توهل.
[تَ وَهْ هُ] (ع مص) تعریض کردن و سخن سربسته گفتن به کسی تا درغلطانند. تقول: توهلت فلاناً؛ اذا عرضته لان یوهل ای؛ یغلط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تعریض کردن و سخن سربسته گفتن به کسی تا در غلط افتد. (آنندراج). تعریض کردن تا در غلط افتد. (از اقرب الموارد).
توه لطیف.
[تُ وِ لَ] (اِخ) دهی از دهستان ماهیدشت پائین است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
توهم.
[تَ وَهْ هُ] (ع مص) گمان بردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). در وهم انداختن و گمان بردن. (آنندراج). در وهم انداختن. (غیاث اللغات). انگاشتن. گمان بردن. گمان کردن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). ادراک معنی جزئی مختص به محسوسات. (از تعریفات جرجانی). در اصطلاح حکماء قسمی ادراک است و آن ادراک معانی جزئی غیرمحسوس موجود در ماده است. مانند: کیفیات و اضافات مخصوص به امور جزئی، بنابراین شرط است در آن که ادراک شده امری جزئی باشد، چنانکه در احساس و تخییل شرط است لیکن حضور ماده در قوهء وهمیه شرط نیست چنانکه در احساس لازم است و نیز اکتناف هیئت شرط نیست بخلاف تخییل که اکتناف هیئت در آن لازم است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اِ) خیال و وهم و تصور و گمان و پندار و ظن و شک و شبهه و احتمال. (ناظم الاطباء). توهم یا تجسم خیال، شخص در رؤیا صور ذهنی خود را دارای حقیقت خارجی میداند. چنانکه همین اعتقاد را هنگام بیداری نسبت به خیالات خود پیدا کند، می گوئیم دچار توهم است. پس توهم یا تجسم خیال وقتی دست میدهد که خیالات و تصورات بجای ادراکات حسی گرفته شوند. (روانشناسی از لحاظ تربیت دکتر سیاسی چ 3 ص 188) :
توهم هست عزرائیل و فضلت هست میکائیل
چو اسرافیل شد منطق خرد جبریل باطیران.
ناصرخسرو (دیوان ص 360).
آن به علاج از تن خود زهر برد
وین به یکی گل ز توهم بمرد.نظامی.
- در توهم بودن؛ در وهم و خیال بودن. (ناظم الاطباء).
توهمات.
[تَ وَهْ هُ] (ع اِ) خیالات و چیزهای خیالی و موهومات و چیزهائی که وجود خارجی نداشته باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به توهم شود.
توهم کردن.
[تَ وَهْ هُ کَ دَ] (مص مرکب) پنداشتن. گمان بردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گمان کردن و پنداشتن. (ناظم الاطباء). رجوع به توهم شود.
توهن.
[تَ وَهْ هُ] (ع م) سست شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال: توهن امره؛ ای ضعف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || سنگین شدن مرغ از خوردن دانه چنانکه قادر به پرواز نباشد. (از اقرب الموارد).
توهوه.
[تَ وَ وُ] (ع مص) غریدن شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
توهید.
[تَ] (ع مص) گستردن فرش را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
توهیر.
[تَ] (ع مص) انداختن کسی را در امری که روی رهائی ندارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
توهیل.
[تَ] (ع مص) ترسانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
توهیم.
[تَ] (ع مص) به غلط افکندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بدگمانی افکندن و در غلط انداختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
کای عجب، نهی از پی تحریم بود
یا به تأویلی بدو توهیم بود.مولوی.
توهین.
[تَ] (ع مص) سست کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). سست گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضعیف گردانیدن. (از اقرب الموارد). خوار کردن. خوار شمردن. خوارداشت. ضعیف و سست شمردن. حقیر و سبک داشتن. سبک داشت. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). توهین که معمولاً استخفاف و کوچک شمردن استعمال میشود در لغت به معنی ضعیف ساختن است و در زبان عربی بجای آن اهانت گویند. (نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز سال 1 شمارهء 2). || (اِ) خواری و زبونی و ناتوانی و سستی. (ناظم الاطباء) :توقیر من به تحقیر و تعظیم به توهین بدل گردد. (سندبادنامه ص 72).
توی.
(اِ) به معنی اندرون باشد مطلقاً اعم از اندرون خانه و اندرون دهان و بینی و امثال آن. (برهان). به معنی اندرون باشد و توی دهن و توی خانه؛ اندرون دهن و اندرون خانه. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). اندرون. (انجمن آرا). اندرون و در میان و درون. (ناظم الاطباء) : درودی که از توی آن بوی اخلاص به مشام مشتاقان قدس رسد. (رشیدی). رجوع به تو شود. || لای و ته را نیز گویند همچو دوتوی و سه توی و دولای و سه لای. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تو و تاه و لای باشد. (فرهنگ جهانگیری). به معنی ته و لای، چنانکه گویند دوتوی و دولای و توی بر توی و تو به تو. (فرهنگ رشیدی). خم. پیچ. لا. نورد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
فلکها را هشت گویند یک بر دیگر پیچیده همچون پیچیدن تویهای پیاز. (التفهیم از یادداشت ایضاً).
آن زلف سرافکنده بدان عارض خرم
از بهر چه آراست بدان توی و بدان خم.
عنصری (یادداشت ایضاً).
هرچند همی مالد خمش نشود راست
هرچند همی شورد تویش نشود کم.
عنصری (یادداشت ایضاً).
رجوع به تو و توه و ته شود.
- یک توی پیراهن؛ به معنی یک پیراهن. (آنندراج) :
قبا پوشید و هوشم برد اگر خود خواهدم کشتن
چرا یکبار با یک توی پیراهن نمی آید.
امیرخسرو (از آنندراج).
|| با ثانی مجهول جشن و مهمانی باشد. (برهان). جشن و میزبانی را خوانند. (فرهنگ جهانگیری). جشن و میزبانی و ظاهراً بدین معنی زبان مغول است و طوی به «طای» حطی دیده شده است. (فرهنگ رشیدی). به معنی شادی متأخرین به «طا» نویسند. (آنندراج). جهانگیری به معنی جشن و عروسی آورده آن خطاست زیرا که پارسی نیست ترکی است و با «طاء» مؤلف است. (انجمن آرا). جشن و عید و مهمانی و ضیافت. (ناظم الاطباء). در ترکی شادی و عروسی را گویند... در لغات ترکی بضم اول و «واو» غیرملفوظ و سکون «یای» تحتانی به معنی شادی، متأخرین به «طا» نویسند. (غیاث اللغات). ترکان عروسی را توی گویند. (برهان). توی در ترکی به معنی جشن. ضیافت. مجلس سرور. جوهر و اصل شی ء. موی و پشم است. (حاشیهء برهان چ معین).
توی.
(اِ)(1) در رشت و مازندران آن را انجیلی نیز گویند و در ناحیهء حاجی لر و آستارا به نام دَمِر آغاجی معروف است. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). درختی است. رجوع به تو و جنگل شناسی ساعی ص 182 و انجیلی شود.
(1) - Parrotia Persica.
توی.
[تَ وَنْ / تَ وا] (ع مص) هلاک شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
توی.
[تَ وی ی] (ع ص) مقیم به جائی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
توی.
[تَ وا] (ع اِ) هلاکی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تباهی :
خوش کند آن دل که اصلح بالهم
رد من بعد التوی انزالهم.مولوی.
تویبع.
[تُ وَ بِ] (اِخ) (به تصغیر) همان تابع النجم است. (منتهی الارب). دبران که یکی از منازل قمر است و تابع النجم نیز گویند. (ناظم الاطباء).
تویج.
[یَ] (اِ) گیاهی است که بر درخت پیچد و به عربی عشقه خوانند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیاره بود که بر هر درخت که بپیچد آن را خشک کند و به تازی عشقه نامند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی).
تویجه لی.
[جَ] (اِ) نامی است که در شفارود به داردوست(1) دهند. تویج. عشقه. رجوع به داردوست شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
(1) - عشقه. رجوع به عشقه شود.
تویدن.
[تَ دَ] (مص) بریان و برشته شدن. تافتن. تابیدن. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) :
منکر شو ار توانی نار سعیرا
تا اندرو به حشر بسوزی و برتوی.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
رجوع به تاب و تابیدن و تافتن و تو و ترکیبهای این سه و برتویدن شود.
تویر.
[تُ] (اِخ) دهی از دهستان کوهستان است که در بخش کلاردشت شهرستان نوشهر واقع است و 241 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
تویزة.
[تُ زَ] (ع اِ) به لغت بربر بیگاریی که شامل شخم زدن زمینهای کشاورزی به مدت یک روز و به وسیلهء افراد یک قبیله انجام می گیرد و این حق برای تمام مالکان و اجاره کنندگان املاک شناخته شده است... . (از دزی ج 1 ص 155). رجوع به همین کتاب شود.
تویسرکان.
[سَ / سِ] (اِخ) قصبه ای است(1) در حوالی و جانب شمالی نهاوند... . (انجمن آرا) (آنندراج). یکی از بخشهای ولایت ثلاث قدیم (ملایر - نهاوند - تویسرکان) که اینک از شهرستانهای استان پنجم کشور است. وجه تسمیهء آن از دو کلمهء توی و سرکان ترکیب شده و نام دو قصبهء بزرگ قدیمی است. توی شهر فعلی و سرکان نام قصبه ای است در 6 هزارگزی شمال توی. در حال حاضر قصبهء سرکان همان سرکان نامیده می شود ولی توی به تنهائی گفته نمیشود و کلمهء تویسرکان نام خاص شهر مرکز شهرستان است. شهرستان تویسرکان محدود است: از طرف شمال به کوه الوند، از شمال باختری به بخش اسدآباد شهرستان همدان، از خاور به شهرستان ملایر، از جنوب به شهرستان نهاوند، از باختر به بخش کنگاور شهرستان کرمانشاهان. شهرستان تویسرکان در دره های دامنهء جنوب باختری کوه الوند واقع است و شعبه های مختلف این کوه از هر سمت، شهرستان تویسرکان را فراگرفته است. کوههای خان گرمز، کمرزرد، کلیان و سیاه دره از ارتفاعات این شهرستان بشمار می آیند. رودخانه های مهم آن کرزان رود و خرم رود است. محصول عمدهء این شهرستان غلات و میوه و خشکبار و توتون و پنبه و پوست و پشم و چوب و صنایع دستی قالی و قالیچه است. این شهرستان از سه دهستان تشکیل یافته است: 1 - کرزان رود با 36 آبادی و 41000 تن سکنه. 2 - خرم رود با 39 آبادی و 17000 تن سکنه. 3 - قلقل رود با 40 آبادی و 19000 تن سکنه. شهر تویسرکان در یکی از دره های باختری و خوش آب و هوای کوه الوند واقع است و 15000 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
(1) - فعلا در تقسیمان کشوری شهرستان است.
تویک.
[یَ] (اِ مصغر) توی است که اندرون خانه و غیره باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || گنجینه و مخزن. (برهان) (آنندراج). انبار آذوقه. (از ناظم الاطباء). رجوع به توی و توبک و توتک شود.
تویل.
[تَ / تُ] (اِ) پیش پیشانی بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 314). پیش پیشانی گاه از بالا سوی میان سر بود و چکاد نیز همین باشد و به تازی چون آنجا موی نروید اصلع خوانندش... (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 122). پیشانی بود. (فرهنگ جهانگیری). پیشانی و بعضی به معنی تارک سر گفته اند. (فرهنگ رشیدی). کسی را گویند که بر بالای پیشانی او مو نباشد و او را به عربی اصلع خوانند و به ضم اول بالای پیشانی و فرق سر و تارک سر را گویند... (برهان). پیشانی از افراز سر. (شرفنامهء منیری). از بالای پیشانی آنجا که موی برنیاید و اصلع بود. (اوبهی). کسی را گویند که بر بالای پیشانی او موی نباشد، و پیشانی و تارک سر را نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج): اصلع؛ یعنی کسی که بر بالای پیشانی وی موی نباشد. بالای پیشانی و فرق سر و تارک سر. (ناظم الاطباء). در نسخ مختلف لغتنامهء اسدی معانی ذیل برای این صورت (تویل) آمده است. پیش پیشانی، پیش پیشانی سوی چکاد، پیش پیشانی گاه از بالا سوی میان سر و چکاد نیز همین باشد و به تازی چون آنجا موی نروید اصلع خوانندش. پیشانی باشد از افراز سر چون چکاد و بیت [ غواص ] را شاهد می آورند... این کلمه را برهان، گذشته از معنی فوق به معنی اصلع آورده است در این بیت(1) انسب است و ممکن است اصل «سرکل» بوده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
پشت خوهل و(2) سرتویل و روی بر کردار نیل
ساق چون سوهان و دندان بر مثال دستره.
غواص (یادداشت ایضاً).
اختران بر زمین نهند از بیم
از پی بندگی شاه تویل.
شمس فخری (از فرهنگ جهانگیری).
صرفنظر از تصحیفی که ممکن است در این کلمه روی داده باشد از قرینه ای که در بیت غواص موجود است (هجو) معنی اصلع و کل مناسبتر بنظر می رسد.
(1) - مراد بیت غواص است.
(2) - در لغت فرس اسدی چ اقبال، پشت خول و...
تویل.
[تُ] (اِ) علامتی را گفته اند که صیادان در صحرا برپای کنند تا نخجیر از آن بترسد و سوی دام آید. (برهان) (ناظم الاطباء).
تویل.
[تَ وَیْ یُ] (ع مص) به ویل دعا کردن برای چیزی که فرودآید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تویوهاشی.
[تُ یُ] (اِخ)(1) شهری است در ژاپن که در ایالت هندو(2) واقع است و 145900 تن سکنه و کارخانهء بافندگی دارد. (از لاروس).
(1) - Toyohashi ou Toyohasi.
(2) - Hondo.
تویه.
[یِ] (اِ) قوس قزح را گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تویه.
[یِ] (اِخ) قصبهء مرکز دهستان تویه دروار است که در بخش صیدآباد شهرستان دامغان واقع است و 2500 تن سکنه دارد. محصول آنجا غلات و گردو و میوه و لبنیات است و از معدن سرب آن بهره برداری میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
تویه.
[یِ] (اِخ) دهی از دهستان رودبار است که در بخش حومهء شهرستان دامغان واقع است و 520 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
تویه دروار.
[یِ دَ] (اِخ) یکی از دهستانهای بخش صیدآباد است که در شهرستان دامغان واقع است و از سه آبادی بنام تویه، دروار، صح، تشکیل یافته و در حدود 5000 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
توییل.
[تَ] (ع مص) توئیل؛ ویلا له بسیار گفتن. یقال: ویله و ویل له؛ اذا کثرله من ذکر الویل. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
ته.
[تَهْ] (اِ) زیر و پایین را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء) :
ز شرم دایه سر در ته فکنده
زبان بسته ز پاسخ، لب ز خنده.
(ویس و رامین).
آقای دکتر معین آرد: معنی نخست آن (ته) خالی است از اوستائی «توسن»(1) (خالی شدن)، پهلوی «توهیک»(2) (تهی و خالی)، هندی باستانی «توچ هیه»(3)، سانسکریت «توچه»(4) (خالی)، بلوچی «توسگ»(5)، «توسغ»(6) (خاموش شدن، رها شدن)، «توسغ»(7) خاموش شدن. (حاشیهء برهان چ معین). || غور و قعر و جزء درونی. (ناظم الاطباء). تک. قعر. غور. بن. فرود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بر اوج چو پرواز کنم از نظر تیز
بینم سر موئی هم اگر در ته دریاست.
ناصرخسرو.
هفت هزار سال پیش از آدم سنگی از لب دوزخ رها گردید، امروز به ته دوزخ رسیده است. (قصص الانبیاء ص 7).
در آن چاهم افکند گردون دون
که از ژرفی آن چاه را ته نبود.مسعودسعد.
بی طلب زنهار بر خوان کسی مهمان مشو
گوهر بی قیمتی ریگ ته دندان مشو.صائب.
-از ته؛ از بیخ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- ته آب؛ قعر آب. (ناظم الاطباء).
- ته بساط؛ آخرین موجودی. آخرین مال کالای مانده.
- ته بندی کردن؛ پیش از وقت مقداری خورده بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- ته تغاری؛ فرزند آخر در پیری. (یادداشت ایضاً).
- ته چیزی را بالا آوردن؛ خوردن و صرف کردن تمام آن. (یادداشت ایضاً).
- ته چین؛ نوعی پلو که با گوشت بره پزند.
- ته دل.؛ رجوع به همین کلمه شود.
- ته دیگ؛ برنج خشک شده و بهم فشرده ای که پس از طبخ برنج در ته دیگ حاصل آید.
- ته رنگ؛ بقیهء رنگی که بشده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- ته نشین؛ رسوب.
- ته و توی چیزی؛ عمق آن: ته و توی کاری را درآوردن بالتمام؛ از جزئیات آن آگاه شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- کفگیر به ته دیگ خوردن؛ کنایه از تمام شدن هستی و دارائی و قدرت است.
-امثال: ما ریگ ته جوئیم، شما آب روان؛ کنایه از ثبات و پایداری گوینده و بی ثباتی و زودگذری شنونده است.
|| پایان چیزی و مایه و اصل از اینجاست که گویند فلانی ته ندارد؛ یعنی بی مایه و بی اصل است و ته کار. اصل کار. (از آنندراج). بن و اصل. (ناظم الاطباء) :
نیستی خس که ز هر باد به جولان آئی
مرو از جا، بنشین باقر و، پیش آر تهی.
باقر کاشی (از آنندراج).
|| به معنی طاق هم هست که در مقابل جفت باشد. (برهان) (از آنندراج). طاق و فرد و تک. (ناظم الاطباء). رجوع به تک شود. || زنگی که بر روی تیغ و شمشیر و امثال آن بهم رسد. (برهان) (از آنندراج). زنگ تیغ و شمشیر و جز آن. (ناظم الاطباء). || تا و لای را نیز گفته اند. (برهان) (از آنندراج). تاه و لای و چین. (ناظم الاطباء). رجوع به تاه شود.
(1) - tusen.
(2) - tuhik.
(3) - tucchya.
(4) - tuccha.
(5) - tusag.
(6) - tusagh.
(7) - tosagh.
ته.
[تُهْ] (اِ) تفو را گویند که آب دهن است و آب دهن انداختن را هم گفته اند. (برهان) (از آنندراج). تف و آب دهن. (ناظم الاطباء). رجوع به تف و تفو شود.
ته.
[تِهْ] (ص) تهی و خالی. (ناظم الاطباء).
ته.
[تَهْ] (اِ) نامی است که در شمیرانات و اطراف طهران به درخت داغداغان دهند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تاو در جنگل شناسی ساعی ص 231 شود.
ته.
[تِهْ / تِ هِ] (ع اِ اشاره) مانند ذِه و یا ذِهِ کلمهء اشاره به مؤنث است؛ یعنی این زن. (ناظم الاطباء).
تهاتر.
[تَ تُ] (ع مص) بر یکدیگر دعوی باطل کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یکدیگر را تکذیب کردن. منه التهاتر للشهادات التی یکذب بعضها بعضاً کانه جمع تهتر. و فی الحدیث: المتسابان شیطانان یتهاتران. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).
تهاتر.
[تَ تُ] (اِ) مبادلهء کالائی با کالائی دیگر. فرهنگستان ایران پایاپای را به جای این کلمه پذیرفته است. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود.
تهاتر.
[تَ تِ] (ع اِ) گواهی که همدیگر را کاذب کند. (منتهی الارب). گواهانی که همدیگر را تکذیب کنند. جِ تهتر. (ناظم الاطباء).
تهاتری.
[تَ تُ] (ص نسبی) پایاپای: معاملات تهاتری؛ معاملات پایاپای. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تهاتم.
[تَ تُ] (ع مص) بر یکدیگر دعوای باطل نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تهاتر. (اقرب الموارد). رجوع به تهاتر شود.
تهاتن.
[تَ تُ] (ع مص) باران هاتن باریدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهاته.
[تَ تِهْ] (ع اِ) ترهات و اباطیل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ترهات. (مهذب الاسماء).
تهاجر.
[تَ جُ] (ع مص) از یکدیگر ببریدن. (زوزنی). از همدیگر بریدن و جدائی کردن. و فی الحدیث: ماتهاجر مؤمنان فوق ثلثة ایام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تقاطع. (اقرب الموارد).
تهاجم.
[تَ جُ] (ع مص) حمله کردن یکی بر دیگری. (از اقرب الموارد). به یکدیگر هجوم کردن. مقابل تدافع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تهاجی.
[تَ] (ع مص) یکدیگر را هجا کردن. مهاجات. (مجمل اللغة از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). با هم هجو کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). همدیگر را هجو کردن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهاد.
[تَ دد] (ع مص) در پی یکدیگر برآمدن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تهادر.
[تَ دُ] (ع مص) با هم مباح گردانیدن خون را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهادم.
[تَ دُ] (ع مص) باهم رایگان و مباح کردن خون را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تهادر. (اقرب الموارد). رجوع به تهادر شود.
تهادن.
[تَ دُ] (ع مص) راست ایستادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || درست و راست شدن کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تصالح قوم. (از اقرب الموارد).
تهادی.
[تَ] (ع مص) یکدیگر را هدیه دادن. الحدیث: تهادوا تحابوا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). هدیه با هم فرستادن. (غیاث اللغات). || نرم رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خرامان رفتن زن و آهسته رفتن از ناتوانی یا از مستی. (آنندراج). || خمیدن در رفتار. یقال: تهادت المراة؛ ای تمایلت فی مشیتها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بدو تن رفتن. (منتهی الارب). بدو تن تکیه کرده راه رفتن. (از اقرب الموارد).
تهارش.
[تَ رُ] (ع مص) در یکدیگر افتادن سگان. (زوزنی). برآغالانیده شدن سگان بر یکدیگر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهارط.
[تَ رُ] (ع مص) یکدیگر را دشنام دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشاتم. (اقرب الموارد). رجوع به تشاتم شود.
تهارم.
[تَ رُ] (ع مص) خود را پیر و خرف نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). خود را پیر و خرف وانمودن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهازؤ.
[تَ زُءْ] (ع مص) سخریه کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).
تهافت.
[تَ فُ] (ع مص) افتادن. || پیاپی بیفتادن. (زوزنی). پاره پاره افتادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بپای درافتادن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بکتوزون چون اصرار او بر جهل و غوایت و تهافت او در مهاوی ضلالت بدید، ساز محاربت ترتیب داد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 197). || بر یکدیگر افتادن. (آنندراج). || پیاپی آمدن. || خود را بر چیزی افکندن. || کهنه گردیدن جامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تهاکر.
[تَ کُ] (اِ) لفظ هندی است به معنی خداوند و هندوان در محاورات خود بر هم مسلک؛ یعنی سمدهی اطلاق کنند. (غیاث اللغات) (آنندراج).
تهاکل.
[تَ کُ] (ع مص) با هم پیکار کردن و خصومت نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهال.
[تَ] (اِ) غار و مغارهء کوه را گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). غار. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). || سرداب. (ناظم الاطباء).
تهالک.
