تاریک میغ.
(اِ مرکب) میغ تاریک. ابر سیاه. ابر تیره. ابر تاریک :
پلارک چنان تاخت از روی میغ
که در شب ستاره ز تاریک میغ.نظامی.
تاریک نشان.
[نِ] (ص مرکب) اصطلاح قالی بافی است (در کرمان).
تاریک و تنگ.
[کُ تَ] (ص مرکب، از اتباع) تیره و سخت. تار و تنگ. تاریک و سخت. تیره و تار :
نباشد مرا زین سپس با تو جنگ
ببینی کنون روز تاریک و تنگ.فردوسی.
رجوع به تار و تنگ شود.
تاریک و روشن.
[کُ رَ / رُو شَ](ترکیب عطفی، ص مرکب) اوائل بین الطلوعین : فلان صبح تاریک و روشن از خانه بیرون رفته شب برمی گردد. (فرهنگ نظام). رجوع به تاریک روشن شود.
تاریکه.
[کَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان جوانرود بخش پاوهء شهرستان سنندج. کوهستانی، سردسیر است و 44 تن سکنه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تاریکی.
(حامص)(1) (از: تاریک + «ی»، پسوند مصدری) پهلوی تاریکیه،(2) گیلکی تاریکی،(3) فریزندی و نطنزی تاریکی،(4) یرنی تاریکی،(5) گورانی تاریکی.(6) ظلمت. تیرگی. سیاهی. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). و بدین معنی در آنندراج نیز آمده است(7) ضد روشنی. تیرگی و سیاهی در شب و غیره. (فرهنگ نظام). کدورت. تیرگی. مقابل صفا و روشنی. دجیة. دجمة. دجنة. دجن. دخی. دیسم. دیجور. دعلج. دعلجه. دغش. دلس. طرقة. طرفسان. طرفساء. طرمساء. طخاطخ. طسم. طلمساء. طنس. طخیة. طفل. ظلامٌ طاخ. عظلمة. عجاساء. عشو. عشواء. غیهم. غدراء. غبش. غبسة. غبس. غسف. غیهب. غیهبان. غیطول. (منتهی الارب) :
بدان مهربان رخش بیدار گفت
که تاریکی شب نخواهی نهفت.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج2 ص340).
بتاریکی اندر یکی کوه دید
سراسر شده غار ازو ناپدید.
فردوسی (شاهنامه ایضاً ج2 ص353).
بیابان و تاریکی و پیل و شیر
چه جادو چه نر اژدهای دلیر.
فردوسی (شاهنامه ج4 ص910).
ز تاریکی گرد و اسب و سپاه
کسی روز روشن ندید و نه ماه.
فردوسی (شاهنامه ج6 ص1514).
به روم و بهندوستان بر بگشت
ز دریا و تاریکی اندرگذشت.
فردوسی (شاهنامه ج6 ص1532).
چو دارا سر و افسر او ندید
بتاریکی اندر بشد ناپدید.
فردوسی (شاهنامه ج6 ص1790).
دگر مهره باشد مرا شمع راه
بتاریکی اندر شوم با سپاه.
فردوسی (شاهنامه ج7 ص1888).
سدیگر بتاریکی اندر دو راه
پدید آمد و گم شد از خضر شاه.
فردوسی (شاهنامه ج7 ص1879).
چو آمد بتاریکی اندر سپاه
خروشی برآمد ز کوه سیاه.
فردوسی (شاهنامه ج7 ص1891).
چو از آب حیوان بهامون شدند
ز تاریکی راه بیرون شدند.
فردوسی (شاهنامه ج7 ص1891).
که او در سخن موی کافد همی
بتاریکی اندر ببافد همی.
فردوسی (شاهنامه ج7 ص2074).
همه پاک از این شهر بیرون شوید
بتاریکی اندر بهامون شوید.
فردوسی (شاهنامه ج8 ص2346).
بتاریکی اندر دهاده بخاست
ز دست چپ لشکر و سمت راست.
فردوسی (شاهنامه ج8 ص2626).
دگرباره چون شد بخواب اندرون
ز تاریکی آن اژدها شد برون.
فردوسی (شاهنامه ج2 ص340).
رفته ام با او بتاریکی بسی
تا تو گفتستی دگر اسکندرم.ناصرخسرو.
... و همچون کسانی نباشد که مشت در تاریکی زنند. (کلیله و دمنه). زبر آن گرمی و گرانی شکم مادر، و زیر او انواع تاریکی و تنگی. (کلیله و دمنه).
بر سر گنج آن شود کو پی بتاریکی برد
مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن.
خاقانی.
چو آمد زلف شب در عطرسایی
بتاریکی فروشد روشنایی.نظامی.
همچنان کز حجاب تاریکی
کس نبیند دراز و باریکی.نظامی.
آری چشمهء حیوان درون تاریکی بود. (کتاب المعارف).
چونکه کلی میل آن نان خوردنیست
رو بتاریکی کند که روز نیست.مولوی.
بتاریکی از وی فرازآمدش
ز راه دگر پیش باز آمدش.
(بوستان چ بروخیم ص144).
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمه حیوان درون تاریکی است.
(گلستان).
||مجازاً بمعنی گرفتگی، در هم فرورفتن خطوط چهره بر اثر خشم و غم، خشمگین شدن : امیر [محمد] گفت خبر امیر برادرم چیست و لشکر کی خواهد رفت نزدیک وی، گفتند خبر خداوند سلطان همه خیر است و در این دو سه روز همهء لشکر بروند و حاجب بزرگ بر اثر ایشان و بندگان بدین آمده اند و نامه به امیر دادند و برخواند و لختی تاریکی در وی پیدا آمد و نبیه گفت زندگانی امیر دراز باد، سلطان که برادر است امیر را حق نگاه دارد و مهربانی نماید دل بد نباید کرد... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص10). ||مجازاً بمعنی جهل و نادانی و بی خبری آمده است. در قاموس کتاب مقدس ذیل کلمهء تاریکی آمده: ذکر ظلمت و تاریکی دلالت بر جهل و نادانی نیز مینماید. (یوحنا 1: 5 و رسالهء رومیان 13: 12 و اسسیان 5: 11) (قاموس کتاب مقدس ص 241). من از تاریکی کفر به روشنایی آمدم، بتاریکی بازنروم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص340). ||و اشاره به بدبختی. (اشعیا 50:3 و 59:9 و 10) (قاموس کتاب مقدس ص 241). ||و بر عقوبت بازپسین. (متا 8:12) (قاموس کتاب مقدس ص241).
- تاریکی آخر شب؛ غلس. (منتهی الارب) (دهار). قطع. (منتهی الارب).
- تاریکی اول شب؛ غسک. غسق. کافر. طسم. (منتهی الارب).
- تاریکی شب؛ غسم. خیط. خدر. علجوم. رعون. عتمة. طلهیس. (منتهی الارب).
- امثال: تاریکی جهل خودستائیست لااعلم عین روشنائیست.
(تحفة العراقین از امثال و حکم دهخدا ج1 ص 535).
تاریکی شب سرمهء چشم کورموش است.
(از مجموعهء مختصر امثال چ هند از امثال و حکم دهخدا ج1 ص535).
تاریکی نشسته روشنائی را می پاید؛ در گوشهء عزلت خود مواظب دقت در اعمال مردمان باشد. (امثال و حکم دهخدا ج1 ص535).
تیر یا تیری بتاریکی انداختن؛ بگمان و حدس نتیجه و سودی، کاری کردن. (امثال و حکم دهخدا).
.
(فرانسوی)
(1) - Obscurite
(2) - tarikih.
(3) - tariki.
(4) - tariki.
(5) - tariki (Contributions a la dialectologie iranienne.
vol. I, Kobenhavn, 1930).
(6) - tariki. (7) - مؤلف آنندراج در معنی کلمهء «تاریکی» آرد: معروف، شب بروز آوردن، محاورهء مقرریست، و حضرت شیخ در شعر خود تاریکی بروز آوردن نیز استعمال فرموده و این طرفه افاده ایست:
ظلمتکدهء عاشق از چهره منور کن
تا چند بروز آرم تاریکی شبها را؟
تاریکی بینایی.
[کیِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نقصان فعل حاسهء بینائی: کُمْنة؛ تاریکی بینایی. (منتهی الارب).
تاریکی روز.
[کیِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مجازاً بمعنی سختی ایام آمده :تاریکی روز از فغان است، الجزع عند البلاء تمام المحنة. الجزع اتعب من الصبر. (علی علیه السلام)؛ رنج بی آرامی و ناشکیبایی بیش از رنج بر شکیبایی باشد. (از امثال و حکم دهخدا ج1 ص239 و 535).
تاریکی غلیظ.
[کیِ غَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تاریکی غلیظ از بلاهائی بود که خداوند عالم بر مصر فرودآورد (سفر خروج 10:21:23) و دور نیست که این مطلب در اثر بخار کثیفی بود که بواسطهء تابش آفتاب بفرمان خدا و به امر موسی تشکیل یافته مصریان از آن بسیار خائف گشته و نظیر همان ظلمتی بوده است که در وقت صلیب نمودن مسیح روی زمین را فراگرفت. (لوقا 23: 44: 45) (قاموس کتاب مقدس ص241). و باز مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: گفته شده است که خداوند در ظلمت غلیظ ساکن بود. (سفر خروج 20:21 و اول پادشاهان 8:12).
تاریکی کورکی.
[ری رَ] (اِ مرکب، از اتباع) در تداول عامه، کاری را از روی نادانی انجام دادن یا راهی را در ظلمت پیمودن.
تاریکیها.
(اِ) جِ تاریکی. ظلمات. تیرگیها.
تاریم.
(اِخ) نام یکی از رودهای بزرگ آسیا واقع در چین است. (فرهنگ نظام). نهری بشمال شرقی ترکستان: ترکان ایغور که به آئین مانوی اعتقاد داشتند و بر روی هم متمدن ترین اقوام ترک و مغول بودند، مسکن ایشان شمال شرقی ترکستان شرقی حالیه و شمال دریاچهء «لب نور» و نهر «تاریم» یعنی شهرهای «تورخان» و «بیش بالیغ» (گوچن حالیه) و... (تاریخ مفصل ایران از استیلای مغول تا اعلان مشروطیت تألیف عباس اقبال ج 1 ص 8). فضای محصور بین جبال تیان شان و کوئن لن و نجد پامیر یعنی حوزهء نهر تاریم و شعب آن... (تاریخ مفصل ایران ایضاً ص4). در نیمهء قرن دوم هجری جماعتی از ایشان (قوم ایغور) بحدود ترکستان هجرت کردند و در حوزهء نهر تاریم و نواحی پرآب خرم آن قرار گرفتند و آن نواحی را از دست تخارها که قومی آریایی نژاد بودند و تمدن و زبان مخصوصی داشتند، گرفتند و برای خود در ترکستان شرقی دولتی معتبر تشکیل دادند. (از تاریخ مفصل ایران ایضاً ص16). اویغور یا ایغور بضم همزه، طوایفی بودند از تاتار که در ترکستان شرقی با تخارهای آریایی مخلوط شده و خط سریانی را با تصرفی اندک آموخته بودند و تمدن نیمه آریایی بوجود آورده بودند و در شهرهای تورخان و کوجا و بیش بالیغ در حوزهء نهر تاریم سکونت داشتند و چنگیزخان آن دولت را برانداخت. (از سبک شناسی بهار ج 3 ص 167 حاشیهء 1). رجوع به ایران باستان ج 3 ص 2260 و ایران در زمان ساسانیان کریستن سن، ترجمهء رشید یاسمی ص148 شود.
تاری محله.
[مَ حَلْ لَ] (اِخ) دیهی در بارفروش (بابل). (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو بخش انگلیسی ص118). دهی از دهستان لاله آباد بخش مرکزی شهرستان بابل است که در 16هزارگزی جنوب باختری بابل و 4هزارگزی شمال شوسهء آمل به بابل واقع است. دشت، معتدل مرطوب، مالاریائی است. 140 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و چشمه. محصول آنجا برنج، مختصر غلات صنعتی، نیشکر، کنف، پنبه. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
تاری مرادی.
[مُ] (اِخ) طایفه ای از ایلات کرد ایران که تقریباً 100 خانوار میشوند و در نقاره خوان و کانی وریژ سکنی دارند و منتسب به طایفهء مندمی هستند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص59).
تارین.
(ص) تیره و تاریک. (برهان) (آنندراج). تاریک. (فرهنگ جهانگیری) :
ای خواجه من جام میم چون سینه را غمگین کنم؟
شمع و چراغ خانه ام چون خانه را تارین کنم؟
مولوی (از فرهنگ جهانگیری).
رجوع به تار، تاری، تاریک، تاریکی شود. ||(اِ) تاری را نیز گویند که آب درخت تار است. (برهان) (آنندراج). آبی باشد که از درخت تار حاصل شود و آن شربتی باشد که نشأهء باده در سر آورد. (فرهنگ جهانگیری).
تاری ورمیش.
[وِ] (اِخ) دهی از دهستان قطور بخش حومهء شهرستان خوی است که در 36000گزی جنوب باختری خوی و 5000گزی جنوب راه ارابه رو قطور به خوی واقع است و کوهستانی و سردسیر است و 84 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی آن جاجیم بافی. راه آن مالرو. ساکنین از ایل شکاک میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
تاریوش.
(اِخ) بزبان مصری، داریوش. پیرنیا در نام و نسب داریوش اول آرد: اسم این شاه را چنین نوشته اند، در کتیبه های هخامنشی: «دارَیَوُوش» یا «دَرْیاووش»، بزبان مصری در کتیبه های مصر: «آن تریوش» یا «تاریوش». (ایران باستان ج1 ص537).
تاریوند.
[وَ] (اِخ) دهی از بخش سومار شهرستان قصرشیرین است که در 6هزارگزی جنوب باختری سومار و دوهزارگزی مرز ایران و عراق، کنار رودخانهء کنگیر واقع است. دشت، گرمسیر است و 170 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء کنگیر. محصول آنجا غلات، لبنیات، برنج، مختصر حبوبات، ذرت و لپه. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
تاریها.
(اِخ) تیره ای از ایل بیرانوند دارای 1000 تن سکنه. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص67).
تاز.
(ص، اِ) معشوق و محبوب را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). محبوب را گویند. (فرهنگ جهانگیری). محبوب. (غیاث اللغات) (فرهنگ رشیدی). محبوب و معشوق. (فرهنگ نظام) :
بدو گفت مادر که ای تاز مام
چه بودت که گشتی چنین زردفام؟فردوسی.
با این همه در علم فروگفتن تازان
گه عامی صرفیم و گهی خواجه امامیم
زآنروی که دام دل هر تاز مدام است
مولای مدامیم و مدامیم و مدامیم(1).
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری).
||فرومایه و سفله. (فرهنگ خطی کتابخانهء مؤلف). فرومایه که به عربی سفله خوانند. (برهان). فرومایه که بتازیش سفله خوانند. (شرفنامهء منیری). ||امردی که مایل به فساق باشد. (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام). پسر امرد و مترش ضخیم را گویند که پیوسته با فاسقان صحبت دارد. (برهان). مکیاز. بی ریش. مخنث. بغا. کنده. پشت پای :
عمرو(2) خلقان گر بشد شاید که منصور عمر
لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس.
کسایی.
مرا که سال بهفتادوشش رسید، رمید
دلم ز شلّهء صابوته و ز هرّهء تاز(3).قریع.
ای خواجه نشاطی من ای شهره رفیق
در جستن تاز من نبودت توفیق.سوزنی.
هر یکی را ز سیلی و لت تاز
سبلت و ریش و خایگان کنده.سوزنی.
بودی تو مرا یار و ولی نعمت و معشوق
بودی تو مرا تاز و بر آن ره شد چون تار.
سوزنی.
دریغ مرد حکیمی که تاز را پس پشت
هماره چون در دروازه، پشت بان بلند.
سوزنی.
کرد بکابین زن و مزد تاز
گردن من در گرو وام ...ر.سوزنی.
تاز مسافر چو درآید ز راه
پیش برم تا دم دروازه ...ر.سوزنی.
تاز چو دیدم زمانْش ندْهم یک دم
تا ننمایم وثاق و حجره و جایم.سوزنی.
عاجز بیچاره منِ گشته تاز
کرد مرا عاجز و بیچاره ...ر
تاز نمانده ست که نسپوختم
در گذر تیزش صدباره ...ر.سوزنی.
نرم کنم تاز را گهی بدرشتی
گاه غلامباره را چو سرمه سرایم.سوزنی.
دعوت تازان همی کنم بشب عید
زآنکه ندانم بروز عید کجایم.سوزنی.
چه وفا خیزدت ز تاز و جلب
یاری از روشنان چرخ طلب.
اوحدی (از آنندراج).
||مخفف تازه، از لطائف. (غیاث اللغات) :
بوستان از ابر و خورشید است تاز.مولوی.
||کلمهء تاجیک شاید در اصل همان تازیک [تاز، اسم + یک، پساوند نسبت] و بمعنی بدوی و چادرنشین باشد. محمد معین در حاشیهء برهان ذیل کلمهء تازی آرد: در پهلوی تاژیک(4). ایرانیان قبیلهء طی، از قبایل یمن را که با آنان تماس بیشتر داشتند (در عهد انوشروان یمن مستعمرهء ایران شد) «تاژ» و منسوب بدان را «تاژیک» می گفتند، و سپس این اطلاق را بهمهء عرب تعمیم دادند، چنانکه یونانیان و رومیان پرسیا(5) (پارس) و عرب فرس را بهمهء ایرانیان اطلاق کردند و ایرانیان «یونان» را - بنام قبیلهء «یون» در آسیای صغیر - بهمهء قوم هلاس(6) اطلاق کردند. رجوع به تاجیک و تازیک و تاژ در همین لغت نامه شود. ||سگ تازی را هم میگویند. (برهان).
(1) - مؤلف آنندراج و انجمن آرای ناصری این دو بیت از سوزنی را در ذیل «تازباز» آورده اند و نیز مؤلف فرهنگ رشیدی پس از اینکه بیت دوم را به تبعیت از فرهنگ جهانگیری بعنوان شاهد «تاز بمعنی محبوب» آورد، گوید: «ولکن این مثال معنی اول (امردی که مایل بفساق باشد) میشود».
(2) - در لغت فرس اسدی چ اقبال ص186: عمر.(3) - در لغت فرس اسدی چ اقبال ص504 این بیت با تردید ذکر شده است در صورتی که عیبی در شعر نیست، گویا معنی هره و شله را توجه نداشتند.
(4) - tazhik.
(5) - Persia. (6) - Hellas یونانی Hellene) فرانسوی(بمعنی قوم «گْرِک» (Grec).
تاز.
(اِمص) تاختن.(1) (فرهنگ جهانگیری) (شرفنامهء منیری) (فرهنگ خطی کتاب خانهء مؤلف). با «با» بمعنی تاختن.(2) (غیاث اللغات). ||(نف مرخم) تازنده. (شرفنامهء منیری) (فرهنگ خطی کتابخانهء مؤلف) (فرهنگ رشیدی). و آنرا تازنده گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). بمعنی تازنده نیز آمده است. (برهان). اسم فاعل از تاختن، در صورتی که با لفظ دیگر منضم شده اسم فاعل مرکب سازد مثل اسب تاز.(3) (فرهنگ نظام).
- تندتاز؛ تیزتاز. تندتازنده. تنددونده :
نشست از بر بارهء تندتاز
همی رفت و با او بسی رزمساز.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج3 ص861).
همانگه پدید آمد از دشت باز
سپهبد برانگیخت آن تندتاز.
(شاهنامه ایضاً ج4 ص1053).
- تیزتاز؛ تیزتازنده. تنددونده :
پدید آمد از دور چیزی دراز
سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج1 ص18).
دگر موبدی گفت کای سرفراز
دو اسپ گرانمایهء تیزتاز
یکی زآن بکردار دریای قار
یکی چون بلور سپید آبدار
بجنبند و هر دو شتابنده اند
همان یکدگر را نیابنده اند.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج1 ص208).
یکی کاروان جمله شاهین و باز
بچرز و کلنگ افکنی تیزتاز.نظامی.
رجوع به تیزتاز شود.
- دیرتاز؛ دیرتازنده. کندرو :
بده(4) پند و خاموش یک چند روزی
یله کن بدین کرهء دیرتازش.
ناصرخسرو (دیوان ص229).
رجوع به تندتاز شود.
و این کلمه بدین صور نیز ترکیب شده است: پیش تاز، یکه تاز، ترکتاز، عنان تاز :
جریده بهر سو عنان تاز کن.نظامی.
||(فعل امر) امر به تاختن نیز هست. (آنندراج) (انجمن آرا). و امر به تاختن. (فرهنگ رشیدی). و امر به تاختن هم هست یعنی بتاز. (برهان قاطع). فعل امر از تاختن که در تکلم به اضافهء «به» «بتاز» استعمال میشود. (فرهنگ نظام). «متاز» نهی «تاز» است :
گر این غرم دریابد او را، متاز
که این کار گردد برِ ما دراز.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج7 ص1935).
||(اِمص) بمعنی تاخت که مرادف تاز است. (آنندراج) (انجمن آرا). بمعنی تاخت. (فرهنگ رشیدی). اسم مصدر از تاختن مثل تاخت و تاز و غیره. (فرهنگ نظام) :
گورساق و شیرزهره یوزتاز و غرم تک
پیل گام و گرگ سینه، رنگ تاز و گرگ پوی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص111).
شیرگام و پیل زور و گرگ پوی و گورگرد
ببردو، آهوجه و روباه عطف و رنگ تاز.
منوچهری (ایضاً ص42).
تا میان بسته اند پیش امیر
در تک و تاز کار و کاچارند.ناصرخسرو.
(1) - تاختن ریشهء ماضی و تاز ریشهء مضارع است.
(2) - با «ب» بمعنی امر تاختن (تصحیح قیاسی).
(3) - کلمهء تاز اسم فاعل مرخم (بحذف «ـَنده» یا «ـان») است، و مانند همهء این نوع اسم فاعلها صفت فاعلی مرکب سازد، و کلمهء «کره تاز» در شاهنامه مجازاً بمعنی گله بان آمده است:
چنین داد پاسخ که ای نامدار
یکی کره تازم دلیر و سوار.
(شاهنامهء فردوسی چ بروخیم ج6 ص1454).
بشد گرد چوپان و، دو کره تاز
ابا زین و پیچان کمندی دراز.
(شاهنامه ایضاً ج7 ص2059).
(4) - ن ل: مده.
تاز.
(اِخ) نیای بزرگ «ضحاک»: و نسابهء پارسیان در نسب او [ضحاک] چنین گفته اند: بیوراسف بن ارونداسف بن دنیکان بن وبهزسنگ بن تازبن نوارک بن سیامک بن میشی بن کیومرث، و این تاز که ازجملهء اجداد اوست پدر جملهء عرب است(1) و چون پدر عرب بود اصل همهء عرب با او میرود و این سبب که عرب را تازیان خوانند یعنی فرزندان تاز(2). هرچه عجم اند با هوشهنگ میروند و عرب با این تاز میرود. (فارسنامهء ابن البلخی ص11).
(1) - رجوع به تاز و تازی و تازیک و تاژ و تاجیک شود.
(2) - بر اساسی نیست. رجوع به تاز و تازی شود.
تازان.
(نف، ق) در حال تاختن. مؤلف فرهنگ نظام آرد: صفت مشبههء(1) تاختن است بمعنی تازنده و تاخت کننده :
ابا جوشن و ترک و رومی کلاه
شب و روز چون باد تازان براه.فردوسی.
بر این شهر بگذشت پویان دو تن
پر از گرد و بی آب گشته دهن
یکی غرم تازان ز دُمّ سوار
که چون او ندیدم بر ایوان نگار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج7 ص1936).
برون رفت تازان بمانند گرد
درفشی پس پشت او لاژورد.فردوسی.
بهر کارداری و خودکامه ای
فرستاد تازان یکی نامه ای.فردوسی.
بزرگان که با طوق و افسر بدند
جهانجوی و از تخم نوذر بدند
برفتند یکسر ز پیش سپاه
گرازان و تازان بنزدیک شاه.فردوسی.
بیامد دژم روی تازان براه
چو بردند جوینده را نزد شاه.فردوسی.
بگشتند گرد لب جویبار
گرازان و تازان زبهر شکار.فردوسی.
سواری ز قنوج تازان برفت
به آگاه کردن بر شاه(2) تفت.فردوسی.
هزیمت گرفتند ایرانیان
بسی نامور کشته شد در میان...
سوی شاه ایران بیامد سپاه
شب تیره و روز تازان براه.فردوسی.
شب و روز تازان چو باد دمان
نه پروای آب و نه اندوه نان.فردوسی.
فرستاده تازان به ایران رسید
ز خاقان بگفت آنچه دید و شنید.فردوسی.
فرستاده با نامه تازان ز جای
بیک هفته آمد سوی سوفرای.فردوسی.
فرستاده ای خواست از در جوان
فرستاد تازان بر پهلوان.فردوسی.
فرستاده تازان بکابل رسید
وزو شاه کابل سخنها شنید.فردوسی.
