لغت نامه دهخدا حرف ت

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ت

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تریان.
[تَ / تِ] (اِ) طبقی بود که از بید بافند بر مثال سله. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 327). چیزی باشد از شاخ بید بافته بر مثال طبقی. (حاشیهء همین کتاب). چپینی باشد بر مثال طبقی از بید. (فرهنگ اسدی نخجوانی). طبقی بافته که از شاخ بید بافند. (صحاح الفرس). ترنیان. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). طبقی را نیز گویند که از شاخ بید بافند. (برهان). طبقی که از شاخه های بید بافند. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (آنندراج). و چپین نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). چیزی باشد مثال طبقی از شاخ درخت بافند. (اوبهی). سبدی که از شاخه های بید سازند. (ناظم الاطباء). ترینان. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) :
بیرون شد پیرزن سوی سبزه
و آورد پژند چیده(1) بر تریان.
اسماعیل رشیدی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 327).
برای مطبخت از کشتزار چرخ آرند
بقول بر طبق مه بصورت تریان.
فخری (از انجمن آرا).
|| طبق چوبین. (برهان) (ناظم الاطباء). و رجوع به ترنیان و ترینان شود.
(1) - در حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی: چند.
تریان.
[تُ] (اِخ) دهی از دهستان چهار اویماق است که در بخش قره آغاج و شهرستان مراغه و 38 هزارگزی قره آغاج و 27 هزارگزی جنوب شوسهء مراغه به میانه قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 113 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آنجا غله است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
تریئة.
[تَ یِ ءَ] (ع مص) رهانیدن کسی را از خبه. (منتهی الارب). رهانیدن کسی را از خفگی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اندیشیدن در کار و فکر نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تریب.
[تَ رَیْ یُ] (ع مص) تریب بکسی، دیدن از وی چیزی که به شک اندازد وی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || تریب از کسی یا چیزی، ترسیدن از آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تریب.
[تَ] (ع ص) درویش، چنانکه به خاک زمین چسبیده است. (از المنجد). در اصطلاح فارسی خاک نشین. محتاج.
تریب.
[تَ / تِ یَ] (ع اِ) لغتی در تراب. (از تاج العروس) (منتهی الارب). تراب و خاک. (ناظم الاطباء). خاک و زمین . (از اقرب الموارد).
تریب.
[تَ] (ع اِ) سینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
تریبال ها.
[تْ] (اِخ)(1) نام قومی کهن که در تراکیای قدیم، مشرق بلغارستان کنونی سکونت داشته و بوسیلهء فیلیپ دوم حکمران مقدونیه مغلوب شدند و سرزمین آنان مضبوط قشون مهاجم شد. (از قاموس الاعلام ترکی). یکی از اقوام کوچک و آزادی بودند که در تراکیا می زیستند و پادشاه آنان سیرموس(2) بود که از اسکندر منهزم گردید. و رجوع به ایران باستان ج2 ص1228،1230،1247 و 1638،1807 و تراکیا شود.
(1) - Triballes.
(2) - Syrmos.
تریبون.
[تِ] (فرانسوی، اِ)(1) مؤلف فرهنگ نظام در ذیل کلمهء «تریبون» (؟) آرد: این لفظ فرانسوی است لیکن در خود فرانسه بمعنی سکو و منبر است نه میز خطابه. (فرهنگ نظام ج 2). مأموری که حفظ حقوق مردم را بر عهده داشت. (ایران باستان ج 3 ص 2297). این کلمه از تریبونوس(2) لاتینی اخذ شده و در روم قدیم به صاحب منصب قضایی اطلاق می شده که وظیفهء او دفاع از حقوق و منافع ملت بود. و شاید بهمین جهت و بطور اخص در ایران به میز خطابهء مجلس شورای ملی اطلاق گردید و رفته رفته به میز خطابه و سخنرانی هم گفته اند. و رجوع به تریبونوس شود.
(1) - Tribun.
(2) - Tribunus.
تریبوناتوس.
[تْ] (اِ) مقام تریبونوس. (از اعلام تمدن قدیم ترجمهء نصرالله فلسفی). و رجوع به مادهء بعد شود.
تریبونوس.
[تْ] (اِ) فلسفی در اعلام تمدن قدیم آرد: نامی بود که رومیان قدیم بر جمعی از صاحبمنصبان لشکری یا کشوری اطلاق میکردند. صاحبمنصبان لشکری را «تریبونوس سپاهی» می خواندند و صاحبمنصبان کشوری را نیز بنا بر وظایف مختلف آنان عناوینی مانند «تریبونوس ملی»، «تریبونوس طرب» بود. تریبونوس سپاهی به رؤسای لژیون های روم اطلاق می شد. و هر لژیونی را نخست سه تریبونوس بود ولی در سال 345 ق . م. پیش از میلاد برای هر لژیونی شش تریبونوس تعیین کردند. تریبونوس کنسولی فقط از سال 444 ق . م. تا 366 ق. م. وجود داشت و این مقام بواسطهء تمایل طبقهء عوام به احراز مقام کنسولی پدید آمد.
تریبونوس های مزبور شش نفر بودند و اختیارات آنان با کنسولان روم برابر بود. لیکن چون افراد طبقهء «پِلبِس» بمقام کنسولی نایل آمدند تریبوناتوس کنسولی برافتاد. تریبوناتوس خزانه، به صاحبمنصبانی گفته میشد که مأمور مالیهء عمومی بودند و تاریخ ایجاد این مقام معلوم نیست.
سپاهی را در موقع انجام وظیفه لباس مخصوصی بود و همگی مطیع فرمان سپهسالار بودند. در دورهء سلطنت روم معمولا تریبونوس های سپاه را سلاطین انتخاب می کردند لیکن در زمان جمهوری انتخاب آنان از جانب کنسولان انجام می یافت. احراز مقام تریبونوس سپاه بر کسانی میسر بود که پنجسال در سپاه خدمت کرده یا در ده جنگ شرکت نموده باشند. تریبونوس طرب، بر کسانی اطلاق می شد که مأمور مراقبت و ترتیب بازیها و اعیاد ملی و عمومی بودند و این مقام اهمیت بسیار داشت. در باب تریبونوس ملی یا تریبونوس پلبس و طرز انتخاب آنان که بوسیلهء مردم و با تشریف خاصی انجام می شد: رجوع به کتاب تمدن قدیم فستل دوکلانژ ترجمهء نصرالله فلسفی ص 308 - 312 شود.
تری بونوس.
[تْ] (اِخ) بنقل پروکپوس طبیبی معروف که طبابت دربار روم میکرد. پس از شکست رومیان از انوشیروان، پادشاه ایران، برای متارکهء موقت پانصد سنتناری و طبیب مذکور را مطالبه کرد. رومیان آن مبلغ و طبیب را بخدمت نوشیروان گسیل داشتند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تری بونین.
[تْ بُ نِ یَ] (اِخ)(1) مستشار حقوقی روم در قرن ششم میلادی بود که بدست ژوستینین اول بریاست دیوان ایالتی روم رسید و در تدوین مجموعهء تصمیمات معروفترین علمای حقوق روم و همچنین تدوین اصول حقوق، بر هیئت مأمور این کار سمت ریاست را داشت.
(1) - Tribonien.
تریبة.
[تَ بَ] (ع اِ) واحد ترائب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استخوان سینه. (زمخشری) (از المنجد) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). واحد ترائب و آن استخوان سینه است. (از اقرب الموارد). و رجوع به ترائب شود.
تریبة.
[تُ رَ بَ] (اِخ) موضعی است به یمن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). صاحب تاج العروس آرد: قریه ای است نزدیک زبید در یمن و در آن آرامگاه ولی مشهور طلحة بن عیسی بن اقبال که به هتار معروف میباشد و من آن را چندین بار زیارت کردم و او را کرامات معروفی است. (از تاج العروس).
تری پارادیزیوم.
[تْ] (اِخ)(1) سرزمینی است واقع در سوریهء علیا. پس از آنکه نیابت سلطنت به آن تی پاتر خواهرزادهء اسکندر متوفی رسید وی وارد این سرزمین شد و او ری دیس را که بر ضد او مشغول دسایس بود گرفته توقیف کرد. رجوع به ایران باستان ج 3 ص1992 - 1993 شود.
(1) - Triparadisium.
تریپ تولم.
[تْ تُ لِ] (اِخ)(1) پادشاه افسانهء الوزی(2) (سرزمینی در آتیک). که گاوآهن را اختراع کرده و کشاورزی را به مردم آتیک یاد داد.
(1) - Triptoleme.
(2) - Eleusis.
تریپولی.
[تْ پُ] (اِخ) شهر و بندری در شمال لبنان است که 100000 تن سکنه دارد و یکی از بنادر نفتی است.
تریپولی.
[تْ پُ] (اِخ) طرابلس شرق. طرابلس شام. کنت نشینی در سوریه که در دوران جنگهای صلیبی بوسیلهء کنت های تولوز ایجاد گردید. آقای پیرنیا آرد: در فینقیه شهری بود که یونانیها آنرا تریپولیس(1) یعنی سه شهر می نامیدند این شهر به قول دیودور ترکیب شده بود از آراد (اَرواد: تورات کتاب حزقیال باب 27)، صیدا و صور که هر یک بمساحت یک استاد (85 متر) از دیگری واقع بود. عبارت دیودور قاصر است و از آن چنین استنباط می شود که از شهر مزبور یک شهر تشکیل شده و مسافت بین آنها این اندازه بوده ولی مقصود او چنین نبوده و میخواسته بگوید شهری بنا شده بود که اهالی آراد و صیدا و صور بدانجا رفته و هر کدام محله ای تأسیس کرده و دور آن دیواری کشیده مجزا از یکدیگر زندگانی می کردند و مسافت این محله از یکدیگر باین اندازه بود زیرا این نظر موافق اطلاعات جغرافیایی و تاریخی است. تریپولیس نزدیک جبل لبنان و در مصب رودی واقع است که به دریای مغرب می ریزد. بعدها شهر مزبور در موقع جنگهای صلیب بدست فرانکها افتاد و پس از آن مسلمین شهری در نزدیکی تریپولیس قدری دورتر از دریا ساخته که موسوم به طرابلس شرق گردید. (ایران باستان ج 2 ص 1167 - 1168). و رجوع به طرابلس شام شود.
(1) - Tripolis.
تریپولی.
[تْ پُ] (اِخ)(1) طرابلس غرب، پایتخت کشور لیبی است که در کنار دریای مدیترانه واقع است و 184000 تن سکنه دارد. این شهر مرکز امور اداری و تجارت است و در سال 1911 م. دولت ایتالیا آنرا از تصرف ترکهای عثمانی بدر آورد و سپس در سال 1943 م. دولت انگلیس آنرا اشغال کرد. و رجوع به طرابلس غرب و تریپولیتن شود.
(1) - Tripoli.
تریپولیتن.
[تْ پُ تِ] (اِخ)(1) سرزمینی است در افریقای شمالی و بر کنار دریای مدیترانه و 215000 کیلومتر مربع و 800000 تن سکنه دارد این سرزمین یکی از نایب السلطنه نشین های ترکان عثمانی بود که با قرارداد اوشی در سال 1912 م. تسلیم ایتالیا گردید. و در سال 1934 م. با سیرنائیک متحد شد و لیبی ایتالیا را تشکیل داد و پس از جنگ جهانی دوم و استقلال لیبی یکی از استانهای لیبی بشمار آمد مرکز آن تریپولی است که پایتخت این کشور هم هست. در سال های 1941 - 1943 م. جنگهای سختی بین آرتش انگلستان از طرفی و ارتش متحد ایتالیا و آلمان از طرف دیگر در این سرزمین روی داد که به پیروزی آرتش انگلیس منجر گردید. و رجوع به تریپولی و طرابلس غرب شود.
(1) - Tripolitaine.
تریپولیس.
[تْ پُ] (اِخ)(1) نام قدیمی تریپولیتزا(2) و یکی از مراکز ارکادی قدیم است که 17600 تن سکنه دارد.
(1) - Tripolis.
(2) - Tripolitza.
تریت.
[تَ / تُ] (اِ) ریزه کردن نان باشد در میان دوغ و شیر و شربت و آبگوشت و مانند آن. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). نان ریزه شده در میان آبگوشت و شیر و دوغ و کشک و مانند آن جهت تناول کردن. (ناظم الاطباء). ترید و آن را اشکنه نیز گویند. (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) که بتازی ثرید گویند. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری). نان ریزه کردن در میان دوغ و شیر و شربت و آبگوشت و آنرا به پارسی اشکنه و به تازی ترید را ثرید گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
بس کن و این سر تنور بنه
تا که نانهات را تریت کنند.
مولوی (از جهانگیری و انجمن آرا).
روغنی کز پاچه جمع آورد پیر کله پز
کفچه کفچه بر تریت شیردان خواهم فشاند.
بسحاق اطعمه (از جهانگیری و انجمن آرا).
اگر چه مطبخیت انتظار مهمان داد
تو از تریت سردیگ عذر خواهی کن.
بسحاق اطعمه (ایضاً).
و رجوع به ترید و ثرید شود.
تریتا.
[تْ] (اِخ)(1) در سانسکریت نام فریدون است و رجوع به فریدون ویسنا ج1 ص57 و تری تنه شود.
(1) - Trita.
تری تان تخم.
[تْ تَ] (اِخ)(1) پسر اردوان و یکی از فرماندهان بزرگ خشایارشا است که مخالف جنگ با یونان بود. رجوع به ایران باستان ج 1 ص 738، 751 و 767 شود.
(1) - Tritantaechme.
تری تخم.
[تْ تَ] (اِخ)(1) پسرویدرن و برادر استاتیرا (زن اردشیر پسر داریوش دوم). که آمس تریس دختر داریوش را بزنی گرفت و چون پدرش درگذشت به جای او والی شد و عاشق خواهر خود رُکسانَه گردید و در صدد قتل آمس تریس برآمد ولی توطئهء او کشف شد و داریوش یکی از ندیمان وی را مأمور نجات آمس تریس کرد. تری تخم بدست وی کشته شد. و رجوع به ایران باستان ج 2 ص 961 و تریتن تخمس شود.
(1) - Tritantaechme.
تریت شک.
[تْ رَ کِ] (اِخ)(1) یکی از تاریخ نویس های مشهور آلمان است که بسال 1834 م. در درسد(2) متولد شد و تاریخ قابل توجهی بنام «تاریخ آلمان در قرن نوزدهم» نوشت و در سال 1896 م. درگذشت.
(1) - Treitschke (Heinrich von).
(2) - Dresde.
تریت قشلاقی.
[تِ قِ] (اِخ) دهی است از دهستان خروسلو در بخش گرمی اردبیل که 75 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
تریتن تخمس.
[تْ تَ تَ مِ] (اِخ)(1)پورداود آرد: تریتن تخمس در فرس هخامنشی چیتهرن تخم(2) این نام در سنگ نبشته بهستان نیز آمده و نام یکی از سرکشان بوده که به داریوش بشورید و لفظاً یعنی تهم چهر یا دلیر. (فرهنگ ایران باستان ص209). ظاهراً این همان کسی باید باشد که پیرنیا در ایران باستان او را تری تخم ضبط کرده، نه تری تان تخم که یکی از فرماندهان خشایارشا بود.
(1) - Tritantakhmes.
(2) - Cithran Takhma.
تری تنه.
[تْ تَ نَ] (اِخ)(1) در افسانهء نزاع با مار سه سر که در اوستا بصورت «ثره اته اونه»(2) یعنی فریدون آمده است. و رجوع به مزدیسنا ص 36 و تریتا و فریدون شود.
(1) - Traitana.
(2) - Thraetaona.
تریتون.
[تْ تُ] (اِخ)(1) یکی از خدایان دریا، در اساطیر یونان قدیم است. وی پسر پزئیدون(2) و امفی تریت(3) بود.
(1) - Triton.
(2) - Poseidon.
(3) - Amphitrite.
تریث.
[تَ رَیْ یُ] (ع مص) درنگ کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تریج.
[تَ] (ع ص) ریح تریج؛ باد تند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باد شدید. (از المنجد). || رجل تریج؛ مرد سخت اعصاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شدیدالاعصاب. (اقرب الموارد) (المنجد).
تریج.
[تِ] (اِ) تریز. تیریز: به تریج قبای کسی بر خوردن، بصورت استهزاء؛ کمترین بی حرمتی شدن به کسی که حرمتی ندارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به تریز و تیریز شود.
تریچلی.
[تُ چِ] (اِخ)(1) دانشمند معروف ایتالیایی که مخترع بارومتر است. تولدش در شهر فائینزا در سال 1017 و وفاتش 1057. ه . ق. (از ناظم الاطباء). فیزیکدان ایتالیایی و یکی از شاگردان گالیله بود که به سال 1608 م. در فائن زا(2) متولد شد و در سال 1643 م. موفق به اختراع بارومتر گردید و اندازه گیری فشار جو را بدست آورد. و در سال 1647م. در جوانی درگذشت. و رجوع به بارومترشود.
(1) - Torricelli (Evangelista).
(2) - Faenza.
تریچی.
[تَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان میان آب در بلوک البروایه بخش مرکزی شهرستان اهواز و 30 هزارگزی شمال اهواز به اندیمشک واقع است و 50 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
تریچیناپالی.
[تْ] (اِخ) تریچینوپولی. رجوع به همین کلمه شود.
تریچینوپولی.
[تْ نُ پُ] (اِخ)(1) امروز آنرا تیروچیراپالی(2) نامند. شهری است به جنوب هندوستان و ولایت دکن، در ایالت مدرس واقع است و 250000 تن سکنه و کارخانهء بافندگی و توتون سازی دارد. صاحب قاموس الاعلام ترکی در ذیل تریچیناپالی(3) آرد: شهری است که در خطهء کرنت و ادارهء مدرس هندوستان و ساحل راست رودکاوری و 150 هزارگزی مغرب تانجاور قرار دارد زمانی یکی از راجه نشین های مستقل هند بود و دارای بتخانه ای است.
(1) - TrichinoPoly.
(2) - Tiruchirapalli.
(3) - Trichinapali.
ترید.
[تَ / تُ] (اِ) تریت است که ریزه کردن نان باشد در شیر و دوغ و غیره. و آن را به عربی ثرید گویند با تای مثلثه. (برهان). تریت. (ناظم الاطباء) : هاشم عمرو نام داشت و عبدمناف او را از همه دوستتر داشتی و هاشم او را از پس پدر نام کرد که رسم ترید اندر رفاده او آورد. (ترجمهء طبری بلعمی). عبدمناف هر مردی را چهارنان و عصارهء خوردنی و یک لخت گوشت بدادی و هاشم ترید بیفزود تا نان بیشتر شد و او را بدین سبب هاشم نام کردند لانهُ هشم الترید. (ترجمهء طبری بلعمی).
ور به شرع سیدی آگاهی از سر خدای
آب حنا بر ترید و سنگ بر رخسار کو.
سنایی.
بر در آن منعمان چرب دیک
می دوی بهر ترید مرده ریگ.مولوی.
گفتند اگر میخواهی درد ساکن شود آن سگ را ترید بخوران. (منتخب لطایف عبید زاکانی ص166 چاپ برلن).
کشکبا گرچه غلیظ است تریدش باید
پند ما گوش کن و در عمل آور زنهار.
بسحاق اطعمه.
و رجوع به تریت شود.
ترید.
[تَ] (اِخ) صاحب تاج العروس آرد: در نسخ چنین است و اکثر لغویان آنرا فروگذاشته اند و آنچه را که شیخ ما بنقل از صاحب قاموس تصحیح کرده این است که کلمهء تَرمُد و آن جایگاهی است در دیار بنی اسد... و من میگویم این کلمه در اللسان و نهایه در ثرمد ضبط شده و نام آن در حدیثی هم آمده است که پیامبر به حصین بن نضله نوشت که او را ترمد است و شارحان کلمه را چنین تفسیر کرده اند که موضعی در دیار بنی اسد است و ترمد لغتی در آن است. (از تاج العروس).
تری داشتن.
[تَ تَ] (مص مرکب)رطوبتی بودن. رطوبت مزاج بودن : شراب نو، نشاید مردمانی را که تری دارند و باد بر ایشان غلبه دارد. (نوروزنامهء منسوب به خیام)
تریدرا.
[دِ] (اِخ)(1) رودی در شمال غربی روسیه است که کورلاند(2) و لیونی(3) را مشروب میسازد و 150 هزار گز طول دارد و در خلیج لیونی میریزد. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Treider - .Aa
(2) - Courlande.
(3) - Livonie.
ترید کردن.
[تَ / تُ کَ دَ] (مص مرکب)اشکنه کردن. شکستن نان را در طعام. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ترید و تریت شود.
تریدن.
[تَ دَ] (مص) بیرون کشیدن. (فرهنگ جهانگیری). کشیدن و بیرون آوردن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کشیدن. (غیاث اللغات) (فرهنگ رشیدی). تزیدن. (برهان). و اصح بمعنی کشیدن، تزیدن باشد. (فرهنگ رشیدی). و رجوع به تزیدن شود.
تریدن.
[تُ دَ] (مص) رمیدن. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج). رمیدن و گریختن. (ناظم الاطباء). رمیدن و شوریدن، مرادف توریدن. (فرهنگ رشیدی).
تریدی.
[تَ ] (اِخ) منسوب به ترید عمروبن محمد (در همهء نسخ قاموس چنین است). وی شاعر بود و آنچه بیشتر به گمان من رسد وی تزیدی است منسوب به شهری در یمن که در آنجا پارچه های راه راه می بافند. و شاعر منسوب به ترید عمروبن مالک گوینده این شعر است:
و لیلتها بآمد لم ننمها
کلیلتنا بمیافارقینا.(از تاج العروس).
تریر.
[تَ] (ص) ترساننده را گویند. به عربی نذیر خوانند با نون و دال نقطه دار. (برهان). ترساننده که به تازی نذیر گویند. (ناظم الاطباء). خود کلمه هم مصحف نذیر است. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به نذیر شود.
تریر.
[تْ یِ] (اِخ)(1) ترِو(2). شهری است در آلمان، بر کنار رود موزل که 81700 تن سکنه دارد. در این شهر آثاری از ساختمانهای مخروب دورهء تسلط روم متعلق به قرن اول و کلیسای بزرگی متعلق به قرن 14 - 11 م. وجود دارد. این شهر در قرون وسطا مرکز یک مطران انتخابی بوده است. و رجوع به ترو شود.
(1) - Trier.
(2) - Treves.
تری رم.
[تْ رِ] (اِ)(1) در آن زمان (زمان داریوش بزرگ) کشتی بزرگی بود که پاروزنهای آن به سه صف در سه طبقه جا میگرفتند (ایران باستان ج1 ص 561). و رجوع به همین کتاب ج 1 ص668، 740 و ج 2 ص 926، 1006، 1112، 1135، 1174، 1242، 1485، 1923 و ج 3 ص1971، 1976، 1978، 2006 شود.
(1) - Triremes.
تریز.
[تِ] (اِ) شاخ جامه و قبا را گویند و آن دو مثلث باشد از دو طرف دامن جامه. (برهان). قطعه ای از جامه و قبا و آن مثلث باشد. (غیاث اللغات). شاخ جامه و قبا یعنی دو مثلث واقع در هر طرف دامن آن. (ناظم الاطباء). شاخ جامه که تیریز گویند. (فرهنگ رشیدی). صاحب انجمن آرا در ذیل تریر آرد: بر وزن حریر، شاخ جامه باشد و آن دو مثلث است از دو طرف دامن جامه و آنرا تیریز نیز گویند... و اینکه برهان تریر بر وزن حریر گفته(1) و من نیز چنان نوشته ام خطاست و تریز است با زاء نقطه دار در آخر و آن مخفف تیریز است... (انجمن آرا) (آنندراج) :
زین خام که دارد جگر پخته تریزش
پرزی به هزار اطلس معلم نفروشم.خاقانی.
ای ازل بر قد تو جست قبای
ابدت دامن کشان بر پای
هفته ات هفت بند از چپ و راست
شش تریزت ز شش جهت پیر است.
ملا ملک قمی (از انجمن آرا).
|| بال و پر مرغان را نیز گفته اند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). بال مرغ. (ناظم الاطباء). و رجوع به تیریز و تریج شود.
(1) - ظ: بر اساسی نیست.
تریست.
[تْری یِ] (اِخ)(1) شهر و بندری است در ایتالیا و بر کنار دریای آدریاتیک، در خلیجی به همین نام واقع است و 273000 تن سکنه دارد. یکی از مراکز پرفعالیت تجارتی و دارای پالایشگاه نفت است. این بندر پیش از سال 1918 م. تحت تسلط دولت اتریش بود و پس از پایان جنگ جهانی ضمیمهء ایتالیا گردید و در سالهای 1947 م. و 1954 م. با وسعت 700 کیلومتر مربع و 400000 تن سکنه بشکل شهر و بندری آزاد درآمد و سپس مجدداً به ایتالیا پیوست.
(1) - Trieste.
تریستام.
[تْ] (اِخ)(1) دریانورد پرتقالی قرن پانزدهم م. که سه مسافرت کامل و موفقیت آمیز به آفریقا کرده بود.
(1) - Tristam (Nuno).
تریستان داکنها.
