ثأوفرسطس.
[ثَ اُ فِ رَ طِ] (اِخ)(1) یکی از شاگردان و دوستان ارسطاطالیس و بقولی برادرزاده یا خواهرزادهء او. وی در سال 371 ق.م. متولد شد و پس از ارسطاطالیس در مدرسهء او بنام لوقیا(2) بتدریس مشغول گشت و کتب بسیار تألیف کرد که بعض آنها تا کنون باقیست. تألیفات او بیشتر در طبیعیات است. از مهمترین نوشته های او کتاب الاَثار العلویه یک مقاله(3) و کتاب الحس و المحسوس چهار مقاله(4) و کتاب اسباب النبات که هر دو را ابراهیم بن بکوس بعربی نقل کرده. کتاب ما بعدالطبیعه یک مقاله(5) که یحیی بن عدی آن را از سریانی به عربی برده. کتاب الادب(6) یک مقاله. کتاب فی المسائل الطبیعیه(7). کتاب النفس یک مقاله. کتاب الی دمقراط فی التوحید. کتاب قاطیغوریاس که منسوب به اوست و کتاب الاخلاق و شرح باری ارمیناس. و او عمری طویل یافت و سال وفات او معلوم نیست.
لکلرک در تاریخ طب عرب گوید: عرب چندین کتاب ثاوفرسطس را می شناخته اند و چند کتاب او را ترجمه کرده اند معذلک نام او بسیار نادر در متون و تألیفات عرب دیده میشود اینطور انتظار میرفت که نسبت بکتاب احجار و کتاب نبات او امر جز آن باشد ولی ذکر کتاب احجار در مؤلفات عرب بسیار قلیل آمده و از کتاب نبات هیچ جا نامی نمی بینیم و این بی شک بدان سبب است که ثاوفرسطس متوجه علم محض بود و عرب علم نبات را از حیث عملی و خاصهء طبی مطالعه میکردند. در کتاب مفردات ابن بیطار سه بار از کتاب احجار نقل شده است... ابن الندیم در ترجمهء ابوالخیربن سواربن خمار آورده است که او مسائل ثاوفرسطس را بعربی ترجمه کرد بنا براین ظاهراً از کتب ثاوفرسطس بسریانی نیز چیزی نقل شده است - انتهی. (نقل باختصار). مآخذ: کتاب الفهرست ابن الندیم. عیون الانباء ابن ابی اصیبعة. تاریخ الحکماء قفطی. نزهة الارواح شهرزوری. لکلرک.
(1) - Theophrastes.
(2) - Lycee.
(3) - La Meteorologie.
(4) - La sensation et les choses sensibles.
(5) - Metaphysique.
(6) - Les caracteres. (7) - رجوع شود به کتاب الجماهر ابوریحان بیرونی ص258.
ثئوفرسطوس.
[ثَ ءُ فِ رَ] (اِخ) رجوع به ثأوفرسطس شود.
ثئوفیل.
[ثِ] (اِخ)(1) ثؤفیل. اسقف انطاکیه، یکی از آباء کنیسه. مولد او در اوائل مائهء دوم میلادی و وفات او بسال 190 م. است.
(1) - Theophile.
ثئوفیل.
[ثِ] (اِخ) یا ثوفیل. امپراطور بیزنطیا (842 - 829 م.) او در برابر حملهء خلفای عباسی به آن سرزمین مدتی مقاومت کرد لیکن آخر کار عموریه(1) را از دست بداد.
(1) - Amorium.
ثأولوجیا.
[ثَ اُ (معرب، اِ)](1) یا اثولوجیا. علم الهی بمعنی اخص یا ربوبیت یا الهیات. || کلام. علم کلام. || (اِخ) نام کتابی است که از ملتقطات کتاب تاسوعات فلوطینس(2) شیخ یونانی در حدود مائهء ششم میلادی تدوین شده و آن را به ارسطو نسبت داده اند. عبدالمسیح بن عبدالله الحمصی معروف به ابن ناعمه معاصر معتصم خلیفهء عباسی این کتاب را بنام میامر بعربی نقل کرد و گویند که ابن سینا نیز آنرا در کتاب الانصاف خود که اکنون مفقود است شرح کرده لکن چون شیخ الرئیس در کتاب الشفا ابن ناعمه را تخطئه و کتاب او را تحقیر کرده بنظر نمی آید که این دعوی درست باشد. برهیه گوید(3) قسمت اول کتاب ثائولوجیا اقتباس از انئاد چهارم بند هشتم فقرات اول و دوم است قسمت دوم مقتبس از انئاد چهارم بند چهارم فقرات یک تا چهار است قسمت سوم مأخوذ از انئاد چهارم بند هفتم و هشتم است قسمت چهارم نقل از انئاد پنجم بند هشتم فقرات یک تا چهار است قسمت پنجم منقول از انئاد ششم بند هفتم فقرات یک و دو است قسمت ششم مأخوذ از انئاد چهارم بند چهارم فقرات سی و نه تا چهل و پنج است قسمت هفتم اقتباس از انئاد چهارم بند هشتم فقرات پنجم تا هشتم است قسمت هشتم حاوی دو قطعه یکی از انئاد ششم بند هفتم فقرات یازده تا پانزده و دیگری از انئاد چهارم بند چهارم و پنجم میباشد قسمت نهم شامل دو قطعه است یکی مقتبس از انئاد چهارم بند هفتم فقرات یک تا چهار دیگری از انئاد پنجم بند اول فقرات یازده و دوازده و قسمت دهم از انئاد پنجم بند دوم شروع شده بانئاد ششم بند هفتم فقرات دو تا یازده پایان می پذیرد بنا براین مترجم این کتاب مباحث چهارم و هفتم و هشتم انئاد پنجم و مبحث هفتم انئاد ششم را مورد استعمال قرار داده است و در مقدمهء این کتاب مجعول ارسطاطالیس، میگوید که غرض از تألیف کتاب بیان تکوین علل اربعه است از خدا ولی در متن کتاب بهیچوجه منظور اصلی مصنف مورد توجه نیست و مثل اینست که نویسندهء مقدمه غیر از جامع منتخبات مذکور است. این کتاب مجعول قرنها مورد نظر و مطالعهء بعض دانشمندان اسلامی بوده چنانکه فارابی آنرا تألیفی اصیل پنداشته و در تألیف خود موسوم به کتاب الجمع بین رأیی الحکیمین افلاطون الالهی و ارسطوطالیس بآن استشهاد میکند - انتهی. کتاب ثائولوجیا در حاشیهء کتاب قبسات در طهران چاپ شده است.
(1) - Theologie.
(2) - Les Enneades de Plotin.
(3) - Brehier, la Philosophie au. Moyen - age.
ثأون.
[ثَ اُ] (اِخ)(1) از مردم شهر ازمیر. او در اوائل مائهء دوم میلادی میزیست و پیرو مذهب افلاطون بود. او راست کتابی مقدماتی در ریاضیات برای تسهیل فهم کتب افلاطون. ثاؤن نسبت به افلاطون تعصب میورزید و به این سبب او را ثائون متعصب می نامیدند و از کثرت شیفتگی به آراء افلاطون کتابی بنام مراتب کتب افلاطون و اسماء تصنیفات او تألیف کرد(2) و مقولات ارسطو را شرح کرده و ازوست: شرح قاطیغوریاس بسریانی و عربی.
(1) - Theon de Smyrne. (2) - الفهرست ص255. قفطی مصنف این کتاب را بغلط لیبلون نامیده است ص268.
ثأون.
[ثَ اُ] (اِخ)(1) اسکندرانی. مهندس مشهور از اهل اسکندریهء مصر. او پس از بطلمیوس میزیست. تصانیف وی در قدیم متداول بود و از جملهء تألیفات وی کتب ذیل است: کتاب العمل بذات الحلق. کتاب جداول زیج بطلمیوس المعروف بالقانون المسیّر. کتاب العمل بالاصطرلاب. کتاب المدخل الی المجسطی و او را رصدی است قبل از هجرت به 921 سال. و ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه از زیج او نقل کرده است(2) ابن ابی اصیبعه(3) در ذکر تألیفات ابوالحسن ثابت بن قره کتابی بنام کتاب فیما أغفله ثأون فی حساب کسوف الشمس و القمر نام برده است ولی معلوم نیست که این ثأون همان صاحب ترجمه است یا جز او و نیز همان مؤلف(4) در ضمن ذکر فلاسفهء قدیم ثأون را در ردیف فیثاغورس و انکسیمانس و انباذقلس نام برده است. در تاریخ الحکماء قفطی نام دو حکیم یکی ثأون و دیگر فنون با دو ترجمهء نزدیک بیکدیگر آمده است و این اشتباهی است و تحریف کتابتی منشأ آن بوده است(5).
(1) - Theon d' Alexandrie. (2) - آثارالباقیه ص10 و 28.
(3) - ج1 ص225.
(4) - ج1 ص36.
(5) - قفطی ص108 و 267.
ثأی.
[ثَءْیْ] (ع مص) شکافته شدن. تباه شدن. || باز شدن درز مشک. || سوراخ شدن مهره. || مجروح گردیدن. || کشته شدن و مانند آن. || (اِ) نشان زخم.
ثأی.
[ثَءْیْ] (اِخ) نام محلی است و گاه بصورت تثنیه ثأیان گویند. (مراصد الاطلاع).
ثئیل.
[ثَ] (اِ) رجوع به ثیل شود.
ثب.
[ثَب ب] (ع مص) نشستن با تمکین و وقار. || ثَبّ امر؛ راست و تمام گردیدن کار.
ثبات.
[ثَ] (ع مص، اِمص) قرار. استقرار. برجای بودن. بر جای ماندن. قرار گرفتن. ثبوت. توطد. پایداری. استواری. استوار شدن. قیام. (از منتخب از غیاث). بقا. دوام. پابرجائی. پافشاری. ایستادن. (زوزنی). سکون :
همی تاخت تا پیش آب فرات
ندید اندر آن پادشاهی ثبات.فردوسی.
اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی... خللی افتادی بزرگ. (تاریخ بیهقی).
گه وقار و گه جود دست و طبع تراست
ثبات تند جبال و مضاء تیز ریاح.مسعود.
ای پادشاه مشرق و مغرب ثبات تو
بر تخت پادشاهی سالی هزار باد.مسعود.
