آنانكه كافر شدند بطور محقق بدانند كه اموال و اولادشان به هيچ وجه و از هيچ جهت از خدا
ترجمة الميزان ج : 3ص :137
بينيازشان نميكند و ايشان آري هم ايشانند كه آتش افروز دوزخند ( 10) .
ايشان عادتي نظير عادت آل فرعون و امتهاي قبل از ايشان دارند كه آيات خدا را تكذيب كردند ، و خدا به جرم گناهانشان آنان را بگرفت و خدا شديد العقاب است ( 11) .
به كساني كه كافر شدند بگو بزودي شكست خواهيد خورد و به سوي جهنم محشور ميشويد كه بد جايگاهي است ( 12 ) .
شما اگر اهل عبرت بوديد در همان برخوردي كه دو طايفه مؤمن و كافر داشتند برايتان آيتي و عبرتي بود ، يك طايفه در راه خدا ميجنگيدند و طايفه ديگر كافر بودند ، كفار مؤمنين را دو برابر ديدند و همين باعث شكستشان شد ، خدا هر كه را بخواهد به نصرت خود ياري ميكند و در اين عبرتي است براي صاحبان بصيرت ( 13) .
علاقه به شهوات يعني زنان و فرزندان و گنجينههاي پر از طلا و نقره و اسبان نشاندار و چارپايان و مزرعهها علاقهاي است كه به وسوسه شيطان بيش از آن مقدار كه لازم است در دل مردم سر ميكشد با اينكه همه اينها وسيله زندگي موقت دنيا است ، و سرانجام نيك نزد خدا است ( 14 ) .
به اين دلدادگان بگو آيا ميخواهيد شما را به بهتر از اينجا خبر دهم ؟ كساني كه از خدا پروا داشته باشند نزد پروردگارشان بهشتهائي دارند كه از زير سايه آن نهرها جاري است و ايشان در آن ، زندگي جاودانه و همسراني پاك داشته و خدا از آنان خشنود است و او به بندگان بينا است ( 15) .
بندگاني كه ميگويند : پروردگارا ما ايمان آورديم پس گناهانمان را بيامرز و از عذاب آتش محفوظمان بدار ( 16) .
بندگاني كه خويشتندار و راستگو و اهل عبادت و انفاقگر و استغفار كنندگان در سحرگاهانند ( 17 ) .
خدا خود شاهد است بر اينكه معبودي جز او نيست ، ملائكه و صاحبان علم نيز شهادت ميدهند به يگانگي او و اينكه او همواره به عدل قيام دارد ، معبودي جز او كه عزيز و حكيم است وجود ندارد ( 18) .
بيان آيات
در سابق گفتيم : مسلمانان در روزهائي كه اين سوره نازل ميشد ، مبتلا به توطئهگريهاي منافقيني بودند كه در داخل جماعتشان رخنه كرده بودند ، يك عده ساده لوح هم وجود داشتند كه آنچه را منافقين و يا دشمنان اسلام به منظور واژگونه كردن امور و تباه ساختن دعوت اسلام شايع ميكردند باور نموده و دچار وسوسه ميشدند .
اين گرفتاريهاي مسلمين از داخل بود ، گرفتاريهائي هم از خارج داشتند ، و آن اين بود كه همه دنيا كه يا مشرك بودند ، و يا يهود ، و يا نصارا ، عليه دعوت اسلام قيام كرده بودند و
ترجمة الميزان ج : 3ص :138
براي خاموش كردن نور دين ، و ابطال دعوت مسلمين ، و بي اثر كردن تلاشهاي آنان دست به دست هم داده ، به هر وسيله ممكن ( قلما و قدما ) تمسك ميكردند ، و گفتيم كه غرض اين سوره دعوت مسلمين است به توحيد كلمه ، و صبر ، و ثبات ، تا از اين راه امورشان اصلاح شود ، و فسادهائي كه در داخل اجتماعشان هست ، و هجومهايي كه از خارج به ايشان ميشود ، رفع گردد .
آيات قبل ، از آنجا كه ميفرمود : هو الذي انزل عليك الكتاب ... ان الله لا يخلف الميعاد اشارهاي بود به منافقين ، و آنهائي كه دلهايشان مبتلا به زيغ و انحراف بود ، و مسلمانان را دعوت ميكرد به اينكه در آنچه از معارف ديني درك كردهاند ثبات قدم به خرج دهند .
و در آنچه هم درك نكردهاند و بر ايشان مشتبه است ايمان و تسليم داشته باشند ، هر چند كه كنه و حقيقت آنرا نفهميده باشند ، و خاطر نشان ميساخت كه هر فتنهاي گريبان مسلمين را بگيرد و نظام سعادتشان را مختل سازد از ناحيه پيروي متشابهات ، و تاويل كردن آيات خدا است ، كه اگر چنين كنند ديني كه براي هدايت آنان نازل شده ، همان دين ، وسيله ضلالت و بدبختيشان ميشود ، و اجتماعشان مبدل به افتراق شده و نظامشان مختل ميگردد .
و اما در اين آيات به بيان حال مشركين و كفار پرداخته و ميفرمايد : بزودي شكست خواهند خورد و نميتوانند خداي را به ستوه بياورند ، و در طغيان خود پيروز نميشوند .
آنگاه علت اين معنا را ذكر نموده و ميفرمايد : علت ضلالت آنان و مشتبه شدن امر بر ايشان اين است كه لذائذ دنيا در نظرشان جلوه كرده ، و چنين خيال كردهاند كه مال و اولادي كه نصيبشان شده ميتواند از خداي سبحان بينيازشان سازد ، و در اين پندارشان سخت اشتباه نمودند ، زيرا خداي سبحان غالب بر امر خويش است ، و اگر مال و اولاد و نظائر اينها ميتوانست كسي را ذرهاي و لحظهاي بينياز از خدا سازد ، فرعونيان و امتهاي ستمگر صاحب شوكت و قدرت ، آنان را بينياز ميساخت ولي خدا گريبان آنان را به جرم گناهانشان بگرفت ، و هلاكشان كرد ، اين ياغيان نيز همان سرنوشت را در پي خواهند داشت ، و بزودي گرفتار خواهند شد .
پس برمؤمنين واجب است كه از خدا بترسند ، و از اينگونه لذائذ مادي پروا داشته باشند ، تا به اين وسيله به سعادت دنيا و ثواب آخرت و رضوان پروردگارشان نائل آيند .
بنا بر اين بيان ، آيات مورد بحث همانطور كه از مضامينش پيداست متعرض حال كفار است ، همچنان كه آيات بعد از اين چند آيه ، متعرض حال اهل كتاب از يهود و نصارا است ، كه بزودي بيانش ميآيد ان شاء الله .
ترجمة الميزان ج : 3ص :139
ان الذين كفروا لن تغني عنهم اموالهم و لا اولادهم من الله شيئا وقتي گفته ميشود : أغني عنه ماله من فلان ، معنايش اين است كه مالي كه در دست دارد او را از فلاني بينياز كرده ، ديگر احتياجي به او ندارد .
آدمي در آغاز خلقتش و از همان روزهايي كه پشت و روي دست خود را تشخيص ميدهد خود را محتاج موجودات خارج از وجود خود احساس ميكند .
اين اولين علم فطري انسان است به اينكه : محتاج صانع مدبري است كه پديدش آورده و امورش را تدبير ميكند ، ليكن وقتي كمي بزرگتر شد ، و خود را در وسط اسباب زندگي محصور ديد ، ابتدائيترين حاجتي را كه احساس ميكند احتياج به كمال بدني ، و رشد خويش است .