[تْ کُ] (اِخ)(1) گروهی از جزایر انگلستان است که در اقیانوس اطلس و در مغرب دماغهء امیدواری قرار دارد. در این جزایر کارخانه های کنسروسازی از ملخ دریایی تأسیس یافته و جمعاً 275 تن سکنه دارد که کار اکثر آنان تولید همین کنسرو است.
(1) - Tristan Da Cunha.
تریستان لرمیت.
[تْ لِ] (اِخ)(1) از مارشالهای فرانسه و از افسران دربار شارل هفتم و لویی یازدهم و از مردان بی رحم بود که به قوانین و عدالت اعتنایی نداشت. هنگامی که بی نظمی های شدیدی بر اثر جنگهای صد ساله در فرانسه روی داد او کمترین اقدامی در ایجاد آرامش از خود نشان نداد وی کتابی بنام دانستنی های ضروری پلیس تدوین کرد.
(1) - Tristan L'Hermite.
تریسلی.
[تُ سِ] (اِخ)(1) تریچلی رجوع به همین کلمه شود.
(1) - Torricelli.
تریسینو.
[تْ] (اِخ)(1) شاعر ایتالیایی که در سال 1478 م. در ویسانس متولد شد و بسال 1550 م. درگذشت وی از نخستین نویسندگان تراژدی است که آثار او به سوفونیسب(2) معروف است.
(1) - Trissino.
(2) - Sophonisbe.
تریش.
[تَ / تِ] (اِ) پارهء بلند کم عرض که از پارچه یا پوست یا امثال آنها جدا کنند. (فرهنگ نظام). قطعه ای از پارچه و یا پوست و جز آن که بلند و باریک باشد. (ناظم الاطباء). تریشه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). و رجوع به تریشه شود.
تریش.
[تَ] (اِ) خدمت. (آنندراج). به ترکی(1) خدمت. (مؤیدالفضلا).
(1) - در قاموس عثمانی این کلمه نیامده است.
تریش.
[تَیْ یُ] (ع مص) به نیکی رسیدن و بدنبال آن، اثر آن بروی دیده شدن. (از اقرب الموارد). ارتیاش. (اقرب الموارد). رجوع به همین کلمه شود. || ابوالفتوح در تفسیر خود کلمهء «ریشا» را به نقل از عبدالله عباس، مجاهد و ضحاک و سدی به مال(1) تفسیر کرده و اضافه میکند: یقول اعرب، تریش الرجل اذا تمول. (تفسیر ابوالفتوح چ2 ج 4 ص356).
(1) - ریش در عربی بمعنی مال است و تریش بمعنی تمول. شباهت آن با کلمهء Reiche آلمانی که اصل کلمهء Richesse, Riche فرانسوی است غریب است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تریشه.
[تَ / تِ شَ / شِ] (اِ) تریش. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) :
جلدی به تن خستهء این زار نمانده ست
سراج غمت بسکه کشیده ست تریشه.
سلیم (از فرهنگ نظام).
و رجوع به تریش شود. || تراشه و خرده(1) که از تراشیدن چوب بیرون می آید. (از فرهنگ نظام). چوب خرد نوک تیز که گاه شکستن هیزم، از هیمه جدا شود. چوب نسبةً خرد که از شکستن چوبهای خشک پیدا آید با نوک و اطرافی خلنده و برنده : تریشهء اجاق گیرانهء خوبیست. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
(1) - در متن خورده است!
تریص.
[تَ] (ع ص) محکم و استوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || میزان التریص، ترازوی راست و محکم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). میزان تریص و مُترَص ترازوی برابر و همسان چنانکه نتوان از هیچ پلهء آن چیزی کاست یا بر آن افزود. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد).
تریع.
[تُ] (ع ص) خود را در کارهای بزرگ اندازنده، نعت است از تَرَع مصدر. (از منتهی الارب). کسی که خود را در کارهای بزرگ اندازد. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تریع.
[تَ ر ی یُ] (ع مص) درنگ کردن و توقف نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مکث و توقف. (از المنجد) (از اقرب الموارد)(1) (از تاج العروس از عباب). مکث و درنگ یا توقف. (از متن اللغة) (از تاج العروس از لسان). درنگ کردن و ایستادن. (شرح قاموس). || نمایان شدن و ناپدید شدن سراب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از تاج العروس). || سرگشته گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تحیر. (اقرب الموارد) (المنجد) (تاج العروس). || فراهم آمدن قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اجتماع قوم. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از تاج العروس). || جنبیدن و درخشیدن روغن بر سر طعام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جاری شدن چربی و روغن در طعام هنگامی که مقدار زیادی در غذا ریخته شود. (از اقرب الموارد). || جاری شدن آب. || دست پر برکت و بخشنده داشتن. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
(1) - صاحب اقرب الموارد درنگ کردن و توقف کردن را بصورت دو معنی آورده است.
تریغ.
[تَ رَیْ یُ] (ع مص) تر گردیدن ترید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تر گردیدن ترید به نان خورش. (از اقرب الموارد). تروغ. (اقرب الموارد). رجوع به مصدر مزبور شود.
تریف.
[تَ رَیْ یُ] (ع مص) به زمین علفناک رسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (آنندراج).
تریف.
[تَ] (ع ص) تَرِف. (المنجد). و رجوع به ترف شود.
تری فزای.
[تَ فَ] (نف مرکب) که در مزاج تری افزاید : و غذاهای لطیف زودگوار و تری فزای باید داد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و طعامهای تری فزای باید خورد چون شوربای گوشت بره و گوشت مرغ و مانند آن. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به تر و تری شود.
تری فون.
[تْ فُ] (اِخ)(1) مرحوم پیرنیا در ایران باستان ج 3 از دو نفر بنام تری فون ذکر میکند یکی در ص2089 در شرح سلسلهء سلوکی های سوریه که او را تری فون یادیودت (142 - 138 ق. م.) ذکر کرده و در حاشیه آورده: (که بعضی «فیلوپاتر» نوشته اند) این تری فون پس از آن تیوخوس سوم نهمین پادشاه سلوکیه است که در سوریه سلطنت کرده است (پس از آن تیوخوس ششم و پیش از آن تیوخوس هفتم). و رجوع به مادهء بعد و ایران باستان ج 3 ص2169 و 2229 شود.
(1) - Triphon.
تری فون.
[فُ] (اِخ)(1) پیرنیا در شرح حال بطالسه آرد: پس از بطلمیوس سوم بطلمیوس چهارم، فیلوپاتر به تخت نشست (221 - 204 ق. م) ... فیلوپاتر پادشاهی بود سخت عیاش و دائم الخمر... از این جهت او را تری فون نامیده اند که بمعنی سست یا گرم و نرم است. در زمان او معشوقه اش آگاتوکله، نفوذ زیادی در امور دولتی داشت. از کارهای او معبدی است که برای هومر شاعر حماسی معروف یونان ساخت. (ایران باستان ج 3 ص2155). و رجوع بمادهء قبل شود.
(1) - Tryphone.
تریق.
[تَ رَیْ یُ] (ع مص) نمایان شدن و درخشیدن سراب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روان شدن و جنبیدن و درخشیدن سراب روی زمین. (از اقرب الموارد). روان شدن و جنبیدن سراب روی زمین. (از المنجد).
تریک.
[تَ] (ع اِ) خوشهء انگور که دانهء آنرا خورده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خوشهء خرما یا خوشهء انگوری که هر چه در آن بوده خورده باشند یا چیز کمی از آن باقیمانده باشد. (از المنجد). خرمایی که بار آنرا گرفته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوشهء خرمائی که فروفشانده شده باشد، هر چه در آن بوده. عذق یا خوشهء خرما از نخل مثل عنقود است از انگور. (از اقرب الموارد).
تریک.
[تَ] (ع اِ) جِ تریکة. رجوع به تریکة شود.
تریک.
[تَ] (اِخ) مرغزاری است به یمن. (منتهی الارب). موضعی است در پایین یمن که در آنجا رودخانه ها و آبگیرها و باغی وجود دارد. (از معجم البلدان).
تریک.
[تُ رَ] (اِ مصغر) مصغر ترک است. (سمعانی). و رجوع به تریکی شود.
تریک.
[تُ رَ] (اِخ) طرابلسی محدث است. (منتهی الارب). وی یکی از شیوخ ابن جمعی غسانی بود و او از طرابلس شام است. در معجم شیوخ ابوعتبه چنین دیدم که تریک از وی حدیث کرده است. (از تاج العروس).
تریک.
[تَ] (اِخ) پدر محسن که از محدثان است. (منتهی الارب).
تریکوپیس.
[تْ] (اِخ)(1) از نویسندگان و اعضای دولت یونان است (1788 - 1873 م.). وی کتابی در تاریخ انقلاب یونان نوشت. و پسرش از رجال سیاسی یونان بود. و رجوع به مادهء بعد شود.
(1) - Tricoupis (Spyridon).
تریکوپیس.
[تْ] (اِخ)(1) فرزند سابق الذکر است که از رجال سیاسی یونان بشمار می آید. وی در سال 1832 م. در نوپلی(2) متولد شد و در سال 1885 م. در گذشت. او رئیس حزب لیبرال یونان بود. و رجوع به مادهء قبل شود.
(1) - Tricoupis (charilaos).
(2) - Nauplie.
تریکه.
[تَ کَ] (ع ص، اِ) زنی که مانده باشد و کسی او را نخواهد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زنی که فروگذاشته شود و هیچکس با او زناشویی نکند. (از اقرب الموارد) (از المنجد). زنی که شوهر نکند. (آنندراج). || مرغزاری که ناچریده مانده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آبی که از سیل باقیمانده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بیضه ای که بچه از آن برآمده یا بیضهء شترمرغ که گذاشته باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بیضهء متروک شتر مرغ، بیضه ای که جوجه از آن خارج شده باشد. (از المنجد). بیضه ای که جوجه از آن خارج شده باشد و بقولی بیضهء شترمرغ بخصوص. (از اقرب الموارد). || خود آهنین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خود آهنینی که در جنگها بر سر نهند. (از المنجد) : اقتحم فی المعرکة و علی رأسه تریکة. (اقرب الموارد). ج، ترائک و تریک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تریک و ترائک شود.
تریکی.
[تُ رَیْ] (ص نسبی) منسوب است به تُرِیْک که مصغر ترک میباشد. (سمعانی).
تریلیون.
[تْ یُنْ] (فرانسوی، عدد)ترلیون. رجوع به همین کلمه شود.
تریم.
[تَ] (ع ص، اِ) فروتنی نماینده برای خدا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مرد ملوث به معایب یا ملوث به چرک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تریم.
[تَ] (اِخ) شهری است به حضرموت. (منتهی الارب) (از متن اللغه). نام یکی از دو شهر حضرموت است زیرا حضرموت اسم تمام ناحیه ای است که دو شهر شبام و تریم در آن قرار دارد و در هر یک قبیله ای است که هر شهر بنام همان قبیله نامیده میشود. (از معجم البلدان).
تریم.
[تِ یَ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام وادیی است میان مضایق و وادی یبع... ابن السکیت گوید نزدیک مدین است. (از معجم البلدان).
تری مورتی.
[تْ] (اِخ)(1) تثلیث هندو، که مرکب است از «برهما»، بعنوان خدای خالق، «ویشنو» خدای حافظ و نگهبان و «سیوا» خدای ویران کننده و از بین برنده. و این معرف سه نیروی ابدی طبیعت است.
(1) - Trimourti.
تریمی.
[] (اِخ) عبدالله بن عبدالرحمن بن ابی عبیدالتریمی الحضرمی الیمنی. در سال 613 م. درگذشت. او راست کتاب الاکمال. (از اسماءالمؤلفین ج 1 ص 459).
ترین.
[تَ] (مزید مؤخر = تر، تفضیلی+ین نسبت) علامت صفت عالی. پساوندی است که چون بر صفتی افزون گردد آنرا ممتاز سازد. چون بد+ترین = بدترین. به + ترین = بهترین. بزرگ + ترین = بزرگ ترین :
از عباد ملک العرش نکو کارترین
خوشخویی، خوش سخنی، خوش منشی، خوش حسبی.
منوچهری.
چنان دان که نادان ترین کس تویی
اگر پند دانندگان نشنوی.
(از سندبادنامه ص234).
تازه ترین سنبل صحرای ناز
خاصه ترین گوهر دریای راز.نظامی.
مبارکتر شب و خرمترین روز
که دوشم قدر بود، امروز نوروز.سعدی.
و رجوع به صفت شود.
ترینا قریا.
[] (اِخ) تریناکری. رجوع به همین کلمه و قاموس الاعلام ترکی شود.
تریناکری.
[تْ] (اِخ)(1) نام باستانی جزیرهء سیسیل که تازیان آن را صقلیه میخوانند. رجوع به سیسیل و صقلیه شود.
(1) - Trinacrie.
ترینان.
[تَ] (اِ) طبق پهن چوبین باشد. (برهان) (آنندراج). طبقی است. (شرفنامهء منیری). طبق چوبین. (ناظم الاطباء). || و طبق و سبد پهنی را نیز گویند که از شاخهای باریک چوب بید ببافند. (برهان) (آنندراج). سبدی است که از بید ببافند. (شرفنامهء منیری). سبدی که از شاخه های باریک بید سازند. (ناظم الاطباء). و بکسر تحتانی هم آمده است که بر وزن سختیان باشد. (برهان) (آنندراج). و رجوع به تریان و ترنیان شود.
ترینه.
[تَ نَ / نِ] (اِ مرکب) نوعی از قاتق باشد که مردم نامراد و فقیر در آشهای آرد کنند و طریق ساختنش آن است که نان نیم پخته را ریزه ریزه کرده با فلفل و زیره و سیاه دانه، نیم کوفته، و سبزیهای ریزه کرده مانند شلغم و چغندر و گندنا و پودینه و امثال آن، مجموع را در تغاری کنند و سرکه و دوشاب بر بالای آن ریزند و مشت بسیاری بزنند تا خوب خمیر شود، و در آفتاب نهند، و همچنین تا چهل روز بدین دستور هر روز سرکه و دوشاب بر آن ریزند و بر هم زنند و در آفتاب نهند تا بقوام آید، و بعد از چهل روز قرصها از آن سازند و خشک کنند و در وقت احتیاج قرصی از آن در آب گرم اندازند تا نرم شود، قاتق آش کنند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). نوعی از قاتق که مردم نامراد و درویش در آشها کنند. (ناظم الاطباء). مخفف تربا بود. (فرهنگ خطی کتابخانهء سازمان لغتنامه). صاحب آنندراج در ذیل ترخوانه آرد: ... و آنرا بحذف خا، ترینه نیز گویند :
شمس دنیا تو فخر دین منی
فخر دنیا تو شمس دین منی
گر همه نیکوان(1) ترینه شوند
تو کبیتای کنجدین منی.طیان.
شکر چه نهی به خوان بر چون نداری
به نطع اندر مگر سرکه و ترینه.ناصرخسرو.
ترینه گر نخورد مرد سفله پیش از مرگ
پس از وفات چه لذت ز تره(2) و حلواش.
سنایی.
ما و همین دوغبا وترف و ترینه
پختهء امروز یا ز باقی دینه.
(از اسرارالتوحید ص 276).
و رجوع به ترخوانه شود. || اقسام سبزیها را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). انواع سبزی ها را نامند مانند تره بادام و تره تیزک و بادرنجبویه و ترب و گندنا و امثالهم. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) : دیگر آنکه بیشتر خوردنی ها پوسانند، پس میخورند چون ترینه و چغندر آب و شلغم آب؟ و غیر آن. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || و طعامی باشد که آنرا با گوشت و گندم و سرکه بپزند و آنرا بعربی عویشه(3) خوانند با عین بی نقطه، بر وزن همیشه. (برهان). نان خورش که به تازی عویشه گویند. (ناظم الاطباء). جنسی از طعام که به تازیش عویشه خوانند. (شرفنامهء منیری).
(1) - ن ل: ریدکان.
(2) - ن ل: زبره. ز زیره.
(3) - عویشه در منتهی الارب. اقرب الموارد و تاج العروس و لسان العرب و محیط المحیط دیده نشد.
ترینه با.
[تَ نَ / نِ] (اِ مرکب)(1) آش ترینه. صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی این کلمه را آورده است و گوید : ترف با وترینه با هر دو همچون دوغ با باشند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ترینه وا شود.
(1) - از ترینه + با، بمعنی آش.
ترینه وا.
[تَ نَ / نِ] (اِ مرکب) ترینه با : شیخ را گفتند باران نمی بارد، دعا کن تا باران بارد. آن شب برفی بزرگ بارید روزی دیگر گفتند چه کردی گفت ترینه وا خوردم یعنی که من قطبم چون من خنک شدم همه جهان که بر من میگردد خنک شد. (تذکرة الاولیاء عطار). رجوع به ترینه با شود.
ترینیاک.
[تْ] (اِخ)(1) بلوکی است در ولایت سن نازر(2) که در ایالت لوار اتلانتیک(3)فرانسه واقع است 6900 تن سکنه و کارخانه استخراج فلزات دارد.
(1) - Trignac.
(2) - Saint - Nazaire.
(3) - Loire - Atlantique.
ترینیته.
[تْ تِ] (اِخ)(1) یکی از جزایر آنتیل است که 4822 کیلومتر مربع وسعت و 792000 تن سکنه دارد. مرکز آن «پورت آف سپن»(2) است. در این جزیره زراعت نیشکر و کاکائو و مرکبات رواج کامل دارد معدن نفت و قیر آن قابل توجه است. این جزیره با جزیرهء توباگو(3) یکی از دولتهای مشترک المنافع بریتانیای کبیر را تشکیل میدهند.
(1) - Trinite.
(2) - Port of Spain.
(3) - Tobago.
ترینیداد.
[تْ] (اِخ)(1) شهری است در ساحل جنوبی جزیرهء کوبا که 15000 تن سکنه دارد و یکی از مرکز تجارت کشور کوبا است.
(1) - Trinidad.
تریو.
[تَ] (اِ) با واو مجهول پارچه و جامهء سفید باریک را گویند. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج). پارچه و جامهء سبک نازک. (ناظم الاطباء).
تری و اندروم.
[] (اِخ) حاکم نشین تروانکر - کوشن (یکی از نواحی جنوبی هند) است. و رجوع به تروانکر - کوشن در همین لغت نامه شود.
تریولت.
[تِ یُ] (اِخ)(1) والی پاراپامیز که اسکندر او را معزول کرد. و کنت کورث گوید که اسکندر این والی خارجی را از جهت تعدیاتی که کرده بود کشت. و رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1842 شود.
(1) - Teriolte.
تریون.
[] (اِ) به یونانی دفلی است. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به دفلی و خرزهره شود.
تریوه.
[تَ وِ] (اِ) راهی بود بر شبه پشته(1). (لغت فرس اسدی چ اقبال ص482). راه پشته پشتهء ناهموار پست و بلند را گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). راه پشته پشته بود. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (شرفنامهء منیری). راهی پشته پشته. (صحاح الفرس) :
بر که و بالا چو جه؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چون جه؟ همچو بر صحرا شمال.
شهید (از لغت فرس اسدی).
چون باز پرنده برگریوه
چون باد رونده بر تریوه.لطیفی.
(1) - ن ل: راهی بود پشته پشته.
تریة.
[تَ ری یَ] (ع اِ) از: «وری») آنچه حائض وقت اغتسال بیند از زردی اندک و خفی. (منتهی الارب). آنچه حائض ببیند بهنگام غسل کردن و آن چیزی است خفی و اندک و کمتر از زردی و تیرگی و اصل آن وریة است. (از محیط المحیط).
تریه.
[تَ رَیْ یُهْ] (ع مص) شد و آمد کردن میغ و کوراب. (تاج المصادر بیهقی). درخشیدن و ناپدید شدن سراب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نمایان و ناپدید شدن سراب. (از اقرب الموارد).
تریه.
[تُ یِ] (اِخ)(1) از نویسندگان خوش طبع و شیرین بیان فرانسوی است. وی بسال 1823 م. متولد شد و در سال 1907 م. درگذشت. او راست رایمند.(2) و سوواژئون(3) وی به عضویت آکادمی فرانسه نایل آمد.
(1) - Theuriet (Andre).
(2) - Raymonde.
(3) - Sauvageonne.
تری یاریوس.
(اِخ)(1) یکی از سرداران مجرب رومی و رئیس ساخلو قشون روم در پنت بود که از مهرداد ششم پادشاه پنت شکست خورد و فراری شد. و رجوع به ایران باستان ج 3 ص2143 و 2147 شود.
(1) - Triarius.
ترییث.
[تَ] (ع مص) نرم گردانیدن. || عاجر کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || بطی ء گفتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ترییخ.
[تَ] (ع مص) سست کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سست و ضعیف کردن. (از المنجد).
ترییر.
[تَ] (ع مص) غالب شدن فربهی بر قوم. || با ارزانی و فراخ سالی شدن شهرها. || فربه شدن شتربچگان بحدی که از جنبش عاجز گردند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فربه شدن و غالب شدن فربهی بر قوم. || در ارزانی و فراخی رسیدن قوم (مجهولا). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ترییس.
[تَ] (ع مص) مهتر گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به ترئیس شود.
ترییش.
[تَ] (ع مص) پرنهادن تیر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || ضعیف کردن بیماری کسیرا. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
ترییع.
[تَ] (ع مص) فراهم آمدن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || پاکیزه و افزون شدن طعام و جز آن. || پاکیزه و افزون گردانیدن طعام و جز آن. (از اقرب الموارد).
ترییغ.
[تَ] (ع مص) تر کردن ترید را بروغن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ترییم.
[تَ] (ع مص) مکان کردن جایی. (تاج المصادر بیهقی). مقیم بودن به جایی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || پیوسته شدن باران. (تاج المصادر بیهقی). || تیره بودن و مقیم بودن ابر بی باران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || پیوسته بودن ابر و از جای نرفتن آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || افزون شدن بر چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تز.
[تَ] (اِ) مرغکی بود کوچک و لونش خشینه بود و نیک نتواند پریدن و در گلستانها بیشتر بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص170). نام مرغی بود که بیشتر در بوستانها بود و نیکو نتواند پرید و آوازک حزین داشته باشد. و در جثه و لون مانند خشینه بود. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). نام مرغکی است خوش آواز و کم سکون و بیشتر در گلستانها می باشد و آنرا به عربی صعوه میگویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). مرغکی است خوش آواز در بوستان آوازی حزین دارد. (انجمن آرا) (آنندراج). مرغکی باشد کوچک و بانگی برنگ گنجشک کند و برجهنده و نیک نتواند پرید و نشاطی بود و در گلستانها بیشتر بود و نوای خوش زند و در بعضی مواضع آنرا توذ گویند و به زبان اصفهانی ترمذ گویندش. (فرهنگ اوبهی) :
چون(1) لطیف آید(2) بگاه(3) نوبهار
به بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز.
رودکی (از لغت فرس).
|| کل و کچل را گویند یعنی سری که زخم یا جای زخم در آن باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). کچل. (فرهنگ رشیدی). کل و کچل. (ناظم الاطباء). ریختگی موی سر از ضعف یا پیری... و امروز تاس گویند با تبدیل فتحه به الف و زاء به سین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
نخواهم مغز گوز از بهر آنرا
که مغز گوز خوردن سر کند تز.سوزنی.
|| دندانهء کلید را نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ اوبهی). بمعنی دندانهء کلید به نون و زای فارسی است. (فرهنگ رشیدی). دانهء کلید که در برهان آورده غلط است به نون و زای فارسی است یعنی نژ... (انجمن آرا) (آنندراج) :
دهکار بی دهست و شتربان بی شتر
پالان بی خر است و کلیدی تهی ز تز.
(از فرهنگ اوبهی).
و رجوع به تژ و تژه و تزه و نژ شود. || برگ نوبر را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). برگ نو برآمده از درخت را هم گفته اند. (برهان). بمعنی برگ نو برآمده در برهان است، در رشیدی نیست. (انجمن آرا) (آنندراج).
(1) - ن ل: بس.
(2) - ن ل: آمد.
(3) - ن ل: بوقت.
تز.
[تِ] (فرانسوی، اِ)(1) مأخوذ از یونانی(2)بمعنی پیشنهاد، تکلیف، موضوع و مسئله، مطلب، مبحث، موضوع بحث. || موضوعی که کسی برای اثبات آن کتباً یا شفاهاً بکوشد. (فرهنگ فارسی معین). موضوعی که در ملاء عام در مدارس و مدارس عالیه طرح کنند و به ثبوت آن بپردازند. (فرهنگ فرانسه بفارسی نفیسی). || رساله ای که دانشجو پس از فراغ تحصیل تألیف کند و از مطالب آن در جلسه ای دفاع نماید. پایان نامه. رسالهء دکتری. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - These.
(2) - Thesis.
تزآر.
[تَ زْ] (ع مص) بانگ کردن شیر. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). غریدن شیر. (ناظم الاطباء).
تزاءک.
[تَ ءُ] (ع مص) شرم داشتن. (منتهی الارب). رجوع به تزاؤک شود.
تزابی.
[تَ] (ع مص) تکبر کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || نوعی از رفتار آهسته با تکبر و ناز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): یقال هو یتزابی؛ ای یمشی فی تمدد و بط ء. (اقرب الموارد).
تزاجر.