آنم به ثبات و وفا که دیدی
در چهره و قامت اگر جز آنم.مسعود.
باز در عواقب کارهای عالم تفکری کردم تا روشن گشت که نعمتهای این جهانی چون روشنائی برق است بی دوام و ثبات. (کلیله و دمنه). و ثبات بر عهد و میثاقی که با سلطان داشت در سابق الایام فرا می نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص133). || صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: هو عدم احتمال الزوال بتشکیک المشکک. و قیل هوالجزم المطابق الذی لیس بثبات و هو تقلید المصیب. کذا فی شرح العقاید و حواشیه فی بیان خبرالرسول.
- ثبات حزم؛ استواری و هوشیاری در کار :ارکان و حدود آن را به ثبات حزم و نفاذ عزم چنان مستحکم و استوار گردانید که چهارصد سال بگذشت. (کلیله و دمنه ص 23).
-ثبات خواهش؛ پایداری اراده و عزم :بیعت کردم بسید خود... از روی اعتقاد و از ته دل براستی نیت و اخلاص درونی و موافقت اعتقاد و ثبات خواهش. (تاریخ بیهقی ص315).
- ثبات رأی؛ استواری در رأی. ثبات عزم :با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و ثبات رأی حاصل است می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه).
- ثبات عزم؛ استواری در رأی و اراده. ثبات رأی. زماع : ثبات عزم صاحب شرع بدان پیوست. (کلیله و دمنه). و آن را ثبات عزم و حسن عهد نام نکند. (کلیله و دمنه).
- ثبات قدم؛ استقامت و پایداری :
سفله طبعست جهان بر کرمش تکیه مکن
ای جهاندیده ثبات قدم از سفله مجوی.
حافظ.
- ثبات کردن؛ پایداری کردن : خوارزمشاه میمنهء خود را سوی میسرهء ایشان فرستاد نیک ثبات کردند دشمن سخت چیره شد. (تاریخ بیهقی). احمد ثباتی کرد و بزدند او را و بهزیمت رفت. (تاریخ بیهقی ص441). اگر سلطان به فراوه رود همانا ایشان ثبات نخواهند کرد. (تاریخ بیهقی 619). و عبدالله بیرون آمد لشکر خویش را بیافت پراکنده... مگر قومی که از اهل و خویش او بودند که با وی ثبات خواستند کرد. (تاریخ بیهقی187).
- || ثابت شدن و پایدار ماندن. مداومت کردن. مواظبت کردن : با خود گفتم اگر بر دین اسلاف بی ایقان و تیقن ثبات کنم همچون آن جادو باشم که بر آن نابکاری مواظبت می نماید. (کلیله و دمنه).
- ثبات ورزیدن؛ پای داشتن و مقاومت کردن.
ثبات.
[ثِ] (ع اِ) بند برقع. || تسمه و مانند آن که بدان پالان را بندند. دوالی که پالان بدان استوار کنند.
ثبات.
[ثُ] (ع اِ) جِ ثُبة.
ثبات.
[ثُ] (ع اِ) دردی که آدمی را از حرکت باز دارد: داءُ ثبات؛ دردی عاجزگردانندهء از حرکت.
ثبات.
[ثَبْ با] (ع ص، اِ) آنکه در دوائر و ادارات دولتی و شرکتها و تجارتخانه ها نامه های رسیده را در دفاتر مخصوص ثبت کنند.
ثبات.
[ثَ] (اِخ) میرمحمد عظیم. یکی از شعراء هندوستان پسر میرمحمد افضل متخلص به ثبات مولد او بسال 1122 ه . ق. در اللهآباد و وفات وی بسال 1161 ه . ق. بوده است و از اشعار اوست:
بخت بد گر برد از کوی توام سوی بهشت
پرسم از حور که آن سایهء دیوار کجاست.
ثباتت.
[ثَ تَ] (ع مص) ثبوتت. || شجاع و دلاور گردیدن. || ثابت عقل شدن. ثابت رای شدن. || (اِ) بیماریی که زمن کند و از حرکت بازدارد.
ثباج.
[ثِ] (اِخ) کوهی است به یمن.
ثباج.
[ثَبْ با] (اِخ) موضعی است در شعر. (مراصد الاطلاع).
ثبار.
[ثِ] (ع اِ) بر ثبار امر بودن؛ به برآمدن کار نزدیک بودن.
ثبار.
[ثِ] (اِخ) موضعی است بر شش میلی خیبر.
ثبازریطوس.
[] (معرب، اِ) معجونی است که در دردهای هائجه سود دارد.
ثباش.
[ثُ] (اِخ) از اعلام است.
ثباط.
[ثِ] (ع اِ) جِ ثَبط.
ثبان.
[ثِ] (ع مص) ثبن. ثبین. || درنوشتن عطف جامه و دوختن آن. || در دامن چیزی کرده در برگرفتن. || فراهم آوردن نیفهء ازار را از پیش. (منتهی الارب). || دامن بر دوختن. (تاج المصادر بیهقی). || به هر دو دست گرفتن دامن را. || (اِ) آوند. || انبان. || زنبیل. || هر وعائی که در آن چیزی کنند و بجائی برند. رجوع به ثبة شود.
ثبان.
[ثُبْ با] (اِخ) از اعلام مردان عرب از جمله پدر سعیدبن ثبان و او محدث است.
ثبت.
[ثَ] (ع مص، ص، اِ) قرار دادن. برجای بودن. ثبوت. استواری. پایداری. || حجت. دلیل. برهان. بینة. سلطان. || نوشتن. || مهر توقیع. || مرد معتمد. || مرد دلاور و قائم بر جای و ثابت رای. || مرد ثابت دل. || مرد ثابت زبان وقت خصومت و جز آن. || و ثبت اگرچه مصدر است گاهی بمعنی مفعول هم میباشد، چنانکه ثبت بمعنی قرار داده شده و نوشته شده و مرقوم می آید. (غیاث). || نوشته :و آن شعرها که خواندند همه در دواوین ثبت است. (تاریخ بیهقی ص276). || استوار. ایستاده برجای مانده.
- ثبت آمدن؛ نوشته شدن :
ظلم کم کن بر تن خود تا که ثبت از دست دین
آید اندر نامهء عمرت و هم لایظلمون.سنائی.
- ثبت برداشتن؛ صورت برداشتن(1)، سیاهه برداشتن.
- ثبت کردن؛ اثبات. نوشتن : نامها اینجا ثبت کنم تا بر آن واقف شده آید. (تاریخ بیهقی). عتبی میگوید و آن رساله را به اشارت سلطان در ضمن شرح حال امیر نصر ثبت کردم. (ترجمهء تاریخ یمینی442). رجوع به تقیید کردن و تعداد کردن شود.
(1) - Inventorier.
ثبت.
[ثَ بَ] (ع اِ) ثبات و قیام. له ثَبَتٌ عندالحملة. || دلیل. حجت: لا اَحکمُ بهذا الاّ به ثَبَت. || مرد ثقه: فلان ثبت من الاثبات و آن مجاز است چنانکه گویند: فلان حجة آنگاه که او در روایت ثقه باشد. (اقرب الموارد). و در اصطلاح درایة، یقال: و أعلی مراتب التعدیل ثقة. و قد یؤکد بالتکریر و اضافة ثبت و ورع و شبههما ممّا یدلّ علی علوّ شأنه. ثمّ عدل، ضابط، او ثبت او حافظ او متقن او حجة. (درایة تألیف حسین بن عبدالصمد الحارثی الهمدانی ص188). ج، اثبات. رجوع به متقن شود.
ثبت.
[ثَبْ بِ] (ع ص) در اصطلاح درایه رجوع به متقن شود.
ثبت اسناد.
[ثَ تِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ادارهء ثبت اسناد؛ اداره ای که بدانجا اسناد عقود و ایقاعات را در دفاتر رسمی دولتی نویسند تا حجت باشد. || مباشر ثبت. آن کس که شغل ثبت اسناد یا املاک ورزد. ثبات. شروطی. چک نویس. صکاک.
ثبثب.
[ثَ ثَ] (ع مص) ثبّ در همهء معانی آن. (منتهی الارب).
ثبج.
[ثَ] (ع مص) تعمیه کردن در بیان چیزی.
ثبج.
[ثَ بَ] (ع اِ) میان کتف و پشت. || میانهء هر چیز: ثبج بحر؛ میانهء دریا و معظم بحر. || سینهء سنگخوار یعنی سینهء اسفرود. || مرغ حق. شب آهنگ. || مرغی است. ج، اَثباج.
ثبج.
[ثَ بَ] (اِخ) نام یکی از پادشاهان یمن. گویند او از قوم خود دفاع نکرد تا مغلوب شدند.
ثبجاء .
[ثَ] (ع ص، اِ) تأنیث أثبج. زن پهن پشت یا برآمده پشت. || زن بزرگ شکم.
ثبجاره.
[ثِ رَ] (ع اِ) مغاکچه ای که آنرا آب ناودان کنده باشد.
ثبجة.
[ثَ بَ جَ] (ع ص) متوسط میان جید و ردی. نه خیاره و نه رذالة.
ثبر.
[ثَ] (ع مص) منع. بازداشتن از حاجت. (منتهی الارب). تثبیر. || بدرنگ و بطوء داشتن. || حبس. || لعن. || طرد.
-ثبرقرحه؛ گشاده شدن ریش و آماس کردن آن. (از منتهی الارب).
ثبر.
[ثُ] (ع مص) راندن. || ناامید کردن. || بازگشتن آب دریا. جزر، مقابل مدّ.
ثبر.
[ثُ] (اِخ) ریگزارهائی است در بلاد بنی نمیر. (مراصد الاطلاع).
ثبراء .
[] (اِخ) گویند کوهی است در شعر ابی ذؤیب. (مراصد الاطلاع). و گفته اند درختی است.
ثبرات.
[ثَ بَ] (ع اِ) جِ ثبرة.
ثبرة.
[ثُ رَ] (ع اِ) انبار غلهء پاک کردهء در خرمن.
ثبرة.
[ثَ رَ] (ع اِ) زمین نرم. || مغاکچه در زمین و چاهک در چیزی. || خاکی مانا به آهک. ج، ثَبَرات.
ثبرة.
[ثَ رَ] (اِخ) آبی است در وسط وادی در دیار ضبة و این وادی را شواجن گویند. || یوم ثبرة؛ نام یکی از جنگهای عرب است. (از مراصد الاطلاع ص103).
