جلهم.
[جُ هُ] (اِخ) نام زنی. (ناظم الاطباء).
جلهمتان.
[جُ هُ مَ] (ع اِ) تثنیهء جلهمة. دو کرانهء وادی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به جلهمة شود.
جلهمة.
[جُ هُ مَ] (ع اِ) کرانهء وادی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || سختی. (منتهی الارب). شدت و سختی. (ناظم الاطباء). || کار بزرگ. (منتهی الارب). امر عظیم. (ناظم الاطباء).
جلهمه.
[جُ هُ مَ] (اخ) نام مردی. (ناظم الاطباء).
جلهوب.
[جُ] (ع ص) زنیکه زهارش کلان باشد. (منتهی الارب).
جلهة.
[جَ هَ] (ع مص) برهنه شدن پیش سر از موی. (منتهی الارب). رجوع به جَلَه شود.
جلهة.
[جَ هَ] (ع اِ) خرسنگ مدور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || محله و کرانهء وادی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، جِلاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || خرما که با شیر آمیخته شود و آن مسمن بدن است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
جلی.
[جِلْیْ] (ع اِ) تابدان که در سقف سازند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلی.
[جَلْیْ] (ع مص) جلا دادن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به جلاء شود.
جلی.
[جَ لی ی] (ع ص) هویدا و آشکار. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). ضد خفی. || بلند و درشت و سطبر. (ناظم الاطباء).
جلی.
[جُلْ لا] (ع ص) کار بزرگ. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، جُلَل. (منتهی الارب). || تأنیث اَجَل. (اقرب الموارد). ج، جُلَل. (اقرب الموارد).
جلیات.
[جِ] (اِخ) جالوت. (اقرب الموارد). رجوع به جالوت شود.
جلیان.
[جِلْ ل] (ع ص) هویدا و آشکار. (منتهی الارب). و بهمین معنی است در حدیث ابن عمر: ان ربی قد رفع لی الدنیا و انا انظر الیها جلیانا من الله؛ ای اظهاراً و کشفا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلیانة.
[جِ نَ] (اِخ) قلعه ای است محکم در اندلس از توابع وادی یاش. این قلعه دارای میوه جات فراوان است و آنرا جلیانهء سیب گویند زیرا که سیب آن بسیار خوب میشود. گروهی از دانشمندان بدان منسوبند. (از معجم البلدان). جلیانه تا البش یکروز و تا بایره دو روز فاصله دارد. (حلل سندسیه ج 1 ص 52).
جلیانی.
[جِ نی ی] (ص نسبی) نسبت است به جلیانه. (از معجم البلدان). رجوع به جلیانه شود.
جلیانی.
[جِ نی ی] (اِخ) عبدالمنعم بن عمر بن حسان شاعر و ادیب و طبیب در دمشق سکونت کرد و از طبابت روزگار میگذرانید و بسال 603 ه . ق. در همانجا درگذشت. (از معجم البلدان).
جلیب.
[جَ] (ع ص) آنچه از شهر به شهر برند بفروختن. (منتهی الارب). گویند: عبد جلیب؛ ای مجلوب. ج، جَلبی و جُلُباء. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
جلیب.
[جِلْ لی] (اِخ) نام موضعی است. (منتهی الارب).
جلیبة.
[جَ بَ] (ع ص) مؤنث جلیب، بمعنی مجلوبة. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، جلائب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جلیب شود.
جلیبیب.
[جُ لَ] (اِخ) از صحابیان است. (منتهی الارب). و در عبارت بعض دیگر وی از انصار است. ابن حجر در الاصابة و ابن فهد در المعجم و ابن عبدالبر در استیعاب از وی یاد کنند. (تاج العروس).
جلیت.
[جَ] (ع ص، اِ) مرد چابک و چست. (منتهی الارب). چالاک. (ناظم الاطباء). || شبنمی که در شب بر زمین افتد و منجمد گردد. جلید. (ناظم الاطباء).
جلیتقه.
[جِ / جَ قَ / قِ] (اِ) جلتکه. جلیقه. کرته. نیم تنهء بی آستین. (ناظم الاطباء). ژیله.
جلیجل.
[جُ لَ جِ] (اِخ) منزلی است در راه بریه از دمشق و تا دمشق دو مرحله فاصله دارد. (از معجم البلدان).
جلیحاء .
[جُ لَ] (ع اِ) نشان و شعار قبیلهء غُبی است در میان افراد آن قبیله. (تاج العروس) (شرح قاموس).
جلیحة.
[جَ حَ] (ع اِ) شیر و ماست با روغن. (شرح قاموس).(1)
(1) - در منتهی الارب اشتباهاً بمعنی جنبانیدن مشک برای مسکه کشیدن معنی شده و در آخر گفته: کذا فی الشرح. ولی در شرح چنین معنایی نیست.
جلید.
[جَ] (ع ص) چابک از هر چیزی. ج. اجلاد و جُلَداء. (منتهی الارب). || سخت و قوی. (ناظم الاطباء). || (اِ) پشک. (منتهی الارب). پشتک و ژاله. (ناظم الاطباء). شبنم. (فرهنگ نظام). || تگرگ. || یخ. (ناظم الاطباء).
جلیدقه.
[جِ / جَ قَ / قِ] (اِ) جلیقه و کرته. (ناظم الاطباء). جلیتقه. رجوع به جلیتقه شود.
جلیده.
[جَ دَ / دِ] (اِ) حلقه ای است از استخوان که تیراندازان در دست میکنند. (ناظم الاطباء).
جلیدیة.
[جَ دیْ یَ] (ع ص نسبی، اِ)(1)طبقه ای است از طبقات چشم و آن عبارت از عدسی الاستیک چشم است و میان عنبیهء و زجاجیه قرار دارد و بوسیلهء الیافی بجسم هدبی آویزان است. عدسی. رجوع به چشم و بیماریهای آن تألیف دکتر باستان ج 1 ص 3 ببعد شود.
(1) - Cristallin.
جلیز.
[جَ] (اِ) کمند. || (ص) مفسد و غماز. (ناظم الاطباء) (برهان). رجوع به جِلویز. شود.
جلیس.
[جَ] (ع ص) همنشین. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). مجالس. (اقرب الموارد). ج، جلساء و جلاس. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به جِلس شود.
جلیس.
[جِلْ لی] (ع ص) مجالس و همنشین. (از اقرب الموارد). رجوع به جِلس و جَلیس شود.
جلیس.
[جَ] (اِخ) حسین بن موسی بن هبة الله دینوری نحوی لغوی مکنی به ابوعبدالله از دانشمندان است. او راست کتاب ثمارالصناعة در علم صرف و نحو و ادبیات. (روضات الجنات ص 246) (ریحانة الادب ج 1 صص 273 - 274).
جلیسه.
[جَ سَ] (اِخ) دهی است جزو بلوک پیرکوه دهستان عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت واقع در جنوب خاور رودبار و در 18هزارگزی جنوب امام. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است. سکنهء آن 670 تن. آب آن از چشمه و رود محلی و محصول آن غلات، بنشن، گردو، پشم، لبنیات و عسل و شغل اهالی زراعت و گله داری است. عده ای در زمستان جهت تأمین معاش بگیلان میروند. این ده راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
جلیطة.
[جَ طَ] (ع ص) شمشیر خوش غلاف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلیع.
[جَ] (ع ص) زنی که خود را نپوشد در خلوت با شوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
جلیعه.
[جَ عَ] (اِخ) دهی از دهستان باوی (بلوک عمید) بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع در 43هزارگزی شمال خاوری اهواز و 5هزارگزی باختر راه شوسهء مسجدسلیمان باهواز. موقع جغرافیایی آن دشت و هوای آن گرمسیری است. سکنهء آن 150تن. آب آن از رودخانهء کارون و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفهء حمید هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران جلد 6).
جلیعه.
[جَ عَ] (اِخ) دهی از دهستان بلوک شرقی بخش مرکزی شهرستان دزفول واقع در 20هزارگزی جنوب خاوری دزفول و 20هزارگزی جنوب راه شوش به دزفول موقع جغرافیایی آن دشت و هوای آن گرمسیری مالاریائی است. سکنهء آن 200 تن. آب آنجا از رودخانهء دز و محصول آن غلات، برنج، و کنجد و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفهء لر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
جلیف.
[جَ] (ع ص، اِ) رندیده و پوست بازکرده. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || مرد درشت گول. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به جِلف شود. || ظالم و ستمکار. (از اقرب الموارد). || نباتی است از نباتهای زمین نرم که بفارسی شبرم گویند. غلاف بار آن پر از دانه هایی مانند ارزن میباشد و این گوسفندان را فربه میگرداند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
جلیفة.
[جَ فَ] (ع ص) سال تنگی و قحط و یوت که مرگ عام ستوران باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، جلائف و جُلُف و جُلف. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
جلیقه.
[جِ قَ / قِ] (اِ) جلیدقه. جلیتقه. کرته. ژیله. نوعی پوشش بدون آستین که زیر کت و روی پیراهن پوشند.
جلیقی.
[جِلْ لی] (ص نسبی) نسبت است به جلیقیه و جلیقة. (از معجم البلدان). رجوع به آن دو شود.
جلیقی.
[جِلْ لی] (اِخ) عبدالرحمان بن مروان از کسانی است که در زمان بنی امیه باندلس هجرت کرد و در اخبار وی تاریخی تألیف گردیده است. (از معجم البلدان).
جلیقیه.
[جِلْ لی ق ی یَ] (اِخ) ناحیه ای است نزدیک ساحل دریای محیط از شمال اندلس. موسی بن نصیر در فتح اندلس بدانجا رسید. سکونت در آن برای بیگانگان متناسب نیست. ابن ماکولا گوید: جلیقة شهری است از شهرهای روم نزدیک اندلس و نسبت بدان جلیقی است. (از معجم البلدان) (از منتهی الارب).
جلیک.
[جَ] (اِ) گلدان. آوندی که در آن گل میگذارند. (ناظم الاطباء).
جلیکان.
[جَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان رود سفلی بخش نور شهرستان آمل واقع در 13هزارگزی باختر آمل کنار راه قدیم آمل به نور. این ده در دشت قرار گرفته و هوایی معتدل مرطوب مالاریایی دارد. سکنهء آن 490 تن. آب آن از رودخانهء میان رود و محصول آن برنج و مختصر غلات و نیشکر و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد.این آبادی از دو محل بالا و پائین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
جلیل.
[جَ] (ع ص) کلانسال. (از منتهی الارب). || بزرگوار (ناظم الاطباء). بزرگ قدر. (منتهی الارب). آنکه قدر و مرتبهء وی بلند باشد. (ناظم الاطباء). || بزرگ و عظیم. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || آزموده کار. (منتهی الارب). || (اِ) یز که از وی ازار خرگاه سازند. (منتهی الارب). گیاه ثمام که از آن ازار خرگاه سازند. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || جِ جلیلة. (منتهی الارب). بمعنی خرمابن بسیاربار. رجوع به جلیلة شود.
جلیل.
[جُ لَ] (ع اِ مصغر) مصغر جُل، پرده و چادر و کجاوه پوش باشد. (برهان) :
بر گرد رخش [ سیب ] بر نقطی چند ز بسد
وندر دم او سبز جلیلی ز زمرد.
منوچهری (از حاشیهء برهان).
|| جل اسب را نیز گویند. (ناظم الاطباء) (برهان).
جلیل.
[جُ لَ] (اخ) نام شخصی که گربهء بسیار نگاه می داشت. (ناظم الاطباء) (از برهان).
جلیل.
[جَ] (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی.
جلیل.
[جَ] (اِخ) کوهی است در ساحل شام که سلسلهء آن تا نزدیک حمص کشیده شده است. معاویه متهمان بقتل عثمان بن عفان را در آنجا بزندان می افکند. ابن فقیه گوید: خانهء نوح نبی در کوه جلیل نزدیک حمص در دهی بنام سحر قرار داشت و گویند در آنجا تنور فوران کرد. (از معجم البلدان).
جلیل.
[جَ] (اِخ) گروهی هستند بیمن. (منتهی الارب). رجوع به جلیلی شود.
جلیل آباد.
[جَ] (اِخ) دهی است جزو دهستان قره پشلو بخش حومهء شهرستان زنجان واقع در 48هزارگزی باختر زنجان سر راه عمومی خلخال. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است. سکنهء آن 526 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات و میوه جات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان قالیچه و گلیم و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
جلیل آباد.
[جَ] (اِخ) دهی است از دهستان قوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع در 20هزارگزی شمال باختری قره آغاج و 8هزارگزی جنوب شوسهء مراغه میانه. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن معتدل است. سکنهء آن 115 تن. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات، نخود و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
جلیل کلا.
[جَ کَ] (اِخ) از دیه های نور است. (ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو ص 149).
جلیل کندی.
[جَ کَ] (اِخ) دهیست از دهستان چالدران بخش سیه چشمهء شهرستان ماکو واقع در شش هزارگزی خاور سیه چشمه و 1500گزی شمال شوسهء سیه چشمه به قره ضیاءالدین. این ده کوهستانی و دارای هوایی معتدل مالاریایی است. سکنهء آن 65 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
جلیلوند.
[جَ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان پایروند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه، واقع در 41هزارگزی شمال خاوری کرمانشاه در قسمت بالای درهء برناج. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است. 300 تن سکنه دارد. آب آن از سراب پیرتاج و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو صعب العبور دارد. این ده در سه محل نزدیک بهم قرار دارد. و به نام قلعه گیر، سراب و جلیلوند معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
جلیلوند.
[جَ وَ] (اِخ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان واقع در 37هزارگزی جنوب کوزران و یک هزارگزی راه فرعی شاه آباد بگهواره. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است. 400 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، حبوبات دیم و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد و در تابستان اتومبیل میتوان برد. گله داران در زمستان بگرمسیر حدود نفت شاه میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
جلیلة.
