جدة.
[جَ دْ دَ] (ع اِ) مادر پدر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). مادربزرگ. جدة پدری. || مادر مادر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مادر کلان. (زمخشری). مادر مهین. جدهء مادری. آئی جان. بی بی. (یادداشت مؤلف) :
گر کند کوسه سوی گور بسیج
جده جز نوخطش نخواند هیچ.سنائی.
طفل را گر جده وقت آبله خرما دهد
چون بسرسام است خرما برنتابد بیش از این.
خاقانی.
جدهء تو به خون دیده ترا
جوید و من بجده مانندم.سوزنی.
جدة.
[جُدْ دَ] (اِخ) قومی است از اشاعره. (منتهی الارب).
جدة.
[جُدْ دَ] (اِخ) شهری است به ساحل دریای مکه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج). شهری قدیم بر ساحل دریای احمر و گویند آن شهر را ایرانیان بنا کرده اند. در خارج شهر آبگیرهای قدیمی وجود دارد و چاههائی در وسط سنگهای سخت حفر کرده و آب آنها را بهم اتصال داده اند که شمارهء آنها بس زیاد است و نزدیک هم قرار دارند و چون آن سال کم باران بود آب را از فاصلهء یک روزه راه به آنجا می آوردند و حجاج آب مصرفی خود را از خانه های مردم میگرفتند. (از ترجمهء سفرنامهء ابن بطوطه ص236). یاقوت چنین آرد: شهری است بر ساحل بحر یمن و آن بندر و لنگرگاه مکه است. بگفتهء ز مخشری فاصلهء مکه تا جده سه شب راه و بقول حازمی یکشبانه روز راه است و آن در اقلیم دوم قرار دارد و طول آن از سمت مغرب شصت و چهار درجه و سی دقیقه و عرض آن بیست و یک درجه وچهل وپنج دقیقه است. ابوالمنذر گوید: جدة بن حزم بن ربّان بن حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعة چون در این ناحیه به دنیا آمده به اسم محل تولدش نامیده شد. همو گوید، هنگام تشعب زبانها و پراکندگی مردم، ناحیه جده که از کنارهء دریا تا انتهای ذات عرق امتداد دارد و شامل کوه و دشت میباشد برای سکونت و چراگاه اغنام قضاعه یعنی عمروبن معدبن عدنان اختصاص یافت، و آنها بدان سرزمین وارد شده سپس رو بفزونی گذاشته و متفرق گشتند و بگفتهء ابوزید بلخی از جده تا عدن یکماه راه و از آنجا تا ساحل جحفه پنج منزل است. (از معجم البلدان). این کلمه نام شهر معروف جده پایتخت عربستان سعودی است که بضبط یاقوت و دیگران بضم جیم است و در تلفظ کنونی بفتح جیم خوانده میشود. صاحب غیاث اللغات آرد: بالضم و دال مهملهء مشددهء مفتوح و در آخرها نام شهر بر کنارهء بحر مکه از صراح و مؤید و کشف و مزیل. و صاحب منتخب نوشته که به این معنی بکسر است. (غیاث اللغات). و رجوع به جَدَّه و به قاموس الاعلام ترکی شود.
جدة.
[جَدْ دَ] (اِخ) شهری است [ به عربستان ] از مکه بر کران دریا نهاده آبادان و خرم. (حدود العالم). در الموسوعه چنین آمده: جده یکی از بنادر بزرگ و پایتخت کشور عربستان سعودی است که در ساحل بحر احمر قرار دارد و حاجیانی که از راه دریا می آیند بدانجا وارد میشوند و در سالهای اخیر تحولات فراوانی یافته و به لوله کشی آب مجهز شده است و نام آن از جد که اسم ساحل حجاز است مشتق گردیده و بر اساس آمار سال 1950 م. در حدود 100 هزارتن جمعیت دارد. (از الموسوعة العربیه). ناصرخسرو گوید: جده شهری بزرگ است و باره ای حصین دارد بر لب دریا و در او پنج هزار مرد باشد. بر شمال دریا نهاده است و بازارها نیک دارد و قبلهء مسجد آدینه سوی مشرق است و بیرون از شهر هیچ عمارت نیست الا مسجدی که معروف است بمسجد رسول الله علیه الصلوة و السلام و دو دروازه است شهر را یکی سوی مشرق که رو با مکه دارد و دیگر سوی مغرب که رو با دریا دارد و اگر از جده بر لب دریا سوی جنوب بروند بیمن رسند بشهر صعده و تا آنجا پنجاه فرسنگ است و اگر سوی شمال روند بشهر جار رسند که از حجاز است و بدین شهر جده نه درخت است و نه زرع هرچه بکار آید از رستا آرند و از آنجا تا مکه دوازده فرسنگ است و امیر جده بندهء امیر مکه بود و او را تاج المعالی بن ابی الفتوح میگفتند و مدینه را هم امیر وی بود و من نزدیک امیر جده شدم و با من کرامت کرد و آن قدر باجی که بمن میرسد از من معاف داشت... (از سفرنامهء ناصرخسرو چ جدید ص85). مؤلف ذیل معجم البلدان بنقل از بستانی آرد: جده شهری است از شهرهای حجاز در سرزمین عربستان بر ساحل بحر احمر و بفاصلهء 56 میل سمت غرب مکه مشرفه قرار دارد. این شهر بعرض 12 درجه و 82 دقیقه شمالی و بطول 63 درجه و 31 دقیقه شرقی واقع شود و قریب سی هزارتن جمعیت دارد و بندر مرزی حجاز میباشد. و بواسطهء کثرت شعبه ها صعب المدخل است و از 3 تا 17 پا عمق دارد و لؤلؤ و مرجان در آنجا به دست می آید. این شهر دارای حصارهائی است که بر روی آنها قلاع مستحکمی بنا گردیده و نه دروازه دارد و نیز خیابانهای منظم و مستقیم وپاکیزه ای دارد و ساختمانهای دوطبقه و سه طبقه پاکیزه ای دارد که بر پایه های سنگی قرار گرفته اند و گاهی عمارات چهار طبقه نیز پیدا میشود و یک بیمارستان ارتشی و یک بیمارستان عمومی و مساجد و جوامع متعدد دارد و در خارج از دروازهء شهر ساختمانی است که گورستان بزرگی در آن وجود دارد و بعقیدهء عرب آنجا قبرستان اطرافیان حواء میباشد چه بعقیدهء آنها حوا موقع هبوط، بسرزمین جده فرود آمد. این محل آب خوشگواری دارد که از گردآمدن آب باران در مغاکها و برکه ها فراهم میشود و همچنین چاههائی دارد که در سنگ کنده شده و در کنار آنها چشمه های کوچکی پیدا شده که اهالی، آب آنها را به مصرف میرسانند. هوای آنجا در تمام سال ناپاک و مضر بسلامت انسان و بشدت گرم است و درجهء حرارت به 76 تا 107 میرسد و هنگام وزیدن سموم به 132 درجه نیز میرسد و در این مواقع مرض تب در آنجا شیوع پیدا میکند و اغلب اروپائیها در آنجا دچار تب میشوند. و هرساله موسم حج از پنجاه تا صدوپنجاه هزار جمعیت از آنجا عبور میکنند و ساکنان آنجا اغلب هندی و مصری و بازرگانان سوریه ای و انگلیسی و فرانسوی می باشند و بقیهء ساکنان، عرب حجازی هستند. شغل اهالی صبّاغی و خیاطی و آهنگری و تجارت و سایر مشاغل ملی است. و در شناوری و ساختن آلات دخانیات و غواصی برای صید مرجان مهارت دارند. تجارت آنجا وسیع و از صادرات آن قهوه و صمغ و سنا و عاج و بسلم و خیارچنبر و صدف و لؤلؤ و سپرهای ساخته از پوست سنگ پشت و پر شترمرغ و مرجان و خرما و انواع کارد و خزف و پوست میباشد. اما تاریخ سرزمین جده کهن بتحقیق معلوم نیست. پاره ای گویند جایگاه شهری قدیمی است، و مقریزی گوید: تا سال 25 ه . ق. مرکز توقف سفاین نبوده و برای اول بار عثمان در آنجا بنای شهر گذاشت. ابن بطوطه گوید، شهری کهن است که پارسیان آن را بنا کرده اند و یاقوت گوید، آنجا سرزمین قضاعه بوده. و خداوند عالم بحقیقت حال است. (از ذیل معجم البلدان).
آب و هوای جده: در جده بواسطهء مجاورت با دریای سرخ و نیز بر اثر بادهای شمال غربی (مدیترانه ای) هوا تقریباً در تمام سال بسیار مرطوب و در عین حال بواسطهء پستی زمین گرم است. (از تاریخ اسلام فیاض ص5) : به اتفاق اکثر مورخان آدم به کوه سراندیب نزول نمود و حوا بجده و شیطان بملتان و طاووس به هندوستان و مار به اصفهان. (از حبیب السیر چ خیام ج1 ص20). و درخت طوبی را فرمان داد تا ایشان را از بهشت بیرون انداخت آدم علیه السلام به هندوستان افتاد به کوه سراندیب و حوا به جده بحدود مکه. (تاریخ گزیده ص22). این کلمه را اغلب جغرافی نویسان اسلامی جده بضم جیم ضبط کرده اند و امروز بفتح متداول و مستعمل است. رجوع به جُدَّه در همین لغت نامه و قاموس الاعلام ترکی شود.
جدة.
[جُدْ دَ] (اِخ) ابن الاشعر. از رجال عرب است. (از حاشیهء المعرب جوالیقی ص109).
جدة.
[جُدْ دَ] (اِخ) ابن حزم بن ریان بن حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعه از رجال کهن عرب است. (از معجم البلدان) (حاشیهء المعرب جوالیقی ص109).
جده.
[جِ دَ] (ع مص) یافتن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درک کردن. (از اقرب الموارد). وَجد. وجود. وِجدان. اِجدان. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). || دست یافتن بر چیزی پس از از دست دادن آن. (از اقرب الموارد). ظفربه بعد ذهابه. (اقرب الموارد). || خشم کردن. غضب کردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد): وفی حدیث الایمان: انی سائلک فلاتجد علی؛ اَی لاتغضب من سؤالی. (از اقرب الموارد). || مستغنی شدن از مال. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). مَوجِدَه. وَجد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || توانگر شدن. (منتهی الارب). (آنندراج). توانگری گزیدن. (تاج المصادر بیهقی) (از منتهی الارب).غنا. سعة. قدرت. یسار. (اقرب الموارد) (المنجد). توانگری. بی نیازی. دارائی. قال عمر بن عبدالعزیز: افضل القصد عندالجده وافضل العفوعند القدرة. (تاریخ الخلفاء سیوطی ص156):
ان الشباب والفراغ والجدة
مفسدةُ للمرء ایّ مفسدة.
|| (اصطلاح منطق) در اصطلاح منطق، یکی از مقولات عشر ارسطو. و آن نسبت جسمی است به جسم دیگر که منطبق بر سطح آن یا بر جزئی از سطح آن است مثل هیئتی که از پوشیدن قبا یا کفش برای انسان و پوست بر درخت حاصل میشود و آن را ملک و له و ذو نیز نامند. خواجه نصیرالدین طوسی آرد: مقولهء جده و ملک و له، این هر سه نامهای این مقوله است. [ از مقولات عشر ] و آن نزدیک متقدمان بودن چیزی است چیزی را، مانند علم و شجاعت و صحت و جمال و مال و فرزند و مکان و امثال آن زید را. و بنزدیک متأخران هیأتی است که جسم را باشد بسبب نسبت او با ملاصقی یا محیطی یا شاملی که منتقل باشد به انتقال آن جسم، مانند تلبس و تسلح و تقمص و تزین و تنعل و غیرآن، و بعضی از آن ذاتی بود چون بودن حیوان در پوست خود. و بعضی عرضی بود، چون پوشیدگی بجامه. و بعضی کلی بود چون پوشیدگی بکل. و بعضی جزوی بود چون پوشیدگی بجزو. (اساس الاقتباس ص51). در نشریهء دانشکدهء ادبیات تهران چنین آمده است: مقولهء ملک یا جده یا له: دانای یونان ارسطو، اجناس عالی ماهیات مختلف را به ده مقوله منقسم ساخته است. (یک مقولهء جوهر و نه مقولهء عرض). و حتی نخستین رسالهء ارغنون مستقلاً ببحث از همین مقولات عشر اختصاص دارد. و در الهیات نیز شرحی مستوفی راجع به این مقولات و اقسام هر یک آمده است. در مقالهء حاضر دربارهء یکی از آن مقولات که در کتب اسلامی بسه نام «ملک» و «جده» و «له» خوانده شده بحثی مختصر ایراد میشود: این مقوله را در کتب اسلامی غالباً چنین تعریف کرده اند که: نسبت شیئی بشیئی دیگری است که محیط بر کل آن یا بعض آن باشد. بنحوی که با حرکت و انتقال محاطٌ به، محیط نیز منتقل شود. مانند نسبت انسان با لباس یا انگشتری یا موزه اش. ابن سینا در منطق شفا فرماید: «و اما مقولة الجدة فلم یتفق لی الی هذه الغایة فهمها .... و یشبه ان یکون غیری یعلم ذلک. فلیتأمل ذلک من کتبهم (1)... و عنی به انه نسبة الی ملاصق ینتقل بانتقال ماهو منسوب الیه فلیکن کالتسلح و التنعل و التزین و لبس القمیص. و لیکن منه جزوی و کلی و منه ذاتی کحال الهرة عند اهابها، و منه عرضی کحال الانسان عند(2) قمیصه». و در الهیات شفا که مقولات عشر را بتفصیل هرچه تمامتر مورد بحث قرار میدهد، از جده سخنی بمیان نمی آورد. و در کتاب النجاة قریب بهمان مضمون گوید: «و الملک و لست احصله» و آنگاه با لحنی ترددآمیز میفرماید: «و یشبه ان یکون کون الجوهر فی جوهر آخر یشمله و ینتقل بانتقاله مثل التلبس و والتسلح(3)». و در الهیات دانشنامهء علائی گوید: «و اما ملک بودن چیزی مر چیز را بود، و این باب مرا هنوز معلوم نشده است»(4).
این معنی که ابن سینا خود آن را با تردد بیان فرموده و برای کشف آن، مراجعهء بمتون یونانی را فرض دانسته است، مورد قبول اکثر علما و فلاسفه قرار گرفته و غالباً این مقوله را بهمین معنی دانسته اند. فی المثل، امام غزالی گوید: «القول فی العرض الذی یعبر عنه بلَه و قد یسمی الجدة، و لما مثل هذا بالمتنعل والمتسلح والمتطلس، فلا یتحصل له معنی سوی انه نسبة الجسم الی الجسم المنطبق علی جمیع بسیطه او علی بعضه، اذاکان منطبق ینتقل بانتقال المحاط به، المنطبق علیه. ثم منه ما هو طبیعی کالجلد للحیوان، و الخف للسلحفاة. و منه (5)ما هو ارادی کالقمیص للانسان ...».(6) عمر بن سهلان ساوی در کتاب معروف خود البصائر النصیریة که آن را در نهایت وضوح و سادگی تألیف کرده، از این مقوله چنین تعبیر میکند: «و اما الملک فهو نسبة الجسم الی حاصر له او لبعضه ینتقل بانتقاله کالتسلح والتقمص والتنعل والتختم ...».(7) قطب الدین شیرازی در کتاب جامع خود درة التاج میگوید: «وجده، و گاه باشد که تعبیر از آن بملک کنند و له، بودن جسم باشد در محیطی بکل او، یا ببعض او، بر وجهی که محیط بانتقال محاطٌ به منتقل شود. و آن یا طبیعی باشد چون حال حیوان نسبت با پوست او، یا غیر طبیعی چون تسلح و تقمص و تختم»(8). بالاخره ملاصدرا در اسفار، و حاج ملاهادی سبزواری در منظومه(9) همان معنی شیخ را تکرار کرده اند.
با مراجعه به متون خارجی معلوم میشود که این مقوله در یونانی اخئین است.(10)که در فرهنگهای یونانی به «داشتن» معنی شده است و تریکو آن را به «Possession»(11) و هاملن به «Avoir»(12)ترجمه کرده اند و بنابراین درست به معنی داشتن یا دارا بودن و بالاخره واجد بودن (جده)، و مالک بودن (ملک)، است. چنانکه معلوم است ملک و جده نیز در لغت عرب بهمین معنی داشتن و دارا بودن بکار میرود: «وجدالمطلوب وجداَ بالفتح، و جدة کعدة، و وجداناً بالضم و وجوداً و وجدانا بکسر ها؛ یافت آن را. وجد بالضم و الکسر؛ توانگر شدن و توانگری گزیدن. وجدة کذلک.» «ملکه ملکا مثلثة؛ ملک خود گردانید آن را و فرا گرفت به اختیار خود»(13)شاعر عرب می گوید:
ان الشباب والفراغ والجدة
مفسدة للمرء ای مفسدة.
پس معنی مقوله، داشتن و دارا بودن و واجد بودن است. توضیح آنکه گاه گوئیم حسن انسان است (مقولهء جوهر)، و گاه گوئیم حسن درازقامت است (مقولهء کم)، و گاه گوئیم حسن سیه چرده، یا غمگین است (مقولهء کیف)،... و گاه گوئیم حسن دارای خانه است یا دارای فرزند است، یا لباس در بردارد، یا انگشتری در دست دارد... و هکذا. که تمام این محمولات یا مقولات اخیر از مقولهء «داشتن» و حسن دارندهء آنها است. و عین ترجمهء عربی مقولات در این باره چنین است: «کل واحد من التی تقال بغیر تألیف اصلاً، فقد یدل اما علی «جوهر»، و اما علی «کم». و اما علی «کیف»... و اما علی ان یکون له ... فالجوهر علی طریق المثال، کقولک، انسان، و الکم کقولک، ذو ذراعین، ذوثلاث اذرع. و الکیف کقولک: ابیض، کاتب ... و أن یکون له کقولک متنعل مسلح...»(14)
علت ابهام و پیچیدگی این مقوله، با وجود این که از همهء مقولات ساده تر است، جز این نتواند بود که در زبان عرب فعلی که در همهء موارد بجای «داشتن» (که در زبانهای هند و اروپایی وجود دارد) بتوان بکاربرد، وجود ندارد. و لهذا این معنی را گاه با ملک و گاه با جدة و در اغلب موارد به کمک لام جر ادا میکنند. چنانکه در قرآن کریم آمده است: «له الاسماءالحسنی» یعنی خدای را نامهای نیکو است، یا خدا نامهای نیکو دارد. و در سورهء یوسف فرماید: «ان له اباً شیخاً کبیرا» یعنی او را پدری سالخورده و بزرگ است یا او پدری سالخورده و بزرگ دارد. بهمین جهت مترجمین عرب برای رساندن معنی «داشتن»، این مقوله را به سه کلمه ترجمه کرده اند و با وجود این رفع ابهام از آن نشده است. اما تعریف این مقوله به احاطهء چیزی بچیزی از بیان ارسطو گرفته شده، آنجا که فرماید: «ان «له» تقال علی انحاء شتی و ذلک أنها تقال اما علی طریق الملکةِ والحال، او کیفیة ما اخری ... و اما علی طریق مایشتمل علی البدن مثل الثوب والطیلسان، و اما فی جزء منهُ مثل الخاتم فی الاصبع ...»،(15) در صورتی که ملک را معنی وسیعتری است. چنانکه اندکی بعد میفرماید: قد یقال ان «لنا» بیتاً، و «لنا» ضیعة. و قد یقالُ فی الرجل ایضاً ان «لهُ» زوجة، و یقالُ فی المرأة ان «لها» زوجاً».
