لغت نامه دهخدا حرف ت

This is a Digital Library

With over 100,000 free electronic resource in Persian, Arabic and English

لغت نامه دهخدا - حرف ت

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تأکیدالمدح بمایشبه الذم.
[تَءْ دُلْ مَ حِ بِ یُ بِ هُذْ ذَم م] (ع اِ مرکب) صاحب آنندراج بنقل از مطلع السعدین وارسته آرد: آن چنان است که محبوبی یا ممدوحی را ستایش کنند و در بیان اوصاف حسنهء او کلمه ای آرند که موهوم(1) ذم باشد و چون بعد از آن کلمات دیگر گویند تأکید در مدح معلوم شود. مثال از خواجوی کرمانی:
عدل و انصاف تو شاها بکمال است ولیک
اینقدر هست که در بذل نداری انصاف.
از لفظ ولیک و اینقدر هست، گمان برده میشود که بعد از این نفی عدل خواهد کرد چون در بذل نداری انصاف، گفت مبالغهء جود و کرم با عدل و انصاف معلوم شد - انتهی.
ستایش کسی بوجهی نمودن که اگر بعد از آن خواهد که برای تأکید ستایش صفت دیگر افزاید، بلفظی آغاز کنند که سامع را تصور آن شود که بعد از این ذم خواهد کرد لیکن چون بصنعت کمال دیگر مؤکد سازد، سامع را نشاط افزاید چنانکه:
لبش روح پرور ولی میفروش
شبش مهرفرسا ولی روزپوش.
و تأکیدالذم بمایشبه المدح خلاف این است. (غیاث اللغات).
صاحب ترجمان البلاغه آرد: معنی وی استواری مدیح بود بچیزی که ظاهر آن لفظ نکوهش بود و این معنی را از جملهء بلاغت شمرند مثالش چنانکه... رودکی گوید(2):
بزلف کژ ولیکن بقد و بالا راست(3)
بتن درست ولیکن بچشمگان بیمار.
عنصری گوید:
رفیق عزم ولیکن بحمله دشمن حزم
درست رای و بکارآمده به کر و به فر.
قمری گوید:
مهان پیشت کشیده صف ولیکن برکشیده کین
شهان پیشت کمربسته ولیکن برگشاده لب.
عنصری گوید:
گرچه سندان را کنی چون موم زیر عزم خویش
موم را در زیر حزم خویش چون سندان کنی.
(ترجمان البلاغه چ استانبول صص 81 - 82).
صاحب حدایق السحر آرد: این چنان باشد که دبیر یا شاعر ستایش چیزی را مؤکد کرده و مقرر کند تا در مناقب و محامد چیزی بیفزاید بوجهی که شنونده پندارد که بخواهد نکوهید و از مدح بازخواهد گشت مثالش: هم بحارالعلم الا انهم جبال الحلم. پارسی: فلان مردی فصیح است جز آنک خطّ نیکو دارد. تازی، نابغهء ذبیانی گوید:
و لا عیب فیهم غیر انّ سیوفهم
بهنّ فلول من قراع الکتائب.
نابغهء جعدی گوید:
فتی کملت اخلاقه غیر انّه
جواد فما یبقی من المال باقیاً.
دیگر بدیع همدانی راست و این صنعت بغایت بدیع است و این بیت را در بلخ پیش غزّی شاعر بخواندم یاد گرفت و هفته ای زیادت در آن بود تا مثل این بگوید عاقبت بعجز اعتراف آورد و گفت کس پیش از بدیع چنین بیت نگفته است و پس از او نخواهد گفت و بیت این است:
هو البدر الاّ انّه البحر زاخراً
سوی انّه الضرغام لکنه الوبل.
قمری گوید:
همی بفرّ تو نازند دوستان لکن
به بی نظیری تو دشمنان دهند اقرار.
دقیقی گوید:
بزلف کژ ولکن بقدّ و قامت راست
بتن درست ولکن بچشمکان بیمار.
مراست:
ترا پیشه عدل است لکن بجود
کند دست تو بر خزاین ستم.
(حدائق السحر فی دقائق الشعر وطواط صص37-38).
شمس قیس در المعجم آرد: ... و نزدیک به همین معنی (تدارک) آن است که شاعر در مدح خویش حرفی از حروف استثنا بیارد چنانک مردم پندارند که بعد از آن ذمّی خواهد کرد و آنگه صفتی دیگر مدحی بگوید و آنرا تأکید المدح بمایشبه الذم خوانند چنانک شاعر گفته است، شعر:
همی بعز تو نازند دوستان لکن
به بی نظیری تو دشمنان دهند اقرار.
و دیگری گفته است، شعر:
ترا پیشه عدل است لکن بجود
کفت می کند بر خزاین ستم.
و دیگری گفته است، شعر:
بزلف کژمژ، لکن بقد و قامت راست
بتن درست ولکن بچشمکان بیمار.
(المعجم فی معاییر اشعارالعجم چ مدرس رضوی چ دانشگاه ص282).
مرحوم تقوی در هنجار گفتار آرد: این صنعت چنان باشد که بعد از مدح چیزی ذکر شود که در بادی نظر ذم نماید و چون تأمل شود تأکید مدح اول باشد چون قول رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم: «انا افصح العرب بید انی من قریش» و چون قول شاعر:
هر آنکه نام تو بر دل نوشت گشت عزیز
مگر درم که ز دست تو میکشد خواری.
نه ریبی بجز حکمتش مردمی را
نه عیبی بجز همتش برتری را.ناصرخسرو.
ندانم جز این عیب مر خویشتن را
که بر عهد معروف روز غدیرم.ناصرخسرو.
از دست تو ندیده مگر تیغ تو بلا
در کار تو نکرده مگر گنج تو زیان.
مسعودسعد.
گرچه آبادانی اندر گیتی از شمشیر اوست
دست او در گنج زر و سیم ویرانی کند.
قطران (از هنجار گفتار ص275).
صاحب نفایس الفنون آرد: ...که آنرا استثناء و رجوع نیز خوانند چنانکه:
هو البحر الاّ انّه البحر زاخرا
سوی انه ضرغام لکنه الوبل.
(از نفایس الفنون چ خونساری ص42).
رجوع به مادهء قبل و کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج1 ص71 شود.
(1) - کذا، و اصح: موهم.
(2) - در حدایق السحر وطواط این شعر به دقیقی نسبت داده شده است.
(3) - در المعجم: بزلف کژمژ، لکن بقد و قامت راست.
تأکید خاص.
[تَءْ دِ خاص ص] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به مفعول مطلق و نوع سوم تأکید و کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج1 ص71 شود.
تأکید عام.
[تَءْ دِ عام م] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به مفعول مطلق و نوع سوم تأکید و کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج1 ص71 شود.
تأکید کردن.
[تَءْ کَ دَ] (مص مرکب)استوار کردن. عمل تأکید. رجوع به تأکید شود.
تأکید لفظی.
[تَءْ دِ لَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تکرار لفظ اول را تأکید لفظی خوانند. (از تعریفات جرجانی). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون بنقل از اتقان آرد: تأکید لفظی یا تأکید صریح عبارت از تکرار لفظ اول یا لفظ مکرر است. و تکرار ممکن است به لفظ حقیقی باشد مانند: «قواریر، قواریر من فضه» و «فمهل الکافرین امهلهم(1)» و «هیهات هیهات لما توعدون(2)» و «ففی الجنة خالدین فیها(3)» و «فان مع العسر یسرا، ان مع العسر یسرا(4)». یا حکمی مانند: «ضربت انت» که تکرار ضمیر جایز نیست متصل باشد یا ممکن است بوسیلهء مرادف لفظ باشد: «ضیقاً حرجا». و رضی گوید تأکید لفظی بر دو گونه است: 1 - اعادهء لفظ اول مانند: «جائنی زیدٌ زیدٌ». 2 - تقویت کردن لفظ اول به هم وزن آن بشرطی که در حرف اخیر متفق باشند و آن را اتباع خوانند و بر سه گونه است زیرا یا لفظ ثانی معنی آشکاری دارد مانند: «هنیئاً مریئا» یا آنکه اصلاً دارای معنی نیست بلکه برای آرایش لفظی سخن و تقویت آن از حیث معنی، بلفظ اول پیوسته میشود، هرچند بتنهایی دارای معنی نیست. مانند: «حسن بسن»، «شیطان لیطان». یا لفظ ثانی دارای معنی متکلف ناآشکار است مانند: «خبیث نبیث» مشتق از نبث الشرای استخرجه» - انتهی. بنابراین اتباع چنانکه پوشیده نیست داخل در تأکید لفظی حکمی است. و نیز باید دانست: مؤکد یا مستقل است چنانکه ابتدای بدان و وقف بر آن روا است یا غیرمستقل است. و غیرمستقل اگر یک حرفی باشد و از کلماتی شمرده شود که اتصال بکلمهء دیگر واجب است میتوان آنرا با کلمه ای که بدان میپیوندد تکرار کرد مانند «بک بک» و «ضربت ضربت». و اگر یک حرفی نباشد و از کلماتی شمرده نشود که باید بکلمهء دیگر بپیوندد تکرار آن روا است مانند: «ان ان زیدا قائم». (از کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج1 ص 70). در زبان فارسی نیز تأکید لفظی در عبارتها بکار رود چنانکه برحسب اقتضای سخن اجزای سخن مانند مسندالیه، مسند، قید، اصوات، ادات استفهام و مانند اینها را گاه دو بار و گاه سه بار تکرار کنند. مثال از تکرار مسند:
چه تازی خر به پیش تازی اسبان
گرفتاری بجهل اندر گرفتار.ناصرخسرو.
گر بترسی ز ناصواب جواب
وقت گفتن صبور باش صبور.ناصرخسرو.
این جهان خواب است خواب ای پور باب
شاد چون باشی بدین آشفته خواب.
ناصرخسرو.
گفت من گفتم که عهد این خسان
خام باشد خام و زشت و نارسان.مولوی.
هرکه دستش بر زبان سبقت کند مرد است مرد
ورنه هر ناقص جوانمرد است در میدان لاف.
صائب.
تکرار مسند سه بار:
اگر بار خرد داری و گر نی
سپیداری سپیداری سپیدار.ناصرخسرو.
ای بیوفا زمانه مرا با تو کار نیست
زیرا که کارهای تو دام است، دام دام.
ناصرخسرو.
این روزگار بی خطر و کار بی نظام
وام است بر تو گر خبرت هست وام وام.
ناصرخسرو.
ادوات استفهام:
گر هزار است خطا ای بخرد جمله خطاست
چند از این حجت بی مغز تو ای بیهده چند؟
ناصرخسرو (دیوان ص143).
دمدمهء ایشان مرا از خر فکند
چند بفریبد مرا این دهر، چند؟مولوی.
ادات نفی:
نی نی که تو بر اشتر تن شهره سواری
واندر ره تو جوی و جر و بیشه و غار است.
ناصرخسرو (دیوان ص55).
اسم فعل عربی (بمعنی دور شد):
محال است این طمع هیهات هیهات
کسی دیدی که دادش دادخر داد.
ناصرخسرو (دیوان ص97).
ادات تحذیر:
ای برادر سخن نادان خاری است درشت
دور باش از سخن بیهده آسیب آسیب.
ناصرخسرو.
ادات اغراء:
مژده مژده کآن عدو جانها
کند قهر خالقش دندانها.مولوی.
(1) - قرآن 86/17.
(2) - قرآن 23/36.
(3) - قرآن 11/108.
(4) - قرآن 94/5 و 6.
تأکید مثل.
[تَءْ دِ مَ ثَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) یکی از جهات توصیف مسندالیه تأکید مثل است چون: «امس الدابر» و «نفحة واحدة» و مثل این شعر سعدی:
آتش سوزان نکند با سپند
آنچه کند دود دل مستمند.
رجوع به هنجار گفتار نصرالله تقوی ص44 و رجوع به تأکید شود.
تأکید مسندالیه.
[تَءْ دِ مُ نَ دُنْ اِ لَیْهْ](ترکیب اضافی) تأکید مسندٌالیه برای چند چیز است: 1 - تقریر و تأکید مثل: «جاء زید زید» و مثل این شعر سنایی:
گرچه بر خود بپوشی از پی فرع
از درون شرم دار شرم از شرع.(تأمل).
2 - دفع توهم تجوز مثل: «جاء الامیر نفسه»؛ یعنی خود امیر آمد نه بنه و خرگاه و مثل قول نظامی:
شنیدم من که هر کوکب جهانیست
جداگانه زمین و آسمانیست.
و مثل قول سعدی:
توانم من ای نامور شهریار
که اسبی برون آورم از هزار.
3 - دفع توهم سهو از متکلم، مثل مثال اول زیرا گفتن زید دوم، میشود اشاره باشد، به اینکه زید اول از روی سهو نبوده و چون قول سنایی در مدح رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم:
در رسالت تمام بود تمام
در کرامت امام بود امام.
4 - دفع توهم عدل شمول حکم، مثل: «جاء القوم کلهم اجمعون» و چون شعر حافظ:
صبر و ظفر هر دو دوستان قدیمند
بر اثر صبر نوبت ظفر آید.
و چون شعر نظامی:
ما همه موریم سلیمان تو باش
ما همه جسمیم بیا جان تو باش.
و چون شعر مولوی:
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله مان از باد شد دمبدم.
و چون شعر سعدی:
در آفاق اگر سربسر پادشاست
چو مال از رعیت ستاند، گداست.
(از هنجار گفتار نصرالله تقوی ص45)(1).
(1) - اغلب شواهدی که از فارسی آمده است موافق موضوع و مشمول تعریف نیست.
تأکید معنوی.
[تَءْ دِ مَ نَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تأکید معنوی یا غیرصریح بخلاف تأکید لفظی است و آنرا از این روی معنوی نامند که گوینده توجه به تأکید معنی دارد نه لفظ چنانکه برعکس در تأکید لفظی توجه به تکرار لفظ است. این گونه تأکید اختصاص به الفاظ معینی دارد از قبیل «نفسهُ، عینهُ، کلاهما، کله، جمع، اکتع، ابصع، ابتع». (کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج1 ص71).
تأکیف.
[تَءْ] (ع مص) (از «أک ف» و «وک ف») خوی گیر بر پشت خر بستن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). توکیف. پشماکند نهادن بر ستور. (منتهی الارب). تأکیف؛ اکاف یا برذعه (خوی گیر) برگرفتن آن. (از قطر المحیط).
تأکیل.
[تَءْ] (ع مص) مالی فا کسی دادن که این بخور و در آن تصرف کن چنانک خواهی. (تاج المصادر بیهقی). مال فا کسی دادن کان را بخورد. (زوزنی). بخورد و نوش مردم دادن مالی را. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). ||دعوی چیزی کردن بر کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). ||چریدن شتران به هرگونه که میخواهند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
تأکیم.
[تَءْ] (ع مص) سطبرسرین شدن. (منتهی الارب) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). سطبری سرین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تألان.
[تَ ءَ] (ع ص) آنکه چنان راه رود که گویا بر پشت بار دارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ظاهراً محرف نألان است. رجوع به نألان شود.
تألب.
[تَءْ لَ] (ع ص) (از «أل ب») درشت و سطبر از مردم و از خر وحشی. (منتهی الارب). صاحب منتهی الارب به روش قاموس کلمه را هم در مهموزالفاء آورده و هم در حرف «ت»، در صورتی که صاحب تاج العروس آرد: «آوردن کلمه در اینجا (در حرف الف) بصراحت نشان میدهد که تاء کلمه زاید است و در حرف تاء نیز خواهد آمد که محل ذکر آن در آنجا است، ولی مؤلف قاموس در اینجا متوجه نشده است و بسیار شگفتی آور است، و آن بمعنی شدید و غلیظ انبوه از انسان و بقولی از خر وحشی است». و در حرف «تا» نیز صاحب تاج العروس افزاید: «آوردن کلمه بر وزن فعلل اشاره به این است که حروف آن اصلی است و «تای» کلمه زاید نیست و باز صاحب قاموس گوید: «موضع ذکر کلمه همین جا است» نه در حرف همزه چنانکه جوهری به تبعیت از صاغانی و دیگران آنرا در حرف همزه آورده اند با آنکه صاحب قاموس در حرف همزه متوجه این نکته نشده و از صاحب جوهری تبعیت کرده و خاموشی گزیده و این شگفت است. (تاج العروس ج1 ص149 و 155). ||درشت و انبوه. (از قطر المحیط). ||(اِ) بز کوهی و تأنیث آن تألبه است. (منتهی الارب) (از تاج العروس). بز کوهی. (از قطر المحیط). ||درختی است کوهی که از چوب آن کمان سازند. (منتهی الارب ذیل تَأْلَب) (از تاج العروس ج1 ص155).
تألب.
[تَ ءَلْ لُ] (ع مص) جمع شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). جمع شدن قوم بر کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). تجمع کسان. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). ||تألب قوم بر کسی؛ تعاون آنان به وی. (از اقرب الموارد).
تألبه.
[تَءْ لَ بَ] (ع ص، اِ) تأنیث تألب. رجوع به تألب شود. ||یکی تألب، بمعنی درختی کوهی که از آن کمان سازند :
و نحت له عن ارز تألبة
فلقٌ فراع معابل طحل.
امرؤالقیس (از تاج العروس ج1 ص155).
رجوع به تألب شود.
تألد.
[تَ ءَلْ لُ] (ع مص) متحیر گشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تألس.
[تَ ءَلْ لُ] (ع مص) دردمند شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). توجع. (قطر المحیط). ضربه مائة سوط فماتألس؛ ای ماتوجع. (از اقرب الموارد).
تألف.
[تَ ءَلْ لُ] (ع مص) دل بدست آوردن. (از تاج المصادر بیهقی) (دهار). مدارا نمودن با کسی و عطا کردن او را تا مایل سازد بسوی خویش. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) : در باب نیشابور و زعامت لشکر از سر تلطف و تألف سخن راند. (ترجمهء تاریخ یمینی). چون موسم کوچ حجاج رسید کس فرستاد و مرا بازخواند و تألف بسیار کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی). ||مجتمع گشتن. (منتهی الارب). واهم پیوسته شدن. (تاج المصادر بیهقی). تألیف قوم؛ اجتماع ایشان. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). ||تألف کسی را؛ بخود بستن الفت او و مدارا کردن با وی و منه: لو تألف وحشیاً لالف. (از اقرب الموارد). بتکلف با کسی الفت کردن یا مدارا کردن و نزدیکی جستن با او. (از قطر المحیط). ||با هم سازوار آمدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). الفت و دوستی و سازگاری یافتن. (آنندراج) (غیاث اللغات). قبول کردن الفت و سازگاری. (فرهنگ نظام) :
چنانکه عالم و جاهل بهم نپیوندند
میان عالم و جاهل تألفست محال.سعدی.
||تألف چیزی؛ تنظیم آن. بنظم درآمدن آن. (از اقرب الموارد).
تألق.
[تَ ءَلْ لُ] (ع مص) درخشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). درخشیدن و روشنائی دادن. (از اقرب الموارد). ||تألق زن؛ زینت دادن زن خود را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط). ||تألق زن؛ دامن برچیدن خصومت را، و آماده گشتن شر را و بلند کردن سر خود را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). آماده شدن خصومت را. (از قطر المحیط).
تألم.
[تَ ءَلْ لُ] (ع مص) توجع. (اقرب الموارد). دردمندی نمودن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). دردمندی. (ترجمان علامهء جرجانی). درد نمودن. (دهار). درد یافتن. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). الم پذیرفتن. (فرهنگ نظام). ||اندوه. (ترجمان علامهء جرجانی).
تأله.
[تَ ءَلْ لُهْ] (ع مص) پرستیدن و بمعبودیت گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حق پرستی. (غیاث اللغات). تعبد. (دهار) (اقرب الموارد). تنسک. (اقرب الموارد). پرستش حق کردن. از کشف اللغات و این لفظ در اکبرنامه بسیار جا واقع شده از آن جمله در این فقره: مولانا عبدالرزاق گیلانی که در حکمت نظر و تأله، بینش فراوان سرمهء دیده وری او بود... (آنندراج). ||الهیت را بخود بستن. (از اقرب الموارد). ||خدا شدن. (از اقرب الموارد).
تألی.
[تَ ءَلْ لی] (ع مص) (از «أل و») سوگند خوردن. (زوزنی) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سوگند یاد کردن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
تألیب.
[تَءْ] (ع مص) گرد کردن. (تاج المصادر بیهقی). گرد کردن لشکر. (آنندراج). گرد آوردن قوم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||ورغلانیدن و فساد انداختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تألیب بین کسان؛ افساد بین آنان. (از اقرب الموارد). تألیب مرد میان قوم؛ برانگیختن ایشان را بر فساد و فساد افکندن میان ایشان. (از قطر المحیط). ||تألیب حمار طریده اش را؛ سخت راندن حمار طریدهء خود را. (از قطر المحیط). ||تألیب قوم کسی را بر کسی؛ برتری دادن دیگری را در یاری بر کسی. (از اقرب الموارد).
تألیف.
[تَءْ] (ع مص) جمع کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). جمع نمودن. (منتهی الارب). جمع نمودن با ترتیب. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سازواری دادن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). فراهم آوردن. (دهار) (ترجمان علامهء جرجانی). دو چیز یا چند چیز را با هم پیوستگی و ربط دادن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سازگاری دادن دو چیز یا بیشتر را بهم. (فرهنگ نظام). تألیف چیزی را؛ پیوستگی دادن قسمتی از آن بقسمتی. (از اقرب الموارد). ||تألیف بین کسان؛ ایجاد الفت دوستی میان آنان. (از اقرب الموارد). تألیف بین دو تن؛ ایجاد دوستی میان آنان. (از قطر المحیط). ||تألیف و ترکیب اضداد، اصلاح ذات البین و دیگر صاحب صفات متضاده. (انجمن آرای ناصری). تألیف کتاب؛ گرد آوردن مسائل آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). مُؤَلَّف. (اقرب الموارد). گرفتن مطالب و واقعات از کتب عدیده و در یک کتاب نوشتن. (فرهنگ نظام). نوشتن کتابی که در آن از چند کتاب دیگر مطالب مختلفه را استخراج نموده جمع نمایند برخلاف تصنیف. (ناظم الاطباء). گاهی تألیف که مصدر است بمعنی اسم مفعول نیز می آید در این صورت کتابی باشد که در آن از چند کتب مطالب شتی را جمع نموده باشند و این مستفاد است از کتب لغت و شروح. (غیاث اللغات) (آنندراج). اسم مفعول تألیف یعنی تألیف شده مثل اینکه گوئیم این کتاب تألیف فلان است یعنی او آن را تألیف کرده است. این معنی مجاز از معنی دوم است. (فرهنگ نظام). ج، تآلیف. مجازاً در تداول فارسی بر کتاب یا دفتر مدون اطلاق شود : در ستایش وی [محمود وراق] سخن دراز داشتم و تا ده پانزده تألیف نادر وی در هر بابی دیدم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص262).
نکته ای رانده ام که تألیفی ست
قطعه ای گفته ام که دیوانی ست.مسعودسعد.
و خوانندهء این کتاب باید که وضع و غرضی که در جمع و تألیف آن بوده است بشناسد. (کلیله و دمنه). ||هزار کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج). تألیف الف. تکمیل آن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). ||تألیف اَلِف؛ نوشتن آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). ||آنکه هر حرف متصل را با متصل عنه جمع کند. (نفایس الفنون، علم خط). ||تألیف، در اصطلاح عبارت است از قرار دادن اشیاء بسیار چنانکه بر آنها یک اسم اطلاق شود خواه میان اجزاء آن از لحاظ تقدم و تأخر نسبتی باشد یا نه، بنابر این تألیف اعم از ترکیب است. (از تعریفات جرجانی). و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون بنقل از بیرجندی آرد: «تألیف در عرف مرادف ترکیب است و آن قرار دادن اشیاء است چنانکه نام واحدی بر آن اطلاق شود و گاه گویند: تألیف، گرد آوردن اشیاء متناسب است و از این معنی چنین احساس میشود که اشتقاق آن از الفت است و بنابراین تألیف اخص از ترکیب است». و از این معنی تعریف مُؤَلَّف معلوم شد و تعیین گردید که کلمهء مؤلف مرادف مرکب یا اخص از آن است. (رجوع به مؤلف شود). (از کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج 1 ص 88). ||ترکیب خاصی از ادویه ای که طبیبی دستور دهد: دواء الکرکم، تألیف محمد زکریا و کلکلانه تألیف او، و کلکلانهء دیگر تألیف عیسی صهاربخت. (ذخیرهء خوارزمشاهی). ||صاحب کشاف اصطلاحات الفنون بنقل از تحریر اقلیدس و حاشیهء آن آرد: «تألیف نسبت، در نزد مهندسان عبارت است از ضرب قدر نسبتی در قدر نسبت دیگر برای بدست آوردن نسبت مُؤَلَّفَه مث اگر میان دو عدد یا دو مقدار نسبت ثلث و میان دو عدد و دو مقدار دیگر نسبت نصف باشد و بخواهیم تألیف دو نسبت را بدست آوریم، باید سه را که قدر نسبت ثلث است در دو که قدر نسبت نصف است، ضرب کنیم آنگاه شش بدست آید و رقم شش قدر نسبت مؤلفه است. و نسبت یک به شش سدس است و آن نسبت مؤلفه است. ... و این مقابل تجزیهء نسبت است و عبارت است از تقسیم قدر نسبتی بر قدر نسبت دیگر چنانکه اگر بخواهیم قدر نسبت سدس را بر قدر نسبت ثلث تقسیم کنیم، شش را بر سه تقسیم می کنیم، خارج قسمت دو خواهد بود که عبارت است از قدر نسبت نصف. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج1 ص 88). و رجوع به قدر نسبت در همان کتاب ذیل کلمهء قدر شود. ||علم تألیف، علم موسیقی است و آن از اصول ریاضی و علمی است که در آن از احوال نغمه ها بحث میشود. پس موضوع آن نغمه ها است. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج 1 ص89). و رجوع به کلمهء حکمت در همان کتاب و موسیقی در لغت نامه شود.
تألیفات.
[تَءْ] (ع اِ) جِ تألیف. رجوع به تألیف و رجوع به مجمع الادوار هدایت (در علم موسیقی) بخش سوم ص113 شود.
تألیف الحان.
[تَءْ فِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) جِ تألیف لحن. ترکیب نغمات موسیقی با نظامی موزون.
تألیف تقییدی.
[تَءْ فِ تَقْ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ترکیب دو کلمه با یکدیگر بطوری که بحد جملهء کامل نرسد. در مقابل تألیف خبری که جملهء کامل را گویند. مرکب ناقص. در مقابل مرکب تام: انسان سفیدپوست است. رجوع به اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص14، 63، 64، 68 و تألیف خبری شود.
تألیف خبری.
[تَءْ فِ خَ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ترکیب کلمات چنانکه جملهء کامل سازد. در مقابل تألیف تقییدی: انسان حیوان ناطق است. رجوع به تألیف تقییدی و اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص14 و 63 شود.
تألیف قلوب.
[تَءْ فِ قُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ایجاد اتحاد میان کسان. ایجاد دوستی و محبت میان مردم.
تألیف کامل.
[تَءْ فِ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوبت مرتب (در موسیقی). رجوع به مجمع الادوار هدایت بخش سوم ص119 شود.
تألیف کردن.
[تَءْ کَ دَ] (مص مرکب)میان دو تن الفت دادن آنان. ||سازواری دادن دو چیز را با هم. ||فراهم آوردن کتاب. گرد آوردن مسائل علمی. کتاب نوشتن. رجوع به تألیف شود.
تألیف لحن.
[تَءْ فِ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ترکیب نغمهء موسیقی با نظامی موزون.
تألیل.
[تَءْ] (ع مص) تیز کردن. (زوزنی). کنارهء چیزی تیز کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). تیز کردن و ستیخ کردن گوش(1). (منتهی الارب) (آنندراج).
(1) - این معنی در اقرب الموارد و قطر المحیط در باب تفعیل نیامده است ولی صاحب قطر المحیط ذیل ثلاثی مجرد آن «الّ» آرد: راست کردن و تیز کردن اسب دو گوشش را.
تألیة.
[تَءْ یَ] (ع مص) (از «أل و») تقصیر کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ||درنگ نمودن. ||تکبر کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تألیه.
[تَءْ] (ع مص) (از «أل ه») پرستش فرمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تأم.
[تَءْمْ] (ع مص) دوگانه تار و پود بافتن جامه را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ||روشی آوردن اسب بعد روشی. (منتهی الارب). مجی ء الفرس جریاً بعد جری. (اقرب الموارد).
تئم.
[تِءْمْ] (ع اِ) همزاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأمر.