[جَ لَ] (ع ص، اِ) مؤنث جلیل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی زن بزرگ قدر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ناقه ای که یک شکم بیش نزاده باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء): ما له جلیلة و لا دقیقة؛ یعنی نه شتر دارد و نه گوسفند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). || خرمابن بزرگ بسیاربار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || ثمامه و آن گیاه است. (از اقرب الموارد).
جلیله.
[جَ لَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج، واقع در 48هزارگزی خاور دژ شاهپور و 2هزارگزی شمال شوسهء سنندج. این ده 50 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
جلیلی.
[جَ] (ص نسبی) نسبت است به جلیل. (منتهی الارب). رجوع به جلیل شود.
جلیلی.
[جَ] (اِخ) ابومسلم جلیلی از تابعیان است، وی منسوب است به جلیل که گروهی هستند بیمن یا به ذی الجلیل که نام وادیی است بیمن. (از منتهی الارب).
جلیلی.
[جَ] (اِخ) دهی از دهستان رباط سرپوشیده بخش حومهء شهرستان سبزوار. واقع در 20کیلومتری خاور سبزوار، کنار جادهء قدیمی سبزوار به نیشابور. جلگه، معتدل، سکنه 822 تن شیعه و فارسی زبان هستند. آب آن از قنات، محصولش غلات، پنبه، شغل اهالی زراعت و کرباس بافی راه آن اتومبیل رو است. مزرعهء خوشاب جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
جلین.
[جِ] (اِخ) یا جیرین از دیه های استرآباد رستاق است. رجوع به مازندران و استرآباد رابینو ص 170 شود.
جلین بالا.
[جِ] (اِخ) دهی است از دهستان استرآباد رستاق بخش مرکزی شهرستان گرگان واقع در 10هزارگزی خاور گرگان کنار شوسهء گرگان به گنبد. این ده در دشت قرار گرفته و هوایی معتدل مرطوب مالاریائی دارد. سکنهء آن 1030 تن. آب آن از رودخانهء جوزولی و قنات و محصول آن برنج، غلات، توتون سیگار و شغل اهالی زراعت و گله داری است وصنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و کرباس است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
جلین برین.
[جِ بَ] (اِخ) گردنه ای است در راه شاهرود استرآباد که 8هزار پا ارتفاع دارد. (ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 111).
جلین پایین.
[جِ] (اِخ) دهی است از دهستان استرآباد رستاق بخش مرکزی شهرستان گرگان واقع در 12هزارگزی خاور گرگان این ده در دشت قرار گرفته و هوایی معتدل مرطوب مالاریایی دارد. سکنهء آن 110 تن. آب آن از رودخانهء جوزولی و قنات. و محصول آن غلات، لبنیات، توتون سیگار و شغل اهالی زراعت و گله داری است و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و کرباس است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
جلیة.
[جَ لی یَ] (ع ص) خبر یقین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || مؤنث جلی. (از اقرب الموارد). رجوع به جلی شود.
جلیة.
[جُ لَیْ یَ] (اِخ) موضعی است نزدیک وادی القری. (از معجم البلدان).
جم.
[جَ] (اِ) پادشاه بزرگ. (برهان). || منزه و پاکیزه را نیز گویند. (آنندراج) (برهان). چم، تمیز بود :
کس چه داند که روسبی زن کیست
در دل کیست شرم و حمیت و چم.
(حاشیهء برهان از لغت فرس).
|| بمعنی ذات هم هست چنانکه اگر گویند فلانی خوش جم است مراد آن باشد که خوش ذات است. || مردمک چشم بزبان اهل مروشاه جهان. || عقل دویم از عقول عشرة. (برهان) (آنندراج).
جم.
[جَم م] (ع ص) بسیار. (منتهی الارب). بسیار از هر چیز. (اقرب الموارد) : تحبّون المال حبا جماً(1). (منتهی الارب). و بهمین معنی است قول امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب: ان هیهنا لعلماً جماً. (اقرب الموارد).
- جم الظهیره؛ معظم گرمگاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- جم الماء؛ جای ژرف از آب. (منتهی الارب). معظم آب. (اقرب الموارد).
- جم غفیر، و جم غفیرة؛ همه. (منتهی الارب). بمعنی جمیع آنان از وضیع و شریف و هیچ کس تخلف نکرد و بسیار بودند. (اقرب الموارد).
(1) - قرآن 89 / 20.
جم.
[جَم م] (ع مص) پر کردن پیمانه را تا سر. || پیمودن پیمانه را بطوری که فوق پری پیمانه باشد. || گذاشتن آب را تا جمع شود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جُمام شود. || ترک کردن سواری اسب. (کشاف اصطلاحات الفنون از کنز اللغات). || (اِ) (اصطلاح عروض) اجتماع عقل و خرم است چنانکه در رسالهء قطب الدین سرخسی و در رسالهء عنوان الشرف بیان شده و در پاره ای از رسایل عروض عربی نیز چنین است، جز آنکه در آن رسائل جمم بفک ادغام ذکر کرده است. (کشاف اصطلاحات الفنون).
جم.
[جُم م] (ع اِ) نوعی از صدف. (منتهی الارب). نوعی از صدف دریایی. ابن درید گوید: من حقیقت آنرا ندانم. (ذیل اقرب الموارد از لسان).
جم.
[جُ] (اِ) در تداول بمعنی جنب و حرکت. تصحیف و قلبی متداول از جنب. (یادداشت مؤلف).
- جم خوردن؛ تکان خوردن. جنبیدن. (یادداشت مؤلف).
- جم نخوردن؛ حرکت نکردن و تکان نخوردن.
- جم نزدن؛ تکان نخوردن.
جم.
[جُم م] (ع ص، اِ) جِ اَجَمّ، بمعنی استخوان بسیارگوشت. (منتهی الارب). || مرد بی نیزه در حرب. || گوسفند بی شاخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || فرج زن. || قدح. (منتهی الارب).
جم.
[جِم م] (ع اِ) شیطان یا شیطانها. (منتهی الارب).
جم.
[جَ] (اِخ) نام سلیمان و جمشید هم هست، لیکن در جایی که با نگین و وحش و طیر و دیو و پری گفته میشود مراد سلیمان است و در جایی که با جام و پیاله مذکور میشود جمشید، و آنجا که با آیینه و سد نامبرده میشود اسکندر. (برهان). پس از حملهء عرب و استقرار اسلام در ایران، داستانهای ملی با قصه های سامیان آمیخته شد، پادشاهان و ناموران ایران با پیامبران و شاهان بنی اسرائیل رابطه یافتند و از آنجمله زردشت با ابراهیم و ارمیا و عزیز خلط شد. رجوع به مزدیسنا ص 83 ببعد و 181 حاشیهء 4 شود. و جمشید را با سلیمان مشتبه ساختند زیرا این دو پادشاه در بعض احوال و اعمال مانند استخدام دیوان و جنیان و طاعت جن و انس از ایشان و سفر کردن در هوا (طبق داستانها) بهم شبیه بودند و ایرانیان مرکز جمشید داستانی را کشور فارس می دانسته اند و آثار باقیماندهء داریوش و خشایارشا و دیگر پادشاهان هخامنشی را بجم (جمشید) انتساب داده اند و نام تخت جمشید خود حاکی از آن است و بر اثر اعجاب از ابنیهء مزبور ساختمان آنها را به دیوان نسبت داده اند و در اساطیر سامی نیز سلیمان دیوان را در خدمت داشت و در بنای بیت المقدس آنان را بکار گماشت. ازاینرو در قرون اسلامی این دو تن یکی بشمار آمدند. فارس را تخت گاه سلیمان و پادشاهان فارس را قائم مقام سلیمان و وارث ملک سلیمان خواندند و حتی آرامگاه کوروش بزرگ موسس سلسلهء هخامنشی را «مشهد مادر سلیمان» نامیدند. جام جم را نیز در ادبیات فارسی گاه به سلیمان نسبت داده اند و انگشتری مشهور سلیمان را بجم :
دلی که غیب نمایست و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد.
(حاشیهء برهان) (مقالهء جام جهان نما در مجلهء دانش 1:6 از آقای دکتر معین).
جم و جمشاسپ و جمشید و جمشیدون هر چهار به معنی جمشیدبن ونیکان بن تهمورس بن ایران بن هوشنگ بن آدم است که بر وفق تواریخ هفتصد سال پادشاهی تمام ایران کرده پس ضحاک برادر شدادبن عاد علوانی که آئین صابئین پذیرفته بود و مخالفت مذهب داشت بر او خروج کرده و غالب شد و او فرار کرده در سیستان دختر کورنگ شاه را گرفته اجداد رستم از نژاد او بهم رسیدند. پس کشته شد و پارسیان جمشید را پادشاه عادل و حکیم کامل دانند و نامهء آسمانی را بوی نسبت دهند و آن نامه دیده شده است، مشرب توحید بر جمشید غالب بوده و انسان کامل را درخور نیایش و ستایش میدانسته و از کواکب برتر میشمرده و گفته است اشرف موجودات انسانست و اشرف انسان پادشاه عادل و قابل اطاعت و فرمانبرداری است نه این که به یزدان قایل نبوده است و جز این تهمت است. مورخین اسلام گویند بدعای وی سیصد سال در ایران مرگ نابود بود و گیتی بس آباد گردید. صاحب کتاب محاضرات الاوایل از اصول التواریخ نقل کرده که اول کس از ملوک ارض که سلاح و سروج و آداب حروب و تعمیر بلاد و ترفیه عباد و ظهور هرگونه صنائع قرار داد چهارم شاه پیشدادی جمشید جم بوده و کان حکیماً منجماً عادلا فی غایت الحسن و الجمال اطاعه ملوک الارض و بنی المنابر العالیة فی استخر لم یبن مثله علی وجه الارض. نوروز نیز از مقررات اوست و هم گویند 2419 سال بعد از هبوط آدم (ع) زمان پادشاهی او بوده و زمان پیغمبری و حشمت سلیمان بن داود دوهزارواند سال بعد از جمشید جم بوده است و بهیچوجه مناسبتی در میان آن دو پادشاه بزرگ نبوده که در اسم و رسم ایشان اشتباهی یا اشتراکی روی نماید، شاید از غلبهء حشمت سلیمان را جم ثانی خوانده باشند. (آنندراج). لاجرم برای تمییز در این دو نام چنین مقرر است که هر جا از دیو و دد و خاتم ذکری شود مراد سلیمان است چنانکه گفته اند :
یعقوب را نشاط ز یوسف فزوده اند
داود را بشارتی از جم نموده اند.
کی نشستی دیو واژون چون نگین بر تخت جم
گر نوشتی نام تو جمشید بر انگشتری.
و درین بیت دیو واژون را کنایه از ضحاک تازی می توان گرفت چه مرد بد را دیو و اهرمن گویند و خواهرزادهء او ضحاک عرب که پارسیان او را اژدهاک خوانند و مذهب صابئین گرفته بود و بنا بر مخالفت کیش و آئین بر وی خروج کرده او بگریخت و آخر کشته شد. مدت ملک جمشید را هفتصدوشانزده سال گفته اند. (آنندراج از انجمن آرای ناصری) :
عمر تو همچو نوح پیمبر دراز باد
همچون جمت بملک همه عز و ناز باد.
منوچهری.
خسرو ما پیش دیو، جم سلیمان شده است
و آن سر شمشیر او مهر سلیمان جم.
منوچهری.
تو چون نام جویی ز نان جوی مگسل
که جم را بمور اقتدایی نیابی.خاقانی.
خسرو بدار ملک جم ایوان تازه کرد
در هشت خلد ملکت بستان تازه کرد.
خاقانی.
عمر جام جم است کایامش
بشکند خرد و پس ببندد خوار.خاقانی.
جم ملکت و خم خصال و جم خوست
جم را ملک الزمان ببینم.خاقانی.
چنین گفت شوریده ای در عجم
بکسری که ای مالک ملک جم
اگر ملک بر جم بماندی و بخت
ترا کی میسر شدی تاج و تخت.سعدی.
عمرتان بادا دراز ای ساقیان بزم جم
گرچه جام ما نشد پر می بدوران شما.
حافظ.
جم.
[جَ] (اِخ) از توابع بلوک گله دار فارس است. (مرآت البلدان). شهرکی است بناحیت پارس از حدود سیراف، آبادان با مردم بسیار. (حدود العالم). شهری است بفارس که بنام جمشیدبن طهمورث شاه ایران بنیاد شده است. (از معجم البلدان).
جم.
[جَ] (اِخ) از مزارع چالباز کرمان است. (مرآت البلدان).
جم آباد.
[جَ] (اِخ) از دیه های قم است. (مرآت ج 4 ص 263).
جما.
[جَ] (ع اِ) در همهء معانی رجوع به جُما شود.
جما.
[جُ] (ع اِ) نوعی از آماس پستان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || نوعی از آماس بدن. (منتهی الارب). || سنگ برآمده و بلند بر روی زمین. || مقدار چیزی. || پشت هر چیز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || جنبش جنین و غیره. (منتهی الارب).
جماء .
[جَ] (ع اِ) کالبد. (منتهی الارب). شخص. (اقرب الموارد). شخص هر چیز و حجم آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جم ء شود.
جماء .
[جَ] (ع مص) گرد آمدن و انباشته شدن آب بر روی هم. (از اقرب الموارد).
جماء .
[جَمْ ما] (ع ص، اِ) هموار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || خود آهن. (منتهی الارب). || همه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): جاؤوا جماء الغفیر؛ آمدند همه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || شاة جماء؛ گوسفند بی شاخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || امرأة جماء العظام؛ زن فربه بسیارگوشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
جماء .
