لغت نامه دهخدا حرف ت

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ت

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تامیل.
(اِخ)(1) شعبه ای از نژاد دراویدی هند که در جنوب هند و شمال سراندیب اقامت دارند. ||قدیمترین و مترقی ترین و معروفترین السنهء دراویدی (هند). رجوع به وبستر و کتاب کرد رشید یاسمی ص46 شود.
(1) - Tamil.
تان.
(اِ) تارهای طولانی را گویند که جولاهگان به جهت بافتن ترتیب داده اند و آن را تانه و فرت و فلات نیز خوانند. (فرهنگ جهانگیری). تار که ریسمان های طول پارچه است. (فرهنگ نظام)... تار را نیز گویند که نقیض پود باشد و رشتهء نکنده را هم گویند که جولاهگان از پهنای کار زیاده آورند و آن را نبافند. (برهان) (آنندراج). رشتهء نکنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). محمد معین در حاشیهء برهان آرد: «از ریشهء اوستائی تن(1)(تنیدن). رجوع به تانه و تونه و رجوع به شرفنامهء منیری شود : «ده مر» عبارت از آن است که تانی آن پانصد تان باشد. (از لغت محلی شوشتر، نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ذیل کلمهء «ده مر»).
جولاهه ایست(2) همسر او در سرای او
کو کسوت لطیف ورا پود و تان کند.
کمال اسماعیل (از شرفنامهء منیری).
من نیز هم ببافم خاص از برای تو
روزی که پود مدح درآرم به تان شکر.
کمال اسماعیل (از فرهنگ نظام).
نه همچون من که هر نفسش باد زمهریر
پیغامهای سرد دهد بر زبان برف
دست تهی بزیر زنخدان کند ستون
واندر هوا همی شمرد پود و تان برف.
کمال اسماعیل.
عالم چو کارخانهء جولاه و گردباد
سازد کلافه از جهت پود و تان برف.
طالب آملی.
(1) - tan. (2) - در فرهنگ جهانگیری: جولاهه راست.
تان.
(اِ)(1) دهان باشد. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (از فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
کوچک تانی که در حکایت
ریزد همه دُرهای مکنون.
عماد (از فرهنگ جهانگیری).
||بعضی اندرون دهن را گفته اند. (برهان) (آنندراج). رجوع به ناظم الاطباء شود.
(1) - ظ: مخفف و مبدل «دهان».
تان.
(ضمیر) ضمیر مخاطب و جمع مخاطب هم هست همچو: خودتان و همه تان. (برهان) (آنندراج). ضمیر جمع مخاطب است بمعنی شما و شما را که ملحق به اسماء و افعال میشود مثل اسبتان و گفتمتان. (فرهنگ نظام)... و ضد این «شان» است و اکثر محل بعد تان و شان «را» محذوف بود. (شرفنامهء منیری). محمّد معین در حاشیهء برهان آرد: پهلوی «تان»(1) (ضمیر دوم شخص جمع) - انتهی. ضمیر متصل جمع مخاطب (شما) :
که گوید گور و آهو را که جفت آنگاه بایدتان
همی جستن که زادن تان نباشد جز به نیسانها.
ناصرخسرو.
همچو طفلان جمله تان دامن سوار
دامن خود را گرفته اسب وار.مولوی.
||ضمیر متصل جمع مخاطب مفعولی (شما را): این استعمال در پهلوی هم سابقه داشته :تان شرم و ننگ باد. (کارنامهء اردشیر).
اگر تان ببیند چنین گل بدست
کند بر زمین تان همان گاه پست.فردوسی.
بجایی که تان هست آبادبوم
اگر تور، اگر چین، اگر مرز روم.فردوسی.
من نیز از این پس تان ننمایم آزار.
منوچهری.
نک جهانتان نیست شکل هست ذات
وان جهانتان هست شکل بی ثبات.مولوی.
||برای شما :
درخت پشیمانی از دینه روز
در امروز باید که تان بردهد.ناصرخسرو.
||دویم شخص ضمیر متصل مخاطب که به آخر اسم درآمده و افادهء ملکیت میکند و همیشه اسم را بسوی آن اضافه میکند یعنی آخر آن را کسره میدهد مانند کتابتان و رختتان. و چون آخر اسم «های» غیرملفوظ بود آن را حذف کرده و کسره بجای آن ایراد مینمایند مانند انگشتانتان یعنی انگشتانهء شما(2). (ناظم الاطباء). ضمیر ملکیت و اختصاص است جمع مخاطب را: دلتان، سرتان، شهرتان :
گر ایدون که این داستان بشنوید
شود تان دل از جان من ناامید.فردوسی.
اگر تیره تان شد سر از کار من
بپیچید سرتان ز گفتار من.فردوسی.
اگر بر منوچهر تان مهر خاست
تن ایرج نامورتان کجاست.فردوسی.
هرکس که ز دستان بیکران تان
ایمن بنشیند بداستان است.
ناصرخسرو (دیوان ص72).
ای مردمان چرا که به اسلام ننگرید
یا تان دلیل بر خلل و بر بلا شده ست.
ناصرخسرو.
و شما را خوار و ذلیل گردانم و از شهرتان بیرون کنم. (قصص الانبیاء ص166).
تا امان یابد به مکرم جانتان
ماند این میراث فرزندانتان.مولوی.
لیک الله الله ای قوم خلیل
تا نباشد خوردتان فرزند پیل.مولوی.
عمرتان بادا دراز ای ساقیان بزم جم
گرچه جام ما نشد پر می بدوران شما.
حافظ.
||ضمیر ملکیت جمع مخاطب مفعولی (... شما را) در این صورت مضاف مفعول باشد :
کردم سر خمتان بگل و ایمن گشتم.
منوچهری.
(1) - tan. (2) - مراد «انگشتانه تان» است و رسم الخط متن موجب اشتباه است.
تان.
[نِ] (ع ضمیر) تثنیهء مؤنث ذا. (ناظم الاطباء).
تان.
(اِخ)(1) مرکز ناحیه ای در ایالت «رن علیا»(2) و بر کنار رود «تور»(3) واقع است. دارای 6557 تن سکنه و کارخانه های نساجی و بافندگی و نخ ریسی است. از آثار تاریخی آن کلیسای «سن - تیه»(4) است (قرن 13-15 م.) این ناحیه دارای چهار بخش و 53 بلوک است و 62476 سکنه دارد.
(1) - Thann.
(2) - Haut-Rhin.
(3) - La Thur.
(4) - Saint-Thiebault.
تانا.
(اِخ)(1) رودی به «لاپونی»(2) که فنلاند را از نروژ جدا سازد و به اقیانوس منجمد شمالی می ریزد و درازی آن در حدود 402 هزار گز است.
(1) - Tana.
(2) - Laponie.
تانا.
(اِخ)(1) عباس اقبال در تاریخ مغول بندری را به نام تانا ذکر می کند: ... مخصوصاً در دو محل «تانا» یعنی بندر آزف و بوسفور نیز صاحب تأسیسات تجارتی شدند... (ص 568). رجوع به ص569 همان کتاب شود. با صراحتی که در این دو مورد مشاهده می شود، منظور مؤلف مصب رود «دن»(2) باید باشد که یونانیان قدیم آن را «تانائیس» می گفته اند. رجوع به تانائیس و «دُن» شود.
(1) - Tana.
(2) - Don.
تانااکسار.
[اُ] (اِخ)(1) تانااُکسارِس(2)، تای نُک سارسِس(3)، سمِردیس(4)، مِردیس(5)، تانیوک سارسِس(6) نامهایی است که مورخین یونانی به «بردیا» پسر دیگر کورش که نام او را در کتیبهء بیستون داریوش اول «بردیا» و در نسخهء بابلی همان کتیبه «برزیا» نوشته اند. رجوع به «بردیا» و ایران باستان ج1 ص454، 465، 535 و صص480-481 شود.
(1) - Tanaoxar.
(2) - Tanaoxares.
(3) - Taynoxarces.
(4) - Smerdis.
(5) - Merdis.
(6) - Tanyoxarces.
تانااکسارس.
[اُ رِ] (اِخ) «تانااکسار». رجوع بهمین کلمه و «بردیا» (پسر کورش کبیر) و ایران باستان ج1 ص 465 و صص480-481 شود.
تاناایس.
(اِخ)(1) تانائیس. بزعم پیرنیا در تاریخ ایران باستان ج2 ص1652 سیحون است که دیودور در (کتاب 17 بند 75) از آن ذکر میکند. رجوع به تاریخ ایران باستان ج2 ص1694، 1698، 1703، 1713 و ج3 ص1972 شود.
(1) - Tanais.
تانائیس.
(اِخ) تاناایس. نام یونانی رود «دُن»(1) امروزین. رجوع به ایران باستان ج1 ص583، 584، 598 و 603 شود.
(1) - Don.
تانارابین.
(اِ) از جملهء اجسامی است که دارای خواص تانی ژن میباشند. رجوع به درمانشناسی دکتر عطایی ج1 ص479 و تانی ژن شود.
تانارو.
[رُ] (اِخ)(1) رودی است به ایتالیا که در ساحل راست رود «پو»(2) میریزد و 250هزار گز طول آن است.
(1) - Tanaro.
(2) - Po.
تاناغره.
(اِخ) تلفظ ترکی «تاناگرا». رجوع به قاموس الاعلام ترکی و «تاناگرا» شود.
تاناک.
(ص مرکب) کسی که در وقت تکلم بیشتر حرف «ت» را تکلم کند. (ناظم الاطباء). گوینده ای که در سخن گفتن «تا» بسیار آرد : تمتمه؛ سخن «تاناک» یا «میم ناک» گفتن. (منتهی الارب). تمتام؛ گویندهء سخن «تاناک». (منتهی الارب).
تاناکا.
(اِخ)(1) کسی است که آزمایش های وی در مورد کرم ابریشم مشهور است. رجوع بکتاب وراثت عزیزالله خبیری ص110 و 162 شود.
(1) - Tanaka.
تاناکیل.
(اِخ)(1) زن تارکین قدیمی(2)است که بر اثر لیاقت و نفوذ وی تارکین صاحب تاج و تخت گشت. پس از مرگ شوهرش در تحت سرپرستی «سرویوس تولیوس»(3) درآمد. رجوع به تارکینیوس قدیم شود.
(1) - Tanaquil.
(2) - Tarquin l'ancien.
(3) - Servius Tullius.
تاناگرا.
(اِخ)(1) شهری به یونان قدیم در «به اوتی»(2) و بر کنار رود «آسوپوس»(3)واقع است. در سال 457 ق. م. اسپارتیها در این شهر بر آتنیها پیروز شدند. این شهر یکی از شهرهای مهم بود و اکنون بنام «اسکامینو» معروف است و 1000 تن سکنه دارد. معروفیت این شهر بر اثر وجود مجسمه های قدیمی و زیبایی است که از گل پخته ساخته اند و در یکی از گورستانهای باستانی کشف شده است. علاوه بر این مجسمه ها از آثار باستانی بقایای معبدی و برجی در این شهر موجود است.
(1) - Tanagra.
(2) - Beotie.
(3) - Asopos.
تانالبورین.
(اِ) از جملهء اجسامی است که دارای خواص تانی ژن میباشند. رجوع به درمانشناسی دکتر عطایی ج1 ص479 و تانی ژن شود.
تانالبین.
(فرانسوی، اِ)(1) یا تاننات دالبومین، ترکیبی است از تانن و آلبومین که در حرارت بدست می آید. بشکل گرد قهوه ای رنگ بی بو و بی طعم یافت شده. و در آب و اسیدها غیرمحلول میباشد. این جسم برای مخاط گوارش بی اذیت است. دارای 50 درصد تانن است و تحت تأثیر عصیر روده ها و لوزالمعده تجزیه شده تانن آن آزاد میگردد و عصیر معدی در روی آن بلااثر میباشد. تانالبین را بحالت تعلیق در قدری آب یا شیر یا مخلوط عسل یا مایع صمغی بعنوان ضد اسهال در فواصل غذا میدهند. مقدار: سگ 50/0-1 گرم. حیوان بزرگ 3-10 گرم. انسان 1-5 گرم. مقادیر بالا را میتوان یکی دو بار در روز تکرار نمود. (درمانشناسی دکتر عطایی ج1 ص478).
(1) - Tanalbine.
تاناناریو.
[وْ] (اِخ)(1) نام شهر معظم جزیرهء ماداگاسکار افریقا و یکی از پنج شهر بزرگ ماداگاسکار و پایتخت این جزیره است که بر روی فلاتی به ارتفاع 1400 گز از سطح دریا و مشرف بر رودخانهء «ایکوپا»(2) واقع است. این شهر در قدیم مرکز قلمرو «هوا»ها(3) بود و اکنون مقر حکومت اتحاد فرانسه و ماداگاسکار میباشد و 169000 تن سکنه دارد و بوسیلهء راه آهن با بندر و شهر مهم «تاماتاو» مربوط است و بوسیلهء دو راه اتومبیل رو شرقی و غربی هم بسواحل جزیرهء ماداگاسکار متصل است. این شهر تا سال 1869 م. از خانه های چوبی و گلی تشکیل می یافت ولی اکنون تبدیل به شهر زیبائی شده که دارای قصرها و ساختمانهای عالی است. ساختمان های مهم آن عبارتند از: قصر ملکه، کاخ مقر حکومت کلیسا، جمعه بازار، کتابخانهء عمومی، باغ کشاورزی نمونه، رصدخانه و غیره. آب شهر بوسیلهء رودخانهء ایکوپا که از جنوب بمغرب جاری است تأمین میگردد. مرکز تجارت تمام این نواحی در جمعه بازار است. در سپتامبر 1895 م. پایتخت ماداگاسکار مورد تعرض هیأت اعزامی فرانسه واقع شده و پس از یک بمباران کوتاه تسلیم و در شمار مستعمرات افریقائی فرانسه درآمد که اکنون جزو کشورهای متحد فرانسه است. در این شهر علاوه بر مردم بومی، عدهء زیادی اروپایی مسکن دارند که آمار آنان تا سال 1937 م. بالغ بر 7000 تن بود. رجوع به لاروس قرن بیستم و فرهنگ وبستر و همچنین قاموس الاعلام ترکی ذیل کلمهء تاناناریوه شود.
(1) - Tananarive. Antananarive.
(2) - Ikopa.
(3) - Hovas.
تاناناریوه.
[وَ] (اِخ) تلفظ ترکی تاناناریو. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و تاناناریو شود.
تانای.
(اِخ)(1) مرکز بلوکی در شهرستان «کلامِسی»(2) از ایالت «نیور»(3) فرانسه است.
(1) - Tannay.
(2) - Clamecy.
(3) - Nievre.
تانبور.
(اِ)(1) بزعم «دوپنی»(2) نویسندهء فرهنگ فرانسه از کلمهء «تمبور»(3) عربی و اسپانیولی گرفته شده ولی نویسندگان فرهنگهای متأخر فرانسوی آن را از تبیر(4)(تبیرهء فارسی)(5) دانسته اند و در فرانسه بمعنی طبل آید و آن محفظه ای است استوانه ای که دو طرف آن را با پوست پوشانند و بر یک طرف از این دو سطح پوشیده از پوست برای ایجاد صداها با دو چوب مخصوص نوازند.
(1) - Tambour.
(2) - J. - F. Berthe Dupiney de Vorepierre (1811 - 1879).
(3) - Tambor.
(4) - Tabir. (5) - رجوع به لاروس قرن بیستم شود.
تانبورماژر.
(فرانسوی، اِ مرکب) رجوع به «تامبورماژر» شود.
تانبول.
(اِ) گیاهی است به هند که آن را میجوند. (المنجد). تامول. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ جهانگیری). تنبول. (فرهنگ نظام). هو خمرالهند یمازج العقل قلی. (منتهی الارب). تامبول. تَنبُل. تنبول. تال. رجوع به تامول و دزی ج1 ص140 و مفردات ابن البیطار شود. ||رنگ سرخی که از خوردن مرکب برگ پان و فوفل و آهک در لب و دندان بهم رسد و این ترکیب را پان نیز گویند. (ناظم الاطباء).
تانپت.
[پِ] (اِخ)(1) دماغهء امید در جنوب افریقا است. این دماغه را بطور عامیانه دماغهء طوفانها نامند(2). رجوع به دماغهء امید نیک، بُن اِسپِرانس(3) شود.
(1) - Tempetes.
(2) - Cap des Tempetes.
(3) - Bonne Esperance.
تانپل.
(اِخ)(1) صومعهء قدیمی ومستحکم «تانپیلیه»ها(2) در پاریس است که در قرن دوازدهم میلادی ساخته شد و در سال 1811 م. ویران گردید. محوطهء کلیسا از حق تحصن و بست برخوردار بود، و در سال 1792 لویی شانزدهم در آن زندانی شد.
(1) - Temple.
(2) - Templiers.
تانپلیه.
[یِ] (اِخ)(1) یا شوالیه های معبد که در سلک نظامیان مذهبی بودند و بسال 1118 م. اساس این جمعیت پایه گذاری شد و اعضاء این جمعیت اختصاصاً خود را در فلسطین مشخص می ساختند، آنان ثروت سرشاری به دست آوردند و در زمرهء بانکداران پاپ و شاهزادگان درآمدند. «فیلیپ لُ بل»(2)خواست که ثروت و نفوذ آنان را پایمال کند از این روی به دنبال دادخواهی و تظلمی که از آنان شده بود، «ژاک دو مولای» فرماندهء بزرگ آنان و تمام شوالیه های این فرقه را که در فرانسه بودند، توقیف کرد و ایشان را بمرگ (به وسیلهء سوزاندن) محکوم ساخت ولی پاپ «کِلِمان پنجم»(3) از پادشاه فرانسه خواست که فرمانش را نقض کند (1312 م.).
(1) - Templiers.
(2) - Philippe le Bel.
(3) - Clemont V.
تانپون.
[پُنْ] (فرانسوی، اِ) تامپون. رجوع به تامپون شود.
تانپه.
[پِ] (اِخ)(1) درهء قدیمی بسیار زیبا و باشکوهی در یونان، ناحیهء قدیمی «پِنِه»(2)است. این نام گذاری بواسطهء زیبایی این دره بود.
(1) - Tempe (Vallee de).
(2) - Penee.
تانت.
[نِ] (اِخ)(1) جزیره ای به انگلستان در انتهای شمال شرقی «کنت»(2). مساحت سطح آن 106 کیلومترمربع است و 120000 تن سکنه دارد. سرزمینی است حاصلخیز و کشاورزی آن بسیار خوب است و ساحل آن مورد توجه مردم است.
(1) - Thanet.
(2) - Kent.
تانتا.
(اِخ)(1) طنطا، شهری است به مصر، در مرکز دلتای نیل و مرکز ناحیهء غربیه، این شهر از لحاظ تجاری و مذهبی دارای اهمیت است. مسجد و قبر سیداحمد بدوی (قرن 12 م.) در آنجا واقع است. مرکز چند رشته راه آهنهایی که به نقاط ساحلی ممتد میگردد، در این شهر قرار دارد. رجوع به لاروس قرن بیستم ذیل کلمهء «تانتاه»(2) و المنجد ذیل کلمهء «طنطا» شود.
(1) - Tantah. Tanta.
(2) - Tantah ou Tanta.
تانتاکول.
(اِ)(1) مأخوذ از لاتن(2) و در کتب علمی مستعمل است. ضمیمهء متحرکی است که بسیاری از جانوران از جمله «مولوسک»ها(3) و «انفوزوار»ها(4)دارند و به جای آلت لامسه و فهم آنان بکار رود.
- تانتاکول داران؛ این جانوران فقط وقتی جوان هستند دارای مژه میباشند ولی بعد مژه های خود را از دست میدهند و بوسیلهء یک ساقه و یا مستقیماً به نقطه ای ثابت می شوند. شکافی برای ورود غذا ندارند و فقط عدهء زیادی تانتاکول دارند که به وسیلهء آنها محتویات بدن طعمهء خود را می مکند. نمونه های مهم این نیم رده عبارتند از: «پودفیرا»(5)، «سفروفیرا»(6)، «الانتوسوما»(7) «افلوتا ژمیپارا»(8) و غیره. (از جانورشناسی دکتر آزرم ص97). رجوع به جانورشناسی عمومی دکتر فاطمی ص56 و 115 شود.
(1) - Tentacule.
(2) - Tentaculum.
(3) - Mollusques.
(4) - Infusoires.
(5) - Podophyra.
(6) - Spharophyra.
(7) - Allantosomas.
(8) - Ephelota Gemmipara.
تانتاکولاتا.
(اِ)(1) از رده های مهم شانه داران و علامت مشخصهء آنها داشتن دو «تانتاکول» دراز و شامل راسته های ذیل است:
1- سیدی پیدا(2): جانوران این راسته دارای بدنی کم و بیش کروی یا استوانه ای شکل و دارای دو تانتاکول دراز می باشند، نمونهء این راسته «اُرمی فُرا»(3) و«پلوروبرکیا»(4) و «سیدیپ»(5) و غیره میباشند. 2- لوباتا(6): جانوران این راسته وقتی بحد کامل نموّ خود می رسند بجای دو تانتاکول دراز تانتاکولهای متعدد و کوتاهی دور دهان خود دارند. 3- سستیدا(7): بدن جانوران این راسته مانند نوار پهن و دراز است، نمونهء آنها کمربند ونوس یا «سستوس ونریس»(8) میباشد. (از جانورشناسی دکتر آزرم ص139). رجوع به تانتاکول شود.
(1) - Tentaculata.
(2) - Cydippida.
(3) - Hormiphora.
(4) - Pleurobrachia.
(5) - Cydippe.
(6) - Lobata.
(7) - Cestida.
(8) - Cestus Veneris.
تانتال.
(فرانسوی، اِ)(1) نوعی از مرغان بلندپای برنگهای سفید و گلی دارای خالهای سیاه از جانوران نواحی استوائی آمریکا است.
(1) - Tantale.
تانتال.
(اِخ)(1) پادشاه افسانه ای و اساطیری «لیدی»(2) است. وی به سفرهء خدایان پذیرفته شد و مقداری شراب و مائدهء آنان را برای چشاندن به مخلوق فانی بدزدید. آنگاه برای آزمایش معرفت غیب خدایان فرزند خود «په لوپس»(3) را بکشت و در ضیافتی به محضر خدایان برد و گرفتار دوزخ گشت. تانتال در دوزخ بر درخت پرمیوه ای که در میان برکهء آب شفافی قرار داشت، جای گرفت و به عذاب تشنگی و گرسنگی گرفتار گشت چه آب تا نزدیک لبش می رسید و قادر بنوشیدن نبود، و چون برای چیدن میوه دست بسوی شاخه های درخت دراز میکرد شاخه ها بطرف دیگر متمایل میشدند.
(1) - Tantale.
(2) - Lydie.
(3) - Pelops.
تانتاه.
(اِخ)(1) تانتا. طنطا. رجوع به تانتا شود.
(1) - Tantah. Tanta.
تان ترد.
[رِ] (فرانسوی، اِ)(1) نوعی از حشرات هی مِنوپـتِر(2) که آن را در تداول عوام فرانسه «اره مگس»(3) نامند.
(1) - Tenthrede.
(2) - Hymenopteres.
(3) - Mouches a scie.
تانجاور.
[ ] (اِخ) تانجور. رجوع به تانجور و قاموس الاعلام ترکی شود.
تانجوت.
(اِخ) قومی از اقوام ترک. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج4 ص113 شود.
تانجور.
(اِخ)(1) شهری است به هند (مدرس)، 60000 تن سکنه دارد و یکی از شهرهای مقدس هندیان است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی ذیل «تانجاور»(2) شود.
(1) - Tandjore.
(2) - Tandjaour.
تانجوره.
[رَ] (اِخ) تانجور. رجوع به تانجور و قاموس الاعلام ترکی ذیل کلمهء «تانجاور» شود.
تاند.
(اِخ) (گردنهء...)(1) معبر سخت آلپ ساحلی، در میان راه «نیس»(2) به «تورن»(3).
(1) - Tende (col de).
(2) - Nice.
(3) - Turin.
تانژه.
[ژِ] (اِخ) تلفظ فرانسوی «طنجه»(1)شهر و بندری است به مراکش که بر کنار تنگهء جبل طارق واقع است و 46000 تن سکنه دارد و مرکز یک منطقهء بین المللی بمساحت 583هزار مترمربع است که در این منطقه 100000 تن سکونت دارند.
(1) - Tanger.
تانستن.
[نَ / نِ تَ] (مص) مخفف توانستن و بر این قیاس است تانست و تاند و تانم. (از فرهنگ رشیدی). رجوع به فرهنگ نظام شود. گیلکی «تنستن»(1) (توانستن)». (حاشیهء برهان چ معین ذیل کلمهء تانست). رجوع به توانستن شود. تانَد مختصر تواند باشد. (برهان) (آنندراج). تانست مخفف توانست بود. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (آنندراج). رجوع به فرهنگ شعوری ج1 ص273 شود. تانَم مختصر و مخفف توانم. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از آنندراج). رجوع به فرهنگ شعوری ج1 ص 285 شود :
به رای و حزم جهان را نگاه تاند داشت
ولی نتاند دنیا و خویش داشت نگاه.فرخی.
چرا نتاند تاند، من این غلط گفتم
بدین عقوبت واجب شود معاذالله.فرخی.
تو چه گویی که من بیدل چون تانم گفت
مدحت خسرو عادل به چنین حال اندر.
فرخی.
نه ستم رفت بمن زو و نه تلبیسی
که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی.منوچهری.
کرا عقل از فضایل خلعت دینی بپوشاند
نتاند کرد از آن خلعت هگرز این دیو عریانش.
ناصرخسرو.
مرکب من بود زمان پیش از این
کرد نتانست ز من کس جداش.ناصرخسرو.
آه و زاری پیش تو بس قدر داشت
من نتانستم حقوق آن گذاشت.مولوی.
اختیاری هست ما را در جهان
حُسن را منکر نتانی شد عیان.مولوی.
آنکه رویانید تاند سوختن
وآنکه او بدرید داند دوختن.مولوی.
من نیارم ترک امر شاه کرد
من نتانم شد بر شه روی زرد.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری).
جهان آفرینت گشایش دهاد
که گر وی ببندد که تاند گشاد.سعدی.
ترا چون تانم اینجا میهمان کرد
بزندان دوستان را چون توان کرد.
امیرخسرو (از فرهنگ نظام).
(1) - Tanastan.
تانسیلو.
[ل لُ] (اِخ)(1) شاعر ایتالیائی بسال 1510 م. در «ونوزا»(2) متولد شد و در 1568 م. در «تانو»(3) درگذشت. در سال 1535 وابستهء دربار ناپل گشت و جزو ملازمان نایب السلطنهء آنجا «دون پدرو»(4) درآمد. آنگاه در سفرهای متعدد ملازم پسر نایب السلطنه «دون گارسیا»(5) شد. شاعری صمیمی و احساساتی بود و گاه گاه اشعار پرشوری میسرود. «انگورچینِ»(6) او که بسال 1532 پایان یافته بود، بوسیلهء «گرن وی»(7) بسال 1752 و باز بوسیلهء «مرسیه»(8) بسال 1798 تحت عنوان «باغ عشق» یا «انگورچین» بفرانسه ترجمه شد. آثار دیگر این شاعر عبارتند از: 1 - قطعات(9). 2 - قوافی(10). 3 - دو شعر آموزنده: بنام «حوزه»(11) و «دایه»(12) که در آن مادران را به شیر دادن اطفال خود تشویق و تحریض کرد. و در این امر بر (روسو)(13) مقدم است. 4 - منظومهء مذهبی: بنام «اشکهای سن پیر»(14) بسال 1602 م. تمام آثار او بسال 1738 م. در ونیز انتشار یافت.
