لغت نامه دهخدا حرف ت

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ت

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تخته.
[تَ تَ / تِ] (اِ) پارچهء چوب. (آنندراج). قطعهء چوب پهن و صاف و مسطح که چندان ستبر نباشد. (ناظم الاطباء). تختج معرب آن. (از منتهی الارب). چوب به پهنابریدهء مسطح و عریض، ساختن کشتی، صندوق، کرسی، تخت، در، تابوت، پوشش سقف گور، جعبه و جز اینها را. چوب پارهء بریده ای که قطر آن کم و طول و عرض آن بسیار باشد :
در این ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تخته ای بر کنار.
سعدی (بوستان).
ز روی عداوت به بازوی زور
یکی تخته برکندش از روی گور.
سعدی (بوستان).
بگفتم تخته ای برکن ز گوری
ببین تا پادشه یا پاسبانند
بگفتا تخته برکندن چه حاجت
که میدانم که مشتی استخوانند.سعدی.
- تختهء حمام؛ تختهء سنگی که در حمام برای نماز گذارند، از اهل زبان به تحقیق پیوسته است. (آنندراج) :
هر چناری را که عادت کرده با سوز جگر
تخته اش جز تختهء حمام(1) نتواند شدن.
تأثیر (از آنندراج).
- || تخته ایست که با آن کثافت های روی آب خزانه را از اطراف فراهم کنند و در یک جا جمع سازند، سپس با ظرفی بیرون ریزند. این تخته همیشه در گوشهء حمام های خزانه ای موجود است.
- تختهء در؛ قطعهء چوب پهن و مسطح که در میان لنگهء در قرار دهند. (ناظم الاطباء).
- تختهء قیمه؛ تختهء چوبی که گوشت را بر آن ببرند و قیمه کنند. (آنندراج) :
دلم دایم از وی سراسیمه است
از او سینه ام تختهء قیمه است.
وحید (از آنندراج).
- تختهء کشتی؛ سطح کشتی. (ناظم الاطباء).
- تختهء گور؛ پاره چوبهایی که بدان سقف گور را پوشند و سپس با خاک و سنگ محکم سازند :
نبیند مگر تختهء گور تخت
گر آویخته سر ز شاخ درخت.فردوسی.
خروشی برآید که بربند رخت
نیابی جز از تختهء گور تخت.فردوسی.
-تخته نرد؛ اسباب بازی نرد. (ناظم الاطباء). رجوع به تخت و تخته نرد شود.
-امثال: یک تخته اش کم است؛ کنایه از سبکی عقل کسی آید.
|| صفحه ای که در روی آن بدن مرده را غسل داده کفن می کنند. (ناظم الاطباء). چوب که مرده بر آن شویند. لوحی از چوب و جز آن که مرده را بر آن نهاده شویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تختی که مرده را بر آن خوابانند غسل دادن را :
رفتم خانهء برارم
چنگی روغن بیارم
زنکه زن برارم
کردش به زهر مارم
زنکه به تخته بفتی
به شوی اخته بفتی.(یادداشت ایضاً).
-تخته شور کردن؛ مرده شور کردن. نفرین کردن کسی را که بمیرد. یا گفتن به تخته بیفتی و مرده شورت ببرد.
- تخته شوی کردن؛ مرده شوی کردن. رجوع به تخته شور کردن شود.
- تختهء غسال؛ تختهء مرده شورخانه :
نتراشند جز به یک منوال
تخت مردان و تختهء غسال.اوحدی.
- تختهء مرده شورخانه؛ تختهء غسال.
|| جنازه و تابوت و عماری. (ناظم الاطباء). تابوت. تخته پوش. تختهء تابوت. تختهء مردگان. تختهء مرده کشان :
بدو گفت کای ترک برگشته بخت
همین دم ببندمْت بر تخته رخت.فردوسی.
ز زابل شه اختر، بپردخت بخت
بدو تخته داد و به شیدوش تخت.اسدی.
یکی جفت تخته یکی جفت تخت
یکی تیره روز و یکی نیک بخت.اسدی.
- از تخت به تخته افتادن؛ کنایه از مردن پس از پادشاهی است. مردن صاحب اورنگی.
- تختهء تابوت؛ تختهء مردگان. تختهء مرده کشان :
ترا به تختهء تابوت هم کشد روزی
اگر خزانه و لشکر هزار خواهد بود.
سعدی (از آنندراج).
- تختهء مردگان؛ تابوت.
- تختهء مرده کشان؛ تابوت :
تختهء مرده کشان بفراشتند
بر کتف بوبکر را برداشتند.مولوی.
|| قطعه چوب. کندهء خرد. پاره چوب.
- تختهء آسیا؛ چوب پهنی که گاوآهن را جهت شیار کردن زمین بدان نصب کنند. (ناظم الاطباء).
- تختهء اُسْتُرَش؛ تختهء چوبی که گاوآهن را بدان محکم کنند. (ناظم الاطباء). آلتی است چوبی برزیگری که هندش هل نامند و استرش، پهال را گویند. (آنندراج).
- تختهء کفشگر؛ کنده ای که کفشگر بر روی آن چرم را می بُرَد. تختهء کفشگران. کندهء موزه دوزان. کالبد کفشگران که بر آن کفش اندازه نمایند. قُرْزوم. فُرْزوم. جَبْأة. (از منتهی الارب).
- تختهء گازر؛ مِقْصَرة. (منتهی الارب). پاره چوبی که گازران با آن بر پارچه کوبند تا رنگ بر جسم پارچه نشیند.
- تختهء گوی؛ تختهء گوی بازی. طبطاب. (منتهی الارب). چوگانی که سرش مانند چمچه باشد و بدان گوی بازی کنند و به تازی طبطاب گویند. (ناظم الاطباء).
|| لوح. (آنندراج) (زمخشری) (دهار). لوح و صفحه. (ناظم الاطباء) :
جنگجویی که چو در جنگ شود، لشکرها
خشک بر جای بمانند چو بر تخته صُوَر.
فرخی.
بر تختهء عمر او نوشته
چندانکه ورا هوا بود عام.فرخی.
وآن خال بر آن عارض چون ماهی شیم
همچون نقطی ز مشک بر تختهء سیم.
مسعود رازی.
از سر مکرمت و جود همی نام نیاز
خامهء او کند از تختهء تقدیر تباه.سنایی.
نقش کژ محو کن ز تختهء دل
تا شود بر تو کشف هر مشکل.سنایی.
همچو مردان درآی در تک وپوی
تختهء گفت را ز آب بشوی.سنایی.
که خوانْد تختهء عصیان تو که درنفتاد
ز تخت پنجه پایه به چاه پنجه باز.سوزنی.
به عشق طرهء برهم گسستهء خط تست
که ماه تختهء سیمین کند ز پیشانی.
اخسیکتی.
ای نیزهء شاه ای قلم تختهء نصرت
از نقطهء دولت الف عز و جلالی.خاقانی.
بر تختهء صدق بودی آحاد
زآن اولِ اولیات جویم.خاقانی.
و ملوک آفاق تختهء مکارم اخلاق در جناب منیع... او میخوانند :
خوانده عدل تو در همه آفاق
تخته های مکارم اخلاق.؟ (از سندبادنامه).
و بدان که همه چیزها بر تختهء جهان حساب می کنند. (کتاب المعارف).
شناسایی که انجم را رصد راند
از آن تخت آسمان را تخته برخواند.نظامی.
فکند از هیئت نه حرف افلاک
رقوم هندسی بر تختهء خاک.نظامی.
- تختهء اول؛ کنایه از لوح محفوظ است. (برهان) (آنندراج). لوح محفوظ. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) :
تختهء اول که الف نقش بست
بر در محجوبهء(2) احمد نشست.نظامی.
- || تختهء اطفال را نیز گویند که در آن الف، با، تا نویسند. (برهان). تخته ای که در آن الف، با، تا نویسند و به اطفال دهند برای آموختن ایشان. (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). لوحی که اطفال بر روی آن الف با نویسند. (ناظم الاطباء).
|| یک ورق از کاغذ. (ناظم الاطباء). || لوح کودکان دبستان. تختهء تعلیم مشق : خواجه بوطاهر مهین پسر شیخ ما کودک بود به دبیرستان میرفت. یک روز کودکان تختهء او را به خانهء شیخ بازآوردند. (اسرار التوحید).
طفلان چرخ تختهء مینا بزیر کش
ماه دوتا چو پیر معلم در آن میان.
اخسیکتی.
از یکی تخته حرف خواندندی
در یکی بزم دُر فشاندندی.نظامی.
اگرچه تخته را بشویند بار دیگر استاد تواند نبشتن. (کتاب المعارف). مریدی شیخ را دید که می لرزید. گفت یا شیخ این حرکت تو از چیست؟ شیخ گفت سی سال در راه صدق قدم باید زد و خاک مزابل به محاسن باید رُفت و سر به زانوی اندوه باید نهاد تا تحرک مردان بدانی. به یک دو روز که از پس تخته برخاستی میخواهی که به اسرار مردان واقف شوی. (تذکرة الاولیاء عطار).
- تختهء آداب؛ لوح دبستان. تختهء تعلیم :
به مهر مام و دو پستان و زقّهء خرما
به جان باب و دبستان و تختهء آداب.
خاقانی.
- تختهء آموختن؛ تختهء تعلیم. تختهء مشق و تختهء تعلیم گرفتن است، چه کودکان قدیم بر تخته مشق و درس میخواندند.
- تختهء ابجد؛ لوحی کودکان را در تعلیم الفبا :
ضمیر خرده شناست به خشم گفت خرد را
هنوز حفظ نکردی حروف تختهء ابجد.
شمس طبسی.
- تخته از سر گرفتن؛ آغاز کاری کردن. ترک کردن خطاهای گذشته را و شروع به کار درستی کردن :
نقل ارواح گشته نقل از تو
تخته از سر گرفته عقل از تو.سنایی.
خورشید گرفته تخته از سر
بر سر چو قلم دوندهء تو.عطار.
- تخته بر سر استاد زدن؛ تخته بر سر شکستن. (آنندراج) :
لوح قبرم که می کند فرهاد
میزند تخته بر سر استاد.آصف (از آنندراج).
رجوع به تخته بر سر شکستن شود.
- تختهء تعلیم؛ تختهء مشق. لوحی که اطفال بر آن مشق کنند، و پسین به اضافت و بی اضافت نیز آید. (از آنندراج). تختهء آموختن :
زاستاد ازل عشق بتان یاد گرفتم
انگشت چو بر تختهء تعلیم نهادم.
امیر شاهی سبزواری (از آنندراج).
- تختهء حساب؛ تختهء حساب شناسان، ای آن تختهء حساب که آنرا تختهء خاک میخوانند. (آنندراج).
- تختهء خاک؛ سطح زمین. (ناظم الاطباء). زمین. (آنندراج) :
تا تختهء خاک است حصارش فضلا را
سر تختهء خاک آمد و دل خانهء دشمن.
خاقانی.
- || تختهء محاسبان. (آنندراج). در نسخهء شرفنامه در متن معنی نشده ولی در حاشیه بخطی غیر از خط متن می نویسد: یعنی تختهء محاسبان که در آن قدری خاک اندازند و بنویسند، باز هموار کنند و رقم دیگر بنویسند :
همه جاسوس نجم و افلاکند
همه با میل و تختهء خاکند.سنایی.
بدخواه تو بر سکنهء این تختهء خاکی
صفریست که بیشی ندهد هیچ رقم را.
انوری (از شرفنامهء منیری).
خاک بر سر می کند گردون ز دستش گو چرا
تختهء خاک از سر کیوان نسازد هر زمان.
خاقانی.
- تختهء رقوم؛ لوح رمال و منجم. (ناظم الاطباء).
- تختهء سالخورد؛ کنایه از حکایات گذشته باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). حکایات گذشته. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) :
گزارندهء تختهء سالخورد
چنان درکشد نقش بر لاجورد(3).
نظامی (از انجمن آرا).
- تختهء قسمت تقدیر؛ همان لوح تقدیر و سرنوشت :
خاطری داری و فهمی که به یک لحظه کند
تختهء قسمت تقدیر خداوند از بر.سنایی.
-تختهء محاسبان؛ زمین. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء).
- || در اصل بمعنی تخته ای است که محاسبان خاک بر آن گذارند و به میل آهنین حساب بر آن نویسند و آنرا تخت حاسبان و تخت میل نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). تختهء حساب :
ای رفته آفتاب شما در کسوف خاک
چون تختهء محاسب از آن خاک برسرند.
خاقانی.
- تختهء محاسبان شدن؛ خاک برسر و گردآلود شدن. (از ناظم الاطباء).
- صد تخته به پهلوی کسی یا استاد زده -بودن؛ از استاد یا کسی بمراتب درگذشته بودن. بسی از او برتر بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| هر چیز مسطح و صاف و پهن. (ناظم الاطباء). هر قطعهء پهن از چیزی :
دگر چارصد تخته از عود تر
که مهر اندرو گیرد اورنگ زر.فردوسی.
هر تخته ای از او [ باغ ] چو سپهر است بیکران
هر رسته ای از او چو بهشت است بی کنار.
فرخی.
چون آب خواهند داد [ نیش را. مبضع را ]تخته ای بگیرند از آهن و روی آنرا نرم بغایت کنند... (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- تختهء پشت؛ کنایه از اندام پشت آدمی است که از عضلات و استخوانهای نسبتاً پهن تشکیل یافته است: تمام این تختهء پشتم درد می کند.
- تختهء پِهِن؛ پِهِن یعنی سرگین اسب که بستر در زیر او گسترند تا جایگاه او بگاه نشستن نرم باشد. پِهِن که در زمین پاگاه گسترند نرم بودن جایگاه اسب را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تختهء زر؛ قطعهء زر : دوستی فاضل ازآنِ وی، تختهء زر داشت. (کلیله و دمنه).
تختی از تختهء زر آوردند
تخت پوشی ز گوهر آوردند.نظامی.
- تختهء زرنیخ؛ کنایه از انگِشت و زغال افروخته باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء).
- تخته سنگ؛ پاره های بزرگ هموار از سنگ :
بکار بردند از هر سویی تقرب را
چو تخته سنگ بر آن خانه، تخته تختهء زر.
فرخی.
و سر چاه را حظیره کرده اند از تخته های رخام سپید. (تاریخ سیستان).
- تختهء شطرنج؛ صفحه ای که در روی آن شطرنج بازی کنند. (ناظم الاطباء).
- تختهء عاج؛ تختی که از دندان فیل سازند.
- || کنایه از روز.
- || کنایه از سرین بلورین. (ناظم الاطباء) :
غلط گفتم نمودش تختهء عاج
که شه را نیز باید تخت با تاج.نظامی.
- تختهء مینا؛ کنایه از آسمان است. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
مملکتش رخت به صحرا نهاد
تخت بر این تختهء مینا نهاد.نظامی.
- تختهء یخ؛ پارچهء یخ که از کمال برودت هوا در حوض ها و رودها می بندد و بغایت شفاف می باشد مانند آینهء قدی. (آنندراج) :
وه چه رخ است این که چو در تاب شد
آینه چون تختهء یخ آب شد.
یحیی شیرازی (از آنندراج).
|| هر یک از قطعات جامه یا پرده و امثال آن از سوی پهنا: این پرده را چهار تخته بریده اند.
- تختهء جامه؛ هر یک از تاهای نابریدهء جامه. یکی تا، یا یکی لا از جامهء نابریده.
|| تخت. توپ پارچه. قوارهء پارچه :
ز دیبا و خز چارصد تخته نیز
همه تخته ها کرده از چوب شیز.فردوسی.
بیاورد صد تخته دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زَرْش بوم.فردوسی.
ز لعل و ز فیروزه چندین نگین
یکی اسپ و ده تخته دیبای چین.فردوسی.
رجوع به تخت شود. || عدد. تا: یک تخته قالی. دو تخته زیلو. || تختهء جامه؛ اتو و قید بزرگ و قیدی که بدان پارچه را فشار داده و هموار نمایند. (ناظم الاطباء). || پیشخان. سکویی که سوداگران اجناس خود بر آن گذارند تا خریداران مشاهده کنند.
- تختهء جوهری؛ پیشخان گوهرفروش. تختهء گوهری. سکو یا پیشخانی که جوهرفروش جواهر خود بر آن گذارد.
- || رنگ سرخ و کبود. هر چیز رنگارنگ. (ناظم الاطباء).
- تختهء قناد؛ تخته ای که قناد و حلوایی، شیرینی ها را بر آن چیند. (آنندراج) :
گلرخ غنچه دهان من به گل شد خنده زن
از شکرریزی چمن را تختهء قناد کرد.
نصیرای بدخشانی (از آنندراج).
|| آلتی بوده است از آلات شکنجه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آلت شکنجه که بسان اسب ساخته باشند. (ناظم الاطباء) :
برند کیفر از چاه و بند و تختهء او
مخالفان خداوند تاج و تخت و نگین.
سوزنی.
به همهء معانی رجوع به تخت شود.
(1) - بعید نیست چوب تون تابی حمام منظور باشد.
(2) - صاحب آنندراج «محبوبه» آورده و افزاید: محبوبهء احمد کنایه از الف احمد است، چه محبوبه بینی دراز را گویند. این است در فرهنگها لکن هنوز معنی بیت هیچ مفهوم نشد.
(3) - ن ل: نقش را لاجورد.
تخته.
[تُ تَ / تِ] (ن مف) مخفف توخته است که بمعنی ادا کرده و گزارده باشد، اعم از قرض و دین و امانت و نماز. (برهان).
تخته.
[تَ تِ] (اِخ) دهی از دهستان خنج در بخش مرکزی شهرستان لار است که در 126 هزارگزی شمال باختری لار و در دامنهء شمالی ارتفاعات لیتو قرار دارد. گرمسیر است و 76 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصولش غلات و خرما و پیاز و شغل اهالی آنجا زراعت است و راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
تخته.
[تَ تِ] (اِخ) دهی از دهستان شاهرود در بخش حومهء شهرستان سنندج است که در بیست ویک هزارگزی جنوب باختری سنندج و پنج هزارگزی جنوب باختری زندان قرار دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
تخته.
[تَ تَ] (اِخ) دهی جزء دهستان بشاریات در بخش آب یک شهرستان قزوین است که در بیست وچهارهزارگزی باختر آب یک و نه هزارگزی راه عمومی قرار دارد. جلگه ای معتدل است. آب آن از قنات و چاه و محصولش غلات و هندوانه است و شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم و جوال بافی است. راه مالرو دارد و از مقبره می توان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
تخته.
[تَ تَ] (اِخ) قریه ای است هفت فرسنگ میانهء شمال و مغرب خنج. (فارسنامهء ناصری).
تختها.
[تَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان سیاهرود در بخش افجهء شهرستان تهران است و 27 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
تخته بازی.
[تَ تَ / تِ] (حامص مرکب)بازی نرد. بازی تخته نرد. رجوع به تخته نرد و نرد شود.
تخته بان.
[تَ تَ] (اِخ) قریه ای از خرهء شاخن در قاینات. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تخته بر تخته.
[تَ تَ / تِ بَ تَ تَ / تِ] (ق مرکب) صفحه بصفحه. ورق ورق بر روی هم. پاره پاره. لخته لخته. تخته تخته انباشته :
زیبقیهای آبگینهء آب
تخته بر تخته گشته نقرهء ناب.نظامی.
تخته برداشتن.
[تَ تَ / تِ بَ تَ](مص مرکب) باز کردن در صندوق و تابوت و جز آن :
ز تابوت زر تخته برداشتند
که گفتار او خیره پنداشتند.فردوسی.
- تخته برداشتن از دکان؛ واکردن دکان :
تو بزم ساز بعشرت که صبح باده فروش
پی صبوح تو این تخته از دکان برداشت.
حسین ثنائی (از آنندراج).
تخته بردوختن.
[تَ تَ / تِ بَ تَ](مص مرکب) کنایه از ترک کردن است :
به آزادی جهان را تخته بردوخت.
نظامی (از گنجینهء گنجوی).
ز ظلمات، مشعل برافروختیم
به ظلم جهان تخته بردوختیم.نظامی.
- تختهء وقف بردوختن (دوختن)؛ ثابت ماندن. باقی ماندن. پایدار ماندن : و هنوز تختهء وقف هیچکس بر سقف گیتی ندوخته اند. (سندبادنامه چ احمد آتش ص 17).
تخته بر سر شکستن.
[تَ تَ / تِ بَ سَ شِ کَ تَ] (مص مرکب) تخته بر سر کسی زدن. خراب و رسوا کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات) :
خرد مشمار که ما قطرهء طوفان زاییم
تخته بر سر شکند شورش ما دریا را.
سالک یزدی.
هر جا کرشمه شیوهء تعلیم سر کند
شاگرد تخته بر سر استاد بشکند.
سلیم (از آنندراج).
تخته بند.
[تَ تَ / تِ بَ] (اِ مرکب)پارچه ای را گویند که چون کسی را دست بشکند یا از جا بدر رود تخته ها بر آن نصب کنند و آن پارچه را بر آن تخته ها و دست شکسته پیچند. (برهان). جامه ای که بر استخوانهای شکسته بندند. هندش پتی نامند. (شرفنامهء منیری). پارچه را گویند که چون دست کسی شکسته باشد تخته ها بر آن بندند تا دست درست شود و کج نگردد و آن پارچه را بالای آن تخته ها بپیچند و آنرا خسته بند و تربند نیز گویند و در عربی جبیره خوانند. (آنندراج). پارچه ای که در شکسته بندی بکار برند و در روی تخته ها پیچند. (ناظم الاطباء). || بمعنی چوبهای کوچک که بر دست و پای شکسته بندند. || حبس و قید. (غیاث اللغات). کنده و زنجیر :
تخته بند آهنین افکند دی بر پای آب
چون ز شیدائی همی بگذشت زنجیر غدیر.
اثیر اخسیکتی.
غیر هفتادودو ملت کیش او
تخت شاهان تخته بندی پیش او.مولوی.
تخته بند است آنکه تختش خوانده ای
صدر پنداری و بر در مانده ای.مولوی.
|| (نف مرکب) شکسته بند. استخوان بند. آروبند. مجبّر. || (ن مف مرکب) دست شکسته که به تخته بندند تا کج نشود. (فرهنگ رشیدی). بمعنی دست و پای شکسته که بر آن چوبها بسته باشند نیز آمده است. (غیاث اللغات). تخته بسته. || محبوس و در بند افتاده را نیز گفته اند. (برهان). محبوس و قیدی. (غیاث اللغات). محبوس. (فرهنگ رشیدی). کسی که او را بر تخته ها کشیده باشند. (آنندراج). محبوس و در بند افتاده و گرفتار. (ناظم الاطباء) :
نعل بینی باژگونه در جهان
تخته بندان را لقب آمد شهان
بس طناب اندر گلو و تاج دار
بر وی انبوهی که اینک تاجدار.مولوی.
چو شد باغ روحانیان مسکنم
در اینجا چرا تخته بند تنم.حافظ.
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچهء ترکیب تخته بند تنم.حافظ.
تا چند در سفینه توان بود تخته بند
چون موج یک سراسر عمانم آرزوست.
صائب (از آنندراج).
تخته بند شدن.
[تَ تَ / تِ بَ شُ دَ](مص مرکب) بسته شدن، چنانکه در دکان و جز آن. || خشک شدن از سرماخوردگی. سخت سرما خوردن که پشت و سینه سخت درد کند. اثر سرمای سخت به سینه و پشت که حرکت آن مشکل کند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تخته بند کردن.
[تَ تَ / تِ بَ کَ دَ](مص مرکب) زندانی کردن. در قید و بند انداختن :
در احسان، کنون که بگشاید؟
بوالحسن را چو تخته بند کنند.انوری.
تخته بندی.
[تَ تَ / تِ بَ] (حامص مرکب) جبیره ای که در شکسته بندی با تخته کنند. (ناظم الاطباء). || تختهء بزرگ از دو سوی بر سقف با طناب یا زنجیری آویختن و بر آن خوردنیها نهادن تا از تجاوز گربه و غیره مصون ماند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تخته بید.
[تَ تَ / تِ] (اِ مرکب) ساس. (ناظم الاطباء).
تخته پاره.
[تَ تَ / تِ رَ / رِ] (اِ مرکب)تخته های جداشده از کشتی شکسته و جز آن :
صحبت غنیمت است بهم چون رسیده ایم
تا کی دگر بهم رسد این تخته پاره ها.صائب.
شکستگان ز حوادث غمی نمی دارند
که تخته پاره ز طوفان نمی کند پروا.وحید.
خردی گزین که خردی زآفت مسلم است
کشتی چو بشکند چه زیان تخته پاره را.
وحید.
تخته پاک کن.
[تَ تَ / تِ پاکْ، کُ] (اِ مرکب) قطعه ای از اسفنج یا نمد و جز آن که تخته سیاه مدرسه ها را با آن پاک کنند.
تخته پل.
[تَ تَ / تِ پُ] (اِ مرکب) جسر و معبر چوبی. (ناظم الاطباء). پلی که از تخته ها بر خندق قلعه سازند تا در قلعه آمد و رفت واقع شود. (آنندراج). پلی از تخته. پل تخته ای :
قلعهء قهقهه دهان کرده
تخته پل بر درش زبان کرده.
زلالی (از آنندراج).
تخته پوست.
[تَ تَ / تِ] (اِ مرکب)همان پوست تخته. (آنندراج). پاره پوستی که درویشان و جز آنان با خود دارند زیرانداز را. تخته ای از پوست گوسفند که بر آن نشینند و خوابند :
با کلاه نمد به تخته پوست
شهریاریم و تاج و تخت این است.
نصیرای بدخشانی (از آنندراج).
-تخته پوست انداختن؛ کنایه از مقیم شدن به جایی است.
تخته پوش.
[تَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)پوشیده شده با تخته های چوبین. (ناظم الاطباء). به تخته پوشیده: سقف تخته پوش. || (اِ مرکب) تابوت :
آخر نه بر سکندر شد تخته پوش عالم
بی یار ماند تختش در تخت بار ششتر.
خاقانی.
چون گریزد دل از بلا که جهان
بر دلم تخته پوش می بشود.خاقانی.
چو دیدم کزین حلقهء هفت جوش
بر آن تختور شد جهان تخته پوش.نظامی.
تخته پوش کردن.
[تَ تَ / تِ کَ دَ](مص مرکب) پوشانیدن سقف و جز آن را با تخته.
تخته تخته.
[تَ تَ تَ تَ / تَ تِ تَ تِ] (اِ مرکب، ق مرکب) قطعه قطعه. پارچه پارچه. (ناظم الاطباء). لخت لخت :
چو تخته سنگ بر آن خانه تخته تختهء زر.
فرخی.
گهی چون تخته تخته ساده سیم اندر هوا بر هم
گهی چون توده توده سوده کافورست بر بالا.
مسعودسعد.
تخته جان.
[تَ تِ] (اِخ) دهی است از دهستان شاخنات در بخش درمیان شهرستان بیرجند که در پنجاه وهشت هزارگزی شمال درمیان و هفده هزارگزی خاور شوسهء عمومی قاین به درح قرار دارد. جلگه ای گرمسیر است و 625 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
تخته چوب.
[تَ تِ] (اِخ) دهی از دهستان پشتکوه در بخش اردل شهرستان شهرکرد است که در سیزده هزارگزی جنوب اردل و سه هزارگزی راه دوپلان قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و از جنگل بلوط تشکیل یافته و دارای 370 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصولش غلات و حبوبات و بادام و گردو و انگور است. شغل اهالی زراعت است و دارای زیارتگاهی است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
تخته دوزی.
[تَ تَ] (اِخ) دهی از دهستان قلعه دره سی در بخش حومهء شهرستان ماکو که در 8500گزی باختر ماکو و پنج هزارگزی خاور شوسهء ماکو به بازرگان قرار دارد. جلگه ای گرمسیر است و 20 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء ساری سو و محصولش غلات است و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
تخته زدن.
[تَ تَ / تِ زَ دَ] (مص مرکب)تخته نرد بازی کردن. نرد باختن: یک دست تخته زدیم. رجوع به تخته نرد و نرد شود.
تخته زدن.
[تَ تَ / تِ زَ دَ] (مص مرکب)کنایه از پنبه را حلاجی کردن باشد. (برهان). بمعنی پنبه زدن نوشته اند و ظاهراً تصحیف پخته زدن به بای فارسی است، چرا که پخته بمعنی پنبه آمده است. (آنندراج). || رسم نصاری است که هنگام پرستش به ضرب و اصول تخته بر تخته زنند. (غیاث اللغات از شرح گل کشتی). تخته زدن ترسا؛ آنست که ترسایان وقت سحر در معبد خود تخته بر تخته می زنند. (آنندراج) :
هست آواز شلنگ تو به این زیبایی
که زند تخته بهنگام سحر ترسایی.
میرنجات (از آنندراج).
|| تخته زدن دکان؛ بند کردن دکان. (آنندراج). بستن دکان :
صرفه نتوان برد از کاری که شد بسیاردست
تخته زد زاهد دکان شید در ماه صیام.
مخلص کاشی (از آنندراج).
تخته سنگ.
[تَ تِ سَ] (اِخ) دهی از دهستان بیضا در بخش اردکان شهرستان شیراز است که در هفتادویک هزارگزی جنوب خاوری اردکان و دوهزارگزی راه فرعی زرقان به بیضا قرار دارد. دامنه ای معتدل است و 161 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصولش غلات و چغندر است. شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
تخته سیاه.
[تَ تَ / تِ] (اِ مرکب) صفحهء بزرگی از چوب یا جز آن که سیاهرنگ زنند و بر دیوار مقابل نشیمن گاه شاگردان نصب نمایند و هر بار چیزی خواهند بر آن نویسند و سپس پاک کنند.
تخته شدن.
[تَ تَ / تِ شُ دَ] (مص مرکب) مسطح و هموار شدن. تخته شدن یاقوت؛ مسطح و هموار شدن یاقوت. (آنندراج) :
مفتون راه و رسم هنرور نمیشود
یاقوت اگرچه تخته شود در نمیشود.
تأثیر (از آنندراج).
تخته شلنگ.
[تَ تَ / تِ شَ / شِ لَ] (اِ مرکب) ورزش کشتی گیران است که هفت هشت تخته به دیوار قائم کرده و زنگها بسته بوضع معهود بر آن شلنگ زنند. (غیاث اللغات). تخته شلنگ زدن، شلنگ تخته زدن؛ نوعی از ریاضت کشتی گیران و آن چنانست که تخته را به دیوار می گذارند و از آن جا برمیجهند و یکبار به زور بر آن تخته می زنند. (آنندراج) :
دل دگر گرم تپیدن شده در سینهء تنگ
می زند آن بت طناز دگر تخته شلنگ.
میرنجات (از آنندراج).
در مصطلحات مقررهء کشتی گیران است که هفت هشت تخته به دیوار قائم کرده و زنگها بسته بوضع معهود بر آن شلنگ زنند و شلنگ جستن و پا افشاندن شاطران و کشتی گیران را گویند. (آنندراج) :
چنین گر بر در مردم شلنگ تخته خواهی زد
ترقی گر کنی آخر تو کشتی گیر خواهی شد.
خان خالص (از آنندراج).
تخته قاپو.