که افراسیاب و فراوان سپاه
پدید آمد از دور تازان براه.فردوسی.
هجیر آمد از پیش خسرو دمان
گرازان و تازان و دل شادمان.فردوسی.
همی رفت تازان بکردار دود
چنان چون سپهبدْش فرموده بود.فردوسی.
هیچ سائل نکند از تو سؤالی که نه زود
سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال.
فرخی.
خجسته خواجهء والا در آن زیبا نگارستان
گرازان روی سنبل ها و تازان زیر عرعرها.
منوچهری.
آن دیو سوار اندر وقت تازان برفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص117). و بخیلتاش دادند و وی برفت تازان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص118). و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر، آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص157).
رسید آن یکی نیز تازان نوند
گرفته سواری بخمّ کمند.(گرشاسبنامه).
سوارانی سراندازان و تازان
همه با جوشن سیمین و مغفر.ناصرخسرو.
کناره گیر ازو کاین سوار تازانست
کسی کنار نگیرد سوار تازان را.
ناصرخسرو.
گاهی سفیدپوش چو آبست و همچو آب
شوریده و مسلسل و تازان ز هر عظام.
خاقانی.
خون خوری ترکانه کاین از دوستی است
خون مخور ترکی مکن تازان مشو.خاقانی.
روان کردند مهد آن دلنوازان
چو مه تابان و چون خورشید تازان.نظامی.
یاوران آمدند و انبازان
هر یک از گوشه ای برون تازان.سعدی.
(1) - در فارسی به اینگونه اشتقاقها صفت فاعلی گویند نه صفت مشبهه.
(2) - ن ل: به آگاهیِ رفتن شاه.
تازان.
(اِ) جِ تاز، بمعنی محبوبان و امردان. (از فرهنگ نظام).
تازانتر.
[تَ] (ص تفضیلی) باسرعت تر. باعجله تر.
تازاندن.
[دَ] (مص) دواندن. تازانیدن.
تازان کشور.
[کِشْ وَ] (اِخ) دهی از دهستان کشور است که در بخش پاپی شهرستان خرم آباد و 37هزارگزی جنوب باختری سپیددشت و 5هزارگزی جنوب باختری ایستگاه کشور واقع است. جلگه و گرم سیر و مالاریایی است و 60 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه ها. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء پاپی اند و برای تعلیف احشام به ییلاق روند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
تازانه.
[نَ / نِ] (اِ)(1) مخفف تازیانه است که قمچی باشد. (برهان) (آنندراج). مخفف تازیانه. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ خطی کتابخانهء مؤلف) (انجمن آرا). تازیانه. (شرفنامهء منیری). شلاق. محمد معین در حاشیهء برهان آرد: از تازان + ه (آلت)، پهلوی تاچانک :(2)
گر ایدونکه تازانه بازآورم
مگر سر بکوشش [فراز] آورم.
فردوسی (از شرفنامهء منیری).
من این درع و تازانه برداشتم
بتوران دگر خوار بگذاشتم.فردوسی.
شوم زود تازانه بازآورم
اگرچند رنج دراز آورم.فردوسی.
یکی بنده تازانهء شاه را
ببرد و بیاراست درگاه را
سپه را ز سالار و گردنکشان
جز آن تازیانه نبودی نشان.فردوسی.
پرستنده تازانهء شهریار
بیاویخت از درگه ماهیار.فردوسی.
بزد بر سر مرد تازانه چند
فکندن همی خواست دمّ(3) سمند.
اسدی (از فرهنگ جهانگیری).
سر تازانه خسرو اندرآخت
خرقه زآن جایگه برون انداخت.سنائی.
گر به تشریف قبولم بنوازی ملکم
ور به تازانهء قهرم بزنی شیطانم.سعدی.
.
(فرانسوی)
(1) - Fouet
(2) - tacanak. (3) - ن ل: سمّ.
تازانیدن.
[دَ] (مص) دواندن. دوانیدن. تازاندن.
تازانیده.
[دَ / دِ] (ن مف) دوانیده. دوانده.
تازباره.
[رَ / رِ] (ص مرکب) غلام باره :
بگرفتمش مهار و شدم بر فراز او
چونانکه تازباره(1) شود بر فراز تاز.
روحی ولوالجی.
(1) - ن ل: تازباز.
تازباز.
(نف مرکب) مغلم و غلام باره را گویند. (برهان) (آنندراج). تازباره. بچه باز و غلام باره. (فرهنگ نظام) :
شاعرکی تازباز و یافه درایم.سوزنی.
بگرفتمش مهار و شدم بر فراز او
چونانکه تازباز شود بر فراز تاز.
روحی ولوالجی (از فرهنگ نظام).
رجوع به تازباره و بچه باز شود.
تازبازی.
(حامص مرکب) بچه بازی. رجوع به تازباز شود.
تا زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) تا کردن.
تازرت.
[ ] (اِ) نوعی ماهی بمغرب. (از دزی ج1 ص138). ابن بطوطه در رحله آرد: مردم [جزیرهء طیر واقع در خلیج فارس] بامداد و شام نوعی ماهی شکار می کردند که به فارسی آنرا شیرماهی خوانند... و آن مشابه ماهیی است که ما (مردم مغرب) آنرا تازرت نامیم. (از رحلهء ابن بطوطه چ مصر ج1 ص169).
تازردیه.
[] (اِ) موشکی بساحل دریای اطلس. رجوع به دزی ج1 ص138 شود.
تازس.
[زُ] (اِخ)(1) جزیره ایست به دریای اژه(2) در شمال یونان با 15000 تن سکنه.
(1) - Thasos.
(2) - Egee.
تازش.
[زِ] (اِمص) قطره زدن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). ||تاختن و تک و پوی کردن باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). دویدن. (غیاث اللغات). اسم مصدر تازیدن است. (فرهنگ نظام). محمد معین در حاشیهء برهان آرد: پهلوی «تاچشن»(1) از تاز+ ش (اسم مصدر) :
کُه اندام و مَه تازش و چرخ گرد
زمین کوب و دریابر و ره نورد.
اسدی (از فرهنگ نظام).
ببازی ز تازش نَاِستاد باز
شد آن گوی چون مهره، او مهره باز.اسدی.
دمان شد سنان بر همه کرد راست
خروشید کاین گرد و تازش چراست.اسدی.
از این تازش آگه نبد پهلوان
چو شد آگه آشفته شد بر گوان.اسدی.
بیک تازش، از باد تک درگذاشت
دو گوشش گرفت و معلق بداشت.اسدی.
تراست اکنون بر کوه پیچش تِنّین
چنانکه بودت در بحر تازش تمساح.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص78).
تازش او بحرص چون صرصر
گردش او بطبع چون دردور.
مسعودسعد (ایضاً ص267).
(1) - tacishn.
تازقی.
[ ] (اِ) کلمه ایست بربری، برای خانه. ||کلبه. ||اطاق ذخایر و مهمات. (از دزی ج1 ص138).
تازک.
[زِ] (اِ) مخفف تازیک. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام) :
کیست از تازک و از ترک درین صدر بزرگ؟
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص390).
مرا چو بر رهشان اوفتم پیاده چو آب
شکن دهند بدان چند تازک رهوار.
اثیر اخسیکتی.
ز چین و ماچین یکرویه تا لب جیحون
ز ترک و تازک وز ترکمان غز و خزر.
ابونصر احمد رافعی (از فرهنگ جهانگیری).
رجوع به تاجیک و تاز و تازیک و تاژ و تاژیک شود.
تاز کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) تاختن. حمله کردن. تعرض کردن :
اگر من بر تو لختی ناز کردم
و یا بر تو زمانی تاز کردم.(ویس و رامین).
بر او دست خود را سبک تاز کرد(1)
وز انگشتش انگشتری باز کرد.نظامی.
(1) - ظ. در اینجا «تاز کرد» محرف «یاز کرد» است (از دست یازیدن).
تازگان.
[زَ / زِ] (اِ) جِ تازه :
بیشتر از جنبش این تازگان
نوسفران و کهن آوازگان.نظامی.
رجوع به تازه شود.
تازگی.
[زَ / زِ] (حامص) نوی، و با لفظ بستن و دادن مستعمل. (آنندراج). مقابل کهنگی، از تازه :
ربود خواهد این پیرهن ترا اکنون
همان که تازگی و رنگ پیرهنْت ربود.
ناصرخسرو.
||خرمی. طراوت. تری. غضاضت. (صراح). عبطه: زهو؛ گیاه تر و تازه و شکوفهء گیاه و تازگی. قنطار؛ تازگی عود و بخور. عبعب؛ نازکی و تازگی جوانی. طلح؛ تازگی و نازکی. (منتهی الارب) :
بدین خرمی جهان بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب بدین نیکوئی نگار.
فرخی.
نیارد کنون تازگی بار تو
نه خورشید رخشان نه ابر مطیر.
ناصرخسرو.
تازه گلی بد رخت ولیک فلک
زو همه برْبود تازگی و گلی.ناصرخسرو.
عمر مردم بر چهار بخش است یک بخش روزگار پروردن و بالیدن و فزودن است و آن کمابیش پانزده شانزده سال باشد. دوم روزگار رسیدگی است و تازگی و این تا مدت سی سال باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
تازگی سرو و گل ز بارانست
زندگی سرّ و دل ز یارانست.سنائی.
سبزه را تازگی بباران است.ادیب صابر.
شنیدم رسن بسته ای سوی دار
برو تازگی رفت چون نوبهار.نظامی.
چنان تازگی ده به صوت رباب
که در نغمه اش پرده گردد حباب.
ملا طغرا (از آنندراج).
برو تازگی آنچنان بسته آب
که لغزیده در سایه اش آفتاب.
ظهوری (از آنندراج).
||خرمی: امیر... برسیدن این بشارت تازگی تمام یافت. (تاریخ بیهقی). اندر جهان چیزهاء نیکو بسیار است که مردم از دیدارشان شاد گردد و بطبع اندر تازگی آرد ولیکن هیچ چیز بجای روی نیکو نیست. (نوروزنامه).
گل رویش بتازگی بشکفت
می خرامید و زیر لب می گفت.سعدی.
||روی خوش نشان دادن. گرم پرسیدن. تازه رویی کردن. تعارف کردن. خوش آمد گفتن: نضارة؛ تازگی و تازه رویی و خوبی. (منتهی الارب) :
هرگز بدرگهش نرسیدم که حاجبش
صد تازگی نکرد و نگفت اندرون گذر.
فرخی.
||(ق) اخیراً. بتازگی. جدیداً.
تازگیها.
[زَ / زِ] (اِ) جِ تازگی. رجوع به تازگی شود.
تازندگان.
[زَ دَ / دِ] (اِ) جِ تازنده. دوندگان. حمله کنندگان: و خیلتاش و مردی از عرب از تازندگان دیوسواران نامزد شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 47). تازنده ای بود از تازندگان که همتا نداشت. (تاریخ بیهقی ایضاً ص117). رجوع به تاختن و تاز و تازنده شود.
تازنده.
[زَ دَ / دِ] (نف) دونده. (آنندراج). از تاختن و تاز، تندرو :
چو خورشید بر چرخ لشکر کشید
شب تار تازنده شد ناپدید
یکی انجمن کرد خاقان چین
بزرگان و گردان توران زمین.فردوسی.
مثال داد که فلان خیلتاش را که تازنده ای بود از تازندگان که همتا نداشت بگوی تا ساخته آید که برای مهمی وی را بجایی فرستاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص117). تازنده های چند از خوارزم رسیدند و خبر کشتن عبدالجبار پسر خواجهء بزرگ و قوم وی را آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص482).
تازنده ای زی گمرهی
سازنده ای با ناسزا.ناصرخسرو.
آمد برخم تیرگی و نور برون تاخت
تازنده شب تیره پس روز منور.ناصرخسرو.
چه اند این لشکر تازنده هموار
که اند این هفت سالاران لشکر؟ناصرخسرو.
ای که بر مرکب تازنده سواری هش دار.
(گلستان).
||به تاخت آورنده. دواننده :
چنین گفت از آن پس به ایزدگشسب
که این تیغزن شیر تازنده اسب.فردوسی.
چه بینی چه گویی تو در کار ما
بود تخت شاهی سزاوار ما؟فردوسی.
تازنک.
[زِ نَ] (اِخ) قریه ای است از ده سوالی در دهستان بهمئی بخش کهکیلویه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
تازنگ.
[زَ] (اِ) پیل پایه است و آن ستونی باشد از گچ و سنگ سازند و بر بالای پایهای طاق گذارند، و به این معنی با زای فارسی و رای قرشت هم آمده است. (برهان) (آنندراج). پیلپایه. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا). ستون کلفت بزرگ که نام دیگرش فیل پایه است. (فرهنگ نظام). و رجوع به تارنگ و تاژنگ شود.
تازنگ.
[زَ] (اِخ) دهی است از دهستان میداود (سرگچ) بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز که در 25هزارگزی جنوب خاوری باغ ملک و 25هزارگزی خاوری راه اتومبیل رو هفتگل به رامهرمز واقع است. کوهستانی و معتدل و مالاریائی است و 100 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و چشمه. محصول آنجا غلات، بلوط. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفهء بهمئی. دارای معدن گچ. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
تازنه.
[زِ / زَ نَ / نِ] (اِ) مخفف تازیانه:
آنکه ستر بود و اسب، زیر من اندر خر است
وآنکه بدی تازنه، در کف من خرگواز.
لامعی.
تازه.
[زَ / زِ] (ص، ق) نو باشد که نقیض کهنه است. (برهان). نقیض کهنه است. (انجمن آرا). نو. (شرفنامهء منیری). جدید. با لفظ کردن و شدن و داشتن و ساختن مستعمل است. (آنندراج). نو... که مقابل کهنه... است. (فرهنگ نظام). مقابل کهن. مقابل دیرین و دیرینه و بیات (در نان و غیره) :
وگر نام رنج تو گیرم بیاد
بماند سخن تازه تا صد نژاد.فردوسی.
چنین بود تا بود و این تازه نیست
گزاف زمانه براندازه نیست.فردوسی.
چنین است و این را بی اندازه دان
گزاف فلک هر زمان تازه دان.فردوسی.
بدو گفت رامشگری بر در است
که از من بسال و هنر برتر است
نباید که در پیش خسرو شود
که ما کهنه گردیم و او نو شود
ز سرکش چو بشنید دربان شاه
ز رامشگر تازه بربست راه.فردوسی.
هنوز رایتش از گرد راه چون نسرین
هنوز خنجرش از خون تازه چون گلنار.
فرخی.
ولی را ازو هر زمان تازه سودی
عدو را ازو هر زمان نو زیانی.فرخی.
منظر او بلند چون خوازه
هر یکی زو بزینت و(1) تازه.(2)
عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 450).
و این نواخت تازه که ارزانی داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص161). چون تن درداد برفتن مرا خلیفت کرد و تازه توقیعی از امیر بستد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص663).
گر سخنهای کسائی شده پیرند و ضعیف
سخن حجت، باقوّت و تازه وْ برناست.
ناصرخسرو.
عید قدم مبارک نوروز مژده داد
کامسال تازه از پی هم فتحها شود.خاقانی.
در صد غم تازه تر گریزم
گر یک غم جانستان ببینم.خاقانی.
مفلس و بخشنده تویی گاه جود
تازه و دیرینه تویی در وجود.نظامی.
هر دم از این باغ بری میرسد
تازه تر از تازه تری میرسد.نظامی.
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند.حافظ.
چون زخم تازه دوخته از خون لبالبم
ای وای اگر به شکوه شود آشنا لبم.
عرفی (از آنندراج).
عرفی بگیتی از خلد آمد که بازگردد
غافل که تازه پرواز گم سازد آشیان را.
عرفی (ایضاً).
بفروختم بغم دل از غم خریده را
رفتم بتازه این ره صد ره بریده را.
واله هروی (از آنندراج).
||به مجاز، خرم. خوش. شادمان. بانشاط. خوشحال :
که اندر جهان داد گنج من است
جهان تازه از دسترنج من است.فردوسی.
چو دیدند روی برادر بمهر
یکی تازه تر برگشادند چهر.فردوسی.
سپهبد همی راند با او براه
بدید آنکه تازه نبد روی شاه(3).فردوسی.
خورش هست چندانکه اندازه نیست
اگر چهر بازارگان تازه نیست.فردوسی.
چنین گفت کین را خود اندازه نیست
رخ نامداران از این تازه نیست.فردوسی.
بتو تازه باد این جهان کاین جهان را
چو مر چشم را روشنایی ببایی.فرخی.
امیر گفت الحمدلله و سخت تازه بایستاد و خرم گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص65). هرگاه که خداوند مالیخولیا خندان روی و تازه و شادکام باشد... (ذخیرهء خوارزمشاهی). ||ضد پژمرده. (برهان) (انجمن آرا). تری. [کذا]. (آنندراج). طری. باطراوت. خرم. جوان. تر. مقابل خشک. شاداب. نوشکفته: خون تازه؛ دم ناجع. نجیع. (بحر الجواهر) (دستور اللغة). بقلٌ ثعدٌ؛ ترهء تازه. جنی؛ میوهء تازه. طری؛ تازه و تر. غض؛ تازه و شکوفهء نازک. غضیض؛ تازه و شکوفهء نرم. غریض؛ تازه، و منه: لحمٌ غریضٌ؛ ای طری... و تازه از هر چیزی و شکوفهء نوباوه. ورث؛ تازه و تر از هر چیزی. دمٌ ناقع؛ خون تازه. نضر؛ تازه و باآب. (منتهی الارب) :
چون خط معشوق نیست تازه و خوشبوی
از غم آنست سوگوار بنفشه.
رفیع الدین مرزبان فارسی.
شکسته زلف تو تازه بنفشهء طبریست
رخ و دو عارض تو تازه لاله و نسرین.
فرخی.
فصل بهار تازه و نوروز دلفریب
همبوی مشک باد و زمین پر ز بوی بان.
فرخی.
باغ آراسته کز ابر مدام آب خورد
تازه تر باشد هر ساعت و آراسته تر.فرخی.
خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار
گر در کنار یار بود خوش بود بهار.
منوچهری.
نرگس تازه میان مرغزار
همچو در سیمین زنخ زرین چهی.
منوچهری.
هر کجا یابی زین تازه بنفشه خودروی
همه را دسته کن و بسته کن [و] پیش من آر.
منوچهری.
عاشق شده ست نرگس تازه بکودکی
تا هم بکودکی قد او شد چو قد پیر.
منوچهری.
نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز
می خوشبوی فرازآور و بربط بنواز.
منوچهری.
وآن قطرهء باران که فرودآید از شاخ
بر تازه بنفشه نه بتعجیل، به ادرار.
منوچهری.
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد بمثل
گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا.منوچهری.
آستین برزده ای دست بگل برزده ای
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای.
منوچهری.
از چه شد همچو ریسمان کهن
آن سر سبز و تازه همچو سَذاب؟
ناصرخسرو.
لاله ای بودم به نیسان خوب رنگ
تازه، اکنون چون بدی نیلوفرم.ناصرخسرو.
چون بیشتر شدیم جوانی را دیدیم بغایت صورت نیکو و تازه. (قصص الانبیا چ شهشهانی ص171).
هرکه از شادیت چون گل تازه نیست
همچو شاخ گل دلش پرخار باد.مسعودسعد.
آنگه وی را [جَو را] بفال داشتی که او را دیدی سبز و تازه. (نوروزنامهء منسوب بخیام).
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی بینم.خاقانی.
... گهی تازه است و گاه پژمرده، سرو را هیچ ثمره نیست و همه وقت تازه است. (گلستان). ||بمعنی حادث هم آمده است که در مقابل قدیم است. (برهان). حادث... که مقابل... قدیم است. (فرهنگ نظام): بزرگان گفتند این چه حالت است که تازه گشت؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198). ||بدیع. (آنندراج). ||اخیراً. اخیر. در این نزدیکی (زمان). مقابل گذشتهء دور. قریب العهد. جدیداً :
خواجه غلامی خرید دیگر تازه
سست هل و هرزه گرد و لتره ملازه.(4)
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص478).
خوک چون دید بدشت اندر تازه پی شیر
گرْش جان باید زآن سو نکند هیچ نگاه.
فرخی.
و عصارهء سرگین خر که تازه افکنده باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). نقلست که احمد گفت ببادیه فروشدم بتنها راه گم کردم اعرابی را دیدم بگوشه ای نشسته تازه، گفتم بروم و از وی راه پرسم. (تذکرة الاولیای عطار). ||مجازاً، بارونق. باجلوه :
ای بتو تازه کریمی و بتو تازه سخا
کردمی دایم از آنکس که جز این بود حذر.
فرخی.
تا سخن است از سخن آوازه باد
نام نظامی بسخن تازه باد.نظامی.
||در تداول امروز، مرادف اکنون: پس از اینهمه، تازه می پرسد لیلی نر بود یا ماده. رجوع به ترکیبهای این کلمه شود.
(1) - واو زاید است. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
(2) - ن ل: هر یکی زو به زینتی تازه.
(3) - ن ل: روی راه.
(4) - ن ل: سست هل و حجره گرد و لتره ملازه. سست هل و حجره حجره گرد و ملازه [کذا].
تازه.
[زَ] (اِخ) (رباط...) شهریست بشمال آفریقا و از آنجاست ابن بری ابوالحسن علی بن محمد بن حسین. رجوع به ابن بری در همین لغت نامه شود.
تازه آباد.
[زَ] (اِخ) دهی است از دهستان پلرودبار بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در 12هزارگزی جنوب رودسر و 4هزارگزی رحیم آباد واقع است. جلگه و معتدل مرطوب است و 215 تن سکنه دارد، شیعه، گیلکی و فارسی زبان. آب آن ار نهر پلرود. محصول آن برنج، چای، عسل، لبنیات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
تازه آباد.
[زَ] (اِخ) دهی است در بخش لشت نشای شهرستان رشت که در 4هزارگزی شمال بازار لشت نشا و 4هزارگزی دریا قرار دارد. جلگه و معتدل و مرطوب است و 100 تن سکنه دارد، شیعه، گیلکی و فارسی زبان. آب آنجا از استخر و سفیدرود است. محصول آن برنج، صیفی کاری. شغل اهالی زراعت و مکاری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
تازه آباد.
[زَ] (اِخ) دهی جزء بخش مرکزی شهرستان رشت است که در 8هزارگزی باختر رشت و 2هزارگزی جنوب شوسهء رشت - فومن واقع است. جلگه و معتدل و مرطوب است و 76 تن سکنه دارد، شیعه، گیلکی و فارسی زبان. آب آن از استخر محلی. محصول آن برنج، ابریشم، توتون سیگار، صیفی. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
تازه آباد.
[زَ] (اِخ) دهی از دهستان خرم آباد شهرستان تنکابن است که در 10هزارگزی جنوب خاوری تنکابن واقع است. دشت و جنگل معتدل و مرطوب مالاریائی است و 320 تن سکنه دارد، شیعه، گیلکی و فارسی. آب آن از رودخانهء چشمه کیله. محصول آن جالیزکاری. شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
تازه آباد.
[زَ] (اِخ) دهی است از دهستان دابو در بخش مرکزی شهرستان آمل و در 14هزارگزی شمال خاوری آمل واقع است. دشتی است معتدل و مرطوب و مالاریائی. 180 تن سکنه دارد، شیعه، مازندرانی و فارسی. آب آن از چشمه. محصول آن برنج، صیفی. شغل اهالی زراعت است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
تازه آباد.
[زَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان دورود بخش مرکزی شهرستان ساری که در 5هزارگزی باختر نکا واقع است و معتدل، مرطوب و مالاریائی است و 150 تن سکنه دارد، شیعه، مازندرانی و فارسی. آب آن از رودخانهء نکا و چشمه. محصول آن برنج، غلات، پنبه، صیفی. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
تازه آباد.
[زَ] (اِخ) دهی است از دهستان پنج هزاره که در بخش بهشهر شهرستان ساری و در 7500گزی خاور بهشهر و 1500گزی جنوب شوسهء بهشهر و گرگان واقع است. دامنه ای معتدل و مرطوب و مالاریائی است که 135 تن سکنه دارد، شیعه، مازندرانی و فارسی. آب آن از چشمه و سد عباس آباد. محصول آن برنج، غلات، مرکبات، صیفی و مختصر پنبه و ابریشم. شغل اهالی زراعت و مختصر گله داری. صنایع دستی زنان کرباس بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
تازه آباد.
[زَ] (اِخ) دهی از دهستان کران بخش مرکزی شهرستان نوشهر است که در 3500گزی جنوب باختری نوشهر و یکهزارگزی جنوب شوسهء نوشهر به چالوس قرار دارد. دشت و معتدل و مرطوب و مالاریائی است که 80 تن سکنه دارد، شیعه، گیلکی و فارسی. آب آن از کشک سراچشمهء گردوک. محصول آن برنج و لبنیات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
تازه آباد.
[زَ] (اِخ) دهی از دهستان گلیجان شهرستان تنکابن است که در 3هزارگزی باختر تنکابن واقع است و 50 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
تازه آباد.
[زَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان لنکای شهرستان تنکابن، در 27500 گزی جنوب خاوری تنکابن. کنار شوسهء تنکابن بچالوس واقع است و 40 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
تازه آباد.
[زَ] (اِخ) نام شعبهء شیلات در شبه جزیرهء میان کاله است که در 11هزارگزی میان قلعه و 16هزارگزی امیرآباد واقع شده است. سکنهء آن کارگران شیلات و افراد مرزبانی کشور میباشند. آب آشامیدنی آنجا از چاه تأمین میشود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
تازه آباد.
[زَ] (اِخ) نام یکی از پاسگاه های مرزبانی کشور در مرز ایران و شوروی که در دشت گرگان واقع است. این پاسگاه در 35هزارگزی شمال گمیشان نزدیک دریا واقع شده. آب آشامیدنی افراد پاسگاه از رودخانهء گرگان حمل میشود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
تازه آباد.
[زَ] (اِخ) در ده میلی گمش تپه، دارای 8 یا 9 خانه که متعلق به ترکمن های ماهی گیر است. دارای یک اسکله و مسکن دائمی یموت ها. (از سفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 99).
تازه آباد.
[زَ] (اِخ) دهی در تنکابن. (از سفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی ص105).
تازه آباد.
[زَ] (اِخ) دهی در کجور. (از سفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی ص109).
تازه آباد.
[زَ] (اِخ) دهی در سدن رستاق. (از سفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی ص126).
تازه آباد.
[زَ] (اِخ) دهی است از دهستان فعله کری بخش سنقر و کلیائی کرمانشاه که در 20هزارگزی شمال خاوری سنقر و 6هزارگزی خاور هزارخانی واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 270 تن سکنه دارد، شیعه، کردی و فارسی. آب آن از قنات و چشمه. محصول آن غلات، حبوبات، توتون. شغل اهالی زراعت، صنایع دستی آن قالیچه، جاجیم، پلاس بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد.
[زَ] (اِخ) دهی از دهستان اوباتوی بخش دیواندرهء شهرستان سنندج است که در 46هزارگزی شمال دیواندره و 3هزارگزی شمال کانی شیرین واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 160 تن سکنه دارد، سنی، کردی. آب آن از رودخانه و چشمه. محصول آن غلات، حبوبات و توتون. شغل اهالی زراعت، گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد.
[زَ] (اِخ) دهی از دهستان تیلکوه بخش دیواندرهء شهرستان سنندج که در 45هزارگزی شمال باختر دیواندره و ده هزارگزی جنوب ایرانشاه قرار دارد. کوهستانی و سردسیر است و 140 تن سکنه دارد، سنی، کردی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، توتون، عسل، روغن، پشم. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد.
[زَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالک بخش مریوان شهرستان سنندج که در 4هزارگزی خاور دژ سلماس و 500گزی جنوب راه اتومبیل رو سنندج بمریوان واقع است. جلگه و سردسیر و مالاریائی است و 70 تن سکنه دارد، سنی، کردی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، حبوبات، لبنیات، توتون، برنج. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد.
[زَ] (اِخ) دهی است از دهستان سورسور بخش کامیاران شهرستان سنندج که در 31هزارگزی شمال خاوری کامیاران و کنار شمالی رودخانهء گاورود واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 66 تن سکنه دارد، سنی، کردی. آب آن از رودخانهء گاورود و چشمه. محصول آن غلات، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد.
[زَ] (اِخ) دهی از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه است که در 12هزارگزی شمال خاوری دیزگران و کنار راه مالرو عمومی دیزگران - سامله واقع است و کوهستانی و سردسیر است و 65 تن سکنه دارد، شیعه، کردی، فارسی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، حبوبات، لبنیات، توتون و مختصر قلمستان. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد.
[زَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه که در 8هزارگزی شمال کرمانشاه و یکهزارگزی سرخه لیزه واقع است. دشت و سردسیر است و 25 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد آصف.
[زَ دِ صِ] (اِخ) دهی از دهستان سارال بخش دیواندرهء شهرستان سنندج است که در 20هزارگزی جنوب باختری دیواندره و دوهزارگزی کانی کبود واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 110 تن سکنه دارد، سنی، کردی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد آوریه.
[زَ دِ وِرْ یَ] (اِخ) دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروهء شهرستان سنندج که در 15هزارگزی جنوب باختری قروه و کنار راه مالرو عمومی و خط تلفن قروه به سنقر واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 200 تن سکنه دارد، کردی، آب آن از چشمه. محصول آن غلات، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی آن قالیچه بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد بزنقران.
[زَ دِ بِ زِ قِ] (اِخ)دهی است از دهستان حسین آباد بخش دیواندرهء شهرستان سنندج که در 11هزارگزی شمال حسین آباد و کنار شوسهء فعلی سنندج به سقّز واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 100 تن سکنه دارد، سنی، کردی. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوبات، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد پیرتاج.
[زَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان سیستان شهرستان بیجار که در 46هزارگزی جنوب خاوری حسن آباد سوگند و 3هزارگزی جنوب رودخانهء قزل اوزن واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 240 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری. صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم بافی. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد تفلی.
[زَ دِ تِ] (اِخ) دهی از دهستان اورامان بخش رزاب شهرستان سنندج است که در 16هزارگزی شمال باختری رزاب و در کنار راه اتومبیل رو مریوان به رزاب واقع است. کوهستانی و معتدل است و 50 تن سکنه دارد، سنی، کردی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، لبنیات، توتون. شغل اهالی زراعت، گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد جنگا.
[زَ دِ جُ] (اِخ) دهی است جزو دهستان سیاهکل بخش سیاهکل و دیلمان شهرستان لاهیجان که در 16هزارگزی باختر سیاهکل واقع است. جلگه ای معتدل است و 250 تن سکنه دارد، شیعه، گیلکی و فارسی زبان. آب آنجا از نهر کیاجو از سفید رود است. محصول آنجا برنج، ابریشم، چای. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو. در حدود ده باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
تازه آباد چراغ آباد.
[زَ دِ چَ] (اِخ) دهی از دهستان ییلاق بخش حومهء شهرستان سنندج است که در 42هزارگزی خاور سنندج و 6هزارگزی جنوب باختری دهگلان دشت واقع است. سردسیر است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد چهل گزی.
[زَ دِ چِ هِ گَ] (اِخ)دهی از دهستان حسین آباد بخش حومهء شهرستان سنندج است که در 18هزارگزی شمال سنندج واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 60 تن سکنه دارد، سنی، کردی. آب آن از رودخانه و چشمه. محصول آن غلات، حبوبات، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد خاجکین.
(1) [زَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش خمام شهرستان رشت که در دوهزارگزی جنوب خمام به رشت واقع است. جلگه و معتدل و مرطوب است و 107 تن سکنه دارد، شیعه گیلکی، ترکی، فارسی. آب آنجا از نهر خمام رود و سفیدرود است. محصول آنجا برنج، باقلا، ابریشم. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
(1) - یا «خواجکین».
تازه آباد خلیل آباد.
[زَ دِ خَ] (اِخ) دهی از دهستان اسفندآباد بخش قروهء شهرستان سنندج است که در 18هزارگزی باختر قروه کنار راه اتومبیل رو قروه به سنقر واقع است. جلگه و سردسیر است. 155 تن سکنه دارد، کردی و فارسی. آب آن از قنات. محصول آن غلات، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالیچه، جاجیم، گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد خمام.
[زَ دِ خُ] (اِخ) دهی است جزو دهستان حومهء بخش خمام شهرستان رشت که در 3هزارگزی شمال خاوری خمام و 3هزارگزی خاور شوسهء خمام به بندر انزلی قرار دارد. جلگه و معتدل و مرطوب است و 430 تن سکنه دارد، شیعه، گیلکی. آب آنجا از نهر خمام رود از سفیدرود. محصول آنجا برنج. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
تازه آباد دوله رش.
[زَ دِ دو لَ رَ] (اِخ)دهی از دهستان ساردل بخش میرانشاه شهرستان سنندج است که در 48هزارگزی جنوب باختری دیواندره و 15هزارگزی جنوب باختری گاوآهن تو واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 54 تن سکنه دارد، سنی، کردی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، لبنیات، توتون، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد دوویسه.
[زَ دِ دو وَیْ سَ] (اِخ)دهی است از دهستان کلاترزان بخش حومهء شهرستان سنندج. 15هزارگزی شمال باختری سنندج و 3هزارگزی خاور دوویسه واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 75 تن سکنه دارد، سنی، کردی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد دیزج.
[زَ دِ دی زَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاردولی بخش قروهء شهرستان سنندج که در 18هزارگزی جنوب خاوری قروه و سر راه شوسهء قروه - همدان واقع است. دشت و سردسیر است و 345 تن سکنه دارد، شیعه، کردی، فارسی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، لبنیات، حبوبات. شغل اهالی زراعت، گله داری. صنایع دستی آن قالیچه، جاجیم، گلیم بافی. راه آن مالرو است. این ده مشهور به ناظم آباد است. قهوه خانه ای کنار شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد سرآب قحط.
[زَ دِ سَ قَ](اِخ) دهی از دهستان اسفندآباد بخش قروهء شهرستان سنندج است که در 24هزارگزی باختر قروه و 7هزارگزی جنوب شوسهء سنندج - قروه قرار دارد. جلگه و سردسیر است و 200 تن سکنه دارد، کردی. آب آنجا از چاه. محصول آن غلات، دیم، لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری. صنایع دستی آن قالیچه، جاجیم بافی. راه آن مالرو، تابستان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد سردالان.
[زَ دِ سَ] (اِخ) دهی از دهستان قراتورهء بخش دیواندرهء شهرستان سنندج است که در 17هزارگزی خاور دیواندره و 4هزارگزی شمال رودخانهء قزل اوزن واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 230 تن سکنه دارد، سنی، کردی. آب آن از رودخانه و چشمه. محصول آن غلات و حبوبات، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد سریاس.
[زَ دِ سَرْ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان جوانرود بخش پاوهء شهرستان سنندج، فع مخروبه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد عباس آباد.
[زَ دِ عَبْ با] (اِخ)دهی است از دهستان رابو بخش مرکزی شهرستان آمل که در 8500گزی شمال آمل واقع است. دشت، معتدل و مرطوب و مالاریائی است و 320 تن سکنه دارد، شیعه، مازندرانی و فارسی. آب آن از رودخانهء هراز. محصول آن برنج، کنف، صیفی کاری، مختصر نیشکر. شغل اهالی زراعت است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
تازه آباد عیسی آباد.
[زَ دِ سا] (اِخ)دهی از دهستان کلاترزان بخش رزاب شهرستان سنندج است که در 27هزارگزی باختر سنندج و دوهزاروپانصدگزی جنوب قهوه خانهء آریز، کنار شوسه واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 150 تن سکنه دارد، سنی، کردی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، توتون، مختصر حبوبات، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد عیسی در.
[زَ دِ دَ] (اِخ) دهی از بخش دهستان حسین آباد حومهء شهرستان سنندج است که در 24هزارگزی شمال خاوری سنندج و کناره راه شوسهء جدید سنندج به سقز واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 70 تن سکنه دارد، سنی، کردی، فارسی. آب آن از رودخانهء اربابی و چشمه. محصول آن غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. به این ده تازه آباد دکتر واسع نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد قراگول.
[زَ دِ قَ گُلْ] (اِخ)دهی از دهستان حسین آباد بخش حومهء شهرستان سنندج است که در 27هزارگزی شمال خاوری سنندج و یکهزارگزی قراگل واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 130 تن سکنه دارد، سنی، کردی. آب آن از رودخانه و چشمه. محصول آن غلات، حبوبات، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد قلعه جق.
[زَ دِ قَ عَ جُ] (اِخ)دهی از دهستان کلاترزان بخش رزاب شهرستان سنندج است که در 40هزارگزی خاور رزاب و 3هزارگزی باختر راه اتومبیل رو سنندج به مریوان واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 70 تن سکنه دارد، سنی، کردی. آب آن از چشمه و رودخانهء قلعه جق. محصول آن غلات، لبنیات، توتون. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد قوری چای.
[زَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان ییلاق بخش حومهء شهرستان سنندج است که در 32هزارگزی خاور سنندج و 10هزارگزی شمال شوسهء سنندج و همدان واقع است و جلگه و سردسیر است و 500 تن سکنه دارد، کردی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالیچه، جاجیم، گلیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد کریم آباد.
[زَ دِ کَ] (اِخ) دهی از دهستان ییلاق بخش قروهء شهرستان سنندج است که در 24هزارگزی باختر قروه بین سرآب قحط و تازه آباد سرآب قحط واقع است. جلگه و سردسیر است و 35 تن سکنه دارد، کردی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، لبنیات، توتون. شغل اهالی زراعت، گله داری. صنایع دستی آن قالیچه و گلیم بافی است. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد کلا.
[زَ دِ کَ] (اِخ) دهی از دهستان قره طقان بخش بهشهر شهرستان ساری است که در 14هزارگزی شمال نکا واقع است. دشت و معتدل و مرطوب و مالاریائی است و 260 تن سکنه دارد، شیعه، مازندرانی و فارسی. آب آن از رودخانهء نکا و چاه. محصول آن برنج، غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان بافتن پارچه های نخی است. راه آن مالرو است. تابستان به ییلاق چهاردانگه میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
تازه آباد گاومیشان.
[زَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان ییلاق بخش قروهء شهرستان سنندج. در 42هزارگزی شمال باختری قروه است که در 4هزارگزی خاور بگه جان واقع است. جلگه و سردسیر است و 255 تن سکنه دارد، کردی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری. صنایع دستی قالیچه، جاجیم و گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد گزنهله.
[زَ دِ گَ نَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان فعله کری بخش سنقر و کلیائی شهرستان کرمانشاه است که در پنج هزارگزی جنوب سنقر و یکهزارگزی خاور شوسهء سنقر- کرمانشاه واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 60 تن سکنه دارد، شیعه، کردی، فارسی. آب آن از سرآب گزنهله. محصول آن غلات دیمی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد گلانه.
[زَ دِ گُ نَ] (اِخ) دهی از دهستان سارال بخش دیواندرهء شهرستان سنندج است که در 15هزارگزی گلانه واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 130 تن سکنه دارد، سنی، کردی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، حبوبات، لبنیات، توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد گیلکلو.
[زَ دِ لَ لو] (اِخ) دهی از دهستان اسفندآباد بخش قروهء شهرستان سنندج است که در 35هزارگزی شمال قروه و 3هزارگزی جنوب خاوری گیلکلو قرار دارد. تپه ماهور و سردسیر است و 155 تن سکنه دارد، کردی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری. صنایع دستی آن قالیچه، جاجیم، گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد مرزیان.
[زَ دِ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان لفمجان بخش مرکزی شهرستان لاهیجان که در 14000گزی باختر لاهیجان و 3000گزی لفمجان واقع است. جلگه و معتدل و مرطوب است و 351 تن سکنه دارد، شیعه، گیلکی، فارسی. آب آنجا از نهر کیاجو از سفیدرود است. محصول آنجا برنج، ابریشم، کنف، صیفی. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی آن حصیربافی. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
تازه آباد مورچی.
[زَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان خالصهء بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه است که در 23هزارگزی شمال باختری کرمانشاه، متصل بمورچی واقع است. دشت سردسیر است و 50 تن سکنه دارد، شیعه، کردی و فارسی، آب آن از سراب نیلوفر. محصول آن غلات، حبوبات، صیفی، لبنیات. شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد وزیر.
[زَ دِ وَ] (اِخ) دهی از دهستان قراتورهء بخش دیواندرهء شهرستان سنندج است که در 29هزارگزی شمال خاوری دیواندره و 2هزارگزی شمال راه فرعی دیواندره به وزیر واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 90 تن سکنه دارد، سنی، کردی. آب آن از رودخانه و چشمه. محصول آن غلات، حبوبات، لبنیات، توتون. شغل اهالی زراعت، گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه آباد هیجان.
[زَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان قراتورهء بخش دیواندرهء شهرستان سنندج است که در 26هزارگزی شمال خاوری دیواندره، کنار رودخانهء ول کشتی واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 125 تن سکنه دارد، سنی، کردی. آب آن از رودخانه و چشمه. محصول آن غلات، حبوبات، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه اندرز.
[زَ / زِ اَ دَ] (اِ مرکب) اندرز تازه. اندرز نو :
بگویم یکی تازه اندرز نیز
که آن برتر از دیده و جان و چیز.فردوسی.
رجوع به تازه شود.
تازه اندیشه.
[زَ / زِ اَ شَ / شِ] (اِ مرکب)اندیشهء تازه. اندیشهء نو :
فرخزاد گفت و سپهبد شنید
یکی تازه اندیشه آمد پدید.فردوسی.
رجوع به تازه شود.
تازه باغ.
[زَ / زِ] (اِ مرکب) باغ خوش و خرم. باغ باطراوت :
فروزنده در صحن آن تازه باغ
ز می شبچراغی بشب چون چراغ.نظامی.
رجوع به تازه شود.
تازه بتازه.
[زَ / زِ بِ زَ / زِ] (ق مرکب)چیزهای جدید پشت سرهم. (فرهنگ نظام). نوبنو. بطور مجدد. مکرراً. (ناظم الاطباء). نوی و تازگی مکرر. بدون راه یافتن کهنگی.
تازه بدن.
[زَ / زِ بَ دَ] (ص مرکب) با تنی تر و تازه و جوان. با بدنی لطیف و باطراوت :جاریة عبرد؛ دختر سپیدرنگ و تازه بدن. (منتهی الارب).
تازه بدوران رسیده.
[زَ / زِ بِ دَ / دُو رَ / رِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) کسی که از درجهء پست بدرجهء بلند ترقی کرده و مغرور شده باشد. (فرهنگ نظام). آنکه مال و منزلتی نداشته و بنوی دارا شده باشد. نودولت. ندیدبدید. نوکیسه. رجوع به نودولت شود.
تازه برگ.
[زَ / زِ بَ] (ص مرکب) تر. خرم. پرطراوت. جوان :
بسان درختی بود تازه برگ
دل از کین شاهان نترسد ز مرگ.فردوسی.
تازه بنیاد.
[زَ / زِ بُنْ] (اِ مرکب) بنیاد نو. اساس تازه:
بداد جهان آفرین شاد باش
جهان را یکی تازه بنیاد باش.فردوسی.
تازه بوم.
[زَ / زِ] (اِ مرکب) جا و مقام تازه. منزل خوش و نیک. سرزمین خرم :
بفرمود تا نامداران روم
برفتند صد مرد از آن تازه بوم.فردوسی.
فرستاده برگشت از آن تازه بوم
بیامد بنزدیک پیران روم.فردوسی.
تازه بهار.
[زَ / زِ بَ] (اِ مرکب) گل از نو شکفته. (ناظم الاطباء). ||نوبهار. رجوع بهمین کلمه شود. ||زمین آرایش یافته از بهار مجدد. (ناظم الاطباء). ||مجازاً زیباروی و باطراوت را گویند :
ای تازه بهار سخت پدرامی
پیرایهء دهر و زیور عصری.منوچهری.
آنک آن تازه بهار دل من در دل خاک
از سحاب مژه خوناب مطر بگشائید.خاقانی.
کاین تازه بهار بوستانی
دارد غرضی ز ناتوانی.نظامی.
گلا و تازه بهارا توئی که عارض تو
طراوت گل و بوی بهار من دارد.سعدی.
تازه بهارا، ورقت زرد شد.سعدی.
چون تو بهار دلستان تازه بهار و گلفشان
حیف بود که سایه ای بر سر ما نگستری.
سعدی (کلیات چ بروخیم ص278).
تازه پرواز.
[زَ / زِ پَرْ] (ص مرکب) از مرکبات تازه. (آنندراج). بتازگی پر و بال بازکرده و از سر نو پروازکرده. (ناظم الاطباء) :
عرفی بگیتی از خلد آمد که بازگردد
غافل که تازه پرواز گم سازد آشیان را.
عرفی (از آنندراج).
تازه پیکر.
[زَ / زِ پَ / پِ کَ] (ص مرکب)مجازاً، خوش اندام :
تکاور سمندان ختلی خرام
همه تازه پیکر همه تیزگام.نظامی.
تازه تر.
[زَ / زِ تَ] (ص تفضیلی) خرم تر. نوتر :
خیز بت رویا، تا مجلس زی سبزه بریم
که جهان تازه شد و ما ز جهان تازه تریم.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص179).
رجوع به تازه شود.
تازه ترنج.
[زَ / زِ تُ رَ] (اِ مرکب) ترنج تر و لطیف. ||در این شعر به مجاز بمعنی زیباروی آمده :
زآن تازه ترنج نورسیده
نظاره ترنج و کف بریده.نظامی.
تازه جانی کردن.
[زَ / زِ کَ دَ] (مص مرکب) از نو زنده کردن. مجازاً، مهر و محبت بیحد کردن :
در تن هر مرده دل، عیسی صفت
از تلطف تازه جانی کرده ای.
مجدالدین بن رشید عزیزی (از لباب).
تازه جنگ.
[زَ / زِ جَ] (ص مرکب) آنکه بتازگی در جنگ درآمده است. جنگ ندیده. جنگ ناآزموده :
ای خدا شد بر جوانم کار تنگ
دشمنان خونخوار و اکبر تازه جنگ.
(از شبیه شهادت علی اکبر).
تازه جوان.
[زَ / زِ جَ] (ص مرکب) از اسمای محبوب است. (آنندراج). بتازگی بسن جوانی رسیده. (ناظم الاطباء). حدیث السن. نوجوان :
عیبیش جز این نیست که آبستن گشته ست
او نیز یکی دخترک تازه جوان است.
منوچهری.
چون که من پیرم جهان تازه جوان
گرنه زین مادر بسی من مهترم.ناصرخسرو.
در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم
ساغر می ز کف تازه جوانی بمن آر.حافظ.
چهرهء نوخط آن تازه جوان را دریاب
زیر ابر سبک آن برق عنان را دریاب.
صائب (از آنندراج).
گشته خوش پیر ظهوری و علاجش اینست
که بتن جانی از آن تازه جوانش بکشم.
ظهوری (ایضاً).
||مجازاً، لطیف. باطراوت. زیبا :
تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد
پیشهء او طرب و مذهب او دانش و داد.
منوچهری.
تازه چرخ.
[زَ / زِ چَ] (ص مرکب) کسی که تازه برتبهء عالی رسیده. (فرهنگ نظام). ناآزموده. تازه کار : این تازه چرخها که امروز روی کارند... . جوانان تازه چرخ.
تازه چهر.
[زَ / زِ چِ] (ص مرکب) خندان. شاد. بشاش. خوشرو :
ایا، آز را داده گردن بمهر
دوان هر زمان پیش او تازه چهر.اسدی.
بتو دادمش باش از او تازه چهر
گرامی و گستاخ دارش بمهر.اسدی.
تازه حلق کردن.
[زَ / زِ حَ کَ دَ] (مص مرکب) حلق را تازه کردن. تازه کردن حلق. مجازاً بمعنی خنک کردن حلق. رفع عطش کردن. از سوز تشنگی کاستن :
یکی تشنه را تا کند تازه حلق
یکی تا بگردن درافتند خلق.
سعدی (بوستان).
تازه خدمت.
[زَ / زِ خِ مَ] (ص مرکب)نوکر و خدمتگاری که تازه بسر خدمت آمده باشد. (ناظم الاطباء). ||مجازاً، خوش خدمت. تازه نفس. چابک :
بهار آمد آنگه سلیمان اساس
از او دیو زرد خزان در هراس
بپایین تخت روان حباب
پریزاد گل تازه خدمت چو آب.
طغرا (از آنندراج).
تازه خط.
[زَ / زِ خَط ط / خَ] (ص مرکب)آنکه ریش و سبلت وی بتازگی دمیده باشد. (ناظم الاطباء). نوخط. که تازه از رخسارش خط برآمده باشد. آنکه بتازگی خط او دمیده باشد. آنکه موی تازه بر رخسارش دمیده باشد :
با لب تازه خطش چند سیاهی بزند
چهرهء آب خضر را بزمین می مالم.
صائب (از آنندراج).
دارد ز انفعال رخ تازه خط او
در پیرهن ز جوهر خود خانه آینه.
صائب (ایضاً).
تازه داشتن.
[زَ / زِ تَ] (مص مرکب)مجازاً، خوش داشتن :
تو طبع و دل را هم شاد و تازه دار همی
که خسروی بتو تازه ست و مملکت بتو شاد.
مسعودسعد.
||تجدید کردن. از نو بکار بردن. احیا کردن :
در توحید زن کآوازه داری
چرا رسم مغان را تازه داری؟نظامی.
||مجازاً، خوشروی و خندان بودن. شادمان داشتن چهره. بشاش بودن. خود را شاد و مسرور نشان دادن. روی را تازه ساختن :
نشستیم هر دو برامش بهم
بمی تازه داریم روی دژم.فردوسی.
ما را همی بخواهی پس روی تازه دار
تا خواجه مر ترا بپذیرد ز من مگر.فرخی.