[تَ جُ] (ع مص) زجر کردن بعضی مر بعضی را از منکر. (ناظم الاطباء). بازداشتن بعضی مر بعضی را از منکر. (از اقرب الموارد). بازداشتن گروهی مر گروهی را از شر. (از المنجد). || یکدیگر را به هیجان آوردن لشکریان. (ناظم الاطباء).
تزاحف.
[تَ حُ] (ع مص) با یکدیگر نزدیک گردیدن در جنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزاحک.
[تَ حُ] (ع مص) بهمدیگر نزدیک شدن و دور گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). از لغات اضداد است.
تزاحم.
[تَ حُ] (ع مص) انبوهی کردن. (زوزنی) انبوهی نمودن قوم بر چیزی و گرد آمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انبوهی و انبوهی کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). تنگ گردیدن قوم. (از المنجد): و در دفع تراکم حوادث و تزاحم افواج خصوم و تلاطم امواج هموم تغافل و تخاذل پیشه ساخت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص 58). و از اِثارت غبار و تزاحم امطار متسوقه و اهل معاملات متأذی میشدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص 439). || تدافع قوم. (از المنجد). || تلاطم امواج. (از المنجد). || (اصطلاح اصول فقهی). علماء اصول فقه را در باب تزاحم دو اصطلاح است، عام و خاص اول - منافات میان دو حکم یا دو دلیل است بطور مطلق. بنابراین اصطلاح تزاحم مرادف تعارض است و امیتازی با آن ندارد. دوم - آن است که دو حکم در اصل با یکدیگر منافات نداشته باشند و هر دو دارای مصلحت و علت تشریع باشند اما انجام دادن آن دو دستور با هم در برخی از موارد غیرممکن یا غیرمشروع گردد. بر طبق اصطلاح خاص این دو حکم را در مورد مذکور متزاحم و نسبت میان آن دو را تزاحم گویند. در مقابل تعارض که منافات دو حکم است در اصل، بدینگونه که تنها یکی از آنها دارای اقسامی جداگانه، ترجیح یکی از دو حکم متزاحم بوسیلهء مرجحاتی ویژه است که در باب تعارض بکار نمیرود. تزاحم بمعنی خاص از مباحث جالب و دقیق اصول فقه است که در قرن اخیر ابتکار شده است. رجوع به اجودالتقریرات سیدابوالقاسم خویی (مبحث اجتماع امر و نهی) و مبحث تعادل و تراجح از کتاب فوائدالاصول شیخ محمدعلی کاظمینی شود.
تزاخی.
[تَ] (اِخ) از قراء بخاراست. (از معجم البلدان).
تزار.
[تِ] (اِخ) تسار(1). کلمهء روسی مشتق از سزار لاتینی. عنوان امپراتوران روسیه.
(1) - Tsar.
تزأر.
[تَ زَءْ ءُ] (ع مص) بانگ کردن شیر و غریدن. (منتهی الارب) (از المنجد) (از اقرب الموارد). بانگ کردن و غریدن شتر(1). (ناظم الاطباء). و رجوع به تزآر شود.
(1) - ظ: شیر.
تزارا.
[] (اِخ)(1) شاعر روسی که بسال 1896 م. در موانست(2) متولد شد. وی پایه گذار مکتب دادائیسم(3) بود.
(1) - Tzara (Tristant).
(2) - Moinest.
(3) - Dadaisme.
تزارید.
[تَ] (ع اِ) چین ها و شکن ها که مشابه بافتن زره باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). غصون الدماغ لان نظمها یشبه نظم زردالجوشن. لکن زردالمقدم اکثر افراداً من زردالمؤخر. (بحر الجواهر).(1)
(1) - این کلمه در لسان العرب و تاج العروس و متن اللغه و اقرب الموارد و دیگر کتب لغت عرب که در دسترس بود ملاحظه نشد.
تزأزؤ.
[تَ زَءْ زُءْ] (ع مص) جنبیدن و از جای رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تحرک و تزعزع. (متن اللغه) (المنجد). تزعزع. (اقرب الموارد). || سرین جنبان رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اطراف جنبان رفتن. (از المنجد). اطراف جنبان رفتن به هیئت قصار. (از اقرب الموارد). پنهان گردیدن و اطراف جنبان رفتن به هیئت قصار. (از متن اللغه). || ترسیدن و پنهان شدن. (زوزنی) (از المنجد) (از اقرب الموارد). ترسیدن و پوشیده گردیدن. || خرد نمودن خود را از ترس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خود را جمع و کوچک کردن و دور شدن. (از المنجد) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه).
تزاعم.
[تَ عُ] (ع مص) با همدیگر سخن ناموثوق بگفتن و اختلاف نمودن. (منتهی الارب). با همدیگر سخن غیر موثق گفتن و اختلاف کردن. (ناظم الاطباء). با یکدیگر سخن غیرموثق گفتن. (از المنجد) (از متن اللغه). || تضافر در کاری. (از المنجد) (از متن اللغه): تزاعموا، تضافروا، ان کان بعضهم لبعض زعیماً. (متن اللغه). رجوع به تضافر شود.
تزانط.
[تَ نُ] (ع مص) انبوهی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تزاحم قوم. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه).
تزاو.
[تَ] (اِخ) نام مبارزی بوده تورانی داماد افراسیاب و گیو او را زنده گرفت و به انتقام برادرش بقتل آورد و با زای فارسی هم آمده است. (برهان). نام یکی از پهلوانان تورانی است که داماد افراسیاب بوده و گیو او را زنده بکمند گرفته و بخون برادرش بهرام به قتل رسانید و آن با زای فارسی نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). مبارزی تورانی که داماد افراسیاب بود. (ناظم الاطباء) :
چنین گفت با گیو جنگی تزاو
که تو چون عقابی و من چون چکاو.
فردوسی (از انجمن آرا).
و رجوع به تژاو شود.
تزاوج.
[تَ وُ] (ع مص) با یکدیگر جفت شدن. (زوزنی). با یکدیگر جفت کردن. (دهار). جفت و قرین شدن با هم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تشابه سخن بیکدیگر در سجع و وزن. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزاور.
[تَ وُ] (ع مص) یکدیگر را زیارت کردن. (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || برگشتن از چیزی و مایل شدن از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). میل کردن و انحراف نمودن. (آنندراج).
تزاوف.
[تَ وُ] (ع مص) بازی کردن کودکان ببازی مخصوص. (ناظم الاطباء). آمدن یکی از کودکان است بپایهء دکان و گذاشتن دست خود بر تیزی آن و گستردن بدن خویش را و چرخیدن در هوا، تا بجای نخستین بازگردد و آن تمرینی است ورزشی. (از اقرب الموارد). ممارست کردن در پاره ای از حرکات بدنی برای تمرین اعضا و چابک گشتن. (از المنجد).
تزاؤک.
[تَ ءُ] (ع مص) شرم داشتن. (از المنجد) (از اقرب الموارد). رجوع به تزاءک شود.
تزاول.
[تَ وُ] (ع مص) اشتغال نمودن در کاری و با هم واکوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعالج قوم. (از اقرب الموارد) (از المنجد). تعالج و تحاول. (از متن اللغة).
تزاویق.
[تَ] (ع اِ) جِ تزویق. (ناظم الاطباء): و رنگهای گوناگون آمیخت از بهر تزاویق دیوارهای سارها. (فارسنامهء ابن البلخی ص32). رجوع به تزویق شود.
تزاهد.
[تَ هُ] (ع مص) حقیر شمردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزاید.
[تَ یُ] (ع مص) افزون شدن. (زوزنی) (غیاث اللغات) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). افزونی و ازدیاد و زیادتی. (ناظم الاطباء). || به تکلف افزودن در سخن و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تزید در سخن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || افزودن قیمت کالا هر یک مقابل دیگری تا به نهایت رسد. (از المنجد). مزایده. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). || (اِ) (اصطلاح پزشکی) افزایش بیماری و گذشتن مرض از دوران ابتدایی : چون نفثی اندک همی باشد نشان آن بود که طبیعت آغاز پزانیدن علت کرده است و بیماری از ابتدا، در گذشته است، و هنوز اندر فزونیست و طبیبان این وقت را تزاید گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
تزایغ.
[تَ یُ] (ع مص) بچسبیدن. (زوزنی). سوی یکدیگر کنبانیدن و تمایل کردن. (ناظم الاطباء). سوی یکدیگر کنبانیدن، و کنبانیدن بمعنی بر جهانیدن و کشانیدن باشد. (آنندراج). تمایل. (متن اللغه) (المنجد) (اقرب الموارد): تزایغت اسنانهُ؛ ای تمایلت. (اقرب الموارد).
تزایل.
[تَ یُ] (ع مص) پراکنده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (اقرب الموارد). || جدایی و جدا شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شرم داشتن از کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزئیم.
[تَ] (ع مص) ترسانیدن کسی را (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
تزبب.
[تَ زَبْ بُ] (ع مص) با کف شدن دهن وقت سخن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تزبد در کلام. (از اقرب الموارد). خارج شدن کف از گوشهء دهان در کثرت سخن. (از المنجد). || مویز شدن انگور. (از اقرب الموارد) (از المنجد) : لقد تزببت لکن فاتک العنب. (اقرب الموارد). || پر خشم شدن مرد. (از المنجد).
تزبتر.
[تَ زَ تُ] (ع مص) تکبر کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): تزبتر علیهم تکبر. (متن اللغه).
تزبد.
[تَ زَبْ بُ] (ع مص) فرو بردن مسکه (کره) را یا خلاصهء آن گرفتن. || (مص ل) شتابی نمودن در سوگند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || با کف شدن دهن. (تاج المصادر بیهقی). کفک برآوردن دهن کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). خشمناک شدن مرد و ظاهر شدن کفک از گوشهء لبان وی. (از متن اللغة). || خشمناک شدن مرد و ترسانیدن. (از المنجد).
تزبر.
[تَ زَبْ بُ] (ع مص) لرزیدن از خشم. (از متن اللغة). || خود را به زبیر منسوب کردن. (از متن اللغة).
تزبرة.
[تَ بِ رَ] (ع اِ) خط. (منتهی الارب). خط و کتابت. (اقرب الموارد) (متن اللغة). اصمعی گوید: سمعت اعرابیاً یقول انا اعرف تزبرتی؛ ای خطی و کتابتی. (اقرب الموارد). نبشته و خط. (ناظم الاطباء). || (مص) نبشتن. (منتهی الارب). نوشتن. (ناظم الاطباء). زبره. تزبرة. (ناظم الاطباء).
تزبع.
[تَ زَبْ بُ] (ع مص) خشمگین شدن. || بدخلقی نمودن. || عربده نمودن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغة). || اذیت رسانیدن بمردم و آزردن آنان. (از متن اللغة). || سخن درشت و رنجش و رنج گفتن گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). مداومت داشتن بر سخن رنج آمیز و مستقیم نشدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). سخن درشت و رنجش آمیز گفتن گرفتن. (ناظم الاطباء). || براه راست وفاق و نیکو اخلاق نرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). براه راست نرفتن و نیکو اخلاق نبودن. (ناظم الاطباء). || متغیر گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تزبی.
[تَ زَبْ بی] (ع مص) کوی ساختن صیاد خویشتن را تا در آنجا پنهان شود. (تاج المصادر بیهقی). خانه ساختن صیاد خویشتن را تا در آنجا پنهان شود. (زوزنی). زیبة ساختن برای شکار دده. (منتهی الارب) (آنندراج). زبیه ساختن برای شکار حیوانات سبع. (ناظم الاطباء). و زبیة مغاکی جهت شکار شیر و دده. (آنندراج). کندن مغاک جهت شکار شیر و حیوانات سبع. (از متن اللغة) (از المنجد) (از اقرب الموارد). || پنهان شدن در زبیة برای صید. (از المنجد).
تزبیب.
[تَ] (ع مص) قریب به فروشدن گردیدن آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). میل کردن و نزدیک شدن آفتاب به غروب. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغة). || با کف شدن دهن. (تاج المصادر بیهقی). کف بر دهن آوردن. (زوزنی): تکلم فلان حتی زبب شدقاهُ؛ یعنی کفک برآورد دو کنج دهن او. (منتهی الارب) (آنندراج). خارج شدن کف از دو گوشهء دهان مرد از پرحرفی. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغة). || مویز شدن و مویز کردن. (تاج المصادر بیهقی). مویز شدن انگور. (زوزنی). مویز گردانیدن انگور را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغة) (ناظم الاطباء). خشک و مویز گردانیدن انگور. (از المنجد). مویز گردانیدن انگور و انجیر. (از اقرب الموارد).
تزبید.
[تَ] (ع مص) واچیدن پنبه. (تاج المصادر بیهقی). پنبه زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). واچیدن و از هم جدا کردن پنبه تا پاک شود و برای رشتن آماده گردد. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغة). || فاکو(1) شدن دهن. (تاج المصادر بیهقی). کفک برآوردن کنج دهن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). تزبد؛ کف برآوردن دو گوشهء لب از خشم. (از متن اللغة). || کف فراگرفتن شیر. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
(1) - ظ: فاکف. (با کف).
تزبیر.
[تَ] (ع مص)(1) نوشتن. (ناظم الاطباء).
(1) - در اقرب الموارد و محیط المحیط: زبرالکتاب تزبرة و در المنجد، زبر و ازدبرالکتاب کتبهُ.
تزبیل.
[تَ] (ع مص) بارآوردن زمینی را به کود دادن. (از المنجد) (از متن اللغة). نیرو دادن زمین را به سرگین. (ناظم الاطباء).
تزبیة.
[تَ بِ یَ] (ع مص) از پس راندن آنرا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). راندن آنرا. (اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغة). || گوشت را در زبیة گذاشتن جهت شکار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغة).
تزتت.
[تَ زَتْ تُ] (ع مص) آراسته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آراسته شدن و آراسته شدن عروس. (آنندراج). آراستن عروس را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة): زتت العروس فتزتت هی؛ یعنی آرایش کردم عروس را پس آراسته شد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): از لمعهء آن دو گوهر گرانبها جراید جواهر مجردات، تزتت بزیب تکثر یافت. (درهء نادره چ شهیدی ص2).
تزتک.
[تُ تَ] (اِ) تفک دهن را گویند. (فرهنگ جهانگیری). تفک دهن را گویند و آن چوبی باشد میان خالی به درازی نیزه که با گلولهء گل و زور نفس گنجشک و امثال آن را بدان بزنند. (برهان) (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء).
تزتیت.
[تَ] (ع مص) آراستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): چون بقدرت بیچون ترتیب تربیت و تربیت و تزتیت عالم امکان بدرجهء رابع رسید. (درهء نادره چ شهیدی ص12).
تزجی.
[تَ زَجْ جی] (ع مص) به اندکی روزگار گذاشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بس کردن و اکتفا نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به چیزی بس کردن. (آنندراج). بچیزی اکتفا کردن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد): تزج من دنیاک بالبلاغ؛ ای اکتف منها ببلغة العیش. (عدی بن رقاع از اقرب الموارد). کار او بدان رسید که به خفارت کاروانها و تجار باز ایستاد و از جعالات ایشان تزجی میکرد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص 314). و شوهر زن را میکشت و میجوشانید و با اجزا و اعضای او تزجی و تغذی میکرد و مردم را از شوارع درمی ربودند و میکشتند و میخوردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص327).
تزجیج.
[تَ] (ع مص) باریک کردن ابرو. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). دراز و باریک گردانیدن ابرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || راست و برابر کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد): نقر خشبة ثم زجج موضع النقر. (اقرب الموارد) (المنجد).
تزجیة.
[تَ جِ یَ] (ع مص) روزگار گذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). به نرمی راندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کیف تزجی الایام؛ ای کیف تدفعها. (اقرب الموارد) : اگر رغبتی هست تا ساعتی بمناولت آن تزجیة روزگار کنیم. (مرزبان نامه ص 84). رکن الدین چون دید که در دست بجز خسران نخواهد داشت و در این مدت که به سوف و لعل تزجیة وقت میکرد. (جهانگشای جوینی).
تزحر.
[تَ زَحْ حُ] (ع مص) پیچاک کردن شکم و دم برآوردن و به بیماری زحیر مبتلا شدن. || روان شدن شکم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || زادن زن بچه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزحزح.
[تَ زَ زُ] (ع مص) دور شدن. (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزحف.
[تَ زَحْ حُ] (ع مص) رفتن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) (از المنجد). به تکلف رفتن بسوی کسی یا عام است. (منتهی الارب). به تکلف رفتن بسوی کسی. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || با سرین خرامیدن کودک بر زمین پیش از آنکه راه رود. (از ناظم الاطباء).
تزحل.
[تَ زَحْ حُ] (ع مص) دور شدن از جای (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزحلف.
[تَ زَ لُ] (ع مص) غلطیدن و دور شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به تزحلق شود.
تزحلق.
[تَ زَ لُ] (ع مص) غلطیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تزحلف. (المنجد). رجوع به تزحلف و تزحلک شود.
تزحلک.
[تَ زَ لُ] (ع مص) غلطیدن (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تزحلق. (اقرب الموارد). رجوع به تزحلق و تزحلف شود.
تزحن.
[تَ زَحْ حُ] (ع مص) درنگ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || تقبض. || تحرک از جای. (از المنجد). || بناپسندی کار کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). گویند تزحن الشراب و علیه اذا تکاره علیه بلاشهوة؛ یعنی به اکراه و بی خواهش خورد آب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تزحول.
[تَ زَ وُ] (ع مص) درگشتن از جای خود و دور گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لغزیدن و دور شدن از جایگاه خود. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
تزحیر.
[تَ] (ع مص) سخت پیچان کردن شکم و روان شدن آن و سخت مبتلا گردیدن به علت پیچاک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گشاده شدن شکم به سختی پیچش شکم چنانکه خون میرفته باشد و سخت مبتلا گردیدن به علت پیچاک. (آنندراج) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || مردن بچهء ناقه یکماه پیش از ایام ولادت پس گوی را در مخلاة کرده یک شب در شرمگاه او گذارند و بینی وی را بند کنند، سپس آن گوی را... برآرند و بچهء نوزاد دیگری را به وی بنمایند، پس ناقه گمان میبرد که حالا بچه زاده است و بینی آن را بگشایند. پس آن ناقه بوی کند آن بچه را، و مهربان شود پس میدوشند آنرا و این فعل ترحیز است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تزحیل.
[تَ] (ع مص) دور گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزخر.
[تَ زَخْ خُ] (ع مص) پر شدن دریا از آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). پر شدن و بالا آمدن آب دریا و رودخانه. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزخراب.
[تِ خَ] (اِخ) دهی است از دهستان روضه چای، در بخش حومهء شهرستان ارومیه و ده هزار و پانصدگزی شمال باختری ارومیه و 2 هزارگزی شمال راه ارابه رو ارومیه به موانا قرار دارد جلگه ای معتدل است و 350 تن سکنه دارد. آب آن از روضه چای و محصول آنجا غله و چغندر و توتون و انگور و حبوبات است. شغل مردم زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 4).
تزخراب.
[تِ خَ] (اِخ) دهی است از دهستان آجرلو در بخش مرکزی شهرستان مراغه که در 64 هزارگزی جنوب خاوری مراغه و هشت هزار و پانصدگزی شمال خاوری شوسهء شاهین دژ به میاندوآب قرار دارد. دره ای معتدل است و 213 تن سکنه دارد. آب آن از دره جان آقا و محصول آنجا غله و حبوبات و بادام و کرچک است. شغل مردمش زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
تزخراب دهنه.
[تِ خَ دَ هَ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان باراندوزچای در بخش حومهء شهرستان ارومیه که در 27 هزارگزی جنوب خاوری ارومیه و چهار هزار و پانصدگزی شمال شوسهء ارومیه به مهاباد قرار دارد جلگه ای معتدل است و 172 تن سکنه دارد. آب آن از باراندوزچای و محصول آنجا غله و چغندر و انگور و توتون و حبوبات است. شغل مردم زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
تزخف.
[تَ زَخْ خُ] (ع مص) نیکو و آراسته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغة).
تزخور.
[تَ زَ وُ] (ع مص) فخر کردن مرد به چیزی که دارد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) || تکبر. توعد. (از متن اللغة).
تزخیف.
[تَ] (ع مص) بسیار گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || به تکلف فصاحت نمودن. || به انگشتان از کسی گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به انگشتان خود چیزی را از کسی گرفتن بمانند شاهین. (از اقرب الموارد).
تزد.
[تَ زَ] (اِ) ملخ سیاه. (ناظم الاطباء). صراراللیل. جَزد. (زمخشری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تزدغ.
[تَ زَدْ دُ] (ع مص) نازبالش گرفتن و نازبالش خواستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مخده را زیر صُدغ گذاشتن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).
تزده.
[تَ دَ] (اِ) مطلق اجرت را گویند عموماً. (برهان). مزد. (فرهنگ جهانگیری). تزده و اجرت. (ناظم الاطباء). عموماً اجرت را گویند. (انجمن آرا). مزد مطلق. (فرهنگ رشیدی). || اجرت راست کردن آسیا خصوصاً. (برهان) (از ناظم الاطباء). مزد راست کردن آسیا، لکن به رای مهمله نیز گذشت. (فرهنگ رشیدی). خصوصاً اجرت راست کردن آسیا و در نسخهء سروری به زای فارسی است و به رای مهمله غلط است. (انجمن آرا). طسق. بُرکَه. (السامی فی الاسامی) تژده. و رجوع به تژده شود. || قبالهء خانه و باغ و امثال آنرا نیز گفته اند. (برهان). تژده(1) و قبالهء خانه و باغ و مانند آن. (ناظم الاطباء).
(1) - تژده باین معنی نیامده است. رجوع به تژده شود.
تزر.
[تَ زَ] (اِ) خانهء تابستانی و ییلاقی. || کرسی مملکت و تختگاه. (ناظم الاطباء). و رجوع به تجر و طزر شود.
تزرج.
[تِ زِ] (اِخ) دهی است از دهستان رابر، در بخش بافت شهرستان سیرجان که در 36 هزارگزی خاور بافت و 2 هزارگزی راه مالرو بافت به رابر قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 40 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و محصول آنجا غله و حبوبات است شغل مردم آنجا زراعت و از طایفهء فلاحی هستند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
تزرج.
[تِ زِ] (اِخ) دهی است از دهستان طارم، در بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس که در 36 هزارگزی باختری حاجی آباد، بر سر راه مالرو طارم به درگاه قرار دارد. کوهستانی و گرمسیر است و 328 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا خرما و غله و شغل مردم آنجا زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
تزرج.
[تِ زِ] (اِخ) دهی است از دهستان حصن در بخش زرند شهرستان کرمان که در 30 هزارگزی جنوب باختری زرند و 10 هزارگزی باختر زرند رفسنجان قرار دارد. جلگه ای معتدل است و 159 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غله و حبوبات و پسته و پنبه است. شغل مردم آنجا زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
تزرج.
[تِ زِ] (اِخ) دهی است از دهستان سربنان در بخش زرند شهرستان کرمان که در 48 هزارگزی خاوری زرند و 6 هزارگزی خاور راه مالرو زرند به راور قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 50 تن سکنه دارد آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و حبوبات است شغل مردم آنجا زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
تزرج.
[تِ زِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سبلوئیه در بخش زرند شهرستان کرمان که در 30 هزارگزی جنوب باختری زرند و 10 هزارگزی باختر راه مالرو زرند به رفسنجان واقع است و 10 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
تزرر.
[تَ زَرْ رُ] (ع مص) گویک بستن پیراهن. (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از ذیل اقرب الموارد). || (مص) استوار کردن گویک پیراهن را. (ذیل اقرب الموارد).
تزرزر.
[تَ زَ زُ] (ع مص) جنبیدن و متحرک شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تحرک. (متن اللغة) (المنجد) (اقرب الموارد).
تزرع.
[تَ زَرْ رُ] (ع مص) شتافتن به سوی بدی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از المنجد) (از اقرب الموارد).
تزرک.
[تِ زِ] (اِخ) قریه ای است در دو فرسنگی شمال طارم، در بلوکات سبعه. (از فارسنامهء ناصری).
تزرنق.
[تَ زَ نُ] (ع مص) متغیر و دیگرگون گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || پوشیدن جامه و پوشیده شدن در آن. || و بر زرنوق (نهر کوچک) به اجرت آب کشی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || به سلف خرید کردن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از المنجد).
تزرو.
[تَ رُوْ] (اِ) شنجرف. (ناظم الاطباء).
تزرو.
[تَ زَ رْوْ] (اِ) تذرو و قرقاول. (ناظم الاطباء).
تزره.
[تَ رِ / رَ] (اِ) محور آهنی سنگ آسیا. (ناظم الاطباء).
تزری.
[تَ زَ رْ ری] (ع مص) عتاب کردن و عیب نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزرید.
[تَ] (ع مص) تنگ کردن چشم یعنی ترشرویی و غضب کردن بر کسی. (از متن اللغة).
تزریف.
[تَ] (ع مص) پاک کردن و دور نمودن. || افزودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از المنجد) (از اقرب الموارد). || زیاده کردن در سخن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). زیاده کردن در سخن و دروغ گفتن. (از المنجد). و فی الحدیث : کان الکلبی یزرف فی الحدیث. (اقرب الموارد). || نفوذ کردن تیر در چیزی. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || فرقه فرقه گردانیدن قوم. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزریق.
