لغت نامه دهخدا حرف ت

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ت

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تراز.
[تَ / تِ] (اِ) رشتهء ریسمان خام. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). رشتهء ریسمان خام و تار ابریشم. (انجمن آرا) (آنندراج). ابریشم خام. (ناظم الاطباء) :
به جهد گر بجهانی ز سر کوه بکوه
به دود گر بدوانی ز برّ تار تراز.منوچهری.
بچپ و راست مدو، راست برو بر ره دین
ره دین راستر است ای پسر از تار تراز.
ناصرخسرو.
و رجوع به تار تراز شود. || جمال و زیبائی. (ناظم الاطباء). علم جامه. (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات). بمعنی علم و جامه خصوصاً. (انجمن آرا) (آنندراج). نقوش جامه. (غیاث اللغات) :
تراز زرین بر جامهء ملوک بود
که ماند او را زرین تراز بر دیوار.
عنصری (از انجمن آرا).
|| بمناسبت عَلَم جامه، مطلق زینت و آرایش را نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). زینت و آرایش عموماً. (انجمن آرا) (آنندراج). مجازاً، زینت و آرایش. (غیاث اللغات). زینت و آرایش. (ناظم الاطباء) :
غزلی خوان چو حله ای که بود
نام خسرو برو بجای تراز.فرخی.
|| سجاف جامه و طراز آستین و گریبان و زینتی است که قبل از این می کردند. رجوع به طراز شود. || درخت صنوبر. (جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). || مرحوم دهخدا در این بیت، برابری و تعادل معنی کرده اند :
کرد از گل تراز را پاسنگ
تا شکر بدْهدش برابر سنگ.سنائی.
-هم تراز؛ برابر. همشأن. دو کس که در مقام و منزلت یا قدرت و قوت برابر باشند، همپایه و هم قوت. رجوع به ترازو (هم ترازو)، و بهمهء معانی رجوع به طراز شود.
تراز.
[تَ] (نف مرخم) مخفف ترازنده. زیبا و نیکو کننده. زینت و جمال دهنده. سازنده و کارساز :
هیچ شه را چنین وزیر نبود
مملکت دار و کار ملک تراز.فرخی.
-درع تراز؛ سازندهء درع و جوشن :
ز چین زلف مه نیکوان چین و تراز(1)
همیشه سلسله ساز است باد و درع تراز.
قطران (از انجمن آرا).
- سپاه تراز؛ سپاهسالار. نگهدارنده و سازمان دهندهء سپاه. فرمانده سپاه و لشکر :
ندیده هیچ حصاری چو تو حصارگشای
ندیده هیچ سپاهی چو تو سپاه تراز.قطران.
-نقش تراز؛ سازندهء نقش و نگار. نقاش :
چو آهوان ختن آن چراست مشک فشان
چو بت گران تراز(2) این چراست نقش تراز؟
قطران (از انجمن آرا).
(1) - رجوع به تراز (اِخ) شود.
(2) - رجوع به تراز (اِخ) شود.
تراز.
[تَ] (اِ) (اصطلاح فیزیک) اسبابی است که بوسیلهء آن سطوح افقی را می توان تشخیص داد، برای تعیین اختلاف ارتفاع دو نقطه نیز بکار میرود. از اقسام آن تراز آبی، تراز هوائی و تراز بنائی است. تراز آبی از دو لوله تشکیل یافته که بیکدیگر مربوطند و داخل آنها مملو از آب میباشد، سطح آب در هر لوله بواسطهء خاصیت ظروف مرتبطه در روی یک سطح افقی است. تراز هوایی لولهء خمیده ایست که در داخل آن مایع سریع الحرکتی ریخته اند و حباب هوائی نیز در داخل مایع در حرکت است، چون آلت را بر روی سطح افقی قرار دهند در منتهی حد انحنا که علامتی دارد میایستد. تراز بنائی مثلثی است متساوی الساقین که از رأس آن شاقولی آویخته شده که چون قاعدهء مثلث بر سطح افقی قرار گیرد انتهای شاقول بر وسط قاعده واقع میگردد.
تراز.
[تَ] (اِ) حاصل جنسی که از گاو و گوسفند و بز و گاومیش ماده، عاید صاحب آن شود، چنانکه به تراز دادن گاو و گوسفند و غیره، دادن آنها بکسی، با شرط آنکه او سالی فلان مقدار روغن و غیره بصاحب آن بپردازد. دندانی دادن.
تراز.
[تَ] (ع اِ) بیماری گوسفند که درحال کُشَد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || موت ناگهانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد).
تراز.
[تَ / تِ] (اِخ) شهری است در ترکستان که منسوب است بخوبان، و معرب آن طراز باشد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). شهری است از ترکستان نزدیک اسپیجاب. (فرهنگ رشیدی). شهری است از ترکستان. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شهری است از ترکستان که اهل آن بکمال حسن شهرهء آفاق اند. (غیاث اللغات) :
یاد باد آن شب کآن شمسهء خوبان تراز
بطرب داشت مرا تا بگه بانگ نماز.فرخی.
همچنین عید بشادی صد دیگر بگذار
با بتان چگل و غالیه زلفان تراز.فرخی.
اگر نگشت هوا جای آهوان ختن
وگر نگشت زمین جای بتگران تراز.
قطران (از انجمن آرا).
چو آهوان ختن آن چراست مشک فشان
چو بتگران تراز این چراست نقش تراز؟
قطران (از انجمن آرا).
ز چین زلف مه نیکوان چین و تراز
همیشه سلسله ساز است باد و درع تراز.
قطران (از انجمن آرا).
سخنم ریخت آب دیو لعین
به بدخشان و جام و تون و تراز.ناصرخسرو.
رجوع به طراز شود.
تراز.
[تَ] (اِ) اختلاف دارایی و بدهی در حساب. بالانس(1). (فرهنگستان).
(1) - Balance.
ترازده.
[تَ دِهْ] (اِخ) از دهات هزارجریب و دودانگه. رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی ص122 و ترجمهء وحید ص164 شود.
ترازس منتس.
[زُ مُ تِ] (اِخ)(1) یکی از ولایات قدیمی پرتقال که در شمال شرقی این کشور قرار دارد.
(1) - Traz - os - Montes.
ترازک.
[تَ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان کاکاوند در بخش دلفان شهرستان خرم آباد. در 24هزارگزی باختر نورآباد و 4هزارگزی باختر راه خرم آباد به کرمانشاه قرار دارد. تپه ماهور و سردسیر است و 450 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. ساکنین آن از طایفهء دلاوند میباشند و در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
تراز کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)هموار و مستوی کردن چیزی. || قرار دادن تراز در آخر حساب. بالانسه(1). (فرهنگستان). معادل کردن دو ستون دخل و خرج در دفاتر حساب، اعم از دفاتر بانکی یا بازرگانی. || نقش و نگار کردن :
گهی ز میغ زند بر مه دوهفته رقم
گهی ز مشک کند بر گل بنفشه تراز.
قطران (از انجمن آرا).
.
(فرانسوی)
(1) - Balancer
ترازمند.
[تَ مَ] (ص) فرهنگستان ایران این کلمه را بجای متعادل(1) گرفته است. صفت جسمی که در حالت تعادل باشد.
.
(فرانسوی)
(1) - equilibre
ترازن.
[تَ زُ] (ع مص) با همدیگر مقابل و برابر شدن، یقال: الجبلان یترازنان؛ ای یتناوحان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تقابل. (المنجد). تناوح و تقابل دو کوه. (اقرب الموارد).
ترازنامه.
[تَ مَ / مِ] (اِ مرکب) صورتی که خلاصهء دارایی و بدهی در آن نوشته شده باشد. فرهنگستان ایران این کلمه را بجای بیلان(1) اختلاف دارایی و بدهی قبول کرده است.
.
(فرانسوی)
(1) - Bilan
ترازنده.
[تَ زَ دَ / دِ] (نف) سازنده. کارساز. زیبا و نیکو کننده. زینت و جمال دهنده. آرایش کننده. رجوع به تراز (مخفف ترازنده) و ترازیدن شود.
ترازو.
[تَ] (اِ) آلتی باشد که چیزها را بدان وزن کنند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). آلتی که بدان وزن چیزها را معین کنند، و بتازی میزان گویند. (ناظم الاطباء). محمد معین در حاشیهء برهان آرد: پهلوی «ترازوک»(1)، ایرانی باستان «ترازو»(2)، «تره - آزو»(3)، «تره»(4) از سانسکریت «تولتی»(5)، «تولیه»(6) و «آز»(7)، از «از»،(8) سانسکریت «اج »(9) (راهنمائی کردن، راندن، پیش بردن) - انتهی. بدان که چون مردمان قدیم از سکه خبری نداشتند لهذا لابد بودند که در تجارت خود نقره و طلا را وزن کنند، چنانکه در سفر پیدایش 23:16 وارد است که ابراهیم خلیل برای بنی حت چهارصد مثقال نقره برای قسمت مغاره مکفیله رد نمود. و تجار را عادت این بود که ترازو را با خود حمل کنند و نیز محک و عیار را همراه خود داشته باشند و موسی هم امر فرمود که ترازو و سنگ و «ایفه» و «هین» باید حق باشد. (سفر لاویان 19:36). اما بسا میشد که تجار ترازوی ناراست و کیسه سنگهای مغشوش میداشتند. (کتاب هوشع 12:7، کتاب میکاه 6:11). و فعلاً صورت ترازوها در دیوارهای هیاکل مصر موجود است. (قاموس کتاب مقدس) :
جز برتری ندانی گویی که آتشی
جز راستی نجویی مانا ترازوی.
رودکی (از دیوان فرخی چ دبیرسیاقی ص401).
شنگینه برمدار ز چاکر
تا راست ماند(10) او چو ترازو.لبیبی.
نارنج چو دو کفّهء سیمین ترازو
هر دو ز زر سرخ طلی کرده برون سو.
منوچهری.
چنان دو کفّهء سیمین ترازو
که این کفّه شود زآن کفّه مایل.منوچهری.
هر کس.... مرکب است از چهار چیز... و هرگاه یک چیز از آنرا خلل افتد ترازوی راست نهاده بگشت. (تاریخ بیهقی).
چون حجت گویم به ترازوی من اندر
گر پنج هزارید پشیزی نگرائید.ناصرخسرو.
کار بی دانش مکن چون خرمنه
در ترازو بارت اندر یک پله.ناصرخسرو.
بنزد عقل حکمت را ترازوست
ز یک من تا هزاران بار صد من.
ناصرخسرو.
گفته اند عدل ترازوی خداست در زمین. (عقدالعلی).
زر به ترازو بخواه از من و با من مشو
گاهی چون زر دوروی گه چو ترازو دوسر.
مجیر بیلقانی.
آویخته کی بدی ترازو
گر زآنکه زبان بریده بودی؟خاقانی.
بوسه ای کردم آرزو، گفتی
که ترازو بیار و زر برکش.خاقانی.
اگر صد گنج زر دارد چه حاصل
که سختن را ترازوئی ندارد.خاقانی.
جمله نفسهای تو ای بادسنج
کیل زیانست و ترازوی رنج.نظامی.
مانده ترازوی تو بی سنگ و دُر
کیل تهی گشته و پیمانه پر.نظامی.
دین که قوی دارد بازوت را
راست کند عدل، ترازوت را.نظامی.
ور ترازو نیست گر افزون دهیش
از قسم راضی نگردد زابلهیش.مولوی.
من ترازوئی که میخواهم بده
خویشتن را کر مکن هر سو مجه.مولوی.
هرکه را زر در ترازوست، زور در بازوست. (گلستان).
همه جان خواهد از عشاق مشتاق
ندارد سنگ کوچک در ترازو.سعدی.
نقد هر عمر که در کیسهء پندارم بود
کمتر از هیچ برآمد به ترازوی تواَم.سعدی.
ترازو در کف بقال و من در صورتش حیران
بیا ای مشتری بنگر قمر در خانهء میزان.
وحشی.
- ترازو برافراختن؛ ترازو روان کردن. ترازو نهادن. کنایه از ترازو نصب کردن. (آنندراج) :
به سیر سپهر انجمن ساختن
ترازوی انجم برافراختن.
نظامی (از آنندراج).
و رجوع به ترازو نهادن شود.
- ترازو بر سنگ زدن؛ ظاهراً بمعنی ترازو بر زمین زدن است. (آنندراج) :
فلک یک شه برون ناورد همسنگش بموزونی
مگر زهره کنون بر سنگ خواهد زد ترازو را؟
میرحسن دهلوی (از آنندراج).
- ترازو به (بر) زمین زدن؛ کنایه از ابرام و سماجت طلب شدن. در حق معشوق عاشق کش می گویند. (از آنندراج) :
بدور او فلک خودفروش چند زند
ز مهر و ماه عبث بر زمین ترازو را؟
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
- ترازو چشمه داشتن؛ کنایه از زیادتی و سنگینی یک پله ترازوست از پلهء دیگر. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). عرب گوید یقال فیه عین. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) :
چو غرنیجی بمحشر زنده گردد
بسنجد طاعتش ایزد بمیزان
کم آید طاعتش گوید خدایا
ترازو چشمه دارد سر بگردان.
؟ (از انجمن آرا).
- ترازو روان کردن؛ ترازو نهادن. ترازو برافراختن. کنایه از ترازو نصب کردن. (آنندراج) :
ترازوی همت روان میکنم
سبک سنگی خسروان میکنم.
نظامی (از آنندراج).
و رجوع به ترازو نهادن شود.
- ترازوی آسمان سنجی؛ ترازوی انجم. اصطرلاب :
در ترازوی آسمان سنجی
بازجستند سیم ده پنجی.نظامی.
و رجوع به ترازوی انجم شود.
- ترازوی آهنین دوش؛ یعنی آن ترازو که دستهء وی آهنین باشد. (آنندراج).
- ترازوی انجم؛ کنایه از اصطرلاب. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
بسیر سپهر انجمن ساختند
ترازوی انجم برافراختند.نظامی.
- ترازوی پولادسنجان؛ کنایه از نیزه و سنان مبارزان است. (برهان) (ناظم الاطباء). نیزهء مبارزان. (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات) (فرهنگ خطی کتابخانهء سازمان). مزیدعلیه ترازوی پولادسنج که ترکیب توصیفی است، و ترازو کنایه از نیزه که صورت ترازو دارد در حق آنکه در وسط آن جای قبض میباشد و هر دو طرف آنرا که یکی را بزبان هندی پهل خوانند و دوم را بوری نامند، بدو کفهء ترازو مناسب است، و می توان گفت که الف و نون در این ترکیب علامت جمع است و پولادسنج کنایه از مردم مباشر به اسلحه، و بر این تقدیر ترازوی پولادسنجان کنایه از نیزهء مبارزان بود :
ترازوی پولادسنجان به میل(11)
ز کفّه بکفّه همی راند سیل.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
- ترازوی دوسر؛ ترازوی قلب. ترازوی خلاف عدل :
گر زآنکه چون ترازوی دونان دوسر نئی
زآن شیرزاد سنبله بالا چه خواستی؟خاقانی.
و رجوع به ترازوی عدل و ترازوی سنگ زن شود.
- ترازوی راستانه؛ ترازو که در هر دو کفهء آن کمی و بیشی نباشد. ترازوی عدل :
این عالم سنگ است و آن دگر زر
عقل است ترازوی راستانه.ناصرخسرو.
و رجوع به ترازوی عدل شود.
- ترازوی زر؛ کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان). کنایه از آفتاب، و ترک چین و ترک نیمروز و ترنج زر و ترنج مهرگان مترادف آنست. (آنندراج). ترک چین و ترک نیمروز و ترنج زر و ترنج مهرگان کنایه از آفتاب است. (انجمن آرا). آفتاب. (ناظم الاطباء).
- ترازوی سخن؛ وسیلهء سنجش سخن. دانش و علمی که سخن صواب را از ناصواب بازشناسد. منطق. علم میزان :
آنکه ترازوی سخن سخته کرد
بختوران را بسخن پخته کرد.نظامی.
-ترازوی سنگ زن؛ ترازو که یک پلهء آن زیاده باشد و دیگر کم. (غیاث اللغات). مثل ترازوی قلب، و آنرا تنها سنگ زن نیز گویند. (آنندراج) :
زنان را ترازو بود سنگ زن
بود سنگ مردان ترازوشکن.(12)
نظامی (از آنندراج).
- ترازوی شرع؛ میزان دین. محک شرع. اصولی که به آن وسیله در شرع صواب را از ناصواب بازشناسد. حکم شرعی. حکم خدایی. دین :
در ترازوی شرع و رشتهء عقل
فلسفه فلس دان و شعر شعیر.خاقانی.
-ترازوی عاشقی؛ محک عاشقی. وسیلهء آزمایش عاشق :
اینجا و در دمشق ترازوی عاشقی است
لاف از دمشق بس که ترازوت بی زر است.
خاقانی.
- ترازوی عدل؛ ترازو که به سنجیدن در هر دو پلهء آن کمی و بیشی نباشد بلکه برابر باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج).
و رجوع به ترازوی راستانه شود.
- ترازوی قلب؛ ترازوی که یک طرفش کم بود و طرف دیگر زیاده. (آنندراج) :
ای کرده ترازو نمایان
میزان و حمل دو کفّهء آن
سنجیده دغل همیشه بازوت
قلب است بهر دو سر ترازوت.
واله هروی (خطاب به آفتاب، از آنندراج).
-ترازوی قیامت؛ ترازوی که روز قیامت اعمال مردم بدان بسنجند. (آنندراج). ترازوی محشر. ترازوی یوم الحساب. میزان :
تا چو عمل سنج سلامت شوی
چرب ترازوی قیامت شوی.نظامی.
در ترازوی قیامت نیست صائب سنگ کم
عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را.
صائب.
مهیا شو دلا در عشق انواع ملامت را
که سنگِ کم نمی باشد ترازوی قیامت را.
صائب (از آنندراج).
- ترازوی کلام؛ میزان شعر. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترازوی نظم شود.
- ترازوی محشر؛ ترازوی قیامت. میزان :
سنگی است حلم او که نگردد ز سیل خشم
آن سنگ در ترازوی محشر نکوتر است.
خاقانی.
و رجوع به ترازوی قیامت شود.
- ترازوی نارنج؛ اطفال جهت بازی از پوست ترنج و لیمو و غیره میسازند :
بر مه آن روز ترنج ذقنش می چربید
که ببازیچهء نارنج ترازو میساخت.
جامی (از آنندراج).
- ترازوی نظم؛ کنایه از علم عَروض که اوزان و بحور شعر بدان معلوم میشود. (آنندراج). و رجوع به ترازوی کلام شود.
- ترازوی یوم الحساب؛ ترازوی محشر. ترازوی قیامت. میزان :
جانْشان گران چو خاک و سر بادسنجشان
بی سنگ چون ترازوی یوم الحسابشان.
خاقانی.
و رجوع به ترازوی قیامت شود.
- علم ترازو؛ علم منطق :
یکی علم منطق که او علم ترازوست. (دانشنامهء علائی).
رجوع به منطق شود.
- کج ترازو؛ آنکه ترازویش کج و ناراست باشد. آنکه ترازوی او دوسر و قلب باشد :
سوم کج ترازوی ناراست خوی
ز فعل بدش هرچه خواهی بگوی.
سعدی (بوستان).
|| نام برج میزان هم هست که ازجملهء دوازده برج فلکی است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). برج هفتم از دوازده برج فلکی که بتازی میزان گویند و چون خورشید در مقابل آن درآید اول فصل پائیز و استوای لیل و نهار بود. (ناظم الاطباء). خوارزمی، ترازک. (از حاشیهء برهان چ معین) :
چو کیهان ببرج ترازو شود
جهان زیر نیروی بازو شود.فردوسی.
ز برج بره تا ترازو جهان
دمی تیرگی دارد اندر نهان.فردوسی.
باز دوپیکر و ترازو و دول
ز هوا یافت بهره بیش ممول.سنائی.
گوئی بهای بادهء عیدی است آفتاب
زآن رفت در ترازو و سختند چون زرش.
خاقانی.
فلک طفل خویی است، کاندر ترازو
ز خورشید نارنج گیلان نماید.خاقانی.
چون زر سرخ سپهر، سوی ترازو رسید
راست برابر بداشت کفّهء لیل و نهار.خاقانی.
چو زهره برگشاده دست و بازو
بهای خویش دیده در ترازو.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص106).
تا شب او را چقَدَر قَدْر هست
زهرهء شب سنج ترازو بدست.نظامی.
کنون که خور به ترازو رسید و آمد تیر
شدند راست شب و روز چون ترازو و تیر.
؟ (از سندبادنامه ص163).
- ترازوی چرخ؛ برج میزان باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- ترازوی فلک؛ برج میزان. (آنندراج). ترازوی چرخ. (ناظم الاطباء) :
گر بهمه ترازوئی زرّ خلاص درخورد
خور به ترازوی فلک هست چو زر به درخوری.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص429).
باز چو زرّ خالصش سخت ترازوی فلک
تا حلی خزان کند صنعت باد آذری.خاقانی.
بخت بر زرهای انجم در ترازوی فلک
نقش نام اخستان کامران انگیخته.خاقانی.
|| قوّت و پایه. (ناظم الاطباء).
- همترازو؛ هم قوت و همپایه. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
سیه کولهء گردبازو منم
گران کوه را همترازو منم.نظامی.
بداد و دهش چیره بازو بود
جهانبخش بی همترازو بود.نظامی.
بکوشید با همترازوی خویش.نظامی.
|| سقوط. || قلع و قمع. || فرار از جنگ. (ناظم الاطباء). || ادراک و درک. (برهان). عقل. (انجمن آرا) (آنندراج). فهم و دریافت. (ناظم الاطباء). || عدل و عدالت. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). عدل و عدالت و اعتدال. (ناظم الاطباء). بهمهء معانی رجوع به میزان شود.
(1) - tarazuk.
(2) - tarazu.
(3) - tara - azu.
(4) - tara.
(5) - tulati.
(6) - tulya.
(7) - az.
(8) - az.
(9) - aj. (10) - ن ل: باشد.
(11) - در آنندراج: به کیل.
(12) - محققین بر آنند که در این بیت بمعنی مذکور نیست زیرا که در مصرع دوم بیان زور و دلیری است، پس معنی بیت آن باشد که ترازو زنان را سنگ زن است یعنی زنان همین قدر زور دارند که ترازو بردارند و ترازو اینها را سنگ میزند و سنگ و قدر مردان چنانست که ترازو را میشکند. یعنی زن چنان باید و مرد چنین. پس این انشائی است در صورت اخبار. (آنندراج).
ترازوبره.
[تَ بَ رِ] (اِخ) دهی از دهستان دینور است که در بخش صحنهء شهرستان کرمانشاه و 50هزارگزی شمال باختری صحنه و چهارهزارگزی جنوب کندوله قرار دارد. دامنه ای سردسیر است و 327 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و توتون است. شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد و در تابستان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
ترازوج.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان خورش رستم بخش شاهرود است که در شهرستان هروآباد و در 16هزاروپانصدگزی شمال هشجین و 8هزاروپانصدگزی شوسهء هروآباد قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و 354 تن سکنه دارد. آب آن از دو رشته چشمه و محصول آنجا غلات و سردرختی است. شغل اهالی گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
ترازوخانه.
[تَ نَ / نِ] (اِ مرکب) قاب ترازو. پلهء ترازو. کفهء ترازو. (یادداشت بخط مؤلف) : و از وی [ از آمل طبرستان ] آلاتهای چوبین خیزد چون کفچه و شانه و شانهء نیام و ترازوخانه و کاسه و طینوری... (حدود العالم).
ترازودار.
[تَ] (نف مرکب) وزّان. سنجنده. وزن کننده. آنکه دارای ترازوست و اشیاء را سنجد و وزن کند. آنکه چیزها را در ترازو کشد و تعیین وزن آنها کند. ترازوسنج :
سرم زآن جفت زانو شد که از تن حلقه ای سازم
در آن حلقه ترازودار، بیاعان روحانی.
خاقانی.
فرستم تا ترازودار شاهان
جوی چندم فرستد عذرخواهان.نظامی.
سنگ کم گر نزدی ماه ترازودارم
بار دل همچو ترازو نشدی بسیارم.(1)
سیفی (از آنندراج).
(1) - ترازو برج میزان را هم گویند، از این جهت با لفظ ماه طرف ایهام پیدا کرده است. (آنندراج).
ترازوداری.
[تَ] (حامص مرکب) عمل ترازودار. شغل کسی که در دکانها و کاروانسراها و جز آنها کار توزین اشیاء را بعهده دارد :
نسیمش در بها همسنگ جان بود
ترازوداری زلفش بدان بود.نظامی.
ترازودان.
[تَ] (اِ مرکب) کپهء ترازو. (ناظم الاطباء). || غلاف ترازو. غلاف میزان. طرازدان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ترازو زدن.
[تَ زو زَ دَ] (مص مرکب)چون روستائی در شهر وارد شود بازاریان ترازوی مس یا برنج بردارند و در قفای او روان شده آن ترازو را بهم زنند تا آوازی از آن برآید و مردم شهر مطلع شده هنگامهء ریشخند گرم کنند. (آنندراج) :
از پی عقل، جنون گرم ترازو زدن است
شهر دیوانه کند مردم صحرایی را.
ملا سالک قزوینی (از آنندراج).
ترازو ساختن.
[تَ تَ] (مص مرکب)ترازو کردن. ساختن و درست کردن ترازو :
ز نارنج اگر طفل سازد ترازو
که نارنج و زر هر دو یکسان نماید.خاقانی.
رجوع به ترازو کردن شود.
ترازوسنج.
[تَ سَ] (نف مرکب) سنجندهء ترازو. وزّان. ترازودار :
دست کیوان شده ترازوسنج
سخته از خاک تا به کیوان گنج.نظامی.
ترازو شدن.
[تَ شُ دَ] (مص مرکب)کنایه از برابر شدن دو غنیم باشد در شجاعت و زور. (برهان). برابر و مقابل شدن دو غنیم چنانکه هیچ یک بر دیگری غلبه نکند و ظفر نیابد. (فرهنگ رشیدی). کنایه از برابر شدن دو غنیم باشد چنانکه هیچکدام بر دیگری غلبه نتواند کرد و ظفر و نصرت نتواند یافت. (انجمن آرا). مقابل شدن و برابر شدن. (غیاث اللغات). کنایه از برابر شدن دو فوج چنانکه هیچکدام بر دیگری غلبه نتواند کرد و ظفر نتواند یافت. (آنندراج). برابر شدن دو غنیم در شجاعت و زور با هم. (ناظم الاطباء). || در بعضی از فرهنگها بمعنی افتادن و پیچیدن و گریختن از جنگ مرقوم است. (انجمن آرا). || یک سر تیر و نیزه از چیزی گذشتن و ماندن نصفی از آن بطرف کماندار. (غیاث اللغات). صاحب آنندراج در ذیل «ترازو شدن تیر از چیزی» آرد: بیرون رفتن و گذشتن یک نصف تیر از نشانه، و بر این قیاس ترازو شدن شاخ و مژگان و مانند آن :
تا اشارت کرده ای دل صید ابرو میشود
این کمال را تا کشی تیرت ترازو میشود.
اشرف (از آنندراج).
چون کمان هرچند مشت استخوانی گشته ایم
می شود از جوشن گردون ترازو تیر ما.
صائب (ایضاً).
کشیده ز هر سو بچرخ برین
ترازو شده شاخ گاو زمین.
میرزا طاهر وحید (در تعریف منار، ایضاً).
-ترازو شدن کمان؛ محض ادعا است، مثل مادربختن، و حال آنکه مادربخطا لفظی است مشهور و این نوعی از تفنن بود :
نه خال است آنکه ظاهر از میان آن دو ابرو شد
ز شوخی این کمان بیش از خدنگ از دل ترازو شد.
سیدعبدالله حالی (از آنندراج).
ترازوشکن.
[تَ شِ کَ] (نف مرکب)شکنندهء ترازو. وزنه و باری که در سنجش ترازو را شکند. سنگین. وزین :
زنان را ترازو بود سنگ زن
بود سنگ مردان ترازوشکن.نظامی.
ترازو کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)ترازو ساختن. ترازو درست کردن :
بس طفل کآرزوی ترازوی زر کند
نارنج از آن خَرَد که ترازو کند ز پوست.
خاقانی.
گرچه ز نارنج پوست طفل ترازو کند
لیک نسنجد بدان زیرک زرّ عیار.خاقانی.
صاحب آنندراج در ذیل «ترازو کردن تیر» آرد: متعدی ترازو شدن تیر :
در همان گرمی کشد بر سیخ تا نخجیر را
ناوکش را شصت صاف او، ترازو کرده است.
معز فطرت (از آنندراج).
رجوع به ترازو شدن شود. || در تداول عامه، وزن کردن. سختن و سنجیدن.