ثبط.
[ثَ / ثَ بَ] (ع مص) ثبط از امر؛ بازداشتن از کار و بر تأخیر و درنگ داشتن کسی را. || آماسیدن، چنانکه لب. || سست و گران بار شدن. || ثبط بر امری؛ واقف کردن بر کاری.
ثبط.
[ثَ بِ] (ع ص، اِ) احمق در کار خود. || مرد ضعیف. || مرد گرانبار. || اسب گران و سست. ج، اثباط، ثِباط.
ثبطة.
[ثَ بِ طَ] (ع ص، اِ) تأنیث ثَبِط.
ثبق.
[ثَ] (ع مص) بسیارآب شدن و تیزرو گردیدن جوی. || ثبق عین؛ زوداشک شدن چشم.
ثبل.
[ثُ / ثَ بَ] (ع اِ) بقیهء چیزی در ته آوند و غیر آن.
ثبن.
[ثَ] (ع مص) ثِبان. || درنوشتن عطف جامه و دوختن آن. || دامن بردوختن. || فراهم آوردن نیفهء ازار را از پیش. خبن. || در دامن چیزی کرده در بر گرفتن.
ثبن.
[ثُ بَ] (ع اِ) جِ ثُبنة.
ثبنة.
[ثُ نَ] (ع اِ) ثبن. ثبین. ثبان. دامن جامه و مانند آن که در آن خرما و جز آن کرده در بر گیرند. || آنچه در کش گرفته شود. ج، ثُبَن.
ثبنة.
[ثَ بِ نَ] (اِخ) موضعی است.
ثبوت.
[ثُ] (ع مص) ایستادن. برجای ماندن. بُروک. تبراک. قرار گرفتن. || استوار شدن. پایداری. استقرار. || مداومت. || مواظبت. || ثابت شدن. تحقق. || حکم بوجود نسبت. || ثَبت. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: نزد اشاعره با لفظ کون و وجود مرادف باشد و نزد معتزله اعم از کون است و شرح آن در ذکر لفظ کون بیاید هم چنین در ذکر لفظ معلوم در این باب بیاناتی ایراد شود. و نیز اطلاق بر وقوع و ایقاع نسبت شود. و شرح آن نیز در لفظ نسبت گفته آید - انتهی.
- به ثبوت رسانیدن؛ درست کردن.
ثبوتت.
[ثُ تَ] (ع مص) ثباتت. || شجاع و دلاور گردیدن. || ثابت رأی شدن.
ثبوتی.
[ثُ] (ص نسبی) مقابل سلبی. یطلق علی ما لایکون السلب جزءً من مفهومه و علی ما من شأنه الوجود الخارجی و علی الموجود الخارجی. و یرادف الثبوتی الوجودی. و یجی ء فی محله. رجوع به اثباتی شود.
ثبوتی.
[ثُ] (اِخ) شاعری است و او را دیوانی است بترکی وی اشربه و معاجین در بازار قرامان قسطنطنیه میفروخته است.
ثبوتیه.
[ثُ تی یَ] (ع ص نسبی) تأنیث ثبوتی. مقابل سلبیه: صفات ثبوتیه. رجوع به اثباتی شود.
ثبور.
[ثُ] (ع اِمص) هلاکی. عذاب. || زیان. خسران. || بازداشتن. || زیان کشیدن. || هلاک گردیدن. || هلاک گردانیدن. هلاک کردن کسی را. || رسیدن سختی و بدی. || واهلاکا گفتن. (غیاث). ویل! وای! :
بانگ میزد واثبورا واثبور
همچو جان کافران در قعر گور.مولوی.
آن چنان کاندر زمستان مرد عور
او همی لرزید و میگفت ای ثبور.مولوی.
|| مولوی در شعر ذیل ترکیب نان ثبور را بمعنی حق ناشناس آورده است :
از برای آب جو خصمش شدند
آب کور و نان ثبور ایشان بدند.
|| زفیر. زفره.
ثبون.
[ثُ] (ع اِ) جِ ثُبة. جماعات متفرقه.
ثبة.
[ثَ بَ] (ع اِ) میانهء حوض که آب در آن گرد آید. || جماعت و گروه دلاوران. ج، ثبات و ثبون.
ثبة.
[ثُ بَ] (ع اِ) جماعت. گروه. گروه مردم. || گروه دلاوران. || میانهء حوض که در آن آب گرد آید. ج، ثُبات، ثبون.
ثبیت.
[ثَ] (ع ص، اِ) نعت از ثبات و ثبوت. || مرد دلاور. || مرد ثابت عقل. || اسب سبک و تیز رو. || ایستاده. برجای مانده. قرارگیرنده.
ثبیت.
[ثَ] (اِخ) از اعلام است.
ثبیت.
[ثُ بَ] (اِخ) ابن کثیر. محدث است.
ثبیتة.
[ثُ بَ تَ] (اِخ) بنت ضحاک. صحابیه است یا آن نبیتة به نون است. (منتهی الارب).
ثبیتة.
[ثُ بَ تَ] (اِخ) بنت یعار. صحابیه است.
ثبیتة.
[ثُ بَ تَ] (اِخ) بنت حنظلهء اسلمیة. تابعیه است.
ثبیتی.
[ثُ بَ] (ص نسبی) منسوب است به ثبیت که جد ابوالحسن احمدبن محمد بن ثبیت قاضی شیراز باشد. (سمعانی).
ثبیر.
[ثَ] (اِخ) کوهی است بظاهر مکه و از قلل این کوه است: ثبیرالاثبرة. ثبیرالاحدَب. ثبیرالاعرج. ثبیرالخضراء. ثبیرالزنج. ثبیر غینی. ثبیرالنّضع :
نجنبد ز جا ای پسر چون درخت
بباد سحرگاه کوه ثبیر.ناصرخسرو.
یکی سفینه ز علمش هزار بحر محیط
یکی دقیقه ز حلمش هزار کوه ثبیر.
رضی نیشابوری.
و لقد کان علیه عمره
عدل رضوی و ثبیر وحضن.
قثم بن عباس (از عیون الانباء).
اصمعی گفته است: ثبیر اعرج مشرف بمکه است به برّ سوی حق الطارقتین و ثبیر غینی در حرا است. (مراصد الاطلاع). || آبی است بدیار مُزینة و رسول (ص) آن را بقطیعه شریس بن ضمره داد و نام او را به شریح بگردانید.
ثبیرالاثبرة.
[ثَ رُلْ اَ بِ رَ] (اِخ) رجوع به ثبیر شود.
ثبیرالاحدب.
[ثَ رُلْ اَ دَ] (اِخ) رجوع به ثبیر شود.
ثبیرالاعرج.
[ثَ رُلْ اَ رَ] (اِخ) رجوع به ثبیر شود.
ثبیرالخضراء .
[ثَ رُلْ خَ] (اِخ) رجوع به ثبیر شود.
ثبیرالزنج.
[ثَ رُزْ زَ] (اِخ) رجوع به ثبیر شود.
ثبیرالنضع.
[ثَ رُنْ نَ] (اِخ) رجوع به ثبیر شود.
ثبیر غینی.
[ثَ رُ غَ نا] (اِخ) رجوع به ثبیر شود.
ثبیری.
[ثَ] (ص نسبی) منسوب است به ثبیر. (سمعانی).
ثبین.
[ثَ] (ع اِ) رجوع به ثبنه و ثبان شود.
ثبیة.
[ثُ بَیْ یَ] (ع اِ مصغر) تصغیر ثُبة و یا آن ثویبة است.
ثت.
[ثَت ت] (ع اِ) شکاف در زمین و سنگ. || (مص) شکافتن زمین. || عیبی در آرامش با زنان. ج، ثتوت.
ثتا.
[ثِ] (یونانی، اِ) در یونانی نام حرف «ث» باشد و صورت آن این است:
n 0
ثتانة.
[ثُ نَ] (اِخ) موضعی است در شعر. و ثبانة هم روایت شده است و آن در شعر زیدالخیل است. (مراصد الاطلاع).
ثت گوش.
[ثَ تَ شَ] (اِخ) (ساتاگید) ناحیه ای است از شاهنشاهی ایران در جنوب باختریش (باختر) و آن افغانستان مرکزی است که تقریباً از هرات تا حوالی سند باشد. (ایران باستان ص1452).
ثتم.
[ثَ] (ع مص) انداختن زن بچهء شکم خود را. || تباه کردن. || ثتم زن خرز خویش را؛ تباه کردن او مهره های خود را: ثتمت المراةُ خرزها؛ یعنی فاسد کرد زن مهره های خود را.
ثتن.
[ثَ تَ] (ع مص) گنده شدن و بوی گرفتن (گوشت). || گنده شدن بن دندان و بدبو و فروهشته گردیدن آن.
ثتن.
[ثَ تِ] (ع ص) گنده.
ثتنة.
[ثَ تِ نَ] (ع ص) تأنیث ثَتن. لثهء ثتنه؛ لثهء بوی گرفته و گنده شده و فروهشته گشته.
ثتی.
[ثَ تی / ثَ تا] (ع اِ) پوستهای خرما یا خرمائی که تباه شده از درخت فروریزد و خرمای ردی. || ریزهء کاه و هر چیز ریزه که بدان غراره ها پر کنند.
ثج.
[ثَج ج] (ع مص) روان شدن آب. || روان کردن آب و خون قربانی و جز آن. آب ریختن. شریدن آب.
ثجات.
[ثَجْ جا] (ع اِ) جِ ثجّة.
ثجاج.
[ثَجْ جا] (ع ص) فروریزنده. ریزان. روان شونده. سیّال : چون بحر مواج و سیل ثجاج به بلخ آمد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 264). بر دفع و انتقام چون برق وهّاج و سیل ثجاج اندرونی از انتقام مشحون با لشکری از قطار باران افزون. (جهانگشای جوینی).
ثجر.
[ثَ] (ع مص) آمیختن ثفل خرما با چیز دیگر. || خرما را به کنجارهء غورهء خرما آمیختن. و آن در حدیث است. || روان کردن (آب و جز آن).
ثجر.
[ثُ] (ع اِ) جِ ثجرة.
ثجر.
[ثَ] (اِخ) آبی است نزدیک نجران یا مابین وادی القری و شام. || آبی است از بنی القین بن جسر در جوش. (معجم البلدان).
