لغت نامه دهخدا حرف ت

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ت

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تضریب کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)تفتین کردن. دشمنی انداختن. سخن چینی کردن : همیشه چشم نهاده بود [ بوسهل زوزنی ] تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فروگرفتی این مرد... و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176). چون به غزنی بودند بوسهل زوزنی در باب خوارزمشاه آلتونتاش حیلتی ساخته بود و تضریبی کرده بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص287). و میان بوسهل و عبدوس بد است و این سگ چنین تضریبی کرده است. (تاریخ بیهقی ایضاً ص322). و رجوع به تضریب شود.
تضریج.
[تَ] (ع مص) فراخ و فروهشته کردن گریبان را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سخت دوانیدن شتران را در غارت. || آراستن سخن و زینت دادن آن را. || رنگ سرخ کردن جامه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خون آلود کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). خون آلود کردن بینی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تضریس.
[تَ] (ع مص) مجرب و آزموده نمودن و استوار و محکم ساختن جنگ کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سخت گرفتن زمانه مردمان را. (از اقرب الموارد). || دندانه دندانه کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). || بدندان گزیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). || دندانه ای در یاقوت یا لؤلؤ یا چوب، گویند فی الیاقوتة تضریس. (از المنجد).
تضریط.
[تَ] (ع مص) بانگ تیز برآوردن از دهن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بانگ گوز از دهان برآوردن. شیشکی بستن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ضرطه دادن با دهان. (از اقرب الموارد). || افسوس کردن به کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). استهزاء کردن کسی را. (از اقرب الموارد). || گوز کنانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تضریع.
[تَ] (ع مص) نزدیک گشتن آفتاب به فروشدن. (تاج المصادر بیهقی). غروب کردن یا نزدیک به غروب رسیدن آفتاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خوب ناپختن شیره را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || وقت فرودآوردن از دیگدان رسیدن دیگ را. || قریب به پویه دویدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تضریم.
[تَ] (ع مص) نیک برافروختن آتش. (تاج المصادر بیهقی). آتش برافروختن. (زوزنی). برفروزانیدن آتش را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شعله ور ساختن و برافروزانیدن آتش را. (از اقرب الموارد). افروختن. (آنندراج).
تضریة.
[تَ یَ] (ع مص) برآغالانیدن کسی را به چیزی و حریص کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تافتن کنارهء جوال یا خرجین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
تضع.
[تُ / تُ ضُ] (ع مص) (از «وض ع») در آخر پاکی آبستن شدن. (تاج المصادر بیهقی). در آخر طهر و ابتدای حیض آبستن گردیدن زن. یقال: ماحملته امه وضعاً و تضعاً. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تضعضع.
[تَ ضَ ضُ] (ع مص) فروتنی کردن و عاجز گردیدن و نیازمند شدن بسوی کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فروتنی کردن و خوار و نیازمند شدن. || ضعیف و نزار شدن جسم کسی از بیماری و اندوه. || کم شدن مال کسی. (از اقرب الموارد). || فرونشستن بنا و افتادن و جنبیدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تضعف.
[تَ ضَعْ عُ] (ع مص) ضعیف شمردن و سست پنداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوار شمردن کسی را و بد کردن بدو. (از اقرب الموارد). || خوار و گمنام شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تضعیف.
[تَ] (ع مص) سست و ناتوان پنداشتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ضعیف شمردن کسی را. (از اقرب الموارد). و رجوع به تضعف شود. || ضعیف خواندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). به سستی و ضعف منسوب کردن حدیث را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). منسوب به ناتوانی کردن. (آنندراج). به ضعف منسوب کردن حدیثی را. (از اقرب الموارد). || ضعیف کردن. (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء). ناتوان کردن. (دهار). || ناتوان ساختن سفر کسی را. (از اقرب الموارد). || افزون کردن. (زوزنی) (دهار) (تاج المصادر بیهقی). یک چیز را دوچندان نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دوچندان کردن و افزون کردن. (آنندراج). دوچندان کردن چیزی. (از اقرب الموارد). دوچند گردانیدن. (غیاث اللغات). || نزد محاسبان، افزودن عددی باشد بر خودش مانند افزودن چهار بر چهار که حاصل عمل هشت باشد. و چنین عددی را مضعَف نامند و حاصل عمل را تضعیف خوانند. مانند هشت در مثال مذکور، و گاه تضعیف را بمعنی ضرب استعمال کنند. چنانکه در پاره ای از حواشی تحریر اقلیدس بیان شده. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
-تضعیف بیوت شطرنج؛ دو چندان گردانیدن خانه های شطرنج یعنی در هر خانهء شطرنج دوچند کردن اعداد چیزی از اعداد خانه ای که بالای اوست مثلاً اگر در خانهء اول یک برنج نهند در خانهء دوم دو برنج نهند و در خانهء سوم چهار برنج و در خانه چهارم هشت برنج ... و علی هذا القیاس تا خانهء شصت وچهارم ... (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به غیاث اللغات شود :
لعب دهر است چو تضعیف حساب شطرنج
گرچه پایان طلبندش نه همانا بینند.خاقانی.
|| (اِ) غش کیمیا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). غش و فساد کیمیا. (ناظم الاطباء).
تضغیث.
[تَ] (ع مص) تر کردن باران زمین و گیاه را. (از منتهی الارب). تر کردن باران. (ناظم الاطباء). نمدار کردن گیاه را جعله اضغاثاً(1). (از اقرب الموارد). || (اِ) زمین و گیاه تر از باران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنچه از باران زمین و گیاه را نمناک سازد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
(1) - الضغث؛ قبضة حشیش مختلطة الرطب بالیابس. (اقرب الموارد).
تضفیت.
[تَ یَ] (ع اِ) (اصطلاح عروض) مأخوذ از ضفو یعنی تمام. شمس قیس رازی آرد: و همان عروضی متکلف بجای فاع، متحرکی و دو ساکن بر فاعلاتن افزوده است و آن را فاعلییاتان کرده و این تغییر را تضفیت نام نهاده و اصل آن ضفو است به ضاد معجمه و گویند درع ضاف یعنی زرهی تمام و این متکلف از این فعل بناء تفعیلی بکرده است ... (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص39).
تضفیر.
[تَ] (ع مص) موی بافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بهم بافتن موی. (از اقرب الموارد).
تضکضک.
[تَ ضَ ضُ] (ع مص)گشاده روی و شادمان گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انبساط و ابتهاج. (اقرب الموارد).
تضلال.
[تَ] (ع مص) منسوب کردن کسی را به ضلالت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بگمراهی درانداختن کسی را. || راه نیافتن بمکان شتر عقال کردهء خویش. (از اقرب الموارد). و رجوع به تضلیل شود.
|| (اِ) ضل بتضلال؛ ای باطل. (منتهی الارب). باطل را گویند. (ناظم الاطباء). باطل. (از اقرب الموارد). وادی تضلل و وادی تضلل و ضل تضلال؛ الباطل. (اقرب الموارد).
تضلع.
[تَ ضَلْ لُ] (ع مص) سیر بخوردن. (زوزنی). پرشکم شدن از سیری یا سیراب گردیدن تا آنکه به اضلاع رسد آب و یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): کان یتضلع من زمزم. (اقرب الموارد).
تضلل.
[تُ ضُلْ لِ / تُ ضَلْ لِ] (ع اِ) باطل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به تضلال شود.
تضلی.
[تَ ضَلْ لی] (ع مص) لازم گرفتن گمراهان و اختیار کردن صحبت آنان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تضلیع.
[تَ] (ع مص) بر هیئت پهلو نقش کردن جامه. (تاج المصادر بیهقی). نگارین کردن جامه را به شکل اضلاع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || (اصطلاح علم ریاضی و نجوم) پهلو کردن است و معنی او آن است که مکعب داری و همی خواهی که آن عدد دانی که از او بجای آمد چون او به دو بار به دو درزدند همچون آن مکعب (3 × 3 × 3) که بیست وهفت است که ضلع او سه است که از وی آمد چون دو بار بر سه زده آمد و گاهگاه این ضلع را کعب خوانند. (التفهیم بیرونی چ همایی ص43). و رجوع به تکعیب شود.
تضلیل.
[تَ] (ع مص) تَضلال. (اقرب الموارد). بی راه خواندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). منسوب کردن کسی را به ضلالت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بیراه گردانیدن. (دهار). ضایع گردانیدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). و رجوع به تضلال شود. || گمراهی: الم یجعل کیدهم فی تضلیل. (قرآن 105 / 2)؛ آیا نگردانید حیلهء ایشان را در گمراهی. (تفسیر ابوالفتوح ج 10 ص375).
تضمخ.
[تَ ضَمْ مُ] (ع مص) بوی خوش بر خویشتن آلودن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). آلوده شدن ببوی خوش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تضمد.
[تَ ضَمْ مُ] (ع مص) مرهم بر جراحت خویش بستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ضمادبسته شدن جراحت. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تضمر.
[تَ ضَمْ مُ] (ع مص) چفسیدن و ترنجیده شدن پوست کسی از لاغری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تضمن.
[تَ ضَمْ مُ] (ع مص) پذیرفتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از تاج المصادر بیهقی) (از دهار). || لازم گرفتن چیزی را از کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || در میان خویش آوردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). میان اندرگرفتن. (دهار). فراهم گرفتن چیزی را و مشتمل گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مشتمل گردیدن بر چیزی. (از اقرب الموارد). || فراهم گرفتن مکتوب و لفظ و معنی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فراهم گرفتن لفظ معنی را و چیزی را در ضمن گرفتن. (آنندراج). || (اصطلاح منطق) دلالت تضمنی، دلالت لفظ است بر جزء موضوع له چنانکه از لفظ انسان که برای حیوان ناطق وضع شده، حیوان خواهند. (از اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص7).
تضمنی.
[تَ ضَمْ مُ] (ص نسبی) مقدر و محذوف. (ناظم الاطباء).
تضمیخ.
[تَ] (ع مص) ببوی خوش آلودن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). آلودن بدن را به بوی خوش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تضمید.
[تَ] (ع مص) جز از دستار چیزی در سر بستن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). عصابه بستن سر را جز عمامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بر جراحت ضماد بستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضماد بر جراحت و خستگی کردن. (از اقرب الموارد). || آلودن چیزی را به چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تضمیر.
[تَ] (ع مص) لاغر کردن فربه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لاغر گردانیدن. (از اقرب الموارد). || اندک علف دادن اسبان را بعد فربهی. (منتهی الارب). اسبان را در رباط جای دادن و آب و علف آنها را افزودن تا فربه شوند و سپس آب و علف را بمدتی کاستن و تاختن آنها را تا لاغر گردند و مدت تضمیر در نزد عرب چهل روز است. (از اقرب الموارد).
تضمیز.
[تَ] (ع مص) خاموش گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تضمین.
[تَ] (ع مص) چیزی را به پایندانی(1) فرا کسی دادن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). چیزی را به ضمان دادن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). || پذیرانیدن و تاوان دادن او را آن چیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پذیرانیدن و ضامن گردانیدن کسی را. (غیاث اللغات) (آنندراج). غرامت دادن کسی چیزی را. (از اقرب الموارد). || در پناه و جای آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در پناه خود درآوردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || در میان چیزی نهادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). در ظرف قرار دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در ظرف قرار دادن چیزی را. (از اقرب الموارد). چیزی در میان چیزی نهادن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). چیزی را در میان نهادن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || (اصطلاح قافیه) در فن عروض وابسته بودن قافیهء بیت است به مابعد خود بدان سان که بیت بالاستقلال فایدت (معنی) نکند و آن عیب است. (از اقرب الموارد). نوع اول آن است که تمام معنی بیت اول به بیت دوم متعلق باشد و بر آن موقوف. و آن بیت را مضمن خوانند و ضمان مال در شریعت آن است که کسی ذمت خویش را در تعلق دین با ذمت مدیون پیوندد و گویند در ضمان خدا باش یعنی به حفظ و کلائت خدا پیوسته باش و بحکم آنکه استادان صنعت گفته اند که شعر چنان میباید که هر بیت بنفس خویش مستقل باشد و جز در ترتیب معانی و تنسیق سخن بیکدیگر محتاج نباشد، بدین جهت تضمین را عیب شمرده اند. پس هرچند این احتیاج و تعلق بیشتر بود، بیت معیب تر باشد و فی الجمله این معنی در اشعار عرب بیشتر تواند بود برای آن که در شعر تازی می افتد که از یک کلمه بعضی قافیت مصراع اول میشود و بعضی اول مصراع دوم چنانکه گفته اند:
لم ابک للاظعان ولت ام لرس
م مقفر اوحش منهم و درس.
کلمهء لرسم را دو نیمه کرده است و رس را قافیهء درس ساخته و میم را از آخر اسم به اول مصراع دوم برده. و شک نیست که این جنس مضمن قبیح باشد اما چون در اشعار پارسی این جنس تفریقات الا در نظمی که بر سبیل هزل و ظرافت گویند نیفتد چنانکه سوزنی گفته است:
شادمان باد مجلس مستو
فی مشرق حمید دین الجو
هری آن صدر کز جواهرال
فاظ او اهل دین و دانش و دو
لت تفاخر کنند و جای تفا
خر بود زانک از آن جواهر طو
ق مرصع شود بگردن اب
نای ارباب فر و زینت و رو
نق آن طوق هرکه یافت براص
حاب دیوان و دین بود مستو
لی به اقبال و جاه و مجلس می
مون او زانک کلک اوست صنو
بر بستان نظم و نثر و معا
ملت ملک و دین و از هر نو
عی که جویی دروست جمله و با
ز به آنست مثل او مستو
فی زهی خط و خامهء تو مسل
سل و مشکین چو زلف لعبت نو
شاد و نوشاد شد بو دی
وان شاه نو اینت شادی نو.
....
توقیف معانی ابیات بر یکدیگر چندان قبیح نباشد که آن را در معایب شعر باید آورد بلکه از این جنس افتد که سخت بدیع و نادر باشد چنانکه مسعودسعد گفته است:
جوادکفی عادل دلی که در قسمت
ز ظلم و بخل نیامد نصیب او الا
که جام باده به ساقی دهد ز دست تهی
به تیغ سر بزند کلک را نکرده خطا.
و دیگری گفته است:
راست گویی که در دل شعرا
راست گویی که در دو چشم بشر
از پی مدحت تو رست زبان
وز پی دیدن تو خاست بصر.
و از جنس مضمنات آنچه متکلفان شعرای متقدم فراهم نهاده اند و آن را استدراک نام کرده سخت قبیح است هم از روی تضمین و هم از وجه استدراک چنانکه متکلفی گفته است:
نخواهم که باشد ترا خان و مان
نه نیزت که باشد دیه و دودمان
جز آگنده از نعمت و سیم و زر
جز آراسته از کهان و مهان.
|| (اصطلاح بدیع) درآوردن بیت دیگران در شعر خویش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تضمین کردن شاعر در شعر خود. (از اقرب الموارد). درآوردن شعر مشهور دیگری را در شعر خود. (غیاث اللغات) (آنندراج). و نوع دوم از تضمین آن است که بیتی یا مصراعی از شعر دیگران در شعر خویش درج کند و این نوع اگر در موضع خویش متمکن باشد و در عذوبت و رونق ماقبل بیفزاید آن را پسندیده دارند چنانکه رشید گفته است و مصراع عنصری را تضمین کرده:
نمود تیغ تو آثار فتح و گفت فلک
چنین نماید شمشیر خسروان آثار.
و باشد که شاعر تنبیه کند در بیت خویش که در این شعر چیزی از گفتهء دیگران تضمین میکنم چنانکه انوری گفته است:
در این مقابله یک بیت ازرقی بشنو
نه از طریق تنحل بوجه استدلال
زمرد و گیه سبز هر دو همرنگند
و لیک زین به نگین دان کشند و زان بجوال.
و همو گفته است و هم شعر خویش تضمین کرده:
از گفته های خویش سه بیت از قصیده ای
کانجا نه معتبر بود اینجا نه مستعار
آورده ام بصورت تضمین درین مدیح
نز بهر آنک بر سخنم نیست اقتدار
لکن چو سنتی است قدیمی، روا بود
احیاء سنت شعرای بزرگوار
ای فکرت تو مشکل امروز دیده، دی
وی همت تو حاصل امسال داده پار
قادر به حکم بر همه کس آسمان صفت
فایض به جود بر همه کس آفتاب وار
در ابر اگر ز دست تو یک خاصیت نهند
دست تهی برون ندمد هرگز از چنار.
و اگر مثلی سایر در شعر خویش تضمین کند آن را ارسال المثل خوانند چنانکه بلمعالی رازی گفته است:
نادیده روزگارم، از آن رسم دان نیم
آری بروزگار شود مرد رسم دان.
و چنانکه عنصری گفته است:
چنین نماید شمشیر خسروان آثار
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار.
و همو گفته است و بیشتر مصاریع امثال است:
فعل آلوده گوهر آلاید
از خم سرکه سرکه پالاید
هر کجا گوهری بدست بدی ست
بدگهر نیک چون تواند زیست
بد ز بدگوهران پدید آید
هر کسی آن کند کزو زاید.
(از المعجم فی معاییر اشعارالعجم چ مدرس رضوی صص218 - 222) :
و شرایط سخن آرایی در تضمین امثال و تلفیق آیات ... تقدیم نموده آید. (کلیله و دمنه).
آورده ام سه بیت به تضمین ز شعر خویش
در مرثیه بنام نریمان برآمده.خاقانی.
این قطعه کنم بمدح تضمین
کاستاد منم سخنوران را.خاقانی.
ز گفتهء قدما بیتی از رهی بشنو
که هست تضمین بر آستین شعر طراز.
کمال اسماعیل.
و رجوع به ترجمان البلاغه چ آتش ص103 و حدایق السحر چ مرحوم اقبال ص72 و مرآت الخیال و آنندراج شود.
(1) - ضمانت. رهن. گرو.
تضمین مزدوج.
[تَ نِ مُ دَ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) این صنعت چنان بود که دبیر یا شاعر بعد از آن که حدود اسجاع و قوافی نگاه داشته باشد و شرایط آن بجای آورده، در اثنای ابیات دو لفظ مزدوج یا بیشتر بکار بندد. مثال از قرآن: و جئتک من سَبَاءٍ بنَبَاءٍ یقینٍ. (قرآن 27/22). از قول نبوی: المؤمنون هینون لینون. دیگر: المؤمن دعب لعب. از سخن بلغا: فلان زین بعلمه الجم و مجده الاشم زمانه وفاق بفضله الباهر و حسبه الزاهر اقرانه. در این دو قرین زمانه و اقرانه که به آخر هر یک افتاده اند سجعند و اعتماد قرینه ها بر آن است که آن لفظها متفق الاواخر که در اثنای هر قرینه ای افتاده است چون علمه الجم و مجده الاشم و فضلهُ الباهر و حسبهُ الظاهر مزدوجند و این مزدوج آوردن از جهت زیادت آرایش است و در حدود اسجاع اصلی بدان حاجت نیست. پارسی: فلان به سیرت گزیده و عادت پسندیده معروف است و به خدمتکاری دولت و طاعتداری حضرت موصوف. مثال در مرثیهء اسماعیل عباد گفته اند:
مضی الصاحبُ الکافی و لم یبقَ بعدهُ
کریم یروی الارض فیض عمامه
فقدناه لماتم و اعتم بالعلی
کذاک خسوفُ البدر عنه تمامه.
غرض لفظ تم و اعتم است از این قطعه که مزدوجند. مثال دیگر مراست:
تعود رسم الوهب و النهب فی العلی
و هذان وقت اللطف و العنف دابه
ففی اللطف ارزاق العفاة هباته
و فی العنف اعمارَ العداة نهابهُ.
غرض از این بیتها وهب و نهب و لطف و عنف است که مزدوجند. فرخی گوید:
چو چین قرطه بهم برشکسته جعد گشن
چو حقله های زره بر گره دو زلف دوتاه.
دیگر شاعر گوید:
هزاران چنبر از عنبر به روی روز بربندی.
مثال دیگر:
ز دینارگون بید و ابر سپید
زمین گشته زرین و سیمین سما.
غرض از این بیتها زره و گره و چنبر و عنبر و سپید و بید است که مزدوجند. در اثنای ابیات افتاده است. (از حدایق السحر چ اقبال صص27 - 28).
تضوء .
[تَ ضَوْ وُءْ] (ع مص) ایستادن در تاریکی تا ببیند در روشنی آتش اهل آن را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تضوئة.
[تَ وِ ءَ] (ع مص) روشن کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روشن کردن. (آنندراج). روشن کردن خانه را. (از اقرب الموارد). || میل کردن از کاری و برگردیدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). مایل گردیدن و میل کردن از کاری. (ناظم الاطباء).
تضوج.
[تَ ضَوْ وُ] (ع مص) بسیار گردیدن خمهای رودبار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
تضور.
[تَ ضَوْ وُ] (ع مص) آمادهء گریستن شدن. || فریاد کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فریاد کردن از درد ضرب یا از گرسنگی. (از اقرب الموارد). || بر خویشتن پیچیدن از گرسنگی یا از زخم. (تاج المصادر بیهقی). بر خویشتن پیچیدن. (زوزنی). درپیچیدن و غلطیدن بر پشت و شکم، از گرسنگی و اندوه و الم و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و منهُ الحدیث: دخل علی امرة و هی تتضور من شدة الحمی. (منتهی الارب). || بانگ کردن گرگ و سگ و شیر و روباه از گرسنگی. (از اقرب الموارد). || گشادن چوزه هر دو بازو را پیش مادر تا خورش دهد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تضیر شود.
تضوع.
[تَ ضَوْ وُ] (ع مص) جنبیدن نافه و دمیدن بوی آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آمادهء گریستن گشتن کودک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گشادن چوزه هر دو بازو را پیش مادر تا خورش دهد او را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بانگ کردن ضُوَع. (اقرب الموارد).
تضوک.
[تَ ضَوْ وُ] (ع مص) آلوده شدن در پلیدی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تضوکع.
[تَ ضَ کُ] (ع مص) گران گردیدن از بی کفشی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تضون.
[تَ ضَوْ وُ] (ع مص) بسیاربچه شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تضویح.
[تَضْ] (ع مص) نوشانیدن کسی را شیر تنک به آب آمیخته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آمیختن شیر را با آب. (از اقرب الموارد). و رجوع به تضییح شود.
تضویط.
[تَضْ] (ع مص) اندوختن و فراهم آوردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تضویة.
[تَضْ یَ] (ع مص) مایل کردن چیزی را به چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تضهیب.
[تَ] (ع مص) نیک بریان ناکردن بریانی. (تاج المصادر بیهقی). بر سنگ تفسان بریان کردن گوشت را یا نیم پخته کردن آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کمان و نیزه را آتش دادن. (تاج المصادر بیهقی) . در آتش داشتن کمان و نیزه و مانند آن را وقت راست کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به آتش داشتن کمان را برای راست کردن آن. (از اقرب الموارد).
تضهیه.
[تَ] (ع مص) مشابه گردیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تضیئة.
[تَ یِ ءَ] (ع مص) بسیاربچه شدن زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به تضون شود.
تضیح.
[تَ ضَیْ یُ] (ع مص) تنک گردیدن شیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رقیق شدن شیر آب آمیخته. (منتهی الارب). || نوشیدن شیر آب آمیخته را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تضیر.
[تَ ضَیْ یُ] (ع مص) بانگ کردن گرگ و سگ و شیر. || فریاد کردن روباه از گرسنگی. || فریاد کردن و درپیچیدن و طپیدن از گرسنگی و الم و آزردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به تضور شود.
تضیع.
[تَ ضَیْ یُ] (ع مص) جنبیدن نافه و دمیدن بوی آن و پراکنده گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تضوع. (زوزنی) (اقرب الموارد). و رجوع به تضوع شود.
تضیف.
[تَ ضَیْ یُ] (ع مص) مهمان شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). مهمان گردیدن نزدیک کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بمهمانی آمدن کسی را. (از اقرب الموارد). || خواستن از کسی تا او را مهمان کند. (از اقرب الموارد). || به غروب نزدیک شدن آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خمیدن و میل کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
تضیق.
[تَ ضَیْ یُ] (ع مص) تنگ شدن. (زوزنی) (آنندراج). تنگ گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ضد اتساع. (اقرب الموارد).
تضییح.
[تَضْ] (ع مص) شیر به آب آمیخته کسی را دادن. (تاج المصادر بیهقی). نوشانیدن کسی را شیر تنک آب آمیخته. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شیر تنک آب آمیخته نوشانیدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). || شیر به آب آمیختن. (از زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). آب آمیختن شیر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آمیختن شیر به آب. (از اقرب الموارد).
تضییع.