چشم امید بمژگان تر خود داریم
روی خود تازه به آب گهر خود داریم.
صائب.
تازه داماد.
[زَ / زِ] (اِ مرکب) داماد جوان. پسر جوانی که تازه عروسی کند.
تازه درآمد.
[زَ / زِ دَ مَ] (ن مف مرکب)نوظهور. مد نو. نومدشده. جدیدالاختراع.
تازه دل.
[زَ / زِ دِ] (ص مرکب) آنکه دارای دل جوان باشد. (ناظم الاطباء).
تازه دم.
[زَ / زِ دَ] (ص مرکب) تازه نفس و با قوت و طاقت. (ناظم الاطباء). کسی که تازه وارد کاری شده و هنوز خسته نشده است. (فرهنگ نظام). ||چای و غیره که تازه دم شده. (فرهنگ نظام).
تازه دماغی.
[زَ / زِ دِ] (حامص مرکب)دانائی و خوشحالی. (غیاث اللغات) (آنندراج).
تازه رای.
[زَ / زِ] (ص مرکب) صاحب فکر نو و تازه. صاحب فکر روشن و خوش :
مهان را همه چشم بر سوفرای
از او گشته شاد و بدو تازه رای.فردوسی.
تازه رخ.
[زَ / زِ رُ] (ص مرکب)روی گشاده. خوشرو. گشاده رو. تازه رخسار. تازه روی. خوشروی :
در باغ بگشاد پالیزبان
بفرمان آن تازه رخ میزبان.فردوسی.
بدو گفت بهرام تیره شبان
که یابد چنین تازه رخ میزبان؟فردوسی.
کُه کن و بارکش و کارکن و راه نورد
صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز.
منوچهری.
ما سیکی خوار نیک، تازه رخ و صلحجوی
تو سیکی خوار بد، جنگ کن و ترشروی.
منوچهری.
تازه رخسار.
[زَ / زِ رُ] (ص مرکب)تازه رخ. تازه روی. خوشرو. گشاده رو. زیباروی :
بر سر زانو بچندین عزتش جا می دهند
تازه رخساران بچشم پاکبین آئینه را.
صائب (از آنندراج).
رجوع به تازه رخ و تازه روی شود.
تازه رخساره.
[زَ / زِ رُ رَ / رِ] (اِ مرکب)رخسارهء تازه. روی خوش و گشاده :
نگه کرد گرسیوز نامدار
بدان تازه رخسارهء شهریار.فردوسی.
تازه رس.
[زَ / زِ رَ] (ن مف مرکب) نورس. (آنندراج) :
بباغ درون از سموم نفس
اثر دسته بندد گل تازه رس.
ظهوری (از آنندراج).
||جدید و نو. ||اندکی پیش آمده. (ناظم الاطباء).
تازه رو.
[زَ / زِ] (ص مرکب) از اسمای محبوب است. (آنندراج). مجازاً، خوشرو. شکفته. شادمان. تازه روی. سرفراز. خرم و باطراوت :
بفرمود تا پیش او آورند
گشاده دل و تازه رو آورند.فردوسی.
سراسر بدرگاه او آمدند
گشاده دل و تازه رو آمدند.فردوسی.
بوقت عطا خوش خوئی تازه روئی
بروز وغا پردلی کامرانی.فرخی.
کریم است و آزاده و تازه روئی
جوان است و آهسته و باوقاری.فرخی.
مرد آن بود که روز بلا تازه رو بود
ورنه بگاه شادی ناید ز کس فغان.
جمال الدین عبدالرزاق.
همچو آیینه از نفاق درون
تازه روی و سیه جگر مائیم.خاقانی.
تازه رویان آفرینم، زآفرین او چنانک
با رخ هر یک نهانه عشق بازد هر زمان.
خاقانی.
چه دیدم تیزرائی تازه روئی
مسیحی بسته در هر تار موئی.نظامی.
پیکری چون خیال روحانی
تازه رویی گشاده پیشانی.نظامی.
تازه رویی چو نوبهار بهشت
کش خرامی چو باد بر سر کشت.نظامی.
شبروان را شکوفه ده چو چراغ
تازه رو باش چون شکوفهء باغ.نظامی.
همی کرد با تازه رویان نشاط.نظامی.
مقصد صدقی که صِدّیقان در او
جمله سرسبزند و شاد و تازه رو.مولوی.
هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگدل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این پیغام را.
سعدی.
خلق هشتم، بشره و تازه رویی، قال النبی (ص) «کل معروف صدقه ان من المعروف تلقی اخاک بوجه طلق و ان تفرغ دلوک فی اناء اخیک» و سالک را چون بسبب دوام اکتحال ببصیرت او بمطالعهء جمال ازلی و ملاحظهء جمال لم یزلی همواره مداد فیض قدس به دل و جانش رسد هرآئینه اثر آن در سیمای او ظاهر بود و پیوسته بشاش و تازه رو باشد. (نفایس الفنون چ میرزا احمد خونساری، قسم اول، مقالهء سوم در علم تصوف ص165). اشعریان، انصار و یاران من اند و تازه رویان و خوب رویان اند. (تاریخ قم ص275).
زمین خشک ابر تازه رو را از هوا گیرد
غبارآلود قدر دیدهء نمناک میداند.
صائب (از آنندراج).
صد بهار تازه رو را سرد شد شمع مزار
می کشد از چشمه سار خضر آب آزادگی.
صائب (ایضاً).
رجوع به تازه روی و تازه رویی شود.
تازه روحی.
[زَ / زِ] (حامص مرکب) در این شعر سوزنی ظاهراً بمعانی شادجانی، روح را شاد و خوش داشتن، روح را بشاش کردن و سبک روحی آمده است :
تدبیر کرای خرِ رهی کن
هم با سبکی هم بتازه روحی.
سوزنی (دیوان خطی کتابخانهء مؤلف ص86).
تازه روی.
[زَ / زِ] (ص مرکب) کسی که رویش مانند گل باطراوت باشد و لطیف و شادمان و مسرور و متبسم و خندان. (ناظم الاطباء). گشاده روی. مسرور. شادان. مهربان. شاد و خندان: طلق؛ تازه روی. (منتهی الارب). هشّ؛ مرد شادمان و تازه روی و سبکروح. (منتهی الارب) :
شکیبا و بادانش و راستگوی
وفادار و پاکیزه و تازه روی.فردوسی.
سخن پیش فرهنگیان سخته گوی
بهر کس نوازنده و تازه روی.فردوسی.
چنان کز تو من گشته ام تازه روی
تو دل برگشایی بدیدار اوی.فردوسی.
همی باش با کودکان تازه روی
بچوگان به پیش من انداز گوی.فردوسی.
سراسر بدرگاه اوی آمدند
گشاده دل وتازه روی آمدند.فردوسی.
اگر دوست یابد ترا تازه روی
بیفزایدش نازِش و رنگ و بوی.فردوسی.
ز گیتی تو خشنودی شاه جوی
مشو پیش تختش مگر تازه روی.فردوسی.
چو بشنید بهرام شد تازه روی
هم اندر زمان بند برداشت ازوی.فردوسی.
چنین گفت کای داور تازه روی
که بر تو نیابد سخن عیبجوی.فردوسی.
اگر تو ندانی بموبد بگوی
کند زین سخن مر ترا تازه روی.فردوسی.
بدین روزگاری که ما نزد اوی
ببودیم شادان دل و تازه روی.فردوسی.
بیامد به پیش پسر تازه روی
همه شهر یکسر پر از گفت و گوی.فردوسی.
بصد روزگاران کم آید چنوی
سپهدار فرزانهء تازه روی.فردوسی.
یکی جفت اوی و دگر دخت اوی
بدین هر دو مهراب بد تازه روی.فردوسی.
همه شهر ایران بگفتار اوی
ببودند شادان دل و تازه روی.فردوسی.
دولت او را بملک داده نوید
وآمده تازه روی و خوش به خرام.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص226).
بود ز بخشش بر گاه، تازه روی چو ماه
بود ز کوشش بر زین، چو اوست بر سر زین(1).
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص283).
با زائران گشاده و خندان و تازه روی
وز دست او غنی شده زائر بسیم و زر.
فرخی.
سپهر با او پیوسته تازه روی بطبع
چنانکه مادر دخترپرست با داماد.فرخی.
مئی بدست من اندر چو مشکبوی گلاب
بتی به پیش من اندر چون تازه روی بهار.
فرخی.
امسال تازه روی تر آمد همی بهار
هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار.فرخی.
گل همی گل گردد و سنگ سیه یاقوت سرخ
زین بهار سبزپوش تازه روی آبدار.فرخی.
گر باغ تازه روی و جوان گشت و خندخند
چون ابر نال نال و چنین بابُکا شدست؟
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص52).
حیدر عصای موسی دور است و تازه روی
اسلام را بموسی دور از عصا شده ست.
ناصرخسرو (ایضاً ص53).
گروهی تازه روی و عشرت افروز
بگاه خوشدلی روشن تر از روز.نظامی.
سوی دشمن آمد چنان تازه روی
که طفل از دبستان درآید بکوی.نظامی.
زر افتاد در دست افسانه گوی
برون رفت از آنجا چو زر تازه روی.
(بوستان).
درون تا بود قابل شرب و اکل
بدن تازه روی است و پاکیزه شکل.
(بوستان).
چو بلبل سرایان چو گل تازه روی
ز شوخی درافکنده غلغل بکوی.(بوستان).
بحاجتی که رَوی تازه روی و خندان باش.
(گلستان).
شاهی بود... نیکوخوی تازه روی. (سمط العلی ص35).
بخیلی که باشد خوش و تازه روی
بسی به ز بخشندهء تلخگوی.امیرخسرو.
این مدت عمر ما چو گل ده روز است
خندان لب و تازه روی می باید بود.حافظ.
رجوع به تازه رو و تازه رویی شود. ||نوظهور. تازه روی آورده. تازه روی آورنده. نوآمده :
درد کهنْت بود برآورد روزگار
این درد تازه روی نگویی چو نوبر است.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص724).
(1) - ن ل: چو آذر برزین.
تازه رویی.
[زَ / زِ] (حامص مرکب) تازگی و نیکویی صورت. (ناظم الاطباء). خوشرویی. شادی. جوان سیمایی. گشاده رویی. بشاشت. نَضْرة. (منتهی الارب) (دهار). نَضارة. نُضور. نَضَر. بِشْر. (منتهی الارب) :
که روی سیاوش اگر دیدمی
بدین تازه رویی نگردیدمی.فردوسی.
تازه رویی و رادمردی و شرم
بازیابی ازو بهر هنگام.فرخی.
در بزرگی باتواضع در سیاست باسکون
در سخا با تازه رویی در جوانی باوقار.
فرخی.
بشغل دل و رنج تن کم نکردی
ازین تازه رویی وزین خوش لقایی.فرخی.
بدین شرمناکی بدین خوب رسمی
بدین تازه رویی بدین خوش زبانی.فرخی.
... بنده مثال داده است شوربایی ساختن، سلطان بتازه رویی گفت سخت صواب آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص54).
تازه روئیش تازه تر ز بهار
خوب رنگیش خوبتر ز نگار.نظامی.
ابر و بادی که آمدی زآن پیش
تازه کردند تازه رویی خویش.نظامی.
چون صبح ز روی تازه رویی
میکرد نشاط مهرجویی.نظامی.
عروس مرا پیش پیکرشناس
همین تازه رویی بس است از قیاس.نظامی.
چو شاه گنج بخش این نکته بشنید
چو صبح از تازه رویی خوش بخندید.
نظامی.
قبا بسته چو گل در تازه رویی
پرستش را کمر بستند گویی.نظامی.
خاموش دلا ز تیزگویی
میخور جگری بتازه رویی.نظامی.
محمدبن آملی در علم تصوف گوید: خلق هشتم (از اخلاق سالک) بشره و تازه رویی... (نفایس الفنون چ میرزا احمد خونساری ص165). رجوع به تازه رو و تازه روی شود.
تازه زا.
[زَ / زِ] (ن مف مرکب) تازه زاد. آنکه بتازگی زائیده باشد خواه زن بود و یا حیوان. (ناظم الاطباء).
تازه زور.
[زَ / زِ زو] (ص مرکب) آنکه قوت بکمال داشته باشد. (آنندراج). بسیار توانا و باقوت. (ناظم الاطباء) :
بوصفش معانی همه تازه زور
جلوریز آینده از راه دور.
ظهوری (در تعریف اسب، از آنندراج).
گریهء تازه زور در کار است
ناله ار کارگر فتاد چه غم؟
ظهوری (از آنندراج).
و بر این قیاس سپاه تازه زور، و قیلَ سپاهی که زور آن صرف جنگ نشده باشد :
سپاه تازه زور خط چو بیرون از کمین آمد
نگاهت کو که تا پشت صف مژگان نگه دارد؟
دانش (از آنندراج).
تازه ساختن.
[زَ / زِ تَ] (مص مرکب) نو کردن. تجدید کردن :
طالب آیین ترنم تازه ساخت
چون نسازد، عندلیب آمل است.
کلیم (از آنندراج).
و بر این قیاس است تازه ساختن داغ، یعنی تجدید کردن سوگ و غم. رجوع به مجموعهء مترادفات ص 87 شود. ||تازه ساختن بنا، عمارت و غیره؛ آن را به نوی ساختن.
تازه ساز.
[زَ / زِ] (ن مف مرکب) نوساز. نوساخته. نوساختمان: بِنائی تازه ساز. خانهء تازه ساز. عمارت تازه ساز.
تازه سخن.
[زَ / زِ سُ خُ / خَ] (ص مرکب)مجازاً، خوش سخن. نیکوگفتار. تازه گوی. نوپرداز :
گفتم کامروز کیست تازه سخن در جهان
گفت که خاقانی است بلبل باغ ثنا.خاقانی.
||(اِ مرکب) سخن تازه. سخن نو. سخن خوش و بدیع :
این تازه سخن که کردم ابداع
در روی زمین روان ببینم.خاقانی.
تازه سکه.
[زَ / زِ سِکْ کَ / کِ] (ص مرکب) زری که بتازگی سکه زده باشند، و آنرا در هندوستان سکهء عالی خوانند. (آنندراج). جدیدالضرب. (ناظم الاطباء). نقره یا طلا که تازه سکه زده باشند. مجازاً، نو. تازه :
هزار بوسه ازو تازه سکه میخواهد
چها که نیست بخاطر گدای خط ترا؟
وحید (از آنندراج).
صد بوسهء نقد تازه سکه
خواهم ز لب تو وام کردن.؟ (از آنندراج).
تازه شدن.
[زَ / زِ شُ دَ] (مص مرکب)باطراوت شدن. خرم شدن. شکفته و خرم شدن. تازه گشتن. تازه گردیدن :
وز آن روی دارا بیامد براه
جهان تازه شد یکسر از فر شاه.فردوسی.
چو افراسیاب آن از ایشان شنید
بکردار گل تازه شد بشکفید.فردوسی.
چو بشنید گفتار او شهریار
چنان تازه شد چون گل اندر بهار.فردوسی.
خیز بت رویا، تا مجلس زی سبزه بریم
که جهان تازه شد و ما ز جهان تازه تریم.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص179).
بتوبه تازه شود طاعت گذشته چنانک
طریّ و تازه شود باغ تیره روی به طل.
ناصرخسرو (دیوان ص248).
من نیستم آن گل کز آب زرقت
تازه شودم شاخ و بار و بالم
حق است و حقیقت به پیش رویم
زآنی تو فکنده پس قتالم.ناصرخسرو.
گلی کآن همی تازه شد روزروز
کنون هر زمان می فروپژمرد.ناصرخسرو.
رخسار دشتها همه تازه شد
چشم شکوفه ها همه بینا شد.ناصرخسرو.
پر از چین شود روی شاهسپرم
چو تازه شود عارض گلّنار.ناصرخسرو.
نبینی که مردم رنجور و مانده از خواب تازه شود و آسایش از خواب یابد؟ (ذخیرهء خوارزمشاهی). ||تجدید شدن. تجدید یافتن :
بکرد اندر آن کوه آتشکده
بدو تازه شد مهرگان و سده.فردوسی.
همان(1) تازه شد رسم شاه اردشیر
بدو شاد گشتند برنا و پیر.فردوسی.
بدین عهد نوشیروان تازه شد
همه کار بر دیگر اندازه شد.فردوسی.
همی بود تا تازه شد جشنگاه
گرانمایگان برگرفتند راه.فردوسی.
بتوبه تازه شود طاعت گذشته چنانک
طریّ و تازه شود باغ تیره روی به طل.
ناصرخسرو (دیوان ص248).
||بارونق شدن :
رخ رومیان همچو دیبای روم
از ایشان همه تازه شد مرز و بوم.فردوسی.
ابوالقاسم آن شهریار جهان
کزو تازه شد تاج شاهنشهان.فردوسی.
همی خواست دار مسیحا به روم
بدان تا شود تازه آن مرز و بوم.فردوسی.
بتو زنده و تازه شد تا قیامت
نکو رسم و آیین بوبکر و عمّر.فرخی.
خسرو محمود آنکه شاهی از وی
تازه شده چون پیمبری به پیمبر.مسعودسعد.
آنکه بدو تازه شده مملکت
وآنکه بدو تازه شده دین و داد.مسعودسعد.
||جوان شدن. جوان گشتن :
ز باغ و ز میدان و آب روان
همی تازه شد پیرگشته جوان.فردوسی.
جمال حال من تازه شود. (کلیله و دمنه). ||شاد شدن. شکفته و خندان شدن. مسرور شدن. شادان گشتن. خرم و خوش گشتن :
ز گفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار.فردوسی.
ز گفتار ایشان دل شهریار
چنان تازه شد چون گل اندر بهار.فردوسی.
چو از شاه بشنید رستم سخن
دلش تازه شد چون گل اندر چمن.فردوسی.
دل شاه از آن آگهی تازه شد
تو گفتی که بر دیگر اندازه شد.فردوسی.
سپرد آن سپه گیو گودرز را
بدو تازه شد دل همه مرز را.فردوسی.
خروشیدن رخشم آمد بگوش
روان و دلم تازه شد زآن خروش.فردوسی.
استادم مرا سوی وی پیغامی نیکو داد و برفتم و بگزاردم و او بر آن سخت تازه شد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص148 و چ ادیب ص143). خواجهء بزرگ از این چه خداوند فرموده و این نواخت تازه که ارزانی داشت سخت تازه شد و شادکام، و بنده را بشراب بازگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص161). طاهر... بر آن سخت تازه و شادمانه شد و پس از آن میانه هر دو ملطفات و مکاتبات پیوسته گشت. (تاریخ بیهقی). ||بخاطر آمدن. بار دیگر پس از فراموشی بیاد آمدن :
زواره چو بشنید ازو این سخن
برو تازه شد باز درد کهن.فردوسی.
چو کین پدر بر دلش تازه شد
وز آنجایگه سوی آوازه شد.فردوسی.
بجوش آمدش مغز سر زآن سخن
برو تازه شد روزگار کهن.فردوسی.
ز مهران چو بشنید کید این سخن
برو تازه شد روزگار کهن.فردوسی.
چو بشنید افراسیاب این سخن
برو تازه شد روزگار کهن.فردوسی.
چو بشنید نوشین روان این سخن
برو تازه شد روزگار کهن.فردوسی.
||در بیت ذیل بمعنی روشن شدن، درخشان شدن آمده :
تازه شود صورت دین را جبین
سهل شود شیعت حق را صعاب.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص39).
||زنده شدن. حیات تازه یافتن :
پایهء منصب هر یک بکرم بازنما
تا ز الفاظ خوشت تازه شود عَظْم رَمیم.
سعدی (مجالس ص17).
||حادث شدن. پدید گشتن. اتفاق افتادن :چون بسر کار رسی حالهای دیگر که تازه میشود می بازنمائید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص271). اعیان نشابور بمصلی رفتند بشکر رسیدن امیر مسعود به نشابور و تازه شدن این فتح. (تاریخ بیهقی ایضاً ص40). آنچه تازه شده است بازنمای. (کلیله و دمنه).
عاشقان را در خیال زلف او
تازه می شد هر زمانی مشکلی.عطار.
رجوع به تازه و ترکیبات آن شود.
(1) - ن ل: همه.
تازه شهر.
[زَ شَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش سلماس شهرستان خوی است که در 7000گزی جنوب باختری سلماس واقع است و راه شوسه دارد. جلگه و معتدل است و سکنهء آنجا 2319 تن است، شیعه، ترکی. آب آن از قنات و چشمه. محصول آن غلات و حبوبات و بزرک. شغل اهالی زراعت و گله داری و کاسبی. صنایع دستی آن جاجیم بافی. دبستان، 25 باب دکان و شعبهء پست خانه دارد. این ده را کهنه شهر نیز می گویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه عروس.
[زَ / زِ عَ] (اِ مرکب) دختری که تازه بخانهء شوی رفته باشد. نوبیوگ :
در زیور پارسی و تازی
این تازه عروس را طرازی.نظامی.
تازه عهد.
[زَ / زِ عَ] (ص مرکب)جدیدالتأسیس. نوبنیان. نو. تازه :
بدیبای این دولت تازه عهد
عروس جهان را برآرای مهد.نظامی.
تازه قشلاق.
[زَ قِ] (اِخ) دهی جزء دهستان قشلاقات افشار بخش قیدار شهرستان زنجان است که در 54هزارگزی باختر قیدار و 42هزارگزی راه عمومی واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 182 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از قزل اوزن. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی آن گلیم و جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
تازه قشلاق.
[زَ قِ] (اِخ) دهی جزء دهستان گورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل است که در 30000گزی جنوب اردبیل و 30000گزی شوسهء اردبیل - خلخال واقع است. کوهستانی و معتدل است و 467 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه و رودخانه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آن قالیبافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه قشلاق.
[زَ قِ] (اِخ) دهی از دهستان کرانی بخش شهرستان بیجار است که در 20هزارگزی جنوب حسن آبادسوگند و 6هزارگزی آق بلاغ واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 160 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری. صنایع دستی آن قالیچه و جاجیم بافی. خط تلفن بیجار - حسن آباد از این ده میگذرد. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه قلعه.
[زَ قَ عَ] (اِخ) دهی از دهستان آختاچی بخش بوکان شهرستان مهاباد است که در 17500گزی شمال باختری بوکان و 11000گزی جنوب باختری شوسهء بوکان به میاندوآب واقع است. کوهستانی، معتدل و مالاریائی است و 443 تن سکنه دارد، سنی، کردی. آب آن از سیمین رود. محصول آن غلات، توتون، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آن جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه قلعه.
[زَ قَ عَ] (اِخ) دهی از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه است که در 34هزارگزی باختر مراغه و 7هزارگزی باختر شوسهء مراغه بمیاندوآب واقع است. جلگه و معتدل و مالاریائی است و 1229 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رودخانهء مردی و چاه. محصول غلات، کشمش، بادام، زردآلو. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه قلعه.
[زَ قَ عَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش سلدوز شهرستان ارومیه است که در 6500گزی شمال خاوری نقده و در مسیر شوسهء نقده به مهاباد واقع است. جلگه و معتدل و مالاریائی است. سکنه 427 تن، شیعه، ترکی. آب آن از رود گدار. محصول آن غلات، برنج، چغندر، توتون، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی. راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه قلعه.
[زَ قَ عَ] (اِخ) دهی از دهستان جرگلان بخش مانهء شهرستان بجنورد است که در 50هزارگزی شمال خاوری مانه و 5هزارگزی خاور شوسهء عمومی بجنورد به غلامان واقع است. کوهستانی و معتدل است. سکنه 457 تن، شیعه، کردی، فارسی. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، کنجد. شغل اهالی زراعت، مالداری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
تازه کار.
[زَ / زِ] (ص مرکب) کسی که تازه کاری را شروع کرده و هنوز آنرا درست نیاموخته است. (فرهنگ نظام). کارنادیده. کم تجربه. مبتدی. مقابل کهنه کار. ناآزموده. نوآموز در صنعت. کسی که بنوی چیزی را آموخته یا بدان پرداخته. ناشی.
تازه کاری.
[زَ / زِ] (حامص مرکب) تازه کردن کار باغ و جز آن. (آنندراج). نوسازی. تجدید کردن چیزی:
کند داغ کهن را تازه کاری
عجب فصلیست فصل نوبهاران.
باقر کاشی (از آنندراج).
بیا تا دگر تازه کاری کنیم
رخ عیش را غازه کاری کنیم.
ظهوری (ایضاً).
تازه کردن.
[زَ / زِ کَ دَ] (مص مرکب) نو کردن. دوباره کردن. از نو کردن. احیا کردن. اعاده. تجدید کردن :
یونان که بود مادر یونس ز بطن حوت
یادی نکرد و کرد ز عصمت جهان بخود
تا تازه کرد یاد اوائل بدین خویش
تا زنده کرد مذهب یونانیان بخود.دقیقی.
عهد و میثاق باز تازه کنیم
از سحرگاه تا بوقت نماز.آغاجی.
بدو گفت سوگند را تازه کن
همه کار بر دیگر اندازه کن
که چون بازگردی نپیچی ز من
نه از نامداران این انجمن.فردوسی.
