو درگذشت. از اوست:
این شیوه که نامش آشنایی است
در مذهب ما سر جدایی است
در پرده برنگ شمع فانوس
کار تو همیشه خودنمایی است
تحسین ز غمت هلاک گردید
من بعد تخلصش فدایی است.
(از صبح گلشن).
تحسین.
[تَ] (اِخ) میر عطاحسین خان مرصع رقم، خلف میر محمدباقرخان شوق. از سادات رضویهء هند بود. او راست: ضوابط انگلیسی. تواریخ قاسمی. انشاء تحسین نوطرز مرصع. از اوست:
ای بخت به کربلا وطن میخواهم
آغشته به خاک و خون کفن میخواهم
از بهر نثار تربت پاک حسین
یک جان دگر قرض حسن میخواهم.
وی بسال 1200 ه . ق. درگذشت. (از صبح گلشن) (از قاموس الاعلام ترکی).
تحسینات.
[تَ] (ع اِ) جِ تحسین: آنچه توابع خطابت بود که آنرا تحسینات و تزیینات خوانند سه صنف بود. (اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص 574). رجوع به تحسین شود.
تحسین بک.
[تَ بَ] (اِخ) (حاج حسن...) از مردم قبرس بود. وی بسال 1239 ه . ق. به مکه رفت و به در سعادت رفت و در آنجا به تدریس پرداخت و به عضویت مجلس والا رسید و در سال 1269 به قاضی عسکری رسید. و به ترکی شعر میگفت. (از قاموس الاعلام ترکی).
تحسین بک.
[تَ بَ] (اِخ) از شعرای متأخر عثمانی و چند گاهی منشی صدراعظم بود و بسال 1223 ه . ق. کشته شد. و به ترکی شعر میگفت. (از قاموس الاعلام ترکی).
تحسین کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)آفرین گفتن. آفرین کردن. به زیبائی ستودن :
ای خداوندی که چون احسنت گوئی بنده را
شعر آنرا مشتری بر آسمان تحسین کند.
امیر معزی (از بهار عجم).
طاووس را به نقش و نگاری که هست، خلق
تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش.
سعدی (گلستان).
صلح با دشمن اگر خواهی هر گه که ترا
در قفا عیب کند در نظرش تحسین کن.
سعدی (گلستان).
کاش باری باغ و بستان را که تحسین میکنند
بلبلی بودی چو سعدی یا گلی چون روی دوست.
سعدی.
رتبهء فکر ترا صائب عروجی دیگر است
میکند تحسین خود هر کس کند تحسین تو.
صائب (از بهار عجم).
تحسیة.
[تَ یَ] (ع مص) خورانیدن شوربا کسی را اندک اندک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). آشامانیدن به کسی شوربا را اندک اندک. (ناظم الاطباء). رجوع به تحسی شود.
تحشحش.
[تَ حَ حُ] (ع مص) پراکنده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || جنبیدن. || (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جنبش برای برخاستن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط): فلما رأیناه تحشحشنا؛ ای تحرکنا. (اقرب الموارد).
تحشد.
[تَ حَشْ شُ] (ع مص) فاهم آمدن. (زوزنی). گردآمدن قوم. (منتهی الارب) (آنندراج).
تحشف.
[تَ حَشْ شُ] (ع مص) جامهء کهنه پوشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || افتادن و پریدن پشمهای شتر. (اقرب الموارد). تحسف. || خشک و ترنجیده شدن گوش و پستان.(1)(قطر المحیط).
(1) - در اقرب الموارد این معنی خاص استحشاف است.
تحشل.
[تَ حَشْ شُ] (ع مص) بد شدن چیزی. (تاج المصادر بیهقی).
تحشم.
[تَ حَشْ شُ] (ع مص) ننگ داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تذمم. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || شرم داشتن [استحیا]. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || غضب نمودن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || صاحب چاکران و خدمتکاران شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
حُسّاد تو پیش تو ذلیل و متحیر
تو با شرف و حشمت و با جاه و تحشم.
