جلبو.
[جَ] (اِ) سبزه و تره ای باشد شبیه به نعناع. (برهان). پونه که سبزی شبیه به نعناع است. (فرهنگ نظام) :
فندق و خشخاش برقص آمده
نعنع و جلبو بلب جویبار.
مولوی (از فرهنگ نظام).
جلبوب.
[جَ] (اِ) گیاهی باشد که بر درخت پیچد و بعربی عشقه خوانند و حبل المساکین هم گویند. (برهان).
جلبة.
[جَ لَ بَ] (ع اِ) غوغا و آوازها. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
جلبة.
[جُ بَ] (ع اِ) پوست جراحتی که خشک شده باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || پارهء ابر. (منتهی الارب). || سنگهای افتاده بر یکدیگر که در آن راه ستور نباشد. || قطعهء جداگانه از گیاه. || سال سخت. || سختی روزگار. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || گرسنگی. (منتهی الارب). || درختان خاردار سبز. || پوست خام که در پالان و زین درکشند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || آهنی است در پالان. || آهنی که بدان کاسهء شکسته را بهم پیوند دهند. || تعویذ دوخته در چرم. || کاردی که دسته را بر آهنش نصب کرده باشند. || شیرمایه. || بقعه. || تره است. (منتهی الارب).
جلبهنگ.
[جِ بَ هَ] (اِ) تخم زردخار است و بیخ آنرا ترید زرد گویند و آن بغایت کوچک میباشد اگر زیاده بر یک درم خورند مهلک میباشد. (برهان).(1)
(1) Semen Fruticis Spinosi - «فولرس» معرب آن جبلهنک. (حاشیهء برهان چ معین از دزی ج 1 ص 205).
جلبی.
[جَ با] (ع اِ) جِ جلیب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به جلیب شود.
جلبی.
[جَ لَ] (حامص) بدکارگی زن و کودک :
جلب کشی و همه خان ومانت پرجلب است
بدی جلب کش و کرده به کودکی جلبی.
عسجدی (دیوان ص 36).
دُسفة؛ زن جلبی و قلتبانی. (منتهی الارب).
جلبیب.
[جِ] (از ع، اِ) ممالهء جلباب :
شب عشاق لیلة القدر است
چون برون آوری سر از جلبیب.رودکی.
رجوع به جلباب شود.
جلبیز.
[جَ / جِ] (اِ) به معنی کمند باشد و عرب مقود خوانند. (برهان) :
روا نبود به زندان و بند بسته تنم
اگر نه زلفک مشکین تو بدی جلبیز.
طاهر فضل (از آنندراج).
|| (ص) مفسد و غماز. (برهان) :
به عهد او نبود کام ظالم و جابر
به دور او نبود قدر مفسد و جلبیز.
شمس فخری (از آنندراج).
بالفتح و یای مجهول، به معنی غمّاز و مفسد و در قاموس جِلواز بالکسر، پیادهء کوتوال و چاوش که مردم را گیرند و غمازی کنند آمده. ظاهراً معرب کرده اند. (از آنندراج) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 316). و رجوع به جِلواز و جَلویز شود.
جلبیل.
[] (اِ) در بیت زیر ظاهراً به معنی لباس یا زیوری که در آن است :
هست جلبیل و چگن خورشید و مه
جونه آمد زهره شکلی زاهره.
نظام قاری (دیوان ص 24).
جل پاره.
[جُ رَ / رِ] (اِ مرکب) (از: جُل، پارچهء کهنه، ژنده، پلاس + پاره، شکافته، دریده) :
باز جل پاره مرقّع صفت طفلی توست
نخ دیبای ثمینت چو شبابت پندار.
نظام قاری (دیوان ص 12).
جل پانی.
[جُ لِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)مرادف جل آب :
آنکه زین کافردلان دارد امید پوششی
آخر او را لذت خواهش جل پانی کند.
فوقی یزدی (از آنندراج).
نگار من که مرا مست جام سستی دید
لبش گرفت به کف جرعهء نواخوانی
مرا ز خانه برون کرد آنکه از سر خشم
چو گبر کز بر خود رد کند جل پانی.
فوقی یزدی (از آنندراج).
جلت.
[جُلْ لَ] (ص) در تداول، حقه باز. بدجنس. بی ننگ وعار. پست. ناجوانمرد. در اصطلاح لوطیان، سخت ناچیز. سخت بی اخلاق. رذل(1). و در تداول خراسان جُلَّت را به آدم بی معنی و هرزه گویند. (از لغت محلی شوشتر نسخهء خطی).
(1) - شاید از جل و لته. (از یادداشت های دهخدا).
جلت.
[جُلْ لَ] (ع اِ) جُلّة. خنور خرما که از برگ خرمابن ساخته باشند. (ناظم الاطباء). ظرف کدومانند و بزرگ که در آن خرما نهند. ج، جِلال، جُلَل. (البیان و التبیین ج 2 ص 122). ظرف کدومانند که از برگ درخت خرما ساخته باشند. جُلّة. نوعی از خنور خرما و آوندی از برگ خرما. ج، جُلل، جِلال. (منتهی الارب). و در لغت محلی شوشتر نسخهء خطی آمده: دَدَل؛ زنبیلی است بزرگ که از پوست خرما چینند و بر آن دو دسته گذارند که دو کس آن را بردارند و چیزها را بدان نقل و تحویل کنند و به عربی جُلَّت خوانند : یا بنی حریص أطعمتکم عاما اول جُلَّةً فأکلتم جُلتکم و أغرتم علی جُلَّةِ الضّیفان. (البیان و التبیین ج 2 ص 122).
جلت.
[جَ] (ع مص) زدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || جَلَتَتْ اَلْیَتُهُ؛ پایین آمد اَلْیهء او در ران وی. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
جلتا.
[جَ] (هزوارش، اِ)(1) به لغت زند و پازند پوست آدمی و حیوان دیگر باشد و به عربی جِلد گویند. (برهان).
(1) - هز j(a)l(a)taپهلوی postپوست. (حاشیهء برهان چ معین از یونکر 87).
جلتاق.
[جَ] (معرب، اِ) به لغت رومی، حلیمو را گویند و آن بیخ نباتی است که به عربی حماض جبلی خوانند. درد مفاصل و نقرس را ضماد کردن نافع است. (برهان) (آنندراج). رجوع به حلیمو شود.
جلت عظمته.
[جَلْ لَ عَ ظَ مَ تُهْ] (ع جملهء فعلیه) بزرگ است عظمت او. آن را پس از ذکر نام خداوند متعال آرند: خدای جَلَّت عَظَمَتُه. (از یادداشت های دهخدا) : به نفس و همت و تقدیر ایزدی جلّت عظمته ملک یافت. (تاریخ بیهقی ص 387).
جلت قدرته.
[جَلْ لَ قُ رَ تُهْ] (ع جملهء فعلیه) بزرگ است قدرت او. آن را پس از ذکر نام خداوند متعال آرند.
جلث.
[جَ] (ص) امرد بی حیا. || ستیزه. (از فرهنگ اسدی ذیل ص 53).
جل ثناءه.
[جَلْ لَ ثَ ءُهْ] (ع جملهء فعلیه)بزرگ است ثنای او. آن را پس از ذکر نام خداوند متعال آرند: قال اللّه جَلّ ثناءُه. (از یادداشت های دهخدا).
جلج.
[جَ لَ] (ع اِ) جِ جَلَجَة، به معنی کاسهء سر. (اقرب الموارد) (آنندراج). سر. || غوزهء آب. (آنندراج). || سپیدهء اول صبح. (از یادداشت های دهخدا). رجوع به جلجة شود.
جلجاب.
[جِ] (ع ص) پیر فرتوت و کلان که موی پیش سرش افتاده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). جَلجَب. رجوع به جلجابة و جَلجَب شود. || جمل جلجاب؛ شتر نر سطبر و نگویند جلجابة. (منتهی الارب).
جلجابة.
[جِ بَ] (ع ص) پیر فرتوت و کلان که موی پیش سرش افتاده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج).
جلجال.
[جَ] (ع ص) غیثٌ جلجال؛ باران باتُندَر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلجال.
[] (اِخ) همانا وجه تسمیهء آن در یوشع 5:9 مذکور است و آن قریه ای است که به طرف شرقی دشت اریحا و شمال شرقی اورشلیم واقع می باشد (یوشع 4:19)، و تخمیناً 3 یا 4 میل تا اردن مسافت دارد. || محلی است در مرز و بوم شمالی یهودا. (قاموس کتاب مقدس).
جلجال حبشی.
[جَ جا لِ حَ بَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خشخاش سیاه را گویند. (از یادداشت های دهخدا).
جلجب.
[جَ جَ] (ع ص) پیر ضَخم. (از یادداشت های دهخدا). جِلجاب. جلجابة. پیر فرتوت و کلان که موی پیش سرش افتاده باشد. (منتهی الارب).
جلجب.
[جِ جَب ب] (ع ص) دراز. طویل. (منتهی الارب).
جلجب.
[جَ جَ] (اِخ) نام مردی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلجب.
[جَ جَ] (ع ص) جلجاب. (منتهی الارب). رجوع به جلجاب شود.
جلجتا.
[] (اِخ) جائی که مسیح مصلوب گردید (انجیل متی 27:33). (قاموس کتاب مقدس).
جلجل.
[جَ جَ] (ع اِ) دف. دایره. || سنج دایره. || زنگ. جرس. (برهان) (آنندراج). || نام مرغی است خوش آواز. و به کسر اول هم آمده. (برهان).
جلجل.
[جُ جُ] (ع اِ) زنگله. ج، جَلاجِل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). زنگ. زنگوله. درای. زنگ خرد. جرس خرد. (از یادداشت های دهخدا). زنگ دف و جز آن. (السامی فی الاسامی). زنگ دف. سنجِ دف. (زمخشری) :
چون فاختهء دلبر، برتر پرد از عرعر
گوئی که به زیر پر بربسته یکی جلجل.
منوچهری.
|| نام آلتی از موسیقی بوده بیضی شکل 35 بدست، با آوازی عظیم مُزعج. (از یادداشت های دهخدا). || پری شاهرخ. مرغ انجیرخوار. || جوش که بر پلک چشم برآید. (دزی ج 1 ص 205). || (ص) سبک روح و شادمان در کار. (منتهی الارب) (آنندراج).
جلجل.
[جِ جِ] (ع اِ) حَبُّالزَّلَم. رجوع به حَبّالزَّلَم شود. (از یادداشت های مرحوم دهخدا).
جلجل.
[جُ جُ] (اِخ) دارة جلجل؛ نام جایگاهی است. اصمعی و ابوعبید گفته اند که جائی است در حمی و برخی گفته اند در دیار ضباب است در نجد مقابل فزاره. (از مراصدالاطلاع ص 116) (از معجم البلدان).
جل جلاله.
[جَلْ لَ جَ لُهْ] (ع جملهء فعلیه)بزرگ است قدر و جلال او. پس از بردن نام ایزدتعالی گویند: خدای جَلَّ جلالُه. (از یادداشت های مرحوم دهخدا).
جلجلان.
[جُ جُ] (ع اِ)(1) نوعی است از انواع تره ها که پارسیان او را «گشنیز» گویند و عرب تخم او را «جلجلان» گویند، و بعضی «جلجلان»، «کنجد» را گویند و «سمسم» را «بلداق» گویند، و یک نوع «کنجد» است به لغت رومی او را «ورسیمون» گویند و «کنجد» را به لغت رومی «سیسامن» گویند. گشنیز. (غیاث اللغات) (ترجمهء صیدنهء ابوریحان ج 1 ص 214). نام تره ای است که آن را گشنیز گویند. (جهانگیری) (برهان) (شرفنامه). گشنیز خشک. گشنیز خشک و کنجد. (از یادداشت های دهخدا). || در کنزاللغة، دانهء کنجد و دانهء گشنیز باشد. (برهان). دانهء گشنیز و کنجد. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). و همین معنی مراد است در حدیث ابن عمر: کان یدهن بالجلجلان. و گویند کنجد در پوست قبل از درو. (از اقرب الموارد). کنجد که هنوز ندرویده باشند. تخم گشنیز. تخم گشنیز خشک. دانهء کنجد و گشنیز را خصوصاً هر دانهء صحرائی را که مأکول باشد عموماً گویند. (از یادداشت های دهخدا).
- دُهْنُالجلجلان؛ روغن کنجد. شیره. شیرج. (از یادداشت های دهخدا).
|| دانهء دل که آن را سویدا گویند. (آنندراج). نقطهء میان دل. میانهء دل که آن را سویدا گویند. دانهء دل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گویند: اصبت جلجلان قلبه. (منتهی الارب). خرج من جلجلان القلب الی قمع الاذن. (اقرب الموارد). یقال: افعل ذلک الامر فی جلجلان قلبه. (مهذب الاسماء). میان دل. (مهذب الاسماء).
- جلجلان القلب و دل؛ سویدای قلب. حبة القلب. ته دل.
|| به سریانی سِمسِم و کزبره را نیز شامل است. بر سِمسِم و کزبره شامل است و به لغت حبش مخصوص سمسم است و مؤلف تذکره می گوید اسم سریانی است. و ابن البیطار بدان معنی کنجد یعنی سمسم داده است. (از یادداشت های دهخدا). قوریون.