[تَضْ] (ع مص) ضایع کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (غیاث اللغات) (آنندراج). مهمل و هیچکاره گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ضایع کردگی و اتلاف. (ناظم الاطباء) : و هیچ خردمند تضییع عمر در طلب آن جایز نشمرد. (کلیله و دمنه). و تضییع منفعتی از آن جهت. (کلیله و دمنه). تضییع نفایس اموال و احتمال تحکمات فاسد لشکر بر تحفظ خانه و موافقت برادر و رعایت مصلحت کلی راجح دید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ اول تهران ص190). || بی تیمار گذاشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || در مثل: الصیف ضیعت اللبن، بکسر تاء اگرچه بدان به مذکر و جمع خطاب کنند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و در مجمع الامثال، فی الصیف ضیعت اللبن نیز روایت شده، برای کسی مثل زنند که خود فرصتی مناسب را از دست داده است، سپس در پی بدست آوردن آن برمی آید.
تضییف.
[تَضْ] (ع مص) مهمان فرود آوردن و مهمانی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). مهمان را فرود آوردن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). مهمانی کردن. (دهار). مهمان داشتن کسی را. || به فروشدن نزدیک گشتن آفتاب. || میل دادن چیزی را به چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تضییق.
[تَضْ] (ع مص) تنگ کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضد توسیع. (اقرب الموارد). || کار تنگ فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). کار تنگ گرفتن. (از زوزنی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). تنگ گرفتن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تضییقات.
[تَضْ] (ع اِ) جِ تضییق. در فارسی امروزین سخت گیری ها. (یادداشت مرحوم دهخدا).
تطابق.
[تَ بُ] (ع مص) اتفاق کردن. (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ائتلاف و اتفاق و تساوی. (اقرب الموارد). مطابقه و موافقت و اتفاق و اتحاد و یک جهتی و برابری و یکسانی و مشابهت و پیوستگی. (ناظم الاطباء).
تطارد.
[تَ رُ] (ع مص) بر یکدیگر حمله آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطارش.
[تَ رُ] (ع مص) خود را کر نمودن و بتکلف کر ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطارق.
[تَ رُ] (ع مص) در پی یکدیگر رفتن شتران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج).
تطاریف.
[تَ] (ع اِ) جِ تطریف. اطراف و جوانب انگشتان: اختضبت المرأة تطاریفها؛ ای اطراف اصابعها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تطاعم.
[تَ عُ] (ع مص) داخل کردن کبوتر نر دهن را در دهن کبوتر ماده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطاعن.
[تَ عُ] (ع مص) با یکدیگر نیزه زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطالل.
[تَ لُ] (ع مص) گردن دراز کردن تا دور نگرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تطاول شود.
تطاوح.
[تَ وُ] (ع مص) دور انداختن آنها را جدایی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تطاوحت بهم النوی. (منتهی الارب). بینداختن. (آنندراج). || منازعت کردن. (از اقرب الموارد).
تطاوع.
[تَ وُ] (ع مص) نرم گردنی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) فرمانبرداری نمودن و نرم گردنی نمودن. (ناظم الاطباء). تطاوع لهذا الامر حتی یستطیعهُ؛ تکلف استطاعته. (اقرب الموارد).
تطاول.
[تَ وُ] (ع مص) گردن دراز کردن بوقت نگریستن به چیزی. (منتهی الارب). کشیده ایستادن مرد برای نگریستن دور. (از اقرب الموارد). || گردن کشی کردن. (دهار) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (آنندراج). گردنکشی و تکبر نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از غیاث اللغات). و مراداً بمعنی ظلم مستعمل میشود و در خیابان نوشته که تطاول بمعنی درازدستی و کنایه از ظلم و تعدی. (غیاث اللغات). تکبر و خودبینی و غرور و گستاخی و درشتی و بی شرمی و ظلم و جور و تعدی و زبردستی و دستبرد و درازدستی و تصرف ناحق. (ناظم الاطباء). فارسیان بمعنی ظلم و بیداد با لفظ کردن و کشیدن استعمال نمایند. (آنندراج) : و چون حال چنین بودی دستهای تطاول کوتاه بودی و عمال بر هیچ کس ستم نیارستندی کردن. (نوروزنامهء منسوب به خیام). به تغلب و تطاول شهر بدست گرفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ اول تهران ص371). یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول بمال رعیت دراز کرده بود. (گلستان). قومی که از دست تطاول این بجان آمده بودند و پریشان شده بر ایشان گرد آمدند. (گلستان).
تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی
که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند.
سعدی.
گفت در خدمت پادشاه اشتهاری یافته ام و کسی بر من تطاول ننموده. (جهانگشای جوینی).
نی من تنها کشم تطاول زلفت
کیست که او داغ آن سیاه ندارد.حافظ.
گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین
که از تطاول زلفت چه بی قرارانند.حافظ.
این لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت
وین تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دید.
حافظ.
|| بلند گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || افزون شدن. || فخر نمودن در درازی بنا و بلندی آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تطاول پیشه.
[تَ وُ شَ / شِ] (ص مرکب)جابر و متعدی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تطاول شود.
تطاول کردن.
[تَ وُ کَ دَ] (مص مرکب)ظلم و جور کردن. معامله کردن با درشتی و گستاخی. (ناظم الاطباء). تجاوز و تعدی :
پسندیده کاران جاویدنام
تطاول نکردند بر مال عام.(بوستان).
تطاول که تو کردی به دوستی با من
من آن بدشمن خونخوار خویش نپْسندم.
سعدی.
چو از زلفش بدین روز اوفتادم
بمن ای شب مکن چندین تطاول.
امیرخسرو (از آنندراج).
و رجوع به تطاول شود.
تطاوین.
[تَ] (اِخ) رجوع به تتوان و اعلام المنجد شود.
تطایر.
[تَ یُ] (ع مص) پراکنده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تفرق چیزی. (از اقرب الموارد). || دراز گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): و فی الحدیث «خذ ما تطاول من شعرک»؛ ای طال. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب). || درگرفتن ابر همهء آسمان را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطایؤ.
[تَ یُءْ] (ع مص) (از «ط وء») گران گردیدن نرخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطأطؤ.
[تَ طَءْ طُءْ] (ع مص) سر فروداشتن. (زوزنی). پست کردن سر را و فرود افگندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): تطأطأت لهم تطأطؤ الدلاة؛ ای خفضت لهم نفسی کتطأمن الدلاة. و دلاة جمع دال است و آن از دلو گرفته شده است. (از اقرب الموارد).
تطبب.
[تُ طَبْ بُ] (ع مص) پزشکی نمودن. (زوزنی). طبابت و پزشکی کردن کسی که علم طب نمیداند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || علاج کردن. || پزشک خواستن برای کسی. (از اقرب الموارد).
تطبج.
[تَ طَبْ بُ] (ع مص) سخنهای گوناگون و رنگارنگ گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تفنن و تنوع در کلام. (از اقرب الموارد).
تطبطب.
[تَ طَ طُ] (ع مص) بانگ کردن آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تطبع.
[تَ طَبْ بُ] (ع مص) خوی کسی گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پر کردن مشک و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). پر گردیدن آوند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تطبع النهر کذلک. (منتهی الارب). پر گردیدن نهر. (از اقرب الموارد). || بتکلف و بخلاف طبع کردن کار را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و یقال: الطبع یغلب التطبع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تطبق.
[تَ طَبْ بُ] (ع مص) با پوشش شدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تو بر تو پوشیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). || برابر شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :یقال: «اطبقه فتطبق و طبقهُ فانطبق»؛ ای جعله مطبقاً فصار کذلک. (اقرب الموارد).
تطبیب.
[تَ] (ع مص) مشک را به چوب خانه آویختن و دوغ زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نیفه(1) بر دیبا دوختن تا فراخ شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طبابه یا بنیقه افزودن خیاط بر جامه جهت فراخ شدن. (از اقرب الموارد). || درز مشک را به دوال دوختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - صحیح بنیقه است.
تطبیخ.
[تَ] (ع مص) بپختن. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). || جنبیدن و بالیدن کودک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ترعرع و عقل یافتن کودک. (از اقرب الموارد). || پیر شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بزرگ شدن بچهء سوسمار. (از اقرب الموارد).
تطبیس.
[تَ] (ع مص) گل اندود کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطبیع.
[تَ] (ع مص) پر کردن مشک و جز آن. (تاج المصادر بیهقی). پر کردن مشک و دلو را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پر کردن دلو. (از اقرب الموارد). || پلید گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نجس کردن ظرف را. (از اقرب الموارد).
تطبیق.
[تَ] (ع مص) درگرفتن تمامهء چیزی را و شامل گشتن. || پوشیدن ابر هوا را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || روی زمین فراگرفتن باران. (تاج المصادر بیهقی). فروگرفتن آب زمین را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). همه جا رسانیدن ابر باران را و همهء زمین فروگرفتن آب باران. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || هر دو دست در میان ران نهادن در رکوع. (تاج المصادر بیهقی). دست میان دو ران نهادن در رکوع. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بر بندگاه آمدن شمشیر یا جدا کردن عضو. (تاج المصادر بیهقی). رسیدن شمشیر بر پیوند وقت زدن و جدا کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): یصمم احیاناً و حیناً یطبق، و قولهم للرجل اذا اصاف الحجة انه یطبق المفصل. (اقرب الموارد). || هر دو دست معاً برداشتن و نهادن اسب در دویدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تقریب. (از اقرب الموارد). || سم بر سم نهادن در رفتن و دویدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || برابر کردن و موافق نمودن. (منتهی الارب). مطابقه و مقابله و موافقت و برابر کردن دو چیز با هم. (ناظم الاطباء). موافق گردانیدن چیزی با چیزی و با لفظ دادن مستعمل. (آنندراج). || طباق. مطابقه. (تعریفات جرجانی) (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به طباق شود. || ایراد دلیل بر وجه مدعی. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
تطبیل.
[تَ] (ع مص) دهل نواختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طبل زدن. (از اقرب الموارد).
تطجین.
[تَ ] (ع مص) سرخ کردن در روغن بر تابه پس از آب پز کردن چنانکه مرغ را. و اصل این کلمه عربی نباشد چه «ط» و «ج» در یک کلمهء عرب جمع نشود. (یادداشت مرحوم دهخدا): قلیة مُطَجَّنَه؛ بریان شده با طاجن. (از ذیل اقرب الموارد).
تطحین.
[تَ] (ع مص) آرد کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطرئة.
[تَ رِ ءَ] (ع مص) تازه کردن. (زوزنی) (از اقرب الموارد). و رجوع به تطریة شود.
تطرب.
[تَ طَرْ رُ] (ع مص) به طرب آوردن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). سرود گفتن و در طرب آوردن و شادمان کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تطرتم.
[تَ طَ تُ] (ع مص) آلوده به گل گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در اقرب الموارد تَطَریُم ضبط شده است.
تطرثت.
[تَ طَ ثُ] (ع مص) گیاه طرثوث چیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطرح.
[تَ طَرْ رُ] (ع مص) مشی متطرحاً؛ به رفتار ماندگان رفت. (منتهی الارب). متساقطاً. (از اقرب الموارد) (متن اللغة).
تطرز.
[تَ طَرْ رُ] (ع مص) نگارین شدن جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مُعلَم شدن جامه. (از اقرب الموارد).
تطرس.
[تَ طَرْ رُ] (ع مص) چیزی پاک و نفیس خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): هویتطرز فی اللباس و یتطرس فی المطعم؛ ای یتنوق فلایلبس الا فاخراً و لایأکل الا طیباً. (از اقرب الموارد). || بری گردیدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). پرهیز کردن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطرش.
[تَ طَرْ رُ] (ع مص) به شدن از بیماری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آوردن و بردن چارپایان را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || اختلاف و اختلاط شتر با چارپایان. (از اقرب الموارد).
تطرف.
[تَ طَرْ رُ] (ع مص) نو گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). گزیدن چیزی را. (از ذیل اقرب الموارد). || در اطراف چراگاه چریدن ناقه و نیامیختن با دیگران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || از حد اعتدال گذشتن در مسأله ای. || آمدن به طرف. || گرفتن از اطراف چیزی. تحیف. || غارت بردن. (از اقرب الموارد).
تطرق.
[تَ طَرْ رُ] (ع مص) راه کردن و راه یافتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || سیر کردن بسوی کسی و رسیدن بدو. || راه خواستن برای امری. (از اقرب الموارد). || عبور کردن از یکدیگر در راه و مزاحم شدن و اذیت کردن. || مسافرت نمودن. منشعب شدن و جدا شدن. (ناظم الاطباء). || شکسته شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). مقابلی و جدایی و بی قراری و مقابلی الفاظ مترادف. (ناظم الاطباء).
تطرم.
[تَ طَرْ رُ] (ع مص) خفی و نهان گفتن سخن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). التیاث در سخن. (از اقرب الموارد).
تطریب.
[تَ] (ع مص) آواز خوش گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از دهار) (مجمل اللغة). نیکو کردن آواز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بازگردانیدن و کشیدن و نیکو کردن آواز. (از اقرب الموارد). کشیدن و نیکو کردن آواز. (صراح). || در طرب آوردن. || سرود گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تغنی. (اقرب الموارد). || کشیدن بجانب چیزی. دراز کردن آواز و قرائت. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). استعمال قاری تطریب را در قرائت خود. (از اقرب الموارد). || نزد متأخران قراء، با آواز قرائت کردن قرآن است بنحوی که در غیرمورد، مقصور را ممدود خواند یا ممدود را به قسمی طولانی سازد که قانون قرائت آن را جائز نشمارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || بانگ کردن مرغی که طوق دارد. (تاج المصادر بیهقی) .
تطریح.
[تَ] (ع مص) بسیار اوکندن. (تاج المصادر بیهقی). بسیار بیوکندن. (زوزنی). افکندن و دور کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بلند کردن بنا. (تاج المصادر بیهقی). طویل و دراز ساختن بنا را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطرید.
[تَ] (ع مص) دراز کشیدن تازیانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دور کردن فرمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تطریز.
[تَ] (ع مص) بر جامه طراز کردن. (زوزنی). طراز کردن جامه. (دهار). نگارین کردن جامه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطریس.
[تَ] (ع مص) سیاه کردن باب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بازنوشتن بر نوشته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعادهء کتابت بر مکتوب. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). نوشتن کتابتی نیمه زدوده بر جای آن. (یادداشت ایضاً) (از اقرب الموارد). || مبالغت نمودن در زدودن نوشته. (از اقرب الموارد).
تطریف.
[تَ] (ع مص) کارزار کردن بر گرد لشکر. (تاج المصادر بیهقی). بر کرانهء لشکر زدن و برگردانیدن خصم را در حرب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جنگ کردن در کرانهء لشکر. || قرار دادن کسی یا چیزی را در کرانه. (از اقرب الموارد). || افتادن دندان اشتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بازگردانیدن شتران و جز آن را بر کسی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بازگردانیدن اوایل خیل را بر اواخر آن. (از اقرب الموارد). || خضاب کردن زن سر انگشتان را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نگار و نگارین کردن زن سر انگشتان را به حنا و جز آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
تطریق.
[تَ] (ع مص) وقت کفانیدن بیضهء سنگ خوار رسیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رسیدن وقت کفانیدن بیضهء سنگ خوار. (آنندراج). نزدیک شدن خروج بیضهء قَطاة. (از اقرب الموارد). هذا الفعل خاص لها و لایقال لغیرها. (منتهی الارب). || بچه در شکم شتر و زن گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). دشوار گردیدن زاییدن بچه، ناقه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و همچنین است برای زن. (از منتهی الارب). بسته شدن شکم ناقه و زن و هر بارداری، و دشوار گردیدن خروج بچه از شکم. (از اقرب الموارد). || انکار کردن حقی را و سپس اقرار نمودن به آن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بازداشتن اشتر از گیاه و جز آن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || راه بازدادن. (تاج المصادر بیهقی). راه ساختن برای کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راه قرار دادن برای شتر. (از اقرب الموارد). || کشیدن حدیده را به مطرقه (شُدّد للمبالغة). (ناظم الاطباء). کشیدن و نازک کردن زرگر زر را. (از اقرب الموارد).
تطریة.
[تَ یَ] (ع مص) تازه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (مجمل اللغة). تر و تازه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || نم کردن جامه را. (صراح) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بگشادن بوی خوش را و آمیختن به چیز دیگر تا معطر گرداند آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و چنین است طری الطعام. و طری الغسلة؛ پروردن دست شستنی را به بوی خوش و همچنین است طری العود؛ ای رباهُ بالطیب لیتبخر به. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به تطرئة شود.
تطسیس.
[تَ] (ع مص) رفتن در جهان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: ماادری این طسس هو؛ ای ذهب. (منتهی الارب)؛ نمیدانم به کجا رفته است او. (ناظم الاطباء).
تطعم.
[تَ طَعْ عُ] (ع مص) چشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج). چشیدن. یقال: تطعم تطعم؛ یعنی بچش تا اشتها پیدا شود، پس بخور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
تطعیم.
[تَ] (ع مص) شاخی را به شاخ درخت دیگر پیوند دادن. || پرمغز گردیدن استخوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطغم.
[تَ طَغْ غُ] (ع مص) خویشتن را نادان نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تجاهل. (اقرب الموارد).
تطفئة.
[تَ فِ ءَ] (ع مص) فرونشاندن آتش را. (ناظم الاطباء). میراندن و سرد کردن آتش. (غیاث اللغات) (آنندراج). فرونشاندن چنانکه تشنگی را. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به اطفاء شود.
تطفش.
[تَ طَفْ فُ] (ع مص) پلیدی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تطفل.
[تَ طَفْ فُ] (ع مص) طفیلی کردن. (تاج المصادر بیهقی). ناخوانده به مهمانی آمدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طفیلی شدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). || خوی کودکان گرفتن مرد. (از اقرب الموارد).
تطفیح.
[تَ] (ع مص) پر کردن حوض. (تاج المصادر بیهقی) . پر کردن. (زوزنی). لبریز گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطفیر.
[تَ] (ع مص) کفک برآوردن شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برجهانیدن اسب از نهر. (از اقرب الموارد).
تطفیف.
[تَ] (ع مص) کم پیمودن کیل. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). کم پیمودن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). کم پیمودن پیمانه را و آن تا لب پیمانه باشد نه با طفافه. || گستردن مرغ هر دو بازو را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برجستن اسب یا قریب شدن آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تنگ گرفتن نفقه بر عیال. || بازدادن کمترین آن را که از وی گرفته بود. || نزدیک به غروب شدن خورشید. (از اقرب الموارد).
تطفیل.
[تَ] (ع مص) بچسبیدن آفتاب به فروشدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). به غروب میل کردن آفتاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میل کردن آفتاب به غروب. (آنندراج). نزدیک شدن خورشید به غروب. (از اقرب الموارد). || نزدیک شدن شب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || روی فراکردن تاریکی شب. (تاج المصادر بیهقی). پیش آمدن تاریکی شب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نزدیک شدن شب و پیش آمدن با تاریکی خود. (از اقرب الموارد). || اندیشه کردن و دریافتن حقیقت کلام را. || خاک آلوده گردیدن گیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نیکو اصلاح و پرورش کردن ناقه بچه را. || شتر بابچه را آهسته و نرم راندن تا بچه از مادر جدا و دور نشود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نرم راندن شتربان چنانکه بچه ها جدا نشوند. (از اقرب الموارد). || طفیلی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). ناخوانده بر مهمانی آمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طفیلی گردانیدن. (آنندراج).
تطلاب.
[تَ] (ع مص) تفتیش و تجسس و تفحص. (ناظم الاطباء).
تطلب.
[تَ طَلْ لُ] (ع مص) پیاپی جستن یا جستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیاپی و با تکلّف جستن. (از اقرب الموارد).
تطلس.
[تَ طَلْ لُ] (ع مص) پاک و محو شدن نبشته. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || طیلسان پوشیدن خود را. (تاج المصادر بیهقی) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). خرج متقلسا متطلساً. (اقرب الموارد).
تطلع.
[تَ طَلْ لُ] (ع مص) چشم داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). پیوسته در چیزی نگریستن و انتظار کردن. || واقف و آگاه شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خرامیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || با اندام فروهشته راه رفتن. (از اقرب الموارد). || پر شدن پیمانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || چیره شدن مرد. || دررسیدن کسی را. (از اقرب الموارد).
تطلق.
[تَ طَلْ لُ] (ع مص) بگذشتن. (تاج المصادر بیهقی) . به سرعت گذشتن آهو و روی نگردانیدن آهو. || شاشیدن اسب پس از رفتار. || گشاده رویی کردن در روی کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). خلاف تقبض. (از اقرب الموارد).
تطلوس.
[] (ع اِ) ج، تطلسات. طیطلوس. احکام و دستورهای کلیسا. (از دزی ج 1 ص147 و ج 2 ص 81).
تطله.
[تَ طَلْ لُهْ] (ع مص) مختلف شدن. (منتهی الارب).
تطلی.
[تَ طَلْ لی] (ع مص) لازم کردن بازی و شادمانی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اندوده شدن. (تاج المصادر بیهقی). قطران مالیده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قطران به خویشتن مالیدن. (از اقرب الموارد).
تطلیب.
[تَ] (ع مص) به مهلت خواستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطلیث.
[تَ] (ع مص) افزودن بر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطلیح.
[تَ] (ع مص) ستهیدن بر آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مانده گردانیدن شتر مرد را. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). مانده گردانیدن شتر را و هلاک کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
تطلیس.
[تَ] (ع مص) محو کردن نوشته را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
تطلیع.
[تَ] (ع مص) برآمدن غورهء خرمابن. || پر کردن پیمانه را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
تطلیف.
[تَ] (ع مص) افزودن بر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تطلیق.
[تَ] (ع مص) گشنی دادن خرمابن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || بازگردیدن روح مارگزیده در بدن او و سلامت یافتن و آرمیدن درد او. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || طلاق دادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رها کردن زن. (آنندراج) (از اقرب الموارد) : پس دوستی به وی نامه نوشت و از وی استفسار حال کرد و تعجب نمود از تطلیق وی آن زن را بحکم جانبی که او را با آن زن بوده بود. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص167). || مفارقت کردن از شهر. || ترک کردن قوم را. (از اقرب الموارد).
تطلیم.
[تَ] (ع مص) دست زدن بر نان تا برابر و پهن گردد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || پاک کردن با حوله و دستمال و جز آن عرق و مانند آن را. (یادداشت مرحوم دهخدا). پاک کردن عرق از پیشانی. (از اقرب الموارد).
تطلیة.
[تَ لِ یَ] (ع مص) قطران مالیدن شتر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). طلا کردن و روغن مالیدن. (ناظم الاطباء). || بیماروانی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بیمارداری کردن و تیمار نمودن. || سرود گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دشنام دادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
تطمس.
[تَ طَمْ مُ] (ع مص) پوشیده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سترده شدن. (تاج المصادر بیهقی). محو و ناپدید شدن خط و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). محو و ناپدید گردیدن چیزی. انطماس. (از اقرب الموارد).
تطمع.
[تَ طَمْ مُ] (ع مص) آرزومند و حریص شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
تطمل.
[تَ طَمْ مُ] (ع مص) آلوده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تطمیح.
[تَ] (ع مص) برداشتن اسب هر دو دست را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || بلند انداختن کمیز را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). انداختن. (از اقرب الموارد).
تطمیر.
[تَ] (ع مص) نوردیدن و فروهشتن پرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نوردیدن و درنوشتن چیزی. (از اقرب الموارد) (آنندراج).
تطمیع.
[تَ] (ع مص) طمع افکندن. (تاج المصادر بیهقی) . امیدوار کردن و آرزومند گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به طمع آوردن کسی را. (از ذیل اقرب الموارد). ترغیب و تحریض. (ناظم الاطباء) : بوسهل زوزنی در باب خوارزمشاه آلتونتاش حیلتی ساخته بود و تضربی کرده بود و تطمیعی نموده بود ... آلتونتاش در سر آن شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص287). بوسهل زوزنی .... فسادی کرده بود در باب خوارزمشاه آلتونتاش و تضریبی قوی رانده بود و تطمیعی نموده. (تاریخ بیهقی ایضاً ص319).
تطمیم.
[تَ] (ع مص) فرود آمدن مرغ بر شاخ درخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطنثر.
[تَ طَ ثُ] (ع مص) گران شدن جسم از بسیار خوردن پیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطنف.
[تَ طَنْ نُ] (ع مص) آگاه گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || انتظار کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). || پوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || آمدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطنی.
[تَ طَنْ نی] (ع مص) داغ کردن در پهلوی شتر خود. (ناظم الاطباء).
تطنیب.
[تَ] (ع مص) به طناب محکم کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). کشیدن چیزی را به طناب و بستن به آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بجایی مقام کردن. (تاج المصادر بیهقی). اقامت نمودن در جایی. || آواز برآوردن گرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || درازپشت شدن اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || استوار کردن خانه را با طناب. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || دوختن مشک را به دوال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تطنیخ.