[تَ] (مص)(1) ریا و نفاق و دروغ و کسی را به ریا و نفاق و دروغ نسبت کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج).
(1) - در فرهنگهای معتبر عرب از جمله لسان العرب، قطر المحیط، متن اللغة، اقرب الموارد و جز اینها این وزن و معنی نیامده است.
تزریق.
[تَ] (مص)(1) درچکانیدن. داخل کردن داروی مایع در زیر پوست بدن یا در داخل رگ بوسیلهء سوزن مخصوص آمپول زدن. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - این وزن و معنی در عربی نیامده است.
تزریقات.
[تَ] (اِ) جِ تزریق. درچکانیدنها. و رجوع به تزریق شود.
تزریق بیان.
[تَ بَ] (ص مرکب) کاذب و دروغگو. (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به تزریق شود.
تزریق کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)درچکانیدن داروی مایع در زیر جلد، یا در داخل عضله یا ورید انسان و حیوان بیمار. تزریق. و رجوع به تزریق شود.
تزریم.
[تَ] (ع مص) قطع کردن کمیز بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قطع کردن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد): زرمهُالدهر؛ ای قطع عنهُالخیر. (المنجد). || قطع کردن اشک و سخن و جز آن بر کسی. || بخیل نمودن (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نسبت دادن کسی را به بخل. (از متن اللغة).
تزریة.
[تَ رِ یَ] (ع مص) بسی زیان رسانیدن. (مجمل اللغة. یادداشت بخط مؤلف).
تزس.
[تِ زِ] (اِخ)(1) تزه. رجوع به همین کلمه و فهرست اعلام تمدن قدیم فوستل دوکلانژ ترجمه نصرالله فلسفی شود.
(1) - Thesee.
تزعب.
[تَ زَعْ عُ] (ع مص) شتافتن. (از متن اللغة). || شادمان شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تنشط. (متن اللغة). نشاط داشتن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || خشم گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تغیظ. (متن اللغة) (اقرب الموارد) (المنجد). || در اکل و شرب کثرت کردن و زیادت نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در خوردن و آشامیدن زیاده روی کردن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || مال را در خود تقسیم کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تقسیم کردن قوم مال را در میان خود. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزعزع.
[تَ زَ زُ] (ع مص) جنبیدن. (زوزنی) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج). جنبش. (غیاث اللغات). تحرک و تقلقل چیزی. (از اقرب الموارد) (المنجد). تحرک. (متن اللغة). || بهم خوردن یا لقی دندانها. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || (اِ) حالتی در دماغ که چنان نماید که حرکت کند با درد. حالتی در مغز که گویی جنبان است با دوار و دردی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تزعل.
[تَ زَعْ عُ] (ع مص) شادمان شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تنشط. (اقرب الموارد) (المنجد). شاد شدن. (از متن اللغة).
تزعم.
[تَ زَ ع عُ] (ع مص) دروغ بربستن و کاذب گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). تکذب. (اقرب الموارد) (متن اللغة). || به تکلف زعامت بر خود بستن و خود را زعیم دانستن. (از متن اللغة).
تزعیر.
[تَ] (ع مص) خواندن خر نر را تا بر ماده جهد. (منتهی الارب) (از متن اللغة).
تزعیف.
[تَ] (ع مص) هلاک کردن. (غیاث االغات نقل از صراح) (آنندراج).(1).
(1) - در غالب کتب لغت عربی چون لسان العجم، متن اللغة، اقرب الموارد، منتهی الارب و المنجد این وزن نیامده ولی این معنی در اوزان دیگر چون ازعاف و ازدعاف و جز اینها آمده است.
تزغ.
[تَ] (اِ) چوب تاغ(1) را گویند و آن هیزمی است که آتش آن بسیار بماند و بضم اول هم بنظر آمده است. (برهان) (آنندراج). در برهان بمعنی چوب تاغ آورده (انجمن آرا). هیزم را گویند. (اوبهی). چوب تاغ که آتشش مدتی میماند. (ناظم الاطباء). رجوع به تاغ و تاق در همین لغت نامه شود.
(1) - ن ل: تاق.
تزغم.
[تَ زَغْ غُ] (ع مص) برگردانیدن شتر بانگ را در گلو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بازگردانیدن شتر بانگ را در لهازیم خود. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از المنجد). بازگردانیدن شتر بانگ را در لهازیم خود. (از المنجد). || سخن گفتن در خشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المنجد). چون غضبناک سخن گفتن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || نالیدن شتربچه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آرام نالیدن شتربچه. (از اقرب الموارد). || (ع اِ) آوازی ضعیف یا بانگ وحدت، یا نالهء آرام، مانند نالهء بچه شتر. (از متن اللغة).
تزغو.
[تَ] (اِ) ذخیره و آذوقه(1) و تزقو. (ناظم الاطباء). بلوشه در شرح لغات و اصطلاحات جامع التواریخ رشیدی این کلمه را معرب توسخوی مغولی و بمعنی نزل آورده است. رجوع به توضیحات بلوشه درج 2 ص27 جامع التواریخ رشیدی و ترغو در همین لغت نامه شود.
(1) - صحیح: آزوقه.
تزغوبالیق.
[تَ] (اِ) ترغوبالیق. رجوع به ترغو و تزغو و ترغوبالیق شود.
تزغیب.
[تَ] (ع مص) باکنده مویه «؟» شدن. (تاج المصادر بیهقی). موی ریزهء زرد برآوردن چوزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). موهای زرد برآوردن جوجه. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزف.
[تَ / تِ زُ] (اِ) ریچالی باشد که از کشک سازند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || به معنی تری و تازگی هم گفته اند. || نعمت و آسایش را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باین معنی ظاهراً مصحف ترف عربی بمعنی ناز و نعمت و به ناز زیستن است. (حاشیهء برهان چ معین).
تزفان.
[تَ] (اِ) مخفف ترزفان است که ترجمان باشد، و آن شخصی است که لغت زبانی رابزبان دیگر تقریر کند. (برهان) (آنندراج). همان ترجمان است. (شرفنامهء منیری). ترزفان ، ترجمان. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترجمان در همین لغت نامه شود.
تزفزف.
[تَ زَ زُ] (ع مص) سخت جنبیدن از سرما و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تزفی.
[تَ زَفْ فی] (ع مص) ترسانیدن (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تزفیت.
[تَ] (ع مص) بزفت بیندودن. (تاج المصادر بیهقی). بزفت اندودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). بزفت اندودن و زفت بالکسر، قیر که در خنور و کشتی مالند تا آب نزهد از وی. (آنندراج). به قیر اندودن کشتی و جز آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزقف.
[تَ زَقْ قُ] (ع مص) به شتاب ربودن چیزی را و فروخوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فروخوردن چیزی را. (از اقرب الموارد). بلعیدن لقمه را. (از المنجد). || ربودن گوی بدست از هوا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به شتاب ربودن چیزی را. (از متن اللغة) (از المنجد) (از اقرب الموارد). ربودن گوی را به چوگان. (از اقرب الموارد). قال ابوسفیان لبنی امیة: تزقفوها تزقف الکرة؛ یعنی الخلافة. (اقرب الموارد).
تزقم.
[تَ زَقْ قُ] (ع مص) بسیار خوردن و لقمه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تزقم لقمه، بلعیدن آن و تزقم چیزی تلقم آن. (از متن اللغة). تلقم. || زقوم خوردن (از المنجد) (از اقرب الموارد). || افراط نمودن در شیر نوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زیاده روی در نوشیدن شیر. (از متن اللغة) (از المنجد) (از اقرب الموارد).
تزقو.
[تَ] (اِ) ذخیره و آذوقه(1). (ناظم الاطباء). رجوع به تزغو و ترغو شود.
(1) - صحیح: آزوقه.
تزقیب.
[تَ] (ع مص) در آواز درآوردن مکاء را و آن مرغی است خوش آواز. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). در آواز درآوردن مکاء و آن پرنده ای است. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزقیق.
[تَ] (ع مص) موی بریدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ستردن موی پوست را. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || پوست کشیدن از جانب سر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). کندن پوست از جانب سر بطرف پا. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). پوست کندن. (از المنجد).
تزک.
[تُ زُ] (ترکی، اِ) ترتیب و انتظام و ضابطهء لشکر و مجلس و این لفظ ترکی است. گاهی توزک به زیادت واو نویسند مطابق رسم خط ترکی. (غیاث اللغات) (آنندراج). || ترکش. (آنندراج) (بهارعجم) :
فوج صد بوالهوس از ناوک آهی شکنم
تزک سینه پر از ناوک دلدوز من است.
سنجر کاشی (از آنندراج).
تزکر.
[تَ زَکْ کُ] (ع مص) فراهم آمدن شراب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فراهم آمدن شراب در خیک. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || کلان گردیدن شکم کودک و نیکو حال شدن او. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کلان و مانند خیک شدن شکم کودک و نیکو حال شدن وی. (از متن اللغة). || پر شدن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). || پر شدن شکم کودک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تزکزک.
[تَ زَ زُ] (ع مص) گرفتن ساز و سامان خود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرفتن زِکَّة خود را. (از اقرب الموارد). گرفتن زکه یعنی سلاح خود را. (از المنجد). گرفتن عدهء خود را. (از متن اللغة).
تزکی.
[تَ زَکْ کی] (ع مص) گوالیدن و افزون گردیدن. (منتهی الارب) (از المنجد) (از اقرب الموارد). گوالیدن. (آنندراج). || پاکی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). پاک شدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). زکی شدن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || زکوة بدادن. (زوزنی) (آنندراج). || صدقه دادن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). صدقه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزکیت.
[تَ] (ع مص) پر کردن مشک. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از ناظم الاطباء). || به خشم و غضب آوردن کسی را. (از متن اللغة). || سخت خشمناک کردن کسی را. (از متن اللغة).
تزکیت.
[تَ یَ] (ع مص) تزکیة، ستودن : و این سحرها که بیدپای برهمن کرده است در فراهم آوردن این مجموعات... از آن ظاهرتر است که در آن باب به تحسین و تزکیت حاجت افتد. (کلیله و دمنه). و یا هیچ تکلف را در تزکیت آن مجال وصفی تواند بود. (کلیله و دمنه). و رجوع به تزکیة در همین لغت نامه شود.
تزکیر.
[تَ] (ع مص) پر کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || (مص ل) کلان گردیدن شکم کودک و نیکو شدن حال او. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). و رجوع به تزکر در همین لغت نامه شود.
تزکیم.
[تَ] (ع مص) پنهان داشتن کار بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). لغتی است در تزکین. (جوهری از اقرب الموارد). و بعدی بعلی یقال زکم علیه اذا لبس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به تزکین شود.
تزکین.
[تَ] (ع مص) پوشیده و پنهان داشتن کار بر کسی و مشتبه گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغة). تشبیه و تلبیس. (اقرب الموارد). || جای دادن حدیث نفس را در دل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || اندازه کردن و بگمان گفتن چیزی را. (از متن اللغة). || (ع اِ) حدیث نفس. (منتهی الارب) (آنندراج). حدیث نفس و وقوع ظن در دل. (ناظم الاطباء). گمانهایی که در نفس ها واقع شوند. (از اقرب الموارد).
تزکیة.
[تَ یَ] (ع مص) زکات مال بدادن. (زوزنی). زکات دادن از مال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات) (از آنندراج) (از مجمل اللغة) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از المنجد). || زکات مال بستدن. (زوزنی). زکات ستدن. (مجمل اللغة). زکات از کسی گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || پاک گردانیدن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (غیاث اللغات) (مجمل اللغة). پاک کردن. (دهار) (آنندراج). پاکیزه گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || بستودن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). ستودن خود را. (منتهی الارب) (مجمل اللغة) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد): تزکیة المرء نفسه قبیح. || گوالانیدن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || گوالیدن و افزون شدن. || تشنه گردیدن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || گواهی بر عدالت گواه دادن. (از متن اللغة). || تزکیهء شهود، (در تداول فقه)؛ تعدیل گواهان. در صورتی که عدالت شاهد در نزد حاکم محرز نبود یا جرح شود ممکن است عدالت گواه جرح شده بوسیلهء گواهی افراد عادل دیگر اثبات گردد و این گواهی دادن بر عدالت گواه جرح شده را در فقه تزکیة گویند :
تزکیه باید گواهان را بدان
تزکیه اش اخلاص و موقوفی بدان.مولوی.
|| (اِ) پاکیزگی و پاک گردانیدگی. (ناظم الاطباء). بمعنی زکات است. (از اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به زکات و زکوة شود.
تزلب.
[تَ لَ] (اِ) دنبهء برشته شده را گویند که بر روی آشهای آرد ریزند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فخرالدین منوچهر در صفت لاخشه که نوعی از آش آرد است گوید :
از چشمهء ماهتاب کن صحن
وز قرصهء آفتاب نه خوان.
دوغش خوش و روغنش مروق
سیر اندک و تزلبش فراوان.
(فرهنگ جهانگیری).
ظاهراً ترلب مصحف این کلمه است و رجوع به ترلب در همین لغت نامه شود.
تزلج.
[تَ زَ ل لُ] (ع مص) بلغزیدن پای. (تاج المصادر بیهقی). لغزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تزلق. (متن اللغة) (اقرب الموارد) (المنجد) : تزلج السهم عن القوس؛ یعنی تیر از کمان لغزید و گذشت. (از اقرب الموارد). || ایستادن و اصرار کردن بر شرب نبید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الحاح در نوشیدن شراب. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزلجب.
[تَ زَ جُ] (ع مص)(1) لغزیدن از چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - در اقرب الموارد و متن اللغة و قطر المحیط و المنجد: تزلجب نیامده و تزلحب بدین معنی آمده است. رجوع به تزلحب شود.
تزلح.
[تَ زَلْ لُ] (ع مص) چشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). چشیدن چیزی را. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزلحب.
[تَ زَ حُ] (ع مص) لغزیدن از چیزی. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از المنجد). در منتهی الارب و ناظم الاطباء این کلمه به تصحیف تزلجب آمده است. رجوع به تزلجب شود.
تزلحف.
[تَ زَ حُ] (ع مص) یکسو گردیدن و دور شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دور شدن و عقب ماندن. (از متن اللغة). دور شدن. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزلخ.
[تَ زَلْ لُ] (ع مص) لغزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تزحلق. (اقرب الموارد) (المنجد). و رجوع به تزحلق شود.
تزلزل.
[تَ زَ زُ] (ع مص) جنبیدن. (دهار) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لرزیدن و جنبیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). اضطراب و تحرک. (از متن اللغة). || لرزیدن زمین بر اثر زلزله. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از قطر المحیط). || بازگشتن نفس در سینه هنگام مرگ. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). لرزیدن نفس در سینه هنگام مرگ. (از المنجد). || (اِ). جنبش و اضطراب و آشفتگی و لرزش (ناظم الاطباء) :
ای دوست دل منه تو در این تنگنای خاک
تا ممکن است عافیتی بی تزلزلی.سعدی.
بنیاد خاک بر سر آب است از این قبل(1)
خالی نباشد از خللی یا تزلزلی.
سعدی (بوستان).
تزلزل در ایوان کسری فتاد.
سعدی (بوستان).
|| هول و هراس و ترس و وحشت. (ناظم الاطباء). || آوارگی از راه راست و لغزش. (ناظم الاطباء). || زمین لرزه و زلزله. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: سبب.
تزلع.
[تَ زَلْ لُ] (ع مص) شکافته شدن. (تاج المصادر بیهقی). بشکافتن. (زوزنی). کفتن پا و کفتن دست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشقق پا. (از متن اللغة). تشقق پوست پا. (از اقرب الموارد). و شکافته شدن ظاهر یا باطن پا. شکافته شدن ظاهر کف دست. (از المنجد). || شکستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تکسر. (متن اللغة). || سوختن پوست به آتش. (از متن اللغة) (از ذیل اقرب الموارد). || ریختن پر. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || فاسد شدن جراحت. (از المنجد).
تزلغ.
[تَ زَلْ لُ] (ع مص) کفته گردیدن پای کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شکافته شدن پای کسی. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). صواب آن است که با عین مهمله باشد. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). افضل آن است که تزلع باشد. (از المنجد). و رجوع به تزلع شود.
تزلف.
[تَ زَلْ لُ] (ع مص) فراپیش شدن. (تاج المصادر بیهقی). پیش درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تقدم. (اقرب الموارد) (متن اللغة) (المنجد). || تقرب. (متن اللغة) (اقرب الموارد) (المنجد). || متفرق شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تزلق.
[تَ زَلْ لُ] (ع مص) زینت گرفتن و خوش عیش شدن تا آنکه گونه سرخ و سپید و درخشان گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از المنجد).
تزلق.
[تَ لَ] (اِ) ترلب. تزلب :
این تزلق شوربا که باشد
با منصب و جاه جوش بره.بسحاق اطعمه.
و رجوع به ترلب و تزلب و بسحاق ص176 شود.
تزلقی.
[تُ لُ] (اِ) آچار و ترشی آلات. (ناظم الاطباء) (ا زلسان العجم شعوری).
تزلل.
[تَ زَلْ لُ] (ع مص) لغزش و لغزیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج).
تزلیج.
[تَ] (ع مص) برآوردن سخن را و روان گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیرون کردن سخن و روان گردانیدن آن یعنی افشای آن. (از اقرب الموارد). افشای سخن بین مردم. (از المنجد). || به اندک چیزی زندگی را بسر بردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزلیخ.
[تَ] (ع مص) هموار گردانیدن و تابان کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تملیس چیزی. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به تملیس در همین لغت نامه شود.
تزلیف.
[تَ] (ع مص) زیاده کردن در سخن و افزودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زیاده کردن در سخن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). تزریف. (از متن اللغة). || فراپیش شدن. (مجمل اللغة). تقدیم چیزی. (از المنجد). و رجوع به تزریف و تقدیم در همین لغت نامه شود.
تزلیق.
[تَ] (ع مص) موی ستردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).ستردن موی سر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || لغزان گردانیدن جای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نیک آلودن بدن به روغن و مانند آن به حدی که دست را بلغزاند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || لغزانیدن کسی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || پیوسته تیز داشتن حدیده را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزلیم.
[تَ] (ع مص) راست تراشیدن و نیکو قد کردن. (تاج المصادر بیهقی). راست و درست گردانیدن تیر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). راست و برابر گردانیدن چیزی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغة). || نرم و تابان کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نرم گردانیدن چیزی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || بگردانیدن آسیا را و گرفتن کنارهای آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || بد کردن غذای کسی را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از المنجد). || اصلاح کردن سنگ جهت آسیا و هر چیز که کناره های آنرا بگیرند. (از متن اللغة). || پر کردن ظرف. (از متن اللغة). || اندک کردن عطاء. (تاج المصادر بیهقی) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزم.
[تَ] (اِ) میغ را گویند و آن بخاری و ابر تنکی باشد که بر روی زمین پهن شود و آنرا به عربی ضباب خوانند و باین معنی بجای حرف اول نون و بجای حرف ثانی زای فارسی هم آمده است. (برهان) (آنندراج). میغ و بخار. (ناظم الاطباء). رجوع به تژم و نژم شود.
تزم.
[تِ زِ] (ع اِ) تزمة. دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را معادل بُت(1) فرانسه آورده و ظاهراً از چزمهء ترکی بمعنی موزه مأخوذ شده است. رجوع به دزی ج 1 ص146 شود.
(1) - Bottes.
تزمت.
[تَ زَمْ مُ] (ع مص) آهسته شدن. (تاج المصادر بیهقی). آهستگی و وقار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). توقر. (اقرب الموارد). آهستگی در وقار. (از متن اللغة). سالمند و باوقار بودن. (از المنجد). و رجوع به توقر در همین لغت نامه شود.
تزمجر.
[تَ زَ جُ] (ع مص) غریدن شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || آواز برآوردن یا آنکه در آواز خشونت و درشتی داشتن. (از متن اللغة).
تزمخر.
[تَ زَ خُ] (ع مص) در خشم آمدن و بانگ برزدن پلنگ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). شکوفه آوردن و بلند شدن گیاه. (از متن اللغة). || امتلاء و اکتهال شباب. (از متن اللغة). انبوه شدن و بهم درپیچیدن درخت. (از متن اللغة).
تزمزم.
[تَ زَ زُ] (ع مص) بانگ کردن شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از المنجد). || گفتن چیزی را : ماتزمزمت به شفتای؛ یعنی نگفتم آنرا. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || زمزمه کردن برسم مجوسان :فجلس ابن المقفع یأکل و یزمزم علی عادة المجوس. فقال له عیسی اتزمزم و انت علی عزم الاسلام. فقال اکره ان ابیت علی غیر دین (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تزمل.
[تَ زَمْ مُ] (ع مص) خویشتن در جامه پیچیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). خود را در جامه پیچیدن. (مجمل اللغة). در پیچیده شدن به جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تلفف و تدثر. (متن اللغة). پیچیده شدن به جامه. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزمنت.
[تِ مَ] (اِخ) قریه ای است از توابع بهنسا در مغرب نیل از صعید. (از معجم البلدان).
تزمة.
[تِ مَ] (ع اِ) تزم. رجوع بهمین کلمه شود.
تزمیح.
[تَ] (ع مص) کشتن زماح را که مرغی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). رجوع به زماح شود.
تزمیر.
[تَ] (ع مص) نای زدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از المنجد). || پر کردن مشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || غل کردن کسی را به جامه. (از متن اللغة).
تزمیع.
[تَ] (ع مص) شتابی کردن و تیز رفتن ناقه. (منتهی الارب). || بچهء ناتمام افکندن ناقه. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد): زَمَّعت الناقةُ؛ القت ولدها. (متن اللغة). زمعت الناقة؛ رمَّعت. (اقرب الموارد). رجوع به ترمیع شود. || تزمیع بر کاری، اراده استوار کردن بر آن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || بانگ کردن زنبور. (از متن اللغة).
تزمیل.
[تَ] (ع مص) در جامه پیچیدن. (تاج المصادر بیهقی). خود را در جامه پیچیدن. (مجمل اللغة). در پیچیدن به جامه و پنهان کردن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).
تزمیم.
[تَ] (ع مص) بسیار ماهار برکردن. (تاج المصادر بیهقی). مهار در بینی شتر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).
تزنئة.
[تَ نِ ءَ] (ع مص) تنگ گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به تزنیة شود.
تزنبر.
[تَ زَ بُ] (ع مص) تکبر نمودن و گردنکشی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تکبر. (اقرب الموارد) (المنجد). || روی ترش نمودن. تقطیب. (اقرب الموارد) (المنجد).
تزنتر.
[تَ زَ تُ] (ع مص) خرامیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تبختر. (متن اللغة) (اقرب الموارد) (المنجد).
تزنجر.
[تَ زَ جُ] (ع مص) از زنگار کلمهء فارسی. زنگار گرفتن. زنگ زدن. زنگاری شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و اذا رش علیه الخل تزنجر. (ابن البیطار ج 1 ص145 شش سطر بآخر مانده). و هو [ ای النحاس ] یتزنجر بالخل و الروسختج المحرق منه بالایقال اوفی اتون الزجاج. (الجماهر فی الجواهر للبیرونی یادداشت ایضاً).
تزنح.
[تَ زَنْ نُ] (ع مص) واگشاده شدن در سخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). رجوع به تزنخ شود. || مرة بعد اخری آب خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || برداشتن و بلند کردن نفس خود را زائد از مرتبهء خود و تکبر نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بلند کردن نفس خود فوق مرتبهء خود. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). رجوع به تزنخ شود. || تنگ گرفتن بر کسی در داد و ستد یا وامی. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغة).
تزنخ.
[تَ زَ نُ] (ع مص) واگشوده شدن در سخن. || تکبر نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزند.
[تَ زَنْ نُ] (ع مص) تنگ آمدن به جواب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). عاجز شدن از جواب. (از المنجد): سألته مسئلة فتزند؛ ای فتعسرالجواب علیه. (المنجد). || تنگ شدن سینه. (از متن اللغة). گرفتار شدن در امری و (به تنگ آمدن) و تنگ سینه شدن. (اقرب الموارد) (از المنجد). || خشم گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تغضب. (اقرب الموارد) (المنجد). خشم گرفتن و بهم سائیدن دندانها چنانکه آواز برآید. (از متن اللغة).
تزندر.
[تَ زَ دَ] (اِ) مرغکی است که او را به عربی صعوه گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به ترند و تژ و صعوه در همین لغت نامه شود
تزندق.
[تَ زَ دُ] (ع مص) ملحد شدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). زندیق شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). یا تخلق به اخلاق زندیق (از اقرب الموارد): من تمنطق تزندق، ای من تعلم علم المنطق تهور فی الزندقه لانه یتورط فی الاقیسة و النتائج بما یفسدالعقاید الدینیة التی مارها علی التسلیم. (المنجد).
تزنر.
[تَ زَنْ نُ] (ع مص) باریک و کوفته گردیدن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). باریک شدن چیزی. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || زنار پوشیدن - از لغات مولده است - (از متن اللغة). زنار برمیان بستن. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزنف.
[تَ زَنْ نُ] (ع مص) خشمگین گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از المنجد) (از اقرب الموارد).
تزنگ.
