لغت نامه دهخدا حرف ت

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ت

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تنگ ریز.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان میمند است که در بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد واقع است و 268 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
تنگز.
[تَ گِ] (اِ) نام درختی است که خارهای بسیار تیز دارد و گل آن مانند گل کاسنی باشد و آتش هیزمش بغایت تند و تیز بود. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی). بمعنی تنگس است. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). رجوع به تنگس شود.
تنگ زاهدشیر.
[تَ گِ هِ] (اِخ) دهی از دهستان ده پیر است که در بخش حومهء شهرستان خرم آباد واقع است و 240 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
تنگ زرد.
[تَ زَ] (اِخ) دهی از دهستان بهمئی گرمسیر است که در بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان واقع است و 240 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
تنگ زرد.
[تَ زَ] (اِخ) دهی از دهستان بوشگان است که در بخش خورموج شهرستان بوشهر واقع است و 317 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
تنگ زعفران.
[تَ زَ فَ] (اِ مرکب)برگهای زرد که در خزان می ریزد. (آنندراج). برگهای زردی که در پاییز از درخت می ریزد. (ناظم الاطباء).
تنگ زندگانی.
[تَ زِ دَ / دِ] (ص مرکب)تنگ زیست. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): طمل؛ مرد تنگ زندگانی. (منتهی الارب از یادداشت ایضاً). رجوع به تنگ زیست شود.
تنگ زنگنه.
[تَ زَ گِ نَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان بوشهر است که 171 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
تنگ زهره.
[تَ زَ رَ / رِ] (ص مرکب)دل شکسته و مأیوس و ناامید. (ناظم الاطباء).
تنگ زیست.
[تَ] (ص مرکب) تنگدست. تنگ عیش. تنگ معاش. تنگ روزی. تنگ بخت. (آنندراج). پریشان و مضطرب و رنج رسیده. (ناظم الاطباء). معسر. متقشف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بر آن تنگ روزی بباید گریست که از بیم تنگی بود تنگ زیست. امیرخسرو دهلوی. رجوع به تنگدست و تنگ روزی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگس.
[تَ گَ / گِ] (اِ) بمعنی تنگز است که درخت پرخار باشد و گلش به کاسنی ماند. (برهان) (آنندراج). تنگز. (ناظم الاطباء). نام درختی است که خارهای تیز بسیار داشته باشد و رنگ گل آن به رنگ گل کاسنی است و آتش هیزمش به غایت تند و تیز بود. (از فرهنگ جهانگیری). ارژن. (فرهنگ فارسی معین). به فتح اول و سوم، در کردستان به درخت ارژن(1) اطلاق شود. (ثابتی از حاشیهء برهان چ معین). رجوع به تنگز و ارژن شود. (1) - Amygdalus reuteri.
تنگ سادات.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان پشت کوه باشت و بابویی است که در بخش گچساران شهرستان بهبهان واقع است و 240 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
تنگسار.
[تَ] (اِ) بمعنی فسخ است و فسخ در لغت بمعنی ضعف و جهل و فساد رأی و نقصان عقل باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). || و به اصطلاح اهل تناسخ آنست که چیزی را دو مرتبه تزلزل واقع شود چنانکه روح انسانی به صورت حیوان دیگر جلوه نماید و آنرا بگذارد و بصورت نبات چمن پیرا شود. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). از فرهنگ دساتیر نقل شد. (انجمن آرا). از برساخته های فرقهء آذرکیوان است. و رجوع به فرهنگ دساتیر ص240 شود.
تنگسال.
[تَ] (اِ مرکب) سال قحط و امساک باران. (آنندراج) (غیاث اللغات). سال قحط و کمیاب. (ناظم الاطباء). جدب. مقابل فراخ سال. سالی که حاصل کشت کم آمده باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : وگر نامدی داشتندی به فال که ناچار برخاستی تنگسال.(گرشاسبنامه). و نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جو راست برآید و هموار دلیل کند که آن سال فراخ بود و چون پیچنده و ناهموار برآید تنگ سال بود. (نوروزنامهء منسوب به خیام). زمستان درویش در تنگسال چه سهل است پیش خداوند مال.(بوستان). و از فروختن آن غله منع کرده اند و در قحط سالها و تنگسالها تا غایت که مردم از بی قوتی به جان رسیده اند. (تاریخ قم ص64). رجوع به تنگسالی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگسالی.
[تَ] (حامص مرکب)خشکسالی. قحط. کمیابی و گرانی ارزاق. (فرهنگ فارسی معین). تنگی و کمیابی و قحط و قحطی. (ناظم الاطباء). رجوع به تنگسال و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگست.
[تَ گَ] (اِخ) نام جایی است که بلور آبی از آنجا آورند و بلور آبی نوعی از بلور است در غایت لطافت و نهایت شهرت. (برهان) (آنندراج). جایی که بلورهای خوب از آنجا آورند. (ناظم الاطباء).
تنگستان.
[تَ گِ] (اِخ) میانهء جنوب و مشرق بوشهر، درازای آن از چغادک تا خورشهاب یازده فرسخ، پهنای آن از دو فرسخ نگذرد. محدود است از جانب مشرق به نواحی اهرم و خورموج و از شمال به نواحی برازجان و از سمت مغرب و جنوب به دریای فارس... و قصبهء این ناحیه را نیز تنگستان گویند، نزدیک 200 خانه دارد پنج فرسخ از بوشهر و چهل وسه فرسخ از شیراز دور افتاده است. و اهالی دشتستان مردم ناحیهء تنگستان را تنگ سیر گویند و این ناحیه مشتمل است بر سی ویک ده آباد. (از فارسنامهء ناصری). به دهستانهای سمل، باغک، ساحلی و خاویز از بخش اهرم شهرستان بوشهر بطور کلی تنگستان، و سواحل خلیج فارس را در این قسمت، سواحل تنگستان گویند. رجوع به سمل و باغک و ساحلی و خاویز شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
تنگستانی.
[تَ گِ] (ص نسبی) منسوب به تنگستان. || (اِ مرکب) گوشهء کوچکی است در همایون. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تنگ سرا.
[تَ سَ] (ص مرکب) بخیل. ممسک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ممدوح بماندند دو سه بارخدایان زین تنگدلان، تنگ دران، تنگ سرایان. سوزنی (یادداشت ایضاً). رجوع به تنگ بار و تنگ در و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگ سرخ.
[تَ سُ] (اِخ) دهی از دهستان رودبشار است که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع است و 115 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
تنگ سودا.
[تَ سَ / سُو] (ص مرکب)خلاف گشاده دل. کسی که در داد و ستد سختگیر باشد. بدمعامله : مرد تاجر گشاده دل باید تنگ سودا کشد زیان فراخ. سنجر کاشی (از آنندراج).
تنگسوق.
[تَ] (مغولی، اِ) تنسوق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تاریخ غازان ص39، 40، 179، 271 و 331 و تنسوق در همین لغت نامه شود.
تنگ سولک.
[تَ لَ] (اِخ) تنگی است در کوههای بختیاری که نقوش برجسته ای از عهد اشکانیان در آنجا یافته اند. رجوع به تاریخ صنایع ایران شود.
تنگ سیاه.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان طرهان است که در بخش طرهان شهرستان خرم آباد واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
تنگ سیم.
[تَ] (ص مرکب) کم پول. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). فقیر. کسی که سیم اندک دارد : خاصه در دولت سرایی کاندر او مدحت سرای تنگ سیم آید، از او بیرون شود با تنگ سیم. سوزنی (از یادداشت ایضاً). رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگ شاپور.
[تَ گِ] (اِخ) تنگی است در حوالی شهر کازرون فارس که آن را خوره شاپور گویند و در آنجا شهری بوده که شاپور پادشاه ایران بنام خود بنا نموده و در میان آن تنگ فراخ رودی آب روان است که آنرا رود شاپور گویند و بر دو طرف رود حجاریها بر کوه کرده اند و صورتها ساخته اند و چهار مرتبه مقرر داشته اند، از طرف یمین شکل سوار است که کشیده اند و چنان می نماید که به چهارنعل سواران بحرکت آمده و هر مرتبه شانزده شکل سوار است و طرف دیگر پیاده صف کشیده و در زیر نقش شاپور در مرتبهء ثالث شکل سوار ایستاده است که خود شاپور باشد که یک تن را در زیر پای اسب انداخته و گویند... پیادگان هر یکی در دست چیزی دارند که از نظر سلطان می گذرند و نقش دیگر کوه که او نیز به شاپور می ماند و اکنون نیمی از آن باقی است. از زیر اشکال، جدول آبی از کوه تراشیده اند و به آن واسطه خراب شده است و این جدول را از رودخانه برداشته و تخمیناً رودخانه چهل پنجاه ذرع از زیر آن اشکال جاری است و از بالا از رود جدا کرده اند و یک طرف راه به جانب رودخانه است از آهک و سنگ بالا آورده اند تا اکنون آباد و بحال خود باقی است و بعضی جا سنگ را تراشیده ممر آب قرار داده اند، اکنون... نقوش دیگر نیز در آنجا حجاری و نقاری شده... (انجمن آرا) (آنندراج).
تنگ شام.
[تَ گِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) گیراگیر شام. (آنندراج). نزدیک شام : به این حال پریشان خنده بر صبح وطن دارد دل آواره ام در تنگ شام حلقهء مویی. مخلص کاشی (از آنندراج). رجوع به تنگ کلاغ پر و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگ شبیخون.
[تَ شَ] (اِخ) دهی از دهستان ده پیر است که در بخش حومهء شهرستان خرم آباد واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
تنگ شدن.
[تَ شُ دَ] (مص مرکب)کم وسعت شدن. (ناظم الاطباء). ضیق گشتن. مقابل فراخ شدن : ز بس کشته و خسته بر دشت جنگ شد آوردگه را همه جای تنگ.فردوسی. از ایشان بکشتند چندان سپاه کز آن تنگ شد جای آوردگاه.فردوسی. بیابان چنان شد ز هر دو سپاه که بر مور و بر پشه شد تنگ راه.فردوسی. رنگ را اندر کمرها تنگ شد جای گریغ ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شنا. ؟ (از لغتنامهء اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تظلم زنانند بر شاه روم که بر مصریان تنگ شد(1) مرز و بوم.نظامی. از شوق اینکه روی تو گلرنگ می شود گل را قبای رنگ به بر تنگ می شود. عالی (از آنندراج). جسم زار ما ز بس بالید از غمهای او شد لباس زندگانی تنگ بر اندام ما. سلیم (ایضاً). || سخت و دشوار شدن. در مضیقه شدن. - تنگ شدن از چیزی؛ در مضیقهء آن افتادن : بباشیم تا دشمن از آب و نان شود تنگ و زنهار خواهد بجان.فردوسی. -تنگ شدن روزی؛ سخت شدن معاش و زندگی بر کسی : شنیدم که بر مرغ و مور و ددان شود تنگ روزی ز فعل بدان.(بوستان). -تنگ شدن زندگانی؛ سخت شدن آن : هر آنکس که پیش آید او را به جنگ شود در جهان زندگانیش تنگ.فردوسی. -تنگ شدن عالم؛ سخت و دشوار شدن جهان بر کسی : تنگ شد عالم بر او ازبهر گاو شورشور اندرفکند و گاوگاو.رودکی. - تنگ شدن عرصه؛ در سختی و فشار واقع شدن. ناتوان و درمانده شدن در اجرای امری. - تنگ شدن کار؛ سخت و دشوار شدن کارزار. صعب و مشکل شدن امری : زمانی همی گفت کاین روز جنگ بکار آیدم چون شود کار تنگ.فردوسی. چو شد زین نشان کار بر شاه تنگ پس پشت شمشیر و از پیش سنگ. فردوسی. به روز چهارم چو شد کار تنگ به پیش پدر شد دلاور پشنگ.فردوسی. عبدالله چون کارش سخت تنگ شد از جنگ بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص176). -تنگ شدن معاش؛ تنگ شدن روزی. سخت شدن زندگی. کم شدن وسایل زندگی. - تنگ شدن نفس؛ به سختی برآمدن دم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : تا نفس ایشان تنگ نشود و خفقان نباشد... (ذخیرهء خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). || آشفته خاطر شدن. (ناظم الاطباء). ملول و غمزده شدن. غمگین شدن. اندوهناک شدن. و با دل ترکیب شود : رخ شاه ایران پرآژنگ شد وز آن کار دشمن دلش تنگ شد.فردوسی. دل شاه کاوس از آن تنگ شد که از بزم جایش سوی جنگ شد.فردوسی. و مدتی ببود آنجا و بازگشت که دلش تنگ شد و امروز اینجا به غزنین است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص249). رجوع به تنگدل و دلتنگ و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود. || نایاب شدن. کم و دیریاب شدن. - تنگ شدن چیزی؛ کمیاب شدن آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و اندر سال ستة و اربعمائة (406 ه . ق.). غله تنگ شد. (تاریخ سیستان). - تنگ شدن خبر؛ دشواریاب شدن آن. (از آنندراج). - تنگ شدن دستگاه؛ بی چیز شدن. کم شدن مال و متاع : چه بینید گفت ای سران سپاه که ما را چنین تنگ شد(2) دستگاه.فردوسی. گر به این دستور گردد دستگاه عیش تنگ صبح نتواند تبسم را مکرر ساختن. صائب (از آنندراج). - تنگ شدن قافیه؛ نایاب و کمیاب شدن آن : شاها چو دل دشمن تو قافیه شد تنگ(3) با آنکه مکرر شد چون جود شهنشاه.فرخی. - تنگ شدن کَرَم؛ نایاب شدن جوانمردی. کم و دیریاب گردیدن کَرَم : به فرّ شه، که روزی ریز شاخست کرم گر تنگ شد روزی فراخست.نظامی. -تنگ شدن وقت؛ عبارت از کم فرصتی است. (از آنندراج). نزدیک به آخر رسیدن آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || در راه بد شدن. || لذیذ شدن. (ناظم الاطباء). || سخت نزدیک رفتن : چو شد تنگ نزدیک تختش فراز نبوسید تخت و نبردش نماز.فردوسی. چو رامین تنگ شد بر پای دیوار بدیدش ویس از بالای دیوار. (ویس و رامین). شد آنگه برش رازگوینده تنگ نهان دشنهء زهرخورده به چنگ. (گرشاسبنامه). ملک بر فرش دیباهای گلرنگ جنیبت راند و سوی قصر شد تنگ.نظامی. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود. (1) - بمعنی بعد هم ایهام دارد. (2) - هنگامی است که مهرک همهء گنج اردشیر را به تاراج داد. (3) - بمعنی سخت و گرفته هم ایهام دارد.
تنگ شراب.
[تَ شَ] (ص مرکب)زودمست یعنی کسی که از خوردن شراب زود مست گردد. (ناظم الاطباء). تنک شراب. رجوع به همین کلمه شود.
تنگ شرم.
[تَ شَ] (ص مرکب) که کُسی تنگ دارد. مقابل کُس فراخ. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگ شق.
[تَ شَ] (ص مرکب) قلمی که چاک آن تنگ باشد. (ناظم الاطباء) : حرف مقصود نمی ریزد زود خامهء طالع ما تنگ شق است. عرفی (از آنندراج).
تنگ شکر.
[تَ گِ شَ کَ / شِ کَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از دهان معشوق باشد. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). کنایه از محبوب و دهان محبوب. (آنندراج) : پیش کآن تنگ شکر در لحد تنگ نهید بوسهء تلخ وداعی به شکر بازدهید.خاقانی. ملک بر تنگ شکّر بوسه بشکست که شکّر در دهان باید نه در دست لبش بوسیده گفتا انگبین است نشان دادش که جای بوسه این است. نظامی (از آنندراج). || فنی است از فنون کشتی و آن هر دو پای حریف تنگ گرفته زور بر سر و سینهء او آورده بر زمین زنند. (انجمن آرا) (غیاث اللغات) : آن زمان می کنی پشیمانی که به زیرت کشم به تنگ شکر. شفائی (از آنندراج).
تنگ شیان.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان شیان است که در بخش مرکزی شهرستان اسلام آباد غرب واقع است و 1895 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
تنگ صفربیگ.
[تَ صَ فَ بِ] (اِخ) دهی از دهستان رومشکان است که در بخش طرهان شهرستان خرم آباد واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
تنگ طاق.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان زلفی است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 217 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
تنگ ظرف.
[تَ ظَ] (ص مرکب) مرادف تنک ظرف به کاف تازی. (آنندراج) : دیدن لعل لبش خاموش می سازد مرا تنگ ظرفم، رنگ می مدهوش می سازد مرا. صائب (از آنندراج). ز چشم تنگ ظرف خود به چشمت برنمی آیم چسان گرداب گیرد بحر را در حلقهء دامی. بیدل (از آنندراج). و حق آنست که در این هر دو بیت محمول بر حقیقت است. (آنندراج). || پریشان و دلتنگ و ساده. (ناظم الاطباء). رجوع به تنک ظرف و مادهء بعد شود.
تنگ ظرفی.
[تَ ظَ] (حامص مرکب)دلتنگی و ساده لوحی و بدبختی. (از ناظم الاطباء). رجوع به مادهء قبل و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگ عبدال.
[تَ عَ] (اِخ) دهی از دهستان بهمئی گرمسیر است که در بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان واقع است و 160 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
تنگ عیش.
[تَ عَ / عِ] (ص مرکب) کنایه از مفلس و بی چیز. (برهان) (ناظم الاطباء). مفلس و دردمند. (غیاث اللغات). مفلس و بی چیز. (انجمن آرا). درویش و مفلس. (فرهنگ رشیدی). تنگ دست. تنگ معاش. تنگ روزی. تنگ بخت. تنگ زیست. کنایه از مفلس و تهیدست. (آنندراج) : بسا تنگ عیشان تلخی چشان که آیند در حله دامن کشان. (بوستان). بی رخت شد چون دهانت عیش من تنگ عیش است آنکه مهمانیش نیست. کمال خجندی (از آنندراج). گردون تنگ عیش به یک قرص ساخته صبح از دهن برآرد و شامش فروبرد. فیاض لاهیجی (از آنندراج). || صاحب اندوه. (برهان) (ناظم الاطباء) : جان ندارد هرکه جانانیش نیست تنگ عیش(1) است آنکه بستانیش نیست. سعدی. رجوع به مادهء بعد شود. (1) - بمعنی اول هم ایهام دارد.
تنگ عیشی.
[تَ عَ / عِ] (حامص مرکب)افلاس و بی چیزی. تنگدستی. تهیدستی. دست تنگی. عسرت معاش : ز تنگ عیشی بی تاب و توش گشته چو مور ز ناتوانی بی دست و پای مانده چو مار. مختاری. به تنگ عیشی من غنچه خنده ها دارد کنم صبوح به ته جرعه ای که ماند از دوش. دانش (از آنندراج). برای چیست دگر تنگ عیشی مرغان که غنچه کرده چو گلبن فراخ دامانی؟ سلیم (ایضاً). رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگ غروب.
[تَ گِ غُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نزدیک غروب. تمام نزدیک غروب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تنگ کلاغ پر و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگ فرا گرفتن.
[تَ فَ گِ رِ تَ] (مص مرکب) مغموم شدن و بیزار گشتن و دلتنگ شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به تنگ گرفتن شود.
تنگ فرصت.
[تَ فُ صَ] (ص مرکب)کم فرصت. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || ابن الوقت. (ناظم الاطباء). رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگ فروبردن.
[تَ فُ بُ دَ] (مص مرکب) پوشیدن و ناپدید کردن. (شرفنامهء منیری) : فتاده ام به گروهی که در ثناشان نیست مساق لفظ رکیک و جمال معنی تنگ بقول نیک چو من نامشان برآرم زود به فعل بد سخنم را فروبرند به تنگ. ظهیر (از شرفنامهء منیری). رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگ فضا.
[تَ فَ] (ص مرکب) محقر. کم گنجایش. تنگ جای. جایی که کسی یا چیزی به دشواری در آن جای گیرد : قدر تو بر افلاک سپه راند و سپس گفت ما در تو نگنجیم که بس تنگ فضایی. خاقانی. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگ فنی.
[تَ فَنْ نی] (اِخ) دهی از دهستان بالاگریوه است که در بخش ملاوی شهرستان خرم آباد واقع است و 270 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
تنگ قلعه.
[تَ قَ عَ] (اِخ) دهی از دهستان کوهدشت است که در بخش طرهان شهرستان خرم آباد واقع است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
تنگ کران.
[تَ کَ] (اِخ) جایی در شمال شرقی فسا که آتشکدهء ساسانیان در آن قرار دارد. رجوع به تاریخ صنایع ایران شود.
تنگ کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)دربند کردن و حبس نمودن و پای بند نهادن و اشکالات آوردن و اعتراض کردن و مخالفت کردن. (ناظم الاطباء). || سخت و فشرده کردن. راه گریز بستن. در تنگنا قرار دادن. راه رهایی را دشوار ساختن : بیفشرد ران رستم زورمند بر او تنگتر کرد خَمّ کمند.فردوسی. - تنگ کردن حرب؛ سخت و دشوار ساختن جنگ را : چون حرب شما را به سخن سخت کنم تنگ هرچند که بسیار نپائید روائید.ناصرخسرو. -تنگ کردن دل؛ غمگین کردن. در سختی و سوز غم قرار دادن. دلتنگ ساختن : کنون زآسمان خاست بانگ کلنگ دل ما چرا کردی از آب تنگ؟فردوسی. چنان دان که کیخسرو آمد بجنگ مکن خیره دل را بدین کار تنگ.فردوسی. وز غم او تنگ مکن نیز دل صبر همی کن که شب آبستن است. ناصرخسرو. شنیدم که مردان راه خدای دل دشمنان را نکردند تنگ.(گلستان). رجوع به تنگدل شود. - تنگ کردن راه؛ بستن راه. سخت و مشکل ساختن راه تا عبور غیرممکن شود : سکندر بدیوار رویین و سنگ بکرد از جهان راه یأجوج تنگ.(بوستان). -تنگ کردن روز؛ پریشان ساختن روزگار کسی را. به ستوه آوردن. در سختی قرار دادن کسی را. روز کسی را تیره و تار ساختن : ترا سوی دشمن فرستم به جنگ همی بر برادر کنی روز تنگ.فردوسی. -تنگ کردن کار بر کسی؛ دشوار کردن کار بر وی. در سختی و ناتوانی قرار دادن کسی را. به ستوه آوردن کسی را : اگر با سپاه اندرآیم به جنگ کنم بر یلان جهان کار تنگ.فردوسی. ازو کین کاموس جویم به جنگ بر ایرانیان بر کنم کار تنگ.فردوسی. - تنگ کردن معده؛ کنایه از پر خوردن و شکم پر کردن. معده پر کردن. (از آنندراج در ذیل معده). انباشتن شکم بحدی که جایی برای خوردن چیزی دیگر نباشد : به جز سنگدل کی کند معده تنگ چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ؟ (بوستان). به تنگی بریزاندت روی رنگ چو وقت فراخی کنی معده تنگ.(بوستان). -تنگ کردن نفس؛ خفه کردن. (آنندراج) : نقش بر آیینه نتواند نفس را تنگ کرد از هجوم غم نگردد تنگ میدان خانه ام. صائب (از آنندراج). رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگ کرم.
[تَ کَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان رونیز جنگل است که در بخش حومهء شهرستان فسا واقع است و 403 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
تنگ کشیدن.
[تَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) زین اسب را استوار کردن. آمادهء سواری ساختن اسب. تنگ را بر اسب محکم بستن : بیامد بپوشید خفتان جنگ کشیدند بر اسب شبرنگ تنگ.فردوسی. هنوز باش هم آخر چنان شود که سزاست همی کشند بر اسب مرادش اینک تنگ. فرخی. چو گور تنگ شود بر عدو جهان فراخ هر آن زمان که بر اسبش کشیده باشد تنگ. فرخی. هنوزت نگشته ست گهواره تنگ چگونه کشی از بر باره تنگ؟اسدی. - تنگ به بر کشیدن؛ سخت در آغوش گرفتن : از بس کشیده ابر به بر تنگ باغ را میدان خنده بر دهن غنچه تنگ گشت. صائب (از آنندراج). - تنگ در آغوش کشیدن؛ سخت در آغوش گرفتن. تنگ در بر کشیدن. تنگ به بر کشیدن. تنگ در بغل گرفتن : نکشم تنگ در آغوش نگاهش ترسم که خلد خار به پیراهن نازک بدنی. فطرت (از آنندراج). - تنگ در بر کشیدن؛ تنگ به بر کشیدن. تنگ در آغوش کشیدن. رجوع به تنگ به بر کشیدن و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگک غریب.
[تَ گَ غَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان بوشهر است که 113 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
تنگ کلاغ پر.
[تَ گِ کَ پَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نزدیک روشن شدن صبح. آخر شب قماربازان، آنگاه که کلاغ به پرواز آید. نزدیکی های صبح. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || تنگ غروب. (فرهنگ عامیانهء جمالزاده). رجوع به تنگ غروب و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگ کله.
[تَ کَلْ لَ] (اِخ) دهی از دهستان افزر است که در بخش قیروکارزین شهرستان فیروزآباد واقع است و 111 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
تنگک محمدجعفری.
[تَ گَ مُ حَمْ مَ جَ فَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان بوشهر است که 103 تن سکنه دارد. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
تنگ کیش.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان اربعهء پایین است که در بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد واقع است و 313 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
تنگ گذاشتن.
[تَ گُ تَ] (مص مرکب)در فشار گذاشتن. در منگنه گذاشتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - تنگ گذاشتن بادنجان؛ (اصطلاح خانگی) ریختن بادنجان پخته و امثال آن در سبد و مانند آن و سنگ بر روی آن نهادن تا آبش برود، برای ترشی افکندن و جز آن. (یادداشت ایضاً). - تنگ گذاشتن جامه؛ در فشار اطو یا جز آن قرار دادن جامه برای هموار شدن. (از یادداشت های مرحوم دهخدا). - تنگ گذاشتن حبوب؛ در منگنه گذاشتن دانه های روغنی برای استخراج روغن آن. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). || (اصطلاح بنایی) آب ریختن روی سنگ آهک پخته تا بشکفد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تنگ گرفتن.
[تَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)سخت گرفتن. (آنندراج). در فشار و مضیقه قرار دادن. دشوار گرفتن : چو با دوست دشوار گیری و تنگ نخواهد که بیند ترا نقش و رنگ.(بوستان). در حوصله ام نیست علی طاقت آهی از بس که مرا شوق بتی تنگ گرفته ست. علی خراسانی (از آنندراج). مگیر تنگ بمردم گرت امید بقاست که کفش تنگ همین یک دو روز بر سر پاست. مخلص کاشی (ایضاً). - تنگ گرفتن زمانه کسی را؛ در سختی قرار دادن او. ناسازگار گردیدن دنیا بر کسی : بر دل گشاده مرد نگیرد زمانه تنگ نهمار این سخن ز بزرگان شنوده ایم.قاآنی. -تنگ گرفتن کار؛ مشکل گرفتن آن : بدین تیزی اندر نیاید به جنگ نباید گرفتن چنین کار تنگ.فردوسی. - تنگ گرفتن کار بر کسی؛ او را در سختی و مضیقه قرار دادن. وی را در مشکل و درماندگی انداختن : تبه گردد او هم بدین دشت جنگ نباید گرفتن بر او کار تنگ.فردوسی. چو بر خسرو این کار گیریم تنگ مگر تیز گردد بیاید به جنگ.فردوسی. بر طاعت ما کار چنین تنگ مگیرید ای خوش کمران تنگ مبندید میان را. ابوطالب کلیم (از آنندراج). - تنگ گرفتن نفقه بر عیال؛ زن و فرزند را در سختی معیشت قرار دادن. آنان را در عسرت و نداری انداختن. وسیلهء گذران زندگی را از آنان دریغ داشتن. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود. || در میان سینه و بازوان فشردن شدت علاقه را : سرش تنگ بگرفت و یک بوسه داد همانا که از شرم ناورد یاد.فردوسی. - تنگ اندر (به، در) بر گرفتن؛ سخت اندر کنار گرفتن. تنگ در آغوش گرفتن. تنگ در بغل گرفتن. تنگ اندر کنار گرفتن. در میان سینه و بازوان فشردن کسی را از شدت علاقه و میل : گرامیش را تنگ در بر گرفت چو بگشاد لب پوزش اندرگرفت.فردوسی. بیامد ورا تنگ در بر گرفت پر از خون مژه خواهش اندرگرفت. فردوسی. پدر تنگ بگرفت اندر برش فراوان ببوسید روی و سرش.فردوسی. گرفتش به بر تنگ و بنواختش گرامی بر خویش بنشاختش.فردوسی. هر قمْر یکی قصه به باغی دارد هر لاله گرفته ژاله ای در بر تنگ.منوچهری. بترس ای یار و تنگ اندر برم گیر که خوش باشد بهم اندر می و شیر. (ویس و رامین). به بر گرفت مرا تنگ و، تنگ اسب فراغ ببست گفتم یارا تو بر چه سودایی؟سوزنی. -تنگ اندر (در) کنار گرفتن؛ سخت در آغوش گرفتن. در میان سینه و بازوان فشردن : هوازی برآمد برم آن نگار مرا تنگ بگرفت اندر کنار.آغاجی. بوسه بیار و تنگ مرا در کناره گیر تا هر دو دارم از تو بدین راه یادگار.فرخی. ای یار دلربای، هلا خیز و می بیار می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار. منوچهری. - تنگ به (در) آغوش گرفتن؛ سخت در کنار گرفتن : سیاوش فرودآمد از نیل رنگ پیاده گرفتش به آغوش تنگ.فردوسی. -تنگ در بغل گرفتن؛ سخت در میان بازوان گرفتن. تنگ در آغوش گرفتن. تنگ در کنار و در بر گرفتن : از دور دلم جامهء او رنگ گرفته ست یا سوخته ای در بغلش تنگ گرفته ست. مخلص کاشی (از آنندراج). رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگ گزی.
[تَ گَ] (اِخ) یکی از دهستانهای بخش اردل شهرستان شهرکرد است که در شمال باختری این شهرستان قرار دارد. این دهستان کوهستانی است و سه رشته کوه در آن وجود دارد که از شمال بجنوب و بموازات هم قرار گرفته اند و امتداد این کوهها را مسیر زاینده رود از باختر به خاور بطور عمودی قطع می کند. و آب قراء این دهستان از شعبات زاینده رود تأمین می گردد. این دهستان از 26 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و در حدود 2227 تن سکنه دارد. راه شوسهء کوهرنگ از این دهستان می گذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
تنگ گشتن.
[تَ گَ تَ] (مص مرکب)تنگ شدن. کم وسعت گردیدن. ضیق گشتن. مقابل فراخ شدن : هنوزت نگشته ست گهواره تنگ چگونه کشی از بر باره تنگ؟اسدی. این همه کارهای پهن و دراز تنگ(1) و کوته به یک نفس گردد.خاقانی. || سخت و دشوار گشتن. تنگ شدن. در مضیقه شدن : بگشتند از اندازه بیرون به جنگ ز بس کوفتن گشت پیکار تنگ.فردوسی. -تنگ گشتن جهان بر کسی؛ تنگ شدن عالم بر او. سخت و دشوار شدن جهان بر وی : ز رستم کجا کشته شد روز جنگ ز تیمار بر ما جهان گشت تنگ.فردوسی. ز هر سو به تنگ اندر آورد جنگ برو بر جهان گشته از درد تنگ. فردوسی. - تنگ گشتن کار؛ تنگ شدن کار. سخت و دشوار گشتن امری. صعب و مشکل گردیدن کاری : چون کار بر... تنگ گشت یک خروار زر هدیه فرستاد. (تاریخ سیستان). || غمگین گشتن. آشفته خاطر گردیدن. اندوهناک گشتن. و با دل ترکیب شود : دل شیده گشت اندر آن کار تنگ همی بازخواند آن یلان را ز جنگ. فردوسی. رجوع به تنگ شدن و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود. (1) - بمعنی دوم هم ایهام دارد.
تنگ گلوره.
[تَ گُ رِ] (اِخ) دهی از دهستان جانکی است که در بخش مردکان شهرستان شهرکرد واقع است و 134 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
تنگ گیر.
[تَ] (نف مرکب) ممسک و کم خرج و کسی که فشار سخت دهد. (از ناظم الاطباء). سخت گیر: معطب؛ مرد تنگ گیر بر عیال. مقتر، قاتر؛ تنگ گیر بر عیال و غیره. (منتهی الارب از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || بخیل. || تنگ دست. (ناظم الاطباء). رجوع به مادهء بعد شود.
تنگ گیری.
[تَ] (حامص مرکب) امساک و کم خرجی. (ناظم الاطباء). کنایه از سخت گیری. (آنندراج): اقتار، حظلان؛ تنگ گیری در نفقه بر اهل و عیال. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ز تنگ گیری چرخ خسیس نزدیک است که در گلوی هما صائب استخوان ماند. صائب (از آنندراج). || بخل و بخالت. (ناظم الاطباء). رجوع به مادهء قبل و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگ لب.
[تَ لَ] (ص مرکب) نازک لب و ظریف لب. (ناظم الاطباء).
تنگ لته.
[تَ لَ تَ] (اِخ) دهی از دهستان کلیجان رستاق است که در بخش مرکزی شهرستان ساری واقع است و 420 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
تنگل شور پایین.
[تَ گَ] (اِخ) دهی از دهستان پایین ولایت است که در بخش فریمان شهرستان مشهد واقع است و 228 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
تنگل مزار.
[تَ گَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان شهرنو بالاولایت باخرْز است که در بخش طیبات شهرستان مشهد واقع است و 545 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
تنگلوش.
[تَ گَ] (اِخ) تنگلوشا. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (شرفنامهء منیری). نام کتاب لوشای حکیم رومی است و صنایع و بدایع این کتاب در برابر صنایع و بدایع ارتنگ مانی نقاش است، و همچنانکه کتاب مانی را ارتنگ خوانند این کتاب را تنگ نامند. و بعضی گویند علم خانهء رومیان است در صورتگری و صنایع و بدایع نقاشی، و این در مقابل نگارخانهء چینی باشد. و بعضی گویند نام حکیمی است بابلی. (برهان). رجوع به تنگلوشا شود.
تنگلوشا.