[تَ تَ / تِ] (ص مرکب)دهقان. که در خانه زندگی کند. شهری. روستایی. روستانشین. حضری. قراری. شهرنشین. ساکن حضر. ساکن شهر. شهرباش. مَدَری، مقابل بدوی و بادی و بادیه نشین.
تخته قاپو کردن.
[تَ تَ / تِ کَ دَ](مص مرکب) چادرنشینی را در مسکنی جای دادن و او را از بادیه گردی و جای بجای شدن به حضارت کشیدن.
تختهء قماش.
[تَ تَ / تِ یِ قُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آنچه از دو تخته چوب سازند و در آن قماش ها را نگاه دارند و باز به طناب محکم بندند. (آنندراج) :
افتاده ام به بند نگهداری عیال
چون تختهء قماش که بندند با طناب.
تأثیر (از آنندراج).
تخته کردن.
[تَ تَ / تِ کَ دَ] (مص مرکب) بند کردن دکان. (آنندراج). بستن دکان.
- دکان خود را تخته کردن؛ از دعاوی علمی و ارشادی خود دست بداشتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- دکان کسی را تخته کردن؛ وی را بی اعتبار کردن. دعاوی علمی کسی را باطل ساختن. او را در انظار بی ارزش و نادرست نمودن.
تخته کشیده.
[تَ تَ / تِ کَ / کِ / دَ / دِ](ن مف مرکب) گسترده شده از تخته. (ناظم الاطباء).
تخته کلاه.
[تَ تَ / تِ کُ] (اِ مرکب) کلاه چوبینی که زنگها را بدان بندند و بر سر مجرمان گذارند و رسوا کنند و کلاه تخته و کلاه زنگله نیز گویند. (آنندراج). قسمی از سیاست که کلاه کاغذی زنگوله داری بر سر مجرم گذاشته و بر خر سوار کرده، گرد شهر می گرداندند و گاه میزدندش تا برقصد. (از ناظم الاطباء) :
از که آموختی این عدل که از اسپ کسان
تو کنی نعل و مرا تخته کله فرمایی.
ملا شریف (از آنندراج).
نازند شهان اگرچه بر تخت و کلاه
در مذهب ما تخته کلاه است اینجا.
اشرف (از آنندراج).
کیفر موسوم به تخته کلاه را شاردن نیز در ج 6 ص 129 ذکر میکند و میگوید: «نوعی تنبیه و کیفر است که در مورد کسبه ای که در مقیاسها تقلب کنند معمول میگردد». گردن او را از یک صفحهء چوبی بزرگ که شبیه خاموت است میگذرانند و این تخته روی شانه های متهم قرار میگیرد و در جلوی آن زنگوله ای آویزان است و روی سر او کلاهی بلند از جنسی کم بها می گذارند و در محلهء خود وی میگردانند و مردم بی سروپا با بانگ و فریاد و آواز بلند او را مورد ملامت و شماتت قرار میدهند. (سازمان اداری حکومت صفوی صص154 - 155). و رجوع به تخت کلاه و تخته کلاه کردن و تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص49 شود.
تخته کلاه کردن.
[تَ تَ / تِ کُ کَ دَ](مص مرکب) چون کسی را خواهند که تمسخر کنند مشتی از عبیر بر روی حضار مجلس ریزند تا چون نوبت او رسد انگشت سیاهی بر رویش کشند یا قدری از دوده بر رویش مالند تا مردم او را به آن حالت دیده بخندند و گویند تخته کلاهش کردند. (آنندراج).
تخته کوب.
[تَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) که با تخته ساخته شده باشد، چون سقفی یا کف اطاقی: بیشتر سقف اطاقهای گیلان و مازندران را تخته کوب کنند.
تخته گردن.
[تَ تَ / تِ گَ دَ] (ص مرکب) مرکب سخت عنان که عنان را برنتابد. (آنندراج). || آنکه دارای گردن پهن و کلفت و راست باشد. (ناظم الاطباء).
تخت هلاکو.
[تَ تِ هُ] (اِخ) در عهد سلاطین مغول، تخت هلاکو اسم ولایتی بوده میان دربند و بغداد و همدان و آسیای صغیر. (مرآت البلدان ج 1 ص419). عبارتست از دربند بادکوبه تا بغداد و از همدان تا سرحد روم و در حقیقت بایستی مراغه را به این نام خوانند، زیرا که تختگاه هلاکوخان بوده و در آنجا رحلت نمود و قبرش در میاندوآب معروف است. (انجمن آرا) (آنندراج).
تخته لنگر.
[تَ تَ لَ گَ] (اِخ) نام محلی کنار راه مشهد به تربت حیدریه، میان شریف آباد و شاه تقی است و در 42350گزی مشهد قرار دارد.
تخته مرغ.
[تَ تَ / تِ مُ] (اِ مرکب)دارکوب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تخته مشق.
[تَ تَ / تِ مَ] (اِ مرکب) تختهء مشق. لوحی که کودکان بر روی آن مشق خط کنند. (ناظم الاطباء). بی اضافت و با اضافت، تختهء تعلیم. (آنندراج). || هر چیزی که بسیار به استعمال آید. (از آنندراج) :
لوح دلی که آینهء راز عالم است
حیف است حیف، تختهء مشق هوس کنی.
صائب (از آنندراج).
تخته نرد.
[تَ تَ / تِ نَ] (اِ مرکب) تخته که بر آن بازی نرد بازند. (غیاث اللغات) (آنندراج). اسباب بازی نرد. (ناظم الاطباء). ظاهراً درست آن تخت نرد، چنانکه در نسخ قدیمی منوچهری نیز همین گونه آمده است :
نه نرد و نه تخت نرد پیش ما
نه محضر و نه قباله و بنچه.
(یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
فلک همچو پیروزگون تخته نردی
ز مرجانْش مهره ز لؤلوش خصلی.
منوچهری.
منه مهره کز راست بازان معنی
در این تخته نرد آشنایی نیابی.خاقانی.
در تخته نرد عشق فتادم به دستخون
مهره بدست و خانه مششدر نکوتر است.
خاقانی.
ز لعل و زمرد یکی تخته نرد
بساطی ز یاقوت و زر سرخ و زرد.نظامی.
خیز و بساط فلکی درنورد
زآنک وفا نیست در این تخته نرد.نظامی.
رجوع به تخت و تخته و نرد شود.
تخته نرد آبنوسی.
[تَ تَ / تِ نَ دِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از فلک. (انجمن آرا). فلک. (فرهنگ رشیدی). فلک البروج. (ناظم الاطباء) :
بزیر تخته نرد آبنوسی
نهان شد کعبتین سندروسی.نظامی.
تخته یورد.
[تَ تَ] (اِخ) دهی جزء دهستان اوریاد در بخش ماه نشان شهرستان زنجان است که در چهل ودوهزارگزی شمال باختری ماه نشان و هیجده هزارگزی راه عمومی قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 343 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء محلی و محصولش غلات و بنشن و یونجه است. شغل اهالی آنجا زراعت و گلیم و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
تختی.
[تَ] (ص نسبی) منسوب به تخت. || (اِ) لوحی که کودکان بروی آن علم و عمل خط می آموزند. || خاتم سنگی. || صدر. سینه. (ناظم الاطباء).
تختیر.
[تَ] (ع مص) تباه کردن شراب، ذهن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خراب کردن شراب، کسی را. (قطر المحیط). تباه کردن شراب، کسی را و او را به حال سستی انداختن. (اقرب الموارد).
تخت یره.
[تَ یِ رِ] (اِخ) دهی از دهستان قیلاب بخش اندیمشک در شهرستان دزفول است که در هفت هزارگزی شمال خاوری اندیمشک و هشت هزارگزی شمال خاوری راه شوسهء خرم آباد به اندیمشک قرار دارد. کوهستانی و گرم است و 400 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصولش غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالی بافی است. راه مالرو دارد و مردم آنجا از طایفهء لر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
تختیم.
[تَ] (ع مص) نیک مُهر کردن، شدد للمبالغة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ختم. ختام. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). رجوع به ختم و ختام شود. || انگشتری در انگشت کردن. (از متن اللغه) (از المنجد). || تختیم کتاب؛ به پایان رسانیدن آن. (از متن اللغه).
تخت ییلاق.
[تَ یِیْ] (اِخ) دهی جزء دهستان خرقان شرقی در بخش آوج شهرستان قزوین است که در بیست هزارگزی خاور آوج و بیست هزارگزی راه عمومی در کوهپایه قرار دارد. سردسیر است و 50 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه سار و محصولش غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. مردم آنجا از ایل بغدادی هستند و در تابستان برای تعلیف گوسفند به کوه آق داق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
تخثر.
[تَ خَثْ ثُ] (ع مص) سطبر و سخت شدن شیر. (اقرب الموارد) (المنجد). خاثر شدن. (از المنجد). ناظم الاطباء این کلمه را «سطبری» معنی کرده است.
تخثیث.
[تَ] (ع مص) گردآوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جمع کردن چیزی. (اقرب الموارد) (المنجد). || مرمت کردن چیزی. (ناظم الاطباء). ترمیم کردن چیزی. (اقرب الموارد) (المنجد).
تخثیر.
[تَ] (ع مص) سطبر و چغرات گردانیدن شیر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). غلیظ گردانیدن شیر را. (اقرب الموارد).
تخثیم.
[تَ] (ع مص) پهناور گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج).
تخج.
[] (اِ) صاحب منتهی الارب در شرح «ازبئرار» آرد: برخاستن موی بر اندام و تخج برآوردن سگ. و این ترجمهء عبارت ذیل است: اِزْبَأرَّ الکلبُ اِزبِئراراً؛ تنفش حتی ظهرت اصول من وبر شعره. و این کلمه در جایی یافت نشد، ولی چون صاحب منتهی الارب، چنانکه در همه جا دیده میشود، لغت های مترجم قدیمی را در دست داشته که در دست ما نیست، ظاهراً چیزی شبیه به این کلمه وجود دارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به ازبئرار شود.
تخجم.
[تَ جُ / تَ خَجْ جُ] (ص) حریص و خداوند شره. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء) (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 285). رشیدی آرد: بفتحتین و ضم جیم تازی مشدد(1)؛ حریص و خداوند شره. خاقانی گوید بیت :
نامم همای دولت و شهباز حضرت است
نه کرکس فرخج(2) و نه زاغ تخجم است.
و له بیت :
پیش دلشان(3) سپهر و انجم
این بوده ورخج و آن تخجم.
و در فرهنگ بفتح اول و سکون دوم و ضم جیم آورده و مصرع خاقانی را چنین نقل کرده : «نه کرکس فرخجه و نه زاغ تخجم است» و بیت دیگر را ملاحظه نکرده ـ انتهی. صاحب انجمن آرا و آنندراج آرند: بر وزن تحکم؛ بمعنی حریص و خداوند شره و در فرهنگها، خاصه جهانگیری، مختلف و غلط آورده اند و عربی است نه پارسی و با حای مهمله صحیح نه به خای معجمه ـ انتهی. در برهان گوید تخجم بر وزن انجم؛ بمعنی حریص و خداوند شره باشد. ولی از بیت خاقانی بقرینهء فرخج این معنی درست درنمی آید، خاصه که انجم را به صفت آز و شره صفت نکرده اند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
(1) - این کلمه در کتابهای لغت عرب مشاهده نشده و اگر یقین کنیم که این شکل در اشعار خاقانی و بر وزن تفعل آمده است، ناگزیر باید قبول کرد که مصحف تجحم است. رجوع به همین کلمه شود.
(2) - در دیوان خاقانی چ عبدالرسولی و چ سجادی «فرخجی» آمده است.
(3) - مرحوم دهخدا در یادداشتی، «پیش درشان» ضبط کرده اند.
تخجیل.
[تَ] (ع مص) خجل کردن. (تاج المصادر بیهقی). خجل کردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شرمنده ساختن کسی را. (اقرب الموارد) (المنجد) : در شریعت مروت و طریقت فتوت تخجیل را که ازین تعجیل رفت دافعی نخواهد بود. (سندبادنامه ص153).
تخدب.
[تَ خَدْ دُ] (ع مص) راه رفتن نه بزودی و نه بدرنگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راه رفتن نه سریع و نه آهسته. (المنجد). راه رفتنی میانه چنانکه نه سریع باشد و نه بطی ء. (از اقرب الموارد).
تخدد.
[تَ خَدْ دُ] (ع مص) تخدد لحم؛ تخدید آن. (منتهی الارب). لاغر شدن و کم گردیدن گوشت کسی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). انجوغ گرفتن و لاغر شدن. (منتهی الارب). در هم کشیده شدن و لاغر شدن اندام. (آنندراج). درکشیدگی و ترنجیدگی گوشت. (اقرب الموارد) (المنجد). متشنج شدن و لاغر شدن. (ناظم الاطباء). || فروهشته شدن گوشت کسی از لاغری. || پراکنده شدن قوم. (اقرب الموارد) (المنجد).
تخدر.
[تَ خَدْ دُ] (ع مص) پردگی شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). اختدار. (اقرب الموارد) (المنجد) (منتهی الارب). پنهان گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). پوشیده گردیدن و در پرده شدن. استتار. (اقرب الموارد) (المنجد).
تخدع.
[تَ خَدْ دُ] (ع مص) تکلف در خداع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). بتکلف فریفتن و خدعه کردن. (ناظم الاطباء).
تخدید.
[تَ] (ع مص) انجوغ گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). لاغر شدن و کم گشتن گوشت کسی. (منتهی الارب). لاغر شدن و کم گردیدن و درکشیده شدن و ترنجیدن گوشت کسی. (اقرب الموارد) (از المنجد). لاغر شدن. (ناظم الاطباء) (المنجد). || لاغر گردانیدن. لازم و متعدی است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || شکافتن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تخدیر.
[تَ] (ع مص) پردگی گردانیدن زن. (تاج المصادر بیهقی). پردگی گردانیدن. (زوزنی). پردگی گردانیدن دختر. (از اقرب الموارد) (از المنجد). مقیم بودن دختر در خدر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سست گرداندن عضوی. (از اقرب الموارد) (از المنجد). بی حسی و خدارت و سستی اندام. (ناظم الاطباء). مقابل لذع و آن تبرید است مر عضو را بحیثیتی که جوهر روحی را که حامل حس و حرکت است خنک و سرد گرداند در مزاج و در جوهر خویش غلیظ گردد. و قوای نفسانیه نباید آنرا استعمال کند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به لذع شود. || پنهان کردن ماده آهو بچهء خود را در زیر درخت و گودالی. || سست گردیدن پا بر اثر نشستن بر نشیمن ها. (اقرب الموارد).
تخدیر کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)بی حس نمودن و سست کردن اندام و جز آن. (ناظم الاطباء).
تخدیش.
[تَ] (ع مص) مبالغهء خَدْش. (زوزنی) (اقرب الموارد). خراشیدن چیزی را و تشدید آن [ به باب تفعیل رفتن ] بخاطر مبالغه است. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). || وقع فی الارض تخدیش؛ اندکی باران به زمین افتاد. (اقرب الموارد).
تخدیع.
[تَ] (ع مص) زدن غیرنافذ نابرنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تخدیع به شمشیر؛ زدن زدنی غیرنافذ و نابرنده. (از اقرب الموارد). || فریفتن. (مؤید الفضلاء) (آنندراج).
تخدیم.
[تَ] (ع مص) پای ورنجن در پای کسی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خلخال پوشانیدن مرد، زن خود را. (از المنجد). || بسیار خدمت کردن. (زوزنی). || سپیدی گرداگرد خرده گاه اسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خُدِّمَ الفَرَسُ؛ قصر بیاض تحجیله عن الوظیف فاستدار بارساغ رجلیه دون یدیه فوق الاشاعر، فهو مُخَدَّم، فان کان برجل واحدة فهو اَرْجَل. (اقرب الموارد).
تخذ.
[تَ] (ع مص) فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). گرفتن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (اقرب الموارد) (المنجد): لو شِئتُ لتخِذْتُ علیه اجراً(1). و این مبنی بر آنست که تاء در اتخاذ اصلی باشد. (اقرب الموارد).
(1) - لو شئتَ لاتَّخَذْتَ علیه اجراً. (قرآن 18/77).
تخذرف.
[تَ خَ رُ] (ع مص) انداختن هسته های خرما را به کسی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (ناظم الاطباء). || پاره پاره شدن جامه. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به تخرق در همین لغت نامه شود. || انداختن شتران سنگریزه ها را با سپل خود از شتاب روی.(1) (ناظم الاطباء).
(1) - در این وزن بدین معنی در کتب لغت دیده نشد.
تخذم.
[تَ خَذْ ذُ] (ع مص) بریده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). || بریدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به تکلف بریدن چیزی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تخذیع.
[تَ] (ع مص) پاره پاره کردن و بریدن بدانسان که جدا نگردد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از المنجد). پاره پاره کردن به شمشیر. (اقرب الموارد). || زدن به شمشیر چنانکه نافذ و کارگر نشود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تخذیل.
[تَ] (ع مص) بر خذلان گذاشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خوار گردانیدن و بر خواری گذاشتن. (آنندراج). || خذل عنه اصحابه؛ حملهم علی خذلانه. || به بددلی و ترک قتال واداشتن کسی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تخذیم.
[تَ] (ع مص) مبالغهء خَذْم. (زوزنی). بریدن و پاره پاره کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تقطیع. (اقرب الموارد). بسرعت بریدن چیزی را. (المنجد).
تخرب.
[تَ خَرْ رُ] (ع مص) خوردن کرم چوبخوار، درخت را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). سوراخ کردن کرم، درخت را. (المنجد).
تخربوب.
[تَ رَ] (ع ص) ناقهء نجیب. (منتهی الارب) (آنندراج).
تخرج.
[تَ خَرْ رُ] (ع مص) به علم رسیدن. (تاج المصادر بیهقی). به علم رسیدن و ادب یافتن. (آنندراج). فرا راه افتادن در علم و ادب و برساخته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تدرب در علم و تعلم آن. (اقرب الموارد) (المنجد): تخرج علیه فی الفقه خلق کثیر. (اقرب الموارد). رجوع به تخریج شود.
تخرخر.
[تَ خَ خُ] (اِمص جعلی) منحوت از خر فارسی بمعنی حمار. بمزاح یا بقصد، خود را به نادانی (خری) زدن. خری نمودن. خویشتن را خر و نادان نمودن. وانمودن که نادان است و نباشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تخرخر.
[تَ خَ خُ] (ع مص) بجنبیدن شکم بزرگ. (زوزنی) (از اقرب الموارد) (از المنجد). جنبان شدن شکم کسی از کلانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تخرد.
[تَ خَرْ رُ] (ع مص) خریدة گشتن زن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). شرمنده گشتن و ساکت شدن از ترس و پست آواز گشتن. (ناظم الاطباء). رجوع به خرید و خریدة شود.
تخرس.
[تَ خَرْ رُ] (ع مص) طعام ولادت خود پختن زن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). طعام ساختن زائو برای خویشتن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). فی المثل: تخرسی یا نفسُ لامُخَرّسةَ لک؛ برای مردی مثل زنند که خود به کار خویش پردازد، آنگاه که کسی را نیابد که بدان کار پردازد. (اقرب الموارد).
تخرص.
[تَ خَرْ رُ] (ع مص) دروغ گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). افترا کردن بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دروغ گفتن و افترا کردن. (آنندراج) (اقرب الموارد) (المنجد). قال ابوتمام:
تخرصاً و احادیثاً مُلفَّقةً
لیست بنبع اذا عدت و لا غَرَب.
(اقرب الموارد).
تخرص.
[تِ رِ] (معرب، اِ) یکی تخریص. (المعرب جوالیقی). رجوع به تخریص شود.
تخرصة.
[تِ رِ صَ] (معرب، اِ) تخرص. یکی تخریص. (المعرب جوالیقی). رجوع به تخریص شود.
تخرط.
[تَ خَرْ رُ] (ع مص) به دُمْغَزه گرفتن روغن از روغن دان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تَخَرَّطَ الطائرُ، از باب تفعل؛ یعنی گرفت پرنده روغن را از روغن دان به بزدم خود. (شرح قاموس). تخرط الطائرُ(1) تخرطاً؛ اذا اخذ الدهن من مدهنه بزمکاه، کذا نص الصاغانی و الذی فی اللسان: اخذ الدهن من زمکاه. (تاج العروس ج 5 ص 128).
(1) - این معنی در صحاح و زوزنی و لسان العرب نیامده و مرحوم دهخدا در حاشیهء منتهی الارب ذیل این کلمه چنین یادداشت کرده است: این مورد هم ترجمه ای به فارسی بوده و عربی که تعریب کرده فارسی را غلط خوانده و اصل این بوده است: «تخرط؛ گرفت روغن را بدمگاه از روغن دان» و مترجم عرب بدمگاه را که بمعنی نوک مطلق هر چیز است نفهمیده و بزمکاه خوانده و عربی فرض کرده و چون در بزمکاه به یقین بوده افزودن طایر را پشت کلمهء تخرط جایز بلکه برای روشن شدن مطلب واجب شمرده است و سپس مترجم دیگری که همین را ترجمهء فارسی کرده و خود را در فارسی مخل میدانسته در ترجمهء آن به فارسی دمگاه را به دمغزه که بمعنی زمکی است ترجمه کرده است و گمان برده چون لفظ طائر هست دمغزه انسب از دمگاه است.
تخرق.
[تَ خَرْ رُ] (ع مص) دروغ فرابافتن. (تاج المصادر بیهقی). دروغ بربافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تخرق کذب؛ اختلاق آن. (اقرب الموارد) (المنجد). || دریده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). دریده شدن و پاره پاره شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || شدت وزش باد. (المنجد). || فراخ دستی کردن در عطا. (تاج المصادر بیهقی). فراخی کردن در عطا. (زوزنی). فراخ دستی کردن در سخاوت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد):
فتی ان هو استغنی تخرق فی الغنی
و ان عض دهر لم یضع متنهُ الفقر.
(اقرب الموارد).
تخرم.
[تَ خَرْ رُ] (ع مص) از بن بکندن. (از تاج المصادر بیهقی). از بیخ برکندن منیة [ مرگ ] قوم را و بریدن. (منتهی الارب). ریشه کن کردن مرگ قومی را و از بن بکندن آنان را: فتُخُرموا و لکل جنب مصرع. (اقرب الموارد). || باز گردیدن درز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج). || بریده شدن تیزی بینی کسی. (از المنجد). سوراخ شدن مروارید و مهره و یا پردهء بینی. (ناظم الاطباء). || شکافته گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || خشم بنشستن. (از تاج المصادر بیهقی). ساکن شدن غضب. (منتهی الارب). ساکن شدن غضب و آرام گشتن خشم کسی. (ناظم الاطباء). فرونشستن خشم کسی. (اقرب الموارد). || معتقد دین خرمی گشتن. (از تاج المصادر بیهقی). معتقد دین خرمی گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). گرویدن به فرقهء خُرَّمیة. رجوع به خرمیة شود. || پیش آمدن کسی، دیگر را به ستم و حماقت(1). (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - در منتهی الارب چ تهران «به ستم و حمایت» آمده و ظاهراً تصحیفی روی داده است. رجوع به اقرب الموارد شود.
تخرمل.
[تَ خَ مُ] (ع مص) پاره پاره گردیدن جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
تخرور.
[تُ] (ع ص) مرد متوسط میان چالاکی و سستی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تخریب.
[تَ] (ع مص) ناآباد کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ویران کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). خراب کردن. (آنندراج). ویرانی و خرابی و پایمالی و پاسپردگی و انهدام. (ناظم الاطباء). ویران گردانیدن.(1) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد) : چون بواسطهء دیار هند رسید لشکر به تخریب دیار... دست برگشاد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 321).
صحت این حس ز معموری تن
صحت آن حس ز تخریب بدن.مولوی.
|| تخریب مزاده؛ خُرْبة قرار دادن توشه دان را. (اقرب الموارد) (المنجد).
(1) - در اقرب الموارد آرد: خَرَّبَ الجدارَ؛ ضد هدمه.
تخریب کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)ویران کردن. خراب کردن. هدم.
تخریج.
[تَ] (ع مص) بیرون آوردن چیزی را. (منتهی الارب). بیرون آوردن. (غیاث اللغات) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). تخریج چیزی از جایی؛ خارج کردن آن از آن جای. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || فرا راه افکندن شاگرد را. (از تاج المصادر بیهقی). شاگرد را فرا راه اوکندن. (زوزنی). فرا راه افکندن کسی را در علم و ادب و برساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). ادب دادن بر نیکی. (غیاث اللغات) (آنندراج). || نوشتن بعض لوح را و گذاشتن بعض آنرا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). || بر انواع و اقسام گردانیدن عمل را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بر انواع گرداندن عمل چنانکه بعض آن مخالف بعض دیگر باشد. (اقرب الموارد) (المنجد). || چریدن مواشی بعض جای چراگاه را و گذاشتن بعض جای آن را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). || تقویم زمین و تعیین کردن مالیات آن. (از اقرب الموارد). وضع مالیات زمین. (از المنجد). || توجیه مسئله یا آشکار کردن گونه های آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || تخریج کتابی؛ به رده افکندن و تنظیم و ترتیب کردن مواد و یادداشتهای مهیاشدهء تألیف مؤلفی بدست خود یا دیگری. یادداشتهای مهیاشدهء کتابی را بصورت کتابی منظم و مبوب و مدون درآوردن. مواد گردکردهء کتابی را به باب ها و فصل های آنها نهاده، ترتیب و تنظیم کردن. پاکنویس کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || تخریج مناط؛ نزد علماء علم اصول بمعنی اخالة و مناسبت است. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به اخالة و مناسبت شود. || عام فیه تخریج؛ سالی که در وی فراخی و تنگی است. (منتهی الارب). فراخی در جایی و تنگی در جایی دیگر. (ناظم الاطباء). || (اِ) در حاشیهء مثنوی چ علاءالدوله، گریزگاه عمارت معنی شده و نیکلسن در شرح این لغت آورده است: صاحب فاتح الابیات آنرا نوعی ایوان و بالاخانه یا شاه نشین معنی کرده و کنایه از سر و گوشها و دستها و پاها یا اعضای خارجی بدن دانسته است، ولی من (نیکلسن) این معنی را دور از ذهن میدانم و تخریج در این بیت باید معنی مخرج بدهد یعنی سوراخ، دهانه، گذرگاه، دررو و گذر. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
در میان قصرها تخریجها
از سوی این سوی آن صهریجها.مولوی.
تخریجات.
[تَ] (ع اِ) جِ تخریج : و چون آن نوع کلمات را به مواعظ و نکت متصوفه آمیخته بود و از تخریجات خویش بحث در این اقاویل ریخته. (جهانگشای جوینی). رجوع به تخریج شود.
تخریس.
[تَ] (ع مص) زن زاج را طعام ساختن. (زوزنی). برای زنی که زائیده باشد طعام ساختن. (آنندراج). طعام مهمانی ولادت پختن برای زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زنِ زاج را طعام پختن. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تخریش.
[تَ] (ع مص) برآمدن سر خوشهء زراعت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خراشیدن چیزی را. || بسوی خود کشیدن شاخهء درخت را با عصای سرکج. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تخریص.
[تِ] (معرب، اِ) خشتک پیراهن و جز آن، معرب تیریز. (منتهی الارب) (آنندراج).
تخریصة.
[تِ صَ] (معرب، اِ) تخریص. خشتک پیراهن و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تخریط.
[تَ] (ع مص) راندن دوا شکم کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد).
تخریف.
[تَ] (ع مص) خرف خواندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پیر فاسدعقل و فرتوت خواندن. (آنندراج). خرف خواندن کسی را. (منتهی الارب). نسبت دادن کسی را به تباه خردی از کلانسالی. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تخریق.
[تَ] (ع مص) نیک بدریدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). دریدن و پاره پاره کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پاره کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد) :
مدح تعریف است و تخریق حجاب
فارغ است از مدح و تعریف آفتاب.مولوی.
|| بسی دروغ گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بسیار دروغ گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تخریم.
[تَ] (ع مص) پاره ای از چیزی ببریدن. (زوزنی). || تخریم خَرَزه؛ باز کردن درز را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد).
تخزب.
[تَ خَزْ زُ] (ع مص) تخزب جلد؛ تهبج [ آماس ] کردن پوست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ورم کردن پوست بدون درد. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || تخزب ضرع ناقه؛ آماس کردن پستان ماده شتر. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
تخزبز.
[تَ خَ بُ] (ع مص) بزرگی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تعظم. (اقرب الموارد). || روی ترش کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تعبس. (اقرب الموارد). || بدست زدن شتر، هر آنرا که یافت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
تخزع.
[تَ خَزْ زُ] (ع مص) واپس استیدن. (تاج المصادر بیهقی). تخلف کردن از قوم خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). || پاره گوشت جدا کردن از جزور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || بخش بخش کردن مردم چیزی را و گرفتن آن را میان خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قطعه قطعه کردن و میان خود قسمت کردن چیزی را. || گرفتن چیزی را. (اقرب الموارد).
تخزل.
[تَ خَزْ زُ] (ع مص) آمدن بعض ابر بر بعض دیگر از گرانی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || رفتن به گرانباری و سستی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تخزلج.
[تَ خَ لُ] (ع مص) شتاب کردن در مشی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتافتن در رفتن. (اقرب الموارد).
تخزم.
[تَ خَزْ زُ] (ع مص) خلیدن خار در پای کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (المنجد).
تخزیر.
[تَ] (ع مص) تنگ کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). تنگ کردن و بهم کشیدن. (ناظم الاطباء).
تخزیع.
[تَ] (ع مص) بریدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). || خزع فلاناً ظلع فی رجله؛ بازداشت او را از رفتار. (اقرب الموارد). || تقسیم کردن. (المنجد).
تخزیم.
[تَ] (ع مص) خِزامه [ حلقهء مویین ] در بینی شتر کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد).
تخس.
[تَ خَ / تَ] (اِ) تافتن دل باشد از غم و الم و به این معنی بجای حرف اول، بای ابجد نیز آورده اند. (از برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). تافتن دل از غم و الم. (ناظم الاطباء). بمعنی تحس. از غم و غصه دلگیر و متغیرالاحوال شدن. (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 278 ب). بَخْس. پَخْس. و رجوع به بخسیدن و پخسیدن شود.
تخس.
[تُ] (ص) بچهء شرور و شیطان. (فرهنگ نظام). در تداول عوام و زنان، صفت کودکان بی آرام و شیطان. سخت مولع به بازی و بهانه گرفتن و اذیت کردن کسان و این صفت را برای کودکان تا چهارده و شانزده سالگی آرند. سخت شریر و شوخ. گمان می کنم این کلمه از تخشا بمعنی کوشنده و سعی کننده مانده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تخس.
[تُ خَ] (ع اِ) دلفین و آن جانوری است دریایی که غریق را به پشت خود یاری دهد تا غرق نشود. (منتهی الارب). دلفین که نوعی از جانوران دریائی باشد. (ناظم الاطباء). جانوری دریایی معروف به دلفین. (اقرب الموارد). دُخَس. رجوع به دلفین شود.
تخس.