ثجر.
[ثَ جِ / ثَ جَ] (ع ص) سطبر. پهناور.
ثجر.
[ثُ جَ] (ع اِ) جماعتهای متفرقه. || تیرهای پهناور سطبربیخ.
ثجرة.
[ثُ رَ] (ع اِ) میانهء سینه یا اعلای آن. || گرداگرد مغاک چنبر گردن. || بروت شتر. || پارهء پریشان از گیاه و جز آن. || میان وادی و فراخی آن. ج، ثُجر.
ثجل.
[ثُ] (ع ص، اِ) جِ ثَجلاء و اَثجل.
ثجل.
[ثُ] (اِخ) موضعی است به شقّ عالیه. (مراصد الاطلاع).
ثجل.
[ثَ جَ] (ع مص) اَثْجَل گردیدن.
ثجلاء .
[ثَ] (ع ص، اِ) مؤنث اثجل. || زنی که شکمش کلان و فراخ باشد یا زن برآمده تهی گاه. || توشه دان فراخ. ج، ثجل.
ثجلة.
[ثَ / ثُ لَ] (ع مص) کلانی و فراخی شکم. || بزرگ شکم شدن. فراخ شکم شدن.
ثجم.
[ثَ] (ع مص) زود باریدن و دوام گرفتن باران. || زود بازداشتن از چیزی.
ثجم.
[ثَ جَ] (ع مص) زود برگردیدن.
ثجن.
[ثَ / ثَ جَ] (ع اِ) راه در زمین سخت و سنگستان.
ثجو.
[ثَجْوْ] (ع مص) خاموش گردیدن.
ثجوج.
[ثُ / ثَ] (ع مص) ثجّ. ثجیج. روان شدن آب و خون به نیرو. (تاج المصادر بیهقی).
ثجة.
[ثَجْ جَ] (ع اِ) مرغزاری که در آن استخرها و آبگیرها باشد. ج، ثجات.
ثجة.
[ثُجْ جَ] (اِخ) از نواحی یمن است در هشت فرسخی جند و هشت فرسخی سحول. (مراصد الاطلاع).
ثجیج.
[ثَ] (ع مص) ثجّ. ثجوج. ریخته شدن آب و خون به نیرو. (تاج المصادر بیهقی). || روان شدن آب و خون و جز آن. || (اِ) سیلاب که توجبه باشد. || (ص) فروریزنده. || روان شونده.
ثجیجة.
[ثَ جَ] (ع اِ) مسکهء شیر که بر دست و مشک چسبد.
ثجیر.
[ثَ] (ع اِ) کنجاره. ثفل. || تکس خرما و انگور. هسته و استخوان انگور. (دهار). دانهء انگور. (مهذب الاسماء). || در تحفهء حکیم مؤمن آمده است: لای چیزهای افشرده است(1) و قوتش متوسط است ما بین عصاره و جرم آن چیز و از مطلق ثجیر مراد لای آب انگور است و آن قابض و ضمادش با نمک جهت ورم حار و ورم صلب و ورم پستان و حقنهء او جهت قرحهء امعاء و اسهال مزمن و سیلان رطوبات رحم و آشامیدن برشته کردهء او با دانه های انگور که در او یافت شود جهت قرحهء امعاء و تقویت معده و اسهال بغایت نافع است.
(1) - Marcs. residu. Lie. sediment.
ثجیرة.
[ثَ رَ] (ع اِ) ثفل هر چیز که فشرده یا کوفته و آب یا روغن آن گرفته باشند. کنجاره.
ثحثاح.
[ثَ] (ع ص) سریع و شتاب. (منتهی الارب).
ثحثحة.
[ثَ ثَ حَ] (ع اِ) آوازی که در او گرفتگی باشد نزدیک کام. || آواز گرفته.
ثحج.
[ثَ] (ع مص) سخت کشیدن چیزی را.
ثحف.
[ثِ / ثَ حِ] (ع ص) دارای راهها (در شکنبه) که گوئی طبقات سرگین است. ج، اثحاف.
ثخ.
[ثُ] (ع اِ) خمیر ترش. خمیرمایه. مایه.
ثخانت.
[ثِ نَ] (ع مص) ثخونت. ثَخن. سطبر و سخت گردیدن. || استوار شدن.
ثخب.
[ثَ] (اِخ) کوهی است به نجد بنی کلاب را و نزدیک آن کوه کان زر و کان مهرهء سپید است.
ثخذ.
[ثَ خِ] (اِ) صورت و جملهء هفتم از صور و جمل هفت گانهء حروف جُمَّل.
ثخرط.
[ثِ رِ] (ع اِ) گیاهی است.
ثخطع.
[ثَ طَ] (اِخ) نامی از نامهای مردان عرب.
ثخن.
[ثِ خَ] (ع مص، اِمص) ستبرنا. ستبرا. سطبرا. سطبری. قطر. ضخامت. حجم. دبز. کلفتی. هنگفتی. لُکی. گندگی. غلّت. || غلظت. || سختی. || ثخانت. ثخونت. سطبر و سخت گردیدن. || صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ثخن، بالخاء المعجمه سطبر شدن. کما فی بحر الجواهر و فی کنز اللغات. ثخن سطبری و ثخین سطبر و عندالحکماء هوالجسم التعلیمی و هو حشو یحصره سطح اوسطوح. ای حشو یحیط به سطح واحد کمافی الکرة. اوسطوح ای اکثر من سطح واحد سواء کان سطحان کما فی المخروط المستدیر او سطوح کما فی المکعب. و بالجملة ففی السطح اوالسطوح شیئان. أحدهما الجسم الطبعی المنتهی الی السطوح، و ثانیهما البُعد النافذ فی اقطاره الثلاثة الساری فیها الواقع حشوها و هوالجسم التعلیمی و الثخن. فان کان الثخن نازلاً أی آخذاً من فوق الی اسفل یسمّی عمقا کما فی الماء. و ان کان صاعداً ای آخذاً من الاسفل الی فوق یسمی سمکا کما فی النّبت. و قد یطلق علی الثخن مطلقا سواء کان نازلاً او صاعداً و البعض عرف الثخن بانّه حشوما بین السطوح و فیه انّه منقوض بالکرة اذ لیس له سطوح الا ان یقال ببطلان الجمعیة بدخول لام التعریف. و فی الطّوالع، المقدار ان انقسم فی الجهات الثلث فهوالجسم التعلیمی. و الثخین و الثخن اسم لحشو ما بین السطوح. فان اعتبر نزولاً فعمق، و ان اعتبر صعوداً فسمک. - انتهی. قال السید السند فی حاشیته: اعلم ان الجسم التعلیمی اُتمّ المقادیر و یسمی ثخناً. لانه حشو مابین السطوح و عمقا اذا اعتبرالنزول لانه ثخن نازل و سمکا اذا اعتبر الصعود فانه ثخن صاعد. هکذا فی شرح الملخص. فعلم ان الجسم التعلیمی لایسمی بالثخین. اذ معناه ذوالثخن. و عرفه بحشو ما بین السطوح و هو نفس الجسم التعلیمی. فلو اطلق علیه الثخین لکان الجسم التعلیمی ذا جسم تعلیمی. و توجیه ما قال ان یحمل الحشو علی المعنی المصدری اعنی التوسط فیکون الجسم التعلیمی ذا توسط - انتهی. و فی شرح الاشارات و حاشیة المحاکمات فی بیان انّ للجسم ثخنا متصلاً، ما حاصله انّ الثخن مقول بالاشتراک علی حشو ما بین السطوح و علی الامرالذی یقابله رقة القوام و هو غلظ القوام و هو ایضا حشو ما بین السطوح لکنه صعب الانفصال و کذا الثخین مقول بالاشتراک علی ما هو ذوحشو بین السطوح و هو فصل الجسم التعلیمی یفصله عن الخط و السطح و علی ما یقابل الرّقیق من الاجسام و هو الغلیظ. فان قلت الجسم التعلیمی حشو مابین السطوح و ذوالحشو انما هو الجسم الطبیعی. قلت المراد من الحشو المصدر ای التخلخل و التوسط فالمتخلخل و المتوسط هو الجسم الطبعی و لذا حمل ایضاً علی غلظ القوام، لا علی الغلیظ.
ثخن.
[ثُ خُ] (ع ص، اِ) جِ ثخین. (منتهی الارب).
ثخونت.
[ثُ نَ] (ع مص) سطبر و سخت گردیدن. ثخانت. ثخن.
ثخین.
[ثَ] (ع ص) سطبر و سخت. || محکم. || غلیظ. || حلیم. بارزانت. رزین. || مردی ثخین السلاح؛ مردی باسلاح و بعضی گفته اند یقال للاعزل الذی لاسلاح معه، اعزل ثخین، مرد بی سلاح. || ثوب ثخین النسج؛ جامهء سطبرباف. ج، ثخن.
ثداء .
[ثُدْ دا] (ع اِ) گیاهی است و در بیخ آن طرثوث می روید. (منتهی الارب). ثُداة یکی ثُداء. (منتهی الارب).
ثداءة.
[ثُدْ دا ءَ] (ع اِ) واحد ثدّاء.
ثدام.
[ثَ / ثِ] (ع اِ) پالونه. (منتهی الارب). پالاون. ترشی پالا. آبکش. صافی.
ثدغ.
[ثَ] (ع مص) ثدغ رأس؛ شکستن سر را.
ثدق.
[ثَ] (ع مص) نیک باریدن: ثدق مطر؛ نیک باریدن باران. || ثدق وادی؛ روان شدن آب. || ثدق خیل؛ فروگذاشتن خیل را برفتار. || ثدق بطن شاة؛ شکافتن شکم گوسفند.
ثدقم.
[ثِ قِ] (ع ص) گنگلاج. گنگ و لال.
ثدقم.
[ثِ قِ] (اِخ) از اعلام مردان است.
ثدم.
[ثَ] (ع ص) گنگلاج. || فربه گول.
ثدمة.
[ثَ مَ] (ع ص) تأنیث ثدم.
ثدن.
[ثَ دَ] (ع مص) بسیارگوشت و گران گردیدن کسی. (منتهی الارب). || ثدن لحم؛ بوی گرفتن گوشت.
ثدن.
[ثَ دِ] (ع ص) فربه. گوشت گن. مرد بسیارگوشت. || متعفن و گندیده.