[جَمْ ما] (اِخ) موضعی است بر سه میل از مدینه. (منتهی الارب). از ناحیهء عقیق بسوی جرف. (معجم البلدان).
جمائع.
[جَ ءِ] (ع اِ) جِ جمیعة. (اقرب الموارد). رجوع به جمیعه شود.
جمائل.
[جَ ءِ] (ع اِ)جِ جَمَل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جمل شود.
جماءة.
[جَ ءَ] (ع اِ) شخص هر چیز و حجم آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
جماجان.
[جَ] (اِخ) نام موضعی است در گرگان که جماجو نیز خوانده میشود. (ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو ص 124). رجوع به جماجو و جماجمو و جماجم شود.
جماجم.
[جَ جِ] (ع اِ) جِ جُمجُمَة، بمعنی چوب قلبه که در آن آهن تعبیه کنند و چاه در شوره زار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به جمجمه شود. || مهتران و قبیله ها. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
جماجم.
[جَ جِ] (اِخ) (دیر ...) موضعی است نزدیک کوفه و وقعهء ابن اشعث با حجاج در آن اتفاق افتاد. (منتهی الارب) (معجم البلدان).
جماجم.
[جَ جِ] (اِخ) رسته ای است بجرجان. (منتهی الارب). کوچه ای است به گرگان (جرجان). (لباب الانساب). رجوع به جماجو و جماجان و جماجم شود.
جماجمو.
[جَ جِ] (اِخ) محله ای است از گرگان متصل بخندق شهر. معجم البلدان آرد: اهالی آنجا جماجو تلفظ مینمایند ولی جماجم مینویسند. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع) (مرآت البلدان ج 4 ص 263). رجوع به جماجم و جماجان و جماجو شود.
جماجمی.
[جَ جِ م ی ی] (ص نسبی)نسبت است به جماجم جرجان. (لباب الانساب).
جماجمی.
[جَ جِ] (اِخ) حسن بن یحیی مکنی به ابوعلی از محدثان است. (منتهی الارب). وی از عباس بن عیسی عقیلی روایت کند و از او ابوالنصر محمد بن یوسف طوسی روایت دارد. او را تألیفاتی است. (از لباب الانساب) (معجم البلدان).
جماجمی.
[جَ جِ] (اِخ) علی بن مسعود از محدثان است. (منتهی الارب).
جماجو.
[جَ] (اِخ) رجوع به جماجم و جماجان و جماجمو شود.
جماح.
[جِ] (ع اِمص) سرکشی اسب. (منتهی الارب). توسنی کردن اسب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (مص) برآمدن از خانه و رفتن پیش اهل خود بدون اجازت شوهر قبل طلاق. || خودرأی گردیدن. || شتافتن. و بهمین معنی است آیهء شریفه :لولوا الیه و هم یجمحون(1)، ای یسرعون. || انداختن کعب: جمح الصبی الکعب بالکعب؛ انداخت کعب را بر کعب تا این که ببرد آنرا از جای وی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || نرسیدن به مراد. جمح بفلان مراده؛ لم ینله. (از اقرب الموارد). || جمح المفازة بالقوم؛ طوحت بهم من بعدها. (اقرب الموارد).
(1) - قرآن 9 / 57.
جماح.
[جُمْ ما] (ع ص، اِ) شکست یافتگان جنگ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || تیر بی پیکان که بفارسی تکه گویند. (منتهی الارب). تیر بی پیکان و سر گرد که بدان تیراندازی آموزند. (از اقرب الموارد). || چوبی که بر سر وی میوهء خسته باشد و کودکان بدان بازی کنند. (منتهی الارب). خرمایی است که بر سر چوبی نهند و کودکان بدان بازی کنند. (از اقرب الموارد). جمع آن جمامح است و در شعر جمامیح آمده است. (از اقرب الموارد).
جماح.
[جِ] (اِخ) موضعی است. اعشی در شعر خود از آن یاد کند. (معجم البلدان).
جماد.
[جِ] (ع اِ) نوعی از جامه ها. (از اقرب الموارد). رجوع به جَماد شود.
جماد.
[جَ] (ع اِ) زمین. (از اقرب الموارد). || زمین که باران بآن نرسیده باشد. (منتهی الارب). || سال بی باران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || موجود بی جان و بی حرکت مانند سنگ و چوب مقابل نبات و حیوان. هر چیز بی جان. بی حرکت. (فرهنگ فارسی معین). || یکی از موالید سه گانه. (یادداشت مؤلف). || جماد الکف؛ بخیل. (اقرب الموارد). || جماد له؛ نفرینی است که بر بخیل گویند یعنی پیوسته جامدالحال باشد. (منتهی الارب). || ناقهء سست رو. || ناقه که شیر نداشته باشد. (منتهی الارب). || نوعی از جامه ها. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || کنایه از آنکه در خارج از جهان معانی و حقایق زندگی کند. کسی که عاری از حیات روحانی است. || کنایه از معشوق ظاهری. آرزوهای مادی. (فرهنگ فارسی معین). ج، جمادات.
جماد.
[جَمْ ما] (ع ص) یخ فروش. (منتهی الارب). || سیف جماد؛ شمشیر بران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
جمادات.
[جَ] (ع اِ) جِ جماد. چیزها که جان ندارند و اکثر اطلاق آن بر سنگها و چیزهای معدنی آید. (آنندراج). رجوع به جماد شود.
جمادی.
[جُ دا] (ع اِ) نام دو ماه است (از ماههای قمری) جمادی الاولی و جمادی الاخره، ماه پنجم و ششم از ماههای قمری. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رمز آن در کتابت ج 1 و ج2 میباشد. ج، جُمادَیات. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
- جمادی خمسه؛ ماه جمادی الاولی است و جمادی ستة ماه جمادی الاَخره است. (منتهی الارب). خمسه و سته گفتن برای آن است که ماه پنجم و ماه ششم سال قمری است :
ز محرم چو گذشتی بودت ماه صفر
دو ربیع و دو جمادی ز پی یکدیگر
رجب است از پی و شعبان رمضان و شوال
پس بذی قعده و ذی حجه بکن نیک نظر.
|| جمود و خشک. (منتهی الارب): ظلت العین جمادی؛ یعنی خشک و بی اشک گردید. (منتهی الارب).
جمادیات.
[جُ دَ] (ع اِ) جِ جُمادی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جمادی شود.
جمادی الاولی.
[جُ دَل او لا] (ع اِ مرکب) ماه پنجم از ماههای قمری. رجوع به جمادی شود.
جمادی الثانیة.
[جُ دَثْ ثا یَ] (ع اِ مرکب)ماه ششم از ماههای قمری. رجوع به جمادی شود.
جمادی خمسة.
[جُ دا خَ سَ] (ع اِ مرکب)نام جمادی الاولی است. (منتهی الارب). چه ماه پنجم عربی است. رجوع به جمادی الاولی شود.
جمادی ستة.
[جُ دا سِتْ تَ] (ع اِ مرکب) جمادی الثانیه. (منتهی الارب). چه ماه ششم سال قمری است.
جمار.
[جَ] (ع اِ) جماعت. (منتهی الارب). گروهی از مردم که در جایی گرد آیند. (فرهنگ فارسی معین).
جمار.
[جِ] (ع اِ) جِ جمرة. سنگریزه ها. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) :
پس از میقات حج و طوف کعبه
جمار و سعی و لبیک و مصلی.خاقانی.
- جمارالحج؛ سنگریزه هایی را گویند که بدانها رمی شود. (منتهی الارب). رجوع به جمرات شود.
- جمار ثلاث؛ رمی سه سنگ ریزه که از مناسک حج است. رجوع به جمرات شود.
- || (اصطلاح عرفان) جمار ثلاث نزد صوفیه عبارت است از نفس، طبع و عادت. رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون در ذیل کلمهء حج شود.
جمار.
[جُمْ ما] (ع اِ) پیه خرمابن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جامور. (اقرب الموارد). مغز تنهء درخت خرما. (فرهنگ فارسی معین). || جوانه های نوک شاخهء خرما. (فرهنگ فارسی معین). ج، جمارات. (از اقرب الموارد).
جمار.
[جَمْ ما] (اِ) مغز درخت خرما باشد و آنرا پیه خرما و دل خرما هم گویند و عربان شحم النخلة و قلب النخلة خوانند.(1) (برهان).
(1) - این کلمه را صاحب برهان بفتح جیم آورده و صحیح آن بضم جیم و همان مادهء قبلی است.
جمارآباد.
[] (اِخ) از قرای فشافویهء تهران است. (مرآت البلدان ج 4 ص 263).
جمارات.
[جُمْ ما] (ع اِ) جِ جُمّار. رجوع به جمار شود. || جِ جمارة. (از اقرب الموارد). رجوع به جمارة شود.
جمارالنهر.
[رُنْ نَ] (ع اِ مرکب) بمعنی جارالنهر است و آن رستینی باشد مانند نیلوفر و پیوسته در آب میباشد. (برهان).
جمارة.
[جُمْ ما رَ] (ع اِ) یکی جُمّار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جمار شود. دل خرما. (مهذب الاسماء). پیه خرمابن. شحم خرمابن.
جماری.
[جَ را / رَنْ] (ع) همه. (منتهی الارب): جاؤا جماری؛ همه آمدند. (از اقرب الموارد).
جماز.
[جَمْ ما] (ع ص) تندرو. (فرهنگ فارسی معین).
-بعیر جماز؛ شتر بسیار تیز. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) :
متواتر شده است نامهء فتح
گشته ره پر مرتب و جماز.فرخی.
- حمار جماز؛ خر جهنده. (منتهی الارب).
جماز.
[جَمْ ما] (اِخ) بنوجماز جماعتی هستند. از جمله کعب و سعد و حرث که از صحابیانند. (از لباب الانساب).
جماز.
[جَمْ ما] (اِخ) محمد بن عمروبن حمادبن عطاء بصری مکنی به ابوعبدالله شاعری است ادیب هرزه درای از موالی بنی تمیم. وی در عهد هارون و متوکل عباسی در بغداد بود. نوادری از او نزد متوکل نقل شد تا ملاقاتش را خواستار گردید. وی در حضور متوکل اشعاری خواند. رجوع به تاریخ بغداد ج 3 ص 125 و ریحانة الادب ج 1 ص 274 و لباب الانساب ج 1 ص 235 و ادب الجاحظ و البیان و التبیین ج 2 ص 84 و ج 3 ص 86 شود.
جمازات.
[جَمْ ما] (ع اِ) جِ جماز. رجوع به جماز شود.
جمازگان.
[جَمْ ما زَ / زِ] (اِ) جِ جمازه : بر جمازگان شکاری بسیار بغزنین آوردند. (تاریخ بیهقی). دو هزار پیاده با سلاح تمام بر جمازگان... (تاریخ بیهقی). پیادگان درگاهی بیشتر بر جمازگان ... (تاریخ بیهقی).
جمازة.
[جَمْ ما زَ] (ع ص) مؤنث جماز. (منتهی الارب). اشتر گام زن. (اقرب الموارد). اشتر رونده. (مهذب الاسماء). احتمالا معرب جان باز. (یادداشت مؤلف). ج، جمایز. (مهذب الاسماء). رجوع به جماز و جان باز در همین لغت نامه شود.
- جمازه بان؛ مجمز. (ربنجنی). جمازه سوار.
جمازة.
[جُمْ ما زَ] (ع اِ) دراعه از صوف که آستین های آن تنگ باشد. (منتهی الارب) (آنندراج).
جمازة.
[جُمْ ما زَ] (اِخ) نام اسب عبدالله بن حنتم که از نجیب ترین اسبان عرب بود. (منتهی الارب).
جمازه.
[جَ زَ] (ع ص) مخفف جَمّازه، بمعنی شتر تیزرو. اشتر تیزرفتار. (غیاث اللغات) :
گر سوی بتی جمازه رانم
خود را ز بتان خود رهانم.نظامی.
سر از بار سنگین درآمد بسنگ
جمازه بتنگ آمد از راه تنگ.نظامی.
جمازی.
[جَم ما زی ی] (ص نسبی) نسبت است به جماز و آن نام جد سلیمان بن مسلم بن جماز است. (لباب الانساب).
جمازی.
[جُمْ ما زی ی] (اِخ) ابوثبیت. از محدثان است. (یادداشت مؤلف).
جمازی.
[جَمْ ما زی ی] (اِخ) سلیمان بن مسلم بن جماز مقری مدنی از راویان است. وی قرآن را نزد ابوجعفر یزیدبن قعقاع قرائت و حدیث را از سمی روایت کند و از او اسماعیل بن جعفربن ابی کثیر قاری مدنی و برادرش روایت دارد. (از لباب الانساب).
جمازی.
[جَمْ ما زی ی] (اِخ) محمد بن مسلم بن جماز از محدثان است. واقدی از وی روایت دارد. (از لباب الانساب).
جمازی.
[جَمْ ما زی ی] (اِخ) محمد بن موسی بن محمد حسینی مالکی از فقیهان و از مردم مصر است. از جمله تألیفات وی کتابی است در بارهء توحید بنام الحجة. این کتاب خطی است. وی به سال 1065 ه . ق. درگذشت. (الاعلام زرکلی چ 1 ج 3 ص 993) (فهرست الکتبخانه ج 2 ص 20).
جماسی.
[جُ س ی ی] (ع ص) بسیار سرد. (ناظم الاطباء). رجوع به جماسیة شود.
جماسیان.
[جَمْ ما] (اِ) نظامی این کلمه را در شعر زیر:
سیاهی ده خال عباسیان
سپیدی ده چشم جماسیان.
آورده و شاید صورتی از کلمهء جماشیان باشد منسوب به جماش و جماش بمعنی افسونگر و شوخ و دلفریب آمده است.
جماسیة.