احساس ميكند كه براي بقا و رشد بدنيش نيازمند به غذا و فرزنداست و ساير كمالات حيواني را در مرحله بعد ميشناسد و نفسش او را به آنها واقف ميسازد ، و آن كمالات عبارت است از چيزهائي كه خيال ، آنها را در نظرش كمال معرفي ميكند ، در حالي كه كمال نيست ، مانند : زخارف و ثروتهاي دنيا ، لباس زيبا ، خانه زيبا ، زن زيبا ، و ... در اين هنگام است كه طلب غذا مبدل به طلب مال ميشود ، چون به خيال او مال مشكلگشاي همه گرفتاريهاي زندگي است ، زيرا عادتا و غالبا به وسيله مال مشكلات حل ميشود ، در نتيجه همين انساني كه ضامن سعادت خود را غذا و فرزند ميدانست ، حالا اين ضمانت را در مال و اولاد ميداند ، و تدريجا دل بر خواستههاي نفساني ميبندد ، و همه هم و غم خود را صرف در اسباب ميكند ، و در آخر ، قلبش به كلي تسليم اسباب ميشود ، و آنها را مستقل در سببيت ميپندارد ، كه معلوم است وقتي چنين باوري در دل آمد ياد خدا از دل بيرون ميرود ، و همين جهل باعث هلاكت او ميگردد ، چرا كه اين جهل روي آيات خدا را ميپوشاند و صاحبش كافر و منكر آيات خدا شده ، امر بر او مشتبه ميشود ؟ چون رب واقعي او ، خدائي است كه بجز او معبودي نيست ، خدائي كه حي و قيوم است ، و موجودات در هيچ حالي از او بينياز نيستند .
وهيچ چيزي او را از خدا بينياز نميكند ، ولي او رب خود را مال و اولاد ميداند .
با اين بيان روشن گرديد كه چرا در آيه مورد بحث اموال را جلوتر از اولاد ذكر كرد ، چون گفتيم اعتماد و دلبستگي آدمي به مال كه ريشهاش احتياج به غذا است قبل از دلبستگي به اولاد است ، و يك انسان مدتها احتياج به غذا را احساس ميكند ، و آنرا ميشناسد ، در حالي كه از احتياجش به اولاد بيخبر است ، هر چند كه گاهي علاقه او به اولاد ، شدت يافته و مال را فداي اولاد ميكند .
ترجمة الميزان ج : 3ص :140
در آيه شريفه اختصار گويي شده، آنهم نوعي اختصار گوئي كه شبيه به دفع توهم است ، تقدير آيه چنين است : ان الذين كفروا و كذبوا باياتنا ، و زعموا ان اموالهم و اولادهم تغنيهم من الله آنهائي كه كافر شدند و آيات ما را تكذيب كردند و پنداشتند كه اموال و اولادشان از خدا بينيازشان ميكند چه اشتباهي كردند زيرا هيچ چيز در هيچوقت آنها را از خداي سبحان بينياز نميكند .
اين معنا را آيه بعدي روشن ميسازد .
و اولئك هم وقود النار .
كلمه وقود به معناي هر چيزي است كه با آن آتش را برافروخته و شعلهور سازند ، و اين آيه شريفه شبيه آيه : و اتقوا النار التي وقودها الناس و الحجارة و آيه : انكم و ما تعبدون من دون الله حصب جهنم است ، چون در آيه مورد بحث ميفرمايد انسان آتش افروز دوزخ است ، و در دومي ميفرمايد انسان و سنگ وسيله افروخته شدن دوزخ است ، و در سومي ميفرمايد شما و هر چه به جز خدا ميپرستيد هيزم دوزخيد ، و ما در ذيل آيه 24 سوره بقره در سابق اين معنا را تا حدودي بيان كرديم .
و اگر در آيه مورد بحث مطلب را در قالب جمله اسميه آورد ، و اين جمله اسميه را با اسم اشاره آغاز كرد ، آنهم اشارهاي كه مخصوص راه دور است ، و نيز اگر بين مبتدا و خبر ضمير فصل ( هم)را قرار داد ، و كلمه وقود را به كلمه نار اضافه كرد ، و نفرمود : اولئك هم و قود همه اينها براي اين بود كه انحصار را برساند ، و لازمه اين حصر اين است كه تكذيب كنندگان از كفار ، اصل در عذاب ، و افروخته شدن آتشند ، و ديگران به آتش آنان ميسوزند .
مؤيد اين نكته آيهاي است كه در سوره انفال بيان ميشود ، و در آن ميفرمايد ليميز الله الخبيث من الطيب ، و يجعل الخبيث بعضه علي بعض .
كداب آل فرعون و الذين من قبلهم ... كلمه دأب بطوري كه اهل لغت گفتهاند به معناي روش دائمي است ، و در جاي ديگر قرآن اين كلمه در مورد حركت دائمي خورشيد و ماه به كار رفته ، فرموده : و سخر لكم الشمس و القمر دائبين و از همين جهت عادت هميشگي را هم دأب ميگويند ، چون
ترجمة الميزان ج : 3ص : 141
عادت هم سيرهاي است مستمر ، و منظور در آيه مورد بحث هم همين معنا است .
جمله : كداب ... متعلق است به جملهاي تقديري ، كه جمله : لن تغني عنهم بر آن دلالت ميكند ، و جمله كذبوا باياتنا منظور از دأب را تفسير ميكند .
اين جمله در واقع حال است براي دأب و تقدير كلام همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم چنين است : ان الذين كفروا كذبوا باياتنا ، و استمروا عليها دائبين ، فزعموا ان في اموالهم و اولادهم غني لهم من الله ، كداب آل فرعون و من قبلهم ، و قد كذبوا باياتنا .
و در جمله : فاخذهم الله بذنوبهم از ظاهر حرف باء سببيت استفاده ميشود چون وقتي گفته ميشود : من او را به گناهش مؤاخذه كردم معنايش اين است كه به سبب گناهش مؤاخذه كردم .
اين ظاهر حرف باء است و ليكن مقتضاي مقابلهاي كه بين دو آيه شده است ، و حال كفار عهد رسول را با كفار آل فرعون و قبل از ايشان مقايسه كرده ، اين است كه حرف نامبرده به معناي وسيله باشد ، چون قبل از آيه مورد بحث كفار را وسيله بر افروختن آتش دوزخ خوانده و فرموده بود اينان وقود آتشند ، و جانشان شعلهور ميشود و با شعلهور شدن جانها معذب ميشوند ، همچنان آل فرعون و كفار قبل از ايشان كه آنان نيز به گناهان خود گرفتار شدند ، و عذابي كه گريبان آنان را گرفت عين همان گناهاني بود كه مرتكب شده بودند ، و مكري كه كردند ، خود آن مكر عذاب جانشان شد و ظلم خودشان عايدشان گرديد ، همچنان كه قرآن كريم فرمود : و لا يحيق المكر السييء الا باهله .
و نيز فرموده : و ما ظلمونا و لكن كانوا انفسهم يظلمون .