[تَ گَ] (اِخ) بمعنی تنگلوش است که کتاب و صفحهء لوشای حکیم باشد، چه تنگ بمعنی صفحه(1) و لوشا نام حکیمی است رومی و بعضی گویند بابلی بوده و او صاحب علم کیمیا و سیمیا و تکسیر است و در صنایع و بدایع نقاشی و مصوِّری ثانیِ مانی بوده است، چنانکه کتاب مانی را ارتنگ می خوانند کتاب او را تنگ می گویند. و بعضی گفته اند تنگلوشا و ارتنگ نام دو کتاب است. و نام علم خانهء رومیان هم هست در نقاشی و صورتگری، و با ثانی مثلثه هم آمده است. (برهان). کتابی که لوشای حکیم صورتها و نقشها و اسلیمی خطائیها و گره بندیها و سایر صنایع و بدایع تصویر و نقاشی که خود اختراع کرده بود در آن ثبت نمود، و این کتاب در برابر ارتنگ مانی است و همچنانکه مانی سرآمد نقاشان چین بوده او سرآمد مصوِّران روم بوده و کارنامهء نقاشان چین را ارتنگ و کارنامهء نقاشان روم را تنگ نامند. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج). بعضی آنرا از اهل روم دانسته اند و چنان نیست، اصح آنکه تنگ لوش از اهل بابل و معاصر ضحاک و بر ملت صابئین و صاحب کتاب وجوه و حدود بوده است... (انجمن آرا) (آنندراج). محمد معین در حاشیهء برهان آرد: تنگلوشای بابلی تألیف توکروس(2) یونانی بوده که ظاهراً در عهد انوشیروان از یونانی به پهلوی و کمی بعد، از پهلوی به زبان آرامی ترجمه شده و این نسخهء آرامی در دست مؤلفان اسلامی بوده است. بقول نالینو در کتاب علم الفلک، این کتاب که ظاهراً در قرن دوم هجری از زبان پهلوی به عربی ترجمه شده در بین منجمان اسلام معروف بود. و در تاریخ الحکماء قفطی آمده: «در دست مردم مشهور است» و علاوه بر اقتباسات و اقتطافاتی که در کتب عربی از آن دیده میشود قسمتهایی از آن در طی کتاب ابومعشر بلخی بنام المدخل الکبیر، که در سال 1160 اسکندری (224 - 275 ه . ق.) تألیف شده بدست ما رسیده و آن در فصل اول از مقالهء ششم آن کتاب است و عین این فصل را یعنی متن عربی آن را، بل در کتاب خود درج کرده و با آنچه از اصل یونانی کتاب توکروس بدست آمده تطبیق نموده است(3)، درنتیجه معلوم شده که این تنگلوشای بابلی مسلماً همان تکروس یونانی بوده که ظاهراً در نیمهء دوم قرن اول میلادی کتاب خود را به یونانی نوشته و بعدها به پهلوی ترجمه شده بوده و حتی در کتاب «بزیدج» (ویزیدک) پهلوی... از آن کتاب منقولاتی بوده است. در موقع ترجمهء کتاب توکروس از پهلوی به عربی که به «کتاب الوجوه و الحدود» معروف شده، به علت اغتشاش خط که قابل همه گونه تصحیف است اسم مؤلف که به پهلوی نوشته می شده به تنگلوش و تنگلوشا (تینکلوش، تینکلوس، طینفروس) تبدیل شده و نسبت بابلی بدان داده شده است (گاهی نسبت قوفانی هم هست که منسوب به قوف باشد که اکنون به عقرقوف معروف است). موضوع این کتاب صور نجومی (غیر از صور چهل وهشت گانهء معروف بطلمیوس) و دلالت طلوع آنها در افق شهری در موقع طلوع وجهی از وجوه دوازده گانه بر حوادث حیات مولود است که آنرا در بعض کتب عربی صور درجات فلک نامیده اند و به یونانی پاراناته لونتا(4) گویند. در کتاب ابومعشر صور وجوه برطبق عقیدهء یونان (مقصود بطلمیوس است) و عقیدهء هندوان و عقیدهء ایرانیان شرح داده شده و غالباً عقیدهء ایرانی از تنگلوشا نقل شده و اسامی فارسی آن صورتها نیز ثبت گردیده است. از این آثار استنباط می شود که ظاهراً این کتاب نیز ترجمهء صِرف از یونانی نبوده بلکه کتاب یونانی تا حدی به قالب ایرانی ریخته و مطالب ایرانی در آن داخل شده بود. کتابی که منسوب به تنگلوشا و ترجمهء ابن وحشیه است و اکنون بعضی نسخه های نادر از آن در یکی از کتابخانه های شخصی تهران نیز هست به اسم «صور الدرج و الحکم علیها فیما تدل علیه من طوالع المولودین لتنکلوشا البابلی القوفانی بترجمة ابن وحشیة»، بنابر تحقیقات نالینو بکلی مجعول است و هیچگونه ارتباطی با تنکلوس (توکروس حقیقی) ندارد و اص مطالب آن بی معنی و ساختگی است و از کتاب اصلی یعنی ترجمهء عربی از پهلوی خبری نیست و ظاهراً از میان رفته است. (از گاه شماری تقی زاده صص317-319) (علم الفلک، تاریخه عند العرب فی القرون الوسطی، نالینو چ روم 1911 م. ص202) : بنام قیصران سازم تصانیف به از ارتنگ چین و تنگلوشا.خاقانی. قطبی از پیکر جنوب و شمال تنگلوشای صدهزار خیال(5).نظامی. تنگی جمله را مجال تویی تنگلوشای این خیال تویی. نظامی. (1) - صفحه یا تخته ای باشد که نقاشان و مصوِّران اظهار و صنعت خود بر آن کنند. (2) - Teucros. (3) - Franz Boll. Sphaera, Neue und
griechische Texte Untersuchungen zur Geschichte der Sternbilder, Leipzig 1903. (4) - Paranatellonta.
(5) - ن ل: جمال.
تنگلی.
[تَ گِ] (اِخ) دهی از بخش اترک شهرستان گنبدقابوس است که از دو آبادی تنگلی گمرک و تنگلی خرابه تشکیل یافته و 500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
تنگ لیراب.
[تَ] (اِخ) دهی از بخش دهدز شهرستان اهواز است که 115 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
تنگ لیراب.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان بهمئی سرحدی کهکیلویهء شهرستان بهبهان است که 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
تنگ مان.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان ریز است که در بخش خورموج شهرستان بوشهر واقع است و 2280 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
تنگ ماندن.
[تَ دَ] (مص مرکب) تنگ اندرماندن. گرفتار شدن. در سختی و مضیقه گیر کردن. راه فرار و نجات مسدود ماندن. در سختی و فشار و بی چیزی ماندن : شکیبایی و تنگ مانده به دام به از ناشکیبا رسیدن به کام.ابوشکور. و بهر طریقی کار بر لشکر شریک سخت کردند تا لشکر به تنگ اندر ماندند و گرسنه شدند. (تاریخ بخارا ص75).
تنگ مجد.
[تَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان شش ده قره بلاغ است که در بخش مرکزی شهرستان فسا واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
تنگ مخ.
[تَ مُ] (اِخ) دهی از دهستان جاوید است که در بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع است و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
تنگ معاش.
[تَ مَ] (ص مرکب) مفلس و فقیر و بینوا. (ناظم الاطباء). تنگ زیست. (مجموعهء مترادفات). تنگدست. (از آنندراج). تنگ عیش. تنگ روزی. تنگ بخت : به بخل وعده تراش و قناعت عیاش به صدق تنگ معاش و خوشامد جرار. عرفی (از آنندراج). رجوع به تنگ زیست و تنگدست و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگ موردان.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان گلاشکرد است که در بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
تنگ موسی.
[تَ سا] (اِخ) دهی از دهستان سراب دوره است که در بخش چگنی شهرستان خرم آباد واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
تنگ میخ کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)(اصطلاح نجاری) چوب و الوار را بر روی هم چیده و از اطراف به میخ استوار کردن تا بی تابی بخشکد و سپس برای بکار بردن در و پنجره و امثال آن بکار برند. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تنگ میدان.
[تَ مَ / مِ] (ص مرکب) آنکه میدان کوتاه داشته باشد. (از آنندراج). که میدان او کم وسعت و محدود باشد : قدح قُعده کن ساتکینی جنیبت کز این دو جهان تنگ میدان نماید.خاقانی. هر لحظه ناوردی زنی جولان کنی مرد افکنی نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟ خاقانی. فزون(1) بینم اوصاف شاه از حساب نگنجد در این تنگ میدان کتاب. سعدی (از آنندراج). پرده پوش پای خواب آلود صائب دامن است با گران جانی ز خاک تنگ میدان سر مپیچ. صائب (ایضاً). نقش بر آئینه نتواند نفس را تنگ کرد از هجوم غم نگردد تنگ میدان خانه ام. صائب (ایضاً). و رجوع به مادهء بعد شود. (1) - ن ل: برون.
تنگ میدانی.
[تَ مَ / مِ] (حامص مرکب)کم وسعتی میدان. محدودیت : فلک هم مرکبی تند است کژجولان که چون کشتی عنان بر پاردم دارد ز روی تنگ میدانی. خاقانی. رجوع به مادهء قبل و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگنا.
[تَ] (اِ مرکب) تنگنای. تنگی. (برهان). ضیق و تنگی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). تنگی هر چیزی. (شرفنامهء منیری). از: تنگ + نا (پسوند، همچون فراخنا و درازنا). (از حاشیهء برهان چ معین). || جای تنگ. (برهان) (ناظم الاطباء). تنگجای. (از شرفنامهء منیری). جای تنگ. مضیقه. (فرهنگ فارسی معین). به ضد فراخنا. جای تنگ. (انجمن آرا). مطلق جای تنگ. (غیاث اللغات). حق آنست که بمعنی مطلق جای تنگ است چنانکه از مواقع استعمال همین معلوم می شود. (از آنندراج) : ز تنگنای قناعت قدم منه بیرون که مرغ در قفس ایمن بود ز چنگل باز. عمعق. خو کرده به تنگنای شروان با تنگی آب و نان مادر.خاقانی. خاقانیا غریبم در تنگنای شروان دارم هزار انده، انده بری ندارم.خاقانی. برگذر زین تنگنای ظلمت اینک روشنی درگذر زین خشکسال آفت اینک مرحبا. خاقانی. صبح امید مرا به تاختن هجر برده و در تنگنای شام شکسته.خاقانی. از سموم قهرت اندر تنگنای معرکه چون عرق بیرون تراود مغز خصم از استخوان. ظهیر فاریابی (از آنندراج). وجوه امرای لشکر از اقامت رسم تعزیت و قیام به مهم تجهیز او به مدافعت ایشان پرداختند و برفور از تنگنای شهر به فضای صحرا انداختند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص103). خسرو پیلتن بنام خدای کی در این تنگنای گیرد جای؟نظامی. شه دگرباره در گرفتن گور شد در آن غار تنگنای به زور.نظامی. علم بفکن که عالم تنگنایست عنان درکش که مرکب لنگ پایست.نظامی. ارسطو کجا تا به فرهنگ و رای برونم جهاند از این تنگنای؟نظامی. گدایی شنیدم که در تنگنای نهادش عمر پای بر پشت پای.(بوستان). بخاطرم غزلی سوزناک می گذرد زبانه می زند از تنگنای دل به زبان.سعدی. دور از هوای نفس که ممکن نمی شود در تنگنای صحبت دشمن مجال دوست. سعدی. خون خوری در چارمیخ(1) تنگنا در میان حبس و انجاس و عنا. (مثنوی چ خاور ص139). || سختی و فشار. (فرهنگ فارسی معین). سختی و دشواری. (ناظم الاطباء). محل زحمت و رنج. (از انجمن آرا) (از آنندراج). کار دشوار و پیچیده: و این تنگنایی باشد که طبیب را متحیر کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). شهری به گفتگوی تو در تنگنای شوق شب روز می کنند و تو در خواب صبحگاه. سعدی. در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب یارب مباد آنکه گدا معتبر شود.حافظ. در تنگنای حلقهء این اژدهای پیر شد چون لعاب افعی در حلق من زلال. مجد همگر (از آنندراج). || کوچهء تنگ. (غیاث اللغات). کوچهء تنگ، مقابل فراخنای. (آنندراج). معبر تنگ : آه را در تنگنای لب به زندان کن از آنک ماجرای درد را محرم نخواهی یافتن. خاقانی. زآب آتش زده کز دیده رود سوی دهان تنگنای نفس از موج شرر بربندیم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص541). بیار آهی که چون از تنگنای لب رها گردد ترا گویند بر کیوان نگر کایوان و ماه اینک. خاقانی. برآنم کزین ره بدین تنگنای به خشنودی تو زنم دست و پای.نظامی. نقل است که یک روز می گذشت با جماعتی در تنگنای راهی افتاد و سگی می آمد، با یزید بازگشت و راه بر سگ ایثار کرد تا سگ را باز نباید گشت. (تذکرة الاولیاء عطار). شنیدم که در تنگنایی شتر بیفتاد و بشکست صندوق در.(بوستان). || کنایه از قبر و لحد. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (از آنندراج) (انجمن آرا) : به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم.حافظ. || دنیا. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) : مانده شدی قصد زمین ساختی سایه بر این آب و گل انداختی باز چو تنگ آیی از این تنگنای دامن خورشید کشی زیر پای گرچه مجرد شوی از هر کسی بر سر آن نیز نمانی بسی. نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص118). عهد چنان شد که درین تنگنای تنگدل آیی و شوی باز جای. نظامی (ایضاً ص134). - تنگنای خاک؛ دنیا. (ناظم الاطباء) : تا درد و محنت است در این تنگنای خاک محنت برای مردم و مردم برای خاک. خاقانی. جز حادثات، حاصل این تنگنای چیست ای تنگ حوصله چه کنی تنگنای خاک؟ خاقانی. ای دوست دل منه تو در این تنگنای خاک ناممکن است عافیتی بی تزلزلی.سعدی. - || قالب آدمی. (ناظم الاطباء). رجوع بمعنی هفتم شود. - || قبر و لحد. (ناظم الاطباء). رجوع بمعنی پنجم شود. - تنگنای دهر؛ دنیا و روزگار. (ناظم الاطباء) : از جوهر زمانه خواص(2) وفا مجوی در تنگنای دهر خلاص روان مخواه. خاقانی. خاقانیا وفا مطلب زَاهل عصر از آنک در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد.خاقانی. || قالب آدمی هم هست. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). || درهء کوه و راه میان دو کوه. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). درهء میان کوه. (انجمن آرا). راهی میان دو کوه و درهء کوه. (از شرفنامهء منیری). درهء کوه و راه میان کوه و میان دو کوه. (آنندراج). به همهء معانی رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود. (1) - کنایه از چهارعنصر است. (2) - ن ل: خِلاص.
تنگنای.
[تَ] (اِ مرکب) تنگنا. رجوع به همین کلمه و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگ نشیمن.
[تَ نِ مَ] (اِ مرکب) نشیمن تنگ که فراخ نباشد. (ناظم الاطباء). - تنگ نشیمن نهنگ؛ دنیا و آسمان و روزگار. (ناظم الاطباء). رجوع به تنگ شود.
تنگ نظر.
[تَ نَ ظَ] (ص مرکب)خردک نگرش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نظرتنگ. بخیل. کوته نظر : اشکم که به هر تنگ نظر، گرم نجوشم آهم که به هر سردنفس، یار نباشم. صائب (از آنندراج). رجوع به مادهء بعد و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگ نظری.
[تَ نَ ظَ] (حامص مرکب)خردک نگرشنی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کوته بینی. بخل. رجوع به مادهء قبل و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگ نفس.
[تَ نَ فَ] (ص مرکب) آنکه دچار ضیق النفس باشد. (از فرهنگ فارسی معین). || (اِ مرکب) شاید در اصل تنگی نفس. عسرالنفس. ضیق النفس. ربو. بهر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در تداول، ضیق النفس. بمعنی اخیر تنگی نفس صحیح است. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنگ نیاز.
[تَ] (اِخ) دهی از بخش صالح آباد است که در شهرستان ایلام واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
تنگو.
[تَ] (اِخ) پادشاه ختا و ختن. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). نام پادشاهی است از ملک ختن، و صحیح پیگو است. (از فرهنگ رشیدی). نام پادشاه چین و ختا بوده... و در فرهنگ رشیدی تصحیح تنگو به پیگو است که نام پادشاهی از ملک ختن بوده. (انجمن آرا) (آنندراج). ظاهراً مصحف منگو، رجوع شود به منگوقاآن در فهرست تاریخ مغول تألیف آقای اقبال. (حاشیهء برهان چ معین) : با حکم قدیم تو چه کسری و چه قیصر در پیش قضای تو چه خاقان و چه تنگو. خواجه عمید (از جهانگیری).
تنگوت.
[تَ] (اِخ) تنگفوت. پسر توشی بن چنگیز است. رجوع به تاریخ جهانگشای ج1 ص144، 145، 221 و 224 و ج2 ص237 شود.
تنگ و تا.
[تَ گُ] (اِ مرکب، از اتباع)دستگاهی از چوب که در آن جامه ها (پارچه ها) را می نهادند تا به چند تو محکم شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - خود را از تنگ و تا نینداختن؛ با مقهوریت و مغلوبیت یا عدم وصول به مقصودی، وانمودن که مقهور و مغلوب و محروم نیست. نمودن که مرا باکی نیست، مرا عیبی نیست، مرا زیانی نرسیده است. اعتراف به مغلوبیت خود نکردن. به دروغ نمودن که در بحث یا جنگ و امثال آن مغلوب نشده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تنگ و تار.
[تَ گُ] (ص مرکب، از اتباع)تنگ و تاریک. بی وسعت و بی روشنایی. خلاف فراخ و روشن. محقر و تاریک : غار جهان گرچه تنگ و تار شده ست عقل پسند است یار غار مرا.ناصرخسرو. می نبیند آن سفیهانی که ترکی کرده اند همچو چشم تنگ ترکان، گور ایشان تنگ و تار. سنایی (از امثال و حکم دهخدا). رجوع به مادهء بعد و تنگ و همچنین تار و دیگر ترکیبهای این دو شود.
تنگ و تاریک.
[تَ گُ] (ص مرکب، از اتباع) تنگ و تار. بی وسعت و بی روشنایی. نقیض فراخ و روشن. تاریک و محقر : دور شو، دور شو ز نزدیکش روشنی شو ز تنگ و تاریکش.سنایی. رجوع به مادهء قبل و تنگ و همچنین تاریک و دیگر ترکیبهای این دو کلمه شود.
تنگ و ترش.
[تَ گُ تُ رُ] (ص مرکب، از اتباع) ناموزون و کوتاه و تنگ، در صفت جامه: جامه ای تنگ و ترش؛ جامه ای تنگ و بی اندام. جامه ای کوتاه و تنگ و ناموزون. لباسی بدشکل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تنگ و توبره.
[تَ گُ رَ / رِ] (اِ مرکب، از اتباع) مجموع لوازم ستوری. لوازم اسب و غیره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تنگوز.
[تَ] (ترکی، اِ) به ترکی خوک را گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به مادهء بعد شود.
تنگوزئیل.
[تَ] (ترکی، اِ مرکب) سال خوک، سال دوازدهم دورهء دوازده سالهء ترکان. نام سال دوازدهم از دورهء دوازده سالهء تاریخ ترکان است، و امروز خوک را طنقوز و دُنُز گویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). سال دوازدهم از دورهء اثناعشری که سال خوک باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به تنگوز شود.
تنگه.
[تَ گَ / گِ] (اِ) مقداری از زر و پول به اصطلاح هر جایی. (برهان). زر و سیم و مس مسکوک و رایج و پول نقد. تنکه. (ناظم الاطباء). نوعی از نقدینهء رایج هندوستان و آن دو فلوس باشد و در برهان... و صاحب تاریخ فرشته در ذکر سلطان علاءالدین خلبجی می نگارد که در آن عصر تکتوله، طلا و نقرهء مسکوک را می گفتند و تنگه نقرهء پنجاه جیتل مس را می خواندند و مقدار وزن آن معلوم نیست و از افواه شنیده شد که دو توله ربع کم بود و من آن وقت چهل سیر بود و هر سیر بیست وچهار توله. (آنندراج) (انجمن آرا). مقداری از زر و سیم. مقداری پول. قطعهء کوچک از طلا و نقره. (فرهنگ فارسی معین) : اگر تو عفو کنی بر دلم ببخشایی کنم ز تنگه به بالای این حصار انبار. مسعودسعد. کمینه خدمت هر یک ز تنگه صد بدره کهینه هدیهء هر یک ز جامه صد خروار. مسعودسعد. آری ز ترک خانان بسته به بند پای رایان ز هند و پیلان کرده ز تنگه بار. مسعودسعد. در راه چند تنگهء زر یافته است... در راه چند تنگهء زر دیدم. (انیس الطالبین بخاری ص128). - تنگهء کسی را خرد کردن نتوانستن؛ با زیادخواهی های او برنیامدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || رشته و خمیر باریک و بلند. (ناظم الاطباء). ... و نیز از آرد فطیرکرده مثل تنگه های نقره می سازند و «بغرا» می پزند و آنرا تنگه بغرا نامند. (شرفنامهء منیری). رجوع به تنگه بغرا و برگ بغرا (ذیل برگ) و بغرا شود. || جای تنگ و درهء کوه. || راه تنگ. (ناظم الاطباء).
تنگه.
[تَ گَ / گِ] (اِ) شاخه ای از دریا که بین دو خشکی واقع است و دو دریا را بهم ارتباط می دهد. باب: تنگهء جبل طارق که بحر روم را به اقیانوس اطلس پیوندد. (فرهنگ فارسی معین). بغاز: تنگهء بسفر. تنگهء داردانل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || گاهی تنگه را خلیج نیز گفته اند در قدیم. (یادداشت ایضاً).
تنگه.
[تَ گَ] (اِخ) نام شهری است در کنار دریا و در تواریخ آمده که گرشاسب حاکم آنجا را کشته و از خود حکمرانی در آنجا گذاشته، و معرب آن طنجه است و آن بلادی از مغرب است. (آنندراج). نام بندری است به مراکش به ساحل جبل الطارق که عرب آن را طنجه گوید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به طنجه شود.
تنگه.
[تَ گَ] (اِخ) دهی از دهستان لاویج است که در بخش نور شهرستان آمل واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
تنگه بالا.
[تَ گَ] (اِخ) دهی از دهستان ماروسک است که در بخش سرولایت شهرستان نیشابور واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
تنگهء بغرا.
[تَ گَ / گِ یِ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از برگ بغرا است. (از برهان) (آنندراج). رشته ای که بدان آش بغرا می سازند. (ناظم الاطباء) : قلیه صراف است و روغن مشتری در میانْشان تنگهء بغرا خوش است. بسحاق اطعمه. رجوع به تنگه شود.
تنگه راز.
[تَ گَ] (اِخ) دهی از دهستان مانه است که در بخش مانهء شهرستان بجنورد واقع است و در حدود 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
تنگی.
[تَ] (حامص) کم عرضی. کم پهنایی. مقابل گشادی و فراخی. (فرهنگ فارسی معین). کم پهنایی و کم عرضی. (ناظم الاطباء). ضیق. مضیقه. تنگنا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : در آن بیشه بد جای نخجیرگاه به پیش اندر آمد یکی تنگ راه ز تنگی چو گور ژیان برگذشت پدید آمد آنجای باغی بدشت.فردوسی. ز تنگی کجا راه بد بر سپاه فراوان بمرد اندر آن تنگ راه.فردوسی. زبر آن گرمی و گرانی شکم مادر و زیر او انواع تاریکی و تنگی. (کلیله و دمنه). و از تنگی مخرج آن رنج بیند که در هیچ شکنجه آن صورت نتواند کرد. (کلیله و دمنه). و کشاکش و نهادن... و تنگی گهواره را خود نهایت نیست. (کلیله و دمنه). که سگ را چون در تنگی بگیرند، بگزد. (کلیله و دمنه). ز تنگی مکان و دورنگی زمان بس بجان آمدم زین دوتا می گریزم.خاقانی. دهانش ارچه نبینی مگر به وقت سخن چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست. سعدی. - امثال: تنگی خانه از درون در است؛ کنایه از آنست که وجود نیک و بد امروزی نیست بلکه از روز ازل است. (آنندراج). - تنگی نفس؛ ضیق النفس(1). گرفتگی راه تنفس. عسرالنفس. بیماریی که نفس کشیدن بر بیمار سخت بود. رجوع به نفس تنگی شود. || دشواری و سختی. آزردگی و گرفتاری و مزاحمت. (ناظم الاطباء) : بدان تنگی(2) اندر همی زیستی زمان تا زمان زار بگریستی.دقیقی. ز تنگی چو خواهی که گردی رها از این بدکنش ترک نراژدها.فردوسی. مگر کشور آید ز تنگی(3) رها بمن بازبخشش تو ای پادشا.فردوسی. همان به کزین شهر بیرون شویم ز تنگی و سختی به هامون شویم.فردوسی. بدان تنگی اندر بجستم ز جای یکی مهربان بودم اندر سرای.فردوسی. چونکه نه ماهه شد بچه ز شکم بدرآید رهد ز تنگی(4) و غم.بهاءالدین ولد. پیری عالم نگر و تنگیش تا نفریبی به جوان رنگیش.نظامی. - تنگی دل؛ دلتنگی. غم و اندوه. تنگ دلی : همی بود خراد برزین سه ماه همی داشت این رازها را نگاه به تنگی دل اندر قلون را بخواند بدان نامور جایگاهش نشاند.فردوسی. خدای عزّوجل دعای او را مستجاب گردانید و یک خانه در بهشت فرستاد از یاقوت سرخ به فضل خویش تا تنگی دل آن برود. (قصص الانبیاء). || افلاس و مسکنت. مسکینی و گدایی. (ناظم الاطباء). کمیابی. عسرت. ضیق معاش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نیاز. نداری : از اندوه شادی دهد آسمان فراخی ز تنگی بود بیگمان.ابوشکور. بدینگونه تا هفت سال از جهان ندیدند سبزی کهان و مهان... چو پیروز از آن روز تنگی برست به آرام بر تخت شاهی نشست.فردوسی. دگر سال روی هوا خشک شد ز تنگی به جوی آب چون مشک شد. فردوسی. ز باران هوا خشک شد هفت سال دگرگونه شد بخت و برگشت حال شد از رنج تنگی جهان پرنیاز همی بود از هر سویی ترکتاز.فردوسی. بود مام کودک نهفته نیاز همی دارد آن تنگی خویش راز.فردوسی. ز پوشیدنی ها و از خوردنی از افکندنی هم ز گستردنی بر او هیچ تنگی نباید به چیز که جز این سخن ها نیرزد به نیز.فردوسی. شد از رنج و تنگی جهان پرنیاز برآمد بر این روزگاری دراز.فردوسی. ز چندین مال و چندین زر که برپاشی و بپریشی عجب باشد که باشد در جهان تنگی و درویشی. فرخی. ازین پنگان برون نور است و نعمتهای جاویدی همه تنگی و تاریکیست اندر زیر این پنگان. ناصرخسرو. و هفت گاو لاغر، هفت سال تنگی و قحطی عظیم بود. (قصص الانبیاء). اگر [ برآمدن نور از قبر مسیح ] نیمروز باشد دانند که سال میانه باشد و اگر اول روز بود فراخی بود و اگر آخر بود قحط و تنگی باشد. (مجمل التواریخ). وقتی تنگی رسید و او ایادیان را بسیار مؤنت کرد پس گفتند او ما را بدل است از آب آسمان یعنی باران و فراخی. (مجمل التواریخ). بر خورش تنگی آنچنان زد راه کآدمی چون ستور خورد گیاه.نظامی. بازگفتند قصه با بهرام که در آفاق تنگی است تمام.نظامی. به تنگی بریزاندت روی رنگ چو وقت فراخی کنی معده تنگ.(بوستان). چو کم خوردن طبیعت شد کسی را چو سختی پیشش آید سهل گیرد وگر تن پرور است اندر فراخی چو تنگی بیند از سختی بمیرد.(گلستان). درویش ضعیف حال را در تنگی خشکسال مپرس. (گلستان). جهان پر ز آشوب و تشویش و تنگی(5). (گلستان). وجودم به تنگ آمد از جور تنگی(6) چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی.سعدی. بر آن تنگ روزی بباید گریست که از بیم تنگی بود تنگ زیست.امیرخسرو. -تنگی دست؛ تنگ دستی. دست تنگی. فقر. نداری. سختی معیشت. عسرت : همچون ردهء مور بدرْشان شده از حرص وز تنگی دست این گُرُه شعرسرایان.سوزنی. گفت بهر مصلحت فرموده است نی برای بخل و نی تنگیّ دست.سوزنی. رجوع به تنگدستی شود. - تنگی سال؛ کنایه از قحط و امساک باران. (آنندراج) : آنکس که فراخ روزی آمد از تنگی سال غم ندارد. باقر کاشی (از آنندراج). || نزدیکی. (ناظم الاطباء). نزدیکی سخت : چو آمدْش رفتن به تنگی فراز یکی گنج را در گشادند باز چو بگشاد آن گنج آباد را وصی کرد گودرز گشواد را.فردوسی. سپهدار پیران ندانست راز که روز بد آمد به تنگی فراز.فردوسی. زمانه چو آید به تنگی فراز همانا نگردد به پرهیز باز.فردوسی. فرستاده چون شد به تنگی فراز زبان کرد گویا و بردش نماز.فردوسی. همی تاخت اسپ اندرین گفت و گوی یکایک به تنگی رسید اندر اوی.فردوسی. ازو شد دل پیلتن پرنهیب بترسید کآمد به تنگی نشیب(7).فردوسی. تو ای بدگمان چارهء خویش ساز که آمد به تنگی زمانت فراز.فردوسی. چو آمد به تنگی سپهدار چیر سبک سام گرد آمد از پیل زیر. (گرشاسبنامه). || مضبوطی و استحکام. || (اِ) جوال و خریطه. (ناظم الاطباء). || (ص نسبی) آنکه در دره زندگی کند. منسوب به درهء کوه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : به زلف تنگ ببندد بر آهوی تنگی(8) به دیده دیده بدوزد ز جادوی محتال. منجیک. عقاب تیر ترا چون گشاده پر گردد سرین و سینه برد تحفه آهوی تنگی(9). اخسیکتی. بهمهء معانی رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود. . (فرانسوی) (1) - Asthme
(2) - بمعنی سوم هم مناسب است. (3) - بمعنی اول هم ایهام دارد. (4) - بمعنی دوم هم اشارتی هست. (5) - بمعنی دوم هم اشارتی هست. (6) - بمعنی دوم هم اشارتی هست. (7) - نشیب بمعنی بدبختی است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). (8) - محتمل است منسوب به تنگ بمعنی ولایتی از ترکستان باشد. قیاس شود با آهوی تتاری. (9) - محتمل است منسوب به تنگ بمعنی ولایتی از ترکستان باشد. قیاس شود با آهوی تتاری.
تنگیاب.
[تَنْگْ] (ن مف مرکب) آنچه به دشواری بدست آید و عزیزالوجود باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). هرچه به دشواری تمامتر دست دهد و فراخ نبود. (شرفنامهء منیری). آنچه به دشواری بدست آید و دیر یافته شود، و آنرا دیریاب نیز گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرا). کمیاب. (ناظم الاطباء) : وین عجایبتر که چون این هشت با من یار کرد هشت چیز از من ببرد و هشت چیز تنگیاب. فرخی. اگر ز(1) حرمت آن دست و آن عنانستی وگرنه عزت آن پای و آن رکابستی چو از غرور(2) اثر ظلم برفزونستی چو کیمیا به جهان عدل تنگیابستی. ادیب صابر. حال من در هجر او چون زلف او شد تیره فام صبر من در عشق او چون وصل او شد تنگیاب. ادیب صابر. صاحب ستران همه، بانگ بر ایشان زدند کاین حرم کبریاست، بار بود تنگیاب. خاقانی. خاقانیا وفا مطلب زَاهل عصر از آنک در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد.خاقانی. سپاهی عزب پیشه و تنگیاب(3) چو دیدند رویی چنان بی نقاب.نظامی. در عشق که وصل تنگیابست شادی به خیال یا به خوابست.نظامی. به آسانی نیابی سرّ این کار که کاری سخت و سرّی تنگیاب است. عطار. خاک پایت گر به جانی دست دادی، جان فراخ بود الحق، لیک بودی خاک پایت تنگیاب. ؟ (از شرفنامهء منیری). رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود. (1) - ظ: اگرنه... (2) - ظ: چو ارغنون. (3) - ظ. در این بیت وصف بمعنی فاعلی آن بکار رفته یعنی آنکه به سختی و دشواری چیزی را بدست آرد.
تنگیره.
[تَ رَ / رِ] (اِ) دیگچهء مسی و کتلی و دیگ. (ناظم الاطباء).
تنگی سر.
[تَ سَ] (اِخ) دهی از دهستان ژاوه رود است که در بخش رزاب شهرستان سنندج واقع است و 107 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
تنگی کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب) به سختی بیرون آمدن. (ناظم الاطباء). || خست. خودداری. امساک کردن : توانگر که تنگی کند در خورش دریغ آیدش پوشش و پرورش.فردوسی. رجوع به تنگ و تنگی و دیگر ترکیبهای این دو شود.
تنگی کشیدن.
[تَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) عسرت کشیدن. سختی کشیدن : چه فارغند ز بیم فشار تنگی قبر کسان که تنگی مسکن کشیده اند امروز. صائب (از آنندراج). رجوع به تنگی شود.
تنگین.
[تَ] (ص نسبی) تنگ. ضیق. (فرهنگ فارسی معین) : تا نیفتد بانگ نفخش این طرف تا دهد آن گوهر از تنگین صدف.مولوی.
تنم.
[تَ] (ع مص) خوردن شتر درخت تنوم را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تنما.
[تُ] (اِخ) موضعی است از نواحی طائف در مصر. (از معجم البلدان).
تنماص.
[تَ] (ع مص) برچیدن موی. (آنندراج). تنمیص. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تنمیص شود.
تنمر.
[تَ نَمْ مُ] (ع مص) دراز کشیدن آواز وقت ترسانیدن و بیم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پلنگی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشبه به پلنگ در خلق و رنگ. (از اقرب الموارد). || در خشم شدن چون پلنگ. (زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). خشم گرفتن و زشتخوی شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : بر حول و قوت خویش اعتماد کرد و از عواقب خطر و تهور و خواتیم بغی و تنمر غافل ماند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص197). || دگرگون گشتن و متغیر شدن، یقال: تنمر له؛ تشبیه است به پلنگ، بدان جهت که پلنگ دیده نشود مگر آنکه از خشم متغیر و برگردیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
تن مرده.
[تَ مُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)مرده تن. بی جان. بی روح : سوزنده و تن مرده تر از شمع به مجلس لرزنده و نالنده تر از تیر به پرتاب.خاقانی. رجوع به تن شود.
تنمس.
[تَ نَمْ مُ] (ع مص) پنهان شدن در خانهء صیاد. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). || آمیخته و بهم شدن کار. (از اقرب الموارد).
تنمص.
[تَ نَمْ مُ] (ع مص) کسی را فاکردن زن تا موی از روی وی برکند. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خود را به موی چیدن دادن، منه الحدیث: لُعِنَت النامصة و المتنمصة؛ ای المزینة و المتزینة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). به بند گرفتن زن موی پیشانی را برای برکندن آن. (از اقرب الموارد). || چرانیدن چارپا گیاه تر را. (از اقرب الموارد).
تنمل.
[تَ نَمْ مُ] (ع مص) جنبیدن و بعض قوم در بعض درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و در الاساس: تحرکوا و تموجوا. (اقرب الموارد).
تنمی.
[تَ نَمْ می] (ع مص) رفتن باز از جایی به جایی و بلند شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بلند گردیدن چیزی از جای خود به جایی دیگر، و در صحاح و قول اعشی: لایتنمی لها فی القیظ یهبطها، قال ابوسعید: لایعتمد علیها. (از اقرب الموارد).
تنمیر.
[تَ] (ع مص) خشم گرفتن و بدخوی شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تنمر. (اقرب الموارد). || دگرگون ساختن و ترش کردن روی. (از اقرب الموارد). رجوع به تنمر شود.
تنمیس.
[تَ] (ع مص) پنهان داشتن مکر و عیب از کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || روغن رسیدن به موی و چرک گردیدن آن. (از اقرب الموارد). || ناخوش بوی گردیدن دوغ. (از اقرب الموارد). رجوع به منمس شود.
تنمیش.
[تَ] (ع مص) پوشیدن راز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سخن چینی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تنمیص.
[تَ] (ع مص) برچیدن موی را: نمص الشَّعر تنمیصاً و تنماصاً (شُدِّدَ للکثرة). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد): و نمصت حاجبها تنماصا. (از اقرب الموارد).
تنمیط.
[تَ] (ع مص) راه نمودن به سوی چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: من نمط لک علی هذا؛ ای من دَلَّک علیه. (اقرب الموارد).
تنمیغ.
[تَ] (ع مص) آمیختن سیاهی و سرخی و سپیدی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تنمیق.
[تَ] (ع مص) نوشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (غیاث اللغات). نیکو نوشتن کتاب را و آراستن به کتابت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آراستن کتاب به کتابت. (آنندراج): نمق الکتاب؛ ای نقش و صور. (تاج المصادر بیهقی). || نگارین کردن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تنمیة.
[تَ یَ] (ع مص) گوالیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). افزایش و بالیدگی. (غیاث اللغات). || افزون کردن. (آنندراج). تنمیهء مال و جز آن؛ افزایش آن. (از اقرب الموارد). || برداشتن حدیث و خبر بکسی و نسبت کردن آن بکسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نقل کردن نه بصواب. (تاج المصادر بیهقی). || سخن رسانیدن به بدی و سخن چینی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آشکار کردن سخن بوجه سخن چینی. (آنندراج). یقال: فلان ینمی احادیث الناس. (اقرب الموارد). || افروختن آتش به هیمه. (تاج المصادر بیهقی). هیزم بر آتش نهادن و درگیرانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بلند کردن آتش و بسیار کردن هیمه در آن تا زیاده شود. (آنندراج).
