لغت نامه دهخدا حرف ت

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ت

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تاسوکی.
(اِخ) محلی کنار دوراهی حرمک به زابل میان گردی چاه و شهرسوخته در 37500 گزی دوراهی حرمک واقع است.
تاسومة.
[مَ] (ع اِ) نوعی کفش صندل. کفش راحتی. ج، تواسیم. (دزی ج1 صص138-139). نعلین. (ناظم الاطباء). بغدادیان نعلی را گویند که دوالها بر آن دوخته باشند و آن را کسی پوشد که بر پای زخمی دارد و کفش نتواند پوشید. (تجارب السلف). نعلی که بر آن دوالها دوخته باشند مانند نعلی که بر پای مجروح سازند. و این تاسومه کفش معمول و معتاد عرب بود.
تاسونی.
[تاسْ سُ] (اِخ)(1) اَلِسّاندرو. شاعر ایتالیائی که در «مودن»(2) بسال 1565 م. متولد شد و در سال 1635 م. درگذشت. منشی مخصوص اکابر زمان و فرانسوای اول دوک مودن شد. مشهورترین آثارش منظومهء حماسی خنده آور بنام «قوهء مضبوطه» میباشد، اشعار دیگری نیز دارد.
(1) - Tassoni, Alessandro.
(2) - Modene.
تاسه.
[سَ / سِ] (اِ) اندوه و ملالت. (جهانگیری) (برهان) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). اندوه. (مهذب الاسماء). تاسا. (فرهنگ جهانگیری). مانند تالواسه بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص440). تلواسه. محمّد معین در حاشیهء برهان آرد: گورانی «تاسه»(1)انتظار آمیخته با بیقراری. گیلکی «تاسیان»(2)اندوه در نتیجهء سفر عزیزی :
وی ته تلواسه دیرم بوره بوین
هزاران تاسه دیرم(3) بوره بوین(4).
باباطاهر (چ سوم کتابفروشی ادیب 1331 ص 137).
علامت وی آن است که تاسه و غمی اندر آن کس پدید آید. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
یار همکاسه هست بسیاری
لیک همتاسه کم بود یاری.
سنایی.
مرد را از اجل بود تاسه
مرگ با بددل است همکاسه.
سنایی.
درین جهان که سرای غمست و تاسه و تاب
چو کاسه(5) بر سر آبیم و تیره از سر آب(6).
سوزنی (نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ص183).
تو با من نسازی که از صحبت من
ملالت فزاید شما را و تاسه.انوری.
||اضطراب و بیقراری. (برهان) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). بیطاقتی. (فرهنگ اوبهی). تلواسه :
تاسه گیرد ترا ز حق شنوی
من بگویم رواست شو تو بتاس.عنصری.
خواجه در کاسهء خود صورتکی چند بدید
بیم آن بد که بگیرد بوجودش تاسه
چون یقین گشت از آنها که غذایی نخورند
گفت هرگز به از اینها نبود همکاسه.
اثیرالدین اومانی (از آنندراج).
||فشارش و فشردن گلو بسبب سیری یا ملال و اندوه دیگر. (برهان) (ناظم الاطباء). افشردن گلو باشد از ملالت یا سیری. (فرهنگ خطی کتابخانهء لغت نامهء دهخدا بنقل از رسالهء حسین وفایی). کرب. (مهذب الاسماء). فشرده شدن گلو از ملالت یا از پری. (صحاح الفرس). تالواسه. تلواسه : و هرگاه که با صفرا آمیخته باشد [شراب انگوری ناگواریده اندر معده]منش گشتن و کرب آرد و بپارسی کرب را تاسه و تلواسه گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و زبان درشت باشد و سرخ و تبها با تاسه و غثیان. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ||تیره شدن روی را که از غم و الم به هم رسیده باشد. (برهان). سیاهی روی که از اندوه پدید آید. (شرفنامهء منیری) (فرهنگ خطی کتابخانهء لغت نامهء دهخدا). تفسه. کلفه. (شرفنامهء منیری). تیرگی روی از غم و الم. (ناظم الاطباء). ||میل به خوردنی و خواهش به چیزی را گویند و این حالت بیشتر زنان آبستن و مردان تریاکی را دست دهد. (برهان). در اصفهان اکنون، هم خوردن دل و استفراغ و خواهش زیاد به چیزهای زن آبستن را که در شهرهای دیگر «بیار» و «ویار» گویند، تاسه میگویند. (فرهنگ نظام). میل و خواهش به خوردن چیزی نامناسب چنانکه در زنان آبستن پیدا میشود. (ناظم الاطباء). ||اشتیاق به شهر و کشور(7) یا شخصی بهنگام غربت :طعن زدند و گفتند: «اشتیاق الرجل الی بلده و مولده». محمد را تاسهء مکه میباشد که شهر و مولد او است برای آن روی در نماز به او کرد. (تفسیر ابوالفتوح رازی). رجوع به تاسه آوردن و تاسه کردن شود. ||مرطوبی. (برهان) (ناظم الاطباء). ||صدای نفس کشیدن و برآوردن مردمان فربه. (برهان). آواز نفس کشیدن و نفس برآوردن مردمان فربه. (ناظم الاطباء). ||پی در پی نفس زدن مردم و اسب و حیوان دیگر از کثرت گرما یا تلاش کردن و دویدن. (برهان) (ناظم الاطباء). حَشْی. رَبْوْ. (منتهی الارب). رجوع به تاسه برافتادن شود :و دشخواری دم زدن و سرفه زیادت گردد و چون گشاده خواهد شد و ریم بیرون خواهد آمد تبی گیرد هرزه سخت و اندر بیمار تاسه و دم زدن متواتر پدید آید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بهمهء معانی رجوع به تاس و تاسا و تاسیدن و تاسانیدن و سایر ترکیبات تاس و تاسه و تلواسه و تالواسه شود.
(1) - tasa.
(2) - tasyan. (3) - آنندراج و انجمن آرا: دارم.
(4) - یعنی بی تو هزاران غم و اندوه دارم بیا و ببین.
(5) - ظ: خاشه.
(6) - آب از سر تیره است، مثل است، بمعنی خلل و نقص از مرتبتی بالا. (امثال و حکم دهخدا ج1 ص2). مؤلفان آنندراج و انجمن آرای ناصری این بیت سوزنی را بدین گونه ضبط کرده اند:
در این جهان که سرای غم است و تاسه و تاب
چو کاسه بر سر آبیم و میزبان سراب.
و در فرهنگ جهانگیری و فرهنگ خطی کتابخانهء لغت نامهء دهخدا بدین گونه:
در این جهان که سرای غمست و تاسه و تاب
چو کاسه بر سر آبیم و تیره بان سراب.
(7) - Mal du pays. Nostalgie.
تاسه آوردن.
[سَ / سِ وَ دَ] (مص مرکب) اشتیاق یافتن به شهر و کشور هنگام غربت :
چون فراق آن دو نور بی ثبات
تاسه آوردت گشادی چشمهات.مولوی.
رجوع به تاسه شود.
تاسه برافتادن.
[سَ / سِ بَ اُ دَ] (مص مرکب) به نفس افتادن. بشدت دم زدن گرفتار شدن. رجوع به تاسه شود.
تاسه زده.
[سَ / سِ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)مبتلا بتاسه. (ناظم الاطباء).
تاسه کردن.
[سَ / سِ کَ دَ] (مص مرکب)نفس برآوردن بدشواری. به تنگی نفس افتادن : چون زمانی بخفت گفت: ای مرد مرا تاسه می کند. مرد گفت: ترا گرم شده است، بیا به صحرا رویم. (سندبادنامه ص214). ||(لهجهء قزوین) مشتاق بودن. در تداول زنان، اظهار اشتیاق دیدار کسی کردن: تاسه کردن کسی را؛ سخت مشتاق دیدار او شدن. رجوع به تاسه شود. ||با تمسخر و استهزاء او را بمهر طلبیدن و نزد خویش بمهمان داشتن.
تاسه گرفتن.
[سَ / سِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) خستگی و کوفتگی (اعضای بدن و غیره). ||درماندن در رفتار از سستی. ||دچار اضطراب شدن :
چشم چون بستی ترا تاسه گرفت
نور چشم از نور روزن کی شکفت.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 80).
تاسه گیر.
[سَ / سِ] (نف مرکب) آنکه و آنچه تاسه آرد. آنچه بیم و اضطراب و گرفتگی گلو ایجاد کند. رجوع به تاسه گرفتن شود :
وعده ها باشد حقیقی دلپذیر
وعده ها باشد مجازی تاسه گیر.
مولوی (مثنوی چ علاءالدوله ص 5).
تاسهمت.
[سِ هَ] (اِ) مأخوذ از بربری، یک نوع گیاه ترشی و ترنج. (ناظم الاطباء). مصحف «تاسممت» است. رجوع به همین کلمه شود.
تاسه واسه.
[سَ / سِ سَ / سِ] (اِ مرکب، از اتباع) از اتباع است بمعنی اضطراب و تلواسه و بیقراری. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ نظام). اضطراب و بیقراری بود. (فرهنگ جهانگیری)(1).
(1) - در چاپ هند «تاراسه» آمده ولی در سه نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف «تاسه واسه» است.
تاسی السمت.
[ ] (معرب، اِ) سنگی که در ساختمانها و بندکشی آن بکار رود، «سولفات دوشو» خاکی است که چون پخته شود، گچی خاکستری بدست آید که «تیمشمت»(1) نامند... (از دزی ج1 ص 139).
(1) - Timchemt.
تاسیت.
(اِخ) تاسیتوس(1). مورخ شهیر رومی که بین سالهای 54 و 56 م. در روم متولد شد و در حدود سال 120 م. درگذشت. وی از شاگردان «آپر»(2) و «ژولیوس سکوندوس»(3) و احتما «کنتی لین»(4) بود. تاسیت از نویسندگان درجهء اول عالم و از بزرگ زادگان روم بود و در زمان «وسپاسیا» شاغل کارهای بزرگ گردید. و در زمان «تیتوس» به درجهء سناتوری رسید و سپس از کارهای دولتی کناره گرفت. خطابه های مشهوری نوشت که امروزه در دست نیست. آثاری که اکنون از وی باقی مانده است از شاهکارهای ادبی لاتین میباشد و عبارتند از: 1- مکالمات خطبا که بسال 81 م. نوشت و بسال 95 م. انتشار یافت. وی سه مسألهء مشخص را مورد بحث قرار میدهد: الف - ارزش تطبیقی فصاحت و شعر. ب - آیا فصاحت رو به انحطاط میرود؟ ج- علل انحطاط وی. (با آن که بعضی این اثر را از تاسیت نمیدانند معهذا بنظر میرسد که کتاب مزبور منسوب بدو باشد). 2- زندگی «اگریکلا»(5) بسال 98 م. 3- آداب ژرمن ها(6)بسال 98 م. 4- تواریخ، از سقوط نرون امپراطور روم تا حادثهء «تروا» (سالهای 69-96) که متأسفانه از این کتب فقط چهار کتاب اول و ابتدای کتاب پنجم باقی مانده است. در کتاب اخیر حوادث 2 سال (69 و 70) ذکر شده است. 5- سالنامه ها. وی تاریخ دانی کامل بود و علاوه بر آن به ادبیات علاقهء وافر داشت. تاسیت زمان خود را بخوبی درک و دربارهء آن قضاوت میکرد. او مردی بدبین بود ولی آنگاه که به حقیقتی برمیخورد آن را می ستود. این بدبینی موجب شد که در وی قدرت نفوذ قابل ستایشی در تجزیه و تحلیل و بدست آوردن علل مخفی حوادث پیدا گردد. آثار گرانبهایش قابل تحسین است و شخصیت ها و حوادث مذکور در آن زنده و عاری از هرگونه تعصب میباشد. رجوع به تاسیتوس و قاموس الاعلام ترکی و تمدن قدیم فوستل دوکلانژ ترجمهء نصرالله فلسفی ص 469 و ایران باستان ج1 ص83 شود.
(1) - Tacite (P. Cornelius Tacitus).
(2) - Aper.
(3) - Julius Secundus.
(4) - Quintilien.
(5) - Vie d'Agricola.
(6) - Maurs Germains.
تاسیت.
(اِخ) تاسیتوس(1). امپراتور روم که بسال 200 م. متولد شد و در 276 م. درگذشت. وی مدعی همنژادی با تاسیت مورخ مشهور گشت. مردی خشن بود و پس از ده ماه حکومت مقتول گردید. در جمع آوری آثار تاسیت مورخ مذکور کوشش فراوان بکار برد. به اصلاح امور لشکر همت گماشت. فتوحاتی در آسیای صغیر نصیب وی شد و نیز مقاومت آلانها(2) را درهم شکست. رجوع به کتاب از سعدی تا جامی تألیف برون ترجمهء علی اصغر حکمت ص 96 و ایران باستان و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Tacite, Marcus Claudius Tacitus.
(2) - Les Alains.
تاسیتوس.
(اِخ) تاسیت(1). مورخ رومی. رجوع به تاسیت شود.
(1) - Tacite (Publius Cornelius Tacitus).
تاسیتوس.
(اِخ) تاسیت(1). امپراتور روم. رجوع به تاسیت و ایران باستان ج3 ص2607 شود.
(1) - Tacite (Marcus Claudius Tacitus).
تاسیدن.
[دَ] (مص) مضطرب و اندوهناک بودن. (آنندراج). غمناک و دلگیر شدن. (ناظم الاطباء). ||خستگی و کوفتگی : ...یکی به مردن روح حیوانی و دیگری به تاسیدن روح حیوانی. (کیمیای سعادت). ||پی در پی نفس زدن مردم و اسب و جانور دیگر از کثرت گرما. (حاشیهء برهان چ معین) : روز سخت گرم شد و ریگ بتفت و لشکر و ستوران از تشنگی بتاسیدند.(1) (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 493 و چ فیاض ص485). ||بمعنی تاسه که فشردن گلو باشد. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامهء دهخدا). بهمهء معانی رجوع به تاس و تاسا و تاسانیدن و سایر ترکیبات تاس و تاسه و تلواسه و تالواسه شود.
(1) - درماندن در رفتار از سستی هم افاده کند. رجوع به تاسه گرفتن شود.
تاسیده.
[دَ / دِ] (ن مف / نف) کوفته. خسته :ولکن چنانک دست و پای تاسیده شود و خدری در وی پدید آید تا اگر آتشی به وی رسد درحال بداند چون خدر از وی بشود... همچنین دلها در دنیا تاسیده شده باشد و این خدر بمرگ بشود. (کیمیای سعادت).
تاسیسودون.
[دُنْ] (اِخ)(1) قصبهء مرکزی «بوتان» در شمال هندوستان (ارتفاعات هیمالیا) و در 330 هزارگزی جنوب غربی «لاسه» مرکز تبت واقع است. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Tassisudon.
تاسینکه.
[کِ] (اِخ) تلفظ ترکی «تاسنژ»(1)نام جزیره ای متعلق به دانمارک، بین جزیرهء «فیان» و «لانگلاند» واقع است. طولش 14هزار و عرضش 7هزار گز است. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به تاسنژ شود.
(1) - Tassinge.
تاسیوس.
(اِخ) تاتیوس(1). از پادشاهان کورها(2) (سابین)(3) بنا بروایت افسانه، وی برای انتقام گرفتن از «رومولس»(4) که زنان ملتش را ربوده بود، اسلحه بدست گرفت و بر اثر خیانت «تارپیا»(5) بر کاپیتون (قلعهء روم) مسلط شد ولی زنان، خود را میان پدران و شوهران خویش انداخته و از جنگ و خونریزی مانع شدند. این دو دسته مردم متحداً شهر را مالک شدند و «تاتیوس» (به لاتن تاسیوس) قدرت را با «رومولس» تقسیم کرد. تاتیوس پس از پنج سال بوسیلهء ساکنان «لاوینیوم» بقتل رسید. رجوع به تاتیوس در همین لغت نامه و تاسیوس در کتاب تمدن قدیم فوستل دوکلانژ ترجمهء نصرالله فلسفی ص 469 شود.
(1) - Tatius.
(2) - Cures.
(3) - Sabine.
(4) - Romulus.
(5) - Tarpeia.
تاش.
(اِ) کَلَف. (بحر الجواهر). کلف باشد که بر روی و اندام مردم پدید آید. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). کلف که بر روی بعض مردم پدید آید. (غیاث اللغات). کلف که بر رو و اندام پدید آید. (آنندراج) (انجمن آرا). خالهای کوچک سیاه رنگ که بر رو ظاهر میشود. (فرهنگ نظام). کلمک(1). (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). ککمک. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام). آن را عوام ماه گرفت خوانند. (برهان). آن را ماه گرفته نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
چو بیخ سوسن آزاد را جوشی و از آبش
بشویی روی خود را پاک سازد تاش از رویت.
یوسف طبیب (از فرهنگ جهانگیری).
تاش را چار گشت معنی باز
کلف و بخت و خواجه و انباز.
؟ (از آنندراج).
||یار و شریک و انباز. (برهان). شریک و انباز و شریک در سوداگری و یار و رفیق و همدم. (ناظم الاطباء). یار و شریک. (غیاث اللغات). ||خداوند. صاحب. خداوند خانه. (برهان) (ناظم الاطباء). خداوند. (غیاث اللغات). خواجه و خداوند. (شرفنامهء منیری). خواجه و خداوند کبار و خانه. (مؤید الفضلاء). ||بخت. (آنندراج) (انجمن آرا)(2). ||مؤیدالفضلاء بمعنی خالص آورده، ولی این معنی ثابت نیست. (از فرهنگ نظام).
(1) - ظ: کک مک.
(2) - این معنی مستفاد از بیتی است که آنندراج آورده و ما پیشتر نقل کردیم.
تاش.
(ترکی، اِ) در ترکی، سنگ را گویند. (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج) (انجمن آرا). تمرتاش نام امیری بوده و معنی آن سنگ و آهن است. (آنندراج) (انجمن آرا).
تاش.
(ترکی، پسوند) مؤلف غیاث اللغات در ذیل خواجه تاش آرد: نزد حقیر مؤلف تحقیق این است که خواجه تاش در اصل خواجه داش باشد و دال را بجهت قرب مخرج به تاء بدل کرده اند و «داش» در ترکی مرادف بلفظ «هم» آید که بجهت اشتراک است چنانچه یولداش بمعنی همراه و اکداش بمعنی هم قوم و هم چشم - انتهی. و نیز قرنداش (برادر و خواهر). (دیوان لغات الترک کاشغری ج1 صص 340-341). کوکلتاش (برادر رضاعی). (فرهنگ جغتائی ص199 از حاشیهء برهان قاطع چ معین). و آتاش (هم نام) و بیک تاش و بکتاش (هم بیک) و لقب تاش (هم لقب)، وطن تاش (هم وطن)، خیلتاش (هم خیل). ادوات شرکت باشد که در آخر اسمی آورند همچو خواجه تاش و خیلتاش. (برهان). همچنین لفظ تاش در آخر اسمی آرند برای اشتراک پس خواجه تاش بمعنی هم خواجه باشد یعنی بندگان یک خداوند و به این معنی مبدل داش باشد که لفظ ترکی است. (غیاث اللغات). در ترکی یکی از الفاظ شرکت است چنانکه کلمهء «هم» که برای شرکت مستعمل میشود، چنانچه همراه و هم سبق. (غیاث اللغات). ادوات شرکت است بمعنی «هم» مثل خواجه تاش (هم خواجه) یعنی دو نفر نوکر یا بستهء یک خواجه. (فرهنگ نظام)(1). ظن غالب آن است که این لغات ترکی باشد. چنانکه گوگلتاش دو کس را گویند که شیر یک مادر خورده باشند. (آنندراج) (انجمن آرا) :
درین بندگی خواجه تاشم ترا
گر آیم بتو بنده باشم ترا.نظامی.
میکائیلت نشانده بر پر
آورده بخواجه تاش دیگر.نظامی.
نفس کو خواجه تاش زندگانیست
ز ما پروردهء باد خزانیست.نظامی.
با حکیم او رازها میگفت فاش
از مقام و خواجگان و شهرتاش.مولوی.
من و تو هردو خواجه تاشانیم.
سعدی (گلستان).
خیلتاشان جفاکار و محبان ملول
خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند.
سعدی.
چه خوش گفت بکتاش با خیلتاش
چو دشمن خراشیدی ایمن مباش.
سعدی (گلستان).
||گاه بمنزلهء عنوان امرای ترک بکار رود همچون تگین :
خداوندی نیابد هیچ طاغی در جهان گرچه
خداوندش همی خواند تگین و تاش یا طوغان.
ناصرخسرو.
جز که زرق تن جاهل سببی نیست دگر
که سمک پیش تگینست و رمک بر در تاش
زرق تن پاک همه باطل و ناچیز شود
گر نیاید پدر تاش و تگین بر دم آش.
ناصرخسرو.
چون توئی اندر جهان شاه طغان کرم
کی رود اهل هنر بر در تاش و تگین.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص343).
منشور فقر بر سر دستار تست رو
منگر بتاج تاش و بطغرای شه طغان.
خاقانی (ایضاً ص319).
(1) - ملیت این لفظ در این معنی مجهول است، ترکی نمیتواند باشد که تاش در ترکی سه معنی دارد: سنگ و بیرون و دایرهء لحاف، و هیچ کدام با لفظ خواجه تاش نمیسازد. پس باید فارسی باشد اما در فرهنگهای قدیم به این معنی ضبط نشده. (فرهنگ نظام). این قول درست نمی نماید.
تاش.
(حرف ربط + ضمیر) (مخفف «تااش») تا او را. (شرفنامهء منیری) (مؤید الفضلاء). تا خود. (مؤید الفضلاء) :
جوان تاش پیری نیاید به روی
جوانی بی آمرغ نزدیک اوی.ابوشکور.
که بی خاک و آبش برآورده ام
نگه کن بدو تاش چون کرده ام.دقیقی.
بفرمود پس تاش برداشتند
بخواری ز درگاه بگذاشتند.فردوسی.
بفرمود پس تاش بیجان کنند
برو بر دل و دوده پیچان کنند.فردوسی.
هرکه او صیدگه شاه ندیده ست امروز
بنداند بخبر تاش نگوئی بخبر.فرخی.
تاش به حوا ملک خصال همه اُم
تاش به آدم بزرگوار همه جد.منوچهری.
چند چو رعد از تو بنالید دعد
تاش بخوردی بفراق رباب.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 39).
بوالعجبی ساز در این دشمنی
تاش زمانی بزمین افکنی.نظامی.
تاش.
(اِ)(1) نامی است که مردم چین به عرب دهد و آن را از کلمهء تازی گرفته اند.
(1) - Ta-che.
تاش.
(اِخ) قریه ای بوده که از سنگ ساخته اند و بتدریج شهری آباد شده و شش هزار خانه خوب آباد در آن است و آن را تاشکند نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به تاشکند شود.
تاش.
(اِخ) (بکتاش) غلام حارث بن کعب که با رابعة بنت کعب قزداری محبت داشته و حارث بعد از اطلاع هردو را(1) کشته و حکایت این دو را مؤلف موزون کرده بکتاش نام نهاد. (انجمن آرا) (آنندراج).
(1) - تنها رابعه را کشت.
تاش.
(اِخ) ابوالعباس حسام الدوله. بقول تاریخ یمینی، وی از ممالیک ابوجعفر عتبی بود و چون به آثار نجابت و انوار شهامت متحلی بود، ابوجعفر او را لایق خدمت منصوربن نوح دید و بتحفه پیش وی برد. آنگاه که ابوالحسین عبدالله بن احمد عتبی وزارت نوح بن منصور یافت، امیرحاجبی بزرگ به حسام الدوله ابوالعباس تاش رسید. در این هنگام سرداری و سپهسالاری لشکر خراسان با ابوالحسن سیمجور بود و چون ابوالحسن سیمجور از کار سپهسالاری برافتاد، ابوالعباس تاش سپهسالار و سردار لشکر شد و چون فخرالدوله از دست برادر خود مؤیدالدوله به گرگان گریخته و به درگاه قابوس بن وشمگیر شوهرخاله و پدرزنش پناه برده بود، مؤیدالدوله در سال 371 ه . ق. به گرگان لشکر کشید. قابوس و فخرالدوله گرگان را رها کرده به نیشابور رفتند و از حسام الدولهء تاش که والی ولایت نیشابور و توابع آن بود، استمداد کردند. حسام الدوله آنان را معزز و مکرم داشت و به اشارت امیر نوح به گرگان که در تصرف مؤیدالدوله بود، حمله برد ولی شکست یافت و با قابوس و فخرالدوله به نیشابور بازآمدند و به حضرت بخارا انها کردند و به انتظار رسیدن کمک از ابوالحسین عتبی وزیر نوح بن منصور سامانی چشم براه میداشتند تا آنگاه که از قتل ابوالحسین عتبی بدست کسان فایق و بتحریک ابوالحسن سیمجور آگاه شدند. حسام الدولهء تاش بدستور نوح بن منصور به بخارا رفت تا تلافی آن خلل و تدارک آن حال کند. چون تاش به بخارا رفت ابوالحسن سیمجور عرصهء خراسان خالی یافت و با فایق همدست شد. ابوعلی عمال تاش را که در خراسان بودند، بگرفت و اموال آنان بستد تا تاش از بخارا عازم خراسان شد و بجنگ فایق همت گماشت ولی بر اثر وساطت، جنگی درنگرفت و قرار بر آن شد که نیشابور تاش را باشد و هرات بوعلی را و بر این وجه مصالحه کردند. چون وزارت به عبدالله بن عزیز رسید، تاش را از منصب سپهسالاری لشکر خراسان معزول کرد و ابوالحسن سیمجور را بر آن کار گماشت. در این حال مؤیدالدوله و عضدالدوله وفات یافته بودند و پادشاهی به فخرالدوله رسیده بود. ابوالحسن سیمجور چون حال چنان دید، نیشابور را تصرف کرد و فخرالدوله تاش را یاری داد تا بکمک لشکر دیلم ابوالحسن سیمجور متواری شد ولی عبدالله بن عزیز و مفسدان، عمل تاش را نکوهیدند و نوح بن منصور را از وی برگرداندند و ابوالحسن سیمجور را به لشکر و عدت یاری دادند تا به نیشابور حمله برد و تاش شکست یافت و به گرگان رفت و مدتی چند در دربار فخرالدوله معزز و مکرم بسر برد و کوشش وی در زایل ساختن آن تهمت در پیشگاه نوح بن منصور بی اثر ماند تا آنکه در سال 376 ه . ق. در گرگان وبائی سخت ظاهر شد و تاش وفات یافت. رجوع به تاریخ یمینی صص45-72 و حبیب السیر چ خیام ج2 ص 429 و احوال و اشعار رودکی ج 3 ص1121 و آثارالباقیة ص134 و تاریخ گزیده ص 386، 387، 420، 421 و تاریخ بخارا ص 117 و تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202 و چ فیاض ص 205 و ص452 و حبیب السیر چ خیام ج2 صص 364 - 365 و ابوالعباس تاش شود.
تاش.
(اِخ) ناحیه ای در ساری. رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی ص57 و 64 و 65 و 79 و 80 و 81 و 126 و 131 شود.
تاش آریغی.
(اِخ) منزلی در چهارفرسخی شهر سبز. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج3 ص403 شود.
تاشار.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان دلفارد بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت، واقع در 46هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه و 9هزارگزی خاور راه مالرو جیرفت به ساردوئیه. دارای 10 تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
تاشار.
(اِخ) دهی از بخش ایذهء شهرستان اهواز واقع در 21هزارگزی شمال باختری ایذه، کنار راه مالرو گل سیاه به ده سید نجف علی. کوهستانی، معتدل، دارای 170 تن سکنه میباشد. آب آن از چشمه و قنات، محصولاتش غلات و تریاک و لبنیات و صیفی است. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان، کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
تاشان.
(اِخ) (امیر...) از بزرگان دربار پادشاهان قراختای کرمان است، بسال 675 ه . ق. که خواجه صدرالدین ابهری بجای قاضی فخرالدین بوزارت نصب شده بود، سلطان محمودشاه را در صحبت امیر تاشان به اردوی اصفهان فرستاد. رجوع به تاریخ گزیده ص 534 شود.
تاش تپه.
[تَپْ پَ] (اِخ) در «مانائی» جنوب دریاچهء ارومیه که پادشاه «هالدیا» (خالدی) موسوم به «منواش»(1) پس از تصرف «پارسوا» کتیبه ای در تاش تپه از خود باقی گذاشت. رجوع به تاریخ کرد تألیف رشید یاسمی ص52 شود.
(1) - Menvash.
تاشتمور اغلان.
[تِ اُ] (اِخ) از شاهزادگان چنگیزی نژاد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج3 ص 450 و 527 و 532 شود.
تاش تیمور.
[تَ](اِخ) از امرای عصر سلطان ابوسعید بود در خراسان با «ناری طغای» همدست شد و به قتل خواجه غیاث الدین وزیر اقدام کردند ولی توطئهء آنان آشکار گشت و در غرهء شوال سال 727(1)ه . ق. در سلطانیه اعدام شدند. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج3 صص 216-218 و تاریخ مغول اقبال صص 342 - 343 و طاش تیمور شود.