در آخر مبحث مقولات انواع طرق استعمال «داشتن = لهُ = Avoir» و معانی مختلف آن در زبان یونانی آمده و اتفاقاً «داشتن» در زبان فارسی (بخلاف عربی) برای تمام آن معانی قابل استعمال است. ناگفته نماند که بعضی بزرگان اسلام نیز مقولهء مذکور را بهمین «داشتن» و «دارا بودن» معنی کرده اند. فی المثل، عبدالله بن المقفع(16) در تلخیص خود از کتاب مقولات گوید: «قال: ثم وجدنا بعد ذلک أشیاء اخری، تجری فی الکلام کقول القائل: امس و الیوم و غداً، فالتمسنا اسماً جامعاً، فوجدناه الوقت، و هو کل شی ء یقع علیه متی» «قال، ثم وجدنا اشیاء اخری تجری فی الکلام کقول القائل کاسٍ، طاعم،(17) آهل(18)، فالتمسنا لذلک اسماً جامعاً فوجدناه الجدةَ و هُو کُل شی یقع علیه ذومال(19)». ابوالبرکات در قسمت الهیات المعتبر گوید: «و متی و هُو النسبةُ الی الزمان. و الوضعُ و هُو نسبةُ اجزاء الجسم الی اجزاء مکانه کهیأة القائم و القاعد و النائم و نحوها. و مایُنسب بانهُ لهُ کالخاتم و القمیص و نحوهما(20) ». و در طبیعیات که حرکت را در مقولات مختلف بیان میکند، میگوید: «اما فی الجوهر فکما یکونُ الانسان عن النطفة، و فی الکم کالنمو بعدالنقص، و فی الکیف کالسواد بعد البیاض... و کذلک فی الجدة کالغناء بعدالفقر(21)». بابا افضل الدین کاشانی گوید: «و اما ملک بودن چیز است از آن دیگری خاص، که آن دیگر نه او را خاص بود. چون بودن بندهء خاص از آن خداوندش، و خداوند نه خاص از آن بنده بود، که شاید بود که خداوند چهارپای و خانه و سرای نیز بود(22)». بالاخره از همه صریحتر خواجه نصیرالدین طوسی در اساس الاقتباس فرماید: «دیگر مقولهء جده و ملک و له است. و این هر سه نامهای این مقوله است. و آن نزدیک متقدمان بودن چیزی است مر چیزی را. مانند علم و شجاعت و صحت و جمال و مال و فرزند و مکان و امثال آن، زید را. و بنزدیک متأخران هیأتی است که جسم را باشد بسبب نسبت او با ملاصقی یا محیطی یا شاملی که منتقل باشد بانتقال آن جسم. مانند تلبس و تسلح و تقمص و تزین و تنعل و غیر آن......(23)» و مراد خواجه از متقدمان فلاسفهء یونان و از متأخران فلاسفهء اسلام هستند. چنانکه شیخ بزرگوار ابن سینا را افضل المتأخرین لقب داده اند. (نشریهء دانشکدهء ادبیات تهران سال چهار شمارهء1 صص82 - 90).
(1) - دلیل بر عدم اطلاع ابن سینا از زبان یونانی.
(2) - منطق شفا، نسخهء خطی شماره 161 کتابخانهء مجلس شورای ملی (از جمله کتب دانشمند فقید مرحوم میرزا طاهر تنکابنی). ورق 49.
(3) - النجاة. چ مصر، سنه 1331. ص128.
(4) - الهیات دانشنامهء علائی. با مقدمه وحواشی و تصحیح دکتر معین ص30. از همین چند نمونه روح حقیقت پرستی و صراحت لهجه و تواضع علمی شیخ بخوبی آشکار میشود.
(5) - در اصل منها.
(6) - معیار العلم چ مصر سنهء 1329. ص184.
(7) - البصائر النصیریه چ مصر سنهء 1898 م. 1316 ه . ق. ص 34.
(8) - درة التاج چ سید محمد مشکوة ج 3 ص98.
(9) - منظومهء حاج ملاهادی سبزواری چ تهران ص 138. و شعرش این است:
هیأة ما یحیط بالشی ء جدة بنقله لنقله مقیدة.
(10) - برای خواندن و تلفظ این کلمه از آقای دکتر ماتسوخ استفاده شد.
(11) - Organoon d´Aristote. IiI. Traduit
Par Tricotp. P.7.
(12) - Le systeme d´Aristote. par O.
P.102. Hamelin.
(13) - منتهی الارب.
(14) - منطق ارسطو، گردآوردهء عبدالرحمن بدوی چ مصر، 1948 ، کتاب المقولات، ص6.
(15) - منطق ارسطو، کتاب المقولات ، ص45.
(16) - نسخه ای از منطق تلخیص ابن المقفع در کتابخانهء آستان قدس رضوی وجود دارد که نسخهء عکسی آن نیز در کتابخانهء دانشکدهء ادبیات موجود است. چون طبق تحقیق استاد فقید مرحوم عباس اقبال (شرح حال عبدالله بن المقفع چ برلین، 1306) «هیچ جا ذکری از اینکه ابن المقفع غیر از پهلوی [ و عربی ] زبان دیگری میدانسته نیست»، بعضی احتمال داده اند که تلخیص منطق ارسطو از فرزند وی محمد باشد. ولی چنانکه بسیاری از محققین گفته اند و مرحوم اقبال نیز معتقد بوده، هیچ استبعادی ندارد که ابن المقفع منطق ارسطو را از ترجمهء پهلوی آن که در عهد ساسانیان بعمل آمده بوده ترجمه کرده باشد. و بنابراین نخستین کسی که مسلمین را با منطق ارسطو آشنا کرده عبدالله بن المقفع (مقتول بسال 143 ه . ق.) است. «هو اول من اعتنی فی الملة الاسلامیة بترجمة الکتب المنطقیة لابی جعفر المنصور». (اخبار الحکماء قفطی چ مصر 1326 ه . ق. ص148). امری که این نظر را تأیید و تقویت میکند، توجه بعضی از شاهان ساسانی خاصه خسرو انوشیروان به فلسفه است. چنانکه وقتی ژوستی نین امپراطور متعصب روم بسال 539 م. فلسفه را تحریم و مدارس آتن و اسکندریه را تعطیل کرد، هفت تن از فلاسفهء بزرگ آتن به دربار انوشیروان پناهنده شدند و از وی اکرام و اعزاز دیدند. و انوشیروان با یکی از آنها مباحثاتی داشت. (تاریخ علوم عقلی تألیف دکتر صفا صص23 - 24). و از همین جا توجه شاهان ساسانی بفلسفه و فلاسفهء یونانی معلوم میشود.
برخلاف آنچه معمولاً تصور کرده اند منطق عبدالله بن المقفع نه ترجمه است نه منتخب، بلکه از مطالعهء آن بخوبی آشکار میگردد که وی بدواً باب ایساغوجی و کتاب مقولات و کتاب باری ارمیناس را مطالعه کرده و آنگاه آنچه را دریافته با کمال اختصار و در نهایت وضوح به عربی بیان کرده است و بهیچوجه بنقل عین گفته ها و مثالهای ارسطو مقید نبوده است. بدین سبب منطق او با ترجمه های دیگران تفاوتهای بیّن دارد و خلاصه تلخیص صرف نیست بلکه در بسیاری از موارد شرح و تفسیر نیز دارد. همچنین میتوان حدس زد که وی یکی از تلخیصات منطق را ترجمه کرده باشد. نکتهء دیگر اینکه بسیاری از اصطلاحات آن با اصطلاحات مترجمین بعد متفاوت است و چون عمدهء توجه مسلمین بترجمه های منطقی حنین بن اسحاق معطوف بوده اصطلاحات او متداول شده و اصطلاحات ابن المقفع متروک مانده است. مثلاً وی از جوهر به «عین» و از جسم به «جسد»، و از زمان به «وقت» و از نوع الانواع به «صورة الصور»، تعبیر میکند. رجوع شود به نسخهء عکسی کتابخانهء دانشکدهء ادبیات، ورق 6 و 7.
(17) - کاسی و طاعم یعنی کسی که دارای لباس و کسوة و آب و نان و مستغنی از این و آن باشد.
(18) - الاَهل؛ الذی له زوجة و عیال. (المنجد).
(19) - تلخیص منطق از عبدالله بن المقفع، نسخهء عکسی کتابخانهء دانشکدهء ادبیات، ورق 9.
(20) - المعتبر ج 3 ص15.
(21) - المعتبر ج2 ص28.
(22) - مصنفات افضل الدین کاشانی چ مجتبی مینوی و دکتر یحیی مهدوی ص77 «عرض نامه».
(23) - اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص51.
جده.
[جِدْ دَ] (ع اِ) روی زمین. (منتهی الارب). || کنارهء رود. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). جِدّ. (اقرب الموارد). || قلادهء گردن سگ. || (ص) خرقه. یقال: ماعلیه جدة؛ اَی خرقة. || نوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مقابل کهنگی. (از اقرب الموارد). ضد کهنگی. (منتهی الارب). || (مص) نوگردیدن. (منتهی الارب). نوشدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان القرآن عادل).
جده.
[جُدْ دَ] (ع اِ) کنارهء رود. جِدَّه. || راه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راه در کوه. (ترجمان القرآن عادل) (مهذب الاسماء). طریقه. (اقرب الموارد). بزرو در کوه. خطهائی چون راه در کوه. (یادداشت مؤلف). ج، جُدَد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || علامت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). || خط پشت خر که مخالف لون آن باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). یقال: رکب جدة الامر و جدة من الامر، اذا رأی فیه رأیا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). یعنی گویند: رکب فلان جدة الامر، آنگاه که در آن رأیی بیند.
جده.
[جُدْ دَ] (اِخ) ساحل دریای مکه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جوالیقی آرد: الجُدَّه ساحل دریای مکه است. و ابوحاتم از اصمعی نقل کرده که اصل کلمه عجمی نبطی است که از «کذ» مأخوذ و تعریب شده است. (از المعرب جوالیقی ص109). مصحح کتاب فوق آرد: در تمام نسخ کلمهء جده با الف و لام تعریف آمده و همان نیز صحیح است، و با این ضبط اسم شهر معروف نیست. صاحب قاموس گوید: الجد بضم جیم به معنی الجده بفتح جیم است و نام ساحل دریای مکه است و جده بدون لام نام نقطهء معینی از آن ساحل است و صاحب لسان گوید: الجده ساحل دریای مکه و جده نام موضعی است نزدیک بمکه که از الجده مأخوذ است. (حاشیهء المعرب ص109). مصحح المعرب گوید: معرب بودن کلمه توهم اصمعی است و بعقیدهء من دلیلی بر این مدعا نیست بلکه ادله خلاف آن را میرساند مثلاً در الجمهرة چنین آمده : الجده، خطی است بر پشت خر یا اسب که مخالف رنگ آن باشد و هر خطی جده باشد، چنانکه در قرآن است: «و من الجبال جدد بیض»، یعنی راههائی است که مخالف رنگ کوه است و نام موضعی است و جدة النهر، یعنی اطراف آن و همچنین است جدة الوادی. و ابن درید در الاشتقاق نیز قریب به این مضمون گفته است. و صاحب لسان گوید: جدة النهر بکسر و ضم جیم، آنچه به نهر نزدیک است از زمین. سپس آنچه را جوالیقی از اصمعی در اینجا آورده نقل کرده است. و مؤلف معجم البلدان آرد: ابوالمنذر گوید: جدة بن خرم بن ریان بن حلوان بن عمران بن الحاف بن قضاعه، در جده بدنیا آمد و بنام محل تولد نامیده شد. و نام جدة بن الاشعر که از رجال عرب است، بعقیدهء ابن درید در الاشتقاق از الجده به معنی خط مشتق است بنابر این الجده نام شهرقدیمی عرب است و مردانی از رجال عرب به آن اسم نامیده شده اند و مواد آن همه عربی و معنی آن معروف است پس چگونه میتوان آن را معرب دانست؟ (از حاشیهء المعرب جوالیقی ص109). فاضل محشی غافل است از این که تعصب قومی در مسائل تحقیقی موجب اشتباه و لغزش میباشد و بودن مشتقات و مواد کلمه ای در کتب قدیمی عرب مانع از آن نیست که کلمه معرب باشد چنانکه نمونه های فراوانی در کلمات عرب وجود دارد. (یادداشت لغت نامه). قال معاویة: اغبط الناس عندی معد مولای، و کان یلی امواله بالحجاز، یتربع جدة و یتقیظ الطائف و یتشتی مکة. (عیون الاخبار ج1 ص214).
جده.
[] (اِخ) محمد بن علی بن هانی اللخمی السبتی، مکنی به ابوعبدالله معروف بجده. از علمای ادبیات عرب است. او راست: 1 - الشرح علی التسهیل. 2 - الغرة الطالمه فی الشعراء المأة السابعة. (از روضات الجنات چ قدیم ص727).
جدة الفاسده.
[جَدْ دَ تُلْ سِ دَ] (ع ص مرکب، اِ مرکب) رجوع به جدهء فاسده شود.
جدهء بزرگ.
[جَدْ دَ یِ بُ زُ] (اِخ) نام یکی از دو مدرسهء معروف در اصفهان که در بازار و بحبوحهء شهر و وسط معموره قرار دارد و طلاب علوم دینیه در آن سکونت دارند. (از مرآت البلدان ج4 ص215).
جدهء صحیحه.
[جَدْ دَ یِ صَ حَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) جدهء صحیح شخصی، کسی است که در نسبت وی بمیت جد فاسدی وجود نداشته باشد مانند: مادر مادر و مادر پدر تا هر چه بالا رود. (از تعریفات جرجانی). جدهء صحیحه شخص، کسی است که در نسبت جده به وی جد فاسدی وارد نباشد، خواه سلسلهء نسب آن شخص بجده همه زن باشد مانند مادر مادر و مادر مادر مادر و خواه سلسلهء شخص بجده همه مرد باشد مانند، مادر پدر و مادر پدرپدر و خواه مرکب از مرد و زن باشد. مانند مادر مادر پدر. و اینان همانند جد صحیح و وارث صاحب فرض میباشند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
جدهء فاسده.
[جَدْ دَ یِ سِ دَ / دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مقابل جدهء صحیحه. مانند مادر پدر مادر تا هر چه بالارود. (از تعریفات جرجانی). جدهء فاسدهء شخص، کسی است که در سلسلهء نسب وی بشخص، جد فاسدی وجود داشته باشد و سلسلهء نسب مرکب از مرد و زن باشد. مانند مادر پدر مادر و مادر پدر مادر پدر. اینان از ارحام محسوبند مانند جد فاسد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
جدهء کوچک.
[جَدْ دَ یِ چِ] (اِخ)مدرسهء.... نام یکی از دو مدرسهء معروف در اصفهان که در بازار در وسط معمورهء شهر واقع شده و طلاب علوم دینیه در آن سکونت دارند. (از مرآت البلدان ج4 ص215).
جدی.
[جَدْ یْ] (ع اِ) بزغالهء نر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بچهء بز نر که در یکسالگی باشد و مادهء آن را عناق گویند. (اقرب الموارد). بزبچهء نر. بزبچه. بزغاله. (یادداشت مؤلف). ج، اَجدٍ و جِداء و جِدیان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || ستارهء پسین بنات نعش صغری نزدیک قطب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ستاره ای است نزدیک قطب شمال که بعرف آن ستاره را قطب گویند و اهل ریاضی این ستاره را به جهت امتیاز از برج جدی بضم جیم و فتح دال و تشدید تحتانی خوانند و به این معنی بتخفیف یا نیز آمده. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). ستاره ای است بجنب قطب که با بنات نعش حرکت میکند و قبله را با آن شناسند و آن را «جدی الفرقد» گویند. (از اقرب الموارد). آن چیزی است که قبله را با آن شناسند و آن ستارهء کوچکی است بنزدیک قطب شمالی و بوسیلهء آن جای قطب تعیین میشود و آن را «جدی بنات نعش الصغری» گویند. (صبح الاعشی ج2 ص163). ستارهء بازپسین از هفتورنک کهین که قبله بدان بشناسند. (مهذب الاسما). || نام برجی و آن متصل دلو است که عرب آن را نمیشناسد. (از منتهی الارب). یکی از دو خانهء زحل است و خانهء دیگر آن دلو است. (مفاتیح). برج دهم از بروج دوازده گانه که عرب آن را نمیشناسد و به فارسی آن را آبام بزه و آبام گاه نیز گویند. (ناظم الاطباء). برجی است در آسمان چسبیده به دلو. (از اقرب الموارد). نام ماه دهم از ماههای شمسی مطابق با ماه دی و آن بیست و نه روز است. و اول جدی تقریباً مطابق است با هفتم دی ماه جلالی و بیست و دویم دسامبر فرانسوی. و آن را بدین جهت بنام جدی نامند که مطابق است با بودن خورشید در خانهء جدی از صور فلکیه که آن را بصورت جدی [ بزغاله ]تخیل کرده اند. مؤلف نفائس الفنون آرد: بدانکه چون مدت بودن آفتاب در هر ربعی از فلک را فصلی نام نهادند و هر فصلی را ابتدا و وسط و نهایتی بود لاجرم فلک را بنابراین به دوازده قسم کردند و هر قسمی را برجی نام نهادند. یا خود گوییم که چون آفتاب را در مدت یک دوره دوازده نوبت با قمر اجتماع واقع میشود و از اجتماع تا به اجتماع دیگر ماهی گرفته اند لاجرم فلک را دوازده قسم کرده اند و هر قسمی را برجی خوانده و هر برجی را بحسب صورتی که از آنجا انگیختند به نامی مخصوص کرده اند همچون حمل... تا آنجا که گوید: جدی خانهء زحل است و وبال قمر و شرف مریخ و هبوط مشتری. و برج منقلب و مؤنث است. و هر که بطالع جدی زاید گندم گون و باریک اندام و خشک اعضا و بسیارموی و کشیده روی و محاسن و دقیق الفخذین و الساقین و خفیف المشی و سریع النظر و ملوک الطبع و ضعیف الصوت و صاحب حدت و بطش و غضب و حیلت و لهو و لعب و قوی بر شدائد و بسیارغم و سریع الانقلاب باشد. (از نفایس الفنون قسم 2 مقالهء چهارم در احکام نجوم ص143). و مؤلف صبح الاعشی شکل آن را چنین می نگارد: و آن به شکل بزی است به پشت خوابیده، مقدم آن در مغرب و مؤخر وی در مشرق و پشتش بجنوب و دست و پای بشمال. و همانند قوس برگردانی است که دو شاخ بطرف شکم و دهان بطرف قوس باشد و جز یک دست ندارد. و کواکب شمالی آن سعدالذابح یکی از دو شاخ و جنوبی آن شاخ دیگرش باشد و کوکبهای مخفی زیر سهم القوس در غرب سعدالذابح دهان آن بشمار است و بر کتف آن سعد بلع و بر استخوان ران [ ورک ] سعدالسعود و ستارهء روشن سعد السعود «حق ورک آن» و «شق الحوت الجنوبی» بر پشت آن و سمت دست آن سه کوکب درخشان است بنزدیک لامح که در آنها خفائی است بنام رأس الدلو. (از صبح الاعشی ج2 ص154). و در جهان دانش چنین آمده: نام صورتی از صور بروج فلکیه و آن برج دهم است چون از حمل آغاز کنی و آن را بر مثال بزبچه ای توهم کرده اند و کواکب آن 28 است. (جهان دانش). دهمین صورت و برج از منطقة البروج که میان قوس و دلو جای دارد و دارای پنجاه و یک ستاره، سه از قدر سیم و سه از چهارم و آن بشکل بزغاله ای تخییل شده با دم ماهی. و ستارگان سعد ذابح و ذنب الجدی در این صورت است و صورت را به فارسی بزغاله یا بزغالهء فلک گویند :
بخت بر کوس فلک بستی پوست
از تن جدی بفرمان اسد.خاقانی.
