لغت نامه دهخدا حرف ت

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ت

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تحطیط.
[تَ] (ع مص) خوردن طعام را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تحطیط در طعام؛ خوردن آن منحطاً. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || تحطیط حمل؛ فرودآوردن آن. (قطر المحیط).
تحطیم.
[تَ] (ع مص) نیک شکستن. (تاج المصادر بیهقی). بسیار شکستن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیار شکستن (آنندراج). شکستن و گفته اند در مورد اشیاء خشک بکار رود. (اقرب الموارد).
تحظرب.
[تَ حَ رُ] (ع مص) پُر گردیدن مشک. || پُر شدن مرد از دشمنی یا طعام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
تحظیر.
[تَ] (ع مص) مبالغت در حَظْر [ منع کردن و بازداشتن ]. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
- زمن التحظیر؛ کنایه از آن زمان است که عمر رضی الله عنه وادی القری را پس از بدر کردن یهودان میان مسلمانان و بنی عذره تقسیم کرد. و این چون تاریخی است نزد آنان. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
تحف.
[تُ حَ] (ع اِ) جِ تحفه. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد) (فرهنگ نظام) : حتی یتلقا الملائکة مبشرة بالغفران و موصلة الیه کرائم التحف و الرضوان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 301).
هرچه بر لفظ پسندیدهء او رفت و رود
پادشاهان جهان را به از آن نیست تحف.
سوزنی.
روز نثار و تحف است این و خلق
سیم و زر آرند نثار و تحف.سوزنی.
و تحف و مبار بسیار چنانکه لایق علو همت و شرف ابوت او بود به حضرت سلطان فرستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص319). اما فارسیان این لفظ را که جمع است بمعنی مفرد آورند(1) :
هر تحفی کز کرم غیب یافت
دامن بر جانب امت شتافت.
امیرخسرو (از آنندراج).
(1) - این توهم برای مؤلف آنندراج از آن جهت دست داده است که «تحف» پس از کلمهء «هر» واقع شده، چون معمولاً پس از «هر»، اسم مفرد استعمال میشود، «تحف» را مفرد فرض کرده، اما نیازی بدین تکلف نیست و پس از «هر»، جمع نیز استعمال میشود:
از هر صنایعی که بخواهی در او اثر
وز هر بدایعی که بجویی در او نشان. فرخی.
رجوع به مفرد و جمع تألیف محمد معین چ دانشگاه صص 161 - 165 شود.
تحفایة.
[تِ یَ] (ع مص) حفاوه. (ناظم الاطباء). مبالغه کردن در مهربانی و نوازش کسی. (منتهی الارب). تلطف به کسی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || مبالغه کردن در اکرام کسی. (تاج العروس) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || فرحت و سرور ظاهر نمودن. (منتهی الارب). ظاهر کردن فرح و سرور به کسی یا چیزی. (تاج العروس) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || بسیار پرسیدن از حال کسی(1). (منتهی الارب).
(1) - این معنی در تاج العروس و اقرب الموارد و قطر المحیط نیامده است.
تحفز.
[تَ حَفْ فُ] (ع مص) بر سر پای نشستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). و فی الحدیث: کان یوسع لمن اتاه فاذا لم یجد متسعاً تحفز له تحفزاً. (اقرب الموارد).
تحفش.
[تَ حَفْ فُ] (ع مص) پیوسته بودن در خانهء کوچک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). ملازم شدن زن خانهء خود را. (اقرب الموارد). || گرد آمدن. || تحفش زن مرد را؛ دوستی ظاهر کردن زن برای مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تحفش زن بر شوی یا اولاد خود؛ پیوسته مواظب و ملازم بودن آنان را. (اقرب الموارد).
تحفظ.
[تَ حَفْ فُ] (ع مص) پرهیز کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). احتراز. (اقرب الموارد). احتراز و تصون. (قطر المحیط): علیک بالتحفظ من الناس؛ ای بالتوقی. (اقرب الموارد). خود را نگه داشتن. (فرهنگ نظام) : و بدین تحفظ و تیقظ، اعتقاد من در موالات و مؤاخات تو صافی تر شد. (کلیله و دمنه). || هشیار و بیدار بودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (صراح اللغة). || عنایت به حفظ چیزی داشتن. (از اقرب الموارد) : راز با مرد ساده دل و بسیارگوی و میخواره و پراکنده صحبت مگوی که این طایفه از مردم بر تحفظ و کتمان آن قادر نباشند. (مرزبان نامه). || یک یک یاد گرفتن. (منتهی الارب) (صراح اللغة) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تحفظ کتاب؛ یک یک یاد گرفتن آن. (اقرب الموارد). یاد گرفتن. (فرهنگ نظام). || نوع ششم از انواع هفت گانه تحت جنس حکمت و آن عبارت از آنکه نفس صوری که عقل یا وهم بقوت تفکر یا تخیل مخلص و مستخلص گردانده باشد نیک نگاه دارد و ضبط کند. (نفائس الفنون، حکمت عملی). || خلق وسط است میان عنایتی زائد بضبط آنچه ضبطش بی فایدهء عقلی بود و میان غفلتی از استنباط صور که مؤدی به اعراض از آنچه حفظش مهم باشد. (نفائس الفنون).
تحفل.
[تَ حَفْ فُ] (ع مص) زدوده شدن. (تاج المصادر بیهقی). || زینت گرفتن و آراسته شدن. (منتهی الارب). آراسته شدن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || تحفل آب و لبن؛ گرد آمدن آن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). تحفل آب؛ تجمع آن. (قطر المحیط). تحفل شیر؛ جمع شدن آن. (اقرب الموارد). || تحفل مجلس؛ پر گردیدن آن از مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحفنحیس.
[] (اِخ) تحفنیس. رجوع به مادهء بعد شود.
تحفنیس.
[] (اِخ) (سر دنیا) زوجهء فرعون شهریار مصر که هدد خواهرش را تزویج نمود (کتاب اول پادشاهان 11: 18 - 20) و شوهرش از نسل طبقهء 22 ملوک مصر بود. || شهری که در مصر تحتانی بر یکی از جداول رود نیل واقع بوده و تحفنیس (کتاب ارمیا 2:16) یا تحفنحیس خوانده شده است (کتاب ارمیا 43:7 و 8 و 9 و 44: 1 و 46: 14، کتاب حزقیال 30: 4) و بعد از آنکه جدلیا کشته شد ارمیا را بدین شهر آوردند و فرعون نیز قصری از خشت در آنجا بساخت. اما بنی نوف و تحفنیس که در کتاب ارمیا 2:16 مذکور است قصد از عموم اهالی مصر میباشد و یونانیان آنرا دفنه گویند و گمان میرود که موقعش همان تل دفنه باشد که در نزدیکی زان است. (قاموس کتاب مقدس).
تحفة.
[تُ فَ / تُ حَ فَ] (ع اِ) ج، تُحَف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ج، تحائف. (قطر المحیط). هدیه و ارمغان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هدیه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ترفه. (قطر المحیط). تحفه : تا آنکه ملائکه ملاقات نمایند با آن امام در حالتی که دهند بشارة او را به آمرزش و واصل گردانند به او تحفه های کرامت را که فرموده است تبارک و تعالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص311). به چند دفعت بوعلی رسولدار به خدمت نزدیک وی رفتی و هر باری کرامتی و تحفه ای بردی بفرمان عالی. (ایضاً ص503). این را در سر نزدیک خاقان فرستاد با جواهر و تحفه های بسیار. (فارسنامهء ابن البلخی ص 102). گفت هُما این دانه ها را به ما به تحفه آورده است. (نوروزنامه). امسال به مکافات آن بازآمده است و ما را تحفه آورده. (نوروزنامه).
تحفه چگونه آرم نزدیک تو سخن
آب حیات تحفه که آرد بسوی جان.
؟ (از کلیله و دمنه).
نسختی از کلیله و دمنه تحفه آورد. (کلیله و دمنه). کفشگر... بینی زن جمام ببرید و بر دست او نهاد که بنزدیک معشوق تحفه فرست. (کلیله و دمنه).
هدیه بر دل رسان تحفه سوی لب فرست
قول سبکروح راست رطل گران پشت خم.
خاقانی.
خیز به شمشیر صبح سر ببر این مرغ را
تحفهء نوروز ساز پیش شه کامیاب.خاقانی.
جان تحفهء او کردم، هم نیست سزای او
زین روی سر از خجلت افکنده همی دارم.
خاقانی.
ابوجعفر عتبی او را لایق امیر سدید منصوربن نوح دید و به تحفه پیش وی برد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 51)... و انواع و اجناس اسلحه با حلی زر و سیم و امثال آن بدو تحفه کرد. (ایضاً ص 94).
منتظر بنشسته ام تا تحفه آری زود زود
سربمهرم یک شکر از لعل جان افزای تو.
عطار.
ور نسوزی تا سحر هر شب چو شمع
تحفه کی نقد سحرگاهت دهند.عطار.
در این بوستان که بودی ما را چه تحفه آوردی؟ (گلستان).
سخن به نزد سخندان ادا مکن حافظ
که تحفه کس دُر و گوهر به بحر و کان نبرد.
حافظ.
- تحفهء طراز؛ نفائسی که از طراز آرند. قیاس شود با تحفهء نطنز و طرفهء بغداد :
ای خاطر مسعودسعد
شاید که بجان تحفهء طرازی.مسعودسعد.
-تحفهء نطنز؛ به طنز، چیزی بس نفیس، نظیر طرفهء بغداد.
|| بِرّ و لطف. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ما اتحف به الرجل من البر. (تعریفات جرجانی). اصل آن وحفة و در «وح ف» مذکور است. (منتهی الارب). اصل آن وحفة و معنی آن قرب و نزدیکی است. (قطر المحیط).
تحفه.
[تُ فَ] (اِخ) زنی از اولیات بود. در آغاز کنیز و نوازندهء عود بود، پس از آن عاشق پیشه شد و او را بگمان اینکه دیوانه شده است به تیمارستان بردند. سری سقطی از حال وی آگاه گشت و او را از تیمارستان رهانید و آزاد کرد. وی طبع شعر نیز داشت. دو بیت زیر از ابیاتی است که در تیمارستان دربارهء وضع خود سرود:
معشرالناس ماجننت ولکن
انا سکرالله و قلبی صاح
اغللتم یدی و لم آت ذنباً
غیر جهدی فی جدی و افتضاحی.
(از قاموس الاعلام ترکی).
تحفی.
[تَ حَفْ فی] (ع مص) مبالغت کردن در گرامی کردن و پرسیدن از حال کسی. (تاج المصادر بیهقی). مهربانی نمودن و از حال کسی پرسیدن. (زوزنی). مهربانی نمودن و مبالغه نمودن در اکرام کسی و از حال کسی پرسیدن و فرحت و سرور ظاهر نمودن به کسی. (آنندراج). نوازش فراوان کردن به کسی و فرحت و سرور ظاهر نمودن به وی و بسیار پرسیدن از حال وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تلطف و مبالغه نمودن در اکرام: هو حَسنُالتحفی بقومه. (از اقرب الموارد). || کوشیدن در کسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تحفی در کاری؛ کوشیدن در آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || اهتبال. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به اهتبال شود.
تحفیش.
[تَ] (ع مص) پیوسته بودن در خانهء کوچک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحفیض.
[تَ] (ع مص) انداختن چیزی را از دست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). پراکندن تخم را و انداختن از دست. (آنندراج):
و حُفضت النذور و اردفتهم
فضول الله و انتهت القسوم.
امیة بن ابی الصلت (در صفت بهشت).
یقول اذا انتهوا الی الجنة تسقط عنهم النذور. (اقرب الموارد). || سپس انداختن. || خشک گردانیدن زمین را. || تخفیف کردن خدای تعالی از کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد).
تحفیظ.
[تَ] (ع مص) یاد دادن کتاب و جز آن کسی را. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). یاد دادن کتاب کسی را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). یاد دادن کتاب و جز آنرا. (صراح اللغة). || کسی را بر حفظ چیزی داشتن. (مجمل اللغة). واداشتن کسی را بر حفظ کتاب. (اقرب الموارد).
تحفیف.
[تَ] (ع مص) طواف کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). گرداگرد چیزی یا کسی برآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || پوشیدن چیزی را به جامه و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بافتن پارچه را با حَفّ. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || سخت عیش و کم مال شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحفیل.
[تَ] (ع مص) گرد کردن آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع کردن چیزی را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || زینت دادن و آراستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زینت دادن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || چند گاه نادوشیدن گوسفند را به جهت فروختن تا بزرگ پستان و پرشیر نماید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چند گاه نادوشیدن شتر یا گاو یا گوسفند تا شیر در پستان آن جمع گردد و مشتری بدان مغرور شود. (اقرب الموارد). بستن پستان ناقه. (قطر المحیط).
تحقد.
[تَ حَقْ قُ] (ع مص) کینه گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحقق.
[تَ حَقْ قُ] (ع مص) درست شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). صحیح و درست شدن خبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). درست و ثابت شدن خبر. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || درست بدانستن. (تاج المصادر بیهقی). درست بدانستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تیقن در امری و ثابت و لازم قرار دادن آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). ثابت بودن و یقین کردن چیزی. (فرهنگ نظام). || (اصطلاح علم کلام) نزد اشاعره مرادف ثبوت و کون و وجود است و نزد معتزله مرادف ثبوت و اعم از کون و وجود بود. و تحقق را دو قسم است: 1 - اصلی و آن تحققی است که حاصل شود شیئی را فی نفسه و قائم بود بدو. 2 - تبعی و آن تحققی است که برای متعلق بدان حاصل شود بقیاس حرکت ذاتی و تبعی. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
تحققی.
[تَ حَقْ قُ] (ص نسبی)(1)(فلسفهء...) فلسفه ای مبتنی بر امور ثابته. در لسان فلسفه اصطلاح تحققی در دو معنی عام و خاص اطلاق میشود:
1 - معنی عام. معنی عام این کلمه به عصر تجربه میرسد، به عصری که بهیچوجه تفکر ماوراءالطبیعی مورد توجه قرار نمیگیرد. فلسفهء تحققی به این معنی قابل انطباق بر همهء افکار فیلسوفان تجربی است، البته با غمض و توسعی در کلام، چه جان لاک(2) و دیوید هیوم(3) بزرگان اصحاب تجربه، قائل به مباحث ریاضی بوده اند و جرج بارکلی(4)توجه به خدا و روح داشته است که در زمینه های تجربی قابل ورود نیستند.
فلسفهء تجربی جان استوارت میل(5) بوجهی فلسفهء تحققی است. باری اصحاب تحقق میگویند مباحث خداشناسی و ماوراءالطبیعی گرچه همواره موجودند ولی هیچگاه با وسایل موجود در دست بشر قابل جوابگویی نبوده و نمیباشند، البته بین آنها دسته هایی نیز وجود دارند که بالمره قایل بچنین مباحثی نیستند و اینگونه بحثها را مطالب فاقد معنی میدانند. در جزو این دسته اند پیروان مکتب تحقق منطقی(6) و اصحاب عمل(7). در فلسفهء تحققی تأکید زیاد بر پیشرفتهای علمی شده است، ولی همواره کمیت آنها در مسائل منبعث علمی که راه حلهای تجربی ندارند لنگ میباشد. ارنست ماخ(8) سعی کرد که روشی در زمینهء اینگونه مسائل نظری علوم به وجود آورد یعنی روشهای تجربی بیابد که بر مباحث نظری قابل انطباق باشد. کارهای او بسیار دقیق و قابل تأمل است.
2- معنی خاص. اصطلاح تحققی بدین معنی مبین فلسفهء اگوست کنت است. کنت قایل بود که تفکر بشر از مرحلهء ربانی حرکت کرده و با گذشت از مرحلهء ماوراءالطبیعی فعلاً وارد مرحلهء علمی یا تحققی شده است و آنچه امروز بشر به آن رسیده حجیت و اهمیت دارد. او ضمناً میگفت که انگیزه های مذهبی در بشر همواره موجب احیاء آن فسادی میشود که بر اثر ادیان پیغمبران برای بشر به وجود آمده است، لذا او دین انسانی خود را اعلام کرد و برای آن دیر و تقویم و نظاماتی تأسیس نمود. در انگلیس نیز دیر کنت تشکیل گردید ولی میل که از طرفداران و متمایلین به این مذهب بود بر تشکیلات دیر کنت خرده گرفت و آنرا نفی کرد.
مرحوم فروغی در سیر حکمت آرد: اگوست کنت فلسفه را به سه قسمت یا سه مرحله تقسیم میکند: مرحلهء ربانی یا تخیلی، مرحلهء فلسفی که تعقلی است، مرحلهء علمی که تحققی است. در این مرحله تخیل و تعقل هر دو تابع مشاهده و تجربه میشوند. آنچه معتبر است امر محسوس مشهود است و مراد از این سخن این نیست که علم فقط بر جزئیات تعلق میگیرد، زیرا میدانیم که ادراک جزئیات علم نیست و علم آنست که جزئیات را تحت کلیات درآورد، ولیکن مرحلهء علمی به امور مطلق نمیپردازد چون آن امور به مشاهده و تجربه درنمی آیند و فقط به تخیل و توهم و تعقل در آنها بحث میشود و تخیل و تعقلی که مبنی بر مشاهده و تجربه نباشد در علم معتبر و مسلم نیست و تجربه و مشاهده ادراک امور مطلق را نمیکند فقط امور نسبی و اضافی را معلوم میسازد. آنچه بطور مطلق میتوان حکم کرد اینست که بهیچ امر مطلق نمیتوانیم معرفت پیدا کنیم، تنها روابط و مناسبات امور را به یکدیگر میتوانیم بسنجیم، حتی اینکه رابطهء علیت و معلولیت حقیقی را نمیتوانیم دریابیم و تنها مناسباتی که مابین امور میتوانیم درک بکنیم مناسبت همبودی (مقارنه) در مکان و پیاپی بودن (تعاقب) در زمان است و این مناسبات است که به قواعد کلی درمی آوریم و علم را میسازیم. از جواهر و امور مطلق مانند جان و روان و عقل و ماده و علت نخستین که به ادراک آنها نایل نمیشویم میگذریم و عارضه ها و خاصیتها را که میتوانیم ببینیم و بسنجیم و اندازه بگیریم مورد توجه ساخته قواعد و ضوابط آنها را معلوم میکنیم و محقق میسازیم و از این روست که این مرحله را مرحلهء تحققی میخوانیم. (از سیر حکمت در اروپا ج 3 صص7 - 8).
(1) - Philosophie positivisme.
(2) - John Lock.
(3) - David Hume.
(4) - George Berkeley.
(5) - John Stuart Mill.
(6) - Logical positivism.
(7) - Pragmatisme.
(8) - Ernest Mach.
تحقیر.
[تَ] (ع مص) تصغیر. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خوار کردن. (دهار). خرد و خوار داشتن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زبون و خوار کردن. (آنندراج). خرد و خوار داشتن. (اقرب الموارد). خوار داشتن. (قطر المحیط). ذلیل کردن. (فرهنگ نظام). خرد و حقیر شمردن سخن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) :هرکه دشمن را خوار دارد... پشیمان گردد چنانکه وکیل دریا گشت از تحقیر طیطوی. (کلیله و دمنه). مروارید و یاقوت را در سرب و ارزیز نشاندن در آن تحقیر جواهر نباشد. (کلیله و دمنه). توقیر من به تحقیر و تعظیم به توهین بدل گردد. (سندبادنامه ص72).
تحقیراً.
[تَ رَنْ] (ع ق) بطور خواری و بطور اهانت و کوچکی و حقارت. (ناظم الاطباء). با تحقیر.
تحقیرانه.
[تَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) بطور حقارت و کوچکی و خواری. (ناظم الاطباء).
تحقیق.
[تَ] (ع مص) حقیقت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || درست کردن. (دهار). درست و راست کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || رسیدگی و وارسی کردن. (ناظم الاطباء). به کنه مطلب رسیدن و واقع چیزی را بدست آوردن. (فرهنگ نظام). || بدانستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). درست بدانستن. (دهار). بدانستن و تصدیق کردن قولی را. (منتهی الارب). تصدیق کردن قول یا گمانی را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) :
تحقیق سخنگوی نخیزد ز سخن دزد
کف بر سر بحر آید پیدا نه به پایاب.خاقانی.
این شرط مهربانی و تحقیق دوستی است
کز بهر دوستان بری از دشمنان جفا.سعدی.
|| واجب کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). واجب کردن و تأکید و اثبات کردن چیزی را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). اثبات المسئلة بدلیلها. (تعریفات). در عرف اهل علم، اثبات مسأله به دلیل است، چنانکه تدقیق اثبات دلیل است به دلیل. (کشاف اصطلاحات الفنون) (از فرهنگ نظام). || تحقق بخشیدن. برآوردن. روا کردن :سلطان ایشان را با تحقیق امانی و انجاز مباغی و تشریفات گرانمایهء پادشاهانه بازگردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص335). || تعمق کردن در علوم و ادبیات : با او مناظره کرد، لفظ او را بر محک امتحان عیاری نیافت و سخن او را در تحقیق اعتباری ندید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص400). || در نزد قراء، اعطاء حق هر حرفی است بدان. (کشاف اصطلاحات الفنون). || در نزد صوفیه، ظهور حق است در صور اسماء الهی. (کشاف اصطلاحات الفنون). || (اِمص، اِ) حکمت و عرفان :
نه تحقیق گفت و نه وعظ و نه زهد
که حرفی ندانست از آن عنصری. خاقانی.
گشادند از درون جان در تحقیق سعدی را
چو اندر قفل گردون زد کلید صبح دندانه.
سعدی.
- از روی تحقیق؛ براستی. بدون تردید و شک. بی گمان. به تحقیق :
نه مرد است آن به نزدیک خردمند
که با پیل دمان پیکار جوید
بلی مرد آن کس است از روی تحقیق
که چون خشم آیدش باطل نگوید.
سعدی (گلستان).
- اهل تحقیق؛ فیلسوفان و مجتهدین. (ناظم الاطباء). اهل حقیقت و راستی و درستی. مردمی که جویای حقیقت و راستی باشند. فرزانگان و آزادگان. اهل حکمت و عرفان : تا به حلقهء اهل تحقیق درآمد. (گلستان).
-به تحقیق؛ بدون شک. بی گمان. براستی. از روی تحقیق :
آسیایی راستست این کآبش از بیرون اوست
من شنیدستم به تحقیق این سخن از راستی.
ناصرخسرو (دیوان ص440).
شیرین زمان تویی به تحقیق
من بنده، خسرو زمانم.سعدی.
شیرین جهان تویی به تحقیق
بگذار حدیث ماتقدم.سعدی.
و گر چل ساله را عقل و ادب نیست
به تحقیقش نشاید آدمی خواند.
سعدی (گلستان).
- تحقیق تر؛ صحیح تر و بشرح. خالی از خطا. بدرستی : من که بوالفضلم کشتن قاید منجوق را تحقیق تر از خواجه احمد عبدالصمد شنودم در آن سال که امیر مودود به دینور رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص336).
- عالم تحقیق؛ عالم حق و حقیقت. جهان راستی و وارستگی. عالم روحانی و معنوی. مقابل عالم صوری و نفسانی :
در نگارستان صورت ترک حظ نفس کن
تا شوی در عالم تحقیق برخوردار دل.
سعدی.
تحقیقات.
[تَ] (ع اِ) وارسیها و تفتیشها. (ناظم الاطباء).
تحقیقانه.
[تَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) بطور تحقیق و از روی واقعیت و حقیقت. (ناظم الاطباء).
تحقیقاً.
[تَ قَنْ] (ع ق) بطور راستی و حقیقت و یقیناً و بدون شبهه. (ناظم الاطباء).
تحقیق شدن.
[تَ شُ دَ] (مص مرکب)محقق گردیدن. بی گمان شدن. آشکارا شدن و به حقیقت پیوستن :
تحقیق شد که ناصرخسرو غلام اوست
آنکو بگویدش که دو گوهر چه گوهرند.
ناصرخسرو.
تحقیق ماللهند.
[تَ قی قُ لِلْ هِ] (اِخ)(1)یکی از تألیفات گرانبهای ابوریحان محمد بن احمد بیرونی خوارزمی (362 - 440 ه . ق.) بزرگترین دانشمند و ریاضی دان مشرق است. این کتاب را ابوریحان ظاهراً در غزنه بسال 423 ه . ق. بنام عبدالمنعم بن علی بن نوح تفلیسی شروع کرده و در سال 423 در غزنه بپایان رسانید. مطالب این کتاب در ذکر عقاید و آراء هندوان در باب مسائل فلسفه و نجوم و هیئت و عقاید و قوانین دینی و اجتماعی است که استاد از معاشرت با علمای هند و ترجمهء کتابهای آن دیار فراهم آورده است. رجوع به مقدمهء کتاب التفهیم چ همایی و تاریخ ادبیات تألیف ذبیح الله صفا ج 1 ص287 و رجوع به ابوریحان در همین لغت نامه شود.
(1) - تحقیق ماللهند من مقولة مقبولة فی العقل او مرذولة.
تحقیقی.
[تَ] (ص نسبی) حتمی و یقینی و بدون شبهه. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحققی شود.
تحکر.
[تَ حَکْ کُ] (ع مص) احتکار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). احتکار کردن. (ناظم الاطباء). نگاه داشتن غله برای فروختن و گرانی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || افسوس خوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط): و انه لیتحکّر عَلیهِ؛ ای یتحسر. قال رؤبة: و ان لوی لحییهِ بالتحکر. (اقرب الموارد).
تحکک.
[تَ حَکْ کُ] (ع مص) تحکک به چیزی؛ وادوسیدن. و به «با» متعدی شود. (تاج المصادر بیهقی). با کسی واکاویدن. (زوزنی). کاویدن. تمرس. (منتهی الارب). کاویدن. (ناظم الاطباء). || پیش آمدن کسی را به بدی . (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تعرض به شر. (اقرب الموارد) (قطر المحیط): فلانٌ یتحکک بک؛ ای یتحرش بک و یتعرض لشرک. (اقرب الموارد). || تحکک عقرب به افعی؛ مثلی است دربارهء کسی که با قوی تر از خود ستیزه کند. (از اقرب الموارد).
تحکل.
[تَ حَکْ کُ] (ع مص) ستیهیدن به جهل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد).
تحکم.
[تَ حَکْ کُ] (ع مص) فرمان بردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در خیابان نوشته که تحکم خواه نخواه حکم کسی قبول کردن. (غیاث اللغات). || تحکم در امری؛ فرمان روا شدن در آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || حکم کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || داوری و حکم و فرمان. || قضاوت عادلانه. || فتوای شرعی و قضاوت، خواه از روی میل محکوم باشد و یا عدم میل آن. (ناظم الاطباء). || حکومت نمودن بر کسی. (آنندراج). غلبه کردن و حکومت نمودن به زور. (غیاث اللغات). حکومت و فرمانروائی و غلبه کردن. جور و تعدی کردن. (ناظم الاطباء). حکومت نمودن بر کسی و عموماً در حکومت بیجا استعمال میشود. (فرهنگ نظام) : وزیر را گفت این تحکم و تبسط و اقتراح این قوم از حد بگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص514).
روم ناقوس بوسم زین تحکم
شوم زنار بندم زین تعدی. خاقانی.
برد آن برات و بازگرفت این غرامت است
داد آن غلام و بازستد آن تحکم است.
خاقانی.
خاقانی از تحکم شمشیر حادثات
اندر پناه همت شمشیر دین گریخت.
خاقانی.
گاه گاه از انواع تحکم آن حضرت متبرم شدی. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص47). از این تحکمهای نالایق که بر ما می کند. (ایضاً ص48). شار از سر ضجرت و تحکم و تأنف از بی مبالاتی غلام طیره شد(1). (ایضاً ص345).
زین جور و تحکمت غرض چیست
بنیاد وجود ما کن و رو.سعدی.
تحکم کند سیر بر بوی گل
فروماند آواز چنگ از دهل.سعدی.
|| دعوی کردن. (غیاث اللغات). تحکم در مسأله؛ حکم کردن در آن به خودکامی بی آنکه سبب حکم را آشکار کند. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). سفسطه. (مفاتیح). || لا حکم الا للّه گفتن بعقیدهء حروریه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). || کردن آنچه که دریابد. (اقرب الموارد). کردن آنچه که اراده کند. (از قطر المحیط): تحکم فالحسن قد اعطاکا. (اقرب الموارد).
(1) - ن ل: تیره شد.
تحکمات.
[تَ حَکْ کُ] (ع اِ) جِ تحکم. تعدیات و حکمهای بی جا و حکمهای زور. (ناظم الاطباء).