(1) - در تاریخ مغول عباس اقبال سال 729 ذکر شده ولی در حبیب السیر چ خیام ص218 غرهء شوال سنهء سبع و عشرین و سبعمائه است.
تاش تیمور.
[تَ] (اِخ) اتابک شیخ حسن بزرگ پسر امیرحسین گورکان جلایر بود. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج3 ص228 شود.
تاش خاتون.
(اِخ) طاش خاتون. تاشی خاتون. مادر امیر شیخ ابواسحاق پادشاه شیراز. رجوع به تاریخ عصر حافظ تألیف غنی ص 41، 77، 78، 88، 141 و 171 شود.
تا شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) خم شدن. دولا شدن: مثل فانوس تا شدن.
تاش ده.
[دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهسارات بخش مینودشت شهرستان گرگان، واقع در 7هزارگزی جنوب خاوری مینودشت. کوهستانی، معتدل و مالاریائی. دارای 80 تن سکنه و آب آن از چشمه سار و محصولات آن غلات و ارزن و لبنیات و ابریشم است. شغل اهالی آن زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان آنجا بافتن چیت و پارچهء ابریشمی و شال است. آبادی قدیمی بنام «قلعه» در این ده واقع است و آثار خرابه های آن باقی است و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
تاشر.
[شِ] (اِخ)(1) خانه ای بسیار قدیمی در «اورلئانه»(2) که در تملک امپراتریس ژوزفین درآمده بود.
(1) - Tascher.
(2) - Orleanais.
تاش فراش.
[شِ فَرْ را] (اِخ) طاش فراش. حاجب سلطان مسعود غزنوی بود و به حکمرانی اصفهان و گرگان و طبرستان رسید و منصب سپهسالاری لشکر یافت. در سال 430 ه . ق. طایفهء شبانکاره را از نواحی اصفهان براند. در زبدة التواریخ (نسخهء موزهء بریتانیا ورق 4 ب) آمده: عمید ابوسهل حمدونی با تاش فراش و لشکریان بسیار به اصفهان رفت و ملک علاءالدوله ابوجعفر بهزیمت شد و آن دو، خزاین و سرای وی را غارت کردند و شیخ حکیم ابوعلی بن سیناء وزیر ملک علاءالدوله بود، پس عسکر طاش فراش کتابخانهء ابوعلی را غارت و اکثر تصانیف و کتب وی را بخزانهء کتب غزنه نقل کردند... (تتمهء صوان الحکمه چ لاهور ج1 ص56). رجوع به تاریخ مغول تألیف عباس اقبال ص381 و اخبارالدولة السلجوقیه چ محمد اقبال ص6 و تاریخ الحکماء ابن القفطی ص425 و فهرست تاریخ بیهقی چ فیاض و تاریخ کرد تألیف رشید یاسمی ص189 شود.
تاشفین.
(اِخ) ابن ابراهیم بن ورکوت بن ورتنتک. وی پدر ابویعقوب یوسف حکمران مراکش است و بهمین جهت خاندان وی را که به امارت رسیده اند، بنی تاشفین هم نامیده اند. مؤلف قاموس الاعلام ترکی در ترجمهء بنی تاشفین آرد: نام یکی از فروع دولت مرابطین است که در اواسط قرن پنجم هجری در مغرب اقصی حکمرانی می کردند. اول پادشاهشان یوسف بن تاشفین(1) بود... و پس از وی پسرش علی جانشین او شد. این یکی هم پسرش تاشفین را به اندلس فرستاد وی نیز ببعض فتوحات نائل گردید و در اواخر سلطنتش عبدالمؤمن زناتی ظهور نمود و در همین اوان کوکب اقبال دولت مرابطین افول کرد و سلالهء بنی تاشفین منقرض گردید. رجوع به ابویعقوب یوسف بن تاشفین و ابوالحسن علی بن یوسف بن تاشفین و غزالی نامه ص 253 و ص375 و حبیب السیر چ خیام ج2 ص 573 و 574 و تاشفین عبدالعزیز ابوعمر شود.
(1) - در طبقات سلاطین اسلام ترجمهء عباس اقبال ص49 نام این سه حکمران در فهرست امرای بنی مرین بدین ترتیب آمده: ابویعقوب یوسف، ششمین. ابوالحسن علی، دهمین. ابوعمر تاشفین، چهاردهمین.
تاشفین.
(اِخ) عبدالعزیز ابوعمربن علی بن یوسف بن تاشفین (537-541 ه . ق.)(1)، سومین و آخرین حکمران بنی تاشفین از فروع دولت مرابطین معروف به ملثمین است در سال 537 ه . ق. پس از وفات پدرش ابوالحسن علی بن یوسف در مراکش به حکومت رسید. در این هنگام عبدالمؤمن زناتی بانی دولت موحدین ظهور کرد، تاشفین سه سال با وی جنگ کرد. آخر در «وهران» کشته شد و چون فرزندی هم نداشت دولت بنی تاشفین و مرابطین از بین رفت و تمام مغرب و اندلس بدست موحدین افتاد. تاشفین مردی شجاع و باحزم بود و دوران حکمرانیش بیش از پنج سال طول نکشید. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و حلل السندسیه ج2 ص 318 و الاعلام زرکلی ج 1 ص161 و طبقات سلاطین اسلام ترجمهء مرحوم اقبال ص50 و حبیب السیر چ خیام ج2 ص574، 575، 580 و ابوعمر تاشفین شود.
(1) - ترجمهء طبقات سلاطین اسلام ص37.
تاشک.
[شَ] (ص، اِ) چابک. (آنندراج) (انجمن آرا). مرد چابک و چالاک. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). مردم چابک و چالاک. (برهان) (ناظم الاطباء). مردی چابک. (فرهنگ اوبهی). بعضی گفته اند خطا است و صحیح تاشک بضم شین است. (فرهنگ رشیدی). ||بعضی گویند نفایهء ماست است یعنی آنچه از ماست به کاری نیاید و سیاه و ضایع شده باشد. (برهان). آب ماست. (ناظم الاطباء). نفایهء ماست. (فرهنگ اوبهی). ||مسکه باشد و او را بتازی زبده خوانند. (فرهنگ جهانگیری). کره و مسکه هم آمده است که بعربی زبده خوانند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی). این معنی شاهدی میخواهد. (فرهنگ رشیدی). رجوع به مادهء بعد شود.
تاشک.
[شُ] (ص، اِ) نقایهء(1) ماست بود. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص301). ||مرد چابک بود. (لغت فرس اسدی ایضاً):
نزد او آن جوان چابک رفت
از غم ره گران و گوش سبک
با دو نان پر ز ماست ماست فروش
تاشکی برد پیش آن تاشک.
منطقی (از لغت فرس اسدی چ عبّاس اقبال ص 301).
||در شعر منطقی ظرف یا نوعی ظرف است. قطعهء شاهد بر هر دو معنی تاشک است (بمعنی نفایه و مرد چابک) لکن تاشک بمعنی ظرف است و ماست مظروف آن، چه معنی شعر این است: «مرد ماست فروش تاشکی یعنی مث کاسه ای پر از ماست و دو نان برای آن تاشک (که بقول اسدی بمعنی چابک است) برد. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). ||بضم شین بمعنی جوان نازک اندام رشیدالقد چنانکه بر روزمره دانان ظاهر است. (از فرهنگ رشیدی). رجوع به مادهء قبل شود.
(1) - و ظاهراً صحیح «نفایه» است.
تاشک.
(اِخ) دهی است از بخش راور شهرستان کرمان واقع در 23هزارگزی جنوب باختری راور و 19هزارگزی جنوب راه فرعی راور به کوهبنان. کوهستانی، سردسیر، دارای 150 سکنه و آب آن از چشمه است. محصولاتش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
تاشکت سفلا.
[کَ تِ سُ] (اِخ) قریه ای در شش فرسخی مغرب طارم. (فارسنامهء ناصری ج2 ص 218).
تاشکت علیا.
[کَ تِ عُ] (اِخ) قریه ای در شش فرسخی مغرب طارم. (فارسنامهء ناصری ج2 ص 218).
تاشکربروک.
[](اِخ)(1) بقول خواندمیر ناحیه ای از نواحی استرآباد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج4 ص210 و 213 شود.
(1) - این کلمه در چ تهران بصورت تاشکوا بروک آمده است.
تاشکل.
[کِ] (اِ) آژخ. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). آزخ را گویند و آن دانه های سخت باشد که از اعضاء آدمی برمی آید و بعربی ثؤلول گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). واژو. (زمخشری). بالو. کوک. اَژخ. زخ. زگیل. پالو. سگیل. وارو. و رجوع به آزخ و زگیل شود.
تاشکنت.
[کَ] (اِخ) پایتخت بلاد ازبک در آسیای وسطی، دارای 585005 تن سکنه میباشد که اغلب آنان مسلمانند و تجارت آنجا حریر است. (از المنجد). تاشکند. رجوع به تاشکند شود.
تاشکند.
[کَ] (اِخ) تاشکنت یا تاشگند. چاچ. تاش. شهری است به آسیای مرکزی که اکنون مرکز جمهوری ازبکستان است. دارای 585 هزار تن سکنه و محصولش ابریشم است. ناظم الاطباء آرد: شهری از ترکستان روس و پایتخت آسیای مرکزی... و این شهر را در سابق «چاچ» یا «شاش» میگفته اند و کمان چاچی منسوب بدان جا است - انتهی. شهری است در توران. (آنندراج). تاشکنت از بلاد ملک فرغنه (فرغانه) بوده. (آنندراج). رجوع به چاچ و شاش و تاش (شهر) و تاشکنت و قاموس الاعلام ترکی ذیل کلمهء طاشکند شود.
تاشکندی.
[کَ] (ص نسبی) منسوب به تاشکند.
تاشکندی.
[کَ] (اِخ) طاشکندی. حافظ محمد تاشکندی سبط علی قوشجی. او راست: تاریخ طاشکندی در باب خواقین الازبکیه و تاریخ آل چنگیز. (کشف الظنون چ2 استانبول ج1 ستون 282 و 297).
تاشکندی.
[کَ] (اِخ) طاشکندی. محمد. او راست: شرح باب الصرف از کتاب میزان الادب، تألیف عصام الدین اسفراینی. رجوع به طاشکندی و معجم المطبوعات ج2 ص1222 شود.
تاشکوابروک.
[] (اِخ) رجوع به «تاشکربروک» و حبیب السیر چ تهران جزء سوم از مجلد ثالث ص 273 شود.
تاشکوط.
(اِخ) شهری است بمغرب. (از معجم البلدان ج1 ص812).
تاشکوه بالا.
(اِخ) دهی از دهستان کالج بخش مرکزی شهرستان نوشهر، واقع در 1500گزی جنوب المده در کنار شوسهء المده به گلندرود است. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی است و دارای 600 تن سکنه میباشد و آب آن از رودخانهء کچ رود و محصولش برنج است و شغل اهالی آن زراعت است و بعضی هم در المده بکسب اشتغال دارند. اکثر سکنهء آنجا در تابستان به ییلاق کالج میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
تاشکوه پائین.
(اِخ) دهی از دهستان کالج بخش مرکزی شهرستان نوشهر، واقع در هزارگزی جنوب المده در کنار شوسهء المده به گلندرود است. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 200 تن سکنه و آب آن از رودخانهء کچ رود است. محصولش برنج و شغل اهالی زراعت است و برخی در المده بکسب اشتغال دارند. اکثر سکنهء آنجا در تابستان به ییلاق کالج میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
تاشگند.
[گَ] (اِخ) شهری است در توران. (غیاث اللغات) و رجوع به تاشکند شود.
تاشلی داغ.
(اِخ) از کوههای مرتفع شرق آذربایجان. رجوع به جغرافیای تاریخی غرب ایران تألیف کریمی ص24 شود.
تاش ماهروی.
[شِ] (اِخ) سپهسالار خوارزمشاه (آلتونتاش) از امرای غزنوی بود که در جنگ علی تکین کشته شد. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص374 و چ ادیب ص381 شود.
تاشی.
(اِخ) از توابع شاهرود و دارای معدن زغال سنگ است. رجوع به جغرافیای اقتصادی کیهان ص 40 شود.
تاشی.
(پسوند مرکب از: تاش + ی حامص)خواجه تاشی: هم خواجگی. آتاشی (از «آد» بمعنی نام + تاشی): هم نامی. لقب تاشی: هم لقبی. رجوع بتاش شود.
تاشی خاتون.
(اِخ) تاش خاتون، مادر شاه شیخ ابواسحاق. رجوع به تاش خاتون و شدالازار چ قزوینی صص290-292 شود.
تاض.
(اِ)زنک را گویند، یعنی فاحشهء بمزد. (ملحقات لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص227).
تاعس.
[عِ] (ع ص) نعت است از تعس. (منتهی الارب). هلاک شونده. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). ||بر روی درافتنده. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). ||فرودآمده از منزلش. (قطر المحیط). ||دورشونده. (قطر المحیط). رجوع به تعس شود.
تاعة.
[عَ] (ع اِ) یک لخت سطبر از فله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط).
تاعین علی.
[عَ عَ] (اِخ) تیره ای از ایل طیبی از شعبهء لیراوی از ایلات کوه گیلویهء فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص89).
تاغ.
(اِ) تاخ. (فرهنگ جهانگیری). چوبی بود بقوت، که آتش آن ده شبانه روز بماند و عرب غضاء گوید. (صحاح الفرس). درختی است که چوب آن را هیزم سازند و آتش آن بسیار بماند و بعربی غضاء گویند. (برهان). درختی است. (شرفنامهء منیری). توغ. (فرهنگ اوبهی). تاغ و تاخ درختی است که آتش چوب آن دیر ماند، قوسی گوید که قریب به ده روز، و در سامانی نوشته که آن را آزاددرخت نیز گویند چنانکه در قانون است. (غیاث اللغات). هیزم کوهی که اگر آتش آن را ضبط کنند مدتی ماند و آن را توغ نیز گویند. (فرهنگ خطی کتابخانهء مؤلف). درختی است که آتش هیزم آن بسیار دوام کند. (آنندراج) (انجمن آرا). درخت تاخ و غضا. (ناظم الاطباء). درختی است خودرو که هیزم و زغالش پردوام است. (فرهنگ نظام). چون از ابتدای اسلام تا چند سال قبل زبان علمی ایران مثل سایر مسلمانان عالم عربی بود لهذا ایرانیها، بسیاری از الفاظ فارسی را با حروف عربی نوشتند مثل طهران و اصفهان و طبرستان و غیر آنها، این لفظ را هم با حروف عربی «تاق» و «طاق» نوشتند و حتی شاعری هم آن را قافیه قرار داده که گوید:
در جوالت کنم چو هیزم طاق
به تبر کوبمت طراق طراق.
اگر تاغ و تراغ بنویسیم که هردو فارسی است، شعر درست میشود. (فرهنگ نظام). تاغ. تاخ. درختی است صحرائی که آتش چوب آن از هیزم دیگر بیشتر ماند و بعربی غضا گویند و گاهی «تاق» نیز گویند و این از تغییر لهجه است چه قاف در لفظ فرس نیامده... اما در سامانی «تاخ» نام شجری است که آن را آزاددرخت نیز گویند و آن را باری است شبیه بکنار و آن را «تاخک» گویند بطریق تصغیر و معرب آن طاخک باشد و شیخ الرئیس در قانون گوید: آزاددرخت شجرة معروفة لها ثمرة شبیهة بالنبق و یسمونه بالری شجرة الاهلیلج و کنار و بطبرستان طاخک. و ظاهراً در بیت اسدی:
پر از کوه و(1) بیشه جزیری فراخ
درختش همه عود و بادام و تاخ.
نیز بمعنی تاغ نباشد چه آن را در برابر عود و بادام آوردن در تعریف اشجار جزیره نیکو نباشد. (فرهنگ رشیدی). زنزلخت. آزاددرخت. آق خزک. تغز. ترگز. سکساول. تاق. آقای کریم ساعی در جنگل شناسی آرد: هالوکزیلون(2) درختچه ایست مخصوص کویر و شوره زار که سه گونه آن را نام برده اند: «هالوکزیلون آموداندرون»(3) که در اطراف کویر خوار و دامغان بنام «تاغ» خوانده میشود. «هالوکزیلون آفی لوم»(4) که در کویرهای خراسان بنام «قره خزک» و «هالوکزیلون پرسی کوم»(5) بنام «آق خزک» نامیده میشود. (جنگل شناسی کریم ساعی ج1 ص 379). رجوع به ج2 همین کتاب ص 134 و 135 شود :
آبست جود او و دل دوست چون خوید
خشمش چو آتش است و تن خصم خشک تاغ.
قطران (از فرهنگ رشیدی).
و آتش تاغ از داغ فراق آسان تر است. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
دارم اسبی کش استخوان در پوست
هست چون در جوال هیزم تاغ.
کمال اسماعیل (از فرهنگ جهانگیری).
رجوع به تاخ و توغ و تاق و آزاددرخت و طاق و لسان العجم ص280 شود. ||بداغ. گل پنبه. رجوع به بداغ شود. ||تخم مرغ. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: کوه بیشه.
(2) - Halloxylon.
(3) - H. Ammodendron.
(4) - H. Aphyllum.
(5) - H. persicum.
تاغ.
(ترکی، اِ) کوه، از لغات ترکی. (غیاث اللغات). کوه، در این صورت ترکی است نه فارسی. (فرهنگ نظام). طاغ.
تاغ.
(اِخ) قلعه ای در سیستان(1). (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) :
آنکه برکند به یک حمله در قلعهء تاغ
آنکه بگشاد به یک تیر دژ ارگ زرنگ.
فرخی (از آنندراج).
(1) - در تاریخ سیستان و حدود العالم نیامده. (حاشیهء برهان چ معین).
تاغاسته.
(اِخ) تاگاست(1). رجوع بهمین کلمه شود.
(1) - Tagaste.
تاغانروغ.
(اِخ) طغیان. تاگانروگ(1). رجوع بهمین کلمه شود.
(1) - Taganrog.
تاغ تاغ.
(اِ صوت) تاغ و توغ، حکایت صوت نعل کفش و مانند آن.
تاغدان.
(اِ) نامی است که در رامیان بدرخت داغداغان دهند. رجوع به داغداغان شود.
تاغستان.
[غِ] (اِ مرکب) از «تاغ» و «ستان» جایی که درخت تاغ در آنجا بسیار باشد. (ناظم الاطباء) (از لسان العجم).
تاغستان.
[غَ] (اِخ) کشوری است. (لسان العجم). رجوع به داغستان شود.
تاغمیش.
(اِخ) از مردان معاصر غازان خان. رجوع به تاریخ غازانی چ کارل یان ص 37، 38 و 39 شود.
تاغندست.
[غَ دَ / غُ دُ] (اِ) تیکندست. تیقندست. بزبان اهل بربر دوائی است که آن را عاقرقرحا گویند. (برهان) (آنندراج). عاقرقرحا. (ناظم الاطباء). بزبان بربر عاقرقرحا. (لکلرک ج 1 ص302). رجوع به عاقرقرحا شود. «پیرتر»(1) را هنوز در الجزایر بزبان عامیانه «تیغندست»(2) گویند که در آن جا بسیار مستعمل است. (از لکلرک ج2 ص302). دزی نویسد: تاغندست (بربری) (پیرتر)(3) بصورت تیغَنطَست هم آمده، و مؤلف فرهنگ منصوری رازی میگوید که عاقرقرحا در مغرب ناشناخته است، و بسیاری از مؤلفان در این که عاقرقرحا را همان تیغنطست دانسته اند دچار اشتباه شده اند. این کلمه بصورت تغندی نیز آمده است. (دزی ذیل قوامیس عرب ج1 ص139).
(1) - Pyrethre.
(2) - Tikendest.
(3) - Pyrethre.
تاغوت.
(اِ) نامی است که در خراسان بدرخت داغداغان دهند. رجوع به داغداغان شود.
تاغ و توغ.
[غُ] (اِ صوت) تاغ تاغ. رجوع بهمین کلمه شود.
تاغه.
(ترکی، اِ) خالو از لغات ترکی. (غیاث اللغات) (آنندراج).
تافاری ماکونن.
[کُنْ نَ] (اِخ)(1)هلاسلاسی اول که بسال 1930 م. امپراتور حبشه گشت و در سال 1891 در «هَرّار»(2)متولد شد. رجوع به هلاسلاسی شود.
(1) - Tafari Makonnen.
(2) - Harrar.
تافت.
(اِ) چاپ و طبع. (ناظم الاطباء). ||باسمه. (ناظم الاطباء).
تافت.
(اِخ)(1) (ویلیام هاوارد...) (1857-1930 م) که از سال 1909 م. تا 1913 رئیس جمهوری کشورهای متحدهء امریکای شمالی بود. وی در «سن سیناتی»(2)پا بعرصهء وجود گذاشت.
(1) - Taft, William Haward.
(2) - Cincinnati.
تافتان.
(اِ) از مادهء تافتن. (فرهنـگ نظام). ||نان کلفتی که به دیوار تنور زده بپزند مقابل نان سنگک که بر روی ریگ گرم روی زمین کوره پخته میشود. (فرهنگ نظام). تافتون. تفتون بلهجهء خراسان.
تافتان پز.
[پَ] (نف مرکب) کسی که نان تافتان سازد. تافتون پز.
تافتان پزی.
[پَ] (حامص مرکب) عمل تافتان پز. ||(اِ مرکب) دکانی که در آن نان تافتان پزند. جائی که در آن نان تافتون پزند و فروشند. تافتونی.
تافتخانه.
[نِ / نَ] (اِ مرکب) چاپخانه. مطبعه. (ناظم الاطباء).
تافتگی.
[تَ / تِ] (حامص) تابیدگی. (ناظم الاطباء): قبیل؛ اول تافتگی رشته و دبیر؛ آخر تافتگی آن. (منتهی الارب). ||پیچیدگی. (ناظم الاطباء). کجی. ||برگشتگی. ||خستگی. آزار و اذیت. (ناظم الاطباء). ||غَرَض؛ تافتگی و اندوهناکی. (منتهی الارب) : ....این دهقان را دوستان بسیار به مهمانی آمدند و طعام ساخت و شراب نیافت، تافته شد و در خمخانه هیچ شراب نبود. عیسی چون آن تافتگی او بدید در خمخانه رفت و دست بر سر خمها بمالید و هر خمی که عیسی دست بر آن مالید، پر از شراب شد. (ترجمهء طبری بلعمی). بهمهء معانی رجوع به تاب و تافتن و تافته و ترکیبات آنها شود.
تافتن.
[تَ] (مص) گردانیدن و پیچیدن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). برگردانیدن و پیچیدن. (ناظم الاطباء). گردانیدن. (فرهنگ خطی کتابخانهء مؤلف). ||کج شدن. برگشتن :
امروز باز پوزت ایدون بتافته است
گویی همی بدندان خواهی گرفت گوش.
منجیک.
||روی برگردانیدن. (ناظم الاطباء). با حرف اضافهء «از» (تافتن از) معنی برگشتن، پشت کردن. برگردیدن دهد : امیر بتافت و سوی ناحیت... لشکر کشید. (تاریخ بیهقی).
نتابد ز پیل و نترسد ز شیر
نه از کین شود مانده نز خورد سیر.اسدی.
گرت خوش آید سخن من کنون
ره ز بیابان بسوی شهر تاب.ناصرخسرو.
بدان را از بدیها بازدارم
و گرنی خود بتابم راه از ایشان.ناصرخسرو.
||با حرف اضافهء «از» مجازاً روی گردان شدن. نافرمانی کردن. منحرف شدن :
کسی کو ز فرمان یزدان بتافت
سراسیمه شد خویشتن را نیافت.فردوسی.
کسی کو بتابد ز گفتار ما
وگر دور ماند ز دیدار ما.فردوسی.
ز راه خرد هیچ گونه متاب
پشیمانی آرد دلت را شتاب.فردوسی.
ما را ره کشمیر همی آرزو آید
ما ز آرزوی خویش نتابیم به یک موی.
فرخی.
||با حرف اضافهء «به» مجازاً توجه کردن. روی آوردن :
سوی(1) او تاب کز گناه بدوست
خلق را پاک بازگشت و متاب.ناصرخسرو.
||با کلمات «رخ» و «روی» و «سر» و «عنان» و با حرف اضافهء «از» ترکیب شود و بمعانی نافرمانی کردن، روی گردان شدن، اعراض کردن، روی برگرداندن، دور شدن و سرپیچی کردن آید:
- رخ تافتن و رخ برتافتن:بفرجام دولت ز ما رخ بتافت
همه گردش بد به ما راه یافت.فردوسی.
رقیبم سرزنشها کرد کز این باب رخ برتاب
چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی ارزد.
حافظ.
- روی تافتن و روی برتافتن:که بادافره ایزدی یافتی
چو از راه دین روی برتافتی.فردوسی.
گر ز تو روی بتابم دگران شاد شوند
چه بود گر نکنی کار به کام دگران.فرخی.
چو پشت آینه پیش تو حلقه درگوشم
ز من چو آینهء زنگ خورده روی متاب.
خاقانی.
و ارسلان روی از ایشان برنتافت و بمحاربت بایستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
چون عَلَم لشکر دل یافتم
روی خود از عالمیان تافتم.نظامی.
کسی کو بتابد ز محراب روی
به کفرش گواهی دهند اهل کوی.(بوستان)
-سر تافتن:...و گفتند هر داوری کنی تا بدان بسنده ایم و از حکم تو سر نتابیم. (ترجمهء طبری بلعمی).
چنین گفت لشکر به افراسیاب
که چندین سر از جنگ رستم متاب.
فردوسی.
طاعت او چون نماز است و هر آن کس کز نماز
سر بتابد بی شک او را کرد باید سنگسار.
فرخی.
گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب
وز سعادت ای پسر بر آسمان سایدْت سر.
ناصرخسرو.
بدبخت کسی که سر بتابد
زین در، که دری دگر نیابد.سعدی.
جوانا سر متاب از پند پیران
که پند پیر از بخت جوان به.حافظ.
- عنان تافتن و عنان برتافتن:سوی دشت خرگاه باید شتافت
عنان هیچ از تاختن برنتافت.
؟ (از داستان کک کوهزاد).
مقدم سپه خسرو است او که بجنگ
ز پیش هیچ سپه برنتافته ست عنان.
فرخی (دیوان ص 327).
عنان ز طاعت حق تافتیم و ز باطل
بر اسب معصیت آورده پای را به رکاب.
سوزنی.
عنان آن به که از مریم بتابی
که گر عیسی شوی گردش نیابی.نظامی.
چو در دوستی مخلصم یافتی
عنانم ز صحبت چرا تافتی.سعدی.
ز مشکلات طریقت عنان متاب ای دل
که مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز.حافظ.
-عنان تافتن به ... ؛ روی آوردن به ... :
به آوردگه بر عنان تافتن
برافگندن اسب و هم تافتن.فردوسی.
دوش چو سلطان چرخ تافت بمغرب عنان
گشت ز تیر شهاب روی هوا پر سنان.
خاقانی.
و عنان سوی(2) دیاربکر و بلاد شام تافت [شاپور] و جملهء عرب را آواره کرد. (فارسنامهء ابن البلخی).
||تاب دادن رشته و امثال آن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی کتابخانهء مؤلف) (ناظم الاطباء). دکتر محمّد معین در حاشیهء برهان آرد: وخی «تو-ام»(3)، شغنی «تب - ام»(4)، سریکلی «تاب - ام»(5)، گیلکی «تفتن»(6) - انتهی : عَیّ؛ تافتن موی و رسن. تفتیل، قساحه، صفر؛ تافتن رسن. (منتهی الارب).
بیامختشان رشتن و تافتن
به تار اندرون پود را بافتن.فردوسی.
همیشه تافته بینم سیه دو زلف ترا
دلم ز تافتنش تافته شود هموار.فرخی.
گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب
گفتا ز بهر تاب تو دارم چنین بتاب.
عنصری.
از آن پشم هر کس همی تافتند
وز او فرش و هم جامه ها بافتند.اسدی.
ز گور تا لب دوزخ بتافتم رسنی
ز بهر بستن بار گناه بسیارم.سوزنی.
و دوک بدست میتافتی و می رفتی. (تفسیر ابوالفتوح).
بموی تافته پای دلم فروبستی
چو موی تافتی ای نیکبخت روی متاب.
سعدی.
||روشنائی و پرتو انداختن(7). (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). روشن شدن. (فرهنگ نظام). تجلّی. تابیدن. درخشیدن. رخشیدن. درفشیدن :
شب زمستان بود و کپّی سرد یافت
کرمک شب تاب ناگاهی بتافت.رودکی.
همی تافتی بر جهان یکسره
چو اردیبهشت آفتاب از بره.دقیقی.
سراسر همه کاخ و ایوان و باغ
همی تافت هر سو چو روشن چراغ.
فردوسی.
بر آن تخت می تافت خسرو چو ماه
ز یاقوت رخشنده بر سر کلاه.فردوسی.