از اينجا روشن ميگردد كه شديد العقاب بودن خدا به چه معنا است ، چون روشن شد كه عقاب خدا چنان نيست كه از يك جهت معيني به انسان روي بياورد و در محل معيني گريبان آدمي را بگيرد ، و مانند عقاب غير خدا به شرايط مخصوصي متوجه آدمي بشود ، مثلا از بالاي سر و يا از پائين و يا در بعضي اماكن به انسان برسد ، و انسان بتواند از آن محل يا از آن
ترجمة الميزان ج : 3ص :142
ناحيه دور گردد ، و پا به فرار گذاشته خود را از گزند آن عقاب حفظ كند ، بلكه عقاب خدا آدمي را به عمل خود آدمي و به گناهش ميگيرد ، و چون گناه در باطن آدمي و در ظاهرش هست و از او جدا شدني نيست ، عقاب خدا هماز او جدا شدني نيست ، و در نتيجه خود انسان وقود و آتش افروز دوزخ ميشود ، و به عبارت ديگر آتش از نهاد خود او مشتعل ميگردد و با اين فرض ديگر فرار و قرار معنا ندارد ، ديگر نه خلاصي تصور دارد ، و نه تخفيف ، به همين جهت است كه خدا خود را شديد العقاب خوانده است .
و در جمله : كذبوا باياتنا فاخذهم الله دو بار التفات به كار رفته ، اول التفاتي از غيبت به حضور ، و دوم التفاتي از حضور به غيبت .
توضيح اينكه : در آيه قبل خداي تعالي غايب فرض شده بود و ميفرمود مال و اولادشان نميتواند آنان را از خدا بينياز كند .
و در جمله مورد بحث خداي تعالي متكلم فرض شده ، ميفرمايد : به آيات ما تكذيب كردند ، و بار دوم خداي تعالي كه در اين جمله حاضر و متكلم فرض شده غايب فرض ميشود ، چون ميفرمايد : پس خدا ايشان را بگرفت .
حال بايد ديد نكته اين دو التفات چيست ؟ .
التفات نكته اول اين است كه با حاضر شدن خدا هم ذهن شنونده نشاط پيدا ميكند ، و هم خبر را به درست بودن نزديك ميگرداند ، زيرا مثل اين ميماند كه گويندهاي بگويد : فلاني بد دهن و فحاش و بد برخورد است ، و من گرفتار معاشرت با او شدهام ، زنهار كه از همنشيني با او بپرهيزي كه در اين عبارت جمله : و من گرفتار معاشرت با او شدهام خبر را تصحيح ميكند و صدق آنرا اثبات مينمايد ، چون خبر را مستند به ديدن و مشاهده خود ميكند كه خود نوعي شهادت است .
بنا بر اين معناي آيه شريفه اين ميشود كه : آل فرعون عادتشان عادت همين كفار بود ، و مثل اينان آيات را تكذيب ميكردند ، و اين مطلب جاي هيچ شكي نيست ، براي اينكه ما خود رفتار آل فرعون را مشاهده كرديم و به خاطر همينكه ديديم آيات ما را تكذيب ميكنند ، هلاكشان كرديم .
و اما التفات دوم كه در جمله : فاخذهم الله بكار رفته ، و دو باره خداي تعاليغايب به حساب آمده ، نكتهاش اين است كه خواسته بعد از به دست آوردن مقصود دوباره به اصل كلام برگردد ، و علاوه بر اين ، حكم را به مقام الوهيت كه قائم به همه شؤون عالم ، و مهيمن بر هر كوچك و بزرگي است ارجاع دهد ، و به همين منظور لفظ جلاله ( الله ) را دو باره تكرار نموده و فرمود : و الله شديد العقاب و نفرمود : و هو شديد العقاب ، تا دلالت كند
ترجمة الميزان ج : 3ص :143
بر اينكه كفر كفار و تكذيبشان در حقيقت منازعه با كسي است كه داراي جلال الوهيت بوده و هلاك كردن گنهكاران برايش آسان است ، و كافر درگير با خداي شديد العقاب است .
قل للذين كفروا ستغلبون و تحشرون ... .
كلمه حشر به معناي بيرون كردن و كوچ دادن قومي از قرارگاهشان به زور و جبر است ، و اين كلمه در مورد كوچ دادن يك نفر استعمال نميشود .
در قرآن كريم همه جا در مورد جماعت آمده كه از آن جمله فرموده : و حشرناهم فلم نغادر منهم احدا .
كلمه مهاد به معناي فرش و بستر است ، و از ظاهر سياق بر ميآيد كه مراد از جمله الذين كفروا مشركين هستند همچنان كه ظاهر جمله : ان الذين كفروا لن تغني عنهم ... ( كه در آيه قبلي بود ) نيز مشركين است ، نه يهوديان ، و اين نظريه بهتر ميتواند دو آيه را به هم متصل كند ، چون آيه مورد بحث ميفرمايد ما بر آنان غالب آمديم ، و همه را به سوي دوزخ كوچ داديم ، و در آيه قبلي علت اين كيفر را بيان ميكرد ، و ميفرمود : اين كفار گردن كشي كردند ، و به اموال و اولاد خود تعزر و استكبار نمودند .
قد كان لكم آية في فئتين التقتا از ظاهر سياق چنين بر ميآيد كه خطاب در لكم - براي شما متوجه همان كفار است ، و اين آيه در حقيقت تتمه كلام رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) است ، كه ميفرمود به زودي شكست ميخوريد ستغلبون و تحشرون ... ممكن هم هست بگوئيم خطاب نامبرده به مؤمنين است ، و ميخواهد ايشان را به تفكر و عبرتگيري دعوت كند ، تا بفهمند خدا در جنگ بدر ، چه منتي بر آنان نهاد ، و چگونه با نصرت خود تاييدشان كرد : آنهم آن تاييد عجيب ، كه در ديدگان آنان تصرف نمود .
و بنا بر اين ، كلام مورد بحث مشتمل بر نوعي التفات است ، براي اينكه قبلا خطاب را تنها متوجه رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) كرده بود ، و در اينجا متوجه آن جناب و مؤمنين كرده ، ليكن همانطور كه ملاحظه فرموديد توجيه اول مناسبتر است .
و اين آيه بدان جهت كه داستان رزم بين دو گروه را ذكر ميكند ، و خاطرنشان ميسازد كه خدا گروهي را كه در راه او قتال ميكردند ياري فرمود ، گو اينكه نام صاحبان قصه را نبرده ، اما آيه شريفه ، قابل انطباق بر واقعه بدر است ، و سوره مورد بحث هم بعد از واقعه بدر بلكه بعد از واقعه احد نازل شده است .
ترجمة الميزان ج : 3ص :144
از اين هم كه بگذريم ظاهر آيه اين است كه اين داستان براي ذهن مخاطبين معلوم بوده ، و مخاطبين ، واقعه را به ياد داشتهاند ، براي اينكه ميفرمايد : قد كان لكم ، كه تقريبا معنايش مگر يادتان نيست كه چنين و چنان شد است .
از طرف ديگر ، قرآن كريم به جز در داستان جنگ بدر در هيچ واقعهاي مساله تصرف خدا در چشم جنگجويان را ذكر نكرده ، و آنچه را در باره قصه بدر آورده ، آيه زير است كه ميفرمايد : و اذ يريكموهم اذ التقيتم في اعينكم قليلا ، و يقللكم في اعينهم ليقضي الله امرا كان مفعولا ، و الي الله ترجع الامور .
گو اينكه اين تصرف به تقليل بود ، نه تكثير و زياد نشاندادن و ليكن بعيد نيست كه قضيه بدين قرار بوده باشد ، كه در جنگ بدر مؤمنين را در ديدگان مشركين اندك نشان داد ، تا با جرأت به مؤمنين حملهور شوند ، و از ترس ، پشت به جنگ نكنند ، و بعد از آنكه جنگ در گرفت ، مؤمنين در نظر مشركين بسيار زياد جلوهگر شوند تا از ترس پا به فرار گذاشته و شكست بخورند .