[تَ لُ] (ع مص) تهالک علی الفراش؛ بر بستر افتادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || خمان و چمان رفتن زن. (آنندراج): تهالکت المرأة فی مشیتها؛ خمان و چمان رفت آن زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهام.
[تَ] (ع ص) رجل تهام؛ منسوب به تهامة؛ یعنی از اهل مکه. ج، تهامون. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
تهام.
[تِ] (اِخ) وادئی است به یمامة. (منتهی الارب) (مراصد الاطلاع) (از معجم البلدان).
تهام.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان لفمجان است که در بخش مرکزی شهرستان لاهیجان واقع است و 172 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
تهامس.
[تَ مُ] (ع مص) همدیگر را راز گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مهامسه. مساره. راز گفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تهامش.
[تَ مُ] (ع مص) در یکدیگر درآمدن. || جنبیدن با هم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهامون.
[تَ] (ع اِ) جِ تهام: و قوم تهامون؛گروه منسوب به تهامة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تهامة.
[تِ مَ] (اِخ) مکهء معظمه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به مکه شود.
تهامة.
[تِ مَ] (اِخ) زمینی است مشهور. (منتهی الارب). زمینی است مشهور که مکهء معظمه متصل به آن است. (از ناظم الاطباء). زمینی است در ملک عرب که مکهء معظمه در آن واقع است. (آنندراج). در سواحل بحر، میان یمن و حجاز است و آن را غَور نیز نامند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). سرزمینهای هموار ساحلی است که شما از شبه جزیرهء سینا تا نواحی یمن (جنوبی) امتداد دارد. مکه. نجران. جده. صنعاء در این موضع واقع است. رجوع به مراصد الاطلاع و معجم البلدان شود.
تهامی.
[تَ / تِ] (ص نسبی) منسوب است به تهامة. یقال: رجل تهامی و تهام و قوم تهامون... . (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). منسوب به تهامة. (از المنجد) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): رسول ابطحی و تهامی. رسول قرشی، مکی، مدنی، ابطحی، تهامی. (یادداشت ایضاً).
تهامیة.
[تَ می یَ] (ع ص نسبی) منسوب به تهامة. یقال: امراة تهامیة. (ناظم الاطباء).
تهانف.
[تَ نُ] (ع مص) به فسوس خندیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نرم خندیدن، فوق تبسم مانند خندهء فسوس کننده و آن خاص است زنان را. (آنندراج).
تهانؤ.
[تَ نُءْ] (ع مص) یکدیگر را تهنیت و مبارکباد گفتن. (ناظم الاطباء).
تهانوی.
[تَ نَ] (اِخ) الهندی (شیخ) محمدعلی بن شیخ علی بن القاضی محمد حامدبن محمد صابر الفاروقی التهانوی الهندی الحنفی. او راست: 1 - سبق الغایات فی نسق الایات. 2 - کشاف اصطلاحات الفنون. (از معجم المطبوعات ج 1 ص 645). رجوع به مقدمهء کشاف اصطلاحات الفنون چ تهران شود.
تهانه.
[تَ نِ] (اِ) مأخوذ از هندی، قلعهء کوچک و توقفگاه عمدهء یک ناحیه. (ناظم الاطباء).
تهانی.
[تَ] (ع مص) با هم مبارکباد گفتن و تهنیت کردن. به این معنی مصدر است از باب تفاعل و هم جِ تهنیت مثل تجارب بکسر «راء»، جِ تجربه... . (غیاث اللغات) (آنندراج). باهم مبارکباد و تهنیت گفتن. || (اِ) مبارکباد و تهنیت. (ناظم الاطباء) : از قضای حقوق و قیام به مراسم تهانی تعازی دامن درکشید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 434). و اهالی آن به مقدم او تهانی نمودند. (جهانگشای جوینی). هر کس برحسب هوی و حال خود تهاوی و تهانی می کرد. (جهانگشای جوینی).
تهاوش.
[تَ وُ] (ع مص) آمیخته شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهاوش.
[تَ وِ] (ع اِ) جِ تهواش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تهواش شود.
تهاون.
[تَ وُ] (ع مص) خوار داشتن. (زوزنی) (دهار). سبک شمردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خوار و حقیر داشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). استحقار. استخفاف. استهزاء. (از اقرب الموارد). استخفاف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || (اِ) غفلت و اهمال و سهل انگاری و تحقیر. (ناظم الاطباء) : در ربیع الاول سنهء سبع و ستمائه سلطان فرمود که تهاون و تعللی می آرند. (جهانگشای جوینی). و چون بر باطل شرع واقف شدند از تهاون بظاهر خللی نباشد. (جهانگشای جوینی). اگر در ادای برخی از آن، تهاون و تکاسل روا دارند هرآینه در معرض خطاب آیند. (گلستان).
تهاون کردن.
[تَ وُ کَ دَ] (مص مرکب)تحقیر کردن و اهانت نمودن و غفلت کردن. (ناظم الاطباء) : گفتند بدین تهاون که بر ایشان کرد و بی نیازیی که از ایشان نمود همگان بصورت ملازمت کنند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 67).
کو تهاون کرد در تعظیمها
تا که زآن نسیان شد و سهو و خطا.مولوی.
و از ادای خراج تقاعد می نمایند و تکاسل و تهاون می کنند. (تاریخ قم ص 31). رجوع به تهاون شود.
تهاون نمودن.
[تَ وُ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) تهاون کردن : از روی منافست و حسد، تهاون نمود و رک بازگرفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 69). رجوع به تهاون و تهاون کردن شود.
تهاوی.
[تَ] (ع مص) در پی یکدیگر فرودآمدن قوم در مغاک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سقوط بعضی در اثر بعض دیگر و در الاساس تساقط. (از اقرب الموارد).
تهاویل.
[تَ] (ع اِ) جِ تهویل؛ یعنی کارهای ترساننده. || رنگهای گوناگون. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رنگهای مختلف از سرخ و زرد و سبز. (از اقرب الموارد). || آرایش نگارها و تصویرها و پیرایه ها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). واحد آن تهویل است. یقال: زینت بالتهاویل، و هی النقوش و الالوان تهول من نظر الیها کمال. یقال: شی ء رائع و لو ابصرته لراعک و هو یروع بجماله. (اقرب الموارد).
- تهاویل الربیع؛ آنچه از گلهای گوناگون که در بهار روید. یقال: علا الریاض تهویلها. و گویند تهاویل، پشمهائی است که به شتر آویزند و آن را واحد نیست. (از اقرب الموارد).
تهایج.
[تَ یُ] (ع مص) بر یکدیگر آغالیده شدن. (زوزنی). با هم برجستن به کارزار. یقال: تهایجوا؛ اذا تواثبو اللقتال و تحرکوا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).
تهایط.
[تَ یُ] (ع مص) گرد آمدن و اصلاح امور کردن قوم میان خود. ضد تمایط. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهایؤ.
[تَ یُءْ] (ع مص) با هم سازواری و موافقت کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ته اومان.
[تِ] (اِخ) پادشاه شوش در سال 645 ق . م. که در آن سال آشوربانیپال پادشاه آشور به شوش حمله کرد و ته اومان را مغلوب و مقتول ساخت و سراسر این کشور را مورد نهب و غارت قرار داد. رجوع به یسنا ص 97 شود.
ته بازار.
[تَهْ] (اِ مرکب) رجوع به ته بازاری شود.
ته بازاری.
[تَهْ] (ص نسبی) ... همان بازاری(1) و ته بازاری. جمعی که جا و مکانی ندارند و در ته بازار می باشند. از اهل زبان بتحقیق پیوسته کنایه از مردم اهل حرفه مثل طباخ و کبابی و نانوا و دلال و سمسار و پالان دوز و غیرهم که در بازار دکان داشته باشند(2) و لهذا اطلاق آن بر مردم اجلاف و فرومایه نیز آمده. (آنندراج) :
نشکند هرگز خمار من ز ته مینای می
طفلک مقبول ته بازاریی می خواستم.
طاهر وحید (از آنندراج).
مست سازد گر مرا مانند ته مینای می
نشاء طفلان ته بازار، اینم ثابت است.
؟ (ایضاً).
|| در هندوستان ته بازاری محصولی را گویند که از مردم بازارنشین گیرند و این مردم غیردکاندار باشند. مثل تره فروش و فواکه فروش و مانند اینها که اجناس را از اطراف آورده در بازار فروشند. (آنندراج). مال الاجارهء سکوهای بازار. (ناظم الاطباء).
(1) - در ذیل کلمهء ته بازار.
(2) - ظ: نداشته باشند یا: در ته بازار دکان داشته باشند.
تهبب.
[تَ هَبْ بُ] (ع مص) پاره پاره شدن جامه. (تاج المصادر بیهقی). کهنه شدن جامه و دریدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهبج.
[تَ هَبْ بُ] (ع مص) برآماهیدن. (تاج المصادر بیهقی). آماسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تورم. (اقرب الموارد). مشابه به آماس شدن چه بهج بفتحتین آماسیدن است و با تفعل برای تشبیه آید. (غیاث اللغات) (آنندراج). آماس. (ناظم الاطباء). نزد اطباء عبارت از ورمی است که هنگام بسودن دست به موضع ورم احساس نرمی شود. و اگر در موقع بسودن دست موضع ورم نرم نباشد و برآمدگی مقاوم حس لمس داشته باشد آن را نفخة نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
تهبد.
[تَ هَبْ بُ] (ع مص) حنظل چیدن و شکستن آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: خرج القوم یتهبدون. (اقرب الموارد).
تهبرس.
[تَ هَ رُ] (ع مص) خرامیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تبختر. (اقرب الموارد): مرّ یتهبرس. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ته بر کردن.
[تَهْ بُ کَ دَ] (مص مرکب)درخت یا شاخه ای را بتمام بریدن. از بیخ متصل به زمین در درخت و متصل به تنه، در شاخ بریدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ته برگ.
[تَهْ بَ] (اِ مرکب) اصطلاح در قمار با ورق مقابل سربرگ. آنکه در حلقهء قمار ورقهای آخر، او را باشد.
ته بساط.
[تَهْ بَ] (اِ مرکب) به قطع اضافت، سامان قلیل و متاع بیقدر و قیمت، که بعد از فروختن بماند. (آنندراج). بقیه از کالای دکان. توسعاً بقیه از هر چیزی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). متاع باقیماندهء پست و به فروش نرسیده. (ناظم الاطباء) :
همتم پشت پا به دوران زد
خنده بر ته بساط امکان زد.
فوقی یزدی (ازآنندراج).
مایهء حسرت بجز آهی دل نالان نداشت
ته بساطی غیر گرد، این خانهء ویران نداشت.
دانش (ایضاً).
تهبش.
[تَ هَبْ بُ] (ع مص) گرد آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تجمع. (اقرب الموارد). || ورزیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): خرج یتهبش لعیاله؛ یجمع و یتکسَّب. (اقرب الموارد).
تهبط.
[تَ هَبْ بُ] (ع مص) انحدار: تهبط الیهم من الثنیة؛ انحدر. (اقرب الموارد). رجوع به انحدار شود.
تهبط.
[تِ هِبْ بِ] (ع اِ) مرغی است خاکستری رنگ که به دوپای خود آویزد و بانگ کند ببانگی که گویا می گوید: «أَنا اموت أَنا اموت». (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مرغی است چون جوجهء ماکیان که از پای، خود را آویزد و آواز کند. شباهنگ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). برای تِفِعِّلْ غیر از این مثالی نیست. (اقرب الموارد).
تهبل.
[تَ هَبْ بُ] (ع مص) ورزیدن جهت اهل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تکسب. (اقرب الموارد).
ته بند.
[تَهْ بَ] (نف مرکب) صحاف که ته بندی کند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ته بندی شود.
ته بندی.
[تَهْ بَ] (حامص مرکب) به اصطلاح صباغان، رنگی که برای تقویت پیش از رنگ مقصود کشند. (غیاث اللغات). به اصطلاح رنگرزان، رنگی باشد که جامه را پیش از رنگ کردن دهند تا آن رنگ که مطلوب است قوی و دلخواه حاصل شود. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
خون در دل می، میکند ته بندی صهبای تو
گلشن به غارت میدهد رنگ حنائی پای تو.
تأثیر (از آنندراج).
|| چیزی که پیش از خوردن شراب و غیره خورند مرادف ته پا. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). کمی غذا خوردن، پیش از رسیدن طعام معتاد. کمی قبل از وقت مقرر خوردن. و با کردن صرف شود. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). || عمل بستن پی بنا. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || به معنی جزوه بندی کتاب. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دوختن اوراق کتاب بیکدیگر از جانب انسی آن دوختن جزوات یک کتاب را پیش از تجلید به یکدیگر، و با کردن صرف شود. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). به همهء معانی رجوع به ته و ترکیبهای آن شود.
تهبهب.
[تَ هَ هُ] (ع مص) جنبیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تزعزع. (اقرب الموارد).
تهبی.
[تَ هَبْ بی] (ع مص) افشاندن دست را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: جاء فلان یتهبی. (اقرب الموارد). یعنی دست افشان آمد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || فارغ شدن از کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تهبیب.
[تَ] (ع مص) نیک دریدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهبیج.
[تَ] (ع مص) آماسیدن پستان ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برآماهیدن. (تاج المصادر بیهقی). توریم. (اقرب الموارد).
تهبیش.
[تَ] (ع مص) فراهم آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهبیل.
[تَ] (ع مص) ورزیدن جهت اهل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به کسی هبلتک امک گفتن. (از اقرب الموارد) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || گران کردن گوشت، کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیار شدن و برهم نشستن گوشت در کسی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد).
ته پا.
[تَ هِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تحت القوة و تحت الماء و تحت الشراب نیز گویند. و چیزی اندک که بدان ناشتا بشکنند. (آنندراج) :
زهر مار است باده در ناهار
ته پا تا نباشد آب مخور.
باقر کاشی (از آنندراج).
بده باده کآن هست اصل معاش
ته پا اگر هم نباشد مباش.؟ (ایضاً).
ته پر.
[تَهْ پُ] (ص مرکب) تفنگ و توپی که ته آن را باز کرده باروت و گلوله در وی گذارند. (ناظم الاطباء). مقابل سرپر. تفنگ که در آن فشنگ بکار برند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تفنگ شود.
ته پوشی.
[تَهْ] (اِ مرکب) آن چیزی که زنان در زیر شلوار پوشند. (ناظم الاطباء).
ته پیاله.
[تَهْ / تَ هِ لَ / لِ] (اِ مرکب) ته جرعه. (آنندراج). شرابی که در ته جام باقیمانده باشد. (ناظم الاطباء). آنچه از مشروب در ته پیاله بجای ماند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ته پیاله که بر خاک گشتگان ریزی
مرا که سوخته ای مغز و استخوان دریاب.
نظیری (از آنندراج).
ته پیچ.
[تَهْ] (اِ مرکب) کلاهی که در زیر عمامه پوشند. (ناظم الاطباء).
تهتار.
[تَ] (ع مص) گول گردیدن و نادانستن. (منتهی الارب): هتر الرجل تهتاراً (از باب ضرب)؛ گول و احمق گردید آن مرد و نادان شد. (ناظم الاطباء). رجوع به مادهء بعد شود.
تهتار.
[تَ] (ع اِ) حمق و جهل. (اقرب الموارد). رجوع به مادهء قبل شود.
تهتال.
[تَ] (ع مص) باران باریدن. (تاج المصادر بیهقی). پیاپی باریدن یا نیک باریدن ابر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد): هتلت السماء هتلاً و هتولاً و هتلاناً و تهتالاً (از باب ضرب)؛ پیاپی بارید آسمان و یا نیک بارید. (ناظم الاطباء).
تهتان.
[تَ] (ع مص) باران و اشک باریدن. (تاج المصادر بیهقی). به معنی هتن. (منتهی الارب). هتن هتناً و هتوناً و هتناناً و تهتاناً. (ناظم الاطباء). پیاپی باریدن و چکیدن مثل هطل یا آن فوق هطل است یا باران ضعیف پیوسته یا باران یک ساعت که سپس آن سست شود و پستر به اول عود کند. (آنندراج).
تهتر.
[تَ هَتْ تُ] (ع مص) نادانستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تهتار. (اقرب الموارد).
تهتر.
[تَ تَ] (ع اِ) گواهی که دیگری را تکذیب کند. ج، تهاتر. (ناظم الاطباء). رجوع به تهاتر شود.
ته تغاری.
[تَهْ تَ] (ص نسبی مرکب، اِ مرکب) آنچه در ته تغار ماند از ماست و غیره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || به مزاح، فرزند بازپسین زن که پس از آن نزاید. بچهء آخرین زنی. فرزند واپسین. عجزه. زکرمه. ابن هرمة. ابن عجزة. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
تهتک.
[تَ هَتْ تُ] (ع مص) رسوا شدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). افتضاح. (اقرب الموارد). پرده دریدن و پرده دری و بی تخمگی و رسوائی. (غیاث اللغات) (آنندراج) : به لهو و نشاط و آداب آن مشغول میباشد و بدانجای تهتک است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393).
دولت ز مهتر متهتک جدا سزد
از تو جدا مباد که بس بی تهتکی.سوزنی.
ما را در کام نهنگ با زور و تهتک انداختی. (جهانگشای جوینی).
با کبی خویان تهتکها چه کرد
با نبی رویان تنسکها چه کرد.مولوی.
|| دریده و شکافته گردیدن پرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهتم.
[تَ هَتْ تُ] (ع مص) خردمُرد شدن دندان. (تاج المصادر بیهقی). شکسته شدن دندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهتؤ.
[تَ هَتْ تُءْ] (ع مص) پاره پاره شدن. || کهنه گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ته ته.
[تَهْ تَهْ] (ص) افزوده شده و انبوه شده. (ناظم الاطباء).
ته ته.
[تُهْ تُهْ] (ع اِ صوت) کلمه ای است که شتران را بدان زجر کنند و سگان را خوانند. || حکایت لکنت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
تهتهة.
[تَ تَ هَ] (ع مص) دو دله شدن در باطل و لکنت کردن زبان. || (اِ) لکنت و درماندگی زبان به سخن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تهتیر.
[تَ] (ع مص) زشت گردانیدن ناموس کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تهتیک.
[تَ] (ع مص) مبالغهء هتک. (تاج المصادر بیهقی). پرده دریدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهتیم.
[تَ] (ع مص) سست گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: مازال یهتمه بالضرب. (اقرب الموارد).
تهجا.
[تَ] (اِ) شیره گرفتن از انگور را گویند. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج). شیره ای که از انگور گیرند. (ناظم الاطباء).
تهجاء .
[تَ] (ع مص) نکوهیدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج). دشنام دادن کسی را به شعر. (منتهی الارب) (آنندراج): هجاه هجواً و هجاء و تهجاء. (ناظم الاطباء). برشمردن معایب کسی و قرار دادن آنها در شعر و دشنام دادن و نکوهیدن. (از اقرب الموارد). رجوع به هجاء شود.
تهجاع.
[تَ] (ع مص) بخواب رفتن. (منتهی الارب). هجع هجوعاً و تهجاعاً. (ناظم الاطباء). رجوع به هجوع شود. || (اِ) خواب سبک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
ته جام.
[تَهْ] (اِ مرکب) باقیماندهء شراب در جام. (ناظم الاطباء). ته پیاله. رجوع به ته و ترکیبهای آن شود.
تهجج.
[تَ هَجْ جُ] (ع مص) بزه آوردن نزدیک گردیدن ناقه. (منتهی الارب). نزدیک شدن نتاج ناقه. (از اقرب الموارد).
تهجد.
[تَ هَجْ جُ] (ع مص) خفتن شب. (زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). خفتن به شب. (از تاج المصادر بیهقی) (از ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). به شب خفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). در شب خفتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || بیدار بودن به شب. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). بیدار بودن به شب. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). در شب بیدار شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). به شب بیدار شدن. (از صحاح): تهجد القوم؛ بیدار شدن مردم برای نماز یا جز آن. (از اقرب الموارد از لسان العرب). نماز نافله گزاردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || (اِ) از اضداد است و منه قیل: لصلوة اللیل التهجد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نماز شب. (از اقرب الموارد). مجازاً به معنی نمازی که صلحا بعد از نصف شب از خواب برخاسته هشت رکعت، یا مع وتر، یازده یا زیاده از این می گزارند. (غیاث اللغات) (آنندراج). نماز شب. صلوة اللیل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تهجر.
[تَ هَجْ جُ] (ع مص) در گرمگاه رفتن. (زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). در هجر (نیمروز نزدیک زوال مع الظهر) سیر کردن و در آن وقت به جائی شدن. || به مهاجران مانستن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
ته جرعگی.
[تَهْ جُ عِ] (ص نسبی) اندک شراب که بعد از نوشیدن در پیاله باقیمانده باشد. (آنندراج) (غیاث اللغات). ته جرعه. رجوع به ته و دیگر ترکیبهای آن شود.
ته جرعه.
[تَهْ جُ عِ] (اِ مرکب) باقیمانده از شراب. (ناظم الاطباء). کنایه از شراب که در ته جام بماند به اضافت و بدون اضافت. (غیاث اللغات) (آنندراج).
تهجع.
[تَ هَجْ جُ] (ع مص) به خواب رفتن. (ناظم الاطباء).
تهجع.
[تَ جَ] (ع ص) طریق تهجع؛ راه گشاده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تهجؤ.
[تَ هَجْ جُءْ] (ع مص) هجا کردن حروف را، مثل تهجی. (منتهی الارب) (آنندراج). هجا کردن حروف و هجی نمودن. (ناظم الاطباء).
تهجی.
[تَ هَجْ جی] (ع مص) به هجا کردن سخن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). حروف مقطعات خواندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شمردن حروف به اسمهای آنان. (از اقرب الموارد). هجا کردن؛ یعنی حروف مفرده را با همدیگر ترکیب دادن. (غیاث اللغات) (آنندراج). || املاء نمودن. (ناظم الاطباء). || هجو گفتن کسی را. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
درین معامله یکی بیت ازرقی بشنو
نه بر طریق تهجی به وجه استدلال.انوری.
|| (اِ) حروف تهجی؛ حروف الف، با، تا، ثا را گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج): حروف التهجی، حروف الفباء. (ناظم الاطباء). ترتیب حروف تهجی(1) یکی: ا ب ت ث ج ح خ د ذ ر ز س ش ص ض ط ظ ع غ ف ق ک ل م ن و ه ی. و ترتیب دیگر ترتیب ابجدی است: ابجد، هوز، حطی، کلمن، سعفص، قرشت، ثخذ، ضنطغ. و دیگر ترتیب: ابت ث، جح، خذ، ذرز، سشص... و دیگر ترتیب مغاربه و اهل اندلس است بدینگونه: ا ب ت ث ج ح خ د ذ ر ز ط ظ ک ل م ن ص ض ع غ ف ق س ش ه و ی لا (یعنی لام الف) و دیگر ترتیب لغت عین خلیل فرهودی نیشابوری است در کتاب العین و از دورترین حروف حلق که عین است آغازد و به ظاهر به میم ختم می شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
(1) - مراد رسم الخط عرب است که «پ» و «چ» و «ژ» و «گ» فارسی را ندارد.
تهجیج.