چو بر خیمه ها تافتی آفتاب
شدی روی کشور چو دریای آب.فردوسی.
گر ز تیغش تافتی آتش فشاندی آفتاب
ور ز کفش خاستی دینار باریدی غمام.
فرخی.
الا تا همی بتابد بر چرخ کوکبی
الا تا همی بماند بر خاک پیکری.عنصری.
هرچه خورشید فراز آمد و بر دوست بتافت
بشدش کالبد از پرتو خورشید تباه.
منوچهری.
کی بتابد تا نیابد مشتری از تو جواز
کی برآید تا نخواهد توأمان از تو امان.
زینبی.
گل کبود که تا تافت(8) آفتاب بر او
ز بیم چشم نهان گشت در بن(9) پایاب.
خفاف.
به دست سیاهان می چون چراغ
همی تافت چون لاله در چنگ زاغ.اسدی.
تیر او باد عزّ و نعمت و ناز
تا بتابد بر آسمان بر تیر.
(از لغت فرس اسدی چ عبّاس اقبال ص 140).
از او هر کسی بوی خوش یافتی
بتاریکی از شمع به تافتی.اسدی.
گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب
وز سعادت ای پسر بر آسمان سایدْتْ سر.
ناصرخسرو.
دست در جیب کرد، بیرون آورد، نوری از انگشتان موسی بتافت چنانکه عالم را نور بگرفت. (قصص الانبیاء). گویند چون آفتاب برآمدی در دست راست غار تافتی. (قصص الانبیاء). چون بر سر آب افتد [عنبر] و آفتاب اندر وی تابد نرم شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). باغبان روزی دید [عصارهء انگور را در خم] صافی و روشن شده چون یاقوت سرخ می تافت و آرمیده شده. (نوروزنامهء منسوب به خیام). درخت انگور دید چون عروس آراسته، خوشه ها بزرگ شده و از سبزی بسیاهی آمده، چون شبه می تافت و یک یک دانه از او همی ریخت. (نوروزنامه ایضاً).
خوش باش میندیش که مهتاب بسی
اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت.خیام.
تا آسمان بتابد با آسمان بمان
تا مشتری بتابد با مشتری بتاب.معزّی.
همی به شومی همنامی اش سهیل یمن
چنان نتابد چون تافتن بعهد قدیم.سوزنی.
بتاب سال و مه ای آفتاب فضل و شرف
بر آسمان سعادت بروزگار شباب.سوزنی.
ز بس که بر سر من تافت آفتاب رضاش
مرا چو روی شفق شرمسار میسازد.
خاقانی.
فروشستش بگلاّب و بکافور
چنان کز روشنی می تافت چون نور.نظامی.
گفت در کودکی از بسطام بیرون آمدم ماهتاب می تافت، جهان آرمیده... (تذکرة الاولیاء عطار).
تافت زان روزن که از دل تا دل است
روشنی کو فرق حق و باطل است.مولوی.
بالای سرش ز هوشمندی
می تافت ستارهء بلندی.(گلستان).
این همان چشمهء خورشید جهان افروز است
که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود.سعدی.
ببالا صنوبر بدیدار حور
چو خورشید از چهره می تافت نور.
(بوستان).
ماهی نتافت همچو تو از برج نیکوئی
سروی نخاست چون قدت از جویبار حسن.
حافظ.
بنوری کز جمالت بر دلم تافت
یقین دانم که آخر خواهمت یافت.جامی.
||برافروختن و گرم گردیدن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). گرم شدن و حرارت یافتن. (فرهنگ نظام). گرم شدن. (فرهنگ خطی کتابخانهء مؤلف). شجر. (از منتهی الارب) . سوختن. سوزش دادن. دکتر محمّد معین در حاشیهء برهان آرد: از ریشهء اوستایی «تپ، تاپه یئی تی»(10) (گرم ساختن) «تفنو»(11) (گرما، تب)، هندی باستان «تپ، تپتی»(12)، پهلوی «تافتن» (جوشیدن)، «تپشن»(13) (تب) و ارمنی «تپ، تپک»(14)(اجاق). مؤلف فرهنگ نظام آرد: این لفظ به این معنی در پهلوی تافتن و در اوستا و سنسکریت هم تپ است :
به هر سو که قارن برافکند اسب
همی تافت آهن چو آذرگشسب.فردوسی.
چو ایرانیان زین خبر یافتند
بر آن آتش غم همی تافتند.فردوسی.
ز آتش حرص و آز و هیزم مکر
دل نگهدار و چون تنور متاب.ناصرخسرو.
پس بفرمودهء خدا هفتاد سال دوزخ را بتافتند تا سفید شد. (قصص الانبیاء). آن ملعون سگ گفت تا شش میخ آهنین به آتش بتافتند. (قصص الانبیاء).
گذشت سوی حجاز آفتاب کینهء او
از آن همیشه بود تافته زمین حجاز.
مسعودسعد.
پس تنوری سخت بزرگ بتافت. (مجمل التواریخ و القصص). بخت نصر خشم گرفت و بعد از آن بفرمود تا حفیرهء آتش بتافتند و دانیال را با سه دیگر از عباد بنی اسرائیل در آنجا افکندند. (مجمل التواریخ و القصص).
گفت حرارت جگرش تافته است
وحشتی از دهشت من یافته است.نظامی.
گرمی گندم جگرش تافته
چون دل گندم به دو بشکافته.نظامی.
گر من جگر توام متابم
چون بی نمکان مکن کبابم.نظامی.
شیخ گفت دوازده سال آهنگر نفس خود بودم؛ در کورهء ریاضت می نهادم و به آتش مجاهده می تافتم و بر سندان مذمت می نهادم و پتک ملامت میزدم تا از نفس خویش آئینه ای کردم. (تذکرة الاولیاء عطار).
جوانی سر از رای مادر بتافت
دل دردمندش چو آذر بتافت.سعدی.
تنور شکم دمبدم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن.(گلستان).
||طاقت آوردن. متحمل شدن. تحمل و استقامت کردن. مقاومت نمودن :
کنون چنبری گشت پشت یلی
نتابم(15) همی خنجر کابلی.فردوسی.
به تن آسانی، بر بالش دولت بنشین
چه کنی تاختن و تافتن رنج سفر.فرخی.
جلالش برنگیرد هفت گردون
سپاهش برنتابد هفت کشور.عنصری.
تو آزادی و هرگز هیچ آزاد
نتابد همچو بنده جور و بیداد.
(ویس و رامین).
گفتم که به تقدیر کجا تابد تدبیر
هر رای که آمد ز قضا و قدر آمد.سوزنی.
||آزرده و مکدر شدن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). مجازاً بمعنی غم و اندوه خستگی [داشتن] . (فرهنگ نظام). آزردن و مکدر شدن. (فرهنگ خطی کتابخانهء مؤلف) :
گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب
گفتا ز بهر تاب تو دارم چنین بتاب.
عنصری.
روزگاری که دل خلق همی تافته است
رفت و ناچیز شد و قوّت او شد بکران.
فرخی.
ای ز فروغ رخت تافته صد آفتاب
تافته ام از غمت روی ز من برمتاب.
خاقانی (از فرهنگ جهانگیری).
||برافروختن و گرم شدن بسبب قهر و غضب :
گرنه هوا خشمگین و تافته گشته
گرم چرا شد چنین چو تافته کانون
گرم شود شخص چون که تافته گردد
تافته زین شد هوای تافته ایدون.
ناصرخسرو.
برفتم و بگفتم و امیر سخت تافته بود، گفت نرفته است از این باب چیزی که دل بدان مشغول باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323). ||مجعد کردن. (ناظم الاطباء). پیچ دادن زلف :
گفتم متاب زلف و مرا ای پسر متاب
گفتا ز بهر تاب تو دارم چنین بتاب.
عنصری.
||آشفته و مضطرب گردیدن. ||آه کشیدن. ||چاپ کردن. ||محدب کردن و ملتوی ساختن. (ناظم الاطباء).
- برتافتن؛ تحمل کردن. طاقت آوردن. متحمل شدن :
ز دلو گران چون چنان رنج دید
بر آن خوبرخ آفرین گسترید
که برتافت دلوی بدین سان گران
همانا که هست از نژاد سران.فردوسی.
لیکن هر تنی این علاج برنتابد جز مردم جوان گوشت آلود. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
کوی عشق آمدشد ما برنتابد بیش از این
دامن تر بردن آنجا برنتابد بیش از این(16).
خاقانی.
ساحت این هفت کشور برنتابد لشکرش
شاید ار خضرای نه چرخش معسکر ساختند.
خاقانی.
نه جلالش خیال برتابد
نه کلامش محال برتابد.
(از راحة الصدور راوندی).
چندان لشکر جمع شد که کوه و هامون برنتافت. (ترجمهء تاریخ یمینی).
لاف منی بود و توی برنتافت
ملک یکی بود و دوی برنتافت.نظامی.
ناوک غمزه بر دل سعدی
مزن ای جان که برنمی تابد.سعدی.
همین که در ابایزید نظر کرد و روی مبارکش دید برنتافت، درحال قالب خالی کرد. (بهاءالدین ولد).
خاک کویت برنتابد زحمت ما بیش از این
لطفها کردی بتا تخفیف زحمت می کنم.
حافظ.
- ||پرتو افکندن :
گل کبود که برتافت(17) آفتاب بر او
ز بیم چشم نهان گشت در دل(18) پایاب.
خفاف.
بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسیج زراندوده تار کرد.خاقانی.
- ||بهم پیچیدن و تاب دادن نخ یا جز آن را :
برتافته است بخت مرا روزگار دست
زانم نمی رسد بسر زلف یار دست.
کمال اسماعیل (دیوان ص115).
صدهزاران خیط یک تو را نباشد قوتی
چون بهم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
- ||برگشتن و برگردیدن :
عنانش گرفتند و برتافتند
سوی ریگ آموی بشتافتند.فردوسی.
سه تن دید رستم که برتافتند
به تیزی از آن راه بشتافتند.فردوسی.
||تاختن (ابدال «ف» به «خ») :
بیارید داننده آهنگران
یکی گرز سازند ما را گران
چو بگشاد لب هر دو بشتافتند
ببازار آهنگران تافتند.
(شاهنامهء فردوسی چ بروخیم ج1 ص 49).
بدیبا بیاراسته پشت پیل
همی تافت آن لشکر از چند میل.فردوسی.
برآسود از آن تفتن و تافتن
هراس دز و رنج ره یافتن.نظامی.
||طلوع کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) :
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت.رودکی.
ز کوهسار سحرگه چو صبح صادق تافت
گل مورد بگشاد چشم خویش از خواب.
مسعودسعد.
مصدر دیگر، تابیدن. رجوع به تاب و تابش و تابیدن و تاختن و ترکیبات آنها و برتافتن و سر تافتن و عنان تافتن و تافته شود.
(1) - «به» حرف اضافه حذف شده در حقیقت بسوی است.
(2) - «به» حرف اضافه حذف شده در حقیقت بسوی است.
(3) - tow-am.
(4) - teb-am.
(5) - tab-am.
(6) - taftan.
(7) - Briller. etinceler. (8) - ن ل: برتافت.
(9) - ن ل: در دل.
(10) - tap, tapayeiti.
(11) - tafnu.
(12) - tap, tapati.
(13) - tap(i)shn.
(14) - tap, tapak. (15) - ن ل: نتابد.
(16) - تمام این قصیده بردیف «برنتابد بیش از این» است. رجوع بدیوان خاقانی چ عبدالرسولی ص348 ببعد شود.
(17) - ن ل: تا تافت.
(18) - ن ل: در بن.
تافتن سای.
[تَ] (نف مرکب) صاحب آنندراج و انجمن آرا ذیل تافتن بمعنی پرتو آرند: بنابراین در کتب پارسیان قدیم لفظی که انطباع شبح مبصر در عربی ذکر میشود تافتن سای خوانند که ساسان پنجم در بیان این معنی گفته چون بیان شده است که تافتن سای یعنی انطباع شبح مبصر و تری ژاله یعنی رطوبت جلیدیه شرط ابصار نیست و نه خروج فروع یعنی شعاع از بصر که ملاقی مبصر است بود بل حجاب میان باصر و مبصر در ابصار کافی است. این ترکیب از برساخته های فرقهء آذرکیوان است.
تافتونی.
(ص نسبی، اِ) جایی که در آن نان «تافتان» و «تافتون» پزند و فروشند. رجوع به تافتان و تافتان پز و تافتان پزی شود. ||نامی است(1) که باغبانها بقسمی از تیرهء کاکتس ها(2)دهند. رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص229 شود.
(1) - Opuntia.
(2) - Cactees.
تافته.
[تَ / تِ] (ن مف / نف) تابیده. (فرهنگ رشیدی). روشن. (فرهنگ نظام). پرتو انداختن آفتاب و ماه و ستارگان و چراغ و آتش. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). پرتواندازنده مانند آفتاب و ماه و ستاره و چراغ و آتش. (ناظم الاطباء)(1):
سه من تافته بادهء سالخورد
به رنگ گل نار یا زرّ زرد.فردوسی.
بیا ساقی آن زیبق تافته
بشنگرف کاری عمل یافته.نظامی.
||برفروخته. (فرهنگ رشیدی). برافروخته از حرارت آفتاب و تابش آتش. (از برهان). گرم شدن چیزی از حرارت آفتاب و آتش. (آنندراج) (انجمن آرا)(2). گرم شده. (فرهنگ خطی کتابخانهء مؤلف) : امیّه دست و پای بلال بسته بود و سنگ تافته بر شکم او نهاده بود و گفت مسلمان نباید شدن و بلال همی گفت: الله احد، الله احد. (ترجمهء طبری بلعمی).
چو باران نبودی جگرتافته
بدندی لب از تشنگی کافته.اسدی.
گر بترسی ز تافتهء دوزخ
از ره طاعت خدای متاب.ناصرخسرو.
در سایهء دین رو که جهان تافته ریگی است
با شمع خرد باش که عالم شب تار است.
ناصرخسرو.
||برافروخته و گرم شده بسبب قهر و غضب. (از برهان) (از ناظم الاطباء). گرم شدن بسبب قهر و غضب. (آنندراج) (انجمن آرا). ||گرم شده بسبب تب. (از برهان) (از ناظم الاطباء). ||آزرده از غم و اندوه و جز آن. (فرهنگ جهانگیری) (برهان). کوفتهء غم و اندوه. (فرهنگ رشیدی). آزرده. (شرفنامهء منیری). مکدر. (برهان) (شرفنامهء منیری). مغموم و اندوهگین و مکدرشده. (ناظم الاطباء): اول آیتی که از عیسی پیدا آمد آن بود که آن دهقان را دزدی کردند و دینار بسیار از وی ببردند و او ندانست که این دینارها که برد و تافته شد و شب بخانهء وی جز درویشان نبودندی ندانست تا کرا تهمت کند و مردمان نیز تافته شدند و عیسی چون مردمان را تافته دید گفت چه بوده است... (ترجمهء طبری بلعمی).
به خواب و به بیداری و رنج و ناز
از این بارگه کس مگردید باز
مگر آرزوها همه یافته
مخسبید یک تن ز ما تافته.فردوسی.
عذرها سازی و آن را همه تأویل نهی
تا کنی بی سببی تافته ای را شادان.فرخی.
دل تافته مدار و بر ابرو گره مزن
از بهر بوسه ای که ز تو خواهم ای نگار.
فرخی.
||آزرده از کوفت راه و سواری. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء). کوفتهء راه. (فرهنگ رشیدی) :
همه خسته و مانده و تافته
ز بس تشنگی کام برتافته.
اسدی (از فرهنگ جهانگیری).
||برگشته. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ خطی کتابخانهء مؤلف) (ناظم الاطباء). برگردیده. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). روی گردانیده. بعربی معطوف. (برهان) (ناظم الاطباء) :
گر بمثل جا کند(3) در پس آئینه شخص
بیند تمثال خویش تافته رو بر قفا.
حسین ثنائی (از فرهنگ جهانگیری).
||پیچیده. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی کتابخانهء مؤلف) (ناظم الاطباء). ||موی زلف و گیسو و ریسمان و امثال آن را گویند که تاب داده باشند. (فرهنگ جهانگیری). موی زلف و گیسو و ریسمان و ابریشم و هر چیز که آن را تابیده باشند. (از برهان) (از ناظم الاطباء). زلف و ریسمان تاب داده. (فرهنگ رشیدی). ریسمان تاب داده یعنی تابیده را نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا) :
حلقهء جعدش پر تاب و گره
حلقهء زلفش از آن تافته تر.فرخی.
دمش چون تافته بند بریشم
سمش چون ز آهن و پولاد هاون.
منوچهری.
تنم از اشک به زررشتهء خونین ماند
هیچ زررشته از این تافته تر، کس را نی.
خاقانی.
بموی تافته پای دلم فروبستی
چو موی تافتی ای نیکبخت روی متاب.
سعدی.
رجوع به تافته شود. ||نوعی از بافتهء ابریشمین است. (فرهنگ جهانگیری). نوعی از بافته و پارچهء ابریشمی. (از فرهنگ رشیدی) (برهان) (ناظم الاطباء). پارچهء ابریشمی که از آن لباس کنند. (آنندراج) (انجمن آرا). یک قسم پارچهء لطیف ابریشمی. (فرهنگ نظام). قماش ابریشمی. (غیاث اللغات). قز(4) که آن جامهء ابریشمین است. (شرفنامهء منیری). محمّد معین در حاشیهء برهان آرد: گورانی «تافته»(5)، گیلکی «تفته»(6)معرب آن «تفتا» و در مصر «تفته»(7):
نگشتی کسی از گدا تافته
زر و سیم دادیش و هم تافته.
(مؤلف شرفنامهء منیری).
آسمان خرگه و زیلوست زمین خارا کوه
اطلس و تافته دان مهر و مه پرانوار.
نظام قاری (دیوان چ استانبول ص11).
یک زمان نرمدست گشت و حریر
یک زمان تافته شد و والا.
نظام قاری (دیوان چ استانبول ص21).
از جیب تافته چون لؤلوی دکمه تابد
گویم مگر ثریا در ماه کرده منزل.
نظام قاری (دیوان چ استانبول ص31).
||جامه ای را گویند که از کتان بافته باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به تافتن و تابیدن و ترکیبات آنها شود.
(1) - بجز مؤلف فرهنگ رشیدی و فرهنگ نظام که کلمه را صحیح معنی کرده اند، دیگر فرهنگ نویسان آن را بمعنی مصدری و صفت فاعلی آورده اند.
(2) - معنی مصدری صحیح نیست.
(3) - در آنندراج و انجمن آرا: جا کنی.
(4) - کژ. کج.
(5) - tafta.
(6) - tafta. (7) - رجوع به «تفسیر الالفاظ الدخیلة فی اللغة العربیة مع ذکر اصلها» شود.
تافته بافی.
[تَ / تِ] (حامص مرکب) عمل بافتن تافته. بافتن پارچهء ابریشمین. ||(اِ مرکب) جائی که در آن تافته بافند.
تافته جگر.
[تَ / تِ جِ گَ] (ص مرکب)کنایه از عاشق است. (برهان) (آنندراج). عاشق. (ناظم الاطباء). ||کسی را گویند که علت دق داشته باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تافته دل.
[تَ / تِ دِ] (ص مرکب)آزرده دل. غمگین. نگران. برافروخته بسبب قهر و غضب :
دوش باری چه سخن گفتم با تو صنما
که چنان تنگدل و تافته دل گشتی از آن.
فرخی.
بشد تافته دل یل رزمجوی
سوی ره زنان رزم را داد روی.اسدی.
رجوع به تافته شود.
تافته دلی.
[تَ / تِ دِ] (حامص مرکب)دل آزردگی. برافروختگی بسبب قهر و غضب. رجوع به تافته شود.
تافته شدن.
[تَ / تِ شُ دَ] (مص مرکب)برافروخته شدن بسبب قهر و غضب : پس چون او را بکشتند و یک چند برآمد، کسی بملک ننشست و هیچ کس را طاعت نداشتند، خبر به انوشیروان رسید، تافته شد. (ترجمهء طبری بلعمی). ... و او را از آن حال آگاه کرد، نجاشی تافته شد و صدهزار سوار و پیادهء دیگر بیرون کرد. (ترجمهء طبری بلعمی).
بشد تافته شاه از این گفتگوی
به خون ریز بدگوهر آورد روی.فردوسی.
خواجه بونصر مشکان به دیوان بود، از این حدیث سخت تافته شد. (تاریخ بیهقی). چون خبر فضل یحیی به رشید رسید تافته شد و از ری به طوس رفت. (مجمل التواریخ و القصص). [انگشتری پیغامبر (ص)] از دست او [عثمان] اندر این سال بچاه آب اندر افتاد، عثمان سخت عظیم تافته شد. (مجمل التواریخ و القصص). ||غمگین و دلتنگ و آزرده شدن. نگران شدن : گفت که ایشان سوی مدینه آیند بحرب شما، پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم تافته شد و یاران را گفت چه کنیم جمله گفتند حسبنا الله و نعم الوکیل. (ترجمهء طبری بلعمی).
از من به روز عید بیازردی
گفتی که تافته شدی از مهمان.فرخی.
چون سلیمان [بن عبدالملک] بمرد مهر از آن عهدنامه برگرفتند نام عمر عبدالعزیز بود، تافته شد از این کار [یعنی عمر عبدالعزیز] دست بر پیشانی نهاد و گفت... (مجمل التواریخ و القصص). رابعه تافته شد گفت خداوندا مرا در خانهء خود می نگذاری و نه در خانهء خویشم می گذاری یا مرا در خانهء خویش بگذار یا در مکه بخانهء خود آر. (تذکرة الاولیاء عطار).
تافته گردیدن.
[تَ / تِ گَ دی دَ] (مص مرکب) پیچیده شدن. کج شدن : هرگاه که عضله های مجوف تشنج کند، حدقه از موضع خویش زایل شود و چشم تافته گردد همچون چشم احول. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
تافته گشتن.
[تَ / تِ گَ تَ] (مص مرکب)خشمناک گشتن. تافته شدن :
چون موفق شنید که عمرو تافته گشت و قصد کرد که بنفس خویش به شیراز آید. (تاریخ سیستان).
گرنه هوا خشمناک و تافته گشته ست
گرم چرا شد چنین چو تافته کانون.
ناصرخسرو.
||غمگین گشتن. دل آزرده شدن. نگران شدن. مضطرب شدن. پریشان گشتن : پس چون بعد از آن برپای خاستی [آدم] آواز فرشتگان نتوانستی شنید سخت غمگین شد و تافته گشت. (ترجمهء طبری بلعمی).
همه تنگدل گشته و تافته
سپرده زمین شاه نایافته.فردوسی.
چون بر او چیپال شاه هندوستان خبر یافت، تافته گشت [از آمدن محمود غزنوی] و رسول فرستاد سوی امیرمحمود که اگر این عزم را بیفکنی... پنجاه فیل خیاره بدهم. (زین الاخبار گردیزی). ||برافروخته شدن از حرارت. گرمی یافتن. گرم شدن :
چون گشت هوا تافته از آتش حمله
جز سایهء تیغ تو نباشد زبر فتح.مسعودسعد.
تافر.
[فِ] (ع ص) مرد چرکین. (منتهی الارب). (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تافراکین.
(اِخ) نام خاندانی است که اعضای آن در خدمت دو دولت موحدین و بنی حفص در مغرب بودند و از سال 540 تا 778 ه . ق. مسند امارت و وزارت و دیگر کارهای بزرگ داشتند و در امور کشوری و سیاسی نفوذ کاملی کرده بودند و به یکی از قبائل بربر انتساب داشتند. عبدالمؤمن اولین سلطان موحدین عمر بن تافراکین را به والیگری قابس تعیین کرد و بتدریج مرتبهء وی بالا رفت تا آنجا که پادشاه او را در غیبت خود جانشین خویش می ساخت. پس از عمر پسر و سپس نوادهء وی مشاغل مهم را عهده دار شدند و نس بعد نسل چرخ دستگاه موحدین را بگردش درمی آوردند. یکی دیگر از افراد این خاندان عبدالحق بن تافراکین است که متصدی کارهای بزرگ سلطان مستنصر صاحب تونس، از خاندان بنی حفص گردید و مقام و منزلتی بزرگ بدست آورد... و ابومحمد تافراکین مشهورترین این دسته از خاندان تافراکین است که به تونس رفته بودند و در زمان سلطان ابواسحاق اقتدار کاملی داشت و پس از وی پسرش ابوعبدالله نیز چندی مقام پدر را احراز کرد ولی بسال 770 ه . ق. ابواسحاق درگذشت و تونس بدست ابوالعباس افتاد و موجب زوال خاندان تافراکین گردید. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به بنی تافراکین شود.
تافرکنیت.
[ ] (اِخ) بندری است به اسپانی و از آن تا قلعهء تابحریت 8 میل فاصله است. رجوع به حلل السندسیه جزء1 ص69 شود.
تافزه.
[زَ] (معرب، اِ) بلغت بربر، سنگ سیاه، حجر مسن، سنگ آهن(1). (دزی ج1 ص139).
(1) - Gres.
تافسیا.
(اِ) بلغت رومی صمغ سداب دشتی را گویند. (ترجمهء صیدنه). صمغ سداب است. (بحر الجواهر). دزی تافسیا را به ثافسیا ارجاع کرده و در «ثافسیا» نویسد: آسکله پیوم(1). (ابن البیطار ج1 ص 225 ب). مستعینی این کلمه را در ذیل «ت» آرد و اضافه کند که رازی آن را در باب «ث» آورده است. و در کتاب لغت منصوری رازی(2) در ذیل «ث» یاد شده و بدان افزاید: در اکثر کتب با تاء مثناة آمده است... (دزی ج1 ص 156). رجوع به تاپسیا و ثافسیا و مخصوصاً ثافسیا و مفردات ابن البیطار ج1 ص148 و لکلرک ج1 ص327 و 328 و ترجمهء صیدنه ذیل «ت» و اختیارات بدیعی و تحفهء حکیم مؤمن شود.
(1) - Thapsia asclepium.
(2) - Glossaire sur le Mancouri de Rhazes par Ibn al Hachacha, man. de
Leyde, no. 331(5) (catal. 111 p. 256).
تافشک.
[فَ شَ] (اِ) دیوک باشد. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء). جانوری است که آن را بفارسی دیوک گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). و آن را دیوچه و ریونجو و رنجو و لنبک نیز خوانند و بتازی ارضه نامند. (فرهنگ جهانگیری). بعربی ارضه خوانند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). پشمینه و کاغذینه را خورد. (آنندراج) (انجمن آرا). دیوک و ارضه. (ناظم الاطباء). کرمکی است که در جامه های پشمین یافت شود و آن را تباه سازد و آن را «ریونجو» و «دیوچه» و «دیوگ» و «لنبک» هم گویند و بعربی «اَرضَه» نامند. (از لسان العجم شعوری ج1 ص281). موریانه. خوره :
حال خود آخر نیندیشی و باشی تا به کی
در میان جامهء سمّور همچون تافشک.
ابوالمعالی (از لسان العجم شعوری).
رجوع به ارضه و دیوک و موریانه شود.
تافغا.
(معرب، اِ)(1) تافغیت. خِرّیع. قرطم. عصفر. رجوع به تافغیت شود.
(1) - Cynara acaulos.
تافغوت.
[فَ] (معرب، اِ) بلغت بربر «کاردون سلوس پی ناتوس»(1) را گویند. (از دزی ج1 ص 139).
(1) - Carduncellus pinnatus.
تافغه.
[فَ غَ] (معرب، اِ) بلغت بربر نوعی از خارخسک. شوک الدواب. خسکه. بادآورد. خسک. شویکه(1). شوکة. حرشف. شوکة المبارکه. خار تاتاری. (از دزی ج 1 ص139).
(1) - Chardon.
تافغیت.
(معرب، اِ)(1) بلغت بربر افریقیه و حوالی آن بر نوعی گیاه خاردار و کوتاه اطلاق شود. بر روی برگهای این گیاه لکه های سفید و سیاه وجود دارد و اطراف برگهای آن دندانه دار است، ریشهء آن در زمین بسیار فرورود. شریف گوید: ریشهء آن سرد و خشک است و اگر آن را خشک یا تر بسایند و با آرد سفید مخلوط کنند ضماد مؤثری برای زخم خواهد بود. (از لکلرک ج 1 ص302). خریع. رجوع بمفردات ابن البیطار ج 1 ص57 و ص 143 و لکلرک ج2 ص26 و تافغا شود.
(1) - Cynara acaulos.
تافنا.
(اِخ)(1) رودی به الجزایر که بسال 1837 م. بین عبدالقادر و ژنرال بوژو(2) در سواحل این رود قراردادی منعقد گردید که در آن حدود الجزایر فرانسه و نواحی متنازع فیه با امیر مذکور معین گردید.
(1) - Tafna.
(2) - Bugeaud.
تافناختی.
(اِخ) تافنخت(1)، ماجراجویی از مردم «لیبی» که در قرن هشتم ق. م. مسیح تاج و تخت کشور مصر را بدست آورد.