[تَ] (اِخ) مشرق وی حدود چگل است و جنوب وی خلخ است و کوهستانهای خلخ، و مغرب وی گروهی از فرخیزیانند و شمال وی چگل است. و این ناحیتی است بسیار بانعمت تر از چگل و از آنجا مشک و مویهای گوناگون خیزد و خواسته شان اسب است و گوسپند و موی و خرگاه و خیمه و گردنده اند به زمستان و تابستان بر چراگاه و گیاخوار و مرغزارها. لازنه و فراخیه، دو قوم اند از تخس و هر یکی را از ایشان ناحیتی خرد است و دو ده است که بدین دو قوم بازخوانند. سویاب، دهیست بزرگ و از او بیست هزار مرد بیرون آید. بیکیلغ، دهیست بزرگ و بزبان سغدی این ده را سمکنا خوانند و دهگان او را ینالبرکین خوانند و با او سه هزار مرد برنشیند. اورکث، میان دو ده است از تخس و اندر او مردم اندک و بانعمت و مردمان توانگر. (حدود العالم).
تخس.
[تِ خِ] (اِخ)(1) کوهی مقدس در ولایت گیم نیاس(2) مشرف بر دریای سیاه: روز پنجم یونانیها به کوه مقدس رسیدند. نام این کوه تخس است. وقتی که یونانیهای دستهء اول از کوه بالا رفتند به قله ای رسیدند و دریا را مشاهده کردند [ مقصود دریای سیاه است ]. فریاد برآوردند دریا، دریا! (ایران باستان ج 2 ص1086).
(1) - Theches.
(2) - Gimnias.
تخسانجکث.
[تَ کَ] (اِخ) از قرای سغد سمرقند است و ابوجعفر محمد التخسانجکثی از آنجا است. (معجم البلدان ج 2 ص368).
تخسانجکثی.
[تَ کَ] (ص نسبی)منسوب به تخسانجکث. (معجم البلدان).
تخسانجکثی.
[تَ کَ] (اِخ) ابوجعفر محمد التخسانجکثی. از مردم تخسانجکث است. وی از ابونصر منصوربن شهرزاد المروزی و از وی زاهربن عبدالله سغدی روایت کرده. (معجم البلدان ج 2 ص 368).
تخس کردن.
[تُ کَ دَ] (مص مرکب) در تداول عوام، تقسیم کردن. بخش بخش به کسان مختلف دادن، چنانکه پولی را بقرض دادن به چندین کس. توزیع کردن. پراکندن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تخسم.
[تَ سَ] (اِخ) دهی جزء بخش مرکزی شهرستان رشت که در نه هزارگزی جنوب رشت و سه هزارگزی لاهان قرار دارد. جلگه ای مرطوب است و 248 تن سکنه دارد. آب آن از استخر و چاه و محصول آن برنج و چای و شغل مردم زراعت و مکاری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
تخس و پخس.
[تُ سُ پُ] (ص مرکب، از اتباع) پراکنده. متفرق، و با کردن صرف شود.
- تخس و پخس کردن؛ به قسمت های نامتناسب و دور از هم و نابجا قسمت و بخش کردن. به اشخاص مختلف بوام دادن وجهی را و به کارهای مختلف بکار انداختن مالی را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تخسی.
[تُ] (حامص) در تداول، سخت بی آرامی طفل. شیطنت کودک.
تخسیج.
[تَ] (اِخ) قریه ای است در پنج فرسخی سمرقند. (از انساب سمعانی) (مراصد) (معجم البلدان).
تخسیجی.
[تَ] (ص نسبی) منسوب است به تخسیج. (انساب سمعانی). رجوع به تخسیج شود.
تخسیجی.
[تَ] (اِخ) ابویزید خالدبن کردة السمرقندی التخسیجی. وی از تخسیج و مردی عالم و حافظ بود و از عبدالرحمن بن حبیب بغدادی و از وی حسین بن یوسف بن الخضر الطواویسی روایت کرده است، و گوید که خالدبن کردة او را حدیث گفته است. (از معجم البلدان ج 2 ص 368).
تخسیر.
[تَ] (ع مص) هلاک کردن. (زوزنی) (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج): خسرهُ سوءُ عملهِ؛ ای اهلکهُ. (اقرب الموارد). || زیانکار گردانیدن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (از اقرب الموارد). || به زیان نسبت دادن کسی را. (اقرب الموارد). || ضرر و زیان : ... فماتزیدوننی غیر تخسیر. (قرآن 11/63).
در عطای ما نه تخسیر و نه کم
نه پشیمانی نه حسرت نه ندم.مولوی.
|| کمی. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
تو مبین تخسیر روزی و معاش
تو مبین این قحط و خوف و ارتعاش.
مولوی.
تخسیرات.
[تَ] (ع اِ) جِ تخسیر :
وز بخیلان و ز تخسیراتشان
از برای خنده داد او هم نشان.مولوی.
رجوع به تخسیر شود.
تخسیة.
[تَ یَ] (ع مص) (از «خ س و») طاق و جفت بازیدن به گردکان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد).
تخش.
[تَ] (اِ) بالا و صدر مجلس. (برهان) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || نوعی از تیر. (برهان) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). ولف در فهرست شاهنامه از قول نلدکه و پاول هرن این کلمه را بمعنی تیر یاد کرده است. (از حاشیهء برهان چ معین). || تیر آتشبازی را نیز گفته اند. (برهان) (انجمن آرا). تیر آتشبازی را گویند، چون تخشیدن بمعنی بالا نشستن است تیر آتشبازی را بهمین سبب تخش نامند که در هوا بسیار بلند میرود. (غیاث اللغات). تیر آتشبازی. (ناظم الاطباء). بعضی گویند تیر تخش به آن که در جنگ های هند سر دهند و آن آهنی باشد مجوف که از باروت پر کرده آتش در آن زنند جانب خصم به هوا اندازند، گویند. صاحب برهان قاطع نیز بر این است. مع ذلک اشعار استادان اشعاری بدان دارد. (آنندراج) :
تو گوئی چو شد تیر تخشش بلند
که کرده ست این ریشه در کاربند.
وحید (از آنندراج).
از بسکه گرم سوی عدویت روان شود
چون تیر تخش ناوک آتش فشان شود.
اشرف (ایضاً).
|| بعضی گویند تخش نوعی از کمان است که تیر بسیار کوچکی دارد. (برهان). نوعی از کمان که تیر کوچک دارد. (غیاث اللغات). نوعی از کمان که تیر از آن به تعبیه اندازند. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات). نوعی از کمان که تیر بسیار کوچکی دارد. (ناظم الاطباء). نوعی از کمان است. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). کمان تیر ناوک. (غیاث اللغات). ولف در فهرست شاهنامه تخش را بمعنی کمان، قوس نوشته و بدین بیت شاهنامه ارجاع کرده :
همه بنده در پیش رخش منند
جگرخستهء تیغ و تخش منند.
(از حاشیهء برهان قاطع چ معین) :
کمان تخش از هر سوی میدان
لب زه می گرفت از کین به دندان.
وحشی (از آنندراج).
به عطری که عطار گیسو دهد
به تیری که از تخش ابرو دهد.
ظهوری (ایضاً).
ز هر سو دواندند پرنده رخش
بدانسان که تیر از کمانهای تخش.
وحید هاتفی (ایضاً).
|| لغتی است در تخس :
گشایم در گنجهای کهن
که ایدر فکندم به شمشیر بن...
بخواه آنچه خواهی و دیگر ببخش
مکن بر دل ما چنین روز تخش.فردوسی.
رجوع به تخس شود.
تخشا.
[تَ] (نف) کوشنده و ساعی. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). سعی کننده و کوشنده. (برهان) (ناظم الاطباء). نعت فاعلی (صفت مشبهه) از تخشیدن. پهلوی «توخشاک»(1)، پازند «توخشا»(2). (حاشیهء برهان چ معین). دیگر اینکه حرف «ته » اوستایی... به تاء و سین تغییر می یابد، چنانکه «تَهْوَخْش» در فارسی تخشا (کوشا) و تهری در فارسی سه شده. (فرهنگ ایران باستان ص3) :
بکو تخشا به کاری گرفه پیوست(3)
همی باشید میدارید پیوست.
زراتشت بهرام (از فرهنگ جهانگیری).
(1) - tuxshak.
(2) - tuxsha. (3) - در نسخهء چاپی ص275 این شاهد نیامده ولی در یکی از نسخ خطی کتابخانهء سازمان چنین آمده، و شاید: مشو تخشا به کاری گر نپیوست.
تخشائی ارتش.
[تُ یِ اَ تِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فرهنگستان این کلمه را بجای «صناعت ارتش» پذیرفته است.
تخشب.
[تَ خَشْ شُ] (ع مص) خوردن شتران چوب یا گیاه خشک را. (منتهی الارب) (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد): تتخشب الابلُ عیدانَالشجر؛ ای تتناول اغصانه. (اقرب الموارد).
تخشخش.
[تَ خَ خُ] (ع مص) آواز کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شنیده شدن آواز بهم خوردن زیور یا سلاح یا هر چیز خشک که به یکدیگر خورد. گویند: سمعت خشخشةَ السلاح و الحلی؛ ای صوته. (از اقرب الموارد). شنیدن صدای برخورد شمشیر یا گیاه خشک. (از المنجد). || درآمدن در درختها و غایب شدن در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). داخل شدن در میان مردم یا درخت. (اقرب الموارد) (المنجد).
تخشع.
[تَ خَشْ شُ] (ع مص) فروتنی نمودن. (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تضرع. (اقرب الموارد) (از قاموس). تکلف خشوع. (اقرب الموارد). فروتنی و عجز کردن. (غیاث اللغات). تخشع و تخاشع؛ تکلف خشوع. (المنجد). تضرع کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تضرع. (المنجد): فلاتحسبی انی تخشعت بعدکم. (اقرب الموارد) : پس بزبان تضرع و بیان تخشع گفت. (سندبادنامه ص59). طریق کار جز زاری و تضرع و لابه و تخشع نمی دید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص244).
تخشل.
[تَ خَشْ شُ] (ع مص) فروتنی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) || خوار گشتن. (تاج العروس) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ذلیل شدن. (اقرب الموارد) (المنجد). || تطامن. (تاج العروس) (اقرب الموارد) (المنجد). افتاده شدن و به نشیب افتادن. انخفاض. || تباه و بکارنیامدنی شدن. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تخشم.
[تَ خَشْ شُ] (ع مص) بوی گرفتن گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بوی بد گرفتن گوشت. (المنجد). تغییر رایحهء گوشت. (اقرب الموارد).
تخشن.
[تَ خَشْ شُ] (ع مص) درشت گردیدن و سخت شدن خشونت کسی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). شدت یافتن خشونت کسی. (اقرب الموارد) (المنجد). || زیستن به زندگانی سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). || پوشیدن لباس درشت غیراملس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لباس خشن پوشیدن. (اقرب الموارد) (المنجد). || سخن درشت گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تخشی.
[تَ خَشْ شی] (ع مص) ترسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد).
تخشیدن.
[تَ دَ] (مص) بالا نشستن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صدر مجلس نشستن. (ناظم الاطباء). قیاس شود با: پارسی باستان «همتخشی»(1)، «همتخشتا»(2)، ریشهء اوستائی «ثوخش»(3)، «ثوخشَ»(4)، غیور، باهمت، «ثوخشه»(5)، «ثوخشیشتَ»(6)، پهلوی «توخشیتن»(7)، هندی باستانی «تواکشس»(8)، قوه، نیرو. (حاشیهء برهان چ معین). تخشید، یعنی بالا نشست، چه تخش بمعنی بالا و صدر مجلس هم آمده است. (برهان). کسی که بالا نشست گویند تخشید. (فرهنگ رشیدی). || آقای دکتر معین در مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ذیل کلمهء «هوتخش» آرد: هوتخش مرکبست از دو جزء، جزء اول بمعنی خوبست و جزء دوم از توخشیتن، تخشیدن بمعنی کوشیدن و ورزیدن است. هوتخش یعنی خوب ورزنده، نیکو کوشنده و مراد از آن طبقهء صنعتگر است... (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص408). و رجوع به تخشا و تخشائی ارتش شود.
(1) - hamataxshaiy.
(2) - hamataxshata.
(3) - thwaxsh.
(4) - thwaxsha.
(5) - thwaxshah.
(6) - thwaxshishta.
(7) - tuxshitan.
(8) - tvakshas.
تخشیف.
[تَ] (ع مص) راهبری کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). راهنمائی کردن. (اقرب الموارد) (المنجد).
تخشیم.
[تَ] (ع مص) بوی شراب در خیشوم کسی رسیدن و مست گردانیدن او را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). || دگرگون شدن بوی گوشت. (اقرب الموارد).
تخشی محله.
[تَ مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی از دهستان سدن رستاق در بخش مرکزی شهرستان گرگان است که در دوازده هزارگزی باختر گرگان و در کنار شوسه قرار دارد. دشتی است معتدل و 180 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن برنج و غلات و توتون و سیگار است. شغل اهالی زراعت و گله داری است و صنایع دستی زنان آنجا بافتن پارچه های ابریشمی و کرباس است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی ص26 شود.
تخشین.
[تَ] (ع مص) درشت کردن. (زوزنی) (آنندراج). خشن کردن چیزی را. (اقرب الموارد) (المنجد). || بخشم آوردن و کینه ور گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پر کردن سینهء کسی را از خشم و کینه و برافروختن او از خشم. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تخشیة.
[تَ یَ] (ع مص) ترسانیدن. (تاج المصادر بیهقی). ترسانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد): خَشّ ذؤالة بالحبالة؛ یعنی بترسان گرگ را به مصیده. (اقرب الموارد).
تخصر.
[تَ خَصْ صُ] (ع مص) دست بر تهیگاه نهادن. || مِخْصَرة(1) بدست گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). فی الحدیث: المتخصرون یوم القیامة علی وجوههم النور؛ ای المصلون باللیل، از آن رو که چون خفته شوند دست های خود بر تهیگاه خویش نهند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - تازیانه مانند. یا آنچه بر آن تکیه کنند. آنچه پادشاه یا خطیب بدست گیرد و بدان اشاره کند گاه سخن گفتن.
تخصص.
[تَ خَصْ صُ] (ع مص) خاص گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد). || یگانه شدن به چیزی. (اقرب الموارد) (المنجد). || (اصطلاح علم اصول) قسیم تخصیص. خروج شی ء از حکم بطبیعت و ذات نه بواسطهء مخصص لفظی. مث اگر گویند «دانشمندان پرهیزکار را اکرام کنید»، دو گروه از این حکم خارج اند: دانشمندان ناپرهیزکار که با قید لفظی «پرهیزکار» خارج شدند و آنرا تخصیص گویند، مردم نادان که بذاته از تحت حکم خارجند و آنرا تخصص گویند و بعبارت دیگر تخصیص را خروج بواسطهء دلیل لفظی و تخصص را خروج بواسطهء دلیل لبی گویند. رجوع به کتابهای اصول فقه شود.
تخصص یافتن.
[تَ خَصْ صُ تَ](مص مرکب) کاردان و ماهر شدن در کاری یا دانش و یا هنری. رجوع به متخصص شود.
تخصة.
[تَ خِصْ صَ] (ع مص) تفضیل دادن چیزی را به چیز دیگر و خاص کردن آنرا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد).
تخصیر.
[تَ] (ع مص) باریک میان گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). باریک میان کردن. (زوزنی). || باریک کردن. (اقرب الموارد). || قرار دادن کمر برای چیزی: کشحٌ مُخَصَّر. رجل مُخَصَّرالقدمین؛ ای قدمه تمس الارض من مقدمها و عقبها و یُخَوّی اخمصها مع دقة فیه و ... (از اقرب الموارد). و رجوع به مُخَصَّر شود.
تخصیص.
[تَ] (ع مص) خاص کردن. (زوزنی). خاص کردن. ضد تعمیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خاص گردانیدن. (آنندراج). تخصیص چیزی؛ ضد تعمیم آن. (اقرب الموارد) (المنجد). تخصیص به چیزی؛ تفضیل دادن آن. (از المنجد). یکی از رسومات دینیه است که شخص یا مکانی یا شیئی را برای عمل مقدس معین کنند. (قاموس کتاب مقدس) : و فایده در تخصیص عدل و سیاست و ترجیح آن بر دیگر اخلاق ملوک آنست که تمامی ابواب مکارم و انواع عواطف را بی شک نهایتی است. (کلیله و دمنه). || بر سر و دوش گردانیدن کودکان، نی را که در سر آن آتش گرفته باشد از بازی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || (اصطلاح علم معانی) تخصیص مسند برای اتمیت یا تمامیت فایده است، و تخصیص یا به اضافه است، چون قول سعدی:
زبان در دهان ای خردمند چیست؟
کلید در گنج صاحب هنر!
و چون قول مولوی:
اولیا اطفال حقند ای پسر
غائبی و حاضری بس باخبر.
یا به توصیف است، مثل قول حافظ:
رنگ تزویر پیش ما نبود
شیر سرخیم و افعی سیهیم.
(هنجار گفتار ص77).
|| (اصطلاح علم اصول) تخصیص علت؛ تخلف حکم از وصف است در بعضی صورتها بسبب مانعی. (از تعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون). هرگاه علت حکمی در موضوعی یافت شود لیکن آن حکم بر آن موضوع بخاطر مانعی تعلق نیابد، آنرا تخصیص علت نامند، چه مقتضی طبیعت علت تعلق آن حکم است بر آن موضوع، لکن دلیل دیگری دربارهء آن موضوع آن حکم را از آن برداشته است. || در لغت اختصاص دادن بخشی از جمله است به حکمی. و در اصطلاح نحویان، اشتراک نکره ها است و تقلیل اشتراک در معرفه ها توضیح نام دارد. بلکه توضیح در نظر نحویان رفع احتمالی است که در معرفه حاصل است و از آنکه گویند وصف گاه برای تخصیص است و گاه برای توضیح مقصود نهی معنی است که گفته شده و گاه تخصیص بر چیزی اطلاق شود که شامل تقلیل اشتراک و رفع احتمال باشد، مثلاً «رجل» در «رجل عالم» بعنوان بدلیت، احتمال شمول جمیع افرادش را داراست و با ذکر «عالم» این احتمال از میان میرود زیرا دانسته میشود که غیر «عالم» مقصود نیست ولی احتمال نسبت به افراد (مردان عالم) باقی میماند. اما «زید» در «زید تاجر» مشترک است میان تاجر و جز آن و محتمل است نسبت بهر دو و با ذکر صفت «تاجر» این احتمال زایل میشود. و باید دانست که اشتراک و احتمال یا معنوی است یعنی ناشی از معنی است چنانکه در نکرات است و یا لفظی یعنی ناشی از لفظ است. || و تخصیص در اصطلاح اهل معانی قصر است. || و در اصطلاح اصولیان بر چند معنی اطلاق شود: 1 - منحصر شدن عموم بر بعضی از افراد آن و این اصطلاح شافعی و مالکی است. 2 - منحصر شدن عام بر بعضی افراد آن به کلامی مستقل و متصل یعنی بدون فاصله و این اصطلاح حنفیان است و بقید کلام مخصص غیرکلامی خارج میشود که آن تخصیص اصطلاحی نیست و بقید مستقل، غیرمستقل خارج شود و بقید مقترن و متصل نسخ خارج گردد زیرا در نظر حنفی دلیل تخصیص اگر متراضی باشد نسخ خوانده میشود نه تخصیص. 3 - انحصار عام است به برخی از افراد بدلیل مستقل. 4 - انحصار لفظ است بر برخی از افراد اگرچه آن لفظ عام نباشد و این اعم است از معنی نخست، چنانکه گویند عشره عام است به اعتبار آحاد آن با قطع به اینکه آحاد آن از مسمیات عشره نیستند. و هرگاه عشره را با استثناء به خمسه اختصاص دهند گویند تخصیص داده شده است و همچنین است «مسلمون» که مراد از آن افراد معهودی باشند، در این صورت اگر بگوئی جائنی المسلمون فاکرمت المسلمین الا زیداً استثنای از آن اصطلاحاً تخصیص نامیده میشود. و نیز باید دانست که تخصیص همانگونه که بر قول و کلام اطلاق میشود در فعل نیز مجازاً گفته آید و همچنین است نسخ، و عضدی در مباحث سنت بدان تصریح کرده است و تخصیص را (بمعنی اول آن) به چند قسم منقسم کرده اند: مخصص یا متصل است یا منفصل زیرا یا خود فی حد ذاته مستقل است یا نیست و مخصص متصل پنج قسم است: استثناء، شرط، صفت، غایت، بدل بعض، و مخصص منفصل یا کلام است یا غیرکلام چون عقل و نحو آن و تخصیص به مستقل تخصیص است به اتفاق مذاهب، بخلاف تخصیص به غیرمستقل که مورد اختلاف است. (تلخیص از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به کتاب اصول و معانی بیان و تعریفات جرجانی شود.
تخصیصات.
[تَ] (ع اِ) جِ تخصیص: و اسم توزیعات و علاوات و سمت توجیهات و محالات و رسم تخصیصات و حوالات حذف و محو کنند. (ترجمهء محاسن اصفهان ص140). رجوع به تخصیص شود.
تخصیص دادن.
[تَ دَ] (مص مرکب)خاص کردن. (ناظم الاطباء). مخصوص گردانیدن چیزی را برای امری: فلان سرمایه اش را برای توسعهء فرهنگ تخصیص داد.
تخصیف.
[تَ] (ع مص) برابر شدن سپیدی پیری به سیاهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برابر شدن سپیدی پیری و سیاهی. (آنندراج). سپید شدن نیمی از موی کسی. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || بدخویی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بدخو شدن. (اقرب الموارد) (المنجد). || کوشیدن در تکلف به آنچه ندارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد).
تخصیل.
[تَ] (ع مص) پاره پاره گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد) (المنجد). || پیراستن درخت را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). || بریدن برای شتر خصله را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
تخضب.
[تَ خَضْ ضُ] (ع مص)اختضاب. رنگ کردن با حنا و مانند آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تخضج.
[تَ خَضْ ضُ] (ع مص) لنگ گردیدن گوسپند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج).
تخضخض.
[تَ خَ خُ] (ع مص) جنبیدن آب و آنچه بدان ماند. (زوزنی) (از آنندراج). جنبیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد).
تخضد.
[تَ خَضْ ضُ] (ع مص) خمیده گردیدن چوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شکسته شدن چوب. (اقرب الموارد) (المنجد).
تخضع.
[تَ خَضْ ضُ] (ع مص) فروتنی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (آنندراج). فروتنی نمودن. (زوزنی). بر خود بستن فروتنی را. (ناظم الاطباء). به تکلف فروتنی نمودن. (اقرب الموارد) (المنجد). || زاری نمودن. (ناظم الاطباء).
تخضعب.
[تَ خَ عُ] (ع مص) درهم و برهم شدن کاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
تخضلب.
[تَ خَ لُ] (ع مص) ضعیف شدن کار کسی و برهم و درهم گردیدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ضعیف شدن کار و گفته اند اختلاط کار. (اقرب الموارد).
تخضور.
[تَ] (ع ص) سبز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یَخْضور. تخضیر.
تخضیب.
[تَ] (ع مص) خضاب کردن. (تاج المصادر بیهقی). رنگ کردن چیزی را. (منتهی الارب). رنگ کردن چیزی را. و تشدید بخاطر مبالغت بود. (اقرب الموارد) (المنجد). رنگ کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تخضید.
[تَ] (ع مص) مبالغهء خَضْد. (زوزنی). بریدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد).
تخضیر.
[تَ] (ع مص) سبز گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). سبز کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). || برکت داده شدن کسی در چیزی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تخضیر.
[تَ] (ع ص) تخضور. سبز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تخضیض.
[تَ] (ع مص) آراستن کسی را به مهره های خَضَض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آراستن کسی را به مهره های خرد و سفید که کودکان پوشند. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تخضیع.
[تَ] (ع مص) فروتن گردانیدن. (زوزنی) (اقرب الموارد) (المنجد). || پاره پاره بریدن گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بریدن گوشت. (اقرب الموارد) (المنجد).
تخطئة.
[تَ طِ ءَ] (ع مص) به خطا منسوب کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (اقرب الموارد) (المنجد). خطا گرفتن در کار کسی. (غیاث اللغات از کنز). گفتن کسی را که تو خطا کردی. (منتهی الارب). تخطی ء. (ناظم الاطباء). خطا گرفتن در کار کسی و نسبت خطا به کسی دادن. (ناظم الاطباء). || بدی از کسی دور کردن. یقال : خُطّی ءَ عنهُ السوء. (منتهی الارب).
تخطئه کردن.
[تَ طِ ءَ / ءِ کَ دَ] (مص مرکب) خطا گرفتن در کار از کسی. نسبت خطا به کسی دادن. بدگویی کردن از کسی. کسی را به بدی منسوب کردن.
تخطر.
[تَ خَطْ طُ] (ع مص) گذشتن و تجاوز کردن از چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تخطره شر فلانٍ؛ یعنی گذشت از شر او. چنین است در نسخ و صحیح تخطراه است چنانکه در گفتهء عدی بن زید آمده:
و بعینیک کل ذاک تخطرا-
ک و تمضیک نبلهم فی النبال.
گفته اند: تخطراک و تخطاک به یک معنی است و ابوسعید صورت دوم یعنی تخطاک را روایت کرده و تخطراک را رد کرده است و دیگری گفته: تخطرانی شر فلان و تخطانی؛ یعنی شر او از من گذشت. (از تاج العروس ج 3 ص185). تخطر؛ از خطر گذشتن. گویند: تخطر شر فلان؛ یعنی از شر او گذشت. و در بعضی از نسخ بصورت تخطری آمده است. (از شرح قاموس ترکی). و رجوع به اقرب الموارد و المنجد شود.
تخطرب.
[تَ خَ رُ] (ع مص) افترا کردن و دروغ گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تقول و گفتن چیزی را که واقع نشده باشد. (از اقرب الموارد).
تخطرف.
[تَ خَ رُ] (ع مص) بشتاب رفتن و گام فراخ نهادن، یا دو گام را یک گردانیدن به تیزروی. (منتهی الارب) (آنندراج). بشتاب رفتن و گام فراخ نهادن و در تیزروی، دو گام را یک گردانیدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تندی در رفتار. (المنجد). || مسترخی گردیدن پوست زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || به شمشیر زدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد) (اقرب الموارد).
تخطرفات.
[تَ خَ رُ] (ع اِ) جِ تخطرف (بمعنی اول): اما چون متحرکات متوالی پنج شد و تجاوز آن از حد اعتدال درگذشت... از تخطرفات شعراست و آنرا اعتباری نباشد. (المعجم فی معاییر اشعار العجم چ مدرس رضوی ص29). رجوع به مادهء قبل شود.
تخطروان.
[تَ طَ رَ] (معرب، اِ مرکب)دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را بجای تخت روان آورده است. (دزی ج 1 ص142).
تخطف.
[تَ خَطْ طُ] (ع مص) درربودن. (تاج المصادر بیهقی). ربودن. (زوزنی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انتزاع. اجتذاب. (اقرب الموارد) (المنجد). || استلاب. (اقرب الموارد) (المنجد). استراق. گذشتن بر وی بسرعت. (اقرب الموارد).
تخطل.
[تَ خَطْ طُ] (ع مص) خرامیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تبختر و تلوی در رفتن. (اقرب الموارد) (المنجد).
تخطؤ.
[تَ خَطْ طُءْ] (ع مص) اِخطاء. (اقرب الموارد). نسبت دادن کسی را به خطا. (منتهی الارب). بخطا درافکندن کسی را. (اقرب الموارد). || تخطؤ سهم؛ گذشتن تیر از صید و تجاوز کردن از آن. || درصدد خطا گرفتن از کسی در مسئله ای برآمدن. (اقرب الموارد).
تخطی.
[تَ خَطْ طی] (ع مص) (از «خ ط ء») خطا کردن. || نسبت دادن کسی را به خطا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تخطؤ شود.
تخطی.
[تَ خَطْ طی] (ع مص) فاگذشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). درگذشتن. (آنندراج). تخطی ناس؛ تخطی رقاب مردم کردن و گذشتن از آنها. چون واوی باشد مسلط شدن بر مردم و گذشتن از آنها. (ناظم الاطباء). اختطاء. (اقرب الموارد) (المنجد). تجاوز و درگذشتن. (از المنجد). مسلط شدن بر مردم و تجاوز از آنان. (اقرب الموارد). || (اصطلاح ریاضی) بیرونی در التفهیم آرد: تخطی چیست؟ این آنست که به جذر بیرون آوردن یک مرتبه یا بیشتر، دست بازداری و بگویی در جذر بیرون آوردن یکون لایکون یکون و به کعب بیرون آوردن یکون لایکون و لایکون یکون. و گروهی بجای یکون یعطی گویند و مراد آنست تا مرتبهء دهندهء آخرین دانسته آید. (التفهیم چ همایی ص 43).
تخطی ء.
[تَ] (ع مص) (از «خ ط ء») گفتن کسی را که تو خطا کردی. (ناظم الاطباء). تخطئة. نسبت دادن کسی را به خطا. (اقرب الموارد) (المنجد).
تخطیط.
[تَ] (ع مص) مخطط بافتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || اندک خوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اندک خوردن مرد. (اقرب الموارد). || خط دار کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || قرار دادن خطوط و حدود برای بلاد. (اقرب الموارد) (المنجد).
تخطیف.
[تَ] (ع مص) ربودن. (اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج).
تخطی کردن.
[تَ خَطْ طی کَ دَ] (مص مرکب) تجاوز کردن و گذشتن از حد.
تخطیم.
[تَ] (ع مص) مبالغهء خَطْم. (زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). مهار در بینی شتر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد).
تخطیة.
[تَ یَ] (ع مص) دور کرده شدن بدی از کسی. (ناظم الاطباء). رجوع به تخطئة شود.
تخظیة.
[تَ یَ] (ع مص) اخظاء. سطبر و درشت گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تخفج.
[تَ خَفْ فُ] (ع مص) میل کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
تخفر.
[تَ خَفْ فُ] (ع مص) شرم داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). سخت شرمگین شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). || پناه خواستن از کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). در زینهار کسی شدن. (آنندراج) (اقرب الموارد) (المنجد). || بازداشتن و پناه دادن و ایمن ساختن. (اقرب الموارد). || بدرقه خواستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خواستن از کسی تا بدرقهء وی گردد. (اقرب الموارد) (المنجد). || بدرقه و نگاهبان شدن کسی را و نگاه داشتن. || (اِمص) شرم سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تخفس.
[تَ خَفْ فُ] (ع مص) بر زمین افتادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || بر پهلو خفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد).
تخفف.
[تَ خَفْ فُ] (ع مص) موزه پوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد).
تخفی.
[تَ خَفْ فی] (ع مص) نهان و پوشیده گردیدن چیزی. (ناظم الاطباء). پوشیده شدن. || به تکلف پوشیده و پنهان شدن. (اقرب الموارد).
تخفیر.
[تَ] (ع مص) زینهار دادن. (تاج المصادر بیهقی). بدرقه و نگاهبان شدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در زینهار قرار دادن کسی را و در ایمنی گذاشتن او را و حمایت کردن از وی. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || تسویر. (اقرب الموارد) (المنجد). || شرم زده کردن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به تخفر شود.
تخفیس.
[تَ] (ع مص) اندک یا بسیار آب ریختن در شراب. (منتهی الارب). آب ریختن در شراب. (آنندراج) (ناظم الاطباء). خَفَّسَ من الماء و اَخْفَسَ؛ اقل او اکثر من شربه. (اقرب الموارد).
