نماز غلام پرهیزگار نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نماز غلام پرهیزگار - نسخه متنی

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
نماز غلام پرهیزگار
سالی در مدینه قحطی و خشكسالی بود و مردم در صحرا و بیابان می‌رفتند و دعا می‌كردند، نماز می‌خواندند، شخصی می‌گوید من غلامی را در خلوت و تنهایی دیدم كه نماز می‌خواند و عبادت می‌كرد، از خشوع و گریه‌ای كه می‌كرد و مناجاتی كه با حق كرد و از دعائی كه كرد بارانی آمد كه مجذوب او شدم و شك نكردم كه آمدن باران از دعا و نماز او بوده است، لذا دنبالش را گرفتم هر جور هست من باید این غلام را در اختیار بگیرم و صاحب او شوم برای اینكه غلام او بشوم. دنبال او را گرفتم، آمد و آمد و رفت به خانه‌ی امام زین العابدین (علیه السلام).
این شخص رفت خدمت حضرت سجاد (علیه السلام) و گفت: آقا شما یك غلامی دارید من این غلام را می‌خواهم از شما بخرم، نه برای اینكه غلام من باشد، می‌خواهم او مخدوم من باشد و من می‌خواهم خدمتگزار او باشم، منت‌گذار و آن را به من بفروش. حضرت فرمود: آن را به تو می‎بخشم. تا بالاخره آن غلام را حاضر می‌كنند حضرت می‌گوید همین را می‌گویی؟ شخص می‌گوید: بله. حضرت می‌فرماید: ای غلام، این شخص مالك تو است، غلام یك نگاه حسرت باری به من كرد و گفت: تو كه بودی كه آمدی و مرا از مولایم جدا كردی؟
شخص می‌گوید: من به او گفتم قربان تو؛ من تو را نگرفتم برای اینكه خدمتگزار خودم قرار بدهم من تو را گرفتم برای اینكه خدمتگزار تو باشم برای اینكه من در تو چیزی دیدم كه در كسی دیگر ندیده‌ام، من جز برای اینكه خدمتگزار باشم هیچ قصد و غرضی نداشتم من می‌خواهم از محضر تو استفاده بكنم و بهره ببرم بعد جریان را به او گفتم، تا سخن من تمام شد رو كرد به آسمان و گفت: خدایا این رازی بود بین من و تو، من نمی‌خواستم بندگان تو اطلاع پیدا كنند حالا كه بندگانت را مطلع كرده‌ای خدایا من را ببر، همین را گفت و جان به جان آفرین تسلیم كرد.
داستان راستان / شهيد مطهري
/ 1