(1) - Tafnakhti. Tafnecht.
تافنخت.
[نِ] (اِخ)(1) تافناختی. رجوع به همین کلمه شود.
(1) - Tafnecht.
تافه.
[فَ / فِ] (اِ) مبدل تابه است. (فرهنگ نظام). رجوع به تابه و تاوه شود.
تافه.
[فِهْ] (ع اِ) چیز حقیر و اندک. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حدیث: کانت الید لاتقطع فی الشی ء التافه. (منتهی الارب).
تافیره.
[رَ] (اِخ)(1) یکی از رجال بزرگ از مردم طلیطله در دورهء نصرانیت. رجوع به حلل السندسیه ج 2 ص42 شود.
(1) - Tavera.
تافیسار.
(اِ) تافیار، درباس(1) را گویند. گیاهی است که برگش به رازیانه ماند. در ضماد بکار برند چون مسهل بسیار قوی است تناولش خطرناک است. (از لسان العجم شعوری ج1 ورق 276). این کلمه مصحف تافسیا و ثافسیا است. رجوع به همین کلمات شود.
(1) - اذرباس (بحر الجواهر ذیل ثافسیا). رجوع به ثافسیا شود.
تافیفرا.
(معرب، اِ) بلغت بربر سفندولیون(1)و کلخ دلبی باشد. رجوع به سفندولیون شود.
(1) - Spondylum.
تافیل.
(اِخ) پدر شهریاربن تافیل(1) والی عمان و معاصر قاوردبن جعفربیک (442 ه . ق.) است. رجوع به تاریخ افضل چ مهدی بیانی ص9 شود.
(1) - ن ل: شهریاربن باقیل.
تافیلات.
(اِخ) رجوع به قاموس الاعلام ترکی و تافیلالت شود.
تافیلالت.
[لِ] (اِخ)(1) ولایتی به مغرب، مرکز قدیمی آن سجلماسه، و آن زادگاه اشرف علویین فیلالیین است که تا امروز در آنجا حکومت دارند. (از المنجد). قسمتی از مراکش در جنوب اطلس بر کنار صحرای بزرگ افریقا دارای 100000 تن سکنه، ناحیهء تجارتی و صنعتی است. قاموس الاعلام ترکی این کلمه را در ذیل «تافیلات» آرد و افزاید: این محل بوسیلهء دو نهر که از کوههای اطلس سرچشمه میگیرد، مشروب گردد و در سواحل این دو نهر، گندم و جو بسیاری کاشته می شود ولی محصول عمدهء آن خرما میباشد، گله های گوسفند و بز فراوان دارد، مرکز حالیهء این ولایت قصبهء رسائی است ولی قصبهء بزرگتر و آبادتر آن «ابوان» است.
(1) - Tafilelt. Tafilalet.
تافیلاله.
[لِ] (اِخ) رجوع به تافیلالت شود.
تافیلل.
[لِ] (اِخ) رجوع به تافیلالت شود.
تاق.
(اِ) تاغ. (فرهنگ نظام). تاغ است و آن هیزمی باشد که آتش آن بسیار بماند. (برهان). رجوع به تاخ و تاغ و لسان العجم شعوری و فرهنگ نظام شود. ||در لهجهء گناباد خراسان تاک را گویند.
تاق.
(اِخ) ابن اغوزخان فرزند کهتر اغوزخان، از آباء سلاطین ترک است. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج3 ص9 شود.
تاقا.
(اِ) حَرشَف(1). کنگر. کنگر فرنگی. رجوع به حرشف شود.
(1) - Artichaut.
تاق تاق.
(اِ صوت) تاغ تاغ. آواز بلند نعل کفش و نعل اسب گاه رفتن. آواز برهم خوردن چیزی.
تاقدیس.
(اِ مرکب) فرهنگستان این کلمه را بجای چین خوردگی زمین که بشکل طاق است(1)، انتخاب کرده است. ||طاقدیس. (به همهء معانی) رجوع به طاقدیس شود.
(1) - Anticlinal.
تاقدیس.
(اِخ) رجوع به طاقدیس شود.
تاقدیسی.
(ص نسبی) طاقدیسی. رجوع به طاقدیسی شود.
تاقره.
[قِ رَ] (ع اِ) ظرف. جعبه. جعبهء کوچک. ج، تَواقِر. (از دزی ج1 ص139).
تاقسیل.
(اِخ) تلفظ ترکی تاکسیل(1) است. رجوع به تاکسیل و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Taxile.
تاقسیله.
[لَ] (اِخ) تلفظ ترکی تاکسیلا(1)(تاکسیل) است. رجوع به تاکسیلا و تاکسیل و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Taxila.
تاقنه.
[نَ] (اِخ) تلفظ ترکی تاکنا(1) است. رجوع به تاکنا و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Tacna.
تاقوبه.
[بَ] (اِخ) تلفظ ترکی تاکوبایا(1)است. رجوع به تاکوبایا و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Tacubaya.
تاق و توق.
[قُ / تاقْ قُ] (اِ صوت)تاق تاق. تاغ تاغ. آواز برهم خوردن تخته ها و چوبها. ||آواز گشاد تفنگ و توپ از دور، نه به بسیاری و انبوهی.
تاقی.
(ترکی، اِ) کلاه، از لغات ترکی. (غیاث اللغات) (آنندراج).
تاقیقوئیل.
(ترکی، اِ مرکب) تخاقوی ئیل. (فرهنگ نظام). سال مرغ. سال یازدهم از دورهء دوازده سالهء ترکی. رجوع به تخاقوی ئیل شود.
تاقیل.
(اِخ) نام قومی است : ...که بدان ناحیه کسهااند بسیار، مر آن قوم را که تارس و تاقیل خوانند و با این جابلق و جابلس بتعصب است (اند) و همیشه با ایشان شب و روز حرب ساخته باشند. (ترجمهء طبری بلعمی نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه). پس جبرئیل علیه السلام مرا سوی تارس و تاقیل و یأجوج و مأجوج برد. (ترجمهء طبری بلعمی ایضاً).
تاقیه.
[یَ] (اِ) از وسائل آرایش مو که زنان شوهردار بکار برند. (فرهنگ پیانکی).
تاک.
(اِ) درخت انگور. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص250) (شرفنامهء منیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (غیاث اللغات) (فرهنگ اوبهی) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام). در تکلم مو و نام دیگرش رز است. (فرهنگ نظام). درخت رز و نهال رز. (ناظم الاطباء). کرم. نامیة. (السامی فی الاسامی چ تهران ص104)(1). گاهی «تاک» را به «رز» اضافه کنند بهمین معنی :فرخو؛ پیراستن تاک رز بود. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
تاک رز بینی شده دینارگون
پرنیان سبز او زنگارگون.
رودکی (از لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 250).
یک لخت(2) خون بچهء تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونهء عقیق.
عماره (از لغت فرس اسدی ایضاً).
بیاور آنکه گواهی دهد ز جام که من
چهار گوهرم اندر چهار جای مدام
زمرد اندر تاکم، عقیقم اندر غژب
سهیلم اندر خم، آفتابم اندر جام(3).
ابوالعلاء ششتری (از لغت فرس ایضاً ص27).
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانی بر بازپیچ(4) بازیگر.
بوالمثل (از لغت فرس اسدی ایضاً ص57).
انگور و تاک او نگر و وصف او شنو
وصف تمام گفت ز من بایدت شنید.
بشار مرغزی.
شد گونه گونه تاک رز چون پیش نیل(5) رنگرز
اکنونْتْ باید خز و بز گرد آوری و اوعیه.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص79).
تاک رز را دید آبستن چون داهان
شکمش خاسته همچون دم روباهان.
منوچهری (دیوان ایضاً ص161).
کشیده سر شاخ میوه بخاک
رسیده بچرخشت میوه ز تاک.اسدی.
عیب ناید بر عنب چون بود پاک و خوب و خوش
گرچه از سرگین برون آید همی تاک عنب.
ناصرخسرو.
تو ز خوشه عصیر چون یابی
تا نگیرد ز تاک خوشه عصیر.ناصرخسرو.
تا که سرانگشت تاک کرد خزان فندقی
کرد چمن پرنگار پنجهء دست چنار.خاقانی.
تاک انگور تا نگرید زار
خندهء خوش نیارد آخر کار.نظامی.
پادشه همچو تاک انگور است
درنپیچد در آن کزو دور است.نظامی.
تو گفتی خردهء مینا بر خاکش ریخته است و عقد ثریا از تاکش درآویخته. (گلستان).
تاک از پی غوره میدهد مل
شاخ از پس سبزه میدهد گل.
امیرخسرو دهلوی.
قصهء تقصیر ایشان را که در عمارت رز خواجه علاءالدین کرده بودند بر ایشان خواندند و مواضع تقصیر را روشن بیان کردند بمثابتی که فرمودند در عمارت فلان تاک و فلان تاک تقصیر کردید. (انیس الطالبین بخاری نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامهء دهخدا ص103).
بودم آن روز من از طایفهء دردکشان
که نه از تاک نشان بود و نه از تاک نشان.
جامی (دیوان چ هاشم رضی ص591).
تاک را سیراب کن ای ابر رحمت زینهار
قطره تا می میتواند شد چرا گوهر شود؟
(از انجمن آرا) (آنندراج).
رجوع به مو و رز و تاکستان شود.
- ترکیبها:آب تاک. زادهء تاک. زبان تاک. طارم تاک. (از آنندراج).
- امثال: تاک فروختن و چرخشت خریدن، چون گولان؛ گرانی را به ارزانی بدل دادن. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص536).
||شاخ و شاخه (اعم از رز و جز آن) :
چو آن سرو روان شد کاروانی
ز تاک سرو(6) می کن دیده بانی.حافظ.
||درخت میوه را نیز گویند. (فرهنگ اوبهی). ||نیز آنچه از رسن راست می کنند و در چهر و امثال آن آویزند و بر آن چیزها میدارند، هندیش چهکا نامند. (آنندراج). ||بنائی بخم، و طاق معرب آن است. مؤلف صراح اللغه در ذیل کلمهء طوق آرد: الطاق ما عطف من الابنیة و الجمع الطاقات و الطیقان، فارسی معرب :
تاک بر تاک شاخهای درخت
بسته بر اوج کله تخت به تخت.نظامی.
(1) - مرتضی زبیدی در تاج العروس آرد: النامیة (من الکرم القضیب) الذی (علیه العناقید) و قیل هو عین الکرم الذی یتشقق عن ورقه و حبه و قد أنمی الکرم و قال المفضل یقال لکرمة انها لکثیرة النوامی و هی الاغصان واحدتها نامیة و اذا کانت الکرمة کثیرة النوامی فهی عاطبة. (تاج العروس ج10 ص 378).
(2) - در احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی: یک قحف. (احوال و اشعار رودکی ج3 ص1193).
(3) - ن ل: مئی که اوت گواهی دهد [همی] که منم
بگونه و گهر اندر چهار جای مدام
عقیقم اندر غژب و زمردم در تاک
سهیلم اندر خم، آفتابم اندر جام.
(4) - باذپیچ.
(5) - پیش بند (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
(6) - در نسخهء علامهء قزوینی و دکتر غنی: چو شاخ سرو... و در نسخهء داور چ بمبئی: ز ملک دیده...
تاک.
(اِ) به هندی درهم است که چهار دانگ و نیم باشد. (تحفهء حکیم مؤمن).
تاک.
(اِخ) نام قومی است در نواحی دهلی و گجرات. (آنندراج) (غیاث اللغات).
تاک.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان پایین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد که در 68 هزارگزی جنوب خاوری فریمان و در 10 هزارگزی جنوب راه مالرو فریمان به آق دربند قرار دارد. دامنه ای است معتدل و 18 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
تاک.
(اِخ) طاق. رجوع به طاق و حبیب السیر چ خیام ج3 ص359 و حبیب السیر چ تهران ج2 ص 113 شود.
تاک.
[کَ] (ع اسم اشاره) آن(1). (از دزی ج1 ص 139). اسم اشارهء مؤنث ذاک. (ناظم الاطباء).
(1) - Celle-la.
تاک.
[ک ک] (ع ص) احمق. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ابله. (برهان). ج، تاکون، تککه، تکاک، تُکَک. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||لاغر. ||هلاک شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
تاکاب.
(اِخ) دهی از دهستان قیلاب بالا، در بخش الوار، ناحیهء گرمسیر شهرستان خرم آباد است و در 30هزارگزی شمال خاوری حسینیه و 24هزارگزی شمال خاوری راه شوسهء خرم آباد به اندیمشک واقع است. سرزمین آن تپه ماهور و آب آن از رودخانهء بلارود است. دارای 108 تن سکنه و محصول آنجا غلات و لبنیات و شغل اهالی آن زراعت و گله داری است. صنایع دستی مردم آن ده فرش بافی و راه آن مالرو است. ساکنین آنجا از طایفهء قلاوند میباشند و برای تعلیف احشام خود به ییلاق و قشلاق روند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
تاکام.
(اِخ) دهی از دهستان کلیجان رستاق بخش مرکزی شهرستان ساری واقع در بیست هزارگزی جنوب ساری و دوهزارگزی باختر راه عمومی دودانگه به ساری. ناحیهء کوهستانی و جنگلی، مرطوب، مالاریایی. دارای 330 تن سکنه است. آب آشامیدنی مردم آنجا از چاه و محصول آن برنج و غلات و عسل است. شغل مردم آن زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. رودخانهء چهاردانگه و دودانگه بین این آبادی و قراء گردشی - ورند بهم متصل میشوند و راه چهاردانگه و دودانگه بهم میرسند. زراعت برنج مردم در کنار رودخانهء تجن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
تاکانه.
[نَ] (اِخ) دهی از دهستان باباجانی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان است. این ده در هشت هزارگزی شمال باختری ده شیخ و دوهزارگزی قالیچه قرار دارد. سرزمینی است کوهستانی و گرمسیر و 300 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه، محصول آن غلات، حبوبات و لبنیات است. شغل مردم آنجا زراعت و گله داری است. راه آن مالرو و ساکنین آن از طایفهء باباجان هستند، گله داران در تابستان بکوه سرابند میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
تاکبان.
(ص مرکب) رزبان. نگهبان تاک. باغبان. نگهدارنده و محافظ تاک. تاک نشان.
تاکتیک.
(فرانسوی، اِ)(1) فن بکار انداختن لشکر در حضور دشمن، این لفظ از زبان فرانسه است و در فارسی مستعمل، لیکن هنوز جزو زبان فارسی نشده است. (فرهنگ نظام). تعبیة الجیش. صف آرائی. سپه آرایی. ||روش حصول کامیابی و موفقیت.
(1) - Tactique.
تاکدانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) هستهء انگور. (لسان العجم شعوری ج1 ورق 291).
تاک دشتی.
[کِ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کَرم دشتی. نخوش. کرمة البیضاء(1). رجوع به کرمة البیضاء و فاشرا شود.
(1) - در ص205 درختان جنگلی ایران تألیف ثابثی، کرمة البیضا = مو = نَخوش (در شیراز)
Vitis Vinifera. =
تاکر.
[کَ] (اِخ) دهی از دهستان میان رود علیا بخش نور شهرستان آمل واقع در 48 هزارگزی باختری آمل از طریق رود بارک. ناحیهء کوهستانی و سردسیر است و 430 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء بلده و محصول آن غلات، سیب زمینی و میوه و شغل مردم آنجا زراعت و گله داری است. دارای دبستان و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3). رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 110 شود.
تاکرای.
[کِ] (اِخ)(1) رمان نویس انگلیسی (1811- 1863 م.). وی در کلکته متولد شد، یکی از آثارش بازار مکارهء(2) خودنماییهای «هنری اسموند» میباشد، در آثارش زنندگی و استهزاء آزاردهنده ای وجود دارد. از آن جمله استهزاء بیرحمانه ای است که از معایب جامعهء معاصر کرده است. رجوع به زاکری شود.
(1) - Thackeray.
(2) - Vanity Fair.
تا کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) دولا کردن. خمانیدن. دوتو یا چندتو کردن. خم کردن. مایل کردن. تاکردن جامه، قالی، لحاف و جز آن؛ به چندلا کردن آن: جامه ها را تا کرد. از بسیاری ورم، زانوها را نمیتوانم تا کرد. رجوع به «تا» شود. ||رفتار. سلوک. معامله: خوب تا کردن با کسی یا بد تا کردن با کسی؛ با او حسن معامله یا سوء معامله داشتن.
تاک رز.
[کِ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)مو. درخت انگور. رز :
تاک رز از انگور شد گرامی
وز بی هنری ماند بید رسوا.ناصرخسرو.
||شاخ رز. شاخهء مو. رجوع به تاک شود.
تاکرن.
[کُ رُ] (اِخ) یکی از بلاد اندلس. (سمعانی ورق 102). رجوع به تاکرنی شود.
تاکرنی.
[کُ رُنْ نی / کَ رُ] (ص نسبی)منسوب است به تاکرن که از بلاد اندلس است. (سمعانی ورق102).
تاکرنی.
[کُ رُنْ نی] (اِخ) یاقوت آن را تاکَرنی نوشته و گوید سمعانی آن را بضم کاف و راء و تشدید نون ضبط کرده و آن صحیح است. ناحیتی بزرگ است به اندلس دارای کوههای استوار که از آن نهرها روان است. (معجم البلدان). شهری از اندلس که در کنار بحرالروم واقع شده و دارای 23353 نفر جمعیت و اکنون مشهور به کاتالونی می باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به کاتالونی شود.
تاکرنی.
[کُ رُنْ نی] (اِخ) محمد بن سعد تاکرنی مکنی به ابوعامرالکاتب الاندلسی. وی از شعرا و نویسندگان بلیغ بود. رجوع به ابوعامر و انساب سمعانی ورق 102 و معجم البلدان یاقوت ج1 ص 353 شود.
تاکرونه.
[کَ نَ] (اِخ) ناحیه ای است از اعمال شَذُونه به اندلس، متصل به اقلیم مغیلة. (معجم البلدان ج 1 ص353). رجوع به حلل السندسیه ج1 ص41 و اسپانی، در این لغت نامه شود.
تاکزونومی.
[زُ نُ] (فرانسوی، اِ)(1) علم قوانین رده بندی یا «کلاسی فی کاسیون»(2). این لفظ از زبان فرانسه است و در کتب علمی مستعمل می باشد. رجوع به جانورشناسی عمومی تألیف فاطمی ص68 شود.
(1) - Taxonomie.
(2) - Classification.
تاکس.
(فرانسوی، اِ)(1) نرخ و مالیات هر چیزی. این لفظ از زبان فرانسه است و در فارسی مستعمل ولیکن جزء زبان فارسی نشده است. (فرهنگ نظام). ||نرخ مقطوع و معین. ||در تداول عوام، مزد مقطوع زنان روسپی.
(1) - Taxe.
تاکسافهر.
[ ] (اِ) سنگ ساب(1). سنگی که برای تیز کردن بکار آید. حجرالمسن. (از دزی ج1 ص 139).
(1) - Pierre a aiguiser.
تاکستان.
[کِ] (اِ مرکب) جایی که دارای درختهای متعدد انگور باشد. (فرهنگ نظام). باغستان درخت رز. (ناظم الاطباء). از «تاک» (رز، مو) + «ستان» (مزید مؤخر مکانی). موستان. باغ انگور. رزستان. باغ انگوری. مؤلف قاموس کتاب مقدس در ذیل تاک و تاکستان آرد: اول کسی که در کتاب مقدس به غرس تاکستان مذکور است، نوح بود. (سفر پیدایش 9:20) و در ایام سلف تربیت آن را بخوبی میدانستند. ...اما وطن و منشأ تاک در کوههای شرقی آسیای صغیر میباشد لکن شام و فلسطین بواسطهء داشتن انواع و اقسام مختلف انگور مشهور بودند و در هر تلی که در مملکت یهودیه باشد، برجی دیده میشود که از برای باغبانان ساخته شده است و بهترین انواع این ثمر خوشگوار و لذیذ در آن باغها میروید و گاهی خود بوتهء مو را میگذارند که بر زمین گسترده شود و شاخهایش بر مودارها یا مکانهای بلندبرآمده ثمر دهد و از این جهت است که در میکاه 4:4 میگوید: «و هرکس زیر مو خود و هرکس زیر انجیر خود خواهد نشست». (مقابل کتاب زکریا 3:10). و بسا میشود که مو بر اطراف دیوارهای خانه برآید. (کتاب مزامیر 128:3). تاکستان را با دیوار یا خاربست و حظیره محفوظ نموده برجی نیز برای باغبانان در آن میسازند. (انجیل متی 21:33 مقابل سفر اعداد 22:24، کتاب مزامیر 80:8-13 و کتاب امثال سلیمان 24:31). و تاکستان از جملهء املاک مرغوب و محترم عبرانیان بود، اگر بدی و ضرری به آنها وارد میشد آن را چون بلایی میدانستند بدان جهت اشعیا دربارهء جنگ آشوریان میفرماید: «در آن روز هر مکانی که هزار مو بجهت هزار پاره نقره داده میشد پر از خار و خس خواهد بود». (کتاب اشعیا 7:23). و در جای دیگر چون خواهد که حزن و اندوه را تشخیص دهد می فرماید: «شیرهء انگور ماتم میگیرد و کاهیده میگردد و تمامی شاددلان آه میکشند». (کتاب اشعیا 24:7). و همچنین چون زکریا(ی) نبی قصد آمدن روزهای خوش و سلامتی مینماید میفرماید: «مو ثمر خود را خواهد داد». (کتاب زکریا 8:12 مقابل کتاب حبقوق 3:17 و کتاب ملاکی 3:11). و البته موبُری و پاک کردن تاک از زواید بر مطالعه کننده مخفی نخواهد بود که اشخاص باغدار شاخه و نهالهای سال گذشته و گاهی از اوقات مال سال آینده را پاک میکنند و قوم اسرائیل را عادت این بود که تاکستانها و سایر املاک و مزارع را مدت سه سال واگذارند و ثمرش را نچینند. (سفر لاویان 19:23). در بعضی از اماکن در اول بهار تاکها را پاک کرده بعد از نمو، شاخهایی را هم که انگور نداشته باشند میبرند و بعد از ظهور و نمو، خوشه ها با زرده های آنها را که بعد از موبری اول ظاهر شده است، پاک میکنند و اغلب اوقات تاکستان را دو بار فلاحت کنند و سنگ و ریگ او را برچینند و چیدن انگور با درو نمودن مقارن است. (سفر لاویان 26:5، کتاب عاموس 9:13) زیرا که نوبرهای انگور در اول تابستان میرسد. (سفر اعداد 13:23) و عبرانیان برای انگور چیدن بیشتر فراهم میشدند تا برای درو. (کتاب اشعیا 16:9 و سفر داوران 9:27) ملاحظه در انگور. (قاموس کتاب مقدس ص 243-244). رجوع به تاک شود.
تاکستان.
[کِ] (اِخ) نام قدیم سیادهن. قصبه ایست جزء دهستان دودانگه بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین در 34 هزارگزی خاور ضیاءآباد و بر کنار راه شوسهء قزوین به همدان و زنجان قرار دارد و دارای 8253 تن سکنه است. در جلگه واقع و هوای آن معتدل است. بوسیلهء قنات و چاه و رودخانهء ابهررود مشروب میگردد. محصول آن غلات، کشمش و قیسی و بادام است و شغل اهالی آن زراعت و باغبانی است. صنایع دستی مردم آنجا گلیم و جاجیم بافی است. دارای دبستان، شهربانی، پست و تلگراف و تلفن، ادارهء املاک، ادارهء کشاورزی و در حدود 150 باب دکان است. از آثار قدیمی آن حمامی متعلق به دورهء شاه عباس است بفرمان رضاشاه در آن جا ساختمانهای جدید و خوبی احداث شده بود که اغلب آنها فعلاً خراب شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1). این قصبه در 170هزارگزی تهران میان سیاه چشمه و سیاه باغ واقع است. راه آهن تهران به تبریز از آنجا میگذرد و ایستگاه راه آهن دارد.
تاکسودیوم دیستیشوم.
(لاتینی، اِ مرکب)(1) از درختان جنگلی بیگانه و بومی امریکای شمالی است. این درخت از سوزنی برگها است ولی برگ آن در زمستان میریزد. برای جنگلکاری زمینهای باتلاقی و کنار رودخانه ها بسیار شایسته است. چوب آن بسیار خوب و رویش آن سریع میباشد. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج1 ص282).
(1) - Taxodium distichum.
تاکسی.
(فرانسوی، اِ)(1) کلمهء فرانسه متداول در زبان فارسی است و اختصار کلمهء «تاکسی-اتو»(2) میباشد. اتومبیل کرایه که در داخل شهرها مسافران را از نقطه ای به نقطهء دیگر برد.
(1) - Taxi.
(2) - Taxi-auto.
تاکسیل.
(اِخ)(1) راجهء هندو که با اسکندر کبیر متحد شد و او را در فتح هند حمایت کرد. وی فرمانروای کشور بزرگی بین هند و هیمالیا بود. ابتدا سعی کرد که با یونانیان مقاومت کند ولی چون مغلوب گشت، روش خود را تغییر داد و با اسکندر همدست گردید تا بدین وسیله بر وسعت کشور خود بیفزاید. اکنون گمان کنند که تاکسیل نام این فرمانروا نبوده بلکه نام پایتخت کشور وی بود که امروزه اتوک(2)نامیده میشود. (رجوع به مادهء بعد و تاکسیلا شود). قاموس الاعلام ترکی ذیل کلمهء «تاقسیل» آرد: نام یکی از سلاطین قدیمهء خطهء سند واقع در شمال غربی هندوستان است. اسکندر کبیر این پادشاه را مغلوب و کشور وی را ضبط نمود اما بشخص وی بی حرمتی نکرد. رجوع به تاریخ ایران باستان ج2 ص 1784، 1780، 1791، 1853، 1863، و ج3 ص 1967، 1968، 1993 و 2057 شود.
(1) - Taxile.
(2) - Attock.
تاکسیل.
(اِخ) تاکسیلا. رجوع بهمین کلمه شود.
تاکسیلا.
(اِخ)(1) تاکسیل. پایتخت کشوری قدیمی بشمال هند که فرمانروای آن بهمین نام «تاکسیل» معروف گشت و اکنون این شهر را اتوک(2) نامند. قاموس الاعلام ترکی ذیل کلمهء تاقسیله آرد: نظر بتواریخ قدیمه نام شهری بود بر ساحل سند و تاقسیل پادشاه قدیم این خطه آن را پایتخت خود قرار داده بود. رجوع بتاریخ ایران باستان ج2 ص 1783 و 1854 و تاکسیل شود.
(1) - Taxila.
(2) - Attock.
تاکسی متر.
[مِ] (فرانسوی، اِ مرکب)(1) آلتی که مسافت طی شدهء یک اتومبیل یا مدت زمانی را که اتومبیل مشغول راه پیمائی است، حساب کند و بطور خودکار کرایه را نشان دهد.
(1) - Taximetre.
تا کشتن همراه بودن.
[کُ تَ هَ دَ](مص مرکب) (...همراه بودن) تا قتل همراه بودن. تا خون همراه بودن. کنایه از کمال عداوت و دشمنی است و در اشعار میریحیی شیرازی «تا مردن همراه» و در اشعار بعضی دیگر «تا جان همراه» نیز بدین معنی آمده. (آنندراج) :
روز و شب کز ما گریزان دلبر دلخواه ماست
حیرتی دارم که تا کشتن چه سان همراه ماست.
اثیر (از آنندراج).
رجوع به «تا» و همچنین رجوع به «همراه بودن» شود.
تاکلا.
[کُ] (اِخ) دهی از دهستان کوه شهری بخش کهنوج شهرستان جیرفت است. در 150هزارگزی جنوب کهنوج و 15 هزارگزی خاور راه فرعی کهنوج به میناب قرار دارد. کوهستانی و گرمسیر است و 50 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه، محصول آن خرما و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
تاکنا.
(اِخ)(1) شهری به پرو(2) مرکز ولایتی بهمین نام. دارای 16000 تن سکنه است و جمعیت این ولایت بالغ بر 150000 تن میباشد. قاموس الاعلام ترکی در ذیل کلمهء تاقنه افزاید: ...در 52هزارگزی جنوب شرقی آریقه و تجارت زیادی با بولیویا دارد.
(1) - Tacna.
(2) - Perou.
تاکند.
[ ] (اِخ) دهی جزء دهستان قاقازان بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین است. در 18هزارگزی شمال ضیاءآباد واقع است و دارای 834 تن سکنه میباشد و آب آن از رودخانهء قوزلی و قنات است. محصول آن غلات و میوه و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
تاک نشان.
[نِ] (نف مرکب) که تاک نشاند. تاک نشاننده. رزبان. کشاورز تاک. کشت کنندهء رز :
بودم آن روز من از طایفهء دردکشان
که نه از تاک نشان بود و نه از تاک نشان.
جامی (دیوان چ هاشم رضی ص591).
رجوع به تاک شود.
تاک نشاندن.
