لغت نامه دهخدا حرف ج (جیم)

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف ج (جیم)

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

جمالی دهلوی.
[جَ یِ دِ لَ] (اِخ) از شاعران وارسته و از اکابر شاه جهان آباد است وی بشیخ بهاءالدین کنبو ارادت داشت. سفری بایران کرد و در هرات با مولوی جامی ملاقات نمود. او راست:
عشق را طی لسانی است که صد ساله سخن
یار با یار بیک چشم زدن میگوید.
ما را ز خاک کویت پیراهنی است بر تن
آنهم ز آب دیده صد چاک تا بدامن
ویرانهء دلم را گنجی است یاد رویت
در وی خیال زلفت چون مار کرده مسکن.
(ریاض العارفین ص 53) (الذریعه جزء اول از ج 9 ص 204).
جمالی صافی.
[جَ لی ی] (اِخ) ابن عبدالله مکنی به ابوسعید از محدثان است. وی از ابوعلی حسن بن احمدبن بناء مقری روایت شنیده و سمعانی از او روایت استماع کرده است. (لباب الانساب).
جمالی مهریجردی.
[جَ یِ مِ جِ] (اِخ)از شاعرانی است که در تذکره ها مستقلا از وی اثری نیست و فقط در مجمع الفصحاء در دو مورد از این شاعر نامی بمیان آمده است. گویند مثنوی بهمن نامه ازوست. وی در دربار آل سلجوق میزیسته و با محمد بن ملکشاه معاصر بوده و قطعاً تا سال 501 ه . ق. حیات داشته است. رجوع به مجلهء آینده سال نخست شمارهء 10ص 589 بقلم سعید نفیسی شود.
جمالیة.
[جُ لیْ یَ] (ع ص) مؤنث جمالی: ناقة جمالیة؛ شتر استوارخلقت مانند شتر نر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ناقه ای که بر خلقت جمل بود. (مهذب الاسماء).
جمام.
[جَ] (ع مص) پر کردن پیمانه را تا سر. || گشنی نکردن پس فراهم آمدن آب منی. || سواری کرده نشدن پس آسوده گردیدن اسب. || (اِ) آنچه بر سر پیمانه باشد بعد از پری. رجوع به جُمام و جِمام || آسایش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): وجد جمامهُ؛ ای راحته. (اقرب الموارد). || آسودگی اسب بعد از ماندگی. (منتهی الارب).
جمام.
[جِ] (ع اِ) جِ جَمّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جم شود. || جِ جَمَّة. (منتهی الارب). رجوع به جمة شود. || قبیله ها. || منی اسب گرد آمده از ترک گشنی. (منتهی الارب). || آنچه بر سر پیمانه باشد بعد پری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جُمام شود. || (مص) پر کردن پیمانه را تا سر. || واگذاردن آب چاه را تا فراهم آید. (اقرب الموارد).
جمام.
[جُ] (ع اِ) منی اسب گرد آمده از ترک گشنی. (منتهی الارب): جمام الفرس (به کسر و ضم جیم)؛ ما اجتمع من مائه. (ذیل اقرب الموارد از لسان). || آنچه بر سر پیمانه باشد بعد پری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). این کلمه بفتح و کسر جیم نیز بهمین معنی اخیر آمده است. رجوع به جَمام و جِمام شود.
جمام.
[جَمْ ما] (ع اِ) پیمانهء سر برآورده بعد پری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جَمّان. (اقرب الموارد).
جمام.
[جَمْ ما] (اِخ) ابن دعمی از قبیلهء حمیر است. (منتهی الارب).
جمامیس.
[جَ] (ع اِ) نوعی از سماروغ است. (منتهی الارب). نوعی از قارچ. (اقرب الموارد). واحدی بر آن نیست. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
جمان.
[جَ] (اِ) گیل داروست و آن چوبکی باشد سیاه رنگ و چون بشکنند درون آن فستقی بود، کرم معده را بکشد. (برهان).
جمان.
[جَمْ ما] (ع اِ) پیمانهء سر بر آورده بعد پری. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به جمام شود.
جمان.
[جُ] (ع اِ) مروارید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). لؤلؤ. (اقرب الموارد). || غورهء نقره. (منتهی الارب) || نوعی از جمیل زنان و آن از رشته های چرم بافند و در آن مهره های گوناگون تعبیه کنند یا مهرهء ملمع کرده شده بنقره. (منتهی الارب) (ذیل اقرب الموارد).
جمان.
[جَمْ ما] (اِخ) ابن هداد از قبیلهء ازد است. (منتهی الارب).
جمان.
[جُ] (اِخ) نام کوهی است. (منتهی الارب). || نام شتر عجاج. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
جمانة.
[جَ نَ] (ع اِ) یکی جمان. (منتهی الارب). دانه ای است از نقره که بشکل لؤلؤ درآورند و گاهی لؤلؤ را نیز خوانند. (اقرب الموارد از اساس). رجوع به جمان شود.
جمانة.
[جَ نَ] (اِخ) یکی از دختران علی بن ابی طالب (ع) است. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج1 ص584 شود.
جمانی.
[جَ] (اِ) ساقی را گویند، و با جیم فارسی (چمانی) هم آمده است. (برهان).
جمانی.
[جُمْ ما نی ی] (ع ص نسبی) آنکه موهای سرش انبوه و دراز باشد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و این منسوب است به جُمَّة برخلاف قیاس. (اقرب الموارد).
جمانی.
[جُمْ ما نی ی] (اِخ) از دانشمندان و ادیبان است. ابن شهرآشوب در مناقب اشعار بسیاری در ابواب متفرقه از او نقل کرده و سید مرتضی (متوفی 436 ه . ق.) در کتاب مشفی قصیده ای 17بیتی از او آورده است که مطلع آن این است:
بین الوصی و بین المصطفی نسب
تحتال فیه المعالی و المحامید.
جمانی شاید منسوب به جمان الصوی از اراضی یمن و یا جمانة، ریگزاری در بادیة العرب باشد. (مجالس المؤمنین) (ریحانة الادب ج1 ص279).
جمانی.
[جُمْ مانی ی] (اِخ) هذیل بن ابراهیم. از محدثان است. وی از عثمان بن عبدالرحمان و قاضی روایت کند و از او ابویعلی موصلی روایت دارد. او را صاحب الجمه نیز گویند. (لباب الانساب).
جماوان.
[جُمْ ما] (اِخ) دو کوه است نزدیک مدینه. (منتهی الارب).
جماهر.
[جُ هِ] (ع ص) کلفت و ضخیم. (ذیل اقرب الموارد).
جماهیر.
[جَ] (ع اِ) جِ جمهور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جمهور شود.
جمایز.
[جَ یِ] (ع اِ) جِ جَمّازة. (مهذب الاسماء). رجوع به جمّازة شود.
جمایل.
[جَ یِ] (ع اِ) ججِ جمل. (مهذب الاسماء). جمالات. (مهذب الاسماء). رجوع به جمل شود.
جم ء .
[جَمْءْ] (ع اِ) کالبد. (منتهی الارب). رجوع به جَمَأ و جماء شود.
جمأ.
[جَ مَءْ] (ع اِ) کالبد. (منتهی الارب). شخص. (اقرب الموارد).
جمأ.
[جَ مَءْ] (ع مص) خشمگین شدن. (از اقرب الموارد). خشم گرفتن. (منتهی الارب).
جم اسپرم.
[جَ اِ پَ رَ] (اِ مرکب) نام یکی از انواع ریاحین است که شکوفهء آن بسیار کوچک می باشد و نبات آن به درختانی که در جوار او باشند تعلق گیرد یعنی مانند عشقه و لبلاب در آنها پیچد، و عرب آن را ریحان السلیمان گویند چه جم سلیمان است و اسپرم ریحان. (برهان). رجوع به جم شود.
جم برجون.
[] (اِخ) از توابع ارتقائی نیشابور در یازده فرسنگی این شهر در شرقی مشکان واقع، آبش از قنات، هوایش در زمستان سرد و در تابستان گرم، قدیم النسق، ایل قوچان در این قریه یورت می کنند. (مرآت البلدان ج4 ص263).
جم تنکو.
[] (اِخ) از قرای شبانکارهء فارس است. (مرآت البلدان ج4 ص263).
جمتود.
[جَ] (اِ) به معنی نیل است، و آن شاد شدن نفس باشد به امور حسنه که از او صادر شود. (برهان).
جمثورة.
[جُ رَ] (ع اِ) تودهء خاک. (منتهی الارب).
جمجم.
[جُ جُ] (معرب، اِ) گیوه، و آن پاافزاری است که زیر آن از لته و بالای آن ریسمان باشد، و این معرب چمچم است. (منتهی الارب) (برهان). در دبستان المذاهب (ص41) به نقل از «بزمگاه» جمجمه را بدین معنی آورده : چون کنار رودخانه ها از گل ولا کثیف بود و جمجمه دار، نمی توانستم به آب رسید، در این مانده بودم که پدرم، هوش دررسید. (حاشیهء برهان چ معین). || جِ جُمجُمة. (منتهی الارب). رجوع به جمجمة شود.
جمجمة.
[جَ جَ مَ] (ع مص) سخن ناپیدا گفتن. (منتهی الارب). || پنهان داشتن چیزی در دل. || هلاک گردانیدن. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد).
جمجمة.
[جُ جُ مَ] (ع اِ) کاسهء سر یا استخوانی که در آن دماغ است. ج، جمجم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || نوعی از پیمانه است. (منتهی الارب). || چاه در شوره زار. || قدح چوبین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || چوب قلبه که در آن آهن تعبیه کنند. (منتهی الارب). ج، جماجم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
جمح.
[جَ] (ع مص) در همهء معانی رجوع به جماح و جموح شود.
جمحظة.
[جَ حَ ظَ] (ع اِ) خرقه ای که بچهء خرد را در گهواره به آن پیچند. || رسنی که گاو و گوسفند را بدان دست و پای بندند در وقت کشتن. (منتهی الارب).
جمحل.
[جُ مَحْ حَ] (ع اِ) گوشت اندرون صدف. (منتهی الارب).
جمحی.
[جُ مَ حی ی] (اِخ) زیدبن عبدالله از محدثان است. رجوع به ریحانة الادب ج1 ص279 شود.
جمحی.
[جُ مَ حی ی] (اِخ) محمد بن سلام بن عبدالله، مکنی به ابوعبدالله. از ادیبان و دانشمندان بزرگ است. احمدبن حنبل و ثعلب نحوی نزد وی تحصیل مراتب علمی کرده اند. او راست: کتاب طبقات الشعراء. این کتاب در مصر به سال 1920 م. به چاپ رسیده است. وی به سال 232 ه . ق. درگذشت. (معجم المطبوعات ص708) (ریحانة الادب ج1 ص279). و رجوع به لباب الانساب شود.
جمخ.
[جَ] (ع مص) بزرگی و فخر کردن. (از اقرب الموارد). || (اِمص) بزرگی و فخر. (منتهی الارب).
جمخر.
[جَ خَ] (ع اِ) هر نای مانندی از استخوان که میان تهی باشد. (منتهی الارب). نای سیاه از نای های استخوانها. (از اقرب الموارد).
جمخور.
[جُ] (ع اِ) کاواک میان تهی. (منتهی الارب).
جمد.
[جَ] (ع مص) فسرده و بسته گردیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || بخل و امساک ورزیدن کسی باین معنی که خیر و احسان از او جاری نگشتن. (از اقرب الموارد). بخیل گردیدن. (منتهی الارب). || واجب شدن. گویند: جمد علیه حق بفلان؛ ای وجب. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به جمود شود.
جمد.
[جَ مَ] (ع اِ) زمین بلند سخت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، اجماد و جِماد. (منتهی الارب). || برف. || آب منجمد. یخ. || جِ جامد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
جمد.
[جُ] (ع اِ) زمین بلند سخت. (منتهی الارب). ج، اجماد و جِماد. (منتهی الارب). رجوع به مادهء قبل شود.
جمد.
[جُ مُ] (ع اِ) زمین بلند سخت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، اجماد، جِماد. (منتهی الارب). رجوع به ماده های قبل شود.
جمد.
[جَ مَ] (اِخ) دهی است به بغداد. (منتهی الارب).
جمد.
[جُ مُ] (اِخ) کوهی است بنجد. (منتهی الارب).
جمد.
[جَ / جَ مَ] (اِخ) ابن معدی کرب. از ملوک کنده بود. (منتهی الارب).
جمدان.
[جُ] (اِخ) وادیی است میان امج و ثنیهء غزال. (منتهی الارب).
جمدان.
[جُ] (اِخ) کوهی است در راه مکه میان ینبع و عیص. (منتهی الارب).
جمد چینی.
[ جَ مَ دِ ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) سنگی باشد سفید که در داروهای چشم بکار برند. (برهان).
جمدر.
[جَ دَ] (اِ) سلاحی است که آنرا در هندوستان کتار(1) گویند بر وزن قطار و اصل آن جنب در است یعنی پهلوشکاف و بهندی یعنی دندان عزرائیل. (برهان). در حاشیهء چک آمده: «معنی این لفظ که بهندی دندان عزرائیل می نویسد غلط است، زیرا که به هندی جمدهر مختصر جمدهار است و جم بمعنی عزرائیل است و دهار به دال مخلوط التلفظ به ها بمعنی دم شمشیر و غیر آنست و بعضی در وجه تسمیهء این لفظ چنین گفته اند که جم بمعنی جفت است و دهار بمعنی مذکور، پس در این صورت بمعنی دودمه باشد و این اقرب است». (حاشیهء برهان)(2).
(1) - سانسکریت kathara«دکتر راجا»، در اردو .
(kathari) kathara (حاشیهء برهان چ معین).
(2) - در سانسکریت jamdhar، مرکب از: jama(جم = خدای بزرگ) + dhara(در اردو : دهار) (دم شمشیر) است. (حاشیهء برهان چ معین از دکتر راجا).
جمد کندی.
[جَ دِ کِ] (اِخ) از صحابیان است. (منتهی الارب).
جمر.
[جَ] (ع مص) گرد آمدن. (منتهی الارب). گرد آمدن و بهم پیوستن. (از اقرب الموارد). || جستن در قید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || خدرک(1) آتش دادن بکسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || دور و یکسو کردن کسی را. (منتهی الارب). || نیازمند کردن به پیوستن. جمر الامر القوم؛ احوجهم الی الانضمام. (اقرب الموارد).
(1) - خدرک؛ بمعنی خرده و اخگر.
جمر.