[تَ] (ع مص) بناگوارد آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): طنخه اذا تخمه. (منتهی الارب).
تطنیف.
[تَ] (ع مص) با آز و حرص قریب کردن نفس خود را. || تهمت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خار و خسک بر دیوار نهادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تطنین.
[تَ] (ع مص) ببانگ درآوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آواز کردن. (از اقرب الموارد).
تطنیة.
[تَ یَ] (ع مص) علاج کردن از طنا. (تاج المصادر بیهقی). علاج طنی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || داغ کردن در پهلوی شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطو.
[تَطْوْ] (ع مص) ستم کردن و جور نمودن. (منتهی الارب).
تطواف.
[تَ] (ع مص) گرد چیزی گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
تطواف.
[تَ / تِ] (ع اِ) جامه ای که در آن طواف کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تطوان.
[تِ] (اِخ) تطاوین. تتوان رجوع به تتوان شود.
تطوح.
[تَ طَوْ وُ] (ع مص) سرگشته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). سرگردان گردیدن در جهان و اینجا و آنجا انداختن خود را و آمدن و رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || هلاک شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || فروافتادن در چاه. (از اقرب الموارد).
تطود.
[تَ طَوْ وُ] (ع مص) گرد گردیدن و رفتن در جهان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تطویف. تطوید. (اقرب الموارد). و رجوع به این دو کلمه شود.
تطور.
[تَ طَوْ وُ] (ع مص) تنوع و قسم قسم بودن. این لفظ در کتب لغت معتبر عربی نیست لیکن در عربی جدید «؟» استعمال شده و در فارسی هم استعمال گشته. (فرهنگ نظام).
تطوس.
[تَ طَوْ وُ] (ع مص) آراستن زن خود را و زینت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خود را چون طاووس آراستن زن. (از اقرب الموارد).
تطوس.
[] (اِخ) پسر اشغانوس ملک روم. وی چهل سال پس از ارتفاع مسیح (ع) به ایلیاء رفت و کشتار کرد و ویران نمود و اسیران فراوان گرفت. (از ایران باستان ج 3 ص2551).
تطوع.
[تَ طَوْ وُ] (ع مص) چیزی که فریضه نباشد بکردن. (تاج المصادر بیهقی). چیزی که نه فریضه باشد و نه سنت، کردن. (زوزنی) (مقدمهء لغت میرسید شریف جرجانی). عبادتی نه فریضه کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). طاعت که نه فریضه بود و نه سنت. (مهذب الاسماء). فرمان بردن و آنچه بر خود لازم نباشد بجا آوردن یعنی مستحبات و نوافل. (غیاث اللغات) (آنندراج). آنچه نه فریضه باشد آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تکلف طاعت. (از اقرب الموارد) : هر ساعت به طاعت مشغول شدی و نافله ای و تطوعی برآوردی. (سندبادنامه ص191). یکی در مسجد سنجار به تطوع بانگ نماز گفتی. (گلستان).
- صلوة التطوع؛ نماز نافله. (منتهی الارب). نماز نافله و هر چیز که فریضه نباشد. (ناظم الاطباء).
|| توانایی نمودن از خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطوف.
[تَ طَوْ وُ] (ع مص) گرد برآمدن. (تاج المصادر بیهقی). گردیدن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). گرد چیزی گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطوق.
[تَ طَوْ وُ] (ع مص) طوق در گردن خویش کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از آنندراج). گردن بند پوشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مانند گردن بند شدن مار بر گردن کسی. (از اقرب الموارد).
تطول.
[تَ طَوْ وُ] (ع مص) منت نهادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فضل و فزونی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فضل کردن. (زوزنی).
تطول.
[تِ وَ] (ع اِ) رسن دراز که ستور را را به علف بندند و رسن که بدان پای ستوران بندند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
تطوی.
[تَ طَوْ وی] (ع مص) حلقه زدن مار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تحوی شود.
تطویح.
[تَطْ] (ع مص) انداختن کسی را در هوا و هوس. || سرگشته و پریشان نمودن و آواره کردن در جهان و پریشان نمودن و آواره کردن و اینجا و آنجا بردن. || هلاک ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به عصا زدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). با عصا زدن کسی را. (از اقرب الموارد). || فرستادن بجائی که از آن آمدن نتواند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطوید.
[تَطْ] (ع مص) بسی فاوا گشتن در کوهها و خفتن و مست گردانیدن شراب. (تاج المصادر بیهقی) . سرگردان گردیدن و رفتن و درآمدن در کوهها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تطود. تطویف. (اقرب الموارد).
تطویس.
[تَطْ] (ع مص) رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): ما ادری این طوس به؛ ای این ذهب به. (منتهی الارب). نمی دانم کجا برد او را. (ناظم الاطباء). || طاوس کشیدن نقاش. || پیکر بکردن. (تاج المصادر بیهقی) . || آراستن چیزی و این معنی اخیر در کتابهای لغت نیست ولیکن در کلام بعضی مولدین وارد شده است. (از اقرب الموارد). || رنگ طاوس گرفتن. رنگ پر طاوس گرفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : و بعضی وسمهء تنها برنهند و رنگ او طاوسی آید و رنگ وسمهء هندی زودتر گیرد و تمامتر آید لکن طاوسی تر آید و رنگ وسمهء کرمانی دیرتر گیرد ولکن سیاه تر بود و تطویس او کمتر بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
تطویش.
[تَطْ] (ع مص) امروز و فردا کردن غریم خود را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || از بیخ بریدن شرم مرد. (یادداشت مرحوم دهخدا): طوش الذکر؛ خصاه. (اقرب الموارد).
تطویع.
[تَطْ] (ع مص) فرمانبردار گردانیدن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). آسان کردن کار بر کسی و توانا کردن بر کاری. منه قوله تعالی: فطوعت له نفسه قتل اخیه (قرآن 5 / 30)؛ یعنی آسان کرد و توانا نمود و یا پیرو او گشت و فرمانبرداری نمود و یا دلیر کرد او را و اعانت کرد و پذیرفت حکم وی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آسان کردن کاری را و توانا کردن کسی را بر کاری. (آنندراج). || سزاوار گردانیدن چیزی را. (زوزنی).
تطویف.
[تَطْ] (ع مص) بسی فاوا گشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). گرد چیزی گردیدن (شُدّد للمبالغه). (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). طواف کردن چیزی. (از اقرب الموارد). تطواف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به این کلمه شود. || پر کردن ملخ و مردم زمین را چون طوفان. (از اقرب الموارد).
تطویق.
[تَطْ] (ع مص) توانا گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). توانا کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): طوقنی الله اداء حقه؛ توانا کند مرا خدای بر ادای حق او و یا توانا کرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || راضی شدن و اجازت دادن و آسان نمودن، لغتی است در تطویع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تکلیف دادن کسی را بر چیزی که فوق طاقت وی باشد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تکلیف کردن به چیزی. (آنندراج). تکلیف کردن ایشان را. (از اقرب الموارد). مکلف به فوق طاقت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). || طوق دار گردانیدن. (زوزنی). در گردن کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). گردن بند پوشانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). طوق در گردن کسی کردن. (آنندراج). || والی گردانیدن و امین ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || فرمانبردار گردانیدن. (آنندراج).
تطویل.
[تَطْ] (ع مص) دراز و فروهشته کردن رسن ستور را در چراگاه و چنین است «طول فرسه». (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دراز کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (غیاث اللغات) (آنندراج). دراز نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :
قصه کوته بهست از تطویل.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
و سرگذشت او بسیار است و در این کتاب بیش از این تطویل نتوان کردن. (فارسنامهء ابن البلخی ص83). و تطویل از حد می گذرد. (کلیله و دمنه). || زمان دادن. (تاج المصادر بیهقی). مهلت دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (اصطلاح عروض) بعضی عروضیان عجم بر ترفیل حرفی زیادت کرده اند در شعر پارسی و آن را تطویل نام نهاده و مستفعلان کرده ... (المعجم فی معاییر اشعار العجم چ مدرس رضوی ص41). || (اصطلاح معانی بیان) زائد بودن لفظ است بر اصل مقصود. (از تعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون).
تطهر.
[تَ طَهْ هُ] (ع مص) سر و تن شستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). پاک شدن و غسل آوردن زن از خون و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پاک شدن و سر و تن شستن. (آنندراج). پاک شدن از ریم و آلودگی و غسل کردن زن. (از اقرب الموارد). || پرهیز کردن از گناه و از هر زشتی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خود را بازداشتن از گناه. (آنندراج). خودداری کردن از گناه. (از اقرب الموارد).
تطهل.
[تَ طَهْ هُ] (ع مص) برگردیدن رنگ و مزهء آب. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). فاسد شدن و برگشتن بوی آب. (از اقرب الموارد).
تطهم.
[تَ طَهْ هُ] (ع مص) کراهیت داشتن طعام. (تاج المصادر بیهقی). ناخوش داشتن طعام را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اندوهگین گردیدن از کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || ناخوش داشتن صحبت کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): فلان یتطهم عنا؛ ای یستوحش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
تطهمل.
[تَ طَ مُ] (ع مص) بی هیچ چیز رفتن. || حیله انگیختن برای گرفتن چیزی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطهیر.
[تَ] (ع مص) پاک کردن. (منتهی الارب) (دهار) (غیاث اللغات) (آنندراج). پاک گردانیدن و از همین است تطهیر ختان. || ختنه کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
کار او و تو تا گه تطهیر
کار طفل است و آن حجامش
شکرش در دهان نهد و آنگه
ببرد پاره ای ز اندامش.خاقانی.
و رجوع به تطهیر کردن شود. || شستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). غسل دادن چیزی به آب. (از اقرب الموارد). پاک کردن از معصیت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- تطهیر سرائر؛ عبارت است از لبّ لباب و غایت علم سلوک. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- تطهیر قلب؛ راه ندادن خیالات فاسد در دل. (انجمن آرا).
تطهیر دادن.
[تَ دَ] (مص مرکب) غسل دادن. پاک کردن. آب کشیدن :
بس که آلودهء عصیان شده دل تا محشر
دامنش را نتوان داد به زمزم تطهیر.
علی خراسانی (از آنندراج).
و رجوع به تطهیر شود.
تطهیر کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)پاک کردن. شستن. || ختنه کردن : مثال داد تا کوشک کهن محمودی زاولی بیاراستند تا از امیران، فرزندان چند تن تطهیر کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). و رجوع به تطهیر شود.
تطهیر گرفتن.
[تَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)تطهیر یافتن. پاک شدن. طهارت یافتن :
صادق آن مهبط اسرار لدنی که گرفت
دامن شرع ز سرچشمهء علمش تطهیر.
علی خراسانی (از آنندراج).
و رجوع به تطهیر شود.
تطهیر یافتن.
[تَ تَ] (مص مرکب) پاک شدن. تطهیر گرفتن. طهارت یافتن :
پیش از این بود پر از لوث خطا چون زمزم
یافت از آب کف شرع پیمبر تطهیر.
علی خراسانی (از آنندراج).
و رجوع به تطهیر و ترکیبات آن شود.
تطهیم.
[تَ] (ع مص) رسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || همه یک بار فراهم آمدن به کاری. || کلان و پرگوشت گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطیاب.
[تَ] (ع مص) خوش شدن و خوشبوی شدن و پاکیزه شدن. (تاج المصادر بیهقی). خوشمزه و پاک و پاکیزه گردیدن و حلال شدن. || گیاه ناک گردیدن زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خوش کردن و پاک و پاکیزه ساختن نفس و جز آن را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). خوش و گشاده کردن نفس را به چیزی. (از اقرب الموارد). و رجوع به طیب شود.
تطیب.
[تَ طَیْ یُ] (ع مص) خود را خوشبوی کردن. (تاج المصادر بیهقی). خویشتن را خوشبوی کردن. (زوزنی). آلودن خود را به بوی خوش و خود را خوشبوی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خوشبودار کردن و خوشبودار شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج).
تطیخ.
[تَ طَیْ یُ] (ع مص) آلوده شدن. (تاج المصادر بیهقی). به زشتی آلوده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطیر.
[تَ طَیْ یُ] (ع مص) فال بد گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فال بد زدن به چیزی. (از اقرب الموارد). و در اصل فال گرفتن به مرغ است و آن را عرب به فال بد می داند. (آنندراج) : و در سرایی که شب وصول نزول کرد، سر سرای فرود آمد. سلطان از آن تطیر کرد و دانست که علامتی است. (جهانگشای جوینی).
تطیلة.
[تُ طَ لَ] (اِخ)(1) شهری بر ساحل رود ابره، در اسپانیا. و رجوع به معجم البلدان و الحلل السندسیه و عقدالفرید و نزهة القلوب و اعلام المنجد شود.
(1) - Tudela.
تطین.
[تَ طَیْ یُ] (ع مص) بگل کردن. (تاج المصادر بیهقی). آلوده گردیدن به گل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به گل آلودن چیزی را. (از اقرب الموارد).
تطییب.
[تَطْ] (ع مص) خوش کردن. (زوزنی) (غیاث اللغات) (آنندراج). خوش گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || پاک و پاکیزه ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پاک کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || پاک یافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خوشبوی کردن. (زوزنی) (غیاث اللغات) (آنندراج) : بازرگانی بوده است که در تطییب اطعمه و ترتیب اغذیه مبالغتها نمودی. (سندبادنامه ص 205). || بخشیدن نیمی از وام را به وام دار. || آسوده ساختن والی خاطر کسی را. (از اقرب الموارد).
تطییح.
[تَطْ] (ع مص) انداختن جامه را جایی که ضایع و تباه شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ضایع گردانیدن چیزی. (از اقرب الموارد). || سرگشته کردن. (تاج المصادر بیهقی). حیران گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || هلاک و تباه کردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تطییخ.
[تَطْ] (ع مص) پر کردن کسی را به پیه و گوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پاییدن و مداومت کردن عذاب بر کسی چندان که او را بکشت و هلاک کرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پاییدن و مداومت کردن شکنجه کسی را تا هلاک وی. (از اقرب الموارد). || آلوده کردن کسی را به قولی یا به فعلی زشت. (تاج المصادر بیهقی). بکار زشت آلودن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دشنام دادن و ستیهیدن. (از اقرب الموارد).
تطییر.
[تَطْ] (ع مص) بپرانیدن. (زوزنی). پرانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بخش بخش کردن چیزی را. || باردار کردن گشن همه مادیان را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تطییف.
[تَطْ] (ع مص) بسیار طواف کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تطیین.
[تَطْ] (ع مص) بگل کردن. (زوزنی). بگل اندودن بام و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بگل اندودن. (آنندراج) (از اقرب الموارد) : هر آن پادشاهی که بیت المال خود به مال رعایا که به جور و ظلم و غیرراستی از ایشان ستده باشد و گرفته پر کند و معمور سازد حال او همچو حال کسی باشد که گل از ستونهای سرای و بنیاد خانه بکند و بدان سقف و طرح آن را تطیین کند. (تاریخ قم ص148).
تظارف.
[تَ رُ] (ع مص) خود را بتکلف ظریف نمودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بتکلف زیرکی نمودن. تظرف. (از اقرب الموارد).
تظافر.
[تَ فُ] (ع مص) هم پشت شدن. تظاهر. (زوزنی). تضافر. تعاون. (ذیل اقرب الموارد).
تظالم.
[تَ لُ] (ع مص) مظلومی نمودن بی مظلومی. (زوزنی) (یادداشت مرحوم دهخدا). || همدیگر را ستم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شاخ زدن بزها یکدیگر را از نشاط: وجدنا ارضاً تظالم مغراها. (از اقرب الموارد).
تظاهر.
[تَ هُ] (ع مص) هم پشت شدن. (زوزنی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). یارمند شدن با هم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یکدیگر را یاری نمودن. مددگاری و با هم پشت دادگی. (ناظم الاطباء). با هم پشتی دادن و مددگاری کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || به پشت درآوردن (از لغات اضداد است). (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || نمودن. (زوزنی). وانمود کردن. وانمودن. نمودن چیزی را بی آنکه او را اصلی باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
تظاهرات.
[تَ هُ] (از ع، اِ) جِ تظاهر. نمایشها. این کلمه بیشتر در مورد تجمع و حرکت سیاسی مردم در خیابانها و میدانهای شهر اطلاق می شود.
تظاهر نمودن.
[تَ هُ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) هم پشتی کردن. یاری نمودن. مددکاری نمودن : ابوعلی همچنان به شعار دعوت نوح تظاهر می نمود و در ولایات خویش خطبه و سکه بنام او می کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ اول تهران ص112). مشایخ بخارا بر عقب او بفرستاد و تضرعها بسیار نمود و او را با مقر ملک خویش خواند و به طاعت و متابعت او تظاهر نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص185). به طاعت او تظاهر نمود و از صدق موالات در انتظار وصول رایات او اعلام داد. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص262). || در اصطلاح امروز ظاهرسازی کردن. نمودن چیزی را بی آنکه او را اصلی باشد. و رجوع به تظاهر شود.
تظبظب.
[تَ ظَ ظُ] (ع مص) اندک اثر کردن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): تظبظب الشی ء کان لهُ وقع یسیر. (اقرب الموارد).
تظرف.
[تَ ظَرْ رُ] (ع مص) ظرافت نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بتکلّف زیرکی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زیرکی نمودن. (آنندراج). تظارف. (از اقرب الموارد). و رجوع به تظارف شود.
تظرمط.
[تَ ظَ مُ] (ع مص) در گل و لای افتادن و آلوده گردیدن در آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در گل افتادن. (از اقرب الموارد).
تظریب.
[تَ] (ع مص) سخت و درشت گردیدن سم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تظفیر.
[تَ] (ع مص) خوشبوی کردن جامه را به ظفار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پیروزی دادن و پیروزمند ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیروز گردانیدن خداوند کسی را بر دشمن وی. (از اقرب الموارد). || ظفرک الله گفتن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دعا کردن کسی را به پیروزی. (از اقرب الموارد). || ناخن فروبردن در چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فروبردن ناخن در روی کسی. فروکردن ناخن در سیب و مانند آن. (از اقرب الموارد). || بقدر ناخن برآمدن عرفج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برآوردن زمین گیاه را چندان که به انگشت کنده شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مالیدن پوست را تا اظفار آن تابان گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مالیدن و نرم و تابان کردن پوست. (از اقرب الموارد).
تظلل.
[تَ ظَلْ لُ] (ع مص) سایه گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تظلم.
[تَ ظَلْ لُ] (ع مص) از بیدادی کسی بنالیدن. (تاج المصادر بیهقی). بنالیدن از بیدادی کسی. (زوزنی) (دهار). شکایت نمودن از ظلم کسی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فریاد کردن و نالیدن از بیداد کسی. (غیاث اللغات) (آنندراج). و با لفظ کردن و زدن و برآوردن مستعمل. (آنندراج). شکایت از ظلم و ستم و دادخواهی. (از ناظم الاطباء). از بیداد کسی نالیدن. (مقدمهء لغت میرسید شریف جرجانی) :اگر به تظلم پیش تو آیند حواله بمن باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 428).
شبروان بار ز منزل به سحر بربندند
من سربار تظلم به سحر باز کنم.خاقانی.
تا کی از هجر او تظلم ما
عمر ما در سر تظلم شد.خاقانی.
شد زبانم موی و شد مویم زبان
از تظلم این چه بیداد است باز.خاقانی.
داد کن از همت مردم بترس
نیمشب از تیر تظلم بترس.نظامی.
و رجوع به ترکیبهای این کلمه شود. || کم کردن حق کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || حواله کردن ظلم را بر خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). احاله کردن ظلم بر نفس خود. (از اقرب الموارد).
تظلم آوردن.
[تَ ظَلْ لُ وَ دَ] (مص مرکب) تظلم برآوردن. داد خواستن. دادخواهی کردن :
بترس ز آه دل بینوا که روز جزا
تظلم آورد و از تو داد بستاند.سعدی.
تظلم برآوردن.
[تَ ظَلْ لُ بَ وَ دَ](مص مرکب) تظلم آوردن :
چون شاه حبش دم تظلم
پیش قزل ارسلان برآورد.خاقانی.
تظلم برآورد و فریاد خواند
که شفقت برافتاد و رحمت نماند.(بوستان).
و رجوع به تظلم و مادهء پیش شود.
تظلم بردن.
[تَ ظَلْ لُ بُ دَ] (مص مرکب) دادخواهی. شکایت پیش بزرگی بردن. از بزرگی داد خواستن :
خط سیه کرده تظلم به در چرخ برید
که شما در خط این سبزوطائید همه.
خاقانی.
و رجوع به تظلم و دیگر ترکیبهای آن شود.
تظلم دار.
[تَ ظَلْ لُ] (نف مرکب)دادخواه :
چون رباب است دست برسر عقل
از دم وصل تو تظلم دار.خاقانی.
تظلم زدن.
[تَ ظَلْ لُ زَ دَ] (مص مرکب)شکایت کردن از ظلم و تعدی کسی. داد خواستن. دادخواهی کردن :
دل شد از دست نه جای سخن است
نز توام جای تظلم زدن است.خاقانی.
ور در عذاب خشم تو دل زد تظلمی
بس بادش این عذاب دگر کز تو بازماند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص532).
تظلم زنانند بر شاه روم
که بر مصریان تنگ شد مرزبوم.
نظامی (از آنندراج).
زنم چندان تظلم در زمانه
که هم تیری نشانم بر نشانه.نظامی.
تظلم کردن.
[تَ ظَلْ لُ کَ دَ] (مص مرکب) شکایت نمودن از تعدی و ظلم و ستم و زیان. (ناظم الاطباء). دادخواهی کردن. داد خواستن : کار بدان منزلت رسید که رشید سوگند خورد که هر کس که از علی تظلم کند آن کس را نزد وی فرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص423).
مرا ز انصاف یاران نیست یاری
تظلم کردنم زان نیست یارا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص25).
بر در آن کسی تظلم کن
که فلک شکل حلقهء در اوست.خاقانی.
هم ز عذر خود تظلم کرد چرخ
کان تظلم گوش من بشنود بس.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص209).
گفته ای شاهی برین در کیست با چندین فغان
داد خواهم بر در سلطان تظلم می کنم.
امیرشاهی سبزواری (از آنندراج).
و رجوع به تظلم و ترکیبهای آن شود.
تظلم کنان.
[تَ ظَلْ لُ کُ] (ق مرکب) در حال دادخواهی. در حال تظلم. دادخواهانه :
تظلم کنان سوی راه آمدند
عنانگیر انصاف شاه آمدند.نظامی.
تظلم کنان رفته زین مرز و بوم
مروت به یونان و مردی به روم.نظامی.
و رجوع به تظلم و ترکیبهای آن شود.
تظلمگاه.
[تَ ظَلْ لُ] (اِ مرکب) جایی که در آن دادخواهی کنند. محل تظلم و دادخواهی :
زو مظالم توز و ظالم سوزتر، شاهی نبود
تا تظلمگاه این میدان اغبر ساختند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص114).
وز پی آنکه در تظلمگاه
این تظلم نیاورم بر شاه.نظامی.
و رجوع به تظلم و دیگر ترکیبهای آن شود.
تظلی.
[تَ ظَلْ لی] (ع مص) لازم گرفتن سایه و تن آسانی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تظلل شود.
تظلیف.
[تَ] (ع مص) افزون نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تظلیل.
[تَ] (ع مص) سایه وان کردن و در سایه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). سایبان کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). سایه انداختن و سایه داری. (غیاث اللغات) (آنندراج). پوشاندن و در سایه افکندن. (از اقرب الموارد). || ترسانیدن به تازیانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تظلیم.
[تَ] (ع مص) ظالم خواندن. (تاج المصادر بیهقی). به ظلم نسبت کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تظمئة.
[تَ مِ ءَ] (ع مص) تشنه کردن. || لاغر کردن اسب فربه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تضمیر اسب. (از اقرب الموارد). و رجوع به تضمیر شود.
تظنن.
[تَ ظَنْ نُ] (ع مص) گمان بردن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به تظنی شود.
تظنی.
[تَ ظَنْ نی] (ع مص) گمان بردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). اصل آن تظنن است و یکی از نونها تبدیل به یاء شده. (از منتهی الارب). و رجوع به مادهء قبل شود.
تظؤر.
[تَ ظَءْ ءُ] (ع مص) دایگی کردن و مهربان شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تظهر.
[تَ ظَهْ هُ] (ع مص) در نیمروز بجایی شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || ظهار کردن از زن. (تاج المصادر بیهقی). انت علیّ کظهر امی گفتن مرد زن خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ای انت علیّ حرام کظهر امی فکنی بالظهر عن البطن تأدبا و عدی بمن لتضمن معنی التجنب لاجتناب اهل الجاهلیة عن المراة المظاهر منها اذ الظهار طلاق عندهم. (اقرب الموارد).
