ترج.
[تَ] (ع مص) پنهان شدن. (منتهی الارب) (المنجد) (ناظم الاطباء). استتار. (ذیل اقرب الموارد).
ترج.
[تَ رَ] (ع مص) مشتبه شدن بر کسی چیزی از علم و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
ترج.
[تَ] (اِخ) بیشه ای است شیرناک در یمن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مأسدة. (از اقرب الموارد). یقال فی المثل: هو اجرأ من الماشی بترج. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام کوهی است در حجاز، شیران بسیار دارد. ابوأسامهء هولی گوید :
الا یا بؤس للدهر الشعوب
لقد اعیا علی الصنع الطبیب
یحط الصخر من ارکان ترج
و ینشعب المحب من الحبیب.
بعضی گفته اند: ترج و «بیشه» دو قریهء متقابل در وادیی میان مکه و مدینه اند. اوس بن مدرک گوید :
یحدث من لاقیت انک قاتلی
قراقر اعلی بطن امک اعلم
تبالة و العرضان ترج و بیشة
و قومَیّ تیم اللات و الاسم خثعم.
و گفته اند: ترج وادیی است در کنار «تباله» بر طریق یمن. (از معجم البلدان) : خشخاش بغداد که اجرأ من الماشی به ترج بودند از شوق دانهء ارزن طالب «ارزنة الروم» و از کمال توحش متوحش و متجاشی گشتند... (درهء نادره چ شهیدی ص310).
ترج.
[تَ] (اِخ) (یوم...) یومی مشهور از ایام عرب است و در آن لقیط بن زرارة بدست کمیت بن حنظله اسیر گردید. (از معجم البلدان).
ترجاله.
[تُ لَ] (اِخ) شهریست اندر اندلس سردسیر، قدیم تر جایی است اندر این ناحیت. (حدود العالم). قصبه ایست در حدود اندلس، منصور از ملوک اندلس آنجا را فتح کرد و بجای اهالی اصلی که مهاجرت کرده بودند مسلمانان را در آنجا سکونت داد. این قصبه موطن ابوجعفربن هارون ترجالی است. و در معجم البلدان بصورت ترجیله آمده است. قصبهء تروکسیلو، یا تروجیلو، واقع در استرومادوره، همین ترجاله یا ترجیله است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3). و رجوع به ترجیله و عیون الانباء فی طبقات الاطباء ج 2 ص75 شود.
ترجالی.
[ ] (اِخ) ابوجعفربن هارون. رجوع به ابوجعفر در این لغت نامه و عیون الانباء ج 2 ص75 و قاموس الاعلام ترکی شود.
ترجان.
[تُ] (اِخ) خره ای از مهاباد آذربایجان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص425 و 469 و تورجان شود.
ترجان.
[تَ] (اِخ) قضایی است تابع ارضروم «ارزنة الروم»، و این نام را بمناسبت رودخانهء ترجان که در آن جاری است بدان داده اند. مرکز آن قریهء ماماخاتون است که از ارضروم 14 ساعت فاصله دارد. محصول آن حبوبات مختلف و بعضی از میوه ها و سبزیهاست. سکنهء آن 24368 تن، مرکب از مسلمان و ارمنی است. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به همان کتاب شود.
ترجان.
[تَ] (اِخ) نام رودی است در ارضروم «ارزنة الروم» که از قضای ترجان میگذرد و سرانجام به رود فرات میریزد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3).
ترجح.
[تَ رَجْ جُ] (ع مص) بگراییدن. (تاج المصادر بیهقی). گراییدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مایل شدن چیزی بطرفی، و بوسیلهء باء جر متعدی شده معنی مایل گردانیدن دهد چنانکه گویند: ترجحت الارجوحة بالغلام؛ تاب کودک را مایل گردانید. (از شرح قاموس ترکی). در اقرب الموارد: ترجحت الارجوحة بالغلام، و ارجوحه را مرفوع ضبط کرده است؛ یعنی تاب بسبب کودک متمایل شد. || جنبیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تذبذب. (از اقرب الموارد). || آمد و شد چیز آویزان. (از شرح قاموس ترکی). || راجح شدن رأی بر دیگر رأیها. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
ترجرج.
[تَ رَ رُ] (ع مص) لرزیدن و جنبیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اضطراب. (اقرب الموارد) (المنجد). || طپیدن و جنبیدن. (از اقرب الموارد). تحرک. (المنجد). || آمدن و رفتن چیزی. (منتهی الارب): ترجرج الشی ء؛ اذا جاء و ذهب. (منتهی الارب).
ترجز.
[تَ رَجْ جُ] (ع مص) آواز کردن تندر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پشت هم غریدن رعد. (از اقرب الموارد). پی درپی شنیده شدن صدای رعد. (از المنجد). || جنبیدن ابر به آهستگی و درنگ جهت کثرت آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || حُدی کردن حادی به رجز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برخواندن شعری از بحر رجز. (المنجد).
ترجع.
[تَ رَجْ جُ] (ع مص) فروختن ناقه و ببهای آن دیگری خریدن مثل آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): ترجع الناقة؛ اشتریها بثمن اخری مثلها. (منتهی الارب) (المنجد). || انا لله و انا الیه راجعون گفتن در مصیبت. (از المنجد). || آمد و شد کردن (آواز). (از المنجد). رجوع به ترجیع شود.
ترجل.
[تَ رَجْ جُ] (ع مص) پیاده شدن. (تاج المصادر بیهقی). پیاده رفتن. (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیاده شدن از ستور و پیاده رفتن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || روز بفراخ چاشتگاه رسیدن. (تاج المصادر بیهقی). برآمدن و بلند شدن روز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بلند شدن روز و خورشید. (از منتهی الارب). بلند شدن خورشید. (از المنجد): و هاج به لما ترجلت الضحی. (اقرب الموارد). || سوده پاگردیدن از پیاده رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بند دست در زیر هر دو پا گذاشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || در چاه فرودآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المنجد). کذا ترجل فی البئر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فرودآمدن در چاه بی آنکه آویزان کرده شود. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || همچو مرد گردیدن زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || موی بشانه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ترجلة.
[تَ جَ لَ] (اِخ) قریهء مشهوری است بین اربل و موصل و از اعمال موصل است و در آنجا بسال 508 ه . ق. میان لشکر زین الدین مسعودبن زنگی بن اقسنقر و یوسف بن علی کوچک صاحب اربل جنگی اتفاق افتاد که در آن یوسف پیروز گردید. و در این قریه چشمهء پرآبی است. (از معجم البلدان).
ترجمان.
[تَ جُ / تَ جَ / تُ جَ / تُ جُ] (1)(ع ص، اِ) شخصی را گویند که لغتی را بزبان دیگر تقریر نماید. (فرهنگ جهانگیری) (برهان). بیان کنندهء زبانی بزبانی، بفتح و ضم یکم و بضم و فتح سوم، پس دو در دو چهار بود و این محقق است از دیوان ادب، و پارسیان پچواک و ترزفان نیز گویندش. (شرفنامهء منیری). تعریب ترزفان است، و در وی سه لغت است... (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). بمعنی تاجُران است. (فرهنگ جهانگیری). کسی را گویند که لغتی را از زبانی بزبان دیگر ترجمه کند، و این لفظ عربی است و اصل آن در فارسی ترزبان بوده آنرا نیز معرب کرده اند ترزفان گفته اند ولی در پارسی باء و فا تبدیل می یابد... (انجمن آرا). کسی که دانندهء دو زبان باشد. که صاحب یک زبان را بصاحب دیگر زبان بفهماند، و این معرب ترزبان است و ضم جیم از آنست که زبان بضم اول است و بفتح نیز آمده و بعدِ معرب کردن این لفظ، مصدر و افعال و اسماء از آن اخذ کردند چون ترجم یترجم ترجمة فهو مترجم چون دحرح یدحرج دحرجة فهو مدحرج. از رسالهء معربات ملا عبدالرشید صاحب رشیدی و در کشف و مدار و منتخب نیز بضم و بفتح جیم است و در مؤید بفتح جیم و در صراح بضم و فتح جیم بمعنی تیلماچی. (غیاث اللغات) (آنندراج). تیلماچی. (منتهی الارب). دیلماچی و پچواک و تاجُران و ترزفان و دیلماج و تیلماچی، یعنی آنکه زبانی را بزبان دیگر بیان کند. (ناظم الاطباء). ج، تراجم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درگمان(2) فرانسه از این کلمه مأخوذ است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از ترگمانا(3)ی سریانی و آن هم از ترگومانو(4)ی آکادی است و فعل آرامی ترگم(5) است (از بروکلمان، لکسیکون سیریاکوم)(6)، از کلمهء آرامی ترگوم(7)، ترگومین(8). تصور میرود ترجمان مأخوذ از آرامی یا ترگمان را بصورت ترژمان و ترزمان نقل کرده اند و بعد کاتبان بشباهت لفظی و معنوی کلمه ترزبان و ترزفان خوانده اند و فرهنگ نویسان هر دو صورت اخیر و مخفف و مبدل آن ترزفان را ضبط کرده اند. (تعلیقات معین بر برهان قاطع ج 5 ص 120 و یادداشت های ایشان) :
یکی ترجمان را ز لشکر بجُست
که گفتار ترکان بداند درست.فردوسی.
بترسید و پرسید از این ترجمان
که ای مرد بیدار نیکی گمان.فردوسی.
بپرسید از آن ترجمان پادشا
که ای مرد روشندل پارسا.فردوسی.
ملک زنگیان به زبان ترجمان، مرا دلخوشی داد. (مجمل التواریخ والقصص).
چنین گفت با رای زن ترجمان
که در سایهء شاه دایم بمان.
نظامی (از آنندراج).
تو نیز آنچه گویی به رومی زبان
بداند نیوشنده بی ترجمان.نظامی.
چون طمع یک سو نهادم پایمردی گو مخیز
چون زبان اندرکشیدم ترجمانی گو مباش.
سعدی.
- ترجمان بودن؛ ترجمانی کردن. مترجم بودن. تقریر بیان دیگری کردن :
اگر هارون ز موسی ترجمان بود
که حجت گفت بر فرعون و هامان؟
ناصرخسرو.
رجوع به ترجمان شود.
|| فصیح و تیززبان و خوش تقریر. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). این کلمه را تازیان از ترزبان فارسی گرفته اند. (ناظم الاطباء). مفسر. شارح. سخنگو. بیان کننده :
علی را ترجمان وحی پندار
هم آن معنی هم این معنی در او دان.
ناصرخسرو.
بازیست پیش، حکمت یونانم
زیرا که ترجمان طواسینم.ناصرخسرو.
ترجمان دلست نطق و زبان
مرزبان تن است سود و زیان.سنائی.
وصف تو آنست کز زبان تو گفتم
من بمیان ترجمان راست بیانم.سوزنی.
اهل زبان را به زبان خرد
از ملکوت و ملکم ترجمان.خاقانی.
عمر ابد را شده، مدت او پیشکار
سرّ ازل را شده، خامهء او ترجمان.خاقانی.
ترجمان یوسف غیب است آن مصری قلم
کآب نیل از تارک آن ترجمان افشانده اند.
خاقانی.
زن بر قاضی برآمد با زنان
مر زنی را کرد آن زن ترجمان.مولوی.
ترجمان هرچه ما را در دل است
دستگیر هرکه پایش در گل است.مولوی.
غیر نطق و غیر ایما و سجل
صدهزاران ترجمان خیزد ز دل.مولوی.
طوطی من مرغ زیرک سار من
ترجمان فکرت و اسرار من.مولوی.
|| خبردهنده. مُنهی :
تیغ تو ترجمان اجل گشت خصم را
خصمت سخن ز حلق نیوشد بترجمان.
فرخی.
تیغ او ترجمان فیروزیست
نوک پیکان او زبان ظفر.فرخی.
و گفت رسول ترجمان ضمیر و عنوان سریرت مرسل باشد و رسولی که بدینجا سفیر بود رسید و امارت نفاق و علامات شقاق او ظاهر گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص175). || بمجاز، رسول. واسطه: زبان را او می گرداند بدانچه خواهد و من در میان ترجمانی ام، گوینده بحقیقت اوست نه منم. (تذکرة الاولیاء عطار).
سخن سربمهر دوست بدوست
حیف باشد به ترجمان گفتن.
سعدی.
|| بمعنی تاوان نیز آمده است چنانکه در بهار عجم یافته شد. (غیاث اللغات) (آنندراج). || نیازی را گویند که از گناه و تقصیر گذرانند. (برهان). درین ایام بمعنی نیاز و تحفه هرکه بعد از گناهی گذراند استعمال می شود. (آنندراج). با لفظ کردن مستعمل است. (آنندراج).
(1) - فیه ثلاث لغات، قال الجوهری مثل زعفران ای [تَ جَ] و کعنفوان ای [تُ جُ] و مثل ریهقان ای [تَ جُ]... (از تاج العروس).
(2) - Drogman.
(3) - targmana.
(4) - targ(u)manu.
(5) - targem.
(6) - Brockelmann: Lexicon Syriacum.
(7) - targum.
(8) - targumin.
ترجمان.
[تَ جُ] (اِخ) المیورقی. رجوع به ترجمان تونسی شود.
ترجمان.
[تَ جُ] (اِخ) محمد بن ینال. از امرای دولت عباسی بود و چندی شحنگی بغداد را داشت. رجوع به الاوراق شود.
ترجمان الاسرار.
[تَ جُ نُلْ اَ] (اِخ) لقب حافظ، خواجه شمس الدین محمد شیرازی شاعر معروف ایران. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به حافظ شیرازی شود.
ترجمان تونسی.
[تَ جُ نِ نِ / نُ] (اِخ)صاحب معجم المطبوعات آرد: المیورقی (عبدالله بن عبدالله) از فضلای قرن هفتم هجری است. او راست تحفة الاریب فی الرد علی اهل الصلیب... و صاحب اسماء المؤلفین آرد: وی نصرانی بود و سپس اسلام آورد و بسال 823 ه . ق. از نوشتن کتاب تحفة الاریب... فارغ گشت. (از اسماء المؤلفین ج 1 ص468).
ترجمان دادن.
[تَ جُ دَ] (مص مرکب)تاوان دادن :
گفتمش افراسیاب تیغ و گشتم منفعل
خواندمش نوشیروان عدل و دادم ترجمان.
ظهوری (از آنندراج).
ترجمان داشتن.
[تَ جُ تَ] (مص مرکب) تاوان داشتن :
کار بر قانون ساقی کن در ایام بهار
ترجمان داری، نهی گر بر زمین پیمانه را.
سلیم (از آنندراج).
ترجمان شدن.
[تَ جُ شُ دَ] (مص مرکب) مقرر شدن. مفسر شدن. شارح شدن. بیان کننده شدن :
جهان چو مادر گنگ است خلق را و تو باز
بپند و حکمت از این گنگ ترجمان شده ای.
ناصرخسرو.
ترجمان کشیدن.
[تَ جُ کَ / کِ دَ](مص مرکب) تاوان کشیدن :
عشقم دلیر ساخته در شکوه اینچنین
لطف تو هم مگر بکشد ترجمان من.
ظهوری (از آنندراج).
ترجمان گرفتن.
[تَ جُ گِ رِ تَ] (مص مرکب) تاوان گرفتن :
بر مسندش اگر نفشاند گل نشاط
گیرد صبا ز بلبل تصویر ترجمان.
ملا طغرا (از آنندراج).
ترجمانی.
[تَ جُ] (حامص) ترجمه و تفسیر و تعبیر. (ناظم الاطباء). سخن گزاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به معانی ترجمان شود.
ترجمانی.
[تَ جُ] (اِخ) محمد بن محمودبن محمد بن حسن خوارزمی، علاءالدین حنفی (593 - 655 ه . ق.). او راست «یتیمة الدهر فی فتاوی اهل العصر». (هدیة العارفین ج 2 ص125). در اسماء المؤلفین ج 1 ص560 نام مؤلف کتاب مذکور عبدالرحیم بن عبدالله، و مرگ وی بسال 645 ه . ق. آمده است.
ترجمانی کردن.
[تَ جُ کَ دَ] (مص مرکب) سخن را از لغتی به لغت دیگر گرداندن. بیان کردن سخن کسی را بزبانی دیگر : امیر دانشمندی را برسولی آنجا فرستاد با دو مرد غوری... تا ترجمانی کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص111).
ماجرای دل نمی گفتم بکس
آب چشمم ترجمانی میکند.سعدی.
و رجوع به ترجمان شود.
ترجمانیة.
[تَ جُ نی یَ] (اِخ) محله ای است بمغرب بغداد متصل به مراوزه، و به ترجمان بن صالح منسوب است. (از معجم البلدان).
ترجمت.
[تَ جَ / جُ مَ] (ع مص) ترجمة :
آن لغت دل که بیان دل است
ترجمتش هم بزبان دل است.
نظامی.
رجوع به ترجمة و ترجمه شود.
ترجمة.
[تَ جَ مَ] (ع مص) تفسیر کردن زبانی را بزبان دیگر. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). بیان کردن سخن کسی را بزبان دیگر. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد): ترجم کلامه و عن کلامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تفسیر کتابی به لغت دیگر. (از اقرب الموارد): ترجمه بالترکیة؛ ای نقله الی اللسان الترکی. (المنجد). بیان کردن مطالب زبانی بزبان دیگر، و مأخذ این ترجمان است که معرب ترزبان باشد و ترجمان بمعنی کسی که کلام دو شخص متغایراللسان را بیکدیگر بفهماند چون عربان ترزبان را معرب کرده(1)ترجمان ساختند پس از آن مصدر و افعال و اسماء اشتقاق کردند چون ترجم یترجم ترجمة فهو مترجم چون دحرج یدحرج دحرجة فهو مدحرج. اگرچه در لفظ ترجمان بفتح و ضم جیم بعضی اختلاف کرده اند چنانچه منتخب و صراح مگر در لفظ ترجمه بحرکت جیم اختلاف نباید کرد چرا که بر وزن دحرج است، سوای این بحر الجواهر و کشف و منتخب و کنز و مزیل الاغلاط همه بفتح جیم ثابت میکنند. (غیاث اللغات). لغتی را بلغت دیگر آوردن مثلاً تازی را بفارسی یا پارسی را بتازی ترجمه کنند. (آنندراج). بیان کردن زبانی است بزبان دیگر. (کشاف اصطلاحات الفنون از صراح و کنز اللغات). || یاد کردن شرح حال کسی. (از اقرب الموارد). ذکر سیرت مردی. (از المنجد). ذکر سیرت و اخلاق و نسب شخص. ج، تراجم. (اقرب الموارد) (المنجد). || (اِمص) تعبیر و تفسیر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) : رساله ناظر بدین ترجمه و بیان است. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص442). || (اِ) اول نامه: ترجمة الکتاب؛ فاتحته. (اقرب الموارد) (المنجد). چند سطری که در بالای نامه نوشته میشود و شامل نام کسی است که نامه را نوشته است، و همچنین نام کسی که نامه را دریافت می دارد. (دزی ج 1 ص144). عنوان نوشتن بر سر نامه که شامل نام نویسنده و مخاطب نامه است: من حسن بن علی الی معاویة بن ابی سفیان. || رقعهء غیرمترجمه؛ نامه ای که نویسندهء آن معلوم نشده باشد. بدون امضاء: و اکتب معها رقعة غیرمترجمة و قال فیها... (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 1 ص235 س 15).
(1) - رجوع به ترجمان شود.
ترجمه.
[تَ جَ / جُ مَ / مِ] (از ع، اِمص، اِ) (1)بیان کلامی از زبانی بزبان دیگر. (ناظم الاطباء) : فرمانها بخواسته و فرونگریسته و ترجمه های آن راست کرده... بازفرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 43). امیر خواجه بونصر را آواز داد پیش تخت شد و نامه بستد... و خریطه بگشاد و نامه بخواند، چون بپایان آمد امیر گفت ترجمه اش بخوان تا همگان را مقرر گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص291). نسخت بیعت و سوگندنامه را استادم پارسی کرده بود ترجمه ای راست چون دیبا. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 295).
-ترجمهء آزاد؛ آن است که مترجم معنی را در نظر گیرد و بیان کند و از ترجمهء کلمه بکلمه چشم پوشد و نیز اگر نقصی بیند رفع و اگر فضولی یابد حذف کند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| سرگذشت. تاریخ حیات کسی. کارنامه. شرح حال کسی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || نام گذاری. تسمیه. نامیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || رمز. معما :حکیم [ ارسطو ] نامه ای بخط خویش به ترجمه ای که میان او و اسکندر بود بنوشت، چنانکه هیچکس نتوانستی خواندن، الا شاه و حکیم. (اسکندرنامهء قدیم نسخهء سعید نفیسی). || (اصطلاح بیان) در اصطلاح بلغاء عبارت از آن است که معنی بیت عربی را به فارسی نظم کنند، یا بالعکس. یعنی بیت پارسی را به تازی نظم کنند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). این صنعت چنان باشد که شاعر معنی بیت تازی را بپارسی نظم کند یا پارسی را بتازی، مثالش ناصرخسرو گوید:
کردم بسی ملامت مر دهر خویش را
بر فعل بد ولیک ملامت نداشت سود
دارد زمانه تنگ دل من ز دانشش
خرم دلا که دانشش اندر میان نبود
و ترجمهء این مراست بتازی:
عذلت زمانی مدة فی فعاله
ولکن زمانی لیس یردعه العدل
یضیّق صدری الدهر بغضاً لفضله
فطوبی لصدر لیس فی ضمنه فضل.
قاضی یحیی بن صاعد گوید از شعر تازی:
اقول کما یقول حمار سوء
و قد ساموه حملاً لایطیق
سأصبر و الامور لها اتساع
کما ان الامور لها مضیق
فاما ان اموت او المکاری
و اما ینتهی هذا الطریق
و ترجمهء این مراست بپارسی:
من همان گویم کآن لاشه خرک
گفت و می کَنْد بسختی جانی
چه کنم بار کشم راه برم
که مرا نیست جز این درمانی
یا بمیرم من یا خربنده
یا بود راه مرا پایانی.
وطواط (حدایق السحر فی دقایق الشعر ص69).
و رجوع به مترجم شود.
(1) - ناظم الاطباء کلمه های چم و پای خوان و پچوه و نورند و همیراز را معادل این کلمه آورده است.
ترجمه کردن.
[تَ جَ / جُ مَ / مِ کَ دَ](مص مرکب) گفتاری یا نوشته ای را، از زبانی بزبانی دیگر برگرداندن. بیان کردن کلامی یا عبارتی را از زبانی بزبان دیگر : پس دوات خاصه آوردند و در زیر آن بخط خویش، تازی و فارسی عهدنامچه ای که از بغداد آورده بودند و آنچه استادم ترجمه کرده بود نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص295). تذکره نبشته آمد و خواجه ابونصر بر وزیر عرضه کرد و آنگاه هر دو را ترجمه کرد به پارسی و تازی بمجلس سلطان هر دو بخواند سخت پسند آمد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص297). بونصر مشکان نامه بخواند و به پارسی ترجمه کرد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص378).
بفرمود تا فیلسوفان همه
کنند آنچه دانش بود ترجمه.نظامی.
ترجمه نویس.
[تَ جَ / جُ مَ / مِ نِ] (نف مرکب) مترجم و آنکه ترجمهء چیزی را می نویسد. (ناظم الاطباء).
ترجهاره.
[تَ جِ رَ / رِ] (اِ) ترجهاله. رجوع به ترجهاله شود.
ترجهاله.
[تَ جِ لَ / لِ] (اِ) قیف. تکاو. تکاب. تکاه. بتو. راحتی. ترجهاره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ترجهاره و ترجهالی شود.
ترجهالی.
[تَ جِ] (ص نسبی) منسوب به ترجهاله. قیفی. حلقوی: غضروف ترجهالی که آنرا غضروف حلقوی نیز گویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ترجهاله شود.
ترجی.
[تَ رَجْ جی] (ع مص) امید داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). امید داشتن بچیزی که ممکن باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). امید داشتن به چیزی. (از اقرب الموارد) (از المنجد). اظهار خواستن چیزی ممکن یا کراهت از آن. (از تعریفات جرجانی). امید داشتن به چیزی که بحصول آن اطمینان نبود، و فرق ترجی با تمنی آنست که در تمنی گاه آنچه مورد تمنا بود محالست چون لیت الشباب یعود (کاش جوانی بازمیگشت) لیکن در ترجی آنچه مورد رجاء است ممکن باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
ترجی.
[ ] (اِخ) شهرکیست آبادان و قدیمترین شهریست اندر طبرستان. (حدود العالم چ ستوده ص145).
ترجیب.
[تَ] (ع مص) بزرگ داشتن. (تاج المصادر بیهقی). بزرگ و باشکوه داشتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). تعظیم. (غیاث اللغات). بزرگ داشتن و شکوه داشتن. (آنندراج). || چیزی فرا زیر درخت نهادن تا نشکند از بسیاریِ بار. (تاج المصادر بیهقی). ستون نهادن درخت پربار را، و گاه باشد که بر آن دیواری بنا نمایند تا بر آن دیوار اعتماد نماید و این از جهت ضعف درخت و کثرت بار آن است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بنا کردن دکان و دیوار یا ستون نهادن زیر درخت پربار تا نیفتد و این از جهت ضعف درخت و کثرت بار آن است. (آنندراج). ساختن دکانی در زیر نخلة تا بر آن اعتماد نماید از جهت ضعف. (از اقرب الموارد) (از المنجد). منه المثل: انا جذیلها المحکک و عذیقها المرجب؛ یعنی من رجبة ایشانم که بعقل و فکر من تقویت حاصل می نمایند و از مکروهات نجات می یابند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || خوشه های خرمابن را یا شاخه های وی به برگهای آن بستن تا باد خوشه ها را نریزاند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || در حوالی خرمابن خار نهادن تا دست کسی بدان نرسد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از المنجد). || شاخه های انگور را برابر و هموار کرده بجای آن گذاشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ترجیب العتیرة؛ ذبح کردن قربان است در ماه رجب. (منتهی الارب). کشتن قربانی در ماه رجب. (آنندراج) (از المنجد). ذبح کردن گوسفند قربانی در ماه رجب که در جاهلیت معمول بود. (ناظم الاطباء).
ترجیح.