[تَ ءَمْ مُ] (ع مص) یکدیگر را فرمودن. (تاج المصادر بیهقی). تسلط و تحکم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): تأمر القوم؛ حکم کرد بعض آن مر بعض را. (منتهی الارب). امیری کردن. (زوزنی). ||مشورت کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
تأمری.
[تَءْ مُ ری ی] (ع اِ) (از «أم ر») تاموری. تؤمری. کسی. احدی. (منتهی الارب). مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب). و بدین معنی رجوع به تامور و تأمور شود.
تأمع.
[تَ ءَمْ مُ] (ع مص) اِمَّعَه شدن. سست رای شدن مرد و فرمانبرداری از هرکس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ||همراه مردمان بضیافت رفتن. بی آنکه خوانده شده باشد به ضیافت رفتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). ||در دین تبعیت دیگران کردن. (منتهی الارب). رجوع به امعة شود.
تأمل.
[تَ ءَمْ مُ] (ع مص) نیک نگریستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (فرهنگ نظام). نیک نگریستن در چیزی. (آنندراج). نگاه کردن. (ناظم الاطباء). اندیشیدن تا عاقبت کاری معلوم شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اندیشه کردن. (آنندراج) (فرهنگ نظام). تفکر. (از تاج العروس در فکر) : پیش بردم و بستد دوبار بتأمل بخواند و گفت اگر مخالفان... (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 664). و او را خود تصنیفات و وصایا است که تأمل آن سخت مفید باشد. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص 96). و هرکه از فیض آسمانی و عقل غریزی بهره مند شد... و در تجارب متقدمان تأمل عاقلانه واجب دید، آرزوهای دنیا بیابد و در آخرت نیکبخت گردد. (کلیله و دمنه). پادشاه را در همه معانی... تأمل و تثبت واجب است. (کلیله و دمنه). بعد از تأمل این معنی مصلحت آن دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراچینم. (گلستان).
هرچه کوته نظرانند بر ایشان پیمای
که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم.سعدی.
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آنکه تدبیر و تأمل بایدش.
حافظ.
هیچ کاری بی تأمل صائبا گر خوب نیست
بی تأمل آستین افشاندن از دنیا خوشست.
صائب.
||درنگ کردن در کار. (منتهی الارب). عقب انداختن و توقف کردن. (فرهنگ نظام). ||بایستادن در مجامعت(1). (تاج المصادر بیهقی).
(1) - بدین معنی در تاج العروس و اقرب الموارد و منتهی الارب دیده نشد و در آن احتمال تحریف میرود.
تأمل افتادن.
[تَ ءَمْ مُ اُ دَ] (مص مرکب)نیک نگریسته شدن. تأمل شدن : و در شکل پارس که برزده شده است تأمل افتد تحقیق این معنی معلوم گردد. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص121). رجوع به تأمل و سایر ترکیبات آن شود.
تأمل فرمودن.
[تَ ءَمْ مُ فَ دَ] (مص مرکب) تأمل کردن. نیک نگریستن : همچنان که در آداب درس من نظر میفرمایی در آداب نفس من نیز تأملی فرمای. (گلستان). ||کسی را به تأمل واداشتن و دستور دادن. رجوع به تأمل و سایر ترکیبات آن شود.
تأمل کردن.
[تَ ءَمْ مُ کَ دَ] (مص مرکب)نیک نگریستن، اندیشیدن : نسخت نامه و هر دو مشافهه بر این جمله بود و بسیار فایده از تأمل کردن این بجای آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص217). در این باب لختی تأمل کردند تا آخرین جمله گفتند که فرمانبرداریم بدان چه خواجه فرماید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 359). و هرچند که در ثمرات عفت تأمل بیش کردم رغبت من در اکتساب آن زیادت گشت. (کلیله و دمنه). دمنه... چون از چشم شیر غایب گشت، شیر تأملی کرد. (کلیله و دمنه). یک شب تأمل ایام گذشته می کردم... (گلستان).
تأمل در آئینهء دل کنی
صفایی بتدریج حاصل کنی.(بوستان).
کاشکی صد چشم از این بیخواب تر بودی مرا
تا تأمل کردمی در منظر زیبای تو.سعدی.
رجوع به تأمل و سایر ترکیبات آن شود.
تأمل کن.
[تَ ءَمْ مُ کُ] (نف مرکب)تأمل کننده. نیک نگرنده. رجوع به تأمل و سایر ترکیبات آن شود.
تأمل کنان.
[تَ ءَمْ مُ کُ] (نف مرکب، ق مرکب) تأمل کننده. نگرنده بدقت و در بیت ذیل قید است :
بحسرت تأمل کنان شرمسار
چو درویش در پیش سرمایه دار.(بوستان).
رجوع به تأمل و سایر ترکیبات آن شود.
تأمل نمودن.
[تَ ءَمْ مُ نُ / نِ / نَ دَ](مص مرکب) نیک نگریستن. اندیشیدن. تأمل کردن : خواجهء بزرگ و خواجه بونصر به طارم آمدند و نامهء پسران علی تکین را تأمل نمودند. نامه ای بود با تواضعی بسیار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 505). رجوع به تأمل و ترکیبات دیگر آن شود.
تأمم.
[تَ ءَمْ مُ] (ع مص) مادر گرفتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مادر خواندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||قصد کردن چیزی را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأمور.
[تَءْ] (ع اِ) رجوع به تامور و تامورة شود.
تأمورة.
[تَءْ رَ] (ع اِ)(1) رجوع به تأمور و تامور و تاموره شود.
(1) - همان تامور و تاموره است که صاحب قاموس همزه را اصلی دانسته و آنرا از «امر» گرفته است بخلاف صاحب صحاح که آنرا از «تمر» داند.
تأموری.
[تَءْ] (ع اِ) تُؤْمُری. تَأْمُری. رجوع به تأمری شود.
تئمة.
[تِءْ مَ] (ع اِ) گوسپند شیر که از آنِ زن باشد و او دوشیده باشد آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). الشاة تکون للمرأة تحلبها. (اقرب الموارد).
تأمه.
[تَ ءَمْ مُهْ] (ع مص) مادر گرفتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأمی.
[تَ ءَمْ می] (ع مص) خریدن کنیزک. (زوزنی). کنیزک گرفتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأمیت.
[تَءْ] (ع مص) اندازه کردن و تخمین زدن. (از اقرب الموارد). اندازه کردن و حزر نمودن. (از ناظم الاطباء).
تأمید.
[تَءْ] (ع مص) بیان کردن غایت و حد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تأمیر.
[تَءْ] (ع مص) به امارت گماردن. (از تاج العروس ج3 ص21). امیر کردن. (ترجمان علامهء جرجانی). فرمانده کردن. (دهار). امارت دادن کسی را بر قوم. (آنندراج) (منتهی الارب). امارت دادن. (از اقرب الموارد). ||تیز کردن. ||داغ و نشان نمودن. ||مسلط ساختن کسی را. ||سنان کردن در نیزه. ||بسیار کردن خدای قوم را. (منتهی الارب) (آنندراج).
تأمیل.
[تَءْ] (ع مص) بیوسیدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). امید داشتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (زوزنی) (آنندراج) (فرهنگ نظام). ||بیوس افکندن کسی را. (تاج المصادر بیهقی). به امید افکندن کسی را. (زوزنی). امید دادن. (زوزنی) (فرهنگ نظام) : روزبه روز بر سبیل وعد و وعید و تأمیل و تهدید... (جهانگشای جوینی).
تأمی.
[تَءْ لَنْ] (ع ق) بعنوان تأمیل. از روی امیدداری : رسل بجانب رکن الدین بشیراً و نذیراً تأمی و تحذیراً، متواتر فرمود. (جهانگشای جوینی). رجوع به تأمیل شود.
تأمیم.
[تَءْ] (ع مص) آهنگ کردن. (تاج المصادر بیهقی). قصد کردن. (زوزنی) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ||(در اصطلاح امروز عرب) ملی کردن: تأمیم البترل؛ ملی کردن نفت.
تأمین.
[تَءْ] (ع مص) امین کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). ||حفظ کردن و امن نمودن : لشکر برای تأمین ملک لازم است. (فرهنگ نظام). ||امین پنداشتن. ||اعتماد کردن. ||راستی کردن. ||آمین گفتن دعای کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء): تأمین در نماز جایز نیست.
تأمین آتیه.
[تَءْ نِ یَ / یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اندوخته برای زندگی آینده نهادن و پیش بینی برای معاش زندگی آتیه کردن... این لفظ تازه در ایران پیدا شده است. (فرهنگ نظام).
تأمینات.
[تَءْ] (ع اِ) جِ تأمین. رجوع به تأمین شود. ||نام اداره ای است در نظمیه که بتوسط اشخاص مخفی تقصیرات قانونی را کشف میکند... این لفظ در فارسی تازه پیدا شده. (فرهنگ نظام). فرهنگستان ایران «آگاهی» را بجای این کلمه برگزیده است و مأمور تأمینات را کارآگاه می گویند. رجوع شود به واژه های نو که تا پایان سال 1319 ه . ش. در فرهنگستان ایران پذیرفته شده است.
تأمین دلیل.
[تَءْ نِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) (اصطلاح قضایی) توقیف دفاتر و اوراق و سایر چیزهایی که ممکن است برای اثبات دعوی به آنها استناد شود بمنظور جلوگیری از نابود شدن آنها، و یا توقیف دفاتر و اوراق و علائم و آثاری که نزد خوانده موجود است و ممکن است در اثبات دعوا مؤثر باشد.
تأمین عبور و مرور.
[تَءْ نِ عُ رُ مُ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) منظم ساختن وسایل نقلیه و خط سیر آنها بمنظور جلوگیری از تصادف.
تأمین کردن.
[تَءْ کَ دَ] (مص مرکب)(اصطلاح حقوقی) توقیف کردن مال بدهکار در مقابل طلب بستانکار. رجوع به تأمین مدعی به شود.
تأمین مدعی به.
[تَءْ نِ مُدْ دَ عا بِهْ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) (اصطلاح حقوقی) توقیف مقداری از اموال خوانده و امانت گذاردن آن نزد شخصی که مورد رضایت طرفین باشد. دادگاه بتقاضای خواهان قراری مبنی بر این که از اموال خوانده بمقدار مدعی به توقیف شود، صادر میکند. مأمور با رعایت مقررات خاص بموجب قرار مزبور مقدار تعیین شده را توقیف میکند، این عمل را در اصطلاح قضائی تأمین مدعی به گویند.
تأمیه.
[تَءْ یَ] (ع مص) کنیزک گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تأمیهء جاریه؛ امه قرار دادن آنرا. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تأنان.
[تَءْ] (ع مص) نالیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناله و نالیدن. (آنندراج). تَأَوُّه. (قطر المحیط). تأوه یا نالیدن. (از اقرب الموارد). ||ریختن آب را. (از منتهی الارب) (از قطر المحیط) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
تأنث.
[تَ ءَنْ نُ] (ع مص) مؤنث شدن اسم. (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء). ماده گردیدن یا مؤنث شدن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). ||نرم گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تأنث بکسی. نرم گردیدن و سخت گیری نکردن به وی. (از اقرب الموارد). تأنث به کسی؛ نرمی کردن و آسان گیری نسبت به وی. (از قطر المحیط).
تأنس.
[تَ ءَنْ نُ] (ع مص) انس گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). ضد توحش. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). خو گرفتن به چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). آرام یافتن به چیزی و رفتن وحشت از او. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ||انسان گردیدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). ||تأنس درنده؛ احساس کردن آن شکار را از دور. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). ||تأنس دد به چیزی؛ خو گرفتن بدان. (از اقرب الموارد).
تأنف.
[تَ ءَنْ نُ] (ع مص) عار و ننگ داشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). ضجرت. بیزاری. دلتنگی. (از دزی ج1 ص41) : شار از سر ضجرت و تحکم و تأنف از بی مبالاتی غلام طیره شد. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1272 تهران ص 345).از این احوالات و مقالات تأنف نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص 431). ||راغب شدن زن از بارداری بمأکولات گوناگون و نوبه نو. گویند: انها لتتأنف الشهوات. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). ویار کردن زن در آبستنی. ||تأنف طعام؛ نخوردن از آن چیزی. (از قطر المحیط). ||تأنف دوستان را؛ طلب کردن ایشان را در حالی که کراهت داشته باشند و با هیچ کس آمیزش نکنند. (از اقرب الموارد).
تأنق.
[تَ ءَنْ نُ] (ع مص) نیک نگریستن در کاری تا نیکو بکنی. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). تأنق در کار یا سخنی؛ انجام دادن با اتقان و حکمت. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). تأنق در کاری؛ ریزه کاری کردن در کاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) : و اگر بسزا در این کار بنظر و فکر و عاقبت اندیشی تأملی و تأنقی کنند معلوم گردد. (جهانگشای جوینی). که بمرور شهور و احوال نقش آن بر چهرهء روزگار باقی خواهد ماند. تأنقی و تدبیری واجب داند. (جهانگشای جوینی). استادان چربدست در تحسین و تزیین اساس و وضع قواعد آن صنعتهای بدیع و تأنق های غریب نموده. (ترجمهء تاریخ یمینی) . خامه های نقاشان از تحسین و تزیین آن عاجز آید و بغایت تأنق و تنوق آن نرسد. (ترجمهء تاریخ یمینی) . ||تأنق در باغ؛ خوش آمدن کسی را مرغزار. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). درآمدن بباغ و پسندیدن آن. (از اقرب الموارد). ||تأنق مکان؛ پسندیدن آنرا. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). دوست داشتن آنرا. (از قطر المحیط). پسندیدن آنرا و دل بستن بدان چنانکه از آن مفارقت نکنند. (از اقرب الموارد). ||جستجو کردن چیز انیق و دل انگیز. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تأنن.
[تَ ءَنْ نُ] (ع مص) تأنین. خشنود کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راضی کردن. (از قطر المحیط).
ت ان وتی.
[اَ وُ] (اِخ)(1) یکی از مبلغین و دانشمندان ایرانی که برای تبلیغ به چین رفتند و کتب مقدس بودایی را بزبان چینی ترجمه نمودند. وی یک بودایی از مملکت پارتها بود و در سال 254 م. چندین قطعه بزبان چینی ترجمه نمود. رجوع به «یشتها» تفسیر و تألیف پورداود ج2 صص 31-32 شود.
.در ژاپنی: «دم موتای»
(1) - (Dom mu - tai)
تأنی.
[تَ ءَنْ نی] (ع مص) درنگ کردن. (زوزنی) (دهار) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درنگ نمودن. (فرهنگ نظام). انتظار نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آهسته کردن. (فرهنگ نظام). درنگی. سستی نمودن. (منتهی الارب). بمعنی درنگ و دیر، و نوشته اند که این مأخوذ از «اناء» است که بکسر اول باشد بمعنی درنگ و دیر در وقت چیزی یافتن. (آنندراج) (غیاث اللغات). آهسته کاری، مقابل شتابزدگی. حلم : التأنی من الرحمن. و اگر شاه در این معنی تأنی نفرماید و... همچنان مغبون شود. (سندبادنامه ص85).
تأنیب.
[تَءْ] (ع مص) سرزنش کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ملامت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). ||غالب آمدن در حجت. ||راندن و بازداشتن سائل. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تأنیث.
[تَءْ] (ع مص) مؤنث کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (آنندراج). مؤنث خواندن. (آنندراج). خلاف تذکیر در اسم. (منتهی الارب) :
لیک چون مرد به زن پیوندد
حکم تأنیث قوی تر گیرند.خاقانی.
||نام ماده بودن لفظی. (فرهنگ نظام). ||نرم کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تأنیث حقیقی.
[تَءْ ثِ حَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) که حقیقةً مؤنث باشد در مقابل تأنیث مجازی. و آن بر دو قسم است لفظی و معنوی. حقیقی لفظی همچون فاطمة و حقیقی معنوی همچون زینب. رجوع به تأنیث و دیگر ترکیب های آن شود.
تأنیث لفظی.
[تَءْ ثِ لَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) که لفظاً علامت تأنیث داشته باشد همچون فاطمة که معناً نیز مؤنث است و همچون صحراء که فقط در لفظ مؤنث میباشد. رجوع به تأنیث و دیگر ترکیب های آن شود.
تأنیث مجازی.
[تَءْ ثِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) که فقط طبق دستور زبان عرب مؤنث شناخته شده باشد و ضمیر راجع بدان را مؤنث آورند در مقابل مؤنث حقیقی. و آن نیز بر دو قسم است: مجازی لفظی و مجازی معنوی مجازی لفظی همچون صحراء و مجازی معنوی همچون شمس. رجوع به تأنیث و دیگر ترکیب های آن شود.
تأنیث معنوی.
[تَءْ ثِ مَ نَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) به اصطلاح نحویان اسمی که در آن از علامات تأنیث که تای فوقانی در آخر، [یا] الف ممدوده و مقصوره است، نباشد. مگر در استعمال عرب ضمیر مؤنث بسوی آن راجع کنند یا علم مؤنث باشد که در آن علامات تأنیث نباشد چون شمس و ارض و عقرب و هند و زینب. (غیاث اللغات) (آنندراج). و آن بر دو قسم است: معنوی حقیقی چون زینب و معنوی مجازی همچون شمس. رجوع به تأنیث و دیگر ترکیب های آن شود.
تأنیس.
[تَءْ] (ع مص) انس دادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ||نزد سبعیه از متکلمین استمالت هر یک از مدعوین است بدان چه هوای او و طبیعت او بدان مایل شود. کمال الدین ابوالغنایم در اصطلاحات صوفیه آرد: تأنیس تجلی در مظاهر حسیه است بخاطر انس دادن مرید مبتدی به تزکیه و تصفیه و آنرا تجلی فعلی نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج1 ص83). ||دیدن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تأنیف.
[تَءْ] (ع مص) کنارهء چیزی تیز کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از تاج العروس) (آنندراج). تیز کردن پیکان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||طلب کردن گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از تاج العروس). ||رسانیدن شتران را بمرغزار ستورنارسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ||برانگیختن کسی را بر ننگ. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تأنیق.
[تَءْ] (ع مص) در شگفت آوردن. (منتهی الارب)) (ناظم الاطباء).
تأنین.
[تَءْ] (ع مص) تأنن. رجوع به تأنن شود.
تأنیة.
[تَءْ یَ] (ع مص) سستی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درنگی نمودن. (منتهی الارب).
تأوب.
[تَ ءَوْ وُ] (ع مص) بازگردیدن. (منتهی الارب) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). ||بشب آمدن کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
تئوبروم.
[تِ ءُ رُمْ] (فرانسوی، اِ)(1)تئوبروما. در کتب علمی مستعمل است. نوعی گیاه از خانوادهء «مالواسه»(2) مخصوص نواحی گرم که از بسیاری از اقسام آن کاکائو گیرند. گل گلاب در گیاه شناسی ذیل کلمهء «تئوبروما-کاکائو» آرد: دارای میوه هائی بطول 10-20 سانتیمتر با دانه های بسیار است که برای تهیهء شکلاد بکار میرود و دارای مادهء غذایی ازتی بسیار (20%) و مازو و نشاسته (10%) و قند و مواد چربی (52%) است. مهمترین مواد ازتی آن کافئین و «تئوبرومین» (2%) است که برای تحریک دستگاه عصبی بکار میرود. در نقاط گرم و مرطوب میروید. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 203). رجوع به «تئوبرومین» و کاکائو شود.
(1) - Theobrome. Theobroma.
(2) - Malvacees.
تئوبرومین.
[تِ ءُ رُ] (فرانسوی، اِ)(1)مأخوذ از فرانسه و در کتب علمی مستعمل است. «بازِ» دارای «آزت»(2) که از چربی های کاکائو گیرند و بجای مدر استعمال کنند. رجوع به تئوبروم و کاکائو و گیاه شناسی گل گلاب ص108 و کارآموزی داروسازی دکتر جنیدی ص249 شود.
(1) - Theobromine.
(2) - Base azotee.
تئوپاتر.
[تِ ءُ تُ] (اِ)(1) کسی که پدرش خدا است: «بر بعضی سکه های شاهان اشکانیان لفظ «تئوس» خوانده میشود که بیونانی بمعنی خداوندگار است. بر برخی لفظ «تئوپاتر» دیده میشود که بیونانی بمعنی پسر خدا است یا صحیح تر گفته باشیم کسی که پدرش خدا است». (ایران باستان ج3 صص2656-2657).
(1) - Theopator.
تئوپمپ.
[تِ ءُ پُ] (اِخ)(1) مورخ قرن چهارم قبل از میلاد. رجوع به ایران باستان ج2 ص937 و تئوپومپ در همین لغت نامه شود.
(1) - Teopompe.
تئوپومپ.
[تِ ءُ پُمْ] (اِخ)(1) تِاُپُمپ نویسنده و مورخ یونانی است که در حدود 380 ق. م. مسیح در «کیو»(2) متولد شد و در اواخر قرن چهارم قبل از میلاد درگذشت. وی فرزند مرد ثروتمندی از اهالی «کیو» بوده پس از آنکه از «کیو» تبعید شد به آتن مهاجرت کرده و شاگرد «ایسوکرات»(3) شد. نخست بفن خطابه پرداخت و در مسابقه ای که بوسیلهء ملکه «ارتمیز»(4) برپا شد بدریافت جایزه نائل گشت و مدایحی دربارهء موزول(5) و فیلیپ و اسکندر سرود. عمدهء آثار وی کتابهای تاریخ او است که اکنون بطور پراکنده مقداری از آنها باقیمانده است.
(1) - Theopompe.
(2) - Chios.
(3) - Isocrate.
(4) - Artemise.
(5) - Mausole.
تئوپومپوس.
[تِ ءُ پُمْ] (اِخ) تئوپونپوس. تئوپومپ. رجوع به «تئوپومپ» مورخ یونانی شود.
تئوپونپوس.
[تِ ءُ پُنْ] (اِخ) تئوپومپوس. تئوپومپ. رجوع به «تئوپومپ» مورخ یونانی شود.
تأوخ.
[تَ ءَوْ وُ] (ع مص) قصد نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأود.
[تَ ءَوْ وُ] (ع مص) کج و خمیده گردیدن. ||به رنج آوردن. گرانبار کردن. (منتهی الارب) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء).
تئودا.
[تِ ءُ] (اِخ) رجوع به تئودات شود.
تئودات.
[تِ ءُ] (اِخ)(1) پادشاه گوتهای شرقی (استروگوت)(2) و برادرزادهء تئودوریک بزرگ است که بسال 536 م. درگذشت. «امالازونت»(3) دختر تئودوریک بزرگ پس از درگذشت فرزندش «اتالاریک»(4) برای حفظ قدرت خود بسال 534 م. تئودات را در حکومت و سلطنت سهیم ساخت، ولی تئودات در برکنار ساختن دخترعمویش شتاب کرد و وی را گرفته در جزیره ای محبوس و سپس او را خفه کرد. ژوستینین امپراتور به خونخواهی «امالازونت» برخاست و دو لشکر به فرماندهی «مندوس»(5) و «بلیزر»(6) برای اشغال مجدد ایتالیا فرستاد. «مندوس» بسرعت «دالماسی» را اشغال کرد و «بلیزر» سیسیل (صقلیه) را متصرف شد. کوشش تئودات برای متارکهء جنگ مؤثر واقع نشد و بدست افسری کشته گشت.
(1) - Theodat.
(2) - Ostrogoths.
(3) - Amalasonthe.
(4) - Athalaric.
(5) - Mundus.
(6) - Belisaire.
تئودبالد.
[تِ ءُ دِ] (اِخ)(1) پادشاه «استرازی»(2) و فرزند تئودبرت اول است که بسال 535 م. متولد شد و هنگامی که بیش از دوازده سال نداشت بجای پدر نشست (547 م.) و بسال 553 بدون آنکه وارث مستقیمی داشته باشد درگذشت.
(1) - Theodebald.
(2) - Austrasie.
تئودبرت اول.
[تِ ءُ دِ بِ تِ اَوْ وَ](اِخ)(1) فرزند «تیری» اول(2) است که بسال 504 م. متولد شد و از 534 تا 547 م. در «استرازی»(3) سلطنت کرد.
(1) - Theodebert 1er.
(2) - Thierry 1er.
(3) - Austrasie.
تئودبرت دوم.
[تِ ءُ دِ بِ تِ دُوْ وُ](اِخ)(1) پادشاه «استرازی» است که بسال 586 م. متولد شد و در سال 596 م. بجای پدر خود «شیلدبرت»(2) نشست ولی فرمانروایی در دست پدربزرگ وی «برونهوت»(3) بود. در سال 599 «برونهوت» بوسیلهء متابعین(4)برکنار شد و تئودبرت ناگزیر به تحمل قدرت و نفوذ سران اقوام بزرگ «استرازی» گردید. «برونهوت» تیری دوم برادر وی را علیه تئودبرت برانگیخت. تئودبرت دستگیر و زندانی گردید و بسال 612 کشته شد.
(1) - Theodebert II.
(2) - Childebert.
(3) - Brunehaut. (4) - Leudesمنظور متابعین شاه یا امیری است که سوگند وفاداری نسبت به او خورده اند.
تئودر.
[تِ ءُ دُ] (اِخ)(1) رجوع به تئودور شود.
(1) - Theodore.
تئودرا.
[تِ ءُ دُ] (اِخ)(1) رجوع به تئودورا شود.
(1) - Theodora.
تئودریک.
[تِ ءُ دُ] (اِخ)(1) رجوع به تئودوریک شود.
(1) - Theodoric.
تئودزیوس.
[تِ ءُ دُ] (اِخ)(1) تئودسیوس. تایادوس. نیاطوس. رجوع به تایادوس شود.
(1) - Theodosius.
تئودکت.
[تِ ءُ دِ] (اِخ)(1) شاعر و نویسندهء یونانی از شاگردان و پیروان ایسوقراطس (ایسوکرات) و افلاطون و ارسطو بود. وی در حدود قرن چهارم قبل از میلاد در آتن درگذشت.
(1) - Theodecte.
تئودلیت.
[تِ ءُ دُ] (فرانسوی، اِ)(1)تئودولیت. دستگاهی دارای آلیداد(2) و دوربین برای نقشه برداری و سنجش زوایا در امور و اندازه گیری فواصل ستارگان بکار می رود. رجوع به ارتفاع سنج شود.
(1) - Theodolite. (2) - Alidadeسطرآرای چوبی یا فلزی متحرک که یکی از اطراف آن در لوحهء درجه داری حرکت میکند.
تئودمیر.
[تِ ءُ دِ] (اِخ)(1) شاهزادهء «گوتهای غربی» (ویزیگوت)(2) فرزند یا داماد سلطان اژیکا بود. وی پس از جنگهایی با بیزانسی ها و مسلمین مغلوب شد و پس از سال 713 م. درگذشت.
(1) - Theodemir.
(2) - Wisigoth.
تئودوت.
[تِ] (اِخ)(1) «دیودوت» بنیان گذار و قائد دولت باختر که از اتحاد باختر و سغد و مرو تشکیل یافته و از دولت سلوکی جدا شده بود (256 ق. م.) این دولت مدتی دوام داشت و سلوکی ها در ابتدا متعرض این دولت نشدند و بعد که خواستند آنرا به اطاعت خود درآورند بنای این دولت محکم شده بود. تئودوت پس از قیام در باختر با یک دسته از مردم به پارت رفت و «آن دروگرس» والی این مملکت را شکست داد. پس گرگان را گرفت و قشون نیرومندی تشکیل داد ولی بزودی درگذشت و فرزندش بنام تئودوت بحکومت رسید. رجوع به ایران باستان ج3 ص 2073، 2198، 2202 و رجوع به دیوذتوس و ایران تألیف گرشمن ترجمهء محمد معین ص217 ببعد شود.
(1) - بنا به ضبط ژوستن.
تئودور.
[تِ ءُ دُرْ] (اِخ)(1) (تئودور - آنتونین، بارون دو نوبهوف، شاه) حادثه جویی اص آلمانی و عنوان شاه «کورس»(2) داشت وی بسال 1690 م. در «متز»(3) متولد شد و بسال 1756 در لندن درگذشت. وی ابتدا جزو ملازمان دوشس ارلئان درآمد و آنگاه بدرجهء ستوانی نایل گشت و سپس وارد قشون سوئد شد و به اسپانیا و لندن رفت و بدرجهء سرهنگی رسید و با یکی از بانوان دربار ملکه الیزابت ازدواج نمود و پس از چندی با وی متارکه کرد و در سال 1732 م. در فلورانس با دستهء مهاجرین کرس مربوط شد و برای استقلال کورس شروع بفعالیت کرد. تئودور، سه بار بقصد تصرف کورس با سربازان فرانسه جنگید و هر سه بار شکست خورد و منهزم گشت و به لندن پناه برد و در آنجا بسبب قرضهائی که گریبان گیرش شده بود، توقیف شد و تا نزدیکی پایان عمرش در زندان بسر برد.