[] (اِخ) از مزارع قم است که از نهر مزرعهء کمیدان مشروب میشود. (مرآت البلدان ج4 ص266).
جمرات.
[جَ مَ] (ع اِ) جِ جمرة. یک بار انداختن سنگ.
- جمرات العرب؛ سه جمره است، بنوضبة بن اد و بنوحارث بن کعب و بنونمیربن عامر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
- جمرات حج؛ سه موضع است که در آن رمی جمار کنند: جمرهء اولی، جمرهء وسطی، جمرهء عقبة. رمی جمرات یکی از اعمال سه گانهء مِنی است. پس از مراجعت از عرفات و مشعر به مِنی در روز عید اضحی اول کاری که باید بجا آورد این است که حاجی نزدیک عقبه که اسم یکی از سه محلی است که باید سنگ به او انداخت بیاید و سنگ به او بیندازد و وقت آن از اول طلوع آفتاب روز عید است تا غروب آن روز و چون عبادت است باید بقصد خدا و امتثال امر خدا و تقرب بخدا باشد. واجبات رمی جمرات ده امر است:
1 - سنگ باشد، پس سفال و آجر و کلوخ و آهن و غیره جایز نیست.
2 - ریگ و سنگ ریزه باشد، یعنی نه بسیار بزرگ باشد و نه بسیار کوچک.
3 - از سنگهای حرم باشد.
4 - سنگ مسجدالحرام و مسجد خیف نباشد.
5 - سنگی باشد که قب به آن رمی جمره نشده باشد، پس اگر رمی جمره به آن شده باشد اگرچه در سالهای قبل مجزی نخواهد بود.
6 - بوسیلهء رمی کردن و انداختن سنگ در محل واقع شود.
7 - سنگهایی که می اندازند باید هفت عدد باشد.
8 - سنگها با انداختن به محل جمره واقع شوند، پس اگر سنگ بجای دیگر قرار گرفت و بواسطهء مددی که از خارج بسنگ رسید در محل خود واقع شد مجزی نیست.
9 - هفت سنگ را باید جداجدا انداخت، پس اگر یکمرتبه هفت سنگ انداخته شود مجزی نیست و یک سنگ محسوب میشود. 10 - رمی در وقت خود واقع شود و در غیر وقت مقرر، بی فایده است. وقت آن از اول طلوع آفتاب عید اضحی تا غروب آن روز است. و برای صاحبان عذر و زنها جایز است همانطور که قبل از طلوع فجر از مشعر کوچ کردند و بمنی آمدند شبانه و قبل از طلوع آفتاب روز عید بمنی رمی جمره نمایند و بمکه روند.
و مستحبات رمی جمره شانزده امر است. برای تفصیل آن به مناسک حج تألیف فیض معروف به مناسک فیض چ 2 ص241، 247 مراجعه شود.
جمران.
[جُ] (اِخ) شهری است. (منتهی الارب).
جمران.
[] (اِخ) از قرای بلوک سرجام، آبش از دو رشته قنات. تقریباً صدوده تن سکنه دارد. (مرآت البلدان ج 4 ص266).
جمر قلنار.
[ ] (اِخ) از مزارع میان ولایت مشهد مقدس است، در پنج فرسنگی شهر واقع، قدیم النسق و موقوفهء حضرت رضا است. دوازده خانوار سکنه دارد. آبش از قنات و نزدیک چمن کوچکی واقع است. (مرآت البلدان ج4 ص226).
جمرک.
[] (اِخ) از قرای بلوک دشتی فارس است. (مرآت البلدان ج4 ص666).
جم رود.
[] (اِخ) از چهارمحال اصفهان است. (مرآت البلدان ج4 ص266).
جمرة.
[جَ رَ] (ع اِ) یکی جَمْر. (از اقرب الموارد). رجوع به جمر شود. || خدرک آتش. (منتهی الارب). اخگر آتش. (برهان). آتش برافروخته. (از اقرب الموارد). ج، جَمْر، جَمَرات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || تف زمین. (منتهی الارب). حرارتی و بخاری است که در آخر زمستان در شباط ماه رومی بسه دفعه از زیر زمین برمیخیزد، یکی در هفتم ماه مذکور و زمین بسبب آن گرم میشود و آنرا سقوط جمرهء اول میگویند، و دیگری در چهاردهم و آنرا سقوط جمرهء دویم میگویند و بسبب آن آب گرم میشود و یکی دیگر در بیست ویکم که سقوط جمرهء سیم باشد، اشجار و نباتات گرم شوند. و نزد عرب مراد از سقوط جمره سقوط منازل قمر است چه در هفتمِ ماه مذکور سقوط جبهه باشد و در چهاردهم سقوط زبره و در بیست ویکم سقوط صرفه و تأثیرات اینها نیز همچنان است که در اول زمین گرم شود و در ثانی آب و در ثالث نباتات. (برهان). || هزار سوار. || قبیله ای که دست یکی کند و با قبیلهء دیگر نیامیزد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || قبیله ای که در آن سیصد سوار باشند. (منتهی الارب). || یک سنگریزه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (مص) یک بار انداختن سنگ. (منتهی الارب).
جمری.
[جُ] (اِ) بلغت ماوراءالنهر، مردم بازاری و کم اصل و جلف و گدا و تلنگی را گویند. و بفتح اول و کسر اول هم آمده است. (برهان).
جمری.
[جَ] (اِ) جُمْری. (برهان). رجوع به جُمری شود.
جمری.
[جِ] (اِ) جُمْری. (برهان). رجوع به جُمری شود.
جمری.
[جَ ری ی] (ع ص نسبی) نسبت است به بنوجمرة و آنان گروهی بودند از بنوضبه که در بصره مسکن گزیدند و محلّه ای بنام آنان نامیده شد. گروهی از محدثان به این نام مشهورند. (لباب الانساب).
جمری.
[جَ ری ی] (اِخ) زیادبن ابی جمرة لخمی (منسوب است بپدر خود). از فقیهان و محدثان است. لیث بن سعد از او روایت دارد. وی پیش از 150 ه . ق. درگذشت. (لباب الانساب).
جمری.
[جَ ری ی] (اِخ) عامربن شقیق بن جمرة اسدی (منسوب است بجد خود). از محدثان است. وی از ابووائل روایت کند و از او ثوری روایت دارد. (لباب الانساب).
جمری.
[جَ ری ی] (اِخ) عبدالله بن محمد ضبی، مکنی به ابوعبدالرحمان. از محدثان است. ابومنصور محمد بن سعد از وی روایت دارد. (لباب الانساب).
جمری.
[جَ ری ی] (اِخ) مالک بن نویرة بن جمرهء یربوعی تمیمی. از مرتدان مشهور است. وی بدست خالدبن ولید بقتل رسید. (لباب الانساب).
جمز.
[جَ] (ع مص) استهزا کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فعل آن از باب نصر است. (منتهی الارب). || رفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || دویدن و شتاب کردن. (اقرب الموارد). نوعی از رفتار بشتاب که کم از حضر و فوق از عنق باشد. (منتهی الارب).
جمز.
[جَ] (ع اِ) بقیهء تنهء خرمابن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، جُموز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
جمز.
[جُ] (ع اِ) بقیهء تنهء خرمابن. (منتهی الارب). رجوع به مادهء قبل شود.
جمز.
[جُ مَ] (ع اِ) جِ جُمَزة. (منتهی الارب). رجوع به جمزة شود.
جمزان.
[جُ] (ع اِ) نوعی از خرما. (منتهی الارب). نوعی از خرما و خرمابن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
جمزقان.
[ ] (اِخ) دهی است از دهستان وزراء بخش دستجرد خلجستان شهرستان قم واقع در 24هزارگزی شمال دستجرد، سر راه فرعی ماهان به طغرود. ناحیه ایست واقع در کوهستان و سردسیر است و دارای 207 تن سکنه میباشد. آب آن از قنات و رودخانهء نویس مشروب میشود. محصولاتش غلات، میوه جات سردسیری. اهالی بکشاورزی گذران میکنند. از آثار قدیم امامزاده ای دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).
جمزة.
[جُ زَ] (ع اِ) پاره ای از خرما و مانند آن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). ج، جُمَز. || لختی از قروت. (منتهی الارب). || غنچهء گیاه که در آن دانه باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
جمزی.
[جَ مَ زا] (ع ص) حمار جمزی؛ خر تیزرو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِمص) اسم مصدر است از جمز، و اینکه گویند: یعدو الجمزی، جمزی مفعول مطلق نوعی است چنانکه گویند: رجع القهقری یا حال است بتأویل یعدو جامزاً. (از اقرب الموارد).
جمزیور.
[جَ وَ] (اِ) اسبی را گویند که روی و شکم و هر دو پای او سفید باشد. (برهان).
جمس.
[جَ] (اِ) بمعنی یخ باشد که آب منجمد است. (برهان). رجوع به جمد شود.
جمس.
[جُ] جِ جُمْسة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جمسة شود.
جمست.
[جَ مَ] (ع اِ) گمست. جمشت. جوهری است فرومایه و کم قیمت و رنگش کبود مایل بسرخ، زرد، سرخ و سفید باشد. (فرهنگ فارسی معین). جوهری باشد فرومایه و کم قیمت و رنگش بکبودی مایل است و بعضی گویند کبودی است بسرخی مایل و معدن آن بمدینهء طیبه نزدیک است و گویند از ظرفی که از آن سنگ بسازند هرچند شراب خورده شود مستی نیاورد و اگر پاره ای از آن سنگ در قدح شراب اندازند همین خاصیت دهد و اگر شب در زیر بالین اندازند خوابهای نیکو ببینند و از احتلام ایمن شوند و آنرا بعربی معشوق خوانند(1). و بعضی گویند جوهری است مانند لعل. (برهان). نوعی از سنگ های گران قیمت است. (فرهنگ لغات شاهنامه). از دهی بنام صفراء که تا مدینه سه روز فاصله دارد می آورند. (اقرب الموارد) :
دین من خسروی است همچو میَم
گوهر سرخ چون دهم بجمست؟خسروی.
|| کنایه از مردم بداصل و جاهل. (برهان). رجوع به جُمْری شود.
(1) - محشی «تحب الذخائر» گوید: صاحب برهان گوید: عرب آن را معشوق نامند اما ما این لفظ را در دواوین لغت که در دسترس ماست نیافتیم ولی در محیط المحیط در مادهء جمس آمده و این فرهنگ سقط بسیار دارد. (حاشیهء برهان چ معین).
جمسفرم.
[جَ مَ فَ رَ] (معرب، اِ مرکب)گیاهی است که در قوت به شیح ماند و در جبال اصفهان بسیار روید. (اقرب الموارد از ابن بیطار). جم اسفرم. (فرهنگ فارسی معین). جم اسپرم. رجوع به جم اسپرم شود.
جمسة.
[جُ سَ] (ع اِ) گلهء شتران. (منتهی الارب). قطعه. (از ذیل اقرب الموارد). || خرمای خشک. (منتهی الارب). قطعهء خشک از خرما. (از اقرب الموارد). || غورهء خرمای نیم رس. (منتهی الارب). غورهء خرمای نیم رس و سفت که هضم نگردد. (ذیل اقرب الموارد از زمخشری).
جمسة.
[جَ سَ] (ع اِ) آتش. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد).
جمش.
[جَ] (ع اِ) آوازی است. (منتهی الارب). صدایی است آهسته. (از اقرب الموارد). در مثل گویند: لایسمع فلان اذناً جمشاً؛ ای ادنی صوت، و این کنایه از اینست که وی از تو و آنچه برای او اهمیت و لزوم ندارد خود را به کری و ناشنوائی میزند و پند و اندرز نمی پذیرد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
جمش.
[جَ] (ع مص) ستردن موی سر. || به اطراف انگشتان دوشیدن. || سخن گفتن با زنان و بازی کردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || ساختن چاه را. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به جماش شود.
جمشاء .
[جَ] (ع ص، اِ) زن فراخ زهار. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از قاموس).
جمشاسپ.
[جَ] (اِخ) سلیمان علیه السلام است اگر با خاتم و حور و پری مذکور شود و جمشید است اگر با جام و صراحی بگویند. (برهان). برساختهء فرقهء آذرکیوان، از جمش(ید) + اسپ، بقیاس گرشاسپ! (حاشیهء برهان چ معین). رجوع به جم و جمشید شود.
جمشاک.
[جَ] (اِ) کفش و پای افزار را گویند. (برهان). چمشاک. جمشک. (حاشیهء برهان چ معین).
جمشت.
[جَ مَ] (ع اِ) در وزن و معنی جمست است. (ذیل اقرب الموارد از ابن بیطار) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به جمست شود.
جمشک.
[جَ شَ] (اِ) بمعنی جمشاک است که کفش و پای افزار باشد، و به این معنی با جیم فارسی (چمشک) هم آمده است. (برهان).
جمشید.
[جَ] (اِخ) نام پادشاهی است معروف که او را عربان منوشلخ گویند. وی در اول جم نام داشت یعنی سلطان و پادشاه بزرگ و سبب جمشید گفتن آن شد که او سیر عالم میکرد، چون به آذربایجان رسید روزی بود که آفتاب بنقطهء اول حمل آمده بود، فرمود که تخت مرصعی را در جای بلندی گذاشتند و تاج مرصعی برسر نهاده بر آن تخت نشست، چون آفتاب طلوع کرد شعاع و پرتو آفتاب بر آن تاج و تخت افتاد، شعاعی در غایت روشنی پدید آمد و چون بزبان پهلوی شعاع را شید میگویند این لفظ را بر جم افزودند و جمشید گفتند یعنی پادشاه روشن و در آن روز جشنی عظیم کردند و آن روز را نوروز نام نهادند. (برهان)(1). جمشید بزعم زمره ای پسر صلبی طهمورث بود و فرقه ای او را برادر طهمورث گویند و طایفه ای برادرزاده گفته اند. در زمان جهانداری وی ممالک عالم بکمال معموری و آبادانی رسید. بزعم طایفه ای از مورخان جمشید اول کسی است که استنباط علم طب نمود و بوضع حمام اشارت کرد و نخستین کسی است که جاده ها و شوارع در کوه و صحرا پدید آورد و بروایت مشهور شراب انگور در زمان پادشاهی او ظهور یافت و جمعی ساختن تیر و کمان را از مخترعات او شمرده اند. جمشید بقول طبری هفتصد سال و بعقیدهء بعضی دیگر ششصدوهفده سال بخداپرستی معتقد و ثابت قدم بود، آنگاه دعوی الوهیت کرد، ضحاک تازی لشکر بر سرش آورد و جمشید از مقاومت درمانده فرار کرد. مدت سلطنت وی بقول اکثر مورخان هفتصد سال بوده و زمان حیاتش هزار سال. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص178).