تظهیر.
[تَ] (ع مص) فراموش کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فراموش کردن حاجت. (از اقرب الموارد). || به وقت ظهیره درآمدن و در آن وقت به جایی شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در ظهیره بجایی شدن قوم. || بر بلندی شدن. (از اقرب الموارد). || مرد، مر زن خود را انت علی کظهر امی گفتن و یعدی بمن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادهء قبل شود. || (اصطلاح قافیه) نزد شعرا تکرار حرفی است که پیش از حرف اعتاب باشد.
مثال:
خان اعظم ستوده آنکه بشر
از کرمهای اوست مستبشر.
راء روی است و شین اعتاب و باء تظهیر. (از جامع الصنایع بنقل کشاف اصطلاحات الفنون).
تظیی ء .
[تَظْ] (ع مص) اندوهگین گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تع.
[تَ] (علامت اختصاری) بجای تعالی نویسند. (ناظم الاطباء). رمز است از تعالی. و رجوع به همین کلمه شود.
تع.
[تَع ع] (ع مص) درماندن در سخن. || درشکوخیدن ستور در ریگ. || سست شدن و فروهشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سست شدن. (از اقرب الموارد). || قی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعابی.
[تَ] (ع مص) میل کردن یکی به جانب قومی و دیگری به جانب قومی دیگر و این وقتی باشد که هر دو قوم برای هر یکی از آن هر دو طعامی خیار کرده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) علمی است که از آن کیفیت ترتیب سپاهیان در جنگ، و چگونگی صف بندی آنان معلوم میشود. (از کشف الظنون ذیل علم التعابی).
تعابیر.
[تَ] (ع اِ) در تداول فارسی، جِ تعبیر. و رجوع به تعبیر شود.
تعاتب.
[تَ تُ] (ع مص) با یکدیگر عتاب کردن. (زوزنی). با یکدیگر خشم گرفتن و همدیگر خشمگینی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تعاتع.
[تَ تِ] (ع اِ) اخبار دروغ بیمناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اراجیف و تخلیط. (اقرب الموارد). || شوریدگی کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
تعاثث.
[تَ ثُ] (ع مص) سخت راندن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعاجل.
[تَ جُ] (ع مص) همدیگر شتافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تعاجیب.
[تَ] (ع اِ) شگفتی ها، و آن را واحد از لفظ خود نباشد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعاد.
[تَ عادد] (ع مص) زائد از هزار بودن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). تعدد. (اقرب الموارد): القوم یتعادون علی الف؛ یعنی آنها زائدند از هزار. (منتهی الارب). و رجوع به تعدد شود.
تعادل.
[تَ دُ] (ع مص) با یکدیگر راست آمدن. (زوزنی، یادداشت مرحوم دهخدا). با یکدیگر برابر شدن. (آنندراج). هم سنگی. با یکدیگر راحت شدن. با هم برابر شدن. با هم راست شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اصطلاح فیزیک) حالت سکون جسمی را تعادل گویند که تحت تأثیر چند قوه واقع شده باشد که یکدیگر را خنثی کنند. شرط تعادل در اجسام متکیه آن است که خط قائم مارّ بر مرکز ثقل در درون یا بر محیط کثیرالاضلاع اتکاء واقع شود و در اجسام معلقه آن است که خط قائم مار بر مرکز ثقل بر محور تعلیق بگذرد.
- تعادل بی تفاوت؛ آن است که جسم را به هر وضع که قرار دهیم دارای تعادل باشد.
- تعادل پایدار؛ تعادلی است که چون جسم اندکی از حال تعادل خارج شود مجدداً بوسیلهء حرکات نوسانی بصورت اول درآید.
- تعادل ناپایدار؛ در موقعی است که چون جسم را از حال تعادل خارج کنیم بوضع تعادل پایدار درآید. و رجوع به مقاومت مصالح ص1 و فیزیک اردلان شود.
تعادی.
[تَ] (ع مص) دور شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || همدیگر دشمنی کردن. || اختلاف گردیدن میان کسان. || مردن یکی بعد دیگری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پیاپی شدن نوائب. (از اقرب الموارد). || برابر ناشدن جای. || با هم دویدن و نبرد کردن در دویدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) جایهای ناهموار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تباهی. || دوری. || فساد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تعار.
[تَ عارر] (ع مص) بیدار ماندن و پهلو به پهلو گردیدن بر بستر در شب با بانگ و آواز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بیداری و عبارت اساس «برخاستن از خواب است با گفتاری». (از اقرب الموارد).
تعار.
[تَعْ عا] (ع اِ) زخمی که خون آن منقطع نشود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تعار.
[تِ] (اِخ) کوهی است به بلاد قیس. (منتهی الارب). نام کوهی است. (ناظم الاطباء). و رجوع به عقدالفرید ج 1 ص288 و معجم البلدان شود.
تعارج.
[تَ رُ] (ع مص) لنگان رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بتکلف لنگ نمودن خود را بی آنکه لنگ باشد. (از اقرب الموارد).
تعارز.
[تَ رُ] (ع مص) منقبض و ترنجیده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تعارض.
[تَ رُ] (ع مص) یکدیگر را پیش آمدن. (زوزنی). خلاف یکدیگر آمدن خبر و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معارضه کردن یکی با دیگری. (از اقرب الموارد) : کفشگر در معرض تعارض درحال سر تفکر به گریبان حیرت فروبرد. (ترجمهء محاسن اصفهان). || (اصطلاح اصول) هرگاه یکی از دو دلیل حکمی را اثبات کند و دیگری نفی آن را به طوری که جمع بین مدلول آن دو دلیل ممکن نباشد گویند بین آن دو دلیل تعارض است و آن دو را نسبت به یکدیگر متعارض گویند. چنانکه یکی از دو دلیل وجوب و دیگری حرمت عملی خاص را بیان کند. بنابراین هرگاه بتوان بین مدلول دو دلیل بنحوی سازواری داد چنانکه مثلاً مدلول یکی از دو دلیل عام و دیگری خاص باشد یا مدلول دیگری حاکم بر مدلول دیگری یا رافع آن بود بین آنها تعارضی نیست.
تعارف.
[تَ رُ] (ع مص) یکدیگر را شناختن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (غیاث اللغات) (آنندراج). همدیگر را شناختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). شناختن دو نفر یکدیگر را. (فرهنگ نظام). || در تداول امروزی، خوش آمد گفتن در اول ملاقات، پس از درود. (یادداشت مرحوم دهخدا). اظهار آشنایی و احوالپرسی. (ناظم الاطباء). احوالپرسی کردن از یکدیگر. (فرهنگ نظام): در ادب ایران به دوست باید سلام و تعارف کرد. (فرهنگ نظام). || تکلف و اسباب ضیافت فراهم کردن: فلان با مهمان خیلی تعارف میکند. (فرهنگ نظام). || کسی را به مهمانی یا گرفتن چیزی خواندن. (فرهنگ نظام): هرچه تعارف کردم فلان ناهار نخورد. (فرهنگ نظام). دعوت کردن به ضیافتی یا گرفتن چیزی و تحفه ای. || (اِ) تحفه و هدیه که به کسی داده می شود. (فرهنگ نظام). هدیه و پیشکش. (ناظم الاطباء). معنی دوم و سوم و چهارم و پنجم محدث است در فارسی و در عربی نیست. (فرهنگ نظام).
- امثال: تعارف آب حمام؛ تعارف شاه عبدالعظیمی. (امثال و حکم دهخدا)؛ دعوت کردن کسی را به چیزی بی ارزش چون آب خزینهء حمام را به تازه وارد اهداء کردن.
تعارف آمد و نیامد دارد؛ اگر گمان کرده بودید که او احسان شما را نمی پذیرد بر خلاف پذیرفت. (امثال و حکم دهخدا). و این مثل را در موردی زنند که خواننده و دعوت کننده بدروغ و ریا چیزی را به اصرار هدیه میکنند یا دعوتی را پیشنهاد می نماید بگمان آن که دعوت شونده از قبول آن سر باز خواهد زد ولی در عمل خلاف این فکر پیش آید.
تعارف شاه عبدالعظیمی است؛ این که بزبان گوید بمنزل من آیید یا فلان متاع از شما باشد و از دل راضی نیست. (امثال و حکم دهخدا).
تعارف کم کن و بر مبلغ افزای؛ نظیر از بارک الله قبای کسی رنگین نشود. و نِشود بز به پچ پچی فربه. (از امثال و حکم دهخدا).
تعارف دادن.
[تَ رُ دَ] (مص مرکب)تعارف فرستادن. هدیه و پیشکش فرستادن و دادن. (ناظم الاطباء).
تعارف فرستادن.
[تَ رُ فِ رِ دَ] (مص مرکب) تعارف دادن. رجوع به همین کلمه شود.
تعارف کردن.
[تَ رُ کَ دَ] (مص مرکب)کسی را به مهمانی یا گرفتن چیزی خواندن. و رجوع به تعارف شود.
تعاریج.
[تَ] (ع اِ) نوعی موزائیک. (دزی). قسمی تزیین در بنا : چنان معمور شد که چشم از تصاویر و تعاریج آن سیر نگشتی. (ترجمهء تاریخ یمینی چ اول تهران ص439). || نواری از پارچهء چین دار. (دزی). از عبارتی که دزی نقل کرده است، نوعی دالان پیچ در پیچ. || پیچ خوردن روده ها بر یکدیگر. (از بحر الجواهر). رجوع به تعریج شود.
تعازل.
[تَ زُ] (ع مص) از همدیگر گوشه گرفتن و به یک سو دور شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعازی.
[تَ] (ع مص) همدیگر را بصیر فرمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) جِ تعزیه : از قضای حقوق و قیام به مراسم تهانی و تعازی دامن درکشید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ اول تهران ص434). رجوع به تعزیه شود.
تعاسر.
[تَ سُ] (ع مص) سخت و استوار گردیدن. || دشوار شدن. || ملتوی گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || با یکدیگر دشوار گرفتن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). با هم دشواری کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || عدم توافق خریدار و فروشنده و یا زن و شوی. || به بدیهه سخن گفتن بی آنکه قبلاً آن را آماده ساخته باشد. (از اقرب الموارد).
تعاسیف.
[تَ] (ع اِ) در مصباح آرد: گویا جِ تَعساف است. بر وزن تفعال که در ثلاثی مجرد مطرد است. (از اقرب الموارد). یقال: «عسفت الطریق»؛ اذا اسلکته علی غیر قصد و «هو راکب التعاسیف»؛ یعنی بدون قصد راه پیماینده است. (ناظم الاطباء).
تعاشر.
[تَ شُ] (ع مص) آمیختن همدیگر را آن گروه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تخالط و تصاحب قوم. (از اقرب الموارد).
تعاشق.
[تَ شُ] (ع مص) با همدیگر عشق نمودن. (منتهی الارب). با همدیگر عشق نمودن و عشق ورزیدن. (ناظم الاطباء).
تعاشی.
[تَ] (ع مص) شبکوری نمودن. (زوزنی). شب کوری نمودن از خود. (منتهی الارب) (آنندراج). شب کوری نمودن و شب کوری بر خود بستن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تجاهل. (اقرب الموارد).
تعاشیب.
[تَ] (ع اِ) پاره های متفرق زمین گیاهناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و یقال: ارض فیها تعاشیب؛ ای عشب. و آن جمعی است بی واحد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعاض.
[تَ عاض ض] (ع مص) یکدیگر را گزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعاضد.
[تَ ضُ] (ع مص) یاری نمودن همدیگر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعاون و تناصر. (اقرب الموارد).
تعاطس.
[تَ طُ] (ع مص) بتکلف عطسه دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تعاطف.
[تَ طُ] (ع مص) بر یکدیگر مهربانی کردن. (زوزنی) (از دهار). بر همدیگر مهربانی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). || سر جنبانیدن در رفتار و نرم رفتن و خرامیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعاطی.
[تَ] (ع مص) بدست گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گرفتن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). تناول. (اقرب الموارد). || بناحق گرفتن چیزی را. || همدیگر نبرد کردن در گرفتن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بر سر انگشتان پای استاده دست بسوی چیزی دراز کردن. || خوض کردن در چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دلیری کردن. || مرتکب کاری شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کار نیکو و گزیده کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مأخوذ از عربی، سپردن بیکدیگر و به همدیگر دادن و عطا کردن. (ناظم الاطباء). بیکدیگر دادن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی): تعاطی افکار. تعاطی اقداح.
تعاظل.
[تَ ظُ] (ع مص) در پی ماده بر زبر یکدیگر رفتن سگان و ملخ و جز آن به گشنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
تعاظم.
[تَ ظُ] (ع مص) بزرگی نمودن. (زوزنی). تکبر. (اقرب الموارد). بزرگ شدن بر کسی: تعاظمه؛ بزرگ شد بر وی، و یقال: امر لایتعاظمه شی ء؛ یعنی کاری است که چیزی نسبت به آن بزرگ نیست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعافر.
[تَ فُ] (ع مص) سپید گردانیدن ترید را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعافس.
[تَ فُ] (ع مص) کشتی گرفتن. یقال: تعافسوا اذا تعالجو فی الصراع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کشتی گرفتن و آلوده گردیدن به خاک. (آنندراج).
تعافف.
[تَ فُ] (ع مص) دوا کردن بیمار: تعاف یا مریض؛ یعنی دوا بکن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دوشیدن ناقه را بعد اول. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تعاف ناقتک؛ یعنی بدوش ناقهء خود را بعد دوشیدن اول. (منتهی الارب).
تعافی.
[تَ] (ع مص) صحت یافتن. (ناظم الاطباء). به عافیت رسیدن. (از اقرب الموارد). || ترک کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ترک کردن چیزی. (از اقرب الموارد).
تعاقب.
[تَ قُ] (ع مص) پیروی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از پس یکدیگر درآمدن. (زوزنی) (از دهار) (از آنندراج): لایتعاقب علیه اللیل و النهار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص298). تعاقب هر دو [ شب و روز ] بر فانی گردانیدن جان .... مصروف است. (کلیله و دمنه). || در پس گریخته دویدن. (غیاث اللغات) (آنندراج).
تعاقد.
[تَ قُ] (ع مص) تعاهد. (زوزنی) (اقرب الموارد). با یکدیگر عهد بستن. (زوزنی). با همدیگر عهد و پیمان نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با همدیگر گره بستن و پیمان بستن. (آنندراج). || در زیر یکدیگر رفتن سگان در پی ماده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تعاقر.
[تَ قُ] (ع مص) با هم پی زدن ستور را جهت آزمایش پی زنی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بمبارات کشتن شتر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: تعاقرا؛ ای عقرا ابلهما لیری ایها اعقر لها. و منه الحدیث: تأکلوا من تعاقر الاعراب فانی لاآمن من ان یکون مما اهل به لغیرالله. (منتهی الارب).
تعاقل.
[تَ قُ] (ع مص) خردمندی نمودن بی خردمندی. (زوزنی) (از اقرب الموارد). خردمندی نمودن بی خرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || دیت را میان همدیگر قسمت نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعاقم.
[تَ قُ] (ع مص) پیروی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعاقب. (اقرب الموارد).
تعاکر.
[تَ کُ] (ع مص) بر یکدیگر نیزه زدن قوم در پیکار و با هم درآمیختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اختلاط و تشاجر قوم در خصومت. (از اقرب الموارد).
تعاکس.
[تَ کُ] (ع مص) نزد محاسبان مترادف با معنی عکس است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به عکس شود.
تعاکظ.
[تَ کُ] (ع مص) با هم پیکار کردن و حجت آوردن. || با هم نازیدن و فخر کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
تعال.
[تَ لَ] (ع اِ فعل) فعل امر است(1) از تعالی یعنی بیا. (از منتهی الارب). کلمهء امر مشتق از تعالی یعنی بیا. (آنندراج). فعل امر از تعالی و اصل آن در موردی است که مردی در بالا باشد و کسی را که در پایین است بخواند پس گوید تعال. و بر اثر کثرت استعمال معنی بیا به خود گرفته بی آنکه موضع دعوت شونده مورد توجه باشد، پائین یا بالا و یا مساوی ... (از اقرب الموارد) :
بل چو هزیمت شدم از پیش دیو
گفت مرا بختم از اینجا تعال.
ناصرخسرو (دیوان ص252).
به عالی فلک برکند سر سخن
ز بس فخر چون منْش گویم تعال.
ناصرخسرو (دیوان ص256).
هین رها کن بدگمانی و ضلال
سر قدم کن چون که فرمودت تعال.مولوی.
بانگشان درمیرسد زان خوش خصال
کای ز ما غافل هلا زوتر تعال.مولوی.
یا بریدالحمی حماک الله
مرحبا مرحبا تعال تعال.حافظ.
رجوع به تعالی شود.
(1) - در فارسی و شعر به سکون هم آمده است. و صاحب اقرب الموارد می نویسد: و ضمایر بدان می پیوندد و بر فتح باقی میماند چنانکه گویند: تعالَ یا رجل و تعالیا یا رجلان و تعالوا یا رجال و تعالی یا امرأة و تعالیا یا امرأتان و تعالَینَ یا نساء و چه بسا که لام را در جمع مذکر ضمه دهند تعالوا و در جمع مؤنث کسره، تعالی.
تعالج.
[تَ لُ] (ع مص) عمل کردن و مشغول شدن به چیزی. (ناظم الاطباء). || یکدیگر را علاج کردن. تعاطی علاج. (از اقرب الموارد). || با هم کوشش کردن. (ناظم الاطباء). || تعالج دو مرد؛ تزاول و تقاتل آنها. (از اقرب الموارد).
تعالل.
[تَ لُ] (ع مص) پاک گردیدن زن از نفاس. || تا غایت رفتار راندن ناقه را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || مکیدن کودک شیری را که در پستان مادر بود. (از اقرب الموارد).
تعالم.
[تَ لُ] (ع مص) بهم دانستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دانستن. یقال: تعالمه الجمیع؛ یعنی دانستند آن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
تعالی.
[تَ] (ع مص) بلند شدن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). بس بلند شدن و برآمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ارتفاع (برآمدن). (از اقرب الموارد). و رجوع به تعال شود.
تعالی.
[تَ لا] (ع فعل ماضی)(1) صیغهء ماضی معلوم است از باب تفاعل که اکثر اسم الهی را حال(2) واقع می شود چنانکه خدای تعالی و حق تعالی؛ یعنی برتر است خدا. (غیاث اللغات) (آنندراج). کلمهء فعل مأخوذ از تازی یعنی بلند شد و اگرچه صیغهء ماضی است ولی بیشتر حال واقع میشود مر اسم الهی را مانند اللهتعالی و خدای تعالی و حق تعالی؛ یعنی برتر است خدا و همچنین تعالی الله؛ یعنی برتر است خدا و تعالی شأنه؛ برتر است شأن او. (ناظم الاطباء) : حاسدان را هرگز آسایش نباشد که با تقدیر خدای تعالی دایم بجنگ باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). ششم آنکه از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص341). هرون سخت خویشتن دار است ان شاءالله تعالی که در غیبت بنده همچنین بماند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 379).
دو مفتی اند که فتوای امر و نهی دهند
قضا و رأی تو ملک ملک تعالی را.انوری.
و بعد از آن به قدرت ایزدتعالی، آن فرّ و اقبال اپرویز و پارسیان نقصان گرفت. (فارسنامهء ابن البلخی ص 104). و اول نعمتی که خدای تعالی بر من تازه گردانید دوستی پدر و مادر بود. (کلیله و دمنه). و بباید دانست که ایزدتعالی هر کاری را سببی نهاده است. (کلیله و دمنه). ایزد تبارک و تعالی به کمال قدرت و حکمت عالم را بیافرید. (کلیله و دمنه).
سرمهء دیده ز خاک در احمد سازند
تا لقای ملک العرش تعالی بینند.خاقانی.
عالم به اقطاع آن او نزل بقا بر خوان او
فیض رضا بر جان او ایزدتعالی ریخته.
خاقانی.
ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست.نظامی.
ایزدتعالی در وی نظر نکند. (گلستان).
او خدایست تعالی ملک الملک قدیم
که تغیر نکند ملکت جاویدانش.سعدی.
گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد
گو بیامرز، که من حامل اوزار تو باشم.
سعدی.
- تعالی الله؛(3) وه وه. خه خه. زه زه. به به. بخ بخ. تبارک الله. ماشاءالله. بنام ایزد. بارک الله. زه زهی. احسنت. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
رویست بنام ایزد یا ماه تمام است آن
زلفست تعالی الله یا تافته دام است آن.
خاقانی.
تعالی الله چه روی است این که گویی آفتابستی
و گر مه را حیا بودی، ز حسنش در نقابستی.
سعدی.
تعالی الله چه دولت دارم امشب
که آمد ناگهان دلدارم امشب.
(منسوب به حافظ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
- || برتر است خدا. (ناظم الاطباء) :
تعالی الله یکی بی مثل و مانند
که خوانندش خداوندان خداوند.نظامی.
گفتم تعالی الله دوران باخبر در حضور و نزدیکان بی بصر دور. (سعدی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
(1) - ناظم الاطباء تعالی به کسر لام ضبط کرده است.
(2) - کلمهء حال نوعی مسامحه است و صحیح «صفت» است و در ترکیب حق تعالی جزء دوم صفت مرکب و در تعالی الله صوت است.
(3) - در اینجا و در معنی بعد کلمه در فارسی به صورت صوت تحسین و تعجب بکار رود.
تعالیق.
[تَ] (ع اِ) جِ تعلیقه. تعلیقات. رجوع به تعلیقه شود.
تعالیم.
[تَ] (ع اِ) جِ تعلیم. تعلیمات. رجوع به تعلیم شود.
تعامس.
[تَ مُ] (ع مص) بقصد غافل نمودن خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مشتبه گذاشتن بر دیگران کار خود را و نادانسته آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعامش.
[تَ مُ] (ع مص) تغافل ورزیدن در چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادهء قبل شود.
تعامل.
[تَ مُ] (ع مص) با یکدیگر داد و ستد کردن. (از اقرب الموارد) : فی سنة 800، ابتدی ضرب النحاس و التعامل به. (نقودالعربیه ص71). عوام از تحامل فضول در ابواب تعامل دست بداشتند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ اول تهران ص 349).
تعامه.
[تَ مُهْ] (ع مص) سرگشته و متردد شدن در گمراهی و منازعت و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعامی.
[تَ] (ع مص) خویشتن را کور ساختن. (زوزنی). کوری نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خود را کور نمودن. (آنندراج). کوری را بخود بستن. (ناظم الاطباء).
تعاند.
[تَ نُ] (ع مص) با یکدیگر عناد داشتن. (از اقرب الموارد). || (اصطلاح فلسفه) نزد حکما عبارت است از تقابل بین دو امر وجودی، بنحوی که تعقل یکی از آن دو امر، موقوف به تعقل امر دیگر نباشد و بین آن دو امر نیز اختلاف و تباعد بسیار وجود نداشته باشد و در این حال این دو امر بنام متعاندین نامیده می شوند. مانند سرخی و زردی که هر دو را نسبت به یکدیگر متعاندین خوانند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
تعانق.
[تَ نُ] (ع مص) دست در گردن یکدیگر افکندن در محبت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بغلگیر شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج): تعانقوا عند الوداع. (از اقرب الموارد).
تعانیق.
[تَ] (ع مص) جِ تعنوق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به تعنوق شود.
تعاود.
[تَ وُ] (ع مص) بر یکدیگر برگردیدن هر فریق در جنگ و جز آن و میل نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعاوذ.
[تَ وُ] (ع مص) بهمدیگر پناه بردن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): اعتماد کردن قوم به یکدیگر و پناه بردن بعضی بر بعضی دیگر. (از اقرب الموارد).
تعاور.
[تَ وُ] (ع مص) دست به دست گردانیدن چیزی را و به نوبت گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعاوک.
[تَ وُ] (ع مص) با هم کارزار کردن و کشش نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اقتتال. کارزار کردن قوم. (از اقرب الموارد).
تعاون.
[تَ وُ] (ع مص) هم پشت شدن. (زوزنی). یکدیگر را یاری کردن. (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یاری کردن بعض قوم بعضی دیگر را. (از اقرب الموارد). با هم مددکاری یکدیگر کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) : از خار و خاشاک و شاخ و بال بیشه ای که در آن حوالی بود دستهای فراوان به تعاون دستها فراهم آوردند و غور آن خندق بینباشتند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ اول تهران ص 250).
تعاونی.
[تَ وُ] (ص نسبی) منسوب به تعاون.
- شرکت تعاونی.؛ رجوع به شرکت شود.
تعاوی.
[تَ] (ع مص) گرد آمدن بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعاویذ.
[تَ] (ع اِ) جِ تعویذ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعاهد.