(1) - Theodore - Antonin baron Neubhof, le roi.de
(2) - Corse.
(3) - Metz.
تئودور.
[تِ ءُ دُرْ] (اِخ)(1) (سنت) دوشیزهء شهید که در اسکندریه بفرمان دیوکله سین(2)سرش را بریدند. ذکران وی 28 آوریل است.
(1) - Theodore Sainte.
(2) - Diocletien.
تئودور.
[تِ ءُ دُرْ] (اِخ)(1) (سن) مطران «کانتربری»(2) که بسال 602 م. در «تارس» (کیلیکیه)(3) متولد شد. تحصیلاتش را در آتن بپایان رسانید و سپس به روم رفت. پاپ «ویتالین»(4) وی را بسمت مطران «کانتربری» برگزید و حق قضاوت کلیسائی (پریما)(5) بریتانیای کبیر را هم به وی واگذاشت. وی بسال 690 م. درگذشت. ذکران وی 19 سپتامبر است.
(1) - Theodore Saint.
(2) - Cantorbery.
(3) - Cilicie.
(4) - Vitalien.
(5) - Primat.
تئودور.
[تِ ءُ دُرْ] (اِخ)(1) ملقب به «اسداس»(2) مطران «سزاره»(3) (گایزری فعلی، به نزدیکی انکارا) در قرن ششم میلادی و از طرفداران «اوریژنیسم»(4) بود و بر اثر تحریکات او کلیسا منقلب گشت و پاپ وی را معزول کرد.
(1) - Theodore.
(2) - Ascids.
(3) - Cesaree.
(4) - Origenisme.
تئودور آمازه.
[تِ ءُ دُرْ زِ] (اِخ)(1) سن ملقب به «تیرون» (از «تیرو» یونانی = درمانده) وی در سال 406 م. بفرمان «گالر»(2)دستگیر شد و او را زنده در آتش سوزاندند. ذکران وی نهم نوامبر است.
(1) - Theodore d'Amasee (Saint).
(2) - Galere.
تئودور آنژ.
[تِ ءُ دُرْ] (اِخ)(1) حاکم مطلق العنان «اِپیر»(2) (1214-1223 م.) و امپراتور «تسالونیک»(3) (سالونیک) یونان (1223-1230 م.) برادر «میکل آنژ کمنن»(4) بود که در سال 1204 م. حکومت استبدادی اپیر را بنیان گذاشت و تئودور آنژ را در سال 1214 بجانشینی خود برگزید و نواحی حکمرانی خویش را وسعت داد و در سال 1230 پس از جنگی که با تزار بلغارستان «ژان آسن»(5) کرد، شکست خورد و دستگیر شد و چشمهایش را درآوردند.
(1) - Theodore Ange.
(2) - Epire.
(3) - Thessalonique.
(4) - Michel-ange Comnene.
(5) - Jean Asen.
تئودورا.
[تِ ءُ دُرْ] (اِخ)(1) امپراتوریس مشرق (527-548 م.) و زن ژوستینین اول. وی زنی بلندپرواز و حریص و در عین حال بااطلاع و فعال بود و تا زنده بود، روح دولت ژوستینین بشمار می آمد و در توطئهء «نیکا»(2) جسارت و خونسردی او باعث حفظ تاج و تخت ژوستینین گردید.
(1) - Theodora.
(2) - Nika.
تئودورا.
[تِ ءُ دُرْ] (اِخ)(1) سنت... تائبهء قرن ششم میلادی است. وی برای جبران خیانت بشوهر خود در لباس مردان درآمد و به دیری که از آن مردان بود رفت و کسی او را نشناخت. پس از چندی به اتهام فریب دختر جوانی به رسوائی از دیر اخراج و بپذیرفتن طفل نامشروع او مجبور شد ولی هیچیک از این اعمال بر صبر و بردباری او غلبه نکرد و دوباره به دیر خود مراجعت کرد و «آبهء» دیر بر او رحم آورد و در آنجا در حالت تقدس و پاکی درگذشت و پس از مرگ هنگامی که دریافتند وی زن است حقیقت قضایا آشکار گشت.
(1) - Theodora (Sainte).
تئودورا.
[تِ ءُ دُ] (اِخ)(1) امپراتوریس شرق در قرن نهم میلادی و زوجهء امپراتور تئوفیل (829-842 م.) بود. وی پس از مرگ شوهر از سال 842 تا 856 بعنوان نایب السلطنهء فرزند خردسال خود حکومت کرد. در پایان عمر در دیری معتکف شد و بسال 867 م. درگذشت.
(1) - Theodora.
تئودورا.
[تِ ءُ دُ] (اِخ)(1) امپراتوریس شرق در قرن یازدهم میلادی دختر کنستانتین هشتم است که در قتل پدر خود شرکت داشت (1030 م.). در انقلاب 1042 که میشل پنجم برکنار شد، وی بسلطنت رسید، پس از چندی «زوئه»(2) او را کنار زد. آنگاه با «کنستانتین مونرماک» ازدواج کرد و بعد از مرگ او مدت دو سال قدرت حکومت را بدست گرفت (1054-1056 م.) و با وی دودمان سلطنت «مقدونیه»(3) پایان یافت.
(1) - Theodora.
(2) - Zoe.
(3) - Macedoine.
تئودورا.
[تِ ءُ دُ] (اِخ)(1) تزارین بلغارستان در قرن چهاردهم و دختر شاهزاده «ایوان بساربا» بود و با تزار «ژان الکساندر» ازدواج کرد (1331 م.). پس از چندی که تزار با زن دیگر ازدواج کرد، «تئودورا» را طرد و در دیری زندانی نمود.
(1) - Theodora.
تئودور استودیت.
[تِ ءُ دُرْ اِ] (اِخ) یا تئودور استودیون(1)، راهب و نویسندهء بیزانسی (759-826 م.) و از مدافعین باحرارت مذهب اورتودوکسی(2) بود و در تاریخ سیاسی زمان خود محلی یافت. وی با کنستانتین ششم و لئون ارمنی خصومتی سخت پیدا کرد و اصلاحاتی در وضع راهبان بوجود آورد و برای آنان جملات و کلمات هیجان انگیز ساخت.
(1) - Theodore Studite. Theodore de Stoudion.
(2) - Orthodoxie.
تئودور اول.
[تِ ءُ دُ رِ اَوْ وَ] (اِخ)(1) پاپ، که بسال 580 م. در اورشلیم متولد شد و بسال 649 م. در روم درگذشت.
(1) - Theodore 1er.
تئودور اول لاسکاریس.
[تِ ءُ دُ رِ اَوْوَ لِ] (اِخ)(1) امپراتور «نیسهء» یونان (اناطولی) و داماد امپراتور الکسیس سوم بود. (1204-1222 م.). وی پس از آنکه قسطنطنیه بوسیلهء لاتینی ها اشغال شد به «بی تی نی»(2) پناه برد و کسی از وی خبر نداشت تا آنکه امپراطور «بودوین»(3) بدست بلغارها شکست خورد. بسال 1205 م. وی مجدداً قدرت خود را بدست آورد و در سال 1206 تاج امپراتوری بر سر نهاد و با لاتینی ها جنگید و به یاری دامادش «واتاتزس»(4) نفوذ و قدرتش را تقریباً به تمام آسیای صغیر گسترش داد.
(1) - Theodore 1er Lascaris.
(2) - Bithynie.
(3) - Baudouin.
(4) - Vatatzes.
تئودور بارکونائی.
[تِ ءُ دُرْ] (اِخ)تئودور برکونایی. رجوع بهمین کلمه شود.
تئودور برکونایی.
[تِ ءُ دُرْ بَ] (اِخ)(1)تئودور بارکونائی. کشیش و نویسندهء سریانی که در حدود 800 م. میزیست. رجوع به ایران در زمان ساسانیان کریستن سن، ترجمهء یاسمی چ2 ص102، 172، 204، 209 و 224 شود.
(1) - Theodore Barkonai.
تئودور جوان.
[تِ ءُ دُ رِ جَ] (اِخ)(1) نوهء هنرمند یونانی تئودور ساموس. رجوع به تئودور ساموس شود.
(1) - Theodore le Jeune.
تئودور دوم.
[تِ ءُ دُ رِ دُوْ وُ] (اِخ)(1)پاپ. وی در روم متولد شد و بسال 898 م. در همین شهر درگذشت. مدت پاپی او بیش از بیست روز طول نکشید.
(1) - Theodore II.
تئودور دوم لاسکاریس.
[تِ ءُ دُ رِ دُوْ وُ مِ] (اِخ)(1) امپراطور «نیسه» یونان و نوهء تئودور اول لاسکاریس و پسر ژان واتاتزس بود (1254-1258 م.). وی شاهزاده ای متین و مؤدب بود. رجوع به تئودور اول لاسکاریس شود.
(1) - Theodore II Lascaris.
تئودور ساموس.
[تِ ءُ دُ رِ] (اِخ)(1)هنرمند و مجسمه ساز یونانی که با شرکت «روکوس»(2) در سال 660 ق. م. مسیح موفق به ذوب برنج گردید. وی در معماری نیز دست داشت و در ساختن «آرته میزیون افس»(3)شرکت داشت. فرزند کوچکش «تئودور جوان»(4) که در سال 550 ق . م. حلقهء «پولیکارت» را بساخت.
(1) - Theodore de Samos.
(2) - Rhakos.
(3) - Artemision d'Ephese.
(4) - Theodore le Jeune.
تئودور سوم.
[تِ ءُ دُ رِ سِوْ وُ] (اِخ)(1)رجوع به تئودوروس(2) شود.
(1) - Theodore III.
(2) - Theodoros.
تئودور قورینایی.
[تِ ءُ دُ رِ] (اِخ)(1)ملقب به «آته»(2) فیلسوف یونانی در اواخر قرن چهارم میلادی شاگرد و جانشین «اریستیپ»(3) بود.
(1) - Theodore de Cyrene.
(2) - Athee.
(3) - Aristippe.
تئودور موپسواستی.
[تِ ءُ دُ رِ مُ اِ](اِخ)(1) عالم مذهبی یونان در قرن چهارم میلادی است وی در حدود 350 م. در انطاکیه(2) متولد شد و همشاگردی «کریسوستوم»(3) بود. در سال 553 نوشته های وی بر طبق رأی انجمن نمایندگان پاپ مردود شناخته شد ولی وی در نزد نسطوریان سوریه بعنوان یک قدرت بدون رقیب باقی ماند. رجوع به مادهء ذیل شود.
(1) - Theodore de Mopsueste.
(2) - Antioche.
(3) - Chrysostome.
تئودور موپسوئستی.
[تِ ءُ دُ رِ مُ ءِ](اِخ)(1) تئودور دوموپسوئست. یکی از علمای دینی مسیحیان متوفی بسال 428 م. که عبارات جالب توجهی راجع به آیین زروان پرستی زردشتیان ذکر میکند و فوتیوس خلاصهء آنرا نقل کرده است. رجوع به ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ترجمهء یاسمی چ2 ص94، 172 و 309 و رجوع به مادهء قبل شود.
(1) - Theodore de Mopsueste.
تئودوروس.
[تِ ءُ دُرُسْ] (اِخ)(1) یا تئودور سوم نجاشی یا امپراتور «حبشه»(2)بسال 1818 م. متولد شد. پدر و عموی وی در «کوارا»(3) حکومت داشتند. وی ابتدا با انگلیسی ها و فرانسوی ها روابط دوستانه داشت و حتی دو تن انگلیسی را بعنوان مشاور در دستگاه خود وارد کرد ولی هنگامی که خواست کشور خود را از دخالت بیگانگان نجات دهد، انگلیسی ها به وی حمله کردند. تئودوروس با همهء کوششی که در تمرکز قوای خود بخرج داد، شکست خورد و در سال 1868 خود را کشت.
(1) - Theodoros. Theodore III.
(2) - Abyssinie.
(3) - Kouara.
تئودوره.
[تِ ءُ دُ رِ] (اِخ) اسقف کورس بوده و در حدود سنهء 460 م. فوت شده و در مجادلات و مباحثات دینی نصف اول قرن پنجم فعالیتی نشان داده، تاریخ روحانیون سالهای 324-429 م. را برشتهء تحریر درآورده است. (ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ترجمهء یاسمی چ2 ص94). رجوع به تئودوره سیری شود.
تئودورهء سیری.
[تِ ءُ دُ رِ یِ] (اِخ)(1)دانشمند مذهبی و تاریخ دان یونانی قرن پنجم در حدود سال 393 م. در انطاکیه(2) متولد شد. وی شاگرد «تئودور موپسواستی»(3) و همشاگردی «نسطوریوس»(4) بود و در حدود سالهای 453 و 458 درگذشت آثار متعددی از وی در علوم مذهبی و تاریخی باقی مانده است. رجوع به تئودوره شود.
(1) - Theodoret de Cyr.
(2) - Antioche. (3) - رجوع بهمین کلمه شود.
(4) - Nestorius.
تئودوریق.
[تِ ءُ دُ] (اِخ)(1) تلفظ ترکی تئودوریک. رجوع بهمین کلمه و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Theodoric.
تئودوریک اول.
[تِ ءُ دُ کِ اَوْ وَ](اِخ)(1) پادشاه «ویزیگوتها»(2)ی اسپانی و نوهء پسری «الاریک بزرگ» بود که در سال 419 م. جانشین وی گشت و در سال 451 در تلاشی که برای جلوگیری از هجوم آتیلا می کرد، در میدان «کاتالونیک» درگذشت.
(1) - Theodoric 1er.
(2) - Wisigoths.
تئودوریک بزرگ.
[تِ ءُ دُ کِ بُ زُ](اِخ)(1) پادشاه «اُستروگوتها»(2) و پایه گذار سلطنت آنان در ایتالیا بود. وی بسال 455 م. متولد شد و در سال 471 بسلطنت رسید. عناوین ریاست قشون چریک، کنسول و معاونت امپراطوری را بدست آورد. از 488-490 م. ایتالیا را اشغال کرد و «اودوآکر»(3) را در سال 493 کشت و فرمانروایی مطلقی برای خود ترتیب داد. امیری مطلع و پرحرارت بود و دو وزیر ارجمند «کاسیودور»(4) و «بس»(5) او را حمایت می کردند. وی برای درهم آمیختن گوتها و رومن ها کوشش بی نتیجه ای کرد. همسر دوم او خواهر «کلوویس»(6) بود. تئودوریک در سال 526 م. درگذشت.
(1) - Theodoric le Grand.
(2) - Ostrogoths.
(3) - Odoacre.
(4) - Cassiodore.
(5) - Bece.
(6) - Clovis.
تئودوریک دوم.
[تِ ءُ دُ کِ دُوْ وُ](اِخ)(1) پادشاه ویزیگوتهای اسپانی. پسر دوم تئودوریک اول است که بسال 426 م. متولد شد و بسال 466 در تولوز درگذشت. وی برای بدست آوردن سلطنت برادر بزرگ خود «توریسموند»(2) را بقتل رسانید ولی او نیز بدست برادر دیگرش «اوریک»(3) کشته شد.
(1) - Theodoric II.
(2) - Thorismond.
(3) - Euric.
تئودوز.
[تِ ءُ دُ] (اِخ)(1) تئودوسیوس. هندسه دان یونانی که در قرن اول میلادی(2)میزیست. وی در «بیتی نی»(3) متولد شد و بنامهای «تئودوز تری پولیی» و «تئودوز بیتی نیی» نیز شهرت داشت. از وی سه اثر جالب باقی مانده است: «سفه ریکا»(4)، «دو هابیتاسیونیبوس»(5) و «دودیبوس اِنوکتیبوس»(6). رجوع به ثاودوسیوس در همین لغت نامه شود.
(1) - Theodose. (2) - در لاروس کبیر (قرن بیستم) قرن اول میلادی و در وبستر (تراجم احوال) قرن اول پیش از میلاد (و بلکه پیشتر) یاد شده.
(3) - Bithynie.
(4) - Spherica.
(5) - De habitationibus.
(6) - De diebus et noctibus.
تئودوز.
[تِ ءُ دُ] (اِخ)(1) تئودوسیوس. کنت و ژنرال رومی و پدر امپراتور تئودوز بزرگ متوفی بسال 376 م. هنگامی که «پیکت ها»(2) و «اسکوتها»(3) دست بفساد و شورش زده بودند از طرف امپراتور والنتینین(4) مأمور سرکوبی آنان شد و بخوبی از عهدهء اجرای آن برآمد و پس از چندی بسال 370 م. انقلاب «فیرموس لومور»(5) را در «موریتانی»(6) سرکوب کرد. آنگاه مورد سوءظن امپراتور «والانس»(7) و حملهء وزیران دربار قرارگرفت و سپس زندانی و محکوم بمرگ شد.
(1) - Theodose.
(2) - Pictes.
(3) - Scots.
(4) - Valentinien.
(5) - Firmus le More.
(6) - Mauritanie.
(7) - Valens.
تئودوز اول.
[تِ ءُ دُ زِ اَوْ وَ] (اِخ)(1)فلاویوس. تئودوز (تئودوسیوس) بزرگ، امپراتور روم که در سال 346 م. در «کوکا»(2)(اسپانی) متولد شد و بسال 395 در حوالی میلان درگذشت. ابتدا در خدمت پدرش کنت تئودوز بفرماندهی «مزی»(3) رسید ولی پس از محکومیت پدر چندی خانه نشین شد، پس از سه سال «گراتین»(4) فرماندهی سپاهی را به وی واگذاشت در این دوران موفقیت های بزرگی نصیب وی شد. در سال 380 م. به دین مسیح درآمد و غسل تعمید یافت و از آن پس در زمرهء قهرمانان کاتولیک بشمار آمد و علیه دشمنان آنان کوشش های مؤثری کرد و در امور کشوری پیشرفت های شایان توجهی بدست آورد و با خواهر والانتینین(5) ازدواج کرد. در هنگام غیبت برادرزن خود مدت سه سال حکومت کرد و پس از کشته شدن وی مالک الرقاب شرق و غرب شد.
(1) - Theodose 1er, Flavius.
(2) - Cauca.
(3) - Mesie.
(4) - Gratien.
(5) - Valentinien.
تئودوز دوم.
[تِ ءُ دُ زِ دُوْ وُ] (اِخ)(1)تئودوز (تئودوسیوس) جوان، امپراتور مشرق (408-450 م.)(2). فرزند «آدکاریوس» و نوهء تئودوز بزرگ بود. وی جانشینی فرزندان پدر خود را تحصیل کرد. ابتدا بعنوان قیم «آنتِه میوس» بفرماندهی قشون و حکومت رسید. سپس با همین عنوان بجای خواهرش «پول شه ری» حکومت کرد. سیاست خارجی حکومت وی چندان رضایتبخش نبود. در سال 421 م. از ایرانیان و در 441 از «وندالها» شکست خورد. در سال 443 مجبور شد با آتیلا معاهدهء صلح شرم آوری را امضا کند. علاوه بر این حکومت او اغلب گرفتار سرکشی های مذهبی میشد و در سال 449 رأی به الحاد او دادند. دانشگاه قسطنطنیه در زمان او پایه گذاری شد. و از او است: مجموعهء قوانین «تئودوزین»(3).
(1) - Theodose II. (2) - در لاروس قرن بیستم چ 1933: (401-450 م.).
(3) - Theodosien.
تئودوز سوم.
[تِ ءُ دُ زِ سِوْ وُ] (اِخ)تئودوسیوس سوم امپراتور روم شرقی از 715 تا 717 م.
تئودوزی.
[تِ ءُ دُ] (اِخ)(1) نام قدیمی «کفه»(2) یا «کافا»، شهر و بندری است در کریمه (قریم).
(1) - Theodosie.
(2) - Kefa.
تئودوزین.
[تِ ءُ دُ یَ] (ص نسبی)(کود...)(1) مجموعهء قوانینی که به امر تئودوز (تئودوسیوس) دوم تدوین و بمورد اجرا درآمد (429-439 م.) و احتمال میدهند که مبتکر آن حکمران انطاکیه بوده است. بهر حال امپراتور با تنظیم و گردآوری آن مجموعهء دقیق، قوانین اساسی دولتهای امپراتوری را پس از حکومت «کنستانتین» انتشار داد و این قانون در اقطار امپراتوری تأیید شد و در مشرق و مغرب (امپراتوری روم شرقی و غربی) بمورد اجرا درآمد.
(1) - Theodosien code.
تئودوسیوپولیس.
[تِ ءُ دُ یُ پُ](اِخ)(1) مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: نام باستانی ارض روم است. رجوع به ارض روم (ارزروم) شود.
(1) - Theodosiopolis.
تئودوسیوس.
[تِ ءُ دُ] (اِخ) تئودوز. رجوع به (تئودوز...) و قاموس الاعلام ترکی شود.
تئودوسیوس.
[تِ ءُ دُ] (اِخ)(1) رجوع به «تایادوس» و «نیاطوس» شود.
(1) - Theodosius.
تئودوسیه.
[تِ ءُ دُ] (اِخ) تلفظ ترکی تئودوزی. رجوع به تئودوزی و قاموس الاعلام ترکی ذیل تئودوسیه و کفه شود.
تئودولف.
[تِ ءُ] (اِخ)(1) اسقف اورلئان(2)متوفی بسال 821 م. و در «فلئوری - سور - لوار»(3) کشیش بود و کلیسای ژرمینیی(4) را بنیان نهاد.
(1) - Theodulfe.
(2) - Orlean.
(3) - Fleury-sur-Loire.
(4) - Germigny.
تئودیجیزل.
[تِ ءُ زِ] (اِخ) تئودیژیزل(1). طیودیجیزل. رجوع به طیودیجیزل و حلل السندسیه ج1 ص173 شود.
(1) - Theodigisele.
تئودیژیزل.
[تِ ءُ زِ] (اِخ)(1) تئودیجیزل. طیودیجیزل. رجوع به طیودیجیزل و حلل السندسیه ج1 ص173 شود.
(1) - Theodigisele.
تئوروی.
[ ] (اِخ)(1) تئوروی (برابر خرداد) یکی از شش حامل شر اهریمن در مقابل امشاسپندان. موجب اتلاف و فساد و شکست و گرسنگی و تشنگی و شریک «زئی ریش»(2)(برابر امرداد) است. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی تألیف محمد معین ص163).
(1) - Taurvi.
(2) - Zairish.
تئوری.
[تِ ءُ] (فرانسوی، اِ)(1) مأخوذ از زبان فرانسه و متداول در فارسی امروز. این کلمه از ریشهء یونانی «تئوریا»(2) است و بمعنی شناسایی یک علم که بر پایهء تحصیل و تتبع بحاصل آمده باشد و برای تحقق دادن احکام عملی بکار رود. عقیدهء منظم. نظریهء علمی. دلایل علمی در موضوعی خاص.
- تئوری پولتیک؛ نظریهء سیاسی.
- تئوری نظامی؛ اصول تعلیمات نظام و رساله ای که شامل این اصول باشد.
(1) - Theorie.
(2) - Theoria.
تئوریک.
[تِ ءُ] (فرانسوی، ص نسبی)(1)مأخوذ از فرانسه و متداول در کتب علمی فارسی امروز، منسوب به تئوری. راجع و متعلق به علم نظری: احکام تئوریک هنگامی ارزنده اند که در عمل بکار آیند. رجوع به تئوری شود.
(1) - Theorique.
تئوریکمان.
[تِ ءُ] (فرانسوی، ق)(1)مأخوذ از فرانسه. از روی علم نظری و روش تئوریک. از راه اصول و مبادی و نظریات و دلائل علمی. رجوع به تئوری و تئوریک شود.
(1) - Theoriquement.
تئوس.
[تِ ئُسْ] (اِخ)(1) بندری است به آسیای صغیر و بر جنوب شرقی شبه جزیرهء «کلازومن»(2) قرار دارد. موطن «آناکرئون»(3)و یکی از دوازده شهر متحد «ایونین» بود. مؤلف قاموس الاعلام ترکی آرد: به سنجاق ازمیر و در قضای سفریحصار و بر جنوب سفریحصار واقع است. نام قدیمی ناحیهء مرکزی مشهور به «صیغه جق» است. در زمان قدیم شهر بزرگی بود... رجوع به ایران باستان ج1 ص294، 295 و ج3 ص2656 شود.
(1) - Teos.
(2) - Clasomen.
(3) - Anacreon.
تئوفان.
[تِ ءُ] (اِخ)(1) مورخ بیزانسی (750-817 م.) است. وی به تبعیت از عقاید «لئون ارمنی» دست بمبارزهء شدیدی علیه «ایکونوکلاست ها»(2) زد و تبعید شد و بسال 817 در «ساموثراس»(3) درگذشت. کلیسای یونان وی را در ردیف قدیسان قرار داد. وی نویسندهء تاریخی است که از سال 284 تا 813 م. را محتوی است. تاریخ مذکور یکی از اسناد مهم بشمار می آید. رجوع به ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ترجمهء رشید یاسمی چ2 ص 96، 377، 488، 490 و 517 و احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ج1 ص184 و قاموس الاعلام ترکی و یشتها ج2 ص244 (تئوفانس) شود.
(1) - Theophane.
(2) - Iconoclastes. فرقهء مذهبی که پرستش اشکال و تصاویر را مجاز می دانستند.
(3) - Samothrace.
تئوفان.
[تِ ءُ] (اِخ)(1) تاریخ نویس و شاعر یونانی است که در قرن اول قبل از میلاد مسیح در «می تی لن»(2) بدنیا آمد و به ایتالیا رفت و بخدمت «پومپه» پیوست و در تمام سفرها با وی همراه بود. پومپه بخاطر تئوفان، آزادی «می تی لن» را تحصیل کرد. وی تاریخی از جنگهای رومیان که بسرداری پومپه انجام یافته بود، تصنیف کرد. تاریخ مذکور مورد استفادهء «استرابون» و «پلوتارک» قرار گرفت.
(1) - Theophane.
(2) - Mytilene.
تئوفانس.
[تِ ءُ نِ] (اِخ)(1) تئوفان، مورخ بیزانسی. رجوع به تئوفان و یشتها ج2 ص244 شود. ||مورخ یونانی. رجوع به مادهء فوق شود.
(1) - Theophanes.
تئوفانو.
[تِ ءُ نُ] (اِخ)(1) ملکهء بیزانس در قرن دهم میلادی. وی کور مادرزاد ولی بسیار زیبا بود و بسال 956 م. به ازدواج رومن پسر کنستانتین هفتم درآمد و در سال 959 با شوهر خود صاحب تاج و تخت شد و قدرت و نفوذ فراوان بدست آورد. بسال 963 با داشتن چهار فرزند بیوه شد و چون میخواست قدرت خود را حفظ کند با «نیسه فور فوکاس»(2) ازدواج کرد ولی بزودی از وی سیر شد و با «ژان تزیمیسه»(3) ارتباط یافت و بکمک او شوهرش را بسال 969 مقتول ساخت ولی این بار موفقیتی در ازدواج با امپراتور جدید بدست نیاورد و بسال 970 تبعید گشت. رجوع بمادهء بعد شود.
(1) - Theophano.
(2) - Nicephore Phocas.
(3) - Jean Tzimisces.
تئوفانو.
[تِ ءُ نُ] (اِخ)(1) ملکهء آلمان (958-991 م.) و دختر «رومن» دوم امپراتور یونان و تئوفانوی سابق الذکر است. وی بسال 972 با فرزند امپراتور آلمان «اتون»(2) اول ازدواج کرد. هنگامی که شوهرش بسلطنت رسید (975 م.) در تحصیل قدرت سیاسی مساعی فراوانی مبذول داشت و بسال 984 بیوه شد و به نیابت سلطنت فرزند جوان خود «اتون» سوم رسید و در عین حال نفوذ و سلطهء خود را در روم حفظ کرد. رجوع بمادهء قبل شود.
(1) - Theophano.
(2) - Otton.
تئوفراست.
[تِ ءُ] (اِخ)(1) تئوفراستوس. ثاوفرسطس. فیلسوف و دانشمند یونانی. رجوع به تاریخ تمدن قدیم فوستل دوکلانژ و هرمزدنامهء پورداود ص8 و ثاوفرسطس در همین لغت نامه شود.
(1) - Theophraste.
تئوفیل.
[تِ ءُ] (اِخ)(1) اسقف انطاکیه. رجوع به ثئوفیل در همین لغت نامه شود.
(1) - Theophile.
تئوفیل.
[تِ ءُ] (اِخ)(1) امپراتور بیزانس. رجوع به ثئوفیل در همین لغت نامه شود.
(1) - Theophile.
تئوفیل.
[تِ ءُ] (اِخ)(1) مستشار حقوقی یونان و یکی از نویسندگان مجموعهء قوانین ژوستینین است.
(1) - Theophile.
تئوفیلاکت سیموکاتا.