تنند.
[تَ نَنْ] (اِ) عنکبوت باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). تنندو. تننده. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). تندو. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). هر سه بمعنی عنکبوت و جولاه باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). هر چهار بمعنی عنکبوت. (فرهنگ رشیدی). دیوپای. غنده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به این کلمات و تنندو شود. || (ص) مردم کاهل و تنبل را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کاهل. (فرهنگ رشیدی).
تنندو.
[تَ نَنْ] (اِ) غنده بود یعنی عنکبوت، دیوپای نیز گویند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص407). بمعنی تنند است که عنکبوت باشد. (برهان). تندوست. (شرفنامهء منیری). عنکبوت. (صحاح الفرس) (ناظم الاطباء). عنکبوت باشد و آن را تننده و تندو نیز گفته اند. (انجمن آرا). تنند و تننده. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). تندو. (فرهنگ رشیدی) : ز باریکی و سستی هر دو پایم تو گویی پای من پای تنندوست(1). آغاجی (لغت فرس اسدی چ اقبال ص407). شود در پناهت چو سد سکندر اگر خانه سازم ز تار تنندو(2). معزی (از فرهنگ رشیدی). رجوع به تندو و تنند و تننده شود. || نسج عنکبوت. || نورد جولاهگان. (ناظم الاطباء). رجوع به تننده (اِ) شود. (1) - ن ل: تنند است. (2) - در فرهنگ جهانگیری: ز تار تننده. و شاهد تننده آمده است.
تننده.
[تَ نَنْ دَ / دِ] (نف) آنکه می تند و کشنده و پیچنده. (ناظم الاطباء). صفت فاعلی از تنیدن. کسی که عمل تنیدن را بجای آورد. رجوع به تنیدن و مادهء بعد شود.
تننده.
[تَ نَنْ دَ / دِ] (اِ) عنکبوت. غنده. (فرهنگ اسدی نخجوانی). عنکبوت. (صحاح الفرس) (زمخشری) (منتهی الارب). بمعنی تندو است که عنکبوت باشد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). تنند و تنندو. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). تندو. (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی). || آلتی هم هست جولاهگان را که آنرا مکوک می گویند. (برهان). آنکه جولاهگان ریسمان بدو پیچند. (صحاح الفرس). چوبی که جولاهان سر ریسمان در میان آن نهند و می گردانند تا آن ریسمان که در میان آنست بتند. (فرهنگ رشیدی). رجوع به تندو و تنند و تنندو شود.
تنن له بن.
[تُ نُ لِ بَ] (اِخ)(1) تنن. یکی از شهرهای عمدهء ایالت ساووای علیا است که در ادوار پیشین پایتخت شابله(2) بود. این شهر در کنار دریاچهء لمان(3) واقع است و در حدود 14000 تن سکنه دارد. محصول عمدهء آن پنیر و مواد غذایی و گچ و ظروف سفالین است. این شهرستان از شش بخش و هفتاد قصبه تشکیل یافته و جمعاً 57700 تن سکنه دارد. (از لاروس). (1) - Thonon les Bains. (2) - Chablais. (3) - Leman.
تن نما.
[تَنْ، نُ / نِ / نَ] (نف مرکب)پارچهء تن نما. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). صفت پارچه های نازک که اندام پوشنده از وراء آن آشکار می گردد.
تن نمودن.
[تَ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) مرحوم دهخدا جملهء زیر از دولتشاه را با تردید، پرداختن و ادا کردن معنی کرده است : و رجوع به وطن نمود تا باقی املاک پدر را فروخته، در باقی دیوان تن نماید. (از تذکرهء دولتشاه، در ترجمهء ابن یمین، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تن نهادن.
[تَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) تن دادن. (آنندراج). دل نهادن. رضا دادن. تسلیم شدن. خود را آماده ساختن. - تن اندر کاری نهادن؛ آمادهء کاری شدن با همهء مخاطرات و زیانهایش. توطین : و همهء عجم تن اندر کارزار کردند و دفع عرب نهادند. (مجمل التواریخ از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - تن بر مرگ نهادن؛ مهیای آن شدن. استبسال. - تن به چیزی نهادن؛ رضا دادن بدان. قبول آن : تن به بیچارگی و گرسنگی بنه و دست پیش سفله مدار. (گلستان). تن به دود چراغ و بیخوابی ننهادی هنر کجا یابی؟اوحدی. - تن پیش نهادن؛ آمادهء خطر شدن : ... از دست وی عملی کرد و مالی ببرد و تن پیش نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص413). - تن در چیزی نهادن؛ تسلیم آن شدن. به آن رضا دادن. قبول کردن آن : نه مر خویشتن را فزونی دهد نه یکباره تن در زبونی نهد.(گلستان).
تنو.
[تَ] (اِ) قوت و توانایی را گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). همان توان مذکور. (شرفنامهء منیری). ظاهراً از ترکیب تنومند این معنی ساخته شده. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به تنومند شود.
تنوء .
[تُ] (ع مص) به جائی مقیم شدن. (تاج المصادر بیهقی). مقیم شدن در شهر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و فی الحدیث: من تنأ ارض العجم فعمل بنیروزهم و مهرجانهم حشر معهم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تنواء .
[تَنْ] (ع مص) نَوْء. برخاستن به کوشش و مشقت تمام. || بگرانی برخاستن: ناء بالحمل. || گران و مائل گردانیدن کسی را: ناء به الحمل، منه قوله تعالی: ما ان مفاتحه لتنوء بالعصبة(1)؛ ای لتُنی ء العصبة بثقلها. || افتادن از گرانباری: ناء فلان (از اضداد است). (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). (1) - قرآن 28/76.
تنوءالشاعر.
[تَ ئُشْ شا عِ] (اِخ) محمد ابراهیم بن سالم بن فضیلة المعافری المعری ابوعبدالله الاندلسی المدعو بالتنوء ادیب الشاعر. وی در سال 689 ه . ق. متولد شد و در سال 749 درگذشت. او راست: الدرر الموسومة فی اشتقاق الحروف المرسومة. دوحة الجنان و راحة الجنان فی الحکایات و الاخبار و غیر ذلک. (از اسماء المؤلفین ج2 ص156).
تنواط.
[تَنْ] (ع اِ) آرایش هوده که از وی درآویزند چون علاقه ها و جز آن. (منتهی الارب). آرایش هوده که بر آن علاقه های چند و جز آن بیاویزند. (ناظم الاطباء). آنچه برای زینت بر هودج آویزند. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تنوب.
[تَ] (اِ) به لغت رومی نام درختی است در کوههای روم که قطران را از بیخ آن گیرند و آن را به عربی صنوبر صغیر خوانند، چه مانند صنوبر است لیکن کوچکتر از آن باشد. (برهان) (آنندراج). قسمی از درخت صنوبر. (ناظم الاطباء). رجوع به لکلرک ج1 ص320 و مادهء بعد شود.
تنوب.
[تَنْ نو] (ع اِ) نوعی از درخت بزرگ در روم که قطران را از بیخ آن گیرند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مادهء قبل شود.
تنوتاس.
[تَ] (ص) صاحب علم و عمل را گویند. (برهان). دارای علم و عمل. (ناظم الاطباء). در برهان گفته بمعنی صاحب علم و عمل است، و در فرهنگها نیافتم. (از انجمن آرا) (آنندراج).
تن و توش.
[تَ نُ] (اِ مرکب، از اتباع) بدن و توانایی و قوت. (آنندراج) : چون ستوران بهار نیکو بخوردند و به تن و توش خویش بازرسیدند و شایستهء میدان و حرب شدند... (چهارمقالهء نظامی عروضی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). شوکت تو برو به شوکتی مائل شو یا آنچه خدا داده به آن قائل شو با این تن و توشی که خدا داده به تو برخیز و میان من و او حائل شو. علی خراسانی (از آنندراج). سالک ببین ز جای بلندی فتاده ام دارم چو زلف او تن و توش شکسته ای. سالک یزدی (ایضاً).
تنوح.
[تَ نَوْ وُ] (ع مص) جنبیدن چیز فروهشتهء آویزان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تحرک. (اقرب الموارد).
تنوخ.
[تُ] (ع مص) مقام کردن. (تاج المصادر بیهقی). مقیم شدن در جای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ثابت ماندن بر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تنوخ.
[تَ نَوْ وُ] (ع مص) در زیر آوردن. (زوزنی). در زیر آوردن فحل ماده را. (تاج المصادر بیهقی). فروخوابانیدن شتر نر، ماده را تا گشنی کند و فروخوابانیدن ناقه جهت آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تنوخ.
[تَ] (اِخ) نام قبیله ای از یمن زیرا که فراهم آمده در مواضع خود اقامت کردند. (منتهی الارب) (آنندراج). قبیله ای از یمن. (ناظم الاطباء). نام چند قبیله ای است که در زمان قدیم در بحرین گرد آمده به اقامت در آن مکان سوگند خورده و عهد بستند. (انساب سمعانی) (از اسماء المؤلفین ج2 ص124). رجوع به شدالازار ص124 و تنوخی شود.
تنوخی.
[تَ] (ص نسبی) منسوب است به تنوخ که نام چند قبیله است. (از انساب سمعانی). رجوع به تنوخ و تنوخی (اِخ) شود.
تنوخی.
[تَ] (اِخ) رجوع به ابوالقاسم تنوخی، علی بن محمد بن داودبن ابراهیم القاضی شود.
تنوخی.
[تَ] (اِخ) رجوع به ابوالقاسم تنوخی، علی بن محسن بن علی قاضی نحوی شود.
تنوخی.
[تَ] (اِخ) رجوع به ابوعلی محسن بن ابی القاسم علی بن محمد... تنوخی شود.
تنوخی.
[تَ] (اِخ) حسن بن عبدالله بن محمد... رجوع به حسن تنوخی شود.
تنوخی.
[تَ] (اِخ) داودبن الهیثم بن اسحاق بن بهلول بن حسان بن سنان التنوخی الانباری الحنفی، مکنی به ابوسعید. وی در سال 316 ه . ق. درگذشت. او راست: خلق الانسان. کتاب اللغة و النحو. (از اسماء المؤلفین ج1 ص359).
تنوخی.
[تَ] (اِخ) زین الدین ابوالبرکات المنجابن عثمان بن اسعدبن المنجابن برکات بن الموصل المعری الاصل الدمشقی المعروف بالتنوخی الاصولی الحنبلی. وی در سنهء 695 ه . ق. درگذشت. او راست: تفسیرالقرآن (در چند مجلد). شرح المحصول (ناتمام). شرح المقنع فی فروع الحنابلة (در چهار مجلد). (از اسماء المؤلفین ج2 ص472).
تنوخی.
[تَ] (اِخ) (الامام...) زین الدین محمد بن محمد بن عمرو التنوخی، مکنی به ابوعبدالله. او راست: الاقصی القریب، در علم بیان. (از معجم المطبوعات).
تنوخی.
[تَ] (اِخ) علی بن احمد العمرانی الموصلی المهندس الحاسب. در سال 344 ه . ق. درگذشت. او راست: شرح کتاب الجبر و المقابلهء ابوکامل. کتاب الاختیارات. (از اسماء المؤلفین ج1 ص679).
تنوخی.
[تَ] (اِخ) قاسم بن عیسی بن ناجی تنوخی. رجوع به قاسم بن عیسی شود.
تنوخی.
[تَ] (اِخ) محمد بن محمد بن منجا زین الدین التنوخی الدمشقی ثم البغدادی. وی در سال 748 ه . ق. درگذشت. او مردی ادیب بود. او راست: اقصی القرب فی صناعة الادب. (از اسماء المؤلفین ج2 ص154).
تنوخی.
[تَ] (اِخ) محمودبن محمد التنوخی. در سال 723 ه . ق. درگذشت. او راست: تهذیب التهذیب فی اللغة. نثر الدرر فی احادیث سید البشر (ص). (از اسماء المؤلفین ج2 ص407).
تنوخی.
[تَ] (اِخ) مفضل بن مسعودبن محمد التنوخی النحوی الفقیه الحنفی، مکنی به ابوالفرج. در سال 390 ه . ق. متولد شده و در سال 442 درگذشت. او راست: البیان عن الفصل فی الاشربة بین الحلال و الحرام. التنبیه فی رد الشافعی فیما خالف النصوص. (از اسماء المؤلفین ج2 ص468).
تنود.
[تَ نَوْ وُ] (ع مص) جنبیدن شاخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تحرک شاخه. (از اقرب الموارد).
تنودن.
[تَ دَ] (مص) بمعنی تنیدن و کشیدن باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری). تنیدن و کشیدن و پیچیدن. (ناظم الاطباء) : اگر نخواهی کآئی به محشر آلوده ز جهل جان و ز بد دل ببایدت پالود ترا چگونه بساود هگرز پاکی و علم که جان و دلْت جز از جهل و فعل بد نتنود(1)؟ ناصرخسرو (دیوان ص91). (1) - ظ: بنسود. (تعلیقات مرحوم دهخدا بر دیوان ناصرخسرو ص 634).
تنور.
[تَ] (اِ) لفظی است مشترک میان فارسی و عربی و ترکی بمعنی محل نان پختن. (برهان) (آنندراج). جایی که در آن نان پزند. (ناظم الاطباء). محل طبخ نان است و آن خم مانند است... (انجمن آرا). و آن چیزی میباشد که از گِل سرخ به هیئت خمرهء بزرگی بی ته ساخته و زمین را گود کرده در آنجا قرار دهند و آتش در آن افروزند و چون دیوارهایش از حرارت سرخ شده و شعله فرونشست، و خمیر را با وسایط چند پهن کرده بدیوارهای سرخ شده چسپانند تا نان بعمل آید. (قاموس کتاب مقدس). تحقیق آنست که به تشدید نون فارسی معرب است. (از آنندراج). فارسی است و عرب و ترک از فارسی گرفته اند چه مشتقاتی از آن در فارسی هست و در آن دو زبان نیست، مانند تنوری و تنوره و دوتنوره و تنوره کشیدن و تنورآشور. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). در قرآن سورهء 11 آیهء 40 و سورهء 23 آیهء 27 تنور به فتح اول و تشدید دوم آمده. لغویان این کلمه را دخیل دانسته اند. اصمعی برطبق قول سیوطی (المزهر ج1 ص135) آن را از لغات فارسی دخیل در عربی میداند و ابن درید هم بهمین عقیده است... ثعالبی در فقه اللغة ص317 آن را در زمرهء کلمات مشترک فارسی و عربی آرد. در زبان اکدی تی نورو(1)آمده چون ریشهء لغت مزبور در هیچیک از زبانهای سامی اصلی نیست، ممکن است متوجه فرضیهء لغویان مسلمان راجع به ایرانی بودن اصل لغت شد. فرانکل(2) بر آنست که لغت عربی تنور از آرامی به عاریت گرفته شد. در آرامی «تنورا» و در عبری «تنور» به تشدید دوم آمده، فرانکل گوید لغت آرامی خود از منشأ ایرانی است. در اوستا کلمهء تنورا(3) آمده(4) و در پهلوی بصورت تنور(5)بمعنی اجاق طبخ... با این حال لغت مزبور بنظر می رسد نه ایرانی باشد و نه سامی، ولی ایران شناسان آن را از مأخذ سامی دانسته اند. آنچه قریب به حقیقت بنظر می رسد آنست که کلمهء مزبور متعلق است به ملت ماقبل سامی و ماقبل هندواروپائی مقیم ناحیه ای که بعدها ایرانیان و سامیان جای آنها را گرفتند و این کلمه را به همان معنی اصلی پذیرفتند. (از حاشیهء برهان چ معین) : ایستاده میان گرمابه همچو آسغده(6) در میان تنور.معروفی. دل و دامن تنور کرد و غدیر سرو و لاله(7) کناغ کرد و زریر.عنصری. افکنده همچو سفره مباش ازبرای نان همچون تنور گرم مشو از پی شکم. منوچهری. و آنجا تنور نهاده بودند که به نردبان فراشان آنجای رفتندی و هیزم نهادندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص511). درخورد تنوره وْ تنور باشد شاخی که بر او برگ و بر نباشد. ناصرخسرو. دوزخ تنور شاید مر خس را گل در بهشت باغ همایونست.ناصرخسرو. زآتش حرص و آز و هیزم مکر دل نگه دار و چون تنور متاب.ناصرخسرو. در تنوری خفته با عقل شریف به که با جهل خسیس اندر خیام. ناصرخسرو. گرد دنیا چند گردی چون ستور دور کن زین بد تنور این خشک نان. ناصرخسرو. تا تنور، آتشین زبان نشود نانش البته در دهان نشود.مجیر بیلقانی. چون تنور از نار نخوت هرزه خوار و تیزدم چون فطیر از روی فطرت بدگوار و جانگزای. خاقانی. کو حریفی خوش که جان بفشاندمی کو تنوری نو که نان دربستمی؟خاقانی. چون پخت نان زرین اندر تنور مشرق افتاد قرص سیمین اندر دهان خاور. خاقانی. مجلس انس حریفان را هم از تصحیف انس در تنور آن(8) کیمیای جان جان افشانده اند. خاقانی. چون در تنور شرق پزد نان گرم چرخ آواز روزه بر همه اعضا برآورم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص144). چنان زی با رخ خورشیدنورش که پیش از نان نیفتی در تنورش.نظامی. ای به تو زنده هر کجا جانیست وز تنور تو هرکه را نانیست.نظامی. شبی خفت آن گدائی در تنوری شهی را دید می شد در سموری.عطار. بهل تا بدندان گزد پشت دست تنوری چنین گرم نانی نبست.سعدی. آتش اندر درون شب بنشست که تنورم مگر نمی تابد.سعدی. اینهمه طوفان به سرم می رود از جگری همچو تنور(9) ای صنم.سعدی. تنور شکم دم بدم تافتن مصیبت بود روز نایافتن.سعدی. به امید جوین نانی که حاصل گرددت، تا کی در آتش باشی و دودت رود بر سر تنورآسا. سلمان ساوجی. - تافته تنور؛ کنایه از شکم است : هر دو یکی شود چو ز حلقت فروگذشت حلوا و نان خشک در آن تافته تنور. ناصرخسرو. - تنور بدن؛ همانکه در عرف هند آنرا کوط خوانند. (آنندراج). تنورالبدن، هو الجزء المشتمل منه علی الاحشاء. (بحر الجواهر از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تنور تن شود. - تنور تن، تنورهء تن؛ کاواکی درون تن که ریتین و کبد و سپرز و کلیتین و معده و امعاء در آن جای دارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تشریح میرزا علی ص233 و تنوره شود. -امثال: از تنور سرد نان برنیاید؛ امید محال نباید داشت. تا تنور گرم است نان دربند، تا تنور گرم است نان توان بست، باید نان بست؛ تا اسباب و وسائل هست باید در برآمدن مقصود کوشید : ابر بی آب چند باشی چند گرم داری تنور نان دربند.نظامی. هوائی معتدل چون خوش نخندیم تنوری گرم چون نان درنبندیم؟نظامی. عروسی دید زیبا جان در او بست تنوری گرم حالی نان در او بست.نظامی. تیزبازاری عدلت چو فلک دید به عدل گفت دربند فطیری تو که گرم است تنور. سلمان ساوجی. و رجوع به ای که دستت میرسد... در امثال و حکم دهخدا شود. در تنور چوبین کسی نان نپزد؛ شناختن استعداد و توانایی هر کس و هر چیزی برای امری ضروری است. در تنور سرد نان بستن؛ کنایه از امید محال داشتن. || نوعی از جوشن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ز پاسخ برآشفت و شد چون پلنگ ز آهن تنوری بفرمود تنگ.فردوسی. از آنکه روی سپه باشد او بهر غزوی همی گذارد شمشیر از یمین و شمال چو پشت قنفذ گشته تنورش از پیکان هزارمیخ شده درقش از بسی سوفال. زینبی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به تنوره شود. || گَوی و حوضی را گویند که کاغذگران مایهء کاغذ را در آن به آب حل کرده کاغذ سازند. میرزا طاهر وحید در تعریف کاغذگر گفته : ز آب تنور است کارش روا از این آب می گردد این آسیا ز نانش بود آب دایم چکان ندیده ست کس در تنور آب و نان. (از آنندراج). (1) - tinuru. (2) - Fraenkel. (3) - tanura.
(4) - وندیداد VIII 254. (5) - tanur.
(6) - آسغده؛ هیزم نیمسوخته. (7) - ن ل: سروبالا. (8) - ن ل: در تنوره. (9) - به تنور پیرزن هم ایهام دارد. رجوع به تنور پیره زن و تنور عجوز شود.
تنور.
[تَنْ نو] (معرب، اِ) معروف است. ج، تنانیر. (منتهی الارب). کانونی که در آن نان پزند. (از اقرب الموارد). مأخوذ از پارسی، جای نان پختن. ج، تنانیر. (ناظم الاطباء). فارسی معرب. (جمهرهء ابن درید از سیوطی در المزهر از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :حتی اذا جاء امرنا و فار التنور قلنا احمل فیها... (قرآن 11 / 40). و خبز الفرن ارطب خبز التنور. (ابن البیطار از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به مادهء قبل و المعرب جوالیقی ص84 و نشوءاللغة ص15 شود. || روی زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || جوی آب. || استادنگاه آب وادی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تنور.
[تَنْ نو] (اِخ) کوهی است نزدیک مصیصة. (منتهی الارب). نام کوهی است. (ناظم الاطباء). کوهی است نزدیک مصیصة که سیحان از پایین آن جاری است. (مراصدالاطلاع) (از معجم البلدان).
تنور.
[تَ نَوْ وُ] (ع مص) از دور به آتش نگریستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). از دور دیدن آتش را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آهک بکار داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). نوره مالیدن مرد بر خود. (از اقرب الموارد). واجبی کشیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آهک و قطران مالیدن بر خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || روشن شدن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). روشن گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روشن شدن مکان. (از اقرب الموارد): اصطفاه من لباب الخلافة التی تنور شهابها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص299).
تنورآشوب.
[تَ] (اِ مرکب) آتش افروز تنور و خادهء تنور. (ناظم الاطباء). رجوع به تنورتاب شود.
تنورآشور.
[تَ] (اِ مرکب) تنورشور. محراث. (محمودبن عمر از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). محضاء. مسعار. (یادداشت ایضاً). رجوع به تنورآشوب شود.
تنورآغاج.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان سهندآباد است که در بخش بستان آباد شهرستان تبریز واقع است و 374 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
تنوربلند.
[تَ بُ لَ] (اِخ) دهی از دهستان یعقوب وند پاپی است که در بخش الوار گرم سیر شهرستان خرم آباد واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
تنوربلند.
[تَ بُ لَ] (اِخ) دهی از دهستان قیلاب است که در بخش اندیمشک شهرستان دزفول واقع است و 350 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
تنور پیره زن.
[تَ رِ رَ / رِ زَ] (اِ خ) تنور پیرزن. تنور عجوز. اشاره به پیرزنی است که طوفان نوح نخست از تنور نان پزی وی جوشیدن گرفت : خانهء پیره زن که طوفان برد در تنورش فطیر نتوان یافت.خاقانی. چون قوم نوح خشک نهالان بی برند باد از تنور پیرزنی فتح بابشان.خاقانی. در گمان آمدش که این چه فن است اصل طوفان تنور پیرزن است.نظامی. و رجوع به تنور عجوز شود.
تنورتاب.
[تَ] (نف مرکب) آنکه تنور تابد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آتش افروز تنور. آنکه تنور را روشن کند. || (اِ مرکب) سوختی که در آن افروزند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || ابزاری که بدان تنور می تابند. (ناظم الاطباء). آلتی که بدان تنور شورند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تنورآشور و تنورآشوب و تنور و دیگر ترکیبهای این کلمه شود.
تنورجه.
[تُنْ وَ جِ] (اِخ) دهی از دهستان سرکوه است که در بخش ریوش شهرستان کاشمر واقع است و 366 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
تنورخانه.
[تَ نَ / نِ] (اِ مرکب) مطبخ را گویند. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). تنورستان. مطبخ و آشپزخانه. (ناظم الاطباء). رجوع به تنور شود.
تنور خشت پزان.
[تَ رِ خِ پَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کورهء آجرپزان که غالباً دارای دودکش بلند و بزرگی است : بینئی چون تنور خشت پزان دهنی چون لَوید(1) رنگرزان.نظامی. (1) - لَوید؛ دیگ. پاتیل سرگشادهء بزرگ... (از برهان).
تنوردر.
[تَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان کاغه است که در بخش دورود شهرستان بروجرد واقع است و 237 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
تنوردول.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان خالصه است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه واقع است و 146 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
تنورستان.
[تَ رِ] (اِ مرکب) مخبز. (محمودبن عمر از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نانوایی. خبازی. (یادداشت ایضاً). رجوع به تنورخانه و تنور و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنور عجوز.
[تَ رِ عَ] (اِخ) اشاره به مبدأ بلا و فتنه و اشاره به قصهء طوفان که از تنور پیره زنی که در کوفه بود آب بجوشید. (انجمن آرا). رجوع به تنور پیره زن شود.
تنورک.
[تَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان فاروئی است که در بخش شیب آب شهرستان زابل واقع است و 101 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
تنورگر.
[تَ گَ] (ص مرکب) آنکه تنور سازد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تنار. تنوری : مه تنورگر از هجر خود چنانم سوخت که آتش غم او مغز استخوانم سوخت. سیفی (از آنندراج). رجوع به تنور شود.
تنورلو.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان بروانان است که در بخش ترکمان شهرستان میانه واقع است و 379 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
تنوره.
[تَ رَ / رِ] (اِ) سلاحی باشد مانند جوشن، لیکن غیبه های تنوره درازتر از غیبه های جوشن باشد، و غیبه آهن جوشن را گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نوعی از پوشش مبارزان مانند جوشن لکن غیبه های دراز دارد. (شرفنامهء منیری). نوعی از پوشش که روز جنگ پوشند و آن مانند جوشن باشد. (غیاث اللغات) : تنوره ز تفتیدن(1) آفتاب به سوزندگی چون تنوری به تاب.نظامی. || پوستی باشد که قلندران مانند لنگی بر میان بندند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و آن را برک نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) : و کان [ محمد العریان ] من اولیاء الله تعالی قائماً علی قدم التجرد یلبس تنورة و هو ثوب یستر من سرته الی اسفل. (ابن بطوطه از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تنوره ای بمیان بر سر تنوره صدا سفید مهره گرفت و ره قلندر زد. ذوقی اردستانی (از انجمن آرا). || تنور آتش. (شرفنامهء منیری). تنور. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). منقل. (غیاث اللغات) : دلم تنوره و عشق آتش و فراق تو داغ جگر معلق بریان و سلّ پوده کباب. طیان (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کباب از تنوره(2) برآویخته(3) چو خونین ورقهای جوشن وران.منوچهری. درخورد تنور و تنوره باشد شاخی که در او برگ و بر نباشد. ناصرخسرو. چون تنوره(4) به زیر این طارم همه آتش دمان و آتش دم. سنائی (از فرهنگ جهانگیری). تنوره گویی انباری است، پر لعل بدخشانی بجز شاه بدخشان را، ز لعل انبار کی باشد؟ ادیب صابر. شیخ بفرمود تا آن تنگ عود را به یکبار در آن تنوره نهادند. (اسرار التوحید ص84). دل اعدات در تنورهء غم چون به خاکستر اندرون کوماج.سوزنی. شکل تنوره چون قفس، طاوس و زاغش همنفس چون ذروهء افلاک بس، مریخ و کیوان بین در او. خاقانی. جام و تنوره بین بهم، باغ و سرای زندگی زآتش و می بهار و گل زاده برای زندگی. خاقانی. || لوله ای که برای تیز کردن آتش بالای آتش خانهء سماور و مانند آن نهند. دودکش بلند برای کوره و مانند آن. هر لوله مانندی که از آن حرارت یا بخار بررود. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). || در عبارت زیر از بیهقی ظاهراً بمعنی مدخل حصار قلعه که تنوره شکل است آمده است : ... که آن دلیران شیران در قلعت بگشادند و آواز دادند که بسم الله اگر دل دارید به تنورهء قلعت بباید آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص473). || گَوی که در پهلوی آسیا سازند تا آب از سوراخ آن بر پره های چرخ آسیا خورد و آسیا بگردش درآید. (برهان) (ناظم الاطباء). گَوی است که در جنب آسیا بسازند و چون آب به تندی در آن گو بریزد به پره های آسیا میخورد و آسیا را به گردش درآرد. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) : از حسامت برای دانهء سر آسیا گشته در تنورهء خون. ظهوری (از آنندراج). آغاز عاشقی دم از انجام می زند این آسیا تنورهء خود را تنور کرد. تأثیر (از آنندراج). رجوع به تنورهء آسیا شود. || (اصطلاح تشریح) مجموع استخوانهای بدن بغیر از اطراف و گردن و کله. (از ناظم الاطباء). رجوع به تنورهء تن و تنور تن شود. || حلقه زدن مردم را نیز گفته اند. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی)... بنابراین حلقه را تنوره گفته اند. (انجمن آرا). رجوع به تنوره زدن شود. || چرخ زدن. (برهان) (غیاث اللغات) گرد گشتن و چرخ زدن. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). چرخش. (ناظم الاطباء). (1) - ن ل: تفسیدن. (2) - بمعنی اول هم ایهام دارد. (3) - ن ل: درآویخته. (4) - بمعنی بعد هم ایهام دارد.
تنوره.
[تَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان الموت است که در بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین واقع است و 120 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
تنورهء آسیا.
[تَ رَ / رِ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) برج بلندی که از آهک و سنگ سازند و سرش دراز باشد و مشرف بر آب بود و در ته آن منفذی بود و آب در آن جمع شود و بر پرهء آسیا که از چوب می باشد می زند و آسیا را به گردش می آورد. رجوع به تنوره شود.
تنورهء تن.
[تَ رَ / رِ یِ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تمام بدن جز دو پای و دو دست و گردن و سر. مجموع گشادگی که امعاء و معده و کبد و سپرز و مراره و قلب و ریتین در آن جای دارد. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) : و هر ریش که بر تنورهء تن بود، خاصه اگر بر پهلوها و بر شکم بود و رگهای بسیار بدو پیوسته. (ذخیرهء خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). رجوع به تنور و تنوره شود.
تنوره زدن.
[تَ رَ / رِ زَ دَ] (مص مرکب)چرخ زدن و گرد گشتن و حلقه بستن، چنانکه گردباد تنوره می زند. (آنندراج). گرد چیزی گرد آمدن : هزاران دلیران جوینده کین به گردش تنوره زدند از کمین.اسدی. تنوره زد از گردش اندر سپاه ز هر سو بزخمش گرفتند راه.اسدی. رجوع به تنوره شود. || در اصطلاح، هوا گرفتن دیو است... (آنندراج). تنوره کشیدن. (فرهنگ فارسی معین) : از این سهم بر کهکشان رو نهاد تنوره زنان دیوسان گردباد. آدم (از آنندراج). به سوی آسمان از شهر و پوره بسان دیو زد آتش تنوره. محمدقلی سلیم (از آنندراج). رجوع به تنوره کشیدن و تنوره شود.
تنوره کشیدن.
[تَ رَ / رِ کَ / کِ دَ](مص مرکب) در حال چرخیدن به هوا پریدن. (فرهنگ فارسی معین). به هوا برشدن دیو و جادو، بی بال و پر. دواریدن. در افسانه های قدیمی، بر هوا شدن دیو بی بال و پری، راست بسوی بالا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :دیوان تنوره می کشند و به آسمان می روند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مادهء قبل و تنوره شود.
تنوری.
[تَنْ نو ری ی] (ع ص نسبی) تنار. تنورگر. (منتهی الارب). تنورگر و نان پز. (ناظم الاطباء). منسوب است به تنور که افادهء آشنا به صنعت آن و تجارت و کسب با آن را می کند. (از سمعانی).
تنوری.
[تَ] (ص نسبی) منسوب به تنور. بریان شده در تنور. پخته شده در تنور. کباب شده در تنور، همچون کباب تنوری، لبوی تنوری و جز اینها. مرادف تنوریة. رجوع به تنور و تنوریة شود.
تنوریگ.
[تَ] (پهلوی، اِ) به زبان پهلوی، سواره نظام زره پوش. رجوع به ایران در زمان ساسانیان چ 2 ص233 شود.
تنوریة.
[تَنْ نو ری یَ] (ع ص نسبی، اِ)تنوری. طعام یتخذ فی التنور. (بحرالجواهر). رجوع به تَنوری شود.
تنوز.
[تَ] (اِ) چاک و شکاف باشد. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). تنوزه. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به تنوزه شود.
تنوزه.
[تَ زَ / زِ] (ص) شکافته و چاک شده را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). شکافته و چاک زده. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری).
تنوس.
[تَ نَوْ وُ] (ع مص) وزیدن باد بر شاخهء باریک و جنبانیدن آن. (از اقرب الموارد).
تنوش.
[تَ نَوْ وُ] (ع مص) دست به دستار مالیدن و پاک کردن، یقال: تنوش یده بالمندیل؛ ای مشها من الغمر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
تنوط.
[تَ نَوْ وُ / تُ نَوْ وِ] (ع اِ)انجیرخواره. (زمخشری). مرغی است خرد برابر گنجشک که در جنگلها از تار برگ درختان آشیانهء خود را همچو قاروره ای سازد و خانهء او از شاخ باریک آونگان باشد بر تار ضعیف. به هندی بیا است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تنوطة.
[تَ نَوْ وُ طَ / تُ نَوْ وِ طَ] (ع اِ)یکی تنوط که مرغی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تنوع.
[تَ نَوْ وُ] (ع مص) نوع نوع شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). گونه گونه شدن. (دهار). گوناگون شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قسم قسم شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). گوناگونی و نوع نوع شدگی. (ناظم الاطباء). || جنبیدن شاخ. || پیش شدن در رفتن و جز آن، یقال: تنوع فی السیر؛ ای تقدم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تنوفة.
[تَ فَ] (ع اِ) بیابان. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مفازة. (اقرب الموارد). || زمین فراخ بعیداطراف یا دشت بی آب و انیس، اگرچه گیاه ناک باشد. ج، تنائف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تنوفیة.
[تَ فی یَ] (ع اِ) تنوفة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به همین کلمه شود.
تنوق.
[تَ نَوْ وُ] (ع مص) تنیّق. (منتهی الارب). نیکو نگریستن به چیزی. (زوزنی). || جید گردانیدن و نیکو کردن خورش و لباس خود را. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || آراستگی کردن در کار. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) : و او در ابواب تفقد و تعهد ایشان را انواع تکلف و تنوق واجب داشتی. (کلیله و دمنه). و هر کجا که عقیدتها به مودت آراسته گشت اگر در مال و جان با یکدیگر مواسات رود و در آن انواع تکلف و تنوق تقدیم افتد هنوز از وجوب آن قاصر باشد. (کلیله و دمنه). و تکلف و تنوق که لایق دوستان موافق و اخوان صادق باشد بجای آورد. (سندبادنامه ص86). و باآنکه در وی مقال را فسحت و مجال را وسعت تنوق و تصنع بود هیچ مشاطه این عروس را نیاراسته بود. (سندبادنامه ص25). صنعت صناع رصافه به اضافت تصنع و تنوق نقاشان آن روزگار در مقابلهء آن ناچیز شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص412). چنانکه شیوهء مقبلان و سنت صاحب دولتان باشد ابواب تکلف و تنوق القاب و شدت امتناع و احتجاب بسته گردانیده اند. (جهانگشای جوینی). رجوع به تنیّق و تنوق کردن شود.
تنوق.
[تَ] (اِخ) موضعی است به نعمان نزدیک مکه. (از معجم البلدان) (از مراصد الاطلاع).
تنوقات.
[تَ نَوْ وُ] (ع اِ) جِ تنوق: او را در مصاحبت خود به خوارزم آورد و انواع تنوقاتی که میان دو سلطان تواند بود به تقدیم رسانید. (جهانگشای جوینی). رجوع به تنوق و تنوق کردن شود.
تنوق کردن.