وگر جز بر این گونه گویی سخن
کنم تازه پیکار و کین کهن.فردوسی.
بیامد بخواهد ازو کین من
کند تازه او باز آئین من.فردوسی.
که خواهد از این دشمنان کین من
کند در جهان تازه آیین من.فردوسی.
میر یوسف که همی تازه کند رسم ملوک
میر یوسف که همی زنده کند اسم پدر.
فرخی.
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک، بارت عز و بیداری تنه.
منوچهری (دیوان چ کازیمیرسکی ص108).
برخیز و بسیستان آی با سرهنگان و حشم که جمع شده است... تا عهد تازه کرده آید. (تاریخ سیستان). عاقرقرحا، یاد کرده آمد اندر باب طا، که او بیخ طرخون دشتی است لیکن اینجای ذکرش تازه کردیم تا تمام تر بود. (الابنیه عن حقائق الادویه). تا آنگاه که رسولان فرستاده آید و عهدها تازه کرده شود. (تاریخ بیهقی). صاحب بایستاد تا پدر حسنویه فرازرسید و عهد تازه کردند. (مجمل التواریخ). تا وقت دجال بزیر آید [عیسی علیه السلام از بیت المعمور] و دین پیغامبر ما صلوات اللهعلیه تازه کند. (مجمل التواریخ). شاه ندانست که هر شب خط مندل تازه یابد کردن. (اسکندرنامهء قدیم نسخهء سعید نفیسی). و این ربض را بهر وقت که لشکری قصد بخارا کردی، عمارت تازه کردندی و ارسلان خان بروزگار خویش بفرمود تا در پیش آن ربض ربضی دیگر بنا کنند. (تاریخ بخارا). بهر وقت که لشکری قصد بخارا کردی عمارت تازه کردند. (تاریخ بخارا). دو من انگبین و چهار من شراب انگوری بهم بیامیزند و داروهای مذکور در خرقه ای فراخ بندند و هفت روز در آفتاب نهند تا سه بار و [هر بار] دارو تازه می کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و خربزهء بسیار زکام را تازه کند و آنرا که مستعد آن باشد زکام آرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و هفت شبانروز در نمک آب نهند و هر روز آب و نمک تازه کنند، پس آنرا بشویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
بهار دولت او آن هوای معتدل دارد
که گردون خرف را تازه کرد ایام برنایی.
انوری.
شبانگه آفتاب آوردی از رخ
مرا عهد سلیمان تازه کردی.خاقانی.
نوازشهای بی اندازه کردش
همان عهد نخستین تازه کردش.نظامی.
ز شیرین یاد بی اندازه میکرد
بدو سوگ برادر تازه میکرد.نظامی.
سر از البرز برزد جرم خورشید
جهان را تازه کرد آئین جمشید.نظامی.
چهارم روز مجلس تازه کردند
غناها را بلندآوازه کردند.نظامی.
و از دور دوم این مثال را تجدید می کرده اند و بر زبان هر رسول منشور را تازه میکرده اند بمعجزات و براهین. (کتاب المعارف).
خواست آبی و وضو را تازه کرد
دست و رو را شست او زآن آب سرد.
مولوی.
تازه کن ایمان نه از گفت زبان
ای هوی را تازه کرده در نهان.مولوی.
سخن چین کند تازه جنگ قدیم
بخشم آورد نیک مرد سلیم.(بوستان).
نمک ریش دیرینه ام تازه کرد
که بودم نمک خورده از دست مرد.
(بوستان).
||مجازاً، خرم و باطراوت و خوش کردن :
خانمان دوستان را خوب کردی چون بهشت
روزگار نیکخواهان تازه کردی چون بهار.
فرخی.
میان خلق سرافراز و تازه کرد مرا
مکارم تو چو سرو و چو سوسن آزاد.
مسعودسعد.
باغ سخا را چو فلک تازه کرد
مرغ سخن را فلک آوازه کرد.نظامی.
||مجازاً، شاد و خوشحال کردن :
از آن خوب گفتار بوزرجمهر
حکیمان همه تازه کردند چهر.فردوسی.
ببودند آن شب ابا می بهم
بمی تازه کردند جان دژم.فردوسی.
درآ کز یک نظر جان تازه کردی
بسا عشق کهن کآن تازه کردی.خاقانی.
||بارونق کردن. نو کردن :
کهن بود در سال هشیار مرد
بداد و بخوبی جهان تازه کرد.فردوسی.
تو فرزند خوانش نه داماد من
بدو در جهان تازه کن یاد من.فردوسی.
کنون از بزرگیّ خسرو سخن
بگویم کنم تازه روز کهن.فردوسی.
مرا ده تو پیروزی و فرهی
بمن تازه کن تخت شاهنشهی.فردوسی.
وز آن پس بفرمود بهرام را
که اندر جهان تازه کن نام را.فردوسی.
سخنها که بشنیدم از دخترت
چنان دان که او تازه کرد افسرت
بدین مسیحا بکوشد همی
سخنهای ما کم نیوشد همی.فردوسی.
ای جهان را تازه کرده رسم و آئین پدر
ای برون آورده ماه مملکت را از محاق.
منوچهری.
هر زمان اسلام را تازه کند
آن امام بن امام بن امام.ناصرخسرو.
اگر جهان من از غم کهن شده ست رواست
جهان بمدح تو تازه کنم بقای تو باد.
خاقانی.
درآ کز یک نظر جان تازه کردی
بسا عشق کهن کآن تازه کردی.خاقانی.
رجوع به تازه شود.
تازه کشت.
[زَ کِ] (اِخ) دهی از بخش مینودشت شهرستان گرگان که در 4هزارگزی خاور مینودشت واقع است و 60 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی جزء دهستان طارم علیای بخش سیردان شهرستان زنجان است که در 92هزارگزی شمال باختری سیردان و 9هزارگزی راه عمومی واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 243 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آنجا از چشمه سار. محصول آنجا غلات، لبنیات. شغل اهالی زراعت، گله داری. صنایع دستی آن قالیچه، جاجیم، گلیم بافی. راه مالرو و صعب العبور دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی جزء دهستان زنجانرود بخش مرکزی شهرستان زنجان است که در 66هزارگزی شمال باختری زنجان، کنار راه تبریز واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 234 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از زنجان رود. محصول آنجا غلات، برنج. شغل اهالی زراعت، گلیم و جاجیم بافی. کنار راه آهن زنجان - تبریز است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی جزء دهستان ایجرود بخش مرکزی شهرستان زنجان است که در 46هزارگزی جنوب باختری زنجان و یک هزارگزی راه عمومی واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 45 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رودخانهء ینگی کند. محصول آنجا غلات، سیب زمینی، پیاز. شغل اهالی زراعت. راه نیمه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه است که در 85هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 500گزی جنوب شوسهء مراغه به میانه واقع است. جلگه و معتدل است و 885 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رودخانهء چکان. محصول غلات، کشمش، بادام، نخود، کرچک، زردآلو. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی آن جاجیم بافی. راه ارابه رو دارد. در دو محل بفاصلهء یک هزارگزی بنام تازه کند بالا و تازه کند پائین مشهور است و سکنهء تازه کند پائین 495 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی جزء دهستان خسروشاه بخش اسکوی شهرستان تبریز است که در 11هزارگزی شمال باختری بخش و 3هزارگزی شوسهء تبریز - دهخوارقان واقع است. جلگه و معتدل است و 421 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، حبوبات، کشمش، بادام، زردآلو. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان دیجوجین بخش مرکزی شهرستان اردبیل است که در 13هزارگزی شمال اردبیل و چهارهزارگزی شوسهء مشگین - اردبیل واقع است. کوهستانی و معتدل است و 404 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان مهرانرود بخش بستان آباد شهرستان تبریز است که در 27هزارگزی شمال باختری بستان آباد و 15هزارگزی شوسهء تبریز - بستان آباد واقع است. جلگه و سردسیر است و 337 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات و یونجه. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان مهرانرود بخش بستان آباد شهرستان تبریز است که در 26هزارگزی شمال خاوری بستان آباد و 12هزارگزی شوسهء اردبیل - بستان آباد واقع است. جلگه و سردسیر است و 324 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رودخانهء اوجان چای و محصول غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه است که در 17500گزی شمال باختری قره آغاج و 9هزارگزی جنوب شوسهء مراغه به میانه واقع است. کوهستانی و معتدل و مالاریائی است و 250 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رودخانهء آیدوغموش. محصول آن غلات، نخود، بزرک. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی آن جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان صوفیان بخش شبستر شهرستان تبریز است که در 15هزارگزی جنوب خاوری بخش و 2هزارگزی شوسهء و راه آهن تبریز و مرند واقع است و سردسیر است و 233 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، نخود. شغل اهالی زراعت، گله داری. راه ارابه رو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان آغمیون بخش مرکزی شهرستان سراب است که در 20هزارگزی شمال خاوری سراب و نه هزارگزی شوسهء سراب - اردبیل واقع است. جلگه و معتدل است و 229 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رودخانه و قنات. محصول آن غلات، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه است که در 3هزارگزی شمال خاوری عجب شیر و در مسیر شوسهء آذرشهر به مراغه واقع است. جلگه و معتدل و مالاریائی است و 200 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از قلعه چای، چاه و چشمه. محصول آن غلات و بادام. شغل اهالی زراعت و کاسبی. راه شوسه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی جزء دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر است که در 37500گزی شمال ورزقان و 36000گزی جادهء ارابه رو تبریز به اهر واقع است. کوهستانی و معتدل است و 185 تن سکنه دارد، عیسوی، کلدانی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات و میوهء جنگل. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آن جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان نازلو است که در بخش حومهء شهرستان ارومیه و 14هزارگزی شمال باختری ارومیه و 2500گزی باختر شوسهء ارومیه بسلماس واقع است. جلگه و معتدل و مالاریائی است و 189 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از نازلوچای. محصول غلات، توتون، چغندر، حبوبات، کشمش. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی آن جوراب بافی. راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان منجوان است که در بخش خداآفرین شهرستان تبریز و 37500گزی جنوب باختری خداآفرین و 31000گزی شوسهء اهر- کلیبر واقع است. کوهستانی و معتدل است و 163 تن سکنه دارد، مسیحی، کلدانی. آب آن از دو رشته چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی جزء دهستان دودانگهء بخش هوراند شهرستان اهر است که در 4هزارگزی باختری هوراند و 20هزارگزی شوسهء اهر - کلیبر واقع است. کوهستانی و معتدل است و 161 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان اوجان بخش بستان آباد شهرستان تبریز است که در 12هزارگزی جنوب بستان آباد و 5هزارگزی ارابه رو میانه و تبریز واقع است. جلگه و سردسیر است و 159 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رود اوجان چای. محصول آنجا غلات، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی جزء دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز است که در 20هزارگزی شمال باختری مرکز بخش و 10هزارگزی شوسهء تبریز - میانه واقع است. کوهستانی و معتدل است و 148 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، حبوبات، پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش سلدوز شهرستان ارومیه است که در چهارده هزارگزی شمال خاوری نقده و 1000گزی جنوب شوسهء نقده بمهاباد واقع است. جلگه و باطلاقی معتدل و مالاریائی است و 146 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رودخانهء گدار. محصول آن غلات، برنج، حبوبات، چغندر، توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آن جاجیم بافی. راه ارابه رو. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش سلدوز شهرستان ارومیه است که در 10500گزی شمال خاوری نقده و یکهزارگزی باختر شوسهء نقده به ارومیه واقع است. کوهستانی معتدل مالاریائی است و 140 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، چغندر، توتون، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی. راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی جزء دهستان علمدار گرگر بخش جلفای شهرستان مرند است که در 48000گزی شمال باختری مرند و 7000گزی خط آهن جلفا - تبریز و 3000گزی شوسهء خوی جلفا واقع است. کوهستانی و معتدل است و 135 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه و قنات. محصول آن غلات، پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی جزء حومهء بخش زنوز شهرستان مرند است که در 12هزارگزی شمال باختر مرند و 2هزارگزی خط آهن جلفا - مرند واقع است. جلگه و معتدل است و 135 تن سکنه دارد. شیعه، ترکی. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات، زردآلو، کشمش. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان آجرسو است که در بخش مرکزی شهرستان مراغه و 69هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 40هزارگزی شمال خاوری شوسهء صائین دژ به میاندوآب واقع است. کوهستانی و معتدل است و 131 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه سار. محصول آن غلات، نخود، بزرک. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی آن جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی جزء دهستان خانمرود بخش هریس شهرستان اهر است که در 4500گزی جنوب هریس و 23500گزی شوسهء تبریز - اهر واقع است. جلگه، معتدل. 120 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رودخانه و چشمه. محصول آن غلات، حبوبات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آن فرش بافی. راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی جزء دهستان رودقات بخش مرکزی شهرستان مرند است که در 40هزارگزی خاور مرند و 10هزارگزی شوسهء اهر - تبریز واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 115 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) (مشهور به تازه کند صارم السلطان) دهی از دهستان کندوان بخش ترک شهرستان میانه است که در 6هزارگزی شمال بخش و 20هزارگزی شوسهء میانه به تبریز واقع است. کوهستانی و معتدل است و 94 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه و کوه. محصول آن غلات و نخود و عدس. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان ارس کنار بخش پلدشت شهرستان ماکو است که در 28500گزی شمال باختری پلدشت و 4500گزی خاور راه ارابه رو به آغ گل واقع است و جلگه و باطلاقی، گرمسیر مالاریائی است و 90 تن سکنه دارد، سنی، کردی. آب آن از قره سو. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری، جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان دیگلهء بخش هوراند شهرستان اهر است که در 28هزارگزی جنوب هوراند در مسیر شوسهء اهر - کلیبر واقع است. کوهستانی و معتدل است و 88 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی فرش و گلیم بافی. راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان ارشق بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر است که در 47هزارگزی شمال خاوری مشکین شهر و 9هزارگزی شوسهء گرمی - اردبیل واقع است. کوهستانی و معتدل است و 87 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان قلعه دره سی بخش حومهء شهرستان ماکو است که در 11500گزی شمال باختری ماکو و 2500گزی شمال شوسهء ماکو به بازرگان واقع است. جلگه و گرمسیر و مالاریائی است و 87 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از جویبار قره سو. محصول آن غلات، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی. راه ارابه رو. از راه ارابه رو به سنگر میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان ارومیه است که در 26500گزی جنوب خاوری هشتیان و 7هزارگزی شمال راه ارابه رو نازلو به سرو واقع است. دره، سردسیر، سالم و 76 تن سکنه دارد، سنی، کردی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش صومای شهرستان ارومیه است که در 17500گزی شمال هشتیان و 8هزارگزی باختر راه ارابه رو باژرگه به سلماس واقع است. دامنه و سردسیر و سالم است و 76 تن سکنه دارد، سنی، کردی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جوراب بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان شهرویران بخش حومهء شهرستان مهاباد است که در 34هزارگزی شمال خاوری مهاباد و 8هزارگزی جنوب شوسهء میاندوآب بمهاباد واقع است. جلگه، معتدل و مالاریائی است و 56 تن سکنه دارد، سنی، کردی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد است که در 9500گزی شمال آغ کند و 23هزارگزی جادهء شوسهء میانه - زنجان واقع است. کوهستانی و معتدل است و 49 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان مرگور بخش سلوانای شهرستان ارومیه است که در 27هزارگزی جنوب خاوری سلوانا و 1500گزی راه ارابه رو باوان به زیوه واقع است. دامنه، سردسیر و سالم است و 45 تن سکنه دارد، سنی، کردی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان به به جیک بخش سیه چشمهء شهرستان ماکو است که در 19500گزی خاور سیه چشمه و 1000گزی شمال شوسهء سیه چشمه به قره ضیاءالدین واقع است. جلگه، معتدل، مالاریائی است و 28 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی. راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان میشه پارهء بخش کلیبر شهرستان اهر است که در 17هزارگزی جنوب کلیبر و 6هزارگزی شوسهء اهر - کلیبر واقع است. کوهستانی، معتدل است و 25 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رودخانهء نوچه ده و چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی فرش و گلیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان یافت بخش هوراند شهرستان اهر است که در 13هزارگزی خاور هوراند و 33هزارگزی شوسهء اهر - کلیبر واقع است. کوهستانی و گرمسیر و مالاریائی است و 30 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رودخانهء قره سو و چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند.
[زَ کَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سردرود بخش رزن شهرستان همدان که در هفت هزارگزی شمال باختری قصبهء رزن و دوهزارگزی خاور راه فرعی رزن به دمق واقع است. دشت و سردسیر است و 150 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از قنات. محصول آن غلات، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه کند آغ زیارت.
[زَ کَ دِ رَ] (اِخ)دهی از دهستان قوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه است که در 21500گزی شمال باختری قره آغاج و 15هزارگزی جنوب شوسهء مراغه به میانه واقع است. کوهستانی و معتدل است و 295 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه سارها. محصول آن غلات، چغندر، بزرک. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی آن جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند ارشاد.
[زَ کَ دِ اَ] (اِخ) دهی از دهستان باراندوزچای بخش حومهء شهرستان ارومیه است که در 21000گزی جنوب خاوری ارومیه و 10هزارگزی خاور شوسهء ارومیه بمهاباد واقع است. جلگه و معتدل سالم است و 280 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از باراندوزچای. محصول آن غلات، توتون، چغندر، حبوبات، انگور. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی جوراب بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند اسماعیل آباد.
[زَ کَ دِ اِ] (اِخ)دهی از دهستان مشکین خاوری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر است که در 20هزارگزی شمال خاوری مشکین شهر و 2هزارگزی راه شوسهء مشکین شهر - اردبیل واقع است. جلگه است و معتدل. 56 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند انگوت.
[زَ کَ دِ اُ] (اِخ) دهی از دهستان انگوت بخش گرمی شهرستان اردبیل است که در 26هزارگزی شمال گرمی و 10هزارگزی شوسهء گرمی - بیله سوار واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 303 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (مرکز دهستان انگوت) دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند باغچه بلاغی.
[زَ کَ دِ چَ بُ](اِخ) دهی از دهستان ارشق بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر است که در 35هزارگزی شمال مشکین شهر و 17هزارگزی شوسهء گرمی - اردبیل واقع است.کوهستانی و معتدل است و 60 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند بکرآباد.
[زَ کَ دِ بِ] (اِخ) دهی جزء دهستان اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر است که در 8500گزی شمال خاوری ورزقان و 8هزارگزی راه ارابه رو تبریز به اهر واقع است. کوهستانی و معتدل است و 254 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی گلیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند بوزتپه.
[زَ کَ دِ تَ پَ] (اِخ)دهی از دهستان مرکزی بخش میانهء شهرستان تبریز است که در 6هزارگزی شمال باختری میانه و 2هزارگزی ارابه رو میانه - بستان آباد واقع است. کوهستانی و معتدل است و 114 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از کوه (برف و باران). محصول آن غلات، نخودسیاه، بزرک، عدس. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند تالوار.
[زَ کَ دِ تالْ] (اِخ) دهی از دهستان دول بخش حومهء شهرستان ارومیه است که در 51هزارگزی جنوب خاوری ارومیه و 2500گزی باختر شوسهء ارومیه بمهاباد واقع است. کوهستانی و سردسیر، سالم است و 20 تن سکنه دارد، سنی، کردی. آب آن از قنات و چشمه. محصول آن غلات، توتون، چغندر. شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند تهم.
[زَ کَ دِ تَ هَ] (اِخ) دهی جزو بخش مرکزی شهرستان زنجان است که در 24هزارگزی شمال زنجان و 24هزارگزی راه عمومی واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 85 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
تازه کند جلقای.
[زَ کَ دِ جُ] (اِخ) دهی از دهستان بناجو بخش بناب شهرستان مراغه است که در 4هزارگزی جنوب بناب و 5500گزی باختر شوسهء مراغه به میاندوآب واقع است. جلگه، معتدل، مالاریائی است و 499 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رودخانهء صوفی چای و چشمه. محصول آن غلات، پنبه، کشمش، بادام، کرچک. شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند جمال خان.
[زَ کَ دِ جَ] (اِخ)دهی از دهستان باراندوزچای بخش حومهء شهرستان ارومیه است که در 18500گزی جنوب خاوری ارومیه و 5هزارگزی باختر شوسهء ارومیه بمهاباد واقع است. جلگه و معتدل سالم است و 50 تن سکنه دارد، مسیحی، کلدانی. آب آن از باراندوزچای. محصول آن غلات، توتون، چغندر، حبوبات، انگور. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی جوراب بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند جنیزه.
[زَ کَ دِ جِ زَ] (اِخ) دهی از دهستان نازلوی بخش حومهء شهرستان ارومیه است که در 16هزارگزی باختری ارومیه و 7500گزی باختر شوسهء ارومیه بسلماس واقع است. جلگه، معتدل، سالم است و 131 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از نازلوچای. محصول آن غلات، چغندر، توتون، کشمش. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی جوراب بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کندچای.
[زَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان یافت بخش هوراند شهرستان اهر است که در 14هزارگزی خاور هوراند و 32هزارگزی جادهء شوسهء اهر - کلیبر واقع است. کوهستانی، معتدل. 18 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند چلان.
[زَ کَ چِ] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان اهر است که در 17هزارگزی باختر اهر و 1500گزی جادهء ارابه رو تبریز- اهر واقع است. کوهستانی، معتدل مایل بگرمی، مالاریائی. 94 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رودخانهء اهرچای. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آن جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند حاجلار.
[زَ کَ دِ] (اِخ) دهی جزء دهستان یافت بخش هوراند شهرستان اهر است که در 22500گزی جنوب خاوری هوراند و 25000گزی شوسهء اهر - کلیبر واقع است. کوهستانی، معتدل، مایل بگرمی مالاریائی. 11 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند حسن خانلو.
[زَ کَ دِ حَ سَ](اِخ) دهی جزء دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل است که در 50هزارگزی شمال بیله سوار، در مسیر شوسهء بیله سوار به تازه کند واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 257 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رود ارس. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند حسینعلی کندی.
[زَ کَ دِ حُ سَ عَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان چای باسار بخش پلدشت شهرستان ماکو است که در 19هزارگزی جنوب باختری پلدشت و 2500گزی پلدشت به ماکو واقع است. جلگه، معتدل، مالاریائی است و 101 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رودخانهء زنگبار. محصول آن غلات، پنبه، بزرک، برنج. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند حوریلر.
[زَ کَ دِ لَ] (اِخ) دهی از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه است که در 39هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 15هزارگزی خاور شوسهء مراغه بمیاندوآب واقع است. دره، معتدل، مالاریائی. 196 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رودخانهء لیلان. محصول آن غلات، چغندر، حبوبات. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند خانکندی.
[زَ کَ دِ کَ] (اِخ)دهی از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه است که در 33هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 9500گزی خاور شوسهء مراغه بمیاندوآب واقع است.کوهستانی و معتدل و مالاریائی است و 224 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رودخانهء مردی و چاه. محصول آن غلات، پنبه، کشمش، بادام. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی آن گلیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند رضاآباد.
[زَ کَ دِ رِ] (اِخ) دهی از دهستان گلخوران بخش مرکزی شهرستان اردبیل است که در 12هزارگزی شمال اردبیل و 2500گزی شوسهء اردبیل به گیلان ده واقع است. جلگه و معتدل است و 345 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رودخانهء بالخلو و چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند رضاخانلو.
[زَ کَ دِ رِ] (اِخ) دهی جزء دهستان اوچ تپهء بخش ترکمان شهرستان میانه است که در 18هزارگزی جنوب بخش و 17هزارگزی شوسه و 3هزارگزی راه آهن میانه - تبریز واقع است. کوهستانی و معتدل است و 71 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند زوارق.
[زَ کَ دِ زَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان بناجو بخش بناب شهرستان مراغه است که در 5500گزی جنوب بناب و 2500گزی خاور ارابه رو بناب به میاندوآب واقع است. جلگه و معتدل و مالاریائی است و 503 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رودخانهء صوفی چای و چاه. محصول آن غلات، کشمش، بادام، کرچک، حبوبات. شغل اهالی زراعت. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند سعدل.
[زَ کَ دِ سَ دِ] (اِخ)دهی از دهستان چالدران بخش سیه چشمهء شهرستان ماکو است که در چهارهزارگزی شمال باختری سیه چشمه و 2500گزی شمال خاوری شوسهء سیه چشمه به کلیساکندی واقع است. جلگه و معتدل، سالم است و 180 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از نهر قره سو. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آن جاجیم بافی. در تابستان از راه ارابه رو سعدل میتوان ماشین برد، راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند سولاخلو.
[زَ کَ دِ] (اِخ) دهی از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر است که در 21هزارگزی باختر مشکین شهر و یکهزارگزی شوسهء مشکین شهر - اهر واقع است. جلگه و معتدل است و 54 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از مشکین چائی. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند سیدلر.