[جُ س یْ یَ] (ع ص) لیلة جماسیة؛ شب بسیار سرد. (منتهی الارب). شب بسیار سرد که در آن آب فسرده گردد. (ذیل اقرب الموارد از قاموس).
جماش.
[جِ] (ع مص) ساختن چاه. (منتهی الارب). رجوع به جمش شود.
جماش.
[جِ] (ع اِ) آنچه میان نورد و دیوار سر چاه باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
جماش.
[جَ] (اِمص) شوخی. || فریبندگی. || مستی. || درشتی. || (اِ) عربده. || (ص) شوخ. || مست. || آرایش کننده و فریبنده. بعضی گویند به این معنی عربی است. (برهان). از عربی جَمّاش، یعنی مردی است پیش آینده بزنان، گویا که طلب میکند زهار سترده از ایشان. (حاشیهء برهان چ معین از شرح قاموس). در فارسی بمعانی مذکور آمده :
من چنین زار از آن جماش درم
همچو آتش(1) میان داش درم.
رودکی (از یادداشت مؤلف).
رجوع به جَمّاش شود.
(1) - ن ل: آهن.
جماش.
[جَمْ ما] (مص) ملاقات دوستان به پنهانی. (ناظم الاطباء). دوستان را در پنهانی دیدن. (برهان).
جماش.
[جَمْ ما] (ع ص) رجل جماش؛ مرد متعرض زنان، کان یطلب الرکب الجمیش. (منتهی الارب) (ذیل اقرب الموارد از قاموس). || شوخ. دلربا. دلفریب. فسونکار. فسونساز. (فرهنگ فارسی معین) :
که با یاران جماش آن دل افروز
بعزم صید بیرون آمد آن روز.نظامی.
بهم کرده کنیزی چند جماش
غلام وقت خود کای خواجه خوش باش.
نظامی.
نخستین گفت کز خود بر حذر باش
چو گاو شتربه زآن شیر جماش.نظامی.
ز شیرین کاری آن نقش جماش
فروبسته زبان و دست نقاش.نظامی.
خیمه بیرون بر که جماشان باد
فرش دیبا در چمن گسترده اند.سعدی.
نه صورتی است مزخرف عبارت سعدی
چنانکه بر در گرمابه میکند نقاش
که برقعی است مرصع بلعل و مروارید
فروگذاشته بر روی شاهد جماش.سعدی.
غلام نرگس جماش آن سهی سروم
که از شراب غرورش بکس نگاهی نیست.
حافظ.
- نرگس جماش:فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز
نظر بدردکشان از سر حقارت کرد.حافظ.
|| مست. (فرهنگ فارسی معین).
جماشة.
[جَمْ ما شَ] (ع ص) مؤنث جماش. (ذیل اقرب الموارد). رجوع به جماش شود.
جماشی.
[جَمْ ما] (حامص) شغل جماش. کار جماش :
بازی نکند مگر بجماشی
با زلف بنفشه عارض سوسن.ناصرخسرو.
خاموشی لعل او چو می بینی
جماشی چشم پرعتیبش بین.خاقانی.
جماع.
[جِ] (ع اِ) جمع چیزی. || (ص) کلان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب): قدر جماع؛ دیگ کلان. || (مص) مجامعت. (اقرب الموارد). گرد آمدن با کسی. (فرهنگ فارسی معین). وطی کردن. نکاح. (ربنجنی). کنایه از نکاح است. (مهذب الاسماء). صحبت. مواقعه. مباضعة. نیک. رفث. وقاع. مباشرت. آمیزش. با هم پیوستن. و با لفظ دادن مستعمل. (آنندراج) :
ای خواجه زنت که شیوه ها انگیزد
هر لحظه جماعی دهد و بگریزد
گفتی که زنم چو پیشت آید برخیز
در پیش زن تو ... من برخیزد.
میرخسرو (از آنندراج).
جماع.
[جُ] (ع ص) کلان. (منتهی الارب):قدر جماع. (منتهی الارب). رجوع به جِماع شود.
جماع.
[جَمْ ما] (ع ص) جمع کننده. بسیار جمع کننده.
- جماع العقاقیر(1)؛ داروساز.
(1) - Pharmacien (enne).
جماع.
[جُمْ ما] (ع ص، اِ) هر چیز گرد و فراهم آمده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || فراهم آمدنگاه اصل هر چیز. (منتهی الارب).
- جماع الناس؛ مردم درآمیخته از هر قبیله. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
جماعات.
[جَ] (ع اِ) جِ جماعة. (مهذب الاسماء). دفاتر رسوم و معاملات و از آن جمله است جماعة قسمت و جماعة اصناف خراج و جماعة عدد و جماعت استخراج. (از اقرب الموارد). رجوع به جماعة و جماعت شود.
جماع الاثم.
[جِ عُلْ اِ] (ع اِ مرکب) مجمع گناهان، کنایت از شراب. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
برو نخست طهارت کن از جماع الاثم.
خاقانی (از آنندراج).
جماعت.
[جَ عَ] (ع اِ) گروه مردم. (آنندراج) :
مثال سعدی عود است تا نسوزانی
جماعت از نفسش دمبدم نیاسایند.سعدی.
هرگز جماعتی که شنیدند سر عشق
نشنیده ام که باز نصیحت شنیده اند.سعدی.
خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو.
رجوع به جماعة شود.
- امام جماعت؛ پیشنماز. رجوع به نماز جماعت شود.
- اهل جماعت؛ اهل سنت.
- مذهب جماعت؛ مذهب سنت. عامه : در پارس تا اسلام ظاهر شده است همگان مذهب سنت و جماعت داشته اند (فارسنامهء ابن البلخی ص 117).
- نماز جماعت؛ مقابل نماز فرادی. نماز گروهی با اقتداء به امامی. جماعت در جمیع نمازهای واجبی یومیه و غیر یومیه مستحب است و در هیچ نمازی واجب نیست مگر نماز جمعه و عید رمضان و قربان و مگر بر کسی که حمد و سورهء او درست نباشد و مقصر باشد در درست کردن آن. و در نمازهای مستحب جایز نیست مگر نماز استسقاء و عید رمضان و قربان. اقل عددی که بدان جماعت منعقد می شود دو نفر است. یکی امام و دیگری مأموم چه هر دو مرد باشند چه زن، و چه مأموم زن باشد و شرط است که امام عاقل و بالغ و از جذام و برص سالم باشد و نیز شرط است در امام ایمان و طهارت مولد و عدالت و مذکر بودن، اگر مأمومین همه یا یکی از آنان مذکر باشند. بلکه احوط مذکر بودن امام است در هر حال. و شرط است که میان امام و مأموم حایلی نباشد که منع نماید از دیدن امام مگر آنکه مأموم زن باشد و امام مرد و نیز شرط است که مأموم دور از امام نباشد و جای ایستادن امام بلندتر نباشد. همچنین شرط است یکی بودن امام و اینکه مأموم قصد اقتداء و تعیین امام کند و شرط است که مأموم پیش از امام نایستد و شرط است موافق بودن نماز امام با مأموم در هیأت و کیفیت. برای تفصیل بیشتر رجوع به شرایع الاسلام محقق مبحث صلوة ص 32 و ذخیرة العباد آیة الله فیض چ 3 ص 112 و مجمع المسایل حاج میرزا محمدحسن شیرازی ص 167 شود.
|| نام شکلی از شانزده گانه اشکال رمل. شکل سیزدهم از اشکال علم رمل. (شرفنامهء منیری) (آنندراج) (غیاث اللغات). || (اِخ)غالباً قصد از این لفظ قوم مختون اسرائیل میباشد گاهی از اوقات هم بر قوم اسرائیل و غربائی که در میان ایشان بودند دلالت مینمود رؤسای اسباط حکام جماعت بودند. (قاموس کتاب مقدس).
جماعت خانه.
[جَ عَ نَ / نِ] (اِ مرکب)جای اقامهء نماز جماعت : صفهء بزرگ و نیکو و جماعت خانهء خوب. (اسرار التوحید). یکهزار دینار خرج جماعت خانه کردند. (تاریخ جدید یزد).
جماعت دار.
[جَ عَ] (نف مرکب) آنکه جماعت بپا دارد :
میشود آخر جماعت دار وحشی خصلتان
هر که چون مجنون در این صحرا تواند فرد شد.
ملاطغرا (از آنندراج).
جماعتی.
[جَ عَ] (ص نسبی) نسبت است به جماعت. مأموم. اقتداءکننده. (یادداشت مؤلف).
جماعة.
[جَ عَ] (ع اِ) همگی چیزی. (منتهی الارب). || گروه مردم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جماعت شود.
جماعة.
[جَمْ ما عَ] (ع ص) جمع آورنده و گردکننده : ابن الکوفی... جماعة الکتب، صادق فی الحکایة. (الفهرست ابن الندیم).
جماعیل.
[جَمْ ما] (اِخ) دهی است از کوه نابلس در سرزمین فلسطین در یک منزلی بیت المقدس. گروهی از دانشمندان بدان منسوبند. (ریحانة الادب ج 1 ص 274). و رجوع به مراصد شود.
جماعیلی.
[جَمْ ما] (ص نسبی) نسبت است به جماعیل. (ریحانة الادب). رجوع به جماعیل شود.
جماعیلی.
[جَمْ ما] (اِخ) عبدالرحمان بن محمد مکنی به موفق الدین از دانشمندان است. رجوع به ریحانة الادب شود.
جماعیلی.
[جَمْ ما] (اِخ) عبدالغنی بن عبدالواحدبن علی بن سرور مقدسی دمشقی مکنی به ابومحمد از راویان و علمای رجال و حافظان حدیث است. وی در جماعیل بسال 541 ه . ق. بدنیا آمد و در دمشق اقامت کرد و در مصر بسال 600 درگذشت. او راست: 1 - الکمال فی السماء الرجال. این کتاب در دو مجلد است. 2 - الدرة المضیئة فی السیرة النبویة. 3 - العمدة فی الاحکام. 4 - النصیحة فی الادعیة الصحیحة. این کتابها همه خطی هستند. 5 - اشراط الساعة و جز اینها. (ریحانة الادب ج 1 ص 274) (الاعلام زرکلی چ 1 ج 2 ص 532).
جما کوه.
[جَ] (اِخ) دهی جزء دهستان گرگانرود جنوبی بخش مرکزی شهرستان طوالش واقع در 4هزارگزی خاور هشت پر و 3هزارگزی شوسهء انزلی به آستارا. این ده دارای 82 تن سکنه است و آب آن از رودخانهء گرگانرود و محصول آن برنج، صیفی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
جمال.
[جَ] (ع مص) خوب صورت و نیکوسیرت گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زیبا بودن. (فرهنگ فارسی معین). || (اِمص) نیکویی. (مهذب الاسماء). زیب. زیبایی. (نصاب). خوبی صورت و سیرت. (منتهی الارب) (کشاف اصطلاحات الفنون از منتخب). خوش صورتی. زیبائی. (فرهنگ فارسی معین). اورنگ. افژنگ. (یادداشت مؤلف) :
جمال مردمی در حلم باشد
کمال آدمی در علم باشد.ناصرخسرو.
اگر چه زهد و مناقب جمال یافت بمن
مرا بلند نشد قدر جز بدین دو قبل.
ناصرخسرو.
باجمال اکنون کجا جوید ترا
کز تو می هر روز بگریزد جمال.
ناصرخسرو.
در حکمت و علم است جمال تن مردم
نه در حشم و اسب و جلالست جمالش.
ناصرخسرو.
... جمال روز روشن را بر اهل عالم جلوه کرد. (کلیله و دمنه). جمال حال من تازه شود. (کلیله و دمنه). چنانکه جمال خورشید روی زمین را منور گرداند. (کلیله و دمنه).ملک از خردمندان جمال گیرد و دین از پرهیزگاران کمال یابد. (گلستان سعدی). همه کس را عقل خود بکمال نماید و فرزند خود بجمال. (گلستان سعدی).
ماه فروماند از جمال محمد.سعدی.
شمس و قمر در زمین حشر نباشد
نور نتابد مگر جمال محمد.سعدی.
نگویم آب و گل است این وجود روحانی
بدین کمال نباشد جمال انسانی.سعدی.