[نِ دَ] (مص مرکب) کشتن تاک. غرس مو. رجوع به تاک و تاک نشان شود.
تاکوب.
(اِ) بلغت اهل بربر دوایی است که آن را فرفیون خوانند، گزندگی جانوران را نافع است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). مأخوذ از بربری، فرفیون. (ناظم الاطباء). رجوع به تاکوت و فرفیون و فربیون شود.
تاکوبایا.
(اِخ)(1) شهری است به مکزیک (حوزهء فدرال). در خارج شهر مکزیکو قرار دارد و فاصلهء آن با شهر مکزیکو 5هزار گز است. دارای رصدخانه و 55000 تن سکنه میباشد.
(1) - Tacubaya.
تاکوت.
[کَ] (اِ) تَکوت. تَکّوت. تیکَوْک. بلغت اهل بربر فربیون(1). (دزی ج1 ص 139). در مغرب اقصی بلغت بربر فریبون(2) را نامند و همچنین در مغرب میانه این نام را به دانهء «اثل»(3) دهند که فارسیان آن را «کیزمازک» (گزمازک) گویند. رجوع به «اثل» شود. (از لکلرک ج1 ص302). رجوع به مفردات ابن البیطار ج1 ص12 و کلمهء «اثل» و تاکوب شود.
(1) - Euphorbe.
(2) - Euphorbe.
(3) - Tamarisc.
تاکوت الدباغین.
[تُدْ دَبْ با] (ع اِ مرکب) اطباء مغرب حب الاثل را گویند. رجوع به «اثل» و مفردات ابن البیطار ج1 ص12 و دزی ج1 ص139 و تاکوت شود.
تاکور.
(اِخ) (امیر...) اوغانی. بنابر قول حمدالله مستوفی از امراء اوغان و معاصر شاه شجاع بود و سلطان احمد که بعد از وفات شاه شجاع بسلطنت رسید، پس از ورود به کرمان وی را محبوس گردانید. رجوع به تاریخ گزیده چ عکسی ص736 شود.
تاکور.
(اِخ) وی در دوران امیرتیمور گورکان حاکم قسطنطنیه بود. خواندمیر آرد: بعد از آنکه خاطر خطیر خسرو جهانگیر از تمهید بزم عیش به او پرداخت... مولانا بدرالدین احمد... را به رسم رسالت بجانب مصر فرستاد... و مقارن آن حال ایلچی تاکور حاکم قسطنطنیه که اکنون به استنبول اشتهار یافته بدرگاه عالم پناه رسید و اشرفی بیشمار و تحف بسیار بگذرانید و خبر اطاعت فرستندهء خود بعرض رسانید. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص511).
تاکور.
(اِخ) ناحیه ای است در هند. خواندمیر نویسد: در هشتم ذیقعدهء سنهء تسع و ثلثین و ستمائه (639) سلطان مسعودشاه که بغایت کریم طبع و نیکوسیرت بود، سریر سلطنت دهلی را بوجود خود مشرف گردانیده امر وزارت را من حیث الاستقلال به خواجه مهذب الدین تفویض نمود و حکومت بهرایج را بعم خود... و ایالت بلاد تاکور و سور بملک عزالدین بلبن بزرگ تعلق گرفت. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 623).
تاکوما.
[کُو] (اِخ)(1) شهر و بندری بمغرب اتازونی (واشنگتن) بر کنار اقیانوس آرام. دارای 125000 تن سکنه و کارخانه های ذوب آهن و مس و کارخانهء چوب بری است. فعالیت های صنعتی فراوان دارد. صادرات عمدهء آن چوب و غله و پوستهائی است که از آن لباس سازند.
(1) - Tacoma.
تاکون.
[تاکْ کو] (ع ص، اِ) جِ تاکّ در حالت رفعی. رجوع به تاکّ شود.
تاکونا.
(اِخ) شهری است به اندلس. رجوع به روضات الجنات ص65 شود.
تا کی.
[کَ / کِ] (ق مرکب) کلمهء استفهام. تا چه زمان و تا چه وقت. (ناظم الاطباء). از ادوات استفهام مرکب :
چنین گوینده ای در گوشه تا کی؟
سخندانی چنین بی توشه تا کی؟
نظامی.
تاکیان.
(اِخ) شهری است به سند. (معجم البلدان) (مراصدالاطلاع).
تاکیس.
(اِخ) قلعه ای در مرزهای بلاد روم است که سیف الدوله در آنجا غزا کرد. ابوالعباس صفری گوید:
فما عصمت تاکیسُ طالب عصمة
و لاطمرت مطموة شخص هارب.
(معجم البلدان چ بیروت ج2 جزء 5 ص7).
تاکیشر.
[شَ] (اِخ)(1) ناحیتی است در حوالی لوهاور. رجوع به ماللهند بیرونی چ لایپزیک ص102 و 206 شود.
(1) - در فهرست اعلام ماللهند چ لایپزیک کلمهء تاکیشر به سانسکریت چنین آمده: .Takesvara
تاکیشوارا.
(اِخ)(1) رجوع به تاکیشر شود.
(1) - Takesvara.
تاکی مزاج.
[مِ] (ص مرکب) آنکه یا آنچه دارای مزاج تاک باشد. شراب مزاج. انگورمزاج :
خلی نه آخر از خم تا کی مزاج چرخ
کانجا مرا نخست قدم بر سر خم است.
خاقانی.
تاگاج.
(اِ مرکب، ق مرکب) بمعنی یکتا گاه و یک بار باشد. (جهانگیری) :
زهی دولت که من دارم که دیدم
چو تو ممدوح مکرم را بتاگاج.
سوزنی (از جهانگیری).
مؤلف انجمن آرا آرد: در جهانگیری نوشته تاگاج، یک تا گاه و بیکبار باشد و این بیت حکیم سوزنی را شاهد آورده... و خطا کرده. ناگاج بمعنی ناگاه است «نون» را «تا» گمان کرده و جیم و ها با یکدیگر بدل شوند. رجوع به آنندراج شود. مؤلف فرهنگ رشیدی نویسد: ...و جهانگیری ... سهو کرده و تصحیف خوانده.... و صحیح به نون است. در فرهنگ جهانگیری بمعنی یکتا گاه و یک بار. (لسان العجم ج1 ص274) :
بی فکرت و مدّاحی صدر تو همه عمر
حاشا که زنم یک مژه را بر مژه ناگاج.
سوزنی (از انجمن آرا).
رجوع به ناگاج و گاج و گاه شود.
تاگاست.
(اِخ)(1) شهری است قدیمی به مغرب (آفریقای صغیر)(2) در نومید یا موطن «سنت آگوستین»(3) که امروز «سوق الرأس» نامیده میشود. قاموس الاعلام ترکی در ذیل «تاغاسته» آرد: ...بعدها بنام «تاجلت» شهرت یافته بود، امروز خرابه هایش در تونس در جهت شرقی رأس ابیض است و سوق الرأس نامیده میشود.
(1) - Tagaste.
(2) - Afrique mineure.
(3) - Saint Augustin.
تاگال.
(اِخ)(1) مردم جزایر فیلیپین که از اختلاط با سیاهان بومی آن سامان پدید آمده اند.
(1) - Tagals.
تاگانروگ.
(اِخ) شهری است به «اوکراین» روسیهء شوروی، بر کنار دریای «آزف». دارای 80000 تن سکنه. بندری است نظامی و محل صدور گندم و مواد غذایی. قاموس الاعلام ترکی در ذیل کلمهء «طغیان» آرد: طغیان یا «تاغانروغ» در جنوب روسیه و شمال شرقی ساحل دریای آزف واقع و مرکز قضائی است. تجارت آنجا پررونق است و نیز این شهر چهار میدان و نُه کلیسا و یک کاخ سلطنتی امپراتور روس و یک باغ عمومی و کارخانه های روغن سازی و کارخانهء توتون و اسکله دارد.
تاگر.
[گُ] (اِخ) رابیندرانات. رجوع به تاگور شود.
تاگ زوک.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان لادیز، بخش میرجاوه، شهرستان زاهدان که در 20هزارگزی جنوب میرجاوه و 6 هزارگزی جنوب راه فرعی میرجاوه به خاش واقع است و 35 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).
تاگساکیس.
(اِخ) یکی از امرا و فرماندهان سکاها که در جنگ با داریوش بزرگ شرکت داشت. رجوع به تاریخ ایران باستان ج1 ص 603 شود.
تاگ ور.
[وَ] (ص مرکب) این کلمه مرکب است از «تاگ»(1) و مزید مؤخر «ور» بمعنی تاج دار، تاجور، مکلل. رجوع به تاجور و تکفور و حواشی جهانگشای جوینی چ قزوینی ج3 صص 484-488 شود. این کلمه را ارمنیان بصورت تگور(2) بمعنی شاه و تاجدار استعمال کنند.
(1) - «تاج» معرب «تاگ» است.
(2) - Tagavor.
تاگور.
[گوُ] (اِخ)(1) سر رابیندرانات. شاعر و نویسندهء هندی که در ششم ماه مه 1861 م. مطابق سال 1278 ه . ق. در کلکته از یک خانوادهء شاهی متولد شد. وی جوانترین فرزند «ماهاراشی دیون درانات»(2) و نوهء شاهزاده «دوارکانات تاگور»(3) و خود پیشوای «براهماساماژ» و تجددطلب نهضت هند در قرن نوزدهم و بیستم بود. تاگور پس از طی تحصیلات مقدماتی در هندوستان بسال 1877 م. برای تحصیل حقوق و قوانین به انگلستان رفت و در آنجا دربارهء شاعران انگلستان و زبان انگلیسی به تحصیل و مطالعه پرداخت. کتابهایی که خود بزبان بنگالی تصنیف کرده بود، به انگلیسی ترجمه کرد و در اوان جوانی بکار نویسندگی مشغول گردید و پس از مراجعت به هند در سال 1901 م. در بلپور، واقع در 93میلی کلکته مدرسهء «شانتی نیکیتان»(4) (خانهء صلح) را تأسیس کرد که یکی از بنگاههای تربیتی شد و در آن از روشهای معمولی پیروی نمی کردند.(5)
تاگور بسال 1913 به دریافت جایزهء نوبل در ادبیات نایل گشت و 8000 پوند از آن را برای نگهداری و تعمیر مدرسهء خویش خرج کرد. در سال 1915 بدریافت عنوان «نایت هود»(6)نایل آمد ولی در سال 1919 بصورت اعتراض علیه روشی که در جلوگیری از آشوبهای پنجاب بکار میرفت، استعفا داد و در سالهای بعد هم خواهان استفاده از این عنوان نگشت. تاگور یک وطن خواه و ملت دوست هندی بود و پیش از همه در اصلاح امور اجتماعی روش صلحجویانه را برگزیده بود و بسیاستی که بزندگی قاطبهء مردم هند ارتباط داشت، علاقه مند بود. وی میخواست جنبش ملی پیش از آزادی سیاسی به یک رفرم اجتماعی توجه داشته باشد. تاگور با آثار فراوانش که از حس زیبایی دوستی جهان و عشق به کودکان و علاقه به بی آلایشی و خداشناسی اشباع شده بود، ترجمان افکار جدی مردم بنگال گشت. مخصوصاً بطلان امتیازات طبقاتی را در اجتماع هند اعلام کرد. وی موسیقی دان و نقاش(7) و شاعر بود و بزبان بنگالی اشعار عارفانه و شورانگیزی سرود. بکشورهای اروپا و ایران(8) و ژاپن و چین و روسیه و امریکا مسافرت کرد. در آوریل 1941 دانشکدهء اکسفورد درجهء دکترای افتخاری را به وی اهداء کرد. در آن مراسم خطابه ای دربارهء «بحران در تمدن» ایراد کرد و در آن علل جنگ را با روش عقلی تجزیه و تحلیل کرد و پیشنهادهایی دربارهء صلح و توافق عمومی بجهانیان کرد. این خطابه که در نوع خود یکی از شاهکارهای نثری تاگور است، بنام «مذهب بشر» چاپ و منتشر گردید. وی در هفتم اوت 1941 پس از یک عمل جراحی در کلکته درگذشت. مجموعهء اشعار او بنام «گیتانجلی»(9) بوسیلهء آندره ژید نویسندهء مشهور فرانسه ترجمه شد(10). از جملهء آثار این دانشمند بزرگ که بزبانهای انگلیسی و فرانسه ترجمه شده است عبارتند از:
نام کتابترجمهترجمه
به انگلیسیبه فرانسه
در سالدر سال
باغبان(11)19141921
چیدن میوه(12)19161921
میهن و جهان19191921
فراری-1924
صد شعر از کبیر(13)19151924
ماه جوان19131924
خاطرات من(14)19171925
آمال ونامهء پادشاه(15)-1925
مذهب بشر(16)19311925
موشی(17)-1926
دورهء بهار(18)-1926
ماشین (درام)-1929
غرق کشتی(19)(داستان)-1926
نامه هائی به یک
دوست(20)19281931
چیترا(21)1914-
پستخانه1914-
پرندگان آواره1916-
ملیت1917-
تربیت طوطی1918-
خرزهرهء قرمز1924-
گره های بازشده1925-
دیگر از آثار این دانشمند بزرگ عبارت است از:
1 - چیترلیپی
2 - وحدت تخلیقی
3 - الوداع ای دوست من
4 - مرکز تمدن هندی
5 - گورا
6 - مناظر بنگال
7 - سنگهای گرسنه
8 - شاه و کلبهء تاریک
9 - هدیهء عاشق
10 - شخصیت
11 - یادداشتها
12 - نمایشنامهء قربانی و دیگر نمایشنامه ها
13 - طریقت (نطق های تاگور در ژاپن)
14 - خدمت
15 - دو خواهر
16 - منظره ای از تاریخ هند
17 - سه نمایشنامه
توضیح آنکه کتاب گیتانجلی تاگور موجب اهداء جایزه نوبل به وی گردید. رجوع به دایرة المعارف بریتانیکا سال 1957 ج21 ص753 و لاروس قرن بیستم و وفیات معاصرین بقلم محمّد قزوینی، مجلهء یادگار سال سوم شمارهء چهارم و امثال و حکم دهخدا ج3 ص1548 و المنجد ذیل کلمهء «طاغور» و مجموعهء اشعار دهخدا به اهتمام محمّد معین ص8 (با تصویر تاگور و مؤلف لغت نامه) و سالنامهء پارس سال 1312 ه . ش. ص70 (مقالهء فروغی دربارهء تاگور) و شرح حال تاگور در مقدمهء کتاب «چیترا» ترجمهء فتح الله مجتبائی چ کانون انتشارات نیل و کتاب «رابیندرانات تاگور» تألیف محیط طباطبائی چ کتابخانهء ترقی شود.
(1) - Tagore, sir Rabindranath. طاغور (عربی).
(2) - Maharashi Devendranath.
(3) - Dwarkanath Tagore. .(عربی) شنتینیکتان.
(4) - Santiniketan (5) - آقای ابراهیم پورداود استاد دانشگاه تهران مدت دو سال در دانشگاه مذکور بتدریس فرهنگ و ادب فارسی اشتغال داشتند.
(6) - Knighthood (نظیرلقب شوالیه درفرانسه).
(7) - از سال 1929 م. بکار نقاشی مشغول شد.
(8) - ساعت پنج بعدازظهر پنجشنبه هشتم اردیبهشت 1311 ه . ش. تاگور با همراهان خود وارد طهران شد و مورد استقبال وزیر فرهنگ و عده ای از فضلا و نویسندگان ایران قرار گرفت و در باغ نیرالدوله (انجمن ادبی) که برای توقف ایشان معین شده بود، ورود نمود. از جملهء همراهان تاگور دینشاه جی جی بابائی ایرانی رئیس انجمن زردشتیان هندوستان بود. تاگور پس از اقامت کوتاهی در ایران روز یکشنبه 25 اردیبهشت 1311 با همراهان خود از راه همدان و کرمانشاه بطرف بین النهرین حرکت نمود.
(9) - Gitanjali. (10) - این اثر بسال 1913 به انگلیسی و بسال 1948 بوسیلهء «یوحنا قمیر» بعربی ترجمه شد.
(11) - در فرانسه: «باغبان عشق»، این اثر در سال 1321 ه . ش. بوسیلهء دوشیزه ف - گ - خطیر بفارسی ترجمه شد.
(12) - در فرانسه: «سبد میوه»، این کتاب بنام «سبد میوه» در سال 1334 ه . ش. بوسیلهء ناصر ایراندوست بفارسی ترجمه شد.
(13) - در فرانسه: «اشعار کبیر».
(14) - در فرانسه: «خاطرات»؛ این اثر بوسیلهء «یوحنا قمیر» بسال 1948 بعربی ترجمه شد.
(15) - Amal et la lettre du roi. (16) - در فرانسه: «مذهب - شاعر».
(17) - Mushi.
(18) - Le cycle du printemps.
(19) - Le Naufrage. (20) - از سال 1913 تا 1922 م.
(21) - این اثر در سال 1334 ه . ش. بوسیلهء فتح الله مجتبائی بفارسی ترجمه شد.
تال.
(اِ) طبق مس و برنج و نقره و طلا و امثال آن. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا). مأخوذ از هندی. طبق مس و نقره و طلا و جز آن. (ناظم الاطباء). سینی فلزی. (فرهنگ نظام). این لفظ مفرس از «تهال» هندی است و حرف «ها» در آن نیم تلفظ است که در زبان فارسی نیست از این جهت به «تال» مفرس گشته. لفظ مذکور را فقط شعرای فارسی که در هند بودند یا هند را دیدند استعمال کردند و در واقع هندی است نه فارسی و من برای این ضبط کردم که در شعر امیرخسرو و نثر ظهوری آمده است. (فرهنگ نظام) :
ز سیری بس که هندو(1) سیرخور شد
همه تال برنجش تال زر شد.
امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
||نام سازی است در هند که از روی سازند. (آنندراج). دو پیالهء کوچک کم عمق باشد از برنج که خنیاگران هندوستان بهنگام خوانندگی آنها را برهم زنند و بصدای آن اصول نگاه دارند و رقص کنند. (از برهان) (انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). در میان ایرانیان زنگ نام دارد. (انجمن آرا). و اکنون ما آنها را زنگ می گوئیم. (ناظم الاطباء). زنگی که رقاصان به انگشتان خود بسته وقت رقص برهم زنند. (فرهنگ نظام). این لفظ هندی است. (غیاث اللغات) (آنندراج). در این معنی هم هندی است و شعرای فارسی هند آن را استعمال کرده اند. (فرهنگ نظام) :
دگر ساز برنجین نام آن تال
بر انگشت پریرویان قتّال
گرفته چون پیاله تال در دست
نه از می از سرود خویشتن مست.
امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
فرورفته در مغز ارباب حال
شراب خم مندل از جام تال.
ظهوری (از آنندراج).
||روی که بعربی صفر خوانند. (برهان). برهان و مقلدانش روی را که فلزی است، از معانی این لفظ قرار دادند که به هیچ وجه ثابت نیست. (فرهنگ نظام).
(1) - در انجمن آرا: هندی.
تال.
(اِ) نام درختی است در هندوستان شبیه بدرخت خرما. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). که آن را درخت ابوجهل نیز گویند. (برهان). و برگ آن را زنان برهمن در شکاف گوش نهند یعنی نرمهء گوش را بشکافند و آن برگ را پیچند و در آن شکاف گذارند. (برهان). رجوع به فرهنگ جهانگیری و انجمن آرا و ناظم الاطباء و فرهنگ نظام شود. و برهمنان کتابهای خود را از برگ آن درخت سازند و با نوعی از قلم فولادی بر برگ آن درخت چیزی نویسند. (برهان). رجوع به فرهنگ جهانگیری و ناظم الاطباء شود. برگ آن در قدیم بجای کاغذ استعمال میشده و اکنون هم در دهات هند استعمال میشود. (فرهنگ نظام). لفظ مذکور در این معنی هم مفرس از «تار» هندی است که با رای مخصوص هندی است و امیرخسرو و شعرای دیگر آن را استعمال کرده اند. (از فرهنگ نظام) :
عمیا کسی که دم زد از این صبح، کاذب است
خفاش لاف نور کجا دارد احتمال
گوش هلال باز توان کرد از این ورق
همچون شکاف گوش برهمن ز برگ تال.
امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
برگ تال را در دیار هند با فوفل و آهک خورند و گویند آن برابر کف دستی است و آن را پان نیز گویند و خوردن آن با فوفل و آهک لب را سرخ کند و آن را تنبول نیز گویند. (انجمن آرا). و رجوع به فرهنگ ناظم الاطباء شود :
زبانش ببازی همی با لگام
تو گفتی زند تال هندی بکام.
فتحعلی خان ملک الشعرا (در مدح اسب، از انجمن آرا).
رجوع به تامول و تامبول و تانبول و تنبول و پان شود. و آبی از آن درخت حاصل کنند که مانند شراب نشئه دهد. (برهان). رجوع به فرهنگ جهانگیری و ناظم الاطباء و انجمن آرا و فرهنگ نظام و «تار» (درخت) شود.
تال.
(اِ) آبگیر باشد و آن را تالاب نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). آبگیر و تالاب و استخر و برکهء بزرگ را نیز گفته اند. (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). و بعضی گویند به این معنی هندی است. (برهان). بعضی از اهل لغت «تال» را بمعنی آبگیر هم نوشته اند چه تاکنون آبگیر و استخر را در هند تالاب گویند اما فارسی بودن این لفظ ثابت نیست. (فرهنگ نظام).
تال.
(هندی، اِ) بزبان هنود فاصلهء میان سر انگشت میانهء دست تا سر انگشت شصت. رجوع به تحقیق ماللهند بیرونی چ لایپزیک ص79 شود. ||هندوان قسمت زیرین خط افق را نامند. در مقابل «اپر» که قسمت برین آن است. رجوع به تحقیق ماللهند بیرونی ایضاً ص145 شود. ||به هندی نام طبقهء نخستین از هفت طبقهء زیر زمین است. رجوع به تحقیق ماللهند بیرونی ایضاً ص113 شود.
تال.
(اِ) داردوست(1). (درختان جنگلی ایران تألیف حبیب الله ثابتی ص172). ||در شمال ایران: تَمیس(2). (درختان جنگلی ایران ایضاً). ||در لاهیجان و لفمجان و دیلمان، گیاهی است دارای ساقه های پیچنده، برگهای آن شبیه به نیلوفر ولی کمی کشیده تر است. گلهای سفیدرنگ بسیار لطیفی دارد. مؤسسهء کشاورزی لاهیجان آن را «کونولوولوس»(3)تشخیص داده است. (فرهنگ گیلکی منوچهر ستوده).
(1) - Hedera.
(2) - Tamus communis.
(3) - Convulvulus.
تال.
(ع اِ) خرمابنان ریزه و نهالهای آن که بریده یا کنده بجای دیگر نشانند. جِ تالَه. (منتهی الارب). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
تال.
[ل ل] (ع ص) از اتباع ضال است: رجال ضال تال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تالٍ.
[لِنْ] (ع ص) از تِلو به معنی خواندن و قرائت کردن قاری. تلاوت کننده. و در حدیث است تالِ للقرآن والقرآن یلعنهُ.
تال.
(اِخ) تل. دهی است جزء دهستان زیراستاق بخش مرکزی شهرستان شاهرود. در 13هزارگزی جنوب باختری شاهرود و 6هزارگزی جنوب شوسهء شاهرود به دامغان واقع است. جلگه ای است معتدل و 70 تن سکنه دارد. دو رشته قنات یکی شور و دیگری شیرین آن را مشروب سازد. محصول آن پنبه و صیفی است. راه مالرو دارد و از راه اسدآباد و قلعه نو اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
تالاب.
(اِ)(1) تال. (برهان). آبگیر و استخر را در هند تالاب گویند. (فرهنگ نظام). آبگیر و استخر و برکه. (ناظم الاطباء). استخر. (برهان). غدیر. کول.
(1) - Etang. lac.
تالاب رود.
(اِخ) رودی است که بدریاچهء هامون ریزد و تا محل تلاقی با رود میرجاوه، خط سرحدی ایران در بلوچستان تعیین شده است.
تالاپ تالاپ.
(اِ صوت) صدای برخوردن کفش در گل و لای یا طنین دست و پا زدن انسان یا حیوانی در آب. تَلَپ یا تُلُپ یا تِلِپ.
تالاپی.
[لاپْ پی] (اِ صوت) صدای افتادن چیزی نرم بر زمین: انجیرها تالاپی می افتند روی زمین.
تالاج.
(اِ) بانگ. (لسان العجم شعوری) (ناظم الاطباء). فریاد و غوغا. (ناظم الاطباء). ||هنگامه. فتنه. (ناظم الاطباء). و رجوع به لسان العجم شعوری ج 1 ص274 شود.
تالار.
(اِ) تختی یا خانه ای باشد که بر بالای چهار ستون یا بیشتر از چوب و تخته سازند. (برهان) (از فرهنگ اوبهی). عمارتی بود که چهار ستون بر چهار طرف صفه بر زمین فروبرند و بالای آن را بچوب و تخته بپوشند. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). تخت یا خانه ای که بر بالای چند ستون سازند. (ناظم الاطباء). اطاق چوبی که بر بالای چهار ستون چوبی ساخته میشود به این طور که چهار ستون بزرگ در زمین فروکنند و وسط آن ستونها تخته ها کوبیده فرش اطاق قرار دهند و بالای ستونها را با تخته پوشیده سقف اطاق سازند. چنین اطاق در شهرهای مرطوب ایران مثل تبرستان و گیلان برای خواب شب تابستان استعمال میشود که هم بادگیر است و هم جانوران درنده را به آن راه نیست اما در تبرستان آن را اکنون نفار گویند. (فرهنگ نظام). در تبرستان آن را «ناپار» و «نپار» گویند. (از آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به انجمن آرا و آنندراج شود. محمّد معین در حاشیهء برهان قاطع آرد: کردی «تالار»(1)، گیلکی «تَلَر»(2) :
چندین رنج و بلا و جور کشیدم
تاش به بالای خانه بردم و تالار.
سوزنی (از فرهنگ نظام).
رجوع به غیاث اللغات و لسان العجم شعوری شود. ||عمارت عالی که ستون دارد و وسیع است. (آنندراج) و (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء). اطاق بسیار بزرگی که برای پذیرایی مهمان و غیر آن استعمال میشود: تالار سلام قصر پهلوی خیلی بزرگ است. (فرهنگ نظام). ||تالاب و آبگیر(3). (ناظم الاطباء).
(1) - talar.
(2) - talar. (3) - این کلمه بدین معنی تنها در فرهنگ ناظم الاطباء و ظاهراً به تبعیت از فرهنگ عربی و فارسی به انگلیسی «جانسن» و «اشتینگاس» ضبط شده و هیچ گونه شاهدی برای آن یافت نشد و گویا تحریفی از تالاب است.
تالار.
(اِخ) رودخانه ای است در مازندران. (فرهنگ نظام). رود تالار از سوادکوه گذشته و ببحر خزر میریزد. (از التدوین). رودی است در شاهی(1) که دهستان کیاکلا را مشروب سازد. رجوع به تالارپشت و تالارپی و رجوع بسفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی ص6، 42، 43، 48، 49، 50 و 56 شود.
(1) - نام قدیم آن علی آباد بوده و پس از پیروزی انقلاب اسلامی به قائم شهر تغییر یافته است.
تالار.
[تالْ لا] (اِخ)(1) مرکز بلوکی است به آلپ علیا در ناحیهء گاپ(2) بر کنار دورانس(3)واقع است و 636 تن سکنه دارد.
].ar]
(1) - Tallard
(2) - Gap.
(3) - Durance.
تالار.
[تالْ لا] (اِخ)(1) (کامیل دوستن دوک دو. مارشال فرانسه و از مردان سیاسی بود. در سال 1652 م. متولد شد و بسال 1728 درگذشت.
(1) - Tallard, Camille D'Hostun, duc de.
تالارپشت.
[پُ] (اِخ) دهی است از دهستان کیاکلا بخش مرکزی شهرستان شاهی در 14 هزارگزی شمال باختری و 500گزی شمال شوسهء شاهی به بابل واقع است. این دهکده در دشت واقع و هوای آن معتدل و مرطوب است و 210 تن سکنه دارد و آب آن از رودخانهء تالار و چاه و محصول آن برنج و کنف و پنبه و کنجد وغلات و صیفی و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3). رجوع به سفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی ص119 شود.
تالارپی.
(اِخ) یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان شاهی است. این دهستان در طول رودخانهء تالار از شمال دهستان «بالاتجن» تا انتهای «رکن کلا» واقع است و از رودخانهء تالار مشروب شود و محصول عمدهء آن برنج و کنف و پنبه و کنجد و نیشکر و غلات و صیفی است. این دهستان از 17 آبادی تشکیل شده و 4550 تن سکنه دارد. قراء مهم آن عبارتند از: بالارستم، قلزم کلا، سارزکلا و رکن کلا که خود از 17 آبادی تشکیل گردیده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3). رجوع بسفرنامهء مازندران رابینو بخش انگلیسی ص46 و 117 شود.