(1) - Tansillo.
(2) - Venosa.
(3) - Teano.
(4) - Don Pedro.
(5) - Don Garcia.
(6) - Vendangeur.
(7) - Grainville.
(8) - Mercier.
(9) - Des Stances.
(10) - Des Rimes.
(11) - Domaine.
(12) - Nourice.
(13) - Rousseau.
(14) - Les Larmes de Saint Pierre.
تانش.
(فرانسوی، اِ)(1) از ماهیان آب شیرین، نوع «سی پرینیده»(2) بدین نشان که کوتاه و بیضی شکل است و به لجن های بن برکه های آرام علاقهء فراوان دارد. معمو به رنگ سبز و برنزی است و گاهی به رنگ طلایی زیبایی، با خالهای سیاه درمی آید و طولش از 35 سانتیمتر تجاوز نکند و گوشتش بسیار مطبوع است.
(1) - Tanche.
(2) - Cyprinides.
تانغانیقه.
(اِخ) تلفظ ترکی تانگانیکا. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و تانگانیکا (مستعمرهء سابق آلمان) شود.
تانغث.
[] (اِ) دزی این لغت را با علامت استفهام (؟) ضبط کرده، گوید: ابن الجزار آنرا بمعنی شبرم گرفته است. (دزی ج1 ص140). رجوع به شبرم شود.
تانفیت.
[یَ] (معرب، اِ) دزی این صورت را ضبط کرده و گوید گولیوس(1) و فریتاگ(2)بنقل از ابن البیطار این شکل را آورده اند، و آن بصورت تانقیت (کذا) و تالغیت هم آمده. (دزی ج1 ص140).
(1) - Golius.
(2) - Freytag.
تانقرد.
[رِ] (اِخ) تلفظ ترکی «تانکرد»(1). رجوع به قاموس الاعلام ترکی و تانکرد شود.
(1) - Tancrede.
تانقولت.
(ع اِ) بلغت بربر مس را گویند. (دزی ج1 ص 140).
تانک.
(اِ) وزنه ای که تقریباً معادل 12 مثقال باشد. (ناظم الاطباء). دو اونس. (اشتینگاس).
تانک.
[نِ کَ / تانْ نِ کَ] (ع ضمیر) اسم اشاره بصیغهء تثنیه از برای مؤنث. (ناظم الاطباء). آن دو زن. ایشان دو زن.
تانک.
(انگلیسی، اِ)(1) خزانهء آب و نفت و غیره که در کارخانه ها بکار رود. بدین معنی از هندی گرفته شده و در انگلیسی رایج است. رجوع به «تانکر»(2) و فرهنگ نظام شود.
(1) - Tank.
(2) - Tanker.
تانک.
(انگلیسی، اِ)(1) ارابهء بزرگ جنگی است که انگلیسیها در اثنای جنگ بین المللی اول اختراع کردند که در هر زمین ناهمواری میتواند عبور کند. (فرهنگ نظام). تانگ، کلمهء انگلیسی و ارابهء زره دار جنگی است که با توپ و مسلسل مسلح است و چرخهای آن که از دنده های پولادین درست شده است بر روی نوارهای زنجیرمانندی از پولاد حرکت کند و جنگ آوران در میان آن که چون دژی پولادین و متحرک است نشینند و بدشمن تازند. اولین تانک در پایان سال 1916 م. بوسیلهء انگلیسیها ساخته و وارد میدان جنگ شد ولی در جنگ دوم جهانی از سلاحهای مؤثر و قابل توجه جنگ بشمار آمد.
(1) - Tank.
تانکارویل.
(اِخ)(1) بلوکی است در شهرستان «هاور»(2) به ایالت «سن ماریتیم»(3)و بر کنار مصب رود سن واقع است. 680 تن سکنه دارد. کانال «تانکارویل» که 25هزار گز طول دارد، از بندر «هاور» سرچشمه میگیرد.
(1) - Tancarville.
(2) - Havre.
(3) - Seine-Maritime.
تانکر.
[کِ] (انگلیسی، اِ)(1) مأخوذ از انگلیسی و در فارسی جدید متداول است. انبار آهنی محدب که بر روی کامیون قرار دهند و آن را پر از نفت یا بنزین یا آب کنند برای نقل از مکانی بمکان دیگر. رجوع به تانک (خزانهء آب و نفت...) شود.
(1) - Tanker.
تانکرت.
[کَ] (اِخ)(1) شهری است بمغرب که تا «تلمسان» دو منزل راه است. (معجم البلدان ج2 ص 354).
(1) - در مراصدالاطلاع چ تهران این کلمه «تانکوت» ضبط شده است.
تانکرد.
[رِ] (اِخ)(1) پسرعموی «بوهمند اول»(2) و نوهء دختری «ربرت گیسکارد»(3) و پسر «مارکیسوس»(4) و از مسیحیان جنوب ایتالیا (سیسیل، صقلیه) و از قهرمانان اولین جنگ صلیبی و اشغال اورشلیم بود. وی در سال 1096 م. با «بوهمند اول» به قسطنطنیه رفت و از هم پیمان شدن با «الکسیوس»(5)امتناع نمود و در لباس کشاورزان به «بسفور» فرار کرد ولی پس از چندی به «الکسیوس» گروید و در سلک شاهزادگان درآمد. در دوران جنگ اول صلیبی به «سیلیسیا»(6)حمله برد و فرمانروای «ترسوس»(7) شد و از طرف «بالدوین لورین»(8) مورد تعقیب قرار گرفت و بوسیلهء قوای مخصوص بالدوین از آنجا خارج و بسوی «ادنه»(9) و مامیسترا(10)پیشرفت و آن خطه را مسخر ساخت. و به جنگجویان صلیبی ملحق شد و نقش مهمی را در محاصره و تسخیر اورشلیم بعهده گرفت (ژوئیه 1099 م.). آنگاه به «نابلس»(11) رفت و درصدد تحصیل امارت و سلطنت برای خود برآمد. بکمک «گادفری»(12) به امارت «تیبریاس»(13) و «جلیل»(14) که در شمال «نابلس» واقع بود منصوب شد. در سال 1100 کوشش بی فایده ای نمود که «بالدوین لورن» دشمن قدیمی خود را از رسیدن به تخت و تاج اورشلیم بازدارد. در همان سال بوهمند اول بوسیلهء مسلمانان دستگیر شد و تانکرد فرمانروایی خود را در جلیل رها کرد و برای نیابت سلطنت به «انطاکیه»(15) رفت و شهرهای «کیلیکیه» را در سال 1101 و «لائودیسه»(16) را در سال 1103 م. مسخر ساخت. چون «بوهمند» آزاد شد، تانکرد «انطاکیه» را به او واگذاشت و در سال 1104 با بوهمند و «بالدوین دوبرگ» (که در آن موقع کنت «ادسا» بود) بمنظور استیلا بر «بالدوین لورین» متحد شد و به «حران» حمله بردند و شکست سختی خوردند، «بالدوین دوبرگ» زندانی شد، گرچه تانکرد از این شکست بی نصیب نماند ولی حکومت «ادسا» را که قب در دست «بالدوین» بود بدست آورد و در سال 1105 حکومت «انطاکیه» بدو واگذار شد و بوهمند برای کسب نیروی امدادی به اروپا رفت. تانکرد با مسلمانان همجوار خود به خشونت رفتار میکرد و در سال 1106 «آپامیا»(17) را تصرف کرد. در سال 1107 هنگامی که بوهمند به آخرین لشکرکشی خود علیه «الکسیوس»(18) شروع کرد، تانکرد مجدداً (سیلیسیا) کیلیکیه و لااودیسا (لائودیسه) را از یونانیان بقهر بازگرفت و در سال 1108 هنگامی که «بالدوین دوبرگ» آزادی خود را بازیافت برای تانکرد واگذاری ادسا به او کار مشکلی بود ولی سرانجام بناچار پذیرفت. او نه تنها حکمرانی انطاکیه را در مقابل یونانیان و حکام طرابلس و حملهء مسلمانان حفظ کرد، بلکه رفته رفته بر قلمرو خود افزود. در سال 1106 دختر فیلیپ اول فرانسه را بزنی گرفت اما بدون آنکه اولادی داشته باشد در سال 1112 درگذشت و حکومت را به برادرزاده اش «روژر»(19)واگذار کرد تا این که در همین موقع بوهمند دوم بجانشینی او برخاست. (از دایرة المعارف بریتانیکا چ 1957). المنجد در ذیل کلمهء تانکرید آرد: از امراء صقلیهء نورماندی و یکی از فرماندهان جنگ اول صلیبی بود که در محاصرهء اورشلیم شرکت جست امیری بزرگ و حاکم انطاکیه بود. وی بسال 1112 م. درگذشت.
(1) - Tancrede.
(2) - Bohemund I.
(3) - Robert Guiscard.
(4) - Marchisus.
(5) - Alexius.
(6) - Cilicia.
(7) - Tarsus.
(8) - Baldwin of Lorraine.
(9) - Adana.
(10) - Mamistra.
(11) - Nablus.
(12) - Godfrey.
(13) - Tiberias.
(14) - Galilee.
(15) - Antioch.
(16) - Laodicea.
(17) - Apamea.
(18) - Alexius.
(19) - Roger de Principatu.
تانکرید.
(اِخ) رجوع به تانکرد شود.
تانکو.
(اِ، ص) حجام و سرتراش را گویند. (انجمن آرا). ظاهراً این کلمه مصحف تانگو است. رجوع به تانگو شود.
تانکوت.
(اِخ) مصحف تانکرت. رجوع به تانکرت و مراصدالاطلاع شود.
تانگ.
(اِ) مأخوذ از کلمهء تانک(1) انگلیسی است که در فارسی امروز متداول شده است. رجوع به تانک شود.
(1) - Tank.
تانگانیکا.
(اِخ)(1) مستعمرهء سابق آلمان در آفریقای شرقی که در سال 1920 م. تحت قیمومت انگلستان قرار گرفت و اکنون تحت الحمایهء دولت انگلستان است. مساحت آن 939000 کیلومتر مربع است و 7500000 تن سکنه دارد و مرکز آن دارالسلام است. محصول آن: قهوه، پستهء زمینی، آهن، گل چینی، طلا، الماس، قلع، میکا، سرب، مس، نمک و زغال سنگ است.
(1) - Tanganyika.
تانگانیکا.
(اِخ)(1) دریاچه ای به آفریقای استوایی است که در جنوب غربی دریاچهء ویکتوریا واقع است و بسال 1857 م. بوسیلهء دو جهانگرد انگلیسی بنام «بورتون»(2) و «اسپک»(3) کشف شد و مساحت آن 32000 کیلومتر مربع است.
(1) - Tanganyika.
(2) - Burtun.
(3) - Speke.
تانگر.
[گَ] (اِ، ص) تانگو. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). رجوع به تانانگو شود.
تانگو.
(اِ) تانگر. (ناظم الاطباء). سرتراش را گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مزین. (ناظم الاطباء). ||حجام. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامهء منیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج1 ورق 289). و آن را تونگو نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از شرفنامهء منیری) (از فرهنگ رشیدی). و آن را «توانگو» نیز گویند. (فرهنگ شعوری ج1 ص289). و به فتح ثانی بر وزن سمن بو هم آمده است و به این معنی بجای «واو» «رای قرشت» نیز گفته اند. (برهان).
تانگو.
[گُ] (اِسپانیولی، اِ) کلمه ای است اسپانیولی که به قسمی رقص دونفری اطلاق شود.
تانگودار.
(اِخ)(1) تلفظ ارمنی تکودار است. رجوع به «احمد تکودار» و کتاب «از سعدی تا جامی» ادوارد برون ترجمهء حکمت ص 29 حاشیهء 1 شود.
(1) - Tangadar.
تانن.
[نَ] (فرانسوی، اِ)(1) مأخوذ از فرانسه (تان(2) = بلوط، مازو) جوهر مخصوصی است که از گیاهان مختلف گرفته میشود. «کلمهء تانن یا جوهر مازو اصطلاح کلی است که برای مشخص کردن و نامیدن اجسامی که مبدأشان گیاهان مختلف بوده و تمام آنها دارای فنل و «پیروگالل» و «پیرکاتشین» و «فلوروگلوسین» است، بکار میرود.
...تانن بمقدار زیاد در اجسام گیاهی از قبیل پوست و زخمها و برگها و بعضی میوه ها یافت میگردد. امروزه چندین نوع تانن میشناسیم که در نتیجهء تقطیر خشک بعضی از آنها «پیروگالل» و یا «پیروکاتشین» و یا «فنل» و «فلوروگلوسین» بدست می آید. اجسام اولی در مجاورت املاح آهن سیاه رنگ و سایر اجسام برنگ سبز تیره مبدل میشود. بطور کلی تمام تانن ها دارای یک خاصیت فیزیولوژیکی و درمانی میباشند. خواص فیزیولوژیکی، خواص موضعی، محلول رقیق تانن با مواد ژلاتینی و موسین رسوب میدهد، در مجاورت پوست و مخاط و زخمها قابض بوده و دارای خاصیت خون بند میباشد. محلول غلیظ آن مخاط را تحریک نموده و منجر به خراش و التهاب و ورم آن میگردد. از دیر زمانی خواص ضدعفونی و منعقدکنندهء تانن را در صنایع چرمسازی و دباغی بکار برده اند. تانن با محلولهای الکالوئیدی و بازهای غیرآلی به استثنای پطاس و سود و آمونیاک رسوب میدهد و بدین جهت آن را بعنوان تریاق مسمومیت های مختلف تجویز مینمایند. موقعی که تانن با مواد سفیده ای رسوب میدهد ترکیب واقعی درست نمیشود و از طرفی جسم حاصل بزودی حل میگردد. در مجاورت مقدار زیادی مواد سفیده ای و ژلاتینی حل میشود. در مجاورت محلولهای قلیائی و بعضی اسیدها و تحت تأثیر مقدار زیادی تانن رسوب از بین میرود. برای این که رسوب (مجموع آلبومین و تانن) تشکیل بشود بایستی این دو جسم بحالت محلول و بمقدار معین در مجاورت یکدیگر قرار گیرد. اگر تناسب مقدار آلبومین و تانن تغییر نماید، رسوب حاصله حل شده و جذب میگردد. همچنین رسوباتی که تانن با الکالوئیدها و قلیاها میدهد مانند ترکیب (آلبومین - تانن) حل شده و جذب میگردد. در داخل دهان، تانن دارای طعم مرکب میباشد و به اندازه ای دهان را خشک میکند که عمل بلع به اشکال انجام میگیرد. در معده اگر مقدار تانن کم باشد اشتها را زیاد میکند (مانند شراب قرمز) و اگر مقدارش زیاد بشود، قابض بوده و مانع عمل گوارش میگردد، و اگر مقدار آن از حد معمولی تجاوز کند، موجب تحریک و خراش مخاط گوارش خواهد شد. در روده ها تانن قابض است و تولید یبوست میکند و اگر بخواهند یبوست ظاهر نشود باید بطریق مخصوصی آن را بکار برند، زیرا تانن در مجاورت اسید و فرمانهای معدی ترکیباتی میدهد که غیرمؤثر بوده و خواص منعقدکنندهء خود را از دست میدهد و در روده ها نیز در مجاورت ترشحات و عصیر قلیائی روده، تانن بحالت تاننات قلیائی غیرمؤثر درمی آید. مقدار یبوست آور را بشکل محلول رقیق بحیوان میخورانند. ممکن است بجای تانن ترکیبات آن را از قبیل تانالیین و تانیژن تجویز نمود. این دو ترکیب در مجاورت عصیر معدی مقاومت نموده و در محیط قلیائی روده تجزیه شده و اسیدتانیک مؤثر تولید میکند. بطور کلی تأثیر گیاه های تانن دار از اسیدتانیک داروئی زیادتر بوده و خواص ضداسهال آنها نیز قوی تر باشد، بعلت این که تانن ها با ترکیبات کولوئیدال گیاه مخلوط شده و عصیر گوارشی در روی آنها تأثیری ندارد و اسیدتانیک از روده های کوچک بطور آزاد خارج میشود. اگر تانن را بمقدار بسیار زیادی تجویز کنند موجب یبوست خیلی سخت و مقاومت کننده و یا «کونستیپاسیون اوپینیاتر»(3) میگردد. محلول (تانن آلبومین) در مجاورت معده و روده جذب میشود، همچنین تاننات های قلیائی نیز جذب میگردند. بنابراین تانن به کمک قلیاهای روده بحالت تاننات و آلبومین درآمده و داخل جریان خون میشود. سابقاً تصور میکردند که این اجسام قابلیت انعقاد خون را زیاد نموده و دارای خاصیت قابض و خون بند میباشند و در ریه و کلیه موجب انعقاد خون میگردند، ولی امروزه ثابت شده است که اجسام نامبرده بهیچوجه دارای چنین خاصیتی نمیباشند. با وجود آنچه ذکر شد بعضی از متخصصین معتقدند که در داخل بافتها بعضی اسیدهای مخصوصی که نتیجهء عمل تغذیه میباشند در روی تاننات دالبومین و تاننات قلیائی تأثیر نموده و اسیدتانیک حاصله دارای خواص خون بند و قابض میشود ولی بعدها ثابت شد که تصور چنین فرض محال است بدلیل این که بعد از داخل کردن تانن در بدن معلوم میشود که بهیچوجه اجسامی که دارای خواص قابض باشد و بتواند آلبومین را منعقد کند در خون و یا بافتها و یا ادرار یافت نمیگردد. ممکن است بعد از آن که تانن جذب بدن شد تبدیل به «گالات»(4) بشود و میدانیم که این جسم بهیچوجه دارای خواص قابض نمیباشد در این صورت گالات حاصله در داخل بافتها سوخته و بمقدار کم با ادرار دفع میشود. بالاخره باید دانست که تانن از جملهء اجسامی است که بدن انسان و حیوانات به آن عادت داروئی پیدا میکند، زیرا یومیه مقداری تانن بوسیلهء مواد غذائی مختلف داخل بدن میشود بنابراین جسمی است که در اغلب مواد غذائی و خوراکی یافت شده و برای بدن ضرری ندارد:
تانن معمولی: اسید تانیک(5). تانن معمولی داروئی عصاره ای است که از تأثیر مخلوط اتر و الکل اشباع شده از آب در روی مازویا(6)بدست می آید. مازو یک نوع زائدهء مرضی یا گیاهی است که در اثر گزش حشره در روی برگ درخت بلوط ظاهر میگردد. تانن بشکل گرد سبک و بی شکل زردرنگ با طعمی گس و تلخ یافت میشود. در آب و گلیسیرین و الکل حل شده و در اتر خالص غیرمحلول میباشد. آبگونهء آن در مجاورت هوا و نور فاسد شده و در نتیجه به اسیدگالیک(7) و اسیدئلاژیک و گلوکز تجزیه میگردد. بالاخره در محیط قلیائی اکسیژن هوا را جذب میکند. ترکیبات شیمیائی تانن دارویی کاملاً شناخته نشده است ولی میتوان تصور کرد که از نوع گلوکوزید (اسیدگالیک و اسیدئلاژیک و گلوکز) بوده و مهمترین این گلوکوزیدها «پانتاگالو گلوکوز»(8) میباشد.
خواص فیزیولوژیکی: تانن نمونهء کامل و مشخص اجسام قابض تانن دار میباشد. خاصیت قابض تانن در روی پوست سالم یعنی پوستی که اثر جراحت و خراش در روی آن نباشد ظاهر نمیگردد ولی در روی پوست بدون اپی درم و مخصوصاً در روی مخاط اثر آن بیشتر ظاهر میگردد. محلولهای رقیق آن قابض و خون بند و کمی ضدعفونی بوده و در داخل روده ها دارای خاصیت ضداسهال میباشد. محلول های غلیظ آن موجب خراش و تحریک مخاط گوارش شده و در نتیجه موجب اسهال و استفراغ میشود در عین حال برای مخاط گوارش نیز کمی محرق میباشد. اثر تحریق و یا اثر داغی که تحت تأثیر تانن حاصل شده همیشه سطحی میباشد.
موارد استعمال: در خارج تانن را بعنوان داروی موضعی قابض در ترک دست ها و پاها که در اثر سرماخوردگی ظاهر شده باشد و در ترک نوک پستان و شکافهای مقعد و برای درمان التهاب مزمن مخاط بینی و لثه ها و فرج و مهبل و مجرای ادرار و برای درمان اگزمای مرطوب و بعنوان داروی خون بند موضعی و در نزف الدمهای سطحی و شعری که مستقیماً در دسترس باشد و بعنوان داروی قابض در زخمهای دیفتری شکل بکار میبرند. در داخل تانن را برای علاج بعضی اسهالهای مزمن و بعضی اشکال اسهالهای خونی و خون رویهای معدی و معوی و نزف الدمهای داخلی که مستقیماً در دسترس نباشد در پیدایش خون در ادرار و سل ریوی انسان و اسهال سخت گوساله و بعنوان تریاق مؤثر مسمومیت های الکالوئیدی و بخصوص تسمم املاح سرب و آنتی موان و ئه متیک و املاح فلزی تجویز میکنند. در موقع مسمومیت الکالوئیدی بعد از تجویز تانن و ظاهر شدن اثر دارو بهتر است محتوی معده را خالی کنند.
موارد منع شده: در التهاب حاد و دردناک مخاط و مخصوصاً در ورم حاد رودهء اسب منع شده است.
اشکال داروئی: در خارج تانن را بشکل گرد و یا توأم با سایر گردهای ضدعفونی یا جاذب و خون بند و بشکل پوماد، یک درسی و محلول و شیاف و میکستور بکار می برند. آبگونهء نیم الی یک درصد آن را برای مخاط چشم و مهبل و برای زخمها محلول 1-5 درصد و محلول گلیسیرین دار 5-10 درصد آن را برای زخمهای دیفتری شکل، و در داخل اسیدتانیک را بشکل گرد - یا الکتوئر و یا محلول خیلی رقیق و حب تجویز میکنند.
مقدار از راه دهانگرم
اسب و گاو3 - 5 گرم
گوسفند و خوک2 - 5 گرم
سگ و گربه10/0 - 15/0 گرم
انسان50/0 - 2 گرم
ناسازگاری: تانن بائه متیک، املاح سرب، املاح جیوه، صمغ ها، مواد سفیده ای، الکالوئیدها، کلرات دو پطاس، (خطر انفجار) ناسازگاری تولید میکند. (از درمان شناسی و فارماکودینامی عطایی ج1 صص 473-477). رجوع به گیاه شناسی حبیب الله ثابتی صص121-122. رجوع به اسید (اسیدتانیک...) شود.
(1) - Tanin. Tannin.
(2) - Tan.
(3) - Constipation opiniatre.
(4) - Gallate.
(5) - Acide Tannique.
(6) - Noix de galle.
(7) - Gallique.
(8) - Pentagalloglucose.
تاننات دو پلمب.
[دُ پُ لُ] (فرانسوی، اِ مرکب)(1) مأخوذ از فرانسه و اخیراً در کتب طب فارسی متداول شده است. عنصری است که دارویی را بشکل مرهم در روی «اسکار» و زخمهایی که بر اثر نشستن و یا خوابیدن طولانی و اجباری و تماس قسمتی از بدن با زمین تولید شده باشد بکار برند. (از درمانشناسی دکتر عطایی ص471).
(1) - Tannat de plombe.
تاننبرغ.
[نِ بِ] (اِخ)(1) دهکده ای از پروس شرقی قدیم است. در سال 1410 م. لهستانی ها و لیتوانی ها در این دهکده شوالیه های «توتونی»(2) را شکست دادند و در ماه اوت 1914 آلمانها در همین نقطه بر روسها پیروز گشتند.
(1) - Tannenberg.
(2) - Teutoniques.
تاننبرگ.
[نِ بِ] (اِخ) رجوع به تاننبرغ شود.
تاننژ.
[نَ] (اِخ)(1) مرکز بلوکی است در ایالت «ساووای علیا»(2)ی فرانسه و در شهرستان «بونویل»(3) واقع است و 1900 تن سکنه دارد.
(1) - Taninges.
(2) - Haute-Savoie.
(3) - Bonneville.
تان نیراس.
(اِخ)(1) پسر «ایناروس» بود که شخص اخیر بدوران پادشاهی اردشیر درازدست بحکومت مصر رسید و علیه اردشیر طغیان کرد و زیان های فراوان به ایرانیان وارد آورد. اردشیر برای سرکوبی او لشکری به سرداری مِکابیز بمصر فرستاد. با این که تسلیم کامل مصریان در این جنگ، شش سال طول کشید «ایناروس»(2) در اواسط جنگ تسلیم شد و پسرش «تان نیراس» بدست ایرانیان به حکومت مصر رسید. رجوع به ایران باستان ج1 ص491 و ج2 صص930-933 شود.
(1) - Thannyras.
(2) - Inaros.
تانوپین.
(فرانسوی، اِ)(1) ترکیبی است از تانن و هگزامتیلن تترامین که آن را بعنوان ضداسهال دامها تجویز نموده اند.
اسب10 - 15 گرم
گاو20 گرم
سگ3-6 گرم
(درمانشناسی دکتر عطائی ج1 ص479).
(1) - Tannopine.
تانوتیمل.
(اِ) از جملهء اجسامی است که دارای خواص تانی ژن میباشد. رجوع به درمانشناسی دکتر عطایی ج1 ص479 و تانی ژن شود.
تانوچی.
(اِخ)(1) (برناردو) حقوق دان و از اعضاء دولت ایتالیا (1698-1783 م.). وزیر باکفایت و آزادی خواه پادشاه ناپل «فردیناند» چهارم(2) بود.
(1) - Tanucci, Bernardo.
(2) - Ferdinand IV.
تانوفرم.
[نُ فُ] (فرانسوی، اِ)(1) گردی است سبک و گلی کم رنگ، بی بو و تقریباً بدون طعم، غیرمحلول در آب و در الکل حل میشود. تانوفرم را بشکل داروی موضعی و بعنوان جاذب ترشحات مرضی و ضدعفونی بکار برند. تانوفرم را بجای یدوفرم نیز بکار برده و مانند یدوفرم دارای بوی زننده و قوی نمی باشد. همچنین بعنوان ضدعفونی و قابض در دستگاه گوارش و بخصوص در مورد اسهالهای عفونی تجویز میکنند. در داخل دستگاه گوارش تجزیه شده و آلدهیدفرمیک متصاعد میگردد و چون تولید آلدهیدفرمیک به آهستگی صورت میگیرد خطری متوجه دام نخواهد شد.
اشکال داروئی: تانوفرم را بشکل گرد تنها یا توأم با سایر گردهای ضدعفونی و اجسام خشک کننده و در داخل مخلوط با دم کردهء بابونه و یا مخلوط با سایر گردهای ضدعفونی روده ای میدهند.
اسب و دامهای نوع گاو30-50 گرم
گوساله و کره اسب و بز5-10 گرم
سگ1-2 گرم
انسان50/0-1 گرم
(درمانشناسی دکتر عطایی ج1 ص221). تانوفرم از جملهء اجسامی است که دارای خواص تانی ژن می باشد. (درمانشناسی ایضاً ص479).
(1) - Tanoforme.
تانوکل.
[نُ کُ] (فرانسوی، اِ)(1) یا تاننات دو ژلاتین، ترکیبی است از تانن و ژلاتین که دارای خواص و موارد استعمال تانالبین و بهمان مقدار تجویز میکنند. (درمانشناسی دکتر عطایی ج1 ص478). رجوع به تانالبین شود.
(1) - Tannocol-Gelotanin.
تانول.