[تَ] (ع مص) چشم به گو فروشدن. (تاج المصادر بیهقی). به مغاک فرورفتن چشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گرفتن آتش چنانکه صدای آن شنیده شود. (از اقرب الموارد).
تهجید.
[تَ] (ع مص) فا خواب کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خوابانیدن. || بیدار کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). از اضداد است. (ناظم الاطباء). || به شب نماز گزاردن. (از اقرب الموارد).
تهجیر.
[تَ] (ع مص) رفتن به جائی وقت هجیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به گرمگاهان رفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || آمدن نماز را در اول وقت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قوله (ص): و لو یعلمون ما فی التهجیر لاستبقوا الیه، و هو به معنی التکبیر الی الصلوة کما فسر و لیس من الهاجرة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پیش شدن و آمدن نماز را در اول وقت آن: هجر الی الجمعه و غیرها: بکر و بادر الی کل شی ء. کقوله: یهجرون بهجیر الفجر؛ یعنی روی آوردن به نماز هنگام طلوع فجر. (از اقرب الموارد). || گرم شدن روز. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). شدت یافتن گرمی نهار. (از اقرب الموارد).
تهجیع.
[تَ] (ع مص) فرا خواب کردن. (تاج المصادر بیهقی). نیک خواب کردن و خوابانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تنویم. (اقرب الموارد). رجوع به تنویم شود.
تهجیل.
[تَ] (ع مص) زشت گردانیدن ناموس کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سخن نافرجام شنوانیدن. (تاج المصادر بیهقی). فحش شنوانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دشنام دادن. || بی حرمتی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || نی و جز آن انداختن. (تاج المصادر بیهقی). به چوب و تازیانه انداختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تهجین.
[تَ] (ع مص) زشت و عیبناک گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). قبیح و عیبناک گردانیدن امری را. (از اقرب الموارد) : مناشیر دارالخلافة المقدسه بیرون آمد مشتمل بر تحریض غوریان بر قصد سلطان خوارزم و تهجین و تقبیح حرکات و افعال ایشان. (جهانگشای جوینی). || هجین ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). هجین کردن و هجین آن است که مادر او کنیزک باشد و پدر آزاد و یا پدرش از مادر بهتر باشد در حسب. (آنندراج).
تهجیة.
[تَ یَ] (ع مص) حروف مقطعات خواندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). املا کردن و هجی نمودن. (ناظم الاطباء). هجا کردن حرف. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به هجا شود.
ته چک.
[تَهْ چِ] (اِ مرکب) آن قسمت از دسته چک که پس از جدا کردن چک باقی ماند و شمارهء چک صادرشده و مبلغ و تاریخ صدور آن و جز اینها را مضبوط میدارد. بنجاق. بن چک. رجوع به چک شود.
ته خان.
[تَهْ] (اِ مرکب) اصطلاح بازی نرد خانهء آخر نرد، مقابل افشار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ته خانه.
[تَهْ نَ / نِ] (اِ مرکب) مکانی که در زیرزمین سازند و در ایام گرما، در آنجا نشینند، به عربی آن را مطموره و به فارسی نهانخانه نیز گویند. (آنندراج). زیرزمین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زیرزمین و غار و مغاره. (ناظم الاطباء) : نواب معزی الیه که از ترس گلولهء توپ، ته خانه ای بجهت خود از حفاران کنده و در آنجا مقیم بود. (مجمل التواریخ گلستانه). || آخرین اسباب کم ارز خانه. آنچه باقیمانده است از چیزهای کم بها بعد از فروش اسباب خانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ته و ترکیبهای آن شود.
ته دار.
[تَهْ] (اِ مرکب) نامی است که در رودبار به درخت داغداغان دهند. رجوع به داغداغان شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ته دار.
[تَهْ] (نف مرکب) پایه دار، مانند جام و جز آن. || کم عمق. (ناظم الاطباء). رجوع به ته و ترکیبهای آن شود.
تهدار.
[تَ] (ع مص) جوشیدن شراب. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || هدرالحمام هدراً و هدیراً و تهداراً؛ بانگ کردن کبوتر. (منتهی الارب). رجوع به هدر شود.
تهدج.
[تَ هَدْ دُ] (ع مص) بریده گردیدن آواز با لرزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مهربانی کردن اشتر بر بچه. (تاج المصادر بیهقی). مهربان شدن ناقه بر بچه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اظهار لطف کردن قوم بر کسی. (از اقرب الموارد).
تهدد.
[تَ هَدْ دُ] (ع مص) تهدید. (زوزنی). ترسانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ترسانیدن و ترسانیدن به عقوبت. (از اقرب الموارد) : نامه ها به تهدد سوی شهر براز و دیگر حشم نبشت که شما سستی کردید. (فارسنامهء ابن البلخی ص 105).
چند چون هدهد تهدد بینی از ذبح و عذاب
تو برای رهنمای ملک پیک رایگان.
خاقانی.
ته دره.
[تَ دَ رِ] (اِخ) دهی از دهستان طارم علیاست که در بخش سیردان شهرستان زنجان واقع است و 238 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
تهدک.
[تَ هَدْ دُ] (ع مص) سختی کردن به سخن و ترسانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تهدم. (اقرب الموارد).
تهدکر.
[تَ هَ کُ] (ع مص) سیر نوشیدن شیر را چندانکه به خواب شود. || برجستن و شتاب رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: تهدکر علی الناس؛ ای تنزی. (منتهی الارب). || اختلاط بعض شیر با بعضی دیگر. (از اقرب الموارد). || ترجرج زن. || تدحرج مرد. (از اقرب الموارد). رجوع به تهذکر شود.
ته دل.
[تَهْ دِ / تَ هِ دِ] (اِ مرکب) درون دل. (ناظم الاطباء).
- از ته دل؛ از صمیم قلب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : تبعیت کردم به سید خود... از روی اعتقاد و از ته دل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315).
در روزگار حسن سلوک تو اهل نظم
صائب شدند از ته دل مهربان هم.صائب.
تهدل.
[تَ هَدْ دُ] (ع مص) فروهشته شدن. (زوزنی). فروهشته شدن پوست خصیه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || سست گردیدن لب. || فروافتادن شاخهای درخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تهدیل شود.
تهدم.
[تَ هَدْ دُ] (ع مص) ویران شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (مجمل اللغة) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سخت خشمگین شدن. (تاج المصادر بیهقی). سخت شدن خشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || به خشم وعدهء بد کردن و ترسانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سخت گشن خواه گردیدن ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || کهنه گردیدن جامه. (از اقرب الموارد).
ته دوزی.
[تَهْ] (حامص مرکب) در اصطلاح صحافان، دوختن ورقهای کتاب از سوی انسی به یکدیگر. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). رجوع به ته بندی و ته و دیگر ترکیبهای این کلمه شود.
تهدی.
[تَ هَدْ دی] (ع مص) راه یافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). استرشاد. (اقرب الموارد). رجوع به تهدی کردن شود.
تهدیب.
[تَ] (ع مص) جامه را هدب کردن. (تاج المصادر بیهقی). جامه را ریشه کردن. (زوزنی). ریشه قراردادن جامه را. (از اقرب الموارد).
تهدید.
[تَ] (ع مص) بیم کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تهدد. (اقرب الموارد). وعید کردن. (زوزنی). ترسانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). نیک ترسانیدن. (آنندراج). بیم کردن. بیم دادن. ترسانیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || در پی یکدیگر گذاشتن گوسپندان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِ) تخویف و ترهیب(1) و ترس دادگی و ترسانیدن. (ناظم الاطباء). با لفظ کردن و دادن و شنیدن مستعمل. (آنندراج) :
که من قیصری را به فرمان شوم
بترسم ز تهدید و پیچان شوم.فردوسی.
چنین گفت رستم به پولادوند
که تا چند این بیم و تهدید و بند.فردوسی.
بهر تهدید سگدلان نفاق
شیر چرخش بر آستان بستند.خاقانی.
نالهء سرنا و تهدید دهل
چیزکی ماند بدان ناقور کل.مولوی.
به تهدید اگر برکشد تیغ حکم
بمانند کروبیان صم و بکم.سعدی (بوستان).
نوآموز را ذکر و تحسین و زه
ز توبیخ و تهدید استاد به.سعدی (بوستان).
رجوع به ترکیبهای این کلمه شود.
(1) - کذا، ظ: ترعیب.
تهدیدآمیز.
[تَ] (ن مف مرکب) آمیخته با ترس و تهدید. (ناظم الاطباء) : مرد چون تحیر و تهور او بدید و سخنهای تهدیدآمیز او بشنید با خود گفت. (سندبادنامه ص 108).
-جواب تهدیدآمیز؛ پاسخی که در آن تهدید باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به تهدید و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهدیدات.
[تَ] (اِ) تخویفات و ترسانیدنها. (ناظم الاطباء). رجوع به تهدید شود.
تهدیدانه.
[تَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق)تهدیدآمیز و بطور تهدید. (ناظم الاطباء). رجوع به تهدید و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهدید دادن.
[تَ دَ] (مص مرکب) ترس دادن. بیم دادن :
تهدید تیغ میدهد آوخ کجاست تیغ
تا چون حلیش دست بگردن درآورم.
خاقانی.
خاقانی را دلیست چون پیکر تیغ
رخ چون حلی و سرشک چون گوهر تیغ
تهدید سر تیغ دهی، کو سر تیغ
تا دست حمایل کنم اندر بر تیغ.
خاقانی (چ سجادی ص 723).
گه به رزقم همی کنی تقلید
گه به شاهم همی دهی تهدید.نظامی.
به مداحی دریایی گشودم مهر لب کز وی
ستیزه ابردست لطف تو میداد تهدیدم.
آملی (از آنندراج).
رجوع به تهدید و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهدید شنیدن.
[تَ شَ / شِ دَ] (مص مرکب) سخن ترسناک و تهدیدآمیز شنیدن :
به یک کرشمه کز او دل نوید کام شنید
هزار مرتبه تهدید انتقام شنید.
شانی (از آنندراج).
رجوع به تهدید و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهدید کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)ترسانیدن و ترس دادن و تخویف کردن و اظهار عقوبت و سیاست کردن. (ناظم الاطباء). بیم کردن. ترسانیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : روز آدینه قائد به سلام خوارزمشاه آمد و مست بود و ناسزاها گفت و تهدیدها کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). به چه قوت و عدت وکیل دریا را به انتقام خود تهدید می کنی. (کلیله و دمنه).
از توام تهدید کردی هر زمان
بینمت در دست محمود ارسلان.مولوی.
تهدید مکن که بی قراریم
شمشیر مکش که بی گناهیم.
میرحسن دهلوی (از آنندراج).
تهدیر.
[تَ] (ع مص) بانگ کردن شتر بی شقشقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بانگ کردن کبوتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تهدی کردن.
[تَ هَدْ دی کَ دَ] (مص مرکب) راه یافتن : و چون خبر واقعهء او به سلطان غیاث الدین رسید تفکر و تحیر به احوال او تهدی کرد و عجز و ضعف تصدی نمود. (جهانگشای جوینی). رجوع به تهدی شود.
ته دیگ.
[تَهْ] (اِ مرکب) ته گیره. چیزی که از طعام برشته، ته دیگ چسبیده باشد. (آنندراج): ته دیگی؛ جزء برشته ای از غذا که به دیگ می چسبد. (ناظم الاطباء). قسمتی از پلو یا چلو که در ته دیگ رنگ سرخ گیرد و برنجها بهم پیوسته میگردد. قسمت زیرین پلو و چلو که سرخ و سخت شده باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ته شود.
- ته دیگ تراشیدن؛ بد نواختن ذات اوتاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تهدیل.
[تَ] (ع مص) فروگذاشتن شاخ و لفج و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). آویختن لُنج و شاخه و امثال آن. (یادداشت ایضاً). رجوع به تهدل شود.
تهدیم.
[تَ] (ع مص) مبالغهء هدم. (زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (تاج المصادر بیهقی). بسیار شکستن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). شکستن بنا و ویران کردن. (شدد للبالغة). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به هدم شود.
تهدین.
[تَ] (ع مص) خوشنود کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). راضی کردن. (از اقرب الموارد). || آرام دادن. (منتهی الارب) (آنندراج). آرام دادن کودک را. یقال: هدنت الصبی تهدیناً. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مشغول کردن زن کودک را به سخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آرام کردن زن بچهء خود را هنگام خوابانیدن به گفتن سخنی چند برای وی. (ناظم الاطباء). || بازداشتن از کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || (اِ) آهستگی. (منتهی الارب) (آنندراج). آهستگی و بازداشتگی از کار. (ناظم الاطباء).
تهدیة.
[تَ یَ] (ع مص) هدیه فرستادن و دادن. || جدا کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهذار.
[تَ] (ع مص) بیهوده گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هذیان گفتن. (از اقرب الموارد). || سخت گرم گردیدن روز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهذب.
[تَ هَذْ ذُ] (ع مص) پاکیزه شدن. آراسته شدن. پیراسته شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). || پاکیزه خوی بودن مرد. (از اقرب الموارد). رجوع به تهذیب شود.
تهذخر.
[تَ هَ خُ] (ع مص)خرامیدن زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تبختر. (اقرب الموارد).
تهذکر.
[تَ هَ کُ] (ع مص) لرزیدن گوشت و استخوان در رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تهدکر. (اقرب الموارد). || خرسند و شادان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهذؤ.
[تَ هَذْ ذُءْ] (ع مص) تباه شدن زخم و پاره پاره گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهذیب.
[تَ] (ع مص) پاکیزه کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (مجمل اللغة). پاکیزه کردن. (منتهی الارب). پاک کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). پاکیزه کردن. پاک داشتن. پیراستن. (فرهنگ فارسی معین). پاکیزه و خالص کردن. (ناظم الاطباء). || درست و اصلاح نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). اصلاح دادن. (غیاث اللغات). اصلاح نمودن. (ناظم الاطباء). || پاکیزه کردن اخلاق کسی از معایب. (از اقرب الموارد). پاکیزه کردن اخلاق. (فرهنگ فارسی معین): هذبه الله تهذیباً؛ پاکیزه کرد خدای اخلاق وی را. (ناظم الاطباء). || بریدن و پاک کردن. (آنندراج). بریدن و پاک کردن و اصلاح کردن درخت. (اقرب الموارد). || دور کردن لیف از درخت خرما. (آنندراج) (از اقرب الموارد). || اصلاح کردن از عیب و نقص، شعر یا نثر را. (فرهنگ فارسی معین). آراستن و بی آمیغ کردن شعر نزد ادبا. (از اقرب الموارد) : در ترتیب کتاب و تهذیب ابواب. سعدی (گلستان). || شتافتن در پریدن و دویدن و در سخن. (منتهی الارب). شتافتن. (از اقرب الموارد). تیز رفتن و تیز سخن گفتن و شتافتن. (آنندراج) (از ناظم الاطباء): هذب الرجل و غیره؛ شتافت آن مرد و جز آن. (شدد للمبالغة). (ناظم الاطباء). || (اِ) شتابی در پریدن و در دویدن و در سخن گفتن. (ناظم الاطباء). || اصلاح و تصحیح و پاک کردگی و زدودگی و پاکیزگی. (ناظم الاطباء). پیرایش. پاکیزگی. ج، تهذیبات. (فرهنگ فارسی معین) : استادم هرچند در خرد و فضل آن بود که بود از تهذیبهای محمودی چنانکه باید یگانه شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 71).
در تقویم و تهذیب چنین کسان سعی پیوستن همچنان باشد که کسی شمشیر بر سنگ آزماید. (کلیله و دمنه).
ز احداث چرخ است تهذیب مردم
چو از زخم خایسک تزیین خنجر.
رشید وطواط.
از پی تهذیب ملک قبض کنی جان خصم
کز پی تریاک نوش نفع کند زهر مار.خاقانی.
با حصول مراد با نیشابور آمد و به تهذیب و ترتیب آن اعمال و تدبیر و تقدیر آن اشتغال بر وجهی خوب و آیینی محبوب قیام نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 110).
-تهذیب اخلاق؛ علم تهذیب که آن را سیاست مدنی خوانند و آن عبارت است از دانستن کیفیت اکتساب ملکاتی که جملگی افعال که به ارادهء نفس انسانی صادر شود محمود یا مذموم بود. (نفایس الفنون). خویهای فاسد را از خود دور کردن و دارای اخلاق نیکو گشتن. (ناظم الاطباء) : ... یعنی چون وجوه تجارب معلوم گشت اول در تهذیب اخلاق خویش باید کوشید. (کلیله و دمنه). واجب آمد معلم پادشاهزاده را در تهذیب اخلاق خداوندزادگان. (گلستان). رجوع به تهذیب یافته شود.
تهذیب کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)پیراستن و پاکیزه کردن. || اصلاح کردن عیب، شعر یا نثر را. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به تهذیب شود.
تهذیب یافته.
[تَ / تِ] (ن مف مرکب)خوش خلق شده و باادب گشته و نیک تربیت یافته. (ناظم الاطباء). رجوع به تهذیب شود.
تهران.
[تِ] (اِخ) طهران. مرکز استان مرکزی(1) و پایتخت کشور ایران است. استان تهران یا استان مرکزی که در مهرماه 1326 ه . ش. تأسیس گردید هم اکنون شامل شهرهای اراک با 351625 تن سکنه(2) و تفرش با 89428 تن سکنه و خمین با 62895 تن سکنه و دماوند با 57763 تن سکنه و ری با 173920 تن سکنه و ساوه با 142540 تن سکنه و شمیران با 200104 تن سکنه و قزوین با 424690 تن سکنه و قم با 179434 تن سکنه و کاشان با 153986 تن سکنه و کرج با 232578 تن سکنه و گرمسار با 35759 تن سکنه و محلات با 42578 تن سکنه(3) و شهر تهران با 2803130 تن سکنه می باشد. شهر تهران بر حاشیهء شمالی فلات مرکزی ایران به فاصلهء شانزده هزارگزی(4)دریای مازندران بخط مستقیم قرار دارد و مرکز سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و اداری و همچنین مرکز خطوط آهن و راههای هوائی و شاهراههای عمدهء کشور ایران است. شهر تهران در سالهای اخیر گسترش قابل ملاحظه ای یافته و کویهای بزرگی چون تهران پارس، تهران نو، نارمک، یوسف آباد، شهرآراء، جوادیه و جز اینها در اطراف تهران بوجود آمده و به تدریج بدان متصل گردیده و تهران بزرگ را تشکیل داده است. این شهر در 51 درجه و 24 دقیقهء طول خاوری گرنویچ و 35 درجه و 41 دقیقهء عرض شمالی واقع است. ظهر تهران (ساعت 12) با ساعت 30/11 در شهرهای مسکو و بغداد و 30/10 در شهر استانبول و30/9 در شهر برلین و 30/8 در شهرهای لندن و پاریس و 30/3 در شهر نیویورک و 30/0 در شهر سانفرانسیسکو و 14 در بمبئی و 16 در شهر پکن و 30/17 در شهر توکیو برابر است. تهران از حیث عمران و عظمت سیاسی و اقتصادی یکی از شهرهای عمدهء آسیای غربی است. گذشته از خیابانهای وسیع و ساختمانهای باشکوه و مؤسسات بزرگ اقتصادی، تجاری، موزه ها و کتابخانه ها و مؤسسات علمی و هنری و مراکز عمدهء فعالیتهای فرهنگی نیز در آن وجود دارد. از جملهء موزه ها، موزهء قصر گلستان و موزهء ایران باستان و موزهء مردم شناسی را باید نام برد و از جملهء کتابخانه ها، کتابخانهء مجلس شورای ملی و کتابخانهء ملی و کتابخانهء ملک، شایان ذکر است. تهران مرکز دانشگاهها و دانشکده های مختلف است. از آن جمله: دانشگاه صنعتی آریامهر(5). دانشگاه جنگ، دانشگاه ملی(6) و دانشگاه تهران که قدیمی ترین و اساسی ترین مرکز علمی ایران و شامل دانشکده های ادبیات و علوم انسانی، علوم تربیتی، پزشکی، علوم، علوم اداری، الهیات و معارف اسلامی، حقوق، فنی، هنرهای زیبا، کشاورزی، دامپزشکی، بهداشت، داروسازی، جنگل داری، اقتصاد می باشد. و علاوه بر اینها باید از دانشسرای عالی، مدرسهء عالی سپاه دانش، دانشکدهء هنرهای دراماتیک، مدرسهء عالی دختران، مدرسهء عالی پارس، دانشکدهء روزنامه نگاری، آموزشگاه عالی پرستاری، آموزشگاه فیزیوتراپی را نام برد. مراکز صنعتی: تهران یکی از مراکز مهم صنعتی ایران است که مهمترین مؤسسات صنعتی آن عبارت است از: پالایشگاه نفت و کارخانه های: پارچه بافی، قند، بلورسازی، چرمسازی، شیمیایی، کبریت سازی، سیمان، لبنیات پاستوریزه، صابون و گلیسیرین، دخانیات، کفش، دارو و مونتاژ اتومبیل و جز اینها. راهها: تهران به وسیلهء سه رشته راه آهن به استانهای خراسان و مازندران و آذربایجان و یک رشته راه آهن به جنوب غربی ایران متصل می گردد و راههای عمدهء اتومبیل رو ایران از شمال و جنوب و شرق غرب به تهران متصل می گردد و فرودگاه مهرآباد یکی از مراکز مهم ارتباط با کشورهای جهان است. رجوع به طهران در همین لغت نامه و فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 و دایرة المعارف فارسی و مجلهء ایرانشهر و فرهنگ فارسی معین شود.
(1) - بر اساس آخرین تقسیمات کشوری تا سال 1370 ه . ش. تهران مرکز استانی به همین نام می باشد که شامل شهرستانهای زیر است: اسلام شهر، اشتهارد، اوشان، پیشوا، تهران، دماوند، رباط کریم، رجایی شهر، گوهردشت، رودهن، شهریار، فیروزکوه، قرچک، قم، کرج، گیلان گلندوک، مهرشهر، نظرآباد، ورامین و هشتگرد.
(2) - آمار مندرج از نشریهء شمارهء 1 مرکز آمار ایران بر اساس سرشماری سال 1345 ه . ش. نقل گردید.
(3) - رجوع به همین نامها شود.
(4) - از نظر فرهنگ جغرافیایی ایران یکصد هزارگزی.
(5) - بعد از سال 1358 ه . ش. به دانشگاه صنعتی شریف تغییر نام یافت.
(6) - بعد از سال 1358 ه . ش. به دانشگاه شهید بهشتی تغییر نام یافت.
تهرئة.
[تَ رِ ءَ] (ع مص) نیک پختن گوشت و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شکسته شدن چارپا از سرما. (از اقرب الموارد). رجوع به تهرؤ شود.
تهرج.
[] (ع اِ) نوعی نارنجک(1). (دزی ج 1 ص 153).
.
(فرانسوی)
(1) - Espece de grenade
تهرش.
[تَ هَرْ رُ] (ع مص) واگردیدن ابر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهرشف.
[تَ هَ شُ] (ع مص) اندک اندک آشامیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهرع.
[تَ هَرْ رُ] (ع مص) راست شدن نیزه به سوی کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهرؤ.