تالارک.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان گیلخوارای بخش مرکزی شهرستان شاهی و در 12هزارگزی شمال خاوری جویبار واقع است. این دهکده در دشت واقع و هوای آن معتدل و مرطوب است و 120 تن سکنه دارد. آب آن از چاه و سیاه رود، محصول آن برنج و پنبه و غلات و صیفی و کنجد و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج3).
تالاسقیس.
(اِ) در تریاق چنین ذکر کرده اند و گفته اند سپندان بابلی را تالاسقیس خوانند و قوت آن در «حرف» ذکر کرده شود. (ترجمهء صیدنه). رجوع به تالسپ و رجوع به حرف شود.
تالاسگور.
[گوُ] (اِ) در رامیان، اَزگیل(1). (درختان جنگل ایران حبیب الله ثابتی ص172). رجوع به جنگل شناسی کریم ساعی ص234 و رجوع به ازگیل شود.
(1) - Mespilus Germanica.
تالاسیوس.
(اِخ)(1) بزعم رومیان قدیم رب النوع ازدواج است، و گویند در ابتدا جوانی دلیر و بسیار دلاور بود و با دختری بغایت زیبا ازدواج کرد و زندگانی را با خوشی گذراندند و از این رو نامشان در زمرهء ارباب انواع موهومی درآمد. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Thalasius.
تالاش.
(اِ) بمعنی جنگ و جدال و غوغا است و از لغات تاتاری است و در اشعار فارسی وارد شده و بصورت تلاش نویسند. (لسان العجم شعوری ج1 ص 279). ||سعی و جستجو، ظاهراً غلط است چرا که در کلام اساتذه و کتب لغت نیامده مگر این که بگوئیم این لفظ ترکی است و در ترکی حرکات را بحروف علت می نویسند پس الف اول بفتح تای فوقانی است، نوشتن این الف درست باشد و خواندنش نادرست. (آنندراج) (غیاث اللغات). مشغله و تلاش و تفحص. (ناظم الاطباء). رجوع به تلاش شود. ||آواز. بانگ. فریاد. غوغا و تالاج. (ناظم الاطباء).
تالاق.
(اِ) در لهجهء افغانی شکستهء کلمهء تارک و تار (فرق سر) است.
تالان.
(اِ) غارت و تاراج. (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). یغما. (ناظم الاطباء) (لسان العجم شعوری ج1 برگ 286) :
همی برد بریان به تالان دلیر
بنوعی که آهو برد نره شیر.
بسحاق اطعمه (از فرهنگ نظام).
رگ بجنبید بر تن هوشم
گشته در گنج شایگان تالان.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به تالان تالان و تالان تالان بودن شود.
تالان.
(اِ) مأخوذ از یونانی(1)، مقداری از پول مسکوک. (ناظم الاطباء). تالان دو قسم بوده تالان طلا و تالان نقره. (التدوین). تالان طلا معادل بوده با 8475 تومان حالیهء ایران و تالان نقره با 66 تومان. (التدوین) (ناظم الاطباء). منسوب به «تالا» (تلا) هم ممکن است، در این صورت فارسی است(2). (فرهنگ نظام). رجوع به ترکیبهای تالان آتیک و تالان اوبیایی و تالان بابلی و تالان طلا و تالان نقره شود. ||وزنی در یونان. رجوع به ترکیبهای تالان آتیک و تالان ایرانی و تالان اوبیایی و تالان بابلی شود.
||واحدی برای پول طلا و نقره. تالان نقره معادل 5600 فرانک طلا و تالان طلا که ده برابر تالان نقره بوده تقریباً معادل است با 56000 فرانک طلا. (از لاروس قرن بیستم). تالان نقره معادل 187/1 پوند. (وبستر). رجوع به تالان و ایران باستان ج1 ص166 و 210 شود.
- تالان آتیک؛(3) (تالان معمول در آتیک) وزنی است در حدود 26 کیلوگرم که در یونان و مصر متداول بود. (از لاروس قرن بیستم). وزنه ای است معادل 56 پوند. (وبستر)(4). رجوع به تالان و ایران باستان ج1 ص 166 و 669 شود.
- تالان اوبیایی(5)؛ پول متداول در میان یونانیان. منشأ آن از ایران بود و بوسیلهء «سولون»(6) در سیستم پولی آتن رایج گردید. (از لاروس قرن بیستم). رجوع به تاریخ ایران باستان ج1 ص166 شود.
- ||وزنی معادل 8/26923 گرم بوده است. رجوع به ایران باستان ج1 ص166 شود.
- تالان ایرانی؛ نام دو واحد وزن و پول متداول در ایران یکی تالان طلا، برابر با 60 منهء پارسی (هر منهء پارسی 420 گرم) دیگری تالان نقره، برابر با 60 منهء مادی (هر منهء مادی 561 گرم). رجوع به تالان طلای ایرانی و تالان نقرهء ایرانی و ایران باستان ج2 ص1498 شود.
- تالان بابلی؛ وزنی معادل 20/31411 گرم. رجوع به ایران باستان ج1 ص166 شود.
- ||پول نقره معادل 6600 فرانک طلا. (ایران باستان چ 1311 ج1 ص166). پیرنیا در تاریخ ایران باستان به مقیاس هر تومان معادل پنج فرانک طلا(7) در جدول ص166 تالان بابلی را معادل 5280 ریال(8) دانسته اند.
- ||تالان سنگین بابل، وزنی برابر با 60 مینای بابلی بود و هر مینای بابلی یک کیلوگرم وزن داشت. رجوع به ایران باستان ج2 ص1497 شود.
- تالان طلای ایرانی؛ مساوی با 25200 گرم طلا و 3000 سکهء «دریک». (ایران باستان ج2 ص1494). رجوع به دریک شود.
- تالان نقرهء ایرانی؛ برابر با 33660 گرم و 6000 سکه «سیکل» (هر 20 «سیکل» برابر یک «دریک»). (ایران باستان ج2 ص1494).
- تالان عبری؛ وزنه ای است معادل3پوند. (وبستر).
- ||از نقود نقرهء باستانی است که ارزش پولی آن بطور مختلف تعیین شده است. از 655/1 پوند تا 900/1 پوند. (وبستر).
(لاتینی)
(1) - Talent (lan), Talantum .
(یونانی) Talanton
بمعانی کفهء ترازو، وزنه و پول. این وزن در نزد یونانیان و مصریان متداول و مقدار آن بسیار متغیر بود. (از لاروس قرن بیستم). رجوع به تالان اوبیایی شود.
(2) - این وجه اشتقاق بر اساسی نیست.
(3) - Talent attique.
(4) - Webster Comprehensive Encyclopedic Dictionary. Chicago:
1957.
(5) - Talent eubique.
(6) - Solon. (7) - رجوع به ایران باستان ج1 ص165 شود.
(8) - این مقایسه مربوط بسال 1311 ه . ش. است.
تالان تالان.
(اِ مرکب) (تکرار از جهت شدت و تأکید) نهب. تاراج. غارت و چپاول بسیار که با فعل بودن و شدن و کردن صرف شود. رجوع به تالان و تالان تالان بودن و سایر ترکیبات آن شود.
تالان تالان بودن.
[دَ] (مص مرکب)تاراج و غارتی سخت بودن. غارت و تاراج بسیار بودن.
- امثال: حال که تالان تالان است صد تومان هم زیر پالان است.
رجوع به تالان و تالان تالان و تالان تالان شدن و سایر ترکیبات آن شود.
تالان تالان شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)غارت و چپاول سخت شدن. تاراج و چپو بسیار شدن. رجوع به تالان و تالان تالان بودن شود.
تالان تالان کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)تاراج و غارتی سخت کردن. رجوع به تالان و تالان تالان و تالان تالان بودن و تالان تالان شدن شود.
تالانتی.
(اِخ)(1) قاموس الاعلام ترکی آرد: قصبهء مرکزی ایالت «لوقریده» (لوکرید)(2)است که در مشرق یونان و صدهزارگزی شمال غربی آتن، در بغاز تالانتی واقع است. و 6000 تن سکنه دارد.
(1) - Talanti.
(2) - Locride.
تالاندشت.
[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان هرسم، بخش مرکزی شهرستان شاه آباد. در 38 هزارگزی خاور شاه آباد و 8هزارگزی خاور انجیرک قرار دارد. در دشت واقع و سردسیر است و 540 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات دیم و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
تالانس.
(اِخ)(1) بلوکی در ایالت ژیروند(2)در حومهء بردو(3) دارای 1650 تن سکنه است. محصول آن شراب و شکلات است.
(1) - Talence.
(2) - Gironde.
(3) - Bordeaux.
تالانک.
[نَ] (اِ) میوه ای است شبیه به شفتالو(1). (برهان). نوعی از شفتالو است. (آنندراج) (انجمن آرا). تالانه. (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام). فرسک. (فرهنگ نظام). شفترنگ. رنگینان. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). زردآلو. (ناظم الاطباء). شلیل. رنگینا. شلیر. رجوع به تالانه شود.
(1) - در گیلکی shalanak (حاشیهء برهان چ معین).
تالانه.
[نَ / نِ] (اِ) نوعی از شفتالو بود. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (الفاظ الادویه). بعضی گویند: میوه ای است شبیه به شفتالو. (برهان) (شرفنامهء منیری). تالانک. (آنندراج) (انجمن آرا). میوه ای است از جنس هلو و شفتالو. (فرهنگ نظام). میوه ای شبیه به هلو. (ناظم الاطباء). نامهای دیگرش شفترنگ و شلیل است. (فرهنگ نظام) :
شد نار ترش شحنه و نارنج میرآب
تالانه لشکری شد امرود میر گشت.
بسحاق اطعمه (دیوان چ استانبول ص38).
زان که در خوان چنین میوه ضرورت باشد
مثل شفتالو و تالانه و انگور و انار.
بسحاق اطعمه (از فرهنگ نظام).
رجوع به تالانک شود.
تالاورادولارینا.
[وِ دُ] (اِخ)(1) شهری است به اسپانی در ایالت طلیطله(2) بر کنار ساحل راست «تاژ» (تاجه) و در میان باغهای نارنج و لیمو واقع است و 12000 تن سکنه و تاکستانها و کارخانه های ظروف سفالین و ابریشم بافی و دباغی و شکلات سازی دارد. علت این نام گذاری آن بود که الفونس یازدهم این شهر را(3) بعنوان نحله به زن خود ماریا دختر پادشاه پرتقال داد. در سال 1809 م. قشون «آنگلو - اسپانیول» ولینگتن بر فرانسه پیروز شد.
(1) - Talavera de la Reina.
(2) - Tolede. (3) - قاموس الاعلام ترکی نام باستانی این شهر را «البوره» ذکر کرده است. رجوع به همین کتاب شود.
تالاهاسه.
[تالْ هاسْ سِ] (اِخ)(1) شهری در ممالک متحدهء امریکای شمالی، پایتخت ایالت فلورید(2) است و 132000 تن سکنه دارد.
(1) - Tallahassee.
(2) - Floride.
تال بت.
[بُ] (اِخ)(1) ویلیام - هنری - فوکس. باستان شناس و فیزیک دان انگلیسی است که در سال 1800 م. در «لاکوک -ابی»(2) متولد و در همان جا بسال 1877 م. درگذشت. وی در سال 1832 بعضویت مجلس عوام نایل شده بود. ظاهراً این همان «تال بت» است که پیرنیا در ایران باستان ج1 ص47 وی را یکی از چهار نفر دانشمند آشورشناس معرفی کرده است که انجمن آسیایی پادشاهی لندن آنان را در سال 1857 م. دعوت کرده بود که هریک جداگانه یکی از کتیبه های آسوری را بخوانند.
(1) - Talbot, William - Henry - Fox.
(2) - Lacock - Abbey.
تال بت.
[بُ] (اِخ)(1) جان. کنت اول «شروسبری»(2) صاحبمنصب انگلیسی است که بدرجات عالی کشوری و لشکری نائل گشت. او بسال 1388 م. متولد شد و در سال 1453 م. در جنگ «کاستیلون(3)» کشته شد. وی همعصر ژاندارک بود و بر اثر فتوحات و ابراز دلاوری در کشور فرانسه مشهور گشت و بدرجهء ژنرالی رسید. رجوع به لاروس قرن بیستم ج6 و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Talbot, John.
(2) - Shrewsbury.
(3) - Castillon.
تال پا.
(اِخ) دهی است از دهستان اندیکا بخش قلعه زراس شهرستان اهواز. در 30 هزارگزی خاوری قلعه زراس واقع است. در جلگه واقع و هوای آن معتدل است و 320 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن برنج و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
تالتا.
(اِخ)(1) امیر «اِلی پی»(2) یکی از نجبای قدیم و از خاندانهای باستانی ولایت «الی پی» بود که در سرحدهای شمالی ایلام واقع است و شامل کوه ها و دره های شمال شرقی به درهء فعلی است که تا شهر نهاوند کنونی میرسد. وی امیری باتدبیر بود و در حدود سال 708 ق.م. بدرود حیات گفت. رجوع به کتاب کرد رشید یاسمی ص 46، 57، 58 و 59 شود.
(1) - Talta.
(2) - Ellipi.
تالثی بیاد.
(اِخ) اعقاب «تالثی بیوس» را تالثی بیاد می گفتند. (از ایران باستان ج1 ص754). رجوع به «تالثی بیوس» شود.
تالثی بیوس.
(اِخ)(1) در اسپارت مکان مقدسی بود معروف بنام تالثی بیوس که رسول «آگامِم نُنْ»(2) بود و اعقاب این شخص را «تالثی بیاد» مینامند. (از ایران باستان ج1 ص754). رجوع به تالثی بیاد شود.
(1) - Talthybios. (2) - پادشاه داستانی «می سِن» و «آرُگس»، که «ترووا» را محاصره کرد.
تالجوت.
(اِخ) قومی از اقوام مغول که بسال 578 ه . ق. با اونک خان و چنگیزخان جنگیدند. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج3 ص16، 18 و 19 شود.
تالخزه.
[ ] (اِخ) دهی است اندر میان کوه نهاده بر سرحد میان چکل و خلخ و بدریای اسکول نزدیک است و [اهل آن] مردمانی جنگی و شجاع و دلاورند. (حدود العالم چ تهران ص52).
تالد.
[لِ] (ع ص) مال کهنه و قدیمی موروثی. (منتهی الارب). مقابل طارف. (المنجد). مال کهن. (ترجمان علامهء جرجانی ص28). تالد نعت است از تُلود بمعنی کهنه و قدیمی شدن مال و منه حدیث العباس فهی لهم تالدة بالدة؛ یعنی الخلافة و البالدة اتباع التالدة. (منتهی الارب) . مال کهنه و قدیم. (غیاث اللغات) (آنندراج). ||ستوری که نزد صاحبش زاده تا نتاج داده. (منتهی الارب). آنچه متولد شود نزد تو از مال تو یا نتیجه دهد. (از تاج العروس).
تال زن.
[زَ] (نف مرکب) نوازندهء تال. (آنندراج) :
دهم نسبت تال زن با صبا
که این نافه سایست و آن نغمه سا.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به تال (ساز) شود.
تالس.
[لِ] (اِخ) شهرکی است بر لب رود فرات نهاده [از جزیره] و به حدود شام پیوسته. (حدود العالم).
تالس.
[لِ] (اِخ)(1) ملطی. ثالس. از حکمای «مکتب ایونی»(2) از قدیمترین و معروفترین دانشمندان هفتگانه است که در حدود 640 ق.م. در ملیطه متولد شد. وی در هندسه و نجوم دستی داشته و کسوف سال 585 ق.م. را پیش بینی کرد و آب را مادة المواد میدانست. خاصیت کهربا را دریافت و گمان می کرد که قدرت جذب کهربا بر اثر وجود روح در آن شی ء است و ارتفاع هرم را از روی اندازه گیری سایه بدست آورد و در هندسه هم کشفیاتی دارد و در حدود سال 548 ق.م. درگذشت. رجوع به ثالس و ثالیس و تالیس و طالس شود.
(1) - Thales de Milet.
(2) - L'ecole ionienne.
تالسان.
[لِ] (اِ) طیلسان. (ناظم الاطباء). معرب آن طالسان است. (معیار ادی شیر از حاشیهء المعرب جوالیقی). نوعی پوشش آدمی. (اصمعی). صاحب معیار گوید: لباسی است که بر دوش اندازند و لباسی است که بدن را احاطه کند و برش و دوزندگی ندارد. «ادی شیر» گوید: پوشش مدور و سبزرنگ است، قسمت فرودین ندارد، پود آن از پشم است و بزرگان علما آن را پوشند و آن از لباس عجمان گرفته شده است. (حاشیهء المعرب جوالیقی ص 227). رجوع به طالسان و طیلسان و تالشان و فرهنگ شعوری و حاشیهء برهان قاطع چ معین ذیل «طیلسان» شود.
تالسب.
[سَ] (معرب، اِ)(1) مأخوذ از یونانی. حرف السطوح. حشیشة السلطان. خردل فارسی. خرفق. خرفه. تخم سپندان. رجوع به دزی ج1 ص139 و 272 ذیل کلمهء «حرف» و رجوع به تالسفیس شود.
(1) - Jon-Thlaspi.
تالسفیس.
[لِ] (معرب، اِ)(1) از یونانی. تخم سپندان. رجوع به تالسب شود.
(1) - Jon-Thlaspi.
تالسفیسیر.
[لِ] (معرب، اِ) از یونانی. تخم سپندان. اسپند(1). (الفاظ الادویه ص71). محرف «تالسفیس» (تالسب) است. رجوع به تالسب و تالسفیس و تالسقیس و تالسقیر و تالسقیسر شود.
(1) - ظ: سپندان.
تالسقیر.
[لِ] (معرب، اِ) به یونانی تخم سپند(1) است که آن خردل فارسی باشد. (برهان) (آنندراج). این کلمه محرف «تالسفیس» (تالسب)(2) است. رجوع به تالسب و تالسفیس شود. مؤلف برهان گوید: تخم تره تیزک را نیز گویند و این لغت در چند نسخهء صحاح الادویه چنین بود لیکن در اختیارات(3) تالبسیقیر نوشته اند با سین و تحتانی دیگر والله اعلم. (برهان) (آنندراج). در دو نسخهء خطی اختیارات بدیعی متعلق به کتابخانهء لغت نامه این کلمه بصورت «تایسقیسر» و «تالسبیسیر» آمده و آن را «حرف» معنی کرده است. توضیح آنکه «حرف» سپندان باشد که تخم تره تیزک است و بعربی حب الرشاد گویند. (برهان قاطع).
(1) - ظ: سپندان.
(2) - Thlaspi. (3) - مراد «اختیارات بدیعی» است. (حاشیهء برهان چ معین).
تالسقیس.
[لِ] (معرب، اِ) «حرف» است. (تحفهء حکیم مؤمن). محرف «تالسفیس» (تالسب) است. رجوع به تالسب و تالسفیس و تالسقیر و تالسقیسر شود.
تالسقیسر.
[لِ] (معرب، اِ) حرف است. (فرهنگ فهرست مخزن الادویه ص8). محرف «تالسفیس» (تالسب) است. رجوع به تالسب و تالسفیس و تالسقیس و تالسفیسیر و تالسقیر شود.
تالش.
[لِ / لَ] (اِخ)(1) قومی باشند از مردم گیلان. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ نظام). گویند از اولاد «تالش» پسر یافث بن نوح بوده و آنان را تیالشان میخوانده اند. ایرانیها برسم قدیم خودشان که الفاظ فارسی را با حروف عربی مینوشتند تالش را طالش هم مینویسند. (فرهنگ نظام). طایفه ای در گیلان و آذربایجان که یک قسم از فارسی دری تکلم میکنند و گویا زبان اهالی آذربایجان قبل از غلبهء ترک همین زبان بوده چنانکه در هرزند بهمین زبان تکلم می نمایند. (ناظم الاطباء). محمّد معین در حاشیهء برهان قاطع آرد: «تالش بقول بعضی مبدل و محرف «کادوس» است و آن قومی بود که در زمان باستان بس انبوه بودند و در کوهستان شمالی ایران نشیمن داشتند و چون بارها بگردنکشی برخاستند و با پادشاهان هخامنشی از در نافرمانی درآمدند از اینجا نام ایشان در تاریخها آمده و امروز مترجمان «کادوش» را که تلفظ صحیح آنست «کادوسی» نویسند. جایگاهی که برای کادوشان در تاریخها یاد کرده اند امروز منطبق با جایگاه تالشان میباشد. رجوع به مقالات کسروی ج1 ص180 و نامهای شهرها و دیها تألیف وی دفتر یکم شود. (برهان ج1 ص 462 حاشیهء 5). رجوع به طالش و تالشان و تالوش شود.
(1) - اکنون در گیلان و تالش این کلمه و ترکیبات آن را بفتح لام تلفظ کنند.
تالش.
[لِ / لَ] (اِخ) در قاموس ناحیه ای از اعمال گیلان. (فرهنگ رشیدی). و نام ولایت ایشان [مردم تالش]. (آنندراج) (انجمن آرا). بلوکی است از گیلان ایران. (فرهنگ نظام). روستایی است از اعمال جیلان (گیلان). (منتهی الارب) . رجوع به نزهة القلوب حمدالله مستوفی چ گای لیسترانج ص 180 و مرآت البلدان ج1 ص337 و طالش و طوالش و تالشان شود.
تالش.
[لِ] (اِخ) (کوه...) رجوع به طالش شود.
تالش.
[لِ] (اِخ) (رود...) رجوع به طالش شود.
تالش.
[لِ] (اِخ) (امیر...) پسر امیرحسن جلایر (امیر حسن چوپانی) و نوهء امیر چوپان است. در سال 725 ه . ق. ابوسعید، حکومت فارس و کرمان و عراق را به وی سپرد. امیر تالش در هرجا جماعتی از گردنکشان و راهزنان را بکشت و رعبی عظیم از وی در دل مردم جای گرفت و سپس حکومت را بملک شرف الدین شاه محمود اینجو داد که به حمایت و نیابت او حکومت کند و چون امیرچوپان گرفتار شد پسر بزرگ او امیرحسن با پسرش امیر تالش بخوارزم گریخته در عداد امرای پادشاه ازبک درآمدند و امیر تالش در آنجا در حدود سال 727 ه . ق. (1327 م.) درگذشت(1). رجوع به تاریخ عصر حافظ ص4، 6، 18، 30 و 31 و از سعدی تا جامی ادوارد برون ترجمهء علی اصغر حکمت ص189 و فارسنامهء ناصری در حوادث 725 ه . ق. شود.
(1) - پروفسور ادوارد برون در تاریخ ادبیات (از سعدی تا جامی) ترجمهء علی اصغر حکمت ص189 مینویسد که پدر و پسر در این سال بقتل رسیدند ولی قاسم غنی در تاریخ عصر حافظ ص31 و عباس اقبال در تاریخ مغول ص339 آورده اند که وی بمرگ طبیعی مرده است.
تالشا.
[ ] (اِ) نباتی است شبیه به لبلا و بسیار کم برگ و شاخهای آن از لبلا درازتر و بهر درختی که پیچد آن را خشک کند از این روی آن را بعربی عشقه گویند که بحالت عشق مناسب است و آن را به فارسی اخفاک و بهندی چان درید نامند. (آنندراج) (انجمن آرا).
تالشان.
[لِ] (اِ) تالسان و طیلسان. (ناظم الاطباء). اهل تالش در قدیم لباس مخصوصی داشتند که تالشان نامیده میشد و از آن طیلسان معرب شده است. (فرهنگ نظام). و پوشش خاصهء آن طایفه را [تالش را] تالشانه می نامیده اند و طیلسان معرب پوشش تالشانه است. (آنندراج) (انجمن آرا). طیلسان. (منتهی الارب) . جامه ای از پشم درشت که مردم تالش پوشند و این کلمه اصل طیلسان عرب است. رجوع به تالش و طالش و مخصوصاً تالسان و طیلسان و طالسان و منتهی الارب ذیل کلمهء طلس شود.
تالشان.
[لِ] (اِ) جِ تالش. رجوع به تالش (قوم) و تاریخ غازانی چ کارل یان ص136 شود.
تالشان.
[لَ] (اِخ) از اعمال گیلان. (معجم البلدان ج 1 ص354) (مرآت البلدان ج1 ص 337). مؤلف گوید: مقصود از تالشان طوالش است. (مرآت البلدان ایضاً). رجوع به تالش (ناحیه) و طالش و طوالش شود.
تالش خان.
[لِ] (اِخ) امیر تالش پسر امیر حسن و نوهء امیر چوپان. رجوع به تالش و تاریخ مغول اقبال ص 339 شود.
تالش دولاب.
[لِ / لَ] (اِخ) رجوع به طالش دولاب شود.
تالش محله.
[لِ / لَ مَ حَلْ لَ] طالش محله. دهی است که با ده سرهند، دیوشل را تشکیل دهند و بر سر راه لنگرود به لاهیجان قرار دارد، کوهستانی و مرطوب است. محصول آن چای، برنج، ابریشم و مرکبات و نان برنجی آنجا معروف است. رجوع به دیوشل شود.
تالش محله.
[لِ / لَ مَ حَلْ لَ] (اِخ) رجوع به طالش محله (از نواحی نشتا) شود.
تالش محله.
[لِ / لَ مَ حَلْ لَ] (اِخ) رجوع به طالش محله (دهی از دهستان زوار) شود.
تالش محله.
[لِ / لَ مَ حَلْ لَ] (اِخ) رجوع به طالش محله (رامسر) شود.
تالش محله.
[لِ / لَ مَ حَلْ لَ] (اِخ) رجوع به طالش محله (گیلخوران) شود.
تالش محلهء فتوک.
[لِ / لَ مَ حَلْ لَ یِ فَ] (اِخ) رجوع به طالش محلهء فتوک شود.
تالش محلهء مارکو.
[لِ / لَ مَ حَلْ لَ یِ](اِخ) رجوع به طالش محلهء مارکو شود.
تالش مکائیلو.
[لِ مَ] (اِخ) رجوع به طالش مکائیلو شود.
تالش مکائیلو قوجه بیکلو.
[لِ مَ جَ بَ] (اِخ) رجوع به طالش مکائیلو قوجه بیکلو شود.
تالشی.
[لِ] (اِخ) حسن بن حسین تبریزی مدرس شافعی ملقب به حسام الدین و معروف به تالشی. وی در تبریز متولد شد و بسال 964 ه . ق. در قسطنطنیه درگذشت. از اوست: بحرالافکار، حاشیه ای بر الخیالی، خصال السلف فی آداب السلف و الخلف که به آداب التالشی معروف است. شرح قصیدهء البردة. (هدیة العارفین فی اسماءالمؤلفین ج1 ص 289).
تالغودة.
[دَ] (ع اِ) گیاهی است. (از دزی ج1 ص 139).
تالف.
[لِ] (ع ص) تلف شونده. تباه. نابود.
تالک.
(اِ)(1) از سنگهای معدنی که بشکل ورقه ورقه یافت شود که آن را صلایه کنند و در طب و صنعت بکار برند و طلق معرب آن است. رجوع به کتاب ماللهند بیرونی ص92 س 13 و طلق و تلک در همین لغت نامه شود.
(1) - Talc.
تالکا.
(اِخ)(1) شهری است بمرکز شیلی، دارای 45000 تن سکنه.
(1) - Talca.
تالکان.
[ ] (اِخ) صاحب انجمن آرا و به تبعیت او مؤلف آنندراج، طالقان را معرب این کلمه دانسته اند: «تالکان و تلکان، نام دو ولایت است یکی در خراسان و دیگری در حوالی شهر قزوین که نخست تلک، که سنگی است سفید و براق و معرب آن طلق، در آنجا یافته شد، بنابراین، این نام یافت و طالقان معرب آن است کذا فی القاموس». (آنندراج) (انجمن آرا). این قول مورد تأمل است. رجوع به «تالک» و «طالقان» شود.
تالکت.
[لِ کَ تَ] (اِخ) نقطه ای در هند. رجوع به ماللهند بیرونی ص154 س16 شود.
تالکون.
[لِ نَ] (اِخ)(1) از طوایف شمال هند طبق نوشتهء باچ پران. رجوع به ماللهند بیرونی ص 152 شود.
(1) - Talkunaدر سانسکریت. (فهرست ماللهند).
تالکی.
(اِ) گشنیز صحرایی باشد. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (آنندراج). گشنیز کوهی. (برهان) (آنندراج). گشنیج دشتی. (شرفنامهء منیری). گشنیز بری. (ناظم الاطباء). تالگی. (ناظم الاطباء). و رجوع به تالگی شود.
تالگال.
[لِ] (فرانسوی، اِ)(1) نوعی مرغ از تیرهء ماکیان ها(2) از طایفهء «مگاپودیده»(3)مخصوص جزایر اقیانوسیه(4) و مخصوصاً گینهء جدید است. اندامی متوسط و رنگی تیره دارد.
(1) - Talegalle. Tallegallus.
(2) - Galinaces.
(3) - Megapodides.
(4) - Oceanie.
تالگی.