جدی آن سر خود چو بز بریده
کافسانهء سرسری شنیده.
نظامی (نسخهء خطی مؤلف).
|| (مص) عطا خواستن از کسی. (از منتهی الارب) (از شرح قاموس).
جدی.
[جِدْیْ] (ع اِ) جِ جِدیَه، به معنی ادرم زین و پالان. (منتهی الارب). در اقرب الموارد، جَدی بهمین معنی ضبط شده است. || به معنی جدی بفتح جیم [ بزغالهء نر ] در لغت غیر فصحی آمده است. (ذیل اقرب الموارد، از مصباح) (از دزی).
جدی.
[جُ دَ] (ع اِ) جُدَیّ. جَدی. و آن همان ستارهء معروف است که ریاضی دانان بجهت امتیاز بین آن و برج جدی آن را بضم جیم و فتح دال خوانند. (از غیاث اللغات). و آن مقدمترین و بزرگترین ستاره از بنات النعش صغری و دو ستارهء دیگر میان آن و نعش فاصله است. و آن را نجمة القطب نیز گویند و آن کوکبی است که بر طرف ذنب دب اصغر است و از دلائل قبله یکی او است که نزدیکترین کوکبی است بقطب شمالی. از کواکب مر صوده است و آن را مداری است بر گرد قطب بروج به حرکت خاص او، یعنی حرکت فلک کواکب ثابته و این از مدارات عرضی است و هرگز مختلف نشود بعد از این کوکب از قطب بروج :
پایش بسان دامن دیبای زرّبفت
دمش پر از هلال و جناحش پر از جدی.
منوچهری (دیوان ص 112).
همی برگشت گرد قطب جدی
چوگرد بابزن مرغ مسمن.منوچهری.
جدی.
[جُ دَی ی] (ع اِ مصغر) نزد منجمان همان ستارهء جَدی است که بلفظ تصغیر میخوانند تا با برج فرق داشته باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به جدی شود. || مرد بخت مند. (منتهی الارب).
جدی.
[جُ دَی ی] (اِخ) نام برادر حی و پدرش اخطب نام داشت. (از شرح قاموس) (از منتهی الارب). وی از طرف برادر خود حسین بن اخطب، رئیس یهودیان بنی نضیر، برسالت نزد رسول (ص) رفت و آمادگی یهودیان را برای جنگ اعلام داشت. رجوع به امتاع الاسماع ص179 شود.
جدی.
[جَ ی ی] (ع ص) سخی. بخشنده. جواد. (از ذیل اقرب الموارد).
جدی.
[جِدْ دی] (ص نسبی) ضد شوخی و از روی حقیقت و راستی و جداً. (ناظم الاطباء). منسوب به جد. مقابل مزاح.
جدی.
[جُدْ دی] (ص نسبی) منسوب به جده که شهرکی است نزدیک مکه. (از لباب الانساب).
جدی.
[] (اِخ) سلیم بیروتی. او راست: منتخبات. سلیم جدی فقید الادب و الشعر، مطبوع بیروت. سال درگذشت وی معلوم نیست. (از معجم المطبوعات).
جدی.
[جُدْ دی] (اِخ) عبدالملک بن ابراهیم. از رجال جدة که شهرکی است نزدیک مکه. (از لباب الانساب).
جدی.
[جُ دَی ی] (اِخ) ابن اخطب. رجوع به جُدَی و امتاع الاسماع ص179 شود.
جدی.
[جُ دَی ی] (اِخ) ابن بحتر. از شاعران عرب است. (از منتهی الارب). رجوع به جدی بن تدول بن بحتر شود.
جدی.
[جُ دَی ی] (اِخ) ابن تدول بن بحتر. از شعراء جاهلی است و جابربن ظالم... از فرزندان وی از روات است. (از تاج العروس، ذیل بحتر). در منتهی الارب جدی بن بحتر نام شاعری ذکر شده. شاید هر دو یک شخص باشند.
جدیا.
[جَ دَ] (اِخ) نام قریه ای از قراء دمشق است که در این زمان [ عصر یاقوت ]، آن را جدیا بکسر اول میخوانند. (از معجم البلدان).
جدیا.
[جِ] (اِخ) همان جَدَیا است. رجوع به آن کلمه شود.
جدیات.
[جَ دَ] (ع اِ) جِ جَدی، به معنی بزغاله است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جدی شود. || جِ جِدیَه، به معنی ادرم زین و پالان. (از منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به جدیه شود.
جدیان.
[جِ دْ] (ع اِ) جِ جَدی، به معنی بزغاله است. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). و رجوع به جدی شود.
جدیانی.
[جَ دَ] (ص نسبی) اسم منسوب به جَدَیا که نام قریه ای است از قرای دمشق. (از معجم البلدان) (لباب الانساب).
جدیانی.
[جَ دَ] (اِخ) عمر بن صالح بن عثمان بن عامری جدیانی، مکنی به ابوحفص. از روات است. وی از ابی یعلی حمزة بن خراش هاشمی روایت کند و عبدالوهاب بن الحسن کلابی در قریه جدیا و ابوالحسین الرازی از وی استماع حدیث کرد. گویند وی بسال 332 ه . ق. درگذشت. (از معجم البلدان) (لباب الانساب).
جدیانی.
[جَ دَ] (اِخ) لقب جماعت عصریون که از حافظ ابوالقاسم علی بن حسن بن هبة اللهبن عساکر، استماع حدیث کردند و از جملهء عصریون، حمید و سلطان فرزندان حسان بن سبیع و طالب بن ابی محمد بن ابی شجاع و فرزند وی ابومحمد حسان و جز آنان میباشند. (از معجم البلدان).
جدیب.
[جَ] (ع ص، اِ) جای خشک بی نبات. (منتهی الارب). زمین خشک. (از اقرب الموارد). جای خشک بی گیاه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای قحط رسیده. (یادداشت مؤلف).
- جدیب الجناب؛ بی خیر. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- مکان جدیب؛ بین الجدوبة. (بحر الجواهر).
جدیت.
[جِدْ دی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) قطعیت. مقابل هزلیت تصمیم قطعی. || کوشش. پشت کار. دنبال کردن. مصدری که با اضافه کردن ئیت به آخر کلمه درست میشود. گاهی بنام مصدر یایی و زمانی حاصل مصدر و در عربی و اصطلاح اصولی مصدر جعلی خوانده میشود. در نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز چنین آمده: جدیت بر وزن ضدیت مصدر یائی است که از مصدر جد ساخته شده و از اینرو مورد اشکال گردیده است ولی چنانکه در اسلامیت و امنیت دیدیم اگر از لفظ جدی گرفته شود مانند جدیت گفتار را از حال گوینده میتوان فهمید در آن صورت اشکالی نخواهد داشت. (نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز، سال اول، شمارهء 2). و رجوع به ئیت در همین لغت نامه شود.
جدیت کردن.
[جِدْ دی یَ کَ دَ] (مص مرکب) کوشش کردن. پشتکار داشتن. سعی کردن.
جدید.
[جَ] (ع ص، اِ) نو. (دهار) (منتهی الارب). هر چیز که نو باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). ضد قدیم. (اقرب الموارد). نو و تازه و هر چیز تازه. (ناظم الاطباء). نقیض قدیم : الم تر ان الله خلق السموات و الارض بالحق اِن یشأ یذهبکم و یأتِ بخلق جدید. (قرآن 14 / 19). و ان تعجب فعجب قولهم ءَ اِذا کنّا تراباً ءَ اِنّا لفی خلق جدید. (قرآن، 13 / 5). و قالو ءَ اِذا ضللنا فی الارض ءَ اِنّا لفی خلق جدید. (قرآن 32 / 9). قبیلهء علم که ارباب حوائج و اصحاب مناهج از هر فج عمیق و از هر دیار جدید و عتیق... غایر و غائب. (ترجمهء تاریخ یمینی ص443).
در نظرها چرخ بس کهنه و قدید
پیش چشمش هر دمی خلقی جدید.
(مثنوی).
- امثال: لکل جدید لذة؛ هر نوی را لذتی است.
|| جامهء نو(1). (مهذب الاسماء، نسخهء خطی)(2). || آنکه بتازگی در مذهب اسلام وارد شده. (ناظم الاطباء). نومسلمان. تازه مسلمان. جدیدالاسلام. (یادداشت مؤلف). || مرد بخت مند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دولتی. (مهذب الاسماء). || مرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || نوعی مسکوک قدیمی که مساوی نه «باره» بوده است. (از اقرب الموارد). و رجوع به النقود ص166 شود. || جامه ای که بعد از بافتن جولاه ببرد. (آنندراج). || در شعر زیر به معنی مقطوع است :
ابی حبی سلیمی ان یبیدا
و امسی حبلها خلقا جدیدا.
(از اقرب الموارد).
|| مرد عظیم و بزرگ. || الاغ فربه. (از ذیل اقرب الموارد). || روی زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (ذیل اقرب الموارد). یقال: ما علی جدید الارض اخبث من فلان. (از ذیل اقرب الموارد). ج، جُدُد. (منتهی الارب). || (در اصطلاح عروض) نام بحری از نوزده بحور شعر چرا که این بحر نو پیدا کرده شده است. و مستعمل این بحر مخبون است. (غیاث اللغات) (آنندراج). نزد اهل عروض اسم بحری است و اصل آن بحر، فاعلاتن فاعلاتن مستفعلن است دو بار. و مخبون مستعمل میگردد و مخبون وی فعلاتن فعلاتن مفاعلن است دو بار. و این بحر از مخترعات فارسیان است و لهذا بجدید موسوم گشته، کذا فی عروض سیفی. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- بحر جدید؛ یکی از بحور شعر. مؤلف مرآة الخیال آرد: بحر جدید مخبون مسدس، فعلاتن فعلاتن مفاعلن دو بار. مثال:
چو قدت گرچه صنوبر کشد سری
نبود چون قد سَرْوَت صنزبری.
اصل این بحر فاعلاتن فاعلاتن مستفعلن است، چون فاعلاتن را خَبن کنند، فعلاتن شود، و چون مستفعلن را خَبن کنند، مفاعلن شود... (از مرآة الخیال ص105).
(1) - در فرهنگهای دیگر این معنی دیده نشد.
(2) - در متن چاپی مهذب الاسماء چنین آمده : ثوب جدید، جامهء نو. (چ انتشارات علمی وفرهنگی ص67).
جدید.
[جَ] (اِخ) اسم نهری است به یمامه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسم نهری است که مروان بن ابی حفصه شاعر به یمامه کنده است. در قدیم آن را «ربی» میگفتند. (از معجم البلدان).
جدید.
[] (اِخ) قریه ای است یک فرسنگی میانهء شمال و مشرق جهرم. (فارسنامه).
جدید.
[جَ] (اِخ) نام کوهی است از کوههای اجاء. (از معجم البلدان).
جدید.
[جَ] (اِخ) نام کوهی است در سرزمین ازد. (از معجم البلدان).
جدید.
[جَ] (اِخ) قریه ای است از قرای بلوک صمکان فارس. این بلوک در طرف مایل بجنوب شرقی شیراز در بیست وسه فرسخی واقع شده و محصول آن غله و خرما و لیمو و پنبه و برنج است و اراضی آن از آب قنات و چشمه مشروب میشود. (مرآت البلدان ج4).
جدید.
[جَ] (اِخ) قریه ای است از توابع کربال از محال فارس. اکثر محصول آن شتوی است و شلتوک کاری هم میکنند. طول بلوک کربال از مشرق بمغرب زیاده از 20 فرسخ و عرض آن هشت فرسخ است. این بلوک هشت حمام و ده مسجد دارد. آب این بلوک از رودخانه ای به نام کر تأمین میشود و فاضل آب رودخانهء مزبور به دریاچه ای که بین اصطهبانات و کربال واقع است میریزد. (از مرآت البلدان ج4 ص215).
جدید.
[جَ] (اِخ) (در...) نام یکی از دروازه های پنجگانهء شارستان زرنج است. (از ذیل تاریخ سیستان چ بهار ص158).
جدید.
[جَ] (اِخ) ابن خطاب کلبی. حاضر بود فتح مصر را. (از منتهی الارب).
جدیداً.
[جَ دَنْ] (ع ق) بتازگی. بنوی. (یادداشت مؤلف).
جدیدالاحداث.
[جَ دُلْ اِ] (ع ص مرکب) در تداول فارسی، نوبنیاد. تازه بنیاد.
جدیدالاسلام.
[جَ دُلْ اِ] (ع ص مرکب)تازه مسلمان. نومسلمان. جدید. رجوع به جدید شود.
جدیدالاسلام.
[جَ دُلْ اِ] (اِخ) دهی است که مرکز دهستان کیاکلا از بخش مرکزی شهرستان شاهی میباشد. این ده در پانزده هزارگزی شمال باختری شاهی در کنار شوسهء شاهی به کیاکلا واقع شده و محلی دشت و معتدل و مالاریایی مرطوب است. و 745 تن سکنهء شیعی مذهب دارد و بزبان فارسی مازندرانی صحبت میکنند. آب آنجا از رودخانهء تالار و چاه تأمین میشود. محصول آن برنج، پنبه، کنف، کنجد، صیفی، توتون و غلات است. شغل اهالی زراعت و کارگری در کارخانهء پنبه است. شعبهء ادارهء املاک و پاسگاه نگهبانی و دبستان و کارخانهء پنبه ای که در حدود پنجاه کارگر در آن کار میکنند دارد. روزهای یکشنبه در آنجا بازار عمومی تشکیل میشود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
جدیدالاسلام.
[جَ دُلْ اِ] (اِخ) میرزا محمدرضای یزدی. وی از اکابر علمای یهود و اسرائیلیان و در عصر خویش افضل فضلای این طایفه و فرید دوران و وحید زمان بشمار بوده است. او در سال 1238 ه . ق. بدین اسلام درآمد و دو سال پیش از آن کتاب مستطاب «اقامة الشهود فی رد الیهود» را بزبان عبری بنام فتحعلیشاه قاجار تألیف کرد، این کتاب در زمان ناصرالدین شاه قاجار توسط سیدعلی بن حسین حسینی که از علماء تهران بود با مساعدت ملامحمد علی کاشانی و آقامحمد جعفر برادرزادهء خود میرزا محمدرضا، بپارسی ترجمه شده و بسال 1292 ه . ق. در تهران بچاپ سنگی رسیده و شمارهء این ترجمه که موسوم به منقول رضائی است 1238 میباشد که برابر است با سال اسلام آوردن مؤلف و با سال تولد مترجم. تألیفات وی: 1 - الرد علی الیهود. 2 - محضرالشهود. 3 - مفتاح النبوة. سال وفات مؤلف و مترجم هیچکدام معلوم نشد. (از ریحانة الادب).
جدیدالاسلام.
[جَ دُلْ اِ] (اِخ) میرزا محمدصادق ارومی. پدر وی اهل ارومیه آذربایجان بوده است. از فضلا و دانشمندان و کشیش قوم سریانی نصاری بود که در این اواخر مشمول توفیقات نامتناهی الهی شد و بدین اسلام درآمد و از طرف ناصرالدین شاه بلقب «فخرالاسلام» ملقب گردیده و بنام محمد صادق خوانده شد. و در تألیفات دقیق خود به اثبات حقانیت اسلام و قرآن و رد نصاری موفق آمد. تألیفات وی عبارت است از: 1 - انیس الاعلام فی نصرة الاسلام و الرد علی النصاری. در دو مجلد که در ایران بطبع رسیده است. 2 - برهان المسلمین. در رد نصاری که شامل سؤال و جوابهائی است که در مجلسی میان او و متلقین وی روی داده است. 3 - بیان الحق و الصدق المطلق. این کتاب ده مجلد است که چهار مجلد اول آن در اثبات حقانیت قرآن مجید و نبوت حضرت رسالت (ص) بوده و مجلد اول و چهارم آن به همت میرزا علی اصغرخان اتابک، صدر اعظم وقت و با کمک بعضی از بازرگانان وقت بچاپ رسیده است. و هشت مجلد دیگر هنوز [ زمان مؤلف ریحانة الادب ] بچاب نرسیده است. 4 - تعجیز المسیحیین. 5 - خلاصة الکلام فی افتخار الاسلام. 6 - وجوب الحجاب و حرمة الشراب. این سه کتاب اخیر در ایران بچاپ رسیده است. وی بسال 1330 ه . ق. درگذشت. (از ریحانة الادب).
جدیدالایمان.
