لغت نامه دهخدا حرف ث

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ث

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

لغتنامه دهخدا
حرف ث
ث.
(ع حرف) حرف چهارم است از حروف هجای عرب و حرف پنجم از هجای فارسی و صوت آن سین است آنگاه که زبان در میان دندانها درآرند. یا اصوت ثتای یونانی(1) میان حرف ت و ج و نام آن ثاء است و چهاردهمین از حروف جُمَّل و آنرا به پانصد دارند و در حساب ترتیبی نمایندهء عدد پنج است و هم از حروف روادف و از حروف مصمته است و در کتب لغت رمز است از حدیث و در علم هیئت (بدون نقطه) رمز است از تثلیث. و این حرف در زبانهای اوستائی و پارسی باستان بوده است.
ابدالها:
در فارسی:
گاه به «ه» تبدیل شود، مانند:
سپیژه = سپهر.
پرثوه = پهله (پهلوی، با تبدیل و قلب).
مثره = مهر.
و گاه به «س» بدل گردد، مانند:
پوثره = پسر (پوهر پهلوی).
ثاء لغات عربی در فارسی گاه بدل به «تاء» شود، چون:
ثرید = ترید.
و در زبان عربی:
گاه بدل «تا» آید:
شبث = شبت.
حثیره = حتیره.
بقث = بقت.
و گاه بدل «ض» آید:
تحاث = تحاض.
اثر = اضر.
و گاه بدل «غ» آید:
ضیثم = ضیغم.
و گاه بدل «ف» آید:
ثوم = فوم.
ثناءدار = قناءدار.
و گاه بدل «ق» آید:
مِثِم و مِثِمَّه = مقم و مقمه.
و گاه بدل «م» آید:
ثعو = معو.
و گاه بدل «ن» آید:
ثتن اللحم = نتن اللحم.
و این حرف در فارسی دری نباشد لکن در کلمات کیومرث و طهمورث و ارثنک و ثغ، آمده است.
(1) - Theta.
ثآدت.
[ثَ دَ] (ع اِمص) فربهی.
ثآلیل.
[ثَ] (ع اِ) جِ ثؤلول. آژخها. ازخها و آن را به هندی سه گویند. (غیاث اللغة). زگیلها. || ثآلیل لسان؛ درشتی هائی که بر بشرهء زبان است.
ثا.
(پسوند) این صورت در بعض اسماء امکنه چون مزید مؤخری آمده است و ظاهراً در یکی از زبانهای مجاور ایران معنی ناحیت یا زمین یا قریه یا شهر میداده است. مانند اکشوثا، باحسیثا، باعیناثا، باقسیاثا، براثا، تلقیاثا، توماثا، جبثا، جثا، جواثا، جوثا، حندوثا، خناثا، دبثا، دببثا، شلاثا، طیثثا، قبراثا، قسیاثا، کراثا، کفرتوثا، کفرلاثا، کفرلهثا، مصراثا، معراثا، هلثا، یکشوثا.
ثاء .
(ع اِ) نام حرف «ث». || کثیر از هر چیزی. || آنکه زندگانی کند از هر چیز. و تصغیر آن ثُییَّه است.
ثائب.
[ءِ] (ع ص، اِ) نعت فاعلی از ثوب و ثوبان. || باد تند که پیش از باران وزد. || آب خیز دریا که بعد از فروخوردن آب روان گردد. (منتهی الارب). مدّ مقابل جزر.
ثائجات.
[ءِ] (ع ص، اِ) جِ ثائجة. رجوع به ثائجة شود.
ثائجة.
[ءِ جَ] (ع ص) بانگ کننده: شاة ثائجة. ج، ثَوائج، ثائجات.
ثااجیس.
[اِ] (اِخ) رجوع به ثأجیس شود.
ثائر.
[ءِ] (ع ص، اِ) نعت فاعلی از ثور و ثوران. || کینه کشندهء دوست یا خویشاوند. کینه خواهی که آرام نگیرد تا قصاص نیابد. کینه کشنده. قصاص کننده. || خشم. غضب. یقال: ثار ثائره؛ أی هاج. || ثائرالرأس؛ ژولیده و پریشان موی.
ثائربالله.
[ءِ رُ بِلْ لاه] (اِخ) (ال ...) ابوالفضل جعفربن محمد بن حسین المحدث معروف به سیّد ابیض. از علویان چندین خاندان که رقیب یکدیگر بودند تا مدتی در گیلان و دیلم حکومت داشتند و یکی از این جماعت که ابوالفضل جعفر الثائربالله نام داشت بنام خود نیز سکه زد. (استانلی لن پول). و صاحب تاج العروس در مستدرکات کلمهء ثور گوید: «الثائر؛ جماعة من العلویین». و رجوع به ابوالفضل جعفر... شود.
ثااطاطس.
[اِ طِ] (اِخ)(1) نام کتابی از افلاطون. (ابن الندیم). رجوع به ثأططس شود.
(1) - Theetete.
ثاءة.
[ءَ] (اِخ) نام محلی است در شعر. || نام موضعی است ببلاد هذیل.
ثاب.
(اِخ) محلی است در شعر اغلب.
ثابت.
[بِ] (ع ص) نعت فاعلی از ثبات و ثبوت. پابرجا. برقرار. مُزلَئم. سجّین. محکم. استوار. (دهار). پایدار. پاینده. مقرر. ایستاده. ایستنده. برقرار. بارد :
فتح است کز او ملک بود ثابت و دین راست.
زین بیش چه خواهید که باشد هنر فتح.
مسعود سعد (دیوان ص79)
بقدمی راسخ و عزمی ثابت بر جای ایستاده. (ترجمهء تاریخ یمینی).
مشکل تر آنکه گر بمثل دور روزگار
روزی دو مهلتی دهدت گوئی آن بقاست
ملک خداست ثابت و باقی و بعد از آن
آثار خیر و نام نکو و دگر هباست.
(از تاریخ گزیده).
|| برجای مانده. راسب. || محقق. مُدّلل :
و ثابت ساز نزد عام و خاص که امیرالمؤمنین فروگذاشتی نمیکند مصلحت خلافت را. (تاریخ بیهقی).
گرچه دراز است مر این را زمان
ثابت کرده ست خرد منتهاش.ناصرخسرو.
|| مداوم. مواظب. || قائم و برجای.
- مردی ثابت؛ مردی قائم و برجای.
- ودیعهء ثابت؛ اصطلاح بانکی است(1).
|| مثبت، مقابل منفی. || که نشود. که نرود: رنگی ثابت؛ رنگی که با شستن و تافتن آفتاب متغیر و محو نگردد. || صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید «هو الموجود الذّی لایزال بتشکیک المشکک و عند اهل الرمل یجی ء فی لفظ الشکل و جمعه الثوابت و هی أی الثوابت تطلق علی ماسوی السیّارات من الکواکب و تسمّی بالبیابانیات أیضاً علی ما فی شرح التذکرة و یجی ء فی لفظ الکواکب». مقابل سیّار. کوکب بیابانی یا یبانی. ج، ثوابت.
- ثابت ارکان؛ که پایه های محکم دارد :
عدلش از عزم و حزم برجایست (؟)
ملکش از چرخ ثابت ارکان باد.؟
-ثابت الاصل؛ نباتاتی که چند سال دوام کنند یا آنکه چند بار در دورهء حیات خود بار دهند(2).
- ثابت شدن؛ مبرهن و مدلل شدن. درست شدن. ثبوت. تمّهد. اَرز. أرَوز. اقرار. استقرار. بَرد.
- ثابت قدم؛ که از جای نجنبد با فشار یا زوری یا مانند آن. پادار. پای برجا. متین. استوار : و اقسام سعادات بدان نزدیکتر که در کارها ثابت قدم باشد. (کلیله و دمنه).
طریقت شناسان ثابت قدم
بخلوت نشستند چندی بهم.(بوستان).
دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در این ره نباشد کار بی اجر.حافظ.
-ثابت کردن؛ اثبات. درست کردن. محق کردن. تصدیق کردن. مدلل کردن. محقق شمردن در دعوی :
قاضی که به رشوت بخورد پنج خیار
ثابت کند از بهر تو صد خربزه زار.سعدی.
زَمَعان؛ ثابت بودن. زاهل؛ ثابت دل. ثبت؛ ثابت زبان. (منتهی الارب). ثباتة؛ ثابت رأی شدن. اِزماع؛ ثابت عزم بودن.
(1) - Depot fixe.
(2) - Vivace.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن ابراهیم بن زهرون. طبیب حرانی مکنی به ابی الحسن. مؤلف مطرح الانظار گوید(1) کنیت او ابوالحسن و از اطبای مشهور مائهء چهارم هجری، و بوفور علم و حدس صائب معروف بود. عبیداللهبن جبرئیل گوید در ایامی که عضدالدولهء دیلمی وارد بغداد شد ابوالحسن ثابت بن ابراهیم در بغداد مقیم و سرآمد اطبای آن دیار بود. روز ورود عضدالدوله از اطبای بغداد اول کس که نزد او رفت ثابت بن ابراهیم طبیب مزبور و سنان طبیب بودند عضدالدوله از معرف حال آن دو نفر پرسش فرمود، معرف عرض کرد که دو طبیب معتبر شهر بغداد می باشند عضدالدوله گفت بحمدالله ما در کمال صحت و عافیتیم و محتاج آنها نیستیم و التفاتی بآن دو طبیب نکرد و هر دو با کمال خجلت به دهلیزخانه مراجعت کردند. سنان طبیب که اصغر سناً از ثابت بن ابراهیم بود بثابت گفت که بما بسی گران است که با این کثرت علم و وفور دانش از نزد این مرد با این خفت بیرون آییم اگر اجازت دهی بمجلس برگشته و جوابی که سزاوار است بر وی عرضه دارم ثابت قبول کرد و هر دو پیش عضدالدوله معاودت کردند. سنان عرض کرد أطال الله بقاءالملک همانا که موضوع علم ما حفظ صحت است و ملک حاجتمندترین تمام مردم است بدان موضوع. عضدالدوله را این تقریر خوش آمد و فرمود صدقت یا حکیم، سپس آن دو طبیب را در جرگهء اطبای حضور خویش منسلک فرمود. گویند یک سال پیش از آنکه عضدالدوله مبتلا بمرض اختلال دماغ شود ثابت بن ابراهیم خبر داده بود. در باب حدس صائب و تقدمة المعرفهء آن حکیم در کتب تواریخ حکایات غریبه ذکر کرده اند چون اغلب آنها خالی از اغراق نبود لذا بذکر آنها نپرداخت. وفات ثابت بن ابراهیم بنا بنوشتهء مورخ خزرجی در یازدهم ذی القعدهء سنهء خمس و ستین و ثلثمائة (365 ه . ق.) در شهر بغداد اتفاق افتاد و تولد او بنا بنوشتهء مورخ مزبور در شهر ذی القعدة ثلاث و ثمانین و مأتین (283 ه . ق.) در شهر رقه بوده، ولی صاحب کتاب مختصرالدول وفات ثابت را در سال 369 ضبط کرده. از تألیفات حکیم مزبور دو کتاب مابین اطبا معروف است یکی کتاب اصلاح مقالات یوحنابن سرابیون و دیگری اجوبهء مسائلی است که بعضی از اطبای عصر از وی سؤال کرده اند - انتهی. قفطی در تاریخ الحکما گوید(2) که ابوالحسن ثابت بن ابراهیم روز جمعه یازده شب مانده از شوال سال 369 در بغداد وفات کرد و مولدش در رقة شب پنجشنبه دو شب مانده از ذی القعدهء سال دویست و هشتاد و سه بود. دکتر لکلرک در تاریخ طب عرب آورده است: پدرش ابراهیم نیز طبیب بود و در حرّان میزیست. ابوالحسن ثابت پزشکی مجرب و حاذق بود ابن بطلان در کتاب خود بدانجا که از معالجهء جدید بعض امراض مانند فالج که قب بوسیلهء ادویهء محرکه مداوا میشد بحث کرده ذکر او آورده است. ابوالفرج بن العبری از حدس و حذاقت ثابت اموری حکایت کرده که بیشتر معرف بی باکی اوست تا غریزهء طبی وی و او برادری داشت بنام هلال بن ابراهیم که در بغداد طبابت میکرد و شهرتی داشت و در خدمت امیرامراء توزون میزیست. رجوع به ابی الحسن الحرانی و تاریخ الحکماء قفطی ص101، 111، 112، 115 شود.
(1) - ج1 ص292 - 294.
(2) - ص115.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن ابی ثابت علی بن عبدالله ابومحمد کوفی. زبیدی گوید: وی بزرگترین اصحاب ابی عبیدالقاسم بن سلام بوده است بعضی نام ابی ثابت را سعید گفته اند. ابن الندیم گوید به نقل از سکری که نام ابی ثابت محمد است و لغوی است و درک صحبت فصحای اعراب کرده و از آنان لغت فراگرفته است و خود از کبار مذهب کوفیین است و باز محمد بن اسحاق گوید او راست: کتاب خلق الانسان. کتاب الفرق. کتاب الزجر و الدعا. کتاب خلق الفرس. کتاب الوحوش. کتاب مختصرالعربیة. کتاب العروض. و رجوع به ثابت بن عبدالعزیز لغوی... شود.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن ابی صفیة، ابوحمزه. صحابی است.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن اثلة الانصاری الاوسی. صحابی است. او در غزوهء خیبر درجهء شهادت یافت.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن اسلم البنانی مکنی به ابومحمد. تابعی و صاحب حسن بصری و انس بن مالک است. صاحب صفة الصفوة(1) از بکربن عبدالله روایت کند که ثابت البنانی پارساترین مردم زمان خود بود و نیز از سهل بن اسلم آورده است که اسلم هر شب سیصد رکعت نماز میکرد همان مؤلف از جعفربن سلیمان آورده است که ثابت از ضعف چشم نزد طبیب شکایت کرد طبیب به او گفت اگر خصلتی را رعایت کنی چشمت را بهبود باشد گفت آن خصلت کدام است طبیب گفت آنکه گریه نکنی ثابت گفت فایدهء چشمی که نگرید چیست. همان مؤلف از مبارک بن فضاله آورده است که ثابت شب زنده دار بود و روزها را روزه میگرفت و میگفت چیزی در قلب خود لذت بخش تر از شب زنده داری نیافتم. ثابت بسال 123 ه . ق. در ولایت خالدبن عبدالله بر عراق وفات کرد(2).
(1) - ج3 ص184 - 187.
(2) - حبیب السیر جزء 2 از ج2.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن اسلم بن عبدالوهاب الحلبی النحوی مکنی به ابی الحسین خازن. صاحب طبقات از ذهبی آورده است که ثابت یکی از کبار نحویین و شیعی و متولی خزانهء سیف الدوله بحلب بود و او راست کتابی در تعلیل قرائت عاصم. و اسماعیلیه او را به تهمت تصنیف کتابی در تفضیح اسماعیلیه و ابتداء دعوت آنان دستگیر کرده بمصر بردند و او را بدانجا در حدود 420 ه . ق. بیاویختند. رجوع به روضات ص142 شود.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن اقرم بن ثعلبة بن عدی بن العجلان البلوی حلیف الانصار. ابن حجر در کتاب الاصابة(1) گوید: موسی بن عقبة او را صحابی بدری شمرده است. ارباب مغازی متفق اند که ثابت بن اقرم در عهد ابوبکر بدست طلیحة بن خویلد الاسدی کشته شد و پس از آنکه طلیحه اسلام آورد عمر به او گفت من چگونه ترا دوست گیرم و حال آنکه تو عکاشة بن محصن و ثابت بن اقرم را که از صلحاء بودند کشته ای طلیحه گفت خداوند آنان را بدست من خلعت شهادت پوشانید و هنوز مرگ من بدست آنان مقدر نبود.