در بحر الجواهر گوید: جمال بر دو معنی اطلاق شود: یکی از آنها معنیی است که همگی مردم بدان آشنا میباشند. مثل صفاء رنگ بدن و صورت و نرمی پوست و غیر آن از آنچه که ممکن است حاصل آید. و آن بر دو نوع است ذاتی و ممکن الاکتساب. معنی دیگر جمال، جمال حقیقی است. و آن عبارت از آن است که هر عضوی از اعضاء آدمی چنانچه باید آفریده شود آفریده شده باشد از ماهیت و ترکیب و مزاج - انتهی. (کشاف). || (اصطلاح عرفان) جمال در اصطلاح صوفیه عبارت است از الهام غیبی که بر دل سالک وارد شود و نیز بمعنی اظهار کمال معشوق از عشق و طلب عاشق آید. کذا فی بعض الرسایل و در شرح قصیدهء فارضیه گفته: جمال حقیقی صفتی ازلیست مر خدای تعالی را که در آغاز امر آنرا در ذات بیچون خود مشاهده فرمود بمشاهدهء علمیه، آنگاه اراده فرمود که جمال حقیقی را در صنع خود بیند بمشاهدهء عینیه، دو جهان را آفرید تا آیینهء جمال حقیقی خویش باشد بر طریق عیان. و در ضمن تفسیر و معنی لفظ محبت در این باب توضیح بیشتری داده خواهد شد. و در انسان کامل گوید جمال حق تعالی عبارت است از اوصاف عالیه و اسماء حسنای او جل شأنه بر سبیل عموم. و اما بر طریق خصوص پس صفت رحمت و صفت علم و صفت لطف ونعم و صفت جود و رزاقیت و صفت نفع و غیر آنچه ذکر شده همگی از صفات جمال باشند. پاره ای دیگر از صفات حق بین جمال و جلال مشترک باشند مانند صفت ربوبیت که باعتبار تربیت و ایجاد باسم جمال تعلق دارند و باعتبار ربوبیت و قدرت متعلق باسم جلال و همچنین است دو اسم مبارک الله و الرحمن بخلاف اسم الرحیم که تعلق او فقط باسم جمال است. بدان که جمال حق عزاسمه هر چند گوناگون باشد ولی در اصطلاح بر دو نوع است: جمال معنوی و آن عبارت است از معانی اسماء و صفات الهی و این نوع مختص باشد بشهود حق خویشتن را. و جمال صوری و آن عبارت است از این عالم مطلق که از آن به همگی آفریده شدگان تعبیر میشود که من حیث المجموع گوئیم این جهان و آنچه در اوست جمال و حسن مطلق باشد که بجلوه های حق متجلی هستند و آن جلوه ها بنام خلق خوانده شوند. و وجه تسمیهء جلوه بخلق برای آن است که محقق شود در عالم آفرینش جز حسن و نیکوئی چیزی دیگر جلوه گر نیست و نباید قبح و زشتی را در پیرامون آفرینش ره داد. چه قبح و زشتی در حکم ملاحت و نمکین بودن جهان آفرینش است باعتبار جلوه گاه جمال الهی و تنوع جمال. چه بسا باشد که اظهار زشتی خود نوعی از ابراز نیکوئی باشد تا در عالم وجود حفظ مراتب مراعات گردد. و نیز باید دانست که زشتی در اشیاء باعتبار است نه بذات و نفس آن شی ء و ازاین رو در عالم زشتی یافت نشود مگر باعتبار و نسبت پس حکم قبح مطلق از این جهان برداشته شود و باقی نماند جز حسن مطلق، چه زشتی گناه باعتبار بازداشت و نهی از ارتکاب بآن نمودار میشود و زشتی بوی بد باعتبار کسی که بوی بد ملایم طبع او نیست احساس شود اما در برابر جُعَل حسن مطلق است و بس. و سوزاندن آتش باعتبار آنکه هر کس در آتش افتد و سوزد هلاک شود بنظر مخلوق زشت و بد آید، اما نزد سمندر همان پرنده ای که زندگانی او وابسته زیستن در آتش است در نهایت حسن و غایت نکوئی باشد. پس آنچه آفریدهء حق است از زشتی دور و سراپا حسن و نکوئیست. چه همهء آفریدگان صورت حسن و جمال او تعالی شأنه باشند، مگر خود ندیده ای که لفظی نیکو در پاره ای از احوال بجزئی مناسبتی در نظر زشت آید و حال آنکه آن اصالة دارای جمیع محسنات لفظی و معنوی است.
و قولنا ان الوجود بکماله یدخل فیه المحسوس و المعقول و الموهوم و الخیالی و الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و القول و الفعل و الصورة و المعنی. اعلم ان الجمال المعنوی الذی هو عبارة عن اسمائه و صفاته انما اختص الحق بشهود کمالها علی ما هی علیه. و اما مطلق الشهود لها فغیر مختص بالحق لانه لابد لکل من اهل المعتقدات فی ربه اعتقاد انه علی ما استحقه من اسمائه و صفاته او غیر ذلک. و لابد لکل من شهود صورة معتقده و تلک الصورة ایضاً سورة جمال الله فصار ظهور الجمال فیها ظهوراً صوریا لا معنویاً فاستحال شهود الجمال المعنوی بکماله لغیره تعالی. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- صاحب جمال؛ زیبا :
روی هر صاحب جمالی را بمه خواندن خطاست
گر رخی را ماه باید خواند باری روی تو.
سعدی (غزلیات).
- یوسف جمال؛ که رویش چون یوسف زیباست :
قضا نقش یوسف جمالی نکرد
که ماهی گورش چو یونس نخورد.سعدی.
- جمالک ان لاتغفل کذا؛ ترغیب و تحریض است بر نیکوکاری. الزم الجمال و لاتفعل کذا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
جمالک ایها القلب الفریح
ستلقی من تحب و تستریح.
ابوذویب (از اقرب الموارد).
جمال.
[جَ] (ع اِ) جِ جُمالَة. (منتهی الارب). رجوع به جمالة شود.
جمال.
[جِ] (ع اِ) جِ جَمَل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به جمل شود.
جمال.
[جُ] (ع ص) خوب صورت نیکوسیرت. (منتهی الارب): رجل جمال؛ ای جمیل. (اقرب الموارد).
جمال.
[جَمْ ما] (ع ص) اشتروان. (مهذب الاسماء). اشتربان. ساربان. ساروان. شتربان. شتروان. ج، جمالون. (مهذب الاسماء).
جمال.
[جُمْ ما] (ع ص) خوب صورت نیکوسیرت. (منتهی الارب). جمیل. (اقرب الموارد). رجوع به جمیل و جُمال شود.
جمال.
[جَمْ ما] (اِخ) نام جد شرقی بن قطامی علامه است. و نام شرقی ولیدبن حصین بن جمال بن حبیب است. (لباب الانساب).
جمال.
[جُ] (اِخ) نام شهری است. (منتهی الارب).
جمال.
[جَمْ ما] (اِخ) عبیدبن ابوالوسیم کوفی مکنی به ابوالوسیم از محدثان است. وی احادیث مقاطیع روایت کند و از او وکیع و غیره روایت دارند. (لباب الانساب).
جمال.
[جَمْ ما] (اِخ) قزعة. از تابعیان است. وی از انس روایت کند و از او عمروبن دینار روایت دارد. (لباب الانساب).
جمال.
[جَمْ ما] (اِخ) محمد بن مروان رازی از محدثان است. محمد بن اسماعیل بن بخاری و مسلم و جز ایشان از او روایت دارند. (لباب الانساب).
جمال.
[جَمْ ما] (اِخ) مخلدبن مالک رازی مکنی بابوجعفر از محدثانی است که به نیشابور اقامت کرد. وی از یحیی قطان روایت دارد و از او حسن بن سفیان روایت کند. (لباب الانساب).
جمال آباد.
[جَ] (اِخ) دهی جزء دهستان بهنام پازکی بخش ورامین شهرستان تهران واقع در 12هزارگزی شمال خاور ورامین متصل به راه نیمه شوسهء سعدآباد به ورامین. موقع جغرافیائی آن جلگه و هوای آن معتدل است. سکنهء آن 662 تن. آب آن از رودخانهء جاجرود و محصول آن غلات، صیفی، چغندرقند و شغل اهالی زراعت است. ماشین از طریق ورامین میرود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). و رجوع به مرآت البلدان 4:265 شود.
جمال آباد.
[جَ] (اِخ) دهی جزء بخش شمیران شهرستان تهران واقع در 2هزارگزی خاور تجریش متصل به نیاوران. موقع جغرافیایی آن دامنه و هوای آن سردسیری است. سکنهء آن 178 تن. آب آن از قنات و با نیاوران مشترک است و محصول آن غلات، بنشن، میوه جات سردسیری و شغل اهالی زراعت است. یک تلفن خصوصی دارد و راه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). و رجوع به مرآت البلدان 4:263 شود.
جمال آباد.
[جَ] (اِخ) دهی جزء دهستان تیمور بخش حومهء شهرستان محلات واقع در 24هزارگزی جنوب محلات و 18هزارگزی جنوب راه شوسهء دلیجان به خمین در کوهستان. سکنه آن 35 تن. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
جمال آباد.
[جَ] (اِخ) دهی جزء دهستان کزاز علیا بخش سربند شهرستان اراک واقع در 16هزارگزی شمال آستانه، متصل براه آهن. موقع جغرافیائی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است و دارای 528 تن سکنه. آب آن از رودخانهء هفته و عمارت و محصول آن غلات، بنشن، چغندر قند و انگور و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
جمال آباد.
[جَ] (اِخ) از قرای طارم است، هوایش ییلاقی، محل زراعتش کم، اطرافش جنگل است. (مرآت البلدان ج 4 ص 264). دهی جزء دهستان طارم علیا بخش سیردان شهرستان زنجان واقع در 7هزارگزی شمال باختر سیردان و 3هزارگزی راه مالرو عمومی. موقع جغرافیائی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است و دارای 157 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، گردو و شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم بافی است. راه مالرو و صعب العبور دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
جمال آباد.
[جَ] (اِخ) دهی جزء بلوک فاراب دهستان عمارلو بخش رودبار شهرستان اراک واقع در 18هزارگزی جنوب رودبار، کنار شوسهء قزوین، موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن معتدل است و دارای 400 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و کسب و کارگری و قالی و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
جمال آباد.
[جَ] (اِخ) دهی جزء دهستان قره کهریز بخش سربند شهرستان اراک واقع در 39هزارگزی خاور آستانه و 9هزارگزی راه فرعی خمین - شاه زند. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است. دارای 538 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات، بنشن، چغندر قند، انگور، پنبه و قلمستان. و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه بافی است. راه مالرو دارد و از طریق قاسم آباد اتومبیل میرود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
جمال آباد.
[جَ] (اِخ) دهی از دهستان کله بوز بخش مرکزی شهرستان میانه واقع در 20هزارگزی جنوب خاوری میانه و در مسیر شوسهء میانه - تبریز. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و معتدل است و سکنهء آن 142 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
جمال آباد.
[جَ] (اِخ) دهی از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع در 31500 گزی جنوب خاوری مراغه و 5هزارگزی جنوب شوسهء مراغه به سراسکند. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و معتدل است. سکنهء آن 248 تن. آب آن از رودخانهء لیلان و چشمه و محصول آن غلات، نخود و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
جمال آباد.
[جَ] (اِخ) دهی جزء دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر واقع در 12هزارگزی باختر مشکین شهر و 3هزارگزی شوسهء مشکین شهر - اهر. موقع جغرافیائی آن جلگه و معتدل است. سکنهء آن 281 تن. آب آن از رود مشکین چائی و محصول آن غلات، حبوبات، پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
جمال آباد.
[جَ] (اِخ) دهی از دهستان انزل بخش حومهء شهرستان ارومیه واقع در 52هزارگزی شمال باختری ارومیه در مسیر شوسهء ارومیه به سلماس. موقع جغرافیایی آن دره و معتدل سالم است و سکنهء آن 340 تن. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات، توتون، چغندر، حبوبات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان جوراب بافی است و راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
جمال آباد.
[جَ] (اِخ) دهی جزء دهستان آلان براغوش شهرستان سراب واقع در 6هزارگزی شمال مهربان و 21000 گزی شوسهء تبریز سراب. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است و سکنهء آن 1205 تن. آب آن از رودخانهء محلی و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و کارگری و صنایع دستی آنان فرشبافی است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
جمال آباد.
[جَ] (اِخ) نام محلی است کنار راه زنجان و میانه، میان نوروزآباد و میانج در 419400گزی تهران. (یادداشت مؤلف).
جمال آباد.
[جَ] (اِخ)از توابع هشون کرمان است. (مرآت البلدان ج 4 ص 265).
جمال آباد.
[جَ] (اِخ) از توابع دشت آب کرمان است. (مرآت البلدان ج 4 ص 265).
جمال آباد.
[جَ] (اِخ) از قرای حومهء شیراز است. (مرآت البلدان ج 4 ص 264).
جمال آباد.
[جَ] (اِخ)دهی است در یک فرسنگی میانهء جنوب و مشرق ارسنجان. (فارسنامه). از قرای بلوک ارسنجان فارس است. (مرآت البلدان ج 4 ص ص 264).
جمال آباد.
[جَ] (اِخ) از مزارع بلوک سار کاشان است. (مرآت البلدان).
جمال آباد.
[جَ] (اِخ) از مزارع حومهء کاشان است. (مرآت البلدان ج 4 ص 264).
جمال آباد.
[جَ] (اِخ) دهی است در آخر خاک خمسه و اول آذربایجان. (مرآت البلدان ج 4 ص 264).
جمال آباد.
[جَ] (اِخ) از قرای سبزوار، هوایش ییلاقی، آبش از قنات، این ده دوازده خانوار سکنه دارد. (مرآت البلدان ج 4 ص 264). دهی از دهستان براکوه بخش جغتای شهرستان سبزوار واقع در 55هزارگزی خاور جغتای و 5هزارگزی جنوب راه آهن. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن معتدل است و سکنه آن 455 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، زیره و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
جمال آباد.
[جَ] (اِخ) از قرای براکوه قاینات است، قدیم النسق. این ده تقریباً یکصد تن سکنه دارد. (مرآت البلدان ج 4 ص 264).
جمال آباد.
[جَ] (اِخ) از آبادیهای سیستان است. (مرآت البلدان ج 4 ص 264).
جمالات.
[جُ] (ع اِ) جِ جُمالَة. (ترجمان علامهء جرجانی ترتیب عادل).
جمالات.
[جِ] (ع اِ) جمایل. ججِ جمل است. (مهذب الاسماء) (ترجمان علامه ترتیب عادل) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع بجمل شود.
جمال ارغون.
[جَ اَ] (اِخ) برادر کوچک میرزاسلطان احمد فرزند سلطان سعید بود که با برادر خود در نواحی رامن بجنگ و ستیز برخاست و شکست خورد. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 94 شود.
جمال اصفهانی.