تخفیش.
[تَ] (ع مص) ویران کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ویران کردن بناء را. (اقرب الموارد) (المنجد). || بر زمین افکندن کسی را و پاسپر کردن او. || ضعیف شدن بدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد) (المنجد). || چسبیدن به زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد).
تخفیض.
[تَ] (ع مص) آهسته گفتن سخن. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء): خَفّض القول یا فلان؛ آهسته بگو ای فلان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || آسان و سبک کردن کار را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). سبک کردن. (المنجد). فروگذاشتن و آسان کردن. (آنندراج): خَفّض عنک؛ ای هَوّنْ علیک. (اقرب الموارد). تخفیض چیزی؛ آسان گردانیدن آن. نرم گردانیدن. (المنجد). || کشیدن سر شتر را بسوی زمین برای سوار شدن بر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
تخفیف.
[تَ] (ع مص) سبک کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). با لفظ دادن و کردن مستعمل است. (از آنندراج). سبکی و سبک کردگی. ملایمت و تسکین و کمی و کم کردگی و کاستگی. (ناظم الاطباء). آسان گرفتن. فی الحدیث: خَفّفوا الخَرْصَ؛ ای لاتستقصوا علیهم فیه. (اقرب الموارد). گفتند [حصیری و پسرش] فرمانبرداریم بهرچه فرماید [خواجه احمد] اما مهلتی و تخفیفی ارزانی دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص160). و رعایا را به عدل و تخفیف مخصوص دارم و اگر بخلاف این روم از پادشاهی و ملک بیزار شوم. (فارسنامهء ابن البلخی ص76). در دامن امن و فراغت اعتیاد و عادت گرفته اند و با تخفیف و ترخیه الف یافته. (سندبادنامه ص40). || اختصار کلمه برای سهولت تلفظ و برداشتن تنوین و تشدید از آن. (ناظم الاطباء). تخفیف حرف؛ خلاف تشدید آن. (اقرب الموارد) (المنجد). ضد تشدید است. و اِن مخففه و نون مخففه نیز از این ماده است. و گاه اطلاق میشود بر ساکن ساختن حرف. چنانچه در فتح الباری گفته. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || تخفیف همزه در نزد صرفیان اطلاق میشود بر تغییر همزه بقلب یا حذف یا اسکان. و همزهء مخففه را همزهء بین بین نامیده اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || تخفیف جامه؛ نازک گردانیدن آن. (المنجد). || (اصطلاح علم استیفاء) آنچه وضع کنند بر استمرار. (نفایس الفنون قسم اول ص 105).
- تخفیف تصدیع؛ کاستن دردسر و مزاحمت.
- تخفیف دردسر؛ رفع زحمت و کاستن رنج و سختی.
- تخفیف زحمت کردن؛ کاستن رنج و سختی. رفع زحمت کردن :
خاک کویت برنتابد زحمت ما بیش ازین
لطفها کردی بتا تخفیف زحمت میکنم.
حافظ.
تخفیف دادن.
[تَ دَ] (مص مرکب) آرام دادن. کم کردن. کاستن. (ناظم الاطباء). سبک ساختن. کاستن رنج :
حدیث عشق دراز است و یار نازک طبع
دماغ دردسرش نیست میدهم تخفیف.
طالب آملی (از آنندراج).
تخفیف کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)سبک کردن. تخفیف دادن. تسکین دادن. آرام کردن :
در هر آن مجلس که برخیزد نسیم خلق تو
شاید آنجا می کند تخفیف دردسر گلاب.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
تخفیفه.
[تَ فی فَ / فِ] (از ع، اِ) تخفیفة. دستار کوچکی که هنگام خواب و خلوت بسر پیچند، نسبت به عمامه سبک میباشد. (آنندراج). عمامهء کوچکی که در هنگام خوابیدن و یا در رفتن بیت الخلاء بر سر می گذارند. (ناظم الاطباء) : علی رأسه کوفیة و تخفیفة صغیرة. (عیون الانباء ج 2 ص177).
بر سر بجای طاقیه ام هست کله پوش
تخفیفه را جنیبهء دستار می کنم.نظام قاری.
تخفیفهء فراخ بر سرفراز من
کوتاه کرد قصهء عمر دراز من.نظام قاری.
به گازر از جهت عید داده شد دستار
به ماتم رمضان بسته اند تخفیفه.نظام قاری.
اگر خفت نمی آرد بسر ترک ادب کردن
چرا بر سر نهد تخفیفه هر کس بی تکلف شد.
تأثیر (از آنندراج).
کجاست راحت تخفیفه و سبک روحی
علاقه نیست به دستار اعتبار مرا.
مخلص کاشی (ایضاً).
تخفیة.
[تَ یَ] (ع مص) اِخفاء. پوشیدن و پنهان کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تخقین.
[تَ] (ع مص) پادشاه و سردار کردن قوم کسی را بر خود. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پادشاه و رئیس کردن ترکان کسی را بر خود. (اقرب الموارد) (المنجد).
تخ کردن.
[تِ کَ دَ] (مص مرکب) در زبان کودکان، بیرون کردن چیزی را که در دهان دارد: تخ کن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تخکلوز.
[تَ کَ] (اِ) تخکلول. تخکلون. نخکله. پوست کلفت. (ناظم الاطباء). رجوع به تخکلول و تخکلون شود.
تخکلول.
[تَ کَ] (اِ) گردوی سخت که تخکلوز و تخکلون هم گویند. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 284 ب). رجوع به تخکلوز و تخکلون شود.
تخکلون.
[تَ کَ] (اِ) گردوی سختی که مغز آن از پوست خارج نشود. (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 286 ب) :
مشو ممسک مال و سخت درون
نیاید بکار کسی تخکلون.
میر نظمی (از شعوری ایضاً).
و رجوع به تخکلول و تخکلوز و نخکله شود.
تخگم.
[تَ گَ] (اِ) خانهء تابستانی. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 285 الف).
تخگم.
[تَ گَ] (اِخ) نام ولایتی در ترکستان. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 285 الف).
تخلج.
[تَ خَلْ لُ] (ع مص) جنبیدن و لرزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اضطراب و تحرک. (اقرب الموارد) (المنجد). || تفکک و پیچ پیچان راه رفتن مفلوج. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). پیچ پیچان راه رفتن مفلوج چنانکه به چپ و گاهی براست کشیده شود. (اقرب الموارد). تمایل. (المنجد).
تخلخل.
[تَ خَ خُ] (ع مص) خلخال در پای کردن. (منتهی الارب). خلخال در پای زن کردن. (از ناظم الاطباء). || خلخال در پای کرده شدن. || ضد تکاثف. (ناظم الاطباء). جدا شدن اجزای چیزی از یکدیگر. ضد تکاثف. (غیاث اللغات) (آنندراج). زیاد شدن حجم بدون آنکه چیزی از خارج بر آن ضمیمه شود و ضد آن تکاثف است. (تعریفات جرجانی). ازدیاد اجزاء جسم است بر نسبت طبیعی بدون آنکه چیزی از خارج بدان منضم شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). تخلخل اصطلاحاً بمعنای ازدیاد حجم است بدون آنکه جسمی دیگر به آن ضمیمه شود و بعبارت دیگر تخلخل عبارت از ازدیاد حجم و تکاثف که مقابل آن است بمعنای نقصان در حجم است بدون آنکه در قسم اول یعنی تخلخل به جوهر آن چیزی افزوده و در قسم دوم یعنی تکاثف چیزی از جوهر آن کاسته شود. بعضی می گویند تخلخل عبارت از انبساط ماده است در کم. بعضی دیگر مانند شیخ اشراق می گویند چون وجود خلا محال است بنابراین تخلخل حقیقی هم محال است و آنچه را تخلخل و تکاثف پندارند عبارت از دخول جسمی (در تخلخل) و خروج جسمی دیگر (در تکاثف) می باشد. قطب الدین گوید تخلخل با تباعد اجسام باشد بعضی از بعضی، یا آنکه متخلخل شود میان اجزاء اجسامی از آن که مناسب آن اجزاء می باشد کل المناسبة، یا زیادت مقدار جسم بود نه به انضیاف مادهء دیگر به او، بل به جهت آنکه ماده را مقداری نیست در حد ذات خود. و گاه تخلخل اطلاق میشود بر انتفاش و آن عبارت از تباعد اجزاء و دخول اجزاء مباین در میان فواصل اجزاء آن میباشد. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی صص77 - 78) :
ز جنبش نمودن به جایی رسید
کزو آتشی در تخلخل دمید.نظامی.
تخلس.
[تَ خَلْ لُ] (ع مص) اختلاس. (زوزنی). ربودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
تخلص.
[تَ خَلْ لُ] (ع مص) رهایی یافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رهایی یافتن و انفصال و تجرد. (اقرب الموارد) (از المنجد): تخلصت قائبة من قوب؛ ای بیضة من فرخ؛ برای کسی مثل زنند که از صاحب خویش جدا شده است. (اقرب الموارد). || انتقال از این بدان. (المنجد). || جدا کردن، چنانکه در رشته های پشم هرگاه به یکدیگر تابد. (اقرب الموارد). || در اصطلاح شعرا نام ممدوح آوردن است، چنانکه در جامع الصنایع آمده، ولی در اساس الفضلا که تصنیف قاضی شهاب الدین است مندرج است که حسن تخلص است که خروج از غزل و دخول در مدح به احسن وجه باشد و در این معنی لغوی مرعی می شود زیرا چه رستن از غزل است. (آنندراج). || (اِ) نامی که شاعر برای خود مقرر کند و بدان مشهور گردد، مانند فردوسی و سعدی و حافظ و جز آنها. || هر بیتی که شاعر تخلص خود را در آن آورد. (ناظم الاطباء). بهر سه معنی اخیر رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
تخلص کردن.
[تَ خَلْ لُ کَ دَ] (مص مرکب) ذکر نمودن شاعر تخلص خود را در شعر. (ناظم الاطباء). رجوع به تخلص شود.
تخلع.
[تَ خَلْ لُ] (ع مص) منهمک شدن در نوشیدن شراب و لازم گرفتن آنرا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || فراخ رفتن و پاها را در رفتار از هم جدا نهادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تفکک. (اقرب الموارد) (المنجد). || پنهان بیرون شدن و گذشتن. (از اقرب الموارد).
تخلف.
[تَ خَلْ لُ] (ع مص) واپس ایستادن. (زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). بازایستادن. (زوزنی). سپس ماندن از چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درعقب ماندگی و درنگی و توقف. (ناظم الاطباء). تأخر. (اقرب الموارد) (المنجد). بازپس ایستادن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). سپس ماندن از کسی و واپس ایستادن. (آنندراج). || خلف و خلاف وعده و عهد و پیمان کردن. (از ناظم الاطباء). خلاف کردن در وعده. (غیاث اللغات) : و گرد تخلف و تقاعد برآمد. (کلیله و دمنه). || واگذاشتن قوم را و گذشتن از آنان. (ذیل اقرب الموارد).
- تخلف علت از معلول محال است؛ قاعدهء فلسفی است که گوید معلول همیشه متلازم با علت است. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص542).
تخلف افتادن.
[تَ خَلْ لُ اُ دَ] (مص مرکب) خلاف وعده و عهد واقع شدن امری. در این بیت، خطا بودن، تفسیر بخطا کردن، تعبیر نادرست و مانند آنها معنی میدهد :
بود این نکته پر روشن که در باب جناب تو
تخلف تا ابد افتاده در اقوال انسانی.
علی خراسانی (از آنندراج).
تخلف کردن.
[تَ خَلْ لُ کَ دَ] (مص مرکب) خلاف کردن. بازپس ایستادن از وعده و عهد و امری :
بر چهرهء ما خاک در دوست گواه است
کز طاعت میخانه نکردیم تخلف.
علی خراسانی (از آنندراج).
رجوع به تخلف شود.
تخلق.
[تَ خَلْ لُ] (ع مص) دروغ فرابافتن. (تاج المصادر بیهقی). دروغ گفتن. (زوزنی). بربافتن دروغ را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || خَلوق بر خویشتن کردن. (از تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خود را به خلوق خوشبوی گردانیدن. (اقرب الموارد) (از المنجد). || خوی کسی گرفتن. (منتهی الارب). خلق گرفتن و خو کردن و خوش خو شدن. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). تخلق به اخلاق دیگری؛ تکلف در آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). خویی به خود گرفتن که فطری نباشد و به تکلف خود را بر آن دارد. (از اقرب الموارد) (از المنجد): لیس التخلق بالاخلاق کالخلق. لاتتخلق باخلاق السفیه. (از اقرب الموارد).
تخلل.
[تَ خَلْ لُ] (ع مص) به میان گروهی در شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). درآمدن در میان کسان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد). در میان قوم شدن. (آنندراج). درآمدن در میان کسان یا در خلال خانه های آنان. (از اقرب الموارد). || درآمدن در حوالی قوم. || سپری شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سپری شدن چیزی. (آنندراج). || به یکی از جای مخصوص باریدن باران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باران به یک جایی مخصوص باریدن. (آنندراج). باریدن باران در جایی مخصوص، نه همه جا. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || جستن رطب را در میان شاخه ها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تخللَ الرُطبَ؛ طلبه خلالَالسَعَف بعد انقضاءالصرام. (اقرب الموارد). || سوراخ نافذ کردن در چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نفوذ کردن چیزی در چیزی: تخلل الشی ءُ فیه؛ نفذ. (اقرب الموارد) (المنجد). || زدن کسی را پیاپی به نیزه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). || خلال کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خلال کردن در دندان. (منتهی الارب). خلال کردن دندان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پاک کردن آنچه در میان دندانها است. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || انگشتان در میان یکدیگر آوردن در وضو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تخله.
[تَ لَ / لِ] (اِ) نعلین باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 428) (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). عصا و نعلین. (شرفنامهء منیری) (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نعلین و کفش. عصا و چوبدستی. (فرهنگ نظام) :
اندر فضائل تو عدم(1) گویی
چون تخلهء(2) کلیم پیمبر شد.
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال).
ایا شاهی که هر سایل که آید
به درگاه تو بی دستار و تخله
ز جود و بخشش تو بازگردد
ز زر پر کرده صاع و کیل و پله.
شمس فخری (از فرهنگ جهانگیری).
در لغتنامهء اسدی گوید: تخله نعلین باشد و بیت منجیک را شاهد آرد... و در لغت نامه های دیگر در معنی این کلمه عصا را هم افزوده اند، لیکن هم لفظ و هم معنی غلط است. تخله در زبان ایرانی بسیار سنگین است و نعلین موسی جز امر خلع آن چیزی از فضائل ندارد بلکه بعکس چون چیزی مکروه و پلید بود خدای تعالی امر به کندن آن فرموده است و اگر معنی کلمه، هم نعلین و هم عصا باشد آن دیگر غریب تر است. بی شک این کلمه نخله است و مراد از آن نخلهء طور و نخلهء موسی است که گویا شد و کلام خدای را به موسی رسانید، یعنی «انّی أنا ربک فاخْلَعْ نعلیک...» (قرآن 20/12) را. و مراد شاعر اینست که چون وصف فضائل تو کردم قلم من مانند آن نخله به زبان آمد و مرا در مدح تو کاری نماند، چه خود قلم فضائل تو می شمرد و بیان میکند. شعرای ما درخت موسی را در وادی ایمن طوعاً نخله میدانند و صائب تبریزی هم نظر به همین بیت منجیک داشته و مضمون را از منجیک گرفته، آنجا که گوید:
جای حیرت نیست گر کاغذ ید بیضا شود
کلک صائب زین غزل گردید نخل ایمنی.
یعنی نخل وادی ایمنی. مضحک اینست که شمس فخری صاحب معیارالجمالی که معتمد فرهنگهای پس از خویش است همین اشتباه را از روی فرهنگ اسدی کرده و قطعه ای هم ساخته است... (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || ریزهء هر چیز. (فرهنگ جهانگیری). ریزه و خردهء هر چیز. (برهان) (فرهنگ نظام). تراشه و خرده و ریزهء از هر چیز. (ناظم الاطباء).
(1) - در نسخهء چ اقبال و حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی و هُرن «عدم»، ولی در فرهنگ رشیدی و سروری «قلم» و مرحوم دهخدا قلم را صحیح دانسته اند. ضبط هُرن و فرهنگ اسدی و... «عدم» هم معنای محصلی دارد که اشاره به «فاخْلَعْ نعلیک ...» (قرآن 20/12) باشد، یعنی در فضایل تو عدم راه ندارد...
(2) - چنین است در همهء فرهنگها و مرحوم دهخدا آنرا نخله دانسته اند.
تخلی.
[تَ خَلْ لی] (ع مص) خالی شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). خالی شدن از چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خالی شدن و فارغ شدن. (آنندراج). || به خلوت نشستن به تنهایی. (المنجد). || تفرغ برای چیزی. (اقرب الموارد) (المنجد). || گذاشتن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ترک کردن چیزی. (اقرب الموارد) (المنجد). || (اصطلاح صوفیه) اختیارالخلوة و الاعراض عن کل ما یشغل عن الحق. (تعریفات جرجانی). || برای خویشتن خلیه گرفتن. (المنجد).
تخلی ء .
[تَ لِءْ/ تِ لِءْ] (ع اِ) دنیا. || آب و دانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شراب و طعام. (اقرب الموارد).
تخلی چاق.
[تُ] (اِخ) دهی از دهستان چهاراویماق در بخش قره آغاج شهرستان مراغه است که در بیست وهشت هزارگزی جنوب قره آغاج و پنجاه وپنج هزارگزی جنوب شوسهء مراغه به میانه قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و 54 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء آیدوغموش و محصول آن غلات و نخود و بزرک و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
تخلید.
[تَ] (ع مص) جاویدان کردن. (تاج المصادر بیهقی). جاودانه کردن. (دهار). جاوید کردن. (زمخشری). همیشه داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جاودانه کردن خدای تعالی کسی را. (اقرب الموارد) (از المنجد): خلد الله تعالی فلاناً؛ جعله خالداً. (اقرب الموارد). || به ودیعت نهادن. اهدا کردن: و سلم [ احمدبن علی بن خیران المصری... للمستنصر ] الی ابی منصوربن الشیرازی جزئین من شعره و رسائله... لیعرضهما علی الشریف المرتضی ابی القاسم... و یستشیر فی تخلیدهما دارالعلم... (معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 1 ص 242). || مقیم گردیدن در جای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اقامت در مکانی. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || دست ورنجن در دست کسی کردن. || گوشواره در گوش کسی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).
تخلیص.
[تَ] (ع مص) ویژه کردن. (زوزنی) (دهار). ویژه و بی آمیغ کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تصفیه و جدا کردن چیزی از غیر آن. (اقرب الموارد) (المنجد). || برهانیدن. (زوزنی) (دهار). رهانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پاک کردن و رهانیدن. (آنندراج). نجات دادن. (اقرب الموارد) (المنجد) : که اگر حسودان بغرض گویند شتر است و گرفتار آیم کرا غم تخلیص من باشد و تفتیش حال من کند. (گلستان). || گداختهء زر و جز آن دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعطای خِلاص و آن مانند چیزی است. (اقرب الموارد) (المنجد). و در حدیث شریح است که: انه قضی فی قوس کسرها رجل بالخلاص؛ ای بمثلها؛ یعنی شریح در قضاوت حکم به مثل کرد. (از اقرب الموارد). || خلاصه گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گرفتن خلاصه. (اقرب الموارد) (المنجد) : و زر از آنجا استخراج کرده به دارالضرب فرستاد. بعد از سَبْک و تخلیص مقدار هزار دینار حاصل شد. (از ترجمهء محاسن اصفهان).
تخلیط.
[تَ] (ع مص) برآمیختن. (دهار). آمیخته کردن. (زوزنی) (آنندراج). آمیختن. (غیاث اللغات). آمیختن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (المنجد). || آمیختن بعض کار را با بعض و فساد افکندن در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). افساد. (از المنجد) :
همان که داشت برادَرْت را بر آن تخلیط
همو ببست برادَرْت را به صد مسمار.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص276).
چنین تخلیط ها کرد به اول که به درگاه آمد، او را متربدگونه باز باید گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص331). چون مقرر گشت... که بوسهل خیانتی کرده است... تا بدان جایگاه که در باب پیری محتشم چون خوارزمشاه چنین تخلیط ها کرد... (تاریخ بیهقی). و سبب وهن کار دارا تخلیط آن وزیر بود. (فارسنامهء ابن البلخی ص 55). سال سی ویک، یزدجرد شهریار کشته شد، به مرو اندر بر دست آسیابانی، بعد از غدر کردن ماهوی، سپاهسالارش و تخلیط او. (مجمل التواریخ). و سلطان محمود از خواجه منتها داشت، اما خواجهء بزرگ منازعان داشت که پیوسته خاک تخلیط در قدح جاه او همی انداختند. (چهارمقاله چ معین ص 78). پیش از آنک تضریب و تخلیط او در دل و طبع شاه جای گیرد. (سندبادنامه ص73).
کرا زهره ز حمالان راهش
که تخلیطی کند در بارگاهش.نظامی.
گفت دوام درویشی با تخلیط دوست تر دارم از آنکه دوام صفا با عجب. (تذکرة الاولیاء عطار).
خانهء معمور و سقفش بس بلند
معتدل ارکان و بی تخلیط و بند.مولوی.
|| آمیزش کردن باطل در کلام. (غیاث اللغات). هذیان گفتن. (اقرب الموارد) (المنجد). بهم آمیختن حکم و سخن و پریشان گویی :
چونکه مغز من ز عقل و هش تهی است
پس گناه من در این تخلیط چیست.مولوی.
باز گفتی دور از آن خوی و خصال
اینچنین تخلیط ژاژ است و خیال.مولوی.
|| خوردن مریض چیزهایی که وی را زیان دارد. (اقرب الموارد) (از المنجد). جمع میان اطعمهء مختلفه. (یادداشت بخط مؤلف). و منه قول الاطباء: الحِمْیة للصحیح کالتخلیط للمریض. (اقرب الموارد).
تخلیط کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)افساد. فتنه کردن. دوبهم زنی. مُضَرّبی. تضریب کردن : هرچند اگر تخلیطی کند پنهان نماند. (مجالس سعدی). چون بر مضمون وقوف یافت بدانست که غلام تخلیطی کرده. (مجالس سعدی). رجوع به تخلیط شود.
تخلیع.
[تَ] (ع مص) رها کردن ستور از قید آن. (ذیل اقرب الموارد). || رفتار مرد مُخَلَّع الالیتین. (منتهی الارب) (آنندراج). رفتار مرد مُخَلَّع الالیتین یعنی آنکه هر دو سرینش از هم جدا بود. (ناظم الاطباء). || تفکیک. (اقرب الموارد) (المنجد). || نوعی از تصرفات عروض است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ... چون خَبْن و قَطْع در مستفعلن جمع شود مُفْتَعِلُ بماند، فعولن بجای آن بنهند، و این زحاف را تخلیع خوانند و فعولن چون از مستفعلن خیزد آنرا مخلع خوانند یعنی دست بریده. (المعجم چ قزوینی و مدرس رضوی ص 40).
تخلیف.
[تَ] (ع مص) واپس گذاشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بازپس گذاشتن. (دهار). سپس انداختن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). حدیث: حتی ان الطائر لیمر بجنباتهم فمایخلفهم؛ ای یتقدم علیهم و یترکهم وراءَه. (اقرب الموارد). || گذاشتن اثقال را پس پشت. (منتهی الارب). گذاشتن بارهای خود را پس پشت. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || یک خِلْف ببستن. (تاج المصادر بیهقی). بستن یک سر پستان ناقه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خلیفه گردانیدن کسی را بجای خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خلیفه گردانیدن کسی را. (آنندراج) (اقرب الموارد) (المنجد).
تخلیق.
[تَ] (ع مص) به خَلوق اندودن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). طلا کردن کسی را به بوی خوش و زعفران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معطر گردانیدن چیزی را به بوی خوش. (اقرب الموارد) (المنجد). || تمام خلق گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). تمام خلق کردن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). تمام خلقت گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || هموار و برابر کردن تیر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نرم گردانیدن تیر را. (اقرب الموارد) (المنجد). نسو کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). || برابر کردن چوب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تخلیل.
[تَ] (ع مص) خلال کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خلال کردن دندان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || سرکه شدن. (زوزنی). سرکه گردیدن عصیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). || ترش و تباه شدن می و جز آن از اشربه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). ترش و تباه شدن عصیر. (المنجد). || سرکه گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). سرکه ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از المنجد). || سرکه گردانیدن می را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || غورهء خرما را در آفتاب نهادن و سرکه در آن پاشیده در خم کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || انگشتان در میان یکدیگر برآوردن بوقت وضو تا آب در آن رسد. || انگشتان در میان محاسن کردن برای رسانیدن آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || دو کنارهء گلیم را به میل چوبین یا آهنین بهم دوختن بر بدن تا از باد نپرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تخصیص کردن کسی در دعای خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تخلیم.
[تَ] (ع مص) برگزیدن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
تخلیة.
[تَ یَ] (ع مص) گذاشتن کار را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || دست بداشتن و راه وادادن. (تاج المصادر بیهقی). رها کردن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). رها کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رها کردن اسیر. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || فرید و وحید قرار دادن چیزی را. || ترک کردن کسی و متعرض وی نشدن. || تخلیهء فروشنده بین مشتری و جنس را؛ یعنی تسلیم کردن جنس به او. || ترک کردن کسی، دو تن را که با یکدیگرند. خلی بینهما؛ ترکهما مجتمعین. (اقرب الموارد) (المنجد): و خلینا بین الشیخین. (حریری، از اقرب الموارد). || خالی کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || فارغ شدن و خالی شدن از کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تخلیهء مکان؛ گذشتن از آن. (اقرب الموارد) (المنجد). || تخلیهء شکم؛ کار کردن شکم و خالی شدن و تهی گشتن آن. (ناظم الاطباء). || مردن. (اقرب الموارد) (المنجد).
تخلیه شدن.
[تَ یَ / یِ شُ دَ] (مص مرکب) خالی شدن. (ناظم الاطباء).
تخلیه کردن.
[تَ یَ / یِ کَ دَ] (مص مرکب) خالی کردن. (ناظم الاطباء).
تخم.
[تُ] (اِ) دانه. (برهان). تخم درخت و غله. (فرهنگ رشیدی). تخم غله و درخت، چون تخم کدو و تخم ریحان و تخم گل و تخم سنبل و امثال آن. (آنندراج). دانه و بزر هر چیز. (ناظم الاطباء). پهلوی «توهم»(1) و «تم»(2) (بذر، تخم) و «توخم»(3)، «توهم» شکل تلفظ شمال غربی از ایرانی باستان «تخمن»(4)، اوستایی «تخمن»(5) و «توم»(6)، از پارسی باستان «تما»(7)، از «تهما»(8) از «تخما»(9) تلفظ جنوب غربی است. در ارمنی «تهم»(10)، در پازند «توخم»(11)، هندی باستان «توخمن»(12)، کردی «توم»(13)، وخی «تغم»(14)، سریکلی «تغم»(15)، یودغا «توغوم»(16)... طبری «تیم»(17)(تخم، بذر)... (حاشیهء برهان چ معین). با لفظ کاشتن و افکندن و پریشان کردن و بر خاک افشاندن و ریختن و در خاک کردن و فروکردن و در زمین کردن... همهء اینها به یک معنی مستعمل و با لفظ دمیدن و بالیدن و سبز شدن مشهور است... (آنندراج) :
ندانم یک تن از [ جمع یا جمله ] خلایق
که در دل تخم مهر تو نکشته.
بوالمثل (از صحاح الفرس).
کسی را کجا تخم یا چارپای
بهنگام ورزش نبودی بجای.فردوسی.
اگر بودن ایدر دراز آیدت
به تخم گیاهان نیاز آیدت.فردوسی.
ز گنج جهاندار دینارخواه
همان تخم و گاو و خر و بارخواه.فردوسی.
این پسر چون پدر آمد به سرشت و به نهاد
تخم چون نیک بود نیک پدید آید بر.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص123).
به صد جای(18) تخم اندرافکند بخت
بتندید شاخ برآور درخت.عنصری.
نعت گویی جز بنام او سخن ضایع شود
تخم چون در شوره کاری ضایع و بی بر شود.
عنصری (از امثال و حکم دهخدا).
چه آن پندی که من بر تو بخوانم
چه آن تخمی که در شوره فشانم.
(ویس و رامین).
یکایک را به دیوان برد و بنواخت
بدادش تخم و گاو و کار او ساخت.
(ویس و رامین).
تا فرزندان... بَرِ آن تخمها که ایشان کاشتند بردارند. (تاریخ بیهقی).
بَرِ این جهان مردم آمد درست
چنان دان که تخمش همین بد نخست.
اسدی.
نگر کآن چه تخمست کامروز کاری
همی بایدت خورد فردا از آن بر.
ناصرخسرو.
تخم اگر جو بود جو آرد بر
بچه سنجاب زاید از سنجاب.ناصرخسرو.
تا بدانی که تو باری و جهان تخمست
کیست دهقان تو و تخم تو جز یزدان.
ناصرخسرو.
دو سه دانه دیدند آنجا نهاده، برداشتند و پیش شاه شمیران آوردند... شاه تخم را به باغبان خویش داد و گفت در گوشه ای بکار. (نوروزنامه منسوب به خیام). یک چندی برآمد، شاخکی از این تخمها [ تخم انگور ]برجست. (نوروزنامه). و آن باغ که در او تخم انگور بکشتند هنوز برجاست. (نوروزنامه).
تخم تا در زمین نمانْد سه ماه
بر از او کی خوری به خرمنگاه.
سنائی (از امثال و حکم دهخدا).
هرکه خدمت و نصیحت کسی را کند که قدر آن نداند همچنان آن کس است که به امید زرع در شورستان تخم پراکند. (کلیله و دمنه).
از آفتاب و هوا دان که تخم یابد بالش
ز برزگر چه برآید جز آنکه تخم فشاند.
خاقانی.
شوره خاکی را کز تخم تهی است
فتح باب از نم مژگان چه کنم.خاقانی.
زیر خاک آساید آن کز تخم ماست
تخم اندر زیر خاک آسود و بس.خاقانی.
نروید هیچ تخمی تا نگندد
نه کاری برگشاید تا نبندد.نظامی.
تخم خرما به یمن تربیتش نخل باسق شده. (گلستان). هرکه علم خواند و عمل نکند بدان ماند که گاو راند و تخم نیفشاند. (گلستان).
گنج خواهی در طلب رنجی ببر
خرمنی میبایدت تخمی بکار.سعدی.
یکی گفت ضایع چرا میکنی عمر
چگونه کسی تخم در شوره کارد.
ابن یمین (از امثال و حکم دهخدا).
بد شد آخر چو اصل او بد بود
تخم بد در زمین نیک چه سود.مکتبی.
جز پریشانی نمی روید ازو چیزی دگر
عقدهء زلف تو پندارم که تخم سنبل است.
شوکت (از آنندراج).
تخم مهری که به امید وفا کاشته ایم
بسر دوست که ناکاشته انگاشته ایم.
طالب آملی (از آنندراج).