[تِ ءُ مُ کاتْ تا](اِخ)(1) تاریخ نویس بیزانسی در قرن هفتم میلادی است. وی تاریخ امپراتوری موریس (582-602 م.) را تصنیف کرد. با آنکه در نگارش این اثر روشی تکلف آمیز انتخاب کرد، تاریخ مذکور حایز اهمیت گردید، چه علاوه بر آنکه کتاب محتوی وقایع نسبةً صحیحی بود، شخص سیموکاتا آخرین تاریخ نویس بزرگ قرون وسطای بیزانس بشمار می آمد. رجوع به ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ترجمهء رشید یاسمی چ2 صص95 - 127 و ص180، 284، 421، 464-466 شود.
(1) - Theophylacte Simocatta.
تئوفیلانتروپ.
[تِ ءُ رُپْ] (اِخ)(1) مأخوذ از یونانی: تئوس = خدا، فیلو = دوست و آنتروپوس = انسان. نامی است که در دورهء «دیرکتوار» به پیروان ولتر و روسو داده میشد. رجوع به مادهء بعد شود.
(1) - Theophilanthrope.
تئوفیلانتروپی.
[تِ ءُ رُ] (فرانسوی، اِ مرکب)(1) نظریهء تئوفیلانتروپها که مبتنی است بر عشق خدا و انسانها. رجوع به مادهء قبل شود.
(1) - Theophilanthropie.
تئوفیل دو ویو.
[تِ ءُ دُ یُ] (اِخ)(1)شاعر فرانسوی. رجوع به ویو شود.
(1) - Theophile de Viau.
تأوق.
[تَ ءَوْ وُ] (ع مص) بازایستادن از کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعوق. (قطر المحیط).
تئوقریت.
[تِ] (اِخ) تلفظ ترکی تئوکریت(1). رجوع به تئوکریت و قاموس الاعلام ترکی شود.
(1) - Theocrite.
تئوکراسی.
[تِ ءُ] (اِخ)(1) (مأخوذ از یونانی: «تئوس»(2) = خدا و «کراتوس»(3) = توانایی). جوامعی که فرمانروایان آن در انظار مردم از فرستادگان خدا محسوب می شدند. حکومتهای مذهبی. چنانکه دولتی، از بهم آمیختگی قدرت مذهبی و قدرت سیاسی تشکیل گردد مانند حکومت امویان، عباسیان و حکومت اخیر تبت قبل از هجوم چین کمونیست و اشغال نظامی لهاسا. هرقدر که بتاریخ قدیم توجه شود این گونه فرمانروایی ها بیشتر مشاهده می گردد: دولتهای شرقی حکومتشان از جانب خدا است. آنها ارادهء خدایان را مجری میدارند، تاریخ سومر و اکد و بابل و مصر و آشور این اصل را بخوبی ثابت می کند. حکومت در یونان کمابیش دموکراسی است یعنی حکومت، حکومت مردم است، ولی در مشرق قدیم تئوکراسی است و حکومت، حکومت اشخاصی است که از طرف خدا مأمورند. (از ایران باستان ج3 ص 2472).
(1) - Theocratie.
(2) - Theos.
(3) - Kratos.
تئوکریت.
[تِ ءُ] (اِخ)(1) شاعر یونانی است که در حدود سالهای 300 تا 310 ق. م. متولد شد. از او است: «منظومه ها»(2) و «کتیبه ها»(3). وی مبتکر اشعار روستایی است. در آثار وی حساسیت، قدرت تصور، مشاهدات واقعی و قدرت درک مشهود است و از شاعران ردیف نخستین میباشد.
(1) - Theocrite.
(2) - Idylles.
(3) - Epigrammes.
تئوکریتوس.
[تِ ءُ] (اِخ)(1) از مقربین «کاراکالا» امپراتور روم است. وی هنگامی که از طرف امپراتور مأمور سرکوبی و تنبیه ارامنهء ارمنستان گردید، شکست خورد (215 م.). رجوع به ایران باستان ج3 ص2519 شود.
(1) - Theocritus.
تئوگنیس.
[تِ ءُ] (اِخ)(1) شاعر یونانی که در شهر «مگار»(2) متولد شد و از خانوادهء اشراف بود و در قرن ششم پیش از میلاد می زیست. در دوران غلبهء دموکراتها وی نفی بلد شد و به یونان و سیسیل (صقلیه) سفر کرد. چندی بعد که قدرت حکومت به اشراف بازگشت، وی به مگار مراجعت کرد. در این انقلاب تئوگنیس دارایی خود را از دست داد و از این مهمتر وی عاشق دختر زیبایی بود که خانوادهء دختر وی را به ازدواج مرد ثروتمندی درآورده بودند و این امر موجب و منشأ بدبینی او شد و در آثار او منعکس گشت. دیوانی از او باقی است که در حدود 1200 تا 1400 بیت دارد. اشعار وی از شور و حقیقت سرشار است. رجوع به تاریخ تمدن قدیم فوستل دوکولانژ شود.
(1) - Theognis.
(2) - Megare.
تأول.
[تَ ءَوْ وُ] (ع مص) بتأویل کردن. (زوزنی). تأول کلام؛ اول کلام است. (منتهی الارب) (از قطر المحیط). بیان کردن آنچه سخن به او بازگردد. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تئولوژی.
[تِ ءُ لُ] (فرانسوی، اِ)(1) حکمت الهی. علم به عقاید و اصول دین. اصول عقاید متألهین. علم الهی. الهیات. حکمت الهی. ||علم کلام. کلام. و رجوع به ثاولوجیا شود.
(1) - Theologie.
تئومس تور.
[تِ ءُ مِ] (اِخ)(1) در دوران شاهنشاهی خشایارشا جبار جزیرهء «سامُس» بود. رجوع به ایران باستان ج1 ص865 شود.
(1) - Theomestor.
تأون.
[تَ ءَوْ وُ] (ع مص) لغت نویسان عرب این فعل را در مورد خر بکار برده اند و معنی آن، علف و آب خوردن خر است تا شکمش مانند «اون» درآگنده شود(1). رجوع به منتهی الارب و ناظم الاطباء شود. تأون به معنی تأوین است. (از منتهی الارب). رجوع به تأوین شود.
(1) - صاحب اقرب الموارد فقط تأوین را بدین معنی آورده است.
تئون.
[تِ ئُنْ] (اِخ)(1) ثاون. رجوع به همین کلمه شود.
(1) - Theon.
تئون دالکساندری.
[تِ ئُنْ لِ] (اِخ)(1)ثاؤن اسکندرانی. رجوع بهمین کلمه شود.
(1) - Theon d'Alexandrie
تأوه.
[تَ ءَوْ وُهْ] (ع مص) آوخ کردن. (زوزنی). آه گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آه کشیدن. (آنندراج). شکایت کردن و نالیدن. (از اقرب الموارد).
تأوی.
[تَ ءَوْ وی] (ع مص) پناه گرفتن بجایی. ||جای گرفتن. ||فراهم آمدن از هر جا چنانکه پرندگان. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
تأویب.
[تَءْ] (ع مص) همه روز رفتن. ||تسبیح کردن. (تاج المصادر بیهقی) (صراح اللغه) (ترجمان علامهء جرجانی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قوله تعالی: «یا جبال اوبی معه(1)». (منتهی الارب). ||با یکدیگر نبرد کردن شتران در رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
(1) - قرآن 34/10.
تأوید.
[تَءْ] (ع مص) کج و خمیده گردانیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کج کردن. (از قطر المحیط).
تأویق.
[تَءْ] (ع مص) دشخواری نهادن بر کسی. (تاج المصادر بیهقی). در مشقت و مکروه افکندن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||بازداشتن(1). ||خوار گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||کم کردن طعام کسی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اندک کردن طعام کسی. (تاج المصادر بیهقی).
(1) - این معنی در قطرالمحیط در ذیل تأوق آمده است.
تأویل.
[تَءْ] (ع مص) تأویل چیزی را بچیزی، بازگرداندن آن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). بازگشت کردن از چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). برگرداندن بچیزی. (فرهنگ نظام). مشتق از «اول» است که در لغت بمعنی رجوع است. (کشاف اصطلاحات الفنون). و منه قولهم فی الدعاء للمضل: «اول الله علیک؛ ای رد علیک ضالتک». (اقرب الموارد). ج، تأویلات. ||تأویل سخن؛ تدبیر و تقدیر و تفسیر آن. (از اقرب الموارد). تأویل کلام؛ بیان کردن آنچه کلام بدان بازمیگردد. (منتهی الارب). در اصطلاح، گردانیدن کلام از ظاهر بسوی جهتی که احتمال داشته باشد. و گویند که تأویل مشتق از «اول» است پس تأویل گردانیدن کلام باشد بسوی اول و بیان کردن از عبارتی بعبارت دیگر. (غیاث اللغات) (آنندراج). آنچه معنی با وی گردد. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). تفسیر کردن. (زوزنی) (دهار) (ترجمان علامهء جرجانی). بیان معنی کلمه یا کلام بطوری که غیر از ظاهر آنها باشد. مثال: من هرچه می گویم فلان به چیز دیگر تأویل می کند. (فرهنگ نظام). توجیه، وجه(1) : ادا کرده باشم امانت را بی شکستن عهد و بی تأویل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص317). هر زنی که در عقد من است یا بعد از این در عقد من خواهد آمد، مطلقه است بسه طلاق و در این که گفتم معما و تأویل نیست بهیچ مذهب از مذاهب. (تاریخ بیهقی ایضاً ص318). بهیچ تأویل حلاوت عبادت را آن اثر نتواند بود که مهابت شمشیر را. (کلیله و دمنه). در احکام مروت غدر به چه تأویل جایز توان داشت. (کلیله و دمنه). چون مزاج این باشد به چه تأویل خردمند بدان واثق تواند بود. (کلیله و دمنه).
نباید که بر کس درشتی کنی
چو خود را به تأویل پشتی کنی.(بوستان).
||تأویل در نزد علمای علم اصول مرادف تفسیر است و بقولی تأویل ظن بمراد و تفسیر قطع بدان است چنانکه مثلاً هرگاه لفظ مجملی را بدلیل ظنی چون خبر واحد بیان کنند آنرا مؤول خوانند و هرگاه آنرا بدلیل قطعی بیان کنند مُفَسَّر گویند. و توان گفت تأویل اخص از تفسیر است. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج1 ص99). رجوع به تفسیر شود. جرجانی آرد: در شرع بازگرداندن لفظ از معنی ظاهر بمعنی احتمالی آن است بشرط آنکه محتمل را موافق کتاب و سنت بیابند مانند قول خدای تعالی: «یخرج الحی من المیت(2)» اگر بدان بیرون آوردن پرنده از بیضه اراده شود، تفسیر خوانند و اگر بدان اخراج مؤمن از کافر یا عالم از جاهل اراده شود تأویل است. (از تعریفات جرجانی). تأویل ظن بمراد و تفسیر قطع بدان است و بقولی تأویل بیان یکی از محتملات لفظ و تفسیر بیان مراد متکلم است و بیشتر تأویل در کتب الهی بکار رود. (از اقرب الموارد). حاجی خلیفه ذیل علم التأویل آرد: اصل کلمه از «اول» بمعنی رجوع است و مؤول بازگرداندن آیه به یکی از معانی احتمالی آن است و بقولی مشتق از ایالت بمعنی سیاست است، بدین معنی که سخن را تدبیر کنند و معنی را بجای خود بگذارند. و در تفسیر و تأویل اختلاف شده است. ابوعبید و گروهی گویند: هر دو به یک معنی باشند و گروهی منکر این گفتارند و راغب گوید: تفسیر اعم از تأویل است و استعمال آن بیشتر در الفاظ و مفردات است لیکن استعمال تأویل بیشتر در معانی و جمله ها است و اغلب در کتب الهی بکار میرود و دیگری گفته است: تفسیر بیان لفظی است که جز به یک وجه محتاج نباشد و تأویل توجیه لفظ به یکی از معانی مختلفی است که بدان متوجه است برحسب ادله ای که آشکار باشد و «ماتریدی» گوید: تفسیر تعیین است بر آنکه از لفظ آن معنی اراده شده و گواهی بر خدا است که از این لفظ، این معنی را خواهد و تأویل ترجیح یکی از معانی محتمل است بدون یقین و شهادت. و ابوطالب ثعلبی گوید: تفسیر بیان وضع لفظ است، حقیقت بود یا مجاز. و تأویل تفسیر باطن لفظ است و مأخوذ است از اول و آن بازگشت بود بعاقبت کار، پس تأویل اخبار از حقیقت مراد است و تفسیر اخبار است از دلیل مراد. مثال آن قول خدا است سبحانه و تعالی: ان ربک لبالمرصاد(3). تفسیر آن این است که مرصاد وزن مفعال است از رصد و تأویل آن برحذر داشتن است از خوار شمردن امر خدا سبحانه و تعالی. و راغب اصفهانی گوید: تفسیر معانی قرآن را کشف کند و مراد را بیان سازد خواه بحسب لفظ باشد و خواه بحسب معنی، و تأویل بیشتر در معانی است. و تفسیر یا دربارهء غریب الفاظ بود که بکار رفته است یا در لفظ مختصر که با شرح آشکار شود و یا در کلامی که قصه ای را در بردارد و جز با دانستن آن قصه روشن نشود. اما تأویل گاه عام بکار رود و گاه خاص مانند کفر که گاهی در انکار مطلق استعمال شود و گاه در انکار باری تعالی خاصةً و یا در لفظ مشترک بین معانی مختلف. و گفته اند تفسیر به روایت تعلق دارد و تأویل به درایت. و ابونصر قشیری گفته است: تفسیر بر سماع مقصور است، و اتباع و استنباط در آنچه بتأویل متعلق است. و قومی گفته اند آنچه از کتاب خدا و سنت رسول مبین است، تفسیر بود و کسی را نرسد که در آن اجتهاد کند بلکه بر همان معنی حمل شود که وارد شده است و از آن تجاوز نباید کرد و تأویل چیزی است که علمای عالم بمعنی خطاب و ماهر در آلات علوم استنباط کنند و جماعتی که بغوی و کواشی از آن جمله اند گویند تأویل صرف آیه است از طریق استنباط بمعنی موافق ماقبل و مابعد آن که در آیه احتمال چنان معنی بود و مخالف کتاب و سنت نبود، و شاید صواب همین است... (کشف الظنون چ2 استانبول ج1 ستون 334-335 ذیل علم تأویل) :
هرکه بر تنزیل بی تأویل رفت
او بچشم راست در دین اعور است.
ناصرخسرو.
شور است چو دریا بمثل ظاهر تنزیل
تأویل چو لؤلوست سوی مردم دانا.
ناصرخسرو.
بحلهء دین حق در پود تنزیل
به ایشان بافت از تأویل تاری.ناصرخسرو.
همچنانکه که ملحدان... نقیض قرآن می کنند و تفسیر آن میگردانند و آنرا تأویل میگویند تا مردم میفریبند. (فارسنامهء ابن البلخی چ اروپا ص62). بر معرفت تفسیر و تأویل و قیاس و دلیل و ناسخ و منسوخ و صحیح و مطعون اخبار و آثار، واقف. (ترجمهء تاریخ یمینی). و امامان اصحاب تأویل... (جهانگشای جوینی).
خویش را تأویل کن نه اخبار را
مغز را بد گوی نی گلزار را.مولوی.
فکر خود را گر کنی تأویل به
که کنی تأویل آن نامشتبه.مولوی.
همچنین تأویل قد جف القلم
بهر تحریض است بر شغل اهم.مولوی.
||تأویل حکم را به اهل آن؛ رد کردن آنرا به ایشان. (از اقرب الموارد). ||دلیل. حکم. دستور : باری اگر لابد خواهی کشت بتأویل شرع بکش. گفت تأویل شرع چگونه باشد؟ گفت اشارت فرمای تا من وزیر را بکشم بعد از آن مرا بقصاص او بکش تا بحق کشته باشی. (گلستان). ||حیلهء شرعی. (غیاث اللغات) (آنندراج). حیله. بهانه :
گر به سی روز دو شب همدم ماه آید مهر
سی شب از من به چه تأویل جدائید همه.
خاقانی.
خنده و مستیم به تأویل است
خندهء شیر مستی پیل است.نظامی.
رجوع به تأویل کردن و تأویل نهادن شود. ||ترجیع. (تعریفات جرجانی). ||تأویل رؤیا؛ تعبیر آن. (از اقرب الموارد). تعبیر خواب. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شرح خواب و رؤیا که نام دیگرش تعبیر است. (فرهنگ نظام) :
سر بابک از خواب بیدار شد
روان و دلش پر ز بازار(4) شد
هر آنکس که در خواب دانا بدند
به هر دانشی بر توانا بدند
به ایوان بابک شدند انجمن
بزرگان و فرزانه و رای زن
..... سرانجام گفت ای سرافراز شاه
بتأویل این کرد باید نگاه.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج7 ص 1924).
||عاقبت. صاحب اساس گوید: لاتعول علی الحب تعوی فتقوی الله احسن تأوی؛ ای عاقبة. (اقرب الموارد). عاقبت پدید کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). ||در اصطلاح اهل رمل عبارت است از شکلی که حاصل شود از بستن و یا گشادن شکل متن. (کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج 1 ص99). و رجوع به متن شود.
(1) - کلمهء تأویل در کلیله در بسیاری از موارد به معنی «وجه» آمده و این خود شایان تأمل است.
(2) - قرآن 6/95.
(3) - قرآن 89/14.
(4) - ن ل: تیمار.
تأویل.
[تَءْ] (ع اِ) تره ای است بستانی خوشبو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تأویلات.
[تَءْ] (ع اِ) جِ تأویل. تأویل ها. رجوع به تأویل شود.
تأویل کردن.
[تَءْ کَ دَ] (مص مرکب)بیان کردن و شرح و تفسیر نمودن و ترجمه کردن. (ناظم الاطباء). توجیه. گرداندن کلمه یا سخن بدیگر معنی جز معنی ظاهر آن : و باشد که دشمنان تأویلی دگرگونه کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص83). سعی نکنم در شکست بهیچ چیز که بیعت به آن تعلق گرفته و تأویل نکنم. (تاریخ بیهقی ایضاً ص316). پس اگر بشکنم این بیعت را یا چیزی از آن... یا بگردانم کاری را از کارهای آن نهان یا آشکارا حیله کننده یا تأویل کننده یا معماآورنده یا کفاره دهنده، یا فروگذاشت کنم... ایمان نیاورده ام بقرآن بزرگ. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 318). یا معمایی در آنجا بکار برم یا کفاره دهم یا تأویل کنم و بزبان گویم خلاف آنچه در دل است... لازم باد بر من زیارت خانهء خدا که در میان مکه است سی بار. (تاریخ بیهقی ایضاً ص319). رجوع بتأویل شود. ||تأویل کردن در مورد قرآن و احادیث. رجوع به تأویل شود :
کرده ای تأویل حرف بکر را
خویش را تأویل کن نی ذکر را
بر هوا تأویل قرآن میکنی
پست و کژ شد از تو معنی سنی.مولوی.
تأویل نهادن.
[تَءْ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) توجیه کردن :
عذرها سازی و آن را همه تأویل نهی
تا کنی بی سببی تافته ای را شادان.فرخی.
ناشدن سخت زشت باشد و تأویل ها نهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص236). ||بهانه و عذر آوردن : امیر ماضی وی را بخواند، در رفتن کاهلی و سستی نمود و آنرا تأویلها نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص222). رجوع به تأویل شود.
تأویلی.
[تَءْ] (ص نسبی) منسوب به تأویل و تفسیر سخن :
چون بمشکلهای تأویلی بگیرم راهشان
جز بسوی زشت گفتن ره ندانند ای رسول.
ناصرخسرو.
رجوع به تأویل شود.
تأویم.
[تَءْ] (ع مص) بزرگ خلق گردانیدن چهار پا را. (تاج المصادر بیهقی). فربه و کلان خلقت گردانیدن علف ستور را. ||تشنه گردانیدن کسی را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (از تاج العروس) (از ناظم الاطباء).
تأوین.
[تَءْ] (ع مص) علف و آب خوردن خر تا شکمش درآکنده شود. همچون «اَون». (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). سیر خوردن ستور آب و علف را چنانکه دو کنارهء شکم او بیرون آید چون دو تنگ. (زوزنی). علف و آب خوردن حمار تا شکمش پر گردد. (از اقرب الموارد). بسیار آب خوردن ستور چنانکه دو کنارهء شکم او بیرون آید چون دو تنگ. (آنندراج). ||آهسته بودن و تحمل ورزیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). آهستگی. (از قطر المحیط).
تأویه.
[تَءْ] (ع مص) (از «أوه») آوخ کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آه گفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تأویة.
[تَءْ یَ] (ع مص) (از «أوی») پناه و جای گرفتن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ||پناه و جای دادن کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
تأهب.
[تَ ءَهْ هُ ] (ع مص) مهیا و آماده شدن برای کاری. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). ساختگی کردن برای کار. (منتهی الارب). ساختگی کردن. (صراح اللغه). ساخته شدن. (زوزنی). ساخته و آماده شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). مهیا و آماده شدن. (فرهنگ نظام). ساختگی کردن و آماده شدن برای کاری. (ناظم الاطباء). رجوع به تأهیب شود.
تأهل.
[تَ ءَهْ هُ ] (ع مص) زن کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). با اهل شدن. (زوزنی) (از قطر المحیط). زن خواستن و با اهل شدن. (منتهی الارب). زن خواستن و صاحب عیال و اطفال شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). زن خواستن و نکاح کردن. (فرهنگ نظام). زن گرفتن و خداوند اهل و عیال شدن. (ناظم الاطباء). زن گرفتن. کدخدا شدن. کدخدایی.
تأهل ساختن.
[تَ ءَهْ هُ تَ] (مص مرکب)تأهل. زن کردن. زن گرفتن. صاحب اهل شدن : و ابوطالب به قم آمد و ساکن شد و تأهل ساخت. (تاریخ قم). رجوع به تأهل شود.
تأهه.
[تَ ءَهْ هُ هْ] (ع مص) ناله کردن و آه گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأهیب.
[تَءْ] (ع مص) ساختگی کردن برای کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به تأهب شود.
تأهیل.
[تَءْ] (ع مص) سزای چیزی کردن. (تاج المصادر بیهقی). سزاوار کردن. (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اهل قرار دادن کسی را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). ||مرحبا گفتن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||زن دادن(1). (آنندراج).
(1) - بدین معنی در منتهی الارب و اقرب الموارد و قطر المحیط و المنجد نیامده است.
تأی.
[تَءْ] (ع مص) (از «ت ءی») سبقت نمودن. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب).
تأیب.
[تَ ءَیْ یُ] (ع مص) بازگشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||بشب آمدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط ذیل اوب).
تأید.
[تَ ءَیْ یُ] (ع مص) نیرومند شدن. (دهار). قوی و توانا گشتن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تأیس.
[تَ ءَیْ یُ] (ع مص) نرم و خوار گردیدن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تأیم.
[تَ ءَیْ یُ] (ع مص) بیوه شدن. (زوزنی). ناکدخدا ماندن. (آنندراج). تأیم زن از شوی؛ بیوه گردیدن از او. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تأیم مرد یا زن؛ که زمانی بگذرد و ازدواج نکرده باشند. (از اقرب الموارد). ناکدخدا ماندن مرد و بی شوی ماندن زن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
تئین.
[تِ] (فرانسوی، اِ)(1) ماده ای است شبیه به کافئین که از چای گیرند. الکالوئید عصارهء چای. و رجوع به چای و گیاه شناسی گل گلاب ص204 شود.
(1) - Theine.
تأیه.
[تَ ءَیْ یُ] (ع مص) (از «ای ی») تلبث. تحبس. (منتهی الارب). توقف. درنگ.
تأیی.
[تَ ءَیْ] (ع مص) قصد نمودن شخص و آیت او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تأییتهُ و تآییتهُ؛ ای قصدت آیتهُ و تعمدتهُ. (اقرب الموارد). ||توقف و درنگ نمودن در مکانی. (منتهی الارب).
تأییب.
[تَءْ] (ع مص) بازگشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تأیید.
[تَءْ] (ع مص) نیرومند کردن. (زوزنی) (دهار) (ترجمان علامهء جرجانی) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). نیرو و قوت دادن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نیرو دادن. (آنندراج) (فرهنگ نظام). توانا گردانیدن. (آنندراج). توانا کردن. (فرهنگ نظام). ج، تأییدات. (آنندراج) :
خردمند گوید که تأیید و فر
بدانش بمردم رسد نه به زر.ابوشکور.
بگویم بتأیید محمودشاه
بدان فر و آن خسروانی کلاه.فردوسی.
این مملکت خسرو تأیید سمایی ست
باطل نشود هرگز تأیید سمایی.منوچهری.
این نکرد الا بتوفیق ازل این اعتقاد
وآن نکرد الا بتأیید ابد آن اختیار.
منوچهری.
خدای عزوجل ایشان را از بهر تأیید دولت خداوند مانده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص332). پس از آن آمدن بدرگاه عالی از دل و بی ریا و نفاق و نصیحت کردنی در اسباب ملک و تأیید آن بر آن جمله که تاریخی بر آن توان ساخت. (تاریخ بیهقی ایضاً). حاجب فاضل عم خوارزمشاه ادام الله تأییده ما را امروز بجای پدر است. (تاریخ بیهقی ایضاً).
روی یزدان جهان دار و خداوند زمان
که ز تأیید خدایی به درش بر حشرست.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 318).
ز تو بنازد اقبال چون بدن به روان
به تو بماند تأیید چون روان به بدن.
مسعودسعد.
اقبال آسمانی و تأیید ایزدی
هر سو که قصد و عزم کنی رهبر تو باد.
مسعودسعد.
فر و تأیید تو به گیتی در
هر زمان سایهء همای کشد.مسعودسعد.
و افعال و اقوال او را بتأیید آسمانی بیاراست. (کلیله و دمنه). از فرایض احکام جهانداری آن است که... عزیمت را... بتأیید بخت جوان به امضاء رسانیده آید. (کلیله و دمنه).
ترا تأیید یزدان است یار اندر همه وقتی
نباشد هیچ یاری بهتر از تأیید یزدانی.
رشید وطواط.
عنصر اقبال و جان مملکت
گوهر تأیید و کان مملکت.خاقانی.
فر تو خبر دهد که چندان
تأیید ظفررسان ببینم.خاقانی.
زهی دارندهء اورنگ شاهی
حوالتگاه تأیید الهی.نظامی.
حق به دور و نوبت این تأیید را
می نماید اهل ظن و دید را.مولوی.
درونت به تأیید حق شاد باد.(بوستان).
بخت و دولت بکاردانی نیست
جز به تأیید آسمانی نیست.(گلستان).
تأیید.
[تَءْ] (اِخ) خواجه عبدالله. سامی بیک آرد: از شعرا و علمای متأخر هند است که از اکثر علوم و فنون آگاه بود و در نزد حکمران بنگاله، نواب مؤتمن الملک مبارک الدوله بهادر، اعتبار و احترام داشت. پس از چندی حکمران بنارس، نواب ابراهیم علیخان بهادر، وی را بسوی خویش خواند تا در تألیف «صحف ابراهیم» شرکت کند. دیباچهء این کتاب از او است. سپس از امور دنیا دست کشید و عمر خود را در عبادت و مطالعه مصروف کرد. و بسال 1206 ه . ق. درگذشت. از او است:
اگر رود بفلک از شراب ما بوئی
سر ملائک هفت آسمان بجنباند
چه گویمت به کجا کار اشک و آه رسید
یکی رسید بماهی، دگر بماه رسید.
(قاموس الاعلام ترکی ج3 ص1623).
تأییدات.
[تَءْ] (ع اِ) جِ تأیید. رجوع به تأیید شود.
تأیید شدن.
[تَءْ شُ دَ] (مص مرکب)پشتیبانی شدن. نیرومندی یافتن. رجوع به تأیید شود.
تأیید کردن.
[تَءْ کَ دَ] (مص مرکب)تأیید. پشتیبانی کردن. نیرومند کردن. چیزی یا کسی را مؤید کردن. چیزی یا کسی را مورد تأیید قرار دادن. رجوع به تأیید شود.
تأییس.
[تَءْ] (ع مص) (از «ای س») ناامید کردن. (تاج المصادر بیهقی). ناامید گردانیدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||کم و خوار شمردن. ||اثر کردن در چیزی. ||نرم گردانیدن. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به تأیس شود.
تأییم.
[تَءْ] (ع مص) (از «ای م») بیوه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج): یقال ایّمه الله. (منتهی الارب). رجوع به تأیم شود.
تأییه.
[تَءْ] (ع مص) ببانگ خواندن. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج). خواندن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بانگ دادن و خواندن شتربان را. (از اقرب الموارد).
تب.