بفر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندرنشاخت
که چون خواستی دیو برداشتی
ز هامون بگردون برافراشتی
چو خورشید تابان میان هوا
نشسته بر او شاه فرمان روا
جهان انجمن شد بر تخت اوی
فرومانده از فرهء بخت اوی
بجمشید بر گوهر افشاندند
مر آن روز را روز نو خواندند
سر سال نو هرمز فرودین
برآسوده از رنج تن، دل ز کین.
فردوسی (شاهنامه ج1 ص35).
رجوع به جم و جمشاسپ شود.
(1) - از جم (اوستایی Yima، سانسکریت (ودا) Yama، پهلوی Yam (بارتولمه 1300) (نیبرگ 248) + شید (اوستا xshaeta، پهلوی shetبمعنی درخشان و روشن) جمعاً یعنی جم درخشان. جم در گاتها بدون صفت شئته آمده «یسنای 32:8» و بعدها این صفت بدان ضمیمه شده «آبان یشت :25، فروردین یشت :130». (رجوع شود به روزشماری ص30). در ودا یمه (جم) پسر خورشید و نخستین بشری است که مرگ بر او چیره شده، بر دوزخ حکومت میکند. در داستانهای ملی ما نیز آمده که مدت سیصد سال در زمان جم بیماری و مرگ نبود تا او گمراه شد و جهان برآشفت و بیماری و مرگ بازگشت. (شاهنامهء فردوسی). بقول اوستا (وندیداد فصل 2) او نخستین کسی است که اهورامزدا دین خود را بدو سپرد. در روایات داستانی ایران جم یکی از بزرگترین پادشاهان سلسلهء پیشدادی است و در ادبیات پارسی «جام جهان نما» بدو منسوب است که جام جم نیز گویند. (حاشیهء برهان چ معین) (جام جهان نما تألیف معین در مجلهء دانش ج 1:6 ص 301 و 302).
جمشیدآباد.
[جَ] (اِخ) دهی است در ساحل راست رودخانهء خرک رود در مازندران. (ترجمهء مازندران و استرآباد رابینو ص49).
جمشیدآباد.
[جَ] (اِخ) دهی است از دهستان لنگای شهرستان شهسوار (تنکابن) واقع در 28هزارگزی جنوب خاوری شهسوار، کنار شوسهء شهسوار به چالوس. موقع جغرافیایی آن دشت و هوای آن معتدل مرطوب مالاریایی است. دارای 60 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء خرک آبرود و محصول آن برنج، مرکبات، چای و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
جمشیدآباد.
[جَ] (اِخ) دهی است از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل واقع در 5هزارگزی شمال آمل، موقع جغرافیایی آن دشت و هوای آن معتدل مرطوب مالاریایی است. این ده دارای 50 تن سکنه است. آب آن از رودخانهء هراز و محصول آن برنج، کنف، صیفی و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
جمشیدآباد.
[جَ] (اِخ) دهی است از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد واقع در 33هزارگزی شمال باختری نورآباد، کنار راه شوسهء خرم آباد بکرمانشاه. موقع جغرافیائی آن تپه ماهور و هوای آن سردسیری مالاریائی است. سکنهء آن 54 تن. آب آن از چشمه ها و محصول آن غلات، لبنیات، پشم و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفهء تاج الدین وند میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
جمشیدآباد.
[جَ] (اِخ) دهی است از دهستان سگوند بخش زاغهء شهرستان خرم آباد واقع در 9هزارگزی خاور زاغه و 5هزارگزی جنوب راه شوسهء خرم آباد به بروجرد. موقع جغرافیایی آن جلگه و هوای آن سردسیری و مالاریائی است. سکنهء آن 115 تن. آب آن از سراب رودخانهء آبان و محصول آن غلات، لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. ساکنین از طایفهء سگوند هستند و عده ای در ساختمان سکونت دارند و عده ای چادرنشینند و در زمستان به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
جمشیدآباد.
[جَ] (اِخ) دهی است از بخش دره شهر شهرستان ایلام، واقع در 7500گزی خاور دره شهر و 2هزارگزی خاور راه مالرو دره شهر به ماژین. موقع جغرافیائی آن جلگه و هوای آن گرمسیری و مالاریائی است. دارای 185 تن سکنه. آب آن از نهر دره شهر و محصول آن غلات، برنج، حبوبات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
جمشیدآباد.
[جَ] (اِخ) دهی است از دهستان خدابنده لو بخش قروهء شهرستان سنندج واقع در 30هزارگزی جنوب خاوری گل تپه و 2هزارگزی خاور چپقلو. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است. دارای 200 تن سکنه. آب آن از چشمه ها و محصول آن غلات، لبنیات، انگور و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. در تابستان از راه گنبدان اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
جمشید ماهی.
[جَ] (اِ مرکب) جمشید ماهی گیر. کنایه از بودن آفتاب است در برج حوت. || (اِخ) کنایه از سلیمان علیه السلام هم هست. || یونس را نیز گویند. (برهان).
جمشیدون.
[جَ] (اِخ) سلیمان علیه السلام را گویند در جایی که با خاتم و دیو و پری گفته شود و جمشید باشد جایی که با جام و صراحی مذکور گردد. (برهان). رجوع به جمشید و جمشاسپ و جم شود.
جمص.
[جَ] (ع اِ) نوعی گیاه است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
جمع.
[جَ] (ع اِ) رستاخیز. قیامت. (منتهی الارب).
- یوم الجمع؛ روز قیامت. (از اقرب الموارد).
- یومُ جمع؛ روز عرفه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
- ایام جمع؛ ایام مِنی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مزدلفه. (منتهی الارب).
|| دقل و آن بدترین نوع خرماست. (اقرب الموارد). نخل بسیاربار یا نوعی از خرمای بلایه یا درخت خرما وقتی که از خسته برآید و هنوز دریافت نشود که از کدام اقسام است. || صمغ سرخ. (منتهی الارب). || جمعیت. (فرهنگ فارسی معین). گروه مردم. ج، جموع. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || انجمن. || مجمع. (فرهنگ فارسی معین). || شیر هر ماده شتر و گوسپند که پستان او را بسته باشند. ضد فواق که شیر باهل غبر مصروره است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || همه. (اقرب الموارد). || (اصطلاح ریاضی) یکی از چهار عمل اصلی و آن افزودن دو یا چند عدد است بیکدیگر، مث: 14=3+6+5 . (فرهنگ فارسی معین). || کلمه ای که بر دو ببالا دلالت کند و علامات آن از اینقرار است:
الف - نشانه های فارسی: ها (دستها، کتابها)، ان (اسبان، مردان)
ب - نشانه های مأخوذ از تازی: ات (استخراجات، محسوسات، حبسیات)، ون (ریاضیون، طبیعیون، حواریون)، ین (معلمین، مؤمنین، متفکرین). (از فرهنگ فارسی معین).
جمع.
[جَ] (ع مص) گرد کردن. (فرهنگ فارسی معین). گرد آوردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ضمّ و تألیف کردن. (اقرب الموارد). فراهم کردن. (فرهنگ فارسی معین). || اسم واحد را جمع کردن. (منتهی الارب). || جوان گردیدن: جمعت الجاریة الثیاب؛ جوان گردید، و این کنایه است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || زفاف کردن. (منتهی الارب). || جوش آمدن. (ذیل اقرب الموارد از زمخشری): جمعت القِدْر؛ غلّت. (اقرب الموارد).
جمع.
[جِ] (ع اِ) دوشیزه. || همه. (منتهی الارب). رجوع به جُمْع شود.
جمع.
[جُ] (ع اِ) مشت فراهم آورده. (منتهی الارب). جمع الکف؛ هنگامی است که مشت را جمع کنند، گفته میشود: ضربته بجُمع کفّی. (از اقرب الموارد). || یک مشت از چیزی. (المنجد). ج، اَجماع. || پنهان و مخفی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد): امرهم بجمع؛ یعنی کار ایشان پنهان و مستور است و آنرا فاش نکنند. (از اقرب الموارد). || دوشیزه: فلان من زوجها بجمع؛ یعنی همچنان دوشیزه است. ماتت بجمع (مثلثة)؛ ای عذراءً او حام او مثقلةً. || همه: ذهب الشهر بجمع؛ یعنی رفت تمام ماه، و در این دو معنی اخیر بکسر جیم نیز آمده. (منتهی الارب). و رجوع به جِمْع شود.
جمع.
[جُ مَ] (ع اِ) جِ جَمْعاء. (منتهی الارب). رجوع به جمعاء شود. || جِ جمعه، بمعنی آدینه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به جمعه شود.
جمع آوردن.
[جَ وَ دَ] (مص مرکب) گرد کردن. فراهم آوردن. (فرهنگ فارسی معین).
جمعاء.
[جَ] (ع ص، اِ) مؤنث اجمع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به اجمع شود. || ناقهء کهن سال. || ستوری که هیچ نقصان در تن او نباشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
جمعات.
[جُ مُ] (ع اِ) جِ جمعه، بمعنی آدینه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به جمعه شود.
جمعات.
[جُ] (ع اِ) جِ جمعه، بمعنی آدینه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به جمعه شود.
جمعات.
[جُ مَ] (ع اِ) جِ جمعه، بمعنی آدینه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جمعه شود.
جمعاظ.
[جِ] (ع ص) درشت گول. (منتهی الارب).
جمع بستن.
[جَ بَ تَ] (مص مرکب) جمع آوردن. (فرهنگ فارسی معین). || کلمهء مفرد را بصورت جمع درآوردن. (فرهنگ فارسی معین).
جمعد.
[جَ عَ] (ع اِ) سنگهای جمع کرده شده. (منتهی الارب). و صحیح آن جمعرة است چنانکه در لسان و تاج العروس آمده است. (ذیل اقرب الموارد).
جمعر.
[جَ عَ] (ع اِ) گِل زرد که از چاه وقت کندن برآید. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
جمعر.
[جَ عَ] (اِخ) نام قبیله ایست، و به این معنی بدون الف و لام است. (منتهی الارب).
جمعرة.
[جَ عَ رَ] (ع اِ) پشتهء درشت بلند یا سنگ تودهء بلند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به جمعد شود.
جمعرة.
[جَ عَ رَ] (ع مص) گرد آوردن گوش وقت گزیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): جمعر الحمار جمعرة؛ گرد آورد خر گوش خود را وقت گزیدن. || گرد گردانیدن. (منتهی الارب).
جمعکران.
[جَ کَ] (اِخ) رجوع به جمکران شود.
جمع کردن.
[جَ کَ دَ] (مص مرکب) گرد کردن. (فرهنگ فارسی معین): اموال بسیار جمع کرد. || فراهم کردن. غند کردن. (فرهنگ فارسی معین): لوازم و اسباب خانه را جمع کرد تا با وسیلهء نقلیه حمل کند.
جمعلة.
[جُ عَ لَ] (ع ص، اِ) بقدر یک جوز از عسل و مسکه و مانند آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
جمعلیل.
[جُ / جَ مَ](1) (ع ص، اِ) گردآورندهء هر چیز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
(1) - در اقرب الموارد بفتح جیم آمده است.
جمعلیلة.
[جُ مَ لَ] (ع اِ) کفتار. (منتهی الارب) (ذیل اقرب الموارد). || ناقهء کهن سال. (منتهی الارب). || ناقهء سخت و استوار یا ناقهء بقوت آمده بعد از لاغری و سستی. (منتهی الارب) (ذیل اقرب الموارد).
جمعور.
[جُ] (ع اِ) جماعت بزرگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
جمعورة.
[جُ رَ] (ع اِ) بادریسه(1) بر سر چوبی. || لختی از قروت که سرش بلند باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
(1) - بادریسه؛ چوبی یا چرمی باشد که در گلوی دوک نصب کنند، و کماج خیمه را بمشابهت بدان بادریسه گویند.
جمعه.
[جُ عَ / عِ] (از ع، اِ) مجموعة. جمعه از تمر؛ یک مشت از خرما. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || الفت. (منتهی الارب): ادام الله جمعة ما بینکما؛ ای الفة ما بینکما. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || یوم الجمعة؛ روز آدینه. (منتهی الارب). هفتمین روز هفتهء مسلمانان. (فرهنگ فارسی معین) (اقرب الموارد). ج، جُمَع، جمعات [ جُ / جُ مَ / جُ مُ ]. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- مسجد جمعه؛ مسجد جامع.
- نماز جمعه؛ نماز مخصوص روز جمعه. نماز جمعه دو رکعت است و وقت آن از اول زوال است تا آنکه سایهء شاخص مثل آن شود، و بقول بعضی از فقهاء واجب است بر هرکه بالغ و عاقل و مرد و آزاد و حاضر شرعی و غیرمبتلای بکوری و بیماری و پیری و هر چیزی باشد که نماز جمعه با آن عسر و حرج پیدا کند و شرط است یافت شدن پیش نمازی که بالغ و مرد باشد و همچنین مؤمن و عادل و قادر بر ایراد خطبه باشد و ولدالزنا و مبتلی بدیوانگی و جذام و برص نباشد و نیز اَعزابی و ختنه ناکرده نباشد، و شرط است که یافت شود چهار نفر غیرامام که بالغ و عاقل و مؤمن باشند و باید که هر یک دور نباشند زیاده از دو فرسخ و بنابر وجوب نماز جمعه کفایت نمیکند آن مگر جمع شود اموری چند که صحت نماز جمعه بدانها موقوف است: 1 - دو خطبه خوانده شود. 2 - بجماعت کرده شود. 3 - جمعهء دیگر منعقد نشود که میان دو جمعه کمتر از یک فرسخ باشد. 4 - مانعی از نماز مانند تقیه و غیر آن نباشد. 5 - حاضر بودن امام یا نایب خاص لیکن چون این شرط در وجوب عینی است نه تخییری و در امثال این زمان وجوب آن تخییری است و احوط جمع نمودن میان جمعه و ظهر است و واجبست پیش داشتن دو خطبه بر نماز و اینکه امام و خطیب یکی باشد و ایستادن در حال خواندن دو خطبه و نشستن در میان دو خطبه. رجوع به مجمع المسائل حسن شیرازی ص 249، 250 و ذخیرة العباد فیض ص 115 شود.
جمعه لو.