[جَ دُلْ] (ع ص مرکب)مقصود از این اصطلاح در میان یهود شخصی است که از بت پرستی برگردد و بدین یهود گرود. شریعت موسی و کتب انبیاء، یهود را بمهربانی و غریب نوازی نسبت به این گونه اشخاص تکلیف مینمایند. و مقصود از غریب شخصی است که از اسرائیل نباشد و در میان اسرائیلیان سکونت گزیده باشد. (سفر لاویان 19: 33 و 34 و سفر تثنیه. 10: 18 و 19 و ارمیا 22: 3 و زکریا 7: 10). اینگونه اشخاص مکلف بودند که روز سبت را نگاهدارند. (سفر خروج 20: 10). و از بت پرستی و کفرگویی کنار بکشند. (سفر لاویان 20: 2 و 24: 16). و در شهرهای ملجا نیز حق داشتند. (سفر اعداد 35:15). وروز کیپور را میتوانستند نگاهدارند. (سفر لاویان 16:28). و حق داشتند که عید هفته ها و عید خیمه ها را نگاه دارند. (سفر تثنیه 16:11 و 14). لکن بدون قبول کردن رسم ختنه نمیتوانستند عید فصح را نگاه دارند. (سفر خروج 12: 48 و سفر اعداد 9:14). و بدین استصواب خودشان را بحمایت یهود ملحق ساخته تمام قواعد و قوانین شریعت را مکلفاً مراعات مینمودند. بدیهی است که پراکندگی یهود در اغلب اراضی از ایام اسیری ایشان تا قیام دین مسیح اسباب انتشار مذهب ایشان در میان قبائل گردید. و بسیاری از قبائل مخصوصاً زنها کم و بیش مذهب یهود را قائل بودند. (از کتاب اعمال رسولان 2:10 و 16، 13 با اشعیاء 8:7). و یهودیان غیور و متعصب نیز محض بدست آوردن و گروانیدن جدیدالایمانان اسباب مردودیت را بکار برده وسیله میساختند. چنانکه در ایام مکابیان یوحنا هرکانوس 130 سال قبل از مسیح ادومیان را مجبوراً جدیدالایمان ساخته بدین یهود گروانید. خداوند ما عیسی مسیح فریسیان را بواسطهء غیرت و تعصب بانبیای ایشان تکذیب و ملامت میفرماید که مردم را بدون ملاحظهء ختنه قلبی به تهود دعوت میکنند و فقط به مراعات رسوم ظاهری شریعت اکتفا مینمایند. (از انجیل متی 23:15 و رسالهء رومیان 2:28 و 29). علمای قرن دوم و بعد جدیدالایمان را به دو قسمت منقسم نموده یکی را جدیدالایمان دروازه نامیدند. از (سفر خروج 20:10). و اینان اشخاصی اند که بدون رسم ختنه و مراعات تمام رسوم تهود فقط اقرار بوحدانیت خدا آورده منتظر امید یهود که ماشیه موعود باشد بوده آنچه را که معلمین تکلیف هفتگانهء نوح میگفتند یعنی، بغض نسبت به بت پرستی و کفرگوئی و قتل و زنای با محارم و دزدی و ضدیت با حکومت وقت و خوردن خون یعنی حیوان را بدون سر بریدن و خون ریختن، نگاه میداشتند. محتمل است که آن یوزباشی که لوقا در باب هفتم تعریف میکند از این گونه اشخاص بوده است. (از یوئیل 12:20). و یونانیانی که یوحنا میگوید کرنیلیوس و اشخاصی بوده اند که تهود اختیار کرده از خداوند خائف بودند. (از کتاب اعمال رسولال 10). دوم جدیدالایمان عدالتی یعنی اشخاصی که خود را کاملاً بمحافظت تمام وظایف شریعت موسوی مکلف دانسته ختنه و غسل و قربانی و سایر رسوم تهود را معمول داشته تمام حقوق یهودیان اصلی را تحصیل مینمودند بلکه در بعضی از اوقات از یهودیان اصلی غیورتر بودند. (از انجیل متی 23:15 مقابل کتاب اعمال رسولان 13:50). و بسیاری از جدیدالایمانان متدین بدین مسیح گرویدند. (از کتاب اعمال رسولان 6:5 و 13:43 و 16 و 14 و 17: 4 و 18 و 7) (از قاموس کتاب مقدس).
جدیدالبناء .
[جَ دُلْ بِ] (ع ص مرکب)در تداول فارسی، تازه ساز. نوساز. نوساخت.
جدیدالنسق.
[جَ دُنْ نَ سَ] (ع ص مرکب) قریه... دهی که بنوی احداث شده باشد و در دفاتر پیش نام او نباشد. (یادداشت مؤلف).
جدیدالورود.
[جَ دُلْ وُ] (ع ص مرکب)در تداول فارسی، نورسیده. تازه رسیده. تازه وارد. نوآمده. مسافری که تازه وارد شده یا هرکس که بجایی بتازگی وارد شده است.
جدیدالولادة.
[جَ دُلْ وِ دَ] (ع ص مرکب) نوزاد. نورسیده. (یادداشت مؤلف).
جدیدان.
[جَ] (ع اِ) تثنیهء جدید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || شب و روز. (آنندراج) (غیاث اللغات) (دهار) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). یقال: افعله ما اختلف الجدیدان. (از منتهی الارب).
جدیدة.
[جَ دی دَ] (ع ص، اِ) تأنیث جدید. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مقابل عتیقة. ضد کهنه. (از معجم البلدان). رجوع به جدید شود. || دو قروش و 20 نصف فضة. (از النقود ص141). || تکلتوی زین. (آنندراج).
- جدیدة السرج؛ تکلتوی زین. و این لغت مولد است و عرب گویند جَدیة السرج. و جِدّیَّةُالسَّرج. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
جدیدة.
[جَ دی دَ] (اِخ) نام دو ده است بمصر که یکی از آنها در کوره [ ناحیه ] شرقی و دیگری در کوره [ ناحیه ] مرتاحیه واقع است. (از معجم البلدان).
جدیدة.
[جُ دَ دَ] (اِخ) قلعه ای است استوار نزدیک حصن کیفا. (منتهی الارب). اسم قلعه ای است در ناحیهء [ کوره ] بین النهرین که بین نصیبین و موصل قرار گرفته و بیشتر جزء مستملکات صاحب موصل است و این قلعه ای قدیمی و بسیار استوار است و توابع آن متصل بتوابع حصن کیفا میباشد. و دارای قریه ها و مزارعی است که بیشتر زراعت آن عذی [ دیم ] است. (از معجم البلدان).
جدیدة.
[جُ دَ دَ] (اِخ) نام موضعی است به نجد و در آن مرغزاری است. (از منتهی الارب).
جدیدة.
[جُ دَ دَ] (اِخ) نام آبی است بسماوة. (از منتهی الارب).
جدیدة.
[جَ دی دَ] (اِخ) نام موضعی است به ارض غور یعنی به درهء اورشلیم. (یادداشت مؤلف).
جدیدی.
[جَ] (اِخ) (بنو...) بطنی است از لواثه، قبیله ای از بربر. حمدانی گوید: بنو جدیدی با اولاد قریش و اولاد زعازع گرد آمدند. و آنان مشهورترین مردمان روی زمین هستند. (از صبح الاعشی).
جدیدی.
[جَ] (ص نسبی) این کلمه نسبت است بسکة الجدید ببخارا. (از لباب الانساب).
جدیدی.
[جُ دَ] (اِخ) عبدالملک بن شداد جدیدی که منسوب است به جدیدبن حاضربن اسدبن عائدبن مالک بن عمروبن مالک بن فهم بن عنم بن دوس. وی از عبدالله بن ابی سلیمان روایت کند و پسرش از وی روایت دارد. (از لباب الانساب).
جدیدی.
[جَ] (اِخ) محمد بن عبدک بخاری ملقب بجدیدی و آن منسوب است بسکة الجدید در بخارا، و مکنی به ابوعبدالله میباشد. وی از هانی بن نصر و محمد بن اسماعیل بخاری روایت کند و ابواسحاق محمودبن اسحاق خزاعی از او روایت دارد. (از لباب الانساب).
جدیر.
[جَ] (ع ص) سزاوار. (منتهی الارب) (دهار) (ترجمان القرآن عادل). خلیق. (اقرب الموارد). لایق. سزاوار. (آنندراج) (غیاث اللغات). قمین. حری. حقیق. (از نصاب الصبیان). شایسته. زیبنده. برازنده. زیبای. برازا. درخور. ازدر. شایان. حجی. (یادداشت مؤلف). یقال: هو جدیر بکذا و لکذا؛ ای خلیق له. (اقرب الموارد) :
مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانکه در خور او باشد و جدیر.
منوچهری.
پیر را گفتم از سر تحقیق
ای ترا ملک دین حقیق و جدیر.سنائی.
|| کوتاه. القصیر لانضمام شخصه. (از ذیل اقرب الموارد). || (اِ) چاردیواری. (منتهی الارب) (آنندراج). جایی که اطراف آن دیوار شده باشد. (از اقرب الموارد). ج، جدیرون و جُدَراء. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج).
جدیر.
(اِخ) نام یکی از آبادیهای میان آب شوشتر است. (از مرآت البلدان ج4 ص215).
جدیر.
[جَ] (اِخ) ابن کرمیب، مکنی به ابوالزاهریه، تابعی است.
جدیر.
[جُ دَ] (اِخ) ملقب به سلمی و مکنی به ابوفوره است.
جدیر.
[] (عبری، اِ) در عبری به معنی آغل گوسفندان. (از قاموس کتاب مقدس).
جدیر.
[] (اِخ) دهی است در نزدیکی وادی ایله که در همواره زمین یهود بمسافت 9 میل بجنوب لده واقع میباشد. (صحیفهء یوشع 15:36). (از قاموس کتاب مقدس).
جدیرائی.
[] (عبری، اِ) در عبری به معنی آغل گوسفندان. (از قاموس کتاب مقدس).
جدیرائی.
[] (اِخ) نام دهی است در مرز و بوم بنیامین. (از اول تواریخ ایام 12:4). و بمسافت 6 میل بشمال غربی اورشلیم واقع است. (از قاموس کتاب مقدس).
جدیرون.
[جَ] (ع اِ) جِ جدیر، در حالت رفع. (منتهی الارب). رجوع به جدیر شود.
جدیرة.
[جَ رَ] (ع ص) تأنیث جدیر. (اقرب الموارد). رجوع به جدیر شود. || (اِ) حظیرهء از سنگ برآورده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). || مطلق حظیرة. (از منتهی الارب) (از آنندراج). || در نسخه های خطی مهذب الاسماء کتابخانهء مؤلف به این صورتها معنی شده: شواکله و شوالکهء گوسفند. (از مهذب الاسماء)(1). || طبیعت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء).
(1) - در متن چاپی مهذب الاسماء، شوالگهء گوسپندان، آمده است. (چ انتشارات علمی و فرهنگی ص67).
جدیس.
[جَ] (اِخ) نام قبیله ای است. (منتهی الارب) (آنندراج). اینان بنوجدیس بن ارم بن سام بن نوح باشند. طبری گوید: جدیس بن لاوذبن ارم بن سام بن نوح (ع) که در جوار منازل طسم جای داشتند و در جنگ با طسم هلاک شدند و ایشان قبیلهء پنجم از اقوام عرب بائده اند. (از صبح الاعشی ج1 ص314). زرکلی در الاعلام چنین آرد: جدیس بن ارم جد قدیم جاهلی عرب عاربه است. و منازل آنان در یمامه یا بحرین بوده و جنگ مشهوری با طسم داشتند که گویند بنابودی هر دو قبیله انجامید. (از الاعلام زرکلی ج1 ص178). و در تاریخ اسلام چنین آمده : از طسم و جدیس نیز در اکتشافات جدید نامی نیست هر چند در کتابهای جغرافی ابنیه و آثاری از آنها نام برده اند. روایات حاکی است که این دو قوم هر دو بیمامه بودند و سیادت بدست طسم بود و بر اثر ظلم پادشاه طسم، قوم جدیس خروج کردند و طمسیها را از میان برداشتند و بعد خودشان هم بدست پادشاه یمن منقرض شدند. (از تاریخ اسلام فیاض ص14). از مجموع کتاب های فوق سه قول بدست می آید: 1 - هلاکت قوم جدیس بدست طسم. 2 - هلاکت هر دو قوم در جنگ باهم. 3 - هلاکت طسم بدست قوم جدیس. و هلاکت جدیس بدست پادشاه یمن.
جدیع.
[جُ دَ] (اِخ) از اعلام است. (منتهی الارب).
جدیع.
[جُ دَ] (اِخ) ابن علی. دایی یزیدبن مهلب است. وی از رجال مهالبه بشمار است و روایتی مربوط بفرزدق دارد. (از البیان و التبیین و حاشیهء آن ج2 ص189). نام وی در بیت زیر آمده :
لولاالمهلب یا جدیع و رسله
تغد و علیک لکنت کابن فنان.
ابن ضب عتکی (از البیان ج2 ص192).
جدیع.
[جُ دَ] (اِخ) ندیر. ابن یونس مؤلف کتاب تاریخ مصر گوید: او را صحبتی است و پیغمبر اکرم را خدمت کرد و من برای او روایتی نمیشناسم. وی جد ابوالضبیان بن عبدالرحمان بن مالک است. (از المحاضرة فی اخبار مصر و القاهرة ج1 ص86).
جدیع کرمانی.
[جُ دَ] (اِخ) ابن علی ازدی معنی. وی در عصر خود شیخ خراسان و فارس آن دیار و از رؤسای باهوش بشمار بود. او در کرمان بدنیا آمد و منسوب به همان جاست. و در خراسان اقامت داشت تا زمانی که نصربن سیار فرمانروای آنجا شد. و از ترس فتنه و آشوب جدیع را زندانی کرد و طایفهء ازد خشمناک شدند و نصر سوگند یاد کرد که صدمه ای به او نرساند سپس جدیع از زندان فرار کرد و سه هزار تن با وی گرد آمدند و نصر با وی صلح کرد ولی مدتی در خفا به جمع آوری یاران مشغول شد، سپس از جرجان خروج کرد و مرو را بتصرف آورد تا آنکه ابومسلم خراسانی خروج کرد و جدیع به مخالفت وی با نصر هم پیمان شد و برای نوشتن عهدنامه ای به اتفاق صد سوار بنزد نصر رفت و نصر سیصد سوار بطرف وی گسیل کرد تا او را گرفتند و بقتل رسانیدند. (از الاعلام زرکلی).
جدیف.
[جُ دَ] (اِخ) نام جایی است در حجاز که از خاک و گل و سنگ بهم آمیخته و پایین آن ریگزار است. (از معجم البلدان).
جدی گفتن.
[جِدْ دی گُ تَ] (مص مرکب) مقابل هزل گفتن. قطعی گفتن.
جدیل.
[جَ] (ع اِ) مهار تافته از پوست و رسن چرمین. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). مهاری که از چرم بافند. (آنندراج). || رسن چرمین یا از مو در گردن شتر. (منتهی الارب). رسنی که از چرم و مو در گردن شتر کنند. (آنندراج). رسن که در گردن اشتر کنند. (مهذب الاسماء). || حمیل. (منتهی الارب). حمایل که در گردن اندازند. (آنندراج). و شاح. (از اقرب الموارد) :
کانّ دِمقسا أو فروع غمامة
علی متنها، حیث استقّر جدیلُها.
عبدالله بن عجلان هندی (از اقرب الموارد).
ج، جُدُل. (از منتهی الارب) (آنندراج).
جدیل.
[جَ] (اِخ) نام فحل نعمان بن منذر است. (منتهی الارب). شتر گشنی است از برای نعمان بن منذر. (از شرح قاموس). جدیل و شدقم، دو فحل است از شتر مر نعمان بن منذر را که به آنها مثل زنند. (از اقرب الموارد).
جدیل.
[جَ] (اِخ) نام محلی است معروف(1). (از مهذب الاسماء، نسخهء خطی مؤلف).
(1) - در متن چاپی مهذب الاسماء چنین است: نام فحلی است معروف. (چ انتشارات علمی و فرهنگی ص67).
جدیلة.
[جَ لَ] (ع اِ) خو. (منتهی الارب). شاکلة. (اقرب الموارد). عمل علی جدیلته، اَی علی شاکلته. (اقرب الموارد). || قبیله. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (شرح قاموس) (از اقرب الموارد). || کرانه. (منتهی الارب). ناحیت. (مهذب الاسماء). ناحیه. (اقرب الموارد). سوی. (شرح قاموس). || کابک کبوتران و مانند آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). قفسی است که بافته شده است از نی برای کبوتران و مانند آن. (شرح قاموس). || طریقت. (منتهی الارب). روش. طریقه. (شرح قاموس). || حالت. (منتهی الارب). حال. (شرح قاموس). یقال: القوم علی جدیلة امرهم؛ اَی علی حالتهم الاولی. (منتهی الارب). حال و طریقه ای که بر آن جدل کنند. (از ذیل اقرب الموارد). یقال مازال علی جدیلة واحدة؛ اَی حال واحدة و طریقة واحدة. (از ذیل اقرب الموارد). || تهیگاه. (شرح قاموس). || عزیمت در رأی. یقال: رکب فلان جدیلة رأیه. (از ذیل اقرب الموارد). || شاماکچه مانندی از پوست که کودکان و زنان حایض پوشند. (منتهی الارب). پیراهن بی آستین و گریبانی است از چرم که ازار و شلوار میکنند از برای کودکان و از برای حایض شوندگان. (شرح قاموس). پیراهن یا چادرمانندی است که در جاهلیت از چرم میساختند و کودکان و زنان حایض میپوشیدند. || عرافة. تقول: قطع بنوفلان جدیلتهم من بنی فلان؛ اذا حولوا عرافتهم عن اصحابها و قطعوها. (از ذیل اقرب الموارد).
جدیلة.
[جَ لَ] (اِخ) نام جایی است بر سر راه حاجیان بصره. جدیلة در ابیات زیر بعقیدهء ابوالفرج نام جایی است و نام قبیله نیست :
و ما قربت بحیلة منک دونی
بشی ء غیر ان دعیت بحیلة
و ما للغوث عندک ان نسبنا
علینا فی القرابة من فضیلة
و لکنا و ایاکم کثرنا
فصرنا فی المحل علی جدیلة.
و ابوزیاد گوید: نام آبی است مر بنی وبربن الاضبط بن الکلاب را. (از معجم البلدان).
جدیلة.
[جَ لَ] (اِخ) نام منزل یا آبخوری است مر حاجیان بصره را. (از معجم البلدان).
جدیلة.
[جَ لَ] (اِخ) بطنی از قبیلهء طی که جوهری آن را آورده و نسب آنان را ذکر نکرده است. سپس گوید: بنوجدیله بنام مادر خود جدیله بنت سبیع بن عمرو از طایفهء حمیر معروف هستند. (از صبح الاعشی ج1 ص320).
جدیلة.
[جَ لَ] (اِخ) نام دختر سبیع بن عمروبن حمیر که مادر قبیله ای است و جدلی منسوب است به آن. (منتهی الارب). زرکلی در الاعلام چنین آرد: جدیلة بنت سبیع بن عمرو طائی از حمیر و مادر بطنی است جاهلی از طایفهء طی از قحطانیه و نسبت به آن جدلی است. (الاعلام زرکلی).