[زَ کَ دِ سَیْ یِ لَ] (اِخ)دهی جزء دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر است که در 18هزارگزی جنوب باختری مشکین شهر و 7هزارگزی شوسهء مشکین شهر - اهر واقع است. جلگه، معتدل است و 54 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند شجاع الدوله.
[زَ کَ دِ شُ عُدْ دَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان اواوغلی بخش حومهء شهرستان خوی است که در 4هزارگزی شمال خاوری خوی و 2800گزی شمال باختری شوسهء خوی بجلفا واقع است. جلگه و معتدل و مالاریائی است و 312 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از نهر پیجک. محصول آن غلات، حبوبات، زردآلو. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جوراب بافی. از راه شهر میتوان اتومبیل برد. راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند شریف آباد.
[زَ کَ دِ شَ] (اِخ)دهی جزء دهستان کلخوران بخش مرکزی شهرستان اردبیل است که در 9هزارگزی شمال اردبیل و 3هزارگزی شوسهء خیاو- اردبیل واقع است. جلگه و معتدل است و 489 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رودخانه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه ارابه رو محل ییلاق ایل جانم خانم لیلار میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند شیخ الاسلام.
[زَ کَ دِ شَ خُلْ اِ] (اِخ) دهی از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه است که در 1850گزی جنوب مراغه و 3هزارگزی خاور شوسهء مراغه بمیاندوآب واقع است. دره، معتدل، مالاریائی. 181 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رودخانهء مردی. محصول آنجا غلات، کشمش، بادام، زردآلو. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی آن جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند صولت.
[زَ کَ دِ صَ لَ] (اِخ)دهی از دهستان قوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه است که در 33هزارگزی شمال باختری قره آغاج و 7500گزی جنوب شوسهء مراغه بمیانه واقع است. کوهستانی، معتدل، مالاریائی است و 200 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات، نخود، بزرک. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی آن جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند طهماسب.
[زَ کَ دِ طَ سِ](اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان اهر است که در 11هزارگزی جنوب خاوری اهر و 4هزارگزی شوسهء اهر- خیاو واقع است. کوهستانی، معتدل، مایل بگرمی، مالاریائی. 194 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آن فرش و گلیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند عزیزکندی.
[زَ کَ دِ عَ کَ](اِخ) دهی از دهستان گچلرات بخش پلدشت شهرستان ماکو است که در 36هزارگزی جنوب خاوری پلدشت و 4500گزی شمال راه ارابه رو نازیک واقع است. دامنه، معتدل، مالاریائی است و 50 تن سکنه دارد، شیعه، سنی، کردی. آب آن از مسیل برو. محصول آن غلات، پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند علی آباد.
[زَ کَ دِ عَ] (اِخ) دهی از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه است که در 15000گزی خاور مراغه و 4000گزی شمال راه ارابه رو مراغه به قره آغاج واقع است. کوهستانی، معتدل است و 143 تن سکنه دارد، شیعه، علی اللهی، ترکی. آب آن از چشمه سارها. محصول آن غلات، توتون، کشمش، بادام. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی آن کرباس بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند قره بلاغ.
[زَ کَ دِ قَ رَ بُ] (اِخ)دهی جزء دهستان اجارود بخش گرمی شهرستان اردبیل است که در 14هزارگزی جنوب باختری گرمی و 14هزارگزی شوسهء گرمی - بیله سوار واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 111 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند قره ناز.
[زَ کَ دِ قَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه است که در 14هزارگزی جنوب مراغه و 6000گزی خاور شوسهء مراغه بمیاندوآب واقع است. دره، معتدل مالاریائی است و 132 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رودخانهء مردی. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی آن جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند قشلاق.
[زَ کَ دِ قِ] (اِخ) دهی از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه است که در 7500گزی شمال خاوری مراغه و 8500گزی شمال شوسهء مراغه بمیانه واقع است. دره، معتدل است و 367 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رودخانهء صوفی چای و چشمه. محصول آن غلات، کشمش، بادام، کرچک، نخود، زردآلو. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی آن جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند قشلاق.
[زَ کَ دِ قِ] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان اهر است که در 12500گزی جنوب خاوری اهر و کنار جادهء شوسهء اهر - خیاو واقع است. کوهستانی و معتدل، مایل بگرمی، مالاریائی است و 43 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رودخانهء اهرچای و چشمه. محصول آن غلات، حبوبات، سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آن فرش و گلیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند کسجین.
[زَ کَ دِ کَ] (اِخ) دهی جزء دهستان دوج تپهء بخش ترکمان شهرستان میانه است که در 19هزارگزی جنوب بخش و 17هزارگزی شوسهء تبریز - میانه واقع است. کوهستانی، معتدل است و 175 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند کهلان.
[زَ کَ دِ کُ] (اِخ) دهی از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه است که در 21هزارگزی شمال خاوری مراغه و 16هزارگزی شمال خاوری راه ارابه رو مراغه به قره آغاج واقع است. کوهستانی و معتدل، سالم است و 132 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی آن کرباس و جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند لنگان.
[زَ کَ دِ لَ] (اِخ) دهی جزء دهستان اجارود بخش گرمی شهرستان اردبیل است که در 12هزارگزی جنوب گرمی و 7هزارگزی جادهء شوسهء گرمی به بیله سوار واقع است. جلگه و گرمسیر است و 83 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند محمدیه.
[زَ کَ دِ مُ حَمْ مَ دی یَ] (اِخ) دهی جزء دهستان دیجویجین بخش مرکزی شهرستان اردبیل است که در 12هزارگزی اردبیل و 8هزارگزی شوسهء اردبیل - تبریز واقع است. جلگه و معتدل است و 404 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند مسقران.
[زَ کَ دِ مَ قَ] (اِخ)دهی جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان اهر است که در 24هزارگزی شمال باختری اهر و 8هزارگزی شوسهء تبریز - اهر واقع است. کوهستانی و معتدل است و 205 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آن گلیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند معدن.
[زَ کَ دِ مَ دَ] (اِخ) دهی از دهستان کرانی شهرستان بیجار است که در 33هزارگزی جنوب خاوری حسن آبادسوگند، کنار رودخانهء قزل اوزن واقع است. تپه ماهور، سردسیر است و 240 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از رودخانهء قزل اوزن و چشمه. محصول آن غلات، لبنیات و نمک. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان قالیچه بافی. تابستان از طریق هشتادجفت اتومبیل میتوان برد. از درهء جنوب باختری ده آب نمکین جریان دارد. ساکنین بوسیلهء 300 استخر کوچک آب مذکور را جمع آوری و پس از تبخیر نمک آنرا استخراج مینمایند. معدن مذکور متعلق به دولت و به اجاره برگزار نموده است. راه فرعی اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تازه کند موران.
[زَ کَ دِ] (اِخ) دهی جزء دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل است که در 16هزارگزی شمال خاوری گرمی و 5هزارگزی شوسهء گرمی - بیله سوار واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 118 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند مولاقلی.
[زَ کَ دِ مَ قُ] (اِخ)دهی از دهستان قره قریون بخش حومهء شهرستان ماکو است که در 43هزارگزی جنوب خاوری ماکو و 3500گزی باختر شوسهء خوی به ماکو واقع است. جلگه و معتدل و مالاریائی است و 600 تن سکنه دارد، علی اللهی، ترکی. آب آن از قنات. محصول آن غلات و حبوبات، انگور. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آن جاجیم بافی. راه شوسه. شعبهء جمع آوری غله دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند نصیرپور.
[زَ کَ دِ نَ] (اِخ) دهی از دهستان قوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه است که در 21500گزی شمال باختری قره آغاج و 15هزارگزی شمال باختری میانه واقع است.کوهستانی و معتدل است و 250 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه سار. محصول آن غلات، نخود، بزرک. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی آن جاجیم بافی. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کند نهند.
[زَ کَ دِ نَ هَ] (اِخ) دهی جزء دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر. از لحاظ اداری تابع بخشِ بستان آباد شهرستان تبریز است که در 23هزارگزی شمال خاوری تبریز و 9هزارگزی شوسهء تبریز واقع است. کوهستانی و معتدل است و 125 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه و رود نهند. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه کندی.
[زَ کَ] (اِخ) دهی جزء دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر است که در 21هزارگزی جنوب ورزقان و 12500گزی شوسهء تبریز به اهر واقع است. کوهستانی و معتدل است و 321 تن سکنه دارد، شیعه، ترکی. آب آن از چشمه. محصول آن غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تازه گرداندن.
[زَ / زِ گَ دَ] (مص مرکب) تازه گردانیدن. تازه کردن. تجدید کردن. احیا کردن. پس از منسوخ بودن از نو معمول داشتن :
بکفرش زاول ایمان آرد آنگه
چو ایمان گفتی، ایمان تازه گردان.خاقانی.
||خرم کردن. باصفا کردن : و گروهی گفته اند که وی [روی نیکو]... باران رحمت است که روضهء معرفت را تازه می گرداند. (نوروزنامهء منسوب بخیام). ||خوش کردن. شاد کردن :
بداودی دلم را تازه گردان
زبورم را بلندآوازه گردان.نظامی.
||لطیف و باطراوت کردن : شراب... گونهء رو سرخ کند و پوست تن را تازه و روشن گرداند. (نوروزنامهء منسوب بخیام). ||آباد کردن. عمران کردن. بارونق کردن :
نباید که باشد جز او شاه روم
که او تازه گرداند آن مرز و بوم.فردوسی.
رجوع به تازه و ترکیبات آن و تازه گردانیدن شود.
تازه گردانیدن.
[زَ / زِ گَ دَ] (مص مرکب) تازه گرداندن. تازه کردن. احیا کردن. پس از منسوخ بودن از نو معمول داشتن: و ابن حاتم مردی مسلمان عادل بود و در میان مردمان سنت مصطفی (ص) تازه گردانیدی. (تاریخ سیستان). و این یوسانوس چون باز با قسطنطنیه رسید کیش ترسایی تازه گردانید. (فارسنامهء ابن البلخی ص71). اسباب سیاست سلاطین آل سلجوق را بلواحق رسوم ستودهء خویش تازه و زنده گردانید. (راحة الصدور راوندی).
- تازه گردانیدن نعمت؛ تجدید نعمت. ارزانی داشتن آن. نعمت بخشیدن: و از اول نعمتی که خدای تعالی بر من تازه گردانید دوستی پدر و مادر بود. (کلیله و دمنه). رجوع به تازه و ترکیبات آن و تازه گشتن شود.
تازه گردیدن.
[زَ / زِ گَ دی دَ] (مص مرکب) نو شدن. تازه گشتن. نو گشتن. نو گردیدن. تجدید شدن. ||مجازاً بمعانی ذیل آید: بنوی پدید آمدن. حادث شدن. اتفاق افتادن: رسول از بلخ رفت... پنج قاصد با وی فرستادند چنانکه یکان یکان را بازگرداند با اخباری که تازه می گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 297). همچنانکه از سبب ها حالها تازه گردد اندر تن مردم آنرا امراض گویند، از امراض نیز حالها تازه گردد، آنرا اعراض گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ||مجازاً، خوش و خرم شدن. تابناک شدن :
ورا چون تن خویش داری بمهر
بفرمان او تازه گردَدْت چهر.فردوسی.
- تازه گردیدن دین، کیش و مانند آن؛ استوار شدن آن. استحکام وی :
کزین بگذری پنج راهست پیش
کز آن(1) تازه گردد ترا دین و کیش.فردوسی.
فرستم چو فرمایدم پیش اوی
وز آن تازه گردد دل و کیش اوی.فردوسی.
-تازه گردیدن روان (جان)؛ فرح و سرور یافتن روح و جان. شاد شدن آن :
پر از گاو و نخجیر و آب روان
ز دیدن همی تازه گردد روان.فردوسی.
ز بس رنگ و بوی و ز آب روان
تو گفتی کز او تازه گردد روان.فردوسی.
بگرد اندرش آب و رود روان
که از دیدنش تازه گردد روان.فردوسی.
خوشا بهاران کز خرمی و بخت جوان
همی بدیدن روی تو تازه گردد جان.فرخی.
بسبزی کجا تازه گردد دلم
که سبزی بخواهد دمید از گلم؟(بوستان).
ای نسیم کوی معشوق این چه باد خرمست
تا کجا بودی که جانم تازه میگردد ببوی.
سعدی.
رجوع به تازه و ترکیبات آن، مخصوصاً تازه گشتن شود.
(1) - ن ل: کجا.
تازه گشتن.
[زَ / زِ گَ تَ] (مص مرکب)بنوی پدید آمدن. تازه گردیدن. حادث شدن :و اگر از جانبی خبری تازه گشتی بازگفتندی. (تاریخ بیهقی). آنچه تازه گشت بازنموده آمد و حقیقت ایزدتعالی تواند دانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 515). منتظریم جواب این نامه را... بتازه گشتن اخبار سلامتی خان... لباس شادی پوشیم. (تاریخ بیهقی). سلطان فرمود تا نامه ها نبشتند بهرات... بشارت این حال که وی را تازه گشت از مجلس خلافت. (تاریخ بیهقی). امیر بتازه گشتن این اخبار سخت غمناک شد که نه خرد حدیثی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص537). تا از همهء جوانب آنچ رفتی و تازه گشتی معلوم او میگردانیدندی. (فارسنامهء ابن البلخی ص93). ||تجدید شدن :
بدین روز پیوند ما تازه گشت
همه کار بر دیگر اندازه گشت.فردوسی.
به دور ماه ز سر تازه گشت سال عرب
خدای بر تو و بر ملک تو خجسته کناد.
مسعودسعد.
و من بنده را بر مجالست و دیدار و مذاکرات و گفتار ایشان الفی تازه گشته بود. (کلیله و دمنه).
- تازه گشتن نعمت؛ تجدید شدن نعمت. ارزانی شدن آن : چون خاندانها یکیست... نعمتی که ما را تازه گشت او را گشته باشد. (تاریخ بیهقی). ||خرم، باطراوت، شکفته، جوان شدن :
دگر بهره زو کوه و دشت و شکار
کز آن تازه گشتی ورا روزگار.فردوسی.
کنون روزگارم ز تو تازه گشت
ترا بودن ایدر بی اندازه گشت.فردوسی.
راست گفتی و بجز راست نفرمودی
گشته ای تازه از آن پس که بفرسودی.
منوچهری.
ای رسیده شبی بکازهء من
تازه گشته بروی تازهء من.سوزنی.
پژمرده بود گلبن اقبال و تازه گشت
تا آب عدل اوش به نشو و نما رسید.
؟ (از ذیل جامع التواریخ رشیدی).
تازه گفتاری.
[زَ / زِ گُ] (حامص مرکب)تازه گویی. نوپردازی :
مگر دولت شه کند یاریی
درآرد بمن تازه گفتاریی.نظامی.
تازه گل.
[زَ / زِ گُ] (اِ مرکب) گل تازه. گل نوشکفته :
از تازه گل لاله که در باغ بخندد
در باغ نکوتر نگری چشم شود آل.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص219).
جامه ای بفکن و برگرد بپیرامن جوی
هر کجا تازه گلی یابی از مهر ببوی.
منوچهری.
فتنه شدن بر گیاه خشک نه مردی است
خاصه بوقتی که تازه گل ببر آید.خاقانی.
رخی چون تازه گلهای دلاویز
گلاب از شرم آن گلها عرق ریز.نظامی.
||مجازاً محبوب و معشوق را گویند:
آن تازه گل ما را هنگام وداع آمد
زآن پیش که بگذارد گلزار، نگه دارش.
خاقانی.
تازه گوی.
[زَ / زِ] (نف مرکب) نو گوینده. نو سراینده. ||مجازاً، تازه سخن. نوپرداز. نیکوگفتار. نغزسخن (و جمع آن تازه گویان آید) :
بساز لب تازه گویان زند
ره نغمهء آبدار سخن.طغرا (از آنندراج).
تازه گیا.
[زَ / زِ] (اِ مرکب) تازه گیاه. گیاه تازه. گیاه تر و نورسته. تازه نهال. ||مجازاً مطلق نورسته و جوان را گفته اند :
تازه گیا طوطی شکّر بدست
آهوکان از شکرش شیرمست.نظامی.
تازه گیاه.
[زَ / زِ] (اِ مرکب) رجوع به تازه گیا شود.
تازه مسلمان.
[زَ / زِ مُ سَ] (ص مرکب)نومسلمان. جدیدالاسلام. کسی که جدیداً اسلام آورده باشد.
تازه نخل.
[زَ / زِ نَ] (اِ مرکب) نخل تازه. خرمابن جوان و سرسبز. نخل نورسته و باطراوت. خرمابن شاداب و بارور :
ز باغ خاطر من خواه تازه نخل سخن
ز خشک بید هر افسرده دل چه آری یاد؟
خاقانی.
||مجازاً بمعنی محبوب نیز آمده است :
تازه نخل گهری را بمن آرید و مرا
بهره ای زآن گهری نخل ببر بازدهید.
خاقانی.
تازه نفس.
[زَ / زِ نَ فَ] (ص مرکب)تازه دم. کسی که تازه وارد کاری شده و هنوز خسته نشده است. (فرهنگ نظام): لشکری بزرگ و تازه نفس بمیدان فرستادند. اسبانی تازه نفس. قشونی تازه نفس.
تازه نگار.
[زَ / زِ نِ] (اِ مرکب) از اسمای محبوب است. (آنندراج). معشوق تازه. نگار زیبا و جوان.
تازه نهال.
[زَ / زِ نَ] (اِ مرکب) نهال تازه. نهال نورسته. تازه گیاه. ||مجازاً، مطلق نورسته و جوان. ||تازه بدوران رسیده را نیز گفته اند: و چون تو مرا بتازه نهال دولت مغول دعوت کنی از کیاست دور باشد. (ذیل جامع التواریخ رشیدی).
تازه وارد.
[زَ / زِ رِ] (ص مرکب) کسی که تازه ورود کرده باشد و بتازگی آمده باشد. (ناظم الاطباء). جدیدالورود.
تازی.
(ص نسبی، اِ) عربی باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (شرفنامهء منیری). عرب، کسی که در عربستان میماند. (فرهنگ نظام). وجه اشتقاق: فرزانه بهرام بن فرزانه فرهاد تاز، نام یکی از پسران سیامک بوده و تازیان از نسل اویند و از بعضی تواریخ نیز چنین معلوم میشود که تاز پسرزادهء سیامک بن میشی بن کیومرث بوده و پدر جملهء عرب است و نسب تمام عرب به تاز میرسد(1) چنانکه نسب همهء عجم به هوشنگ شاه میرسد. (آنندراج) (انجمن آرا)... و در سراج اللغات نوشته که تازی بمعنی عربی و این منسوب به تاز است چون لفظ تاز بمعنی تازنده نیز آمده و در اوائل اسلام عربان تاخت و تاراج بسیار در ایران کرده اند، بدین جهت نسبت به تاز کرده. (غیاث اللغات). بعضی حدس زده اند که تازی اص بمعنی چادرنشین است، از کلمهء تاژ و تاز بمعنی چادر و خیمه و یاء نسبت، و همیشه آن را مقابل دهقان آرند. پس دهقان بمعنی روستانشین و تازی بمعنی چادرنشین است، طوائف چادرنشین که ییلاق و قشلاق کنند، مقابل دهقان که ساکن و تخته قاپو باشد. طبق این حدس کلمهء مورد بحث بار اول بمعنی مطلق چادرنشین بوده است و سپس بمعنی خاص تری فقط بر عرب اطلاق شده است. مردم چین عرب را تاش نامند و این تاش مأخوذ از کلمهء فارسی تاژی یا تازیست که بمعنی چادرنشین است و این نشان میدهد که مردم چین در اول عرب را بتوسط ایرانیان دریانورد و تجار برّی ایران شناخته اند. مرحوم بهار در سبک شناسی آرد: ایرانیان از قدیم بمردم اجنبی «تاچیک» یا «تاژیک» می گفته اند، چنانکه یونانیان «بربر» و اعراب «اعجمی» یا «عجم» گویند. این لفظ در زبان دری تازه، «تازی» تلفظ شد و رفته رفته خاص اعراب گردید، ولی در توران و ماوراءالنهر لهجهء قدیم باقی و به اجانب «تاچیک» میگفتند و بعد از اختلاط ترکان آلتایی با فارسی زبانان آن سامان، لفظ «تاچیک» بهمان معنی داخل زبان ترکی شد و فارسی زبانان را «تاجیک» خواندند و این کلمه بر فارسیان اطلاق گردید و ترک و تاجیک گفته شد. (سبک شناسی ج 3 ص 50 حاشیهء 1). تازی یعنی عرب و گویا آن شکل فارسی کلمهء طائی یعنی منسوب به قبیلهء طی باشد و بموجب شهرت این قبیله از بابت تسمیهء کل به اسم جزء، طایی به تمام عرب گفته شده (در تاریخ نظایر این زیاد است). ما ایرانیان تمام یونان را بنام یک قبیله آن ملت (یونیام) نام نهادیم و کلمهء پارسه هم وقتی نام یک قسمت و یک طایفهء ایران بوده و بعد از طرف یونانیها و عرب بتمام ایران اطلاق شد یعنی یونانی «پرسیا» و عرب «فرس» گفت. یونان را رومیها بنام یک قبیلهء یونان که بین آنها معروف بوده «گیرسیا» نام دادند. (لغات شاهنامه تألیف رضازادهء شفق).
دکتر محمّد معین در حاشیهء برهان آرد: از تاز+ ی (نسبت) در پهلوی تاژیک(2). ایرانیان قبیلهء طی از قبایل یمن را که با آنان تماس بیشتر داشتند (در عهد انوشیروان، یمن مستعمرهء ایران شد) «تاژ» و منسوب بدان را «تاژیک» می گفتند و سپس این اطلاق را بهمهء عرب تعمیم دادند، چنانکه یونانیان و رومیان «پرسیا»(3) (پارس) و عرب «فرس» را بهمهء ایرانیان اطلاق کردند و ایرانیان «یونان» را بنام قبیلهء «یون» در آسیای صغیر، بهمهء قوم هلاس اطلاق کردند - انتهی. رجوع به تاجیک و تاز و تازک و تاژ و تازیک شود. جمع تازی، «تازیان» آید : و اندر وی (شهر هری) تازیانند بسیار. (حدود العالم).
صدواندساله یکی مرد غرچه
چرا شصت وسه زیست این مرد تازی.
ابوطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی).
مر آن خانه را داشتندی چنان
که مر مکه را تازیان این زمان.دقیقی.
وزان پس چو آگاهی آمد ز راه
ز نعمان تازی و فرزند شاه.فردوسی.
چنان بد که از تازیان صدهزار
نبرده سواران نیزه گذار.فردوسی.
فریدون فرخ که او از جهان
بدی دور کرد آشکار و نهان
ز بد دست ضحاک تازی ببست
بمردی ز چنگ زمانه نجست.فردوسی.
که خضرا نهادند نامش ردان
همان تازیان نامور بخردان.فردوسی.
ز تازی و هندی و ایرانیان
ببستند پیشش کمر بر میان.فردوسی.
سر مرد تازی بدام آورید
چنان شد که فرمان او برگزید.فردوسی.
سواران تازی سوی نیمروز
گسی کرد و خود رفت گیتی فروز.فردوسی.
دو تازی دو دهقان ز تخم کیان
که بستند بر دایگانی میان.فردوسی.
ز دهقان و تازی و پرمایگان
توانگر گزید و گران مایگان.فردوسی.
نباشند یاور ترا تازیان
چو از تو نیابند سود و زیان.فردوسی.
برفتند نعمان و منذر بهم
همه تازیان یمن بیش و کم.فردوسی.
ببخشد بهای سر تازیان
که بر گنج او زین نیاید زیان.فردوسی.
از آنجا به کرخ اندر آمد سپاه
هم از پارسی هم ز تازی براه.فردوسی.
سپهدار تازی سر راستان
بگوید بدین بر یکی داستان.فردوسی.
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز دهقان و تازی و رومی نژاد.فردوسی.
بدان ای سر مایهء تازیان
کز اختر بوی جاودان بی زیان.فردوسی.
که مستحق تر از او ملک را و شاهی را
ز جملهء همه شاهان تازی و دهقان.فرخی.
نهاد خوب و ره مردمی از او گیرند
ستودگان و بزرگان تازی و دهقان.فرخی.
هرکس به عید خویش کند شادی
چه عبری و چه تازی و چه دهقان.فرخی.
گویی که بیکباره دل خلق ربوده ست
از تازی و از دهقان وز ترک و ز دیلم.
فرخی.
ز عنبر بر مهش چنبر، ز سنبل بر گلش چوگان
دلش چون قبلهء تازی رخش چون قبلهء دهقان.
قطران.
چنو گردنکشی گردون برون نارد بصد دوران
نه از رومی نه از تازی نه از توران نه از ایران.
قطران.
بدو گفت تازی جوان عرب
ز کنعان همی رانده ام روز و شب.
شمسی (یوسف و زلیخا).
سواران تازنده را نیک بنگر
درین پهن میدان ز تازی و دهقان.