[جِ لِ اِ فَ] (اِخ)عبدالرزاق از شاعرانی است که از تصوف و حکمت بهرهء وافی داشته است. وی والد کمال الدین اسماعیل اصفهانی است. دیوانش قریب به بیست هزار بیت است. این انتخابی است از قصیدهء وی در نصیحت و موعظه:
الحذار ای غافلان زین وحشت آباد الحذار
الفرار ای عاقلان زین دیومردم الفرار
ای عجب دلتان نه بگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن زین آبهای ناگوار
عرصهء نادلگشا و بقعهء نادلپسند
قرصه ای ناسودمند و شربتی ناسازگار
مرگ در وی حاکم و آفات در وی پادشاه
ظلم در وی قهرمان و فتنه در وی پیشکار
امن در وی مستحیل و عدل در وی ناامید
کام در وی ناروا راحت در او ناپایدار
ماه را ننگ محاق و مهر را نقص کسوف
خاک را عیب زلازل چرخ را رنج دوار
مهر را خفاش دشمن شمع را پروانه خصم
جهل را بر دست تیغ و عقل را بر پای خار
نرگسش بیمار بینی لاله اش دل سوخته
غنچه اش دلتنگ یابی و بنفشه سوگوار
ای تو محسود فلک هم آز را گشتی اسیر
وی تو مسجود ملک هم دیو را گشتی شکار
تو چنین بی برگ در غربت بخواری تن زده
وز برای مقدمت روحانیان در انتظار
بوده ای یک قطره آب و پس شوی یک مشت خاک
در میانه چیست این آشوب و چندین کارزار.
(ریاض العارفین چ 1 ص 174 و 175).
عوفی در شمار شاعران عراق و مضافات از او نام برده و گوید: در لطف طبع یگانه و در فضل و هنر نشانه، زرگری که آفتاب در صنعت صیاغت شاگرد خردکاری او بودی و ماه فلک نور از پرتو ضمیر او ربودی... این چند شعر از یکی از قصاید او انتخاب میشود:
منم آن کس که عقل را جانم
منم آن کس که روح را مانم
دعوی فضل را چو معنی ام
معنی عقل را چو برهانم
گلبن روح را چو صدبرگم
باغ دل را هزاردستانم
نثر را نوشکفته بستانم
نظم را دسته بسته ریحانم.
رجوع به لباب الالباب عوفی ص 535 شود.
جمال الاسلام.
[جَ لُل اِ] (اِخ) عمر بن محمد مکنی به ابن البزری. رجوع به ابن بزری زین الدین جمال الاسلام در همین لغت نامه شود.
جمال الاسلام داودی.
[جَ لُُل اِ وو](اِخ) عبدالرحمان بن محمد از اکابر علم ادب و خلاف و مذهب و از مشایخ خراسان بود. نخست نزد علمای ایران بتحصیل علم و دانش اشتغال ورزید و سپس به بغداد رفت و به درس ابوحامد اسفراینی حضور یافت و آنگاه به بوشنج رفت و بتدریس و تألیف مشغول شد. وی به سال 467 ه . ق. در 93 سالگی درگذشت. او راست:
ان شئت عیشاً طیبا یغدو بلامنازع
فاقنع بما اوتیته فالعیش عیش القانع.
(ریحانة الادب ج 1 ص 274) (قاموس الاعلام).
جمال الدوله.
[جَ لُدْ دَ لَ] (اِخ) لقب فرخ زاد غزنویست. رجوع به فرخزاد شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند واقع در 30هزارگزی باختر. موقع جغرافیائی آن جلگه و هوای آن معتدل است. سکنهء آن 11 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) لقب نظامی گنجوی شاعر معروف. رجوع به نظامی در همین لغت نامه شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) ابراهیم بن علی بن یوسف فیروزآبادی شیرازی معروف به ابواسحاق. رجوع به ابواسحاق شیرازی جمال الدین در همین لغت نامه شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) ابن الحاجب امام مالکیه. وی در ایام المستعصم درگذشت. (تاریخ الخلفا ص 316).
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) ابن حسام بهددانی (بداونی) از رجال مشهور و شاعران دورهء شمس الدین محمد بن ملک غیاث الدین محمد بود. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 379).
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) ابن قیمار از وزیران سلاجقه در دولت مغیث الدین و غیاث الدین سلجوقی است. رجوع به حبیب السیر شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) ابوالحسن علی بن یوسف بن ابراهیم بن عبدالواحد شیبانی معروف به ابن القفطی. رجوع به ابن القفطی ابوالحسن در همین لغت نامه شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) ابوبکر خال ترمذی از شاعران است. او راست:
عقل پیریست مرد دانا را
که بدو نیک و بد درآموزد
کشتهء آب جهل کی گردد
آتشی را که عقل بفروزد
مرد عاقل بسان شمع بود
که همی خندد و همی سوزد.
رجوع به لباب الالباب عوفی چ بریل ج 2 ص 164 شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) ابوعبدالله محمد بن عبدالله معروف به ابن مالک. رجوع به ابن مالک جمال الدین ابوعبدالله در همین لغت نامه شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) احمدبن عبدالله مکنی به ابوالمتوج رجوع به ابن المتوج احمد در همین لغت نامه شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) احمدبن علی بن مهنا از اعقاب موسی الجون حسنی علامهء نسابه و از اکابر فضلا و علمای انساب است. تألیفاتی دارد. او راست: 1 - التحفة الجمالیة در انساب. 2 - عمدة الطالب صغری. 3 - عمدة الطالب کبری. وی به سال 828 ه . ق. در کرمان درگذشت. (الذریعة ج 3) (ریحانة الادب ج 1 ص 275).
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) احمدبن محمد بن علی. رجوع به ابن خاتون در همین لغت نامه شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) احمدبن محمد بن فهد. رجوع به ابن فهد جمال الدین در همین لغت نامه شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) احمدبن موسی بن جعفر معروف به ابن طاوس. رجوع به ابن طاوس سیدجمال الدین در همین لغت نامه شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) احمدبن نعمت الله. رجوع به ابن خاتون در همین لغت نامه شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) امام ... یکی از بزرگان ائمه مرو. هنگامی که چنگیز بسال 618 ه . ق. مرو را محاصره کرد مجیرالملک امام جمال الدین را که از کبار ائمهء مرو بود برسالت بفرستاد و امان خواست ... رجوع به تاریخ جهانگشای ج 1 ص 126 شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ د] (اِخ) حسن بن یوسف بن مطهر معروف به علامهء حلی. رجوع به علامهء حلی در همین لغت نامه شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ د] (اِخ) حسین انجو که منتسب بدیار اکبرشاه و پسرش جهانگیر بود. وی کتاب لغت فارسی خود را بحکم اکبرشاه شروع کرد و بنام جهانگیر آنرا فرهنگ جهانگیری نامید. (فرهنگ فارسی معین).
جمال الدین.
[جَ لُدْ د] (اِخ) حسین بن علی بن محمد بن احمد نیشابوری رازی مکنی به ابوالفتوح صاحب تفسیر معروف. رجوع به ابوالفتوح حسین در همین لغت نامه شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) زکریابن محمد یا محمود. رجوع به قزوینی زکریا در همین لغت نامه شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) سلمان ساوجی. رجوع به سلمان ساوجی در همین لغت نامه شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) شاه شیخ ابواسحاق بن محمود اینجو. رجوع به ابواسحاق اینجو در همین لغت نامه شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ)عبدالرحمان بن علی مکنی به ابوالفرج و معروف به ابن جوزی. رجوع به ابن جوزی ابوالفرج در همین لغت نامه شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ)عبدالرحمان بن علی اموی قوصی اسنائی از مشاهیر ادبا و شعرا بود. وی به سال 550 ه . ق. در قصبهء اسناء از صعید مصر بدنیا آمد و در قصبهء قوص بتحصیل دانش و علم اشتغال ورزید و به سال 625 ه . ق. در دمشق درگذشت و در کوه قاسیون بخاک سپرده شد. (ریحانة الادب ج 1 ص 276) (قاموس الاعلام).
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ)عبدالرزاق. رجوع به جمال اصفهانی شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ)عبدالصمدبن ابراهیم مشهور به قاری الحدیث. رجوع به قاری الحدیث عبدالصمد در همین لغت نامه شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) عبدالله بن یوسف مکنی به ابومحمد و معروف به ابن هشام. رجوع به ابن هشام جمال الدین ابومحمد در همین لغت نامه شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) عثمان بن عمر مکنی به ابن حاجب. رجوع به ابن حاجب در همین لغت نامه شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) علی بن ظافر. رجوع به ابن ظافر ازدی در همین لغت نامه شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) علی بن یوسف بن ابراهیم مکنی به ابن القفطی. رجوع به ابن القفطی جمال الدین در همین لغت نامه شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) محمد بن سلیمان مکنی به ابن نقیب. رجوع به ابن نقیب جمال الدین در همین لغت نامه شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) محمد بن عبدالله مکنی به ابن مالک. رجوع به ابن مالک جمال الدین در همین لغت نامه شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) محمد بن علی سراجی از شاعران است. عوفی وی را در شمار شعرای آل سلجوق ذکر کند. این چند بیت از قصیده ای که در مدح سلطان خسرو ملک گوید انتخاب میشود:
چون خواست روی خویش نمود از حجاب شب
بر روی روز بست ز ظلمت نقاب شب
سیمرغ آفتاب چو افتاد در غروب
ناگه طلوع کرد چو پر غراب شب
با لشکر نجوم برآمد ز باختر
ناچخ ز ماه ساخته رمح از شهاب شب.
رجوع به لباب الالباب عوفی چ بریل ج 2 ص 324 شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) محمد بن مکرم بن علی بن منظور انصاری افریقی مصری معروف به ابن منظور و مکنی به ابوالفضل از بزرگان علم ادب است. تألیفاتی دارد. او راست: 1 - لسان العرب. این کتابی است بزرگ مشتمل بر همهء لغات عرب و به سال 1299 ه . ق. در قاهره بچاپ رسیده است. 2 - اطایب اوقات الاصائل و الاسحار. 3 - انتشار الازهار فی اللیل و النهار. 4 - سرور النفس بمدارک الحواس الخمس. 5 - مختار الاغانی. 6 - مختصر تاریخ بغداد سمعانی. 7 - مختصر تاریخ دمشق ابن عساکر. 8 - مختصر مفردات ابن بیطار. وی به سال 711 یا 716 ه . ق. در 79 سالگی یا 81 سالگی در مصر درگذشت. (الاعلام زرکلی) (کشف الظنون حاجی خلیفه) (معجم المطبوعات) (ریحانة الادب ج 1 ص 278). و رجوع به ابن منظور جمال الدین در همین لغت نامه شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) محمد بن ناصر علوی از شاعران آل سلجوق است. این چند بیت از قصیده ای که در مدح علاءالدوله سروده است انتخاب میشود:
چو خاک و باد کند نور و نم در آتش و آب
شکوه آن عرضی باد و جوهر آتش و آب
چو در مصاف بابطال حرب روی نمود
ازو بخیزد اندر دو لشکر آتش و آب
همی نماید از عکس لون گوهر او
هوای فتنه چو گردون و اختر آتش و آب.
رجوع به لباب الالباب عوفی چ بریل ج 2 ص 267، 268 شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) محمد بن نصیر از ادیبان و شاعرانی بود که در دولت ملوک جبال، از جمله سلطان سعید روزگار میگذرانید. تألیفاتی دارد از جمله مجلس آرای شهابی. او راست:
گل که شایان باده بود رسید
آمدن وعده داده بود رسید
جنگ لاله گذشت و لشکر گل
گرچه پستر فتاده بود رسید
سرو آزاده بهر سوسن راست
منتظر ایستاده بود رسید
لاله رفت ارچه پای درگل بود
گل اگرچه پیاده بود رسید.
(لباب الالباب عوفی ص 106، 107).
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) محمد طاهر یا محمد بن طاهر صدیقی هندی ملقب به ملک المحدثین از دانشمندان اواخر قرن دهم هجری است. از اوست: 1 - مجمع التجار فی غرائب التنزیل و لطایف الاخبار. این کتاب در لکنهور بچاپ رسیده است. 2 - المغنی فی اسماء رجال الحدیث و نسبهم. این کتاب در دهلی بچاپ رسیده. وی به سال 981 ه . ق. در هفتاد و سه یا شش سالگی بقتل رسید. (کشف الظنون) (نور سافر) (معجم المطبوعات) (ریحانه الادب ج 4 ص 81).
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) یحیی بن عیسی مکنی بابن مطروح. رجوع به ابن مطروح جمال الدین در همین لغت نامه شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) یوسف بن زکی یکی از عالمان و فقیهان بزرگ عهد امیر شیخ حسن بود. او راست: تهذیب الکمال فی اسماء الرجال. وی به سال 742 ه . ق. درگذشت. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 232).
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) یوسف بن عبدالله مکنی به ابن عبدالبر. رجوع به ابن عبدالبر در همین لغت نامه شود.
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) یوسف بن هشام حنبلی نحوی مکنی به ابن هشام از ادبا و دانشمندان و مؤلف کتاب مشهور نفیس مغنی است. عبدالله بن یوسف نیز مکنی به ابن هشام و معروف به جمال الدین بوده و او نیز کتابی بنام مغنی تألیف کرده است. (ریحانة الادب ج 6 ص 203) (هدیة الاحباب ص 95) (روضات الجنات ص 456).
جمال الدین.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) یوسف عزیز یازدهمین از ممالیک برجی است که به سال 842 ه . ق. بحکومت رسید. (طبقات سلاطین اسلام ص 74).
جمال الدین آقسرایی.
[جَ لُدْ دی](اِخ) رجوع به آقسرایی در همین لغت نامه شود.
جمال الدین اردبیلی.
[جَ لُدْ دی نِ اَ دَ] (اِخ) محمد بن عبدالغنی از مشاهیر نحویان و ادیبان بود. از تألیفات وی شرح بر انموذج زمخشری است در نحو که از معروف ترین کتابهای محصلین علوم قدیم است و بارها در ایران و غیره بچاپ رسیده است. وی به سال 647 ه . ق. درگذشت. (معجم المطبوعات ص 423) (ریحانة الادب ج 1 ص 277).
جمال الدین اردستانی.