[تَ هَرْ رُءْ] (ع مص) نیک پخته شدن گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || شکسته شدن چارپا از سرما. یقال: هرأ الماشیة فتهرأت. (لسان العرب از ذیل اقرب الموارد). رجوع به تهرئة شود.
تهرود.
[تَ] (اِخ) یکی از دهستانهای سه گانهء بخش راین شهرستان بم است. این دهستان در جنوب خاوری راین و در کنار شوسهء بم به کرمان واقع است و از بیست آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته و 1400 تن سکنه دارد. مرکز دهستان آبادی تهرود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8). رجوع به مادهء بعد شود.
تهرود.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان تهرود است که در بخش راین شهرستان بم واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8). رجوع به مادهء قبل شود.
تهرودریگان.
[تَ] (اِخ) دهی از دهستان بخش فهرج است که در شهرستان بم واقع است و 216 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
تهروز.
[تَ هَ وُ] (ع مص) مردن و هلاک شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). از گرسنگی مردن. (از اقرب الموارد).
تهری.
[تَ هَرْ ری] (ع مص) (از: «ه ر و») به چوب دستی زدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). به عصا بزدن. (تاج المصادر بیهقی).
تهریب.
[تَ] (ع مص) بگریزانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :غرض... از نصیحت در تهریب و تضریب چند رای آن بود که از هجوم لشکر سلطان و تکلیف کلمهء ایمان می ترسید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 418).
تهریت.
[تَ] (ع مص) نیک پختن گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || فراخ گردیدن کنج دهان. و از بعض عرب: علمهم الرجز یهرت اشداقهم. (از اقرب الموارد).
تهریج.
[تَ] (ع مص) نیک راندن شتر را چنانکه سرگشته گردد از سختی گرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بانگ بر سباع زدن. (تاج المصادر بیهقی). بانگ برزدن و زجر کردن سباع را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قال رؤبه: هرج فارتد ارتداد الاکمة. (اقرب الموارد). || به شارب رسیدن نبیذ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: هرجت النبیذ فلاناً؛ یعنی دریافت نبیذ فلان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || هَرَّجَ فی الحدیث: مزح و اتی ما یضحک منه. (اقرب الموارد).
تهرید.
[تَ] (ع مص) نیک بپزانیدن. (تاج المصادر بیهقی). نیک پختن گوشت را و مهراکردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهریس.
[تَ] (ع مص) نیک پختن گوشت را چنانکه شکسته آمیخته گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
تهریش.
[تَ] (ع مص) برانگیختن سگان را بر یکدیگر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ته ریش گذاشتن.
[تَهْ گُ تَ] (مص مرکب) کمی ریش بر صورت نگه داشتن. موی صورت کوتاه کردن، حفظ ظاهر تدین را. پاک نتراشیدن موی صورت. || مجازاً، فریب دادن. (غیاث اللغات) (آنندراج).
تهریص.
[تَ] (ع مص) خشک سوخته شدن بدن به کرخشک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). او هذه بالضاء المعجمه. (منتهی الارب) (آنندراج). ابن درید این کلمه را به «ضاد» ضبط کرده است. (از اقرب الموارد).
تهریع.
[تَ] (ع مص) نیزه راست کرده گذشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهریف.
[تَ] (ع مص) زود رسانیدن نخله بار را. || شتابی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهریق.
[تَ] (ع مص) ریختن آب را. (از اقرب الموارد). || هرق علی جمهرک تهریقاً. بر پای و ثابت بودن بر جای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و این مثلی است عرب را که به غضبان گویند و معنی آن این است که بر آتش غضب آب بریز. (از اقرب الموارد).
تهریم.
[تَ] (ع مص) پیر خرف گردانیدن. || بزرگ گردانیدن. || بزرگ داشتن. || ریزه ریزه بریدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهریة.
[تَ یَ] (ع مص) هروی ساختن جامه را یا زرد گردانیدن آن را. یقال: هریت العمامة؛ ای صفرتها. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). عمامه زرد گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی).
تهزج.
[تَ هَزْ زُ] (ع مص) سراییدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تدارک و تتابع صوت. (از اقرب الموارد). || بانگ کردن کمان وقت زه کشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بانگ کردن رعد. (از اقرب الموارد).
تهزز.
[تَ هَزْ زُ] (ع مص) جنبیدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهزع.
[تَ هَزْ زُ] (ع مص) ناخوش و ترشرو گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعبس. (اقرب الموارد). || ناشناخته گردانیدن خود را بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تنکر. یقال: تهزع فلان لفلان؛ ای تنکر. (اقرب الموارد). || پریشان رفتن زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شتافتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جنبیدن شتر در رفتار از شادمانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || لرزیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || جنبیدن نیزه و شمشیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || پاره پاره شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || شکسته شدن چوب و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تهزم.
[تَ هَزْ زُ] (ع مص) شکسته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). شکسته شدن عصا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بانگ کردن رعد. (تاج المصادر بیهقی). بانگ کردن کمان و تندر و رعد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || دریده گشتن مشک از خشکی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تهزؤ.
[تَ هَزْ زُءْ] (ع مص) فسوس کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: السراب یهزأ بالقوم و یتهزأ بهم. (اقرب الموارد).
تهزهز.
[تَ هَ هُ] (ع مص) شادمان و سروراندوز گردیدن دل کسی به کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تحرک چیزی. (از اقرب الموارد).
تهزیج.
[تَ] (ع مص) سراییدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهزیز.
[تَ] (ع مص) نیک بجنبانیدن. (تاج المصادر بیهقی). جنبانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهزیع.
[تَ] (ع مص) پاره پاره کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). شکستن چوب و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خردخرد کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تهزیل.
[تَ] (ع مص) لاغر گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). لاغر کردن: واللک و السندروس یسا کذلک و ان کانا یشترکان معه فی التهزیل. (ابن البیطار از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ته سبو.
[تَهْ سَ] (اِ مرکب) ته شیشه و ته مینا و ته پیاله و ته جام و ته پیمانه و ته جرعه. کنایه از شراب اندک که در ته سبو و شیشه و غیر آن بماند و این همه مقطوع الاضافت اند و به اضافت نیز آمده است. (آنندراج). بازماندهء شراب در کوزه و سبو. (ناظم الاطباء) :
بیا ساقی ای بر تو ختم آب رو
بده ته سبوئی به این خاک شو.
ظهوری (از آنندراج).
ته سفره.
[تَهْ سُ رَ / رِ] (اِ مرکب) آنچه ماند ناخورده، پس از سیری حاضران آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). باقیماندهء غذا. آنچه پس از خوردن در سفره باقی ماند.
تهسهس.
[تَ هَ هُ] (ع مص) به معنی هسهسة است. (منتهی الارب). آواز کردن زره و پیرایه. || آواز حرکت پای و جز آن به شب. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آواز خفی حرکت هر چیزی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || پیوسته روان شدن آب و رفتن به شب. (آنندراج). بانگ پیوسته روان بودن آب. (ناظم الاطباء).
تهشم.
[تَ هَشْ شُ] (ع مص) شکسته شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکسته شدن درخت از خشکی. (از اقرب الموارد). || شکستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || مهربان گشتن. || خواستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || استعطاف و ترضی. (اقرب الموارد). || مهربان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مهربانی کردن. (تاج المصادر بیهقی). تعطف. (اقرب الموارد). || خوار و سست شدن شتر. || شکستن و خوار کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اکرام و بزرگداشت کردن کسی را. (از اقرب الموارد).
تهشیش.
[تَ] (ع مص) سست شمردن کسی را. || شادمان گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهشیل.
[تَ] (ع مص) شیر اندک فرودآوردن شتر ماده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
تهشیم.
[تَ] (ع مص) گرامی کردن و بزرگ داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
تهصیص.
[تَ] (ع مص) نیکو گشادن چشم را و تیز نگریستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهضم.
[تَ هَضْ ضُ] (ع مص) بیداد کردن. (تاج المصادر بیهقی). ستم نمودن. || خشم گرفتن بر کسی. || منقاد شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کم آمدن از خصم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || راضی شدن از کسی بدون نصفت. || خوار داشتن و نرم گردانیدن و شکستن کسی را. (از اقرب الموارد).
تهضیج.
[تَ] (ع مص) نیکو نکردن پاسبانی و رعی شتران خود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهطال.
[تَ] (ع مص) هطل. هطلان. (منتهی الارب): هطل المطر هطلاً. و هطلاناً و تهطالاً. (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). باریدن باران و اشک. (آنندراج). رجوع به هطل شود.
تهطر.
[تَ هَطْ طُ] (ع مص) خراب و ویران شدن چاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهطرس.
[تَ هَ رُ] (ع مص) خمان و چمان رفتن و خرامیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ته طعم.
[تَهْ طَ] (اِ مرکب) طعمی که پس از فروبردن طعام یا شرابی در ذائقه حادث شود. خلاف اولی و غالباً نامطبوع: ته طعم این شراب خوب نیست. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تهطل.
[تَ هَطْ طُ] (ع مص) هطل. (اقرب الموارد). || شفا یافتن از بیماری. (ناظم الاطباء). رجوع به تهطلؤ و هطل شود. || حیله و فریب کردن دزد. (ناظم الاطباء). رجوع به تهطلس شود.
تهطلس.
[تَ هَ لُ] (ع مص) حیله و فریب کردن دزد در طلب. || افاقه یافتن و بهْ شدن از بیماری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهطلؤ.
[تَ هَ لُءْ] (ع مص) تهطلی من المرض؛ به شدن از بیماری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ته غربال.
[تَهْ غَ] (اِ مرکب) دانه های ریزه. (فرهنگ رشیدی). کنایه از دانه های ریزه و نخالهء هر چیز. (برهان) (از آنندراج).
ته غربالی.
[تَهْ غَ] (اِ مرکب) دانه های کوچک و نخالهء هر چیز. (ناظم الاطباء). فضول از دانه ها و دیگر چیزها که از بوجاری بدست آید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تهقع.
[تَ هَقْ قُ] (ع مص) پیش گشن فروافتادن ناقه از غایت آزمندی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || فرومایگی کردن. || بزرگ منشی نمودن. || امر زشت آوردن. || سفاهت شنوانیدن. || بجمله بر آب آمدن قوم. || نگونسار شدن. || برگشتن از بیماری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تهقل.
[تَ هَقْ قُ] (ع مص) به رفتار گرانبار رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
تهقم.
[تَ هَقْ قُ] (ع مص) چیره شدن بر کسی. || کلان لقمه خوردن طعام را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهک.
[تَ هَ] (اِ) خاک را گویند و به عربی تراب خوانند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). خاک. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). زمین و خاک و گرد و غبار. (ناظم الاطباء). || (ص) تهی باشد چون برهنه. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 266). به معنی تهی و خالی و برهنه و عریان هم هست. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). خالی و برهنه و قیل با گاف فارسی. (شرفنامهء منیری). برهنه را گویند. (فرهنگ جهانگیری). به معنی برهنه نیز آمده است. (فرهنگ رشیدی). تهی باشد چون برهنه و گویند تهی و تهک بر سبیل اتباع است. (حاشیهء لغت فرس اسدی، ایضاً). عور. برهنه. رت. لوت. لخت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). قیاس شود با تهیک پهلوی (تهی). (حاشیهء برهان چ معین) :
ای ز هر مردمی تهی و تهک
مردمان نزد تو چرا باید(1).
ابوشکور (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص256).
رجوع به تهی و تهک شود.
(1) - پاید. (دهخدا حاشیهء برهان چ معین).
ته کار.
[تَ هِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)اصل و مآل کار. (آنندراج). پایان و انجام کار. نتیجهء کار. سرانجام کار :
شیرین پسران که دلبر و دلدارند
در دیدهء بلبلان، گل بی خارند
غافل ز ته کار نباشی کاینها
در کیر نهان همچو رطب کس دارند.
قبول (از آنندراج).
دور بیتابی که از حسن ته کار آگه اند
چون حنای بسته می دانند کار بسته را.
محسن تأثیر (ایضاً).
رجوع به ته و دیگر ترکیبهای آن شود.
ته کاسه.
[تَهْ سَ / سِ] (اِ مرکب) آنچه در ته کاسه مانده است پس از خوردن مظروف آن. آنچه از بقیهء طعام یا شراب که در ته کاسه مانده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ته و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهکر.
[تَ هَکْ کُ] (ع مص) شگفت نمودن و سرگشته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
ته کردن.
[تَهْ کَ دَ] (مص مرکب) تا کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- ته کردن رخت و قماش؛ تا کردن آن :
صبا را شرم می آید به روی گل نگه کردن
که رخت غنچه را وا کرد و نتوانست ته کردن.
؟ (از بهار عجم و آنندراج).
- ته کردن زانو؛ به ادب نشستن چنانکه در نماز می نشینند. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به ته و تا و دیگر ترکیبهای این دو شود.
ته کشیدن.
[تَهْ کَ / کِ دَ] (مص مرکب)تمام شدن. به پایان آمدن. سپری شدن. به آخر رسیدن چیزی چون حبوب و اثمار و بقول و مانند آن. انجامیدن. بیش نماندن. به بن انجامیدن: ته کشیدن چیزی؛ صرف شدن همهء آن. به آخر رسیدن و تمام شدن آن بصرف. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
تهکک.
[تَ هَکْ کُ] (ع مص) فروهشته شدن بندهای زن. || کلان گردیدن پستان زن چون به زادن نزدیک گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهکم.
[تَ هَکْ کُ] (ع مص) شکسته و ویران شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بیران شدن. (تاج المصادر بیهقی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || فروریختن چاه و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || خندستانی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). خندستانی کردن؛ یعنی مسخرگی کردن. (مجمل اللغة از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). فسوس نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). فسوس. لاغ. (یادداشت ایضاً) : زبان تحکم و تهکم در وی کشیدند و گفتند خداوندگار تو در محال سعی می کند و بر باطل سخن می گوید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 133). || پیاپی نیزه زدن. || خرامیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تکبر کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سخت خشم گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). سخت به خشم شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پیش آمدن کسی را به بدی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || پشیمانی خوردن بر فوت کاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || سرود گفتن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || باران بسیار باریدن که فوق طاقت باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). باران بسیار که برداشت نشود (؟). (منتهی الارب) (آنندراج).
تهکمی.
[تَ هَکْ کُ] (ص نسبی) فسوسی. مسخره ای. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بودم حکیم سوزنی از چند سال باز
تا یالمند گشتم و گشتم تهکمی.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
رجوع به تهکم شود.
تهکن.
[تَ هَکْ کُ] (ع مص) پشیمان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پشیمان شدن مثل تهکم. (از اقرب الموارد).
تهکید.
[تَ] (ع مص) سخت گرفتن غریم را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ته کیسه.
[تَهْ سَ / سِ] (اِ مرکب) آنچه از نقد پس از خرجهائی در ته کیسه بجای مانده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
نیست اختر کز برای تیغ داغ حسرتش
درهم از ته کیسهء شب در میان انداخته.
زلالی (از آنندراج).
تهکیل.
[تَ] (ع مص) خرامیدن زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || رفتن اسب نیکو و نجیب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهکیم.
[تَ] (ع مص) سرود گفتن کسی را. || مغنی گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهگ.
[تَ هَ] (ص) همان تهک با «کاف» تازی است. (شرفنامهء منیری). رجوع به تهک شود.
ته گرفتن.
[تَهْ گِ رَ / رِ تَ] (مص مرکب)بسته شدن و بهم پیوستن قسمتی از طعام در ته دیگ. سوختن غذایی که در زیر ظرف است برای کم آبی و مجاورت آتش: ته گرفتن دیگ؛ سوختن قسمت زیرین آن و به بن دیگ چسبیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ته گیره.
[تَهْ رَ / رِ] (اِ مرکب) چیزی است که آن را ته دیگی گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). || آنچه در سبد باقی ماند. || خاشاک و زبیل. (ناظم الاطباء).
تهلات.
[تَ] (ع مص) دور شدن. || فراموش کردن. || بر غفلت رفتن. (منتهی الارب).
تهلب.
[تَ هَلْ لُ] (ع مص) برکنده موی شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهلز.
[تَ هَلْ لُ] (ع مص) دامن برچیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشمر. (از ذیل اقرب الموارد). || خرامیدن. || آماده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تهلق.
[تَ هَلْ لُ] (ع مص) شتافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهلک.
[تُ هُلْ لِ] (ع ص) باطل و ناچیز. یقال: وقع فی وادی تهلک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): وادی تهلک؛ ممنوعاً، الباطل. (اقرب الموارد).
تهلکة.
[تَ لُ / لِ / لَ کَ] (ع مص) هلاک شدن. (تاج المصادر بیهقی). نیست شدن. (دهار) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج). مردن. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد). هلک هلکاً و هلکاً و تهلکةً و تهلکةً و تهلکةً. رجوع به هلک شود. (ناظم الاطباء).
تهلکة.
[تَ لُ کَ] (ع اِ) هرچه انجامش هلاکت باشد و نیستی. منه قوله تعالی : و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکة. (قرآن 2 / 195). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). هلاکت و نیستی و نابودی. (ناظم الاطباء). هلاکت. نیستی. نیست شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). هلاکی. (مهذب الاسماء). تهلکه : و بی ساز سفر کردن از تهلکه و نادانی باشد. (منتخب قابوسنامه ص 20).
آن کرد روز تهلکه دندان نثار سنگ
وین کرد گاه فتنه دهان را فدای خاک.
خاقانی.
تهلکی بالا.
[تَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان چنارود است که در بخش آخورهء شهرستان فریدن واقع است و 131 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
تهلکی پایین.
[تَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان چنارود است که در بخش آخورهء شهرستان فریدن واقع است و 130 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
تهلل.
[تَ هَلْ لُ] (ع مص) گشاده روی شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). درخشیدن روی از شادی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درخشان شدن میغ به برق. (تاج المصادر بیهقی). درخشیدن ابر و برق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تلالؤ ابر. (از اقرب الموارد). || ریزان شدن اشک و آب. (زوزنی). روان شدن اشک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهلل.
[تَ هَلْ لَ] (ع ص) ناچیز و باطل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تهلوک.
[تُ] (ع مص) مردن و نیست شدن. (منتهی الارب). هلک هلکاً و هلکاً و تهلوکاً. رجوع به هلک شود. (ناظم الاطباء).
تهلهل.
[تَ هَ هُ] (ع مص) تنگ بافته شدن جامه و بافته شدن با رشته های خرد و باریک. (ناظم الاطباء) : و این لیفها هر سه نوع برهم نهاده است و در یکدیگر بافته هرگاه که بافتگی این لیفها سست شود ضعیفی را سستی حاصل شود. و حال این عضو همچون حال جامه باشد که از بسیاری شستن و داشتن، شیشله شود و آن را به تازی تهلهل گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تهلیب.
[تَ] (ع مص) موی دنبال اسب برکندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). موی برکندن. || دشنام دادن و هجو کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهلیس.
[تَ] (ع مص) لاغر شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهلیک.
[تَ] (ع مص) میرانیدن و نیست کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). هلاک کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).
تهلیل.
[تَ] (ع مص) لا اله الا الله گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لا اله الا الله گفتن و این مأخوذ از هیللة است مانند بسملة و حوقلة. یقال: سبح فلان و هلِّل. (از اقرب الموارد) :
همه شب نبودش قرار و هجوع
ز تسبیح و تهلیل و ما را ز جوع.
سعدی (بوستان).
- اهل تهلیل؛ آنانکه خدای را یگانه دانند و به یکتایی او ایمان دارند : مسلمین هرگز بر هیچکس از اهل تهلیل که قصد او نکردند شمشیر نکشند. (تاریخ سیستان).
|| بددلی کردن در حرب. (تاج المصادر بیهقی). بددل شدن و گریختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سپسایکی برگشتن. || نامه نوشتن. || سپس ماندن و بازایستادن از دشنام دادن. یقال: هلّل عن شتمه؛ اذا تأخر عنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد).
تهم.
[تَ هَ / تَ] (ص) بی همتا بود به بزرگی و قامت. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 338). بی همتا بود به بزرگ تنی. بی همتا بود به بزرگی و حشمت و مردی و قامت. (نسخه ای از اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بی همتا بود و رستم را تهمتن بدان می خواندند که مثل او نبود برای تن و قامت. (نسخه ای از اسدی، یادداشت ایضاً). بزرگ و دلاور و عظیم و بی همتا. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). شخصی را گویند که در بزرگی جثه و ترکیب و قد و قامت و شجاعت و مردی و دلیری و دلاوری عدیل و نظیر نداشته باشد. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). بی همتا به بزرگی و قامت. (شرفنامهء منیری). تهمتن مرکب از این است. (برهان) (شرفنامهء منیری). دلاور و قوی هیکل و بزرگ جثه و بی همتا. (انجمن آرا). پارسی باستان «تخمه»(1) «چیترا»(2) اوستا «تخمه»(3)(قوی، نیرومند)... فردوسی طوسی، تهم (به فتح اول و دوم جهت ضرورت شعر) را چنین معنی کند :
تهم هست در پهلوانی زبان
به مردی فزون ز اژدهای دمان.
این کلمه در جزو اول تهماسب و تهمورث و تهمتن آمده. (حاشیهء برهان چ معین):
کرا بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا و تن تهم و نسبت کیانی.دقیقی.
جز اسفندیار تهم را نماند
کس او را جز از شاه ایران نخواند.فردوسی.
ورا هوش در زاولستان بود
بدست تهم، پور دستان بود.فردوسی.
شوم گفت آگه کنم شاهرا
که پیمود رخش تهم، راه را.فردوسی.
رجوع به مزدیسنا ص 331 و 354 و یشتها ج 2 ص 139 و تهمتن شود.
(1) - taxma.
(2) - cithra.
(3) - taxma.
تهم.
[تَ هَ] (ع مص) متغیر گردیدن و بدبوی شدن روغن و گوشت: تهم الدّهن و اللحم تهماً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بدبو شدن روغن و گوشت. (آنندراج). || عاجز و متحیر گردیدن. || ناخوش و ناگوار داشتن شتر چراگاه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). || لاغر گردیدن شتر از گرما. (از اقرب الموارد).
تهم.
[تَ هَ] (ع اِ) سختی گرما و سکون باد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شدت گرما و ایستادن باد. (آنندراج). || زمینی که از آن به سوی دریا فرودآیند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تهمة شود.
تهم.
[تَ هِ] (ع ص) نعت است از تَهَم به معنی بدبوی شدن گوشت. (منتهی الارب). بدبوی و فاسد و متغیر شده. (ناظم الاطباء).
تهم.
[تُ هَ] (ع اِ) جِ تهمة. (اقرب الموارد). جِ تهمت: اتقوا من مواضع التهم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
زیردستان گله بر عکس کنند
گله شان از پی نفی تهم است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 821).
رجوع به تهمات و تهمت و تهمة شود.
تهم.
[تَ هَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان زنجان است که 1653 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
تهمات.
[تُ هَ] (ع اِ) جِ تهمة. (اقرب الموارد). رجوع به تهم و تهمت و تهمة شود.
تهماسب.