[تَ] (ع مص) افزونی دادن. (تاج المصادر بیهقی). افزونی نهادن. (مصادر زوزنی) (دهار) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (آنندراج). دادن کسی را راجح و مائل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : از حقوق رعیت بر پادشاه آنست که... کسانی را که در کارها عاطل... باشند بر کافیان هنرمند... ترجیح و تفضیل روا ندارد. (کلیله و دمنه). هر طایفه ای که دیدم در ترجیح دین... خویش سخن می گفتند. (کلیله و دمنه). و فایده در تخصیص عدل و سیاست و ترجیح آن بر دیگر اخلاق ملوک آن است که تمامی ابواب مکارم و انواع عواطف را بیشک نهایتی است. (کلیله و دمنه). || راجح قرار دادن کسی را. (از اقرب الموارد). افزونی نهادن و غالب شدن. (غیاث اللغات). افزونی کردن، و با لفظ داشتن و دادن و کردن و نهادن به صلهء «بر» مستعمل. (آنندراج). || (اصطلاح اصول) زیادتی یکی از دو مثل متعارض بر دیگری از جهت وصف. (از کشاف اصطلاحات الفنون). اثبات رجحانی در یکی از دو دلیل بر دیگری. در اصطلاح اصول فقه، رجحان دادن یکی از چند دلیل متعارض بر بقیه بموجب مرجحاتی که در اخبار و روایات ذکر شده است. توضیح آن که هرگاه میان چند دلیل بحسب مدلول یا در مرحلهء اثبات تنافی و تضاد باشد و جمع میان آن ادله از نظر عرف و اصطلاح میسور نباشد، بموجب قواعد کلی طرفین تعارض از حجیت میافتند لیکن در اخبار و روایات برای رجحان یکی از متعارضان بر دیگری مرجحاتی ذکر شده که در صورت وجود یکی از مرجحات مزبور آن دلیلی که خصوصیت مرحج دارد بر دلیل دیگر مقدم داشته میشود و این عمل را ترجیح نامند و تنها در مورد تزاحم ادله بقواعد دیگری عمل میشود. (از کفایة الاصول ملا کاظم خراسانی و تقریرات میرزا حسین نائینی).
- ترجیح بلامرجح؛ چیزی را برتری و فضیلت دادن که سزاوار نباشد. (ناظم الاطباء). مقدم داشتن شخصی یا چیزی یا حکمی را بر دیگری بدون هیچگونه رجحان و برتری.
ترجیح دادن.
[تَ دَ] (مص مرکب)رجحان و برتری و فزونی و فضیلت دادن کسی یا چیزی را بر دیگری. سبقت و تقدم بچیزی یا بکسی دادن :
ترجیح میدهد بپدر اوستاد را
هر کس شناخته ست بیاض و سواد را.
صائب.
ترجیح یافتن.
[تَ تَ] (مص مرکب)رجحان و فزونی و فضیلت بدست آوردن :
هم ز حق ترجیح یابد یک طرف
زآن دو یک را برگزیند زآن کنف.مولوی.
در دلش تأویل چون ترجیح یافت
طبع در حیرت سوی گندم شتافت.مولوی.
ترجید.
[تَ] (ع مص) لرزیدن. رُجِّدَ ترجیداً (مجهو)، شدد للمبالغه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ارتعاش. (از المنجد).
ترجیز.
[تَ] (ع مص) اُرجوزة خواندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (المنجد) (آنندراج). و ارجوزه قصیده مانندی از بحر رجز است. (آنندراج).
ترجیع.
[تَ] (ع مص) انا لله و انا الیه راجعون گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در مصیبت انا لله و انا الیه راجعون گفتن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || گام زدن ستور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || خط کردن زن واشِمه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بلند گفتن شهادتین را و بعد آهسته گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از تعریفات جرجانی). شهادتین در بانگ نماز دوباره گفتن چنانکه مذهب شافعی است. (آنندراج). اعاده و تکرار اشهد ان لااله الاالله و اشهد ان محمداً رسول الله در اذان، و آن مذهب اصحاب حدیث است. (مفاتیح). || نغمه گردانیدن. (زوزنی). بگردانیدن آواز. نغمه زدن در آواز. (زمخشری). بازگردانیدن آواز در حلق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آواز گردانیدن در حلق. (آنندراج) (از اقرب الموارد). || بازگردانیدن ستور دستها را در رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || نگار را دوباره تازه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || داده را بازگرفتن. (آنندراج). || بازگردانیدن. (آنندراج). || بازگردیدن. (غیاث اللغات). رجعت و بازگشت. (ناظم الاطباء). || (اِ) ترجیع بند :
بر جناب او و بر اهل جهان فرخنده باد
رجعت نوروز ترجیع من و تقویم او.
خاقانی.
رجوع به ترجیع بند شود.
ترجیع بند.
[تَ بَ] (اِ مرکب) معنی این در لغت برگردانیدن بند است و در اصطلاح آن که شاعر چند بند در بحر موافق و بقوافی مختلف تصنیف نماید و بعد هر بند، یک بیت معینی را که متفق الوزن و مختلف بقوافی هر دو بند باشد باربار بیارد بشرطی که آن بیتِ مکرر بمضمون بیت آخر هر بند مربوط باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پارسی نغمت گردانیدن است، و شعرا ترجیع شعری را گویند که خانه خانه بود و هر خانه ای پنج بیت یا زیادت ده بیت و قافیت هر خانه مخالف قافیهء خانهء دیگر بود و هر خانه ای که تمام شود بیتی بیگانه بیارند آنگاه بخانهء دیگر شوند، و این بیت بیگانه را ترجیع خوانند و این بیت بیگانه بر سه نوع بود بعینه که در آخر خانه همان را بازآرند یا بیت های مختلف بود هر یکی بر قافیتی خاص یا بیتهائی بود بر یک قافیت بعدد ابیات خانهء ترجیع چنانکه چون این ابیات را جمع کنند خانه ای دیگر گردد. (حدایق السحر فی دقایق الشعر ص85). شمس قیس رازی آرد: ترجیع آنست که قصیده را بر چند قطعه تقسیم کنند، همه در وزن متفق و در قوافی مختلف و شعرا هر قطعه را از آن خانه ای خوانند آنگه فاصلهء میان دو خانه بیتی مفرد سازد و آن بیت را ترجیع بند خوانند پس اگر خواهد همان بیت را ترجیع بند همهء خانه ها سازد و در آخر هر قطعه و اول مابعد آن بنویسد و اگر خواهد هر خانه را ترجیع بندی علیحده گوید و اگر خواهد ترجیع بندها بر یک قافیت [بنا] نهد تا قطعه ای مفرد باشد، و جمال الدین محمد عبدالرزاق را در نعت پیغامبر صلوات الله علیه و آله قصیده ای ترجیع هست و الحق سخت نیکو آمده است و بیشتر ابیات آن لفظاً و معناً عذب و مطبوع افتاده...
ای از بر سدره شاهراهت
وی قبهء عرش تکیه گاهت
ای طاق نهم رواق بالا
بشکسته ز گوشهء کلاهت
هم عقل دویده در رکابت
هم شرع خزیده در پناهت
این چرخ کبود ژنده دلقی
در گردن پیر خانقاهت
مه طاسک گردن سمندت
شب طرهء پرچم سپاهت
چرخ ارچه رفیع، خاک پایت
عقل ارچه بزرگ، طفل راهت
جبریل مقیم آستانت
وَافلاک حریم بارگاهت
خورده ست قَدَر، ز روی تعظیم
سوگند بروی همچو ماهت
ایزد که رقیب جان خرد کرد
نام تو ردیف نام خود کرد.
*
ای نام تو دستگیر آدم
وی خُلق تو پایمرد عالم
فراش درت کلیم عمران
چاوش رهت مسیح مریم
از نام محمد است میمی
حلقه شده این بلند طارم
تو در عدم و گرفته قدرت
اقطاع وجود زیر خاتم
در خدمتت انبیا مشرف
وز حرمتت آدمی مکرم
از سعی مبارک تو رفته
هم با سر حرفهء خود آدم
نابوده بوقت خلوت تو
نه عرش و نه جبرئیل محرم
نایافته عز التفاتی
پیش تو زمین و آسمان هم
کونین نواله ای ز جودت
افلاک طفیلی وجودت.
(از المعجم فی معاییر اشعار العجم چ دانشگاه صص295-296).
و رجوع به نفائس الفنون ص49 و مرآت الخیال ص 110 و کشاف اصطلاحات الفنون شود.
ترجیل.
[تَ] (ع مص) جعد کردن موی و فروکردن موی. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بشک کردن. تجعید. (مجمل اللغة). فروهشته گردانیدن موی را یا میان فروهشته و مرغول گردانیدن آنرا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تسریح کردن موی: رَجَّلَ جعدها ماشطة الصبا. (از اقرب الموارد). || قوی گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) سپیدی که در یک پای ستور باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ترجیله.
[تُ لَ] (اِخ) شهری به اسپانیا، و نسبت بدان ترجیلی باشد. رجوع به ترجاله و اسپانی و حلل السندسیه ص53 و 100 و مراصد الاطلاع شود.
ترجیم.
[تَ] (ع مص) سنگ بر سر گور نهادن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رُجْمة بر گور نهادن. (از المنجد). || به پنداشت سخن گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): رجم بالغیب؛ ای تکلم بما لایعلمه. (اقرب الموارد) (المنجد).
ترجین.
[تَ] (اِ) گالی. رجوع به گالی شود.
ترجین.
[تَ] (ع مص) بازداشتن ستور را در منزل بر علف. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد). بازداشتن ستور را در خانه جهت علف. (ناظم الاطباء). بازداشتن ستور از علف و نفرستادن آن به چراگاه. (از شرح قاموس ترکی). بازداشتن چهارپا را از علف. (متن اللغة).
ترجیة.
[تَ یَ] (ع مص) امید داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد) : و در ترجیهء این اُمنیت و تعلیل به ادراک این مُنْیَت روزگار می گذاشتم. (سندبادنامه ص20). || کسی را امید افکندن. (تاج المصادر بیهقی). کسی را امید دادن. (زوزنی) (از المنجد). امیدوار گردانیدن. (دهار).
ترچلو.
[تَ چِ لَ / لُو] (اِ مرکب) چلوی روغناب داده و بی خورش که بیشتر بیماران را پزند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ترچین کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)زودتر چیدن و درو کردن زراعت بسبب آفتی که رسیده است چون ملخ و جز آن. گندم و جو و حبوب دیگر را برای آفتی، زودتر از وقت چیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ترچینوئیه.
[تَ ئیِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حرجند در بخش مرکزی شهرستان کرمان که در 70هزارگزی شمال کرمان و بر سر راه مالرو کرمان به راور واقع است و 25 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
ترح.
[تَ رَ] (ع مص) اندوه گین شدن. (از تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). محزون گشتن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || فرودآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ترح.
[تَ رَ] (ع اِ) اندوه. ضد فرح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اندوه و غم که ضد فرح است. (غیاث اللغات) (آنندراج). حزن و غم. (المنجد). غم. (اقرب الموارد): ما الدنیا الا فرح و ترح؛ ای سرور و غم. (اقرب الموارد). ج، اتراح. (المنجد) :
گه شرف گاهی سعود و گه فرح
گه وبال و گه هبوط و گه ترح.مولوی.
ما التصوف قال وجدان الفرح
فی الفؤاد عند اتیان الترح.مولوی.
و زمانی مزدوج به فرح و ساعتی منزه از برح و ترح نیر برج برج سعادت با زهرهء زهرا اقران یافت. (درهء نادره چ شهیدی ص256).
ترح.
[تَ] (ع اِ) فقر و درویشی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) : و از حصول آن استعداد، فرحی بی برح و فرجی بی ترح... دریابند. (درهء نادره چ شهیدی ص13).
ترح.
[تَ رِ] (ع ص) کم خیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المنجد). || بسیاراندوه. (از المنجد).
ترحاب.
[تَ] (ع مص) دعای نیک و خوش. (از اقرب الموارد) (از المنجد): الدعاء الی الرحب. (اقرب الموارد). مرحبا گفتن. (ناظم الاطباء) : من نیز بدین بشارت استبشار نمودم و مقدم او را به ترحاب و اهتراز جواب دادم. (سندبادنامه ص20). از بادرات افادات سردش «مبرد» بترحاب خود را خنک گوید. (درهء نادره چ شهیدی ص63).
ترحال.
[تَ] (ع مص) کوچ کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). سفر و کوچ و رحلت. (ناظم الاطباء) : و امن و امان بر سبیل ترحال در حال کمر بست. (جهانگشای جوینی). در نزدیکی شهر نزول کردند مترددحال میان اقامت و ترحال. (جهانگشای جوینی).
که بگوید گر بخواهد حال طفل
او بداند منزل و ترحال طفل.مولوی.
از شدت تهطال شد رحال و حل و ترحال در آن وحل... تعسر یافت. (درهء نادره چ شهیدی ص 493).
ترحب.
[تَ رَحْ حُ] (ع مص) مرحبا گفتن. (غیاث اللغات) (از آنندراج). خوش آمد گفتن و مرحبا گفتن. (ناظم الاطباء): ترحب به؛ دعاه الی الرحب و السعة؛ قال له مرحبا. (متن اللغة). رجوع به ترحاب شود.
ترحرح.
[تَ رَ رُ] (ع مص) فراخ کردن اسب پایها را تا کمیز اندازد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ترحل.
[تَ رَحْ حُ] (ع مص) کوچ کردن. (متن اللغة) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انتقال قوم از مکانی. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || سوار شدن ستور را. || پیش آمدن کسی را به ناپسند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): ترحل فلاناً؛ رکبه بمکروه. (اقرب الموارد) (متن اللغة) (المنجد).
ترحلوا.
[تَ حَلْ] (اِ مرکب) تَرَک حلوا که از آرد برنج و شکر و روغن درست کنند :
چون کارد زنیش آنگه پیش تو بیفتد
مانند دو کاسه که بود پر ترحلوا.
ناصرخسرو (دیوان ص499).
ترحم.
[تَ رَحْ حُ] (ع مص) بخشودن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). ببخشودن. (زوزنی). بخشودن و مهربان شدن، و با لفظ کردن و آمدن و فرستادن به صلهء «بر» مستعمل. (آنندراج). مهربانی کردن بر کسی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رحم و شفقت و نرم دلی و مهربانی و ملاطفت و خاطرنوازی. (ناظم الاطباء) : و در حلم و ترحم بمنزلتی بود چنانکه یک سال بغزنین آمد از فراشان تقصیرها پیدا آمد... امیر حاجب سرای را گفت این فراشان را بیست تنند فرموده ایم بیست چوب می باید زد... حاجب پنداشت که هر یکی از بیستگان چوب فرموده است. یکی را بیرون خانه فروگرفتند و چون سه چوب بر آن بزدند بانگ برآورد امیر گفت هر یکی را یک چوب فرموده بودیم بیست تنند و آن نیز بخشیدیم مزنید. (تاریخ بیهقی چ ادیب صص125 - 126).
نالم و ترسم که او باور کند
وز ترحم جور را کمتر کند.مولوی.
فقیرم بجرم گناهم مگیر
غنی را ترحم بود بر فقیر.(بوستان).
ترحم بر پلنگ تیزدندان
ستمکاری بود بر گوسفندان.(گلستان).
آخر بترحم سر موئی نگر آن را
کاَهی بُوَدش تعبیه در هر بن موئی.سعدی.
اگر به پرسشم آن بیوفا نمی آید
ترحمش ز چه بر حال ما نمی آید؟
مخلص کاشی (از آنندراج).
- بی ترحم؛ بی رحم. سنگدل. ظالم :
این گُرْسنه گرگ بی ترحم
خود سیر نمی شود ز مردم.سعدی.
|| رحمک الله گفتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). و این معنی در ترحیم بیشتر است. (منتهی الارب) (آنندراج) : هارون پوشیده کسان گماشته بود که تا هر کس زیر دار جعفر گشتی و تندّمی و توجعی نمودی و ترحمی، بگرفتندی... و عقوبت کردندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص190).
بر خاک از حواری و حورا ترحم است
خاکش بهشت هشتم و چرخ چهارم است.
خاقانی.
ترحم فرستادن.
[تَ رَحْ حُ فِ رِ دَ](مص مرکب) طلب آمرزش کردن. رحمک الله گفتن کسی را :
شو ترحم فرست خاقانی
خاصه کو عالم ترحم شد.خاقانی.
چو نوبت رسد زین جهان غربتش
ترحم فرستند بر تربتش.(بوستان).
و رجوع به ترحم شود.
ترحم کردن.
[تَ رَحْ حُ کَ دَ] (مص مرکب) رحم کردن. بخشیدن و مرحمت نمودن. (ناظم الاطباء). رحم آوردن. شفقت کردن. دلسوزی کردن : حکایت امیر عادل سبکتکین با آهو ماده و بچهء او و ترحم کردن بر ایشان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص199). این بخشایش و ترحم کردن بس نیکوست. (تاریخ بیهقی ایضاً ص201). هرچند در ازل رفته بود که وی پیغمبری خواهد بود، بدین ترحم که بکرد نبوت وی مستحکم تر شد. (تاریخ بیهقی ایضاً).
خبیثی که بر کس ترحم نکرد
ببخشود بر وی دل نیکمرد.(بوستان).
ای کاش زخم سینهء ما واکند کسی
شاید ترحمی بدل ما کند کسی.
سلیم (از آنندراج).
دزد را دار کند راست ترحم بکنید
که عصا را ز کف کور گرفتن ستم است.
صائب (ایضاً).
زانتظار وعدهء وصلی توان کشتن مرا
آه، آن بی رحم با من این ترحم هم نکرد.
میریحیی شیرازی (ایضاً).
بسیار مخور که نان هراسان از تست
بر خویش ترحمی کن این جان از تست.
میرالهی همدانی.
ترحة.
[تَ حَ] (ع اِ) غم. (از اقرب الموارد): و ما من فرحة الا و بعدها ترحة. (اقرب الموارد) : ابداً یولد ترحة من فرحة و یصب غماً منتهاه سرور. (سندبادنامه ص32). رجوع به تَرَح شود.
ترحی.
[تَ رَحْ حی] (ع مص) گرد شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج). گرد شدن مار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ) (از المنجد).
ترحیب.
[تَ] (ع مص) مرحبا گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (آنندراج). مرحبا گفتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) :... دید بنواخت و تقریب و ترحیب ارزانی داشت. (سندبادنامه ص298). اگر این عزیمت بنفاذ رسانی... هر آنچه توقع افتد از ترتیب و ترحیب و اکرام و انعام... دربارهء تو به اتمام رسد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص264). پسر او شاه شار بخدمت تخت سلطان آمد و از تقریب و ترحیب بهرهء تمام یافت. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص340).
پس سلامش کرد گرم آن اوستاد
جست از جا، لب بترحیبش گشاد.مولوی.
|| فراخ گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): رحب بالرجل ترحیباً؛ قال له مرحبا. رحب به؛ دعاهُ الی الرحب و السعة. (لسان العرب). || فراخ گردانیدن مکان را. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || خواندن کسی را به سوی فراخی. (شرح قاموس) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
ترحیب کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)خوش آمدگویی کردن. گرم پرسیدن. برخورد خوش کردن : چون مرا بدید حالی از اسب پیاده شد و ترحیبی کرد و اهتزازی تمام بمشاهدهء من اظهار نمود. (جهانگشای جوینی). و بتخصیص سلطان عثمان را ترحیب بسیار کرد. (جهانگشای جوینی). چون مرا دیدند ترحیب تمام کردند و در آن مشاورت مرا امین ساختند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 75).
ترحیب نمودن.
[تَ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) گرم پرسیدن. برخورد خوش نمودن :دمنه بدید که شیر در تقریب گاو... ترحیب می نماید. (کلیله و دمنه). شتر به ترحیبی تمام نمود. (کلیله و دمنه).
ترحیل.
[تَ] (ع مص) روان کردن کسی از جای خویش. (تاج المصادر بیهقی). کوچ فرمودن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). بیرون کردن کسی را از بلد خویش و از جای برکندن و بی آرام ساختن وی را برای کوچ. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || برداشتن بر کسی شمشیر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || نگار کردن جامه را. (ذیل اقرب الموارد). || (اِ) سپیدی سیاهی آمیخته یا سرخی بر هر دو شانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سفیدی غالب یا سرخیست در شانه. (شرح قاموس). شهبة او حمرة علی الکتفین موضع ما یقع علیه الرحل. (متن اللغة).
ترحیم.
[تَ] (ع مص) مهربانی کردن بر کسی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). || رحمک الله گفتن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ترحم. (المنجد) (اقرب الموارد). طلب آمرزش کردن بر کسی، و ترحیم در این مورد فصیح تر از ترحم است. (از اقرب الموارد). و رجوع به ترحم شود.
- مجلس ترحیم؛ در تداول فارسی امروز بمعنی مجلس سوگواری، عزاخانه، مجلس ختم و پرسه است.
ترخ.
[تَ] (اِ) گیاهی است، و در بعضی از فرهنگها بمعنی ترنج نیز مسطور است. (فرهنگ جهانگیری). گیاهی است غیرمعلوم، و ترنج را نیز گویند و آن میوه ایست معلوم که پوست آنرا مربا کنند. (برهان) (آنندراج). گیاهی است، و بعضی بمعنی ترنج گفته اند. (فرهنگ رشیدی). نام گیاهی، و قیل ترنج لغة فیه. (شرفنامهء منیری). طرخون و ترنج و نارنج. (ناظم الاطباء).
ترخ.
[تَ] (ع مص) اندک نشتر زدن حجام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) اندک نشان حجامت که بر پوست باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ترخاص.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان اربقایی است که در بخش سرولایت شهرستان نیشابور و 14هزارگزی جنوب باختری چکنه بالا واقع است. جلگه ای است معتدل و 174 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصولش غلات و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
ترخاله.
[تُ لَ] (اِخ) ترجیله. رجوع به ترجیله شود.
ترخان.
[تَ] (اِ) شخصی که پادشاهان قلم تکلیف از او بردارند و هر تقصیر و گناهی که کند مؤاخذه نکنند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (از غیاث اللغات). لقبی است از القاب که سلاطین ترکستان که ایشان را خان گویند به کسی دهند که هر وقت خواهد بحضور پادشاه رود و اگر تقصیری و خطایی کند او را بمؤاخذه نگیرند. (انجمن آرا) (آنندراج). و مجاز باشد هرگاه که بخواهد بنزد سلطان رود، و به این معنی ترکی است و معرب آن طرخان. (حاشیهء برهان چ معین). کسی را گویند که از جمیع تکالیف دیوانی معاف و مسلم باشد و آنچه در معارک از غنایم بدست او افتد، بر وی مقرر دارند و بدون رخصت ببارگاه پادشاه درآید و تا نُه گناه از او صادر نشود پرسش ننمایند... و وجه تسمیه آن است که وقتی اونک خان به تحریک سنکون پسر خود به گرفتن چنگیزخان مصمم گشته اراده کرد که سحرگاه بر سر او رفته او را از میان بردارد، یکی از امرا صورت واقعه را نزد خاتون خود تقریر میکرد. در آن زمان دو کودک که از گله شیر آورده بودند از بیرون خرگاه این سخن را شنیده متوجه اردوی چنگیزخان گشته او را از این مواضعه مطلع ساختند و چنگیزخان آن دو کودک را که خبر قصد اونک خان آورده بودند تا نُه بطن ترخان ساخت، و طایفهء ترخان که خان در ولایت ماوراءالنهر خراسانند از نسل ایشانند. (سنگلاخ ص155) : ترخان آن بود که از همهء مؤنات معاف بود و در پهر لشکر که باشد هر غنیمت که یابند ایشان را مسلم باشد و هرگاه که خواهند در بارگاه بی اذن و دستوری درآیند. (جهانگشای جوینی). و کسک را ترخان کرد و از اموال چندان فرمود. (جهانگشای جوینی).
ملک خان و میان و بدر و ترخان
به رهواران تازی بر سوارند.سعدی.
شیبک او را [مغول عبدالوهاب را] تربیت کرده منصب شغاولی بدو ارزانی داشته ترخان ساخت. (مجالس النفائس). || بزبان خراسان رئیس و شریف را گویند، و طرخان معرب آن. (فرهنگ رشیدی). رئیس و شریف را نیز گویند. (غیاث اللغات). || در تداول شوشتر بمعنی رئیس و اداره کنندهء بازیهای کودکان و جوانان است. رجوع به لغت محلی شوشتر نسخهء خطی ذیل «دول گرش»، نوعی بازی شود. || در منتخب اللغة که ترجمهء قاموس است گفته ترخان لغت خراسان است و عرب آنرا معرب کرده و طراخنه جمع بسته اند، بلی چنین است ولی لغت ترکی مغولی است نه خراسانی، و بمعنی بی باک و دزد و اوباش نیز در فرهنگ و برهان آورده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به طرخان شود. || مأخوذ از یونانی، سردار پنجهزار لشکر. || مسخره. (ناظم الاطباء). در سراج اللغات نوشته که ترخان بمجاز در عرف حال بمعنی مسخره نیز مستعمل میشود. (غیاث اللغات). || نوعی از سبزی باشد که با طعام و غیر طعام خورند. (برهان). نوعی از سبزی بود که آنرا مانند پودنه و نعناع با نان و طعام بخورند. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (از غیاث اللغات) (از شرفنامهء منیری). سبزی معروف که طرخون گویند. (ناظم الاطباء). و اصل آن چنانست که سپند را در سرکهء تیز بیاغارند تا طبع وی بگردد آنگاه بکارند، ترخون روید (؟). (انجمن آرا) (آنندراج). این لفظ در برهان ترخون آمده. (شرفنامهء منیری). و ترخوان با واو معدوله در اصل ترهء خوان بوده و عاقرقرحا بیخ ترخوان کوهی است، و ترخوان را ترخون و ترخونی نیز گویند و طرخون معرب آنست. (انجمن آرا) (آنندراج) :
بوی بریان میرسد ترخان بدان خواهم فشاند
بر مزعفر حلقه چی در دور نان خواهم فشاند.
بسحاق اطعمه.
می نهم از شاخ ترخان زلف بر روی پنیر
می کشم از برگ نعنع وسمه بر ابروی نان.
بسحاق اطعمه (از جهانگیری).
|| (اِخ) قومی باشند از ترکان جغتایی. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات). نام طایفه ای از ترکان. (ناظم الاطباء). نام طایفه ای است از اعاظم اولوس جغتای. (سنگلاخ ص155).
ترخان.
[تَ] (اِخ) لقب معلم ثانی ابونصر فارابی. (انجمن آرا) (آنندراج). لقب ابونصر فارابی. (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات). نام پدر حکیم بزرگوار ابونصر فارابی. (ناظم الاطباء). نام ابونصر فاریابی.(1) (برهان) (فرهنگ جهانگیری).
(1) - نام جد ابونصر فارابی (نه فاریابی)، چه نسبت او چنین است: ابونصر مهربن اورلغ بن طرخان. (عیون الانباء از حاشیهء برهان چ معین).
ترخان.
[تَ] (اِخ) ناحیتی در اقلیم هفتم. خواندمیر آرد : الاقلیم السابع. این اقلیم که به قمر منسوب است و... از آنجا ببلاد یأجوج و مأجوج گذرد پس بر بلاد کیماک و شمال بلاد خلج و جنوب بلدان ترخان گذرد... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 659).
ترخان.
[تَ] (اِخ) (امیر...) از امرای دورهء مغول و معاصر شاهرخ و سلطان ابوسعید. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص618 و ذیل جامع التواریخ رشیدی ص141 شود.
ترخان.