(1) - جزء 1 صص197 - 198.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن ثاوان نجم الدین ابوالبقاء التفلیسی الصوفی. صاحب فوات الوفیات قطعهء ذیل را ازو آورده است(1):
اغتنم یومک هذاانما یومک ضیف
وانتهب فرصة عمرحاضر فالوقت سیف
لا تضیع هذه الانفاس فالتضییع حیف
عد عن سوف أو الساعة أو أین و کیف.
(1) - ج1 ص98.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن جابر. رجوع به تأبّط شراً شود.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن الجذع. ابن حجر در کتاب الاصابة گوید: اسم او ثعلبة بن زیدبن الحارث بن حرام بن غنم بن کعب بن سلمة الانصاری السلمی است موسی بن عقبة و ابن اسحاق او را از شهداء طائف گفته اند و ابن اسحاق و موسی بن عقبه وی را از اهل عقبة ذکر کرده اند و در روایت طبرانی که نقل از موسی بن عقبه است نام او ثابت بن اجدع آمده و این تصحیف است - انتهی. در امتاع الاسماع الجذع، و در کتاب الاصابة الجدع دیده میشود و نیز در امتاع الاسماع ثعلبة نام پدر ثابت آمده است نه نام خود او.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن الحارث الانصاری. صاحب الاصابة گوید او را ابن حارثه نیز نامند و درست نیست.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن الحسین بن شراعة التمیمی مکنی به ابی طالب. یاقوت در معجم الادباء از شیرویه روایت کند که او از ابن سلمة و ابن عیسی و ابوالفضل محمد بن عبدالله الرشیدی و منصور بن رامش و ریحانی و جز آنان روایت کرده است و من از او روایت شنیدم و او مردی راستگو بود و در عشر آخر صفر سال 469 ه . ق. وفات کرد.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن خالدبن النعمان یا ثابت بن خالدبن عمروبن النعمان بن خنساءبن [ کذا ] عسیرة بن عبدبن عوف بن غنم بن مالک بن النجار الانصاری. در کتاب الاصابة آمده است که ابن اسحاق و موسی بن عقبة و ابن الکلبی او را از جملهء شهدای بدر و قداح از شهدای بئر معونة دانسته اند و ابن لهیعة از ابوالاسود و او از عروة روایت کرده است که ثابت از شهدای یمامة است. واقدی نیز روایت اخیر را نقل کرده ولی جد او را بجای نعمان، عمرو گفته است و او را دو دختر بود بنام دنیة و رقیة.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن الدحداح. صحابی است و او را ثابت بن الدحداحة نیز گفته اند. مکنی به ابی الدحداح و ابی الدحداحة. ابن حجر در اصابه از طبرانی روایت کند که پیغمبر (صلعم) در جنازهء او حاضر بود و از واقدی نقل می کند که ثابت بن الدحداحة روز جنگ احد گفت ای مسلمانان اگر محمد کشته شده است خداوند حی لایموت است پس برای دین خود بجنگید و خود با کسانی که با او بودند بر کفار حمله کرد خالد با نیزه به او ضربتی زد و او بشهادت رسید واقدی گوید: که بعضی گویند که ثابت مجروح شد و بهبود یافت و مرگش پس از آن بود(1).
(1) - و نیز رجوع به امتاع الاسماع ج1 ص151 شود.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن دینار. رجوع به ابی حمزهء ثمالی شود.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن دینار. ابوصفیة. تابعی است.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن رفیع یا رویفع انصاری. صحابی انصاری است. وی ساکن بصره بود و سپس به مصر شد و حسن بصری از او روایت دارد.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن الزبیربن هشام بن عروة. مرزبانی در الموشح او را از جملهء روات اخبار ابوالعتاهیه شاعر ذکر کرده است(1).
(1) - موشح ص257.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن زید. یکی از شش تن باشد که بعهد رسول صلوات الله علیه قرآن را گرد کرده اند. صاحب کتاب الاصابة گوید: ثابت بن زیدالحارثی مکنی بابی زیر جامع قرآن است و محمد بن سعداز ابی زید نحوی روایت کند که او مدّعی بود که ثابت بن زید جد اوست و بعضی گویند اسم او قیس بوده است و این قول اکثریست و او پسری داشته است نام او ثابت که تابعی است. و رجوع به ابوزید ثابت بن زید و به قیس در این لغت نامه شود.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن سفیان. صحابی است و او در جنگ احد بشهادت رسیده است.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن سلطان بن علی بن مزید در لشکر سیف الدوله صدقة بن منصور بود و هنگام مقابلهء صدقه با سپاه سلطان محمد از صدقة بگریخت و نزد سلطان محمد رفت و لشکریان صدقة دل شکسته شدند و محاربه ناکرده روی بفرار نهادند و صدقة بقتل رسید(1).
(1) - حبیب السیر جزء 4 از ج2.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن سلیمان الحسنی. وزیر رسائل ابوخالد یزیدبن ولید خلیفهء اموی است(1).
(1) - مجمل التواریخ ص312.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن سنان بن ثابت بن قرهء صابی حرانی مکنی به ابی الحسن، طبیب و مورخ و ادیب معروف. وفات او بیازده شب از ذی القعدهء سال 365 ه . ق. گذشته بوده است و او را تاریخی است از اول خلافت المقتدر تا سال 360 و هلال ابن محسن را بر این کتاب تتمه ای است. و نیز او را کتابی است در اخبار شام و مصر در یک مجلد. و او با علی بن الراهبة و بختیشوع در خدمت طبابت دربار المقتفی خلیفه بودند. صاحب کتاب مختصرالدول گوید ثابت در طب بارع و به اصول آن عالم و برگشودن مشکلات فن قادر بود و ریاست ادارهء بیمارستان بغداد داشت. مؤلف عیون الانباء به نقل از کتاب تاریخ ثابت گوید که او و پدرش خدمت الراضی بالله کرده اند و ثابت خود طبیب المتقی بن المقتدر بالله و المستکفی بالله و المطیع لله بوده است و او خال هلال بن المحسن بن ابراهیم الصابی است و در 363 ه . ق. درگذشته است. قفطی گوید(1): ثابت بن سنان در ایام المطیع لله و در امارت ابوالحسن احمدبن بویه الاقطع میزیست، و پیش از آن مختص الراضی بود... ثابت صاحب کتاب تاریخ مشهوری است و کتابی در تاریخ مشروح تر از آن نوشته نشده است و آن حاوی وقایع سال دویست و نود و اند تا هنگام وفات اوست در شهور سال 363، و خواهرزادهء او هلال بن المحسن بن ابراهیم بر آن ذیلی نوشته است و اگر آن دو کتاب نبود بسیاری از وقایع تاریخ این دو مدت مجهول میماند... هلال بن المحسن گوید ابوالحسن ثابت بن سنان در شب چهارشنبه یازده شب گذشته از ذی القعدهء سال 365 وفات یافت - انتهی. دکتر لکلرک گوید(2): ثابت بن سنان در بیمارستان طب را بر اساس تعلیمات ابقراط و جالینوس تدریس میکرد و تألیفاتی در طب ندارد و آنچه او را مورد نظر قرار داده مأموریتی است که در معالجهء ابن مقله وزیر و خوش نویس معروف به او داده شد و در تاریخ خود داستان تیره روزی آن مرد هنرمند را آورده است او برادری داشت بنام ابراهیم که به علم نجوم می پرداخت و فرزندی بنام اسحاق که طب آموخت - انتهی. (الفهرست ابن الندیم) (عیون الانباء ابن ابی اصیبعة) (تاریخ الحکماء قفطی) (معجم الادباء یاقوت حموی) (تاریخ طب عرب لکلرک).
(1) - ص109.
(2) - ج1 ص368.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن شرح الدوسی. مکنی به ابی سلمة، تابعی است.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن ضحاک انصاری اشهلی. صحابی است و او در 45 ه . ق. درگذشت.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن عبدالعزیزاللغوی. یاقوت گوید او صاحب کتاب خلق الانسان است و یکی از علمای لغت است و از ابی عبید قاسم بن سلام و ابی الحسن علی بن المغیرة بن الاثرم و اللحیانی و ابی نصر احمدبن حاتم و سلمة بن عاصم التمیمی و ابی عبدالله محمد بن زیاد و دیگران روایت کند و از او ابوالفوارس داودبن محمد بن صالح المروزی النحوی معروف به صاحب ابن سکیت و پسر وی عبدالعزیزبن ثابت روایت کنند و نام ابی ثابت پدر او عبدالعزیز است و او از اهل عراق مردی جلیل القدر و موثوق به و در لغت مقبول القول بود و به وراق ابی عبید شهرت داشت - انتهی. و صاحب روضات الجنات گوید: و ظاهر این است که این مرد بعینه همان ثابت بن ابی ثابت علی بن عبدالله الکوفی الصفدی است یعنی همان کس که باز یاقوت نقل کرده است و گوید که وی از کبار کوفیین است مثل اصحاب ابی عبیدالسلم نحوی لغوی. و فصحاء عرب را دیده است و کتبی چون مختصر فی العربیة و کتاب خلق الانسان و کتاب الفرق و کتاب خلق الفرس و کتاب الدعاء و کتاب الوحوش و کتاب العروض دارد چنانکه صاحب طبقات النحاة نیز همین معنی را تقویت کند و به قولی اسم پدر او سعید و بعضی محمد گفته اند و بنابراین او غیر از ابی الفتح ثابت بن محمدالجرجانی الاندلسی النحوی است که او نیز در عربیت امام و قیم بعلم منطق بود و جمل زجاجی را شرح کرده است و از ابن جنی و از ابن عیسی الربعی روایت دارد و بادیس عمید صنهاجه او را بتهمت قیام بر امیر با پسر عم او در محرم سال 431 ه . ق. بکشت.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن ظریف المرادی. صحابی است و شاهد فتح مصر بود. او ایام جاهلیت را نیز درک کرد و از ثقات تابعین است. (ابن حجر).
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن عبدالله بن زبیر. جد عبدالله بن مصعب است(1).
(1) - مجمل التواریخ ص344.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن عبیدالانصاری. صحابی است. او غزوهء بدر را دریافت و در جنگ صفین بقتل رسید(1).
(1) - الاصابة.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن عتیک بن النعمان الانصاری. صحابی است و در جنگ جسر ابوعبید در سال 15 ه . ق. کشته شد(1).
(1) - الفهرست ابن الندیم.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن علی کوفی. او راست: کتاب خلق الانسان و خلق الفرس. و رجوع به ثابت بن عبدالعزیزاللغوی شود.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن عمروبن حبیب مولی علی بن رابطه از شاگردان و روات ابوعبید قاسم بن سلام. او همهء کتب ابوعبید را روایت کرده است(1).
(1) - حبیب السیر ص156.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن العوام. صحابی و از شهدای یمامه است.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن فقیر. از شرفاء و امراء مدینه که به جمامره معروفند(1).
(1) - حبیب السیر جزو 4 از ج2 ص410.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن قرة الحرّانی. مکنی به ابی الحسن. یکی از مردم حران. او در ایام معتضدبالله عباسی ببغداد رفت و بمطالعهء علوم حساب و هندسه و هیئت و نجوم و منطق مشغول گشت. ولادت او در 221 ه . ق. به حرّان و وفات وی بسال 288 بود. ثابت از مترجمین کتب علمی یونان بزبان عربی است. ابن الندیم گوید: ثابت قرة مروان بن ثابت بن کرایابن ابراهیم کسرایابن مارینوس بن سلامویوس. مولد او بسال 221(1) و وفات او بسال 288 بسن هفتاد و هفت سالگی بود و او در اول به حرّان شغل صیرفی می ورزید و گفته اند او نزد محمد بن موسی تعلیم یافت و از کتب اوست: کتاب حساب الاهلة. کتاب فی سنة الشمس. کتاب فی استخراج المسائل الهندسیة. کتاب فی الاعداد. کتاب الشکل القطاع. کتاب فی الحجة المنسوبة الی سقراط. کتاب ابطال الحرکة فی فلک البروج. کتاب فی الحصی المتولد فی المثانة. کتاب وجع المفاصل و النقرس. کتاب رسالة فی السبب الذی من أجله جعلت میاه البحار مالحة. کتاب فی البیاض الذی یظهر فی البدن. کتاب رسالة الی دانق. کتاب جوامعه لکتاب جالینوس فی الادویة المفردة. کتاب فی الجدری و الحصبته - انتهی. و نیز او راست: اصلاح اُکر ثاوذوسیوس و ترجمهء اقلیدس و ترجمهء کتاب اصول الهندسهء منالاوس و کتاب تفسیر عربی کلام ارسطا طالیس در هاله و قوس قزح تألیف اثافرودیطوس و نقل کتاب جغرافیای بطلمیوس و ترجمهء تفسیر ببس رومی از کتاب بطلمیوس و اصلاح نقل قدیم مجسطی و اصلاح نقل اسحاق بن حنین(2) از مجسطی و اصلاح نقل قدیم بهتر است. بیهقی در تتمهء صوان الحکمه (متن، ص6) گوید: ثابت در اجزاء علوم حکمت کامل و متبحر بود و گویند مذهب صابئه داشت و جد محمد بن جابربن سنان صاحب رصد مشهور است و خلیفه المعتضد بالله در اعزاز و اکرام او مبالغتی بسیار مینمود.
شهرزوری در نزهة الارواح(3) آورده است: او جد محمد بن جابربن سنان صاحب رصد معروف است و در زمان معتضد عباسی مقرب درگاه خلافت بود و در علت تقرب او بخلیفهء عباسی آرند که موفق وقتی پسر خود معتضد را در خانهء اسماعیل بن بلبل حبس کرد و اسماعیل به ثابت امرداد تا نزد او رود و او را به اخبار فلاسفه و قصص و روایات جمیله و مطالب علمیه سرگرم دارد ثابت همه روزه بدیدن معتضد میشد و او را از اخبار و سیر گذشتگان و مسائل فلسفی و حکایات ادبی مستفیض میکرد وقتی که معتضد بخلافت رسید حقوق زمان نکبت را منظور داشته و مال فراوان بوی عطا کرد و او را اجازهء جلوس میداد. و گویند روزی خلیفه در بوستانی مشغول تماشا بود و دست بر روی دست ثابت داشت ناگاه دست بکشید بدانسان که ثابت را وحشت آمد و علت آن پرسید خلیفه گفت من بخطا دست بالای دست تو نهاده بودم و «العلم یعلو و لا یعلی علیه».
