زید و جندب نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

زید و جندب - نسخه متنی

محمد محمدي اشتهاردي

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
زید و جندب
پیامبر(ص) شبی در یكی از سفرها، به یاران فرمود:
زید و ما زید؟!، جندب و ما جندب ؟! :زید، براستی چه زید؟! جندب ، براستی چه جندب ؟! حاضران دریافتند كه این دو نفر نزد رسول خدا(ص) بسیار محبوبند، ولی علت آن را نمی دانستند، پرسیدند: ای رسول خدا! ما معنای فرموده شما را نفهمیدیم . پیامبر (ص) فرمود: اینها دو نفر از امّت من هستند، كه یكی از آنها (زیدبن صوحان) یك دستش قبل از خودش به بهشت می رود، و سپس بقیّه بدنش ‍ به آن می پیوندند، و دیگری (جندب بن كعب بن عبداللّه) یك بار شمشیری به كار می برد كه با آن حق و باطل را از هم جدا می سازد. از این جریان ، حدود چهل سال گذشت ، در زمان خلافت عثمان ، ولیدبن عقبه كه مرد فاسق و شرابخواری بود، استاندار كوفه شد، روزی در كوفه ، جندب بر ولید وارد شد، دید جادوگری (بنام بستانی یابطرونا) در حضور ولید و جمعی ، بازی می كند، و چنین وانمود می كند كه سر از بدن جدا می كند و دوباره زنده می كند، و از دهان شتر ماده وارد شده و از زایشگاه او خارج می گردد. جندب به منزل خود رفت و شمشیر برانی ، برداشت و همراه خود مخفی كرد و به مجلس حاكم كوفه وارد گردید، دید هنوز آن جادوگر، به سحر وبازی خود، ادامه می دهد،با شمشیر به او حمله كرد و با یك ضربه ، او را كشت ، و این آیه را خواند: افتاتون السحر وانتم تبصرون .:آیا شما سراغ سحر می روید، با اینكه می بینید؟ سپس به نعش جادوگر رو كرد و گفت : اگر راست می گوئی ، خود را زنده كن . ولید، خشمگین شد و به جندب گفت : چرا چنین كردی ؟ جندب در پاسخ گفت : از رسول خدا(ص) شنیدم ، فرمود: حد الساحر ضربه بالسیف :حد جادوگر، آنست كه با شمشیر گردنش را زد. من دستور اسلام را اجرا كردم . ولید دستور داد، جندب را زندانی كردند.
به این ترتیب ، جندب ، باطل را مشخص كرد و نابودی نمود، و برای آنكه شعبده بازی را با معجزه ، همسان می دانستند، فهماند كه این دو از هم جدا است ، معجزه ، حق است ، و جادوگری باطل می باشد.
داستان دوستان / محمد محمدي اشتهاردي
/ 1