[تَ] (اِخ) خدیجه سلطان. از زنان سلطان ابراهیم خان و مادر سلطان محمدخان چهارم بود. بنای «یکی جامع = ینی جامع یعنی جامع نو» و کتابخانه و مدرسه و سایر مؤسسات مربوط بدان جامع بدست او اتمام پذیرفت. وی بسال 1094 ه . ق. درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3).
ترخان آباد.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان اورامان است که در بخش رزاب شهرستان سنندج و 68هزارگزی شمال رزاب و 2هزارگزی خاور راه اتومبیل رو مریوان به رزاب واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 250 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و لبنیات و توتون است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
ترخان بیگم.
[تَ بِ گُ] (اِخ) یکی از شش زن سلطان احمد میرزا بود و نسبش به امرای ترخانی میرسید. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 96 شود.
ترخان فرمودن.
[تَ فَ دَ] (مص مرکب) بمنصب ترخانی رسانیدن : و اتفاقی را که دلالت امیر ایتقول کرده بود و آن جماعت را می شناخت، او را ترخان فرمود و یرلیغ فرمود تا همواره به تفحص مشغول باشد. (تاریخ غازانی ص280). و رجوع به ترخان کردن و ترخان و ترخانی شود.
ترخان کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)ترخان فرمودن. بمنصب ترخانی رسانیدن :
به شکر آن دو هفته ماه تابان
سپه را کرد چندین سال ترخان.
یحیی بن سیبک نیشابوری.
و رجوع به ترخان فرمودن و ترخان و ترخانی شود.
ترخانلار.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان آتش بیگ است که در بخش سراسکند شهرستان تبریز و در 30هزارگزی جنوب باختری سراسکند و 18هزارگزی شوسهء سراسکند به سیاه چمن و 15هزارگزی راه آهن میانه به مراغه قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و 303 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
ترخانه.
[تَ نَ / نِ] (اِ) ترخنه. (زمخشری). ترخینه. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به ترخینه و ترخنه شود.
ترخانی.
[تَ] (حامص) منصبی در دربار پادشاهان که صاحبش از همهء تکالیف و ادای باج و خراج معاف باشد. (ناظم الاطباء). منصبی بود در عهد سلاطین ترک که صاحب آن منصب را تقصیرات معاف بود مگر معدود یا مخصوص. (آنندراج). منصب مقرری پیش سلاطین ترکستان که صاحبش از جمیع تکالیف نوکری معاف باشد. (غیاث اللغات). ریاست. مطلق العنانی :
اگر صد خون بیک غمزه بریزی کس نمی پرسد
مگر یرلیغ ترخانی ز سلطان ایلخان داری.
نزاری (جهانگیری).
رجوع به ترخان شود. || مجازاً بمعنی مسخرگی نیز آمده است. (غیاث اللغات). بمعنی طنز و تسخر، مجاز است. (آنندراج). مسخرگی. (ناظم الاطباء) :
کار بر ترخانی و طنز و مزاح افتاده است
خدمت صدساله و فضل و هنر منظور نیست.
تأثیر (از آنندراج).
ترخانی.
[تَ] (ص نسبی) منسوب بحکام ترخان :
ندانی ای بعقل اندر خر کبجه بنادانی
که با نر شیر برناید سترون(1) گاو ترخانی.
غضایری رازی (از لغت فرس ص510).
بنابر آن امیر شیرحاجی و امیر نظام الدین احمد فیروزشاه... و امراء ترخانی طریق مشورت مسلوک داشته. (حبیب السیر چ خیام ص64). عرض نمود که امیر مشارالیه می گوید که با وجود قتل امراء ترخانی مادام که گوهرشادآغا در سلک احیا انتظام داشته باشد من به ملازمت نمی توانم رسید. (حبیب السیر ایضاً ص68). و رجوع به همان کتاب ص74 و 223 و 224 شود... بسیاری از سکنهء قزوین و همچنین عدهء کثیری از ایلات... ساروقی، ترخانی (اعقاب حکام ترخانی) و میران را به ری و شهریار کوچ دادند. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص152 و ترجمهء وحید ص202).
(1) - سُروزَن. (تصحیح مؤلف لغت نامه).
ترخانی.
[تَ] (اِخ) نام طایفه ای از ایلات کرد است که در حدود راوند مسکن دارند. رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص57 شود.
ترخانی.
[تَ] (اِخ) (مولانا...) بصورت سپاهی بود و به سیرت نیکو، شهرت داشت و این مطلع مولانا جامی را بیتی گفته، مطلع:
ای ز مشکین طره ات بر هر دلی بندی دگر
رشتهء جان را بهر موی تو پیوندی دگر.
جامی.
مرغ دل پر کندم و از سینه بریان ساختم
تا کشم پیش سگت هر لحظه بر کندی دگر.
(از مجالس النفائس ص41 و 214).
ترخته.
[تَ رَ تَ / تِ] (اِ) نوعی از ماهی بغایت عریض و پهنادار را گویند. این ماهی در رودخانهء اندلس میباشد و آن شهریست در حدود مغرب. (برهان) (آنندراج).
ترخجه.
[تَ جَ / جِ] (اِ) هستهء انگور که تکاک هم گویند. (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 292 ب).
ترخر.
[تَ رَ خَ] (اِ) نوعی از بدران باشد که ترب صحرایی است و تخم آنرا به یونانی قردمانا و قرطمانا گویند. (برهان) (آنندراج). رشاد برّی. خردل صحرایی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به رشاد بری شود.
ترخرانه.
[تَ خَ نَ / نِ] (اِ) شعوری این کلمه را معادل ترخینه آورده است. رجوع به لسان العجم ج 1 ورق 292 ب شود.
ترخش.
[تَ رَخْ خُ] (ع مص) جنبیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ترخص.
[تَ رَخْ خُ] (ع مص) آسان فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (از دهار) (از زوزنی). آسان گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آسانی گرفتن و رخصت یافتن. (آنندراج): رخص له ترخیصاً فترخص؛ ای لم یستقص. (منتهی الارب).
- حد ترخص؛ در تداول فقه، مسافتی که چون مسافر از آن بگذرد روزه از او بیوفتد و نماز کوتاه گردد. رجوع به حد شود.
ترخفنج.
[تَ خَ فَ] (اِ) مصحف برخفچ، خواب سنگین که بعربی کابوس گویند. (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 273 ب). رجوع به برخفـچ شود.
ترخل.
[تَ رَخْ خُ] (ع مص) صاحب بز ماده شدن. (تاج المصادر بیهقی).
ترخم.
[تُ خُ / تُ خَ / تَ خُ] (ع اِ) یقال ماادری ای ترخم هو؛ یعنی نمی دانم که کدام کس است آن. (منتهی الارب). رجوع به ترخمة شود.
ترخم.
[تَ خُ / تُ خَ] (اِخ) وادیی است به یمن. (معجم البلدان). || قبیله ایست از حِمْیَر. (منتهی الارب). ترخم بالضم، قبیله ای است از حمیر. و حافظ گوید بطنی است از یحصب. ابن سمعانی آنرا بفتح تا و ضم خا ضبط کرده است. اعشی راست :
عجبت لاَل الحرفتین کأنما
رأونی نفیا من ایاد و ترخم.(تاج العروس).
ترخمة.
[تَ خُ مَ / تُ خَ مَ / تُ خُ مَ] (ع اِ)ماادری ای ترخمة هو؛ یعنی نمی دانم که کدام کس است آن. (منتهی الارب). رجوع به ترخم شود.
ترخنده.
[تَ خَ دَ / دِ] (اِ) طعنه و طنز و بیهوده و مکر و حیله باشد، و به این معنی بجای خای ثخذ «ف» و «ق» هر دو نیز آمده است. (برهان). در برهان قاطع بمعنی طعنه و طنز و بیهوده و مکر و حیله آورده، همانا ترفند و ترفنده را تبدیل و تصحیف کرده، در ترفند با شاهد بیاید. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به ترفند و ترقند شود.
ترخنه.
[تَ خَ نَ / نِ] (اِ) ترخانه. (زمخشری). ترخنه دوغ؛ آب کشک. ترخینه. رجوع به ترخینه و ترخوانه شود.
ترخوان.
[تَ خوا / خا] (اِ) ترخان. رجوع به ترخان و ترخون شود.
ترخوانه.
[تَ خوا / خا نَ / نِ] (اِ) نوعی از طعام باشد که مردم فقیر و نامراد بجهت زمستان سازند و آن چنانست که گندم را بلغور کنند و با داروهای گرم در آب بجوشانند تا نیک پزد و قوام گیرد و قدری آب غوره در آن ریزند و اگر میسر نباشد شیر گوسفند. و آنرا گلوله ها سازند و خشک کنند و بوقت حاجت قدری از آن بجوشانند و بخورند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). و آنرا ترخینه خوانند و بحذف خا ترینه نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). نام دیگرش ترخینه است. (فرهنگ نظام). رجوع به ترخانه و ترخنه و ترخینه شود. نوعی از طعام بوده که فقرا از بلغور و شیر و چیزهای دیگر پخته و قوام آورده می خشکاندند برای زمستان. (فرهنگ نظام) :
عاشق نانم اگر ترخوانه نَبْوَد گو مباش
بلکه با نان نیز اگر بریان نباشد گو مباش.
بسحاق اطعمه.
ترخوران.
[تَ] (اِخ) دهی جزء بخش دستجرد، در شهرستان قم است که در 22هزارگزی شمال دستجرد و 11هزارگزی طغرود که راه فرعی به قم دارد واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 59 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و بنشن و انار و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد و از طغرود میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
ترخوم.
[تَ] (ع اِ) کرگس نر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
ترخون.
[تَ] (اِ) مردم خونی و تونی و بیباک و دزد و اوباش را گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری) :
تو ترخان و ترخون(1) ز جور تو خواجو
دل از غم چو خانی و رخ زرّ خانی.
خواجوی کرمانی (از آنندراج).
|| چوب بقم را نیز گفته اند و آن چوبی باشد که چیزها بدان رنگ کنند. (برهان). بقم. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) :
گیاها بد از خون و ترخون شده(2)
دل خاره زیر و زبر خون شده.(3)
اسدی (از فرهنگ جهانگیری).
|| نام داروییست که آنرا کلکرا نیز خوانند و بتازی عاقرقرحا گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از فرهنگ رشیدی). گیاهی است که آگرگره گویند و عاقرقرحا معرب آن است. (انجمن آرا) (آنندراج). || سبزی ایست معروف که آنرا با طعام و حاضری خورند. گویند چون تخم سپند را در سرکهء کهنه بیاغارند مدتی، تا طبع و مزاج آن بگیرد بعد از آنکه بکارند ترخون برآید (؟)، معرب آن طرخون است. قوت باه را نقصان دارد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). و رجوع به ترخان و طرخان و طرخون و تبرخون و گیاه شناسی گل گلاب ص266 شود.
(1) - تو ترخون و ترخان (؟).
(2) - در گرشاسب نامهء اسدی ص406: از خون تبرخون شده.
(3) - ایضاً: زیر تبرخون شده.
ترخیص.
[تَ] (ع مص) رخصت دادن (زوزنی) (دهار). رخصت دادن مر کسی را در کاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رخصت کردن و اجازت دادن. (غیاث اللغات) (آنندراج).
ترخیم.
[تَ] (ع مص) نرم کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). نرم گردانیدن. (غیاث اللغات). نرم کردن آوا. نازک کردن آواز. ترقیق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || بیفکندن. (از تاج المصادر بیهقی) (دهار). آخر اسم را بیفکندن در ندا. (از زوزنی). انداختن حرف آخر کلمه در ندا و در غیر آن بضرورت لانه تسهیل للنطق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). انداختن حرف آخر از کلمهء منادی و غیرمنادی. (غیاث اللغات). حذف آخر اسم برای تخفیف. (از تعریفات جرجانی). در لغت بمعنی بریدن دم باشد و نزد علمای نحو، حذف آخر اسم است برای تخفیف و بس، بدون هیچ علت دیگری. و این حذف جائز است در منادی و غیرمنادی آنهم برحسب ضرورت و با شرطهای معین، و آن شرطها بدین تفصیل است: منادی مضاف و شبه مضاف نباشد، مستغاث و مندوب نباشد، جمله نباشد، منادی عَلَمی زیاده بر سه حرف باشد یا با تاء تأنیث باشد. مانند: یا حار، در یا حارث و یا مرو، در یا مروان. و تصغیر ترخیم آن است که حروف زائد از حروف اصلی کلمه را حذف و آن کلمه را بصیغهء تصغیر تبدیل میکنند، مانند: حُمَید در تصغیر احمد، کذا فی الضوء و العباب و غیرهما. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به الموشح ص97 و 98 شود. || بیضه را در زیر بال ماکیان دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ترخین آباد.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان افشار است که در بخش اسدآباد شهرستان همدان و 5هزارگزی شمال قصبهء اسدآباد و 5هزارگزی شوسهء اسدآباد به همدان قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 786 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و رودخانهء محلی و محصول آنجا غلات و لبنیات و انگور زیاد و گردو و فندق و دیگر میوه ها و عسل است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان قالی بافی است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
ترخینه.
[تَ نَ / نِ] (اِ) طرخانه. (برهان) (آنندراج). ترخانه. ترخوانه. (از فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). ترینه. (انجمن آرا). نوعی از طعام ماحضری باشد که مردم فقیر نامراد بجهت زمستان بسازند، و آن چنان بود که گندم را بلغور نمایند و با ادویهء حاره در آب بیندازند تا نیک فرغار شود و ترش گردد و آنگاه گلوله ها سازند و در آفتاب خشک نمایند و در هنگام حاجت قدری از آن بپزند و بکار برند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی).
ترد.
[تُ] (ص) شکننده و نازک و رقیق و بی دوام. (ناظم الاطباء). زودشکن. شکننده. سست. مقابل چغر.
ترداد.
[تَ] (ع مص) بازگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). || بسیار گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || دودله نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به ردّ و تردید شود.
تر دادن.
[تَ دَ] (مص مرکب) به قصیل بستن مواشی را. سبز دادن چارپا را.
تر داشتن.
[تَ تَ] (مص مرکب) تازه و آبدار کردن.
-تر داشتن زبان؛ رطب اللسان :
تا زبان دارم زیبد که زبان
به ثنا گفتن او دارم تر.فرخی.
روز و شب پیش همه خلق زبان
به ثنا گفتن او دارد تر.فرخی.
فرخی، زیبد و واجب بود و هست سزا
که همه سال بدین شکر زبان داری تر.
فرخی.
و رجوع به تر شود.
تردامن.
[تَ مَ] (ص مرکب) کنایه از فاسق و فاجر و بدگمان و عاصی و مجرم و گناهکار و آلودهء معصیت و ملوث باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). کنایه از فاسق و فاجر. (غیاث اللغات) (آنندراج). فاسق. (فرهنگ رشیدی). آلودهء معصیت. (اوبهی) (فرهنگ خطی کتابخانهء سازمان). گنهکار و معیوب و ملوث در چیزی. (شرفنامهء منیری). کنایه از فاسق و عاصی و گنهکار بود. (انجمن آرا) : در کلهء مصاف پیوستن... کار لنگان و لوکان و بی فرهنگانست و کار تردامنان و نامردان. (مقامات حمیدی).
تردامنی که ننگ وجود است گوهرش
دریا نشسته خشک لب از دامن ترش.
مجیر بیلقانی (از آنندراج).
تردامنان چو سر بگریبان فروبرند
سحر آورند و من ید بیضا برآورم.خاقانی.
ملکت گرفته رهزنان برده بکین اهریمنان
دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته.
خاقانی.
آتشین داری زبان زآن دل سیاهی چون چراغ
گرد خود گردی از آن تردامنی چون آسیا.
خاقانی.
عقل را تدبیر باید عشق را تدبیر نیست
عاشقان را عقل تردامن گریبانگیر نیست.
نظامی (از انجمن آرا).
بود تردامن در اول چون زنان
وآخر اندر کار تو مردانه شد.عطار.
چه خیر آید از نفس تردامنش
که صحبت بود با مسیح و منش؟(بوستان).
برآمد خروش از هوادار چست
که تردامنان را بود عهد سست.(بوستان).
چرا دامن آلوده را حد زنم
چو خود را شناسم که تردامنم؟سعدی.
در درون ریاض او نرود هیچ تردامنی جز آب زلال. (ترجمهء محاسن اصفهان ص9). و تردامنی سبک سر در ایام بهار بهر سوی روان و دوان. (ترجمهء محاسن اصفهان ص12).
سر سودای تو در دیده بماندی پنهان
چشم تردامن اگر فاش نکردی رازم.حافظ.
هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد
هر پاکروی که بود تردامن شد.
حافظ.
منزل تردامنان نبود حریم کوی دوست
هرکه نَبْوَد پاکدامن در حرم نامحرم است.
فیض دکنی.
تردامنی.
[تَ مَ] (حامص مرکب) ملوثی. گناهکاری. معیوبی. (شرفنامهء منیری). گناهکاری و فاسقی. (غیاث اللغات) (آنندراج). گناهکاری و فاسقی و فسق و زناکاری. (ناظم الاطباء) :
وآنجا که نور عارض او پرده برگرفت
تردامنی بود که دم از صبحدم زند.خاقانی.
بر پی دونان شوی از پی دون همتی
باز مرا ذم کنی از سر تردامنی.خاقانی.
چه عذر آرم از ننگ تردامنی
مگر عجز پیش آورم کای غنی.(بوستان).
تردامنی کردن.
[تَ مَ کَ دَ] (مص مرکب) تردامنی : پلی را که جهت عبور لشکر بر آب بسته بودند، فرمود تا فرا آب دادند، تا لشکر دل در آب گذارند و تردامنی نکنند و آب از کار نبرند و آب اسلام که از مدتی باز از جویبار آن دیار انداخته بودند بازآرند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 ص77). و رجوع به تردامن و تردامنی شود.
تردان.
[تَ] (اِخ) دهی جزء دهستان کزاز سفلی است که در بخش سربند شهرستان اراک و 12هزارگزی شمال خاور آستانه و 7هزارگزی راه عمومی قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 568 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و انگور و چغندرقند است. شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیبافی است. راه مالرو دارد و اتومبیل بسختی میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
تردب.
[تَ رَدْ دُ] (ع مص) مهربانی و نرمی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مهربانی و تلطف کردن. (از اقرب الموارد). ملاطفت کردن بکسی. (از المنجد).
تردد.
[تَ رَدْ دُ] (ع مص) شد و آمد کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب). آمد و شد کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). گردیدن و رفتن و آمد و شد کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
جز به تردد سر و کاریت نیست
بر سر یک رشته قراریت نیست.نظامی.
چون مسافت از رودبار الموت به اردوی پادشاه نزدیک بود بردوام ایلچیان تردد می داشتند. (جهانگشای جوینی). مریدی گفت پیری را، چه کنم کز خلایق به رنج اندرم از بس که به زیارتم همی آیند و اوقات مرا از تردد ایشان تشویش همی باشد. (گلستان). || دودله شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). بی قراری و بی ثباتی و عدم ثبات در رای و توقف در حکم و فتوا و تشویش و پریشانی و اضطراب و اختلال خاطر. (ناظم الاطباء) : تحیر و تردد بدو [شیر] راه یافته است. (کلیله و دمنه). با این فکرت در بیابان تردد و حسرت یک چندی بگشتم. (کلیله و دمنه).
تویی رایت از نصرت آراسته
تردد ز رای تو برخاسته.نظامی.
وفای وعده خود امکان ندارد اما او
در انتظار و تردد فتد مهی سه چهار.
کمال اسماعیل.
در تردد مانده ام اندر دو کار
این تردد کی بود بی اختیار؟مولوی.
این تردد هست که موصل روم
یا برای سحر تا بابل روم.مولوی.
گر نخواهی در تردد هوش جان
کم فشار این پنبه اندر گوش جان.مولوی.
-بی تردد و تحرز؛ بدون پروا و دودلی :دمنه... با دل قوی، بی تردد و تحرز با وی [گاو] سخن گفت. (کلیله و دمنه).
- بی تردد و تکلف؛ بدون شبهه و ریا. (ناظم الاطباء).
|| (اِمص) انکار و امتناع. || اعتراض و تعرض. || مزاحمت. || عدم قبول. || نزاع. || سعی و کوشش و جهد. || محنت. || ترقی و ازدیاد. || آمد و شد. || اسهال. (ناظم الاطباء). || مجازاً، بمعنی فکر و اندیشه. (غیاث اللغات) (آنندراج). تدبیر. (ناظم الاطباء).
ترددات.
[تَ رَدْ دُ] (ع اِ) کوشش و زحمات. (ناظم الاطباء).
-ترددات دنیویه؛ مشاغل دنیوی. (ناظم الاطباء).
تردد ضابطه.
[تَ رَدْ دُ دِ بِ طَ / طِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) به اصطلاح اهالی هند، دفتر و یا حسابی که مینماید اقسام و حالات بذری که کاشته شده و حد زمینی که کاشته شده و آنچه بی کشت باقی مانده. (ناظم الاطباء).
تردس.
[تَ رَدْ دُ] (ع مص) فروافتادن از مکان خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تردست.
[تَ دَ] (ص مرکب) مردم جلد و چست و چابک را گویند. (برهان). چست و چابک. (فرهنگ رشیدی). کنایه از چست و چالاک و چابک بود. (انجمن آرا). جَلد و چابک و چالاک و ماهر. (ناظم الاطباء). چست و چالاک. (غیاث اللغات). در این ترکیب لفظ تر بمعنی چست و چالاک است. (آنندراج). || غایتش کنایه از کسی هست که عمل بدست کند چون نقاش و مصوِّر و امثال آن. (آنندراج). بعضی از محققان نوشته اند که بمعنی مَشّاق و کامل هنر و مستعمل در کاری که بدست تعلق دارد، و در سراج اللغات بمعنی چالاک دست، و اطلاق این لفظ بر کسانی کنند که عمل بدست نمایند چنانکه نقاش و کاتب. (غیاث اللغات). || شعبده باز که با سرعت عمل، حقیقت را از بیننده منع کند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || که بسرعت رباید، بی آنکه کسی آگاه شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
کشتزار ایزد است این خلق و این تردست مرگ
داس این کشت ای برادر همچنین باشد سزا.
ناصرخسرو.
رجوع به تردستی شود.
|| ترصدا. ترنغمه. خوش نوا. (مجموعهء مترادفات ص 152). رجوع به مادهء بعد شود.
تردستان.
[تَ دَ] (ص مرکب)خوش آهنگ. خوش نغمه :
گل سر پستان بنموده در آن بستان چیست
این نواهای خوش بلبل تردستان چیست؟
منوچهری.
و رجوع به تردست شود.
تردستی.
[تَ دَ] (حامص مرکب) جلدی و چابکی. (برهان). جلدی و چالاکی و چابکی. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). ماهری. (ناظم الاطباء) :
بی باده از این سمند سرمستی بین
وز کوه به جنب رفعتش پستی بین
از بحر کند به خشک لعلی معبر
در فن سبک رویش تردستی بین.
ظهوری (از آنندراج).
زاهدان خشک می ترسند از برق فنا
ما بر این آتش ز تردستی کباب افکنده ایم.
صائب (از آنندراج).
|| شعبده یا قسمتی از آن، و عرب آنرا خِفّة گوید و عامل مهم در آن چستی و جلدی کار مشعبد است که با سرعت عمل حقیقت را از بیننده منع کنند. شعبده بازی. چشم بندی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تردست شود.
ترد شدن.
[تُ شُ دَ] (مص مرکب) لطیف و نرم شدن، چنانکه گوشت را در برف یا پیاز و انجیر رنده شده خوابانند تا نرم و ترد شود و از حالت چغری بیرون آید. رجوع به ترد شود.
تردک.
[تَ دَ] (اِ) کرم گندم خوار را گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). و به این معنی با زای فارسی هم آمده است. (برهان). رجوع به تژدک شود. بعضی ببای عجمی و زای منقوطه گفته اند. (فرهنگ رشیدی). رجوع به پزدک و تزدک شود.
تردلا.
[تُ دِلْ لا] (اِ)(1) تردله. رجوع به تردلة و ترده شود.
(1) - Tordella.
تردلة.
[تُ دِلْ لَ] (ع اِ) ج، ترادل. نوعی از باسترک(1) بزرگ است. تُرْدَنشا. تُرْدِلاّ. رجوع به تُرْدة شود. (از دزی ج1 ص144).
.
(فرانسوی)
(1) - Grive
تردم.
[تَ رَدْ دُ] (ع مص) وژنگ دادن جامه. (تاج المصادر بیهقی). درپی کردن جامه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وصله کردن جامه را. (اقرب الموارد) (از المنجد). || به فژنگ شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی). کهنه و به پاره آمدن جامه. لازم و متعدی است. (منتهی الارب ) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || مهربانی نمودن و مایل گشتن مادر بر فرزند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تعطف ناقه به بچهء خود. (از اقرب الموارد) (المنجد). || پس روی کسی کردن و از پس وی درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || اطلاع یافتن بر چیزی که در آن بود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تردم فلان را؛ دنبال کردن و آگاه شدن بر چیزی که در آن است. (از اقرب الموارد) (المنجد). || دور و دراز کشیدن خصومت و پیکار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طولانی شدن خصومت. (از المنجد). بدرازا کشیدن و طولانی شدن دشمنی. (از المنجد) (از اقرب الموارد).
تردماغ.
[تَ دَ] (ص مرکب) سرخوش و نیم مست. (غیاث اللغات). تازه دماغ. (آنندراج). خوش. خوشحال. خوشدل. شنگول. پر از نشاط و خرمی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تردماغی و تردماغ شدن و تردماغ کردن شود.
تردماغ شدن.
[تَ دَ شُ دَ] (مص مرکب)سرخوش و پرنشاط شدن. خرم و خوشدل گشتن :
ز فواره نی در کف آورده باغ
که از نغمهء او شود تردماغ.
ملاطغرا (از آنندراج و بهار عجم).
رجوع به تردماغ شود.
تردماغ کردن.
[تَ دَ کَ دَ] (مص مرکب)پرنشاط و سرخوش کردن کسی را. خرم و خوشدل ساختن کسی را :
بیا که گر نکنم تردماغت از جامی
کنم ضیافت خشکی به آب حمامی.
مسیح کاشی.
و رجوع به تردماغ شود.
تردماغی.
[تَ دَ] (حامص مرکب) حالت عقل و شعور و بمعنی فرحت و سرور و مستی معتدل. (غیاث اللغات) (آنندراج). || بمعنی تازگی نیز آمده. (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به تردماغ شود.
تردنشا.
[تُ دَ] (اِ)(1) تردله. رجوع به تردله و تردة شود.
(1) - Tordencha.
تردو.
[تُ دُ] (اِ)(1) به اسپانیائی تُرْدة است. رجوع به تُرْدة شود.
(1) - Tordo.
تردوفو.
[تِ دُ فُ] (اِخ)(1) یا مجمع الجزایر ماژلان. چند جزیرهء نزدیک بهم می باشند که در منتهی الیه جنوبی آمریکای جنوبی قرار دارند. این جزایر بر اثر تغییرات معرفة الارضی از قسمت جنوبی آمریکای جنوبی که اکنون بنام ماژلان نامیده می شود جدا شده اند و در حدود 2500 تن سکنه دارند.