[تَ] (اِ) در اوستا «تفنو»(1)، خونساری «ته»(2)، دزفولی «تو»(3)، طبری «تو»(4)، گیلکی «تب»(5)، فریزندی «تو»(6)، یرنی «تئو»(7)، نطنزی «تو»(8)، سمنانی و لاسگردی «تو»(9)، سنگسری «تو»(10)، سرخه ای «تو»(11)، شهمیرزادی «تب»(12). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). گرمی، این لفظ در پهلوی «تپن» و اوستا «تفنو» و در سنسکریت «تپه» بوده. (فرهنگ نظام). آقای پورداود در یشتها ذیل تب آرد: در اوستا «تفنو» آمده است این لغت خود جداگانه بمعنی حرارت و گرمی است. کلمات فارسی تب و تاب و تابیدن و تفت و غیره جمله از یک ماده است. (یشتها ج 1 ص147). و رجوع به فرهنگ ایران باستان ص90 شود. ظاهراً مخفف تاب بمعنی حرارت است(13). پس اطلاق آن بر حمی بر سبیل مجاز بود و در مؤید نوشته که تب با بای فارسی به این معنی غلط است. (آنندراج). زیاد شدن گرمی خون بدن از حد اعتدال که باعث کسالت مزاج شود. با لفظ کردن (تب کردن) و داشتن (تب داشتن) استعمال میشود. (فرهنگ نظام). حالت مرضی که متصف است بسرعت نبض و ازدیاد حرارت عمومی بدن. (ناظم الاطباء). حمی، و آن حرارت غریبه ای است مضر به افعال که تمام تن را فراگیرد و قدما آنرا دو نوع می گفتند: تب مرض و تب عرض. تب مرض آن است که تابع مرض دیگر نبوده، و تب عرض آنکه از مرضی دیگر زاید. و نزد قدما تب (حمی) شامل انواع و اقسام مختلف است از این قرار: حمی یوم، حمی دق، حمی العفن، حمی الغب، حمی النافذ، حمی المحرقه، حمی المطبقه، حمی البلغمیه، حمی اللثقة، حمی الربع، حمی الخمس، حمی السدس، حمی السبع، حمی الغشیة، حمی المثلثه (و آن همان حمای غب است)، حمی صالب، حمی نافض، حمی بسیطه، حمی مرکبه، حمی متداخله، حمی متبادله، حمی مشارکه، حمیات المختلفه، حمیات الحاده، حمیات الوبائیه، حمی النهار. رجوع به بحرالجواهر ذیل کلمهء حمی و مرکبات آن و قانون ابن سینا کتاب حمیات و حمی و ترکیبات آن در این لغت نامه شود. تب از علائم بیماریهای مختلف است و نشانش بالا رفتن درجهء حرارت بیمار از حد متعارف و معمولی است (متجاوز از 98 تا 99 درجهء فارنهایت در دهان و 99 تا 100 درجهء فارنهایت در داخل نشیمن). و نحوهء نوسان حرارت و قطع و دوام تب خود راهنمای شناخت بسیاری از امراض است و با عکس العملهای مختلف مشخص است از آن جمله: 1- احساس سرما و لرزش. 2- راست شدن موهای بدن (در بعضی). 3- تنگ شدن عروق محیطی (در بعضی). 4- قطع شدن عرق در بدن اشخاصی که معمولاً عرق می کنند. ختم آن نیز علائمی دارد از قبیل: 1- انبساط عضلات. 2- عرق کردن بیمار. 3- گشاده شدن عروق اگر منقبض شده باشند.
تب را معمولاً بر سه نوع تقسیم کنند: 1- تبهای ویروسی مانند گریپ، انفلوآنزا، آبله، پولیومریت، تب زرد و غیره. 2- تبهای انگلی مانند مالاریا، تب خواب(14)، تب راجعه(15). 3- تبهای میکروبی مانند سل، تیفوئید، تب مالت، تب زایمان (حمای نفاسی) و غیره.
بالا رفتن درجهء حرارت در تب های مختلف، مختلف است: 1- صعود ناگهانی درجهء حرارت مانند مالاریا. 2- صعود تدریجی درجهء حرارت مانند سل. 3- ممکن است از هیچ قاعده ای پیروی نکند مانند تب مالت که آنرا بهمین جهت تب دیوانه نیز گویند. نزول حرارت هم در تب ها مختلف است: 1- نزول تدریجی درجهء حرارت مانند تیفوئید. 2- نزول ناگهانی درجهء حرارت مانند مالاریا.
دکتر علی کاتوزیان آرد: تب یعنی افزایش درجهء حرارت بدن که بواسطهء اختلال عمل دستگاه تنظیم حرارت پدید می آید. در هنگام تب، مراکز تنظیم کنندهء حرارت فعالیت دارند ولی کار آنها برای حرارتهای بالاتر از حد طبیعی تنظیم شده است.
مکانیسم تب:... علت تب را نمیتوان نقصان اتلاف حرارت و بنابراین تجمع آن در بدن دانست، زیرا از طریق کالوریمتری ثابت میشود که احتراقات بدن در موقع تب شدت می یابد. بعلاوه اگر در موقع لرز ماقبل تب، جلد سفید و کم خون میشود، دفع حرارت محققاً باید کم و محدود گردد؛ ولی فوراً بعد از آن درجهء حرارت بالا میرود، جلد قرمز و برافروخته میشود و تشعشع حرارت زیاد میگردد، بنابراین افزایش درجهء حرارت بعلت ازدیاد احتراقات داخلی است. در این حال مقدار دفع انیدرید کربنیک 70 الی 80 درصد زیاد شده بر مقدار جذب اکسیژن و دفع اوره نیز افزوده میگردد. ضربان قلب و دفعات تنفس زیاد میشود. پس غیر از بالا رفتن تب (درجهء حرارت) چیزی که مشخص تب است، همان ازدیاد احتراقات سلولی است و چون انسان در موقع تب، قادر به انجام کاری نمیباشد، تقریباً تمام انرژی بصورت حرارت تبدیل شده، خود این افزایش حرارت، سبب تشدید احتراقات سلولی میشود. بطوری که می توان گفت خود تب باعث بالا بردن حرارت بدن میگردد. منحنی های حرارتی در امراض مختلف پنج نوع است که عبارتند از: 1- تب های ذات الریه ای(16)؛ در این نوع امراض تب ناگهان بالا رفته در ارتفاع نسبةً زیادی چند روز ادامه دارد سپس سریعاً پایین می آید... 2- تب های دائمی(17)؛ مانند تب حصبه که حرارت بدن بتدریج در ظرف چند روز بالا میرود و مدتی نیز در ارتفاع ثابتی باقی می ماند و نوسانات شبانه روزی آن خیلی مختصر است. در آخر بیماری سقوط تب تدریجی است تا آنکه بکلی قطع شود... 3- تب های مواج(18)؛ نمونهء آن تب مالت است که بشکل امواج متوالی تب می باشد. در فواصل امواج تب، چند روزی درجهء حرارت بیمار بحد طبیعی و یا نزدیک به آن میرسد. 4- تب های متناوب(19)؛ نمونهء این تبها در بیماری پالودیسم (مالاریا) دیده میشود که صعود و نزول آن ناگهانی است. مدت حملهء بیماری بیش از چند ساعت نمی باشد... 5- تب های راجعه(20)؛ تب راجعه دارای دو دورهء متناوب و متعاقب هم می باشد که عبارتند از: دورهء تب دار و دورهء بدون تب. بدین ترتیب که تب بیمار هفت الی هشت روز ادامه دارد و سپس قطع شده مجدداً پس از پنج الی هفت روز دیگر برمیگردد و باز چند روزی ادامه داشته مجدداً قطع میشود و مجموعاً سه یا چهار حملهء تبی دارد. علت اختلاف شکل تب ها مربوط به نوع میکروب مولد مرض و چگونگی واکنش بدن در مقابل آن میکروب می باشد.
علت تب: بغیر از مواردی که ازدیاد درجهء حرارت بدن مربوط به افزایش زیاده از حد حرارت خارجی است، تب ها را به دو دسته تقسیم می کنند: دستهء اول تب هایی است که بواسطهء اختلال دستگاه عصبی و تحریک مراکز مغزی حرارتی ایجاد میشود بدون آنکه ضایعات هوموری در بین باشد. دستهء دوم تب هایی است که در آنها اختلال مراکز عصبی حرارتی بواسطهء ضایعات هوموری ایجاد شده باشد. دستهء اول شامل تب های عصبی و دستهء دوم شامل تب های سمی و عفونی میباشد.
تب های عصبی: خود بر چند قسم است: 1- تب هایی که در قولنج کبدی و کلیوی دیده میشود و نتیجهء یک عمل انعکاسی است که موجب تحریکاتی در مرکز حرارتی بصل النخاع می گردد. 2- تب های ضربه ای که در اثر ضربه های وارده بمغز و بصل النخاع دیده میشود و ممکن است چند روز طول بکشند. 3 - تب هائی که مربوط به ضایعات مغزی است (خون ریزی مغزی و غیره).
تب های امراض عفونی: فراوان ترین انواع تب ها است که بواسطهء تأثیر سموم میکروبی روی مراکز حرارتی تولید میشوند. بعضی سموم علاوه بر تولید تب ایجاد تشنج نیز در بدن مینمایند مانند استرکنین، وراترین، کوکائین. بعضی از بیماریهای تب دار که در آنها صعود درجهء حرارت سریع و شدید است، با لرز نیز همراه میباشند. مکانیسم این لرز را چنین بیان میکنند که در نتیجهء مسمومیت سطح حرارت در مرکز عصبی تنظیم حرارتی، ناگهان بالا میرود و حال آنکه در این هنگام تغییری در میزان حرارت خون و درجهء حرارت محیطی پیدا نشده است. این وضع که شبیه به پایین آمدن درجهء حرارت خون است، تولید لرز مینماید.
تب های آسپتیک(21): ... تب های دیگری نیز وجود دارد که به تب های آسپتیک موسومند و بعلت ورود پروتئین های خارجی در بدن تولید میگردند. (از فیزیولوژی دکتر علی کاتوزیان ج2 صص241-246).
در اوستا از «تب» یاد شده این چنین: در میان تب ها آنچه بیشتر تب است(22) خواهند برانداخت. در میان تب ها با آنچه بیشتر تب است ستیزه خواهند نمود. (یشتها ترجمهء پورداود ج1 ص 147 ذیل اردیبهشت یشت) :
چو یک بهره بگذشت از تیره شب
چنان چون کسی کو بلرزد ز تب
خروشی برآمد ز افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب.فردوسی.
برآمد یکی بومهن نیم شب
تو گفتی زمین را گرفته ست تب.اسدی.
بدین درد بودی همه روز و شب
که هرگز سرش درد نگرفت و تب.اسدی.
شاد کی باشد در این زندان تاری هوشمند
یاد چون آید سرود آنرا که تن داردْش تب.
ناصرخسرو.
گرت تب آید یکی ز بیم حرارت
جستن گیری گلاب و شکر و چندن.
ناصرخسرو.
چون بشنوی که مکه گرفته ست فاطمی
بر دلت ذلّ ببارد و بر تنت تاب و تب.
ناصرخسرو (دیوان ص43).
ضعیف و خسته شدم نی همین غم و حسرت
ز بیم غمزه و تاب رُخت شدم در تب.
ابوالمعالی (لسان العجم شعوری ج1 ورق 272).
و اندر تب اگر مزوری سازم
اشک تر من تمشک من باشد.خاقانی.
شمعی ولی هر شب مرا از لرز زلفت تب مرا
عمری بمیگون لب مرا سرمست و شیدا داشته.
خاقانی.
در دل خاقانی ارچه آتش تب خاست
آب حیاتش نگر که در سخن آورد.خاقانی.
خاک تب آرنده بتابوت بخش
آتش تابنده بیاقوت بخش.نظامی.
تب ندید او بدید شیرینی
لاجرم حال او همی بینی.اوحدی.
گرچه شیرین و دلکش است رطب
نخورد طفل اگر بداند تب.اوحدی.
تب بتار رشته می بندند مردم لیک او
هر شبی بندد بتاب رشته ای تب خویشتن.
سلمان (لسان العجم شعوری).
چه تب دیوانه ای ازبندجسته
گذار سیل بر آتش نبسته
تبی خورشیدسامانی جهانسوز
به خرمنهای دل برق نوآموز
تبی طوفان جزر و مد بحران
شکسته کشتی غرقاب دوران.
زلالی (از آنندراج).
صد شکر که گلشن صفا گشت تنت
صحت گل عیش ریخت بر پیرهنت
تب را بغلط بر تو ره افتاد از شرم
مشت عرقی گشت و چکید از بدنت.
طالب (از آنندراج).
- امثال: برای کسی بمیر که برای تو تب کند؛ نظیرِ
غم آن کسی خوردن آئین بود
که او بر غمت نیز غمگین بود.
اسدی (امثال و حکم دهخدا ج1 ص464).
بر مال و جمال خویش مغرور مشو کان را بشبی برند و این را به تبی.
به حسنت مناز به یک تب بند است
به مالت مناز به یک شب بند است.
(امثال و حکم دهخدا ج1 ص392).
پیران را تبی، زمستان را شبی؛ نظیرِ ای دوست گل شکفته را بادی بس. (امثال و حکم دهخدا ج1 ص519).
تب تند زود عرقش می آید؛ دوستی و عشق های سوزان غالباً بزودی به سردی و یا دشمنی بدل شود. (امثال و حکم دهخدا ج1 ص541).
(1) - tafnu.
(2) - te.
(3) - to.
(4) - tu.
(5) - tab.
(6) - taw.
(7) - taev.
(8) - tow.
(9) - tow.
(10) - tow.
(11) - taw.
(12) - tab. (13) - وجه اشتقاق بی اساس.
(14) - Trypanosomaise.
(15) - Fievre recurrente.
(16) - Fievres pneumoniques.
(17) - Fievres continues.
(18) - Fievres ondulantes.
(19) - Fievres intermittentes.
(20) - Fievres recurrentes.
(21) - Fievres aceptique. (22) - یعنی سخت ترین تب.
تب.
[تَب ب] (ع مص) هلاک شدن و زیان کار شدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). هلاکی. (دهار). زیان و هلاکی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). تباً له؛ هلاکی باد او را. الزمه الله خسراناً و هلاکا؛ لازم گرداند خدای تعالی هلاک او را. (از منتهی الارب). ||بریدن چیزی را؛ تب الشی ء. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). تب الشی ء؛ قطعه. (قطر المحیط).
تب.
[تَ] (اِخ) دهی است از دهستان اختاچی بوکان بخش بوکان، شهرستان مهاباد. این ده در ده هزارگزی جنوب بوکان و دوهزارگزی خاور شوسهء بوکان به سقز واقع است، ناحیه ای است کوهستانی و معتدل مالاریایی که 241 تن سکنه دارد. آب آن از سیمین رود و محصول آن غلات، توتون و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
تب.
[تِ] (اِخ)(1) از بزرگترین شهرهای قدیمی مصر علیا که پایتخت یازدهمین و دوازدهمین سلسلهء سلاطین مصر (3100-1700 ق. م.) و نیز پایتخت هفدهمین تا بیستمین سلسلهء سلاطین این کشور (1600-1100 ق. م.) بوده است که مصریان آنرا «اوآست»(2) و یونانیان آنرا «دیوس پولیس»(3) می نامیدند. و آن را شهر صددروازه هم می گفتند. این شهر بر دو ساحل نیل گسترش یافته بود. در آن قسمت که بر ساحل راست نیل واقع شده بود، دو معبد بزرگ قرار داشت که به خداوند «آمون»(4)تعلق داشت و اکنون بنام معبد «لوکزور»(5) و «کرنک»(6) دو شهری که در اطراف خرابه های آن دو معبد ساخته شده اند نامیده میشوند. و این دو شهر بوسیلهء خیابانی بهم مربوط میشوند و آن قسمت که بر ساحل یسار رود نیل قرار داشت، اکنون به «بیبان الملوک» معروف است و یک گورستان عظیم زیرزمینی از آثار باستانی آن برجای است که در آن مقدار زیادی از حجارهای کهن که مخصوص حفظ خاک مردگان خانواده های شاهان است، برجای مانده است. در میان آنها معبد «هاتشوپسان»(7) (دیرالبحری) و «ستوزیس» اول(8) و رامسس (رعمسیس) دوم و همچنین مجسمه های عظیم «آمنوفیس» سوم(9) و بناهای عظیم رامسیس دوم (مدینة هبو) قرار دارد که بوسیلهء یک سلسله از تپه های عریان محصور است که بر بعض آنان آرامگاه های جدیدی ساخته شده است. در ماوراء این تپه ها درهء بزرگی است که آنرا درهء پادشاهان گویند که آرامگاه فراعنهء «تب» در میان صخره های آن قرار دارد. آرامگاه «توتن خمون»(10) (توت عنخ امون) از آنجا کشف شده است. تب در حدود قرن ششم قبل از میلاد بوسیلهء لشکریان کمبوجیه (کامبوزیا) اشغال شد و خسارت قابل توجهی بر آن وارد آمد و در دوران بطالسه(11) اعتبار پایتخت بودن خود را از دست بداد و در دوران تسلط رومیان بر مصر این شهر مرکز ولایت تبائید بود. مرحوم پیرنیا از قول هرودوت آرد: مصریها گویند نخستین بشری که پادشاه مصر شد، مینس نام داشت و در زمان او به استثناء ولایت تب تمام مصر باتلاقی بود. (ایران باستان ج1 ص 509). رجوع به ایران باستان ج1 ص50، 496 و 573 و تبائید و «صعید» شود.
(1) - Thebes.
(2) - Ouast.
(3) - Diospolis.
(4) - Ammon.
(5) - Luxor.
(6) - Karnak.
(7) - Hatshopsent.
(8) - Sethosis 1er..
(9) - Amenophis III..
(10) - Toutankhamon.
(11) - Ptolemees.
تب.
[تِ] (اِخ)(1) شهری به یونان و مرکز ناحیهء ولایت «آتیک - و - بئوثی»(2). این شهر بر روی خرابه های «تب» باستانی بنا شده و در حدود 3300 تن سکنه دارد. آثار باستانی در این ناحیه بسیار کم و نادر است چه در دوران کشورگشایی اسکندر چنان مورد حمله و هجوم مقدونیها واقع شد که با خاک یکسان گردیده بود. ||تب از بلاد قدیم یونان و پایتخت بئوثی(3) بود، در زمان جنگهای مادی شهر تب علیه آتن با دولت ایران متحد شد و سپاهیان آن شهر بیاری «ماردنیوس» سردار ایرانی در محل «پلاتا» با یونانیان جنگیدند. دولت تب بیش از تمام دول یونانی طرفدار ایران بود. و در جنگ مذهبی (جنگ مقدس) علیه فوسیدیها، اردشیر سوم سیصد تالان به آنها کمک کرده بود و از طرفی هم مردم تب در مقابل اسکندر خواستار حفظ آزادی خود بودند. این دو عامل موجب خشم اسکندر شد و در سال 336 ق. م. بر این ناحیه تاخت و چنان آن را ویران و اهالی آن سامان را قتل و غارت کرد که آثاری از آن باقی نماند، و قریب 30000 تن از مردم تب مانند بردگان بدست سربازان مقدونی به اسارت افتادند و در معرض فروش قرار گرفتند (335 ق. م.). سفاکی اسکندر در تب چنان بود که مردم آتن عزادار شدند و از برگزاری جشن عید «باکوس» خودداری کردند. با آنکه شهر زیبای تب پس از سالها مجدداً تجدید بنا شد، دوباره بوسیلهء رومیان ویران گشت. در قرون وسطی این ناحیه بار دیگر اهمیتی بدست آورد و علت آن رونق یافتن کارخانه های حریربافی آن بود ولی باز بر اثر حملهء بلغارها، نورماندهای صقلیه(4)، لومباردها(5) و کاتالانها(6) دچار پریشانی و اختلال گشت. رجوع به ایران باستان ج1 ص672، 784، 785، 782، 839، 841، 845 و ج2 ص1198، 1231، 1235، 1236، 1241، 1400، 1546، 1532 و ج3 ص 2027 و 2326 و تاریخ تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ترجمهء نصرالله فلسفی ذیل کلمهء «تبا» شود.
(1) - Thebes.
(2) - Attique-et-Beotie.
(3) - Beotie.
(4) - Des Normands de Sicile.
(5) - Des Lombards.
(6) - Des Catalans.
تب آجامی.
[تَ بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تب هائی که در نواحی باتلاقی و بیشه های مرطوب خیزد. تب لرز. تب لرزه. نوبه. مالاریا. رجوع به تب و دیگر ترکیب های آن شود.
تب آز.
[تَ بِ] (ترکیب اضافی) کنایه از شدت حرص باشد. حرارت طمع. شدت و حدت شره :
کفت عیسی آسا به اعجاز همت
تب آز را پیش از آهنگ بسته.
خاقانی.
تب آمدن.
[تَ مَ دَ] (مص مرکب) رسیدن تب. تب آمدن کسی را؛ گرفتار تب شدن. تب کردن :
همسایه شنید آه من گفت
خاقانی را مگر تب آمد.
خاقانی.
یکی را تب آمد ز صاحبدلان
کسی گفت شکر بخواه از فلان.
(بوستان).
تب آور.
[تَ وَ] (نف مرکب) مرخم تب آورنده. آنچه تب آورد. آنچه که موجب بروز بیماری تب گردد. رجوع به تب و دیگر ترکیب های آن شود.
تب آوردن.
[تَ وَ دَ] (مص مرکب)موجب علت تب شدن. گرفتار تب کردن کسی را :
به حلوا گرچه طبعت میل دارد
گر افزون خورده باشی هم تب آرد.
(منسوب به نظامی).
تبا.
[تِ] (اِخ) تب، از بلاد قدیم یونان. رجوع به تب شود.
تبائع.
[تَ ءِ] (ع اِ) جِ تبیعة. (قطر المحیط). تبایع، جمع تبیعة. (منتهی الارب).
تبائید.
[تِ] (اِخ)(1) در قسمت های جنوبی مصر قدیم که امروز «صعید» نامیده میشود و شهر «تب» باستانی پایتخت آن بود، این ناحیه در بیابانی قرار دارد که از شرق بغرب امتداد یافته است، و همین امر موجب شد که در اواخر قرن سوم میلادی گروهی از مسیحیان برای فرار از آزار و شکنجه بدین جای پناه برده و بطور انزوا در آن بسر بردند. مشهورترین آنان «سن آنتوان»(2)، «سن ماکر»(3)، «سن پاکوم»(4) و «سن سیمئون ستیلیت»(5) بودند. رجوع به «صعید» و «تب» شود.
(1) - Thebaide.
(2) - Saint Antoine.
(3) - Saint Macaire.
(4) - Saint Pacome.
(5) - Saint Simeon Stylite.
تبائین.
[تِ] (فرانسوی، اِ)(1) ته بائین، مأخوذ از فرانسه و در کتابهای علمی مصطلح است. از آلکالوئیدهایی است که از تریاک گیرند، دارویی است که اثر تشنج آور آن زیاد است و مورد استعمال درمانی آن محدود و سمی ترین آلکالوئیدهای تریاک است. دکتر عطایی آرد: ته بائین بمقدار کم (4%) در تریاک یافت شده و دارای خاصیت سمی و تشنج آور می باشد. مورد استعمالی نداشته و برای تهیه «آسدیکون»(2) بکار میرود. (درمان شناسی ج2 ص 704).
(1) - Thebaine (C19H21NO3).
(2) - Acedicone.
تبائین.
[تَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان غار از بخش شهرری شهرستان تهران که در پانزده هزارگزی جنوب باختری ری و دوهزارگزی کهریزک و راه قم قرار دارد. آب آن از قنات و محصول آن صیفی و چغندرقند و شغل اهالی آنجا زراعت و گاوداری است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
تباب.
[تَ] (ع مص) زیان کار شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمهء علامهء جرجانی). زیان کاری. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زیان شدن. (کنزاللغات). نقص و خسار. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). و منه «ما کید فرعون الاّ فی تباب»؛ ای خسران. (اقرب الموارد). ||بهلاکت شدن. (تاج المصادر بیهقی). هلاک شدن. (زوزنی) (دهار) (ترجمهء علامهء جرجانی). هلاکت. (غیاث اللغات). هلاک. (قطر المحیط) (آنندراج). هلاکی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هلاک شدن. (کنزاللغات) :
چون برون شوشان نبودی در جواب
پس رمیدندی از آن راه تباب.مولوی.
تبابعة.
[تَ بِ عَ] (ع اِ) جِ تُبَّع. یکی از ملوک یمن و بدین لقب ملقب نگردد مادام که حضرموت و سبا و حمیر در تصرف وی نباشد. (منتهی الارب). خواندمیر در ذکر ملوک بنی حمیر آرد: ...قحطان که پدر سلاطین یمن است پسر هود پیغمبر بود... و یعرب و جرهم از اولاد او... یعرب را پسری بود موسوم به یشجب و یشجب را ولدی در وجود آمد؛ عبدالشمس نام... و او را سبا لقب دادند... و او سه پسر داشت کهلان و مرة و حمیر و بعد از انتقال سبا از دار فنا، کهلان قایم مقام پدر شد... و پس از فوت او برادرش حمیربن سبا که نسب تمام تبابعة یمن که تا نزدیک زمان اسلام بر مسند اقبال متمکن بوده اند، به او میپیوندد، بر سریر سلطنت نشسته تا آخر عمر به انتظام مهام فرق و انام قیام و اقدام مینمود... تا حارث الرایش خروج نموده جمیع اولاد حمیر بر سلطنتش اتفاق کردند و امر و نهی او را تابع شدند. بنابر آن حارث به تبع ملقب گشت... (حبیب السیر چ خیام ج1 ص263). رجوع به کتاب النقود ص 66 و الجماهر ص 177، 257 و قاموس الاعلام ترکی ذیل تبابعه و حمیری و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص269، 564 و ج4 ص621 و 656 شود. ||دارالتبابعه؛ خانهء مولد آن حضرت صلی الله علیه و آله که در مکه است. (ناظم الاطباء).
تبابیع.
[تَ] (ع اِ) جِ تُبَّع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تبابعه و تبع شود.
تبابیل.
[تَ] (ع اِ) جِ تَبل و این نادر است. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تبل شود.
تبابین.
[تَ] (ع اِ) جِ تُبّان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تبان شود.
تباخس.
[تَ خُ] (ع مص) مغبون کردن بعض ایشان مر بعض را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء).
تباد.
[تَ دد] (ع مص) (از «ب دد») حریف و همتای خویش را در حرب گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبادح.
[تَ دُ] (ع مص) ببازیچه بسوی یکدیگر انداختن گل و گوی و مانند آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انداختن چیز نرمی بیکدیگر. (از اقرب الموارد): و کان الصحابة یتمازحون حتی یتبادحون بالبطیخ فاذا حزبهم امرٌ کانوا هم الرجال اصحاب الامر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبادر.
[تَ دُ] (ع مص) بهم بشتافتن. (زوزنی). پیشی گرفتن او را بشتافتن سوی آن. (منتهی الارب). با هم شتافتن و پیشی گرفتن در کاری. (غیاث اللغات) (آنندراج).
تبادکان.
[تَ دَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای هفت گانهء بخش حومهء وارداک شهرستان مشهد است. این دهستان در خاور شهر مشهد تا قسمت شمالی کوه قره سلطان واقع است و از 176 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل میگردد و جمعیت آن در حدود 577701 تن است و قراء مهم آن عبارت است از: فرخند 1449 تن، و قریهء وقار 1252 تن. ||قصبهء مرکز دهستان بخش حومهء شهرستان مشهد است که در 34 هزارگزی شمال خاوری مشهد بر سر راه شوسهء عمومی مشهد به تبادکان قرار دارد. دره ای است معتدل و 1296 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و قنات و محصول آن غلات و تریاک و بنشن و شغل اهالی زراعت و گله داری و کسب قالیچه بافی است. راه اتومبیل رو دارد و اهالی آن اغلب برای کسب بشهر میروند و در حدود پنج باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9). شهر کوچکی است نزدیک مشهد مقدس. (مرآت البلدان). قصبه ای است بحدود طوس و معارف از آنجا برخاسته اند. (انجمن آرا) (آنندراج).
تبادکانی.
[تَ دَ] (ص نسبی) منسوب به تبادکان. رجوع بهمین کلمه شود.
تبادکانی.
[تَ دَ] (اِخ) شمس الدین محمد بن محمد شافعی منسوب به تبادکان از قرای خراسان است که در 891 ه . ق. درگذشت. او راست: «اربعین بلدانیة» در حدیث و «تسنیم المقربین فی شرح منازل السائرین» در تصوف. (هدیة العارفین فی اسماء المؤلفین ج2 ص 214).
تبادل.
[تَ دُ] (ع مص) با یکدیگر بدل کردن. (زوزنی). با هم معاوضه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معاوضه و گرفتن چیزی در مقابل دادن چیزی دیگر. (فرهنگ نظام).