- دل را ترازو کردن؛ کنایه از قضاوت صحیح کردن و درست اندیشیدن :
بیائیم و دل را ترازو کنیم
بسنجیم و نیرو ببازو کنیم.فردوسی.
ترازو گشتن.
[تَ گَ تَ] (مص مرکب)ترازو شدن :
نیم آگاه از زلف بلندش اینقدر دانم
که از دلها ترازو گشت مژگان رسای او.
صائب (از بهار عجم و آنندراج).
و رجوع به ترازو شدن شود.
ترازوله.
[تَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان سورسور است که در بخش کامیاران شهرستان سنندج و در 32هزارگزی شمال خاوری کامیاران و کنار رودخانهء گاورود قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 403 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و رودخانهء گاورود و محصول آنجا غلات و لبنیات است و شغل اهالی زراعت و گله داریست. راه مال رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
ترازومثقال.
[تَ مِ] (اِ مرکب) ترازوئی خرد در جعبهء چوبین که در آن سنگهای فلزین با جاهای مخصوص تعبیه کنند و وزنه ها غالباً دوازده مثقال تا ربع مثقال باشد، و نیز در درون آن جعبه برای قرار دادن نخود و جو و غیره جهت کشیدن جواهر و طلا و داروهای سمی و مانند آن جایی باشد.
ترازو نهادن.
[تَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)ترازو برافراختن. ترازو روان کردن. کنایه از ترازو نصب کردن. (آنندراج) :
بزرگان ایران بفرهنگ او
ترازو نهادند بر سنگ او.
نظامی (از آنندراج).
و جناب خیرالمدققین در شرح بیت... می فرماید یعنی ترازو نصب کردند به امید سنگ و وقر او، یعنی خواستند که موازن و مقلد او شوند و عقل و فِراستی که او دارد ایشان را هم حاصل باشد یا آنکه ترازوی امتحان در دست داشتند و سنگ خرد هر یکی را امتحان می نمودند چون نوبت بعقل وی رسید و آن را زبردست خردهای خویش یافتند دانستند که ترازوی قیاس ما تحمل آن نمی تواند کرد و خواهد شکست، ترازو ز دست افکندند و از آن اندیشه بازآمدند. (آنندراج).
ترازه آس.
[تْرا / تِ زِ] (اِخ)(1) یکی از سناتورهای روم که علیه نرون برخاست و محکوم بمرگ شد و در سال 66 م. اعدام گردید.
(1) - Thraseas.
ترازی بول.
[تْرا / تِ] (اِخ)(1) ژنرال آتنی که سی تن از حکام خودسر آتن را برانداخت و رژیم دمکراسی را در آتن برقرار ساخت و در سال 388 ق.م. کشته شد.
(1) - Thrasybule.
ترازیدن.
[تَ دَ] (مص) ساختن و آراستن. (آنندراج). ساختن و زینت دادن و آرایش کردن. (ناظم الاطباء). نیکو کردن، و طراز نیز گویند. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص148 ذیل تراز، فعل امر از ترازیدن). چنانکه میدانیم در رسم الخط متأخرین به طاء مهمله می نویسند. (آنندراج) :
مجلس نزهت بسیج و چهرهء معشوق بین
خامهء رامش تراز و فرش دولت گستران.
؟ (از لغت فرس اسدی ایضاً).
|| زردوزی نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به طرازیدن شود.
تراژان.
[تْرا / تِ] (اِخ)(1) مارکوس اولپیوس تراژانوس کرینیتوس(2). یکی از امپراتوران بزرگ روم است که بسال 52 م. در ایتالیکا(3) (اسپانیا) متولد شد. پدرش مردی نوخاسته بود و مورد حمایت امپراتور وسپازین(4) قرار گرفت و بمقام کنسولی رسید. تراژان ابتدا در خدمت سپاهی پدر قرار داشت و سپس او هم بمقام کنسولی و بفرماندهی سپاه رسید، آنگاه امپراتور نروا(5) او را بجانشینی خود برگزید. وی پس از درگذشت نروا بسال 98 م. به امپراتوری روم رسید. او با کارهای مفیدی که انجام میداد سنای روم را بشدت پیرو خویش ساخت و مانند امپراتور نروا به حمایت کودکان فقیر همت گماشت. وی در پیشرفت امور کشاورزی کوشش فراوان کرد و نسبت به تفرقه اندازان بی رحمانه رفتار می کرد. مردی زیرک و کاردان و بلندپرواز بود و از مکاتبات او برمی آید که در فراگرفتن مطالب، جدی بلیغ داشت. تراژان نسبت به مسیحیان ظلم و بیدادگری فراوان کرد. وی در ساختن ابنیه علاقهء فراوان داشت و در عین حال تشکیلات دهندهء قابل توجه و سرداری کم نظیر بشمار می آمد. او بماوراء دانوب حمله برد و داکی ها یا داس ها(6) را شکست داد و بسال 114 م. بطرف مشرق حمله برد و ارمنستان را بتصرف درآورد و مقدمات جنگ بزرگی را با خسرو (اشک بیست وچهارم) فراهم ساخت و در سال 116 م. پارتها را شکست داد و از دجله گذشت و شهر تیسفون را تصرف کرد. خسرو اشکانی با خانواده و خزانه از شهر گریخت زیرا صلاح نمیدید که در دشت با قشون روم درآویزد. در آخر سال 116 م. طغیان مردم ایران بر ضد لشکریان تراژان شروع شد و کوشش های امپراتور روم مفید واقع نگردید و ناگزیر به عقب نشینی گشت و هنوز کار بسامان نرسیده بود که تراژان در سال 117 م. درگذشت و آن همه کوشش های امپراتور بلندپرواز روم که می خواست مانند اسکندر جهانگشایی کند بی نتیجه ماند. و رجوع به تاریخ ایران باستان ج 3 صص2469 - 2487 شود.
(1) - Trajan.
(2) - Marcus Ulpius Trajanus Crinitus.
(3) - Italica.
(4) - Vespasien.
(5) - Nerva.
(6) - Daces.
تراژدی.
[تْرا / تِ ژِ] (فرانسوی، اِ)(1) واقعهء هلاکت و حادثه ای که آخرش مصیبت سخت است. (فرهنگ نظام). مأخوذ از «تراگوئیدیا(2)»ی یونانی است، و آن اشعار حزن انگیزی است که بطور کلی اساس داستان آن بر افسانه ها، یا حوادث تاریخی قرار دارد. قهرمانان داستان های مذکور از اشخاص نامدار و مشهور انتخاب می شوند و حادثهء مهمی ابداع می گردد که آن حادثه اعم از این که عشقی یا جنگی باشد غالباً دارای نتایج تأثرانگیز و دردناکی است و صحنه های داستان بنحوی طراحی می شود که انعکاس بدبختی ها و رنج های آن، روح خواننده را بشدت منقلب می سازد. داستانهای غم انگیز و غم انجام. تراژدی نخست بوسیلهء مردم یونان پس از حماسه سرائی و اشعار غنایی بوجود آمد، و بطور قطع می توان گفت که تراژدی در دوران جنگهای مدیک(3) گسترش یافت و در قرن پنجم ق.م. عالیترین آثار آن بوجود آمد و سپس در قرن چهارم ق.م. دورهء زوال و اضمحلال آن در یونان شروع شد.
اصولاً تراژدی از مراسم مذهبی دیونیسوس(4)(ذینوسس) ناشی گشت، زیرا نیایش و پرستش خدا در این مذهب چنان بود که مطالب و شیوه های تازه و جالبی در اشعار غنائی وارد می شد که از آن جمله است ستایش و تهییج احساسات و تناوب در ناله ها و آوازهای سرورانگیز. همچنین نیایش در این مذهب با بیان حالات عاطفی و بوسیلهء حرکات چهره و اندام انجام می گرفت. رجوع به اسخیلوس در همین لغت نامه شود. تراژدی روم عمر چندانی نداشت و در پایان قرن سوم ق.م. جلوه ای کرد و خاموش گشت. آنگاه در دورهء رنسانس(5) تراژدی در فرانسه و آلمان و ایتالیا و اسپانیا و انگلستان بار دیگر وارد میدان هنر گشت و آثار درخشانی پدید آمد.
(1) - Tragedie. ,(یونانی)
(2) - Tragoidia .(لاتینی)Tragadia
(3) - Medique.
(4) - Dionysos.
(5) - Renaissance.
تراس.
[تِ] (ع اِ) جِ تُرْس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به تُرس شود.
تراس.
[تَ راس س] (ع مص) با یکدیگر راز گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از المنجد) (از اقرب الموارد).
تراس.
[تَرْ را] (ع ص) سپرساز. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد) (اقرب الموارد). سپردوز. (مهذب الاسماء) || خداوند سپر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد) (اقرب الموارد). سپردار. (مهذب الاسماء).
تراس.
[تْرا / تِ] (اِخ)(1) قسمت شمالی یونان قدیم که امروز در قسمت جنوب بلغارستان قرار دارد، و آن قسمت از تراس که اکنون در یونان واقع است ناحیه ایست که بلغارستان را از دریای مدیترانه جدا می سازد و 336700 تن سکنه دارد. نصرالله فلسفی در تاریخ قدیم فوستل دو کولانژ آرد: تراس یا تراسا(2) و یا تراکس(3) یکی از نواحی یونان قدیم بود که امروز بلغارستان و روملی «؟»(4)از آن تشکیل یافته است. یونانیان قدیم زمانی تمام سرزمین اروپا را که در شمال یونان واقع بود تراس می گفتند. رجوع به تراکیا شود.
(1) - Thrace. (2) - ظ: تراسیا.
(3) - Thrax. (4) - ظ: رومانی.
تراسل.
[تَ سُ] (ع مص) بیکدیگر پیغام و رسول فرستادن. (زوزنی). همدیگر نامه فرستادن و جز آن، یقال تراسلوا؛ اذ ارسل بعضهم الی بعض. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). همدیگر فرستادن نامه و جز آن. (آنندراج): تراسل القوم؛ ارسل بعضهم الی بعض و فعل مثلما یفعل الاَخر علی وجه التتابع. (اقرب الموارد) (المنجد).
تراسنی.
[] (اِ) از اسماء هور است بشب. رجوع به ماللهند بیرونی ص174 شود.
تراسة.
[تِ سَ] (ع اِ) سپرسازی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد).
تراسی.
[تَرْ را] (ص نسبی) منسوب به ترسه، که سپرفروش و سپرسازی را افاده می کند. (سمعانی).
تراسیا.
[تْرا / تِ] (اِخ) رجوع به تراس (اِخ) و تراکیا شود.
تراسی بول.
[تْرا / تِ] (اِخ)(1) از بزرگان آتن در دوران اسکندر مقدونی و طرفدار ایرانیها بود. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 2 ص1271 و ترازی بول(2) و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Thracybule.
(2) - Thrasybule.
تراش.
[تَ] (اِمص، اِ) طمع و توقع. (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی). کنایه از طمع باشد. (انجمن آرا) :
همه یار تو از بهر تراشند
پی لقمه هوادار تو باشند.ناصرخسرو.
در تراش اهل طمع(1) خوش دل خراش افتاده اند
میکنم هموار(2) خود را در تراش دیگرم.
ظهوری (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج).
|| شکلِ تراشیدن. شکل تراشیدگی. طرز تراشیدن چیزی، چون تراش قلم و تراش الماس و تراش شانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و بزمین عراق دوازده قلم است هر یکی را قد و اندام و تراشی دیگر. (نوروزنامهء منسوب به خیام). || تراشیدن چیزی. (آنندراج). اسم مصدر از تراشیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || (نف مرخم) تراشنده. (بهار عجم) (آنندراج). تراشنده، و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود. (ناظم الاطباء).
- اشکال تراش؛ کسی که کاری را بر دیگران سخت و مشکل سازد و مانع پیشرفت کاری گردد.
- الماس تراش؛ آلت یا کسی که الماس را تراش دهد. تراشندهء الماس.
- بت تراش؛ کسی که بت سازد. بتگر. سازندهء صنم : آزر بت تراش که جواب حجت پسر نداشت بجنگش برخاست. (گلستان).
-بهانه تراش؛ بهانه گیر. کسی که بهانه گیرد :
جنون بهانه تراش است و شوق طفل مزاج
ز رقص ذره مرا وجد و حال می گیرد.
صائب (از بهارعجم).
- پنیرتراش؛ آلتی برای تراشیدن پنیر از خیک.
- پیکرتراش؛ مجسمه ساز. بتگر.
- خاراتراش؛ که سنگ خارا تراشد و هموار سازد :
ز خاراتراشان احکام کار
که بر کوه دانند بستن حصار.نظامی.
-خاصه تراش؛ دلاک مخصوص شاه یا امیر یا حاکم. رجوع به خاصه تراش شود.
- خودتراش؛ آلتی که تیغهء نازک و خردی در آن تعبیه کنند، تراشیدن موی صورت یا جز آن را.
- ریش تراش؛ تراشندهء ریش.
- || تیغ و جز آن که موی صورت را بدان تراشند.
- سخن تراش؛ شاعر. (ناظم الاطباء). سخن پرداز.
- سرتراش؛ سلمانی. کسی که سر دیگران را تراشد.
- سُم تراش؛ تیغهء آهنی با دستهء بلند که نعلبندان سم ستوران را بدان تراشند و هموار سازند.
- سنگ تراش؛ حجار. کسی که سنگ را به شکل های مختلف تراشد و هموار سازد.
- شانه تراش؛ کسی که شانهء چوبین سازد.
- قاشق تراش؛ سازندهء قاشق چوبین.
- قلمتراش؛ چاقویی خرد که بدان قلم را تراشند.
- مضمون تراش؛ کسی که معنی را از پیش خود گوید و جعل کند. (ناظم الاطباء).
- هنرتراش؛ در بیت زیر بمعنی ضعیف کننده و ناچیزگیرندهء هنر است :
به حسن و قبح جهانت چه کار افتاده ست
به عیب خلق مبین و هنرتراش مباش.
سالک یزدی (از بهار عجم).
- یخ تراش؛ آلتی که برای تراشیدن یخ پالوده بکار رود.
|| (ن مف مرخم) تراشیده را گویند. (برهان). تراشیده شده. (ناظم الاطباء).
- آجرِ تراش؛ آجری که صیقلی شده باشد.
- الماسِ تراش؛ الماسی که آنرا تراش داده باشند.
- پاتراش؛ که کاملاً تراشیده شده باشد، چون سر و روئی که موهای آن از بن تراشیده شده باشد.
- ناتراش؛ ناتراشیده. کنایه از بی ادب و ناهموار. (آنندراج).
|| (اِ) زائدی که هنگام آراستن چیزی برزده و تراشیده جدا کرده باشند، و آنرا تراشه و خراش و خراشه نیز گویند. (شرفنامهء منیری) :
عرش او بود محمد که شنودند از او
سخنش را دگران هیزم بودند و تراش(3).
ناصرخسرو.
|| افتخار. || نفع. (غیاث اللغات) :
تیغ بلارک ارچه ز گوهر توانگر است
پیوسته هم ز پهلوی تیغت کند تراش.
سپاهانی (از شرفنامهء منیری).
|| میل. || تیغ دلاکی و چاقو. || حک و محکوک. (ناظم الاطباء). || آرایش. (غیاث اللغات).
(1) - در انجمن آرا: در تراش اهل دل.
(2) - در انجمن آرا: همواره.
(3) - مرحوم دهخدا در حاشیهء دیوان این کلمه را بدینصورت: «هیزم پوده ند و تراش» تصحیح کرده اند.
تراش خراش.
[تَ خَ] (ص مرکب)خوش شکل و خوش نما. (ناظم الاطباء).
تراش دادن.
[تَ دَ] (مص مرکب)تراشیدن. || بریدن شاخهای زاید و کوچک درخت را تا شکلی بهتر گیرد. (یادداشت مؤلف).
تراش زدن.
[تَ زَ دَ] (مص مرکب)تراشیدن و ستردن موی. (آنندراج) :
خط را زدی تراش و جهان در ندامت است
مصحف سپید گشت نشان قیامت است.
عبدالرزاق فیاض (از آنندراج).
تراشش.
[تَ شِ] (اِمص) تراشیدن. || (اِ) صورت حکاکی شده. || قطعه ای از حجاری. || تراشهء هر چیز و ستردگی. (ناظم الاطباء) :
سیم و سنگ است پیش دیدهء آنک
هر تراشش ز کلک او گهر است.خاقانی.
تراشش قلم.
[تَ شِ شِ قَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) میدان قلم. جِلْفه.
تراشکار.
[تَ] (ص مرکب، اِ مرکب) آنکه در کارخانه متصدی تراشیدن آهن و پولاد است.
تراشکاری.
[تَ] (حامص مرکب) عمل تراشکار، چون خواهند ابزاری سازند و یا قطعهء فرسودهء ماشینی را عوض کنند قطعهء آهن یا پولادی را در ماشین های مخصوصی قرار دهند و با دقت کافی و تراشیدن آن قطعه از آهن و پولاد ابزار مورد نظر را سازند. رجوع به تراشکار شود.
تراش کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)عبارت از آن است که مانند چیزی که خواسته باشند بسازند و آن چیز که ساخته شود، بعینه مانند منقول عنه گردد. (آنندراج). || تراش کردن درخت؛ بریدن شاخه های زاید آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || تراشیدن ریش. (ایضاً). || تراشیدن. برداشتن از روی چیزی با آلتی بُرنده. (ایضاً) :
بقوت تو من از جملهء بنی آدم
تراش کردم چیزی چو کفشگر ز ادیم.
سوزنی.
تراشنده.
[تَ شَ دَ / دِ] (نف) حلاق. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). سرتراش. سلمانی :
مگر کآن غلام از جهان درگذشت
بدیگر تراشنده محتاج گشت.نظامی.
تراشنده استادی آمد فراز
بپوشیدگی موی او کرد باز.نظامی.
تراشنده کاین داستان را شنید
به از راست گفتن جوابی ندید.نظامی.
|| تراش دهنده، چون تیشهء سنگتراشان، یا درودگران و جز آنها :
هم طبع او چو تیشه تراشنده
هم خوی او برنده چو منشارش.خاقانی.
تراشه.
[تَ شَ / شِ] (اِ) (از: تراش + ه، پسوند نسبت) تراشیده شده و آنچه از تراش برآمده باشد. (از برهان). آنچه از تراشیدن چیزی بهم رسد چون تراشهء چوب و تراشهء قلم و تراشهء خربزه و مانند آن. (آنندراج). آنچه هنگام تراشیدن چوب و قلم ریزد. (فرهنگ رشیدی). آنچه از تراشیدن چوب و جز آن فروریزد. (ناظم الاطباء). تراش. (شرفنامهء منیری). آنچه هنگام تراشیدن قلم و چوب فروریزد. (انجمن آرا): قَلامة؛ تراشه و چیدهء ناخن. نُحاته؛ تراشه. (منتهی الارب). حکیم الملک محمدحسن شهرت بدین معنی تراشیده بسته، چنانکه گوید:
مه نو که بر آسمان جای اوست
تراشیدهء ناخن پای اوست
و در این تأمل است، چه آنچه از ناخن گیرند آنرا تراشه خوانند و تراشیده صفت ناخن و سم و امثال آن واقع میشود، و حیدر در تعریف نعلبند:
مه بدر تا دید از آن ماه رو
تراشیده شد چون سم اسپ ازو.
(از آنندراج).
کمتر تراشهء قلم او عطارد است
زشت آید ار عطارد کیهان شناسمش.
خاقانی.
هر تراشه(1) کز سر اقلام او انداخت تیغ
سربهای تاجداران نسیبش یافتم.خاقانی.
گفت هر دینی که درو بنفس غریزی تراشهء قلم زر شود آن دین باطل نبود، ایمان آورد و قبیله ایمان آورند. (تذکرة الاولیاء عطار).
گر ابن مقله دگرباره در جهان آید
تراشهء قلمت را بدیده برْباید.
؟ (از انجمن آرا).
چنان خطی که اگر ابن مقله زنده شود
تراشهء قلمت را به مقله بردارد.
؟ (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| هلال واری از خربزه و هندوانه را نیز گویند. (برهان) در گیلکی تریشه(2). (حاشیهء برهان چ معین). هلال واری که از خربزه و هندوانه جدا کنند. (ناظم الاطباء) : بگیرند تراشهء کدو، تراشهء خیار و شکوفهء بید و برگ خبازی همه را بکوبند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || آلتی است آهنی که ازو سنگ را می تراشند. (غیاث اللغات). قیاساً از این کلمه که مرکب از تراش مفرد امر حاضر تراشیدن و «ه» علامت اسم آلت است چون کلمهء مناسب بر سر آن درآرند اسم آلت توان ساخت. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
(1) - ن ل: هر تراشش.
(2) - tarisha.
تراشه.
[تْرا / تِ شِ] (فرانسوی، اِ)(1) آلت تنفس حیوانات. این کلمه در بعضی کتب علمی زبان فارسی آمده: و دیگری کشتن لارو است و چون در این مرحله تنفس بواسطهء تراشه هائی که بتوسط سوراخها در سطح بدن باز میشوند و مستقیماً مجاور هوای خارج هستند هرگاه بطریقه ای مانع دم نوزاد شوند حشره دیگر نمی تواند زندگی کند. (از جانورشناسی عمومی ج 1 ص132).
(1) - Trachee.
تراشه چین.
[تَ شَ / شِ] (نف مرکب)ریزه چین. (آنندراج). خوشه چین. (ناظم الاطباء). ریزه خوار :
تراشه چین سخایش سپهر بی سروپای
نواله خوار نوالش جهان بی بن وبار.
کمال اسماعیل (از شرفنامهء منیری).
خورشید رخش بخواب دیدم
صد همچو قمر تراشه چین داشت.
طالب آملی (از آنندراج).
دلش چو بحر، دوصد ابر را نواله دهد
کَفَش هزار چو دریا تراشه چین دارد.
نجیب الدین جرفادقانی (از آنندراج).
|| آنکه تراشهء چوب برمی چیند. (ناظم الاطباء).
تراشیدن.
[تَ دَ] (مص) ستردن موی و جز آن. (ناظم الاطباء). از تراش + یدن (مصدری)، پهلوی «تاشیتن»(1)... سغدی «تش»(2) (بریدن)... گورانی «تاشن»(3)، گیلکی «بتاشتن»(4)، طبری «بتاشیین»(5). ستردن موی و جز آن. (حاشیهء برهان چ معین) :
ز شوخی و مردم خراشیدنش
فرج دید در سر تراشیدنش.(بوستان).
|| رندیدن. (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر). رنده کردن. (حاشیهء برهان چ معین). خراشیدن. خراطی کردن. (ناظم الاطباء) :
تیر را تا نتراشی نشود راست همی
سرو را تا که نپیرائی والا نشود.منوچهری.
|| با آلتی از روی جسمی جزءجزء برگرفتن چنانکه با رنده از روی چوب یا با کمچه از روی خیار و هندوانه و جز آنها. (یادداشت بخط مؤلف) :
از زمی این پشتهء گل برتراش
قالب یک خشت زمین گو مباش.نظامی.
همه در بند کار خویش باشند
همه در کار خون دل تراشند.نظامی.
|| حک کردن. (حاشیهء برهان چ معین) (ناظم الاطباء). || محو کردن. (ناظم الاطباء). ستردن چنانکه گِل خشک شده را از جامه با کاردی یا تختهء لبه تیز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چو گاو ریخن آلوده، طبع او در شعر
همی تراشد آلایش از سرین و سُرو.
سوزنی.
|| درست کردن. (ناظم الاطباء) :
کمال، وصف میانش اگر کنی تحریر
قلم بباید باریکتر تراشیدن.کمال خجندی.
|| ساختن و ایجاد کردن. (آنندراج). با آلتی بصورت مقصود درآوردن جسمی را چنانکه خراط قلیان را و بت گر و بت تراش بت را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
تراشید تابوتش از عود خام
بدو بر زده بند زرین ستام.فردوسی.
در حال نجاری طلب کرد تا صندوق بتراشد. (قصص ص90).
ز چوب خشک خوبان می تراشند آشنا قدسی
مگر چون زلفشان از شانه هر سو محرمی دارد.
(از آنندراج).
از سخن حاصل او آینه سان دست تهی است
ساده لوحی که تراشد سخن از روی سخن.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| جعل کردن و برساختن. ایجاد کردن و به تصنع ساختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بهانه تراشیدن؛ ایجاد کردن دلیل و علتی که نبوده است.
- دروغ تراشیدن؛ ساختن و جعل کردن خبری.
- سخن تراشیدن؛ صاحب انجمن آرا آرد: و سخنگوئی و شاعری را نیز سخن تراشی گویند چنانکه خاقانی گفته:
ختم است برغم چند تاشی
بر خاقانی سخن تراشی.
- انتهی.
رجوع به تراش (ترکیب سخن تراش) شود.
- سرخر تراشیدن؛ بحیلت کسی را موجب زحمت و از کار بازداشتن کسی دیگر کردن. ایجاد مزاحم کردن برای کسی.
- مدعی تراشیدن؛ بحیله ایجاد کردن مدعی برای کسی.
(1) - tashitan.
(2) - tash.
(3) - tashin.
(4) - ba - tashtan.
(5) - ba - ashiyan (?).
تراشیدنی.
[تَ دَ] (ص لیاقت) لایق و قابل تراشیدن. آنچه باید تراشیده شود. رجوع به تراشیدن شود.
تراشیده.
[تَ دَ / دِ] (ن مف) سترده و خراشیده و رندیده. (ناظم الاطباء). || آنچه پس از تراشیدن بحاصل آید: چوب تراشیده، ریش تراشیده، سنگ تراشیده؛ صاف و هموار.
- ناتراشیده؛ خشن. ناهموار. نادرست. خلاف عقل و ادب :
بیک ناتراشیده در مجلسی
برنجد دل هوشمندان بسی.(گلستان).
تراشیده شدن.
[تَ دَ / دِ شُ دَ] (مص مرکب) لاغر شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تراص.
[تَ راص ص] (ع مص) چفسیدن و ملصق شدن مردم یکدیگر را. (ناظم الاطباء). رجوع به تراصص شود.
تراصد.
[تَ صُ] (ع مص) نگهبانی کردن دو تن مر یکدیگر را. (المنجد) (از اقرب الموارد).
تراصص.
[تَ صُ] (ع مص) مر یکدیگر چفسیدن مردم در صف، یقال: تراصوا فی الصف؛ اذا تلاصقوا و انضموا. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). ملصق شدن و پیوستن قوم بیکدیگر. (المنجد). ملحق شدن و پیوستن قوم بیکدیگر در صف. (اقرب الموارد). رجوع به تراصّ شود.
تراصع.
[تَ صُ] (ع مص) برجستن گنجشک نر بر ماده، یقال: تراصعت العصافیر؛ اذا تسافدت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). برجستن گنجشک نر بر ماده. (آنندراج) (اقرب الموارد).
تراصف.
[تَ صُ] (ع مص) تنگ بر یکدیگر آمدن. (زوزنی). با یکدیگر نزدیک ایستادن قوم در صف. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد). یقال: تراصفوا فی الصف؛ یعنی بر یکدیگر چفسیدند قوم در صف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تراصة.
[تَ صَ] (ع مص) محکم و استوار گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد) (از اقرب الموارد). فهو تریص؛ ای محکم شدید. (المنجد) (از اقرب الموارد).
تراض.
[تَ] (ع مص) با یکدیگر راضی شدن، و در اصل تراضی بود، یاء بجهت تخفیف حذف شده است. (غیاث اللغات) (آنندراج). مأخوذ از تازی، خشنودی و رضامندی. (ناظم الاطباء). رجوع به تراضی شود.
تراضخ.
[تَ ضُ] (ع مص) همدیگر را سنگ و جز آن انداختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد). یقال: تراضخنا، ای ترامینا. (منتهی الارب). تیر انداختن قوم بیکدیگر. (اقرب الموارد).
تراضی.
[تَ] (ع مص) از یکدیگر خشنود شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از همدیگر رضامند و خوشنود شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). از یکدیگر راضی شدن. (اقرب الموارد) (المنجد). || (اِمص) یقال: وقع به التراضی. (منتهی الارب).
تراطن.
[تَ طُ] (ع مص) لوترا(1) گفتن نه به لغت عرب. (زوزنی). همدیگر سخن بزبان عجم گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد) (اقرب الموارد). یقال: رأیت اعجمیین یتراطنان. (اقرب الموارد).
(1) - رجوع به لوترا شود.
تراع.
[تَرْ را] (ع اِ) دربان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بَوّاب. (المنجد) (اقرب الموارد). || سیلی که وادی را پر گرداند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد) (اقرب الموارد).
تراعیة.
[تُ / تِ عی یَ] (ع اِ) ترعی. ترعیة. ترعایة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مرد نیکو چراننده و نیکو سیاست کنندهء شتران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مردی که شتربانی پیشهء او و پیشهء پدران او باشد. (منتهی الارب).
تراغ.