دهقان بهر زمین که نشاند نهال تاک
من هم ز خاک تخم کدویی فروکنم.
کلیم (از آنندراج).
چنین که تخم بتعجیل میدمد از خاک
فریب دانه در این دامگه نخورده شکار.
کلیم (ایضاً).
درگذر زین عالم پر شور و شر صائب که تخم
در زمین شور بالیدن نمیداند که چیست.
صائب (از آنندراج).
هر کسی تخمی به خاک افشاند و ما دیوانگان
دانهء زنجیر در دامان صحرا کاشتیم.
صائب (از آنندراج).
این تخم توبه را که تو در خاک کرده ای
موقوف آبیاری اشک ندامت است.
صائب (از آنندراج).
شد بهار و رنگ دیگر گردش افلاک ریخت
دانه های اشک بلبل تخم گل بر خاک ریخت.
دانش (از آنندراج).
نکو کاری است هر سو تخم نیکی در زمین کردن
پریشان دانهء چندی بنام خوشه چین کردن.
دانش (از آنندراج).
بسکه با من سازگاری کرد من از درد خویش
تخم خواب اندر دماغ پاسبان افکنده ام.
حسین ثنائی (از آنندراج).
غنچه گشتن حاصل جمعیت این باغ بود
نالهء بلبل عبث تخم پریشان کرد و رفت.
میرزا بیدل (از آنندراج).
- تخم اسپست؛ بزرالرطبه. (الفاظ الادویه).
- تخم اسپغول؛ بزرقطونا. تخم اسپرزه.
- تخم انار کوهی؛ حب القلقل. اناردانهء دشتی. رجوع به حب القلقل شود.
- تخم بلسان؛ حب البلسان. تخم بلسان مصری. رجوع به حب البلسان شود.
- تخم بنگ؛ آنست که بعربی بذرالبنج خوانند و آنرا خَدّاع الرجال نیز گویند و آن سه نوع میباشد: سفید و سیاه و سرخ. بهترین آن سفید است، بعد از آن سرخ، و سیاه آن کشنده میباشد، سرد و خشک است در سوم. (برهان). بذرالبنج. (ناظم الاطباء). بزرالبنج. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رجوع به بذرالبنج شود.
- تخم بنگ دیوانه؛ نام هندی دارویی است که به خراسانی اجواین گویند. (از الفاظ الادویه).
- تخم پنج انگشت.؛ رجوع به حب الفقد شود.
- تخم ترشه؛ بزر حماض است. (تحفهء حکیم مؤمن).
- تخم تورک؛ دارویی که به عربی بزرالخرفه نامند. (از الفاظ الادویه).
- تخم تیرماهی؛ دارویی که به فارسی زردک و به هندی مالکنگی نامند. (از الفاظ الادویه).
- تخم جارو؛ نام گیاهی است و از آن جارو کنند برای باغها و حیاط ها. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تخم جاروب؛ دارویی است که آنرا برومی آطریلال خوانند. (برهان). تخم خلال. آطریلال. (فرهنگ رشیدی). دارویی است. (ناظم الاطباء). به فارسی تخم خلال و مشهور آطریلال و به هندی کاکجنکی و مسی. در سوم گرم و خشک است. (از الفاظ الادویه). رجوع به تخم خلال شود.
- تخم حماض؛ به هندی چوکی کی پیچ. (الفاظ الادویه).
- تخم خُرفه؛ دارویی که به هندی لویناکی پیچ نامند. (الفاظ الادویه). دندانسا و بعربی بقلة المبارکه خوانند. (از برهان).
- تخم خِلال؛ بمعنی تخم جاروب است که آطریلال باشد. (برهان). تخم خلیل. دارویی است که به رومی آطریلال و به تازی رجل الغراب گویند. (ناظم الاطباء). مشهور به آطریلال. (الفاظ الادویه). رجوع به آطریلال و تخم جاروب و تخم خلیل شود.
- تخم خِلیل؛ تخمی است بمقدار تخم کرفس و شکل و اندام زیره دارد و کبودرنگ میباشد و در غایت تلخی بود، و نبات آنرا بعربی رجل الغراب و حرزالشیاطین خوانند. (برهان). تخم خلال. (ناظم الاطباء). رجوع به تخم جاروب و تخم خلال و آطریلال شود.
- تخم خیری؛ فارسی زراوشان است. (تحفهء حکیم مؤمن).
- تخم ریحان؛ یعنی امثال الاچی و ایلدانه را نامند و تخم کیا نیز گویندش. (شرفنامهء منیری). بعربی بزرالریحان گویند. دوایی است محلل جمیع اورام. (آنندراج) :
طین مختوم و تخم ریحان بس
مار و مرغم که خاک و دانه خورم.خاقانی.
-تخم زرداب؛ ثومون. تخمی است شبیه به خُبّه و به ترکی صفرااودی نامند. منبت گیاه او امکنهء سایه ناک و او شبیه به سداب، برگش درازتر و گلش سفید و تخمش تلخ و تند و ریزه. گویند تربد زرد بیخ اوست و در افعال مشابه خربق، در سیم گرم و خشک و منقی و مسهل اخلاط غلیظه و اقسام کرم شکم و مخرج جنین و مدر بول و حیض و محلل اورام بارده و قدر شربتش نیم درهم و مصلحش کتیرا است. (تحفهء حکیم مؤمن).
- تخم زردک بری؛ دوقو است. (تحفهء حکیم مؤمن).
- تخم سپندان؛ به هندی اسپند است. (الفاظ الادویه). حب الرشاد. مقلیاثا. کثاه. سپید اسپند. خردل سپید. ثفاء. ثالیسقیس. سفید اسفند. سفید اسپند. رجوع به حب الرشاد شود.
- تخم شاهسفرم؛ بزرالریحان. (الفاظ الادویه).
- تخم شربتی؛ تخمی است از قسم ریحان لیک بسیار کوچک از اوست. (الفاظ الادویه). آقای گل گلاب آرد: ریحان کوهی که دانه های سیاه آن بنام تخم شربتی یا بادروج ابیض مشهور است. (گیاه شناسی ص 249). رجوع به ریحان جبلی شود.
- تخم عروس، تخم عروس در پرده؛حب النوم. حب الکاکنج. حب اللهو. رجوع به حب الکاکنج شود.
- تخم قنب؛ بفارسی شهدانج است. رجوع به حب القنب شود.
- تخم قنبیل؛ کاکنج.
- تخم قند؛ قسمی خربزه. (یادداشت مؤلف).
- تخم کاج؛ بفارسی حب الصنوبر صغار را گویند. (از تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به حب الصنوبر شود.
- تخم کاجیره؛ تخم کافشه. قرطم است. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به حب العصفر و قرطم شود.
- تخم کافشه؛ تخم کاجیره. قرطم. رجوع به تخم کاجیره شود.
- تخم کتان؛ به هندی السی و نیسی. (الفاظ الادویه). نباتی است که در دواها بکار برند و اسپرزه گویند و عرب آنرا معرب کرده بذرقطونا خوانند و قطن پنبه است بنابراین آن جامه از پنبه می بافته اند قطن می نامیده اند. گویند درست و نشکستهء این نبات نافع و شکستهء آن سم مهلک است. شاعری گفته :
مثل بذرقطوناست دل درویشان
تا درست است دوا چون شکنی سم باشد.
(انجمن آرا) (آنندراج).
- تخم کدو؛ دانه و هستهء کدو که استعمال دارویی دارد. تخم کدوی معمولی و یا تخم کدوی تنبل و همچنین سایر گیاهان کوکوربیتاسه(19) که قشر چوبی آنرا برداشته باشند دارای طعم شیرین و چرب میباشد و از آن جسم مؤثری بنام په پورزین(20) و یا پی په ری زین(21) استخراج میکنند. از خیلی قدیم تخم کدو را بعنوان جوهر کرم بکار برده اند. در موقع تجویز آن، مغز کدو را بحالت آرد درآورده با شیر یا یک جسم صمغی مخلوط میکنند. در سگ بمقدار 50 گرم و در انسان از 30 الی 60 گرم توصیه میشود. بعد از تجویز آن یک مسهل سبک میدهند. (از درمانشناسی تألیف عطائی ص 409).
- تخم کرفس کوهی؛ فطراسالیون است. (تحفهء حکیم مؤمن).
- تخم کنب؛(22) شهدانج. (تحفهء حکیم مؤمن). کنب دانه.
- تخم کنگر؛ حب الزلم. رجوع به حب الزلم شود.
- تخم کوکنار؛ خشخاش. دانهء گیاهی است که از آن تریاک گیرند و استعمال دارویی دارد.
- تخم کونجه؛(23) باقلای مصری است. (تحفهء حکیم مؤمن).
- تخم گل؛ زردی میانهء گل. (الفاظ الادویه). گرهی باشد سرخ رنگ که بعد از برطرف شدن گل بر درخت گل پیدا میشود. (غیاث اللغات).
- تخم نیلوفر؛ حب النیل است. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به حب النیل شود.
- امثال: بار مانند تخم خویش بود؛ نظیر: از مار نزاید جز ماربچه. (امثال و حکم ص146 و 359).
تخم بد در شوره افشاندن؛ رنجی نه در جای خویش بردن. (امثال و حکم ج 1 ص542). نظیر: تخم چون در شوره کاری...، چگونه کسی تخم در شوره...، چه آن تخمی که در شوره...
|| اصل و مایهء هر جانور اعم از انسان و غیره.
بیولوژی تخم:(24) تخم سلول کاملی است که از آمیختگی یک سلول نر و یک سلول ماده بوجود می آید و منشأ تشکیل همهء جانوران پرسلولی است. سلول تخم از غشایی به نام غشاء ویتلین(25) پوشیده شده است و سیتوپلاسمی دارد که محتوی مقدار کم یا زیاد از ماده ای غده ای بنام لسیت(26) است. در هستهء تخم تعدادی کروموزوم(27) و مقدار معینی کروماتین(28) برای هر نوع جاندار وجود دارد. از تقسیم تخم و تقسیم سلولهای حاصل از تخم، پوستهای جنینی (برون پوست، میان پوست، درون پوست) به وجود می آیند. بتناسب وضع سلولهای دارای لسیت، گاهی تخمها را به سانترولسیت و تلولسیت و غیره تقسیم و دسته بندی میکنند. (از لاروس قرن بیستم).
تولید جنسی در حیوانات و نباتات کاملاً شبیه یکدیگر و عبارت است از آمیزش دو یاختهء موسوم به گامت که هر یک از آنها به تنهایی قابل زیست نیستند و نمی توانند تقسیم شوند، ولی همین که با یکدیگر بیامیزند یاخته ای می سازند که آنرا تخم می گویند و قابل تقسیم شدن و ساختن یاخته های جدید است. این عمل را گشن گیری گویند.
گامت ها پیش از آنکه با یکدیگر بیامیزند اگرچه چند کروموزوم دارند ولی شمارهء آنها نصف عدهء کروموزومهای یاخته های رویشی گیاه است. پس معلوم میشود قبل از آنکه گامتی ساخته شود تغییری در آن روی داده که شمارهء کروموزوم ها را نصف کرده است. این تغییر را کاهش کروموزومی گویند. برای آنکه شمارهء کروموزمها بحالت اصلی باشد و زیاد نشود کاهش کروموزمی لازم است، زیرا اگر کاهش انجام نگیرد پس از آمیزش دو گامت شمارهء آنها دو برابر شده و از حالت طبیعی خود خارج میشوند. در گیاهان پست که یاخته های آنها با یکدیگر اختلافی ندارند، گامت ها همان سلولهای معمولی هستند، ولی در گیاهان عالی، یاخته ها در قسمتهای معینی پس از مقدماتی کاهش کروموزومی یافته، گامتها را تشکیل میدهند. (از تشریح و فیزیولوژی گیاهی تألیف گل گلاب و ... ص 79).
تخم سلول بزرگی است که مالک تمام قدرت و قوه گونه(29) است که به آن تعلق دارد. و در آن تمام مواد لازم حیاتی جمع است. در پرتوپلاسم مواد ذخیره ای به اسم ویتلوس(30)موجود بوده که مقدار آن در وضع نمو رویانی مؤثر است. این قسمت از پروتوپلاسم با ویتلوس را دوتوپلاسم(31) گویند، در صورتی که بخشی از پروتوپلاسم را که بدون ویتلوس است پلاسمای فعال(32) نامند. بر حسب مقدار ویتلوس سه نوع تخم میشناسیم:
1 - تخم های آلسیت(33): مقدار ویتلوس آن کم و در تمام پروتوپلاسم به یک نحو پخش است، مانند تخم بیشتر اسفنجها و کیسه تنان و خارپوستان و تمام پستانداران.
2 - تخم های هترولسیت(34): ویتلوس آن فراوان بوده و در یکی از دو قطب تخم که به اسم قطب رستنی نامیده میشود جمع گردیده است، در صورتی که قطب دیگر که آن را قطب حیوانی گویند بواسطهء هسته و سیتوپلاسم اشغال شده است، مثل تخم شکمپایان و کرمهای حلقوی و بیشتر ماهیان تلئوستئن(35) و دوزیستان و غیره.
3 - تخم های تلولسیت(36): ویتلوس در آن فوق العاده زیاد است و پروتوپلاسم و هسته در بالای تخم در محلی که به اسم قرص زاینده یا سیکاتریکول(37) مینامند رانده شده اند. اندازهء این قبیل تخمها بزرگ و مخصوص سرپایان و ماهیان سلاسین(38) و خزندگان و پرندگان میباشد.
تمام تخمهای حیوانات مختلف را میتوان در جزء سه نوع مذکور قرار داد، تنها تخم بندپایان که از نوع هترولسیت میباشد بواسطهء وضع مخصوص خود از تخمهای دیگر ممتاز است، یعنی هسته در مرکز تخم قرار داشته و دور آنرا پروتوپلاسم بدون ذخیره احاطه مینماید. در بیرون تخم نیز طبقهء پروتوپلاسمی عاری از ویتلوس موجود بوده فقط بین آنها دوتوپلاسم قرار دارد. بعلاوه رشته های پروتوپلاسمی که از دوتوپلاسم عبور میکند باعث ارتباط دو منطقهء پروتوپلاسم میشود. این قبیل تخم ها را سانترولسیت(39) نامند. (از جانورشناسی تألیف فاطمی صص144 - 145).
منشأ تشکیل بدن انسان و کلیهء جانوران پرسلولی از یک سلول اصلی بنام سلول تخم است.
تعریف سلول تخم: سلول تخم، سلولی است که از ترکیب دو سلول نر و ماده به وجود می آید. در هستهء آن تعداد n2 کروموزوم وجود دارد. (انسان دارای 48 = 24 × 2 کروموزوم است). سلول تخم در صورتی که در محیط مساعد قرار گیرد، بزودی نمو کرده تقسیم میشود. سلول نر بنام اسپرماتوزوئید(40)و سلول ماده بنام اوول(41)، هیچیک بطور جداگانه قادر به ادامهء حیات نیست، بلکه اتحاد آنها که منجر به تشکیل سلول تخم میشود، امری لازم برای ادامهء حیات آنها است.
تعریف و مشخصات سلول نر: اسپرماتوزوئید انسان، سلول طویلی بطول قریب 200 میکرون است. در آن سه قسمت سر، گردن و دم تمیز داده میشود. در هستهء آن 24 کروموزوم وجود دارد. سر: بخش اصلی است و قسمت اعظم آنرا هسته پر کرده و کمی سیتوپلاسم آنرا پوشانده است. گردن: بخش سیتوپلاسمی و شامل دو سانتروزوم است. دم: زائدهء طویلی است که بکمک آن اسپرماتوزوئید بسرعت حرکت میکند. اسپرماتوزوئید بوسیلهء دم مواج خود جنبش دارد و بر اثر حرارت، آب سرد، اسیدها و غیره فلج می شود.
تعریف و مشخصات سلول ماده: اوول انسان، سلولی است کروی بقطر 2/0 میلیمتر که در هستهء آن 24 کروموزوم وجود دارد. اوول دارای هستهء درشت ولی فاقد سانتروزوم است. سیتوپلاسم آن محتوی مقدار مختصر مادهء ذخیره ای است. اطراف اوول را پردهء ضخیم شفاف پیوندی پوشانیده است. اوول تمام جانوران پرسلولی، مانند اوول انسان کم ذخیره نیست، بلکه در جانوران دو نوع اوول پرذخیره دیده میشود: 1 - اوولهای هترولسیت(42) که ذخائر فراوان آن بصورت کرات ریز منتشر در سیتوپلاسم، قسمت اعظم سلول را پر ساخته است و هسته و کمی سیتوپلاسم نیز در قطبی جای گرفته است، مثل اوول دوزیستان. 2 - اوولهای تلولسیت(43) که ذخائر فراوان دارند. هسته و سیتوپلاسم بصورت لکهء کوچکی در یک قطب سلول قرار گرفته و بقیهء سلول را ویتلوس(44) پر ساخته، مثل اوول پرندگان.
طرز تشکیل اسپرماتوزوئید و اوول: اسپرماتوزوئیدها و اوول ها از تقسیم سلولهای 48کروموزومی بنام سلولهای ژرمینال نتیجه میشوند. سلولهای مولد اسپرماتوزوئید را اسپرماتوگنی(45) و سلولهای مولد اوولها را اوگنی(46) می گویند. اسپرماتوگنی و اوگنی طی مراحلی چند به سلولهای نر و ماده تبدیل می شوند. در طی این مراحل نصف کروموزومهای خود را از دست میدهند و هر یک دارای 24 کروموزوم می شود.
عمل لقاح: ترکیب سلول نر و سلول ماده را که منجر به تشکیل سلول تخم می گردد لقاح می گویند.
مراحل لقاح: جریان لقاح بدین قرار است که اسپرماتوزوئیدها بطرف اوول حرکت میکنند و آنرا دربرمی گیرند. در این موقع اوول با ایجاد برآمدگی بنام مخروطهء جذابه در سطح خود، یکی از اسپرماتوزوئیدها را بطرف خود جلب می کند. بمحض برخورد اسپرماتوزوئید به اوول، سر اسپرماتوزوئید وارد شده و دم جدا میگردد. غشاء اوول از این پس غیرقابل نفوذ می شود و دیگر هیچ اسپرماتوزوئیدی نمی تواند وارد آن شود. هستهء اوول و هستهء اسپرماتوزوئید بطرف هم پیش میروند و در مرکز بهم چسبیده و ترکیب میشوند و یک هستهء کامل n2کروموزومی ایجاد میکنند. در این موقع اوول تبدیل به سلول تخم شده و آماده برای نمو بهتر می شود.
تک سلولی و پرسلولی: تک سلولی ها به موجوداتی گفته می شود که پیکرشان تنها از یک سلول درست شده باشد و وقتی که تقسیم می شوند سلولهای حاصل، جداگانه به زندگی خود ادامه می دهند. پرسلولی ها به موجوداتی گفته می شود که پیکرشان از اجتماع سلولهای بسیاری تشکیل گردیده است. منشأ این موجودات همان سلول تخم است. سلول تخم پس از تشکیل ابتدا به دو سلول تبدیل میگردد. منتهی دو سلول مزبور بخلاف آنچه در تک سلولیها ذکر شد، از یکدیگر جدا نشده بلکه بهم چسبیده باقی میمانند. پس از چند تقسیم متوالی سرانجام مجموعه ای از سلولها بوجود می آید که کاملاً به یکدیگر پیوستگی دارند و بتدریج تغییر شکل و تغییر ساختمان حاصل کرده بافتها و اعضاء و دستگاههای جانور کامل را به وجود می آورند.
نمو سلول تخم: مراحل جنینی در موجود پرسلولی ـ سلول تخم برای آنکه بصورت جاندار کاملی درآید، تغییرات بسیاری را متحمل میگردد. مراحل تغییرات در یک تخم کم اندوخته بقرار زیر است:
مرحلهء اول - تشکیل مرولا(47): ابتدا سلول تخم بروش تقسیم غیرمستقیم از طول به دو سلول و سپس به چهار سلول و بعداً به هشت سلول تقسیم می گردد. این عمل همچنان ادامه مییابد تا تعداد کثیری سلولهای کوچک ایجاد شود. چون در اینجا اجتماع سلولها منظرهء «توت» را دارند این مرحله را مرولا گویند.
مرحلهء دوم - تشکیل بلاستولا(48): بتدریج سلولهای وسطی بطرف کناره متوجه شده در وسط حفره ای بنام حفرهء تقسیم به وجود می آید که مملو از مایعی است. این مرحله را بلاستولا نامند. از این مرحله حجم مجموعهء سلولها از حجم اولیهء سلول تخم تجاوز نمی کند.
مرحلهء سوم - گاسترولا(49): کم کم در یکی از نقاط بلاستولا فرورفتگی پیدا شده بطرف حفرهء تقسیم پیش میرود. در این موقع جنین شبیه کیسه ای دوجداره است که جدارهء خارجی را برون پوست و جدارهء داخلی را درون پوست نامند. تمام سلولها در این مرحله همچنان بهم شبیه اند. تمام جانوران پرسلولی مرحلهء گاسترولایی را طی می کنند، منتها بعضی از آنها مانند مرجانها تا خاتمهء عمر در این مرحله باقی می مانند و در سلولهای آنها تکامل و تنوعی حاصل نمیگردد.
مرحلهء چهارم - تشکیل مِزودرم: در جانوران عالی، بین برون پوست و درون پوست بر اثر تقسیم سلولهای درون پوست، پوست سومی بنام میان پوست به وجود می آید.
تقسیم کار و عمل بافتها: تا تشکیل میان پوست، تمام سلولهای حاصله ظاهراً به یکدیگر شبیه میباشند و امتیازی ندارند. ولی از این به بعد در سلولها و پوستهای سه گانه تغییراتی روی میدهد، یعنی متناسب با کاری که باید انجام دهند شکل مخصوصی پیدا می کنند و بافتهای مختلف را به وجود می آورند. در واقع با تغییر شکل سلولها تقسیم کار در آنها عملی می شود. برون پوست که مجاورت مستقیم با خارج دارد، قسمتهای بشره، پوشش داخلی دهان و بینی، غدد چربی، غدد مولد عرق، پستانها، سلسله اعصاب و اندامهای حسی را ایجاد می نماید. میان پوست بافت پیوندی، استخوانها، غضروفها، ماهیچه ها، خون و لنف، کلیه ها و مجاری ادرار، غدد تناسلی و بعضی از غدد داخلی مانند غدهء فوق کلیه را به وجود می آورد. درون پوست دستگاه تنفس، جگر و پانکرآس، پوشش درونی لولهء گوارش و بعضی از غدد داخلی مانند تیروئید را به وجود می آورد. در خاتمه، از اجتماع بافتهای مختلف، اعضاء دستگاههای بدن تشکیل میگردد. (از بیولوژی حیوانی تألیف بهزاد و ... صص51 - 59). و رجوع به تخمک شود.
|| اصل هر چیز. (برهان). اصل و نژاد. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). اصل و نسب و نژاد. (ناظم الاطباء). اصل و نسبت و نژاد. (برهان). قوم. نسل. تبار. گوهر :
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند پاشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک.
گوی بود از تخم جمشیدشاه
سزاوار شاهی و تخت و کلاه.فردوسی.
که از تخم ایرج یکی نامور
نبینم ابر کینه بسته کمر.فردوسی.
یکی نیکمرد اندر آن روزگار
ز تخم فریدون آموزگار.فردوسی.
فلقراط نام ازدر مهتری
هم از تخم آقوس بن مشتری.عنصری.
تا اصل مردم علوی باشد از علی
تا تخم احمد قرشی باشد از قصی.
منوچهری.
و محمد حمدون نبیرهء مرزبان بود که بروزگار جاهلیت سیستان ایشان را بود و ایشان از تخم رستم دستان بودند. (تاریخ سیستان).
کنون گر تو نباشی جفت و یارم
نیارائی بشادی روزگارم
ز تخم خویش یک دختر به من ده
به کام دل صنم را بر شمن ده.
(ویس و رامین).
بدارم نیز ویرو را چو فرزند
کنم او را ز تخم خویش پیوند.
(ویس و رامین).
به جمشید ماند به چهر و به پوست
گواهی دهم من که از تخم اوست.اسدی.
خوی هر کس از تخمش آید ببار
ز گل بوی باشد، خلیدن ز خار.اسدی.
و چون طبع هرمز در قتالی شناخت از آن نفور گشت و بزرگان را گفت این مرد تخم همگان بخواهد بریدن. (فارسنامهء ابن البلخی). میخواهم که همگان را بکشم تا تخم ایشان بریده شود. (فارسنامهء ابن البلخی). و آفریدون از تخم جمشید بود. (نوروزنامه منسوب به خیام). ملکان... همه فرزندان آفریدون اند و جهانیان را واجب است آئین پادشاهان بجای آوردن از بهر آنکه از تخم ویند. (نوروزنامه). مهتران گفتند این نه از تخم پادشاهان است و گفتار او بفال بد داشته و براندندش. (مجمل التواریخ).
بخوبیش آسمان خورشید خوانده
زمین را تخمی از جمشید مانده. نظامی.
هر آن کره کز آن تخمش بود بار
ز دوران تک برد وز باد رفتار.نظامی.
به قزوین رفت تا مصلحت بنین و بنات و اخوان و اخوات او هر کس که از تخم و قوم او بود... (جهانگشای جوینی).
در عقل نمی گنجد در وهم نمی آید
کز تخم بنی آدم فرزند پری زاید.سعدی.
و رجوع به تخمه شود.
- تخم جهود؛ کنایه از پراکنده و پریشان است. (برهان) (ناظم الاطباء). بمعنی پریشان و پراکنده نوشته اند لیکن وجهش بر فقیر مؤلف معلوم نیست. (آنندراج از بهار عجم). پریشان و پراکنده. (فرهنگ رشیدی).
- تخم چیزی برافتادن؛ کنایه از نابودن و معدوم شدن آن. (غیاث اللغات). نیست و نابود شدن آن به حیثیتی که نام و نشان از آن نماند. (آنندراج) :
تا کف گشودیم بر شاخ عشرت
شد قحطی گل تخمش برافتاد.
ملاطغرا (از آنندراج).
- تخم حرام؛ ولدالزنا و حرامزاده. (آنندراج) :
با دختر رز منشین کافتی تو ز نام آخر
گیرد دل و دین از تو این تخم حرام آخر.
تأثیر (آنندراج) (از بهار عجم).
- تخم سگ؛ زادهء سگ. از نژاد و نسل سگ. این دشنامی است که در تداول امروز بکار برند.
|| بمعنی منی و آب پشت هم هست که مادهء وجود حیوانات است. (برهان). نطفه. (آنندراج). آب پشت و منی. (ناظم الاطباء). || مطلق بیضه را نیز گفته اند اعم از ماکیان و غیر ماکیان. (برهان). تخم مرغ. (فرهنگ رشیدی). بیضهء مرغ. (آنندراج). بیضهء ماکیان و سایر پرنده ها. (ناظم الاطباء). فریزندی و یرنی و نطنزی «تخم»(50) (تخم مرغ)، سرخه ای و شهمیرزادی نیز «تخم»(51). (حاشیهء برهان چ معین).
- تخم ابلیس؛ خصی ابلیس. بندق هندی(52). رجوع به بندق هندی شود.
- تخم سگ ماهی؛ خاویار. تخم تاس ماهی. رجوع به خاویار و تاس ماهی شود.
- تخم ماهی؛ بیضة السمکة. سِرْء. در گیلان آن را اَشْپَل یا اُشْپُل یا اِشْپیل نامند.
- تخم مرغ؛ یعنی بیضهء مرغ که آنرا آستینه و آشتینه نیز گویند. (شرفنامهء منیری). مرغانه. خایهء مرغ. بیضه. چوزی :
باور مکن بوعده و زنهار، دل مده
از ماکیان نسیه به این تخم مرغ نقد.
ابوالمعالی.
هر کس که دید کوفته های به تخم مرغ
این کندهای قلیه به چشمش حقیر شد.
بسحاق اطعمه.
- تخم مرغ خوری؛ تخم خوری. رجوع به تخم خوری شود.
- تخم نوغان؛ تخم پروانه ای که از پیلهء ابریشم برآید و از آن تخم کرم ابریشم به وجود آید و آنرا چون پرورند و به کمال رشد رسد بر اطراف خود می تند و پیلهء ابریشم به وجود آورد. کرم مذکور پس از تنیدن اطراف خود در داخل پیله تغییر شکل و رنگ دهد و اگر جانور را بطریق مصنوعی (خفه کردن با حرارت شدید) نکشند پس از مدتی پروانه های نر یا ماده از پیله ها بیرون آیند و ماده ها پس از جفت گیری شروع به تخم گذاری نمایند و سپس می میرند. پرورش دهندگان کرم ابریشم تخم ها را جمع کنند و در جای بسیار سردی نگه دارند تا بهار سال بعد و چون برگ توت سبز شود و هوا به گرمی گراید تخم ها را از سردخانه ها بیرون آورند و در هوای ملایم یا اطاق هایی که دارای حرارتی معتدل است، دو سه روز گذارند. در این مدت رنگ تخمها تغییر کرده به نیلی می گراید که کشاورزان گیلان این حالت را کاس شدن تخم نوغان گویند و سپس بتدریج کرم های ابریشم از تخم ها درآیند و مانند مورچگان خرد حرکت کنند. چون همهء تخمها به یکباره حاصل ندهند، از جهت جلوگیری از اختلاف رشد، کرمها را که بتدریج از تخم درآیند جدا سازند و در گیلان در ظرفهائی که از سرگین گاو میسازند و آنرا «خاس» نامند گذارند و در چند روز اول برگهای خُردشدهء توت بر آنها ریزند و سپس برگها و شاخ برگهای تازه رس برای خورد کرمها در آن ظرفها نهند. چون کرمها به حد رشد نخستین رسند با توجه به اختلاف رشد، آنها را از خانه به باغهای توت برند و در تلمبار جای دهند و شاخهای پربرگ و لطیف توت را با داس ها بریده در تلمبارها بر روی کرم های ابریشم قرار دهند و کرمها با تغذیهء برگها برومند گردند و زمانی فرامی رسد که دیگر از خوردن بازمانند و به تنیدن پیلهء ابریشم پردازند.
- امثال: از تخم گلین چوزه (جوجه) نزاید. (امثال و حکم دهخدا).
تخم دزد شتردزد میشود؛ پسری در خردسالی تخم مرغی دزدیده به مادر آورد. مادر او را بنواخت و کردهء او را بستود. پسر چون به حد رشد و مردی رسید شتری بسرقت برد. عوانان شحنه او را بگرفتند و پادشاه امر به کشتن او فرمود. پسر هنگام مرگ از جلاد التماس دیدار مادر کرد تا وداع بازپسین بجای آرد. مادر را بیاوردند. پسر به مادر گفت آرزوی من آنست که زبان تو را ببوسم. زال زبان بیرون کرد و پسر زبان او با دندان از بن بکند و گفت... (امثال و حکم دهخدا).
تخم دوزرده می کند؟ (یا) تخم دوزرده نمی کند؛ بسیار عزیز و باارز نیست. (امثال و حکم دهخدا).
- تخم زرین؛ تخم طلا. خایهء طلا.
- || کنایه از هر چیز گرانبها و کمیاب.