جدیلة.
[جَ لَ] (اِخ) طائفه ای [ فخذ ] از اولاد اسدبن ربیعه اند و آنان همان بنوجدیلة بن اسدند که منسوب به آن را جدلی بحذف یا آرند. (از صبح الاعشی ج1 ص337). زرکلی آرد: جدیلة بن اسدبن ربیعة بن نزار از عدنان است. وی جدی جاهلی است که منسوب به او را جدلی گویند و «عبدالقیس» و «هنب» که دو بطن بزرگ از بنی اسدند از فرزندان جدیله هستند. (از الاعلام زرکلی).
جدیلة.
[جَ لَ] (اِخ) ابن عبدالله عنبری. صحابی است. نسبت وی به بنی عنبربن عمروبن تمیم میرسد. (از صبح الاعشی ج1 ص347).
جدیلة.
[جَ لَ] (اِخ) بنت مدرکة بن الیاس مضر. نام مادر عدوان و فهم فرزندان عمروبن قیس بن عیلان است که دو بطن از بطون قیس باشند، و به این اعتبار نسبت، آنها را قیس جدیله گویند. (عقدالفرید ج3 ص299).
جدیلی.
[جَ] (ص نسبی) منسوب است به جدیله که موضعی است در راه بصره بمکه و منسوب به آن را جدلی نیز گویند. (از لباب الانساب).
جدیلی.
[جَ] (اِخ) ابوسعد گوید: معلی بن حاجب بن اوس جدیلی از مردمان جدیله است که منزلی است بر سر راه حاجیان بصره. وی از یحیی بن راشد روایت کند. (از معجم البلدان). و رجوع به لباب الانساب ج1 شود.
جدیة.
[جَ دیْ یَ] (ع اِ) ادرم زین و پالان. ج، جدایا. || خون روان. || خون خشک چسبیده بر پوست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خون بر تن یا بر زمین. (مهذب الاسماء). || ناحیه و سوی. || پارهء مشک. || رنگ و بوی. یقال: اصفرت جدیة وجهه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جدیة.
[جَ یَ] (ع اِ) ادرم زین و پالان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، جِدی و جَدَیات. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
جدیة.
[جُ دَیْ یَ] (اِخ) نام کوهی است. (منتهی الارب). نام کوهی است بنجد. و مردی از آن دیار ابیات زیر را گفته است :
و هل اشر بن الدهر من ماء مزنة
علی عطش مما اَقراّلوقائع
بقیع التناهی او بهضب جدیه
سری الغیث عنه و هو فی الارض ناقع.
(از معجم البلدان).
حتی جدیة لم نترک بها ضبعاً
الالها جزر من شلو مقدام.
محرزبن معسکر. (از عقدالفرید ج6 ص89).
جدیة.
[جَ دی یَ] (اِخ) ناحیه ای است در نجد و آن سرزمین بنی شیبان بوده. (از معجم البلدان).
جذ.
[جَذذ] (ع اِ) پاره ای از هر چیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، اَجذاذ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (مص) شتابی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسرعت رفتن. (آنندراج). شتاب کردن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). در امثال سائرهء عرب در بارهء کسی که بدروغ سوگند یاد کند چنین آمده: جذها جذَّالعْیرِ الصلیانة؛ اراد انه اسرع الیها. (از اقرب الموارد). || از بیخ و بن برکندن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از بیخ بریدن. (آنندراج). از ریشه کندن و بریدن. (از قطر المحیط) (اقرب الموارد). و منه الحدیث انه قال یوم حنین : جُذّوهم جَذّا. (از اقرب الموارد). || پاره کردن. (منتهی الارب). بریدن. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (ترجمان القرآن عادل) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). || شکستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (اقرب الموارد). || چیدن. (از ناظم الاطباء).
جذاء .
[جِ] (ع اِ) جِ جَذوَة و جاذی و جَذاة و جِذوة و جُذوة. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). رجوع به کلمات مزبور شود.
جذاء .
[جَذْ ذا] (ع ص، اِ) رحم بریده و غیرموصول. (آنندراج). رحم جذاء؛ رحم بریده و غیرموصول. (منتهی الارب). رحم قطع شده که صلهء آن را بجا نیاورده باشند. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || بریده. مقطوع. (از اقرب الموارد). و به این معنی است گفتهء علی (ع) «اصول بید جذاء» اَی مقطوعة. و آن کنایه است از تباعد و قصور یاران وی از جنگ، چه لشکر همانند دست است برای سردار. (از اقرب الموارد). || دندان از بیخ ریخته. (آنندراج).
- سن جذاء؛ دندان از بیخ ریخته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد).
جذاء .
[] (ع اِ) اصطلاح ریاضی و آن حاصل ضرب اعداد باشد. چنانکه جذاء ده در ده صد است. (یادداشت مؤلف).
جذاء .
[جَذْ ذا] (اِخ) نام موضعی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در بیت زیر نام موضعی است :
بغیتهم مابین جذاء و الحشا
و اوردتهم ماءالاثیل فعاصما.
(از معجم البلدان).
جذاب.
[جَ] (ع اِ) مرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). علم است مرگ را. (از قطر المحیط). منیة. زیرا نفوس را جذب میکند. (از اقرب الموارد).
جذاب.
[جِ] (ع اِ) پیه خرمابن یا پیه سخت از آن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شحم خرما یا سخت از آن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). جَذَب. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). و فی الحدیث: «کان [ اَی محمد ]یحب الجذب.» (از اقرب الموارد). واحد آن جَذابَه. (منتهی الارب). || (مص) کشیدن. (یادداشت مؤلف). کشیدن چیزی از یکدیگر. (آنندراج). || با کسی منازعت کردن درکشیدن. (از قطر المحیط). نزاع کردن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و منه «و کانت بینهم مجاذبات ثم اتفقوا». (اقرب الموارد). || برگردانیدن چیزی از جای. (از قطر المحیط) (منتهی الارب). || (ص، اِ) شترمادهء کم شیر. (آنندراج).(1) || جِ جاذبه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
(1) - در فرهنگ های دیگر این معنی دیده نشد.
جذاب.
[جَذْ ذا] (ع ص، اِ) جذب کننده. بسیار جذب کننده. بجانب خود کشنده. (ناظم الاطباء). قیاساً صیغهء مبالغه از جذب به معنی کشیدن است. سخت کشنده. کشنده. (یادداشت مؤلف). گیرا. جلب کننده. آنچه یاآنکه سخت توجه مردم را بخود جلب کند.
جذابة.
[جَذْ ذا بَ] (ع اِ) موی سطبر دم اسب که بدان چکاوک را صید کنند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آلتی است که از موی درست کنند برای شکار. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). هلبة تصاد بها القنابر و هی شعر یربط و یجعل آلة الاصطیاد. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). || (ص) تأنیث جذاب. (یادداشت مؤلف).
- قوهء جذابه؛ نیرویی که اجسام بطرف آن جذب میشوند. (یادداشت مؤلف).
جذابه.
[جِ بَ] (ع اِ) یکی از جِذاب. (منتهی الارب). واحد جذاب یعنی یک دانهء خرمابن. (ناظم الاطباء).
جذاذ.
[جَ / جُ / جِ] (ع ص، اِ) پاره و ریزهء هر چیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پاره و ریزه از هر چیز و بضم جیم افصح است. (آنندراج) (از اقرب الموارد). || پاره و ریزه. مکسر و مقطع. || سنگریزهء طلا. (از اقرب الموارد).
جذاذ.
[جَ] (ع اِ) افزونی چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). یقال: جذاذه و جذاذته علیه کذا؛ اَی زیادته. (از اقرب الموارد). جَذاذَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || پاره. (دهار).
جذاذ.
[جُ] (ع اِ) سنگریزه های زر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جُذاذَة یکی آن. (منتهی الارب). || (ص) پاره پاره. (ترجمان القرآن عادل) :فجعلهم جذاذاً الا کبیراً لهم لعلهم الیه یرجعون. (قرآن 21 / 58).
جذاذات.
[جُ] (ع اِ) سنگریزه های زر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ریزه های زر. قراضات. (اقرب الموارد).
- جذاذات الفضة؛ پاره های نقره. (از اقرب الموارد). جَذاذَة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
جذاذة.
[جَ ذَ] (ع اِ) افزونی چیزی بر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). یقال: جذاذَه و جذاذته علیه کذا؛ اَی زیادته. (اقرب الموارد). رجوع به جذاذات شود.
جذاذة.
[جُ ذَ] (ع اِ) یکی جُذاذ، یعنی سنگریزه های زر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سنگریزه های زر. (آنندراج).
جذاع.
[جِ] (ع ص، اِ) جِ جَذَع، آنچه پیش از ثنی باشد یعنی گوسپند و گاو بسال دوم درآمده و اسب بسال سوم و شتر بسال پنجم. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
- جذاع الرجل؛ قوم و طائفهء او. و مفرد ندارد. (اقرب الموارد).
جذاع.
[جِ] (اِخ) قبیله ها است از بنی سعد. (منتهی الارب).
جذال.
[جِ] (ع اِ) یعنی بیخ درخت و تنهء آن بی شاخ و کندهء هیزم. (آنندراج). جِ جِذل، بمعانی فوق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جذام.
[جُ] (ع اِ) علتی است. (مهذب الاسماء). بیماری است از فساد خون که بدن را میگدازد. (غیاث اللغات) (آنندراج). خوره. (نصاب الصبیان). خوره که بیماری بیستگی باشد و بپارسی لوری و میسی گویند. (ناظم الاطباء). بیماری است که بهم میرسد از پراکندگی خلط سوداء در همهء بدن و اعضاء، پس تباه میکند مزاج اندامها و هیئت آنها را و این بسا که منتهی شده است بخورده شدن اعضاها و اندامها از زخم شدن آنها. (شرح قاموس) (از منتهی الارب). داء الاسد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). جذام مشتق از جذم به معنی قطع است. و آن بیماری بدی است که از انتشار مرهء سودا در بدن پدید می آید و مزاج اعضاء را تباه می کند و هیئت اعضا را دگرگون می سازد. و بسا شود که در آخر کار اتصالات اعضاء را از یکدیگر جدا و متفرق میکند. قرشی گوید: چون سودا در تمامی بدن منتشر شود و به عفونت منجر گردد، ایجاب تب ربع کند و اگر بپوست بدن عارض شود ایجاب یرقان اسود کند. و اگر بحالت تراکم درآید منجر به جذام شود. (کشاف اصطلاحات الفنون). دکتر غلامعلی بینش ور آرد: جذام بیماریی است عفونی، مزمن که سیر آن بسیار بطی ء و با پوسه های حاد میباشد. میکرب مخصوص آن نخستین بار بوسیلهء «هانسن»(1)در 1870 م. کشف و شرح داده شد. این باسیل در تمام آسیب های جذامی خواه پوستی باشد یا عصبی وجود دارد. جذام از بیماریهای واگیر است و در ایران ششصد سال قبل از مسیح وجود داشته و اکنون هم فراوان دیده میشود.
دورهء کمون: تعیین آن بسیار مشکل است و ده پانزده سال و حتی بیش از این ممکن است طول بکشد و رویهمرفته میتوان گفت بسیار طولانی است.
علائم: مرحلهء هجوم جذام بدومین مرحلهء سیفلیس یا بمرحلهء شروع بعضی از بیماریهای سل شبیه است. و پیش از علائم پوستی علامتهای عمومی آن از قبیل کم خونی، ضعف جسمی و روانی بروز میکند. و میل زیاد بخواب، سردرد، سرگیجه و دردهای مفصلی در بیمار مشاهده میشود. و اختلالات گوارشی (بی اشتهایی، امتلاء، بار داشتن زبان بطور دائم و اسهالهای موقتی) و اغلب تبهای نامنظم و کم و بیش سخت و توأم با لرزهای شدید در بیمار پدید می آید، و همچنین اختلالات حسی مانند نورالژی دست ها و پاها، خارش، حساسیت زیاد با بی حسی در بیمار دیده می شود. علامت مهم آن زکام سمج با رعاف مکرر یعنی زکام جذامی میباشد. گاهی نیز بثوراتی دیده میشود که ابتدا بصورت لکه های قرمزرنگی می باشند و سپس تیره رنگ میشوند این لکه ها سفت میگردند [ و بنام ] اسکلردرمی جذامی [ نامیده شده ] و علامت شروع بیماری میباشد.
مرحلهء استقرار: در مرحلهء استقرار سه نوع بثورات لکه ها یا ماکولهای اریتماتوپیگمانتر(2)، حبابها و توبرکولها مشاهده میشود. لکه ها و توبرکولها بسبب باسیل هانسن؛ ولی حبابها در اثر اختلالات ترفیک که نوریت جذامی میدهد تشکیل میشوند.
مرحلهء ماکولوز: بثورات هر جذامی ابتدا بشکل ماکول در می آید که آن را لپرید(3)میگویند. آنگاه ممکن است اشکال مختلف دیگر توبرکول یا حباب را بخود بگیرند و همچنان بمانند. مشخص این لکه ها بی حسی میباشد. جذام توبرکولوز از راه توبرکولهای جذامی یا لیپرم(4) مشخص است. این توبرکولها گاهی بر روی لکه های پیشی و گاهی بدون آنها ظاهر میشوند. توبرکولهای مزبور گرههای گرد، نیم کروی هستند که بزرگی آنها از یک دانهء خشخاش تا یک فندق تغییر میکند. قوام آنها مانند کائوچو و رنگ آنها قرمز تیره میباشد. خواص عمدهء آنها: 1 - تقریباً همیشه نسبت بحرارت و سوزن بی حس اند. 2 - از نظر بافت شناسی دسته های سلولهای جذامی پر از باسیل هانسن میباشد. این توبرکولها جدا یا بهم چسبیده، لیپرم آن ناپ(5) را تشکیل میدهند. توبرکولهای مزبور با پوسه ظاهر میشوند و هر پوسه توأم با تب میباشد. و هم توبرکولهای یادکرده بیشتر در چهره روی دست و ساعد و روی پاها دیده میشوند: 1- در چهره خصوصاً در پیشانی و روی ابروها است که باعث ریزش آنها(6) بویژه در قسمت خارجی میگردد. بینی کلفت و پهن مانند بینی سیاه پوستان میشود. لبها کلفت، برآمده، برگشته، سفت و نامساوی بنظر میرسند. گونه ها و چانه انفیله(7) و گره دار است. ریش خیلی کم میشود. چهره قرمز تیره یا تیره رنگ مانند فاسیس لئونین(8) یعنی صورت شیر باشد. گوش جذامی بدینسان مشخص است: بزرگ گره دار دارای نرمه کلفتی است که دانه هایی مانند ساچمه در آن احساس میگردد. عوارض جذام پوست سر را معمولاً فرانمیگیرد و موی سر بر عکس ریش و ابرو و مژه ها بوضع معمولی است. 2 - دست و ساعد: پس از چهره پشت دستها و ساعد و آرنج ها را بیشتر فرامیگیرد. انگشت ها شق و کلفت هستند. ناخنها خشک و بیرنگ اند و ممکن است بیفتند. 3 - پاها متورم و پوست آنها خشک میشود. گانگلیونهای کشالهء ران متورم، بی درد و به چرک نمی نشینند.
پیشرفت توبرکولها: ممکن است جذب بشوند و از بین بروند و لکه های سفیدرنگی باقی بگذارند یا رو بچرکی شدن و زخمی گردیدن بگذارند، به این طریق ممکن است در دست و پا، انگشت ها از بین بروند (جذام خورنده)(9).
انانتم(10): این توبرکولها ممکن است روی مخاط بینی، دهان، سقف دهان، حلق و حنجره ظاهر شوند. در بینی پس از اینکه لپرم ها زخمی میشوند کلوآزن(11) مانند سیفیلیس از بین میرود. در دهان نیز تمام لپرم ها ممکن است زخمی شوند. و بیم آن میرود که تمام یا قسمتی از لوئت(12) ووآل دوپاله(13) یا قسمتی از آن از بین برود و تغییر شکل یابد. حنجره اغلب زود مبتلا میشود و صدا خشن است یا اصلاً بیرون نمی آید(14) و تنگی نفس بروز میکند.
جذام چشم: پلکها مانند دیگر قسمتهای پوست ممکن است دارای لپرم با ریزش مژگانها باشند. گاهی کراتیت، زخم کرنه و کوری هم وجود دارد.
جذام احشاء: در ثلث موارد ارکیت جذامی مشاهده میشود که ممکن است مرد را عقیم کند. پیشرفت توبرکولوز جذامی کند و مزمن است و از ده تا بیست سال و حتی بیشتر طول میکشد. عاقبت بیمار بسبب کاشکسی یا بعلت عارضهء دیگر سل ریوی یا بیماری حاد دیگر درمیگذرد.
جذام عصبی: با بثوراتی بشکل پنفیگوس آغاز میشود و این پنفیگوس ها ممکن است زخمی شوند (جذام حبابی و زخمی). اغلب شروع آن به جذام توبرکولوز میماند، ولی این لکه ها کم کم رنگ خود را از دست میدهند و شکل ویتیلیگو(15) بخود میگیرند. اختلالات حسی، بسیار واضح و قسمتهای بی رنگ و پررنگ بی حس هستند. با اینهمه گاهی قسمتهای پررنگ حس خود را نگاه می دارند و حتی ممکن است در نقاطی دیده شود که پوست آنها سالم است ولی این نقاط اغلب قبلاً پرحس بوده اند. چنانکه بیمار با جزئی تماس اظهار درد میکند. این مرحله را مرحلهء پرحسی نوریت جذامی گویند. بعداً تخفیف مییابد و بی حسی ظاهر میشود چنانکه ممکن است در بعضی از نقاط هم پرحسی و هم بی حسی مشاهده شود و بتدریج بی حسی بقدری شدت می یابد که بیمار ممکن است خود را زخمی کند یا بسوزاند بی آنکه حس کند. این نشانه یک دژنرسانس عصب مبتلا شده میباشد. در مرحلهء استقرار جذام عصبی بعلت بی حسی، از تورم بعضی از اعصاب، اختلافات ترفیک پوست، عضلات و اسکلت مشخص است. بی حسی جذامی که دارای ارزش تشخیص بزرگی میباشد تقریباً همیشه تقارن دارد و خصوصاً در دست و پا موضع میگیرد و در پاها قدیمی تر و شدیدتر میباشد. هرقدر از سطح بسوی عمق و از انگشتها بسوی تنه برویم بی حسی کمتر میشود. میان قسمت بی حس و باحس یک ناحیهء متوسط(16)به اندازهء 10 تا 15 سانتی متر واقع است. در ابتدا بی حسی عدم تطابق دارد(17) یعنی نخست حرارت و آنگاه درد احساس نمیشود و در پایان حس لامسه کار نمیکند چنانکه در مراحل پیش رفته تقریباً همه از بین میروند. تورم بعضی از اعصاب، عصب کویتال ضخیم میشود و اغلب بشکل تسبیح درمی آید.