[تَ نَوْ وُ کَ دَ] (مص مرکب) در نظافت و پاکیزگی چیزی مبالغت کردن. || نیکو کردن خورش و لباس و آراستگی کردن در کار : ... وی اندر آن تنوق کردی تا سخت نیکو آمدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص106). و بر خصوص درگاه و منشی و حاجب تنوق هرچه تمامتر کرد. (فارسنامهء ابن البلخی ص92). رجوع به تنوق شود.
تنوم.
[تَ نَوْ وُ] (ع مص) خواب دیدن یا جماع نمودن در خواب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). احتلام. (اقرب الموارد). || چریدن گیاه تَنّوم را. (ناظم الاطباء). رجوع به مادهء بعد شود.
تنوم.
[تَنْ نو] (ع اِ) روزگردک. خوردن ثمر آن با سپندان و آب، کشندهء اقسام کرمهاست و ضماد برگ آن با سرکه، ثآلیل را قلع کند. (منتهی الارب). روزگردک که درختی است در عربستان و خوردن ثمر آن قاتل دیدان و دافع آنهاست. (ناظم الاطباء). درختی است. واحد آن تنومة. (از اقرب الموارد).
تنوم.
[تُ نَ وِ] (ع اِ) آفتاب گردان. آفتاب گردک. آفتاب پرست. طرنشولی. صامریوما. ایلیوطرفیون. طوماغا. شجرة الیمام(1). (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). صامریوما. (تحفهء حکیم مؤمن). آفتاب گردان بزرگ. (از اقرب الموارد). || بعضی گفته اند تنوم شاهدانهء دشتی است... (از ترجمهء صیدنه). شهدانه. (بحر الجواهر). جوالیقی در المعرب ذیل شهدانج آرد: فارسی معرب و به عربی تنوم است. (از المعرب جوالیقی ص206). رجوع به ترجمهء صیدنه شود. . (فرانسوی) (1) - Heliotrope
تنومند.
[تَ مَ] (ص مرکب) توانا و تندرست. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تندرست. (صحاح الفرس). توانا. (شرفنامهء منیری). از: تن + اومند (پسوند اتصاف و مالکیت). (حاشیهء برهان چ معین) : به تعلیم دانش تنومند باد به دانش پژوهی برومند باد.نظامی. بهر جا که باشی تنومند و شاد سپندی به آتش فکن بامداد.نظامی. مرد محنت کشیده ای شب دوش چون تنومند شد به طاقت و هوش.نظامی. رنجور تن است یا تنومند هستم به جمالش آرزومند.نظامی. || بلندبالا و عریض و صاحب قوت و فربه را گویند. (برهان) (آنندراج). باقوت. (انجمن آرا). تندرست. (صحاح الفرس). قوی جثه و فربه، و بعضی نوشته اند که تنومند بمعنی صاحب قوت، چه تنو بمعنی قوت و مند بمعنی صاحب. خان آرزو گوید که «واو» در ترکیب کلمهء دوحرفی و لفظ مند زیاده کنند چنانکه برومند. (غیاث اللغات)(1). زورآور و پهلوان. (شرفنامهء منیری). قوی و زورآور و قادر و بلندبالا و عریض. (از ناظم الاطباء) : سواری تنومند و خسروپرست بیامد ببر زد در این کار دست.فردوسی. دریغ آن سر تخمهء اردشیر دریغ آن جوان و سوار هژیر تنومند بودی خرد با روان ببردی خبر زین به نوشیروان که در آسیا ماهروی ترا جهاندار دیهیم جوی ترا به دشنه جگرگاه بشکافتند برهنه به آب اندر انداختند. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص3005). شاه فرمود تا کمربندان هم دلیران و هم تنومندان.نظامی. حمله بردند چون تنومندان دشنه در دست و تیغ در دندان.نظامی. به نیروی تو شادم و تندرست تنومندتر(2) زآنچه بودم نخست.نظامی. تعالی الله از آن نخل تنومند که بر چندین ولایت سایه افکند. کلیم (از آنندراج). || دارندهء تن را نیز گفته اند که تن پرور باشد. (برهان). تن پرور. جسیم. (ناظم الاطباء). تناور. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا). دارندهء تن اعم از انسان و جز آن. که تن دارد : تنومند بی مغزی و جان نزار همی دود از آتش کنی خواستار.فردوسی. خردمند را خلعت ایزدیست سزاوار خلعت نگه کن که کیست تنومند را کو خرد یار نیست به گیتی کس او را خریدار نیست نباشد خرد جان نباشد رواست خرد جان جانست و ایزد گواست. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص2396). چنان چون تن و جان که یارند جفت تنومند پیدا و جان در نهفت همان کالبد مرد را کوشش است اگر بخت بیدار در جوشش است. فردوسی (ایضاً ص2453). تنومند را از خورش چاره نیست وزین بر تنومند(3) بیغاره نیست. (گرشاسبنامه). ای روان همه تنومندان آرزوبخش آرزومندان.سنائی. تنومند را قدر چندان بود که در خانهء کالبد جان بود.نظامی. تنومند ازو جملهء کائنات بدو زنده هر کس که دارد حیات.نظامی. چو گشت آن سه دوری ز مرکز عیان تنومند شد جوهری در میان.نظامی. || شاد و خرم. (برهان) (ناظم الاطباء). شاددل. (صحاح الفرس). خرم دل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بود مرد دانا به گاه نبرد تنومند و آزاده و رخ چو ورد. عنصری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). من آنگه زندگی یابم تنومند که جان بدْهم بدیدار خداوند. (ویس و رامین). (1) - چنانکه یاد کردیم کلمه مرکب از تن + اومند، پساوند مرادف «مند» است مانند: دانشومند. حاجتومند. برومند. (2) - بمعنی اول هم ایهام دارد. (3) - ن ل: وزین بر کسی جای.
تنومندی.
[تَ مَ] (حامص مرکب)جسیمی. تناوری. (ناظم الاطباء). دارندگی تن. تن داری : بدان که مردم مرکب است از دو گوهر، یکی گوهر جسمانی که تنومندی از اوست و دیگری روحانی و آن روان وی است. (هدایة المتعلمین ربیع بن احمد اخوانی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و همچنین تنومندی ایشان که گرد است چون گوی معلوم است به اندازهء گوی زمین. (التفهیم). زنده چون برق میر، تا خندی جان خدایی به از تنومندی.نظامی. || توانایی و زورآوری. (ناظم الاطباء). پرزوری و قوت. (فرهنگ فارسی معین): چو اسکندر آیینه در پیش داشت نظر در تنومندی خویش داشت.نظامی. به گفتن تو دادی تنومندیم تو ده زآنچه کشتم برومندیم.نظامی. || فربهی و چاقی. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به تن و مند و تنومند شود.
تنومة.
[تَنْ نو مَ] (ع اِ) یکی تنوم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). واحد تنوم. یک درخت تنوم. (ناظم الاطباء). رجوع به تَنّوم شود.
تنوند.
[تَنْ وَ] (ص) پاشیده و پراکنده و منتشر. (ناظم الاطباء).
تنوة.
[ ] (ع اِ) تفالهء قهوه. (دزی ج1 ص153).
تنوه.
[تَ نَوْ وُهْ] (ع مص) بلند شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).
تنوی.
[تَنْ] (ص) آنکه چشمش بطرف بالا ثابت مانده. || شاخص. (ناظم الاطباء).
تنوی.
[تَ نَوْ وی] (ع مص) آهنگ کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قصد کردن چیزی. (از اقرب الموارد).
تنویخ.
[تَنْ] (ع مص) طاقت بخشیدن خدای زمین را که بردارد آب را: نوخ الله الارض طروقةً للماء؛ یعنی زمین را طاقتی بخشید خدای که بردارد آب را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فروخوابانیدن شتر نر، ماده را تا گشنی کند، پس فروخوابید آن ماده شتر: نوخ الجمل الناقة تنویخاً فتنوخت. (ناظم الاطباء). رجوع به تنوّخ شود.
تنویر.
[تَنْ] (ع مص) روشن کردن و روشن شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). روشن کردن. (دهار) (غیاث اللغات) (آنندراج). روشن گردیدن و روشن کردن (لازم و متعدی است). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آمیخته و مشتبه گردانیدن کار را بر کسی یا کردن فعل نورهء ساحره با کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سحر کردن مانند زن جادوگر که نام وی نوره بود و چون کسی جادو می کند گویند: قد نور. و از اینجاست که می گویند: نور فلان علی فلان؛ یعنی آمیخته و مشتبه گردانید فلان بر فلان، کار وی را. (ناظم الاطباء). ازهری گوید که این کلمه عربی صحیح نیست. (از اقرب الموارد). || روشن شدن صبح. || دانه پیدا شدن در خرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شکوفه بیاوردن درخت. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). گل کردن درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دست به سوزن آژدن و نیل بر آن ریختن تا نشان ماند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). سوزن به دست فروبردن و سپس دودهء پیه بر آن ریختن. (از اقرب الموارد). || رسیدن کشت. || دور داشتن زن را از تهمت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نماز به روشنی صبح کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد).
تنویر.
[تَنْ] (از ع، مص) استعمال نوره جهت ستردن مویها. (ناظم الاطباء). نوره کشیدن. واجبی کشیدن. || (اِ) نوره. واجبی. (فرهنگ فارسی معین).
تنویر کشیدن.
[تَنْ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) نوره کشیدن. (ناظم الاطباء).
تنویز.
[تَنْ] (ع مص) کم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تقلیل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تنویس.
[تَنْ] (ع مص) اقامت کردن در جای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تنویش.
[تَنْ] (ع مص) نوید دادن. (دهار) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). نوید فرادادن. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). و فی الحدیث: فیقول الله یا محمد نوش العلماء الیوم فی ضیافتی. (اللسان از ذیل اقرب الموارد).
تنویض.
[تَنْ] (ع مص) رنگ کردن: نوض الثوب بالصبغ تنویضاً؛ رنگ کرد جامه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
تنویط.
[تَنْ] (ع مص) آویختن. (از اقرب الموارد): نوط القربة تنویطاً؛ آویخت آنرا تا روغن مالد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). اثقال مَشک برای مالیدن روغن. (از اقرب الموارد).
تنویع.
[تَنْ] (ع مص) گوناگون کردن. (دهار) (از اقرب الموارد). || جنبانیدن و زدن باد چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تنویق.
[تَنْ] (ع مص) رام کردن اشتر. (تاج المصادر بیهقی). ناقه را ریاضت کردن. (زوزنی). تذلیل ناقه و نیکو ریاضت کردن آن. || تلقیح کردن درخت خرما را. || تصفیف و تطریق و تسلیک چیزی. (از اقرب الموارد).
تنویل.
[تَنْ] (ع مص) عطا دادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). دادن، یقال: نولته و نولت علیه و به. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).
تنویم.
[تَنْ] (ع مص) بخوابانیدن. (تاج المصادر بیهقی). بخواب کردن و خوابانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).
تنوین.
[تَنْ] (ع مص) منوّن کردن اسم. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || نوشتن نون. (از اقرب الموارد). الحاق نون به کلمه بصورت دو زبر ـً یا دو زیر ـٍ یا دو پیش ـٌ . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از فرهنگ فارسی معین). || (اِ) نون ساکن که در آخر اسماء خوانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در اصل مصدر و بمعنی درآوردن «ن» در کلمه باشد و در اصطلاح نحویان نون ساکنی است که بر حرکت آخر کلمه درآید و برای تأکید فعل نباشد. مقصود از ساکن بودن آنست که بذات ساکن باشد و به همین جهت حرکت عارضی بر آن وارد می شود چنانکه در «عادن الاولی» که در اصل «عاد الاولی» بوده است و بواسطهء اجتماع ساکنین حرکت پیدا کرده است. و نون ساکن در جائی تنوین است که بحرکت حرف آخر کلمه درآمده باشد، نه آنکه خود حرف آخر کلمه باشد چنانکه در «من» و «لدن» و تنوین اختصاص به آخر اسم ندارد بلکه در آخر فعل هم می آید چنانکه در تنوین «ترنم»، و اینکه در تعریف قید شده برای تأکید فعل نباشد بمنظور اخراج نون تأکید از تعریف تنوین بود زیرا نون تأکید هم ساکن است و هم به آخر کلمه درمی آید. بهر حال تنوین را پنج قسم مشهور بود: تنوین تمکن، تنوین تنکیر، تنوین مقابله، تنوین عوض، تنوین ترنم. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به ترکیبهای این کلمه شود. دو زبر، دو زیر، دو پیش که به آخر کلمات عربی در حالت نصبی و جری و رفعی افزوده شود: عالماً، امیرٍ، شاعرٌ. ج، تنوینات. توضیح اینکه تنوین مخصوص کلمات عربی است و الحاق آن به کلمات فارسی و اروپائی غلط است، مث: جاناً، رایگاناً، تلگرافاً، تلفناً نادرست است. (فرهنگ فارسی معین). تنوین در فارسی با نون قافیه آید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): آنچنان دلها که بدْشان ماء و من نعتشان شد بل اشد قسوةً(1). مولوی (از یادداشت ایضاً). موسیا در پیش فرعون زمن نرم باید گفت قو لیناً(2). مولوی (از یادداشت ایضاً). آنکه گوید رمز قالت نملةٌ(3) هم بداند راز از این طاق کهُن. مولوی (از یادداشت ایضاً). || نون تنوین در فارسی گاه به الف بدل شود و در این حالت قبل از کلمهء منوّن، حرف «ب» را اضافه کنند مانند بعمدا بجای عمداً: ستور از کسی به که بر مردمی بعمدا ستوری کند اختیار.ناصرخسرو. دانهء نار است سرخ و رنگ آبی هست زرد ای عجب گویی بعمدا خون آبی خورده نار. ؟ (1) - قرآن 2/74. (2) - قرآن 20/44. (3) - قرآن 27/18.
تنوین ترنم.
[تَنْ، نِ تَ رَنْ نُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تنوینی است که به آخر قوافی دارای حرف اطلاق، بجای آن حرف اطلاق درآید، و حروف اطلاق الف، واو و یاء است که به آخر کلمات درآید. و به عقیدهء سیبویه هرگاه حروف اطلاق را که موجب ترنم و غناء است از قوافی حذف کنند بجای آن تنوین آرند و با آن ترنم را قطع کنند و این تنوین اختصاص ندارد و به آخر افعال اگر قافیه باشند نیز درآید. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به ترنم و تنوین و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنوین تمکن.
[تَنْ، نِ تَ مَکْ کُ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) تنوینی است که بر حرکت حرف آخر اسماء معرب درآید تا نشانهء خارج نگردیدن از اصل اسمیت و تمام بودن آن باشد مانند تنوین آخر کلمات «زید» و «عمرو» در «سلمت علی زیدٍ و عمرٍو». این تنوین را تنوین امکنیه و تنوین انصراف نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تنوین و دیگر ترکیبهای این کلمه شود.
تنوین تنکیر.
[تَنْ، نِ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تنوینی است که به آخر بعض کلمات مبنی درآید تا میان حالت معرفه و نکره بودن آنها را معلوم دارد، چنانکه در کلمات «صه» و «مه» که اگر بدون تنوین باشد معرفه و اگر با تنوین باشد مثل «صهٍ» و «مهٍ» نکره اند. و در واقع تنوینی است که برای نکره ساختن کلمه بر آخرش درآید. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تنوین و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنوین شاذ.
[تَنْ، نِ شاذذ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تنوینی است که بدون هیچ موجبی و تنها بمنظور فراوان ساختن صدای کلمه به آخر آن ملحق سازند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تنوین و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنوین ضرورت.
[تَنْ، نِ ضَ رو رَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) تنوینی است که بر اثر ضرورت به آخر کلمات غیرمنصرف و یا کلماتی که منادی واقع شده و باید مضموم باشند درآید. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تنوین و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنوین عوض.
[تَنْ، نِ عِ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تنوینی را گویند که بجای حرف اصلی یا زائد محذوف و یا بجای مضاف الیه محذوف مفرد یا جمله به آخر کلمه ملحق شود چنانکه در «حوارٍ» که در اصل «حواری» بوده و تنوین «جندلٍ» که بجای الف «جنادل» بوده و تنوین «یومئذٍ» که در اصل «یوم اذ کان کذا» بوده است، و بجای محذوف، تنوین در کلمات مذکور آمده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تنوین و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنوین غالی.
[تَنْ، نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تنوینی است که به آخر قافیه های مقید یعنی قافیه هائی که حرف آخر آنها ساکن است درمی آید، و بدان جهت آنرا غالی گویند که سبب تجاوز قافیه از حد وزن شعر خواهد شد. برخی آن را با ترنم یکی دانند و برخی چنین تنوینی را درست نمی دانند و جمعی آنرا تنوین نمی شمارند. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و تعریفات جرجانی و تنوین و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنوین مقابله.
[تَنْ، نِ مُ بَ / بِ لَ / لِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) تنوینی است که به آخر جمعهای مؤنث سالم عربی درآید چنانکه در مسلمات و مؤمنات و نظائر آن. برخی گویند این بدل از نون جمع مذکر سالم است و بعضی گویند بدل از فتحهء حالت نصب خود جمع مؤنث سالم است، چون نصب و جر آن هر دو به کسره است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تنوین و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنویة.
[تَنْ یَ] (ع مص) روان کردن حاجت. || دانه بستن خرما. || انداختن دانهء خرما. || سپردن کاری بر نیت دیگری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کسی را نایب او گذاشتن. (تاج المصادر بیهقی). کسی را وا (به) نیت او گذاشتن. (از زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تنویه.
[تَنْ] (ع مص) بزرگوار گردانیدن و نام کسی بلند گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). بلندنام گردانیدن و بلند گردانیدن کسی را در سخن گفتن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). خواندن کسی را و بلندنام گردانیدن: نوهه و به تنویهاً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و فی اللسان: «نوه فلان بفلان؛ اذا رفعه و طیر به و قواهُ»، یقال: اردت بذلک التنویه بک. و فی حدیث عمر: انا اول من نوه بالعرب؛ ای رفع ذکرهم بالدیوان والاعطاء... (اقرب الموارد). || برداشتن چیزی را و بلند کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || خواندن کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || به آواز بلند کسی را خواندن. || بزرگ داشتن کسی را و ستودن او را. (از اقرب الموارد). || (اِمص) کلانی و بزرگی و بلندی مرتبه. (ناظم الاطباء).
تنه.
[تَ نَ / نِ] (اِ) جثه را گویند. (برهان) (فرهنگ رشیدی). تن و ترکیب و جثه. (انجمن آرا) (آنندراج). بدن و تن و جسم و جثه. (ناظم الاطباء). از: تن + ه (پسوند نسبت و مانندگی). (حاشیهء برهان چ معین). تن. بدن (انسان و حیوان). (فرهنگ فارسی معین) : خسرو تنهء ملک بُوَد او دلهء ملک ملکت چو قُران او چو معانیّ قُران است. منوچهری. - نیم تنه؛ کت. روپوشی است غالباً مردان را که دامن آن کوتاه باشد و نیمی از تن را پوشد و با شلوار پوشند، چون کت و شلوار که معادل است با نیم تنه و شلوار. رجوع به سایه روشن صادق هدایت ص15 شود. - یک تنه؛ منفرد. تنها. بی همراه : بفرمود تا لشکرش با بنه براند، نماند کسی یک تنه.فردوسی. سواری بشد پیش او یک تنه همی تاخت از قلب تا میمنه.فردوسی. این رمهء گوسفند سخت کلانست یک تنه تنها بدین حظیره شبانست. منوچهری. ببسیج هلا زاد و کم نیاید از یک تنه گر بیشتر نباشد.ناصرخسرو. با یک تنه تن خود چون پس همی نیایی اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی. ناصرخسرو. هرکه چو پروانه دمی خوش زند یک تنه بر لشکر آتش زند.نظامی. || ظاهراً در دو بیت زیر از فردوسی بمعنی نهایت بهم پیوسته و متحد، آمده است : سوی طیسفون رفت گنج و بنه سپاهی براند از یلان یک تنه.فردوسی. فریبرز و کاوس بر میمنه سپاهی همه یکدل و یک تنه.فردوسی. || فرهنگستان ایران این کلمه را معادل بدنهء هواپیما(1) پذیرفته است، یعنی آن قسمت از هواپیما که مانند دوک بسیار بزرگی است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص26 شود. || جرم در کواکب : تنهء ماه گرد است چون گوی و نه روشن. (التفهیم). و آنگاه تنهء ستاره راست بدیدار سوی مغرب باشد. (التفهیم). || در بیت زیر بمعنی درون و داخل آمده است : باد سردم بکشد شمع فلک شمع جان در تنهء پیرهن است. خاقانی. || ساقهء درخت. (فرهنگ فارسی معین). ساق درخت. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). بیخ درخت از بالای زمین تا محل روئیدن شاخها. (غیاث اللغات) : رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه ای درخت ملک بارت عز و بیداری تنه. منوچهری. خرد بیخ او بود و دانش تنه بدو اندرون راستی را بنه. ؟ (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). نخستین گیاهی نماید درخت تنه گیرد آنگه کند بیخ سخت.اسدی. درختان رده کرده بر گرد رود تنه لعل گون شاخه هاشان کبود.اسدی. || تنیدهء عنکبوت را نیز گفته اند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). از: تن (تنیدن) + ه (پسوند پدیدآورندهء اسم از فعل). (حاشیهء برهان چ معین). تنیدهء عنکبوت. (فرهنگ فارسی معین) : چند پری چون مگس ازبهر قوت در دهن این تنهء عنکبوت؟نظامی. قصب لعاب ریزم تنه ایست عنکبوتی حلل عیارسنجم قفسی است استخوانی. نظامی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بر گذر منجنیق مورچه با حزم او از تنهء عنکبوت حصن برآرد حصین. سیف اسفرنگ (از فرهنگ رشیدی). || کرباسه و پارچه. (ناظم الاطباء). || بمعنی قبول و رضا هم هست، چه تنه شدن، قبول کردن و راضی شدن باشد. (برهان). و در مصطلحات بمعنی رام و مطیع نیز نوشته و در بهار عجم برای [ این معنی ] به ضمتین است. (غیاث اللغات). رجوع به تنه شدن شود. (1) - Fuselage.
تنة.
[تَنْ نَ] (اِخ) رجوع به طلحة بن ابراهیم شود.
تنه.
[تُنْ نَ / نِ] (اِ) یک نوع ماهی که تُن نیز گویند. (ناظم الاطباء). اوماطاریخن. تُن(1). قسمی ماهی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تُن شود. (1) - Thon.
تنها.
[تَ] (ص، ق) از مفرد بودن باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). فرد و تک و منفرد و یگانه و مجرد. (ناظم الاطباء). فرید. وحید. بی هیچکس. منفرد. یکه. واحد. احد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : با صدهزار مردم، تنهایی بی صدهزار مردم، تنهایی.رودکی. از رخت و کیان خویش(1) من رفتم و پردختم چون کُرد بماندستم، تنها من و این باهو. رودکی. بیزارم از پیاله، وز ارغنون و لاله ما و خروش ناله، کنجی گرفته تنها.کسائی. چو نزدیک او رفت تنها ببود فراوان سخن گفت و خسرو شنود.فردوسی. مرا شصت وپنج و ورا سی وهفت نپرسید ازین پیر و تنها برفت.فردوسی. مر او را به رامش همی داشتند به زندانْش تنها بنگذاشتند.فردوسی. دگر آنکه گفتی ز خون ریختن به تنها به رزم اندر آویختن.فردوسی. دشمنش اندیشه تنها کرد و بر گردن فتاد اوفتد بر گردن آن کاندیشهء تنها کند. منوچهری. به راه از چه تنها بترسد دلیر که تنها خرامد به نخجیر شیر.اسدی. تنها یکی سپاه بود دانا نادانْت با سپاه بود تنها.ناصرخسرو. چون یار موافق نبود، تنها بهتر تنها به، صد بار چو نادانت همتا. ناصرخسرو. تنها بسیار به از یار بد یار ترا بس دل هشیار خویش.ناصرخسرو. عالم همه چو خوازه ز شادی و خرمی من مانده همچو مرده، تنها به گور تنگ. عمعق. او به تنها صد جهانست از هنر یک جهانش جان به تنهایی فرست.خاقانی. ز هرچه زیب جهان است و هرکه زَاهل جهان مرا چو صفر تهی دار و چون الف تنها. خاقانی. جویم که رصدگه زمین را تنها رَوی آن زمان ببینم.خاقانی. از آنجا رفت جان و دل پرامّید بماند آن ماه را تنها چو خورشید.نظامی. ساکن گوشهء جهان ز جهان همچو من نیست هیچ تنهائی.عطار. حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود به شب از تشویش لوریان در خانه تنها خوابش نمی برد. (گلستان). - به تنها تن، به تنی تنها؛ یک تنه. بی هیچکس : به تنها تن خویش جنگ آورم خدای جهان را به چنگ آورم.فردوسی. به تنی تنها صد لشکر جنگی شکند بی شبیخون و حیل کردن و دستان و کمین. فرخی. -امثال: تنها به داور (قاضی) رفته است، نظیر: هرکه تنها به قاضی شد راضی بازآید. (از امثال و حکم دهخدا ج1 ص554). تنها به حاکم شده است : زیرا که سرخ روی برون آید هرکو به پیش حاکم تنها شد.ناصرخسرو. به فیروزی خود دلاور شده ست همانا که تنها به داور شده ست. نظامی (از امثال و حکم دهخدا ایضاً). تنها تو خیار نو به بازار نیاورده ای : به ز تو بسیار هشته و بهلد نیز نو نه تو آری همی خیار به بازار. سوزنی (از امثال و حکم دهخدا ج1 ص554). تنهاخوار برادر شیطانست، نظیر: تزاحم الایدی فی الطعام برکة. (امثال و حکم ایضاً). تنها مانی چو یار بسیار کشی. (از امثال و حکم ایضاً). || (اِ) بمعنی اجسام نیز آمده است چه تن بمعنی جسم است. (برهان). و جمع [ تن ] تنها که اجسام باشد نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). جِ تن. (ناظم الاطباء) : این نشاطی است که از دلها بیرون نرود(2) وین جمالیست که از تنها تنها نشود. منوچهری. چه جانها در غمت فرسود و تنها نه تنها من اسیر و مستمندم.سعدی. خوش می روی بتنها، تنها فدای جانت مدهوش می گذاری یاران مهربانت.سعدی. مگر خضر مبارک پی تواند که این تنها بدان تنها رساند.حافظ. ای بلبل جان چونی، اندر قفس تنها تا چند در این تنها مانی تو تن تنها؟ محمد شیرین مغربی (از انجمن آرا). ز تنها گر کسی تنها نشیند نشیند با خدا هر جا نشیند ز خود تنها نشین نوری که سهل است ز تنها گر تنی تنها نشیند. ملا علی نوری (ایضاً). || (ص) بمعنی خالی نیز آمده. (غیاث اللغات) مجرد : بِپْرَست خدای را و خود بشناس او باصفت و ز بی صفت تنها.ناصرخسرو. || جدا. دور. محروم : ز هر چیز تنها چرا ماندی ز دفتر چنین روز کی خواندی.فردوسی. || (ق) فقط. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و غالباً با «نه» یا «نی» آید : تو تنها بجای پدر بودیَم همان از پدر بیشتر بودیَم.فردوسی. تنها نه پدر ز یاد من رفت خود یاد من از نهاد من رفت.نظامی. نه تنها منت گفتم ای شهریار که برگشته بختی و بدروزگار.(بوستان). خور و خواب تنها طریق دد است بر آن بودن آیین نابخرد است.(بوستان). ولیکن خزانه نه تنها مراست.(بوستان). سعدی به عشقبازی خوبان علم نشد تنها در این مدینه که در هر مدینه ای. سعدی. که نه تنها منم ربودهء عشق هر گلی بلبل غزلخوان داشت.سعدی. نی من تنها کشم تطاول زلفت کیست که او داغ این سیاه ندارد؟حافظ. تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد تا بود فلک، شیوهء او پرده دری بود.حافظ. جلوه گاه رخ او دیدهء من تنها نیست ماه و خورشید همین آینه می گردانند.حافظ. (1) - ن ل: خود. (2) - ن ل: غایب نشود.
تنها.
[تَ] (اِخ) محمدسعید قمی. خلف حکیم محمدباقر قمی است و در دربار شاه عباس دوم راه یافت و سپس مغضوب شد. این دو بیت از اوست: در انتظارت ای ثمر دل شکوفه وار چشمم سفید گشت و تو در دیده بوده ای. * عندلیبان چون طواف گلشن آن کو کنند دست گلچین ترا چون دستهء گل بو کنند. (از تذکرهء نصرآبادی ج1 صص167-168). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
تنهاء .
[تَ] (ع اِ) جای منتهی شدن آب رودبار از کرانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تنهاة. (اقرب الموارد).
تنهاء .
[تِ] (ع اِ) خاک و جز آن که بدان سیل را بازگردانند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تنهاة. (اقرب الموارد).
تنهائی.
[تَ] (حامص) تنهایی. خلوت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). کناره جوئی. اعتزال. عزلت گزینی. گوشه نشینی : برگزیدم به خانه تنهائی از همه کس درم ببستم چست.شهید بلخی. همجالس بد بُدی تو و رفته بهی تنهائی بِهْ بسی ز همجالس بد. (از قابوسنامه از امثال و حکم دهخدا ج1 ص554). بر صحبت نفایه و بی دانش بگزین به طبع، وحشت تنهایی.ناصرخسرو. چو خلق اینست و حال این، تو نیابی ز تنهائی به، ای خواجه، حصاری. ناصرخسرو. عاقل را تنهائی و غربت زیان ندارد. (کلیله و دمنه). چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم به تنهائی چو عنقا خو گرفتم.نظامی. هست تنهائی به از یاران بد نیک چون با بد نشیند بد شود. (مثنوی چ خاور ص359). چو هر ساعت از تو بجایی رود دل به تنهائی اندر صفایی نبینی. (گلستان). چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام ز نوبه خانهء تنهایی آمدم بر بام.سعدی. دوش در صحرای خلوت لاف تنهائی زدم خیمه بر بالای منظوران زیبائی زدم.سعدی. ای پادشه خوبان، داد از غم تنهائی دل بی تو بجان آمد وقت است که بازآئی. حافظ. سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی دل ز تنهائی به جان آمد خدا را همدمی. حافظ. || تنها بودن. یگانه بودن. (فرهنگ فارسی معین). وحدت و انفراد و یگانگی. (ناظم الاطباء). - به تنهائی؛ منفرداً. بالانفراد : هشتادودو شیر او خود کشته ست به تنهائی هفتادودو من گرز او کرده ست ز جباری. منوچهری. او به تنها صد جهانست از هنر یک جهانش جان به تنهایی فرست.خاقانی. -امثال: تنهائی(1) از مرگ ناخوشتر است فردوسی (از امثال و حکم دهخدا ج1 ص554). رجوع به «لا رهبانیة فی الاسلام» شود. تنهائی بِهْ بسی ز هم جالس بد... رجوع به «آلو به آلو...» شود. تنهائی به خدا می برازد. رجوع به «لا رهبانیة...» شود. و رجوع به تنها شود. (1) - که تنهائی... هر آن تن که تنها بود بیسر است.
تنهاخرام.
[تَ خِ / خَ / خُ] (نف مرکب) که تنها خرامد. تنهارو. تک رو. که در رفتن یاری نگزیند : ماه تنهاخرام از آن آواز بند برقع بهم کشید فراز.نظامی. رجوع به تنهارو و تنها و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنهاخوار.
[تَ خوا / خا] (نف مرکب)تنهاخور. کنود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بداند هرکه باتدبیر باشد که تنهاخوار، تنهامیر باشد.نظامی.
تنهاخور.
[تَ خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب)تنهاخوار. که تنها خورد : مخور تنها گرت خود آب جوی است که تنهاخور چو دریا تلخ خوی است.نظامی. رجوع به مادهء قبل و تنها و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنها خوردن.
[تَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) تنها خود خوردن و به کسی ندادن : ولیکن نباید که تنها خوری ز درویش درمانده یاد آوری.(بوستان). رجوع به تنهاخوار و تنها و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنهاخوری.
[تَ خوَ / خُ] (حامص مرکب)تنهاخواری : چو دریا مکن خو به تنهاخوری که تلخ است هرچ آن چو دریا خوری. نظامی. رجوع به تنها و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنهارو.
[تَ رَ / رُو] (نف مرکب) تنهارونده. تنهاخرام. تک رو : یا چو الیاس باش تنهارو یا چو ابلیس شو حریف نواز.سنائی. شیر تنهارو شریعت را با سگی در خطاب دیدستند.خاقانی. تنهاروی، ز صومعه داران شهر قدس گه گه کند به زاویهء خاکیان مقام.خاقانی. و پادشاه کشور چون خسرو تنهارو، در خانهء شرف بر تخت و سریر سروری متمکن شده. (جهانگشای جوینی). رجوع به تنهاخرام و تنها و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنهاروی کردن.
[تَ رَ کَ دَ] (مص مرکب) تک روی کردن : کند تنهاروی در کار خسرو به تنهائی خورد تیمار خسرو.نظامی.
تنها کلا.
[تَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان دابو است که در بخش مرکزی شهرستان آمل واقع است و 190 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
تنها ماندن.
[تَ دَ] (مص مرکب) منفرد ماندن. جدا از دیگران ماندن. شذوذ. بی همراه شدن : چو تنها بماند آن شه پرخرد بترسید کز لشکرش بد رسد.فردوسی. رجوع به تنها و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنهامیر.
[تَ] (نف مرکب) که بیکس میرد. که در مرگ وی کسی در بالینش نباشد. که در حال مرگ کسی از وی تیمارداری نکند و او را پرستاری نباشد : بداند هرکه باتدبیر باشد که تنهاخوار، تنهامیر باشد.نظامی. رجوع به تنها و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنهانشین.
[تَ ها نِ] (نف مرکب) منزوی. که تنها نشیند و با کس مراوده نداشته باشد، خواه به غرور و خودپسندی خواه به اعتزال : ز بیکامی دلم تنهانشین است بسازم گر ترا کام اینچنین است.نظامی. بت تنهانشین، ماه تهی رو تهی از خویشتن تنها ز خسرو.نظامی.
تنهاة.
[تَ] (ع اِ) تنهاء. رجوع به تنهاء شود.
تنهاة.
[تِ] (ع اِ) تنهاء. رجوع به تنهاء شود.
تنهایی.
[تَ] (حامص) تنهائی. رجوع به تنهائی شود.
تنهایی بیک.
[تَ بَ] (اِخ) از ارسباران است. شخصی است گرم اختلاط و مجلس آرا و بی قید ولی با وجود گرمی و موافقی از مردم بهره مند نمی شود. شعر را ترکانه می گوید و این ابیات... و فارسی از اوست: به جرم عشق اگر می کشندم عارم نیست کجا روم چه کنم غیر عشق کارم نیست نهفته راز دلم تا بحشر خواهد ماند درین زمانهء فانی چو رازدارم نیست. (از مجمع الخواص ص130).
تنه توشه.
[تَ نَ / نِ شَ / شِ] (اِ مرکب، از اتباع) بالا و پهنا و فربهی یا لاغری. اندازه: به تنه توشهء من است؛ یعنی در بالا و پهنا و فربهی و لاغری مانند من است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به «تنه و توشه» شود.
تنه خواری.
[تَ نَ / نِ خوا / خا](حامص مرکب) کنایه از شکنجه و عذاب. (آنندراج). کاهش تن کردن از باعث غم و اندوه، و در بهار عجم بمعنی شکنجه و عذاب. (غیاث اللغات) : از تنومندی اشجار خزان در تنه خواری و از برومندی شاخسار بهار در برخورداری. (ظهوری از آنندراج).
تنه خوردن.
[تَ نَ / نِ خوَرْ / خُرْ دَ](مص مرکب) مقابل تنه زدن. کوس یافتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : خر به بازار ری فراوانست باخبر باش تا تنه نخوری. نشاطی خان (از یادداشت ایضاً). رجوع به تنه زدن و تنه و دیگر ترکیبهای آن شود.
تنهد.
[تَ نَهْ هُ] (ع مص) باد سرد برکشیدن. (تاج المصادر بیهقی). به غم و درد، نفس بیرون دادن. آه کشیدن. (از اقرب الموارد).
تنه دار.