تحکم بردن.
[تَ حَکْ کُ بُ دَ] (مص مرکب) فرمان بردن :
سخت است پس از جاه تحکم بردن
خو کرده به ناز، جور مردم بردن.
سعدی (گلستان).
تحکم کردن.
[تَ حَکْ کُ کَ دَ] (مص مرکب) حکم کردن. فرمان دادن. تعدی کردن. فرمانروایی کردن به زور. رجوع به تحکم شود.
تحکیک.
[تَ] (ع مص) نیک بخاریدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). نیک خاریدن. (منتهی الارب) (آنندراج).
تحکیم.
[تَ] (ع مص) حاکم گردانیدن کسی را در مال خویش. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || حاکم گردانیدن کسی را در کاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حاکم گردانیدن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). || تحکیم در امری؛ فرمان دادن تا در آن حکم کند. (قطر المحیط) (اقرب الموارد): حکموا فلاناً؛ اذا جعلوهُ حَکَماً. (اقرب الموارد). حَکَم کردن کسی را در خصومتی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). حَکَم قرار دادن کسی را در میان دو خصم. (فرهنگ نظام).
- تحکیم الحروریة؛ قول گروه حروریه یعنی گروهی که بر امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام خروج کرده و گفتند لاحکم الا للّه. (ناظم الاطباء). و این در مورد حکم شدن عمرو عاص از جانب شامیان و ابوموسی الاشعری از سوی عراقیان بود پس از جنگ صفین، در مورد خلاف بین علی علیه السلام و معاویه.
|| در تداول، مرادف اِحکام. استوار ساختن: تحکیم روابط دوستانه. || بازداشتن کسی را از آنچه میخواست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). بازداشتن کسی را از فساد و آنچه میخواست. (از قطر المحیط). || اصلاح کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تحلابة.
[تِ بَ] (ع ص) گوسپندی که پیش از گشنی از پستانش اندکی شیر برآید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). تحلبة.
تحلاق.
[تَ] (ع مص) ستردن موی سر خود را. (ناظم الاطباء). موی از بیخ سر ستردن با تیغ. (از قطر المحیط). ستردن موی، و جوهری گوید: حَلَقَ مَعَزَه و لایقال جزّه الا فی الضأن. و ابوزید گوید: عنز محلوقة و شعر حلیق و لحیة حلیق. (اقرب الموارد).
تحلاق.
[تَ] (اِخ) یومُ تَحْلاقِاللِمَم؛ روز جنگ قبیلهء تغلب با بکربن وائل، چه در این روز حلق شعار آنان بود. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). از ایام بکر و تغلب در جنگ بسوس که جحدر البکری بسبب آن کشته شد. (اقرب الموارد). رجوع به تحالق و یوم شود.
تحلئة.
[تِ لِ ءَ] (ع اِ) موی روی پوست و سیاهی آن. || (ص) رجل تحلئة؛ مردی که به مردم اندوه رساند به آمیزش. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحلئة.
[تَ لِ ءَ] (ع مص) از آب وارانیدن. (تاج المصادر بیهقی). از آب وارندن. (زوزنی). بازداشتن کسی را از آب و نوشیدن ندادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط): حَلاََّهُ عن الماء تحلیئاً و تحلئةً. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). حَلاََّ الابل و غیرها عن الماء تحلیئاً و تحلئةً؛ طردها و منعها عن وروده. (قطر المحیط). || تحلئة درهم؛ درم دادن کسی را. || تحلئة سویق؛ شیرین ساختن پِسْت را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). بهمهء معانی رجوع به تحلی ء شود.
تحلب.
[تَ حَلْ لُ] (ع مص) دوشش دادن. (تاج المصادر بیهقی). || تحلب عَرَق؛ روان شدن خوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد): تحلب بدنه عَرَقاً؛ جاری گردید خوی بدن وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). || روان شدن آب دهن. || روان شدن اشک چشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحلبة.
[تَ لَ بَ / تِ لِ بَ / تِ لَ بَ / تُ لِ بَ / تُ لُ بَ] (ع ص) تحلابة. گوسپندی که از پستانش اندکی شیر برآید پیش از گشنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحلج.
[تَ حَلْ لُ] (ع مص) جنبیدن ابر و درخشیدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || خلیدن چیزی در دل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در دل شک کردن. تخلج. (از اقرب الموارد). حدیث: لایتحلجن فی صدرک طعام ضارعت فیه النصرانیة؛ ای لایدخلن فی قلبک منه شی ء فانه نظیف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دع ما تحلج فی صدرک؛ ترک کن آنچه در دل تو خلید و شک کردی در آن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
تحلحل.
[تَ حَ حُ] (ع مص) جنبیدن. (زوزنی). جنبیدن از جای. || دور شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || رفتن. || اقامت کردن و نجنبیدن. (اقرب الموارد).
تحلز.
[تَ حَلْ لُ] (ع مص) باقی ماندن چیزی. || دردناک شدن دل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). و آن همچون فشردگی در دل است. (از اقرب الموارد). || دامن به کمر زدن کاری را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). تهلز. (اقرب الموارد):
یرفعن للحاوی اذا تحلزا
هاماً اذا هززته تهزهزا.
راجز (از اقرب الموارد).
تحلس.
[تَ حَلْ لُ] (ع مص) طواف کردن و گرد برآمدن. || مقیم شدن به مکانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد).
تحلق.
[تَ حَلْ لُ] (ع مص) حلقه بنشستن مردمان. (تاج المصادر بیهقی). حلقه حلقه شدن مردمان. (زوزنی) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || هاله نمودن ماه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هاله گرفتن اطراف ماه. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحلل.
[تَ حَلْ لُ] (ع مص) استثنا کردن در سوگند. (تاج المصادر بیهقی). تحلل در یمین؛ استثنا کردن در سوگند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || تحلل از یمین؛ بیرون آمدن از قسم به کفاره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد): و آلت حلفة لم تحلل؛ ای حلفت یمیناً مرسلة عن القید و الاستثناء. (اقرب الموارد). || بحلی خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بیمار شدن مسافر پس از بازگشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || نزد اطباء، استفراغی است غیرمحسوس و آنرا تحلیل نیز نامند. کذا فی بحر الجواهر. و نیز تحلل را در بحران آنچنانی که در مدتی دراز بسوی تندرستی میرود اطلاق کنند. (کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت). رجوع به تحلیل شود.
تحلم.
[تَ حَلْ لُ] (ع مص) حلم نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). به تکلف بردباری نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || آکنده و فربه شدن. (تاج المصادر بیهقی). || تحلم مال؛ فربه شدن شتران. || تحلم ضب و صبی و جراد؛ پیه ناک شدن سوسمار و کودک و ملخ. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). فربه شدن سوسمار و جز آن. (آنندراج). || تحلم حلم؛ دعوی دیدن خواب کردن و ندیده بودن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تحلم فلان؛ دعوی خواب دیدن بدروغ کردن. حدیث: من تحلم کلف ان یقعد بین سعیرین. (اقرب الموارد). || تحلم حلم؛ استعمال آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). بکاشتن خواب را. (شرح قاموس). || خواب دیدن، در خوابیدن. (شرح قاموس). خواب دیدن. (آنندراج).
تحلمة.
[تَ لِ مَ] (ع ص) ج، تحالم. عناقی تحلمة؛ بزغالهء بسیارکنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیارکنه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحلة.
[تَ حِلْ لَ] (ع مص) سوگند راست کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). تحلة یمین؛ تحلیل یمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گشادن سوگند را به استثناء یا به کفاره یا کفارهء سوگند دادن. (منتهی الارب). راست کردن سوگند. (آنندراج). کفارهء سوگند را دادن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || حلال کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). رجوع به تحلیل شود.
تحلة.
[تَ حِلْ لَ] (ع اِ) کفارهء سوگند یا استثنای آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کفارهء سوگند یا آنچه بدان عقد سوگند را گشایند. (قطر المحیط). کفارهء سوگند. (اقرب الموارد) : قد فرض الله لکم تحلة اَیمانکم. (قرآن 66/2). || مدت کوتاه. زمان اندک: لایموت لمؤمن ثلاثة اولاد و تمسُّه النار الا تحلة القسم؛ و المعنی الا مسة یسیرة مثل تحلة قسم الحالف. (اقرب الموارد). تحلة القسم والیمین؛ اندک، و منها فتمسه النار الا تحلة القسم؛ ای مسة یسیرة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تحلی.
[تَ حَلْ لی] (ع مص) (از «ح ل ی») پیرایه برکردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از دهار). زیور پوشیدن و آراسته شدن. (آنندراج). بازیور شدن زن و مستفید گردیدن به آن و پوشیدن زیور و آراسته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحلی.
[تَ حَلْ لی] (ع مص) (از «ح ل و») شیرین دریافتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || شیرین دانستن چیزی را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحلی ء .
[تِ لِءْ] (ع اِ) (از «ح ل ء») موی روی پوست و چرک و سیاهی آن. || پوست کاردرسیده و زخم شده وقت باز کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحلی ء .
[تَ] (ع مص) (از «ح ل ء») تحلئة. بازداشتن کسی را از آب و نوشیدن ندادن. || درهمی به کسی دادن. || شیرین ساختن پِسْت را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحلیت.
[تَ] (اِ) شعوری بنقل مجمع الفرس، این کلمه را مرادف تنبلیت بمعنی بار اندک آورده و بدون تردید تصحیف تنبلیت و یا تملیت است. رجوع به این دو کلمه در همین لغت نامه و لسان العجم شعوری ج 1 ورق 272 ب شود.
تحلیف.
[تَ] (ع مص) سوگند دادن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (فرهنگ نظام). سوگند دادن کسی را. (زوزنی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحلیق.
[تَ] (ع مص) بسیار ستردن سر. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). موی بستردن. (زوزنی). سر ستردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). نیک ستردن موی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || انداختن چیزی بسوی کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || به شکل حلقه داغ کردن ستور را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || قرار دادن چیزی را بشکل حلقه، و در حدیث است: و حلق باصبعه الابهام و التی تلیها و عقد عشراً؛ ای جعل اصبعیه کالحلقة و عقدالعشرة ان یجعل رأس السبابة فی وسط الابهام و هو من مواضعات الحُسّاب. (اقرب الموارد). || دور به هوا برشدن مرغ. (تاج المصادر بیهقی). بلندتر رفتن مرغ در هوا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دور بهوا شدن مرغ و گرد گردیدن آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط):
اذاما التقی الجمعان حلق فوقهم
عصائب طیر تهتدی بعصائب.
نابغه (از اقرب الموارد).
|| تحلیق بُسْر؛ پخته گردیدن دو ثلث غورهء خرما. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (قطر المحیط). || تحلیق ضرع ناقه؛ بلند شدن شیر پستان ناقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || تحلیق عیون ابل؛ فرورفتن چشمهای شتران به مغاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گود افتادن چشم شتران. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || تحلیق قمر؛ هاله بستن ماه. || تحلیق نجم؛ بلند شدن ستاره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط):
رُبَ منهل طاوٍ وردتُ و قد خوی
نجم و حلق فی السماء نجوم.
(اقرب الموارد).
|| نفخ آوردن شکم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد): شربت صواحاً فحلق بی؛ نوشیدم شیر که آب در آن غالب بود، پس نفخ کرد شکم من. || برداشتن چشم بسوی آسمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تحلیق ظرف از آشامیدنی؛ پر شدن آن از شراب، چنانکه قسمت کمی از آن باقی ماند که گویی آب به حلق ظرف رسیده است. (اقرب الموارد).
تحلیل.
[تَ] (ع مص) بسی به جای فروآمدن. (تاج المصادر بیهقی). فرودآمدن در جایی. (زوزنی). تحلیل به مکانی؛ فرودآوردن به جایی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). به جایی فرودآمدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || تحلیل عقده؛ نیک گشادن گره را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از هم گشادن چیزی را. (غیاث اللغات) (آنندراج). || حلال بکردن. (تاج المصادر بیهقی). حلال کردن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). حلال گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حلال گردانیدن خدای تعالی چیزی را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). حلال کردن. (از غیاث اللغات) (آنندراج). || سوگند راست کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). تحلیل یمین؛ گشادن سوگند به استثناء یا به کفاره یا کفارهء سوگند دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). تَحِلَّة. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب). || تحلیل کسی؛ کسی را حلال کردن به او چیزی را که میان آن دو است. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || فانی کردن چیزی را به گداختن. (غیاث اللغات) (آنندراج). گداز و گداختگی. (ناظم الاطباء). || انحلال و هضم و انهضام. (ناظم الاطباء). هضم شدن و تبدیل به خون شدن غذا. (فرهنگ نظام). || التحلل و التحلیل؛ هو استفراغ غیرمحسوس. (بحر الجواهر).
- تحلیل بردن؛ هضم نمودن غذا یا چیزی.
- تحلیل پذیرفتن؛ هضم شدن. خرج شدن : تا بدین سبب مایه هاء خام اندر تن ایشان [ زنان ] بیشتر گرد آید و کمتر تحلیل پذیرد، یعنی کمتر خرج شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- تحلیل دادن؛ هضم کردن. گذراندن.
- تحلیل رفتن؛ هضم شدن. گذشتن.
- تحلیل کردن؛ گواریدن : اسباب زکام و نزله... دو نوعست یکی آنست که هر گاه که اندر دماغ سوءالمزاج گرم پدید آید یعنی هر گاه که دماغ گرم شود، تری ها را به خویشتن کشد فزون از آنکه بتواند گواریدن و تحلیل کردن. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
|| تسلیم در نماز. (مفاتیح). سلام نماز گفتن :
وقت تحلیل نماز ای بانمک
زآن سلام آورد باید بر ملک.
مولوی (مثنوی).
|| ناپدیدکردگی. (ناظم الاطباء). || آنچه در آن مبالغه کرده نشود. یقال: ضربه ضرباً تحلیلاً؛ یعنی زد او را اندک بقدر تعذیر و ادب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || نزد اطباء همان تحلل است، و نزد محاسبان عبارتست از عکس، و نزد ارباب منطق عبارتست از حذف آنچه که دلالت کند بر علاقه بین دو طرف قضیه از نسبت حکمیة یعنی حذف حرفی که دلالت بر ربط بین دو طرف کند خواه ربط حملی و خواه ربط شرطی باشد. || نزد ارباب معمی اسم است مر عمل از اعمال تسهیلیه را. مولوی جامی در رسالهء مؤلفهء خود میفرماید: تحلیل عبارتست از آنکه به اعتبار معنی شعری مفرد باشد، و به اعتبار معمائی مرکب از دو چیز یا بیشتر. مثاله، شعر:
ز روی عربده تا ما جدال میکردیم
ز جهل سرزنش اهل حال میکردیم.
از این بیت اسم عماد برمیخیزد، یعنی چون از روی لفظ عربده عین گرفته شود، با لفظ ما و با حرف دال که از لفظ جدال بعد انداختن سر او که حرف جیم است ترکیب کنند عماد حاصل شود. (کشاف اصطلاحات الفنون). صاحب غیاث اللغات آرد: به اصطلاح معما، دو بخش کردن لفظی را یا زیاده و از هر بخش معنی علیحده گرفتن و بعضی را بحال خود گذاشتن، چنانکه معمای اسم اسد. لفظ اسباب به تحلیل دو جزو کردند: یکی «اس»، دوم «باب» و هر دو لفظ مرادند نه معنی ایشان، چرا که لفظ «اس» بحال خود ماند و از لفظ باب مرادف او که «در» است خواسته شد، و از لفظ «در» حرف را بعمل اسقاط که کلمه لانهایت اشارت است بدان حذف نمودند، پس لفظ «اس» را به دال که از کلمهء «در» باقیمانده ملحق کردند اسم اسد حاصل شد. (غیاث اللغات) (آنندراج). به اصطلاح معما، دو بخش کردن لفظی را و یا زیاده و از هر بخش معنی علیحده گرفتن و بعضی را بحال خود گذاشتن. (ناظم الاطباء).
تحلیل.
[تِ] (ع اِ) ج، تحالیل. سوراخ نره و سوراخ پستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). احلیل به ابدال. (قطر المحیط).
تحلیل عقلی.
[تَ لی لِ عَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) تجزیهء عقلی را تحلیل عقلی نامیده اند. اجزاء عقلی یعنی همان اجزاء تحلیلی است که به تعمل و تجزیهء عقلی حاصل میشود. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی). تجرید. انتزاع عقلی. التجرید فی الوهم.
(1) - Abstraction.
تحلیل قیاس.
[تَ لی لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آنالوطیقای اول(1). خواجه نصیر طوسی در اساس الاقتباس آرد: قیاساتی که در علوم و اثناء محاورات از جهت اثبات و ابطال مطالب ایراد کنند بیشتر آن بود که از ترتیبها تحریف یافته باشد. و باشد که مقارن چیزهایی بود که بمثابت حشو بود یا بر نوعی اضمار مشتمل بود. پس چون خواهند که حال قیاس و مقدمات استکشاف کنند لامحاله آنرا به تحلیل یا به ترتیب طبیعی باید برد. و چون خواهند که تحلیل کنند اول مطلوب را از حشو و زواید ملخص باید کرد و حدودش از یکدیگر متمیز، تا کیف و کم تصور کرد. و اگر بعضی حدود مقید بود به قیدهای بسیار یا الفاظ بسیار بود مؤلف به تألیف تقییدی، اولی آن بود که لفظی مفرد بجای آن بنهند تا از تشویشی که فکر را بسبب تکثیر معانی و لواحق لازم آید ایمن باشند. بعد از آن در اجزای قیاس نظر باید کرد و اجزاء اول قیاس مقدمات بود و اجزاء دوم حدود. و طلب مقدمات بر طلب حدود تقدیم باید کرد، چه عدد مقدمات کمتر بود، پس یافتنش آسان تر بود، و چون مقدمات یافته شود و از تلخیص اجزاء آن چنانکه در مطلوب گفتیم، حدود یافته شود بی زیادت و کلفتی اما اگر اول حدود طلبیم عدد حدود بیشتر بود تجشم طلب زیادت بود و چون حدود یافته شود در ترکیب مقدمات از آن بر هیأتی که مؤدی بود به مطلوب، به نظرهای مستأنف احتیاج افتد، چه ترکیب مقدمات از حدود بحسب اختلاف کیفی و کمی و وضع هر حدی در موضع محکومٌعلیه یا محکومٌبه، و همچنین هیأت مقدمات بحسب اشکال چهارگانه و ضروب منتج و عقیم هر یک محتمل وجوه بسیار تواند بود، پس طریق تحلیل دراز و دشوار گردد و چون یک مقدمه یافته شود نگاه باید کرد تا با مطلوب هیچ اشتراک دارد یا نه. اگر اشتراک داشته باشد و بهر دو جزو مطلوب بود آن مقدمهء شرطی تواند بود و قیاس استثنائی باشد. و دیگر مقدمه را با مقدمهء اول اشتراک در آن جزو بود که در مطلوب مفقود بود و آن استثنا بود پس از حال مقدمه و کیفیت اشتراک با مطلوب که بعین جزو یا نقیضش بود، و از حال استثناء معلوم باید کرد که متصله است یا منفصله و کدام ضرب است. و اما اگر اشتراک آن مقدمه که یافته باشیم با مطلوب در یک جزو بود قیاس اقترانی بود. پس نگاه کنیم اگر اشتراک در محکومٌعلیه مطلوب بود آن مقدمه صغری بود و کبری مؤلف از دو جزو باقی باشد از هر دو و اگر اشتراک در محکومٌبه بود آن مقدمهء کبری بود و صغری مؤلف از دو جزو باقی باشد از هر دو، و بعد از وجود هر دو مقدمه حال شکل و ضرب به آسانی معلوم شود. و اگر دو مقدمه، یافته شود یا از تألیف آن دو مقدمهء مطلوب حاصل تواند آمد یا نتواند آمد. و بر تقدیر اول یکی از آن دو مقدمه شرطی بود و دیگر استثنایی، اگر قیاس استثنایی بود و یا هر دو مقدمه را با یکدیگر اشتراک بود به جزوی و با مطلوب به جزوی دیگر اگر قیاس اقترانی بود. و اگر از تألیف آن دو مقدمه مطلوب حاصل نتواند بود و آن دو مقدمه ضروری بود در مطلوب قیاس مرکب باشد و چون که مقدمه را با مطلوب از سه اشتراک چاره نیست تا منتج باشد: یکی اشتراک صغری با مطلوب در اصغر، و دیگری اشتراک کبری با او در اکبر، و سیم اشتراک هر دو مقدمه با یکدیگر در اوسط، پس هر گاه که دو مقدمه مفید این سه اشتراک باشد مطلوب از آن دو مقدمه حاصل آید اگر بر هیأت ضربی منتج بود و آن قیاس لامحاله بسیط بود، چنانکه گفته آمد. اما اگر مفید این سه اشتراک نبود حال آن دو مقدمه با مطلوب خالی نبود از آنکه: یا مفید دو اشتراک باشد یا مفید یک اشتراک تنها، یا مفید هیچ اشتراک نباشد. و قسم اول دو گونه بود: یکی آنکه اشتراک میان یک مقدمه و مطلوب بود، و دیگر میان هر دو مقدمه. و دوم آنکه هر دو اشتراک میان یک مقدمه و مطلوب بود، و هر دو مقدمه را با یکدیگر اشتراک نبود. (اساس الاقتباس چ مدرس رضوی صص302 - 304).
(1) - Les premiers analytiques.
تحلیلی.
[تَ] (ص نسبی) منسوب به تحلیل. انتزاعی. مجرد، چون هندسهء تحلیلی، احکام تحلیلی.
- احکام تحلیلی؛ اصطلاحی است در تقسیم تصدیقات منسوب به کانت و بر طبق این تقسیم احکام بر دو گونه خواهند بود: تحلیلی و ترکیبی. احکام ترکیبی(1) آنهایی هستند که در آنها محکومٌبه بطور ضمنی در محکوم علیه موجود است. مثال: تمام اشعهء دایره با هم مساوی هستند. مثال دیگر: جسم دارای سه بعد است. (از روانشناسی تربیتی تألیف علی اکبر سیاسی صص240 - 241).
- هندسهء تحلیلی؛ اساس این هندسه بر مبنای مطالعهء هندسی بوسیلهء روشهای جبری قرار دارد که آنرا آنالیز گویند و این گونه تحقیق عبارت از تعیین نقطه و اشکال هندسی و منحنیهای گوناگون بوسیلهء اعداد جبری و دستگاه مختصات است. و رجوع به دایرة المعارف وان نوسترانس ص86 شود.
(1) - Jugements analytiques.
تحلیم.
[تَ] (ع مص) بردباری کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج). بردبار گردانیدن کسی را و فرمودن کسی را به حلم کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (قطر المحیط). بردبار گردانیدن کسی را. (اقرب الموارد). || به حلم منسوب کردن کسی را. (آنندراج). || تحلیم بعیر؛ دور کردن کنه از شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تحلیم جلد؛ جدا کردن کنه از پوست. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحلیة.
[تَ یَ] (ع مص) (از «ح ل و») شیرین بکردن طعام. (تاج المصادر بیهقی). شیرین کردن. (زوزنی) (غیاث اللغات) (آنندراج). شیرین گردانیدن پِسْت را و به این معنی مهموز گفتن خلاف قیاس است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || چیزی بر چشم کسی شیرین کردن. (تاج المصادر بیهقی). به چشم کسی خوش نمودن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحلیة.
[تَ یَ] (ع مص) (از «ح ل ی») بازیور کردن. (تاج المصادر بیهقی). زیور بکردن. (زوزنی). زیور بستن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (غیاث اللغات). زن را زیور پوشانیدن و زیور برای وی ساختن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || کسی را صفت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (غیاث اللغات). صفت حلیهء کسی کردن. (زوزنی). وصف حلیهء زن کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). وصف حلیهء زن کردن و نعت او. (از قطر المحیط). || نشان کسی بدادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || در نشان کسی تأمل کردن. (تاج المصادر بیهقی). تأمل کردن در نشان زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تحم.
[تَ] (ع مص) نگار کردن جامه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحمال.
[تِ حِمْ ما] (ع مص) برداشتن بار را و بر خود گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): تَحَمَّلَ الحَمالةَ تَحَمُّلاً و تِحِمّالاً. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به تحمل شود.
تحمت.
[تَ حَمْ مُ] (ع مص) خالص گردیدن رنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحمحم.
[تَ حَ حُ] (ع مص) اَحَمّ شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بانگ کردن اسب آهسته تر از صهیل. || بانگ اسب تاتاری وقت جو خواستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). حَمْحَمَة. (زوزنی). رجوع به حمحمة شود.
تحمد.
[تَ حَمْ مُ] (ع مص) منت برنهادن. (تاج المصادر بیهقی). تمدح. (زوزنی). تمدح و منت نهادن. (آنندراج). تحمد بر کسی؛ منت نهادن بر وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحمر.
[تَ حَمْ مُ] (ع مص) در فربهی چون حمار کودن شدن.(1) (تاج العروس ج 3 ص157).
(1) - ناظم الاطباء معنی این کلمه را «گفتن به کسی یا حمار و تکلم کردن بزبان حِمْیَری» آورده، در صورتی که در کتابهای لغت عربی این معانی برای تَحْمیر بر وزن تفعیل و تَحَمْیُر بر وزن تَدَحْرُج آمده است. رجوع به این دو کلمه شود.
تحمس.
[تَ حَمْ مُ] (ع مص) تشدد. (تاج المصادر بیهقی). سخت و درشت شدن در دین. (منتهی الارب) (آنندراج). سختی کردن. سخت گردیدن کاری و جز آن. (از ناظم الاطباء).
تحمش.
[تَ حَمْ مُ] (ع مص) برافروختن از خشم. (منتهی الارب). برافروختن از خشم و غضب. (ناظم الاطباء). خشمگین شدن. (شرح قاموس) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحمص.
[تَ حَمْ مُ] (ع مص) ترنجیدن و گردآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تحمص مرد؛ تقبض او. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || تحمص لحم؛ خشک شدن گوشت و ترنجیدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحمض.
[تَ حَمْ مُ] (ع مص) شوره خوردن. (تاج المصادر بیهقی).
تحمل.
[تَ حَمْ مُ] (ع مص) از منزل برداشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تحمل قوم؛ کوچ کردن آنان و قرار دادن بارهای خود بر شتران بقصد رحیل. (قطر المحیط) (از اقرب الموارد). ارتحال. (منتهی الارب). کوچ کردن. (ناظم الاطباء). || بار برداشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). از جای برداشتن چیزی را و بار برداشتن. (آنندراج) :
زنان باردار ای مرد هشیار
اگر وقت تحمل مار زایند...
سعدی (گلستان).
|| بر خود گرفتن امری را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). برداشتن بار کار را و بر خود گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تحمل الحمالة(1)؛ ای حملها. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب). || بر خود رنج و مشقت نهادن. (آنندراج). رنج و مشقت و آزار به خود برداشتن و با لفظ کردن و نمودن استعمال میشود. (فرهنگ نظام). قبول رنج و مشقت. (ناظم الاطباء) : آنکه سنگ در کیسه کند از تحمل آن رنجور گردد. (کلیله و دمنه).
سعدی همیشه بار فراق احتمال داشت
این نوبتش ز دست تحمل عنان گرفت.
سعدی.
|| سپاس گفتن صنیعت را. || به گردن گرفتن صنیعت را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || نقل شهادت کسی را کردن بخاطر ادای آن شهادت بجای وی. || تحمل لفظ ضمیر را؛ دربرداشتن ضمیر را. (قطر المحیط). دارای ضمیر بودن لفظ. || تجلد. (قطر المحیط). به تکلف جلادت نمودن. || فروتنی و خضوع. (ناظم الاطباء). || سکوت. || بردباری و شکیبائی و صبر و شکیب و حلم و طاقت و طاقت بسیار. (ناظم الاطباء) :
گرد مثل مگرد که علم او
از طاقت و تحمل بیرون است.ناصرخسرو.
رنج تعلم هرچند فراوانتر تحمل نیفتد، در سخن که شرف آدمی بر دیگر جانوران بدان است این منزلت نتوان یافت. (کلیله و دمنه). هرکه درگاه ملوک را لازم گیرد و از تحمل رنجهای صعب... تجنب ننماید... هرآینه مراد خویش... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). سنگی گران را به تحمل مشقت فراوان از زمین بر کتف توان نهاد. (کلیله و دمنه). اصحاب از تعنت او شکسته خاطر میماندند و جز از تحمل چاره ای نبود. (گلستان).