[جُ عَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قشلاقات افشار بخش قیدار واقع در 30هزارگزی راه مالرو عمومی. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است. دارای 199 تن سکنه. آب آن از قزل اوزن و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
جمعیت.
[جَ عی یَ] (ع مص) انجمن شدن. گرد هم آمدن. || (اِمص) همگروهی. || (اِ) گروه. || مردم بسیار که در جایی گرد آیند. || سکنهء یک ده، شهر، ایالت و کشور. || انجمن. (فرهنگ فارسی معین).
جمکران.
[جَ کَ] (اِخ) از مزارع قدیم قم است و دو آبادی دارد، یکی گرگابی که آنرا هادی مهدی میگویند و هادی و مهدی دو امام زاده میباشند که در آنجا مدفونند، و یکی قلعهء جمکران که دو قلعهء تودرتو بوده است. در این مزرعه سالی پانصد خروار بذر کشته میشود. ملک مرغوبی است و تا قم یک فرسنگ فاصله دارد و بقدر یک فرسنگ هم عرض و طول مزرعه است. (مرآت البلدان ج4 ص266). قصبه ای است از دهستان قنوات بخش حومهء شهرستان قم واقع در 5هزارگزی جنوب قم. ناحیه ایست واقع در جلگه، معتدل. دارای دوهزار تن سکنه میباشد. از رودخانهء قم مشروب میشود. باغات انار و انجیر دارد. اهالی بکشاورزی و کرباس بافی گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
جمل.
[جَ] (ع مص) گرد آوردن. || گداختن پیه را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِ) شتر نر. (منتهی الارب). رجوع به جَمَل شود.
جمل.
[جَ مَ] (ع اِ) شتر نر و بندرت بر شتر ماده اطلاق شود، و گویند: شربت لبن جملی. یا شتر نر هفت ساله یا پنج ساله یا نه ساله یا شش ساله. ج، اجمال، جُمْل، جِمال، جمالة، جمالات، جمائل، اجامل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). در کینه به وی مثل زنند و گویند: هو احقد من جمل. || خرمابن. || ماهیی است که طول آن سی ذراع است و آنرا جمل البحر گویند (منتهی الارب) و دارای خرطوم است. (اقرب الموارد). || طناب کشتی، و بهمین معنی است آیهء شریفهء: لایدخلون الجنة حتی یلج الجمل فی سم الخیاط(1). (از اقرب الموارد). در مثل گویند: اتخذ اللیل جم؛ یعنی شب زنده داشت به رفتن یا عبادت کردن و مانند آن. (منتهی الارب). تمام شب را سیر کرد. (از اقرب الموارد).
- مسک الجمل؛ نام گنجینهء ابوالحقیق یهودی است. (منتهی الارب).
(1) - قرآن 7/40.
جمل.
[جُ] (ع اِ) رسن سطبر کشتی. (منتهی الارب). رجوع به جُمَّل شود. || جِ جُمَل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به جمل شود.
جمل.
[جُ مَ] (ع اِ) جِ جُمْلة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جملة شود. || گروه مردم. (منتهی الارب). || طناب کشتی. (اقرب الموارد). رسن سطبر کشتی. (منتهی الارب). || لغتی است در جُمَّل. (اقرب الموارد). رجوع به جُمَّل شود.
جمل.
[جُ مُ] (ع اِ) رسن سطبر کشتی. (منتهی الارب). رجوع به جُمَّل شود.
جمل.
[جُمْ مَ] (ع اِ) رسن سطبر کشتی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و در آن چهار لغت دیگر آمده: جُمَل و جُمْل و جُمُل و جَمَل و بهمهء این قرائت ها آیهء حتی یلج الجمل فی سم الخیاط(1) خوانده شده است. || حساب جُمَّل. حساب ابجد، و گاه مخفف آید. (منتهی الارب).
(1) - قرآن 7/40.
جمل.
[جَ مَ] (اِخ) بئر جمل، در مدینه است. (منتهی الارب).
جمل.
[جَ مَ] (اِخ) (جنگ...) جنگی است که در ماه جمادی الاخری سال سی وشش هجری میان عایشه و اتباع وی با امیرالمؤمنین علی علیه السلام اتفاق افتاد و چون عایشه بر شتری بنام عسکر سوار بود این وقعه بنام وقعهء جمل خوانده شد. خلاصهء آن اینکه طلحه و زبیر نخست در مدینه با امیرالمؤمنین علی (ع) بیعت کردند ولی چیزی نگذشت که بیعت خود را شکستند و بسوی مکه رهسپار شدند و با عایشه زوجهء رسول خدا (ص) ملاقات کردند و با همدستی یکدیگر مردم را بخون خواهی عثمان فراخواندند و با سپاهی در حدود سه هزار تن بسوی بصره حرکت کردند. از آنطرف چون علی علیه السلام از ماجرا آگاه گشت تجهیز قوا فرمود و آنگاه خود بمیان هر دو صف لشکر آمد و زبان بنصیحت عایشه و طلحه و زبیر گشاد و عایشه را بر بیرون آمدن از حریم حرم و طلحه و زبیر را بر شکستن بیعت ملامت فرمود و چون دید که صلح امکان پذیر نیست یکی از مسلمانان را با مصحف مجید در میان مخالفان فرستاد که آنان را بسوی حق دعوت نماید ولی او را بقتل رسانیدند و با این عمل آتش جنگ شعله ور شد. مردم بصره گرداگرد شتر عایشه برای حفظ و حراست آن می جنگیدند و خون گروه بسیاری ریخته شد و حضرت امیر محمد بن ابی بکر و مالک اشتر و جمعی دیگر را فرمود که آن شتر را پی کنند و آنان پس از حملات پی درپی خود را بشتر رساندند و مالک اشتر دو پای جمل را پی کرد. در کشف الغمه آمده که در این روز 16790 کس از لشکر عایشه بقتل رسیدند و از لشکر امیرالمؤمنین 1070 کس شهید شدند، و در تاریخ گزیده آمده که در آن جنگ هشتهزار یا هفده هزار کس کشته شدند ازجمله هزار نفر از پیروان علی علیه السلام بودند. طلحه و زبیر نیز کشته شدند و جنگ با پیروزی علی علیه السلام پایان پذیرفت. رجوع به حبیب السیر چ قدیم جزو 4 از ج 1 ص180، 181 و دایرة المعارف فرید وجدی ج3 و تاریخ گزیده و کشف الغمه و منتهی الاَمال قمی شود.
جمل.
[جَ مَ] (اِخ) ابن سعد عشیره. پدر قبیله ایست از مذحج. (منتهی الارب).
جمل.
[جَ مَ] (اِخ) ابراهیم بن زین الدین نخجوانی دمشقی. از دانشمندان قرن یازدهم هجری است. وی در فقه و طب و علوم دیگر مهارت داشته و ریاست جمهور اطباء و نیابت محکمهء دمشق به وی رسیده است. میان او و قاضی محمد بن حسین بن عین الملک مشهور به قاق منافسات و معارضاتی بوده است. وی بسال 1058 ه . ق. در دمشق درگذشت و در گورستان فرادیس بخاک سپرده شد. (اعیان الشعیه ج5 ص701 و نامهء دانشوران ج3 ص 125 و ریحانة الادب ج1 ص280).
جمل.
[جَ مَ] (اِخ) حسین بن عبدالسلام شاعر، از محدثان است. وی روایتی از شافعی دارد. (ریحانة الادب).
جمل.
[جَ مَ] (اِخ) سلیمان بن عمر بن منصور شافعی ازهری. از بزرگان عرفا و صوفیه است. وی در قاهره فقه و حدیث و اصول خلوتیه را فراگرفت و بتدریس تفسیر و فقه و حدیث پرداخت و بسال 1204 ه . ق. در قاهره درگذشت. او راست: 1 - الفتوحات الاحمدیة علی الهمزیة، در شرح قصیدهء همزیة بوصیری. 2 - الفتوحات الالهیة بتوضیح تفسیر الجلالین بالدقایق الخفیة. 3 - فتوحات الوهاب بتوضیح شرح منهج الطلاب، این هر سه کتاب در قاهره چاپ شده است. (از معجم المطبوعات ستون 810) (از ریحانة الادب ج1 ص280).
جملاء.
[جَ] (ع ص) صاحب جمال. || تمام خلقت از هر حیوان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
جمل الیهود.
[جَ مَ لُلْ یَ] (ع اِ مرکب)حرباء. (اقرب الموارد).
جملان.
[جِ] (ع اِ) جِ جُمَیل، بمعنی بلبل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جُمَیْل شود.
جملانة.
[جُ نَ] (ع اِ) بلبل. (منتهی الارب). رجوع به جُمَیل شود.
جملگی.
[جُ لَ/ لِ] (ق) همه. همگی. || سراسر. تماماً. (فرهنگ فارسی معین).
جملة.
[جُ لَ] (ع اِ) همگی چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). همه. ج، جُمَل. (منتهی الارب). || تماماً. سراسر. (فرهنگ فارسی معین): جملهء کتاب را خواندم. || کلام تام. (منتهی الارب). کوچکترین واحد کلام که مفید معنی باشد و آن مرکب است از مسندالیه، مسند، رابطه یا فعل. || واحد ساختمانی یک قطعه در موسیقی که دارای معنی کامل باشد و در آخر آن سکوت طویل قرار میگیرد. (فرهنگ فارسی معین).
جملی.
[جَ مَ] (ص نسبی) نسبت است به جمل و آن پدر قبیله ایست از مذحج. (منتهی الارب).
جملی.
[جَ مَ] (ص نسبی) نسبت است به جمل بن کنانة بن ناجیة بن مراد. (لباب الانساب).
جملی.
[جَ مَ] (اِخ) عبدالله بن عمروبن هند. از محدثان است. وی از علی روایت دارد. (لباب الانساب).
جملی.
[جَ مَ] (اِخ) عمروبن مرة. از محدثان است. (لباب الانساب).
جملی.
[جَ مَ] (اِخ) هندبن عمرو. از تابعیان است. (منتهی الارب).
جمم.
[جَ مَ] (ع اِ) آنچه بر سر پیمانه باشد بعدِ پُری. (منتهی الارب). || سینه، رحب الحجم واسع الصدر. (اقرب الموارد). || (مص) بی نیزه شدن مرد. || بی سرون گردیدن گوسفند. || بسیار بسیارگوشت شدن زن. || بی کنگره بودن خانه. (منتهی الارب). بی کنگره شدن عمارت. (کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح عروض) اجتماع عَقْل و خَرْم است در مفاعلتن و این با اسقاط میم و لام حاصل شود و فاعتن گردد و سپس به فاعلن نقل شود چنانکه گویند:
انت خیر من رکب المطایا
و اکرمهم اخاً و اباً و اماً. (اقرب الموارد).
رجوع به جم شود.
جمم.
[جُ مَ] (ع اِ) جِ جُمّة. (اقرب الموارد). رجوع به جُمّة شود.
جمن.
[جَ مَ] (ع اِ) آفتابهء قهوه، و این کلمهء یمانی است. (ذیل اقرب الموارد از تاج العروس).
جمن.
[جُ / جُ مُ] (اِخ) کوهی است در شق یمامه. (منتهی الارب).
جمند.
[جَ مَ] (ص) مردم کاهل و باطل و بی کار و مهمل را گویند، این لفظ را بر اسب گمراه و کاهل بیشتر اطلاق کنند و در اصل جایمند بوده بکثرت استعمال الف و یا افتاده جمند شده. (برهان). چمند. چمن. (حاشیهء برهان چ معین از تعلیقات نوروزنامه 117).
جمنده.
[جُ مَ دَ / دِ] (نف، اِ) جنبنده. متحرک. || دابه. چهارپا. (فرهنگ فارسی معین). و به این معنی در ترجمهء تفسیر طبری ج1 ص16 آمده. || شپش. (فرهنگ فارسی معین): یا در سروی جمنده. (کشف الاسرار ج1 ص523).
جموح.
[جَ] (ع ص) اسب سرکش. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || اسب تیزرو بانشاط. (منتهی الارب). جموح در اسب دو معنی دارد، معنی اول که سرکشی باشد عیب است برای اسب و معنی دوم که سرعت و نشاط باشد عیب نیست. (از اقرب الموارد).
جموح.
[جُ] (ع مص) در همهء معانی رجوع به جماح و جمح شود.
جمود.
[جَ] (ع ص) بی اشک. (منتهی الارب). جامد. (اقرب الموارد). گویند: عین جمود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
جمود.
[جُ] (ع مص) جامد شدن. یخ بستن. (فرهنگ فارسی معین). فسرده و بسته گردیدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || بخل و امساک ورزیدن. || واجب شدن. (از اقرب الموارد). رجوع به جمد شود. || (اِمص) افسردگی. بستگی. || ناپذیرایی. خشکی (اخلاقاً). (فرهنگ فارسی معین).
جموز.
[جُ] (ع اِ) جِ جَمْز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جَمْز شود.
جموس.
[جُ] (ع مص) فسردن روغن و پیه و آب، یا اکثر در آب جمود گویند و در روغن و جز آن جموس. فعل آن از باب نصر است. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد).
جموش.
[جَ] (ع اِ) نورهء سترنده. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). || چاهی که آب در نواحی آن برآید. (منتهی الارب). || (ص) سنة جموش؛ سال خشک سوزانندهء گیاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
جموع.
[جُ] (ع اِ) جِ جمع، بمعنی گروه مردم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جَمْع شود.
جمول.
[جَ] (ع ص، اِ) گدازندهء پیه. (منتهی الارب). || زن فربه. (منتهی الارب).
جموم.
[جَ] (ع ص، اِ) چاه بسیارآب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گویند: بئر جموم. (اقرب الموارد). || اسب که هر زمان رفتار دیگر آرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
جموم.
[جُ] (ع اِ) جِ جَمّ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به جَمّ شود.
جموم.
[جُ] (ع مص) بسیار شدن آب چاه و گرد آمدن. || بازآمدن آب چاه وقت کشیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || نزدیک شدن کار. (منتهی الارب). || بسیارگوشت شدن و فربه شدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
جمة.
[جَمْ مَ] (ع ص، اِ) چاه بسیارآب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || مجتمع آب چاه. (اقرب الموارد). || جماعتی انبوه از مردمان که دیت خواهند. (منتهی الارب): جاؤوا فی جمة عظیمة؛ یعنی در جماعت بسیار که دیت خواهند. (اقرب الموارد).
- جمة السفینة؛ جایی از کشتی که آب تراویدهء درزها در آن جمع شود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- جمة الظهیره؛ معظم گرمگاه. (منتهی الارب).