[تَ] (اِ صوت) تراق. آواز بلندی که از شکستن یا شکافتن یا افتادن یا بهم زدن دو چیز سخت برآید. مجازاً، صدای رعد و امثال آنها. مثل: صدای تراغ از صحن شنیدم و از اطاق بیرون رفته دیدم کوزه از دریچه افتاده و شکسته است. این لفظ در قدیم تراک بوده و در تکلم حال مبدل به تراغ شده، چون زبان علمی ایرانیان بعد از اسلام تا چند سال قبل عربی بوده بسیاری از الفاظ فارسی را با حروف عربی مینوشتند ازجمله این لفظ را هم «طراق» مینوشتند و تراق هم با قاف آخر، لیکن این لفظ عربی نیست باید تراغ نوشته شود. (فرهنگ نظام).
تراغای.
[ ] (اِخ) پدر امیر تیمور گورکانی. رجوع به تاریخ ادبیات برون (از سعدی تا جامی) ص208 شود.
تراغم.
[تَ غِ] (اِخ) مالک بن معاویة بن ثعلبة بن عقبة بن السکون، از کندة. (اللباب ج 1 ص172).
تراغمی.
[تَ غَ] (ص نسبی) منسوب به تراغم که بطنی از سکون است. رجوع به تراغم شود. (اللباب ج 1 ص172).
تراغمی.
[تَ غِ] (اِخ) سلمة بن نفیل السکونی التراغمی. در شام سکونت داشت و او را با پیامبر (ص) صحبتی بوده. (اللباب ج 1 ص172).
تراغی.
[تَ] (ع مص) با یکدیگر بانگ و فریاد کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: تراغوا؛ اذا رغا واحد هیهنا و واحد هیهنا. (منتهی الارب).
تراغیف.
[تَ] (ع اِ) جِ رغیف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به رغیف شود.
ترافالگار.
[تْرا / تِ] (اِخ)(1) شهری در جنوب غربی اسپانیا بر ساحل اقیانوس اطلس که در ساحل 1805 ناوگان جنگی انگلستان به فرماندهی نلسون کشتی های فرانسه و اسپانیا را که متحداً وارد جنگ شده بودند شکست داد، و مدتی انگلستان بر آن حوالی حکومت کرد.
(1) - Trafalgar.
ترافد.
[تَ فُ] (ع مص) یکدیگر را یاری دادن. (زوزنی). همدیگر را یاری دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعاون. (اقرب الموارد) (المنجد). || یخنی نهادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ترافض.
[تَ فُ] (ع مص) با هم نوبت کردن آب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد). با هم به تناوب برداشتن آب. (از اقرب الموارد): ترافضوا الماء؛ اذا تناوبوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ترافع.
[تَ فُ] (ع مص) بهم چیزی برداشتن. (زوزنی) (آنندراج) (المنجد). بلند کردن چیزی را بواسطهء اتفاق در جهد و کوشش دو نفر. (ناظم الاطباء). || با هم عرض کردن چیزی را پیش حاکم. (آنندراج). رجوع مدعی و مدعی علیه به قاضی مَرْضیّالطرفین. (از ناظم الاطباء). قصه برداشتن خصمین بداور. (المنجد). ترافعا الی الحاکم؛ تحاکما. (اقرب الموارد).
ترافق.
[تَ فُ] (ع مص) همراهی کردن. (زوزنی) (دهار) (آنندراج). بهم یار بودن. (زوزنی) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از آنندراج). همدیگر همراه شدن در سفر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || به اصطلاح، گفتن شعر است بر وجهی که هر مصرع او را با مصرع بیتی از آن شعر که منضم سازند معنی تمام و قافیه در ردیف مستقل باشد. (آنندراج). نزد شعرا عبارتست از انشاء شعر بر وجهی که اگر هر مصراع اول را با مصراع دیگر ضم کنند بیتی مستقیم باشد از همان شعر و در لفظ و معنی و قافیه هیچ خلل نیفتد. (مجمع الصنایع از کشاف اصطلاحات الفنون). مانند:
دجله صفت دو چشم خونین من است
آتشکده وصف دل غمگین من است
جانم تف و تب بستر و بالین من است
غرقه شدن و سوختن آیین من است.
امیر معزی (از آنندراج).
از زلف برون کنی اگر تاب شوم
بر لب ننهی اگر می ناب شوم
در چشم نیاوری اگر خواب شوم
از دست بریزیم اگر آب شوم.
(از کشاف اصطلاحات الفنون).
ترافؤ.
[تَ فُءْ] (ع مص) یکدیگر موافقت نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). توافق قوم. (اقرب الموارد). توافق قوم بر چیزی. (المنجد). || قوت دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تظاهر قوم. (اقرب الموارد). تعاون قوم بر چیزی. (المنجد): ترافئوا؛ اذا توافقوا و تظاهروا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ترافیم.
[ ] (اِ) (خوشبختان) لفظ عبری است که گاهی بدون ترجمه وارد شده است چنانکه در کتاب داود 17:5 و اول سموئیل 15:23 و 19:16 مذکور است و گاهی بلفظ بت ترجمه می شود. (کتاب پیدایش 31:19 و 34 و 35). و ظاهراً قصد از بت ها و خدایان صاحب خانه می باشد مثل الپلناتیس که خدای رومیان بوده و از آیه ای که در اول سموئیل 19:13 واقع است یعنی که میکائیل شاؤل را فریب داده ترافیم را در رختخواب داود گذارد معلوم می شود که ترافیم بهیئت آدم بوده است و چون غیر از بت پرستان در نزد سایرین هم یافت می شد می توان گفت که اشاره به بعضی از آلات یا مطالب نجوم فلکی می باشد. و از آیه ای که هوشیع نبی در 3:4 از صحیفهء خود می فرماید معلوم می شود که بنی اسرائیل بطوری در حالت کفر و دریای ضلالت غرق می شوند که نه تنها عبادت خدا بلکه تمامی عبادات را فراموش می نمایند. (قاموس کتاب مقدس).
تراق.
[تَ] (اِ صوت) تراغ. رجوع به تراغ و تَرَغ و تراقی شود.
تراقه.
[تَ قِ] (اِخ) دهی از دهستان ایل تیمور است که در بخش حومهء شهرستان مهاباد و 38هزارگزی خاور مهاباد و 23هزارگزی باختر شوسهء بوکان به میاندوآب قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 223 تن سکنه دارد. آب آن از دره و محصول آن غلات و توتون و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تراقی.
[تَ] (اِ صوت) صدای برخورد دو چیز و یا شکستن چیزی سخت : آورده اند که روزی جبرئیل بخدمت مصطفی آمد و این آیه را آورد و قوله تعالی: فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلوة و اتبعوا الشهوات(1). زمین بجنبید و کوهها بلرزید و تراقی برآمد چنانکه رنگ از روی حضرت پرید. (قصص ص7). حق تعالی یک ذره تجلی بکوه افکند، تراقی صدایی از کوه برآمد و ذره ذره شد. (قصص ص111).
(1) - قرآن 19 / 59.
تراقی.
[تَ] (ع اِ) جِ ترقوه. (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). جِ ترقوه، بمعنی چنبرهء گردن. (از آنندراج). و قیل التراقی اعالی الصدر حیثما یترقی فیه النفس. (اقرب الموارد) : کلا اذا بلغت التراقی. (قرآن 75 / 26). رجوع به ترائق و ترایق و ترقوه شود.
تراک.
[تَ] (اِ صوت، اِ) چاک و شکاف. (برهان). شکاف، که الحال طراق گویند. (فرهنگ رشیدی). شکاف. (فرهنگ جهانگیری). مصدرش ترکیدن بود. (از انجمن آرا) (از آنندراج). چاک و شکاف و شقاق. (ناظم الاطباء). چاک و شکاف در جسم سخت که در تکلم تَرَک است. (فرهنگ نظام) :
از دل و پشت مبارز می برآید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ.
عسجدی.
... و تراکی که بر اندام پدید آید از سرما. (الابنیه عن حقایق الادویه).
و بباید دانست که کمترین شکستگی استخوان آنست که اندر وی تراکی پدید آید که دیگر روی استخوان درست مانده باشد و تراک بدو نارسیده، و بتازی آنرا صدع گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
بر دل شیر و پلنگ افتد آنگاه تراک
که به شست تو برآید ز کمان تو ترنگ.
خاقانی (از فرهنگ نظام).
|| طراق بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص295) (اوبهی). آوازی را گویند که از شکستن یا شکافته شدن چیزی بگوش رسد. (برهان) (از ناظم الاطباء). آواز ترکیدن است. (انجمن آرا) (آنندراج). آواز شکستن و شکافتن چیزی. (فرهنگ رشیدی). آوازی باشد که از شکستن یا شکافته شدن بگوش رسد. (فرهنگ جهانگیری). آواز بلندی که از شکافتن یا شکستن چیزی بگوش رسد که مبدلش تراغ است. (فرهنگ نظام) :
وآن شب تیره کآن ستاره برفت
وآمد از آسمان بگوش تراک.
خسروی (از لغت فرس اسدی).
همانگه بفرمان یزدان پاک
از آن بارهء دژ برآمد تراک.فردوسی.
تراک دل شنود خصم تو ز سینهء خویش
چو از کمان تو آید بگوش خصم، ترنگ.
فرخی.
کُه و دشت و دریا بلرزید پاک
درافتاد بر چرخ گردون تراک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| صدای رعد را نیز گفته اند. (برهان). صدای رعد. (ناظم الاطباء). مجازاً، آواز رعد و امثال آن. (فرهنگ نظام). طراق معرب آنست. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج). کاف را قاف کرده اند چنانکه حکیم سنائی گفته:
چوب را بشکنی طراق کند
آن طراق از سر فراق کند.
مولوی گفته:
تو ناز کنی و یار تو ناز
چون ناز دو شد طلاق خیزد
یار است نه چوب مشکن او را
گر بشکنیش طراق خیزد.
و چون در فارسی غین و قاف بیکدیگر تبدیل یابند ترکیده را ترغیده نیز گویند. (انجمن آرا).
تراک.
[تَ کِ] (ع اِ فعل) اسم فعل است، بمعنی بگذار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسم فعل است و معنی آن یعنی ترک کن، چنانکه شاعر گوید :
تراکها من ابل تراکها
اما تری الموت لدی ادراکها.
؟ (از اقرب الموارد).
تراک.
[تَرْ را] (ع ص) بسیار ترک کننده. (المنجد).
تراکاستن.
[تَ تَ] (مص) چکیدن و تقطیر شدن. || عرق کردن و خوی نمودن. (ناظم الاطباء).
تراکب.
[تَ کُ] (ع مص) بر هم نشستن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تراکم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). مطاوعهء راکب و راکبه فتراکب. (اقرب الموارد). || استوار گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تراکتور.
[تْرا / تِ تُرْ] (فرانسوی، اِ)(1)ماشین کشش. نوعی اتومبیل با چرخهای بزرگ و ضخیم و قدرت کشش فراوان که در راهسازی و کشاورزی و جز آن ها بکار رود.
(1) - Tracteur.
تراکس.
[تُ] (اِخ)(1) پسر آله آس(2) و از اشخاص بنام لاریس(3) که با مردونیه فرمانده قشون خشایارشا در جنگ با یونان همکاری کرد. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 1 ص854 شود.
(1) - Thoraxe.
(2) - Aleas.
(3) - Larisse.
تراکس.
[تْرا / تِ] (اِخ) رجوع به تراس شود.
تراکض.
[تَ کُ] (ع مص) بهم ستور دوانیدن. (زوزنی). دوانیدن اسبان را بسوی چیزی: تراکضوا الیه خیلهم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسب دوانیدن قوم با یکدیگر. (اقرب الموارد) (المنجد).
تراکل.
[تَ کُ] (ع مص) پای بیکدیگر زدن. (زوزنی). جنگ لگد کردن با یکدیگر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پای بیکدیگر زدن قوم: تراکل القوم؛ رکل بعضهم بعضاً بالارجل. (از اقرب الموارد) (المنجد).
تراکل.
[تِ کِ] (اِ)(1) دزی در ذیل قوامیس عرب آرد: قوش، از نوع پرندگان بسیار بزرگ. و تراکل(2) و عارم، مادهء ارکک(3)طوغان، نوعی از باز. (از دزی ج 1 ص143).
(1) - Terakel.
(2) - Terakell.
(3) - Laneret.
تراکم.
[تَ کُ] (ع مص) بر هم نشستن. (زوزنی) (دهار). گرد آمدن و بر هم نشستن. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ارتکام. فراهم آمدن با ازدحام و کثرت. || چاق و فربه شدن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || مجازاً بمعنی هجوم و انبوه. (غیاث اللغات) (آنندراج). هجوم و انبوهی و تکاثف و هنگفتی. (ناظم الاطباء).
تراکمه.
[تَ کِ مَ / مِ] (از ع، ص، اِ) جِ ترکمان. (ناظم الاطباء). طایفه ای از ترکان که در حدود مرزهای شمال شرقی ایران سکونت دارند. رجوع به ترکمان شود.
تراکمه.
[تَ کِ مِ] (اِخ) یکی از دهستان های 9گانهء بخش کنگان، در شهرستان بوشهر است که از جنوب به دهستان حومهء گاوبندی و از شمال به دهستان علامرودشت و از خاور به دهستان بیرم و از باختر به دهستان آل حرم و ثلاث محدود است. این دهستان در جنوب خاوری بخش واقع و هوای آن گرم است. آب آن از چشمه و قنات است و محصول آن عبارتست از غلات، خرما، تنباکو و پیاز. شغل اهالی زراعت است و از 48 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته و در حدود 7200 تن سکنه دارد. قراء مهم آن عبارتند از: لامرد، که مرکز دهستان است، زنگنه، تل خندق، تراکمهء بالا و تراکمهء پائین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
تراکمهء بالا.
[تَ کِ مِ یِ] (اِخ) دهی از دهستان تراکمه در بخش کنگان شهرستان بوشهر است که در 189هزارگزی جنوب خاوری کنگان و در کنار راه فرعی گله دار به لار قرار دارد. جلگه ای گرمسیر است و 135 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن جا غلات و پیاز و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
تراکمهء پائین.
[تَ کِ مِ یِ] (اِخ) دهی از دهستان تراکمه، در بخش کنگان شهرستان بوشهر است که در 123هزارگزی جنوب خاوری کنگان و بر کنار راه فرعی لار به گله دار واقع است. جلگه ای گرمسیر است و 200 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات و محصول آنجا غلات، خرما، تنباکو و پیاز است و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
تراکومدوز.
[تْرا / تِ مِ] (فرانسوی، اِ)(1)پنجمین راسته از ردهء ئیدرزئرها و نمونهء این جانوران پرسا(2) و تراکی منا(3) میباشند. رجوع به جانورشناسی تألیف آزرم ص124 شود.
(1) - Trachomedusae.
(2) - Persa.
(3) - Trachymena.
تراکه.
[تَ کَ / کِ] (از ع، اِ) ارث و میراث و ترکه. (ناظم الاطباء).
تراکی.
[] (اِخ) تلفظ ترکی تراس(1). رجوع به تراس و تراکیا و تراکیه و ثراقیه شود.
(1) - Thrace.
تراکیا.
[] (اِخ) تراس(1). تراکی. تراکیه. ثراقیه.
از کشورهای قدیمی ناحیهء بالکان و در قسمت جنوب شرقی بالکان واقع است، و در آغاز حدود شمالی آن به طوفه منتهی میشد ولی بعد سلسلهءجبال بالکان حدود آن شناخته شد. سرزمینی که در شمال تراکیا، روبروی صربستان قرار داشت «مسیا» نامیده میشد. از مشرق بدریای سیاه، از جنوب به بسفور و داردانل و مرمره، از مغرب به ماکدونیا (مقدونیه) محدود بوده است. در زمان فیلیپ و اسکندر قسمت غربی تراکیا به مقدونیه الحاق شد... در هر حال ناحیهء تراکیا عبارت بوده است از ولایت ادرنهء حالیه و روم ایلی شرقی. «در سعادت» نیز جزء این خطه بشمار می آید. سکنهء قدیمی آن از اقوام «پلاسج» بودند و با سایر اقوام پلاسجی که در نواحی غربی آناطولی ساکن بودند مناسبات و قرابت داشتند. مردمی شجاع بودند و از راه چوپانی زندگی می کردند، با این همه تمدن آنان از یونانیان قدیمتر بنظر میرسد زیرا یونانیان خود معتقدند که شعر و موسیقی و بعض چیزهای دیگر در آغاز در تراکیا بوجود آمده است. عقاید ایشان مانند عقاید سایر پلاسجیان و یونانیان بوده، و بزرگترین معبود آنان بندیس (کنایه از قمر) و قوتینو بوده است و رب النوعی نیز بنام ساباز که رب النوع جنگ بوده، داشتند. در سواحل تراکیا قصبه ها و اسکله های بسیاری توسط یونانیان بنا شده بود که بعضی از آنها از مستعمرات یونانیان بود و بعضی بطور مستقل اداره میشد. تراکیا بنواحی کوچک بسیار تقسیم شده بود و همچنین در زمان قدیم بین قبایل مستقل بسیاری منقسم گردیده بود. در قرن پنجم ق.م. تحت حکومت ایرانیان اداره می شد، حکمرانان ایرانی بسیاری که تابع ایران بودند بظهور رسیده بودند. در عهد فیلیپ و اسکندر تراکیا بمنزلهء ایالتی تابع دولت مقدونیه بشمار می آمد و پس از مرگ اسکندر جزء حصهء لیسیماخوس گردید و این شخص در 307 ق.م. عنوان حکمدار تراکیا را گرفت و پس از آن در 272 ق.م. بدست سلفقوس شکست دهندهء لیسیماخوس و در 281 ق.م. بدست بطلمیوس کراونوس افتاد، و مدتی نیز گروهی از حکمرانان بر آنجا تسلط داشتند تا در 46 م. بتصرف رومیان درآمد و یکی از ایالات روم محسوب گردید و در تقسیم دولت روم بالطبع جزو امپراطوری شرق قرار گرفت و بعد جزء دولت عثمانی شد. از این پس نام «تراکیا» متروک شده و قسمت شرقی روم ایلی را تشکیل میداد و از زمان قدیم یونانیان که بسواحل تراکیا نزدیک شده اند و پس از ایشان رومیان و بلغارها و اسلاوها که از شمال شرقی به این ناحیه آمده اند بتدریج اهالی قدیمی تراکیا از میان رفته اند. سکنهء امروز آن را ترکان، بلغاریان، رومیان و جز آنان تشکیل میدهند. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به تراس شود.
(1) - Thrace.
تراکیب.
[تَ] (ع اِ) جِ ترکیب. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
زین است تراکیب نبات و حیوان پاک
بی حاصل همچون پدر خویش و چو مادر.
ناصرخسرو.
رجوع به ترکیب شود.
تراکیدن.
[تَ دَ] (مص) شکافتن و شکافته شدن. || صدا کردن در شکافتن. (ناظم الاطباء).
تراکی منا.
[تْرا / تِ نِ] (فرانسوی، اِ)(1)نمونه ای از راستهء تراکومدوز. رجوع به تراکومدوز شود.
(1) - Trachymena.
تراکیه.
[تَ یَ] (اِخ) تراکی. تراکیا. ثراقیه. تراس. رجوع به تراکیا و تراس شود.
تراگل.
[تُ گِ] (اِخ) از دهات مجاور بارفروش است. رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی ص119 و ترجمهء وحید ص160 شود.
ترال.
[تْرا / تِ] (اِخ)(1) از شهرهای لیدی است. رجوع به ایران باستان ج 2 ص1007، 1102، 1262 و ج 3 ص2325 و ترالی شود.
(1) - Tralles.
ترالس.
[تْرا / تِ رالْ لِ] (اِخ) ترال. رجوع به ترال شود.
تراله.
[تْرا / تِ رالْ لِ] (اِخ) (جرعه نوشیدن) یکی از شهرهای بن یامین است که در میانهء یرفئیل و صیلع واقع میباشد. (صحیفهء یوشع 18:27) (قاموس کتاب مقدس).
ترالی.
[تْرا / تِ] (اِخ)(1) یکی از شهرهای ناحیهء قدیمی لیدیا از آناطولی است که در حوالی رودخانهء میاندر (مندرس) قرار دارد و اکنون بنام سلطان حصاری معروف است. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به ترال شود.
(1) - Talles. Tralli.
ترالیه.
[] (اِخ) تلفظ ترکی تره لی.(1) رجوع به تره لی و قاموس الاعلام ترکی شود.
]. treli ]
(1) - Tralee
ترالیی.
[] (اِخ) الکساندرنام، طبیب معروفی است از شهر ترالی. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به ترالی شود.
ترام.
[تَ] (ع اِ) این کلمه بعلت مهجور بودن وزن و الفاظ کلمهء «تراموای» در زبان عرب، در فرهنگستان پادشاهی مصر بجای تراموای پذیرفته شده است. رجوع به نشوء اللغة و رجوع به تراموای شود.
ترامبلاد.
[تْرا / تِ] (اِخ)(1) مرکز بخشی در ناحیهء روشه فور(2) واقع در مغرب ایالت شارانت ماریتیم(3) فرانسه است.
(1) - Tremblade.
(2) - Rochefort.
(3) - Charente - Maritime.
ترامبله - له - گونس.
[تْرا / تِ لِ لِ گُ نِ] (اِخ)(1) بلوکی است در ناحیهء پونتواز(2) واقع در شمال ایالت «سِن اِاواز»(3) فرانسه با 95000 تن سکنه.
(1) - Tremblay - les - Gonesse.
(2) - Pontoise.
(3) - Seine - et - Oise.
ترامبلی.
[تْرا / تِ] (اِخ)(1) یکی از مشاهیر علوم طبیعی است که در سال 1784 م. در شهر ژن ایتالیا درگذشت. وی در تاریخ طبیعی اثر چندی تدوین کرد و در این فن به کشفیات متعددی موفق گردید. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Trembley.
ترامز.
[تَ مُ] (ع مص) ایما و اشاره کردن گروهی بیکدیگر: دخلت علیهم فتغامزوا و ترامزوا. (اقرب الموارد) (المنجد).
ترامز.
[تُ مِ] (ع ص) شتری که قوتش بتمام و کمال رسیده باشد. (منتهی الارب) (المنجد). || یا آنکه وقت خوردن سرش بلرزد. (منتهی الارب).
ترامز.
[تُ مِ] (ع ص، اِ) توانا و سخت که توانائی او به انتها رسیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
ترامس.
[تَ مِ] (ع اِ) مهره های سیمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ترامن.
[تِ مِ] (اِخ)(1) یکی از افراد سیاسی و مشهور آتن در قرن پنجم ق.م. است و در محاصرهء آتن بوسیلهء اسپارتها وی مأمور مذاکرهء صلح شد و سپس در واژگون ساختن رژیم دمکراتیک بسال 411 ق.م. شرکت نمود و در ردیف مردان سی گانه درآمد. قاموس الاعلام ترکی آرد: وی یکی از مشهورترین ناطقین و سرداران آتن بود و در 400 ق.م. می زیست. و رجوع به ایران باستان ج 2 ص984 و 985 شود.
(1) - Theramene.
ترامنس.
[تِ مِ نِ] (اِخ) یکی از رجال لاسدمونیها است که مأمور تنظیم صلحنامه ای از طرف لاسدمونیها و متحدین آنان با تیسافرن فرمانده داریوش شاه گردید. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 2 ص967 شود.
ترامو.
[تِ مُ] (اِخ)(1) یکی از ولایات مرکزی ایتالیا که در ایالت آبروز اولتریور(2) و در حدود سواحل دریای آدریاتیک و شمال شرقی روم قرار دارد. سرزمینی کوهستانی کوهستانی و مردم آن بکار کشاورزی و تربیت مواشی اشتغال دارند، کارخانه های پارچه بافی و چرمسازی آن قابل توجه است. این قصبه یکی از نواحی پررونق دوران باستانی روم بود و اکنون در حدود 190000 تن سکنه دارد و مرکز این ولایت شهر ترامو است.
(1) - Teramo.
(2) - Abruzzes ulterieure.
ترامو.
[تِ مُ] (اِخ) شهری در ایالت آبروز و مرکز ولایت ترامو است و 25000 تن سکنه دارد. درین شهر کلیسای بزرگی از دورهء روم بر جای است. رجوع به مادهء قبل شود.
تراموای.
[تْرامْ / تِ رامْ] (انگلیسی، اِ)(1)بطور اعم بمعنی راه آهن است و واگنی برقی یا جز آن از روی آن عبور می کند و مسافرین را از نقطه ای به نقطهء دیگر شهری می رساند. واگون برقی. واگون شهری. خط آهن شهری. صاحب فرهنگ نظام در ذیل تراموی آرد: ارابهء اسبی یا آتشی یا برقی که روی خط آهن راه میرود. لفظ مذکور انگلیسی است. در ابتدا که در تهران راه مذکور را ساختند آنرا تراموی و تراموه می گفتند و اکنون واگون گویند که آن هم از زبان انگلیسی است. رجوع به مادهء بعد شود.
(1) - Tramway.
تراموای برقی.
[تْرامْ / تِ رامْ یِ بَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) نوعی از واگونهای شهری است که بوسیلهء نیروی برق و بر روی ریلهای آهن حرکت کند و در اغلب شهرهای بزرگ دنیا یکی از وسائل مهم رفت و آمد مردم است. رجوع به مادهء قبل شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Tramway electrique
تراموی.
[تْرامْ / تِ رامْ وِ] (انگلیسی، اِ)رجوع به تراموای شود.
ترامه.
[تْرا / تِ مِ] (اِخ)(1) مرکز بلوکی است در ناحیهء ماکون(2) از ایالت سائون - اِ - لوار(3)فرانسه.
]. me ]
(1) - Tramayes
(2) - Macon.
(3) - Saone - et - Loire.
ترامی.
[تَ] (ع مص) همدیگر را تیر انداختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تیر انداختن قوم یکدیگر را و سنگ انداختن آنان بیکدیگر. (اقرب الموارد) (المنجد). || اندوخته شدن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بیرون شدن از وطن، و به «ب » متعدی شود، یقال: ترامی به البلاد؛ ای اخرجه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیرون شدن از بلاد. (اقرب الموارد) (المنجد). || درنگ کردن کار. || مایل گردیدن بسوی پیروزی و بسوی هزیمت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (المنجد): ترامی امره الی الظفر او الخذلان. (منتهی الارب). || تباه گردیدن زخم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || پیوستن بعض ابر با بعض و فراهم آمدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). || تتابع، یقال: مازال الشر یترامی بینهم؛ ای یتتابع. (المنجد). || تیر انداختن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تران.
[تَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان کنارک در شهرستان چاه بهار که در 72هزارگزی شمال باختری چاه بهار و هفت هزارگزی شمال راه مالرو چاه بهار به جاسک واقع است و 25 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
ترانبلاد.
[تْرامْ / تِ رامْ بْلا / بِ] (اِخ)(1)مرکز بخشی از ولایت روشه فور(2) است که در ایالت شارانت ماریتیم(3) فرانسه واقع است و 4350 تن سکنه دارد.
(1) - Trenblade (La).
(2) - Rochefort.
(3) - Charente - Maritime.
ترانپوک.
[تِ رامْ] (اِخ) دهی از دهستان کنارک است که در شهرستان چاه بهار و هشتادهزارگزی شمال باختری چاه بهار و بر کنار راه مالرو بیر به بنت واقع است. جلگه ای گرمسیر است و 85 تن سکنه دارد. آب آن از چاه و باران و محصول آنجا غلات و ذرت و خرماست. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
ترانت.
[تَ] (اِخ)(1) رجوع به تارانت و فرهنگ ایران باستان ص149 شود.
(1) - Tarente.
ترانت.
[تْرا / تِ] (اِخ)(1) ترِنْت. رودی به انگلستان که با اوز(2) می پیوندد و هامبر(3) را تشکیل می دهد.
(1) - Trent.
(2) - Ouse.
(3) - Humber.
ترانت.
[تْرا / تِ] (اِخ)(1) شهری است در ایتالیا که 63000 تن سکنه دارد. در قرن 16 م. اصلاحات و برقراری انضباط های جالبی در مذهب کاتولیک در این شهر پی ریزی گردید.
(1) - Trente.
ترانتن.
[تْرا / تِ تَ] (اِخ)(1) ترِنْتینو. یکی از ولایات شمالی ایتالیاست که در سال 1919 م. از امپراطوری اتریش جدا گردید و 394700 تن سکنه دارد.
(1) - Trentin.
ترانچه.
[تُ چِ] (اِخ) دهی است از دهستان دیگله، در بخش هوراند شهرستان اهر که در 26هزارگزی جنوب هوراند و 10هزارگزی شوسهء اهر به کلیبر واقع است. کوهستانی و معتدل است و 152 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و سردرختی است. شغل اهالی گله داری و زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
ترانزآتلانتیک.