پای مسکین پیاده چند رَوَد
کز تحمل ستوه شد بُخْتی.سعدی (گلستان).
یکی گفتش آخر نه مردی تو نیز
تحمل دریغ است از آن بی تمیز.سعدی.
-باتحمل بودن؛ با صبر و شکیبایی بودن. باطاقت بودن. (ناظم الاطباء).
- بی تحمل؛ بی صبر و بی طاقت. (ناظم الاطباء). بی صبر و ناشکیبا. ناتوان و بیطاقت.
- تحمل پذیر؛ قابل صبر و شکیبائی. (ناظم الاطباء).
- تحمل کن؛ بردبار. شکیبا. صبور :
تحمل کنان را نخوانند مرد
که بیچاره از بیم سر برنکرد.
سعدی (بوستان).
- تحمل کنان؛ در حالت بردباری. با صبر و شکیبائی :
شب سردشان دیده نابرده خواب
چو حربا تحمل کنان زآفتاب.
سعدی (بوستان).
-تحمل گداز؛ بیشتر از توانایی و طاقت. (ناظم الاطباء). که تحمل را ببرد. که از تحمل برون باشد. فوق تحمل.
(1) - حَمالة؛ کفالة. ضمان.
تحمل کردن.
[تَ حَمْ مُ کَ دَ] (مص مرکب) صبر کردن و طاقت آوردن. (ناظم الاطباء). تاب آوردن. بردباری کردن. برتابیدن : با این همه تحملهای پادشاهانه میکرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230). و آنگاه بر زبان راند که اگر من در این خدمت مشقتی تحمل کردم... به امید طلب رضا و فراغ ملک بر من سهل و آسان میگذشت. (کلیله و دمنه).
ترا تحمل امثال ما بباید کرد
که هیچکس نزند بر درخت بی بر سنگ.
سعدی (گلستان).
سپر صبر تحمل نکند تیر فراق
با کمان ابرو اگر جنگ نیاغازی به.سعدی.
آرزومند کعبه را شرطست
که تحمل کند نشیب و فراز.سعدی.
|| بر خود رنج و مشقت آوردن و رنج کشیدن. (ناظم الاطباء).
تحمم.
[تَ حَمْ مُ] (ع مص) در گرمابه رفتن. (تاج المصادر بیهقی). در گرمابه شدن. || اَحَمّ گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سیاه شدن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحموت.
[تَ] (ع اِ) خیک روغن که در آن رُب انداخته باشند. || (ص) تمر تحموت؛ خرمای نیک شیرین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحمة.
[تُ مَ] (ع اِمص) سخت سیاهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط).
تحمة.
[تَ حَ مَ] (ع اِ) چادرهایی که بر آن خطوط زرد باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحمة.
[تَ حِمْ مَ] (ع اِ) ثیاب تحمة؛ جامه ها که طلاق دهنده زن را در متعهء وی دهد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنچه طلاق دهنده زن را در تمتیع وی پوشاند. ثیاب التحمة؛ ما یلبس المطلق امرأته اذا متعها. (اقرب الموارد).
تحمی.
[تَ حَمْ می] (ع مص) پرهیز کردن بیمار از مضرات. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خویشتن داری کردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحمیج.
[تَ] (ع مص) چشم در گو افتیدن. (تاج المصادر بیهقی). فروشدن چشم به مغاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به گودی فروشدن چشم. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). به گوی فرورفتن چشم. (آنندراج). || تیز نگریستن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (قطر المحیط). تیز نگریستن به کسی چنانکه گویی مبهوت است. (اقرب الموارد). || در چیزی خرد نگریستن. || تغییر چهره از خشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). تغییر چهره از خشم و جز آن. (اقرب الموارد). || چشم را گشاده پیوسته نگریستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). چشم را گشاده نگریستن. (اقرب الموارد). || گردانیدن حدقهء چشم از بیم و وعید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || لاغری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لاغر شدن مرد. (قطر المحیط).
تحمید.
[تَ] (ع مص) مبالغت کردن. (تاج المصادر بیهقی). مبالغهء حمد. (زوزنی). نیک ستودن. (دهار). نیک ستودن و پی درپی ستایش کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). نیک ستودن و پی درپی ستودن. (فرهنگ نظام) :
از سخای تو زبان همه کس
بر تو جاری به ثنا و تحمید.سوزنی.
چو دولت بایدم، تحمید ذات مصطفی گویم
که در دریوزه صوفی گرد اصحاب کرم گردد.
سعدی.
|| بسیار حمد گفتن خدا را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ثنا گفتن خدای را پیاپی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) :
همیشه تا بسر خطبه ها بود تحمید
همیشه تا زبر نامه ها بود عنوان.فرخی.
|| الحمد للّه گفتن. (قطر المحیط).
تحمیر.
[تَ] (ع مص) سرخ کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سرخ رنگ کردن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || گفتن کسی را ای حمار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (تاج العروس ج 3 ص157). گفتن مر او را یا حمار. (شرح قاموس). حمار خواندن کسی را. (آنندراج). || سخن گفتن بزبان حِمْیَریه، مثل تَحَمْیُر. (شرح قاموس). سخن گفتن بزبان حِمْیَر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). بزبان حِمْیَریه سخن گفتن و آن در بیشتر الفاظ با زبان سایر عرب مخالف است. (اقرب الموارد). و رجوع به تَحَمْیُر شود. || بریدن بر هیئت شافهء کتان و آن چیزی است که از کتان بافند مانند پشم. (شرح قاموس). بریدن پاره پاره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بر هیئت هبر بریدن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || پیراستن پوست به دباغت ردی. (منتهی الارب) (قطر المحیط). پیراستن پوست به دباغت بد. (ناظم الاطباء). پوست را بد دباغت کردن. (اقرب الموارد). دباغت کردن پوست است به دباغت زبون. (شرح قاموس). || بر مُحْمَرّ [ ناقه که بچه در شکم دارد ] سوار شدن. (اقرب الموارد).
تحمیر.
[تَ حَ یُ] (ع مص) بزبان حِمْیَری سخن گفتن. (تاج العروس ج 3 ص157) (شرح قاموس) (ناظم الاطباء). || بدخلق شدن. (شرح قاموس). بدخوی گردیدن. (ناظم الاطباء). در منتهی الارب چ تهران تحمیر بدین معانی آمده و ظاهراً تصحیفی است.
تحمیس.
[تَ] (ع مص) احماس. به خشم آوردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || برانگیختن کسی را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || اندکی از دوا و جز آن بر آتش گذاشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || سخت و درشت گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تحمیش.
[تَ] (ع مص) فراهم آوردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جمع آوری چیزی را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (تاج العروس) (شرح قاموس). || به خشم آوردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برانگیختن و غضبناک ساختن کسی را. (اقرب الموارد) (المنجد). || گداختن پیه را تا حدی که نزدیک سوختن باشد. (المنجد). || فراوان کردن آتش دیگ را تا به جوش آید. || تیز کردن آتش با هیزم تا شعله ور گردد. || تحمیش قوم؛ تحریض آنان. (اقرب الموارد).
تحمیص.
[تَ] (ع مص) صید کردن آهوان را در نیمروز. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || بریان کردن نخود و غیر آن. (آنندراج). بریان و برشته کردن دانه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (المنجد). جوشاندن است و این کلمه در مورد تخم و دانهء نباتات استعمال شود مانند شونیز و امثال آن. و طریق این عمل آنست که تخم نباتات را در دیگی بنهند و در زیر دیگ آتش بیفروزند تا زمانی که بوی آنچه در دیگ است بیرون آید. چنانچه از بحر الجواهر و اقسرایی مستفاد میگردد. (کشاف اصطلاحات الفنون).
تحمیض.
[تَ] (ع مص) اندک کردن از چیز است. (شرح قاموس). اندک کردن چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): حمض لنا فی القری؛ ای اقل منه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (المنجد). || تفخیذ در جماع. (منتهی الارب). هم زانو شدن در جماع. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || خوردن شتران از علف شور و تلخ. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (المنجد). || حمض چرانیدن فلان، شتران را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || تلخ و شور قرار دادن چیزی را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (المنجد). تلخ و شور گردانیدن چیزی. || تلخ و شور شدن چیزی. (اقرب الموارد) (المنجد). || خوشمزگی. مزاح. بیان کلمه ای و قصد معنی زشتی از آن کردن. رجوع به شرح حال احمدبن حسین بدیع الزمان همدانی شود.
تحمیط.
[تَ] (ع مص) مائل کردن درختی بر انگور تا از آفتاب در پناه باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). قرار دادن درختی بر انگور تا آفتاب بر آن نتابد. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || خوار کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). تصغیر چیزی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || زدن کسی را بی مبالغه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط): اذا ضربت فلاتحمط؛ ای فبالغ فی الضرب لان التحمیط لایؤدّب. (اقرب الموارد).
تحمیق.
[تَ] (ع مص) احمق خواندن. (زوزنی) (دهار) (فرهنگ نظام). به حماقت نسبت کردن کسی را. (منتهی الارب). نسبت حماقت به کسی دادن. (ناظم الاطباء). کسی را احمق خواندن و با لفظ کردن مستعمل. (آنندراج). کسی را به حمق نسبت دادن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) :
به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام
ببین که تا به چه حدم همی کند تحمیق.
حافظ (از آنندراج).
تحمیل.
[تَ] (ع مص) بار برنهادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). چیزی را بر دیگری حمل کردن. (فرهنگ نظام). بارنهادگی و زیرباربردگی. (ناظم الاطباء). || فرمودن کسی را به برداشتن و کردن کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). کسی را برداشتن فرمودن. (آنندراج). کسی را واداشتن بر چیزی. (فرهنگ نظام). || شغلی از کسی درخواستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تحمیل حاجت؛ برآوردن نیاز خویشتن از کسی خواستن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : چون به خدمت سلطان رسید و آن تحمیلات را ادا کرد استاد بوبکر در حضرت بود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص431).
تحمیلات.
[تَ] (ع اِ) جِ تحمیل. تحمیلها. (فرهنگ نظام). رجوع به تحمیل شود.
تحمیل واقع.
[تَ لِ قِ] (ترکیب اضافی، اِمص مرکب) نزد بلغا عبارتست از آنکه وجود عینی را در وقوع حالی حملی لطیف پیدا کند، و سببی در بیان آورد که آن چیز از آن غرض پدید آمده است. و آن حال از این معنی حاصل شده. مثال در صفت ستون سنگین، شعر:
چو نزدیک ستون شه بار آورد
ستون پیشش به یک پای ایستاده.
کذا فی جامع الصنایع. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
تحمیم.
[تَ] (ع مص) تحمیم ماء؛ گرم کردن آب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || سیاه کردن روی کسی به انگشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سیاه کردن روی کسی به زغال. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || برآوردن زمین نباتهای سبز مایل بسیاهی. || تحمیم فَرْخ؛ پر برآوردن جوجه. || متعه دادن زن مطلقه را. || تحمیم غلام؛ برآمدن ریش او. || برآمدن موی سر بعد از ستردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحنئة.
[تَ نِ ءَ] (ع مص) خضاب کردن به حنا. (تاج المصادر بیهقی). رنگ کردن چیزی را به حنا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رنگ کردن چیزی را به حنا و خضاب کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به تحنؤ و تحنی ء شود.
تحنب.
[تَ حَنْ نُ] (ع مص) گوژ گردیدن از پیری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خمیده و کمانی شدن پیر. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || مهربان گردیدن بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تحنن بر کسی، و این مجاز است. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحنبل.
[تَ حَمْ بُ] (ع مص) سر پست کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحنث.
[تَ حَنْ نُ] (ع مص) عبادت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). عبادت کردن شبهای چند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). تعبد. (اقرب الموارد). مثل تحنف. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). حدیث: کان یخلو بغار حراء فیتحنثُ فیه. || از گناه حذر کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). انداختن گناه را از خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). ابن سیده آرد: بعقیدهء من تحنث در اینجا مبنی بر سلب است چنانکه گویی گناه را از خود نفی می کند، نظیر تهجد که مقصود خواب از چشم بیرون کردنست و چنین است تأثم و تحوب و باب تفعل بمعنی دور کردن چیزی از خود در شش مورد است: تحنث و تأثم و تحوب و تنجس و تحرج و تهجد. (اقرب الموارد). || گوشه گرفتن از پرستش بتان. || تحنث از فعل؛ توبه کردن از آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحندس.
[تَ حَ دُ] (ع مص) تاریک شدن شب. || افتادن و ضعیف شدن مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحنط.
[تَ حَنْ نُ] (ع مص) حنوط بر خویشتن بستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خوش بوی شدن مرده به حنوط. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). تَحَنَّطَ؛ جُعِل علیه الحنوط و منهُ: و قد حسر عن فخذیه و هو یتحنط؛ ای یستعمل الحنوط فی ثیابه عند خروجه الی القتال اشارة الی الاستعداد للموت. (اقرب الموارد).
تحنطر.
[تَ حَ طُ] (ع مص) تردد کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تردد. (اقرب الموارد). || گرد گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استدارة. (اقرب الموارد).
تحنف.
[تَ حَنْ نُ] (ع مص) تحنف به...؛ میل کردن بسوی وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || خود را ختنه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (قطر المحیط). || کناره گرفتن از پرستش بتان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). || حنیف گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || دین حنفی برزیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). دین حنیف اختیار کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعمال حنفیت را کردن یا به مذهب حنفیت درآمدن. (قطر المحیط). اعمال حنفیت را کردن. یقال: شافعی تحنف. (اقرب الموارد). || تعبد. (قطر المحیط) (اقرب الموارد): اقام الصلوة العابد المتحنف. (اقرب الموارد). || راست ترین راه رفتن. || به راست ترین دین میل کردن. || بهترین دین ورزیدن. (آنندراج).
تحنک.
[تَ حَنْ نُ] (ع مص) عمامه زیر زنخ درآوردن. (تاج المصادر بیهقی). عمامه از زیر زنخ برآوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تلحی. (قطر المحیط). گذراندن عمامه در زیر حنک. تلحی. (اقرب الموارد). تحت الحنک انداختن. (ناظم الاطباء). || در ابن البیطار بمعنی کردن و مالیدن دارویی در گلو و حنک و کام: و اذا خلط [ الحلتیت ]بالعسل و تحنک به حلل ورم اللهاة. (ابن بیطار). و قد یقال انّها اذا جففت و خلطت بالعسل و تحنک بها نفعت من الخناق. (ابن بیطار). و اذا تحنک به او تغرغر به ابرأ اورام الحلق. (ابن بیطار). و اذا تحنک به [ بالحضض ] وافق ورم الحلق. (ابن بیطار در کلمهء حضض).
تحنن.
[تَ حَنْ نُ] (ع مص) مهربانی کردن. (زوزنی) (غیاث اللغات) (آنندراج). مهربانی نمودن بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ترحم. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). بخشودن و به علی متعدی شود. (تاج المصادر بیهقی).
تحنؤ.
[تَ حَنْ نُءْ] (ع مص) رنگین شدن به حنا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). رجوع به تحنی ء و تحنئة شود.
تحنی.
[تَ حَنْ نی] (ع مص) خمیده و کج گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). خمیده شدن و پیچیدن دست را. (آنندراج). || مهربانی کردن و بدو درآمدن. (تاج المصادر بیهقی). مهربان شدن بر کسی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (از ناظم الاطباء). تحنن: تحنی علیک النفس. (اقرب الموارد).
تحنی ء.
[تَ] (ع مص) تحنئة. رجوع به تحنئة و تحنؤ شود.
تحنیب.
[تَ] (ع مص) سر فروافکندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نگونسار گردانیدن کلانسالی کسی را. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || بنا کردن عمارت را طولانی محکم پس خمیده کردن او را. (شرح قاموس). سَغ را استوار بنا کرده کج و مایل گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). محکم بنا کردن قصر را پس کج و مایل ساختن آنرا. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || کجی در لنگ و پشت اسب است. (شرح قاموس). گوژی پشت و دستهای اسب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). کجی و گوژی در دستهای اسب و پشت آن. (ناظم الاطباء).
تحنیط.
[تَ] (ع مص) حنوط پاشیدن بر مرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حنوط کردن مرده را. با چیز خوشبو معطر کردن. (فرهنگ نظام). بر مرده حنوط نهادن . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) : بعد از تحنیط و تکفین با جمعی از اصحاب اهل ثقه و اعتماد او را برداشت. (تاریخ قم ص 297). || تحنیط رمث؛ سفید شدن و رسیدن و پخته گردیدن گیاه رمث. (از منتهی الارب). سپید گردیدن و رسیدن گیاه رمث. (ناظم الاطباء).
تحنیف.
[تَ] (ع مص) احنف کردن. (تاج المصادر بیهقی). احنف گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به احنف شود.
تحنیق.
[تَ] (ع مص) از غلاف برآمدن و منتشر شدن خارهای خوشهء زراعت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحنیک.
[تَ] (ع مص) استوارخرد گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). تحنیک سن کسی را؛ استوارخرد گردانیدن تجربه ها او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). استوارعقل گردانیدن. (آنندراج). || مهذب ساختن کودک را. (اقرب الموارد). || مالیدن حنک کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد). || لبیشه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بازگردانیدن کسی را. (اقرب الموارد). || تحنیک صبی؛ خرما و غیر آن خائیدن و کام کودک مالیدن. (شرح قاموس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). کام کودک مالیدن. (آنندراج). کام برداشتن. سغ برداشتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : عبدالله زبیر اول مولودی بود که در اسلام بعد از هجرت خیرالانام به مدینه متولد شد و رسول (ص) او را تحنیک فرمود. (حبیب السیر چ 1 تهران جزء 2 از ج 2). || تحنیک میت؛ برآوردن خرقه از زیر زنخ مرده. (منتهی الارب) (آنندراج).
تحنین.
[تَ] (ع مص) گُل آوردن درخت. || بازپس گشتن و بددلی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). یقال: حمل فحنن؛ ای هلل و کذب، ای رجع و جبن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (اقرب الموارد).
تحنیة.
[تَ یَ] (ع مص) (از «ح ن ی») پیچیدن دست کسی را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || خم دادن چوب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || خراشیدن و پوست باز کردن چوب. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || دوتا کردن پشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحنیة.
[تَ یَ] (ع مص) (از «ح ن و») مهربان کردن. (تاج المصادر بیهقی).
تحوب.
[تَ حَوْ وُ] (ع مص) توبه کردن از گناه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اجتناب کردن مرد از گناه. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || دردمندی نمودن و نالیدن از اندوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || بانگ کردن شغال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || با جزع و بانگ گریستن. || تضرع کردن در دعا. (اقرب الموارد).
تحوت.
[تُ] (ع ص، اِ) جِ تحت. فرومایگان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اراذل سفله. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). مقابل اعالی و اشراف. (قطر المحیط). و منه: لاتقوم الساعة حتی تظهر التحوت و تهلک الوعول؛ ای الاشراف. قال ابن الاثیر: جعل التحوتَ الذی هو ظرف اسماً فادخل علیه لام التعریف و جمعه. (اقرب الموارد).
تحوج.
[تَ حَوْ وُ] (ع مص) حاجت خواستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طلب حاجت. (اقرب الموارد) (قطر المحیط): خرج فلان یتحوج؛ ای یطلب ما یحتاج الیه من معیشته. (اقرب الموارد).
تحوز.
[تَ حَوْ وُ] (ع مص) فاهم آمدن و بر خویشتن پیچیدن. (تاج المصادر بیهقی). با هم آمدن و بر خویشتن پیچیدن. (زوزنی). بر خویشتن پیچیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بر خود پیچیدن مار. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). و برخی آنرا مطلق گرفته اند و مخصوص مار ندانسته اند. (اقرب الموارد). || از آن سوی که باشی بر دیگر سوی گردیدن در جنگ. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). یک سو رفتن و گوشه گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تنحی مرد. (اقرب الموارد) (قطر المحیط): دخل علیه فماتحوز له عن فراشه؛ ای ماتنحی. (اقرب الموارد).
تحوس.
[تَ حَوْ وُ] (ع مص) دلیری نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشجع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط): فجعل رجل منهم یتحوس فی کلامه؛ ای یتشجع. (اقرب الموارد). || اقامت کردن به جایی بعزیمت سفر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). چنانکه گویی ارادهء سفر دارد ولی اشتغالات متواتر او را از این کار بازدارد: سِرْ قد انی لک ایها المتحوس. (از اقرب الموارد). || اندوهگین شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تحوس در کلام؛ آماده شدن برای آن. (اقرب الموارد). || نالیدن برای چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط).
تحوش.
[تَ حَوْ وُ] (ع مص) گوشه گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دور شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تنحی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || بیوه گردیدن زن از شوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تأیم زن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || شرم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحوط.
[تَ حَوْ وُ] (ع مص) نگاه داشتن و پاس داشتن و تعهد کسی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). نگاه داشتن و تعهد کسی کردن: فلان یتحوط اخاه حیطة حسنة؛ ای یتعاهده و یهتم باموره. (اقرب الموارد).
تحوط.
[تَ] (ع اِ) سال سخت که فراگیرد شتران و گوسفندان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). علم است برای سالی خشک که مالها را فراگیرد و آنها را به هلاکت رساند. (از قطر المحیط). اسم است برای سالی سخت. (از اقرب الموارد). رجوع به تَحیط و تِحیط و تُحیط و یَحیط شود. تَحوط و تَحیط با الف و لام آید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحوف.
[تَ حَوْ وُ] (ع مص) از کنارهء چیزی بکاستن. (تاج المصادر بیهقی). از کنارهء چیزی کم کردن. (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تنقص چیزی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحول.
[تَ حَوْ وُ] (ع مص) تَحَیُّل. (قطر المحیط) (منتهی الارب). از جای به جای شدن. (تاج المصادر بیهقی). از جایی به جایی شدن. (دهار). برگشتن از جایی به جای دیگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انتقال از جایی به جایی دیگر. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). منتقل شدن و برگشتن از جایی به جایی. (فرهنگ نظام) :
یعنی خلاف رای خداوند حکمتست
امروز خانه کردن و فردا تحولی.سعدی.
بالای خاک هیچ عمارت نکرده اند
کز وی به دیر و زود نباشد تحولی.سعدی.
|| برگشتن از حالی به حالی دیگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، تغیر. بگشتن. انقلاب. || پشتواره برگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). پشتواره برداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). || حیله کردن به احوال کسی. (تاج المصادر بیهقی). حیله کردن در کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطرالمحیط). || برگشتن از چیزی بسوی دیگر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد): تحول عنه تحولاً و تحیلاً... (قطر المحیط). رجوع به تحیل شود. || تحول کساء؛ چیزی در چادر نهادن و بر پشت برداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || طلب کردن. (تاج المصادر بیهقی). طلب کردن آن حال وی که در آن حال به خوشی پندار قبول کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). تحول به نصیحت و وصیت و موعظه؛ خواستن حالی که در آن نشاط قبول باشد: کان الرسول یتحولنا بالموعظة. (اقرب الموارد). || برنشستن بر پشت اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || فراست خیر بردن در کسی. (تاج المصادر بیهقی). || حذاقت و جودت نظر و قدرت بر تصرف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تحیل مثل آن. (منتهی الارب). رجوع به تحیل شود.
تحون.
[تَ حَوْ وُ] (ع مص) خواری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ذلیل شدن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || هلاکی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هلاک شدن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحوی.
[تَ حَوْ وی] (ع مص) حلقه شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انقباض و استدارهء چیزی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || تحوی مار؛ جمع شدن و چنبره زدن و حلقه زدن آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || گردآمدن و فراهم آمدن. (تاج المصادر بیهقی). گرد شدن. (زوزنی). گردگی هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || تحوی چیزی؛ گرفتن آن. لازم و متعدی است. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحویب.
[تَحْ] (ع مص) زجر کردن اشتر. (تاج المصادر بیهقی). زجر کردن شتر نر را به کلمهء حوب. (منتهی الارب) (آنندراج). زجر کردن جمل و حَوب گفتن آنرا. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحویج.
[تَحْ] (ع مص) کج گردانیدن کسی را از راه. || گذاشتن طریق خود در هوای وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحویر.
[تَحْ] (ع مص) سپید کردن جامه و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). سپید کردن جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || گرد کردن نان در وقت پختن و داغ کردن. (تاج المصادر بیهقی). پهن و گرد ساختن نان را برای پختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || خائب و خاسر گردانیدن خدا کسی را. || داغ کردن گرداگرد چشم شتر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || برگردانیدن چیزی را و گرد ساختن آنرا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تحویز.
[تَحْ] (ع مص) اشتر به آب بردن. (تاج المصادر بیهقی). به نرمی و سبکی راندن اشتران را سوی آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): حَوَّزَ الابلَ تحویزاً؛ وجهها الی الماء لیلة الحوز. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || در حوزهء چیزی آوردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تحویش.
[تَحْ] (ع مص) بسیار گردآوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع کردن چیزی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحویص.
[تَحْ] (ع مص) دوختن در جاهای جامه. (منتهی الارب). دوختن جاهای مختلف جامه را. (ناظم الاطباء). || تضییق. تنگ کردن بین دو چیز: و یحسن فی البغال الخصی، و فی البغلات التحویص(1). (صبح الاعشی ج 2 ص32).
(1) - التحویص؛ التضییق بین شیئین... و الحائص فی النوق کالرتقاء فی النساء. (قاموس).
تحویض.
[تَحْ] (ع مص) حوض کردن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). حوض ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || محوض ساختن برای درخت خرما. || تحویض بر چیزی؛ راغب و طالب شدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || گرداگرد امری گشتن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). تحویط. (اقرب الموارد). گرد چیزی برگشتن. (آنندراج): انا احوض لک هذا الامر؛ یعنی گرد آن کار میگردم برای تو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تحویط.
[تَحْ] (ع مص) دیواربست کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغة) (آنندراج). دیوار کردن. (زوزنی) (آنندراج). دیوار ساختن. دیواربست کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دیوار ساختن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). دیوار ساختن گرداگرد. (صراح) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || پاس داشتن و تعهد کردن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || گرداگرد چیزی برآمدن. (صراح) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرداگرد چیزی گردیدن. (آنندراج). گرداگرد امری گشتن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحویف.
[تَحْ] (ع مص) گردانیدن چیزی را بر کناره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بر حافة [ گاو خرمن کوبی که بر کناره باشد ]قرار دادن چیزی را. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || تحویف وسمی مکان را؛ گرد گرفتن علف وسمی جای را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || تغییر دادن چنانکه آمده است: و سلط علیهم طاعون یُحَوّف القلوب؛ ای یغیرها عن التوکل و یدعوها الی الهرب منه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و یروی یَحوف کیقول. (منتهی الارب).
تحویق.
[تَحْ] (ع مص) کج کردن سخن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تعویج کلام بر کسی. (قطر المحیط): حوق علیه؛ عرقل علیه کلامه [ معوج ساخت آنرا ]؛ و معناه جعله مثل الحواقة فی اختلاطه. (اقرب الموارد). || و فی الحدیث: ستجدون اقواماً محوقة رؤوسهم؛ یعنی میان سر را تراشیده اند و این عمل را به روفتن تشبیه کرده است. (اقرب الموارد).
تحویل.
[تَحْ] (ع مص) مُحال گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || بگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). برگردانیدن. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). تحویل چیزی به کسی؛ برگرداندن آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). تغییر و تبدیل. (ناظم الاطباء) : قل ادعوا الذین زعمتم من دونه فلایملکون کشف الضر عنکم و لا تحویلاً. (قرآن 17/56). سنة من قد ارسلنا قبلک من رسلنا و لاتجد لسنتنا تحویلاً. (قرآن 17/77). و لن تجد لسنة الله تحویلاً. (قرآن 35/43). || تغییر شکل و صورت. (ناظم الاطباء). || نقل کردن چیزی از جایی به جایی دیگر. (اقرب الموارد). انتقال. (ناظم الاطباء) : دیگران در تحویل تعجیل و مسارعت می نمودند. (کلیله و دمنه).
نه خاقانیم گر همی عزم تحویل
مصمم از این کلبهء غم ندارم.خاقانی.
چون سکندر من و تحویل به ظلمات عراق
که سوی چشمهء حیوان شدنم نگذارند.