تبادلات.
[تَ دُ] (ع اِ) جِ تبادل. رجوع به تبادل شود.
تبادل نظر.
[تَ دُ لِ نَ ظَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شور. مشورت. رجوع به تبادل شود.
تباده.
[تَ دُهْ] (ع مص) بی فکر و تأمل با هم خطبه و جز آن خواندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تباده خطبه و شعر؛ ارتجال آنها و تباده دو تن در شعر؛ تجاری آن دو در آن. (از اقرب الموارد).
تبادی.
[تَ] (ع مص) (از «ب دو») مانند بادیه نشین گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشبه به اهل بادیه. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). ||تبادی بعداوت؛ تجاهر به آن. (از اقرب الموارد). آشکارا با هم دشمنی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبادید.
[تَ] (ع ص) (از «ب دد») اتباع ابادید است: دهبوا تبادید و ابادید؛ رفتند پریشان و متفرق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ابادید شود.
تبار.
[تَ] (اِ) دودمان و خویشاوندان را گویند. (فرهنگ جهانگیری). دودمان و خویشاوندان و قرابتان را گویند. (برهان). خاندان و اولاد. (غیاث اللغات). اولاد و طایفه و آل. (انجمن آرا) (آنندراج). خاندان و دودمان. (شرفنامهء منیری). دودمان و خویشاوندان. (فرهنگ رشیدی). نسل و دودمان. لفظ مذکور مجازاً در خویشاوندان و اقربا استعمال میشود. (فرهنگ نظام). آل و دودمان و خویشاوندان و طایفه و اهل. (ناظم الاطباء) :
دور ماند از سرای خویش و تبار
نسری ساخت بر سر کهسار.رودکی.
چهل خواهرستش چو خرم بهار
پسر خود جز این نیست اندر تبار.فردوسی.
نکوهش مخواه از جهان سر بسر
نبود از تبارت کسی تاجور.فردوسی.
ز من ایمنی، ترس بر دل مدار
نیازارد از من کسی زان تبار.فردوسی.
به پسند دل خویش او را درخواست زنی
ز تباری که ستوده است به اصل و بگهر.
فرخی.
ستودهء پدر خویش و شمع گوهر خویش
بلندنام و سرافراز در میان تبار.فرخی.
توران بدان پسر دهی ایران بدین پسر
مشرق بدین قبیله و مغرب بدان تبار.
منوچهری.
امروز خلق را همه فخر از تبار اوست
وین روزگار خوش همه از روزگار اوست.
منوچهری.
غم عیال نبود و غم تبار نبود
دلم برامش آکنده بود چون جبغوت.طیان.
نامه ها رسیده بود به غزنین که از تبار مرداویز وشمگیر کس نمانده است نرینه که ملک بدو توان داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص35).
من شرف و فخر آل خویش و تبارم
گر دگری را شرف به آل و تبار است.
ناصرخسرو.
و امروز بمن همی کند فخر
هم اهل زمین و هم تبارم.ناصرخسرو.
تبار و آل من شد خوار زی من
ز بهر بهترین آل و تباری.ناصرخسرو.
چرا ز دولت عالی تو بپیچم روی
که بنده زادهء این دولتم به هفت تبار.
مسعودسعد.
تبار خود را آتش پرستی آموزد
بدان رسوم کز اجداد دید و از آبا.
سوزنی.
فرزند سعد دولت فرزند سعد ملک
چون جد و چون پدر شرف دوده و تبار.
سوزنی.
من کار بدین جا رسانیدم که این طاغی را از آل و تبارش جدا ساختم. (کتاب النقض ص417). ابن عم من و منعم من با من و تبار من آن کرد که پدرانش با پدران من کردند. (کتاب النقض ص 418).
دایم چو خلق ساعت از امداد سعی تو
نونو همی فزاید خویش و تبار ملک.
انوری (از شرفنامهء منیری).
شود پدید چو گوهر ز تیغ مردم را
شکوه و فر و بزرگی که در تبار بود.
رفیع الدین لنبانی.
آخر تو چندین خیل و تبار بر خود جمع میکنی از بهر چه جمع میکنی؟ (کتاب المعارف).
به لعنت باد تا باشد زمانه
تبارش تیر لعنت را نشانه.نظامی.
چون بزائید آنگهانش برکنار
برگرفت و برد تا پیش تبار.مولوی.
یک جفا از خویش و از یار و تبار
در گرانی هست چون سیصدهزار.مولوی.
چو بازارگان در دیارت بمرد
بمالش خیانت بود دستبرد
کز آن پس که بر وی بگریند زار
بهم بازگویند خویش و تبار...(بوستان).
وگر باشد اندر تبارش کسان
بدیشان ببخشای و راحت رسان.(بوستان).
نسل فساد اینان منقطع کردن اولیتر است و بیخ تبار ایشان برآوردن. (گلستان چ فروغی ص 18).
||بمعنی اصل و نژاد هم هست. (برهان). اصل و نژاد. (ناظم الاطباء). اصل مردم باشد. (فرهنگ خطی کتابخانهء مؤلف). نژاد. (انجمن آرا) (آنندراج). اجداد. پدران :
چو اندر تبارش بزرگی نبود
نیارست نام بزرگان شنود.فردوسی.
فراشته بهنر نام خویش و نام پدر
گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار.
فرخی.
بسروری و امیری رعیت و لشکر
پذیردت ز خدا گر روی بحکم تبار.
ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 289).
بهر دیار که اسلام قوتی دارد
دعا و خطبه بنام تو و تبار تو باد.سوزنی.
اصل و تبارش از عرب است و کیان ملک
با من کرم به نسبت اصل و تبار کرد
انعامش از تبار گذشته است و چون توان
ذرّات آفتاب فلک را شمار کرد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص153).
-بی تبار:به دستور گفت آن زمان شهریار
که بدگوهری بایدم بی تبار.فردوسی.
- پرمایه تبار:آن سرافراز گرانمایه هنر
آن گرانمایهء پرمایه تبار.فرخی.
- عالی تبار:خسرو عادل امیر نامور
انکیانو سرور عالی تبار.سعدی.
- فرخ تبار:شنیدم که دارای فرخ تبار
ز لشکر جدا ماند روز شکار.سعدی.
-والاتبار.؛
تبار.
[تَ رر] (ع مص) یکدیگر را نیکی کردن: تباروا؛ تفاعلوا من البر. (اقرب الموارد). نَبارّوا؛ با هم برّ کردند. (منتهی الارب).
تبار.
[تَ] (ع اِ) هلاک. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). و این اسمی است از «تبر» و صاحب مصباح گوید: «فعال بفتح اکثر از فَعَّلَ آید مانند کلّم، کلاماً و سلّم، سلاماً و ودّع، وداعاً» و از این معنی است: «و لاتزد الظالمین الا تباراً(1)»؛ ای هلاکاً. (اقرب الموارد). هلاکی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (شرفنامهء منیری) (آنندراج) (غیاث اللغات). هلاک. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا). هلاکت. (فرهنگ نظام). هلاک شدن. (تاج المصادر بیهقی) :
از دوده و تبار وی افکند دور چرخ
در دوده و تبار بداندیش وی تبار.سوزنی.
هرکه او خویش و تبار آل پیغمبر بود
در دو گیتی باشد ایمن از خسار و از تبار.
سوزنی.
خزینه بخش و ولایت ستان و ملک ستان
تبار جان بداندیش و آفتاب تبار.
قطران (از فرهنگ شاهنامه ص85).
(1) - قرآن 71/28.
تبار.
[تَ] (اِخ) ابن عیاض، یکی از دو کس که عثمان بن عفان را بقتل رساندند. دیگری «سوران بن حمران» بود. (قاموس الاعلام ترکی).
تبارء .
[تَ رُءْ] (ع مص) از یکدیگر جدا شدن. افتراق. (از اقرب الموارد).
تبارز.
[تَ رُ] (ع مص) با یکدیگر بیرون شدن بجنگ. (زوزنی). بیرون آمدن دو حریف از جماعت خود برای جنگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از ناظم الاطباء). بر روی یکدیگر برون شدن بجنگ. (آنندراج).
تبارزه.
[تَ رِ زَ / زِ] (اِ) مردمان شهر تبریز. (ناظم الاطباء). جمعِ برساختهء تبریزی : ... جدش [میرزا معصوم] از کدخدایان معتبر تجار بود چنانچه در میان تجار تبارزه به کدخدایی و پاکیزه وصفی او کم کسی بود. (تذکرهء نصرآبادی) (آنندراج) (از بهار عجم).
تبارک.
[تَ رَ] (اِ مصغر) مصغر تبار است بمعنی اهل و دودمان و آوردن کلمات مصغر به معانی مختلف تصغیر و گاه برای ملاحت کلام و ظرافت تعبیر در آثار مولانا و معارف بهاءولد شواهد زیاد دارد... (فیه مافیه چ بدیع الزمان فروزانفر ص260) : ... و نه آنها که به ایشان تفاخر می آوردند و نه تبارک ایشان کوزه است که آنرا حق تعالی بر بعضی پرآب می نماید... (فیه مافیه ایضاً ص27).
تبارک.
[تَ رُ] (ع مص) فال نیک گرفتن بچیزی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ||بلند شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ترجمان علامهء جرجانی) (فرهنگ نظام). ||بابرکت شدن. (ترجمان علامهء جرجانی). ||خجسته و مبارک شدن. (فرهنگ نظام). ||خجسته و مبارک کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج). ||پاک گشتن. (فرهنگ نظام). ||زیاده شدن و بزرگ شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). ||بزرگ بودن. (فرهنگ نظام). ||بزرگوار کردن. (ترجمان علامهء جرجانی). ||و بفتح «را» (تبارَک)، صیغهء ماضی معلوم از باب تفاعل بمعنی بزرگ شد چون اسم الهی را حال واقع میشود لهذا معنی «بزرگ است» مراد باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). بفتح «راء» از باب تفاعل است، بمعنی بزرگ و مبارک و پاک و بلند شد. (فرهنگ نظام). بزرگ و پاینده و با نیکی بسیار است. (ترجمان علامهء جرجانی). ناظم الاطباء آورده: تبارک [رَ] ص (صفت) پ (پارسی) مأخوذ از عربی، مبارک و خجسته و میمون و بابرکت، و خداوند تبارک و تعالی یعنی خدای بزرگ و بلندتر از همه چیز - انتهی. اما باید دانست که در عبارت مذکور جملهء «تبارک و تعالی» دعائیه و معترضه است نه صفت «خداوند» چنانکه «تعالی» در «حق تعالی» و «باری تعالی» :
تبارک خطبهء او کرد و سبحان نوبت او زد
لعمرک تاج او شد قاب قوسین جای او آمد.
خاقانی.
تبارک.
[تَ رَ] (اِخ) نام سوره ای قرآنی. (غیاث اللغات) (آنندراج). نام سورهء ملک است که با کلمهء تَبارَکَ (تبارک الذی بیده الملک و هو علی کل شی ء)(1) آغاز میشود :
آن خر پدرت بکشت خاشاک زدی
مامات دف دورویه چالاک زدی
این بر سر گورها تبارک خواندی
و آن بر در خانه ها تبوراک زدی.
(منسوب به رودکی).
(1) - قرآن 67/1.
تبارک اسمه.
[تَ رَ کَسْ مُهْ] (ع جملهء فعلیه) در مورد باری تعالی بکار رود، یعنی پاک و منزه است نام او (خدا)، بزرگ و پاک است نام او : از بهر خدای تبارک اسمه. (تاریخ قم ص7).
تبارک الله.
[تَ رَ کَلْ لاه](1) (ع جملهء فعلیه، صوت مرکب) پاک و منزه است خدا. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گفته اند که این صفت خاص است بخدا. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بزرگ است و پاک است الله و در مقام تعجب و تحسین استعمال میشود. (فرهنگ نظام). بزرگ شد و پاک شد(2)الله تعالی و استعمال این در مدح بوقت تعجب باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). ||و گاه در مورد اشخاص استعمال شود بمعنی وَه وَه. خَه خَه، بَه بَه، آفرین، بَخّبَخّ، بارک الله، ماشاءالله، احسنت، بنامیزد، تعالی الله، چشم بد دور، خدای بگوالاد، خدای افزون کناد :
تبارک الله از آن خسروی که در هنرش
زبان خلق همی بازماند از گفتار.فرخی.
تبارک الله این بخت و زندگانی بین
که تا نمیرم زندان بود مرا خانه.مسعودسعد.
تبارک الله از آن اَبر آفتاب فروغ
که برفروزد از او بخت آسمان کردار.
مسعودسعد.
بارهء تو تبارک الله چیست
گهی آسوده و گهی رنجور.مسعودسعد.
نصیب من همه رنج و جهان پر از شادی
تبارک الله گویی مگر دف سورم.رضی الدین.
تبارک الله از آن نقشبند ماء معین
که نقش روی تو بسته ست وچشم و زلف و جبین.
سعدی.
سرم به دنیی و عقبی فرونمی آید
تبارک الله از این فتنه ها که در سر ماست.
حافظ.
تو خفته ای و نشد عشق را کرانه پدید
تبارک الله از این ره که نیست پایانش.
حافظ.
- فتبارک الله احسن الخالقین(3)؛ زها، آفرینا خدائی که نیکوترین آفریدگار است. این جمله غالباً در مورد توصیف زیبائی های خلقت (در آدمی و جز آدمی) بکار میرود و مقصود اظهار شگفتی در مقابل نیکی خلقت چیزی است:
(1) - در فارسی (مخصوصاً در شعر بضرورت) [ تَ رَ کَلْ لَهْ ] تلفظ شود.(2) - در مورد خدا بهتر است «بزرگ است» و «پاک است» گفته شود، چنانکه مؤلف غیاث در مواضع دیگر تصریح کرده است.
(3) - قرآن 23/14.
تبارک و تعالی.
[تَ رَ کَ وَ تَ لا] (ع جملهء فعلیهء دعائیه) بزرگ است و برتر است، در مورد باری تعالی بکار رود : در حالتی که دهند بشارت او را به آمرزش واصل گردانند به او تحفه های کرامت را که فرموده است تبارک و تعالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص311). و من نیز نزدیک بودم به شبورقان، خدای تبارک و تعالی نگاه داشت بر ایشان. (تاریخ بیهقی ایضاً ص337). ایزد تبارک و تعالی بکمال قدرت و حکمت عالم را بیافرید. (کلیله و دمنه).
تباره.
[تَ رَ] (اِ) آسیب و صدمه. (ناظم الاطباء). اشتینگاس این کلمه را با قید تردید بمعنی کوفتگی، له شدن... معنی کرده است.
تباری.
[تَ] (ع مص) با هم معارضه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تعارض. (اقرب الموارد) (قطر المحیط).
تباریح.
[تَ] (ع اِ) سختی معیشت. (از اقرب الموارد). جمع تبریح و آن بمعنی سختی است و گویند تباریح سختی معیشت باشد. (از قطر المحیط). ||تباریح شوق؛ سوزشهای آرزو. (منتهی الارب) (آنندراج). تندی و تیزی شوق. (ناظم الاطباء). توهج آن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). و در تاج العروس: «از جمعهایی است که آنرا مفرد نیست و گویند تبریح (مفرد آن است) و آنرا محدثان استعمال کرده اند و این ثابت نیست». (از اقرب الموارد).
تباریق.
[تَ] (ع اِ) طعام اندک کم روغن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طعامی که روغن آن کم باشد. (از اقرب الموارد).
تبازج.
[تَ زُ] (ع مص) با هم فخر نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تفاخر. (قطر المحیط).
تبازخ.
[تَ زُ] (ع مص) تبازخ در کاری؛ بازایستادن از آن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). تقاعس از آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). ||تبازخ فرس؛ دوتا کردن اسب سم خود را به شکمش هنگام نوشیدن آب به خاطر کوتاهی گردن. (از اقرب الموارد). ||تبازخ زن؛ کلان سرین شدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). خارج شدن عجیزت او. (از قطر المحیط).
تبازی.
[تَ] (ع مص) بلند کردن سرین خود را. ||گام فراخ نهادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). ||بسیاری نمودن به آنچه نزد خود نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ||تبازی رهام (مرغ غیرشکاری)؛ خود را مانند باز نمودن. (از اقرب الموارد).
تباسیدن.
[تَ دَ] (مص) همریشهء تبسیدن، تفسیدن و تابیدن. (حاشیهء برهان چ معین). از حرارت گرما بیخود شدن و بیشعور گردیدن. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). از گرما بیخود شدن و بی هوش گردیدن. (ناظم الاطباء). تفسیدن نیز تبدیل این لغت است. (انجمن آرا).
تباشر.
[تَ شُ] (ع مص) مژده دادن یکدیگر را. (از اقرب الموارد) (از دهار) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (از زوزنی) (آنندراج). مژده دادن و بشارت دادن مر یکدیگر را. (ناظم الاطباء).
تباشیر.
[تَ] (اِ) چیزی باشد سفید که از میان نی هندی که بابانس و بنبو گویند برآید. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). چیزی باشد سفیدرنگ مانند استخوان سوخته و آنرا از درون نی هندی برمی آورند که بنبو(1)باشد. (برهان). نام داروی سردمزاج که آنرا بهندی بنسلوخیا(2) گویند. (شرفنامهء منیری). و آن دوائی باشد سپید قدری مایل به کبودی که از میان نی پیدا شود... و تباشیر دوای سپید که از نی پیدا میشود، فارسی است و طباشیر به طای مطبقه معرب آن است. (غیاث اللغات). صمغی است که از چوب خیزران بیرون می آورند. (فرهنگ نظام). چیزی سپید که از میان نی هندی بیرون آید. (آنندراج) (انجمن آرا). و در دواها بکار برند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (از فرهنگ نظام). معرب آن طباشیر است. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ نظام) (از غیاث اللغات). اگر قدری از آن در کوزهء آب اندازند تشنگی را فرونشاند. (برهان). و آن نیکو رفع عطش کند. (انجمن آرا) (آنندراج). تحثرات سیلیکی که مرکب شده اند از سیلیکات پتاس و سیلیکات آهک و متشکل میشوند در تجویف عقود یک قسم نی هندی موسوم به بنبو و گل سفید و نوع گل و گچ. (ناظم الاطباء). دوایی است که از جوف نی هندی بهم رسد... و گویند چون نی از شدت باریکی بر دیگری بهم میخورد از آنجا آتش برآید و در نیستان افتد، تباشیر بندهای نی است که از خاکستر آن جدا کنند و بهترین آن سپید گردد با اندک تندی و گزیدگی زبان و مغشوش آن که از استخوان سر گوسفند میسازند با اندک شوری و بی حدت می باشد... (منتهی الارب ذیل کلمهء طباشیر) :
در درد دل دوا ز طبیب امل مجوی
کاندر علاج اوست تباشیرش استخوان.
خاقانی.
هیچ دل گرم را شربت دنیا نساخت
زانکه تباشیر اوست بیشتری استخوان.
خاقانی.
پرنیازی را که هم دل تفته بینی هم جگر
شرب عزلت هم تباشیرش دهد هم ناردان.
خاقانی.
تا نشوی تشنه بتدبیر باش
سوخته خرمن چو تباشیر باش.نظامی.
کعبه که سجادهء تکبیر تست
تشنهء جلاب تباشیر تست.نظامی.
تنی چو شیر با شکر سرشته
تباشیرش برابر شیر هشته.نظامی.
رجوع به طباشیر در همین لغت نامه شود. ||و در هر چیز که بطریق کنایه بیان کنند مراد سفیدی آن چیز است همچو تباشیر صبح که از آن روشنی اول صبح مراد باشد. (برهان). چیزهای سفید را بدان منسوب کنند چنانکه تباشیر صبح مراد روشنی صبح صادق است. (انجمن آرا) (آنندراج) : انوار نجابت... بر تباشیر روی او واضح و آثار... و اقبال در تضاعیف حرکات و سکنات او لایح. (ترجمهء تاریخ یمینی چ تهران سال 1272 ص156). بلکه غرهء تباشیر لطف ذوالجلال... (جهانگشای جوینی). رجوع به تباشیر صبح شود.
(1) - Bambou.. (از حاشیهء برهان چ معین)
(2) - در غیاث اللغات «بنسلوچن».
تباشیر.
[تَ] (ع اِ) جِ تبشیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مژده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بشری. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). و آنرا نظیر نباشد جز تعاشیب الارض و تعاجیب الدهر و تفاطیرالنبات. (از اقرب الموارد). بشارت. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ||اوائل صبح. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). اوائل صبح که بدان مژده داده میشود گویند: «طلعت تباشیر الصبح». (از اقرب الموارد). روشنایی اول صبح. (شرفنامهء منیری) (از غیاث اللغات) :
خاتون زمان بدست شبگیر
برداشت ز چهره پردهء قیر
چشم خوش اختران فروبست
از غمزه بخندهء تباشیر.اثیرالدین اخسیکتی.
ز زیر پردهء گلریز شب سوی خورشید
سحر بچشم تباشیر خنده زد یعنی.
سیف اسفرنگی.
هنگام تباشیر اسفار صباح صیاح نفیر بانگ زفیر برخاست. (جهانگشای جوینی). تا روز دیگر که سپاه سیاه پوش شب از طلایع تباشیر صباح پشت بهزیمت داده... (جهانگشای جوینی).
||اوائل هر چیز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (آنندراج) (از غیاث اللغات) (فرهنگ نظام) (از شرفنامهء منیری) (ناظم الاطباء). و از آن ماده است: «رأی الناس فی النخل التباشیر»؛ ای بواکیر. (اقرب الموارد). ||خلطهای(1) روی زمین از وزیدن باد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طرائق علی الارض من آثار الریاح. (قطر المحیط). ||نشان ریش بر پهلوی ستور. (منتهی الارب) (از قطر المحیط) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ||خرمابنان زودرس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). البواکر من النخل. (قطر المحیط). ||رونق و رنگ خرما وقت رسیدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الوان النخل اول مایرطب. (قطر المحیط).
(1) - ظاهراً صحیح خط های روی زمین است چنانکه در شرح قاموس آمده است: «خط های زمین از آثار بادها».
تباشیرالصبح.
[تَ رُصْ صُ] (ع اِ مرکب)تباشیر صبح. رجوع به تباشیر صبح شود.
تباشیر صبح.
[تَ رِ صُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اول آن. (قطر المحیط). اول روشنائی بامداد. (دهار). کنایه از سفیدی اول صبح باشد. (برهان). کنایه از سفیدی صبح صادق. (انجمن آرا). سفیدی اول صبح. (ناظم الاطباء). روشنی اول صبح. (فرهنگ رشیدی). اول صبح و سپیدهء آن، در این صورت لفظ عربی است چنانکه قوسی تصریح کرده. (غیاث اللغات). لفظ تباشیر صبح که شعرا استعمال می کنند، میشود بمعنی اول باشد (صمغ سفید) که صبح در سفیدی تشبیه به تباشیر شده است یا بمعنی دوم که اوایل صبح است. (فرهنگ نظام). صبح صادق. (مجموعهء مترادفات ص 234). هدایت در ذیل کنایاتی که عربی صرف است آرد: تباشیر صبح کنایه از بدایت صبح است نه از آن روی که تباشیر داروئی است سپید بلکه آن خط سپید است که طلوع صبح پیدا شود. (انجمن آرا) :
نه بر فلک ز تباشیر صبح هیچ نشان
نه در زمین ز خروش خروس هیچ اثر.
انوری.
و تا بوقت تباشیر صبح میان ایشان مکالمت بود. (جهانگشای جوینی). روز دیگر که از پستان شب شیر تباشیر صبح بدوشید... (جهانگشای جوینی). صداع شمس شفق را بقرص تباشیر صبح نفس رفع کند. (درهء نادره چ شهیدی ص90). رجوع به تباشیرالصبح شود
تباشیر قلمی.
[تَ رِ قَ لَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) طباشیر قلمی. نوعی تباشیر. رجوع به تباشیر و طباشیر شود.
تباصر.
[تَ صُ] (ع مص) دیدن بعض ایشان مر بعض را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تباطؤ.
[تَ طُءْ] (ع مص) درنگی شدن در رفتار. (تاج المصادر بیهقی). سپس ماندن. عقب افتادن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). درنگی کردن در رفتار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تباطأ الرجل فی مسیره؛ درنگی کرد در رفتار. (منتهی الارب).
تباع.
[تِ] (ع اِ) جِ تَبیع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به تبیع شود.
تباع.
[تِ] (ع مص) پس روی عمل کسی کردن و در پی یکدیگر رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). متابعة. (منتهی الارب). الولاء فی العمل. (اقرب الموارد). متابعت.
تباعت.
[تَ عَ] (ع مص) تباعة. دنباله روی :حکم سلطان را انقیاد نمودند و بطاعت و تباعت دست بصفقهء بیعت یازیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی چ1 تهران ص339). بشرایط تباعت و استمرار بر قضیت عبودیت... قیام کردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص 440). رجوع به تباعة شود.
تباعد.
[تَ عُ] (ع مص) از یکدیگر دور شدن. (زوزنی). دور شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از همدیگر دور شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ نظام). ضد تقارب. (اقرب الموارد). دوری. (ناظم الاطباء). ||دور از حقیقت. دور از واقع. دروغ گونه : نظم این آیات پیش از استنباط رویت چون تباعدی می نماید. (کلیله و دمنه).
تباعل.
[تَ عُ] (ع مص) جماع نمودن و ملاعبت کردن زن و شوی با هم. (منتهی الارب) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء).
تباعة.
[تِ عَ] (ع اِ) عاقبت بد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تَبِعَة. (منتهی الارب). تبعت.
تباعة.
[تَ عَ] (ع مص) از پی فراشدن یا با کسی رفتن. (تاج المصادر بیهقی). پس روی کردن کسی را و در پی کسی رفتن و لاحق گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پس روی کردن. (ترجمان علامهء جرجانی). پیروی کردن. (آنندراج) (فرهنگ نظام). رجوع به تباعت شود.
تباغر.
[ ] (اِخ) نام رودی است که از تبت رود و در ماوراءالنهر از شهر اوزکند گذرد. (از حدود العالم چ طهران ص69).
تباغض.
[تَ غُ] (ع مص) یکدیگر را دشمن داشتن. (زوزنی). ضد دوستی کردن با یکدیگر. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). مباغضة. (منتهی الارب). دشمنی کردن با یکدیگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با هم بغض و عداوت داشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج).
تباغی.
[تَ] (ع مص) ظلم و ستم کردن بعضی مر بعض را. (از اقرب الموارد). بغاوه کردن با هم. (منتهی الارب). بغاوه و عصیان کردن با هم. (ناظم الاطباء). با هم بغاوت کردن. (آنندراج).
تباقی.
[تَ] (ع مص) ماندن. (زوزنی). باقی ماندن. (آنندراج از تاج). در تاج العروس، قطر المحیط، اقرب الموارد، منتهی الارب این مصدر دیده نشد.
تباک.
[تَ] (اِ) تب. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).
تباک.
[تَ باک ک] (ع مص) ازدحام نمودن و بر هم نشستن قوم. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
تباک.
[تَ] (اِخ) شهزادهء جهرم که تابع اردشیر بابکان بود. (از فهرست ولف ص235):
یکی نامور بود نامش تباک
ابا آلت و لشکر و رای پاک
که بر شهر جهرم بد او پادشا
جهاندیده باداد و فرمانروا.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج7 ص 1939).
ولیکن پراندیشه شه از تباک
دلش گشت از آن پیر پرترس و باک.
فردوسی (ایضاً ص1940).
برفت از میان بزرگان تباک
تن اردوان را ز خون کرد پاک.
فردوسی (ایضاً ص1943).
معین آرد: «تباک پادشاه جهرم، این نام در کارنامهء اردشیر پاپکان به پهلوی «بواک» و «بونک» خوانده میشود و در هر حال حرف اول آن «ب» است نه «ت» و بنابراین «بناک» اصح است.» (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی چ1 ص229).
تباکی.
[تَ] (ع مص) گرستن نمودن. (زوزنی). خود را گریان نمودن. خویشتن چون گریانی ساختن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). گریهء دروغ نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خود را بشکل گریه کننده درآوردن. (فرهنگ نظام).
تبال.
[تَبْ با] (ع ص) صاحب توابل و فروشندهء آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). تابل فروش. (منتهی الارب) (آنندراج). تابل فروش و دیگ افزارفروش. (ناظم الاطباء). رجوع به تابل و توابل شود.
تبالح.
[تَ لُ] (ع مص) با هم انکار کردن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبالط.
[تَ لُ] (ع مص) به شمشیر زدن یکدیگر را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء). با یکدیگر شمشیر زدن. (آنندراج). و هنگامی که سواره باشند این کلمه بکار نمی رود. (از اقرب الموارد).
تبالغ.