- || کنایه از چیز کم یاب که به آسانی حاصل آید و بر اثر شدت آز دارندهء آن از دست بشود، چنانکه: شخصی را مرغی بدست آمد که هر روز یک بیضهء زرین می نهاد و او از آن تخم ها بهره برمیداشت، ولی روزی بطمع آن که از اندرون مرغ زر بیشتری فرا چنگ آرد مرغ را بکشت ولی چیزی نیافت و نادم گشت و مَثَلِ مرغی که تخم زرین می نهاد کنایه از این است: «مرغی که تخم زرین میکرد بمرد. فیلیپوس پدر اسکندر مقدونی هر سال صد هزار خایهء زر به دارا برسم باژ می فرستاد. چون وی بمرد و اسکندر بر اریکهء ملک نشست این پیغام به دارا داد...». (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص1530).
تخم لغ در دهان کسی شکستن؛ به نویدگونه ای کسی را به طمع خام انداختن. (امثال و حکم ایضاً).
تخم مرغش زرده ندارد؛ مرد شید و دغل و تزویر است. (امثال و حکم ایضاً).
تخم نکرد روزی هم که کرد در کاهدان؛ نظیر: احمدک استاد نرفت، روزی که رفت آدینه رفت. (از امثال و حکم ایضاً).
|| تخم چشم؛ کنایه از مجموع سپیدی و سیاهی و مردمک آن. حدقه.
- مثل تخم چشم، کسی را عزیز داشتن؛محافظت کردن و دوست داشتن او.
(1) - tohm.
(2) - tom.
(3) - toxm.
(4) - tauxman.
(5) - taoxman.
(6) - tom.
(7) - tauma.
(8) - tauhma.
(9) - tauxma.
(10) - tohm.
(11) - tuxm.
(12) - toxman.
(13) - tom.
(14) - taghm.
(15) - toghm.
(16) - tughum.
(17) - tim. (18) - ن ل: به شدکار.
(19) - Cucurbitacees.
(20) - Peporesine.
(21) - Piperisine. (22) - در نسخهء چاپی: تخم کتب.
(23) - در نسخهء چاپی: تخم کریخه.
a uf.
(24)
(25) - Membrane vitelline.
(26) - Lecithe.
(27) - Chromosome.
(28) - Chromatine.
(29) - Potentialite.
(30) - Vitellus.
(31) - Deutoplasme.
(32) - Plasma formatif.
(33) - Alecithes.
(34) - Heterolecithes.
(35) - Teleosteens.
(36) - Telolecithes.
(37) - Cicatricule.
(38) - Selaciens.
(39) - Centrolecithes.
(40) - Spermatozoide.
(41) - Ovule.
(42) - Heterolecithe.
(43) - Telolecithe.
(44) - Vitellus.
(45) - Spermatogonie.
(46) - Ovogonie.
(47) - Morula.
(48) - Blastula.
(49) - Gastrula.
(50) - toxm.
(51) - toxm.
(52) - Caesal Pinia Bonducella.
تخم.
[تَ مَ] (اوستایی، ص) در فرس هخامنشی و گات ها و سایر قسمتهای اوستا بمعنی دلیر و پهلوان است. این کلمه به این معنی خود جداگانه مکرراً در اوستا استعمال شده است. در پهلوی و فارسی تهم شده... یکی از سرداران داریوش بزرگ که در کتیبهء بیستون از او اسم برده شده موسوم بوده به تخم سپاد، یعنی دارندهء سپاه دلیر. در تفسیر پهلوی اوستا تخم به تگ ترجمه شده است. (یشتها ج 2 ص 139). رجوع به تخمسپاد شود.
تخم.
[تُ خَ] (اِ) چادری را نامند که نثارچینان بر سر دو چوب بندند و بدان نثار از هوا بگیرند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از فرهنگ اوبهی) (از ناظم الاطباء). چادر نثارچینان و صحیح پخم است ببای فارسی... و فخم نیز آمده... (فرهنگ رشیدی).
تخم.
[تَ] (ع مص) تخمه زده گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). اصل آن وخم است بمعنی تُخَمه شدن. یقال: تَخَمَ الرجل و تَخِمَ تخماً از باب دوم و چهارم؛ بمعنی اتخام است. (از شرح قاموس ترکی). دزی در ذیل قوامیس عرب آرد: موجب تخمه یا سوءهضم شدن(1). (دزی ج1 ص 142). || تعیین حدود زمین یا راهی. (دزی ایضاً).
(1) - Causer une indigestion.
تخم.
[تُ خُ] (ع اِ) جِ تخوم، بمعنی حد فاصل میان دو زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تخوم و تخم [ تَ / تُ ] و تخومة شود.
تخم.
[تَ / تُ] (ع اِ) واحد تُخُم و تخوم است. (منتهی الارب). نشان و حد فاصل میان دو زمین. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). حد. (المنجد). ج، تخوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ابن اعرابی و ابن السکیت گویند: واحد آن تَخوم و جمع تُخُم است، مثل رَسول و رُسُل. (اقرب الموارد). رجوع به تُخُم و تخوم و تخومة شود. جوالیقی در المعرب آرد: ابوبکر گوید: گروهی بر آنند که تخم واحد است و آن حدود زمین بود و عربی صحیح است و این شعر را از زنی بشاهد آرد:
یا بنی التخومَ لاتظلموها
انّ ظلمَالتخومِ ذوعقالِ.
گروهی دیگر نپذیرند و گویند تخم معرب است و گفتهء نخست برتر و فصیح تر بود. و کسایی و ابن اعرابی گفته اند تَخوم بفتح تاء و جمع آن تُخُم است. فراء آرد: واحد آن تَخْم است. ابوعبید گوید: اصحاب عربیة بر آنند که آن تَخوم به فتح تاء است و آنرا مفرد گیرند و شامیان گویند آن تُخوم بضم تاء است و جمع است و مفرد آن تَخْم بود. گویند: هذه القریة تُتاخِمُ ارضَ کذا و کذا؛ ای تحادها. (المعرب صص87 - 88).
تخم.
[تُ خَ] (ع اِ) جِ تُخَمة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد). رجوع به تخمة شود.
تخمات.
[تُ خَ] (ع اِ) جِ تُخَمة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد) (اقرب الموارد). رجوع به تخمة شود.
تخمار.
[تُ] (اِ) تیری که پیکان ندارد و بجای پیکان گرهی دارد. (برهان). تیر بی پیکان و بی پر که تُکمار و تُکه گویند. (فرهنگ رشیدی). تیری که بجای پیکان گرهی داشته باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به تکمار و تُکه شود.
تخمار.
[تُ] (اِخ) دهی از دهستان جابلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد است که در چهل ونه هزارگزی شمال الیگودرز و کنار راه مالرو چهارشنبه به آب باریک قرار دارد. جلگه ای معتدل است و 361 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چاه و محصول آنجا غلات و لبنیات است و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی زنان آن کرباس بافی است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
تخماق.
[تُ] (ترکی، اِ) میخ کوب و آن چوبی باشد که بدان میخهای خیمه کوبند. این لفظ ترکی است. (غیاث اللغات از مصطلحات و لغات ترکی). صحیح بهر دو قاف (تقماق)، افزار چوبی که بر سر میخ زنند تا میخ در زمین خوب فرورود و استوار باشد. (آنندراج از بهار عجم). مأخوذ از ترکی، میخکوب و کرتک. (ناظم الاطباء). اصل کلمه دقماق ترکی است. چوبی یا سنگی بر دستهء چوبین استوار کرده که بدان گچ کوبند. کلوخ کوب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تخماق کوب کردن.
[تُ کَ دَ] (مص مرکب) کوبیدن و له کردن. تخماقی کردن: سر فلان را تخماق کوب کرد؛ یعنی سر او را به تخماق له کرد. رجوع به تخماق و تخماقی کردن شود.
تخماقلو.
[تُ] (اِخ) دهی از دهستان کرچمبو در بخش داران شهرستان فریدن است که در سی ویک هزارگزی شمال باختری داران و ده هزارگزی راه ازنا به اصفهان قرار دارد. جلگه ای سردسیر است و 1227 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و قنات و چشمه است و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی آنان جاجیم و قالی بافی است. راه ماشین رو و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
تخماقی.
[تُ] (ص نسبی) منسوب به تخماق. مانند تخماق. || (اِ) خال پیک ورق بازی را در تداول تخماقی نیز گویند. رجوع به تخماق شود.
تخماقی کردن.
[تُ کَ دَ] (مص مرکب)تخماق کوب کردن. کوبیدن و له کردن: سرش را تخماقی کردن؛ سر او را با تخماق له کردن. رجوع به تخماق و تخماق کوب کردن شود.
تخم افشان.
[تُ اَ] (نف مرکب) که تخم افشاند. تخم افشاننده. تخم ریز. تخم پاش. || (ن مف مرکب) محلی که تخم در آن افشانده شده باشد. محل زراعت. تخم افشانده. تخم انداخته.
تخم افشاندن.
[تُ اَ دَ] (مص مرکب)تخم ریختن. تخم انداختن. تخم در زمین افکندن.
تخم افشانی.
[تُ اَ] (حامص مرکب)تخم ریزی. تخم پاشی. کاشتن تخم نبات در زمین.
تخم بازی.
[تُ] (حامص مرکب)تخم مرغ بازی. بازی کردن اطفال به بیضه، در روز عید و نوروز. (آنندراج). روز نوروز عید، کودکان به بیضه های رنگین بازی کنند. (غیاث اللغات). قسمی بازی کودکان که با تخم ماکیان بازی می کنند. (ناظم الاطباء) :
خوش است بر سر کو تخم مرغ بازی یار
نشسته هر طرفی عاشقان قطارقطار.
سیفی (از آنندراج) (از بهار عجم).
تخم بهار.
[تُ مِ بَ] (اِخ) در بیت ذیل مراد برج حَمَل است :
چرا کواکب را اول از زحل گفتند
بطبع آتش از بهر چیست تخم بهار.
در جامع الحکمتین آرد: ... اما جواب آنچه همی گوید که چرا تخم بهار بطبع آتش است آنست که گوییم: غرضش آنست از این سؤال که همی پرسد که چرا برج حمل که از برجهای بهاریست، آتشی است و ما گوئیم: از دوازده برج که جملگی فلک بدان منقسم است سه برج آتشی است و سه برج خاکی... آتشی حمل و اسد و قوس است... و چو آفتاب که سلطانی بر افلاک طبایع مر او راست به برج حمل آید نباتها همی به جنبش افتد... دانستیم که این برج را کز آفتاب این فعل همی اندرو تازه شود طبعی آتشی است. (از جامع الحکمتین ناصرخسرو صص271 - 273).
تخم پاش.
[تُ] (نف مرکب) که تخم پاشد. که تخم افشاند. تخم پاشنده. تخم افشان.
تخم پاشی.
[تُ] (حامص مرکب)تخم افشانی. رجوع به همین کلمه شود.
تخم پاشیدن.
[تُ دَ] (مص مرکب) بزر افشاندن. تخم افشاندن. تخم افشانی کردن.
تخمچه.
[تُ چَ / چِ] (اِ مصغر) سلول ماده که پس از آمیختن با اسپرماتوزوئید تشکیل تخم میدهند. اوول(1). رجوع به تخم و تخمدان شود.
(1) - Ovule.
تخم خوری.
[تُ خوَ / خُ] (اِ مرکب)(1)تخم مرغ خوری. ظرفی که تخم مرغ نیم پخته و یا خام را در آن گذارند.
(1) - Coquetier.
تخمدان.
[تُ] (اِ مرکب) زمینی را گویند که در آن شاخهای درختان فروبرده باشند، یا چیزی کاشته باشند که بعد از سبز شدن به جای دیگر نقل کنند. (برهان). جایی که نهالان در آن کارند و بعد از سبز شدن از آنجا کنند و به جای دیگر نشانند و این زبان اهل شیراز است و در هند کهیته نامند. (آنندراج) (بهار عجم). زمینی که در آن تخم گیاهها و درختان را میکارند و یا شاخه های درخت را فرومیبرند و پس از چندی به جای دیگر نقل کرده غرس میکنند. (ناظم الاطباء) :
ز جمع مال ممسک چون زمین تخمدان باشد
که یک جا مال او آخر نصیب دیگران باشد.
تأثیر (از آنندراج).
صاحب انجمن آرا در ذیل کلمهء تخمگان آرد: و زمینی که در آن تخمها کارند و بعد از روئیدن سبز شود و به جای دیگر نقل کنند تخمدان گویند. (انجمن آرا). || به اصطلاح تشریح، آلتی در دو طرف زهدان حیوانات پستاندار که تخم در آن تولید می گردد و به تازی مبیضه گویند. (از ناظم الاطباء). غده های تناسلی جنس مادهء جانوران را گویند. تخمدان سلولهای مخصوصی بنام سلولهای ماده تولید می نماید و شمارهء تخمدان در انسان و بسیاری از جانوران دو است. سطح خارجی آن پیش از بلوغ در انسان صاف است ولی پس از بلوغ دارای برجستگی هایی بنام فولیکولهای دودگرآف(1)می شود و در هر 28 روز یک بار از یکی از فولیکولها یک سلول ماده آزاد میشود. در سن یائسگی حجم تخمدانها تقلیل می یابد و سطح آنها صاف می گردد. در کالبدشناسی انسان آمده: تخمدان ها(2) غده های تناسلی زن میباشند که دارای دو ترشح خارجی و داخلی هستند، نتیجهء ترشح خارجی تخمچه(3)می باشد. تخمدان ها دو عددند: راست و چپ، که روی جدار طرفی حفرهء لگنی و در عقب رباط های پهن(4) قرار دارند. هر یک از تخمدانها بشکل تخم مرغی است که از خارج به داخل مسطح شده است بطوری که محور اطول آن در نازا(5) تقریباً عمودی است. این عضو دارای دو سطح خارجی و داخلی و دو کنار قدامی و خلفی و دو انتهای فوقانی و تحتانی می باشد. منظرهء خارجی تخمدان صاف است ولی پس از بلوغ کم کم غیرمنظم میشود زیرا بعداً برجستگیهایی به اسم فولیکول گراف روی سطح آن به وجود می آید که هر ماه قبل از دورهء قاعدگی یکی از آنها پاره میشود و تخمچه به خارج میریزد، و پس از پاره شدن التیام می یابد و بجای آن ها جسم زردرنگ یا لوته ئین(6) ظاهر میشود. پس از یائسه شدن یا قطع قاعدگی، حجم تخمدان ها کوچک میشود و برجستگیها از بین میرود و آثار التیام ها کمی باقی می ماند. ارتفاع هر یک از تخمدان ها 5/3 سانتیمتر و عرض آن 2 سانتیمتر و ضخامت آن یک سانتیمتر می باشد. رنگ تخمدان ها در بچه ها سفید صورتی و در اشخاص بالغ قرمز و هنگام قاعدگی رنگ آن تیره میشود. وزن هر یک از تخمدانها 6 تا 8 گرم است و پس از قطع قاعدگی ممکن است از یک گرم کمتر باشد. تخمدان تقریباً در حفرهء لگنی آزاد است و به استثنای کنار قدامی و انتهاهایش که از یک طرف توسط بند کوتاهی به رباط پهن و از طرف دیگر توسط رباط هائی که بوسیلهء صفاق پوشیده شده اند به شیپور رحمی متصل می گردد...
سطح خارجی تخمدان - در زنان نازا تخمدان بطور قائم قرار گرفته و در روی صفاق جدار حفرهء لگنی تکیه می نماید. تخمدان ناحیه ای را به اسم حفرهء تخمدانی(7) اشغال می کند که حدود آن عبارتست از رباط پهن رحمی در پائین و جلو، عروق خاصره ای خارجی در بالا، و عروق هیپوگاستریک و حالب در عقب. در این حفره تخمدان با شریان نافی و عروق و عصب سدادی که از زیر صفاق عبور می کنند مجاورت دارد. شریان رحمی پس از آنکه از جدار لگن دور می گردد انتهای تحتانی حفرهء تخمدان را تقاطع می کند و متوجه قاعدهء رباط پهن می گردد. در زنان چندزا تخمدان کمی پائین تر قرار گرفته و محور اطول آن بطور مایل بطرف پائین و داخل کشیده می شود، بطوری که سطح خارجی آن تحتانی خارجی می گردد و در حفرهء کلودیوس(8) که در زیر و عقب حفرهء فوق الذکر است قرار می گیرد. عناصری که این حفره را محدود می کنند عبارتند از چین صفاقی که توسط حالب بوجود آمده است (در جلو)، جدار خلفی لگن در عقب، چین رحمی - خاجی(9)در پایین و داخل. در اطفال و زنهائی که دستگاه تناسلی آنان بحالت طفولیت باقی مانده است تخمدان بالاتر از حفرهء سابق الذکر قرار گرفته و ممکن است در روی تنگهء فوقانی و یا روی عضلهء پسواس قرار گیرد.
سطح داخلی - محدب است و توسط لالهء شیپور رحمی(10) و بند شیپوری رحمی(11)پوشیده شده است.
کنار قدامی - این کنار تقریباً مستقیم میباشد و به آن بند تخمدان(12) می چسبد که تخمدان را به رباط پهن مربوط می کند. بند تخمدان از یک انتها تا انتهای دیگر تخمدان کشیده شده و در روی این عضو بشکل خط پیچ داری به اسم خط فار(13) متصل می شود. در طول این خط صفاق متوقف می گردد و بجای آن اپتیلیوم تخمدانی ظاهر میشود که تمام وسعت تخمدان را می پوشاند. بند تخمدان در طول کنار قدامی تخمدان فضای باریکی را به اسم ناف تخمدان(14) محدود میسازد که از آن عروق و اعصاب وارد تخمدان میشوند. در طول و جلو و کنار تخمدان حباب شیپور رحمی(15)بطرف بالا می رود.
کنار خلفی آزاد و محدب ضخیمتر از کنار قدامی می باشد و در زنان نازا این کنار در خلفی حفرهء تخمدانی یعنی مجاور عروق هیپوگاستریک و حالب می باشد و در چندزا با جدار خلفی لگنی مجاورت دارد.
انتهای فوقانی یا قطب فوقانی تخمدان مدور است و در نازا در زیر عروق خاصرهء خارجی واقع و روی این انتها رباط کمری- تخمدانی(16)و لوله ای - تخمدانی(17) می چسبد و شیپور رحمی و بند شیپور رحمی آنرا میپوشاند. انتهای تحتانی ضخامتش از انتهای فوقانی کمتر است و به آن رباط رحمی - تخمدانی(18)می چسبد.
تخمدان توسط رباطهای ذیل: 1 - بند تخمدان 2 - رباط کمری - تخمدانی 3 - لوله ای - تخمدانی 4 - رحمی - تخمدانی، در جای خود نگاه داشته میشود.
1 - بند تخمدان کوتاه است و تخمدان در روی آن می تواند حرکات لولالی انجام دهد. 2 - رباط کمری - تخمدانی یا رباط آویزان کننده از نزدیکی مبدأ عروق رحمی- تخمدانی شروع و به انتهای فوقانی و قسمتی از کنار قدامی تخمدان ختم میشود و در طی مسیرش با عروق خاصره ای خارجی تقاطع میکند و در زیر صفاق برجسته و چینی را تشکیل میدهد. 3 - رباط لوله ای - تخمدانی رشتهء ملتحمه و عضلانی صافی است که انتهای فوقانی تخمدان را به سطح خارجی لالهء شیپور رحمی مربوط میکند. بدین ترتیب این رباط از انتهای شرابهء تخمدانی تا رأس لالهء شیپور کشیده شده است. 4 - رباط رحمی - تخمدانی بشکل طنابی است که از الیاف عضلانی صاف و چین صفاقی تشکیل یافته و از انتهای تحتانی تخمدان تا زاویهء طرفی فوقانی رحم، در زیر محل اتصال شیپورها کشیده شده است.
از مجموع رباط های فوق الذکر فقط بند تخمدان و رباط کمری - تخمدانی کاملاً باعث نصب تخمدان می گردند و دو رباط دیگر در نگاهداری تخمدان چندان دخالتی ندارند زیرا رباطهای رحمی - تخمدانی و شیپوری - تخمدانی باعث اتصال تخمدان به اعضایی است که خود آنها متحرکند. (از کتاب کالبدشناسی انسان تألیف حکیم و گنج بخش صص445 - 448).
|| (اصطلاح گیاه شناسی) در گیاه شناسی، قسمت تحتانی گل را گویند. در داخل تخمدان گیاهان پُریاخته، یک یا چند تخمک جای می گیرد و از نمو تخمدان، میوه حاصل میشود و تخمکهای درون تخمدان دانه های میوه را تشکیل میدهند. رجوع به تخمک و تخم شود.
(1) - Follicules de Degraaf.
(2) - Ovaires.
(3) - Ovule.
(4) - Ligaments larges.
(5) - Nullipare.
(6) - Luteine.
(7) - Fossette ovarienne.
(8) - Fossette de Claudius.
(9) - Utero-sacre.
(10) - Pavillon.
(11) - Mesosalpinx.
(12) - Meso-ovarium.
(13) - Ligne de Farre.
(14) - Hile de l'ovaire.
(15) - Ampoule tubaire.
(16) - Lig. lombo-ovarien.
(17) - Lig. tubo-ovarien.
(18) - Lig. utero-ovarien.
تخم دل.
[تُ خُ دِ] (اِخ) دهی از دهستان اوزومدل در بخش ورزقان شهرستان اهر است که در 9هزارگزی شمال خاوری ورزقان و هفت هزارگزی شوسهء تبریز به اهر قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و 542 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و حبوبات و سیب زمینی است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
تخمر.
[تَ خَمْ مُ] (ع مص) خِمار براوکندن [ برافکندن ]. (زوزنی). معجر پوشیدن. (منتهی الارب). مقنعه برافکندن و گفته اند معجر برافکندن. (از آنندراج).
تخمر.
[تَ مُ] (ع اِ) از اعلام زنان است. (منتهی الارب).
تخم ریز.
[تُ] (نف مرکب) زراعت کننده. (برهان). تخم افشان. || (ن مف مرکب، اِ مرکب) محل زراعت. (برهان). جایی که تخم در آن افشانده شود. تخم افشان. || خاگینه را نیز گفته اند. (برهان). خاگینه. (فرهنگ رشیدی). خاگینه که از تخم مرغ سازند. (آنندراج). || قیمه ای که در وقت بریان کردن تخم مرغ بر آن ریزند و بر هم زنند تا همه یکی شود و با نان خورند، و سنبوسه هم از آن سازند. قوت باه دهد. (برهان).
تخم ریزی.
[تُ] (حامص مرکب) عمل تخم فراوان آوردن، مانند تخم ریزی ماهیان در وقت معین از سال یا تخم ریزی حشرات چون مگس و امثال آن.
تخم زا.
[تُ] (نف مرکب) که تخم زاید. زایندهء تخم. تخم دهنده: دوم بستوهای ماده (در فوکوس ها) که در آنها نیز رشته های زایاست. در سررشته های زایای آنها یاختهء درشتی است که به هشت قسمت تقسیم میشود و هر یک از آنها را یک تخمه می گویند و مجموعهء هشت یاخته را که پوستهء ضخیمی دارد، تخمزا می گویند. هر تخمزا پس از رسیدن شکافته شده و هشت یاختهء بهم چسبیده از آن بیرون می آید... (گیاه شناسی گل گلاب صص154 - 155).
تخمس.
[] (اِخ) نام کوهی است که یکی از دو شعبهء آب شاهرود از آن خیزد. حمدالله مستوفی آرد: آب شاهرود به رودبار قزوین دو شعبه است یکی از کوه طالقان قزوین برمیخیزد و دیگری از کوه نسر و تخمس و بر ولایت رودبار الموت بگذرد و در ولایت و ناحیت بره طارمین با سفیدرود جمع شود. (نزهة القلوب ج 3 صص217 - 218).
تخمسپاد.
[تَ مَ دَ] (اِخ) یکی از سرداران داریوش اول که در کتیبهء بیستون بند چهاردهم نام وی آمده است: مردی چیترتخم نام ساگارتی به من یاغی شد و به مردم گفت من شاه ساگارت و از دودمان هووخشتر هستم. فوراً من لشکری از پارسیها و مادیها بقصد او فرستادم. مردی تخمسپادَ نام را که مطیع من است رئیس قشون کرده گفتم بروید و این قشون را که از من برگشته اند و خود را سپاهیان من نمیدانند در هم شکنید. پس از آن تخمسپاد با قشونی حرکت کرد و با چیترتخم جنگید... به ارادهء اهورمزد قشون من بر قشونی که از من برگشته بود فایق آمد... (ایران باستان ج 1 ص544).
تخم شکستن.
[تُ شِ کَ تَ] (مص مرکب) شکستن تخم. خُرد کردن تخم. || عملی که زنان برای رفع اثر چشم زخم کنند و آن چنانست که تخم مرغی را میان دو کف دست گیرند و فشار دهند و نام یک یک کسان و خویشان و همسایگان و آشنایان برند و در بردن آن نام که تخم بشکند، چشم زننده اوست که با شکستن تخم اثر و زهر چشم نابود شود و به چشم زخم زننده بازگردد. (از یادداشت های مرحوم دهخدا).
تخم شل.
[تُ مِ شَ] (اِخ) دهی جزء بخش مرکزی شهرستان لاهیجان است که در هشت هزارگزی جنوب باختری لاهیجان قرار دارد. جلگه ای مرطوب است و 741 تن سکنه دارد. آب آن از استخر و رودخانه و محصول آنجا برنج و ابریشم و چای است. شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
تخمط.
[تَ خَمْ مُ] (ع مص) بانگ کردن اشتر. (تاج المصادر بیهقی). بانگ کردن فحل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). || آشوب کردن دریا. (تاج المصادر بیهقی). موج زدن دریا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). || تکبر کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). گردن کشی کردن. (آنندراج). || خشم گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). غضب کردن. (اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج). || تخمط دندانهای نیش بعیر؛ ظاهر شدن و بلند گردیدن آنها. اوس گوید: تخمط فینا نابُ آخر مقرِم. (اقرب الموارد).
تخم فشاندن.
[تُ فَ / فِ دَ] (مص مرکب) تخم افشاندن :
تو از فشاندن تخم امید، دست مدار
که در کرم نکند اشک نوبهار امساک.
صائب.
رجوع به تخم افشاندن شود.
تخمک.
[تُ مَ] (اِ مصغر) مصغر تخم. رجوع به تخمه شود. || (اصطلاح گیاه شناسی) در گیاه شناسی، دانه های کوچکی است که درون تخمدان به وجود می آید و بر اثر رشد به دانه تبدیل می گردد.
آقای گل گلاب آرد: اگر در داخل تخمدان برشی داده شود در داخل آن اجسامی بنام تخمک یافت میشود که بوسیلهء رشته ای به دیوارهء درونی تخمدان اتصال دارند. طرز اتصال تخمکها به دیوارهء تخمدان، در گیاهان اختلاف کلی دارد. چون اجتماع برچه ها برای تشکیل تخمدان نیز به اشکال گوناگون است وضع قرار گرفتن تخمک ها به چندین شکل دیده میشود... هر برچه را می توان برگی دانست که در یک طرف یا دو طرف آن تاخوردگی پدید آمده و تخمکی ساخته است... مهمترین قسمتهای برچه تخمک و پیدایش آن چنین است که در سطح داخلی پوستهء جفت درونی تخمدان یک برآمدگی کوچک پدید آمده اطراف آن یک حلقه و پس از آن دو حلقه تشکیل می یابد که پوشش داخلی و خارجی را میسازند. تکمهء نخستین که از زنبوریهایی غذائی تشکیل یافته بود، دارای یاخته هایی است که بسرعت تقسیم می شوند. قسمتی از آنها تودهء غذایی بنام خورش می سازند و یکی از آنها که در داخل خورش قرار گرفته کاهش رنگی یافته بتدریج دو، و چهار، و هشت هسته یافته، کیسهء رویانی تشکیل میدهند که سه یاخته در بالا و سه یاخته در پایین دارد و از بهم پیوستن دو هستهء دیگر، هستهء دومین بزرگی در وسط آن کیسه دیده میشود. مهمترین یاخته های کیسهء رویانی یاخته ای است که در بالا و در وسط قرار گرفته، و آنرا تخمه می گویند. پس در هر تخمک کامل می توان قسمتهای ذیل را تشخیص داد:
1 - دو پوستهء داخلی خارجی. 2 - سوراخی در بالای آن که سُفْت(1) نامیده میشود. 3 - تودهء بزرگی در وسط که قسمت اعظم مادهء غذایی است و خورش نامیده میشود. 4 - کیسهء رویانی که در داخل آن تخمه و یاخته های در حال کاهش رنگی قرار گرفته است. 5 - بند یا رشته ای که تخمک را به دیوارهء درونی تخمدان متصل میسازد و اتصال این بند به دیوارهء تخمدان ممکن است تخمک را مستقیم یا معکوس یا مورب قرار دهد...
همینکه دانهء گرده ای بر روی کلاله قرار گیرد ناهمواری سطح آن به ناهمواری های چسبندهء کلاله می چسبد. رطوبت و مادهء غذایی و لعابی کلاله در داخل گرده اثر کرده لولهء گرده ساخته می شود. این لولهء گرده در بافت مرکزی خامه فرومیرود، یعنی بوسیلهء ترشح دیاستازها، یاخته های آن را حل کرده راهی باز میکند و به تخمدان میرسد و از راه سُفْت به دهانهء یکی از تخمک ها راه یافته داخل خورش میگردد. در مدتی که این لوله پیش میرود و در راه است هستهء رویا پیشاپیش میرود و هستهء زایا که در پی آن است به دو قسمت تقسیم می شود و هر یک از آنها یک انتروزوئید (بساکه) می سازد. چون لوله به کیسهء رویان برسد، دیوارهء سلولزی آنرا حل میکند، یکی از بساکه ها از میان یاخته ها گذشته به هستهء دومین میرسد و با آن می آمیزد و هسته ای در وسط کیسهء رویان میسازد و بساکهء دیگر داخل تخمه شده با هستهء آن می آمیزد و تخم را تشکیل میدهد. آمیزش بساکه ها با هسته هایی که در کیسهء رویان است هسته هایی میسازد که n2 کرموزوم دارند... در کیسهء رویانی دو تخم ساخته شده، یکی تخمی که از آمیزش بساکه و تخمه ساخته شده است و دیگری تخمی که از آمیزش بساکه با هستهء دومین تشکیل یافته و شمارهء کروموزوم های آن از n2 بیشتر است. تخمه های آمیزش یافته مبدل به دانه میشوند و هستهء دومین که آمیزش یافته، مبدأ بافت مخصوصی است که آنرا آلبومن می گویند. دیوارهء تخمدان هم در این موقع تغییر شکل یافته ضخیم میشود و مواد غذایی در خود اندوخته میکند و تبدیل به میوه می گردد. پس در هر میوه دو قسمت موجود است: یکی هسته ها یعنی تخمکهای گشنیده و دیگری فرابر که از هر طرف هسته ها را فراگرفته است.