[تِ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش سروستان در شهرستان شیراز که در دو هزارگزی جنوب خاوری سروستان، بر کنار شوسهء شیراز به فسا قرار دارد. جلگه ای معتدل است و 129 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چشمه و محصول آنجا غله و تنباکو و میوه و صیفی است. شغل مردم آنجا زراعت و قالیبافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
تزنیج.
[تَ] (ع مص) کم دادن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در ذیل اقرب الموارد نویسد: عطاء مزنج کمعظم، اندک. و در تاج آرد: کسی از ائمهء لغت این کلمه را ننوشته و ظاهراً تحریف مزلج است. (ذیل اقرب الموارد).
تزنیح.
[تَ] (ع مص) بار بار آب خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزنیخ.
[تَ] (ع مص) برداشتن بزغاله سر خود را وقت شیر مکیدن، از گرفتگی گلو یا خشکی حلق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). || درآویختن کنه در آنچه مورد علاقهء اوست. (از متن اللغة).
تزنید.
[تَ] (ع مص) دروغ گفتن. || عذاب کردن زاید از جرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || تنگ نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بخل ورزیدن. (از متن اللغة). || پر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پر کردن مشک را. (از متن اللغة) (اقرب الموارد) (از المنجد). || آتش برآوردن از آتش زنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از المنجد). || افزودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قالوا: مایزندک و مایُزندک و مایزَندک احد علی فضل زید ای مایزیدک. (متن اللغة) (از المنجد). || با هم دوختن کناره های فرج ناقه را به میل های خرد وقتی که زهدان آن بعد ولادت بیرون افتاده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || تنگ گرفتن بر خانوادهء خود. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || تنگ شدن سینه در کاری. (از اقرب الموارد) (از المنجد). به تنگ آمدن از آن. و رجوع به تزند شود.
تزنیق.
[تَ] (ع مص) بر عیال خود در نفقه تنگی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تنگ گرفتن بر عیال خود بر اثر بخل یا فقر. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || زناق بستن در زیر حنک اسب. || استر را به پای بند بستن. (از المنجد).
تزنیم.
[تَ] (ع مص) وکیل مخاصمت فرستادن بسوی کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی را به دشمنی کسی برانگیختن. (از متن اللغة) (المنجد) (اقرب الموارد).
تزنین.
[تَ] (ع مص) پیوسته ماش خوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از المنجد) (از اقرب الموارد).
تزنیة.
[تَ یِ] (ع مص) به زنا منسوب کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغة). به زنا منسوب کردن و زانی خواندن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المنجد). || کار بر کسی تنگ گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). تنگ گرفتن بر کسی. (منتهی الارب) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || تنگ کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). و رجوع به تزنئة در همین لغت نامه شود.
تزواج.
[تَزْ] (ع اِ) اتصال و الحاق و مزاوجت. (ناظم الاطباء). این کلمه در کتب لغت عربی دیده نشده است.
تزوال.
[تَزْ] (اِ) برگ گیاه را گویند و با زای فارسی هم آمده است. (برهان) (آنندراج). برگ و شاخ گیاه. (ناظم الاطباء). و رجوع به تژوال و تژاول شود.
تزوج.
[تَ زَوْ وُ] (ع مص) زن کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || شوی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || نکاح کردن در قومی. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). زن گرفتن از قومی. (از المنجد). || داماد آنان شدن. (از متن اللغة). || درآمیختن خواب کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزود.
[تَ زَوْ وُ] (ع مص) توشه برداشتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). توشه برگرفتن. (زوزنی) (آنندراج). توشه گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). زاد سفر برگرفتن. || برای آخرت عمل کردن. (از متن اللغة). رسیدن نیزه به پشت گوش کسی: تزود منی طعنة بین اذنیه؛ اصیب بها. (اقرب الموارد) (از متن اللغة). || داغ بر میان دو چشم کسی گذاشتن: تزود سمة فاضحة بین عینیه؛ اتسم بها بسعی فیه. (اقرب الموارد). || بردن نامه از امیر به عامل وی تا باندازهء شأن و وظیفه اش برندهء نامه را یاری دهد: تزود من الامیر کتاباً الی عامله، حملهُ منهُ الیه لیستعین به علی شأنه. (اقرب الموارد).
تزؤر.
[تَ زَءْ ءُ] (ع مص) بانگ کردن شیر و غریدن. (آنندراج). رجوع به تزأر و تزآر در همین لغت نامه شود.
تزور.
[تَ زَوْ وُ] (ع مص) دروغ گفتن. (از متن اللغة) (از المنجد). || تزویر. (متن اللغة) (اقرب الموارد) (المنجد): تزوَّرالشی ء؛ زوَّره لنفسه. (اقرب الموارد) (المنجد). تزور الکلام؛ زوره لنفسه. (متن اللغة) :
ابلغ امیرالمؤمنین رسالة
تزورتها من محکمات الرسائل.
(اقرب الموارد).
تزورق.
[تَ زَ رَ] (ع مص) خالی نمودن شکم. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). انداختن آنچه در شکم بود و ریخ زدن. (منتهی الارب).
تزوع.
[تَ زَوْ وُ] (ع مص) دور شدن گوشت از پی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دور گشتن گوشت از عصب. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزول.
[تَ زَوْ وُ] (ع مص) نیک زیرک گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || به نهایت در زیرکی و ظرافت رسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || ممتاز شدن. || نیکو کردن و اصلاح نمودن کسی یا چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عبارت تاج العروس چنین است: و تزوله و زوله اجاده، هکذا فی النسخ والصواب اجاءه و هکذا حکاهُالفارسی عن ابی زید ـ انتهی. در محیط المحیط، اقرب الموارد، المنجد، معجم متن اللغة نیز اجاءه ضبط شده است. فعل اجاء متعدی است از جاء یعنی آورد آنرا (معنی مناسب با ثلاثی، و جز این معنی معانی دیگر نیز دارد). مؤلف منتهی الارب تنها بقاموس اعتماد کرده و کلمه را بمعنی اجاد گرفته است و ناظم الاطباء و دیگران نیز از او پیروی کرده اند.
تزوی.
[تَ زَوْ وی] (ع مص) زاویه گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گوشه گرفتن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || تقبض. (اقرب الموارد) (المنجد).
تزویج.
[تَ زْ] (ع مص) مرد را زن دادن و زن را شوی دادن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی) (از ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (از دهار) (منتهی الارب) (از غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). و زوجناهم بحور عین. (قرآن 44 و 52 / 20). || جفت و قرین کردن. (زوزنی) (غیاث اللغات) (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چیزی را به چیزی قرین کردن. (از المنجد). فردی را قرین فرد دیگر کردن :
خطبهء تزویج پراکنده کن
دختر خود نامزد بنده کن.نظامی.
|| در بیت زیر، ظاهراً بمعنی بهم آمیختن، همبستر شدن :
به پاکی مریم از تزویج یوسف
به دوری عیسی از پیوند عیشا.خاقانی.
تزوید.
[تَزْ] (ع مص) توشه دادن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عطا کردن زاد. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزویر.
[تَزْ] (ع مص) بیاراستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آراستن و بر پای داشتن چیزی را و راست و نیکو کردن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیاراستن و نیکو گردانیدن و راست کردن چیزی. (آنندراج از کنز). آراستن و بر پای داشتن چیزی. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغة). آراستن دروغ را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مکر و فریب کردن و بیاراستن دروغ. (غیاث اللغات). تزیین دروغ. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). فهو مزور؛ ای سموهُ بالکذب. (متن اللغة). || (اِ) فریب و مکر و دروغ و دورویگی و نفاق و غدر و حیله و ریو. تلبیس. (ناظم الاطباء) : تمویه و تزویر آنها مرا در خشم او افکند. (کلیله و دمنه).
ترا حرفی به صد تزویر در مشت
منه بر حرف کس بیهوده انگشت.نظامی.
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتم اینهمه تزویر را.سعدی.
گره بر سر بند احسان مزن
که این زرق و شید است و تزویر و فن.
(بوستان).
از آن تصویر و تزویر استکشاف فرمود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص431). || اصلاح و نیکو کردن هر چیزی از خیر و شر. (از متن اللغة). || مایل گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (المنجد). || گرامی داشتن زائر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (المنجد): استضات بهم فنورونی و زرتهم فزورونی. (اقرب الموارد). || احسان کردن قوم بصاحب و بزرگ خود. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || باطل گردانیدن شهادت را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغة). || نشان و علامت کردن به زور و بهتان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد): زور نفسه اذا رشحها بالزور. (منتهی الارب). || دروغ بستن به کسی. || تهمت زدن بر کسی. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || دروغ ظاهر کردن. (آنندراج از منتخب). || آماده کردن کلام را در نفس خود. || چیزی را بخاطر نیکویی آن خاص خویش کردن. (از اقرب الموارد). || خوردن مرغ تا آنجا که چینه دانش برآید. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || تزویر خط، ساختن آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مانند کسی خط نوشتن. خط کسی را تقلید کردن : مزور بحسن خطه علی ابی عبدالله بن مقلة تزویراً لایکاد یفطن له. (معجم یاقوت چ مارگلیوث ج 1 ص411).
تزویرخیز.
[تَزْ] (نف مرکب) که بر اساس تزویر و غدر و فریب باشد. که از تزویر خاسته باشد :
نباشد چنین نامه تزویرخیز
نبشه به چندین قلم های تیز.نظامی.
و رجوع به تزویر شود.
تزویر داشتن.
[تَزْ تَ] (مص مرکب)دورویه بودن و مکر داشتن. (ناظم الاطباء). و رجوع به تزویر شود.
تزویر کردن.
[تَزْ کَ دَ] (مص مرکب)دورویگی کردن و نفاق کردن و مکر کردن و فریب دادن و غدر کردن و دروغ گفتن. (ناظم الاطباء). سخن دروغ را آرایش دادن. دروغی را راست نمودن :
اینجا بگاه نتوان تزویر شعر کردن
افسوس کرد نتوان بر شیر مرغزاری.
منوچهری.
گفت چه گوئید اندر مردی که نامهء مزور از من به عبدالله خزاعی برده است و بر من تزویر کرده از بهر فائدهء خویش. (تاریخ بخارا) :
خواهند جماعتی که تزویر کنند
از حیله طریق شرع تغییر کنند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 903).
از سر زلف تو، همه هیچ بود
هرچه دلم حیله و تزویر کرد.عطار.
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند.حافظ.
تزویرگر.
[تَزْ گَ] (ص مرکب) مزور. غدار. حیله گر. دروغگو. دروغ پرداز :
تزویرگر نیم من، تزویرگر تو باشی
زیرا که چون منی را تزویرگر شماری.
منوچهری.
تزویط.
[تَزْ] (ع مص) بزرگ و کلان کردن لقمه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزویع.
[تَزْ] (ع مص) برگردانیدن شتران را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || پراکنده و متفرق ساختن شتران را. (از المنجد). || فراهم آوردن باد کاه ریزه را تا بپراند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).
تزویق.
[تَزْ] (ع مص) آراستن. (دهار). آراستن و درست کردن سخن و کتاب را. (منتهی الارب) (آنندراج). آراستن و نیکو گردانیدن. (ناظم الاطباء). آراستن کلام و کتاب. (از متن اللغة). آراستن و نیکو کردن سخن. (از المنجد). تقویم کتاب. (از متن اللغة). نیکو گردانیدن چیزی را. (از اقرب الموارد). || بمعنی نقش کردن مطلق نیز آمده از این جهت هر چیز منقش را مزوَق گویند و نقاش را مزوِق. (از آنندراج). نقش کردن مسجد و خانه. (از اقرب الموارد) (المنجد). نقش کردن و اصل آن از زاووق و آن زئبق (جیوه) است. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). جوهری گوید: قدیقع فی التزاویق لانه یجعل مع الذهب علی الحدیدة ثم یدخل النار فیذهب منه الزئبق و تبقی الذهب ثم قیل لکل منقش مزوق و ان لم یکن فیه زئبق. (متن اللغة). تزیین با طلا، باینکه طلا را با جیوه مخلوط کرده و بر روی چیزی مالیده سپس آنرا در آتش گذارند تا جیوه فرار کند و طلا باقی ماند. و نیز هر نقش و زینتی را گویند اگرچه جیوه در ساختن آن بکار نرفته باشد و همچنین تصویر و تماثیل زینتی را گویند. ج، تزاویق. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). منقش کردن به سیماب. (زوزنی). طلا کردن در هم را به سیماب. (از المنجد). || نسو کردن. (زوزنی). و رجوع به تزاویق شود.
تزویل.
[تَزْ] (ع مص) دور کردن کسی را از جای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). دور کردن کسی را. (از متن اللغة) (از المنجد). || برگردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || نیکو کردن و اصلاح نمودن چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تزه.
[تَ زَ / زِ] (اِ) دندانهء کلید بود که از چوب کنند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص442). دندانهء کلیددان باشد. (صحاح الفرس) تزه و مدنگ دندانهء کلید بود. (نسخه ای از اسدی یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
دندانهء کلید باشد. (اوبهی) :
دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پالان بی خر است و کلیدان بی تزه.
لبیبی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص442).
و رجوع به تز، و رجوع به مدنگ و تژه شود.
تزه.
[تِ زِ] (اِخ)(1) یکی از قهرمانان یونان قدیم، پسر اژه(2) و پادشاه آتن بود که شخصیت نیمه افسانه ای داشت و اعمالش از بعضی جهات به هراکلس(3) شباهت داشت در لابیرنت کرت(4) دختر مینوس(5)، بنام آریان(6)رشته ای به او داد و او را راهنمایی نمود تا وی با مینوتور(7) دیو آدمخوار جنگید و او را کشت. وی آنگاه شاهزاده خانم مذکور را در جزیرهء ناکزوس(8) از دست داد و چون به هادس(9) خدای دوزخ حمله کرد بدوزخ محکوم گشت که بطور ابدی و نشسته در دوزخ بماند، تاریخ نویسان یونان او را اولین تشکیلات دهنده آتیک و تنظیم کنندهء قوانین اولیه آتن میدانند و رجوع به تزس شود.
(1) - Thesee.
(2) - Egee.
(3) - Heracles.
(4) - Labyrinthe de Crete.
(5) - Minos.
(6) - Ariane.
(7) - Minotaure.
(8) - Naxos.
(9) - Hades.
تزهد.
[تَ زَهْ هُ] (ع مص) عبادت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زهد نمودن. (زوزنی). پارسایی کردن. (دهار). زهد نمودن و عبادت کردن. (آنندراج). تعبد. (اقرب الموارد). برای عبادت ترک دنیا کردن. (از المنجد) :
بده جام فرعونیم کز تزهد
چو فرعونیان ز اژدها میگریزم.خاقانی.
تزهف.
[تَ زَ هْ هُ] (ع مص) روبرو گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روی برگردانیدن و اعراض کردن از کسی. (از المنجد).
تزهلج.
[تَ زَ لُ] (ع مص) درگذشتن نیزه و راست شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تزهلق.
[تَ زَ لُ] (ع مص) سپید شدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). سفید شدن جامه. (از اقرب الموارد). || صاف و روشن گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فربه گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فربه گشتن حیوان. (از اقرب الموارد).
تزهنع.
[تَ زَ نُ] (ع مص) لباس پوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آماده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تزهید.
[تَ] (ع مص) خلاف ترغیب. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) (از المنجد). بر ناخواهانی برانگیختن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اندازه کردن نخل. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || کم کردن و کم شمردن چیزی را. || گرامی داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || در بعضی از نسخ قاموس بمعنی تبخیل آمده است. (منتهی الارب). تبخیل. (از اقرب الموارد).
تزهیة.
[تَ یَ] (ع مص) رنگ گرفتن غورهء خرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از المنجد). (مص م) به حرکت آوردن بادزن باد را. (از متن اللغة). به حرکت آوردن و برانگیختن بادزن باد را. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزیب.
[تَ زَیْ یُ] (ع مص) فراهم آمدن و مجتمع گردیدن گوشت کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزیخ.
[تَ زَیْ یُ] (ع مص) جدا گردیدن و پراکنده شدن و از جای رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || تذلل. (متن اللغة) (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به تذلل شود.
تزید.
[تَ زَیْ یُ] (ع مص) گران شدن نرخ. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || دروغ گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). || در سخن افزون کردن. (تاج المصادر بیهقی). به تکلف افزودن در سخن و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || یازیدن شیر در بانگ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). || راه رفتن شتر به تکلف بیشتر از طاقت خود. (از متن اللغة). || گردن کشیدن ناقه و رفتن مافوق رفتار تند. (از اقرب الموارد).
تزید.
[تَ زَیْ یُ] (ع اِ) نوعی از رفتار و آن فوق عَنَق است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة).
تزید.
[تَ] (اِخ) تزیدبن حلوان پدر قبیله ای است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تزیدیة شود.
تزیدن.
[تَ دَ] (مص) بیرون کشیدن و برآوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تریدن شود.
تزیدی.
[تَ ] (اِخ) رجوع به تریدی و انساب سمعانی شود.
تزیدیة.
[تَ دی یَ] (ع اِ) چادرهاست با خطوط سرخ منسوب به تزیدبن حلوان. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به تزیدبن حلوان شود.
تزیغ.
[تَ زَیْ یُ] (ع مص) خود را آراستن زن. (منتهی الارب) (آنندراج). خود را آرایش کردن زن. (ناظم الاطباء). تبرج و تزین. (متن اللغة) (المنجد) (اقرب الموارد). || تلبس. (اقرب الموارد). || تمایل دندان: تزیغت اسنانهُ؛ تمایلت. (متن اللغة). رجوع به تزایغ شود.
تزیف.
[تَ زَیْ یُ] (ع مص) ناروان شدن درهم. (از اقرب الموارد) (از المنجد). ردی و ناسره گردیدن. (از اقرب الموارد): ثبت ولاتبغ ماتزیف. (حریری از اقرب الموارد).
تزیق.
[تَ زَیْ یُ] (ع مص) سرمه کردن و آراستن زن خود را. (منتهی الارب) (آنندراج). سرمه کردن در چشم و خویشتن را زینت دادن و آراستن. (ناظم الاطباء). تزین و اکتحال زن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزیک.
[تَ] (ص، اِ) تازیک که غیر عرب و ترک باشد. و رجوع به تازیک و تاجیک و تاژیک و تازی شود.
تزیل.
[تَ زَیْ یُ] (ع مص) پراکنده و متفرق شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پراکنده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). تفرق. (متن اللغة) (اقرب الموارد) (المنجد).
تزیم.
[تَ زَیْ یُ] (ع مص) متفرق و پراکنده گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پراکنده گردیدن خیل و شتران و جز اینها. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || متفرق شدن و سخت آگنده و با هم پیوسته گردیدن گوشت ـ از لغات اضداد است ـ (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزین.
[تَ زَیْ یُ] (ع مص) آراسته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خویشتن را بیاراستن. (زوزنی). خویشتن را برآراستن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (از مجمل اللغة). نیک و آراسته شدن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد): تزین اصلها و تصون فرعها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 299).
تزیی.
[تَ زَیْ یی] (ع مص) پوشش گرفتن و آراسته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پوشش گرفتن. (از اقرب الموارد) (از المنجد): تزیا بزی القوم؛ ای لبس کمایلبسون. (اقرب الموارد). تزیا بزی الصلحا؛ لباس نیکان گرفت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تزییت.
[تَزْ] (ع مص) روغن زیت دادن کسی را. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). روغن زیت توشه دادن. (منتهی الارب) (آنندراج). روغن زیتون توشه دادن. (ناظم الاطباء). روغن زیتون را به قوم توشه دادن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || روغن زیتون در چراغ ریختن. (از اقرب الموارد). || طلا کردن چیزی را به روغن زیتون. (از اقرب الموارد).
تزیید.
[تَزْ] (ع مص) افزون کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزییر.
[تَزْ] (ع مص) لویشه برکردن ستور را. (زوزنی). با لویشه استوار کردن بیطار لب ستور را. (از اقرب الموارد). با لواشه پیچانیدن بیطار لب ستور را. (ناظم الاطباء).
تزییغ.
[تَزْ] (ع مص) راست کردن میل کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). راست کردن زیغ (میل از حق. شک) کسی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد). راست کردن خمیدگی چوب. (از متن اللغة).
تزییف.
[تَزْ] (ع مص) نبهره کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ناسره و ناروان گردانیدن دراهم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ناسره کردن درم. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد) : و چون پدرش از این شیوه عاری بود پسر بدین تلبیسات و تزییفات در جنب او عالمی متفوق می نمود. (جهانگشای جوینی). || تحقیر و تصغیر کسی. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || بلند و مرتفع ساختن بناء. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تزییل.
[تَزْ] (ع مص) جدا وا کردن. (تاج المصادر بیهقی). جدا وا شدن. (زوزنی). جدا کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). جدا کردن و پراکنده نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تفریق. (متن اللغة) (اقرب الموارد) (المنجد). جدا کردن. (از متن اللغة) : فزیلنا بینهم و قال شرکاؤهم... (قرآن 10/28).
تزیین.
[تَزْ] (ع مص) آراستن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیاراستن. (زوزنی) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). آرایش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ای جان ترا بباغ دهقان
از علم و عمل جمال و تزیین. ناصرخسرو.
آنکه زو خاک سیه حورالعین گشت
حور ازو یابد بر خلد برین تزیین.
ناصرخسرو (دیوان ص342).
زبانها به تحسین عبارات و تزیین اشارات او روان گشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص 367). کمال براعت و بلاغت او در تزیین و تحسین مقالات خویش معروف. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص 274).
گازر مباش از پی تزیین دیگری
جامه سپید کرد ورا رو مسود است.
ابن یمین.
تزیینات.
[تَزْ] (اِ) جِ تزیین. آرایشها. زینتها. و رجوع به تزیین در همین لغت نامه شود.
تزیین دادن.
[تَ زْ دَ] (مص مرکب)آراستن. آرایش دادن. زینت دادن :
مسافری تو و گرد جهان مسافروار
همی شوی و جهان را همی دهی تزیین.
امیر معزی (از آنندراج).
ادب ملاحظه می کرده ام که تا غایت
نداده ام به ثنای تو شعر را تزیین.
آصفخان جعفر (از آنندراج).
و رجوع به تزیین در همین لغت نامه شود.
تزیین نفس.
[تَزْ نِ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از تخلق به اخلاق حمیده است. (انجمن آرا). و رجوع به تزیین شود.
تزییة.
[تَزْ یِ یَ] (ع مص) چیزی را زیّ کسی کردن. (تاج المصادر بیهقی). پوشش دادن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المنجد). || و یقال: هذه زای فزیها؛ ای اقرأها بالزای. (المنجد).
تژ.
[تِ] (اِ) دندان کلیددان بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص180). و رجوع به تز و تژده و تژه در همین لغت نامه شود. || برگ درخت نوبرآمده و گیاه نورسته را گویند و آن را به عربی حقل بر وزن عقل نامند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). برگ گیاه نوبرآمده بود. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). برگ درخت نوبرآمده. (انجمن آرا). برگ گیاه که از نو برآید. (شرفنامهء منیری): الاحقال؛ تژ بیاوردن کشت. (تاج المصادر بیهقی). || مرغکی باشد حقیر جثه و آواز حزینی هم دارد و عربان صعوه خوانند. (برهان) (آنندراج). مرغکی باشد کوچک جثه. (فرهنگ جهانگیری). صعوه. (انجمن آرا). مرغی کوچک که آواز حزین دارد. (ناظم الاطباء). رجوع به تز شود.
تژآتی.
[تِ ژِ] (اِخ) ساکنان و مردم تژه. تژه آت(1): خشایارشا در ولایت ملیان اردو زد و یونانیها تنگهء تروموپیل را اشغال کردند... قوهء یونانی در اینجا عبارت بوده از سیصد نفر اسپارتی... هزار نفر تژآتی و ... (ایران باستان ج 1 ص777). رجوع به تژه و تژه آت شود.
(1) - Tegeates.
تژاو.
[تَ] (اِخ) نام یکی از پهلوانان تورانی است که داماد افراسیاب بود و او بر دو گروه پادشاهی داشته و گیو او را زنده به کمند گرفت و به انتقام برادر خویش بهرام به قتل رسانید. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از شرفنامهء منیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تزاو :
چنین گفت با گیو جنگی تژاو
که تو چون عقابی و من چون چکاو.
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 760).
همی کرد خواهش مر او را تژاو
همی خواست از کشتن خویش تاو.فردوسی.
که تاج تژاو آورد پیش من
و یا پیش این نامدار انجمن.فردوسی.
و رجوع به تزاو در همین لغت نامه شود.
تژاول.
[تَ وِ] (اِ) بمعنی تراوال است که برگ گیاه باشد. (برهان) (آنندراج). برگ و شاخ گیاه. (ناظم الاطباء). برگ گیاه لیکن تراول به رای مهمله و به تقدیم واو بر الف گذشت. (فرهنگ رشیدی). و رجوع به تراول و تروال و تزوال و تژوال در همین لغت نامه شود.
تژ برآوردن.
[تِ بَ وَ دَ] (مص مرکب)برآمدن برگ تازه از درخت و گیاه و کشت. و رجوع به تژ شود.
تژتوف.
[تِ ژِ تُ] (اِخ) ویلهلم فُن(1) آمیرال اتریشی (1827 - 1871 م.) که در نزدیکی لیسا(2) با نیروی دریایی ایتالیا که به فرماندهی پرسانو بود در سال 1866 م. جنگید.