[تَ لِ] (ع اِ) جِ تَبلِغَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رسنی که بدان رسن کلان را با رسن خرد دلو بندند. (آنندراج).
تبالغ.
[تَ لُ] (ع مص) تبالغ مرض و غم؛ به نهایت رسیدن آن. (از اقرب الموارد). ||تبالغ در کلام؛ اظهار بلاغت کردن در حالی که بلیغ نباشد. (از اقرب الموارد).
تبالة.
[تَ لَ] (ع اِ) مشتق از تبل بمعنی عقد. (از معجم البلدان ج2 ص358).
تبالة.
[تَ لَ] (اِخ) شهری است به یمن بسیار زراعت و فواکه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یاقوت آرد: گفته اند همان تباله ای است که نام آن در کتاب مسلم بن حجاج آمده است. موضعی است ببلاد یمن و گمان میکنم بجز تبالهء حجاج بن یوسف است زیرا تبالهء حجاج شهر مشهوری است از سرزمین تهامه در راه یمن... مهلبی گوید: تباله در اقلیم دوم است عرض آن 29 درجه است. اهل تباله و جُرَش اسلام آوردند... شهر مزبور بسال دهم هجری بدون جنگ گشاده شد و از جملهء شهرهایی است که در فراوانی نعمت ضرب المثل است. لبید گوید:
فالضیف و الجارالجنیب کأنما
هبطا تبالة مخصباً اهضامها.
...و بین تباله و مکه 52 فرسخ است که قریب هشت روز راه است و بین آن و طائف 6 روز راه و بین آن و بیشة یک روز راه است. گویند این شهر بنام تباله دختر مکنف از بنی عملیق است و کلبی پنداشته است بنام تباله دختر مدین بن ابراهیم بوده است. (از معجم البلدان ج2 صص357-358). رجوع به التفهیم بیرونی چ همایی ص168 و عیون الاخبار ج1 ص77 و امتاع الاسماع ص 344 و المعرب جوالیقی ص60 و 353 و قاموس الاعلام ترکی شود.
تبالة.
[تَ لَ] (اِخ) نام دختر مکنف از بنی عملیق. (از معجم البلدان ج2 ص358). رجوع به مادهء قبل شود. ||نام دختر مدین بن ابراهیم. رجوع بمادهء قبل شود. (از معجم البلدان ج2 ص358).
تباله.
[تَ لُهْ] (ع مص) خود را ابله نمودن بی آنکه باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
تبالی.
[تَ] (ع مص) آزمودن. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
تبالی.
[تَ] (ص نسبی) منسوب به تبالة که نام جایی است در نواحی مکه. (انساب سمعانی ورق 102 الف). رجوع به تبالة شود.
تبالی.
[تَ] (اِخ) ابوایوب سلیمان بن داودبن سالم بن زید التبالی منسوب به تباله و از محدثان بود. وی از محمد بن عثمان بن عبدالله بن مقلاس(1) ثقفی الطائفی روایت کرد و ابوحاتم رازی از وی حدیث شنید. (از معجم البلدان ج2 ص358). و رجوع به انساب سمعانی ورق 102 الف شود.
(1) - در انساب سمعانی ورق 102، «مقداس» آمده است.
تبان.
[تَبْ با] (ع ص) کاه فروش. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و این صیغه را اگر از مادهء «تبن» فروشندهء کاه و بر وزن فعال آرند منصرف بود و اگر بر وزن فعلان و از مادهء «تَبّ» گیرند غیرمنصرف است... (از تاج العروس).
تبان.
[تُبْ با] (معرب، اِ) ج، تبابین. (منتهی الارب). ازار خرد که عورت مغلظه را پوشد. (قاموس از فرهنگ نظام) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (قطر المحیط). شلوار کشتی بان. (مهذب الاسماء). شلوار کوتاه بمقدار یک وجب. (از تاج العروس) (قطر المحیط). شلوار کوتاه فارسی، معرب تنبان است. (از اقرب الموارد). بیشتر ملاحان آنرا پوشند. (از منتهی الارب). مخصوص ملاحان و کشتی گیران است. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (تاج العروس) (از ناظم الاطباء). رجوع به تنبان و توبان شود.
تبان.
[تُ] (اِخ) توبَن نیز گفته اند. از قراء سوبخ در ناحیهء خزار از بلاد ماوراءالنهر از نواحی نَسَف. (از معجم البلدان ج2 ص 358). مؤلف تاج العروس آرد: تبانه بر وزن شمامه قریه ایست به ماوراءالنهر. رجوع به تبانه شود.
تبان.
[تَبْ با] (اِخ) ابوالعباس التبان امام اهل ری به نشابور بود. (انساب سمعانی ورق 103 الف). رجوع به تبانیان و آل تبان و ابوالعباس تبانی شود.
تبان.
[تَبْ با] (اِخ) اسماعیل الاسود المصری التبان. وی از ابن وهب حدیث کرد و بعد از سنهء 260 درگذشت. (از تاج العروس).
تبان.
[تَبْ با] (اِخ) البصری. از مردم بصره که به بغداد رفت و در آنجا از مروبن مرزوق و عمر بن الحصین و محمد بن ابی بکر المقدمی حدیث کرد و ابوعمروبن السماک الدقاق و ابوالعباس محمد بن احمدبن عبدالله از وی روایت کرده اند. (انساب سمعانی ورق 103 الف).
تبان.
[تَبْ با] (اِخ) الفارسی. وی در کوفه از ابی عبدة بن ابی السفر حدیث کرد و ابوبکر محمد بن ابراهیم بن المقری از وی روایت دارد. (انساب سمعانی ورق 103 الف).
تبان.
[تُ / تَ / تِ] (اِخ) لقب تبع حمیری که او را اسعد تبان گویند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). در تاج العروس تُبّان و تِبّان نیز ضبط شده است. رجوع به تبع شود.
تبان.
[تُبْ با] (اِخ) محمد بن تبان. محدث است. (منتهی الارب).
تبان.
[تَبْ با] (اِخ) محمد بن عبدالملک مکنی به ابوعبدالله معتزلی شیعی. وی بسال 419 ه . ق. درگذشت. او را کتابی است دربارهء آنکه «آیا خدا میتواند کسی را که عالم بمخالفت با امر او است، امر کند یا نه» و نیز کتابی دربارهء معدوم تألیف کرده است. (هدیة العارفین ج2 ص63).
تبانج.
[تَ نَ] (اِ) زن شوهردار و محصنه(1). (ناظم الاطباء).
(1) - ظاهراً تصحیفی است از بنانج بمعنی هوو و وسنی. رجوع به بنانج و رجوع به بناغ در لغت نامه و برهان قاطع شود.
تبانجیر.
[تَ] (اِ) اشتینگاس تبانجیر و تبانجیژ را بمعنی نوعی گل آورده است. ولی مرحوم ناظم الاطباء این دو کلمه را نام رودخانه ای دانسته است(1). و رجوع به تبانچیژ شود.
(1) - ظاهراً مرحوم ناظم الاطباء Flowerانگلیسی (گل) را با Fleuveفرانسوی (رودخانه، شط) خلط کرده است.
تبانجیژ.
[تَ] (اِ) رجوع به تبانجیر و تبانچیژ شود.
تبانچه.
[تَ چَ / چِ] (اِ) مبدل تپانچه است. (فرهنگ نظام). معروف است و بتازیش لطمه خوانند. و تبنچه و توانچه و توالی (؟) مترادف اینند. (شرفنامهء منیری). سیلی. (لسان العجم شعوری ج1 ورق 191). طپانچه. (ناظم الاطباء) :
تبانچه خورد روی دریا ز باد
برون از درون هرچه هست اوفتاد.
میرنظمی (از شعوری ایضاً).
||یک نوع طعامی است. ||موج دریا. (ناظم الاطباء). رجوع به طپانچه و تپانچه شود.
تبانچیژ.
[تَ] (اِ) در شعوری (ج 1 ورق 278 الف) آمده: «تبانچیژ بفتح باء موحده و سکون نون و کسر جیم، در فارسی بمعنی گل فزونی (؟) است. بنقل فرهنگ نعمة الله». در فرهنگ نعمة الله (دو نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه) این کلمه بهمین معنی تبانجیر ضبط شده است. رجوع به تبانجیر شود.
تبانده.
[تَ دَ] (ع اِ) بلغت بربر، پیش بند قفل سازان و چلنگران را گویند. (دزی ج1 ص140).
تبانة.
[تَ نَ] (ع مص) زیرک شدن. (تاج المصادر بیهقی). زیرک و باریک بین و ریزه کار گردیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). تَبَن نعت است از آن. (آنندراج). تبن تبناً و تبانة؛ زیرک و باریک بین و ریزه کار گردید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تبانة.
[تَ نَ] (ع اِ) جای تبن (کاه) است. (از تاج العروس).
تبانة.
[تَبْ با نَ] (ع ص) مؤنث تَبّان. (قطر المحیط). رجوع به تبان شود.
تبانة.
[تَ نَ] (اِخ) قریه ای به ماوراءالنهر است. (از تاج العروس). رجوع به تبان شود.
تبانه.
[تَبْ بانَ] (اِخ) ده کوچکی است بظاهر قاهره. (از تاج العروس).
تبانی.
[تَ] (مص) با یکدیگر قراری نهادن، و بیشتر تبانی علیه ثالثی است. مواضعهء نهانی پیمان بستن. این کلمه برساخته از مادهء «ب ن ی» است و در فرهنگهای عربی استعمال نشده. در نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز آمده: تبانی با یکدیگر قرار گذاشتن از کلمات مجعول است و در کتب لغت موجود نیست. (شمارهء دوم از سال اول نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز).
تبانی.
[تُبْ با] (ع اِ) منسوب به تبان، شلوار کوتاهی که ملاحان پوشند. (انساب سمعانی ورق 103).
تبانی.
[تَبْ با] (ص نسبی) منسوب به تبانة. رجوع بهمین کلمه شود.
تبانی.
[تُ] (ص نسبی) منسوب به تُبان. رجوع بهمین کلمه شود.
تبانی.
[تَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس که در 144هزارگزی جنوب میناب و بر سر راه مالرو جاسک به میناب واقع است و 40 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
تبانی.
[تَبْ با] (اِخ) ابوالعباس تبانی. رجوع به ابوالعباس شود.
تبانی.
[تَبْ با] (اِخ) ابوالصادق تبانی. رجوع به ابوالصادق شود.
تبانی.
[تَبْ با] (اِخ) ابوالصالح تبانی. رجوع به ابوالصالح شود.
تبانی.
[تَبْ با] (اِخ) ابوبشر تبانی از سلسلهء تبانیان است. رجوع به تبانیان شود.
تبانی.
[تَبْ با] (اِخ) ابوطاهر تبانی که از اعیان قضات دورهء سلطان مسعود غزنوی بود :... و قاضی بوطاهر تبانی را که از اعیان قضات است، برسولی نامزد کرده می آید تا بدان دیار کریم حرسهاالله آید و عهدها تازه کرده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص77). رجوع به ابوطاهر شود.
تبانی.
[تِ / تَبْ با] (اِخ) تمام بن غالب بن عمروبن بناء موسی قرطبی مکنی به ابوغالب و ابن التبانی، لغوی کوفی مالکی است، و در 436 ه . ق. درگذشت. او راست: «اخبار تهامة» و «تلقیح العین» در لغت و «شرح فصیح ثعلب» و «فتح العین علی کتاب العین» و «المواعب». (هدیة العارفین ج1 ص 245).
تبانی.
[تَبْ با] (اِخ) جلال الدین رسولابن احمدبن یوسف که در سال 792 ه . ق. درگذشته است. او راست: حاشیه ای بر ایضاح ابن حاجب. (کشف الظنون در عنوان المفصل زمخشری).
تبانی.
[تَ] (اِخ) حسین بن احمدبن علی بن محمدالتبانی مکنی به ابوعبدالله. وی از ابوالفتح احمدبن الحسن بن سهل... البصری الواعظ و ابوالحسن علی بن احمدبن عبدالرحمن العزال و ابومحمدبن السقا و غیرهم حدیث کرد و از وی ابوالبرکات ابراهیم بن محمد بن خلف الحماری روایت کرده است. (انساب سمعانی ورق 103 الف).
تبانی.
[تُبْ با] (اِخ) حسین بن احمدبن علی بن محمد بن یعقوب الواسطی مکنی به ابوعبدالله معروف به ابن تبان که از وی ابومسعود احمدبن محمد بن علی بن عبدالله النحلی (کذا) الرازی الحافظ روایت کرده است. (انساب سمعانی ورق 103). رجوع به تاج العروس ج9 صص152-153 شود.
تبانی.
[تَبْ با] (اِخ) شرف الدین یعقوب بن ادریس بن عبدالله نیکدهی رومی حنفی معروف به قره یعقوب ساکن لاندره (844 - 879 ه . ق.). او راست: اشراق التواریخ، و حاشیهء انوارالتنزیل بیضاوی و شرح مصابیح السنهء بعوی و شرح هدایهء مرغینانی. (هدیة العارفین ج2 ص 546).
تبانی.
[تَبْ با] (اِخ) شیخ جلال الدین التبانی، از مردم تَبّانَة است. مردی دانشمند و پسر وی یعقوب از اصحاب حافظ بن حجر بود. (از تاج العروس).
تبانی.
[تُ] (اِخ) موسی بن حفص بن نوح بن محمد بن موسی التبانی الکِسّی(1) مکنی به ابوهارون که برای کسب علم به حجاز و عراق رفت. ...وی از محمد بن عبدالله بن زیدالمقری روایت کرد، و ازو حمادبن شاکرالنسفی روایت کرده است. (از معجم البلدان ج2 ص358). مؤلف تاج العروس صاحب ترجمه را منسوب به تَبانَة قریه ای به ماوراءالنهر ذکر کرده است. رجوع به تاج العروس ج 9 ص153 شود.
(1) - در تاج العروس: النکشی یا التکشی.
تبانیان.
[تَبْ با] (اِ) جِ تبانی، منسوب به تَبّان. رجوع به تَبّان شود. ||(اِخ) سلسله ای از علما بروزگار سامانیان در غزنه و جز آن. و اول آنان ابوالعباس تبانی حنفی است و ابوصالح تبانی و ابوصادق تبانی و ابوبشر تبانی و ابوطاهر تبانی از این خاندان بوده اند: تبانیان را نام و ایام از امام ابوالعباس تبانی رضی الله عنه برخیزد و وی جد خواجه امام بوصادق تبانی است ادام الله سلامته که امروز عمری بسزا یافته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 194).
تباوء .
[تَ وُءْ] (ع مص) (از «ب وء») با هم برابر شدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تباوء دو چیز؛ تعادل آنها. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تباؤس.
[تَ ءُ] (ع مص) (از «ب ءس») با هم فقر ورزیدن و فروتنی فقیرانه نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خشوع نمودن فقرا توأم با فروتنی و زاری. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
تباوس.
[تَ وُ] (معرب، مص) مأخوذ از بوسهء فارسی. بوسیدن مر یکدیگر را. (ناظم الاطباء)(1).
(1) - این صورت در قوامیس دیده نشده ولی بَوس آمده: «باسه، بوساً؛ بوسید آنرا، معرب است.» (منتهی الارب).
تباوش.
[تَ وُ] (معرب، مص) (از «ب وش») با هم فراگرفتن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تناوش. (قطر المحیط). با هم درآمیختن. (ناظم الاطباء).
تباه.
[تَ] (ص) پهلوی تپاه(1). (حاشیهء برهان چ معین). تبه. (شرفنامهء منیری) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا) (آنندراج). با لفظ شدن و کردن و نمودن و ساختن [و گردیدن] صرف شود. (فرهنگ نظام). فاسدشده. از حال بگشته. (صحاح الفرس). فاسد. (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) (فرهنگ شعوری ج1 ورق 290 ب) (ناظم الاطباء). ضایع. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (دهار). از حالی بحال بدی افتاده. (از فرهنگ شعوری ایضاً). خراب. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) :
شنیدم که راهی گرفتی تباه
بخود روز روشن بکردی سیاه.دقیقی.
تو کارها تبه نکنی ور تبه کنی
از راست کرده های جهان بِهْ تباه تو.فرخی.
امیرطاهر از کرمان بازآمد با گروهی اندک و حالی تباه. (تاریخ سیستان).
ز رای تو نیکو نگردد تمام
ز جد کار گردد سراسر تباه.(2)
(از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 513).
هامان دانست که کار تباه خواهد شد. (قصص الانبیاء جویری).
کاهیست تباه این جهان، ولیکن
کَهْ پیش خر و گاو زعفرانست.ناصرخسرو.
کودکان و زنان و حشر سپاه
دل و صف را کنند هر دو تباه.سنائی.
متهور تباه دارد ملک
وز تهور سیاه دارد ملک.سنائی.
گفتم که جانم(3) از غم تو بس تباه بود
لیکن کنون ز شادی روی تو چون نگار.
انوری (دیوان چ نفیسی ص131).
آورده اند که یکی از ستمدیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او نظر کرد. (گلستان). ملکزاده را بر حال تباه او رحمت آمد، خلعت و نعمت داد. (گلستان).
مکن بد بفرزند مردم نگاه
که فرزند خویشت برآید تباه.(بوستان).
-وضع بد و تباه؛ وضع بد و فاسد. (ناظم الاطباء).
||باطل و بکارنیامدنی. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). آنچه باطل باشد. چیزی که بهیچ کار نیاید. (شرفنامهء منیری). باطل و بی فایده و بکارنیامدنی. (ناظم الاطباء). بیهوده :
والله ار کس ثناش داند گفت
هرکه گوید تباه می گوید.خاقانی.
||گندیده و پوسیده. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج1 ورق 290 ب). ||منهدم. (فرهنگ نظام). ویران. (ناظم الاطباء). ||نابودگردیده. (برهان). نابودشده. (انجمن آرا) (آنندراج). فنا. (فرهنگ شعوری ج1 ورق 290 ب). نابود. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). هیچ. (فرهنگ شعوری ج1 ورق 290 ب) :
از سر مکرمت و جود همی نام نیاز
خامهء او کند از تختهء تقدیر تباه.سنائی.
||هلاک. (انجمن آرا) (آنندراج). ||بد و زبون. (ناظم الاطباء) :
براندیش از کار پرویزشاه
از آن ناسزاوارکار تباه.فردوسی.
||قسام. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ شعوری ج1 ورق 290 ب). قسمت کننده. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). تقسیم کننده و تقسیم شده. (ناظم الاطباء). جهانگیری یک معنی این لفظ را قسمت کننده نوشته است اما سند نداده است و این معنی هم از این لفظ خیلی بعید است. (فرهنگ نظام)(4).
||تیره و تار :
چو آگاهی آمد به کاوس شاه
که شد روزگار سیاوش تباه...فردوسی.
||پریشان. گرفته. آشفته :
همه پهلوانان ز نزدیک شاه
برون آمدند از غمان دل تباه.فردوسی.
نشسته بد او پیش فرخنده شاه
رخ از کینه زرد و دل از غم تباه.فردوسی.
(1) - tapah. (2) - ن ل: ز رائی نکو کار گردد تمام
ز جدکاره گردد سراسر تباه.
(حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
(3) - در نسخهء چ مدرس رضوی: حالم.
(4) - در قوامیس عربی «قسام» بمعنی نزدیک به تباه نیامده، و «تباه» نیز در فرهنگهای معتبر فارسی بمعنی قسمت کننده، تقسیم کننده و تقسیم شونده یاد نشده، تصور میرود که «قسام» را بعض لغت نویسان از «تقسم» عربی گرفته و «تباه» را بدان معنی کرده اند: تقسمهم الدهر، فتقسموا؛ ای فرقهم فتفرقوا، و تقسمته الهموم، وزعت خواطره. (اقرب الموارد). و بعدها این معنی «قسام» را ندانسته، بمفهوم قسمت کننده و غیره گرفته اند.
تباهانیدن.
[تَ دَ] (مص) پوسیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). ||ویران کردن فرمودن. (ناظم الاطباء). فاسد کردن. خراب کردن. معیوب کردن. (اشتینگاس).
تباه بوی.
[تَ] (اِ مرکب) بوی تباه. بوی بد. گنده بوی. بوی پوسیدهء چیزی.
تباهث.
[تَ هُ] (ع مص) پیش آمدن کسی را به گشاده روئی. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تباهج.
[تَ هُ] (ع مص) بسیارشکوفه شدن مرغزار. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (آنندراج).
تباهجه.
[تَ جَ / جِ] (اِ) تباهچه. رجوع به تباهچه شود.
تباه چشم.
[تَ چَ] (ص مرکب) آنکه چشم او تباه شده بعلت. اَدوَش. دوشاء. رجوع به تباه و ادوش و دوشاء شود.
تباهچه.
[تَ چَ / چِ] (اِ) تباهجه. تباهه. تبه. تبهره. گوشت نرم و نازک. (فرهنگ جهانگیری). گوشت پختهء نرم و نازک را گویند، معرب آن طباهجه است. (برهان) (آنندراج). گوشت نازک شرحه شرحه برای کباب. (فرهنگ نظام). گوشت نرم و نازک قیمه کرده. (ناظم الاطباء). صاحب تاج العروس در ذیل طباهجه آرد: «... در بعضی نسخ تباهج بدون «ها» در آخر، گوشت شرحه شرحه و آن صفیف است و در تاج الاسماء معرب تباهه و در لسان (لسان العرب) «با» بدل است از بایی که بین «ب» و «ف» (= پ) باشد مانند برند (= پرند)... (تاج العروس ج2 ص 70). تباهه و تواهه و تباهچه و تبه و تبهره هر شش لغت بالفتح، گوشت نرم و نازک شرحه شرحه کرده، طباهجه معرب آن و بتازی چنین گوشت را کباب گویند. (فرهنگ رشیدی) :
نه مرد مفتی و قاضی شدم که دارم دوست
بهین تباهچه ای یا لطیف حلوایی.
مظهر (از فرهنگ جهانگیری).
رجوع بحاشیهء برهان قاطع چ معین شود. ||تخم مرغ بریان کرده. (ناظم الاطباء). ||بورانی. (ناظم الاطباء). رجوع به طباهج و طباهجه و تباهه و دیگر گونه های این لغت شود.
تباه خرد.
[تَ خِ رَ] (ص مرکب) مخبول. دلشده. دیوانه. مُخَبَّل. هَکّ. (منتهی الارب).
تباه خرد شدن.
[تَ خِ رَ شُ دَ] (مص مرکب) مخبول شدن. دیوانه شدن. سبک مغز شدن: فَنَد تباه خرد شدن از کلان سالی. (منتهی الارب). رجوع به تباه و تباه خرد شود.
تباه خرد گردانیدن.
[تَ خِ رَ گَ دَ](مص مرکب) دیوانه گردانیدن کسی را: تخبیل؛ تباه خرد گردانیدن. اختبال. (تاج المصادر بیهقی).
تباه خو.
[تَ] (ص مرکب) بدخو. مُخَمّج. (منتهی الارب).
تباه داشتن.
[تَ تَ] (مص مرکب) باطل داشتن. ضایع و فاسد کردن :
همی دارد او دین یزدان تباه
مبادا بران نامور بارگاه.فردوسی.
و ما را دوزخی میخواند و کار ما را تباه میدارد. (قصص الانبیاء جویری).
تباه دست.
[تَ دَ] (ص مرکب) کسی که دستش فالج بود و یا رعشه داشته باشد. (ناظم الاطباء). چلاق. آنکه دستش ازکارافتاده باشد: اَکنَع؛ مرد تباه دست. (منتهی الارب).
تباه رای.
[تَ] (ص مرکب) تباه خرد. مرد سست عقل. تبه رای.
تباه روز.
[تَ] (ص مرکب) تیره روز. بدبخت. کسی که روزگارش تباه باشد. رجوع به تباه شود.
تباه ساختن.
[تَ تَ] (مص مرکب) تباه گردانیدن. تباه کردن. ضایع و فاسد و خراب ساختن : طَلخ؛ تباه ساختن کتاب را. (منتهی الارب). باطل و بکارنیامدنی ساختن چیزی را. ||منهدم کردن و ویران ساختن و هلاک و نابود ساختن کسی یا چیزی را :
مبادا که گردد بتو کینه خواه
ز خشم پدر پور سازد تباه.فردوسی.
رجوع به تباه و دیگر ترکیب های آن شود.
تباهش.
[تَ هُ] (ع مص) فروآوردن: تباهشا بینهما الشی ء؛ فرودآورد هر یکی پیش دیگری چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
تباه شدن.
[تَ شُ دَ] (مص مرکب) فاسد شدن. (ناظم الاطباء). تباه گشتن. تباه گردیدن. ضایع شدن. خراب گشتن. مختل شدن. اختلال پیدا کردن :
دل ایشان را ناچار نگه باید داشت
گویم امروز نباید که شود عیش تباه.
فرخی.
زمانه رغم مرا ای به رخ ستیزهء ماه(1)
خطی کشید بر آن عارض سپید چو ماه
گمانش آنکه تبه کرد جای بوسهء من
ز غالیه نشود جایگاه بوسه تباه.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص357).
هرچه خورشید فراز آمد و بر دوست بتافت
بشدش کالبد از پرتو خورشید تباه.
منوچهری.
چون از سیل تباه شد، عیوبهء بازرگان(2) آن مرد پارسای باخیر رحمة الله علیه چنین پلی برآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص261). بیچارهء جهان نادیده آراسته و در زیور و جواهر نشسته فرمان یافت و آن کارها همه تباه شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 249). و از چند ثقهء زاولی شنیدم که پس بنشست [سیل]مردمان زر و سیم و جامهء تباه شده می یافتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص263).
ملک ریان بترسید که مبادا خلق بر وی بشورند و ملک بر وی تباه شود. (قصص الانبیاء).
چو شد حالش از بینوایی تباه
نوشت این حکایت بنزدیک شاه.(بوستان).
خانه چون تیره و سیاه شود
نقش بر وی کنی تباه شود.اوحدی.
||پوسیدن. (ناظم الاطباء). گندیده و پوسیده شدن :
شود خایه در زیر مرغان تباه
هر آنگه که بیدادگر گشت شاه.فردوسی.
||ویران شدن. (ناظم الاطباء). منهدم شدن :
وز آن پس به بلخ اندر آمد سپاه
جهان شد ز تاراج و کشتن تباه.فردوسی.
بدان تا ز روم اندر ایران سپاه
نیاید که کشور شود زو تباه.فردوسی.
||نابود و معدوم شدن. (ناظم الاطباء) : آواز دادند که رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را به بغداد خواهند فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184). ||هلاک شدن : ابلیس بدان خانه فرود آمد که فرزندان ایوب نشسته بودند و زمین بلرزید تا خانه فرود آمد و همهء پسران و دختران اندر زیر او تباه شدند. (ترجمهء طبری بلعمی).
همی داشت تا شد تباه اردشیر
همه کاخ شد پر ز شمشیر و تیر.فردوسی.
چه مایه بزرگان با تاج و گاه
از ایران شدند اندر این کین تباه.فردوسی.
اندر آن چاه دلم زنده بدان خالک بود
ورنه تا اکنون بودی شده ده بار تباه.فرخی.
و بیم بود که همگان تباه شوند. (تاریخ بیهقی). چنانکه گویند لولا الجهال لهلک الرجال؛ یعنی اگر نه بی خردانندی مردم تباه شدی. (قابوسنامه). و اگر نه همه تباه شدندی. (مجمل التواریخ و القصص). ||خشمگین و متنفر شدن. آشفتن. آشفته شدن : پرویز را دو خال بود هرمز ایشان را بگرفت و بزندان کرد و گفت که شما کردید تا پرویز بر من تباه شد. اکنون مرا بگوئید که وی کجاست. (ترجمهء طبری بلعمی).
- تباه شدن چشم؛ کور شدن : و چون از روم بازگشت او را بازداشت. مدتها تا از آن تنگی و رنج چشمش تباه شد. (مجمل التواریخ و القصص).
- تباه شدن دل؛ خشمگین شدن و آشفته شدن : چنین مثال دادم که سیاست این واجب کرد از آن خط که از حصیری رفت تا دل خواجه تباه نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 162).
- ||پریشان و دل مشغول شدن :
بگفتند این پیش کاوس شاه
دل شاه کاوس زان شد تباه...
که افراسیاب آمد و صدهزار
گزیده ز ترکان شمرده سوار.فردوسی.
- تباه شدن دل بر کسی یا چیزی؛ مجازاً مشتاق و شیفته شدن :
از آنکه نرگس لختی به چشم تو ماند
دلم به نرگس بر شیفته شده ست و تباه.
فرخی.
- ||خشمگین شدن و آشفته شدن بر کسی :
فترات می افتاد و دل امیر بر اعیان تباه می شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627).
(1) - ن ل: ای به رخ منیر چو ماه.