سوزنی.
تحشن.
[تَ حَشْ شُ] (ع مص) ورزیدن و کسب کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اکتساب. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحشی.
[تَ حَشْ شی] (ع مص) استثناء کردن کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). گفتن حاشا فلان. (شرح قاموس) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (قطر المحیط). || ننگ داشتن از کسی. (شرح قاموس) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تذمم. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحشید.
[تَ] (ع مص) گردآوردن قوم را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحشیر.
[تَ] (ع مص) تنگ داشتن نفقه بر اهل و عیال. (غیاث اللغات از لطایف) (آنندراج).(1)
(1) - در این وزن و معنی، در شرح قاموس و منتهی الارب و اقرب الموارد و قطر المحیط ملاحظه نشد و ظاهراً تصحیفی در این ضبط روی داده است (ظ: تقتیر).
تحشیف.
[تَ] (ع مص) تحشیف عین؛ پلکهای چشم بر هم نهاده از رخنه های مژگان دیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد).
تحشیم.
[تَ] (ع مص) به خشم آوردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به غضب آوردن کسی را. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || تکلیف. (تاج المصادر بیهقی). || آزار رسانیدن کسی را. || شرمنده گردانیدن کسی را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحشیة.
[تَ یَ] (ع مص) (از «ح ش ی») دَما بر کسی افکندن. (تاج المصادر بیهقی). تاسه برافتادن و سبب تاسه برافتادن شدن. (ناظم الاطباء). || حاشیه بر جامه قرار دادن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). آرایش کردن کنار جامه را با طراز و جز آن. (ناظم الاطباء). || حاشیه کردن و حاشیه نوشتن. (آنندراج). نوشتن حاشیه بر کتاب. (ناظم الاطباء). تعلیق حاشیه بر کتاب. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحصب.
[تَ حَصْ صُ] (ع مص) برآمدن کبوتر بسوی صحرا در طلب دانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحصحص.
[تَ حَ حُ] (ع مص) برچسفیدن به زمین و مستوی شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحصص.
[تَ حَصْ صُ] (ع مص)فروریختن موی شتر و حمار. (اقرب الموارد).
تحصل.
[تَ حَصْ صُ] (ع مص) گردآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تجمع چیزی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || ثابت گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ثابت شدن چیزی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || تحصل از مسأله ای؛ رهایی جُسته شدن از آن: تحصل من المسئلة کذا؛ اُستخلص. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحصن.
[تَ حَصْ صُ] (ع مص) حصار گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). در حصن شدن. (منتهی الارب). در حصار شدن. (غیاث اللغات). در حصن داخل شدن. (ناظم الاطباء). حصن گرفتن مرد برای خود. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || به جایی که مورد احترام است پناه جستن، مانند مزار ائمه یا خانهء شاهی یا وزیری یا عالمی. بست نشستن. || حِصان گردیدن. (منتهی الارب). حصان گردیدن اسب. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). شایسته و حصان یعنی فحل نجیب گردیدن اسب. (ناظم الاطباء). || عفت نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (مجمل اللغة). حَصان گردیدن زن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). پارسا گردیدن یا شوهر کردن زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تحصی.
[تَ حَصْ صی] (ع مص) توقی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). نگاه داشته شدن و پناه داده شدن. (ناظم الاطباء).
تحصیب.
[تَ] (ع مص) ریگ درافکندن و سنگ انداختن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). || سنگ ریزه گستردن در مکان. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). || ساعتی به شب خفتن در مُحَصَّب که مابین مکه و منی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد): ان عُمَرَ کان یری التحصیب سُنَّةً. (اقرب الموارد).
تحصید.
[تَ] (ع مص) مبالغت کردن حَصْد. (تاج المصادر بیهقی).
تحصیص.
[تَ] (ع مص) هویدا شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیدا و آشکار شدن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به تحصیص کردن شود.