- جمة الماء؛ جای ژرف از آب. (منتهی الارب).
رجوع به جَمّ شود.
جمة.
[جُمْ مَ] (ع اِ) تمامی موی سر و انبوهی آن. (منتهی الارب). مجتمع موی سر و آن بیشتر از وفرة است، گویند: حلق جمته. ج، جُمَم. (اقرب الموارد). || موی فرود بناگوش. (منتهی الارب).
- جمة الظهیرة؛ معظم گرمگاه. (از اقرب الموارد).
- جمة الماء؛ معظم آب. (از اقرب الموارد). رجوع به مادهء قبل شود.
جمهان.
[جُ] (اِخ) محدثی است از تابعیان. (منتهی الارب).
جمهرة.
[جَ هَ رَ] (ع اِ) ریگ توده. (منتهی الارب). || (مص) گرد آوردن. || توده توده کردن و بلند کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || خبر دادن از چیزی بیک طرف و نهان داشتن مقصود از آن خبر. (منتهی الارب): جمهرت لک الخبر؛ اخبرت بجمهوره. (اقرب الموارد).
جمهلو.
[جَ / جَ مَ] (اِ) نام جنسی است از غله که آنرا مشنگ خوانند و بهندی کلاو گویند، و بفتح اول و ثانی هم آمده است که بر وزن غرضگو باشد. و بعضی مشنگ را مشتک خوانده اند و گفته اند جمهلو نوعی از بازی باشد. (برهان).
جمهور.
[جُ] (ع اِ) ریگ تودهء بلند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || همهء مردم. (منتهی الارب). جل الناس و اشرافهم. (اقرب الموارد). توده. گروه. (فرهنگ فارسی معین). || معظم از هر چیز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بخش اعظم یک چیز. (فرهنگ فارسی معین). ج، جماهیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || حکومتی که زمام آن بدست نمایندگان ملت باشد و رئیس آن رئیس جمهور خوانده شود.(1) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به جمهوری شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Republique
جمهور.
[جُ] (اِخ) ابن مرار عجلی. سردار لشکر مسلمین در جنگ علیه سنباد مجوسی در زمان ابوجعفر منصور بود که سرانجام با ابومنصور بنای مخالفت گذاشت. ابومنصور بسال 138 ه .ق. محمد بن اشعث را بدفع جمهور نامزد کرد. جمهور از ری به اصفهان و از آنجا به آذربایجان فرار کرد و بدست گروهی از لشکریان خود بقتل رسید. (حبیب السیر چ خیام ج2 ص210).
جمهوری.
[جَ] (اِ) شراب کهنهء انگوری را گویند، و بعضی شرابی را گفته اند که سال بر آن گذشته باشد، و بعضی گفته اند شراب مثلث است یعنی سه من شراب انگوری را بجوشانند تا یک من شود، و بعضی دیگر گویند شراب جمهوری آنست که بعد از جوشانیدن یک من به نیم من آید. (برهان). و رجوع به مادهء بعد شود.
جمهوری.
[جُ ی ی] (ع اِ) شرابی است مسکر یا نبید انگور که سه سال بر وی گذشته باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آب انگوری که جوشیده شود تا حدی که نصف حجم آن بخار گردد. وجه تسمیهء این قسم آب انگور جوشیده بدان جهت است که تهیهء آن عمومیت داشته و با وجود آنکه تا حدی سکرآور بوده مصرفش معمول و مشروع بوده است. آب انگور غلیظ شده. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادهء قبل شود.
جمهوری.
[جُ] (ص نسبی، اِ) طرز حکومتی که رئیس آن (رئیس جمهور) از جانب مردم کشور برای مدتی محدود انتخاب میشود. جمهوریت در عربی به این معنی مستعمل است و جمهوری بمعنی طرفدار حکومت مذکور و جمهوریخواه است. (فرهنگ فارسی معین). امروز در عربی جمهور بضم اول و سوم بمعنی حکومتی که زمام آن بدست نمایندگان ملت و رئیس آن رئیس جمهور خوانده شود و جمهوری بمعنی طرفدار حکومت مزبور(1) استعمال شود. (حاشیهء برهان چ معین از دزی).
.
(فرانسوی)
(1) - Republicain
جمهوریت.
[جُ ری یَ] (مص جعلی)جکومت جمهوری. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به جمهوری شود.
جمهوریخواه.
[جُ خوا/ خا] (نف مرکب)(1) جمهوری خواهنده. طرفدار حکومت جمهوری. (فرهنگ فارسی معین).
.
(فرانسوی)
(1) - Republicain
جمهوریخواهی.
[جُ خوا / خا](حامص مرکب) طرفداری حکومت جمهوری. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به جمهوری شود.
جمهوریة.
[جُ ری یَ] (مص جعلی)حکومت جمهوری. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به جمهوریت و جمهور شود.
جمی.
[جَ ما] (ع اِ) رجوع به جَما شود.
جمی.
[جُمْ ما] (ع اِ) باقلی. (منتهی الارب). باقلاء. (از اقرب الموارد).
جمیتونتن.
[جَ نِ تَ] (هزوارش، مص)(1)بلغت زند و پازند بمعنی مردن باشد که در مقابل زندگی است. (برهان).
(1) - هزوارش j(a)miton(i)tan، پهلوی murtan، مردن «یونکر 88»، همریشهء موت عربی. (حاشیهء برهان چ معین).
جمیح.
[جُ مَ] (ع اِ) نره. (منتهی الارب).
جمیر.
[جَ] (ع اِ) جمع شدنگاه مردم. (منتهی الارب). محل اجتماع مردم. (از اقرب الموارد).
- ابناجمیر؛ شب و روز. (منتهی الارب).
- ابن جمیر؛ شب تاریک. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). هلال شبی که در آن شب هلال پنهان گردد و گویند شبی که در آغاز و پایان آن ماه نتابد و گویند آخرین شب ماه. (از اقرب الموارد).
جمیر.
[جُ مَ] (اِخ) نام پدر خارجهء بدری است. (منتهی الارب).
جمیرة.
[جَ رَ] (ع اِ) موی بافته. (منتهی الارب). ضفیرة. (از اقرب الموارد).
جمیز.
[جَ] (ع ص) رجل جمیزالفؤاد؛ مرد تیزخاطر. (منتهی الارب).
جمیز.
[جَ] (اِ) نوعی از انجیر است و برگ آن ببرگ درخت توت می ماند و آنرا بعربی تین الاحمق خوانند. (برهان).
جمیز.
[جُمْ مَ] (ع اِ) انجیر تر و آن شیرین و اقسام می باشد. (منتهی الارب). چیزی است شبیه به انجیر. واحد آن جمیزة. (اقرب الموارد).
- تین الجمیز؛ خرمایی است دارای بندهای دراز که آنرا زبیب کنند. (ذیل اقرب الموارد از ابوحنیفه). رجوع به مادهء قبل شود.
جمیزة.
[جُمْ مَ زَ] (ع اِ) یکی جُمَّیز. (اقرب الموارد). رجوع به جُمَّیز شود.
جمیزی.
[جُمْ مَ زا] (ع اِ) نوعی از درخت که بار آن به انجیر ماند. (ذیل اقرب الموارد از لسان).
جمیزی.
[جُمْ مَ زا] (اِخ) نام ابوالحارث مدنی است. (از منتهی الارب).
جمیس.
[جَ] (ع ص) خشک: دم جمیس؛ خون خشک. (ذیل اقرب الموارد).
جمیش.
[جَ] (ع ص) زهار سترده موی. (منتهی الارب) (ذیل اقرب الموارد). || نورهء سترنده. || جایی بی نبات و گیاه. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
جمیش.
[جَ] (اِخ) صحرایی است بنواحی مکه. (منتهی الارب).
جمیع.
[جَ] (ع ص، اِ) گردآمده و یک جاشده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ضد متفرق. (اقرب الموارد). || لشکر. || قبیلهء گردآمده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || جماعت مردم. (اقرب الموارد). گروه مردم. (منتهی الارب). || همه. همگی. همگان. (فرهنگ فارسی معین). برای تأکید گویند: جاؤوا جمیعهم؛ کما یقال عامتهم؛ یعنی همه. || شیر هر ناقه و گوسفند که پستانش بسته باشند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || رجل جمیع؛ مرد یک سال جوانی رسیده و ریش برآورده. (منتهی الارب).
جمیعاً.
[جَ عَنْ] (ع ق) همگی. همه. همگان. || سراسر. تماماً. (فرهنگ فارسی معین).
جمیعة.
[جَ عَ] (ع اِ) اجتماع. ج، جمائع. (اقرب الموارد).
جمیل.
[جَ] (ع اِ) پیه گداخته. ج، جملاء. (منتهی الارب). || (ص) خوب صورت نیکوسیرت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زیبا. نیکوروی.
جمیل.
[جُ مَ] (ع اِ) نام پرنده ایست. (اقرب الموارد). بلبل. (منتهی الارب). ج، جِمْلان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
جمیل.
[جَ] (ع اِ) ابوجمیل، کنیهء تره و سبزی است. (منتهی الارب). کنایه از سبزی است زیرا که موجب زینت و آرایش خوراک و سفره است. (از اقرب الموارد).
جمیل.
[جَ] (اِخ) درب جمیل، دربندی است ببغداد. (منتهی الارب).
جمیل.
[جَ] (اِخ) لقب اردشیربن اردشیر. (حبیب السیر چ خیام ج1 ص231). رجوع به اردشیر شود.
جمیل.
[جَ] (اِخ) ابن عبدالله بن معمر. از مشاهیر شاعران عرب است که بسال 83 ه . ق. درگذشت. (حبیب السیر چ خیام ج2 ص158).
جمیلانة.
[جُ مَ نَ] (ع اِ) بلبل. (منتهی الارب). رجوع به جملانة و جُمَیل شود.
جمیلة.
[جَ لَ] (ع ص) مؤنث جمیل: اخلاق جمیله. || خوب صورت نیکوسیرت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). زن نیکو. زن زیباروی. (فرهنگ فارسی معین). || (اِ) گروه آهوان و کبوتران. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
جمیلة.
[جَ لَ] (اِخ) نام زن حنظلة بن ابی عامر راهبست. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج1 ص349 شود.
جمیلة.
[جَ لَ] (اِخ) دختر عاصم بن ثابت بن ابوالافلح. یکی از زنان عمر بن الخطاب. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج1 ص493 شود.
جمیلی.
[جَ] (اِخ) ابراهیم بن محمد بن عمر بن یحیی بن حسین علوی، مکنی به ابوطاهر. از محدثان است. وی در درب جمیل بغداد اقامت گزید. او از ابوالفضل محمد بن عبدالله بن مطلب شیبانی روایت کند و از وی خطیب ابوبکر روایت دارد. در بابل بسال 469 ه . ق. متولد شد و در بغداد در ماه صفر سال 446 درگذشت. (لباب الانساب).
جمیلی.
[جَ] (اِخ) اسحاق نیشابوری بن عمر. شاعری است طرفه گوی. (منتهی الارب).
جمیلی.
[جَ] (اِخ) عبیداللهبن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم بن محمد بن جمیل اصفهانی. از محدثان است. وی از جد خود اسحاق روایت دارد و از او ابوبکربن مردویه روایت کند. او در شعبان سال 386 ه . ق. درگذشت. (لباب الانساب).
جمیلی.
[جَ] (اِخ) محمد بن محمد بن جمیل، مکنی به ابوسعید. از محدثان است. وی بسمرقند اقامت کرد و از ابوبکر محمد بن عیسی طرسوس روایت نمود و از او عبدالله بن عزیز محتسب روایت دارد. (لباب الانساب).
جمیم.
[جَ] (ع ص، اِ) بسیار. (منتهی الارب). || گیاه انبوه یا گیاه برخاستهء پراکنده یا گیاه نیم رسیده. (منتهی الارب). گیاهی که زمین را بپوشاند. (اقرب الموارد از قاموس). ج، اَجِمّاء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
جمیمة.
[جَ مَ] (ع اِ) گیاه نصی پانزده روزه که دهن ستور پر گرداند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
جمین.
[جُمْ مَ] (اِخ) ابوالحارث مدینی. مجدالدین گوید: محدثان جمین را با نون ضبط کرده اند ولی درست آن جمیز با زاء است. (منتهی الارب).
جن.
[جَ] (اِ)(1) طرف. جانب. سو. کنار. (برهان).
(1) - هندی باستان yana (راه، طریق) «اساس اشتقاق فارسی 426»، از سانسکریت yana(رفتن، ارابه، گردونه)، افغانی yun(حرکت، روش، ارابه، رسم و عادت) «هوبشمان 426»:
پرندوش ازین جن سواری گذشت
که لرزید ازو سربسر بوم و دشت. فردوسی.
(از معین در حاشیهء برهان).
جن.
[جِن ن] (ع اِ) پری و دیو. (برهان). پری. ضد انس. || فرشتگان. (منتهی الارب). || هر چیز پوشیده از حواس از ملئکه و شیاطین. (اقرب الموارد). || دل. قلب. (برهان). || اول هر چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): کان ذلک فی جن شبابه؛ اول و نخست. (برهان) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || شکوفهء گیاه. || (اِمص) پوشیدگی. || لا جن؛ ای لا خفاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نوی در مقابل کهنگی. (برهان). || جن لیل؛ تاریکی شب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || جن الناس؛ جماعت مردم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
جن.
[جَن ن] (ع مص) پوشیدن شب (بوسیلهء تاریکی). (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || دفن کردن مرده را. || پوشیده و پنهان شدن، و به این معنی فعل آن بطور مجهول استعمال شود. || پوشیده گردیدن در زهدان. || دیوانه گردیدن. (منتهی الارب).
جن.
[جِن ن] (اِخ) دهی است در دامن کوه ثلج. (منتهی الارب).
جنآء.
[جَنْ] (ع ص، اِ) گوسفندی که سرون آن پس رفته باشد. (منتهی الارب). گوسپندی که شاخهای آن عقب رفته باشد. || مؤنث اَجْنَأ بمعنی زن گوژپشت. (اقرب الموارد).
جنا.
[جَ] (ع مص) گوژپشت گردیدن. (از اقرب الموارد). || (اِمص) گوژپشتی. (منتهی الارب).
جناء.
[جَ] (ع مص) بر روی افتادن. (منتهی الارب). رجوع به جنوء شود.
جناء.
[جُنْ نا] (ع اِ) جِ جانی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جانی شود.
جنائب.