و از مصنفات ثابت است کتاب ذخیره در طب که کمتر کتابی بخوبی آن تألیف شده است. ثابت چون بطریقهء صابئین بود ریاست این فرقه در بغداد به او مفوض شده بود ابن ابی اصیبعة در عیون الانباء(4) آورده است: ثابت از صابیان مقیم حران و صیرفی بود و چون محمد بن موسی از روم بازگشت و فصاحت ثابت را بدید او را بخود نزدیک گردانید، و گویند که او نزد محمد بن موسی تعلیم یافته بود و محمد او را بخدمت معتضد برده در جمع منجمان درآورد(5) و این اصل و آغاز رونق کار و ریاست صابیان در بغداد نزد خلفا بود. در زمان ثابت بن قره در صناعت طب و جمیع اجزاء فلسفه کس مانند او نبود. او تصانیف نیکوی مشهور دارد. و جماعتی کثیر از اهل و اعقاب او در مهارت در علوم به او نزدیک و شبیه شدند ترجمه های ثابت نیکو و خوش عبارت است او بزبان سریانی و دیگر السنه معرفت بسیار داشت... تولد ثابت در حران روز پنجشنبه 21 صفر بسال 211 ه . ق. و وفات او در 288 و عمرش 77 سال بود. ثابت بن سنان بن ثابت بن قره گفته است که میان ابواحمد یحیی بن علی بن یحیی بن المنجم الندیم و جد من ابوالحسن ثابت بن قره دوستی محکم بود و چون جدّ من در سال 288 وفات یافت ابواحمد در رثاء او این ابیات بگفت:
الا کل شی ء ما خلاالله مائت
و من یغترب یرجی و من مات فائت
أری من مضی عنا وخیم عندنا
کسفر ثووا أرضا فسار و بائت
نعینا العلوم الفلسفیات کلها
خبا نورها اذ قیل قد مات ثابت
و أصبح أهلوها حیاری لفقده
و زال به رکن من العلم ثابت
و کانوا اذا ضلوا هداهم لنهجها
خبیر بفصل الحکم للحق ناکت
و لما أتاه الموت لم یغن طبه
و لا ناطق مما حواه و صامت
و لا أمتعته بالغنی بغتة الردی
ألا رب رزق قابل و هو فائت
فلو أنه یسطاع للموت مدفع
لدافعه عنه حماة مصالت
ثقاة من الاخوان یصفون ودّه
و لیس لما یقضی به الله لافت
أباحسن لا تبعدن وکلنا
لهلکک مفجوع له الحزن کابت
أآمل أن تجلی عن الحق شبهة
و شخصک مقبور و صوتک خافت
و قد کان یسرو حسن تبیینک العمی
و کل قول حین تنطق ساکت
کأنک مسؤولا من البحر غارف
و مستبدئاً نطقا من الصخر ناحت
فلم یتفقدنی من العلم واحد
هراق اناء العلم بعدک کابت
و کم من محب قد اُفدت و انه
لغیرک ممن رام شاؤک هافت
عجبت لارض غیبتک و لم یکن
لیثبت فیها مثلک الدهر ثابت
تهذبت حتی لم یکن لک مبغض
ولا لک لما اغتالک الموت شامت
و برزت حتی لم یکن لک دافع
عن الفضل الاکاذب القول باهت
مضی علم العلم الذی کان مقنعا
فلم یبق الامخطی ء متهافت.
کتب ذیل او راست: کتاب فی سبب کون الجبال مسائله الطبیة. کتاب فی النبض. کتاب فی وجع المفاصل و النقرس، جوامع کتاب باریمینیاس. جوامع کتاب انالوطیقا الاولی. اختصارالمنطق. نوادر محفوظة من طوبیقا. کتاب فی السبب الذی من أجله جعلت میاه البحر مالحة. اختصار کتاب ما بعدالطبیعة. مسائله المشوقة الی العلوم. کتاب فی اغالیط السوفسطائیین. کتاب فی مراتب العلوم. کتاب فی الردعلی من قال ان النفس مزاج. جوامع کتاب الادویة المفردة لجالینوس. جوامع کتاب المرة السوداء لجالینوس. جوامع کتاب سوءالمزاج المختلف لجالینوس. جوامع کتاب الامراض الحادة لجالینوس. جوامع کتاب الکثرة لجالینوس. جوامع کتاب تشریح الرحم لجالینوس. جوامع کتاب جالینوس فی المولودین لسبعة أشهر. جوامع ماقاله جالینوس فی کتابه فی تشریف صناعة الطب. کتاب اصناف الامراض. کتاب تسهیل المجسطی. کتاب المدخل الی المجسطی. کتاب کبیر فی تسهیل المجسطی لم یتم و هو أجود کتبه فی ذلک. کتاب فی الوقفات التی فی السکون الذی بین حرکتی الشریان المتضادتین مقالتان. (این کتاب را بسریانی تصنیف کرده چه در آن اشاره برد بر کندی است و یکی از شاگردان او بنام عیسی بن اسیدالنصرانی آنرا به عربی درآورد و ثابت ترجمهء عربی را اصلاح کرد و جمعی گویند که ناقل این کتاب حبیش بن الحسن الاعسم است ولی این خطاست...) جوامع کتاب الفصد لجالینوس. جوامع تفسیر جالینوس لکتاب ابقراط فی الاهویة و المیاه و البلدان .کتاب فی وجع المفاصل و النقرس، مقالة. کتاب فی العمل بالکرة. کتاب فی الحصی المتولد فی الکلی و المثانة. کتاب فی البیاض الذی یظهر فی البدن. کتاب فی مُساءلة الطبیب للمریض. کتاب فی سوءالمزاج المختلف. کتاب فی تدبیر الامراض الحادة. رسالة فی الجدریّ و الحصبة. اختصار کتاب النبض الصغیر لجالینوس. کتاب فی قطع الاسطوانة. کتاب فی الموسیقی، رسالة الی علی بن یحیی المنجم فیما امر باثباته من ابواب علم الموسیقی. رسالة الی بعض اخوانه فی جواب ما سأله عنه من امورالموسیقی. کتاب فی أعمال و مسائل اذا وقع خط مستقیم علی خطین. مقالة أخری له فی ذلک. کتاب فی المثلث القائم الزوایا. کتاب فی الاعداد المتحابة. کتاب فی الشکل القطاع. کتاب فی حرکة الفلک. کناشة المعروف بالذخیرة (که بنام پسر خود سنان بن ثابت کرده است). جوابه لرسالة احمدبن الطیب الیه. کتاب فی التصرف فی أشکال القیاس. کتاب فی ترکیب الافلاک و خلقتها و عددها و عدد حرکات الجهات لها و الکواکب فیها و مبلغ سیرها و الجهات التی تتحرک الیها. کتاب فی جوامع المسکونة. کتاب الفرسطیون [ فرسطون؟ ] . رسالة فی مذهب الصابئین و دیاناتهم. کتاب فی قسمة الارض. کتاب فی الهیئة. کتاب فی الاخلاق. کتاب فی مقدمات اقلیدس. کتاب فی اشکال اقلیدس. کتاب فی اشکال المجسطی. کتاب فی استخراج المسائل الهندسیة. کتاب رؤیة الاهلة بالجنوب. کتاب رؤیة الاهلة من الجداول. رسالة فی سنة الشمس. رسالة فی الحجة المنسوبة الی سقراط. کتاب فی ابطاء الحرکة فی فلک البروج و سرعتها و توسطها بحسب الموضع الذی یکون فیه من الفلک الخارج المرکز. جواب ماسئل عنه عن البقراطیین و کم مبلغ عددهم. مقالة فی عمل شکل مجسم ذی اربع عشرة قاعدة تحبط به کرة معلومة. مقالة فی الصفرة العارضة للبدن و عدد اصنافها و اسبابها و علاجها. مقالة فی وجع المفاصل. مقالة فی صفة کون الجنین. کتاب فی علم ما فی التقویم بالممتحن. کتاب فی الاطلال (شاید اظلال) کتاب فی وصف القرص. کتاب فی تدبیر الصحة. کتاب فی محنة حساب النجوم. کتاب تفسیر الاربعة. رسالة فی اختیار وقت لسقوط النطفة. جوامع کتاب النبض الکبیر لجالینوس. کتاب الخاصة فی تشریف صناعة الطب و ترتیب اهلها و تعزیز المنقوصین منهم بالنفوس (؟) و الاخباران صناعة الطب أجلّ الصناعات کتب به الی الوزیر أبی القاسم عبیدالله سلیمان. رسالة فی کیف ینبغی أن یسلک الی نیل المطلوب من المعالی الهندسیة. ذکر آثار ظهرت فی الجو و احوال کانت فی الهواء مما رصد بنوموسی و ابوالحسن ثابت بن قرة. اختصار کتاب جالینوس فی قوی الاغذیة ثلاث مقالات. مسائل عیسی بن أسید لثابت بن قرة و أجوبتها لثابت. کتاب البصر و البصیرة فی علم العین و عللها و مداواتها. المدخل الی کتاب اقلیدس و هو فی غایة الجودة. کتاب المدخل الی المنطق. اختصار کتاب حیلة البرء لجالینوس. شرح السماع الطبیعی (و این کتاب ناتمام ماند). کتاب فی المربع و قطره. کتاب فیما یظهر فی القمر من آثارالکسوف و علاماته. کتاب فی علّة کسوف الشمس و القمر (عمدهء آن نوشته شد و ناتمام ماند). کتاب الی ابنه سنان فی الحث علی تعلم الطب و الحکمة. جوابان عن کتابی محمد بن موسی بن شاکر الیه فی أمرالزمان. کتاب فی مساحة الاشکال المسطحة و سائرالبُسُط و الاشکال. کتاب فی أنّ سبیل الاثقال التی تعلّق علی عمود واحد منفصلة هی سبیلها اذا جُعلت ثقلا واحدا مبثوثا فی جمیع العمود علی تساو. کتاب فی طبائع الکواکب و تأثیراتها. مختصر فی الاصول من علم الاخلاق. کتاب فی آلات الساعات التی تسمّی رخامات. کتاب فی ایضاح الوجه الذی ذکر بطلمیوس أن به استخرج من تقدّمه مسیرات القمر الدوریة و هی المستویة. کتاب فی صفة استواءالوزن و اختلافه و شرایط ذلک. جوامع کتاب نیقوماخس فی الارثماطیقی مقالتان. أشکال له فی الحیل. جوامع المقالة الاولی من الاربع لبطلمیوس. جوابه عن مسائل سأله عنها ابوسهل النوبختی. کتاب فی تطع المخروط المکافی. کتاب فی مساحة الاجسام المکافیة. کتاب فی مراتب قراءة العلوم. اختصار کتاب أیام البحران لجالینوس ثلاث مقالات. اختصار کتاب الاسطقسات لجالینوس. کتاب فی أشکال الخطوط التی یمرعلیها ظل المقیاس. مقالة فی الهندسة ألفها لاسمعیل بن بلبل. جوامع کتاب جالینوس فی الادویة المنقیة. جوامع کتاب الاعضاء الاَلمة لجالینوس. کتاب فی العروض. کتاب فیما أغفله ثاون فی حساب کسوف الشمس و القمر. مقالة فی حساب خسوف الشمس و القمر. کتاب فی الانواء. ماوجد من کتابه فی النفس. مقالة فی النظر فی امر النفس. کتاب فی الطریق الی اکتساب الفضیلة. کتاب فی النسبة المؤلفة. رسالة فی العدد الوفق. رسالة فی تولد الناربین حجرین. کتاب فی العمل بالممتحن و ترجمته ما استدرکه علی حبش فی الممتحن. کتاب فی مساحة قطع الخطوط. کتاب فی آلة الزمر. کتب عدّة له فی الارصاد عربی و سریانی. کتاب فی تشریح بعض الطیور و أظنه مالک الحزین. کتاب فی أجناس ما تقسم به الادویة صنف بالسریانی. کتاب فی اجناس ما تقسم الیه الادویة بالسریانی. کتاب فی أجناس ما توزن به الادویة بالسریانی. کتاب فی هجاءالسریانی و اعرابه. مقالة فی تصحیح مسائل الجبر بالبراهین الهندسیة. اصلاحه للمقالة الاولی من کتاب ابلونیوس فی قطع النسب المحدودة (این کتاب دو مقاله است و ثابت مقالهء اولی آنرا اصلاح کرده و بر آن شرح و ایضاح و تفسیر نوشته است و مقالهء ثانیه بی اصلاح مانده و از آن رو نا مفهوم است). مختصر فی علم النجوم. مختصر فی علم الهندسیة. جوابات عن مسائل سأله عنها المعتضد. کلام فی السیاسة. جواب له عن سبب الخلاف بین زیج بطلمیوس و بین الممتحن. جوابات له عن عدة مسائل سأل عنها سندبن علی. رسالة فی حل رموز کتاب السیاسة لافلاطن. اختصار القاطیغوریاس. و آنچه از ثابت در مذهب وی بدست است کتب ذیل است: رسالة فی الرسوم و الفروض و السنن. رسالة فی تکفین الموتی و دفنهم. رسالة فی اعتقاد الصابئین. رسالة فی الطهارة و النجاسة. رسالة فی السبب الذی لاجله الغز الناس فی کلامهم. رسالة فیما یصلح من الحیوان للضحایا و مالا یصلح. رسالة فی اوقات العبادات. رسالة فی ترتیب القراءة فی الصلاة و صلوات الابتهال الی الله عزّ و جّل - انتهی. و نیز ابن ابی اصیبعه گوید(6)؛ ثابت بن قرة کتاب اقلیدس را که حجاج بن مطر برای مأمون نقل کرده بود اصلاح کرده است(7) و همان مؤلف گوید(8)؛ ابومعشر در کتاب المذاکرات لشاذان گفته است، مترجمان حاذق در اسلام چهارتن اند؛ حنین بن اسحاق و یعقوب بن اسحاق الکندی و ثابت بن قرة الحرانی و عمر بن الفرخان الطبری. قفطی در تاریخ الحکماء گوید(9): ... بخط ابی علی المحسن بن ابراهیم بن هلال الصابی اوراقی دیدم شامل ذکر نسب ابی الحسن ثابت بن قرة بن مروان و مصنفات او بوجه استیفاء و استقصاء و آن این است زیرا در این باب حجت است. و فهرست کتب ثابت را چنانکه سابقاً گفتیم آورده و در آخر آن فهرست گوید: ثابت عده ای مختصرات در نجوم و هندسه دارد که من آنها را بخط او دیدم و ظن من آنست که آنها را برای بنومحمدبن موسی بن شاکر کرده است. و اما آنچه از زبانی بزبان دیگر نقل کرده بسیار است و در دست مردم کناشی نیکو به عربی منسوب بثابت هست که معروف به ذخیره است و رسالهء عربی منسوب به او در شرح مذهب صابئین و من از ابوالحسن ثابت بن سنان بن ثابت بن قره از این رساله و کناش پرسیدم گفت آنها از ثابت نیست و من آنها را در کتب و دساتیر او ندیده ام. و نیز قفطی گوید نزد من کتابی سریانی از ثابت بود که به عربی نقل نشده و آن کتاب موسیقی اوست مشتمل بر پانصد ورقه بتقریب و او را در موسیقی کتب و رسائل بسیار است همچنین در مسائل هندسی. و ابوالحسن بن سنان از یکی از اجداد خود حکایت کند که ثابت روزی نزد خلیفه میشد و آواز شیونی بشنید پرسید قصابی که در این دکان بود بمرد گفتند آری بسکته درگذشت گفت او نمرده است مرا نزد وی برید او را بخانهء قصاب بردنددستور داد تا زنان مزوّره ای کردند و بخدمتکار گفت با عصا بکعب قصاب زن و دوائی بساخت و بدهان وی ریخت پس از لحظه ای او چشم گشود ثابت مزوّره را به او خورانید و ساعتی نزد او نشست. عامه فریاد برداشتند که طبیب مرده را زنده کرده است و خلیفه او را بطلبید و گفت این مسیحیت چیست که از تو می شنوم گفت من همه روزه از دکان این قصاب می گذشتم و می دیدم که جگر را شکافته بر آن نمک می پاشد و می خورد و می دانستم که مبتلا بسکته خواهد شد و مراقب او بودم و برای سکته دوائی مرکب کردم و هر روز آن را با خود میداشتم چون امروز گذشتم و شیون شنیدم دانستم که سکته کرده است پیش او رفتم نبض وی ساقط بود بکعب او زدم تا نبض او بحرکت آمد و دوا به او خورانیدم و مزوّره ای باو دادم شب گرده ای نان با درّاج میخورد و فردا از خانه بیرون میرود - انتهی. همان مؤلف گوید(10): ابوالحسن حسین بن اسحاق بن ابراهیم بن یزیدالکاتب رای ثابت را در وجود سکون بین دو حرکت متساوی رد کرده است. حکیم ناصر در رسالهء جواب نود و یک فقره اسئله آورده است: ثابت بن قرة الحرانی که مر کتب فلسفی را ترجمه او کرده است از زبان و خط یونانی بزبان و خط تازی بر افلاک و کواکب که احیا و نطقااند برهان کرده است و گفته است اگر مردم را حیات و سخن بدانست کی جسد او شریفتر جسد است و اندر شریفتر جسدی کان جسد مردم است شریفتر نفس فرود آمده است و آن نفس زنده و سخنگوی است، و این مقدمهء صادقه است، آنگاه گفته است و افلاک و انجم را اجساد ایشان بغایت شرف و لطافت است، و بنهایت پاکیزگی است، و این مقدمه دیگر است صادقه، نتیجه از این دو مقدمه اینکه مر این افلاک و انجم را نفس ناطقه است و ایشان زندگان و سخنگویانند و این برهانی است که این فیلسوف کرده است برآنک فرشتگان افلاک و کواکب اند و زنده و سخن گویند و فلاسفه هرگز مر این را نستایند اما دیو را مقرند... و نیز حکیم ناصرگوید(11):
ازحقّ تو به نگفته برهانی
بر باطل خویش ثابت قره.