[تْرا / تِ] (فرانسوی، ص)(1) ماوراء آتلانتیک. ماوراء اقیانوس اطلس، مانند کشورهائی که در آن طرف اقیانوس اطلس قرار دارند. || نوعی کشتی که بین دنیای قدیم (اروپا) و دنیای جدید (امریکا)، از راه اقیانوس اطلس رفت و آمد میکند.
(1) - Transatlantique ]zat[.
ترانزیت.
[تْرا / تِ] (فرانسوی، اِ)(1)مأخوذ از لاتینی، بمعنی عبور کالا از کشوری به کشور دیگر بدون پرداخت حقوق عبور. صاحب فرهنگ نظام آرد: عبور مال التجاره از مملکتی برای مملکت دیگر، مثال: دولت روس برای مال التجارهء ایران در مملکت خود ترانزیت قبول کرده است.
.
(فرانسوی و انگلیسی)
(1) - Transit
ترانس.
[تِ] (اِخ)(1)یکی از شعرای فکاهی سرای(2) لاتینی که در سال 190 ق.م. در کارتاژ متولد شد. وی ابتدا برده ای بیش نبود و سپس آزاد گشت. او هم مانند پلوت(3)از نویسندگان یونان، خصوصاً از مناندر(4)پیروی میکرد. شش اثر کمدی که از وی باقی مانده عبارتند از: لاندرین(5)، لونوک(6)، لسیر(7)، لوتونتی مورومنوس(8)، لو فورمیون(9) ، لزادلف.(10) در این نمایشنامه ها آثار مضحکه و استهزاء بمراتب کمتر از نمایشنامه های پلوت است. داستانهای ترانس بسیار معتدل ولی بعلت تصویرهای زیبا و ظریفی که از شخصیت های داستان بدست میدهد، آنها را ارزنده و جالب ساخته است. بطور کلی آثار این شاعر قصه پرداز، محتوی ادب و نزاکت و علاقهء شدیدی به اخلاق است.
(1) - Terence. .
(فرانسوی)
(2) - Poete comique
(3) - Plaute.
(4) - Menandre.
(5) - L'Andrienne.
(6) - L'Eunuque.
(7) - L'Hecyre.
(8) - L'Heautontimoroumenos.
(9) - Le Phormion.
(10) - Les Adelfes.
ترانسبایقال.
[] (اِخ)(1) تلفظ ترکی ترانسبایکالی است. رجوع به همین کلمه شود.
(1) - Transbaikal.
ترانسبایکالی.
[تْرا / تِ] (اِخ)(1) یکی از ولایات امپراطوری روس است و چنانکه از نامش پیداست در ماوراء دریاچهء آدریاتیک قرار دارد و بوسیلهء رودهای سلنگا(2) و آنگارای(3) علیا که وارد دریاچهء بایکال میگردند آبیاری میشود. این ولایت وسیع دارای معادن فراوانی از طلا و سرب و نقره و جز این هاست و در این سرزمین شکار حیوانات رایج است و چند کارخانهء ذوب فلزات هم در این ولایت وجود دارد. پس از برقرار شدن دولت اتحاد جماهیر شوروی سابق بسال 1922 م. به جمهوری مغولستان پیوست. وسعت این سرزمین 296430 کیلومتر مربع است و 525240 تن سکنه دارد و مرکز این ولایت چیتا(4) است و در سال 1926 م. این ولایت در قلمرو خاور دور قرار گرفت. (از لاروس کبیر). قاموس الاعلام ترکی در ذیل «ترانسبایقال» آرد: یعنی ماوراء بایقال (بایکال) یکی از سه ایالت شرق سیبری است که در مشرق دریاچهء بایکال و در حدود شمالی کشور چین و مغرب ایالت آمور واقع است. مساحت آن 623596 کیلومتر مربع است و 509633 تن سکنه دارد و رود آمور از میان این ولایت میگذرد و قصبهء کاخته مرکز آن است و نیز سه قصبهء دیگر بنامهای ترچینسک، سلینکیسک و چیته دارد.
(1) - Transbaikalie.
(2) - Selenga.
(3) - Angara.
(4) - Tchita.
ترانستامار.
[تْرا / تِ] (اِخ)(1) هانری دو. رجوع به هانری دوم پادشاه کاستیل(2) شود.
(1) - Henri de Transtamare.
(2) - Castille.
ترانسلوکاسیون.
[تْرا / تِ لُ سیُنْ](فرانسوی، اِ)(1) تعویض. جابجا شدن: مولروپنتر (1929 م.) از راه سیتولوژی و ژنتیک کیفیت تعویض و جابجا شدن (ترانسلوکاسیون) را در کروموزومها مورد مطالعه قرار داده نتایجی که حاصل کرده اند بر تمرکز فاکتورها گواهی میدهد. (از بیولوژی وراثت خبیری ص175). رجوع به ص 151 همان کتاب شود.
.
(فرانسوی و انگلیسی)
(1) - Translocation
ترانس لیتانی.
[تْرا / تِ] (اِخ)(1) نامی است که در دوران امپراتوری «اتریش - هنگری»(2)به هنگری اطلاق می گردید و اتریش را سیسلیتانی(3)می نامیدند. لیتا(4) رودی است که در آن دوران بعنوان مرز بین این دو کشور متحد که امپراتوری بزرگی را تشکیل داده بودند، قبول شده بود.
(1) - Transleithanie.
(2) - Autriche - Hongrie.
(3) - Cisleithanie.
(4) - Leitha.
ترانسموتاتور.
[تْرا / تِ تُرْ] (فرانسوی، ص، اِ)(1) از ترانسموتاسیون(2) فرانسوی. دگرگون کننده: فاکتورهای ترانسموتاتور از فاکتورهایی هستند که در بروز یا عدم بروز صفتی مداخله ندارند ولی می توانند صفت بارزی را تغییر دهند. این دسته فاکتورها را فاکتورهای دگرگون کننده (ترانسموتاتور) می نامند. (از بیولوژی وراثت خبیری ص91).
.
(فرانسوی)
(1) - Transmutateurs .
(فرانسوی و انگلیسی)
(2) - Transmutation
ترانسوال.
[تْرا / تِ سْ] (اِخ)(1) مملکتی است در جنوب آفریقا. (فرهنگ نظام). نام کشوری است در جنوب افریقا دارای معادن طلا و الماس. جمعیت آن متجاوز از دومیلیون نفر است و پایتختش شهر پریتوریا. این کشور سابقاً مستقل بوده ولی اکنون جزو اتحادیهء جنوب افریقا یعنی از دمینیون های انگلیسی می باشد. (ناظم الاطباء). یکی از ایالات متحدهء افریقای جنوبی است که 286052 کیلومتر مربع وسعت و 4802000 تن سکنه دارد. اهالی این سرزمین از بوئرها(2) هستند و مرکز این ایالت پرتوریا(3)و شهر عمدهء آن ژوهانسبورگ(4) است. معادن طلا و الماس و نفت این ناحیه معروف است. در ابتدای سال 1836 م. جزو مستعمرات هلند قرار گرفت و در سال 1849 جمهوری افریقای جنوبی را تشکیل داد و دولت انگلیس در سال 1852 آن را برسمیت شناخت و از سال 1877 تا 1881 تحت حمایت بریتانیای کبیر بود و بسال 1881 مستقل گردید ولی جزو خراج دهندگان انگلستان بشمار می آمد. در سال 1884 که معادن طلای این سرزمین کشف گردید گروه بی شماری به آنجا روی آوردند و تقاضاهای مهاجرین تازه وارد که مورد حمایت دولت انگلستان نیز بودند هیجانات شدیدی را بسال 1895 در آن سرزمین بوجود آورد. تحریکات پی درپی دولت انگلستان کروگر(5)رئیس جمهوری ترانسوال را ناگزیر ساخت که وضع کشور خود را با امپراطوری انگلستان یکسره سازد، از این روی با دولت ارانژ متحد شد و بدولت انگلستان یکسره اعلان جنگ داد و بالغ بر دو سال و نیم این جنگ طول کشید. در سال 1902 بدون آنکه ترانسوال شکست خورده باشد از جنگ خسته شد و ناگزیر به قبول خراج پردازی بدولت انگلستان گردید. در سال 1910 این کشور مانند ایالتی وارد جرگهء اتحادیهء افریقای جنوبی گردید. در قاموس الاعلام ترکی آمده:... ترانسوال میان رودخانهء وال و لیپوپو ممتد گردیده است... و از جنوب به ارانژ و ناتال و از مشرق به زولو و موزامبیک و از شمال و مغرب به پچوانه محدود است... رودهای متعددی دارد که بیشتر آنها به خلیج لیپوپو میریزد. بزرگترین آنها رودخانهء اولیفانت است...
(1) - Transvaal.
(2) - Boers.
(3) - Pretoria.
(4) - Johannesburg.
(5) - Kruger (Krugher).
ترانسیلوانی.
[تْرا / تِ سیلْ] (اِخ)(1) یکی از ولایات کشور رومانی که بین سلسله جبال کارپات و آلپ واقع است و 3420900 تن سکنه دارد. این ولایت را بزبان مردم رومانی آردآل(2) نامند و مرکز آن کلوژ(3) است. این ولایت در قرن یازدهم م. جزو قلمرو هنگری قرار داشت و از سال 1526 تا 1686 م. جزو یکی از شاهزاده نشین های مستقل درآمد و در این سال به سلطهء هابسبورگ درآمد. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Transylvanie.
(2) - Ardeal.
(3) - Cluj.
ترانکبار.
[تْرا / تِ کِ] (اِخ)(1) شهریست در ساحل شرقی هندوستان، که در ایالت تانجور و 225هزارگزی جنوب غربی مدرس و در مصب یکی از شعب رودخانهء کاوری واقع است. 26000 تن سکنه دارد و تجارت آنجا رایج و پررونق است. بسال 1616 م. دانمارکیها این شهر را از راجهء تانجور خریداری کردند و بسال 1845 م. به انگلیسیها فروختند. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Tranquebar.
ترانگبین.
[تَ اَ گَ] (اِ) ترنگبین. ترنجبین. دارویی باشد شیرین، گویند مانند شبنم بر خارشتر می نشیند و بعربی مَنّ خوانند و ترنجبین معرب آنست. گویند روزی دم صبحی بود که از آسمان مانند برف بر قوم موسی علیه السلام بارید. (برهان). دارویی است که طعم آن شیرین باشد و آن چنان بود که شبنم بر خاراشتر نشیند و ترنگبین شود، و آنرا بتازی مَنّ خوانند و معرب آن ترنجبین است. (فرهنگ جهانگیری). دوایی است شیرین مثل شکر که مانند شبنم بر درختی خاص که خاردار می باشد منجمد می گردد. (غیاث اللغات). شیره ای که از خار بدرآید مانند شهد، کذا فی الشرفنامه. و در مدارک مذکور است که آسمان همچو برف می بارید بر قوم موسی علیه السلام وقت صبح، و آنرا بتازی مَنّ می گویند. (آنندراج). ترنجبین است و آن شبنمی است که بر خارشتر نشیند و شیرین باشد... و آنرا بعربی مَنّ گویند. (آنندراج). شیره ای که از خار شترخوار بدرآید. (شرفنامهء منیری). شبنمی که بر خارشتر نشیند و مانند انگبین تازه باشد و بعربی مَنّ گویند و ترنجبین معرب آن. (فرهنگ رشیدی). دوایی است شیرین که صمغ گیاهی است و معربش ترنجبین است. (فرهنگ نظام). طرانجبین. (دهار). مَنّ. (بحر الجواهر). فرازی گوید او را بعربی ترنجبین و طلنجبین گویند و اگر به طاء گویند مرکب از طل و انگبین خواهد بود. و زه گوید اشترخار را در خراسان تو گویند و به فرغانه تونی و بفارسی آر و به اصفهان اشترخار گویند. و بنفسه گوید ترنجبین را از یک نوع از انواع خار حاصل کنند و بدین سبب در میان ترنجبین چوب و خار بینند. [ دیگری ] گوید معتدلست در گرمی و سردی تر است، در اول شکم نرم کند و سرفه را سود دارد و تب گرم را منفعت کند. (از ترجمهء صیدنه) : موسی علیه السلام دعای کرد، خدای عزّوجل دعای او مستجاب کرد و بر سر هر خاری ترانگبین بار آورد و ایشان، آن همی خوردند. (ترجمهء طبری بلعمی). و از او [ شهر کش ] استران نیک خیزد و ترانگبین و نمک سرخ که بهمه جهان ببرند. (حدود العالم).
بطعم شکّر بودم بطبع ماذریون
چنان شدم که ندانم ترانگبین از ماز.
مجلدی.
صد خروار برنج و صد خروار خرما و صد خروار عسل و ناردان و چندین هزار مرغ سمن و چندین مغز بادام و ترانگبین و کشمش همه بر شتران بار کرد. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). و مَنّ و سَلْوی ازبرای ایشان بخواست، و آن ترانگبین است و سمانه. (مجمل التواریخ).
با خار خشک خاطرم آرد ترانگبین
بادی که بَرْوَزَد ز نیِ عسکر سخاش.
خاقانی.
که گر ز شکّر و گل با تو تلختر گوید
نهد زمانه بسان ترانگبینش و خار.
ظهیر فاریابی.
خارکان انگبین بر او رانند
زیرکانش ترانگبین خوانند.نظامی.
اندر بلا چو نیشکر اندر رجا، نبات
تلخی برای تست چو خار ترنگبین.
مولوی (از آنندراج).
ترانگبین وصالم بده که شربت هجر
نمی کند خفقان فؤاد را تسکین.
سعدی (از آنندراج).
بنده ای از بندگان خاص حق را ترانگبین می باید تا چندان که ترانگبین خریدم... (انیس الطالبین بخاری ص88).
ترانلو.
[تَ] (اِخ) دهی است از دهستان پیچرانلو که در بخش باجگیران شهرستان قوچان و 12هزارگزی جنوب باختری باجگیران و 10هزارگزی باختر شوسهء قوچان به باجگیران واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 255 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و بنشن و شغل اهالی زراعت و بافتن قالیچه و گلیم و جوراب است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
تران نن.
[تْرا / تِ نَنْ] (اِخ)(1) ولایتی است در لائوس که 84000 تن سکنه دارد و مرکز آن گزیانگ - کوآنگ(2) است.
(1) - Tran - Ninh.
(2) - Xieng - Kouang.
ترانوا.
[تِرْ را نُ] (اِخ)(1) قصبه ایست در خطهء قلابره از ایتالیا، و در 22هزارگزی شمال غربی جراچه واقع است. بسال 1783 م. بر اثر زلزله خراب شد و امروزه فقط 500 سکنه دارد. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Terranova.
ترانوا.
[تِ] (اِخ) قصبه ایست در ایالت قلاتانیسته(1) از سیسیل که در جنوب غربی قتانه(2) بفاصلهء 55هزار گز واقع است. سکنهء آن 10000 تن هستند. قلعه ای و تجارتی رایج دارد. (از قاموس الاعلام ترکی).
.(کالتانیستا)
(1) - Caltanissetta .(کاتان، کاتانیا)
(2) - Catane
ترانوا.
[تِ] (اِخ) قصبهء کوچکی است در جزیرهء ساردنی. (از قاموس الاعلام ترکی).
ترانوه.
[] (اِخ) تلفظ ترکی ترانوا. رجوع به ترانوا شود.
ترانه.
[تَ نَ / نِ] (اِ) جوان خوش صورت و شاهد تر و تازه و صاحب جمال. (برهان) (ناظم الاطباء). جوان خوش صورت و صاحب کمال. (فرهنگ جهانگیری). جوان خوش صورت و شاهد تر و تازه. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). شاهدان تر و تازه. (شرفنامهء منیری) (فرهنگ خطی کتابخانهء سازمان). جوان خوشگل و شاهد تر و تازه. (فرهنگ نظام). از ریشهء اوستائی «تورونه»(1) بمعنی خرد، تر و تازه. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به تر، توره و توله شود :
هر نسفته دُری، دُری می سفت
هر ترانه ترانه ای می گفت.نظامی.
|| دوبیتی. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 497) (برهان) (صحاح الفرس) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ خطی کتابخانهء سازمان). رباعی. (غیاث اللغات). دوبیتی یعنی رباعی. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دوبیتی که نام دیگرش رباعی است و از اقسام شعر است که دارای چهار مصرع است. در مصرع اول و دوم و چهارم قافیه است و در سوم لازم نیست، بعضی گویند در مصرع سوم هم باید قافیه باشد و الا همان دوبیتی و رباعی است. (فرهنگ نظام). اهل دانش ملحونات این وزن [ رباعی ] را ترانه نام کردند. (از المعجم فی معاییر اشعار العجم) :
از دلارامی و نغزی چون غزلهای شهید
وز دلاویزی و خوبی چون ترانهء بوطلب.
فرخی.
و یکی بود از ندیمان این پادشاه [ امیر محمد ]شعر و ترانه خوش گفتی. (تاریخ بیهقی).
حکمت نتوانی شنود از ایرا
فتنهء غزل نغزی و ترانه.ناصرخسرو.
چون آتش خاطر مرا شاه بدید
از خاک مرا بر زبر ماه کشید
چون آب یکی ترانه از من بشنید
چون باد یکی مرکب خاصم بخشید.
امیرمعزی.
- ترانه های خزانگی؛ مراد از ترانه های عمده و ترانه هایی که پادشاه یا امیری تصنیف کرده باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج).
|| نقش. || صوت. (برهان). || به اصطلاح اهل نغمه، تصنیفی است که آن سه گوشه داشته باشد هر کدام بطرزی: یکی بیتی و دیگر مدح و یکی دیگر تلا و تلالا. (برهان) (آنندراج). در موسیقی یک قسمت از چهار قسمت نوبت مرتب یعنی تألیف کامل است و آن چهار قسمت قول است و ترانه و فروداشت. || نغمه. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری). سرود. (فرهنگ خطی کتابخانهء سازمان) (برهان). نغمه و خوانندگی و سرود. (ناظم الاطباء). سرود و نغمه و نوعی از سرود. (غیاث اللغات). نغمه و خوانندگی. (انجمن آرا) (آنندراج). نغمه و نوا. (فرهنگ نظام). سرود و اشعار ملی و وطنی، مثال: هر مملکتی ترانه ای ملی دارد. (فرهنگ نظام). موج از تشبیهات اوست و با لفظ گفتن و زدن و بستن و سرودن و سنجیدن و بلند کردن مستعمل. (آنندراج). نوعی از اجناس سرود. (شرفنامهء منیری) : خوانی نهادند سخت نیکو با تکلف بسیار و ندیمانش [طاهر دبیر] بیامدند و مطربان ترانه زنان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142).
بدانی چو درمانی آنجا کز آنجا
نه بربط رهاند ترا، نه ترانه.ناصرخسرو.
کاج صمصام را سزد بریال
سوزنی را ترانه بر ره چاچ.سوزنی.
جز بنده که در ترانهء مدحت
دارد صفت رباب رامشگر.اثیر اخسیکتی.
هر نسفته دُری، دُری می سفت
هر ترانه، ترانهای می گفت.نظامی.
در پردهء این ترانهء تنگ
خارج بود ار ندانی آهنگ.نظامی.
خیز ای رفیق خفته که صوت نشیدمان
آتش فکند بر شتران از ترانه ای.اوحدی.
بلندآواز شد موج ترانه
مبارک باد کوس و شادیانه.
محمدخان راسخ (از آنندراج).
لبم به عشق نسنجد ترانهء اظهار
ولی ز اشک من این مدعا برون آمد.
طالب آملی (از آنندراج).
|| بمعنی دهن خوانی و طنز و خوش طبعی نیز هست. (برهان). دهن خوانی و خوش طبعی. || بذله و طعنه. (ناظم الاطباء). || بدخویی. (برهان) حیله وری. (برهان). حیله گری. (ناظم الاطباء). || بدخویی. (برهان) (ناظم الاطباء). || بعضی این لغت را بضم اول مخفف تورانه دانند یعنی خوبان منسوب به توران. (انجمن آرا) (آنندراج).
(1) - tauruna.
ترانه برداشتن.
[تَ نَ / نِ بَ تَ] (مص مرکب) رسا ساختن و بلند کردن سرود و نغمه و ترانه. بلند کردن :
نشسته شاه عالم مهترانه
شکر برداشته چون مه ترانه.نظامی.
ترانه بستن.
[تَ نَ / نِ بَ تَ] (مص مرکب) سرود و نغمه ساختن. نغمه سرایی و سرودگویی کردن :
ز گل به سینهء بلبل هزار خار شکست
کنون ترانه بوصف بهار می بندد.
محمدحسن خان حسن (از بهار عجم) (از آنندراج) (از ارمغان آصفی).
ترانه بلند کردن.
[تَ نَ / نِ بُ لَ کَ دَ](مص مرکب) ترانه برداشتن. رسا و بلند کردن سرود و نغمه :
مطرب بیا بلند کن امشب ترانه را
آتش فکن ز شعلهء آواز خانه را.
میرزا عبدالغنی (از بهار عجم) (از آنندراج).
ترانه پرداز.
[تَ نَ / نِ پَ] (نف مرکب)ترکیب کنندهء آوازها. (ناظم الاطباء).
ترانه تراش.
[تَ نَ / نِ تَ] (نف مرکب)ترانه ساز. آهنگ ساز :
خرک ترانه تراش است و من خرانه تراش
خرانه هاست که در خر همی کنم انشاء.
سوزنی.
ترانه زدن.
[تَ نَ / نِ زَ دَ] (مص مرکب)نغمه سرایی کردن :
سودای زهد خشکم بر باد داده حاصل
مطرب بزن ترانه ساقی بیار باده.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
آتش ز دمم زبانه می زد
شوق از قلمم ترانه می زد.
فیضی (از آنندراج).
ترانه زن.
[تَ نَ / نِ زَ] (نف مرکب) مغنی. (ناظم الاطباء). ج، ترانه زنان :
از نوای تر ترانه زنان
هر دو تن خاستند نازکنان.
امیرخسرو (از بهار عجم).
ترانه ساختن.
[تَ نَ / نِ تَ] (مص مرکب) آهنگ ساختن :
خونم ز دیده مطرب امشب روانه ساخت
یا رب چه درد داشت کسی کآن ترانه ساخت؟
باقر کاشی (از ارمغان آصفی).
ترانه ساز.
[تَ نَ / نِ] (نف مرکب)ترانه سرای. نغمه سرای و سرودگوی. (ناظم الاطباء) :
چون به هوای مدحتت زهره شود ترانه ساز
حاسدت از سماع آن محرم آه و ناله باد.
حافظ.
ترانه سرای.
[تَ نَ / نِ سَ] (نف مرکب)ترانه ساز (از ناظم الاطباء) :
شراب خوار و ترانه سرای و نادره گوی
شگرف و چابک و خرم خرام خدمتگار.
مختاری غزنوی (از ارمغان آصفی).
ترانه سراییدن.
[تَ نَ / نِ سَ دَ] (مص مرکب) آهنگ ساختن. آواز خواندن. نغمه برداشتن. رجوع به ترانه سرای شود.
ترانه سنج.
[تَ نَ / نِ سَ] (نف مرکب)کسی که عالم به چگونگی نغمه ها و سرودها باشد. (ناظم الاطباء).
ترانه سنجیدن.
[تَ نَ / نِ سَ دَ] (مص مرکب) سرود گفتن. نغمه سراییدن :
لبم بعشق نسنجد ترانهء زنهار
ولی ز اشک من این مدعا برون آید.
طالب آملی (از ارمغان آصفی).
ترانه شدن.
[تَ نَ / نِ شُ دَ] (مص مرکب) بجای افسانه شدن که عبارت از کمال شهرت گرفتن است. (بهار عجم) (آنندراج). رجوع به ترانه گشتن شود.
ترانه گشتن.
[تَ نَ / نِ گَ تَ] (مص مرکب) کمال شهرت یافتن. (ارمغان آصفی). افسانه شدن. به کمال شهرت رسیدن. رجوع به ترانه شدن شود :
در کسوت اغیار چو بنمود رخ، آن یار
این قصه در آفاق جهان گشت ترانه.
اسیری لاهیجی (از بهار عجم) (از آنندراج).
ترانه گفتن.
[تَ نَ / نِ گُ تَ] (مص مرکب) نغمه ساختن. سرود گفتن :
هر نسفته دُری دُری می سفت
هر ترانه ترانه ای می گفت.نظامی.
ترانه گوی.
[تَ نَ / نِ] (نف مرکب)ترانه ساز. نغمه پرداز. سرودگوی.
ترانی.
[تْرا / تِ] (اِخ)(1) شهری است در ایتالیا بر ساحل دریای آدریاتیک و 34000 تن سکنه دارد. محصول آن پنبه است.
(1) - Trani.
ترانیدن.
[تَ دَ] (مص) تراکاستن و خوی نمودن و چکیدن. (ناظم الاطباء).
تراو.
[تَ] (اِ) بمعنی تراوش است که از تراویدن و ترشح کردن باشد. (برهان). ترشح و تراوش. (ناظم الاطباء). رجوع به تراوش و تراویدن و تَراب شود.
تراو.
[تْرا / تِ وِ] (اِخ)(1) رودی در شمال آلمان که از لوبک(2) می گذرد و وارد دریای بالتیک می شود و 112هزار گز طول دارد.
(1) - Trave.
(2) - Lubeck.
تراوا.
[تَ] (نف)(1) تراوش کننده، چون: پرده های تراوا و پرده های نیم تراوا. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب صص 49 - 50 شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Permeable
تراوان.
[تَ] (نف، ق) در حال تراویدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تراوانکر - کشن.
[تْرا / تِ کُ کُ شَ](اِخ)(1) ایالتی در جنوب غربی هند است که 9265000 تن سکنه دارد و مرکز آن تریواندروم(2) است. رجوع به تراونکور شود.
(1) - Travancore - Cochin.
(2) - Trivandrum.
تراوانیدن.
[تَ دَ] (مص) روان کنانیدن. || تراوش کنانیدن. (ناظم الاطباء).
تراوچه.
[تَ چِ] (اِخ) از روستاهای بخارا: و از آن جمله [روستاها] یکی نور بود و خرقان رود و وردانه و تراوچه. (تاریخ بخارا ص5). در آن زمان هنوز شهر بخارا نبود ولی روستاهای آن آباد بود مانند... و تراوچه. (خزاین العلوم از احوال و اشعار رودکی ص 62).
تراوح.
[تَ وُ] (ع مص) بنوبت کاری را کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || بهر دو دست بخشش کردن، یقال: یداه تتراوحان بالمعروف؛ یعنی گاهی از این دست می بخشد و گاهی از آن دست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد).
تراورس.
[تْرا / تِ وِ] (فرانسوی، اِ)(1)چوبها و تخته هائی که در راه آهن زیر خطوط آهن در عرض می گذارند. لفظ مذکور فرانسوی است و جزء زبان فارسی نشده است. (فرهنگ نظام). اما امروزه در فارسی به کار می رود.
.
(فرانسوی و انگلیسی)
(1) - Traverse
تراوس.
[] (اِخ) از مردم تراکیه: مردمان تراکیه اسامی مختلف دارند و باستثنای گت ها و تراوس و تراکیها که بالاتر از کرس تن یانها سکنی گزیده اند باقی مردمان تراکیه همه دارای یک نوع عادات و اخلاق می باشند... اخلاق تراوس ها مانند اخلاق تراکیها است باستثنای این دو مورد: وقتی که طفلی بدنیا می آید دور او جمع شده نوحه خوانی کرده یک بیک مشقات و بلیاتی را که در این دنیا باید تحمل کند می گویند و تأسف از زادن او می کنند، بعکس، وقتی که کسی می میرد شادی می کنند از این که متوفی از چه بلیاتی رسته و حالا در چه احوال خوشی است. (ایران باستان ج 1 ص619). رجوع به تراس و تراکیه شود.
تراوش.
[تَ وِ] (اِمص) تراویدن. (ناظم الاطباء). چکیدن. با لفظ کردن مستعمل. (آنندراج). || ترشح و تقطیر. (ناظم الاطباء). رجوع به تراوش کردن و تراوش نمودن شود.
تراوش کردن.
[تَ وِ کَ دَ] (مص مرکب)چکیدن. تراویدن :
نیست در دست سبوی من عنان اختیار
راز عشق از دل تراوش گر کند معذور دار.
صائب (از بهار عجم) (از آنندراج).
از خرامت بس که کیفیت تراوش می کند
نقش با رطل گران می گردد از رفتار تو.
صائب (ایضاً).
تراوش نمودن.
[تَ وِ نُ / نِ / نَ دَ](مص مرکب) تراویدن. تراوش کردن :
تو بدسگالی و نیکی طمع کنی، هیهات
ز خیر خیر تراوش نماید از شر شر.قاآنی.
تراوض.
[تَ وُ] (ع مص) تراوض در کالا؛ اختلاف و خصومت در آن. (اقرب الموارد). تراوض در بیع و شری؛ تجاذب و کشمکش در آن، و آن چنانست که بین دو معامله گر در امر فزونی و کمی جاری میشود. (المنجد). تجاذب در بیع بزیادی و نقصان. (متن اللغة). || تناظر گروهی در کاری. (المنجد). || مشق تعلیم و تربیت. (ناظم الاطباء).(1)
(1) - در مأخذ دیگری یافت نشد.