[تَ نَ / نِ] (نف مرکب) درخت ساقه دار. (ناظم الاطباء). تناور. آنکه اندامی بزرگ دارد از انسان و حیوان و گیاه.
تنه دس.
[تِ نِ دُ] (اِخ)(1) جزیره ای در سه فرسنگ ونیمی تنگهء داردانل که امروز آن را «بزچه اطه سی» می نامند... یونانیان در جنگ ترویا برای اغفال خصم خود را در این جزیره مخفی کردند. (از اعلام تمدن قدیم فوستل دو کولانژ). (1) - Tenedos.
تنه ده.
[تَ نَ دِهْ] (اِخ) دهی از بخش سراسکند است که در شهرستان تبریز واقع است و 353 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
تنه ریف.
[تِ نِ] (اِخ)(1) بزرگترین جزیره از جزایر قناری است که 200000 تن سکنه دارد و مرکز آن سانتاکروز است. در این جزیره تاکستانها و باغهای مرکبات فراوان است. (1) - Teneriffe.
تنه زدن.
[تَ نَ / نِ زَ دَ] (مص مرکب)خود را به کسی زدن. (ناظم الاطباء). با قسمتی از بالای تن، به تن دیگری زدن. با جزئی از تن بر دیگری زدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تنه شدن.
[تَ نَ / نِ شُ دَ] (مص مرکب)در اصطلاح بعضی بمعنی قبول کردن و راضی شدن است، مانند تن دردادن به خلاف تن زدن که از کاری تفره [ طفره ] زدن است و خاموش شدن. (انجمن آرا) (آنندراج). قبول کردن و راضی شدن. (ناظم الاطباء).
تنهکة.
[تَ هِ کَ] (ع مص) عقوبت کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تنه لش.
[تَ نَ / نِ لَ] (ص مرکب) در تداول عامه، سخت کاهل. سخت عاطل و گریزنده از کار و کسب و تحصیل روزی. تنبل. بیکاره. بی تعصب. بی ننگ و عار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || توسعاً، دشنام گونه ایست که با بزرگی جثه کاهل و بیکاره است. دشنامی است بمعنی بیکاره که هیچ کار نکند و تن بکار ندهد. (یادداشت ایضاً).
تنه مند.
[تَ نَ / نِ مَ] (ص مرکب) تنومند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تنومند شود.
تنهنه.
[تَ نَ نُهْ] (ع مص) بازایستادن. (زوزنی). بازایستادن از کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تنه و توشه.
[تَ نَ / نِ وُ شَ / شِ] (اِ مرکب، از اتباع) مجموع پهنا و درازا و سطبرای آدمی: او به تنه و توشهء فلان است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تنه توشه شود.
تنهة.
[تَ هَ] (ع مص) (از تنهای فارسی) به صحرا روی آوردن برای سرگرم شدن و خوردن غذا. (از دزی ج1 ص153). || (اِ) اطاق پذیرائی. (از دزی ایضاً).
تنهید.
[تَ] (ع مص) بلند برآمدن پستان زن و بلندپستان شدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تنهیة.
[تَ یَ] (ع مص) به پایان رسانیدن چیزی را. (منتهی الارب). || به پایان آن رسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || و یقال: الیک نهی المثل؛ یعنی همتای تو نایاب است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بازداشتن. نهی، و بخاطر مبالغت مشدد شده است. || رسانیدن خبر. (از اقرب الموارد).
تنهیة.
[تَ یَ] (ع اِ) آنجای از کرانهء رودبار که آب در آن منتهی شود. ج، تناهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تنی.
[تَ] (ص نسبی) بمعنی جسمانی است. (برهان). منسوب به تن چنانکه در تنانی گذشت، یعنی جسمانی. (انجمن آرا) (آنندراج). دارای جسم و جسمانی و مادی. (ناظم الاطباء). پهلوی تنیک(1). از: تن + ی (نسبت). (حاشیهء برهان چ معین). || در تداول، اَبَوینی. پدری و مادری. مقابل ناتنی: برادر تنی؛ برادر اصلی و بطنی. که از یک پدر و مادرند. رجوع به تن شود. (1) - tanik.
تنیان.
[تَ] (اِ مرکب) جسمانیات. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). مادی و مادیات. (ناظم الاطباء). || اولادی که از یک پدر و یک مادر باشند. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به مادهء قبل و تن شود.
تنیان.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش صومعه سرای شهرستان فومن است که 988 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
تنیئة.
[تَنْ یِ ءَ] (ع مص) استوار نکردن کار را: نیأ الامر تنیئةً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تنیب.
[تَ نَیْ یُ] (ع مص) بیخ برآوردن گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تنید.
[تَ] (اِ) پارچه و نسج. (ناظم الاطباء). ظاهراً مخفف تنیده است. نعت مفعولی مرخم از تنیدن. رجوع به تنیدن و تنیده شود.
تنیدگی.
[تَ دَ / دِ] (حامص) صفت تنیده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تنیدن و تنیده شود.
تنیدن.
[تَ دَ] (مص) معروف است. (برهان)(1). کار جولاهه و عنکبوت، بمعنی بافتن. (غیاث اللغات). عمل جولاهه و عنکبوت. (آنندراج). بافتن و نسج کردن. (حاشیهء برهان چ معین) (ناظم الاطباء). بافتن چنانکه جولا یا عنکبوت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : عشق او عنکبوت را ماند بتنیده ست تفته گرد دلم. شهید بلخی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دیوه هرچند کابرشم بکند هرچه آن بیشتر بخویش تند. رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص501). می تند گرد سرای و در تو غنده کنون باز فرداش ببین بر تن تو تارتنان. کسائی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آن حله ای که ابر مر او را همی تنید باد صبا بیامد و آن حله بردرید.منوچهری. همچنان باشم ترا من، که تو باشی مر مرا گر همی دیبات باید، جز که ابریشم مَتَن. ناصرخسرو. به دوجْهان بی آزار ماند هر آنک ز نیکی به تن بر ستایش تند. ناصرخسرو (دیوان ص112). کرم پیله همی بخود بتند که همی بند گرددش چپ و راست. مسعودسعد. رخصه تان میدهم به دود نفس پرده بر روی آفتاب تنید.خاقانی. نگذارم که جهانی به جمالش نگرند شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم. خاقانی. بخت رمیده را نتوان یافت چون توان زآن تار کآفتاب تَنَد پود و تار کرد.خاقانی. کناغ چند ضعیفی بخون دل بتند به جمع آری کاین اطلس است و آن سیفور. ظهیر فاریابی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). صبح چون عنکبوت اصطرلاب بر عمود زمین تنید لعاب.نظامی. کفن حله شد کرم بادامه را که ابریشم از جان تَنَد جامه را.نظامی. کفن بر تن تند هر کرم پیله برآرد آتش از خود هر چناری.عطار. تا بتند عنکبوت بر در هر غار پردهء عصمت که پود و تار ندارد.عطار. دُوُم پردهء بیحیایی مَتَن(2) که خود می درد پردهء خویشتن.(بوستان). -برتنیدن؛ تنیدن : عنکبوت بلاش، بر تن من گرد بر گرد برتنید اَنفست. خسروی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). چو پروانه آتش بخود درزنند نه چون کرم پیله بخود برتنند.(بوستان). گرد خود چون کرم پیله برمَتَن بهر خود چَهْ میکنی اندازه کن.مولوی. || تافتن و تاب دادن. || پیچیدن. (حاشیهء برهان چ معین) (ناظم الاطباء). || لفافه کردن. (حاشیهء برهان ایضاً). لفافه کردن و درپیچیدن. (ناظم الاطباء). || بمعنی پیدا کردن هم آمده است. (غیاث اللغات). || به گرد چیزی گردیدن و توجه و التفات. (از غیاث اللغات). بمعنی توجه و التفات ظاهراً مجاز است. (آنندراج) : هدهدک پیک بریدیست که در ابر تَنَد چون بریدانه مرقع به تن اندر فکند. منوچهری (دیوان ص188). مه فشاند نور و سگ عوعو کند هر کسی بر خلقت خود می تند.مولوی. مرغ چون بر آب شوری می تند آب شیرین را ندیده ست او مدد.مولوی. آن لگد کی دفع خار او کند حاذقی باید که بر مرکز تَنَد. (مثنوی چ خاور ص5). نظاره بی لب لعلت به انگبین نتند مگس که شهد چنین یافت بر چنین نتند. تأثیر (از آنندراج) (از بهار عجم). ز رشک بی تو نگه پای در رضا دارد به مهر و ماه نبیند به حور عین نتند. تأثیر (ایضاً). - تنیدن گرد کسی؛ با او مصاحبت کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : این پند نگاه دار هموار ای تن بر گرد کسی که یار خصم تو متن. ابوالفرج رونی (از یادداشت ایضاً). || فریب دادن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). فریفتن و پرداختن. (ناظم الاطباء) : تو دادی رخنه در قلب بشرها فَنِ ابلیس را بهر تنیدن(3).ناصرخسرو. || خاموش بودن. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (آنندراج). و آنرا تن زدن نیز گفته اند. (فرهنگ جهانگیری). خاموش شدن و تافته شدن. (ناظم الاطباء). (1) - از اوستائی - tan، پهلوی tatak، هندی باستان - tan، tanoti (تمدید و توسعه یافتن، گستردن، کشیدن). (حاشیهء برهان چ معین). (2) - ن ل: بتن. (3) - بمعنی اول هم میتوان حمل کرد.
تنیده.
[تَ دَ / دِ] (ن مف / نف) بافته و بافته شده. (ناظم الاطباء). از تنیدن، منسوج. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اسم مفعول از تنیدن. (حاشیهء برهان چ معین) : با کاروان حله برفتم ز سیستان با حلهء تنیده ز دل(1) بافته ز جان.فرخی. ز بالا فزون است ریشش رشی تنیده در او خانه صد دیوپای. معروفی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تو همچو عنکبوتی و حال جهان مگس چون عنکبوت گرد مگس برتنیده گیر. سعدی. || خاموش گردیده. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). خاموش شده. (ناظم الاطباء). || (اِ) تار عنکبوت. (صحاح الفرس از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پردهء عنکبوت. || نورد جولاهگان. (ناظم الاطباء). (1) - ن ل: ز تن.
تنیزه.
[تَ زَ / زِ] (اِ) بمعنی طرف و دامن باشد، چنانکه گویند تنیزهء کوه، مراد از آن دامن کوه باشد. (برهان) (انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). و تنیزهء دشت یعنی دامن دشت. (انجمن آرا) (آنندراج). کناره. حوالی. کمینگه. (حاشیهء هفت پیکر نظامی چ وحید ص98) : شاه بهرام از این قرار نگشت سوی شیر آمد از تنیزهء دشت. نظامی (هفت پیکر ایضاً).
تنیس.
[تِ] (انگلیسی، اِ)(1) از بازیهایی که در سالن یا در هوای آزاد، بوسیلهء دو یا چهار نفر در زمینی مسطح، آسفالت شده یا چمن پوش و بشکل مستطیل انجام می گیرد. لفظ تنیس احتما از طریق زبان فرانسوی از نام شهر قرون وسطایی تنیس(2) در مصر سفلی گرفته شده است که منسوجاتش معروف بود و این بازی بمناسبت جنس نخستین توپهای تنیس به این نام خوانده شد. اندازهء زمین تنیس برای بازی دو نفر 78 پا (فوت) در 28 پا و برای بازی چهارنفری 78 پا در 36 پا است. وسایل بازی عبارتند از تور، راکت و توپ. تور را در نیمهء زمین و بموازات عرض آن کار می گذارند، ارتفاع وسط تور از زمین سه پا است. کیفیت بازی چنین است که یکی از بازیکنان توپ را با راکت خود طبق قوانین معین از روی تور بزمین حریف می زند و حریف نیز با راکت خود توپ را برمی گرداند و این رفت و برگشت توپ آنقدر ادامه می یابد تا یکی از طرفین بازی موفق به بازگرداندن توپ به زمین حریف نشود. هر طرف که امتیازاتش زودتر به حد نصاب معینی برسد برنده است. منشأ اغلب بازیهای با راکت بازیی است که بزبان انگلیسی آنرا کورت تنیس(3) می نامند و در حوالی قرن 14 میلادی احتما بوسیلهء فرانسویان اختراع شد و پس از 1500 م. مورد توجه دربارهای فرانسه و انگلستان واقع شد... بازی تنیس بصورت فعلی بوسیلهء والتر وینگفیلد در انگلستان ابتکار شد (1873 م.). (از دایرة المعارف فارسی). قطر توپ تنیس معمو کمتر از 35/6 سانتیمتر و بیشتر از 67/6 سانتیمتر نیست و وزنش نیز حداقل 70/56 گرم و حداکثر 47/58 گرم است. (از لاروس بزرگ). رجوع به لاروس انسیکلوپدی ورزشها(4)صص447-465 شود. (1) - Tennis.
(2) - رجوع به تنیس (اِخ) شود. (3) - Court Tennis. (4) - Larousse Encyclopedie des
Sports.
تنیس.
[تِنْ نی] (اِخ) شهری است به جزیره ای از جزایر بحر روم قریب دمیاط، و ثیاب فاخره را بدان نسبت دهند. (منتهی الارب) (آنندراج). شهری است [ بمصر ] میان دریای تنیس بر جزیره ای و ایشان را کشت و برز نیست و از وی جامهء صوف و کتان خیزد با قیمت بسیار. (حدود العالم). در بحر فرنگ کمابیش ششصد جزیره است، مشاهیرش جزیرهء تنیس، دورش نودوپنج فرسنگ است و در او غله تمام بود و دیبای خوب بافند. دیبای رومی از آن بازگویند و خورش ایشان شیر و ماهی بود. (نزهة القلوب چ گای لیسترانج ج3 صص237-238). بحیرهء تنیس یا دریای تنیس در مصر است و به دریای روم پیوسته است و رود نیل اندر او همی ریزد و این دریا به تابستان شیرین بود و به زمستان که رود نیل اندکی بود شور شود و اندر میان آن دو شهر است یکی تنیس نام و یکی دمیاط، درازای این دریا پانزده فرسنگ اندر پهنا پانزده فرسنگ است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نام شهری به جزیره ای از جزایر بحرالروم، نزدیک دمیاط و از آنجا ثیاب فاخر موسوم به تنیسی آرند. (قاموس از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و آنرا تونه نیز گویند. (یادداشت ایضاً). جزیره ای بمصر، نام دیگر آن ذات الاخصاص است. (یادداشت ایضاً). جزیره ای است در دریای مصر نزدیک بر مصر میان فرما و دمیاط در جانب شرقی فرما، منجمان طول جغرافیایی آنرا 54 درجه و عرض آنرا 31 درجه و ثلث میدانند و در اقلیم سوم است... و در آنجا پارچه های رنگین و فرشهای رنگارنگ بافند... در بیشتر ایام سال آب دریاچهء آن بعلت وزش باد شمال و دخول آب بحرالروم پرنمک است... و چون زمستان فرارسد و باد غربی وزیدن گیرد، آب شور نقصان گیرد... و مردم در انبار کردن آب شیرین اقدام کنند. گویند در تنیس حشرات موذی یافت نشود، چون زمین آن شوره ناک است... (از معجم البلدان). ناصرخسرو نویسد: به جایی رسیدم که آن را طینه می گفتند و آن بندر بود کشتی ها را، و از آنجا به تنیس می رفتند. در کشتی نشستم تا تنیس و این تنیس جزیره ایست و شهری نیکو و از خشکی دور است، چنانکه از بامهای شهر، ساحل را نتوان دید. شهری انبوه و بازارهای نیکو و دو جامع در آنست و به قیاس ده هزار دکان در آنجا باشد... شهری گرمسیر است و رنجوری بسیار باشد و آنجا قصب رنگین بافند از عمامه ها و وقایه ها و آنچه زنان پوشند... چون آب نیل زیادت شود آب تلخ دریا را از حوالی تنیس دور کند چنانکه تا ده فرسنگ حوالی شهر آب دریا خوش شود... و در این شهر تنیس پنجاه هزار مرد باشد و مدام هزار کشتی در حوالی شهر بسته باشد ازآن بازرگانان، و از ثقات شنودم که هر روز هزار دینار مغربی از آنجا به خزینهء سلطان مصر رسد... و میوه و خواربار شهر از رستاق مصر برند و آنجا آلات آهن ممتاز سازند چون مقراض و کارد و غیره... و از تنیس به قسطنطنیه کشتی به بیست روز رود... (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی صص46-48). رجوع به عیون الاخبار ص284 و عقدالفرید ج7 ص277 و قاموس الاعلام ترکی و الوزراء و الکُتّاب ص234 و معجم البلدان شود.
تنیسون.
[تِ سُنْ] (اِخ)(1) آلفرد (لرد). از شاعران بزرگ دورهء ملکه ویکتوریاست (1809 - 1892 م.). وی در سامرزبای(2)متولد شد و گویندهء منظومه های شاه و انوخ آردن(3) است. (از لاروس). (1) - Tennyson, Alfred (Lord). (2) - Somersby. (3) - Enoch Arden.
تنیسی.
[تِنْ نی] (اِخ) محمد بن علی بن الحسین بن احمد، مکنی به ابوبکر و معروف به نقاش. وی بدمشق از محمد بن حریم و محمد بن عتاب زفتی و گروهی دیگر حدیث شنید و دارقطنی و جز او از وی روایت کنند. در رمضان 272 ه . ق. متولد شد و در شعبان 369 درگذشت. (از معجم البلدان).
تنیسی.
[تِنْ نی] (اِخ) یحیی بن حسان بن حسان التنیسی البصری، مکنی به ابوزکریا. متوفی به سال 208 ه . ق. در مصر. ابوسعید گوید او را تصنیف هایی است ولی از آن تصنیفها نامی نبرده است. (از اسماء المؤلفین ج2 ص514). رجوع به معجم البلدان شود.
تنیق.
[تَ نَیْ یُ] (ع مص) (از «ن وق») جید گردانیدن و نیکو کردن خورش و لباس خود را. || آراستگی کردن در کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تنوق شود.
تنیک.
[تَ] (فرانسوی، ص)(1) تانیک. موصوف آن کلمهء اسید است، به اصطلاح کیمیا مادهء قابضی را گویند که با بَزها (بازها) مرکب شده تولید تنات کند، و آن را تنن نیز گویند. (ناظم الاطباء). (1) - Tannique.
تنین.
[تَ] (ع اِ) بمعنی تِنّ است... (منتهی الارب). قرین و همتا و حریف و همزاد. (ناظم الاطباء). رجوع به تِنّ شود.
تنین.
[تِنْ نی] (ع اِ) اژدها. (دهار) (مفاتیح) (ربنجنی) (بحر الجواهر) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (تحفهء حکیم مؤمن). بمعنی اژدها که ماری است بزرگ. (آنندراج). مار عریض و پهن. (از ناظم الاطباء). مار بزرگ. (از اقرب الموارد). ج، تنانین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). مار بزرگ. اژدها. اژدرها. (فرهنگ فارسی معین). ماری بزرگ، و در اساطیر است که باد او را بردارد و در زمین یأجوج و مأجوج فرودآرد و آنان او را بخورند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). صاحب ذخیرهء خوارزمشاهی درباب مارانی که زهر ایشان ضعیف و علاج کردن گزیدگی ایشان علاج قرحه است، تنین را نام برد و گوید: این مارانی باشند بزرگ، کمترینشان پنج گز باشد و آنچه بزرگ بود سی گز باشد یا بیشتر و چشمهای او بزرگ باشد و در زیر فک او چیزی بیرون آمده باشد همچون زنخدان و از هر جانبی سه دندان زهر بود [ کذا ] و دهان او سخت فراخ بود و ابروان او بزرگ باشد، چنانکه چشم او بپوشد، و بر گردن او فلوس باشد و گرداگرد او موی باشد. و در زمین نوبه و هند بسیار بود، و لون او سیاه بود یا زرد، و خواجه بوعلی سینا رَحِمَهُالله گوید من دیدم تنین که بر گردن او در دو جانب موی بود، وی گوید بیرون از هندوستان [ نیز ] تنین بسیار است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : چو تنین از آن موج بردارد ابر هوا برخروشد بسان هژبر فرودافکند ابر، تنین بکوه بیایند از ایشان(1) گروهاگروه بهاران ز تنین بکردار گرگ بغرند بآوازهای بزرگ.فردوسی. به استخر بد بابک از دست اوی که تنین خروشان بد از شست اوی. فردوسی. آن سیم می نماید، ارزیز در ترازو وین قند می فروشد، در آستینْش تنین. ناصرخسرو. تنین جهان دهان گشاده ست پرهیز کن از دهان تنین.ناصرخسرو. تنین تست تَنْت، حذر کن زو زیرا بخورد خواهدت این تنین.ناصرخسرو. آزرده این و آن بحذر از من گویی که از نژادهء تنینم.ناصرخسرو. چو رنگ و ماهی باشم به کوه و دریا در چو شیر و تنین خسبم به بیشه و کردر. مسعودسعد. ز هول و هیبت، پشت زمین و روی هوا به چشمها همه تنین نماید و ضرغام. مسعودسعد. تراست اکنون بر کوه پیچش تنین چنانکه بودت در بحر یازش تمساح. مسعودسعد. گهی چو شیر همی در میان بیشه بخاست گهی چو تنین هنجار ژرف غار گرفت. مسعودسعد. فتد سال تا سال از ابر سیاه ستمکاره تنینی آنجایگاه.نظامی. مخالفان ترا دست و پای کسب مراد بریده باد که بی دست و پای بِهْ تنین.سعدی. || شجرة التنین؛ اصل اللوف. لوف الحیة. لوف. رجوع به لوف شود. || (اِخ) سپیدیی است خفی در آسمان که تنه اش تا شش برج رسد و دمش در برج هفتم و مانند کواکب سیاره سیر می کند و آن منحوس است. (منتهی الارب). موضعی در آسمان. (از اقرب الموارد). آنچه در آسمان از تقاطع منطقهء فلک جوزهر و مأمل بصورت مار بزرگ که یک طرفش را رأس گویند و طرف دیگر را ذنب بهم رسیده آنرا نیز تنین گویند، و صاحب قاموس گوید که تنین سفیدیی است در آسمان که تنه اش در شش برج است و دمش در برج هفتم و سیر می کند چون کوکب سیاره و آنرا به فارسی هستیز(2) گویند، و قول جوهری که موضعی است در آسمان غلط است. (آنندراج). صورت دوم از نوزده صورت شمالی فلک نزد قدماء و کواکب آنرا عوائذ گویند. (مفاتیح از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). یکی از صور شمالی، بمار بزرگ و دراز به بسیار پیچش و گره ماننده. (التفهیم). اژدهای فلک. نام صورتی است از صور فلکی و فارسی آن «هشتنبر» است. (قاموس از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). یکی از صور شمالی فلکی حاوی هشتاد ستاره، چهار از قدر دوم و هفت از قدر سوم و دوازده از قدر چهارم که برای آن صورت اژدهایی بر گرد دب اکبر توهم شده است. (یادداشت ایضاً). صاحب نفائس الفنون در علم صور کواکب آرد: در جمله ثوابت کواکب او سی ویک اند و مجموع آن در نفس صورت واقع و در حوالی آن هیچ کوکبی از کواکب مرصوده نیست و عرب کوکبی را که بر زبان اوست رایض خوانند و چهار کوکب را که بر سرند عوائذ و در میانهء عوائذ ستارهء بسیار کوچکی باشد که آنرا ربع خوانند و بعضی رفد نیز گویند و دو ستارهء روشن را که در مؤخر او باشد ذئبین(3) خوانند و دوی دگر را که پیش از ذئبین اند و روشنائی از ذئبین گیرند اظفار ذبات خوانند و ستاره ای که بر اصل ذنب اوست ذیخ(4) خوانند و ذیخ به عربی کفتار پرمو است. (1) - یأجوج و مأجوج. (2) - ظ: هشتنبر. (3) - یا ذنبین. (4) - در اصل: ذایح.
تنین.
[تِنْ نی] (اِخ) (کوه...) از اعمال موصل و نزدیک کوه جودی است. (از معجم البلدان).
تنین.
[تِنْ نی] (اِخ) (جزیرهء...) از جزایر دریای هند است. حمدالله مستوفی آرد: جزیرهء تنین طویل و عریض تمام است و در او کوههای بلند و عمارت بسیار و در عهد اسکندر بر آنجا اژدهایی عظیم بوده است و اهالی آنجا را منزعج گردانیده و ایشان هر روز چند گاو را می بسته اند و بر گذر آن اژدها می افکنده اند تا طعمه می ساخته و به مردم ایذاء نمی رسانیده. اسکندر فرمود تا گاوان را پر زرنیخ و آهک و کبریت کرده و تیغها بر او ضم کرده چون اژدها آن طعمه که سبب دفع جوع نامبارک بوده تناول کرده، خوردن و مردن یکی بود و آن جزیره بدین نام (تنین) منسوب است. (نزهة القلوب چ گای لیسترانج ج3 ص233).
تنین.
[تِنْ نی] (اِخ) لقب ابراهیم بن مهدی، بدان جهت که فربه و سیاه فام بود. (منتهی الارب).
تنین.
[تِنْ نی] (اِخ) لقب سیف القیل شُرَحْبیل بن عمرو است. (منتهی الارب).
تنین البحر.
[تِنْ نی نُلْ بَ] (ع اِ مرکب)(1)گونه ای ماهی استخوان دار، از تیرهء «آکانتوپتر»ها(2) است که در سراسر اقیانوس اطلس یافت می شود. طول این حیوان متوسط است و گونه های مختلف آن بین 12 تا 40 سانتیمتر طول دارند. تاکنون چهار گونه از این ماهی شناخته شده و همگی دارای یک بالهء پشتی سرتاسری می باشند. در قسمت مقدم بالهء پشتی، بالهء کوچک دیگری که دارای خارهای استخوانی نوک تیز است وجود دارد و چون این ماهی به نقاط کم عمق دریا و نزدیکی ساحل می آید، از این جهت بوسیلهء خارهای نوک تیزش می تواند زخمهای عمیق و بالنسبه خطرناکی در پاها و سایر اعضای بدن کسانی که در سواحل دریا، وارد آب می شوند ایجاد نماید. سرتاسر بدن این ماهی با فلسهای کوچک و نازک پوشیده شده و رنگ بدنش خاکستری متمایل به زرد قهوه ای تیره می باشد. ,(فرانسوی) (1) - Dragon de mer, vive
.(لاتینی) Trachinus Drago . (فرانسوی) (2) - Achanthopteres
تنین دم.
[تِنْ نی دَ] (ص مرکب) مانند دَم تنین. اژدهادَم : تیر تو تنین دم شده، زو درع زال از هم شده بل کوه قاف اخرم شده منقار عنقا ریخته. خاقانی. رجوع به تنین شود.
تنین فلک.
[تِنْ نی نِ فَ لَ] (اِخ) یعنی رأس و ذنب. (فرهنگ رشیدی). اشاره به عقدهء رأس و ذنب است که محل تقاطع فلک حامل قمر باشد با مایل. (برهان) (از غیاث اللغات) (از آنندراج). عقدهء رأس و ذنب. (شرفنامهء منیری). کنایه از عقدتین رأس و ذنب است و آن از تقاطع فلک حامل و مایل قمر پدید آید. (انجمن آرا). || کنایه از دو شکل شجاع هر دو تواند بود. (انجمن آرا). || مجرّه را نیز گویند که کاهکشان باشد. (برهان). کهکشان. (غیاث اللغات). کاهکشان. (آنندراج). رجوع به کهکشان و تنین شود.
تنین معرکه.
[تِنْ نی نِ مَ رَ کَ / کِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) تنین هیجا. تنین غزا و امثال آن. کنایه از کمند و شمشیر و نیزه و مرد شجاع. (انجمن آرا). رجوع به تنین شود.
تنینیر.
[تُ نَ نی] (اِخ) (تصغیر تنور). دو بلد است از نواحی خابور و هر دو بر کنار نهر خابور واقعند. (از معجم البلدان). تنینیرالعلیا و تنینیرالسفلی دو ده است در خابور. (منتهی الارب). رجوع به قاموس الاعلام ترکی و معجم البلدان شود.
تنیی ء.
[تَنْ] (ع مص) تنیئة. رجوع به همین کلمه شود.
تنییب.
[تَنْ] (ع مص) بدندان گزیدن تیر را تا سختگی چوب آن معلوم گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بدندان گزیدن. (از اقرب الموارد). || بدندان نشان کردن در تیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بدندان نشان کردن چیزی را. || پیر شدن اشتر. (از تاج المصادر بیهقی). پیر و کلانسال گردیدن ناقه. || بیخ برآوردن گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تنییح.
[تَنْ] (ع مص) نیح الله عظمَهُ تنییحاً؛ سخت و قوی گرداند خدای استخوان او را، و ریزه ریزه کند (از اضداد است). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مانیحتهُ بخیر؛ نبخشیدم او را به چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || لانیح الله عظامه؛ سخت و قوی نگرداند خدای استخوان او را. (از اقرب الموارد).
تنییر.
[تَنْ] (ع مص) جامه را علم کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). علم و نگار کردن در جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تنییف.
[تَنْ] (ع مص) افزوده شدن بر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تو.
[تَ / تُو] (اِ) بمعنی تاب است که تابش آفتاب و امثال آن باشد. (برهان) (آنندراج). تاب که از تافتن مشتق است. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). تابش، مانند تابش آفتاب و جز آن و گرما و حرارت و گرمی. (ناظم الاطباء). تاب بمعنی تابنده. || جایی را نیز گویند در صحرا که آب در آن ایستاده بود، و بعربی غدیر خوانند. (برهان) (آنندراج). مغاک و غدیر و برکه. || تاب و پیچش. || دور [ دَ / دُو ]و تا و نورد. (ناظم الاطباء).
تو.
(اِ) بمعنی پرده و ته و لا می باشد، چنانکه گویند توبرتو، یعنی پرده برپرده و لای برلای و ته برته. (برهان) (آنندراج). پرده باشد و آن را تاه و توه نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). توه و تاه که لای نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). بمعنی تا آید چنانکه گویند دوتو، و تا و تاه و ته و توی و لا مترادف این اند. (شرفنامهء منیری). چین و تا و لا و پرده. (از ناظم الاطباء) : چهل دیبای چینی بسته در هم دوتو درهم فکنده سخت و محکم. (ویس و رامین). به صدمهء نفس سرد من ز گرمی تو کز اوست خرقهء نه توی آسمان یکتا. مجیر بیلقانی. آن پشیمانی و یارب رفت ازو شست بر آیینه زنگ پنج تو. (مثنوی چ خاور ص130). چشم احول از یکی دیدن یقین ناظر شرک است نه توحیدبین تو که فرعونی همه مکری و زرق مر مرا از خود نمی دانی تو فرق منگر از خود، در من ای کژباز، تو تا یکی تو را نبینی تو دو تو. (مثنوی چ خاور ص254). نبینی که در معرض تیغ و تیر بپوشند خفتان صدتو حریر.(بوستان). هزار گونه سپر ساختیم و هم بگذشت خدنگ غمزهء خوبان ز دلق نه توئی. سعدی. نوبهار از غنچه بیرون شد به یک تو پیرهن بیدمشک انداخت تا دیگر زمستان پوستین. سعدی. این اطلس مرصع نه تو سپهر نیست عکس فروغ چتر شه هفت کشور است. بدر شاشی (از شرفنامهء منیری). - توبرتو؛ لابرلا. رجوع به توبرتو شود. - دوتو کردن چیزی را؛ دونیمه کردن. به دو تا کردن آنرا : ایاز خدمت کرد و کارد از دست او بستد و گفت از کجا ببرم، گفت: از نیمه. ایاز زلف دوتو کرد و تقدیر بگرفت و فرمان بجای آورد و هر دو سر زلف خویش را پیش محمود نهاد. (چهارمقالهء نظامی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || گاه با مزید مقدم ترکیب شود و معنی خانه یا دیوار پس دیوار و اطاقهای متداخل را میدهد: پستو؛ اطاقی به نسبت خرد، در پس اطاق که جهت نگهداری وسایل زندگی از آزوقه و جز آن سازند. - هفت تو؛ دارای هفت دیوار متداخل : چون ساکنان قلعه دیدند که قوم مورعدد، مانند مار بر مدار قلعهء هفت تو نشستند و... (جهانگشای جوینی). || خَم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): بر پشت من از زمانه تو می آید از من همه کار نانکو می آید جان عزم رحیل کرد گفتم بمرو گفتا چه کنم خانه فرومی آید. خیام (از یادداشت ایضاً). || طبقه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : لاد؛ دیواری که گل بر هم نهند و گویند بچین برآورد است و هر تو که بر وی نهی لادی بود. (فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت ایضاً). پس گوشت میش فربه جوان بگیرند و یک تو گوشت می کنند و یک تو پیاز بریده و یک تو از این حبوب... (ذخیرهء خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). هلیله بر این ریگ برنهند یکان یکان هموار و ریگ دیگر بر سر هلیله کنند و یک توی دیگر هلیله بنهند و ریگ دیگر بر سر آن کنند... و همچنین یک تو هلیله می نهند. (ذخیرهء خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). گل و شکر به طشتی یا ملاکی (؟) چوبین یا طغاری سفالین درکنند، یک تو گل، یک تو شکر و یک شب بنهند... (ذخیرهء خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). || تار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نخ. رشته. لا : پس چو یک رنگ شد همه او شد رشته باریک شد چو یکتو شد.سنائی. صدهزاران خیط یک تو را نباشد قوتی چون بهم برتافتی اسفندیارش نگسلد. سعدی. || بمعنی درون هم هست که در مقابل بیرون است. (برهان). اندرون چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). داخل و اندرون، مقابل بیرون. (ناظم الاطباء) : نخفت ایرا خسک در بسترش بود مگس در توی پیراهن درش بود.امیرخسرو. چون غنچه بسته ام سر دل را به صد گره تا بوی راز عشق نیاید به توی دل. سلمان ساوجی (از آنندراج). گردنم از همه بلندتر است بعد از این سر به توی خود ببرم. باقر کاشی (از آنندراج). صد گرگ درنده توی گله بهتر ز عجوزه در محله. ؟ (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از آن نترس که های و هو دارد از آن بترس که سر به تو دارد.؟ - توآبی؛ در تداول، استحمام تنها برای غسل شرعی. حمام که برای غسل شرعی روند نه برای شست وشوی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - توپر؛ انباشته. فربه. - توپوزی؛ در تداول عامه، تودهنی. بر پوزه، یعنی دهان کسی زدن و وی را خاموش گردانیدن، و غالباً با زدن استعمال شود. - تودار؛ کسی که راز درون خود را پیش این و آن بازنگوید. خوددار. کسی که راز دل را نگه دارد. - تودهنی؛ توپوزی. رجوع به همین کلمه شود. - توسرخ؛ آنچه داخل آن سرخ باشد چون هندوانه و خربزه عموماً و نوعی از ترنج باشد خصوصاً. - توسری؛ بر سر کسی زدن تحقیر و یا تنبیه را. - توسری خور؛ حقیر و بیچاره و ناتوان. کسی که بر اثر عجز و یا فقر و احتیاج هر گونه خواری و مذلتی را بر خود هموار سازد. - توسری زدن؛ زدن بر سر کسی به جهت تنبیه یا تحقیر. - توکونی؛ با پا یا زانو بر سرین کسی زدن برای بیرون راندن او. درکونی. اردنگی. و با زدن مستعمل است. - توگود؛ ظرفی به نسبت عمیق و غالباً در صفت بشقاب بکار آید و مقابل آن لب تخت است، و بشقابهای توگود را معمو برای آش و سوپ و جز آن بکار برند. - لبش را تو گذاشتن؛ خاموش شدن. شرمنده شدن. -امثال: توش خودش را می کشد بیرونش مردم را؛ باآنکه در حقیقت درویش و بی نواست چون ظاهر خود را غنی می نماید بر او رشک می برند. (امثال و حکم دهخدا ج1 ص564). توی این هیر و ویر بیا زیر ابروم را بگیر (هیر و ویر، غوغا و ضوضاء باشد و زیر ابرو گرفتن عمل پیراستن ابرو با منقاش و امثال آن است)؛ مزاحی آمیخته به ملامت است و به کسی که در اثناء کارها و مشغله های مهم کاری ناچیز و بی ارز را از مشغول طلبد، گویند. (امثال و حکم ایضاً ص567). توی دالان می خوابم، صاحبخانه نگذار برم (زیر پالان می خوابم، صاحبخانه نگذار برم. برم، مخفف بروم است)، نظیر: هوا ابر و گل است مهمان نمی داند برد. آسته و هموار بِرَد از کنار دیوار بِرَد (برد، مخفف برود و آسته مخفف آهسته است). (امثال و حکم ایضاً). توی قالب است؛ دعوی بی جا می کنی. تو با من برنیایی. (امثال و حکم ایضاً). توی لولهین رفتن؛ مجاب شدن. یا بیمناک و هراسان گردیدن. (از امثال و حکم دهخدا). || گاه با مزید مقدم اعداد آید و معنی برابر دهد، چون: دوتو؛ دوبرابر. ده تو؛ ده برابر. صدتو؛ صدبرابر : گناه من ز نادانی دوتو شد که نانیکو به چشم من نکو شد. (ویس و رامین). او [ جیب راست ] نیمهء وتر، دوتوکردهء قوس(1)است و اگر خواهی گوی که آن عمود است که از یک سر قوس فرودآید. (التفهیم چ همایی ص9). همچنان چیز را نیمهء چیزی نام کنی و این را دوتوی او. (التفهیم). غصه ده تو گشت، آخر چند برتابد دلی گرچه دل سختی کش است، از سنگ و از پولاد نیست. مجیر بیلقانی. آنکه او تنها به راه خوش رود با رفیقان سیر او صدتو بود.مولوی. هر خری کز کاروان تنها رود بر وی آن ره از تعب صدتو بود.مولوی. || انجیلی (در گیلان). رجوع به انجیلی و جنگل شناسی ساعی شود. || در عبارت زیر از ذخیره، درختی است دارویی و بعید نیست که همان انجیلی باشد: بگیرند پوست درخت تو و پوست بیخ کَبَر. (باب دهم از جزو سیم گفتار پنجم از کتاب ششم ذخیرهء خوارزمشاهی). بگیرند پوست درخت تو و عاقرقرحا و بکوبند نرم. (همان جزو از کتاب ذخیرهء خوارزمشاهی). || قیماق را نیز گفته اند و آن پرده ای باشد که بر روی شیر بندد. (برهان). پرده و قیماقی که بر روی شیر نشیند. || پرده و حجاب. (از ناظم الاطباء). (1) - الجیب المستوی، هو نصف وتر، ضعف القوس...