و در جای دیگر گوید:
پیش داعی من امروز چو افسانه ست
حکمت ثابت بن قرّهء حرّانی.
صاحب روضات الجنات گوید: ... از جملهء مقالات او علی الظاهر مسئله ای بر بیان معنی ایام العالم و طریق عود آن است و اینکه آیا این امر ممکن است یا نه و از غرایب آنچه حرّانی (بنقل امام راضی از او در کتاب السرالمکتوم) ذکر کرده است این است که یکی از حکماء سخن از سرمه ای (کحل) کند که چشم را چنان قوت بخشد که هرچه هر جا باشد تواند دید چنانکه گویی در پیش اوست یکی از اهل بابل آن سرمه را بچشم کرد سپس حکایت کرد که همهء ثوابت و سیارات را در موضعشان می بیند و دید چشمش در اجسام متکاثف نفوذ میکند و هرچه ماوراء آنهاست تشخیص میدهد من و قسطابن لوقا او را امتحان کردیم و داخل خانه ای شدیم چیزی نوشتیم و او آنرا میخواند و اول و آخر هر سطر را میگفت مثل اینکه نزد ما بود ما کاغذ میگرفتیم و روی آن می نوشتیم و میان ما دیوار ضخیم بود او نیز کاغذ میگرفت و هر چه ما می نوشتیم می نوشت مثل اینکه به آنچه ما می نویسیم نظر میکند...
او را پسری بود موسوم به ابراهیم که در فضل بمقام پدر رسید و در طب از حذاق طبیبان و مقدمان عصر خویش بود - انتهی.
کتب ذیل نیز از ثابت است: کتاب در قطوع استوانه و بسط آن. کتاب در تلاقی دو خط مستقیم در صورتیکه بر سطحی اخراج شوند و زاویهء آن دو کمتر از قائمه باشد. کتاب در آلات تقدیر ازمنه (شاید مراد کتاب فی آلات الساعات التی تسمی رخامات است؟(12)) اصلاح کتاب الکرة و الاسطوانة تألیف ارشمیدس(13) و مترجم اصلی پاره ای مطالب کتاب را نفهمیده و حذف کرده بوده است. نقل کتاب المأخوذات فی الاصول الهندسة لارشمیدس(14) اختراع شکلی در مقالهء اولی اصول هندسی اقلیدس. اصلاح ترجمهء کتاب القسمة اقلیدس. نقل کتاب مایعتقده رایألجالینوس. ترجمهء کتاب اصول الهندسهء منالاؤس. ترجمهء کتاب تفسیر کلام ارسطاطالیس در هاله و قوس قزح تألیف اثافرودیطوس. ترجمهء سه مقالهء آخر کتاب المخروطات(15) ابلینوس(16) حکیم ریاضی و کتاب المفروضات(17) (36 شکل). شرح غریب بر کنزالاسرار هرمس الهرامسه(18). دکتر لکلرک در تاریخ طب عرب گوید(19) که ثابت بن قره و قسطابن لوقا ذوق عرب را در ترویج علوم ریاضی و نجومی با ترجمهء مؤلفات مهمترین علماء یونان تأیید کرده اند... ثابت به ترجمه و تألیف کتب و هم بعمل طبابت پرداخت وی به زبان یونانی و سریانی و عربی بخوبی آشنا بود و اگر به قول مؤلف نسخهء خطی پاریس اعتماد کنیم فارسی نیز میدانسته است. ترجمه های او اغلب مربوط به علوم ریاضی و نجوم بود و کمتر به طب. ثابت به ترجمه اکتفا نکرد بلکه در علومی که ترجمه کرد به تألیف نیز پرداخت بعلاوه عمل و نظر را در نجوم و طب توأم ساخت از حیث طبابت در درجهء دوم است ولی از نظر آنکه به نشر آن علم همت گماشته اعتبار و شأنی دارد. او بر کتب ابقراط شروحی می نوشت و کتاب میاه و اهویه و امکنهء او را مختصر کرد و هم بسیاری از کتب جالینوس را مختصر ساخت. آراء فلسفی او موجب اخراج او از فرقهء صابیان شد. وقتی مؤلفات او را ببینیم و تألیفات کندی را نیز در مد نظر آریم سرعت نشر علم یونان در میان عرب بسی شگفت بنظر خواهد آمد. در کتابخانهء ملی پاریس بشمارهء 1038 (کتب قدیم) نسخهء خطی است که مؤلف آن ثابت را مترجم کتابی فارسی در بیطاری شناخته است. سدیو(20) گوید «این ریاضیدان ماهر ظاهراً اول کس است که فن جبر را در هندسه بکار برده است»(21). چندین کتاب ثابت به ما رسیده و بعض آنها به لاتینی ترجمه شده است. آنچه بر قدر ثابت می افزاید این است که او علاقهء به علم را در خاندان خود داخل کرد و آن عنایت و دلبستگی چندین نسل در آن خاندان باقی ماند...
خلاصه ثابت یکی از بزرگان علماء قرن نهم است در طراز حنین بن اسحاق و قسطا بن لوقا و کندی. هر چند که او در معرفت طب بمقام حنین نمیرسد ولی در علوم ریاضی بر او راجح است و از این حیث به کندی به قسطابن لوقا نزدیکتر است. هیچکس به اندازهء او به تحقیق علوم ریاضی و نجوم در نزد عرب نپرداخت - انتهی. (نقل به اختصار). مآخذ که از دائرة المعارف اسلام و جز آن اقتباس شده: کتاب الفهرست ابن الندیم. تاریخ الحکماء ابن القفطی. وفیات الاعیان ابن خلکان. عیون الانباء ابن ابی اصیبعة. تتمهء صوان الحکمهء بیهقی. درة الاخبار ترجمهء تتمهء صوان الحکمه. نزهة الارواح شهرزوری. کنزالحکمة ترجمهء نزهة الارواح. طبقات الامم صاعد اندلسی. نامهء دانشوران. مطرح الانظار فی تراجم اطباء الاعصار و فلاسفة الامصار تألیف فیلسوف الدوله. مرآت الجنان یافعی. شذرات الذهب ابن العماد. تاریخ ادبیات عرب بروکلمان(22) و ذیل آن مذهب صابئه و صابئان تألیف کولسن(23) مقالهء وپکه(24) در روزنامهء آسیایی پاریس سال 1852 م. تاریخ اطباء لکلرک(25). مقالهء دائرة المعارف اسلام بقلم روسکا(26). مقدمه ای بر تاریخ علوم تألیف سارتون(27). تحقیقات و تتبعات یونانی و عربی تألیف اسکوی(28). علم عرب تألیف میلی(29). تاریخ ادبیات عرب نیکلسن(30). کتاب الملل و النحل شهرستانی. تاریخ ریاضیین و منجمین عرب تألیف سوتر(31). تاریخ نظریهء اعداد تألیف دیکسن(32). مبادی علم استاتیک تألیف دوهم(33). سیستم جهان تألیف دوهم.
(1) - ابن الندیم تصریح میکند که او هفتاد و هفت سال عمر کرد ولی در متن ارقام به نحوی است که ذکر شده است (ص 380).
(2) - الفهرست ص374.
(3) - ترجمهء نزهة الارواح بنام کنزالحکمة جزء دوم ص25.
(4) - ج1 ص215.
(5) - ابوسلیمان منطقی سجستانی گفته است که بنوشاکر بجماعتی از ناقلان کتب از آن جمله ثابت در ماه تقریباً پانصد دینار برای نقل کتب و ملازمت می پرداختند. (عیون الانباء ج1 ص187).
(6) - ج1 ص204.
(7) - قفطی گوید که ثابت نقل حنین بن اسحاق را اصلاح کرد.
(8) - ج1 ص207.
(9) - ص116.
(10) - ص169.
(11) - دیوان ص571.
(12) - گاهنامه سیدجلال الدین طهرانی.
(13) - کشف الظنون.
(14) - کشف الظنون.
(15) - کشف الظنون.
(16) - Apollonius de Perga. (17) - کشف الظنون.
(18) - کشف الظنون.
(19) - ج1 ص168 - 172.
(20) - Sedillot. (21) - مقدمه ای برکتاب الغ بیک ص23.
(22) - Brockellmann.
(23) - D.Chwolsohn.
(24) - Wapke.
(25) - Leclerc.
(26) - Ruska.
(27) - Sarton.
(28) - G.schoy.
(29) - A. Mieli.
(30) - Nicholson.
(31) - Suter.
(32) - L. E. Dickson.
(33) - P. Duhem.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن قَعطل ملقب به جواس. شاعری است از عرب.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن قمع. او یکی از مترجمین و نقلهء کتب از زبانهای دیگر بعربی(1) است.
(1) - الفهرست ابن الندیم.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن قیس. ابوالغصن. تابعی است.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن قیس بن شماس الانصاری. صحابی است و درک غزوهء بنی قریظه و المریسیع کرده است. و یکی از فصحاء و شعراء عرب است و در زمان خلافت ابوبکر در محاربهء یمامه شهید شد(1).
(1) - حبیب السیر ص137 - 140 - 156. و المریسیع نام دیگر غزوهء بنی المصطلق است.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن قیس النخعی. از اکابر کوفه در خلافت عثمان و حکومت سعدبن العاص در کوفه(1).
(1) - حبیب السیر ص172 و مجمل التواریخ284.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن محمد ارُزیّ یا رزیّ مکنی به ابوروح. محدث است.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالملک ملقب به شمس الدین. رجوع به شمس الدین بن ثابت محمد بن عبدالملک شود.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن محمد جرجانی مکنی به ابوالفتوح اندلسی متوفی در 431 ه . ق. او راست شرح جمل زجاجی. یاقوت گوید: حمیدی در کتاب الاندلسیین نام او برده و گفته است که وی باندلس آمد و در اقطار و ثغور آن بسیاحت پرداخت و نزد ملوک اندلس رفت. او در عربیت امام و بعلم عرب آگاه بود. ابن بشکوال گوید او در محرم سال 431 ه . ق. به امر بادیس بن حبوس امیر صنهاجة بتهمت قیام بر ضد او با پسرعمش بیدربن حباسة بقتل رسید. تولد وی در سال 350 بود و در ادب مقامی بلند و بعلم منطق نیز نظر داشت و به بغداد رفت و در آنجا به تعلیم و تدریس پرداخت. کتاب شرح الجمل زجاج را در اندلس املاء کرد و در بغداد از ابن جنی و علی بن عیسی الربعی و عبدالسلام بن الحسین البصری روایت کرد و از علم ادب بسیار روایت داشت.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن محمد القمی، کمال الدین. از جملهء ملازمان قدیم سلطان مسعود(1) چون عزالملک ابن مجدالدین الیزدجردی در سن هفتاد سالگی منصب وزارت قبول نمود و او بسوء خلق و کثرت طمع و هرزه گوئی و عیب جوئی موصوف بود کمال الدین ثابت قمی که بر درگاه سلطان مسعود اعتبار و اختیار تمام داشت کمر عداوت عزالملک بر میان بسته خواست که او را از پای درآورد و دست جورش را از سر اهالی مملکت کوتاه گرداند. بنابر آن بسلطان سنجر عرضه داشت کرد که پیوسته تعیین وزراء مفوض به رأی عالم آرای نواب درگاه عالم بود حالا اتابکان وزیرنشانی می کنند و درین باب از بندگان آن آستان اقبال آشیان استجازه نمی نمایند و مضمون این عریضه بسمع اتابک اقسنقر رسیده کمال الدین ثابت را در قلعهء همدان بقتل رسانید(2).
(1) - حبیب السیر ص384.
(2) - دستورالوزراء خوندمیر (ص 213 - 214).
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن محمد کنانی، ابواسماعیل. تابعی است.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن مخلدبن زیدبن مخلدبن حارثة بن عمرو الانصاری الخطمی. ابن حجر گوید ابن شاهین او را از صحابه شمرده است و وفات او را روز جنگ «الحرة» گفته است.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن موسی مکنی به ابویزید. تابعی است.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن موسی مکنی به ابویزید. محدث است و از شریک روایت کند.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن نزیر قرطبی مالکی. او راست کتاب الجهاد. وی بسال 318 ه . ق. درگذشت.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن النعمان الحارث بن عبد رزاح بن ظفر الانصاری الظفری. او صحابی است. مؤلف کتاب الاصابة گوید ثابت درک غزوهء احد و مشاهد دیگر کرده است و در جنگ جسر ابی عبید بشهادت رسید.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن النعمان بن زیدبن عامربن سوادبن ظفرالانصاری الظفری. ابن حجر گوید بقول ابوموسی این همان ثابت است که پیش از این ترجمه اش گذشت لکن ابوعمر میان آن دو فرق گذاشته است.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن نعمان مکنی به ابوحبة البدری. صحابی است.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن نعیم. او در حمص مردم را بضد مروان بن محمد خلیفهء اموی برانگیخت(1).
(1) - مجمل التواریخ ص313 حاشیه.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن ودیعة بن خدام. یکی از بنی امیة بن زیدبن مالک. ابن حجر از ابن سعد روایت کند که پدر ثابت از منافقین بود و او غیر ثابت بن یزید معروف بابن ودیعة است، زیرا نسب آنها مختلف است چه ودیعه نام پدر صاحب ترجمه است در مورد ثابت بن یزید نام مادر او است.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن وقش بن زغبة بن زعور ابن عبدالاشهل الانصاری الاشهلی. صحابی انصاری است و در جنگ احد شهادت یافت.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن هرمز الحداد الکوفی مکنی به ابوالمقدام. تابعی و محدث است و سفیان و اعمش از او روایت کنند.
ثابت.
[بِ] ابن هزال بن عمروبن قربوس الانصاری. ابن حجر گوید صحابی است و درک غزوهء بدر کرده و در جنگ یمامه بشهادت رسیده است.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن یحیی الرازی مکنی به ابی عباد. رجوع به ابی عباد شود.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن یحیی بن یسارالرازی مکنی به ابی عباد. هندوشاه بن سنجر در تجارب السلف آرد که ابوعباد کاتبی جلد بود و حساب بغایت نیکو می دانست الا آنکه سریع الحرکات و ابله و تندخوی بود وقتی که پیش مأمون آمدی مأمون گفتی:
و کأنّه من دیر هزقل مفلت
حرب یجرّ سلاسل الاقیاد.