[جَ ءِ] (ع اِ) جِ جَنْب. (منتهی الارب). رجوع به جنب شود. || جِ جَنوب، بمعنی باد دست راست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جنوب شود. || جِ جنیب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جنیب شود.
جنائز.
[جَ ءِ] (ع اِ) جنایز. جِ جنازه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جنازه شود.
جناب.
[جَ] (ع اِ) درگاه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). آستانهء خانه. (فرهنگ برهان). ج، اَجْنِبه. || پالان. (منتهی الارب). || کرانه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گرداگرد و کنار و گوشهء سرا و خانه. (برهان) (شرح قاموس). || عنوانی است بزرگان را، اکنون رسماً به وکلای مجلسین و وزراء خطاب شود. (فرهنگ فارسی معین).
جناب.
[جَنْ نا] (اِ) شرطی و گروی باشد که دو کس با هم بندند. (برهان). جناغ (عامیانه). (حاشیهء برهان چ معین) :
راست گفتی عتاب او بر من
هست ازبهر بردن جنّاب.
فرخی سیستانی (از لغت فرس ص30).
|| جناغ زین اسب را نیز گویند که دامنهء زین و تسمهء رکاب باشد. (برهان).
جناب.
[جِ] (ع اِ) داغ که بر پهلوی شتر نهند. (منتهی الارب). || ریسمانی را گویند که بر گردن چاروا بندند و هر جا که خواهند ببرند. (برهان): فرس طوع الجناب؛ یعنی اسبی است فرمانبردار. (شرح قاموس).
جناب.
[جُ] (ع اِ) بیماری ذات الجنب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
جناب.
[جُنْ نا] (ع ص، اِ) جِ جانب، بمعنی کرانه و بیگانه و غریب و نافرمان. (منتهی الارب). رجوع به جانب شود. || رفیق هم پهلو در رفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
جناب.
[جَ] (اِخ) موضعی است در سرزمین کلب در سماوة بین عراق و شام. (معجم البلدان).
جناب.
[جَ] (اِخ) موضعی است بعراض خیبر و سلاح و وادی القری، و گویند از منازل بنی مازن است، و نصر گوید: جناب از دیار بنی فزارة بین مدینه و فید است. بعضی از شاعران عرب در شعر خود از آن یاد کنند. رجوع به معجم البلدان شود.
جناباء.
[جَ] (ع اِ) بازیی است کودکان را. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به جُنابی شود.
جنابات.
[جِ] (ع اِ) نواحی و اطراف. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
جناب اصفهانی.
[جَ بِ اِ فَ] (اِخ)ابوطالب، فرزند میرزا نصیر. از شاعران و خطاطان اصفهان است. وی در عهد سلطان حسین صفوی سرخط نویس دیوان اعلی بود. او راست :
نه بوصل یار طاقت نه بهجر تاب دارد
چه کنم چنین دلی را که مرا خراب دارد
خبر از جناب داری که ز دوری تو شب ها
نه بدل قرار و طاقت نه بدیده خواب دارد؟
وی به سال 1105 ه . ق. درگذشت. (ریحانة الادب ج1 ص280).
جناب اصفهانی.
[جَ بِ اِ فَ] (اِخ)فتح الله. از شاعرانی است که در عهد شاه تهماسب ثانی صفوی بمقامی عالی رسید و اخیراً از طرف نادرشاه به خراسان مأمور شد و بفاصلهء 10 سال یعنی بسال 1146 یا 1148 ه . ق. به امر نادر بقتل رسید. او راست:
اگر زنم بلب از دست آن نگار انگشت
شود چو غنچه ز خون دلم نگار انگشت
برآید از رگ من ناله گر بخارم تن
بدان مثابه که مطرب زند بتار انگشت.
بتلخ کامی ایام شاد باش و مزن
بشهد کاسهء هر سفله زینهار انگشت.
(از ریحانة الادب ج1 ص281) (از مجمع الفصحاء ج2 ص92).
جنابت.
[جَ بَ] (ع مص) دور شدن. || جُنُب شدن. حالتی که با هم خوابگی زن و مرد را حاصل گردد و غسل کردن بر آنان واجب شود. رجوع به جنابة شود. || (اِمص) جُنُب شدگی. (فرهنگ فارسی معین).
-غسل جنابت؛ غسلی که جُنُب با قصد قربت باید انجام دهد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به جنابة شود.
جنابذ.
[جَ بِ] (ع اِ) جِ جنبذة. (دهار) (مهذب الاسماء). رجوع به جنبذ و جنبذه شود.
جنابذ.
[جُ بِ] (اِخ) دهی است از نواحی نیشابور که بدان گنابذ گویند. (معجم البلدان).
جناب گرگانی.
[جَ بِ گُ] (اِخ) محمد حسین، ملقب به شمس الدین و متخلص به ربانی. از دانشمندان است. تألیفاتی دارد، او راست: 1 - ارجوزه در اصول فقه. 2 - لطائف الحکم در 2 مجلد. 3 - مقصدالطالب، که بسال 1311 ه . ق. در هند چاپ شده است. (از طرائق ج3 ص354) (از الذریعه ج1 ص458) (از ریحانة الادب ج1 ص281).
جنابة.
[جَ بَ] (ع اِ) ناقه که با دراهم بکسی دهند تا بدان غله آرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || منیّ. (منتهی الارب). نجاست. (اقرب الموارد). || (اِمص) بیگانگی. || غریبی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
جنابة.
[جَ بَ] (ع مص) جنب گردیدن. (منتهی الارب). نجس شدن. (اقرب الموارد). || (اِمص) دوری. (منتهی الارب). رجوع به جنابت شود.
جنابة.
[جَنْ نا بَ] (اِخ) شهری است محاذی خارک، و از آن شهرند گروه قرامطه. (منتهی الارب). شهر کوچکی است در سواحل فارس، منجمان گویند این شهر در اقلیم سوم قرار دارد، طول آن از جهت مغرب 77 درجه و عرض آن از جهت جنوب 30 درجه است. (معجم البلدان).
جنابه.
[جُ بَ / بِ] (اِ) دو کودک را گویند که یک بار از مادر متولد شده باشند و عرب توأمان گویند. (برهان). بچه ای که با بچهء دیگر توأماً از یک مادر زاییده شده باشد. توأم. دوقلو. (فرهنگ فارسی معین) :
قصه چه کنم که در ره عشق
با محنت و غم جنابه زادیم.
سنایی (از حاشیهء برهان چ معین).
جنابی.
[جُ با] (ع اِ) بازیی است کودکان را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جناباء شود.
جنابی.
[جَ] (اخ) ابومحمد مصطفی بن امیر حسن کافی رومی. از مشاهیر علمای عثمانی عهد سلطان مرادخان ثالث است. کتاب تاریخی بنام بحرالعلم و اشعار و قصایدی بعربی و ترکی دارد. (ریحانة الادب ج1 ص281).
جنات.
[جَنْ نا] (ع اِ) جِ جنة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جنة شود.
جناثر.
[جَ ثِ] (ع اِ) جِ جنثر. (ذیل اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به جنثر شود.
جناجن.
[جَ جِ] (ع اِ) جِ جنجن. استخوانهای سینه. (اقرب الموارد).
جناح.
[جَ] (ع اِ) بال. || دست. ج، اَجْنِحة، اَجْنُح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- خفض جناح؛ فروتنی.
|| بازو. || بغل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || جانب. (منتهی الارب). کرانه. || ناحیه. (اقرب الموارد). || ذات چیزی. (منتهی الارب). نفس چیزی. || آنچه از دُر بصورت جناح به رشته کشند. (اقرب الموارد). نوعی از نظم مروارید در پهنا یا مروارید دررشته کشیده. (منتهی الارب). || حمایت و پناه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || طایفه ای از چیزی. (اقرب الموارد). گروهی از هر چیز، و گاه به این معنی مضموم شود. آن گروه که بر دو سوی لشکر باشد برای استظهار. (منتهی الارب). کنارهء لشکر. بخشی از سپاه که در یکی از دو جانب (راست و چپ) قرار گیرد.
-جناح ایسر؛ میسره. (فرهنگ فارسی معین) :
دو لشکر روبرو خنجر کشیدند
جناح و قلب را صف برکشیدند.نظامی.
-جناح ایمن؛ میمنه.
|| روزن و دریچه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || گوسپند مادهء سیاه. || آماده، گویند: نحن علی جناح السفر. || کلمه ایست که بدان گوسپندان را خوانند برای دوشیدن. (منتهی الارب). || فلان فی جناح طایر؛ کنایه از قلق و اضطراب است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || رکبوا جناحی الطائر؛ دور شدند از وطنهای خود. (منتهی الارب). || رکب جناحی النعامة؛ کوشش کرد در کار. (اقرب الموارد).
- ذوالجناح؛ شمربن لهیعة حمیری. (منتهی الارب).
- ذوالجناحین؛ لقب جعفربن ابیطالب رضی اللهعنه. وی در روز موته جنگید تا دو دستش قطع شد و بشهادت رسید. پیغمبر خدا فرمود خداوند بجای دو دست دو بال به وی عطا کرد که در بهشت بهر جا بخواهد پرواز کند. (منتهی الارب).
جناح.
[جُ] (ع اِ) گروهی از هر چیز. (منتهی الارب). رجوع به جَناح شود. || گناه. (منتهی الارب). گویند معرب گناه است. (اقرب الموارد). بزه. (ترجمان علامه ترتیب عادل). ذَنْب. اثم: لا جناح علیکم؛ باکی بر شما نیست. گناهی بر شما نیست. || میل. (منتهی الارب).
جناح.
[جُ] (اِ) بلغت اندلس، گلی است که آنرا بفارسی فیلگوش خوانند. (برهان). فیلکوس. راسن. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویة). الانیون(1). || حرشف را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویة).
(1) - Helenium.
جناح.
[جُ] (اِخ) قصبه ایست از دهستان حومهء بخش بستک شهرستان لار واقع در 30هزارگزی جنوب بستک و جنوب رود آسو و دامنهء کوه تنگ خور. هوای آن گرمسیری و مالاریایی است. سکنهء آن 3649 تن. آب آن از چاه و باران و محصول آن غلات، خرما، دیمی و جزوی سبزیجات و شغل اهالی زراعت و کسب است. دبستان و پاسگاه ژاندارمری و راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).
جناح الغراب.
[جُ حُلْ غُ] (اِخ) نام ستاره ای که بر بال صورت غراب جای دارد. (یادداشت مؤلف).
جناح النسر.
[جَ حُنْ نَ] (ع اِ مرکب)حرشف است. (تحفهء حکیم مؤمن). کنگر. (یادداشت مؤلف). رجوع به جناح شود.
جناحیة.
[جَ حی یَ] (اِخ) گروهی از غُلات شیعه. (از اقرب الموارد). آنان اصحاب عبدالله بن معاویة بن عبدالله بن جعفر ذوالجناحین بودند و عقیده به تناسخ ارواح داشتند و میگفتند که روح خدا در آدم و سپس در شیث و سپس در پیغمبران و امامان یکی پس از دیگری حلول کرد تا بحضرت علی بن ابیطالب و فرزندان سه گانه اش و از آن پس به عبدالله رسید و میگویند که عبدالله زنده است و در کوهی از کوههای اصفهان منیّم است و بزودی خروج خواهد کرد. این جماعت منکر قیامت شده اند و محرمات از قبیل خمر و مردار و زنا را حلال شمارند. (کشاف اصطلاحات الفنون از شرح مواقف) (تعریفات). این طایفه میگفتند که علم در قلب عبدالله مانند علف در صحرا میروید و بتناسخ عقیده داشتند و عبدالله را خدا و رسول میدانستند و به فنای دنیا معتقد بودند و میگفتند عبدالله زنده است و همان مهدی قائم منتظر است. (از مقالات اشعری ص6) (از تلبیس ابلیس ص103) (از خطط ج4 ص 176) (از شهرستانی ص113) (از خاندان نوبختی ص253).
جناد.
[جَنْ نا] (اِخ) ابن واصل کوفی، مکنی به ابومحمد و معروف به ابوواصل، مولی بنی عاضدة از روات اخبار و اشعار و از علمای قدیم کوفه است. وی ادبیات عربی بخوبی نمیدانست و در بسیاری موارد دچار اشتباهات میگردید ولی کثیرالحفظ بود، نقل کرده اند که هر کس در شعری شک میکرد و یا شاعری را از یاد می برد از جناد میپرسید. (معجم الادباء چ مطبعهء هندیة مصر ج2 ص425). جنادبن واصل مولی بنی اسد، اعلمِ مردم به ایام و اشعار عرب، ولی کثیراللحن بود. (الفهرست ابن الندیم).
جنادب.
[جَ دِ] (ع اِ) جِ جندب: و بیت عقارب بلا و سریر جنادب هوا بیفتاد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص436). رجوع به جندب شود.
جنادح.
[جَ دَ] (اِخ) ابن میمون. صحابی است و در فتح مصر حاضر بود.
جنادرة.
[جَ دِ رَ] (ع اِ) جِ جندار. (فرهنگ فارسی معین). جِ جاندار. (یادداشت مؤلف). رجوع به جندار شود.
جنادع.
[جَ دِ] (ع اِ) جِ جُنْدُعة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جندعه شود. || حشرات زمین چون ملخ و مار و سوسمار و جز آن. || بلایا و آفات. || سخن سخت و درشت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). || و گویند جنادعِ هر چیز، اوایل آن است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- ذات الجنادع؛ بلا و سختی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
جنادف.
[جُ دِ] (ع ص) سطبر کلفت از مردم و شتران. || کوتاه سطبر. || آنکه در رفتن کتف بجنباند. (منتهی الارب) (آنندراج).
جنادفة.
[جُ دِ فَ] (ع ص) مؤنث جنادف. فربه و قوی، گویند: ناقة جنادفة و نیز امةٌ جنادفة. (منتهی الارب).
جنادل.
[جَ دِ] (ع اِ) جِ جندل. سنگها. رجوع به جندل شود.
جنادل.
[جُ دِ] (ع ص) قوی و بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
جنادل.
[جَ دِ] (اِخ) موضعی است بر بالای اسوان در سه میلی منتهی الیه صعید مصر نزدیک بلاد نوبه. (معجم البلدان). و آن سنگی است ثابت در وسط نیل که موقع طغیان نیل هر وقت آب این سنگ را فراگرفت خبر طغیان نیل را بمصر می فرستند. (مراصد).
جنادة.
[جُ دَ] (اِخ) قبیله ایست به یمن. (منتهی الارب).