[تَ هُ] (ع مص) تیمار داشتن و نگاهداشت امور نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تفقد و تحفظ. (اقرب الموارد). || با یکدیگر عقد بستن. (زوزنی). با یکدیگر عهد کردن. (دهار). تعاقد. (زوزنی). و عهد نو بستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تجدید عهد کردن. (از اقرب الموارد). با همدیگر عهد کردن و ضامن شدن. (آنندراج).
تعایر.
[تَ یُ] (ع مص) یکدیگر را عیب کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تقبیح کردن و منسوب به ننگ نمودن یکدیگر را و در الاساس بمعنی تعاتب آمده است. (از اقرب الموارد). و رجوع به تعاتب شود.
تعایش.
[تَ یُ] (ع مص) با یکدیگر زیستن. (زوزنی). با همدیگر زیست کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بر دوستی و یگانگی با یکدیگر زندگی کردن. (از اقرب الموارد).
تعایی.
[تَ] (ع مص) درماندن در کار و عاجز گشتن. || نیکو و استوار نتوانستن کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دشوار شدن کار بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تعب.
[تَ عَ] (ع مص) مانده گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) ماندگی و مشقت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رنج و ماندگی. (غیاث اللغات) (آنندراج). رنج و محنت و زحمت و سختی و ماندگی. (ناظم الاطباء) :
به رنج و غم و درد و سوز تعب
ببردند آن روز دیگر به شب.فردوسی.
وزآن روی وز مارها در تعب
که ناخورده چیزی سه روز و سه شب.
فردوسی.
تهمتن به کشتی دو روز و دو شب
همی بود با کک به رنج و تعب.فردوسی.
دشمن و دوست به کام دل این خسرو باد
مرساناد خداوند به رویش تعبی.
منوچهری.
ای طلبکار طربها مطربی را عمروار(1)
چند جویی در سرای رنج و تیمار و تعب.
ناصرخسرو.
در این مقام طرب بی تعب نخواهد دید
که جای نیک و بد است این سرای پاک و پلید.
سنائی.
و خردمند چگونه آرزوی چیزی کند که رنج و تعب آن بسیار باشد. (کلیله و دمنه). فایدهء آن [ شهد ] اندک است و رنج و تعب آن بسیار باشد. (کلیله و دمنه).
بس تاریک است روز خاقانی
تا کی ز تعب همی به شب دارد.خاقانی.
باش همراه من اندر روز و شب
تا نبیند از عطش لشکر، تعب.مولوی.
هر خری کز کاروان تنها رود
بر وی آن راه از تعب صدتو شود.مولوی.
(1) - مرحوم دهخدا مصراع اول را چنین تصحیح کرده اند: ای طلبکار طربها مر طرب را غمروار.
تعب.
[تَ عِ] (ع ص) مانده. نعت است از تعب بمعنی مانده گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به تعب شود.
تعبئة.
[تَ بِ ءَ] آماده و ساخته کردن سامان لشکر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آماده و ساخته کردن متاع و کار و لشکر و جز آن را و یونس آرد عبیت الجیش تعبیة و بلاهمزه. (از اقرب الموارد). و رجوع به تعبیة شود.
تعبب.
[تَ عَبْ بُ] (ع مص) ستهیدن در خوردن نبیذ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الحاح در نوشیدن شراب. (از اقرب الموارد): ترکته یتعبب النبیذ؛ ای یتجرعهُ بکثرة. (اقرب الموارد).
تعبد.
[تَ عَبْ بُ] (ع مص) عبادت کردن. (تاج المصادر بیهقی). بندگی کردن. (دهار). پرستش کردن خدای را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بندگی کردن و عبادت کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). پرستیدن و یگانه شدن در عبادت. (از اقرب الموارد) : آنجا شوند با نبید و رود و سرود و پای کوفتن و آنجا حاجتها خواهند از خدای و آن را چون تعبدی دارند. (حدودالعالم). تعبد و تعفف در دفع شر، جوشنی عظیم است. (کلیله و دمنه). جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبد برنگرفتم. (گلستان).
منشور در نواحی و مشهور در جهان
آوازهء تعبد و خوف و رجای تو.سعدی.
|| تکلف در عبادت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || به طاعت خواندن کسی را. (از اقرب الموارد). || به بندگی گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بندهء خود ساختن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به بندگی گرفتن و خوار کردن. (آنندراج). || سرکشی کردن شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بازایستادن و سرکشی کردن شتر. (از اقرب الموارد). || راندن شتر را چندانکه عاجز و مانده گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعبداً.
[تَ عَبْ بُ دَنْ] (ع ق) از روی تعبد و بندگی و بطور بندگی و اجبار، نه بطور آزادی و خواهش. (ناظم الاطباء). بی دلیل و بی پرسش از چون و چرا. از راه بندگی. به امر. چون بندگان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تعبد شود.
تعب دادن.
[تَ عَ دَ] (مص مرکب)آزردن و مانده کردن و خسته نمودن. (ناظم الاطباء) :
مثال گرْسنه چشمان شکم پرست مباش
که میدهد تعب آن پیرهن که دارد آش.
اسماعیل ایما (از آنندراج).
تعبس.
[تَ عَبْ بُ] (ع مص) روی ترش کردن. (تاج المصادر بیهقی). || رام کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ناخوش و ترشروی گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تجهم و تقطب. (اقرب الموارد).
تعبش.
[تَ عَبْ بُ] (ع مص) دعوی باطل کردن بر کسی: تعبشنی بدعوی باطل؛ ادعاها علیّ. (اقرب الموارد).
تعبشم.
[تَ عَ شُ] (ع مص) عبشمی شدن. (منتهی الارب). عبشمی یعنی از طایفهء عبدشمس شدن. (ناظم الاطباء).
تعبعب.
[تَ عَ عُ] (ع مص) هلاک کردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || تعبعب فلان الشی ء؛ اتی علیه کلّه. (اقرب الموارد).
تعب فروش.
[تَ عَ فُ] (نف مرکب) «؟» فروشندهء تعب. آنکه تعب دهد. رنج و سختی محنت و زحمت دهنده :
آنگه که روز خویش ببیند تعب فروش
نه رحم یادش آید و نه لهو و نه طرب.
ناصرخسرو (دیوان ص433).
و رجوع به تعب شود.
تعبقس.
[تَ عَ قُ] (ع مص) عبقسی یعنی از طایفهء عبدالقیس شدن و ادعای خویشی و قرابت کردن. (ناظم الاطباء).
تعب کاه.
[تَ عَ] (نف مرکب) کاهنده و کم کنندهء رنج و سختی. آنکه زحمت و محنت مشقت را میکاهد :
هستند به بزم تو کمربسته قلم وار
بیجاده لبان طرب افزای تعب کاه.سوزنی.
تعب کشیدن.
[تَ عَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) رنج بردن. درد کشیدن. سختی و محنت کشیدن :
کو صبح که بار شب کشیدم
در راه بلا تعب کشیدم.خاقانی.
تو از گرانی خود می کشی تعب صائب
ز خار باد صبا ایمن از سبکباری است.
صائب (از آنندراج).
گبز است حاصلی که ز خرمن گذشته است
کی مور خواهشم تعب دانه می کشد.
اسیر (از آنندراج).
باقی به عبث تو زحمت خویش مکش
پیوسته تعب ز صحبت خویش مکش.
ملاعبدالباقی (از آنندراج).
تعبی.
[تَ عَبْ بی] (ع مص) آراستن و آماده کردن لشکر و سامان آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به تعبیة شود.
تعبی ء .
[تَ] (ع مص) تعبئة. (منتهی الارب). آماده و ساخته کردن سامان لشکر را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعبئة و تعبیة شود.
تعبید.
[تَ] (ع مص) رمیدن و گریختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دیری نکردن در کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شتافتن. (از اقرب الموارد). || به بندگی گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به بندگی گرفتن و بنده قرار دادن. (از اقرب الموارد) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || خوار داشتن. خوار داشتن کسی چندانکه کار بندگان را کند. (از اقرب الموارد). || خوار داشتن راه و جز آن را. (از اقرب الموارد). || گرامی کردن. (تاج المصادر بیهقی). گرامی داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || به قطران آلودن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از اقرب الموارد). || به قیر اندودن کشتی و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).
تعبیر.
[تَ] (ع مص) بیان کردن خواب را و آگاه کردن از انجام کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بیان کردن و بیان نمودن معنی خواب و به لفظ کردن و نهادن و راندن و رفتن و زدن مستعمل. (غیاث اللغات). بیان خواب کردن و خبر دادن از مراد آن. (آنندراج). خواب گزاردن. (دهار). خواب گزاری کردن. (نفایس الفنون). ظاهر کردن معنای حقیقی رؤیاهای فوق الطبیعة. (سفر پیدایش 41 کتاب دانیال 2:3) (قاموس کتاب مقدس). || علم تعبیر رؤیا، علمی است که از آن مناسبت بین تخیلات نفسانی و امور غیبی شناخته شود تا از نخستین به دومین انتقال یابند و بدان بر احوال نفسانی در خارج یا بر احوال خارجی در آفاق و منفعت بشری و انذار استدلال کنند بسبب آنچه در خواب دیده شده است. (از کشف الظنون). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود :
ببینید گفتا که تعبیر چیست
چه سازیم او را و تدبیر چیست.فردوسی.
بخواب دیدمی که من به زمین غور بودمی... و ایشان [ طاوس و خروس ] در زیر قبای من همی پریدندی ... و تو هر چیز بدانی تعبیر این چیست؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص108).
پریشان می شوی حال دل عاشق چه میپرسی
نمی داند اجل تعبیر یک خواب پریشانش.
خاقانی.
الوداع ای کعبه کاینک هفته ای در خدمتت
عیش خوابی بوده و تعبیرش احزان آمده.
خاقانی.
همهء حکما از تعبیر آن [ خواب ] فروماندند مگر درویشی. (گلستان). || تفسیر کردن سخن را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). معنی را بگونهء الفاظ درآوردن. (نفایس الفنون). تفسیر و تأویل و بیان و توصیف و گزاره و گزارش. (ناظم الاطباء) :
و جده ای بود مرا زنی پارسا و خویشتن دار و قرآن خوان و نبشتن دانست و تفسیر قرآن و تعبیر اخبار پیغامبر صلی الله علیه و اله و سلم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 106). کما شاهد فی الالواح العالیه صریحاً فلایحتاج الی تأویل و تعبیر. (حکمت اشراق ص237). || سخن از کسی یا از دل خود گفتن. || نمودن آنچه در دل باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || استفسار نمودن غیری پس بیان کردن از او. || درگذشتن از آب و درگذرانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درگذشتن از آب. (از اقرب الموارد). گذرانیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
پرس پرسان کین به چند و آن به چند
از پی تعبیر وقت و ریشخند.
مولوی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| نمودن کسی را گرمی چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || دشوار شدن کار بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به اندیشه خواندن نامه را بی آواز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || هلاک گردانیدن کسی را. || به یک بار سنجیدن درم بعد از آنکه به تفاریق سنجیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پیمودن گندم و مانند آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تعبیر رفتن.
[تَ رَ تَ] (مص مرکب) تعبیر شدن :
دیدم بخواب خوش که بدستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود.
حافظ.
تعبیر زدن.
[تَ زَ دَ] (مص مرکب) تعبیر کردن :
تعبیر خواب بر که زنم هر شبی ز تو
خوابی دروغ راست کنم بهر جان خویش.
امیرخسرو (از آنندراج).
تعبیر کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب) بیان کردن به عبارت دیگر که واضح تر باشد. (از ناظم الاطباء). تأویل و تفسیر و شرح و بیان. || بیان کردن خواب. تفسیر کردن خواب. شرح رؤیا و خواب و خبر دادن از مراد آن :
خیال دولت تو هرکه بیند اندر خواب
معبرش همه نیک اختری کند تعبیر.
امیرمعزی (از آنندراج).
در خواب شوم روی تو تصویر کنم
بیدار شوم وصل تو تعبیر کنم.خاقانی.
گر ندانید که تعبیر کنید آتش و آب
رمز تعبیر ز آیات و سور بگشائید.خاقانی.
هرکه سر زلف تو در خواب دید
کافریش زلف تو تعبیر کرد.عطار.
با دل بی خبر اظهار ندامت ز گناه
همچو خوابی است که در خواب کنی تعبیرش.
صائب (از آنندراج).
من یکی خواب پریشانم ولی ناگفتنی
جز خموشی کس نمی یابم که تعبیرم کند.
منیر (از آنندراج).
تعبیرگو.
[تَ] (نف مرکب) معبر. (آنندراج). معبر و آنکه تعبیر خواب بیان کند. گزارشگر و گزارش کن. (ناظم الاطباء). خوابگزار. و رجوع به تعبیر شود.
تعبیرنامج.
[تَ مَ] (اِ مرکب) تعبیرنامه. خواب نامه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به تعبیرنامه شود.
تعبیرنامه.
[تَ مَ / مِ] (اِ مرکب) کتابی که در آن تعبیر خوابها را نوشته اند. || گزارش نامه و گزارنامه. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعبیر شود.
تعبیس.
[تَ] (ع مص) مبالغهء عبوس. (زوزنی). ترشرویی کردن، شدد للمبالغه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ترشروئی کردن و درکشیدن لبها را. (از اقرب الموارد). درهم کشیدن ابروان و روی ترش کردن(1). (از اقرب الموارد).
(1) - در متنهای دیگر بصورت یک معنی است.
تعبیق.
[تَ] (ع مص) گلو بریدن و ذبح کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || برافروختن (پراکنده ساختن) بوی خوش. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تعبیل.
[تَ] (ع مص) فروافکندن برگ درخت را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تعبیة.
[تَ یَ] (ع مص) تعبئة. (اقرب الموارد). لشکر بترتیب بداشتن جنگ را. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تَعَبّی. (منتهی الارب). آراستن و آماده کردن لشکر و سامان آن را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آراستن. (غیاث اللغات). تعبیه. آرایش جنگی :
پیرایهء عالم تویی، فخر بنی آدم تویی
داناتر از رستم تویی، در کار جنگ و تعبیه.
منوچهری.
خوارزمشاه چون بشنید، ده سرهنگ با خیل سوی بخارا تاختن آورد و خود به تعبیه رفت و راه ها از چپ و از راست بگرفت تا از کمین خللی نزاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص348). آلتونتاش چون به دبوسی رسید طلیعهء علی تکین پیدا آمد، فرمود تا کوس فروکوفتند و بوقها بدمیدند با تعبیهء تمام براند و لشکرگاهی کردند برابر خصم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص350). چون صبح بدمید خوارزمشاه بر بالایی بایستاد و سالاران و مقدمان نزدیک وی و تعبیه ها بر حال خویش. گفت ای آزادمردان چون روز شود خصمی سخت... پیش خواهد آمد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص351). و بسیجیدهء آن شده که بر این تعبیه در صحرای مباسطت آیم. (کلیله و دمنه). ابوعلی هم بر آن منوال تعبیهء لشکر بیاراست. (ترجمهء تاریخ یمینی). چون به نزدیک دشمن رسید به تعبیهء لشکر مشغول شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ اول تهران ص349). || ساختن چیزی که قدری غریب نماید. (غیاث اللغات).
|| آماده کردن و ترتیب دادن چیزی. (آنندراج). نظم و ترتیب دادن :
این دولت و این ملک ببازی نتوان داشت
بازی نبود تعبیهء اختر سیار.
امیرمعزی (از آنندراج).
بفرمود تا بزمگان او به تعبیهء خیول و تغشیهء فیول بیاراستند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ اول تهران ص 332). || مقرر نمودن. متمکن کردن. قرار دادن. استوار کردن.
|| حیلهء جنگی. خدعهء جنگی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید که علی تکین [ یعنی جنگ با علی تکین ] تعبیه است [ و قصد این لشکر فروگرفتن خوارزمشاه است ]، خود را فراهم گرفت(1) و کشتی از(2) میان جیحون بازگردانیده بود تا کدخدایش احمد عبدالصمد وی را قوت دل داد. (تاریخ بیهقی، یادداشت مرحوم دهخدا). || پنهان کردن و پوشیدن چیزی را. (غیاث اللغات). پنهان داشتن. به حیله و مکر در جایی قرار دادن : و در میان ما به عیاری تعبیه شده تا بوقت فرصت یاران را خبر کند. (گلستان). چه دانید اگر این هم از جملهء دزدان است به عیاری در این کاروان تعبیه شده. (گلستان). || بمجاز مطلق حیله :
قومی که در این سفر مرا همراهند
از تعبیهء زمانه بس آگاهند.انوری.
روباهی در شارع راهی ماهیئی دید با خود اندیشید این موضع دریا و رود نیست و نه دکان صیاد و ماهی فروش است که ماهی تواند بود. این بی بهانه ای و تعبیه ای نباشد. (سندبادنامه ص47). گفتند گوسفندی است با زنی بازی میکند. گفت این کار بی تعبیه ای نیست. (سندبادنامه ص81). گرچه بمویی آسمان داشته اند بر سرم
موی به موی دیده ام تعبیه های آسمان.
خاقانی.
صحبت این خاک ترا خوار کرد
خاک چنین تعبیه بسیار کرد.نظامی.
|| بمعنی تحکم و تسلط نیز دیده می شود :
مباش غره ببازوی خود که از رخ تست
هزار تعبیهء پادشاه حسن انگیز.
حافظ (از آنندراج).
|| عطرها آمیختن. (تاج المصادر بیهقی). عطر بیامیختن. (زوزنی، یادداشت مرحوم دهخدا).
|| (ص) ساخته و ترتیب داده و مقرر شده و جای گرفته :
دهرسیه کاسه ایست ما همه مهمان او
بی نمکی تعبیه است در نمک خان او
خاقانی.
هر بار نفس که برگشایم
غم تعبیه در میان ببینم.خاقانی.
دانم که هر آنچه ساز کردند
بر تعبیه ایش باز کردند.نظامی.
اول که نه آفریده بودم
وین تعبیه ها ندیده بودم.نظامی.
تعبیه ای را که در او کارهاست
جنبش افلاک نمودارهاست.نظامی.
سعدی غرض از حقهء تن آیت حقست
صد تعبیه در تست و یکی بازنجستی.
سعدی.
آخر به ترحم سر مویی نگر آن را
کاهی بودش تعبیه در هر بن مویی.سعدی.
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش.
حافظ.
(1) - در بیهقی چ ادیب ص348: نگرفت.
(2) - ایضاً: در میان.
تعبیه ساختن.
[تَ یَ / یِ تَ] (مص مرکب) مرتب و منظم کردن و قرار دادن. (ناظم الاطباء) :
دیر است که بر چرخ همین تعبیه سازند
هفت اختر سیاره در این شغل و در این کار.
امیرمعزی (از آنندراج).
تعبیه شدن.
[تَ یَ / یِ شُ دَ] (مص مرکب) واقع شدن و قرار گرفتن. (ناظم الاطباء).
تعبیه شکستن.
[تَ یَ / یِ شِ کَ تَ](مص مرکب) نامرتب کردن و تغییر دادن. (ناظم الاطباء) :
بر آن سو تعبیه زان گونه بشکست
که مهر رایگان شد دست بر دست.
امیرخسرو (از آنندراج).
تعبیه کردن.
[تَ یَ / یِ کَ دَ] (مص مرکب) آماده کردن و آراستن. (ناظم الاطباء). آراستن لشکر. آرایش جنگی. آماده کردن لشکر و سامان آن را :
بامدادان حرب غم را تعبیه کن لشکری
اختیارش بر طلایه افتخارش بر بنه.
منوچهری.
بازآمدند تا آن صحرا... و پیاده و سوارهء خود تعبیه کرد و میمنه و میسره و قلب و جناحها... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص435). اکنون یا ظفر ما را باشد یا به شمشیر کشته شویم و تعبیه کردند و هر یکی از ایشان پادشاه زاده ای بود که به مردانگی مثل نداشت. (فارسنامهء ابن البلخی ص 96).
سپاه حق را چون دولت تو تعبیه کرد
کمین گشاد ز هر جانبی طلیعهء داد.
مسعودسعد.
لشکری تعبیه کنی که به جنگ
کوه صحرا کنی و صحرا غار.مسعودسعد.
|| حیله کردن. فریفتن. بکار بردن حیله و فریب در کسی : حاجبش را طغرل که وی را عزیزتر از فرزندان داشتی بفریفتند بفرمان سلطان و تعبیه ها کردند تا بر وی مشرف باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص250). قاید منچوق را تعبیه کرده و از وی بازاری ساخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص334). || مقرر نمودن و نصب کردن و محکم نمودن. (ناظم الاطباء). جای دادن. قرار دادن. متمکن کردن. استوار کردن : و درست آن است که... مادهء او [ دندان ] اندر استخوانها که دندان از وی برآید تعبیه کرده ست و آماده نهاده. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
در جسم خاک تعبیه کرده است باد و روح
گویی که باد چون دم عیسی مریم است.
انوری (از آنندراج).
پس روزی قرصی چند ساخت و پلپل و سپندان در آن تعبیه کرد. (سندبادنامه ص192). و هر کس که به کاشان ... رسیده باشد ... داند که علوهمت ... تا چه حد بوده است و بر قدرت باری تعالی استدلال کند که جهانی در جوانی و عالمی در عالمی و بهشتی در سرشتی... تعبیه تواند کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ اول تهران ص22).
در تنش جست و یافت آن دو گهر
تعبیه کرده در میان کمر.نظامی.
چون بلیناس به بلاد جبل رسید به شهر قم طلسمی از بهر دزدی کردن تعبیه کرد. (تاریخ قم ص87). و رجوع به تعبیه شود.
تعتاب.
[تَ] (ع مص) یک پای برداشته جهان جهان رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعتب.
[تَ عَتْ تُ] (ع مص) خشم گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). با هم خشم گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خشم را با هم وصف کردن. (از اقرب الموارد). || بناز خطاب کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به ناز و کرشمه یکدیگر را خطاب کردن. (از اقرب الموارد). || عیب کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعتبط.
[؟] (ع اِ) نوعی از کبوتر وحشی. (دزی ج 1 ص 147).
تعتت.
[تَ عَتْ تُ] (ع مص) استقرار نگرفتن بر سخن خود و نرفتن بر آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). استمرار نداشتن بر کلام خود و تردد فراوان کردن. (از اقرب الموارد).
تعتد.
[تَ عَتْ تُ] (ع مص) ریزه کاری نمودن در کار خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ریزه کاری کردن در صنعت خویش. (از اقرب الموارد).
تعترف.
[تَ عَ رُ] (ع مص) بزرگ منشی کردن. خلاف تَعَفرُت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعتع.
[تَ تَ] (ع مص) سخن فاناک گوینده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب): تعتع فی الکلام؛ تردد فیه من عی. (منتهی الارب). تردد فیه من حصر اوعی. (اقرب الموارد).
تع تع.
[تُ تُ] (اِ فعل) امر است به فروتنی کردن. (منتهی الارب).
تعتعة.
[تَ تَ عَ] (ع مص) درماندن در سخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درشکوخیدن ستور در ریگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || بی آرام و تفته کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درآمدن در سخن گوینده و او را به تعب افکندن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تعتعهء شهود؛ نزد فقها آن است که هنگامی که کسی شهادت میدهد قاضی کلماتی گوید که شاهد را از ادای شهادت بازدارد. (یادداشت ایضاً). در ادای شهادت دخالت کردن. تعتعه بدین طریق صورت می گیرد که در موقع ادای شهادت کلمات چندین گفته شود که سبب تردید شاهد یا انحراف او از تعقیب مقصود یا غیر آن گردد و این امر بر قاضی حرام است. || سخت جنبانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تعتعة.
[تَ تَ عَ] (ع اِ) واحد تعاتع. (ناظم الاطباء). رجوع به تَعاتِع شود.
تعتم.
[تَ عَتْ تُ] (ع مص) درنگ و تأخیر کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || دوشیدن شتران در شامگاه. (از اقرب الموارد).
تعتور.
[تَ عَ وُ] (ع مص) مانان یا منسوب گردیدن به ایشان [ قبیلهء عتواره ] . (منتهی الارب). مانا گردیدن به قبیلهء عتواره یا منسوب شدن به آنها. (ناظم الاطباء) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). و رجوع به عُتواره شود.
تعته.
[تَ عَتْ تُهْ] (ع مص) خویشتن را نادان نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تجاهل و تغافل. (اقرب الموارد). || خود را دیوانه نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تجنن. (اقرب الموارد). || احمق و سست گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سستی کردن. بددل شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || دلشدگی و بی عقلی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || زیادتی کردن در طعام و لباس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مبالغه در پوشیدنی و خوردنی. (از اقرب الموارد). || پاک شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تنظف و تحسن و تزین. (اقرب الموارد).
تعتی.