ثدنة.
[ثَ دِ نَ] (ع ص) تأنیت ثدن.
ثدواء .
[ثَدْ] (اِخ) موضعی است. (مراصد الاطلاع).
ثدی.
[ثَدْیْ / ثِدْیْ / ثَ دا] (ع اِ) پستان مرد و زن. || پستان زنان یا عام است حیوانات را. ضرع و ابن حاج گوید که پستان مردم را ثدوة گویند و پستان بهائم را ضرع. (غیاث اللغة). ج، اَثدٍ، ثُدیّ، ثِدیّ.
-امثال: تجوع الحُرّة و لاتأکل ثدییها. ای لاتأکل اجرة الرضاع. و عرب مزد دایگانی را عار میشمردند و مثل در نظائر مورد بکار است.
ثدی.
[ثِ دی ی] (ع اِ) جِ ثَدی.
ثدی.
[ثَ دا] (ع مص) بزرگ پستان شدن. || تر کردن. || تر گردیدن.
ثدی.
[ثُ دَیْ یَ] (اِخ) بلفظ تصغیر. محلی است در نجد. و جمیل آن را در شعر خود آورده است و منزل او در شام بود و یاقوت گوید گمان میکنم ثدی هم در شام است. (مراصد الاطلاع).
ثدیاء .
[ثَدْ] (ع ص، اِ) زن بزرگ پستان. و رجل أثدی نیامده است.
ثدیه.
[ثُ دَیْ یَ] (ع اِ) چیزی که در آن سواران و تیراندازان پی و پر و مانند آن نهند.
ثر.
[ثَرر] (ع ص، اِ) مرد بسیارگوی. پرسخن. پرگوی. پرحرف. پرروده. روده دراز. پرچانه. || فراخ. || فرس ثرّ؛ اسب تیزرو. مُنَثَّر. || آب بسیار. || ابر سیاه. || ابر بسیارباران. || ثرورة. ثَرارَت. ثرور. || (مص) بسیارآب شدن چشمه. || تر کردن زمین. || بسیار خون روان شدن از ریش و خستگی. || بسیارشیر شدن شتر ماده و گوسپند. || پراکندن. پریشان کردن. و رجوع به ثرور شود.
ثرا.
[ثِ] (اِخ) جائی است بین رویثة و صفراء در پائین وادی حی. یوم ذی ثرا؛ نام یکی از جنگهای عرب است. (مراصد الاطلاع).
ثراء .
[ثَ] (ع اِمص) بسیاری مال. توانگری. دارائی: انه لذوثراء؛ أی لذو عدد و کثرة مال. || (مص) توانگر شدن. || بسیار شدن. || افزودن (مال و مردم و امثال آن). || بسیارمال گردانیدن. بی نیاز شدن.
ثرائد.
[ثَ ءِ] (ع اِ) جِ ثریدة.
ثراب.
[ثِ] (ع اِ) جِ ثَربة.
ثرات.
[ثَرْ را] (ع ص، اِ) جِ ثرّة. زنان پرگوی.
ثراتم.
[ثَ تِ] (ع اِ) جِ ثُرتُم.
ثراثر.
[ثَ ثِ] (اِخ) محلی است در شعر شماخ. (مراصد الاطلاع).
ثرار.
[ثِ] (ع اِ) جِ ثَرة و ثرة.
ثرارت.
[ثَ رَ] (ع مص) ثَرّ. ثُرورَت. ثُرور. رجوع به ثرّ و ثرور شود. || (اِ) چشمهء بسیارآب.
ثراسابولوس.
[] (اِخ) جالینوس را کتابی است بنام کتاب الی ثراسابولوس. (ابن الندیم و قفطی). این نام بصورت تراسبولوس نیز دیده میشود. و اصل آن تراسوبولس است(1).
(1) - Thrasybulus.
ثراقیه.
[ثَ یَ] (اِخ) تراکیه. تراس(1). ناحیه ای واقع در شمال یونان قدیم که امروز در قسمت جنوبی بلغارستان واقع است و قسمت یونانی نشین ثراقیه که بلغارستان را از دریای گنگبار اِژه جدا میکند و دارای 669000 سکنه است.
(1) - Thrace.
ثرام.
[ثَ] (اِخ) پشته ای است به یمن در دیار اوس. (مراصد الاطلاع).
ثرایتااونا.
[] (اِخ) ثاثری تئون. صورت نام فریدون پادشاه پیشدادی در اوستا(1).
(1) - داستانهای ایران قدیم تألیف پیرنیا ص22.
ثرب.
[ثَ] (ع اِ) (معرب چربی و چربو) چادرپیه(1) و آن آستر و بطانهء صفاق و ابره و ظهارهء معده باشد. و آن پیه رقیقی است که معده و امعاء را فرا گرفته است و از فم معده تا معی قولون بکشد. و صاحب غیاث اللغات گوید: در حدودالامراض بفتحتین است. || خاقانی آنرا بمعنی غش مشک آورده است یعنی ناک :
خوش نفسی نیست بی گرانی کامروز
نافهء بی ثرب در تتار نیابی.
ج، ثروب، أثرب. جج، أثارب.
(1) - Epiploon tablier Epiploique.
ثرب.
[ثَ] (ع اِ) سرزنش کردن. نکوهیدن بر گناه. || ثرب مریض؛ برکندن جامهء بیمار.
ثرب.
[ثَ] (ع اِ) جِ ثربَة.
ثرب.
[ثَ رِ] (اِخ) چاهی است محارب را و گاه حاجیان وارد آن شوند برای آب برداشتن و آب آن بسیار بد است. (مراصد الاطلاع).
ثرباء.
[ثَ] (ع ص) فربه. شاة ثرباء؛ گوسپند مادهء فربه.
ثربات.
[ثَ رَ] (ع اِ) انگشتان. || جِ ثَرب.
ثرباط.
[ثِ] (اِخ) یا ثُربُط. پدر قبیله ای است از قضاعه.
ثربان.
[ثَ رَ] (اِخ) قلعه ای است از توابع صنعاء یمن. (مراصد الاطلاع).
ثربان.
[ثَ رِ] (اِخ) دو کوه است در دیار بنی سلیم. (مراصد الاطلاع).
ثربط.
[ثُ بُ] (اِخ) یا ثِرباط. پدر قبیله ای است از قضاعة.
ثربة.
[ثَ بَ] (ع اِ) دنب یا پیه آن. ج، ثَرب، ثِراب.
ثربی.
[ثَ] (ص نسبی) منسوب به ثرب که چادرپیه باشد.
-فتق ثربی.؛ رجوع به فتق شود.
ثربیه.
[ثَ بی یَ] (ع اِ) (از کلمهء چربی و چربو) پیه وا، پیه با. (مهذب الاسماء).
ثرتم.
[ثُ تُ] (ع اِ) باقی طعام یا نان خورش در خنور یا در بن کاسه. || آنچه فزون آید از طعام. ج، ثراتِم.
ثرثار.
[ثَ] (ع ص) بسیارگوی. || بیهوده گوی بسیارفریاد. ج، ثَرثارون، ثرثارین.
ثرثار.
[ثَ] (اِخ) نهر یا وادی بزرگی است که موقع فراوانی باران طولش بسیار بود ولی به تابستان در آن جز برکه های کوچک و چشمه های شور و جزئی آب چیزی نیست و آن در صحرا از نزدیک سنجار سرازیر شده تا به پائین تکریت رسیده از حضر میگذرد و در اطراف آن دیهای بسیار و آبادانی بوده که اکنون خراب است. (مراصد الاطلاع).
ثرثارون.
[ثَ] (ع ص، اِ) جِ ثرثار.
ثرثارة.
[ثَ رَ] (ع ص، اِ) زن بسیارگوی. || چشمهء پرآب.
ثرثارین.
[ثَ] (ع ص، اِ) جِ ثرثار.
ثرثال.
[ثَ] (اِخ) جد والد احمدبن عبدالعزیزبن احمد محدث بغدادی. او راست جزئی در حدیث.
ثرثره.
[ثَ ثَ رَ] (ع مص) بسیار گفتن. بیهوده بتکرار حرف زدن. || پراکندن. پریشان کردن. || بسیار خوردن. || آمیختن طعام.
ثرثور.
[ثُ] (اِخ) نام دو نهر است به ارمنستان یکی را ثرثور کبیر و دیگری را ثرثور صغیر گویند بین یکی از آنها و بردعه کمتر از یک فرسخ است. (مراصد الاطلاع). صاحب قاموس الاعلام گوید: در نزدیک اران و بردعه دو نهر به این نام هست یکی را ثرثور صغیر گویند و این قول یاقوت است در معجم البلدان و در نقشه های امروزی در ارمنستان رودی بنام تَرتَر دیده میشود و ظاهراً این ترتر همان ثرثور جغرافی نویسان عرب است و گویا ثرثور کبیر همین است و شاید ثرثور صغیر شعبه ای از همین ثرثور کبیر باشد.
ثرثورة.
[ثُ رَ] (ع اِ) چشمهء بسیارآب.
ثرد.
[ثَ] (ع اِ) باران نرم ضعیف. || گیاهی است.
ثرد.
[ثَ] (ع مص) نان در کاسه شکستن. (تاج المصادر بیهقی). اشکنه کردن. ترید کردن نان را. || غوطه دادن جامه را در رنگ. || شکستن گردن مذبوح پیش از آنکه سرد شود و این در شرع ممنوع است. || ذبح کردن ذبیحه را با چیزی کند و اوداج آن پاک بریده نشدن. || مجروحی را از معرکه برداشتن که هنوز رمقی در او باقی باشد. || ثرد خصیه؛ مالیدن آن برای خصی کردن.
ثرد.
[ثَ رَ] (ع اِمص) ترکیدگی و کفتگی لب. شکافتگی لب. شکافته شدن لب.
ثردق.
[ثَ دَ] (اِخ) دهی است بزرگ قبیلهء دَوس را. (منتهی الارب).
ثرده.
[ثُ دَ] (ع اِ) نان شکسته در کاسه. نان ترید کرده. ثریدة.
ثرط.
[ثَ / ثَ رَ] (ع اِ) (ظ . معرب سریش) سریش. (از منتخب و صراح) (غیاث اللغة). سریش کفشگران. || سرگین. ج، ثروط.
ثرط.