و به هر حال آنچه مسلم است در آيه مورد بحث بر روي تكثير و زياد جلوه دادن ، تكيه شده ، حال اگر فرض كنيم كه خطاب در آيه متوجه مشركين است ، جز با داستان بدر منطبق نميشود ، علاوه بر اين ، قرائت آيه شريفه به صورت ترونهم با ( تاء خطاب ) مؤيد ديگري براي بيان ما است .
در نتيجه معناي آيه اين ميشود كه هان اي مشركين ! اگر مردمي صاحب بصيرت باشيد ، براي بيدار شدن و عبرت گرفتنتان كافي است ، كه بفهميد همواره غلبه با حق است ، و خدا با ياري خود هر كه را بخواهد تاييد نموده و پيروز ميگرداند .
پس پيروزي با خداست ، نه با مال و اولاد ، و مؤمنين اگر در جنگ بدر پيروز شدند ، با مال و اولاد نبود ، براي اينكه مردمي اندك و فقير و ذليل بودند ، و نفراتشان به يك سوم كفار نميرسيد ، و نيروي اندكشان قابل قياس با نيروي چند برابر كفار نبود ، چرا كه كفار قريب به هزار نفر جنگجو بودند ، همه داراي سلاح و مركب از اسب و شتر اموال و امكاناتي بياندازه داشتند ، ولي مسلمانان سيصد و سيزده نفر بودند ، و همه آنان بيش از شش زره و هشت شمشير و
ترجمة الميزان ج : 3ص :145
دو اسب نداشتند .
با اين حال خداي تعالي ايشان را بر مشركين غلبه داد ، و جمعيتي اندك و ضعيف را بر جمعيتي بسيار و نيرومند پيروز كرد ، و عامل اين پيروزي آن بود كه مسلمانان را در چشم مشركين دو برابر نشان داد ، علاوه بر آن ، فرشتگان را به كمك ايشان فرستاد ، در نتيجه آن اسباب ظاهري كه كفار مايه برتري خود ميدانستند سودي به حالشان نكرد ، نه آن اموال ياريشان داد و نه اولاد و نه بسياري جمعيت ، و نه نيروي مالي و جنگي .
خداي تعالي عين مساله مورد بحث را ، يعني مساله عادت آل فرعون و امتهاي قبل از ايشان در تكذيب آيات خدا و هلاك شدنشان را در سوره انفال ( آنجا كه داستان جنگ بدر را ميآورد ) دو نوبت ذكر ميكند .
و اينكه ملاحظه ميشود در موعظت كفار قريش ، ايشان را به ياد جنگ بدر مياندازد ، اشاره است به اينكه : مراد از غلبه كه آيات قبلي از آن سخن ميگفت غلبه جنگي ، يعني كشتن و نابود كردن است .
پس ميتوان گفت كه آيات قصه بدر ، تهديد به قتل نيز هست .
فئة تقاتل في سبيل الله و اخري كافرة ... مقتضاي مقابله اين بود كه در مقابل گروهي كه در راه خدا قتال ميكنند بفرمايد : و اخري تقاتل في سبيل الشيطان، و يا في سبيل الطاغوت و يا عبارتي نظير آن ، ولي اينطور نفرمود ، بلكه فرمود : و اخري كافرة و اين بدان جهت است كه زمينه كلام مقايسه بين دو سبيل و راه نبود ، تا در مقابل سبيل خدا سبيل طاغوت و يا شيطان را قرار دهد ، بلكه زمينه بيان اين معنا بود كه كسي از خدا بينياز نيست و سرانجام پيروزي از آن او است ، پس در حقيقت ، مقابله بين ايمان به خدا و جهاد در راه او ، و بين كفر به خداي تعالي است .
و از ظاهر سياق چنين برميآيد كه هر دو ضمير جمع ، در كلمه يرونهم و كلمه مثليهم به كلمه فئة در جمله فئة تقاتل بر ميگردد ، و معنايش اين است كه گروه كافر مؤمنين را دو برابر ميديدند ، عدد مؤمنين را كه سيصد و سيزده نفر بود ، ششصد و بيست و شش نفر ميديدند .
بعضيها ممكن است احتمال دهند كه مرجع ضمير اول ، غير از مرجع ضمير دوم بوده ، و معنا چنين باشد .
(كه كفار مؤمنين را دو برابر خودشان ديدند ) ، ولي اين احتمال ، احتمالي است كه از ظاهر الفاظ آيه به دور است .
و چه بسا احتمال داده شود كه هر دو ضمير به فئة كافرة برگردد ، و معنا چنين باشد كه كفار خود را دو برابر آنچه كه بودند ديدند ، اگر هزار نفر بودند خود را دو هزار نفر ديدند ، و لازمه اين احتمال اين است كه در نسبت ، مؤمنين بسيار اندك به نظرشان برسد ، يعني اگر
ترجمة الميزان ج : 3ص :146
جمعيت مؤمنين يك سوم جمعيت كفار بوده ، به نظر كفار يك ششم ايشان در آيند آنانكه اين احتمال را دادهاند منظورشان اين است كه آيه مورد بحث با آيه 44 سوره انفال منطبق شود ، چون در آنجا فرموده : اذ يريكموهم اذا التقيتم في اعينكم قليلا و يقللكم في اعينهم يعني خدا كفار را در آن روز كه با آنها برخورديد ، آنان را در چشم شما و شما را در چشم ايشان اندك جلوه داد و اين آيه با آيه مورد بحث منافات دارد ، چون ظاهرش اين است كه كفار مؤمنين را دو برابر خود ميديدند ، ناگزير بايد با تصرف در مرجع ضمائر ، آيه را اينطور معنا كنيم كه كفار خود را دو برابر خود ديدند .
بعضي از مفسرين از اين توجيه جواب دادهاند كه تصرف در مرجع ضمائر باعث ميشود كه كلام خدا دستخوش اشتباه و ابهام شود ، و ابهام و اشتباه لايق به كلام خدا كه بليغترين كلمات است نيست .
و اگر ميخواست چنين چيزي را بفهماند ميتوانست بفرمايد : يرون انفسهم مثليهم - خود را دو بر آنچه بودند ديدند ، و يا عبارتي نظير اين را بياورد .
و اما اينكه گفته شده است كه : براي رفع منافات بين دو آيه بايد دست به چنين توجيهي زد .
جوابش اين است كه : بين دو آيه منافاتي نيست ، چون وقتي منافات محقق ميشود كه هر دو آيه در يك مقام سخن گفته باشند ، و هيچ دليلي بر اين نيست چون ممكن است خداي تعالي در ابتداء ، برخورد ، هر يك از دو طايفه را در نظر طايفه ديگر اندك جلوه داده باشد ، تا دلهايشان محكم شده جرأتشان زياد شود ، و همين كه شمشير در يكديگر نهادند ، و آتش جنگ در بينشان شعلهور شد ، كفار مؤمنين را دو برابر آنچه بودند ببينند ، و از ترس پا به فرار بگذارند ، و شكست بخورند ، و اين اختلاف، نظير اختلافي است كه بين دو آيه : لا يسئل عن ذنبه انس و لا جان و آيه : و قفوهم انهم مسئولون است ، كه اولي ميفرمايد انسانها از گناهانشان پرسش نميشوند ، و دومي ميفرمايد پرسش ميشوند .
و اين آيات به خاطر اختلاف مقامي كه دارند با هم منافات ندارند .