ناصرخسرو (دیوان ص318).
چه چیز است این و پیدایی چه چیز است آن و پنهانی
چه گفته ست اندرین تازی چه گفته ست اندرین دهقان.
ناصرخسرو.
جهان را دیده ای و آزمودی
شنیدی گفتهء تازی و دهقان.
ناصرخسرو (دیوان ص313).
چون بازنجویی که اندرین باب
تازیت چه گفت و چه گفت دهقان.
ناصرخسرو (دیوان ص331).
مأمون آن کز ملوک دولت اسلام
هرگز چون او ندید تازی و دهقان.
ابوحنیفهء اسکافی.
گهی فرستد خلعت بقبلهء تازی
گهی بسوزد بت را بقبلهء دهقان.مختاری.
برمک مردی بود از فرزندان وزرای ملوک اکاسره مردی بزرگوار بوده و از آداب تازی و پارسی بهره داشت. (تاریخ بخارا).
ای ز تیغ تو در سرافرازی
ملک ترکی و ملت تازی.
انوری (از آنندراج).
خانه خدایش خداست لاجرمش نام هست
شاه مربع نشین تازی رومی خطاب.
خاقانی.
دید مرا گرفته لب آتش فارسی ز تب
نطق من آب تازیان برده به نکتهء دری.
خاقانی.
ریاضت تو چنان باد ملک ترکی را
که هم عنان برود با شریعت تازی.
ظهیر (از شرفنامهء منیری).
موی بمویت ز حبش تا طراز
تازی و ترک آمده در ترکتاز.نظامی.
که سعدی راه و رسم عشقبازی
چنان داند که در بغداد تازی.
سعدی (گلستان).
||زبان تازی. زبان عربی. (برهان) (غیاث اللغات) :
نبشتن یکی نه که نزدیک سی
چه رومی چه تازی و چه پارسی.فردوسی.
اگر پهلوانی(4) ندانی زبان
بتازی تو اروند را دجله خوان.
فردوسی (از لغت فرس چ اقبال ص87).
زبانها نه تازی و نه خسروی
نه رومی نه ترکی و نه پهلوی.فردوسی.
«اما صحا» به تازیست و من همی
بپارسی کنم اما صحای او.منوچهری.
بر او خواند شعری به الفاظ تازی
بشیرین معانی و شیرین زبانی.منوچهری.
... و چون به شهر نزدیک رسید حاجبی و بوالحسن کرخی ندیم و مظفر حاکم ندیم که سخن تازی نیکو گفتندی... پذیره شدند و رسول را به اکرامی بزرگ در شهر آوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص288). خواجهء بزرگ فصلی سخن گفت بتازی سخت نیکو در این معنی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص291). نسخت بیعت و سوگندنامه را استادم بپارسی کرده بود، ترجمه ای راست چون دیبا و روی همهء شرایط را نگاه داشته، به رسول عرضه کرد و تازی بدو داد تا می نگریست... پس دوات خاصه پیش آوردند و در زیر آن بخط خویش تازی و فارسی عهدنامچه که از بغداد آورده بودند... نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 295 و چ فیاض ص 292). بونصر از صف بیرون آمد و بتازی رسول را بگفت تا بر پای خاست و آن منشور در دیبای سیاه پیچیده پیش امیر برد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص377). و متنبّی در مدح وی بر چه جمله سخن گفته است که تا در جهان سخن تازیست، آن مدروس نگردد و هر روز تازه تر است. (تاریخ بیهقی ایضاً ص391). ایستادم دو نسخت کرد این دو نامه را چنانکه وی توانستی یکی بتازی سوی خلیفه و یکی بپارسی به قدرخان. (تاریخ بیهقی). خواستم که اهل عراق... را از آن نصیبی باشد و بلغت تازی که زبان ایشان است، ترجمه کرده آید. (تاریخ بیهقی).
همی نازی بمجلسها که من تازی نکو دانم
ز بهر علم قرآن شد عزیز ای بی خرد تازی.
ناصرخسرو.
و بتازی بانگ آن را ضریرالماء گویند. (فارسنامهء ابن البلخی ص144). ابن المقفع آن را از زبان پهلوی بلغت تازی ترجمه کرد. (کلیله و دمنه). و هرکه بی وقوف در کاری شروع نماید همچنان باشد که گویند مردی می خواست که تازی آموزد... (کلیله و دمنه). او را گفت از جهت من از لغت تازی چیزی بر آن بنویس. (کلیله و دمنه).
بربط اعجمی صفت هشت زبانش در دهان
از سر زخمه ترجمان کرده بتازی و دری.
خاقانی.
از دو دیوانم بتازی و دری
یک هجا و فحش هرگز کس ندید.خاقانی.
چون بتازی و دری یاد افاضل گذرد
نام خویش افسر دیوان به خراسان یابم.
خاقانی.
کمال و دانش او کور دید و کر بشنید
بنظم و نثر چه در پارسی چه در تازی.
ظهیر.
و آن کتاب از تازی بفارسی نقل کردم. (ترجمهء تاریخ یمینی).
تازی و پارسی و یونانی
یاد دادش مغ دبستانی.نظامی.
زان سخنها که تازی است و دری
در سواد بخاری و طبری.نظامی.
-امثال: فارسی گو گرچه تازی خوشتر است.
من از بغداد می آیم تو تازی میگویی.
- تازی زبان؛ لسان عربی. (آنندراج) :
یکی ترک تازی زبان آمدستم
بمهمان پی عشرت و زیج و بازی.سوزنی.
به سیم و به می کرد خواهم من امشب
بر آن ترک تازی زبان ترکتازی.سوزنی.
-تازی زبان شدن؛ افصاح. (تاج المصادر بیهقی). عروبیة. (تاج المصادر بیهقی).
- تازی کردن سخن پارسی؛ اعراب. (تاج المصادر بیهقی).
- تازی گوی؛ متکلم بزبان عربی. عرب.
||(من باب ذکر حال و ارادهء محل) عربستان :
سپه کشیده چه از تازی و چه از بلغار
چه از برانه چه از اوزگند و از فاراب.
عنصری.
رجوع به تازیان شود. ||و از اسب تازی اسب عربی مراد است. (برهان). و اسب عربی را نیز اسب تازی گویند و اسب تازی لاغرتر از اسب ترکی است. (آنندراج) (انجمن آرا). و اسب معروف. (شرفنامهء منیری). بمعنی اسب تازی. (غیاث اللغات). گاه از «تازی» مطلق همین معنی مراد است :
همان گاو دوشان بفرمانبری
همان تازی اسبان همچون پری.فردوسی.
از اسبان تازی به زرین ستام
ورا بود بیور که بردند نام.فردوسی.
ورا دید بر تازئی چون هزبر
همی تاخت در دشت برسان ببر.فردوسی.
تبیره سیه کرده و روی پیل
پراکنده بر تازی اسبانش نیل.فردوسی.
ز اسبان تازی به زین پلنگ
ز برگستوانها و خفتان جنگ.فردوسی.
فروماند اسبان تازی ز تگ
توگفتی در اسبان نجنبید رگ.فردوسی.
به اسب تازی هرگز چگونه ماند خر؟
عنصری.
اگر بیند، خداوند دویست تازی خیاره از اسبان قوی بدهد، تا کار نیک برود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص636).
بسست این که گفتمْت کافزون نخواهد
چو تازی بود اسب، یک تازیانه.
ناصرخسرو.
چه تازی خر به پیش تازی اسبان
گرفتاری بجهل اندر گرفتار.ناصرخسرو.
ای گشته سوار جلد بر تازی
خر پیش سوار علم چون تازی؟
ناصرخسرو.
در هر زمین که راه نوردی هوای آن
از سمّ تازیان تو مشکین غبار باد.
مسعودسعد.
روز هیجا که مرکبان گردند
زیر پای مبارزان تازی.انوری (از آنندراج).
صریر خامهء مصری میانهء توقیع
صهیل ابرش تازی میانهء هیجا.خاقانی.
تازیانش کابل و بلغار دارند آبخور
گرد پی زان سوی نیل و عسقلان افشانده اند.
خاقانی.
از سر تیغش چو داغ تازیان
ران شیران را نشان ملک باد.خاقانی.
صهیل تازیان آتشین جوش
زمین را ریخته سیماب در گوش.نظامی.
بنعل تازیان کوه پیکر
کنند آن کوه را چون کان گوهر.نظامی.
وز بختی و تازی تکاور
چندانک نداشت خلق باور.نظامی.
تازی اسبان پارسی پرورد
همه دریاگذار و کوه نورد.نظامی.
خرامان گشته بر تازی سمندی
مسلسل کرده گیسو چون کمندی.نظامی.
برق کردار بر براق نشست
تازیش زیر و تازیانه بدست.نظامی.
روزی بپای مرکب تازی درافتمش
گر کبر و ناز بازنپیچد عنان دوست.سعدی.
چو آب میرود این پارسی بقوت طبع
نه مرکبی است که از وی سبق برد تازی.
سعدی.
گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش
لیکن وصول نیست بگرد سمند او.سعدی.
به اسبان تازی و مردان مرد
برآر از نهاد بداندیش گرد.(بوستان).
اسب تازی اگر ضعیف بود
همچنان از طویلهء خر به.(گلستان).
نخواهد اسب تازی تازیانه.شبستری.
-امثال: به تازی میگوید بگیر به آهو میگوید بدو.
تازی خوب وقت شکار بازیش می گیرد.
تازی را بزور بشکار نتوان برد.
صد من گوشت شکار به یک ناز تازی نمی ارزد.
- تازی سوار؛ سوار اسب تازی. یکه تاز. چابک سوار :
خر خود را چنان چابک نبینم
که با تازی سواری برنشینم.نظامی.
- تازی فرس؛ اسب تازی :
گر لاشه خر من افتد از پای
تازی فرس تو باد برجای.نظامی.
-تازی نژاد؛ از نژاد عرب :
حبّذا اسبی محجّل مرکبی تازی نژاد
نعل او پروین نشان و سمّ او خاراشکن.
منوچهری.
من از حاتم آن اسب تازی نژاد
بخواهم گر او مکرمت کرد و داد.
سعدی (بوستان).
- نوعی از بهترین اقسام سگ شکاری.؛ سگ تازی. و تازی سگ، نوعی از سگ شکاری باشد. (برهان). و نوعی از سگ شکاری را که نسبت به سگان دیگر لاغرتر است، نیز تازی گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). و بمعنی سگ شکاری. (غیاث اللغات). یک قسم سگ شکاری که لاغر و پاهای دراز دارد، تازی نامیده میشود، گویا نسل سگ مذکور از عربستان آمده، تازی نامیده شد یا از جهت زیاد دویدن و تاختن تازی نامیده شده. (فرهنگ نظام) :
چو کعبه است بزمش که خاقانی آنجا
سگ تازی پارسی خوان نماید.خاقانی.
بنده خاقانی سگ تازی است بر درگاه او
بخ بخ آن تازی سگی کش پارسی خوان دیده اند.
خاقانی.
عوّا ز سماک هیچ شمشیر
تازی سگ خویش رانده بر شیر.نظامی.
چند برانی چو سگ از در مرا
من سگ کوی تو ولی تازیم.حافظ حلوایی.
||(فعل) بمعنی تاخت آری هم است. (برهان). تاخت کنی. (شرفنامهء منیری) :
چه تازی خر به پیش تازی اسبان
گرفتاری بجهل اندر گرفتار.ناصرخسرو.
ای گشته سوار جلد بر تازی
خر پیش سوار علم چون تازی؟
ناصرخسرو.
(1) - رجوع به ضحاک در همین لغت نامه شود.
(2) - tazhik.
(3) - Persia. (4) - ن ل: پهلوی را.
تازی.
(اِخ)(1) بقول ابن بطوطه شهری به مراکش بمشرق فاس.
(1) - Tazi.
تازیاسس.
[سِ] (اِخ)(1) والی مصر، معاصر اسکندر: چون اسکندر هم از او (از «اکزات رس(2)» برادر داریوش) کم نمی آمد در اطراف گردونه کشته روی کشته میافتاد. هرکس میخواست ضربتی بشاه وارد آرد و کسی از جان خود نمیترسید. عده ای از سرداران ایران در این جنگ بخاک افتادند. از جمله... تازیاسس والی مصر. (از تاریخ ایران باستان ج2 ص1310).
(1) - Tasiaces. آرّیان نام این شخص را ساباسس Sabacesنوشته است.
(2) - Oxathres.
تازیان.
(نف، ق) تاخته تاخته و دوان دوان. (برهان) (ناظم الاطباء). تاخته و دوان دوان و شتابان. (آنندراج) (انجمن آرا). شتابان. (غیاث اللغات). دوان دوان و تازان. (فرهنگ نظام). تاخت کنان. (ناظم الاطباء). تازنده ای دونده. (آنندراج) :
تازیان و دوان همی آمد
همچو اندر فسیله ابر بهار(1).رودکی.
روز جستن تازیان همچون(2) نوند
روز دن(3) چون شصت ساله سودمند(4).
رودکی.
تکاپوی مردم بسود و زیان
به تاب و به دو(5) هرسوئی تازیان.ابوشکور.
به پیش افکند تازیان اسب خویش
بخاک افکند هرکه آیدْش پیش.دقیقی.
بیامد هم آنگه خجسته سروش
بخوشّی یکی راز گفتش بگوش
که این بسته را تا دماوند کوه
همی بر چنین تازیان بی گروه.فردوسی.
بشد تازیان تا بدان جایگاه
کجا بیژن گیو گم کرده راه.فردوسی.
به یاری بیامد برش تازیان
خروشان و جوشان و نعره زنان.فردوسی.
بشد تازیان تا سر پل دمان
به زه برنهاده دو زاغ کمان.فردوسی.
زن مرد گوهرفروش آن زمان
بیامد بنزدیک او تازیان.فردوسی.
چو بگذاشت خواهی همی مرز و بوم
از ایدر برو تازیان تا به روم.فردوسی.
وزان سو که بگریخت افراسیاب
همی تازیان تا بدان روی آب.فردوسی.
لب از چارهء خویش در خندخند
چنین تازیان تا بکوه سپند.فردوسی.
بیاید همی تازیان مادرم
نخواهد کزین بوم و بر بگذرم.فردوسی.
بدو گفت خیره منه سر بخواب
برو تازیان نزد افراسیاب.فردوسی.
ز کوه اندر آوردمش تازیان
خروشان و نوحه کنان چون زنان.فردوسی.
بشد تازیان با تنی چند شاه
همی بود لشکر به نخجیرگاه.فردوسی.
از ایدر برو تازیان تا به بلخ
که از بلخ شد روز ما تار و تلخ.فردوسی.
بشد تازیان تا بشهری رسید
که آن را میان و کرانه ندید.فردوسی.
شود تازیان تا بمرز ختن
نداند که ترکان شوند انجمن.فردوسی.
بدو گفت رستم که ای نامدار
برو تازیان تا لب رودبار.فردوسی.
تازیان اندرآمدند ز کوه
رنگ چون ریگ بی کرانه و مر.فرخی.
زان سپس کان سال سلطان جنگ را
تازیان آمد به بلخ از مولتان.فرخی.
هنوز از پی اش تازیان میدوید
که جو خورده بود از کف مرد و خوید.
(بوستان).
||متحرک. جنبان :
دریای ظلمت را مکان، برجای و دایم تازیان.
ناصرخسرو.
ای بشب تار تازیان بچپ و راست
برزنی آخر سر عزیز بدیوار.ناصرخسرو.
||قصدکنان. (برهان) (شرفنامهء منیری). ||(اِ) جمع تازی(6) که عربان باشند. (برهان). عربان و عربی زبانان. (آنندراج) (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام). رجوع به تازی شود.
(1) - ن ل: فسیله گاه نهاز (شاید اسب نهاز) و یا همچو اندر مسیله ابر بهار (دهخدا).
(2) - ن ل: تازیانی چون.
(3) - ن ل: در (شاید «دژ»).
(4) - ن ل: دردمند.
(5) - ن ل: بتاو مشو، بتاو مگر.
(6) - جمع تازی بهمهء معانی.
تازیان.
(اِخ) عربستان. مکان و مقام عرب :
از عجم سوی تازیان تازد
پرورشگاه در عرب سازد.نظامی.
دشت تازیان، برّ عرب را گویند. (آنندراج) (انجمن آرا).
تازیان.
(اِخ) ناحیه ای از پنج بلوک عباسی فارس. مؤلف فارسنامهء ناصری آرد: بلوک عباسی را بر پنج ناحیه قسمت کرده اند «ناحیهء ایسین و تازیان»، در قدیم این ناحیه یکی از هفت نواحی بلوک بود چنانکه در ذیل عنوان بلوک سبعة گذشت. درازی آن ناحیه از بند تا قریهء سرخان پنج فرسخ و نیم و پهنای آن از یک فرسخ بیش نباشد. محدود است از مشرق بناحیهء شمیل و از شمال بناحیهء فین سبعه و از مغرب و جنوب بناحیهء عباسی و قصبهء آن را ایسین گویند، سه فرسخ شمالی بندرعباس است... تازیان یک فرسخ در جانب شمال ایسین است. (فارسنامهء ناصری جزء دوم ص226). دهی از دهستان ایسین بخش مرکزی شهرستان بندرعباس است و در 30 هزارگزی شمال باختری بندرعباس و 3 هزارگزی جنوب راه فرعی لار - بندرعباس واقع است. جلگه، گرمسیر و دارای 699 تن سکنه میباشد و آب آن از چاه و محصولش خرما و غلات است و شغل اهالی آنجا زراعت است. راه آن مالرو و دارای دبستان است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
تازیانه.
[نَ / نِ] (اِ)(1) تازانه. (برهان). آنچه بدان اسب را زنند بهندی، گورا. (غیاث اللغات). تابیدهء کلفت چرمی یا ریسمانی با دستهء چوبی یا غیر آن که برای راندن چهارپا و زدن مقصر بکار می رود. (فرهنگ نظام). شلاق و قمچی است. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). تازیانه و تازانه، بعضی اول مخفف ثانی گفته اند(2). (آنندراج). دکتر محمّد معین در حاشیهء برهان ج1 ص459 آرد: زباکی، تزیانه(3) بمعنی تازانه، رجوع به تازانه شود :بدان که تازیانه از سه ریسمان چرمی ساخته می شد تا به 13 ضربت سی ونه تازیانه را کامل نماید و در شریعت سزاوار نبود که کسی را بیش از 40 تازیانه زنند. (قاموس کتاب مقدس). و اندر او [در گوزگانان] درختی بود که از وی تازیانه کنند. (حدود العالم).
که این تازیانه بدرگاه بر
بیاویز جایی که باشد گذر.فردوسی.
بدو گفت گیو ای برادر مرو
فراوان مرا تازیانه است نو.فردوسی.
اگر رام و خوش پشت نباشد [ستور] به تازیانه بیم میکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص98). مستخرج و عقابین و تازیانه و شکنجه ها آورده و جلاد آمده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368).
بس است این که گفتمْت کافزون نخواهد
چو تازی بود اسب، یک تازیانه.
ناصرخسرو (دیوان ص381).
زین به نبود مذهبی که گیری
از بیم عتابیش(4) و تازیانه.
ناصرخسرو (دیوان ص400).
آسمان را دوال گاو زمین
از پی شیب تازیانهء اوست.خاقانی.
از شیب تازیانهء او عرش را هراس
وز شیههء تکاور او چرخ را صدا.خاقانی.
تا چند غم زمانه خوردن
تازیدن و تازیانه خوردن.نظامی.
و از دست آن دیگر تازیانه خورده بودم. (گلستان).
تازیانه برزدی اسبم بگشت.مولوی.
و رجوع به تازانه شود.
- از سر تازیانه دادن؛ به اشارهء تازیانه، بخشیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). و این کنایه از حقارت و فرومایگی مابه الجود بود. (آنندراج) :
گیتی به سر سنان گشادیم
پس از سر تازیانه دادیم.
انوری (از آنندراج).
(1) - مؤلفان غیاث اللغات و آنندراج به نقل از جواهرالحروف این کلمه را مرکب از «تاز» یا «تازی» + آنه (نسبت) دانسته اند: مرکب از تازی که اسب تازی است و آنه کلمهء نسبت. (غیاث اللغات). مرکب است که حاصل بالمصدر تاخت است و آنه یکی از کلمات نسبت... و بعضی مرکب از تازی که عبارت از اسب تازی است. (آنندراج از جواهرالحروف). نظر اخیر بر اساسی نیست.
(2) - برعکس، ثانی (تازانه) مخفف اول (تازیانه) است.
(3) - taziana. (4) - ظ: عقابین.
تازیانهء آتش.
[نَ / نِ یِ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) حدّت زبانهء آتش(1) :
تپیدن دل ما صائب اختیاری نیست
به تازیانهء آتش کباب میگردد.صائب.
(1) - از معانی تازیدن، مشتعل کردن و آتش افروختن است.
تازیانه زدن.
[نَ / نِ زَ دَ] (مص مرکب)کسی را با تازیانه سیاست کردن و تنبیه نمودن. (ناظم الاطباء) : دیده بود که امیر محمود با معدل داد که وی عامل هرات بود و به ابوسعید خاص... چه سیاست ها راندن فرمود از تازیانه زدن و دست و پای بریدن و شکنجه ها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص124).
تازیانهء زرین.
[نَ / نِ یِ زَرْ ری] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مجازاً اشعهء خورشید است :
به سر تازیانهء زرین
شاه گردون گرفت عالم صبح.خاقانی.
تازیانه کردن.
[نَ / نِ کَ دَ] (مص مرکب)تازیانه زدن. (ناظم الاطباء). رجوع به تازیانه زدن شود.
تازیانی.
(ص نسبی) منسوب به تازیان. تازی. اسب تازی :
روز جستن تازیانی چون(1) نوند
روز دن چون شصت ساله سودمند.رودکی.
رسیدند بر تازیانی نوند
بجایی که یزدان پرستان بدند.فردوسی.
||عرب وار.
(1) - ن ل: تازیان همچون.
تازیان یزد.
[زَ نِ یَ] (اِخ) محلی در یزد. مؤلف تاریخ جدید یزد(1) در ذکر ابنیهء خیریهء خواجه معین الدین علی در سنهء 861 و 863 ه . ق. در تازیان یزد و فیروزآباد میبد و مسجد نو یزد بدون این که نام خواجه حافظ را ببرد، بمناسبت مقام... ذکر میکند... (تاریخ عصر حافظ تألیف قاسم غنی ص مح).
(1) - احمدبن حسین بن علی الکاتب (852 ه . ق.) است.
تازیتای.
(اِخ)(1) حکمران سیماش معاصر شولگی(2) (2272-2226 ق.م.). رجوع به تاریخ کرد تألیف رشید یاسمی ص35 شود.
(1) - Tazita(i).
(2) - Shulgi.
تازیدن.
[دَ] (مص) تاختن و دویدن و دوانیدن، لازم و متعدی هر دو آمده. تاختن و دواندن. (فرهنگ نظام). دویدن و سیر کردن. (ناظم الاطباء). این لفظ در پهلوی «تازیدن» و در اوستا «تچ» و در سنسکریت هم «تچ» است. خود لفظ «تچ» اوستا و سنسکریت در زبان ولایتی مازندران با تبدیل «چ» به «ج» موجود و بمعنی دویدن است. (فرهنگ نظام) :
سر سرکشان اندرآمد بخواب
ز تازیدن بادپایان به آب.فردوسی.
ز تازیدن گور و گرد سوار
برآمد همی دود از آن مرغزار.فردوسی.
تازند رخش بدعت و سازند تیر کید
اما سفندیار مرا تهمتن نیند.خاقانی.
بر آن کار چون مدتی برگذشت
بتازید یک ماه بر کوه و دشت.نظامی.
بتازید و من در پی اش تاختم
نگونش بچاهی درانداختم.سعدی (بوستان).
و رجوع بتاختن و تاز شود. ||حمله کردن و مبارزت نمودن. ||زادن. ||پیدا شدن. ||آتش افروختن و مشتعل کردن. ||پیچاندن و خم کردن. ||سوراخ نمودن. ||گرو بستن. ||شایستن و سزاوار شدن. (ناظم الاطباء).
تازیک.