[جَ لُدْ دی نِ اَ دَ / دِ] (اِخ) رجوع به جمال اردستانی شود.
جمال الدین ازهری.
[جَ لُدْ دی نِ اَ هَ](اِخ) مروزی. عوفی در بارهء وی گوید: ماه جاه او ازهر بود و خورشید فضل او انور، امیر سریر فطنت و معیار دینار حکمت و نظم با نظام او در غایت ذوق و جزالت و نهایت رقت و سلاست و در قصیده ای او را امتحان کردند بردیف چشم، قصیده ای که مردم چشم فضل و نور دیدهء هنر است میگوید... مطلع آن قصیده این است:
ای در غم تو گشته مرا چشمه سار چشم
ناخورده می چراست ترا پرخمار چشم.
رجوع به لباب الالباب عوفی ص 181، 182 شود.
جمال الدین اسدآبادی.
[جَ لُدْ دی نِ اَ سَ] (اِخ) محمد بن صفدر اسدآبادی حسینی، آزادیخواه و متفکر و مصلح اجتماعی شرق به سال 1254 ه . ق. / 1838 و 1839 م. متولد شد. آیا او در اسعدآباد یکی از دههای توابع کابل بدنیا آمد و نسب وی به سیدعلی محدث مشهور ترمذی میرسد، یا در قریهء اسدآباد همدان متولد شد و در شهر قزوین و تهران دروس خود را فراگرفت و سپس به افغان مسافرت کرده یا آنکه پدرش از مردم مازندران یکی از ایالات ایران بود که دولت ایران وی را به افغانستان اعزام داشت و او در آنجا زن گرفت و دارای فرزندی بنام جمال الدین شد؟
اینها اقوالی است که در شرح حال سیدجمال الدین دیده میشود. امام محمد عبده که شاگرد سید جمال الدین بوده و کتاب نیچریه او را بعربی برگردانیده در مقدمهء آن اظهار عقیده میکند که سید جمال الدین اگرچه ایرانی بود ولی بدو جهت خود را افغانی می نامید: یکی این که برای وی آسان باشد که خود را سنی قلمداد کند تا بتواند در کشورهای اسلامی بهدفهای خود دست یابد. دیگر این که بتواند خود را از بند مقررات سختی که دولت ایران برای اتباع خود در خارج داشت آزاد سازد. سید جمال الدین در سن 18 سالگی در اغلب علوم متداول بمقامی عالی رسید و سپس به هندوستان و حجاز و مکه مسافرتها کرد و سرانجام بافغان مراجعت کرد و شریک اسرار دوست محمدخان امیر افغان شد و در جنگ هرات نیز مصاحب او بود. پس بمصر رفت و مدتی با دانشمندان آن دیار معاشرت داشت و آوازهء فضایل و کمالات او در مصر پیچید و در جامع ازهر بتدریس منطق و فلسفه پرداخت و شیخ محمد عبده و گروهی دیگر از فضلای مصر در درس او حاضر میشدند. سپس به سال 1296 از مصر تبعید و بهندوستان و انگلستان و فرانسه رفت و بدستیاری شیخ محمد عبده در پاریس روزنامه ای بنام العروة الوثقی منتشر کرد که از آن بیش از 18 شماره طبع و نشر نگردید. پس بدرخواست سلطان عبدالحمید بسال 1310 ه . ق. باستانبول رفت و در آنجا بود تا آنکه به سال 1314 یا 15 و یا 16 درگذشت. تألیفاتی دارد او راست:
1 - ابطال مذهب الدهریین.
2 - الدین اساس المدینة و الکفر فساد العمران.
3 - تاریخ افغان. (الذریعه ج 3) (معجم المطبوعات) (مآثر و آثار ص 224) (درس اللغة و الادب ص 70) (ریحانة الادب ج 1 ص 96).
محمد قزوینی در وفیات معاصرین آرد: جمال الدین رجل سیاسی معروف قرن اخیر و صاحب جریدهء عربی عروة الوثقی منطبعه در پاریس در پنج شوال 1314 ه . ق. مطابق نهم مارس 1897 م. در استانبول در حدود شصت سالگی وفات یافت. شرح احوال او در بسیاری از کتب و مجلات فارسی و عربی آن عهد نگاشته شده و از اعجب عجایب آن است که تا کنون هیچکس به نحو قطع و یقین نتوانسته معلوم کند که این شخص آیا ایرانی بوده از اهالی اسدآباد همدان چنانکه بسیاری از ایرانیان ادعا میکنند و چنانکه یکی از اهالی اسدآباد که خود را خواهرزادهء او معرفی کرده و چند سال قبل رساله ای در این خصوص منتشر ساخته و اعضاء خانوادهء او را بعقیده خود که هنوز در اسدآباد هستند یکایک معرفی و برشمرده یا افغانی از اهالی اسعدآباد از قرای کابل چنانکه افغانها و مصریان و شامیان ادعا میکنند و چنانکه خود سید جمال الدین نیز در عموم نوشته جات و مؤلفات خود همیشه «جمال الدین الافغانی» امضا میکرد و چنانکه تاریخ افغان از تألیفات او موسوم به «تتمة البیان فی تاریخ الافغان» نیز قرینه ای است قوی بر افغانی بودن او و قرینهء مویدهء دیگر نیز آنکه در اواخر سال 1323 ه . ش. 1363 ه . ق. دولت افغانستان از دولت ترکیه درخواست نمود که جنازهء آن مرحوم را که از همان سال وفاتش در سنة 1314 ه . ق. در استانبول مدفون یا امانت گذارده شده بود اجازه دهند که بکابل انتقال داده شود، دولت ترکیه نیز جواب مساعد داده عظام رمیم آن مرحوم را با تشریفات فوق العاده مجلل از استانبول برداشته بکابل انتقال دادند و بعضی جراید ایران در این باب اعتراضاتی نمودند و اگر فی الواقع چنانکه بعضی ایرانیان ادعا میکنند وی ایرانی و تبعهء ایران بوده اولا چگونه دولت افغانستان در مرأی و مسمع جهانیان این تقاضا از دولت ترکیه نموده که جنازهء یکی از اهالی اسدآباد همدان را از استانبول بکابل نقل دهند و در آنجا مدفون سازند. ثانیاً چگونه دولت ترکیه این درخواست عجیب را پذیرفته و بدون هیچ چون و چرائی و سؤال و جوابی و مذاکراتی با دولت ایران اجازه داده که نعش یک رجل سیاسی ایرانی را اگر فی الواقع ایرانی بوده از مملکت خود به مملکتی ثالث انتقال دهند. این فرضیات فی الواقع باور نکردنی و خارج از عرف و قیاس و منطق و مخالف عادات و رسوم متعارفه بین ملل و دول است باری حل این مسئله تا کنون برای کسی که خالی از تعصبات خنک باشد به هیچوجه معلوم نشده است. (وفیات معاصرین بقلم آقای محمد قزوینی از مجلهء یادگار سال سوم شمارهء چهارم).
جمال الدین اسنوی.
[جَ لُدْ دی نِ](اِخ) عبدالرحیم بن حسن شیخ از فقیهان مصر بود که بسال 772 ق. درگذشت. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 266).
جمال الدین اصفهانی.
[جَ لُدْ دی نِ ا فَ] (اِخ) (سید ...) یکی از وعاظ دانشمند و رهبران صدر مشروطیت با جثهء خرد و با بیانی سخت دل نشین و ایمانی تمام بآزادی چنانکه سخت ترین دلها با بیان او مانند موم نرم بود. وی قریب 20 سال در شهرهای مختلف مانند اصفهان، شیراز، تبریز، مشهد و تهران بوعظ میپرداخت و در تنویر افکار مردم میکوشید. دو رساله ازو بنام لباس التقوی و رؤیای صادقه باقی است و صورت نطقها و مجالس وی بنام الجمال بچاپ رسیده. وی بدستور عمال محمدعلی شاه در بروجرد زندانی و مسموم گشت و آرامگاه وی در همان شهر است. (از فرهنگ فارسی دکتر معین).
جمال الدین اصفهانی.
[جَ لُدْ دی نِ اِ فَ] (اِخ) رجوع به جمال اصفهانی شود.
جمال الدین اقرم.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) از امراء بزرگ مصر و شام در زمان ملک ناصر. رجوع شود به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 195.
جمال الدین انصاری.
[جَ لُدْ دی نِ اَ](اِخ) محمد بن مکرم از دانشمندان بزرگ است. رجوع به جمال الدین محمد بن مکرم شود.
جمال الدین بحرق.
[جَ لُدْ دی] (اِخ)محمدبن عمر بن مبارک یا محمد بن عمر حمیری حضرمی شافعی فقیه نحوی لغوی. وی در علوم متداول دستی توانا داشت، تألیفاتی دارد. او راست: 1 - تحفة الاحباب و طرفة الاصحاب. 2 - السیرة النبویة. 3 - شرح لامیة الافعال ابن مالک. 4 - شرح الملحة. 5 - مختصر الاذکار. 6 - نشر العلم فی شرح لامیة العجم. وی به سال 930 ه . ق. در 61 سالگی درگذشت. (معجم المطبوعات ص 532) (ریحانة الادب ج 1 ص 145).
جمال الدین حاجی.
[جَ لُدْ دی نِ](اِخ) ابن تاج الدین علی شروانی یکی از وزیران موسی خان بن علی بن بایدو بود. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص225).
جمال الدین حصری.
[جَ لُدْ دی نِ حَ] (اِخ) محمودبن احمد بخاری معروف به علامه از اکابر فقیهان حنفی است که ریاست مذهبی این سلسله بوی منتهی شده است. وی تألیفات محمد بن حسن شیبانی را روایت کرده و کتاب التحریر فی شرح الجامع الکبیر از اوست. او بسال 636 ه . ق. درگذشت. (تذکرة النوادر) (ریحانة الادب ج 1 ص 330).
جمال الدین حلی.
[جَ لُدْ دی نِ حِلْ لی] (اِخ) معروف به علامهء حلی. رجوع به علامهء حلی در همین لغت نامه شود.
جمال الدین خجندی.
[جَ لُدْ دی نِ خُ جَ] (اِخ) عوفی وی را در شمار بزرگان شعرای عراق نام برده و اشعار و غزلیاتی از او نقل کند. او راست:
ای ز نرگس قدمت خودبین تر
وز بنفشه کلهت پرچین تر
دمبدم آن رخ گلرنگ خوشت
هست از باد سحر گلچین تر
رحمتی در دل سنگین آور
ای ز جانم دل تو سنگین تر
ای که بر خاک درت باد صباست
ناتوان تر ز من و مسکین تر
تلخی پاسخت آخر تا کی
ای دهانت ز شکر شیرین تر.
رجوع به لباب الالباب محمد عوفی ص 220 شود.
جمال الدین خسروی.
[جَ لُدْ دی نِ خُ رُ] (اِخ) عوفی وی را در شمار شاعران غزنین آورده و گوید: جمال الدین ابوبکربن مساعد شاعری معنوی بود در دولت خسرو ملک اقبالها دید و در اوایل ایام سلطنت معزی قبول یافته و شمال جلال و قبول آن خورشید صبامرکب بدو تاخته، در مدح سلطان شهید اشعاری دارد این چند بیت از آن انتخاب میشود :
تا عروس حسن تو از لطف زیور میکشد
شاه دل را عشق تو بر تخت جم برمیکشد
آب رویت را چمن از تحفه بر رخ میزند
خاک پایت را فلک از دیده بر سر میکشد
گوهر نوشین تو در لعل لولو می نهد
سوسن سیمین تو از لاله عنبر میکشد
نوبت لطف و کمالت بر زمین گل میزند
رایت حسن و جمالت بر فلک خور میکشد.
رجوع به لباب الالباب ص 541 شود.
جمال الدین خونساری.
[جَ لُدْ دی نِ] (اِخ) مشهور به آقای جمال بن آقاحسین خونساری الاصل اصفهانی المسکن و المدفن از علما و محققان بزرگ است. وی نزد پدر و خال خود محقق سبزواری کسب علم و دانش کرده و با ملامیرزا شیروانی و ملامحمدباقر مجلسی معاصر بود. تألیفاتی دارد. او راست: 1 - اختیار الایام و السعد و النحس منها و من اللیالی و الساعات. 2 - اصول الدین فی الامامة. 3 - ترجمة الفصول المختارة از علم الهدی. 4 - حاشیهء تهذیب الحدیث. 5 - حاشیهء شرایع. 6 - حاشیهء شرح اشارات. 7 - حاشیهء شرح لمعه. 8 - حاشیهء شرح مختصر الاصول. 9 - حاشیهء شفا. 10 - حاشیهء من لایحضره الفقیه. 11 - شرح غرر و درر عبدالواحد آمدی. 12 - شرح فارسی مفتاح الفلاح و غیر اینها. وی به سال 1121 یا 1125 ه . ق. در 26 رمضان درگذشت و در مقبرهء پدر خود که به امر شاه سلیمان صفوی در تخت پولاد اصفهان ساخته شده بود مدفون گردید. (الذریعه ج 4) (قاموس الاعلام) (ریحانة الادب ج 1 ص 24).
جمال الدین دکنی.
[جَ لُدْ دی نِ دَ کَ](اِخ) محمد بن نصیر از فضلا و شعرای نامدار بود. محمد عوفی گفته که او را تألیفاتی است از جمله مجلس آرای شهابی. وی مداح ملک قطب الدین شهریار هند بوده است. این اشعار در بارهء شمشیر ازوست:
آسمان رنگ پیکری که از او
روز روشن ستاره تابان است
چون عروسان ببسته زیور لیک
زیور دست پادشاهان است
خورشش آب و آتش است ولیک
آتشش زیر آب پنهان است
اشک خون بارد و بخنده مدام
تازه روی و سپیددندانست
جمله تن شد زبان که روز دغا
شاه را مادح و ثناخوانست.