اختلالات بیحسی و ازومور و ترشحی: در قسمتهائی که بی حسی وجود دارد پوست اتروفی پیدا میکند، نازک میشود و چروک میخورد و رنگ آن تیره میباشد و خشک است و عرق نمیکند. پوبیس و زیر بغل دارای مو نیست. در دست و پاها سیانوز وجود دارد ناخنها خرابند و زود میشکنند و حتی میافتند. مال پرفران(18) در پاها و حتی دستها زیاد دیده میشود، پس از یک زخم یا یک سوختگی پدید می آید. عضلات چهره و دست و پاها، اتروفی پیدا میکنند در چهره عضلات می میک(19) در دست امینانس تنار و هیپوتنار(20)لاغر میگردد، گریف کوبیتال(21) پیدا میشود. آسیب های استخوانها و مفاصل، منجر بسقوط یک انگشت و حتی یک دست یا یک پا میشوند (جذام خورنده)(22). پیشرفت جذام عصبی، نیز بسوی کاشکسی و مرگ است. و مدت آن بسیار طولانی است و از 5 تا 10 و 15 و حتی 20 سال طول میکشد. (شکل مخلوط یا کامل)، بیشتر اشکال مجزا دیده میشوند.
پیش بینی: پیش بینی جذام اغلب بسیار سخت است. بیمار را پس از رنجها و دردهای فراوان و طولانی که بیست سال بطول می انجامد و به از بین بردن انگشتهای دست و پاهای او منجر میشود می کشد. باهمهء اینها گاهی از اوقات دوره های بهبود و توقف بسیار طولانی مشاهده میشود که گمان میرود بیمار معالجه شده است.
باسیل جذام : باسیل جذام دارای باتنه ای است که دو سرش گرد است و تقریباً تمام خواص باسیل کخ را دارد. اسیدو - الکلو مقاوم میباشد. بی حرکت و با روش ذیل رنگ میشود. بندرت باسیل جذام تنها دیده میشود بلکه اغلب بحد وفور و مجتمع مانند بستهء سیگاری است که در داخل یک سلول مونونوکلئر قرار داشته باشد. و آن را گلوبی(23)یا سلول جذامی مینامند. باسیل جذام را چند سال است توانسته اند کشت بدهند، قابل تلقیح بحیوانات نیست بجز وجود انسان. معلوم نیست باسیل جذام در طبیعت در کجا زندگی میکند حتی در قبرستان جذامی ها هم آن را نیافته اند. در مواقع پوسه ها باسیلمی(24) توأم با پلی نوکلئوز وجود دارد. پس از گریزلنفوسیتوز موقتی و سپس ائوزینوفیلی دائمی، گاهی بسیار شدید، بیشتر از 30 در 100 یافت میشود.
جاگیری باسیل: باسیل جذام در تمام احشاء خصوصاً در آسیب های پوستی و مخاطی میتواند موضع بگیرد. در مراحل پیشرفته در کبد، طحال، بیضه ها، گانگلیونها و در آسیب پی های اطرافی دیده میشود. در آسیب های مخاط بینی تقریباً همیشه بنظر میرسد.
تشخیص مثبت: در کلینیک علامت مشخص پاتوگنومونیک جذام بیحسی است که در جذام توبرکولوز و جذام عصبی هر دو یافت میشود. باسیل جذام را ممکن است در لپرم ها و خصوصاً در مخاط بینی جستجو کرد.
تشخیص افتراقی : ممکن است با خیلی از بیماریها مطرح شود ولی در کلینیک تشخیصی که اهمیت دارد و زیاد مطرح میشود سیرنگومیلی(25) است. در سیرنگومیلی پاناری اغلب دستها و گاهی هم فقط یک دست را میگیرد. در جذام دست و پا یکسان گرفته میشود. در جذام بی حسی ابتدا روبانی و بعد قسمتی میشود و در دست و پاها است و چهره و تنه نسبةً مبتلا نمیشوند. همیشه دارای تقارن است و کاملا عدم تطابق ندارد. هرقدر بطرف تنه و به عمق برویم شدتش کمتر میشود. در سیرنگومیلی بی حسی اغلب تقارن ندارد و تقریباً همیشه از ابتدا قسمتی است. تنه مبتلا میشود. بطور معمول کاملا عدم تطابق وجود دارد (از بین رفتن حس حرارت و درد و باقی ماندن حس لمس). ناحیهء بی حس از ناحیهء حساس ناگهانی جدا میشود و ناحیهء متوسط وجود ندارد. در سیرنگومیلی فلج چهره نادر است و اگر یافت شود منشأ آن مرکزی است. در جذام فلج چهره نادر نیست و منشأ آن اطرافی است. در سیرنگومیلی، عصب کوبیتال به حالت معمولی یا خیلی کم متورم است. هیچ وقت گره دار نیست. در جذام، عصب کوبیتال دوکی شکل یا گره دار است. در سیرنگومیلی رفلکس ها بطور واضح شدت پیدا میکنند در جذام رفلکس به حالت معمولی است یا از بین میروند. کلنوس پا بسیار نادر است. در سیرنگوملی اسکولیوز(26) زیاد دیده میشود، در جذام هیچوقت مشاهده نمیگردد.
علت: جذام در هر آب و هوائی و در هر نژادی دیده میشود و طبقهء جامعه اهمیتی ندارد.
جنس: دوثلث بیماران مردند.
سن: پیش از چهارپنجسالگی جذام بسیار نادر است. سنی که بیشتر دیده میشود میان 30 و 40 سالگی است. جذام ارثی نیست. هر بچه جذامی را اگر به محض تولد از پدر و مادر جدا کنند در اغلب موارد سالم خواهد ماند.
سرایت جذام: جذام واگیر دارد. منتها طرز واگیری و مکانیسم آن به خوبی معلوم نیست واگیری آن از انسان به انسان است این بیماری مخصوص انسان است و حیوانات مبتلا نمیشوند. بیشتر واگیر از راه مخاط خصوصاً مخاط بینی انجام میگیرد. جذام عصبی کمتر واگیر دارد تا جذام توبرکولوز و مخاطی همراه با یک زکام شدید.
مصونیت: جذام بیماری مزمنی است و بنظر نمی آید که در انسان مصونیتی اکتسابی حاصل کند.
پیشگیری: اظهار کردن بیماری اجباری است. بیمار باید جدا باشد. ازدواج جذامیها، خصوصاً با اشخاص سالم، باید قدغن باشد. کودک جذامی باید از مادر جدا گردد و با شیر گاو یا شیر خشک تغذیه شود.
درمان: روغن شولموگرا(27) بطور قطره، خواه قبل یا بعد از غذا تجویز میشود با پنج قطره صبح و شب در کمی چای گرم یا شیر شروع میشود و روزی 5 قطره میافزایند تا بروزی صد قطره در 3 یا 4 دفعه برسد. این مقدار ماگزیمم را مدت سه ماه ادامه میدهند. سی روز به استراحت میپردازند و دو مرتبه شروع میکنند. آنتی لپرول(28) یا روغن شولموگرای خالص در کپسول وجود دارد. مقدار مفید 2 تا 5 گرم است که در مدت یکی دو هفته میدهند. آنتی لپرول را بطور تزریق داخل عضله نیز تجویز میکنند یک روز در میان سری 20 تا سی تزریق می کنند و نتیجه سریعتر است. بلودومتیلن، داخل وریدی، 5 تا 25 سانتیمتر مکعب یک روز در میان از محلول یک درصد تزریق میکنند. نتایج خوبی میدهد. پرومین(29)یک سولفون سنتتیک است 2تا 5 گرم در روز توأم با یک گرم گلوکنات دوکلسیم در یک سرنگ داخل ورید تزریق میکنند، شش بار در هفته، مدت سه هفته در چهار هفته تزریق میکنند در اشکال پوستی آن را استعمال میکنند و نتایج درخشانی میدهد. (از کتاب بیماریهای واگیر غلامعلی بینش ور ج2 صص87- 95) :
تا که ترنج را خزان شکل جذام داده بر
در یرقان شده ست رز همچو ترنج ز اصفری.
خاقانی.
آری به داغ و درد سرانند نامزد
آنک پلنگ در برص و شیر در جذام.
خاقانی.
از سر تیغت که ماه ازوست برصدار
بر تن شیر فلک جذام برآمد.خاقانی.
کفک می انداخت چون شیران ز کام
قطره ای بر هر که میزد شد جذام.(مثنوی).
حصبه و قولنج و مالیخولیا
سکته و سل و جذام و ماشرا.(مثنوی).
(1) - Hansen.
(2) - Macules erythemato-pigmentaires.
(3) - Leprides.
(4) - Lepromes.
(5) - Lepromes en nappes.
(6) - Alopecie.
(7) - Infilee.
(8) - Facies leonien.
(9) - Lepre mutilante.
(10) - Enantheme.
(11) - Cloison.
(12) - Luette.
(13) - Voile du palais.
(14) - Aphonie.
(15) - Vitiligo.
(16) - Manchette de transition.
(17) - Dissociee.
(18) - Mal perforant.
(19) - Mimique.
(20) - Eminence thenar et hypothenar.
(21) - Griffe cubital.
(22) - L. Mutilante.
(23) - Globie.
(24) - Bacillemie.
(25) - Syringomyelie.
(26) - Scoliose.
(27) - Chaulmoogra.
(28) - Antileprol.
(29) - Promine.
جذام.
[جَ] (اِخ) نام یکی از فرزندان سبا که پدربزرگ قبیله ای از قبائل دهگانهء عرب است. (از الانساب سمعانی). مؤلف مجمل التواریخ و القصص آرد: چنین یافتم که [ چون ] یمانیان بسیار گشتند عبدالشمس بن یشحب بن یعرب بن قحطان را برخود پادشاه کردند و او را سبا لقب کردند که بسیاری برده و سبی آورد از بقیت عادیان و دیگر جایها چنانک گفته شود، و این سبا در عهد اسماعیل پیغمبر بود علیه السلام جد پیغامبر ما صلوات الله علیه، او را ده پسر بود که قبیله های یمن بدیشان بازخوانند و نام ایشان: حمیر، الازد، کنده، مذحج، انمار، بجیله، خثعم، غسان، جذام، لخم و بزرگترین همه حمیر بوده است، و نسبت بیشترین اعراب بدین فرزندان کشد. (از مجمل التواریخ و القصص چ ملک الشعراء بهار ص150). لقب شخصی است که نام او را چنین ذکر کرده اند: عمروبن عدی بن حارث از طایفهء کهلان. وی جدی جاهلی است که منسوب به او را جذامی گویند. (از الاعلام زرکلی چ جدید ج2 ص105).
جذام.
[جُ] (اِخ) روح بن زنباع مشهور به شیخ جذام. از خطباء بزرگ عرب در عصر اموی است. (از عقدالفرید ج4 ص139). ابن عبد ربه آرد: پس از درگذشت معاویة بن یزید مردم شام و مصر با ابن زبیر بیعت کردند و ابن زبیر ضحاک بن قیس فهری را والی شام کرد و بزرگان بنی امیه و اشراف اهل شام از جمله روح بن زنباع بزرگ طائفهء جذام از این انتصاب برآشفتند و گرد هم جمع شدند و گفتند تاکنون حکومت بدست مردم شام بود و از این پس بحجازیها منتقل خواهد شد و برآن شدند که از میان خود کسی را بخلافت برگزینند و پس از آزمایشهایی که از چند تن در این خصوص بعمل آوردند عاقبت بر مروان حکم اتفاق کردند و او را بخلافت برگزیدند و بیش از همه جذام مذکور با طائفه خود در این کار کوشش کرد. (از عقدالفرید ج5 ص157).
جذام.
[جُ] (اِخ) قبیله ای است از معد در کوههای حسمی. (منتهی الارب). قبیله ای است از یمن. (لباب الانساب). مؤلف صبح الاعشی آرد: جذام طائفه هشتم از قبیلهء بنی کهلان است. آنان بنا بگفتهء ابوعبید بنوجذام بن عدی بن حارث بن مرة بن اددبن زیدبن یشجب بن عریب بن زیدبن کهلان اند ولی صاحب حماة در تاریخ خود آنان را از فرزندان عمروبن سبأ یاد کرده است. جوهری گوید: علماء انساب مضر آنان را از طائفهء مضر یعنی از طائفهء عدنانیه میدانند و گویند آنان بیمن رفتند و در آنجا سکونت گزیدند و گمان رفت که اهل یمن اند و برای اثبات این مطلب بگفتهء کمیت دربارهء انتقال آنان بیمن و انتساب به اهل یمن استشهاد کرده است :
نعاءِ جذاماًغیرموت ولاقتل
و لکن فراقاً للدعائم ولاصل
و حمدانی نیز به ابیات زیر که از جنادة بن خشرم جذامی است بر این معنی استشهاد کرده است:
و ماقحطان لی بأب و امّ
و لاتصطادنی شبه الضلال
و لیس الیهم نسبی ولکن
معدیاً وجدت أبی وخالی.
و باز حمدانی گوید، گویند آنان از اولاد اعصربن مدین بن ابراهیم (ع) اند و بر این قول بروایت محمد بن سائب که گوید، وفد جذام بر رسول اکرم(ص) وارد شدند و حضرت به آنان فرمود، آفرین بر طایفهء شعیب و دامادهای موسی، استشهاد شده است. صاحب حماة گوید، اشراف و بزرگانی در میان آنان وجود داشته است. حمدانی گوید، و او اول کسی است از همراهان عمروبن عاص در فتح مصر که در آنجا سکونت کرد، در مصر ولایتهائی به وی به اقطاع و تیول داده شد که قسمتی از آنها تا کنون بدست فرزندان آنها است. جذام را دو پسر بنام «هماحِشم» و «حَرام» بود که طائفهء بنوعتیب بن اسلم بن مالک بن شنوئة بن تدیل بن حشم بن جذام از اولاد همین حشم اند. ابوعبید گوید، این قوم در این ایام خود را به بنی شیبان منسوب می دارند و نسبت را چنین گویند: عتیب بن عوف بن شیبان. همو گوید، حفرهء عتیب را ببصره به ایشان منسوب می دارند. جوهری گوید، یکی از ملوک به آنان حمله برد و مردان آنها را به اسارت گرفت، آنان میگفتند چون فرزندان ما بزرگ شوند ما را رها میسازند و لکن همواره در اسارت بودند تا بهلاکت رسیدند و همین منشأ ضرب المثل «اودی عتیب» در عرب شد. و بیت زیر نیز در این مورد آمده است:
ترجّیها و قد وقعت بقر
کما ترجوأ صاغرها عتیب.
باری هم اکنون جذام بطون فراوانی در اقطار جهان دارد و برخی از آنان در شرق مصرند و اینان از طائفهء بنو زیدبن حرام بن جذام و از طائفهء بنومحرمة بن زیدبن حرام بن جذام میباشند و بنوسوید و بعجه و بردعة و رفاعة و ناثل از بنوزیدبن حرام بن جذام میباشند و هلباسوید از اولاد سوید باشند و آنان بنوهلبابن سویدبن زیدبن حرام بن جذام اند که عطویون و جابریون و غتاورة و حمدان و رومان و صمران و اسود و حمیدیون از آن طائفه اند. و از حمیدیون، اولاد راشداند و براجسة و اولاد یبرین و جراشنه و کعوک و اولاد غانم و آل حمود و الاخیوه و زرقان و اساوره و حماریون هم از بنوراشد می باشند. و نیز حراقیص و خنافیس و اولاد غالی و اولاد جوال و آل زید، همه از بنوراشد هستند. و اولاد نجیب و بنوفضیل از نجابیه اند. و بنی ولیدبن سوید از اولاد هلباسویداند که حیادرة یعنی بنوحیدرة بن یعرب بن حبیب بن ولیدبن سوید از آن طائفه اند. حمدانی گوید، اینان طایفهء بزرگی باشند که بنوعمارة بن ولید از آنان هستند. و حبیون نیز از ایشانند و حبیون بنوحبة بن راشدبن ولیداند. و طریف بن بکتوت ملقب بزین الدوله از فرزندان ولیدبن سویداست. وی از بزرگان عرب است که در ایام قحطی دوازده هزارتن هر روز در مهمانخانهء او غذا میخوردند و بعضی از فرزندان وی با بوق و علم امارت کردند و اولاد هوبریه و ردالیین و حلیفیین و حضینین و ربیعیین که همه از بزرگان و اشراف بشمارند، از هم سوگندان آنان هستند. و حمدانی گوید: آنان را نسبتی به قریش باشد که به عبد مناف بن قصی منتهی میشود. و این طوائف از هلبا سوید مشتق میشوند: هلبامالک، که آنان بنی مالک بن سویداند و بنوعبید از طائفهء هلبامالک اند و حسنیون از طائفه بنوعبید مذکوراند و غوارنه و بنواسیر نیز از این طایفه اند. و لبیدیون و بکریون و عقیلیون نیز از طائفهء هلبامالک اند. و بنوردینی هم از این طائفه اند. و هلبابعجه و منظور وردا ناثل از اولاد بعجه اند و مفرج بن سالم از فرزندان هلبابعجه است که معزایبک او را با بوق و علم امارت داد و پس از او پسرش حسّان جانشین او شد. و اولاد هریم و جوشن بن منظور از طائفهء هلبابعجه اند که شخص اخیر در کرم و شجاعت ضرب المثل است. و از اولاد ناثل: یکی مهنابن علوان بن علی بن زبیربن حبیب بن ناثل است که مردی کریم و با سخاوت بود. در ایام زمستان مهمانانی بر او وارد شدند و هیزم نداشت که طعامی طبخ کند و برای طبخ طعام با لباسهای گرانقیمت آتشی افروخت و طعام تهیه کرد. حمدانی گوید، از جذام پنج تن سعد نام هست که با مصریها اختلاط پیدا کردند. آنان عبارتند از سعدبن ایاس بن حرام بن جذام، سعدبن مالک بن افصی بن سعدبن ایاس بن حرام بن جذام، که بیشتر سعدیین بدو نسبت کنند. و سعدبن مالک بن حرام بن جذام. و سعدبن سامة بن عنبس بن غطفان بن سعدبن مالک بن حرام بن جذام و عشیره های بسیاری از این طایفه اند که از آن جمله اند بنوفضل و سلاحمه و برشاس و جوشن و عدلان و فزاره. و بیشتر آنان از مشایخ بلاد و نگهبانان هستند و مزارع و مآکل بسیار دارند و فساد و تباهی آنان نیز فراوان است. شاور وزیر العاضد فاطمی از این طائفه است. علاوه بر این ابن خلکان گوید، او از طائفه سعد است که نبی اکرم (ص) از آنها شیر خورد. و بنوشاکربن راشد و اولاد عجار از بنومحرمه اند و اینان رهبری حاجیان را از زمان سلطان صلاح الدین ببعد بعهده داشته اند. و از طوائف جذام در قسمت شرق، طائفهء عائد و بنو حرام اند. و طوائف حضینین و رداله و احامده و حمارنه که بنوحمران باشد نیز از طوائف جذام اند ... و در بلاد شام از اولاد جذام، بنوصخر در کرک و بنومهدی در بلقاء و بنوعقبة و بنوزهیر در شوبک و بنو سعید در صرخد و حوران سکونت دارند و نیز از اولاد جذام طوائفی در سرزمین غور و گروهی در سرزمین بربرها از بلاد سودان سکونت دارند. (از صبح الاعشی ج1 صص 331 - 334). و زرکلی آرد: بطنی است از کهلان از طائفهء قحطانیه. طائفهء جذامیون اولین کسانی هستند از اعراب که هنگام فتح مصر همراه عمروعاص بودند و در مصر سکونت گزیدند. ابن خلدون گوید، باقیماندهء آنان در این عصر [ اواخر قرن هشتم هجری ]دو شعبه اند اول بنام «بنوعائد» که در محلی بین بلییس از اعمال مصر تا عقبه ایله [ خلیج عقبه ]تا نزدیکی کرک سکونت دارند. و دوم بنام «بنوعقبه» که در نواحی از کرک تا ازلم از بیابان حجاز سکونت دارند. یعقوبی گوید، تلبیه آنان در زمان جاهلیت بهنگام حج گزاردن، «لبیک عن جذام، ذوالنهی و الاحلام» بود. ابن حزم گوید، غطفان و افصی دوبطن بزرگ اند که بیت جذام در آن دو قرار دارد ولی این غطفان غیر از غطفان بن عدنان است. سرزمین جذامیون در اندلس نواحی شزونه و الجزیره و تدمیر و اشبیلیه است. (از الاعلام زرکلی چ جدید ج2 ص105).