تو.
[تُ] (ضمیر) به عربی انت گویند و بمعنی خود هم آمده است که آن را خویش و خویشتن خوانند. (برهان). ضمیر مفرد مخاطب که بعربی انت باشد و بمعنی خود و بمعنی ترا نیز آمده. (آنندراج). بمعنی خود و ترا نیز آمده. (غیاث اللغات). کلمهء اشاره به شخص مفرد مخاطب. (ناظم الاطباء). و نیز بمعنی خود آید. (شرفنامهء منیری). ضمیر دوم شخص مفرد مخاطب. فردوسی هم تو(1) و هم تو(2) استعمال کرده. پارسی باستان «تووتم»(3)(تو)، اوستائی «توم»(4)، «توام»(5)، «تو»(6)، «توه»(7)، نیز «توم»(8)، «توم»(9) (بارتولمه 660)، ایرانی باستانی «توه»(10)...، پازند «تو»(11)، «تو»(12)، هندی باستان «توم»(13)، «توه»(14)، ارمنی «دو»(15) (تو)، کردی «تو»(16)، افغانی «ته»(17)، استی «دو»(18)، «دی»(19)...، نیز استی «دئه»(20)... گیلکی «تو»(21). (حاشیهء برهان چ معین). ضمیر منفصل دوم شخص مفرد که در حالت فاعلی و مفعولی و اضافه و ندا بکار رود و ضمیر متصل مرادف آن «ت» است. مرکب از «ت» + «و» بیان ضمیر که بگفتهء شمس قیس رازی این واو در دو کلمهء «دو» و «تو» آید ولی برحسب شواهدی که هست متقدمان گاه در شعر «و» را نیز تلفظ کرده اند (مصوّت بلند) و بعید نیست در لهجه ها هم تلفظ شود : اگر بگروی تو به روز حساب مفرمای درویش را شایگان.شهید بلخی. شدم پیر بدین سال و تو هم خود نه جوانی مرا سینه پرانجوخ و تو چون چفته کمانی. رودکی. ای مج کنون تو شعر من از بر کن و بخوان از من دل و سگالش و از تو تن و زبان. رودکی. پیر و فرتوت گشته بودم سخت دولت تو مرا بکرد جوان.رودکی. کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان جمست را چه خطر هر کجا بود یاکند. شاکر بخاری. ای حورفش بتی که چو بینند روی تو گویند خوب رویان ماه مناوری. خسروی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). عجب آید مرا ز تو که همی چون کشی آن کلان دو خایهء فنج.منجیک. خرد چشم جان است چون بنگری تو بی چشم، شادان جهان نسپری.فردوسی. نخستینِ فطرت پسینِ شمار توئی، خویشتن را به بازی مدار.فردوسی. سه پاس تو گوش است و چشم و زبان کزینت رسد نیک و بد بی گمان.فردوسی. تویی که فاتح مغموم این سپهر بوی تویی که کاشف مکروه این زمانه شوی... اگر ز هیبت تو آتشی برافروزند بر آسمان بر، استارگان شوند شوی عذاب دوزخ آنجا بود، کجا تو نیی ثواب جنت آنجا بود، کجا تو بُوی برند آنِ تو هر کس، تو آنِ کس نبری دوند زی تو همه کس، تو زی کسی ندوی. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص126). تو آزادی و هرگز هیچ آزاد نتابد همچو بنده جور و بیداد. (ویس و رامین از امثال و حکم دهخدا). تو از بردباران بدل ترس دار که از تند در کین بتر بردبار. اسدی (از امثال و حکم دهخدا). تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ که دُر گرچه کوچک، بها بین نه سنگ. اسدی (ایضاً). چو از تو بود کژّی و بی رهی گناه از چه بر چرخ گردان نهی؟ اسدی (ایضاً). بفرمود کاین با تو همراه کن چو رفتی نثار شهنشاه کن. (گرشاسبنامه). تو آنگه دانشی باشی که دانی که از دریای جهلت نیست معبر. ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا). بی چشم تو چو چشم تو بختم غنوده شد بی زلف تو چو زلف تو پشتم خمیده شد. امیر معزی (از آنندراج). ای صدر دین و دنیا، دنیا و دین تو خالی نیند یک نفس از آفرین تو. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص260). ای مهتران ملک همه زیردست تو وی سروران دهر همه خاک پای تو. سوزنی (ایضاً ص262). ای بزرگی و بی نظیری تو بس خردمند و بی خطیری تو. سوزنی (ایضاً ص262). دست فرسود جود تو شده گیر حشو گردون دون و عالم شوم. انوری (از آنندراج). جز درِ تو قبله نخواهیم ساخت گر ننوازی تو، که خواهد نواخت؟نظامی. چه عذر آری تو ای خاکی تر از خاک که گویائی در این خط خطرناک؟نظامی. گرچه با تو ز کار خود خجلم بی توئی نیست در حساب دلم.نظامی. ای نظامی پناه پرور تو به در کس مرانش از در تو.نظامی. عمر چون آبست و وقت او را چو جو خلق باطن ریگ جوی عمر تو. (مثنوی چ خاور ص24). چون نمائی مستی ای تو خورده دوغ پیش من لافی زنی آنگه دروغ.مولوی. تو آتش به نی درزن و درگذر که در بیشه نه خشک ماند نه تر. سعدی (از امثال و حکم دهخدا). دو جهانی بدین صغیری تو تا تو را مختصر نگیری تو.اوحدی. به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز بی غباری که پدید آید از اغیار، بیار. حافظ (دیوان چ قزوینی ص169). به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر کز جهان می شد و در آرزوی روی تو بود. حافظ (دیوان ایضاً ص143). به خاک پای تو ای سرو نازپرور من که روز واقعه پا وامگیرم از سر خاک. حافظ. هلاک حوصلهء دیده های گستاخم که چون نظارهء روی تو تاب می آرد. شفائی (از آنندراج). - تو و خدا؛ در مقام قسم گویند. و همچنین خدا بر تو به معنی سوگند خدا آید. (غیاث اللغات). - امثال: تو آن وَرِ جو من این وَرِ جو، نظیر: تو سی خودت من سی خودم. تو بخیر ما به سلامت. هذا فراق بینی و بینک. (قرآن 18 / 78). (امثال و حکم دهخدا ج1 ص556). تو هم بمطلب خود می رسی شتاب مکن (هنوز اول عشق است اضطراب مکن...)؛ مصراع ثانی بیت را بمزاح به دخترانی که از جهاز یا شوهر رفتن عروسی حکایت کنند، گویند. (امثال و حکم ایضاً ص567). تو هم یک تنبان قرمز پیش خدا داری؛ تو نیز مأیوس نباش. (امثال و حکم ایضاً ص567). تو یکی من یکی، نظیر از ترکی، که در میان فارسی زبانان نیز متداول است: سن بیر کیشی من بیر کیشی. (امثال و حکم دهخدا ج1 ص566). (1) - tu. (2) - to. (3) - tuvam. (4) - tum. (5) - tvam. (6) - tu. (7) - tava. (8) - tum. (9) - tve m. (10) - tava. (11) - to. (12) - tu. (13) - tvam. (14) - tava. (15) - du. (16) - tu. (17) - ta. (18) - du. (19) - di. (20) - dae. (21) - tu.
تو.
[تُ] (ترکی، اِ) طو. طوی. مهمانی و ضیافت. (برهان) (آنندراج). ضیافت و مهمانی. (ناظم الاطباء).
تو.
[تَوو] (ع ص، اِ) تنها و طاق، و منه الحدیث: الطواف توّ و الاستجمار تو. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). || رسن یک تاه تافته. ج، اتواء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رسنی که یک لا تابند. (آنندراج). || خیمهء برپا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بنای برآورده شده. (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). || وَجَّهَ فلان من خیله بألف تو؛ ای بألف واحد. || مرد بی پروا از دین و دنیا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فارغ از کارها. (آنندراج). || ایلغار، یقال: جاؤا تواً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جاء تواً؛ یعنی قصدکنان آمد چنانکه هیچ چیز او را بازنگرداند. (از اقرب الموارد).
تو.
(اِخ)(1) ژاک اگوست دو (1553 - 1617 م.). قاضی و تاریخ دان فرانسوی. وی در پاریس متولد شد. او راست: «تاریخ دوران من»(2) به زبان لاتینی که اثری است شایان توجه و مفید. (1) - Thou, Jacques-Auguste de. (2) - Histoire de mon temps.
توٍ.
[تَ وِنْ] (ع ص) تاوٍ. تاوی. هلاک شونده. نعت است از تواء بمعنی هلاک شدن. (منتهی الارب).
توآباد.
[ ] (اِخ) دهی از دهستان خرقان شرقی واقع در بخش آوج شهرستان قزوین که 996 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
توآت.
(اِخ)(1) مجموعه ای از واحه های صحرای مرکزی افریقا که در جنوب غربی لاغوآت (بلوکی در الجزایر) واقع است. این واحه ها از سال 1901 م. بوسیلهء فرانسویها اشغال گردیده است. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود. (1) - Touat.
توآس.
[تُ] (اِخ)(1) از سرداران اسکندر که پس از فتح گدروزی به ولایت آن گماشته شد و اندکی بعد درگذشت. رجوع به تاریخ ایران باستان ج2 صص1859-1861 شود. (1) - Thoas.
توآم.
[تُ] (ع اِ) جِ توأم. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به توأَم شود.
توآم.
[تُ] (اِخ) نام قصبهء عمان است از جانب ساحل، و مروارید توآمیه منسوب بدین قصبه است. رجوع به الجماهر فی معرفة الجواهر بیرونی و معجم البلدان و تؤامیة شود.
توآموتو.
[مُ] (اِخ)(1) از مجمع الجزایر پلی نزی(2) است که در مشرق تاهیتی(3) قرار دارد و مساحت آن 885 کیلومتر مربع و از مستملکات فرانسه در اقیانوسیه است و 6600 تن سکنه دارد. (از لاروس). (1) - Tuamotu. Touamotou. (2) - Polynesie. (3) - Tahiti.
توا.
[تَ] (از ع، اِ مص / ص) بمعنی ضایع و خراب و تلف باشد. (برهان). بمعنی خراب و ضایع باشد. (فرهنگ جهانگیری). ضایع شده و خراب شده و منهدم و تلف شده. (ناظم الاطباء). تلف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بمعنی هلاک و تلف عربی است. (فرهنگ رشیدی). رجوع به تواء شود : فغان از این غراب و وای وای او(1) که در توا(2) فکندمان نوای او. منوچهری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زیر و زبر بکرد همه خانمانشان وَاسباب ملک جمله تلف کرده و توا. مظهر کرمانی (از فرهنگ جهانگیری). (1) - ن ل: غرابِ بین و وای او. (2) - ن ل: نوا.
توا.
[تِ] (اِخ) دهی از دهستان بازفت است که در بخش اردل شهرستان شهرکرد واقع است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
تواء .
[تَ] (ع مص) هلاک شدن. (منتهی الارب). هلاکت. (غیاث اللغات) (آنندراج).
تواء .
[تِ] (ع اِ) داغی است چلیپایی بر ران و گردن ستور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
توائب.
[تَ ءِ] (ع ص، اِ) جِ تائب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تائب شود.
توائم.
[تَ ءِ] (ع اِ) جِ توأم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). توایم. (ناظم الاطباء). - توائم اللؤلؤ؛ همانند توائم النجوم است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). -توائم النجوم؛ ستاره های با یکدیگر درآمده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کواکب مختلفه(1). (ناظم الاطباء). رجوع به توأم شود. (1) - ظ: مختلطه.
توائی.
[تَ] (ع مص) فراهم آمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اجتماع قوم. (از اقرب الموارد).
تواب.
[تَوْ وا] (ع ص) نعت است از توبه بمعنی بازگشتن از گناه، و بمعنی مهربان شدن خدای بر کسی، یقال: هو تواب علی عباده. (منتهی الارب). توبه پذیرنده. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ابوالفتوح رازی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (السامی فی الاسامی از یادداشت ایضاً). توبه پذیر. توبه دهنده. (یادداشت ایضاً). مأخوذ از «تاب الله علیه» می باشد، یعنی توفیق دهندهء توبه و آسان گردانندهء دشواری و باز مهربان شونده بر کسی. (ناظم الاطباء). || توبه کننده. (آنندراج) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بمعنی تائب یعنی توبه کننده و بازگشت کنندهء از گناه. (ناظم الاطباء) : ان الله یحب التوابین. (قرآن 2 / 222). || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بمعنی توبه پذیر : غیب دان و لطیف و بی چونی سترپوش و کریم و توابی.سعدی.
توأبانیان.
[تَ ءَ نی یا] (ع اِ) (از «وءب» و «ت ءب») (به صیغهء تثنیه) دو سر پستان پیشین ستور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
توابع.
[تَ بِ] (ع ص، اِ) جِ تابع. (از اقرب الموارد) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). جمع تابع و تبع، مفرد هم آمده است. (آنندراج). جِ تابعة. (ناظم الاطباء). || ملحقات و لواحق و متعلقات و هر چیز که پیروی کند چیز دیگری را و نیز لفظی که پیروی لفظ دیگر نماید مانند «حَسَن بَسَن». (ناظم الاطباء). || اسمهایی که اِعراب آنها بر سبیل تبعیت غیر باشد چون صفة، بدل، عطف بیان، عطف بحروف. - توابع خطابت؛ آنچه توابع خطابت بود که آنرا تحسینات و تزیینات خوانند. رجوع به اساس الاقتباس صص574-585 شود.
توابع ارسنجان.
[تَ بِ عِ اَ سَ] (اِخ)یکی از دهستانهای بخش زرقان شهرستان شیراز است و از 50 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته و در حدود 11600 تن سکنه دارد و آبادیهای مهم آن عبارتند از: ارسنجان جمال آباد، کتک، قلات خوار، دهک. مرکز این دهستان قصبهء ارسنجان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7). رجوع به فارسنامهء ناصری شود.
توابع شالینگ چال.
[تَ بِ عِ] (اِخ)نام محلی است در 38هزارگزی بابل، ییلاقی که در حدود 270 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
توابع کجور.
[تَ بِ عِ کُ] (اِخ) یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان نوشهر است که 4100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
توابل.
[تَ بِ] (ع اِ) جِ تابِل و تابَل و توبَل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مصالح طعام، مثل زیره و قرنفل و فلفل و غیره. (غیاث اللغات) (آنندراج). اشیاء خشکی است که در دیگ کنند جهت خوش طعمی غذا. (از بحر الجواهر). اسم اصطلاحی ادویهء یابسه است که در اطعمه کنند مثل گشنیز و زیره و امثال آن. (تحفهء حکیم مؤمن). چیزهایی است که برای خوش طعمی یا خوش بوئی در طعام کنند چون گشنیز و زیره و نعناع و شبت و امثال آن. آنچه از یابسات که بدان غذا را خوشبوی کنند. و از ابزار بدان جدا شود که توابل خشک و ابزار تر باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : در طبیخ ایشان توابل گرم بیش باید کرد چون پلپل و خردل و زیره و کرویا و سیر. (ذخیرهء خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً)... و توابل گرم چون پلپل و زنجبیل و دارچین و بجای آب ماءالعسل... (ذخیرهء خوارزمشاهی). قدید به سبب توابل که بر وی کرده باشند گرمتر باشد [ از نمک سود ] ... و اگر نخست گوشت تازه را یک شب به سرکه اندر نهند پس دیگر روز توابل کنند بدان گرمی نباشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دفع مضرت [ شراب سپید و تنک ] با سپیدباها و توابل و تباهه خشک (؟) کنند تا زیان ندارد. (نوروزنامهء منسوب به خیام). دفع مضرتش با گوشتابه و قلیه با توابل و افزار بسیار کنند. (نوروزنامه ایضاً). رجوع به تابل و توبل شود.
توابه.
[تَ بَ] (اِخ) نام مبارزی است تورانی که پسر او برته نام داشت. (برهان) (آنندراج) (از شرفنامهء منیری) (از ناظم الاطباء). نام پهلوانی ایرانی. (از فهرست ولف) : ز تخم توابه چو هشتادوپنج سواران رزم و نگهدار گنج.فردوسی.
توأبة.
[تُ ءَ بَ] (ع اِ) (از «وءب») تُؤَبة. (اقرب الموارد). عار و ننگ و فضیحت و رسوائی و هر چیز که از آن شرم داشته می شود. (ناظم الاطباء). خواری و رسوائی. عار. حیاء. (از اقرب الموارد).
توابیت.
[تَ] (ع اِ) جِ تابوت. (دهار) (المنجد) (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تابوت شود.
توابین.
[تَ] (اِ) جِ تابین. در کتب عهد صفویه و قاجاریه این کلمه بسیار متداول است ازجمله در کتاب تذکرة الملوک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و رجوع به تابین در همین لغت نامه و تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص8، 11، 13 - 15، 19، 20، 25، 27 - 30، 34، 46، 48، 53، 72، 75، 76، 78، 79، 82، 84، 85، 90 و خاندان نوبختی اقبال ص61 شود.
توابین.
[تَوْ وا] (اِخ) جماعتی از مردم کوفه که با مخالفین حضرت امام حسین ساخته و در جنگ برخلاف آن حضرت شرکت کرده بودند، پس از مرگ یزید و استعفای پسرش از کرده پشیمان شده توبه کردند و نام خود را «توابین» گذاشتند و قسم خوردند که به خونخواهی آن حضرت قیام کنند. رجوع به خاندان نوبختی تألیف عباس اقبال ص61 شود.
تواتر.
[تَ تُ] (ع مص) پیاپی شدن. (زوزنی) (دهار). پیاپی آمدن یا پس یکدیگر آمدن به مهلت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پی درپی شدن، مأخوذ از وتر بالکسر بمعنی تنهاتنها و یک یک بهم آمدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). پی درپی بودن. پیاپی بودن. تتابع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : رادی که من از تواتر بِرّش در نور عطا و ظل احسانم.مسعودسعد. و تواتر دخلها و احیاء اموات... به عدل متعلق است. (کلیله و دمنه). و عزایم پادشاهانه را به امداد فتح مبین و تواتر نصر عزیز مؤید گردانیده. (کلیله و دمنه چ مینوی ص9). ز چرخت باد عمری در تزاید ز بختت باد عزّی در تواتر(1).انوری. فخرالدوله از طبرستان بر تواتر امداد حمول و انواع کرامات تازه میداشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص94). به سبب تواتر امطار و تزاحم اقطار از مهمات و اوطار و طلب زاد و علوفه بازماندند. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص266). و سلطان بر تواتر به تاختن او لشکر می فرستاد. (جهانگشای جوینی). || (اصطلاح اصول) خبر جماعتی که بنفسه موجب علم بصدق آن خبر شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). خبری که جماعتی دهند و چنان باشد که نتوان گفت آن جماعت بر جعل این خبر مواضعه کرده اند. (از تعریفات جرجانی). خبری که چندین نفر از پی یکدیگر به یک طریق بیان کنند. (ناظم الاطباء). و تواتر به حقیقت خود یقین افکند، چنانکه مر شنونده را حاجت نیاید که اندر گویندگان تأمل کند. (دانشنامهء علائی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : تا چو سی کودک تواتر این خبر متفق گویند یابد مستقر.مولوی. و در آن شبهتی چنانک ما را به تواتر وجود پیغمبران و پادشاهان و مردمان مشهور که در قرنها پیش بوده اند. (رشیدی). (1) - تواتر در این بیت به کسر تاء دوم آمده و با عناصر و نوادر... قافیه شده، و مطلع قصیده اینست: چو از دوران این نیلی دوایر زمانه داد ترکیب عناصر...
تواثب.
[تَ ثُ] (ع مص) بهم برجستن. (زوزنی). همدیگر حمله کردن و برجستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تواثق.
[تَ ثُ] (ع مص) با یکدیگر استواری کردن. (زوزنی). بهم استوار کردن. (دهار). با یکدیگر استوار کردن در چیزی. (آنندراج). تعاهد. (اقرب الموارد).
تواثیر.
[تَ] (ع اِ) جِ تؤثور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). رجوع به تؤثور شود.
تواجد.
[تَ جُ] (ع مص) جُستن و یافتن. (آنندراج). || وجد خواستن به تکلف. اظهار وجد کردن بدون بودن آن. (از تعریفات جرجانی) (از اقرب الموارد).
تواجر.
[تَ جِ] (ع ص، اِ) جِ تاجِرة. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به تاجر و تاجرة شود.
تواجه.
[تَ جُهْ] (ع مص) همدیگر مقابل شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تقابل. (اقرب الموارد).
تواچی.
[تَ] (ص، اِ) جارچی باشد و آن عبارت از شخصی بود که از جانب پادشاهان و فرماندهان به ایصال احکام و رسانیدن فرامین مأمور شود. (از سنگلاخ) : ... فرمان همایون نفاذ یافت که امراء تواچی، سان عساکر ظفرمآثر بازطلبند و سپاه ممالک محروسه را از اقصای ترکستان تا سرحد هندوستان جار رسانند که به میعاد مقرر در معسکر نصرت اثر مجتمع گردند و... (حبیب السیر چ خیام ج3 ص605). از استماع این خبر نایرهء غیرت پادشاه هفت کشور زبانه به فلک اخضر کشید و دفع شر آن بداختر بر ذمهء همت خسروانه واجب نموده حکم همایون به اجتماع لشکر قیامت اثر نافذ گردید. تواچیان قمرمسیر جهت رسانیدن جار، روی به اطراف و امصار آورده به اندک زمانی لشکر بسیار از... در اردوی کیهان پوی جمع آمدند. (حبیب السیر چ خیام ج4 ص486).
تواد.
[تَ وادد] (ع مص) یکدیگر را دوست داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
توأد.
[تَ ءَ] (ع اِمص) (از «وءد») آهستگی و درنگی. تؤدة [ تُ ءَ دَ / تُءْ دَ ] مثله. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رزانت و تأنی. (از اقرب الموارد).
توادع.
[تَ دُ] (ع مص) با هم آشتی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تصالح. (زوزنی). با هم آشتی کردن و میثاق بستن که با یکدیگر جنگ نکنند. (از اقرب الموارد). || بدرود کردن بعض قوم از بعض دیگر. (از اقرب الموارد). رجوع به تودیع شود.
توأدة.
[تُ ءَ دَ] (ع اِ) تؤدة.
توادی.
[تَ] (ع اِ) جِ تودیة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). چوبی که بر پستان ناقه بندند چون کم شیر گردد تا شیر جمع شود. (آنندراج). رجوع به تودیة شود.
توار.
[تَ] (اِ) ریسمانی که بدان، بار بر چاروا بندند. (ناظم الاطباء). رجوع به لسان العجم شعوری ج1 ص288 شود.
توار.
(اِخ)(1) مرکز بلوکی در ناحیهء برسویر(2)در ایالت دوسِوْر(3) فرانسه است که 10600 تن سکنه دارد و قصری از قرن هفدهم در آنجا باقی مانده و دارای بازار فروش غلات و محصولات کشاورزی است. (از لاروس). (1) - Thouars. (2) - Bressuire. (3) - Deux-Sevres.
تواراس.
(اِخ)(1) ژان دو (1585 - 1636 م.). مارشال فرانسوی است که در سال 1627 در مقابل بوکینگهام از جزیرهء ره(2) دفاع کرد. (از لاروس). (1) - Toiras, Jean de. (2) - Re.
توارث.
[تَ رُ] (ع مص) از یکدیگر میراث گرفتن. (زوزنی) (از آنندراج). همدیگر وراثت جستن، یقال: توارثوا کابراً عن کابر. (منتهی الارب). میراث بردن بعضی از بعضی. (از اقرب الموارد). || کلیهء مشخصات جسمانی و ضمیری که از آباء و اجداد و پدر و مادر به فرزند منتقل می شود و محیط در ظهور آنها بی اثر می باشد ارثی هستند... باید دانست که اساس این صفات و خصوصیات موروث در سلولهای نطفهء والدین موجود می باشد و انتقال این خصوصیات از نسلی به نسل دیگر بواسطهء همین سلولهای نطفه ایست... هر موجود اعم از گیاه یا حیوان زندگانی را از یک سلول آغاز می کند... تخم از اتحاد سلول نطفهء مادر که در تخمدان پرورش یافته با سلول نطفهء پدر که در بیضه رشد کرده تشکیل شده است و در محیط محصوری که عبارت از رحم مادر باشد حمایت شده به دو و چهار و هشت و شانزده و سی ودو، همین طور تا میلیونها و بیلیونها تقسیم می شود و... نتیجه آن میشود که هر سلول در بدن شامل هسته ای است که از هستهء سلول نطفهء بارورشده بوجود آمده و شامل همان خواصی است که در هستهء سلول نطفهء بارورشده است. پس عم توارث هر فرد شامل بیلیونها هستهء سلول است که تمام آنها از هستهء سلول نطفهء بارورشده ریشه گرفته اند و گفته شد که همین سلول نطفهء بارورشده نتیجهء اتحاد دو سلول است یکی سلول نطفهء نر و دیگری سلول نطفهء ماده... در هستهء هر سلول اجسامی دیده میشوند که به آنها کروموزم(1) گویند، عدهء این کروموزمها در تمام سلولهای یک فرد و در تمام افراد یک نوع مساوی و ثابت و لایتغیر است، اساس توارث مربوط به این کروموزمها است. بر اثر تحقیق دانشمندان ثابت شده است که این کروموزمها حاوی دانه های بسیار ریز موسوم به ژن(2)هستند که از شدت ریزی حتی در زیر میکروسکپهای معمولی قابل مشاهده نیستند. عدهء ژنهایی که در کروموزمهای موجود انسان است بسیار و از هزار بیشتر می باشد(3) و بطور غیرمساوی در کروموزمها تقسیم شده اند. ژنها نیز مانند کروموزمها بصورت زوج زوج(4)هستند که یک فرد از آنها از طرف پدر و فرد دیگر از طرف مادر آمده است و چنین احتمال داده اند که ژنهای هر کروموزم بصورت دو رشتهء موازی پهلوی هم و مانند دانه های تسبیح زوج زوج در مقابل یکدیگر قرار گرفته اند. برای انتقال هر صفت ارثی چندین زوج از ژنها باید شرکت جویند و صفات مستقل نتیجهء ترکیب مختلف ژنها می باشد. منظور از صفات مستقل یعنی یک دسته از صفات موجود که بطور کامل به فرزند منتقل می شود، بطوریکه وقتی در نسل بعد ظاهر شد عیناً مانند صفات یا صفت نسل قبل است. نه اینکه قسمتی از آن صفت باشد. طبق نظریهء مندل(5) صفات مستقل بصورت زوج وجود داشته و در برابر هم قرار گرفته و هر یک از دیگر مجزی و مستقل است. (از روانشناسی پرورشی جلالی صص17-20). رجوع به همان کتاب و روانشناسی رشد علی اکبر شعاری نژاد چ 2 صص47-59 و بیولژی وراثت خبیری و اصول روانشناسی مان ترجمهء صناعی صص 39-44 شود. (1) - Chromosomes.
. (فرانسوی) (2) - Genes
(3) - بین 20هزار تا 40هزار تخمین زده اند و بعضی را نیز عقیده بر اینست که از 5000 کمتر و از 12000 بیشتر نمی باشد ولی Stern شمارهء ژنهای هر فرد را 24000 جفت می داند. (4) - تعداد کروموزمهای هر سلول انسانی را 48 و بصورت 24 زوج دانسته اند. (5) - Mendel, Johann Gregor.
توارد.
[تَ رُ] (ع مص) با هم به آب درآمدن. (زوزنی) (از اقرب الموارد). || حاضر شدن در مکان یکی بعد دیگری. (از اقرب الموارد). با هم به یک جا فرودآمدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || به اصطلاح شعرا، واقع شدن مصراع یا بیت از طبع دو شاعر بی اطلاع یکدیگر. (غیاث اللغات) (آنندراج). گذشتن مضمون یا تعبیری در خاطر شاعری مثل آنچه در ذهن شاعری دیگر گذرد به غیر اخذ و سرقت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
توارع.
[تَ رُ] (ع مص) سازواری کردن با هم و آرمیدن. (ناظم الاطباء).
توارق.
[تَ رِ] (اِخ)(1) نام قومی بزرگ است از اقوام بربر در شمال آفریقا و در وسط صحرای کبیر و به قبائل متعدد تقسیم شده اند. و از جنوب غربی طرابلس غرب تا شهر تمبکتو و حدود سودان وسطی در صحراها در حال کوچ و گردش اند و برخی نیز در واحه ها سکونت اختیار کرده اند. بنابراین بدو قسمت ده نشین و چادرنشین تقسیم میشوند. ده نشینان آن تا اندازه ای با اقوام دیگر اختلاط پیدا کرده اند، لیکن چادرنشینانشان چهره و رنگ و اخلاق و عادات مخصوص به قوم بربر را حفظ کرده اند. هر قبیله ای از این قوم به زبانی تکلم می کنند که همهء آنها از شعبات زبان بربر شمرده می شود. ده نشینان آنان ایموشار نامیده می شوند، و توارق نامی است که از طرف اعراب به آنان اطلاق شده است. اعراب اینان را از قوم ترک می دانند و گمان برده اند توارق جمع ترک است. توارق بدین اسلام درآمده اند و زبان ادبی و تحریری آنان زبان عربی است. (از قاموس الاعلام ترکی ج3 ص1677). رجوع به همان کتاب شود. (1) - Touaregs.
توارک.
[تَ رُ] (ع مص) بر سرین تکیه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تواره.
[تَ رَ / رِ] (اِ) نشیمن و خانه و دیواری را گویند که از نی و علف سازند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). خانه ای که از نی و علف سازند و در آن مستحفظین باغ انگور پناهنده شوند. (ناظم الاطباء) : بباید رفت آخر چند باشی چو(1) مُتْواری در این خانه تواره. ناصرخسرو (از فرهنگ رشیدی). (1) - ن ل: تو.
تواره.
[تُ رَ / رِ] (اِ) خانه ای باشد که در آن بجز سرگین و پلیدی و کاه هیچ نبود. (صحاح الفرس). خانه ای را گویند که در آن کاه و سرگین و پلیدیها ریزند. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). زبیل دان. (ناظم الاطباء). || خار سر دیوار و دور باغ و فالیز باشد. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) : ... خاکستر از زیر دیگ هریسه برداشت و ببام برآورد و بر بام او مغاکی بود تا آگنده شود و پاره ای آتش در میان خاکستر بود و وی ندانسته بود، باد برد و آن آتش بر تواره زد و آن تواره درگرفت و از آن جمله بازارها درگرفت. (تاریخ بخارا ص113).
تواری.
[تَ] (ع مص) پنهان شدن. (زوزنی). پوشیده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). استتار. اختفاء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پنهان شدن و پوشیدگی. (غیاث اللغات) (آنندراج) : و پسرزاده ای را ازآن نزار که از جملهء ائمهء ایشان بود در زی اختفا و لباس تواری به الموت آورده است. (جهانگشای جوینی). که مثل چنان خصمی که ضعیف شده باشد و ستور تواری و استخفا بروی حال فروگذاشته هم در آن وهلت چگونه او را مهلت دهند؟ (جهانگشای جوینی). نزدیک او و مادرش کس فرستاد که از اصناف، تواری و اختفا انصاف نباشد. (جهانگشای جوینی). || نزد صوفیه احاطه و استیلای الهی را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون).
تواریخ.
[تَ] (ع اِ) جِ تاریخ. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : و تواریخ متقدمان به ذکر آن ناطق. (کلیله و دمنه). و ذکر بأس و سیاست او در صدور تواریخ مثبت. (کلیله و دمنه). و به تواریخ و اسمار التفاتی بودی. (کلیله و دمنه). - تواریخ و سیَر؛ دو علمند، یکی مخصوص به کمیت اعمار و مدت دولت انبیاء و ملوک و ارباب ملک و ملت و دوم مخصوص به کیفیت احوال و طریقت هر یک. رجوع به تاریخ شود.
تواریخ ایام.
[تَ خِ اَیْ یا] (اِخ) اسم دو کتاب تاریخی عهد عتیق است که به اول و دوم تواریخ ایام مسمی می باشد. نگارندهء آنها معین نیست اگرچه اکثری بر آنند که عزرا، آنها را در 457 ق.م. تصنیف نمود و این رای بتوسط سؤالات و مباحثات دقیق و نکته سنجیهای جدید ثابت گردید... کتاب اولین بتوسط نسب نامه ها، تکرار تاریخ مقدس را از ابتدای جهان الی زمان داود پادشاه و نیز حیات و وفات و سلطنت داود را بنابر آنچه بوده بطور اکمل بیان می نماید. اما کتاب دومین فقط محتوی تاریخ ملوک یهود است یعنی از ابتدای سلطنت سلیمان تا مراجعت یهود است از اسیری بابل... (از قاموس کتاب مقدس). نام کتابی از تورات. کتاب اخبارالایام. دیوان الایام. (ابن ندیم از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به قاموس کتاب مقدس شود.
تواریخیان.
[تَ] (اِ مرکب) ترکیب شاذ و برخلاف قاعده از «تواریخ» جِ تاریخ + «ی» علامت نسبت + «ان» علامت جمع فارسی. تاریخ نویسان و تاریخ دانان: و از علماء و تواریخیان فرس و عرب که محل اعتماد بوده اند. (فارسنامهء ابن البلخی ص8). در نام و عدد ایشان [اشکانیان]، میان تواریخیان و نسابت خلاف بسیار است. (فارسنامهء ابن البلخی ص16). ... به قول تواریخیان فرس و اما تواریخیان عرب گفته اند... (فارسنامهء ابن البلخی ص42). رجوع به تاریخ و تواریخ شود.
توازف.
[تَ زُ] (ع مص) هر یکی چیزی از نفقه برآوردن برابر یکدیگر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). نزدیک شدن بعض قوم آنها به بعض دیگر... (از اقرب الموارد) (از لسان العرب).