مفسرين در باره مرجع دو ضمير در يرون و مثليهم احتمالات ديگري ذكر كردهاند ، ولي همه آنها در اينكه خلاف ظاهر آيه هستند ، مشتركند .
و به همين جهت از ذكر آن احتمالات صرف نظر كرديم ( و خدا دانا است) .
ترجمة الميزان ج : 3ص :147
و الله يؤيد بنصره من يشاء ان في ذلك لعبرة لاولي الابصار .
كلمه تاييد كه مصدر يؤيد است از ماده ايد است ، كه به معناي قوت است ، و مراد از كلمه أبصار به قولي همان چشم ظاهري است ، چون در آيه شريفه سخن از تصرف در چشمها بود ، و به قول بعضي ديگر ، مراد از آن ، بصيرتهاي قلبي است ، چون عبرت گرفتن كار بصيرت است ، نه كار چشم و به هر حال فرق چنداني ندارد ، براي اينكه خداي تعالي در كلامش كساني را كه از عبرتها عبرت نميگيرند كور ناميده است .
و نيز فرموده وظيفه چشم اين است كه هم ببيند و هم حق را از باطل تميز دهد ، و معلوم است كه در اين گونه تعبيرات ، ادعائي به كار رفته ، و آن اين است كه : دين حقي كه من شما انسانها را به سوي آن ميخوانم آنقدر ظاهر و روشن است كه گوئي محسوس و ملموس است ، به طوري كه چشم ظاهري هم بايد آنرا درك كند .
بنا بر اين كلمه بصر و كلمه بصيرت در مورد معارف الهي به نوعي از استعاره ، يك معنا را ميدهد .
و نهايت درجه ظهور و روشني آن معارف را ميرساند ، و آيات كريمه قرآن در اين باب بسيار زياد است ، و آيهاي كه از همه بهتر به گفته ما دلالت دارد آيه شريفه : فانها لا تعمي الابصار و لكن تعمي القلوب التي في الصدور .
است ، كه به ما ميفهماند ديدگان در دلها قرار دارند ، نه در سرها ، و نيز آيه شريفه و لهم اعين لا يبصرون بها است كه با لحن شگفتانگيزي ، ميفرمايد : ايشان ديدگاني دارند كه با آن نميبينند و باز آيه شريفه : و جعل علي بصره غشاوة و آياتي ديگر از اين قبيل است .
پس مراد از كلمه أبصار در آيه مورد بحث ، همان ديدگان ظاهري است ، اما با اين ادعا كه چشم عبرت بين ، همين چشم ظاهري است ، و در نتيجه تعبير آيه شريفه از باب استعاره به كنايه است ، حال چرا اينطور تعبير كرد ؟ بدين جهت بود كه بفهماند معنا آنقدر
ترجمة الميزان ج : 3ص148
روشن است كه ميتوان آنرا ديد و لمس كرد ، و خصوصيت مورد ، كه سخن از تصرف در چشمها دارد لطف اين كنايه را بيشتر ميسازد .
و از ظاهر جمله : ان في ذلك ... بر ميآيد كه تتمه كلامي است كه خداي تعالي خطاب به پيامبر گراميش كرده ، نه اينكه تتمه كلام رسول خدا كه جمله : بگو كساني كه كفر ورزيدند چنين و چنان باشد ، به دليل كاف خطاب در ذلك كه متوجه رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) است ، و اينكه در اين كلمه خطاب را متوجه شخص رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) كرد اشاره است به اينكه سايرين فهمشان اندك ، و دلهاشان از عبرت گرفتن از اين عبرتها كور است .
زين للناس حب الشهوات اين آيه و آيه بعديش به منزله بيان و شرح حقيقت حال مطلب قبلي است ، كه ميفرمود : ان الذين كفروا لن تغني عنهم اموالهم و لا اولادهم من الله شيئا ... ، چون از اين آيه بر ميآيد كفار معتقد بودهاند كه ميتوانند با اموال و اولاد ، از خدا بينياز شوند ، و آيه شريفه بيان ميكند كه علت اين پندار فريب خوردن آنان در برابر تمايلات و لذائذ مادي است ، علت اين است كه از امور آخرت منقطع شده ، و رو به دنيا آوردند ، از امور بسيار مهم بريده به امور مجازي پرداختند ، امر بر آنان مشتبه شد و نفهميدند كه لذائذ مادي ، همه وسيله و متاع زندگي موقت در دنيا ، و زندگي است ، كه خود مقدمه است ، براي رسيدن به آنچه نزد خدا است و آن عبارت است از حسن ماب و عاقبت نيكو .
نه تنها اين كفار در علاقمندي به دنيا مبتكر و اولين علاقمند به آن نيستند ، بلكه اين شيفتگي از ناحيه ديگري ناشي شده است ، و اين خدا است كه دلهاي ايشان را تسخير كرده ، و علاقه به اين امور مادي را غريزه آن نموده ، تا زندگي دنيائي و زميني آنان تامين شود ، چون اگر غريزه حب دنيا در انسان ، گذارده نشده بود ، زندگي اودر اين كره خاكي دوام نمييافت ، كسي به دنبال توليد مثل نميرفت ، و نسل بشر قطع ميشد ، و حال آنكه خداي سبحان مقدر كرده كه بشر تا مدتي معين در زمين زندگي كند ، چون در روز اول خلقت بشر به پدر بشر يعني حضرت آدم فرمود : و لكم في الارض مستقر و متاع الي حين .
و اگر چنين مقدر كرده كه علاقمند و دوستدار دنيا باشند براي اين بوده كه دنيا را وسيله زندگي آخرت خود كنند ، و از متاع اين زندگي چيزهائي را كه به درد آن زندگيشان ميخورد
ترجمة الميزان ج : 3ص :149
برگيرند .
و خلاصه مطلب اينكه تقدير كرد تا به عنوان وسيله بدان بنگرند ، نه به نظر استقلالي ، و به عبارت ديگر زندگي دنيا را وسيله زندگي آخرت قرار دهند ، نه اينكه آن را هدف پنداشته و ماوراي آن را فراموش كنند ، و يا راه را مقصد گرفته ، در عين اينكه مشغول رفتن به سوي پروردگار خويشند رفتن را مقصد بپندارند ، همچنان كه قرآن كريم فرموده : انا جعلنا ما علي الارض زينة لها لنبلوهم ايهم احسن عملا ، و انا لجاعلون ما عليها صعيدا جرزا .
چيزي كه هست اين بيخبران غفلتزده ، اين وسائل ظاهري الهي را كه مقدمات و وسائلي براي بدست آوردن رضوان الله هستند ، اموري مستقل پنداشتند، و محبوب بالذات شمرده ، خيال كردند كه اين امور مادي ميتواند ايشان را از خداي سبحان بينياز سازد ، و به همين جهت دنيائي كه خلق شده تا نعمت و وسيله تقرب و پاداش اخروي آنان باشد ، بر ايشان نقمت و عذاب شد ، همچنان كه قرآن كريم فرمود : انما مثل الحيوة الدنيا كماء انزلناه من السماء ، فاختلط به نبات الارض ، مما ياكل الناس و الانعام ، حتي اذا اخذت الارض زخرفها ، و ازينت ، و ظن اهلها انهم قادرون عليها ، آتيها امرنا ليلا او نهارا ، فجعلناها حصيدا ، كان لم تغن بالامس - تا آنجا كه فرمود : و يوم نحشرهم جميعا ، ثم نقول للذين اشركوا مكانكم ، انتم و شركائكم ، فزيلنا بينهم - تا آنجا كه فرمود : و ردوا الي الله موليهم الحق ، و ضل عنهم ما كانوا يفترون .