تراوغ.
[تَ وُ] (ع مص) همدیگر کشتی گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تصارع. (اقرب الموارد) (المنجد). || دستان آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تخادع. (المنجد).
تراول.
[تَ وِ] (اِ) برگ گیاهی است نامعلوم. (برهان). برگ گیاه، و در زفان گویا با زای تازی مرقوم است. (شرفنامهء منیری). برگ گیاه، در این زمان بدین معنی با زای تازی نیز آمده است. (آنندراج). برگ و شاخهء یک قسم گیاهی. (ناظم الاطباء).
تراونکور.
[تْرا / تِ وَنْ] (اِخ) نام امارتی است در جنوب هندوستان. (فرهنگ نظام). رجوع به تراوانکر کشن شود.
تراوو.
[تْرا / تِ وُ] (اِخ)(1) پیر. ژنرال فرانسوی که بسال 1767 م. در پولینْی(2) متولد شد و در جنگ وانده(3)معروف گشت و در سال 1836 درگذشت.
(1) - Travot, Pierre.
(2) - Poligny.
(3) - Vendee.
تراوی.
[تَ] (ع اِ)(1) بیست ودو (؟) رکعت نماز نافله در شبهای ماه رمضان معمول عامه که تراویح و ترویحة نیز گویند. (ناظم الاطباء).
(1) - مصحف تراویح. رجوع به تراویح شود.
تراویح.
[تَ] (ع اِ) جِ ترویحة، و آن در اصل اسم است مر یک جلسهء مطلق را، و جلسه ای را که بعد از رکعت چهارم در شبهای ماه مبارک رمضان بر سبیل استراحت میگذرانند نیز ترویحة گویند، چه در آن جلسه استراحت میکنند. سپس هر چهار رکعت نماز را مجازاً ترویحة گفتند، چه در پایان هر چهار رکعت نماز اندک استراحتی کنند. (کشاف اصطلاحات الفنون از درر). و در شرع اسم چهار رکعت نماز نافله ای که در شبهای ماه رمضان میگزارند و آن از سنن مؤکده است، و تراویح بصیغهء جمع اسم است هر مجموع بیست رکعت نماز را در لیالی ماه رمضان. (از همان کتاب از بیرجندی). جِ ترویح، و بیست رکعت نماز نفل که در شبهای ماه رمضان گزارند. آنرا ترویح بهمین سبب گویند که بعد از هر چهار رکعت خود را راحت و آرام میدهند. (غیاث اللغات) (آنندراج). بیست ودو (؟) رکعت نماز نافله که در شبهای ماه رمضان معمول عامه است، و آنرا تراویح بدان جهت گویند که بعد از هر چهار رکعت خود را راحت و آرام میدهند... (ناظم الاطباء) :
بردم این ماه به تسبیح و تراویح بسر
من و سیکی و سماع خوش، آن ماه دگر.
فرخی.
تراوید.
[تَ] (اِ)(1) عصیر و شیرهء جاری شده از چیزی. (ناظم الاطباء).
(1) - ظ. ن مف مرخم است. رجوع به تراویده شود.
تراویدن.
[تَ دَ] (مص) چکیدن. (جهانگیری). چکیدن و تراوش کردن آب و امثال آن باشد. (برهان). رفتن آب به پالا اندک اندک و چکیدن بنرمی و آهستگی. (آنندراج). چکیدن و تراوش کردن و ترشح نمودن و رشحه رشحه خارج شدن آب و شراب و جز آن. (ناظم الاطباء). ترشیح. (مجمل اللغه). ترشح. (دهار). ترابیدن. زهیدن. پالائیدن :
چه خوش بزمی که باشد جلوه گر آن رشک ماه آنجا
تراود آفتاب از سایهء برق نگاه آنجا.
ملا حاجی (از آنندراج).
آب می گردد دل سنگین خصم از عجز من
می تراود آتش از انگشت زنهارم چو شمع.
صائب (از آنندراج).
نه ز کم ظرفیست گر رازم تراوید از درون
خس برون افتد چو آید قلزم اندر اضطراب.قاآنی.
تراویده.
[تَ دَ / دِ] (ن مف / نف) چکیده. تراوش کرده: جمة السفینه؛ جایی از کشتی که آب تراویدهء درزها در آن جمع شود. (منتهی الارب).
تراهات.
[تُرْ را] (ع اِ) در بیت ذیل بجای تُرَّهات جِ تُرَّهة آمده است بمعنی باطل و سخن بی فایده :
خاص در بند لذت و شهوات
عام در بند هزل و تراهات.سنائی.
رجوع به ترهات و ترهة شود.
تراهص.
[تَ هُ] (ع مص) بر هم نشستن و محکم و استوار شدن سنگها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تراصف ثابت صخره ها. (المنجد).
تراهن.
[تَ هُ] (ع مص) با هم گرو کردن. (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تخاطر قوم. (المنجد) (اقرب الموارد). رجوع به تخاطر شود.
تراهی.
[تَ] (ص، اِ) نوباوه. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). میوهء نوباوه و نورسیده را گویند. (برهان). میوهء نوباوه و نوبر است. (انجمن آرا) (آنندراج). نوباوه و میوهء نورسیده. (غیاث اللغات) :
برد بوستانبان به ایوان شاه
تراهی(1) ولی هم ز بستان شاه.سعدی.
(1) - لیکن این مصرع چنین مشهور است: به تحفه ثمر هم ز بستان شاه. (فرهنگ رشیدی). آنانکه گفته اند: بتحفه ثمر هم... خواسته اند که «تَراهیِ» غیرمعروف بمعروف تبدیل کرده شود. (انجمن آرا) (آنندراج).
تراهی.
[تَ] (ع مص) همدیگر صلح نمودن و آرمیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). توادع، و آن از معنی وداعة است. (اقرب الموارد). رفتار قوم به آرامش و رفق با یکدیگر. (از المنجد): تراهی القوم؛ تعاملوا برفق و وداعة. (المنجد).
ترأی.
[تَ رَءْ ئی] (ع مص) دیدن در آینه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). || پیش آمدن کسی تا دیده شود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد). پیش آمدن کسی را تا ببیند او را. || مایل شدن به رأی کسی: هو یترأی برأی فلان. (اقرب الموارد). مایل شدن به رأی کسی و اقتدا کردن به آن. (المنجد).
ترایان.
[تَ] (نف، ق) در حال تراییدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تراییدن شود.
ترایان.
[ ] (اِخ) تلفظ ترکی تراژان. رجوع به تراژان و قاموس الاعلام ترکی شود.
ترئیس.
[تَ] (ع مص) مهتر کردن. (زوزنی). مهتر گردانیدن کسی را بر قومی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رئیس گردانیدن. (اقرب الموارد) (المنجد).
ترایق.
[تَ یِ] (ع اِ) جِ ترقوه. (اقرب الموارد) (المنجد) (متن اللغه). رجوع به ترائق شود.
ترئیکا.
[تْرُ / تُ رُ] (روسی، اِ)(1) قسمی ارابهء بزرگ که آنرا سه اسب موازی کشند.
(1) - Troika.
ترایمان.
[تَ] (اِ) نام مرض اسهال است. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ترئیة.
[تَ یَ] (ع مص) بنمودن کسی را خلاف اعتقاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). || پیش کردن کسی را آینه، یا پیش داشتن او را تا بیند در آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || (اِمص) خوبی. || (اِ) دیدار خوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تراییدن.
[تَ دَ] (مص) تراویدن و تراوش کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). ترشح نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به ترابیدن و تراویدن شود.
ترب.
[تَ] (اِ) حیلت و زباندانی. (صحاح الفرس). مکر و حیله و زرق و تزویر و گزاف و زبان آوری. (برهان). مکر و حیله و گزاف و تزویر. (فرهنگ جهانگیری). حیله و مکر و فریب و تزویر و فصاحت و زبان آوری. (ناظم الاطباء). حیله و زبان آوری. (انجمن آرا) (آنندراج). زرق و حیله و مکر و گزاف و محال و تزویر و هرزه. تبند و ترکند و ترقند و تروند و دستان مترادف این اند. (شرفنامهء منیری). مکر و حیله. (فرهنگ رشیدی). حیلت و زبان دانی. (حاشیهء لغت فرس اسدی چ اقبال ص28). || گردن را پیچ دادن بود بکین یا بعجب. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص28) :
اندرآمد مرد با زن چرب چرب
گنده پیر از خانه بیرون شد به ترب.
رودکی (از لغت فرس اسدی ایضاً).
|| چون شکنجه و قنج (کذا) بود در رفتن به تیزی. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (حاشیهء لغت فرس اسدی چ اقبال ص28). شکنجه و رفتار تند و شتاب. (ناظم الاطباء). || کشک سیاه که بترکی قراقروت گویند. و با را با فا تبدیل کرده ترف و ترفه گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). کشک سیاه باشد، و آنرا ترف نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به ترف شود.
ترب.
[تُ / تُ رُ] (اِ)(1) معروف است که عربان فجل خوانند. (برهان). ریشهء گیاهی از طایفهء خاجی شکل مأکول و تند و تیز، و بتازی فجل گویند. (ناظم الاطباء). از تیرهء چلیپائیان که ریشهء ضخیم آن خوراکی و خرجینک آن بندبند است. (از گیاه شناسی گل گلاب ص208) :
چون در حکایت آید بانگ شتر کند
وآروغها زند چو خورد ترب و گندنا.لبیبی.
بی تو همه ظریفان بی ترب و ترّه اند
تو همچو ترب غاتفری زینت تره.سوزنی.
ممدوح را به ترب صفت هیچکس نکرد
چون من که شاعر سخن آرایم و سره.
سوزنی.
از دکانی گر کسی تربی برد
کاین ز حکم ایزد است ای باخرد.مولوی.
در افواه افتاده بود که در مشرق پادشاهی از نسل مغول نشسته است که ترب و تبر نزد او یکسان است. (جهانگشای جوینی). سینهء فلان زمین بلند است، آنرا می باید هموار کرد تا آب خورد و ترب کشته شود و بی کشت نماند. (انیس الطالبین بخاری ص194).
گزر و شلغم و چندر، کلم و ترب و کدو
تره ها رسته تر و سبز بسان زنگار.
بسحاق اطعمه.
(1) - Raphanus.
ترب.
[تَ رَ] (ع مص) خاک آلوده شدن. (زوزنی). بسیارخاک شدن و خاک آلوده گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خاک رسیدن بر چیزی. (اقرب الموارد) (المنجد). خاک آلوده شدن. (آنندراج). || زیان کار شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || درویش شدن. (زوزنی). محتاج گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فقیر شدن، گویی که خاک نشین شده است. (اقرب الموارد) (المنجد). بلغت بربر، عزلت گزیدن و خاک نشین شدن. (دزی ج 1 ص143). || تربت یداه؛ یعنی او بخیر نرسد. و این کلمه ایست که عربان گاه در مدح و گاه در ذم آرند، مانند لا اب لک و لا ام لک و لا ارض لک و نحو آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صاحب اقرب الموارد گوید این از سخنانی است که عرب آن را بصورت دعا استعمال کنند ولی مرادشان دعا نیست بلکه تحریک و تشویق است و گویند: فعلیک بذات الدین تربت یداک. و در صحاح آمده که این جملهء دعائیه است یعنی بخیر نرسی، ولی معنی اول صحیح است - انتهی. || تعب و رنجور شدن. (زوزنی). || دوسیدن بخاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خاک بر چیزی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). گل و آهک بر چیزی یا دیواری مالیدن. (از دزی ج 1 ص 143).
ترب.
[تُ] (ع اِ) خاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (المنجد) (اقرب الموارد). تَرب. (اقرب الموارد) (المنجد). ج، اتربه، تربان. (اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج).
ترب.
[تَ] (ع اِ) تُراب. تُرْب. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به تُراب و تُرب شود.
ترب.
[تِ] (ع ص، اِ) همزاد و همسن و توأم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). هم عمر که بفارسی همزاد گویند. (غیاث اللغات). همزاد. (زمخشری) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). غالباً در مؤنث استعمال شود. (اقرب الموارد) (المنجد). یقال: هذه ترب فلانة؛ یعنی این زن همسال فلان زن است. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب). ج، اتراب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اتراب شود.
ترب.
[تَ رِ] (ع ص) محتاج. (از منتهی الارب). محتاج و فقیر. (ناظم الاطباء). فقیر. (اقرب الموارد) (المنجد). یکی آن تَرِبة است. (اقرب الموارد) (از المنجد). || ریح ترب؛ بادی که خاک را برانگیزد. (المنجد). || لحم ترب؛ گوشت خاک آلوده. || مکان ترب؛ جای بسیارخاک. || (اِ) گیاهی است. (اقرب الموارد) (المنجد).
ترب.
[] (اِخ) حمدالله مستوفی در ذکر بلاد خوزستان آرد: ترب از اقلیم سیم است و شهر کوچک است و گرمسیر، بر کنار دریا افتاده است چنانکه جزر و مد ماهیان را در خشکی اندازد و قوت ایشان از آن بود و مردمش قوی هیکل و درازبالا و صاحب قوت و سیاه چهره باشند. باغستان بسیار دارد، نارنج و ترنج و لیمو و خرمای خوب در او بسیار بود. (نزهة القلوب چ گای لیسترانج ج 3 ص110).
ترب.
[تُ] (اِخ) نام کوهی است. (معجم البلدان).
ترباء .
[تَ] (ع اِ) خاک. تراب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).(1) تراب. (اقرب الموارد) (المنجد): لاضربنه حتی یعضّ بالترباء. (اقرب الموارد). زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نفس زمین: بینهما مابین الجرباء الترباء؛ ای مابین السماء و الارض. (از اقرب الموارد) (المنجد). || یک نوع گیاهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سرانگشتان. (ناظم الاطباء).
(1) - در شرح قاموس و منتهی الارب تُرْباء هم بهمین معنی آمده است. ولی در تاج العروس و اقرب الموارد و المنجد و متن اللغه تَرْباء ضبط گردیده است.
تربابان.
[تُ] (اِ) یونانی غافث. (الفاظ الادویه).
تربات.
[تَ رِ] (ع اِ) جِ تَرِبَة. سرانگشتان. (از منتهی الارب). سرانگشتان. (المنجد).
ترباض.
[تِ] (ع اِ) عصفر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). کافشه و عصفر. (ناظم الاطباء).
ترباغ.
[تِ] (اِخ) نام جایی است، و بعضی ترنان (به نون) گفته اند. رجوع به معجم البلدان ج 2 شود.
ترباغة.
[تُ غَ] (ع اِ) کفش تابستانی مسافرین، و آن از پوست گاو یا شتر تهیه می شود که بوسیلهء چهار یا پنج بند بر پا گره می خورد و استوار میگردد. (از دزی ج 1 ص143).
تربالی.
[تَ] (اِ) نام عمارتی است بسیار عالی بناکردهء اردشیر بابکان در شرق شهر گون(1) که از شهرهای فارس است و جون(2)معرب آن است. گویند که بر سر آن بنا آتشکده ای ساخته بودند و در برابر شهر کوهی است و از آن کوه آبی به آن آتشکده می آمده. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). عمارتی عالی از بناهای اردشیر بابکان. (ناظم الاطباء). آنچه در این لغت مرقوم شد از فرهنگها نقل افتاد و در آن چند خطاست، اول آنکه طربال به طای مؤلَّف عربی و بمعنی عمارت عالی که بنا کنند یعنی هر کوه و سنگ و هر پاره ای از کوه و سنگ بلند و بزرگ که از کوه پیش و برآمده باشد و دیوار دراز و بلند و چینهء بالائین دیوار است. طرابیل الشام. صومعه های ملک شام، و اینکه نوشته اند نام شهر گون است هم خطا است، جور است و آن نام قدیم شهر فیروزآباد بوده و در جور مرقوم خواهد شد. (انجمن آرا) (آنندراج). تربال مساوی با طربال، همان فیروزآباد یا گور (جور) است. شکل آن مدور است چنانک دایرهء پرگار باشد و در میان شهر آنجا که مثلاً نقطهء پرگار باشد دکه ای انباشته برآورده است [ اردشیربن بابک ] نام آن ایران کرده و عرب آنرا طربال گویند و بر سر آن دکه سایه ها ساخته و در میان گاه آن گنبدی عظیم برآورده و آن را گنبد کیرمان گویند. (فارسنامه از حاشیهء برهان چ معین).
(1) - گور صحیح است. (حاشیهء برهان چ معین).
(2) - جور صحیح است. (حاشیهء برهان ایضاً).
تربامان.
[تُ] (اِ) بیونانی نام گلی است لاجوردی و برگهای آن دراز می باشد و گل و شاخ و برگ آن همه تلخ است، و آن را غافت بر وزن آفت نیز گویند، و بجای بای ابجد یای حطی هم آمده است. (برهان) (آنندراج). گیاهی است که بتازی غافث گویند. (ناظم الاطباء). اغافت را گویند و رازی گوید بر سر نبات گلی است که به بنفشه ماند و از آن بزرگتر است و بمزه تلخ بود و در حرف الف گفته است. (ترجمهء صیدنه).
تربان.
[تِ] (ع اِ) جِ تُراب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به تُراب شود.
تربان.
[تُ] (اِخ) قریه ای به پنج فرسخی سمرقند. (از معجم البلدان).
تربان.
[تُ] (اِخ) نام وادیی است میان ذات الجیش و مَلَل و السیالة، آبهای فراوانی دارد. رسول خدا در غزوهء بدر بدانجا فرودآمد و منزل عروة بن اذینة شاعر کلابی بدانجا بود. کثیر راست :
... و قد مرت علی تربان تحدی
بها بالجزع من مَلَل وسیج.
و شارح ابیات آرد: تربان قریه ای است از ملل بمسافت یک شب از مدینه... (از معجم البلدان). و استقبل طلحة و سعیدبن زید رسول الله صلی اللهعلیه وسلم بتربان (فیمابین ملل و السیالة) و هو منحدر من بدر یرید المدینه. (امتاع ص99). و رجوع به ص65 همان کتاب شود.
تربان.
[تُ] (اِخ) این نام در شعر متنبی آمده، شارحان دیوان نویسند: جایی است در عراق، و این قول اشتباه است و صحیح این است که نام نقبی است پیش از حسمی از جانب مصر، و نصر گوید ناحیتی است بین سماوة کلب و شام. (از معجم البلدان).
تربانتن.
[تِ رِ تِ] (فرانسوی، اِ)(1) جوهر تربانتین. هیدروکربور از اسانس تربانتین. رجوع به تربانتین و هیدروکربور شود.
(1) - Terebenthene.
تربانتین.
[تِ رِ] (فرانسوی، اِ)(1) در زبان فرانسه عصیر سقزی طیاری را گویند که بخودی خود و یا به اعانت شکافهای مصنوعی از اشجار مختلف الطایفه اخذ می کنند و در طب استعمال می نمایند و بفارسی آنرا زنگباری می نامند. (ناظم الاطباء). صمغ البطم. تربنتین. سقز نیمه مایعی که از ساقهء درخت بُطْم (2) یا درختان دیگر که از طایفهء کاج و تربنتاسه(3) باشند جاری می گردد. تربانتین داروئی است که چون بر عضوی دردناک مالند بر اثر قدرت تحریکی درد را دور گرداند.
- اسانس تربانتین؛ اسانسی است که از تقطیر تربانتین بدست آید و برای محلول ساختن چربیها و پیه ها و ساختن رنگهای روغنی و روغن جلا و جز آن بکار می رود. رجوع به صمغ البطم شود.
(1) - Terebenthine. .
(فرانسوی)
(2) - Terebinthe .
(فرانسوی)
(3) - Terebinthacees
تربانی.
[تُ] (ص نسبی) منسوب است به تربان که قریه ای از قراء فرمک در پنج فرسخی سمرقند در سغد. (انساب سمعانی).
تربانی.
[تَ] (اِخ) محمد بن یوسف بن ابراهیم تربانی، مکنی به ابوعلی، از قریهء تربان سمرقند. فقیه و محدث است. از محمد بن اسحاق سمعانی الصغانی روایت دارد و به سال 323 ه . ق. درگذشت. (از معجم البلدان).
تربای.
[تُ] (اِخ) تربای تقشی. از امراء چنگیزخان که به تعاقب سلطان جلال الدین منکبرنی مأمور شد. رجوع به تاریخ جهانگشای جوینی ج 1 ص33، 110، 112، 130، 131 شود.
تربئة.
[تَ بِ ءَ] (ع مص) بردن کسی را و دور گردانیدن او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بردن و دور گردانیدن کسی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تربب.
[تَ رَبْ بُ] (ع مص) پروردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج): تربب کودک؛ پرورد کردن او را تا بالغ شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). || فا هم آمدن. (تاج المصادر بیهقی). گرد آمدن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گرد آمدن قوم. (المنجد). || خواهانی چیزی نمودن: تربب الارضَ؛ یعنی دعوی کرد که او مالک آنست، و کذا تربب العبد و نحوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به ارتباب شود.
تربت.
[تُ بَ] (ع اِ) خاک. (شرفنامهء منیری) (غیاث اللغات) (آنندراج). مطلق خاک. (فرهنگ نظام). تربة:
بر آن تربت که بارد خشم ایزد
بلا رویَد نبات از خاک مسنون.ناصرخسرو.
|| خاکی که از حوالی مرقد مطهر حضرت سیدالشهدا صلوات اللهعلیه می آورند، و هر خاک مقدس مطهری. (ناظم الاطباء). خاک قبر حسین بن علی علیه السلام که شیعه بخوردن آن استشفا کند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). خاک اطراف قبر امام حسین (ع) که برای شفای بیمار و مهر نماز استعمال می شود، و این معنی مأخوذ از معنی اول است. (فرهنگ نظام)
- تربت خوردن بیمار؛ آنست که چون بیماری از دوا زائل نشود خاک تربت امام علیه السلام به نیت شفا میخورانند، و خاک شفا عبارت از آنست. (آنندراج). مجازاً، خوردن خاک گور را به نیت شفا از هرکه باشد :
نه گرد سرمه باشد جلوه گر آن نرگس جادو
ز خاک تیره بختان خورده تربت چشم بیمارش.
تأثیر (از آنندراج).
|| مجازاً بمعنی قبر. (غیاث اللغات). بمعنی گور مجاز است. (آنندراج). گور. (شرفنامهء منیری). گور و مقبره و مرقد. (ناظم الاطباء). مجازاً، گور. (فرهنگ نظام) : و تربت شقیق بلخی(1) رحمة اللهعلیه آنجاست [یعنی به شهر ویشگرد]. (حدود العالم). و تربت محمد بن الحسن الفقیه و کسائی مقری و فراخری هم از آنجاست [یعنی از ری] (حدود العالم)... وی پیر شده است و از وی کاری نمی آید، مراد وی آن است که از لشکری توبه کند و به تربت امیر ماضی بنشیند. (تاریخ بیهقی). تربت پدر را زیارت کرد و بگریست و آن قوم را که بر سر تربت بودند به بیست هزار درم فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص257). اولیا و حشم و بزرگان همراه وی به افغان شال درآمد و به تربت امیر عادل سبکتکین ... فرودآمد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص257). روزی بسر تربت ابراهیم و اسحاق رفت. (قصص ص86). آن جماعت فرشتگان بودند بر وی نماز کردند و تربت وی را با زمین هموار کردند. (قصص ص128).
به سر آیم بسوی تربت تو
زین سپس رشک میبرد پایم.مسعودسعد.
بهر طرف که تو از حمله گرز بگذاری
بخیزد احسنْت از تربت نبیرهء سام.
مسعودسعد.
تربتهای ملوک و سلاطین سامانیان بیشتر بماوراءالنهر خراسان است. (مجمل التواریخ). سلطان طغرل بیک را بشهر ری وفات رسید و تربتش آنجا برجاست. (از مجمل التواریخ). و تربتهاء همه به اصفهان و همدانست. (مجمل التواریخ).
بر تربتش که تبت چین شد چو بگذری
از بوی نافه عطسهء مشکین زند مشام.
خاقانی.
در ره دمی به تربت بسطام برزنم
وز طوس و روضه آرزوی جان برآورم.
خاقانی.
بر تربت هر دو زار نالید
در مشهد هر دو روی مالید.نظامی.
که حَسَن باشد مرید و امتم
درس گیرد هر صباح از تربتم.مولوی.
ثنا گفت بر سعد زنگی کسی
که بر تربتش باد رحمت بسی.(بوستان).
بر بالین تربت یحیی پیغمبر (ع) معتکف بودم. (گلستان).
مهربانی ز من آموز گرم عمر نمانَد
بر سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را.سعدی.
چنین که در دل من داغ زلف سرکش تست
بنفشه زار شود تربتم چو در گذرم.حافظ.
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید.حافظ.
نسیم زلف تو چون بگذرد بتربت حافظ
ز خاک کالبدش صدهزار لاله برآید.حافظ.
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود.حافظ.
بعد مردن تربت ما را عمارت گو مباش
بر سر قبر شهیدان گنبد گردون بس است.
مراد بافقی.
- تربت اولیاء؛ کنایه از مقابر آنان است. (انجمن آرا).
(1) - ن ل: شمس بلخی.
تربت جام.
[تُ بَ تِ] (اِخ) نام یکی از بخشهای هفت گانهء شهرستان مشهد است. از طرف خاور محدود است برودخانهء هریرود که مرز ایران و افغانستان را تشکیل میدهد، از باختر به بخش طیبات و فریمان، از شمال به بخش جنت آباد و فریمان، از جنوب بمرز ایران و افغانستان و دهستان یوسف آباد از بخش طیبات محدود می باشد. تربت جام در یک دهلیز بین کوههای شاه نشین و کجرود و کوه بزک واقع شده. هوای آن گرم و در نزدیکی پل جام و قلعه حمام، سوزان و غیرقابل تحمل است. از طرفی بخواف باختر اتصال داشته، بادهای سختی جریان داشته تولید گرد و غبار نموده به این جهت نودوپنج درصد اهالی مبتلا به تراخم هستند. این بخش از رودخانه، چشمه سار و قنوات مشروب میشود. آب مشروبی شهر از دو رشته قنات که از شمال باختری بطرف جنوب جریان دارد فراهم می گردد و در سالهای خشکسالی آب بقدری کم است که در هر 15 روز یک مرتبه بشهر آب داده میشود. بین بخش تربت جام و جنت آباد رشتهء ارتفاعاتی است که از شمال باختری بطرف جنوب خاوری امتداد داشته که قلهء آن معروف به کوه شاه نشین است و 2080 گز ارتفاع دارد، عرض این کوه 48هزار گز و دارای دره های متعددی است که بهم اتصال دارد و قابل عبور است. کوه بیزک که دنبالهء کوههای بینالود می باشد و در باختر تربت جام واقع است جلگهء باخرز را از جلگهء جام جدا می کند. قرائی که در دامنهء این کوه قرار دارند دارای هوای سالم و آب شیرین می باشند. جام رود که در شمال بند فریمان و بالاجام و میان جام سرچشمه گرفته پس از مشروب نمودن جلگهء جام از شمال خاوری جام عبور نموده در نزدیکی پل جام رود (دوآب) بهریرود متصل می گردد. آب این رود در قسمت بالا جام فقط در ماه اول سال جریان داشته لیکن در قسمت پائین جام همیشه آب جریان دارد. هریرود که مرز ایران و افغانستان و شوروی سابق را تشکیل می دهد از خاور این بخش جریان دارد. بخش تربت جام از سه دهستان بنام بالاجام و میان جام و پائین جام تشکیل یافته است. دارای 154 آبادی بزرگ و کوچک است. جمعیت آن در حدود 62335 نفر است. طوایفی که در حدود این بخش سکنی دارند عبارتند از طایفهء کودانی، کریم دادی، طاهری، قوری، مخته باز، باطوری، سنگچولی، ترکمن، بربری، مریدار، خلیلی، علی خوجه، قلعه گاهی، میش مست، محمددرویش، بریز، قرائی، سیستانی، بلوچ، زوری، کرد، یعقوبخانی، عرب، شیخی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
تربت جام.
[تُ بَ تِ] (اِخ) شهر کوچک و مرکز بخش تربت جام شهرستان مشهد است که در 144هزارگزی مشهد و 66هزارگزی مرز ایران و افغانستان و بر سر راه شوسهء عمومی مشهد و هرات واقع است. جلگه ای گرمسیر است و 605 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء جام و قنات است و محصول عمدهء آن غلات و بنشن و زیره و انواع میوه جات است. اهالی آنجا بکسب و تجارت و زراعت اشتغال دارند و در حدود 120 باب مغازهء مختلف در آنجا دایر است و دارای دو خیابان است که هم دیگر را در فلکه قطع می نمایند. ادارات دولتی آنجا عبارتند از: تیپ جام، بخشداری، آمار، ثبت املاک، پست و تلگراف، کشاورزی، دارائی، بهداری، فرهنگ، ژاندارمری، شهربانی و بانک ملی. و از ابنیهء قدیمی مقبرهء شیخ جام است که بدستور سلطان سنجر ساخته شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
تربت حیدریه.