(اِ) زَفَر باشد. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص330). پیرامون و اطراف دهان را گویند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). و آن را نورسر گویند. (فرهنگ جهانگیری). پوز. (فرهنگ رشیدی) :
من پیرم و فالج شده ام اینک بنگر
تانولم کژبینی و کفته شده دندان(1).
عسجدی(2).
...چنانکه در فرهنگ گفته، نوشته شد. سامانی گفته که مرکب است از تا بمعنی ادات انتها و غایت و نول بمعنی منقار و بطریق مجاز آنچه از انسان بمنزلهء منقار باشد، تصنع و تکلف این ظاهر است. و ظاهراً این کلمه مرکب است از تان و تول چه تان بمعنی دهن و تول بمعنی کج و خمیده است. (آنندراج) (انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی). کج دهان. (ناظم الاطباء). این شعر عسجدی غلط خوانده شد. تانول مرکب است از تا بمعنی کی و حتی، و نول. و نول بمعنی دهان و زفر و منقار آمده است چنانکه در کلمهء کفچه نول، کلمهء نول دیده میشود و نیز مولوی می گوید:
هرچه جز عشق است شد مأکول عشق
هر دو عالم دانه ای در نول عشق.
(مثنوی چ نیکلسون دفتر پنجم ص174).
رجوع بحاشیهء برهان قاطع چ معین و «نول» در همین لغت نامه شود.
(1) - این شعر در انجمن آرا و فرهنگ رشیدی و آنندراج بدینسان آمده است:
من پیرم و پیدا شد فالج همه بر من
تا نولم و بینی کج و کفته شده دندان.
(2) - این بیت در لغت فرس اسدی چ اقبال ص 320 به فرخی منسوب شده و ناصواب است چه فرخی پیر نشده بود و در فرهنگهای شعوری و انجمن آرا و جهانگیری و آنندراج و رشیدی به عسجدی نسبت داده شده است.
تانه.
[نَ / نِ] (اِ) تان باشد. (جهانگیری) (برهان). تان و تار نقیض پود. (ناظم الاطباء). نقیض پود است و آن تارهایی است که جولاهگان برای بافتن مهیا کنند. (برهان).
تانه.
[نَ] (اِخ) تلفظ ترکی تانا (رود). رجوع به قاموس الاعلام ترکی و «تانا»(1) شود.
(1) - Tana.
تانه.
(اِخ)(1) موضعی است در هند که در مشرق آن دو قصبهء «بهروج» و «رهنجور» قرار دارند. رجوع به ماللهند بیرونی ص100 و 102 و التفهیم چ جلال همایی ص198 و نزهة القلوب چ گای لیسترانج ج3 ص262 شود.
.(سانسکریت)
(1) - Tana
تان هاوزر.
[زِ] (اِخ)(1) شاعر آلمانی که در قرن 13 میلادی زندگی میکرد. وی از خاندان نجبا و مصنف اشعار غنایی و تصنیف های رقص و امثال است. در تمام آثار وی شوخ طبعی و هجو مطبوعی مشاهده میگردد. او تیره بختی ها و حماقت های خود را در «خدمت بانوان»(2) استهزاء میکند و در آثار خویش کلمات فرانسه را بعنوان زینت کلام وارد میسازد.
(1) - Tannhauser.
(2) - Service des dames.
تانه شیلوه.
[ ] (اِخ) محل داخل شدن شیلوه یکی از مرز و بوم افرائیم میباشد. (صحیفهء یوشع 16:6). بعضی آن را شیلو و دیگران خرابهء ثعله دانسته اند و آن تلی است که بمسافت 10-12 میل بمشرق نابلس واقع است. (قاموس کتاب مقدس).
تانی.
(ضمیر) (از تان + یای مجهول) بهار در سبک شناسی آرد: در قزوین لهجه ای است که ضمایر متکلم مع الغیر و جمع مخاطب و جمع مغایب را بشکل مان، تان، شان می آورند ولی در ادبیات ظاهراً بسیار نادر و شاذ است و بیشتر در نثر فارسی این ضمیر را در متکلم مع الغیر و دوم شخص جمع با یاء مجهول ترکیب میکرده اند چون: کردمانی و کردتانی. و این مخصوص بلعمی است و کشف المحجوب و اسرارالتوحید و تذکرة الاولیاء نیز آورده اند ولی در مقدمهء شاهنامه و تاریخ سیستان و گردیزی و بیهقی نیست و در شعر نیز بنظر حقیر نرسیده است، اما بعید نیست که با همهء ثقیلی که دارد باز هم در شعری آمده باشد، و نیز بعید نیست که در جمع مغایب ماضی نیز این صیغه ساخته شده باشد و کردشانی نیز آمده باشد ولی بنظر حقیر نرسیده است. (سبک شناسی ج1 ص348). و در حاشیهء همین صفحه افزاید: رک. مقدمهء ج2 تدکرة الاولیاء چ لیدن ص(کا). آقای قزوینی در این مقدمه در حاشیه گویند که جناب پروفسور ادوارد براون نوشته بود که بجای کردیمی و کردیدی و کردندی، کردمانی، کردتانی و کردشانی استعمال می کنند [یعنی تذکرة الاولیاء]، بنده کردتانی و کردشانی پیدا نکردم و احتمال میدهم در جلد دوم پیدا شود - انتهی. و این حقیر مؤلف کتاب [کتاب سبک شناسی] جلد دوم را نیز مطالعه کردم و «کردشانی» نیافتم -انتهی. و رجوع بمقدمهء چهارمقاله چ معین ص شصت ونه حاشیه و متن آن ص126 شود : بایستی چون شما را ناپارسایی او معلوم شد غوغا نکردتانی. (اسکندرنامهء نسخهء سعید نفیسی).
تانی.
(ع ص) مقیم بجایی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||دهقان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، تُنّاء. (منتهی الارب).
تانیت.
(اِخ)(1) ربة النوع قدیمی فنیقی ها که در کارتاژ (قرطاجنه) ستایش میشد.
].nit]
(1) - Tanit
تانی تنه.
[تَ نَ] (اِ) کلماتی که برای استقامت وزن نغمات در وقت خوانندگی ابتدا بدان کنند. (آنندراج) :
دانستن معرفت به تانی تنه نیست
اثبات ظهور ذات را بینه نیست
در دل بجز از نور خدا هیچ مدان
غیر از یک کس به خانهء آینه نیست.
میرهمام (از آنندراج).
تانیدن.
[دَ] (مص) غالب آمدن. (ناظم الاطباء).
تانیزل.
(اِ) از جملهء اجسامی است که دارای خواص تانی ژن میباشد. رجوع به درمانشناسی دکتر عطایی ج 1 ص479 و تانی ژن شود.
تانی ژن.
[ژِ] (فرانسوی، اِ)(1) یا «دی - آستیل آمین» در حقیقت اتر دیاسِتیک(2) تانن است که بشکل گرد زردرنگ خاکستری بی بو و طعم یا با طعمی ترش یافت شود و در آب غیرمحلول و در اسیدها و محلولهای قلیایی حل میگردد. دارای 85 درصد تانن است و با آلبومین و ژلاتین رسوب دهد. اگر مقداری تانی ژن را از راه دهان و معده داخل بدن کنیم قسمتی از آن بحالت تانی ژن و مقداری بحالت تانن در آخرین قسمت روده ها یافت میشود. تانی ژن را بعنوان ضدعفونی و ضداسهال دامها تجویز میکنند.
انسان2 - 3 گرم
سگ25/0 - 3 گرم
(از درمانشناسی عطایی ج1 ص478).
(1) - Tanigene.
(2) - Diacetique.
تانیس.
(اِخ)(1) از شهرهای مصر باستان در میان مصب نیل که مقر پادشاهان «هیکسُس»(2) و منشأ بیست ویکمین سلالهء سلطنتی مصر بود.
].niss]
(1) - Tanis
(2) - Hyksos.
تانیست.
(اِ)(1) بلغت بربر خس الحمار(2)، رجل الحمام، حالوما، کحلا، شنجار، شنگار، انقلیا، قالقس و حمیرا را گویند. رجوع به لکلرک ج1 ص456 و ج2 ص29 و 345 و ذیل ص 346 همان کتاب و شنجار و حمیرا در لغت نامه شود.
(1) - Tanist.
(2) - Anchusa.
تانیستار.
(اِ) اسم جرم فلک نهم در دساتیر آمده. (آنندراج) (انجمن آرا). جسم آسمان نهم. (ناظم الاطباء).
تانیسر.
[سَ] (اِخ) نام شهری است در هندوستان. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). گردیزی در زین الاخبار آرد: در سنهء احدی و اربعمائه (401 ه . ق.)... چنین خبر آوردند مر امیر محمود را، که تانیسر جایی بزرگ است و بتان بسیار اندرون، و این تانیسر بنزدیک هندوان همچنان است که مکه بنزدیک مسلمانان، و سخت بزرگ دارند هندوان آن بقعت را، و اندر آن شهر بتخانهء سخت کهن و اندر آن بتخانه بتی است که آن را جکرسوم(1) گویند. چون امیر محمود رحمه الله این خبر بشنید رغبتش افتاد که بشود و آن ولایت را بگیرد و آن بتخانه ویران کند و مزدی جزیل خویشتن را بحاصل آرد و اندر سنهء اثنین و اربعمائه (402 ه . ق.) از غزنین برفت و قصد تانیسر کرد. چون بر او چیپال شاه هندوستان خبر یافت تافته گشت و رسول فرستاد سوی امیر محمود که اگر این عزم را بیفکنی و سوی تانیسر نشوی پنجاه فیل خیاره بدهم. امیر محمود رحمه الله بدان سخن التفات نکرد و برفت، (چون) به دیره رام رسید مردمان رام بر راه آمدند اندر انبوهی بیشه و اندر کمینگاهها بنشستند و بسیار مسلمانان را تباه کردند و چون به تانیسر رسید شهر خالی کرده بودند، آنچه یافتند غارت کردند و بتان بسیار بشکستند و آن بت جکرسوم را به غزنین آوردند و بر درگاه بنهادند و خلق بسیار گرد آمده بنظارهء آن. (زین الاخبار چ 1327 ص55).
از آنکه جایگه حج هندوان بودی
بهار گنگ بکند و بهار تانیسر.عنصری.
بکشت مردم و بتخانه ها بکند و بسوخت
چنانکه بتکدهء دارنی و تانیسر.فرخی.
رجوع به تانیشر شود.
(1) - در کتاب ماللهند ص56 و 252 «چکرسوام» و «جکرسوام» آمده است.
تانیشر.
(اِخ)(1) یکی از شهرهای مهم هند که بت موسوم به «چکرسوان»(2) در آن بود و نزد هنود مقدس محسوب میشد. رجوع به «تانیسر» و ماللهند بیرونی ص56، 97، 100، 152، 153، 159، 162، 163، 201، 252، 274 و 275 و التفهیم بیرونی چ جلال همایی ص193 و حاشیهء 8 صص 193-194 و ص199 شود.
.(سانسکریت)
(1) - Sthanesvara (2) - در زین الاخبار گردیزی «جکرسوم» آمده است. رجوع به حاشیهء 1 همین صفحه شود.
تانینگ وانگ.
(اِخ)(1) یا «چوئن»(2) پسر «فویون»(3) خاقان یکی از طوایف ترک که در اوائل قرن هفتم میلادی میزیست و بکمک امپراتور چین به سلطنت رسید. رجوع به احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج1 صص190-191 شود.
(1) - Taning Vang.
(2) - Cuen.
(3) - Fu-yun.
تان یو.
(اِ)(1) لقب پیشوایان ترکان جنوبی بود که بعداً به خاقان تبدیل گشت. رجوع به احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج1 ص181 شود.
(1) - Tan-yu.
تانیوک سارسس.
[سِ] (اِخ)(1) «بردیا» پسر کوچک کورش کبیر است. رجوع به ایران باستان ج1 ص 454 و 535 و «تانااکسار» و مخصوصاً «بردیا» شود.
(1) - Tanyoxarces.
تاو.
(اِ) تاب. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 289). چه در لغت فارسی واو به بای ابجد و برعکس تبدیل می یابد. (برهان) (ناظم الاطباء) (لسان العجم شعوری ج1 ورق 289). بمعنی تیو است. (فرهنگ اوبهی). ممالهء آن تیو نیز مستعمل است. رجوع بهمین کلمه شود. طاقت. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص407) (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) (شرفنامهء منیری) (برهان) :
همین بدره و برده و باژ و ساو
فرستیم چندان که داریم تاو.فردوسی.
زمانی دوید اسب جنگی تژاو
نماند ایچ با اسب و با مرد تاو.فردوسی.
ز کس ما نجستیم جز باژ و ساو
هر آنکس که او داشت با باژ تاو.فردوسی.
گنجشگ از آنکه فزون دارد تاو (کذا)
درکشیده به پشت ماهی و گاو.(1)
عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 407).
||قدرت. (برهان) (شرفنامهء منیری). توانائی. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). زور :
ز لشکر بیامد بر او تژاو
ورا بیش بود از یکی پیل تاو.فردوسی.
چو بینند تاو و بر و یال من
بجنگ اندرون زخم کوپال من.فردوسی.
به آواز گفت اسپنوی ای تژاو
سپاهت کجا هست و آن زور و تاو.
فردوسی.
خرد شکستی بدبوس طمع
در طلب تاو مگر تار خویش.ناصرخسرو.
بخواب اندرون دیده ام هفت گاو
همه فربه و نغز و با زور و تاو.
شمسی (یوسف و زلیخا).
||یارای مقاومت. تحمل :
ترا با چنین پهلوان تاو نیست
اگر رام گردد به از ساو نیست.فردوسی.
فرستی به نزدیک ما باژ و ساو
بدانی که با ما ترا نیست تاو.فردوسی.
همه شهر با او نداریم تاو
خورش بایدش هر شبی پنج گاو.فردوسی.
||بخشایش. امان. و این معنی نادر است :
مهان جهانش همه باژ و ساو
بدادند و بر خود گرفتند تاو.
دقیقی.
همی کرد خواهش مر او را تژاو
همی خواست از کشتن خویش تاو.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج3 ص866 س5).
||قهر و هیجان :
نشستند بر جایگاه تژاو
سواران ایران پر از خشم و تاو.فردوسی.
||روشنی و پرتو آفتاب و ماه و آتش باشد. (برهان). رجوع به انجمن آرا و آنندراج شود. ||پیچ و تاب. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). ||حرارت و گرمی. (برهان). ||محنت و مشقت. (برهان). ||اندوه. (برهان). بهمهء معانی رجوع به تاب شود.
(1) - مرحوم دهخدا این بیت را بدین گونه تصحیح کرده اند، شاید:
آب (یا خاک) افزون از آنکه دارد تاو
درکشیده به پشت ماهی و گاو.
تاوٍ.
[وِنْ] (ع ص) نعت است از تَواء بمعنی هلاک شدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). هلاک شونده. هالِک. (منتهی الارب) (المنجد).
تاوا.
(اِ) تاوه. (ناظم الاطباء)(1).
(1) - ظاهراً تلفظ ترکی تاوَه است.
تاواتا.
(اِ مرکب) مخفف تاواتاو است. شعوری در لسان العجم ج1 ورق 270 و ناظم الاطباء و صاحب آنندراج این کلمه را به تصحیف «تاوانا» آورده و بمعنی قدرت و قوت و توانایی گرفته اند و بیت ذیل از کمال اسماعیل را هم شاهد آورده اند :
هرکه او را هست معنی کمترک
بیش بینم لاف تاوانای او.
و صاحب آنندراج افزاید: و ظن من این است که «لاف دانایی او» گفته باشد، چه قوت با معنی مناسبت ندارد. در مآخذ دیگر کلمهء مورد بحث در همین بیت «تاواتای او» (به اضافت) آمده. و همین صحیح مینماید. رجوع به تاواتاو و تاوانا شود.
تاواتاو.
(اِ مرکب) قدرت و قوت و توانایی. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). محمد معین در حاشیهء برهان آرد: از «تاو» + «ا» (واسطه) + «تاو» = تاواتا. رجوع به تاواتا شود.
تاوان.
(اِ)(1) غرامت. (صحاح الفرس) (فرهنگ خطی کتابخانهء دهخدا) (شرفنامهء منیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان) (ناظم الاطباء). جریمانه. (ناظم الاطباء). جریمه. وجه خسارت. جبران ضرر :
به تاوانْش دینار بخشم ز گنج
بشویم دل غمگساران ز رنج.فردوسی.
تو از گنج تاوان آن بازده
بکشور ز فرموده آواز ده.فردوسی.
همان نیز تاوان، بفرمان شاه
رسانید خسرو بدان دادخواه.فردوسی.
لاجرم شهرتان ویران شد و مستغلی بدین بزرگی از آن من بسوختند، تاوان این از شما خواسته آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 562).
تنت کز بهر طاعت بُد بعصیانش بفرسودی
چه عذر آری اگر فردا بخواهند از تو این تاوان.
ناصرخسرو.
بفرمود تا خداوند اسب را بیاوردند و چندان که قیمت جو بود بوقت رسیدگی تاوان بستد و بخداوند زمین داد. (نوروزنامهء منسوب به خیام).
حلقه ای ار کم شود از زلف تو
خاتم جم خواه به تاوان آن.خاقانی.
پروانه بسوخت خویشتن را
بر شمع چه لازم است تاوان.سعدی.
در عالم حساب به این مایه زندگی
تاوان عمر از همه کس می توان گرفت.
تنها (از آنندراج).
تاوان اگر تو لعل دهی در حساب نیست
تو دل شکسته ای نه که گوهر شکسته ای.
(از آنندراج)
-امثال: سر را قمی میشکند تاوانش را کاشی میدهد.
گنه کنند گاوان، کدخدا دهد تاوان. (امثال و حکم دهخدا ج3 ص1328).
||عوض و بدل. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) :
کنی ما را همین دو روز مهمان
پس آنگه جان ما خواهی به تاوان.
(ویس و رامین).
دو عید است ما را ز روی دو معنی
که خوشی و خوبیش را نیست تاوان
همایون یکی هست تشریف خسرو
مبارک دگر عید اضحی و قربان.انوری.
||جرم و جنایت و زیان و گناه. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). نقص. تقصیر :
ز شاهی بر او هیچ تاوان نبود
بد آن بُد که عهدش فراوان نبود.فردوسی.
هر آن سپه که چو تو میر پیش جنگ بود
اگر ز پیل بترسد بر او بود تاوان.فرخی.
علی تکین را کز پیش تو ملک بگریخت
هزار عدل همان بود و صدهزار همان
اگر دل از زن و فرزند نازنین برداشت
بدان دو کار نبود از خرد بر او تاوان.فرخی.
اگر زمین برندهد تاوان بر زمین منه و اگر ستاره داد ندهد تاوان بر ستاره منه. (قابوسنامه).
ترا اسباب عطاری فراوان
تو کناسی کنی کس را چه تاوان.
ناصرخسرو.
نیست تاوان بر سرشک ابر و نور آفتاب
گر ز خارستان و شورستان برون ناید گیا.
معزی.
گوئی از اسم نکو، مرد نکوفعل شود
نه چو بد باشد تن، اسم ورا تاوان نیست.
سنائی.
پس این تاوان او خدای راست و ثانیاً رسول را و ثالثاً علی را. (کتاب النقض ص353).
بتو هرچند در انواع سخن تاوان نیست
اندر این شعر که گفتی زدر تاوانی.
فتوحی مروزی (در جواب انوری).
چون من و تو هیچ کسان دِهیم
بیهده بر دهر چه تاوان نهیم.نظامی.
تا هشیارم در طربم نقصان است
چون مست شوم بر خردم تاوان است
حالیست میان مستی و هشیاری
من بندهء آن دمم که شادی آنست.
(از جوامع الحکایات عوفی).
گوی را گویی که ای بیچاره سرگردان مباش
گوی مسکین را چه تاوانست چوگان را بگوی.
سعدی.
گنه بود مرد ستمکاره را
چه تاوان زن و طفل بیچاره را.(بوستان).
اگر این مرد از قید هستی خود بازرسته است، هرچه کند مانع نیست و اگر بخود گرفتار است، هرچه کند بر وی تاوان است. (رشحات علی بن حسین کاشفی). ||آنچه در قمار، باخته را به برنده دادن باید. ||مصادره. (آنندراج). رجوع به تاوان بودن و تاوان دادن و تاوان دار و تاوان زده و تاوان شدن و تاوان کردن و تاوان نهادن شود.
(1) - پهلوی: tavan حاشیهء برهان چ معین.
تاوان.
(اِخ)(1) بلوکی است به ایالت «اندْر - اِ - لوار»(2) فرانسه و در شهرستان «شی نون»(3)واقع است.
(1) - Tavant.
(2) - Indre-et-Loire.
(3) - Chinon.
تاوان.
(اِخ)(1) شهری است در «برن»(2)سویس، 3000 تن سکنه دارد.
(1) - Tavannes.
(2) - Berne.
تاوان.
(اِخ)(1) گاسپار دو سولکس دو مارشال فرانسه که در سال 1509 در «دیژون»(2) متولد شد و خدماتش در «ژارانک»(3) و «مون کونتور»(4) جالب و درخشان بود.
(1) - Tavannes, Gaspard de Saulx de.
(2) - Dijon.
(3) - Jaranc.
(4) - Moncontour.
تاوانا.
(اِ مرکب) مصحف تاواتا. رجوع به تاواتا و تاواتاو شود.
تاوان پس دادن.
[پَ دَ] (مص مرکب)غرامت دادن. ||عوض دادن مهمانی و یا چیز دیگر را: فلان تاوان بکسی پس نمیدهد، یعنی همیشه دست بگیر دارد نه دست بده. رجوع به تاوان و سایر ترکیبات آن شود.
تاوان دادن.
[دَ] (مص مرکب) دادن غرامت و جریمه. جبران ضرر :
یکی اسب پرمایه تاوان دهم
مبادا که بر وی سپاسی نهم.فردوسی.
از آن من آسان است که برجای دارم و اگر ندارمی، تاوان توانمی داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259).
جزع تو بغمزه برده جانها
لعل تو ببوسه داده تاوان.خاقانی.
جان بلب آورده ام تا از لبم جانی دهی
جان ز من بربوده ای باشد که تاوانی دهی.
عطار.
نعمتی را کز پی مرضات حق دریافتی
حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد.
سعدی.
رجوع به تاوان و سایر ترکیبات آن شود.
تاوان دار.
(نف مرکب) تاوان دارنده. دارندهء تاوان. کسی که جبران ضرر و خسارت را بعهده دارد. غرامت دار. ||ضامن. پذیرفتار. کفیل. رجوع به تاوان و سایر ترکیبات آن شود.
تاوان داری.
(حامص مرکب) ضمانت. پذیرفتاری. ضمان. رجوع به تاوان و سایر ترکیبات آن شود.
تاوان زده.
[زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)جریمه شده. (ناظم الاطباء). آنکه از او تاوان گرفته اند. کسی که جبران ضرر و خسارتی را پرداخته باشد. رجوع به تاوان و سایر ترکیبات آن شود.
تاوان شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) سربار شدن. زحمت افزودن. دشواری بوجود آوردن :
اندر این باران و گل او کی رود
بر سر و جان تو او تاوان شود.مولوی.
تاوان کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)مصادره. (منتهی الارب). جریمه گرفتن. دریافت خسارت :
بگربه ده دل و عکه سپرز و خیم همه
وگر یتیم بدزدد بزنْش و تاوان کن.کسائی.
هلاهل است خلاف خدایگان عجم
بجز بجان نکند مر چشنده را تاوان.
عنصری.
رجوع به تاوان و سایر ترکیبات آن شود.
||مجازاً، عیب گرفتن :
تا ندانی کار کردن باطلست از بهر آنک
کار بر نادان و عاجز بخردان تاوان کنند.
ناصرخسرو.
و خورشید عارض نورگسترش روشنی بر ماه دوهفته تاوان میکرد. (تاج المآثر).
تاوان نهادن.
[نَ دَ] (مص مرکب) گناه یا جرمی را بر کسی نهادن. کسی را مجرم و گنه کار دانستن : پس آنچه شما کردید تاوان آن چون بر دیگران می نهید؟ (کتاب النقض ص387). آنچه شما رافضیان کردید تاوان با دیگران چون می نهید؟ (کتاب النقض ص 386). رجوع به تاوان و ترکیبات دیگر آن شود.
تاوانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) تابخانه را گویند که گرمخانه باشد. (برهان). تابخانه. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ نظام) (لسان العجم شعوری ج1 ورق 291) (ناظم الاطباء). مخفف تابخانه است یعنی گرمخانه. (آنندراج) (انجمن آرا). لفظ مذکور مخفف تاوخانه است یا مرکب از لفظ تاو (تاب) و «آنه» بمعنی قابل. (فرهنگ نظام). ||خانهء تابستانی را گویند. (فرهنگ اوبهی). گرمخانه، خانه ایست که در پشت اطاقها سازند. این خانه چون از جریان هوا برکنار است، در زمستان گرم و در تابستان خنک است :
فلان تاوانه کو را در گشاده ست
سر دیوار او بر در نهاده ست.
(ویس و رامین)
تاوانیدن.
[دَ] (مص) غلطانیدن. غلتانیدن. پیچانیدن. (ناظم الاطباء).
تاوتک.
[وُ تَ] (اِ مرکب) «تا» + «تک» (ترکیب دو کلمه مترادف). صاحب برهان و آنندراج آرند: بمعنی دوتا و هر دوتا باشد - انتهی. مضاعف و دوتا و دولا. (ناظم الاطباء). هر دو تنها بود، شاعر گوید :
بتک تاو کر بیشتر تاوتک (؟)
که باشد که بیتی بود تاوتک.
(لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص 309 و حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
محمد معین در حاشیهء برهان پس از نقل معنی و شاهد لغت فرس اسدی آرد: پیدا است که تاوتک را مترادف و هر دو را بمعنی تنها و فرد گرفته و فرهنگ نویسان بعدی غلط خوانده و فهمیده اند. رجوع به «تا» و «تک» شود.
تاوخانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) تابخانه، که گرم خانه باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). حمام. (ناظم الاطباء). تاوانه. ||منزل تابستانی. (ناظم الاطباء). رجوع به تاوانه و تابخانه شود. ||کوره. (ناظم الاطباء). ||تابخانه یعنی کاروانسرا(1). (لسان العجم شعوری ج1 ورق 291).
(1) - در مأخذ دیگر به این معنی دیده نشد.
تاو دادن.
[دَ] (مص مرکب) تاب دادن. رجوع به تاب دادن شود.
تاودار.
(نف مرکب) تابدار. رجوع به تابدار شود.
تاودی.
[ ] (اِخ) ابوعبدالله (سیدی) محمد التاودی بن طالب بن سودة المری. (1128-1207 ه . ق.) او راست: 1- اسئلة و أجوبة و در حاشیهء آن نیز اسئله و اجوبه ای است تألیف عبدالقادر فاسی (فاس 1301). 2- حاشیة علی صحیح البخاری. 3- شرح تحفة الحکام تألیف ابن عاصم. (فاس 2 جلد). (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1643).
تاور.
[وَ] (اِ)(1) بمعنی عرض باشد که در مقابل جوهر است. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). ||عارضه و سانحه. (ناظم الاطباء).
(1) - محمد معین در حاشیهء برهان آرد: از دساتیر «فرهنگ دساتیر 239». (فرهنگ ایران باستان ج1 ص 47).
تاور.
(اِخ)(1) تور، نام قوم قدیمی است در جوار شبه جزیرهء قریم (کریمه) که منسوب به تورید است. (از قاموس الاعلام ترکی). قومی به همسایگی سکاها که در قریم امروز مسکن داشتند. رجوع به ایران باستان ج 1 ص598، 599، 602 («تاورها») و رجوع به تاوریذه شود.
(1) - Taures.