كه اين آيات به مساله حيات دنيا اشاره نموده و ميفرمايد امر حيات و زينت زندگي به
ترجمة الميزان ج : 3ص :150
دست خداي تعالي است ، و به جز او هيچ ولياي ندارد ، و ليكن آدميزاد به خاطر فريب زندگي ظاهري از باطن آن كه همان آخرت است غافل مانده و ميپندارد كه امر زندگي به دست خود او است ، و او ميتواند امر زندگي را تدبير و تنظيم نمايد ، به همين خاطر براي خود شركائي از قبيل اصنام ، و بتهائي نظير مال و اولاد و امثال آن اتخاذ ميكند ، و خداي تعالي او را بر اشتباه و خطايش واقف ميسازد .
روزي كه اين زينت ظاهري دنيا از بين ميرود ، و روابطي كه بين او و اصنام بود قطع ميگردد ، در آنروز آدمي آنچه را شريك خدا ميپنداشت گم ميكند و آنچه را در زندگي خود مؤثر خيال ميكرد بياثر مييابد ، و معنا و حقيقت علم و عملش را برايش روشن ميسازد ، اين است معناي اينكه فرمود به سوي خدا ، ( مولاي حقيقيشان ) برميگردند .
حال بايد ديد كه چرا خود خداي تعالي ، دنيا و آنچه در آن است را در نظر انسان زينت ميدهد ؟ و آيا او است كه انسانها را با اين گول زنك ، گول ميزند ؟ حاشا بر ساحت مقدس او كه انسان را به خلاف واقع بيفكند ، و به او چنين وانمود كند كه عوامل دنيائي مستقل در تاثيرند ، و زينت دنيا هدف غائي بشر است .
آري ساحت رب عليم و حكيم والاتر از آن است كه امور خلق خود را بگونهاي اداره كند كه منتهي به غايتي صالح و شايسته نگردد ، چگونه چنين چيزي امكان دارد ؟ با اينكه خودش فرمود : ان الله بالغ امره .
و نيز فرموده : و الله غالب علي امره بلكه اگر بنا باشد اين گول و فريب را مستند به كسي بدانيم ، بايد بگوئيم كه مستند به شيطان است ، همچنان كه خود خداي تعالي فرمود و زين لهم الشيطان ما كانوا يعملون .
و نيز فرمود : و اذ زين لهم الشيطان اعمالهم كه هر دو آيه اين فريبكاريها را به شيطان نسبت ميدهد .
بله اين مقدار را ميتوان مستند به خدا كرد كه خدا اجازه چنين فتنهگريهائي را به شيطان داده ، تا ( هم خود او به كمال شقاوت خود برسد ) و هم مساله آزمايش بندگان تكميل گردد ، و زمينه تربيت بشر فراهم شود ، همچنان كه فرمود : ا حسب الناس ان يتركوا ان
ترجمة الميزان ج : 3ص :151
يقولوا آمنا و هم لا يفتنون ؟ و لقد فتنا الذين من قبلهم ، فليعلمن الله الذين صدقوا ، و ليعلمن الكاذبين ، ام حسب الذين يعملون السيئات ان يسبقونا ، ساء ما يحكمون .
آيه شريفه : كذلك زينا لكل امة عملهم را هم ميتوان بر همين اذن حمل نمود ، هر چند ممكن هم هست به معنائي كه ما در سابق در ذيل آيه : انا جعلنا ما علي الارض زينة لها لنبلوهم ايهم احسن عملا بيان كرديم حمل نمود .
و بهر حال تزيين و جلوهگري دنيا در نظر مردم دو جور تصور ميشود ، يكي براي اينكه بنده خدا باين وسيله يعني به وسيله دنيا به آخرت برسد ، و خشنودي خداي را در مواقف مختلف زندگي و با اعمالي گوناگون و به كار بردن مال و جاه و اولاد و جان به دست آورد .
و اين خود سلوكي است الهي و پسنديده ، كه خداي تعالي اين گونه مشاطهگريها را به خودش نسبت داده ، و در آيه هفتم سوره كهف بيان شريفش گذشت .
و نيز در آيه : قل من حرم زينة الله التي اخرج لعباده و الطيبات من الرزق ميفرمايد : بگو چه كسي زينت دنيائي را كه خدا براي بندگانش درست كرده و نيز رزق پاكيزه را حرام نموده است ؟ .
قسم ديگر جلوهگري دنيا در نظر خلق زينتگري دنيا است به اين منظور كه دلها شيفته دنيا شده ، و متوجه آن و غافل از ماوراي آن شود ، و از ذكر خدا بي خبر گردد ، اين قسم جلوهگري تصرفي است شيطاني و مذموم كه خداي سبحان آنرا به شيطان نسبت داده ، و بندگان خود را از آن برحذر داشته ، و همچنان كه گذشت فرموده : و زين لهم الشيطان ما كانوا يعملون .
و نيز از قول شيطان حكايت فرموده كه عرضه داشت : رب بما اغويتني لازينن
ترجمة الميزان ج : 3ص :152
لهم في الارض ، و لاغوينهم اجمعين .
و نيز فرموده : زين لهم سوء اعمالهم و آياتي ديگر نظير اينها .
اين قسم جلوهگري هم گاهي و از جهتي به خدا نسبت داده ميشود ، البته در طول نسبتي كه به شيطان دارد .
و اين بدان جهت است كه شيطان و هر سببي از اسباب خير و يا شر آنچه عمل ميكند و هر دخل و تصرفي كه در ملك خدا دارد به اذن خود او است ، تا اراده خدا و مشيت او نافذ شود ، و با نفوذ امر او ، امر صنع و ايجاد منتظم گردد ، و در نتيجه رستگاران با اراده و اختيار خود رستگار شوند ، و مجرمين هم با سوء اختيار خود از رستگاران ، ممتاز و جدا گردند .
با بياني كه گذشت روشن شد كه مراد از فاعل جلوهگري كه در آيه : زين للناس حب الشهوات ... نامش برده نشده ، خداي سبحان نيست .
براي اينكه هر چند علاقه به شهوات نسبتي به خدا دارد اما با اين تفاوت كه علاقه صحيح و صالح به طور استقلال ، و علاقه مذموم و غافل كننده بطور اذن به او مربوط ميشود الا اينكه در آيه شريفه به خاطر اشتمالش بر علاقههائي كه يقينا منسوب به خدا نيست و بيانش ميآيد ، ناگزير رعايت ادب قرآن اقتضا ميكند كه اين جلوهگري را به غير خدا ( چون شيطان و يا نفس ) نسبت دهيم .
درستي سخن بعضي از مفسرين كه فاعل جلوهگري را شيطان دانستهاند از اينجا روشن ميشود ، براي اينكه حب شهوات امر مذمومي و ناپسندي است و خدا آنرا در نظرها زينت نميدهد ، و همچنين حب كثرت مال كه آن نيز امري است مذموم آنچه مستند به خدا است همان حسن الماب و جنات است ، كه در آخر اين آيه و آيه بعديش به خدا نسبت داده شده است .
با اين بيان فساد نظريه بعضي از مفسرين روشن ميشود كه گفتهاند : از آنجا كه زمينه سخن در اين آيه شريفه بيان طبيعت بشر است به هيچ وجه نميتوان حب ناشي از اين طبيعت و هر چيز ديگري را كه از آن ناشي ميشود به شيطان نسبت داد ، تنها اموري از قبيل وسوسه كه عملي زشت را در نظر زيبا جلوه ميدهد ميتوان به شيطان نسبت داد .
