زندانی اما آزاد نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

زندانی اما آزاد - نسخه متنی

کاظم مقدم

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
زندانی اما آزاد!
علی بن المسیب گفت : مرا و مولای من ، موسی بن جعفر علیه السلام را از مدینه به بغداد آوردند و محبوس كردند (و مدت حبس ‍ درازا كشید.) مشتاق اهل بیت و عیال شدم . موسی بن جعفر علیه السلام بدانست ، گفت : دلت با اهل و عیال است كه در مدینه اند؟ گفتم : بلی . یابن رسول الله ! گفت : (در آن پوشش رو و) غسل كن و پیش من آی . چنان كردم . برخاست و دو ركعت نماز بگزارد و گفت : بگو: بسم الله و دست به من ده و چشم برهم نه . چنان كردم . گفت : چشم باز كن . باز كردم . بر سر تربت حسین علیه السلام بودم . گفت : این تربت جدم حسین است . نماز كرد و نماز كردم . گفت : چشم بر هم نه . بر هم نهادم . گفت : بگشا. بگشادم . بر سر تربت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام بودم . گفت : چشم بر هم نه . چشم بر هم نهادم . گفت : بگشا. بگشادم . بر سر تربت رسول الله بودم . گفت : تربت جدم رسول صلی الله علیه و آله و سلم است . اینكه سرای تو برو و عهد تازه كن . در رفتم و ایشان را ملاقات كردم و به تعجیل با پیش وی آمدم . گفت : دست به من ده و چشم بر هم نه . چنان كردم . گفت : بگشا. بگشادم . خود را به سر كوه دیدم كه از آسمان آب بدان كوه ریخته می شد. بدان آب وضو كردیم و آن حضرت بانگ نماز بگفت و در نماز ایستاد. چهل مرد دیدم كه در عقب سر وی نماز می كردند. چون نماز بگزاردم ، گفت : كوه قاف است و اینان اولیا و اصفیااند. از حق تعالی در خواسته اند تا میان من و ایشان ملاقات شود. پس آن قوم را وداع كردیم و مرا گفت : چشم بر هم نه . چنان كردم . باز كردم . در زندان بغداد بودم . دوستی وی در دل من ثابت شد.
داستان عارفان / کاظم مقدم
/ 1