تاور.
(اِخ)(1) فلیکس. خاورشناسی است از مردم چک که در سال 1937 م. ظفرنامهء شامی را تصحیح و طبع کرد. رجوع به کتاب از سعدی تا جامی برون ترجمهء علی اصغرحکمت ص 204 و 388 شود.
(1) - Flix Tauer.
تاورسیوم.
[رِ] (اِخ)(1) در خطهء قدیم «مسیا» قصبه ای است که موطن امپراتور ژوستین بود. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Tauresium.
تاورمان.
[وَ] (ص) زیر و زبر. (ناظم الاطباء).
تاورن.
[وِ] (اِخ)(1) مرکز بلوکی است به ایالت «وار»(2) فرانسه و در شهرستان «دراگینیان»(3) واقع است و معدن آلومینیوم دارد.
(1) - Tavernes.
(2) - Var.
(3) - Draguignan.
تاورنی.
[وِ] (اِخ)(1) مرکز بلوکی است به ایالت «سن - اِ - اُواز»(2) فرانسه و در شهرستان «پونتواز»(3) واقع است. دارای 7100 تن سکنه و یک کلیسا است که سبک معماری آن گوتیک و متعلق به قرنهای 12 و 13 میلادی میباشد.
(1) - Taverny.
(2) - Seine-et-oise.
(3) - Pontoise.
تاورنیه.
[وِ یِ] (اِخ)(1) ژان باتیست. سیاح فرانسوی که در سال 1605 م. در پاریس متولد شد. وی فرزند «گابریل تاورنیه» جغرافیادان بود. در اوان جوانی علاقهء بسیار بسفر پیدا کرد. او هنگامی که بیش از 15 سال نداشت، خانهء پدر را بقصد مسافرت و گردش ترک کرد. نخست در اروپای غربی و مرکزی بسیر و سیاحت پرداخت و تا لهستان رفت و سپس به ترکیه سفر کرد و در سال 1632 م. به ایران آمد(2) و پس از مراجعت به پاریس بعنوان بازرگان به هندوستان رفت و بسال 1642 به فرانسه بازگشت و چهار بار دیگر بسالهای 1643 - 1649،1652 - 1656، 1657 - 1662 و 1663 - 1668 به کشورهای آسیای جنوبی مسافرت کرد و بسال 1668 پس از مسافرت به دماغهء امید (جنوب افریقا) با ثروت زیادی به فرانسه بازگشت و مورد توجه و لطف لویی چهاردهم پادشاه فرانسه قرار گرفت و به مقام بارونی نایل گشت و به انتشار سفرنامهء خود پرداخت ولی در عین حال از امور بازرگانی کناره نگرفت. وی بسال 1689 هنگامی که عازم سفری به آسیا برای بازرگانی بود، در مسکو وفات یافت. در سیاحتنامه هایش از اوضاع ممالک عثمانی و ایران و هند مطالب جالبی آمده است.
(1) - Tavernier, Jean - Baptiste. (2) - در حدود سال 1046 هجری قمری.
تاوروس.
(اِخ) تلفظ ترکی «توروس»(1). رجوع به توروس و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Taurus.
تاورومنوس.
[رُ مِ نُسْ] (اِخ)(1) نام نهری است در جزیرهء اقریطش (کرت) که در جهت غربی سنجاق «رسمو» جریان دارد و از ساحل شمالی جزیره وارد بحرالجزایر میشود. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Tauromenos.
تاوریده.
[وَ دَ] (ن مف) بمعنی عارض شده باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). این کلمه از برساخته های فرقهء آذرکیوان است. محمد معین در حاشیهء برهان آرد: از فرهنگ دساتیر ص 239. رجوع به تاور شود.
تاوریده.
[دَ] (اِخ) تلفظ ترکی «تورید»(1). رجوع به «قریم» و «کریمه» و «تورید» و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Tauride.
تاوستن.
[وَ / وِ تَ] (مص) مقاومت کردن :
عدوی تو تنست ای دل حذر کن
نتاوی با کس ار با او نتاوستی.
ناصرخسرو (دیوان ص473).
تاوسه.
[وَ سَ / سِ] (اِ) تابسه است. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ نظام) (لسان العجم شعوری ج1 ورق 291 ب) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). چراگاه. (لسان العجم شعوری ایضاً). رجوع به «تابسه» شود.
تاوش.
[وُ] (اِ صوت) بزبان ترکی جغتائی صدای پا را گویند و با دو واو (تاووش) هم گویند. (از لسان العجم شعوری ج1 ورق 279). صدا و آواز پا. (ناظم الاطباء). رجوع به تاووش شود.
تاوک.
[وَ](1) (اِ) خر و گاو جوان را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 281) (از شرفنامهء منیری). تاول. (فرهنگ جهانگیری) (شرفنامهء منیری). کره خر و گوساله. (ناظم الاطباء) (لسان العجم شعوری ج1 ورق 284 ب). در برهان بمعنی خر و گاو جوانه نوشته و همانا لام را کاف دانسته زیرا که در فرهنگ رشیدی تاول خر و گاو جوان را گفته است مستند بشعر فخری(2)... (آنندراج) (انجمن آرا). تاوک بمعنی گاو جوانه یعنی تاوَل و تاوک غلط و تصحیف خوانیست چنانکه فرهنگ اسدی و شمس فخری که هر دو رعایت آخر کلمات را کرده اند، تاول با لام ضبط کرده اند نه با کاف. رجوع به تاول در همین لغت نامه شود.
(1) - در معیار جمالی شمس فخری که بر اساس رعایت حرف آخر است، «تاول» ضبط شده است.
(2) - در معیار جمالی شمس فخری که بر اساس رعایت حرف آخر است، «تاول» ضبط شده است.
تاو کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) گرم کردن. ||بسلامتی نوشیدن شراب. (ناظم الاطباء).
تاوگی.
[وَ / وِ] (ص نسبی) مرکب از «تاوه» (تابه) + «ی» (علامت نسبت) و ابدال های غیرملفوظ به گاف فارسی. منسوب به تاوه، آنچه که در تاوه پزند مانند نان و جز آن.
- نان تاوگی؛ نانی که در تاوه پزند امروز در گناباد خراسان مستعمل است : رنج یاوگی نابرده نان تاوگی ناخورده. (راحة الصدور راوندی).
||نان روغنی که شبهای برات به نیت خیرات مردگان پزند. رجوع به «تابه» و «تاوه» در همین لغت نامه شود.
تاول.
[وَ / وِ] (اِ) آبله بود که بسبب سوختن یا کار کردن بر اعضاء دست و پا پدید آید. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ نظام) (از ناظم الاطباء). با لفظ زدن و کردن استعمال میشود. در تهران این لفظ را با فتح «واو» استعمال میکنند و در قزوین با ضم «واو». (فرهنگ نظام). و آن مخفف تاب ول است مرکب از تاب بمعنی حرارت و ول که بلغت دری گل باشد و معنی ترکیبی آن گل آتش، چه بطریق مجاز داغ آتش را گل گویند چنانچه سامانی بدان تصریح کرده(1) و الیق آن است که مخفف تاوول گوییم چه در اصل لغت دری تاب به «واو» است بجهت استکراه دو به «واو»، یکی را اسقاط کردند. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). حباب گونه ای که از سوختگی یا بیماری چون منطقه بر پوست پدید آید.
(1) - بر اساسی نیست.
تاول.
[وَ] (اِ) گاو جوان بود که هنوز کار نکرده باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 321). تاوک. (فرهنگ جهانگیری) (شرفنامهء منیری) (لسان العجم شعوری ج1 ورق 284). گاو جوان. جهانگیری و سروری تاوک (با کاف) را هم به این معنی ضبط کردند و چون احتمال قوی تصحیف بود ضبط نکردم. (فرهنگ نظام). گاو باشد. (فرهنگ اوبهی). خر و گاو جوانه را گویند. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) (از لسان العجم شعوری ج1 ورق 284 ب) (از ناظم الاطباء). محمد معین در حاشیهء برهان آرد: همریشهء توله، تر، ترانه، رجوع به توله شود :
پردل چون تاول است و تاول هرگز
نرم نگردد مگر به سخت غبازه.منجیک.
چنان ببینی(1) تاول نکرده کار هگرز
بچوب رام شود یوغ را نهد گردن.
اورمزدی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 321).
گاه بخشش بسایلان بخشد
گله ها اسب و استر و تاول.
شمس فخری (از فرهنگ جهانگیری).
(1) - ن ل: تو بینی، نبینی، که بینی.
تاول زدن.
[وَ / وِ زَ دَ] (مص مرکب)تاول کردن. آبله برآوردن. تَنَفُّظ. رجوع به تاوِل و تاول کردن شود.
تاول کردن.
[وَ / وِ کَ دَ] (مص مرکب)تاول زدن. آبله کردن چنانکه جائی سوخته از بدن آدمی یا حیوانی دیگر، یا کف پای کسی که راه بسیار پیموده. رجوع به تاول و تاول زدن شود.
تاوماالرهاوی.
[مَرْ رَ ی ی] (اِخ) از علمای نصاری و او راست: رساله ای خطاب بخواهر خویش در ذکر ماجرای میان او و مخالفین وی به اسکندریه. (ابن النسیم).
تاون.
[وَ] (اِ) گوساله ای که به جفت بندند کشت زمین را. (از لسان العجم شعوری ج1 ورق 286). این کلمه مصحف تاوَل است.
تاوندگی.
[وَ دَ / دِ] (حامص) تابندگی. رجوع به تابندگی شود.
تاونده.
[وَ دَ / دِ] (نف) تابنده. رجوع به تابنده شود.
تاووش.
(اِ صوت) تاوش و صدا و آواز پای. (اشتینگاس) (ناظم الاطباء). رجوع به تاوش شود.
تاوه.
[وَ / وِ] (اِ) تابه. (شرفنامهء منیری) (ناظم الاطباء). همان تابه است که مرقوم شد. (آنندراج) (انجمن آرا). مبدل تابه. (فرهنگ نظام). ظرفی باشد که در آن خاگینه پزند و ماهی بریان کنند. (برهان). ظرفی مسین دسته دار برای سرخ کردن ماهی و بادنجان و کدو، و بو دادن آجیل و غیره. رجوع به تابه و طابق و طاجن شود. ||تار جامه بود. (فرهنگ اوبهی). ||پای تاوه. نواری که بساقهای پا می پیچند. (ناظم الاطباء). پای تابه. رجوع به پای تابه و پای تاوه شود. ||خشت پخته و آجر بزرگ را نیز گویند. (برهان).
تاوه قران.
[وَ قَ] (اِخ) دهی است از دهستان گل تپه فیض اللهبیگی بخش مرکزی شهرستان سقز که در 6هزارگزی خاور سقز و 2هزارگزی جنوب رودخانهء سقز واقع است. کوهستانی و سردسیر و 140 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات و محصول آنجا غلات و لبنیات و توتون است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
تاوه گر.
[وَ / وِ گَ] (ص مرکب) کسی که تاوه سازد. قلاّء. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات حسن خطیب).
تاوی.
(ع ص) کسی که بیفتد و یا هلاک شود. (ناظم الاطباء).(1) رجوع به تاوٍ شود.
(1) - این کلمه اسم فاعل از «توی» لفیف مقرون است.
تاوی.
[ی ی] (ع ص نسبی) نسبت به «تاء» از حروف مبانی (تهجی). (از المنجد). منسوب به تا. و شعری که آخر آن تا باشد. (ناظم الاطباء).
تاویدگی.
[دَ / دِ] (حامص) حالت و کیفیت تاویده. رجوع به تاویدن و تابیدن شود.
تاویدن.
[دَ] (مص) مبدل تابیدن. (فرهنگ نظام). تابیدن. (ناظم الاطباء) (لسان العجم شعوری ج1 ص 286). درخشیدن. (ناظم الاطباء). ||پیچیدن. ||گرم کردن. (ناظم الاطباء) (لسان العجم شعوری ایضاً). ||عصبانی شدن. برافروختن. (لسان العجم شعوری ایضاً). ||عصبانی کردن و آتش خشم کسی را برافروختن. (لسان العجم شعوری ایضاً). ||گردیدن. ||ستردن. (ناظم الاطباء). ||تاب آوردن. تحمل کردن :
گرنه بدبختمی مرا که فکند
به یکی جاف جاف زودغرس
او مرا پیش شیر بپسندد
من نتاوم بر او نشسته مگس.رودکی.
||مقاومت کردن. برآمدن. ایستادگی کردن :
عدوی تو تن است ای دل حذر کن
نتاوی با کس ار با او نتاوستی.ناصرخسرو.
||تافتن. پیچیدن. منحرف شدن :
اگر طریق یقین خواهی و سبیل صواب
سر از متابعت مصطفی و آل متاو.
شیخ آزری.
تاویدنی.
[دَ] (ص لیاقت) از «تاویدن» + «ی» (مزید مؤخر لیاقت). تابیدنی. رجوع به تاویدن و تابیدن شود.
تاویده.
[دَ / دِ] (ن مف) از تاویدن، مبدل تابیدن. تابیده. رجوع به تاویدن و تابیدن و تابیده شود.
تاویرا.
(اِخ)(1) شهری است به پرتقال که چندان با اقیانوس اطلس فاصله ندارد. ماهی «تون»(2) در آنجا صید شود و 11000 تن سکنه دارد. میوه و شراب سفید آن معروف است.
(1) - Tavira.
(2) - Thon.
تاویره.
[رَ] (اِخ) تاویرا. رجوع به تاویرا و قاموس الاعلام ترکی شود.
تاویستوق.
(اِخ) تلفظ ترکی تاویستوک. رجوع به تاویستوک و قاموس الاعلام ترکی شود.
تاویستوک.
[تُ] (اِخ)(1) شهری است به انگلستان و 4800 تن سکنه دارد. موطن سرفرانسیس دریک(2) دریاسالار معروف و مورد توجه ملکه الیزابت است. صومعهء ویرانی که متعلق بقرن دهم میلادی است، در آن جا هست. صادرات آن غلات و مواشی است.
(1) - Tavistock.
(2) - Francis Drake.
تاویسی.
(اِخ) تیره ای از ایل طیبی شعبهء لیراوی (از ایلات کوه گیلویهء فارس). (جغرافیای سیاسی کیهان ص98).
تاویله.
[لَ] (ع اِ) گیاهی است. (منتهی الارب).
تاه.
(اِ) عدد فرد. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). عدد فرد را هم گفته اند که در مقابل جفت است. (برهان). بمعنی تاه(1)یعنی طاق که عدد فرد باشد. (آنندراج) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء). ||فرد و یک و تک. (فرهنگ نظام) :
بسا شها که نیارد ز خرد جوی گذشت
تو چند راه گذشتی ز چند بحر به تاه.
فرخی (از انجمن آرا).
همتاه(2) شه شرق ز کس نشنود این ماه
زیرا ملک الشرق ز همتاهان تاه است.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری).
رجوع به «تا» و «طاق» شود. ||بمعنی ته و لای هم آمده است چنانکه گویند یک تاه و دوتاه یعنی یک لای و دولای. (برهان) (ناظم الاطباء). بمعنی توی آید. و تاء و تو و ته و لا مترادف اینند. (شرفنامهء منیری). طبقه و لا و تاه. (از فرهنگ نظام).(3)
- دوتاه؛ دولا. خم. خمیده :
آسمان خواهد کایوان سرای تو بود
زین سبب طاق مثالست و کمان پشت دوتاه.
فرخی.
قامت دوتاه کردی، یکتا شود، مباش
همتای دیو، تا نروی در جهان دوتاه.
سوزنی.
شعلهء صبح از آفتاب دورنگ
درزد آتش به آسمان دوتا.انوری.
رجوع به تا شود.
||تای. نظیر. مانند. شبیه. مثل. چون همتاه، همتای و همتاهان. رجوع به «تا» و «تای» شود. ||زنگی باشد که بر روی شمشیر و امثال آن نشیند. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). و رجوع به فرهنگ رشیدی و انجمن آرا و آنندراج و ناظم الاطباء و فرهنگ نظام شود. ||تفسیر لفظی است که آن را بعربی مَحض گویند... (برهان). محض. (ناظم الاطباء).
(1) - چنین است و صحیح «تا» باشد.
(2) - در فرهنگ نظام: همتای.
(3) - در فرهنگ نظام این کلمه بصورت مصدر معنی شده است.
تاهرت.
[هَ] (اِخ) معجم البلدان آرد: «نام دو شهر است مقابل یکدیگر به اقصای مغرب که یکی را تاهرت قدیم و دیگری را تاهرت جدید گویند که بین آنها و مسیله 6 منزل است و میان تلمسان و قلعهء بنی حماد واقع است... صاحب جغرافیا آرد: تاهرت در اقلیم چهارم و عرض آن 38 درجه و شهری بزرگ است...». رجوع به معجم البلدان ج2 ص354 و الجماهر ص241 و نزهة القلوب چ گای لیسترانج ج 3 ص 264 و حلل السندسیه ج1 ص268 و 271 و قاموس الاعلام ترکی ج3 ص1620 و الانساب سمعانی ورق 102 ب شود.
تاهرتی.
[هَ ی ی / هَ] (ص نسبی) منسوب به تاهرت. رجوع به تاهرت شود.
تاهرتی.
[هَ] (اِخ) رسول پادشاه مصر به ایران. رجوع به ترجمهء تاریخ یمینی ص397 و 402 شود. سمعانی آرد: وی مردی فصیح و آشنا بعلوم اسماعیلیان بود. برای دعوت سلطان محمود به خراسان آمد، محمود کار او را بمردم نیشابور واگذاشت و ائمهء فرق در مجلسی با تاهرتی فراهم آمدند و استاد عبدالقاهربن طاهر بغدادی نیشابوری مکنی به ابی منصور با وی مباحثه کرد و او را ملزم ساخت چنانکه جواب نیارست گفت و ائمه بقتل او فتوی دادند. محمود به القادربالله ماجری بنوشت و القادر بکشتن تاهرتی فرمود و وی را در نواحی بست بکشتند. (الانساب ورق 102 ب).
تاهرتی.
[هَ] (اِخ) احمدبن القسم بن عبدالرحمن تاهرتی مکنی به ابوالفضل. از او حافظ ابوعمربن عبدالبر روایت کند. (الانساب سمعانی ورق 102ب).
تاهرتی.
[هَ] (اِخ) قاسم بن عبدالله از مشایخ صوفیه است. صحبت عمروبن عثمان و بکربن حماد را دریافت. (الانساب سمعانی ورق 102 ب).
تاه کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) تا کردن. خم کردن. لا زدن. دولا کردن. رجوع به «تا» و «تاه» شود.
تاهو.
(اِ) عرق شراب. (برهان) (ناظم الاطباء). نوعی از شراب. (غیاث اللغات). شراب عرقی. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا). جوهر شراب است که آن را عرق گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). ماده ای مایع و مسکری که از تقطیر شراب و یا کشمش و یا خرمای تخمیرشده در آب بدست می آید و مخلوطی است از الکل و آب و بهترین تاهوها تاهویی است که از تقطیر شراب یا کشمش حاصل شده باشد و تاهویی که از تقطیر سیب زمینی و چغندر و بعضی غلات مانند گندم و برنج و ارزن و جز آن بدست آورده باشند شرب وی مخل سلامتی و مولد بسیاری از امراض مهلک است. (ناظم الاطباء) :
تکلف نیست حاجت، خوبرویی خواهم و کنجی
میی تاهو نه انگوری سکورهء گل نه جام جم.
امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
چشمهء خورشید را در ته نشاند
عکس ساقی کرتهء تاهو نماند.(1)
امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
و تاهو بمعنی عرق را می پخته گویند و شراب نو را خام، چنانکه گفته، مصراع:
خام درده پخته را و پخته درده خام را.
و خواجه حسن دهلوی گفته:
رخش خوی کرده دیدم رفتم از خویش
عجب خاصیتی بود این عرق را.
اما تاهو در شعر خسرو دلالت کند بر شراب غیرانگوری مانند نبیذ و امثال آن که پست تر از انگوری است. (آنندراج) (انجمن آرا).
(1) - در انجمن آرا و آنندراج:
عکس ساقی کرتهء تاهو نمود
چشمهء خورشید را در ته نشاند.
تاهور.
(ع اِ) ابر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سحاب. (ناظم الاطباء).
تاهوکماش.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان گلاشکرد در بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 55 هزارگزی باختر کهنوج و بر سر راه مالرو کهنوج به گلاشکرد واقع است و 30 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
تاهیتی.
(اِخ)(1) «تاییتی» یا «اُتاییتی» یا «اُتاهیتی»(2) از جزایر اصلی مجمع الجزایر پولی نزی(3) و از مستعمرات فرانسه در اقیانوسیه است که در وسط اقیانوس آرام و در انتهای شرقی پولی نزی واقع است. مساحتش در حدود 1048 کیلومتر مربع است و 30500 تن سکنه دارد و مرکز آن «پاپیت»(4)که تنها شهر مهم این جزیره است. جزیرهء تاهیتی از دو قطعه خاک آتشفشانی متصل بهم تشکیل یافته است که بوسیله تنگهء «تاراوَاُ»(5)بیکدیگر پیوسته شده اند. سرزمینی است کوهستانی و بلندترین کوههای آن «اوروهِنا»(6) است. اطراف این جزیره از بریدگی های شدید و تند و از سنگهای مرجانی احاطه شده است. در منطقهء حاره واقع و هوای آن بر اثر کوهستانی بودن و تأثیر آب دریا نسبةً گرم و سالم و خوش میباشد. ساکنین جزایر پولی نزی دارای خصایل و آداب مطبوع و ملایم میباشند و مردم تاهیتی هم در این صفات با ساکنین جزایر مذکور مشترکند. اهالی تاهیتی بزبان پولی نزی تکلم کنند و ابتدا با روشهای اولیه و ساده بکار کشاورزی اشتغال داشتند پس از ورود مردم اروپا بدان سرزمین و راهنمایی آنان وضع کشاورزی بومیان تا حدی تغییر کرد. محصول آنجا عبارتست از: موز، پرتقال، لیمو، وانیل، نارگیل، نیشکر، توتون، ذرت و غیره. مردم بومی علاوه بر کار کشاورزی بصید ماهی و خرچنگ و مروارید هم می پردازند. این جزیره بسال 1605 م. بوسیلهء «کیرو»(7) کشف و بسال 1767 بوسیلهء «والی»(8) شناخته شد. اهالی تاهیتی در نیمهء اول قرن نوزدهم بوسیلهء مبشرین کاتولیک و پرتستان تبلیغ شدند و به دین مسیح درآمدند. در سالهای 1842-1846 م. بین فرانسه و انگلستان بر سر تصاحب آن جدالهائی درگرفت ولی بالاخره بسال 1880 در زمرهء مستملکات فرانسه درآمد.
(1) - Tahiti.
(2) - Taiti. Otaiti. Otahiti.
(3) - Polynesie.
(4) - Papeete.
(5) - Taravao.
(6) - Orohena.
(7) - Queiros.
(8) - Wallis.
تاهیس ماساد.
(اِخ) بعقیدهء هرودوت(1)یکی از ارباب انواع مورد ستایش سکاها و خدای دریاها بود. رجوع به ایران باستان ج1 ص587 شود.
(1) - کتاب 4 بند 59.
تاهی یا.
(اِخ)(1) نامی است که یکی از مورخین چین به یونانیها و باختری ها داده است. رجوع به ایران باستان ص2263 و 2264 شود.
(1) - Tahia.
تای.
(اِ)(1) جامه واری باشد از قماش. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ اوبهی). رجوع به غیاث اللغات و لسان العجم شعوری ج1 ورق 296 ب شود :
تا بدیوان ممالک در حساب
زر به دینار آید و جامه به تای
عقد عمرت باد محکم تا بود
همچنین قانون این دولت بپای.
نزاری قهستانی (از فرهنگ جهانگیری).
تو آنجا آی و از آن بزّاز تای اطلس قیمتی به هر بها که گوید، بخر. (سندبادنامه ص238). گنده پیر تای جامه در زیر بالش نهاد. (سندبادنامه صص 239-240). ||بمعنی طاقه هم آمده است همچو چند تای جامه و چند تای کاغذ یعنی چند طاقهء جامه و چند طاقهء کاغذ. (برهان). طاقه. (ناظم الاطباء) (از شرفنامهء منیری). بمعنی تختهء کاغذ. (غیاث اللغات) :
چهل تای دیبای زربفت گون
کشیده زبرجد بزر اندرون.فردوسی.
||تو، که آن را ته و لای نیز گویند. (غیاث اللغات). لای: و یک تای؛ یک لای و دوتای؛ دولای. (ناظم الاطباء). رجوع به لسان العجم شعوری ج 1 ورق 296 ب شود. تا. تاه. خم :
پشت دوتای فلک راست شد از خرمی
تا چو تو فرزند زاد مادر ایام را.
سعدی (از لسان العجم شعوری ایضاً).
||تار. (لسان العجم شعوری ج1 ورق 296 ب) بمعنی تا. مخفف تار. (از فرهنگ نظام). کناغ؛ تای ابریشم. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تای مو. تار مو :
او مست بود و دست به ریشم دراز کرد
برکند تای تای و پراکند تارتار.سوزنی.
و اغلب آن جماعت را بکشت و بعضی به یک تای موی جان ببرد(2). (جهانگشای جوینی ج1 ص 70). ||تای بار را نیز میگویند که نصف خروار باشد و بعربی عدل خوانند. (برهان). عدل و بار که نصف خروار باشد. (ناظم الاطباء). تا. لنگه. تاچه. ||طاق که ضد جفت باشد. (غیاث اللغات). تا. تک. طاق. فرد. وَتر. مقابل جفت، ضد زوج :
دگر وتر را طاق دان طاق تای.
(نصاب الصبیان).
||بمعنی عدد هم هست. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء) (از لسان العجم شعوری ج1 ورق 296 ب). چنانکه گویند یک تای و دوتای یعنی یک عدد و دو عدد. (برهان) (از ناظم الاطباء). ترجمهء فرد هم هست. (برهان)(3). بمعنی عدد نیز آمده است. (آنندراج) (انجمن آرا). عدد چنانکه یکتا و دوتا و سه تا و چهارتا.
- تای پیراهن و توی پیراهن؛ یعنی یک پیراهن. (آنندراج) :
دیدهء نرگس شود بینا اگر فصل بهار
یوسفم با تای پیراهن ز بستان بگذرد.
اشرف (از آنندراج).
- تای تشریف؛ یک خلعت. (غیاث اللغات). یک خلعت از عالم تای پیراهن چنانکه گذشت. (آنندراج) :
تای تشریف صاحب عادل
که جهان را بعدل صد عمر است.
انوری (از آنندراج).
فراهانی علیه الرحمة در شرح همین بیت از صاحب شرفنامه نقل کرده که گاه باشد که تعبیر از چیزی بحرفی از اسم وی کنند مثلاً تای تشریف گویند و تشریف خوانند و سین سخن گویند و سخن مراد باشد. (آنندراج). ||شبیه و نظیر و مانند. (ناظم الاطباء). مثل و مانند. (فرهنگ نظام): او تای تو نیست. رجوع به «همتا» شود. ||تا. نغمه :
بر سر سرو زند پردهء عشاق تذرو
ورشان تای(4) زند بر سر هر مغروسی.
منوچهری.
||نام حرف سوم از حرف تهجی عربی است. (فرهنگ نظام).
(1) - محمد معین در حاشیهء برهان آرد: پهلوی tak(پارچه، قطعه، تکه)، yaktak(یکتا). کردی tai(شاخه). بلوچی tax, tak. گیلکی ita(یک عدد).
(2) - ن ل: ببردند.
(3) - گیلکی: ایته ita(یک عدد). از حاشیهء برهان چ معین.