[تَ عَتْ تی] (ع مص) نافرمانی کردن. (تاج المصادر بیهقی). بزرگ کردن و درگذشتن از حد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). استکبار و درگذشتن از حد. (از اقرب الموارد).
تعتیب.
[تَ] (ع مص) نیفهء ازار برچیده از پیش وابستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جمع کردن نیفهء شلوار و درهم پیچیدن آن از پیش. (از اقرب الموارد). || آستانهء در ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درنگ کردن مرد. (از اقرب الموارد).
تعتید.
[تَ] (ع مص) ساختن. (تاج المصادر بیهقی). آماده کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مهیا و آماده کردن و بسیج کردن چیزی برای روزی. (از اقرب الموارد).
تعتیق.
[تَ] (ع مص) کهنه کردن. (تاج المصادر بیهقی). کهنه کردن خمر. (زوزنی). کهنه و دیرینه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کهنه کردن جامه. (از اقرب الموارد). || بسیار شاخ خرما بریدن. (تاج المصادر بیهقی). || گَزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بدهن گزیدن کسی را. (از اقرب الموارد).
تعتیم.
[تَ] (ع مص) جنبانیدن مرغ بال را بر سر مردم و دور نرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بازایستادن از کاری. (تاج المصادر بیهقی). || بازایستادن از کاری و بازداشتن از آن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درنگ کردن در مهمانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دیر واداشتن و درنگی شدن. (تاج المصادر بیهقی). درنگ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سپسا یکی رفتن و گریختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || در وقت عتمه رفتن. (تاج المصادر بیهقی). در وقت عتمه رفتن یا آمدن یا بازگشتن در آن وقت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعثر.
[تَ عَثْ ثُ] (ع مص) بسر درآمدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). شکوخیدن و بسر درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لغزیدن و بسر درافتادن. (از اقرب الموارد). || شکوخیدن زبان در سخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تلعثم. (اقرب الموارد).
تعثکل.
[تَ عَ کُ] (ع مص) بسیارخوشه گردیدن عذق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بسیارخوشه گردیدن عذق یعنی خرمابن با بار. (ناظم الاطباء). عذق متعثکِل و معثکَل و نخلة متعثکله، نعت است از آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
تعثلب.
[تَ عَ لُ] (ع مص) زشت شدن حال و لاغر و نزار گردیدن از پیری یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعثیث.
[تَ] (ع مص) خوش کردن آواز را در سرود و خوش سراییدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ترنم در غنا. (از اقرب الموارد).
تعثیر.
[تَ] (ع مص) بسر درآوردن و خوار و هلاک گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بلغزش درآوردن و بسر درآوردن. (از اقرب الموارد).
تعثین.
[تَ] (ع مص) دود برآوردن آتش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بوی دود دادن جامه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بخور دادن جامه را. (از اقرب الموارد). || آمیختن و برانگیختن تباهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انداختن تخلیط و برانگیختن فساد در میان قوم. (از اقرب الموارد).
تعجابة.
[تِ بَ] (ع مص) رجل تعجابه؛ مرد به شگفت آورنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): و از خدای تعالی متصور نباشد. چه بر حضرت او تعالی چیزی پوشیده نبود. و اینکه در حدیث آمده است: عجب ربک من قومٍ یساقون الی الجنة فی السلاسل، محمول بر مجاز است و معنی آن عظم ذلک عنده و کبر لدیه باشد. اعلم انه انما یتعجب الادمی من الشی ء اذا عظم موقعه عنده و خفی علیه سببه. و له صیغتان: ما افعله و افعل به: ما احسن زید و احسن بزید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تعجب.
[تَ عَجْ جُ] (ع مص) شگفت داشتن. (دهار). به شگفت آمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). در شگفت افتادن. (آنندراج). || فریب دادن و در فتنه انداختن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) انفعال نفس از آنچه سببش پوشیده باشد. (از اقرب الموارد). انفعالیست نفس را گاه شعور به امری که سبب آن پوشیده بود و چون سبب ظاهر شود تعجب برطرف گردد. || شگفتی. حیرت. (ناظم الاطباء) :
دهقان به تعجب سر انگشت گزانست.
منوچهری.
مر ندما را از آن فزود تعجب
کردند از وی سؤال از سبب آن.
ابوحنیفهء اسکافی.
استادم بونصر را بخواند تا آنچه از اریارق رفته بود از تهور و تعدیها، چنانکه دشمنان القاء کنند و بازنمایند وی همه بازنمود، چنانکه غازی به تعجب بماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص229). نسخت آن به رشید عرضه کردند سخت شاد شد و به تعجب بماند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص424).
من به تعجب به خود فروشده زین خواب
کز خضر آواز السلام برآمد.خاقانی.
انگشت تعجب جهانی
از گفت و شنید ما به دندان.(گلستان).
و رجوع به ترکیبهای این کلمه شود. || (اصطلاح بدیع) این صنعت چنان باشد که شاعر در بیت از چیزی تعجب و شگفتی نماید. مثالش ادیب ترک گوید:
یا شمعاً یضی ء بلاانطفاء
و یا بدراً یلوح بلا محاق
فانت البدر ما معنی انتقاصی
و انت الشمع ما سبب احتراقی.
مثالش از شعر پارسی، عنصری را:
نیستی دیوانه بر آتش چرا غلتی همی
نیستی پروانه گرد شمع چون جولان کنی.
دیگر من گویم:
من چرا دارم نگویی آب در دیده مقیم
گر تو داری چاه دانم در زنخدان ای پسر.
(حدایق السحر فی دقایق الشعر ص84).
تعجب آوردن.
[تَ عَجْ جُ وَ دَ] (مص مرکب) حیرت کردن و شگفت نمودن. (ناظم الاطباء). ابراز شگفتی کردن. شگفتی نمودن. و رجوع به تعجب و ترکیبهای آن شود.
تعجب داشتن.
[تَ عَجْ جُ تَ] (مص مرکب) تعجب کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعجب کردن شود.
تعجب کردن.
[تَ عَجْ جُ کَ دَ] (مص مرکب) تعجب داشتن. تعجب نمودن. شگفت کردن و آشفته شدن. (ناظم الاطباء). شگفتی کردن. حیرت کردن. در شگفتی و حیرت شدن. حیران ماندن : تعجب کردند از عمر دراز و تأسف همچنان بر حیات دنیا. (گلستان). از آن حالت تعجب کردم که در اوقات امکان اقوات چون باری تعالی حکمی رانده باشد و برات وفات قومی روان کرده. (ترجمهء تاریخ یمینی چ اول تهران ص 331).
تعجج.
[تَ عَجْ جُ] (ع مص) پردود شدن خانه. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). از دود پر گردیدن خانه، مطاوع تعجیج است، یقال: عجج البیت فتعجج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تعجیج شود.
تعجر.
[تَ عَجْ جُ] (ع مص) باشکن شدن شکم. (تاج المصادر بیهقی). نورد گرفتن شکم از فربهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعکن شکم. (از اقرب الموارد). و رجوع به تعکن شود.
تعجرف.
[تَ عَ رُ] (ع مص) بزرگ منشی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعجرف بر کسی؛ تکبر بر او. || ستم کردن بر کسی. (از اقرب الموارد). || به اکراه بر کاری داشتن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعجرف بر قوم؛ واداشتن ایشان را بر آنچه از آن اکراه دارند. (از اقرب الموارد). || بی باکی و شتابزدگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال: جمل فیه تعجرف؛ ای قلة مبالاة بسرعته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تعجز.
[نَ عَجْ جُ] (ع مص) برنشستن بر عجز شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بر کونستهء ستور نشستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). برعجز شتر نشستن، چنانکه تسنم بر کوهان سوار شدن است. || ادعای عجز کردن. (از اقرب الموارد).
تعجس.
[تَ عَجْ جُ] (ع مص) از پی چیزی فروشدن. (تاج المصادر بیهقی). در پی کاری شدن و پیروی نمودن کسی را بر کاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیجویی و تعقیب کار کسی. (از اقرب الموارد). || پی هم باریدن باران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بند کردن و بازداشتن و یعدی بالباء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بازداشتن و بتأخیر انداختن قوم را. (از اقرب الموارد). || در آخر شب برآمدن و رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در ساعتی از شب یا به هنگام سحر بیرون رفتن. (از اقرب الموارد). || درنگ نمودن و بازایستادن. || سرزنش نمودن کسی را. || تکبر کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || سپس انداختن کاری را و یقال: تعجسهُ عرق سوء؛ ای قصر به عن المکارم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعجل.
[تَ عَجْ جُ] (ع مص) برانگیختن و شتافتن فرمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بشتافتن. (تاج المصادر بیهقی). شتافتن و شتابی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پینو را بغلظ کف دست دراز کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). کشک را بغلظت و درازی کف دست دراز ساختن. (از اقرب الموارد). || بها سردست دادن. (منتهی الارب) (آنندراج). || به شتاب فاستدن. (تاج المصادر بیهقی). زود گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کرایه را بشتاب گرفتن. (از اقرب الموارد).
تعجلد.
[تَ عَ لُ] (ع مص) بزرگ گردیدن کار و سخت و دشوار گردیدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعجن.
[تَ عَجْ جُ] (ع مص) فربه شدن اشتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || عجین شدن چیزی. (از اقرب الموارد).
تعجه.
[تَ عَجْ جُهْ] (ع مص) خود را نادان نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تجاهل. (اقرب الموارد). || دیری گزیدن کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دشوار شدن. (از اقرب الموارد).
تعجهن.
[تَ عَ هُ] (ع مص) لازم گرفتن زن را چندانکه به خانهء خود آورد و زفاف برد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لازم گرفتن عروس را تا او را بزفاف برد. (از اقرب الموارد). || خوانسالار شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عُجاهِن یا آشپز کسی شدن. (از اقرب الموارد). || سفیر و رسول کدخدائی گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تعجیب.
[تَ] (ع مص) کسی را به شگفتی آوردن. (تاج المصادر بیهقی). کسی را شگفتی نمودن. (زوزنی). کسی را به شگفتی افکندن. (دهار). به شگفت آوردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در شگفت انداختن. (آنندراج). برانگیختن شگفتی کسی. (از اقرب الموارد). و رجوع به تعجب شود.
تعجیج.
[تَ] (ع مص) خانه پردود کردن. (تاج المصادر بیهقی). از دود پر کردن خانه و جز آن، یقال: عجج البیت دخاناً و من الدخان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). پر کردن خانه از دود. (از اقرب الموارد). || برانگیختن باد غبار را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || برانگیختن باد چیزی را. (از اقرب الموارد).
تعجیز.
[تَ] (ع مص) درنگی گردانیدن کسی را. (زوزنی). درنگی کردن. (مجمل اللغة). بازداشتن از چیزی و بر درنگ داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تثبیط. (اقرب الموارد). || عاجز گردانیدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (از اقرب الموارد). || به عجز منسوب کردن. (زوزنی) (مجمل اللغة). منسوب به عجز کردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به عجز و عدم اقتدار منسوب کردن کسی را. (از اقرب الموارد).
- اهل تعجیز؛ کسانی که نسبت عجز به خدا میدادند. عباس اقبال در ذیل ص 132 خاندان نوبختی آرد: تعجیز در این مورد نسبت عجز دادن بخداوند تعالی است و اهل تعجیز به اصطلاح مخالفین کسانی بوده اند که خداوند را فقط در جواهر قادر میدانستند نه بر جواهر و اعراض کلاً و در میان معتزله مخصوصاً ابوعمر و معمربن عباد سلمی از معاصرین ابراهیم نظام و علاف طرفدار این عقیده بوده است. (مقالات اشعری ص 192 و 548 و تعریفات جرجانی ص97). و معمری گفته است که اعراض از قبیل رنگ و طول و عرض و طعم و بو و خشونت و نرمی و حسن و قبح و صورت و قوت و ضعف و مرگ و زندگی و رستاخیز و مرض و صحت و عافیت و کوری و کری و بینایی و شنوایی و فصاحت و فساد و صحت میوجات کار خداوند نیست بلکه ساخت اجسامی است که این اعراض در آنها وجود دارد و دهریون نیز با او در این عقیده که نهایتی برای اشیاء موجود نیست موافقت داشتند. (ابن حزم ج 4 ص194). و ابن الراوندی با این که بر بسیاری از عقاید معمر طعن میزده در «افعال طبائع» با او همعقیده بوده و مثل معمر می گفته است که آنچه را فلک بر آنها شامل است مثل حرکت و سکون و تألیف و افتراق و تماس و مباینت، فعل خداوند نیست. (الانتصار ص54). احتمال کلی دارد که ابوعیسی وراق نیز مثل ابن الراوندی در پاره ای از این عقاید با معمر اشتراک داشته و کتابی در آن خصوص نوشته بوده که ابومحمد (ابومحمدحسن بن موسی نوبختی) آن را نقض کرده است. و رجوع به کتاب خاندان نوبختی ص 87 شود. || پیر شدن. (زوزنی). پیر شدن زن. (مجمل اللغة). عجوز شدن زن. (از اقرب الموارد). گنده پیر شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کلان سرین گردیدن، یستعمل مجهولاً. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تعجیف.
[تَ] (ع مص) از قوت خویش واگرفتن از برای کسی. (زوزنی). بازداشتن خود را از طعام با وجود اشتها تا دیگری خورد یا سیر خورانیدن هم طعام را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). عَجف. عُجوف. (اقرب الموارد). || الاکل دون الشبع. (تاج المصادر بیهقی). کمتر از سیری خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوردن کمتر از سیری. (از اقرب الموارد).
تعجیل.
[تَ] (ع مص) شتافتن در کاری. (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). شتافتن و پیشی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عجله و شتاب و شتاب زدگی و چالاکی و جلدی. (ناظم الاطباء). شتاب کردن در کاری. (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد) :
وان قطرهء باران که فرود آید از شاخ
بر تازه بنفشه نه بتعجیل به ادرار.منوچهری.
مثالها رفت به خراسان بتعجیل، ساخته شدن مردمانی که آرزومند خانهء خدای عزوجل بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص363). امیر بتعجیل رفت و راهبری بر ما کرد، اینک میرویم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص640). صواب آن است که بتعجیل رسول فرستیم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص685). ملک را مقرر شود که در کار شتربه تعجیل واجب است. (کلیله و دمنه). دیگران در تحویل تعجیل و مسارعت می نمودند. (کلیله و دمنه). چندانکه نامه به نزدیک برزویه رسید بر سبیل تعجیل بازگشت. (کلیله و دمنه).
می درده و مهره نه بتعجیل
این ششدرهء ستمگران را.خاقانی.
بتعجیل میراند بر کوه و رود
کجا سبزه ای دید، آمد فرود.نظامی.
لاله ز تعجیل که بشتافته
از تپش دل خفقان یافته.نظامی.
مکر شیطان است تعجیل و شتاب
لطف رحمان است صبر و احتساب.مولوی.
که تأنی هست از یزدان یقین
هست تعجیلت ز شیطان لعین.مولوی.
-امثال: تعجیل بد است لیک در خیر نکوست.
تعجیل کننده پیرو شیطان است؛ العجلة من الشیطان و التأنی من الرحمن؛ تندی و شتاب از دیو و آهستگی از یزدان است ...: شتابزدگی کار شیطان و بی صبری از باب نادانی. (مرزبان نامه). و رجوع به امثال و حکم دهخدا ج 1 ص258 و 548 و ترکیبهای این کلمه شود.
|| بشتابانیدن. (زوزنی) (از ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). برانگیختن و شتافتن فرمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || بها زودتر دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گوشت را بشتاب پختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زودتر گرفتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || عجاله یا ماحضر ساختن برای قوم. (از اقرب الموارد). || پیش کردن کسی را: عجلّت له من التمر؛ پیش کردم او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || مقدار دبز کف دست دراز کردن پینو را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعجیلاً.
[تَ لَنْ] (ع ق) مأخوذ از تازی، بطور تعجیل و بطور شتاب و بجلدی و بچالاکی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعجیل شود.
تعجیلانه.
[تَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) بطور تعجیل و بچابکی و جلدی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعجیل شود.
تعجیل دادن.
[تَ دَ] (مص مرکب)شتاب فرمودن. برانگیختن به شتاب و پیشی گرفتن :
خجلت حلم تو داده است زمین را تسکین
غیرت حکم تو داده است زمان را تعجیل.
انوری (بهار عجم) (آنندراج).
و رجوع به تعجیل و ترکیبهای آن شود.
تعجیل فرمودن.
[تَ فَ دَ] (مص مرکب) تعجیل کردن : هرکه بر درگاه پادشاهان بی جریمه جفا دیده باشد... پادشاه را تعجیل نشایست فرمود در فرستادن او بجانب خصم. (کلیله و دمنه). و رجوع به تعجیل و دیگر ترکیبهای آن شود.
تعجیل کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)شتاب کردن و چالاکی و جلدی کردن. (ناظم الاطباء). عجله کردن. تعجیل فرمودن :
بر وی نتوان کردن تعجیل به به کردن
تعجیل به طب اندر باشد ز سبکساری.
منوچهری.
بسیار کالا و قماش آوردند و گفتند طغرل نیک تعجیل کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص617).
جز که در کار دین و جستن علم
در دگر کارها مکن تعجیل.ناصرخسرو.
من آن دانم که تعجیل کار گاو کرده آید. (کلیله و دمنه). ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید، آن دیگر هلاک شد. گفتم بقیت عمرش نمانده بود از این سبب در گرفتن او تأخیر کردی و در آن دیگر تعجیل. (گلستان). هر آنچه دانی که هرآینه معلوم تو خواهد شد، به پرسیدن آن تعجیل مکن. (گلستان). و در امثال هدایا تعجیل کند. (مجالس سعدی ص20).
مکن تعجیل تا از عشق رنگی برکند کارت
که سازد سنگ را لعل آفتاب آهسته آهسته.
صائب (آنندراج).
و رجوع به تعجیل و دیگر ترکیب های آن شود.
تعجیم.
[تَ] (ع مص) سخن گفتن بزبان عجم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عربی را عجمی ساختن. || عجم برزدن. (تاج المصادر بیهقی). نقطه نهادن نوشته را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کتاب را نقطه کردن. (آنندراج).
تعجیه.
[تَ یَ] (ع مص) درچیدن و کج کردن روی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شکلک ساختن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
تعجیه.
[تَ] (ع مص) عیب کردن دو کس را پس فرق کردن میان هر دو(1). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || چشم کردن دو کس را و فراق افتادن میان آنان. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از معجم متن اللغه).
(1) - در تاج العروس و اقرب الموارد و قطر المحیط چنین آمده
: عجه بینهما تعجیهاً؛ عانهما ففرق بینهما. و در لسان العرب آمده است: عجهت بین فلان و فلان؛ معناهُ انهُ اصابهما بعینه حتی وقعت الفرقه بینهما. قال و قال اعرابی اندر الله عین فلان لقد عجه بین ناقتی و ولدها. و در معجم متن اللغة تعجیه نظیر لسان العرب چنین معنی شده: اصابهما بعینه فوقعت الفرقة بینهما. از این روی گمان میرود که صاحب منتهی الارب عانهما را به تصحیف عابهما خوانده و بهمین جهت جدایی افتادن میان دو کس را فرق کردن معنی کرده است.
تعدا.
[تَ عَدْ دا] (از ع مص) بمعنی ظلم، در اصل این لفظ تعدی به یای تحتانی است مگر فارسیان به تصرف خود اکثر، یای الفاظ این وزن را بدون قاعدهء عربی به الف بدل نمایند چنانکه: تمنی و تولی و تجلی و تماشی را تمنا و تولا و تجلا و تماشا خوانند و این نوعی از تفریس است. (غیاث اللغات) (آنندراج). بجای تعدی استعمال شده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
روم ناقوس بوسم زین تحکم
شوم زنار بندم زین تعدا.خاقانی.
دستش به نیزه ای که علی الرؤس اژدهاست
اقلیم روس را به تعدا برافکند.خاقانی.
رجوع به تعدی شود.
تعداء .
[تَ] (ع مص) دویدن اسب. دویدن خواستن آن: عد الفرس عَدْواً و عُدُوّاً و عَدَواناً بالتحریک و تعدآء او عدی... (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعداد.
[تَ] (ع مص) مصدر است بمعنی عد (شمردن). (از اقرب الموارد). شمار کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به عَدّ شود.
تعداد.
[تِ] (از ع، اِ)(1) در فارسی امروزین شماره و حساب و شمردگی و شمار. (ناظم الاطباء).
(1) - صاحب غیاث اللغات و آنندراج.
تعداد کردن.
[تِ کَ دَ](1) (مص مرکب)شمار کردن و شمردن. (ناظم الاطباء) : ابوبکر هذلی تعداد اشراف بصره و فقها بصره و اصحاب رسول که در آنجا بودند کرد. (تاریخ قم ص294).
(1) - کسر تاء تلفظ امروز فارسی زبانان است و صحیح آن بفتح تاء است. رجوع به تعداد شود.
تعدد.
[تَ عَدْ دُدْ] (ع مص) زیادت آمدن در عدد. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). زیاده از هزار بودن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هم یتعددون علی الف؛ ای یزیدون علی ذلک فی العدد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ) در فارسی امروزین افزون از یک. عدد بسیار. و متعدد و فراوانی و بسیاری. (از ناظم الاطباء). کثرت. بسیاری. چندتائی.
تعدف.
[تَ عَدْ دُ] (ع مص) اندک چشیدن چیزی را. یقال: ماتعدفت؛ ای ماذقت قلیلاً فضلاً عن کثیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعدی.
[تَ عَدْ دی] (ع مص) فاگذاشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). درگذشتن از کار و ترک دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تجاوز کردن از حد خود. (غیاث اللغات). از حد درگذشتن. (آنندراج). گذشتن. (از اقرب الموارد). || افزونی جستن بر کسی. (تاج المصادر بیهقی). افزونی جستن. (زوزنی). || ستم کردن بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ظلم و ستم و زبردستی و ستمگری و جور و ریژک و جبر و زور و زورآوری و سختگیری و درازدستی. (از ناظم الاطباء). مجازاً به معنی ستم و ظلم آید. (غیاث اللغات) : استادم بونصر را بخواندند تا آنچه از اریارق رفته بود از تهور و تعدیها باز نمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص229). پیغام داده و نموده و گفته که اصل تهور و تعدی از شما بوده. (تاریخ بیهقی ایضاً ص354). تعدی سلجوقیان از حد و اندازه می بگذرد و ولایت خوارزمشاه ملک را باید داد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص704). دست تعدی گشاد و بضرورت تنی چند را فروکوفت. (گلستان). و بظلم و تعدی معروف بود. (گلستان). || گرفتن مهر را: تعدی مهر فلانة؛ گرفت آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به شیر، از می بی نیاز شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بی نیاز گردانیدن چراگاه از شراء گیاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بی نیاز گردانیدن چراگاه از خریدن گیاه. (ناظم الاطباء). || متعدی کردن فعل لازم را به یکی از ادوات تعدیه. (ناظم الاطباء): تعدی الفعل کان متعدیاً. (از اقرب الموارد). تجاوز فعل از فاعل به مفعول به، مقابل لزوم.
تعدیات.
[تَ عَدْ دی] (ع اِ) مأخوذ از تازی اجحافات و ظلمها و ستمها و زبردستیها. (ناظم الاطباء).
تعدید.
[تَ] (ع مص) به استقصای چیزی شمردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شمردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). شمار کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || شمار کردن مناقب مرده. (از اقرب الموارد). || مالی که آن را عدد بسیار نباشد جمع کردن. (تاج المصادر بیهقی). || مال بسیار جمع کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ساز و سامان زمانه ساختن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || (اصطلاح بدیع) عبارت است از صنعت سیاقة الاعداد و آن ایراد اسماء مفرد به یک روش است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به سیاقه شود.
تعدیق.
[تَ] (ع مص) ترجیح دادن رأی خود را در اندازه و تخمین کاری که یقین آن نداشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || انداختن عدوقه [چنگ قلاب] را در چاه تا برآورد از آن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تعدی کردن.
[تَ عَدْ دی کَ دَ] (مص مرکب) ستم کردن. ستمگری. ظلم کردن. زورآوری و سختگیری کردن. درازدستی کردن : در منازعتی که میرفت میان بختیار و عضدالدوله، بی ادبیها و تعدی ها و تهورها کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص191). خداوند آنچه بایست فرمود در آن تعدی که وی کرد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص636). تا تعدی نکند از نفسی بیشتر. (تفسیر ابوالفتوح ج 1 ص 272). فلان عامل را که فرستاده بولایت تعدی نکندی. (مجالس سعدی ص22). و رجوع به تعدی شود.
تعدیل.