(1) - این کلمه در تذکرهء ضریر انطاکی جلجان آمده است.
جلجلان حبشی.
[جُ جُ نِ حَ بَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) خشخاش سیاه را گویند. (برهان) (آنندراج). خشخاش سیاه و گویند پودنهء بری است. بزر خشخاش اسود. (از یادداشت های دهخدا). جلجلان الحبش؛ خشخاش سیاه است. (تحفهء حکیم مؤمن ص 73).
جلجلان مصری.
[جُ جُ نِ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بیش را گویند و آن بدترین زهرهاست. گویند با ماه پروین یک جا روید. (برهان) (آنندراج). بشنین جلجلان مصری؛ بیش است. (تحفهء حکیم مؤمن ص 73).
جلجلة.
[جَ جَ لَ] (ع مص) آمیختن. || روشن آواز شدن اسب. || سخت تافتن زه را. || جنبانیدن چیزی به دست. (منتهی الارب) (آنندراج). || زنگله بستن. (از اقرب الموارد). || بانگ کردن رعد. || جنبانیدن زنگل و درای و مثل آن. || تحریک و شدّت صوت. (از یادداشت های دهخدا). || (اِمص) سختی آواز. || (اِ) وعدهء بد. || بانگ زنگله. || آواز تندر. (از آنندراج). بانگ تندر. (مهذب الاسماء).
جلجمون.
[] (اِ) صعتر. (از یادداشت های دهخدا).
جلجون.
[جُ] (معرب، ص مرکب) گلگون. (دستورالاخوان دهار ص 198).
جلجونه.
[جُ نَ] (معرب، اِ مرکب) معرب گلگونه. گلغونه. (مهذب الاسماء). گلگونه.
جلجة.
[جَ لَ جَ] (ع اِ) جمجمه و سر. (از یادداشت های دهخدا). سر. (مهذب الاسماء). کاسهء سر. || غوزهء آب. ج، جَلَج، جِلاج. (منتهی الارب).
جل چی.
[جُ] (ص مرکب، اِ مرکب) که جُل دوزد. (از یادداشت های دهخدا).
جلح.
[جَ] (ع مص) سرهای درخت خوردن ستور. (آنندراج). خوردن ستور سرهای درخت را. (از یادداشت های دهخدا). خوردن شتر سر درخت را. (تاج المصادر) (زوزنی). || پوست باز کردن از درخت. (آنندراج).
جلح.
[جَ لَ] (ع مص) ریختن موی پیش سر و اندکی از آن را نَزَع گویند، بعد از آن جَلَح، بعد از آن صَلَع. (از منتهی الارب) (از آنندراج). کم شدن موی پیش سر. (از یادداشت های دهخدا).
جلح.
[جُ] (ع ص، اِ) جِ اَجْلَح و جَلْحاء. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
جلح.
[جُلْ لَ] (ع ص) بقرٌ جُلَّح؛ گاو بی سرون. (منتهی الارب) (آنندراج). گاو بی شاخ. گاوی که شاخ ندارد.
جلح.
[جِ لِ] (ع صوت) کلمه ای است که بدان ماده بز را تسکین دهند تا بر دوشنده نافرمانی نکند، یا بزغاله را تسکین دهند نه بز را. (از یادداشت های دهخدا).
جلحاء .
[جَ] (ع ص) مؤنث اَجْلَح. زنی که موی پیش سرش ریخته باشد. || ماده گاو بی سرون. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گوسفند بی سرو. (مهذب الاسماء). ج، جُلْح. || قریة جَلْحاء؛ قریه ای که در آن درخت نباشد. (از اقرب الموارد). || قریة جَلْحاء؛ قریه ای که حصن ندارد. ج، جُلْح. (از ذیل اقرب الموارد). دِه بی حصار. دیه بی حصن. (دستورالاخوان). || اَکَمَة جَلْحاء؛ پشته ای که نوک تیز نباشد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان العرب).
جلحاء .
[جِ] (ع ص) جِلْحاءة. زمینی که هیچ نرویاند. (ناظم الاطباء).
جلحاء .
[جَ] (اِخ) دهی است به بغداد. || موضعی است به بصره. (منتهی الارب). || جایی است در شش میلی غُوَیْر معروف به زبیدیه. (از معجم البلدان) (از مراصدالاطلاع).
جلحاءة .
[جِ ءَ] (ع ص) جِلْحاء. زمینی که هیچ نرویاند. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد از تاج العروس).
جلحاز.
[جِ] (ع ص) تنگ دل بخیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به جَلْحَز شود.
جلحاظ.
[جِ] (ع ص) آنچه موی بسیار دارد بر تن. (مهذب الاسماء). جِلحِظ. مرد فربه که بر بدنش موی بسیار باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به جِلحِظ شود.
جلحان.
[جِ] (ع ص) تنگ دل بخیل. جِلْحَن کدرهم مثله. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به جِلحَن شود.
جلحاة.
[جِ] (ع ص) زمینی که هیچ نرویاند. (از منتهی الارب).
جلحز.
[جَ حَ] (ع ص) تنگ دل بخیل. جِلحاز. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
جلحطاء.
[جِ حِ] (ع ص) زمین که در آن درخت نباشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد از لسان العرب).
جلحظ.
[جِ حِ] (ع ص) مرد فربه که موی بر بدنش بسیار باشد. جلحاظ. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به جلحاظ شود.
جلحظاء .
[جِ حِ] (ع ص) به معنی جلحظ است. || زمین درشت. (منتهی الارب) (آنندراج).
جلحمد.
[جَ لَ مَ] (ع ص) درشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلحمة.
[جَ حَ مَ] (ع مص) تافتن رسن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تافتن. (از یادداشت های دهخدا).
جلحن.
[جِ حَ] (ع ص) تنگ دل بخیل. جِلحان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
جلحة.
[جَ لَ حَ] (ع اِ) جای موی رفتگی از سر. (منتهی الارب) (آنندراج).
جلخ.
[جَ] (ع مص) پر کردن سیل توجبه وادی را. (آنندراج): جَلَخَ السیلُ الوادیَ؛ پر کرد توجبه وادی را. (منتهی الارب). پر کردن سیل رودخانه [ را ]. (تاج المصادر). پر کردن سیل زمین را از آب. (از یادداشت های دهخدا). || بریدن سیل زمین را. || برکندن سیل رودخانه را. (از یادداشت های دهخدا). || بر زمین انداختن کسی را. || خراشیدن شکم کسی را. || جماع کردن با جاریهء خود. || دراز کردن چیزی را. || بریدن پارهء گوشت کسی را به شمشیر. (از منتهی الارب).
جلخاظ.
[جِ] (ع ص) زمین درشت. جِلخِظ مثله، یا صواب به حاء مهمله است. (منتهی الارب).
جلخباقان.
[جَ لَ] (اِخ) یکی از قریه های مرو است. (از معجم البلدان) (مراصد الاطلاع) (مرآت البلدان ج 4 ص 255).
جلختجان.
[جُ لَ تُ] (اِخ) قریه ای است در پنج فرسخی مرو. (از معجم البلدان) (مرآت البلدان ج 4 ص 255).
جلختجانی.
[جُ لَ تُ] (ص نسبی)منسوب است به جلختجان که قریه ای است در پنج فرسخی مرو. (انساب سمعانی).
جلختجانی.
[جُ لَ تُ] (اِخ) ابومالک سعیدبن هبیرة. از حمادبن زید روایت کند. قاسم بن محمد میدانی از او حدیث شنیده است. (از معجم البلدان).
جلخدی.
[جَ لَ دا] (ع ص) رَجُلٌ جَلَخدی؛ مرد بی خیر و بی فایده. (منتهی الارب).
جلخطاء .
[جِ خِ] (ع ص) زمین بی درخت. || زمین درشت. (منتهی الارب) (آنندراج).
جلخظ.
[جِ خِ] (ع ص) جلخاظ. زمین درشت، یا صواب به حاء مهمله است. (منتهی الارب) (از آنندراج).
جلد.
[جَ] (ع ص) چابک از هر چیزی. ج، اَجلاد، جِلاد، جُلُد. (منتهی الارب). تیز و شتاب. کذا فی الرشیدی. (آنندراج). شتاب و زود و تیز و چست و چالاک و چابک. (ناظم الاطباء). جَلید. بشکول. (مهذب الاسماء). || (مص) زدن. ضرب. هرو. عصو. || گزیدن (مار). || پوست کندن. (از یادداشت های دهخدا). || زدن بر پوست کسی. بر پوست زدن. (تاج المصادر بیهقی). || به تازیانه زدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (ترجمان علامهء جرجانی ص 39). تازیانه زدن. (غیاث اللغات). تازیانه زدن است و آن حکمی است مختص به کسی که محصن نباشد، چه در شرع معلوم شده است که حد محصن رجم است که سنگسار کردن بود. هو ضرب الجلد و هو حکم یختص بمن لیس بمحصن لادل علی ان حد المحصن هو الرجم. (تعریفات جرجانی). تازیانه زدن. تازیانه زدن کسی را. (از یادداشت های دهخدا). تازیانه زدن چنانکه بر پوست خورد. || سخت شدن. (از آنندراج). || پشک زده گردیدن. || افتادن. || جماع کردن با جاریهء خود. جماع کردن با زنی. || به روی زمین افکندن. || به ناخواست و ستم داشتن کسی را بر کار. اکراه کردن بر کاری. (از یادداشت های دهخدا). || جَلق.(1)
- جَلدُالعُمَیرة؛ کنایه از استمناء است.
|| (اِ) خرمابن که از صبر تواند کرد از آب. ج، جِلاد.
(1) - در یکی از یادداشت ها بیتی از سوزنی بعنوان شاهد این معنی نقل شده که در آن تأمل است.
جلد.
[جَ] (ص) تیز و شتاب. بدین معنی مشترک است در عربی و فارسی. (غیاث اللغات) (آنندراج). زبر و زرنگ. چُست. چابک. چالاک. فرز. تند. قچاق. قپچاق. سبک. سریع. آبدست. جلددست. (از یادداشت های دهخدا). بشکول. (مهذب الاسماء) :
به دل ربودن جلدی و شاطری ای مه
به بوسه دادن جان پدر بس اژکهنی.
شاکر بخاری.
به آموختن جلد و فرزانه شو
به هر دانشی سوی پیمانه شو.
ابوشکور بلخی (از شعوری ج 1 ص 314).
بدو گفت بندوی کای کاردان
مرا زیرک و جلد و هشیار دان.فردوسی.
هیچ مبین سوی او به چشم حقارت
زانک یکی جلد گربز است و نونده.
یوسف عروضی.
و معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید، مردی سدید جلد سخندان و سخنگو... (تاریخ بیهقی). بنده نیز بنویسد و معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدید جلد. (تاریخ بیهقی). رسول نامزد کرد تا نزدیک علی تکین رود مردی سخت جلد. (تاریخ بیهقی). او را بازگردانید با معتمدی ازآنِ خویش مردی جلد و سخن گوی. (تاریخ بیهقی ص 129). و مردی جلد سخن گوی از معتمدان خویش بدو فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 356). این ملک مردی جلد آمد. (تاریخ بیهقی ص 415). و او مردی جلد و سخنگوی بود... (تاریخ بیهقی ص 596). اینجا آشنائی را دیدم سکزی، مردی جلد، هر خبری پرسیدم. (تاریخ بیهقی ص 641).
دراز گشته مقامت در این رباط کهن
گران شدی سبک و جلد بودی از اول.
ناصرخسرو.
به تیغ یک تن بهتر نیاید از سپهی
وگرچه جلدی تو یک تنی نه یک سپهی.
ناصرخسرو.
گر همی این به عقل خویش کنند
هوشیارند و جلد و عیّارند.ناصرخسرو.
ورنه به کار دنیا چون جلد و سخت کوشی
وانگه به کار دین در بیهوش و سست رائی.
ناصرخسرو.
مردی بود داهی جلد هرمزنام. (فارسنامهء ابن البلخی ص 102). پس مردی عظیم جلد با سلاحی نیکو. (مجمل التواریخ).
تا بود گربه مهتر بازار
نبود موش جلد و دکاندار.
سنائی (دیوان ص 325).
سگ اگر جلد بودی و فربه
یک شکاری نماندی اندر ده.سنائی.
به اتفاق جمعی از مردم جلد سر راه بر وی گرفته... (حبیب السیر ج 4 ص 396).
|| کاردان : رسول نامزد کرد تا نزدیک علی تکین رود مردی سخت جلد. (تاریخ بیهقی).
به دست قاصدی جلد و سبک خیز
فرستاد آن وثیقت سوی پرویز.نظامی.
|| پیوسته کار. پیوسته در کار. (دستورالاخوان). || در ابیات ذیل جَلد مترادف است با بددل و دزد و بی حمیت و گربز و طرار :
بددل و دزد و جلد و بی حمیت
روبه و شیر و گرگ و کفتارند.ناصرخسرو.
عقل بار است بر کسی که به عقل
گربز و دزد و جلد و طرار است.