[ثَ] (ع مص) گولی. گول شدن. || عیب کردن. || ثَلط. سرگین انداختن. ریغ زدن. ریخ زدن. || سریش کردن.
ثرطئة.
[ثِ طِ ءَ] (ع ص، اِ) سست کوتاه و گول از مردان و زنان. || مرد احمق ضعیف. || مرد گران جان. (مهذب الاسماء).
ثرطلة.
[ثَ طَ لَ] (ع مص) فروهشتگی و سستی.
ثرطمه.
[ثَ طَ مَ] (ع مص) سرنگون کردن نه از غضب و تکبر. || بسیار فربه شدن چنانکه ستور.
ثرع.
[ثَ] (ع مص) طفیلی شدن قوم را.
ثرعط.
[ثُ عُ] (ع ص) طین ثرعط؛ گل تُنک و رقیق. ثرعُطط.
ثرعطط.
[ثُ رُ طُ] (ع ص) طین ثرعطط؛ گل تُنک. || آشامیدنی رقیق. ثرعطه. ثرعطیطة.
ثرعطه.
[ثُ عُ طَ] (ع اِ) آشامیدنی رقیق.
ثرعطیطة.
[ثُ رَ طَ] (ع اِ) آشامیدنی رقیق.
ثرعلة.
[ثُ عُ لَ] (ع اِ) پرهای گردن خروس.
ثرغ.
[ثَ] (ع مص) فراخ شدن مخرج آب از دلو و جز آن. ج، ثُرُوغ.
ثرغامه.
[ثِ مَ] (ع اِ) زوجه. زن. (منتهی الارب).
ثرغل.
[ثُ غُ] (ع اِ) روباه ماده.
ثرغول.
[ثُ] (ع اِ) گیاهی است.
ثرقبی.
[ثُ قُ] (ع ص نسبی، اِ) قُرقُبی. قُرقوبی. نوعی جامهء سپید مصری است که از کتان بافند.
ثرقبیه.
[ثُ قُ بی یَ] (ع ص نسبی، اِ) نوعی از جامه های سپید مصری است که از کتان بافند. ثوب ثرقبی و قُرقبی. پارچهء مصری.
ثرم.
[ثَ] (ع مص) شکستن دندان کسی را به زدن. || افتادن دندان. || (اصطلاح عروض) اجتماع قبض و ثلم است در فعولن عولُ بماند فعل بسکون عین و ضمّ لام بجای آن بنهند و ثرم در اشعار عجم نیاید. (المعجم). و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: نزد عروضیان اجتماع خرم و قبض باشد. چنانکه در عنوان الشرف مذکور است و در پاره ای از رسائل عروض اهل عرب آمده که خرم بعد از قبض اگر در فعولن واقع شود آنرا شتر خوانند - انتهی. و عبارة عنوان الشرف را باید حمل بر تعریف دومین کرد. بدلیل اینکه صاحب عنوان الشرف شتر را تعریف کرده بعین تعریفی که در ثرم کرده. و اگر چنین حمل نکنیم لازم می آید که ثرم و شتر در تعریف و سایر خصوصیات یکسان باشند. و سید جرجانی در تعریفات گفته که ثرم عبارت است از حذف فاء و نون از فعولن تا فقط عول باقی ماند که بتوان آنرا به فعل نقل کرد که این عمل ثرم است.
ثرم.
[ثَ رَ] (ع مص) اثرم گردیدن. افتادن دندان از ثنایا و رباعیات. دندان پیشین کسی شکستن. بردهن زدن چنانکه دندان بیفتد.
ثرم.
[ثَ رَ] (اِخ) کوهی است به یمامة. (مراصد الاطلاع).
ثرماء .
[ثَ] (ع ص، اِ) تأنیث اَثرم. زنِ دندان پیش شکسته.
ثرماء .
[] (اِخ) آبی است در کنده و معروف است. || عین ثرماء. قریه ای است به دمشق. (مراصد الاطلاع).
ثرمان.
[ثَ] (اِ) درختی است که به اشنان ماند و آن ترش است و شتران و گوسفندان خورند.
ثرمد.
[ثَ مَ] (اِخ) شعبی است در کوه اجاء از بنی ثعلبه گویند آبی است. (مراصد الاطلاع).
ثرمداء .
[ثَ مَ] (اِخ) موضعی است یا آبی بدیار بنی سعد. صاحب مراصد الاطلاع گوید: آبی است از بنی سعد در وادی الستارین و گویند بکسر میم نام شهری است و هم گویند نام قریه ای است در وشم یمامه. و با کسر ثاء هم روایت شده است.
ثرمدة.
[ثَ مَ دَ] (ع اِ) شوره گیاهی است.
ثرمدة.
[ثَ مَ دَ] (ع مص) نیک ناپختن گوشت را یا آلوده بخاکستر کردن آنرا؛ ثرمداللحَم.
ثرمط.
[ثُ رَ مِ] (ع اِ) گِل تر یا رقیق آبناک. ثرمطة.
ثرمط.
[ثِ مِ] (ع ص) نعجة ثرمط؛ میش مادهء بزرگ که از خائیدنش آوازی برآید.
ثرمطة.
[ثُ / ثَ مَ طَ] (ع اِ) گل تر یا رقیق و آبکی. ثُرمَط. || (مص) به آواز خائیدن. || ثرمطه ناک گردیدن زمین؛ یعنی صاحب گل رقیق و آبناک شدن.
ثرمل.
[ثُ مُ] (ع اِ) جانوری است.
ثرملة.
[ثُ مُ لَ] (ع اِ) چاهک لب. || چیزی باقی مانده در خنور. || روباه ماده.
ثرملة.
[ثُ مُ لَ] (اِخ) نام شاعری از ظبی(1). (منتهی الارب).
(1) - شاید: طی.
ثرملة.
[ثَ مَ لَ] (ع مص) ریخ زدن. || خوردن گوشت که هنوز پخته نباشد. || خام داشتن طعام. || آوردن نان آلوده بخاکستر از عجلت مهمانی. || تباه خوردن طعام چنانکه لحیه و پیرامون دهان بیالاید. دژ آلود خوردن یعنی بی ادب و پریشان خوردن. || ثَرمَلَالقوم من الطعام؛ ای أکلوا ما شاؤوا. || ریزه کاری ناکردن در کار. سنبل کردن. (در تداول عوام).
ثرملیة.
[ثُ مُ لی یَ] (اِخ) آبی است از بنی عطارد در یمامه. (معجم البلدان).
ثرمة.
[ثَ / ثِ مَ](1) (اِخ) شهر کوچکی است در ساحل شمالی جزیرهء صقلیه نزدیک شفلوی(2). (رحلهء ابن جبیر). کیکش بسیار و گرمایش شدید است. (مراصد الاطلاع). این نام از یونانی ترمس(3) بمعنی آب گرم معدنی و حمّه(4).
(1) - Termini.
(2) - Cefalu.
(3) - Thermos.
(4) - Eau Thermale Chaude.
ثرن.
[ثَ] (ع مص) رنجانیدن دوست و همسایهء خود را.
ثرنطی.
[ثَ رَ طا] (ع ص، اِ) مرد احمق گران.
ثرو.
[ثَرْوْ] (ع مص) بسیار شدن. || بسیار گردانیدن. بسیار عدد گردانیدن چیزی را. || زیاده کردن مال و غیر آن. || به بسیاری غلبه کردن. (تاج المصادر بیهقی).
ثرواء .
[ثَرْ] (ع ص، اِ) ثَروی. زن پرمال.
ثروان.
[ثَرْ] (ع ص، اِ) مرد بسیارمال.
ثروان.
[ثَرْ] (اِخ) نامی از نامهای مردان عرب.
ثروان.
[ثَرْ] (اِخ) ابن فزارة بن عبد یغوث. صحابی است. و بیت ذیل را گاه درک صحبت رسول صلوات الله علیه سروده است:
الیک رسول الله خبت مطیتی
مسافة ارباع تروح و تغتدی.
ثروان.
[ثَرْ] (اِخ) کوهی است از بنی سلیم. (مراصد الاطلاع).
ثروان.
[ثَ رَ] (ع اِ) رجوع به ثَریان شود.
ثروب.
[ثُ] (ع اِ) جِ ثَرب.
ثروت.
[ثَرْ وَ] (ع اِ) ثراء. دارائی. توانگری. کثرت مال. مال. مکنت. نعمت. دولت. هستی. ذروت :
با کرم او الف که هیچ ندارد
در سرش اکنون هوای ثروت شین است.
انوری.
اسلاف او در ایام آل سامان به ثروت تمام و حرمت موفور مشهور بودند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص435).
این دعا می کرد دایم کای خدا
ثروتی بی رنج روزی کن مرا.مولوی.
|| بسیاری مردم. بسیار عدد از مردم: انه لذو ثروة من مال و رجال. || شبی که ماه و پروین با هم جمع شوند. || مهتری. (غیاث اللغة). || ثروت یا علم ثروت، علم اقتصاد، علم تولید و تقسیم و مصرف ثروت، و در این مورد ثروت عبارت است از انواع دارائی آدمی از کالا و خواربار و ابزار و ماشین آلات و راه آهن و غیره.
ثروت افندی.
[ثَرْ وَ اَ فَ] (اِخ) یکی از شعرای متأخر عثمانی است و مولد او استانبول است. او در اندرون همایون تربیت شده و در 1280 به مرعش وفات کرده است و دیوان کوچکی دارد. (قاموس الاعلام).
ثروت مند.
[ثَرْ وَ مَ] (ص مرکب) دارا. توانگر. مالدار.
ثرودة.
[ثَ دَ] (ع اِ) اشکنه. ترید. ثرید. ثرده.
ثرور.
[ثُ] (ع ص، اِ) جِ ثَرّة.
ثرور.
[ثَ] (ع مص) ثرّ. ثرارت. ثرورت. ثرور ناقه؛ بسیارشیر شدن و فراخ سوراخ پستان شدن اشتر ماده و همچنین است ثرور عین، و ثرور طَعنه. || (ص، اِ) ناقه یا گوسفند بسیار شیر و فراخ سوراخ پستان.
ثرور.
[ثُ] (اِخ) یکی از نواحی طائف است. (مراصد الاطلاع).
ثرورت.
[ثُ رَ] (ع مص) ثرارت. ثرّ. ثرور. رجوع به ثر و ثُرور شود.