[تَ] (ع مص) راست کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). راست کردن. یقال: عدل الحکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راست و درست کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). راست کردن چیز یا حکمی. (از اقرب الموارد). راستی و درستی و برابری و صحت و عدالت. (ناظم الاطباء). || عدل خواندن. (تاج المصادر بیهقی). عادل خواندن. (زوزنی). شایستهء گواهی گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). پاک گردانیدن شاهد. (از اقرب الموارد). || تسویه. (کشاف اصطلاحات الفنون). || برابر کردن ترازو را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برابر کردن چیزی را به چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). برابر کردن ترازو و کیل را. (از اقرب الموارد). || عدلین قرار دادن کالا را. (از اقرب الموارد). || یقال: شرب حتی عدل؛ یعنی نوشید چندان که شکمش مانند تنگبار گردید. || بدرستی نمودن کاری را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- جرح و تعدیل؛ رجوع به جرح و جرح و تعدیل شود.
- علم تعدیل؛ صاحب کشف الظنون بنقل از مولی ابن الخیر در ذیل علم تعریف آرد که: علمی است که بدان تفاوت شب و روز و تداخل ساعات در شب و روز بهنگام اختلاف آنها در تابستان و زمستان شناخته شود و سپس آرد که ابن الخیر این دانش را از فروع علم هندسه دانسته و شاید آنچه وی یاد کرده همان تعدیلات مستعمل در دستوری است که برای استخراج تقویم از زیج وضع شده و در آن جدول تعدیل ایام است و در زیج جدولهایی در این باره یافت میشود و پیداست که اگر مراد وی این معنی باشد آنگاه تعدیل از مسائل علم زیج و تقویم است ... و خلاصه علم بودن آن درست نیست. رجوع به کشف الظنون و تعدیل شمس شود.
تعدیل ارکان.
[تَ لِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) به اصطلاح فقه به آهستگی، راست و درست ادا کردن رکوع و سجود و غیره. (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
تعدیل النهار.
[تَ لُنْ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نیمهء فضل النهار بود. رجوع به فضل النهار و التفهیم بیرونی چ همایی شود.
تعدیل اول.
[تَ لِ اَوْ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آن را اختلاف اول هم نامند چه نخستین تفاوتی است که یافت شود و آن تعدیل مفرد نیز خوانده شود بسبب انفرادش از غیر آن برخلاف تعدیل دوم که با اول درآمیخته است. و این اصطلاح در نزد اهل هیأت است ولی اهل عمل یا اصحاب زیج آن را تعدیل دوم خوانند چه بر حسب عمل مؤخر از تعدیل سوم است که زیج دانان آن را تعدیل اول مینامند و آن قوسی است میان وسط و تقویم. عبدالعلی بیرجندی در حاشیهء چغمینی میگوید که این در خورشید و ماه صحیح است ولی در متحیره مابین وسط معدل و تقویم تعدیل اول است ولی ما بین وسط غیر معدل و تقویم در نزد آنان نامی ندارد. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و التفهیم بیرونی چ جلال همایی ص125 شود.
تعدیل دوم.
[تَ لِ دُوْ وُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به تعدیل اول شود.
تعدیل سوم.
[تَ لِ سِوْ وُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به تعدیل اول شود.
تعدیل شمس.
[تَ لِ شَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بیرونی نویسد: آفتاب که بر اوج باشد یا بر حضیض، آن دو خط که سوی او بیرون آید از مرکز عالم و از مرکز فلک اوج یکی گردند و میانشان اختلاف نبود و چون بجز این دو جای باشد از محیط فلک اوج آن دو خط یکی نشوند ولکن چون بر آفتاب تقاطع کنند یکی بجایی رسد از ممثل و دیگری بجای دیگر. پس آن قوس از ممثل که میان این دو خط بود تعدیل اوست بر آن روی که بصورت بستن مبتدی نزدیک تر است نه بتحقیق اما اگر حقیقتش خواهی بدان که اندر علم هندسه پیدا شد که زاویه ها که بر مرکز دایره باشند یا بر محیط او به اندازهء آن قوسها باشند که برابرشانند از محیط. وزین جهت بیشتر حالها زاویه، بجای قوس بکار همی داریم زیرا که بر یک نسبت اند و چون رفتن بر محیط فلک اوج راست بود اندر مدتها راست آن زاویه ها که بر مرکز او برابر آن وقتها باشند نیز راست بوند یک مر دیگر را وز قبل این اندر وسط شمس همان است. اگر گوئیم که قوس دوری آفتابست اندر فلک اوج از آن نقطه که برابر حمل است یا اگر بگوئیم که آن زاویه است بر مرکز فلک اوج که یکی خط او به سر حمل رسد و دیگر به آفتاب و بر این قیاس حصه میانه را گوئیم که زاویه ای است بر مرکز فلک اوج که یکی خط او به اوج رسد و دیگر به آفتاب و نیز بحصهء مقوم، ای راست کرده، که آن زاویه ای است بر مرکز عالم که یکی خط او به اوج رسد و دیگر به آفتاب و چون هر دو حصه بر این مثال دانسته آید، «تعدیل شمس» آن فضله بود که میان این هر دو حصه بود و مقدارش آن زاویه بود که از تقاطع آن دو خط آید که از مرکز فلک اوج وز مرکز عالم سوی آفتاب آیند وزین جهت او را همیشه زاویهء تعدیل خوانیم... (از التفهیم بیرونی چ جلال همایی صص117 - 118). و رجوع به حاشیهء ص118 و 119 و 120 همین کتاب و کشاف اصطلاحات الفنون و کشف الظنون شود.
تعدیل طول.
[تَ لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اصطلاح نجومی. رجوع به التفهیم بیرونی چ جلال همایی ص125 شود.
تعدیل کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)برابر کردن و از روی عدالت چیزی را تقسیم کردن. (ناظم الاطباء). || در فارسی امروزین کاستن از شدت و حدت چیزی یا عملی: فلان کس نظر خود را تعدیل کرد. رفتار خود را تعدیل کرد.
تعدین.
[تَ] (ع مص) شکافتن زمین را به کلند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پر شدن شکم آبخور از آب. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || نیرو دادن زمین و کشت را به سرگین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعدیة.
[تَ یَ] (ع مص) بازگردانیدن از کاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مشغول ساختن کسی را بکاری. || بازگرداندن کسی را از کاری. || واگذاشتن کسی کاری را. (از اقرب الموارد). || فاگذرانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). درگذرانیدن. (دهار). گذرانیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). روا داشتن و نافذ گردانیدن و یقال: عد عنه؛ ای اصرف بصرک عنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). روا داشتن و نافذ ساختن چیزی. (از اقرب الموارد). || فعل را متعدی کردن به مفعول. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فعل لازم را متعدی کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || (اصطلاح اصول) نقل حکم از اصل به فرع. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
تعذر.
[تَ عَذْ ذُ] (ع مص) استوار نگردیدن امر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استوار نگردیدن و مشکل و دشوار و تنگ شدن کار. (از اقرب الموارد). || ممتنع بودن و از این معنی است تعذر ابتداء به ساکن. (از اقرب الموارد) : و رسیدن آن بر خواص و عوام تعذری ظاهری دارد. (کلیله و دمنه). || مدروس شدن رسم. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). کهنه و محو شدن نشان سرای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || سپس ماندن و درنگ کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آلوده شدن به عذرة. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || دشخوار شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). دشوار شدن کار. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || عذر خواستن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از اقرب الموارد). عذر و حجت آوردن. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حجت آوردن برای نفس خود. (از اقرب الموارد) :
اگر مطلب بدوزخ بردن ماست
تعذر چند باید آوریدن.ناصرخسرو.
بفرما بی تعذر تا برندم
چرا باید ز چشم عمرو دیدن.ناصرخسرو.
|| گریختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بیزار شدن از گناه. (از اقرب الموارد).
تعذفر.
[تَ عَ فُ] (ع مص) خشم گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تغضب. (اقرب الموارد).
تعذل.
[تَ عَذْ ذُ] (ع مص) نکوهش پذیرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اعتاب. (اقرب الموارد).
تعذلق.
[تَ عَ لُ] (ع مص) جنبیدن در رفتار خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جنبان و متحرک رفتن. (از اقرب الموارد).
تعذیب.
[تَ] (ع مص) عذاب دادن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). در شکنجه کشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به رنج افکندن. (از اقرب الموارد). شکنجه کردن. (آنندراج). شکنجه و عذاب و عقوبت و آزار. (ناظم الاطباء) : طوطی را به چه تهمت چنین تعذیب و تشدید فرمودی. (سندبادنامه ص99). هرکه به تأدیب دنیا، راه صواب نگیرد به تعذیب عقبی گرفتار آید. (گلستان). بعضی از ودایع او پیش یکی از تجار ظاهر شد و او را بدین سبب به انواع تعذیب و تسبیب فراگرفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ اول تهران ص360). || بازداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بازداشتن از چیزی. || حبس کردن چیزی. || علاقه قرار دادن تازیانه را. (از اقرب الموارد).
تعذیر.
[تَ] (ع مص) ثابت نشدن کسی را عذری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || عذر بدروغ آوردن. (زوزنی). عذر آوردن. (آنندراج). || مبالغه کردن در عذر کسی. (از اقرب الموارد). || دمیدن سبزهء رخسار غلام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مو بر عذار کودک برآمدن. (از آنندراج). دمیدن موی بناگوش پسر. (از اقرب الموارد). || به عذره بیالودن. (زوزنی). آلودن چیزی را به پلیدی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به عذره یعنی به سرگین آلودن چیزی را. (آنندراج) (از اقرب الموارد). || ناپدید کردن نشان سرای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مهمانی ختنه ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). طعام جهت ختنه و بنای خانه پختن. (آنندراج). || به مهمانی ختنه خواندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || تقصیر کردن. (زوزنی). تقصیر کردن و سستی کردن در کار. (دهار). تقصیر کردن در کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کوتاهی کردن در کاری بعد از کوشش. (از اقرب الموارد). تقصیر کردن. (آنندراج). || دروش کردن چشم شتر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یقال: عذر عین بعیرک؛ ای سمه بغیر سمة بعیری لیتعارف من ابلنا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زخم کردن گوش شتر از برای نشان. (آنندراج).
تعذیق.
[تَ] (ع مص) بریدن شاخهای خرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعذیل.
[تَ] (ع مص) بسی ملامت کردن. (زوزنی). نکوهیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ملامت کردن. (از اقرب الموارد).
تعر.
[تَ] (ع مص) بانگ برزدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تعر.
[تَ عَ] (ع اِ) اشتعال جنگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تعرب.
[تَ عَرْ رُ] (ع مص) بیابانی شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). در بادیه جای گرفتن و بیابانی شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خویشتن را به عرب مانند کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تخلق به اخلاق عرب و تشبیه به آنان کردن. || دوستی نمودن زن برای شوی خود. (از اقرب الموارد).
تعرج.
[تَ عَرْ رُ] (ع مص) بند نمودن چهارپایه(1)را در خانه و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بند کردن بارگی را در خانه و برپای داشتن. (از اقرب الموارد). || کج شدن بنا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - ظ: چارپای به صواب نزدیک تر است چنانکه اقرب الموارد معنی کرده است.
تعرز.
[تَ عَرْ رُ] (ع مص) سخت و دشوار گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استعصاب (دشوار شدن). (از اقرب الموارد).
تعرس.
[تَ عَرْ رُ] (ع مص) دوستی کردن با زن و فریفته گشتن بر وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دوستی کردن با زن. (از اقرب الموارد).
تعرش.
[تَ عَرْ رُ] (ع مص) پاییدن و ثبات ورزیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ثباب ورزیدن به مکان. (از اقرب الموارد). || ملازم کار گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعرص.
[تَ عَرْ رُ] (ع مص) اقامت نمودن بجای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعرض.
[تَ عَرْ رُ] (ع مص) پیش آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). پیش آمدن و در پی کسی شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیش آمدن کسی را و به چیزی در پرداختن. (غیاث اللغات). پیش آمدن کسی را. (آنندراج). پیش آمدن و طلب کردن. (از اقرب الموارد). || چپ و راست رفتن شتر بر کوه از دشواری راه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کژ گردیدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کرانه و ناحیه ظاهر نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فرمان بردن اسب که در بند بود، رانندهء خویشتن را. || تباهی در شدن بچیزی. || عراضه از همسفران خواستن. || طلب معرفت نمودن و متصدی آن شدن. (از اقرب الموارد). ممانعت و زبردستی و جور و ظلم و ستم و دست درازی و زیان و نقصان. (از ناظم الاطباء). || مزاحمت. (ناظم الاطباء) : آورده اند که در آبگیری از راه، دور و از گذریان و تعرض ایشان مصون، سه ماهی بودند. (کلیله و دمنه). اگر تعرض خویش از ما زایل کنی هر روز موظف یکی شکار... بمطبخ ملک فرستیم. (کلیله و دمنه). || اعتراض و مخالفت. (ناظم الاطباء). ملامت. نکوهش :
اگر هشیار اگر مخمور باشی
چنان زی کز تعرض دور باشی.نظامی.
گفتم زبان تعرض مصلحت آن است که کوتاه کنی که مرا کرامت این شخص ظاهر شد. (گلستان). یاران ارادت من در حق او خلاف عادت دیدند و بر خفت عقل من حمل کردند. یکی زان میان زبان تعرض دراز کرد و ملامت کردن آغاز. (گلستان). || روی آوردن. تصدی. پرداختن به ... : خردمندان ... از جنگ عزلت گرفته اند و از ... تعرض مخاطره ... تجنب واجب دیده. (کلیله و دمنه). حال بگفت، روی از توقع او در هم کشید و تعرض سؤال از اهل ادب در نظرش قبیح و ناپسند آمد. (گلستان).
تعرض کردن.
[تَ عَرْ رُ کَ دَ] (مص مرکب) مخالفت و ممانعت نمودن و بازداشتن و دست درازی کردن. (ناظم الاطباء). آسیب رسانیدن. آزار دادن. گزند رسانیدن : آواز دادم قوم خویش... ایشان را گفتم گواه باشید که من پیغام امیرالمؤمنین معتصم میگذارم، بر این امیر بوالحسن افشین که میگوید بودلف قاسم را مکش و تعرض مکن و بخانه بازفرست که اگر وی را بکشی ترا بدل وی بکشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص173). || نشان کردن در حساب، در جایی که احتمال سهو و خطا باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعرض شود.
تعرعر.
[تَ عَ عُ] (ع مص) گشن ناک شدن شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || گر گردیدن شتر: تعرعرت الابل؛ اصابها داءُ العرة. (از اقرب الموارد).
تعرف.
[تَ عَرْ رُ] (ع مص) معرفت جستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شناختن. (آنندراج) :
من که باشم با تعرفهای حق
که برآرد نفس من اشکال و دق.(مثنوی).
|| پژوهیدن. (فرهنگ فارسی معین). بازجست و تحقیق از کار کسی : رعایای خراسان قصه ها به درگاه سلطان روان کردند و بتعرف صاحبدیوان رقعه ها عرض دادند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ اول تهران ص336). || معرفه ساختن اسم، ضد تنکر. || معروف شدن نزد کسی. || خواستن چیزی را از کسی چندانکه بشناسد آن را: تعرف فلان عنه فلانُ؛ ای تطلبهُ حتی عرفهُ. (از اقرب الموارد). تعرفت ماعندک؛ خواستم و جستم چیزی را چندانکه شناختم آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || خواستن چیزی: تعرف الضالة؛ طلبها و منه قول حریری: «فغدوت غدو المتعرف»؛ ای طالب المفقود. (از اقرب الموارد).
تعرفگری.
[تَ عَرْ رُ گَ] (حامص مرکب)وضع و فرض کردن. (وحید دستگردی). شناساندن :
بود مه و سال ز گردش بری
تا تو نکردیش تعرفگری.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص112).
تعرفة.
[تَ رِ فَ] (ع اِ) صورت قیمت و ارزش متاع یا صورت مالیاتی که به کالا تعلق میگیرد چون تعرفهء گمرکی(1). دکتر خیام پور در نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز آرد: در «تعرفهء گمرکی» و امثال آن که بزبان فرانسه نیز تاریف(2) گویند در اصل تعریفه است که مصدر «عرف» به تشدید «را» را گرفته و تاء نقلی بر آن افزوده اند(3) ولی اغلب گمان کنند که آن خود مصدری است مانند تکمله و تبصره و از این رو آن را بشکل تعرفه بدون یاء استعمال کنند و حال آن که نه لفظ «تعرفه» در لغت هست و نه صیغهء «تفعله» در فعل سالم قیاسی است ولی چون کلمهء مزبور از طرف فرهنگستان نیز بتصویب رسیده است شاید مانعی از استعمال آن نباشد. (سال اول شمارهء دوم ص 18).
(1) - Tarif.
(2) - Tarif. (3) - التعریفة المرة و فی اصطلاح ارباب السیاسة تطلق اولاً علی مایؤخذ من الرسم علی الداخل و الخارج من البضائع. ثانیاً علی الکتاب المتضمن بیان مایؤخذ علی کل صنف منها. ثالثاً علی لائحة اسعار العملة المعینة من الحکومة یقال عملة تعریفة لتتمیز عن العملة الرائجة فی البندر. (محیط المحیط).
تعرق.
[تَ عَرْ رُ] (ع مص) گوشت از استخوان بازبریدن. (تاج المصادر بیهقی). گوشت از استخوان بریزیدن. (زوزنی). گوشت از استخوان باز کردن و بخوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بدندان کشیدن گوشت از استخوان: ماترکت السنة لهم عظماً الا تعرقتهُ. (از اقرب الموارد). || منتفع شدن به چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || در سایهء شتر راه رفتن و کم کم از آن منتفع شدن: تعرق فی ظل ناقتی؛ امش فی ظلها و انتفع به قلیلاً قلیلا. (از اقرب الموارد). || بر زمین افکندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || اندک آب ریختن در شراب و ممزوج کردن. || ریشه دوانیدن درخت در زمین. (از اقرب الموارد).
تعرقب.
[تَ عَ قُ] (ع مص) براه پشت رفتن از کوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). براه پشت کوه رفتن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). || از خلف اسب سوار شدن. (از اقرب الموارد). || بازگردیدن از کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || در دروغ و اخلاف به عرقوب شبیه شدن: فلان اذا مطل تعقرب و اذا وعد تعرقب. (از اقرب الموارد).
تعرم.
[تَ عَرْ رُ] (ع مص) گوشت از استخوان باز کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جدا کردن گوشت از استخوان. (از اقرب الموارد).
تعروش.
[تَ عَ وُ] (ع مص) متعلق کاری شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درنگ کردن بمکانی. (از اقرب الموارد). || بر ستور سوار گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بر چارپا سوار شدن. (از اقرب الموارد).
تعری.
[تَ عَرْ ری] (ع مص) برهنه شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خالی گردیدن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به تعریة شود.
تعریب.
[تَ] (ع مص) پاک کردن زبان از غلط گویی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پاک کردن سخن از خطا. (آنندراج). مهذب ساختن سخن از لحن. (از اقرب الموارد). || سخن پیدا گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بریدن شاخ خرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بریدن شاخ خرما و آشکار کردن و تشذیب آن. (از اقرب الموارد). || نشتر کردن اشاعر ستور را سپس آن داغ کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || زشت نمودن قول یا فعل کسی را و بازگردانیدن بر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). عرب علیه قبح علیه کلامه. (الاساس از اقرب الموارد). || از قوم گفتن و حجت آوردن برای ایشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || نیک نوشیدن آب صافی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). فراوان نوشیدن آب صافی را. (از منتهی الارب). || آزمند گشن گردانیدن گاو نر، ماده را. || به انکار بازگردانیدن. || سخن عجمی را عربی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسم عجمی را بر روش عرب بیان کردن و عربی کردن آن. (از اقرب الموارد). || کمان عربی ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اتخاذ کمان یا اسب عربی را. (از اقرب الموارد). || تباه گردیدن ذرابت معده (؟). (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بیمار ساختن فساد معده کسی را: عربه العرب؛ مرضه الذرب. (از اقرب الموارد). || فحش گفتن و سخن زشت بر زبان راندن. || بیعانه دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعریج.
[تَ] (ع مص) خمانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تمییل بنا و نهر. (از اقرب الموارد). جنبانیدن (چمانیدن؟) بنا. (تاج المصادر بیهقی). || میل کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خم شدن از جانبی بجانب دیگر. (از اقرب الموارد). || ایستادن. (تاج المصادر بیهقی). بر پای داشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بند کردن مطیة را در خانه و جز آن و با علی متعدی شود. || بوقت غروب درآمدن. || توقف نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعرید.
[تَ] (ع مص) درگذشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نفوذ کردن. (از اقرب الموارد): عرد السهم فی الرمیة تعریداً. (منتهی الارب). || گذاشتن راه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ترک کردن راه و منحرف شدن از آن. (از اقرب الموارد). || بلند شدن ستاره و نزدیک بغروب رسیدن، بعد برآمدن در میانهء آسمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گریختن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): عرد عن قرنه احجم و نکل. (از اقرب الموارد). || قوی شدن جسم مرد پس از بیماری. (از اقرب الموارد). || برنیاوردن حاجت: عرد فلان بحاجتنا اذالم یقضها. (از اقرب الموارد).
تعریر.
[تَ] (ع مص) سرگین در زمین زدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از اقرب الموارد). بار افکندن زمین را. (منتهی الارب). بار افکندن زمین را. و بار سرگین حیوانات را گویند که بجهت قوت زراعت به زمین کم زور ریزند. (آنندراج).
تعریز.
[تَ] (ع مص) گرفته و ترنجیده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || پوشیدن چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تعریض(1)کردن در خصومت و در خطبت. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به تعریض شود.
(1) - در منتهی الارب چاپ تهران وبه تقلید آن در ناظم الاطباء «تعریز» آمده است و صحیح همان تعریض است که آنندراج از نسخهء مصحح دیگر از منتهی الارب نقل کرده است و اقرب الموارد آرد: و فلان فی الخصومة و فی الخطبة کان کانه عرض.
تعریس.
[تَ] (ع مص) تعویه. (تاج المصادر بیهقی). در آخر شب فرود آمدن، هذا اکثر بخلاف اعراس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از غیاث اللغات) (از آنندراج). || ستون قرار دادن خانه را. (از اقرب الموارد).
تعریس.
[تَ] (اِخ) لیلة التعریس؛ شبی که آن حضرت در آن بخواب رفتند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اللیلة التی نام فیها الرسول. (اقرب الموارد) :
مصطفی بیخویش شد زان خوب صوت
شد نمازش از شب تعریس(1) فوت.مولوی.
(1) - اشارت است به این که حضرت رسول پس از رجعت از غزوهء خیبر به بلال فرمود پاسبانی ما کن تا ما راحت کنیم. بلال تا اذان صبح نماز میخواند تا قریب به صبح خواب او را درربود، حضرت پس از طلوع آفتاب بیدار شد و سؤال کرد چرا برای ادای فریضه بیدار نکردی؟ گفت مرا درربود آنچه شما را.
تعریش.
[تَ] (ع مص) حمله کردن و سپس سر برداشتن و دهن گشادن خر: عرش الحمار برأسه تعریشاً؛ حمله کرد خر پس برداشت سر را و گشاد دهن را. || درنگ نمودن در کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پیوسته افروخته ماندن هیزم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || وادیج بستن رز را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بنا ساختن از چوب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || ساختن سقف خانه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
جوشن و خود است مر چالیش را
وین حریر و برد، مر تعریش را.مولوی.
در مدت دو ماه سراسر بازارها به تعریشات پاکیزه و تسقیفات رایق سر بپوشیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ اول تهران ص439). || بر تخت یا بر کوشک بردن. (غیاث اللغات) (آنندراج).
تعریص.
[تَ] (ع مص) گوشت در میان سرای افکندن تا خشک شود. (از زوزنی) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || پاره پاره کردن گوشت. || گوشت بر خدرک انداختن و یا خاکستر آلودن و نیک ناپختن. (ناظم الاطباء). || تیر بر خانه نهادن تا مسقف سازند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || پشت خماندن و سر فرود نیاوردن شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعریض.
[تَ] (ع مص) سخن سربسته گفتن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (دهار). بکنایه سخن گفتن. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خلاف تصریح. متعد بالباء و باللام. و از این معنی است معاریض در گفتار و آن توریه است بچیزی از چیزی و در مثل است که در معاریض گریزگاهی است از دروغ گفتن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دلالتی را در گفتار تضمین کردن که لفظی در آن برای آن دلالت نباشد. چنانکه گوئی زمستان رفت و روسیاهی به زغال ماند؛ بدی تو بر ما گذشت و تو خجل ماندی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). سخنی نامصرح که شنونده بدان مراد گوینده را داند. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود : با وزیران در این باب سخن گفته آید هم بتعریض. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص685). خبر مگر خویش میداد بر تعریض و ایشان نمیدانستند. (قصص الانبیاء ص 233). یکی از علما خورندهء بسیار داشت و کفاف اندک. با یکی از بزرگان... بگفت. روی از توقع او در هم کشید و تعریض سؤال از اهل ادب در نظرش قبیح آمد. (گلستان). و حسن جایها گفته است چه بتعریض و چه بتصریح که همچنان که در دور شریعت اگر کسی طاعت و عبادت نکند. (جهانگشای جوینی). وقت وقت بتعریض و گه گاه بتصریح، چنان فرانمودی. (جهانگشای جوینی). بتعریض... نقش آن معنی را، در دل دیگر پسران کالنقش فی الحجر مینگاشت. (جهانگشای جوینی). || گوشه زدن. (فرهنگ فارسی معین). سرزنش گونه سخن گفتن : و حاسدان و دشمنان ما که به حیلت و تعریض اندر آن سخن پیوستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص214).