(1) - Tegettoff Wilhelm von.
(2) - Lissa.
تژدک.
[تَ دَ] (اِ) کرم گندم خوار باشد. (فرهنگ جهانگیری). کرم گندم ضایع کن را گویند. (برهان) (آنندراج). کرم گندم خوار لیکن به رای مهمله گذشت. (فرهنگ رشیدی). کرم گندمخوارک و قیل بازای تازی (شرفنامهء منیری). شپشک گندم. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترک و پزدک و تژدک شود.
تژده.
[تَ دَ / دِ] (اِ) مزد گندم آسیا کردن. || اجرت آسیا ساختن و تیز نمودن آسیا باشد. || دندانه های کلید. || غنچهء گل. || غنچه زدن برگ باشد از درخت یعنی سربرآوردن از درخت. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). و رجوع به ترده و تزده و تژده شود.
تژگ.
[تِ] (اِخ) دهی از دهستان خوسف در بخش خوسف شهرستان بیرجند است که در 18 هزارگزی شمال باختری خوسف قرار دارد. دامنه ای است معتدل و 120 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصولش پنبه و شغل مردم آنجا زراعت و کرباسبافی است. راه مالرو دارد و اهل محل تجک نیز می گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
تژم.
[تَ / تِ] (اِ) میغ را گویند و آن بخاری باشد ملاصق زمین و به کسر اول هم آمده است. (برهان). میغ و تزم و بخار. (ناظم الاطباء). بر وزن عزم که در برهان آورده تصحیف و خطا است و اصل تژم است و خواهد آمد و بمعنی میغ است. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به تژم و تزم شود.
تژن.
[ ] (اِخ) در تاریخ غازان اگر تصحیفی روی نداده باشد نام ناحیه و نام رودی بوده در خراسان، در حوالی خبوشان و رادکان : ... تابستان و پاییز غازان در حدود خبوشان و رادکان به شکار مشغول بوده و امرا بکار لشکر... و ترتیب تغار لشکر و قیشلامیتی در تژن باورد فرمود و بر آبی که آنرا کال تژن می گویند بندی فرمود. (تاریخ مبارک غازانی مصحح کارل یان ص23).
تژوال.
[تَژْ] (اِ) برگ گیاه را گویند. (برهان). تزوال. (ناظم الاطباء). و رجوع به تژاول و تروال و تراول و تزوال در همین لغت نامه شود.
تژه.
[تَ ژَ / ژِ] (اِ) غنچهء گل باشد. (فرهنگ جهانگیری). غنچهء درخت و غنچهء گل باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). بمعنی غنچهء گل خصوصاً و غنچهء هر درخت عموماً. (انجمن آرا) (آنندراج). غنچهء گل چنانکه در فرهنگ گفته. (فرهنگ رشیدی). غنچهء درخت. (شرفنامهء منیری). || دندانهء کلید را نیز گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). دندان کلیددانِ. (شرفنامهء منیری). تزه :
دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پالان بی خر است و کلیدان بی تژه.لبیبی.
و رجوع به تز و تزه و تژده در همین لغت نامه شود. || و چوب بزرگی را هم گفته اند که اطراف چوبهای سقف خانه را بر آن نهند. (برهان). چوب بزرگی که آن را تیر گویند و اطراف چوبهای سقف خانه را بر آن نهند. (انجمن آرا) (آنندراج). چوب بزرگ و حمالی که از اطراف چوبها سقف خانه را بر آن نهند. (ناظم الاطباء). و فی السامی الجایزة، تژه یعنی شاه تیر. (فرهنگ رشیدی). || و خسهای سر تیزی که بر سر دانه های گندم و جوی که در خوشه است می باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). خسهای سر تیز برنج و جو و گندم که در خوشه باشد. || حشفه و سرنره. || چوبی که بدان دوغ را می شورانند جهت گرفتن مسکه. (ناظم الاطباء).
تژه.
[تِ ژِ] (اِخ)(1) شهری باستانی به یونان که در قسمت شرقی آرکادی قرار دارد و دارای معبد بزرگی است که از آثار باستانی یونان است. و رجوع به تژآتی و تژه آت و ایران باستان ج 1 ص843، 844، 845، 846، 855، 860، و ج2 ص942 و ج 3 ص 2022 و 2023 شود.
(1) - Tegee.
تژه آت.
[تِ ژِ](1) (اِخ) ساکنان تژه. اهالی تژه. رجوع به تژه آتی و تژه در همین لغت نامه شود.
(1) - Tegeate.
تس.
[تُ] (اِ) پس باشد همانا بود. (کذا).. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص200) (فرهنگ اسدی نخجوانی). بادی را گویند. که از طرف اسفل بی صدا رها شود. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان). بادی که از مقعد بیصدا برآید. (فرهنگ رشیدی) گوز بیصدا مقابل ضراطه. (آنندراج) (از غیاث اللغات). ریح مذموم اسفل که بیصدا باشد. (انجمن آرا). بادی که از راه پایین بیصدا رها شود. (ناظم الاطباء) :
خواجه یکی غلامک رُس دارد
کز ناگوارد خانه چو تس دارد.
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص200).
دستت به خیو تر کن و بر دست تسی ده
و آنگه به سر و ریش برادرش همی مال.
لامعی.
دایم ز پی گنده تر از خویش رود
مانند تسی که از پس سنده بود.
طغرا (از آنندراج).
رسیده ست صیت تو تا اندلس
که بادا به ریش حسود تو تس.
(از مؤلف شرفنامه منیری).
|| در عربی آب دهن انداختن به سوی کسی. (فرهنگ جهانگیری). آب دهن به جانب کسی انداختن را نیز گویند و بعضی به این معنی عربی میدانند. (برهان). تفی که به جانب کسی اندازند. (ناظم الاطباء).
تس.
[تَ] (اِ) طپانچه و سیلی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). طپانچه باشد. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) :
رخ اعدات از تس نکبت
همچو قیر و شبه سیاه آمد.
رودکی (از فرهنگ جهانگیری).
اگر تو یادگیری یککی بس
وگر با دوکنی یارت بنی کس
و گر بی سه کنی بی یار گردی
و گر افزون کنی بر سر زنی تس.
(یکی از پارسیان از انجمن آرا).
تسآل.
[تَ] (ع مص) سأل سؤا و مسألة و سآلة و سأله و تسآلا. خواستن. (منتهی الارب) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد): قال مؤلف الکتاب ولقد طال تطوافی و کثر تسآلی عن العسکریین. (معجم الادباء یاقوت ج 3 ص126). و رجوع به سؤال شود.
تساءل.
[تَ ءُ] (ع مص)(1) یکدیگر را پرسیدن و از یکدیگر خواستن. (زوزنی). از یکدیگر پرسیدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). همدیگر خواستن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). از یکدیگر پرسیدن قوم. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
(1) - در زوزنی و ترجمان القرآن و آنندراج تساؤل آمده و رجوع به تساؤل در همین لغت نامه شود.
تساب.
[تَ ب ب] (ع مص) از یکدیگر بریدن. (مجمل اللغة) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تقاطع. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || یکدیگر را دشنام گفتن. (مجمل اللغة). یکدیگر را دشنام دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشاتم. (اقرب الموارد) (المنجد).
تسابغ.
[تَ بِ] (ع اِ) جِ تسبغ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). و رجوع به تسبغ شود.
تسابق.
[تَ بُ] (ع مص) بر یکدیگر پیشی گرفتن. (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از دهار) (از اقرب الموارد) (از المنجد) : اصناف خلایق به خدمت او تسابق و تسارع نمودند. (جهانگشای جوینی). || تناضل در تیراندازی. (از متن اللغة). || گرو بستن در اسب دوانی. (از متن اللغة).
تسابی.
[تَ] (ع مص) بندی کردن بعضی مر بعضی را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسیر کردن بعض قوم مر بعضی را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از المنجد). || دل بردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسیر کردن کسی با محبت (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغة).
تسابیح.
[تَ] (ع اِ) جِ تسبیح. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تسبیح شود.
تساتل.
[تَ تُ] (ع مص) بپای شدن.(1)(زوزنی). یکی بعد دیگر برآمدن قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خارج شدن بعض قوم بر اثر بعضی دیگر. (از متن اللغة). خارج شدن قوم متتابع یکدیگر، یکی پس از دیگری. (از المنجد). || قطره قطره جاری شدن اشک. (از متن اللغة) (از المنجد). || پاره شدن رشته لؤلؤ. (متن اللغة). پراکنده شدن لؤلؤ متتابع یکدیگر. (از المنجد).
(1) - ظ: تصحیف پیاپی شدن است.
تساجل.
[تَ جُ] (ع مص) با یکدیگر فخر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تباری. (اقرب الموارد). تباری و تسابق. (المنجد).
تساجم.
[تَ جُ] (ع مص) روان شدن اشک. (المنجد). تسجیم. (متن اللغة). اسجام. (المنجد).
تساچه.
[تَ چَ چِ] (اِ) تمساح و نهنگ و دوزن و مگرمج، که بزبان فرانسه کروکودیل و به زبان رومی کروکودیلس گویند. حیوانی است. ذوالمعاشین، از طایفهء لزارد و آنچه از این حیوان در رودخانه های بزرگ افریقا دیده می شود، از شش تا هشت متر طول دارد و کلهء آن دارای وضع مخصوصی است که درازایش دو مرتبه زیادتر از پهنای وی می باشد و 38 دندان در بالا و 30 عدد در پایین دارد و پنجه های آن از طرف خلف مانند پنجهء اردک می باشد و دم این حیوان پهن و مخصوص به سباحت آن است و این حیوان در روی خاک به اشکال و زحمت حرکت می کند ولی در آب بسیار جسور و متهور است به انسان حمله می نماید و گلوله هایی را که به اطراف آن می اندازند بواسطهء پوستش دفع می کند و اهالی مصر در قدیم این حیوان را پرستش می کردند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تمساح شود.
تساخین.
[تَ] (ع اِ) موزه ها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خِفاف. (اقرب الموارد) (متن اللغة) (المنجد). کفش راحتی و سبک. صاحب متن اللغة افزاید... واحد آن تسخان یا تسخن است و ابن درید گوید: ولااعرف صحة ذلک. || قدور. (متن اللغة). مراجل. (اقرب الموارد) (المنجد). || و چیزی است مانند چادر که علما و دانشمندان آن را بر سرانداختی (کذا) واحد ندارد یا واحد آن تسخن و تسخان است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چیزی مانند طیلسان است و واحد ندارد و گویند واحد آن تَسخَن و تَسخان است. (از اقرب الموارد) (از المنجد). چیزی مانند طیلسان است که بدان سر را پوشند و مخصوص دانشمندان و موبدان که آنرا بر سر نهند و تسخان معرب تشکن «؟» است. (از متن اللغة).
تسار.
[تَ رر] (ع مص) با کسی راز گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با هم راز گفتن. (آنندراج) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). با هم راز گفتن و آگهی یافتن بعض قوم از سرّ بعضی دیگر. (از المنجد). || لذت بردن از آنچه که تو ناخوش داری آنرا مانند خاراندن و قلقلک دادن قسمتی از بدن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد): تَسارَّ زید الی ما تکرهُ، استلذهُ و اذا حک بعض جسده او غمز فاستلذهُ قیل هو یَتَساَرُّ الی ذلک. (اقرب الموارد). و رجوع به تسارر شود.
تسار.
[تِ] (اِخ) تزار. رجوع به تزار در همین لغت نامه شود.
تسار.
[] (اِخ) گای لیتسرانج مصحح فارسنامهء ابن البلخی این اسم را که در متن فارسنامهء مصحح وی آمده تحریفی از سام می داند و در نسخهء چاپ سیدجلال الدین تهرانی ص48 تیسار آمده است. او وزیر اردشیربن بابک است : ... وزیری داشت نام او تسار و پیش از آن از جلمهء حکیمان بوده و این وزیر با رای صایب و مکر و حیلهء بسیار بود... (فارسنامهء ابن البلخی چاپ گای لیسترانج ص60)
تسارر.
[تَ رُرْ] (ع مص) تسار. رجوع به تسار شود.
تسارس.
[تَ رَ] (اِخ) قصری در برقه. و رجوع به معجم البلدان ج 2 ص386 شود.
تسارسکویی - سلو.
[کُ سِ لُ] (اِخ)(1) از شهرهای روسیه که امروز نامش پوشکین است و از 1920 تا 1937 م. آن رادتسکویی سلو(2) می نامیدند. این شهر در حوالی لنین گراد واقع است و در گذشته اقامتگاه تابستانی تزارهای روسیه بود و 50000 تن سکنه دارد.
(1) - Tsarskoie - Selo ou Tzarskoie
Selo.
(2) - Detskoie - Selo.
تسارع.
[تَ رُ] (ع مص) بهم (با هم) شتافتن. (زوزنی). شتافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیشی گرفتن و شتافتن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد): اصناف خلایق به خدمت او تسابق و تسارع نمودند. (جهانگشای جوینی).
تساروند.
[تَ وَ] (اِخ) تیره ای از طایفهء ممزائی ایل چهارلنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 75).
تساعی.
[تُ ی ی] (ع ص) کامل کنندهء عدد نه را. (ناظم الاطباء). دارای نه تایی. (از اقرب الموارد) (از المنجد): التساعی ذوالتسعة من کل شی ء. (از اقرب الموارد).
تسافح.
[تَ فُ] (ع مص) زنا کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تسافد.
[تَ فُ] (ع مص) بر یکدیگر گشنی کردن. (زوزنی). برجهیدن ددان. (منتهی الارب). برجهیدن ددان بروی یکدیگر. (ناظم الاطباء). جماع کردن بهائم. (غیاث اللغات) (آنندراج). برجستن نر بماده. (از متن اللغة). قدیقال فی غیرالانسان کالنکاح والمباشرة و المجامعة فی الانسان. (بحر الجواهر).
تسافه.
[تَ فُ هْ] (ع مص) نادانی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تجاهل. (اقرب الموارد) (المنجد).
تساقب.
[تَ قُ] (ع مص) نزدیک شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تقارب. (از متن اللغة) (اقرب الموارد) (المنجد).
تساقط.
[تَ قُ] (ع مص) بیوفتادن (زوزنی). بیفتادن (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). پی در پی افتادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تتابع سقوط چیزی. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || خود را بر چیزی افکندن. || (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || افتادن. || بیفکندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تساقی.
[تَ] (ع مص) یکدیگر را شراب دادن. (زوزنی). یکدیگر را آب و جز آن دادن. (مجمل اللغة). یکدیگر را آب خورانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تساکر.
[تَ کُ] (ع مص) مستی نمودن بی مستی. (زوزنی). مستی نمودن. (دهار). خود را مست وانمودن بغیر مستی و نشأة. (غیاث اللغات) (آنندراج). مستی نمودن از خود بی مستی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). مستی نمودن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || استعمال سکر. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تساکین.
[] (اِخ) از دیه های طبرش(1). (تاریخ قم ص 139).
(1) - ظ: تفرش.
تسال.
[ ] (ع اِ) دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را سیم آهنی معنی کرده است. رجوع به همین کتاب ج 1 ص146 شود.
تسالب.
[تَ لُ] (ع مص) تخالس. رجوع به تخالس در همین لغت نامه شود.
تسالف.
[تَ لُ] (ع مص) همدیگر شوی دو خواهر شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (متن اللغة). به زنی گرفتن مردی خواهرزن دیگری را. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به سِلفان شود.
تسالم.
[تَ لُ] (ع مص) با یکدیگر صلح کردن. (زوزنی) (از منتهی الارب) (از غیاث اللغات) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). توافق. (المنجد). تصالح. (متن اللغة) (اقرب الموارد) (المنجد): تَساَلَما؛ تصالحا. «هو لایتسالم خیلاه»؛ او سخن راست نمیگوید که شنیده شود از وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || با هم رفتن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد): و اذا تَساَلَمتَ الخیل تسایرت لایهیج بعضها بعضاً. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تسالوس.
[تِسْ سا] (اِخ) یکی از اطبا و محارم اسکندر که از طرف وی به دربار پیکسودور، پادشاه کاریه رفت تا مانع ازدواج دختر پیکسودور، با برادر اسکندر گردد. و همین امر باعث گردید که فیلیپ وی را زندانی کند. تسالوس تا زمانی که فیلیپ زنده بود در زندان بسر برد و پس از قتل فیلیپ مورد توجه فراوان اسکندر قرار گرفت. (از ایران باستان ج2 ص 1211).
تسالونیک.
[تِ لُ] (اِخ) سالونیک(1) بندری است در مقدونیهء یونان که 377000 تن سکنه دارد و یکی از مراکز صنعتی و تجارت یونان است. هاکس در قاموس کتاب مقدس، ذیل تسالونیکی آرد: معنی این لفظ غلبهء بر تسلی می باشد. آن بندری است از قسمت دوم مقدونیه که در سر خلیج ترمای به مسافت 27 میل از پلاه و 67 میل از امفپولس واقع است. اعمال رسولان 17:1. خلیج مسطور بواسطهء وجود گرمابهای طبیعی ثرما خوانده شد و چون بر راه کناتیا واقع بود بدان واسطه نیکو گشته بود و راه اتصالی بین شهر رومیه و تمام اطراف شمالی دریای یوجان بود بنابراین برای تجارت خوب و برای انتشار انجیل هم بر خشکی و هم بر دریا خیلی مناسبت داشت و در جذب سلونیان و بلغاریان به دین مسیح اسباب عمده ای بود. کسدر پسر انتی پطر این شهر را تخمیناً در سال 315 ق . م. دوباره بنا نمود و آن را به اسم زوجهء خود تسلانیکا که خواهر اسکندر کبیر بود موسوم ساخت. در زمانی که امیلیوس پالس بعد از غلبه بر مقدونیه آن سرزمین را به چهارقسمت تقسیم کرد، این شهر حاکم نشین قسمت دوم و پایتخت رومانیان گردید... پولس فعالیتهای دینی قابل توجهی در این سامان معمول داشت و چند بار باین شهر رفت. این شهر در سال 904 م. بدست قشون اسلام فتح شدو سپس در سال 1439 م. بدست ترکها افتاد و در تمام این ادوار مسکن گروهی از یهودیان و مسیحیان بود. این شهر اکنون دارای ستونهای شکسته از آثار قدیم و قطعات حجاری شده است و مساجدی که اکنون در آنجا یافت میشود قبلا از کلیساهای مسیحیان بوده است.
هنگامی که پولس، مقدونیه را بقصد آتن ترک کرد، تیموتیوس (تیموتاوس. رجوع به همین کلمه شود). و سیلاس را در تسالونیک گذاشت تا مؤمنان را در ایمان ثابت و برقرار گردانند و بعد از آن به کلیسای این شهر دو نامه نوشت. اولی بسال 52 - 53 م. در قزنتس نگاشته شد. و رجوع به قاموس کتاب مقدس ص254 و سالونیک و سلانیک شود.
(1) - Thessalonique. Salonique.
تسالی.
[تِ] (اِخ)(1) از نواحی شمال یونان است. از طرف شمال به اولیمپ و از مغرب به پند و از جنوب به کوه اوتا و از مشرق به اوسا و په لیون محدود است. شهرهای اصلی این ناحیه عبارتند از ولو(2) و لاریسا(3). این سرزمین را تسالیا نیز نامند و در حدود پنجاه هزار تن از سکنهء آن مسلمانند ناحیهء بسیار آبادان و پرمحصول است و عمدهء محصولات آنجا زیتون و توتون و غله است. در دشتهای سرسبز این سرزمین پرورش مواشی بسیار رایج است. در سال 1460 م. بتصرف ترکهای عثمانی درآمد و سپس بر طبق قرارداد برلن به دولت یونان واگذار گردید. رجوع به ایران باستان ج 1 ص667، 704، 747، 752، 753، 767، 768، 769، 774، 000 و ج 2 ص 1190، 1193، 1200، 1222، 1225، 1231، 1247، 1260، 000 و ج 3 ص1978، 2027، 2032، 2049، 2163 000 و تمدن قدیم فوستل دوکلانژ و فرهنگ ایران باستان ص236 و 275 و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Thessalie.
(2) - Volo.
(3) - Larissa.
تسالیا.
[تِ] (اِخ) تسالی. رجوع به همین کلمه شود.
تسالیان.
[تِ] (اِخ) تسالین(1) مردم تسالی رجوع به تسالی و تاریخ ایران باستان ج 2 ص1225، 1293، 1393، 1695، 1809، 1888 شود.
(1) - Thessaliens.
تسالیون.
[تِ یُ] (اِخ)(1) یکی از محارم تِنّ پادشاه صیدا بود که به رسالت نزد اردشیر سوم رفت و آمادگی پادشاه صیدا را به انقیاد و همکاری با اردشیر اعلام داشت. رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1169 - 1171 شود.
(1) - Thessalion.
تسالیه.
[تِ یَ / یِ] (اِخ) تسالی. رجوع به همین کلمه شود.
تسامح.
[تَ مُ] (ع مص) با یکدیگر آسان فاگرفتن. (زوزنی). همدیگر آسانی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آسان گرفتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). تساهل. (زوزنی) (متن اللغة) (اقرب الموارد) (المنجد). سهل انگاری و اغماض و چشم پوشی و بی احتیاطی و بی پروایی و بی اهتمامی و نرمی و ملایمت بپاس خاطر کسی. (ناظم الاطباء). || جوانمردی کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || استعمال لفظ در غیر معنی حقیقی آن بدون قصد علاقهء مقبوله، و بدون نصب قرینه ای که دلالت بر آن کند. باعتماد بر فهم مخاطب. (چلیبی در حاشیهء تلویح). و در اصطلاحات سیدجرجانی: تسامح عبارتست از اینکه غرض از گفتار دانسته نشود، و برای فهم آن نیازمند باشند بتقدیر لفظی دیگر. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تعریفات جرجانی شود.
تسامع.
[تَ مُ] (ع مص) از یکدیگر شنیدن و فاش شدن خبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مشهور شدن بین مردم و شنیدن بعضی از بعضی دیگر. (از متن اللغة). شنیدن بعضی از بعضی دیگر و تناقل آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). نقل کردن مطلبی از غیر. (از کشّاف اصطلاحات الفنون) : چون مردم آن ناحیت در بامداد آمدند و به تسامع آنچه در شب رفته بود معلوم کردند. بعضی بر دست عرب مسلمان شدند. (تاریخ قم ص257). || عبارت است از اشهاد و آن چیزی است که بر حسب تواتر یا شهرت یا غیرآن، علم و یقین بدان حاصل شده باشد. چنین است در جامع الرموز، در کتاب الشهاده. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
تسامی.
[تَ] (ع مص) با یکدیگر نورد کردن به بزرگی. (زوزنی). با هم نبرد کردن ببزرگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تفاخر. (المنجد). تباری. (متن اللغة) (اقرب الموارد). || یکدیگر را به اسم خواندن. (از متن اللغة). || برنشستن: تساموا علی الخیل؛ رکبوا. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || برآمدن و بلند گردیدن مرد. (از متن اللغة) (از المنجد).
تسان.
[تَ ن ن] (ع مص) گزیدن فحول یکدیگر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تکادم و دندان گرفتن فحول یکدیگر را. (از متن اللغة). تکادم. (اقرب الموارد).
تساند.
[تَ نُ] (ع مص) پشت واگذاشتن. (زوزنی). پشت باز نهادن بسوی آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). اعتماد کردن بر آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || یاری دادن یکدیگر را تحت رایات مختلف نه آنکه جمع گردند در زیر رایت امیر واحدی. (از متن اللغة): حرج القوم متساندین علی رایات شتی؛ لم یکونوا تحت رایة امیر واحد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || همدیگر را غالب کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تساور.
[تَ وُ] (ع مص) ظاهر شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || خود را بلند نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).
تساوق.
[تَ وُ] (ع مص) پی همدیگر شدن شتران و رام گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). تتابع و تقاود شتران. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از المنجد). || انبوهی نمودن اغنام در رفتار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تساوک.
[تَ وُ] (ع مص) چسبیدن در رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سوده شدن بعض استخوانهای دابه به بعض دیگر از لاغری. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || بد رفتن از ناتوانی. || نرم و سست رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رفتن به رفتاری ضعیف. (از اقرب الموارد) (از المنجد). تسروک. (اقرب الموارد). تمایل در رفتار از ضعف و لاغری. (از متن اللغة).
تساؤل.
[تَ ءُ] (ع مص) همدیگر خواستن چیزی را. (آنندراج). تساءل. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد). و رجوع به تَساءُل شود.
تساوم.
[تَ وُ] (ع مص) بها کردن متاع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گفتگو کردن فروشنده و خریدار در بهای کالا و بحد متوسط توافق کردن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (المنجد).
تساوی.
[تَ] (ع مص) همدیگر مانند شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تماثل. (متن اللغة) (آنندراج) (اقرب الموارد). || مستوی و برابر گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برابر شدن دو چیز. (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع بمساوات شود.
ـ تساوی الطرفین؛ برابر شدن دو طرف. (غیاث اللغات) (آنندراج).
تساهل.
[تَ هُ] (ع مص) همدیگر آسان گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تسامح. (زوزنی) (متن اللغة). تلاین و تسامح. (اقرب الموارد) (المنجد). || تساهل امر بر چیزی ضد تعاسر بر آن است. (از اقرب الموارد). || تساهل در عبارت، ادای لفظی است آنچنانکه دلالت صریحی بمقصود نکند. (از تعریفات جرجانی).