جذام خانه.
[جُ نَ / نِ] (اِ مرکب)بیمارستان مبتلایان به جذام و سایر امراض مسری. (ناظم الاطباء). جایی که بیماران جذامی در آن نگاهداری میشوند. نقطه ای دور از جاهای مسکونی که جذامیها را بمنظور دور نگاه داشتن از مردم در آنجا نگهداری و معالجه میکنند.
جذامر.
[جُ مِ] (ع ص، اِ) رجل جذامر؛ بسیار شکنندهء پیمان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج). مردی که بسیار پیمان شکند و قطع رحم کند. (از اقرب الموارد). مردی است برنده و شکنندهء عهد وپیمان. (شرح قاموس) :
فان تصرمینی اوتسیئی جَنابتی
فأنی لصرّام المهین جذامر.
تأبط شراً (از اقرب الموارد).
|| نام اسب. (آنندراج). و در فرهنگهای دیگر نیامده است.
جذامة.
[جُ مَ] (ع اِ) باقیمانده از کشت دروده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). باقیماندهء از کشت دروکرده شده. (ناظم الاطباء). باقیمانده از کشت دروده(1). (آنندراج). من الزرع؛ مابقی بعدالحصد. || بن هر چیز. جَذامَه. اصل الشی ء و قدیفتح. (اقرب الموارد).
(1) - مصحف «دروده» است و بغلط وروده نوشته شده است.
جذامة.
[جُ مَ] (اِخ) بنت حارث بن عبدالعزی. خواهر رضاعی رسول اکرم (ص) است. و این کلمه بصورتهای جدامه، حذافة و شیماء نیز ضبط شده است. (از حاشیهء امتاع الاسماع ص 6).
جذامی.
[جُ] (ص نسبی) آنکه بیماری جذام دارد. آن کس که مبتلا به مرض جذام باشد. || منسوب بجذام که نام قبیله ای است. (از الانساب سمعانی).
جذامی.
[جُ] (اِخ) روح بن زنباع. رجوع به جذام روح بن... شود.
جذامی.
[جُ] (اِخ) محیی الدین عبدالله بن عبدالظاهر مصری، مکنی به ابوالفضل. شاعر و نویسندهء خوش ذوقی بود که در انشاء پیرو طریقهء فاضلیه و شیخ اهل ترسل بود. وی پدر قاضی فتح الدین محمد مؤلف دواوین انشاء است و سبک تازه و باحلاوتی داشته و در قاهره بسال 692م. وفات یافته است. او راست: الالطاف الخفیه من السیرة الشریفة السلطانیة الاشرفیة. (از معجم المطبوعات).
جذامیر.
[جَ] (ع اِ) جِ جُذمور. (منتهی الارب). جِ جذمور به معنی اصل و بن هرچیز یا اول آن. و پاره ای از شاخ درخت که بر تنه مانده باشد بعد از بریدن. (آنندراج). رجوع به جذمور شود. || همه. تمام: اخذه بجذامیر؛ گرفت همهء آن را. (ناظم الاطباء).
جذان.
[جَذْ ذا] (ع اِ) سنگریزه های نرم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جذانة یکی آن. (منتهی الارب).
جذانة.
[جَذْ ذا نَ] (ع اِ) یکی از جذان. رجوع به جذان شود.
جذاة.
[جَ] (ع اِ) بیخ درخت بزرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ریشه های درخت بزرگ. (از اقرب الموارد). ج، جِذاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || پارهء ستبر از چوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، جِذاء. (منتهی الارب).
جذاة.
[جَ] (اِخ) لغتی است در جداة بدال مهمله و آن نام موضعی است در بلاد غطفان. (از معجم البلدان). رجوع به جداة شود.
جذب.
[جَ] (ع مص) کشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ضد دفع. مقابل دفع. (از اقرب الموارد). کشیدن بسوی خود. (ناظم الاطباء). درکشیدن. چسبیدن. مقابل ردع. (یادداشت مؤلف). و منه: «وجدت الانسان ملقی بین الله و بین الشیطان فان لم یجتذ به الیه جذبه الشیطان». (از اقرب الموارد) : هیچ خدمتکار اگرچه فرومایه باشد از ... جذب منفعتی خالی نماند. تعبّد و تعفف در دفع شر جوشنی عظیم است و در جذب خیر کمندی دراز. (کلیله و دمنه). || غلبه کردن در منازعت و جذب. (از منتهی الارب). غلبه کردن در منازعت و کشش. (ناظم الاطباء). || برگردانیدن چیزی را از جای آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). مانند جبذ. (اقرب الموارد). || کم شیر شدن ناقه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). کم شدن شیر شتر. (آنندراج). || ربودن. (آنندراج). ربودگی. (ناظم الاطباء). || گذشتن اکثر ماه. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || بازکردن اسب کره را از شیر. (آنندراج) (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || خشک شدن آب دهن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). || خشک شدن شیر پستان. (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد). || دزدیدن شترماده شیرخود را. (از ذیل اقرب الموارد). و فی الاساس: «ناقة فلان تجذب لبنها اذاحلبت»؛ اَی تسرقه. (از ذیل اقرب الموارد). || یکدم بدهان آب خوردن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || قطع کردن. بریدن. (از ذیل اقرب الموارد). یقال: «خطبت فلانة فجذبت خاطبها»؛ اَی ردته کأنها جاذبته فجذبته فبان منها مغلوباً. (ذیل اقرب الموارد، از اساس). || بریدن پیه خرما. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || (اِمص) کشش. کشیدگی. ربودگی. نشف. (ناظم الاطباء). || در اصطلاح عرفانی و نزد ارباب سلوک، عبارت باشد از کشش حق تعالی و تقدس بنده را بحضرت خود. (از کشاف اصطلاحات الفنون) :
ور کسی را ره شود گو سر فشان
کان بود از رحمت و از جذبشان.
(مثنوی چ نیکلسون ج2 ص320).
|| در اصطلاح طبیعی و فیزیولژی، جذب عبارت است از گذشتن مواد محلول از بیرون به محیط درونی یا خون با واسطهء [ بواسطهء ]پرده ای که این دو محیط را از یکدیگر جدا میکند.
اقسام جذب: جذب طبیعی بدو قسم کلی صورت میگیرد: 1 - جذب در رودهء باریک. 2 - جذب از راههایی غیر از رودهء باریک.
الف - جذب در روده باریک: رودهء باریک بهترین راه ربایش طبیعی است و برای کار جذب نیک مناسب است. پوشش آن از یک طبقه سلول است و سطح کلی آن بزرگ است (48 متر مربع در انسان). و دریچه ها و پرزها سطح آن را بزرگتر مینمایند. جنبش دودی شکل روده که محتوی روده را درهم میریزد بین مایع غذائی و جدار روده نزدیکی برقرار میسازد. غذا مدت زیادی تقریباً ده ساعت در رودهء باریک میماند. عمل جذب: پوشش روده ماده هائی را که در روده است از یکدیگر جدا نمیکند زیرا که جذب ماده ای که برای بافتها قابل مصرف نیست و همچنین جذب مادهء سمی در پوشش روده صورت پذیر است. مقدار ماده ای که در روده جذب میشود معین نیست و بنابراین عمل جذب روده به نیازمندی بدن به غذا بستگی ندارد و در این عمل نباید خاصیت «زیستی» در نظر گرفته شود و از وجود «هوش» در سلولهای روده سخن رود. قوانین فیزیکی و شیمیایی عمل جذب را تنظیم میکنند و احساس گرسنگی و تشنگی ورود غذا و آب را در فرمان دارد هرگاه لازم باشد کلیه برای بیرون راندن آبی که بیش از اندازه وارد خون شده است بکار می افتد. بتجربه معلوم داشته اند که در محور هر پرز روده یک لوله لنفی موجود است که قسمتی از آب و چربی در آن جاری میشود و جذب اسیدامینه و هگزوز و املاح و آب در ورید میشود. پایهء این آزمایشها براین است که در موقع گوارش مقدار چربی و گلوسید و اسیدهای امینه و املاح در مجرای لنف و ورید برندهء خون از روده به کبد سنجیده می شود (شمیدت - مولهیم و مونک وروزنشتین و وان سلیک وفون مونیک).
طرز جذب روده: پیچیدگی طرز کار روده و عمل ربایش موجب گرمی بازار «اصالت حیات» شده و مدتها بیان کیفیت با قوانین فیزیکی و شیمیایی غیر ممکن مینموده است با آنکه جستجوهای تازه از مشکل کاسته است معهذا هنوز نکات بیشماری در این عمل روشن نیست برای بیان کیفیت جذب این عاملها را موثر میتوان شمرد: 1 - گردش خون: رگهای مویینه بی فاصله زیر طبقهء پوششی رودهء باریک قرار دارند هرآنچه مانع گردش خون در مویرگها بشود مانع جذب نیز میشود. مثلاً تنگ شدن رگهاپس از تحریک پی های محرک یا بوسیلهء ادرنالین و یا کم شدن فشار شریانی از جذب جلوگیری میکند بعکس فراوانی خون در روده برای عمل جذب مساعد است. (رید). 2 - پالودن با فشار: انقباض مایچه های صاف جدار روده برآنچه در درون روده است فشار وارد می آورد و موجب بالا بردن فشار هیدرواستاتیک که عملی مهم دارد میشود مثلاً زیاد شدن فشار (تا 100 میلیمتر جیوه) جذب محلول ایزوتونیک کلرورسدیم را ممکن میسازد. (هیدن هاین و هامبورگر). 3 - جنبش پرزها: بوسیلهء مایچه صاف پرزها بنوبت منقبض و باز میشوند جنبش تند پرزها که با میکرسکپ دوچشمی دیدنی است مدتها از نظر بینندگان دور مانده است. اهمیت این جنبش مخصوصاً برای جذب مواد در لوله های لنفی زیاد است. (کینگ و ورزار). فشرده شدن و بازشدن رگهای لنفی عملی مکنده دارد. انقباض پرزها را عاملهای مختلف شیمیایی (پیلوکارپین و اتروپین و 2 Baclو اسیدها و عصارهء مخمر و «ویلیکیین» و عصارهء مخاط = لودانی و کوکاس) و عامل مکانیکی موجب میشود. 4 - انتشار و اسمز: ابتدا انتشار را بی وجود پردهء واسطی و بی وجود اختلاف فشار هیدرواستاتیک در نظر میگیریم، کلوئیدها پراکنده نمیشوند و کریستالوئیدهائی که ملکول آنها کوچک است تندتر منتشر میشوند در مخلوطی از مادهء محلول انتشار هر جسم جداگانه صورت میگیرد تا تراکم در همهء نقاط یکنواخت شود. در صورتی که پرده ای نفوذناپذیر در میان باشد انتشار صورت میگیرد و به این میماند که پرده ای در میان نیست ولی در پردهء روده کریستالوئیدها نفوذ میکنند و کلوئیدها در آن نفوذ ناپذیرند. در این مورد فشار اسمزی کلوئیدها قابل توجه است بطوری که کیفیت انتشار و کیفیت اسمز در مورد روده هر دو بکار میروند.
الف - جذب آب: مقدار آب در حال طبیعی در روده تا اندازه ای ثابت است و از مقدار آبی که مصرف میشود پیروی نمیکند. پوشش روده آب را در دو جهت از بیرون بدرون و از درون به بیرون میگذراند. ولی مایع درون روده (کیموس) که کلوئید فراوان دارد و کریستالوئید کم (چون عمل جذب کریستالوئیدها را که قابل جذب هستند در خون جاری میسازد) با مقایسه با خون دارای فشار اسمز ضعیف است پس آب از روده بطرف خون کشیده میشود، گردش خون که در روده بسیار شدید است بتدریج آبی را که جذب میشود با خود میبرد به این طریق با آنکه پیوسته آب بررقت خون می افزاید از فشار اسمزی خون نمیکاهد - اگر بکیموس ملحی که قابلیت انتشار آن ضعیف باشد افزوده شود آب در خلاف جهت از خون بطرف روده میل میکند و محتوی روده را رقیق می سازد (عمل سولفات سدیم). در حال طبیعی رودهء انسان در 24 ساعت نزدیک به ده لیتر آب جذب میکند. آب آشامیدنی و آب شیره های گوارشی مانند بزاق شیرهء معده و زردآب شیره روده و شیرهء لوزالمعده.
ب - جذب مواد محلول: پرتئین ها و گلوسیدها با هیدرولیز به اسید امینه و اوز تبدیل میشوند و کم کم بر تراکم این مواد در روده افزوده میشود و بر طبق قواعد انتشار در خون وارد میشوند ولی تراکم این مواد در خون زیاد نمیشود زیرا که گردش سریع خون ماده های محلول را پس از جذب به پیش میراند. ناسازی را که در بسیاری از موارد بین آزمایشهای آزمایشگاهی و آزمایشهایی که در محیط زنده صورت میگیرد می بینیم باید بوسیلهء تأثیر گردش خون بیان کرد. مواد محلول از مخاط روده عملا در جهت طبیعی از بیرون بدرون سیر میکنند اگر در درون پاره ای از روده که در خون غوطه ور باشد یدور پتاسیم وارد کنیم تمام این ماده را در خون میتوان دید «یک جهتی» بودن راه جذب بعاملهای فرعی دیگر مانند پالودن با فشار و جنبش پرزها و اسمز الکتریکی بستگی دارد. 5 - اسمز الکتریکی : در صفحات پیش دیده ایم که قطبی بودن پرده اگر هم اختلاف سطح دو روی پرده کم باشد بظاهر قوانین اسمز و انتشار را ممکن است تغییر دهد یا دگرگون کند - سیر آب و محلول متراکم بطرف محلول رقیق (اسمز منفی) و جذب محلولهای هیپرتونیک و همچنین تجربهء رید یعنی گذشتن محلول ایزوتونیک Naclاز قطعهء روده در جهت مخاط بخون با قطبی بودن پردهء روده بیان میشود. 6 - قابلیت انحلال در لیپوئید پرده: این خاصیت در جذب اسید اولئیک و اوره و گلیسرول و الکل اتیلیک ونمکهای جیوه و مواد مختلف دارویی ذکر میشود. 7 - تغییر در نفوذپذیری پردهء روده: پرده از کلوئید ترکیب شده است و درجهء آبگیری و پایداری آن بعاملهای چند مانند الکترولیت ها و PH(نقطهء ایزوالکتریک) و موادی که در کشش سطحی مؤثرند بستگی دارد. بسیاری از مواد در جذب روده اثر موافق و یا ناموافق دارند: NaCLجذب آب و گلوکز و پپتون و ژلاتین را بهتر میکند. (ریدوباوئر). گنه گنه از جذب آب جلوگیری میکند. 4 Mgso از جذب Naclو استریکنین ممانعت میکند. زردآب (با عملی که برکشش سطحی دارد = تراوب) جذب موادی را که در گوارش چربیها حاصل میشوند ممکن میسازد الکترولیت ها که آبگیری کلوئیدها را کم میکنند از جذب روده میکاهند. استیل کولین نفوذپذیری رودهء قورباغه را نسبت بگلوکز کم میکند. ادرنالین قابلیت نفوذ روده را زیاد میکند. (گلهورن ونورتوپ، 1933)(1).
با این چند مثال جدول آزمایشهایی که برای بیان جذب روده شده است پایان نمییابد مثلاً ذکر فاگوستیوز گلبولهای چربی بوسیلهء سلولهای جدار روده و گلبولهای سفید که از جدار روده بیرون میروند و بدرون می آیند نابجا نیست. اختصاصات دیگر جذب گلوسیدها و پروتیدها و چربی را در شیمی فیزیولوژی باید جست، توانایی املاح زردآب در قابل حل ساختن اسیدهای چرب. 8 - کار سلولها: در موقع جذب آب و پپتون و Naclسلولهای دیوار روده اکسیژن فراوان مصرف میکند بنابراین در سلولها کاری به نیرو صورت میگیرد بخشی از انرژی که حاصل میشود صرف دوباره ساختن لیپیدها میگردد.
ب - راههای جذب غیر از رودهء باریک: درحال طبیعی دهان راه جذب نیست غذایی که در دهان است هنوز گوارده نشده و مدت توقف آن نیز در دهان کوتاه است، پوشش درونی دهان ضخیم است و برای جذب مناسب نمیباشد (بافت پوششی مطبق). بعضی از داروها یا زهرها مانند اتروپین و پیرامیدن و نیتروگلیسرین در صورتی که مدتی در دهان بمانند جذب میشوند (مندل). هر گاه گلوی خرگوشی را ببندیم سیانور پتاسیم از راه دهان جانور را مسموم میکند. با آنکه پوشش معده مانند دهان محل جذب نیست بعضی از مواد مانند قندها و نمکها و پپتونها استریکنین در معده جذب میشوند. مواد دیگر را دیاستازهای معده ضایع میکنند و بخون نمیرسند. (کورار و زهر مارها و ویروس هاری). در رودهء فراخ در هر روز چندین لیتر آب جذب میشود. (با مقایسهء مقدار مایع غذایی و مقدار شیره های گوارشی با مقدار مدفوع). ولی چون در رودهء باریک آنچه جذب شدنی است جذب میشود معمولاً مواد غذایی در رودهء بزرگ جذب نمیشود اما اگر مایعهای غذائی در آن وارد شوند جذب میشوند. اوروبیلین نیز در رودهء فراخ جذب میشود. مواد فرار (مالش با ترکیبات جیوه) و ماده های محلول در چربیها (ایپریت) از راه پوست جذب میشود ماده هایی را که زیر پوست تزریق میشوند ورید جذب میکند.