تحصیص کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)هویدا و آشکار کردن : و آفتاب ودایع اسرار دوستان را در کسوف حروف بنگذارد و بتمام انجلاء آنرا تحصیص(1) کند. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 9). || در شواهد ذیل ظاهراً بمعنی حصه حصه کردن و تقسیم کردن میان افراد است، ولی بدین معنی در کتب لغت دیده نشده : پادشاه جهان ولایات را بر تمام اقربا و برادران تحصیص فرمود. (جهانگشای جوینی). اما زنان و فرزندان و حواشی و مواشی و صامت و ناطق را تحصیص کردند. (جهانگشای جوینی). صدقات فرستادی و به مساکین و فقرای مسلمانان تحصیص کردندی. (جهانگشای جوینی).
(1) - مرحوم بهمنیار در ذیل این کلمه آرد: این کلمه بمعنی روشن و آشکار شدن است و مؤلف آنرا بمعنی متعدی استعمال کرده و محتمل است تحضیض باشد نه تحصیص.
تحصیل.
[تَ] (ع مص) غوره کردن خرمابن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || شکوفهء زرد آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). || برآوردن زر از کان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || رد کردن کلام به محصول آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || گرد کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). تحصیل دین؛ جمع آوری آن. (قطر المحیط). ستاندن و جمع نمودن. (فرهنگ نظام). تحصیل علم و چیزی؛ بدست آوردن آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). کسب و اکتساب. (ناظم الاطباء). در لغت، گردآوردن و در عرف عام گردآوردن دانشها است مطلقاً. (از کشاف اصطلاحات الفنون) : تا در تحصیل فضل و ادب همتی بلند و رغبتی صادق نباشد... این منزلت نتوان یافت. (کلیله و دمنه). و احداث متعلمان بطریق تحصیل علم و موعظت نگرند. (کلیله و دمنه). همت به تحصیل علم و به تبع اصول و فروع آن مصروف گردانید. (کلیله و دمنه).
پس از تحصیل دین از هفت مردان
پس از تنزیل وحی از هفت قُرّا.خاقانی.
سعدی جفا نبرده چه دانی تو قدر یار
تحصیل کام دل به تکاپوی خوشتر است.
سعدی.
تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکنت. (گلستان). || خلاصهء چیزی آوردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تمییز. (تاج المصادر بیهقی). پیدا کردن. (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (فرهنگ نظام). تمییز فلان، آنچه را حاصل کرده است. (از قطر المحیط).
- تحصیل حاصل؛ کنایه از دریافتِ دریافته بود. (انجمن آرا): این تحصیل حاصل است؛ در مواردی که مورد طلب موجود باشد. تحصیل حاصل محال است؛ چنانکه پر کردن ظرف پر محال است :
ما پی تحصیل یار و یار در دل بوده است
حاصل تحصیل ما تحصیل حاصل بوده است.
شبستری.
بود در ذات حق اندیشه باطل
محال محض دان تحصیل حاصل.شبستری.
گفتن دعای زلف تو تحصیل حاصل است
با خضر کس نگفت که عمرت دراز باد.
الهی.
نظیر :
کی توان کرد ظرف پُر را پُر.سنایی.
انایی که پُر شد دگر کی پرد.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص541).
|| (اصطلاح فن معمی) در نزد اهل معمی عبارت از تحصیل حروف اسم است. رجوع به معمی و کشاف اصطلاحات الفنون شود. || (اصطلاح منطق) نزد منطقیان عبارت از قرار دادن قضیه محصله و آن قضیهء حملیه است که هر یک از موضوع و محمول آن وجودی باشند و سلب نیز از آن خارج باشد یعنی هم از موضوع و هم از محمول، خواه قضیه موجبه باشد، مانند: زید کاتب، و خواه سالبه باشد، مانند: زید لیس بکاتب. و بنام محصله آنرا نامیده اند برای آنکه هر یک از طرفین قضیه وجودی و تحصیل شده میباشند. و بسا باشد که نام محصله را به قضیهء موجبه و نام بسیطه را به قضیهء سالبه تخصیص دهند. زیرا بسیط شیئی را نامند که آنرا جزئی نباشد. و حرف سلب هرچند در قضیه موجودیت دارد لکن جزء هیچیک از طرفین قضیه محسوب نشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
تحصیلات.