[تُ بَ تِ حِ دَ ری یِ](اِخ) شهرستان تربت حیدریه یکی از شهرستانهای استان نهم کشور است که از طرف خاور به خط مرزی ایران و افغانستان (که از 7هزارگزی شمال خاوری خوشابه بطرف جنوب امتداد پیدا می کند) محدود می باشد و از طرف شمال به ارتفاعات جنوبی تربت جام و از قریهء چهارتکاب تا نزدیکی سنگ نگر و گردنهء پاقلعه و کوههای چاردخت امتداد دارد و حد فاصل بین دهستان مرکزی فریمان و دهستان زاوه است و از آن به بعد کوههای کم ارتفاع سرجام تا رباط سفید، جلگه رخ را از دهستان احمدآباد و سرجام جدا می کند و سپس مسیل رود کالشور تا مدخل اصلی کالشور جلگه رخ را از نیشابور جدا مینماید. از شمال باختری به شهرستان نیشابور و از باختر بشهرستان کاشمر و از جنوب به بخش قاین از شهرستان بیرجند و شهرستان گناباد محدود می باشد. شهرستان تربت حیدریه نسبت به وسعت خاک و تعداد بخشها و کوهپایه و جلگه های وسیع اختلاف زیادی در فصول چهارگانه با هم دارند، ناچار وضعیت طبیعی هر محلی جداگانه ذکر می شود:
الف - بخش کدکن، در سراسر شمال شهرستان تربت حیدریه واقع و نسبت به تمام بخشها و دهستانها سردسیر است.
ب - جلگهء زاوه و دهستان بالاولایت و حومهء شهر که هوای آنها معتدل است و انواع میوه جات در آنها بعمل می آید و ییلاقهای بسیار خوبی دارند و پائین ولایت نسبتاً گرمسیر است.
ج - بخش رشخوار که شامل دهستان رشخوار و سنگان است و بواسطهء نزدیکی با خواف و گودی اراضی از جلگهء زاوه گرمسیرتر است.
د - جلگهء محولات (بخش فیض آباد و محولات)، تمام منطقه گرمسیر است، محصول و میوه جات آن یک ماه زودتر از سایر مناطق تربت میرسد. انار و انجیر در تمام دهات محولات بعمل می آید، آبهای تربت عموماً شیرین و گواراست، فقط در قسمت رشخوار قسمتی از آبادیها که آب آنها شور و غیرقابل شرب میباشد. رشتهء ارتفاعات بزرگ که از 40هزارگزی جنوب باختری تربت جام شروع می شود و جلگهء جام را از جلگهء طیبات جدا نموده تا دهانهء سنگ نگر و قریهء چهارتکاب در یک رشته امتداد پیدا میکند ازین به بعد بدو رشتهء شمالی و جنوبی تقسیم میشوند: 1 - رشتهء شمالی از قریهء چهارتکاب تا آبادی قرقناتوبیک به تپه ماهورهای مختلف تقسیم میشود و از این به بعد رشتهء اصلی سرجام را تشکیل می دهد و در نتیجه جلگه رخ را از دهستان سرجام و پیوه ژن جدا میکند، این کوه دنبالهء کوههای نیشابور و شاه جهان است. 2 - رشتهء جنوبی، که از دهانهء سنگ نگر شروع میشود در شمال دولت آباد معروف بکوه جام و بالاخره دنبالهء این کوه بسرخ کوه و کوه میش که در جنوب سبزوار است اتصال پیدا میکند. کوههای خاور و جنوب خاوری که از چاه قلعه نزدیکی هشتادان شروع میشود پس از طی 168هزار گز در جنوب بوری آباد و 8هزارگزی جنوب باختری تربت جام خاتمه پیدا میکند. این کوه در جنوب خاوری تربت جام بین بخش خواف و بخش طیبات باخرز واقع است که امتداد آن جلگهء رشخوار و جلگهء سنگان را از جلگهء تربت جدا نموده در هر محلی اسم مخصوصی دارد. در جنوب رشخوار بکوه منرو در جنوب جنگل معروف بکوه شتران میباشد. در شمال خاوری جلگه رخ یک سلسله تپه ماهورهائی از گردنهء یاقوت (بالابند فریمان) شروع میشود. بدواً تپه ماهورهای خاکی است و در 7هزارگزی خاور آق کمر کوه سنگی را تشکیل داده تا گردنهء محمدمیرزا و شکته علاقه و شکته سیاه در جلگه رخ امتداد دارد.
معادن: معادن سنگ مرمر در 24هزارگزی خاور تربت حیدریه در جلگهء زاوه دامنهء کوه سرخ واقع است که اغلب سنگ آنرا به تهران حمل می نمایند. معدن مس در کوه جعفرمشهدی در جنوب خاوری تربت حیدریه واقع است. معدن ذغال سنگ در کوه ساق که در 66هزارگزی تربت است و راه آن صعب العبور میباشد و معدن زاج سیاه بین محولات و ازغند قرار دارد.
رودها: رودخانهء معروف به کال سالار از 24هزارگزی شمال تربت حیدریه از گدار سرخ بالای کامه بالا، سرچشمه گرفته پس از مشروب کردن کامه بالا و پائین و ترسک، رودخانهء کسگک داخل این رودخانه میشود. پل آجری در روی آن ساخته شده و قابل عبور ماشین است. در 18هزارگزی شمال خاوری تربت رودخانه ای است موسوم به صبی که از خاور به باختر جاری است و از شمال شیخ آباد در جلگهء زاوه سرچشمه گرفته پس از مشروب ساختن قسمتی از جلگهء زاوه داخل رودخانهء سالار میشود و آبادیهائی را که در اطراف آن واقعند مشروب ساخته بطرف جنگل سرازیر می گردد و قسمت عمدهء ناحیهء جنگل از این آب مشروب میشود. رود مهجن یا رود معجن معروف به رود ازغد در 54هزارگزی شمال باختری تربت از چشمهء زندگی سرچشمه گرفته از باختر بطرف خاور جریان پیدا کرده و در 4هزارگزی آبادی رود مهجن در مسیر خود آبشاری را تشکیل میدهد که 28 گز ارتفاع دارد و این رودخانه آبادیهای مسیر خود را مشروب می سازد و در 4هزارگزی جنوب رود مهجن داخل رودخانهء حصارچه میشود که هر دو بطرف جنوب جریان پیدا کرده به کال ازغد معروف می شود. رودخانهء سرخ آباد، سرچشمهء آن از 14هزارگزی باختری تربت و دوهزارگزی جنوب بایک میباشد که بطرف شادمهر جریان دارد. رودخانهء قلعه جق در 24هزارگزی شمال باختری تربت از کوههای بایک و 2هزارگزی جنوب فدیهه سرچشمه گرفته بطرف جنوب سرازیر میشود و پس از مشروب کردن زرمهر و خوشدره، در پائین ظهیرآباد داخل رودخانهء سرخ آباد شده بطرف محولات جریان پیدا میکند. رودخانهء شصت دره از 12هزارگزی شمال باختری تربت سرچشمه گرفته بطرف جنوب سرازیر می گردد، و پس از گذشتن از کوههای شصت دره آب آن بواسطهء بسته شدن بجویبارها کم شده ولی در بهار و پائیز سیل زیادی از آن جاری میشود، بطوری که معروف است در سابق سدی در کوههای شصت دره جلو این رودخانه بسته شده بود، الحال آثاری از آن وجود ندارد ولی در دهنهء رودخانه در پانصدگزی شمال باختری آبادی صنوبر محل بسیار مناسبی جهت بستن سد دیده میشود.
سازمان اداری: شهرستان تربت حیدریه از 5 بخش بنام حومهء خواف، رشخوار، کدکن، فیض آباد و محولات تشکیل می گردد و مجموع آبادیهای شهرستان 542 عدد است و در حدود 197027 تن سکنه دارد. جمعیت شهر تربت 23816 نفر است. بطوری که مطلعین محل اظهار میدارند در زمان نادرشاه افشار ششهزار خانوار از طوایف بلوچ و چهارهزار خانوار از طوایف قراتاتار و یکهزار خانوار عرب و بعضی طوایف مختلف بنواحی تربت کوچانده شده با طوایفی که قبلاً در اطراف تربت سکونت داشتند مخلوط شدند لیکن زبان خود را حفظ کرده بزبانهای فارسی، بلوچی، عرب افغانی و ترکی تکلم می نمایند. محصولات عمدهء شهرستان تربت عبارتست از غلات دیمی و آبی، پنبه، زیرهء سبز و انواع میوه جات سردسیری و گرمسیری و بادام و گردو و انار و ریواس بحد وفور دارد و محصولات دامی و روغن و پنیر و پشم و غیره در آنجا بدست می آید.
راه: 1 - راه شوسهء مشهد به زاهدان از گردنهء محمدمیرزا از شمال تربت حیدریه تا گال شور، بین رباط کسائی و عمرانی که آخرین حد تربت است استان نهم را بزاهدان اتصال میدهد. 2 - جادهء اتومبیل رو از طرف تربت بخواف از دهنهء درپال، 18هزارگزی جنوب خاوری تربت حیدریه گذشته از جلگهء رشخوار و سنگان عبور کرده از خوشابه، نزدیک مرز ایران گذشته، بمرز افغانستان اتصال پیدا میکند. دیگر جادهء شوسهء تربت بکاشمر است که از 48هزارگزی منطقهء تربت عبور مینماید. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
تربت حیدریه.
[تُ بَ تِ حِ دَ ری یِ](اِخ) شهر تربت حیدریه در 185هزارگزی مرکز استان مشهد و 900هزارگزی زاهدان بر سر راه شوسهء تجارتی جنوب خاوری کشور ایران قرار دارد. مختصات جغرافیائی آن بشرح زیر است: 36 درجه و 13 دقیقهء طول، 58 درجه و 15 دقیقهء عرض نسبت به گرینویچ. هوای شهر تربت معتدل و مرطوب مالاریائی است، بیشتر آب آن بواسطهء املاح گچی سنگین است و فقط قناتی در 4هزارگزی شمال باختری شهر وجود دارد که آبش گواراست و نظر به دوری راه برای همه مقدور نیست که برای شرب از آن استفاده کنند. شهر تربت حیدریه یکی از شهرهای قدیمی است که در سال 1211 ه . ق. اسحاق خان قراتاتار، به امر نجفعلیخان رئیس طایفهء تاتار در جنب مقبرهء قطب الدین حیدر بنا نموده و خندقی دور آن کشیده، چون بنای تربت در جوار قطب الدین حیدر ساخته شده بود به اسم تربت حیدریه نامیده شد و بواسطهء این که در سر راه هندوستان واقع شده، بسرعت ترقی کرده کوچه ها و بازاری به آن اضافه گردید و بصورت شهر درآمد.
در زمان سلطنت رضاشاه یک خیابان شمال - جنوبی که از وسط شهر عبور میکند احداث شد و یک خیابان از باختر بخاور کشیده شده که بباغ ملی منتهی میشود. شهر تربت بواسطهء نزدیکی بکوه و باغات زیادی که در اطراف آن است از زیباترین شهرهای ایران است، مخصوصاً احداث باغ ملی در روی تپه بزیبائی شهر افزوده است. این شهر در حدود 250 باب مغازه و 4 باب گاراژ دارد. آب مشروب شهر از چند رشته قنات است ولی چون کفایت شهر را نمی کند از آب چاه و آب انبار استفاده میکنند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
تربت حیدریه.
[تُ بَ تِ حِ دَ ری یِ](اِخ) بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه است که از 6 دهستان تشکیل میشود و حدود آن بشرح زیر است: از شمال به بخش کدکن و بخش فریمان از شهرستان مشهد و از خاور به بخش خواف و دهستان شهرنو از بخش طیبات و بخش رشخوار و از جنوب به بخش رشخوار و فیض آباد محولات و از طرف باختر به بخش فیض آباد محولات و کدکن محدود است. موقعیت طبیعی: بخش حومه، در شمال خاوری تا اندازه ای کوهستانی و هوای آن معتدل می باشد. محصول عمدهء آن غلات و بنشن و انواع میوه جات و پنبه و ابریشم است. جمع قراء بخش 185 آبادی بزرگ و کوچک است و جمعیت آن در حدود 109624 نفر است. راه شوسهء تجارتی مشهد بزاهدان ازین بخش عبور میکند. دهستان حومهء شهر تربت حیدریه دارای 9 آبادی و 5233 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
تربت خانه.
[تُ بَ نَ / نِ] (اِ مرکب) مقبره. (آنندراج). تربت. گور :
ایاز از شبنم مژگان وضو کرد
به تربت خانهء محمود رو کرد.
حکیم زلالی (از آنندراج).
تربتر.
[تَ بِ تَ] (ص مرکب) بسیار تر و کاملاً مرطوب و نمدار. (ناظم الاطباء). کاملاً مرطوب. (استینگاس).
تربت شیخ جام.
[تُ بَ تِ شِ خِ] (اِخ)رجوع به تربت جام شود.
تربتی.
[تُ بَ] (ص نسبی) منسوب به شهر تربت. (ناظم الاطباء). که از تربت حیدریه یا از تربت جام باشد. || منسوب به مرقد. (ناظم الاطباء).
تربتی.
[تُ بَ] (ص نسبی) خاکی و منسوب به مقبره. (ناظم الاطباء).
تربتی.
[تُ بَ] (اِخ) رجوع به مجالس النفائس ص102 شود.
تربث.
[تَ رَبْ بُ] (ع مص) درنگ کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درنگ کردن و بازایستادن. (آنندراج). تمکث. (اقرب الموارد). تمکث و تباطؤ. (المنجد) : خدیو گیتی ستان را در اوقات تلبث در آن کشور و تربث در آن بوم و بر، هر روز سالی و هر ماه نو گزنده تر از هلالی می نمود. (درهء نادره چ شهیدی ص486).
تربج.
[تَ رَبْ بُ] (ع مص) مهربان شدن بر بچهء خود: تَرَبَّجَتْ علی ولدها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مهربان شدن ناقه بر بچهء خود. (اقرب الموارد).(1) || تبلد. (اقرب الموارد) (المنجد). || کند شدن. (تاج المصادر بیهقی). || تحیر. (اقرب الموارد) (المنجد).
(1) - صاحب آنندراج این کلمه را به تصحیف خوانده و چنین آورده: تربح به حای حطی...؛ مهربان شدن زن بر بچهء خود.
تربچه.
[تُ رُ چَ / چِ] (اِ مصغر) ترب از قسم خردگونه، و از آن پاره ای سپید و برخی سرخ باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تربح.
[تَ رَبْ بُ] (ع مص) سرگشته گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تحیر. (اقرب الموارد). || طلب ربح کردن. (از اقرب الموارد) ( از المنجد): هو یتربح و یترقح. (اقرب الموارد).
تربخ.
[تَ رَبْ بُ] (ع مص) نرم و فروهشته گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد): مشی حتی تربخ؛ ای استرخی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
تربد.
[تَ رَبْ بُ] (ع مص) روی ترش کردن. (تاج المصادر بیهقی). متغیر گردیدن روی کسی از غضب و ترش رو شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از غضب ترش رو شدن. (آنندراج). تعبس. (اقرب الموارد) (المنجد): تربد وجه فلان. (منتهی الارب). || میغ ناک شدن. (تاج المصادر بیهقی). میغناک شدن آسمان. (زوزنی). ابرناک گردیدن آسمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد): تربدت السماء. (منتهی الارب). || تغییر یافتن رنگ. (اقرب الموارد) (المنجد). || دیدن در پستانهای مواشی نقطه های سیاه و سفیدی که پیش از زادن پدید آید. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تربد.
[تِ بِ] (اِخ) نام شهری است غیرمعلوم. (برهان). نام شهری. (ناظم الاطباء). صاحب برهان گوید نام شهری است غیرمعلوم. فقیر گوید همانا ترمذ را به تصحیف تربد خوانده اند در این صورت معلوم است که شهر غیرمعلوم خواهد شد، ترمذ شهریست مشهور و معروف در ماوراءالنهر.... (انجمن آرا). ظاهراً مصحف ترمذ. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به ترمذ شود.
تربد.
[تُ بُ / تِ بِ] (اِ) دوایی است معروف که اسهال آورد. (برهان). نام دوایی مسهل، بهندی نسوت گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). دوائیست که اسهال آورد، و آن را تربد مجوف خوانند. (انجمن آرا). ریشهء مسهل که از هند آورند. (ناظم الاطباء). بهترین آن چینی بود و مبیض مدور مصمغ مجوف و در سودن مفیدتر گردد و زود کوفته و بر سرهای صمغ بود و کهن و باریک نبود و بسطبری میان خنصر و بنصر بود و چون بکوبند و بپزند هیچ ریشه بر سر پرویزن نماند و تنک سوراخ بود و باید که بوقت خرج کردن اول بخراشند و بروغن بادام چرب کنند آنگاه بکوبند. طبیعت وی گرم و خشکست در سیم، نافع بود جهت مرضهای عصبانی و مسهل بلغم بود تمام و اندکی از خلط سوخته از هر دو ورک، و ماسرجویه گوید مسهل اخلاط غلیظ و لزج بود و اصح آنست که تنها مسهل بلغم رقیق بود و اگر تقویت کند مسهل بلغم غلیظ بود و استعمال کردن یبوست و صفاف در بدن پیدا کند و مضر بود به امعاء و مصلح بود در آنکه خراشیده باشند و بروغن بادام چرب کرده و کتیرا اضافه کنند و اگر تحویت وی بزنجبیل کنند مسهل بلغم غلیظ و خام بود اما تنها مسهل غلیظ نبود. و تربد زرد و سیاه زهر بود مانند خربق سیاه و غاریقون سیاه و مداوات کسی که آن خورده باشد مانند کسی که خربق سیاه خورده باشد کنند و همان تدبیر کنند، و تربد سفید مجوف چنانکه وصف کرده شد نافع بود جهت درد مفاصل که بلغمی بود و رحم را پاک گرداند تنقیهء تمام و حقنه کردن نافع بود جهت درد آن نزدیک حیض آمدن و نافع بود جهت درد پشت و دماغ را پاک کند در بلغم لزج و مفلوج و مصروع را نافع بود و سرفه را که از رطوبات فم معده بود سود دهد، و علامات این زحمت آن بود چندانکه سرفه بیاید تا قی کند یا خلطی لزج بیرون آید بعد از آن ساکن شود و اگر با هلیلهء کابلی خلط کنند دوای نافع بود مصروع را و بدل آن نیم وزن آن غاریقون و دانگ نیم آن صبر و دانگ نیم آن حنظل، و گویند بدل آن ترمس است، و صاحب جامع در مفرده آورده است که بدل آن پوست درخت توت است بوزن آن، و شربت از تربد از نیم درم تا یک درم بود. (از اختیارات بدیعی). او را بلغت رومی البثیون گویند و بعضی الطریون و سندریون هم گویند و بسریانی طُربل گویند و طونید نیز گویند و بپارسی توبل و بهندی تربح و بسندی تروج گویند و آن چوب پاره ها بود مجوف خاک فام و نیکوتر انواع آن سفید است که آنرا تربد نایژه گویند و بدان اسم بدان خوانند که در وقت تری میان او را بیرون کرده باشند و پوست باز کرده و بر جرم او... و صمغ بود و این نوع را از نهر واله به اطراف هند و غیر آن برند، و نوعی دیگر ازو هست که سفید است و منبت او هم در هند است اما مجوف باشد و چوب او را صمغ نبود و این نوع سطبرتر بود و آسان شکسته شود، و آورده اند که در کوههای نوزاد تربدی هست که در منفعت کم از نوع اول نیست، و نوعی دیگر ازو آنست که لون او زرد است و جرم او پهن و مجوف نبود و این نوع بیخ نبات... و او را در ادویهء قی استعمال کنند. و ابن ماسویه گوید نیکوترین انواع آن آنست که میانهء او سفید باشد و بیرون او هموار و چرب بود و بر بعضی مواضع او صمغ باشد و بر پوست او کرم خوردگی نباشد. در جرم او رشته ها نبود و چوب او تنک باشد و توبرتو نبود و زود شکسته شود و بتحقیق او سفید بود و چون مدتی بر او بگذرد خورده شود و آنچه ازو نیک بود چون به این صفت نباشد منفعت او باطل بود. و ارجانی گوید گرمست در دوم و بلغم را دفع کند و فالج و لقوه و برص و بهق را سود دارد و اگر او را همچنان استعمال کنند اسهال بلغم کند و اندک خلط سوخته نیز دفع کند، و نیکوترین انواع او آنست که لوله ای و سفید بود و مجوف بود بشکل نی باریک و آنچه از او خورده شده باشد و سوراخها شده قوت او اندک باشد. (از ترجمهء صیدنه).
تربد(1) که از تیرهء پیچکیان است(2)، ریشه های ضخیم آن مسهل است. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 241 و کارآموزی داروسازی ص184 و دزی ج 1 ص 143 و تذکرهء ضریر انطاکی ص94 و فهرست مخزن الادویه ص171 و الفاظ الادویه ص 73 و تحفهء حکیم مؤمن شود :
جستی بسی زبهر تن جاهل
سمقونیا و تربد و افسنتین.ناصرخسرو.
چون غازیقون کریه و منکر
وز تربد هم میان تهی تر.
خاقانی (تحفة العراقین ص210).
ورنه در عالم کرا زهره بدی
کو ربودی از ضعیفی تربدی.مولوی.
|| چوب و نی میان خالی را نیز گویند. (برهان). نی میان کاواک. (ناظم الاطباء).
(1) - Convolvulus turpethum. .
(فرانسوی)
(2) - Convolvullacees
تربد زرد.
[تِ بِ / تُ بُ دِ زَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تخم گیاهی خاردار که جیرآهنگ گویند. (ناظم الاطباء).
تربر.
[تَ بُ] (نف مرکب) تربرنده، و قسمی اره که بدان درختان تر برند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || (ن مف مرکب) غله ای که پیش از زرد شدن و رسیدن، برای آفتی چون زنگ و ملخ و جز آن درو شده باشد. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تربر کردن شود.
تربر.
[تُ بُ] (اِخ) تیره ای از شعبهء جبارهء ایل عرب از ایلات خمسهء فارس. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص87). رجوع به جَبّاره شود.
تربر بالا.
[تَ بُ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان دودج و داریان در بخش مرکزی شهرستان شیراز و 28هزارگزی خاور شیراز و 3هزارگزی راه فرعی بردج به خرامه. جلگه ای است معتدل و 330 تن سکنه دارد. آب آن از چاه و محصول آن غلات و حبوبات و سیب زمینی است. شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج7).
تربر پائین.
[تَ بُ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان دودج و داریان در بخش مرکزی شهرستان شیراز و 32هزارگزی شیراز و 6هزارگزی راه فرعی شیراز به خرامه. جلگه ای معتدل است و 408 تن سکنه دارد. آب آن از چاه و محصول آن غلات و سیب زمینی است. شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
تربرسادات.
[تَ بُ] (اِخ) دهی است از دهستان دودج و داریان در بخش مرکزی شیراز و 30هزارگزی خاور شیراز و 3هزارگزی راه بردج به خرامه. دامنه ای است معتدل و 202 تن سکنه دارد. آب آن از چاه و محصول آن غلات و چغندر و سیب زمینی است. شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
تربرش.
[تِ بُ] (اِخ)(1) ژرار (تربورگ، تربورخ).(2) نقاش هلندی که در رنگ آمیزی هم آهنگ و نقاشی ظریف دست داشت. وی بسال 1608 م. در زوول(3) بدنیا آمد و بسال 1681 درگذشت.
(1) - Terborch.
(2) - Gerard Terborch (Terburg).
(3) - Zwolle.
تربر کردن.
[تَ بُ کَ دَ] (مص مرکب)حصاد زرع پیش از کمال آن بعلت آفتی چون ملخ و غیره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تَربُر شود.
تربره.
[تَ بَ رَ / رِ] (اِ) نوعی از انگور است. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء). نوعی از انگور است، و آنرا تُربک با اول مضموم نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). تُرْبَک. (فرهنگ رشیدی). رجوع به تربک شود. در گناباد خراسان تَربَرّه به انگوری گویند که در فصل پائیز میرسد و رنگ دانه های آن برخی سرخ مایل بسیاهی و پاره ای سفید مایل به سرخی، یعنی دانه های آن دورنگه است.
تربز.
[تَ بُ] (اِ) تربزه. هندوانه. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
بود تخم دنیا و دین کاشتن
دو تربز بیک دست برداشتن.
طغرا (از آنندراج).
|| بادرنگ. || خیار. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). رجوع به تربزه شود.
تربز.
[تُ بِ / بُ] (اِ) ترب را گویند و بعربی فجل خوانند. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). با ضم اول و کسر ثالث، مخفف تربیزه است که بمعنی ترب کوچک است. رجوع به ترب و تربزه و تربیزه شود.
تربزه.
[تُ بُ زَ / زِ] (اِ) تربز. هندوانه. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی). میوهء شیرین مبردی که بقدر خربزه و نام دیگر تکلمیش هندوانه است. این لفظ در سنسکریت ترمبوجم است. در هندوستان این میوه را تَربوز گویند. (فرهنگ نظام).
-امثال: تربزه خور را به جالیز چه کار، نظیر: به خوان کسان کدخدایی مکن. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 543).
|| بادرنگ. || خیار. || ترب. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). تربز. تربیز. (فرهنگ نظام) :
آنچه نبینید نمودن که چه
تربزهء بی مزه بودن که چه؟
ضیاء بخشی (از انجمن آرا).
رجوع به ترب و تربز و تربیزه شود.
تربسه.
[تَ / تُ بَ سَ / سِ] (اِ) قوس قزح. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). تُرْسه. (فرهنگ رشیدی). کمان مانندی که بعد از باران از اثر شعاع آفتاب در آسمان پیدا می شود، و نامهای دیگرش قوس قزح و کمان مرتضی علی و کمان رستم است. جهانگیری و رشیدی گوید با ضم اول هم صحیح است. (فرهنگ نظام).
تربص.
[تَ رَبْ بُ] (ع مص) چشم داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (غیاث اللغات) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (آنندراج). چشم داشتن و انتظار چیزی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انتظار. (اقرب الموارد) (المنجد) : للذین یؤلون من نسائهم تربص اربعة اشهر... (قرآن 2 / 226). قل کلٌّ متربصٌ فتربصوا فَسَتعلمون مَن اصحابُ الصراط السَّویّ و من اهتدی. (قرآن 20 / 135). || درنگ کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). توقف کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). درنگ کردن در مکانی. (اقرب الموارد) (المنجد). || بند کردن غله به انتظار گرانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). غله نگاه داشتن برای فروختن. (غیاث اللغات) (آنندراج). نگه داشتن متاع برای گرانی. || بازایستادن در کاری. (اقرب الموارد) (المنجد).
تربض.
[تَ رَبْ بُ] (ع مص) اندک اندک روزگار گذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). || برخاستن مرد از جای خود و بعلت ضعف بی حرکت ماندن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). اشکنه ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تربع.
[تَ رَبْ بُ] (ع مص) مربع بنشستن. (زوزنی). به چهارزانو نشستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دوتا کردن قدمها را بزیر ران مخالف یکدیگر. (اقرب الموارد) (المنجد). || کوهان دراز برآوردن شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || برپا شدن و درست گردیدن کاری. (از اقرب الموارد): تربعت بهم الامور فی ظلّ سلطان قاهر. (حضرت علی (ع)، از اقرب الموارد). || بهاران جایی بودن. (زوزنی). بهاران جای بودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اقامت کردن بمکانی در بهار. (اقرب الموارد). || بهار بخوردن. (زوزنی) (از اقرب الموارد ). خوردن شتر علف بهاری را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || برداشتن سنگ را. (اقرب الموارد). || بریدن شاخه های درخت خرما و چیدن آن: تربع النخیل؛ خُرفت و صُرمت. (اقرب الموارد).
تربق.
[تَ رَبْ بُ] (ع مص) درآویختن چیزی را بگردن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). معلق ساختن چیزی. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تربقان.
[تُ بَ] (اِخ) دهی از دهستان بالاولایت در بخش حومهء شهرستان کاشمر است که در 12هزارگزی جنوب خاوری کاشمر بر سر راه مالرو عمومی کاشمر قرار دارد. آب آن از قنات و محصولش غلات و میوه جات و انگور و پنبه و زیره است و شغل اهالی زراعت و قالی بافی است و راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
تربک.
[تُ بِ] (اِ) نوعی از انگور است. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). تربره. (فرهنگ رشیدی). رجوع به تربره شود.
تربک.