[تَ] (اِخ) دارندهء اسب فربه یا دارای اسب زورمند. توماسپ(1) = تهماسپ = طهماسپ. یکبار در اوستا در فروردین یشت فقرهء 131 یاد شده است «تاء» یا «طاء» در این نام باید به ضم تلفظ شود. از آنکه آن را به فتح خوانند نظر به «تاء» در نامهای تهمتن و رستهم = رستم و گستهم است. اما تهم در این سه نام از تخم(2) می باشد که به معنی دلیر و پهلوان است. نگاه کنید به یشتها ج2 صص 46-49. (فرهنگ ایران باستان ص 228). رجوع به تهم و تهمتن شود.
(1) - Tumaspa.
(2) - takhma.
تهماع.
[تَ] (ع مص) جاری شدن اشک چشم. (از اقرب الموارد). همع همعاً و هموعاً و همعاناً و تهماعاً. رجوع به همع شود. (ناظم الاطباء).
ته مانده.
[تَهْ دَ / دِ] (اِ مرکب) آنچه از خوردن باقی بماند. (آنندراج). آنچه از طعام در خوان باقی ماند. (ناظم الاطباء). آنچه باقی ماند از چیزی. پس مانده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
از جام لب چون غیر را بخشی شراب همدمی
در کام تلخ ما چکان ته ماندهء آن جام را.
الهی قمی (از آنندراج).
- ته مانده خوار؛ ته مانده خور. پس مانده خور. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ته و ترکیبهای آن شود.
تهمت.
[تُ مَ] (اِ) تُهَمَة. تُهمَة. گمان بد کردن... این لفظ در فارسیان به سکون دوم مستعمل است و به لفظ کردن و انداختن و نهادن و زدن و بستن و برداشتن استعمال می یابد. (غیاث اللغات). گمان بد بردن و گمان بد... (آنندراج). گمان بد. (دهار). بوسین و نسبت گناه و منقصت و عیب به کسی که دارا نباشد و گمان بد. (ناظم الاطباء). دروغ. بهتان. افتراء. دروغ بستن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
نکشتم(1) که فرزند بد در نهان
بترسیدم از کردگار جهان
بخستم به فرمانت آزرم خویش
بریدم هم اندر زمان شرم خویش
بدان تا کسی بد نگوید مرا
ز دریای تهمت بشوید مرا.فردوسی.
بونصر جواب داد جز خاموشی روی نیست که نصیحت به تهمت بازگردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 576). در معنی فرستادن رسول نزدیک خاینان سخن بر این جمله می گوید و تهمتی بیهوده سوی خویش روا میدارد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 684). حقا که من از خویشتن می گویم، بر سبیل نصیحت، از جهت نفی تهمت به او. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 685).
گرت همی عمر، نیرزد به شکر
بر تو به دیوانگیت تهمت است.ناصرخسرو.
مصداق تهمت من خیانت ایشان است. (کلیله و دمنه).
خورشید به تهمت خدائیت
ابن الله بر نگین نویسد.خاقانی.
این سویدای دل من که حمیراصفت است
صافی از تهمت صفوان به خراسان یابم.
خاقانی.
سنگ تهمت نگر که دست یهود
بر مسیح مطهر اندازد.خاقانی.
بیستون بن تیجاسب که پیش از آن به تهمت موالات قابوس گرفتار شده بود در جملهء آن لشکر بفرستادند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 272). به سبب تهمتی که بدو تحویل افتاد او را بخدمت بخواند. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص 379).
نفی تهمت را چو جام لعل تو
پیشم آید لاف جام جم زنم.عطار.
کز شکسته آمدن تهمت بود
وز دلیری دفع هر ریبت شود.مولوی.
دو درویش خراسانی ملازم صحبت یکدیگر سفر کردندی... قضا را بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند. (گلستان).
|| (اصطلاح نجوم) بیرونی آرد : تهمت کدام است: هر کوکبی که بر او منحس ها گرد آید و بدی حال از سوختن و رجعت و وبال و هبوط و زایلی و ساقطی و زخم نحوس به جرم و نگریستن شان به دشمنی، او را متهم دارند به دلالت. زیرا که اگر وعده کند راست نتواند کردن و بجای نتواند آوردن. (التفهیم بیرونی چ همائی ص 488).
(1) - دختر اردوان را.
تهمت آلود.
[تُ مَ] (ن مف مرکب)تهمت زده. تهمت کش. تهمتی، قریب به معنی هم. (آنندراج). بدنام و منسوب به گناه و عیب و بدگمان. (ناظم الاطباء) :
نیستم یکدم جدا از تو عبث
تهمت آلود جدائی گشته ام.
منیر (از آنندراج).
رجوع به تهمت آلوده شود.
تهمت آلوده.
[تُ مَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)متهم. تهمت آلود :
چهره و رنگ و رخ و عادت آبا سپرند
تهمت آلوده نگردند به دیگر نسبی.منوچهری.
رجوع به تهمت و تهمت آلود شود.
تهمت انداختن.
[تُ مَ اَ تَ] (مص مرکب) تهمت زدن. تهمت بستن. تهمت کردن :
خواب بیداران ببستی وآنگه از نقش خیال
تهمتی بر شبروان خیل خواب انداختی.
حافظ (از آنندراج).
ز دود دل سیه شد نامهء شاهی نه از خطت
چه خود سوزم چه تهمت از خم موی تو اندازم.
امیر شاهی سبزواری (از آنندراج).
رجوع به تهمت و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهمت برداشتن.
[تُ مَ بَ تَ] (مص مرکب) رفع گناه و عیب از کسی کردن. (ناظم الاطباء) :
مردم و فارغ شدم از بدگمانیهای او
تهمت بیگانگی از آشنا برداشتم.
شانی تکلو (از آنندراج).
رجوع به تهمت و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهمت بردن.
[تُ مَ بُ دَ] (مص مرکب)گمان بد بردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بر وی هیچ تهمت مبر و میل از شک بسوی تیقن کن. (تاریخ بخارا، یادداشت ایضاً). رجوع به تهمت و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهمت بستن.
[تُ مَ بَ تَ] (مص مرکب)نسبت گناه و بوسین و عیب به کسی دادن. (ناظم الاطباء). اتهام. افترا. منسوب کردن کسی را به گناهی که نکرده باشد. بهتان زدن. دروغ بر کسی بستن :
عاقبت چون ز کینه شد سرمست
تهمتی از دروغ بر من بست.نظامی.
کار زلف تست مشک افشانی عالم، ولی
مصلحت را تهمتی بر نافهء چین بسته اند.
حافظ.
فسردهء دل ما بود زیب ساغر ما
به هرزه تهمت می بر سفال خود بستم.
طالب آملی (از آنندراج).
ای تهمت چین بسته به زلف شب اندوه
یکبار ببین جبههء صبح طرب ما.
طالب آملی (از آنندراج).
نخواهم رفت از کویت غلام حلقه درگوشم
چرا می بندی از زنجیر این تهمت به پای من.
عبدالغنی قبول (از آنندراج).
رجوع به تهمت و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهمت پذیر.
[تُ مَ پَ] (نف مرکب) قابل تردید. انکارپذیر. تردیدپذیرنده : مبارکا خدایی که در سختی و نرمی احکام او تهمت پذیر نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309). رجوع به تهمت و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهمت زدن.
[تُ مَ زَ دَ] (مص مرکب)بهتان زدن. اتهام. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تهمت کردن و تهمت نهادن. (ناظم الاطباء) :
تهمت عیش مزن کز اثر ذوق بلاست
اینکه هر لخت دلم بر سر مژگان خندد.
طالب آملی (از آنندراج).
عالی دل و دست و لب خود پاک توان داشت
تهمت زدن مدعیان را چکند کس.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
تهمت زده.
[تُ مَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)تهمت آلود. (از آنندراج). دارای بهتان و بدنام. (ناظم الاطباء). ظنین. متهم : و از جای تهمت زده پرهیز کن. (منتخب قابوسنامه ص 30).
جائی منشین که چون نهی پای
تهمت زده خیزی از چنان جای.امیرخسرو.
از تهمت زده دور شو. (منسوب به بوذرجمهر از تاریخ گزیده). رجوع به تهمت زدن و تهمت و دیگر ترکیبهای این کلمه شود.
تهمت کردن.
[تُ مَ کَ دَ] (مص مرکب)تهمت انداختن. تهمت بستن. (مجموعهء مترادفات). تهمت زدن. تهمت نهادن. (ناظم الاطباء). متهم کردن. دروغ بستن :
شیر خدای را چو مخالف شود کسی
هرگز مکن مگر به خری هیچ تهمتش.
ناصرخسرو.
اگر تهمتم کرد نادان چه باک
از آن پس که گنگ است و کور و اصم.
ناصرخسرو.
کس جهان را به بقا تهمت بیهوده نکرد
که جهان جز به فنا کرد مکافات و جزاش.
ناصرخسرو.
رجوع به تهمت و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهمت کرده شده.
[تُ مَ کَ دَ / دِ شُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) بهتان زده شده. (ناظم الاطباء).
تهمت کش.
[تُ مَ کَ / کِ] (نف مرکب)مفتری و بدگمان و بدگو و بدگمان شده. (ناظم الاطباء). || کشنده و تحمل کنندهء بهتان. کسی که سخن بهتان را بر خود هموار سازد :
رفته ام از خود و تهمت کش آسودگیم
حیرت آیینه ام کاش طپیدن باشد.
میرزا بیدل (از آنندراج).
رجوع به تهمت و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهمت کشیدن.
[تُ مَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) تحمل تهمت کردن. هموار کردن دروغ و بهتان بر خود :
صد رشک می برم به دماغ اسیر تو
در بزم باده تهمت ساغر ز دل کشی.
امیری (از آنندراج).
دیده امشب همه شب تهمت دیدار کشید
مست حیرت شد و حسرت به رخ یار کشید.
زرکش (از آنندراج).
در بلای تو مرا چشم بلادیده فکند
می کشد تهمت اینکار دل و بی گنهم.
آصفی (از آنندراج).
رجوع به تهمت و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهمت گاه.
[تُ مَ] (اِ مرکب) موضع تهمت. مواضع التهم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). جایی که شخص را به گناه نکرده آلوده و متهم میسازد. رجوع به تهمت و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهمتن.
[تَ هَ تَ] (ص مرکب) مردم قوی جثه و شجاع و بی نظیر را نیز گویند چه معنی ترکیبی این لغت بی همتاتن است(1)؛ یعنی تنی که عدیل و نظیر نداشته باشد. (برهان). از «تهم» + «تن» به معنی دارندهء بدن قوی. (حاشیهء برهان چ معین). قوی. نیرومند. شجاع. دلیر. (فرهنگ فارسی معین). بی همتا در بزرگی و حشمت و مردی و قامت. (صحاح الفرس). پهلوان. (شرفنامهء منیری). معنی ترکیبی آن بزرگ تن است. (آنندراج). قوی جثه و شجاع و زورآور و دلاور و زبردست سهمگین و مهیب و بی نظیر و بی همتا. (ناظم الاطباء). تهم. (انجمن آرا) (آنندراج) :
در میان مهد چشم من نخسبد طفل خواب
تا ببینم روی آن برجیس رای تهمتن.منوچهری.
هم وصف تو اندر لب ناهید مغنی
هم نام تو بر بازوی مریخ تهمتن.
شرف شفروه (از انجمن آرا).
عاجزش کرده نورسیده زنی
از تنی اوفتاده تهمتنی.نظامی.
کدامین تهمتن بدو پادشاست.نظامی.
یکی تن که در پیش صد تن بود
اگر خود تهمتن بود زن بود.امیرخسرو.
|| به معنی سپهدار و لشکرکش و خداوند سپاه هم هست. (برهان). خداوند سپاه گران. (شرفنامهء منیری). سپهدار و لشکرکش و خداوند سپاه. (ناظم الاطباء). || (اِ) بندگی و فرمانبرداری کردن را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء).
(1) - فقه اللغة عامیانه به مناسبت شباهت حروف تهمتن با بی همتاتن. (حاشیه برهان چ معین).
تهمتن.
[تَ هَ تَ] (اِخ) از القاب رستم زال است. (برهان) (فرهنگ فارسی معین). یکی از القاب رستم است زیرا که او عظیم الجثه و شجاع و بی همتا بود. (انجمن آرا) (آنندراج). و نیز رستم را نامند و پیلتن هم گویندش. (شرفنامهء منیری). یکی از القاب رستم است چون که عظیم جثه بود و در مردانگی و دلاوری بی مثل و همتا بود او را به این لقب ملقب ساختند. (فرهنگ جهانگیری). لقب رستم زیرا که دلاور بی همتا بود. (فرهنگ رشیدی). از القاب رستم. (ناظم الاطباء). در شاهنامه تهمتن لقبی است که به رستم داده شده؛ یعنی بزرگ پیکر و قوی اندام. در واقع تهمتن معنی کلمهء رستم است چه رستم نیز مرکب از دو جزء: نخست از کلمهء «رئوذ»(1) که به معنی بالش و نمو است... کلمهء مذکور از ریشهء فعل رئود(2) که به معنی بالیدن است می باشد از همین کلمه است رستن و روئیدن. دوم از کلمهء تهم. بنابراین رستم درست به معنی تهمتن است یعنی کشیده بالا و بزرگ تن و قوی پیکر... . (یشتها ج 2 ص 139) :
تهمتن چو بشنید گفتار دیو
برآورد چون شیر جنگی غریو.فردوسی.
همی رفت با او تهمتن بهم
بدان تا سپهبد نباشد دژم.فردوسی.
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر اژدهای دمان.فردوسی.
تهمتن(3) کارزاری کو به نیزه
کند سوراخ در گوش تهمتن.منوچهری.
شروان سراب وحشت، من تشنه بیژن آسا
جز درگه تهمتن، آبشخوری ندارم.خاقانی.
با من فلک به کین سیاوش و من ز عجز
اسب گلین به حرب تهمتن درآورم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 824).
ترسان عروس ملک چو دخت فراسیاب
در ظل پهلوان تهمتن کمین گریخت.
خاقانی (ایضاً ص 824).
تا که بود آفتاب تهمتن نیمروز
آنکه نخست از جهان حد خراسان گرفت
رایت فتح و ظفر بر سر خیل تو باد
آنکه به یک حمله پارس همچو خراسان گرفت.
سلمان (از آنندراج).
(1) - raodha.
(2) - raod. (3) - به معنی اول.
تهمتن.
[تَ هَ تَ] (اِخ) از القاب بهمن است. (از برهان). لقب بهمن بن گشتاسب. (فرهنگ فارسی معین). نام بهمن. (ناظم الاطباء).
تهمتن.
[تَ هَ تَ] (اِخ) فلک نهم. (ناظم الاطباء). نام فلک نهم است که از همهء افلاک بزرگتر است و بر همه احاطه دارد. و به این مناسبت رستم را تهمتن لقب کرده اند و این لغت از لغات دساتیر است. (انجمن آرا) (آنندراج). از برساخته های فرقهء آذرکیوان است. رجوع به فرهنگ دساتیر شود.
تهمتناک.
[تُ مَ] (ص مرکب) (از: «تهمت» + «ناک»). تهمت آلوده. متهم. تهمت بسته. تهمت زده : بدان که منزلت تو نزد امیرالمؤمنین منزلت راستگوی امین است، نه گمان زدهء تهمتناک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313). رجوع به تهمت و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهمتن کلا.
[تَ هَ تَ کَ] (اِخ) دهی از بخش بندپی است که در شهرستان بابل واقع است و 240 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
تهمت نهادن.
[تُ مَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) تهمت زدن. تهمت کردن. (ناظم الاطباء). تهمت بستن. اتهام : در روزگار امیر عبدالرشید تهمت نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382).
عامه بر من تهمت دینی و فضلی می نهند
بر سرم فضل من آورد اینهمه شور و چلپ.
ناصرخسرو.
ملکا اگر میدانی که شوی بر من ظلم کرد و تهمت نهاد تو به فضل خویش ببخشای. (کلیله و دمنه).
از شما نحس می شوند این قوم
تهمت نحس بر زحل منهید.خاقانی.
یکی نامش از کان کنی می گشاد
یکی تهمت رهزنی می نهاد.نظامی.
منکران چون دیدهء شرم و حیا برهم نهند
تهمت آلودگی بر دامن مریم نهند.
صائب (از آنندراج).
رجوع به تهمت و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهمتی.
[تُ مَ] (ص نسبی) وهمی و بدگمان. (ناظم الاطباء) :
قدسی به دلت هوای کام است هنوز
خوناب جگر بر تو حرام است هنوز
آسوده دلی تهمتی خویش مشو
در آب مزن کوزه که خام است هنوز.
؟ (آنندراج).
|| ناشایسته و فضیح. || مفتری و افتراکار. (ناظم الاطباء).
تهمرش.
[تَ هَ رُ] (ع مص) جنبیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهم زاده.
[تَ / تَ هَ دَ / دِ] (ص مرکب)پهلوان نژاد که از نژاد قوی زاده باشد :
به نزدیک شنگل فرستاده بود
همانا که شاه تهم زاده بود.فردوسی.
تهمش.
[تَ هَمْ مُ] (ع مص) روان شدن چشمهء چاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || تأکل و تحکک چیزی. (از اقرب الموارد).
تهمط.
[تَ هَمْ مُ] (ع مص) به ستم ستدن آب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهمع.
[تَ هَمْ مُ] (ع مص) تباکی کردن. (ناظم الاطباء). تباکی. (اقرب الموارد). گریستن. || جاری شدن آب و اشک. (از ذیل اقرب الموارد).
تهمک.
[تَ مَ] (ص مصغر) مصغر تهم است. (برهان) (آنندراج). رجوع به تهم شود. || به معنی دوم تهک هم هست که برهنه و عریان و تهی و خالی باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به تهک و تهی شود.
تهمک.
[تَ هَمْ مُ] (ع مص) ستیهیدن. || کوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || در بطالت و تباهی انداختن نفس خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تهمل.
[تَ مَ] (ص) تنبل و کاهل و سست و آزمند و حریص. || ناموافق و تهبل. (ناظم الاطباء). رجوع به تهبل شود.
تهمم.
[تَ هَمْ مُ] (ع مص) طلب کردن. (تاج المصادر بیهقی). جستن چیزی را و تجسس نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جستن چیزی را و تجسس نمودن. (از اقرب الموارد). رجوع به تجسس شود. || شپش جستن در سر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهمؤ.
[تَ هَمْ مُءْ] (ع مص) شکافته و کهنه شدن جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تهمورث.
[تَ رَ] (اِخ) رجوع به تهمورس شود.
تهمورس.
[تَ رَ] (اِ) نفس ناطقهء فلک. (ناظم الاطباء). از برساخته های فرقهء آذرکیوان است.
تهمورس.
[تَ رَ] (اِخ) نام شخصی است که او را تهمورس دیوبند می خوانند. (برهان). پادشاه ریاضت کش پارسی ملقب به دیوبند پسرزادهء هوشنگ شاه و پدر جمشید جم بوده و در تواریخ قدیم هشتصد سال عمر او را نوشته اند و اصل اسم او تهم مرز بوده؛ یعنی پهلوان زمین چنانکه کیومرز؛ یعنی بزرگ زمین چه در پارسی «ثاء» مثلثه نبود. شیث و کیومرث و تهمورث و اغریرث معرب شده اند و با «زاء» یا «سین» بوده اند و «زاء» و «سین» در پارسی با یکدیگر تبدیل یابند چنانکه ایاز و ایاس و امثال آن و معنی تهم مذکور شد که به معنی... دلیر و شجاع است. (انجمن آرا) (آنندراج). نام پادشاه سیوم از سلسلهء پیشدادیان ملقب به دیوبند. (ناظم الاطباء). در اوستا «تخمواوروپه»(1) جزء اول به معنی تهم و دلیر و پهلوان و معنی جزء دوم به تحقیق معلوم نیست و اوروپی(2) جداگانه در اوستا آمده به معنی یک قسم سگ. (حاشیهء برهان چ معین). تهمورث. تهمورت. طهمورث. تهمورف. رجوع به فرهنگ ایران باستان و مزدیسنا و خرده اوستا و داستانهای قدیم ایران و تهم و تهمتن شود.
(1) - taxmo urupa.
(2) - urupi.
تهمة.
[تُ هَ مَ / تُ مَ] (ع اِ) (از «وه م») بدگمانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسم است از اتهام. ج، تهمات و تهم. (از اقرب الموارد). رجوع به تهمت شود.
تهمة.
[تَ هَ مَ] (ع اِ) بدبوئی گوشت. یقال: فی اللحم تهمة. || زمین که از آن به سی دریا فرودآیند. تهم مثله کانهما مصدران من تهامة لاَن التهائم متصوبة الی البحر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهمة.
[تَ مَ] (ع اِ) لغتی است در تهامة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
ته میدانی.
[تَ هِ مَ / مِ] (ص نسبی) مردم بی سروپا و خانه بدوش. (غیاث اللغات). جمعی هستند از لوطیان و بی سروپایان که در ته میدان گاه در یک گوشه افتاده می باشند. (بهار عجم از آنندراج) (از غیاث اللغات) :
سینه چاکان سر کوچه و بازار توایم
ته میدانی نعمت خور دیدار توایم.
میرنجات (از آنندراج).
تهمیشه.
[تَ شِ] (اِخ) نام پشته ای است در دارالمرز نزدیک به بیشهء نارون. (برهان) (از آنندراج). نام جنگلی. (ناظم الاطباء). ظاهراً تمیشه. رجوع به فهرست سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو شود. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به تمیشه و تهیشه شود.
ته میکده.
[تَ هِ مَ / مِ کَ دَ / دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ته میخانه. به معنی میکده و زمین میخانه و این اصطلاح اهل زبان است. (بهار عجم) (آنندراج). اندرون میکده. داخل میکده :
سر رازی که بد از صومعه داران محجوب
در ته میکده مستان به ملا بگشایند.
حضرت شیخ (از آنندراج).
تهمیم.
[تَ] (ع اِ) باران سست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهمین.
[تَ] (ع مص) در همیان نهادن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). و هو مبنی ء من الهمیان علی التوهم. (اقرب الموارد).
تهمینه.
[تَ نَ / نِ] (اِخ) نام دختر پادشاه سمنگان بوده که رستم او را جفت خود گرفته و سهراب پسر رستم از او بوجود آمده. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دختر شاه سمنگان و زن رستم و مادر سهراب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چنین داد پاسخ که تهمینه ام
تو گوئی که از غم به دو نیمه ام.فردوسی.
چو تهمینه از کار رستم شنید
جز او در جهان جفت خود کس ندید
بیاراست خود را چو خرم بهار
در آمد بدان خانهء زرنگار.
فردوسی (از انجمن آرا).
تهن.
[تَ هَ] (ع مص) بخواب رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مادهء بعد شود.
تهن.
[تَ هِ] (ع ص) نعت است از تهن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خوابیده و بخواب رفته. (ناظم الاطباء).
تهنال.
[تَ] (اِ) لغت فارسی است. در اردوی هندی مستعمل، آهن و جز آن که در اسفل نیام کارد و شمشیر باشد به عربی آن را نَعل ... گویند. (نفائس، از آنندراج). زینت و آرایش که در ته غلاف باشد. (ناظم الاطباء).
تهنئة.
[تَ نِ ءَ] (ع مص) تهنیة. تهنی ء. رجوع به تهنیة و تهنی ء و تهنیت شود.
تهنبس.