بتعریض گفتی که خاقانیا
چه خوش داشت نظم روان عنصری.
خاقانی.
چون سایه شده به پیش من مست
تعریض مرا گرفته در دست.نظامی.
|| پهن نمودن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || فروختن رخت را بعرض و به غیر جنس آن. (منتهی الارب). فروختن کالا به کالا. (آنندراج) (از اقرب الموارد). || خورانیدن راه آورد را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دادن راه آورد را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || پیوسته خوردن بز یکساله را. || صاحب عارضه و کلام گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). خداوند عارضه شدن. (آنندراج). || بشولیده نبشتن. (دهار). تعمیه نمودن کاتب نبشته را و بیان ناکردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). در هم نوشتن کتاب را چنانکه نیک نتوان خواند. (آنندراج). || چیزی را عرض چیزی ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد): فقد عرض النعمة للزوال. (اقرب الموارد). || تمام ناپختن گوشت را و نیم جوشانیدن آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || نشان پهن بر چهارپای نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || پیش آوردن کسی را بر کاری. و قول سمرة: من عرض عرضنا له و من مشی علی الکلا قذفناه؛ یعنی هر که دشنام صریح ندهد پیش آیم او را بضرب خفیف و هرکه دشنام صریح دهد، حد قذف جاری میکنم بر او. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تعریف.
[تَ] (ع مص) بیاگاهانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). شناسا گردانیدن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (دهار). شناسا کردن و آگاهانیدن، خلاف تنکیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) :
همه تعریف همی خواند از این جای خراب
آنکه بسرشت چنین شخص ترا زآب و تراب.
ناصرخسرو.
میم و واو میم و نون تشریف نیست
لفظ مؤمن جز پی تعریف نیست.مولوی.
فارغ است از مدح و تعریف آفتاب.مولوی.
|| ستودن و صفات خوب کسی را گفتن: تعریف زیاده بدتر از دشنام است. (مجموعهء امثال مختصر چ هند). || ذکر چیزی است که شناختن آن مستلزم شناختن چیز دیگر باشد. (تعریفات جرجانی).
-تعریف حقیقی؛ بیان حقیقت شی ء است. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
- تعریف لفظی؛ آن است که لفظی را بلفظ دیگری تفسیر کند. چنانکه گویند غضنفر اسد است.
|| گمشده را جستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || اسم نکره را معرفه گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || ایستادن به عرفات. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). به عرفات بایستادن. (زوزنی). به عرفات وقوف نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خوش بوی گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): منه قوله تعالی: عرّفها لهم(1)؛ ای طیبها. (منتهی الارب).
(1) - قرآن 47 / 6.
تعریفات.
[تَ] (ع اِ) جِ تعریف. توصیفات. بیانات و ستودگیها. (ناظم الاطباء).
تعریف کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)ستایش کردن و توصیف کردن و بیان نمودن و صفات پسندیده و اخلاق حسنه و کمالات صوری و معنوی کسی را بیان کردن و شناس نمودن و شناسا کردن. (ناظم الاطباء): ببینم و تعریف کنم. تعریف خود کردن پنبه خائیدن است.
تعریق.
[تَ] (ع مص) شراب با آب اندک بیامیختن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ممزوج گردانیدن شراب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || رگ دار کردن شراب را از آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پر ناکردن دلو. (تاج المصادر بیهقی). پر ناکردن دلو و مشک را از آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || خوی آوردن. (از اقرب الموارد). خوی کردن و عرق کردن. (ناظم الاطباء). || کشیده شدن ریشه درخت در زمین. (از اقرب الموارد). || بی گوشت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).
تعریک.
[تَ] (ع مص) نشکنج گرفتن و سخت فشردن و فشردن. (ناظم الاطباء). || گوشمال دادن و مالیدن چیزی. (آنندراج) : و از برای تقدیم و تعریک مفسدان و قمع و تأدیب متعدیان و زجر و تشدید جاهلان عقل و اجتهاد داد. (سندبادنامه ص3). تأدیب این تعدی و بی حرمتی و تعریک این خیانت و بی خویشتنی که کرد به حد اعتبار رساند. (سندبادنامه ص77). پشت و پهلوی زن درهم شکست و تعریک و تأدیبی بلیغ بجای آورد. (سندبادنامه ص 240). او را بینداخت و به تازیانه تأدیب و تعریک و مالش دادند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ اول تهران ص346). تأدیب و تعریک او جز به شمشیر قاطع و سنان ساطع نبودی. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص369). نصر به تأدیب و تعریک همه قیام نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص387). تنبیه و تعریک هر قومی را فراخور طغیان و نسبت کفران، تأدیبی تقدیم می رفته. (جهانگشای جوینی). تعریک و تأدیب آن جماعت فراخور جریمت بتقدیم رسد. (جهانگشای جوینی).
تعریم.
[تَ] (ع مص) آمیختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
تعریة.
[تَ یَ] (ع مص) (از «ع رو») عروة ساختن توشه دان را: عری المزادة تعریة؛ عروة ساخت توشه دان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (از «ع ری») برهنه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). برهنه نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خلاص کردن کسی را از کاری. (از اقرب الموارد). || (اصطلاح عروض) بودن جزء است سالم از زیادتی. (کشاف اصطلاحات الفنون).
تعز.
[تَ عِزْز] (اِخ) تختگاه و دارالسلطنهء یمن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). قلعهء بزرگی از قلاع مشهور یمن. (از معجم البلدان). در زمانی که ابن بطوطه به یمن مسافرت کرده این شهر دارالامارهء یمن بوده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و اعلام المنجد و الجماهر ص233 و نزهة القلوب ج 3 ص263 شود.
تعزب.
[تَ عَزْ زُ] (ع مص) عزب شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ترک نمودن نکاح را، یقال: تعزب فلان ثم تأهل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعزز.
[تَ عَزْ زُ] (ع مص) عزیز شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ارجمند گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تشرف. (اقرب الموارد). || تنگ شدن سوراخ پستان اشتر. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سخت شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). سخت و درشت گردیدن گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعزعز.
[تَ عَ عُ] (ع مص) یکسو شدن و زجر پذیرفتن بز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تعزل.
[تَ عَزْ زُ] (ع مص) به یکسو شدن و کناره گزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعزم.
[تَ عَزْ زُ] (ع مص) آهنگ کردن بر کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دل نهادن و کوشش نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تعزوة.
[تَ زُ وَ] (ع مص) شکیبایی یا خوبی آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تعزی.
[تَ عَزْ زا] (ع اِ) عزوی. کلمه ای است جهت عطوفت و مهربانی خواستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تعزی.
[تَ عَزْ زی] (ع مص) شکیبایی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تصبر. (اقرب الموارد). || بازبستن و نسبت پذیرفتن راست باشد یا دروغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و منه الحدیث: من تعزی بعزاء الجاهلیة فاعضوه بهن ابیه و لاتکنوا؛ ای من انتسب الی الجاهلیة باحیاء سنة اهلها و اتباع سبیلهم فی الشتم و اللعن او افتخر بالاباء. (منتهی الارب).
تعزیب.
[تَ] (ع مص) دور شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دراز شدن غیبت کسی. (از اقرب الموارد). || دور بردن به چرا. (تاج المصادر بیهقی). بسوی چراگاه دور بردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سستی کردن در آنچه که بدان آغاز کرده است. || بردن زن عزوبت مرد را. (از اقرب الموارد).
تعزیت.
[تَ یَ] (ع مص) تعزیة. به صبر فرمودن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). بصبر فرمودن مصیبت زده را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تسلی دادن و امر کردن بصبر. (از اقرب الموارد). صبر فرمودن و پرسش کردن خویشان مرده را. (آنندراج). ماتم پرسی کردن. (غیاث اللغات). ماتم پرسی کردن و سرسلامتی و پرسش خویشان مرده و امر به شکیبائی آنان. (ناظم الاطباء). تسلیت گفتن به عزادار. به شکیبائی خواندن. مقابل تهنیت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : از اینجا نامه ها رفت به تهنیت و تعزیت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص432). وزیری با بزرگی احمد حسن به تعزیت و دعوت نزدیک وی [ بونصر مشکان ] رفتی. (تاریخ بیهقی ایضاً ص346). امیر... فقیه عبدالملک طوسی ندیم را نزدیک وی فرستاد به پیغام تعزیت. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 483). || سوگواری. عزاداری : دیگر روز خداوند بشنید و رسم تعزیت بجای آورد، سه روز پس از آن روز آدینه بمسجد آدینه... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288). رسم تهنیت و تعزیت را آنجا بسزاتر اقامت توان کردن. (تاریخ بیهقی ایضاً ص289).
تعزیت پرسی.
[تَ یَ پُ] (حامص مرکب) ماتم پرسی. (ناظم الاطباء).
تعزیت خانه.
[تَ یَ نَ / نِ] (اِ مرکب) ماتم خانه. (آنندراج). مجلس فاتحه خوانی. (ناظم الاطباء). تعزیت سرا. جای پرسه. محل سوگواری :
نام آن شهر، شهر مدهوشان
تعزیت خانهء سیه پوشان.نظامی.
تعزیت خانهء ما منت نوری نکشد
فارغ از پرتو خورشید بود روزن ماه.
طالب آملی (از آنندراج).
تعزیت دادن.
[تَ یَ دَ] (مص مرکب)سرسلامتی دادن و امر فرمودن ماتم زدگان را به شکیبایی. (ناظم الاطباء).
تعزیت داشتن.
[تَ یَ تَ] (مص مرکب)سوگواری داشتن. عزاداری کردن : چون دارا گذشته شد او را به رسم پادشاهان فرس دفن کرد و تعزیت داشت. (فارسنامهء ابن البلخی). || کنایت از چیزی را ازدست رفته دانستن. دل از چیزی برگرفتن بخاطر از کف رفتن آن :
شو تعزیت کرم همی دار
رو مرثیهء وفا همی گوی.خاقانی.
اگر در این باب تهاونی رود و آنچه سزاوار جزای او باشد تقدیم فرموده نیاید، تعزیت این ملک بباید داشت و طمع از این مملکت بباید برید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ اول تهران صص89 - 90).
تعزیت کردن.
[تَ یَ کَ دَ] (مص مرکب)ماتم پرسی کردن و شفقت و مهربانی کردن بسان مرده. (ناظم الاطباء) : روز چهارشنبه بخدمت رفت [ بونصر مشکان ] امیر به لفظ عالی تعزیت کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346).
تعزیت کرد کی تواند صبر
مرثیت گفت کی تواند غم.
مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص 616).
تعزیت گفتن.
[تَ یَ گُ تَ] (ع مص) امر فرمودن ماتم زدگان و خویشان مرده را بصبر و شکیبایی. (ناظم الاطباء) : خرچنگ تعزیت یاران گذشته و تهنیت حیات باقی ایشان بگفت. (کلیله و دمنه). گفت ای یار عزیز تعزیتم گوی که نه جای تهنیت است. (گلستان).
تعزیتنامه.
[تَ زِ یَ مَ / مِ] (اِ مرکب) نامه ای که در ماتم پرسی می نویسند. (ناظم الاطباء) :چون سیف الدوله از حادثهء پدر خبر یافت به شرایط عزا قیام نمود و به برادر تعزیتنامه نوشت. (ترجمهء تاریخ یمینی).
تعزیر.
[تَ] (ع مص) نکوهیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ملامت کردن. (از اقرب الموارد) :
گر خود همه بیداد کند هیچ مگویید
تعزیر دلارام به از ذل شفاعت.سعدی.
به لشکر نامه فرستاد و ایشان را به تعزیر و تمویه و مواعید زود بفریفت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ اول تهران ص83). || (اصطلاح فقه) شرعاً تأدیبی است مادون حد شرعی... و فرق بین تعزیر و حد آن است که حد معین است اما تعزیر منوط به رأی امام یا حاکم می باشد و حد در شبهات برطرف و تعزیر با شبهات واجب میگردد و حد بر کودک واجب نشود اما تعزیر شرعاً بر کودک هم وارد است. و حد بر زنهاریان اطلاق میشود اگر معین باشد و تعزیر دربارهء زنهاریان غیر وارد است. و علت آن که تعزیر را عقوبت نامیده اند برای آن است که: التعزیر شرع للتطهیر و الکافر لیس من اهل التطهیر و انما یسمی فی حق اهل الذمة اذا کان غیر مقدر عقوبة. (از کشاف اصطلاحات الفنون). هو تأدیب دون الحد و اصله من العزر و هو المنع. (تعریفات جرجانی). ادب دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تأدیب. (اقرب الموارد). زدن گناهکار کمتر از حد یا سخت ترین ضرب. (از اقرب الموارد). کمتر از حد زدن و اقل درجهء حد چهل دره است و بعضی گفته سیاست کردن کسی را آن مقدار که مصلحت وقت باشد. (غیاث اللغات). ضربی است کمتر از حد یا سخت ترین ضرب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :
بر حد و تعزیر قاضی هرکه مرد
نیست بر قاضی ضمان کو نیست خرد.
مولوی.
|| بزرگ داشتن و بزرگ کردن (از اضداد). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || یاری دادن و توانا کردن و مدد نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یاری دادن و توانا کردن. و پیروزی دادن به زبان و شمشیر کسی را. (از اقرب الموارد). || گرانبار کردن ستور را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرانبار کردن خر. (از اقرب الموارد). و در اساس آمده: زمانک العبد فیه معزر موقر و الحر معزر موقر. اول بمعنی منصور المعظم و دومی بمعنی المضروب المهزم. (از اقرب الموارد).
تعزیر.
[تَ] (ع اِ) ضربی که کمتر از حد باشد و یا سخت ترین ضرب. (ناظم الاطباء). تأدیب کمتر از حد. (از اقرب الموارد). سیاست و عقوبت.
تعزیر کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)عقوبت کردن. (ناظم الاطباء) :
دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند
پنهان خورید باده که تعزیر می کنند.حافظ.
رجوع به تعزیر شود.
تعزیز.
[تَ] (ع مص) ارجمند گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عزیز گردانیدن. (از اقرب الموارد) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). عزیز کردن. (دهار). || تعظیم. (اقرب الموارد). || نیرومند کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). قوی کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). توانا کردن. و منه قوله تعالی: فعززنا بثالث(1). (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بر هم نشاندن باران زمین را. || دشوار کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
(1) - قرآن 36 / 14.
تعزیل.
[تَ] (ع مص) یکسو ساختن و جدا نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعزیم.
[تَ] (ع مص) خواندن آیات قرآنی در عزایم. (ناظم الاطباء). عزائم خواندن راقی. (از اقرب الموارد).
تعزیة.
[تَ یَ] (ع مص) تعزیت. رجوع به همین کلمه شود.
تعزیه.
[تَ یَ] (اِ) تعزیت. تعزیة. سوگواری. عزاداری : امیرعضدالدوله در... وفات یافت... و امیرالمؤمنین... در حراقه بر روی دجله به تعزیهء او تجشم فرمود و عامهء اهل بغداد نظارهء آن مجمع و محفل بودند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ اول تهران صص 310 - 311). || تعزیت و برپاداری عزای حضرت سیدالشهدا صلوات الله علیه و روضه خوانی و شبیه. (ناظم الاطباء). شبیه. و آن هر نمایشی است منظوم بتوسط عده ای از اهل فن و با موسیقی، که بعضی مصائب اهل البیت علیهم السلام را مصور سازند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
تعزیه خوان.
[تَ یَ / یِ خوا / خا] (نف مرکب) هر یک از عده ای که بعض مصائب اهل البیت علیهم السلام را مصور کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خوانندهء تعزیه. و رجوع به تعزیه شود.
تعزیه دار.
[تَ یَ / یِ] (نف مرکب)برپادارندهء تعزیه و روضه خوان. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعزیه شود.
تعزیه داری.
[تَ یَ / یِ] (حامص مرکب) روضه خوانی. (ناظم الاطباء). عمل تعزیه دار. برساختن شبیه و نمایش بعض مصائب اهل البیت (ع). و رجوع به تعزیه شود.
تعزیه گردان.
[تَ یَ / یِ گَ] (نف مرکب)آن که مجلس تعزیه را اداره کند. مانند رژیسور(1) در تئاترها. (یادداشت مرحوم دهخدا). || در اصطلاح فارسی امروزی، بشخصی اطلاق شود که در امور همگانی اعم از سیاسی و غیره حادثه آفرینی یا میدان داری کند و از آن حوادث بنفع خود بهره برداری نماید. گردانندهء یک دستگاه. اداره کنندهء یک کار بطنز.
(1) - Regisseur.
تعزیه گردانی.
[تَ یَ / یِ گَ] (حامص مرکب) عمل تعزیه گردان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تعزیه گردان و تعزیه شود.
تعزیه گیر.
[تَ یَ / یِ] (نف مرکب)تعزیه دار. (ناظم الاطباء).
تعس.
[تَ] (ع مص) بر روی درافتادن و هلاک شدن. (تاج المصادر بیهقی). هلاک شدن و بر روی درافتادن و خوار گردیدن و الفعل من فتح و سمع یعنی اذا خاطبت قلت: «تعست» کفتح. و اذا حکیت قلت: «تعس» کسمع. و گویند تعسه الله؛ یعنی هلاک گرداند او را خدا. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعس.
[تَ] (ع اِ) بدی و دوری و نگون ساری و هلاکی، یقال: تعساً له. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بدی و بدبختی و نحوست. (دزی ج 1 ص 147). تعساً له؛ یعنی هلاک گرداند خداوند او را و این مفعول مطلق است و عامل آن محذوف. (از اقرب الموارد). تعساً له؛ هلاکی باد بر او. (دهار).
تعس.
[تَ عِ] (ع مص) تاعس. نعت است از تَعس. (منتهی الارب). هلاک شونده و برروی درافتاده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تاعس و دو مادهء قبل شود.
تعساء .
[تُ عَ] (ع اِ) جِ تعیس. بی رزق ها. فقیران. تیره بختان. (از دزی ج 1 ص147).
تعسر.
[تَ عَسْ سُ] (ع مص) دشخوار شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). دشوار شدن. (دهار). دشوار و سخت گردیدن کار بر کسی و ملتوی گردیدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ملتبس و مشتبه گردیدن سخن بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).
تعسعس.
[تَ عَ عُ] (ع مص) بوییدن بوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بوییدن چیزی. (از اقرب الموارد). || به شب شکار جستن گرگ و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکار جستن گرگ به شب. (از اقرب الموارد).
تعسف.
[تَ عَسْ سُ] (ع مص) بر بیراه رفتن. (زوزنی). بیراه رفتن و خمیدن از راه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیراه رفتن. (غیاث اللغات). به یکسو شدن از راه. (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی). || آغاز سخن کردن با تکلف و بی هدایتی و درایتی. (از اقرب الموارد) : و اعتقاد من دربارهء او حمل بر تکلف و تعسف نکند. (تاریخ قم ص 5). || حمل کلام بر معنی که بر آن دلالتی ظاهر ندارد. (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی). || ستم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ستم کردن و انصاف ندادن. || گرفتن چیزی بناحق. || بدون تدبیر و رویه کاری کردن. (از اقرب الموارد). || بر فوت چیزی ملول شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تعسق.
[تَ عَسْ سُ] (ع مص) آزمند شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حریص شدن. (از اقرب الموارد). || چفسیدن و لازم گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چسپیدن و لازم گرفتن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). || ستیهیدن در طلب چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الحاح و اصرار کردن در طلب چیزی. (از اقرب الموارد).
تعسم.
[تَ عَسْ سُ] (ع مص) طمع داشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج).
تعسن.
[تَ عَسْ سُ] (ع مص) به پدر خود مانستن. || نشان و مکان چیزی را جستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || رویانیدن زمین اندک از گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تعسة.
[تَ سَ] (ع اِ) بدی و بدبختی و نحوست. (از دزی ج 1 ص147).
تعسیر.
[تَ] (ع مص) دشخوار گردانیدن. (زوزنی). دشوار کردن. (دهار) (از اقرب الموارد). دشوار کردن. نقیض تیسیر و منه: اللهم یسر و لاتعسر. || خلاف کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خلاف کردن بر کسی. || تضییق. (اقرب الموارد). || دنب برداشتن شتر در وقت دویدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || از سوی چپ آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعسیف.
[تَ] (ع مص) مانده گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تعسیل.
[تَ] (ع مص) به انگوین پروردن. (تاج المصادر بیهقی). به انگبین بپروردن. (زوزنی). طعام ساختن با انگبین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مانند عسل شدن چیزی. (از اقرب الموارد). || انگوین توشه دادن. (تاج المصادر بیهقی). با انگبین توشه دادن. (زوزنی). توشه دادن انگبین را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). عسل دادن قوم را و یا خورانیدن عسل به آنان. (از اقرب الموارد). || انگبین فراهم آوردن زنبوران در خانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عسل ساختن زنبوران عسل. (از اقرب الموارد).
تعسین.
[تَ] (ع مص) سبک گردانیدن تنگی سال پیه شتران را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
تعشب.
[تَ عَشْ شُ] (ع مص) گیاه تر چریدن و فربه شدن شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
تعشق.
[تَ عَشْ شُ] (ع مص) عشق نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). عاشقی نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تکلف عشق. (از اقرب الموارد). عشق و عشق ورزی و محبت و دوستی. (ناظم الاطباء).
تعشم.
[تَ عَشْ شُ] (ع مص) خشک شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سخت پیر شدن و خشک شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج).
تعشن.
[تَ عَشْ شُ] (ع مص) پیروی و تلاش نمودن اصل شاخ خرمابن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اعتشان. تتبع کرابة خرمابن را. (از اقرب الموارد).
تعشنط.
[تَ عَ نُ] (ع مص) با شوی درآویختن زن و خصومت نمودن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعشی.
[تَ عَشْ شی] (ع مص) شام خوردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). طعام شبانگاهی خوردن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شبکور شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تعشیب.
[تَ] (ع مص) گیاه تر رویانیدن زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعشیر.
[تَ] (ع مص) ده یک اموال قوم گرفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ده تن ساختن قوم چنانکه نه بودند و یکی بر آنها افزود و عده به ده تمام گشت. (از اقرب الموارد). || به ده زبان بانگ کردن خر و زاغ به یک دم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به یک دم ده بار بانگ کردن خر و کلاغ. (از اقرب الموارد). || ده ماه برآمدن بر آبستنی اشتر. || ده آیت کردن مصحف را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شکستن و ده پاره شدن قدح. || بیمار کردن دوستی دل کسی را. (از اقرب الموارد).
تعشیش.
[تَ] (ع مص) اندک برگ و باریک ساق شدن خرمابن. (تاج المصادر بیهقی). کم شاخ و باریک تنه گردیدن درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کم شاخ و بزرگ شدن درخت و باریک شدن آن. (آنندراج). || آشیان کردن مرغ. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آشیانه گرفتن مرغ بر سر درخت. (زوزنی). آشیانه ساختن مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خشک شدن گیاه و زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کره گرفتن نان و خشک شدن وی. (تاج المصادر بیهقی). کره بستن نان و خشک گردیدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پنهان داشتن نان در گوشه ای و خشک شدن نان. (آنندراج). تباه شدن و خشک شدن نان. (از اقرب الموارد). || و در حدیث است: و لاتملا بیتنا تعشیشاً؛ یعنی دغلی و خیانت در طعام نکنید که پنهان نمایید در هر گوشهء خانه چیزی و خانه مانند آشیانه گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تعشین.
[تَ] (ع مص) بخواست خود گفتن و اندازه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به رأی خود گفتن مرد و تخمین زدن. (از اقرب الموارد).
تعشیة.
[تَ یَ] (ع مص) آتش افروختن زیر آشیانه تا مرغان کور گردند و شکار کرده شوند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کسی را شام دادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). طعام شبانگاهی خورانیدن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به شب چرانیدن شتران را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || رفق کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). نرمی و ملاطفت نمودن بر کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تعص.
[تَ عَ] (ع مص) دردگین شدن اعصاب کسی از بسیاری رفتن: تَعِصَ تَعَصاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نزد بعضی بمعنی برگشتن پی پاست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

/ 40