[تَ بَ] (اِ) تربه و ترف. کشک سیاه را گویند که بترکی قراقروت و آنرا ترف نیز گویند، و معرب تربه طربق است.(1) (انجمن آرا). ترب و تربه و ترف. کشک سیاه که بترکی قراقروت و بتازی مصل گویند، طربک معرب آن. (فرهنگ رشیدی) :
چو نوشیدم ز تتماجش فروکوبید چون سیرم
چو تربک رو ترش کردم کز آن شیرین بریدستم
مولوی (از انجمن آرا و فرهنگ رشیدی).
(1) - در برهان ترپک به این معنی آمده. رجوع به ترپک شود.
ترب کندن.
[تُ کَ دَ] (مص مرکب) کنایه از جماع کردن. (آنندراج) :
چه تربها که نکندم بطرز خود که فلک
ز یمن هزل بمن داد خط ترخانی.
ملا فوقی ((از آنندراج).
|| در بیت زیر از گلستان بمعنی رفع زحمت کردن و نظایر آن آمده :
امروز دو مرده پیش گیرد مِرْکَن
فردا گوید تربی از اینجا برکن.
سعدی (گلستان چ فروغی ص194).
تربل.
[تَ رَبْ بُ] (ع مص) خوردن گیاه ربل را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). خوردن آهو گیاه ربل را. (منتهی الارب). || چرا کنانیدن نبات ربل را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد): خرجوا یتربلون. (اقرب الموارد). || شکار کردن و تفحص و جستجوی نبات ربل نمودن، یا عام است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تصید. (المنجد) (اقرب الموارد): خرجوا یتربلون؛ ای یتصیدون. پی جوئی مرد گیاه ربل را. (اقرب الموارد). || سبز شدن نبات پس از خشکی. (تاج المصادر بیهقی). برگ برآوردن و سبز گردیدن درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || سبز شدن زمین پس از خشکی، هنگام آمدن پائیز. (اقرب الموارد) (المنجد). نبات آوردن و سبز گردیدن زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || فربه شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج). پرگوشت شدن زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). || نزد پزشکان، نفخیست که عارض اطراف و غیر آن شود و سبب آن ریختن بلغم رقیق است بر اثر ضعف هاضمه چنانکه در استقساء رخ دهد، میگویند: تربلت المرأة؛ اذا کثر لحمها. (کشاف اصطلاحات الفنون از بحر الجواهر). در علم طب، ورم کردن اطراف بدن یعنی دست و پا و غیر آنست. (فرهنگ نظام).
تربل.
[تُ بُ] (اِ) دزی در ذیل قوامیس عرب آرد: تورم، بادکردگی اعضاء و اطراف بدن بدنبال سوءهاضمه و استسقا و جز آن. (دزی ج 1 ص143). رجوع به بمادهء قبل شود.
تربل.
[تَ بَ / تِ بِ / تُ بُ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب) (معجم البلدان) (مراصد).
تربلیوس.
[تْرِ / تِ رِ بِ] (اِخ)(1) ... پولیو. نویسندهء تاریخ قیصران روم که در عهد دیوکلسین میزیسته است. رجوع به ایران در زمان ساسانیان کریستن سن شود.
(1) - Trebellius Pollio.
تربن.
[تَ بُ] (اِ) زمین بسیار سخت. (برهان) (ناظم الاطباء). زمین سخت. (فرهنگ جهانگیری) (شرفنامهء منیری) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا).
تربن.
[تَ رَبْ بُ] (ع مص) روان کردن کشتی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رُبّان شدن. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به رُبّان شود.
تربنت.
[تِ رِ بَ] (اِ) نام گیاهی: برای مراسم تاجگذاری اردشیر دوم مغ ها دعوت شده بودند و گیاهی که پلوتارک آنرا تربنت می نامد استعمال میشد (ظن قوی این است که این گیاه همان هئومه بوده که در قرون بعد در موقع مراسم مذهبی استعمال میکردند). (تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1527).
تربنتین.
[تِ بِ] (اِ) تربنتینا. دزی در ذیل قوامیس عرب این دو کلمه را معادل تربانتین آورده است. رجوع به تربانتین شود.
تربنتینا.
[تِ بِ] (اِ) تربانتین. رجوع به مادهء قبل و تربانتین شود.
تربند.
[تَ بَ] (اِ) پارچه ای باشد که آنرا تر کنند و بر زخم کارد و شمشیر و امثال آن بندند. (برهان) (از ناظم الاطباء). پارچه ای باشد که آنرا تر کنند و بر زخم کارد و شمشیر و مثال آن بندند تا خون بایستد. (انجمن آرا) (آنندراج).
تربنیچ.
[تِ بِ] (اِخ)(1) تربنیتس. مرکز قضای قصبه ای است در سیلزیای پروس که در 25هزارگزی شمال شرقی بروسلا واقع است و 14500 تن سکنه دارد و کلیسای بزرگی در آنجا وجود دارد. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Terbnitz.
تربو.
[تَ] (اِ) پارچهء سفید و سفت و باریک را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). جامهء باریک سفت. (شرفنامهء منیری) (آنندراج). جامهء باریک سفت. (فرهنگ رشیدی). جامهء باریک سفته را خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا).
تربو.
[تَ] (اِ) تربزه. (ناظم الاطباء). رجوع به تربزه شود.
تربوت.
[تَ رَ] (ع ص) شتر رام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). یستوی فیه المذکر و المؤنث. (منتهی الارب). مذکر و مؤنث در آن کلمه یکسان است، یقال: جمل تربوت و ناقة تربوت. (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء).
تربورغ.
[تِ] (اِخ) تلفظ ترکی تربورگ، نقاش آلمانی. رجوع به تربرش و قاموس الاعلام ترکی شود.
تربورگ.
[تِ] (اِخ) رجوع به تربرش(1)شود.
(1) - Terborch.
تربول.
[تْرِ / تِ رِ] (اِخ)(1) بلوکی است در ایالت فی نیستر(2) فرانسه که در مشرق فرانسه و بر ساحل دریا قرار دارد و محل حمام دریایی است.
(1) - Treboul.
(2) - Finistere.
تربوله.
[تَ لَ] (اِخ) قلعه ای در جزیرهء صقلیة (سیسیل). (از معجم البلدان) (از قاموس الاعلام ترکی).
تربه.
[تَ بَ / بِ] (اِ) ترب و تَرْبَک و ترف. کشک سیاه. (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا). رجوع به تربک و ترپک و ترپه شود.
تربة.
[تَ رِبْ بَ] (ع مص) پروردن کودک را تا بالغ شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد).
تربة.
[تُ بَ] (ع اِ) لغتی است در تُراب. (منتهی الارب). خاک و تراب. (ناظم الاطباء). تراب. (اقرب الموارد) (المنجد). || مقبره. ج، تُرَب. (اقرب الموارد) (المنجد) (ناظم الاطباء): تربة الانسان؛ رمسه. (المنجد). رجوع به تراب و تربت شود.
تربة.
[تَ رِ بَ] (ع اِ) سرانگشت. ج، تَرِبات. || ریح تربة؛ باد گردناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد). رجوع به تَرِب شود.
تربة.
[تَ رِ / رَ بَ] (ع اِ) گیاهی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد). ج، تَرِب. (المنجد).
تربة.
[تَ بَ] (ع، اِمص) ضعیفی. (منتهی الارب). ضعف و ذلت. (ناظم الاطباء).
تربة.
[تُ رَ بَ] (اِخ) وادیی است بر دو منزل از مکه که آبش در بستان ابی عامر میریزد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یاقوت آرد: عرام گوید وادیی است نزدیک مکه بفاصلهء دو روز از آن که در بستان ابن عامر منتهی شود(1)و بنی هلال در آن سکونت دارند و کوههای سراة و یسوم و فرقد در اطراف آن قرار دارند و دارای معدن برم است.
در اخبار عمر (رض) آمده است که هنگامی که رسول خدا او را به غزا فرستاد وی به تربه رفت. اصمعی گوید تربه وادیی است به ضباب و طول آن سه شب است و در آن نخل و زرع و درختان میوه است و هلال و عامربن ربیعه در آن شرکت داشتند. احمدبن محمد همدانی گوید: تربه و زبیة و بیشة سه وادی بزرگ اند، مسیر هر یک از آنها بیست روز است، پائین آنها نجد و بالای آنها سراة است. هشام گوید: تربه وادیی است از سراة شروع میشود و به نجران پایان می یابد، و باز گوید: خثعم مابین بیشه و تربه فرودآمدند و هنوز مستقر نشده بودند که اسلام ظهور کرد. مردی از ساکنان جبلین گفته که تربه آبی است در جانب غربی سلمی. (از معجم البلدان).
(1) - عبارت معجم البلدان و مراصد این است: واد... یصیب فی بستان بنی عامر.
تربه بر.
[تُ بِ بَ] (اِخ) دهی جزء دهستان چهارفریضه است که در بخش مرکزی شهرستان بندر انزلی و 25هزارگزی بندر انزلی بر کنار مرداب واقع شده است. جلگه ای مرطوب است و 330 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء واویلا و محصول آن توتون سیگار و ابریشم و صیفی و شغل اهالی زراعت و صیادی و حصیربافی است. راه مالرو دارد و با قایق هم میتوان به بندر انزلی رفت. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
تربی.
[تَ رَبْ بی] (ع مص) پروردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج). غذا دادن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). غذا دادن کودک را تا رشد کند. || تهذیب کودک. (المنجد).
تربی.
[تُ رَ بی ی] (اِخ) حسین بن مقبل که از روات حدیث است، چون بر تربت امیر قیروان مقیم بود بدان لقب ملقب گردید. (منتهی الارب).
تربی.
[تْرِ / تِ رِ] (اِخ)(1) تربیا. رودیست در ایتالیا که وارد شط پو(2) می شود و آنیبال(3) در آنجا بر سمپرونیوس(4) قنسول روم بسال 218 ق.م. پیروز گردید و سووُرُف(5) سردار روسی بسال 1799 م. ماکدونالد(6) را در آنجا شکست داد.
(1) - Trebie.
(2) - Po.
(3) - Annibal.
(4) - Sempronius.
(5) - Souvorov.
(6) - Macdonald.
تربیا.
[تْرِ / تِ رِ] (اِخ)(1) تربی. رجوع به ترِبی و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Trebia.
تربیب.
[تَ] (ع مص) پروردن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). پروردن کودک را تا بالغ گردد. || خوشبو کردن روغن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد).
تربیت.
[تَ] (ع مص) پروردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد): چون بقدرت بیچون ترتیب تربیَت و تربیت و تزتیت عالم امکان بدرجهء رابع رسند. (درهء نادره چ شهیدی ص12). || دست نرم بر انزلی بچه زدن تا بخواب رود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
تربیت.
[تَ یَ] (از ع، مص) تربیة. پرورانیدن. (تاج المصادر بیهقی). پروردن. (دهار) (زوزنی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). پروردن و آموختن، و با لفظ دادن و کردن مستعمل. (آنندراج) :
بی تربیت طبیب رنجورم
بی تقویت علاج بیمارم.مسعودسعد.
... و بمزیت تربیت و ترشیح مخصوص شدم. (کلیله و دمنه).
یزدانْش ز لعنت آفریده
وز تربیتش جهان پشیمان.خاقانی.
خاک را زنده کند تربیت باد بهار
سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم.
سعدی.
دریغ آمدم تربیت ستوران و آینه داری در محلت کوران. (گلستان). تربیت یکسان است ولیکن طبایع مختلف. (گلستان). فی الجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد... تا بحدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود استاد فضیلتی که بر من دارد از روی بزرگیست و حق تربیت، وگرنه بقوت ازو کمتر نیستم. (گلستان).
حقوق تربیتت را که در ترقی باد
زبان کجاست که در حضرتت فروخوانم؟
صائب.
- باتربیت؛ باادب و بادانش. (ناظم الاطباء).
- بی تربیت؛ بی ادب. بی دانش. (ناظم الاطباء).
- تعلیم و تربیت؛ آموزش و پرورش.
|| تأدیب و سیاست. (ناظم الاطباء) :
اگر از سختی ایام شود آدم نرم
روی من تربیت سیلی استاد کند.صائب.
رجوع به تربیة و «تعلیم و تربیت» شود. || ترقی و برتری. (ناظم الاطباء). || احسان و تفقد نسبت به شاعر و دیگر زیردستان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : امیر [ مسعود ] وی [ خواجه احمدحسن ] را گرم پرسید و تربیت ارزانی داشت و به زبان نیکوئی گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص144). تا حضرت خلافت با وی [ فضل بن ربیع ] بسر رضا آمد... و امیدوار تربیت و اصطناع فرمود. (تاریخ بیهقی). و این تشریف که خلیفه فرمود بدو رسانید... و امیدوار دیگر تربیت ها گرداند. (تاریخ بیهقی). با آنکه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و تربیت خدمتکاران حاصل است می بینیم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه). هرکه هست بر اندازهء تربیت ملک از او فایده بر تواند داشت. (کلیله و دمنه). تربیت پادشاه بر قدر منفعت باید. (کلیله و دمنه).
گر یابد از تو تربیتی کان خاطرش
خندد ز قدر گوهر نظمش بر آفتاب.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص60).
|| غذا و روزی دادن. (ناظم الاطباء).
تربیت.
[تَ یَ] (اِخ) میرزا محمد علیخان تبریزی (1256 - 1318 ه . ش.). مردی فاضل و متتبع بود و کتابخانهء مفصل معتبری از کتب خطی و چاپی فراهم کرده... در اثناء جنگ جهانگیر اول 1914 - 1918 م. آن مرحوم با جمعی ایرانیان مهاجر دیگر به برلین آمده بودند و راقم این سطور نیز در آن اوقات در آنجا بود و مدت سه چهار سال با هم معاشر بودیم، تولدش در ششم خرداد 1256 ه . ش. در تبریز اتفاق افتاد و در بیست وششم یا بیست ویکم یا بیست وهفتم دیماه سنهء 1318 ه . ش. مطابق بیست ویکم یا بیست ودوم جمادی الاَخر سنهء 1358 ه . ق. در تهران فوت کرد. (از وفیات معاصرین بقلم محمد قزوینی، مجلهء یادگار سال 3 شمارهء 4).
تربیت بدنی.
[تَ یَ تِ بَ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) پرورش جسمی. آنچه مربوط به تربیت تن باشد، چون بازیها و اقسام ورزش. || (اِخ) نام سازمان بزرگی است در ایران که امور ورزش را اداره میکند و از جهت اداری زیر نظر وزرات فرهنگ قرار دارد.
تربیت پذیر.
[تَ یَ پَ] (نف مرکب)قابل تعلیم. (ناظم الاطباء). مستعد تربیت و تعلیم. قابل پرورش.
تربیت دادن.
[تَ یَ دَ] (مص مرکب)پرورش دادن. آموختن. پروردن : تا طفل رضیع را که رشک گل ربیع بود چون صبا تربیت میداد. (سندبادنامه ص 151). || تفقد کردن. برتری دادن :
اگر مسعود ناصر تربیت(1) داد
عیاضی را به خلعتهای فاخر.انوری.
(1) - ن ل: مرتبت.
تربیت روانی.
[تَ یَ تِ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تربیت روحی. پرورش روانی. آنچه مربوط به تربیت روان باشد. اصولی که بر اساس آن می توان روان کودکان را تا سرحد کمال از انحراف و گرفتار شدن به عقده های روانی و جز آن بازداشت و استعدادهای مختلف آنان را در جهت صحیح هدایت کرد.
تربیت روحی.
[تَ یَ تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تربیت روانی. رجوع به همین کلمه شود.
تربیت شدن.
[تَ یَ شُ دَ] (مص مرکب)پرورده شدن. (ناظم الاطباء). بار آمدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || با علم و ادب شدن. (ناظم الاطباء).
تربیت کاری.
[تَ یَ] (حامص مرکب)تفقد و بزرگداشت :
نصرت این را به تربیت کاری
فلک آن را به تقویت داری.نظامی.
تربیت کردن.
[تَ یَ کَ دَ] (مص مرکب)پرورش دادن و کردن و تعلیم کردن. (ناظم الاطباء). پروردن. پروریدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تربیت و تعلیم شود : یکی از وزرا پسری کودن داشت، پیش دانشمندی فرستاد که مر این را تربیت کن مگر عاقل شود. (گلستان).
گر تقویت کنی ز ملک بگذرد بشر
ور تربیت کنی به ثریا رسد ثری.سعدی.
|| آموختن و درس و سَبَق دادن. ادب آموختن. (ناظم الاطباء) : این فرزند را چنان تربیت کن که یکی از فرزندان خویش را. (گلستان).
وآدمی را که تربیت نکنند
تا بصدسالگی خری باشد.سعدی.
نفس را عقل تربیت می کرد
کز طبیعت عنان بگردانی.سعدی.
رجوع به تعلیم شود. || به منصب رسانیدن. (ناظم الاطباء). برآوردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). برکشیدن و به ترقی و کمال رسانیدن. تفقد و بزرگداشت و برتری دادن :
مرا حق از پی مدح تو در وجود آورد
تو نیز تربیتی کن که دارم استحقاق.خاقانی.
|| سرشتن. (ناظم الاطباء). بهمهء معانی رجوع به تربیت شود.
تربیتی.
[تَ یَ] (ص نسبی) منسوب به تربیت. پرورشی.
- علوم تربیتی؛ پداگوژی(1). علومی که مربوط به آموزش و پرورش باشد. هنر آموزش و پرورش اطفال. رجوع به «تعلیم و تربیت» شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Pedagogie
تربیت یافتن.
[تَ یَ تَ] (مص مرکب)پرورده شدن. تعلیم گرفتن : ولیکن اگر در سلک صحبت اینان تربیت یافتی طبیعت ایشان گرفتی. (گلستان). || تفقد و بزرگداشت دیدن. توجه و مرحمت و لطف و اکرام یافتن :
گر این دشمنان تربیت یافتند
سر از حکم و رایت نه برتافتند.(بوستان).
تربیت یافته.
[تَ یَ یا تَ / تِ] (ن مف مرکب) پرورده. تعلیم گرفته : تربیت یافتگان مهد امکان و گذشتگان بنی نوع انسان. (حبیب السیر ج 3 ص1).
تربیث.
[تَ] (ع مص) درنگی کردن. (تاج المصادر بیهقی). درنگی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درنگی. (آنندراج). || بازداشتن کسی را از حاجت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بازداشتن کسی را. (المنجد). بازداشتن کسی را از چیزی. (اقرب الموارد) (المنجد).
تربیح.
[تَ] (ع مص) جای دادن کسی را. (منتهی الارب). جای دادن رُبّاح را که کپی باشد در منزل خود. (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || به سود رسانیدن کسی را. (اقرب الموارد) (المنجد).
تربید.
[تَ] (ع مص) پستان کردن گوسپند و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). لغتی است در ترمید. (منتهی الارب). پدید گشتن پستان گوسپند پیش از نتاج و مشاهده شدن لمع سیاه و سفید در پستان آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). ترمید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به ترمید شود.
تربیز.
[تَ] (ع مص) پر کردن مشک را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد) : و تبریزی شاعر در مقام تبریز هنر تربیز ساغری نتواند نمود. (درهء نادره چ شهیدی ص70). و از کف بلور مانند سقاة لعلی شفاه تبریزی تبریز ساغر یاقوت فام و تربیز معنی خون آشامی نموده. (درهء نادره چ شهیدی ص657). و رجوع به تربیس شود.
تربیزه.
[تُ زَ / زِ] (اِ) در جنوب ایران تربچه را گویند و در زبان فارسی لفظ «یزه» هم مثل لفظ «چه» علامت تصغیر است، و تربزه مخفف تربیزه است. (از فرهنگ نظام). رجوع به ترب و تربز و تربزه شود.
تربیس.
[تَ] (ع مص) درآکندن مَشک و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پر کردن مشک. (اقرب الموارد) (المنجد). و رجوع به تربیز شود.
تربیض.
[تَ] (ع مص) جای دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برقرار کردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || آنقدر آب در مشک کردن که قعر آن را بپوشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد).
تربیع.
[تَ] (ع مص) چهارسوی کردن. (زوزنی). چیزی را چهارسو ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چهارگوشه کردن چیزی را. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). چهارگوشه ساختن چیزی را. (فرهنگ نظام). مربع ساختن خانه یا حوض را. (المنجد). مربع ساختن حوض را. (اقرب الموارد) :
کعبه در تربیع همچون تخت نرد مهره باز
کعبتین جانها و نرّاد انسی و جان آمده.
خاقانی.
پس بر آن مجمر که در تربیع منقل کرده اند
اولین تثلیث مشک و عود و بان افشانده اند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص114).
تاج تو تدویر چرخ تخت تو تربیع عرش
در تو به تثلیث ذات صولت و عدل و حکم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص267).
تقطیع و توسیع عرصهء جامع تعیین رفته بود و تأسیس و تربیع آن تمام گشته. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص420). || (اصطلاح نجوم) بیرونی آرد : نیم برید آنست که قمر بچهارم برج باشد از برج آفتاب و درجات قمر چند درجات او و این را تربیع اول خوانند و به شب هفتم بود به تقریب از ماه. (التفهیم چ همایی ص210). ... و چون قمر نیز ببرج دهم باشد از برج آفتاب و درجه های هر دو نیمبرید نام کردند که نور قمر اندر این دو وقت به نیمهء آنچه دیده آید از تن وی راست باشد، پنداری که بدو نیم بریده است و این دو تربیع [ تربیع اول و تربیع دوم ] را هم جزو دوم طالع بیرون آورده اند همچنانکه اجتماع و استقبال را. (التفهیم چ همایی ص210). || (اصطلاح نجوم) از چهارمین خانه نظر کردن کواکب بیکدیگر. (منتهی الارب). به اصطلاح نجوم، از چهارمین خانه نظر کردن کوکب از برج سوم که ربع فلک است بکوکب دیگر. (غیاث اللغات) (آنندراج). در علم نجوم، بودن دو کوکب است بطوری که ربع منطقة البروج یعنی سه برج میان آنها فاصله باشد و آن را نظر تربیعی نیز گویند. (فرهنگ نظام). رجوع به نظر شود. در میان قمر و ستارهء دیگر تفاوت چهار برج یا ده برج باشد، مثلاً اگر قمر در حَمَل باشد و زهره در سرطان و یا قمر در جوزا باشد و زهره در حوت این نظر دلیل دشمنی است از مدار، و این را تربیع از آن گویند که در میان قمر و کوکب دیگر بحساب درجات مفاصلهء نود درجه که چهارم حصهء فلک بود و آن سه برج باشد به اینطور که دو برج سالم و بقدر یک برج از جمع کردن درجات برج قمر و برج دیگر کوکب. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
به تثلیث بروج و ماه و انجم
بتربیع و به تسدیس ثلاثا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص28).
و علامات درج و دقایق و ثوانی و... تربیع و تسدیس بنوشت. (سندبادنامه ص64).
جز کسی کاندر قضا اندرگریخت
خون او را هیچ تربیعی نریخت.مولوی.
سخت میتولی ز تربیعات آن(1)
وز وبال(2) و کینه و آفات آن.مولوی.
(1) - در چ نیکلسن دفتر ششم ص371: او (ردیف).
(2) - در چ نیکلسن ایضاً: دلال.
تربیق.
[تَ] (ع مص) بزغالگان را رسن ها ساختن که در گردن ایشان کنند. (زوزنی) (آنندراج). در ربقه استوار کردن. (المنجد). در ربقه استوار کردن سر بز یا گوسفند را. (اقرب الموارد). || آرایش سخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). تلفیق کلام. (اقرب الموارد) (المنجد) : و فصاحت تلویح و براعت ترتیب... و متانت تربیق و رزانت ترمیق... (درهء نادره چ شهیدی ص32). || آماده کردن حلقه های ریسمان را برای بستن بزغاله ها. (از المنجد) (از اقرب الموارد).
تربیق.
[تَ](1) (ع اِ) رشته ای که بدان گوسپندان را بندند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (متن اللغه) (لسان العرب).
(1) - در منتهی الارب و ناظم الاطباء بکسر تا آمده.
تربین.
[تْرِ / تِ رِ] (اِخ)(1) قصبه ایست مرکز قضای تربین، واقع در هرسک در 80هزارگزی جنوب غربی موستار و 15هزارگزی شمال شرقی راگوزه(2) و در ساحل رود کوچکی بهمان نام قرار دارد. سکنهء آن 1000 تن است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3).
(1) - Trebigne.
(2) - Ragusa.
تربین.
[تِ رِ] (اِخ) قضائی است میان قره طاغ و دالماسی. زمینهای آن سنگستان است و 2000 تن سکنه دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3).
تربیة.
[تَ یَ] (ع مص) غذا دادن و پروردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به تربیت شود. || تهذیب کسی. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به تربیت شود. || قوام آوردن ترنج را با عسل و گل و شکر. (از اقرب الموارد). قوام آوردن سیب را بشکر. (المنجد). || آسایش دادن و خلاص بخشیدن کسی را از خبهء گلو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تربیه.
[تَ یَ / یِ] (از ع، ص) در بیت زیر بمعنی مربّی، یعنی پرورده :
تربیهء آن آفتاب روشنیم
ربی الاعلی از آن رو می زنیم(1).مولوی.
(1) - ن ل: از آن برمیزنیم.
تربیة.
[تُ رَ بی یَ] (ع اِ) گندمی است سرخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): و التربیة، حنطة حمراء و سنبلها ایضاً احمر ناصع الحمرة، و هی رقیقه تنتشر مع الدنی برد او ریح... (لسان العرب).
ترپ.
[تَ] (اِ) کشک سیاه را گویند و به ترکی قراقروت خوانند. (برهان). ترپک و ترپه و ترف. کشک سیاه که بترکی قراقروت گویند، به تازی مصل گویند. (از فرهنگ رشیدی). تَرْپَر. تَرْپَک. کشک سیاه و قراقروت و ترف. (ناظم الاطباء). قروت سیاه که آنرا به ترکی قراقروت گویند. (آنندراج). ماده ای است ترش که از آب دوغ گرفته می شود و نام ترکیش قراقروت است و در تهران بهمان نام ترکی گفته می شود و در اصفهان مخفف آن قارا گفته میشود. در کتب طب نام این ماده مصل است، ترپ ضبط نشده است. (فرهنگ نظام) :
از او دید چون آب لب نوشخند
سیه پوش چون ترپ گردید قند.
وحید (از آنندراج).
رجوع به ترپک و ترپه و ترف شود.
ترپاخلو.
[تُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان خدابنده لو در بخش قیدار شهرستان زنجان که در 18هزارگزی جنوب قیدار و 3هزارگزی راه عمومی قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 179 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه سار و محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و بافتن قالیچه و گلیم است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
ترپاندر.
[تِ] (اِخ)(1) شاعر و موسیقی دان یونانی است که در لس بس(2) یکی از جزایر بحرالروم متولد شد و در حدود سال 675 ق.م. می زیست. وی ابداع کنندهء اصطلاحات مربوط به چنگ است.
(1) - Terpandre.
(2) - Lesbos.
ترپسیخوره.
[تَ ؟] (اِخ) تلفظ ترکی ترپسی کور. رجوع به همین کلمه و قاموس الاعلام ترکی شود.
ترپسی کور.
[تِ کُرْ] (اِخ)(1) رب النوع رقص و آواز یونان قدیم که با چنگی کهن نمایش داده می شود.
(1) - Terpsichor ]kor[.
ترپک.
[تَ پَ] (اِ) کشک سیاه را گویند و به ترکی قراقروت خوانند و معرب آن طربق باشد. (برهان). ترپ. ترپه. ترف. کشک سیاه... طربق معرب آن. (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). کشک سیاه و قراقروت و ترف. (ناظم الاطباء) :
چو نوشیدم ز تتماجش فروکوبید چون سیرم
چو تربک رو ترش کردم کز آن شیرین بریدستم.
مولوی (از آنندراج).
رجوع به ترپ و ترپه شود.
ترپن.
[تِ پِ] (فرانسوی، اِ)(1) نام عمومی هیدروکربورهای تربانتین و کامفن(2) و جز آنهاست: اترهای گزانتوژنی مخصوصاً در سری ترپن ها نتایج قابلی دارند. (روش تهیهء مواد آلی ص393).
(1) - Terpenes. .
(فرانسوی)
(2) - Camphene
ترپو.
[تَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان اشکور علیا، در بخش رودسر شهرستان لاهیجان که 38 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
ترپو.
[تْرُ / تِ رُ پُ] (اِخ)(1) نام آلمانی اپاوا(2)، یکی از شهرهای چکسلواکی. || کنگرهء ترپو، که از 20 اکتبر تا 20 دسامبر 1820 م. با حضور پادشاه پروس و امپراطور اتریش، روسیه، انگلستان و فرانسه تشکیل گردید و در مسائل ایتالیا و مخصوصاً ناپل که مردم آن ناحیه علیه پادشاه خود فردیناند پنجم قیام کرده بودند رسیدگی کرد.