مأمون را گفتند که دعبل تو را هجو گفته است مأمون گفت آن کس که ابوعباد را با وجود جنون و حدّت و احمقی هجو گوید اگر مرا با وجود حلم و سکون و شهرت من بمحبت عفو هجو گوید عجب نباشد. و ابوعباد چنان تیز و سریع الغضب بود که اگر از یکی از خدمتکاران برنجیدی دوات بر او زدی و دشنامهای فاحش دادی. گویند غالبی شاعر قصیده ای پیش ابوعباد برد بر این سیاقت:
لما أنخنا بالوزیر رکابنا
متعرّضین لبرّه أغنانا
ثبتت رحی ملک الامام بثابت
و أفاض فینا لعدل و الاحسانا
یقری الوفود طلاقة و سماحة
والناکثین مهنداً و سنانا
من لم یزل للناس غیثاً ممرعا
متخرقاً فی جوده معوانا.
غالبی چون به این لفظ رسید که فی جوده سخن بر او ببست و معوانا را فراموش کرد و فی جوده را مکرر می کرد. ابوعباد ملول شد و سوداش غالب گشت و گفت ای شیخ بگو قرنانا یا صفعانا و ما را خلاص ده و همهء اهل مجلس بخندیدند و ابوعباد نیز بخندید و غالبی را معوانا یاد آمد و بعطائی نیکو از ابوعباد فایز شد. گویند ابوعباد روزی پیش مأمون نشسته بود و چیزی می نوشت قدری موی در شق قلم آمد ابوعباد با دندان از قلم جدا کرد و بنوشتن مشغول شد هم بقیتی مانده بود و کتابت نمیتوانست کرد بانگشت موی از سر قلم بیرون کشید رقعه بانگشت او آلوده شد و از موی هنوز در شق قلم چیزی مانده بود قلم را بشکست. آنگاه روی بقلم کرد و گفت لعنت بر تو باد و بر آن کس که ترا آورده و بر آن کس که ترا تراشیده و بر آن کس که ملک اویی. مأمون بخندید و باز بیت دعبل برخواند:
و کأنه من دیر هرقل مفلت
حرب یجرّ سلاسل الاقیاد(1).
در جامع التواریخ مسطور است که در بعض تواریخ آمده است که احمدبن یوسف و ابوعباد ثابت بن یحیی الرازی و ابوعبدالله محمد در سلک وزرای مأمون انتظام داشتند(2).
(1) - تجارب السلف ص171 - 172.
(2) - دستورالوزراء خوندمیر.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن یزید الاحول مکنی به ابوزید. تابعی است.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن یزید الانصاری. صحابی است. ابن حجر گوید که این ثابت بن یزید همان ابن ودیعة است.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابن یزید الاودی مکنی به ابوالسری. تابعی است.
ثابت.
[بِ] (اِخ) ابوحمزهء ثمالی. تابعی است. و رجوع به ابوحمزهء ثمالی شود.
ثابت.
[بِ] (اِخ) اسلم تیانی قرشی. تابعی است.
ثابت.
[بِ] (اِ خ) بنانی منسوب به قبیلهء بنانه. او در بنانه محله ای ببصره سکنی داشت.
ثابت.
[بِ] (اِخ) الخیار. از قدماء مشایخ است و با جنید و رویم صحبت داشته و طریقت از ایشان گرفته و پیوسته حکایت ایشان گفتی.
ثابت.
[بِ] (اِخ) سرقسطی. او راست: کتاب الدلائل.
ثابت.
[بِ] (اِخ) الضریر. از مشایخ شیعه و راوی فقه از ائمه است.
ثابت.
[بِ] (اِخ) علاءالدین. از مشاهیر شعرای عثمانی مولد او شهر بوسنه. وی به اسلامبول شد و بکسب معلومات وقت پرداخت و در سال 112 ه . ق. وفات کرد و بیشتر در اشعار خویش امثال بکار میبرد و نیز پاره ای از شعرهای خود او مثل شده است.
ثابت.
[بِ] (اِخ) قطنة ابوالعلاءبن کعب عَتکی است. لاّنه اصیب عینه یوم سمرقند فکان یخشوها بِقُطنة و الاسماء المعارف الی ألقابها. و یکون الالقاب معارف. و یتعرّف بها الاسماء. کماقیل: قیس قفَّةٍ. و زَید بطّةٍ. و سعید کُرنزٍ.
ثابت.
[بِ] (اِخ) قمی. شاعری است ایرانی. (قاموس الاعلام).
ثابت.
[بِ] (اِخ) اللغوی. رجوع به ثابت بن ابی ثابت عبدالعزیز اللغوی شود.
ثابت.
[بِ] (اِخ) محمدافضل (میر...). از شعرای هندوستان مولد او شهر دهلی و اجداد او از مردم بدخشان بوده اند و در سال 1151 ه . ق. وفات کرده است. دیوان او شامل پنج هزار بیت است.
ثابت.
[بِ] (اِخ) الناقل. یکی از مترجمین و نقلهء علوم بعربی. او در نقل متوسط و مقلّ است. از ترجمه های او ترجمهء کتاب الکیموسین تصنیف جالینوس است(1).
(1) - عیون الانباء ج1 ص205 و در قفطی کیموس ضبط شده است.
ثابتات.
[بِ] (ع ص، اِ) جِ ثابته. کواکب ثابته. ثوابت.
- چرخ ثابتات.؛ فلک ثوابت. فلک هشتم :
یا کسی دیگر مر او را برکشید
آنکه کرسی اوست چرخ ثابتات.
ناصرخسرو.
ثابت قیس.
[بِ قَ] (اِخ) النخعی. یکی از اشراف کوفه. او در خلافت عثمان با بزرگان و فصحای کوفه مجامعی بر مخالفت عثمان داشت ازینرو خلیفه او را از کوفه بسال 33 ه . ق. نفی کرد.(1) و رجوع به ثابت بن قیس... شود.
(1) - مجمل التواریخ ص284.
ثابته.
[بِ تَ] (ع ص، اِ) تأنیت ثابت. || یکی از ثوابت کواکب. خلاف سیّارة. هر یک از ستارگان که حرکت آنرا در نتوان یافت. ج، ثوابِت، ثابتات. نور در هر ثانیه سیصد هزار هزار گز طی مسافت کند و نور نزدیکترین ثوابت بکرهء زمین در مدت سه تا چهار سال بما رسد. || بروج ثابته؛ ثور و اسد و دلو و عقرب است.
ثابتی.
[بِ] (اِخ) ابونصر عبدالله بن احمدبن ثابت بخاری ثابتی. رجوع به عبدالله بن احمد... شود.
ثابج.
[بِ] (ع ص) نعت فاعلی از ثبج.
ثابر.
[بِ] (ع ص) نعت فاعلی از ثبر.
ثابری.
[بِ] (ص نسبی) منسوب است به زمینی در شعر. (مراصد).
ثابن.
[بِ] (ع ص) نعت فاعلی از ثبن.
ثابور.
(اِخ) (طور... جبل...)(1) نام کوه کوچکی بشام (فلسطین شمالی) بالای ساحل راست اردن آنجا که آن نهر از دریاچهء طبریه خارج میشود. ارتفاع آن از سطح دریا 561 گز است. و رجوع به تابور در قاموس کتاب مقدس شود.
(1) - Le mont Thabor. Tabor.
ثابة.
[ثابْ بَ] (ع ص، اِ) زن جوان.
ثات.
(اِخ) ناحیه ای به یمن منسوب به ذوثات. (مراصد). و از آنجاست ذوثات حمیری یکی از مهتران یمن. رجوع به ذوثات شود.
ثات.
(اِخ) ابن رعین. یکی از اجداد ابوخزیمه ابراهیم بن یزید ثاتی است.
ثاتی.
(ص نسبی) منسوب به ثات بن زیدبن اعین از قبیلهء حمیر. (سمعانی).
ثاثالس.
[لِ] (اِخ)(1) یکی از شاگردان بقراط. (الفهرست) (عیون الانباء).
(1) - Theateles.
ثاج.
(اِخ) دهی است به بحرین. (مراصد الاطلاع).
ثاج.
[ثاج ج] (ع ص) روان کننده. نعت فاعلی از ثجّ.
ثاجٍ.
[جِنْ] (ع ص) ثاجی. نعت فاعلی از ثجو. ج، ثاجون، ثاجین.
ثاجر.
[جِ] (ع ص) نعت فاعلی از ثجر.
ثاجن.
[جُ] (اِخ) مصحف ثاخن. رجوع به ثاخن شود.
ثاجه.
[جَ] (اِخ) یکی از وادیهای قبلیة نواحی مکه. (مراصد).
ثاجی.
(ع ص) نعت فاعلی از ثجو. ثاجٍ. ج، ثاجون، ثاجین.
ثاخن.
[خُ] (اِخ)(1) محرف تاخن. نام یکی از غلامان ارسطو است. (ابن الندیم در وصیت نامهء ارسطو).
(1) - Tachon. Tychon.
ثادری الاسقف.
[] (اِخ)(1) اسقفی بکرخ بغداد. او بطلب کتب میل شدید داشت و بتقرب و تحبیب قلوب نقلهء علوم میکوشید و کتابهای بسیار جمع کرد و قومی از اطباء نصاری را بنام او تصنیفاتی است. (عیون الانباء). و محتمل است که او همان کس باشد که انالوطیقای اول ارسطو را بعربی آورد و حنین آن نقل را اصلاح کرد. (لکلرک، تاریخ طب عرب).
(1) - Theodore.
ثادغ.
[دِ] (ع ص) نعت فاعلی از ثَدْغ. شکننده.
ثادق.
[دِ] (اِخ) نام وادئی در دیار بنی عقیل و در آنجا آبهائی است. اصمعی گفته است که ثادق وادی بزرگ و پهناوری است که به رُمّه منتهی میشود. (مراصد). || نام اسب منقذبن ظریف.
ثادق.
[دِ] (ع ص) سحاب ثادِق؛ ابر ریزان. || وادی ثادِق؛ وادی سائل. وادی سیلناک.
ثاذون.
(اِخ) الطبیب. او در صدر اسلام میزیست و طبیب حجاج بن یوسف ثقفی بود. کناش بزرگی بنام پسر خود تألیف کرده است. گویند روزی حجاج از او پرسید دواء گِل خوارگی چیست؟ او گفت عزیمت مردی چون تو. و حجاج بترک آن عادت گفت و دیگر بار گل نخورد(1). ممکن است او همان ثیاذوق طبیب باشد. رجوع به ثیاذوق شود.
(1) - قفطی ص108.
ثاذینس.
[] (اِخ)(1) او راست: کتاب الطوفانات و کتاب الکواکب المذنبه(2).
(1) - Theodosius. (2) - ابن الندیم چ مصر ص376.
ثار.
(ع مص، اِ) کینه. || کینه کشیدن. || انتقام. خونخواهی. طلب کردن خون : جز انتصار و طلب ثار روی ندید و جز حرکة المذبوح چاره ندانست. (ترجمهء تاریخ یمینی26). از دیار هندوستان هر کجا نافخ ناری و طالب ثاری و ساکن داری... بود، رو بدو آورد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص350). سیف الدوله بعقب ایشان میرفت و بحجت قاطع شمشیر ثار و انتصار از ایشان می ستد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص121).
أسأت الی النوائب فاستثارت
فانت قتیل ثار النایبات.
محمد انباری.
|| انتقام خون کردن. (از منتخب و غیره از غیاث). || کشندهء کسی را بکشتن. قاتل دوست یا خویشاوند را بقصاص کشتن. || لاثارت فلاناً یداه؛ نفع نرساند او را دو دست وی. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || کشنده و قاتل دوست یا خویشاوند. ج، اَثآر، آثار، ثُؤر. || یا ثاراتِ فلان؛ ای کشندگان و قاتلان فلان. || یا لَلثارات؛ بیائید برای کشتن کشندگان.
- أخذ ثار؛ کین کشی. خونخواهی.
- ادراک ثار؛ انتقام قتل.
- ثار منیم؛ انتقام خونی که چون گرفته شود منتقم راضی می شود و آرامش می یابد.
ثارب.
[رِ] (ع ص) نعت فاعلی از ثرب.
ثارد.
[رِ] (ع ص) نعت فاعلی از ثَرد.
ثارة.
[ثارْ رَ] (ع ص) زن بسیارگوی.
ثاسلس.
[] (اِخ)(1) یکی از شاگردان برمانیدس طبیب یونانی است(2).
(1) - Thessalus. (2) - عیون ج1 ص22 - 23.
ثاسلس.
[] (اِخ) فرزند ابقراط طبیب یونانی(1).
(1) - عیون ج1 ص25 و ص33. قفطی ص94.
ثاسلس.
[] (اِخ) حیلی مغالط، موسوم به مارس و ملقب به ثاسلس یکی از اطباء یونانی و از اصحاب حیل(1). او عقیده داشت که طب نه بر تجربه است و نه بر قیاس بلکه بر حیله است. و افلاطون کتب وی و شاگردان او را بسوخت.
(1) - عیون ج1 ص4 و 23 و 34.
ثاسلوس.
[سِ] (اِخ)(1) نام پدر ابقراط چهارم(2) و نام پسر ابقراط طبیب یونانی معروف که او نیز پزشک بوده است. و رجوع به ثاسلس شود.
(1) - Thessalus. (2) - ابن الندیم بنقل از ثابت.
ثاسیلیوس.
(اِخ) یکی از حکماست. شهرزوری از آداب منسوب به او نقل کرده است(1).
(1) - کنزالحکمة ج1 ص204.
ثاطی.
(ع ص) نعت فاعلی از ثطا. پاسپرکننده. کوبنده.
ثاطیطس.
[طی طِ] (اِخ)(1) رجوع به ثأططس شود.
(1) - Theatetes.
ثاع.
[ثاع ع] (ع ص) نعت فاعلی از ثاعة. قی و شکوفه کننده. هراشان.
ثاعب.
[عِ] (ع ص) روان سازنده.
ثاعم.
[عِ] (ع ص) کشنده. جارّ. جاذب. جالب. نازع.
ثاعة.
[عَ] (ع مص) یک مرتبه انداختن قی. || روان شدن، چنانکه آب: ثاع الماء؛ روان شد آب. (منتهی الارب).
ثاعی.
(ع ص) دشنام دهنده. || نسبت کننده کسی را به بدی.
ثاغ.
(ع اِ) ما بالدار ثاغِ و لا راغ؛ در خانه کسی نیست. در دار دیّاری نیست.
ثاغب.
[غِ] (ع ص) نعت فاعلی از ثغب. نیزه زننده. || ذبح کننده.
ثاغم.
[غِ] (ع ص) نعت فاعلی از ثغم: لون ثاغم؛ رنگی مانند درمنه سپید. || رأس ثاغم؛ سری تمام سپید چون درمنه.
ثاغمة.
[غِ مَ] (ع ص) تأنیث ثاغم.
ثاغیة.
[یَ] (ع اِ) گوسفند: ما له ثاغیة ولا راغیة؛ نیست او را گوسفند و نه شتر.
-ثاغیه و راغیه نداشتن؛ هیچ نداشتن.
ثافت.
[فِ] (اِخ) موضعی است در یمن و آنرا ثافث نیز گویند. (مراصد).
ثافرورس.
[] (اِخ) یکی از شاگردان افلاطون طبیب یونانی و استاد وی او را به علاج جراحات میداشت(1).
(1) - عیون الانباء ج1 ص23.
ثافسیا.