(2) - در متن چ فیاض، عبویه و در حاشیه بنقل از چ ادیب «عیوبه» آمده و افزوده شده: «و هیچ یک معلوم نیست شاید: عمویه، حمویه.» (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 260).
تباه کار.
[تَ] (ص مرکب) ضایع کار و فاسدکار و خراب کننده. (ناظم الاطباء). تبه کار. که کاری زشت کند. بدکار. طالح. عاصی. مفسد. فاسق. فاجر. سیاه نامه. رجوع به تباه و دیگر ترکیب های آن شود.
تباه کاری.
[تَ] (حامص مرکب) عمل تباهکار. خرابکاری. کاری زشت و بد کردن. افساد. تبهکاری. ||فسق. فجور. ||زنا. رجوع به تباه و دیگر ترکیب های آن شود.
تباه کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب) کشتن. (ناظم الاطباء). هلاک کردن. نابود کردن. (ناظم الاطباء) :
نهانش همی کرد خواهم تباه
چه بینید و این را چه دارید راه.فردوسی.
پیامی فرستاد نزدیک شاه
که کردی فراوان ز لشکر تباه.فردوسی.
مرا چرخ گردان اگر بیگناه
بدست بدان کرد خواهد تباه...فردوسی.
بنزدیک بهرام بردش ز راه
بدان تا کند بی گنه را تباه.فردوسی.
حمزه عالم بود بر او آمد معروف کرد. آن عامل خواست که او را تباه کند آخر عامل کشته شد. (تاریخ سیستان). تا مگر حرمت ترا نگاه دارد [افشین] که حال و محل تو داند نزدیک من و دست از بودلف بردارد و تباه نکند و بتو سپارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). تا بمیان سرای رسیده بود و شمشیر و ناچخ و تبر اندرنهادند و وی را تباه کردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 328). چون خشم کسری بنشست گفت دریغ باشد تباه کردن این. فرمود، تا وی را در خانه ای کردند سخت تاریک. (تاریخ بیهقی ایضاً ص340). زاغی ماری را بحیلت تباه کرد. (کلیله و دمنه).
خون بریزم ز دیده چندانی
که بسی خلق را تباه کنم.عطار.
||ویران کردن. (ناظم الاطباء). منهدم کردن :نذر کرده ام... هرچه او تباه کرد من آبادان کنم. (ترجمهء طبری بلعمی).
بیایم پس نامه تا یک دو ماه
کنم سربسر کشورت را تباه.دقیقی.
که بر طالعش بر کسی نیست شاه
کند بوم و بر را به ما بر تباه.فردوسی.
بتوران زمین اندر آرم سپاه
کنم کشور گرگساران تباه.فردوسی.
||ضایع و فاسد کردن. (ناظم الاطباء). افساد. خراب کردن. بد کردن :
نبایست گفت این سخن با سپاه
چو گفتی کنون کار کردی تباه.فردوسی.
بدو گفت گیو ای سپهدار شاه
چه بودت که اندیشه کردی تباه.فردوسی.
هرچه تو راست کنی گوشهء عمران گردد
که بدینار و بدانش نتوان کرد تباه.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص357).
بیا تا شاد بگذاریم ما بستان غزنین را
مکن بر من تباه این جشن نوروز خوش آئین را.
فرخی.
خبر رسید که احمد همهء چاههای بیابان... و آب تباه کرده پس براه دیگر رفت. (تاریخ سیستان). پدرم گفت نبشتمی اما شما تباه کرده اید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص183). میان ما و امیر محمود عهد و عقد است نتوان آنرا بهیچ حال تباه کردن. (تاریخ بیهقی). این گروهی مردم که گرد وی درآمده اند... این کار راست ایستاده را، تباه خواهند کرد. (تاریخ بیهقی). گفت تو مردی راست دلی و دلیر و این کار بدلیری تباه خواهی کرد. (مجمل التواریخ و القصص).
هرچه کردی همه تباه کنی
مگر از کرده ها پشیمانی.مسعودسعد.
چون پادشاه نیت بر رعیت تباه کند برکت از همه چیزها برود.
چرا نقشبندت در ایوان شاه
دژم روی کرده ست و زشت و تباه.
(بوستان).
||باطل کردن. شکستن عهد و جز آن. فسخ کردن : خالد خاموش شد و صلح را نتوانست تباه کردن. (ترجمهء طبری بلعمی).
توبه تباه کردم و گفتم مرا بده
یک بوسه پیش از آنکه کنی ریش توبره.
سوزنی.
||پوسانیدن. (ناظم الاطباء). ||تلخ و ناگوار کردن :
کنم خواب نوشین بر او بر تباه
سرش را ببرم، برم نزد شاه.فردوسی.
||اغوا کردن. گمراه کردن : جهودان بر وی [عیسی] گرد آمدند و تدبیر کشتن او کردند و این هردوس الاصغر را با خویشتن یار کردند و وی بر مذهب یونانیان بود. او را گفتند این جادوست و خلق را تباه می کند پس گفت او را بکشید. (ترجمهء طبری بلعمی). ||خشمگین و متنفر کردن. آشفته کردن : او اکنون همه خراسان بر من تباه کند. (تاریخ سیستان).
-تباه کردن چشم؛ کور کردن : و سرخاب اسیر افتاد بقلعهء تکریت و بازداشتند و چشمش تباه کردند. (مجمل التواریخ و القصص).
- تباه کردن دل بر کسی؛ خشمگین کردن و آشفته کردن : پس از آن چون حاسدان و دشمنان دل او را بر ما تباه کردند و درشت، تا ما را به مولتان فرستاد. (تاریخ بیهقی). رجوع به تباه و دیگر ترکیب های آن شود.
تباه کیش.
[تَ] (ص مرکب) بدکیش. کافر :و قومی از امراء بدکنش تباه کیش را بی کیش و قربان فرمان شد. (جهانگشای جوینی).
تباه گردانیدن.
[تَ گَ دَ] (مص مرکب)تباه کردن. بهمهء معانی رجوع به تباه و تباه کردن و دیگر ترکیب های تباه شود.
تباه گردیدن.
[تَ گَ دَ] (مص مرکب)تباه گشتن. ضایع و فاسد شدن. خراب گردیدن :
علما راست رتبتی در جاه
که نگردد بروزگار تباه.اوحدی.
||هلاک گردیدن :
همی گفت با دل که بر دست شاه
گر ایدون که سودابه گردد تباه...فردوسی.
زمانه برانگیختش با سپاه
که ایدر بدست تو گردد تباه.فردوسی.
که من بنده بر دست ایشان تباه
نگردم نه از بیم فریادخواه.فردوسی.
||تیره و تار گردیدن :
چو گردن بپیچی ز فرمان شاه
مرا تابش روز گردد تباه.فردوسی.
- تباه گردیدن دل؛ غمگین و پریشان و افسرده دل گردیدن :
مهان را چنین پاسخ آورد شاه
کز اندیشه گردد همی دل تباه.فردوسی.
رجوع به تباه و دیگر ترکیب های آن شود.
تباه گشتن.
[تَ گَ تَ] (مص مرکب) تباه شدن. تباه گردیدن. فاسد و ضایع گشتن. خراب گشتن : چون مغز گوز (جوز) تباه گشته. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
||منغص شدن : عیش مسلمانان بدیدن وی تباه گشتی. (گلستان). ||هلاک گشتن :
همی گشت بهرام گرد سپاه
که تا کیست گشته ز ایران تباه.فردوسی.
اگر بنده بودی بدرگاه شاه
سیاوش نگشتی بگیتی تباه.فردوسی.
چه زیر پی پیل گشته تباه
چه سرها بریده به آوردگاه.فردوسی.
||نابود گشتن. در بیت زیر، جدا شدن، بریده شدن، قطع گشتن :
هزاران سر مردم بیگناه
بدین گفت تو گشت خواهد تباه.فردوسی.
-تباه گشتن چشم؛ کور گشتن : و همهء عهد مهدی و هادی در آن مطبق بماند تا رشته بیرون آوردش و چشمش تباه گشته بود. (مجمل التواریخ و القصص).
||مجازاً پریشان گشتن. زار شدن : تا تفرقه کردند بر ضعفا و اهل بیوتات که حال ایشان تباه گشته بود. (تاریخ سیستان).
چون حال دل من ز غمت گشت تباه
آویخت در آن زلف دل آشوب سیاه
زان سان که ز آتش سقر اهل گناه
آرند بمار و کژدم از عجز پناه.
سلمان ساوجی.
- تباه گشتن دل بر کسی؛ مشتاق و شیفته گشتن بدو :
گویند که معشوق تو زشت است و سیاه
گر زشت و سیاهست مرا نیست گناه
من عاشقم و دلم بدو گشته تباه
عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه.فرخی.
- ||بی زار شدن :
گر همی شعر نگویم نه از آنست که هست
دل من بر تو و بر خدمت تو گشته تباه.
فرخی.
رجوع به تباه و دیگر ترکیب های آن شود.
تباهل.
[تَ هُ] (ع مص) یکدیگر را لعنت کردن. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (آنندراج). تَبَهُّل. (منتهی الارب). مباهله کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تباه نامی.
[تَ] (حامص مرکب) بدنامی. زشت نامی :
هرکس که ببارگاه سامی نرسد
از ناکسی و تباه نامی نرسد.سعدی.
تباه و تبست.
[تَ هُ تَ بَ] (اِ مرکب، ص مرکب) تار و مار. ترت و مرت. تبست و تباه. خاش و خماش. داس و دلوس. قاش و قماش. سست از کارافتاده. تباه :
دریغ من که مرا مرگ و زندگانی تلخ
که دل تبست و تباه است و تن(1) تباه و تبست.
آغاجی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 36).
اگر نه عدل شهستی و نیک رایی او
شدی سراسر کار جهان تباه و تبست.
سوزنی.
رسم و آئین بخیلی جود او منسوخ کرد
شد یقین کآن رسم و آئینی تباهست و تبست.
سوزنی.
چنانست کارم تباه و تبست
که نبود مرا نان خورش جز یبست.
فرید احول.
(1) - ن ل: دین.
تباهه.
[تَ هَ / هِ] (اِ) کباب. طباهجه. طباهة. (دهار). گوشت پختهء نرم و نازک. (برهان). گوشت نرم و نازک که شرحه شرحه کرده بریان کنند و آن را کباب گویند. طباهه و طباهجه معرب آن است. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ نظام) (از فرهنگ رشیدی). کباب. (برهان). تباهچه. تواهه. تواهچه. تبه. تبهره. (از فرهنگ رشیدی) :
مرا گفت بر سیخ حمدان همی زن
ز کون زنم روزکی دو تباهه.انوری.
||گوشت قیمه کرده. (ناظم الاطباء). ||قلیهء بادنجان و بادنجان پخته. (برهان). بورانی بادنجان. کشک بادنجان. (ناظم الاطباء) :سلطان فرمود تا او را حبس کردند و در آن حبس او را در تباهه زهر دادند. (تاریخ بیهقی ص182). دفع مضرتش [شراب سپید و تنک] با سپیدباها و توابل و تباههء خشک کنند تا زیان ندارد و منفعت کند. (نوروزنامه از حاشیهء برهان قاطع چ معین). ||تخم مرغ بریان کردهء با گوشت و سرکه و فلفل و لوبیا. (ناظم الاطباء). ||خاگینه. (برهان). رجوع به تباهچه و طباهجه و طباهج و دیگر گونه های این لغت شود.
تباهی.
[تَ] (حامص) نابودی. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). ||فساد. (حاشیهء برهان چ معین) (دهار) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خرابی. (ناظم الاطباء). خراب بودن. (فرهنگ نظام) :
دگر جادوی نام او نام خواست(1)
که هرگز دلش جز تباهی نخواست.دقیقی.
تباهی بگیتی ز گفتار کیست
دل دوستان پر ز آزار کیست؟فردوسی.
عزیزی بود خوار و زار و نژند
گزیده تباهی ز چرخ بلند.فردوسی.
هم آرایش پادشاهی بود
جهان بی درم در تباهی بود.فردوسی.
تباهی به چیزی رسد ناگزیر
که باشد بگوهر تباهی پذیر.اسدی.
برو با ویس گو از من چه خواهی
چرا سیری نداری از تباهی.
(ویس و رامین).
همی تا دایه باشد راه بینت
بود دیو تباهی همنشینت.(ویس و رامین).
گفت اصل این تباهی از بوسهل بوده است و آلتونتاش از وی آزرده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 329). اکنون فایدهء نیکو از دانش است و تباهی از نادانی است. (کتاب المعارف).
چو فرعون ترک تباهی نکرد
بجز تا لب گور شاهی نکرد.(بوستان).
توانگران مشتغلند به تباهی و مست ملاهی. (گلستان).
- عالم یا جهان تباهی؛ عالم فساد (مقابل کون) :
ولیکن عالم کون و تباهی
دگرگون یافت فرمان الهی.(ویس و رامین).
||پریشانی. بدی :
چنان مدان که تغافل نموده باشم از آن
که بر تباهی حالم همین قصیده گواست.
انوری.
که ندیدم ز کارداری عشق
هیچ سودی مگر تباهی خویش.خاقانی.
یکی از ستمدیدگان بر او بگذشت و بر تباهی حالش نظر کرد. (گلستان). ||پوسیدگی. ||انهدام. (ناظم الاطباء). ||(ص) نابودشده. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نابود. (فرهنگ نظام). ||ضایع گردیده. (برهان). ضایع. فاسد. (ناظم الاطباء). ||منهدم. (ناظم الاطباء). ||بکمال نرسیده. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بهمهء معانی رجوع به تباه و دیگر ترکیب های تباه شود.
(1) - ن ل: بندخواست.
تباهی.
[تَ] (ع مص) (از «ب ه و») با یکدیگر فخر نمودن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (دهار) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ||با یکدیگر معارضه نمودن. (آنندراج).
تباهی آوردن.
[تَ وَ دَ] (مص مرکب)فساد انداختن :
شه چو ظالم بود نپاید دیر
زود گردد بر او مخالف چیر
رخنه در پادشاهی آرد ظلم
در ممالک تباهی آرد ظلم.سنایی.
تباهی پذیر.
[تَ پَ] (نف مرکب)تباهی پذیرنده. فناپذیرنده. تباهی گیرنده :
تباهی بچیزی رسد ناگزیر
که باشد بگوهر تباهی پذیر.اسدی.
رجوع به تباه و تباهی و دیگر ترکیب های تباه و تباهی شود.
تباهی پذیرفتن.
[تَ پَ رُ تَ] (مص مرکب) فساد پذیرفتن. فنا پذیرفتن. تباهی گرفتن :
نگه کن بدین گنبد تیزگرد...
نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی.فردوسی.
تباهی پذیری.
[تَ پَ] (حامص مرکب)فسادپذیری. عمل و کیفیت تباهی پذیر. رجوع به تباه و تباهی و دیگر ترکیب های این دو شود.
تباهی جستن.
[تَ جُ تَ] (مص مرکب)فساد جستن. افساد. تباهکاری :
مر او را گفت دیدی این چنین کار
نگه کن تا پسندد هیچ هشیار
که رامین با زنم جوید تباهی
کند بد نام من در پادشاهی.(ویس و رامین).
تباهی دادن.
[تَ دَ] (مص مرکب) فنا کردن. نابود ساختن. هلاک کردن :
تو جان از پی پادشاهی مده
تنت را بخیره تباهی مده.فردوسی.
تباهیدن.
[تَ دَ] (مص) فاسد شدن. (لسان العجم شعوری ج1 ورق 286 ب) (ناظم الاطباء). ضایع شدن. (ناظم الاطباء). ||گمراهی. (لسان العجم ایضاً). ||پوسیدن. (ناظم الاطباء). ||فنا شدن و فنا کردن. (لسان العجم ایضاً). ||باطل گشتن. (ناظم الاطباء). ||خراب کردن. (منتهی الارب).
تباهی زده.
[تَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)خراب شده. ||مستمند. ||دلگیر. (ناظم الاطباء).
تباهی شدن.
[تَ شُ دَ] (مص مرکب)ضایع شدن. (ناظم الاطباء).
- تباهی شدن کشتی؛ به ساحل مقصود نرسیدن کشتی و این مجاز است. (آنندراج) :
فغان کز موج آبی کشتی بختم تباهی شد
متاع چند جمع آورده بودم قوت ماهی شد.
طالب آملی (از آنندراج).
تباهی کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب)فاسد کردن و خراب کردن. (ناظم الاطباء). افساد. فساد کردن. مرتکب عمل قبیح شدن :
هوای او بدلم بر همه تباهی کرد
هوای خوبان جستن همه غم است و وبال.
منجیک.
نه کردم نه کنم هرگز تباهی
وگر روزم چو شب آرد سیاهی.
(ویس و رامین).
خروج کردند و ایشان زنگیان بودند و سیاه پوستان و مهتری بود ایشان را، نام او سماق و بسیاری تباهی کردند. (مجمل التواریخ و القصص).
مرگ از سر جوان جهانجوی تاج برد
ای مرگ ناگهان تو تباهی چنین کنی.
خاقانی.
بنده ای و دعوی شاهی کنی
شاه نه ای چون که تباهی کنی.نظامی.
||نابودی. نابود کردن. انهدام : بس سپاه از روم بیرون آورد [انوشیروان] و به خزران شد و آنجا کشتهای بسیار کرد بدل تباهی و ویرانی که ایشان کرده بودند اندر عجم بوقت پدرش... (ترجمهء طبری بلعمی).
تباهی گرفتن.
[تَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)تباهی پذیرفتن. فساد گرفتن. فساد پذیرفتن :
سخنگوی جان جاودان بودنی است
نه گیرد تباهی نه فرسودنی است.اسدی.
تباهی ناپذیر.
[تَ پَ] (نف مرکب)تباهی ناپذیرنده. ضد تباهی پذیر. آنکه فسادپذیر نباشد. آنکه فساد در او راه نیابد. ||نامیرا. ابدی. همیشه پایدار. ضد فانی و تباهی پذیر. رجوع به تباه و تباهی و دیگر ترکیب های این دو شود.
تباهی ناپذیری.
[تَ پَ] (حامص مرکب) ضد تباهی پذیری. فسادناپذیری. کیفیت تباهی ناپذیر. رجوع به تباه و تباهی و دیگر ترکیب های این دو شود.
تبایانیدن.
[تَ دَ] (مص) سبب لرزیدن شدن. ||سوراخ کردن. ||با آتش گرم کردن. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس).
تبایع.
[تَ یُ] (ع مص) (از «ب ی ع») با یکدیگر خرید و فروخت کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). با همدیگر بیع کردن. (آنندراج) (از ترجمان علامهء جرجانی) : وقتی در زمان صاحب عباد رحمه الله تبایعی واقع شد بر صندوقی از جملهء صندوقهایی چند که مانند دکانها ترصیف و نصب کرده بودند. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 54). ||بیعت نمودن. (منتهی الارب). بیعت کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تبایع.
[تَ یِ] (ع اِ) (از «ت ب ع») جِ تَبِیع و تَبیعَة. (منتهی الارب). تَبائِع جِ تبیع. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). رجوع به تبائع و تبیع و تبیعة شود.
تباین.
[تَ یُ] (ع مص) جدا شدن از یکدیگر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). بریدن از یکدیگر. (فرهنگ نظام). فرق. (فرهنگ نظام). تفاوت و فرق بودن و جدایی میان دو چیز. (غیاث اللغات) (آنندراج). اختلاف و تفاوت و مخالفت و تناقض و عدم موافقت. (ناظم الاطباء). ||(اصطلاح منطق) تباین بین دو قضیه آن است که مفهوم یکی بر مصادیق دیگری بطور کلی یا بر بعض آن صادق نباشد و آن بر دو قسم است: تباین کلی و تباین جزئی. رجوع بذیل هریک از این دو کلمه شود. || (اصطلاح ریاضی) در نزد محاسبان و هندسه دانان دو عدد صحیح را گویند که جز بر واحد (یک) قابل قسمت نباشد مانند 7 و 9 [ظ: 5] که مشترکاً جز بر عدد واحد قابل تقسیم نیستند. پس این دو متباینند. و قید عدد صحیح از آن جهت است که در جریان کسری قرار نگیرد. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج 1 ص173) (تعریفات جرجانی). ||(اصطلاح هندسه) تباین در مقادیر چه خط باشد و چه سطح و چه حجم. مقادیر مشترکه مقادیریند که همواره مقداری یافت شود که آنها را عاد نماید اعم از آنکه در آن جا مقدار اصم باشد یا منطق و مقادیر متباین آن دو مقداری هستند که مقداری یافت نشود که آن دو را عاد نماید. بدین ترتیب دو و چهار مشترکه اند و همچنین جذر دو و جذر هشت. ولی جذر پنج و جذر ده متباینند. این بود تعریفی از تباین و اشتراک در مقادیر، ولی در خطوط نوع دیگری از تباین و اشتراک وجود دارد که به تباین بالقوه و اشتراک بالقوه مشهور است. این نوع از تباین و اشتراک در احجام وجود ندارد و در سطوح هم مورد احتیاج نیست و فقط در خطوط می آید. و خطوط مشترکه بالقوه خطوطی هستند که در طول متباینند ولی در مربعات مشترک چون جذر 3 و جذر 6. و خطوطی متباینند بالقوه که در طول و در مربعات آنها اشتراکی نیست چون جذر 2 و جذر 5. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
تباین جزئی.
[تَ یُ نِ جُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) (اصطلاح منطق) هرگاه نسبت بین دو مفهوم کلی چنان باشد که مفهوم یکی بر بعض مصادیق مفهوم دیگر صدق کند، آن نسبت را تباین جزئی نامند مانند حیوان و ابیض که بین این دو مفهوم عموم من وجه است و مرجع آن به دو قضیهء سالبهء جزئیه است. (از تعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج1 ص173). رجوع به تباین و تباین کلی شود.
تباین داشتن.
[تَ یُ تَ] (مص مرکب)موافقت نداشتن. (ناظم الاطباء). رجوع به تباین و دیگر ترکیب های آن شود.
تباین کلی.
[تَ یُ نِ کُلْ لی] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) (اصطلاح منطق) هرگاه نسبت بین دو مفهوم کلی چنان باشد که مفهوم یکی بر هیچ یک از مصادیق دیگری منطبق نگردد، آن نسبت را تباین کلی نامند مانند مفهوم انسان و سگ و مرجع تباین کلی به دو قضیهء سالبهء کلیه است. (از تعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون ج1 ص173).
تبأ.
[تَبْءْ] (ع مص) لغتی در وَبْأ است که واو به تا بدل شده است. (منتهی الارب). رجوع به «وبأ» شود.
تبأبؤ.
[تَ بَءْ بُءْ] (ع مص) (از «ب ءء») دویدن. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
تب استخوانی.
[تَ بِ اُ تُ خا] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تب دق. (بهار عجم) (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). تب لازم. (فرهنگ نظام). در عرف هند آنرا هدجر خوانند. (بهار عجم) (آنندراج) :
تب حاسدان استخوانی شده ست
گل سردمهران خزانی شده ست.
نورالدین ظهوری (از بهار عجم).
رجوع به تب و دیگر ترکیب های آن شود.
تبأط.
[تَ بَءْ ءُ] (ع مص) تبؤط. رجوع به تبؤط شود.
تب افروز.
[تَ اَ] (ن مف مرکب) کسی که تب داشته باشد. (بهار عجم) (آنندراج). تب افروخته. کسی که از تب افروخته شده باشد :
سراغ شعله از خاکستر ما چند پرسیدن
تب افروزان ز خود رفتند و برجا ماند بسترها.
میرزا بیدل (از بهار عجم).
||(نف مرکب) که تب را مشتعل سازد.
تب افسرده شدن.
[تَ اَ سُ دَ / دِ شُ دَ](مص مرکب) افسرده شدن تب، کنایه از کم شدن تب. (بهار عجم). فرونشستن تب. (ناظم الاطباء). دور شدن تب. (بهار عجم) (آنندراج). رجوع به تب و دیگر ترکیب های آن و افسرده شدن شود.
تباًله.
[تَبْ بَنْ لَهْ] (ع جملهء فعلیهء دعایی)هلاکی باد او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). منصوب است به اضمار فعل. (منتهی الارب). تنصبه علی المصدر باضمار فعل. (اقرب الموارد) (از قطر المحیط). الزمه الله خسراناً و هلاکاً. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (منتهی الارب).
تبأن.
[تَ بَءْ ءُ] (ع مص) (از «ب ءن»)(1) در پی راه و نشان قدم شدن. (منتهی الارب). ایز گرفتن: تبأنت الطریق و الاثر؛ در پی راه و نشان قدم شدم. (منتهی الارب): ایزش را گرفتم.
(1) - این کلمه بدین صورت بر قاعدهء کرسی همزه نیست و اصح آن است که با کرسی «و» نوشته شود. رجوع به لغت بعدی شود.
تب انگیز.
[تَ اَ] (نف مرکب) که تب انگیزد. تب آورنده. تب خیز. رجوع به تب و دیگر ترکیبهای آن شود.
تبب.
[تَ بَ] (ع اِ) زیان. ||(مص) هلاکی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرگ. (ناظم الاطباء). تباب و تبیب مثله. (منتهی الارب) (آنندراج). تبّ. (منتهی الارب).
تب باتلاقی.
[تَ بِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تب آجامی. رجوع به تب و تب آجامی شود.
تب باده.
[تَ دَ / دِ] (اِ مرکب) تب لرزه بود از برآمدن سپرز بزرگ. (صحاح الفرس). تب لرزه ای که بسبب ظاهر شدن و برآمدن سپرز بهم رسیده باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء). تب لرزه. (از برهان) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ اوبهی) (لسان العجم شعوری ج 1 ورق 291) :
چنان دشمن از بیم تیغ تو لرزد
که گویی گرفته است تب باده او را.
غضائری رازی (از فرهنگ جهانگیری).
مباد دشمن خسرو و گر بود بادا
همیشه در یرقان از بلا و تب باده.
شمس فخری (از لسان العجم شعوری).
به این معنی بجای بای ابجد، یای حطی هم بنظر آمده است. (برهان). در جهانگیری و برهان چنین آورده اما رشیدی تب یازه تصحیح کرده بمعنی تبی که در آن خمیازه و کمان کشی کنند. (انجمن آرا) (آنندراج).
تب بر.
[تَ بُ] (نف مرکب) که تب برد. که تب قطع کند. دافع تب. قاطع حمی. که علاج تب کند. ||دارویی تب بر. هر دوا که قطع تب کند. دواهای تب بر: کتین، پوست بید، اکالیپتوس. خینورمین بهترین تب برها است. آتبرین در مالاریا تب بر است.
تب بردن.
[تَ بُ دَ] (مص مرکب) عبارت از دور کردن تب بود. (آنندراج). رجوع به تب بر شود.
تب برفکی.
[تَ بِ بَ فَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) نوعی تب در گوسفند که دانهء سپیدی بر لبهای حیوان پیدا آید. تب قلاعی. حمی قلاعی.
(1) - Fievre aphteuse.
تب برون رفتن.
[تَ بِ / بُ رَ تَ](مص مرکب) لازم تب بردن است. (از بهار عجم) (از آنندراج). دور شدن تب :
عشقی که صادق است بود ایمن از زوال
این تب برون نمیرود از استخوان صبح.
صائب (از بهار عجم).
رجوع به تب و دیگر ترکیبهای آن شود.
تب بریدن.
[تَ بُ دَ] (مص مرکب)بریدن تب. قطع شدن تب :
نی کلکش به نیشکر ماند
کز پی تب بریدن بشر است.خاقانی.
تب بستن.
[تَ بَ تَ] (مص مرکب) ازالهء تب کردن به حیله و افسون بدون استعمال ادویه :
تا خون نگشادم از رگ جان
تبهای نیاز من نبستی.خاقانی.
تب به تاب رشته می بندند(1) هردم لیک او
هر شبی بندد به تاب رشته تب بر خویشتن.
سلمان (از بهار عجم).
(1) - رجوع به تاب در همین لغت نامه شود.
تب بند.
[تَ بَ] (نف مرکب) تب بر. که تب قطع کند: داروی تب بند؛ داروی تب بر. رجوع به تب و دیگر ترکیبهای تب و تب بر شود. ||دعانویس که دعای بریدن تب دهد.
تب بندی.
[تَ بِ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) تبی که هر روز بیاید و مفارقت نکند. (بهار عجم) (آنندراج). تبی که هر روز می آید و از اثر فساد شش است. (فرهنگ نظام). تب لازم. حمای دائم. حمای متصل. تب دق :
گرچه در قید تو باشد ایمن از دشمن مباش
میشود جانکاه تر هر گه تبی بندی شود.
تأثیر (از بهار عجم).
تب بندی.
[تَ بَ] (حامص مرکب) نوعی افسون. عملی دعانویسان را. عمل دعانویسان برای منع از آمدن تب. دعوی دعانویسان که بدان تب را از بازآمدن منع کردن خواهند.

/ 40