ناصرخسرو.
|| و در این قطعه از سنائی جلد در برابر زیرک آمده و ظاهراً به معنی رند و حیله گر است :
سماع است این سخن در مرو اندر تیم بزازان
هم اندر حسب آن معنی ز لفظ آل سمعانی
که جلدی زیرکی را گفت من پالانیی دارم
از این تندی و رهواری چو باد و ابر نیسانی
بدو گفتا مگو چونین گر او را این هنر بودی
نبودی چون خران نامش میان خلق پالانی.
سنائی.
|| کبوتر جلد؛ کبوتر خانه زاد که خانه و لانه را گم نکند و هرجا که رود بازآید.
- جلد بودن در کاری دستی؛ ماهر و استاد و چربدست بودن در کار یدی. (از یادداشت های دهخدا).
- جلد شدن؛ چُست و چالاک شدن.
- جلد شدن کبوتر؛ خو گرفتن کبوتر به خانه و لانهء خود.
و رجوع به چست و زود و تند شود.
جلد.
[جَ لَ] (ع ص، اِ) گوسپند و بز که بچه اش وقت زادن بمیرد. (از آنندراج). || شتران بزرگ. شتران کلان که خرد در آنها نباشد. || ماده شتران بی بچه و بی شیر. || پوست شترکره که به چیزی آکنده یا شترکرهء دیگر را پوشانیده باشند تا ناقه به خیال بچهء خود مهربان شده شیر دهد. (از یادداشت های دهخدا). پوست بچه شتر که پُر کاه کنند تا ناقه بچهء خود تصوّر کرده بدان آرام گیرد و شیر دهد. (از آنندراج). || زمین هموار و سخت به غیر سنگ. زمین سخت. || بزرگ. || کوچک. || نره. || خرج. (از یادداشت های دهخدا). || (مص) پشک زده گردیدن زمین. || سخت شدن. || چابک و چالاک گردیدن. چُست شدن. || (اِمص) درشتی. || توانایی. (منتهی الارب).
جلد.
[جِ] (ع اِ) پوست. (ترجمان علامهء جرجانی ص 39). ج، اَجلاد، جُلود. صَله. (بحرالجواهر). پوست حیوان. (غیاث اللغات از منتخب اللغات و بهار عجم). پوست از هر حیوان. (منتهی الارب) (از یادداشت های دهخدا).(1) پوست حیوانات و بدین معنی عربی است، به معنی جلد کتاب و جلد دفتر مجاز است و با لفظ بستن و کردن مستعمل. (از آنندراج).
پوست حیوانات است و نسبت به گوشت سرد و خشک و هرچه در طبخ مُهَرّاتر غذائیت او بیشتر و اصلاح دیرهضمی او با آبکامه و روغنهای گرم باید نمود و پیچیدن عضوی که صدمه و ضربه به او رسیده باشد به پوست تازهء گرم حین ذبح گوسفند و بز و امثال آن بغایت مسکن اوجاع و اورام او است و به دستور جهت اورام بارده مفید و الصاق پوست سر بزغاله بر سر صاحب سرسام مجرّب و پوست تازهء بز جهت جذب سمّ افعی و پوست گوسفند جهت قروح خبیثه و حکّه و جرب و تراشهء پوست بز قاطع خون جراحت تازه و خاکستر جمیع پوستها جهت نواصیر و سوختگی آتش و سحج جلد و ضماد سوختهء پوست اسب آبی با آرد کرسنه سه روز متوالی جهت رفع سرطان آزموده است. و تعلیق پوست فیل جهت تسکین تبهای سرد و پوست شغال جهت گزیدن سگ دیوانه و منع ترسیدن او از آب و سوختهء پوست قنفذ بری با روغن زیتون جهت داءالثعلب و محرّق پوست افعی جهت داءالحیّه مؤثر است. (تحفهء حکیم مؤمن ص 73). و رجوع به جانورشناسی عمومی مصطفی فاطمی ج 1 ص 97 شود. جِلد نه تنها عضو مخصوص لمس است بلکه جمیع اجزاء بدن را پوشانیده حفظ و وقایه کرده و هم دارای اعضاء ترشح است. (تشریح میرزا علی ص 688). رجوع به تشریح میرزا علی صص 688-698 و تذکرهء ضریر انطاکی ص 110 شود :
با سهم تو آن را که حاسد تست
پیرایه کمند است و جلد کمرا.منجیک.
بیندازی عظام و لحم و شحمم
رگ و پی همچنان و جلد منشور.
منوچهری.
یکی درنده گرگی میش دین را
برفته لیک در جلد نهازی.ناصرخسرو.
|| پارهء چرم یا مقوّا که کتاب را در آن استوار کنند. غلاف کتاب. (از یادداشت های دهخدا) :
بهارستان دیوانم به طرزی تازگی دارد
که جلد او ز رنگ و روغن گل می توان کردن.
مفید بلخی (از آنندراج).
- جِلد سوخته؛ نوعی جلد چرمی کتاب که بوسیلهء دباغی و مواد خاص به حالت خشکی و سختی درمی آورند و پس از بریده شدن، روی مقوا چسبانیده می شود و سپس داغ می کنند تا با مقوا یکپارچه شود و به همین مناسبت رنگ آن هم به تیرگی می گراید.
- جلد کردن؛ مُجَلَّد ساختن کتاب و دفتر را. تجلید. پوست کردن.
- جلدکننده؛ که کتاب و دفتر جلد کند. مُجَلِّد.
- جلدگر.؛ رجوع به همین مدخل شود.
|| یک جلد کتاب؛ یک کتاب.
(1) - در یادداشتی ضبط این لغت در این معنی جِلد و جَلَد هر دو داده شده و معنی نره به آن اضافه گردیده است.
جلد.
[جُ لُ] (ع ص، اِ) جِ جَلد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلد.
[جَ لَ] (اِخ) اقلیم الرابع از مشرق ابتدا کند به شهرهای تبت و خراسان و در آنجا شهرها چون فرغانه و خجند و... سامرا و موصل و جلد و نصیبین... و به شهرهای شام بگذرد... و عرض این اقلیم را مسافت سیصد میل است. (مجمل التواریخ و القصص ص 480).
جلد.
[جَ] (اِخ) از اعلام است. || بنوجلد؛ قبیله ای است. (منتهی الارب).
جلداء .
[جُ لَ] (ع ص، اِ) جِ جَلید، به معنی چابک از هر چیز. (از آنندراج).
جلداء .
[جِ] (اِخ) مثلی است برای وضوح، گویند: صرحت بجِلدان و جِلداء؛ به معنی صرحت بِجِدّاء است. و مذکور است در ج دد. (منتهی الارب). رجوع به جِلدان و جِدّاء شود.
جلدان.
[جِ] (اِخ) گویند صَرَّحت بجلدان و آن موضعی است به طائف هموار که هیچ در آن مستور نمی شود و این مَثَل برای وضوح است. رجوع به جلداء شود. (از یادداشت های دهخدا).
جلدب.
[جَ دَ] (ع ص) بسیار سخت و قوی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
جلدباز.
[جَ] (نف مرکب) عجول. شتاب زده. (ناظم الاطباء).
جلدبازی.
[جَ] (حامص مرکب)شتاب زدگی. تعجیل. تندی. چالاکی. (ناظم الاطباء).
جلدبند.
[جِ بَ] (نف مرکب) صحاف. جلدساز. (ناظم الاطباء).
جلدبندی.
[جِ بَ] (حامص مرکب)صحافی. جلدسازی. (ناظم الاطباء).
جلدبه جلد.
[جَ بِ جَ] (ق مرکب) فوراً. معجّ. به تعجیل. به سرعت. (ناظم الاطباء).
جلددار.
[جِ] (نف مرکب) دارای پوست. آمیب های جلددار؛ به دور بدن یک پوست کیتنی مخلوط با سیلیس موجود که بواسطهء خود حیوان ترشح شده است. (جانورشناسی عمومی مصطفی فاطمی ص 95).
جلددست.
[جَلْدْ، دَ] (ص مرکب) چابک در کارها که به دست کنند. (از یادداشت های دهخدا).
جلددستی.
[جَلْدْ، دَ] (حامص مرکب)چابکی در کارهائی که به دست کنند. مهارت در کار یدی.
جل درکشیده.
[جُ دَ کَ / کِ دَ / دِ](ن مف مرکب) پوشیده در جل :
وین مرکب سرای بقا را به رغم خصم
جل درکشیده پیش در او کشیده ام.خاقانی.
جلدساز.
[جِ] (نف مرکب) صحاف. آنکه جلد کتاب می سازد. (ناظم الاطباء).
جلدسازی.
[جِ] (حامص مرکب) غلاف ساختن کتاب را. استوار ساختن کتاب در پاره ای از چرم یا مقوّا. عمل و شغل ساختن جلد. || (اِ مرکب) محل ساختن جلد.
جلد شدن.
[جَ شُ دَ] (مص مرکب)جُلوده. جَلاده. (تاج المصادر بیهقی): انکماش؛ جَلد و چست شدن. (از یادداشت های دهخدا).
جلدقدم.
[جَ قَ دَ] (ص مرکب)سریع السیر. شتابان. (ناظم الاطباء).
جلدک.
[] (اِخ) از مزارع و قرای میان ولایت مشهد مقدس و مسافت آن تا شهر دو فرسنگ. (مرآت البلدان ج 4 ص 255).
جلدک.
[] (اِخ) دهی دو فرسخ کمتر مشرقی کلیلک است. || شمال دریاچهء باختگان. (از یادداشت های دهخدا). رجوع به مرآت البلدان ج 4 ص 255 شود.
جلدک.
[جَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان سربیزان بخش زرقان، واقع در 94هزارگزی شمال خاور زرقان و سه هزارگزی شوسهء شیراز به اصفهان. این ده در جلگه قرار گرفته و هوایی معتدل دارد. سکنهء آن 94 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات، میوه جات، چغندر و شغل اهالی زراعت است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
جلدکار.
[جَ] (ص مرکب) کسی که به چالاکی و خوبی کاری را از پیش می برد. (ناظم الاطباء). که در کار چابک و زرنگ است و کار را به سرعت و صحّت انجام تواند داد.
جلدکاری.
[جَ] (حامص مرکب) کار کردن به چابکی و سرعت.
جلدکی.
[] (اِخ) ایدمربن عبدالله یا ایدمربن علی بن ایدمر مصری یا عزالدین علی یا علی بن محمد بن ایدمر. حکیمی است فاضل که در کیمیا دست داشته است. وی از مردم جلدک دیهی در دو فرسنگی مشهد بود و به دمشق و قاهره رفت و به سال 750 یا 762 ه . ق. در قاهره درگذشت. تألیفات بسیاری دارد. او راست: 1 - انوارالدرر فی ایضاح الحجر. 2 - البدر المنیر فی خواص الاکسیر. 3 - البدر المنیر فی ینبوع الاکسیر. 4 - البرهان فی اسرار علم المیزان. 5 - التعریب یا التقریب فی اسرار علم الترکیب. 6 - الدر المنثور فی شرح صدرالشذور. در این کتاب قسمت اول کتاب شذورالذهب ابوالحسن علی بن موسی انصاری کیماوی را شرح کرده است. 7 - الدر المنیر و المصحف الکبیر. 8 - زراعة الذهب (نهایة المطلب). 9 - سراج الاذهان فی شرح البرهان و این شرح کتاب برهان خود اوست. 10 - غایة السرور فی شرح دیوان الشذور. و این شرح شذورالذهب است. 11 - غنی الملهوف فی اسرار الترکیب. 12 - کشف الستور. 13 - کنزالاختصاص و درة الغواص فی معرفة اسرار علم الخواص. 14 - المصباح فی اسرار علم المفتاح. دو کتاب اخیر در بمبئی به چاپ رسیده است. 15 - المکتسب من المکتسب. 16 - نتایج الفکر فی علم الحجر. این کتاب در قاهره چاپ شده است. (اعیان الشیعه) (الذریعه) (ریحانة الادب ج 1 ص 272).
جلدگر.
[جِ گَ] (ص مرکب) ترجمهء صَحّاف. (از آنندراج). کسی که پیشهء او جلد ساختن و جلد کردن دفتر و کتاب است.
جلدگری.
[جِ گَ] (حامص مرکب) عمل جلدگر. صحافی :
گمان برم که به ورّاقی و به جلدگری
ز کلک و گهزن و سنگ تراش و نشکرده.
سوزنی.
جلدمزاج.
[جَ مِ] (ص مرکب) متهور. || غضب ناک. || عجول. (ناظم الاطباء).
جلدو.
[جُ / جِ] (اِ) انعام و عطیه و عوض خدمت. (فرهنگ نظام). بالضّم به معنی انعام و صله و این لفظ ترکی است از مدار و بهار عجم و بالکسر نیز آمده. (غیاث اللغات). جایزه. جایزه که تیراندازان و مانند آنان را دهند :
مدح آرای سلیمان جهان باش قبول
جلدوی این که تو را صاحب دیوان کردم.
قبول (از آنندراج).
جلدة.
[جَ دَ] (ع ص) مؤنث جلد. (از اقرب الموارد). رجوع به جلد شود. || خرمابن سخت و بزرگ که بی آب صبر تواند کرد. || شتر مادهء بسیارشیر و بسیارچرب. || شترمادهء بی بچه و بی شیر. (منتهی الارب): شاة جلدة؛ گوسفند بی شیر و بی بچه. (از اقرب الموارد). ج، جِلاد. (منتهی الارب).