سپس همين مفسر گفته : به همين جهت قرآن كريم تنها تزيين اعمال را به شيطان نسبت ميدهد، و ميفرمايد : و اذ زين لهم الشيطان اعمالهم .
ترجمة الميزان ج : 3ص :153
و نيز ميفرمايد : و زين لهم الشيطان ما كانوا يعملون و اما حقايق و طبايع اشيا ، مستند به او نميشود بلكه تنها مستند به خالق حكيمي است كه شريكي ندارد ، همچنانكه خداي عزوجل فرموده : انا جعلنا ما علي الارض زينة لها لنبلوهم ايهم احسن عملا .
و نيز فرموده : كذلك زينا لكل امة عملهم كه در همه اين موارد سخن از امتها است ، كه در حقيقت سخن از طبايع جامعهها است اين بود گفتار آن مفسر .
وجه فساد گفتارش اين است كه هر چند استناد داشتن حقايق و طبايع اشيا به خالق حكيم و بيشريك سخن درستي است ، و ليكن اينكه گفته است در آيه شريفه سخن از طبيعت بشري و انگيزههاي آنست ، اشتباه كرده ، براي اينكه توجه فرموديد كه گفتيم اين سوره در مقام بيان اين نكته است كه خداي سبحان ، قيوم بر تمامي شؤون خلايق ، و بر تدبير آنها ، و ايمان و كفر ، و اطاعت و عصيان آنها است خلايق را خلق نموده و بسوي سعادتشان هدايت فرمود ، و كساني كه در دين او نفاق ورزيدند ، و يا به آيات او كافر شدند ، و يا با ايجاد اختلاف در كتاب آسماني بغي و فساد كردند ، و خلاصه تمام كساني كه شيطان را اطاعت و هواي نفس را پيروي نمودند ، نتوانستند خدا را بستوه آورده ، و بر او غالب شوند و قيوميت او را تباه كنند ، بلكه همچنان تمام عالم در تحت قيمومت و قدرت تدبير اويند و او است كه امر خلق را به واسطه قانون عليت ، تدبير ميكند ، تا راه براي اجراي سنت امتحان باز شود پس همانطور كه او خالق طبايع موجودات و قواي آنها است ، خالق تمايلات و افعال آنها نيز هست ، او است كه همه موجودات و مخصوصا انسان را به سوي جوار قرب و كرامت خود براه انداخته ، و اين راه را برايش گشوده ، و همو است كه به ابليس اذن داده و از وسوسه كردن مردم جلوگيريش نكرده ، و انسانها را هم از پيروي وسوسههاي او مانع نشده ، هم انسان را و هم دشمن او را آزاد گذاشته ، تا امر امتحان تمام شود ، و معلوم گردد كه چه كساني ايمان دارند ، و از همين طبقه گواهاني بگيرد ، ( تا فردا ديگران نگويند نميتوانستيم ايمان آوريم ) .
اين نكته را هم بايد بگوييم كه اگر در سوره مورد بحث اين مساله را عنوان كرد براي اين بود كه دلهاي مؤمنين خرسند شود چون در روزهايي كه اين سوره نازل ميشد ، مسلمانان
ترجمة الميزان ج : 3ص :154
سخت در عسرت به سر ميبرند ، از داخل گرفتار نفاق منافقين و جهل جاهلان بودند ( جاهلان بيمار دلي كه همواره طبل وارونه ميزدند ، و امر را بر آنان تباه ميساختند ، و در اطاعت خدا و رسولش كوتاهي ميكردند ) و از خارج از يك سو گرفتار دشواري دعوت ديني بودند ، و از ديگر سو كفار عرب هر روز از يك طرف عليه اين دعوت توطئه ميكردند ، و از يك سو اهل كتاب و مخصوصا يهوديان دست از دشمني بر نميداشتند ، و از سوي ديگر كفار روم و عجم با قدرت و لشگر خود چنگ و دندان نشان ميدادند ، و همه اين كفار و حتي مسلماناني كه راه كفار را ميرفتند ، امر بر ايشان مشتبه شده بود ، چون به دنيا و زخارف آن ركون و اعتماد كردند ، و مقدمه را به جاي غايت و هدف گرفتند با اينكه هدف در بعد از دنيا و در ماوراي طبيعت است .
پس اين سوره همانطور كه ملاحظه ميفرمائيد از طبيعت امتها ، بحث ميكند ليكن نه در چارچوب طبايع ، بلكه به نحوي وسيع ، كه شامل همه جهات خلقت و تكوين خلق ، و همه توابع و لواحق خلقت آنان در مسير حياتشان بشود ، مثلا شامل خصلتها و اعمالي كه باعث سعادت و يا مايه شقاوت آنان است نيز بگردد .
با اين بيان وسيع و كلي روشن شد كه تمام انسانها در تحت قيمومت او قرار دارند و او در قدرتش مقهور نميشود ، و در امر خود از هيچ عاملي شكست نميخورد ، نه در دنيا و نه در آخرت .
اما در دنيا براي اينكه هر عاملي كه عملي را ميكند به اذن او است ، و براي امتحان است ، و اما در آخرت كه آخرت هم دار جزا است ، اگر عمل خير باشد جزا خير و اگر شر باشد جزا هم شر است .
و همچنين آيات مورد بحث كه از جمله : ان الذين كفروا لن تغني عنهم اموالهم و لا اولادهم آغاز ميشود تا نه آيه بعد ، در مقام بيان اين نكته است كه كفار هر چند آيات خدا را تكذيب كردند ، و نعمتي را كه خدا به آنان انعام كرده بود تا به وسيله آن به رضوان و جنت خدا برسند كفران نمودند ، و بر همان نعمتها اعتماد نموده و خود را از پروردگار خود بينياز دانستند و نيز مقام پروردگارشان را فراموش نمودند ، و ليكن نميتوانند با اين عمل خود ، خداي را عاجز سازند و بر او غلبه كنند ، بزودي خدا ايشان را به همان اعمالشان دچار كرده و بندگان مؤمن خود را عليه آنان تقويت و تاييد نموده به دست مؤمنين نابودشان ميكند ، و نيز به زودي در جهنم محشورشان ميسازد ، كه بدترين بستر است .
اين كفار در ركون و اعتماد به چيزي كه جز متاعي براي حيات دنيا نيست سخت اشتباه كردند .
زيرا از سرانجام نيكي كه نزد خدا است غفلت ورزيدند .
پس آيات مورد بحث هم مانند همه سوره از طبيعت سخن ميگويد ليكن طبيعت
ترجمة الميزان ج : 3ص :155
كفار ، آنهم به نحوي وسيع كه شامل اعمال صالح و ناصالح نيز بشود .
از اين هم كه بگذريم خصوص آيهاي كه مفسر نامبرده براي اثبات نظريه خود به آن استشهاد كرده ، خواسته است بگويد : ( آيه : كذلك زينا لكل امة عملهم دلالت دارد بر اينكه حقايق مستند به خدا است .
و تنها زينت اعمال است كه مستند به شيطان ميشود ) نه تنها دلالتي بر گفته او ندارد ، بلكه از قرائني كه همراه آيه است بر ميآيد كه خلاف آنراافاده ميكند ، ( براي اينكه ميفرمايد عمل امتها را ( چه بد باشد و چه خوب ) در نظرشان زينت داديم) .