پس از آمیزش تغییراتی در تخمک روی میدهد که خلاصهء آنها از این قرار است: 1- سه یاخته ای که در مقابل تخمه قرار گرفته و دو یاختهء طرفین آن مبدل به لعاب شده به مصرف غذای تخم در هنگام تقسیم میرسند. 2 - یاخته و تخم بلافاصله تقسیم شده در کیسهء جنینی تشکیل جنین میدهند. (در بعضی گیاهان تقسیم آن مدتی پس از تشکیل شروع میشود). بدین طریق که نخست به دو قسمت بالا و پایین تقسیم میشود، آنکه نزدیکتر به سُفْت است فقط از طرف درازی تقسیم شده بند را تشکیل میدهد که وسیلهء اتصال جنین به دیوارهء کیسه است. آنکه دورتر از سُفْت است از جهات مختلف تقسیم شده توده ای از یاخته های بهم چسبیده را تشکیل میدهد که بتدریج شمارهء آنها زیادتر شده کم کم تمام فضای درونی کیسهء جنینی را پر میکند... 3 - در ضمنی که این تغییرات در یاختهء تخم روی میدهد هستهء دوم که آمیزش یافته تقسیمات متوالی می یابد و بافتی می سازد که آنرا آلبومن می گویند. یاخته های آلبومن بتدریج مواد اندوختهء خورش را هضم کرده آنها را به مواد آزتی و قطرات چربی و نشاسته تبدیل میکنند که اندوخته برای جنین است... 4 - دو پوستهء تخمک نیز تغییراتی کرده پوست هسته را تشکیل میدهند.
پس از این تغییرات تخمک مبدل به هسته یا دانه شده است که دارای یک یا دو پوسته و یک تودهء مرکزی مرکب از لبه ها و گیاهکی کوچک می باشد. (از گیاه شناسی گل گلاب صص 180 - 186).
|| در جانورشناسی، آنرا اوول(2) گویند که پس از ترکیب با اسپرماتوزوئید هستهء اولیهء جنین تشکیل می گردد.
آقای دکتر فاطمی آرد: در متازوئرها تولید مثل جنسی بوسیلهء سلولهای مخصوصی صورت می گیرد که معرف دو جنس مختلفند. این سلولها که به اسم گامت(3) موسومند بواسطهء اعضای مخصوص یا غدد تناسلی به وجود می آیند و از اتحاد و ترکیب این دو سلول یعنی گامت نر یا اسپرماتوزوئید با گامت ماده یا تخمک است که فرد جدیدی که تمام صفات گونه را دربردارد تولید میشود. حیوانی که مولد اسپرماتوزوئید است حیوان نر و تولیدکنندهء تخمک را حیوان ماده گویند. (جانورشناسی عمومی تألیف مصطفی فاطمی ص27). رجوع به تخم و تخمدان شود.
(1) - Micropyle.
(2) - Ovule.
(3) - Gametes.
تخم کار.
[تُ] (نف مرکب) که تخم کارد. کارندهء تخم. برزگر. که تخم افشاند. تخم کارنده :
این عهدشکن که روزگار است
چون برزگران تخمکار است. نظامی.
دل تخمکاران بود رنج کش
چو خرمن برآید بخندند(1) خوش.
سعدی (بوستان).
(1) - ن ل: بخسبند.
تخمکاری.
[تُ] (حامص مرکب) کاشتن تخم. تخم کاشتن. زراعت. تخم افشانی. برزگری :
کس بر این تخمه آفرین نکند
تخمکاری در این زمین نکند.نظامی.
تخم کاشتن.
[تُ تَ] (مص مرکب)تخمکاری. کاشتن تخم. تخم افشانی. تخم کِشتن. زراعت :
هر دم از شاخ زبانم میوهء تر می رسد
بوستانها رسته زآن تخمم که در دل کاشتی.
سعدی.
تخمکان.
[تُ مَ] (اِ) بمعنی همان تخم ریحان است. (شرفنامهء منیری) :
بر سر کاچی که دایم میزدم تشنیع و طعن
این زمان بر عذرخواهی تخمکان خواهم فشاند.
بسحاق اطعمه.
کتاب نان بگشا تا جواب برخوانی
خطی که بر ورقش شد ز تخمکان مسطور.
بسحاق اطعمه.
تخم کردن.
[تُ کَ دَ] (مص مرکب) بیضه دادن. (آنندراج از بهار عجم). دادن تخم: این مرغ یک روز در میان تخم میکند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تخم کشتن.
[تُ کِ تَ] (مص مرکب) تخم کاشتن. رجوع به همین کلمه شود.
تخم کشی.
[تُ کَ / کِ] (حامص مرکب)اصطلاحی است برای گشن گیری چارپایان و مواشی، که نران فحل و برگزیده را در میان مادگان اندازند جفت گیری را.
تخم کشیدن.
[تُ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) اخته کردن. از مردی انداختن.
تخم کشی کردن.
[تُ کَ / کِ کَ دَ](مص مرکب) تخم کشی. رجوع به تخم کشی شود.
تخمگان.
[تُ مَ] (اِ) بیضه های آدمی را گویند. (برهان) (انجمن آرا). و بعربی خصیتین خوانند. (برهان). خصیتین که بیضه های آدمی باشد. || تخم روئیدنیها را گویند عموماً و تخم خرفه را گویند خصوصاً. (برهان). تخم روئیدنیها را نیز گفته اند. (انجمن آرا). تخم روئیدنی و تخم خرفه خصوصاً. (ناظم الاطباء).
تخم گذار.
[تُ گُ] (نف مرکب) که تخم نهد. مقابل زاینده. صفت جانورانی که تخم گذارند. مقابل زنده زا: [ گویچه های سرخ خون ] در مهره داران تخم گذار(1)، بیضی شکل و دارای هسته اند. (جانورشناسی عمومی تألیف فاطمی ص 188).
(1) - Ovipares.
تخم گذاری.
[تُ گُ] (حامص مرکب)عمل تخم گذاشتن مرغان و حشرات و ماهیان و دیگر جانوران تخم گذار: هنوز فصل تخم گذاری مرغان آبی فرانرسیده است.
تخم گذاشتن.
[تُ گُ تَ] (مص مرکب)تخم گذاری. بیضه نهادن مرغان و دیگر جانوران تخم گذار. رجوع به تخم گذار و تخم گذاری شود.
تخم گیری.
[تُ] (حامص مرکب)تخم کشی. تخم گرفتن از حیوان نر. رجوع به تخم کشی شود.
تخمم.
[تَ خَمْ مُ] (ع مص) خوردن ریزه های طعام را که بر خوان باقی ماند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تخم مرز.
[تُ مَرْزْ] (اِخ) دهی از دهستان میان ولایت در بخش حومهء شهرستان مشهد است که در 13هزارگزی شمال باختری مشهد و دوهزارگزی شمال شوسهء عمومی مشهد به قوچان قرار دارد. جلگه ای معتدل است و 110 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است و راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
تخم مرغی.
[تُ مِ مُ] (ص نسبی) بیضی. بشکل تخم مرغ. چون تخم مرغ از حیث شکل: کلاه تخم مرغی. || در تداول به فروشندهء تخم مرغ هم اطلاق میشود.
تخم نهادن.
[تُ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)تخم کردن. تخم گذاشتن جانوران اعم از ماکیان و جز آن :
خود هیچ کرم بید شنیده ست هیچکس
کو تار بست و تخم نهاد و حصار کرد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص152).
تخمواوروپ.
[تَ مُ او پَ] (اِخ)(1) رجوع به تخموروب و فرهنگ ایران باستان ص33 شود.
(1) - Takhmo-urupa.
تخم و ترکه.
[تُ مُ تَ رَ کَ / کِ] (اِ مرکب، از اتباع) در تداول با تحقیر بمعنی اولاد و احفاد، زاد و رود آرند: از تخم و ترکهء فلان؛ از نسل او. از اولاد او.
تخموروب.
[تَ] (اِخ)(1) پادشاه افسانه ای ایران که جمشید جانشین وی گردید. کریستنسن در شرح سه آتشکدهء نامی ایران آرد: بموجب داستان کهنی که در کتاب بندهشن مذکور است در زمان پادشاه داستانی تخمورب (طهمورث) نام، جماعتی سوار گاو داستانی موسوم به سَرسَئوغ شده از کشور خونیرس(2) به شش کشور دیگر سفر کردند و از نوع بشر جز به این وسیله کسی نمی توانست به آن شش اقلیم برود. شبی در میان اقیانوس چنین اتفاق افتاد که باد سه آتشی را که بر پشت گاو روشن بود به آب افکند. اما آتشها مانند موجود زنده در مکان سابق خود بر پشت گاو مجدداً روییدند و هوا را روشن کردند. یم(3) (جم) که جانشین تخمورب شد بر فراز کوه خورومند(4) در خوارزم آتشکده بنا کرد و آتش فرنبغ را در آن جای داد... (ایران در زمان ساسانیان صص187 - 188).
(1) - در فرهنگ ایران باستان Takhmo-urupa، در مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی Taxmorubh و در متن کتاب ایران در زمان ساسانیان کریستنسن Takhmorubh و در فهرست نامهای همان کتاب Takhmorobh(طهمورث) آمده است.
(2) - Keshvar Khvaniras.
(3) - Yim.
(4) - Khvarromand.
تخمة.
[تُ خَ مَ / تُ مَ] (ع اِ) ناگوارد. (دهار) (منتهی الارب) (زمخشری). ناگوار. (صحاح الفرس) (ربنجنی) (زمخشری). ناگواره. (زمخشری). در عربی بمعنی بدهضمی طعام که از ابتلای معده پیدا شود. (غیاث اللغات) (آنندراج). ناگواری و ناگوار شدن طعام و در شعر حرف ثانی که خای معجمه است ساکن هم می آید. (آنندراج). ناگوارد و فساد غذا در معده که خلاشمه نیز گویند. (ناظم الاطباء). ثقل غذا. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). ج، تُخَم، تُخَمات. (منتهی الارب) (آنندراج). بضم تاء دونقطه در بالا و خاء منقوطهء مفتوحه، ناگوار شدن طعام و جز آن. و در اصل وخمة بوده و آنرا قلب به تا کرده اند و آن در اصطلاح پزشکان عبارتست از تباه شدن خوراک در معده و استحالهء خوراک به کیفیتی غیرصالحه. کما فی بحرالجواهر. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تخمه شود.
تخمه.
[تُ مَ / مِ] (اِ) اصل و نژاد. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (آنندراج). اصل. نسل و بدین معنی تخم هم آمده است. (شرفنامهء منیری). از: تخم + ه (نسبت). پهلوی تخمک(1). (حاشیهء برهان چ معین). تخم. دوده. تیره. خاندان. ریشه. سلسله :
بخوردند سوگند یکسر سپاه
کزین تخمه کس را نخواهیم شاه.فردوسی.
هشیوار و از تخمهء گیوکان
که بر درد و سختی نگردد ژکان.فردوسی.
سرافراز وز تخمهء کیقباد
ز مادر سوی تور دارد نژاد.فردوسی.
کشم هرچه زین تخمه آرم بدست
اگر خود بر شاه دارد نشست.
(گرشاسب نامه).
بریدم پی و تخمهء اژدها
جهان گشت از جادوئیها رها.
(گرشاسب نامه).
بت زابلی گفت از این چهار
نیم من جز از تخمهء شهریار.
(گرشاسب نامه).
چنان زندگانی کن که سزاوار تخمهء پاک تست و بدان ای پسر که ترا تخمه و تیره بزرگست و شریف، و از هر دو جانب کریم الطرفین. (منتخب قابوسنامه ص 3). سوم آنکه بر خاندان و تخمهء ما جز آزادگان فرس را ولی نگردانی. (فارسنامهء ابن البلخی ص57). در این میانه بهرام هفت کس از پادشاهزادگان که از تخمهء او بودند و به مردانگی معروف، اختیار کرد. (فارسنامهء ابن البلخی ص79). پس به بغداد آمد [مأمون] با رایت و علامات سبز، پس آل عباس درخواستند... و طاهربن الحسین شفاعت کرد و گفت این [رنگ سیاه]لونی مبارک است بر این تخمه [بر آل عباس یا بنی عباس]. (مجمل التواریخ). و سلمان فارسی را برادرزاده ای بود نام او مادربن فروخ بن بدخشان و تخمهء ایشان به شیراز است و عهدی دارند از پیغامبر. (مجمل التواریخ). و بعد از این نام کس برنیاید از این تخمه. (مجمل التواریخ).
از نسل حسین بن علی شاه شهیدی
نز تخمهء جمشیدی، نز گوهر مهراج.سوزنی.
ثنا و مدح تو بر سوزنی فریضه شده ست
ز اتحاد تو با فخر تخمهء نبوی.سوزنی.
تو از نژاد و تخمهء سگبان قیصری
من از نژاد سلمان یار پیمبرم.سوزنی.
یک تخم به خسروی نشانده
وز تخمهء کیقباد مانده.نظامی.
تخمهء بهمنی و دارایی
از تو می باید آشکارایی.نظامی.
به گیتی چنین بود بنیادشان
که تخمه به گیتی برافتادشان. نظامی.
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ور خود از تخمهء جمشید و فریدون باشی.
حافظ.
- سر تخمه؛ سرسلسلهء خاندان. نخستین کسی از خاندان. بزرگ خانواده :
گرازه سر تخمهء گیوکان
زواره نگهبان تخت کیان.فردوسی.
دریغ آن سر تخمهء اردشیر
دریغ آن جوان و سوار هژیر.فردوسی.
که آمد ز توران سپهدار شاد
سر تخمهء نامور کیقباد.فردوسی.
-کیان تخمه؛ تخمهء کیان. نسل کیان. نژاد کیان. خاندان کیان :
چو سالار چین دید نستور را
کیان تخمه و پهلوان پور را.فردوسی.
|| مرضی است که آدمی و حیوانات دیگر را از چیزی خوردن بسیار بهم میرسد، خصوصاً کبوتر را و بعربی هیضه خوانند. (برهان). نوعی از بیماری باشد، که انواع مرغان را بهم رسد خصوصاً کبوتر را... ناگواریدن طعام باشد و بتازی هیضه خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). لیکن بتازی به فتح خا است و در اصل وخمه بوده مأخوذ از وخامت. (فرهنگ رشیدی) :
تخمه چون هاضمه تباه شود
معده پژمرده و تباه شود.
سنایی (از فرهنگ جهانگیری).
سگ کلوچه کوفتی در زیر پا
تخمه بودی گرگ صحرا از نوا.مولوی.
از ضعیفی چون نتاند راه رفت
خلق گوید تخمه است از لوت زفت.مولوی.
کم خوری خوی بد و خشکی و دق
پر خوری شد تخمه را تن مستحق.مولوی.
رجوع به تخمة شود. || علتی است که اسبان را شود. (شرفنامهء منیری). || بیماریی که با قی و اسهال همراه است و اکنون به اسم وبا شهرت دارد. (ناظم الاطباء). || تخمهای معطری که بروی نان در وقت پختن پاشند، مانند سیاهدانه و زینیان و نانخواه و تخم خشخاش. (ناظم الاطباء) : بقول روات ثقات هر روزه موازی بیست ویک خروار تخمه بر روی نان می کرده اند. (تاریخ نگارستان). || تخم هندوانه و خربزه و کدو و جز آن ها که بو داده و مغز کرده مانند تنقل خورند. (ناظم الاطباء) (از حاشیهء برهان چ معین).
- تخمه بو دادن برای کسی؛ تملق او کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- امثال: مشتهای بی پول تخمه سیری سه پول؛ نظیر: شتر آمد به یک قاز، کو یک قاز؟
|| مهمترین یاخته های کیسهء رویانی یاخته ایست که در بالا و در وسط قرار گرفته و آنرا تخمه می گویند. (گیاه شناسی گل گلاب ص182). رجوع به تخمک شود.
(1) - toxmak.
تخمه زده.
[تُ مَ / مِ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) کسی که مبتلی به بیماری تخمه شده باشد. (ناظم الاطباء): مَدیقة؛ گوسپند بیمار و تخمه زده. (منتهی الارب). || نانی دارای تخمه. (ناظم الاطباء).
تخمه شکستن.
[تُ مَ / مِ شِ کَ تَ](مص مرکب) بیرون کردن مغز تخمه با دندان.
تخمه فروش.
[تُ مَ / مِ فُ] (نف مرکب)کسی که کنجد و سیاهدانه و مصالح نان بفروشد. (آنندراج) (بهار عجم). فروشندهء تخمه. که تخم کدو و هندوانه و جز آن فروشد :
چه گویم ز بیداد تخمه فروش
که در سینه ام سوخت دل را ز جوش.
وحید (از آنندراج).
تخمی.
[تُ] (ص نسبی) که تخم گذارد: مرغ تخمی. || که برای کاشتن تخمهایش گذارند تا سخت درشت و رسیده شود: خیار تخمی. بادنجان تخمی. کدوی تخمی. || که برای فحل دادن به ماده نگاه دارند. که از او ماده آبستن کنند. مقابل اخته: اسب تخمی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تخمیانه.
[تُ نَ / نِ] (اِ مرکب) بزر. (ربنجنی). هر گونه تخم که باشد، چون دانهء گندم و جو و تخم دیگر سبزیها و الحاصل هر دانه ای که قابل کشت در زمین باشد. (از لسان العجم شعوری ج 1 ص309 ورق الف). حبوباتی که برای تخم کاشتن نگاه میدارند. (فرهنگ نظام از مهذب الاسماء).
تخمیر.
[تَ] (ع مص) پوشانیدن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پوشانیدن روی. (اقرب الموارد) (المنجد). || مایه کردن در خمیر و گذاشتن آرد و گل و مانند آن را تا خمیر شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). مایه کردن در خمیر. (از المنجد). || مطرزی در المغرب آرد: و اما خَمَّرت العصیر فتخمر فمما لم اجدهُ. (اقرب الموارد). || در خانه ماندن: خمر بیته؛ لزمهُ. (از المنجد). || شراب نوشانیدن. || سرشتن. (آنندراج). سرشته و سرشتگی. (ناظم الاطباء) :
چون شوم نابود از غم باز بهر سوختن
عشق از آب و گل پروانه تخمیرم کند.
منیر (از آنندراج) (از بهار عجم).
- تخمیر اربعین؛ کنایه از مدت خلقت آدم است. (انجمن آرا). مأخوذ است از حدیث: خمرت طینة آدمَ بیدی اربعین صباحاً. (احادیث مثنوی ص 198)(1).
- ضمیر محبت تخمیر؛ دلی که با محبت سرشته شده باشد. (ناظم الاطباء).
|| شرم داشتن. (آنندراج از منتخب اللغات). || (اصطلاح بیوشیمی) بعضی از یاخته ها در محلهایی زندگی می کنند که اکسیژن به آنها نمیرسد یا بمقدار بسیار کم میرسد و آنها را «بی هوازی»(2) نامند. در تجزیهء غذاها به مولکولهای ساده، اکسیژن هوای آزاد مداخله ندارد ولی تجزیه صورت می گیرد و گازهایی خارج می شود که یکی از آنها گاز کربنیک است. مجموع این اعمال را تخمیر(3) می گویند. پس یاخته های بی هوازی موجب تخمیر می شوند... تنفس و تخمیر از نظر شیمیایی اعمالی هستند که گرما خارج میکنند و آنها را گرماده(4) گویند و از نظر فیزیولوژی اعمالی هستند که انرژی لازم را در دسترس یاخته ها میگذارند. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 46).
تقریباً تمام فنومن های حیاتی به تخمیرات بستگی دارند. ممکن است این مواد تخمیری نتیجهء دفع عمل تغذیه ای مادهء زنده باشد و یا آنکه مواد دفعی، برای تبدیل عناصر مواد غذایی محیط مادهء زنده، به مواد قابل جذب مفید واقع شود. عمل هضم در همهء موارد عبارت از نتیجهء تخمیر است که غذا را قابل جذب و سپس قابل تحلیل می سازد. حتی عمل تنفس یک نوع تخمیر است که بوسیلهء یک اکسی داز(5)، آهن هموگلوبینی(6) و غیره حاصل می شود. بسیاری از یاخته ها عامل تخمیرند زیرا که آنها در پروتوپلاسم خود، مایهء تخمیر را که جاذب شیرهء غذایی محیط است به وجود می آورند. بدین طریق است وضع باکتری ها. ولی باکتری ها مایع تخمیری را که به وجود می آورند مربوط به طبیعت آنهاست، ولی اگر انگل موجود زنده ای شوند نتیجهء عمل تخمیر آنها به صور مختلف است که گاهی به زندگی آن موجود لطمه ای نمیزنند و زمانی مناسب با آن موجودات زنده هستند و گاهی هم موجب ایجاد بیماریهای عفونی در موجود زنده می گردند که این حالت اخیر را تخمیر غیرعادی (تخمیر مرضی) و حالت پیشین را تخمیر عادی گویند، چنانکه اغلب در لوله های گوارشی تخمیرهای عادی نقش خاصی برای پیش گیری از حملات میکروبهای پاتوژن دارند. ولی در عفونت ها این تخمیرات غیرعادی می توانند در جایهای دیگری از نسج های مخاطی، نسج های عضلانی، نسج های غده ای و غیره را اشغال کنند و این جذب زیان آور مواد تخمیری علائم عمومی امراض عفونی است.
(در شیمی) عمل تخمیر واکنش شیمیایی تحریکی موجودات زنده (مخمرها) می باشد. نمونهء بارز آن تخمیر الکلی است که شامل تجزیهء قندها در الکل و گاز کربنیک طبق فرمول(7) است. این فعل و انفعال که موجد حرارت است بطور کلی محصول «لوورها»(8)بوده و در حدود 1680 م. این موجودات زندهء ذره بینی بوسیلهء له ون هوک(9) کشف گردید و «شون دو کانیار- لاتور»(10) در 1835 م. این موجودات را مانند قارچ وصف نمود و مشخص ترین آنها مخمر آب جو است. پاستور در تعیین شکل یافتن شراب ثابت کرد که در پوست انگور مقداری از مواد تخمیری وجود دارد. انواع دیگری از مواد تخمیری وجود دارند که چنین به نظر می آید در بوی مایعات الکلی مؤثرند. لوور ممکن است هوازی و بی هوازی در مجاورت هوا و برخورد با مایع قندی گیاه مذکور با مصرف کردن قند مایع بدون تشکیل الکل تولید شود و برعکس در یک محیط دور از هوا بسط مختصری پیدا کرده و موجب تخمیر گردد.
برادران «بوکنر»(11) در سال 1890 م. ثابت کردند که لوور جز بوسیلهء دیاستازها یا آنزیم هائی که وی ترشح می کند فعالیتی ندارد، این دیاستازها با نبودن سلولهای زنده عامل تخمیر می گردند. این ها جوهر ناشناختهء ترکیبی هستند که نقش کاتالیزور را در این فعل و انفعال بعهده دارند. دیاستازهای اصلی که بوسیلهء لوور ترشح می شود عبارتند از: زیماز(12) که گلوکز را تجزیه می کند. انورتین یا سوکراز(13) که ساکاروز را هیدرولیز می نماید. دیاستازها در عین حال، مایهء تخمیری قابل حل(14) یا بی شکل(15) نامیده میشوند، در مقابل مایه های تخمیری شکل دار که موجودات زنده اند. (از لاروس قرن بیستم).
پل کاره(16) در کتاب شیمی آلی خود آرد: تخمیر الکلی از نظر اقتصاد نقش مهمی دارد و یکی از پدیده های جالب شیمیایی است. با وجود اینکه چندین ده سال است که روی این موضوع مطالعات فراوان انجام یافته هنوز هم تمام مراحل آن بخوبی شناخته نشده است. محلول رقیق بعضی از قندهای طبیعی مانند گلوکز و فروکتوز که در عصارهء بسیاری از میوه ها وجود دارند بر اثر فعالیت قارچهای مخمر، به الکل اتیلیک و گاز کربنیک تجزیه می شود.(17)
این فعل و انفعال تقریباً در اواخر قرن هیجدهم میلادی شناخته شد و بعدها پاستور نشان داد که قارچ های مخمر که عمل تخمیر را انجام میدهند بوسیلهء هوا حمل می شود و قندهای استریلیزه و دور از قارچ تخمیر نمی شوند یعنی عمل تخمیر ارتباط محدود با مخمر دارد. مدتها تصور می کردند که فاکتور عمل تجزیهء قند به الکل اتیلیک و اسید کربنیک مربوط به عمل حیاتی مخمر است و روی این اصل به آن «فیگوره» یا «ارگانیزه»(18) می گفتند. ولی پس از مطالعات دانشمندان در سال 1897 م. بوکنر(19) توانست عضو سلولها را بوسیلهء کوارتز پاره کرده و تحت فشار زیاد شیره ای به دست آورد که عمل تخمیر را در خارج از خود سلول انجام دهد. این کشف ثابت کرد که عمل تخمیر می تواند با نبودن سلول زنده انجام شود و از این روی یک اهمیت اساسی در تغییر مکانیسم تخمیر به وجود آورد و فرضیهء تخمیر فیگوره یا ارگانیزه را متزلزل ساخت و ثابت نمود که در علم قندها باید به کاتالیزر توجه شود نه به موجود زنده. این شیره و شیره های مشابه، فرمانت محلول یا «فرمانت بی شکل»(20) و بالاخره، دیاستاز(21) و یا انزیم(22) نامیده شدند. بوکنر مخمر الکلی را زیماز(23) نامیده است. زیماز خاصیت ضدعفونی محسوسی ندارد و می توان آنرا خشک کرد بدون آنکه تجزیه شود و اثرش را از دست بدهد. (شیمی آلی صص 86 - 87).
- تخمیر آمونیاکی(24)؛ این تخمیر بواسطهء باکتری مخصوصی بنام میکرککوس اوره یی(25) تولید می شود. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 137).
- تخمیر اسیدی؛ تخمیر اسیدی بوسیلهء میکروکوک شراب که الکل اتیلیک را به اسید استیک تبدیل می کند، مایه های تخمیری نیتروز و نیتریک که بوسیلهء نمک های آمونیاک، که در حال نیترات در خاک وجود دارد، تغییر شکل می یابد. این ها را اکسیداسیون بوسیلهء اکسیژن هوا گویند. (از لاروس قرن بیستم). رجوع به تخمیر سرکه ای شود.
ـ تخمیر الکلی؛ تخمیرهای الکلی همراه با تعامل ثانوی محتوی تقریبی چهار درصد قند است. ابتدا پاستور و سپس بسیاری از دانشمندان وجود گلیسرین و اسید سوکسینیک و الکل سوپه ریور (فوزل)(26) و بالاخره اسید استیک و غیره را در خارج از الکل کشف کردند. (از لاروس قرن بیستم).
- تخمیر سرکه ای(27)؛ عبارتست از تبدیل الکل اتیلیک به اسید استیک، بواسطهء تأثیر باکتری مخصوصی بنام میکرککوس آستی(28). بطور کلی تمام مایعات الکلی که دارای اندک مواد غذایی باشند چون در هوای آزاد قرار گیرند، ترش میشوند، زیرا که الکل آنها به جوهر سرکه بدل می گردد. باکتریهای سرکه به ابعاد یک میکرون، در هوا پراکنده اند، همین که بر روی مایع الکلی بیفتند تکثیر یافته پردهء نازکی بروی آن تشکیل میدهند و چون هوازی هستند قسمتی از اکسیژن هوا را گرفته با الکل ترکیب می کنند و آنرا مبدل به سرکه مینمایند(29).
باکتریهای سرکه در مجاورت هوا با چنان سرعتی زیاد می شوند که پس از چند ماه می توانند در سطح مایع الکلی ورقهء ژلاتینی ضخیمی بسازند که یک جا از روی سرکه برداشته شود و همین ورقه است که بچه سرکه نامیده میشود. شرابهائی که در شیشه ها و بطریها باقی می مانند بهمین طریقه مبدل به سرکه می گردند.
برای تهیهء سرکه باید ابتدا سعی کرد که میکرکک ها پرورش یابند و چون فسفات های قلیایی بمقدار کم ممکن است بمصرف غذای آنها برسد از این جهت اندکی از این مواد باید اضافه کرد، ولی اگر زیاد شد سرعت تکثیر در میکرکک ها بحدی خواهد شد که نه تنها الکل را اکسید کرده مبدل به سرکه میسازند بلکه خود اسید استیک را نیز اکسید کرده مبدل به آب و انیدرید کربنیک می کنند(30). و در این حالت می گویند سرکه برگشته است. ساختن سرکه غالباً ممکن است بواسطهء پیدایش مایه های شراب ساز که از گروه قارچها هستند و بر روی مایهء سرکه اثر میکنند متوقف شود. این قارچ که پردهء نازکی بر روی شراب تشکیل میدهد برنگ سفید است و هم اسید استیک و هم الکل را اکسید و مبدل به آب می کند. (از گیاه شناسی گل گلاب صص 135 - 136).
- تخمیر شیری(31)؛ باکتری های مخصوصی در شیر اثر نموده ابتدا لاکتز آنرا هیدرولیز کرده مبدل به گلوکز و گالاکتز می کند و این هکزوزها به دو ملکول اسید لاکتیک تبدیل می شوند، بی آنکه هیچ گازی از آنها خارج شود. بعضی مواد دیگر بمقدار بسیار کم نیز ساخته می شوند از قبیل اسید استیک و اسید فرمیک. همینکه اسید لاکتیک در شیر ساخته شد کازئین شیر را منعقد می کند و مانع پرورش باکتری می شود. برای آنکه اثر اسید خنثی شود کافی است اندکی مواد آهکی به آن اضافه کنند تا گاز کربنیک خارج شود و تخمیر ادامه یابد. شمارهء باکتریهای تخمیر شیری بسیار زیاد و متفاوت است و در تهیهء نوشابه هایی که از شیر ساخته می شود هر یک از آنها جداگانه یا با یکدیگر اثر می کنند. تأثیر باکتریهای شیری در اسید ساختن محیط های قندی موجب گندزدایی امعاء و جهاز گوارش میشود زیرا که باکتریهای گندزا در محیط های قلیایی رشدشان سریع تر است و اسید لاکتیک یکی از مواد گندزدا است و ضدعفونی می نماید. (از گیاه شناسی گل گلاب صص136 - 137).
(1) - خلقت آدم چرا چل صبح بود
اندر آن گل اندک اندک مینمود. مولوی.
(2) - Anaerobie.
(3) - Fermentation.
(4) - Catabolisme.
(5) - Oxydase. hemoglobinique.
(6) - Fer
(7) - C6H12O6 u 2C2H6O + 2CO2 )خ ذس ح رژح س چذح ررذ + خ چش ح چژذررخزس ح(/
(8) - Levures.
(9) - Leeuwenhoek.
(10) - Schwaun, de Cagniard-Latour.
(11) - Buchner.
(12) - Zymase.
(13) - Invertine ou sucrase.
(14) - Ferments solubles.
(15) - Non figures.
(16) - Paul Karrer.
(17) - C6H12O6 u 2C2H6O + 2CO2 .
(18) - Ferment figure ou organise.
(19) - Buchner.
(20) - Ferment non figure.
(21) - Diastase.
(22) - Enzyme.
(23) - Zymase.
(24) - F. ammoniacale.
(25) - M. uraei
(26) - Fusel.
(27) - F. acetique.
(28) - M. aceti.
(29) - 2O+C2H6O+m.a.u C2H4O2+H2O.
(30) - C2H4O2+4O u 2CO2+2H2O
(31) - F. lactique.
تخمیر.
[تَ] (ع اِ) سطحی از گل و گچ کرده و خطوطی به اقتضای حال بر آن کشیده که پاره آجرهای خرد و درشت تراشیده ای بر آن خطوط نهند و با گچ آن آجرها را بهم استوار کنند و مجموع را چون گُلی در نماها نهند زینت را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تخمیس.