(اِ) تالکی. (ناظم الاطباء). گشنیز صحرائی. (فرهنگ رشیدی) (الفاظ الادویه). و رجوع به تالکی شود.
تالله.
[تَلْ لا هِ] (ع سوگند) (از: ت + الله) ت، حرف قسم عربی است که در اول الله درآید و آنرا جر دهد و در فارسی مرادف بالله، والله، قسم بخدا، بخدا قسم، سوگندی با خدای است، و در تازی نیز معادل ایم الله و هیم الله است.
تالما.
(اِخ)(1) فرانسوا - ژوزف. ایفاکنندهء نقش های تراژدی در پاریس. وی بسال 1763 م. متولد شد و در همانجا بسال 1826 م. درگذشت. پدرش دندانساز بود و او هم ابتدا حرفهء پدر را انتخاب کرد ولی پس از مسافرت به انگلستان بازی گری تماشاخانه را برگزید و پس از بازگشت به پاریس وارد مدرسهء سلطنتی دکلاماسیون شد و از تعلیم استادان معروف زمان خود برخوردار گشت و در زمرهء هنرمندان مورد توجه ناپلئون قرار گرفت.
(1) - Talma, Francois - Joseph.
تال مال.
(ص مرکب، از اتباع) پریشان. (غیاث اللغات) (آنندراج). از اتباع و مبدل تارمار است. رجوع به تارمار و تار و مار و تال و مال شود.
تالمان درئو.
[لِ دِ رِ ءُ] (اِخ)(1) ژدئون (1619- 1692 م.). تاریخ نویس فرانسوی است که در «روشل»(2) متولد شد. وی نویسندهء قصه های مطایبه آمیز(3) است. مردی بدنهاد و گاهی هم بی حیا بود. او آئینهء تمام نمای عصر خویش است.
(1) - Tallemant des Reaux, Gedeon.
(2) - Rochelle.
(3) - Historiette.
تالمکهارا.
[مَ کَ] (هندی، اِ) دوای مشهور هندی است. (الفاظ الادویه). هندی است و عوام «تال مکهانا» و بزبان بنگاله «کلیاکهارا» نامند. ماهیت آن: تخمی است پهن، اندک طولانی، ریزه، اغبر، اندک براق و لعابی مانند تودری و گیاه آن بقدر ذرعی و شاخهای بسیار از یک بیخ روئیده و برگ آن شبیه ببرگ کاسنی و خشن و زغب دار و گل آن سفید و ریزه تر از گل کاسنی و عقدهای این نیز مانند عقدهای کاسنی و تخم آن در آنها، الا آنکه در عقدهای این خارها مانند خار مغیلان میباشد بخلاف کاسنی و منبت آن کنار آبها و زمینهای نمناک. طبیعت آن: گرم و خشک با رطوبت فضیله. افعال و خواص آن: تخم آن مفرح و مسمن و مبهی و زیادکنندهء منی و ممسک آن و دافع فساد سودا و چون نرم کوبیده مقدار یک درهم تا سه چهار درهم آن را با هموزن آن قند یا شکر و یا شیر گاو تازه دوشیده بیاشامند، منی را زیاد میگرداند و امساک منی می آورد و سرعت انزال و جریان منی را برطرف مینماید و کوبیدهء آن را بر شربت پاشیده نیز می آشامند و داخل معاجین مبهیه نیز مینمایند و بسبب صلابت دیر کوبیده می گردد و آشامیدن آب مطبوخ برگ و ساق آن و سلاقهء آن جهت استسقا بسبب قوت ادرار آن مفید و ضماد سائیدهء گرم کردهء برگ و ساق و بیخ آن بتمامی بر کمر جهت وجع ظهر و بخور آب مطبوخ آن نیز جهت امراض مذکور نافع. (مخزن الادویه ص170).
تالمن.
[مِ] (اِ) به لغت زند و پازند جانوری است که آن را روباه خوانند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). به لغت زند، روباه. (ناظم الاطباء). محمّد معین در حاشیهء برهان آرد: هزوارش «تالمن»(1) پهلوی «روپاس»(2).
(1) - Talm(a)n.
(2) - Ropas.
تالمة.
[مَ] (ع اِ) نوعی از «اسکورسونر»(1). (از دزی ج 1 ص139). سالسی فی وحشی(2). (دزی ایضاً). بلقک. سفور. جنهء اسود. اسفورچینای سیاه. اسفورچینهء سیاه. قعبول اسود. قعبارون اسود. سالسی فی سیاه(3). گیاهی است که ریشهء آن خوردنی است. سالسی فی اسپانی(4).
(1) - Scorsonere.
(2) - Salsifis sauvage.
(3) - Salsifis noir.
(4) - Salsifis d'Espagne.
تالن.
[لُ] (اِخ)(1) اومر. از صاحب منصبان اداری فرانسه که بسال 1595 م. در پاریس متولد شد و در جنگی که در زمان کودکی لوئی چهاردهم (1648- 1653 م.) بین طرفداران پارلمان و درباریان درگرفته بود(2)، از طرفداران پارلمان دفاع کرد. و در سال 1652 درگذشت.
(1) - Talon, Omer.
(2) - La Fronde.
تالنج.
[لِ] (اِخ) دهی است از بخش ایذهء شهرستان اهواز. در 21هزارگزی شمال باختری ایذه، کنار راه مالرو سکوری به کوه کمرون واقع است. جلگه ای است گرمسیر و 159 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چاه و محصول آن غلات و لبنیات و صیفی است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
تالو.
(اِخ) یکی از آبادیهای زیارت خواسته رود، در استراباد رستاق. رجوع به سفرنامهء مازندران بخش انگلیسی ص128 و ترجمهء وحید مازندرانی ص 171 شود.
تالوار.
(اِخ)(1) بلوکی به ایالت «ساووا»ی(2)علیا است که در شهرستان «آنسی»(3) و بر کنار دریاچهء آنسی قرار دارد، دارای 181 تن سکنه و توقفگاه تابستانی است.
(1) - Talloires.
(2) - Savoie.
(3) - Annecy.
تالواسه.
[سَ / سِ] (اِ) تاسه است. (فرهنگ اوبهی) (از صحاح الفرس). مانند تاسه بود. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تاسه گرفتن بود. (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال ص440). تالواسه مانند تاسه باشد. (حاشیهء فرهنگ اسدی نسخهء سعید نفیسی و نخجوانی). تالواسه تاسه بود. (حاشیهء فرهنگ اسدی نسخهء پاول هورن) :
مر مرا ای دروغگوی سترگ
تالواسه گرفت از این ترفند.
خفاف (از فرهنگ اسدی ایضاً).
تلواسه. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (از شرفنامهء منیری) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء) (صحاح الفرس). و عوام آن را تلواسه گویند. (آنندراج). غم و اندوه. (شرفنامهء منیری) (آنندراج). اندوه. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (فرهنگ خطی کتابخانهء دهخدا). ||بیقراری. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). بی آرامی. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). ||اضطراب. (برهان) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (فرهنگ خطی کتابخانهء دهخدا). ||میل به چیزی کردن باشد. (برهان). میل و خواهش به چیزی. (ناظم الاطباء). رجوع به تاس و تاسا و تاسیدن و تاسانیدن و سایر ترکیبات تاس و تاسه و تلواسه شود.
تالوپین.
[لُ یَ] (اِخ)(1) پسر «موهان خاقان» جد ترکان شرقی که در سال 587 ه . ق. بدست پسرعمش «شاپولیو»(2) خاقان ترکان جنوبی اسیر شد. رجوع به احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ج 1 ص181 و 182 شود.
(1) - Talo-pien.
(2) - Ca-po-lio.
تالوش.
(اِخ) بعضی تصور می کنند... که کادوس مصحف یا یونانی شدهء تالوش است که در قرون بعد تالش یا طالش شده. مدرکی عجالةً برای تأیید این حدس نداریم... (ایران باستان ج 2 ص1128). رجوع به کادوسیان و تالش شود.
تالوفیت.
[لُ] (فرانسوی، اِ)(1) مأخوذ از فرانسه و در کتب علمی متداول است. شعبه ای از گیاهان و شامل تمام گیاهانی است که جهاز رویندگی آنان به یک تال(2) منحصر میگردد. فرهنگستان ایران «ریسه داران» را بجای این کلمه انتخاب کرده است. رجوع به ریسه داران و واژه های نو فرهنگستان ایران (تا پایان سال 1319 ه . ش.) ص106 شود.
(1) - Thallophytes.
(2) - Thalle.
تال و مال.
[لُ] (ص مرکب، از اتباع) از اتباع است. (برهان) (ناظم الاطباء). تار و مار. (فرهنگ خطی کتابخانهء دهخدا) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). مبدل تار و مار. (حاشیهء برهان چ معین ج1 ص 462). ریزه ریزه. (برهان) (ناظم الاطباء). ریز ریز. (شرفنامهء منیری). تال مال. ||از هم ریخته و پاشیده. (برهان) (ناظم الاطباء). ||زیر و زبر. (فرهنگ جهانگیری). ||متفرق. (برهان) (فرهنگ خطی کتابخانهء دهخدا) (شرفنامهء منیری) (ناظم الاطباء). پریشان. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ خطی کتابخانهء دهخدا) :
ضد و خصم و حاسد تو باد دایم مار و مور
مال و ملک دشمن تو باد دایم تال و مال.
(مؤلف شرفنامهء منیری).
بیشتر با لفظ کردن و شدن مستعمل است. به همه معانی. رجوع به تارمار و تار و مار و تال مال و تال و مال شدن شود.
تال و مال شدن.
[لُ شُ دَ] (مص مرکب) پریشان شدن. پراکنده شدن :
شد از بی شبانی رمه تال و مال
همه دشت تن بود بی دست و یال.فردوسی.
تهمتن به زابلستان است و زال
شود کار ایران همه تال و مال.فردوسی.
شد تال و مال لشکر صبرم ز جوق شوق
تا ابروی تو همچو کمانِ کشیده است.
(مؤلف شرفنامهء منیری).
تالویل.
(اِخ)(1) شهری است به سوئیس (زوریخ).
(1) - Thalwil.
تالة.
[لَ] (ع اِ) خرمابن ریزه و نهال آن که بریده یا کنده بجای دیگر نشانند. ج: تال. (منتهی الارب). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود.
تاله.
[لِ هْ] (ع ص) بیخود. سرگشته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تاله.
[ ] (اِخ) دهی است جزء دهستان الموت بخش معلم کلایه، شهرستان قزوین و در 16 هزارگزی خاور معلم کلایه، واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 27 تن سکنه دارد. رودخانهء «اتانرود» آن را مشروب سازد و محصول آن غله و شغل اهالی زراعت است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج1).
تالهل.
[هَ لَ] (اِخ)(1) از طوایف مغرب هند طبق نوشتهء سنگهت. رجوع به ماللهند بیرونی ص 155 شود.
.(سانسکریت)
(1) - Talahala
تاله وران.
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان کلاتزران بخش رزاب شهرستان سنندج. در 32 هزارگزی شمال خاور رزاب و 9هزارگزی باختر شوسهء مریوان به سنندج واقع است. سرزمینی است کوهستانی و سردسیر و 300 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری و هیزم فروشی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
تالی.
(ع ص) درپی رونده. اسم فاعل است از تِلو بمعنی پس چیزی رفتن است. (آنندراج) (غیاث اللغات). پیروی کننده. (فرهنگ نظام). پس رو. ازپس آینده. تابع. (ناظم الاطباء) : این قدر از فضایل ملک که تالی و تابع دین است تقریر افتاد. (کلیله و دمنه). ||تالٍ. تلاوت کننده. قاری. خوانندهء قرآن و جز آن: ربّ تال للقرآن و القرآن یلعنه. (از منتهی الارب). رجوع به تالٍ شود. ||قائم مقام. (آنندراج) (غیاث اللغات). ||(اصطلاح منطق) جزء ثانی قضیهء شرطیه و جزء اول آن را مقدم گویند چنانکه در قضیهء حملیه موضوع و محمول گویند در شرطیه مقدم و تالی خوانند چنانکه: «اِن کانت الشمس طالعة فالنهار موجود». جمله اول را که «ان کانت الشمس طالعة» باشد، مقدم گویند و جزء ثانی را که «فالنهار موجود» باشد، تالی نامند و این نیز مأخوذ از تِلو است. (آنندراج) (غیاث اللغات) :
مقدم چون پدر تالی چو مادر
نتیجه هست فرزند ای برادر.شبستری.
رجوع به اساس الاقتباس چ مدرس رضوی صص 68-70 و حاشیهء ملاعبدالله و شرح شمسه و کتب دیگر علم منطق شود. ||(اصطلاح هندسی) مقدم آن بود که از دو چیز بنسبت نخستین یاد کنی و تالی آن بود که از پس یاد کنی و مقدم را بدو منسوب کنی. (التفهیم چ جلال همائی ص19).
تالی.
(اِ) اسب چهارم رهان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام اسب چهارم از ده اسب که عربهای قدیم در اسب دوانی خود بکار می بردند. (از فرهنگ نظام). مؤلف آنندراج در ذیل مجلی آرد: «...و معمول سواران عرب چنان بود که در میدان معارضه آمده گروها بسته، بجهت امتحان، همهء اسبان را برابر ایستاده کرده یکبارگی بهم می تاختند، هر اسبی که از همه اسبان پیش شود آن را مجلی گویند و هرکه عقب او باشد آن را مُصَلّی نامند از تَصلِیه که بمعنی سرین گرفتن...، و هرکه پس از مصلی باشد آن را مُسَلّی خوانند و از این ترتیب چهارم را تالی و پنجم را مرتاح...» - انتهی :
ده اسبند در تاختن هریکی را
بترتیب نامیست روشن نه مشکل
مُجلی مُصلی مُسلی و تالی
چو مرتاح و عادلف و خطی و مؤمل
لطیم و سکیت و ارب حاجت عرق خوی
فؤاد است قلب و جنان و حشا دل...
(نصاب الصبیان در نامهای اسبان در میدان مسابقت). ||نظیر. همانند. مشابه بعینه: این کار تالی فلان کار است. ||تختهء کاغذ. (غیاث اللغات) .
تالی.
(اِخ)(1) یکی از ارباب انواع نه گانهء افسانه های یونان قدیم و خدای ضیافت و اعیاد شراب روستاها بود و سپس خدای مضحکه شد و وی را بشکل دختر زیبائی نقش کنند که در دستی عصای روستایی و در دستی دیگر ماسکی دارد.
(1) - Thalie.
تالیات.
(ع ص، اِ) جِ تالی، اسب چهارم رهان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به تالی شود.
تالیامانتو.
(اِخ)(1) رودی است به شمال ایتالیا بطول 170هزار گز که از میان ونیز و تریست گذشته وارد دریای آدریاتیک می شود.
(1) - Tagliamento. Talya.
تالیان.
[ ] (اِخ) دهی است جزء دهستان برغان بخش کرج شهرستان تهران. در 34هزارگزی شمال باختری کرج و 17هزارگزی راه شوسهء کرج به قزوین واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 514 تن سکنه دارد و آب آن از رودخانهء برغان و محصول آن غله و میوه و عسل و لبنیات است. شغل اهالی آنجا گله داری است. راه مالرو دارد و از راه کردان و علاقبند میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
تالی النجم.
[لِنْ نَ] (اِخ) تابع النجم. فجذح. دبران. فَنیق. ستاره ای است نورانی و سرخ و آن را بدان جهت تالی النجم گویند که در طلوع و غروب از ثریا متابعت کند. (آثارالباقیه چ لیپزیک ص 342). رجوع به دبران شود.
تالیدن.
[دَ] (مص) تنها شعوری این کلمه را بمعنی یغماگری آورده و شاهدی هم ندارد. رجوع به لسان العجم شعوری ج1 ص286 شود.
تالیران - پریگرد.
[پِ گُ] (اِخ)(1) شارل موریس دو... (1754 - 1838 م.). شاهزادهء «بِنِه وان»(2) یکی از مردان سیاسی فرانسه که در رژیم پیشین اسقف «اُتون»(3) بود و در سال 1790 م. بریاست مجلس ملی فرانسه نایل گشت. در دورهء «دیرکتوار» و «کنسولی» و سپس در دورهء امپراتوری وزیر روابط خارجی بود و برای بازگشت رژیم سلطنتی فعالیت کرد و در کنگرهء وین لیاقت و شایستگی بسزایی از خود نشان داد و از طرف لوئی فیلیپ بسفارت لندن انتخاب شد. وی در سیاست چندان پای بند اخلاق نبود بلکه برعکس در حیله و تدبیر و چاره جوئی دست داشت. (از لاروس قرن بیستم).
(1) - Talleyrand - Perigord (Charles
Maurice de).
(2) - Benevent.
(3) - Autun.
تالیس.
(اِ) بهندی درخت زرنب را گویند. رجوع به فهرست مخزن الادویه ص302 و زرنب و تالیستر و تالیس پتر و تالیس تپر شود.
تالیس.
(اِخ) تلفظ ترکی تالس(1) و ثالس و طالس، یکی از حکمای هفتگانه. رجوع به تالس و ثالس و طالس و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Thales.
تالیسپتر.
[ ] (اِ) دوای هندی است. (الفاظ الادویه ص 71). رجوع به تالیس تپر و تالیس و تالیستر شود.
تالیس تپر.
[ ] (اِ) بهندی برگ زرنب را گویند. رجوع به فهرست مخزن الادویه ص302 و زرنب و تالیستر و تالیس شود.(1)
(1) - این کلمه در فهرست مخزن الادویه چ بمبئی ص 302 ذیل کلمهء «زرنب»، «تالیس تپر» و در فرهنگ همین کتاب «تالیستر» و در کتاب الفاظ الادویه ص 71 تالیس پتر آمده است.
تالیستر.
[ ] (اِ) بهندی زرنب را نامند. (فرهنگ فهرست مخزن الادویه ص8). رجوع به تالیس تپر و تالیس شود.
تالی شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) در پس واقع شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به تالی شود.
تالیغو.
(اِخ) ابن قداعی بن بوری بن میتوکان. از پادشاهان ماوراءالنهر و ترکستان که پس از کونجک خان بپادشاهی رسید و چون درگذشت ایسبوقاخان بن دواخان بسلطنت رسید. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج3 ص 89 شود.
تالی کو.
(اِخ) سیزدهمین از اولوس جغتای در ماوراءالنهر ظاهراً از (708 - 709). (ترجمهء طبقات سلاطین اسلام لین پول ص215).
تالین.
(اِخ) دهی است از دهستان ترگور بخش سلوانا شهرستان ارومیه. در 17500 گزی شمال سلوانا در مسیر راه ارابه رو موانا قرار دارد. در دره واقع و هوای آن معتدل است و 109 تن سکنه دارد. آب آن از روضه چای و محصول آن غلات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه ارابه رو دارد و در تابستانها می توان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
تالین.
(اِخ)(1) پایتخت استونی بر کنار خلیج فنلاند، دارای 145000 تن سکنه و صادرات آن چوب است. روسها این شهر را «روال»(2)میگویند.
(1) - Tallinn.
(2) - Reval.
تالین.
[یَ] (اِخ)(1) ژان - لامبر (1767 - 1820 م.). وی یکی از مردان سیاسی و انقلابی فرانسه بود و در پاریس متولد شد و در همان جا درگذشت. پدرش صاحب مهمانخانه و خود عضو تجارتخانه بود، روزنامهء «لامی دِ سیتُوایَن»(2) را منتشر ساخت ولی موفقیتی بدست نیاورد. پس از «دهم اوت» منشی محکمهء کمون پاریس شد و در مقابل کنوانسیون از اعضاء کمون دفاع کرد و سپس عضو مجلس کنوانسیون شد و نتوانست از مخالفت با کشتار سپتامبر خودداری کند و در مخالفت با «ژیروندن ها»(3) انتقام جویی خود را آشکار ساخت و علیه روبسپیر رأی داد. در دسامبر 1794 م. با خانم «فونتنای»(4)ازدواج کرد. بانوی مذکور همان کسی است که بعدها پس از مرگ روبسپیر به «نوتردام دو ترمیدور»(5) ملقب شد و در دورانی که تالین در مصر بود، خانم مذکور افتضاحاتی برپا ساخت از آن جمله صاحب سه اولاد شد که یکی از آنها دکتر «کابارو»(6) متوفی بسال 1870 م. است و چون تالین به پاریس برگشت، او را طلاق داد. آنگاه بنا بخواهش خود کنسول «الیکانت»(7) اسپانیا شد و پس از چند سال بپاریس بازگشت و در همان جا درگذشت. رجوع بمادهء بعد شود.
(1) - Tallien, Gean - Lambert.
(2) - L'ami des citoyens.
(3) - Les girondins.
(4) - Mme de Fontenay.
(5) - Notre-Dame de Thermidor.
(6) - Cabarrus.
(7) - Alicante.
تالین.
[یَ] (اِخ)(1) خانم ژان - ماری - اینیاس - ترزا کاباروس (1773 - 1835 م.). دختر «کاباروس» سرمایه دار اسپانیایی است. وی در شانزده سالگی با «مارکیز دو فونتنای»(2) ازدواج کرد و در اوائل انقلاب کبیر فرانسه از وی جدا شد. خانم مذکور در سال 1793 م. توقیف شد و بدست تالین (ژان - لامبر) نجات یافت و چندی معشوقهء وی بود آنگاه با او ازدواج کرد و پس از جدایی از تالین در سال 1805 همسر «کنت دو کارامان»(3) شد و از شوهر سوم که بعدها عنوان شاهزادگی «شیمای»(4) را بدست آورده بود، صاحب چهار فرزند شد. در اواخر عمر به بروکسل در قصر «شیمای» زندگی میکرد. رجوع به تالین (ژان - لامبر) شود.
(1) - Tallien, Jeanne - Marie - Ignace
Theresa Cabarrus, Mme.
(2) - Marquis j-J de Fontenay.
(3) - Comte de Caraman.
(4) - Prince de Chimay.
تالیوم.
(فرانسوی، اِ)(1) مأخوذ از فرانسه در شیمی متداول است. از اجسام بسیط و فلزی است، سفیدرنگ که در سال 1816 م. کشف شد. این جسم در سولفور آهن و مس یافت شود.
(1) - Thallium.
تالیونی.
(اِخ)(1) ماری... (1804-1884 م.). رقاصهء مشهور که در استکهلم پا بعرصهء وجود نهاد.
], Marie.Talyo]
(1) - Taglioni
تالیة.
[یَ] (ع ص) تأنیث تالی، ج، توالی. (المنجد). رجوع به تالی شود.
تالیه.
[یَ] (اِخ) تلفظ ترکی تالی(1). رجوع به تالی و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Thalie.
تام.
(ص) بمعنی بسیار کم و بغایت اندک. (از برهان). و رجوع به انجمن آرا و آنندراج و شرفنامهء منیری و فرهنگ جهانگیری و ناظم الاطباء شود. بمعنی اندک بزبان طوس لیکن مشهور سوتام است. (فرهنگ رشیدی). و آنرا سوتام نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). ||ناتوان و ضعیف. (ناظم الاطباء).
تام.
[م م] (ع ص)(1) چیزی که اجزاء آن کامل باشد. تمام. درست. ضد ناقص. (از اقرب الموارد) . و رجوع به منتهی الارب و غیاث اللغات و برهان و فرهنگ جهانگیری و آنندراج و انجمن آرا و فرهنگ نظام و ناظم الاطباء شود :
ناتام در این جایت آوریدند
تا روزی از اینجا برون شوی تام.
ناصرخسرو.
گشته بدو تام نام احمد و حیدر
بارخدای جهان تمام تمامان.ناصرخسرو.
ز ده دشمن کمندش خام تر بود
ز نه قبضه خدنگش تام تر بود.نظامی.
- مه تام و ماه تام؛ کنایه از بدر است :
برآمد سیه چشم گلرخ ببام
چو سرو سهی بر سرش ماه تام.فردوسی.
انگشت نمای خلق بودم
مانند هلال از آن مه تام.سعدی.
- ||ماهی که ایام آن سی روز باشد. (اقرب الموارد).
- اسم تام؛ در اصطلاح نحو اسم مبهمی را نامند که به یکی از چهار چیز تمام شود: تنوین. نون تثنیه. نون شبیه به نون جمع و اضافه. مثال تنوین مانند «رطل» در این جمله: عندی رطل زیتاً. مثال نون تثنیه مانند «منوان» در این جمله: عندی منوان سمناً. مثال نون شبیه به نون جمع مانند «عشرون» در این جمله: عندی عشرون درهما. و مثال اضافه مانند «قدر راحة» در این جمله: ما فی السماء قدر راحة سحابا. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج1 ص 187).
- فعل تام؛ مقابل فعل ناقص، فعلی که فاعل گیرد، مقابل فعل ناقص که دارای اسم و خبر است. ||نزد شعرا بیتی است که نیمهء آن نیمهء دایره را استیفا کند. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج1 ص187). بیتی باشد که اجزاء صدر آن بر اصل دایره باشد اگرچه بعضی ازاحیف که بحشو تعلق دارد به عروض آن راه یافته باشد. (از المعجم فی معاییر اشعار العجم چ مدرس رضوی ص48). ||در اصطلاح محاسبان عددی است که مجموع اجزاء آن مساوی با آن عدد باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج1 ص 187). اجزاء عدد را چون جمع کنند اگر مثل او باشد آن را تام و عدد تام(2) خوانند همچو شش که اجزای او را که نصف و ثلث و سدس بود چون جمع کنند مثل او باشد و اگر زیادت باشد آن را عدد زائد خوانند همچو دوازده که اجزاء او نصف است و ثلث و ربع و سدس و این مجموع پانزده است و اگر کمتر باشد عدد ناقص است همچو چهار که نصف و ربع اجزای اویند از او کمتر باشد. (نفایس الفنون، علم حساب). رجوع به التفهیم بیرونی چ جلال همایی ص37 و رجوع به عدد شود. ||در نزد حکما کلمهء تام اطلاق بر کامل شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج1 ص187). رجوع به کامل شود.
(1) - در فارسی بتخفیف نیز آید.
(2) - Entier.
تامات.
[تامْ ما] (ع ص، اِ) ج تامَّة. (فرهنگ نظام). کاملات، چه این جمع تامه است که مؤنث تام باشد و تام به تشدید میم اسم فاعل است از تمام که مصدر اوست. (آنندراج) (غیاث اللغات) : ...بحق اسماء حسنای او و علامتهای بزرگ و کلمات تامات او... بیعت فرمانبری است و خدا چنانکه دانا است بر آنکه من آن را بگردن گرفته ام... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص316).
تاماتاو.
(اِخ)(1) شهر و بندری است بر ساحل شرقی ماداگاسکار و 60000 تن سکنه دارد. قاموس الاعلام ترکی در ذیل کلمهء «تاماتاوه» آرد: ...مسکن قوم «بتانیمن» است... و مرکز تجارت با مردم همجوار است و فرانسویها بسال 1829 و 1845 م. به این قصبه استیلا یافته و قلعهء آن را ویران ساختند.
(1) - Tamatave.
تاماتاوه.
(اِخ) تلفظ ترکی «تاماتاو». رجوع به تاماتاو و قاموس الاعلام ترکی شود.
تامار.
(اِخ) (به عبری درخت خرما). اسم زنی است که به دو نفر از اولاد یهودا یعنی «عیرو» بعد از فوت او به «اونان» تزویج شد و چون اونان سرای فانی را بدرود گفت، پدرش وعده داد که هرگاه پسرم «شیله» بحد بلوغ رسد، ترا بدو تزویج نمایم اما چون شیله بالغ گردید و یهودا بوعدهء خود وفا ننمود، تامار حیله ای انگیخته حالتی صورت داد که خسوره اش به وی درآمد و بهیچ وجه وی را نشناخت. چنانکه این مطلب در کتاب پیدایش 38 مفص مذکور است. (از قاموس کتاب مقدس).
تامار.
(اِخ) خواهر ابشالوم که آمنون از راه حسد وی را ملوث کرده با وی هم بستر شد. (کتاب دوم سموئیل 13 کتاب اول تواریخ ایام 3:9) (قاموس کتاب مقدس).
تامار.
(اِخ) دخت ابشالوم بود. (کتاب دوم سموئیل 14:27) (قاموس کتاب مقدس).
تامار.
(اِخ) اسم مکانی است که بطرف شرقی یهودا واقع است. (کتاب حزقیال 47:19 و 48:28) و در تعیین موضع آن اختلاف است. بعضی بر آنند که همان «تدمر» است که در دشت بود. رجوع به تدمر شود. (قاموس کتاب مقدس).
تامارزو.
(ص) تمارزو در تداول عوام، حسرتمند و حسرت زده و آرزومند را گویند. ظاهراً این کلمه محرف طمع آرزو است.
تاماری تو.