(1) - Terre de feu.
تردون.
[تِ رِ دُنْ] (اِخ)(1) شهری در کلدهء قدیم که بر مصب غربی رود فرات و در حوالی بصره قرار داشت، و بضبط یونانی تیری دوتیس(2) آمده. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Teredon.
(2) - Tiridotis.
ترده.
[تَ دَ / دِ] (اِ) قبالهء باغ باشد، آنرا ترزده و چک نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). قبالهء باغ و خانه و امثال آن را گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قباله و چک. (فرهنگ رشیدی). بپارسی چک خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). ترزده. رجوع به ترزده شود. || مزد راست کردن آسیا بود. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامهء منیری) (انجمن آرا) (آنندراج). اجرت آسیا کردن گندم و مزد آسیا تیز کردن هم هست. (برهان). مزد و اجرت آسیا کردن گندم، و ترذه و تژده نیز گویند. (ناظم الاطباء). به این معنی با زای نقطه دار نیز آمده است. (برهان). به زای تازی نیز لغت است. (شرفنامهء منیری).
تردة.
[تُ دَ] (ع اِ) به اسپانیایی تردو، نوعی مرغ که آنرا باسترک(1) گویند: و فتح الجاب فأخرج منه مندیلا فیه اثنتاعشر تردة مارأیت مثل بیاض شحومها و هی مسلوقه. در این عبارت تردة برابر با زرزور ابیض است. و الکالا(2) تردو را زرزور میداند. رجوع به تردله شود. (از دزی ج 1 ص144). و رجوع به تردلا و تردنشا شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Grive
(2) - Pedro de Alcala.
تردی.
[تَ رَدْ دی] (ع مص) از جای درافتادن و یا در چاهی افتادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). درافتادن در چاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد). از جایی درافتادن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). از جای بلند افتادن. (آنندراج). به گودی درافتادن. (از اقرب الموارد). || هلاک شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (آنندراج). مردن. (از لسان العرب). || و در آیهء شریفهء ذیل مفسران این معانی را آورده اند، قوله تعالی : و مایغنی عنه ماله اذا تردی. (قرآن 92 / 11)؛ گفت مال او از او غنا نکند چون افتاده باشد، مجاهد گفت چون بمیرد، قتاده و ابوصالح گفتند چون بدوزخ فروشود. (تفسیر ابوالفتوح). || ردا برافکندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آراستن جاریه خود را به حمایل و چادر برافکندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ردا بر دوش افکندن. (آنندراج). ردا پوشیدن جاریه. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تردی.
[تَ] (اِخ) تیره ای از طایفهء عالی و جمالی هفت لنگ. (جغرافیای سیاسی کیهان ص75).
تردید.
[تَ] (ع مص) بسی واگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بسیار گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) بازگردانیدن و بازآوردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به ردّ و مردّ و مردود و ردیدی شود. || تردید قول؛ تکرار آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || نزد اصولیان و منطقیان، همان سبر و تقسیم است یعنی ایراد اوصاف مقیس علیه و ابطال بعض آن اوصاف تا باقی اوصاف در علیت بودن متعین شود چنانکه گویند: علت حدوث خانه یا فراهم آمدن [ اجزاء آنست با یکدیگر ] و یا امکان، اما امکان نمیتواند علت حدوث باشد بدلیل خلف زیرا صفات واجب الوجود، بذاتها ممکن است و در واجب الوجود حادث نیست، پس چون امکان، علت حدوث نیست متعین است که فراهم آمدن [ اجزاء ] علت حدوث خانه است. و نیز گویند، علت حرمت خمر یا صفت مست کنندگی آنست یا آب انگور بودن آن یا هر دو و چون عنوان غیرماء و غیرمسکر بودن چنان نیست که علیت اِسکار را باطل سازد، پس مسکر بودن در علیت متعین میشود. || (اصطلاح بدیع) عبارت است از این که لفظی را مکرر نمایند و معانی متعدده از آن قصد کنند چنانکه در این ابیات شیخ صفی الدین الحلی (ره):
له السلام من الله السلام و فی
دارالسلام تراه شافع الامم.
جز غم بجهان هیچ نداریم ولیکن
گر هیچ نداریم غم هیچ نداریم.
زین دست که دیدار تو دل می برد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را.
(از هنجار گفتار ص257).
|| دودله نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || زبون و فاسد گردانیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || عدم موافقت و تعرض و مخالفت. (ناظم الاطباء). || (اِمص) شک و دودلی : و بی تردید بباید دانست که اگر کسی امام اعظم را خلافی اندیشد، خلل آن به اطراف و نواحی مملکت او بازگردد. (کلیله و دمنه).
-امثال: تردید بین نفی و اثبات شق ثالث ندارد؛ چون گویی یا این باشد یا غیر این، سیُمی در میان نتواند بود. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص544).
تردید کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)موافقت نکردن و دودله شدن. (ناظم الاطباء).
تردیف.
[تَ] (ع مص) از پس درآوردن. (تاج المصادر بیهقی). از پی درآوردن. (زوزنی). پسِ خود سوار کردن کسی را. (آنندراج). از پی درآمدن. (دهار).
تردیم.
[تَ] (ع مص) جامه را وژنگ دادن. (تاج المصادر بیهقی). پاره دردادن جامه. (زوزنی). وصله کردن جامه. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || مهربانی نمودن و مایل گشتن بر فرزند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مهربانی نمودن و مایل گشتن ناقه بر بچهء خود. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تردین.
[تَ] (ع مص) جامه را بن آستین کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ردن ساختن برای پیراهن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (المنجد). تریز ساختن برای پیراهن. (ناظم الاطباء).
تردینة.
[تَ یَ نَ] (اِخ) تاردیانته. رجوع به همین کلمه شود.
تردیة.
[تَ یَ] (ع مص) ردا برافکندن کسی را. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی) (از ذیل اقرب الموارد از تاج العروس). || در چاه انداختن کسی را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ترذک.
[تَ ذَ] (اِ) تردک. کرم گندم خوار. (ناظم الاطباء). رجوع به تردک شود.
ترذه.
[تَ ذَ / ذِ] (اِ) همان تردهء مرقوم است. (شرفنامهء منیری). رجوع به ترده شود.
ترز.
[تَ] (ع مص) تارز(1) گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). سخت و صلب گردیدن. (ناظم الاطباء). خشک و سخت و صلب گردیدن چیزی. (از المنجد). غلیظ و خشک و سخت شدن. (از اقرب الموارد). || بر زمین افکندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المنجد). || خوردن گوسپند گیاه تر و منقطع گردیدن بدان اجواف آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || افتادن موی دم شتر از بیماری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تَرَز شود. || (اِمص) گرسنگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - تارز؛ سخت و صلب.
ترز.
[تَ رَ] (ع مص) گرسنگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بر زمین افکندن. (منتهی الارب). || خوردن گوسپند گیاه تر و منقطع گردیدن بدان اجواف آن. (منتهی الارب). || افتادن موی دم شتر از بیماری. (منتهی الارب). و رجوع به تَرْز شود. || بسته شدن آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد) (از ذیل اقرب الموارد).
ترز.
[تِ رِ] (اِخ) نام زنی از شاهزادگان اسپانیایی و دختر آلفونس ششم که سفیه و حیله گر بود. وی پس از جنگ و جدال با هانری و آلفونس هشتم و پس از آن با پسرش آلفونس، مغلوب و اسیر شد و بسال 1130 م. در زندان درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3).
ترز.
[تِ رِ] (اِخ)(1) دآویلا (سَنْت...) (1515 - 1582 م.). زنی عارف و اصلاح کنندهء وضع کارمل فلسطین که در ویلای اسپانیا متولد شد. وی بسال 1533 م. از ویلا به کارمل رفت و 17 دیر برای زنان و 15 دیر برای مردان در آنجا تأسیس کرد. نوشته های او در میان شاهکارهای زبان اسپانیایی همانقدر مطلوب است که آثار مذهبی و عرفانیش در میان مسیحیان. ذکران وی 15 اکتبر است.
(1) - Therese d'Avila (Sainte).
ترز.
[تِ رِ] (اِخ)(1) (1873 - 1897م.) وی از زنان مذهبی دین مسیح در لیزیو(2) بود و بسال 1925 م. در شمار مقدسان درآمد. ذکران وی سوم اکتبر است.
(1) - Therese de L'enfant Jesus ]. (Sainte) [ Therese Martin
(2) - Lisieux.
ترزاده.
[تَ دَ / دِ] (ص مرکب)جدیدالولاده. نوزاد :... آواز باریک باشد و لرزان چون آواز سگ بچهء ترزاده. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
ترزئة.
(1) [تَ زِ ءَ] (ع مص) بسی زیان کردن. (مصادر زوزنی). مصدر رزء از باب تفعیل است ولی در فرهنگهای معتبر عربی دیده نشد، جز این که المرزَّؤون (اسم مفعول از ترزئة) بمعنی «کریمان یا مردمی که برگزیدگانشان مرده باشند» آمده است.
(1) - در تاج المصادر بیهقی (نسخهء قدیمی کتابخانهء سازمان ورق 193 ب)، بصورت ترزیه و متعدی آمده و بسی زیان رسانیدن معنی کرده است.
ترزبان.
[تَ زَ] (ص مرکب) ترزفان. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). زبان آور و شخصی که گرم گفتگو شود و سخنهای تر و تازه بگوید. (برهان). کنایه از خوش بیان. (از انجمن آرا). ناطق و به فصاحت سخن گوینده. (غیاث اللغات). خوش زبان. (فرهنگ رشیدی). زبان آور و کسی که سخنان تر و تازه گوید. فصیح. (ناظم الاطباء). خوش زبان، و در این ترکیب لفظ تر بمعنی چالاک و چست، بلکه بدین معنی مرکب نیز آمده، غایتش کنایه از کسی که سخن با آب و تاب گوید. (آنندراج) : امیرالمؤمنین در نعمت و راحت ترزبان است بشکر الهی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص308). || بمعنی ترجمان هم هست، یعنی شخصی که لغتی را از زبانی به زبان دیگر تقریر کند. (برهان). ترجمان. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). کسی که زبانی را بزبان دیگر بگرداند. ترجمان معرب آنست. (آنندراج). و رجوع به ترزفان و ترجمان شود.
ترزبان شدن.
[تَ زَ شُ دَ] (مص مرکب)رَطْب اللسان گردیدن. خوش بیان شدن. زبان آور و فصیح شدن. رجوع به ترزبان شود.
ترزبان گردیدن.
[تَ زَ گَ دی دَ] (مص مرکب) رَطْب اللسان شدن. خوش بیان گردیدن. زبان آور گردیدن : سرداران قلعه همگی در یک جا جمع شده بذکر... با یکدیگر ترزبان گردیدند. (تاریخ گلستانه). فرستادگان عبدالعلیخان ترزبان گردیده بعرض مطالب پرداخته. (تاریخ گلستانه).
ترزبانی.
[تَ زَ] (حامص مرکب)شیرین زبانی. خوش بیانی :
بگو قاصد ار دانی این ترزبانی
زلال وصال از خبر می تراود.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به ترزبان شود.
ترزده.
[تَ زَ دَ / دِ / تَ رَ دَ / دِ] (اِ) قبالهء خانه و باغ باشد. (برهان). قباله و چک. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری). قباله. (صحاح الفرس) (اوبهی) (شرفنامهء منیری). حالا تزده گویند بحذف رای مهمله. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (از اوبهی). درین ایام او را ترده گویند بحذف زای هوز. (آنندراج) :
قاضی گردون چو دیده عدل و ملک و رای او
مملکت را تا ابد بسته بنامش ترزده.
شمس فخری.
و رجوع به ترده و تزده شود.
ترزفان.
[تَ زَ] (ص مرکب) ترجمان، یعنی شخصی که لغتی را از زبانی بزبان دیگر بیان کند. (برهان). ترجمان. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج). ترزبان. (ناظم الاطباء). کسی که لغتی را به لغتی دیگر تقریر نماید برای فهمانیدن کسی، و بعربی ترجمان (ج، تراجمه) گویند و ترزبان نیز گویند و تحقیق آنست که ترجمان معرب ترزبان است و اصل عربی نیست. و بعد از آن از او اشتقاق کردند مترجم و ترجمه و سایر صیغ. (از فرهنگ رشیدی). همان ترجمان مرقوم. (شرفنامهء منیری) :
ز لشکر یکی ترزفان برگزید
که گفتار ایشان بداند شنید.فردوسی.
وصف تو آنست کز زبان تو گفتم
من بمیان راست ترزفان بیانم.سوزنی.
رجوع به ترجمان شود. || ترزبان را نیز گویند و آن شخصی باشد که سخنهای تر و تازه نقل کند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). و رجوع به ترزبان شود. || (اِ) تاوان و جریمانه. || رشوه و پاره. (ناظم الاطباء).
ترزل.
[تْرِ / تِ رِ زِ] (اِخ)(1) کامیل. ژنرال فرانسوی که بسال 1780 م. در پاریس متولد شد و در سال 1847 به وزارت جنگ فرانسه رسید و بسال 1860 درگذشت.
(1) - Trezel, Camille.
ترزن.
[تَ رَزْ زُ] (ع مص) وقار پیدا کردن در چیزی و ثبات ورزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ترزن.
[تْرِ / تِ رِ زِ] (اِخ)(1) از شهرهای یونان قدیم واقع در ساحل شرقی شبه جزیرهء پلوپونز(2) بر جنوب یونان. و رجوع به ایران باستان ج 1 ص801 و اعلام تاریخ تمدن قدیم فوستل دو کولانژ ترجمهء نصرالله فلسفی شود.
(1) - Trezene.
(2) - Peloponnese.
ترزنق.
[تَ زَ نَ] (اِخ) دهی جزء دهستان خان اندبیل است که در بخش مرکزی شهرستان هروآباد و در 9500گزی جنوب باختری هروآباد و دوهزارگزی شوسهء هروآباد به میانه قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و 353 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
ترزه.
[تَ زَ] (اِخ) قریه ای است کوچک در کوه فیمابین بسطام دامغان، و در آنجا مدفونند بیست ویک کس از اولاد عمادالدین عبدالوهاب بارسینی که بعقیدهء شیخ علاءالدولهء سمنانی از اولیای آن عهد بوده و هفتادوشش سال عمر نموده... (انجمن آرا).
ترزه.
[تَ زِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان موگویی در بخش آخورهء شهرستان فریدن که در 27هزارگزی باختر آخوره و متصل به راه مالرو کمران واقع است و 37 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
ترزیانوپول.
[تِ رِ نُ پُلْ] (اِخ)(1) شهری است در مجارستان که 5700 تن سکنه دارد. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Theresianopol.
ترزیح.
[تَ] (ع مص) لاغر کردن ستور. (تاج المصادر بیهقی) لاغر و نزار گردانیدن شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لاغر کردن ناقه. (از اقرب الموارد) (المنجد).
ترزیز.
[تَ] (ع مص) آسان و بمراد کردن کار را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آسان و آماده کردن کار را. (از اقرب الموارد) (از المنجد): رززت ذلک الامر ترزیزاً؛ اذا وطأته و مهدته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || آهار دادن و مهره زدن کاغذ. (تاج المصادر بیهقی). مهره و آهار کردن کاغذ را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صیقل کردن کاغذ را. (از اقرب الموارد) (از المنجد). بر کاغذ مهره کردن و چیزی را صیقل زدن. (آنندراج).
ترزیف.
[تَ] (ع مص) پیش درآمدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || بانگ کردن شتر. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از المنجد). || شتاب کردن شتر. (از متن اللغة) (از المنجد).
ترزیم.
[تَ] (ع مص) پرونده بستن. (تاج المصادر بیهقی). پرونده کردن جامه ها. (زوزنی). پشتواره بستن جامه ها. || بر زمین زدن خود را و دوسیدن بزمین و از جای نرفتن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
ترزین.
[تَ] (ع مص) آرامیده گردانیدن. (آنندراج). || تعظیم و تفخیم. (از متن اللغة). باوقار گردانیدن و محجوب نمودن و قابل احترام کردن. (ناظم الاطباء).
ترزیة.
[تَ یَ] (ع مص) رجوع به ترزئة شود.
ترژا.
[تْرُ / تِ رُ] (اِخ)(1) تروا(2). تریا. یکی از شهرهای آسیای صغیر نزدیک ساحل داردانل بود که نخست آنرا «پرگاما» میگفتند. نام سلاطین این شهر از 1614 سال ق.م. در آثار قدیم یونان ذکر شده است. در زمانی که پریاموس پادشاه ترژا بود، پاریس پسر او، هلنوس، زن منلاس پادشاه اسپارتا را بربود. و بدین واسطه مردم یونان همگی به سرداری آگاممنن تسخیر ترژا را کمر بستند و شهر مزبور پس از ده سال محاصره مفتوح و ویران گشت (1270 یا 1183 ق.م.). امروس (هومر)(3) شرح محاصرهء ترژا را در کتاب ایلیاس(4) به تفصیل سروده است. یکی از تجار آلمانی موسوم به «شلی مان» از سال 1871 تا 1883 م. در محل ترژا کشفیاتی کرد و آثار قدیمی گرانبهایی بدست آورد. (از اعلام تاریخ تمدن قدیم فوستل دو کولانژ).
(1) - Troja.
(2) - Troie. .
(3) - Homere
(4) - Iliad.
ترس.
[تَ] (اِ) پارسی باستان و اوستایی ترس(1)، اشکاشمی تراس(2)، گورانی ترس(3)، گلیکی ترس.(4) (حاشیهء برهان چ معین). خوف و بیم. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). بیم و هراس. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). مصدر آن ترسیدن است و اسم(5) آن ترسا و ترسان. (انجمن آرا) (آنندراج). با کردن و خوردن مستعمل. (آنندراج) :
بیامد دوان پهلوان سپاه
پر از ترس و امید نزدیک شاه.فردوسی.
بدو گفت سهراب کاندر گذشت
ز من ترس و تیمار سوی تو گشت.
فردوسی.
روم من بمیدان کینه، دلیر
که از ترس من افکند چنگ شیر.فردوسی.
ایا کرده در بینی ات حرص ورس
از ایزد نیایدْت یک ذره ترس؟لبیبی.
با طاعت و ترس باش همواره
تا از تو به دل حسد برد ترسا.ناصرخسرو.
سخن بسیار باشد جرأتم نیست
نفس از ترس نتوانم کشیدن.ناصرخسرو.
می فروش اندر خرابات ایمنست امروز و من
پیش محراب اندرم با بیم و ترس و با هرب.
ناصرخسرو.
ای شاه دو معنی را ماند بتو خاقانی
کاندر دل از آن هر دو، ترس است که جان کاهد.
خاقانی.
لیکن بدان دیار نیایم ز ترس آنک
پرآبهاست دره و من سگ گزیده ام.خاقانی.
-با ترس و باک، با ترس و بیم؛ ترسان و متوحش :
چو یک هفته در پیش یزدان پاک
همی بود گشتاسب با ترس و باک.فردوسی.
از او پاک یزدان چو شد خشمناک
بدانست و شد شاه با ترس و باک.فردوسی.
-با ترس و بیم؛ ترسان و متوحش. نگران و ناآرام. مضطرب و پریشان :
دل مادر از درد گشته دونیم
همه شب همی بود با ترس و بیم.فردوسی.
-بی ترس و باک؛ پردل و باجرأت. جسور و باشهامت. قوی دل و بی اضطراب :
بیامد سیه دیو بی ترس و باک
همی بآسمان بر پراکند خاک.فردوسی.
تویی آفرینندهء آب و خاک
برین نرّه دیوان بی ترس و باک.فردوسی.
-پیش ترس؛ مدافع. بلاگردان :
به عنکبوت و کبوتر که پیش ترس شدند
همای بیضهء دین را ز بیضه خوار غراب.
خاقانی.
- ترس و باک؛ خوف و هراس. وحشت و نگرانی. ترس و بیم :
بد و نیک داند ز یزدان پاک
وز او دارد اندر جهان ترس و باک.
فردوسی.
بزور جهاندار یزدان پاک
بیفکندم از دل همه ترس و باک.فردوسی.
بیک روی بر نام یزدان پاک
کزویست امید و هم ترس و باک.فردوسی.
-خداترس؛ ترسنده از خدا. آنکه در اعمال و رفتارش خدا را ناظر و حاضر قرار دهد. کسی که بر شریعت و عدالت باشد. خلاف ناخداترس :
خداترس را بر رعیت گمار.(بوستان).
-ناخداترس؛ بی باک از خدا. آنکه از غضب خدا نهراسد و هر عملی را مرتکب شود. کسی که از شریعت و عدالت عدول کند. گناهکار :
طلب کردم از پیش و پس چوب و سنگ
بر آن ناخداترس بی نام و ننگ.
سعدی (بوستان).
سباحان(6) براندند کشتی چو دود
که آن ناخدا ناخداترس بود.
سعدی (بوستان).
-امثال: ترس برادر مرگ است، نظیر: از بند گیرد بداندیش پند. لایقوم الناس الا بالسیف. (امثال و حکم دهخدا).
(1) - tars.
(2) - tras.
(3) - tars.
(4) - tars. (5) - کذا، و صحیح: صفت.
(6) - ن ل: سیاهان.
ترس.
[تَ] (ع اِ) دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را بند و مانع(1) در معنی کرده است. (دزی ج 1 ص144). || یکی از سه غضروف بالای حنجره :... و اوله رأس الحنجرة من ثلاث غضاریف، احدها الترس. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی ج 2 ص 85).
.
(فرانسوی)
(1) - Barre d'une porte
ترس.
[تُ] (ص) سخت و محکم. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). چیز سخت. (غیاث اللغات). سخت. (فرهنگ جهانگیری) :
بر و سینه ای همچو پولاد ترس
حدیث تنومندی آن مپرس.
نظامی (از جهانگیری).
آنچه صاحب جهانگیری بضم اول بمعنی سخت آورده و شعر نظامی را شاهد کرده، در پولادترس معنی اضافی را بوصفی قلب نموده اند، دال را کسره داده اند و پولاد سخت فهمیده اند و حال آنکه «پولادسپر» مراد نظامی بوده، یعنی بر و سینه مانند سپر پولادین. (انجمن آرا) (آنندراج). || زمین سخت. (برهان) (شرفنامهء منیری). زمین سخت که کلند بر آن کار نکند. (فرهنگ رشیدی). زمین درشت. (منتهی الارب) (آنندراج). زمین سخت و درشت. (ناظم الاطباء).
ترس.
[تُ] (ع اِ) سپر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). صفحهء فولاد مستدیری که برای نگاهداری از آسیب شمشیر و جز آن بردارند. (از اقرب الموارد) (از المنجد). ج، اَتْراس، تُراس، تِرَسة، تُروس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). سپر را گویند که ترکان قلقان خوانند. (برهان). سپر. (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری). فرق آن با حجف و درق این است که درق و حجف از پوست است که در آن چوب نیست و ترس اعم است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آلتی است که بدان ضرب و تیر را دفع کنند، و آنرا جُنّه نامند مأخوذ از اجتنان بمعنی اختفا. و گاه حَجَفة گویند و آن گاه از چوب بود و گاه از آهن و گاه چوبها با نخ پنبه بیکدیگر بافند و اگر از پوست بود آنرا درقه خوانند. (از صبح الاعشی ج 2 ص136).
- ترس الغدر؛ (سپر حیله) نوعی سپر است که جنگاور بگردن اندازد و با سوراخی که در وسط آن تعبیه شده است می تواند تیراندازی کند. (از دزی ج 1 ص144).
- || سنگر سبک جهت حفاظت مستحفظان قلعه، و آن نوعی ماشین است که با الوار سازند و در پشت آن تیر و سنگ قرار دهند و در پناه آن جنگ کنند. (از دزی ایضاً).
- سمک الترس؛ ماهیی است دریایی و پهن. (از دزی ج 1 ص144).
|| قرص خورشید، یقال: غاب ترس الشمس. (از المنجد).
ترس.
[تَ رَ] (اِخ) دهی در مازندران در حوالی بارفروش یا مشهدسر. و رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی ص119 و ترجمهء وحید ص160 شود.
ترس.
[تُرْ رِ] (اِخ)(1) (تنگهء...) بغازی است در اقیانوس هند، میان استرالیا و گینهء جدید.
(1) - Torres.
ترس.
[تُرْ رِ] (اِخ)(1) لوئیس وائز دِ. دریانورد اسپانیولی در قرن هفدهم م. که دریاهای جنوب را کشف کرده است.
(1) - Torres, Luis Vaez de...
ترس آباد.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان قطور است که در بخش حومهء شهرستان خوی و 585هزارگزی جنوب باختری خوی و 10هزارگزی جنوب راه ارابه رو قطور به خوی قرار دارد. دره ای است سردسیر و 47 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد و ساکنان آن از ایل شکاکند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). ترساباد، نام محلی است و از آنجاست ابومحمد ترسابادی نحوی معاصر زجاج و ابن کیسان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ترس آقان.
[] (اِخ) رودی است در سیواس از ولایت آماسیهء آسیای صغیر که طول مجرای آن 70هزار گز است و به یشیل ایرماغ (رود سبز) میریزد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3). و رجوع به آماسیه شود.
ترسا.
[تَ] (نف / ص، اِ) ترسنده و بیم برنده و واهمه کننده را گویند. (برهان). ترسنده. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). || نصرانی. (برهان) (دهار). عابد نصاری که بتازی راهب گویند. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). پهلوی ترساک. لغةً بمعنی ترسنده و خائف از خدا و مجازاً به مسیحیان اطلاق شده، چنانکه راهب نیز در عربی بهمین معنی است و در فارسی ترسکار نیز بهمین معنی آمده. استاد هنینگ ترسا را ترجمه از سریانی داند. (حاشیهء برهان چ محمد معین) : جهودان و ترسایان ندانستند که آن چه چیز بود که مریم از آن بار گرفت و قدرت خدای بحقیقت نشناختند. (ترجمهء طبری بلعمی). ترسایان امروز آن شب را بزرگ دارند که عیسی اندر آن شب از آسمان فرودآمد و باز به آسمان شد و آن شب عید کنند. (ترجمهء طبری بلعمی). [ و اندر شهر دون ] ترسایان بسیارند. (حدود العالم). و اندر وی [ دههای بکتکین ] ترسایان و گبرکان و صابیان نشینند. (حدود العالم). و این [ مردم ناحیت مرو ] مردمانند ترسا و بدو زبان سخن گویند، به تازی و رومی. (حدود العالم).
جمال گوهرآگین است چون زی(1) قبلهء ترسا
میان زر گهر اندر چنانکه کوکب رخشا.(2)
دقیقی (از فرهنگ اسدی).
امروز بامداد مرا ترسا
بگشود باسلیق به نشگرده.کسائی.
چو بر جامهء ما چلیپا بود
نشست اندر آئین ترسا بود.فردوسی.