خاقانی.
|| (اصطلاح دیوان جیش) نقل نام و رزق سپاهی از جریده ای به جریدهء دیگر. (از مفاتیح). || (اصطلاح موسیقی) پرده شکستن. رجوع به تحویلات شود. || نزد محاسبان، صرف کسر است از مخرجی به مخرج دیگر. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || گفته اند نزد محدثان انتقال است از اسنادی به اسناد دیگر. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || قلب کردن. ازاله کردن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || سپردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). سپردگی. (ناظم الاطباء). تسلیم کردن چیزی به کسی. (فرهنگ نظام). || حواله نمودن. (غیاث اللغات) (آنندراج). حواله. (ناظم الاطباء). در علم استیفا، حواله کردن. (نفایس الفنون قسم اول ص105). || تحویل عین؛ حَولاء گردانیدن چشم کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || بگردیدن. (تاج المصادر بیهقی). برگردیدن و برگشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). برگشتن بسوی چیزی (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بازگشتن. (ناظم الاطباء). || تحویل ناقه؛ آبستن نشدن شتر ماده از گشن دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). || تحویل زمین؛ خطا کردن آن یک سال در زراعت و به صواب رسیدن در سال دیگر. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). و قول اهل بلادنا: حول التوت؛ اذا ترک اغصانه هو من هذا. (اقرب الموارد). || تحویل چیزی؛ منتقل شدن آن. (اقرب الموارد). تحول آن. (قطر المحیط). || داخل شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || (اصطلاح نجوم) توجه کوکبی است از آخر برج به اول برج دیگر، مانند انتقال شمس از درجهء اخیر حوت به درجهء اولی از حمل. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در علم هیئت، منتقل شدن کوکبی از آخر برجی به اول برج و تحویل قمر را انتقال گویند. (فرهنگ نظام). انتقال خورشید از برج حوت به برج حمل و یا از برجی به برج دیگر و یا انتقال هر یک از سیارات از برجی به برجی دیگر. (ناظم الاطباء). در اصطلاح نجومی، انتقال کوکبی بر توالی از آخر برجی به اول برج دیگر، مانند انتقال آفتاب از حوت به حمل و آنرا حلول نیز نامند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تحویل حَمَل.؛ رجوع به تحویل (اصطلاح نجوم) و تحویل سال شود.
- تحویل مجره؛ گردیدن کهکشان در وسط آسمان و آن در موسم گرما باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گردیدن مجره در وسط آسمان و این در تابستان باشد. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
- ساعت تحویل؛ هنگامی که خورشید از محاذات برج حوت خارج شده و محاذی برج حمل واقع میگردد که اول سال ما فارسیان است. (ناظم الاطباء). رجوع به تحویل (اصطلاح نجوم) و تحویل سال شود.
تحویلات.
[تَحْ] (ع اِ) جِ تحویل. انقلابات و تغییرات و تبدیلات. (ناظم الاطباء). || اجناسی که در انبار سپرده میشوند : و قیمت را از قرار قیمت نامچهء مذکوره از بابت تحویلات خود مهمسازی صاحب مال نمایند. (تذکرة الملوک چ 2 ص10). || ابوابجمعی ها : در ذکر تحویلات فراشباشی مشعلدارباشی. (تذکرة الملوک ایضاً ص31). || (اصطلاح موسیقی) تحویلات را بفرانسه مدولاسیون(1) گویند و در کتب قدما در عنوان تقدیمات و تأخیرات بحثی مذکور است بدون اشاره به منظوری و متأخرین سربسته، شکستن پرده تعبیر کرده اند. دوایر لین قوی، و قوی لین نشان میدهد که زمینه های لین و قوی را در هم توان آمیخت و باز از زمینهء لین به قوی و از قوی به لین تحویل توان کرد. طبع لطیف از توقف در یک زمینه خسته میشود و چیز تازه می خواهد و در موسیقی این مقصود صرف نظر از ترصیعات و توسل به گوشه ها و نغمه ها به تحویلات صورت بندد، اعم از اینکه تحویلات به طبقات باشد یا از زمینهء قوی به زمینهء لین و برعکس تحویل از طبقه ای به طبقه ای بکمک ذوالخمسات یا ذوالاربعات شود یا خود ذوالثلاثات... در تحویل از طبقه ای به طبقهء اشتراک نغمات دایره مؤثر است و هرچه بیشتر باشد تحویل اسهل است. (از مجمع الادوار هدایت نوبت سوم صص72 - 73). و رجوع به همان کتاب، نوبت دوم ص122 (انتقالات) و نوبت سوم صص72 - 81 شود.
(1) - Modulations.
تحویل افتادن.
[تَحْ اُ دَ] (مص مرکب)انتقال یافتن. جای بجای شدن. تغییر مکان یافتن : با خود گفت اگر نقل این به ذات خویش تکفل کنم عمری دراز در آن بشود و اندک چیزی تحویل افتد. (کلیله و دمنه).
تحویل دادن.
[تَحْ دَ] (مص مرکب)چیزی را به کسی سپردن و دادن. (ناظم الاطباء). مقابل تحویل گرفتن.
تحویلدار.
[تَحْ] (نف مرکب) آنکه چیزی به تحویل او کنند. (آنندراج). کسی که نقد و یا جنسی را به وی سپرده و بعد به او حواله کنند. (ناظم الاطباء). || خزانه دار. (ناظم الاطباء).
تحویلداری.
[تَحْ] (حامص مرکب)شغل کسی که نقد و یا جنس به او سپرده شده است. (ناظم الاطباء). عمل تحویلدار. || خزانه داری. (ناظم الاطباء).
تحویل سال.
[تَحْ لِ] (ترکیب اضافی، اِمص مرکب) تحویل سنه. سال گردش. حلول. داخل شدن در دقیقهء اول سال نو به نوروز. تحویل شدن سال. بیرونی در تحویل سالها آرد: سال آن مدت است که آفتاب بدو یک بار همهء فلک بروج را بگردد و بدانجای بازآید کجا به اول بود. و سال عالم بحسب اتفاق احکامیان از رسیدن آفتاب بسر حمل [ است ] . (التفهیم چ همائی ص207) :
آنچه من دیدم در این تحویل سال از جود تو
نی بهار از ابر دیده ست و نه از خورشید کان.
فرخی.
نابریده عشرت عید تو از تحویل سال
ناگسسته بزم نوروزت ز جشن مهرگان.
فرخی.
تحویل شدن.
[تَحْ شُ دَ] (مص مرکب)واقع شدن خورشید در محاذات حمل. (ناظم الاطباء). تحویل سال. انتقال آفتاب به حمل. رجوع به تحویل سال شود. || سپرده شدن. (ناظم الاطباء).
تحویل کردن.
[تَحْ کَ دَ] (مص مرکب)منتقل شدن. نقل مکان کردن. حرکت کردن. از جایی به جایی دیگر شدن : اگر بدان [ آبگیر ]تحویل توانید کرد، در امن و راحت... افتید. (کلیله و دمنه). شبانگاه که سیمرغ مشرق به نشیمن مغرب رسید، زن به خانه تحویل کرد. (سندبادنامه ص243). از عرصهء ملک خراسان برخاست و بر جانب قهستان تحویل کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص59). تدبیر موافق تقدیر نیامد و ناصرالدین پیش از عود رسول به سرای خلد تحویل کرد. (ایضاً ص 259). تا در سنهء احدی و اربعمائة (401 ه . ق.) از دار دنیا به دار عقبی تحویل کرد. (ایضاً ص 306). || سپردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
شرف خاندان دولت و ملک
خانه تحویل کرد و خرقه بدل.سعدی.
صحت ذات ترا بهر تصدق هر روز
خازن مهر به خورشید کند زر تحویل.
ملاسخی کرمانی (از آنندراج).
|| دادن. || حواله نمودن. (ناظم الاطباء). || بمعنی اظهار کردن مجاز است. (آنندراج).
تحویم.
[تَحْ] (ع مص) تحویم در امری؛ همیشگی کردن در کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گشتن در اطراف کاری و مداومت در آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحویة.
[تَحْ یَ] (ع مص) گرد کوهان شتر گلیم نهادن نشستن را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || مجتمع گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || مستدیر کردن. || حلقه شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تحیات.
[تَ حی یا] (ع اِ) جِ تحیة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). درودها و شادباش ها : درود و سلام و تحیات و صلوات ایزدی بر ذات معظم و روح مقدس مصطفی و اهل بیت... او باد. (کلیله و دمنه).
گوش در آن نامه تحیت رسان
دیده در آن سجده تحیات خوان.نظامی.
رجوع به تحیت و تحیة شود.
تحیاة.
[تَحْ] (اِخ) یکی از سه ستارهء تحایی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به تحایی شود.
تحیت.
[تُ حَ] (ع اِ مصغر، ق مصغر) مصغر تحت، یعنی تقریباً پایین. (ناظم الاطباء).
تحیت.
[تَ حی یَ] (ع مص، اِ) تحیة. سلام گفتن. (غیاث اللغات). درود و سلام و دعا و نیایش. (از ناظم الاطباء) : و پدر ما امیر ماضی... ویرا سخت نیکو و عزیز داشتی... و امروز ما را بکارآمده تر یادگاریست و حال مناصحت و کفایت وی ظاهر گشته است. به رسولی فرستاده آمد تا سلام و تحیت ما را... به خان رساند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209).
هزاران درود و دو چندان تحیت
ز ایزد بر آن جودت روحپرور.ناصرخسرو.
ای نسیم صبا تحیت من
برسان نزد خواجه ابراهیم.مسعودسعد.
برای رنج دل و عیش بدگوارم ساخت
جوارشی ز تحیت مفرحی ز ثنا.خاقانی.
دارالسلام اهل هدی باد صدر او
زایزد بر او تحیت و از عرشیان سلام.
خاقانی.
گوش در آن نامه تحیت رسان
دیده در آن سجده تحیات خوان.نظامی.
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی.سعدی.
و تحیت و سلام او را بجا آورد و اعتکاف تمام در تربت وی گذارد [ گزارد ] و اعتذار از طول مدت همی خواهد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 454). || دیر ماندن. || پادشاهی و مُلک. (غیاث اللغات). و رجوع به تحیة شود.
تحیر.
[تَ حَیْ یُ] (ع مص) سرگشته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (آنندراج) (فرهنگ نظام). سرگشته شدن و در حیرت افتادن. (از قطر المحیط). در حیرت افتادن. (اقرب الموارد). تحیر به چیزی؛ دیده سرگشته شدن و بیرون شد کار ندانستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حیرت و سرگردانی و سرگشتگی و آشفتگی. دهشت و تعجب و شگفتی. (ناظم الاطباء) : چون واقف گشتم گفتی طشتی بر سر من ریختند پر از آتش و نیک بترسیدم از سطوت محمودی و خشک بماندم. وی اثر آن تحیر در من بدید، گفت چیست که فروماندی و سخن نمیگویی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 130). و اگر مسئلتی افتد مشکلتر که ترا در آن تحیری افزاید و از ما در آن باب مثالی نیافته باشی استطلاع رای ما کنی و نامه ها فرستی با قاصدان مسرع. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص211). تحیر و تردد بدو [ شیر ] راه یافته است. (کلیله و دمنه). چون خوابی نیکو که دیده آید بی شک دل بگشاید اما پس از بیداری بجز تحیر و تأسف نباشد. (کلیله و دمنه).
تو در چاه تحیر مانده وز بهر خلاص تو
خیال او رسن در دست بر بالای چاه اینک.
خاقانی.
مردی غریق گشتهء بحر تحیرم
رندی غریب مانده به کوی قلندرم.خاقانی.
تو خود نهان نباشی کاندر نهان مائی
خاقانی از تحیر پرسان که تو کجائی.
خاقانی.
واصفان حلیهء جمالش به تحیر منسوب. (گلستان). و دست تحیر به دندان گزیدن گرفت. (گلستان). || تحیر ماء؛ گرد برگشتن آب. || تحیر مکان به ماء؛ پر شدن جای به آب. || تحیر شباب؛ رسیدن جوانی به جمیع اعضاء بدن. || تحیر سحاب؛ متوجه نشدن ابر به سمتی. || تحیر جفنه؛ پر شدن کاسه از طعام و چربش گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحیز.
[تَ حَیْ یُ] (ع مص) بر خویشتن پیچیدن. (تاج المصادر بیهقی). فراهم آمدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). تحیز حیه؛ بر خویشتن پیچیدن مار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || تحیز مرد؛ رسیدن در مکان. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || حیز و جا گرفتن. (فرهنگ نظام). || مستولی شدن بر بلدی و ضبط کردن آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || حصول در مکان. حصول در حیز. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
تحیش.
[تَ حَیْ یُ] (ع مص) رمیدن و ترسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحیض.
[تَ حَیْ یُ] (ع مص) حایض شدن زن. (تاج المصادر بیهقی). بازماندن زن از نماز در ایام حیض. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بازماندن زن از نماز و انجام دادن کاری که زنان حائض میکنند. (از قطر المحیط). بمعنی حیض. خارج شدن چیزی مانند خون از زن. (ذیل اقرب الموارد).
تحیط.
[تَ] (ع اِ) قحط سال. (ناظم الاطباء). رجوع به تحوط شود.
تحیط.
[تُ] (ع اِ) رجوع به تَحیط و تَحوط شود.
تحیط.
[تِ] (ع اِ) رجوع به تَحیط و تُحیط و تَحوط شود.
تحیف.
[تَ حَیْ یُ] (ع مص) تحوف. (قطر المحیط). کم کردن چیزی از کرانهء چیزی. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تحیفس.
[تَ حَ فُ] (ع مص) جنبیدن بر بستر و بی قرار بودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). غلطیدن بر خوابگاه. تحلحل. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تحیل.
[تَ حَیْ یُ] (ع مص) حذاقت و جودت نظر و قدرت بر تصرف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || انصراف از چیزی و برگشتن بسوی غیر آن. (از قطر المحیط). رجوع به تحول شود.
تحین.
[تَ] (ع اِ، ق) هنگام و حین. (ناظم الاطباء). اصل آن حین و تا بر آن افزایند چنانکه در تلان افزایند. (از منتهی الارب). و ربما ادخلوا علیه التاء. قال ابووجرة السعدی:
العاطفون تحین ما من عاطف
والمطعمون زمانَ این المطعم.
(اقرب الموارد).
و گاه بر آن [ حین ] تا زیاده کنند و گویند تحین. (منتهی الارب).
تحین.
[تَ حَیْ یُ] (ع مص) دوشیدن ناقه را در وقت معین. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). قرار دادن وقتی در تمام شب و روز برای دوشیدن شیر از ناقه. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). تحیین. (اقرب الموارد). || هنگام جستن. (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مترصد شدن طفیلی وقت طعام. یقال: هو یتحین طعام الناس. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || مترصد وقت غفلت بودن. || محروم شدن از توفیق و رشاد. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). یقال: حینه الله فتحین. (قطر المحیط). || هلاک گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تحیوی.
[تَ یَ] (اِخ) علی بن محمد بن عمر، معروف به صاحب و ملقب به موفق الدین. مؤید رسولی ویرا بسال 696 ه . ق. وزارت داد و عزل و نصب قضات را نیز بدو سپرد. وی تا پایان عمر به کار وزارت اشتغال داشت و او را اخباری است. و بسال 712 ه . ق./ 1312 م. درگذشت. (از اعلام زرکلی چ 1 ج 2 ص695).
تحیة.
[تَ حی یَ] (ع مص) سلام کردن بر کسی. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). سلام فرستادن بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). سلام گفتن. (آنندراج) : فسلموا علی انفسکم تحیة من عندالله مبارکة طیبة. (قرآن 24/61). یلقون فیها تحیة و سلاماً. (قرآن 25/75). || گفتن به کسی حیاک الله، یعنی طولانی باد عمر او. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط). دعا و نیایش. (ناظم الاطباء). || زندگانی دادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (غیاث اللغات). باقی گذاشتن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دیرگاه ماندن. (آنندراج). || نزدیک پنجاه رسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || مالک گردانیدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پادشاه گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || (اِ) ج، تحایا، تحیات. سلام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سلام و درود. (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام). درود. (دهار). تحیت و درود. (از ناظم الاطباء). || تحیة المسجد، یا صلوة تحیة المسجد؛ دو رکعت نماز مستحب است که در مسجد خوانند هنگام درآمدن بدان مسجد را. || تهنیت و مبارکبادی. (ناظم الاطباء). || ملک و پادشاهی. (غیاث اللغات). ملک. || بقا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به تحیت و تحیه شود.
تحیة.
[تَ حی یَ] (اِخ) بنت سلیمان. محدثه است. (منتهی الارب) (قاموس الاعلام ترکی).
تحیة.
[تَ حی یَ] (اِخ) راسبیة. محدثه است. (منتهی الارب) (قاموس الاعلام ترکی).
تحیه.
[تَ حی یَ / یِ] (از ع، اِمص، اِ)تحیت. تحیة. سلام و تعظیم و تواضع. (ناظم الاطباء) :
محمد ابن اسماعیل کاهلی
چو همنامان به تحمید و تحیه.سوزنی.
رجوع به تحیت و تحیة شود.
تحیید.
[تَحْ] (ع مص) بریدن دوال را بندی دار. یقال: قد السیر فحیده. (منتهی الارب). برجسته کردن و گره دار نمودن : قد السیر فحیدهُ تحییداً؛ اذا جعل فیه حیوداً؛ یعنی بنددار برید دوال را. (از ناظم الاطباء). تحیید سیر؛ بریدن و قرار دادن گره ها در آن. (از قطر المحیط)؛ بریدن آنرا. (از اقرب الموارد). تحییدالشی ء؛ جعله علی حیدة؛ بنددار یا گره دار کردن آنرا. (از اقرب الموارد).(1)
(1) - چنانکه ملاحظه میشود صاحب اقرب الموارد دو معنی جداگانه برای این کلمه آورده است، ولی در تاج العروس آمده: و یقال: قد فلان السیر فحیده و حرده؛ اذا جعل فیه حیوداً و یقال: فی هذا العود حیود و حرود؛ ای عجر. (تاج العروس ج 2 ص343).
تحییر.
[تَحْ] (ع مص) سرگشته کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افکندن کسی را در حیرت. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
تحییس.
[تَحْ] (ع مص) حیس ساختن. (منتهی الارب). طعام حیس ساختن. (ناظم الاطباء). رجوع به حیس شود.
تحییض.
[تَحْ] (ع مص) روان گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تحییض آب؛ روان کردن آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || جماع کردن در حیض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آمیختن با زن، هنگامی که حائض بود. (قطر المحیط).
تحیین.
[تَحْ] (ع مص) تحیین چیزی؛ گردانیدن برای وی وقت. (منتهی الارب). قرار دادن از برای آن وقتی. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || در یک وقت دوشیدن اشتر. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قرار دادن وقتی برای دوشیدن شتر در تمام شب و روز. || موفق نساختن خدا کسی را به رستگاری. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). توفیق رشاد ندادن خدا کسی را. (ناظم الاطباء). || هلاک کردن. (تاج المصادر بیهقی). هلاک گردانیدن خدا کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تحین شود.
تخ.
[تَ] (اِ) ثفل کنجد روغن کشیده. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به تَخّ شود.
تخ.
[تَ / تِ] (صوت) کلمه ایست که به شیرخوارگان گویند تا چیزی را که در دهان دارد بیفکند.
تخ.
[تَخ خ] (ع اِ) عصارهء کنجد. رجوع به تَخ شود. || خمیر ترش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || دُزی در ذیل قوامیس عرب، معنی این کلمه را بزبان بربر، پوسیدن چوب و غیره آورده است. رجوع به دزی ج 1 ص142 شود.
تخاتج.
[تَ تِ] (ع اِ) جِ تختج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تختج شود.
تخاتل.
[تَ تُ] (ع مص) یکدیگر را فریفتن. (زوزنی) (آنندراج). فریفته شدن با یکدیگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تخاتن.
[تَ تُ] (ع مص) خَتَن شدن بعضی مر بعضی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ختن شود.
تخاجؤ.
[تَ جُءْ] (ع مص) آهسته روی. (منتهی الارب) (آنندراج). آهسته روی کردن. (ناظم الاطباء). تباطؤ. (قطر المحیط). || دبر را پر باد کرده برآوردن مؤخر آنرا بسوی ماوراء. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ورم کردن دبر و بیرون شدن مؤخر آن به ماوراء. (قطر المحیط) (تاج العروس ج1 ص60).
تخادش.
[تَ دُ] (ع مص) رجوع به تخارش شود.
تخادع.
[تَ دُ] (ع مص) فریبش نمودن. (دهار). خود را فریب خورده وانمود کردن و فریب خورده نبودن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || فریفتن بعضی مر بعضی را. (از منتهی الارب) (از آنندراج). تخاتل.
تخادن.
[تَ دُ] (ع مص) با یکدیگر راست شدن در دوستی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تخاذل.
[تَ ذُ] (ع مص) ضعیف شدن. (زوزنی). ضعیف شدن پاها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || واپس شدن. (زوزنی) : و نسبتی دیگر در هزیمت نیشابور از پیش امیر نصر بدو کردند که از سر منافست و محاسدت به ابوالقاسم سیمجور و آن در آن مصاف جدی ننموده و راه تخاذل پیش گرفت و این نسبت مدد آن وحشت شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 224). || فروگذاشتن یکدیگر را و بریدن از یکدیگر. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). یکدیگر را فروگذاشتن. (زوزنی). || مقیم گردیدن ماده آهو برای بچهء خود. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). اقامت وحشیة بخاطر بچهء خود. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). اخذال. (قطر المحیط).
تخار.
[تُ] (اِخ) نام پادشاه دهستان، که بلخ و بامیان باشد و از مبارزان لشکر کیخسرو بود. (انجمن آرا) (آنندراج).
تخاران.
[تُ] (اِخ) کوچه ایست در مرو و بعضی آنرا به طای مؤلف نوشته اند و نیز برخی آنرا تخاران ساد (سار) میخوانند. (مرآت البلدان ج 1 ص419). رجوع به تخاران به شود.
تخاران به.
[تُ بِهْ] (اِخ) یاقوت آرد: تخاران به کوچه ای به مرو بود بر سر ماجان که آنرا به این صورت طخاران به نیز نویسند و هم اکنون آنرا طخاران ساد گویند. (معجم البلدان). رجوع به تخاری و تخاران شود.
تخاران ساد.
[تُ] (اِخ) رجوع به تخاران و تخاران به شود.
تخارج.
[تَ رُ] (ع مص) نفقه بیرون کردن هر یک را از همراهان و یاران بقدر یکدیگر. (آنندراج). تناهد. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || گرفتن بعض شرکاء خانهء مبنی را و بعض شرکاء زمین را. (منتهی الارب) (آنندراج). گرفتن بعضی شریکها خانهء بناشده را و بعضی دیگر زمین را. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). قسمت کردن و گرفتن بعضی از شریکان خانه را و بعضی زمین را و بعضی پول را و بعض دیگر عقارات را. و آنرا اقتسام به تخارج نیز گویند. (قطر المحیط). || دو گروه روباروی جنگ کردن. (آنندراج). || فی اللغة، تفاعل من الخروج و فی الاصطلاح، مصالحة الورثة علی اخراج بعض منهم بشی ء معین من الترکة. (تعریفات جرجانی).
تخارستان.
[تُ رِ] (اِخ) طخارستان معرب تخارستان است. تخارستان علیا و سفلی دارد. در جانب شرقی بلخ و غربی جیحون است و از تخارستان علیا تا بلخ سی فرسنگ است مسافت آن و تخارستان سفلی در شرقی تخارستان علیا ایضاً در غربی جیحون است. پایتخت تخارستان سفلی شهر طالقان است و بدیگری اندر آب و سمنگان میباشد و حد شرقی آن به بدخشان متصل میشود و قهندز نام شهر کهنهء آن بوده که کهن دژ را معرب کرده قهندز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) : هرگز دوست دشمن نشود. با وی نیز عهدی و مقاربتی باید هرچند بر آن اعتماد نباشد ناچار کردنیست و چون کرده آمد نواحی تخارستان و بلخ و چغانیان و قبادیان و ختلان به مردم آکنده باید کرد که هر کجا خالی یافت و فرصت دید غارت کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص85). گفت عبیدالله زین پیش چه شغل داشت؟ گفتم صاحب بریدی سرخس و بوالفتح صاحب بریدی تخارستان. گفت بازگرد. (ایضاً ص140). پس بوالفتح حاتمی را آواز داد. پیش آمد. امیر گفت مشرفی میباید بلخ و تخارستان را وافی و کافی و ترا اختیار کرده ایم و عبدوس از فرمان ما آنچه باید گفت با تو بگوید. (ایضاً ص141). و در شهر [ شهر تون ] درخت پسته بسیار بود در سرایها و مردم بلخ و تخارستان پندارند که پسته جز بر کوه نروید و نباشد. (سفرنامهء ناصرخسرو چ برلن ص141). رجوع به تخارها و طخارستان و تخاری شود.
تخارستانی.
[تُ رِ] (ص نسبی) منسوب به تخارستان. رجوع به همین کلمه شود.
تخارش.
[تَ رُ] (ع مص) برانگیخته شدن سگان برای جنگ با یکدیگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تهارش. (قطر المحیط). تخارش کلاب و سنانیر؛ تخادش(1) و تمزیق بعض آنان مر بعض دیگر را. (اقرب الموارد).
(1) - صاحب اقرب الموارد تخادش را معادل تخارش گرفته، ولی در «خ دش» تخادش را نیاورده و دیگر لغت نویسان از آن جمله صاحب تاج العروس و قطر المحیط و منتهی الارب هم آنرا ذکر نکرده اند.
تخارها.
[تُ] (اِخ) طایفه ای از ایرانیان بودند که در قرون قدیمه و قبل از مهاجمات هونها و ترکان آلتایی به ماوراءالنهر، در حدود مرزهای ایران و تبت ساکن بودند و زبان آنان شاخه ای از زبان ایران بود و مانی پسر فدیک در میان آن جماعت میزیسته و از این رو او را چینی نامیده اند و پس از هجوم مردم آلتایی به حدود مذکور که از آن پس به ترکستان موسوم گردید تخارها کوچ کرده به داخل ایران آمدند و در حدود بلخ و بدخشان و غور سکنی گزیدند و نام تخارستان را از خود به آن نواحی دادند. (سبک شناسی بهار ج 1 ص25). رجوع به تخارستان و تخاری شود.
تخاری.
[تُ] (ص نسبی) منسوب است به تخار که طخارستان باشد و «ط» را بدل «ت» کرده اند. (انساب سمعانی). رجوع به طخاری و تخارستان و طخارستان شود.
تخاری.
[تُ] (ص نسبی، اِ) طخاری. یکی از زبانهای کهن ایرانی که در تخارستان رایج بود. رجوع به تخارستان و تخارها و طخاری شود. || از مردم تخارستان. || نام قومی از ایرانیان باستان که در حدود تخارستان میزیسته اند. رجوع به طخار و طخاری شود.
تخاری.
[تُ] (اِخ) حمادبن احمدبن حمادبن رجاء العطاردی التخاری که در کوی تخاران به سکونت داشت. (معجم البلدان). رجوع به تخاران به شود.
تخاری.
[تُ] (اِخ) محمد بن علی بن الحسین. محدث است که از مدائنی روایت کند و از وی دارقطنی. (منتهی الارب).
تخاریب.
[تَ] (ع اِ) جِ تُخْروب. (قطر المحیط). سوراخها مانند خانه های زنبوران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || سوراخ که در آن مگس انگبین نهد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (از ناظم الاطباء). بمعنی نخاریب به نون که تا بجای نون آمده است. (از قطر المحیط). صاحب نشوءاللغة آرد: النخاریب و التخاریب؛ خروق کبیوت الزنابیر و الثقب التی یمج النحل العسل فیها. (نشوءاللغة ص23).
تخاریب.
[تَ] (ع اِ) جِ تخریب. ویران کردن ها : و تعبیهء لشکرها و تخاریب بلاد و شهرها بر آن شیوه پیش گیرند. (جهانگشای جوینی).
تخاریص.
[تَ] (ع ص، اِ) دزی در ذیل قوامیس عرب آرد: این کلمه را بارعلی (ابن علی) در فرهنگ سریانی - عربی چ هوفمن چ کیل 1874 م. ج 1 شمارهء 4242 بجای دخاریص (کاردانان) آورده است. رجوع به دزی ج1 ص142 و دخاریص شود.
تخازر.
[تَ زُ] (ع مص) تنگ کردن یک چشم را(1) تا نگاه تیز شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تنگ کردن پلک چشم را تا نگاه تیز شود. (اقرب الموارد) (آنندراج). تنگ کردن پلک چشم و بهم آوردن، تیز نگریستن را. (قطر المحیط). به گوشهء چشم نگریستن. تنگ چشم نشان دادن خود را. (قطر المحیط).