(اِخ) برادر «خوم بان ایگاش» پادشاه عیلام بود و بر اثر اغتشاش های داخلی عیلام که آسوریها آن را دامن میزدند تاماری تو برادر خود را کشته خود پادشاه شد ولی پس از چندی او نیز گرفتار سرکشی های داخلی گشت و پس از شکست بطرف خلیج فارس متواری و بالاخره گرفتار شد و به اسارت به نینوا رفت. آسور بانی پال وی را برای اجرای مقاصد خویش دربارهء عیلام مفید تشخیص داد و از او بخوبی پذیرائی کرد تا آنگاه که مجدداً «تاماری تو» بکمک آسور بانی پال به سلطنت عیلام رسید ولی چون علیه آسوریها توطئه ای ترتیب داده بود دوباره گرفتار شد و بزندان افتاد و کشور عیلام مورد نهب و غارت آسوریان قرار گرفت. رجوع به تاریخ ایران باستان ج1 ص138 و 139 شود.
تاماریس.
(اِ)(1) تاماریکس و تاماریسک اثل است. رجوع به اثل شود.
(1) - Tamaris.
تاماریسک.
(اِ)(1) تاماریس و تاماریکس اثل است. رجوع به اثل شود.
(1) - Tamarisc. Tamarisque.
تاماری سور مر.
[مِ] (اِخ)(1) توقفگاه زمستانی (قشلاق)(2) در «وار»(3) که در بلوک «سین»(4) فرانسه واقع است.
(1) - Tamaris-sur-mer.
(2) - Station d'hiver.
(3) - Var.
(4) - Seyne.
تاماریکس.
(اِ)(1) لاتینی «تاماریس»، اثل است. رجوع به تاماریس و تاماریسک و مخصوصاً «اثل» شود.
(1) - Tamarix.
تامان.
(اِخ)(1) شبه جزیرهء کوچکی است در روسیه (قسمت شمالی قفقاز) که در بغاز کرچ(2) بین دریای آزف (شمال این شبه جزیره) و دریای سیاه (جنوب این جزیره) قرار دارد و مساحت آن در حدود 1500 کیلومترمربع است. اصل آن سرزمین آتش فشانی است و معادن نفت فراوان دارد. این شبه جزیره در قرون وسطی مرکز یکی از شاهزاده نشین های روسیه بود.
(1) - Taman.
(2) - Kertch.
تاماندوا.
(اِ)(1) یکی از انواع پستانداران بی دندان نواحی گرم امریکا است.
(1) - Tamandua.
تامانوار.
(اِ)(1) نام پستاندار عظیم الجثه ای که مورچه خوار است و از دستهء بی دندانان آمریکای استوایی است. بزرگی جثه اش به 5/2 متر میرسد و بوسیلهء زبان بلند و چسبندهء خود مورچگان را گیرد و خورد.
(1) - Tamanoir.
تاماولی.
[وَ] (اِخ) تیره ای از ایل طیبی از شعبهء لیراوی ایلات کوه گیلویهء فارس. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص89). رجوع به طیبی و فارسنامهء ناصری و جغرافیای سیاسی کیهان ص 82 شود.
تاماولیپاس.
(اِخ) تلفظ ترکی تامُلیپاس است. رجوع به همین کلمه و قاموس الاعلام ترکی شود.
تاماً.
[تامْ مَنْ] (ع قید) کام. تماماً. رجوع به تام و تمام شود.
تامبر.
[] (اِ)(1) در هندی نام غیرمعهود «برش» برج الف که نام معهود آن همان برش است. رجوع به ماللهند بیرونی ص108 شود.
.(سانسکریت)
(1) - Tambiru
تامبو.
[بُوْ] (اِخ)(1) تامبوف. شهری است در روسیهء شوروی که 121300 تن سکنه دارد. قاموس الاعلام ترکی در ذیل کلمهء «تامبوف» آرد: نام شهر و مرکز ایالتی است بهمین نام در روسیه و در 508هزارگزی جنوب شرقی مسکو بر کنار رود «تزنه» واقع است و 27000 تن سکنه و مدرسهء نظامی و مدرسهء مخصوصی برای دختران اعیان و کارخانه های زاج و دستگاههای طناب بافی و غیره دارد. تجارت آنجا پررونق است و تزار میخائیل رومانف این شهر را بسال 1636 م. بنا نهاده است(2). رجوع بمادهء بعد شود.
(1) - Tambov. (2) - تاریخ تألیف قاموس الاعلام ترکی سال 1891 م. است بنابراین اطلاعات مذکور مربوط بدوران قبل از انقلاب است.
تامبو.
[بُوْ] (اِخ) تامبوف. ایالتی است به روسیه که شهر تامبو (سابق الذکر) مرکز آن است. قاموس الاعلام ترکی در ذیل کلمهء تامبوف آرد: نام ایالتی از ایالات روسیه است و بین ایالات ولادیمیر، نینی نو و وگورود، پنزا، ساراتوف و ریازان واقع است. مساحت سطح آن بالغ بر 66586 هزار گز مربع است و 2519656 تن سکنه و ذخائر فراوان و اسبهای ممتاز دارد. رجوع به مادهء قبل شود.
تامبورماژر.
[ژُ] (فرانسوی، اِ مرکب)(1)مأخوذ از فرانسه(2) است. افسرانی که بر نوازندگان موزیک یک هنگ نظامی ریاست دارند و آنان را در دوران مختلف لباسهای مخصوصی بود.
(1) - Tambour-major. (2) - رجوع به «تانبور» در همین لغت نامه شود.
تامبوف.
(اِخ) رجوع به تامبو (شهر و ایالت) و قاموس الاعلام ترکی شود.
تامبول.
(اِ)(1) تامول است. (از آنندراج). مأخوذ از هندی تانبول. (ناظم الاطباء). تَنبول. تَنبُل. برگ پان. رجوع به تامول و تانبول شود.
(1) - Betel.
تامپا.
(اِخ)(1) شهر و بندری است در ممالک متحدهء امریکا (فلورید)(2) و بر کنار خلیج مکزیک واقع است و 124000 تن سکنه دارد.
(1) - Tampa.
(2) - Floride.
تامپره.
[پِ رِ] (اِخ)(1) شهری است به فنلاند در مغرب ناحیهء دریاچه ها(2) واقع است. کارخانه های نخ ریسی و 87000 تن سکنه دارد و نام قدیمی آن «تامرفورس»(3) بود.
(1) - Tampere.
(2) - La region des lacs.
(3) - Tammerfors.
تامپون.
[پُنْ] (فرانسوی، اِ) مأخوذ از تانپون(1) فرانسه که در فارسی امروز در امور پزشکی متداول شده است و اصل آن گرفتن رخنه ای با چوب و سنگ و آهن و جز اینها است ولی در اصطلاح پزشکی بند آوردن خون و گرفتن رخنه ای با فشار دادن پنبهء استریلیزه بر روی زخم است.
(1) - Tampon.
تامپیقو.
(اِخ) تلفظ ترکی «تام پیکو». رجوع بهمین کلمه و قاموس الاعلام ترکی شود.
تام پیکو.
(اِخ)(1) شهر و بندری به مکزیک و بر کنار اقیانوس اطلس واقع است و 81300 تن سکنه دارد و صادرات آن نفت است. رجوع به «تامُلیپاس» شود.
(1) - Tampico.
تام تام.
(اِ)(1) نوعی از آلات موسیقی ضربی است که منشأ آن از چین است و عبارت از یک صفحهء فلزی دایره شکل است که بطور عمودی بر پایه ای آویخته شده است و با چکش چوبی بر آن نوازند.
(1) - Tam-tam.
تامجاثت.
[ ] (معرب، اِ) بلغت بربر نوعی درخت. (دزی ج 1 ص139).
تامدفوس.
[مَ] (اِخ) جزیره و بندر و شهر خرابی است بمغرب، نزدیک جزایر بنی مزغنای. (معجم البلدان). رجوع به مراصدالاطلاع و قاموس الاعلام ترکی شود.
تامدلت.
[مَ دَ] (اِخ) شهری است از شهرهای مغرب در جهت شرقی «لمطه»... و گویند «تامدنت» است و آن شهری است در تنگه بین دو کوه در سندوعر، و آن را کشتزارهای وسیعی است و گندم آن معروف است و گویا این هر دو شهر یکی است. (معجم البلدان ج2 ص354). رجوع به نخبة الدهر دمشقی بخش عربی ص236 و بخش فرانسه ص30 و مراصدالاطلاع و قاموس الاعلام ترکی شود.
تامدنت.
[مَ دَ] (اِخ) رجوع به تامدلت شود.
تامر.
[مِ] (ع ص) خداوند خرما. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دارندهء خرمای فراوان. (اقرب الموارد). آنکه خرما دارد. خرمافروش. یقال: رجل تامر... ای ذوتمر. (اقرب الموارد) .
تامر.
[] (اِخ)(1) از طوایف مغرب هند طبق نوشتهء باج پران. رجوع به ماللهند بیرونی ص152 شود.
.(سانسکریت)
(1) - Tamara
تامر.
(اِخ) ابن یواکیم بن منصوربن سلیمان طانیوس اده ملقب به ملاظ. شاعر و دانشمند علوم قضائی است که بسال 1856 م. به عبدا (لبنان) متولد شد و پس از فراگرفتن مقدماتی به بیروت رفت و به تحصیل فقه اسلامی پرداخت و در مدرسهء مارونیه و سپس در مدرسة الیهود تدریس کرد و بریاست دارالانشاء محکمهء کسروان نایل گشت. آنگاه عضو محکمهء زحله و محکمهء شوف شد. پس از آن بریاست دارالانشاء دایرهء حقوق استینافیهء لبنان رسید. در پایان عمر خللی در شعور او راه یافت و یک سال در غفلت و دوری از مردمان بسر برد و سپس بسال 1914 م. درگذشت. (معجم المطبوعات ج2 ستون 1795). زرکلی در اعلام افزاید او را اشعاری است که مقداری از آنها را در دیوان ملاظ جمع آوری کرده اند. (اعلام زرکلی ج1 صص 161-162).
تامر.
[ ] (اِخ) پدر عبدالله (عبدالله بن تامر). رجوع به عبدالله بن تامر و حبیب السیر چ خیام ج1 صص 274-276 شود.
تامرا.
[مَرْ را] (اِخ) طسوجی است در جانب شرقی بغداد و دارای نهر وسیعی است که در هنگام مد، سفینه ها در آن آمد و رفت کنند. این نهر از کوههای شهر زور و کوههای مجاور آن سرچشمه می گیرد. در آغاز بیم آن میرفت چون این نهر از زمینهای سنگی بخاکی نزول کند، مجرای خود را بکند و خراب کند و برای رفع آن هفت فرسخ بستر این نهر را فرش کردند و از آن هفت نهر جدا نمودند و هر نهری برای یکی از نواحی بغداد اختصاص یافت که عبارتند از: «جلولا»، «مهروذ طابق»، «برزی»، «برازالروز»، «نهروان» و «الذنب» و آن نهر خالص است و هشام بن محمد گفت: تامرا و نهروان، دو پسر جوخی بودند که این نهر را کندند و بدین جهت بدانها منسوب شد... و تامرا و دیالی نام یک نهر است. (از معجم البلدان ج2 ص354). رجوع به مراصدالاطلاع و قاموس الاعلام ترکی شود.
تامرادی.
[مُ] (اِخ) تیره ای از ایل طیبی از شعبهء لیراوی ایلات کوه گیلویهء فارس. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص89). و رجوع به طیبی و فارسنامهء ناصری و جغرافیای سیاسی کیهان ص 82 شود.
تامران.
[مَ] (اِخ)(1) موضعی است در کنار نهر «نَلِنِ» در هند. (ماللهند بیرونی ص131 س17).
.(سانسکریت)
(1) - Tomara(?)
تامربرن.
[ ] (اِخ)(1) نام نهری است که از کوه مَلَوَ جاری شود. رجوع به ماللهند بیرونی ص 128 و 148 و 155 شود.
.(سانسکریت)
(1) - Tamravarna
تام رسول.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان کندکلی، در بخش سرخس شهرستان مشهد و پانزده هزارگزی شمال باختری سرخس و چهارهزارگزی باختر راه ماشین رو سرخس به چهل کمان قرار دارد. جلگه و گرمسیر است و 600 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و رودخانه و محصول آنجا غلات و بنشن و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی و جوال بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
تامرفورس.
[تامْ مِ فُرْ] (اِخ)(1) نام قدیمی تامپره. رجوع به «تامپره» شود.
(1) - Tammerfors.
تامرکیدا.
[مَ] (اِخ) شهری است بمغرب و بین ان و مسیله دو منزل فاصله است. (از معجم البلدان ج2 ص 354).
تامرلان.
[مِ] (اِخ)(1) نام اروپایی تیمور و آن صورتی از نامی است که ایرانیان بدو داده اند. تیمور لنگ(2). مؤسس دومین امپراطوری مغول (1336-1405 م.). رجوع به تیمور (امیر...) شود.
(1) - Tamerlan.
(2) - Timour Leng.
تامرلپتک.
(اِخ)(1) از طوایف مشرق هند طبق نوشتهء باج پران. رجوع به ماللهند بیرونی ص 150 شود.
.(سانسکریت)
(1) - Tamraliptika
تامرورت.
[ ] (اِخ) بزرگترین شهر ولایت نفیس است و در آن نهری است که از کوه های درن سرچشمه گرفته که از مشرق بمغرب جریان دارد و وارد دریا شود. (از نخبة الدهر دمشقی بخش عربی ص 236). شهری است به افریقای شمالی. (همان کتاب بخش فرانسه ص301).
تامره.
[مَرْ رَ] (اِخ) ناحیتی است به عراق عرب که شعبه ای از نهروان از آنجا گذرد و آن را هم «تامره» نامند. (از نزهة القلوب حمدالله مستوفی ج3 ص46 و 219). این نام بضبط یاقوت «تامرا» است. رجوع به تامرا شود.
تامره.
[مَرْ رَ] (اِخ) یکی از دو شعبهء آب نهروان به عراق عرب. رجوع به تامره و نزهة القلوب حمدالله مستوفی ج3 ص46 و 219 شود. این نام بضبط یاقوت «تامرا» است. رجوع بدان کلمه شود.
تامس.
[مَ] (اِخ)(1) از طوایف جنوب هند طبق نوشتهء باج پران. رجوع به ماللهند بیرونی ص 151 شود.
.(سانسکریت)
(1) - Tamasa
تامس.
[مُ] (اِخ)(1) یا تاموس. بزرگترین فرماندهان دریایی و امیرالبحر کورش کوچک در جنگ او با اردشیر، برادر بزرگ وی. رجوع به ایران باستان ج2 ص 1005، 1025 و 1038 شود.
(1) - Tamos.
تامساورت.
[] (اِ) لکلرک در مفردات ابن البیطار ذیل کلمهء تامشاورت آرد: «در بعضی از نسخ خطی «تامساورت» نوشته اند (با سین) که داروشناسان اشبیلیه آن را بسبسه نامند. این نام هنوز در الجزیره بمعنی رازیانه بکار میرود. (از لکلرک ج1 ص303). رجوع به تامشاورت و رازیانه شود.
تامست.
[مَ] (اِخ) قریه ای است کتامه و زنانه را نزدیک مسیله و اشیر، در مغرب. (از معجم البلدان ج 2 ص354).
تامسکیلک.
[مَ لَ] (اِخ)(1) از اصطلاح هندوان، براهمر گوید رأس ذنب «جوزهر» را سی وسه پسر است که آنها را تامسکیلک گویند و اشکال آنان مختلف و گرد آفتاب و ماهند و دلالت بر حریق کنند. (ماللهند بیرونی ص312 س5-7 و ص314 س13).
.(سانسکریت)
(1) - Tamasakilaka
تامسون.
[سُ] (اِخ)(1) رجینالد کامپبل (1876-1941 م.). باستان شناس انگلیسی که در سالهای 1904، 1927، 1930 و 1931 م. ریاست هیئت حفاری «بریتیش میوزیوم» را در «نینوا» بعهده داشت. در دوران جنگ جهانی در بین النهرین، در ادارهء اطلاعات انگلستان خدمت می کرد. از جملهء آثارش: 1- «گزارشهائی دربارهء جادوگران و ستاره شناسان نینوا و بابل»(2) در 2 مجلد (1900 م.). 2- «ارواح خبیثهء بابلی»(3) در 2 مجلد (1903 م.). 3- «سحر سامی»(4)(1908 م.). 4- «متن طبی آشوری»(5)(1923 م.). 5- ترجمهء «حماسهء گیلگامش»(6) (1928 م.). و متن (1930 م.). 6 - «کتاب لغت شیمی و زمین شناسی آشوری»(7) (1936 م.). (از وبستر).
(1) -Thompson, Reginald Campbell.
(2) - Reports of the Magicians and Astrologers of Nineveh and Babylon.
(3) - The Devil and Evil Spirits of Babylonia.
(4) - Semitic Magic.
(5) - Assyrian Medical Text.
(6) - The Epic of Gilgamish.
(7) - A Dictionary of Assyrian Chemistry and Geology.
تام سوی.
(اِخ)(1) بندر آزادی است به فرمز که در سال 1858 م. برای تجارت اروپاییان آزادی این بندر تأمین گردید و در اول اکتبر سال 1884 در این بندر بین فرانسویها و چینی ها جنگی درگرفت. در اطراف آن معادن گوگرد فراوان است.
(1) - Tam sui.
تامسیلک.
(اِخ) تامسکیلک. رجوع بهمین کلمه و ماللهند بیرونی ص312 شود.
تامشاورت
. گوید: [] (اِ)(1) ابوالعباس النباتی نامی است بربری که در بجایه(2)، از اعمال افریقیه مستعمل است و به گیاهی اطلاق کنند که آن را «موو» (مئوم)(3) نامند. این گیاه را عده ای از داروشناسان «اشبیلیه» بنام «بسبسه» نامیده اند. گیاه مذکور در کوههای آنان بسیار است و دانه های آن درشت است، بعضی ها آن را با دانه های دیگر درآمیزند و آن را کمون الجبل نامند. (از ابن البیطار ج1 ص134) (از ترجمهء لکلرک ج 1 صص302-303). رجوع به دزی ج1 ص139 و تامساورت و تامشطه شود.
(1) - Tamchaourt در ابن البیطار «تامساورت» آمده.
.(لکلرک)
(2) - Bougie
(3) - Mouou. Meum.
تامشطه.
[مَ طَ] (اِ) مأخوذ از بربری، رازیانه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی - انگلیسی جانسن). و رجوع به تامساورت و تامشاورت شود.
تام قلندر.
[قَ لَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان کندگلی بخش سرخس شهرستان مشهد واقع در یازده هزارگزی باختر سرخس و ده هزارگزی شمال شوسهء عمومی سرخس به مشهد. جلگه و گرمسیر است و 1220 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و رودخانه و محصول آن غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت و مالداری و بافتن شال و قالیچه است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
تام قنبرعلی.
[قَ بَ عَ] (اِخ) دهی از دهستان کندگلی بخش سرخس شهرستان مشهد است و در دوازده هزارگزی باختر سرخس و یازده هزارگزی شمال شوسهء عمومی مشهد به سرخس واقع است. جلگهء گرمسیر است و 830 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و پنبه و بنشن و شغل اهالی زراعت و مالداری و بافتن قالیچه و کرباس است. راه مالرو دارد و اهالی این ده از طوایف علی مرادزایی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
تامک.
[مِ] (ع اِ) کوهان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کوهان بلند. ج، توامک. (مهذب الاسماء): سنام تامک؛ کوهان دراز و بلند. (ناظم الاطباء). ||(ع ص) ناقهء بزرگ کوهان. (منتهی الارب). ماده شتر بزرگ کوهان. (ناظم الاطباء).
تامکسود.
[مَ] (اِ) بلغت بربر قدید است و آن گوشتی است که با نمک و یا با نمک و ادویه و سرکه درآمیزند و در آفتاب خشک کنند و آن را قدید نامند. (از دزی ج1 ص139)(1).
(1) - احتمال میرود که این کلمه مصحف «نمکسود» فارسی باشد. رجوع به نمکسود شود.
تامکنت.
[مَ کَ] (اِخ)(1) شهری است نزدیک برقه بمغرب و این کلمه بربری است. (معجم البلدان ج2 ص 354).
(1) - این کلمه در مراصدالاطلاع ص91 «تامکنست» آمده است.
تاملبتک.
[] (اِخ)(1) از طوایف مشرق هند طبق نوشتهء سنگهت. رجوع به ماللهند بیرونی ص 153 شود.
.(سانسکریت)
(1) - Tamaliptika
تاملپتان.
[] (اِخ)(1) از نواحی کنار رود گنگ در هند. رجوع به ماللهند بیرونی ص131 شود.
.(سانسکریت)
(1) - Tamalipta
تاملق.
[ ] (اِخ) از قشلاقهای آقسولات در ترکستان. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص531 شود.
تاملیپاس.
[مُ] (اِخ)(1) قسمت شمالی مکزیک که از طرف مشرق به خلیج مکزیک متصل است و از طرف شمال به ممالک متحدهء امریکای شمالی محدود میگردد و مساحت سطح آن 83597 کیلومترمربع است و 344000 تن سکنه دارد. قسمت غربی این سرزمین ناهموار است و به جلگهء پست و باتلاقی ساحلی منتهی میگردد و در این سواحل کم عمق و ناسالم معادن نفت استخراج میشود و مرکز این سرزمین شهر «سیوداد - ویکتوریا»(2) و بندر مهم آن «تامپی کو»(3) است.
(1) - Tamaulipas.
(2) - Ciudad-Victoria.
(3) - Tampico.
تام میررحمان.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان کندگلی بخش سرخس شهرستان مشهد. در ده هزارگزی جنوب باختری سرخس و هفت هزارگزی شمال شوسهء عمومی مشهد به سرخس واقع است. جلگهء گرم سیر است و 310 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و رودخانه و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و مال داری و بافتن قالیچه و کرباس است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
تامن ارن.
[نَ اَ رُ نَ] (اِخ)(1) یکی از انهار (بیاه) در غرب لوهاور. (ماللهند ص129 س9).
(فهرست ماللهند) (ناقص)
(1) - Tamra (سانسکریت).
تامواره.
[رِ] (اِ) مأخوذ از تازی، آفتابه و ابریق. (ناظم الاطباء) (لسان العجم شعوری ج1 ص 291).
تام و تمام.
[تامْ مُ / م م وَ تَ] (ص مرکب)از اتباع. کامل. بی عیب. کامل از هر جهت. اقصی کمال ممکن. بدون نقص.
تامور.
(معرب، اِ)(1) جوالیقی به نقل از ابن درید گوید: این کلمه از سریانی گرفته شده است. (المعرب ص 85). آوند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ظرف. (اقرب الموارد) (تاج العروس). ||جان و حیات. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||دل و دانهء دل و حیات آن. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (تاج العروس) (منتهی الارب). و منه حرف فی تامورک خیر من عشرةٍ فی وعائک. (اقرب الموارد) (تاج العروس). ||خون دل. (منتهی الارب) (المعرب ایضاً) (ناظم الاطباء). ||خون. (المعرب ایضاً) (منتهی الارب) (معجم البلدان ج 2 ص354) (تاج العروس) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). و منه هرقت تاموره؛ یعنی ریختم خون او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||موضع سِرّ. (المعرب جوالیقی ص85 از ابن درید). ||زعفران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج العروس). ||بچه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||بچه دان. (منتهی الارب) (تاج العروس). زهدان. (ناظم الاطباء). ||وزیر سلطان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (تاج العروس). ||بازی دختران کم سال یا کودکان. ||صومعهء ترسایان و ناموس آنها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج العروس). صومعهء راهب: و لهم من تامورة تنزل. (المعرب جوالیقی). صومعه. (مهذب الاسماء). ||آب. و منهُ: ما بالرکیة تامور؛ ای شی ء من الماء. (تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||چیزی. یقال: اکل ذئب الشاةِ فما ترک منها تاموراً؛ ای شیئاً. (منتهی الارب) (معجم البلدان ج 2 ص 354) (ناظم الاطباء). ||کسی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). یقال: ما بالدار تامور. (تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، تآمیر. (اقرب الموارد). ||خوابگاه شیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج العروس). موضع اسد. (المعرب جوالیقی). بیشه. (مهذب الاسماء). ||رنگ سرخ. (المعرب جوالیقی). ||می. ||ابریق. ||حقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج العروس). رجوع به تاموره و تأمور و تامورة شود.
(1) - احمد محمد شاکر در حاشیهء المعرب جوالیقی ص 85 آرد: تامور و تامورة را به همزه و تسهیل الف آورده اند و جوهری و جزوی «تا» را اصلی دانسته اند و از این رو وزن آن نزد ایشان «فاعول» است و فیروزآبادی و دیگران «تا» را زاید شمرده اند پس وزن آن «تفعول» است و بهمین سبب صاحب قاموس آن را در مادهء (ا م ر) آورده و گفته است موضع ذکر آن همین جا است نه آنچنان که جوهری و صاحب اللسان این کلمه را در مادهء (ت م ر) آورده اند -انتهی. وزن آن تفعول است به زیادت «تا» و اصالت همزه. (منتهی الارب).
تامور.
(اِخ)(1) ریگزاری است. بین یمامه و بحرین. (از معجم البلدان ج2 ص354).
(1) - این کلمه در مراصدالاطلاع چ سنگی تهران ص1 «تاموت» ضبط شده است.
تامورت.
[وُ] (اِخ) رجوع به تامورث و قاموس الاعلام ترکی شود.
تامورث.
[وُ] (اِخ)(1) شهری است به بریتانیای کبیر بر کنار رود «تیم»(2) واقع است و رود مذکور در همین نقطه با رود «آنِکر»(3)تلاقی کند. این شهر 8000 تن سکنه دارد و دارای کارخانه های کاغذسازی و دباغی و ساختن اشیاء خرازی است و در اطراف آن معادن نفت موجود است.
(1) - Tamworth.
(2) - Tame.
(3) - Anker.
تامور حرانی.
[رِ حَرْ را] (اِخ) طبق تواریخ عربی نام یکی از اطبای بزرگ و قدیمی است که جالینوس معروف از وی استفاده و اخذ معلومات کرده است. (از قاموس الاعلام ترکی). رجوع به عیون الانباء ج1 ص 36 شود.
تامورة.
[رَ] (معرب، اِ) خوابگاه شیر. گویند فلان اسد فی تامورته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جای شیر. (المعرب جوالیقی). عریسة الاسد. و منه قول عمروبن معدی کرب فی سعد: اسد فی تأمورته؛ ای فی عرینه. (اقرب الموارد). ||می. ||ابریق. ||حقه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||صومعهء راهب. (المعرب جوالیقی). صومعهء راهب و ناموس آن. (از اقرب الموارد) . به همهء معانی رجوع به تامور شود.
تاموس.
(اِخ)(1) رجوع به تامُس شود.
(1) - Tamus.
تامول.
(اِ)(1) برگی باشد برابر کف دست و بزرگتر و کوچکتر از کف دست نیز شود. (فرهنگ جهانگیری). آن را در هندوستان با فوفل و آهک خورند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). و لبها را بدان سرخ سازند. (برهان). و آن را تنبول و پان نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). برگ پان... و تنبول نیز گویند. (فرهنگ رشیدی). تانبول. (منتهی الارب) (تاج العروس) (ناظم الاطباء). هندیان آن را تنبول گویند، برگ آن ببرگ توت مشابهت دارد و آن را از سواحل جنوبی به اطراف هند نقل کنند و استعمال آن با فوفل کنند چنان که فوفل را خرد بشکنند و در دهن گیرند پس برگ تنبول را با آهک نرم کرده بپالایند و اطراف آن را درهم شکنند و در دهان بخایند. خاصیت آن آن است که بوی دهان خوش کند و گوشت دندان محکم کند و طعام را هضم کند و آن سرد است در اول، خشک است در دوم. ابوحنیفه گوید: تنبول را طعم و بوی عظیم خوش بود و نبات آن را زراعت کنند و بشبه لبلاب بنباتی که در جوار آن باشد متعلق شود و ببالد و آنچه از او در زمین عرب است منبت او در نواحی عمان است. (ترجمهء صیدنه). رجوع به تامبول، تانبول، تنبول، تنبل، تال و تاج العروس و منتهی الارب و لسان العجم شعوری ج1 ص285 شود.
(1) - Betel.
تامول.
(اِخ)(1) گروه بت پرست هند جنوبی در مدرس و سیلان. قاموس الاعلام ترکی آرد: «نام قومی است در هندوستان و در کشور کرنت سکونت دارند و دارای زبان و خط مخصوصی میباشند».
(1) - Tamouls.
تامة.
[تامْ مَ] (ع ص) تأنیث تام. ج، تامات. رجوع به تام و تامات و فرهنگ نظام شود.
تامیراس.
(اِخ)(1) تامیریس. رجوع بهمین کلمه شود.
(1) - Thamyras.
تامیریس.
(اِخ) یا «تامیراس»(1) شاعر و موسیقی دان افسانه های یونان که نسبت به خدایان بی اعتنایی کرد ولی مغلوب گشت و بینایی خود را از دست داد.
(1) - Thamyris. Thamyras.
تامیز.
(اِخ)(1) رجوع به تایمز شود.
(1) - Tamise (la).
تامیسه.
(اِخ)(1) تلفظ ترکی تایمز (رودی در لندن). رجوع به تایمز شود.
(1) - Thames.

/ 40