بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
سایه نور آورده اند كه جوانی زاهد از اهل شام به نزدیك ابوجعفر محمد باقر علیه السلام بسیار نشستی . روزی گفت : من به نزدیك تو نه از دوستی تو می نشینم بلكه از تفضل و فصاحت تو می نشینم . امام علیه السلام تبسمی كرد و هیچ نگفت . روزی چند بر آمد، آن جوان نیامد. امام محمد باقر علیه السلام از احوال وی پرسید. گفتند: بیمار است . یكی آمد و آن جوان در گذشت و وصیت كرده است كه تو بر وی نماز كنی . گفت : بروید و كار وی بسازید و وی را بشویید و همچنان بر سریرش بگذارید تا من بیایم . پس برخاست و دو ركعت نماز بگزارد و ردای رسول صلی الله علیه و آله و سلم بر دوش افكند و بدان خانه شد و آواز داد كه ای جوان ! برخیز كه خدا تو را زنده گردانید. جوان گفت : لبیك یابن رسول الله ! و باز نشست . امام محمد باقر علیه السلام گفت : حالت چون است ؟ گفت : روحم قبض كردند و این ساعت آوازی شنیدم كه با وی دهید كه محمد بن علی وی را از ما در خواسته . زهی بزرگی امام محمد باقر علیه السلام و زهی بزرگی امام جعفر صادق علیه السلام . مفضل بن عمر گفت : نزدیك مولای خود، ابو عبدالله صادق علیه السلام بودم . امام به صحن سرای من آمد. وی را سایه ندیدم . از آن تعجب كردم . امام علیه السلام آواز داد: یا مفضل ! ما نوریم ، نور را سایه نباشد. هر كه تسلیم كند ما را با ما در بهشت باشد. داستان عارفان / کاظم مقدم