(4) - بگمان من چنانکه بعض نسخ نیز همین است، کلمهء «نای» با «نون» نیست بلکه با «تاء» است چه قرین پردهء عشاق می آید و «نای» آلت است نه نغمه و «تای» همان است که در «چهارتا» و «سه تا» و «دوتا» در نغمات و آهنگها آمده است. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
تای.
(اِخ)(1) شطی در اسکاتلند بریتانیای کبیر که وارد دریای شمال شود. این شط از کوههای «گرامپیان»(2) سرچشمه گیرد و بنامهای «فیلان»(3) و «دوچات»(4) نامیده شود، آنگاه از «بن لاورس»(5) گذرد و «لوچ - تای»(6) خوش منظره را تشکیل دهد. سپس از جمله کوههای گرامپیان خارج گردد و در این ناحیه گلوگاه آن بسیار زیبا و دیدنی است پس از آن که در درهء «استراثمور»(7) به رود «ایزلا»(8) پیوندد و ناحیه «پرث»(9) را مشروب سازد پس از آن بستر شط عریض گردد و خلیج زیبائی در این بستر بوجود آید که بنادر «دوندی»(10) و «نیوپورت»(11) بر روی آن قرار دارند. طول این شط از 1930 هزار گز افزون است.
(1) - Tay.
(2) - Grampians.
(3) - Fillan.
(4) - Dochatt.
(5) - Ben-Lawers.
(6) - Loch-Tay.
(7) - Strathmore.
(8) - Isla.
(9) - Perth.
(10) - Dundee.
(11) - Newport.
تای.
(اِخ)(1) ژان دو لا تای. شاعر فرانسوی که در حدود 1540 م. در «بونداروی»(2)متولد شد و بسال 1608 درگذشت. نخست به تحصیل حقوق پرداخت آنگاه خود را وقف ادبیات کرد. از اوست: 1- تفأل(3) (1574 م.). 2- تاریخ تقلیدهای لیگ(4) (1595 م.). 3- شاؤل(5) (تراژدی) حاوی مقدمه ای دربارهء تراژدی (1572 م.). 4- نگرومان(6) کمدی (1573 م.) و غیره. رجوع به مادهء بعد شود.
(1) - La Taille, Jean De.
(2) - Bondaroy.
(3) - Geomancie.
(4) - Histoire des singeries de la Ligue.
(5) - Saul.
(6) - Negromant.
تای.
(اِخ)(1) ژاک دو لا تای. برادر «تای» سابق الذکر که در بونداروی بسال 1542 م. متولد شد و در طاعون 1562 درگذشت. آثار وی را برادرش «ژان دو لا تای» انتشار داد از آن جمله: 1- روش ساختن شعر در فرانسه چنانکه در یونانی و ایتالیایی (1573 م.) 2- یک هجو(2). 3- چکامه ها(3). 4- دو طرح در تراژدی. رجوع به مادهء قبل شود.
(1) - La Taille, Jacques.
(2) - Une Satire.
(3) - Odes.
تایاباد.
(اِخ) تایاباذ، قریه ای در بوشح(1) از اعمال هرات(2). (انساب سمعانی ورق 102 ب) (معجم البلدان ج2 ص357). در مرآت البلدان ج1 ص337 این کلمه به تصحیف تایاد آمده است. رجوع به تایباد، طایباد، طیبات و تایب آباد شود.
(1) - در انساب سمعانی «فوشح» و آن مصحف فوشنج یا بوشنج معرب پوشنگ است.
(2) - تایباد که در بعضی کتب جغرافیایی «تایاباد»، تایاباذ و طایباد آمده اکنون در تداول عوام «طیبات» تلفظ شود و نام قصبهء مرکزی بلوک پائین ولایت باخرز و خواف به سرحد ایران و افغانستان است ولی در خاک ایران واقع می باشد. رجوع به شدالازار چ قزوینی و اقبال ص 119 و 120 حاشیهء 4 شود.
تایابادی.
(ص نسبی) منسوب به تایاباد است. رجوع به تایاباد و تایابادی ابراهیم بن محمد و رجوع به تایب آبادی شود.
تایابادی.
(اِخ) ابراهیم بن محمد تایابادی مکنی به ابوالعلاء فقیه و پیشوای کرامیة بود. حافظ ابوالقاسم علی بن الحسن بن هبة الله دمشقی و دیگران از وی روایت کرده اند. (معجم البلدان ج2 ص357). رجوع به انساب سمعانی ورق 102 ب شود.
تایاباذ.
(اِخ) تایاباد. رجوع به تایاباد شود.
تایاباذی.
[ی ی](1) (اِخ) تایابادی. رجوع به تایابادی ابراهیم بن محمد شود.
(1) - در فارسی به تخفیف «یا» آید.
تایاد.
(اِخ) مصحف تایاباد، تایاباذ، تایباد و تایب آباد است. رجوع به مرآت البلدان ج1 ص 337 و تایاباد و تایباد و تایب آباد شود.
تایادوس.
(اِخ) برادر و سپهسالار امپراطور روم و سفیر وی به ایران در دوران پادشاهی خسروپرویز. این نام در شاهنامه تصحیف شده و بصورت «نیاطوس» ضبط گردیده. محمد معین در مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی آرد: این نام (نیاطوس) باید تایادوس(1) = تئودوسیوس(2) باشد. (یشتها ج1 ص560 حاشیه). همین نام در تاریخ بی نام سریانی دربارهء دورهء ساسانیان فئودوسیوس آمده. (مجلهء پیام نو سال سوم شمارهء 2 ص 56 و 58) :
بیامد نیاطوس با رومیان
نشسته بر فیلسوفان به خوان.فردوسی.
نیاطوس کان دید انداخت نان
ز آشفتگی باز پس شد ز خوان.فردوسی.
رجوع به نیاطوس و ولف ص829 شود.
(1) - Taiadus.
(2) - Theodosius.
تایاق.
(اِ) تاباق و چوب دستی و چوب گنده ای که قلندران در دست گیرند. (ناظم الاطباء). رجوع به لسان العجم شعوری ج1 ورق 281 شود :
خلاف امر را کرده بهانه
زده تایاق بر سر رستمانه.
میرنظمی (لسان العجم شعوری ایضاً).
تایان بهادر.
[بَ دُ] (اِخ) از امراء ترک و رسول امیر تیمور گورکان به نزد «زنده حشم». رجوع به حبیب السیر چ خیام ج3 ص405 و 420 شود.
تایاندیه.
[یِ] (اِخ)(1) رنه - گاسپار که وی را «سن - رنه»(2) نیز می گفتند. ادیب فرانسوی است که بسال 1817 م. در پاریس متولد شد. وی در شناساندن ادبیات کشورهای دیگر در فرانسه سهم بسزایی داشت و در سال 1879 درگذشت.
(1) - Taillandier, Rene - Gaspard.
(2) - Saint-Rene.
تایانگ خان.
(اِخ) «تابوقا» پسر «اینانج خان» پادشاه قوم «نایمان» و پدر کوچلک خان است که خان ختای وی را «تایانگ» لقب داده بود یعنی پسر خان. او در سال 600 ه . ق. مورد حملهء چنگیزخان قرار گرفت و در حدود جبال آلتایی مغلوب و زخمی گشت. تایانگ خان کمی بعد جان سپرد و قومش مغلوب و پسرش کوچلک خان فراری گشت. رجوع به تابوتا و حبیب السیر چ خیام ج3 ص20 و تاریخ مغول ص16 و تاریخ جهانگشای چ قزوینی ج1 ص46 حاشیهء 3 و ج2 ص100 حاشیهء 2 و مخصوصاً طایانگ خان شود.
تایان ما.
(مغولی، اِ) بلوشه در تحقیقات جامع التواریخ ذیل تایان ماه آرد: بهتر است که «تایان ما» خوانده شود از «تای»، «طای» و «دای» که کلمهء ترکی است و معنی یک اسب دهد و «ما» چینی است که آن هم برابر «تای» بمعنی اسب است. (جامع التواریخ رشیدی چ بلوشه بخش فرانسه ص26) : ...و بسبب آنکه تردد ایلچیان هم از شهزادگان و هم از حضرت قاآن پیش ایشان جهت مصالح و مهمات ضروری واقع می شد در تمام ممالک یامها بنهادند و آنرا تایان ماه خواندند. (جامع التواریخ ایضاً بخش فارسی ص42).
تایان ماه.
(مغولی، اِ) تایان ما. رجوع به تایان ما شود.
تایب.
[یِ] (ع ص) بازگردنده از گناه. (فرهنگ دهار). تائب، نعت است از توبه :
گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس
روز آن آمد که تایب رای زی صهبا کند.
منوچهری.
رجوع به تائب شود.
تایب آباد.
[یِ] (اِخ)(1) تایاباد. تایباد. طایباد. طیبات. تائب آباد. رجوع به تایاباد و تایباد شود.
(1) - تائب آباد هم آمده است. رجوع به نفحات الانس جامی چ کتابفروشی سعدی صص498-500 شود.
تایب آبادی.
[یِ] (ص نسبی) منسوب به تایب آباد. رجوع به تایب آباد و مادهء بعد شود.
تایب آبادی.
[یِ] (اِخ)(1) زین الدین ابوبکر تایب آبادی. رجوع به تایبادی شود.
(1) - تائب آبادی هم آمده است. رجوع به تایب آباد شود.
تایباد.
(اِخ) قریه ای است از باخرز و از آن جا است عارف مرشد شیخ زین الدین پیر امیر تیمور صاحب قران، و اصل در آن تایب آباد بوده و تایباد مخفف آن است. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به حبیب السیر چ خیام ج3 ص430 و 543 و شدالازار چ قزوینی و اقبال صص 119-120 حاشیهء 4 و ناظم الاطباء. رجوع به تایاباد، تایاباذ، طایباد، طیبات و تایب آباد و تایبادی و تایبادی (زین الدین ابوبکر) شود.
تایبادی.
(ص نسبی) منسوب است به تایباد. رجوع به تایباد و تایب آبادی و مادهء بعد شود.
تایبادی.
(اِخ) تایب آبادی(1)، زین الدین ابوبکر تایبادی. در علوم ظاهری شاگرد نظام الدین هروی بود و از شیخ الاسلام احمد النامقی تربیت روحانی یافت و ملازمت تربت مقدسهء وی داشت و بابامحمود طوسی را در طوس ملاقات کرد و با وی مکاتبت داشت. عمادالدین زوزنی در تاریخ وفات او گفته است:
سنه احدی و تسعین بود تاریخ
گذشته هفتصد از سلخ محرم
شده نصف النهار از پنجشنبه
که روح پاک مولانای اعظم
سوی خلد برین رفت و ملائک
همه گفتند از جان خیر مقدم.
رجوع به نفحات الانس جامی چ کتابفروشی سعدی صص498-500 و رجوع به تاریخ عصر حافظ ص 401 و مجمل فصیح خوافی در حوادث 782 و 791 و تذکرهء دولتشاه و حبیب السیر چ خیام ج3 ص 316، 430، 543 و شدالازار چ قزوینی و اقبال صص 119-120 حاشیهء 4 و ظفرنامهء شرف الدین علی یزدی ج1 ص312 و حافظ شیرین سخن تألیف دکتر معین ج1 صص188-191 شود.
(1) - تائب آبادی هم آمده است.
تایپه.
[پِ] (اِخ)(1) نام قدیمی آن «تایهوکو»(2)شهر مهم جزیرهء «فرمز» و پایتخت حکومت چین ملی است. 631هزار تن سکنه دارد و یکی از مراکز بازرگانی جزیرهء فرمز است.
(1) - Taipeh.
(2) - Taihoku.
تایتاق.
(اِخ) از امراء لشکر غازان خان که در جنگ شام شرکت داشت و در آنجا اسیر گشت. رجوع به تاریخ غازانی چ کارل یان ص99، 148، 149 و 154 شود.
تای تای.
(اِ مرکب) نخ نخ، رشته رشته :
او مست بود و دست به ریشم دراز کرد
برکند تای تای و پراکند تارتار.سوزنی.
رجوع به تای شود.
تای تسو.
(اِخ)(1) امپراتور چین و مؤسس سلسلهء قدیمی «چِئو»(2) که از سال 951 تا 954 م. حکومت کرد.
(1) - Tai-Tsou.
(2) - Tcheou.
تای تسو.
(اِخ) امپراتور چین و مؤسس سلسلهء «مینگ»ها که از سال 1368 تا 1398 م. حکومت کرد. وی کشور خود را که بر اثر جنگهای طولانی درهم و برهم شده بود، آرامش بخشید و ژاپنیها را از کشور چین بیرون راند. وی کشور چین را به 13 استان تقسیم کرد و تشکیلات نوی در آن برقرار ساخت.
تای تسونگ.
[تُ] (اِخ)(1) امپراتور چین که مورخین چینی او را پسر آسمان و معاصر «یسه سه»(2) (یزدگرد) میدانند. رجوع به مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی تألیف محمد معین چ1 ص13 شود.
(1) - Tai Tosung.
(2) - Yessesse.
تایج.
[یِ] (ع ص) تائج. تاجدار: امام تایج؛ امام تاجدار. (ناظم الاطباء). رجوع به تائج شود.
تایجت.
[جِ] (اِخ) تایژت. رجوع به تایژت و قاموس الاعلام ترکی شود.
تایجو.
(اِخ)(1) پدر امیر ارغون از قبیلهء «اویرات» و امیر هزار بوده و قبیلهء اویرات در میان مغول از قبایل مشهور است و اکثراً از اولاد و احفاد چنگیزخان باشند. رجوع به جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 ص242 شود.
(1) - این کلمه (نام عده ای از امرای مغول) بصورتهای طایخو، طابخو، تانجو، تالجو، تاسحو، باسحو، بانجو، بابجو، بابحو و غیره درآمده ولی ظاهراً «تایجو» یا «طایجو» صحیح است چنانکه مرحوم قزوینی در جهانگشای جوینی ج2 ص242 و 245 به تصحیح قیاسی «تایجو» آورده است. رجوع یه طایجو شود.
تایجو.
(اِخ) از امرای چنگیزخان متوفی بسال 644 ه . ق. رجوع به طایجو شود.
تایجو.
(اِخ) پسر جغتای خان بن چنگیزخان. رجوع به طایجو شود.
تایجو.
(اِخ) پسر منگو تیمور. رجوع به طایجو شود.
تایجواغول.
[اُ] (اِخ)(1) یکی از امرا و شاهزادگان عصر غازان. رجوع به طایجواغول شود.
(1) - این نام در تاریخ مغول عباس اقبال ص265 شاهزاده تایجور آمده است.
تایجوبهادر.
[بَ دُ] (اِخ) از امرای لشکر مغول در عهد غازان خان، و وی پدر غزان است. رجوع به طایجوبهادر شود.
تایجوترک.
[تُ] (اِخ) تایجونویان. رجوع به حبیب السیر چ اول تهران ج1 ص318 و طایجونویان شود.
تایجور.
(اِخ) تایجو. رجوع به تایجواغول (از امرا و شاهزادگان عصر غازان) و طایجو شود.
تای جوز بکف داشتن.
[یِ جَ بِ کَ تَ] (مص مرکب) رسم قلندران و درویشان ایران است که تای جوزی در کف دارند تا وقت برخورد با اغنیا و اهل دل بطریق تیمن و تبرک به آنها بگذرانند که دست خالی پیش ایشان رفتن یمن ندارد و نظیر این در هندوستان چنانکه براهمه فوفل یا نارجیل می گذرانند. (آنندراج):
بر در بارگه قدر تو چون درویشان
تای جوزی بکف دست فلک از جوزاست.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
تایجوز تایجوز.
(اِخ) بلوکی است از دهستان باباجانی در بخش ثلاث شهرستان کرمانشاه. این بلوک در انتهای دو رودخانهء «زمکان» و «لیله» واقع است. نخستین از بخش گوران و دومین از جوانرود سرچشمه می گیرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
تایجو قوری.
(اِخ) از امرای ترک و برادر کوچک چنگیزخان است که بدست چنگیز کشته شد و چنگیزخان در پیغامی که به اونک خان می فرستد و حقوقی را که بر او ثابت می کند از کشتن تایجوقوری بخاطر اونک خان یاد می کند. رجوع به جهانگشای جوینی ج1 ص220 حاشیهء 8 شود.
تایجونویان.
(اِخ) از امرای لشکر هلاکو در حمله به بغداد است که بقتل مستعصم منتهی گردید. رجوع یه طایجونویان شود.
تایچو.
(اِخ) تلفظ ترکی «تای -تسو». رجوع به «تای - تسو» شود.
تایچه.
[چَ / چِ] (اِ مصغر) تاچه. لنگه. عدل. رجوع به تاچه شود.
تایچه بندی.
[چَ / چِ بَ] (حامص مرکب)تاچه بندی. رجوع به تاچه بندی شود.
تایحوری.
(اِخ) طایفه ای از ایلات کرد ایران در جوانرود که تقریباً 50 خانوار میشوند و در زمستان در «بی بی ناز» و «شیخ اسماعیل» سکنی دارند. رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص58 شود.
تایزی.
(اِخ) یکی از امرای ترک که قبل از فوت امیرتیمور گورکان بحضور او رسید و پس از مرگش به قراقرم رفت و چون قبل از تایزی، تنفور نامی در ختای خروج کرده و آن مملکت را بدست آورده بود، موضعی بتصرف تایزی درنیامد و بعد از اندک زمانی کشته شد. رجوع به تاریخ حبیب السیر چ خیام ج3 ص74 شود.
تایزی.
(اِخ) ابن تولک. از پادشاهان ترک که بعد از فوت تیمورقاآن در الغ یورت بر مسند خانی نشست و در دوران حکومت، وی را بیلکتو میخواندند. رجوع به تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 3 ص73 شود.
تایزی اوغلان.
(اِخ) از شاهزادگان چنگیزی نژاد و معاصر امیرتیمور گورکان و از رجال دربار امیرتیمور بود. رجوع به تاریخ حبیب السیر چ خیام ج3 ص 47، 527 و 532 شود.
تایژت.
[ژِ] (اِخ)(1) به لاتینی «تاژت»(2) یا «تاژتوس»(3) سلسله جبال «پِلوپونِز»(4) در جنوب یونان و بر ساحل دریای سفید، نزدیک اسپارت قدیم واقع است و 2410 گز ارتفاع دارد و در قدیم مکان مقدسی(5) بود.
(1) - Taygete.
(2) - Tagete.
(3) - Tagetus.
(4) - Peloponnese. (5) - رجوع به فرهنگ ایران باستان ص278 شود.
تایژتوس.
(اِخ) تایژت. رجوع به تایژت و فرهنگ ایران باستان ص278 شود.
تایغوت.
(اِخ) پسر شیرامون نویان پسر جورماغون است که به دستور غازان خان وی را در سه گنبد به یاسا رسانیدند. رجوع به تاریخ غازانی چ کارل یان ص 104 شود(1).
(1) - در متن کتاب بایغوت و در فهرست اعلام همین کتاب تایغوت ضبط شده است.
تایق.
[یِ] (ع ص) شایق و آرزومند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). نعت است از توق. (منتهی الارب) :
آب را بستود و او تایق نبود
رخ درید و جامه، او عاشق نبود.مولوی.
رجوع به تائق شود.
تایقور.
(اِخ) (... میرزا) از امراء و بزرگان دربار شاه اسماعیل صفوی بود که در تاریخ 923 ه . ق. مأمور آوردن امیر سلطان (والی خراسان) بدرگاه گشت. رجوع به تاریخ حبیب السیر چ خیام ج4 ص 576 شود.
تایکو.
(اِ) از سازهای ضربی چین و هند، طبلی است از یک استوانهء چوبی مجوف که دو طرف آنرا پوست کشند و آنرا به اندازه های مختلف سازند. رجوع به مجلهء موسیقی شمارهء 29 دورهء سوم بهمن 1337 ه . ش. ص 38 شود.
تایگی.
[یَ / یِ] (حامص) دایگی. پرستاری کودک. شغل دایه یا تایه.
تایلر.
[لُ] (اِخ)(1) بروک. ریاضی دان مشهور انگلیسی است که در سال 1685 م. در «ادمونتون» متولد شد و بسال 1731 در «لندن» درگذشت. وی مدتی از دوران اولیهء زندگی خود را بترتیب، صرف مطالعه در موسیقی، نقاشی، علم حقوق، فلسفه، فیزیک و هندسه کرد و در سال 1701 م. در کامبریج پذیرفته شد و به تحصیل ریاضیات عالیه پرداخت در سال 1709 بدریافت دیپلم حقوق و در سال 1712 به عضویت انجمن سلطنتی لندن نایل آمد، و سپس در سال 1712 در رشتهء حقوق دکتر شد و دوران آخر زندگی خود را صرف مطالعهء فلسفه و مذهب کرد. اثر پراهمیت او بنام «متدوس اینکرمنتوروم دیرکتا اِت اینورسا» است(2) که در سالهای 1715-1717 م. منتشر شد و این مبحث آغاز محاسبهء فاصلهء محدود قرار گرفت و در فرمول مشهوری که بنام مصنف معروف شده است (فرمول یا سری تایلر) خلاصه میگردد. تایلر از سال 1714 ببعد منشی انجمن پادشاهی لندن بود. فرمول یا سری تایلر:
این فرمول اجازه میدهد که تابعی را برحسب توانهای نمو متغیر بسط دهیم. اگر f(x)یک تابع کامل از درجهء nباشد و hنمو متغیر، برحسب این فرمول تابع f(x)چنین میشود:
fc(x) + ...h21 x+h) = f(x) +f(
f(n)(x).hn...p1.2 +
اگر f(x) یک کثیرالجمله کامل نباشد.
(ر)خ1 + (ش)خ = (خ+ش)خf(
f(n)(x)+R1
در اینجا R یک جملهء مکمل است اگر مشتق (x+1)ام نسبت به مقادیر مختلف x در فاصلهء x و x+h تابع f(x)متصل باشد می توان به شکل زیر درآورد:
x + qh), fn +1(1 - q) n - P hnPعدد مثبت غیر معین است، زعددی است که بین یک و صفر می باشد.
در اینجا اگر P = 0 شود، جملهء متمم «کوشی»(3) بدست می آید.
x + q h). fn + 1()n1 - زhn + 1 (و اگر p = n شود، جملهء متمم «لاگرانژ»(4)بدست می آید.
x + q h).n + 1) ( f(hn + 1 R =
این فرمول تایلر برای چندین متغیر نیز تعمیم می یابد.
(1) - Taylor, Brook.
(2) - Methodus incrementorum directa et inversa.
(3) - Cauchy.
(4) - Lagrange.
تایلر.
[لُ] (اِخ)(1) جان. شاعر انگلیسی (1580-1653 م.). چون مرد فقیری بود بخدمت ناخدایی درآمد و بهمین سبب وی را «شاعر آب»(2) لقب دادند. و در سال 1642 م. با پس اندازی که کرده بود به اکسفورد رفت و میکده ای برپا ساخت که محل آمد و رفت دانشجویان بود. تایلر مردی حاضرجواب و خوش مشرب بود.
(1) - Taylor, John.
(2) - Poete d'eau.
تایلر.
[لُ] (اِخ)(1) فردریک ونسلو. مهندس و اقتصاددان آمریکائی است که در سال 1856 م. در «ژرمانتون» متولد و بسال 1915 در «فیلادلفی» درگذشت. وی در سال 1900 بسبب کشف فولادهای «تندبر»(2) و بسال 1906 با بکار بردن «وانادیوم»(3) در تراش بسیار سریع فلزات مشهور گشت. وی مبتکر روش خاصی در تشکیلات کارهای تولیدی بود که به «تالریسم» مشهور گشته است. رجوع به «تالریسم» شود.
(1) - Taylor, Frederic Winslow.
(2) - Des aciers a coupe rapide.
(3) - Vanadium.
تایلر.
[لُ] (اِخ)(1) بارون ایزیدور ژوستن سه ورن. نویسنده و هنرمند فرانسوی است که بسال 1789 م. در بروکسل از یک خانوادهء انگلیسی متولد شد و در سال 1879 در پاریس درگذشت. نخست آجودان ژنرال «اورسه»(2) در اسپانی بود، آنگاه خود را منتظر خدمت ساخت و پس از مسافرتی در اسپانی و الجزیره عضو کمیسیون سلطنتی تآتر فرانسه گشت و از طرفداران سبک رمانتیک شد و در سال 1838 بسمت بازرس هنرهای زیبا منصوب گردید و به تأسیس چندین جمعیت دوستداران هنرمندان و جمعیت ادبا دست زد و بعضویت وابستهء آکادمی هنرهای زیبا و وکالت سنا (1869 م.) نایل گشت.
(1) - Taylor, Isodore-Justin-Severin, baron.
(2) - Orsay.
تایلر.
[لُ] (اِخ)(1) ژرمی. دانشمند علوم دینی انگلستان (1613-1667 م.) که در سال 1636 در دانشگاه اکسفورد بسمت صدر کنفرانس (مقرر) منصوب گشت. دو سال بعد کشیش «اوپینگهام»(2) شد و سپس کشیش مخصوص شارل اول گردید، و پس از مرگ این شاهزاده تا بازگشت حکومت استوارتها گوشه گیری کرد. در سال 1660 شارل دوم وی را بسمت اسقفی «داون»(3) و «کنور»(4)منصوب ساخت، آنگاه بمعاونت ریاست دانشگاه «دوبلین» رسید.
(1) - Taylor, Jeremie.
(2) - Uppingham.
(3) - Down.
(4) - Connor.
تایلریسم.
[لُ] (اِ) (مأخوذ از تایلر مهندس امریکائی)(1) تنظیم تشکیلات کارهای تولیدی بر اساس جلوگیری از اتلاف وقت، که آنرا تشکیلات علمی کار هم گفته اند. علت این امر آن بود که میخواستند روشی بوجود آورند که مزد با محصول کار متعادل باشد چه مزد آنقدر بالا رفته بود که مدت کار کمتر از آن بود که کار لازم و معین انجام گیرد. از این جهت روش تایلر مورد قبول واقع شد، و آن مبنی بر این است که کارگر در عمل محدودی متخصص میشود و بر اساس ماشینیسم و بدون وقفه کار محدود خود را انجام میدهد. ایراد بر این روش تایلر آن است که نه تنها کارگران بصورت آلت و ابزاری درمی آیند بلکه بکلی حس ابتکار و اندیشهء بیدار آنان از بین خواهد رفت. رجوع به تایلر (فردریک ونسلو) شود.
(1) - Taylorisme, du nom de l'ingenieur
American F.W. Taylor.
تایلند.
[لَ] (اِخ)(1) سیام. رجوع به سیام و هندوچین شود.
(1) - Thailand.
تایله.
[لَ] (اِ) نامی است که در کردستان به داغداغان دهند. رجوع به داغداغان شود.
تایم.
(انگلیسی، اِ) زمان. فرصت. وقت. این کلمه انگلیسی است و در بازیهای ورزشی و جز آن در زبان فارسی متداول شده است: هاف تایم.
تایماس.
(اِخ)(1) یکی از پنج تن سران تاتار بود. وی و تاینال در جنگ با جلال الدین خوارزمشاه بسال 625 ه . ق. مهتر ایشان بودند. رجوع به تاریخ مغول اقبال ص122 و تاینال شود.
(1) - در تاریخ جهانگشای چ قزوینی «نایماس» و در جامع التواریخ: Suppl. Pers. 1113)ورق (119 b: «تایماس» و در طبع بلوشه «نایماس» ضبط شده. رجوع به جهانگشای جوینی چ قزوینی ج2 ص 168 ذیل شمارهء 2 شود.
تایمز.