جلدة.
[جِ دَ] (ع اِ) پوست و این اخص از جلد است. (منتهی الارب). نوعی از جلد. || قطعه ای از جلد. || قوم من جلدتنا؛ ای من انفسنا و عشیرتنا. (از اقرب الموارد).
جلدة.
[جَ لَ دَ] (ع مص) چابک و چالاک گردیدن. (منتهی الارب). رجوع به جِلَد و جلادة و جلودة شود. || (اِمص) چابکی مردم و غیر وی. (منتهی الارب).
جلدة.
[جَ لَ دَ] (ع ص) زمین سخت و هموار. || گوسفند که بچه اش وقت زادن بمیرد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
جلده باخان.
[جِ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان ملایعقوب بخش مرکزی شهرستان سراب واقع در 13هزارگزی جنوب خاوری سراب و 10هزارگزی شوسهء سراب - اردبیل. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن معتدل است. سکنهء آن 973 تن. آب آن از رودخانه و چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است و صنایع دستی زنان قالی بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
جلدی.
[جِ] (ص نسبی) پوستی.
- امراض جلدی؛ بیماری های پوستی. (از یادداشت های دهخدا).
جلدی.
[جَ] (حامص) چستی. جلادت. (از یادداشت های دهخدا). جلادة. (دهار). شجاعت. دلاوری. (از یادداشت های دهخدا). تیزی. گرمی. (از آنندراج). صرامت :
یکی سخت پیمان ستد زو نخست
پس آنگه به جلدی ره چاره جست.
فردوسی.
جلدی و مردی همی پدید کنی
تنگدلی غمگنی ز بی عملی.
ناصرخسرو (دیوان ص 444).
می رباید ز غایت جلدی
از میان دو چشم ابرو را.
باقر کاشی (از آنندراج).
رجوع به چستی شود.
- امثال: آفتاب به زردی افتاد، تنبل به جلدی افتاد. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 37).
جلدی.
[جَ] (ص نسبی) منسوب است به جلدبن سعد العشیرة. (انساب سمعانی).
جلدیان.
[جَ] (اِخ) دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومهء شهرستان مهاباد واقع در 57500گزی شمال باختری مهاباد 3500گزی باختر شوسه خانه به نقده. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری سالم است.سکنهء آن 582 تن. آب آن از رودخانهء جلدیان و محصول آن غلات، توتون و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه ارابه رو و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
جلدی کردن.
[جَ کَ دَ] (مص مرکب)تصرم. (تاج المصادر بیهقی). تَجَلُّد. جلدی نمودن :
به جنگ جلدی کردند لیکن آخر کار
به تیر سلطان بردند عمر خویش به سر.
فرخی.
... طاهر جلدی کرد و خردمندی چون گفته بود او معتمد است، قول او را خلاف نیاورد. (تاریخ سیستان).
ای برادر بیا و جلدی کن
... چو آنچنان بینی.خاقانی.
قوم گفتندش مکن جلدی برو
تا نگردد جامهء جانت گرو.
مولوی (مثنوی).
جلدی نمودن.
[جَ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) جلدی کردن. تَجَلّد. (از یادداشت های دهخدا).
جلذ.
[جُ] (ع اِ) موش کور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، مَناجِذ، بغیر الفاظ مفرد آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از آنندراج). خُلد. کلمهء جُلذ و خُلد هر دو به معنی موش کور در لغت نامه های عربی آمده است و ظاهراً یکی تصحیف دیگری است. (از یادداشت های دهخدا).
جلذاء .
[جِ] (ع ص) زمین درشت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
جلذاءة.
[جِ ءَ] (ع ص) زمین درشت. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). و این اخص است از جِلذاء. (منتهی الارب) (از آنندراج).
جلذان.
[جِ](1) (اِخ) جائی است نزدیک طائف هموار مانند کف دست و گویند جلذان ناحیهء سیاه رنگی است به نام تبعه دارای سوراخی است به قدر یک ساعت راه. (مراصد الاطلاع).
(1) - در آنندراج به ضم، موضعی نزدیک طایف آمده است.
جل ذراه.
[جَلْ لَ ذَ] (ع جملهء فعلیه)خدای بلندرتبه. رجوع به ذرا شود. (از یادداشت های دهخدا).
جل ذکره.
[جَلْ لَ ذِ رُهْ] (ع جملهء فعلیه)تسبیحی است که پس از ذکر نام خدای تعالی آرند: خدای قادر متعال جل ذکره :
جَلَّ ذکره منزه از چه و چون
انبیا را شده جگرها خون.سنائی.
جلذون.
[] (ترکی، اِ) به ترکی انعام و صلهء بهادران باشد که در کار پیشدستی نمایند. (از یادداشت های دهخدا).
جلذی.
[جُ ذی ی] (ع ص، اِ) شتر استوار درشت. (منتهی الارب). || صانع و کارگر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || راهب. (اقرب الموارد). پارسای ترسایان. (منتهی الارب). || خادم کلیسیا. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || رفتار سبک و تیز. (منتهی الارب). ج، جَلاذیّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
جلذیة.
[جُ ذی یَ] (ع ص، اِ) شتر مادهء قوی. مؤنث جلذی. (منتهی الارب).
جل رود.
[] (اِخ) نام رودی به خوار (... ورامین)، سرچشمهء آن دماوند است. (از یادداشت های دهخدا).
جلز.
[جُ لَ] (اِ) حلفا است. (از یادداشت های دهخدا).
جلز.
[جَ] (ع اِ) سِنانِ زفت. ج، جِلاز. (مهذب الاسماء). || پی پیچیده در اطراف تازیانه. || میانهء تازیانه. || حلقهء گرد در اسفل آهن نیزه. || قبضهء تازیانه. (منتهی الارب). || جلز. رجوع به جلبان شود. (از تذکرهء ضریر انطاکی ص 111).
جلز.
[جَ] (ع مص) تیز رفتن: جلز فی الارض. || نوردیدن و پیچیدن و کشیدن و برکندن. || پی پیچیدن بر دستهء کارد و غیر آن. (منتهی الارب). || بر چیزی پیچیدن. (زوزنی). پی زدن بر جای. (تاج المصادر بیهقی).
جلز و ولز.
[جِ لِزْ زُ وِ لِ] (اِ صوت مرکب، از اتباع) آواز سرخ شدن گوشت و امثال آن بر آتش یا تابه و امثال آن. حکایت صوت گوشتی در آتش یا روغن گداخته. (از یادداشت های دهخدا). || ناله و زاری و التماس از کسی که حق با اوست. جلز و بلز. (از یادداشت های دهخدا): جلز و ولزش را درآورد.
- به جلز و ولز افتادن؛ به زاری و التماس درآمدن. (از یادداشت های دهخدا).
جلس.
[جَ] (ع ص، اِ) زمین درشت. || شهد سطبر. (منتهی الارب). عسل غلیظ. (اقرب الموارد). || شتر فربه استوار. || درخت سطبر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || بقیهء شهد در خنور. (منتهی الارب). بقیهء عسل که در ظرف بماند. (از اقرب الموارد) :
و ما جلس ابکار اطاع لسرحها
جنی ثمر بالوادیین و شوع.
طرماح (از اقرب الموارد).
|| زنی که دائم بر در خانه نشیند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || زن شریفه. (منتهی الارب). || زمین نجد. || اهل مجلس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کولاب در دشت. || وقت. || تیر دراز. || می. (منتهی الارب). || کوه بلند و دراز. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
جلس.
[جَ] (ع مص) رفتن به نجد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب): ان کنت تارک ما امرتک فاجلس؛ بمعنی این که اگر آنچه را که بدان فرمان میدهم ترک کنی برو به نجد. (از اقرب الموارد).
جلس.
[جِ] (ع ص، اِ) همنشین. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به جلیس شود. || مرد گنگلاج. (منتهی الارب).
جلس.
[جِ] (اِخ) و قنان نام دو کوه است. (از معجم البلدان).
جلساء .
[جُ لَ] (ع ص، اِ) جِ جلیس. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به جلیس شود.
جلسام.
[جِ] (ع اِ) علت برسام. (منتهی الارب).
جلسان.
[جُلْ لَ] (معرب، اِ) معرب گلشن است. (منتهی الارب).
جلستان.
[جُ لَ] (معرب، اِ) معرب گلستان.
جلسد.
[جَ سَ] (اِخ) قرقگاه اغنام و احشام متعلق به بت جلسد. (از معجم البلدان).
جلسد.
[جَ سَ] (اِخ) نام بتی بوده است بحضرموت که آن را کنده و حضرموت میپرستیدند. (از معجم البلدان) (منتهی الارب).
جلسة.
[جَ سَ] (ع مص، اِ) یکبار نشستن. (منتهی الارب).
جلسة.
[جِ سَ] (ع اِ) نوعی از نشست. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). هیأتی که جالس بر آن هیأت نشیند. (از اقرب الموارد).
جلسة.
[جُ لَ سَ] (ع ص) بسیار نشیننده. (منتهی الارب). کثیرالجلوس. (اقرب الموارد).
جلسه.
[جَ لَ سَ / سِ] (از ع، اِ) اجتماع جمعی از مردم برای انجام امری یا شنیدن نطقی با داشتن یک رئیس: امروز من در جلسهء مجلس شورای ملی حاضر بودم. (فرهنگ نظام).
جلسی.
[جِ س ی ی] (ع اِ) گرداگرد حدقهء چشم. (منتهی الارب).
جلصوری.
[جَلْ لَ صَ را] (اِخ) نام قلعه ای است در کوهستان هکاریه در سرزمین موصل. (از معجم البلدان).
جلط.
[جَ] (ع مص) دروغ گفتن و سوگند یاد کردن. || برکشیدن شمشیر از نیام. || ستردن موی سر را. || پوست بازکردن از آهوی ماده. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || ریخ زدن. (منتهی الارب): جلط بسلحه؛ رمی به. (اقرب الموارد).
جلطاء .
[جَ] (ع ص) نرم و سست. گویند: ناب جلطاء. (منتهی الارب).
جلطة.
[جُ طَ] (ع اِ) جرعه ای از دوغ سطبر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
جلظاء .
[جِ] (ع اِ) زمین درشت. (منتهی الارب). رجوع به جلذاء شود.
جلع.
[جَ] (ع مص) برکندن جامه را و برهنه گردیدن. (منتهی الارب).
جلع.
[جَ لَ] (ع مص) بی شرم و فحاش گردیدن و برهنه فرج شدن. || دندانهای پیش گشاده بودن از لب زیرین. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب): جلع فمه جلعاً؛ کان لاتنضم شفتاه علی لسانه. (اقرب الموارد).
جلع.
[جَ لِ] (ع ص) بیشرم و فحاش و برهنه فرج. (منتهی الارب). || کسی که لبهای او بر روی دندانها بهم نرسد. (از اقرب الموارد). اجلع. (اقرب الموارد).
جلعاب.
[جَ] (ع ص) دراز. (منتهی الارب): کان سعدبن معاذ رجلا جلعاباً. (منتهی الارب).
جلعابة.
[جَ بَ] (ع ص) مرد بدخوی شریر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || شتر دراز بسیار بی باک شتاب زده. (منتهی الارب). رجوع به جَلعَب شود.
جلعب.
[جَ عَ] (ع ص) مرد بدخوی شریر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || شتر دراز بسیار بی باک شتاب زده. (منتهی الارب). رجوع به مادهء قبل شود.
جلعب.
[جَ لَ] (اِخ) نام کوهی است در حدود مدینه و برخی از شاعران در شعر خود آنرا مثنی آورده اند. رجوع به معجم البلدان شود.
جلعباء .
[جَ لَ] (ع ص) مرد بدخوی بسیار شریر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || شتر دراز بسیار بی باک شتاب زده. (منتهی الارب). رجوع به جلعب و جلعبی و جلعابة شود.
جلعباة.
[جَ لَ] (ع ص) ناقهء استوار در هر چیزی. || ناقهء دراز بسیار بی باک شتاب زده. || زن پیر کلانسال که از پیری پشت وی دوتا شده باشد. || امرأة جلعباة العین، زن تیزنظر. (منتهی الارب).
جلعبة.
[جَ عَ بَ] (ع ص) ناقهء دراز یا سطبر و تن آور. (منتهی الارب).
جلعبی.
[جَ عَ با] (ع ص) مرد بدخوی بسیار شریر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || شتر دراز بسیار بی باک شتاب زده. (منتهی الارب). رجوع به جلعب و جلعابة شود. || جَلْعَبی العین؛ مرد تیزنظر. (منتهی الارب).
جلعد.
[جَ عَ] (ع ص) خر کوتاه. || زن کلانسال. (منتهی الارب). || درشت و استوار: ناقه جلعد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
جلعد.
[جَ عَ] (اِخ) موضعی است ببلاد قیس. (منتهی الارب). || نام موضعی است و جریر در بعضی از اشعار خود از آن یاد کند. (از معجم البلدان).
جلعدة.
[جَ عَ دَ] (ع مص) دراز افکندن. || تیز گریختن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
جلعطیط.