جهودان و ترسا ترا دشمنند
دو رویند و با کیش اهریمنند.فردوسی.
هر آنکس که ترساست با لشکرش
همی از پی کیش پیچد سرش.فردوسی.
فضل تو چیست بنگر بر ترسا
از سر هوس برون کن و سودا را
تو مؤمنی گرفته محمد را
او کافر و گرفته مسیحا را
ایشان پیمبران و رفیقانند
چون دشمنی تو بیهده ترسا را؟ناصرخسرو.
گر زی توقول ترسا مجهول است
معروف نیست قول تو زی ترسا.
ناصرخسرو.
ترسا، پسر خدای گفت او را
از بی خردیّ خویش و نادانی.ناصرخسرو.
نخستین پادشاهی که دین ترسایان گرفت از روم، وی بود و رعیت را به ترسایی بازخواند. (مجمل التواریخ و القصص).
گوید کز نسبت سامانیم
سامان ترسا بده باشد مگر.سوزنی.
دم عیسوی جوی کآسیب جان را
ز داروی ترسا شفایی نیابی.خاقانی.
چون موی خوک در زن ترسا بود چرا
تار ردای روح پدرزن درآورم؟خاقانی.
ترسا صنما همدم عیسی است دمت
روح القدسی چگونه خوانم صنمت؟خاقانی.
خدا را که مانند و انباز و جفت
ندارد، شنیدی که ترسا چه گفت؟(بوستان).
ای کریمی که از خزانهء غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری.(گلستان).
من آنرا آدمی دانم که دارد سیرت نیکو
مرا چه مصلحت با آن که این گبر است و آن ترسا.
سلمان.
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می گفت
بر در میکده ای با دف و نی ترسایی.حافظ.
-جامهء ترسا؛ چادر ترسا:
از برف نو بنفشه گر ایمن گشت
ایدون چرا چو جامهء ترسا شد؟ناصرخسرو.
رجوع به ترکیب بعد و ترسا جامه شود.
- چادر ترسا؛ جامهء زرد و کبود درهم بافته. (ناظم الاطباء).
- || آفتاب و شفق و روشنایی آفتاب. (ناظم الاطباء) :
از پشت کوه چادر احرام برکشید
بر کتف ابر چادر ترسا برافکند.
خاقانی.
صبح که رهبان این کبود کلیسا
بر سر گیتی کشید چادر ترسا.
وصال شیرازی (از انجمن آرا).
و رجوع به ترسا جامه شود.
- خط ترسا؛ خط یونانی است که از چپ براست نوشته میشود. (تعلیقات ضیاءالدین سجادی بر دیوان خاقانی از ترجمهء رسالهء مینورسکی در فرهنگ ایران زمین). خطی که باژگونه نوشته شود :
مسیح وار پی راستی گرفت آن دل
که باژگونه روی داشت چون خط ترسا.
خاقانی.
کز رشک سحرهاش ز حیرت رود به عجز
رای مسیح چون خط ترسا ز کجروی.
خاقانی.
فلک کژروتر است از خط ترسا
مرا دارد مسلسل راهب آسا.خاقانی.
|| آتش پرست. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (غیاث اللغات). طایفهء آتش پرست که در دین حضرت عیسی علیه السلام اند. بتازیش نصرانی خوانند و جمع این ترسایان که با یاء مینویسند غلط است(3) بلکه ترساان بهمزه باید نبشت و یک نسخهء جمال حسینی برین نمط کتابت دیده شده است. (شرفنامهء منیری). صاحب جهانگیری بمعنی آتش پرست نوشته و آن خطا است زیرا که ترسا پیروان حضرت مسیح را گویند و آتش پرست را گبر خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). بمعنی آتش پرست در کلام فصحا دیده نشد. (حاشیهء برهان چ معین). || بمعنی مطلق کافر بلکه بت پرست استعمال کرده اند. (آنندراج) :
نتوان کم ز پیر ترسا بود
میرد از کف صنم برون ندهد.
نظیری (از آنندراج).
|| (اصطلاح صوفیان) نزد صوفیه مرد روحانی را گویند که صفات ذمیمهء نفس امارهء او متبدل شده باشد و بصفات حمیده گراییده گردد. و نیز ترسا بمعنی مرد موحد آمده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || پیالهء شراب. (مجموعهء مترادفات).
(1) - ن ل: جمال گوهرآگینت چو زرین.
(2) - ن ل: گهر بمیان زر اندر چنان چون زر بود رخشا.
(3) - غلط بودن ترسایان مورد تردید است، چه آوردن «ی» هنگام جمع بستن کلمه های مختوم به الف و «و» (مصوت) قاعدهء مطردی در زبان فارسی است.
ترسائی.
[تَ] (حامص) مسیحیت. عیسویت. نصرانیت : و اندر روم ملکی بود نام او الیانوس و از اهل قسطنطنین بود بر دین ترسائی و دین خویش را دست بازداشت. (ترجمهء طبری بلعمی). و آن ملوک روم بر دین عیسی بودند و ترسائی همی کردند و شریعت انجیل بپای همی داشتند. (ترجمهء طبری بلعمی). و دین عرب رها کرده بود و دین ترسائی گرفته. (ترجمهء طبری بلعمی).
تأویل در سیه شب ترسائی
شمع و چراغ عیسی و شمعونست.
ناصرخسرو.
و این یوسانوس چون باز با قسطنطنیه رسید کیش ترسائی تازه گردانید. (فارسنامهء ابن البلخی ص71).
به آگاهی مرد یزدانشناس
به ترسائی عقل صاحب قیاس.نظامی.
|| (ص نسبی) منسوب به ترسا. (ناظم الاطباء).
ترسابادی.
[تَ] (ص نسبی) منسوب به ترس آباد. رجوع به ترس آباد شود.
ترسابادی.
[تَ] (اِخ) ابومحمد. رجوع به ابومحمد... شود.
ترسابچه.
[تَ بَ چَ / چِ] (اِ مرکب) طفل نصرانی. (ناظم الاطباء). پسر نصرانی که آتش پرست اند (؟) و دین عیسی. (آنندراج). بچهء ترسا :
نغز گفت آن بت ترسابچهء باده پرست
شادی روی کسی خور که صفایی دارد.
حافظ.
و رجوع به ترسازاده شود. || (اصطلاح صوفیان) نزد صوفیه وارد غیبی را گویند که بر دل سالک فرودآید. (از کشاف اصطلاحات الفنون). در اصطلاح سالکان، ترسابچه، مرشد کامل و پیر مکمل را گویند و وجه تسمیهء مرشد کامل به ترسابچه به آن معنی که در ولادت معنی نسبت کامل او بکامل دیگر که متصف بصفت ترسایی و تجرد و انقطاع بوده باشد میرسد و آن کامل را باز بکاملی دیگر بطناً عن بطن که طریق اولیاءالله تا سلسلهء منتهی بحضرت رسالت پناه محمد مصطفی علیه الصلوة والسلام می شود علم وراثت جز به این طریق میسر نمی گردد. (آنندراج). جاذبهء ربانی و جالیهء روحانی را ترسابچه خوانند. بعضی واردی را که از عالم ارواح بقلوب و نفوس بطریق غلبه و استیلا فائض گردد و همه را مشغول سازد و از تفرقهء نفوذ خلاصی دهد ترسابچه گویند. شاعر گوید :
ترسابچه ای دیدم زنار کمر کرده
صد معجزهء عیسی بیدرس ز بر کرده
ترسابچه ام افکند از زهد به ترسایی
زین پس من و زناری در دیر به تنهایی.
و بعضی گویند ترسابچه عبارت از وارد غیبی است که بر دل سالک فرودآید، و بمعنی مرد موحد نیز آید. فرخی گوید :(1)
ترسابچه ای کز می جامش خبرم نیست
خواهم که برم نام، ولی آن جگرم نیست.
عطار گوید :
ترسابچه ای ناگه قصد دل و جانم کرد
سودای سر زلفش رسوای جهانم کرد
زو هرکه نشان دارد دل بر سر و جان دارد
ترسابچه آن دارد، دیوانه از آنم کرد...
(از فرهنگ مصطلحات عرفا ص108).
(1) - تصور نمی رود ترسابچه در شعر فرخی معنی عرفانی داشته باشد.
ترسابلاغ.
[تَ بُ] (اِخ) دهی است از دهستان دشت بیل که در بخش اشنویهء شهرستان ارومیه و 19هزارگزی خاوری اشنویه و هزارگزی خاور راه ارابه رو آغ بلاغ قرار دارد. دامنه و سردسیر است و 102 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
ترساجامه.
[تَ مَ / مِ] (اِ مرکب) جامهء ترسا. چادر ترسا. جامهء زرد و کبود :
نوک پیکانها چو در هم خانهء عیسی رسید
چرخ ترساجامه را دجال اعور ساختند.
خاقانی.
و رجوع به جامهء ترسا و چادر ترسا ذیل ترکیبات «ترسا» شود.
ترسازاده.
[تَ دَ / دِ] (ص مرکب، اِ مرکب)ترسابچه. (آنندراج) :
حریف آن مسیحامشربم کز ساغر عشرت
به ترسازاده ای نوشد شراب پرتگالی را.
فیضی (از آنندراج).
و رجوع به ترسابچه شود.
ترسا شدن.
[تَ شُ دَ] (مص مرکب)نصرانی شدن. به دین مسیح درآمدن. تنصر :چون بهرام بن هرمز به پادشاهی بنشست همه عمال هرمز را بجای گذاشت و نعمان بن منذر را بملک عرب دست بازداشت و نعمان ترسا شده بود. (ترجمهء طبری بلعمی).
وگر پوشم این نامداران همه
بگویند کاین شهریار رمه
نگر کز پی چیز ترسا شده ست
که اندر میان چلیپا شده ست.فردوسی.
دگر گفت کاین شهریار جهان
همانا که ترسا شد اندر نهان.فردوسی.
مبادا کسی از نیاکان خویش
گزیده نیاکان و پاکان خویش
گذارم به دین مسیحا شوم
نگیرم بخوان باز و ترسا شوم.فردوسی.
ترسا گردانیدن.
[تَ گَ دَ] (مص مرکب)مسیحی گردانیدن کسی را. کسی را به کیش نصاری درآوردن.
ترسان.
[تَ] (نف، ق) خائف. (ناظم الاطباء). ترسنده. در حال ترسیدن. بیم زده. هراسان :
مباشید ترسان ز تخت و کلاه
گشاده ست بر هر کسی بارگاه.فردوسی.
نشست از بر تازی اسب سمند
همی تاخت ترسان ز بیم گزند.فردوسی.
شنیدم سخنهای ناسودمند
دلم نیست ترسان ز بیم گزند.فردوسی.
دژم و ترسان کی بودی آن چشمک تو
گر نکردیش بدان زلفک چون زنگی بیم.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص389).
در حالتی که خواهان است چیزی را که نزد او است از ثواب و ترسانست از بدی حساب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص312). خواجه بونصر مشکان سخت ترسان می بود. (تاریخ بیهقی).
از آن ترس کو از تو ترسان بود.اسدی.
گر مار نه ای، مردمی، از بهر چرااند
مؤمن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترسا؟
ناصرخسرو.
موسی ترسان از پیش مادر بیرون آمد. (قصص ص 92). چو پیوسته ترسان بود و از هر چیزی گریزان. (نوروزنامهء منسوب به خیام).
عجب ترسانم از هر ماده طبعی
اگرچه مبدع فحلم درین فن.خاقانی.
نیک ترسانم از فساد جهان
مهر کار از صلاح بفرستد.خاقانی.
گرگ ظلم از عدل او ترسان چو مار از چوب از آنک
عدل او ماری ز چوب سرشبان انگیخته.
خاقانی.
ز غم ترسان به هشیاری و مستی
چو مار از سنگ و گرگ از چوبدستی.
نظامی.
یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت و همت خواست که روز و شب بخدمت سلطان مشغولم و هنوز از عقوبتش ترسان. (گلستان).
دلش داد گویندهء راه بین
که ترسان بود مرد کوتاه بین.امیرخسرو.
آنچه فخرالدوله از آن خائف و ترسان بود از او بکفایت کرد. (تاریخ قم ص8).
ترسان.
[ تَ رَ] (اِخ) رجوع به ترسانی شود.
ترسان.
[تْرِ / تِ رِ] (اِخ)(1) نویسندهء فرانسوی که به سال 1705 م. در مان(2) متولد شد و داستانهای فراوانی از قرون وسطی به رشتهء تحریر در آورد و بعضویت آکادمی فرانسه نائل گشت و به سال 1783 درگذشت.
(1) - Tressan, Louis de La Vergne (comte de).
(2) - Mans.
ترساندر.
[تِ] (اِخ)(1) یکی از اشخاص عمدهء ولایت ارخمن(2) یونان که معاصر هردوت بود و تاریخ نویس یونانی مطالبی از وی نقل کرده است. رجوع به ایران باستان ج 1 ص839 شود.
(1) - Thersandre.
(2) - Orchomene ]ko[.
ترسان دل.
[تَ دِ] (ص مرکب) هراسان. بیم زده. خائف. آنکه دلش ترسیده باشد :
چو از خنجر روز بگذشت شب
همی تاخت ترسان دل و خشک لب.
فردوسی.
ترساندن.
[تَ دَ] (مص) ترسانیدن. تهدید. ارهاب. بیم دادن :
به لشکر بترسان بداندیش را
به ژرفی نگه کن پس و پیش را.فردوسی.
همی کودکی بی خرد داندم
بگرز و بشمشیر ترساندم.فردوسی.
کردند وعدهء دیگری زین به نیامد باورش
از غدر ترساند همی پرغدر دهر کافرش.
ناصرخسرو.
از کرم دان آنکه میترساندت
تا بملک ایمنی بنشاندت.مولوی.
نصیحتگوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
که سیل از سر گذشت آن را که می ترسانی از باران.
سعدی.
از ملامت چه غم خورد سعدی
مرده از نیشتر مترسانش.سعدی.
ترسان شدن.
[تَ شُ دَ] (مص مرکب)بیمناک شدن. خائف شدن :
کودکان اول ببانگ زندگان ترسان شوند
چون برآید روزگاری طبع در هیجا شود.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص132).
ترسانک.
[تَ نَ] (اِ مرکب) مَتَرسِ خرمن و مزرعه و باغ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مَتَرْسَک.
ترسان گشتن.
[تَ گَ تَ] (مص مرکب)خائف شدن. ترسیدن. مرعوب گشتن. ترسان شدن :
ز هر دو غریوی برآمد که کوه
بدرّید و گشتند ترسان گروه.فردوسی.
ترساننده.
[تَ نَنْ دَ / دِ] (نف) بیم کننده. ذامر. متهدد. موحش. ترس آور. رعب انگیز. || نذیر : برانگیخت او را در حالی که بود چراغ نوردهنده و بشارت دهنده و ترساننده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308).
ترسان و لرزان.
[تَ نُ لَ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) مرعوب. وحشت زده و مضطرب. بیمناک. خائف.
ترسانة.
[تَ نَ] (معرب، اِ) معرب دارسنا(1)ی ایتالیایی است که آن هم از دارالصناعة گرفته شده است. (دزی ج 1 ص145). ترسخانة. مستودع الذخائر و ادوات الحرب. (المنجد). معمل المراکب (دخیلة). (المنجد). جرجی زیدان آرد: دارالصناعة آنرا گویند که ما امروز ترسانه یا ترسخانه گوییم و ترسانه یا ترسخانه از این کلمه نقل شده است. هنگامی که فرنگیان، بلاد عرب را گشودند ازجمله چیزها که از آنان اقتباس کردند کشتی سازی بود، چنانکه عربها نیز آنرا از اسلاف آنان اقتباس کردند و اسپانیائیها دارالصناعة را «دارسنه»(2)نامیدند و دیگر اروپائیان آنرا از ایشان گرفتند تا آنکه این کلمه بصورت منحوت «آرسنال»(3) درآمد، سپس عرب آنرا از طریق ترکیه از اسپانیائیها گرفته و آنرا ترکی پنداشته و به ترسخانه یا ترسانه(4) معرب کردند، و بهتر است دارالصناعة خوانده شود. (از تاریخ تمدن اسلام ص 161). و رجوع به ترسخانه شود.
(1) - Darsena.
(2) - Darcinah.
(3) - Arsenal.
(4) - Tarsanah.
ترسانی.
[تَ رَ] (ص نسبی) منسوب است به ترسان که بگمان من قریه ای است از قرای حمص. (سمعانی).
ترسانیدن.
[تَ دَ] (مص) خائف کردن و سبب ترسیدن شدن. وعدهء بد دادن و خوف و بیم وارد آوردن. (ناظم الاطباء). ترساندن. تهدید کردن. بیم کردن. تحذیر. هراسانیدن. اخافه. ارهاب. اذعار. تهدید. تهدد. ترهیب. بیم دادن. تخویف. تهویل : زن درحال رقعتی نبشت و حال بازنمود و کنیزک با غازی بگفت و آتش در غزی افتاد که کسان دیگر بترسانیده بودند وی را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص231). و امیر خالی کرد با عبدوس گفت نیک جهد کردی تا آلتونتاش را در توانستیم یافت که وی را نیک ترسانیده بودند... اما بدان نامه بیارمید. (تاریخ بیهقی).
ترسانیده.
[تَ دَ / دِ] (ن مف) مرعوب.
ترسایان.
[تَ] (اِ) جِ ترسا. مسیحیان. پیروان دین مسیح : یکی گروه آنند که گویند صانع یکی بیشست، چون ترسایان. (جامع الحکمتین ناصرخسرو ص 31). و دیگر صنف ترسایان اند که گویند که خدا سه است و هر سه یکی است. (جامع الحکمتین ص 32). هر گروهی به پیغامبری بیستادندی چنین که ایستاده اند که ترسایان بر پنج روز ایستاده اند. (جامع الحکمتین ص165). اهل الکتاب؛ جهودان و ترسایان. (ترجمان القرآن).
ترسایی.
[تَ] (حامص) رجوع به ترسائی شود.
ترس استودان.
[تَ اُ] (اِ مرکب) دعا و زند و پازند خواندن فارسیان است سه روز بر سر دخمهء میت، بواسطهء آنکه گویند چون روح از قالب مفارقت نماید سه شبان روز ترس و بیم بسیار است. لهذا در این سه شبانه روز بر سر دخمهء او نسک خوانند تا روح او از آن ایمن گردد. و معنی ترکیبی این لغت خوف قبر است، چه ترس بمعنی خوف و بیم باشد، و استودان دخمه و مقبره را گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). خواندن دعا و زند و پازند تا سه روز پس از مرگ کسی بر سر دخمهء گور آن. (ناظم الاطباء). و ستودان نیز آمده، اصلش استخوان دان است. (انجمن آرا) (آنندراج). در بندهش (فصل 28 بند 18) آمده: «در روزها و شبهایی که هنوز روح در زمین بسر می برد و بواسطهء دیو ویزرش (در اوستا ویزرشَ)(1) در بیم و هراس و معذب است، دیو ویزرش بر در ذوزخ آرام دارد. این روزها و شبها عبارتست از سه روز و سه شب که بنابه آیین مزدیسنا روان پس از فوت در سر بالین مرده می ماند و در روز چهارم از جسد مرده جدا شود. (حاشیهء برهان چ معین از یشتها ج 2 ص162).
(1) - Vizaresha.
ترسبزه.
[تَ سَ زَ / زِ] (اِ مرکب) سبزهء تر. قصیل :
چون اسب ترا سخره گرفتند یکی دان
خشک آخر و ترسبزه چو(1) در بند چرایی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص435).
(1) - ن ل: چه.
ترست.
[تِ رِ] (اِ) یک نوع اندازه ای. (از ناظم الاطباء) (اشتینگاس). || عدد سیصد. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس) (شعوری ج 1 ورق 297 ب). || نورد جولاهگان. (ناظم الاطباء).
ترستنسون.
[تُ تِ سُنْ] (اِخ)(1) لنارت. ژنرال سوئدی که به سال 1603 م. در تُرْسْتِنا متولد شد و با فتوحاتی که در جنگهای سی ساله کرد مشهور گشت و به سال 1651 درگذشت.
], Lennart. Tenson ]
(1) - Torstensson
ترستوج.
[تَ رِ] (اِ) مولوس بارباتوس(1). نوعی ماهی. (دزی ج 1 ص145). طرستوج. طریغلا. رجوع به طرستوج شود.
(1) - Mullus barbatus.
ترسخ.
[تَ سُ] (اِخ) قریه ای است بین باکسایا و بندنجین و از اعمال بندنجین است و در آنجا نمکزار وسیعی است. بیشتر نمک بغداد از آن جاست. (از معجم البلدان).
ترسخانة.
[تَ نَ] (معرب، اِ) مصریان درسنای ایتالیایی را که آن هم از دارالصناعه، یعنی زرادخانه گرفته شده است، تغییر داده ترسخانة درست کرده اند. (دزی ج 1 ص145). و رجوع به ترسانة شود.
ترسخن.
[تَ سُ خَ] (ص مرکب)خوش بیان. شیرین زبان. فصیح. ترزبان :
ای ترسخن چرب زبان زآتش عشقت
من آب شدم آب ز روغن چه نویسد؟
خاقانی.
رجوع به تر و ترزبان و ترزفان شود.
ترس خوردن.
[تَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) بیم داشتن. هراسان شدن. ترسان بودن :
سپهدار بد آنقدر ترس خورد
که پیش از عنان تافتن جان سپرد.
ملاطغرا (از آنندراج).
ترسخی.
[تَ سُ] (ص نسبی) منسوب به ترسخ که قریه ای است از نواحی بغداد. رجوع به ترسخ و مادهء بعد شود.
ترسخی.
[تَ سُ] (اِخ) عنان بن مردک الترسخی، مکنی به ابوعبدالله. وی در بغداد اقامت جست و بدانجا مؤذن بود و از ابوبکر احمدبن علی الطریثیثی و ابومنصور محمد بن احمدبن علی الخیاط المقری روایت کند و ابوسعد از وی حدیث نوشت. وی پس از سال 537 ه . ق. درگذشت. (از معجم البلدان).
ترس دادن.
[تَ دَ] (مص مرکب) بیم دادن. متوحش ساختن. ترساندن. ترسانیدن. رجوع به ترس و دیگر ترکیبات آن شود.
ترس داشتن.
[تَ تَ] (مص مرکب) بیم داشتن. هراسناک بودن. وحشت داشتن :
ترس چاه و غم جان دارم و زین هر دو سبب
بخراسان سوی اخوان شدنم نگذارند.
خاقانی.
ندارم ز کس ترس در هیچ کار
مگر زآن کسی، کو بود ترسکار.نظامی.
ترسک.
[تُ سُ] (اِ) سنگ ریزه در گل که در میان نهر آب و اطراف نهر بسیار صلب و محکم شده که با کلنگ فولاد آنرا می شکنند و بعضی از آن را سنگ آسیا می سازند و بسیار دوام می کند، و آنچه بسیار صلب و محکم نشده و زود می شکند آنرا سُکْج گویند. (انجمن آرا) (آنندراج).
ترسکار.
[تَ] (ص مرکب) کسی که از خدا می ترسد. مقدس و پارسا. (ناظم الاطباء). خاشع. متقی. ترسنده از خدا. ترسگار :
یکی جامهء ترسکاران بخواست
بیامد سوی داور داد راست
نیایش همی کرد خود با پدر
بدان آفرینندهء دادگر.فردوسی.
دگر آنکه گفتی تو ای دلربای
که من ترسکارم ز کیهان خدای
که گفتت که من نیستم ترسکار
نیم از گنه عاجز و شرمسار؟فردوسی.
تا غمگن و شادان بود زآن ترسکاران پارسا.
ناصرخسرو.
ندارم ز کس ترس در هیچ کار
مگر زآن کسی کو بود ترسکار.
نظامی.
و گفت مردمان تا ترسکار باشند بر راه باشند و چون ترس از دل ایشان برفت گمراه گردند. (تذکرة الاولیاء عطار). گفتند چونست که ما هیچ ترسنده نمی بینیم؟ گفت اگر شما ترسنده بودی ترسکاران از شما پوشیده نبودی که ترسنده را نبیند مگر ترسنده و ماتم زده، ماتمزدگان را تواند دید. (تذکرة الاولیاء عطار). یکی گفت در گوشه ای نشینم در کسب کردن چه گوئی؟ گفت از خدای بترس که هیچ ترسکار را ندیدم که بکسب محتاج شده. (تذکرة الاولیاء عطار).
همه جا ترس خویش یارم دار
بر در خویش ترسکارم دار.
امیرخسرو (از آنندراج).
|| خائف. ترسنده. ترسو :
چنان چون بود مردم ترسکار
برآید بکام دل مرد کار.فردوسی.
از آن گریه و زاری شهریار
شدند آن همه لشکرش ترسکار.فردوسی.
گرفتند لختی در آنجا قرار
ز میل محیطی همه ترسکار.نظامی.
ترسکاری.
[تَ] (حامص مرکب) ترس از خدا و تقوی و پرهیزگاری. (ناظم الاطباء) :
گه از آزمودن سخن گستری
گه از ترسکاری حدیث آوری.
شمسی (یوسف و زلیخا).
سر از عالم ترسکاری برآر
بترس از کسی کو نشد ترسکار.نظامی.
فضایل پسندیده و سیرت عادله و پرهیزکاری و ترسکاری شعار و دثار او بود. (تاریخ قم ص6). بعلم و ورع و ترسکاری و... راجح آمده. (تاریخ قم ص 9). || رهبانیت. (مهذب الاسماء).
ترس کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب) بیم کردن. وحشت کردن :
نه خوفی از اثر آه خسته ای خوردی
نه ترسی از گذر اشک سایلی کردی.
عماد فقیه (از آنندراج).
ترس کوودو.
[تُرْ رِ کوِ وِ دُ] (اِخ)(1)لئوناردو. ریاضی دان و مهندس اسپانیولی که بسال 1852 م. در سانتا کروز(2) بدنیا آمد و در تهیهء ماشین حساب و ماشین خودکار حساب نتایج درخشانی بدست آورد و در سال 1936 درگذشت.
(1) - Torres Quevedo.
(2) - Santa Cruz.
ترسگار.
[تَ] (ص مرکب) ترسکار. رجوع به ترسکار شود.
ترسگاری.
[تَ] (حامص مرکب)ترسکاری. رجوع به ترسکاری شود.
ترسگین.
[تَ] (ص مرکب) خائف از خدا. متقی. زاهد. || خائف. ترسنده. بیم زده. وحشت زده :
کی مار ترسگین شود و گربه مهربان
گر موش، ماژوموژ کند گاه درهمی.
(منسوب به رودکی).
ترسل.