(مجمع الفصحاء ج 1 ص 183).
جمال الدین رشیق القطنی.
[جَ لُدْ دی] (اِخ) یکی از بزرگان و شاعران زمان آباقاخان است که پس از نود سال درگذشت. این رباعی از اوست:
ای زر تویی آنکه جامع لذاتی
محبوب خلایق همه اوقاتی
بی شک نه خدایی تو ولیکن چو خدا
ستار عیوب و قاضی الحاجاتی.
(حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 117).
جمال الدین زیدی.
[جَ لُدْ دی] (اِخ)محمدبن طاهربن محمد بخاری از دانشمندان بزرگ است که بدرخواست منکو قاآن ببستن رصد مشغول شد ولی در این کار موفق نگردید، و خواجه نصیرالدین طوسی باین امر مهم همت گذاشت. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 103).
جمال الدین شیرازی.
[جَ لُدْ دی نِ](اِخ) ابراهیم بن علی بن یوسف شیرازی. رجوع به ابواسحاق شیرازی جمال الدین در همین لغت نامه شود.
جمال الدین قزوینی.
[جَ لُدْ دی نِ قَ] (اِخ) شاعری است از مردم ابهر که اشعار شیوایی دارد. این رباعی ازوست:
صبح است بیا بر می گلرنگ زنیم
وین شیشهء نام و ننگ بر سنگ زنیم
دست از امل دراز خود باز کشیم
در زلف نگار و حلقهء چنگ زنیم.
(مجمع الفصحاء ج 1 ص 184).
جمال الدین کاشی.
[جَ لُدْ دی نِ] (اِخ)از اکابر شعرای زمان اباقاخان است. ترجیع لطیفی در جواب سعدی شیرازی دارد که مطلع آن اینست:
من مستم و رند و لاابالی
وین شیوه مراست لایزالی.
و بند ترجیع اینست:
برخیزم و دست یار گیرم
بی یار چرا قرار گیرم.
(حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 87).
و رجوع به مجالس النفایس ص 330 شود.
جمال الدین کرمانی.
[جَ لُدْ دی نِ کِ](اِخ) محمد بن غلامرضا شریف از افاضل عصر حاضر است. وی مؤلف کتاب اُسس الاصول یا اصول بی نقطه است در مباحث الفاظ. این کتاب قبل از سال 1318ه . ق. تألیف شده و به سال 1319 بطبع رسیده است. نسخهء خطی این کتاب بشمارهء 908 در کتابخانهء مدرسهء عالی سپهسالار موجود است. (فهرست کتب کتابخانهء مدرسهء سپهسالار) (الذریعه ج 2 ص 57) (ریحانة الادب ج 1 ص 278).
جمال الدین کلا.
[جَ لُدْ دی کَ] (اِخ)دهی از دهستان نرم آب بخش دودانگهء شهرستان ساری در 6هزارگزی خاور سعیدآباد. موقع جغرافیایی آن کوهستانی جنگلی و هوای آن معتدل، مرطوب است، دارای 400 تن سکنه. آب آن از رودخانهء لنگ و محصول آن غلات، عسل، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی است و راه مالرو دارد. زمستان اکثر سکنه باطراف ساری میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
جمال الدین کلا.
[جَ لُدْ دی کَ] (اِخ)موضعی است در هزارجریب. (مازندران و استرآباد رابینو ص 124).
جمال الدین گیلانی.
[جَ لُدْ دی نِ](اِخ) یکی از بزرگان صوفیه و مرشد شیخ صفی الدین است. گویند نسبت خرقهء سید جمال الدین به جنید بغدادی می پیوندد. وی از جمله کبار اولیاست و منشآت نظم و نثر دارد. در نظم عربی و فارسی دستی قوی داشته است. (مجالس النفایس ص 320). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 415، 416 شود.
جمال الدین گیلی.
[جَ لُدْ دی نِ] (اِخ)از مشایخ بزرگ زمان علاءالدین محمد بود. وی در قزوین بارشاد خلایق اشتغال داشت. علاءالدین را بشیخ جمال الدین ارادت تمام بود. شیخ در قزوین به سال 651 ه . ق. درگذشت. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 476).
جمال الدین محمد.
[جَ لُدْ دی مُ حَمْ مَ] (اِخ) پنجمین از اتابکان آل بوری دمشق. جلوس 497 فوت 549 ه . ق. (فرهنگ فارسی معین).
جمال الدین مقدسی.
[جَ لُدْ دی نِ مَ دِ] (اِخ) یوسف بن حسن بن عبدالهادی یا یوسف بن حسن بن احمدبن عبدالهادی یا یوسف بن حسن بن احمدبن حسن بن عبدالهادی حنبلی صالحی مکنی به ابن المبرد از بزرگان دانشمندان حنبلی است. تألیفاتی دارد. او راست: 1 - الدرر المضیئة و العروس المرضیة و الشجرة المحمدیة. این کتاب در قاهره و بمبئی بچاپ رسیده است. 2 - الشرح الکبیر. 3 - الفروع. 4 - المغنی. وی به سال 909 ه . ق. درگذشت. (معجم المطبوعات ستون 1774) (ریحانة الادب ج 4 ص 67).
جمال الدین مقدسی.
[جَ لُدْ دی نِ مَ دِ] (اِخ) یوسف بن یحیی بن علی بن عبدالعزیزبن علی مکنی به ابو بدر از دانشمندان دمشق است. رجوع به ریحانة الادب ج 4 ص 67 شود.
جمال المحققین.
[جَ لُلْ مُ حَقْ قِ] (اِخ)رجوع به جمال الدین خونساری شود.
جمال الملک عبسی.
[جَ لُلْ مُ] (اِخ)علی بن افلح از دانشمندان است. رجوع به ریحانة الادب شود.
جمال النساء .
[جَ لُنْ نِ] (اِخ) ام الخیر بغدادی از مشاهیر زنان محدث و دانشمندان قرن هفتم هجری بغداد است. وی از ابن البطی و ابوالمظفر کاغذی علم حدیث را فراگرفت و از اساتید و مشایخ اجازهء اسماعیل بن عساکر و ابن شحنة و قاضی تقی الدین سلیمان و جمعی دیگر بشمار میرود. او به سال 640 ه . ق. درگذشت. (تذکرة الخواتین ص 83 و 80) (خیرات حسان ج 1 ص 44و 89) (ریحانة الادب ج 6 ص 219).
جمال بصری.
[جَ بَ] (اِخ) (شیخ ...) حاکم فارس در زمان سلطان محمود غازان است و داستان عجیبی را بوی نسبت میدهند. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 633 شود.
جمال پاشا.
[جَ] (اِخ) از رجال دولت عثمانی است که با انوارپاشا و طلعت پاشا ارکان ثلاثهء دولت عثمانی فرقهء جوانان ترک را تشکیل میدادند. وی در جنگ بین المللی سابق (اول) حاکم شامات بود و جمع کثیری از رؤسا و زعما و فضلا و اعیان سوریه را بجرم استقلال طلبی و به تهمت خیانت بدولت عثمانی اعدام نمود. در بیست وششم ذی القعدهء 1340 ه . ق. مطابق بیست ویکم ژوئیهء 1922 م. در تفلیس بدست چند تن افراد مجهول الهویه بقتل رسید. (وفیات معاصرین محمد قزوینی، مجلهء یادگار سال سوم شمارهء چهارم).
جمال پرست.
[جَ پَ رَ] (نف مرکب) که عاشق و دلباختهء زیبایی باشد و همه چیز را فدای آن کند.
جمال پرستی.
[جَ پَ رَ] (حامص مرکب)عمل جمال پرست. رجوع به جمال پرست شود.
جمال خونساری.
[جَ] (اِخ) رجوع به جمال الدین خونساری شود.
جمال رازی.
[جَمْ ما لِ] (اِخ) احمدبن جعفربن نصر از محدثان است. (لباب الانساب).
جمالستان.
[جَ لَ / لِ] (اِ مرکب) جای پر از زیبایی و جمال :
ببین در سنبلستان خط و گلزار خالستان
چو او معشوق دیگر برنیامد از جمالستان.
وحید (از آنندراج).
جمالک.
[] (اِخ) دهی است جزء دهستان مزدقانچای بخش نوبران شهرستان ساوه واقع در 6هزارگزی خاور نوبران و 2هزارگزی راه نوبران به ساوه. این ده سردسیر است. سکنهء آن 693 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات، بنشن، سیب زمینی، بادام، انگور، گردو و میوه جات سردسیری و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. از نوبران می توان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
جمال کلا.
[جَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان گیلخواران بخش مرکزی شهرستان شاهی واقع در 8هزارگزی باختر جویبار. موقع جغرافیایی آن دشت و هوای آن معتدل مرطوب مالاریائی و دارای 100 تن سکنه است. آب آن از چاه و آب بندان و محصول آن پنبه، غلات، صیفی، کنجد و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
جمال کندی.
[جَ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان آواجیق بخش حومهء شهرستان ماکو واقع در 42هزارگزی شمال باختری ماکو و 2500گزی باختر راه ارابه رو پیراحمد کندی، موقع جغرافیائی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است. سکنهء آن 215 تن و آب آن از قرخ بلاغ و محصول آن غلات، حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است و راه ارابه رو دارد. این ده در 2هزارگزی خاور مرز ایران و ترکیه میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
جمالکه.
[] (اِخ) دهی جزء دهستان مشک آباد بخش فرمهین شهرستان اراک واقع در 63هزارگزی جنوب خاور فرمهین و 4هزارگزی باختر راه خمین - اراک. موقع جغرافیایی آن دامنه و هوای آن سردسیری است و دارای 257 تن سکنه و آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و قالی بافی است. از راه شوسهء اراک به خمین راه فرعی به آبادی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
جمالون.
[جَمْ ما] (ع اِ) جِ جمال، بمعنی اشتروان. (مهذب الاسماء). رجوع به جمال شود.
جمالوند.
[جَ وَ] (اِخ) تیره ای از طایفهء ممزایی ایل چهارلنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان).
جمالة.
[جِ لَ] (ع اِ) جِ جَمَل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ترجمان علامه ترتیب عادل). رجوع به جمل شود.
جمالة.
[جُ لَ] (ع اِ) ریسمان کشتی. (ترجمان علامه ترتیب عادل). || گلهء شتران نر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). || گلهء شتر مادگان که شتر نر در آن نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج). || جِ جُمال و آن نادر است. (منتهی الارب) || اسبان. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، جَمال. (منتهی الارب) (آنندراج).
جمالة.
[جَمْ ما لَ] (ع ص، اِ) شتربانان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
جمالی.
[جُ لی ی] (ع ص) استوارخلقت: رجل جمالی؛ مرد استوارخلقت. (منتهی الارب). مرد سطبراعضاء و تام الخلقه. (اقرب الموارد). مردی بزرگ خلق. (مهذب الاسماء) (آنندراج). و همچنین جمل جمالی. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).
جمالی.
[جَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان برقه بخش بشرویه شهرستان فردوس واقع در 20هزارگزی باختر بشرویه و 8 هزارگزی شمال مالرو عمومی بشرویه به طبس. موقع طبیعی آن دامنه و هوای آن گرمسیری است. سکنهء آن 18 تن. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9). یکی از مزارع و قرای طبس است. (مرآت البلدان ج 4).
جمالی.
[جَ] (اِخ) از قرای کوهمرهء فارس است. (مرآت البلدان ج 4).
جمالی.
[جَ لی ی] (اِخ) صواب بن عبدالله عتیق از محدثان است. وی از کامکاربن عبدالرزاق ادیب و از او سمعانی روایت شنیده است. (لباب الانساب).
جمالی.
[جَ لی ی] (اِخ) یحیی بن علی بن یحیی بن ابوالجمال مکنی به ابوعلی از محدثان است. وی به سال 289 ه . ق. درگذشت. (لباب الانساب).
جمالی اردستانی.
[جَ یِ اَ دَ] (اِخ)جمال الدین محمد. پیریست شوریده جان و صافی ضمیری است شیرین زبان. وی مرید پیرمرتضی اردستانی بود. دیوان او دارای چندین هزار بیت است و مثنویات عالی دارد.اسامی بعضی از آنها بدین قرار است: کشف الارواح، شرح الواصلین، روح القدس، فتح الابواب، مهرافروز، کنزالدقایق، تنبیه العارفین، محبوب الصدیقین، مفتاح الفقر، مشکوة المحبین، معلومات مثنویات، استقامت نامه، نور علی نور، ناظر و منظور، مرآت الافراد. وی در 879 ه . ق. درگذشت. او راست:
چشم در ره دار و جان بیدار و دل در انتظار
تا مراد جان و دل ناگه درآید در کنار.
دل دید سر زلفی شد عاشق و شیدایی
گفتم که چه سر داری گفتا سر رسوایی
گفتم که چه می بینی کارام نمی گیری
گفتا که برو واپرس زان دلبر هرجایی
عالم همه حیرانند و آشفته و سرگردان
جز آنکه تو برهانیش از خویش و بخود خوانی.
(ریاض العارفین ص 53).
آنچه من دیدم اگر خلق جهان دیدی یقین
روز و شب همچون فلک سرگشته و جویاستی.
(ریحانة الادب ج 1 ص 279) (الذریعه جزء یکم از ج 9).
جمالی بکری.
[جَ یِ بَ] (اِخ) فضل یا فضیل بن مولی علی بن احمد حنفی قاضی مکه و مفتی دیار رومیه بود. او راست: کتاب آداب الاوصیاء یا ادب الاوصیاء در فقه حنفی. این کتاب در مصر بچاپ رسیده است. وی به سال 843 یا 932 ه . ق. درگذشت. (معجم المطبوعات ص 112) (ریحانة الادب ج 1 ص 279).