توازن.
[تَ زُ] (ع مص) به همسنگ آمدن. (زوزنی). هم سنگ شدن. (دهار). برابر و هم سنگ شدن دو چیز. (آنندراج). هموزن شدن و همدیگر سنجیده گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هم سنگی. معادله. سنجیدن. سنجش. بهم سنجیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
توازی.
[تَ] (ع مص) با هم برابر شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). تحاذی. (اقرب الموارد). رجوع به متوازی شود.
تواسانکش.
[تَ کِ] (اِخ) دهی از دهستان اشکور علیاست که در بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع است و 205 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
تواسی.
[تِ](1) (اِ) فرش منقش را گویند مانند قالی و گلیم و پلاس الوان. (برهان). گلیم و فرش منقش باشد. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) : فکنده ست فراش باد بهاری تواسیّ الوان ابر کوه و کردر. عبدالقادر نائینی (از فرهنگ رشیدی). (1) - در انجمن آرا و به تبع در آنندراج به فتح اول «تَواسی» آمده است.
تواشج.
[تَ شُ] (ع مص) بهم درشدن. (زوزنی). به یکدیگر درآمدن و درآمیخته شدن ریشه های درخت. (از اقرب الموارد).
تواشظ.
[تَ شُ] (ع مص) مواشظة. (منتهی الارب). آرزومند جماع شدن دو مرد با هم، پس افشردن ذکر خودشان بر شکم یکدیگر. (ناظم الاطباء).
تواشق.
[تَ شُ] (ع مص) وشیق ساختن قوم گوشت را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بریدن، یقال: تواشقه القوم بالسیوف؛ ای قطعوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تواصف.
[تَ صُ] (ع مص) بهم وصف کردن. (زوزنی). با هم صفت کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وصف چیزی کردن بعضی برای بعضی، یقال: هذا واعظ یتواصفونه و هو شی ء متواصف. (از اقرب الموارد).
تواصل.
[تَ صُ] (ع مص) با یکدیگر پیوستن. (زوزنی). پیوستگی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضد تصارم. (اقرب الموارد). ضد تقاطع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تواصلات.
[تَ صُ] (ع اِ) اتصالات و پیوندها. (ناظم الاطباء).
تواصی.
[تَ] (ع مص) یکدیگر را وصیت کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). یکدیگر را اندرز و وصیت کردن، منه قوله تعالی: أَ تواصَوا به؛(1) ای اوصی به اولهم آخرهم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || درهم پیوسته روییدن گیاه زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). (1) - قرآن 51/53.
تواضخ.
[تَ ضُ] (ع مص) نبرد کردن در آب دادن و در رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تواضع.
[تَ ضُ] (ع مص) وضیع شدن. (زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). فروتنی نمودن. (زوزنی) (غیاث اللغات). فروتنی کردن. (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نرم گردنی و خواری نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خود را فرونهادن. (غیاث اللغات). فروتنی. (زمخشری) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نرمی. نرمی کردن. افتادگی. شکسته نفسی. خفض جناح. (یادداشت ایضاً). خضوع و فروتنی و فرمانبرداری. (ناظم الاطباء). تذلل و تخاشع. ضد تکبر. (اقرب الموارد). آنست که خود را از کسانی که در جاه ازو نازلتر باشند مزیتی ننهد. (نفائس الفنون) : بزرگی کز بزرگی بر سپهر است ولیکن از تواضع با تو ایدر.فرخی. از حلم و از تواضع گوئی مگر زمینی وز طبع وز لطافت گوئی مگر هوائی.فرخی. سخن با وی بسیار با تواضع رانده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص379). عبدوس و بوسعید معدی جواب آوردند سخت نیکو و بندگانه با بسیار تواضع و بندگی. (تاریخ بیهقی). به رفقی هرچه تمامتر... و تواضعی هرچه شاملتر... او را بیاگاهانم. (کلیله و دمنه). شتر... چون نزدیک شیر رسید از خدمت و تواضع چاره ندید. (کلیله و دمنه). مرا تواضع طبعی عزیز آمد، لیک مذلت است تواضع به نزد سفله نمود نه از تواضع باشد، زبون دون بودن نه حلم باشد، خوردن قفا ز دست جهود. جمال الدین عبدالرزاق. از عدوی سگ صفت، حلم و تواضع مجوی زآنکه به قول خدای نیست شیاطین ز طین. خاقانی. چون طائع نزدیک رسید صمصام الدوله از سرای بیرون دوید و رسوم تواضع و خدمت بجای آورد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص311). پیش او به تواضعی هرچه تمامتر بایستاد و اشک از دیده روان کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص372). چهارم تواضع رضا پنجمین ششم ذکر مرد قناعت گزین.(بوستان). چندانکه مقربان آن حضرت بر حال من وقوف یافتند به اکرام درآوردند و برتر مقامی معین کردند اما به تواضع فروتر نشستم. (گلستان). تواضع گرچه محمود است و فضل بیکران دارد نشاید کرد بیش از حد که هیبت را زیان دارد. سعدی. با توانگران تکبر کردن بهتر از تواضع. (تاریخ گزیده). کسی کو طریق تواضع رود کند بر سریر شرف سلطنت ولیکن محلش بدان و مکن ملک سیرتی در گه شیطنت تواضع بود با بزرگان ادب ولی با فرومایگان مسکنت.ابن یمین. و با لفظ کردن و نمودن مستعمل، و تواضع گری مثله. (آنندراج). رجوع به ترکیبهای این کلمه شود. - بر سبیل تواضع؛ بطریق فروتنی. (از ناظم الاطباء). - تواضع سمرقندی؛ تکریم ناراست و از روی ریا. (ناظم الاطباء). || خوشخویی و مهمان نوازی و پذیرایی از مهمان و دلنوازی و ملاطفت و از جای برخاستن برای احترام کسی. (ناظم الاطباء) : مهرگان آمد هان در بگشائیدش اندرآرید و تواضع بنمائیدش.منوچهری. میان به خدمت بسته و ابرو به تواضع گشاده. (گلستان). || دور شدن، یقال: تواضع ما بیننا؛ ای بعد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فرورفتن زمین از آنچه در اطرافش بود. || سازواری و اتفاق کردن قوم بر امری. (از اقرب الموارد). || نزد فقها بمعنی وضیعه است. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به وضیعه شود. || نزد سالکان، هو افتقار بالقلة تحمل اثقال الملة. و اهل اشارات گفته اند: کوچک ساختن نفس است (در عین شناخت نفس) و بزرگ داشتن نفس است به ارجمندی توحید، قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم : مابعث الله نبیاً الا کان متواضعاً. عرفا گفته اند نهایت فروتنی و تواضع آنست که چون از خانهء خود بیرون شوی، هرکه را در مسیر خویش بینی او را از خویشتن نیکوتر یابی. (خلاصة السلوک از کشاف اصطلاحات الفنون).
تواضع کردن.
[تَ ضُ کَ دَ] (مص مرکب) فروتنی کردن. تواضع نمودن. خلاف تکبر کردن : خوی مهان بگیر و تواضع کن آنرا که او به دانش والا شد.ناصرخسرو. در خلق تواضع نکند بدگهری را هرچند که بسیار بود گوهر کانیش. ناصرخسرو. هنگام غضب با تو کند دهر تواضع هنگام جدل با تو کند چرخ مدارا. امیر معزی (از آنندراج). تواضع ز گردن فرازان نکوست گدا گر تواضع کند خوی اوست.(بوستان). تواضع کن ای دوست با خصم تند که نرمی کند تیغ بُرّنده کند.(بوستان). بنازند فردا تواضع کنان نگون از خجالت سر گردنان.(بوستان). خواهی از دشمن نادان که گزندت نرسد رفق پیش آر و مدارا و تواضع کن و جود. سعدی. رجوع به تواضع و دیگر ترکیبهای آن شود.
تواضع گری.
[تَ ضُ گَ] (حامص مرکب) فروتنی و خضوع. (ناظم الاطباء). فروتنی کردن. (آنندراج).
تواضع نمودن.
[تَ ضُ نُ / نِ / نَ دَ](مص مرکب) تواضع کردن. فروتنی نمودن :طاهر نزدیک وی [حضرت رضا] آمد سخت پوشیده و خدمت کرد و بسیار تواضع نمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص136). با مردم بر سبیل تواضع نمودن و خدمت کردن نیکو رفتی. (تاریخ بیهقی ایضاً ص592). عذری خواهید و تواضعی نمائید تا خداوند سلطان را بر آن دارم که تقرب شما قبول کند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص592). رجوع به تواضع و تواضع کردن و دیگر ترکیبهای آن شود.
تواطح.
[تَ طُ] (ع مص) با هم فراگرفتن شر و بدی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فتنه انگیختن یا کارزار نمودن با هم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تقاتل. (از اقرب الموارد). || انبوهی کردن اشتران بر حوض. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مادهء بعد شود.
تواطخ.
[تَ طُ] (ع مص) با هم فراگرفتن قوم چیزی را میان خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مانند تواطح... (از اقرب الموارد). رجوع به مادهء قبل شود.
تواطس.
[تَ طُ] (ع مص) موافقت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تواطح. (اقرب الموارد). || بلند شدن موج و طپانچه زدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تلاطم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تلاطم موج. (از اقرب الموارد).
تواطؤ.
[تَ طُءْ] (ع مص) توافق. (زوزنی) (از اقرب الموارد). موافقت و سازواری و اتفاق کردن بر امری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با همدیگر موافقت کردن. (آنندراج). اتفاق کردن. همداستان شدن. سازواری بر... موافقت بر... اتفاق در... (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || لفظی را گویند که وضع شده باشد بر امری عام و مشترک باشد بین افراد، علی السویه، مانند لفظ انسان. و مقابل این لفظ است لفظ تشکیک... (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به تشکیک شود.
تواظب.
[تَ ظُ] (ع مص) از یکدیگر فراگرفتن و دست بدست دادن و به نوبت گرفتن : تواظبت علیه الریاح؛ تداولته و تعاورته. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
تواعد.
[تَ عُ] (ع مص) با یکدیگر وعده نهادن. (زوزنی). یکدیگر را نوید دادن. (دهار). یکدیگر را وعده کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). یکدیگر را نوید دادن قوم : تواعد القوم. هذا فی الخیر و اما فی الشر، فیقال اتعدوا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). وعده دادن یکدیگر را. (آنندراج). رجوع به اتعاد شود.
تواغج.
[تُ غَ] (اِ) به لغت رومی نام پوست درختی است و آن سفید و بسیار تلخ می باشد. بواسیر را نافع است. (برهان) (آنندراج). پوست درختی سپید و بسیار تلخ. (ناظم الاطباء).
توافد.
[تَ فُ] (ع مص) بهم بجای شدن. (زوزنی) (از اقرب الموارد) : توافدوا علیه؛ بمعنی قدموا و وردوا. (از اقرب الموارد).
توافر.
[تَ فُ] (ع مص) بسیار شدن. (دهار) (آنندراج). بسیار شدن مال و متاع. (از اقرب الموارد). و رجوع به اتّفار شود.
توافق.
[تَ فُ] (ع مص) تواطؤ. اتفاق. (زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). هم پشت شدن. (دهار). با هم یکجا شدن و موافق بودن. (غیاث اللغات) (آنندراج). با هم یکی شدن و هم پشتی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تقارب و تظاهر. (از اقرب الموارد). سازواری. هم پشتی. یگانگی در رای. سازگاری. التیام. سازش. مقابل تخالف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اتفاق و سازش. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح حساب) هم وفق بودن دو و یا چندین عدد. (ناظم الاطباء). حالت دو عدد که هر دو بر یکدیگر قابل قسمت نباشند اما بر عدد سومی قابل قسمت باشند چون عدد هشت و بیست. (از تعریفات جرجانی).
توافق داشتن.
[تَ فُ تَ] (مص مرکب)سازواری داشتن در رای. یگانگی داشتن در فکر. همفکری داشتن. هم رای بودن در امری. رجوع به توافق و دیگر ترکیبهای آن شود.
توافق کردن.
[تَ فُ کَ دَ] (مص مرکب)موافقت کردن. سازواری کردن. اتفاق کردن در رای. موافق شدن.
توافقی.
[تَ فُ] (ص نسبی) هارمونیک. رجوع به هارمونیک شود.
توافی.
[تَ] (ع مص) افزون شدن قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تواق.
[تَوْ وا] (ع ص) نعت است از توق بمعنی آرزومند کسی شدن، شدد للمبالغة، قال (ع): المرء تواق الی ما لم ینل. (منتهی الارب). سخت آرزومند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (آنندراج). بسیار آرزومند. (ناظم الاطباء). مشتاق. (اقرب الموارد).
تواقص.
[تَ قُ] (ع مص) به اوقص مانستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). کوتاه گردن بودن. (ناظم الاطباء). و در حدیث جابر: و کانت علیَّ بردة فخالفت بین طرفیها ثم تواقصت علیها کی تسقط؛ ای انحنیت و تقاصرت لامسکها بعنقی. (از اقرب الموارد).
تواقف.
[تَ قُ] (ع مص) دو گروه با هم به جنگ ایستادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بایستادن دو گروه در جنگ و جز آن. (زوزنی).
تواقیع.
[تَ] (ع اِ) جِ توقیع. (ناظم الاطباء). جِ توقیع سلطان. (از اقرب الموارد). رجوع به توقیع شود.
تواکظ.
[تَ کُ] (ع مص) درهم و شوریده شدن کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تواکف.
[تَ کُ] (ع مص) روی گردانیدن و کناره گزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). انحراف. (اقرب الموارد).
تواکل.
[تَ کُ] (ع مص) ترک دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ترک گفتن کسی را و یاری او نکردن. (از اقرب الموارد). || بر یکدیگر اتکال کردن. (مجمل اللغة از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بر یکدیگر اعتماد کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تواکن.
[تَ کُ] (اِ) غلیواژ. (آنندراج). زغن و غلیواج. (ناظم الاطباء).
تواکید.
[تَ] (ع اِ) دوالها که بدان کوههء زین بندند. «تآکید» بالهمزة کذلک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ظاهراً مانند تعاشیب مفرد ندارد. (از اقرب الموارد). اَکائِد. تَآکید. مَیاکید. || جِ توکید. تأکیدات. (ناظم الاطباء).
توالت.
[لِ] (فرانسوی، اِ)(1) بزک. چاسان فاسان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). این کلمه چندی است که در زبان فارسی متداول شده و با کردن صرف شود. و رجوع به بزک و آرایش شود. - اسباب توالت؛ وسائل آرایش. وسایل بزک از قبیل: پودر، ماتیک، سرخاب، سفیداب، ریمل، مداد ابرو، کرم و جز اینها. -جعبهء توالت؛ جعبه ای که وسائل و لوازم آرایش و بزک را در آن می گذارند. - میز توالت؛ میزی به نسبت کوچک و ظریف با آیینه ای متناسب و محفظه های مخصوص برای قرار دادن اسباب و وسائل بزک و آرایش. || مبال. مبرز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). محل رفع نیاز. آبریزگاه. مستراح(2). جایی که در آن قضای حاجت کنند. (1) - Toilette.
. (فرانسوی) (2) - Cabinet d´aisances
توالد.
[تَ لُ] (ع مص) بهم (با هم) بزادن. (زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب). بهم زادن. (دهار) (از اقرب الموارد). از یکدیگر زادن. (آنندراج). زه و زاد. زاد و زه. تناسل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || بسیار شدن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیار شدن فرزند. (آنندراج). بسیار شدن. (از اقرب الموارد). یقال: توالدوا؛ ای کثروا و ولد بعضهم بعضاً. (ناظم الاطباء). رجوع به مادهء بعد شود.
توالد و تناسل.
[تَ لُ دُ تَ سُ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) زاد و ولد. زائیدن و فرزند آوردن. تولید مثل کردن: و تا دامن قیامت از توالد و تناسل ایشان مؤمن و مؤمنه می زاید. (کلیله و دمنه). رجوع به مادهء قبل شود.
توالس.
[تَ لُ] (ع مص) همدیگر را یاری دادن در فریب و با هم فریفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
توالی.
[تَ] (ع مص) پیاپی شدن. (دهار) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تتابع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). یقال: توالی علیه شهران؛ ای تتابعا و توالت علیَّ کتب فلان؛ اذا تتابعت. (اقرب الموارد). - علی التوالی؛ پی درپی. پیاپی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || به خشک شدن درآمدن خرمای تر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جدا کردن بز از گوسپندان، و در نوادر الاعراب: توالیت مالی و امتزت مالی بمعنی واحد. قال الازهری: جعلت هذه الاحرف واقعة و الظاهر منها اللزوم. (از اقرب الموارد). || (اصطلاح هیئت) حرکت افلاک سبعهء سیاره که از مغرب به سوی مشرق است به ترتیب پیاپی بودن بروج از حمل و ثور تا حوت، چنانکه هرروزه از حرکت خاص قمر معاینه می شود و این حرکت خلاف حرکت فلک الافلاک است که دایم از مشرق به سوی مغرب می باشد و این حرکت خلاف التوالی، سریع تر است از حرکت توالی، و بودن روز و شب تعلق به حرکت فلک الافلاک دارد. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). نزد اهل هیئت ترتیب بروج از حمل تا حوت باشد و این توالی از مغرب به جانب مشرق صورت گیرد، و عکس این ترتیب را خلاف توالی نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به توالی بروج و بروج شود.
توالی.
[تَ] (ع اِ) (از «ت ل و») سرین ها و کفلهای اسب و یا دم و هر دو پای آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اَعجاز. (اقرب الموارد). || دنبالهای هودج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دنبالهای خیل: التوالی من الخیل؛ مآخیرها. (از اقرب الموارد).
توالی بروج.
[تَ یِ بُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) توالی البروج. در اصطلاح نجومی توالی از حمل به ثور تا به حوت است. و خلاف توالی از حوت تا به ثور است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بیرونی آرد: هرگاه از برجی گیری سوی آن برج که به پهلوی اوست... مث از حمل به ثور، آنگه جوزا، آنگه سرطان... و اگر به بروج از حمل گیری به حوت آنگه دلو، آنگه جدی... آن را توالی البروج نخوانند(1). (التفهیم). و رجوع به همان کتاب (ص115) و توالی شود. (1) - این ترتیب را «خلاف توالی» نامند.
توالیدن.
[تَ دَ] (مص) توانیدن و توانستن. (ناظم الاطباء).
توأم.
[تَ ءَ] (ع اِ) (از «ت ءم» یا «وءم») بچهء هم شکم. بچهء دوگانه. (دهار). هم شکم. (زمخشری) (ملخص اللغات حسن خطیب) (مهذب الاسماء). یکی از دو تن که به یک شکم زاده شده اند. همزاد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). همزاد، دو باشد یا زائد از آن، نر باشد یا ماده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). همزاد و حملی، دو باشد و یا زیادتر و نر باشد یا ماده. ج، توائم، توآم. (ناظم الاطباء). آن یک بچه که با بچهء دیگر از یک حمل زن پیدا شده باشد. (آنندراج) (غیاث اللغات). ج، توائم، توآم. (منتهی الارب) : ... به عصیان مبتلی گردد که بطن و فرج توأمند. (گلستان). در روزگار عدل تو شاید که عاقلان گویند بره با بچهء گرگ توأم است.ابن یمین. رجوع به اقرب الموارد و کشاف اصطلاحات الفنون شود. || نزد بلغاء نام تشریع است و نیز آنرا توشیح نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || به شعر ذوقافیتین نیز اطلاق کنند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || دوم تیر قمار یا تیری از تیرهای قمار. (منتهی الارب). دویم تیر قمار. (ناظم الاطباء). نام تیری است از ده تیر قمار که عرب بدان بازی کنند. (آنندراج). اصلُه وَوْأم. (منتهی الارب). دوم تیر که بدان قمار کنند. (مهذب الاسماء).
توأم.
[تَ ءَ] (اِخ) منزلی است مر جوزا را. (منتهی الارب). برج جوزا. (ناظم الاطباء). صاحب صبح الاعشی نویسد : مردمان از توأم به جوزا تعبیر کنند لیکن حسین بن یونس حاسب در کتاب خود که «هیئة الصور الفلکیة» نام دارد گوید مردم در این تعبیر بخطا رفته اند، چه جوزا صورت «جبار» است در زمرهء صور جنوبی و قدم راست توأم بعض ستاره های جبار است که بر تاج اوست و گوید توأم بر خط وسط السماء [ صورت ] دو جسد است به دو سر بیکدیگر چسبیده، هر یک را دستی و پائی است و دو سر آن صورت، بر سوی مشرق است و دو پای آن، بر سوی مغرب و ذراع شامی، آن دو سر بود و دست راست آن که از سوی شمال است ذراع یمانی است و آن ستاره از ذراع یمانی که روشن است شعری غمیصاست و دست راست توأم به توابع کشیده بود. (صبح الاعشی ج2 ص152).
توأم.
[تَ ءَ] (اِخ) قبیله ای از حبش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
توأمان.
[تَ ءَ] (ع اِ) مثنای توأم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تثنیهء توأم، یعنی دو تا همزاد و حملی که به فارسی جنابه گویند. (ناظم الاطباء). آن هر دو بچه که از یک حمل زن زائیده شود و این تثنیهء توأم است. (غیاث اللغات) (آنندراج). همزادان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دو بچه از یک شکم که بین ولادت آن دو، کمتر از شش ماه فاصله باشد. (از تعریفات جرجانی) : دروغ راست نمایست در ولایت شاه ز عدل او بره با گرگ توأمان گفتن.سوزنی. رجوع به توأم شود. || (اِخ) برج جوزا. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نام دیگر برج جوزاء است. (مفاتیح). صورت جوزا و در میان عام برج توأمین به جوزا مشهور است. (التفهیم). او را جوزا و دوبرادران خوانند و آن نام صورتی است از صور بروج دوازده گانه میان سرطان و ثور و کواکب آن هیجده است و خارج از صورت هفت کوکب و آن را بر مثال دو کودک توأم(1) کرده اند ایستاده و دست بر کتف یکدیگر نهاده. (از جهان دانش از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). حافظ در بیت ذیل : ایا عظیم وقاری که هرکه بندهء تست ز رفع قدر کمربند توأمان گیرد بمناسبت اینکه عرب صورت الجبار را که دارای منطقه است نیز گاهی جوزا و منطقهء او را «منطقة الجوزا» و «نطاق الجوزا» گفته است، به تسامح بمعنی الجبار گرفته است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مراد از توأمان در اینجا برج جوزا نیست، چه برج جوزا کمربندی ندارد، بلکه مراد از آن در اینجا مسامحةً و مجازاً به علاقهء مجاورت صورت جبار معروف است در جنوب برج جوزا که او را نیز عرب جوزا گوید، چه اوست که دارای کمربند بسیار زیبای درخشانی است که عرب نطاق الجوزا و منطقة الجوزا گوید. و به شرح ایضاً مراد خواجه از جوزا در این بیت دیگر خود: جوزا سحر نهاد حمایل برابرم یعنی غلام شاهم و سوگند می خورم به همان دلیل مذکور در فوق به قرینهء «حمایل» همین صورت جبار است نه برج جوزای معروف. (محمد قزوینی)(2) : کی بتابد تا نیابد مشتری از تو جواز کی برآید تا نخواهد توأمان از تو امان؟ زینبی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). هر گوهری که لفظ وی افشاند بر زمین شد بر سپهر و بر کمر توأمان رسید.سوزنی. در آسمان مدار به وفق مراد تست تا بر مدار ماند تو بر مراد مان بدر و هلال او سپر و ناجخ تواند وز بهر بندگیت کمر بسته توأمان.سوزنی. ایا عظیم وقاری که هرکه بندهء تست ز رفع قدر کمربند توأمان گیرد. حافظ (دیوان چ قزوینی)(3). رجوع به توأم شود. || (ع اِ) گیاهی ریزه که ثمرش مانند کمون(4) باشد. (منتهی الارب)(5)(ناظم الاطباء). . (فرانسوی) (1) - Gemeaux
(2) - مقدمه در شرح قصاید حافظ ص قلا. (3) - در مقدمهء دیوان حافظ، شرح قصاید ص قل. (4) - گیاهی است. (5) - چنین است در ذیل «وءم»، ولی در ذیل «ت ءم» آرد: گیاهیست ریزه.
توأمتان.
[تَ ءَ مَ] (ع اِ) دو چشم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
توأم شدن.
[تَ / تُو ءَ شُ دَ] (مص مرکب) متصل و مخلوط و یکی شدن. آمیخته شدن. امتزاج.
توأم شرقی.
[تَ ءَ مِ شَ] (اِخ) یکی از توأمان که به سمت شرقی جای دارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به توأمان (جوزا) و مادهء بعد شود.
توأم غربی.
[تَ ءَ مِ غَ] (اِخ) یکی از توأمان که به سمت غربی جای دارد. رجوع به مادهء قبل و توأمان شود.
توأم کردن.
[تَ / تُو ءَ کَ دَ] (مص مرکب)متصل و یکی کردن. آمیخته کردن. ممزوج و مخلوط کردن چیزی را با چیز دیگر.
توأمة.
[تَ ءَ مَ] (ع اِ) مؤنث توأم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و یقال: توأم للذکَر و توأمة للانثی. ج، توأمات. (منتهی الارب). || نوعی از مرکبهای زنان که سایه ندارد. ج، توأمات. (منتهی الارب) (از تاج العروس). یک نوع محفهء روبازی جهت نشستن زن مانند پالکی. (ناظم الاطباء).
توامیر.
[تَ] (اِ) در تذکرة الملوک ظاهراً جِ تومار آمده. رجوع به همان کتاب چ دبیرسیاقی چ 2 ص 39 شود.
توأمین.
[تَ ءَ مَ] (ع اِ) توأمان. تثنیهء توأم. همزادان. سلمان. دو همزاد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به توأم و توأمان شود.
تؤامیة.
[تُ آ می یَ] (ع ص نسبی، اِ) دانهء مروارید، منسوب است به شهر تؤام. (منتهی الارب). رجوع به الجماهر ص107 و توأمیة و توآم شود.
توأمیة.
[تَ ءَ می یَ] (ع ص نسبی، اِ)مروارید و لؤلؤ. (ناظم الاطباء). نام مروارید است به نسبت توآم که ساحلی از عمان است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به توآم و تؤامیة شود.
توان.
[تُ / تَ] (اِ) قوت. طاقت. (صحاح الفرس). قوت و قدرت و توانائی باشد. (برهان). قدرت. (فرهنگ جهانگیری). توانائی. (فرهنگ رشیدی). زور و قوت، و به فتح اول خطاست(1). (غیاث اللغات). زور و قوت. تنو و تیو و نیرو مترادف اینند. (شرفنامهء منیری). بمعنی توانائی معروف است یعنی قدرت و دولت که صاحب توان را توانگر گویند. (انجمن آرا). قوت و قدرت و زور. (ناظم الاطباء). قوه. قوت. زور. (فرهنگ فارسی معین). وسع. تاب. یارا. استطاعت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اوستائی «تو»(2) (توانستن، قدرت داشتن)، «تواچا»(3)، پهلوی «توان»(4)، هندی باستان «تو»(5)، «تویتی»(6)، ارمنی «توم»(7) (ماندن، دوام کردن، تحمل کردن، استقامت داشتن). (حاشیهء برهان چ معین) : سیامک بدش نام و فرخنده بود کیومرث را دل بدو زنده بود... چنین است آیین و رسم جهان پدر را به فرزند باشد توان.فردوسی. نوان گشت بیژن ز زخم جوان رمیده ز سر هوش و از تن توان.فردوسی. ز ضحاک ترسنده جمشیدیان نماند ایچشان رای و توش و توان.فردوسی. شب و روز روشن روانش توئی دل و جان و هوش و توانش توئی.فردوسی. فریضه باشد بر هر موحدی که کند به طاقت و به توان با عدوی تو پیکار. فرخی. بی سپاهی آن سپه را نیست کرد در جهان کس را نبوده ست این توان.فرخی. تن پیل دارد توان پلنگ دل و زهرهء شیر و سهم نهنگ. (گرشاسبنامه). همه زور و فر و توان و بهی تو دادی و آن را که خواهی دهی. (گرشاسبنامه). همه چیزشان بد، نبدْشان توان چو باشد تن مردم بی روان.(گرشاسبنامه). ز تست این توان من، از زور نیست که بی تو مرا زور یک مور نیست. (گرشاسبنامه). چون زمین را آن توان نیست که تخم نوش در وی افکنی زهر بار آرد. (منتخب قابوسنامه ص14). زلیخا به دیدار او یافت جان غمش رفت و آمد دوباره توان. شمسی (یوسف و زلیخا). ای پسر خسرو حکمت بگوی تات بود طاقت و توش و توان.ناصرخسرو. آنچه او از سخن پدید آید به سخن باشدش بقا و توان.ناصرخسرو. این را که همی بینی، از گرمی و سردی از ترّی و خشکی و ضعیفی و توان را. ناصرخسرو. جوان را جوانی فلک بازخواهد ستاند توان از توانا ستمگر.ناصرخسرو. ترسم که تلافی بود وز آن پس کز رنج و عنا کم شود توانم.مسعودسعد. بهانه بر قضا چه نْهی چو مردان عزم خدمت کن چو کردی عزم، بنگر تا چه توفیق و توان بینی. سنائی. به سیم هفته بدانسان شوی از زور و توان کز تکاور به تکاور جهی، از غوش به غوش. سوزنی. جمشیدصورتی و فریدون شکوه و فر افراسیاب همت و هومان تن و توان. سوزنی. بدان لبان طمع بوسه چون توان کردن ز کوچکی چو نبینم در او توان سخن؟ سوزنی. تا جهان شد ناقه(8) از سرسام دی ماهی برست چارمادر بر سرش توش و توان افشانده اند. خاقانی. زبان تو در سود دانستن است توان تو در ناتوانستن است.خاقانی. در دولت جاودانْت بینام هم حرمت و هم توان کعبه.خاقانی. تا توانی خون گری خاقانیا کآن جوانی وآن توان بدرود باد.خاقانی. نه در طبع نیرو، نه در تن توان خمیده شده زادسرو جوان.نظامی. به نوشابه گفت ای شه بانوان به از شیرمردان به توش و توان.نظامی. آنقدر داشتم ز توش و توان کاخترم بود ازو همیشه جوان.نظامی. از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد می کشم جور تو تا جهد و توانم باشد. سعدی. امروز که دستگاه داری و توان بیخی که بر سعادت آرد بنشان.سعدی. چون چین سر زلف بتان تاب کمندت از جان دلیران ببرد تاب و توان را. سلمان (از شرفنامهء منیری). درآ که در دل خسته توان درآید باز بیا که در تن مرده روان درآید باز. حافظ. - بی توان؛ بی نیرو. ناتوان. ضعیف. مقابل توانا و نیرومند : با طاقت و هوشیم ما و او خود بی طاقت و بی هوش و بی توان است. ناصرخسرو. رجوع به ترکیب زیر شود. - ناتوان؛ بی توان. کسی که از عهدهء انجام کاری برنیاید. سست. مقابل زورمند و صاحب قدرت و دولت : مدان خویشتن را بجز ناتوان اگر دسترس باشدت یک زمان.فردوسی. گر خواستی ولایت ترکان و ملک چین بگرفتی و نبود بدین کار ناتوان.فرخی. چون دیده ای که یوسف از اخوان چه رنج دید هم ناتوان بزی و ز اخوان توان مخواه. خاقانی. خاک بالین رسول الله همه حرز شفاست حرز شافی بهر جان ناتوان آورده ام.خاقانی. نه لشکر، یکی کوه با او روان که در زیر او شد زمین ناتوان.نظامی. به پیر کهن بر ببخشد جوان توانا کند رحم بر ناتوان.سعدی (بوستان). دشمن چو بینی ناتوان لاف از بروت خود مزن. (گلستان). گر پیرهن بدر کنم از شخص ناتوان بینی که زیر جامه خیالست یا تنم.سعدی. -ناتوانی؛ عجز. درماندگی. ضعف. سستی. مقابل توانایی : ناتوانی نصیب دشمن تست تندرستی همه توان تو باد.مسعودسعد. رجوع به بی توان و ناتوان و ناتوانی شود. || بمعنی ابر هم هست که به عربی سحاب گویند. (برهان). ابر را گویند. (فرهنگ جهانگیری). به معنی ابر نیز آمده. (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). ابر و سحاب. (ناظم الاطباء) : ز سیلی که بر کوه ریزد توان شود بر سر کوه کشتی روان. خسرو (از آنندراج). ز روی بحر معلق توان شده پیدا چو پشت ماهی سیم از میانهء جیحون. عمید (ایضاً). || (اصطلاح حساب) حاصل ضرب چند عدد متساوی در یکدیگر، درین صورت یکی از عاملهای ضرب را پایه و شمارهء عاملها را نماینده، یا نما گویند. مثلاً: 625=5×5×5×5 625 توان (قوهء) چهارم عدد 5 است. (فرهنگ فارسی معین). - توان دوم؛ این کلمه را فرهنگستان ایران بجای مجذور در اصطلاح حساب پذیرفته است. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص26 شود. - توان سوم؛ این کلمه را فرهنگستان ایران بجای مکعب در اصطلاح حساب پذیرفته و اضافه کرده است که در اصطلاح هندسه بکار نمی رود. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران ص26 شود. || (اصطلاح فیزیک) مقدار کاری که در مدت یک ثانیه انجام گیرد. (فرهنگ فارسی معین). || ممکن بودن هر چیز را نیز گفته اند. (از برهان). امکان و ممکن. (ناظم الاطباء). بمعنی اخیر در دساتیر آمده. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به فرهنگ دساتیر ص240 شود. || (فعل) ریشهء فعل که به صورت معین فعل آید چون توان آمدن، توان بودن، توان گفتن، توان رفتن، توان دادن، توان نهفتن، توان زدن، توان شمردن، توان دیدن، توان زیستن و جز اینها که غالباً امکان تحقق یافتن فعل را می رساند و بدون شخص آید : من رهی پیر و سست پای شدم نتوان راه کرد بی بالاذ.فرالاوی. چگونه توان کرد از تو نهان چنین راز و این کارهای گران؟فردوسی. دل من چو شد از ستاره تباه چگونه توان شاد بودن به ماه؟فردوسی. کسی کرد نتوان ز زهر انگبین نسازد ز ریکاسه، کس پوستین.عنصری. بفروز و بسوز پیش خویش امشب چندانکه توان ز عود و از چندن.عسجدی. توان دانست که میوه بر چه جمله آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص393). و توان بودن که این وقت دیگر پیغامبری بوده است و خدای تعالی علیم است... که در تواریخ اختلاف عظیم است. (مجمل التواریخ و القصص). گفتم ز وادی بشریت توان گذشت گفتا توان اگر نبود مرکبت جمام. خاقانی. دلی کآفت جان جست، دلارام توان جست نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست. خاقانی. از وفاها هرچه بتوان می کنم وز جفاها هرچه بتوان می کند.سعدی. به شعر خاص چو سنجر نمی رسم چه توان لغت غریب و مرا احتیاج فرهنگ است. سنجر کاشی (از آنندراج). نگاری تندخو دارم قمرشکل و فلک شیوه به هر کس بد کند خاطر نباشد روی بهبودش مزاج نازکی دارد که بهر هیچ می رنجد چو میرنجد کسی نتوان به صد جان کرد خوشنودش. نظیری (از آنندراج). یا مرگ یا وصال، سخن ختم می کنم زین بیش با فراق مدارا نمی توان. ظهوری (ایضاً). کز اقبال ثانیّ صاحبقران شکار چنین صید وحشی توان(9). ابوطالب کلیم (ایضاً). کنم چون خودی را اگر پیروی دگر کی توان دعوی خسروی؟ ملا هاتفی (ایضاً). نخست از سرم باید افسر نهاد که تا در کلاهش توان سر نهاد.؟ (ایضاً). رجوع به توانستن شود. (1) - در تداول امروز به فتح اول است. (2) - tav. (3) - tavaca. (4) - tuvan. (5) - tav. (6) - taviti. (7) - tevem.
(8) - ن ل: تا جهان، ناقه شد... (9) - ای توان کرد، یا آنکه ممکن است... (آنندراج).
توان.
[] (اِخ) دهی از دهستان الموت است که در بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین واقع است و 291 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
توانا.