[تَ رَسْ سُ] (ع مص) به آهستگی خواندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آهسته و پیدا خواندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به آهستگی سخن گفتن. (از اقرب الموارد). || آهستگی و گرانباری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ترفق و تمهل. (اقرب الموارد) (المنجد). || گشادن دو پای خویش بر ستور هنگام سواری و افکندن جامه ها بر پاهای خود. || مربع نشستن و افکندن جامه بر روی پاها و پیرامون خود. (از المنجد). || رسالتها انشا کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). انشاء کردن. (دهار). نامه و رسالت ساختن از خود. (منتهی الارب). انشاء رساله. (از المنجد). || دعوی رسالت کردن. (از المنجد) (آنندراج). || از فروع علم انشاء است، و آن علمی است که در آن نکات احوال نویسندهء نامه و گیرندهء آن ذکر شود از جهت ادب و اصطلاحات مخصوص و مناسب هر طایفه، و از جهت عباراتی که باید از آنها احتراز کرد مانند احتراز از دعای زنان بدین جمله: ادامه الله سبحانه و تعالی حراستها، بعلت بودن لفظ «حر» و «است» و نیز احتراز از ذکر لفظ قیام در این ترکیب: الی قیام الساعة، و امثال اینها. (از کشف الظنون). و رجوع به انشاء و نامه نگاری شود : مردی سخت فاضل و ادیب بود و نیکو سخن و ترسل ولیکن سخت بی ادب. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص683). مردی فاضل است در نجوم و طب و ترسل. (چهارمقاله).
چون بحتری و اصمعی و جاحظ و صابی
هر یک گه شعر و ادب و فضل و ترسل.
عبدالواسع جبلی (دیوان ص246).
|| (اِ) بهار عجم نوشته که ترسل مکاتیب که برای اطفال بهم چسپانده دهند تا سواد روشن گردد. (آنندراج). کتاب نظم و نثر که بخطوط مختلف نوشته شده به اطفال دبستان تعلیم کنند تا از هر قسم خط مطلع گردند. (ناظم الاطباء) :
رحل خطش را ز دور چهره مصحف در کنار
وز سر زلف خم اندرخم ترسل در بغل.
اشرف (از آنندراج).
ترسم.
[تَ رَسْ سُ] (ع مص) نشان چیزی بنگریستن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). نشان سرای جستن و نظر کردن بسوی آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به سرای درنگریستن و نشانهای آنرا نظر کردن. (از المنجد) (از اقرب الموارد). || نظر کردن. بنا کُننده و کَننده که کجا بنا یا کنده شود. (از المنجد) (از اقرب الموارد). || درس دادن و بیاد آوردن: ترسم هذه القصیدة؛ یعنی درس بگو آنرا و بیاد آر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || تذکر چیزی. (از المنجد).
ترسم.
[تُ سُ] (ع اِ) ترشم. نام مسهلی است. (دزی ج 1 ص145).
ترسناک.
[تَ] (ص مرکب) مخوف و خوفناک و خطرناک و هولناک. (ناظم الاطباء). || بیمناک. هراسناک. وحشتناک. خائف : و پارسیان از وی سخت ترسناک بودند و هرگاه رجوع به بهرام کردندی و شکایتی نمودندی ایشان را تسکین دادی. (فارسنامهء ابن البلخی ص78).
پیل شاهی است لیک باهیبت
همه کس ترسناک از این صولت.سنائی.
بدل گفت آن به که شیری کنم
در این ترسناکان دلیری کنم.نظامی.
توانگر که باشد زرش زیر خاک
ز دزدان بود روز و شب ترسناک.نظامی.
برآسود بر خاک از آن ترس و باک
غم و درد برد از دل ترسناک.نظامی.
نه ایم از هجوم عرب ترسناک
ز بسیاری وحش صحرا چه باک؟
هاتفی (از آنندراج).
و رجوع به ترس و ترسناکی شود.
ترسناکی.
[تَ] (حامص مرکب) خوف و بیم و ترس و خطرناکی و وحشت. (ناظم الاطباء) :
سه ماه از ترسناکی بود بیمار
نخفتی هیچ شب زاندوه و تیمار.نظامی.
ترسناکی کردن.
[تَ کی کَ دَ] (مص مرکب) وحشت کردن. بیمناک شدن :
بدرگاه من پای خاکی کنی
ز جوشیدنم ترسناکی کنی.نظامی.
ترسندگی.
[تَ سَ دَ / دِ] (حامص) توهم و تخوف و وحشت. (ناظم الاطباء).
ترسنده.
[تَ سَ دَ / دِ] (نف) آنکه ترس و خوف دارد. (از ناظم الاطباء). خائف. ترسکار : گفتند چونست که ما هیچ ترسنده نمی بینیم، گفت اگر شما ترسنده بودی... (تذکرة الاولیاء عطار). || جبان و کم جرئت. (ناظم الاطباء) :
ز دانا بود شاه با ترس و باک
ز ترسنده مردم برآید هلاک.فردوسی.
بترسید شیروی و ترسنده بود
که در چنگ ایشان یکی بنده بود.فردوسی.
کند هر یک آیین ترس آشکار
نیاید ز ترسندگان هیچ کار.نظامی.
ترسنده شدن.
[تَ سَ دَ / دِ شُ دَ] (مص مرکب) بیمناک شدن. وحشت زده شدن. خائف شدن :
ترسنده از آن شدم که ناگاه ز جان
بی وصل لبت کنیم قالب خالی.سعدی.
-ترسنده دل شدن؛ متوحش شدن : لشکر شاه از آن زنگیان ترسنده دل شدند و همچنان جنگ میکردند. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). و رجوع به ترسنده شود.
ترسو.
[تَ] (ص نسبی) (از: «ترس» + «و»، ظاهراً علامت کثرت) جبان و صاحب جبن و کم جرئت. (ناظم الاطباء). پرترس. بسیارترس. در تداول عوام، بزدل آنکه از هر چیزی کوچک و مختصر ترسد.
ترسو.
[تُ] (اِخ) دهی در کلارستاق. رجوع به مازندران رابینو بخش انگلیسی ص108 و ترجمهء وحید ص146 شود.
ترس و باک.
[تَ سُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) وحشت. بیم. خوف.
- بی ترس و باک؛ بی ترس و بی باک. خالی از وحشت و بیم :
که تا گیتی از هر بدی پاک کرد
جهان جمله بی ترس و بی باک کرد.
فردوسی.
ترس و بیم.
[تَ سُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) ترس و باک. خوف و هراس. و رجوع به ترس و «ترس و باک» شود.
ترس ودراس.
[تُرْ رِ وِ] (اِخ)(1) شهری است در پرتغال که بر شمال لیسبون واقع است و 8600 تن سکنه دارد. ولینگتون(2) در سال 1810 م. برای تصرف لیسبون آنرا تبدیل به قلعهء نظامی کرد.
(1) - Torres Vedras.
(2) - Wellington.
ترسوس.
[تَ] (اِخ) نام باستانی تونس. (از فهرست نخبة الدهر دمشقی).
ترسوس.
[] (اِخ) ناحیه ای در سیلیسیای صغیر، نزدیک آدنه. رجوع به فرهنگ ایران باستان ص277 و یشتها ج 1 ص409 و طرسوس شود.
ترس و لرز.
[تَ سُ لَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) خوف و هراس. اضطراب و بیم: با هزار ترس و لرز آن شب را در مقابل گلولهء توپ دشمن صبح کردیم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ترسه.
[تَ سَ / سِ] (اِ) قوت واهمه. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ترسه.
[تُ سَ / سِ] (اِ) قوس قزح. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (اوبهی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آژفنداک. (ناظم الاطباء). آنرا تربسه و تربیسه و سرویسه نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج).
ترسة.
[تِ رَ سَ] (ع اِ) جِ تُرْس، بمعنی سپر. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از المنجد) (از اقرب الموارد).
ترسة.
[تِ سَ] (ع اِ) لاک پشت. (دزی ج 1 ص 144). || نوعی ماهی پهن و شبیه سپر که کروکودیلهای کوچک را میخورد. (دزی ایضاً).
ترسه.
[تَرْ رَ سَ] (اِخ) از قریه های الش است از توابع طلیطله در اندلس. (مراصد) (از معجم البلدان).
ترسه.
[تَ سِ] (اِخ) دهی از دهستان کوهسارات است که در بخش مینودشت شهرستان گرگان و در 27هزارگزی جنوب خاوری مینودشت و 3هزارگزی دوزین قرار دارد. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و ارزن و لبنیات و حبوب و ابریشم است. شغل مردم آنجا زراعت و گله داری است. صنایع دستی آنان بافتن پارچه های ابریشمی و شال است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به مازندران رابینو بخش انگلیسی ص129(1) و ترجمهء وحید ص172 شود.
(1) - رابینو این کلمه را بفتح تا و سین آورده است.
ترسی.
[تَ] (اِ) ترسا. مؤلف انجمن آرا آرد: بعضی لغات را که مختوم به الف است اماله نموده با قوافی یایی قافیه کرده اند و بالعکس چنانکه بنت کعب رابعهء قزداری که از متقدمین شعرا و معاصر رودکی بخارایی است ترسا را ترسی ساخته و با مأوی و مانی قافیه کرده چنانکه گوید :
ز بس گل که در باغ مأوی گرفت
زمین رنگ ارتنگ مانی گرفت
چو رهبان شد اندر لباس کبود
بنفشه مگر دین ترسی گرفت.
(از انجمن آرا) (از آنندراج).
و رجوع به ترسا شود.
ترسی.
[تُ] (ص نسبی) هر چیز که بصورت سپر مشابه باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). منسوب به ترس که سپر باشد و سپرمانند. (ناظم الاطباء). || (اِ) نام غضروفی باشد از غضروفهای حنجره که به لمس در زیر زنخدان پیدا باشد، و آنرا درقی نیز گویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تُراس شود.
ترسی.
[تَرْ رَ سی ی] (ع ص نسبی)منسوب به تَرَّسة. (از معجم البلدان). و رجوع به مادهء بعد و تَرَّسة شود.
ترسی.
[تَرْ رَ سی ی] (اِخ) رجوع به ابن قطاع و معجم البلدان ذیل تَرّسة شود.
ترسی.
[تُ] (اِخ)(1) از رجال سیاسی و دولتی فرانسه بود که در سال 1665 م. در پاریس متولد شد و در جنگ جانشینی اسپانیا و قرارداد با اتریش موقع خاصی بدست آورد. به سال 1746 درگذشت.
(1) - Torcy.
ترسی.
[] (اِخ) شیخ عبدالرحیم الترسی قادری. از خلفای اشرف زادهء رومی است که به سال 916 ه . ق. درگذشت. او راست دیوان الالهیات ترکی. (از اسماء المؤلفین ج 1 ص563).
ترسی.
[] (اِخ) عبداللطیف بن ابی طاهر احمدبن محمد بن هبة الله الهاشمی الصوفی بغدادی، معروف به ترسی. پس از سال 615 ه . ق. در اشبیلیه درگذشت. از تصانیف اوست: 1 - الدلیل فی الطریق من اقاویل اهل التحقیق. 2 - نزهة الناظر فی مناقب الشیخ عبدالقادر گیلانی. (از اسماء المؤلفین ج 1 ص 614).
ترسیاب.
[تَ] (اِخ) دهی است از دهستان اهلمرستاق که در بخش مرکزی شهرستان آمل و در 15هزارگزی باختر آمل و هزارگزی باختر شوسهء آمل به محمودآباد قرار دارد. دشتی است معتدل و مرطوب و 45 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء هراز و فاضل آب طالش پل و محصول آن برنج و کنف و مختصری غلات است. شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 112 شود.
ترسیان.
[ ] (اِخ) ترسیان و ایغور، از اقلیم ششم و پنجم و در نصف شرقیه قرار دارند. و رجوع به نزهة القلوب ج 3 ص256 شود.
ترسیپ.
[تِ] (اِخ)(1) یکی از رسولان اسکندر به داریوش. رجوع به ایران باستان ج 2 ص1324 و 1325 شود.
(1) - Thersippe.
ترسیدن.
[تَ دَ] (مص) خوف داشتن و خوف کردن و بیم داشتن و بیم کردن و جرئت نکردن و جبن کردن. (ناظم الاطباء). وجل. تهیّب. بیم کردن. هراسیدن. اندیشیدن. باک داشتن :
بتا، نگارا، از چشم بد بترس و مکن(1)
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام؟شهید.
یشک نهنگ دارد، دل را همی شخاید
ترسم که ناگوارد، کایدون نه خرد خاید.
رودکی.
کسی کاندر آبست و آب آشناست
از آب ار چو آتش بترسد سزاست.
ابوشکور.
فاش شد نام من بگیتی فاش
من نترسم ز جنگ و از پرخاش.
طاهربن فضل چغانی.
تو چه پنداریا که من ملخم
که بترسم ز بانگ سینی و تشت.خسروی.
ساده دل کودکا، مترس اکنون
نز یک آسیب خر فگانه کند.ابوالعباس.
که شیری نترسد ز یک دشت گور
ستاره هزاران نتابد چو هور.فردوسی.
سپاهش بترسید از بیم شاه
گرفتند ترکان همه کوه و راه.فردوسی.
از آن راز بیرون نیارم همی
که بر جان بترسم که آرم غمی.فردوسی.
چو او را برزم اندرون دیدمی
همیشه ازین روز ترسیدمی.فردوسی.
ای بچهء حمدونه غلیواژ، غلیواژ
ترسم بربایدْت بطاق اندرجه.(2)لبیبی.
ترسی که کسی نیز دل من برباید
کس دل نرباید به ستم چون تو ربایی.
منوچهری.
چو باز دانا، کو گیرد از حباری سر
بگرد دم بنگردد(3) بترسد از پیخال.زینبی.
از آن ترسم که فردا رخ خراشی
که چون من عاشقی را کشته باشی.
(ویس و رامین).
از پادشاهان ترسیدن همی صورت نبندد. (کلیله و دمنه). یا دینداری بود که از عذاب بترسید یا کریمی که از عار اندیشید. (کلیله و دمنه).
ترسم نرسی بکعبه ای اعرابی
کاین ره که تو میروی بترکستان است.
سعدی.
از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم
وگر با چو او صد برآیی بجنگ.سعدی.
نالم و ترسم که او باور کند
از ترحم جور را کمتر کند.مولوی.
ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما.
حافظ (از آنندراج).
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سرنهفته بعالم سمر شود.
حافظ (ایضاً).
کند پوشیده رخ مه را نظاره
که ترسد بیندش چشم ستاره.جامی.
-ترسیدن چشم و دیده از چیزی؛ نفرت کردن چشم از دیدن وی. (آنندراج).
(1) - ن ل: بترس و بترس.
(2) - ن ل:
ای بچهء حمدونه بترسم که غلیواج
ناگه بربایدْت، درین خانه نهان شو.
(3) - ن ل: بگرد دنب نگردد.
ترسیدنی.
[تَ دَ] (ص لیاقت) وحشتناک. رعب انگیز. ترس آور.
ترسیده.
[تَ دَ / دِ] (ن مف / نف) مرعوب. وحشت زده :
چونست زهره، چون رخ ترسیده
مریخ همچو دیدهء شیر نر.ناصرخسرو.
ترسیده کار.
[تَ دَ / دِ] (ص مرکب)ترسیده گار. کسی که بترساند و ترس دهنده. (ناظم الاطباء).
ترسیده گار.
[تَ دَ / دِ] (ص مرکب) رجوع به ترسیده کار شود.
ترسیرا.
[تِ] (اِخ)(1) ترسیره. جزیره ای در مجمع الجزایر آسور(2) است که 94000 تن سکنه دارد و مرکز آن آنگارا(3) است. و شراب و میوه محصول آنجاست. و رجوع به ترسیره و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Terceira.
(2) - Acores.
(3) - Angara.
ترسیره.
[تِ سی رِ] (اِخ) ترسیرا. رجوع به ترسیرا شود.
ترسیع.
[تَ] (ع مص) تباه شدن چشم. (زوزنی). دردمندی نیام چشم و برچفسیدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تباه شدن کنج چشم. (از اقرب الموارد). بهم چسبیدن پلکهای چشم. (از المنجد). || دوال را شکافته و در آن دوال دیگر داخل کردن جهت بندش چیزی، چنانکه در مصاحف میباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || اقامت کردن مرد در منزل و خارج نشدن از آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || مهره بستن به پا یا دست کودک جهت دفع چشم. || فاسد شدن اندام و استرخاء آن. (از المنجد).
ترسیغ.
[تَ] (ع مص) فراخ گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فراخ گردانیدن زندگی. (از المنجد) (از اقرب الموارد). || دو سخن را بهم آوردن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). تلفیق بین کلام. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || تر کردن باران زمین را تا به رسغ رسیدن آب باران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تر کردن باران زمین را و آنقدر زیاد شدن که تا به رسغ چهارپا برسد. (از المنجد).
ترسیل.
[تَ] (ع مص) بسیارشیر گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیاررِسْل گردیدن قوم. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). یعنی شیر مواشی آنان (قوم) فراوان شدن. (از متن اللغة). || هموار و آرمیده و پیدا خواندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). ترتیل و تأنی در قرائت. رجوع به ترتیل شود. || شیر دادن شتر بچگان را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغة). شیر دادن. (ناظم الاطباء).
ترسیم.
[تَ] (ع اِ) ملازمان تمغادار، یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
ترسیم.
[تَ] (ع مص) جامه بخط کردن. (از تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) (از المنجد). جامه را مخطط کردن. (آنندراج). مبالغهء رَسْم. (زوزنی). || نشانه کردن و نیک نوشتن. (آنندراج). نشان گذاشتن و نقش کردن. (فرهنگ نظام). || گماشتن ناقه را چنانکه بر زمین اثری بگذارد. (از اقرب الموارد). || گماشتن ترسیم را، لغت مغربی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || خطوط خفیه کشیدن. (از متن اللغة).
ترسیمی.
[تَ] (ص نسبی)(1) منسوب به رسم و ترسیم. تشریحی. توصیفی. رجوع به رسم و ترسیم و ترکیب زیر شود.
- هندسهء ترسیمی؛(2) یکی از فصول علم هندسه، و واضع آن مونژ(3) است. و مقصود از این هندسه مشخص کردن شکل فضائی است با تصویرهای آن در روی سطح مستوی یا صفحه. برای این کار دستگاه دو صفحه عمود بیکدیگر را بکار میبرند یکی از این دو صفحهء افقی است که معمولاً بموازات صفحهء افق فرض میشود. دیگری قائم که عمود بر صفحهء اول است و آنها را صفحات تصویر گویند. در این دستگاه هر نقطه بوسیلهء دو تصویر افقی و قائم نمایش داده می شود، و سایر اشکال هندسه با تصویرهای افقی و قائم آنها مشخص خواهد شد. از این جهت هر شکل دارای دو تصویر افقی و قائم خواهد بود. محل برخورد دو صفحهء افقی و قائم یاد شده را خط الارض گویند. در این هندسه ارتفاع هر نقطه فضائی، فاصلهء تصویر قائم آن تا خط الارض میباشد و بعد نقطه، فاصلهء تصویر افقی تا خط زمین است.
چنانکه در شکل 1 H نمایندهء صفحهء افقی و Vنمایندهء صفحهء قائم و xy همان خط زمین یا خط الارض است و نقطهء فضائی A در روی این دو صفحه دارای تصاویر a و aخواهد بود. اگر صفحهء V در حول xy در جهت خلاف گردش ساعت (جهت مثلثاتی) 90 درجه دوران دهیم سطح V بر سطح Hمنطبق میگردد و این عمل را تسطیح صفحهء قائم روی صفحهء افقی می گویند. در این صورت میتوان تصویری را که روی دو صفحه داشتیم بر روی یک صفحه نشان دهیم.
چنانکه در شکل دو xy نمایش خط الارض و a a = Aa ارتفاع نقطه و a a = بعد نقطه از صفحهء قائم است، نقطهء حاصل روی صفحهء افق (که همان صفحهء کاغذ است) عبارتست از تصویر افقی و خط الارض و تصویر قائم «اپور» یا ملخص جسم تصویرشده نامند. این هندسه در صنعت برای مشخص کردن اشیاء بوسیلهء مقاطع قائم و افقی و در نجاری، معماری و حجاری و کارهای نظامی و مهندسی و عموم کارهای مکانیکی مورد استفاده قرار میگیرد. (از لاروس قرن بیستم) (از هندسهء ترسیمی تألیف عصار) (از دیکسیونر فرانسه ایلوستره دوپینی دو ورپیر).(4)
.
(فرانسوی)
(1) - Descriptif .
(فرانسوی)
(2) - Geometrie descriptive
(3) - Monge.
(4) - Dictionnaire Fraincais illustre Dupiney de Vorpierre.
ترش.
[تُ / تُ رُ] (ص) مزهء معروف که بعربی حامض گویند. (غیاث اللغات). طعم معروف. (آنندراج). حامض و هر چیز که حموضت داشته باشد و دارای مزهء نامطبوع بود. (ناظم الاطباء). محمد معین در حاشیهء برهان آرد:... پهلوی ترش(1)، کردی ترش(2)، بلوچی ترشپ(3)، ترپش(4)، وخی ترشپ،(5)سریکلی توخب(6)، یودغا تریشپ،(7) افغانی تریو(8) (ترش). حامض. هر چیز که حموضت داشته باشد. ضد شیرین :
آن کودکیِ چو انگبین شد
وآمد پیری ترش چو رخبین.
ناصرخسرو (دیوان ص312).
کز خاک دو تخم می پدید آید
این خوش خرما و آن ترش لیمو.
ناصرخسرو (دیوان ص380).
شراب تلخ و تیره [ را ] ... به آب ممزوج و با طعامهای ترش خورند و نقل میوه های ترش کنند تا زیان ندارد. (نوروزنامهء منسوب به خیام).
هر کسی در بهانه تیزهش است
کس نگوید که دوغ من تُرُش است.نظامی.
|| زمخت و تند و تیز. (ناظم الاطباء). || درشت و سخت رو. زشت و زشت رو. (ناظم الاطباء). زشت و زمخت و تلخ :
بس تُرُشّ و تنگ جایست این ازیرا مر ترا
خُمّ سرکه ست این جهان بنگر بعقل ای بی بصر.
ناصرخسرو (دیوان ص361).
|| بمجاز، غمگین و افسرده، و اغلب با بودن آید.
-ترش بودن؛ غمگین و افسرده و گرفته بودن. عبوس بودن. آزرده بودن :
رخ ترش داری که من خوبم شکر شیرین کنی
چون ترش باشی بتو شیرین روان خواهم فشاند.
خاقانی.
ترش نباشم اگر صد جواب تلخ دهی
که از دهان تو شیرین و دلنواز آید.
سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص466).
- || ناگوار بودن. زشت و قبیح بودن :
ترش بود پس هفتاد شرک استغفار.
مختاری.
- روی ترش بودن؛ گرفته و غمگین بودن. ترش روی بودن :
جهانسوز و بیرحمت و خیره کش
ز تلخیش روی جهانی ترش.(بوستان).
گهش جنگ با عالم خیره کش
گه از بخت شوریده رویش ترش.(بوستان).
رجوع به ترش روی شود.
|| به اصطلاح قهوه خانه ها، لیمو یا تمر دم کرده. (فرهنگ نظام). در تداول عوام، لیموی ترش و گل گاوزبان دم کرده چون چای را ترش گویند. چای مانندی که از مغز لیموی عمانی کنند آشامیدن را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
(1) - turush.
(2) - tirsh.
(3) - trushp.
(4) - trupsh.
(5) - treshp.
(6) - tuxbe.
(7) - trishp.
(8) - triv.
ترش.
[تَ / تَ رَ] (ع مص) سبکی کردن و بدخلق گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سبک شدن و بدخو شدن. (از المنجد). || بخل نمودن. (از منتهی الارب) (آنندراج). بدخلق بودن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). تَرِش و تارِش نعت است از آن. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به تَرِش و تارش شود.
ترش.
[تَ رِ] (ع ص) سبک و بدخلق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بدخلق. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || بخیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نعت است از ترش [ تَ / تَ رَ ]. رجوع به همین کلمه و تارِش شود.
ترش.
[تَ] (ع اِ)(1) تخته سنگ کنار دریا. ج، تروش. (دزی ج 1 ص145).
.
(فرانسوی)
(1) - ecueil
ترش آب.
[تُ] (اِخ) دهی از دهستان پاریز است که در بخش مرکزی شهرستان سیرجان و 100هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد و بر سر راه مالرو مقصود به پسوجان قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 300 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و حبوب، شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. ساکنان آنجا از طایفهء لری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
ترش آب.
[تُ] (اِخ) دهی است از دهستان کوشه که در بخش خاش شهرستان زاهدان و 25هزارگزی شمال خاش و 18هزارگزی خاور شوسهء زاهدان به خاش قرار دارد. کوهستانی و گرم و معتدل است و 300 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آنجا غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
ترش آب.
[تُ] (اِخ) دهی از دهستان حشمت آباد است که در بخش دورود شهرستان بروجرد و 15هزارگزی خاور دورود و 4هزارگزی شمال راه آهن دورود به اراک قرار دارد. جلگه ای معتدل است و 160 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و رودخانه و محصول آنجا غلات و لبنیات و صیفی است و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
ترش آب.
[تُ] (اِخ) دهی از دهستان عربخانه است که در بخش خوسف شهرستان بیرجند و 59هزارگزی شمال باختری خوسف و 12هزارگزی شمال خاوری کسلان قرار دارد. دره ای معتدل است و 215 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
ترش آب.
[تُ] (اِخ) دهی است از دهستان گل فریز که در بخش خوسف شهرستان بیرجند و 25هزارگزی جنوب خاوری خوسف قرار دارد. جلگه ای گرمسیر است و 89 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
ترش آب بالا.
[تُ بِ] (اِخ) دهی از دهستان شهاباد است که در بخش حومهء شهرستان بیرجند قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و 64 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و میوه و عناب است. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
ترش آب پائین.
[تُ بِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان شهاباد که در بخش حومهء شهرستان بیرجند و 24هزارگزی جنوب خاوری بیرجند قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و 20 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و میوه و شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. دو مزرعه و چشمهء یعقوبعلی و ترش آب جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
ترش آبه.
[تُ / تُ رُ بَ / بِ] (اِ مرکب)آبی که بصورت قی برآید با طعم ترش. لعابی ترش که از دهان سرازیر شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ترشاء .
[تِ] (ع اِ) رسن دلو، و مذکور است در «رش و». (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). ریسمان دلو. (از المنجد) (از اقرب الموارد).
ترشائی.
[تُ / تُ رُ] (حامص) حموضت. || گستاخی و درشتی. (ناظم الاطباء).
ترشاب.
[تُ / تُ رُ] (اِ) بمعنی مرکبات است که عبارت از نارنج و ترنج و نارنگی و پرتقال و بالنگ و توسرخ و سلطان المرکبات و لیموی ترش و لیموی شیرین و لیموی عمانی و فتاوی و دارابی و امثال آنها باشد. و این کلمهء فارسی در هندوستان معمول و گاه ترشه گویند و همین معنی اراده کنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ترشاب.
[تُ] (اِخ) دهی است از دهستان بریاجی که در بخش سردشت شهرستان مهاباد و 4هزارگزی جنوب سردشت و 3هزارگزی شوسهء سردشت به مهاباد قرار دارد. کوهستانی و جنگلی و معتدل است و 78 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء سردشت و محصول آنجا غلات و توتون و مازوج و کتیراست. شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
ترشاب.