(اِخ)(1) تامیز. تامیسه. شطی است در بریتانیای کبیر که از «کوستولد هیلز»(2)سرچشمه گیرد و بدریای شمال وارد شود. این شط که بزرگترین و اصلی ترین رودهای انگلستان است، قابل کشتیرانی است و در میان چمن زارهای زیبای «اکسفورد»(3)، «آبینگدون»(4)، «هنله»(5)، «مارلو»(6)، «ویندسور»(7)، «اِیتون»(8)، «هامپتون»(9)، «کینگستون»(10) مارپیچ زده در «ته دینگتون»(11)به دریا میرسد. این شط «ریچموند»(12) و «لندن» را مشروب سازد و در گذشته قابل عبور و مرور کشتی های بزرگ بود و در مصب آن خلیج طویل و عریضی وجود داشت که بطور خارق العاده پرجنب و جوش بود. لندن نیز در آن هنگام یکی از بنادر پرآمدورفت جهان محسوب میشد. شعبه های اصلی رود تایمز عبارتند از: «ایزیس»(13)، «کِنِت»(14) و «وی»(15) که بوسیلهء کانالهای شمال غربی و جنوب غربی بهم می پیوندند و طول رود تایمز در حدود 336 هزار گز است.
).فرانسه
(1) - Thames. Tamise (
(2) - Costwold Hills.
(3) - Oxford.
(4) - Abingdon.
(5) - Henley.
(6) - Marlow.
(7) - Windsor.
(8) - Eton.
(9) - Hampton.
(10) - Kingston.
(11) - Teddington.
(12) - Richmond.
(13) - Isis.
(14) - Kennet.
(15) - Wey.
تایمز.
(اِخ)(1) شط ساحلی «کُنِّکتیکوت»(2)در ایالات متحدهء امریکا که وارد اقیانوس اطلس شود و «کینه بانگ»(3) و «شِتوکِت»(4)و «یانتیو»(5) را مشروب سازد و 250هزار گز طول دارد.
(1) - Thames.
(2) - Connecticut.
(3) - Quinebang.
(4) - Shetucket.
(5) - Yantio.
تایمز.
(اِخ)(1) رودی است به کانادا (اُنتاریو)(2) که وارد دریاچهء «سن کلِر»(3)میشود و در میان دریاچه های «هورون»(4) و «اِریه»(5) واقع است و لندن (کانادا) را مشروب سازد و در گذشته، در زمان تسلط فرانسویها بر کانادا «ترانش» و «ترانشِه»(6)نامیده میشد.
(1) - Thames.
(2) - Ontario.
(3) - Saint-Clair.
(4) - Huron.
(5) - Erie.
(6) - Tranche. Trenche. Tranchee.
تایمنی.
[ ] (اِخ) طایفه ای از اویماقیهء هرات. (مجمل التواریخ گلستانه چ مدرس رضوی ص390).
تایمنی.
[ ] (اِخ) عتابخان. از امراء لشکر شاه سلیمان صفوی در تسخیر قلعهء هرات. رجوع به مجمل التواریخ گلستانه چ مدرس رضوی ص 48 شود.
تاینال.
(اِخ) از امراء لشکر مغول که با «تایماس» به عراق حمله کردند. جنگ سختی بین سلطان جلال الدین خوارزمشاه و لشکر مغول بسرداری تاینال در اصفهان درگرفت. رجوع به جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص70 و ج2 ص 168 و 204 و تاریخ مغول اقبال ص 70 و «تایماس» شود.
تای نک سارسس.
[نُ سِ] (اِخ)(1)«تانااکسار». رجوع بهمین کلمه و «بردیا» (پسر کورش کبیر) و ایران باستان ج1 ص465 و صص480-481 شود.
(1) - Taynoxarces.
تاینگو.
[ ] (اِخ) تاینگوطراز. طاینگوطراز. تینگو. از نزدیکان دربار گورخان ختای و سپهدار لشکر وی در جنگ با سلطان محمد خوارزمشاه است (بسال 607 ه . ق.). وی در این جنگ زخمی و اسیر گشت و به امر سلطان کشته شد. تاینگو، «خان ترکان»، دختر مبارکخواجه را بزنی گرفت و حشمتی فراوان داشت. امام شمس الدین منصوربن محمد اوزجندی در قصیده ای که مطلعش این است:
برخیز که شمعست و شرابست و من و تو
آواز خروس سحری خاست ز هر سو.
ظاهراً(1) صاحب ترجمه را مدح کرده و در آخر گوید:
بستند کمرها و گشادند سراغج
میران خطا جمله بفرمان تینگو.
رجوع به تاریخ گزیده چ ادوارد برون ص529 و جهانگشای جوینی ج2 ص76، 78، 81، 91، 92، 211 و لباب الالباب عوفی چ برون ج1 ص 112، 194، 196، 321، 322، 330، و حبیب السیر چ خیام ج2 ص643 و 644 شود.
(1) - رجوع به لباب الالباب عوفی ج1 ص195 و مخصوصاً ص341 شود.
تاینگوطراز.
[ ] (اِخ) رجوع به تاینگو شود.
تاینه.
[نِ] (اِخ) دهی است از دهستان گاورود، بخش کامیاران شهرستان سنندج که در 30 هزارگزی شمال کامیاران و 5 هزارگزی باختر شوسهء کرمانشاه به سنندج واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 208 تن سکنه دارد و آب آن از چشمه و محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
تایو.
(اِخ) قریه ای است کوهستانی در چین و هر کوتاه قامت را بدان جا نسبت دهند. (اخبارالصین و الهند ص 21 س9).
تایوئن.
[ءِ] (اِخ)(1) نام چینی تاشکند است. رجوع به احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ج1 ص201 شود.
(1) - Ta yuen.
تایوئه چه.
[ ] (اِخ) قبیلهء ترک که هیاطله از آن بودند. سعید نفیسی در احوال و اشعار رودکی آرد: پس از فتح طخارستان بدست ژوان ژوانها در آن ناحیه طایفه ای از «تایوئه چه» مانده بود به اسم «هوا»(1). پادشاه ایشان «یتا»(2) نام داشت و بمناسبت نام او این طایفه را هیاطله یا بقول مورخین روم هفتالیت نامیده اند. (احوال و اشعار رودکی ج1 ص 183).
(1) - Hua.
(2) - Yeta.
تایه.
[یَ / یِ] (اِ) نخی که تابیده شده باشد. (لسان العجم شعوری ج1 ورق 292). رشتهء باریک. (ناظم الاطباء). ||روشنی روغن، هر نوع که باشد. (لسان العجم ایضاً). ||جلوهء ظاهری هرچیز فربهی. ||جای خشک کردن علف و جای خشک کردن خرما. (ناظم الاطباء).
تایه.
[یَ / یِ] (اِ) دایه. (ناظم الاطباء). در تداول عوام دایه. حاضِنَة. رجوع به دایه شود.
تایه.
[یَ / یِ] (اِ) تلی از پهن خشک برای سوخت حمام یا جز آن. ||علف روی هم انباشته. خرمن سوخت حمام یا جز آن. خرمن.
- تایهء علف؛ تودهء علف. (ناظم الاطباء). تلی از علف، خرمن علف که برای سوخت یا جز آن انبار کنند.
- تایهء پهن؛ تودهء بزرگ سرگین چارپایان که بر بام حمام یا جای دیگر گرد کنند. رجوع به تایه زدن شود.
تایة.
[یَ] (ع اِ) نعتی است در طایه بهمهء معانی. (منتهی الارب). رجوع به طایه شود.
تایه بورگ.
[تایْ یِ] (اِخ)(1) بلوکی است در شهرستان «سَن - ژان - دانژِلی»(2) به استان «شارانت - ماریتیم»(3) فرانسه دارای راه آهن و 730 تن سکنه و قصر مخروبه ای متعلق به قرن سیزدهم است. در سال 1242 م. «سن لویی» در این نقطه هانری سوم پادشاه انگلستان را شکست داد.
(1) - Taillebourg.
(2) - Saint-Jean-d'Angely.
(3) - Charente Maritime.
تایه زدن.
[یَ / یِ زَ دَ] (مص مرکب) در تداول عامه، فراهم آوردن و ذخیره نهادن سرگین چارپایان سوخت حمام را. تلی از پهن خشک برای سوخت حمام کردن. رجوع به تایه شود.
تایهوکو.
[هُ] (اِخ)(1) تایپه. رجوع به تایپه شود.
(1) - Taihoku.
تاییدن.
[دَ] (مص) تائیدن. گذاردن. صبر کردن: بتا؛ بگذار. رجوع به تائیدن در همین لغت نامه شود.
تاییدن.
[دَ] (مص)(1) شباهت داشتن و مشابه بودن. (ناظم الاطباء) (از لسان العجم شعوری ج1 ورق 286).
(1) - این کلمه ظاهراً از ترکیب «تای» بمعنی شبیه و نظیر و همانند + «ییدن» علامت مصدر فارسی ساخته شده و غیر از لسان العجم شعوری و ناظم الاطباء در سایر فرهنگها دیده نشده است.
تاییشه.
[شِ] (اِخ) دهی است از دهستان گورک سردشت در بخش سردشت شهرستان مهاباد که در 15هزارگزی شمال خاوری سردشت و 7 هزارگزی شمال خاوری شوسهء سردشت به مهاباد واقع است. کوهستانی و جنگل است و آب و هوای آن معتدل و سالم است و 129 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء سردشت و محصول آن غلات، توتون و حبوبات است و شغل اهالی زراعت و گله داری است و صنایع دستی آن جاجیم بافی است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
تایی وان.
(اِخ)(1) نامی است که ژاپنیها به «فرمز» میدهند. رجوع به «فرمز» شود.
(1) - Taiwan.
تئاتر.
[تِ آ] (فرانسوی، اِ) رجوع به تآتر شود.
تئاریر.
[تَ] (ع اِ) جِ تُؤْرور. رجوع به تؤرور شود.
تئاژن دوتازس.
[تِ ژِ دُ زُ] (اِخ)(1)زورآزما و پهلوان مشهور یونان (در قرن پنجم - ششم ق. م.). وی در اغلب مسابقه ها و بازیهای بزرگ المپیک شرکت می کرد و پیروز می گشت و جوائز آنرا بدست می آورد.
(1) - Theagene de Thasos.
تئاژنس.
[تِ ژِ] (اِخ)(1) نصرالله فلسفی در فرهنگ تاریخ تمدن قدیم فوستل دوکولانژ آرد: جبار مدینهء مِگارا بود که «سیلن»(2) با دختر وی ازدواج(3) کرد و او را در تحصیل حکومت جباری یاری نمود و بالاخره چون فقیران را بر ضد اغنیا برانگیخت، طبقهء اخیر بر او شوریدند و دستش را از حکومت کوتاه کردند. (ترجمهء تمدن قدیم ص 470).
(1) - Theagene.
(2) - Cylon. (3) - در متن: ...که با دختر «سیلن» ازدواج کرد...» ظاهراً اشتباه است. رجوع بهمین کتاب ص488 «سیلن» شود.
تئاکی.
[تِ] (اِخ) «تهیاکی»(1). یکی از جزایر «ایونی»(2) که نام باستانی آن «ایتاک»(3) بود.
(1) - Theaki. Thiaki.
(2) - Ioniennes.
(3) - Ithaque.
تأبب.
[تَ ءَبْ بُ] (ع مص) تعجب نمودن. ||فرحناک شدن. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأبت.
[تَ ءَبْ بُ] (ع مص) برافروختگی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب): تَأَبَّتَ الجمر؛ برافروخت اخگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأبد.
[تَ ءَبْ بُ] (ع مص) تَأَبُّل ابدال آن است. (نشوء اللغه ص34). وحشت و نفرت نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ||خالی شدن خانه از مردم و الفت گرفتن وحوش بدان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). ||ظاهر شدن کلف بر روی. (از اقرب الموارد). ظاهر شدن جوشهای مانند دانهء کنجد بر روی. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). ||دراز شدن بی زنی مرد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). کم شدن حاجت او بزنان. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ||همیشگی شدن. (از اقرب الموارد).
تأبر.
[تَ ءَبْ بُ] (ع مص) گشن پذیرفتن خرما. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (از منتهی الارب) (زوزنی) (از اقرب الموارد): تأبر النخل؛ پذیرفت خرمابن بار را یعنی گشن و اصلاح را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأبس.
[تَ ءَبْ بُ] (ع مص) تغیر. (از اقرب الموارد). دیگرگون شدن. (منتهی الارب). بگردیدن. (تاج المصادر بیهقی): تأبس تأبساً؛ متغیر گردید. (ناظم الاطباء). ||نرم شدن. (از منتهی الارب) . صاحب قاموس گوید: این تصحیف است (از ابن فارس و جوهری) و صواب تأیس به یاء تحتانی است. (منتهی الارب).
تأبض.
[تَ ءَبْ بُ] (ع مص) درکشیده شدن رگی که آنرا نساء گویند. ||تأبض شتر؛ بستن شتر به ریاض (لازم و متعدی است). (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأبط.
[تَ ءَبْ بُ] (ع مص) چیزی در زیر بغل گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (فرهنگ دهار) (از اقرب الموارد) (زوزنی). در کنار گرفتن. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در بغل گرفتن. (ناظم الاطباء). بزیر کش گرفتن. ||ردا بزیر دست راست درآوردن و بر دوش چپ افکندن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). درآوردن چادر زیر دست راست و انداختن آن بر دوش چپ، و به این معنی در عبادات کتب فقه مذکور است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). درآوردن چادر، ردا و جز آن از زیر دست راست و افکندن آن بر دوش چپ چون یونانیان و رومیان و هندوان و عرب.
تأبط شراً.
[تَ ءَبْ بَ طَ شَرْ رَنْ] (اِخ)ثابت بن جابربن سفیان بن عبدی الفهمی مکنی به ابوزهیر از مردم مضر است. شاعری بنام و در قساوت و خونریزی معروف و در سرعت رفتار و دوندگی مشهور و در شعر گفتن توانا بود. گویند هنگامی که آهوانی را در صحرا میدید فربه ترین آنها را در نظر میگرفت و بدنبال آن میدوید و در سرعت از آهو بازپس نمی ماند تا آنرا گرفته و کباب می کرد. در بدی و شرارت بدو مثل زنند. وقایع و روایات بسیاری در حق وی گفته اند و اشعار کثیری بدو منسوب است. در حدود سال 80 ه . ق. وی را در سرزمین هدیلیان کشته و در غار «رخمان» افکندند. پس از چندی کشتهء وی را در غار یافتند. (از اعلام زرکلی، معجم المطبوعات و قاموس الاعلام ترکی). در سبب ملقب شدن او به «تأبط شراً» اقوالی است از جمله صاحب منتهی الارب آرد: در باب وجه ملقب شدن او بدین لقب وجوهی است از جمله آنکه وی ترکش در بغل و کمان در دست گرفته در مجلس عرب آمد، پس زد بعض ایشان را. و از جملهء وجوه ملقب شدن او بلقب مذکور در شمس العلوم مذکور است که او شکاردوست بود و خواهری داشت، هرگاه از شکارگاه گوشت صید در توبره آوردی، خواهرش گوشت از توبره برآوردی لیکن او نمیدانست که کدام کس از توبره گوشت صید برمیدارد. روزی ماری شکار کرد و در توبره انداخت و به خانه آمد. خواهرش بدستور دست خود را در توبره انداخت تا گوشت بگیرد مار او را گزید. پس او فریاد کرد یا ابتا ان ثابتاً تأبط شرّاً؛ یعنی ای پدر من، ثابت شرّی در بغل گرفته است. و لفظ تَأَبَّط شَرّاً که علم است مبنی بود در هر سه حال یعنی رفع و نصب و جر و هرگاه تثنیه و جمع آن خواهند، استعانت به لفظ ذو نمایند و گویند: جاءنی ذوا تأبط شراً و ذوو تأبط شرّاً. و در وقت نسبت تأبطی گویند و ترخیم و تصغیر آن نیامده است. (منتهی الارب). برای آشنایی با اشعار منسوب به وی یا اشعاری که دربارهء او سروده اند رجوع به جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص197 و ج 2 ص141، 142 و عیون الاخبار ج1 ص281 و نقودالعربیه ص150 و عقدالفرید ج1 ص92، 164 و ج 2 صص9-32، 330 و ج3 ص154، 244 و ج6 ص 157، 192 و ج7 ص4 و 129 شود.
تأبطی.
[تَ ءَبْ بَ طی ی] (ص نسبی)منسوب به تَأَبَّط شرّاً. رجوع به تَأَبَّط شراً شود.
تأبق.
[تَ ءَبْ بُ] (ع مص) پنهان شدن. (اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||بازداشته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد) . بند گشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||توبه کردن از گناه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ||تأبق الشی ء؛ انکار کرد آنرا. (منتهی الارب)؛ کناره کرد از آن چیز. (ناظم الاطباء). کنار گرفتن. (منتهی الارب). و قیل تأبق؛ اذا فعل فعلاً خرج به عن الاباق کتأثم اذا فعل فعلاً خرج به عن الاثم. (ناظم الاطباء).
تأبل.
[تَ ءَبْ بُ] (ع مص) تأبل ابل؛ گرفتن و برگزیدن شتران. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ||تأبل ابل و جز آن؛ بی نیاز شدن شتران و غیر آن از آب بسبب خوردن گیاه تر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||تأبل مرد از زن؛ بازایستادن مرد از جماع زن خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأبن.
[تَ ءَبْ بُ] (ع مص) در پی اثر چیزی شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأبه.
[تَ ءَبْ بُهْ] (ع مص) تکبر کردن. بزرگی نمودن. ||منزه شدن از... (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
تأبی.
[تَ ءَبْ بی] (ع مص) (از «اب و») پدر گرفتن کسی را. (آنندراج): تأبی فلانٌ فلاناً؛ پدر گرفت فلان، فلان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأبی.
[تَ ءَبْ بی] (ع مص) (از «اب ی») گردنکشی کردن. (آنندراج). تأبی بر کسی؛ گردن کشی کردن از وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأبیب.
[تَءْ] (ع مص) (از «اب ب») آواز برآوردن و فریاد کردن. (از منتهی الارب). (ناظم الاطباء).
تأبیخ.
[تَءْ] (ع مص) سرزنش نمودن و ملامت کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). توبیخ.
تأبید.
[تَءْ] (ع مص) جاودانه کردن. (منتهی الارب) . جاوید کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ||نزد بلغا دعایی باشد که آنرا تعلیق کنند به چیزی که بقای او تا قیامت باشد. (جامع الصنایع) :
تا ابد عمر تو در نعمت و ناز
لایق اینجاست دعای تأبید.سوزنی.
تأبیر.
[تَءْ] (ع مص) گشن دادن خرمابن را. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و طریق تأبیر نخل چنین گفته اند که خرمابن دو قسم است یکی نر و دیگری ماده، شکوفهء ماده را می شکافند و در آن شکوفه های نر می افشانند تا بار نیک بیاورد. (منتهی الارب). ||تأبیرالزرع؛ اصلاح کردن زراعت را. ||تأبیرالقوم؛ هلاک گردانیدن قوم را. (از منتهی الارب).
تأبیس.
[تَءْ] (ع مص) بند کردن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بازداشت کردن کسی را. (از اقرب الموارد). ||پیش آمدن کسی را به مکروه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تعییر کردن او را. (از اقرب الموارد). سخن ناخوش بدو گفتن. ||خوار کردن. (تاج المصادر بیهقی). خرد و حقیر شمردن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خوار و ذلیل گردانیدن. (از منتهی الارب). ||سرزنش کردن کسی را. (از اقرب الموارد). ||غلبه کردن بر کسی. (منتهی الارب).
تأبیش.
[تَءْ] (ع مص) فراهم آوردن. ||گرفتن ردی و جید سخن بهم آمیخته را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
تأبیل.
[تَءْ] (ع مص) صاحب شتران بسیار شدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||برگزیدن شتران را برای بچه و شیر. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). گلچین کردن شتران. (از اقرب الموارد). ||گرد آوردن و گله کردن اشتران. ||فربه کردن اشتران. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||تأبیل میت؛ ثنای مرده کردن. (تاج المصادر) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||غالب شدن. ||قوی گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأبین.
[تَءْ] (ع مص) عیب کردن کسی را در روی او. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). ||رگ زدن تا خون از آن گرفته بریان کرده خورده شود. ||بر مرده محاسن او شمرده گریستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پس از مرگ کسی بر وی ثنا گفتن و از این معنی است: لم یزل یقرظ احیاکم و یؤبن موتاکم. (اقرب الموارد). مرده را بستودن. (زوزنی) (از تاج المصادر بیهقی). ||تَأَبُّل. (تاج العروس). در پی اثر چیزی شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء). در غیاث نوشته که تأبین در پی چیزی شدن و پس چیزی رفتن باشد از صراح و منتخب و صاحب مزیل الاغلاط نوشته که این مصدر است بر وزن تفعیل بمعنی پیروی مگر استعمال این مصدر بمعنی اسم فاعل درست است بمعنی پیروی کننده چنانچه جمع این فارسیان تابینان می آرند. (آنندراج). ||چشم داشتن و انتظار کشیدن چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
تأبیة.
[تَءْ یَ] (ع مص) (از ثلاثی مجرد اَبَوَ) ابیت له تأبیة؛ گفتم او را پدر من فدای تو باد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از غایت تواضع و یا محبت پدر خویش را فدای کسی کردن (در گفتار).
تأبیه.
[تَءْ] (ع مص) آگاه گردانیدن. ||بیاد کسی دادن. ||تهمت کردن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
تأتاء .
[تَءْ] (ع ص) (از ثلاثی مجرد تَءَءَ) آنکه زبانش در «تا» آویزد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه زبانش در «تاء» لکنت داشته باشد. (ناظم الاطباء). ||آنکه وقت جماع حدث کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). ||آنکه پیش از ادخال انزال کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||(اِمص) تبختر در جنگ. ||(اِ) حکایت آواز و رفتار کودک. (منتهی الارب) (قطر المحیط).
تئتاء .
[تِءْ] (ع ص) آنکه وقت جماع حدث کند. ||آنکه پیش از ادخال انزال کند. (منتهی الارب) (قطر المحیط).
تأتاة.
[تَءْ] (ع مص) گنگلاج گردیدن به «تا»: تأتأ الرجل تأتاةً و تئتاءً؛ گنگلاج گردید به تأ، یقال تأتاةٌ؛ ای تردد فی الکلام بالتاء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به اقرب الموارد و تأتاء شود. ||خواندن «تکه» را برای جهیدن بر ماده بلفظ تاتا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||رفتار کودک. ||تبختر در جنگ. (قطر المحیط).
تأتب.
[تَ ءَتْ تُ] (ع مص) آماده شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ||پوشیدن اِتب(1) را. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به تأتیب شود. ||سخت شدن. ||گذاشتن چلهء کمان بر سینه و بیرون آوردن هر دو بازوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): تأتب قوسه علی ظهره؛ نهاد کمان را بر پشت خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
(1) - چادری که از میان چاک زده زنان پوشند بی گریبان و آستین.
تأتق.
[تَ ءَتْ تُ] (ع مص)(1) آرزومند شدن. ||بدخو شدن. (آنندراج) (غیاث اللغات).
(1) - این کلمه در آنندراج و غیاث آمده و در کتابهای لغت دیگر مشاهده نشد و ممکن است تصحیفی در کلمه رخ داده باشد.
تأته.
[تَ ءَتْ تُهْ] (ع مص) تَعَتُّه. (منتهی الارب). خود را دیوانه ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تعته شود.
تأتی.
[تَ ءَتْ تی] (ع مص) آماده شدن و حاصل گشتن کار. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). آماده شدن کار. (اقرب الموارد). ||رفق و نرمی کردن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). نرمی کردن کسی برای کار. (اقرب الموارد). ||آمدن او را از جهتی که حاصل شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||از پیش رو آمدن کسی را برای احسان. (آنندراج): جاء فلان یتأتی لمعروفک؛ آمد فلان در حالتی که متعرض معروف و احسان تو بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||آسان کردن راه آب را. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و در صحاح است که عامه گویند و اتیته، به واو بجای همزه، اتیت الماء تأتیة و تأتیاً؛ آسان کردم راه آب را. (منتهی الارب).
تأتیب.
[تَءْ] (ع مص) اِتب گردانیده شدن جامه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء): اتب الثوب تأتیباً؛ اتب گردانیده شد جامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||پوشانیدن اتب کسی را: اتبه الاتب؛ پوشانید او را اتب. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به تأتب شود.
تأتیر.
[تَءْ] (ع مص) زه کردن کمان را: اَتَّرَ القوس تأتیراً. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
تأتیم.
[تَءْ] (ع مص) دو راه زن را یک گردانیدن. اتم المرأة تأتیماً. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأتین.
[تَءْ] (ع مص) بچهء نگونسار زادن زن. (ناظم الاطباء).
تأتیة.
[تَءْ یَ] (ع مص) (از ثلاثی مجرد اَ تَ یَ) راه آب وادادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی): اتی الماء تأتیة و تأتیاً؛ سهل سبیله. (اقرب الموارد). تسهیل جریان آب. آسان کردن راه آب. رجوع به تأتی و ناظم الاطباء شود.
تأتیة.
[تَءْ یَ] (ع مص) آمدن کسی را و آوردن. (از ناظم الاطباء).
تأثث.
[تَ ءَثْ ثُ] (ع مص) اثاث گرفتن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||بسیار شدن کالا. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||یافتن مال را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأثر.
[تَ ءَثْ ثُ] (ع مص) بر اثر رفتن. (منتهی الارب). پس چیزی رفتن. (آنندراج). ||پذیرفتن اثر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قبول اثر کردن. (ناظم الاطباء). نشان ماندن در چیزی. (آنندراج). رجوع به تأثیر شود.
تأثرآور.
[تَ ءَثْ ثُ وَ] (نف مرکب) در تداول فارسی امروز، غم انگیز و تأثرانگیز. رجوع به تأثر شود.
تأثرانگیز.
[تَ ءَثْ ثُ اَ] (نف مرکب) در تداول فارسی امروز، تأثرآور، غم انگیز. رجوع به تأثر شود.
تأثف.
[تَ ءَثْ ثُ] (ع مص) احاطه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرد چیزی درآمدن. (زوزنی). ||نهان خانه ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||لازم گرفتن. ||الفت کردن. ||الحاح کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (قطر المحیط). ||همواره برانگیختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأثل.
[تَ ءَثْ ثُ] (ع مص) بن گرفتن و محکم و استوار شدن. ||بزرگ شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): تأثل الرجل؛ بزرگ شد مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||فراهم آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تجمع. (اقرب الموارد): تأثل الشی ء؛ فراهم آمد این چیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||گرفتن خواربار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||تأصل. (اقرب الموارد). اصلی گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). اصلی کردن. (زوزنی). ||گرد آوردن مال. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تأثب. (اقرب الموارد). ||کندن چاه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). فروبردن چاه. (تاج المصادر بیهقی). ||فراهم آوردن چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
تأثم.
[تَ ءَثْ ثُ] (ع مص) توبه کردن از گناه و بازایستادن از آن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از زوزنی): لو لم اترک الکذب تأثماً لترکته تذمماً. ||بزهکار دیدن خود را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج).
تأثیث.
[تَءْ] (ع مص) پی سپر و آسان و بمراد کردن کاری را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
تأثیر.
[تَءْ] (ع مص) اثر و نشان گذاشتن در چیزی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). نشان گذاشتن در چیزی. (آنندراج). اثر کردن. (زوزنی). و با لفظ داشتن و کردن مستعمل است (در فارسی). (آنندراج) : این دوستی چنان مؤکد گردد که زمانه را در گشادن آن هیچ تأثیر نماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 212، چ فیاض ص215).