ثروغ.
[ثُ] (ع اِ) جِ ثَرغ.
ثروق.
[ثُ] (اِخ) نام دهی است از بنی دوس. معجم البلدان. (مراصد الاطلاع). و رجوع به ثردق شود.
ثروة.
[ثَرْ وَ] (ع مص) بسیار مال شدن. || بسیار عدد شدن. رجوع به ثروت و ثراء شود.
ثروی.
[ثَرْ وا] (ع ص، اِ) زن بسیارمال. مقابل اثری، مرد بسیارمال.
ثرة.
[ثَرْ رَ] (ع ص، اِ) تأنیث ثَر. || چشمهء بسیارآب. || جراحت فراخ بسیارخون.
ثرة.
[ثَرْ رَ / ثِرْ رَ] (ع ص، اِ) ناقه و یا گوسپند بسیارشیر و فراخ پستان. ج، ثرور، ثرار.
ثرة.
[ثَرْ رَ] (ع ص، اِ) تأنیث ثَرّ. زن پرگوی. ج، ثَرّات. || چشمهء بسیار آب. || ناقه یا گوسپند بسیار شیر. || ناقه یا گوسفند فراخ سوراخ پستان. و در معنی چشمهء بسیارآب و ناقه... بکسر ثاء نیز آمده است. ج، ثُرور. ثِرار.
ثرة.
[ثِ رْ رَ] (ع ص، اِ) ثَرة. و رجوع به ثرة شود.
ثری.
[ثَ را] (ع اِ) (این ماده مثل این مینماید که از تر مقابل خشک فارسی مأخوذ است). تری زمین. رطوبت. || خاک نمناک یا خاکی که اگر تر گردانند چفسنده نگردد. خاک نم دار. خاک نمگن. || زیر زمین. (غیاث). زمین. خاک :
همت تیز و بلند تو بدانجای رسید
که ثری گشت مر او را فلک فیرونا.
خسروانی.
چو خورشید از پرده بالا گرفت
جهان از ثری تا ثریا گرفت.فردوسی.
آن کن که خرد کند اشارت
تا برشوی از ثری به کیوان.ناصرخسرو.
برآمدش ز کمال تو بر ثریا سر
چو کوه خاراش اندر ثری فروشد لاد.
مسعود.
ز جرم جرم نماند اثر برحمت تو
اگر بود ز ثری جرم تا اثیر مرا.سوزنی.
چندان بریخت خنجرشان خون دشمنان
کاجزاء خاک تا به ثری جمله در نم است.
(ترجمهء تاریخ یمینی ص161).
نور حسی میکشد سوی ثری
نور حقش می برد سوی علا.مولوی.
بر همان بو میخوری این خشک را
بعد از آن کامیخت معنی باثری.مولوی.
آدم خاکی برو تو برسما
ای بلیس آتشی رو تا ثری.مولوی.
میکند توحید تو بهر ثنا
هر چه هست است از ثریا تا ثری.
- از ثری تا بثریا؛ از زیر زمین تا بالای آسمان.
-طاب ثراه؛ پاک باد خاک او.
|| شهر ثری؛ ماهی که باران آید و نبات بدمد. اصمعی گوید عرب گویند: شهر ثری و شهر تری و شهر ثری و شهر قرعی؛ أی تمطر اولاً ثم یطلع النبات فترویه ثم یطول فترعاه. الغنم. || خیر. نیکوئی. احسان. || خوی. عرق. ج، اثراء.
ثری.
[ثَ] (ع اِ) مماله ثری بمعنی خاک و زمین :
هر که او را بتو مانند کند هیچکس است
باز نشناسد گوینده بهی از بتری
تا مجره ز بلندی نکند قصد نشیب
تا ثریا بزیارت نشود سوی ثری.فرخی.
وحشی مکر برجهد بکمر
دمنهء حیله در خزد بثری.ابوالفرج.
چارکس یابی که مهجومنند
گر بجوئی از ثریا تا ثری.انوری.
کوه برفی میزند بر دیگری
میرساند برف سردی ثری.مولوی.
هر یک آهنگش ز کرسی تا ثریست
وز ثری تا عرش در کروفریست.مولوی.
ثری.
[ثَرْیْ] (ع مص) ثری أرض؛ ترونم دار شدن زمین بعد خشکی آن.
ثری.
[ثَ ری ی] (ع ص، اِ) توانگری. || مال بسیار. || غنی. توانگر: رجل ثری؛ مرد بسیارمال.
ثری.
[ثِ را] (اِخ) موضعی است میان روَیثه و صُفرا. (منتهی الارب).
ثریا.
[ثُ رَیْ یا] (ع ص، اِ) مصغر ثروی. || (اِخ) پروین(1) پرن. پرند. پرو. پروه. رَفه. رَمه. نرگسه. نرگسهء چرخ. نرگسهء سقف لاجورد. و آن منزل سوم است از منازل قمر پس از بطین و پیش از دبران و آن شش ستاره است برکوهان ثور. عرب جای آنرا بر دنبهء حمل (ألیة الحمل) تو هم کند و ثریا را نجم نیز نامند. مؤلف غیاث اللغة گوید: پروین. و آن شش ستاره است(2) متصل همدیگر و آن منزل سوم است از منازل قمر در اصل لغت تصغیر ثروی که صیغهء مؤنث افعل التفضیل است مشتق از ثرا که بمعنی کثرت است چون در ستارگان مذکور قدری کثرتست لهذا بدین اسم مسمی گشت. از صراح. و در بیرجندی شرح بیست باب آمده است که تصغیر در ثریا بلحاظ خردی کواکب اوست یا این تصغیر بجهت تعظیم باشد. و ثریا رقیب اکلیل است و گویند رقیب عیوق است. و منزل سیم است از منازل قمر و آن از آخر بطین است تا هشت درجه و سی و چهار دقیقه و هفده ثانیه از ثور. و این منزلی است میانهء سعد و نحس نزد احکامیان. مؤلف یواقیت العلوم گوید : ثریا و آن در یازدهم تشرین الاخر فروشود - انتهی :
همه روی صحرا چو دریا کنیم
ز خورشید تابان ثریا کنیم.فردوسی.
جهان را شب از روز پیدا نبود
تو گفتی سپهر و ثریا نبود.فردوسی.
همه رودها همچو دریا شده
بپالیز گل چون ثریا شده.فردوسی.
ز کین روی ایران چو دریا کنیم
نشست ترا بر ثریا کنیم.فردوسی.
سراندر ثریا یکی کوه دید
تو گفتی ستاره بخواهد کشید.فردوسی.
که گفتی که هامون چو دریا کند
سر خویش را بر ثریا کند.فردوسی.
بکردار ماهی بدریا شود
سر بدکنش بر ثریا شود.فردوسی.
تو گفتی ز خون دشت دریا شده ست
ز خنجر هوا چون ثریا شده ست.فردوسی.
من این دشت جهرم چو دریا کنم
ز خورشید تابان ثریا کنم.فردوسی.
ثریا چون منیژه بر سر چاه
دو چشم من بر او چون چشم بیژن.
منوچهری.
وان ثریا چون ز دست جبرئیل
مانده نوری بر قفای اهرمن.ناصرخسرو.
چو بر روی فرعون بر دست موسی
بروی فلک بر ثریا منور.ناصرخسرو.
بستان ز نوشکوفه چو گردون شد
تا نسترن بسان ثریا شد.ناصرخسرو.
بر آمدش زکمال تو بر ثریا سر
چو کوه خاراش اندر ثری فرو شدلاد.
مسعود.
کی پشه تواند که ثریا بیند
یا مورچه ای گلشن خضرا بیند.عطار.
از ثریا گر بپرد تا ثری
نرم گردد چون ببیند او مرا.مولوی.
عقد ثریا از تاکش آویخته.سعدی (گلستان).
از بام خانه تا بثریا از آن تو.وحشی.
کین تو برآمد بثریا و بعیوق
لرزان شد و پیچان شد عیوق و ثریا
از برای سمّ یکرانش به هر سی روز چرخ
از مه نو نعل و مسمار از ثریا ساخته.
مبارک شاه غزنوی.
ثنا میکنم ایزد پاک را
ثریاده طارم تاک را.ظهوری.
- برج ثریا؛ دهان شاهدان و خوبان و نیز برج ثور :
آخر تو آسمان شکنی یا کمرشکن
از درج درّ و برج ثریا چه خواستی.خاقانی.
و رجوع به پروین شود.
- کاری به ثریا رسیدن؛ یعنی به اوج خود رسیدن و بالا گرفتن : در مدتی نزدیک کار او به ثریا رسید. (ترجمهء تاریخ یمینی438).
-مثل ثریا؛ مجموع. گرد. فراهم. مجتمع.
|| (اِ) صاحب تحفه یعنی حکیم مؤمن گوید ثریا، به لغت اندلس ایرفارون است. در فهرست مخزن الادویه آمده است که: ثریا بلغت اندلس ایفارون است و چنانکه ظاهر است ثریا و مرادف آن ایفارون یا ایری فارون نام گیاهی یا داروئی است. لکن معنی هردو بر نگارنده مجهول است. || نامی از نامهای زنان. || به استعاره. دندان معشوق و گوهر آبدار: و کنا باجتماع کالثریا فصیّرنا الزمان بنات نعش.
(1) - Les Pleiades. (2) - عدهء نجوم این صورت بیش از شش است وآنچه با چشم دیده میشود شش ستاره است.
ثریا.
[ثُ رَیْ یا] (اِخ) نام چاهی است در مکه از بنی تمیم بن مره. || آبهائی است از بنی محارب در شعبی. || آبی است از بنی ضباب در حمی ضریة. || قصری است که معتضد نزدیک تاج بنا کرد بدومیلی آنجا. (مراصد الاطلاع).
ثریا.
[ثُ رَیْ یا] (اِخ) نام کتابی است که مؤلف آن شناخته نشد. ابوریحان بیرونی فقره ای از آن نقل کرده است. (کتاب الجماهر ص191).
ثریا.
[ثُ رَیْ یا] (اِخ) الهانی بن احمد. محدث است.
ثریاء .
[ثُ رَیْ یا] (ع ص، اِ) رجوع به ثریا شود.
ثریاء .
[ثَ] (ع اِ) خاکی که اگر تر گردانند چسبنده نگردد. || خاک نمناک و تر. || نم.