[تُ] (اِخ) دهی از دهستان گلچرات است که در بخش پلدشت شهرستان ماکو و 39هزارگزی جنوب خاوری پلدشت و پانصد گزی شمال راه ارابه رو نازیک قرار دارد. دامنه ای معتدل است و 55 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و پنبه است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی جاجیم بافی است. این قریه آب معدنی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
ترشاب.
[تُ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مشیز است که در شهرستان سیرجان و 12هزارگزی جنوب مشیز بر سر راه فرعی مشیز به بافت قرار دارد. جلگه ای سردسیر است و 230 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت است. راه فرعی دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
ترشاب.
[تُ] (اِخ) آبی در راه قزوین و رشت که طعمی نزدیک به ترشی دارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ترشابه.
[تُ / تُ رُ بَ / بِ] (اِ مرکب)ترشاوه. سماق را گویند و آن معروف است و از آن آش پزند و خورند و آن آش را تتماج گویند، و تتم ترکی است. (انجمن آرا).
ترشاثا.
(1) [تِ] (اِخ)(2) (آقای ولایت) لقب حکام فرس بود. (کتاب عزرا 2:63، کتاب نحمیا 7:65 و 70 و 8:9 و 10:1) (قاموس کتاب مقدس).
(1) - در قاموس کتاب مقدس «ترشانا» آمده است.
(2) - به احتمال قوی عبری شدهء کلمهء پارسی باستان «خشثره پاون» (شهربان) است که در یونانی ساتراپس گردیده.
ترشاش.
[تَ] (ع مص) چکیدن آب و خون و اشک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
ترشاف.
[تَ] (ع مص) مصدر بمعنی رشف. (از اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به رشف شود.
ترشاله.
[تُ / تُ رُ لَ / لِ] (اِ مرکب)زردآلویی که هستهء آنرا بیرون آورده خشک کرده باشند. (فرهنگ نظام). برگهء زردآلو، از جنس بد و نامرغوب که کمی مزهء ترش دارد. آلوانک. زردآلوی نارس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ترشان.
[تُ] (اِ) قسمی بادام به جهرم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ترشاندن.
[تُ / تُ رُ دَ] (مص) ترشانیدن. احماض. ترش کردن چیزی را. رجوع به ترش شود.
ترشانیدن.
[تُ / تُ رُ دَ] (مص) ترش کردن چیزی را. (ناظم الاطباء). ترشاندن. احماض. تحمیض. رجوع به ترش شود.
ترشاوه.
[تُ / تُ رُ وَ / وِ] (اِ مرکب) سماق. (فرهنگ رشیدی). ترشابه. و رجوع به ترشابه شود.
ترشایه.
[تُ یِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش رودسر، در شهرستان لاهیجان که در 5500گزی جنوب خاوری رودسر و 2500گزی جنوب شوسهء رودسر به تنکابن واقع است و 100 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء پلرود و محصول آنجا برنج است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
ترش انبه.
[تُ اَمْ بَ] (اِخ) قریه ای نزدیک فیروزبهرام. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ترشبا.
[تُ / تُ رُ] (اِ مرکب) ترش با. آش ترش و بلغور ترش. (ناظم الاطباء) :
من سپاناخ توام هر چِم پزی
یا ترش با یا که شیرین می سزی.مولوی.
ترشبالا.
[تُ / تُ رُ] (اِ مرکب) ترشپالا. ابزاری فلزی و سوراخ سوراخ جهت پالایش پالوده و صاف کردن برنج پلاو و سایر چیزها. (ناظم الاطباء).
ترشپالا.
[تُ / تُ رُ] (اِ مرکب) ترشبالا. (ناظم الاطباء). رجوع به ترشبالا و ترشی پالا شود.
ترشت.
[تُ رُ / تِ رِ] (اِ) بیل و ابزاری که باغبانان بدان شاخه های درخت را می برند. (ناظم الاطباء).
ترشت.
[تَ رَ] (اِخ) درشت. دهی است نزدیک شهر طهران. (ناظم الاطباء). اکنون یکی از محلات جنوب غربی و متصل به تهران شده است. رجوع به طرشت شود.
ترشترشیم.
[تْرُ / تُ رُ تِ شَ] (اِخ)(1) مرکز بخشی است در ایالت با- رن(2) فرانسه که بر شمال غربی استراسبورگ(3) واقع است و 690 تن سکنه دارد.
(1) - Truchtersheim.
(2) - Bas - Rhin.
(3) - Strasbourg.
ترشح.
[تَ رَشْ شُ] (ع مص) قوت رفتار گرفتن شتربچه با مادر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد): ترشح الفصیل؛ اذا قوی علی المشی مع امه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || جاری شدن آب از میان سنگها. (از المنجد). تراویدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (آنندراج) (غیاث اللغات). تراوش و تراویدگی. (ناظم الاطباء). بتراویدن آب. (زوزنی). || لیسیدن مادر رطوبت بچه را پس از تولد. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || شایسته شدن مرد بکاری. (از المنجد). || و نیز ترشح در همهء معانی ترشیح بطور مطاوعت استعمال می گردد. رجوع به ترشیح شود. (ناظم الاطباء). || (اِ) رطوبت. نم :
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه مُوَسْوِس شد.
حافظ.
|| مجازاً بمعنی اندک بارش. (غیاث اللغات) (آنندراج). باران اندک. (ناظم الاطباء). || (اِمص) خوی کردگی. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح طب) خارج شدن هر مظروف مایعی از جدار ظرف خود بطور قطره های بسیار کوچک، مانند ترشح خون و ترشح صفرا و جز آن. (ناظم الاطباء).
ترشحات.
[تَ رَشْ شُ] (ع اِ) جِ ترشح. تراوشها. (ناظم الاطباء). رجوع به ترشح شود.
ترش خاستن.
[تُ / تُ رُ تَ] (مص مرکب) ترش برخاستن. عبوس از خواب برخاستن، چنانکه کودکان :
صفرا همه به ترش نشانند و من ز خواب
چون طفل ترش خیزم و صفرا برآورم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص250).
تر شدن.
[تَ شُ دَ] (مص مرکب) نمدار شدن. (ناظم الاطباء). مرطوب شدن. خیس گشتن :
گذاره شد از خسروی جوشنش
بخون تر شد آن شهریاری تنش.دقیقی.
اگر آب بودی مگر تر شدی
همی بر تنش جامه بی بر شدی.فردوسی.
چه جویی آب ز دلوی که آب نیست در او
چگونه تر شود ار نیستش بر آب گذر؟
مسعودسعد.
بر دریای مغرب برفتی و قدمت تر نشدی. (گلستان).
سگ بدریای هفتگانه بشوی
چونکه تر شد پلیدتر باشد.(گلستان).
ز آب دیدهء من فرش خاک تر می شد
ز بانگ نوحهء من گوش چرخ کر می گشت.
سعدی.
و رجوع به تر شود. || کنایه از اعراضی شدن و آزرده گردیدن باشد به سبب ظرافت کسی. (برهان) (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). شرمنده و منفعل شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). اعراض که به سبب شرمندگی از ظرافت و هزل روی دهد. (فرهنگ رشیدی) :
هست مامات اسب و بابا خر
تو مشو تر چو خوانمت استر.خاقانی.
در چمن با چشم گریان وصف بالای ترا
آنقدر کردم که قمری تر شد از بالای سرو.
میرزا صادق دست غیب (از آنندراج).
رجوع به تر شود.
تر شدن سخن.
[تَ شُ دَ نِ سُ خَ](مص مرکب) رَطْب اللسان شدن. شیرین و شیوا شدن سخن :
آب شوق از چشم سعدی می رود بر دست و خط
لاجرم چون شعر می آید سخن تر می شود.
سعدی.
و رجوع به تر و ترکیبات آن شود.
ترش رخساره.
[تُ / تُ رُ رُ رَ / رِ] (ص مرکب) ترشرو. (مجموعهء مترادفات). ترشروی :
ملک را بود زنگی پاسبانی
ترش رخساره ای کج مج زبانی.
امیرخسرو (از آنندراج).
و رجوع به ترشرو و ترشروی شود.
ترشرش.
[تَ رَ رَ] (ع اِ) نوعی درخت خاردار. (دزی ج 1 ص145).
ترشرو.
[تُ / تُ رُ رو] (ص مرکب) آنکه دارای روی درهم کشیده بود. (ناظم الاطباء). ترش رخساره. (مجموعهء مترادفات) :
ترشروئی، ابوالعباس نامی
نشسته بر بساط آل عباس.سوزنی.
چو مرد ترشروی تلخ گفتار
دم شیرین ز شیرین دید در کار.نظامی.
می دود بی دهشت و گستاخ او
خشمگین و تند و تیز و ترشرو.مولوی.
زین ترشرو خاک صورتها کنیم
خندهء پنهانْش را پیدا کنیم.مولوی.
- ترشرو بودن؛ بدخلق بودن. روی در هم کشیده بودن :
گر ترشرو بودن آمد شکر و بس
همچو سرکه شکرگوئی نیست کس.مولوی.
ترشروئی.
[تُ / تُ رُ رو] (حامص مرکب)ترشرویی. رجوع به همین کلمه شود.
ترشرو شدن.
[تُ / تُ رُ رو شُ دَ] (مص مرکب) بدخلق شدن. گرفته روی شدن. خشمگین شدن. آزرده و اندوهگین شدن :
همنشینی کو ترشرو شد ز من
هست خوشتر از جبین او قفا.مولوی.
ترشروی.
[تُ / تُ رُ رو] (ص مرکب)ترش رخساره، کنایه از ناخوش و بیدماغ. (آنندراج). ترشرو. عبوس :
ما سیکی خوار نیک، تازه رخ و صلحجوی
تو سیکی خوار بد، جنگ کن و ترشروی.
منوچهری.
مدبرروی و پلیدجامه و ترشروی مباش. (منتخب قابوسنامه ص216). و خداوند قطرب... ترش روی و گرفته و اندوهمند باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و خداوند علت [آماس سپرز] ترشروی و با غم و وسواس و اندیشه های بد بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
اگر حنظل خوری از دست خوشخوی
به از شیرینی از دست ترشروی.(گلستان).
ز دست ترش روی خوردن تبرزد
چنان تلخ باشد که گویی تبر زد.
سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص817).
گو ترش روی باش و تلخ سخن
زهر شیرین لبان شکر باشد.
سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص424).
و رجوع به ترش و ترشرو شود.
- ترشروی نشستن؛ ترش نشستن. کج خلق و گرفته در مجلس بودن. گرفته و عبوس نشستن :
ای دل تو شاد باش که آن یار تندخو
بسیار ترشروی نشیند ز بخت خویش.
سعدی (از آنندراج).
ترشرویی.
[تُ / تُ رُ رو] (حامص مرکب)درهم کشیدگی روی و درشتی. (ناظم الاطباء). ترشروئی. بداخمی :
نه بس شیرین شد این تلخ دوتاپشت
چه شیرین کز ترشرویی مرا کشت.نظامی.
از آن آتش که بر خاطر گذر کرد
ترشرویی به شیرین در اثر کرد.نظامی.
همان ساعت که ایشان بپای قلعه رسیدند، روز از ترشرویی نقاب سحاب فروگذاشت. (جهانگشای جوینی).
از ترشروییّ دشمن در جواب تلخ دوست
کم نگردد شورش طبع سخن شیرین من.
سعدی.
مِهر محکم شود ز خوشخویی
دوستی کم کند ترشرویی.اوحدی.
ترشرویی های صبرم تلخی حسرت فزود
غالباً امداد صفرا می کند لیموی من.
طالب آملی (از آنندراج).
ترشرویی کردن.
[تُ / تُ رُ رو کَ دَ](مص مرکب) بدخلقی کردن. درهم کشیدگی روی نمودن. تعبیس. لبها و ابروان در هم کشیدن، چندانکه صورت خشن و هولناک گردد :
یکی چون ترشی آن غوره خوردی
چو غوره زآن ترشرویی نکردی.نظامی.
ز شورش کردن آن تلخ گفتار
ترشرویی نکردم هیچ در کار.نظامی.
با شراب تازه زاهد ترشرویی می کند
کو جوانمردی که سازد کار این بی پیر را.
صائب.
ترش سر.
[تُ شِ سِ] (اِ مرکب) در طوالش، ازگیل. رجوع به ازگیل شود.
ترشش.
[تَ رَشْ شُ] (ع مص) ورچکیدن و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی). چکیدن آب و مانند آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ترشش آب و خون بر چیزی؛ تفرق آن. (از اقرب الموارد). چکیدن و جاری شدن آب. (از المنجد). برچکیدن آب یا گل تر یا مثل آن. (آنندراج).
ترش شدن.
[تُ / تُ رُ شُ دَ] (مص مرکب) ترشیدن. حموضت. مزهء ترش گرفتن. ترش گشتن. || فاسد شدن با گرفتن بوی یا طعم ترش. || خشمگین شدن :
کسان که تلخی زهر طلب نمیدانند
ترش شوند و بتابند رو ز اهل سؤال
ترا که می شنوی طاقت شنیدن نیست
مرا که می طلبم خود چگونه باشد حال؟
رودکی (از احوال و اشعار ج 3 ص1006).
و رجوع به ترش شود.
ترش شیرین.
[تُ شُ شی/ تُ رُ شی](ص مرکب) طعمی که از امتزاج ترشی و شیرینی بهم رسد و آن را میخوش و بتازی مُزّ خوانند. (از آنندراج). میخوش و نیم ترش. (ناظم الاطباء). ترش و شیرین. مَلَس. || مجازاً، دارای خشونت آمیخته با خوش طبعی. بظاهر خشمناک و بباطن شادمان :
آن شاهدی و خشم گرفتن بینش
وآن عقده بر ابروی ترش شیرینش.
(گلستان).
در تبسم به جبینش چین است
حسن شوخش چه تُرُش شیرین است.
امام الدین ریاضی (از آنندراج).
و رجوع به ترش و شیرین شود.
ترش طبع.
[تُ / تُ رُ طَ] (ص مرکب)ترش خو و گستاخ و سخت. (ناظم الاطباء). بدخوی و گرفته روی.
ترش طعم.
[تُ / تُ رُ طَ] (ص مرکب) که طعم ترش دارد. ترش مزه. نامطبوع :
انگور نوآورده ترش طعم بود
روزی دو سه صبر کن که شیرین گردد.
(گلستان).
ترشف.
[تَ رَشْ شُ] (ع مص) مکیدن. (زوزنی). مکیدن آب و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بسیار مکیدن آب. (از اقرب الموارد) (المنجد).
ترشک.
[تُ شَ] (اِ) پرنده ای سبزرنگ. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || برگ گیاهی است ترش مزه. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). و آنرا ترش گیاه نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). گیاهی که بتازی حماض گویند. (ناظم الاطباء). قسمی سبزی صحرایی بهارهء خوردنی با طعمی نزدیک به ترش که در آشها کنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ترشه (از ترش)، طبری تِرْشَه. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). ترشک، رومکس(1)، از انواع تیرهء ترشکها(2) که بحالت خودرو در نقاط مرطوب بسیار دیده میشود و برگهای آن دارای اکسالات دو کلسیم زیاد است. انواع دیگر تیرهء ترشکها عبارتند از گندم سیاه و ریوند. و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص272 و 273 شود :
بسا حاجی که خود را زاشتر انداخت
که تلخک را ز ترشک بازنشناخت.نظامی.
.(لاتینی)
(1) - Rumex .
(فرانسوی)
(2) - Polygonees
ترشک.
[تُ شَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهپایهء بخش نوبران که در شهرستان ساوه و 32هزارگزی شمال خاوری نوبران و 18هزارگزی راه عمومی قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 237 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه سار و محصول آنجا غلات و بنشن و بادام و شغل اهالی زراعت و گله داری و بافتن قالیچه و جاجیم است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
ترشک.
[تُ شَ] (اِخ) دهی است از دهستان سوسن که در بخش ایزهء شهرستان اهواز و در 42هزارگزی شمال خاوری ایزه قرار دارد. کوهستانی و گرمسیر است و 240 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
ترش کردن.
[تُ / تُ رُ کَ دَ] (مص مرکب) چیزی را با چیزی ترش مخلوط کردن. طعم ترش بچیزی دادن. ترشی به طعام آمیختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || قوی شدن مادهء حموضت در معده و طعم ترش گرفتن غذا در آنجا. ترشی در معده پدید آمدن و ناراحت شدن شخص از آن. ترش شدن غذا در معده که نوعی از سوءهاضمه است. (یادداشت ایضاً). || مکدر ساختن. ملول ساختن. افسرده کردن :
فرهاد را از آن چه که شیرین ترش کند
این را شکیب نیست گر آنرا ملالتست.
سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص366).
-ابرو ترش کردن؛ گره بر ابروان افکندن. ابروان را بعلامت خشم در هم کشیدن. خشمگین شدن :
وز آن نیمه عابد سری پرغرور
ترش کرده بر فاسق ابرو ز دور.(بوستان).
تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو
هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی.سعدی.
من از تو سیر نگردم وگر ترش کنی ابرو
جواب تلخ ز شیرین مقابل شکر آید.
سعدی.
- رو ترش کردن؛ روی ترش کردن. مجازاً، در هم شدن. تیره و تار شدن :
نه چو ابری که در زمستانها
رو کند ترش وقت بارانها.مکتبی.
- روی ترش کردن؛ روی را بعلامت خشم در هم کشیدن. تعبس. با ملامح و جنات خشم نمودن. چین بر ابرو افکندن. اخم کردن. روی فراهم کشیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : روی ترش کرد و سر بجنبانید. (منتخب قابوسنامه ص46). شربتی از این [ از آب انگور مخمر ] بخونی دادند چون بخورد اندکی روی ترش کرد. (نوروزنامهء منسوب به خیام). چون سوی عبدالله خطیب آمد او را ملامت نمود و روی ترش کرد و گفت اگر نه آنستی که تو هنوز خردی.... ترا امروز مالشی دادمی. (نوروزنامه ایضاً). یکی تیزتیز در وی نگریست، پس روی ترش کرد و بخشم گفت برخیز از پیش من. (تاریخ بخارا).
مکن روی بر مردم ای زن ترش
تو گفتی که زنبور مسکین مکش.
(بوستان).
تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایش است
روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین گوار.
سعدی.
کسان که تلخی حاجت نَیازمودستند
ترش کنند و بتابند روی زَاهل سؤال.
سعدی.
تا آنگاه که به عمد و قصد اظهار ملامت کرد و روی بر ایشان ترش کرد و جوال جوز آنجا بریخت. (تاریخ قم ص72).
رو ترش کرد از سؤال بوسه و لب پیش داد
داد شفتالو چو دندانم ز آلو کند شد.
سنجر کاشی (از آنندراج).
رجوع به ترشرو و ترش شود.
ترش کلی.
[تُ کَ] (اِخ) ده مخروبه ای است از بخش اترک شهرستان گنبدقابوس که در 6هزارگزی شمال داشلی برون و بر کنار رودخانهء اترک، نزدیک مرز ایران و شوروی سابق قرار دارد. قبل از وقایع شهریور عده ای در آنجا ساکن بودند و فعلاً در نواحی مختلف دشت متفرقند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
ترش کنس.
[تُ کُ نُ] (اِ مرکب) ازگیل وحشی (در رامسر و تنکابن و بعضی از نقاط گیلان). رجوع به ازگیل، و جنگل شناسی ساعی ص234 شود.
ترشکوه.
[تُ] (اِخ) دهی است از دهستان رحیم آباد که در بخش رودسر شهرستان لاهیجان و در 13هزارگزی جنوب رودسر قرار دارد و متصل به رحیم آباد است و 95 تن سکنه دارد. آب آن از پل رود و نهر برزه رود است و محصول آنجا برنج و چای و لبنیات و شغل مردم کشاورزی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
ترشکوه.
[تُ] (اِخ) دهی است از دهستان شیرامین که در بخش دهخوارقان شهرستان تبریز و در 8هزارگزی جنوب بخش دهخوارقان و 5هزارگزی شوسهء آذرشهر به مراغه قرار دارد. جلگه ای معتدل است و 62 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
ترش گردیدن.
[تُ / تُ رُ گَ دی دَ](مص مرکب) ترش گشتن. ترش شدن. حموضت پیدا کردن شیر و شراب و جز آنها.
ترش گشتن.
[تُ / تُ رُ گَ تَ] (مص مرکب) حموضت پیدا کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترش گردیدن شود.
ترش گفتن.
[تُ / تُ رُ گُ تَ] (مص مرکب) سخن ناخوش آیند گفتن :
ور کست شیرین بگوید یا ترش
بر لب انگشتی نهی یعنی خمش.مولوی.
ترش گیا.
[تُ / تُ رُ] (اِ مرکب) ترش گیاه. گیاهی است ترش خصوصاً و هر گیاه ترش را توان گفت عموماً. (برهان). حماض بری و هر گیاه ترش. (ناظم الاطباء).
ترش گیاه.
[تُ / تُ رُ] (اِ مرکب) ترش گیا. رجوع به همین کلمه شود.
ترش لگام.
[تُ / تُ رُ لِ] (ص مرکب)بدلگام و سرکش. رجوع به ترش لگامی و ترش لگامی کردن شود.
ترش لگامی.
[تُ / تُ رُ لِ] (حامص مرکب) بدلگامی. توسنی. سرکشی کردن اسب.
ترش لگامی کردن.
[تُ / تُ رُ لِ کَ دَ](مص مرکب) توسنی کردن. بدلگامی کردن. سرکشی کردن : با وی [ اسب ] به چربی گوی و رخسارهء او بمال تا بر دست تو خو کند، آنگه پاره ای نمک اندر دست بده تا بخورد و مزه یابد و خو کند و ترش لگامی نکند. (فرسنامه).
ترشم.
[تُ شُ] (ع اِ) ترسم. رجوع به تُرْسُم شود.
ترش مازو.
[تُ / تُ رُ] (اِ مرکب) نامی است که در کتول گرگان به اوری دهند. رجوع به اوری شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ترش مزاج.
[تُ / تُ رُ مِ] (ص مرکب)گستاخ و ترشخو و سخت. (ناظم الاطباء).
ترش مزگی.
[تُ / تُ رُ مَ زَ/ زِ] (حامص مرکب) ترشی و حموضت. (ناظم الاطباء).
ترش مزه.
[تُ / تُ رُ مَ زَ / زِ] (ص مرکب)چیزی که ذائقه احساس ترشی از آن کند. (ناظم الاطباء). لب ترش.
ترشنبه.
[] (اِخ) دهی است جزء دهستان غار، در بخش شهرری شهرستان تهران که در 16هزارگزی باختر شهرری و 3هزارگزی شمال راه رباط کریم قرار دارد. جلگه ای است معتدل و 186 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و رود کرج و محصول آنجا غلات و صیفی و چغندرقند و شغل اهالی کشاورزی است. راه مالرو دارد و از فیروزبهرام راه ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
ترش نشستن.
[تُ / تُ رُ نِ شَ تَ] (مص مرکب) ترشرویی کردن و زشت نشستن. (ناظم الاطباء). گرفته و روی درهم کشیده در مجلسی حاضر شدن :
چون کشیدندش به شه بی اختیار
شست(1) در مجلس ترش چون زهر مار.
مولوی.
لعبت شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمع کنند بحلوا.
سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص342).
قضا به تلخی و شیرینی ای پسر رفته ست
تو گر ترش بنشینی قضا چه غم دارد؟
سعدی (ایضاً ص415).
ترش بنشین و تیزی کن که ما را تلخ ننماید
چه میگوئی چنین شیرین، که شوری در من افکندی.
سعدی (ایضاً ص583).
(1) - شَسْتَن، شِسْتَن؛ نشستن.
ترشو.
[تْرُ / تُ رُ] (اِخ)(1) لوئی ژول (1815 - 1896 م.). ژنرال فرانسوی که به سال 1870 به ریاست دولت دفاع ملی رسید و چندی در پاریس فرمانروایی کرد و پیش از کاپیتولاسیون استعفا داد.
(1) - Trochu, Louis - Jules.
ترش و شیرین.
[تُ / تُ رُ شُ شی] (ص مرکب) ترش شیرین. میخوش. مَلَس : و نیشو اندر سردی بیش از همه است و ترش و شیرین او طبع را نرم کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به ترش شیرین شود.
ترشه.
[تُ / تُ رُ شَ / شِ] (اِ) نام میوه ای است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || رستنیی باشد که تخم آنرا بعربی بزرالحماض و حب الرشاد خوانند. اگر قدری از آن تخم در خرقه بندند، و زن بر بازوی چپ بندد مادام که با خود دارد آبستن نشود. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). و آنرا ترشینک نیز نوشته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). گیاهی است که گل سرخ دارد، برگش مانند برگ کاسنی، قسمی ترش و قسمی تلخ، و هر دو مسکن تشنگی و صفرا و غثیان و خفقان و حار و درد دندان و یرقان است. و عرب آنرا حماض و شکوفهء آنرا ثابر گوید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || خمیرمایه. ترشه خمیر. مایه. ترش خمیر. خمیرترش. فُتاق. (یادداشت ایضاً). بهمهء معانی رجوع به ترش و ترشک شود.
ترش هلو.
[تُ / تُ رُ هُ] (اِ مرکب) نامی است که در رامسر به برقوق دهند. رجوع به برقوق شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ترشه واش.
[تُ / تُ رُ شَ / شِ] (اِ مرکب)به لغت تنکابن حماض است. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به ترشه و حماض شود.
ترشی.
[تُ / تُ رُ] (حامص) حموضت. (ناظم الاطباء). مقابل شیرینی :
بزرگوارا دانی کز آفت نقرس
ز جملهء ترشیها همی بپرهیزم.انوری.
یکی چون ترشی آن غوره خوردی
چو غوره زآن ترشرویی نکردی.نظامی.
همه کس را دندان به ترشی کُند شود مگر قاضی را که به شیرینی. (گلستان).
- ترشی دل؛ ترش شدگی معده و دل سوخته. (ناظم الاطباء). رجوع به ترش کردن شود.
|| سختی و ترشرویی. (ناظم الاطباء) :
از شیر شتر خوشی نجویم
چون ترشی ترکمان ببینم.خاقانی.
نه کمال حسن باشد ترشی و روی شیرین
همه بد مکن که مردم همه نیکخواه داری.
سعدی.
|| حزن و اندوه. (ناظم الاطباء). || (اِ) آچار و مخلل و چیزی که در سرکه حفظ کنند و با غذا جهت گوارد و تحریک اشتها تناول نمایند، مانند ترشی بادنجان و ترشی لیمو و ترشی انبه، و هر چیزی که ترش باشد. (ناظم الاطباء) :
هر دوستی که خوانْش من اندر نهم به پیش
شیرینیش مدیح بود ترشیش هجا.سوزنی.
ترشی.