(1) - ظ: پلک چشم را.
تخازن.
[تَ زَ] (اِ) خیار و تخلان. (شعوری ج 1 ورق 286 ب از محمودی). خیار تر. (مؤید الفضلا ص269 ذیل لغات ترکی) (آنندراج). خیار. (ناظم الاطباء).
تخاس.
[تَ خاس س] (ع مص) گرفتن چیزی را یک بار این و یک بار آن و شتافتن بسوی آن چیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تخاس چیزی؛ تداول و تبادر آن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تخاسؤ.
[تَ سُءْ] (ع مص) مخاسأة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). با هم سنگ اندازی کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). رجوع به تخاسی شود.
تخاسی.
[تَ] (ع مص) با هم سنگ اندازی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سنگ ریزه بهم انداختن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). رجوع به تخاسؤ شود.
تخاشع.
[تَ شُ] (ع مص) تخشع. (قطر المحیط). فروتنی کردن. (دهار) (ناظم الاطباء). خود را فروتن نمایاندن. (از قطر المحیط).
تخاصر.
[تَ صُ] (ع مص) دست یکدیگر بگرفتن در رفتن. (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گرفتن بعضی دست بعضی دیگر را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). یقال: ذهب القوم متخاصرین. (اقرب الموارد).
تخاصل.
[تَ صُ] (ع مص) گرو بستن بر تیراندازی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). گرو بستن یکدیگر بر تیراندازی. (آنندراج).
تخاصم.
[تَ صُ] (ع مص) خصومت کردن. (زوزنی). با یکدیگر خصومت کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). تجادل و تنازع. (قطر المحیط) (اقرب الموارد) : اِنّ ذلک لحق تخاصمُ اهل النار. (قرآن 38/64).
تخاطب.
[تَ طُ] (ع مص) با یکدیگر در روی سخن گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تکالم و تراجع کلام. (قطر المحیط).
تخاطر.
[تَ طُ] (ع مص) با هم گرو بستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تراهن. (قطر المحیط) :
همُ الجبلُ الاعلی اذاما تناکرت
ملوک الرجال او تخاطرت البزل.
(از اقرب الموارد).
|| بلند کردن گشن دم خود را برای حمله ور شدن هنگام هیجان. (اقرب الموارد).
تخاطف.
[تَ طُ] (ع مص) از یکدیگر ربودن. (ناظم الاطباء).
تخاطؤ.
[تَ طُءْ] (ع مص) اخطاء. (تاج العروس) (شرح قاموس ترکی) (صحاح جوهری) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). به خطا افکندن. (شرح قاموس ترکی) (المنجد). || تخاطؤ نبل؛ تجاوز تیر از چیزی. (صحاح جوهری) (تاج العروس) (اقرب الموارد) :
الا اَبلغا خُلتی جابراً
بان خلیلک لم یُقتلِ
تخاطأتِ النبل اَحشاءهُ
و اُخّر یومی فلم یعجل.(صحاح جوهری).
|| تخطؤ. (منتهی الارب) (المنجد). خطا کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || از خویشتن نمودن که من بر خطاام و بر خطا نباشی. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).
تخاطیط.
[تَ] (ع اِ) در شاهد زیر بمعنی خطوط چهره(1) آمده است: و کان [ هرمس ]رجلاً آدم اللون، تام القامة، اجلح، حسن الوجه، کث اللحیة، ملیح التخاطیط(2). (عیون الانباء ج 1 ص16).
(1) - Les traits du visage.
(2) - Qui a des traits fins.
تخاف.
[تَ خاف ف] (ع مص) ضد تثاقل. (تاج العروس ج 6 ص93) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).(1) و منه حدیث مجاهد و قد سأله حبیب بن ابی ثابت: انی اخاف ان یؤثر السجود جبهتی. فقال اذا سجدت فتخاف؛ ای ضع جبهتک علی الارض وضعاً خفیفاً. (تاج العروس ایضاً).
(1) - صاحب منتهی الارب و ناظم الاطباء تخافف آورده و چنین معنی کرده اند. رجوع به تخافف شود.
تخافت.
[تَ فُ] (ع مص) پنهانی گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پنهانی و آرام سخن گفتن. (از قطر المحیط) (اقرب الموارد): فانطلقوا و هم یتخافتون. (قرآن 68/23).
تخافف.
[تَ فُ] (ع مص) سبک شدن. نقیض تثاقل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).(1)
(1) - در اقرب الموارد و قطر المحیط و تاج العروس تخاف آمده. رجوع بهمین کلمه شود.
تخاقوئیل.
[تَ] (ترکی، اِ مرکب) سال مرغ، چه تخاقو در ترکی بمعنی مرغ و ئیل بمعنی سال، چنانکه دورهء دوازده ماه را سال باشد. همچنین ترکان را دورهء دوازده سال نیز مقرر است و هر سال را نامی علیحده به اسم جانوری است پس تخاقوئیل نام سال دهم است از جملهء دوازده سال و کسانی که نام ماه نهند غلط است. (غیاث اللغات) (آنندراج). سال مرغ. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخاقوی شود.
تخاقوی.
[تَ] (ترکی، اِ) بمعنی مرغ و این ترکی است. (غیاث اللغات). مرغ. (آنندراج). و رجوع به تخاقوئیل شود.
تخاک.
[تِ] (اِ) نوعی از مرغ ماهیخوار. (ناظم الاطباء).
تخال.
[تَ خال ل] (ع مص) با هم دوستی کردن. (منتهی الارب). تصادق. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تخالج.
[تَ لُ] (ع مص) وسواس در دل آمدن. (غیاث اللغات). خلیدن چیزی در دل. (منتهی الارب). خلیدن: تخالج فی صدری؛ خلید در دل من. (ناظم الاطباء). شک کردن در چیزی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || تجاذب شوق یا اندوه کسی را. (اقرب الموارد).
تخالس.
[تَ لُ] (ع مص) از یکدیگر ربودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). با یکدیگر ربودن. (شرح قاموس). تسالب. (تاج العروس ج 4 ص 138) (صحاح جوهری) (لسان العرب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (المنجد). || تخالس دو تن یکدیگر را؛ خواستن ایشان کشتن یا ربودن همدیگر را. (از تاج العروس ایضاً) (از اقرب الموارد) (از المنجد):
فتخالسا نفسیهما بنوافذ
کنوافذالعبط التی لاترقع.
ابوذؤیب (از تاج العروس ایضاً).
تخالص.
[تَ لُ] (ع مص) با یکدیگر دوستی ویژه داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یکدلی و خلوص دو تن با یکدیگر. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از المنجد).
تخالط.
[تَ لُ] (ع مص) آمیختن با هم به معاشرت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اشتباک. (المنجد).
تخالع.
[تَ لُ] (ع مص) سوگند شکستن میان یکدیگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (المنجد). || یله و رها کردن زن و شوی یکدیگر را. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (المنجد). جدایی کردن زن و شوی از هم بر مالی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به خلع شود.
تخالف.
[تَ لُ] (ع مص) با یکدیگر خلاف کردن. (زوزنی) (دهار) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). مخالفت و دگرگونی. (غیاث اللغات). ضد توافق. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تخالل.
[تَ لُ] (ع مص) با هم دوستی کردن. (آنندراج). صحیح تخال است. رجوع به تخال شود.
تخامص.
[تَ مُ] (ع مص) برداشته شدن از چیزی و یک سو گردیدن. (منتهی الارب). تجافی. (اقرب الموارد) (قطر المحیط): تخامص لفلان عن حقه و تجاف له عنه؛ ای اعطه ایاه و تقول مسسته بیدی و هی باردة فتخامص عن برد یدی؛ ای تجافی. (اقرب الموارد). || دادن حق کسی را. (از منتهی الارب): تخامص عن حقه علی الامر؛ بده حق او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تنک شدن تاریکی شب نزدیک سحر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) :
الیها و لیلی قد تخامص آخره.
فرزدق (از اقرب الموارد).
تخان.
[تِ] (اِخ) دهی از دهستان اورامان در بخش رزاب شهرستان سنندج است که در پانزده هزارگزی شمال باختر رزاب و سه هزارگزی خاور راه اتومبیل رو مریوان به رزاب قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 75 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات و توتون است. شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
تخاو.
[تَ] (اِخ) سمعانی در الانساب چنین ضبط کرده و قریه ای از داروم غزه شام دانسته، ولی یاقوت در معجم البلدان تخاوه آورده است. رجوع به تخاوه شود.
تخاوذ.
[تَ وُ] (ع مص) با هم عهد و پیمان بستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعاهد. (قطر المحیط) (اقرب الموارد).
تخاوص.
[تَ وُ] (ع مص) بمعنی مخاوصة. (منتهی الارب). به دنبال چشم نگریستن. (آنندراج). چشم خوابانیده تیز نگریستن بسوی چیزی، چنانکه هنگام راست کردن تیر و دیدن در جرم آفتاب. (از قطر المحیط).
تخاوض.
[تَ وُ] (ع مص) به سخن درپیوستن با هم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با همدیگر مشورت کردن و به سخن درپیوستن با هم. (آنندراج). تفاوض در حدیث. (قطر المحیط) (اقرب الموارد).
تخاوف.
[تَ وُ] (ع مص) با همدیگر خوف نمودن. (غیاث اللغات) (آنندراج).
تخاوه.
[تَ / تُ وَ] (اِخ) قریه ای است از داروم غزه شام. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع).
تخاوی.
[تَ / تُ] (ص نسبی) منسوب به قریهء تخاوه. رجوع به تخاوه شود.
تخاوی.
[تَ / تُ] (اِخ) یاقوت از قول امیر ابن ماکولا آرد: ابوعلی الحسن بن ابی طاهر عبدالاعلی بن احمد السعدی سعدبن مالک التخاوی، منسوب به قریهء داروم غزه شام است. وی شاعری امی بود و من او را در محلتی از ریف مصر ملاقات کردم و سریع الخاطر... و مرتجل الشعر بود. (معجم البلدان). رجوع به تخاوه شود.
تخایل.
[تَ یُ] (ع مص) تکبر نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تکبر و تبختر. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تخبئة.
[تَ بِ ءَ] (ع مص) پنهان داشتن و در پرده داشتن زن. (تاج المصادر بیهقی). پنهان داشتن و در پرده داشتن. (زوزنی). پنهان کردن چیزی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || بخوبی حفظ کردن چیزی را. (ناظم الاطباء).
تخبث.
[تَ خَبْ بُ] (ع مص) خبیث شدن و پلید بودن. (ناظم الاطباء). تکلف کردن به خبث. (از اقرب الموارد).
تخبخب.
[تَ خَ خُ] (ع مص) فروهشته و نرم گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ارتخاء. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || لاغر شدن بدن بعد فربهی. || فرونشستن سختی گرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). فرونشستن مقداری از سختی گرما. (نشوءُاللغة ص14).
تخبر.
[تَ خَبْ بُ] (ع مص) خبر خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خبر پرسیدن از کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || گوسپندی را بشراکت خریدن و ذبح کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خریدن قوم گوسپندی را و سپس ذبح کردن و تقسیم کردن گوشت آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || آگاهی به چیزی و باخبر شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دانستن حقیقت امری. (از اقرب الموارد). دانستن کنه و حقیقت امری. (از قطر المحیط).
تخبس.
[تَ خَبْ بُ] (ع مص) غنیمت یافتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). اغتنام. (قطر المحیط). گرفتن و غنیمت یافتن. (از اقرب الموارد): ماتخبست من شی ء؛ غنیمت نیافتم از چیزی. (منتهی الارب).
تخبش.
[تَ خَبْ بُ] (ع مص) جمع کردن و گرفتن اشیاء. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط): تخبش الاشیاء من ههنا و ههنا؛ جمع کرد و بگیر آورد این چیزها را از آنجا و اینجا. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
تخبص.
[تَ خَبْ بُ] (ع مص) افروشه پختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خبیص ساختن. (از اقرب الموارد). خبیص [ نوعی حلوا ] ساختن. (از قطر المحیط). رجوع به خبیص شود.
تخبط.
[تَ خَبْ بُ] (ع مص) زدن شتر دست را بر زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به شدت زدن کسی یا چیزی را. یقال: تخبط البعیر بیده الارضَ؛ اذا ضربها. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || تباه و ناقص عقل کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تباه کردن. ناقص کردن. دیوانه کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). دیوانه کردن دیو مردم را. (آنندراج). به دیوانگی داشتن دیو کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مس کردن آزارآمیز و زدن شیطان کسی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) : کما یقوم الذی یتخبطه الشیطان من المس. (قرآن 2/275)؛ ای کما یقوم المجنون فی حال جنونه اذا صرع فسقط. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)؛ او یتخبطهُ؛ ای یفسده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بی بصیرت فارفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بر گزاف و بیراه رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تخبق.
[تَ خَبْ بُ] (ع مص) بلند گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بلند گردیدن و برآمدن. (از قطر المحیط).
تخبل.
[تَ خَبْ بُ] (ع مص) تباه و خشک شدن دست. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تخبی.
[تَ خَبْ بی] (ع مص) خِبا ساختن. (تاج المصادر بیهقی). اِخباء. (منتهی الارب). خِبا زدن، و خِباء، خرگاه را گویند. (آنندراج). خِبا ساختن و خِبا افراختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تخبیب.
[تَ] (ع مص) فریفتن کسی را و خیانت کردن و گربزی نمودن با وی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). فریفتن کسی را و خیانت کردن و افساد با وی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). بندهء کسی را تباه کردن. (آنندراج).
تخبیث.
[تَ] (ع مص) خبیث گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تخبیر.
[تَ] (ع مص) خبر کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (زوزنی). خبر دادن و آگاه کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تخبیص.
[تَ] (ع مص) افروشه پختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خبیص(1)ساختن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
(1) - نوعی حلوا که از خرما و روغن سازند و بفارسی افروشه گویند. رجوع به خبیص شود.
تخبیط.
[تَ] (ع مص) خبط و خطا و اشتباه. (ناظم الاطباء).
تخبیل.
[تَ] (ع مص) دیوانه گردانیدن حزن کسی را. (منتهی الارب). دیوانه گردانیدن اندوه کسی را. (از ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || تباه خرد کردن کسی را. (منتهی الارب). تباه خرد گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). کم خرد گردانیدن. (زوزنی) (آنندراج). فاسدعقل کردن کسی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || تباه اعضا گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). ناقص اعضا کردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). تباه کردن. (زوزنی). || فرومایه کردن. (ناظم الاطباء).
تخبیة.
[تَ یَ] (ع مص) خِبا کردن. (تاج المصادر بیهقی). خیمه برافراشتن و خیمه ساختن. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تخت.
[تَ] (اِ) اریکه و بدین معنی مشترک است در عربی و فارسی. (از آنندراج) (از غیاث اللغات بنقل بهار عجم). محل جلوس پادشاه در هنگام سلام. سریر. اورنگ. جَرد. اریکه. (ناظم الاطباء). تخت معمولی از چوب و جز آن مخصوص تخت سلطان نیست بلکه بر اثر کثرت استعمال بر آن غلبه کرده است. (از اقرب الموارد) :
ای زین خوب، زینی یا تخت بهمنی
ای بارهء همایون، شبدیز یا رشی.
دقیقی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص223).
چو از شاه شد تخت شاهی تهی
نه خورشید بادا نه سرو سهی.فردوسی.
به تختش یکی مهرهء عاج بود
پر از رنگ و پیکر دگر ساج بود.فردوسی.
بخواست آتش و آن کند را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاخال.
بهرامی.
رسول برخاست و نامه در خریطهء دیبای سیاه پیش تخت برد و به دست امیر داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص291). تختی همه از زر سرخ بود و تمثالها و صورتها چون شاخه های نبات از وی برانگیخته. (ایضاً ص550). براندند تا آنجا که این حال افتاده بود خیمه بزدند و تخت بنهادند و طغرل بر تخت بنشست و همهء اعیان بیامدند و به امیری خراسان بر وی سلام کردند. (ایضاً ص642).
به من تاج و تخت شهی چون دهی؟
که هست از تو خود تخت شاهی تهی.
اسدی.
چنان کن که همواره بر تخت خویش
اگر تیغ اگر گرز باشَدْت پیش.اسدی.
ور چون تو جسم نیست چه باید همیش تخت
معنیّ تخت و عرش یکی باشد و سریر.
ناصرخسرو.
این بسر گنج برآورده تخت
وآن به یکی کنج درون بینواست.
ناصرخسرو.
زخمهء گشتاسب در کین سیاوش نقش سحر
پیش تخت شاه کیخسرومکان انگیخته.
خاقانی.
هم بر این ایوان نو بر تخت خویش
تاجدار و مجلس آرا دیده ام.خاقانی.
جان در این ره نعل کفش آمد بیندازش ز پای
کی توان با نعل پیش تخت سلطان آمدن.
خاقانی.
پسر او شاه شار به خدمت تخت سلطان آمد و از تقریب و ترحیب بهرهء تمام یافت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص340). و مکاتبهء شاه شار از سر گرفت و او را پیش تخت خواند. (ایضاً ص341).
چون نگنجید در جهان تاجش
تخت بر عرش بست معراجش.نظامی.
مملکتش رخت به صحرا نهاد
تخت برین تختهء مینا نهاد.نظامی.
- تخت آراسته؛ سریر. (دهار). تخت مزین. (ناظم الاطباء). اریکه.
- تخت خاورخدای؛ خاورخدای، کنایه از خورشید و تخت خاورخدای، آسمان و نیز تابش خورشید. (لغت شاهنامه).
- || کنایه است از پادشاه روم :
به نخجیر دارد همه روز رای
نیندیشد از تخت خاورخدای.فردوسی.
-تخت خدای؛ خدای تخت. مالک تخت. پادشاه و صاحب تخت :
تاجور جهان چو جم تخت خدای مملکت
خاتم دیوبند او بندگشای مملکت.خاقانی.
-تخت خورشید بر سر ضرغام؛ کنایه از بودن آفتاب در برج اسد. (ناظم الاطباء).
- تخت زرین؛ اریکه یا اورنگی که از زر میساختند پادشاهان را : هنوز تخت زرین و تاج و مجلس خانه راست نشده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 510). تخت زرین و بساط و مجلس خانه که امیر فرموده بود و سه سال بدان مشغول بودند از پیش این روز راست شده بود. (ایضاً ص 550). از تخت محمودی بر این کوشک نو بازآمد و در صفه بر تخت زرین بنشست. (ایضاً ص 551).
- تخت شاهی؛ اریکه. سریر :
یوسف آسا چون به دلو از چاه رست
تخت شاهی را مکان کرد آفتاب.خاقانی.
-تخت ملک؛ سلطنت : چون خدای عز و جل بدان آسانی تخت ملک به ما داد اختیار آنست که عذر گناهکاران بپذیریم. (تاریخ بیهقی). خویشان و اولیاء حشم را سوگند دادند... که اگر او را قضای مرگ فرارسید تخت ملک ما را باشد. (تاریخ بیهقی). || منبر. جایگاه واعظان و خطیبان :
بلبل چو مذکر شود و قمری مقری
محراب چمن، تخت سمن، فاخته خاطب.
سوزنی.
پس من بر تخت برآمدم... بوحفص گفت یا کذاب انزل من المنبر. (تذکرة الاولیاء عطار). || کنایه از حوضهء پیل و عماری. (آنندراج). || زین. || نشیمنگاهی چوبین یا آهنین و دارای چار پایه که بروی آن استراحت کرده میخوابند. خوابگاه. (ناظم الاطباء) :
شاه دیگر روز باغ آراست خوب
تختها بنهاد و برگسترد بوب.رودکی.
از قضای آمده بیفتاد هم بر جانب افکار، و دستش بشکست. پوشیده او را در سرای پرده بردند به خرگاه و بر تخت بخوابانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354). دختر تختی داشت، گفتی بوستانی بود، در جملهء جهیز این دختر آورده بودند. (ایضاً ص403). اگر گوید حقیقت تخت چیست؟ گوییم چوبست با صورت تخت یکی شده. (جامع الحکمتین ناصرخسرو).
- تخت خواب؛ تخت که بر وی توشک و لحاف و بالش است، خفتن را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تخت روان؛ تخت رونده. تختی که در سواری پادشاهان باشد و در هندوستان کهاران بر دوش بردارند و در ولایات بر دو شتر راهوار هموار تعبیه کنند. (آنندراج). تختی محمل مانند و دارای چهار دسته که بر دو قاطر آنرا بار کرده و مسافر در آن نشیند. (ناظم الاطباء). مرکب سرپوشیده ای است مثل هودج که اشخاص را بواسطهء آن حمل و نقل می نمودند و فعلاً هم در شام معمول و فیمابین دو اسب یا دو شتر بسته میشود. (قاموس کتاب مقدس) : وقت سحر فراش آمد و مرا بخواند. برفتم. آغاجی مرا پیش برد. امیر بر تخت روان بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص165). رقعه بنمودم... امیر... مرا پیش تخت روان خواند و رقعت به من انداخت. (تاریخ بیهقی).
شه اقلیم فقرم بیخودی تخت روان من
نه چون فرهاد مزدورم نه چون مجنون زمیندارم.
معز فطرت (از آنندراج).
خبر دوری راه از دگران می شنود
هرکه چون بیخبری تخت روانی دارد.
صائب (ایضاً).
- || کنایه از آسمان باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
بدین تخت روان با جام جمشید
به سلطانی برآمد نام خورشید.نظامی.
جرعهء جام بر این تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم.حافظ.
- || تخت حضرت سلیمان را نیز گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از اسب روندهء خوشراه هم هست. (برهان) (از ناظم الاطباء). مرکب خوشرفتار. (فرهنگ رشیدی). کنایه از اسب و مرکوب خوشرفتار باشد. (انجمن آرا). اسب. (از آنندراج).
- تخت رونده؛ به معنی تخت روان است. (برهان) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (از ناظم الاطباء) :
به فیروزرایی شه نیک بخت
به تخت رونده برآمد ز تخت.نظامی.
رجوع به تخت روان شود.
- تخت عروس؛ حجله گاه. تختی پر زینت و آذین که عروس را بر آن نشانند :
ز بِرّ او و عطاهای او همیشه بود
چو تختهای عروسان سرای مدح سرای.
فرخی.
- تخت مرده؛ تخته. کنایه از تابوت است. رجوع به تخته شود.
- تخت نیل؛ نیلگون تخت ماتم است. (حاشیهء وحید بر نظامی). تخت نیلگون و تخت نیل، تخت ماتم است :
اگر صد تخت خود بر پشت پیل است
چو بی نقش تو باشد تخت نیل است.نظامی.
|| هر جای مرتفعی از زمین که در آن می نشینند و می خوابند و تکیه می کنند. (ناظم الاطباء). هر جای برآورده، بلندتر از سایر سطح خانه یا میدان و امثال آن، مانند تخت تکیه، تخت آشپزخانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تخت مهتابی؛ چبوتره که برای سیر مهتاب سازند و تنها مهتابی و ماهتابی نیز گویند. (بهار عجم) (آنندراج) :
تخت مهتابی حوضش که مربع شده است
ربع مسکون زمین را خلف اولاد است.
میر صیدی (از بهار عجم) (از آنندراج).
|| دکانه. سکویی که از هیچ طرف به دیوار متصل نباشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). جلوخان. پیش خان.
- تخت بازرگان؛ جلوخان وی :
به کلبهء چمن از رنگ و بوی باز کنند
هزار طبلهء عطار و تخت بازرگان.سعدی.
-تخت بزاز؛ پیش خانی که بزازان اجناس خود را بر آن می نهادند جلب توجه مشتریان را :
باغ همچون تخت بزازان پر از دیبا شود
باد همچون طبل عطاران پر از عنبر بود.
عنصری.
این جهان را کند از بوی چو طبل عطار
وین زمین را کند از رنگ چو تخت بزاز.
امیر معزی.
- تخت جوهری؛ تخت گوهرفروش. پیشخان گوهرفروش.
- تخت گوهرفروش؛ سکویی که گوهرفروشان متاع خود را بر آن عرضه میکردند :
همان نکته از روی فرهنگ و هوش
بیاراست چون تخت گوهرفروش.
اسدی (گرشاسبنامه).
|| صفحه. لوح. تخته. چوب به پهنا بریده که قطر آن کم و طول و عرض آن بسیار باشد.
- تخت حاسبان؛ تخت میل. تخته ای را گویند که محاسبان خاک بر آن ریخته به میل آهنین یا چوبی حساب بر آن نویسند. (آنندراج) :
ز خاک پای مردان کن چو تخت حاسبان تاجت
و گر تاج سرت(1) بخشند سر دردزد و مستانش.
خاقانی.
- تخت حساب؛ منجمان را تختهء حساب میباشد که بر آن خاک انداخته نقوش حساب طالع درست کنند. (غیاث اللغات) (آنندراج). به اصطلاح نجوم، تخته ای که بر آن خاک نرم ریخته و نقوش حساب طالع را بر آن رسم کنند. (ناظم الاطباء) :
تخت حساب شد عدد کرده ز خاک تاج سر
چهره چو تاج خسروان دیده چو تخت جوهری.
خاقانی.
- تخت شطرنج؛ تختهء شطرنج. صفحهء شطرنج. صفحه ای مربع که در آن 64 خانهء مربع سفید و سیاه به تساوی رسم کرده اند که با سی ودو مهرهء سپید و سیاه بازی کنند :
یکی تخت شطرنج کرده برنج
تهی کرده از رنج شطرنج گنج.فردوسی.
کسی کو به دانش برد رنج بیش
بفرمای تا تخت شطرنج پیش.فردوسی.
همان تخت شطرنج و پیغام رای
شنیدیم و فرمانش آمد بجای.فردوسی.
رجوع به شطرنج شود.
- تخت محاسبان؛ تختهء محاسبان. تخت حاسبان. تخت میل. رجوع به تختهء محاسبان و تخت حاسبان و تخت حساب و تخت میل شود.
- تخت محاسب شدن؛ تخت محاسبان شدن. گردآلوده گردیدن. در مؤید الفضلاء ذیل «تخت محاسبان» آمده: ای خاک بر سر افتد و گردآلود گردد :
در تب ربع اوفتد سبع شداد از نهیب
تخت محاسبان شود قبهء چرخ از غبار.
خاقانی.
- تخت میل؛ تخت حاسبان. (از آنندراج). رجوع به تخت حاسبان و تخت حساب و تخت محاسبان و تخته و تختهء حساب شود.
- تخت نرد؛ صفحه ای چوبین بشکل مستطیل که در هر یک از دو عرض آن ده خانه تعبیه شده و با سی مهرهء سیاه و سپید بطور تساوی و دو کعبتین بازی کنند :
ابا بار و با نامه و تخت نرد
دلش پر ز بازار ننگ و نبرد.فردوسی.
نه نرد و نه تخت نرد پیش ما
نه محضر و نه قباله و بنچه. منوچهری.
فلک همچو پیروزه گون تخت نردی
ز مرجانْش مهره ز لؤلوش خصلی.
منوچهری.
زین دو تا مهرهء سفید و سیاه
که بر این سبز تخت نرد گذشت.خاقانی.
تخت نرد ملک را زآنسو که بدخواهان اوست
هفت نراد فلک خانه مششدر ساختند.
خاقانی.
تا گشاده ششدر سی مهرهء ماه صیام
غلغلی زین هفت رقعهء باستان انگیخته
لعبتان چشمها حیران که ما بر تخت نرد
چشمها از لعبتان استخوان انگیخته
رقعه همچون قطب وز شش چار و دو بر کعبتین
از سه سو پروین و نعش و فرقدان انگیخته
کعبتین بر روی رقعه قرعهء شادی شده
از یکی تا شش بر او ابجد نشان انگیخته.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص402).
رجوع به نرد شود.
- تخت نرد آبنوسی؛ یعنی فلک. (فرهنگ رشیدی).
- تخت و میل؛ یا تخت حاسبان. تخت حساب و میل آن. در تعلیم علوم نجوم برای متعلم، تخته و میل آهنین کوچکی که بمنزلهء خامه بوده، ضرورت داشته... (حاشیهء وحید دستگردی بر هفت پیکر ص66) :
تخت و میلش نهاد پیش بمهر
در وی آموخت رازهای سپهر.نظامی.
باز چون تخت و میل بنهادی
گره از کار چرخ بگشادی.نظامی.
رجوع به تخت میل و تخت حاسبان و تخت حساب شود.
|| زیرهء کفش. تخت کفش. زیرهء گیوه. مقابل رویه، در گیوه و کفش: گیوهء تخت نازک، کفش تخت لاستیکی.