(معرب، اِ) اذرباس. (بحر الجواهر). || ثافیسا. در منهاج ثافیستا نیز آمده است و آن صمغ سداب برّی است. (بحر الجواهر). || صمغ سداب کوهی. || یتبون(1). || و بزبان بربر آن را ادریاس نامند. بقول دیسقوریدس این نبات نامش از جزیرهء تافسیس(2) مشتق است چه آنرا اول بار بدآنجا یافتند برگهایش مجموعاً شبیه نارثقس(3) است بیخ شاخه های آن شبیه به رازیانه است گل آن زرد و تخم آن اندک مستطیل و شبیه نبات نارثقس است جز آنکه آن کوچکتر است ریشهء آن در خارج سیاه و در داخل سپید است و پوست آن سطبر و گس است عصارهء ریشهء آن را هنگامی که باد میوزد نگیرند چون ترشح آن از غایت تندی زیان رساند به اعضای بدن و بثور و دمل آرد. ریشهء آن چون بیش از یکسال ماند از آن پس نفع ندهد. ریشهء آن را خرد کرده در مسکه پزند تا آن اندازه که خاصیت آن بمسکه منتقل شود سپس بیالایند و آن روغن را در مواقع حاجت بکار برند و آن برای تقویت عصب و درد مفاصل نافع باشد اگر ریشهء ثافسیا را بسایند و با آرد جو مخلوط کنند برای جراحات و درد سینه مفید است. جالینوس در کتاب میامر گوید که بدل آن ترتیزک(4) در داءالثعلب. ثافسیا را بخطا با صمغ سداب بری یکی دانند. (مفردات ابن البیطار)(5). صمغ نباتی است سفیدرنگ شبیه به انزروت با طعم تند و تلخ و بسیار تندبو و نبات او شبیه به رازیانه و گلش سفید و تخمش مانند انجره و با اندک عرض و در اطراف شعبه های او مثل اکلهء شبت و بیخش غلیظ و بسیار تند و تلخ و منبت او کوههای سخت و در تنکابن و الموت «جرنذ» و به دیلمی «تُنبلی» گویند. و بیخ او را زخم کرده رطوبت او را بعد از انجماد میگیرند و بعضی مجموع آن نبات را فشرده عصاره میگیرند و آخرین متخلخل و سبز مایل به سیاهی می باشد در آخر سیم گرم و خشک و با رطوبت فضلیه و مقئی و مسهل بلغم غلیظ و جهت درد پهلو و بطلان اشتها و تحلیل ریاح و سدد و ضماد او جهت داءالثعلب و رویانیدن مو و درد زانو و امثال آن و با هم وزن او موم و کندر جهت اسقاط بواسیر و جهت قلع آثار سیاهی و بنفشی و کبودی جلد و با عسل جهت جرب متقرح و با گوگرد جهت انفجار ورم صلب نافع و زیادت از دو ساعت نباید گذاشت و قدر شربتش تا پنج قیراط و پوست بیخ او در افعال مثل صمغ او است و چون ریزه کرده در روغن زیتون بجوشانند جهت تقویت عصب و درد مفاصل و آشامیدن او جهت فالج بغایت مفید و قدر شربت از پوست بیخ او و جرم او تا نه قیراط و اکثار او مورث ورم حلق و معده و احتباس بول و عروض ضیق النفس و غشی و مصلحش شیر تازه و لعاب بزرقطونا و بدلش در داءالثعلب حرف بابلی و گویند بالخاصیه تخم سداب رفع مضرت او میکند و چون گیاه و ساق او را داخل اغذیه کنند بمرتبه ای احداث حرارت کند که در زمستان محتاج بپوشش نباشند و رنگ رخسار را سرخ کند و جهت اکثر امراض باردهء رحم نافع و او غیر صمغ سداب برّی است چه سداب برّی را صفات غیر او است. (تحفهء حکیم مؤمن). || و آن را ثفسیا نیز گویند و یتبون هم خوانند و آن صمغ سداب کوهی است و گویند صمغ سداب برّی حرمل است، و سداب کوهی برگ آن به حرمل ماند لیکن درازتر و پهن تر بود و بوی عظیم منتن دارد و تخم آن به شکل تخم سداب بود و طبیعت آن بغایت گرم بود محرق و مسخن قوی و مجفف و در وی رطوبتی فصلی بود و گویند گرمی وی در سیم بود و مسهل و منضج و منقی بود و جذبی بغایت کند از عمق بدن و موی برویاند و پوست و بیخ وی نیز بر داءالثعلب مالند بغایت نافع بود و استرخا و نقرس سرد را سودمند بود و حقنه کردن جهت عرق النساء نافع بود و بر نفث دم و فضول طلی کردن و مقدار شربت از وی در استسقاء نیم درم بود با ماءالعسل و مسهل و مقیی ء بود و اگر زیاده از این بود بول و طبع ببندد و ورم زبان آورد و قراقر و سوزش حلق و معده و سرخی روی و باشد که غشی و ضیق النفس پیدا کند علاج وی بقی کنند بعد از آن شیر و مسکه و جوآب بدهند و غرغرهء شیر تازه و روغن گل و از ادویه تخم سداب بغایت نافع بود و این از خواص است و جالینوس گوید بدل وی در داءالثعلب حرف است و وی مضر بود بمثانه و آلات بول و مصلح وی حب الاَس و بلوط بود. (اختیارات بدیعی). و رجوع به ثفسیا شود.
(1) - Gomme de rue sauvage.
(2) - Thapsus.
(3) - Ferule. (Narthex).
(4) - Le cresson alenois. (5) - ترجمهء فرانسه ج1 ص327 و بعد.
ثافل.
[فِ] (ع ص، اِ) نعت فاعلی از ثفل. || سرگین. || آنچه بتک نشیند از هرچیز.
ثافل اصغر.
[فِ لِ اَ غَ] (اِخ) کوهی است براه مکه. || ثافل اصغر و ثافل اکبر نام دو کوه است از بنی ضمره که فاصلهء آنها تا رضوی دو شب است. (مراصد).
ثافل اکبر.
[فِ لِ اَ بَ] (اِخ) رجوع به ثافل اصغر شود.
ثافن.
[فِ] (ع ص) اسم فاعل از ثفن.
ثافی.
(ع ص) نعت فاعلی از ثفأ.
ثافیسا.
(معرب اِ) رجوع به ثافسیا و ثفسیا شود.
ثاقب.
[قِ] (ع ص) نعت فاعلی از ثقوب و ثقب. مضی ء. روشن. فروزان. || سوراخ کننده. || نافذ. || رخشان. تابان. تابنده. || افروخته. || روشن کننده. || باتلالؤ. درخشان. (غیاث، کشف و منتخب). || نام دردی است که صاحبش چنان پندارد که کسی در اندام او سوراخها میکند. (لطائف و کنز). || نیازک. || ستارهء روشن.
-رأی ثاقب؛ رأی نافذ. رأی حاذق : و در معرفت کارها و شناخت مناظم آن رأی ثاقب و فکرت صایب روزی کرد. (کلیله و دمنه). چه به زمانی اندک بسیاری از ممالک عالم به رأی ثاقب و تدبیر صایب... (رشیدی).
-شهاب ثاقب؛ شعلهء افروخته. افروزهء روشن :
ز رقیب دیوسیرت بخدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی کند سها را.
حافظ.
- عقل ثاقب؛ عقل نافذ.
-نجم ثاقب؛ ستارهء بلند و روشن از ستارگان یا اسم زحل است که کیوان باشد : کان رأی الامام القادر بالله نجماً ثاقباً (تاریخ بیهقی ص300).
نجم ثاقب گشته حارس دیو ران
که بهل دزدی ز احمد سِر ستان.مولوی.
|| اشتر بسیارشیر. ج، ثواقب.
ثاقب.
[قِ] (اِخ) نام شاعری از مردم بخارا و بیت ذیل از اوست:
قدم ببحر خطرناک عشق ماندم و آخر
کمر ز موج و کلاه از سر حباب گرفتم.
(قاموس الاعلام).
ثاقب.
[قِ] (اِخ) شاعری از مردم هندوستان. وفات او بشهر بنارس در 1229 ه . ق. و این دو بیت از اوست:
از پشت فلک بر شده در زیر زمین باش
با سیر و تماشای جهان خانه نشین باش
بر مائدهء اهل دول دست مینداز
از مکسب خود قانع یک نان جوین باش.
(قاموس الاعلام).
ثاقب.
[قِ] (اِخ) (شیخ مصطفی) از مشایخ طریقهء مولویه و یکی از شعراست. او در کوتاهیه میزیست و اصل وی از ازمیر است و از برآوردگان مصطفی پاشا کوپریلی زاده است سپس به أدرنه شد و به طریقهء مولویه درآمد و بعد از آن به قونیه رفت و پس از دیری خدمت پیر بمشیخت خانقاه کوتاهیه منتصب گشت و در 1148 ه . ق. وفات کرد. او را دیوانی مرتب است و نیز سفینه ای دارد در مناقب عرفای مولویة. (قاموس الاعلام).
ثاقب.
[قِ] (اِخ) شاعری از مردم انقره. او در اندرون همایون تربیت شده است و در 1258 ه . ق. درگذشته است. وی را قولها و بعض اشعار است. (قاموس الاعلام).
ثاقب افندی.
[قِ اَ فَ] (اِخ) (حکیم...) اصل او از اخسخه است و آنگاه که بدر سعادت درآمد در مدرسهء قره مصطفی پاشا واقع در بازار ارغاد بتحصیل علوم پرداخت و نیز طب آموخت و پس از اکمال تحصیل در مقابل جامع شریف سلیمانیه در مریضخانه ای بتعلیم فن طب مشغول گردید و بسال 1269 ه . ق. در 120 سالگی وفات کرد و او را اشعاری است. (قاموس الاعلام).
ثاقب الثلج.
[قِ بُثْ ثَ] (ع ص مرکب)رجوع به برف سُنْب شود.
ثاقب الحجر.
[قِ بُلْ حَ جَ] (ع اِ مرکب)(1)بسپایه. کثیرالارجل. بسفایج. (مفردات ابن البیطار) (تذکرهء اولی الالباب). اضراس الکلب. تشمیر. سقی رغلا. چشمک. مشوط الغراب. و نیز رجوع به کثیرالارجل شود.
(1) - Polypode.
ثاقبة.
[قِ بَ] (ع ص) تأنیث ثاقب : رأی امیرالمؤمنین بفطرته الثاقبة و فکرته الصافیة صرف الخاطر عن الجزع. (تاریخ بیهقی300).
ثاقراطس.
[] (اِخ)(1) العین زربی. از اطباء زمان فترت بین ابقراط و جالینوس است.
(1) - Theocrate.
ثاقف.
[قِ] (ع ص) نعت فاعلی از ثقف.
ثاقل.
[قِ] (ع ص) سخت بیمار. || بیماری که بیماریش سنگین شده: اصبح ثاق؛ سخت بیمار گردید. بیماری وی سنگین شد. || دینار ثاقل؛ دینار درست و کامل. ج، ثَواقل.
ثاقل.
[قِ] (اِخ) نام شهری است.
ثاکل.
[کِ] (ع ص، اِ) نعت مذکر و مؤنث از ثکل. || فرزندمرده. || زن یا مرد فرزند یا دوست گم کرده.
ثاکلة.
[کِ لَ] (ع ص، اِ) زن بچه مرده. ثکلی. ثکول. || هاویه. ج، ثواکل.
ثال.
[ثال ل] (ع ص) نعت فاعلی از ثلّ و ثلَل.
ثالب.
[لِ] (ع ص، اِ) نعت فاعلی از ثلب. || نام درختی.
ثالبة.
[لِ بَ] (ع ص) امرأة ثالبة الشوی؛ متشققة القدمین.
ثالث.
[لِ] (ع ص، اِ) نعت فاعلی از ثلث. || سوم. || سه کننده. || شخص خارجی : و هر راز که ثالثی در آن محرم نشود هر آینه از اشاعت مصون ماند. (کلیله و دمنه).
- شخص ثالث؛ در مرافعات(1) آنکه نه مدعی و نه مدعی علیه است و دعوی مابه الادّعا کند. (اصطلاح عدلیه).
(1) - La tierce Opposition.
ثالثاً.
[لِ ثَنْ] (ع ق) سه دیگر. سوم. بار سوم.
ثالث ثلاثه.
[لِ ثَ ثَ] (ع اِ مرکب) سوم از سه یعنی یکی از سه. (مجمل اللغة) :
فرستم نسخهء ثالث ثلاثه
سوی بغداد در سوق الثلاثا.خاقانی
|| نام ستاره ای؟
-گویندگان ثالث ثلاثة؛ ترسایان :
ثالثاً تا از تو بیرون رفته ام
گوئیا ثالث ثلاثه گفته ام.(مثنوی).
ثالثة.
[لِ ثَ] (ع ص، اِ) تأنیث ثالث. شصت یک ثانیه که آن نیز شصت یک دقیقه و دقیقه شصت یک ساعت است. || نزد اهل هیئت و منجمان سدس عشر ثانیه باشد چنانکه ثانیه سدس عشر دقیقه است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || جزء شصت یک از ثانیه و ثالثه قسمت شود به شصت رابعه. ج، ثوالث. || از درجهء ثالثة در اصطلاح طب. رجوع به درجه شود.
ثالثة الاثافی.
[لِ ثَ تُلْ اَ] (ع اِ مرکب)سنگ پارهء پیوسته به کوه (یعنی جای مرتفع) که دو سنگ پارهء دیگر در جنب آن گذاشته دیگ بر آن نهند. || مردی که آتش فتنه از او خیزد. اصل فتنه. ریشهء فساد. یقال: هو ثالثة الاثافی، فیمن یَتَّقِدُ منه نار الفتنة و الداهیة. || کوه. جبل. و نیز رجوع به اثافی شود.
ثالس.