[تُ / تَ] (نف) (از: «توان» + «ا»، پسوند فاعلی یا صفت مشبهه) قادر. کسی که از عهدهء انجام کار برآید. زورمند. نیرومند. (حاشیهء برهان چ معین). نیرومند. قوی. قادر. مقتدر. (فرهنگ فارسی معین). نیرومند. قوی. مقتدر. (دهار). قوی. (ربنجنی). قوی، و این مقابل ناتواناست... (آنندراج). قادر و قوی و مضبوط و استوار و سزاوار و قابل. (ناظم الاطباء). قوی. بذیم. مبذم. توانگر. قادر. قدیر. مقتدر. مقابل ضعیف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). قرشم. ضبراک. ضابط. قدم. مقرعه. (منتهی الارب) : نخست آفرین کرد بر کردگار توانا و دارندهء روزگار.فردوسی. چنین است آیین چرخ روان توانا بهر کار و ما ناتوان.فردوسی. توانا و دانا و دارنده اوست خرد را و جان را نگارنده اوست.فردوسی. به گرسیوز اندر چنان بنگرید که گفتی میانش بخواهد برید یکی بانگ برزد براندش ز پیش توانا نبود او بر آن خشم خویش.فردوسی. بترس از خداوند جان و روان که هست او توانا و ما ناتوان.(گرشاسبنامه). که پاکا توانا خدای بزرگ که دیوی چنین آفریند سترگ؟ (گرشاسبنامه). تواناست بر دانش خویش دانا نه داناست آنکو تواناست بر زر. ناصرخسرو. بمعلولی چو یک حکم است و یک وصف این دو عالم را چرا بی علت سابق توانا باشد و دانا؟ ناصرخسرو. با دشمن... توانا جز به مکر نتوان یافت. (کلیله و دمنه). چون مرد توانا و دانا باشد مباشرت کار بزرگ او را رنجور نگرداند. (کلیله و دمنه). زخم مهماز و بلای تنگ و آسیب لگام فحل بر دست توانا برنتابد بیش از این. خاقانی. بربط، کریست هشت زبان کش به هشت گوش هر دم شکنجه دست توانا برافکند.خاقانی. پیشت آرم ذات یزدان را شفیع کش عطابخش و توانا دیده ام.خاقانی. به سوی توانا توانا فرست به دانا هم از جنس دانا فرست.نظامی. ضمیرش کاروان سالار غیب است توانا را ز دانائی چه عیب است؟نظامی. گرفتم ز تو ناتوان تر بسی تواناتر از تو هم آخر کسی.(بوستان). به بازو توانا نباشد سپاه برو، همت از ناتوانان مخواه.(بوستان). به بازوان توانا و قوت سردست خطاست پنجهء مسکین ناتوان بشکست. (گلستان). شکرانهء بازوی توانا بگرفتن دست ناتوانست.سعدی. رجوع به توان و توانائی و توانستن شود.
توانائی.
[تُ / تَ] (حامص) نیرومندی. اقتدار. قدرت. (فرهنگ فارسی معین). قوت و قدرت و زور و دست. (ناظم الاطباء). طاقت. (دهار). مقدرت. تیو. تاب. توان. طاقت. وسع. جُهد. مجهود. قدرت. اقتدار. استطاعت. خلاف ناتوانی، و با داشتن و دادن صرف شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : درم سایه و روح دانائی است درم گرد کن تا توانائی است.ابوشکور. بزرگی و شاهی و فرخندگی توانائی و فر و زیبندگی.دقیقی. که یزدان ز ناچیز، چیز آفرید بدان تا توانائی آید پدید.فردوسی. زمین و زمان و مکان(1) آفرید توانائی و ناتوان آفرید.فردوسی. توانائی او راست، ما بنده ایم همه راستیهاش گوینده ایم.فردوسی. از آن پس که چندان بدش ناز و کام توانائی و لشکر و گنج و نام ز گیتی یکی غار بگزید راست چه دانست کآن هنگ دام بلاست؟فردوسی. با توانائی و با جود، کم آمیزد حلم خواجه بوسهل توانا و جواد است و حلیم. فرخی. از بزرگی و توانائی و از جاه و شرف رایت او برگذشته زآسمان هفتمین.فرخی. ایزد آن بارخدای به سخا را بدهاد گنج قارون و بزرگی و توانائی جم.فرخی. کسی را که روزیت بر دست اوست توانائی دست او دار دوست.اسدی. غره مشو به زور و توانائی کآخر ضعیفی است توانا را.ناصرخسرو. خردمندان در حال... توانائی و استعلا از جنگ عزلت گرفته اند. (کلیله و دمنه). نام هر دو زنده داری و توانائیت هست تا سخن را پرورانی و سخا را گستری. سوزنی. نی نی از بود تو نتوان تحفه ساخت تحفه بر قدر توانائی فرست.خاقانی. هرکه در او جوهر دانائی است بر همه کاریش توانائی است.نظامی. هرکه در حال توانائی نکوئی نکند در وقت ناتوانی سختی بیند. (گلستان). جائی نرسد کس به توانائی خویش الا تو چراغ رحمتش داری پیش.سعدی. دریغ بازوی سرپنجگی که برپیچد ستیز دور فلک ساعد توانائی.سعدی. راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی صبر نیک است کسی را که توانائی هست. سعدی. دائم گل این بستان شاداب نمی ماند دریاب ضعیفان را در وقت توانائی.حافظ. || نزد صوفیه، صفت فاعل مختاری بود جان افزا، یعنی ممد حیات بود، مثل آب حیات. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به توان و توانا و توانستن و ترکیبهای این کلمات شود. (1) - ن ل: که چرخ و زمین و زمان...
توانا شدن.
[تُ / تَ شُ دَ] (مص مرکب)اقتدار. (زوزنی). نیرومند شدن. بازور گردیدن. باقدرت شدن. قوی گشتن. کامیاب شدن. قادر شدن : چو نیرو گرفتند و دانا شدند به هر دانشی بر توانا شدند.فردوسی. گشته یک نیمه جهان او را وز همت خویش نپسندد که بر آن نیمه توانا نشود.منوچهری. زیرا که سید همه سیاره اندر حمل به عدل توانا شد.ناصرخسرو. رجوع به توانا شود.
توانا کردن.
[تُ / تَ کَ دَ] (مص مرکب)تأیید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تعزیز. تطویع. (منتهی الارب). و رجوع به توانا شود.
توانا کن.
[تُ / تَ کُ] (نف مرکب)تواناکننده. نیرومندکننده. قدرت دهنده : جهان آفرین ایزد کارساز تواناکن ناتوانانواز.نظامی. رجوع به توانا شود.
توانچه.
[تَ چَ / چِ] (اِ) تپانچه باشد. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از شرفنامهء منیری). بر وزن و معنی طپانچه است که به عربی لطمه گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به تپانچه و طپانچه شود.
توان داشتن.
[تُ / تَ تَ] (مص مرکب)نیرو داشتن. تاب داشتن. قدرت داشتن : من و رخش و کوپال و برگستوان همانا ندارند با من توان.فردوسی. کسی کو به خود بر توان داشتی ز طبع آرزوها نهان داشتی.نظامی. رجوع به توان شود.
تواندشت بالا.
[تَ دَ تِ] (اِخ) دهی از دهستان سربند سفلی است که در بخش سربند شهرستان اراک واقع است و 1144 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
تواندشت پائین.
[تَ دَ تِ] (اِخ) دهی از دهستان سربند سفلی است که در بخش سربند شهرستان اراک واقع است و 141 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
توانست.
[تُ / تَ نَ / نِ] (مص مرخم، اِمص) مصدر مرخم توانستن. توانائی. توان. اسم از توانستن. اسم مصدر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : تا توانستم ندانستم چه بود چونکه دانستم توانستم نبود. عطار (از یادداشت ایضاً). رجوع به توانستن شود.
توانستن.
[تُ / تَ نَ / نِ تَ] (مص) (از: توان + ستن، پسوند مصدری) پهلوی «توانیستن»(1). قدرت داشتن. مقتدر بودن. (حاشیهء برهان چ معین). استطاعت. (زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). قوت و قدرت داشتن. (ناظم الاطباء). قدرت داشتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین). توانائی داشتن. (فرهنگ فارسی معین). قدرت. مقدرت. اقتدار. اطاقه. یارستن. ممکن بودن. مقدور بودن. میسر بودن. تانستن. دانستن. یک مصدر بیش ندارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ایا بلایه اگر کارکرد پنهان بود کنون توانی باری خشوک پنهان کرد؟ رودکی. توانی بر او کار بستن فریب که نادان همه راست بیند وریب(2).ابوشکور. دو چیز است کو را به بند اندر آرد یکی تیغ هندی یکی زرّ کانی به شمشیر باید گرفتن مر او را(3) به دینار بستنْش پای ار توانی. دقیقی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص392). تا همی آسمان توانی دید آسمان بین و آسمانه مبین.عماره. اگر شهریاری به گنج و سپاه توانست کردن به ایران نگاه نبودی جز از ساوه سالار چین که آورد لشکر به ایران زمین.فردوسی. اگر کس نیازاردیت از نخست به آب این گنه را توانست شست.فردوسی. که لختی ز زورش ستاند همی که رفتن به ره بر تواند همی.فردوسی. چه کْنم که سفیه را به نیکوئی نتوانم نرم کردن از داشن.لبیبی. تا توانی شهریارا روز امروزین مکن جز بگرد خم خرامش جز بگرد دن دنه. منوچهری. چندانکه توانستی رحمت بنمودی چندانکه توانستی ملکت بزدودی. منوچهری. نه ستم رفت بمن زو، و نه تلبیسی که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی.منوچهری. فرمود که جواب نویسید که ما را معلوم شد که مقام شما دراز کشید اکنون هرکه می تواند بودن می باشد و هر کس نتواند بودن و صبر کردن، بازگردد. (فارسنامهء ابن بلخی). اگر سخن از سخندان پرسند شفا تواند داد. (فارسنامه ایضاً ص30). گفتم چه شود که من شوم تو گفتا که تو من شو ار توانی.خاقانی. دل بر توانم از سر و جان برگرفت و چشم نتوانم از مشاهدهء یار برگرفت.سعدی. زاهد از پای خم باده چه سان برخیزم من نیفتاده ام آنسان که توان برخیزم. سعدی (از آنندراج). نفس بی علم هیچ نتوانست جز به علم این کجا توان دانست؟اوحدی. || لایق و قابل بودن و سزاوار و لایق شدن. (ناظم الاطباء). شایستن. روا بودن. ممکن بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و ده گونه آن بود که پوست و مزغ [مغز] آن بتوان خورد. (ترجمهء تفسیر طبری از یادداشت ایضاً). که نیکبخت و دولتیار آن تواند بود که تقیل و اقتداء به خردمندان و مقبلان واجب بیند. (کلیله و دمنه). و شریف آنکس تواند بود که خسروان روزگار وی را مشرف گردانند. (کلیله و دمنه). و اگر در خواندن فروماند به تفهم معنی کی تواند رسید؟ (کلیله و دمنه). چه بیان شرایع به کتاب تواند بود (کلیله و دمنه). و اگر خردمندی به قلعه ای پناه گیرد... و یا به کوهی که از گردانیدن آب و ربودن باد اندر آن ایمن تواند زیست البته به عیبی منسوب نگردد. (کلیله و دمنه). || دست یافتن و غالب شدن. (ناظم الاطباء). (1) - tuvan(i)stan.
(2) - وُریب، اوریب، اُریب؛ در تداول امروزه، کج و ناراست. (3) - ملکت را.
توانش.
[تُ / تَ نِ] (اِمص) توانستن. قدرت و قوت. (ناظم الاطباء). اسم مصدر توانستن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :وقتی ناگاه داعیه ای پدید آید که در احیاء علوم به مقدار توانش، سعی اختیار کرده اید. (تاریخ بیهق از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و تفصیل این در کتاب مشارب التجارب که در تاریخ ساخته ام به تازی به مقدار دانش و توانش خویش بیان کرده ام. (تاریخ بیهق). بیان کرده آمده است به مقدار توانش و دانش خویش. (تاریخ بیهق).
توان فرسا.
[تُ / تَ فَ] (نف مرکب)ناتوان کننده. ازبین برندهء نیرو. پایمال کنندهء قدرت. ضعیف کننده. رجوع به توان و دیگر ترکیبهای آن شود.
توانکش.
[تَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان بیلوار است که در بخش کامیاران شهرستان سنندج واقع است و 267 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
توان کن.
[تُ / تَ کُ] (نف مرکب) بمعنی آدمی با نیروی توانا بکار که هرچه بخواهد کند، تواند و بر آن قادر باشد و ترجمهء فاعل مختار است به پارسی، زیرا که توانا بمعنی قادر و ناتوان عاجز است. (انجمن آرا) (آنندراج). || از صفات خدای تعالی زیرا که دهندهء قوت و قدرت و توانائی است. (ناظم الاطباء). رجوع به توان شود.
توانگر.
[تُ / تَ گَ] (ص مرکب) توانا. قادر. زورمند. قوی. (فرهنگ فارسی معین). در اصل بمعنی صاحب قوت است مرکب از توان بمعنی طاقت و گر، کلمهء نسبت. (غیاث اللغات) (آنندراج). بزرگوار و توانا و قادر. (ناظم الاطباء). توانا. باقوت. باقدرت. باتوان. قادر. مقتدر. مقابل ناتوان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ج، توانگران : رهی سوار و جوان و توانگر(1) از ره دور به خدمت آمد نیکوسگال و خیراندیش. رودکی. چه گوئی ز گستهم یل، خال شاه توانگر سپهبد، یل باسپاه؟فردوسی. به ایوان او بود یک تا دو ماه توانگر سپهبد توانگر سپاه.فردوسی. توانا دو گونه ست هرچند بینی یکی زو جوان است و دیگر توانگر. ناصرخسرو. تو آن توانگرجاهی که عور و درویشند به پیش جاه تو این دو توانگر آتش و آب. مسعودسعد. اگر به قاعده خدمت نمیدهد دستم از آنکه نیست به قوت مرا توانگر پای مرا همان نظر پایمردی از در تست چرا که هست مبارک مرا بدین در پای. سلمان (از آنندراج). || پهلوی «توان کر»(2)... (ثروتمند، مالدار، غنی). (حاشیهء برهان چ معین). بمعنی مالدار مجاز است... (غیاث اللغات). و به مجاز بمعنی مالدار و مستغنی استعمال یافته. (آنندراج). مالدار و غنی. (ناظم الاطباء). غنی. واجد. دارا. منعم. مالدار. دارنده. دولتمند. مقابل درویش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : توانگر به نزدیک زن خفته بود زن از خواب(3) شرفاک مردم شنود. ابوشکور. توانگر برد آفرین سال و ماه و درویش، نفرین برد بی گناه.ابوشکور. همی گفت هرکو توانگر بود تهیدست با او برابر بود.فردوسی. توانگر کجا سخت باشد به چیز فرومایه تر شد ز درویش نیز.فردوسی. توانگر بود هرکه را آز نیست خنک مرد، کش آز انباز نیست.فردوسی. هرچند که درویش پسر فغ زاید در چشم(4) توانگران همه چغز آید. ابوالفتح بستی. اگر نیستی کوه غزنین توانگر بدین سیم روینده و زرّ کانی.فرخی. یحیی ده تن از گوهرفروشان بغداد را بخواند که توانگرتر بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص427). توانگرتر آنکس که خرسندتر چو والاست آنکو هنرمندتر.اسدی. توانگر که او را نه پوشش نه خورد چه او و چه درویش با گرم و درد.اسدی. گر از کوه داریم زر بیش ما توانگر خدایست درویش ما.اسدی. و خرسند باشید تا توانگر باشید. (قابوسنامه). زمین گاه پوشیده زو گه برهنه شجر زو گهی مفلس و گه توانگر. ناصرخسرو. چشمت همیشه مانده به دست توانگران تا اینْت نان بیارد و آن خزّ و آن حریر. ناصرخسرو. افسونی داشتم که شبهای مقمر پیش دیوارهای توانگران بیستادمی. (کلیله و دمنه). گویند دزدی شبی به خانهء توانگری با یاران خود بدزدی رفت. (کلیله و دمنه). توانگر خلایق آنست که در بند شره و حرص نباشد. (کلیله و دمنه). دردی و سفال مفلسان راست صافی و صدف توانگران را. خاقانی (دیوان چ سجادی ص32). و گفت جهد کن تا یک دم بدست آری که آن دم در زمین و آسمان جز حق را نبینی یعنی تا بدان دم همهء عمر توانگر نشینی. (تذکرة الاولیاء عطار). نبینی که درویش بی دستگاه به حسرت کند در توانگر نگاه. سعدی (بوستان). دو امیرزاده در مصر بودند یکی علم آموخت و آن دگر مال اندوخت... پس این توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کردی. (گلستان). اگر قدرت جود است و گر قوت سجود، توانگران را به میسر شود. (گلستان). گر کسی خاک مرده باز کند نشناسد توانگر از درویش.سعدی (گلستان). توانگران را وقف است و نذر و مهمانی زکوة و فطره و اعتاق و هدی و قربانی تو کی به نعمت ایشان رسی که نتوانی جز این دو رکعت و آنهم به صد پریشانی؟ سعدی (گلستان). توانگران که به جنب سرای درویشند ضرورتست که گاهی ازو بیندیشند.سعدی. توانگر ز دزدان بود ترسناک تهی کیسه را از گره بر چه باک؟امیرخسرو. غنای طبع بود کیمیای روحانی چو مال نیست میسر، به دل توانگر باش. صائب. || مقابل دنگ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). به مجاز، دارنده. پرمایه. صاحب مایه. در صفت صاحبان دانش و فضل و دین و یا معصیت و جز آن : کسی کو به دانش توانگر بود ز گفتار کردار بهتر بود.فردوسی. من بنده توانگرم به علم تو زیرا که تو گنج علم علامی.ناصرخسرو. چه باک است اگر نیستمان فرش و قصر چو در دین توانگرتر از قیصریم؟ ناصرخسرو. ما از شمار آدمیانیم و سنگدل از معصیت توانگر و از طاعتیم دنگ. سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || پرثروت و آبادان در صفت شهر یا ناحیتی: شوش شهری است توانگر، جای بازرگانان. (حدود العالم). بشارود شهری است توانگر. (حدود العالم). و این [ ناحیت مصر ]توانگرترین ناحیتی است اندر مسلمانی. (حدود العالم). پاسبان، خان، مردوز، دورق، شهرکهائیست آبادان و خرم و توانگر و با نعمت بسیار [ به خوزستان ]. (حدود العالم). رجوع به دیگر ترکیبهای این کلمه شود. (1) - بمعنی دوم هم ایهام دارد. (2) - tuvan-kar.
(3) - ن ل: خانه. (4) - ن ل: به چشم.
توانگرجاه.
[تُ / تَ گَ] (ص مرکب)بزرگوار. بلندپایه. والامقام : تو آن توانگرجاهی که عور و درویشند به پیش جاه تو این دو توانگر آتش و آب. مسعودسعد. رجوع به توانگر شود.
توانگردست.
[تُ / تَ گَ دَ] (ص مرکب)قوی پنجه. توانا. نیرومند. که دارای بازوانی نیرومند و زورآور باشد. || بخشنده. کریم. توانگردل. رجوع به همین کلمه و توانگر و دیگر ترکیبهای آن شود.
توانگردل.
[تُ / تَ گَ دِ] (ص مرکب)بلندطبع. کریم. بخشنده : غلامش به دست کریمی فتاد توانگر دل و دست و روشن نهاد. سعدی (بوستان).
توانگردلی.
[تُ / تَ گَ دِ] (حامص مرکب) بزرگواری. سخاوت. بلندطبعی. بخشندگی : دانم و از رای تو آگه شدم کاین ز توانگردلی و از سخاست.فرخی. به جوانمردی و تشریف نوازی مشهور به توانگردلی و نیک نهادی مشهود.سعدی. رجوع به توانگردل و توانگر و دیگر ترکیبهای آن شود.
توانگرزاده.
[تُ / تَ گَ دَ / دِ] (ن مف مرکب / ص مرکب) بزرگ زاده. فرزند کسی که صاحب جاه و مال باشد : توانگرزاده ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته. (گلستان).
توانگر شدن.
[تُ / تَ گَ شُ دَ] (مص مرکب) نیرومند شدن. قوی شدن. توانا شدن. پیروز شدن : بزرگان ایران توانگر شدند بسی نیز با تخت و افسر شدند.فردوسی. سپاهش همه زو توانگر شدند از اندازهء کار برتر شدند.فردوسی. || غنی شدن. مالدار شدن. ثروتمند شدن : به نوّی یکی گنج بنهاد شاه توانگر شد آشفته شد بر سپاه.فردوسی. فرازآمدش ارج و آرام و چیز توانگر شد آن هفت فرزند نیز.فردوسی. یکایک ز هر سو به چنگ آمدش بسی گوهر از گنج گنگ آمدش سپه سربسر زآن توانگر شدند چو با یاره و طوق و افسر شدند.فردوسی. لشکر توانگر شد، چنانکه همه زر و سیم و عطر و جواهر یافتند و بمراد بازگشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص409). ایشان خود توانگر شده اند که اندازه ای نیست که چه یافته اند از غارت. (تاریخ بیهقی ایضاً ص643). پادشاه باید که خدمتکاران را... چندان نعمت و غنیمت ندهد که توانگر شوند. (کلیله و دمنه). همتش از گنج توانگر شده جملهء مقصود میسر شده.نظامی. رجوع به توانگر و دیگر ترکیبهای آن شود. توانگر کردن. [تُ / تَ گَ کَ دَ] (مص مرکب) نیرومند کردن. توانا کردن : به دانش روان را توانگر کنید خرد را همان بر سر افسر کنید.فردوسی. به داد و دهش دل توانگر کنید از آزادگی بر سر افسر کنید.فردوسی. || بی نیاز کردن. غنی کردن : قناعت توانگر کند مرد را خبر کن حریص جهانگرد را.(بوستان).
توانگرکیسه.
[تُ / تَ گَ سَ / سِ] (ص مرکب) پولدار. آنکه در کیسه نقدینه فراوان دارد : مالداران توانگرکیسهء درویش دل در جفا درویش را از غم توانگر کرده اند. سنائی. رجوع به توانگر و دیگر ترکیبهای آن شود.
توانگروار.
[تُ / تَ گَرْ] (ص مرکب)چون توانگر. مانند توانگر. درخور توانگر : به دانگی گرچه هستم با تو درویش توانگروار جان را می کشم پیش.نظامی. رجوع به توانگر و دیگر ترکیبهای آن شود.
توانگرهمت.
[تُ / تَ گَ هِمْ مَ] (ص مرکب) باهمت. دارندهء همت : مقربان حضرت حق جل وعلا(1) توانگرانند درویش سیرت و درویشانند توانگرهمت. (گلستان). (1) - ن ل: حق سبحانه و تعالی.
توانگری.
[تُ / تَ گَ] (حامص مرکب)پهلوی «توان کریه»(1). مالداری. ثروت. (حاشیهء برهان چ معین). ثروتمندی. مالداری. (فرهنگ فارسی معین). ثروت. (زمخشری). مکنت. تمول. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). وجد. وسع. (منتهی الارب) : و عیال نابکارآینده گرد مکن که کم عیالی دوم توانگری است. (قابوسنامه). ماه بماه می کند شاه فلک کدیوری عالم فاقه برده را توشه دهد توانگری. خاقانی. خلف در دارالملک خویش متمکن بنشست و اعوان و انصار که از حضرت منصور آمده بودند از توانگری بازگردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی). اگر توانگری دهمت مشتغل شوی، از من بمانی. (گلستان). توانگری به هنر است نه بمال. (گلستان). توانگری به قناعت است نه به بضاعت. (گلستان). || توانایی. قدرت. زورمندی. قوت. (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح تصوف) نزد صوفیه جمع صفات کمال بود با وجود قدرت بر اظهار هر صفتی. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به توان و توانگر و دیگر ترکیبهای این کلمه شود. (1) - tuvan-karih.
توانگو.
[تَ] (ص، اِ) بمعنی تانگو است. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به تانگو شود.
توانگی.
[تُ] (اِ) دولت و ثروت و مال و ملک. (ناظم الاطباء).
تواننده.
[تُ / تَ نَنْ دَ / دِ] (نف) توانا. قادر. نیرومند. رجوع به توان و توانا شود.
توانه.
[تَ نَ] (اِخ) نام مبارزی است تورانی که توابه نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به توابه شود.
توانه.
[تَ نَ] (اِخ) دهی از دهستان سلگی است که در شهرستان نهاوند واقع است و 580 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
توان هوانگ.
(اِخ)(1) ولایتی در چین که راه ابریشم از آن می گذشت. رجوع به تاریخ مغول اقبال چ2 ص569 شود. (1) - Touang-Huang.
توانی.
[تَ] (ع مص) (از «ون ی») مانده و سست گردیدن. (منتهی الارب). سست شدن. سستی کردن. (فرهنگ فارسی معین). مبادرت کردن در ضبط کاری و سستی کردن: توانی فی الامر؛ مبادرت نکرد در ضبط آن کار و سستی نمود. (ناظم الاطباء). سستی کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || کوتاهی کردن، یقال: توانی فی حاجته؛ ای قصر فیها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تقصیر کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || (اِمص) سستی و کوتاهی. (فرهنگ فارسی معین). سستی. کوتاهی. قصور. فتور. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : تو آنی که هر جا که باشی نباشد دل اندر نیاز و تن اندر توانی. عنصری (از یادداشت ایضاً).
توانیدن.
[تُ / تَ دَ] (مص) توانستن و قابل شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به فرهنگ شعوری ج1 ص289 و ص308 شود.
تواؤص.
[تَ ءُ] (ع مص) فراهم آمدن و انبوهی کردن بر آب(1). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). (1) - در اقرب الموارد توؤص بدین معنی آمده است. و رجوع به توؤص شود.
تواهب.
[تَ هُ] (ع مص) به یکدیگر بخشیدن. (زوزنی). با یکدیگر بخشیدن. (دهار). بخشش کردن مر یکدیگر را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تواهچه.
[تَ چَ / چِ] (اِ) گوشت نیک پخته. (ناظم الاطباء). رجوع به تباهچه و تباهه و تواهه شود.
تواهس.
[تَ هُ] (ع مص) شتاب رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تواهق.
[تَ هُ] (ع مص) برابر گردیدن قوم در کردار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || با هم رفتن شتران. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تسایر. و در الاساس: کشیدن گردنها در حرکت و تباری کردن در آن. (از اقرب الموارد). || تباری و تکایل در کردار. (از اقرب الموارد).
تواهه.
[تَ هَ / هِ] (اِ) قلیهء بادنجان. || کوکو. || خاگینه. || گوشت پختهء نازک. || کباب. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در فرهنگها نیافتم، همان تباهه است باید تصحیف شده باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به تباهه و تباهچه و تواهچه شود.
تواهی.
[تَ] (حامص) تباهی است که نابودکرده شده و ضایع گردیده و به کمال نرسیده باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). بمعنی تباهی است که ضایع و نابودشده باشد. (انجمن آرا) (آنندراج).
توئی.
[تُ] (حامص) چگونگی تو. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تو بودن. این کلمه در خطاب آید و افادهء جدائی از جمع و دیگران کند چنانکه در مقام یگانگی گویند منی و توئی در میان نیست، یعنی جدایی و دوگانگی از میان رفته است و وحدت جایگزین آن شده است : گر نیست گشتی از خود و، با تو، توئی نماند از نیستی در آینهء دل نشان طلب. خاقانی (دیوان چ سجادی ص745). اینجا منی و توئی نباشد در مذهب ما دوئی نباشد.نظامی. دوستئی کآن ز توئی و منی است نسبت آن دوستی از دشمنی است.نظامی. که ام من چه دارم تو داری توئی الهی پناه نزاری توئی(1). نزاری قهستانی (دستورنامه چ روسیه ص48). (1) - در مصراع دوم یعنی تو هستی. و رجوع به بودن، استن و... شود.
توئیر.
[تَ] (ع مص) (از «وءر») در بدی افکندن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در شر افکندن. (از اقرب الموارد).
توایل.
[تَ یُ] (ع مص) بر یکدیگر ویل گفتن، یقال: هما یتوایلان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).
توایم.
[تَ یِ] (ع اِ) جِ توأم. و توائم النجوم؛ کواکب مختلطه. (ناظم الاطباء). رجوع به توائم شود.
توئیم.
[تَ] (ع مص) (از «وءم») کلان سر زشت صورت گردانیدن، یقال: وأمه الله؛ ای شوهه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
توب.
(اِ) دیده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || توپ. رجوع به توپ شود. || تاب و پیچ و چین. || ریسمان. || کثرت و افزونی. || طاقت و قدرت. (از ناظم الاطباء).
توب.
[تَ] (ع مص) بازگشتن از گناه. (زوزنی). از گناه بازگشتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). توبه. متاب. تتوبة. بازگشت از گناه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || توفیق توبه دادن خدای کسی را: تاب الله علیه؛ توفیق توبه داد خدای او را یا آسان گردانید دشواری وی را یا باز مهربان شد بر وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برگشتن حق تعالی از قهر و عذاب. (آنندراج).
توباتو.
(اِخ) از پادشاهان مغول و از نوادگان قبلای قاآن است. پس از او هلاکوخان بفرمان برادرش منکوقاآن جهت دفع ملاحده در سنهء 653 ه . ق. به ایران آمد. توباتو از پادشاهانی بود که دین اسلام آورد. رجوع به تاریخ گزیده ص579 شود.
توباره.
[رَ / رِ] (اِ) بز نر. (شرفنامهء منیری) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
توبال.
(معرب، اِ) توپال. بمعنی مس باشد که به عربی نحاس گویند و براده و سونش مس و نقره و امثال آن را نیز گفته اند و بعضی گویند مس و آهن و امثال آن را چون بتابند و چکوش و پتک بر آن زنند ریزه هائی که از آن می ریزد و می پاشد آنها را توبال می گویند، و این اصح است، چه توبال النحاس، ریزه هائی را گویند که بوقت چکوش زدن از مس تافته می پاشد و آن را پوست مس می گویند و آن لطیف تر از مس سوخته است، و همچنین توبال الحدید آنچه از آهن تفته ریزد. گویند اگر توبال و برادهء آهن بر کسی بندند که در خواب دندان به دندان بساید و بکراجد دیگر آن فعل نکند و اگر از آن قدری در شراب به زهر آمیخته ریزند زهر را بخود کشد و اگر آن شراب را بخورند زیان نکند. (برهان) (آنندراج). معرب توپال. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). معرب از تفال فارسی است و آن چیزی است که از مس و آهن تفته در حین کوفتن آن ریزد، از مطلق او مراد توبال مس است... (تحفهء حکیم مؤمن). برادهء مس و آهن. (غیاث اللغات). توبال النحاس و الحدید، چیزی است که از مس و آهن در حین کوفتن آن ریزد. (منتهی الارب) (از المنجد) (از اقرب الموارد). و نوشیدن یک مثقال از آن در آب و عسل مسهل بلغم است. (منتهی الارب). فارسی است. (از المنجد) (از اقرب الموارد). رجوع به ترجمهء ضریر انطاکی ص102 و الجماهر بیرونی ص251 و ترجمهء صیدنه و تحفهء حکیم مؤمن و الابنیة عن حقایق الادویه و بحر الجواهر و مفردات ابن بیطار و قانون ابوعلی سینا شود.
توبال شابورقان.
[لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) برادهء فولاد معدنی : توبال مس گوشت فزونی را بخورد و اندر همهء توبالها قوتی سوزاننده و لطیف کننده است و توبال شابورقان اندر کم کردن گوشت و گداختن گوشت فزونی، قویتر از توبال مس است. (ذخیرهء خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به توبال و شابورگان شود.
توبال قائین.
(اِخ) (ضرب چکوج) وی صانع آلات مس و آهن بود. (سفر پیدایش 4:24) (قاموس کتاب مقدس). رجوع به توبالکائین شود.
توبالکائین.
(اِخ)(1) پسر لامش(2) است که هنر بکار بردن آهن را اختراع کرده. (از لاروس). رجوع به توبال قائین شود. (1) - Tubalcain. (2) - Lamech.
توباملن.
[مُ لُ] (اِ) به لغت یونانی نوعی از یتوعاتست و آن را به عربی علقی خوانند. برگ آن مانند برگ کَبَر باشد و چون شاخی از آن بشکنند شیر بسیار از آن روان باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || یک قسم از جاروب. (ناظم الاطباء).
توبان.
(اِ) شلواری بود تنگ(1)، کشتی گیران دارند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص367). تنبان چرمی که کشتی گیران پوشند. (برهان) (از ناظم الاطباء). شلواری است از پوست که کشتی گیران پوشند. (اوبهی). شلواری تنگ که کشتی گیران دارند و به تازی تبان گویند. (صحاح الفرس). || تنبان. (شرفنامهء منیری). شلوار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : یارم خبر آورد(2) که یکی توبان کرده ست مر خفتن شب را ز دبیقی نکو و پاک. منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص367). (1) - ن ل: تنگ و چابک. (2) - ن ل: یارم خبر آمد. بازم خبر آمد.
توبئة.
[تَ بِ ءَ] (ع مص) (از «وب ء») آماده کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): وبأه توبئة؛ عبأه. (اقرب الموارد).
توبت.
[تَ / تُو بَ] (از ع، اِمص) توبه. توبة :بر او باید پیوست... آنگاه... انابت مفید نباشد، نه راه بازگشتن مهیا... و نه طریق توبت آسان. (کلیله و دمنه). عهدهای شکسته را چه طریق چاره هم توبتست و شعابی.سعدی. رجوع به توبه شود.
توبتو.
[بِ] (ص مرکب) متوالی. پی درپی. || گوناگون. متنوع. (فرهنگ فارسی معین).
توبج.
[ ] (اِ) گیاهی را نامند که به تازی عشقه گویند. (فهرست مخزن الادویه).
توبرتو.
[بَ] (ص مرکب) لابرلا و ته برته. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). لابرلا و تابرتا. (ناظم الاطباء). دارای توهای بسیار بر زبر یکدیگر. توئی بالای توئی. لابرلا. رویهم. انباشته بر هم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): قشر متبصل؛ پوست توبرتو. (منتهی الارب از یادداشت ایضاً) : نار ماند به یکی سفرگکی دیبا آستر دیبه زر ابرهء آن حمرا سفره پرمرجان توبرتو و تابرتا دل هر مرجان چون لؤلؤک لالا.منوچهری. مر زنان راست کهنه توبرتو مرد را روز نو، و روزی نو.سنائی. گر به صدر او درآید سائلی عریان چو سیر با حریر وصله توبرتو رود همچون پیاز. سوزنی. نونو از چشمهء خوناب چو گل توبرتو روی پرچین شده چون سفرهء زر بگشائید. خاقانی. سرگذشت حال خاقانی بدفتر ساز از آنک نوبنو غمهاش توبرتو چو دفتر ساختند. خاقانی. و بنفشه از زلف غالیه موی خوشبوی چون روی گل توبرتوی آمده. (جهانگشای جوینی). صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد که چون شکنج ورقهای غنچه توبرتوست. حافظ. رجوع به تو شود. || و بمعنی پی درپی و دنبال یکدیگر نیز بنظر آمده است. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) : در این خرمن که توبرتو عتاب است به یک جو با منت سالی حساب است. نظامی. به آب دیدهء خونین نوشته قصهء حال نظر به صفحهء اول مکن که توبرتو(1)ست. سعدی. || چند خانه که درون یکدیگر ساخته باشند، آن پسین را پستو گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). || مردم سردرخود و حرام توشه را هم می گفته اند. (برهان) (ناظم الاطباء). مردم سردرخود و بی ادب را نیز نوشته(2). (انجمن آرا) (آنندراج). || (اِ مرکب) نام حلوائی هم هست. || هزارخانهء گوسفند را نیز گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). || بمعنی جشن و عروسی که صاحب جهانگیری آورده ترکی است نه پارسی و به طای حطی است نه قرشت. (انجمن آرا) (آنندراج). (1) - بمعنی اول هم ایهام دارد. (2) - مراد صاحب برهان قاطع است.

/ 40