- تخت نازک؛ قسمی گیوهء نازک زیره و لطیف رویه. قسمی گیوه که زیرهء آن چرم است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || هر جای مسطح و برابر و هموار. (ناظم الاطباء).
- تخت خاک؛ هموار. با خاک یکسان :
تخت شاه افسر سماک شده ست
سر خصمانْش تخت خاک شده ست.خاقانی.
|| مجازاً، سلطنت. شاهی. پادشاهی. حکومت :
چو گشتاسب را داد لهراسب تخت
فرودآمد از تخت و بربست رخت.
دقیقی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص42).
چو یک ماه بگذشت بر تخت او
به خاک اندر آمد سر بخت او.فردوسی.
چون تخت به خداوند سلطان اعظم ابراهیم رسید... از ابوحنیفه پرسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387). امروز چون تخت به ما رسید... جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته تر کرده آید. (تاریخ بیهقی).
به یک تاجور تخت باشد بلند
چو افزون شود ملک یابد گزند.نظامی.
هیچ یوسف دیده ای کز تخت مصر
چون دلش بگرفت در زندان نشست.عطار.
|| ایالت. حکمرانی : مصلحت وقت آنست که به ری روی... و منوچهر را در خدمت رایت تو بفرستم، چه تخت مملکت ری عاطل است و کار آن نواحی متزلزل. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 221). || شهر و مقر سلطنت. (ناظم الاطباء). پایتخت :
بدان گه که گرد جهاندار نیو
از ایران بیاید سرافراز گیو
مر او را سوی تخت ایران برد
بر نامداران و شیران برد.فردوسی.
گرفتش به بر شهریار زمین
ز شادی بر او بر گرفت آفرین
ز ایران بپرسید و از تخت شاه
ز گودرز وز رستم کینه خواه.فردوسی.
چون پدر ما رحمة الله علیه گذشته شد ما غایب بودیم از تخت ملک، ششصد هفتصد فرسنگ. (تاریخ بیهقی). || مخفف تخته که شالها و دیباها و امثال آن در آن نهاده اطراف آنرا به طناب محکم بربندند تا از وصمت چین و شکنج محفوظ باشد. (آنندراج). توپ پارچه. بقچهء پارچه. صندوق پارچه. جامه دان :
ابر بهاری جز آب تیره نبارد
او همه دیبا به تخت و زرّ به انبان.رودکی.
یکی تخت جامه بفرمود شاه
که آنجا بیارند پیش سپاه. فردوسی.
همان جامه و تخت و اسب و ستام
ز پوشیدنیها که بردند نام
ببخشید بر فیلسوفان روم
برفتند شادان از آن مرز و بوم.فردوسی.
چه عنبر چه عود و چه مشک و عبیر
چه دیبا چه از تخت های حریر.فردوسی.
بخرد جامهء بسیار به تخت و چو خرید
نام زوار زند زود بر آن تخت رقم.فرخی.
زائر کز آنجا بازگردد برد
دیبا به تخت و رزمه و زر به من.فرخی.
در تخت بنام ادبا دارد اثواب
در بدره بنام شعرا دارد دینار.فرخی.
پنج اشتر و هزار دینار و ده تخت جامه. (تاریخ سیستان). ده پاره یاقوت سرخ و ده تخت جامه... نزدیک وی فرستاد. (تاریخ سیستان).
به دیباها و زیورهای بسیار
ز تخت و طبل بزازان و عطار.
(ویس و رامین).
و منجوق و علامات و بدره های سیم و تخت های جامه در میان باغ بداشته بودند. (تاریخ بیهقی).
ز دیبای رنگین صدوبیست تخت
ز مرجان چهل مهد و پنجه درخت. اسدی.
ابوغالب بی اندازه مال و نعمت... برگرفت از زرینه و سیمینه و تخت های جامه. (مجمل التواریخ).
ابر بفشاند همی از شاخها گنج درم
باد بگشاید همی در باغها تخت حریر.
امیر معزی (از آنندراج).
او را دویست هزار درم فرمود... و ده تخت جامهء مرتفع از هر لونی. (تاریخ بخارا).
باغ پر تخت های سقلاطون
راغ پر فرشهای بوقلمون.سنایی.
پنجاه تخت جامهء ملون از جامه های تستری و سقلاطون عضدی. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص221).
جواهر به خروار و دیبا به تخت
پلنگینه خرگاه و زرینه تخت.نظامی.
و از جملهء آن غنایم سیصد تخت برد بخزانهء سلطان شاه رسید. (جهانگشای جوینی).
-تخت بتخت؛ توپ توپ. بسته بسته. انبوه انبوه. دسته دسته :
در سرایی فرونهادم رخت
برنهادم ز جامه تخت بتخت.نظامی.
تاک بر تاک شاخهای درخت
بسته برواج کله، تخت بتخت.نظامی.
|| قطعه ای از پارچه. هر یک از قطعات جامه یا پرده و امثال آن از سوی پهنا :
رخانش تخت دیباهای ششتر
لبانش تنگ شکرهای عسکر.
(ویس و رامین).
|| چاق شدن دماغ از نشأه. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به تخت شدن شود. || (ص، ق) بی کم و بیش. تمام. کامل: یک سال تخت؛ یعنی بی یک روز کم. هزار تومان تخت. حوض تخت است؛ یعنی لبالب آب دارد. یک ساعت تخت داریم به غروب؛ یعنی بی کم و زیاده. تخت خوابید تا صبح؛ یعنی کاملاً. علوفه یا پوشاک او تخت است؛ یعنی تمام و کامل است. این گلبن تخت است؛ یعنی غنچهء ناشکفته ندارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || در دندان اسب، کنایه از هموار شدن تضریس عاجهای دندان است بر اثر پیری. و چون اسب به ده سالگی رسد برجستگی های دندانش که وسیلهء اصلی جویدن است از بین رود و سطح آن هموار گردد و تعلیف زمستانی وی سخت گردد: این اسب پیر است و دندانهایش تخت شده است. رجوع به تخت شدن شود.
(1) - ن ل: تاج زرت. (دیوان چ سجادی ص212)
تخت.
[تَ] (معرب، اِ) ج، تُخوت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). جامه دان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ظرفی که در آن رخت نگاه دارند. (آنندراج). تپنگو و صندوق و جامه دان. (ناظم الاطباء). ظرفی که در آن جامه ها را نگه دارند. (اقرب الموارد). ظرفی از چوب... که جامه در آن نگاه دارند. (از قطر المحیط). || تخت از وسایل پادشاهی است و آن سریر است که پادشاهان در تشریفات بر آن نشینند و در قدیم و جدید رسم چنانست که پادشاه به مکانی برتر نشیند تا همنشینانش با وی در نشستن برابر نباشند. و خدای تعالی در قرآن کریم میفرماید که سلیمان را کرسی بود... و من در بعضی تاریخها دیده ام که او را تختی از عاج بود به زر پوشیده و این سریرها به اختلاف حال پادشاهان گونه گون بود، برخی از مرمر و مانند آن ساخته است و برخی از چوب و پاره ای از بالش های پرشدهء برهم نشسته. گفته اند که پادشاهان ایران را تختی از زر بود که بر آن می نشستند و عمرو عاص امیر مصر با قوم خود بر زمین می نشست و چون مقوقس نزد او می آمد تختی از زر همراه او می آوردند و عمروبن عاص او را از این کار منع نمی کرد، چه قرارداد چنان بود که وی در کار ملک به عادت پیشین خود رفتار کند. (از صبح الاعشی ج2 ص126).
- تخت الملک؛ تخت او و عرش او. (قطر المحیط). اریکه و سریر. (ناظم الاطباء).
|| چوب تختخواب. بستر. تختخواب چوبی. تختخواب کوچک. (دزی ج 1 ص142). || صفهء چوبی برای تماشاچیان. || لوحه. صفحه: تخت رمل یا تخت الرمل؛ لوحهء رمل گیران و فال گیران. گویند: ضرب لفلان تخت رمل؛ یعنی برای کسی تفأل زدن. || (ص) ضخم. بزرگ: رجل تخت؛ مرد بزرگ. (دزی ایضاً).
تخت.
[تُ] (اِ) بمعنی دُخْت که اختصار لفظ دختر است. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 303 الف). دخت و دختر. (ناظم الاطباء).
تخت.
[تُ] (اِ) بمعنی ششصد درهم نیز آمده است. (شعوری ج 1 ورق 303 الف). وزنه ای معادل 600 یا 400 درم. (ناظم الاطباء). اوقیه را نیز تخت خوانند. (شعوری ایضاً).
تخت.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان بزینه رود در بخش قیدار شهرستان زنجان است که در هفتادهزارگزی جنوب خاوری قیدار و ششهزارگزی راه عمومی قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 734 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه سار، محصول آن غلات و انگور و میوه است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالیچه، گلیم و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
تخت.
[تَ] (اِخ) دهی از بخش مینودشت شهرستان گرگان است که در ده هزارگزی جنوب خاوری مینودشت واقع است و 130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
تخت.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان چهاراویماق در بخش قره آغاج شهرستان مراغه است که در بیست وچهارهزارگزی خاور قره آغاج و سی ویک هزارگزی جنوب شوسهء مراغه به میانه قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و 234 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و نخود و بزرک و زردآلو است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. این ده از دو محل نزدیک بهم تشکیل یافته که بنام تخت بالا و تخت پایین مشهورند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
تخت.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان پیرتاج در شهرستان بیجار است که در دوهزارگزی شمال خاوری بیجار و کنار شوسهء بیجار به زنجان قرار دارد. دامنه و سردسیر است و 245 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است و فرودگاه شهرستان بیجار در آن واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
تخت.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان تیلکوه در بخش دیواندرهء شهرستان سنندج است که در شصت ویک هزارگزی باختر دیواندره و شش هزارگزی جنوب شوسهء دیواندره به سقز قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 210 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و توتون و روغن و پشم و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
تخت.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان شمیل در بخش مرکزی شهرستان بندرعباس است که در پنجاه وپنج هزارگزی خاور بندرعباس و بر سر راه مالرو کشکوه به بندرعباس قرار دارد. جلگه ای گرمسیر است و 174 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آن خرما و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
تخت.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان بنت در بخش نیک شهر شهرستان چاه بهار است که در سی وهفت هزارگزی شمال باختری نیک شهر و بر کنار راه مالرو بیچان به بنت قرار دارد. کوهستانی و گرمسیر است و 170 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه، محصول آن غلات و برنج و خرما و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
تخت آبنوسی.
[تَ تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از شب است که بعربی لیل خوانند. (برهان). کنایه از شب باشد. (انجمن آرا) (از آنندراج). شب. (فرهنگ رشیدی).
تخت آرای.
[تَ] (نف مرکب)آرایش دهندهء تخت. که تخت آراید. که موجب زینت تخت شاهی شود :
چو تخت آرای شد طرف کلاهش
ز شادی تاج سر میخواند شاهش.نظامی.
تخت آزمای.
[تَ زْ / زِ] (نف مرکب)مرحوم وحید دستگردی در هفت پیکر ص96 این ترکیب را بمعنی پادشاه گرفته است :
پیر تخت آزمای تاج پرست
تاج بنهاد و زیر تخت نشست.نظامی.
تخت آویز.
[تَ] (ن مف مرکب) که بر تخت آویخته شود، چون افسر شاهان کهن که بر تخت می آویختند تا بزرگی و سنگینی تاج بر تاجدار گران نیاید :
به پیروزی و بهروزی همی زی با دل افروزی
به دولتهای ملک انگیز و تخت آویز افسرها.
منوچهری.
تختاخ.
[تَ] (ع ص) مردی که در زبانش لکنت باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تختخانی. الکن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تختاخ اینجو.
[تَ] (اِخ) امیر فارس که در دوران وزارت رشیدالدین فضل الله (نیمهء اول قرن هشتم) بر آن ولایت حکومت می کرد. رجوع به کتاب «از سعدی تا جامی» برون ترجمهء علی اصغر حکمت ص 101 شود.
تختار.
[تَ] (اِ مرکب) جامهء سیاه یا سفید که در تخت (تخت جامه) صیانت می شود. رجوع به دخدار شود. (یادداشت بخط دهخدا). جوالیقی در ذیل «دخدار» آرد: الدخدار؛ الثوب(1). و هو بالفارسیة تخت دار؛ ای یمسکه التخت(2). (المعرب ص 141). رجوع به تخت دار شود.
(1) - الدخدار، بفتح الدال و سکون الخاء المعجمة. و فسره فی اللسان بالثوب الابیض المصون و بأنه ضرب من الثیاب نفیس و فی القاموس: «ثوب ابیض او اسود».
(2) - فی المعیار: «تخت دار؛ ای ممسک التخت، او ذوتخت». و فی اللسان: «الاصل فیه: تختار؛ ای صین فی التخت». و عند ادی شیر: «فارسیه: دخدار، و معناه: ذو حسن و جمال».
تختامیش.
[تَ] (اِخ) طایفه ای از طوایف ترکمن ایران و مرکب از 150 خانوار است. رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص104 شود.
تختان.
[تَ] (اِخ) دهی از بخش زرین آباد شهرستان ایلام است که در بیست وچهارهزارگزی خاور پهله و یک هزارگزی شمال راه مالرو آبدانان قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 250 تن سکنه دارد. آب آن از سراب تختان و محصول آن غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
تخت اردشیر.
[تَ تِ اَ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نام نوایی است از موسیقی. (جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
بر بید عندلیب زند تخت شهریار
بر سرو زندواف زند تخت اردشیر.
منوچهری.
مطربان ساعت بساعت بر نوای زیر و بم
گاه سروستان زنند امروز و گاهی اشکنه
گاه زیر قیصران و گاه تخت اردشیر
گاه نوروز بزرگ و گه نوای بسکنه.
منوچهری.
چون مطربان زنند نوا تخت اردشیر
گه مهرگان خردک و گاهی سپهبدان.
منوچهری.
فریاد درای خوش صفیر است
تاج سر تخت اردشیر است.
خاقانی (از رشیدی).
تخت اره.
[تَ اَرْ رِ] (اِخ) دهی از دهستان یعقوبوندپاپی، در بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم آباد است که در پنجاه وپنج هزارگزی خاور حسینه و پنجاه ویک هزارگزی خاور راه خرم آباد به اندیمشک قرار دارد. کوهستانی و گرمسیر است و 152 تن سکنه دارد. آب آن از چشمهء تخت اره و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی زنان آنجا فرش بافی است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
تخت بخت.
[تَ بَ] (اِ مرکب) اقبال و دولت. (ناظم الاطباء).
- تخت بخت مملکت؛ حکومت و فرمانروایی : دختر بهمن اسفندیار که پیش از آمدن اسکندر بدان حدود بر، تخت بخت مملکت در تحت تصرف و فرمان او بود اساس و بنای آنرا فرمود. (ترجمهء محاسن اصفهان ص16).
تخت بر.
[تَ بَ] (نف مرکب) بَرندهء تخت. تخت گیر. که تخت رباید و گیرد :
تخت بر، آن سر که بر او پای تست
بختور، آن دل که در او جای تست.نظامی.
تخت بند.
[تَ بَ] (اِ مرکب) چون کسی را حبس کنند گویند تخته بند کرده اند. (انجمن آرا). لیکن از شاهدهای ذیل چنین استفاده میشود که تخت بند نوعی پای بند است شبه عقال و کند : و برادر او را با هفصد کس از وجوه افراد... بگرفتند پیش سلطان آوردند. سلطان بفرمود تا از شمشیر هر یک تخت بندی ساختند و بر کعب هر یک نهادند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص296). و چون او را به معتمد سلطان سپردند او را با تخت بندی که داشت به جانب غزنه بردند... شار را با تخت بند پیش خویش خواند و تکلیف کرد... (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً). || کنایه از آنست که چون دست کسی شکسته شود تخته ها را بر او نصب کنند تا دست او کج نشود. (انجمن آرا). به هر دو معنی رجوع به تخته بند شود.
تخت بند.
[تَ بَ] (اِخ) از محلات آمل. رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی ص114 و ترجمهء وحید ص153 شود.
تختبوش.
[تَ] (معرب، اِ مرکب) معرب تخت پوش است. || دزی در ذیل قوامیس عرب، ذیل «تختبوش» آرد: فارسی است و در مصر بمعنی یکی از اطاقهای همسطح کوچه و خیابان است که مورد استفادهء مردان است. (دزی ج 1 ص132).
تخت پایه.
[تَ یَ / یِ] (اِ مرکب) پایهء تخت. زیر تخت :
همه در زیر تخت پایهء شاه
صف کشیدند چون ستاره و ماه.نظامی.
پایه بر پایه، بردوید به بام
رفت تا تخت پایهء بهرام.نظامی.
گفتمش همسر تو سایهء تست
تاج من خاک تخت پایهء تست.نظامی.
تخت پل.
[تَ پُ] (اِخ) دهی از بخش میان کنگی در شهرستان زابل است که در شش هزارگزی باختر ده دوست محمد و دوهزارگزی راه مالرو تخت شاه به ده دوست محمد قرار دارد. جلگه ای گرم و معتدل است و 112تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء هیرمند و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
تخت پوش.
[تَ] (اِ مرکب) پوشش باشد از اقمشه. (آنندراج). پوشش تخت. (ناظم الاطباء) :
تختی از تختهء زر آوردند
تخت پوشی ز گوهر آوردند.نظامی.
تخت پوش سبز بر صحن چمن گسترده اند
چارطاق لاله بر مینای اخضر بسته اند.
(از ترجمهء محاسن اصفهان).
سبزه در اطراف مرغزار تخت پوش زمردین بر رواق انداخته و لاله در اکناف جویبار بر چرخ اخضر چهارطاق ساخته. (ترجمهء محاسن اصفهان ص100).
تختج.
[تَ تَ] (معرب، اِ) معرب تخته. (منتهی الارب). مأخوذ از تختهء فارسی و بمعنی آن. (ناظم الاطباء). معرب تختهء فارسی. (دزی ج 1 ص142) (قطر المحیط). ج، تخاتج. (منتهی الارب) (دزی) (ناظم الاطباء). رجوع به تخته شود.
تختجر.
[تَ جِ] (اِخ) دهی از دهستان القورات در بخش حومهء شهرستان بیرجند است که در بیست وچهارهزارگزی شمال خاوری بیرجند قرار دارد. دامنه ای معتدل است و 56 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و میوجات و شغل اهالی آنجا زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
تخت جمشید.
[تَ تِ جَ] (اِخ) تخت جمشید آثار باقیماندهء ارک و کاخ داریوش اول هخامنشی است، که پس از گذشتن 189 سال از آغاز بنای آن، اسکندر مقدونی ساختمان های آن را در سال 331 ق . م. سوزانده است. تخت جمشید در 56کیلومتری شمال شرقی شیراز و 6کیلومتری استخر، در جلگهء مرودشت واقع است. تخت جمشید طبق دو کتیبه ای که در بالای دیوار جنوبی آن کنده شده، از بناهائی است که به فرمان داریوش اول هخامنشی، در حدود سال 520 ق . م. ساخته شده است.
پلکان بزرگ: راهی که به بالای تخت یا صفه راهنمائی مینماید، دو پلکانی است که در دو طرف، روبروی هم ساخته شده و شمارهء هر یک از پلکانها از پائین تا بالای تخت 110 و درازای هر یک 90/6 متر و پهنایش 38 سانتیمتر و بلندیش 10 سانتیمتر میباشد.
سردر بزرگ یا مدخل: برای وارد شدن به درون ارک تخت جمشید، پس از پلکانهای شرح داده شده، تنها راه، سردر بزرگ بوده و آن ساختمانی است چهارگوشه که در بالای پلکانهای نامبرده واقع گردیده است. این مدخل دارای 4 ستون و سردر غربی و شرقی و جنوبی بوده است، که چهار جرز دو درگاه آن، با دو تا از ستونهایش، هنوز برجا و باقی میباشد.
درگاه غربی مدخل: در ورودی بزرگ نامبرده، که در خارجی بوده، رو به مغرب و متوجه پلکان بزرگ میباشد. در طرفین درونی جرزهای درگاه غربی، تقریباً در بلندی دو متر از کف، دو پیکر حیوان بزرگ که بدن و دستهای آنها شبیه به اعضای گاو و سرشان مانند سر شیر میباشد، حجاری شده است.
درگاه شرقی: درگاه دومی که درونی بوده بطرف شرق واقع است. جرزهای این درگاه دارای دو گاو بالدار با سر انسان است و تاجی هم بر سر دارند. این نقوش بالدار تقلیدی است از مجسمه های دروازهء پایتختی که سارگن، پادشاه آشور، در حدود 712 ق . م. پس از ترک نینوا، پایتخت قدیم آشور، در 15میلی شرقی شهر موصل ساخته است.
آپادانه (آپادانا) یا بارگاه: در جنوب سردر بزرگ، بفاصلهء 50 متر، ساختمان ستون داری آشکار و نمایان است که موسوم به کاخ آپادانَه یعنی کاخ بار عام میباشد. تمام ساختمان بار عام نامبرده، اکنون دارای 13 ستون میباشد، و بوسیلهء دو پلکان دوطرفی شمالی و شرقی، به آن وارد میشوند. دو پلکان نامبرده، یکی پلکان کهنه است که بسمت شمال متوجه میباشد، دیگری پلکان نوپیدایش است که در سوی خاوری (شرقی) ساختمان واقع است و شرح آن زیر عنوان «پلکان نوپیدایش» بیاید. دیوار پیش بست پلکان کهنه، به نقوش چندین تن از نمایندگان ملل مختلف، مزین و آراسته میباشد. ساختمان آپادانَه عبارت بوده از یک تالار چهارگوشهء مرکزی، و چهار ایوان بشکل راست گوشه که هر یکی از ایوانها 12 ستون و خود تالار مرکزی 36 ستون، در 6 ردیف داشته است.
ستونهای بارگاه آپادانَه (آپادانا): بلندی ستونهای آپادانَه نزدیک به 18 متر و قطر پای آنها دو متر است. قسمت بالای ستونها مرکب از سه جزء است: اول سرستون اصلی، دوم قسمت مارپیچ دوگانه، سیم تنهء دو گاوی که پشت به پشت داده اند. در بالای تمام ستون های تالار مرکزی، همین نوع مجسمهء گاو بوده ولی روی ستون های ایوان شرقی مجسمهء دو شیر و در بالای ستون های ایوان غربی، مجسمهء دو گاو بدون قسمت مارپیچ دوگانه و سرستون اصلی بوده است. در ماه شهریور 1312 ه . ش.، چهار لوح زرین و سیمین از گوشه های شمال شرقی و جنوب شرقی تالار مرکزی آپادانَه به دست آمده است که روی همهء آنها عبارتی به یک مضمون، به سه خط میخی پارسی و عیلامی و بابلی نقر گردیده و ترجمهء آنها بدین قرار است:
ترجمهء لوحها: داریوش، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه کشورها، پسر وشتاسپ هخامنشی. داریوش شاه گوید: این است کشوری که من دارم، از سکستان آن طرف سغد، از آنجا تا کوشا (حبشه)، از هندوستان تا سارد (لیدی)، که اهورمزدا، بزرگترین خدایان، به من داده است. اهورمزدا مرا و خاندان مرا نگهداری کند.
پلکان نوپیدایش: در جانب شرقی ایوان شرقی کاخ آپادانه، باز دو پلکان دوطرفی نمودار و مشهور به پلکان نو میباشد که در آبان ماه 1311 ه . ش. کشف گردیده است. دور دیوار پلکان ردیف جلو، صورت 8 تن سرباز نیزه دار پارسی و مدی، نقش گردیده و پشت سر آن ها، در هر دو سوی، صورت شیری که گاوی را میدرد با یک ردیف درخت سرو دیده میشود. در سمت راست دیوار پیش پلکان ردیف دوم چندین تن از سران سپاه و بزرگان لشکر و سربازان ویژهء شاهی، و کماندار و نیزه دار نمایان است. در قسمت چپ دیوار پیش بست پلکان نوپیدایش، در 23 مجلس پیکر و تصویر نمایندگان ملتهای تابعهء خشیارشا نقش گردیده است. این نقوش صورت ملل باجگذاری هستند که در عید نوروز، باج و پیشکشهای خود را آورده میخواهند به پیشگاه اعلیحضرت خشیارشا، شاه توانای آن زمان که سرور 31 کشور باجگذار بوده تقدیم نمایند. پلکان نوپیدایش قرینهء آن که در سمت شمال بارگاه آپادانه واقع است، طبق کتیبه ای که در دیوار پیش بست آن نقر گردیده از بناهای خشیارشا میباشد. تا پیش از پیدایش لوحهای زرین و سیمین نامبرده در بالا، بارگاه آپادانه به کاخ خشیارشا مشهور بود، ولی سپس ثابت گردید که فقط پلکانهای دو سمت بارگاه بفرمان خشیارشا ساخته شده و خود کاخ از بناهای داریوش بزرگ بوده است. رجوع به کاخ آپادانا شود.
بارگاه صدستون: در مشرق کاخ آپادانه ساختمانی موجود است بنام کاخ صدستون که دومین کاخ بار، و عبارت است از یک تالار و یک ایوان در شمال آن. در این ساختمان هیچ کتیبه ای دیده نمیشود، ولی بنای آن از خشیارشا بوده است و طبق کتیبهء خط بابلی، اتمام و به پایان رسیدن آن توسط اردشیر اول هخامنشی پسر خشیارشا بوده است.
ساختمان تالار صدستون: این تالار بشکل چهارگوشه و دارای یک صد ستون تمام سنگی در ده ردیف بوده و اکنون پاستونهایش بجای خود باقی میباشد. در چهار دیوار تالار صدستون هشت در و 36 پنجره و طاقچهء سنگی دارد، و بین آنها دیوارهای آجری بوده که فعلاً خراب شده است.
درگاههای شمالی صدستون: در چهار جرز دو درگاه شمالی آن، چهار بار مجلس بار شاهی را نشان میدهد، در بخش بالا شاهنشاه روی کرسی شاهانه نشسته و در جلو او دو عودسوز گذارده شده، پس از آن یکی از بزرگان کشور ایستاده گزارش میدهد. زیر کرسی شاه پنجاه تن از نگهبانان پارسی و مدی هم ایستاده اند.
درگاههای شرقی: در درون دو جرز یکی از دو درگاه شرقی، شاه با گاو کوهی، و در درگاه دیگر با شیر بالداری که پنجهء عقاب و دم عقرب و یک شاخ نیز دارد، در جدال میباشد. این جانور را میتوان به خدای بدی یعنی اهریمن تعبیر نمود که شاه از طرف اهورمزدا با او میجنگد.
درگاههای جنوبی: در داخل هر یک از چهار جرز این دو درگاه باز چهار مجلس بار دیده میشود، یعنی شاه با عصای سلطنت روی کرسی نشسته است. در اینجا کرسی شاهانه روی تختی قرار دارد. در پائین کرسی شاه پیکر 14 تن از نمایندگان ملتهای تابع ایران در سه ردیف ایستاده اند. در بالای تخت پشت کرسی، یک تن از بزرگان کشور نمایان و چتری بالای سر شاه نگه داشته است. در بالای سر شاه نیز یک ردیف شیر و دو فروهر بزرگتری بوده و اکنون به زمین افتاده است.
درگاههای غربی: جرزهای دو درگاه غربی شاه را نشان میدهد که با دیو بالداری که دارای سر شیر و یک شاخ است میجنگد.
ایوان کاخ صدستون: این ایوان که تاریخ پیدایش جدید آن مهرماه 1315 ه . ش. بوده در امتداد شمالی کاخ نامبرده واقع و شکل راستگوشه را دارد. در سمت شرق و غرب این ایوان، دو بدنهء سنگی که مرکب از سنگهای سیاه صیقلی است موجود، و روی هر یک گاو بزرگی ایستاده و سر و تنهء آن شکسته و به زمین افتاده است. ایوان شمالی نامبرده دارای 16 ستون مانند ستون های خود تالار بوده است. قسمت بالای ستون ها مرکب بوده از سرستون و قسمت مارپیچ دوگانه و دو حیوان نشستهء پشت به پشت داده که دارای تنهء گاو و سر انسان با ریش دراز میباشند. نیمی از سرستون شبیه به ستونهای نامبرده که در کاخ سه دروازه به دست آمده برای نمایش آثار دوران هخامنشی به موزهء ایران باستان در تهران برده شده است.