[لِ] (اِخ)(1) ملطی. نخستین فیلسوف یونان که فحص علل اشیاء در طبیعت کرد و از انتساب آن بغیب چنانکه تا آن روز عادت رفته بود چشم پوشید. او موضوع علل طبیعی اشیاء را مطرح کرده و در جهان و اصل و حقیقت عالم به پژوهش پرداخته است. او زماناً اولین فیلسوف نحلهء ایونی می باشد. تا این زمان مردم عموماً پاسخ مسائل مربوط بجهان و طبیعت را در کتب و روایات و اساطیر دینی جستجو میکردند، ثالس و دیگر فلاسفهء نحلهء ایونی اولین کسانی هستند که برای امور و حوادث طبیعی بعللی طبیعی متوسل شده اند. ثالس از مردم «ملطیه»(2)شهری به ایونیا(3) معاصر سولون و کرزوس و کوروش و بعضی گویند وی از مردم فینیقیه بود و بشهر ملطیه تبعید شده است لکن ظاهراً اجداد وی فینیقی بوده اند. گویند او سفری به مصر کرده از پیشوایان دینی آنجا دانش هندسه آموخته است و هم گویند که او کرتی به کلده رفته است ولی این روایت درخور اعتماد نیست(4). دیوجانس لائرتیوس(5) گوید ثالس پیش از اشتغال به طبیعیات به امور ملکی اشتغال داشت و مردم را از مخالفت با کورش شاهنشاه ایران و اتحاد با کرزوس منع میکرد لیکن این گفته با دو فقرهء دیگر که هردوتوس(6) آورده موافقت ندارد. هرودوتوس گوید(7) که هنگام جنگ کوروش با کرزوس او در سپاه کوروش بود و برای عبور از رود هالیس گفت تا نهری از وی جدا کردند و رود قابل عبور شد و در جای دیگر(8)گوید که ثالس بمردم ایونی پیش از آنکه تابع ایران شوند سفارش کرد که اتحادیه ای با حکومت مرکزی درتئوس(9) برای مقاومت در برابر ایرانیان تشکیل دهند هر چند گفتهء هردوتوس در امر جدا کردن نهری از رود هالیس حقیقت ندارد ولی از آن روایت و روایت دوم، خبر مربوط به اقدام ثالس به نفع شاهنشاه ایران تضعیف میشود و تا حدی معلوم میگردد که قدما ثالیس را طرفدار ایرانیان نمیدانستند. دیوگنس روایت کرده است که ثالس گوشه نشین و متبتل بود ولی صحت این گفته مورد تردید است زیرا جنبهء عملی کارهای او بکلی منافی با این احوال است آنچه قدما در شرح حال این حکیم گفته اند همه با یکدیگر متناقض است(10)، در بعض آن ها ثالس مردی منغمر در علم و مستغرق مطالعه و تحقیق است در بعض دیگر شخصی ماهر در عمل مینماید که از همهء معاصرین خود پیش افتاده و آنان از آراء و راهنمائیهای او مستفید می شوند به هر حال مسلم است که قدما به اهمیت مقام علمی او چنانکه بایست پی نبرده اند ارسطو، ثالس را پس از متألهین اول فیلسوف نامیده است، ثالس نه اول کس است که به فلسفه پرداخته و نه مخترع فلسفه می باشد او اول کسی است از فلاسفه که ما می شناسیم و از احوالش مختصر اطلاعی داریم. ثالس مهندس و منجم و صاحب عقیدهء خاص در باب تکوین عالم(11)و جویای علل امور آن در طبیعت بود ثالس و پیروان او از نحلهء ایونی بیش از هر چیز بعالم خارج توجه داشتند و بقول ارسطو «او چون مشاهده کرد که غذای تمام موجودات مرطوب است و حرارت هم از تری می زاید و رطوبت است که مایهء حیات جانداران می باشد و بذر نباتات و نطفهء حیوانات تری دارد و آب مبدأ طبیعی تمام اجسام مرطوب است»(12) نتیجه گرفت که اشیاء متکثره همه شی ء و طبیعت و آن شی ء که مادهء ابتدائی یا مادة المواد یا وجود اصیل است آب است خاصه که از تمام چیزها آب است که بطور طبیعی به اشکال متنوع جامد و مایع و بخار درمی آید. ثئوفرسطس گوید که «ظواهر حسی او را بدین نتیجه رهبری میکرد زیرا هم آنچه گرم است برای حیات نیازمند رطوبت است و هم آنچه میمیرد خشک میشود و تمام بذور مرطوب است و هر غذائی رطوبت دارد»(13) به هرحال این نظریه که ارتباط با مقام دینی و مرجع فوق طبیعی ندارد و مأخذ آن عالم طبیعت است موجب شد که دیگر فلاسفهء عنصر منتشرتر و سبک تر یعنی «هوا» یا قوی تر یعنی «آتش» را پیش کشیدند و آنها را مایهء حقیقی موجودات و وجود اصیل دانستند(14) و از منابعی که بدست داریم نمی توان دانست که چگونه اشیاء از آب پدید آمده اند. ثالس خاصیت جاذبهء بعض اشیاء مانند کهربا و آهن ربا را بدید و دعوی کرد که اشیاء عموماً صاحب نفس می باشند(15). ارسطو گوید که او عقیده داشت که جهان پر از خدایان است(16). ظاهراً باید این عقیده را با قول دربارهء نفس اشیاء نزدیک کرده گفت که او مادهء ابتدائی را زنده می پنداشته است بطوری که ماده مانند خواء اساطیر(17) قدیم اشیاء را بی مداخلهء خدا بوجود می آورده است(18).
دربارهء اطلاعات ثالس از هندسه، پروکلوس، شارح کتاب تاریخ ریاضیات تألیف اودموس(19) آورده است: «ثالس آنگاه که بمصر رفت هندسه را با خود بیونان (هلاد) آورد. او خود چند کشف کرد و اعقاب خود را با تحقیقات خویش که گاه جنبهء عمومی و گاه جنبهء عملی داشت براه اکتشافات دیگر انداخت». گویند ثالس اول کس است که گفت در هر مثلث متساوی الساقین دو زاویهء مقابل بدو ضلع متساوی متساویند (بجای متساوی ثالس اصطلاح قدیم را استعمال کرده میگفت متشابه اند) «این قضیه که چون دو خط مستقیم یکدیگر را قطع کنند زوایای متقابلهء برأس متساوی اند چنانکه اودموس گوید اول بار بوسیلهء ثالس کشف شد. و اوقلیدس برهان علمی آن را آورده است». «اودموس این قضیه را که هرگاه دو زاویه و ضلع بینهما از مثلثی مساوی باشد با دو زاویه و ضلع بینهما از مثلث دیگر آن دو مثلث متساوی هستند از ثالس داند و گوید که ثالس ناچار آن را برای تعیین مسافت کشتی ها در دریا بکار می برده است...»(20) از این روایات ظاهر می شود که معلومات ثالس بکلی در اثر تحقیقات علمی نظری برای او حاصل نشده و آنچه قدما باو نسبت میدادند در مورد مسائل عملی بوده است خاصه که پروکلوس در مورد یکی از قضایا گفته است که ثالس آن قضیه را کشف و اوقلیدس آنرا اثبات کرد. دیوجانس لائرتیوس گوید که پامفیلا(21) ثالس را اول کس میداند که مثلث قائم الزاویه را در دائره رسم کرده است و بنابراین ثالس میدانسته است که مجموع زوایای هر مثلث مساوی است با دو زاویهء قائمه. ولی باید دانست که اولا اثبات قضیهء اخیر را اودموس به فیثاغورسیان منسوب داشته است. ثانیاً برای اثبات قضیه رسم زاویهء قائمه در نیم دایره دانستن مجموع زوایای یک مثلث را بطور نظری ضرورت ندارد(22). فلوطرخس گوید که ثالس ارتفاع اهرام را از سایهء آنها با مقایسهء سایهء یک عصا اندازه گرفت این قول مبنی بر روایتی است که دیوجانس لائرتیوس بصورت ذیل نقل کرده است: هیرونیم(23) از مردم رودس(24) گوید که ثالس اهرام را با ملاحظهء سایهء شیئی وقتیکه آن سایه مساوی شی ء است اندازه گرفت. در این حال مسئله باین صورت در می آید که وقتی سایهء یک چیز مساوی آن است در آن وقت این تساوی نسبت بتمام اشیاء صادق می آید و البته در ملاحظهء این امر هیچ نوع تحقیقات نظری مهم ضرور نیست(25). دربارهء اطلاع او از علم نجوم و هیئت گفته اند که ثالس کسوف سال 585 م. (28 مه) را در آسیای صغیر از پیش خبر داد(26) ولی بعض محققین(27) در صحت این امر تردید کرده اند زیرا علت حقیقی کسوف تا مدتی پس از ثالس نیز معلوم نبود قدما مخصوصاً کلدانیان که از سالیان دراز متوالیاً کسوف و خسوف را ضبط میکردند شاید به اجمال میدانستند که تقریباً هر هجده سال کسوف و خسوف منظماً وقوع می یابد بدون اینکه علت حقیقی آنرا دریافته باشند اگر پیش گوئی ثالس صحت داشته باشد(28) باید گفت که او معلومات تجربی و عملی را که خارج از زادبوم خود کسب کرده بود در ایونی نشر داده است.
گویند ثالس قطر ظاهری خورشید را اندازه گرفت و خورشید را 720 بار بزرگتر از ماه دانست و بتعیین فصول نجومی و اطلاع از انقلابات صیفی و شتوی توفیق یافت سال را به 365 روز بخشید و صورت دب اصغر را او در اول تصویر کرد و زمین را مرکز عالم گمان برد لیکن مانند قرصی مسطح که روی آبی شناور باشد(29).
دربارهء این معلومات به صعوبت میتوان تحقیقات و ملاحظات نظری او را از اشتغالات عملی تفکیک کرد ولی از مجموع نظریات و اکتشافاتی که به او نسبت داده اند می توان نتیجه گرفت که با ثالس علوم عقلیه آغاز شده است. ثالس و دیگر فلاسفهء ایونی در حقیقت پیشوایان و بانیان تحقیقات طبیعی و علوم ریاضی در یونان شمرده میشوند و واسطهء میان یونانیان و ملل متمدن قدیم مشرق می باشند(30).
نظریهء او نسبت به بقای نفس و صحت انتساب حکم و امثالی که از او دانسته اند محل تردید می باشد تألیفاتی در علم نجوم و طبیعیات به او منسوب داشته اند ولی صحت نسبت آنها به او معلوم نیست بلکه محتمل است که او هیچ ننوشته باشد(31).
(1) - Thales در کتب فلسفی و تاریخی اسلامی نام ثالس را با ثاء و طاء هر دو نوشته اند و آن بجای حرف تتا یونانی است.
(2) - Milet.
(3) - Ionie. (4) - تزلر Zeller تاریخ متفکرین یونان ج2001.
(5) - Diogene Laerce.
(6) - Herodote. (7) - بند 75 مقالهء اول ایران باستان ج1 ص275.
(8) - بند 170 مقالهء اول.
(9) - Theos. (10) - مث راجع به اطلاع او از علم نجوم داستانی در میان است که باید آن را رمز و اشارتی دانست و آن افتادن او در چاه است هنگامی که بآسمان نظر میکرد و زنی پیر او را در این وقت استهزاء کرده گفت: تو که از روی زمین بی خبری چگونه میخواهی بدانی که در آسمان چه میگذرد این داستان را ایسوپوس در قصهء شمارهء 40 و افلاطون به اسم ثالس در رسالهء تئه تتوس و لافنتن در کتاب دوم قصهء 13 نقل کرده اند. و در امثال فارسی آمده است: کارزمین را ساختی که بآسمان پرداختی؟
تو بر اوج فلک چه دانی چیست
چون ندانی که در سرای تو کیست.
(11) - Cosmogonie. (12) - ارسطو فلسفهء اولی مقاله اول بند 3.
(13) - سمپلیسیوس. فیزیک 6 ترجمه پل تانری در کتاب «علم یونان» ص76 و فلاسفهء مهندس یونان تألیف میلو ص66.
(14) - ظهور این طرز فکر باعث گردید که جمعی شکل ابتدائی ماده را در ورای اشکال فعلی محسوس آن دانند و نسبت به اعتبار ظاهر اشیاء و مدرکات حسی شک کنند و معتقد شوند که شکل مادهء اصلی ابتدائی تنها مادهء حقیقی میباشد و سایر اشکال واقعیت ندارد.
(15) - ارسطو و رسالهء هی پیاس افلاطون.
(16) - کتاب نفس بخش اول.
(17) - Chaos. (18) - تزلر ج1 ص206.
(19) - Eudeme شاگرد ارسطو که دو قرن و نیم یا سه قرن پس از ثالس میزیسته است.
(20) - نقل از کتاب فلاسفهء مهندس یونان تألیف گاستون میلو G.Milhaud (صص61 - 62).
(21) - Pamphila. (22) - فلاسفهء مهندس یونان صص62 - 62.
(23) - Hieronyme.
(24) - Rhodes. (25) - فلاسفهء مهندس یونان صص64 - 63.
(26) - ایران باستان ج1 صص198 - 199.
(27) - مارتن Martin در متفکران یونان تألیف Zeller.
(28) - عقیده برنت Burnet (فجر فلسفهء یونان42 - 41) این است که چون راویان این خبر اشخاص معتبرند (هرودوتوس و کسنفانس) نمی توان آن را بی اساس شمرد علت حقیقی کسوف و خسوف بر ثالس و جانشینان او نامعلوم بود ولی پیش بینی آنها بدون دانستن علت حقیقی ممکن است و کلدانیان نیز این کار را میکردند.
(29) - زلزله را نیز ظاهراً از این راه تبیین و تعلیل میکرد.
(30) - فلاسفهء مهندس یونان ص65.
(31) - بعض مورخین اسلامی مانند قفطی دربارهء ثالس اشتباهات کرده و در شرح آراء او راه خطا رفته اند.
ثالسقیس.
[لِ] (معرب، اِ) بیونانی تخمی است که بفارسی آنرا سپندان گویند چون دود کنند جمیع گزندگان بگریزند و بر گزندگی عقرب مالند نافع باشد. (برهان). تخم سپندان. سفیداسفند. رشاد. حرف بابلی. (تحفهء حکیم مؤمن) (اختیارات بدیعی). این نام در بعض نسخ ثالسفیس آمده است. (بحر الجواهر)(1). و در بعض نسخ ثالیفس و ثالیسقیس.
(1) - Cresson.
ثالع.
[لِ] (ع ص) نعت فاعلی از ثلع.
ثالغ.
[لِ] (ع ص) ثالع.
ثالم.
[لِ] (ع ص) نعت فاعلی از ثلم.
ثالوث.
(ع اِ) آنچه مرکب از سه شده باشد. || ثالوث اقدس؛ أب و ابن و روح القدس در مذهب نصاری. أقانیم.
ثالیس.
(اِخ) نام غلام ارسطو(1). و نیز رجوع به ثالس شود.
(1) - عیون الانباء ج1 ص61.
ثالیقطرون.
[] (معرب، اِ)(1) کزبرة الحبشة(2)است. دیسقوریدس گوید که آن نباتیست دارای برگهای شبیه به برگهای کزبرة جز آنکه روی آنها مرطوب و چسبناک است و ساقهء آن کوچک باشد. این نبات اغلب در دشت ها روید خاصیت آن خشک کردن و التیام زخمهاست و بهمین سبب آنرا در قروح مزمن معده بکار برند مؤلف گوید که جمعی بخطا تصور میکنند که این نبات همان رقعة الطالبیة است. (مفردات ابن البیطار)(3).
(1) - Thalectrum.
(2) - Corandre d'Abyssinie. (3) - ترجمهء فرانسه ج1 ص329.
ثام.
[ثام م] (ع ص) نعت فاعلی از ثَمّ.
ثامانیان.
(اِخ)(1) نام سرزمینی جزء ایالت چهاردهم شاهنشاهی ایران هخامنشی(2).
(1) - Thamanes. (2) - ایران باستان ج2 ص1474.
ثامج.
[مِ] (ع ص) نعت فاعلی از ثمج. آمیزنده.
ثامد.
[مِ] (ع ص، اِ) نعت فاعلی از ثَمد. || ستور ریزه که علف خوردن گیرد.
ثامر.
[مِ] (ع ص، اِ) نعت فاعلی از ثَمر. || غله ای است که آنرا لوبیا خوانند. آبی که آنرا در آن پخته باشند حیض و بول را براند. (برهان). لوبیا. دجر. || درختی که میوهء او رسیده باشد. || درخت میوه ناک. || گل یا شکوفهء حُماض که بفارسی ترشه است، و رنگ آن سرخ باشد.
ثامر.
[مِ] (اِخ) نامی از نامهای مردان عرب از جمله پدر عبدالله رئیس ترسایان معاصر ذونواس صاحب الاخدود. (مجمل التواریخ و القصص ص169).
ثامسطیوس.