[تَ هَمْ بُ] (ع مص) خبر جستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تهنج.
[تَ هَنْ نُ] (ع مص) جنبش نمودن شتربچه و جان یافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهندس.
[تَ هَ دُ] (ع مص جعلی) از هندسه معرب اندازهء فارسی. اندازه گیری بنا و زمین و جز اینها : این بنده مترجم، روز تهندس این بنیاد بدیع و طرح نهاد این عمارت رفیع در خدمت این کافی الکفاة حاضر بود. (ترجمهء محاسن اصفهان). سارویه در... تهندس و تشیید اساس... بنیاد کتب خانه... ارزانی داشت. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 15).
تهندم.
[تَ هَ دُ] (ع مص جعلی) از هندم معرب اندام فارسی، تظریف و استوار کردن چیزی را : و لم یذکر فی الحکایة سعتها و هل کانت قطعةً واحدةً او قطاعاً تهندم وقت نصبها [ نهبُ قبة البلور ] . (الجماهر بیرونی). سارویه در تهندم و تهندس و تشیید اساس و استواری بنیاد کتب خانه افراط انفاق و وفور خرج ارزانی داشت. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 15).
ته نشان.
[تَهْ نِ] (ن مف مرکب) قبضهء شمشیر و کارد و جز آن که مرصع باشد و یا تارهای طلا و نقره در آن کوفته باشند. (ناظم الاطباء). آن است که اول بر قبضهء شمشیر و امثال آن کنده کنند و بعد از آن طلا یا جواهر بر او نشانند... . (آنندراج). آنچه قبضه های تیغ و غیره تارهای کنده طلا در آن کوفته می نشانند بطوری که نقوش گلها پدید آید. (غیاث اللغات) :
شدم اشرف گرفتار گل اندامی که از خونم
غلاف خنجر نازش جواهر ته نشان باشد.
محمد سعید اشرف (آنندراج).
خون شد فسرده در دل اندوه پیشه ام
شد ته نشان ز ریزهء یاقوت شیشه ام.
علی رضا شوشانی (از آنندراج).
ته نشست.
[تَهْ نِ شَ] (مص مرخم مرکب)فرهنگستان ایران این کلمه را معادل رسوب پذیرفته است. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود. رسوب مواد موجود در آبها. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ مرکب) ماده ای که در آب رودها و مردابها و دریاچه ها و دریاها راسب میشود. || طبقه ای از زمین که نتیجهء رسوب مواد محلول یا مخلوط در آب دریاها و رودهاست. || آنچه ته نشین شود. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مادهء بعد شود.
ته نشستن.
[تَهْ نِ شَ تَ] (مص مرکب)ته نشین شدن. در ته ظرف جای گرفتن مواد. رسوب. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ته نشست شود.
ته نشسته.
[تَهْ نِ شَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) فرهنگستان ایران این کلمه را معادل رسوبی پذیرفته است. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود. راسب شده. رسوب یافته. ته نشین شده. بصورت رسوب درآمده. (فرهنگ فارسی معین). || زمینها و سنگهایی که نتیجهء رسوب مواد محلول یا معلق آب دریاهاست. سنگها و طبقاتی از زمین که در نتیجهء رسوب مواد موجود در آب دریا و رودخانه ها بوجود آمده اند. رسوبی. (فرهنگ فارسی معین).
ته نشین.
[تَهْ نِ] (نف مرکب، اِ مرکب) آنچه به تک نشیند از درد و جز آن. (آنندراج). آنچه زیر آب رود و ته ظرف جای گیرد. ته نشسته. (فرهنگ فارسی معین) :
ز جوش باده درد ته نشین بالانشین گردد
ز موج خنده ترسم خط برون آید از آن لبها.
ناظر علی (از آنندراج).
|| مواد دارویی که بر اثر عدم انحلال در حلاّل یا در نتیجهء ترکیبهای شیمیایی راسب شوند. || درد. راسب. (فرهنگ فارسی معین). رسوب و درد. (ناظم الاطباء). دردی. لرت. لرد. رسوب.
ته نشین شدن.
[تَهْ نِ شُ دَ] (مص مرکب) راسب شدن و درد گشتن. (ناظم الاطباء). ته نشستن. (فرهنگ فارسی معین).
ته نشین کردن.
[تَهْ نِ کَ دَ] (مص مرکب) راسب کردن و درد نمودن. (ناظم الاطباء). ترسیب. ارساب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ته نما.
[تَهْ نُ / نِ / نَ] (نف مرکب) چیزی که هرچه ته خود داشته باشد بنماید. (آنندراج). هر چیز صافی که ته آن نمایان باشد مانند جوی آب. (ناظم الاطباء) :
از خشن پوشی برون آورد فیض گلخنم
تن قبای ته نما اکنون ز خاکستر گرفت.
کلیم (از آنندراج).
این مقام از بسکه نورانی سرشک افتاده است
خاک آن مانند آب صاف باشد ته نما.
شفیع اثر (از آنندراج).
تهنؤ.
[تَ هَنْ نُءْ] (ع مص) گواریده شدن. (زوزنی). گوارنده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): تهنأ بالطعام؛ ساغ لهُ و لذّ. (اقرب الموارد). || شادمانی نمودن: تهنأ به تهنؤاً؛ فرح. (از اقرب الموارد).
تهنی ء .
[تَ] (ع مص) مبارکباد دادن کسی را. خلاف تعزیة. تهنیة. (منتهی الارب). مبارکباد گفتن. خلاف تعزیة و لیهنک الامر گفتن کسی را. تهنئة. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تهنیت شود.
تهنیت.
[تَ یَ] (ع مص) مبارکباد گفتن. (غیاث اللغات). تهنیة. (آنندراج). مبارکباد و خوش آمد و زندش. (ناظم الاطباء). شادباش. (فرهنگ فارسی معین)... و در بهار عجم نوشته که به لفظ گفتن و دادن و کردن و ساختن مستعمل است. (از غیاث اللغات) :نامه ها بیاوردند و بر آن واقف شدند در معنی تعزیت و تهنیت نبشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 289). رسم تهنیت و تعزیت را آنجا بسزاتر اقامت توان کردن. (تاریخ بیهقی ایضاً). چون به خانه فرودآمد همهء اولیاء و حشم و اعیان حضرت به تهنیت وی رفتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 381) :
ای شاه، گل به تهنیت ملکت آمده ست
زیبد که تو کنون همه رامش بر آن کنی.
مسعودسعد.
و مثال داد مبنی بر ابواب تهنیت و کرامت. (کلیله و دمنه).
راویان را بر زبان تهنیت
مدحت شاه اخستان یاد آورید.خاقانی.
به نیاز گفت فردا پی تهنیت بیایم
به دو چشم او که جانم بشود اگر نیاید.
خاقانی.
کشته شد دیو به پای علم لشکر حاج
شاید ار تهنیت از کوی مفاجا شنوند.
خاقانی.
و در این تهنیت شعرای دهر و افاضل عصر قصائد غرا گفتند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص236). گفت ای یار عزیز، تعزیتم گوی که نه جای تهنیت است. (گلستان).
هنوز کوس بشارت تمام نازده بود
که تهنیت ز دیار عرب رسید و عجم.
سعدی.
مبارکباد و صلم گو مکن چرخ
که عید ماتمی را تهنیت نیست.کلیم.
- تهنیت عید؛ مبارکباد عید. (ناظم الاطباء) :استادان در صفت مجلس و صفت شراب و تهنیت عید و مدح پادشاهان سخن بسیار گفته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 276).
-تهنیت ورود؛ مبارکباد کسی که از سفر آمده باشد. (ناظم الاطباء).
رجوع به ترکیبهای تهنیت شود. || بگوارانیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). گوارد کردن. (غیاث اللغات). || هنیئاً گفتن. گوارا باد گفتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). به همهء معانی رجوع به تهنی ء و تهنیة شود.
تهنیت دادن.
[تَ یَ دَ] (مص مرکب)تهنیت گفتن. مبارکباد گفتن :
صائبا چون دهمت تهنیت نوروزی
کز تو نوروز کند کسب جهان افروزی.
صائب (از آنندراج).
تهنیت فتح چون دهم که گرفتی
قلعهء بهمان کس و حصار فلان را.
والهء هروی (ایضاً).
رجوع به تهنیت و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهنیت ساختن.
[تَ یَ تَ] (مص مرکب)تهنیت گفتن. مبارکباد گفتن. مراسم تهنیت برپای داشتن :
بزرگان بر او تهنیت ساختند
به آن سربزرگی سر افراختند.
نظامی (از آنندراج).
رجوع به تهنیت و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهنیت کردن.
[تَ یَ کَ دَ] (مص مرکب)تهنیت دادن. تهنیت گفتن. مبارکباد گفتن و خوش آمدی گفتن. (ناظم الاطباء) : برپای خاست و تهنیت کرد و دیناری و دستارچه ای بادهء پیروزه نگین سخت بزرگ بر انگشتری نشانده بدست خواجه احمد حسن داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 151). حسنک از نشابور برفت و کوکبهء بزرگ با وی از قضاة و فقها و بزرگان و اعیان تا امیر را تهنیت کنند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 207). مقدمان می آمدند و تهنیت فتح می کردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 588).
همه فریشتگان تهنیت کنند ترا
همی به عهد و لوای خلیفهء بغداد.
مسعودسعد.
رسد ز هر سپهی هر دو هفته ای فتحی
که تهنیت کند آن را خلیفهء بغداد.
مسعودسعد.
تهنیت کرده ترا میران به صد جشن چنین
شاعران گفته به هر جشنی ترا مدح و ثنا.
امیر معزی (از آنندراج).
او را بر وراثت ملک خراسان تهنیت کرد و در شعب هوی و سلک ولاء او قدم گذارد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 276). رجوع به تهنیت و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهنیت گر.
[تَ یَ گَ] (ص مرکب)مبارکبادگوی :
همه مردمانش که حاضر بدند
که و مه همه تهنیت گر شدند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
رجوع به تهنیت و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهنیت گفتن.
[تَ یَ گُ تَ] (مص مرکب)مبارکباد گفتن و خوش آمدی گفتن. تهنیت کردن. تهنیت دادن. (ناظم الاطباء) : خرچنگ تهنیت حیات باقی ایشان [ ماهیان ] بگفت. (کلیله و دمنه).
دیهیم و تخت، تهنیت تختگاه گفت
آمد به حکم شه چو به دارالقرار تخت.
ملاطغرا (از آنندراج).
رجوع به تهنیت و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهنیت گویان.
[تَ یَ] (ق مرکب) در حال مبارکباد گفتن :
که پندارم نگار سروبالا
در این دم تهنیت گویان درآید.سعدی.
رجوع به تهنیت و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهنیت نامه.
[تَ یَ مَ / مِ] (اِ مرکب) خلاف تعزیت نامه. (آنندراج). نامه ای که به کسی در تهنیت و مبارکباد می نویسند. (ناظم الاطباء). رجوع به تهنیت و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهنید.
[تَ] (ع مص) دروغ گفتن. || درنگ نمودن: ماهند تهنیداً؛ دروغ نگفت یا درنگ ننمود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || دل کسی ببردن. (تاج المصادر بیهقی). به عشق خود مبتلا کردن زن، کسی را از نرمی و ملاطفت. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || کوتاهی کردن در کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تقصیر کردن در کاری. (آنندراج). || همچو جغد بانگ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). بانگ کردن مانند جغد. (ناظم الاطباء). || زشت گفتن و دشنام دادن. || برداشت کردن دشنام را. || بند کردن زبان را از دشنام دشنام دهنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || شمشیر زدن از آهن هندی. (تاج المصادر بیهقی). || تیز کردن شمشیر را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (اِمص) نرمی و ملاطفت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
تهنیف.
[تَ] (ع مص) شتابی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهنیة.
[تَ یَ] (ع مص) بگوارانیدن. (تاج المصادر بیهقی). مبارکباد دادن خلاف تعزیة. (منتهی الارب). مبارکباد گفتن خلاف تعزیت و با لفظ گفتن و دادن و کردن مستعمل. (آنندراج). رجوع به تهنی ء و تهنیت شود. || لیهنک الامر گفتن کسی را. (منتهی الارب). رجوع به تهنی ء شود.
تهو.
[تُ] (اِ) به معنی تفو است که آب دهن و آب دهن انداختن باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). انداختن آب دهن باشد و آن را تفو نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). آب دهن که تفو نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). تفو و تف و آب دهن و ته. (ناظم الاطباء). تس. (شرفنامهء منیری) :
تهو باد بر چرخ گردون تهو
که با کینه جفت است و با مهر طاق
به عیسی مریم خری میدهد
به کون خران میدهد صد براق.
انوری (از شرفنامهء منیری).
تهو.
[تِ] (اِ) مخفف تیهو است و آن پرنده ای است شبیه به کبک، لیکن کوچکتر است از کبک. (برهان) (از آنندراج). جانوری است که گوشتش لذیذ باشد و آن را تیهو نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). تیهو. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (شرفنامهء منیری). مخفف تیهو است و آن مرغی است معروف و گوشت آن به صفت لذت موصوف و تیهوج معرب آن است. تهاهیج جمع عربی آن است. (انجمن آرا) (از آنندراج).
تهو.
[تَهْوْ] (ع مص) غافل شدن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
تهواء .
[تِ] (ع اِ) پاره ای از شب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یقال: مضی تهواء من اللیل و کذلک تهواء من اللیل. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
تهواد.
[تَ] (ع مص) تهوید. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به تهوید شود. || آهستگی کردن در سیر و در سخن. || نرم رفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تهوید شود.
تهواش.
[تَ] (ع اِ) عدد بسیار. ج، تهاوش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ته و بالا.
[تَ هُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) به معنی زیروزبر باشد که تحت و فوق است. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). || کنایه از اضطراب و بیقراری هم هست. || حصول مطلب دو پسر امرد باشد مریکدیگر را. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از حصول مراد دو امرد از یکدیگر که به عربی معاوضه و مبادله گویند. (انجمن آرا) (آنندراج).
ته و تو.
[تَ هُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) تَه تو. ژرفای چیزی. عمق موضوعی. جزئیات امری.
- ته وتوی کاری یا امری یا چیزی یا مطلبی -را درآوردن؛ به همهء جزئیات آن پی بردن. به تمام آن آگاهی یافتن با فحص و کنجکاوی. نیک از جزئیات امری آگاه شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || باقیماندهء کمی از چیزی بسیار. (یادداشت ایضاً). رجوع به ته وتو شود.
تهود.
[تَ هَوْ وُ] (ع مص) آهستگی نمودن در سخن. || یهود شدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || پیوستگی جستن به رحم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیوستگی جستن به رحم یا به حرمت. (از اقرب الموارد). || توبه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). توبه کردن و بازگشتن به حق. (از اقرب الموارد). || کار نیکو نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عمل نیک کردن. (آنندراج).
تهور.
[تَ هَوْ وُ] (ع مص) فرودریدن بنا. تهیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). منهدم شدن و فروریختن بنا. (فرهنگ فارسی معین). || فرا گرفتن تب قوم را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || گذشتن شب یا بیشتر از آن. || گذشتن بیشتر زمستان. || شکستن سرما. || افتادن در چیزی به بی باکی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بی باکی کردن. بی پروائی کردن. (فرهنگ فارسی معین). || (اِمص) بی باکی. بی پروائی. گستاخی. ج، تهورات. (فرهنگ فارسی معین). مردانگی و به قول حکما افراط قوت غضبی و آن مذموم است. (آنندراج). طرف افراط شجاعت است و از جملهء اجناس رذائل و آن اقدام است بر آنچه پسندیده نباشد. (نفائس الفنون). آن هیئتی است حاصل از قوهء غضبیه و دست زدن به اعمالی است که نباید بدان اقدام کرد. (از تعریفات جرجانی) (از بحر الجواهر). دلیری. گستاخی. بی پروائی. جسارت. بی باکی. بادساری. شوخ روئی. شوخ چشمی. شوخی. شوخی اندر حرب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بی پروائی و گستاخی و بی باکی و تندی و زبردستی و رشادت و دلیری و جلادت. (ناظم الاطباء) :
چنان بسازد با حزم تو تهور تو
چنانکه رامش را طبع مردم میخوار.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی).
و تا اینجاست، نشنوم که از وی تهوری و بی طاعتیی که اندک دل بدان مشغول باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222). در شب کس فرستاده بود نزدیک کدخدای علی تکین محمودبیک و پیغام داده و نموده و گفته که اصل تهوّر و تعدی از شما بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 354).
در تهور کسی فلاح ندید
روی آرامش و صلاح ندید
متهور تباه دارد ملک
وز تهور سیاه دارد ملک.سنائی.
زن گفت ای ظالم متهور... بنگر تا فضل ایزد... بینی در مقابلهء جور و تهور خویش. (کلیله و دمنه). تهور و تجبر او (شیر) می شناختم. (کلیله و دمنه). و در تهور چون سیل که از نشیب و فراز پرهیزد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران 23). سواران را به گفتن او تهور زیاده شد. (گلستان).
برانگیختم گرد هیجا چو دود
چو دولت نباشد تهور چه سود.
سعدی (بوستان).
دلاور که باری تهور نمود
بباید به مقدارش اندر فزود.
سعدی (بوستان).
رجوع به ترکیبهای این کلمه شود.
تهورانه.
[تَ هَوْ وُ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب) بطور تهور و بی باکی و رشادت. (ناظم الاطباء).
تهور داشتن.
[تَ هَوْ وُ تَ] (مص مرکب)بی باک بودن و مردانگی و رشادت داشتن. (ناظم الاطباء). رجوع به تهور و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهور رفتن.
[تَ هَوْ وُ رَ تَ] (مص مرکب)سرزدن اعمال بی باکانه و متهورانه از کسی : از این مرد (اریارق) آنجا تعدی و تهوری رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 222). استادم بونصر را بخواندند تا آنچه از اریارق رفته بود از تهور و تعدی ها... بازنمود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 229). اندیشید که باید تهوری رود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 472). رجوع به تهور و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهورز.
[تَ هَ رُ] (ع مص) (از: «ه رز») مردن و هلاک شدن. (منتهی الارب). ظاهراً مصحف تهروز(1) است. رجوع به تهروز شود.
(1) - در تاج العروس ج 4 و اقرب الموارد ج 2 در ذیل «هرز» تهروز به این معنی آمده و تهورز نیامده است.
تهور کردن.
[تَ هَوْ وُ کَ دَ] (مص مرکب)بی باکی کردن و خود را در مهلکه انداختن و رشادت نمودن. (ناظم الاطباء) :
بلی گفت دزدان تهور کنند
به بازوی مردم شکم پر کنند.
سعدی (بوستان).
مقابلت نکند با حجر، به پیشانی
مگر کسی که تهور کند به نادانی.سعدی.
|| گستاخی کردن. بی پروائی کردن. شوخ چشمی کردن. بی باکی کردن : در منازعتی که می رفت میان بختیار و عضدالدوله، بی ادبیها و تعدی ها و تهورها کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191). رجوع به تهور و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهوش.
[تَ هَوْ وُ] (ع مص) آمیخته شدن. || انبوهی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهوع.
[تَ هَوْ وُ] (ع مص) قی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). به ستم قی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به تکلف قی کردن. (از اقرب الموارد). به شدت قی کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). بهم خوردن (دل، معده، انقلاب معده). قی کردن. استفراغ کردن. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ) دل بهم خوردگی و حالت قی. (ناظم الاطباء). منش گردا. قی. شکوفه. هراش. منش گشتن. دل شورا (در خراسان مستعمل است). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). منش گردا. استفراغ. ج، تهوعات. (فرهنگ فارسی معین). در کفایه حرکتی بود که از معده حادث شود برای دفع چیزی که در او باشد بی آنکه چیزی دفع شود. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از بحر الجواهر).
تهوک.
[تَ هَوْ وُ] (ع مص) به بی باکی در چیزی افتادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سرگشته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). متحیر شد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). متحیر شدن، مرادف تهور است. (آنندراج). تحیر و تهور. (اقرب الموارد). رجوع به تهور و تحیر شود.
تهول.
[تَ هَوْ وُ] (ع مص) چشم زخم رسانیدن خواستن بر مال کسی. || ترسانیدن شتر را بدانچه خود را در صورت گرگ نمائی به وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || به شگفت آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || هائل شدن مرد. (از اقرب الموارد). رجوع به هائل شود.
تهوم.
[تَ هَوْ وُ] (ع مص) سر فرودافکندن و جنبانیدن از خواب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تهویم شود.
تهویت.
[تَ] (ع مص) بانگ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهوید.
[تَ] (ع مص) یهود گردانیدن. (از منتهی الارب) (از زوزنی) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || باهم جواب گفتن جن. || آواز به گلو گردانیدن به نرمی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || نیکو کردن آواز. || سرود گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مشغول شدن به سماع سرود. || سست کردن شراب کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): و صهباء تنسینی الشراب المهودا. (اقرب الموارد). || نرم بانگ کردن. || آهستگی کردن در سیر و سخن. || نرم رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). الحدیث: اسرعوا لمشی فی الجنازه و لاتهودوا کماتهود الیهود و النصاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بخواب شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || گوشت کوهان خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهویر.
[تَ] (ع مص) بر زمین زدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). افگندن دیوار و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تهویز.
[تَ] (ع مص) مردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهویس.
[تَ] (ع مص) مهوّس گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). سخت هوسناک گردانیدن. (آنندراج) (از اقرب الموارد).
تهویش.
[تَ] (ع مص) درآمیختن مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || درآمیختن سخن و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فتنه و اختلاف افتادن میان قوم: هوّش بینهم؛ افسد و منه قیل: هذا یهوش القواعد؛ ای یخلطها. (از اقرب الموارد از لسان العرب). || گرد و خاک آوردن باد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و قول الراجز: قد هوشت بطونها و احقوقفت؛ ای اضطربت من الهزال. (اقرب الموارد).
تهویع.
[تَ] (ع مص) به قی آوردن. (تاج المصادر بیهقی). به قی کردن آوردن. (زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). به قی آوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: فی التهویل لاهو عنه ما اکله. (اقرب الموارد).
تهویک.
[تَ] (ع مص) چاه کندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حفر کردن. (از اقرب الموارد). رجوع به تهییک شود. || به حماقت نسبت کردن کسی را. (از اقرب الموارد).
تهویل.
[تَ] (ع مص) ترسانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کسی را بترسانیدن. (زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : به خراسان هیچ دل مشغول نیست و این از بهر تهویل نبشتم تا مخالفان آن دیار ترسند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 474). || سوگند وارد آوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سوگند دادن به آتش تهویل. رجوع به هوله شود. || خویشتن آراستن زن. (تاج المصادر بیهقی). خود را به لباس و پیرایه آراستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: هولت المرأة بحلیها و ثیابها. (اقرب الموارد). || زشت گردانیدن کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || هائل قراردادن امری. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || (اِ) آتشی که بدان سوگند خوردندی در جاهلیت. (منتهی الارب) (آنندراج). || و نیز واحد تهاویل؛ یعنی کارهای ترساننده. || رنگهای گوناگون. || آرایش نگارها و تصویرها و پیرایه ها. (منتهی الارب) (آنندراج). به همهء معانی رجوع به تهاویل شود.