مدخل دوم: در جلوی ایوان کاخ صدستون ساختمان سنگی مختصری نمایان است که دارای تنهء ستونهای بزرگی میباشد. یکی از سرستونهای آن که عبارت از دو گاو نشستهء پشت به پشت داده است موجود و بزرگی و طرز ساختمان آن باعث بسی حیرت و شگفتی انگیز میباشد. سرستون نامبرده در سال 1315 ه . ش. بهمت آقای دکتر «اریک اشمیت» به یکی از تالارهای بزرگ تخت جمشید حمل و برای حفاظت و نمایش در آنجا گذارده شده است. رجوع به کاخ صدستون شود.
کاخ سه دروازه: در جنوب شرقی کاخ بار عام داریوش (آپادانه) ساختمان تقریباً چهارگوشه ای پدیدار است. در شمال و جنوب آن دو ایوان و چند اطاق بنا شده است. ساختمان مرکزی کاخ سه دروازه مربع و دارای چهار ستون بوده و هر یک از ایوانها دو ستون داشته و کف این کاخ پست تر از کف آپادانه و تا زاویهء جنوب شرقی ساختمان هدیش امتداد دارد. هرچند در کاخ سه دروازه کتیبه ای دیده نشده ولی از طرز ساختمان آن معلوم میشود که از بناهای داریوش اول و در حدود 515 - 512 ق . م. ساخته شده است.
پلکان دوطرفی کاخ سه دروازه: در سمت شمال این کاخ دو پلکان در راست و چپ ساخته شده و شمارهء هر یک 30 دانه و در بالای دیوار پیش بست آنها نردهء سنگی با کنگره های خیلی زیبا وجود دارد. در بخشهای خارجی نرده های پلکانها سه نیزه دار پارسی و مدی و سپس شیری که گاوی را میدرد نمایان است. دیوار پیش بست ایوان شمالی این کاخ در هر دو طرف آراسته به چهار تن نیزه دار و کماندار میباشد. در دو سمت نیزه داران مجدداً شیری گاوی را میدرد و در بالای اینها نقوش سربازان دیده میشود.
ایوان شمالی سه دروازه: این ایوان بشکل راستگوشه و دارای دو ستون تمام سنگی است که پا و سرستون یکی از آنها هنوز باقیست. در جلوی این ایوان نرده ای با کنگره های سنگی موجود است و در هر طرف آن نقوش سربازان پارسی حجاری شده است.
تالار مرکزی کاخ سه دروازه: پشت ایوان شمالی، تالاری است چهارگوشه و سقف آن روی چهار ستون برقرار بوده است. این تالار در شمالی و شرقی و غربی داشته است. در دو جانب درونی جرزهای درگاه شرقی تالار، داریوش اول روی سریر نشسته و خشیارشا ولیعهدش در پشت سر او ایستاده است. سریر شاه روی تختی قرار دارد که 28 تن از نمایندگان ملتهای مختلف پائین تخت را روی دو دست نگه داشته اند. جرزهای دو درگاه شرقی و جنوبی تالار مرکزی نامبرده آراسته به نقش داریوش اول میباشد و دو تن از غلامان هم در دنبال او روانند. و در بخش بالای درگاه نیز نقش فروهر که در حالت پرواز دیده میشود حجاری شده است.
ایوان جنوبی کاخ سه دروازه: در جنوب تالار مرکزی، ایوانی است چهارگوشه و دارای دو ستون سنگی مانند ستون های کاخ صدستون کمی کوچکتر بوده و اکنون پاستونهای آن ها بر جای خود باقی است. در سمت جنوب ایوان، پلکان کوچک و ظریفی از سنگ سیاه وجود دارد که ظرافت حجاری آن، توجه عموم جهانگردان را به خود جلب نموده است. در طرف خارج نرده های کنار پلکان، سربازان نیزه دار پارسی منقوش گردیده و در طرفین درونی این نرده ها، مستخدمین و غیره از پلکان بالا میروند. پلکان نامبرده برای نمایش صنایع دورهء هخامنشی به تهران برده شده است. رجوع به کاخ سه دروازه شود.
عمارت آئینه یا کاخ تچرا: پس از گذشتن از سمت جنوب کاخ آپادانه، از جانب جنوبی آن و جنوب غربی کاخ سه دروازه، ساختمان سنگی تقریباً سیاه رنگی نمودار است و اکنون مشهور به تالار آئینه میباشد و کف آن به اندازهء سه متر از کف بارگاه داریوش بلندتر است. نام حقیقی کاخ آئینه بموجب کتیبه ای که در جرزهای درگاه جنوبی تالار مرکزی آن نقر گردیده تچرا یعنی قصر زمستانی بوده است، بعلت آنکه در سه سوی در و پنجره دارد و از بامداد تا شام آفتاب از سه طرف در آن میتابد. ساختمان تچرا طبق دو کتیبهء موجود در آن از بناهای داریوش بزرگ میباشد.
پلکان غربی کاخ تچرا: در سمت غرب این کاخ، پلکانی است دوطرفی که در دو طرف داخل و خارج نرده های کنار آن، باز نمایندگان ملتهای باجگذار، تحف و پیشکش های خود را آورده، با راهنمائی دربانان پارسی و مدی از پلکان بالا میروند. بنای این پلکان طبق کتیبه ای که در وسط دیوار پیش بست پلکان دیده میشود از اردشیر سوم هخامنشی میباشد.
تالار شمالی کاخ تچرا: این تالار بشکل چهارگوشه و دارای چهار ستون بوده است. در جلو یکی از درگاههای آن سنگی بشکل مکعب راستگوشه برپاست و روی آن غلامی نقش گردیده که در یک دست هوله و در دست دیگر عطردان دارد.
تالار مرکزی تچرا: تالار مرکزی همانند تالارهای دیگر چهارگوشه و دوازده ستون در سه ردیف داشته و در چهار دیوار 6 در و 8 طاقچه و 4 پنجرهء سنگی دارد و دور گیلوئی هر پنجره و طاقچه کتیبه ای به سه خط میخی پارسی و عیلامی و بابلی نوشته شده و ترجمهء آنها از این قرار است: این گیلوئی سنگی پنجره در خانهء شاهی داریوش ساخته شده است.
ایوان جنوبی: در امتداد جنوبی تالار مرکزی ایوانی است بشکل راستگوشه و شمارهء ستونهای آن 8 و در دو ردیف کار گذارده شده بوده است. ایوان نامبرده تا دو طاقچهء شرقی و غربی آن بنابر کتیبه ای که دور آنهاست از بناهای داریوش اول میباشد، سپس خشیارشا دو پایهء سنگی که یکی از آنها شکسته و به زمین افتاده، بر دو گوشهء جنوب شرقی و جنوب غربی ایوان افزوده است. رجوع به کاخ تچر شود.
تپهء مرکزی: در طرف غرب ساختمان سه دروازه و مشرق کاخ تچرا تپهء بلند و مرتفعی پدیدار است که سطح آن از تمام نقاط روی تخت بلندتر است. سطح این تپه تقریباً چهارگوش و به ویرانه های برجهای بابل مانند است. احتمال قوی میرود که تپهء نامبرده خرابهء بنای مخصوص عبادت و پرستش ساکنین صفهء تخت باشد. در جنوب تپهء مرکزی فضای مسطحی است که از مشرق و مغرب منتهی میشود. جرز و پلکان دوطرفی دارای حجاریهای زیبا و این دو پلکان طبق کتیبه ای که در دیوار آن است از بناهای خشیارشا میباشد.
کاخ کوچک خشیارشا یا هدیش: هدیش یا عمارت نشیمن واقع است در جنوب شرقی تچرا و جنوب تپهء مرکزی. ساختمان هدیش مرکب است از یک ایوان شمالی و تالار مرکزی و دو تالار شرقی و غربی. هر یک از این دو تالار 4 ستون داشته و پاستونهای آن هنوز سر جای خود باقیست و اطاقهائی نیز در راست و چپ این دو تالار ساخته شده و شمارهء هر یک سه میباشد. کاخ کوچک خشیارشا و تمام منضمات آن برحسب کتیبه هائی که روی پایه های مکعب شکل ایوان و در جرزهای درگاههای شمالی و شرقی و غربی نقر گردیده از بناهای خشیارشا پسر داریوش اول است و نامش در کتیبه های نامبرده «هدیش» یعنی جای نشیمن گفته شده است و گمان میرود در حدود 475 ق . م. بنا شده باشد.
ایوان شمالی هدیش: در تمام امتداد شمالی کاخ کوچک خشیارشا ایوانی ساخته شده است بشکل راستگوشه که دارای 12 ستون در دو ردیف بوده است. در دو گوشهء شمال شرقی و جنوب غربی این ایوان، دو پایهء سنگی برپا است و در روی هر یک کتیبه ای به سه زبان پارسی و عیلامی و بابلی بفرمان خشیارشا نوشته شده است.
تالار مرکزی کاخ کوچک خشیارشا: از جای ستونهائی که در تخته سنگهای کف تالار نمایان است معلوم میشود این تالار 36 ستون در شش ردیف داشته و تماماً در هنگام آتش سوزی (حریق) از طرف اسکندر مقدونی تبدیل به آهک شده و بتدریج ریخته است. در چهار دیوار این تالار 5 در و قریب 20 طاقچه و پنجره بوده است. در داخل پنجره ها صورت کارکنانی که هر یک به کاری مشغولند حجاری شده است. از بودن این نقوش میتوان پی برد که این عمارت حرمسرای خشیارشا بوده است. دو در تالار مرکزی به ایوان شمالی باز میشود و در جرزهای آنها خشیارشا با دو غلام که چتری بالای سر شاه نگه داشته اند از تالار بیرون می آیند. دو در تالار به اطاقهای شرقی و غربی و یک در آن هم به مهتابی جنوبی باز میشود و جرزهای این دو در باز مزین به نقوش شاه و دو غلام است، اما در این جا هر سه داخل تالار میشوند. رجوع به کاخ هدش شود.
بنای اردشیر سوم: بنائی در مغرب ساختمان هدیش و جنوب حیاط جنوبی کاخ آئینه دیده میشود که فقط دارای چند تنهء ستون سنگی و یک دیوار شمالی تقریباً ببلندی 2 متر میباشد و دو پلکان کوچک هم در دو انتهای دیوار وجود دارد. دیوار شمالی نامبرده، مزین و آراسته است به نقوش سربازان و پاسبانان پارس و سرلوحه به یک خط و زبان که مضمون هر سهء آنها یکی است و از مفاد آنها چنین معلوم میشود که این بنا و دو پلکان کوچک، از بناهای اردشیر سوم میباشد.
عمارت جنوب شرقی یا حرمسرای خشیارشا: برابر گوشهء جنوب غربی بارگاه صدستون، و جنوب شرقی کاخ سه دروازه، ساختمانی در پست ترین سطح صفه نمایان است که مشهور به کاخ جنوب شرقی میباشد، در سال 1311 ه . ش.، از طرف آقای پرفسور «ارنست هرتسفلد» نمایندهء دانشگاه شرقی شیکاگو، از روی نقشهء پیشین در روی پیهای اولیه بنا شده است. ساختمان نامبرده که نیز معروف به حرمسرای خشیارشا میباشد، از بناهای داریوش بزرگ بوده است و بعداً خشیارشا آن را از طرف شمال و مغرب وسعت داده و سرسرای بین اطاقهای طرفین را وسیع تر کرده است، چنانچه این تغییرات از دو جور بودن کف سرسرا و ایوان و طاقهای مسکونی بانوان و خانوادهء سلطنت معلوم میگردد.
ایوان شمالی کاخ جنوب شرقی: در بخش شمالی حرمسرای یادشده ایوانی است بشکل راستگوشه و دارای 8 پاستون از سنگ سیاه رنگ شفاف میباشد و روی آنها از قرار معلوم ستونهای چوبی نصب بوده است.
تالار بزرگ حرمسرا: پشت ایوان شمالی تالار بزرگی واقع است و شکل راستگوشه را دارد. این تالار دارای 12 پاستون از سنگ سیاه و صیقلی میباشد و در سال 1312 ه . ش. نیز، هنگام تعمیر آن تنه و سرستون های آنرا بدستور آقای پرفسور هرتسفلد مانند ستون های زمان خشیارشا از چوب ساخته اند. در جرزهای درگاههای شمالی و جنوبی تالار بزرگ، صورت شاه با دو غلام حجاری شده است و چنین مینماید که شاه و غلامان از درگاه جنوبی وارد، و در درگاه شمالی از تالار خارج شده از اندرون بطرف کاخ بار میروند. در درگاههای شرقی و غربی، خشیارشا بسمت نمایندگی از طرف اهورمزدا با دو اهریمن که، در یک درگاه، هیکل شیر بالدار با اعضای مختلف و در درگاه دیگر، بشکل شیر است در جدال میباشد. در جنوب تالار مذکور، حیاط خیلی کوچکی دیده میشود و این حیاط باقی عمارت حرمسرا را از تالار بزرگ و ایوان شمالی جدا میکند. در کاخ جنوب شرقی هیچگونه کتیبه ای دیده نمیشود، ولی در سال 1311 ه . ش.، هنگام برداشتن خاکهای درون آن، لوح سنگی از زیر خاک آوار به دست آمده که خشیارشا خود را معرفی کرده و خلاصه ای از کرده های خود را نوشته است.
نویافته ها: از سال 1314 ه . ش. در جنوب شرقی صفهء تخت، از طرف آقای دکتر هاریک اشمیت، کاوش و خاکبرداری شده و در نتیجهء آن ساختمان های زیادی با دیوارهای خشتی و پاستونهای سنگی و حجاریهای ظریف و ممتاز کشف گردیده، و بنام ساختمان های خزانه مشهور گشته است، از آن جمله حیاطی است که در اطراف آن، تالارهای بسیار و راهروهائی دیده میشود.
حیاط نوپیدایش: این حیاط در میان ساختمانها واقع و در چهار طرف آن 4 ایوان ساخته شده است. در دو ایوان شرقی و جنوبی حیاط نامبرده، دو مجلس حجاری برجستهء باشکوهی بدرازای 29/6 متر و به بلندی 70/2 متر به دیوارهای آنها نصب است. در هر یک از حجاریها در میان، داریوش بزرگ هخامنشی، روی تخت نشسته، و در پشت سر او پسرش خشیارشا ایستاده است و در عقب او رئیس کیش و آئین آن زمان و اسلحه دارباشی داریوش، و بعد دو تن از نگهبانان پارس ایستاده اند. در جلوی تخت شاه یک تن از بزرگان کشور، مشغول عرض گزارش و در پایان این مجلس باز دو تن از نگهبانان با تجهیزات دیده میشوند.
تالار صدستون نویافته: یکی از تالارهایی که در نزدیکی حیاط نویافتهء نامبرده کشف شده و بزرگی آن شگفت انگیز میباشد، تالاری است راستگوشه که دارای 100 ستون در دو ردیف پنج در بیست بوده و پاستونهایش مرکب از دو سنگ چهارگوشه و گرد است و فعلاً وجود دارند. از توی این تالار، دو وزنه از سنگ مرمر سیاه به دست آمده و روی هر یک از آنها کتیبه ای به سه خط میخی پارسی، عیلامی و بابلی کنده شده و ترجمهء آن بدین قرار است: داریوش شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه کشورها، شاه این زمین، پسر گشتاسب هخامنشی.
گمان میرود این دو وزنهء سنگی از وزنه های واحد مقیاس بوده و در خزانهء دولتی هخامنشی بایگانی میشده است، مانند متری که امروز در کشور فرانسه در «آرشیو ناسیونال» ضبط است.
تالار 99 ستون: در جنوب کاخ صدستون و تالار صدستون نوپیدایش، تالار دیگری پیدا شده که دارای 99 ستون در دو ردیف 11 در 9 بوده و پاستونهای آنها که از دو سنگ روی هم تشکیل یافته است، هنوز بر جای خود باقی میباشد.
آب انبار سنگی: در مشرق صفهء تخت قدری بالاتر از ابنیهء نویافته، در پای کوه کنده شده است. چون در بالای تخت، آب به اندازهء کافی نبوده، ناگزیر این آب انبار را در آنجا درست کرده و آنر از آبهای حاصلهء از برف و باران جریان یافتهء از همان کوه، پر مینموده اند و در بیشتر مدت سال آب آن را به مصرف میرسانیده اند. راه آبی نیز در بالای کوه در سنگ کنده شده است که آب مختصری از درهء پلواررود، نزدیک استخر آمده، بوسیلهء همین مجرا بر روی صفهء تخت میرسیده است.
دخمه ها (مقبره ها): در بالای کوهی که تخت جمشید در دامنهء آن واقع است مقبره هائی برای آخرین شاهان هخامنشی، در سینهء کوه ساخته شده است که معروف به دخمه میباشند. یکی از دخمه ها در شمال و دیگری در جنوب کوه و یکی هم در جنوب تخت جمشید در پیش آمدگی همان کوه است که ناتمام میباشد. نمای دخمه ها از دو بخش روی یکدیگر تشکیل یافته است: پائین نما شکل ایوانی را مینماید که سقف آن روی چهار ستون قرار گرفته است، بالای سقف ایوان تختی دیده میشود که 28 تن از نمایندگان ملتهای باجگذار، در دو ردیف افقی آن را روی دو دست نگه داشته اند و روی تخت سریر سه پله ای و یک آتشدان موجود است و شاه روی سریر ایستاده و دست راست خود را بسمت آتشدان دراز کرده مشغول عبادت میباشد. دخمهء شمالی متعلق به اردشیر دوم هخامنشی، و دخمهء جنوب شرقی به اردشیر سوم، و دخمهء جنوبی کوه که ناتمام مانده، متعلق به داریوش سیم آخرین پادشاه هخامنشی است که پیش از اتمام آن مغلوب اسکندر گردید.
برج و بارو: طرف شرق صفهء تخت جمشید، که چسبیده به کوه است، دو دیوار داشته، یکی در پای کوه و قدری پائین تر از آب انبار، و دیگری دیواری بوده که دور کوه می گشته است. میان این دو دیوار فضای خیلی بزرگ سراشیبی دیده میشود، بهمین جهت بنائی غیر از چند برج و پاسدارخانه در آنجا ساخته نشده است.
مدت آبادی تخت جمشید: برای تمام مدت آبادی تخت جمشید نمیتوان مدت معینی را قائل شد، بعلت آنکه چهار تن از شاهان هخامنشی، مانند داریوش بزرگ و خشیارشا و اردشیر اول و اردشیر سوم، هر کدام یک یا چند ساختمانی را بنا نهاده اند. همین قدر میتوان گفت که در مدت 189 سال یعنی از آغاز بنای آن که توسط داریوش بزرگ در 520 ق . م. بوده، تا سوزاندنش در سال 331 ق . م. که به دست اسکندر مقدونی انجام گرفته، آباد بوده است.
شهری در جلو تخت جمشید بوده و نام آن پارس و به یونانی پرس پلیس یعنی ایرانشهر بوده است. در برزن شمالی شهر، یعنی در درهء شمالی پائین تخت، درگاه سنگی دیده میشود که در جرزهای آن، صورت دو چاکر حجاری شده است. در سمت غرب برزن شمالی شهر، در جلگهء زیر راه شوسه، یک آستانهء در و دو جرز سنگی درگاه و چند ساختمان و پاستون پدیدار است. در جرز این درگاه صورت یک مرد و یک زن در حال عبادت نقش گردیده است. در جنوب و جنوب غربی پائین تخت ساختمان های زیاد و پاستونهای بزرگ، مانند پاستونهای روی تخت، به انضمام آستانه های سنگی کشف گردیده است. احتمال دارد ساختمان های نامبرده متعلق به درباریان و بزرگان پارس بوده باشد. (نقل از خلاصهء کتاب راهنمای تخت جمشید تألیف حسین بصیری صص 80 - 97).
تخت جمشید.
[تَ جَ] (اِخ) دهی از دهستان مرودشت در بخش زرقان شهرستان شیراز است که در سی هزارگزی شمال خاور زرقان و در کنار شوسهء اصفهان به شیراز قرار دارد. دامنه ای معتدل است. 580 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء سیوند و محصول آن غلات و حبوبات و چغندر و شغل اهالی زراعت است. این قریه دارای دبستان و پاسگاه ژاندارمری و تلگراف خانه است. و بناهای تاریخی تخت جمشید و قصر خشیارشا که معروف به آپاداناست در نزدیکی آن قرار دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
تخت چمن.
[تَ چَ مِ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان احمدآباد در بخش مرکزی شهرستان آباده است که در شصت وپنج هزارگزی جنوب اقلید و در کنار راه فرعی ده بید به اقلید و احمدآباد واقع است و 15 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
تخت حاجی بیک.
[تَ تِ بَ] (اِخ)قرارگاهی در هرات: هشتم ماه مبارک رمضان سنهء 873 ه . ق. موکب همایون خاقان منصور بخت و دولت همعنان اقبال و نصرت در رکاب به شمال کوه بولیکا رسید. سادات و قضات... زبان به دعا و ثنا گشودند و تخت حاجی بیک از فر نزول همایون رشک افزای سپهر بوقلمون گشت. روز پنجشنبه نهم ماه مذکور امیر مبارزالدین ولی بیک از جانب مشهد مقدسه رسید و به سعادت زمین بوس مشرف گردید و روز جمعهء عاشر در مسجد جامع دارالسلطنهء هرات خطبه به نام و القاب خاقان کامیاب تزیین پذیرفته. (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص134). روز جمعه از تخت حاجی بیک به باغ زاغان تشریف برده قدم بر سریر جهانبانی نهاد و تختگاه خاقان سعید مغفرت پناه از یمن مقدم آن پادشاه... از فلک هفتم درگذشت. چنانکه از مشهد مقدسه در عرض سه روز به دارالسلطنهء هرات، در تخت حاجی بیک نزول نمود. (حبیب السیر ایضاً ص 142).
تخت حیران.
[تَ تِ حَ] (اِخ) نام کوهی است در حوالی تفت که جایی است در یزد. (بهار عجم) (آنندراج) :
از لاله و گل چو طفل معجم
بابا خندان همیشه خرم
قرص مه و خور که برتر آمد
از کوه تنور او برآمد
هر جا جبلی است تا بدخشان
از حیرتیان تخت حیران.
محسن تأثیر (از بهار عجم).
تخ تخ.
[تِ تِ] (صوت) در زبان شیرخوارگان، از دهان بیرون کن! از دهان بیرون کن! آوازیست که به شیرخوارگان بیرون کردن چیزی را از دهان خواهند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تخ تخ.
[تِ تِ] (ع صوت) کلمه ای است که ماکیان را بدان زجر کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تخت خانه.
[تَ نَ / نِ] (اِ مرکب) مقر سلطنت و پایتخت. (ناظم الاطباء). تختگاه. (آنندراج) :
سوی تخت خانه زمین درنوشت
به بالا شدن زآسمان برگذشت.
نظامی (از آنندراج).
رجوع به تخت و تختگاه شود.
تختخانی.
[تَ تَ نی ی] (ع ص) مردی که در زبانش لکنت باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تختاخ. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به تختاخ شود.
تخت خسرو.
[تَ تِ خُ رَ / رُو] (اِخ) نام تخت خسرو پرویز که طاق مانند بود و مانند آسمان صور بروج و کواکب در آن نقش یافته بود... (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به تخت طاقدیس شود.
تخت خسرو.
[تَ تِ خُ رَ / رُو] (اِخ)خرابه ای در جنگل زیارت خواسته رود، از دهات استراباد رستاق. رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 128 و ترجمهء وحید ص171 شود.
تختخة.
[تَ تَ خَ] (ع اِمص) لکنت زبان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به تختاخ و تختخانی شود. || (اِ) حکایت آواز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
تخت دار.
[تَ] (اِ مرکب) جامهء سیاه و سفید را گویند. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). جامهء سیاه و سفید که پادشاهان ایران ویژه دارا بر روی تخت خود می گسترانید. (ناظم الاطباء). || جامهء خواب را نیز گفته اند و معرب آن دَخْدار است. (برهان) (انجمن آرا). جامهء خواب باشد که بر بالای تخت بگسترانند و معرب آن دخدار است. (فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج). جامهء خواب. (ناظم الاطباء). جامهء خواب که بالای تخت گسترانند، دخدار معرب آن و در قاموس: دخدار؛ جامهء سفید یا سیاه، معرب تخت دار. (فرهنگ رشیدی). رجوع به تختار شود.
تخت دار.
[تَ] (نف مرکب) تاجور. پادشاه. دارندهء اریکه و صاحب سریر سلطنتی : و ذکر محامد اخلاق این پادشاه خوب سیرت و این تخت دار جوانبخت همه کس بخواند. (راحة الصدور راوندی).
تخت داود.
[تَ تِ وو] (اِخ) نام کوهی در حوالی تفت که جایی است در یزد. (بهار عجم) (از آنندراج ذیل تخت حیران) :
نه منظر اختران مسعود
اورنگ نشین تخت داود.
محسن تأثیر (از بهار عجم).
تخت دیکا.
[تَ تِ] (اِخ) خرابه ای در جنگل زیارت خواسته رود، از دهات استراباد رستاق. رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 128 شود.(1)
(1) - در بخش فارسی «دیکا» و در بخش انگلیسی کتاب رابینو Dika ولی در ترجمهء وحید «تخت دکه» آمده است.
تختر.
[تُ تَ] (اِ) دختر. (ناظم الاطباء).
تختر.
[تَ خَتْ تُ] (ع مص) سستی آوردن و مسترخی گردیدن و کاهل شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تفتر و استرخاء. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). کسالت. (قطر المحیط). || تب کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). || پراکنده شدن ذهن از خوردن شیر و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (قطر المحیط) (از ناظم الاطباء) : شرب اللبن حتی تختر. (اقرب الموارد). || سستی بدن از مرض یا جز آن. (از اقرب الموارد). || به رفتار کاهلان رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط) (آنندراج).
تخت راک.
[تَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان بهمئی گرمسیر در بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان است که در سی وشش هزارگزی لک لک، مرکز دهستان، واقع است و 16 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
تخت رحمت.
[تَ تِ رَ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) سرپوش صندوق عهد بود. این لفظ در زبان عبری بمعنی سرپوش و کنایه از پوشیدن و عفو گناه می باشد. (قاموس کتاب مقدس).
تخت رستم.
[تَ تِ رُ تَ] (اِخ) تپه ای نزدیک نکا میان کوه آسیمان و نیلاکوه، از کوههای رامیان. رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو ترجمهء وحید ص87 و 172 شود.
تخت روان.
[تَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان چالدران بخش سیه چشمه در شهرستان ماکو است که در هشت هزارگزی باختر سیه چشمه و سه هزارگزی باختر شوسهء سیه چشمه به کلیساکندی قرار دارد. دامنه ای است سردسیر و 79 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی آنان جاجیم بافی است و راه ارابه رو دارد. از راه ارابه رو زیوه بالا، به سعدل اتومبیل می توان برد. این ده از دو محل تشکیل یافته که پانصد گز با یکدیگر فاصله دارند و به تخت روان بالا و تخت روان پایین مشهورند و سکنهء تخت روان پایین 43 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
تخت رود.
[تَ] (اِخ) در چهارفرسخی میانهء جنوب و مشرق آباده است. (از فارسنامهء ناصری).
تخت زدن.
[تَ زَ دَ] (مص مرکب) تخت گستردن. (آنندراج). نصب کردن تخت. تخت را برپا داشتن نشستن را :
فرش انداختند و تخت زدند
راه صبرم زدند و سخت زدند. نظامی.
مرا اقبال داد این مژدهء بخت
زدم اندیشه را بر آسمان تخت.
امیرخسرو (از آنندراج).
عشق جایی که تخت قدر زند
عقل را پایهء تعقل نیست.ظهوری (ایضاً).
تخت زمین.
[تَ زَ] (اِخ) ده کوچکی از بخش رامیان شهرستان گرگان است که در بیست وهفت هزارگزی خاور رامیان و دوهزارگزی باختر شوسهء گرگان - شاهرود واقع است و 30 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
تخت زنگی.
[تَ زَ] (اِخ) دهی از دهستان بیلوار در بخش کامیاران شهرستان سنندج است که در هیجده هزارگزی شمال باختری کامیاران و سه هزارگزی لونه کون قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 300 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
تخت سبز.
[تَ سَ] (اِخ) دهی از دهستان ایوه در بخش ایزهء شهرستان اهواز است که در پنجاه وهشت گزی خاور ایزه قرار دارد. کوهستانی و گرمسیر است و 60 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
تخت ستانی.
[تَ سَ / سِ] (حامص مرکب) پیروزی بر پادشاهی. غلبه کردن بر سلطانی. ستاندن تخت از پادشاهی و تصرف کردن کشور او :
چون خلفا گنج فشانی کنی
تاج دهی، تخت ستانی کنی.نظامی.