تساهم.
[تَ هُ] (ع مص) قرعه زدن. (زوزنی). با یکدیگر قرعه زدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تقارع. (متن اللغة) (اقرب الموارد) (المنجد). || تقسیم کردن چیزی. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تسایر.
[تَ یُ] (ع مص) با هم رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || زایل شدن خشم از کسی. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تسایف.
[تَ یُ] (ع مص) با یکدیگر شمشیر زدن. (زوزنی). با هم شمشیر زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تضارب با شمشیر. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تسایل.
[تَ یُ] (ع مص) روان شدن مایع. (زوزنی). روان شدن لشکر از هر جهت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روان شدن گروهی از لشکریان یا گروهی از اسبان از هر جهت. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). توارد قوم از هر جهت. (از المنجد).
تسأسؤ.
[تَ سَءْ سُءْ] (ع مص) مختلف شدن کارها و دشوار گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مختلف شدن کار. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد): تسأسات الامور علی او تسیأت، اختلف. (متن اللغة).
تسباغه.
[تُ غَ] (ترکی، اِ) به ترکی سلحفاة است. (تحفهء حکیم مؤمن). لاک پشت. و رجوع به لاک پشت و سلحفاة شود.
تسبانیدن.
[تَ دَ] (مص) سبب شکافتن لب شدن و تفسانیدن(1). (ناظم الاطباء). || گرم کردن(2). (ناظم الاطباء). || خبه کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). خفه کردن. (ناظم الاطباء) : چیزی افتاد میان تلو و خار آن را بتسبانید. (ترجمهء دیاتسارون ص 213 انجیل لوقا).
(1) - مبدل تفسانیدن است. و این لغت بدین معنی در دیگر کتب لغت دیده نشده است.
(2) - مبدل تفسانیدن است. و این لغت بدین معنی در دیگر کتب لغت دیده نشده است.
تسبب.
[تَ سَبْ بُ] (ع مص) سبب قرار دادن. تسبب الیه،جعله الیه سبباً. (از متن اللغة). سبب شدن: تسبب بالامر؛ کان سبیاً لهُ. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || زحمت کشیدن (ناظم الاطباء). || خواستن اسباب. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || توسل: تسبب به الیه؛ توسَّل. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تسبج.
[تَ سَبْ بُ] (ع مص) گلیم سیاه پوشیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد): کالحبشی التف او تسبجا. (عجاج اقرب الموارد).
تسبخ.
[تَ سَبْ بُ] (ع مص) بیارمیدن گرما و سست و ضعیف گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). بیارمیدن و سست و ضعیف گردیدن گرما و خشم. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تسبسب.
[تَ سَ سُ] (ع مص) روان و جاری گردیدن آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). جاری شدن آب. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تسبغ.
[تَ بِ / بَ] (ع اِ) دامن خود که بر زره نشیند. (منتهی الارب). آنچه که خود بدان با زره متصل می شود و موجب پوشیدن گردن گردد. (از المنجد). ج، تَسابِغ. (اقرب الموارد). و رجوع به تسبغة شود.
تسبغة.
[تَ بِ / بَ غَ] (ع اِ) تسبغ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). دامن خود که بر زره نشیند. ج، تسابغ. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسبغ و تسابغ شود.
تسبند.
[تَ بَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان فروغق که در بخش ششتمد شهرستان سبزوار و در 42 هزارگزی باختر مشهد قرار دارد. جلگه و گرمسیر است و 335 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غله و زیره و شغل اهالی زراعت و کرباسبافی است راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
تسبیب.
[تَ] (ع مص) سبب ساختن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (مجمل اللغة) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از المنجد): سببهُالامر؛ کان سبباً لهُ (المنجد). || اسباب فراهم آوردن آن. (از المنجد) (از اقرب الموارد): سببهٌ الاسباب؛ وجدها. (اقرب الموارد) (المنجد) :
شاه با خود گفت شادی را سبب
آنچنان غم بود از تسبیب رب(1).مولوی.
|| دشنام دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فراوان دشنام دادن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد): او را بدین سبب به انواع تعذیب و تسبیب فراگرفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص360). || راست و برابر کردن مجرای آب. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد): سببهُللماءِ مجری؛ سَوّاهُ. (متن اللغة) (اقرب الموارد) (از المنجد). || در اصطلاح حقوقی آنکه کسی بر اثر ترک یا انجام عملی سبب تلف یا نقصان مالی گردد که این در صورت اول باید مثل یا قیمت مال تلف شده و در صورت دوم باید از عهدهء نقص قیمت آن مال برآید. این اصطلاح با اتلاف از این جهت فرق دارد که در اتلاف فعل مثبت و بلاواسطه موجب تلف است، بخلاف تسبیب که فعل یا ترک و باواسطه سبب تلف مال میشود. (از حقوق مدنی امامی ج 1 ص392 و مادهء 331 قانون مدنی). || مال متعذرالوصولی را چون رزق کسی قرار دادن، تا مرتزق در وصول آن با عامل یاری دهد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : صواب آن است که از خازنان نسختی خواسته آید به خرجها که کرده اند و آن را به دیوان عرض فرستاده شود و منکه بوسهلم لشکر را بر یکدیگر تسبیب کنم و براتها بنویسند تا این مال مستغرق شود و بیست گانی نباید داد یکسال، تا مالی به خزانه باز رسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258). من که بونصرم باری هرچه امیر محمد مرا بخشیده است از زر و سیم و جامهء نابریده و قباها و دستارها و جز آن همه معد دارم... و هم امروز به خزانه بازفرستم پیش از آنکه تسبیب کنند و آب بشود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص259). و اتباع خدم را به تسبیب بر سر عمال کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
(1) - ن ل: غم شود حاصل زهی کار عجب.
تسبیح.
[تَ] (ع مص) خدای را به پاکی یاد کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). به پاکی یاد کردن و صفت کردن خدای را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). به پاکی خدا را یاد کردن. (غیاث اللغات). تنزیه الحق عن نقائص الامکان و الحدوث. (تعریفات جرجانی). منزه داشتن حق جل و علا باشد از نقائص عالم امکان و نشانه های حدوث و از عیوب ذات و صفات همچنانکه تقدیس نیز به همین معنی باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). || سبحان الله گفتن. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد) : فسبح بحمد ربک و کن من الساجدین. (قرآن 15 / 98). و رجوع به سورهء 20 آیهء 130 و پنجاه و ششم آیهء 73 و 96 و شصت و نهم آیهء 52 و صد و دهم آیهء 3 شود. و سبح بالعشی و الابکار. (قرآن 3/36). و رجوع به سورهء بیست و پنجم آیهء 60 و چهلم آیهء 57 و پنجاهم آیهء 38 و پنجاه و دوم آیهء 48 شود.
بردم این مه به تراویح و به تسبیح(1) بسر
من و سیکی و سماع خوش و آن ماه پسر(2).
فرخی.
مونس جان و دل من چیست تسبیح و قران
خاک پای خاطر من چیست اشعار و خطب.
ناصرخسرو.
نیکان ملت را بدین یاد تو تسبیح مهین
پیکان نصرت را بکین عزم تو هنجار آمده.
خاقانی.
حرمتی دارد چنان توقیع او کاندر بهشت
صبح ذلک گشت تسبیح زبان اعتبار.
خاقانی.
به صد تسلیم گفت ای من غلامت
زبانم وقف بر تسبیح نامت.نظامی.
پردهء سوسن که مصابیح تست
جمله زبان از پی تسبیح تست.نظامی.
خانه پر از دزد، جواهر بپوش
بادیه پر غول، به تسبیح کوش.نظامی.
ای یاد تو یادگار جانان
تسبیح زبان بی زبانان.عطار.
سعدیا عشق نیامیزد و شهوت با هم
پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم.سعدی.
گدایی است تسبیح و ذکر و حضور
گدا را نباید که باشد غرور.سعدی (بوستان).
دگر دستها را ز مرفق بشوی
ز تسبیح و ذکر آنچه دانی بگوی.
سعدی (بوستان).
اندیشه کردم که مروت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خفته. (گلستان).
همه شب نبودش قرار و هجوع
ز تسبیح و تهلیل و، ما را ز جوع.
سعدی (بوستان).
|| نماز کردن. (تاج المصادر بیهقی) (غیاث اللغات) (از متن اللغة) (اقرب الموارد) (از المنجد) (ناظم الاطباء). || (اِ). صلات و ذکر و تحمید. (متن اللغة). نماز. (منتهی الارب). || صاحب قاموس مقدس در ذیل تسبیحات آرد: در عهد جدید این لفظ با مزامیر و سرودهای روحانی ذکر گشته است افسسیان 5:19 کولسیان 3:16 و چنانکه در کتاب اعمال 16:25 مسطور است که پولس در زندان فیلپی تسبیح نمود و همچنین منجی ما با شاگردان خود بعد از صرف شام آخرین تسبیح خواند انجیل متی 26:30. || مجازاً بمعنی یکصد دانه در رشته کشیده نیز آمده. (غیاث اللغات). سبحه و بلون و دانه های رشته کشیده. (ناظم الاطباء) ... و نیز کلمهء مولدی است بمعنی سبحه، و آن مهره هائی است مدور، به رشته کشیده از گل پخته یا یسر یا چیزی دیگر که بدان شمار تسبیح و دیگر اذکار و اوراد نگاه دارند. و عدد آن مهره ها غالباً صد باشد و کمتر و بیشتر نیز بود، چون تسبیح هزار دانه و غیر آن. و تسابیح جمع آن است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). معمولا استعمال این کلمه را به معنی سبحه یعنی منظومهء مهره های معروف، جزو غلطهای مشهور می شمارند ولی چنانکه علامه محمد قزوینی در مقالهء خود به عنوان «تسبیح به معنی سبحه صحیح و فصیح است» تحقیق فرموده اند(3) کلمهء تسبیح علاوه بر ادبیات فارسی در ادبیات خود عرب نیز در معنی سبحه استعمال شده است. (نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز سال اول شمارهء 2) :
فلک به گردن خورشید بر شود تسبیح
مجره رشتهء تسبیح و مهره هفتورنگ.
منشوری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص292).
باز تسبیح آشکار افکنده ام
باز زنار از نهان دربسته ام.خاقانی.
اشک داود چو تسبیح برآرید از چشم
خوش بنالید که داود نوائید همه.خاقانی.
دانه دانه گهر اشک ببارید چنانک
گره رشتهء تسبیح ز سر بگشائید.خاقانی.
بر شکل زاهده ای تعویذها در گردان افگند، و تسبیح برگرفت و عصا و رکوه به دست کرد. (سندبادنامه ص 191).
غولی است جهان فرشته پیکر
تسبیح به دست و تیغ در بر.نظامی.
مرغ هوا در دلم آرام کرد
دانهء تسبیح مرا دام کرد.نظامی.
ور زلف پریشان را بر هم فکنی حلقه
تسبیح همه مردان زنار کنی حالی.عطار.
به جای حلقهء ابریشمین به کف تسبیح
به جای زخمه، به دستش دعای تمخیثا.
کمال اسماعیل (دیوان ص 205).
ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ
بی توشه چه تدبیر کنی وقت بسیج
روی طمع از خلق بپیچ ار مردی
تسبیح هزار دانه بر دست مپیچ.سعدی.
عبادت به جز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست.
سعدی (بوستان).
گویهای صدره ات تسبیح خیرات حسان
گوشه های دامنت سجادهء روح الامین.
سلمان ساوجی.
ما قلب را شکسته و پیمانه ساخته
تسبیح را گسسته و زنار کرده ایم.
سلمان ساوجی.
ز رهم میفکن ای شیخ به دانه های تسبیج
که چو مرغ زیرک افتد، نفتد به هیچ دامی.
حافظ.
ترسم که روز حشر عنان بر عنان رود
تسبیح شیخ و خرقهء رند شرابخوار.حافظ.
رشتهء تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود.حافظ.
خطت که بر خط یاقوت می نهم ترجیح
نوشته است بر آن لعل لب که آنت ملیح
گرفته اند به گردن تعلقی هر کس
من آن کمند دلاویز و پارسا تسبیح.
کمال خجندی.
از لبت شور ما خوش است آری
کل شیٍ من الملیح ملیح
زاهد شهر ما عجب مرغی است
دام کرده ز دانهء تسبیح.جامی.
چو آبگوشت بدوش افکند سجادهء نان
به گردنش کنم از دانهء نخود تسبیح.
بسحاق اطعمه.
منه زنهار دل بر مهلت صد سالهء دنیا
که آخر می شود چندانکه یک تسبیح گردانی.
صائب.
صد عقده زهد خشک به کارم فکنده بود
ذکرش به خیر باد که تسبیح می گسیخت.
صائب.
زاهد چه بلایی تو که این دانهء تسبیح
از دست تو سوراخ بسوراخ گریزد.
میرزا ابوالقاسم قائم مقام دوم.
طایر قدسی به تسبیح فقیه از ره مرو
دانه می ریزد اسیر دام میسازد ترا.
لسانی شیرازی.
- تسبیح چشم بلبل؛ سبحه که مهره های آن خالهای گرد، غیر رنگ خود داشته باشد، نزدیک هم. مانند جامه های چشم بلبل که قسمی از پارچه است. (آنندراج) (بهار عجم) :
گریه ام در آستین تسبیح چشم بلبل است
تا کدامین شاخ گل را دست بر دامن زدم.
ثأثیر (از آنندراج).
- تسبیح کربلائی؛ سبحه که از خاک کربلای معلی سازند. (بهار عجم) (آنندراج) :
در کوی بیوفایان دانی شریک من چیست
چون پیش اهل کوفه تسبیح کربلایی.
سلیم (آنندراج).
(1) - ن ل: این ماه به تسبیح و تراویح بسر.
(2) - ن ل: خوش این ماه دگر.
(3) - مجلهء یادگار سال دوم شمارهء پنجم.
تسبیحات.
[تَ] (ع اِ) جِ تسبیح. اذکار و اوراد. (ناظم الاطباء) :
صبر کردن جان تسبیحات تست
صبر کن کان است تسبیح درست.مولوی.
رجوع به تسبیح شود.
تسبیحات اربعه.
[تَ تِ اَ بَ عَ / عِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) عبارت است از: سبحان الله و الحمدللّه و لااله الا الله و الله اکبر. که در رکعتهای سوم و چهارم از هر نماز سه بار خوانند و سپس به رکوع روند.
تسبیح ثریا.
[تَ حِ ثُ رَ ی یا] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از پروین. عقد ثریا :
بشکنند از قدح مه تن گردون زنهار
که بدست همه تسبیح ثریا بینند.خاقانی.
تسبیح خانه.
[تَ نَ / نِ] (اِ مرکب)عبادتگاه و معبد و نمازگاه. (ناظم الاطباء).
تسبیح خوان.
[تَ خوا / خا] (نف مرکب)آنکه ذکر خدا را به صوت خوش میخواند. (ناظم الاطباء) :
بنمایم دوازده صف، راست
همه تسبیح خوان بی آواز.ناصرخسرو.
اگر مرغ زبان تسبیح خوان است
چه تسبیح آرد آن کو، بی زبان است.نظامی.
نه بلبل بر گلش تسبیح خوان است
که هر خاری به تسبیحش زبان است.
(گلستان).
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح خوان و من خاموش.(گلستان).
|| آنکه نماز برای کسی میکند و اجرت میگیرد. (ناظم الاطباء).
تسبیح ساز.
[تَ] (نف مرکب) آنکه سبحه را بسازد. (بهار عجم) (آنندراج). سازندهء سبحه. (ناظم الاطباء) :
چه گویم من از مهر تسبیح ساز
که رویم بود سوی او در نماز.
وحید (از آنندراج).
تسبیح سال.
[تَ حِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رشتهء سالگره. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
چه حاجت است به تسبیح سال عمر مرا
که میشود به یک انگشت این حساب تمام.
صائب (از آنندراج).
تسبیح سلیمان.
[تَ حِ سُ لَ / لِ یْ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) ذکر و اوراد و مناجات حضرت سلیمان. سرودهای حضرت سلیمان. (از قاموس مقدس) :
بهر تسبیح سلیمان عصمتی
اشک داودی ز قرائی فرست.خاقانی.
و رجوع به تسبیح شود.
تسبیح شمار.
[تَ شُ] (نف مرکب) کنایه از زاهد. (آنندراج) (بهار عجم) (ناظم الاطباء) :
غافل مشو از حلقهء تسبیح شماران
زان دام بیندیش که از دانه گذارند.
صائب (از آنندراج).
تسبیح کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)خدا را به پاکی یاد کردن. صلات و ذکر و تحمید و تقدیس کردن خدا. تنزیه کردن :
تسبیح می کنندش پیوسته
در زیر این کبود و تنک چادر.ناصرخسرو.
و ماهی چهل شبانه روز دهن بر هم ننهاد تا نفس یونس را نگیرد و با یونس تسبیح میکرد، از آن تسبیح که پیشتر از آن میکرد. (قصص الانبیاء ص135).
سزد گر عیسی اندر بیت معمور
کند تسبیح از این ابیات غرا.خاقانی.
و رجوع به تسبیح شود.
تسبیح گفتن.
[تَ گُ تَ] (مص مرکب)تأویب. عبادت خدا. نام خدا را به پاکی بر زبان آوردن :
یارب بدست او که قمر زد دو نیم شد
تسبیح گفت در کف میمون او حصا.سعدی.
و رجوع به تسبیح و دیگر ترکیبات آن شود.
تسبیح گوی.
[تَ] (نف مرکب) عابد. کسی که نام خدای تعالی را به پاکی بر زبان آورد. گویندهء سبحان الله :
چو بادند پنهان و چالاکپوی
چو سنگند خاموش و تسبیح گوی.
(بوستان).
و رجوع به تسبیح و دیگر ترکیبات آن شود.
تسبیح گویان.
[تَ] (نف مرکب، ق مرکب)در حال تسبیح گفتن :
بر زمین الحمدللّه خون حیوان بسته نقش
بر هوا تسبیح گویان جان حیوان آمده.
خاقانی.
نقش نامت کرده دل محراب تسبیح وجود
تا سحر تسبیح گویان روی در محراب داشت.
سعدی.
و رجوع به تسبیح و دیگر ترکیبات آن شود.
تسبیخ.
[تَ] (ع مص) سبک گردانیدن. (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || آرام دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || واچیدن پنبه. (تاج المصادر بیهقی). واخیدن پشم و پنبه. (زوزنی). پیچیدن پنبه و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیچیدن پنبه بعد از کمان زدن برای رشتن. (از متن اللغة). تنفیش و توسیع پنبه. (از اقرب الموارد). تنفیش پنبه. (از المنجد). || سبک کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد): «اللهم سبخ عنی الحمی والشدة اوالاذی؛ ای اکشفه عنی و خففه و اما قوله «فسبخ علیک الهمّ»؛ فعلی فیه بمعنی عن. (اقرب الموارد). || بیارمیدن رگ از درد و جست (ضربان) دردگین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آرمیدن رگ. (از المنجد): سمع اعرابی یقول: «الحمدللّه علی تسبیخ العرق و اساغة الریق». (اقرب الموارد). || بیارمیدن و سست گردیدن گرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). آرمیدن و سست شدن گرما و غضب و جز آنها. (از متن اللغة). سست شدن گرما. (تاج المصادر بیهقی). || نیک خفتن. (تاج المصادر بیهقی). در خواب سنگین و طولانی شدن. (از متن اللغة). بخواب سنگین خفتن. (از اقرب الموارد) (از المنجد).(1) || فارغ بودن. (از اقرب الموارد) (از المنجد).(2) || تباعد در زمین. (از متن اللغة).
(1) - منتهی الارب و به پیروی آن آنندراج و ناظم الاطباء بجای معنی مصدری، معنی اسمی از آن گرفته و خواب سنگین معنی کرده اند.
(2) - در منتهی الارب و آنندراج و ناظم الاطباء بمعنی اسمی: فراغ معنی شده است.
تسبید.
[تَ] (ع مص) موی ستردن و از بیخ برکندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). از بیخ برکندن موی چنانکه به پوست بچسبد: سبد شعره؛ استأصله حتی الزقه بالجلد. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || چرب ناکردن سر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). چرب ناکردن و شستن سر. (از متن اللغة). || گشاده و تر رها کردن موی سر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). شانه کردن مرد سر خود را و رد کردن مویها را و رها کردن آنها را. (از ناظم الاطباء). || نمایان شدن پرچوزه و موی سر بعد ستردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نمایان شدن پرچوزهء مرغ و موی سر پس از ستردن. (ناظم الاطباء). برآمدن موی ریزهء زرد جوجه. (از متن اللغة). || پر درآوردن جوجه و سیخ شدن پر آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || روییدن موی پس از تراشیدن و آغاز شدن سیاهی آن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). روییدن موی پس از تراشیدن. (از المنجد). || نو برآمدن گیاه نصی در قدیم آن. (منتهی الارب) (آنندراج). نو برآمدن گیاه نصی در ریشه کهنهء آن. (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). از نو روییدن گیاه تازه بین قدیم آن. (از المنجد).
تسبیدن.
[تَ دَ] (مص) دارای شکاف و شقاق و بست شدن. (ناظم الاطباء) (از اشتنگاس) || خفه کردن و خفه شدن. (ناظم الاطباء) (از اشتنگاس) (از شعوری). زیاد گرم شدن. (ناظم الاطباء) (از اشتنگاس). || تیز گشتن. (ناظم الاطباء).
تسبیط.
[تَ] (ع مص) باطل کردن ناقه آبستنی خود را و بچه افکندن میش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بچهء ناتمام افکندن ناقه و میش. (از متن اللغة). افکندن ناقه و میش بچه را پیش از آنکه (خلقت آن) تمام شود و یا پیش از آنکه خلقت بچه آشکار شده باشد. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به تسبیغ شود.
تسبیع.
[تَ] (ع مص) هفت عدد کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هفت تایی کردن چیزی را. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (المنجد). || بر هفت رکن ساختن چیزی را. || شستن آوند را هفت بار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || وظیفه کردن قرائت قرآن را در هفت شب. || اقامت نمودن نزد زن خود هفت شب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || هفتاد کامل کردن درمهای خود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فاذا اردت سبعین قلت کمله سبعین او یقال سبع دراهمه، ای کملها سبعین (مولدة) (متن اللغة). || هفتصد کس شدن قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): سَبَعَ القوم؛ تُمّوا سبعمائة رجل. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || در هفت ماه زاییدن زن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || سبع الله لک، خدای اجر دهد ترا هفت مرتبه و یا هفت ضعف دهد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سبع الله لک، اعطاک اجرک سبع مرات او سبعة اضعاف و فی اللسان: «سبَّع الله لک رزقک سبعة اولاد و هو علی الدعاء». (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغة).
تسبیغ.
[تَ] (ع مص) بچه افکندن شتر که به زادن نزدیک آمده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افکندن ناقه بچهء ناتمام خود را. (از متن اللغة). بچه انداختن آبستن. (از اقرب الموارد): سبغت الناقه ولدها: القته لغیر تمام و قد اشعر فهی مسبغ، و هی مسباغ اذا کان ذلک لها عادة. (متن اللغة). و رجوع به مسبغ و مسباغ و تسبیط شود. || (اِ) نوعی از تصرفات عروض. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نزد عروضیان افزوده کردن حرف ساکن باشد در سبب خفیفی که در آخر جزء واقع است مانند افزودن الف در لن از مفاعیلن که مفاعیلان شود و مانند فاعلاتن که افزوده شود در آخر آن نون دیگری، بعد از آنکه نون آن تبدیل به الف شده باشد که فاعلاتان گردد و جزئی که عمل تسبیغ در آن بکار برده شده مسبغ نامند و تسبیغ در لغت تمام کردن است پس از این زیادتی گویا که آن جزء تمام و منقطع می شود از زیادتی دیگر. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تعریفات جرجانی شود.
تسبیق.
(1) [تَ] (ع مص) ناتمام افکندن گوسفند بچهء خود را. || گرفتن آنچه را که گرو بسته بود و بردوانیدن اسب یا دادن آنرا. از لغات اضداد است. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از المنجد) (از اقرب الموارد). || بند پای بر پای مرغ گذاشتن. (از متن اللغة) (اقرب الموارد) (از المنجد). || مسابقه گذاشتن بین خیل. (از متن اللغة). || بدره گذاشتن میان شعراء تا هر کدام که غالب آیند جایزه را دریافت کنند. (از متن اللغة) (از المنجد). و رجوع به سبق و مسابقه شود.
(1) - باغین مشهورتر است. (از متن اللغة) (از المنجد) و رجوع به تسبیغ شود.
تسبیک.
[تَ] (ع مص) گداختن زر و نقره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ذوب کردن نقره و جز آن و ریختن در قالب. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || نیکو کردن ترصیف و تهذیب کلام. (از المنجد).
تسبیل.
[تَ] (ع مص) سبیل کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). در باختن در راه خدای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). قرار دادن چیزی در راه خیر و در راه خدا. (از المنجد) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة): یقال سبَّل ضیعتهُ و فی الحدیث :احبس اصلها وسبل ثمرتها. (اقرب الموارد). چنانکه در تعریف وقف گویند. هو حبس العین و تسبیل الثمرة. و رجوع به وقف و حبس شود. || مباح کردن چیزی را چنانکه گویی راهی برای رسیدن بدان قرار داده اند. (متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || سست کردن جامه. (متن اللغة). افکندن پرده و از آن معنی قول مردم که «سبل شعره» یعنی رها کرد آنرا. (المنجد).