[تَ] (ع اِ) جِ تحصیل. اکتسابات و محصولات. (ناظم الاطباء). || در تداول امروز، درسهایی که در مدارس خوانند و بیشتر در مورد مدارس عالی گفته میشود: تحصیلاتش را در دانشکدهء... پایان داده است. تحصیلاتم تمام شد.
تحصیلدار.
[تَ] (نف مرکب) جمع کنندهء مالیات. (ناظم الاطباء). نوکر مخصوص ادارهء مالیه که مالیات وصول میکند. این لفظ جدیدالاستعمال است و در زمان مشروطهء ایران پیدا شده(1). (فرهنگ نظام) : اسناد خرج دفتری و مفاصای صاحب جمعان و تحویلداران و تحصیلداران و تعلیقجات مناصب جزو و کل به مهر وزراء اعظم رسیده. (تذکرة الملوک چ 2 ص7).
(1) - چنانکه از شاهد معنی پیداست این کلمه در دورهء صفویه مستعمل بوده و کتاب تذکرة الملوک بین سالهای 1137 تا 1142 ه . ق. تألیف شده است.
تحصیلداری.
[تَ] (حامص مرکب)شغل تحصیلدار. (ناظم الاطباء). عمل تحصیلدار. وصول مالیات و عوارض و امثال آن.
تحصیل ضابطه.
[تَ لِ بِ طَ / طِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) به اصطلاح اهالی هند، حسابی که در آن عمل مالیات به سرکار نموده شود. (ناظم الاطباء).
تحصیل کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)فراهم آوردن و جمع کردن و اندوختن و بدست آوردن و حاصل کردن و کسب کردن. (ناظم الاطباء) : نبینی که به اندک مایه رنجی که بردم چه مقدار تحصیل راحت کردم؟ (گلستان). || جمع کردن مالیات. || کسب علم و دانش کردن. (ناظم الاطباء).
تحصیل کرده.
[تَ کَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) شخص عالم و با قاعده درس خوانده. (فرهنگ نظام).
تحصین.
[تَ] (ع مص) استوار کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). استوار گردانیدن. (ناظم الاطباء). مستحکم کردن. (فرهنگ نظام). || در حصن کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || نهفته گردانیدن شوهر، زن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || گرداگرد شهر را برآوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باره برآوردن گرد شهر. (آنندراج) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). باره ساختن برای شهر. (فرهنگ نظام). || نجابت اسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
تحصیة.
[تَ یَ] (ع مص) حفظ و نگاه داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || پناه دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تحضب.
[تَ حَضْ ضُ] (ع مص) گرفتن راه سنگ ناک دشوارگذار که نزدیک بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحضر.
[تَ حَضْ ضُ] (ع مص) حاضر آمدن. (تاج المصادر بیهقی). حاضر شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || و یتعدی. (منتهی الارب). حاضر کردن. (ناظم الاطباء): تحضره الهم. (منتهی الارب). تحضر فلان و تحضره. (ناظم الاطباء).
تحضیج.
[تَ] (ع مص) کوتاهی در سخن. (منتهی الارب). کوتاهی کردن در سخن. (ناظم الاطباء). کوتاهی کردن در کلام. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحضیض.
[تَ] (ع مص) برافژولیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). برافژولیدن یعنی بارغبت کردن. (دهار). برانگیختن کسی را بر جنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برانگیختن و برغلانیدن. (آنندراج). || (اصطلاح نحو) در اصطلاح علم نحو، طلبیدن چیزیست به تحریک و طلب شدید. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به حرف تحضیض شود.
تحطم.
[تَ حَطْ طُ] (ع مص) شکسته شدن. (زوزنی). شکسته گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || بسوختن از خشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).

/ 40