(1) - Troppau.
(2) - Opava.
ترپه.
[تَ پَ / پِ] (اِ) بمعنی ترپک است که کشک سیاه و قراقروت باشد. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). رجوع به ترپ و ترپک و ترف شود.
ترپهلا.
[تِ پَ] (هندی، اِ) لفظی است هندی که معرب او اطریفل است و آن عبارت از ترکیب هلیله و آمله است. (الفاظ الادویه). رجوع به اطریفل شود.
ترپی.
[تُ] (فرانسوی، اِ)(1) قسمی از ماهی که تازیان فِتَر و فترة گویند و رعا نیز گویند. (ناظم الاطباء). نام ایتالیائی آن ترپیلا و نوعی ماهی پهن است که به سفره ماهی شباهت تام دارد و در انتهای سراین جانور عضوی وجود دارد که بوسیلهء آن امواج الکتریکی انتشار می یابد و اگر حیوان در معرض خطر قرار گیرد بکمک امواج الکتریکی از خود دفاع میکند. || نوعی اژدر خودرو، یا موشک است که بوسیلهء هواپیماها و زیردریایی ها در نبردهای دریایی بکار میرود.
(1) - Torpille ]piy'[.
ترپیلا.
[تُ] (فرانسوی، اِ)(1) رجوع به ترپی شود.
(1) - Torpilla.
ترت.
[تَ] (ص) پریشان، و مرت متتابع این است، مثل دغل مغل و قریش و دریش مترادف این است. (شرفنامهء منیری) (آنندراج). پراکنده. (اوبهی). مغشوش و مخلوط. ممزوج. (ناظم الاطباء). بزیان آمده باشد یعنی تباه. (اوبهی). رجوع به ترت و مرت شود.
ترت.
[تُ] (اِ) گیاه گاوزبان است و آنرا چون دیگر سبزیهای خوردنی صحرایی در بهار، در آشها و خورشها ریزند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ترت.
[تْرِ / تِ رِ] (اِخ)(1) مرکز بخشی است در شهرستان اکس(2) واقع در ایالت بوش - دُ - رن(3) فرانسه که 2650 تن سکنه دارد و سرزمین فلاحتی است.
(1) - Trets.
(2) - Aix.
(3) - Bouches - du - Rhone.
ترتاب.
[تُ] (اِخ) دهی است از دهستان ابوالفارس در بخش رامهرمز شهرستان اهواز که در 33هزارگزی جنوب خاوری رامهرمز و 15هزارگزی جنوب خاوری شوسهء ماماتین به هفتگل قرار دارد. کوهستانی و گرمسیر است و 100 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء ابوالفارس و محصول آن غلات و لبنیات و برنج است و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
ترتاک.
[] (اِخ) (خداوند تاریکی) نام یکی از خدایان عمونیان است، شلمناسر ایشان را به سامره آورد تا عوض بنی اسرائیل در آن جا سکونت ورزند. (کتاب دوم پادشاهان 17:31) (از قاموس کتاب مقدس).
ترتان.
[] (اِ) اسمی است که در کتاب دوم پادشاهان (18:17) دلالت بر رئیس لشکر می نمود. (از قاموس کتاب مقدس).
ترتب.
[تَ رَتْ تُ] (ع مص) بر جای ایستادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بر جای ایستادن و بی حرکت بودن. (از المنجد). || راست و درست شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || (اِ) (اصطلاح فقه) آنست که در آن واحد طلب نسبت بدو شیئی که با هم تضاد دارند فعلیت پیدا کند، به این صورت که فعلیت طلب نیست بمهم، مشروط و مترتب بر عصیان امر به اهم یا مترتب بر بناء بر عصیان امر به اهم باشد. بعبارت دیگر تعلق طلب بالفعل بدو امر از قبیل ازالهء نجاست از مسجد و اقامهء صلوة در یک زمان که اصطلاحاً ازالهء نجاست را اهم و اقامهء صلواة را مهم گویند، در صورتی معقول و متصور است که امر کردن بمهم مشروط باشد به این که امر به اهم عصیان شده باشد و چون امر بمهم مشروط و مترتب بر عصیان امر اهم است آنرا ترتب گویند. در مباحث فقه مواردی یافت میشود که در یک زمان بدو خیر امر شده است که انجام هر دو غیرممکن است، مثلاً جائی که عده ای در حال غرق شدن یا سوخته شدن هستند مکلف مأمور است همهء کسانی را که در خطر مرگ هستند نجات دهد، در صورتی که در آن واحد نمیتوان بیش از یک تن را نجات داد و امر بغیر مقدور هم عقلاً محال است. برای رفع اشکال فرضهائی تصویر شده است که یکی از آنها فرض ترتب است، به این تقریب که طلب نسبت بهر دو مأمورٌبه فعلیت دارد لیکن نه در عرض هم بلکه نسبت بیکی از دو مأمورٌبه اطلاق دارد و آنرا مأموربه اهم گوئیم و بدیگری که آنرا مأموربه مهم گوئیم مشروط است و اطلاق ندارد بلکه امر به مهم مشروط و مترتب است بر عصیان کردن یا بنا بر عصیان گـذاشتن امر با هم، و به این ترتیب امر بمهم در عرض امر با هم نیست بلکه بیک مرتبه یا دو مرتبه متأخر است و آنچه عقلاً محال است این است که طلب نسبت بهر دو ضد فعلیت داشته باشد. فرض ترتب را میرزای بزرگ شیرازی و برخی از متأخران معقول و متصور دانسته اند ولی مرحوم انصاری و صاحب کفایه آنرا غیرمعقول و متصور میدانند، و راه دیگری غیر از فرض ترتب برای رفع اشکال مزبور اندیشیده اند. (از کفایه و تقریرات مرحوم نائینی و حاشیهء سیدمحسن حکیم بر کفایه).
ترتب.
[تُ تَ] (ع ص، اِ) رجوع به تُرْتُب شود. || همیشه. (منتهی الارب). همیشگی. (ناظم الاطباء). ابد. (اقرب الموارد). || روزگار. (منتهی الارب). || بندهء بد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || خاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ترتب.
[تُ تُ] (ع ص، اِ) ثابت و پای برجای. (ناظم الاطباء). مقیم و ثابت. (اقرب الموارد) (از المنجد). || خاک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). || جاؤوا ترتباً؛ ای جمیعاً (اقرب الموارد) یعنی همه آمدند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || ابد. (المنجد). || بنده که سه کس پی درپی او را به ارث برند بخاطر ثبات او در بندگی و اقامت وی در آن، او را بدین نام خوانند. (المنجد). و رجوع به مادهء قبل شود.
ترتبة.
[تُ تُبْ بَ] (ع اِ) راه مانندی کوفته و پاسپرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راه مانندی که مرد آنرا پیماید. (اقرب الموارد) (المنجد). یقال: اتخذ ترتبةً؛ ای شبه طریق یطأه. (منتهی الارب).
ترتبیدن.
[تُ تَ دَ] (مص مرکب) مرتعش شدن و لرزیدن. (ناظم الاطباء) (استنگاس). رجوع به تپیدن شود.
ترتبیک.
[تَ تَ] (ع اِ) ابزاری برای تراشیدن سنگها. (دزی ج 1 ص143).
ترتر.
[تِ تِ] (اِ صوت) نام آواز بیرون شدن فضول، چنانکه از مسهل خورده یا بیمار اسهال. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ترتر.
[ ] (اِخ) رودی است در بردع. رجوع به نزهة القلوب ص105 شود. پورداود آرد: یکی از شهرهای بزرگ و معروف اران که امروزه دهی است در میان خرابه، در کنار رود ترتر موسوم است به بردع (برذعه، بردعه)، این اسم معرب پرتو می باشد... (یسنا ج 1 ص41).
ترترک.
[تَ تَ رَ] (اِ) مرغکی که آنرا در ماوراءالنهر دختر صوفی میگویند و بعربی صعوه می خوانند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج). مرغکی سرخ که در ماوراءالنهر دختر صوفی و بتازی صعوه گویند. (ناظم الاطباء). همان ترندک یعنی صعوه. (فرهنگ رشیدی). پرنده ای است سپید و سبز و نوک دراز. ترندک و سریچه نیز گویندش، به تازیش صعوه نامند و هند مموله. (شرفنامهء منیری).
ترترک.
[تِ تِ رَ] (ص، اِ) مردم سبک و بی تمکین. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ترترک.
[تُ تُ رَ / رُ] (اِخ) در کوه باباکوهی شیراز جایی ساخته اند که در روزهای سیر مردم به آنجا روند و سنگی در زیر نهاده از بالا لغزیده به پائین آیند. (فرهنگ جهانگیری). جایی است در کوه چل مقام شیراز که به آنجا روند و سنگی در زیر خود نهاده از بالا لغزیده به پائین آیند. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی). در فرهنگ و برهان آمده که در کوه چل مقام شیراز که روزهای سیر مردم بدانجا میروند، جوانان بر کمر آن کوه رفته سنگی در زیر خود نهاده بر آن نشسته پاها دراز کنند و چون آن محل از کثرت این عمل سوده و صاف شده بسهولت از آن بالا بزیر آیند و بزمین رسند و دیگرباره ببالا شوند و چنین کنند و فقیر مؤلف در ایام سکونت شیراز آنجاها را دیده ولی نام آن کوه را چل مقام نشنیده ام. کوهی است قریب به باغ دلگشا که مرقد شیخ مصلح الدین سعدی در آن واقع شده، و آن را سرسرک گویند و بجای تا، سین آورند چه بلفظ شیرازی سریدن بمعنی لغزیدن است. (انجمن آرا) (آنندراج).
ترترة.
[تَ تَ رَ] (ع مص) جنبانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد) (المنجد): ترتروا السکران؛ جنبانیدند مست را و حرکت دادند تا هه کند و بوی دهان آن معلوم نمایند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): ترتروه؛ ای حرکوه و زعزعوه و استنهکوه حتی توجد منه الریح. (اقرب الموارد). رجوع به ترتر شود. || بسیارگویی. (منتهی الارب) (آنندراج). بسیار سخن گفتن. (ناظم الاطباء). بسیار سخن گفتن. (اقرب الموارد). بسیار سخن گفتن و شتاب کردن در گفتار. (از المنجد). || سستی گوشت بدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سستی در بدن. (المنجد) (اقرب الموارد). || سستی سخن. (منتهی الارب) (آنندراج). کذلک الکلام ترترة، فی کلامه ترترة؛ در سخن او استرخا و سستی است. (ناظم الاطباء). سستی در کلام. (المنجد) (اقرب الموارد).
ترتری.
[تِ] (اِخ)(1) بلوکی است در ناحیهء پِرون(2) در ایالت سوم(3) فرانسه. در این نقطه پِپَنِ هریستال(4) بر تیری(5) سوم پادشاه نستری(6)پیروز شد.
(1) - Tertry.
(2) - Peronne.
(3) - Somme.
(4) - Pepin d'Heristal.
(5) - Thierry.
(6) - Neustrie.
ترتسا.
[تُ تُ] (اِخ)(1) شهری است به اسپانیا بر کنار رود ابره که و 45700 تن سکنه دارد. رجوع به طرطوشه شود.
(1) - Tortosa ]tossa[.
ترتقچی.
[تُ تُ] (ترکی، ص، اِ) اسپ گام رو. (مؤید الفضلا) (آنندراج).
ترتک.
(1) [تُ تُ] (اِ) کبک را گویند و آن پرنده ای است که او را مرغ آتشخواره هم می گویند، و بعضی گفته اند تذرو است که خروس صحرایی باشد، و به این معنی بجای حرف ثانی زای نقطه دار نیز آمده است. (برهان). کبک را نامند، و آنرا مرغ آتشخواره نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). کبک، و صحیح ترنگ است که مخفف تورنگ است. (فرهنگ رشیدی). جانوری است خوب رفتار آتشخوار و اندک پرد. در کوههای نواحی هند بود، و آنرا ترنگ و تورنگ و تذرو و چورچور و چور و کبک نیز گویند. (شرفنامهء منیری). تذرو و قرقاول و کبک. (ناظم الاطباء). رجوع به ترنگ شود.
(1) - کذا، و ظ: ترنگ.
ترتل.
[تَ رَتْ تُ] (ع مص) آهسته خواندن کلام را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ترسل در کلام. (اقرب الموارد) (از المنجد).
ترتلس.
[] (اِخ) تصغیر ترتلیوس است. (کتاب اعمال رسولان 24:1). شخصی بود که یهود بواسطهء جهالت و بی خبری از قوانین رومیان، از جانب خود فرستادند تا شکایت پولس را بحضور فیلکس برد. (قاموس کتاب مقدس).
ترتم.
[تَ رَتْ تُ] (ع مص) ارتتام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). بسته شدن رشته ای بر انگشت جهت یادداشت. (ناظم الاطباء). بسته شدن رتیمه، و رتیمه رشته ای باشد که بر انگشت بندند جهت یاد دادن چیزی که گفته باشند. (آنندراج). رتیمه بر انگشت بستن. (از اقرب الموارد). رَتْمه بستن مرد بر انگشت خود. (از المنجد).
ترتم.
[تُ تُ / تَ] (ع ص) شر تُرْتُم (تُرْتَم)؛ شر ثابت و دائم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دائم. (اقرب الموارد) (المنجد).
ترتمیز.
[تَ تَ] (ص مرکب، از اتباع) (از: تر، تازه + تمیز، پاک) با بودن و کردن و شدن صرف شود. رجوع به «تر و تمیز» شود.
ترتنا.
[تُ تُ] (اِخ)(1) شهری بر شمال غربی ایتالیا که مرکز فلاحتی است. در این شهر کلیسایی از دورهء ارمن و کاخی از قرون وسطی وجود دارد.
(1) - Tortona.
ترتند.
[تَ تَ] (ص) بیهوده و بی فایده و بی مصرف. (ناظم الاطباء). و رجوع به لسان العجم شعوری ج 1 ص275 شود. ظاهراً مصحف ترفند است. رجوع به ترفند شود.
ترتنی.
[تَ تَ نا] (ع ص) کنیز و زن فاجره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تُرْنی شود.
ترت و پرت.
[تَ تُ پَ] (اِ مرکب، از اتباع) هذیان. پرت و پلا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || (ص مرکب، از اتباع) تار و مار. ترت و مرت. پخش و پلا. (یادداشت ایضاً).
ترت و پرت شدن.
[تَ تُ پَ شُ دَ](مص مرکب) پرت و پلا شدن. پریشان شدن. پراکنده شدن.
ترت و پرت کردن.
[تَ تُ پَ کَ دَ](مص مرکب) پراکندن. پرت و پلا کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به «ترت و پرت» و «ترت و مرت» شود.
ترت و پرت گفتن.
[تَ تُ پَ گُ تَ](مص مرکب) هذیان گفتن. پرت و پلا گفتن. بیهوده گفتن در اثر بیماری یا مستی یا جنون. پراکنده گفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ترتور.
[تُ] (ع اِ) پایکار و دامن بردار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جِلْواز. (تاج العروس) (متن اللغة). || پیادهء سلطان که بی وظیفه همراه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مرغی است. (منتهی الارب). فاخته و قمری. (ناظم الاطباء). صاحب نشوءاللغة آرد: ترتور که بمعنی جلواز است و بصورتهای ثرثور و ثؤرور و یؤرور و اترور آمده است از مادهء یونانی ترکور(1) مأخوذ است و ترتور که نوشته اند مرغی است، ظاهراً اسمی است حکایت آواز مرغ را و آن همان است که در فارسی صلصل نامند... (نشوءاللغة صص 136 - 137).
(1) - Torquere.
ترتولیان.
[تِ] (اِخ)(1) ترتولیانوس(2). ستایشگر مسیحی که حدود سالهای 155 - 220 م. متولد شد. نابغه ای توانا و خودسر و سخت گیر بود، معذلک این مدیحه سرای باارزش بوسیلهء مونتانوس(3)متهم به کفر و بدین وسیله لکه دار گردید. آثار فراوانی از وی باقی ماند و نوشته های او شاهکار فصاحت و بلاغت زبان لاتینی است. قاموس الاعلام ترکی آرد: از پیشوایان قدیم نصاری که به سال 160 م. در قارتاح (کارتاژ، تونس قدیم) بدنیا آمد و بسال 245 م. درگذشت. وی کتابی در دفاع از مسیحیت و چند رساله تألیف کرد و به روم سفر نمود و پس از بازگشت به آفریقا گوشه نشین شد، و مذهبی مخصوص بخود تأسیس کرده.
(1) - Tertullien.
(2) - Tertulianus.
(3) - Montanus.
ترتولیانوس.
[تِ] (اِخ) رجوع به ترتولیان شود.
ترت و مرت.
[تَ تُ مَ] (ص مرکب، از اتباع) تباه و تبست باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص51). این لغت از اتباع است بمعنی تاخت و تاراج و زیر و زبر و پراکنده و پریشان و بزیان رفته و نقصان آمده و ازهم افتاده. (برهان) (از ناظم الاطباء). زیر و زبر، مرادف تار و مار. (فرهنگ رشیدی). تاخت و تاراج و زیر زبر باشد و آنرا تار و مار نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از آنجمن آرا) (از آنندراج). زیر و زبر. (غیاث اللغات). پراکنده و بزیان آمده. (فرهنگ خطی کتابخانهء سازمان) :
آن مال و نعمتش همه گردید ترت و مرت
آن خیل و آن حشم همه گشتند زاروار.
خجسته (از لغت فرس اسدی).
زین یکی ناصر عبادالله خلقی ترت و مرت
از دگر حافظ بلاداللَّه جهانی تار و مار.
سنایی (دیوان چ مصفا ص109).
ای بسا باد و بوش تکسینان
ترت و مرت از دعای مسکینان.
سنایی (حدیقه، از انجمن آرا).
و خیل قفچاق را بشکست و لشکر ایشان را ترت و مرت کرد. (راحة الصدور راوندی).
در زمانیشان بسازد ترت و مرت
کس نیارد گفتنش از راه پرت.مولوی.
ترتة.
[تُ تَ] (ع اِ) گرفتگی زبان، و آن عیب است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ترتیب.
[تَ] (ع مص) ثابت و استوار گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از المنجد) : و بحضرت سلطان رفت و سلطان در ترتیب و تبجیل قدر و تمشیت کار و تمهید رونق او بهمه غایتی برسید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص438). || یک از پس از دیگر فراکردن. (تاج المصادر بیهقی). از پس یکدیگر واکردن. (زوزنی). راست کردن درجات هر چیزی. (منتهی الارب) (صراح) (ناظم الاطباء). راست کردن درجهء هر چیز و نهادن چند چیز را بمقام و مرتبهء خود. (غیاث اللغات). یکی از پس دیگری فراکردن. (مجمل اللغه). نهادن چیزی بر موضع آن چیز، و با لفظ کردن و دادن مستعمل. (از المنجد) (آنندراج). قرار دادن چیزی در مرتبهء خود. (اقرب الموارد) (آنندراج). رتب الطلائع فی المراقب و المراتب. (اقرب الموارد). قرار دادن هر چیزی است در مرتبهء آن، و اصطلاحاً قرار دادن چیزهای بسیار است بدان گونه که بر همهء آنها یک اسم اطلاق شود. و بعضی اجزاء آنرا نسبتی باشد با بعضی دیگر بسبب تقدم و تأخر. (تعریفات جرجانی) : لوا بدست سواری و منشور و نامه در دیبای سیاه پیچیده بدست سواری دیگر در پیش رسول به ترتیب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). و بترتیب اسباب حرکت مشغول گشت و از اصناف ترک و خلج و هند و افغانی و حشم غز لشکری فراوان فراهم کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 297).
بماند سالها این نظم و ترتیب.(گلستان).
|| درجه و مقام. (ناظم الاطباء) : چون حرمت بارگاه بیابد با خلعت و نواخت و قاعده و ترتیب، بخوارزم بازگردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). کافّهء مردم را بر ترتیب و تقریب و نواخت بر اندازه بداشت. (تاریخ بیهقی ایضاً ص385).
ترتیب عناصر را بشناس که دانی
اندازهء هر چیز مکین را و مکان را.
ناصرخسرو.
|| رسم و طور و طریق. (ناظم الاطباء) : بر این ترتیب بمسجد جامع آمد [ مسعود ] سخت آهسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص292). اگر خداوند سلطان بیند، این ولایت را بر کالنجار بدارد که بروزگار منوچهر کارها همه او راندی ترتیبی بجایگاه باشد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص345). خواجگی سخت بزرگ بودی در روزگار، اکنون خواجگی طرح شده است و این ترتیب گذشته است. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 363). و بزرجمهر این باب بر آن ترتیب که مثال یافته بود بپرداخت. (کلیله و دمنه).
کس این رسم و ترتیب و آیین ندید.
(بوستان).
سعید آورد قول سعدی بجای
که ترتیب ملکست و تدبیر و رای.(بوستان).
- به ترتیب؛ پایه به پایه. اندک اندک. خردخرد :صلاح تو [ غازی ] آنست که یک چند پیش ما نباشی و به غزنین مقام کنی... تا به تدریج و ترتیب این نام زشت از تو بیفتد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص235). اصحاب سلطان به تدریج و ترتیب و جد و جهد آن درجات یافته اند. (کلیله و دمنه).
ترتیبات.
[تَ] (ع اِ) جِ ترتیب. رجوع به ترتیب شود.
ترتیب دادن.
[تَ دَ] (مص مرکب)راست کردن و آراسته کردن. (ناظم الاطباء) :تا مصارعت کردند و مقامی منیع ترتیب دادند. (گلستان).
آنچه بر شاهدان حسن رواست
جمله ترتیب داده بر اندام.
سنجر کاشی (از آنندراج).
|| هر چیزی را در جای و مقام خود نهادن و نظم دادن. || تسویه کردن. || استوار کردن. (ناظم الاطباء).
ترتیب داده.
[تَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)منظم و نیورادداده. (ناظم الاطباء). مرتب. ترتیب داده شده. (فرهنگ نظام).
ترتیب کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)ترتیب دادن. (ناظم الاطباء). || در شواهد زیر بمعنی فراهم کردن، گرد آوردن و نظم دادن آمده است : و چون ملوک طوایف را ترتیب کرد بابل و پارس و قهستان خاص را بازگرفت. (فارسنامهء ابن البلخی ص58). و قومی را از اهل علم و حکمت ترتیب کنی که هر روز بنوبت آیند و ندیمی من کنند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 100). و خلایق را ترتیب کرد تا چون سولاخ شود آن نبیل را زود برکشند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 138).
پدر ترتیب کرد آموزگارش
که تا ضایع نگردد روزگارش.نظامی.
|| راست کردن :
چنان ترتیب کرد از سنگ جویی
که در درزش نمی گنجید مویی.نظامی.
شبی خانه از عود پرطیب کرد
یکی بزم شاهانه ترتیب کرد.نظامی.
سلاحی ملک وار ترتیب کرد
به جوشن بر از تیغ ترکیب کرد.
نظامی (از آنندراج).
بفرمود ترتیب کردند خوان
نشستند بر هر طرف میهمان.(بوستان).
ماحضری ترتیب کرده پیش ملک آورد. (گلستان).
نی کاروان برفت تو خواهی مقیم ماند
ترتیب کرده اند ترا نیز محملی.
سعدی.
|| منظم کردن و هر چیزی را در جای و مقام خود نهادن :
شاه که ترتیب ولایت کند
حکم رعیت برعایت کند.نظامی.
|| آراسته کردن : و چون جمع شدند لشکر را عرض داد و ترتیبها کرد و گودرز را با سه تن از مقدمان و اصفهبدان لشکر خواند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 45).
ترتیب نهادن.
[تَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)نظام نهادن. رسم گذاردن و انجام دادن کاری بر آئین نظم : خواجه احمد بدیوان آمد و بنشست و شغل وزارت سخت نیکو پیش گرفت و ترتیبی و نظامی نهاد که سخت کافی و شایسته و آهسته و ادیب و فاضل و معاملت دان بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382).
ترتیب وار.
[تَ] (ص مرکب) مرتب و باترتیب. (ناظم الاطباء).
ترتیبی.
[تَ] (ص نسبی) مرتب و منظم و باترتیب. || ابتدایی. (ناظم الاطباء).
- اعداد ترتیبی؛ اعدادی که مرتبه را بیان کنند چون نخستین، دوم، سوم، چهارم و جز اینها.
- غسل ترتیبی؛ مقابل غسل ارتماسی. غسلی که نخست سر و گردن و آنگاه جانب راست و سپس جانب چپ را بدان دستور که در شرع آمده است شویند.
ترتیزک.
[تَ زَ] (اِ مرکب) مخفف تره تیزک. (آنندراج). قسمی از بقولات خوردنی است که مزه اش تیزی کمی دارد، از این جهت به تره (سبزی) تیزک، نامیده شد و در اصفهان آن را شاهی گویند و در عربی جرجیر. این لفظ مخفف تیره تیزک است. (فرهنگ نظام). تره تیزک. جرجیر. (ناظم الاطباء). تره تندک. خردل بری. شاه تره. کوله تر. خصه تره. رشاد. و رجوع به تره تیزک و جرجیر شود :
سخن ترتیزک بستان فکر است
سخن طوطیّ هندستان فکر است.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج).
ترتیزه.
[تَ زَ / زِ] (اِ مرکب) ترتیزک :
ترتیزه تیز و برگ قجی تیز و سرکه تیز
بریان ستیزه چند کنی با چنین سه تیز؟
بسحاق اطعمه.
رجوع به ترتیزک و تره تیزک شود.
ترتیل.
[تَ] (ع مص) هویدا کردن. (تاج المصادر بیهقی). هویدا کردن سخن. (زوزنی) (دهار). پیدا کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). نیکو کردن تألیف کلام را و هویدا کردن آنرا بی تکلف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نیکو کردن تألیف کلام. (اقرب الموارد) (المنجد). || هموار و آرمیده و پیدا خواندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گشاده خواندن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). در عبارت زیر بمعنی بدقت فراگرفتن آمده است : طلبهء علم روی بدان نهادند و بتحصیل و ترتیل علم مشغول شدند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص422). || قرائت قرآن به ادای مخارج حروف به آهستگی و آرامیدگی. (غیاث اللغات) (آنندراج). تأنق در تلاوت قرآن. (اقرب الموارد) (المنجد). || رعایت مخارج حروف و حفظ وقف ها، و گفته اند پست کردن صدا و غم انگیز کردن و با حزن قرائت کردن است. (تعریفات جرجانی) : او زد علیه و رتل القرآن ترتیلا. (قرآن 73 / 4). مراد از نزول قرآن تحصیل سیرت خوبست نه ترتیل سورت مکتوب. (گلستان). || رعایت موالات حروف مرکب. (تعریفات جرجانی). || فرستادن آیات از پی یکدیگر. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (از مجمل اللغة) : کذلک لنثبت به فؤادک و رتلناه ترتیلا. (قرآن 25 / 32).
ترتین.
[تَ] (ع مص) پیه آکندن. (تاج المصادر بیهقی).
ترتیوس.
[] (اِخ) (سوم) شخصی بود که به امر پولس رسالهء رومانیان را نوشت. (رسالهء رومیان 16:22) (قاموس کتاب مقدس).
ترتیه.
[] (اِخ) یکی از امرای سلطان محمد خوارزمشاه که با گورخان برخلاف سلطان هم عهد شده در جنگ سلطان با گورخان از سلطان محمد برگشت. جوینی آرد : و ترتیه که امیری بود از اقربای مادر سلطان به نیابت خود با سلطان سمرقند نامزد کرد. (جهانگشای جوینی ج 2 ص76). و ترتیه را که امیری بود ازجملهء اقارب تَرکان خاتون به شحنگی سمرقند نامزد فرمود و سلطان متوجه خوارزم گشت. (جهانگشای جوینی ج 2 ص81). اصفهبد و ترتیه... با یکدیگر برخلاف سلطان هم عهد شدند و نزدیک گورخان در خفیه رسولی فرستادند که ما با لشکر، روز مصاف از سلطان برگردیم بقرار آنک چون غالب شود خوارزم، ترتیه را مسلم باشد و خراسان اصفهبد را. گورخان نیز به اضعاف آن ایشان را موعود گردانید... (جهانگشای جوینی ج 2 ص84).
ترثن.
[تَ رَثْ ثُ] (ع مص) طلا کردن روی را به غُمْرة که نوعی از طلا است که زنان بر روی مالند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طلا کردن زن روی را به غمره. (از لسان العرب).
ترثی.
[تَ رَثْ ثی] (ع مص) ستودن میت را و گریستن بر وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به ترثیة شود.
ترثین.
[تَ] (ع مص) نیک باریدن باران و تر کردن زمین را. (منتهی الارب) (آنندراج). شدد للمبالغة. (منتهی الارب).
ترثیة.
[تَ یَ] (ع مص) ستودن میت را و گریستن بر وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به ترثی شود.

/ 40