ارکان موالید بدو هستی دارند
تأثیر بسی مشمر در وی حدثان را.
ناصرخسرو.
تن جفت نهانست و بفرمان روانست
تأثیر چنین باشد فرمان روان را.
ناصرخسرو.
آدمی را ز چرخ تأثیریست
چرخ را از خدای فرمانیست.مسعودسعد.
اینهمه حشمت ز یک تأثیر صبح بخت تست
باش تا خورشید اقبالت برآید آشکار.
سنایی.
کشتهء معشوق را درد نباشد که خلق
زنده بجانند و ما زنده بتأثیر او.سعدی.
جان من زنده بتأثیر هوای لب تست
سازگاری نکند آب و هوای دگرم.سعدی.
تأثیر.
[تَءْ] (اِخ) نام وی میرزا محسن(1) از تبریزی های متولدشده در اصفهان است. اجداد وی را شاه عباس صفوی از تبریز کوچانید و در اصفهان مسکن داد. تاریخ تولد تأثیر را بر مبنای این دو بیت:
در پنجه و پنج عمر درباختنی
یک گوهرم افتاد و نشد ساختنی
تاریخ به جاخالی دندان آمد
انداختمی یکی ز انداختنی.
در حدود سال 1060 ه . ق. دانسته اند و بنا بر تصریح تذکرهء خوشگو بسال 1129 ه . ق. درگذشت. وی از مستوفیان دربار صفوی و چندی هم وزیر یزد بود:
چون خلاص از عمل یزد شدم
گشتم آسوده فتادم به بهشت
پی تاریخ یکی ز اهل سخن
قلم آورد و «تخلص» بنوشت.
چنانکه از این ابیات آشکار می گردد وی بسال 1120 ه . ق. از خدمات دیوانی کناره گرفت و با عزت و احترام در خانهء خود معتکف گشت تا برحمت ایزدی پیوست. آذر بیگدلی در آتشکده آرد: «با وجود اینکه تخلصش تأثیر است، سخنش بی تأثیر است». او را دیوانی است شامل قصاید، مقطعات، مثنوی ها، غزلیات که در حدود 16435 بیت شمرده اند.(2) رجوع به آتشکدهء آذر (چ زوار) ص174 و فهرست کتابخانهء مدرسهء عالی سپهسالار ج2 ص573 و کتاب دانشمندان آذربایجان صص77-81 و قاموس الاعلام ترکی و تذکرهء خوشگو و تاریخ یزد آیتی شود.
(1) - در آتشکدهء آذر و در تاریخ یزد آیتی، محمدحسن و در قاموس الاعلام ترکی و تذکرهء خوشگو، محمدمحسن ضبط شده ولی در کتاب دانشمندان آذربایجان و فهرست کتابخانهء مدرسهء عالی سپهسالار میرزا محسن آمده است و این بیت هم نام وی را به «محسن»، تصریح میکند:
چند به بستر افکنی محسن مستمند خود
هیچ حذر نمیکنی از دم واپسین او.
تأثیر (از فهرست کتابخانهء مدرسهء عالی سپهسالار).
(2) - در خلاصة الافکار تربیت، عدهء ابیات دیوان تأثیر ده هزار بیت آمده است ولی این رقم به عدهء ابیات غزلیات او بیشتر نزدیک است.
تأثیر داشتن.
[تَءْ تَ] (مص مرکب)مؤثر واقع شدن. نتیجه داشتن: کوشش من تأثیر نداشت؛ تلاش من نتیجه نداشت. رجوع به تأثیر شود.
تأثیر کردن.
[تَءْ کَ دَ] (مص مرکب) کار کردن. کارگر افتادن. کارگر شدن. کاری شدن: زهر در وی تأثیر کرد؛ زهر در او کاری شد. پند در او تأثیر کرد؛ در وی پند کارگر افتاد :
کاین نوحهء نوح و اشک داوود
در یوسف تو نکرد تأثیر.خاقانی.
رجوع به تأثیر شود.
تأثیف.
[تَءْ] (ع مص) دیگ را بر دیگدان نهادن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). دیگ را دیگپایه کردن. (زوزنی). دیگ بر دیگپایه نهادن. (تاج المصادر بیهقی). بار گذاشتن دیگ. بار کردن دیگ. ||طلب کردن: اثفه تأثیفاً؛ طلب کرد آنرا. (ناظم الاطباء).
تأثیل.
[تَءْ] (ع مص) بااصل و استوار کردن. ||زکوة دادن مال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ||اصل گردانیدن؛ یعنی بضاعت خود ساختن و گرد آوردن مال. ||افزودن ملک خود را. ||پوشانیدن اهل خود را بهترین لباس و احسان کردن با ایشان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تأثیم.
[تَءْ] (ع مص) به بزه منسوب کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (زوزنی). گفتن کسی را که تو گناه کردی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به گناه نسبت کردن. (آنندراج). به بزه نسبت کردن. (ترجمان علامهء جرجانی). ||گناه و کاری که حلال نبوده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) : هر دو منزه از لغو تأثیم. (ترجمهء تاریخ یمینی ص449).
تأجج.
[تَ ءَجْ جُ] (ع مص) افروخته شدن آتش. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). زبانه زدن آتش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||سخت گرم شدن روز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
تأجل.
[تَ ءَجْ جُ] (ع مص) گله گله شدن گاو دشتی و آهو و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ||پس ماندن گلهء گاوان. ||درنگ کردن و جمع شدن قوم از جاها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرد آمدن قوم بر چیزی. (از اقرب الموارد). ||گرد آمدن آب در آبگیر. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||مهلت خواستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأجم.
[تَ ءَجْ جُ] (ع مص) افروخته شدن آتش. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). زبانه زدن آتش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ||سخت گرم شدن روز. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||سخت خشم گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). ||درآمدن شیر در بیشه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأجیج.
[تَءْ] (ع مص) برافروختن آتش را. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زبانه زدن آتش. (آنندراج) (غیاث اللغات). ||شور و تلخ گردانیدن. ||حمله کردن بر دشمن. (منتهی الارب).
تأجیل.
[تَءْ] (ع مص) فرمان دادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ||مهلت دادن. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ترجمان علامه جرجانی). تمهیل. مقابل تعجیل : تا من بحضرت شاه روم و ضرر تعجیل و منفعت تأجیل سیاست بازنمایم. (سندبادنامه ص171). ||درد گردن کسی را علاج کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||بند کردن. (منتهی الارب). ||بازداشتن. ||فراهم کردن آب در مأجل. (از منتهی الارب).
تأحد.
[تَ ءَحْ حُ] (ع مص) یگانه شدن. (ناظم الاطباء).
تأحید.
[تَءْ] (ع مص) ده را یازده کردن: احد العشر تأحیداً؛ ده را یازده کرد. ||دو را یک کردن: احد الاثنین؛ دو را یک کرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یکی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). توحید. (زوزنی).
تأحیة.
[تَءْ یَ] (ع مص) تکرار نمودن یک صدا مانند کلمهء آه آه(1). ||پس دوزی کردن(2). کناره دوختن(3). (ناظم الاطباء).
(1) - در تاج العروس و اقرب الموارد و منتهی الارب دیده نشد.
(2) - در تاج العروس و اقرب الموارد و منتهی الارب دیده نشد.
(3) - در تاج العروس و اقرب الموارد و منتهی الارب دیده نشد.
تأخاذ.
[تَءْ] (ع مص) اخذ. گرفتن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء): اخذت الشی ءَ و به اخذاً و تأخاذاً؛ گرفتم این چیز را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأخر.
[تَ ءَخْ خُ] (ع مص) واپس شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (از ترجمان علامهء جرجانی). پس ماندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). آخر افتادن. (فرهنگ نظام). ضد تقدم و متأخر ضد متقدم باشد. ||درنگ کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأخی.
[تَ ءَخْ خی] (ع مص) با یکدیگر برادری کردن. (تاج المصادر بیهقی). برادری گرفتن. (زوزنی) (دهار). برادر شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). برادر خواندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||قصد چیزی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طلب نمودن چیزی. (آنندراج). ||صواب چیزی را جستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأخیذ.
[تَءْ] (ع مص) ترش کردن شیر را. ||بستن شوهر به افسون تا نزد زنان دیگر نرود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بند کردن زن شوهری را از زنان دیگر. (تاج المصادر بیهقی). افسون کردن کسی را. (از اقرب الموارد).
تأخیر.
[تَءْ] (ع مص) واپس افکندن. (تاج المصادر بیهقی) (از دهار). سپس گذاشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). واپس گذاشتن. (آنندراج) (فرهنگ نظام). واپس بردن. (آنندراج). تعقیب و تعویق. (فرهنگ نظام). با لفظ کردن و آوردن مستعمل است. (آنندراج). با لفظ انداختن و کردن و شدن مصدر مرکب آید، این لفظ در عربی مصدر است اما در فارسی هم مصدر استعمال شود و هم اسم جامد. (از فرهنگ نظام) : و در آن تقدیم و تأخیر صورت نبندد. (کلیله و دمنه).
وعدهء تأخیر به سر نامده
لعبتی از پرده به درنامده.نظامی.
گر جان طلبد حبیب عشاق
نه صبر روا بود نه تأخیر.سعدی.
- امثال: در تأخیر آفتها است؛ فی التأخیر آفات :
روزبازار جوانی چند روزی بیش نیست
نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را.
سعدی.
بفتراک ار همی بندی خدا را زود صیدم کن
که آفتهاست در تأخیر و طالب را زیان دارد.
حافظ (از امثال و حکم).
||دفع الوقت. ||ممانعت. (ناظم الاطباء). ||سپس ماندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||درنگی و دیری. توقف. عقب انداختگی و دیرکردگی و عقب ماندگی. (ناظم الاطباء).
- بلاتأخیر؛ بدون درنگ و بسرعت. (ناظم الاطباء).
تأخیر افتادن.
[تَءْ اُ دَ] (مص مرکب)پس ماندن. عقب افتادن. رجوع به تأخیر شود.
تأخیر انداختن.
[تَءْ اَ تَ] (مص مرکب) عقب انداختن. درنگی و دفع الوقت. (ناظم الاطباء). رجوع به تأخیر شود.
تأخیربردار.
[تَءْ بَ] (نف مرکب)تأخیرپذیرنده. قابل پس افکندن. رجوع به تأخیر و تأخیرپذیر شود.
تأخیر برداشتن.
[تَءْ بَ تَ] (مص مرکب) تأخیر پذیرفتن. قابل پس افکندن بودن : و بر ایشان جاسوسان و مشرفان داری که این از آن مهمات است که البته تأخیر برندارد. (تاریخ بیهقی). اگر سلطان پرسد، این رقعت بدست وی باید داد که تأخیر برندارد. (تاریخ بیهقی). رجوع به تأخیر و تأخیرپذیر و تأخیربردار شود.
تأخیرپذیر.
[تَءْ پَ] (نف مرکب)تأخیرپذیرنده. تأخیربردار. قابل پس افکندن. رجوع به تأخیر و تأخیربردار شود.
تأخیرپذیری.
[تَءْ پَ] (حامص مرکب)صفت تأخیرپذیر. تأخیر پذیرفتن. مقابل تأخیرناپذیری. رجوع به تأخیر و ترکیبات آن شود.
تأخیر فرمودن.
[تَءْ فَ دَ] (مص مرکب)واپس افکندن. مؤخر داشتن : از حقوق رعیت بر پادشاه آن است که... بهوی در مراتب تقدیم و تأخیر نفرماید. (کلیله و دمنه).
تأخیر کردن.
[تَءْ کَ دَ] (مص مرکب)درنگ کردن. (ناظم الاطباء). دیر کردن. تأمل کردن :
خیر زاد تو است در طلبش
خیره خیره چرا کنی تأخیر.ناصرخسرو.
ساعتی تأخیر کرد اندر شدن
بعد از آن شد پیش شیر پنجه زن.مولوی.
در شدن خرگوش بس تأخیر کرد
مکر را با خویشتن تقریر کرد.مولوی.
ملک گفت اگر در مفاوضهء او شبی تأخیر کردی چه شدی که من او را افزون از قیمت دادمی. (گلستان).
باران نشاط اول این سال ببارید
ابر اینهمه تأخیر که کرد از پی آن کرد.
سعدی.
تأخیرناپذیری.
[تَءْ پَ] (حامص مرکب) مقابل تأخیرپذیری. رجوع به تأخیر و تأخیرپذیری و سایر ترکیبات تأخیر شود.
تأخیه.
[تَءْ یَ] (ع مص) ستور را اخیه ساختن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). اخیه ساختن برای چهارپایان. (منتهی الارب): اخیت الدابة تأخیةً؛ اخیه ساختم برای آن ستور. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأدب.
[تَ ءَدْ دُ] (ع مص) ادب کردن. (تاج المصادر بیهقی). ادب آموختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ادب گرفتن. (زوزنی) (ناظم الاطباء). ادب یافتن. (آنندراج) (فرهنگ نظام) : و چون ایام رضاع به آخر رسید در مشقت تعلم و تأدب افتد. (کلیله و دمنه).
تأدباً.
[تَ ءَدْ دُ بَنْ] (ع ق) از روی ادب، یعنی نگاهداشت حد.
تأدد.
[تَ ءَدْ دُ] (ع مص) سختی نمودن در چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأدم.
[تَ ءَدْ دُ] (ع مص) نان خورش کردن: و اکلهم نارجیل و به یتأدمون و یدهنون. (اخبارالصین و الهند ص4).
تأدی.
[تَ ءَدْ دی] (ع مص) (از «أدو») گرفتن برای دفع حادثهء زمانه ادوات و اسباب آنرا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ساز روزگار فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی).
تأدی.
[تَ ءَدْ دی] (ع مص) (از «أدی») رسیدن به چیزی و رسانیدن. (آنندراج) (فرهنگ نظام). رسانیدن، چنانکه حقی یا خبری را به کسی: تأدیت الیه من حقه؛ رسانیدم او را حق وی. تأدی الیه الخبر؛ رسید به وی خبر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأدیب.
[تَءْ] (ع مص) ادب آموختن کسی را. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ناظم الاطباء). ادب کردن. (تاج العروس) (زوزنی). ادب دادن. (آنندراج). آموختن طریقهء نیک. (ناظم الاطباء). تربیت نمودن. (فرهنگ نظام) : بوسهل بروزگار گذشته تنگحال بود و خدمت و تأدیب فرزندان خواجه کردی. (تاریخ بیهقی). ||عتاب و تنبیه و سیاست کردن. (از ناظم الاطباء). ||بازخواست کردن کسی بر کاری بد برای خواندن وی به حقیقت تربیت. (از اقرب الموارد). عقوبت. مجازات : اگر از کسی گناهی و تقصیری آمدی بزودی تأدیب نفرمودندی از جهت حق خدمت، اما او را بزندان فرستادندی. (نوروزنامه). همه را بعذبات عذاب تأدیب کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
عنایت بر من اولیتر که تأدیب جفا دیدم
گل افشان بر سر من کن که خارم در قدم کردی.
سعدی.
||در اصطلاح فقه، شخص نابالغی را زدن: درصورتی که مرتکب جرم غیربالغ باشد، بر حاکم است که او را تأدیب کند.
- تأدیب احداث؛ تربیت جوانان.
تأدیبات.
[تَءْ] (ع اِ) جِ تأدیب. رجوع به تأدیب شود.
تأدیب کردن.
[تَءْ کَ دَ] (مص مرکب)فرهختن و ادب آموختن و تربیت کردن و طریقهء نیک آموختن. ||سیاست و تنبیه کردن. (ناظم الاطباء). ||در این بیت بمعنی منزه و پاک ساختن:
به آب اندام را تأدیب کردند
نیایش خانه را ترتیب کردند.نظامی.
تأدیب نمودن.
[تَءْ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) تأدیب کردن. ||سرزنش کردن. ||سزا دادن.
تأدیم.
[تَءْ] (ع مص) آمیختن نان را با نانخورش. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد): ادم الخبز؛ بسیار آمیخت نان را با نان خورش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأدیة.
[تَءْ یَ] (ع مص) گزاردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ترجمان علامهء جرجانی). گزاردن وام و فریضه و آنچه بدان ماند. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). ادا کردن. رسانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات).
تأدیه کردن.
[تَءْ یَ / یِ کَ دَ] (مص مرکب) پرداختن. ادا کردن. رجوع به تأدیه شود.
تأذف.
[تَءْ ذِ] (اِخ) رجوع به «تاذف» شود.
تأذن.
[تَ ءَذْ ذُ] (ع مص) آگاهانیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (ترجمان علامهء جرجانی) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). ||سوگند یاد کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ||منادی کردن به تهدید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||جار زدن. ||بدانستن. (تاج المصادر بیهقی).
تأذی.
[تَ ءَذْ ذی] (ع مص) آزرده شدن. (منتهی الارب) (زوزنی) (دهار) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). رنج کشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اذیت دیدن. (فرهنگ نظام). رنجش. رنجیدن. رنجیدگی. رنج بردن.
تأذین.
[تَءْ] (ع مص) اذان گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بانگ نماز کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (آنندراج) (ترجمان علامهء جرجانی). ||آواز دادن. (زوزنی) (ترجمان علامهء جرجانی). ||بسیار اعلام کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیار آگاهانیدن. (آنندراج). ||مالیدن گوش کسی را. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گوش مالیدن کودک را. (آنندراج). ||بازداشتن از آشامیدن آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||اجازت دادن کسی را بکاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دستوری دادن کسی را بکاری. (آنندراج). ||گوشه ساختن برای کفش و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نعلی را و جز آن گوشه کردن. (تاج المصادر بیهقی). گوشه ساختن نعل را. (از اقرب الموارد) (آنندراج).
تأر.
[تَءْرْ] (ع مص) بانگ برزدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تئر.
[تِ ءَ] (ع اِ) جِ تارَة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تارة شود.
تأرب.
[تَ ءَرْ رُ] (ع مص) بتکلّف زیرک شدن. ||انکار نمودن. ||سختی کردن در حاجت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تأرث.
[تَ ءَرْ رُ] (ع مص) مشتعل شدن آتش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأرج.
[تَ ءَرْ رُ] (ع مص) بوی خوش دمیدن. (از اقرب الموارد).
تأرض.
[تَ ءَرْ رُ] (ع مص) متصدی و متعرض کسی شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||لازم گرفتن زمین را. ||درنگی کردن. ||آنقدر مالیدن گیاه که ممکن شود بریدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تأرة.
[تَءْ رَ] (ع اِ) تارَة. یک بار. (منتهی الارب). همزهء آن برای کثرت استعمال متروک شد. (منتهی الارب). ج، تِئَر. (منتهی الارب). رجوع به تارة شود.
تأری.
[تَ ءَرْ ری] (ع مص) (از «اری») پس ماندن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ||اقامت کردن و بند گشتن در مکانی. ||شهد ساختن زنبوران عسل. ||صواب چیزی جستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تأریب.
[تَءْ] (ع مص) استوار کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (زوزنی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). استوار کردن گره. (آنندراج). ||حد معین نمودن. ||افزون کردن. ||کامل ساختن و تمام نمودن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تمام کردن. (زوزنی) (فرهنگ نظام). ||خردمند شدن. (زوزنی).
تأریث.
[تَءْ] (ع مص) ورغلانیدن بعضی را بر بعضی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برغلانیدن و برانگیختن. (آنندراج). شر انگیختن میان قومی. (تاج المصادر بیهقی). شور انگیختن میان قومی. (زوزنی) : ابناء دولت و انشاء حضرت زبان وقیعت دراز کردند و در تضریب و تأریث مجال فتح یافتند. (ترجمهء تاریخ یمینی) . ||آتش افروختن. (منتهی الارب) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :طایفه ای از اکراد خسروی از برای تأریث آتش فتنه... ایشان را از قلعه بیرون آوردند. (ترجمهء تاریخ یمینی) .
تأریج.
[تَءْ] (ع مص) ورغلانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برانگیختن. تحریک کردن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط).
- تأریج جنگ؛ برافروختن آن. (از اقرب الموارد).
- تأریج قوم؛ آنان را به مخالفت یکدیگر برانگیختن. (از اقرب الموارد).
||اوارجه درست ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأریخ.
[تَءْ] (ع مص) سال و مه معلوم کردن با نوشتن یا گفتن: ارخ الکتاب تأریخاً؛ تاریخ نوشت آن کتاب را. (ناظم الاطباء). ||شناساندن وقت، و بقولی تأریخ هر چیزی، غایت و وقت آن است که بدان منتهی میشود. و بدان سبب گویند: فلان تأریخ قوم خویش است؛ یعنی به وی شرف و ریاست آنان منتهی میشود. (از اقرب الموارد). رجوع به تاریخ شود.
تأریز.
[تَءْ] (ع مص) ثابت گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استوار کردن. محکم کردن: تأریز الوتد؛ استوار کردن میخ.
تأریس.
[تَءْ] (ع مص) کشاورز گردیدن. ||کار و خدمت گرفتن از کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ||برزگری کردن. (تاج المصادر بیهقی).
تأریش.
[تَءْ] (ع مص) برافروختن آتش را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ||بدی افکندن میان قوم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شر انگیختن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (مجمل اللغه). ||برانگیختن حرب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آتش حرب افروختن. (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه) (اقرب الموارد).
تأریض.
[تَءْ] (ع مص) چرانیدن گیاه زمین را و طلب نمودن آن را. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). ||نیت روزه کردن و آماده شدن برای روزه. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ||سخن را تهذیب کردن. (قطر المحیط). آراسته نمودن کلام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تأریض سخن؛ مهیا کردن و تعدیل کردن آن. (از اقرب الموارد). ||گران کردن در وزن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گران کردن. (قطر المحیط). ||اصلاح نمودن. اصلاح کردن چیزی را. ||درنگ کردن فرمودن کسی را. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ||در مشک شیر قرار دادن. (قطر المحیط). در مشک شیر یا روغن یا رُب یا آب انداختن برای اصلاح مشک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تأریف.
[تَءْ] (ع مص) حد چیزی پیدا کردن. (تاج المصادر بیهقی). گردانیده شدن حد برای زمین و قسمت نموده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تأریف بر زمین (فعل آن مجهول آید)؛ حدودی برای آن تعیین شدن و قسمت گردیدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). تأریف خانه و زمین؛ معین کردن و تقسیم نمودن خانه و زمین. (از اقرب الموارد). ||تأریف حبل؛ گره بستن ریسمان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تأریق.
[تَءْ] (ع مص) بی خواب کردن. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد) (زوزنی). بیدار داشتن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأریک.
[تَءْ] (ع مص) تأریک حجله؛ پوشیدن و آراستن حجله را به اریکه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تأریک عروس؛ پوشاندن وی را بر اریکه. (از قطر المحیط).
تأریة.
[تَءْ یَ] (ع مص) اَریه (اخیه) ساختن ستور را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی). ||الفت افکندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ||ثابت گردانیدن و استوار ساختن چیزی را. ||برافروختن و بسیار مشتعل ساختن آتش را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آتش افروختن. (تاج المصادر بیهقی). آتش بلند کردن. (زوزنی). ||آتشدان ساختن برای آتش. ||پنهان کردن حقیقت چیزی و ظاهر کردن غیر آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأز.
[تَءْزْ] (ع مص) مندمل شدن زخم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). التیام یافتن زخم. (از قطر المحیط) (از تاج العروس). ||نزدیک شدن قوم در جنگ با یکدیگر. (از تاج العروس) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تئز.
[تَ ءِ] (ع اِ) خر استوارخلقت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء).
تأزب.
[تَ ءَزْ زُ] (ع مص) بخش کردن مال. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تأزج.
[تَ ءَزْ زُ] (ع مص) درنگی کردن. ||بازایستادن از کاری. ||پس ماندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأزر.
[تَ ءَزْ زُ] (ع مص) ازار پوشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (از قطر المحیط) (دهار) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ||بعض گیاه بعض دیگر را تقویت کردن و بهم پیچیدن و سخت شدن :
تأزر فیه النبت حتی تخایلت
رباه و حتی ماتری الشاءُ نوّما.
(اقرب الموارد).
||دراز شدن و قوی گردیدن گیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأزز.
[تَ ءَزْ زُ] (ع مص) شدت غلیان دیگ. (از تاج العروس). سخت جوشیدن دیگ یا بجوش آمدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||تأزز مجلس؛ موج زدن مردم در آن. (از اقرب الموارد).
تأزف.
[تَ ءَزْ زُ] (ع مص) کوتاه شدن و نزدیک شدن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). نزدیک شدن بیکدیگر. (تاج المصادر بیهقی). ||تنگ شدن جا. (از قطر المحیط). ||تنگ سینه شدن مرد. بدخوی شدن مرد. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
تأزق.
[تَ ءَزْ زُ] (ع مص) تنگ شدن سینه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یعنی غمگین گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تأزل صدر. (اقرب الموارد). رجوع به تأزل شود. ||تنگ آمدن در جنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأزل.
[تَ ءَزْ زُ] (ع مص) تنگ شدن سینه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تأزق شود.
تأزم.
[تَ ءَزْ زُ] (ع مص) اقامت کردن در خانه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء): تازم القوم دارهم؛ دیرزمانی در آن اقامت گزیدند. (از اقرب الموارد). ||سختی و قحطی رسیدن مردم را. ||درد یافتن از سختی و قحطی زمانه. (از اقرب الموارد).
تأزی.
[تَ ءَزْ زی] (ع مص) تأزی عنه؛ بازگشت از وی. (منتهی الارب). نَکَصَ. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ||تأزی القدح؛ رسیدن تیر در شکار و جنبیدن در آن. ||ازاء (مصب آب در حوض) برای حوض ساختن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). رجوع به تأزیة شود.
تأزیج.
[تَءْ] (ع مص) بناکردن و دراز کردن آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بناه طولاً. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تأزیر.
[تَءْ] (ع مص) ازار پوشانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی را ازار بربستن. (تاج المصادر بیهقی). پوشاندن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). ||قوی ساختن. گویند: «فلان ازرّ حیطان الدار»؛ یعنی پائین دیوارهای خانه را کهگل کرد و مستحکم گردانید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تقویت کردن چیزی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تأزیة.
[تَءْ یَ] (ع مص) ازاء ساختن حوض را. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جایگاهی که آب در حوض شود ساختن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به تَأَزّی شود.
تأسر.
[تَ ءَسْ سُ] (ع مص) بهانه کردن. ||درنگ کردن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء).
تأسف.
[تَ ءَسْ سُ] (ع مص) اندوه خوردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (آنندراج). تلهف. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). دریغ و درد خوردن و اندوهگین گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اندوه و غم و حسرت خوردن. (فرهنگ نظام) : لکن لدغ الحرقة و مؤلم الفرقة اورثه تلهفاً و وجوما و کسبه تاسفاً و هموما فوقف بین الامر و النهی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص300).
هست از نشاط آمدن روز
یا از تأسف شدن شب.مسعودسعد.
و چون خوابی نیکو که دیده آید بی شک دل بگشاید اما پس از بیداری بجز تحیر و تأسف نباشد. (کلیله و دمنه). وآنگه ندامت و تأسف و مربح و منجح نباشد. (سندبادنامه ص79).
گم شدهء هرکه چو یوسف بود
گم شدنش جای تأسف بود.نظامی.
||تأسف ید؛ پراکندگی و پریشانی آن. (از اقرب الموارد).
تأسف آور.
[تَ ءَسْ سُ وَ] (نف مرکب)تأسف انگیز. که اندوه و حسرت آورد. که دریغ و درد انگیزد. رجوع به تأسف و ترکیبات آن شود.
تأسف انگیز.
[تَ ءَسْ سُ اَ] (نف مرکب)تأسف آور. که تأسف آورد. که دریغ و درد آورد. که اندوه و حسرت آورد. رجوع به تأسف و ترکیبات آن شود.