(ص، اِ) تاجیک. (برهان) (شرفنامهء منیری) (ناظم الاطباء). تاژیک. (برهان) (شرفنامهء منیری). غیرعرب و ترک. (برهان) (شرفنامهء منیری) (آنندراج) (انجمن آرا). نسل ایرانی و فارسی زبان. (فرهنگ نظام). «تات» بمعنی تازیک و تاجیک یعنی فارسی زبانان. (سبک شناسی بهار ج3 ص50). و رجوع به تاجیک شود : ما مردمان نو و غریب هستیم، رسمهای تازیکان ندانیم، قاضی به پیغام نصیحتها از ما بازنگیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص566). بوالحسن بخط خویش نسختی نبشت همهء اعیان تازیک را در آن درآورد و عرضه کردند و هرکس گفت فرمان بردارم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص608). و همهء بزرگان سپاه را از تازیک و ترک با خویشتن برد. (تاریخ بیهقی). صواب آن است که آن را [تاریخ یمینی را] بعبارتی که به افهام نزدیک باشد و ترک و تازیک را در این ادراک افتد، بپارسی نقل کنی. (ترجمهء تاریخ یمینی). تاج بخش عراق و خراسان سلطان تازیکان الاصفهبد الاعظم... (تاریخ طبرستان). از ترک تا تازیک تا هندو، اسامی همه ثبت کردند. (تاریخ جهانگشای جوینی). و آنچه شیوهء تازیک و ختای و مغول و هند و کشمیر است، بر کلیات هریک واقف شده و طریقهء تقریر هر طایفه داند. (تاریخ غازانی چ کارل یان ص172). در روزگار مغول چنان اتفاق افتاد که بتدریج مردم را معلوم شد که ایشان قضاة و دانشمندان را بمجرد دستار و درّاعه می شناسند و قطعاً از علم ایشان وقوفی و تمیزی ندارند. بدان سبب جهّال و سفها درّاعه و دستار وقاحت پوشیده بملازمت مغول رفتند... چون مدتی بر این موجب بود، علماء بزرگ دست از آن اشغال و اعمال بازداشتند... وزرا و حکام تازیک دست از ایشان بازنمی داشتند... و اگر مفسدی میخواست که عرض ایشان ببرد، مانع می شدند. (تاریخ غازانی ایضاً ص238).
هردو از اقربای نزدیکند
فی المثل گرچه ترک و تازیکند.
آذری (از فرهنگ نظام).
||فرزند عرب در عجم زائیده شده و برآمده را نیز گویند. (برهان). بچهء عرب که در عجم بزرگ شود. (شرفنامهء منیری). ||تازیک لغتی است که پارسیان بر تازیان نام نهاده اند. (آنندراج) (انجمن آرا). در کتب قدما بمعنی تازی (عرب) هم استعمال شده اما در این معنی تازیکان دیده شده با الف و نون جمع یا نسبت. (فرهنگ نظام). این کلمه از پهلوی مأخوذ است و در زبان اخیر تاژیک(1) بمعنی عرب آمده است(2). رجوع به تازی شود. ||اصلی است ترکان را. (شرفنامهء منیری). رجوع به تاجیک و تازک و تازی و تاژیک شود.
(1) - Tazhik. (2) - برهان قاطع چ معین: تازی.
تازیکان.
(اِ) جِ تازیک. رجوع به تازیک شود.
تازیکو.
(اِخ) شمس الدین محمد بن مالک...، از امراء ملوک فارس و معاصر شیخ سعدی. رجوع به سبک شناسی بهار ج3 ص123 و 124 و سعدی نامه ص755 شود.
تازیگ.
(اِ) در نسخهء خطی شرفنامهء منیری متعلق بکتابخانهء لغت نامهء دهخدا این صورت بمعنی «پیلپایهء دیوار» آمده و آن محرف «تازنگ» است که بصور تارنگ و تاژنگ نیز نقل کرده اند. رجوع به تازنگ شود.
تازی مندرک.
[ ] (اِخ) ظاهراً از امرای خراسان معاصر امیر ابوجعفر احمدبن محمد و نصربن احمد سامانی : باز میان مردمان اوق تعصب «شنگل» و «زاتورق» افتاد اندر سنهء احدی واربعین و ابوالفتح [سپهسالار امیر بوجعفر] آنجا شد و ایشان را زجر کرد، باز بوالفتح را خلاف افتاد بسبب «تازی مندرک» و عاصی شد، و از شهر بیرون شد.... (تاریخ سیستان چ بهار ص325).
تازی هش.
[هُ] (ص مرکب) دارندهء هوش عربی. مؤلف آنندراج آرد: جناب خیرالمدققین در شرح این بیت که:
من آن روم سالار تازی هشم
که چون دشنهء صبح زنگی کشم(1).
میفرمایند که چون اکثر عرب در بادیهء کم آب است و مردم آنجا به کم آبی مبتلا، لهذا قوت حافظهء ایشان بسبب یبوست مزاج در قبول صور اشتداد دارد و چون حفظ معانی و صور بسیار باشد، سبب مزید هوش بود. و مؤید این معنی است بیت حدیقه(2):
هست از کم خوری و کم آبی
ذهن هندی و نطق اعرابی.
جناب سراج المحققین میفرمایند که ظاهراً از نطق در این جا ادراک مراد داشته و آن صحیح نیست بلکه مراد از آن قوت گویائی است که مقابل ذهن واقع شده. رجوع به مجموعهء مترادفات ص245 شود.
(1) - از نظامی گنجوی است.
(2) - حدیقة الحقیقهء سنائی.
تاژ.
(اِ) خیمه. (لغت فرس اسدی) (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ اوبهی) (فرهنگ سروری) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ ضیاء) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). چادر. (فرهنگ نظام) (فرهنگ ضیاء) (ناظم الاطباء). خانهء کرباسی. (برهان) (انجمن آرا). سایبان. (انجمن آرا). ستاره. (انجمن آرا) (فرهنگ ضیاء). شامیانه. (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ ضیاء) :
خسرو غازی آهنگ بخارا دارد
زده از غزنین تا جیحون تاژ و خرگاه.
بهرامی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص90).
||لطیف و نازک. (برهان). نازک و ظریف و لطیف. (ناظم الاطباء). ||تازیانه. (ناظم الاطباء).
تاژ.
(اِخ)(1) تاجه، شطی است به اسپانیا و پرتقال که نواحی «ارنجویس»(2) «طلیطله»(3) و «طلیبره»(4) را مشروب می سازد و به اقیانوس اطلس می ریزد. رجوع به «تاجه» (رود) شود.
(1) - Tage.
(2) - Aranjuez.
(3) - Tolede.
(4) - Talavera.
تاژان.
(اِخ) دهی است از دهستان پشت آربابا بخش بانهء شهرستان سقز. واقع در 16هزارگزی باختر بانه، کنار رودخانهء شیوه. کوهستانی، سردسیر، و 200 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه، محصول آن غلات، لبنیات و محصولات جنگلی است. شغل اهالی زراعت، تهیهء زغال و هیزم میباشد. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تاژان دره.
[دَرْ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش اشنویهء شهرستان ارومیه. واقع در 7هزارگزی جنوب اشنویه و سه هزارگزی جنوب راه ارابه رو پوش آباد. دامنه، سردسیر سالم و 149 تن سکنه دارد. آب آن از نهر دورو، و محصول آن غلات و توتون است و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی و جاجیم بافی است و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
تاژبان.
(اِخ) دهی است از دهستان پشت آربابا بخش بانهء شهرستان سقز واقع در 24هزارگزی جنوب باختر بانه، یکهزارگزی رودخانهء بانه. کوهستانی، سردسیر، دارای 80 تن سکنه میباشد. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات، لبنیات، و محصولات جنگلی و شغل اهالی زراعت است و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تاژس.
[ژِ] (اِخ)(1) دختر کوچک ژوپیتر که از مشتی خاک پدید آمده و بنابر روایات قدیم، مردم «اتروریا»(2) را غیب گویی آموخت. (تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ترجمهء نصرالله فلسفی ص 469).
(1) - Tages.
(2) - Etrurie.
تاژک.
[ژَ] (اِ) فرهنگستان این کلمه را برابر فلاژل(1) فرانسه (رشتهء دراز و باریک)(2) وضع کرده است. رجوع به جانورشناسی تألیف اسماعیل آزرم ص23، 38، 60، 65، 68 و 73 و گیاه شناسی تألیف گل گلاب ص2 و جانورشناسی عمومی تألیف دکتر فاطمی ص10 شود.
(1) - Flagelle. (2) - اصطلاح علوم طبیعی.
تاژیک.
(ص، اِ) تاجیک: طایربوقا را با لشکری از مغول و تاژیک به محاصرهء آن بگذاشت. (تاریخ جهانگشای جوینی). رجوع به تاجیک و تازیک شود.
تاس.
(اِ) تلواسه و اضطراب و بیطاقتی. (برهان) (ناظم الاطباء). تاس و تاسا و تاسه بمعنی اضطراب و بی طاقتی و اندوه و ملالت و بی قراری (است). (آنندراج) (انجمن آرا). تاس، تاسه باشد یعنی تالوسه و تالواسه نیز گویند، هردو بمعنی بی طاقتی. (فرهنگ اوبهی). بیقراری و اضطراب که الفاظ دیگرش تاسه و تاسا است. (فرهنگ نظام). ||تیره شدن روی از غم و الم. (آنندراج) (انجمن آرا). ||میل به چیزها باشد و زنان آبستن را این حال بیشتر دست دهد. (برهان). میل به خوردن چیزی مر زنان آبستن را و آن را تلواسه و واسه نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). میل و شهوت به خوردن چیزهای نامناسب و غیرمعتاد چنانکه در زنان آبستن پیدا شود. رجوع به تاسا و تاسیدن و تاسه و ترکیبات تاس و تلواسه و تالواسه شود. ||مکعب کوچکی دارای شش سطح که در روی آن نقطه های چند نشان کرده و با آن نرد بازی میکنند. (ناظم الاطباء) :
تاس اگر نیک نشیند همه کس نرّاد است.
رجوع به طاس شود.
||ظرفی است از جنس کاسه که حصهء زیرینش تنگ تر از حصهء بالاست و بیشتر ظرف آب است در حمام و غیر آن. (فرهنگ نظام). پیاله و طاس(1). (ناظم الاطباء). رجوع به طاس و ترکیبات تاس و طاس شود. ||(ص) سر تاس؛ سر بی موی، یا تاس شدن سر؛ ریختن موی میان سر باشد و آن را در قدیم تَز می گفته اند. رجوع به طاس و تز شود.
(1) - طاس، در اصل فارسی تاس است بتاء قرشت، فارسی زبانان عربی دان بطای حطی نویسند و رواج گرفت از عالم طپیدن... (غیاث اللغات). این لفظ فارسی است و طاس با طا معرب آن است. (فرهنگ نظام). دکتر معین در حاشیهء برهان ج2 ص1342 آرد: پهلوی tasمعرب آن طاس و طاسه، ظرفی که در آن آب و شراب نوشند.
تاس.
(اِخ)(1) از شعرای ایتالیا و پدر شاعر معروف و مشهور بهمین اسم. وی بسال 1493 م. متولد شد و بسال 1569 م. درگذشت. چند منظومهء زیبا و اشعاری چند از وی باقی مانده است ولی تحت الشعاع پسر نابغه اش قرار گرفت و شهرت چندانی بدست نیاورد. رجوع به «تاسو» و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Tasse (Tasso), Bernardo.
تاس.
(اِخ)(1) شاعر مشهور ایتالیا که در «سورانت»(2) ایتالیا بسال 1554 م. متولد شد و اثر معروفش «بیت المقدس (اورشلیم) آزادشده»(3) است که در آن وقایع جنگهای صلیبی را بطور ماهرانه ای تصویر نموده. این اثر بزرگ یکی از آثار مهم ادبی است و فصاحت و بلاغتش بدرجهء اعلی رسیده است ولی در عین حال عاری از تعصب نیست. در سال 1565 م. «الفونس دوک دوفراره» وی را بخود جلب کرد و در سال 1571 همراه یک کاردینال به فرانسه رفت و مورد لطف بسیار شارل نهم قرار گرفت. بر اثر روابط عاشقانه که با خواهرزادهء دوک دوفراره داشت، مورد خشم دوک قرار گرفت و مجبور بفرار و دربدری شد. وی در سال 1594 در فقر و ناامیدی بدرود حیات گفت. رجوع به «تاسو» و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Tasse (Torquato Tasso).
(2) - Sorrente.
(3) - Jerusalem delivree.
تاسا.
(اِ) اندوه و ملالت. (ناظم الاطباء) (برهان) (جهانگیری). بمجاز، اندوه و ملال. (فرهنگ رشیدی). اندوه و ملال. (غیاث اللغات). ملال. (فرهنگ نظام) (فرهنگ رشیدی). تاسه. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) : فشیان؛ تاسا. (منتهی الارب).
خواجه جامی که از ره یاسا
خورد چوب اندرآمدش تاسا.
پوربهای جامی (از فرهنگ جهانگیری).
||تیرگی روی از اندوه. (فرهنگ رشیدی). تیره رویی از غم و الم. (ناظم الاطباء). ||اضطراب و بیقراری. (غیاث اللغات). اضطراب و تپش دل. (فرهنگ رشیدی). بی قراری و اضطراب. (فرهنگ نظام). رجوع به تاس و تاسیدن و تاسه و ترکیبات تاس و تلواسه و تالواسه شود.
تاسائر.
[ءِ] (اِخ)(1) اکتاو. نقاش فرانسوی که بسال 1807 م. در پاریس متولد شد و بسال 1874 م. وفات یافت، و بیشتر پرده های نقاشی وی در موضوعات تاریخی است.
(1) - Tassaert, Octave.
تاسانیدن.
[دَ] (مص) خبه ساختن. (آنندراج). خفه کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). فشردن گلو :
گه بگوید دشمنی از دشمنی
آتشی در ما زند فردا دنی
گه بتاسانید او را ظالمی
بر بهانهء مسجد او بد سالمی
تا بهانهء قتل بر مسجد نهد
چونک بدنامست مسجد او جهد.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون ج3 ص233).
چون به آق شهر رسید در خلوتی درآورده زه کمان در گردنش کردند، در آن حالت که وقتش تنگ شد، و می تاسانیدند، فریاد میکرد و مولانا مولانا می گفت. (مناقب احمد افلاکی). رجوع به تاس و تاسا و تاسیدن و تاسه و ترکیبات تاس و تلواسه و تالواسه شود.
تاسایانیدن.
[دَ] (مص) تاسانیدن و خفه کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به تاسانیدن شود.
تاس احمدی.
[اَ مَ] (اِخ) تیره ای از ایل بویراحمدی کوه گیلویهء فارس. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص88).
تاس باز.
(نف مرکب) نردباز. (ناظم الاطباء). رجوع به تاس و طاس شود. ||جادوگر و افسونگر. (ناظم الاطباء). بازیگری که با تاس (کاسه) نمایش میدهد. (از فرهنگ نظام). رجوع به تاس بین و طاس باز و طاس بازی شود.
تاس بین.
(نف مرکب) تاس گردان. کسی که بر تاس (کاسه) ادعیه نوشته و دعایی میخواند تا تاس خود به حرکت می آید و به جایی که تاس گردان میخواهد میرود. (فرهنگ نظام). رجوع به تاس باز و ترکیبات طاس شود.
تاستو.
(اِخ)(1) شاعرهء فرانسوی که در نظم و نثر آثار زیادی از خود باقی گذاشت. وی هنگامی که یازده سال داشت مورد تشویق و تهنیت امپراتریس ژزفین قرار گرفت. کتابهای چندی برای جوانان و کودکان نوشت (1798-1885 م.).
(1) - Tastu, Mme Amable.
تاسرغنت.
[سَ غَ] (معرب، اِ) بلغت بربر ریشهء «تله فیوم امپراتی»(1)، در نسخهء خطی فرهنگ لاتین بعربی کتاب مقدس (از مآخذ دزی)(2) آمده که این گیاه بطور خودرو در مغرب الجزیره و اصولاً در مراکش می روید و در ترکیبات عطرها بکار رود. (دزی ج1 ص 138).
(1) - Telephium imperati.
(2) - Le man. du Glossaire Latin-arabe de notre Bible.
تاسس.
[سُ] (اِخ)(1) یکی از جزایر بحرالجزایر (نزدیک سواحل آسیای صغیر)، واقع در ساحل شمال شرقی مقدونیه که سکنهء یونانی داشت و در دوران پادشاهی داریوش و خشایارشا مطیع ایران بودند. رجوع به ایران باستان ج1 ص629 و 658 و 659 و 750 و تاسو (جزیره) شود.
(1) - Thasos. Thaso. Tasso.
تاسع.
[سِ] (ع ص) نهم. (منتهی الارب) (آنندراج) (فرهنگ نظام) : در آخر مجلد تاسع سخن روزگار امیر مسعود رضی اللهعنه بدان جایگاه رسانیدم که وی عزیمت درست کرد، رفتن بسوی هندوستان [را] و تا چهار روز بخواست رفت و مجلد بر آن ختم کردم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص662 و چ فیاض ص 664). ||نُه گرداننده. (منتهی الارب).
تاسعاً.
[سِ عَنْ] (ع ق) در مرحلهء نهم. نهمین.
تاسعة.
[سِ عَ] (ع ص) مؤنث لفظ تاسع است. (فرهنگ نظام). ||(اِ) در اصطلاح علم هیئت و نجوم، یک جزء از شصت جزء ثامنه است. (فرهنگ نظام).
تاسک.
[ ] (اِخ) (چشمهء...) از شعبات رودخانهء فهلیان ممسنی. (فارسنامهء ناصری ج2 ص 328).
تاس کاسه.
[سَ / سِ] (اِ مرکب) فنجانه. (بحر الجواهر). رجوع به فنجان و فنجانه و پنگان شود.
تاسکرة.
[کَ رَ] (معرب، اِ) بلغت بربر کنگرک کوهی. گیاهی که اغنام آن را خورند. (دزی ج1 ص 138).
تاسکین.
[ ] (اِخ) دهی است جزء دهستان جمع آبرود، بخش حومهء شهرستان دماوند واقع در 16هزارگزی جنوب دماوند، بر سر راه فرعی گیلان. سردسیر است و 205 تن سکنه دارد. آب آن از قنات زهاب رودخانهء آب سرد و محصول آن غلات، بنشن، سیب زمینی است و شغل اهالی زراعت است و راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
تاس گردان.
[گَ] (نف مرکب) تاس بین. (فرهنگ نظام). رجوع به تاس بین شود.
تاسلغا.
[سَ] (معرب، اِ) عینون. سلیس. کَحلی. کَحلُوان. سنابلای. ماهی زهره(1). تاسلغه.
(1) - Globularia alypum.
تاسلغة.
[سَ غَ] (معرب، اِ) گلوبولاریا الیپوم(1). (دزی ج1 ص138). رجوع به تاسلغا شود.
(1) - Globularia alypum.
تاسمان.
(اِخ)(1) دریانورد هلندی که بسال 1603 م. در «لوت ژگاس»(2) متولد شد و تاسمانی و زلند جدید را به سال 1642 م. کشف کرد و در سال 1659 درگذشت. جزیرهء تاسمانی ابتداء بنام عموی تاسمان «وان دیمن»(3) نامیده شد ولی بعدها بنام کاشف آن موسوم گردید. رجوع به «تاسمانی» و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Tasman, Abel-Janssen.
(2) - Lutgegast.
(3) - Van - Diemen.
تاسمانی.
(اِخ)(1) یا سرزمین «وان دیمن». جزیرهء نسبةً بزرگی است در جنوب استرالیا و بوسیلهء آب کم عمقی از استرالیا جدا میشود. یکی از دول مشترک المنافع انگلستان است و 216000 تن سکنه دارد و دارای معادن نفت، طلا و مس است. رجوع به تاسمان و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Tasmanie.
تاسمانیا.
(اِخ) تاسمانی. رجوع به همین کلمه شود.
تاس ماهی.
(اِ مرکب) از نوع سگ ماهیان، دارای اندامی بزرگ و مخروطی، عموماً در شط های روسیه یافت میشود. درازای این حیوان تا شش گز میرسد و از ماهیان دریایی است که برای تخم گذاری وارد شط ها میگردد. صید آن اهمیت بسیار دارد، و آن دارای گوشتی لذیذ و تخم آن خاویار است و از مثانهء آن بهترین سریشم ماهی سازند. محمّد معین در حاشیهء برهان قاطع آرد: نوعی ماهی(1) که خاویار تخم آن است. درازای تاس ماهی ندرةً از 2 متر و وزن آن از 120 کیلوگرم تجاوز می کند.
(1) - Acipenser Guldenstadti. .
(فرانسوی) Esturgeon.
تاسمت.
[مَ] (معرب، اِ) محرف تاسممت. رجوع به همین کلمه شود.
تاسمصت.
[سِ صَ] (معرب، اِ) بلغت اهل بربر ترنج باشد که پوست آن را مربا سازند. (برهان). رجوع به تاسممت و تاسمفت و حماض و اترج و ترنج شود.
تاسمفت.
[سِ فَ] (معرب، اِ)(1) بزبان بربری حماض است. (فهرست مخزن الادویه) (اختیارات بدیعی). اترج. ترنج. (اختیارات بدیعی). رجوع به تاسممت و تاسمصت و تاسمقت و حماض و اترج و ترنج شود.
(1) - این کلمه در اختیارات بدیعی نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف تاسمفث آمده است.
تاسمقت.
[سِ قَ] (معرب، اِ) ترشی ترنج. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به تاسممت و تاسمصت و تاسمفت و حماض و اترج و ترنج شود.
تاسممت.
[سِمْ مُ] (معرب، اِ) بلغت بربر حماض(1)، که منطبق است با «لاپاثون دیسقوریدوس»(2) که معادل با نوع «رومکس»(3) اطبای جدید است. این کلمه را «زنتیمر»(4) تاسمت، و «فریتاگ»(5) تاسهمت خوانده اند. و این هردو اشتباه است چه این کلمه مؤنث لغت بربری «سموم»(6) یا «اسمم»(7)است که هنوز هم در تداول عامیانهء قبایل الجزایر برای افادهء معنی حماض یا ریواس بکار برده شود و بمفهوم ترش است. (مفردات لکلرک ج1 ص 303). رجوع به دزی ج1 ص138 و تاسمت و تاسمقت و تاسمصت و تاسمفت و حماض و اترج و ترنج شود.
(1) - Oseille.
(2) - Lapathon de Dioscorides.
(3) - Rumex.
(4) - Sontheimer.
(5) - Freytag.
(6) - Semmoum.
(7) - Assemmam.
تاسمه.
[مَ / مِ] (ترکی، اِ) این کلمه ترکی است و معرب آن طسمه(1). چرم خام و دوال چرمی را گویند. (برهان) (آنندراج). تسمه. ||موی شانه کرده که بر فراز پیشانی باشد. (برهان) (آنندراج).
(1) - از حاشیهء برهان قاطع چ معین.
تاسن.
[سَ] (اِخ) از قراء غزنه. (معجم البلدان ج 1 ص 353) (مرآت البلدان ج1 ص337). در مراصد الاطلاع ص91 «تاسم» بهمین معنی آمده است و آن اشتباه است.
تاسندگی.
[سَ دَ / دِ] (حامص)(1) صفت تاسنده. رجوع به تاس و تاسا و تاسه و تاسیدن و تاسانیدن و تاسائیدن شود.
(1) - از: تاسنده (تاسندگ) + ی (حاصل مصدر).
تاسنده.
[سَ دَ / دِ] (نف) آن که بتاسد. رجوع به تاس و تاسیدن و تاسانیدن و تاسائیدن و تاسه و تاسا شود.
تاسنده.
[سَ دِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان دهشال بخش آستانهء شهرستان لاهیجان، در 16هزارگزی خاور آستانه و 4هزارگزی دهشال واقع است. بصورت جلگه، معتدل و مرطوب میباشد و 265 تن سکنه دارد. آب آن از استخر و شغل اهالی زراعت و صیادی و حصیربافی است. محصول آن برنج، ابریشم، کنف است و مرغابی صید کنند و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
تاسنژ.
[سَ] (اِخ)(1) جزیرهء متعلق به دانمارک. رجوع به تاسینکه شود.
(1) - Tassinge.
تاسن لادمی لون.
[سَ دُ] (اِخ)(1)موضعی است از ایالت «رون»(2) در ناحیهء لیون، دارای 6512 تن سکنه میباشد.
(1) - Tassin - la - Demi - Lune.
(2) - Rhone.
تاسو.
[تاسْ سُ] (اِخ)(1) شاعر ایتالیایی (1493-1569 م.). رجوع به تاس شود.
(1) - Tasso.
تاسو.
[تاسْ سُ] (اِخ)(1) شاعر ایتالیائی پسر شخص سابق الذکر. رجوع به تاس شود.
(1) - Tasso.
تاسو.
[سُ] (اِخ)(1) طاشو. یکی از جزایر دریای سفید، از توابع دولت عثمانی و نزدیک ساحل روم شرقی بود. طولش از شمال به جنوب 28هزار گز و عرضش 20هزار گز است. زمینش کوهستانی ولی حاصلخیز و سبز و خرم است. در گذشته شراب، و مرمر و معادن طلایش مشهور بود. «پولیگنوت» نقاش از آنجا است. 15000 تن سکنه دارد. رجوع به تاسس و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Thasos.
تاسوره جان.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان دربند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، در 28هزارگزی باختر کرمانشاه قرار دارد. از راه سرآب خشکه در 2 هزارگزی میانکوه واقع شده است. دشت، سردسیر، 158 تن سکنه دارد. آب آن از چاه و رودخانهء رازآور، محصولش غلات و حبوبات دیم، لبنیات و برنج است. شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد و در فصل تابستان میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
تاسوعا.
(ع اِ) روز نهم محرم. (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). مولد است. (منتهی الارب).
تاسوعات.
(اِخ)(1) نام رسائل نه گانهء فلوطن(2) (شیخ الیونانی).
(1) - Les Enneades.
(2) - Plotin. Plotinos.