ثریا پاشا.
[ثُ رَیْ یا] (اِخ) یکی از وزرای دولت عثمانی پسر عثمان پاشای گمرک چی. مولد او بسال 1241 ه . ق. در اسلامبول. او پس از اکمال تحصیلات در باب عالی عضو مضبطهء همایونی شد و بواسطهء حسن کفایت و استعداد ذاتی مأموریتهای گوناگون یافت از جمله ریاست کمیسیون روسیه که برای مادهء «کولیروز» بروسیه رفته بودند سپس بسمت منشی اول سفارت عثمانی بپاریس رفت و در 1275 ه . ق. برتبهء بیگلربیگی روملی مأمور قدس شریف شد و در جلوس سلطان عبدالعزیزخان در 1280 ه . ق. ولایت حلب به او مفوض گشت و سپس رتبهء وزارت یافت و ناحیهء زور را پس از طغیان و انقلابی که در آنجا پیدا شده بود مسخر و هم اعادهء امنیت کرد. در 1283 به ولایت آیدین منصوب گشت. یکسال بعد به اسلامبول آمد و در 1285 ولایت خداوندگار بدو دادند و کارهائی از این قبیل داشت تا در 1296 ه . ق. به ماه شعبان بسیواس درگذشت. او مردی عالم و ادیب و محب علماء بود و در زبان ترکی عثمانی منشی و کاتبی زبردست بشمار می آمد و در زبان فرانسه نیز مهارتی بسزا داشت. (قاموس الاعلام).
ثریا جاه.
[ثُ رَیْ یا] (اِخ) تخلص امجدعلی شاه یکی از حکمرانان اودهء هندوستان. رجوع به امجدعلی شاه شود. (قاموس الاعلام).
ثریاطة.
[ثِرْ طَ] (ع اِ) گِل و شُل (به اصطلاح عوام). گل و لای: صارت الارض ثریاطَة.
ثریان.
[ثَ رَ] (ع اِ) التقاء ثَریان و ثَروَان؛ نم به نم رسیدن، یعنی بحدی باران آمدن که بزمین فرو شود تا با نم و تری زیر زمین تلاقی کند و نیز التقاء ثَرَیان و التقاء ثروان. فزودن شرف أب بر شرف امّ.
ثریان.
[ثَرْ] (ع ص) تَر.
ثرید.
[ثَ] (معرب، اِ) معرب ترید. (بحر الجواهر). تریت. تلیت. (عامیانه). ابورزین. اشکنه. نان شکسته در کاسه. یخنی. اُثردان. مثرود. ثریده. ثُردَه. و آن غالباً از گوشت باشد. || نوعی از طعام که پاره های نان را در شوربای گوشت تر کنند. (از بحر الجواهر و لطائف) (غیاث اللغة) : رسول گفت چون بمدینه آمدم عمر را دیدم که در مسجد نشسته بود و طعام همی داد و عمر هر روز شتری بکشتی بآب و نمک بپختی و درویشان و غریبان را بدادی و کاسه های ثرید بر خوان نهادی و آن طعام بدادی پس بخانه شدی و طعام خوردی. (ترجمهء طبری بلعمی).
چو بنهاد آن تل سوسن به پیش من چنان بودم
که پیش گرسنه بنهی ثرید چرب بهنانه.
حکاک.
نه قدید و نه ثرید و نه عدس
آنچه خوردی آن بگو تنها و بس.مولوی.
او پس از تو زاد و از تو بگذرید
تو چنان خشکی ز سودای ثرید.مولوی.
|| کفی که بالای خمر پدید آید. ج، ثرائد.
ثرید.
[ثَ] (اِخ) قلعه ای است در یمن از بنی حاتم بن سعد. گویند به میان آن چشمه ای است که بشدت فوران کند. (مراصد الاطلاع).
ثریدة.
[ثَ دَ] (ع اِ) ثرید. ترید. اشکنه. نان شکسته در کاسه. || کفی که بالای خمر برآید. ج، ثرائد.
ثریر.
[ثُ رَ] (اِخ) بصیغهء تصغیر، جائی است نزدیک انصاب الحرم که متصل به مستوفر است و گویند ناحیه ای است از نواحی حجاز که آنجا مال و ثروتی از ابن زبیر بوده است. (مراصد الاطلاع).
ثریة.
[ثَ ری یَ] (ع ص) أرض ثریه؛ زمینی تر شده و نم دار بعد از آنکه خشک و یابس بود.
ثش.
[ثَش ش] (ع مص) بیرون کردن باد از مشک: ثشّ سقاه.
ثط.
[ثَط ط] (ع ص، اِ) مرد کوسه یا کسی که مو در ریش و ابروی او کم باشد: رجل ثطّ الحاجبین. || مرد گران شکم که راه رفتن نتواند. ج، اثطاط، ثُطّ، ثطان، ثطاط، ثططة.
ثط.
[ثَط ط] (ع مص) ثطط. ثطاطت. ثطوطت. کوسه شدن. || گران شکم شدن. || ریخ زدن.
ثط.
[ثُط ط] (ع ص، اِ) جِ ثطّ و اَثط.
ثطاء .
[ثَطْ طا] (ع اِ) زن پَست سرین. || عنکبوت. تننده. کارتنک. || جانوری است کوچک سخت گزنده.
ثَطاء .
[ثَ] (ع مص) پا سپر کردن و کوفتن. || لگدکوب کردن.
ثطاط.
[ثِ] (ع ص، اِ) جمع ثَطّ.
ثطاطت.
[ثَ طَ] (ع مص) ثَطط. کوسه گردیدن. || گران شکم شدن. || ریخ زدن. (منتهی الارب).
ثطاع.
[ثُ] (ع اِ) زکام. سرماخوردگی. چاییدگی. چایمان.
ثطاعی.
[ثُ عی ی] (ع ص) مزکوم. زکام زده. سرماخورده. چایمان کرده. چاییده.
ثطان.
[ثَطْ طا] (ع ص، اِ) جِ ثطّ، و اَثط.
ثطأ.
[ثَ طَءْ] (ع مص) گول گردیدن.
ثطأة.
[ثُ ءَ / ثَ ءْ] (ع اِ) جانوری است کوچک.
ثطط.
[ثَ طَ] (ع اِ) ریش تنک. ریش سبک.
ثطط.
[ثَ طَ] (ع مص) ثَطّ. ثَطاطَت ثطوطت. کوسه شدن. || گران شکم گردیدن.
ثططة.
[ثَ طِ طَ / ثِ طَ طَ] (ع ص، اِ) جِ ثَطّ.
ثطع.
[ثَ / ثَ طَ] (ع مص) آشکار کردن. || ظاهر شدن. || زکام گرفتن کسی را. مزکوم گردیدن. ثُطِعَ (مجهو)؛ مزکوم شد. || حدث کردن.
ثطعمة.
[ثَ عَ مَ] (ع اِمص) چرب زبانی و تفوق در سخن.
ثطف.
[ثَ طَ] (ع اِمص) آسایش در طعام و شراب و خواب. || ارزانی. گشایش. فراخی خِصب. سِعة. رخاء.
ثطوطت.
[ثُ طَ] (ع مص) ثطط. کوسه گردیدن. || گران شکم شدن.
ثطة.
[ثَطْ طَ] (ع ص) مؤنث ثط: اِمرأة ثطّة الحاجبین؛ زن که مو در ابروی او کم باشد.
ثع.
[ثَع ع] (ع مص) قی کردن.
ثعابیب.
[ثَ] (ع اِ) گویند، فوه یجری ثعابیب؛ یعنی از دهن او لعاب صافی مانند رشته های دراز بر می آید.
ثعابین.
[ثَ] (ع اِ) جِ ثعبان بمعنی اژدرها. || رئیس الثعابین. ماری خرافی که از تخم خروس زاید و مار پرزهر و نیز مرغی موهوم که دم وی مانند مار بود و نوعی حیوان نیش غولی چون غولی که نظر و نفس وی کشنده است.
ثعاریر.
[ثَ] (ع اِ) جِ ثُعرور. نباتی است مانند هلیون. || کفتگی بینی.
ثعال.
[ثُ] (ع اِ) روباه ماده.
ثعال.
[ثُ] (اِخ) شعبه ای است بین روحاء و رویثة. || چراگاه و منزلگاهی است میان عرج و روحاء. (مراصد الاطلاع).
ثعالب.
[ثَ لِ] (ع اِ) جِ ثَعلب. روباهان.
ثعالبات.
[ثُ لِ] (اِخ) ثُعیلبات. از کوههای بلاد بنوجعفربن کلاب است و آن چندین ناحیه و قطعه است. و نیز رجوع به ثعیلبات شود.
ثعالبة.
[ثَ لِ بَ] (اِخ) فرقه ای از پانزده فرقهء خوارج. (مفاتیح العلوم) (بیان الادیان). از اصحاب ثعلب بن عامر. این فرقه ولایت را دربارهء کودکان شرط دانند. خواه کوچک باشند یا بزرگ تا زمانی که انکار وحدانیت الهی بعد از رسیدن به حد بلوغ از آنها سرنزده باشد و از این گروه نقل است که گفته اند بر اطفال حکمی در دوستی و دشمنی نیست تا زمانی که به حد بلوغ رسند. و از غلام زرخرید در صورتی که به حد بی نیازی و مالداری برسند زکوة بستانند. و چون نیازمند گردند بدیشان زکوة دهند. و این گروه بر چهار تیره باشند. اخنسیه. معبدیه. شیبانیه. و مکرمیه. (کشاف اصطلاحات الفنون).
ثعالبه.
[ثَ لِ بَ] (اِخ) مؤلف قاموس الاعلام گوید ثعالبه قبیله ای از عرب باشند که در مغرب الجزائر ساکن بودند از اولاد ثعلب بن بکربن صفیره. مسکن این قبیله کوههای وانشریش بود و رئیس قبیله بنی توجین محمد بن عبدالقوی با آنان جنگی درپیوسته و ایشان را مغلوب و از موطنشان اخراج کرد و ثعالبه به مغرب اقصی شدند و مدت زمانی در تحت ادارهء رئیس خود در زیر حمایت امراء بنی عمرین بزیستند سپس در قرن هشتم هجری ابوحمویغمراسون با این طایفه جنگهای بسیار کرد و تمام این قبیله را محو و نابود ساخت.