تأسف خوردن.
[تَ ءَسْ سُ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) اندوه خوردن. افسوس خوردن. دریغ خوردن : بسیار تأسف خورد و توجع نمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 371). و بر تعجیلی که از تسویل شیطان و تخییل بهتان رفته تأسف ها خورد. (سندبادنامه ص153). دوان آمد و تلطف کرد و تأسف خورد. (گلستان). و بر عمر تلف کرده تأسف میخوردم. (گلستان).
هوایی که در جیب یوسف خورد
ز محرومی او تأسف خورد.
طغرا (از آنندراج).
رجوع به تأسف و ترکیبات آن شود.
تأسل.
[تَ ءَسْ سُ] (ع مص) تأسل به پدر؛ خوی و عادت و خلق پدر گرفتن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). مانند شدن. تشبه.
تأسن.
[تَ ءَسْ سُ] (ع مص) از بوی بد چاه بیهوش گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرفتن گاز چاه کسی را. ||متغیر شدن آب. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بگردیدن آب. (تاج المصادر بیهقی). ||خوی و اخلاق پدر خود گرفتن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوی کسی گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). ||یاد عهد گذشته کردن و تأخیر و درنگ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تأسن بر عهد؛ بیاد آوردن آن. (از قطر المحیط). ||تأسن عهد و دوستی کسی؛ تغییر یافتن آن. (از اقرب الموارد). ||درنگی شدن. (تاج المصادر بیهقی). ||بهانه جستن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بهانه آوردن. (تاج المصادر بیهقی). بهانه جستن بر کسی و تأخیر درنگ کردن بر وی. (از قطر المحیط).
تأسی.
[تَ ءَسْ سی] (ع مص) (از «أس و») یکدیگر را به صبر فرمودن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ||تسلی گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||تصبر و تعزی. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). صبر کردن. (دهار). تجلد و تحمل. (قطر المحیط). شکیبایی. آرام شدن. ||اقتدا کردن بکسی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). پیروی کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات). اطاعت. (آنندراج) (غیاث اللغات). پیروی و متابعت. (فرهنگ نظام).
تأسید.
[تَءْ] (ع مص) برآغالانیدن سگ را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برانگیختن سگ را بشکار. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تأسیر.
[تَءْ] (ع اِ) صاحب اقرب الموارد آرد: «گویند که مفرد «تآسیر» است ولی شنیده نشده است». رجوع به «تآسیر» و تآسیرالسرج شود.
تأسیس.
[تَءْ] (ع مص) بنیاد نهادن. (زوزنی) (دهار) (کشاف اصطلاحات الفنون از صراح) (منتهی الارب) (ترجمان علامهء جرجانی) (آنندراج) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). بنا افکندن. (تاج المصادر بیهقی). تأسیس خانه؛ بنیاد نهادن آن. (از اقرب الموارد). استوار کردن. (آنندراج) (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). بنا کردن. (فرهنگ نظام) :شمس المعالی با سلطان به تأسیس بنیان مودت و تأکید اسباب محبت مشغول شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص233). تقطیع و توسیع عرصهء جامع تعیین رفته بود و تأسیس و تربیع آن تمام گشته. (ترجمهء تاریخ یمینی ص420). ||تأسیس خانه؛ آشکار کردن حدود و برآوردن قواعد و بنا کردن پایهء آن. (از قطر المحیط). در فارسی با شدن و کردن و نهادن صرف شود. رجوع به این ترکیب ها شود. ||(اِ) (اصطلاح قافیه) در قافیه الف است که میان آن و میان حرف روی یک حرف متحرک باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چنانکه در قول نابغهء ذبیانی. شعر:
کلینی لهم یا امیمة ناصب
و لیل اقاسیه بطی ء الکواکب.(منتهی الارب).
شمس قیس در المعجم آرد: اما حرف تأسیس الفی است که بحرفی متحرک پیش از روی باشد چنانکه الف آهن و لاذن و این الف را از بهر آن تأسیس خواندند که در تنسیق شعر آغاز و اساس قافیت از این حرف است و هر حرف که پیش از این باشد در عداد قافیت نیاید و بقافیت تعلق ندارد و بیشتر شعرای عجم تأسیس را اعتبار نمی نهند و آنرا لازم نمی دارند چنانکه بلفرج رونی گفته است:
فلک در سایهء پر حواصل
زمین را پر طوطی کرد حاصل.
پس گفته است:
کرا دانی تو اندر کل عالم
چنو فرزانهء مقبول مقبل.
و خاقانی گفته است:
نشاید بردن انده جز به انده
نشاید کوفت آهن جز به آهن.
پس گفته است:
دلم آبستن خرسندی آمد
اگر شد مادر روزی سترون.
و انوری گفته است:
به کلکش در، مروت را خزاین
به طبعش در، کیاست را ذخایر.
پس گفته است:
امور شرع را عدلش مربی
امور غیب را علمش مفسر.
اگر شاعری الف تأسیس را رعایت کند آنرا لزوم ما لایلزم خوانند چنانکه ملقابادی گفته است:
تابنده دو ماه از دو بناگوش تو هموار
وز دو رخ رخشنده خریدار و ترازو
با ران و سرین سار هیونانی و گوران
با چشم گوزنانی و با گردن آهو.
و چنانک انوری گفته است:
گرچه دربستم در مدح و غزل یکبارگی
ظن مبر کز نظم الفاظ و معانی قاصرم
بل که در هر نوع کز اقران من داند کسی
خواه جزوی گیر آنرا خواه کلی ماهرم
منطق و موسیقی و هیأت بدانم اندکی
راستی باید بگویم با نصیبی وافرم.
(از المعجم فی معائیر اشعارالعجم چ قزوینی و مدرس رضوی ص198).
رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج 1 ص82 شود. صاحب مرآة الخیال آرد: تأسیس الفی را گویند که ثالث روی بود چنانکه الف در «یاور» و «داور» ولیکن اکثر شعرا تکرار آنرا در قوافی واجب نمیدانند و بطریق استحسان می آورند. تأسیس در لغت بنیاد افکندن است و بنیاد حروف قافیه از این حروف است و حرف ماقبل او داخل قافیه نیست...:
قامت ترکان چو سرو آراسته است
بهر جان ما بلای خاسته است.
در لفظ آراسته و خاسته «الف» تأسیس است. (مرآة الخیال چ بمبئی ص109).
قافیه در اصل یک حرف است و هشت آنرا تبع
چار پیش و چار پس این نقطه آنها دایره
حرف تأسیس و دخیل و ردف و قید آنگه روی
بعد از آن وصل و خروج است و مزید و نایره.
تأسیس همان حرف قافیه است. (منتهی الارب). نام حرف از حروف قافیه. (غیاث اللغات) (آنندراج). ||در علم معانی آوردن کلمه ای است که افادهء معنی تازه کند غیر از معنی کلمهء اول، و این مقابل تأکید باشد و از اینجاست که گویند: التأسیس اولی من التأکید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و به اصطلاح علم بیان تأسیس آن است که از زیادت لفظ معنی هم بیفزاید نه آنکه حرف تقریر معنی اول باشد چون: «آمد مرد فاضل» که از افزودن لفظ فاضل صفت زاید که از لفظ مرد حاصل نشده بود بدریافت رسید. و تأکید آنکه از زیادت لفظ هیچ معنی نیفزاید بل تقریر معنی اول باشد و بس چون: «آمد زید زید» و «دیدم اسد شیر» که از مکرر همان حاصل است که در عدم تکرار بود و در علم معانی و بیان ثابت شده که تأسیس از تأکید بهتر است. (آنندراج). جرجانی آرد: تأسیس عبارت از افادهء معنی دیگری است که پیش از آن حاصل نبوده است. بنابراین تأسیس بهتر از تأکید است زیرا حمل کلام بر افاده بهتر از حمل آن بر اعاده است. (از تعریفات). رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج 1 ص82 و مطول در مبحث مسندالیه و رجوع به تأکید شود. ||در نزد فرقهء سبعیه که از غلاة شیعه بشمار میرفتند عبارت است از تمهید مقدماتی که بدان شخص دعوت شده را به تسلیم وادارند. و این مقدمات شخص دعوت شده را بدعوت باطلی که میخوانند میکشاند. (کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج1 ص739).
تأسیسات.
[تَءْ] (ع اِ) جِ تأسیس رجوع به تأسیس شود. در تداول فارسی امروز، بنگاه ها و ساختمانها و مانند اینها. و رجوع به تأسیس شود. ||تأسیسات قمر؛ در نزد منجمان بر مراکز بحران اطلاق شود و عبارت است از رسیدن قمر بدرجات معین از فلک البروج. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون ذیل تأسیس و مرکز شود.
تأسیس شدن.
[تَءْ شُ دَ] (مص مرکب)دایر گشتن. بنا شدن. بنیادافکنده شدن. بنیاد گشتن. برپا گشتن. رجوع به تأسیس شود.
تأسیس کردن.
[تَءْ کَ دَ] (مص مرکب)بنیاد کردن. بنیاد افکندن. بنا کردن. دایر کردن. تأسیس نهادن. برپا کردن. رجوع به تأسیس شود.
تأسیس نهادن.
[تَءْ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) بنیاد نهادن. تأسیس کردن. بنا نهادن. رجوع به تأسیس شود.
تأسی کردن.
[تَ ءَسْ سی کَ دَ] (مص مرکب) اقتدا کردن به پیشوای خود. (ناظم الاطباء). پیروی کردن. متابعت کردن. اعمال کسی را سرمشق قرار دادن. رجوع به تأسی شود.
تأسیل.
[تَءْ] (ع مص) تیز کردن سر چیزی. (تاج المصادر بیهقی) (از آنندراج). تیز کردن هر چیزی. (منتهی الارب) (از قطر المحیط). تأسیل سلاح؛ تیز کردن آن و قرار دادن آن مانند اسل (نیزه). (از اقرب الموارد). ||تأسیل باران؛ رسیدن تری و نمی آن اسلهء دست را. (از منتهی الارب) (از قطر المحیط) (از ناظم الاطباء). ||دراز کردن چیزی. (از قطر المحیط). ||تأسیل ثُمام؛ صارت خُوصهُ کالاسل. (اقرب الموارد).
تأسیة.
[تَءْ یَ] (ع مص) (از «أس و») اندوه نمودن برای کسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). ||بصبر فرمودن. (تاج المصادر بیهقی). تسلی دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||تعزیت کردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (آنندراج). ||یاری کردن کسی را. ||چاره جویی و معالجه کردن کسی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تأشب.
[تَ ءَشْ شُ] (ع مص) انبوه شدن. (زوزنی) (آنندراج). درهم پیچیدن درختان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ||بهم درآمیختن و مجتمع گشتن قوم. (از منتهی الارب) (از قطر المحیط) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). بهم درآمیختن قوم. یقال: جاء فلانٌ فیمن تأشب الیه؛ ای انضم الیه و التف الیه. (از اقرب الموارد). منضم شدن بسوی کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
تأشن.
[تَ ءَشْ شُ] (ع مص) دست به اشنان شستن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأشیب.
[تَءْ] (ع مص) تباه کردن میان قوم. (تاج المصادر بیهقی). برآغالانیدن و برانگیختن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ||درهم پیچیده ساختن درختان را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تأشیر.
[تَءْ] (ع اِ) چیزی که بدان ملخ می گزد. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، تآشیر. (قطر المحیط). منقارگونه ای که ملخ بدان می گزد یعنی گاز می گیرد. ||(مص) نیکو و خوب گردانیدن دندانها را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). تیز و باریک ساختن کناره های دندان را. (از اقرب الموارد).
تأصص.
[تَ ءَصْ صُ] (ع مص) مجتمع گردیدن. (منتهی الارب) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). (از اقرب الموارد). ازدحام قوم. (از اقرب الموارد). اجتماع. فراهم شدن. گرد آمدن.
تأصل.
[تَ ءَصْ صُ] (ع مص) تأثل. اصلی گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). بااصل گردیدن درخت و ثابت و راسخ شدن بیخ آن. (از قطر المحیط).
تأصید.
[تَءْ] (ع مص) اُصده پوشانیدن. (منتهی الارب). کسی را شاماک پوشانیدن. (تاج المصادر بیهقی). پوشانیدن اصده (پیراهن کوچکی که زیر جامه پوشند). (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). ||تأصید در؛ بستن آنرا. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تأصیص.
[تَءْ] (ع مص) تأصیص باب و جز آن؛ محکم و سخت گردانیدن و چسبانیدن بعض را به بعض. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تأصیص چیزی؛ محکم کردن و استوار ساختن آن. (از اقرب الموارد).
تأصیل.
[تَءْ] (ع مص) تأثیل. اصلی کردن. (تاج المصادر بیهقی). محکم و استوار کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||تأصیل چیزی؛ آشکار کردن اصالت یا اصل آن یا با اصل قرار دادن آن. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تأصیة.
[تَءْ یَ] (ع مص) دشوار گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تعسر. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). ||تأصیهء مرد؛ ارتباک او. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تأطر.
[تَ ءَطْ طُ] (ع مص) ملازم شدن زن خانه را. (تاج المصادر بیهقی). خانه نشین شدن زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ||ناکدخدا ماندن زن در خانهء پدر و مادر خود تا مدتی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تأطر زن؛ اقامت کردن وی در خانهء خود. (از قطر المحیط). ||خود را در بند داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تأطر مرد در مکان؛ زندانی شدن وی در آن. (از قطر المحیط). ||به دو درآمدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). خم گردیدن نیزه و کج شدن آن. (منتهی الارب) (از قطر المحیط) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تأطر نیزه در پشت آنان؛ خم شدن و کج شدن آن. (از اقرب الموارد). ||تأطر چیز؛ کجی و اعوجاج آن. (از قطر المحیط).
تأطم.
[تَ ءَطْ طُ] (ع مص) تأجم. سخت خشم گرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). تأطم مرد؛ تأجم و خشم وی. (قطر المحیط). ||تأطم سیل؛ بلند گردیدن موجهای سیل و خوردن بعض آن مر بعض دیگر را. (از منتهی الارب) (از قطر المحیط) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). برآمدن امواج سیل. (از اقرب الموارد). ||تأطم شب؛ سخت شدن تاریکی شب. (از منتهی الارب) (از قطر المحیط) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). ||تأطم گربه؛ آواز کردن گربه در خواب. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). خرخر کردن گربه در خواب. (از قطر المحیط). ||خاموش ماندن و آنچه در دل دارند ظاهر نکردن. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). ||تأطم آتش؛ برآمدن زبانهء آن. ||تأطم بر کسی؛ تجاوز در خشم. (از اقرب الموارد).
تأطید.
[تَءْ] (ع مص) ثابت داشتن، چنانکه ملک مالکی و مملکت و فرمانروائی شاهی را: اطد الله ملکه؛ ثابت دارد خدا ملک او را. (از منتهی الارب) (از قطر المحیط) (از ناظم الاطباء). و رجوع به تؤطید شود.
تأطیر.
[تَءْ] (ع مص) مایل گردانیدن و خم دادن چیزی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ||پی پیچیدن بر سوفار تیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأطیم.
[تَءْ] (ع مص) پوشیدن هودج را به جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). ||تأطیم آطام (حصن ها)؛ بلند کردن آنها. (از اقرب الموارد).
تأفف.
[تَ ءَفْ فُ] (ع مص) اُف گفتن بر وی از اندوه یا دلتنگی یا درد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). رجوع به تأفیف شود.
تأفق.
[تَ ءَفْ فُ] (ع مص) آمدن از افق. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء): تأفق بنا؛ اتانا من افق؛ جاءنا من افق؛ آمد ما را از افق.
تأفل.
[تَ ءَفْ فُ] (ع مص) تکبر نمودن. (از منتهی الارب) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء).
تأفن.
[تَ ءَفْ فُ] (ع مص) عیب کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تنقص. (قطر المحیط). بد گفتن. ||گرفتن خویی که در شخص نباشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). ||خود را بزور زیرک نمودن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||تتبع کردن اواخر امور. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تئفة.
[تَ ءِفْ فَ] (ع اِ) اِف. افان. افاف. افف. هنگام. وقت. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء): جاء علی تئفة ذلک؛ ای علی اثره او علی القرب من وقته. (اقرب الموارد).
تأفیف.
[تَءْ] (ع مص) اُف کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). اُف گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تأفیف بکسی؛ اف گفتن بر وی از اندوه یا دلتنگی یا درد. تأفف. (از اقرب الموارد). و رجوع به تأفف شود.
تأفیک.
[تَءْ] (ع مص) دروغ گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به افک شود.
تأفیل.
[تَءْ] (ع مص) افزون کردن چیزی را. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
تأق.
[تَ ءَ] (ع مص) پر شدن مشک از آب. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). پر شدن مشک. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). ||اندوهناک گردیدن. ||پرخشم شدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). تأق فلان؛ سرشار شدن وی از خشم یا اندوه و شتافتن وی ببدی. (از قطر المحیط). تأق مرد؛ سرشار شدن وی از خشم و غیظ و شتافتن وی. و از امثال عرب است: انت تئق و انا مئق و کیف نتفق؛ تو شتاب ببدی داری و من شتاب بگریه، و مثل را در موردی آورند که دو تن توافق اخلاقی نداشته باشند. (از اقرب الموارد). و رجوع به تَئِق شود.
تئق.
[تَ ءِ] (ع ص) بدخو. (نصاب الصبیان). شتابنده ببدی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): انت تئق و انا مئق فکیف نتفق. یضرب للمختلفین اخلاقاً. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). رجوع به تأق شود.
تأقط.
[تَ ءَقْ قُ] (ع مص) قروت شدن شیر. (از منتهی الارب). کشک شدن شیر. (از ناظم الاطباء). پینو گشتن شیر.
تأقة.
[تَ ءَ قَ] (ع اِ) سختی غضب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ||سرعت. (اقرب الموارد). ||شتاب زدگی بسوی بدی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ||شدت غضب و سرعت. (از قطر المحیط).
تأقیت.
[تَءْ] (ع مص) (از «أق ت» و «وق ت») معین کردن وقت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وقت نهادن. (دهار). توقیت. (زوزنی). تأجیل. (از اقرب الموارد). و رجوع به توقیت شود.
تأکد.
[تَ ءَکْ کُ] (ع مص) (از «وک د») استوار شدن. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب) (از (قطر المحیط) (دهار) (زوزنی) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). اشتداد. استحکام. توثق. تؤکد. (از اقرب الموارد).
تأکر.
[تَ ءَکْ کُ] (ع مص) اکره کندن. (منتهی الارب) (آنندراج). یعنی گود کندن. (آنندراج). گَوْها بزمین فروبردن درخت نشاندن را. (تاج المصادر بیهقی) (از زوزنی). گودال کندن و گود کردن زمین برای نشانیدن درخت. (ناظم الاطباء). تأکر زمین؛ حفره کندن آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تأکل.
[تَ ءَکْ کُ] (ع مص) خورده شدن دندان و آنچه بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی). فروریختن دندان. (از اقرب الموارد). ||خشم گرفتن و برانگیخته شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ||درخشیدن شمشیر از تیزی. (تاج المصادر بیهقی). سخت درخشیدن سرمه و شمشیر و برق و سیم و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تأکل سرمه، صَبِر، نقره و شمشیر؛ درخشیدن آنها از حدت و تأکل برق؛ سخت درخشیدن آن. (از قطر المحیط). ||یکدیگر را خوردن. (از قطر المحیط). تأکل عضو؛ ایتکال آن. خوردن بعض آن مر بعضی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||خورده شدن. (زوزنی) (آنندراج).
تأکید.
[تَءْ] (ع مص) (از «أک د» و «وک د»)(1) استوار کردن گره و عهد و زین و پالان بر پشت اسب و شتر و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تأکید پیمان و زین بستن و استوار کردن آنها. (از اقرب الموارد). ||استوار کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (از منتهی الارب) (زمخشری) (کشاف اصطلاحات الفنون) (آنندراج) (ترجمان علامهء جرجانی). تؤکید. (تاج المصادر بیهقی) : و آنچه از جهت وی در تأسیس قواعد خلافت و تأکید مبانی ملک و دولت تقدیم افتاد... (کلیله و دمنه). شرایط تأکید و اِحکام اندر آن (وثیقت) بجای آورد. (کلیله و دمنه). شمس المعالی با سلطان به تأسیس بنیان مودت و تأکید اسباب محبت مشغول شد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
بسا مالا که بر مردم وبالست
مزید ظلم و تأکید ضلالست.سعدی.
||کلام سابق خود را با تکرار یا ابرام و با ادلهء محکم ثابت تر کردن: من بفلان خیلی تأکید کردم که بسفر برود. (فرهنگ نظام) : و تأکیدی رفت که از راههای شارع احتراز واجب بیند. (کلیله و دمنه). ||صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: تأکید در اصطلاح علوم عربی (نحو) بر دو معنی اطلاق میشود: 1 - چنانکه در اطول آمده است: تقریر چیزی بطور ثابت در ذهن مخاطب. 2 - لفظی است که بر تقریر دلالت کند یعنی لفظ مؤکدی است که بدان مطلبی را تقریر یا تثبیت کنند و از این رو محقق تفتازانی در مطول، در بحث تقدیم مسندٌالیه مسور بلفظ کل بر مسند مقرون بحرف نفی گوید: «تأکید لفظی است که دلالت کند بر تقویت چیزی که لفظ دیگر آنرا افاده کند». و این گونه تأکید اعم است از اینکه تابع اول باشد یا نه. و اینکه گفته اند تأکید اصطلاحی بوسیلهء الفاظ مخصوص یا تکرار لفظ است منظور آن نوع تأکیدی است که یکی از توابع پنجگانه بشمار آید. چنانکه گفته اند وصف گاه برای تأکید باشد، و نیز گویند ضربت ضرباً (مفعول مطلق) برای تأکید است و امثال اینها. (چنانکه در بعضی از حواشی مطول آمده است). و گاهی مجازاً تأکید بر لفظی اطلاق شود که برای افادهء معنایی که بدون آن لفظ آن معنی حاصل بوده است، بکار رود یعنی لفظی است که برای افادهء معنائی ذکر شود که بدون ذکر آن حاصل بوده است مانند: لم یقم کل انسان. چه لفظ (کل) برحسب عقیدهء بعضی تأکید است زیرا همچنانکه «لم یقم انسان» معنی عموم نفی را میرساند همچنین «لم یقم کل انسان» نیز همین معنی را افاده می کند. و برحسب مثال اول تأکید نیست زیرا اسناد در آن هنگام به «کل» است نه به انسان و علت اینکه این معنی را مجاز شمرده اند این است که افادهء معنایی که بدون آن حاصل بوده است، لازمهء تأکید است نه خود تأکید. زیرا تأکید اقتضای سابقیت مطلوبی میکند... پس تأکید بمعنی مجازی نسبت بمعنی اصطلاحی اعم است. اقسام تأکید اصطلاحی: 1 - تابع مطلق، یعنی خواه تابع اسم باشد یا جز آن و آن عبارت از تأکید لفظی است و آنرا تأکید صریح نیز نامند...(2) 2 - یکی از توابع پنجگانهء اسم: و آن تابعی است که امر متبوع را در نسبت یا شمول مقرر کند یعنی حال و شأن آن را در نزد شنونده ثابت میکند بعبارت دیگر حالت متبوع را در نزد شنونده از لحاظ نسبت یعنی از لحاظ منسوب بودن یا منسوب الیه بودن آن مقرر میکند مانند: «زید قتیل قتیل»، «ضرب زید زید» بدین سان در نزد شنونده ثابت می شود که منسوب یا منسوب الیه در این نسبت متبوع است نه جز آن، یا تابعی است که شمول متبوع را بر افراد آن مقرر می کند مانند: «جائنی القوم کلهم» و مقصود از این نوع تقریر، بکار بردن تمام الفاظ تأکید است. در تعریف یادشده منظور از مقرر کردن امر متبوع خارج کردن بدل و عطف نسق از تعریف است و این واضح است. همچنین صفت نیز از تعریف خارج میشود زیرا وضع صفت برای دلالت بر معنایی است که در متبوع آن هست و در بعضی از مواضع برای افادهء توضیح متبوع است... و قید «در نسبت یا شمول» عطف بیان را خارج میکند زیرا عطف بیان هرچند متبوع خود را واضح و ثابت میکند لیکن آنرا از لحاظ نسبت یا شمول آشکار نمی سازد. 3 - نوع سوم از تأکید آن است که نه تابع اسم باشد و نه جز آن از قبیل تأکید فصل به مصدر آن که بجای تکرار فعل بکار میرود. مانند: «سلموا تسلیماً» این نوع تأکید در مبحث «التأکید لنفسه» یا تأکید خاص و «التأکید لغیره» یا تأکید عام در مبحث مفعول مطلق نیز خواهد آمد(3). و دیگر حال مؤکده مانند «یوم یبعث حیاً» که در مبحث حال خواهد آمد(4) و وصف مؤکد مانند: «امس الدابر». (از کشاف اصطلاحات الفنون بنقل از اتقان و عباب و شروح کافیه. چ احمد جودت ج1 ص71). رجوع به تعریفات جرجانی شود. ||در علم معانی مقابل تأسیس است. رجوع به تأسیس شود.
(1) - تؤکیدی که در تداول نحویان است نیز مرادف تأکید است، خلیل گفته: «تأکید در پیمان سوگندها و تؤکید در گفتار بهتر است». چنانکه گویند: اذا عقدت فأکد و اذا حلفت فوکد. (از اقرب الموارد).
(2) - رجوع به تأکید لفظی شود.
(3) - رجوع به مفعول مطلق شود.
(4) - رجوع به حال شود.
تأکیدات.
[تَءْ] (ع اِ) جِ تأکید. رجوع به تأکید شود.
تأکیدالذم بمایشبه المدح.
[تَءْ دُذْ ذَمْ مِ بِ یُ بِ هُلْ مَ] (ع اِ مرکب) صاحب آنندراج بنقل از مطلع السعدین وارسته آرد: مقابل است به تأکیدالمدح بمایشبه الذم. مثال:
طاعت ما هم بسوی آسمانها میرود
روز محشر چون بعصیان هم ترازو میشود.
ابوطالب کلیم.
از رفتن طاعت به آسمان مدح طاعت مظنون میشد. چون الفاظ مابعد بر زبان آورد مبالغه در ذم طاعت ثابت گشت.
تمام حوصله و بردبار چون بزمیش (کذا)
حریص صحبت و عیاش طبع چون ناهید.
اسیری.
تمام حوصله و بردبار موهم مدح است چون مشبهٌبه بیان کرد ذم مکشوف شد.
از روزگار رتبهء عالی طلب کنند
یارب که سربلند نمایی به دارشان.
حکیم شفایی.
مرحوم تقوی در هنجار گفتار آرد: حال این صنعت از عکس او معلوم میشود چنانکه در این بیت:
ندارد خلق از او درهم و دینار
ولی دارند از او آزار بسیار.
نیک بسیارگوی لیک جفا
سخت بسیارخوار لیک قفا.سنایی.
خواجه بفزود ولیکن به ورم
گشت مشغول ولیکن به شکم
میزبان بود ولیکن به رباط
نانم آورد ولیکن به درم
سر برآورد ولیکن به فضول
دل تهی کرد ولیکن ز کرم
بس حریص است ولیکن به حرام
بس جواد است ولیکن به حرم
سالها باد ولیکن به سقر
عمرها باد ولیکن به سقم
دولتش باد ولیکن شده گم
نعمتش باد ولیکن شده کم.
عمید دیلمی (از هنجار گفتار ص275).
رجوع به تأکیدالمدح بمایشبه الذم و کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج1 ص72 شود.

/ 40