تهویم.
[تَ] (ع مص) غنودن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). سر فرودافکندن و جنبانیدن از خواب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تهوم. (اقرب الموارد). پینکی. پینکی رفتن. چرت زدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تهوم شود.
تهوین.
[تَ] (ع مص) آسان کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغة). آسان و سبک کردن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از صراح اللغة) (از اقرب الموارد). یقال: هون علیک؛ ای خفف و لاتبال. (اقرب الموارد). || سبک داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || حقیر و هیچ شمردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تهویه.
[تَ یَ / یِ] (ع مص) تهویة. هوا دادن. عوض کردن هوای اطاق و محوطه. (فرهنگ فارسی معین).
- دستگاه تهویه؛ دستگاهی که برای ایجاد هوای مطبوع در سالنها و اماکن عمومی نصب کنند. (فرهنگ فارسی معین).
تهی.
[تَ / تِ / تُ] (ص) به معنی خالی... که در مقابل پر است. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی). پهلوی توهیک، تیهیک، تهک، تی. خالی، مقابل پر. (فرهنگ فارسی معین). پهلوی «توهیک»(1) و «تیهیک»(2)... از پارسی باستان «توثیه که»(3) از «توسیه»(4) «توسیه»(5)هندی باستانی «توچ چیه»(6) اوستا «تئوش»(7)... طبری «تیسا»(8) (خالی) هرن، تهی(9) را ذیل کلمهء «ته»(10) آورده. (حاشیهء برهان چ معین) :
خم و خنبه پر، از انده دل تهی
زعفران و نرگس و بید و بهی.رودکی.
همه کبر و لافی بدست تهی
به نان کسان زنده ای سال و ماه.معروفی.
بدو گفت اگر گنج باشد تهی
چه باید مرا تخت شاهنشهی.فردوسی.
به رومی تو اکنون و، ایران تهی است
همه مرز بی ارز و بی فرهی است.فردوسی.
نه جائی تهی گفتن از وی رواست
نه دیدار کردن توان کو کجاست.اسدی.
نبینی ز خواهنده و میهمان
تهی بارگاه ورا یک زمان.اسدی.
به من تاج و تخت شهی چون دهی
که هست از تو خود تخت شاهی تهی.
اسدی.
چو نیاموختی چه دانی گفت
چیز برناید از تهی زنبیل.ناصرخسرو.
از آن تهی تر دستی مدان که پر نشود
مگر بدآنکه کند دست یار خویش تهی.
ناصرخسرو.
چو هر دو تهی می برآیند از آب
چه عیب آورد مرسبد را سبد.
ناصرخسرو (دیوان ص 112).
دارم از چرخ تهی دو گله چندانکه مپرس
دو جهان پر شود ار یک گله سر بازکنم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 543)
چرخ قرابهء تهی است پارهء خاک در میان
پری آن قرابه ده جرعه برای صبحدم.
خاقانی.
هر شبانگه پر و هر صبح تهی است
خوان چنین باشد این خوان چکنم.خاقانی.
شاه مائیم و دیگران رهیند
ما پریم آن دگر کسان تهیند.نظامی.
وامداران تو باشند همه شهر درست
نیست گیتی تهی از وامده و وامگذار.
سوزنی.
مشت بر هم می زدند از ابلهی
پر بدند از جهل و از دانش تهی.مولوی.
ترک کن این جبر را که بس تهی(11) است
تا بدانی سرّ سرّ جبر چیست.مولوی.
چه مردی کند در صف کارزار
که دستش تهی باشد و کار، زار.سعدی.
تهی از حکمتی بعلت آن
که پری از طعام تا بینی.سعدی (گلستان).
ز دعوی پری زآن تهی می روی
تهی آی تا پرمعانی روی.سعدی.
ای از تو مرا گوش پر و دیده تهی
خوش آنکه ز گوش، پای در دیده نهی
تو مردم دیده ای نه آویزهء گوش
از گوش به دیده آی کز دیده بهی.
؟ (از انجمن آرا).
صحبت جاهلان چو دیگ تهی است
کز درون خالی و برون سیهی است.
؟ (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- پای تهی؛ پای بی کفش. پای برهنه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تهی پای شود.
- خانهء تهی؛ بی کاخال. خالی از مردم یا کاخال. (یادداشت ایضاً).
- دست تهی؛ فقیر. بی چیز. بی مال. (یادداشت ایضاً). رجوع به تهیدست شود.
- شکمی تهی؛ که طعام در وی نبود. (یادداشت ایضاً).
- مغز تهی؛ بی خرد. بی فهم. (یادداشت ایضاً).
- میان تهی؛ مجوف و میان خالی. (ناظم الاطباء). مجوف. اجوف. کاواک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : نادان چون طبل غازی بلندآواز و میان تهی. (گلستان).
- نان تهی؛ نان بی نانخورش و نان تنها. (ناظم الاطباء). بی نانخورش. عفار. قفار :
شکم من بر آن دو(12) نان تهیش
راست چون فعل ملح و کانیروست(13).
(از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
گنده پیری گفت کش خردی بریخت
خود مرا نان تهی بود آرزو.
ناصرخسرو (از یادداشت ایضاً).
نان تهی نه و همه آفاق نام من
گنج روان نه همه آفاق گم گم است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 843).
|| خالی. عاری. عریان. بی برگ و بار :
چو کاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ بید(14) درختان او تهی از بار.
فرخی.
کوش تا وام جمله بازدهی
تا تو مانی و یک ستور تهی.نظامی.
شاه حالی بدو سپرد کنیز
نه تهی، بلکه با فراوان چیز.نظامی.
گرگ و شیر و خرس داند عشق چیست
کم ز سگ باشد که از عشق او تهی است.
مولوی.
کوه بیچاره چه داند گفت چیست
زآنکه بیچاره ز گفتن ها تهی است.مولوی.
|| مجرد. ساده :
در معنی بوسهء تهی هم
گفتم دو سه بار برنیامد.خاقانی.
|| بی ارزش :
چند حدیث فلک و یاد او
خاک تهی بر سر پرباد او.نظامی.
عاجزی در دین و زهر خویشتن
خیز زین زهر تهی بیزار شو.عطار.
|| خلاء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :گروهی از پیشینیان زآن سوی (هشتم فلک) تهی نهادند بی کرانه. و گروهی جسم نهادند آرمیده بی کرانه . و نزدیک ارسطوطالیس، بیرون از عالم نه جسم است و نه تهی. (التفهیم یادداشت ایضاً).
(1) - tuhik.
(2) - tihik.
(3) - tuthiya-ka.
(4) - tusaya.
(5) - tussya.
(6) - tucch(i)ya.
(7) - taosh.
(8) - tisa.
(9) - tohi.
(10) - tih. (11) - به معنی چهارم (بی ارزش) هم ایهام دارد.
(12) - ن ل: براند.
(13) - ن ل: کانیرو.
(14) - ن ل: شاخ گاو. شاخ رنگ.
تهی.
[تِ] (ع اِ اشاره) مؤنث ذا؛ یعنی اسم اشاره ای که بدان به زن اشاره کنند. (ناظم الاطباء).
تهی آخر.
[تَ / تِ / تُ خُ] (ص مرکب)مبتلای قحطی آب و دانه. مقابل چرب آخر. (آنندراج). گذاشته شده بی آب و دانه. (ناظم الاطباء) :
گاودوشای هنر بسکه تهی آخر ماند
خشک پستان شده زآنسان که ندارد نم شیر.
شفائی (از آنندراج).
تهی آغوش.
[تَ / تِ / تُ] (ص مرکب)خالی بودن آغوش از معشوق. (آنندراج). محروم از معشوقی که در آغوش گیرد. (ناظم الاطباء). تنها. بی کس. بی یار :
بر تهی آغوشی خود آه حسرت می کشم
هرکجا بینم کشد شمعی به بر پروانه را.
صائب (از آنندراج).
تهیات.
[تَ هی یا] (ع اِ) جِ تهیة. (ناظم الاطباء). رجوع به تهیة شود.
تهیأ.
[تَ هَیْ یُءْ] (ع مص) ساخته شدن. آماده شدن. آمادگی. استعداد. ساختگی. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تهیؤ شود.
تهیئة.
[تَ ءَ] (ع مص) ساختن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). راست و نیکو کردن کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تهیة شود.
تهیئی.
[تُ] (حامص) کاواکی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). خلاف پری : بباید دانست که باد یا اندر تهیئی اندامی تولد کند چون معده... و یا اندر میان طبقه ها و لیفهای اندامی. (ذخیرهء خوارزمشاهی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). علامت وی آن است که صرع وقت سبکی و تهیئی معده افتد. (ذخیرهء خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). دارو که مقصود از آن کشتن و اسهال کردن کرمان بود، بر تهیئی شکم و گرسنگی باید خورد و اولیتر آن بود که اول دو روز شیر تازه خورد و بدان قناعت کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهیب.
[تَ هَیْ یُ] (ع مص) ترسیدن. (تاج المصادر بیهقی). همدیگر ترسیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ترسانیدن. (از اقرب الموارد): تهیبنی زید؛ ای اخافنی. (اقرب الموارد). || شکوه داشتن. (زوزنی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (تاج المصادر بیهقی).
تهی پائی.
[تَ / تِ / تُ] (حامص مرکب)کنایه از برهنه پائی است. (آنندراج) :
پای سعیم شده از خار رهت پوشیده
چاره زین به نتوان کرد تهی پائی را.
کلیم (از آنندراج).
آن راه نوردم که تهی پائی خود را
پیوسته نهان از نظر آبله دارم.
صائب (از آنندراج).
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهی پای.
[تَ / تِ / تُ] (ص مرکب)برهنه پای و بی کفش. (ناظم الاطباء). پابرهنه. پاپتی. حافی. برهنه پای. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
وهم تهی پای(1) بسی ره نبشت
هم ز درش دست تهی بازگشت.نظامی.
تهی پای رفتن به از کفش تنگ
بلای سفر به که در خانه جنگ.سعدی.
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود. || جلد و شتابان. (ناظم الاطباء).
(1) - به معنی دوم هم ایهام دارد.
تهی پشت.
[تُ پُ] (ص مرکب) کنایه از پوچ و بی مغز. (آنندراج). کاواک. میان تهی :
فلک از نعرهء کوس تهی پشت
گرفته گوش مهر و مه به انگشت.
حکیم زلالی (از آنندراج).
تهیث.
[تَ هَیْ یُ] (ع مص) دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعطا. (اقرب الموارد).
تهیج.
[تَ هَیْ یُ] (ع مص) برخاستن باد و گرد و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی). گرد برخاستن. (زوزنی). برخاستن باد و غبار و غیره. (غیاث اللغات) (آنندراج). || برانگیخته گردیدن و جنبیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : تا اوباش و غوغا را از تهیج حرب و فتنه باز دارند. (سندبادنامه ص 202). رجوع به تهییج شود.
تهی چشم.
[تَ / تِ / تُ چَ / چِ] (ص مرکب) کنایه از نابینا و بی بصر. (آنندراج) :
چه می دانند قدر روی نیکو را تهی چشمان
نباشد جز گرانی بهره از یوسف ترازو را.
صائب (از آنندراج).
|| بخیل و حریص و آزمند و طمعکار. (ناظم الاطباء).
تهی خیز.
[تَ / تِ / تُ] (ص مرکب)کاواک. خالی :
چون دهن تیغ درم ریز باش
چون شکم کوس تهی خیز باش.نظامی.
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهی داشتن.
[تَ / تِ / تُ] (مص مرکب)عاری داشتن. مجرد ساختن. بی چیزی نگه داشتن :
ز هرچه زیب جهان است و هر که ز اهل جهان
مرا چو صفر تهی دار و چون الف تنها.
خاقانی.
تهی دامنی.
[تَ / تِ / تُ مَ] (حامص مرکب) محرومیت. بی نصیبی :
توئی آنکه تا من منم با منی
وزین در مبادم تهی دامنی.نظامی.
تهیدست.
[تَ / تِ / تُ دَ] (ص مرکب)همان تنگدست. (شرفنامهء منیری). کنایه از مفلس و نادار. (آنندراج). فقیر و بی پول. (ناظم الاطباء). . مفلاک. فقیر. تهی کیسه. درویش. بی چیز. آنکه از نقود هیچ ندارد. بی بضاعت. مظفوف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بیفزاید از خواسته هوش و رای
تهیدست را دل نباشد بجای.ابوشکور.
سوی گنج ایران دراز است راه
تهیدست و بیکار ماند سپاه.فردوسی.
شود بی درم شاه بیدادگر
تهیدست را نیست هوش و هنر.فردوسی.
همی گفت هر کو توانگر بود
تهیدست با او برابر بود.فردوسی.
گفت خواجه مردی است تهیدست چرا اینها باز نگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 154).
مرد کو را نه گهر باشد نه نیز هنر
حیلت اوست خموشی چو تهیدست غنیم.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی ایضاً ص 390).
زینجای چو چیپال تهیدست برون رفت
محمود که چندان بستد مال ز چیپال.
ناصرخسرو.
از غایت سخاوت، زردار او تهیدست
وز مایهء قناعت، درویش او توانگر.
شرف الدین شفروه.
نوروز چون من است تهیدست و همچو من
جان تهی کند به در بانوان نثار.خاقانی.
عقل در آن دایره سرمست ماند
عاقبت از صبر تهیدست ماند.نظامی.
که آمد تهیدستی از راه دور
نه در کیسه رونق نه در کاسه نور.نظامی.
هر کسی عذری از دروغ انگیخت
کاین تهی دست گشت و آن بگریخت.
نظامی.
من اول که اینجا رسیدم فراز
تهیدست بودم ز هر برگ و ساز.نظامی.
میم در ده، تهیدستم چه داری
که از خون جگر پالود جامم.عطار.
چه خوش گفت آن تهیدست سلحشور
که مشتی زر به از پنجاه من زور.
سعدی (گلستان).
که بازار چندانکه آکنده تر
تهیدست را دل پراکنده تر.سعدی (بوستان).
به سرو گفت کسی میوه ای نمی آری
جواب داد که آزادگان تهیدستند.سعدی.
شکرها می کنم در این ایام
که تهی دست گشته ام چو چنار.ابن یمین.
یک مدح گوی نیست تهیدست از آنکه تو
بر دست مال میدهی و مدح میخری.
مکی طولانی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| خالی دست. (شرفنامهء منیری). دست خالی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). با دست خالی. (یادداشت ایضاً). بی سلاح :
شیریست بدانگاه که شمشیر بگیرد
نی نی که تهیدست خود او شیر بگیرد.
منوچهری (از یادداشت ایضاً).
دریغ آمدم زآن همه بوستان
تهیدست رفتن بر دوستان.(بوستان).
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود. || بخیل و ممسک. (ناظم الاطباء).
تهیدستی.
[تَ / تِ / تُ دَ] (حامص مرکب) بی چیزی. فقر. نداری. حالت تهیدست :
دو گوش و دو پای من آهو گرفت
تهیدستی و سال نیرو گرفت.فردوسی.
تهیدستی و ایمن از درد و رنج
بسی بهتر از بیم با ناز و گنج.اسدی.
چرا امروز چیزی بازپس ننهی
چرا نندیشی از بیم تهیدستی.ناصرخسرو.
چو آید رنج باشد، چون شود رنج
تهیدستی شرف دارد بدین گنج.نظامی.
بمرد از تهیدستی آزادمرد
ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد.
سعدی (بوستان).
مشو از زیردست خویش ایمن در تهیدستی
که خون شیشه را نوشید جام آهسته آهسته.
صائب.
رجوع به تهیدست و تهی و دیگر ترکیبهای این کلمه شود.
تهی دل.
[تَ / تِ / تُ دِ] (ص مرکب) که کینه ندارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تهیدن.
[تَ / تِ دَ] (مص) خالی شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به لسان العجم شعوری ج 1 ص 302 شود.
تهی دو.
[تَ / تِ / تُ / دَ / دُو] (ص مرکب) تنبل و بیکار و هرزه گرد. (ناظم الاطباء) :
خود عالمی پر است که سلطان غلام اوست
چون من تهی دوی به وصالش کجا رسد.
خاقانی.
دل پردرد تهی دو به دوائی نرسد
خود دوا بر سر این درد مگر می نرسد.
خاقانی.
تهی دیده.
[تَ / تِ / تُ دَ / دِ] (ص مرکب) تهی چشم. (مجموعهء مترادفات). کنایه از نابینا و بی بصر. (آنندراج) :
روان از دو دیده پسندیدگان
به خاک درت چون تهی دیدگان.
خسرو (ازآنندراج).
رجوع به تهی چشم و تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهیر.
[تَ هَیْ یُ] (ع مص) ریهیده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تهور. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). فرودریدن بنا. (ناظم الاطباء). رجوع به تهور شود.
تهی رای.
[تَ / تِ / تُ] (ص مرکب)عاجز و ناتوان در تدبیر و رای. (ناظم الاطباء).
تهی رفتن.
[تَ / تِ / تُ رَ تَ] (مص مرکب) با دست خالی رفتن. (ناظم الاطباء). تهیدست رفتن. (آنندراج) :
چنان کآمدی رفت خواهی تهی
تو گنج از پی گنجبانی نهی.اسدی.
با لشکر و مالی قوی امروز ولیکن
فردا نروی جز تهی و مفلس و خالی.
ناصرخسرو.
فردا بروی تهی و بگذاری
اینجا همه مال و ملک و دهقانی.
ناصرخسرو.
تهی رفت خواهی چنانک آمدی
بماند همی مال و ملک و ثقل.
ناصرخسرو. (دیوان چ محقق مینوی ص 462)
|| سفر بیفایده و بی جهت کردن. (از فرهنگ فارسی معین). کنایه از بیراهی کردن و تنها رفتن و سفر بی منفعت کردن. (آنندراج). تنها رفتن و بی خبر رفتن و راه گم کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به مادهء بعد و تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهی رو.
[تَ / تِ / تُ رَ / رُو] (نف مرکب)تک رو. تنهارونده. بی همراه :
بت تنهانشین ماه تهی رو
تهی از خویشتن تنها ز خسرو.نظامی.
|| گمراه و منحرف از راه. (ناظم الاطباء). || دست خالی رونده. روندهء بی چیز. مسافر فقیر و تهیدست :
نه بر مرد تهی رو هست باجی
نه از ویرانه کس خواهد خراجی.نظامی.
رجوع به تهی رفتن و تهی و دیگر ترکیبهای آن شود. || بیهوده سفرکننده. (فرهنگ فارسی معین). || آواره. دربدر. خانه بدوش. (فرهنگ فارسی ایضاً).
تهی روغنی.
[تَ / تِ / تُ رَ / رُو غَ](حامص مرکب) بی روغنی. فقدان روغن در چراغ. ته کشیدگی روغن در چراغ :
مدار از تهی روغنی دل به داغ
که ناگه ز پی برفروزد چراغ.نظامی.
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهی روی.
[تَ / تِ / تُ رَ / رُو] (حامص مرکب) گمراهی و ضلالت و بی راهی. || مسافرت. (ناظم الاطباء). رجوع به تهی رفتن و تهی رو و تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهی ساختن.
[تَ / تِ / تُ تَ] (مص مرکب) خالی کردن :
نافه از مشک چون تهی سازند
بوی خوش میدهد نیندازند.اوحدی.
تهی ساز کردن.
[تَ / تِ / تُ کَ دَ](مص مرکب) تهی کردن. خالی کردن :
چون قدم از گنج، تهی ساز کرد
کلبهء حلاقی خود باز کرد.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 173).
رجوع به تهی ساختن و تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهی شدن.
[تَ / تِ / تُ شُ دَ] (مص مرکب) خلو. خالی شدن. خواء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ز من چون به ایشان رسید آگهی
از آواز من مغزشان شد تهی.فردوسی.
کنون تخت گشتاسب شد زو تهی
بپیچد ز دیهیم شاهنشهی.فردوسی.
سر نامداران تهی شد ز جنگ
ز تنگی نبد روزگار درنگ.فردوسی.
ترکش عمرش تهی شد، عمر رفت
از دویدن در شکار سایه تفت.مولوی.
که خزانه تهی شود و چشم طامع پر گردد. (مجالس سعدی ص 20).
فرومایگی کردم و ابلهی
که این پرنگشت و نشد آن تهی.
سعدس (بوستان).
چو عالم شدن خواهد از ما تهی
گدائی بسی به ز شاهنشهی.حافظ.
پیمانهء هر که پر شود خواهد مرد
پیمانهء من چو شد تهی می میرم.
؟ (از انجمن آرا).
|| بی نصیب شدن. عاری شدن. محروم شدن :
ز افسر سر تو از آن شد تهی
که نه مغز بودت نه رای بهی.فردوسی.
فلک ستاره فروبرد و خور ز نور تهی شد
زمانه مایه زیان کرد و خود ز سود برآمد.
خاقانی.
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهی شکم.
[تَ / تِ / تُ شِ کَ] (ص مرکب) خالی شکم. گرسنه. (ناظم الاطباء). طلنفح، گرسنه و تهی شکم. (منتهی الارب از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
کوس تهی شکم را بود آرزوی آن نان
یا قوم اطعمونی، آوازش آمد از بر.خاقانی.
رجوع به مادهء بعد شود.
تهی شکمی.
[تَ / تِ / تُ شِ کَ](حامص مرکب) کاواکی معده. گرسنگی. نداری :
وامداری نه کز تهی شکمی
دز روئین بود ز بی درمی.نظامی.
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهیشه.
[تَ شَ / شِ] (اِخ) نام شهری است که فریدون پیوسته و دائم در آنجا می بود. (برهان). نام شهری که فریدون در آن می بود و ظاهراً همان تمیشه است... (فرهنگ جهانگیری). در فرهنگ و برهان آمده که نام شهری است که فریدون فرخ در آن می بود و آن را تمیشه نیز می گفته اند نزدیک بوده به بیشهء نارون. فقیر گوید: این تمیشه است... و آن در تبرستان معروف است و بیشه را نیز تبدیل میشه گویند... (انجمن آرا) (آنندراج). نام شهر پایتخت فریدون. (ناظم الاطباء).
تهی شهر.
[تُ شَ] (اِخ) دهی از دهستان کوهبنان بخش راور است که در شهرستان کرمان واقع است و 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
تهیض.
[تَ هَیْ یُ] (ع مص) شکسته شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکسته شدن استخوان بعد از شکسته بندی. (از اقرب الموارد).
تهیع.
[تَ هَیْ یُ] (ع مص) گسترده گردیدن و منبسط شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: تهیع السراب. (اقرب الموارد).
تهیعر.
[تَ هَ عُ] (ع مص) به یکجا قرار و آرام ناگرفتن زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهیف.
[تَ هَیْ یُ] (ع مص) در باد گرم مقام کردن. (تاج المصادر بیهقی). سموم زده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تهیق.
(اِخ) دهی از دهستان دالائی است که در بخش خمین شهرستان محلات واقع است و 341 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
تهی کردن.
[تَ / تِ / تُ کَ دَ] (مص مرکب) تخلیه. خالی کردن. پرداختن. خلوت کردن. بپرداختن از. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
خانه از روی تو تهی کردم
دیده از خون دل بیاکندم.رودکی.