[تَ رَشْ شی] (ع مص) نرمی کردن با یکدیگر. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نرمی کردن. (از اقرب الموارد) (المنجد).
ترشی آلات.
[تُ / تُ رُ] (اِ مرکب)مخللات و آچارها. (ناظم الاطباء). بغلط بمعنی انواع ترشی. ترشیها.
ترشی انداختن.
[تُ / تُ رُ اَ تَ] (مص مرکب) ترشی گذاشتن. آچار ساختن. پروردن آنچه از میوه ها در سرکه آچار طعام را. آچار کردن سرکه با سبزیها و میوه ها. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
-دختر را ترشی انداختن؛ بمزاح، بشوی ندادن و در خانه داشتن او را. (یادداشت ایضاً).
ترشی بادی.
[تُ / تُ رُ] (ص مرکب) هر چیز ترشی و هر چیز نفاخی. (ناظم الاطباء).
ترشی پالا.
[تُ / تُ رُ] (اِ مرکب)ترشی پالان. ترش پالا. (ناظم الاطباء). زازل. (جهانگیری). آبکش. پرویزن. رجوع به ترشپالا شود.
ترشیجات.
[تُ / تُ رُ] (اِ مرکب) در تداول عوام، جِ ترشی. رجوع به «مفرد و جمع» محمد معین چ دانشگاه صص 100 - 101 شود.
ترشیح.
[تَ] (ع مص) تربیت و نیکو سیاست شتران. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || نیک مراقبت کردن مال را. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || اصلاح نمودن درخت تا بار آورد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) : و درختان را که از سالهای دراز و مدتهای مدید ترتیب و ترشیح کرده بودند. (جهانگشای جوینی). || لیسیدن آهوماده چرک و ریم بچهء نوزاد را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || اندک اندک شیر دادن مادر فرزند را تا آنگاه که بمکیدن قوت یابد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || پروردن و کاری را فابرآوردن. (تاج المصادر بیهقی). پروردن و ادب دادن: و هو یرشح للوزارة او الملک؛ ای یربی و یؤدب و یؤهل. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) :و به مزیت تربیت و ترشیح مخصوص شدم. (کلیله و دمنه)... و به تأدیب و تهذیب و ترشیح خواجهء خویش مهذب الاخلاق گشته. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص51). و امیر سدید، منصوربن نوح، در ترشیح و ترجیح او بر دیگر خدمتکاران مبالغتها نمود. (ایضاً ص57). || چکانیدن. (دهار). آب دادن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || نام صنعتی است. (اقرب الموارد) (آنندراج). || (اصطلاح بیان) بر چند معنی است، یکی ترشیح تشبیه است و آن ذکر چیزی است که با مشبه به ملائم باشد مانند انشاب در گفتار فصحا که در مورد چنگال مرگ نسبت به آدمی استعمال کرده اند، که تشبیه نموده اند آنرا به درنده ای که در حال استیلاء بر شکار خود چنگالها را برای دریدن شکار بیرون آورده باشد. دیگر ترشیح تخییل است و آن ثابت کردن چیزی است که ملازم درنده است برای مشبه که مرگ می باشد. و دیگر ترشیح مجاز لغوی است و آن عبارت است از ذکر چیزی که ملائم معنی حقیقی باشد، مانند کلمهء «اطولکن» در این حدیث: اسرعکن لحوقاً بی اطولکن یداً، که لفظ اطولکن ترشیح است مر مجازی را که لفظ ید باشد، که مجاز در مورد نعمت استعمال کنند. و نیز ترشیح مجاز عقلی است و آن «ملائم ما هو له» است، مانند این بیت:
و اذا المنیة انشبت اظفارها
لاصبت کل تمیمة لاتنفع.
که ذکر «انشبت» در این بیت ترشیح است مر اثبات چنگال را برای مرگ. دیگر ترشیح استعارهء مصرحه است و آن عبارت است از ذکر چیزی که ملائم مستعارمنه باشد و در این مورد واجب باشد شی ء ملائم مستعارمنه مقرون باشد بلفظ مشبه به. و همچنین ترشیح استعاره به کنایت، چه آن نیز ذکر چیزی است که ملائم باشد با مستعارمنه، چه انشاب در بیت مذکور ترشیح است مر استعارهء بالکنایه را. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به استعارهء مرشحه در همین لغت نامه و کشاف اصطلاحات الفنون شود.
ترشی خوری.
[تُ / تُ رُ خوَ / خُ] (اِ مرکب) کاسهء کوچک تر از مرباخوری. کاسهء خرد چینی و غیره، برای نهادن ترشی بر خوان.
ترشیدن.
[تُ / تُ رُ دَ] (مص) ترش شدن و انقلاب و حالت تخمیر در چیزی ظاهر شدن. (ناظم الاطباء) : اگر آن طعام نترشیدی و قی نکردی جزو آدمی خواست شدن. (فیه مافیه).
ترشیده.
[تُ / تُ رُ دَ / دِ] (ن مف / نف)ترش شده. || دختر ترشیده؛ در تداول عامه، دختری که بسیارسال شده و هنوز به شوهر نرفته است.
ترشیز.
[تُ] (اِخ) طریثیث. (سمعانی). شهرکی است از حدود کوهستان و نشابور با کشت و برز بسیار. (حدود العالم). معرب آن طریثیث یا ترشیش. قصبهء کوچکی است که در خراسان و نزدیک نیشابور واقع است و موطن بعضی از شعرا می باشد. (از قاموس الاعلام ترکی). طریثیث بضم اول و فتح دوم و کسر چهارم، نام ترشیز است و ترشیز را یاقوت در معجم البلدان ترشیش ضبط کرده و آنرا تحریفی از طریثیث دانسته است، و طریثیث در عربی مصغر طُرثوث بر وزن عصفور، و آن نباتی است شبیه به قارچ. (تعلیقات بهمنیار بر تاریخ بیهق ص340). شهریست مشهور از بلاد خراسان مشتمل بر دهات و قری و قصبات، پای تخت آنرا سلطانیه گویند که حاکم نشین آنجاست. سمت شرقی آن ارض اقدس و مشهد مقدس حضرت سلطان خراسان صلوات اللهعلیه است. جنوب آن ولایت طبس کیلک است. غربی آن پائین ولایت تربت حیدریه و سمت قبلهء آن سبزوار. شمال آن ولایتِ نیشابور است، و شهر ترشیز واقع است در اواسط شهرهای خراسان، اتفاق غریبی است که قرب و بُعد آن نسبت بهمه شهرهای آنجا تساوی دارد، قنوات و میاه جاریه و دهات بسیار دارد و بسیار خوش آب و هواست. میوه های آن ولایت به آن لطافت و خوبی، هیچ جای دیگر نیست. چنان معلوم می شود که پادشاهان ایران آنجا را تختگاه کرده بودند و گشتاسب در آنجا با زردشت ملاقات نموده و سرو کشمیری را در آنجا کشته بود، چنانکه گفته است:
یکی شاخ سرو آورید از بهشت
به پیش در شهر کشمر بکشت.
گویند ترشیز از بناهای گشتاسب بن لهراسب است. (از انجمن آرا) (از آنندراج). ولایت کوچکی از ولایت خراسان و حاکم نشین آنجا موسوم به سلطانیه است. (ناظم الاطباء). کاشمر. رجوع به کاشمر و ترشیش و مزدیسنا چ 1 ص 188،340 و مرآت البلدان ج 1 ص421 و جهانگشای جوینی ج 2 ص46 و 47 و 70 و 71 و لباب الالباب ج 2 ص49 و التفهیم بیرونی ص148 و 457 و مجمل التواریخ ص109 و ایران باستان ج 3 ص2186 و تاریخ سیستان ص154، 234، 292، 407 و مجالس النفائس ص17، 64، 67، 80، 98، 204، 237 و نزهة القلوب ص143، 146، 178 و تاریخ گزیده ص 518 و تذکرة الملوک ص80 و حبیب السیر و سبک شناسی بهار و تاریخ مغول و تاریخ ادبیات برون و تاریخ عصر حافظ، و طریثیث در همین لغت نامه شود.
ترشی زدن.
[تُ / تُ رُ زَ دَ] (مص مرکب) طعام یا جز آن را با ترشی آمیختن.
ترشیزوک.
[تُ] (اِخ) دهی است از دهستان مهوید که در بخش حومهء شهرستان فردوس و 27هزارگزی شمال خاوری فردوس و 3هزارگزی شمال راه مالرو عمومی گناباد به فردوس قرار دارد. کوهستانی و معتدل است و 158 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و زیره و میوه و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. مزارع سنگ آوا، خندان، سنگ سیاه کوهی، خانیک محمد، بیلکی و گرروشک جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
ترشیش.
[تَ] (اِ) یک نوع سنگ قیمتی. (ناظم الاطباء).
ترشیش.
[تُ] (اِخ) یاقوت آرد: ناحیه ای از اعمال نیشابور است که اکنون در دست ملاحده قرار دارد، و آنرا در مادهء طرثیث یاد کرده ام. (معجم البلدان). ترشیز. (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به طریثیث و ترشیز شود.
ترشیش.
[تَ] (اِخ) در بعضی از کتب و اشعار عرب، این نام به شهر تونس داده شده است. (از قاموس الاعلام ترکی). نام شهر تونس است در افریقا. ابوالحسن بن رشیق گوید نام شهر تونس است در رمیتا. (از معجم البلدان). رجوع به تونس شود.
ترشیش.
[تَ] (اِخ) (زمین سنگلاخ) اول: در کتاب مقدس مذکور است که کشتیهای سلیمان و حیرام هر سه سال یک بار بمکانی که ترشیش نام داشت و در ساحل شرقی افریقا یا در بندر جنوبی آسیا واقع بوده می آمدند و از آنجا طلا و نقره و عاج و میمونها و طاوس ها را می آوردند. (اول پادشاهان 10:22 و دوم تواریخ 9:21). و چون سه سال برای رفتن و آمدن کشتیها لازم بود می توان گفت که احتمال میرود که ترشیش از زمین یهودا دور بوده و یا این که کشتیها بعد از رسیدن بدانجا، بجای دیگر رفته بعد از اتمام شغل به ترشیش می آمدند. و لفظ ترشیش نیز دلالت بر شهر و بندر معروف می نمود که در جنوب اسپانیا واقع بود، و هم اسم نهری است. خلاصه در وجه تسمیهء آن آراء مختلف است و ترجمهء هفتگانهء آن را فرطجنّه نامیده است... وقایعی که در کتاب مقدس دربارهء ترشیش مذکور است یکی این است که یونس پیغمبر بدانجا وارد می شد و بسیاری از اوقات باد شرقی به آن دریا وزیده کشتیهای ترشیشا را که دارای امتعهء نفیسه و گرانبها بود در امواج آبهای دریای روم در هم می شکست. (کتاب مزامیر 48:7، کتاب حزقیال 27:26) و ترشیش را معادن زیاد از قبیل نقره و آهن و حلبی و قلع بسیار بوده. (کتاب حزقیال 27:12). و نویسندگان قدیم در خصوص دولت و مکنت ترشیش گفتگوها بسیار نموده اند، چنانکه گویند در زمان سلطنت رومیان چهل هزار کس معدنچی داشته و بیست وپنجهزار درهم به رومانیان میدادند و چون از جغرافیای آن زمان اطلاعی نداریم نمی توانیم در میان این دو قول ذیل ربط دهیم زیرا در اول پادشاهان (22:48) می گوید یهوشافاط کشتیهای ترشیش را در بحر قلزم ساخت تا به اوفر روند، و در دوم تواریخ (2:36) می گوید که آن کشتیها ساخته شدند تا به ترشیش روند، و بهیچوجه ذکر اوفر را نمی نماید. (مقابل اول پادشاهان 9:28 و دوم تواریخ 9:21). لهذا تأویلات زیاد نموده اند بلکه در میان دو قول فوق ربط و علاقه دهند، منجمله می گویند کشتیهای ترشیش یعنی کشتیهای بزرگ... دوم: یعنی قلعه و او مردی از بن یامینیان بوده. (اول تواریخ 7:1). سوم: یکی از رؤسای هفتگانهء فارس و مادی. (کتاب استر 1:14) (از قاموس کتاب مقدس).
ترشیف.
[تَ] (ع مص) مکیدن آب و مانند آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مکیدن آب. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
ترشی فروش.
[تُ / تُ رُ فُ] (نف مرکب)فروشندهء ترشی.
ترشی فروشی.
[تُ / تُ رُ فُ] (حامص مرکب) عمل ترشی فروش. || کنایه از اخم کردن. || (اِ مرکب) دکان ترشی فروشی.
ترشیق.
[تَ] (ع مص) تیز نگریستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).
ترشیم.
[تَ] (ع مص) نبشتن و نگار کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نوشتن. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
ترشینک.
[تُ / تُ رُ نَ] (اِ) رستنیی باشد بوستانی که به عربی حماض گویند و تخم آن را بذرالحماض خوانند. (برهان). حماض بستانی. (ناظم الاطباء). رجوع به ترشک و ترشه شود.
ترصاه.
[تِ] (اِخ)(1) (شادی) اول: یکی از شهرهای کنعانیان بود که یوشع متصرف شده به اَسباط بنی اسرائیل داد (صحیفهء یوشع 12:24) و تا پنجاه سال پایتخت مملکت شمالی ایشان بود. وقتی که عمری سامره را بنا نمود (اول پادشاهان 14:17 و 15:21 - 23 و 6:23) و در زمان سلطنت منحیم (772 ق.م.) نیز مذکور است. (دوم پادشاهان 15:16). ترصه در نهایت نیکویی و رونق بود. (غزلهای سلیمان 6:4). بعضی بر آنند که ترصه همان تلوزه می باشد و آن بر تلی که به شمال شرقی کوه عیبال دو میل مسافت دارد واقع است و درختان زیتون زیادی بر اطراف آن می باشد لیکن «کاندر» و «ولسون» بر ضد این رای هستند و گمان می برند که موقع آن نیز تیاسیر می باشد و آن به راهی که در میانهء نابلس یعنی شکیم و بیسان یعنی بیت شان می باشد واقع است و در اطراف شمالی این قریه مغاره و قبرهای چندی هست که گمان می برند قبر چهار پادشاه اول اسرائیل است. (اول پادشاهان 16:6). دوم: اسم دختر کهتر صلفحاد است. (سفر اعداد 26:33 و 27:1 و 36:11، صحیفهء یوشع 17:3) (از قاموس کتاب مقدس).
(1) - در قاموس کتاب مقدس «ترصه» آمده است.
ترصد.
[تَ رَصْ صُ] (ع مص) چشم داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (غیاث اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ترقب. (المنجد). چشم داشتن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ترصدا.
[تَ صَ / صِ] (ص مرکب)ترنغمه. کسی که صدا و نغمهء سیراب داشته باشد. (آنندراج). خوش صدا. کسی که صدای دلنشین و گیرا داشته باشد. خوش لحن :
به ترنغمگی در چمن آبشار
نمی افتد از پایهء اعتبار
شده خطبه خوان بلبل ترصدا
گرفته بمنقار در کف عصا.
ملا طغرا (از آنندراج).
ترصع.
[تَ رَصْ صُ] (ع مص) نشاط و خوشدلی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نشاط کردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
ترصه.
[] (اِخ) ترصاه. رجوع به ترصاه شود.
ترصیص.
[تَ] (ع مص) استوار کردن بنا و منضم ساختن بعض آن ببعض دیگر. (از متن اللغة). استوار کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استوار کردن چیزی به وجه کمال. (غیاث اللغات) (از آنندراج). ملصق و منضم ساختن بیکدیگر. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || نقاب تنگ دربستن زن، چنانکه جز چشم باز نتوان دید. (تاج المصادر بیهقی). روی بنده را نزدیک چشم نهادن زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تنگ بستن زن نقاب را، چنانکه جز دیدگان وی دیده نشود. (از متن اللغة). || به ارزیز بیندودن. (تاج المصادر بیهقی). به قلعی و ارزیز درگرفتن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به ارزیز گرفتن چیزی را. (از متن اللغة) (غیاث اللغات) (اقرب الموارد) (از المنجد) (آنندراج). || الحاح مرد در پرسش. (از متن اللغة) (از المنجد).
ترصیع.
[تَ] (ع مص) جواهر درنشاندن. (دهار). درنشاندن جواهر در چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جواهر نشاندن در چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). جواهر در زر نشاندن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || برشته درآوردن گوهر در گردن بند. (از اقرب الموارد) (از المنجد). گوهر به رشته کردن. (ترجمان البلاغهء رادویانی). || به ترتیب نیک درست درنشاندن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بهم بافتن چیزی. (از اقرب الموارد) (از المنجد): رصع الطائر عشّه بالقضبان؛ نزدیک هم قرار داد و بهم بافت شاخه های لانه را. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || اندازه کردن و یافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اندازه کردن چیزی. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || شادمانی و خوشدلی کردن. || (اصطلاح بدیع) سخن را بخش بخش کردن هر کلمه ای بمقابل خود و وزن و رَویّ یکسان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در سخن مقابلهء هر لفظ، لفظی دیگر آوردن که قافیه به آن تواند شد. و بعضی محققان چنین نوشته اند... و به اصطلاح، شاعر یا منشی در برابر هر کلمه، کلمه ای دیگر بیارد که متفق الوزن و موافق القوافی باشد... (از غیاث اللغات) (از آنندراج). مثال از نظم، شاعر گوید:
ای مصور ز تو کمال وفا
وی منور ز تو جمال صفا.
اهلی شیرازی:
گوهر او یافته درج شرف
اختر او یافته برج شرف.
در این شعر با وصف ترصیع، تجنیس هم یافته میشود، والا گوهر و اختر متجانس نیست. مثال نثر مرصع از اعجاز خسروی: امام معظم اعظم همام مکرم اکرم خیر ادریس عمل منیر برجیس محل حاکم والامقام حاتم دریاغلام شهاب الملة الظاهرة نصاب الدولة القاهرة مرجع الفحول و الاجلة منبع العقول و الادلة ... (از آنندراج). آن است که الفاظ در وزن مساوی و در عَجُزها متفق باشند مانند قول خدای تعالی: ان الینا ایابهم. ثم ان الینا حسابهم(1). (از تعریفات جرجانی)... آن است که دبیر و شاعر اندر نظم و نثر بخشهای سخن خانه خانه آرند چنانکه هر کلمه برابر بوده و متفق بوزن و حرفی از اول وی هم همچون آخر بوده. همچنانکه ابوطیب مصعبی گفت (هَزَج):
شکّرشکنست یا سخنگوی منست
عنبرذقنست یا سمنبوی منست.
اندر این بیت هر دو کلمه برابر افتادند و یکسان به وزن چون شکر با عنبر و شکن با ذقن و سخن با سمن و گوی با بوی. و چون اقسام سخن بدین مثال بود که یاد کردم آن را ترصیع خوانند، و این قسم را اندر بلاغت درجه ای بلند است و منزلتی شریف، زیرا که بدام هر خاطری اندرنیاید و دست هر خردی به وی نرسد. مثال دیگر عنصری گوید (مُجْتَثّ):
گره گذاشته از قیر بر صحیفهء سیم
زره نگاشته از مشک بر گل بادام.
رودکی گوید (رَمَل):
کس فرستاد به سرّ اندر عیار مرا
که مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا.
عبدالجبار زینبی گفت (رمل):
روز بزمت نامدارا فاخته انبازِ باز
روز رزمت کامکارا شیر شاگرد شبان.
عنصری گوید (متقارِب):
بدیدارْ ماهی بکردارْ شاهی
بفرهنگْ پیری بدولتْ جوانی
بفرمانْ قضایی بمیدانْ بلایی
بنعمتْ زمینی بقدرْ آسمانی.
بیتی سراسر مرصع بر سبیل دعای پایان قصیده، قمری جرجانی گوید (هزج):
علو تختت کفوّ بختت فریّ کارت پریّ یارت
کژینِ (؟) مشکین گزینِ مسکن قرینِ خوبان معینِ یزدان.
عنصری گوید (هزج):
بایسته یمین دول آن قاعدهء ملک
شایسته امین ملل آن خسرو دنیا.
منجیک گفت (قریب):
نگذاشت چو تو هیچ رزم رستم
ناراست چو تو هیچ بزم دارا.
هم منجیک گوید (مجتث):
بروی شمع فروزی مرا بگرد سرای
بموی عنبر سوزی ز فرق تا بقدم.
(از ترجمان البلاغهء رادویانی).
رجوع به المعجم فی معاییر اشعار العجم چ دانشگاه ص250 و کشاف اصطلاحات الفنون و تعریفات جرجانی و مرآة الخیال ص115 و نفایس الفنون ص46 و اساس الاقتباس ص597 و حدایق السحر چ اقبال صص 3 - 5 و ترصیع مع التجنیس و مرصع شود.
(1) - قرآن 88 / 25 و 26.
ترصیع مع التجنیس.
[تَ عِ مَ عَتْ تَ](ع اِ مرکب) آن است که کلام مرصع و متجانس باشد، مثال از سعید اشرف:
عالم از من شد تو تا از من شدی
عالم از من شد تو تا از من شدی.
یکی از قدما هم دارد:
چون از او گشتی همه چیز از تو گشت
چون از او گشتی همه چیز از تو گشت.
ملا عبدالمحسن کاشی:
با من بودی منت نمی دانستم
با من بودی منت نمی دانستم.
... نورالعین واقف:
از سر ما چرا نمی گذری
از سر ما چرا نمی گذری؟
(از مطلع السعدین از آنندراج).
و ترصیع مع التجنیس، مثاله (شعر):
من نیازارم ار تو آزاری
من نیاز آرم ار تو ناز آری.
هکذا فی مجمع الصنایع مثاله ایضاً (شعر):
چون ازو گشتی همه چیز از تو گشت
چون ازو گشتی همه چیز از تو گشت.
(از کشاف اصطلاحات الفنون).
وطواط آرد: هرچند صنعت ترصیع بزرگست چون با او عملی دیگر مثل تجنیس و غیر آن یار شود بلندتر گردد، مثالش تازی:
قد وطئت الدهماء اعقابهم
و خشیت الاعداء اعقابهم.
دیگر: الکوس فی الراحات و النفوس فی الراحات. پارسی: یار سرگشته و کار برگشته.
شعر تازی، مؤملی کاتب گوید:
لم نزل نحن فی سداد ثغور
اصطلام الابطال من وسط لام
واقتحام الاهوال من وقت حام
واقتسام الاموال من وقت سام.
مراست:
جلالک یا خیر الملوک مساعیاً
علی منبر المجد المؤثّل خاطب
فللخُطة النکراء سیبک دافع
و للخِطة العذراء سیفک خاطب.
و متکلّفان گفته اند:
بیمارم و کار زار و تو درمانی
بیم آرم و کارزار و تو درمانی.
گویم که بر آتشم همی گردانی
گویم که بر آتشم همی گردانی.
دیگر:
فغان من همه زآن زلف و غمزگان که همی
بدین زره ببری و بدان زره ببری.
(حدایق السحر چ اقبال ص5).
و رجوع به ترجمان البلاغهء رادویانی چ احمد آتش ص10 شود.
ترصیف.
[تَ] (ع مص) مبالغهء رصف. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بخوبی بهم ملصق کردن سنگها را در سنگفرش. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح علم خط) آن است که نسبت هر حرفی را با حرف دیگر در وضع رعایت کنند. (نفایس الفنون). || بستن پی نازک به اطراف سر تیر. (ناظم الاطباء). رجوع به رصف شود.
ترصین.
[تَ] (ع مص) چیره شدن به شناخت چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد): رصن لی هذا النجر؛ ای حققه. (اقرب الموارد) (المنجد).
ترضب.
[تَ رَضْ ضُ] (ع مص) مکیدن آب دهن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
ترضح.
[تَ رَضْ ضُ] (ع مص) کوفته شدن. (تاج المصادر بیهقی). ریزه ریزه شدن سفال خرما و جز آن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). تکسر. (اقرب الموارد) (المنجد).
ترضخ.
[تَ رَضْ ضُ] (ع مص) شکسته شدن سنگ ریزه. (از المنجد). || ریزه ریزه کردن نان و خوردن آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || شنیدن خبری که باور ندارند آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
ترضرض.
[تَ رَ رُ] (ع مص) شکسته و ریزه شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکسته شدن سنگ. (از اقرب الموارد) (از المنجد): الحجارة ترضرض علی وجه الارض؛ ای تتکسر. (منتهی الارب). || جنبیدن بی درنگ کردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
ترضض.
[تَ رَضْ ضُ] (ع مص) کوفتن و شکستن چیزی. (از اقرب الموارد). رجوع به ترضیض شود.
ترضی.
[تَ رَضْ ضی] (ع مص) خشنودی کردن پس از جهد. (تاج المصادر بیهقی). خشنود شدن. (زوزنی). خشنود کردن. (آنندراج). خواستن خشنودی کسی را و خشنود کردن. (منتهی الارب) ( ناظم الاطباء). خواستن رضای کسی را. (از المنجد) ( از اقرب الموارد). و در اساس: «ترضَّیته بمال»؛ اذا طلبت رضاه بجهد منک. (اقرب الموارد).
ترضیض.
[تَ] (ع مص) نیک خورد کردن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). شکستن به قطعات بزرگ. (ناظم الاطباء).
ترضیه.
[تَ یَ / یِ] (از ع، مص) خشنود کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (مجمل اللغه) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خشنودی و طلب رضا و خشنودی و معذرت. (از ناظم الاطباء).
- ترضیهء خاطر؛ خشنودی خاطر. (ناظم الاطباء).
ترضیه خواستن.
[تَ یَ / یِ خوا / خا تَ] (مص مرکب) طلب رضا و خشنودی کردن و معذرت خواستن. (ناظم الاطباء).
ترطب.
[تَ رَطْ طُ] (ع مص) بسیار مرطوب و نمدار شدن. (ناظم الاطباء). تر شدن، و منه: ترطب لسانی بذکرک. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
ترطم.
[تَ رَطْ طُ] (ع مص) بازداشتن پلیدی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بازداشتن سَلْح را. (از اقرب الموارد) (المنجد).
ترطیب.
[تَ] (ع مص) تر کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تر کردن جامه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تر کردن و تری در مزاج آوردن. (غیاث اللغات) (از آنندراج). و من المجاز: و ما رطب لسانی بذکرک الا ما بللتنی به من برک. (اقرب الموارد). || رُطَب دادن. (تاج المصادر بیهقی). رطب خورانیدن قوم را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || رطب گردیدن بُسر. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
ترطیل.
[تَ] (ع مص) چرب کردن موی را به روغن. (تاج المصادر بیهقی). نرم گردانیدن مو به روغن و شکستن و فروهشتن و گذاشتن آن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). نرم کردن موی به روغن و گذاشتن و شانه زدن و فروهشتن آن. (از المنجد). نرم گردانیدن موی به روغن و شکستن و شانه زدن آن. (از اقرب الموارد): ما به الا تعدید الثوب و ترطیل الشَّعر. (اقرب الموارد). || وزن کردن به رطل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).