[جَ عَ] (ع اِ) جغرات سطبر. (منتهی الارب).
جلعطیط.
[جُ لَ] (ع اِ) جغرات سطبر (منتهی الارب).رجوع به مادهء قبل شود.
جلعلع.
[جَ / جُ لَ لَ] (ع اِ) شتر تیز و سبک. (منتهی الارب). || خارپشت. || خبزدوک که نصف آن حیوان باشد و نصف آن هنوز گل باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || کفتار. (منتهی الارب).
جلعلع.
[جُ لُ لُ] (ع اِ) بهمهء معانی رجوع به جَلَعلَع شود.
جلعلعة.
[جَ / جُ لَ لَ عَ] (ع اِ) مؤنث جلعلع بمعنی خبزدوک. (منتهی الارب). رجوع به جلعلع شود.
جلعم.
[جَ عَ] (ع ص) مرد بیشرم و فحاش. (منتهی الارب).
جلعة.
[جَ لَ عَ] (ع اِ) جای ظهور دندان از لب وقت خندیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
جلعة.
[جَ لِ عَ] (ع ص) مؤنث جلع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جَلِع شود.
جلغ.
[جَ] (ع مص) بریدن گوشت. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب): جلغ القوم بعضهم بعضاً بالسیف؛ گوشت برید بعض ایشان مر بعض را بشمشیر. (منتهی الارب).
جلغاء .
[جَ] (ع ص) ناب جلغاء؛ یعنی افتاده دندانها. (منتهی الارب). || شتر کلانسال افتاده دندانها و ناب. (از اقرب الموارد).
جلغوزه.
[جَ زَ / زِ] (اِ) چیزی باشد مانند فستق و باریکتر از آن و درخت آنرا سوسن گویند. قوت باه دهد و منی بیفزاید و سنگ مثانه را بریزاند و آنرا بعربی حب الصنوبر الکبار خوانند. (برهان). چلغوزه.
جلف.
[جِ] (ع ص، اِ) سفیه و خودسر و بی باک. (برهان). مرد درشت گول. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فرومایه و احمق. (فرهنگ نظام). || جفاکننده. (فرهنگ نظام). ج، اجلاف. || خم. (منتهی الارب). || خم تهی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || نصف زیرین خم شکسته. (منتهی الارب). || آوند و ظرف. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || هر چه میان تهی باشد از خنور. (منتهی الارب). ج، جلوف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || خرمابنان نر. (منتهی الارب). || نان خشک سطبر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || نان بی نانخورش. (منتهی الارب). || کنارهء نان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || گوسفند کشیده پوست بریده سر و پا که شکم وی کفانیده و تهی کرده باشند. || مرغی است. || مشک بریده پا و سر و پوست بازکرده. (منتهی الارب).
جلف.
[جَ] (ع مص) پوست بازکردن از چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بریدن. || از بیخ برآوردن. || زدن بشمشیر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || رندیدن گل و جز آن. (منتهی الارب).
جلف.
[جَ لَ] (ع مص) درشت خوی و گول گردیدن. (منتهی الارب).
جلف.
[جُ] (ع اِ) جِ جلیفة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به جلیفة شود.
جلف.
[جُ لُ] (ع اِ) جِ جَلیفَة. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به جلیفة شود.
جلفا.
[جُ] (اِخ) یکی از بخشهای تابع مرند واقع در 67هزارگزی شمال مرند. این ده محدود است از شمال برودخانهء ارس مرز ایران و شوروی و از جنوب به بخش زنوزاز و از خاور بدهستان دیزمار باختری و از باختر بدهستان اواوغلی. موقع طبیعی بخش کوهستانی و هوای آن معتدل است. آب قراء بخش از رودخانهء ارس و چشمه سارها و رودخانه های محلی مانند رود داران، گرگر و شاهمار تأمین میشود، این بخش دارای یک دهستان بنام علمدارگرگر و شامل 28 آبادی است و جمعیت آنها بالغ بر 33290 تن میشود و مهمترین قراء آن جلفا و علمدار است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
جلفا.
[جُ] (اِخ) قصبهء مرکز بخش جلفا از شهرستان مرند واقع در 67هزارگزی شمال مرند در مسیر شوسه و راه آهن جلفا و تبریز. این ده در طول 45 درجه و 38 دقیقه و عرض 38 درجه و 56 دقیقه واقع و 820 گز از دریا ارتفاع دارد و 22 دقیقه با طهران اختلاف ساعت دارد. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است. سکنهء آن 802 تن. آب آن از قنات و رود ارس بوسیلهء موتور و محصول آن غلات، پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری است. این ده دارای مرزبانی درجهء 1 و پست و تلگراف و تلفن و ژاندارمری و گمرک و خط آهن است. شوسهء تبریز و قفقاز از این قصبه بوسیلهء پلی که محل پاسگاه ایران و شوروی است و بطول تقریبی 120 گز میباشد عبور میکند. یک مهمانخانه و ده باب دکان و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
جلفا.
[جُ] (اِخ) قصبهء بزرگی است از دهستان برزرد بخش حومهء شهرستان اصفهان. این قصبه در جنوب زاینده رود و متصل بشهر است و یکی از محلات اصفهان محسوب می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). عالم آرا دراین باره آرد: چون لشکر روم برای تصرف شهرهای ایران بسوی ایروان و نخجوان حرکت کرد، شاه عباس دستور داد مردم این شهرها را کوچانند تا از گزند دشمن در امان باشند. ازاین رو مردم نخجوان و ایروان بذمار و قراجه داغ کوچ کردند و مردم جولاء [ جلفا ] اگر چه بشهر خود علاقه تمام داشتند ناچار برای حفظ جان و مال خود بعراق رفتند و در اصفهان کنار زاینده رود مسکن گزیدند و بتدریج برای خود خانه ساختند و آنجا را جلفا نامیدند. اینک سه هزار خانوار در آنجا مسکن دارند. (از عالم آرا عباسی چ امیرکبیر ج 2 ص 668).
جلفار.
[جُلْ لَ] (اِخ) شهری است آباد بعمان دارای گوسفندان فراوان. پنیر و روغن این شهر بشهرهای مجاور صادر میگردد. (از معجم البلدان) (از منتهی الارب).
جلفاط.
[جِ] (ع ص) آنکه درزهای کشتی نو را بخیوط و خرقه های نفت آلود بند کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و عامه آنرا قلفاط گویند. (از اقرب الموارد).
جلفاظ.
[جِ] (ع ص) لغتی است در جلفاط. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به جلفاظ شود.
جلفدة.
[جَ فَ دَ] (ع اِ) غوغا و آواز غیر سرود. (منتهی الارب). الجلبة التی لا غناء فیها. (اقرب الموارد).
جلفر.
[جُ فَ] (معرب، اِ) معرب گلپر. (منتهی الارب).
جلفر.
[جُ فَ] (اِخ) جُلَّفار است و مردم مرو آنرا کلفر خوانند. (از معجم البلدان). رجوع به جلفار شود.
جلفری.
[جُ فَ ری ی] (ص نسبی) نسبت است به جلفر. (از معجم البلدان).
جلفری.
[جُ فَ ری ی] (اِخ) محمد بن حسن بن علی بن احمد قزاز مکنی به ابونصر از فقیهان فاضلی بود که بعراق و شام سفر کرد و از استادان بسیاری حدیث شنید. وی از پدرش ابوالعباس و جز او روایت کند و از وی ابومحمد حسین بن مسعود فراء بغوی روایت دارد. وفاتش به سال 463 ه . ق. اتفاق افتاد. (از معجم البلدان).
جلفریز.
[جَ فَ] (ع ص، اِ) زن گنده پیر درترنجیدهء کارکن. او العجوز التی فیها بقیة. || ناقهء پیر بارکش. || ناقهء درشت و استوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بلا. (منتهی الارب). || گران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلفز.
[جَ فَ] (ع ص) سخت و استوار. (منتهی الارب). جُلافِز: ناقة جَلْفَز؛ شتر درشت و استوار و قوی. (منتهی الارب). رجوع به جُلافِز شود.
جلفزیز.
[جَ فَ] (ع اِ) رجوع به جلفریز شود.
جلفطة.
[جَ فَ طَ] (ع مص) بند کردن درزهای کشتی نو را بخیوط و خرقه های نفت آلود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
جلفق.
[جَ فَ] (ع اِ) داربزین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و آن لغتی است در حلفق.(1) (ناظم الاطباء).
(1) - تکیه گاه. (ناظم الاطباء).
جلف والقیس.
[جَ لَ] (اِخ) شهری است از نواحی نهنسیة از سرزمین مصر. (از معجم البلدان).
جلفة.
[جَ لَ فَ] (ع ص) بزهایی که مویش کوتاه و بی نفع باشد. (منتهی الارب). بزی که مویش کوتاه و بی نفع باشد. (ناظم الاطباء).
جلفة.
[جُ فَ] (ع اِ) پارهء خراشیده از پوست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
جلفة.
[جَ فَ] (ع اِ) از مبدأ تراش تا زبان قلم. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). از مبدأ تراش قلم تا زبانهء آن. (ناظم الاطباء). رجوع به جِلفَة شود. || داغ بر ران شتر. و این لغتی است در جرفة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلفة.
[جِ فَ] (ع اِ) نان پاره ای خشک بی نانخورش. (منتهی الارب). || پاره ای از هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || از مبدأ تراش تا زبان قلم و باین معنی گاهی بفتح جیم نیز آید. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلق.
[جَ] (ع مص) ستردن موی سر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || گشادن دندان را وقت خندیدن. (منتهی الارب). || انداختن بمنجنیق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || جلق زدن. اخراج منی از ذکر با دست و غیر آن که نام دیگرش استمناء است و با لفظ زدن استعمال میشود این لفظ در عربی بمعنی سر تراشیدن و سنگ پراندن با منجنیق است و در فارسی بطور مجاز و تشبیه به سر تراشیدن و استمناء استعمال شده چه در سر تراشیدن هم سر را باید تر کرد و مالید تا مو بخیسد. (فرهنگ نظام).
جلق.
[جَ] (ع اِ) آشتی، مولد است. (منتهی الارب).
جلق.
[جِ لِ] (ع اِ صوت) کلمه ای است که بدان شتر نر را زجر کنند. (از اقرب الموارد).
جلق.
[جِلْ لِ] (ع اِ) دانه ای است بیمن مانند گندم. || کلمه ای است که بدان شتر نر را زجر کنند. (منتهی الارب). رجوع به مادهء قبل شود.
جلق.
[جِلْ لِ] (اِخ) جِلَّق. دمشق و غوطهء دمشق. (منتهی الارب). دمشق. (از اقرب الموارد). نام ناحیهء غوطه است و گویند دمشق را جلق خوانند و گویند موضعی است در قریه ای از قرای دمشق و گویند مجسمهء زنی است در یکی از دیههای دمشق که آب از دهان وی جاری است. حسان بن ثابت انصاری و جز او در برخی از اشعار خود از آن یاد کنند. (از معجم البلدان).
جلق.
[جِلْ لِ] (اِخ) ناحیه ای است در اندلس در سرقسطه و آبی گواراتر از آب آنجا در همهء اندلس وجود ندارد. (از معجم البلدان) (منتهی الارب).
جلق.
[جُ] (اِ) یک حصه از یکهزاروهشتاد حصهء ساعت شبانه روزی باشد پیش جهودان، چه ایشان هر ساعتی را یک هزار و هشتاد قسم کنند و هر قسمی را از آن جلق خوانند پس باین اعتبار شبانروزی 25920 جلق باشد. (برهان).
جلقای.
[جُ] (اِخ) دهی است از دهستان بناجو بخش بناب شهرستان مراغه واقع در 5هزارگزی جنوب خاوری بناب و 3500گزی باختر شوسهء مراغه به میاندوآب. این ده در جلگه قرار گرفته و دارای هوایی معتدل مالاریایی است. 563 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانهء صوفی چای و چشمه و محصول آن غلات، پنبه، چغندر، کشمش، بادام و حبوبات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
جلقران.
[جِ قَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش صومای شهرستان ارومیه واقع در 6500گزی جنوب هشتیان در مسیر خاوری راه ارابه رو هشتیان. این ده در دامنه قرار گرفته و هوای آن سردسیر سالم است. سکنهء آن 81 تن. آب آن از رودکند و محصول آن غلات، توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری است و صنایع دستی زنان جوراب بافی است. راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
جلقو.
[جَ] (اِ) گردن بند پرندهء شکاری از صدف و غیره. (فرهنگ نظام).
جلقة.
[جِ لِقْ قَ] (ع ص) زن گنده پیر. || ناقهء کلانسال. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به جِلِّقَة شود.
جلقة.
[جِلْ لِ قَ] (ع ص) زن گنده پیر. || ناقهء کلانسال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به مادهء قبل شود.
جلقة.
[جَ لَ قَ] (ع اِ) جای ظهور دندان از لب وقت خنده. (منتهی الارب). ظهور دندان از لب وقت خنده. (ناظم الاطباء).
جلک.
[جَ لَ] (ع اِ مصغر) تصغیر جل است و آن مرغکی باشد کوچک خوشخوان. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به جل شود.
جلک.