[تَ] (ع مص) پنج گوشه گردانیدن. (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). پنج رکن گردانیدن. || در نزد شاعران، افزودن سه مصراع است به یک بیت، که جمعاً پنج مصراع باشد. (از اقرب الموارد) (از المنجد). شعر مخمس گفتن. رجوع به مخمس شود.
تخمیش.
[تَ] (ع مص) بمعنی خَمْش است یعنی خراشیدن صورت و یا خراشیدن سایر جاهای بدن. رجوع به لسان العرب و خَمْش شود.
تخمیل.
[تَ] (اِ) باطل و بیهوده. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 284 ب) :
پشیمانی شود در کار تحصیل
که گفتارش شود هذیان و تخمیل.
؟ (شعوری ایضاً).
تخمیل.
[تَ] (ع مص) پست کردن. ناچیز ساختن : به استصفا و استقصاء امور... تجمیل ابرار و تخمیل اشرار... پرداخته. (درهء نادره چ شهیدی ص242).
تخم یله.
[تُ یَ لَ / لِ] (اِ مرکب) دارویی که به هندی پلاس پاپرا نامند. (از الفاظ الادویه).
تخمین.
[تَ] (ع مص) به گمان سخن گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ناظم الاطباء). گفتن در چیزی به گمان و قیاس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گفتن در چیزی به حدس. (از اقرب الموارد) (از المنجد). به گمان و قیاس سخن گفتن. (آنندراج) (از فرهنگ نظام) :
تو چون موری و این راه است همچون موی تو تاری
مرو زنهار بر تقلید و بر تخمین و بر عمیا.
سنایی.
حافظا محض حقیقت گوی یعنی سر عشق
غیر از این دیگر خیالاتی به تخمین بسته اند(1).
حافظ.
آنچنان مبذول بوده لطف و احسان عام را
در دل شاعر نگنجد هیچ تخمین و قیاس.
ابوالمعانی (از لسان العجم شعوری).
|| اندازه کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). تعیین کردن مقدار و ارزش چیزی بحسب گمان. (از اقرب الموارد). تثمین و تقدیر. (المنجد). تقدیر و اندازه بطور حدس و گمان. (ناظم الاطباء). اندازه گرفتن. (فرهنگ نظام). || (اِمص) گمان. (شرفنامهء منیری). حدس و قیاس و گمان. (ناظم الاطباء). گمان و قیاس. (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 287 الف). از «خُمانا»ی فارسی که بمعنی شک و ظن است مأخوذ است. (مفاتیح العلوم). و «خمانا» به احتمال قوی همان «گمان» فارسی است. رجوع به گمان شود.
(1) - در حافظ چ قزوینی - غنی نیامده، ولی در حافظ چ پژمان ص112 آمده است.
تخمینانه.
[تَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) تخمیناً. (ناظم الاطباء). رجوع به تخمین و تخمیناً شود.
تخمیناً.
[تَ نَنْ] (ع ق) بطور حدس و گمان. نقیض یقیناً. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). کمابیش. بیش و کم. نزدیک. رجوع به تخمین شود.
تخمین زدن.
[تَ زَ دَ] (مص مرکب)برآورد کردن. دید زدن در اندازه. رجوع به تخمین و تخمیناً شود.
تخمینی.
[تَ] (ص نسبی) منسوب به تخمین، یعنی قیاسی و حدسی و گمانی. (از ناظم الاطباء). بطور حدس و گمان. از روی تقریب. رجوع به تخمین و تخمیناً شود.
تخنب.
[تَ خَنْ نُ] (ع مص) تکبر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تکبر. (اقرب الموارد) (المنجد): تخنب فلان؛ تکبر و اصلهُ رفع خنابة الانف. (اقرب الموارد).
تخنث.
[تَ خَنْ نُ] (ع مص) بدو درآمدن. (تاج المصادر بیهقی). دوتاه و شکسته شدن و دوتاه و خمیده گردیدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). نرم و دوتا و شکسته شدن مرد. (از المنجد) (از اقرب الموارد). انخناث. یقال: فیه تخنث و انخناث. (اقرب الموارد). || افتادن از ضعف. (از ذیل اقرب الموارد). || دوتا و خم شدن چیزی. (از اقرب الموارد). || نرمی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || سخن نرم مانند زنان گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به نرمی و سستی و شکستگی سخن گفتن. (اقرب الموارد). || دهانهء مشک به بیرون خم کرده آب خوردن از آن. (از اقرب الموارد). || بصورت مردان ولی به احوال زنان بودن. (المنجد). مأبونی و مخنثی. یقال: فیه انخناث و تخنث و خناثة. (ناظم الاطباء).
تخندف.
[تَ خَ دُ] (ع مص) خود را به خِنْدِف نسبت دادن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تخنذب.
[تَ خَ ذُ] (ع مص) خلیع و دلیر گردیدن. (منتهی الارب). رجوع به مادهء بعد شود.
تخنذذ.
[تَ خَ ذُ] (ع مص) خلیع و دلیر گردیدن. (اقرب الموارد) (المنجد) (ناظم الاطباء). بی باکی کنندهء دلیر گردیدن. (شرح قاموس).
تخنس.
[تَ خَنْ نُ] (ع مص) غایب کردن چیزی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تخنس بفلان؛ تغیب به. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تخنم.
[تَ نِ] (اِخ) موضعی یا کوهی است به مدینه. (منتهی الارب). رجوع به تختم [ تُ تُ / تِ تِ ] شود.
تخنیث.
[تَ] (ع مص) بدو درآوردن. (تاج المصادر بیهقی). خم دادن و دوتا گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و منه سمی المخنث. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دوتا کردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد): خنث فلاناً؛ عطفه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || نرم و شکسته گردانیدن. (المنجد). || نرم گردانیدن سخن. (اقرب الموارد). رجوع به تخنث شود.
تخنیع.
[تَ] (ع مص) بریدن به تبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد) (اقرب الموارد).
تخنیق.
[تَ] (ع مص) خبه کردن کسی را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). فشردن حلق کسی تا بمیرد. یقال: خنقته العَبْرةُ؛ ای غص بالبکاء حتی کأن الدموع اَخذت بمخنقهِ. (اقرب الموارد) (المنجد)؛ سخت به گریه افتاد چنانکه گویی گریه گلوی او را گرفته است. || پر کردن خنور را. || نزدیک شدن سراب که بپوشد سرهای کوهها را. || نزدیک شدن به چهل سال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). || (اصطلاح عروض) تخنیق هم خَرْم است الا آنکه در اشعار عرب این زحاف جز در اول بیت جایز نمی دارند و چون عجم در سایر اجزاء بیت نیز روا میدارند آنرا در غیر صدور نامی دیگر نهاده اند و به گلو بازگرفتن تشبیه کرده و مَفْعولُن چون در حشو بیت افتد و از مَفاعیلن منشعب باشد آنرا مخنَّق خوانند. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 36). رجوع به خَرْم شود.
تخوار.
[تُ خوا / خا] (اِخ) پادشاه دهستان در عهد کیخسرو. (فهرست ولف). نام پادشاه دهستان است که از مبارزان لشکر کیخسرو بود. (برهان) (ناظم الاطباء). نام پادشاه دهستان است که مبارز و سرلشکر کیخسروشاه بن سیاوش بود. (آنندراج). پادشاه دهستان که ملک بامیان باشد و مبارز کیخسرو، و آن ملک را تخوارستان نیز گویند، طخارستان معرب آن. (فرهنگ رشیدی). نام پادشاه دهستان در زمان کیخسرو. (لغت شاهنامه). آقای دکتر معین در حاشیهء برهان آرد: این نام در کتب قدیم نخوار با نون ضبط شده و تخوار غلط است. (یوستی. نام نامه) (فرهنگ شاهنامه). رجوع به مادهء بعد شود :
ابا شاه شهر دهستان، تخوار
که در چشم او بد بداندیش خوار.فردوسی.
تخوار.
[تُ خوا / خا] (اِخ) یکی از نجبای توران که رفیق فرود بود. (فهرست ولف). نام یکی از اعیان توران که همدست فرود بود. (لغت شاهنامه) :
تو ز ایدر برو بی سپه با تخوار
مدار این سخن بر دل خویش خوار.
فردوسی.
تخوار.
[تُ خوا / خا] (اِخ) سردار سپاه خسرو پرویز. (فهرست ولف). نام سردار خسرو پرویز. (لغت شاهنامه) :
تخوار آن زمان پیش خسرو رسید
که گنج و بنه سوی آن یل کشید.فردوسی.
تخواره.
[تُ خوا / خا رَ] (اِخ) تُخوار. (فهرست ولف) :
تخواره بدو گفت کای نوجوان
تو گر می ندانی سخن، می بدان.فردوسی.
رجوع به تخوار شود.
تخواره.
[ ] (اِخ) از نسل جمشید و فرزند زواره. صاحب مجمل التواریخ والقصص در شرح حال جمشید آرد : ... و از زواره فرهاد و تخواره،(1) و بعد از این نام کس برنیامد از این تخمه و دیگر فرزندان بوده اند جمشید را ولیکن ذکری نگفتست. (مجمل التواریخ چ بهار ص 25).
(1) - در ص 92 مجمل التواریخ چ بهار این نام تخاره آمده: و پسران زواره: فرهاد و تخاره و دختران رستم... ولی در فهرست اعلام تخواره آمده و به ص 25 و 92 ارجاع شده است.
تخوت.
[تُ] (ع اِ) جِ تخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جِ تخت، بمعنی جامه دان. (آنندراج). رجوع به تخت شود.
تخوت.
[تَ خَوْ وُ] (ع مص) کم کردن. (تاج المصادر بیهقی). کم و اندک گردانیدن مال. || گرفتن و به یاد آوردن حدیث قوم. || ربودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). || شکسته شدن و گذاشتن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
تخوخت.
[تُ خو خَ] (ع مص) ترش گردیدن خمیر. (آنندراج). رجوع به تخوخة شود.
تخوخة.
[تُ خَ] (ع مص) ترش شدن خمیر. (تاج المصادر بیهقی). ترش گردیدن خمیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از المنجد).
تخود.
[تَ خَوْ وُ] (ع مص) دوتا شدن شاخهء درخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد).
تخوش.
[تَ خَوْ وُ] (ع مص) کم و اندک کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || لاغر گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لاغر شدن بعد چاقی. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تخوص.
[تَ خَوْ وُ] (ع مص) گرفتن عطیهء کسی را اگرچه قلیل باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). بخشیده را واستاندن. (آنندراج). || گرفتن از کسی چیزی پس چیزی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از ناظم الاطباء).
تخوض.
[تَ خَوْ وُ] (ع مص) به تکلف خوض کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد) (المنجد).
تخوط.
[تَ خَوْ وُ] (ع مص) آمدن کسی را وقتی بعد وقتی. (منتهی الارب). آمدن وقتی بعد وقتی مر کسی را. (ناظم الاطباء). آمدن وقتی بعد وقتی. (آنندراج) (اقرب الموارد) (المنجد).
تخوع.
[تَ خَوْ وُ] (ع مص) آب بینی بیرون انداختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تنخم. (اقرب الموارد). || کم و اندک کردن چیزی را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || قی کردن به تکلف و به این معنی لغت بغدادی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تخوف.
[تَ خَوْ وُ] (ع مص) بترسیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). ترسیدن بر وی چیزی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد). ترسیدن. (آنندراج) : او یأخذهم علی تخوف فان رَبکم لرؤف رحیم. (قرآن 16/47). || کم کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). کم و اندک گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تنقص چیزی. (اقرب الموارد) (المنجد). کم و اندک کردن. (آنندراج). تنقص و کمی. (ناظم الاطباء). || تهضم حق. (المنجد). تخوف حقهُ؛ تهضمهُ ایاهُ. || هو یأخذهم علی تخوفٍ؛ ای یصابون فی اطراف قراهم بالشر حتی یأتی ذلک علیهم. (اقرب الموارد).
تخوق.
[تَ خَوْ وُ] (ع مص) دور شدن از یکدیگر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تباعد از. (اقرب الموارد) (المنجد). || فراخ گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اتساع. (اقرب الموارد) (المنجد).
تخول.
[تَ خَوْ وُ] (ع مص) خال [ دایی ]ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). چنانکه گویند تَعَمَّمَ عَمّاً. (از اقرب الموارد). || تعهد کردن. (زوزنی). تعهد کسی کردن و تیمار داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعهد کسی کردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و منه الحدیث: کان النبی (ص) یتخولنا بالموعظة؛ ای یتعهدنا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || به فراست دریافتن در کسی خیر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تخوم.
[تَ] (ع اِ) واحد تُخوم. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به تُخوم شود.
تخوم.
[تُ] (ع اِ) نشان و حد فاصل میان دو زمین. (منتهی الارب). حد. (المنجد). جِ تَخْم و تُخْم. فواصل میان دو زمین از نشانه ها و حدود. (از اقرب الموارد). نشان ها و حدود میان دو زمین. (غیاث اللغات) (آنندراج). مؤنث است. ج، تُخوم (علی اللفظ)، تُخُم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). یا تُخْم و تَخْم و تَخوم و تَخومة، واحد تُخوم است. (منتهی الارب). جِ تُخْم و تَخْم. (المنجد) (اقرب الموارد). ابن اعرابی و ابن السکیت گویند واحد تَخوم و جمع تُخُم، مثل رَسول، رُسُل. (اقرب الموارد). رجوع به تخم و مادهء قبل و المعرب جوالیقی شود : چون بهرام گور بجانب بلاد ارمنیه میرفت اتفاقاً رهگذر او بر دیهی بود از تخوم ساوه که آنرا طخرود میگویند، بدین دیه آتشکده بنا نهاد... (تاریخ قم ص 23). از نزدیک تخوم موصل است. (تاریخ قم ص 181). || فلان طَیّب التخوم؛ ای طَیّب العروق. || جعلتُ سِرَّک علی تخومِ قلبی؛ ای لااغفلهُ. (اقرب الموارد). || حالی که ارادهء آن را دارند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، تَخوم. (ناظم الاطباء).
تخومة.
[تَ مَ] (ع اِ) واحد تُخوم. (منتهی الارب). نشان و حد فاصل میان دو زمین. (ناظم الاطباء). رجوع به تخم و تخوم شود.
تخون.
[تَ خَوْ وُ] (ع مص) کم کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). کم کردن از چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد) (اقرب الموارد). کم کردن حق کسی. (آنندراج): تخوننی فلان حقی؛ ای تنقصنی منهُ. (اقرب الموارد). || تعهد کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (المنجد) (اقرب الموارد). تیمار داشتن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تیمار داشتن. (آنندراج): کان یتخونهم بالموعظة. (اقرب الموارد). || بوقتْ آمدنِ تب، کسی را. (اقرب الموارد). || تغییر حال دادن زمانه از راحتی به سختی و شدت. (المنجد).
تخویچ.
[تَخْ] (اِخ) دهی از دهستان مؤمن آباد در بخش درمیان شهرستان بیرجند است که در دوازده هزارگزی شمال باختری درمیان، بر سر راه بیرجند به درمیان قرار دارد. دامنه ای معتدل است و 91 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و شلغم و چغندر و شغل اهالی زراعت است. راه اتومبیل رو دارد. در اطراف این ده شورهء باروت یافت می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
تخوید.
[تَخْ] (ع مص) به شتاب رفتن. (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد). سریع رفتن. (المنجد) (اقرب الموارد). || نایل شدن به چیزی از طعام. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (المنجد) (اقرب الموارد). یافتن اندکی از طعام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || فرستادن فحل را در شتران ماده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تخویر.
[تَخْ] (ع مص) ضعیف و منکر شدن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ضعیف و سست شدن. (از المنجد). ضعیف شدن مرد. (اقرب الموارد). || سست شدن زمین از کثرت باران و جاری شدن آب بر آن. (از المنجد) (از اقرب الموارد). || نسبت دادن کسی را به سستی. (از المنجد).
تخویس.
[تَخْ] (ع مص) فرستادن شتران را یکان یکان بسوی آب و یکباره رها نکردن تا ازدحام نشود. (از منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || کاستن چیزی. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به تخویش شود.
تخویش.
[تَخْ] (ع مص) کم و اندک کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد) (اقرب الموارد).
تخویص.
[تَخْ] (ع مص) آغاز کردن به اکرام کریمان، بعد از آن به اکرام لئیمان. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (المنجد) (اقرب الموارد). || هویدا شدن پیری در کسی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد) (اقرب الموارد). || فراگرفتن چیزی اگرچه اندک باشد. (تاج المصادر بیهقی). گرفتن عطیهء کسی اگرچه قلیل باشد. || آراستن تاج به صفحه های زر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد) (اقرب الموارد): مَثَلُ المرأة الصالحة مَثَلُ التاج المخَوَّص بالذهب. (اقرب الموارد). || جدا ساختن گزیده از مواشی و روان ساختن بسوی آب و حبس کردن جِلاد و شِرار از آنان. (از اقرب الموارد). رجوع به تخوص شود.
تخویض.
[تَخْ] (ع مص) بسیار در چیزی شدن. (تاج المصادر بیهقی). خوض کردن. (زوزنی). || درآمدن به آب. (از منتهی الارب). درآمدن در آب. (آنندراج) (ناظم الاطباء). داخل شدن در آب. (المنجد) (اقرب الموارد).
تخویع.
[تَخْ] (ع مص) کم و اندک کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || شکسته و سست گردانیدن کسی را به زدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شکستن توجبه پهلوهای وادی را. || ادا کردن وام را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
تخویف.
[تَخْ] (ع مص) ترسانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (غیاث اللغات) (آنندراج). ترسانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :... فظلموا بها و مانرسِلُ بالاَیاتِ الا تخویفاً. (قرآن 17/59). || گردانیدن کسی را به حالی که مردم از وی می ترسند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ترسناک گردانیدن کسی را. (المنجد). خَوَّفَه؛ جعلهُ یخاف و قیل صیره بحال یخافهُ الناس... (اقرب الموارد). || راه را چنان کردن که مردم از آن بترسند. (از المنجد): ماکان الطریقُ مَخوفاً فخَوَّفه السبعُ او العدوُّ. || فرستادن گوسفندان را دسته دسته. (اقرب الموارد).
تخویق.
[تَخْ] (ع مص) فراخ گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). توسیع. (المنجد) (اقرب الموارد).
تخویل.
[تَخْ] (ع مص) پادشاه گردانیدن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). || خداوند چیزی گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی) (از ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). دادن و ملک گردانیدن خداوند برای کسی مال را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): خوّلهُ اللّهُ مالاً؛ اعطاهُ ایاهُ متفضلاً و مَلَّکهُ ایاهُ. (اقرب الموارد) (از المنجد).
تخوین.
[تَخْ] (ع مص) خائن خواندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). به خیانت منسوب کردن کسی را. || کم و اندک کردن چیزی را. || تیمار داشتن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به تخون شود.
تخویة.
[تَخْ یَ] (ع مص) کشیدن ستاره از بهر فروشدن. (تاج المصادر بیهقی). بی باران شدن ستاره ها و نیز میل کردن به فروشدن و غروب نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || شکم از زمین برداشتن اشتر در حال فروخفتن و مردان در حال سجده و بال فروگذاشتن مرغ. (تاج المصادر بیهقی). شکم بر ران نهادن در خفتن بر روی. (زوزنی). از زمین دور واماندن شکم شتر چون خسبد و مرد چون سجده کند و مرغ چون بال فروگذارد. || به نهایت فربهی رسیدن شتران و گوسفندان. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (اقرب الموارد). || کندن گودالی خُرد، زن را و آتش در آن افروختن و زن بر شرارهء آن نشاندن بخاطر بیماری که او را بود. (اقرب الموارد). خَوَّیتها؛ اذا حفرتَ حَفیرةً فاوقدتَ فیها ثم اقعدتها فیها لداء بها. (منتهی الارب). || ساختن برای زن خَویّه(1) را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - طعامی که زائو خورد.
تخیب.
[تَ خَیْ یُ] (ع مص) ظفر نیافتن به آنچه مطلوب بود. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تخیب.
[تُ خَیْ یِ / تُ خُیْ یِ] (ع اِ) وقع فی وادی تخیب؛ یعنی افتاد در باطل. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و آن غیرمنصرف است بخاطر علمیت و وزن فعل. (اقرب الموارد).
تخیتیه.
[تُ خِ تی یِ] (اِخ) دهی از دهستان نهر هاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز، که در 22هزارگزی جنوب باختری اهواز و 2هزارگزی خاوری راه آهن اهواز به خرم شهر قرار دارد. دشتی گرمسیر است و 130 تن سکنه دارد. آب آنجا از چاه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. در تابستان راه اتومبیل رو دارد و ساکنین آنجا از طایفهء بنی تمیم هستند. این آبادی از دو محل بنام تخیتیه یک و تخیتیه دو بفاصلهء دو هزار گز دور از هم قرار گرفته اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
تخیدن.
[تِ دَ] (مص) مصدر منحوت از تخمق یا تخمگ ترکی، خوردن (اهریمنی). نفرین گونه ایست چون زهر مار کردن، کوفت کردن: بِتِخ؛ کوفت کن. زهر مار کن. تِخید؛ زهر مار کرد. کوفت کرد. (یادداشت بخط مؤلف).
تخیر.
[تَ خَیْ یُ] (ع مص) برگزیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد).
تخیط.
[تَ خَیْ یُ] (ع مص) آمیختن سپیدی موی با سیاهی، یا مانند خیوط گشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آمیختن سپیدی موی با سیاهی. (آنندراج). پدید شدن موی سپید در سر همچون خیط. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تخیعل.
[تَ خَ عُ] (ع مص) خَیْعَل پوشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
تخیف.
[تَ خَیْ یُ] (ع مص) متغیر شدن رنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تغیر و تنوع رنگ چیزی. (المنجد).
تخیل.
[تَ خَیْ یُ] (ع مص) خیال بستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). صورت بستن چیزی مر کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در خیال آوردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). کسی را خیال نمودن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (از اقرب الموارد) : یکی را تخیل گویند، نخستین درجه که چیزها را بتواند دید و شنید. (تاریخ بیهقی).
گفتم که بر تخیل دل، حسیه چه کرد
گفتا که پنج حاس نهاده ست پنج در.
ناصرخسرو (دیوان ص189).
و آلتهای حفظ و ذکر و تخیل و توهم و تعقل و تذکر و تصور موجود کرد. (سندبادنامه ص315). || به گمان افکندن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) : آتسز را تخیل کردند که وطواط از حال کمال الدین واقف بوده است. (جهانگشای جوینی). || متوجه کردن تهمت را بسوی کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || به فراست دریافتن در کسی خیر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || تفرس خیر در کسی کردن. || اختیار کردن کسی را و تفرس خیر در او کردن. (اقرب الموارد). || سزاوار شدن آسمان به باریدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آمادهء باریدن گردیدن آسمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ابرناک شدن آسمان برای باران. (آنندراج). آشکار شدن ابر که دلائل باران در آن بود. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || تکبر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). || (اصطلاح فلسفه) نزد حکما ادراک حس مشترک است صور را. و نیز آن را به حرکت نفس در محسوسات، بواسطهء قوهء متصرفه تعریف کرده اند. (کشاف اصطلاحات الفنون). حرکت نفس را در محسوسات تخیل و در معقولات تفکر میگویند. قطب الدین گوید: تخیل تجرید صورت منتزع از ماده بود، تجریدی بیشتر، چه خیال او را از ماده فرامیگیرد بر وجهی که محتاج نمیشود به وجود ماده بلکه چون ماده باطل میشود یا غایب شود صورت ثابت باشد در او ولکن غیرمجرد است از لواحق مادی، و از این است که صور در خیال بر حسب صور محسوسه است از تقدیری و تکیفی و وضعی، و هیچ فرق نیست میان ایشان الا عدم احتیاج به حضور ماده لاغیر. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی). || (اصطلاح بدیع) نزد شعرا آنست که شاعر چیزی را در ذهن تخیل کند بسبب تعقل بعضی اوصاف آن که در آن صورت بندد و این را تصور نیز گویند. مثال شعر:
چو در پیش ستون شه بار داده
ستون پیشش به یک پا ایستاده.
کذا فی جامع الصنایع. (کشاف اصطلاحات الفنون).
تخیلات.
[تَ خَیْ یُ] (ع اِ) جِ تخیل. در نفایس الفنون آرد: و آن قضایایی بود که تأثیر کنند در نفس یا انبساطی یا انقباضی یا تسهیل امری یا تهویل یا تعظیم یا تحقیر آن (که مبادی شعر است). رجوع به شعر شود. || موهومات و چیزهای موهومی و خیالی و توهمی. (ناظم الاطباء).
تخیل کردن.
[تَ خَیْ یُ کَ دَ] (مص مرکب) صورت بستن. در خیال آوردن :
هرکه با دوست چو سعدی نفسی خوش دریافت
بجز او در نظرش یار تخیل نکند.سعدی.
رجوع به تخیل شود.
تخیم.
[تَ خَیْ یُ] (ع مص) خیمه زدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج). خیمه زدن در جایی. || خوش بوی کردن جامه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تخییب.
[تَخْ] (ع مص) نومید کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). خائب گردانیدن. (زوزنی). ناامید گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) : خَیَّبَهُ اللّهُ؛ ناامید گردانید او را خدای. (منتهی الارب).
تخییث.
[تَخْ] (ع مص) کلانی شکم و استرخای آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغة).
تخییر.
[تَخْ] (ع مص) برگزین کردن. (تاج المصادر بیهقی). برگزیدن. (دهار). تفضیل دادن کسی را بر غیر وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). اختیار کردن. (آنندراج). || مخیر کردن. (زوزنی). اختیار دادن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تخییری.
[تَخْ] (ص نسبی) منسوب به تخییر.
- واجب تخییری.؛ رجوع به واجب شود.
تخییس.
[تَخْ] (ع مص) رام کردن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). رام کردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد): سار معهُ علی جمل قد نَوَّقَهُ و خَیَّسَهُ؛ ای راضهُ و ذللهُ بالرکوب. || بند کردن. (اقرب الموارد) (المنجد).
تخییط.
[تَخْ] (ع مص) سپیدی در سر پدید آمدن. (تاج المصادر بیهقی). آمیختن سپیدی موی با سیاهی، مانند خیوط گشتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (آنندراج).
تخییف.
[تَخْ] (ع مص) فرودآمدن در منزلی. || بددلی کردن و روی گردانیدن از کارزار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || متفرق و پراکنده شدن گوشت لثه مابین دندانها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || اَخیاف [ برادران مادری ](1) آوردن زن. (المنجد) (اقرب الموارد). || تقسیم کرده شدن کار میان آنها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تقسیم شدن مال میان آنها. (از اقرب الموارد).
(1) - اِخوة اَخیاف؛ برادرانی که مادر آنان یکی است و پدرها مختلف. (از اقرب الموارد).
تخییل.
[تَخْ] (ع مص) کسی را به خیالی و ظنی افکندن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). کسی را در خیال انداختن. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
عین آن تخییل را حکمت کند
عین آن زهراب را شربت کند.مولوی.
|| (اصطلاح بدیع) تصور وقوع نسبت و لاوقوع آن بدون تردد در قسمتی از استعاره. در جامع الصنایع گوید: تخییل آنست که لفظ مشترک مشتمل معانی آورده شود، چنانکه سیاق ترکیب بر یک معنی تام حاکی بود. و مراعات نظیر کرده آید. و بسبب طوق نظیر گمان بر معنی دوم رود. و آن معنی تام نباشد. و این صنعت نزدیک ایهام و خیال است. و فرق آنست که در خیال یک معنی که مجاز و مصطلح و لطیفه آمیز و یا ضرب المثل مراد باشد و بر معنی حقیقی خیال رود. و در ایهام هر دو معنی تام باشد، لکن یک قریب، دوم بعید. و بعید بسبب سیاق ترکیب باشد. و مراد معنی بعید بود و اینجا همان یک معنی تام بود. الاّ آنکه بسبب طوق نظیر گمان بر معنی دوم رود. و ثابت نباشد و این صنعت در غایت دلاویزی است. مثاله شعر:
کوکب از نور ماه پاره از او
دف خورشید در حراره از او.
لفظ حراره دو معنی دارد، یکی گرمی، دوم دف زدن معروف که در شادیها رسم باشد. و اینجا مراد معنی اول است. در همین معنی تام است، ولکن بسبب ذکر دف، گمان بر حراره میرود. و آن معنی تام نیست و بسبب طوق نظیر دلاویز است. مثال دیگر شعر :
صد گره طول صفش از مردم
لیک در عرض بیشتر زانجم.
لفظ عرض دو معنی دارد، یکی مناسب طول، دوم لشکر. و این معنی دوم که تمامست مراد است و بمعنی اول که مناسب طول است مراد نیست. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || متوجه کردن تهمت را بسوی کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد). خَیَّلَ علیه تخییلاً و تخیّلاً و هو مصدر ثانٍ شاذ؛ وجّه التهمة الیه. (اقرب الموارد) : و بر تعجیلی که از تسویل شیطان و تخییل بهتان رفته بود تأسفها خورد. (سندبادنامه ص153). || تفرس کردن در کسی خیر را. (منتهی الارب) (از المنجد) (از اقرب الموارد). || خیال نهادن بهر بچهء ناقه تا گرگ از آن بترسد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || باران ناک شدن آسمان. (تاج المصادر بیهقی). آمادهء باران گردیدن آسمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رعد و برق زدن ابر و آمادهء باران شدن. (از المنجد) (از اقرب الموارد). || خیال کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || بازاستادن و بددل شدن از قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد).
تخییلات.
[تَخْ] (ع اِ) جِ تخییل : از این تخییلات و توهمات بر خاطرش میگذشت. (سندبادنامه ص 240). رجوع به تخییل شود.
تخییلی.
[تَخْ] (ص نسبی) تصوری و توهمی و خیالی. (ناظم الاطباء).
تخییم.
[تَخْ] (ع مص) داخل شدن در خیمه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). نصب کردن خیمه و اقامت در آن. (از المنجد). نصب کردن خیام را نیز گفته اند. (اقرب الموارد). || مقیم شدن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). مقیم گردیدن در جای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). || پیوسته مقیم شدن گاو در آغل. (اقرب الموارد) (المنجد). || چون خیمه شدن تاک. (المنجد). || چون خیمه کردن چیزی را. (تاج المصادر بیهقی). چیزی را چون خیمه کردن. (آنندراج). || پوشیدن آنرا به چیزی و چون خیمه کردن تا بوی خوش گیرد. (منتهی الارب). پوشانیدن آنرا به چیزی تا در آن اقامت کند. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). پوشانیدن عطر را با پوشش تا اینکه بوی خوش آن بماند.
تخییم.
[تَخْ] (اِخ) ناحیه ای به یمامه. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع).
تد.
[تَدد] (ع اِ) دزی در ذیل قوامیس عرب آرد: پستان حیوانات(1). ج، تدود.(2) (دزی ج 1 ص142).
(1) - ظ. مصحفی از ثدی است. رجوع به ثدی شود.
(2) - Mamelle.
تدائم.
[تَ ءُ] (ع مص) انبوهی کردن کاری بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انبوهی کردن غصه و کار بر کسی. (از المنجد). انبوهی کردن کار بر کسی و زحمت رساندن بر وی. (از اقرب الموارد).

/ 40