تسپی.
[تِ] (اِخ)(1) شهر قدیمی بئوسی(2) که در دامنهء کوه هلیکون(3) یونان قرار داشت و رجوع به تسپیان و تسپیه شود.
(1) - Thespies.
(2) - Beotie.
(3) - Helicon.
تسپیان.
[تَ] (اِخ)(1) ساکنان پسی. گروهی از مردم یونان که با خشیارشا جنگیدند و قشون ایران محل آنها را آتش زدند. و رجوع به ایران باستان ج 1 ص 753، 782، 784 و 802 و تسپی شود.
(1) - Thespiens.
تسپیس.
[تِ] (اِخ)(1) شاعر یونان قدیم است که در قرن ششم پیش از میلاد می زیست و او را بوجود آورندهء تراژدی یونان می پندارند. و رجوع به تراژدی و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Thespis.
تسپیه.
[تِ] (اِخ) تلفظ ترکی تسپی. رجوع به تسپی و تسپیان شود.
تست.
[تَ] (اِ) پیاله و مشربه. (ناظم الاطباء). شاید مصحف طست باشد.
تست.
[تِ] (انگلیسی، اِ)(1) کلمه ای است انگلیسی که اخیراً در زبان فارسی متداول شده و بمعنی امتحان و آزمایشی است که در مورد شناسائی استعدادهای طبیعی یا اکتسابی افراد بکار برند. و امتحان شونده باید از طریق جستن قرائن و شواهد موجود در تست پرسش ها را تکمیل کند و جواب صحیح بدهد. این نوع امتحان بر مبنای پرسش های کوتاه و فراوان استوار است.
(1) - Test.
تستر.
[تَ سَ ت تُ] (ع مص) در پرده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || پوشیده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || پرهیز کردن. || دور داشتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تستر.
[تُ تَ] (اِخ) بزرگترین شهر کنونی خوزستان و این معرب شوشتر است... (معجم البلدان). شهری است و آن را ششتر به دو شین گفتن لحن است. گویند نخستین باره ای که بعد طوفان احداث یافته بارهء آن شهر است. (منتهی الارب). شهری است مشهور از آنجاست سهیل بن عبدالله تستری... و ششتر به هر دو شین خطاست چنانکه صاحب قاموس گفته و می تواند بود که ششتر فارسی باشد و تستر عربی و در فارسی آنرا شوشتر نیز گویند. (آنندراج). و رجوع به المعرب جوالیقی ص38 و ص 91 پ و تاریخ سیستان ص75، 115 و 248 و تاریخ گزیده ص554 و نزهة القلوب ج 3 ص109، 112، 189، 215 و 218 و شدالازار ص535 و تاریخ جهانگشای ج 1 ص25 و ج 2 ص153، و 204 و رودکی ص131 و تاریخ عصر حافظ ص398، 399، 406، 407 و معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی و شوشتر شود.
تستری.
[تُ تَ] (ص نسبی) منسوب است به تستر که شهری است از کورهء اهواز از بلاد خوزستان. (سمعانی) منسوب است به تستر معرب شوشتر. و رجوع به تستر و تستری شود.
تستری.
[تُ تَ] (اِخ) ابوالقاسم هبة اللهبن احمد عمرالحریری التستری المقری (منسوب به تستریون بغداد) که از ابوطالب اعشاری و ابواسحاق برمکی و جز آنان حدیث شنید و از وی گروه کثیری روایت کنند که آخرین آنان ابوالیمین الکندی است. (از معجم البلدان).
تستری.
[تُ تَ] (اِخ) احمدبن عیسی بن حسان مکنی به ابوعبدالله المصری، معروف به تستری. گویند وی تجارت لباسهای تستریه (شوشتری) می کرد یا آنکه به تستر مسافرت کرده. از مفضل بن فضاله و مصری و رشیدبن سعیدالمهری حدیث کرد. و از وی مسلم بن حجاج نیشابوری و ابراهیم حربی و ابن ابی الدنیا و عبدالله بن محمد بغدادی روایت کردند و در سامرا بسال 243 ه . ق. درگذشت. (معجم البلدان).
تستری.
[تُ تَ] (اِخ) برکة بن نزاربن عبدالواحد. مکنی به ابوالحسن که از ابی القاسم حریری و جز وی حدیث کرد و بسال 600 ه . ق. درگذشت. (از معجم البلدان).
تستری.
[تُ تَ] (اِخ) سهل بن عبدالله بن یونس بن عیسی بن عبدالله بن رفیع، مکنی به ابومحمد رجوع سهل... شود.
تستری.
[تُ تَ] (اِخ) شجاع بن علی الملاح التستری که از ابی القاسم الحریری حدیث شنید و از وی محمد بن مشق استماع کرد. (از معجم البلدان).
تستری.
[تَ تُ] (اِخ) عبدالرزاق بن احمدبن محمد البقال التستری که مردی با ورع و صالح بود و در رمضان سال 468 ه . ق. در جوانی درگذشت. (از معجم البلدان).
تستری.
[تُ تَ] (اِخ) عبدالواحدبن نزار، برادر برکة بن نزار شبستری مکنی به ابونزار که از عمر بن عبدالله حربی و ابی الحسن علی بن محمد بن ابی عمر بزاز حدیث کرد. و امام حافظ بن نقطه از وی حدیث شنید. (معجم البلدان).
تستری.
[تُ تَ] (اِخ) محمد بن اسعد بدرالدین التستری الشافعی که در قزوین متولد شد. بمصر سفر کرد آنگاه به بغداد و سپس به همدان رفت. وی شیعی مذهب بود و بسال 732 ه . ق. در گذشت. اوراست: تنویرالمطالع یعنی شرح مطالع ارموی، حل عقد مطالع الانوار کذا، کاشف الاسرار شرح طوالع الانوار و محاکمه بین فخرالدین رازی و خواجه نصیر طوسی در شرح اشارات ابن سینا. (از اسماءالمؤلفین ج 2 ص148).
تستریون.
[تُ تَ ری یو] (ع ص نسبی)جمع تستری. (معجم البلدان). منسوبان به تستر (شوشتر). و رجوع به تستر شود.
تستریون.
[تُ تَ ری یو] (اِخ) محله ای به بغداد، در جانب غربی بین دجله و باب البصره بود که در آن اهالی تستر (شوشتر) سکونت داشتند و لباسهای شوشتری درست می کردند. (از معجم البلدان).
تستریة.
[تُ تَ ری یَ] (ع ص نسبی)مؤنث تستری (منسوب به تستر) رجوع به دزی ذیل قوامیس عرب شود. (از معجم البلدان). شوشتری. تستری: انه کان یتجر فی الثیاب التستریة. (معجم البلدان ج 2 ص 389). || نام گیاهی که آنرا بعربی ظفره نیز گویند. در نسخه ای از ابن بیطار ذیل ظفره(1)آمده: و تسمی التستریة لانها کثیراً ما توجد ببلاد تستر. (دزی ج 1 ص 146).
(1) - Hieracium Pilosella.
تس تس.
[تِ تِ] (ع اِ صوت) کلمه ای است که بدان تکه را زجر کنند تا بازگردد. (منتهی الارب).
تست کردن.
[تِ کَ دَ] (مص مرکب)امتحان کردن، آزمایش کردن. رجوع به تِست در همین لغت نامه شود.
تستور.
[تُ] (ع اِ)(1) درم نبهره. (منتهی الارب).
(1) - مصحف تستوق است. رجوع به همین کلمه شود.
تستوق.
[تُ] (ع اِ)(1) درم نبهرهء مغشوش و قلب. (ناظم الاطباء). پول قلب با روکشی از نقره. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).
(1) - در منتهی الارب این کلمه تستور آمده و بدون تردید تصحیفی روی داده است.
تستیر.
[تَ] (ع مص) پردگی کردن. (تاج المصادر بیهقی). پردگی گردانیدن. (زوزنی). پردگی کردن دختر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پوشیده کردن و پرده بستن. (غیاث اللغات) (آنندراج). پنهان ساختن. (از متن اللغة). پوشیده کردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تسجام.
[تَ] (ع مص) تسجیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (متن اللغة). روان کردن اشک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). روان کردن آب. (از المنجد). و رجوع به تسجیم شود.
تسجیح.
[تَ] (ع مص) تعریض کردن کسی را بسخن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || بانگ کردن کبوتر. (از متن اللغة).
تسجیر.
[تَ] (ع مص) روان کردن آب را (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || پر کردن تنور از هیزم برای گرم کردن آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || آتش افروختن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). و در قرآن است : و اذالبحار سجرت (قرآن 81/6). در تفسیر این کلمه بعضی گویند گرم گردید و بعضی گویند پر شد به روان شدن بعضی به بعضی دیگر تا آنکه دریای واحدی تشکیل داد. (از اقرب الموارد). || منقلب شدن دریا و بلند شدن امواج آن. (از المنجد). || ناله کردن ناقه. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). در صدای رعد هم بکار برند. (از متن اللغة).
تسجیس.
[تَ] (ع مص) تیره گردانیدن آب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). || بد بو و ضایع شدن آبشخور. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تسجیع.
[تَ] (ع مص) سخن با سجع گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || بانگ کردن کبوتر. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به سجع و مسجع شود.
تسجیف.
[تَ] (ع مص) پرده فروگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فروگذاشتن پرده را بر خانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تسجیل.
[تَ] (ع مص) سجل کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || سجل نوشتن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). قباله و تمسک نوشتن قاضی. (آنندراج). || قضاوت کردن و حکم کردن و اثبات کردن در سجل. (از متن اللغة). تقیید اوراق در محاکم و مجالس. (از المنجد): تسجیل الاوراق لتقییدها فی المحاکم والمجالس. (اقرب الموارد). || حکم کردن قاضی علیه کسی. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || نشان گذاشتن بر چیزی و شهره ساختن آنرا. (از متن اللغة) (از المنجد). || تقریر و تثبیت کردن حق کسی را برای وی. (از المنجد). || ایستاده کردن نره. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انعاظ. (متن اللغة). || از بالا بزیر افکندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). با تیر از بالا افکندن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). و با «با» متعدی شود چنانکه گویند سجل به؛ ای رمی به. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || عهد و پیمان نمودن. || پر کردن حوض. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تسجیم.
[تَ] (ع مص) روان کردن اشک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). روان کردن اشک و آب باران و جز آن. (از متن اللغة) (المنجد). و رجوع به تسجام شود.
تسجین.
[تَ] (ع مص) نیک شکافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || گرادگرد خرمابن گو کندن تا آب در آن ایستد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).
تسجیة.
[تَ یَ] (ع مص) کسی را در جامه پیچیدن و جامهء مرده درکشیدن. (تاج المصادر بیهقی). پوشانیدن مرده را به جامه و مانند آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). و از این معنی است، سج معایب اخیک، یعنی بپوشان و پرده برافکن آنرا. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تسحب.
[تَ سَحْ حُ] (ع مص) ناز کردن. (تاج المصادر بیهقی)(1) (مجمل اللغة) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). و با علی متعدی شود چنانکه گویند: تسحب علیه؛ ای ادل علیه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ناز. (ملخص اللغات حسن خطیب). ناز که معشوقان را به عاشقان باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج) : آن باد که در او شده بود بوسهل از آنجا دور نشد و از تسحب و تبسط باز نایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص334). بوسهل را نیز به شغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد و مجلس ما از تسحب و تبسط برآساید. (تاریخ بیهقی ایضاً). رسولی فرستادی و عذر خواستی از آن فراخ تسحب ها و تبسط ها که سلطان از او بیازرد. (تاریخ بیهقی). چون لشکر قصور و فتور او بدیدند دامن تحکم و تسحب کشیدن گرفتند و در مراتب و مناصب بیش از مقادیر خویش مطالبت کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران 188).
(1) - در حاشیهء تاریخ بیهقی چ فیاض ص330 این کلمه بدینسان: ناز کردن و دلبری کردن از تاج المصادر، معنی شده است.
تسحج.
[تَ سَحْ حُ] (ع مص) بسیار خراشیده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
تسحح.
[تَ سَحْ حُ] (ع مص) روان شدن آب از بالا. تسحسح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روان شدن آب و جز آن. (از متن اللغة). روان شدن آب و اشک و باران از بالا. (از اقرب الموارد). فراوان روان و جاری شدن. (از المنجد).
تسحر.
[تَ سَحْ حُ] (ع مص) سحور کردن. (تاج المصادر بیهقی). سحور خوردن. (زوزنی) (دهار) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). طعام سحری خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تسحسح.
[تَ سَ سُ] (ع مص) تسحح. روان شدن آب از بالا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روان شدن آب و جز آن. (از متن اللغة). و رجوع به تسحح شود.
تسحن.
[تَ سَحْ حُ] (ع مص) نیکو دیدن هیئت مال را و نیکو یافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نگریستن به هیئت و رنگ و نهاد مال. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از المنجد): تسحن المال؛ نظر الی سَحَنائِه. (متن اللغة).
تسحیج.
[تَ] (ع مص) خراشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از المنجد). || بدندان گرفتن گورخر یکدیگر را و نیک خراشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بدندان گرفتن چنانکه تأثیر کند در آن. (از متن اللغة).
تسحیر.
[تَ] (ع مص) محتاج گردانیدن به طعام و شراب. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بسی جادویی کردن. (زوزنی) بسیار جادویی کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). جادو کردن. (دهار) (از اقرب الموارد) (از المنجد). جادویی کردن. || فریفتن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). خدعه کردن. (از متن اللغة). || مشغول کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). غذا دادن و سرگرم کردن کسی را به طعام و شراب. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد): سحره بالطعام و الشراب؛ غذّاه و عللهُ. (از متن اللغة). || سحری دادن کسی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از متن اللغة).
تسحیم.
[تَ] (ع مص) سیاه گردانیدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
تسحیة.
[تَ یَ] (ع مص) مهر کردن نامه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (المنجد).
تسخان.
[تَ] (ع اِ) واحد تساخین. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). به قولی واحد تساخین است. (از المنجد). و رجوع به تساخین شود.
تسخئة.
[تَ خِ ءَ] (ع مص) قرار دادن مخرجی از برای آتش در زیر دیگ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به سخ ء شود.
تسخر.
[تَ خَ] (اِ) مسخرگی و تمسخر باشد. گویند عربی است. (برهان). مأخوذ از تازی، استهزاء و بذله و مسخرگی و سخریه. (ناظم الاطباء). بمعنی تَسَخُّر فارسیان استعمال کرده اند. (شرفنامهء منیری) :
آن دهن کژ کرد و از تسخر بخواند
نام احمد را دهانش کژ بماند.مولوی.
سالها جستم ندیدم یک نشان
جز که طنز و تسخر این سرخوشان.مولوی.
گفت رو خواجه مرا غربال نیست
گفت میزان ده بر این تسخر مایست.مولوی.
تیر را چرخ ار بدورش خواند کاتب باک نیست
پیش امی می نهاد آری پی تسخر دوات.
کاتبی (از شرفنامهء منیری).
برخر همی نشاند خصم ترا به عنف
هر روز سخره وار پی تسخر آسمان.
(مؤلف شرفنامهء منیری).
و رجوع به تَسَخُّر شود.
تسخر.
[تَ سَخْ خُ] (ع مص) به سخره گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فرمان بردار کردن دیگری را و رام کردن و بی مزد کاری گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی مزد کاری را بر دیگری تکلیف کردن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || چارپای کسی را بدون مزد سوار شدن. (از متن اللغة). || استهزاء و ریشخند کردن کسی را: تسخر به و منه؛ هزی ء به. (از المنجد). و رجوع به تَسخَر شود.
تسخر زدن.
[تَ خَ زَ دَ] (مص مرکب)ریشخند زدن. استهزاء کردن. تمسخر کردن :
پر ز سر تا پای، زشتی و گناه
تسخر و خنبک زدن بر اهل راه.مولوی.
گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه.
مولوی (دیوان شمس چ فروزانفر ج5 ص120).
پرهیز دارید که تسخر زنید بر یک کودک. (دیاتسارون ص140 یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به تَسخَر و تَسَخُّر شود.
تسخر کردن.
[تَ خَ کَ دَ] (مص مرکب)مسخره کردن. استهزاء کردن. (ناظم الاطباء). ریشخند کردن :
بر همه یْ تسخر کنان اهل خیر
بر همه یْ کافر دلان اهل دیر. مولوی.
و رجوع به تَسخَر و تَسَخُّر در همین لغت نامه شود.
تسخط.
[تَ سَخْ خُ] (ع مص) اندک شمردن. (تاج المصادر بیهقی). کم شمردن || بناجایگاه دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اندک شمردن و بنا جایگاه دادن عطا. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || خشم گرفتن و ناخشنود شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ناخشنود شدن و خشم گرفتن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). خشم گرفتن. (از متن اللغة). || مکروه و ناخوش داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از المنجد). || ناپسند گردیدن. (از متن اللغة).
تسخم.
[تَ سَخْ خُ] (ع مص) کینه گرفتن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تغضب. (متن اللغة). تحقد. (اقرب الموارد). کینه و خشم گرفتن بر کسی. (از المنجد). || روی را سیاه کردن. (از متن اللغة). و رجوع به تسخین و تسحیم شود.
تسخن.
[تَ خَ] (ع اِ) واحد تساخین. تسخان. (منتهی الارب) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). و رجوع به تساخین شود.
تسخی.
[تَ سَ خْ خی] (ع مص) تکلف کردن در سخاوت. (تاج المصادر بیهقی). سخاوت کردن. (زوزنی). به تکلف جوانمردی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تسخی ء .
[تَ ءْ] (ع مص) تسخئة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تسخئة شود.
تسخیخ.
[تَ] (ع مص)(1) دنبال به زمین فرو بردن ملخ. (تاج المصادر بیهقی).
(1) - در تاج العروس و متن اللغة و اقرب الموارد و منتهی الارب و المنجد در این وزن نیامده است.
تسخید.
[تَ] (ع مص) نم گرفتن اوراق و چفسیدن بعض آن بر بعض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نم گرفتن برگهای درخت و نشستن بعض آنها بر بعض دیگر. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد): سُخِّدَ ورق الشجر، بصیغة المجهول؛ ندی و رکب بعضه بعضاً. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تسخیر.
[تَ] (ع مص) رام کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (آنندراج) (مجمل اللغة). مطیع و منقاد کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). فرمانبردار کردن. (صراح اللغة). رام کردن و فرمانبردار کردن. (غیاث اللغات). || کسی را کاری بی مزد تکلیف کردن. (تاج المصادر بیهقی). کسی را بر کاری تکلیف کردن بی مزد. (مجمل اللغة). تکلیف کردن کاری را بی مزد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). بی مزد کار فرمودن. (آنندراج) : و سخر لکم الشمس و القمر دائبین. (قرآن 14/3) (از اقرب الموارد).
تسخیر کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)رام گردانیدن و بطور قهر و جبر مطیع ساختن. (از ناظم الاطباء) :
تو کز تفحص عنقا غبار خواهی شد
چرا غزال قناعت نمی کنی تسخیر.خاقانی.
|| فتح کردن. (ناظم الاطباء). تصرف کردن. مسخر ساختن. گرفتن :
چون آفتاب گرچه نداریم لشکری
تسخیر عالم از نظر پاک کرده ایم.صائب.
به این دماغ که از سایه اجتناب کنیم
چه لایق است که تسخیر آفتاب کنیم.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
|| در بیت زیرا مجازاً بمعنی نهفتن، محفوظ کردن چنانکه دیگران بدان دست نیابند :
راز ما از پردهء دل عاقبت بیرون فتاد
غنچه بوی خویش را تسخیر نتوانست کرد.
صائب (از آنندراج).
تسخیف.
[تَ] (ع مص) لاغر کردن گرسنگی کسی را. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || سبک کردن چیزی را. (از المنجد).
تسخیل.
[تَ] (ع مص) عیب کردن. || ضعیف شمردن و به ضعف نسبت کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). و این لغت هذیلیة است. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || سست هسته بار آوردن خرمابن و صاحب باردانهء سخت ناشده گردیدن و بار آوردن یا بیفگندن بار را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد).
تسخیم.
[تَ] (ع مص) سیاه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج). سیاه گردانیدن. (مقدمهء لغت میر سید شریف جرجانی). سیاه گرانیدن و یا به سیاهی دیگ سیاه کردن آنرا. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغة): سخم الله وجههُ؛ سودهُ (اقرب الموارد) (از المنجد). || به خشم آوردن کسی را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از المنجد). || گرم کردن آب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تسخین آب. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسخین شود. || بو گرفتن گوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد). بوی گرفتن و از حال برگردیدن گوشت. (از متن اللغة).
تسخین.
[تَ] (ع مص) گرم کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المنجد) (از اقرب الموارد). ضد تبرید. (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). گرم کردن که مقابل سرد کردن باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج).
تسخین.
[تِ] (ع اِ) بمعنی کفش که در پا کنند. (غیاث اللغات) (آنندراج).(1)
(1) - ظ: مصحف تسخن است که جمع آن تساخین می باشد و رجوع به تساخین شود.
تسدج.
[تَ سَدْ دُ] (ع مص) دروغ گفتن و بربافتن دروغ را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تکذب و تخلق. (متن اللغة) (اقرب الموارد). دروغ گفتن و اباطیل بهم بربافتن. (از المنجد).
تسدد.
[تَ سَدْ دُ] (ع مص) بسته شدن رخنه و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). || مطاوعهء تشدید. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || استقامت یافتن. (از اقرب الموارد).
تسدی.
[تَ سَدْ دی] (ع مص) بر زبر چیزی شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). || بر ناقهء فراخ گام سوار شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || پیروی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). || غلبه یافتن بر اَمری. (از متن اللغة). || بافتن جامه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تسدیح.
[تَ] (ع مص) کشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تسدید.
[تَ] (ع مص) توفیق دادن. (تاج المصادر بیهقی). توفیق صواب و سداد دادن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نیکو کردن و توفیق صواب و سداد دادن خدا کسی را در قول و عمل. (از متن اللغة). توفیق دادن و ارشاد کردن کسی را بر سداد یا در صواب در کردار و گفتار. (از اقرب الموارد). ارشاد کردن کسی را به صواب. (از المنجد) : و از ایزد تعالی امداد توفیق و تسدید خواهیم. (سندبادنامه ص30). || راست گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). راست کردن. (دهار). راست و درست کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راست و درست نمودن و درستی و استواری. (غیاث اللغات) (آنندراج). || راست کردن نیزه و در طول نهادن آنرا، خلاف تعریض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تسدید رمح؛ تقویم آن. (از متن اللغة) (از المنجد): سَدَّدَ الرمح و نحوهُ؛ قَوَّمَهُ و هو خلاف عرضهُ. (اقرب الموارد). || راست کردن تیر را بسوی شکار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). || توفیق صواب یافتن و صواب جستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طلب سداد کردن کسی در اعمال خود. (از متن اللغة). || میانه راه رفتن در قول و فعل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || آموختن نضال کسی را. || راندن شتر را به هر جای سبز و خرم و صاف و هموار. || اصلاح کردن رخنه و تَرَک چیزی. || نیک عمل کردن در مال خود. (از متن اللغة).
تسدیس.
[تَ] (ع مص) شش رکن ساختن چیزی را. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (از المنجد). چیزی را به شکل شش گوشه ساختن و به شش جزء تقسیم کردن (ناظم الاطباء). شش گوشه کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (کشاف اصطلاحات الفنون). || (ع اِ) در اصطلاح منجمان واقع شدن ستاره برج سوم از ستارهء دیگر باشد. (منتخب کشاف اصطلاحات الفنون). باصطلاح اهل تنجیم اگر میان دو ستاره تفاوت به سه برج و یا یازده برج باشد، چنانکه قمر در حمل باشد و مشتری در جوزا، و یا آنکه قمر در جوزا باشد و مشتری در حمل و این نیم دوستی است (از مدار) و این را تسدیس از آن گویند که میان قمر و کوکب دیگر مفاصله شصت درجه که سدس یعنی ششم حصه فلک باشد واقع بود. (غیاث اللغات) (آنندراج). واقع شدن ستاره ای از برج دویم از برج ستارهء دیگر. (ناظم الاطباء). در اصطلاح احکام نجوم یکی از نظرات خمسه است. هرگاه میان دو برج یا دو کوکب سدس فلک یعنی 60 درجه فاصله باشد این حالت را تسدیس خوانند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
مه به تسدیس زحل کرده نظر با آفتاب
وصلتی کرده برسم بخردان باستان.انوری.
به تثلیث بروج و ماه و انجم
به تربیع و به تسدیس ثلاثا.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص25).
و علامات درج و دقایق و... و تسدیس بنوشت (سندبادنامه ص64). و رجوع به نظر (اصطلاحات نجوم) شود.
زثورش زهره و ز خرچنگ برجیس
سعادت داده از تثلیث و تسدیس.نظامی.
گفت وقتی چو زهره در تسدیس
با سلیمان نشسته بد بلقیس.نظامی.

/ 40