[جُلْ لَ] (اِ) سبد خرما. این لفظ مرکب از جلهء عربی و کاف فارسی است. (فرهنگ نظام).
جلکاره.
[جَ رَ / رِ] (اِ) رأی و تدبیر و روشهای مختلف را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). مبدل جدکاره. (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به جَدگاره در برهان شود.
جلکان.
[جَلْ لِ] (اِخ) دهی از دهستان گتوند بخش گتوند شهرستان شوشتر واقع در 7هزارگزی جنوب گتوند و 10هزارگزی شمال راه شوسهء دزفول بشوشتر. موقع جغرافیایی آن دشت و هوای آن گرمسیری است. سکنهء آن 1800 تن. آب آن از رودخانهء کارون و چاه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و سبدبافی است. راه در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفهء بختیاری هستند. به این آبادی جنت مکان هم میگویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران جلد 6).
جلکه.
[جُ کَ / کِ] (اِ) رجوع به جلگه شود.
جلکی.
[جُ لَ کی ی] (ص نسبی) نسبت است به جلک. رجوع به جلک شود.
جلکی.
[جُ لَ] (اِخ) عباس بن ولید اصفهانی مکنی بابوالفضل از راویان است. وی از اصرم بن حوشب و جز او روایت کند. (از معجم البلدان).
جلگه.
[جُ گَ / گِ] (اِ) زمین مسطح دارای گیاه. (فرهنگ نظام). زمین هموار و دشت و هامون. (ناظم الاطباء). || ملک و کشور. (ناظم الاطباء).
جلگه.
[جُ گِ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای حومهء خاوری شهرستان گلپایگان. این دهستان در جنوب خاوری شهرستان گلپایگان واقع شده و حدود آن بشرح زیر است: از شمال بدهستان کنار رودخانه، از جنوب بخونسار از خاور به بخش میمه از باختر به پشتکوه. موقع طبیعی آن جلگه و هوای آن معتدل و سالم است. آب آن از چشمه و چاه و قنوات. این دهستان از 18 آبادی کوچک و بزرگ تشکیل گردیده و جمعیت آن در حدود 16500 تن و قراء مهم آن عبارتند از گوکه، کنجدجان، نیوان سوق، نیوان نار، فیلاخص، آرجان، اسفرنجان، سرآور. (از فرهنگ جغرافیائی ایران جلد 6).
جلگه افشار.
[جُ گِ اَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش اسدآباد شهرستان همدان است. این دهستان در قسمت مرکزی بخش قرار دارد و محدود است از شمال بدهستان چهاردولی اسدآباد و از باختر بدهستانهای کلیایی و فارسینج و از جنوب به بخش کنگاور و شهرستان تویسرکان و از خاور بدهستان خرم رود شهرستان تویسرکان و گردنهء اسدآباد. موقع طبیعی آن چنانکه از نامش برمی آید جلگهء مسطحی است که اکثر قراء مهم دهستان در آن واقع شده و از هر طرف جز جنوب باختری ارتفاعات عظیمی این دشت کوچک را احاطه کرده است. هوای آن سردسیری و آب قراء از قنوات و چشمه ها و زه آب رودخانه های کوهستانی است. محصول عمدهء دهستان غلات، انگور، حبوبات و محصولات دامی است. رودخانهء مشهور شهاب که از چهاردولی اسدآباد سرچشمه میگیرد پس از گذشتن از تنگ بوجین وارد این دشت شده و در حدود خسروآباد (انتهای جنوب باختری دهستان) وارد بخش کنگاور میشود. کلیهء رودخانه های کوچک دیگر بخش اسدآباد باین رودخانه متصل میگردند. این رودخانه یکی از شعب رودخانهء گاماسیاب است. راه شوسهء همدان بکرمانشاه از وسط دهستان میگذرد و قراء شهراب، اسدآباد، ده بزان، بهراز، وندآباد، ولی آباد، خسروآباد کنار شوسه واقع شده اند. در فصل خشکی باکثر قراء دهستان اتومبیل رفت وآمد می نماید. مرکز دهستان و بخش، قصبهء اسدآباد است. جلگهء افشار از 68 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 35هزار تن بالغ میگردد و قراء مهم آن بشرح زیر است: خاکریز، آجین، چنار شیخ، جنت آباد ویرایی، لک لک، بادخوره، ترخین آباد، سیرواند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج).
جلگه خلج بالا.
[جُ گِ خَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان بالاگریوه بخش ملاوی شهرستان خرم آباد واقع در 9هزارگزی شمال ملاوی و کنار خاوری راه شوسهء خرم آباد به اندیمشک. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن گرمسیری و مالاریایی است. سکنهء آن 250 تن. آب آن از رودخانهء کشکان و محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است راه اتومبیل رو دارد. ساکنین از طایفهء بهاروند میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران جلد 6).
جلگه خلج پائین.
[جُ گِ خَ لَ] (اِخ)دهی از دهستان بالاگریوه بخش ملاوی شهرستان خرم آباد. واقع در 8هزارگزی شمال ملاوی کنار خاوری شوسهء خرم آباد به اندیمشک. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن گرمسیری مالاریایی است.سکنهء آن 150 تن. آب آن از رودخانهء کشکان و محصول آن غلات، لبنیات. و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه اتومبیلرو دارد.ساکنین از طایفهء دیناروند جودکی میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
جلل.
[جَ لَ] (ع ص، اِ) کار بزرگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) :
و لئن عفوت لاعفون جللا
و لئن سطوتُ لموهن عظمی.
؟ (از اقرب الموارد).
|| کار آسان و این کلمه از اضداد است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) :
الا کل شی ء سواء جلل
امرؤالقیس (از اقرب الموارد).
|| بخاطر. برای. (منتهی الارب): فعله من جللک؛ کرد آنرا بخاطر تو. (منتهی الارب).
جلل.
[جُ لَ] (ع اِ) جِ جُلَّة بمعنی زنبیل بزرگ برای خرما. (از اقرب الموارد). رجوع به جُلَّة شود. || جِ جُلّی. (اقرب الموارد). رجوع به جلی شود.
جلل.
[جُ لُ] (ع اِ) جِ جُلّی. (منتهی الارب). رجوع به جلی شود.
جلل.
[جُ لَ] (اِخ) ناحیه ای است از توابع صنعاء در یمن. (از معجم البلدان).
جللتا.
[جَ لُ] (اِخ) دهی است بنواحی نهروان. (ازمعجم البلدان) (منتهی الارب).
جللتانی.
[جَ لُ نی ی] (ص نسبی) نسبت است به جللتا. (از معجم البلدان).
جللتانی.
[جَ لُ نی ی] (اِخ) محسن بن علی بن شهفیروز مکنی به ابوطالب از فقیهان شافعی است. وی از قاضی ابوالفرج معافابن زکریا جریری و ابوطاهر مخلص روایت کند. استاد فقه وی ابوحامد اسفراینی بوده است. وفات او به سال 456 ه . ق. اتفاق افتاد. (از معجم البلدان).
جلم.
[جَ] (ع مص) بریدن. (منتهی الارب). قطع کردن. (از اقرب الموارد). || گرفتن گوشت از استخوان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب): جلم الجزور؛ اخذ ما علی عظامها من اللحم. (اقرب الموارد). || فریز کردن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب): جلم الصوف؛ جزه. (اقرب الموارد).
جلم.
[جَ لَ] (ع اِ) نوعی از گوسپندان طائف که پاهای آنها دراز و بی موی باشد. || تکه از گوسپندان و آهوان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || کار فریز. (منتهی الارب). مقراض. و جَلَمان بلفظ تثنیه مثل آن است چنانکه گویند: مقراض و مقراضان و قلم و قلمان و در این صورت جلمان مانند مفرد اعراب می پذیرد و میتوانی بگویی: شریت الجلمان یا الجلمین. (از اقرب الموارد). || کنه. || داغی است شتران را. || ماه. || ماه نو. (منتهی الارب). || جَدی. (اقرب الموارد). بزغاله. (منتهی الارب). || مشراط. (اقرب الموارد).
جلم.
[جِ] (ع اِ) پیه روده و شکنبهء گوسفند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
جلم.
[جِ] (اِخ) نام ولایتی است از ملک پنجاب. (برهان). جیلم. (حاشیه برهان). رجوع به جیلم شود.
جلمائرد.
[جُ ءِ] (اِخ) ده بزرگی است از ده های اصفهان در ناحیهء قهاب که در آن مسجدی بزرگ است. (از معجم البلدان).
جلماثا.
[جَ] (سریانی، اِ) خیار را گویند که بادرنگ باشد و بهترین آن سبز و نازک است. و طبیعت آن سرد و تر است و ثقیل و غلیظ هم هست. (برهان).
جلماق.
[جِ] (ع اِ) پی که بر کمان پیچند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
جلمحة.
[جَ مَ حَ] (ع مص) ستردن موی سر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلمد.
[جَ مَ] (ع اِ) خرسنگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). صخره. (اقرب الموارد). || مرد قوی و سخت. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || گاو. (منتهی الارب). || گلهء بزرگ شتران کلانسال. (منتهی الارب). شتران بسیار. (از اقرب الموارد). || رمهء میشان زاید از صد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از قاموس).
جلمدة.
[جَ مَ دَ] (ع ص) مرد توانا. || سنگناک. (منتهی الارب): ارض جلمدة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
جل مرز.
[جُ مَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان قهاب بخش حومهء شهرستان اصفهان، واقع در 17هزارگزی شمال اصفهان و یکهزارگزی شوسهء اصفهان به یزد. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است. سکنهء آن 94 تن آب آن از زاینده رود و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است.راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
جلمزیز.
[جَ مَ] (ع اِ) ناقهء بزرگ و قوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلمطة.
[جَ مَ طَ] (ع مص) سر ستردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
جلمق.
[جَ مَ] (ع اِ) قبا. (منتهی الارب). ج، جلامق. (منتهی الارب).
جلمقة.
[جَ مَ قَ] (ع مص) پی پیچیدن بر کمان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
جلمود.
[جُ] (ع اِ) خرسنگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (ص) شتران کلانسال. (منتهی الارب). رجوع به جلمد شود.
جلمة.
[جَ لَ مَ] (ع اِ) گوسفند مسلوخ بلا حشو و قوائم. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || همه. (منتهی الارب). جمیع چیزی. (از اقرب الموارد).
جلمة.
[جَ / جُ مَ] (ع اِ) همه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب): اخذت الشی ء بجلْمَتِه؛ ای باجمعه. (اقرب الموارد).
جلن.
[جَ لَ] (ع اِ) آواز دروازه که دو مصرع داشته باشد چون یکی را باز و فراز کنند آواز جلن دهد و بانگ دیگری را هرگاه فراز کنند بَلَق نامند. (منتهی الارب).
جلنار.
[جُلْ لَ] (معرب، اِ) گل انار. معرب گلنار است و یکی آن جلنارة است. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
جلنارة.
[جُلْ لَ رَ] (معرب، اِ) یکی جلنار، بمعنی گل انار. (از اقرب الموارد). رجوع به جلنار شود.
جلنبر.
[جُ لُ بُ] (ص مرکب) کسی که لباس کهنهء پاره پاره پوشیده. شاید مخفف جل انبار است. (فرهنگ نظام).
جلنبط.
[جَ لَ بَ] (ع اِ) غضنفر است در وزن و معنی. شیر. (منتهی الارب). شیر بیشه. (ناظم الاطباء). اسد. (منتهی الارب).
جلنبلق.
[جَ لَ بَ لَ] (ع اِ) بانگ در که باز و فراز گردد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلنجبین.
[جُ / جَ لَ جَ] (معرب، اِ مرکب)معرب گل انگبین و آن معجونی است که از گل و عسل سازند. (از اقرب الموارد). مأخوذ از گل انگبین، یعنی گل قند. (ناظم الاطباء).
جلنجوجه.
[جَ لَ جَ] (سریانی، اِ) پودنهء صحرایی را گویند جاویدن آن بوی سیر از دهان ببرد. (برهان) (ناظم الاطباء).
جلنداء .
[جُ لَ] (اِخ) نام پادشاه عمان. (منتهی الارب) :
و جلنداء فی عمان مقیماً
ثم قیسا فی حضرموت المنیف.
اعشی (از منتهی الارب).
جلندح.
[جَ لَ دَ] (ع ص) گران و سست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلندحة.
[جُ لَ دَ حَ] (ع ص) سخت و قوی: ناقة جلندحة؛ ناقهء سخت و قوی و این مخصوص باناث است. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلندد.
[جَ لَ دَ] (ع ص) مرد زیان کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلندی.
[جَ لَ دا] (ع ص) مرد زیان کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به جلندد شود.
جلنزی.
[جَ لَ زا] (ع ص) درشت و استوار: جمل جلنزی. و نون آن زاید است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلنسرین.
[جُ نِ] (معرب، اِ مرکب) معرب گل نسرین. (ناظم الاطباء).
جلنظی.
[جَ لَ ظا] (ع ص) سطبردوش و نون آن زاید است. (منتهی الارب). ستبردوش. (ناظم الاطباء). || مرد ستان خفتهء پاها بلند داشته. || بر پهلو خفته پاها دراز کرده. (ناظم الاطباء).