[مِ] (اِخ)(1) خطیب و حکیمی از مفسرین کتب ارسطاطالیس. او کاتب یولیانس مرتد(2) بود. او راست: شرح قاطیغوریاس (مقولات) ارسطو. تفسیر تمام انالوطیقای اولی در سه مقاله. تفسیر انالوطیقای ثانی. دو شرح بر کتاب الکون و الفساد ارسطو صغیر و کبیر. بعض مواضع طوبیقا. بحثی راجع به بوئطیقا. شرح تمام کتاب السماء و العالم و آنرا یحیی بن عدی نقل یا اصلاح کرده است. تفسیر مقالهء لام کتاب الحروف (الهیات) ارسطو. تفسیر چند مقالهء کتاب اخلاق ارسطو. شرح تمام کتاب النفس ارسطو. کتاب الی یولیانوس فی التدبیر. کتاب النفس در دو مقاله. رسالة الی یولیانس الملک. و هم ثامسطیوس اصول و کلیات. (جوامع). مقالهء اول کتاب راجع به طبیعیات اسکندر افرودیسی را تفسیر کرده است. دکتر لکلرک در تاریخ طب عرب گوید مترجمین کتب ثامسطیوس به عربی یا سریانی حنین بن اسحاق و اسحاق بن حنین و ابوبشر متی و یحیی بن عدی بوده اند. شروح قاطیغوریاس او را حنین بن اسحاق شرح کرده. تفسیر انالوطیقای ثانی او را نیز به عربی ترجمه کرده اند زیرا که ترجمهء به لاطینی از آن در دست است که بی شک از عربی نقل شده است. و ابوالفرج (ابن العبری) گوید ثامسطیوس در نامهء خود به یولیانوس نوشت که تنوع ادیان در پیشگاه خدایان امری پسندیده است و با این گفته او را از قتل و آزار مسیحیان بازداشت... و ظاهراً یحیی بن عدی شروح او را بر کتاب ما بعدالطبیعهء ارسطو به عربی ترجمه کرده باشد چه ابن الندیم گوید آن را به خط یحیی بن عدی دیدم - انتهی. (نقل به اختصار). مؤلف نزهة الارواح آورده است که او در میان حکمای یونان روش معلم خود ارسطو را اختیار کرد و به سمت وزارت برقرار گردید و کتب استاد خود را به بهترین و نیکوترین وجهی ترجمه کرد و بطوریکه شیخ ابوعلی رحمة الله تقریرات و شروح ثامسطیوس را بر سایر شروح ترجیح میدهد و معتبر میداند(3). از ثامسطیوس سی و پنج خطابه در دست است که بیست خطابهء آن دارای فوائد تاریخی و اجتماعی است. مولد او میان سالهای 310 و 320 م. و وفات وی در حدود 395 در قسطنطنیه بوده است.
مآخذ: ابن الندیم کتاب الفهرست ص355 ابن ابی اصیبعة عیون الانباء ج1 ص23، 29، 36، 200 ج2 ص101، 206 قفطی، تاریخ الحکماء ص35، 36، 37، 38، 39، 40، 41، 42، 107، 172، 174، 245، 300، 323، 356. ترجمهء شهرزوری ص191. (کشف الظنون).
(1) - Themistios.
(2) - Julien l'oppostat. (3) - کنزالحکمه صص191 - 192.
ثامسطیوس.
[مِ] (اِخ) طبیبی از یونان قدیم. یحیی نجومی زمان او را فترت بین افلاطون و اسقلبیوس ثانی گفته است(1).
(1) - فهرست ابن الندیم و عیون الانباء ج1 ص23.
ثامغ.
[مِ] (ع ص) نعت فاعلی از ثمغ.
ثامل.
[مِ] (ع ص) شمشیری که از دیر صیقل نشده. || بلد ثامل؛ ای یحمل المقام. (منتهی الارب).
ثاملیه.
[مِ لی یَ] (اِخ) آبی است اشجع را. (منتهی الارب). منسوب است به ماءالاشجع بین الصراد و رحرحان. (معجم البلدان).
ثامن.
[مِ] (ع ص) نعت فاعلی از ثمن. || هشتم.
ثامن الائمه.
[مِ نُلْ اَ ءِمْ مَ] (اِخ) لقب امام رضا علیه السلام.
ثامنة.
[مِ نَ] (ع ص، اِ) تأنیث ثامن. || یک جزء از شصت جزء سابعه و ثامنه قسمت شده است به شصت تاسعة (فلک). ج، ثوامن.
ثاموس.
(معرب، اِ) (کلمهء یونانی) مرزنجوش. رجوع به آذان الفار شود. (تحفهء حکیم مؤمن).
ثامی.
(ع ص) نعت فاعلی از ثَمأ.
ثامیطا.
(اِخ) قفطی در تاریخ الحکماء در شرح حال ارسطو گوید(1): «و جدّد بناء مدینة ثامیطا» و ظاهراً کلمهء ثامیطا تحریف اسطاغیرا(2) باشد چنانکه در عیون الانباء ابن ابی اصیبعة نیز بدان صورت ضبط شده است(3).
(1) - ص32.
(2) - Stagire. (3) - ص51.
ثانسیا.
(معرب، اِ) در نسخهء چاپی تذکرهء ضریر انطاکی بجای ثافسیا آمده است و ظاهراً غلط کاتب است.
ثانط.
[نِ] (ع ص) نعت فاعلی از ثَنط.
ثانوی.
[نَ وی ی] (ع ص نسبی) منسوب به ثانی. || دومی. دومین: عادت، طبیعت ثانوی است.
ثانویه.
[نَ وی یَ] (ع ص نسبی) تأنیث ثانوی.
ثانی.
(ع ص، اِ) نعت فاعلی از ثنی. || دوم. دوّم. دویم. || جفت. || دوتاکننده. || برگرداننده. || پیچیده. || اسم یکی از اقسام مروارید. || هذا ثانی اثنین؛ أی هو احد اثنین(1). همچنین است ثالث ثلاثة تا عشرة.
- فجر ثانی؛ صبح دوم. و رجوع به فجر شود.
(1) - Alter ego.
ثانی.
(اِخ) جان ممی. متوفی 995 ه . ق. او را دیوانی است بترکی.
ثانی.
(اِخ) نام دو تن از شعرای عثمانی است:
1 - در عصر سلطان بایزید ثانی و او در حسن و جمال بی نظیر بوده است و از این رو بدو یوسف ثانی می گفته اند و وی از این شهرت تخلص خود را گرفته است و او را در جوانی یکی از دوستداران او از راه حسد بکشته است و از شعر اوست:
دلربا لر دلا بتم نه مدر
نور دیده م سرور سینه مدر.
2 - از شعرای دورهء سلطان مرادخان سوم و از طایفهء قول اوغلی اسلامبول می باشد و او تتبع اشعار شعراء ایران میکرد بالخاصه بدیوان امیرعلی شیر نوائی توجه داشت و او را دیوانی است و از جملهء اشعار اوست:
کوکل مرآتنی صوفی مجلا ایتسک اولمزمی
جمال یاری بویوزدن تماشا ایتسک اولمزمی.
ثانی.
(اِخ) تخلص شاه عباس ثانی صفوی در شعر و این رباعی ازوست:
از هجر توام بدیده خون میگردد
احوال دلم بی تو زبون میگردد
ای دوست اگر ترا ببیند ثانی
برگرد سرت ببین که چون میگردد.
و رجوع به عباس... شود.
ثانیاً.
[یَنْ] (ع ق) دوم بار. || باز. || دیگر. || بار دیگر. ددیگر. || دوباره. || سپس.
ثانی اثنین.
[اِ نَ] (ع اِ مرکب) دوم دو. || یکی از دو. || دومی. || مجازاً، همتا. تالی تلو. نسخهء ثانی. عدیل. قرین. نائب مناب. قائم مقام. دیگرم. لنگه. دگر. دیگر. || کنایه از مثل و مانند و نظیر. چرا که عدد دوم از مجموع دو عدد و بالضروره در ذات و اکثر صفات مثل عدد اول خواهد بود. (غیاث).
ثانی خان.
(اِخ) یکی از شعرای فارسی گوی هندو و از امراء دورهء همایون و اکبر شاه هندی است و این بیت او راست:
ای رسم تو آزار من و قاعده بیداد
بیداد از این رسم و از این قاعده فریاد.
ثانی سماوی.
[سَ] (اِ مرکب) اسم یکی از اقسام مروارید است.
ثانیة.
[یَ] (ع ص، اِ) تأنیث ثانی. || شصت یک از دقیقه و او قسمت میشود به شصت ثالثه(1) (فلک). || از درجهء دوم. از درجهء ثانیه (اصطلاح طب). رجوع به درجه شود. ج، ثوانی. || شاة ثانیة؛ گوسفند که گردن کج کند بی علتی.
(1) - La seconde.
ثانیه شمار.
[یَ / یِ شُ] (نف مرکب، اِ مرکب) عقربک خرد که ثانیه های دقیقه را در دستگاه ساعت معلوم کند.
ثاوة.
[وَ] (ع اِ) میش کلان سال. || گوسفند لاغر. || اندک باقی مانده از بسیار. || ثایه. و نیز رجوع به ثایه شود.
ثاوی.
(ع ص) نعت از ثواء. || فرودآینده. || اقامت دراز کننده. || مقیم : بیابانی است خالی از هر ثاوی و انیس و ویرانه ای است تهی از هر ساکن و جلیس. (ترجمهء تاریخ یمینی ص453).
ثاویة.
[وی یَ] (ع ص نسبی) منسوب به ثاء حرف چهارم از حروف هجاء.
ثاهت.
[هَ] (ع اِ) حلقوم. || آنچه جنبان باشد از حلقوم. مَلاذة. || بن دندان. || غلاف دل.
ثایب.
[یِ] (ع ص، اِ) باد تند که پیش از باران وزد. || باد سخت.
ثایر.
[یِ] (ع ص) کینه کشنده.
ثایرة.
[یِ رَ] (ع ص، اِ) تأنیث ثایر. || هیجان : امیر سیف الدوله بعد از سکون ثایرهء جنگ و خمود نایرهء حرب او را امان داد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص159).
ثای گرچیش.
[گَ] (اِ) به فارسی هخامنشی نام یکی از سه ماه بهار. (ایران باستان ج2 ص1499).
ثایة.
[یَ] (ع اِ) شوغای گوسفند. آغل گوسپندان و شتران در صحرا یا نزدیک خانه. || سنگ توده ای است پست بقدر مرد نشسته که در صحرا سازند برای نشان. || ثاوة.
ثأب.
[ثَءْبْ] (ع مص) خمیازه کشیدن. دهان دره کردن. آسا کردن. فاژیدن. تثاؤب.
ثأب.
[ثَءْبْ] (ع اِ) ثوباء. خامیاز. خامیازه. خمیازه. دهن دره. دهان دره. آسا. فاژ. باسک. کهنزَه. بیاستو. هاک. فاژه. آهنیابه.
ثأثاء.
[ثَءْ] (ع صوت) کلمه ای است که بدان تِکّه را به گشنی دارند. کلمه ای است که بدان تکه را برای جهیدن بر ماده خوانند.
ثأثأة.
[ثَءْ ثَ ءَ] (ع مص) فرونشاندن آتش را. || خواندن تکه را. || دفع کردن از کسی. بازداشتن کسی را از کسی. || دور کردن از جای. بدور داشتن. || فروخوردن غضب. || سخن ثاناک گفتن. || سیراب کردن شتران. || تشنه کردن شتران. (از اضداد است). || سیراب شدن شتران. || تشنه شدن آنها.
ثأج.
[ثَءْجْ] (اِخ) چشمه ای از بحرین بفاصلهء چندمیلی آن. || نام قریه ای به بحرین. (مراصد).
ثأج.
[ثَءْجْ] (ع مص) بانگ کردن گوسپند.
ثأجیس.
[ثَ اِ] (اِخ) ثااَجیس. نامی از نامهای یونانیان. و عنوان محاوره ای است از محاورات منسوب به افلاطون و موضع آن فلسفه است. در بعض کتب اسلامی مانند کتاب الفهرست ابن الندیم و تاریخ الحکماء قفطی و عیون الانباء نام این کتاب آمده است و ناقدین عصر صحت انتساب آن را به افلاطون تردید کرده اند.(1)
(1) - Theages.
ثأد.
[ثَءْدْ] (ع مص) سرمازده گردیدن. || نمناک شدن و سرما رسیدن.
ثأد.
[ثَءْدْ / ثَ آ] (ع اِ) امر زشت. || غوزهء نرم از خرما. || گیاه تازه و تر. || مکان ناموافق. || نم. || سرما.
ثأد.
[ثَ ءَ] (ع اِ) نم. || خاک نمناک. || سرما.
ثأداء .
[ثَءْ] (ع اِ) کنیزک و زن گول. || ما انا ابن ثأداء؛ نیستم عاجز. || پرستار.
ثأدة.
[ثَءْ دَ] (ع ص، اِ) زن بسیارگوشت.
ثئدة.
[ثَ ءِ دَ] (ع ص) تازه و پرگوشت: فخذ ثئدة؛ ران پرگوشت.
ثأر.
[ثَءْرْ] (ع مص) کشتن کشنده را. طلب کردن خون مقتولی را. ادراک ثأر. || لاثأرت فلاناً یداه؛ نفع مرساناد او را دو دست وی.
ثأط.
[ثَءْطْ] (ع اِ) جِ ثأطة.
ثئط.
[ثَ ءِ] (ع مص) ثئط لحم؛ بدبو گردیدن گوشت. || زکام زده شدن.
ثأطاء .
[ثَءْ] (ع ص، اِ) زن گول و در صفت داه مستعمل شود. (منتهی الارب).
ثأططس.
[ثَ اِ طِ طِ] (اِخ)(1) ثااطاطس. ثاطیطس. نامی از نامهای مردان یونانی و عنوان یکی از محاورات اصیل افلاطون. موضوع آن بحث در علم می باشد در این کتاب افلاطون تعریف و حد فلسفه را بیان و تقریر کرده و نظیر تعریف او در رسائل اخوان الصفا نیز دیده میشود آنچه افلاطون درین محاوره راجع به فلسفه و فیلسوف گفته در کتاب ششم مدینه(2) تکمیل شده است.
(1) - Theatetos (Theetete).
(2) - La republique.
ثأطة.
[ثَءْ طَ] (ع اِ) لای و گل. گل سیاه و تر. و فی المثل: ثأطة مدت بماء؛ یضرب للرجل یشتد حمقه فان الماء اذا زید علی الحماة ازدادت فساداً. || جانوری کوچک گزنده. (منتهی الارب). ج، ثأط.
ثئلال.
[ثِءْ] (ع مص) آژخ ناک شدن تن. زگیل برآوردن.
ثأللة.
[ثَءْ لَ لَ] (ع مص) آژخ ناک شدن.
ثأو.
[ثَءْوْ] (ع اِمص) سستی و نرمی و فروهشتگی.
ثأودوسیوس.
[ثَ اُ] (اِخ)(1) اسکندرانی. از اطبائی است که کتب جالینوس را جمع و تفسیر کرده است. او بر دین مسیح بود(2).
(1) - Theodose. (2) - عیون الانباء ج1 ص153.
ثأودوسیوس.
[ثَ اُ] (اِخ)(1) این نام در عیون الانباء بصورت ثوذسیس الجاثلیق آمده است و ابن ابی اصیبعة دیدار و محادثهء او را با متوکل خلیفهء عباسی نقل کرده است(2).
(1) - Theodose. (2)3 - عیون الانباء ج1 ص194.
ثأودوسیوس.
[ثَ اُ] (اِخ)(1) از حکماء ریاضی یونان در قرن اول مسیحی است صاحب تصانیف مفید در ریاضی و هندسه. کتاب الاکر او در سه مقاله از بهترین کتب متوسط بین کتاب اقلیدس و المجسطی شمرده میشد. این کتاب را در زمان احمدبن معتصم بالله عباسی و بامر او قسطابن لوقا البعلبکی تا شکل خامس از مقالهء سیم ترجمه کرده و بقیه را دیگری ترجمه و ثابت ابن قرة حرّانی اصلاح کرده است(2). دیگر از کتب او کتاب المساکن است در یک مقاله که آنرا نیز قسطابن لوقا به عربی نقل و یعقوب بن اسحاق کندی شرح کرده است(3). دیگر کتاب اللیل و النهار یا کتاب الایام و اللیالی و یا کتاب فی اللیل و النهار در دو مقاله(4).
(1) - Theodosios. Theodose de Tripoli. Theodose de Bithynie.
(2) - رجوع شود بتاریخ الحکماء قفطی ص108 و الفهرست ص376.
(3) - و این کتاب در سال 1304 ه . ق. در طهران بچاپ سنگی رسیده است.
(4) - این کتاب در سال 1304 ه . ق. در طهران بچاپ سنگی رسیده است.
ثأوذروس.
[ثَ اُ ذُ] (اِخ) نام یکی از اجداد أبقراط طبیب مشهور یونانی است(1).
(1) - عیون الانباء ج1 ص34.

/ 5