به شبگیر برگرد و پیش من آی
تهی کرد خواهم ز بیگانه جای.فردوسی.
شه شهریاران تهی کرد جای
فریبنده را گفت نزد من آی.فردوسی.
که گشتاسب رفته ست و لشکر همه
تهی کرده از مرد کشور همه.فردوسی.
کردم تهی دو دیده بر او من چنانکه رسم (کذا)
تا شد ز اشکم آن ز می خشک چون لژن.
عسجدی (از فرهنگ اسدی چ پاول هرن).
تهی نکرده بدم جام می هنوز از می
که کرده بودم از خون دیده مالامال.زینبی.
بیاد آمدش تاج و تخت شهی
کز او کرد بدخواه ناگه تهی.اسدی.
یکی هفته زین سان به بزم شهی
همی کرد هر روز گنجی تهی.اسدی.
از مکر او تمام نپرداخت آنکه او
پر کرد صد کتاب و تهی کرد محبره.
ناصرخسرو.
حوض از آب تهی کرده و نگینه بازنیافتند. (نوروزنامهء منسوب به خیام).
گهی راندند سوی دشت مندور
تهی کردند دشت از آهو و گور.نظامی.
تا که جامی تهی کنم در عشق
پر برآرم ز خون دیده کنار.عطار.
صدهزاران نیک و بد را آن بهی
می کند هر شب ز دلهاشان تهی.مولوی.
سر از مغز و دست از درم کن تهی
چو خاطر به فرزند مردم دهی.
سعدی (بوستان).
خزاین تهی کرد و پر کرد جیش
چنان کز خلایق به هنگام عیش.
سعدی (بوستان).
فرصتی چون هست دل را کن تهی از اشک و آه
وقت چون گردید فوت از گریه و زاری چه سود.
صائب.
- تهی کردن دل؛ با گریستن یا گرفتن کین راحت در دل پدید آوردن.
- || برکندن دل؛ دل برکندن :
تهی کن دل از جایگاه کیان
به رفتن کمر سخت کن بر میان.فردوسی.
-خرقه تهی کردن؛ مردن مرشد. مردن پیر صوفیان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهی کیسه.
[تَ / تِ / تُ سَ / سِ] (ص مرکب) بی پول. فقیر. آنکه در کیسه چیزی از نقدینه ندارد :
از ساغر سپهر تهی کیسه می مخور
وز سفرهء جهان سیه کاسه نان مخواه.خاقانی.
کیسه برانند درین رهگذر
هر که تهی کیسه تر آسوده تر.نظامی.
تهی کیسه را از گره بر چه باک.
امیرخسرو دهلوی.
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهیگاه.
[تَ / تِ / تُ] (اِ مرکب) مابین شکم و پهلو را گویند. (برهان) (انجمن آرا). به معنی کمر و آن جائی است نرم بالای استخوان سرین و زیر استخوانهای پهلو. (از غیاث اللغات). بن بغل که به تازی خاصره گویند مابین شکم و پهلو. (آنندراج). شاکله. (منتهی الارب) (دهار). آفقه. افقه. صقله. اطل. ایطل. (منتهی الارب). خاصره. (بحر الجواهر). کشح. (زمخشری) (صراح اللغة). آبگاه. شاکله. جوف. حقو. جایگاه ازار بستن. آنجا از دو سوی تن آدمی که زیر دنده ها و بالای لگن خاصره است و استخوانها در آنجا نیست. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). آن جزء از پهلوی آدمی که بالای استخوان سرین و زیر استخوانهای پهلو می باشد. (ناظم الاطباء) :
وزآن پس بکاوید موبد برش
میان تهیگاه و مغز سرش.فردوسی.
ز خون کرد باید تهیگاه خشک
بدو اندر آگند کافور و مشک.فردوسی.
یکی دشنه زد بر تهیگاه شاه
رها شد به زخم اندر از شاه آه.فردوسی.
تنم را به عنبر بشوی و گلاب
بیاگن تهیگاهم از زرّ ناب.اسدی.
برآورد صافی دل صوف پوش
چو طبل از تهیگاه خالی خروش.(بوستان).
لقمه ای در میانشان انداز
تا تهیگاه یکدگر بدرند.سعدی.
تهی گشتن.
[تَ / تِ / تُ گَ تَ] (مص مرکب) تهی گردیدن. خالی شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
به سه سال و سه ماه و بر سر سه روز
تهی گشت از آن تخت گیتی فروز.فردوسی.
کنون از مرگ صدرالدین تهی گشت
نپندارم که پر گردد دگربار.خاقانی.
جهان پیمانه را ماند بعینه
که چون پر شد تهی گردد به هر بار.خاقانی.
دل منه بر زنان از آنکه زنان
مرد را کوزهء فقع سازند
تا بود پر دهند بوسه بر او
چون تهی گشت خوار پندارند.
علی شطرنجی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
هر که کارد گردد انبارش تهی
لیکن اندر مزرعه باشد بهی.مولوی.
بپایان رسد کیسهء سیم و زر
نگردد تهی کیسهء پیشه ور.سعدی (بوستان).
تو تهی از حق از آنی کز خودی خود پری
پر ز حق آن دم شوی کز خویشتن گردی تهی.
مغربی.
- تهی گشتن از جان؛ مردن. کشته شدن :
دریغا ندارد پدر آگهی
که بیژن ز جان گشت خواهد تهی.فردوسی.
ترا آرزو کرد شاهنشهی
چنان دان که گردی تو از جان تهی.
فردوسی.
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهیل.
[تَ هَیْ یُ] (ع مص) ریهیده شدن. (تاج المصادر بیهقی). ریخته و فرودریده شدن خاک و ریگ و جز آن و روان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهیم.
[تَ هَیْ یُ] (ع مص) برانگیختن کسی را بر عشق و شیفتگی. (اقرب الموارد). || رفتن به رفتاری نیکو. (از اقرب الموارد). رفتاری است نیکو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تهیم.
[تَ] (ع ص) تهمت نهاده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تهی ماندن.
[تَ / تِ / تُ دَ] (مص مرکب) کنایه از محروم ماندن. (آنندراج). خالی شدن. خالی ماندن. عاری گشتن :
هست ز مغز آن سرت ای منگله
همچو زوش مانده تهی کشکله.رودکی.
میان جوان را نبد آگهی
بماند از هنر دست رستم تهی.فردوسی.
چو شد گردش روز هرمز بپای
تهی ماند آن تخت فرخنده جای.فردوسی.
زآنکه زینها خود تهی ماند بهشت
ور به تنگی هست همچون چشم میم.
ناصرخسرو.
بدانست خضر از سر آگهی
که اسکندر از چشم ماند تهی.
نظامی (از آنندراج).
|| خالی کردن. خلوت کردن :
سپهبد ز مردم تهی ماند جای
فرستاده برجست خندان بپای.اسدی.
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهی مایه.
[تَ / تِ / تُ یَ / یِ] (ص مرکب) بی مایه. فقیر. بی چیز. محروم :
ترنم سرای تهی مایگان
پیام آور دیگ همسایگان.نظامی.
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهی مغز.
[تَ / تِ / تُ مَ] (ص مرکب)کم خرد. بی خرد. نادان. احمق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بی مغز و نادان و بی هوش. (ناظم الاطباء). کنایه از احمق و بی خرد. (آنندراج) :
بدو گفت موبد کانوشه بدی
تهی مغز را فر و توشه بدی.فردوسی.
تاجم سر پرمغز را ولیکن
مرپای تهی مغز را عقالم.ناصرخسرو.
به که تهی مغز و خراب ایستی
تا چو کدو بر سر آب ایستی.نظامی.
آن تهی مغز را چه علم و خبر
که بر او هیزم است یا دفتر.سعدی.
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهی میان.
[تَ / تِ / تُ] (ص مرکب)خالی و میان تهی. (آنندراج). مجوف و میان خالی. (ناظم الاطباء). رجوع به مادهء بعد شود.
تهی میانی.
[تَ / تِ / تُ] (حامص مرکب) بی مغزی. کم ظرفی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
پس از این همه مناقب، خجلم خجل پشیمان
که ثنای خویش گفتن بود از تهی میانی.
نظامی (یادداشت ایضاً).
آن باد که این دهل زبانی
باشد تهی و تهی میانی.نظامی.
رجوع به تهی میان و تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهی نام.
[تَ / تِ / تُ] (ص مرکب) بی نام و آنکه جز نام چیزی از وی در میان نباشد. (ناظم الاطباء) :
که شاه جهان چون جهان رام کرد
ستم را از عالم تهی نام کرد.نظامی.
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.
تهی نشستن.
[تَ / تِ / تُ نِ شَ تَ](مص مرکب) خالی نشستن. تنها ماندن. به مجاز محروم ماندن. در عزا نشستن. در فقدان نشستن : مردی دبیر بود اندر لشکر بهرام نام وی بزرگ دبیر. و بهرام او را از هرمز خواسته بود. بهرام را گفت: به جنگ شتاب مکن با دشمنان، بهرام گفت: خاموش باش که مادر از تو تهی نشیناد. ترا دوات و قلم به کار آید جنگ چه دانی؟ (ترجمهء طبری بلعمی).
تهیؤ.
[تَ هَیْ یُءْ] (ع مص) ساخته شدن. (زوزنی). آماده شدن برای کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : و مستعد قبول حکمت کرد و تهیؤ حصول علم داد... (سندبادنامه ص 315).
تهی و تهک.
[تَ / تِ / تُ یُ تَ هَ] (ص مرکب، از اتباع) این لغت از اتباع است به معنی برهنه و عریان و تهی و خالی. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خالی و برهنه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ای ز همه (زهر؟) مردمی تهی و تهک
مردم نزدیک تو چرا پاید(1).
ابوشکور (از یادداشت ایضاً).
(1) - ن ل: مردمان نزد تو چرا پایند.
تهیة.
[تَ یَ] (ع مص، اِمص) نظم و ترتیب و آمادگی و تدارک. ج، تهیات. (ناظم الاطباء). نیکو ساختن. آماده کردن. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تهیه.
[تَ هی یَ / یِ] (اِمص) تهیئة. آماده کردن. ساختن. (فرهنگ فارسی معین). آمادگی کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). تدارک و بسیج و آمادگی و ترتیب و آنچه برای پیشرفت کار و انجام آن آماده و حاضر کنند. (ناظم الاطباء). ساز. آمادگی. ساختگی. ج، تهیات. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ساختن. (تاج المصادر بیهقی). بساختن. (زوزنی). تدارک دیدن و حاضر نمودن. (قاموس کتاب مقدس).
- روز تهیه؛ لفظی است که از برای روز ششم هفته استعمال شده آن را روز تهیه گفتند چون که در آن روز خوراک و مایحتاج روز سبت را آماده می کردند... . (قاموس کتاب مقدس).
- کلاس تهیه؛ معمولاً به کلاسی اطلاق می شود که در دبستان به مدت یکسال یا کمتر شاگردان خردسال را در آنجا برای تحصیل ابتدائی آماده کنند و همین وضع در بعضی از دانشکده ها هم وجود داشت که جوانان را برای تحصیل در دانشکده ای به مدت یکسال در کلاس تهیه (پره پاراتوار) مهیای تحصیل در دانشگاه می کردند. و اکنون هر دو متروک مانده است.
تهیه دیدن.
[تَ هی یَ / یِ دی دَ] (مص مرکب) تدارک دیدن و آلات و ادوات کار را فراهم کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به تهیه و مادهء بعد شود.
تهیه کردن.
[تَ هی یَ / یِ کَ دَ] (مص مرکب) تدارک کردن و اسباب کار و شغلی را آماده و فراهم نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به مادهء قبل و تهیه شود.
تهییب.
[تَ] (ع مص) با هیبت گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). مهیب گردانیدن چیزی را نزد کسی. یقال: هیبت الشی ء الیه؛ ای جعلته مهیباً عنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
تهییت.
[تَ] (ع مص) کسی را به بانگ خواندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بانگ کردن و خواندن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهییج.
[تَ] (ع مص) برانگیختن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). برآغالیدن. برآغالانیدن. افژولیدن. انگیختن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). یقال: هیّج بینهما الشر. (اقرب الموارد) : و قومی که نه بر جاده بودند و تهییج فتن می کرده فرمود تا... (جهانگشای جوینی). || حرکت دادن. || خشک کردن باد گیاه را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تهییخ.
[تَ] (ع مص) زیادت کردن چربش را در هریسه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || برانگیختن تکه را بر آلیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
تهیید.
[تَ] (ع مص) اصلاح کردن. || حرکت دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || رنج رسانیدن. || بیم کردن. || شتافتن. || زجر کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به هاد شود.
تهییر.
[تَ] (ع مص) افکندن دیوار و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). تهیر. تهور. (اقرب الموارد). رجوع به تهور و تهیر شود.
تهییض.
[تَ] (ع مص) تهییج. (اقرب الموارد). رجوع به تهییج شود.
تهییغ.
[تَ] (ع مص) نیکو کردن باران زمین را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || چرب کردن ثرید. (تاج المصادر بیهقی). افزودن چربش را در اشکنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهییک.
[تَ] (ع مص) شتافتن. || چاه کندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به تهویک شود.
تهییل.
[تَ] (ع مص) فروریختن خاک و ریگ . (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تهییی ء .
[تَ] (ع مص) تهیئة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). راست و نیکو کردن کار را. (ناظم الاطباء). رجوع به تهیئة شود.
تی.
(ص) مخفف تهی است که خالی باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (از غیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیری) :
آن یکی مردیست قوتش جمله درد
وین دگر مردی میان تی همچو گرد.
مولوی (نیکلسن دفتر 5 ص 243).
لاف و دعوی باشد این پیش غراب
دیگ تی و پر یکی نزد ذباب.مولوی.
تر و خشک و پر و تی باشد دهل
بانگ او آگه کند ما را ز کل.مولوی.
هر دمی پر می شوی تی می شوی
پس بدان کاندر کف صنع ویی.مولوی.
رجوع به تهی شود.
تی.
(اِ) توغ. داغداغان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص270 شود.
تی.
(اِ) نام دیگر حرف تا. (المعجم از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ت. تا. تاء. (یادداشت ایضاً).
تی.
(ع اِ اشاره) اسم اشاره که به مؤنث اشاره کنند؛ یعنی این زن. (ناظم الاطباء).
تیا.
(ع اِ مصغر) مصغر تا. اسم اشاره؛ یعنی این زن. (ناظم الاطباء).
تیاب.
(اِخ) بندر از دهستان دهواست که در بخش میناب شهرستان بندرعباس واقع است و 750 تن سکنه دارد و به وسیلهء خورتیاب به دریای عمان متصل است و کرجی های موتوری و بادبانی به آن بندر وارد میشوند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
تیاتر.
(فرانسوی، اِ) بازی و نمایش و محل آن. (فرهنگ نظام). رجوع به تئاتر شود.
تیاجر.
[تَ جُ] (ع مص) (از «ی ج ر») مثل تیاسر از یسر، تیاجر از، عدول از. بازگشتن. برگشتن از. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تیاح.
[تَیْ یا] (ع ص) آنکه پیش آید بکاری که نباید یا آنکه خود را در بلا افکند. مِتیَح. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || اسپی که از نشاط خمان و چمان رود. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به متیح و تیحان شود.
تیادورس.
(اِخ) طبیب نصرانی و معاصر شاپور ذوالاکتاف که شاپور و بقولی بهرام گور برای او در شهر او کلیساها ساخت و از کتب او که به عربی نقل شد یکی کنّاش تیادورس است. (ابن الندیم از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به عیون الانباء ص 308 و تاریخ اطبای لکلرک ص24 شود.
تیادوق.
(اِخ) تیاذوق. رجوع به تیاذوق شود.
تیاذوق.
(اِخ) طبیب مشهور صدر اسلام در دولت اموی، در خدمت حجاج بن یوسف و او را شاگردانی بزرگ بود و بعض آنان درک زمان عباسیان را کردند مانند فرات بن شحناثا، طبیب عیسی بن موسی. وی به زمان منصور درگذشت. (از تاریخ الحکماء ابن قفطی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به عقد الفرید و اسماء المؤلفین ج 1 ستون 246 و عیون الانباء و عیون الاخبار و تاریخ البیمارستانات فی الاسلام احمد عیسی بیک ص 63 شود.
تیار.
(اِ)(1) تاج سلطان فارس و ماد و تیار پاپ نیز به تقلید از آن ساخته شده است. و دراویش نیز امروز کلاهی به همین شکل دارند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :پارسی ها... کلاهی نمدین که خوب مالیده بودند و آن را تیار می گفتند بر سر... (ایران باستان ج 1 ص 732). کلاه نمدی. (ایران باستان ج 1 ص 732). طرز لباس را پارسی ها از مادیها اقتباس کردند. شاه لباسی از پارچه های گرانبها و تاجی بلند بر سر داشت که آن را مورخین یونانی گاهی تیار و در مواردی کیداریس می نامیدند. (ایران باستان ج 2 ص 1463). رجوع به همین کتاب ص 1398 و ص 1518 شود.
(1) - Tiare.
تیار.
[تَیْ یا] (ع ص، اِ) موج دریا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). موج آب. (مهذب الاسماء): کالبحر یقذف بالتیار تیاراً. (اقرب الموارد) : این بگفت و در کشتی آز نشست و به دریای تیار قرین شد. (نقض الفضائح ص 174). چنگیزخان بنفس خویش بدان بلاد رسید و تیار بلا از لشکر تتار در موج بود. (جهانگشای جوینی). || مرد متکبر شوریده عقل لاف زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد): رجل تیار؛ ای تیاه. (ناظم الاطباء). || قطع عرقاً تیاراً؛ ای سریع الجریة. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). جلدرفتار و جهنده و مواج. (غیاث اللغات) (آنندراج).
تیار.
[تَیْ یا / تَ] (ص) درست. تمام. راست. کامل. مهیا. معد. صحیح. طیار. درست تیار. تمام و تیار. رجوع به طیار شود. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). مهیا و آماده و حاضر. و آنچه در محاورت گویند که فلان چیز تیار است؛ یعنی درست و مهیاست. به معنی مجاز باشد از معنی لغوی؛ یعنی فلان چیز از باعث درستی خود جهنده و جلدرفتار است بسوی استعمال؛ ای مقتضی استعمال است. پس لفظ تیار عربی است. کسانی که فارسی گمان برند خطا است. و در بهار عجم و چراغ هدایت و سراج اللغات نوشته اند که برای معنی آماده و مهیا طیار به طاء مهمله است چه در اصل اصطلاح میرشکاران است که چون جانور شکاری از گریز برآمده مستعد و آمادهء پرواز و شکاراندازی میشود، گویند که این جانور طیار شده و چون به این معنی شهرت گرفته مجازاً هر شی ء مهیا را طیار گویند. پس تیار و طیار به هر دو طور صحیح باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
بدولت ار نزنم پا چو چرخ کوزه گری
خمیرمایهء رزقم نمی شود تیار.
اثر (از آنندراج).
- تیار شدن؛ مستعد و آماده شدن. (ناظم الاطباء).
تیار.
(اِخ) دهی از دهستان چلاو است که در بخش مرکزی شهرستان آمل واقع است و 505 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
تیار کردن.
[تَیْ یا / تَ کَ دَ] (مص مرکب) درست و آماده و مهیا کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مهیا کردن و حاضر کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به تیار شود.
تیاره.
[رِ] (اِخ)(1) شهر و مرکز ولایتی است در الجزایر که در دامنهء کوهی بهمین نام واقع است و 24800 تن سکنه دارد و یکی از مراکز فلاحتی این کشور است. (از لاروس).
(1) - Tiaret.
تیاری.
[تَیْ یا] (حامص) آمادگی و تدارک. (ناظم الاطباء). رجوع به تیار شود.
تیاز.
[تَیْ یا] (ع ص، اِ) مرد کوتاه و استواراندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ذیل اقرب الموارد شود. || کشاورز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد).
تیاس.
(ع مص) متایسة. مزاولت و مکالبت و مدافعت نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). تایس متایسة و تیاساً. رجوع به متایسة شود. (ناظم الاطباء). تایس قرنه متایسة و تیاساً؛ مارسهُ. یقال: بینهم متایسة و تیاس. (الاساس، بنقل اقرب الموارد).
تیاس.
[تَیْ یا] (ع ص) تکه بان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ممسک التیس و صاحبه. (اقرب الموارد).
تیاس.
[تَیْ یا] (اِخ) لقب ولیدبن دینار است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع ولیدبن دینار شود.
تیاس.
[ ] (اِخ) موضعی است و در آن موضع لشکر بنوعمرو، با لشکر بنوسعد دچار شد و غالب آمد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
تیاسان.
[تَیْ یا] (اِخ) دو ستاره است. (منتهی الارب، از آنندراج)(1) (ناظم الاطباء). نجمان. (قاموس، از ذیل اقرب الموارد).
(1) - در منتهی الارب چاپ اخیر تهران تیسان باین معنی آمده و چنین پیداست که صاحب آنندراج از نسخهء مصحح دیگری نقل کرده است.
تیاسر.
[تَ سُ] (ع مص) بهره کردن گوشت جزور را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تقسیم کردن گوشت میسر میان خود. (از اقرب الموارد). || آسان گرفتن با یکدیگر. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: تیاسروا فی الصداق؛ ای تساهلوا فیه و لاتغالوا. (اقرب الموارد). || به سوی چپ گرفتن، خلاف تیامن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ذوالیمینین و ذوالیسارین شود. || (اصطلاح نجوم) نزد منجمان آن است که چون کوکب را قبول در وند رابع بود، مطرح شعاع هر دو تسدیس و تربیع تحت الارض باشد. و این دلیل ضعف و نحوست قوی است. و آن کوکب را ذوالیسارین خوانند. (از کفایة التعلیم) (از کشاف اصطلاحات الفنون).
تیاسر داشتن.
[تَ سُ تَ] (مص مرکب)مایل به جانب دست چپ بودن. (ناظم الاطباء). رجوع به تیاسر شود.
تیاقة.
[قَ] (ع مص) (از «ت وق») تاق توقاً و تؤقاً و تیاقةً و توقاناً؛ آرزومند کسی شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج).
تیاک.
[تَیْ یا] (ع اِ) اسم اشاره و مصغر تاک. (ناظم الاطباء).
تیامن.
[تَ مُ] (ع مص) به یمن آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بر دست راست بردن کسی: تیامن به؛ بر دست راست برد آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بطرف راست میل کردن. (آنندراج). براست شدن. (زوزنی) (از اقرب الموارد). و فی الحدیث: فامرهم ان یتیامنوا عن الغمیم؛ ای تأخذوا عنه یمیناً... (اقرب الموارد). رجوع به ذوالیمینین شود. || (اصطلاح نجوم) نزد منجمان آن است که چون کوکبی در وند عاشر باشد مطرح شعاع هر دو تسدیس و هر دو تربیع وی زیرزمین بود؛ ای بالای زمین و آن دلیل قوت سعادت و بزرگی است و آن کوکب را ذوالیمینین گویند. (از کفایة التعلیم) (از کشاف اصطلاحات الفنون).
تیامن داشتن.
[تَ مُ تَ] (مص مرکب)طرف دست راست بودن، خلاف تیاسر داشتن. (ناظم الاطباء). رجوع به تیامن و تیاسر داشتن شود.