جلنفاط.
[جِ لِ] (ع ص) آنکه درزهای کشتی نو را بخیوط و خرقه های نفت آلود بند کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به جلفاط شود.
جلنفاة.
[جَ لَ] (ع ص، اِ) طعام بی نانخورش و نون آن زاید است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلنفع.
[جَ لَ فَ] (ع ص، اِ) گنگلاج و گول و ناکس. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). گنگلاج و گول و ناکس. (ناظم الاطباء).
جلنفعة.
[جَ لَ فَ عَ] (ع ص) ناقهء تناور فراخ شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || ناقهء کلانسال که او را اندک قوت باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ناقه ای که بسیار چوبکهای مهار در بینی وی در آمده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلنگ.
[جِ لِ] (اِ) نوعی از قماش ابریشمی باشد که آنرا با زرتار و بی زرتار نیز میبافند و از آن قبا و چکمه و کلاه و شلوار و امثال آن میسازند. (برهان) :
در بر آن جلنگ زربفته
ای بسا دل که شد بهم رفته.اوحدی.
|| بیاره و بنهء خربوزه و هندوانه و کدو و عشقه و امثال آن باشد یعنی درخت آنها. رجوع به جلونک شود. || ملخ آبی. (برهان). ملخ آبی که مأکول است و آنرا میگو و میگ و میگک نامند. (از فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). || (اِ صوت) صدای زنگ و زنگله و زنجیر و مانند آن. (برهان). و این جرنگ هم نامیده می شود. (فرهنگ نظام).
جلو.
[جَ] (ص) مردم شوخ و شنگ را گویند. (برهان). مردم شوخ و شنگ و چالاک و بدخو. (ناظم الاطباء). || (اِ) مطلق سیخ کباب چه اگر از چوب باشد جلو چوب و اگر از آهن باشد جلو آهن خوانند. (برهان).
جلو.
[جَلْوْ] (ع مص) بیرون کردن. (منتهی الارب).
جلو.
[جَ لَ] (ترکی، اِ) عنان اسب. || کنایه از اسب کوتل و جنیبت هم هست. (برهان). || اکنون بمعنی پیش و مقابل استعمال شود. مأخوذ از ترکی جیلاو بمعنی لگام اسب. پیش. برابر. (حاشیهء برهان چ معین از جغتایی ص 308).
جلو.
[جِ لَ] (ترکی، ق) پیش. قبل. قدام. (ناظم الاطباء). || روبروی. مقابل. || پیشگاه. (ناظم الاطباء). (ناظم الاطباء). رجوع به جَلَو شود.
-از جلو کسی درآمدن؛ خدمت و احسان بکسی کردن. (فرهنگ نظام).
- || خوب بحساب کسی رسیدن.
- جلو انداختن؛ پیش انداختن. (ناظم الاطباء).
- جلو چادر؛ پیشگاه خیمه. (ناظم الاطباء).
- جلودار؛ نوکری که عنان اسب و غیره را گرفته و مقدم بر آن میرود.
- جلو کسی رفتن؛ پیش باز کردن کسی را. (ناظم الاطباء).
- || حمله کردن بر کسی. (ناظم الاطباء).
- جلو گرفتن، جلوگیری کردن؛ مانع شدن از پیش آمدن چیزی یا کسی. (فرهنگ نظام).
جلو.
[جِ لُ] (اِخ) دهی است از دهستان ماهی دشت پائین بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه، واقع در 12هزارگزی جنوب کرمانشاه و پنج هزارگزی دربند زرد. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است.120تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات دیمی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
جلو.
[جِ لُ] (اِخ) دهی از دهستان طیبی سرحدی بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان واقع در 3هزارگزی جنوب قلعه رئیس مرکز دهستان. موقع جغرافیائی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری مالاریائی است. سکنهء آن 100 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، برنج، پشم و لبنیات و شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع دستی آنان قالی و پارچه بافی است. راه مالرو دارد.ساکنین از طایفهء طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران جلد 6).
جلواء .
[جَلْ] (ع ص) مؤنث اجلی. زنی که پیش سر او عاری از مو باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به اجلی شود. || جبهة جلواء؛ پیشانی فراخ. || سماء جلواء؛ آسمان بی ابر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
جلواباذ.
[جَلْ] (اِخ) یاقوت از قول ابوسعد آرد: گویا از دیه های همدان است. (از معجم البلدان).
جلواباذی.
[جَلْ ذی ی] (ص نسبی)نسبت است به جلواباذ. (از معجم البلدان). رجوع به جلواباذ شود.
جلواباذی.
[جَ ل] (اِخ) علی بن اسحاق بن ابراهیم همدانی از محدثان است.وی از عثمان بن ابی شیبه و احمدبن منیع و اسماعیل بن ثوبة روایت کند و از او حسن بن یزید دقیقی و احمدبن اسحاق طیبی روایت کنند. وی راستگو است. (از معجم البلدان).
جلواح.
[جِ] (ع ص) زمین فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلواخ.
[جِ] (ع ص) وادی فراخ پرآب. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). و در حدیث اسراء است: فاذاً بنهرین جلواخین؛ ای واسعین. (منتهی الارب). || تپهء بزرگی که نصف وادی یا دوسوم آنرا بگیرد. (از اقرب الموارد). التعلة التی تعظم حتی تصیر نصف الوادی او ثلثیه. (اقرب الموارد).
جلواد.
[جَ] (اِ) سرشت و خوی بد را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء).
جلواز.
[جِ] (ع اِ) پای کار و دامن بردار. (منتهی الارب). (ناظم الاطباء). شرطی. (اقرب الموارد). ج، جلاوزه. (اقرب الموارد).
جلواظ.
[جِ] (اِخ) نام شمشیر عامربن طفیل. (منتهی الارب).
جلوان.
[جِ] (اِخ) دهی است از دهستان قهاب بخش حومهء شهرستان اصفهان. واقع در هزارگزی شمال اصفهان و سه هزارگزی جادهء زینبیه. موقع جغرافیائی آن جلگه و هوای آن معتدل است. سکنهء آن 128 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، صیفی و شغل اهالی زراعت است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
جلوان.
[جِ] (اِخ) ابن سمره از محدثان است. (منتهی الارب).
جلوبق.
[جَ لَ بَ] (ع ص، اِ) مرد پر بانگ و فریاد. (از اقرب الموارد). مرد بسیارآواز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بلا. (منتهی الارب). بلا و غوغا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلوبق.
[جَ لَ بَ] (اِخ) دزدی است از بنی مهره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلوبة.
[جَ بَ] (ع اِ) آنچه از شهر بشهر برند بفروختن از اسب و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || شتران نر یا شتری که بر آن متاع قوم بار کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). واحد و جمع در آن یکسان است. و بندرت تاء بدان ملحق گردد چنانکه بر فروقة و ملولة ندرتاً ملحق میشود زیرا آنها فعول بمعنی فاعلند. (از اقرب الموارد).
جلوت.
[جَلْ وَ] (ع اِ) هویدا و آشکارا. ضد خلوت. (ناظم الاطباء).
جلوجلو.
[جِ لَ جِ لَ] (ق مرکب)پیشاپیش. (ناظم الاطباء). رجوع به جلو شود.
جلو چاپان.
[جِ لُ] (اِخ) دهی است از دهستان نازلو بخش حومهء شهرستان ارومیه واقع در پنج هزارگزی شمال ارومیه و 1500گزی خاور شوسهء ارومیه به سلماس. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل سالم است. سکنهء آن 55 تن. آب آن از نهر دره و محصول آن غلات، توتون، چغندر، کشمش، حبوبات، و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان جوراب بافی است. راه ارابه رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
جلو چوب.
[جَ] (اِ مرکب) سیخ کباب چوبین باشد و بکسر اول و ضم اول هم گفته اند. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به جلو شود.
جلوخان.
[جِ لَ] (اِ مرکب) زمین مسطحی که پیش در خانه ای باشد. (فرهنگ نظام). پیشگاه خانه و میدانگاه جلو در خانه. (ناظم الاطباء).
جلود.
[جَ] (اِ) شهر و قصبه. (ناظم الاطباء).
جلود.
[جُ] (ع اِ) جِ جِلد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به جلد شود.
جلود.
[جَ / جَلْ وَ] (اِخ) دیهی است در بحر. در مراصد آمده: جلود بر وزن قبول بلده ای است در افریقیه و یا دیهی است در شام. و فیروزآبادی گوید: دهی است در اندلس و بعضی گفته اند: جلود بر وزن جعفر نام یکی از بطون قبیلهء ازد است. (الذریعه) (ریحانة الادب ج 1 ص 272). و رجوع به معجم البلدان شود.
جلودار.
[جِ لَ] (نف مرکب) نوکری که عنان اسب و غیره را گرفته مقدم آن میرود. || کسی که چندین اسب و قاطر بارکش دارد و بکرایه میدهد و چاروادارها زیر دست دارد. (فرهنگ نظام). رجوع به جلو شود.
جلودارلو.
[جِ لُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد واقع در 24500گزی باختر آغ کند و 4هزارگزی شوسهء هروآباد - میانه. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن معتدل مایل بگرمی مالاریایی است. سکنهء آن 35 تن. آب آن از چشمه و رودخانهء قزل اوزن و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
جلودة.
[جُ دَ] (ع مص) چابک و چالاک گردیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به جلادة و جَلَد شود.
جلودی.
[جُ دیْی] (ع ص نسبی) نسبت است به جلود جِ جلد. || دباغ. (ناظم الاطباء).
جلودی.
[جَ دیْی] (ص نسبی) نسبت است به جَلود شهری در افریقیه. (از معجم البلدان). رجوع به جلود شود.
جلودی.
[جُ] (اِخ) نام راویهء مسلم. (منتهی الارب).
جلودی.
[جَ / جَ لَوْ] (اِخ) عبدالعزیزبن یحیی بن احمدبن عیسی بصری مکنی به ابواحمد از بزرگان دانشمندان شیعی بصره بوده و در تاریخ و نجوم و اخبار و سیر دستی توانا داشته و در فقه و کلام و تاریخ تألیفاتی دارد.او راست: 1 - اخبار ابی داود. 2 - اخبار ابی الطفیل عامر. 3 - اخبار ابی نواس. 4 - اخبار الاعراب. 5 - اخبار اکثم بن صیفی. 6 - اخبار ام هانی. 7 - اخبار ایاس بن معاویه. 8 - اخبار بنی مروان. 9 - اخبار بنی ناجیه. 10 - اخبار تأبط شراً. 11 - اخبار التوابین. 12 - اخبار جعفربن ابی طالب. 13 - اخبار جعفر الصادق. 14 - اخبار الجن. 15 - اخبار الحجاج. 16 - اخبار خالدبن سنان. 17 - اخبار الرحم. 18 - اخبار صعصعة بن صوحان. 19 - اخبار العباس بن عبدالمطلب. 20 - اخبار العجاج. 21 - اخبار العرب الفرس. 22 - اخبار عقیل بن ابی طالب. 23 - اخبار علی بن الحسین. 24 - اخبار عمر بن عبدالعزیز. 25 - اخبار عمر بن معدیکرب. 26 - اخبار الغار. 27 - اخبار الفرزدق. 28 - اخبار قریش. 29 - اخبار من عشق من الشعراء. 30 - اخبار موسی بن جعفر. 31 - اخبار المهدی. 32 - تعبیر الرؤیا. 33 - التفسیر عن ابن عباس. 34 - التفسیر عن علی. 35 - الجمل. 36 - الجنایات. 37 - شعر علی. 38 - المتعة و ما جاء فی تحلیلها. 39 - مجموع قرائة امیرالمؤمنین. 40 - المرشد و المسترشد. وی به سال 302 یا 332 ه . ق. وفات کرد. (ریحانة الادب ج 1 صص 271 - 272).
جلودی.
[جَ] (اِخ) عیسی بن یزید قائد فرمانروای مصر بود. رجوع به معجم البلدان شود.
جلوذ.
[جِلْ لَ] (ع ص) سخت و درشت. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلوریز.
[جِ لَ] (اِ مرکب) سرعت بسیار و عجله و تعجیل. (ناظم الاطباء).
جلوز.
[جِلْ لَ] (معرب، اِ) چلغوزه. (منتهی الارب). بندق. (اقرب الموارد). فندق. (ناظم الاطباء). || (ص) مرد فربه دلاور. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلوز.
[جَ] (اِ)(1) فندق باشد و آن چیزی است مغزدار و معروف که خورند و بعضی گویند چلغوزه است. (برهان). || بادام کوهی. (برهان) (ناظم الاطباء). معرب آن جِلَّوز. (حاشیهء برهان چ معین از تفسیر اللغات).
(ثابتی 176)
(1) - Corylus avellana.
جل وزغ.
[جُ وَ زَ] (اِ مرکب) جامهء غوک است و آن چیزی باشد سبزرنگ که در رویهای آب ایستاده بهم میرسد و آنرا بعربی طحلب و خرءالضفادع نیز گویند. خرؤ الضفادع. رجوع به جل بک (جلبک) شود.
جلوزة.
[جَ وَ زَ] (ع مص) سبک آمدن و رفتن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلوزه.