ملتحمهء چشم: اغلب در طب چشم راه جذب داروهایی از قبیل اتروپین و ادرنالین و پیلوکارپین میباشد.
راههای دم زدن: گازهای سمی و مایعهایی را که اتفاقاً در آن وارد شود جذب میکنند. (تغذیه بوسیلهء لوله از این راه).
راههای زردآبی: اگر مجرای کیسه به روده بسته باشد زردآب جذب میکند (یرقان). آبدان از پوششی مطبق پوشیده است و اگر سالم باشد هیچ مادهء دارویی که در آن وارد شود جذب نمیشود. (این نظر مورد تردید است). در حال طبیعی اوره و Naclدر آبدان جذب نمیشوند. (از فیزیولوژی عمومی ترجمهء عبدالله شیبانی تلخیص از صص188 - 194).
- سیر جذب؛ سیر سریع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) (تاج العروس). قال الشاعر: قطعت اخشاه بسیر جذب، اَی حالة کونی خاشیاً له. (تاج العروس).
- جذب و دفع؛ تحلیل بردن و دفع کردن مواد غذایی.
(1) - این دو دانشمند نشان داده اند که با تحریک پی پاراسمپاتیک جذب گلوکز در رودهء قورباغه کم میشود وباتحریک سمپاتیک گلوکز زیاد میشود. میدانیم که درانتهای پی پاراسمپاتیک استیل کولین آزاد میشود (لوی ودیل). و انتهای سمپاتیک مادهء سمیاتین (کاننون وبک) که دارای خواصی مشابه با آدرنالین است (بک) آزاد میکند = تئوری شیمیایی تحریک سلسله عصبی غیر ارادی.
جذب.
[جَ ذَ] (ع اِ) پیه خرما. (منتهی الارب). پیه خرمابن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). جمارالنخل و هو شحم النخل. (از اقرب الموارد). || سخت از پیه خرما. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خشن از پیه خرما. (از اقرب الموارد). و فی الحدیث: «کان [ اَی محمد ]یحب الجذب». (از اقرب الموارد). پیهی که بر سر درخت خرما است و پوست آن را میکنند و میخورند. (اقرب الموارد). الشحمة التی تکون فی رأس النخلة یکشط عنها اللیف فتؤکل کانها جذبت عن النخلة. (از اقرب الموارد).
جذب.
[ ] (اِخ) شهرکی است بشام، خرم و آبادان و خرد و با کشت بسیار و آبهای روان. (حدود العالم).
جذبات.
[جَ ذَ] (ع اِ) جِ جذبه؛ کششها. || فریبها. (ناظم الاطباء). || فلان اخذ فی وادی جذبات؛ یعنی راه گم کرد و بمنزل نرسید. (از منتهی الارب). || در تداول عرفان و تصوف، جذبه به معنی کشش خدای تعالی است مر بنده را بسوی خود. رجوع به جذبه شود.
جذبان.
[جِ ذِبْ بان] (ع اِ) زمام نعل که میان انگشت نر و انگشت دومین باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زمام نعل. (تاج العروس). دوال نعل است. (شرح قاموس).
جذب القلب.
[جَ بُلْ قَ] (ع اِ مرکب)رجوع به جذب قلب شود.
جذب غذا.
[جَ بِ غَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تحلیل رفتن غذا در بدن. جذب. رجوع به جذب شود.
جذب قلب.
[جَ بِ قَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) یا جذب القلب. علتی است که بیمار احساس میکند دل او بزیر کشیده میشود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). بیماریی باشد که بیمار چنان حس کند که دل او بزیر کشیده میشود. (از بحر الجواهر).
جذب قلوب.
[جَ بِ قُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دل های مردم را بسوی خود جلب کردن.
جذب کردن.
[جَ کَ دَ] (مص مرکب)کشیدن. بسوی خود کشیدن. (ناظم الاطباء). در خویشتن چیدن. (تاج المصادر بیهقی). التسقی؛ خون و مانند آن در خویشتن چیدن. (تاج المصادر بیهقی) :
از بس که کند جذب رطوبت خطرش نیست
گر ساغر چینی ز هوا بر حجر آید.
عرفی شیرازی (ارمغان آصفی).
رجوع به جذب شود.
جذبة.
[جَ بَ] (ع اِ) مسافت بعید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مسافت. (اقرب الموارد).
- جذبة من غزل؛ یک تاب از ریسمان که زنان بدوک دهند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || یکبار کشیدن. (غیاث اللغات). || در تداول تصوف و عرفان، کشش قلبی. (از غیاث اللغات). کشش و جذبه. در اصطلاح صوفیه، برکشیدن خدای بنده ای را. کششی که بعض ارباب سلوک را افتد از عالم غیب. بی مقدمهء ریاضتی و سیری و سلوکی بناگاهان فتوحات و کشفها و ترک علائق دست دادن کسی را. (اصطلاحات صوفیه). شارح گلشن راز آرد: جذبه عبارت است از نزدیک گردانیدن حق مر بنده را بمحض عنایت ازلیت و مهیا ساختن آنچه در طی منازل بنده به آن محتاج باشد بی آنکه زحمتی و کوششی از جانب بنده در میان باشد. و طریقهء جذبه راه انبیاء و اولیاء است. مطالب فوق در شرح بیت زیر آمده:
وگر نوری رسد از عالم جان
ز فیض جذبه یا از عکس برهان.
یعنی اگر هدایت و عنایت الهی رهبر گردد و نور واردات و الهامات و کشش و جذبهء الهی و علوم لدنی از عالم جان که مقام الوهیت و مرتبهء اسماء است و حیات و علم و تمامت صفات کمال از او بر موجودات فایض است، برسد روی از مقتضیات طبیعت گردانیده توجه به عالم علوی نماید و در پی فضائل اعمال و اخلاق مرضیه سعی و اجتهاد بتقدیم رسانیده نفس را از خسایس ملکات ناپسندیده مزکی و مهذب گرداند. (شرح گلشن راز) : پیش از آنکه بصحبت ایشان مشرف شوم بچندین سال مرا جذبه ای پیدا شده بود. (انیس الطالبین ص81).
خاطر او در خیال هرچه که صورت کند
جذبهء قدسی در او خانه شود چون نگار.
خاقانی (چ عبدالرسولی ص211).
گر رسد جذبهء خدا ماء معین
چاه ناکنده بجوشد از زمین.مولوی.
- جذبهء شوق؛ کشش شوق. کشش اشتیاق. شدت دلبستگی و علاقه :
نگر که شبنم بی دست و پا ز جذبهء شوق
چگونه جای بدامان آفتاب گرفت.ظهیر.
- جذبهء عنان؛ کشیدن عنان. کشیدن مهار :
در سایهء رکابش فتنه بخفت و دین را
در جذبهء عنانش جولان تازه بینی.خاقانی.
جذبة.
[جَ ذَ بَ] (ع اِ) یکی از جَذِب. || کشش و ربایش. (از منتهی الارب) (آنندراج). || مسافت بعید. (آنندراج). || یک تاب از ریسمان که زنان بدوک دهند. (آنندراج). || خشم و غضب و قهر و تندی. (ناظم الاطباء). || عرضه و میل و ارادهء از روی استواری و آرزوی محکم. (ناظم الاطباء). و در تداول عامه، صفتی که مردم از دارندهء آن ترسند. شخصیتی که بصاحب آن حرمت نهند. و رجوع به جذبه داشتن شود.
جذبه.
[جَ بَ] (اِخ) نام عشیره ای است از طائفهء محیسن از طوائف بنی کعب ساکن خوزستان. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص90).
جذبه.
[جَ بَ] (اِخ) شاعری است بنام میرمؤمن از اهالی دارالمؤمنین کاشان. وی بشغل طبابت مشغول و به کسوت فقر ملتبس و خود او میگفته که چهار صد درویش و قلندر را بیشتر خدمت کرده ام. الحق او دارای صفات پسندیده بود و صحبتش مکرر اتفاق افتاد و اکثر اوقات از تلخی افیون کام شیرین داشت. از اوست :
در مصر دلم یوسفی آسوده که هرگز
یعقوب ندیده ست و زلیخا نشنیده ست.
(از مجمع الفصحاء ج2 ص91) (از آتشکدهء آذر چ قدیم ص376).
جذبه داشتن.
[جَ بَ / بِ / جَ ذَ بَ / بِ تَ] (مص مرکب) هیبت داشتن. دارا بودن صفتی که مردم به آن احترام نهند. و رجوع به جَذبَه شود.
جذبی.
[جَ] (اِخ) جذبی خلف شاه قلیخان. اصلش از اکراد حوالی بغداد است به هندوستان رفته و در آنجا بشجاعت مشهور شده است. وی طبع خوشی داشت و ابیات زیر از اوست:
من آن نیم که بقاصد دهم نشانهء خویش
که سازدش ز پی مدعا بهانهء خویش.
بود در دست او دل از نگاه غیر چون مرغی
که طفل مکتب از بیم معلم سر دهد زودش.
(از آتشکدهء آذر چ قدیم ص12).
جذبی.
[جَ] (اِخ) نام شاعری است از اهالی خوانسار و این بیت از اوست:
جز درد تو در جهان ندیدم
یاری که دلی دور [ درو ] توان بست.
(از قاموس الاعلام ترکی).
جذجذة.
[جَ جَ ذَ] (ع مص) بریدن از بیخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قطع کردن چیزی. (قاموس، از ذیل اقرب الموارد).
جذر.
[جَ] (ع اِ) بن یا بن زبان. || نره. || مقابل مد. || بن گردن. || ج، جُذور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || اصل هر چیزی. (کشاف اصطلاحات الفنون) (ذیل اقرب الموارد) (آنندراج) (غیاث اللغات). و منه الحدیث: «ان الامانة نزلت فی جذر قلوب الرجال». (ذیل اقرب الموارد). || (اصطلاح ریاضی) در علم حساب، جذر به معنی عددی که چون در نفس خودش ضرب کنند عدد دیگر حاصل آید و آنچه بعد از ضرب حاصل آید آن را مجذور گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). عددی که اگر در نفس خودش ضرب کنند لابد از این عدد عددی دیگر حاصل آید، آن عدد مضروب به نسبت این عدد حاصل جذر بود. و آن عدد محصول بنسبت این عدد مضروب مجذور باشد. مثلاً چون دو را در دو ضرب کنند چهار حاصل شود، آن دو که مضروبند به نسبت این چهار ضرب باشد و آن چهار بنسبت این دو مجذور. (از شرفنامهء منیری). آن عدد را که چون در خویشتن ضرب کردی عدد دیگر حاصل آید جذر خوانند چون هفت مر چهل و نه را. (التفهیم ص43). در اصطلاح محاسبان عددی را گویند که در نفس وی ضرب کنند. کذا فی المنتخب. و در خلاصة الحساب و شرح آن چنین آمده: عددی که در نفس خود ضرب شود در علم محاسبات جذر و در علم مساحت ضلع و در جبر و مقابله شی ء نامند. و حاصل آن را مجذور و مربع و مال گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و جذر باعتبار اضافت مجذور خود دو قسم است: یکی جذر مُنطق یعنی جذر برای عدد منطق و دیگر جذر اصم یعنی جذر برای عدد اصم. (از غیاث اللغات) (آنندراج). در اصطلاح جدید چنین تعریف شده: بنابر تعریف جذر عدد Aعدد aاست که اگر (a) را در نفس خود ضرب کنیم عدد Aبدست آید. (a) را ریشه دوم عدد Aمی گویند و از آنجا که منهای (a) اگر در منهای aضرب شود عدد Aبدست می آید برحسب تعریف جذر عدد Aعدد aاست. چون اعداد به صحیح و کسری تقسیم شوند عدد (a) ریشه دوم A است در این تقسیمات جای نخواهند گرفت و خود قسیم علیحده ای بوجود می آورند. فیثاغورثیان که اول کسانی بودند که بقضیهء عروس در هندسه پی بردند با آنکه به اصالت این قضیه دلیلهایی آوردند ولی غافل از آن بودند که اگر دو ضلع زاویه قائمه هریک مساوی عدد یک باشد وتر آن مثلث اثبات عدد 2 aاصم را خواهد کرد و چون یکی از شاگردان این مکتب پی به این راز برد او را در آب غرق کردند. مسأله مهمی که در جذر اعداد بین اهل حساب ما مورد بحث است یافتن دو عددی است که مجموع مربعات آنها مربع عدد ثالثی شود یعنی یافتن 2Z= 2Y + 2X. در این زمینه فرما(1) رابطه 2(2b+ 2a) = 2b2a4 + 2(2 b- 2a) را بدست داد و بعد از او دیگران نیز در تبیین این مقاله سعی ها کردند و مسأله بصورت z = Y + Xطرح شد متاسفانه تا کنون راه حل عمومی قضیه بدست نیامده است. ولی حالات جزئی آن تا اعداد بسیار بزرگی پیدا گردیده است. (از کتاب یک دوسه بی نهایت گاموف و هندسه عملی و علمی مهندس رضا). || شادروان کعبه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و فی حدیث عایشة سألته عن الجذر، قال: هوالشاذروان الفارغ من البناء حول الکعبة. (لسان، از اقرب الموارد). جِذر. (اقرب الموارد). || اجرت مغنی و این لغت دخیل است. (اقرب الموارد از صاحب فقه اللغه) (مهذب الاسماء). || شترمادهء چهارساله. (ناظم الاطباء) (شرفنامهء منیری). شتر چهارساله بود. (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) :
چگونه جذری جذری کجا ز پستانش
هنوز هیچ لبی بوی ناگرفته لبن.
منجیک (از فرهنگ اسدی).
|| سیم حلب بود که بپادشاه دهند. (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) :
کنند واجب جذری هم اندر آن ساعت
بهر شبی بسپارد بناقد و وزّان.
عنصری (از فرهنگ اسدی).
|| پیمانه ای است و آن رطل است. (یادداشت مؤلف). || استیصال. (تاج العروس). یقال: جذرت الشی ء جذراً؛ استأصلته. (تاج العروس). || (مص) از بیخ برکندن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (کشاف اصطلاحات الفنون) (از ذیل اقرب الموارد). جِذر. (منتهی الارب) (کشاف اصطلاحات الفنون). || بریدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (کشاف اصطلاحات الفنون) (ذیل اقرب الموارد). جِذر. (کشاف اصطلاحات الفنون) (منتهی الارب).
(1) - Fermat.
جذر.
[جَ ذَ] (اِخ) همان جدر بدال مهمله است و آن مسرحی است در شش میلی مدینه. (از معجم البلدان). رجوع به جدر شود.
جذر اصم.
[جَ رِ اَ صَم م] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) و آن آن است که او را جذر صحیح نباشد، مانند عدد ده که جذر آن تقریباً سه و سبع باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). جذر اصم آن است که هرگز حقیقت او بزبان در نیاید چون جذر ده، که هرگز عددی نتوان یافتن که او را اندر مثل خویش زنی ده آید. و اصم کر بود. زیرا که جواب ندهد جوینده را تا نیابدش مگر بتقریب و نزدیک شدن با او بس. (التفهیم ص42). آن چنان است هر عددی که چون آن را مجذور فرض کنند برای آن جذر سالم بهم نرسد مگر آنکه کسر در او واقع باشد، چنانکه عدد ده که اگر برای آن جذر تجویز کنند سه عدد سالم و یک سبع باشد چون این را در نفس خودش ضرب کنند نه عدد سالم چهل و سه حصه منجمله چهل و نه حصه یکعدد حاصل آید چون در کامل شدن ده عدد کسر شش جزو از چهل ونه جزو مذکور باقی مانده لهذا جذر مذکور تقریبی شد نه تحقیقی و چون این قسم جذر بر مجذور خود بدلالت صریح دال و ناطق نیست بلکه به اشارت تقدیر دلالت میکند پس گویا اصم است اگر چه اصم بفتحتین به معنی کر و ناشنواست لیکن چون کر مادرزاد را گنگی لازم است لهذا مجازاً بمقابله منطق که بضم میم و کسر طای مهمله به معنی گویا است لفظ اصم به معنی گنگ مستعمل میشود و جذر اصم محض بمقابله منطق است و الا جذر اصم سالم را وجود نیست. (غیاث اللغات). نویسندگی و تحریر عددی را گویند که از او مخرجی بدرنیاید، چون عدد یازده و امثال آن. (از شرفنامهء منیری). جذری است که راهی به دانستن حقیقت آن با عدد نباشد، چون جذر دو یا جذر سه یا جذر ده. (یادداشت مؤلف) :
تا نکند کس شمار جنبش چرخ فلک
تا نکند کس پدید منبع جذر اصم(1).
منوچهری (دیوان ص 71).
بقات بادا چندانکه عاجز آید از او
مهندسی که بداند شمار جذر اصم.سوزنی.
در نگنجد سخن او ز لطافت بحساب
زین سبب حکم کری لازم جذر اصم است.
ظهیر.
آنکه گر آلاء او را گنج بودی در عدد
نیستی جذر اصم را عیب گنگی و کری.
انوری (از شرفنامه).
... و آن مهم که چون جذر اصم در شکال اشکال بمانده به کیاست و شهامت و حسن اصطلاح کفایت کردن. (ترجمهء تاریخ یمینی ص40).
لطفم اثر آنچنان نماید
کز جذر اصم زبان گشاید.نظامی.
بالغانی که بلغهء کارند
سر بجذر اصم فرو نارند.نظامی.
- جذر اصم ساختن؛ عمل کردن آن. بدست آوردن آن :
بین که در دل شکست زلزلهء نفخ صور
گوش خرد شرط نیست جذر اصم ساختن.
خاقانی.
- جذر اصم شنیدن؛ گوش فرادادن بدان. استماع کردن عمل جذراصم :
آه خدایگان که فلک زیر کعب اوست
جذر اصم شنیده بوای اندر آمده.خاقانی.
|| در تخته خاک عدد هشت را گویند. (شرفنامه منیری). گویند تخته خاک نه مرتبه دارد هفتم آن جذر است و هشتم آن جذر اصم. (شرفنامه منیری):
جذر اصم هشت خلد سخت بود جذر هشت
تیغ تو و هشت خلد هندو و جذر اصم.
خاقانی.
(1) - کازیمیرسکی در این شعر جذر اصم را، به معنی ریشه یا سنگ سخت گفته است ولیکن اصطلاحی است در حساب که یاد کرده شد.