جنادة.
[جُ دَ] (اِخ) نام چند تن از صحابیان است. (منتهی الارب).
جنادة.
[جُ دَ] (اِخ)(1) شهری است در اندلس در حدود طرکونه. خط آهن طرکونة از این شهر میگذرد و به لارده می پیوندد. (الحلل السندسیه ج2 ص270).
(1) - Gineda.
جنادة.
[جُ دَ] (اِخ) ابن محمد بن حسین هروی، مکنی به ابواسامة، لغوی نحوی. از بزرگان دانشمندان و لغت دانان است. وی علم خود از ابومنصور ازهری فراگرفت و از ابواحمد ازهری روایت کرد و سپس بمصر آمد و در آنجا اقامت گزید تا بسال 399 ه .ق. بدست یکی از حکام مصر منسوب به علویین بقتل رسید. (معجم الادباء چ هندیة مصر ج2 ص426).
جنادی.
[جَنْ نا] (اِ) نوعی از جامه ها که دیوار بدان پوشند. (یادداشت مؤلف).
جنار.
[جُنْ نا] (اِ)(1) دلبه. (دهار). چنار. رجوع به چنار شود.
(1) - Platane.
جناره.
[جِ رَ] (اِخ) دهی است میان استرآباد و گرگان. (معجم البلدان) (منتهی الارب) (آنندراج). گروهی از دانشمندان بدان منسوبند. رجوع به معجم البلدان و الانساب سمعانی شود.
جنازه.
[جَ / جِ زَ / زِ] (از ع، اِ) مرده، و گاه مفتوح شود یا بکسر جیم بمعنی مرده و بفتح جیم بمعنی تخت که مرده را بر وی بردارند یا عکس آن باشد یا بالکسر تخت با مرده و هرکه او را مشایعت کند. ج، جنائز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) :
ای دوست بر جنازهء دشمن چو بگذری
شادی مکن که بر تو هم این ماجرا بُوَد.
سعدی.
|| بیمار. (منتهی الارب). مریض. (اقرب الموارد). || خیگ می. || طَعَنَ فلان فی جنازته؛ ای مات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
جنازه.
[جَ / جِ زَ / زِ] (از ع، اِ) جسد مرده. مرده. (منتهی الارب).
- جنازهء غریبان؛ چهار ستاره از هفت اورنگ که دو ستاره مقدم از آن چهار فرقدان نام دارند. (یادداشت مؤلف). || تابوت حاوی جسد مرده. تختی که میت را بر آن حمل کنند. (قاموس کتاب مقدس) (منتهی الارب). ج، جنایز.
جنازه کش.
[جَ / جِ زَ / زِ کَ / کِ] (نف مرکب) آنکه جنازه را بردارد. (آنندراج) :
اغیار را جنازه کشی غیر ما نبود
ما بهر خاطر تو بلاها کشیده ایم.
آصفی (از آنندراج).
جناس.
[جِ] (ع مص) هم جنس بودن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِمص) همجنسی. (فرهنگ فارسی معین). || (اصطلاح بدیع) آوردن دو یا چند کلمه که لفظاً یکی و معناً مختلف باشند و آن دارای انواعی است. جناس نزد اهل بدیع از محسنات لفظیه بشمار رود و آن عبارتست از تشابه دو لفظ با یکدیگر در هنگام گفتار، و آنرا تجنیس نیز نامند. و مراد از قید هنگام گفتار برای آنست که صریح و غیرصریح را هم شامل گردد، از این رو تجنیس اشاره نیز در این تعریف داخل باشد. و تجنیس اشاره مانند بودن دو لفظ بیکدیگر است در تلفظ ولی بطریق اشارت مانند حلقت لحیة موسی باسمه یعنی ریش موسی نام با نام خویش تراشیده شد چه موسی در لغت عرب بمعنی تیغ سرتراشی نیز آمده و موسی عَلَم شخص با موسی که بمعنی تیغ است مانند باشند. ولی یکی از آن دو در هنگام گفتار بطریق اشارت ذکر شده است. و همچنین قید مزبور برای آنست که تشابه معنوی از این تعریف خارج گردد مانند اسد و سبع یا مجرد عدد حروف یا وزن خارج شود مانند ضرب و علم و قتل، و فائدهء این صفت آنست که روان شنونده را بگوش فراداشتن بخود متمایل سازد چه تناسب الفاظ و تشابه کلمات میلی در روان آدمی ایجاد کند که بشنیدن آن گوش فرادارد و لفظ مشترک چون بر معنی مخصوصی حمل شد و پس از ایراد آن لفظ در نوبت ثانی معلوم گردید که دومین را معنی دیگری است که منظور اصلی گوینده میباشد روان شنونده را به اصغای آن مشتاق سازد.
جناس بر دو گونه است: تام و آن آنست که در اثناء نظم یا نثر دو لفظ آورند که در انواع و شماره و هیأت و ترتیب حروف متفق باشند. از ذکر انواع بر سبیل مثال یفرح و یمرح خارج شوند، چه هر یک از فاء و میم و همچنین بواقی حروف انواع مختلفه میباشند و از ذکر شمارهء دو کلمه ساق و مساق خارج کردند و از ذکر هیأت دو کلمه بُوَد و بود بیرون روند چه در اولی باء مفتوح و در دومی باء مضموم است. و مراد از هیأت کلمه کیفیتی است که حاصل میشود کلمه را به اعتبار حرکات و سکنات حروف و از ذکر ترتیب یعنی پیش و پس واقع شدن حروف دو کلمه فتح و حتف خارج گردیدند. پس هیچ یک از مثال های بالا را جناس تام نتوان نامید.
سپس اگر دو لفظ متفق با جمیع قیود ذکر شده از اقسام و انواع سه گانهء کلمه از نوع واحدی بودند مث هر دو اسم بودند آنرا مماثل نامند چه تماثل بمعنی اتحاد در نوع باشد مانند: و یوم تقوم الساعة یقسم المجرمون ما لبثوا غیر ساعة(1)، ساعت اول روز جزا و ساعت دوم مقداری از روز یا شب باشد. و برخی گفته اند ساعت در هر دو مورد این آیت دارای معنی واحد است و تجنیس آنست که هر دو کلمه در لفظ متفق ولی در معنی مختلف باشند و یکی معنی حقیقی و دیگری معنی مجازی نداشته باشد بلکه هر دو دارای معنی حقیقی باشند. و گفته اند هرچند روز قیامت دراز است اما نزد حق تعالی ساعتی بیش نباشد. پس اطلاق ساعت بر روز جزا از طریق مجاز است. و از این رو این آیت را برای تجنیس شاهد آوردن روا نیست چنانچه گوئی: بر خری سوار شدم و در راه خری را دیدم اگر منظور تو از خر دوم مرد بلید و کندذهن باشد و اگر دو لفظ از دو نوع بودند آنرا جناس مستوفی نامند، مانند یحیی درین شعر:
مامات من کرم الزمان فانه
یحیی لدی یحیی بن عبدالله
چه یحیی اول فعل مضارع و یحیی دوم علم است. و اگر در جناس تام یکی از دو لفظ مرکب و دیگری مفرد بود آنرا جناس ترکیب یا جناس مرکب خوانند و جناس مرکب اگر مرکب از کلمه و جزئی از کلمه بود جناس مرفو نامیده شود مانند: حرف هار فانهار. و اگر مرکب از دو کلمه بود هرگاه هر دو کلمه در خط متفق بودند آنرا جناس متشابه گویند، مانند این شعر:
اذا ملک لم یکن ذاهبة
فدعه فدولته ذاهبة
که ذاهبة اول مرکب از ذا و هبة و ذاهبة دوم اسم فاعل از فعل ذهب میباشد. و اگر هر دو لفظ در خط متفق نبودند آنرا جناس مفروق خوانند، مانند شعر:
کلکم قد اخذ الجام و لا جام لنا
ما الذی ضر مدیر الجام لو جاملنا
ای عاملنا بالجمیل.
و جناس غیرتام و آن بر چهار قسم است زیرا اگر هر دو لفظ فقط در هیأت حروف مختلف باشند آنرا جناس محرف گویند و در این مورد حرف مشدد را حکم مخفف شمارند و اختلاف یا در حرکت فقط و یا در حرکت و سکون هر دو باشد، مانند جبة البُرد و جنة البَرد که برد اول بضم باء و برد دوم بفتح باء است. و اما لفظ جبة و جنة از قسم تجنیس لاحِق باشد. و مانند الجاهل اما مفرِط او مفرّط که راء در مفرط اول مخفف و در ثانی مشدد باشد. و نیز مانند البدعة شَرَک الشِّرْک که شرک اول بفتح شین و راء و شرک دوم بکسر شین و سکون راء است و اگر هر دو لفظ در شمارهء حروف اختلاف یافتند آنرا جناس ناقص نام نهند. و این اختلاف یا در حرف اول و یا در حرف وسط و یا در حرف آخر یکی از دو لفظ باشد. اگر در حرف اول باشد مانند التفت الساق بالساق الی ربک یومئذ المساق. و اگر در حرف وسط باشد مانند جدی جهدی. و اگر در حرف آخر باشد مانند عواص عواصم، و این نوع جناس را مطرف نیز نامند. و بسا باشد که اختلاف در شمارهء حروف زیاده از یک حرف باشد که در آغاز یا پایان یکی از دو لفظ بیفزایند و آنرا جناس مذیل نام نهند. و برخی مثال افزایش حروف در پایان لفظ را جناس متوج نامیده اند مانند و انظر الی اِلهِک،(2) و لکِنّا کُنّا مرسلین،(3) من آمن بالله،(4)ان ربهم بهم(5)، مذبذبین بین ذلک.(6) و اگر دو لفظ در انواع حروف اختلاف یافتند فقط پس شرط آن آنست که در بیش از یک حرف اختلاف واقع نشود، چه اگر در بیش از یک حرف اختلاف واقع شود، از حد جناس خارج خواهد گردید مانند نصر و نکل. سپس دو حرف مختلف اگر هر دو قریب المخرج بودند آنرا جناس مضارع گویند، و آن بر سه گونه باشد، زیرا حرف اجنیی یا در آغاز لفظ واقع است مانند: دامس و طامس و یا در وسط مانند: ینهون و ینأون و یا در پایان واقع است مانند: خیل و خیر، اما اگر قریب المخرج نبودند آنرا جناس لاحق نامند، اگر در اول باشد مانند: هُمَزة و لُمَزة. و اگر در وسط باشد مانند: تفرحون و تمرحون. و اگر در آخر باشد مانند: امن و امر. و در اتقان گوید: اگر مابین دو حرف مختلف مناسبت لفظی یافت شود آنرا تجنیس لفظی نامند، مانند وجوه یومئذ ناضرة، الی ربها ناظرة.(7) و اگر اختلاف بین حروف از حیث ترتیب فقط بود آنرا جناس قلب خوانند و آن بر دو گونه است. زیرا اگر حرف اول از کلمهء اول پایان کلمهء ثانی و حرف ثانی کلمهء اول در دومین مرتبهء کلمهء ثانی و حرف ثالث کلمهء اول در آغاز کلمهء ثانی واقع شد آنرا قلب کل نامند مانند فتح و حتف. و اگر برخلاف ترتیب مذکور واقع شود آنرا قلب بعض گویند مانند: فرقت بین بنی اسرائیل،(8) و چون یکی از متجانسین در اول و دیگری در آخر بیت واقع شود تجنیس قلب بنام مقلوب صحیح تبدیل گردد، زیرا در اینصورت هر دو لفظ در اول و آخر بیت در حکم دو بال باشند، مانند این مصراع:
لاح انوار الهدی من کفه فی کل حال.
و اگر یکی از دو لفظ متجانس در پی یکدیگر واقع شوند، خواه جناس قلب یا غیر آن باشد آنرا مزدوج و مردد و مکرر نامند مانند من طلب شیئاً و جدّ وجد و من قرع باباً و لجّ ولج، و مانند: النبیذ بغیر النغم غم و بغیر الدسم سم.
فایده - از آنجا که جناس از محسنات لفظی است نه معنوی از اینرو هنگامی که معنی و مقصود برای آوردن جناس از میان میرود آنرا حذف میکنند چون: ما انت بمؤمن لنا و لو کنا صادقین(9) که نفرمود: ما انت بمصدق لنا باآنکه معنی را میرساند با رعایت تجنیس زیرا در مؤمن معنائیست که در مصدق نیست و چون: اتدعون بع و تذرون احسن الخالقین و بجای تذرون نگفت تَدَعون باآنکه در آن مراعات جنس بود زیرا تدع از تذر اخص است، زیرا بمعنی ترک چیزی است با اعتناء به آن و اما بمعنی مطلق ترک یا ترک با اعتراض کلی است و زملکانی گوید تجنیس از محسناتی است که در هنگام وعد و احسان آید نه در مقام وعید و تهویل. این خلاصهء مطالبی است که در مطول و اتقان در این باره آمده است.
و اما تجنیس در نزد پارسیان، در جامع الصنایع گوید: ما این صنعت را بطور پارسیان بیان کنیم، پس گوئیم: تجنیس نزد پارسیان آنست که لفظی مقابل لفظی چنان آرند که در صورت موافق و بمعنی مخالف بود و این متنوع است، نوع اول بسیط و آن آوردن دو لفظ متجانس است و این بر دو طریق است یکی بسیط متفق و آن چنان است که هر دو لفظ در عدد حروف و کتابت و تلفظ متفق باشند، چون لفظ خطا که دو معنی دارد. و دیگری بسیط مختلف و آن چنان است که در ارکان متفق باشند جز در ترکیب چون لفظ تارها در این مصراع:
تا رها کردی از آن زلفین مشکین تارها.