[جَ زَ / زِ] (اِ) مخفف جَلغوزه است و آن مغزی باشد باریک و دراز. (برهان) چلغوزه. (ناظم الاطباء). فندق. بادام کوهی. (ناظم الاطباء). رجوع به جلوز شود.
جلوس.
[جُ] (ع مص) نشستن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). و این اعم است از قعود. گاهی هر دو بمعنی کون و حصول استعمال شوند و در این صورت یک معنی بیش ندارند.
- جلوس کردن؛ بتخت پادشاهی نشستن و بر وسادهء حکمرانی قرار گرفتن. (ناظم الاطباء).
|| (اِ) جِ جالس. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلوط.
[جَ] (ع ص) زن کم حیا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلوع.
[جُ] (ع مص) گشاده روی گردیدن زن بهر جای. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بی شرم شدن زن. (از اقرب الموارد).
جلوف.
[جُ] (ع اِ) جِ جِلف. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به جلف شود.
جلوکش.
[جِ لُ / لَ کَ / کِ] (نف مرکب)نوکری که عنان سواری را در دست داشته جلو میرود. (فرهنگ نظام).
جلو گرفتن.
[جِ لُ / لَ گِ رِ تَ] (مص مرکب) مانع شدن از پیش آمدن چیزی یا کسی. (فرهنگ نظام).
جلو گیر.
[جِ لُ] (اِخ) دهی است از دهستان گورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع در 36هزارگزی جنوب باختری اردبیل و 12هزارگزی شوسهء تبریز - اردبیل. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن معتدل است. سکنهء آن 279 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی آن زراعت و گله داری است و صنایع دستی زنان گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
جلو گیر.
[جِ لُ] (اِخ) دهی از دهستان مرغا بخش ایزه شهرستان اهواز واقع در 42هزارگزی جنوب باختری ایزه. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن معتدل است. سکنهء آن 75 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
جلو گیر.
[جِ لُ] (اِخ) دهی از دهستان بالا گریوه بخش ملاوی شهرستان خرم آباد واقع در 25هزارگزی جنوب ملاوی، کنار خاوری راه شوسهء خرم آباد باندیمشک. موقع جغرافیایی آن دامنه و هوای آن گرمسیری است. سکنهء آن 1000 تن. آب آن از رودخانهء جلوگیر و محصول آن غلات، لبنیات و پشم و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه اتومبیل رو دارد. ساکنین از طایفهء کهزادوند میر هستند. عده ای در ساختمان و عده ای چادرنشین میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
جلو گیرنگه.
[جِ لُ رَ گِ] (اِخ) دهی است از دهستان 2 بخش هرسین شهرستان کرمانشاه واقع در 22هزارگزی جنوب باختری هرسین و دوهزارگزی گنجوان. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است. 30 تن سکنه دارد. مردم آن بزراعت مشغولند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
جلوگیره.
[جِ لُ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان خالصه بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه واقع در 38هزارگزی باختری کرمانشاه و 2500 گزی شمال دوچقا. این ده در دامنه قرار گرفته و سردسیری است. 250 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوبات دیم، لبنیات و محصول صیفی و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد و در فصل خشکی اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
جلول.
[جُ] (ع مص) از خانمان رفتن. (منتهی الارب). بیرون رفتن از وطن بسوی شهری دیگر. (از اقرب الموارد). رجوع به جَلّ شود.
جلول.
[جُ] (ع اِ) جِ جَلّ، بمعنی بادبان. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
جلولاء .
[جَ] (اِخ) دهی است ببغداد بر یک منزل از خانقین و جنگ آن مشهور است. (منتهی الارب). تا خانقین هفت فرسنگ فاصله دارد. در این موضع به سال 16 ه . ق. جنگی میان مسلمین و ایرانیان اتفاق افتاد. (معجم البلدان).
جلولاء .
[جَ] (اِخ) شهری است مشهور بافریقیه که بین آن و قیروان بیست وچهار میل فاصله است. آثار قدیمه و برجهای بناهای قدیمی در این شهر دیده میشود. آبهای جاری و میوه جات فراوان دارد و عسل آن در خوبی و عطرآگینی ضرب المثل است. این شهر بدست عبدالملک بن مروان گشوده شد. (از معجم البلدان).
جلولتین.
[جَ لو لَ تَ] (اِخ) دهی است در بعلبک نزدیک نهروان. (معجم البلدان).
جلولتینی.
[جَ لو لَ تَ نی ی] (ص نسبی)نسبت است به جلولتین. (از معجم البلدان). رجوع به جلولتین شود.
جلولتینی.
[جَ لو لَ تَ] (اِخ) کرم بن بقاءبن ملاعب مکنی به ابوالبقاء از محدثان است. (از معجم البلدان).
جلولی.
[جَ لی ی] (ص نسبی) منسوب است به جلولا مانند حروری که نسبت است به حروراء. (منتهی الارب).
جلوند.
[جَلْ وَ] (اِ) چراغ. (برهان) (ناظم الاطباء).
جلونک.
[جَ نَ] (اِ) بیاره و بتهء خربزه و هندوانه و خیار و امثال آن. (برهان) (ناظم الاطباء).
جلوة.
[جَ / جِ / جُ وَ] (ع مص) عرض کردن عروس را بر شوهر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به جِلاء شود.
جلوة.
[جِ وَ] (ع اِ) آنچه عروس را شوی در وقت جلوه دهد از کنیز و غیر آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
جلوه.
[جِ وَ / وِ] (از ع، اِ) رونق و ضیاء و تابش. (ناظم الاطباء).
- جلوه داشتن؛ رونق و تابش داشتن.
- جلوه پناه؛ تابدار و نورانی. (ناظم الاطباء).
- جلوه طراز؛ آراسته شده با دلبری و نورانی. (ناظم الاطباء).
|| عرضه. (ناظم الاطباء).
- جلوه دادن؛ بوضع خوش عرضه دادن و آرایش کردن.
|| ناز و کرشمه و دلبری. (ناظم الاطباء).
- جلوه بدست؛ دلبربا و دارای دلبری. (ناظم الاطباء).
- جلوه بهشت؛ دارای رونق آسمانی و دلبری بهشتی. (ناظم الاطباء).
- جلوه پرداز؛ آنکه تکمیل مینماید دلبری را. (ناظم الاطباء).
- جلوه فروش؛ با ناز و کرشمه. (ناظم الاطباء).
- جلوه کردن؛ دلبری کردن و کرشمه نمودن و خرامیدن. (ناظم الاطباء).
جلوه.
[جَلْ وَ] (اِخ) از آبهای ضباب است در حمی. (حمی ضریه). (از معجم البلدان).
جلوه.
[جِلْ وَ] (اِخ) ابوالحسن بن سیدمحمد طباطبایی اصفهانی زواری معروف به میرزای جلوه از اکابر فلاسفهء اسلامی و از نوادگان میرزا رفیع الدین نایینی استاد علامهء مجلسی است. وی در ذی قعدهء سال 1238 ه . ق. در احمدآباد گجرات هند تولد یافت و در اصفهان بتحصیل پرداخت و غالب اوقات خود را در علم معقول مصروف داشت و سرانجام بتهران سفر کرد و در مدرسهء دارالشفا اقامت گزید و 41 سال در آنجا بتدریس علوم حکمت و فلسفه بخصوص از کتاب های ابن سینا و ملاصدرا پرداخت. ناصرالدین شاه در همان مدرسه بدیدار وی میرفت. وی در ذیقعدهء سال 1314 در همانجا وفات کرد و در قبرستان صدوق بن بابویه دفن شد. او راست: 1 - اثبات الحرکة الجوهریة. این کتاب به سال 1313 در حاشیهء شرح هدایهء ملاصدرا چاپ شده است. 2 - حواشی بر اسفار ملاصدرا. 3 - دیوان اشعار. وی در اشعار خود به جلوه تخلص میکرد. از اشعار اوست:
چون شد که در این غمکده یک همنفسی نیست
از هم نفسان بگذر و از اصل کسی نیست
بازار جهان جمله جزا بین و مکافات
غافل بچه سان گفت که آنجا عسسی نیست
جز رفتن از این مرحله با مژدهء رحمت
داناست خدا در دل جلوه هوسی نیست.
وی در تمامی عمر زن نکرد. (اعیان الشیعه) (ریحانة الادب ج 1 ص 273).
جلوه گاه. [جِلْ وَ / وِ] (اِ مرکب) روزگار و جهان. || حجله خانهء عروس که در آنجا نقاب را جهت شوی از روی برمیدارد. (ناظم الاطباء).
جلوه گر.
[جِلْ وَ / وِ گَ] (ص مرکب)هویدا و آشکار و پدید و ظاهر. (ناظم الاطباء).
جلوه گری.
[جِلْ وَ / وِ گَ] (حامص مرکب) ظهور. || ناز و کرشمه و دلبری. || تابش. (ناظم الاطباء).
جلوه مست.
[جِلْ وَ / وِ مَ] (ص مرکب)مغرور از ناز و کرشمه. (ناظم الاطباء).
جلوی.
[جَ] (اِ) خرام و خرامنده. || خدم و حشم. (ناظم الاطباء).
جلوی.
[جَ وا] (ع اِ) نام اسبها است. (منتهی الارب).
جلوی.
[جَ وا] (اِخ) دهی است. (منتهی الارب).
جلویز.
[جِ] (اِ) بمعنی کمند باشد که بعربی مقود خوانند. || (ص) بمعنی مفسد و غماز هم آمده است. (برهان) :
روا نبود زندان و بندوبست تنم(1)
اگر نه زلفک مشکین او بدی جلویز.
(حاشیهء برهان چ معین از لغت فرس 173).آقای دکتر معین در حاشیهء برهان عقیده دارد که این بیت برای معنی اول (کمند) انسب است. (حاشیهء برهان). || برگزیده و انتخاب کرده را نیز گویند. (برهان).
(1) - ظ: روا نبود به زندان و بند بسته تنم.
(دهخدا).
جلویز.
[جُلْ] (اِ) سرهنگ پیادگان. || قاضی حریص و طامع. (ناظم الاطباء).
جلة.
[جَلْ لَ] (ع مص) گرد آوردن پشکل را بدست. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
جلة.
[جُلْ لَ] (ع اِ) ظروف مایعات را نیز گویند همچو خم و خمچه و کدوی شراب و امثال آن و ظرفی نیز باشد مانند سبد که آنرا از برگ خرما بافند و خرما در آن کرده از جایی بجایی برند و بعضی گویند به این معنی عربی است. (برهان). زنبیل بزرگ برای خرما. ج، جِلال، جُلَل. (از اقرب الموارد). نوعی از خنور خرما و آوندی از برگ خرما. (منتهی الارب). جله بضم اول کدوی بزرگ از تمر و خرماست. (حاشیهء برهان از شرح قاموس). و رجوع به جُلّت شود. || پشکل و یک پشکل یا پشکل ناشکسته. (منتهی الارب). رجوع به جَلَّة شود.
جلة.
[جِلْ لَ] (ع ص، اِ) جِ جَلیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بزرگان و اشخاص بااهمیت. (اقرب الموارد). گویند: قوم جلة. (اقرب الموارد). || کلانسال از شتر. || کلانسال از مردم. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). واحد و جمع و مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ناقهء شش ساله که هنوز بسال نهم نه درآمده یا شتر نر شش ساله را گویند: بعیر جِلّ و ناقة جِلَّة. || پشکل و یک پشکل یا پشکل ناشکسته. (منتهی الارب). رجوع به جُلَّه و جِلَّة شود.
جلة.
[جَلْ لَ] (ع اِ) پشکل و یک پشکل یا پشکل ناشکسته. (منتهی الارب). رجوع به جُلَّه و جِلَّة شود.
جله.
[جَلْهْ] (ع مص) دور کردن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب): جله الحصی عن المکان؛ دور کرد سنگریزه ها را از جای. (منتهی الارب). || بازداشتن کسی را از کار دشوار. || بلند کردن دستار را از پیشانی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || ظاهر کردن. (منتهی الارب). کشف کردن. (از اقرب الموارد).
جله.
[جَ لَهْ] (ع مص) برهنه شدن پیش سر از موی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به جَلْهَة شود.
جله.
[جُلْ لَ / لِ] (اِ) گروههء ریسمان را گویند و معرب آن جلاهق باشد. (برهان). || گیاهی بود سرپهن که از جاهای نمناک و دیوارهای حمام و زیرهای خم آب و شراب و امثال آن روید. (برهان). جله چون سماروغ بود. (حاشیهء برهان چ معین از لغت فرس 445). یک نوع قارچی است که در جاهای مرطوب روید. (ناظم الاطباء). || بمعنی درخت خرما هم آمده است. (برهان).
جلهاب.
[جِ] (ع اِ) وادی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلهزة.
[جَ هَ زَ] (ع مص) دانسته چشم پوشی کردن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جله کران.
[جُ لَ کَ] (اِخ) دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل واقع در 22هزارگزی شمال اردبیل در مسیر شوسهء جله کران - نمین. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن معتدل است. سکنهء آن 349 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، نخود و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
جلهم.
[جُ هُ] (ع اِ) موش کلان. (منتهی الارب). || سنگ کلان. (ناظم الاطباء).