تخت سراج.
[تَ تِ سَ] (اِخ) نام مدرسهء شیخ ابواسحاق کازرونی است(1). گویند شیخ در آن مدرسه چراغی به دست خود روشن کرده اند و اکنون چهارصد سال زیاده باشد، آن چراغ همچنان افروخته است. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از شرفنامهء منیری) (از آنندراج). مدرسهء شیخ ابواسحاق کازرونی. (ناظم الاطباء).
(1) - شیخ ابواسحاق ابراهیم بن شهریار کازرونی معروف به «شیخ مرشد»، از مشاهیر مشایخ فارس، متوفی بسال 426 ه . ق. و مدفون به کازرون. (شدالازار ص49 از حاشیهء برهان چ معین).
تخت سفر.
[تَ تِ سَ فَ] (اِخ) جایگاهی در حدود مرو : از راه سرخس متوجه مرو گشتند محمدقاسم و ... در شهر توقف کرده رایات ظفرپیکر، روز جمعه هفتم از تخت سفر به سر کوچه ساقسلماق رفت و سه چهار روز در آن مرحله اقامت نموده... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص240).
تخت سلیمان.
[تَ تِ سُ لَ] (اِخ) تخت منسوب به حضرت سلیمان :
مگر تخت سلیمانست کز دریا سحرگاهان
نباشد زی که و هامون مگر بر باد جولانش.
ناصرخسرو.
بر دل پاکش غباری بیگناه از من چراست
دیو بی انصاف بر تخت سلیمان چون نشست.
خاقانی.
و رجوع به تخت سلیمانی شود.
تخت سلیمان.
[تَ تِ سُ لَ] (اِخ) آثار مخروبه ای است در بیست وپنج فرسخی دریاچهء ارومیه بطرف شرقی که عده ای از مورخین آنرا پایتخت آذربایجان در زمان پارتیها دانسته و معتقد بودند که آتشکدهء آذرگشسب هم در آنجا بوده است. پایتخت آذربایجان را در زمان پارتیها یعنی زمان لشکرکشی آن تونیوس سردار رومی به این صفحه، مورخین رومی پَرَسْپه می نامند. محل آنرا در تخت سلیمان کنونی یعنی در بیست وپنج فرسنگی دریاچهء ارومیه از طرف جنوب شرقی باید جستجو کرد. (راولین سن، ششمین دولت بزرگ مشرق ص201 از ایران باستان ج 3 ص 2624). و رجوع به همان کتاب ج 1 صص178 - 179 و ج 3 ص2354 و 2373 و 2374 شود.
آقای دکتر معین آرد: کریستنسن در تاریخ ایران در زمان ساسانیان آورده: جکسن(1)گوید این آتشکده [ آتشکدهء آذرگشسب ] در جایی برپا بود که اکنون خرابه های تخت سلیمان معروف هست و فاصلهء آن از ارومیه و همدان یکی است. این اشتباه نخست از راولنسن(2) سرزده، چه او خرابهء تخت سلیمان را در آذربایجان (که در شمال آن محلی است که اکنون به گنج آباد موسوم است) شهر قدیم شیز تصور کرده. پس از وی یوستی(3) پیروی او کرد و جکسن عقیدهء او را تأیید و تقویت نمود، ولی استاد مارکوارت(4) در این باب به آقای پورداود نوشته اند: گنجشک یا الشیز، اقامتگاه تابستانی خسرو پرویز، امّا اقامتگاه زمستانی شهریاران سابق، «اترپات» بود. اقامتگاه تابستانی این شهریاران اخیر موسوم بوده به فراذه اسپ یعنی اسب خیز، که در کوهی واقع بوده و امروزه این محل تخت سلیمان نامیده میشود برخلاف گنجشک یا الشیز، بنابر آنچه در سیاحت نامه ها مندرج است باید در نواحی دریاچهء ارومیه، سر راه مراغه و تبریز، در نزدیک لیلان باشد. نظر به تعریف مفصلی که معربن المهلهل کرده در نزدیک آن معدن ها و چشمه های نفتی بوده که آتشکدهء آذرگشسب بواسطهء آن روشن بوده است... (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص 202). و رجوع به آذرگشسب و شیز و صاین قلعه شود.
(1) - Jackson.
(2) - Rawlinson.
(3) - Justi.
(4) - Marquart.
تخت سلیمان.
[تَ تِ سُ لَ] (اِخ) نام کوهی است در وسط کشمیر که تخت حضرت سلیمان علیه السلام در آنجا فرودآمده و الحال مردم برای زیارت آن می روند. (آنندراج). مقامی است در کشمیر. (غیاث اللغات). در جهت شرقی افغانستان و نزدیک سرحد هندوستان و در میانهء کوه سلیمان قرار دارد که از شمال به جنوب ممتد است و بلندترین قلهء تخت سلیمان 11000 پا بلندی دارد. (از قاموس الاعلام ترکی).
تخت سلیمان.
[تَ تِ سُ لَ] (اِخ) در یکی از بلندیها که در سر راه شیراز و اصفهان واقع است خرابه های درهم و برهمی دیده میشود و چنین به نظر می آید که آثار شهری است. در اینجا چیزی که مخصوصاً جالب توجه می باشد بنایی است از سنگهای تراشیده به ارتفاع 12 متر و سه ربع (در جایی که ارتفاع محفوظ مانده). این بنای سنگی را اهل محل تخت سلیمان نامند و تصور می رود پایهء ارگ یا قلعه ای بوده. (ایران باستان ج 2 ص1567).
تخت سلیمان.
[تَ تِ سُ لَ] (اِخ) از کوههای دوهزار. رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 153 و ترجمهء وحید ص204 شود.
تخت سلیمان.
[تَ تِ سُ لَ] (اِخ) آثار قلعه ای است که در نزدیکی اشاقی قرار دارد. رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی ص161 و ترجمهء وحید ص217 شود.
تخت سلیمانی.
[تَ تِ سُ لَ] (اِخ)تختی که حضرت سلیمان علیه السلام بر آن نشسته در هوا می رفتند. (آنندراج). در اساطیر آورده اند که تخت سلیمان بر باد حرکت می کرد. (حاشیهء برهان چ معین ذیل تخت روان). تخت سلیمان :
از هجوم مرغ دلها نیست ره در کوی عشق
آخر این صیاد بر تخت سلیمانی نشست.
سلیم (از بهار عجم) (از آنندراج).
تخت سمن بر.
[تَ تِ سَ مَمْ بَ] (اِخ)تخت صنم بر. کوهی نزدیک شمس آباد چهارمحال. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تخت شاه.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان کلیایی در بخش اسدآباد شهرستان همدان است که در سی وسه هزارگزی جنوب هوله قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 218 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات و لبنیات و صیفی و انگور است و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان قالی بافی است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
تخت شاه.
[تَ] (اِخ) دهی از بخش میان کنگی در شهرستان زابل است که در بیست وچهارهزارگزی شمال ده دوست محمد و نزدیک مرز افغانستان قرار دارد. جلگه ای گرم و معتدل است و 898 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء هیرمند و محصول آن غلات و صیفی و پنبه و لبنیات است و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و گلیم و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
تخت شاهی.
[تَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان رمشک در بخش کهنوج شهرستان جیرفت است که در صد و هشتاد و چهار هزارگزی جنوب خاوری کهنوج و هفت هزارگزی باختر راه مالرو رمشک به گابریک واقع است و 10 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
تخت شدن.
[تَ شُ دَ] (مص مرکب)هموار و مساوی شدن و در دندانهای اسب علامت پیری است اسب را. رجوع به تخت شود. || در افیون و تریاک، کنایه از کمال نشئه مند شدن. (از آنندراج) :
از محتسب نداریم مانند می کشان باک
داریم پادشاهی چون تخت گشت تریاک.
اسماعیل (از آنندراج).
- تخت شدن دماغ؛ چاق شدن دماغ از نشأه و مطلق رسیدن دماغ. (آنندراج). تخت شدن افیون. (مجموعهء مترادفات) :
ننوشم تا شراب از عیش دوران بی نصیبم من
دماغم تخت در وقتی که شد اورنگ زیبم من.
قبول (از آنندراج).
چو نیست تخت دماغت سخن مگو تأثیر
که شاه بیت بلند تو باب اورنگ است.
تأثیر (از آنندراج).
تخت شیراز.
[تَ تِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) در گناباد خراسان، نام صندوقی که در آن ماست و پنیر و نان و دیگر خوردنی ها نهند. رجوع به شیراز شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تخت شیرین.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان چمچال در بخش صحنهء شهرستان کرمانشاهان است که در نوزده هزارگزی جنوب باختری صحنه و سه هزارگزی جنوب شوسهء کرمانشاه به همدان قرار دارد. دشتی است سردسیر و 210 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء گاماسیاب و محصول آن غلات و حبوبات و توتون و پنبه و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد و در تابستان از راه فراش اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
تخت صادق.
[تَ دِ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان ورکوه در بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد است که در هیجده هزارگزی شمال خاوری چقلوندی و دوهزارگزی شمال خاوری راه شوسهء خرم آباد به بروجرد واقع است و 48 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 و 6).
تخت صنم بر.
[تَ تِ صَ نَ بَ] (اِخ)تخت سمن بر. رجوع به همین کلمه شود.
تخت طاقدیس.
[تَ تِ] (اِخ) نام نوایی از نواهای باربد. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). لحن پنجم از سی لحن باربد. (ناظم الاطباء). || (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نوایی از موسیقی. (ناظم الاطباء). به همهء معانی رجوع به تخت طاقدیسی شود.
تخت طاقدیس.
[تَ تِ] (اِخ) تخت کیخسرو و پرویز که به صور بروج کواکب منقش بود. (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). تختی دارای چندین طبقه که صور همهء بروج و کواکب بر آن نقش بود و از فریدون به خسرو پرویز رسید. (ناظم الاطباء). صاحب انجمن آرا در ذیل تخت خسرو آرد: ... و در مثنوی بکتاش نامه در مدح خسرو عهد گفته ام:
بر تخت چو تخت طاقدیسش
دو صد خسرو چو خسرو خاک لیسش.
و دیس بمعنی مانند است و چون این تخت به ایوان و طاق میماند به این نام موسوم شد. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به تخت خسرو شود. آقای دکتر معین در حاشیهء برهان ذیل تخت طاقدیسی آرد: ثعالبی چنین توصیف کرده: از عجایب مزبور (عجایب عهد خسرو پرویز) تخت طاقدیس است که مرکب از عاج و ساج بود و صفحه ها و نردهء آنرا از زر و سیم ساخته بودند. طول آن 180 ذراع و عرض 130 ذراع و ارتفاع آن 15 ذراع بود، و پله هایی از چوب سیاه و آبنوس با قاب زرین داشت. تخت را طاقی از طلا و لاجورد بود که صور فلکی و ستارگان و بروج و اقلیم های هفتگانه و صورت پادشاهان و حالات مختلف ایشان در مجالس بزم و رزم و شکار و غیره بر آن نقش شده بود و آلتی در آن تعبیه کرده بودند که ساعتهای مختلف روز را تعیین می کرد. تخت چهار قطعه فرش زربفت مزین به مروارید و یاقوت داشته است که هر یک معرف یکی از چهار فصل (سال) بوده. (غرر اخبار ملوک الفرس ص698 به بعد). کریستن سن نام این تخت را تخت تاکدس(1)نوشته و گوید معرب آن طاقدیس است. هرتسفلد تحقیقی عالی در باب طاقدیس دارد بنام «تخت خسرو». رجوع به کریستن سن ص466 ببعد شود :
بزیر تخت خواهد بود جایم
اگر سلطان تخت طاقدیسم.
سوزنی (از آنندراج).
(1) - Takht i takdes.
تخت طاقدیسی.
[تَ تِ] (اِخ) تختی بوده است چندطبقه که صور جمیع بروج و کواکب را بر آن نقش نموده بوده اند و آن از فریدون به خسرو پرویز رسیده بود. گویند تمام عساکر خسرو در طبقات آن جا می شده اند. (برهان). || نام لحن پنجم است از سی لحن باربد. (برهان) :
چو تخت طاقدیسی ساز کردی
بهشت از طاقها در باز کردی.(از آنندراج).
|| (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نام نوایی هم هست از موسیقی. (برهان). نام نوایی و لحنی. (شرفنامهء منیری). به همهء معانی رجوع به تخت طاقدیس شود.
تخت طاوس.
[تَ تِ وو] (اِخ) در نزدیکی قبر کورش، آثار دو آتشکده دیده می شود. در اینجا دو سنگ یک پارچهء مکعبی هست که موسوم به تخت طاوس است. درون این سنگها را خالی کرده اند. بزرگتر، که یکی از اضلاع قاعده اش دو متر و دوازده سانتی متر است و ارتفاعش دو متر و ربع، از جلو پلکانی دارد، که در سنگ ساخته و آنرا به این سنگ چسبانده اند. (ایران باستان ج 2 ص1566).
تخت طاوس.
[تَ تِ وو] (اِخ) تخت مرصع به جواهری بود در دورهء قاجاریه و صاحب تاریخ عضدی گوید در اول آن تخت را تخت خورشید می گفتند و در شب زفاف با تاج الدوله که نامش طاوس خانم بوده چون آن تخت را برای فتحعلیشاه زده بودند بعدها آنرا بنام تخت طاوس نامیدند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تخت طاوس.
[تَ تِ وو] (اِخ) یک فرسخ و نیم پیشتر مشرقی فتح آباد است. نام محلی کنار راه آباده و شیراز میان باغ لردی و تخت جمشید در هشتصد و سی و یک هزار و هفتصد گزی تهران. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تخت طاوس.
[تَ تِ وو] (اِخ) تختی که نادر از سفر هند آورده و تا اوایل قاجاریه در ایران بوده است.
تخت طاوسی.
[تَ تِ وو] (اِخ) نام تختی که به امر صاحبقران ثانی شهاب الدین محمد شاه جهان پادشاه غازی انار الله برهانه مرتب شد و صورت طاوس مرصع به جواهر بر آن تعبیه بوده و بتاریخ هفتم ماه سال 1151 ه . ق. شاه شاهان نادرشاه که از ایران به غصب هند آمده بود و از قلعهء دارالخلافه شاه جهان آباد بر سایر تخت ها و جواهر و خزاین و نفایس و تحایف این دیار متصرف شد، چنانچه عبارت «غصب هند» ماده تاریخ این قضیه است :
دگر چه حاجت کیخسروی و کاوسی است
که عشق را دل پرداغ تخت طاوسی است.
خان آرزو (از آنندراج).
تخت طاوسی را غالباً بغلط تخت طاوس نویسند و نیز با تخت فعلی که در قصر گلستانست اشتباه شده. برای شرح بیشتر رجوع به مجلهء نقش و نگار شمارهء هفتم دورهء سوم و مقالهء آقای حکمت در فرهنگ ایران زمین ج 2 شود.
تخت عاج.
[تَ تِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تخت دندان پیل. (آنندراج). اریکه و اورنگی که از دندان پیلان سازند پادشاهان را :
چو بر پشت پیلان نهم تخت عاج
ز هندوستان آورندم خراج.
نظامی (از آنندراج).
|| کنایه از روز است. || عبارت از سرین و شرمگاه نیز کنند. (آنندراج).
تخت عمر.
[تَ تِ عُ مَ] (اِخ) از آبادیهای زیارت خواسته رود. رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی ص128 و ترجمهء وحید ص171 شود.
تخت فولاد.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان برزرود در بخش حومهء شهرستان اصفهان است که در سه هزارگزی جنوب اصفهان و متصل به راه فرودگاه قرار دارد. جلگه ای معتدل است و 2600 تن سکنه دارد. آب آن از زاینده رود و چاه، محصول آن غلات، انگور، سیب زمینی، سردرختی و صیفی است و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان قالی بافی است و در حدود 20 باب دکان دارد و فرودگاه هواپیماهای لشکری و کشوری در زمینهای نزدیک به این آبادی واقع شده و گورستان عمومی جنوب خاوری شهر اصفهان در این محل قرار دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
تخت فیروزه.
[تَ تِ زَ / زِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). || (اِخ) تخت کیخسرو را نیز گویند. (برهان). کنایه از تخت کیخسرو باشد. (انجمن آرا). تخت کیخسرو. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به تخت طاقدیس شود.
تخت قراچه.
[تَ تِ قَ چَ] (اِخ) کوشکی در جعفرآباد شیراز : ... چهارم، اتابک قراچه و او در شیراز مدرسه ای ساخته اسباب و املاک فراوان بر آن وقف نمود و در جعفرآباد کوشکی و تختی بر قلهء کوهی ساخت و آن عمارت به تخت قراچه مشهور است. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص559). و رجوع به تاریخ عصر حافظ ص385 شود.
تختک.
[تَ تَ] (اِخ) دهی از دهستان جاوید در بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون است که در شانزده هزارگزی خاور فهلیان و چهارهزارگزی شوسهء کازرون به بهبهان قرار دارد. دامنه ای گرمسیر است و 200 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و برنج و شغل اهالی زراعت و قالی بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
تخت کاشان.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان سوسن در بخش ایزهء شهرستان اهواز است که در سی وشش هزارگزی شمال خاوری ایزه قرار دارد. کوهستانی و گرمسیر است و 160 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
تخت کبود.
[تَ کَ] (اِخ) گودنرگسی. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). رجوع به گودنرگسی شود.
تخت کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)هموار کردن. تسطیح. مسطح کردن. || پر کردن. لبالب کردن. کامل کردن.
تخت کش.
[تَ کَ / کِ] (نف مرکب) آنکه زیرهء گیوه سازد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تخت کلاه.
[تَ کُ] (اِ مرکب) کلاهی چوبین که بر سر مجرمین و گناهکاران نهند. (ناظم الاطباء).
تخت کیخسرو.
[تَ تِ کَ / کِ خُ رَ / رُو] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تختهء مینا. آسمان. (فرهنگ رشیدی). || (اِخ) تخت طاقدیس. رجوع به تخت طاقدیس شود.
تختگاه.
[تَ] (اِ مرکب) تخت خانه. (آنندراج). محل تخت و محل جلوس پادشاه. (ناظم الاطباء). دربار. جایی که شاهان بر تخت نشینند ادارهء کشور را. مکانی که تخت شاهی در آن قرار دارد :
نبینی ز شاهان که بر تختگاه
ز دانندگان بازجویند راه.ابوشکور.
کیی وار بنشست بر تختگاه
بیاسود یک چند خود با سپاه.دقیقی.
چو بنشست بر تختگاه پدر
جهان را همی داشت با زیب و فر.فردوسی.
بیامد نشست از بر تختگاه
بسر بر نهاد آن کیانی کلاه.فردوسی.
آن عاقلان که مر سر دین را به علم خویش
بر تختگاه عقل و بصر تاج و افسرند.
ناصرخسرو.
سرافکنده و برکشیده کلاه
درآمد به پایین آن تختگاه.نظامی.
برابر در ایوان آن تختگاه
نهادند زیر زمین تخت شاه.نظامی.
|| شهر، پایتخت و مقر پادشاه که تزر نیز گویند. (ناظم الاطباء). پایتخت. کرسی. عاصمه. قاعده. مستقر: تِلِمْسان؛ تختگاهی است به مغرب... تونس؛ تختگاه بلاد افریقیه... (منتهی الارب).
و گر او شود کشته بر دست شاه
به توران نماند سر و تختگاه.فردوسی.
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه
ربودش زمانه از آن تختگاه.فردوسی.
آن بارگاه ملت وآن تختگاه دولت
آن روی هفت عالم وآن چشم هفت کشور.
شرف الدین شفروه (در صفت اصفهان).
پایگه جوی تخت شاه شدند
وز یمن سوی تختگاه شدند.نظامی.
به هر تختگاهی که بنهاد پی
نگه داشت آیین شاهان کی.نظامی.
و از تختگاه فارس... به ناحیت شهربابک... آمد. (سمط العلی ص12). فرمان روان کرد به حکیم رومی در اختیار شهری از شهرها جهت تختگاه معتدل هوا در فصول چهارگانه و در مزاج و طبایع به حال میانه. (ترجمهء محاسن اصفهان ص20).
تختگاه و محطّ دولت بود
مهبط و بارگاه ایمان شد.
(از ترجمهء محاسن اصفهان ص100).
تختگاه جهان بخش.
[تَ جَ هامْ بَ](اِخ) دهی از بخش گوران در شهرستان اسلام آباد غرب است که در بیست هزارگزی شمال گهواره و در کنار راه فرعی تفنگچی به سنجابی قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 220 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوبات، لبنیات، صیفی و توتون است. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است. و از تیرهء دانیالی هستند. ده کوچک تختگاه درویش نزدیک به این آبادی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
تختگاه حسین سلطان.
[تَ حُ سَ سُ](اِخ) دهی از بخش گوران در شهرستان اسلام آباد غرب است که در هیجده هزارگزی شمال گهواره و چهارهزارگزی تختگاه جهانبخش قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 255 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوبات، صیفی، توتون و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه فرعی تفنگچی به سنجابی از کنار این آبادی می گذرد و مردم آنجا از تیرهء دانیالی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
تختگاه درویش.
[تَ دَرْ] (اِخ) ده کوچکی است نزدیک تختگاه جهان بخش. رجوع به تختگاه جهان بخش شود.
تخت گذاشتن.
[تَ گُ تَ] (مص مرکب) مردن. درگذشتن. سقوط کردن از سلطنت :
جوزا گریست خون که عطارد ببست نطق
عنقا بریخت پر که سلیمان گذاشت تخت.
خاقانی.
تخت گرفتن.
[تَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)تخت گیری. عمل تخت گیر. رجوع به تخت گیر و تخت گیری شود.
تختگه.
[تَ گَهْ] (اِ مرکب) مخفف تختگاه. محل تخت شاهی :
چو شاه جهان ره بدان جام یافت
در آن تختگه لختی آرام یافت.خاقانی.
|| پایتخت :
سریری خبر یافت کآن تاجدار
بر آن تختگه کرد خواهد گذار.نظامی.
رجوع به تختگاه شود.
تخت گیر.
[تَ] (نف مرکب) کنایه از پادشاه. پادشاه قادر و توانا. (ناظم الاطباء). که تخت گیرد و پادشاهی کند. پادشاه فاتح و پیروز :
سپه راند از آنجا به تخت سریر
که تا بیند آن تخت را تخت گیر.نظامی.
به آیین کیخسرو تخت گیر
که برد از جهان تخت خود بر سریر.نظامی.
کلاه از کیومرث، آن تخت گیر
ز جمشید تیغ، از فریدون سریر.نظامی.
گرچه به شمشیر صلابت پذیر
تاج ستان آمدی و تخت گیر.نظامی.
تخت گیری.
[تَ] (حامص مرکب) تخت گرفتن. پیروزی یافتن بر پادشاهی. عمل تخت گیر. پیروزی بر سلطانی :
جمشید یکم به تخت گیری
خورشید دوم به بی نظیری.نظامی.
تختله.
[تَ تَ لَ / لِ] (اِ) کفش و عصای گردش. (ناظم الاطباء).
تختم.
[تَ خَتْ تُ] (ع مص) انگشتری درکردن. (تاج المصادر بیهقی). انگشتری در انگشت کردن. (زوزنی) (آنندراج) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). انگشتری در دست کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بر سر عمامه بستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعمم: تختم بالعمامة. (اقرب الموارد). || پنهان کردن چیزی را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || علامة الحق علی القلب من العارفین. (تعریفات جرجانی در اصطلاحات صوفیه). || تغافل کردن از چیزی و خاموش گشتن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تختم.
[تُ تُ / تِ تِ] (اِخ) نام کوهی است در مدینه و نصر گوید: «تخنم» با نون کوهی است در بلاد بلحرث بن کعب و گفته اند به مدینه... طفیل بن الحارث گوید:
قرحتُ رواحاً من أیاءٍ عشیةً
الی ان طرقت الحی فی رأس تختم.
(از معجم البلدان).
تخت مرمر.
[تَ تِ مَ مَ] (اِخ) تختی منسوب به کریمخان. رجوع به ایران باستان ج 2 ص1584 شود.
تختمش.
[تُ تَ مِ] (اِخ) دهی از دهستان مانه در بخش مانهء شهرستان بجنورد است که در هشت هزارگزی شمال خاوری مانه و دوهزارگزی خاور راه مالرو شعبان به محمدآباد قرار دارد. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
تخت مشک.
[تَ مُ] (اِخ) دهی از دهستان بارمعدن در بخش سرولایت شهرستان نیشابور است که در دوهزارگزی جنوب باختری چکنه بالا قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و 170 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری و ابریشم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
تختمشلو.
[تَ تَ مِ] (اِخ) دهی از دهستان کاغذکنان در بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد است که در 5500گزی شمال آغ کند و 20500گزی شوسهء میانه - زنجان قرار دارد. کوهستانی و گرمسیر است و 352 تن سکنه دارد. آب آن از سه رشته چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و میوه است و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم و گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
تخت ملک.
[تَ مَ لِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان نیکشهر شهرستان چابهار که در سی هزارگزی شمال باختری نیکشهر و بر کنار راه شوسهء چابهار به ایران شهر واقع است و 35 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
تختمة.
[تَ تِ مَ] (ع اِمص) عمامه بندی، اسم است تختُّم را. (منتهی الارب) (از قطر المحیط). عمامه بندی. (ناظم الاطباء). || تغافل. || سکوت و خاموشی. || پنهانی. (ناظم الاطباء).
تخت میل.
[تَ] (اِخ) از کوهستانها و ییلاقهای شاه کوه و ساور. رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی ص127 و ترجمهء وحید ص159 شود.
تخت نشان.
[تَ نِ] (نف مرکب) بخشندهء تخت. (ناظم الاطباء) :
خسرو تاجبخش و تخت نشان
بر سر تاج و تخت گنج فشان.نظامی.
تخت نشین.
[تَ نِ] (نف مرکب) پادشاهی که دارای تخت و تاج باشد. (ناظم الاطباء). از عالم مسندنشین. (آنندراج) :
هرکه شد تاجدار و تخت نشین
تاج او آسمان و تخت زمین.نظامی.
کآن تخت نشین که اوج سای است
خرد است ولی بزرگ رای است.نظامی.
تاج بخش شهان تخت نشین
مشرق و مغربش بزیر نگین.
؟ (حبیب السیر جزو 4 از ج 3 ص322).
و رجوع به مادهء بعد شود.
تخت نشینان خاک.
[تَ نِ نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از پادشاهانست. (برهان). پادشاهان. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). || ارواح. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ارواح گذشتگان. (فرهنگ رشیدی). || اهل سلوک. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). درویشان. (آنندراج). || ساکنان زمین. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تخت نشینی.
[تَ نِ] (حامص مرکب)سلطنت و پادشاهی. (ناظم الاطباء).
تخت نوروز.
[تَ نَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان پایین ولایت در بخش فریمان شهرستان مشهد است که در هفتادوهفت هزارگزی شمال خاوری فریمان و بیست هزارگزی خاور شوسهء عمومی سرخس به مشهد قرار دارد. دامنه ای معتدل است و 5 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
تختنوس.
[تُ] (اِخ) (به فارسی: دخت نوش) وی دختر لقیط بن زُوارة بود و پدرش او را به اسم دختر کسری نامید و در تعریب، شین به سین بدل شد و معنی آن دختر نوش است. (از المعرب جوالیقی ص 142).
تخت نه.
[تَ نِهْ] (نف مرکب) در بیت زیر معادل تخت نشان آمده است :
وی بصدای صریر خامهء جان بخش تو
تاج ده اردشیر، تخت نه اردوان.خاقانی.
رجوع به تخت نشان شود.
تخت و تاج.
[تَ تُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) سلطنت و پادشاهی. تاج و تخت. فرمان روایی :
مخالف خرش برد و سلطان خراج
چه اقبال بینی در آن تخت و تاج.
سعدی (بوستان).
تخت و تبارک.
[تَ تُ تَ رَ] (ق مرکب، از اتباع) با تمام استراحت خیال. آسوده و بری از تشویش : درویش سبحان دو دست را از پشت روی هم زیر سر گذاشت و تخت و تبارک خوابید. (سر و ته یک کرباس جمال زاده ج 1 ص179). فلان تخت و تبارک نشسته بود. شب به خانه رفت و تخت و تبارک خوابید.
تخت ور.
[تَ وَ] (ص مرکب) پادشاه. دارندهء اورنگ پادشاهی :
چو دیدم کزین حلقهء هفت جوش
بر آن تخت ور شد جهان تخته پوش.نظامی.

/ 40