نوع دوم مرکب تام و آن آنست که مقابل لفظی که در حروف بسیار باشد دو یا سه لفظ اندک حروف آرند تا بدان برابر شود و این نیز بر دو گونه است، مرکب تام متفق که در همهء ارکان متفق باشند، مثاله شعر:
همچون لب او چو دیده ام مرجان را
خواهم که فدای او کنم مر جان را
لفظ «مر جان» در مصراع دوم مرکب شده از لفظ مر و جان و در مصراع اول مفرد است. و مرکب تام مختلف و این بر دو طریق است یکی آنکه همهء ارکان متفق باشند جز در حرکات، مثاله شعر:
از فراق رخ چو گلزارت
عاشق خسته زیر گل زارت
گل با لفظ زار مرکب شده. و دیگری آنکه در حرکت و کتابت مختلف باشند و در ارکان متفق، مثاله شعر:
رخ تو آفتاب و دیدن آن
آفت آب اندرون چشم است
مراد آفت است که به آب مرکب شده. نوع سوم تجنیس مزدوج و آن چنان است که جنس لفظی آورده شود متصل یا منفصل یا بچند حرفی کم از حروف اول، مثال متصل: آباد و باد و مثال منفصل چون لفظ گلزار و زار. نوع چهارم محرف یعنی لفظی جنس لفظی آورده شود که بجزئی در آخر بیش یا کم باشد، اگر اجزاء بیش باشد زائد خوانند و اگر کم باشد ناقص، چون لفظ چشم ناقص و چشمه زائد. نوع پنجم مرکب یعنی یک لفظ بسیط را بکنیم مرکب گردد و آن بر دو نمط باشد یکی خطی و لفظی، دوم خطی مجرد و هر یک از این دو بر دو طریق است متصل و منفصل، مثال لفظی و خطی منفصل مانند شعر:
تا جان دهمت بکوی ای مرجان را
یک بوسه بده بهاش بشمر جان را.
مثال خطی و لفظی منفصل مانند:
هر بار ندیده ام کسی گوهربار
الا تو بتکرار سؤال سائل.
مثال خطی مجرد متصل مانند:
هر بار اگر یار نه گوهربار است
از دست نه بل ز چشم دانش اغیار است.
نوع ششم مستحیل یعنی جنسیتش بحیله شناخته گردد و آن بر سه گونه است، مضارع یعنی در همهء حروف متجانس باشند مگر در حرف اخیر چون آزار و آزاد و تبدیل یعنی در همهء حروف مجانست داشته باشد جز حرف اول، چون اشارت و بشارت، و مطرف یعنی در همه متجانس باشد جز در حرف میانه، چون قادری و قاهری. نوع هفتم تجنیس لفظ یعنی در تلفظ متجانس و متشابه باشد ولی در کتابت متباین، همچون: سفر و صفر. نوع هشتم تجنیس خط یعنی در خط متجانس نمایند و در تلفظ متباین - انتهی. و در مجمع الصنایع گوید: لاحق است بتجنیس خط کلامی که الفاظ آن دامن دار برابر یکدیگر واقع شوند، مثاله شعر:
چو آن جان جهان دامن کشان شد از چمن بیرون
روان شد جان مرغان چمن گوئی ز تن بیرون.
و اگر در اثنای این قسم لفظ دامن مذکور باشد پسندیده آید. و آنچه در آن جنس لفظ نگاه دارند آنرا متجانس گویند. رجوع به مطول و اتقان و کشاف اصطلاحات الفنون شود.
(1) - قرآن 30/55.
(2) - قرآن 20/97.
(3) - قرآن 28/45.
(4) - قرآن 2/62 و 177 و...
(5) - قرآن 100/11.
(6) - قرآن 4/143.
(7) - قرآن 75/22 - 23.
(8) - قرآن 20/94.
(9) - قرآن 12/17.
جناسریة.
[جُ سِ ری یَ] (ع اِ) نوعی از خرمابن است در بصره که پست تر از همه بار آرد. (منتهی الارب) (ذیل اقرب الموارد).
جناسم.
[جِ سِ] (اِخ) دهی از دهستان وردیمه سورتیجی بخش چهاردانگهء شهرستان ساری واقع در 46هزارگزی شمال باختری کیاسر و 3هزارگزی راه کاروان رو ساری به ارم. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن معتدل مرطوب مالاریایی و دارای 120 تن سکنه است. آب آن از چشمه و رودخانهء زارم رود و محصول آن برنج و غلات و شغل اهالی زراعت و مختصر گله داری و صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
جناشک.
[جَ] (اِخ) از قلعه های بسیار بلند و استوار و معروف استراباد و گرگان است. (معجم البلدان) (مراصد).
جناغ.
[جَ] (اِ) استخوانی که قفسهء سینه را در خط وسط و جلو محدود میکند و 7 زوج دنده های حقیقی قفسهء سینه از طرفین بوسیلهء غضروفهای دنده یی به آن متصل میشوند و در قسمت انتهایی آن نیز 3 زوج دنده های کاذب بوسیلهء غضروفشان بغضروف دنده های بالاتر متصل میشوند. استخوانی است خنجری شکل و فرد و طویل که در قسمت قدامی و میانی قفسهء سینه قرار دارد. در تداول با کسر اول تلفظ کنند. || استخوانی که جلو سینهء مرغ است. || استخوانی بشکل Vدر مرغ که توسط آن شرطبندی کنند. (فرهنگ فارسی معین). || شرطی و گروی که دو کس با هم بندند. (فرهنگ فارسی معین) (برهان).
جناغ.
[جُ] (اِ) دامنهء زین اسب باشد که بعربی یون خوانند. (برهان). غاشیهء زین که اکثر از پوست پلنگ سازند. || نوعی از اسباب زایدهء زین باشد که برای زینت نقاشی کنند، و بجای حرف آخر قاف هم آمده است. (برهان) (آنندراج) (شرفنامهء منیری). و آنرا بپارسی پون گویند و صاحب جهانگیری و برهان که یون را عربی دانسته اند خطا کرده اند، علی ای حال جناغ بمعنی استخوان سینهء مرغ و حیوان است و چون سینهء زین بهمان شکل است جناغ زین گفته اند. (آنندراج) :
همه تفاخر آنها بجود و دانش بود
همه تفاخر اینها بغاشیه ست و جناغ.
منجیک.
|| تسمهء رکاب. (برهان). || سه پایه ای که علما دستاویز بر او نهند. (حاشیهء برهان چ معین) (لغت فرس 236).
جناف.
[جِ] (ع مص) مجانفة. (اقرب الموارد). مجانبت: لج فی جناف قبیح، ستیزه کرد در مجانبت اهل خود. (منتهی الارب). رجوع به مجانفة شود.
جنافی.
[جُ فی ی] (ع ص) متکبر مایل از حق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
جنافیر.
[جَ] (ع اِ) جِ جُنفور. (منتهی الارب) (ذیل اقرب الموارد از لسان العرب). بمعنی قبر کهنه. (آنندراج). رجوع به جنفور شود.
جناق.
[جُ] (اِ) جناغ :
شمال صیت تراشد براق برق عنان
هلال زین براق تو گشت بدرجناق.
سلمان (از شرفنامهء منیری).
رجوع به جُناغ شود.
جناقرد.
[جَ قَ] (اِخ) دهی است از دهستان دیجویجین بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع در 13هزارگزی باختر اردبیل و 12هزارگزی شوسهء مشکین شهر - اردبیل. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن معتدل است. سکنهء آن 1150 تن. آب آن از رود قره چای و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
جنان.
[جَ] (ع اِ) جامه. (منتهی الارب). ثوب. (اقرب الموارد). || شب. || جنان لیل؛ تاریکی شب. اندک تاریکی که در اول شب باشد. || از هر چیز میانه و جوف آن چیز که بنظر نمی آید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)(1). || حریم. (منتهی الارب). || قلب یا موضع فزع از قلب و روح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم البلدان). || جنان ناس؛ جماعت مردم. (منتهی الارب). معظم مردم. (اقرب الموارد). || (مص) درآمدن شب. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی).
(1) - منتهی الارب جوف را خوف توهم کرده و معنی میکند: بیم آن چیز که بنظر نمیآید، و این اشتباه است.
جنان.
[جِ] (ع اِ) جِ جنت. (دهار) (لغت نامهء مقامات حریری). جِ جنت، بمعنی بهشت. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از غیاث اللغات از کشف اللغات و قاموس و منتخب) :
آن باهنر تویی که ز هر دانشی دلت
آراسته ست همچو ز هر نعمتی جنان.
سوزنی.
مرغزاری سبز مانند جنان
سبزه رسته اندر آنجا تا میان.مولوی.
با تو او چون است من هستم چنان
زیر پای مادران باشد جنان.مولوی.
رجوع به جنت شود.
جنان.
[جُ] (ع اِ) سپر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). تُرْس.
جنان.
[جَ] (اِخ) کوه یا وادیی است به نجد. (معجم البلدان) (مراصد).
جنان الورود.
[جِ نُلْ وَ] (اِخ) از توابع طلیطله است در اندلس. گویند کهف و رقیم مذکور در قرآن کریم بدانجاست. (معجم البلدان).
جنانة.
[جُ نَ] (ع اِ) سپر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج).
جناة.
[جُ] (ع اِ) جِ جانی، بمعنی گناهکار و چینندهء میوه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
جناة.
[جَ] (ع اِ) یکی جَنی، و آن میوهء تازه و چیده است. (منتهی الارب).
جنایات.
[جِ] (ع اِ) جِ جنایت. تقصیرات. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به جنایت شود.
جنایب.
[جَ یِ] (ع اِ) رجوع به جنائب شود.
جنایت.
[جِ یَ] (از ع، اِ) گناه. || (مص) گناه کردن. (غیاث) (آنندراج). || چیدن میوه از درخت. (کشاف اصطلاحات الفنون) (ربنجنی). بکسر جیم و تخفیف نون، در اصل چیدن میوه از درخت باشد و نقل به ایجاد و احداث شر و سپس بخود شر وز آن پس بفعل حرام شده است چنانچه در کتاب المغرب اشاره بدین معنی نموده است. و در خزانه گفته که جنایت هر فعلی باشد که آنرا منع کرده باشند و متضمن زیانی نیز باشد و جنایت یا نسبت به عِرْض و ناموس است و آن عبارتست از قذف یا ناسزا گفتن و یا غیبت کردن و یا جنایت نسبت بمال است و آن عبارتست از غصب یا دزدی یا خیانت و یا جنایت نسبت بنفس است و آن عبارتست از کشتن و دار آویختن و خبه کردن و به آتش سوزاندن و یا جنایت نسبت به اطراف بدن باشد و آن عبارتست از بریدن و شکستن و شکافتن سر و بیرون آوردن چشم. و برخی دیگر گفته اند جنایت اسم است هر فعل حرام را شرعاً ولی در عرف فقهاء جنایت را اختصاص داده اند به آنچه نسبت به اطراف و اعضاء بدن یا نسبت بنفس باشد. این بود خلاصهء آنچه در جامع الرموز و بیرجندی راجع بجنایت نوشته است. (کشاف اصطلاحات الفنون) (تعریفات). || (اصطلاح حقوق جزا) یکی از اقسام چهارگانهء جرم است و مجازات آن اعدام یا حبس مؤبد یا حبس موقت با اعمال شاقه یا حبس مجرد یا تبعید یا محرومیت از حقوق اجتماعی است. رجوع به مجموعهء قانون اساسی ص115 و رجوع به جنحه شود.
- جنایت پیشگی؛ عمل جنایت پیشه.
- جنایت پیشه؛ جنایتکار.
- جنایت ستان؛ گیرندهء جنایت :
تربتش از دیده جنایت ستان
غربتش از مکه جبایت ستان.نظامی.
- جنایت شعار؛ جنایت پیشه.
- جنایت کار؛ جانی. گناهکار.
- جنایت کاری؛ گناهکاری.
- جنایت کردن؛ گناه کردن.
و رجوع به جنایة شود.
جنایة.
[جِ یَ] (ع مص) گناه کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). گناه کردن و شور انگیختن. (تاج المصادر). || گناه جستن بر کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به جنایت شود. || چیدن میوه را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). بار از درخت باز کردن. (تاج المصادر). || میوه چیدن فرمودن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به جنایت شود.
جنب.
[جَمْبْ] (ع اِ) پهلو. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، جُنوب، جَنائب (منتهی الارب)، اَجناب. (اقرب الموارد).
- در جنبِ؛ قیاس به :
این جهان در جنب فکرتهای ما
همچو اندر جنب دریا ساغر است.
ناصرخسرو.
در جنب رای روشن و کفّ جواد تو
خورشید کم ز ذره و دریا کم از شَمَر.
سوزنی.
- جارالجنب؛ همسایهء نزدیک چسبیده بتو. (از اقرب الموارد). همسایهء هم پهلو. (منتهی الارب).
- ذات الجنب؛ نوعی از بیماری پهلو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- ذوالجنب؛ مبتلا به آزار ذات الجنب. (منتهی الارب).
- صاحب بالجنب؛ رفیق سفر. (منتهی الارب).
- فی جنب الله؛ فی امر الله. (ترجمان علامه ترتیب عادل).
|| طرف. جانب. (برهان). کرانه. (منتهی الارب). ناحیه. (اقرب الموارد). سو. (برهان). || معظم چیزی و اکثر آن. و گاهی جنب را به وقیعه و شتم و ناسزا تفسیر کنند. (از منتهی الارب).
جنب.
[جَمْبْ] (ع مص) دفع کردن. || شکستن پهلو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بر پهلو زدن. (زوزنی). || دور گردانیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) دور کردن. (زوزنی) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل).
جنب.
[جَ نَ] (ع ص، اِ) جِ جَنیب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به جنیب شود. || کوتاه. (منتهی الارب). || شبه ظَلَع. || (مص) شدت یافتن تشنگی شتر تا حدی که ریه به پهلو چسبد. (از اقرب الموارد). به پهلو چسبیدن شُشِ شتر از غایت تشنگی. (منتهی الارب). || همراه و هم پهلو گرداندن اسبی دیگر را در مسابقه تا هرگاه مرکوب سستی کند سوار بر اسب دیگر شوند. (از اقرب الموارد). کشیدن اسبی را بسوی خود وقت گرو بستن که اگر اسب او سستی کند بر او سوار گردد. کشیدن اسبی را به پالهنگ. (منتهی الارب). || قلق و اضطراب داشتن. (از اقرب الموارد). || لنگیدن شتر از پهلو. || فرودآمدن ساعی در جای دور و امر کردن که خداوند آن ماشیه کشیده بیارند خود را در جایی که فرودآمده است یا آنکه خداوند ماشیه دور رود از جای خود و ساعی را تکلیف دهد تا نزد او رود. (منتهی الارب).
جنب.
[جَ نِ] (ع ص) کناره گیر و گوشه نشین. غریب. (از اقرب الموارد): رجل جنب؛ مردی که از راه بیک طرف رود از ترس مهمانان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
جنب.
[جُمْبْ] (اِ) حرکت. (حاشیهء برهان چ معین): جنب و جوش. رجوع به جنبیدن و جنبش شود.
جنب.
[جُ نَ] (ع اِ) جِ جَنْبة. (اقرب الموارد). رجوع به جنبة شود.

/ 44