اينك به همه آيه توجه فرمائيد : و لا تسبوا الذين يدعون من دون الله ، فيسبوا الله عدوا بغير علم ، كذلك زينا لكل امة عملهم ، ثم الي ربهم مرجعهم فينبئهم بما كانوا يعملون .
كه به وضوح دلالت دارد بر اينكه منظور از اعمال ، اعمال زشت امتها است .
و نيز از بيان ما فساد گفتار آن مفسر ديگر روشن ميشود كه گفته است زينت دادن دو جور است ، يكي پسنديده و ديگري ناپسند ، اعمال هم دو جورند ، يكي نيك و ديگري زشت ، و از مساله تزيين تنها تزيين اعمال نيك ، كار خدا است ، و بقيه كار شيطان است .
براي اينكه هر چند اين حرف به وجهي درست است ، و ليكن به طور كلي صحيح نيست ، وجه صحيحش در خصوص نسبت مستقيم است ، كه از آن به كلمه بالفعل و امثال آن تعبير ميكنيم ، و ميگوئيم خداي تعالي به طور مستقيم و بالفعل تنها عمل جميل و پسنديده ميكند ، و به آن امر مينمايد ، و هرگز امر به زشتي و فحشا نميكند ، و اما به طور غير مستقيم و بواسطه كه از آن به كلمه اذن و امثال آن تعبير ميكنيم ، تمامي كارها ( چه خوب و چه بد ) مستند به او است ، چون اگر نباشد ربوبيت و خالقيت و مالكيت او نسبت به كل جهان تمام نميشود و نيز نميشود علي الاطلاق او را بي شريك دانست ، ( براي اينكه بنا بر اين فرض ، تنها در كارهاي نيك ، بي شريك است ، نه به طور مطلق ) ، در حالي كه قرآن كريم پر است از آياتي كه همه چيز را به خدا نسبت داده ، از آن جمله ميفرمايد : يضل من يشاء يعني به دست خود او و به كيفر نافرمانيهايش ) .
ترجمة الميزان ج : 3ص :156
و نيز ميفرمايد : ازاغ الله قلوبهم يعني وقتي عمل را واژگونه كردند ، خداوند هم دلهايشان را واژگونه ميكند) .
و نيز ميفرمايد : الله يستهزء بهم ، و يمدهم في طغيانهم .
و نيز ميفرمايد : امرنا مترفيها ففسقوا .
و آياتي ديگر از اين قبيل .
و اين مفسرين اشتباهشان تنها از اين جا ناشي شده كه در مساله روابط اشيا و آثار و افعال آنها آنطور كه بايد بحث نكردهاند ، در نتيجه خيال كردهاند هر يك از امور كه در اين عالم پديد ميآيد امري مستقل الوجود از ديگران است ، و ذاتش هيچ ارتباطي به موجودات پيرامونش ، و يا به مجموع موجودات عالم ندارد ، نه به آن دسته كه قبل از او بودند ، و نه به آنها كه بعد از او خواهند آمد .
نتيجه اين اشتباه اين شده كه هر حادثه را كه در حقيقت نتيجه اسباب و علل ، و مقتضاي اثري است كه خداي تعالي به آنها داده ، تنها به علت و فاعل ما فوق او نسبت دهند ، و بگويند فلان عمل كار فلان علت ، و آن ديگر كار آن علت است ، و هيچ ارتباطي بين اين اعمال نيست ، و هيچ رابطهاي بين اثر اين علت با ساير علل نيست و ساير علل هيچ نقش و سهمي در پديد آمدن و بقاي آن ندارند .
و خلاصه هر حادثهاي پديد آمده ، سبب خودش ميباشد ، اگر ستارگاني در گردشند ، و درياهائي در موجند ، و كشتيهائي بر آبها در حركتند ، و اگر زميني هست كه موجوداتي را بر دوش خود گرفته ، واگر گياهاني ميرويند ، و حيواناتي ميجنبند ، و انسانهائي زندگي ميكنند ، و تلاش ميكنند نه رابطهاي روحي و معنوي بين آنها هست ، و نه وحدتي جسمي از ماده و قوه در بين آنها وجود دارد .
و معلوم است چنين پنداري مستلزم يك پندار ديگر است ، و آن اين است ، كه نظير همين بي ارتباطي و جدائي را بين عناوين اعمال و صور افعال يعني صورت خوب و بد خيال كنند ، و چنين پندارند كه خوب و بد و شقاوت و سعادت ، و هدايت ، و ضلالت ، و اطاعت و معصيت ، و احسان و اضرار ، و عدل و ظلم ، و امثال اين عناوين هيچ ارتباطي بهم ندارند ، و تحقق و وجودشان به هم پيوسته نيست .
و غفلت كردهاند از اينكه اين عالم ، با همه اعيان موجودات و انواع مخلوقات كه در آن است ، تمامي اجزايش به هم مرتبط است ، جزئي از همين عالم است كه مبدل به جزئي ديگر
ترجمة الميزان ج : 3ص :157
ميشود ، روزي انسان است و روزي ديگر گياه ، و روزي ديگر خاك بيجان است ، روزي در حال جمع است ، و روزي در حال تفريق ، روزي زنده است و روزي ديگر مرده ، آن روز كه زنده است زندگي او عينا مرگ موجوداتي ديگر است ، روزي نو است و روزي كهنه اما آنروز كه نو است تازگي او عينا فساد اجزائي كهنه و قديم است .
همچنين حوادثي كه پديد ميآيد مانند حلقههاي زنجير به هم پيوسته است ، هر فرضي كه در باره يك حادثه بكني در اوضاع حوادث مقارن آن اثر ميگذارد ، و حتي در قديمترين حوادث مفروض جهان مؤثر است ، عينا مانند يك سلسله زنجيري كه اگر يك حلقه آنرا به طرف خود بكشي تمام حلقهها را به طرف خود كشيدهاي ، در حالي كه هزاران حلقه است ، و تو يكي را كشيدهاي ، پس كمترين تغيير و دگرگوني كه در يك ذره از ذرات اين عالم فرض كني ، باعث ميشود سراسر عالم وضعي ديگر به خود بگيرد ، هر چند كه ما آنرا نبينيم و احساس نكنيم .
پس صرف نداشتن علم دليل بر نبودن نيست ، اين قاعدهاي است كه از قديم الايام زير بناي بحثهاي علمي بوده ، و امروز هم علوم طبيعي و رياضي آنرا به طور كامل روشن ساخته است .
قرآن كريم قرنها قبل از اينكه ما نخست كتب فلسفه و طبيعي و رياضي ديگران را بخوانيم ، و سپس خودمان مستقلا در آنها بحث كنيم آنرا با بهترين بيان خاطرنشان ساخته ، ميفرمايد نظام جاري در سراسر عالم بهم پيوسته و متصل است ، بين نظام جاري در آسمانها و نظام جاري در زمين ارتباط هست ، و هر يك به سود ديگري جريان دارد ، و همه در تحقق دادن به غرض خلقت دست دردست هم دارند ، و قدر الهي در همه آنها نافذ است ، و همه را به سوي معاد سوق ميدهد ، كه ان الي ربك المنتهي .
اين ارتباط تنها در اعيان موجودات و حوادث جاري در آنها برقرار نيست ، بلكه اوصاف افعال و عناوين اعمال هم با يكديگر مرتبطند مانند ارتباطي كه امور متناقض با هم دارند .
آري اگر فرض شود يكي از دو نقيض ، وجود نداشته باشد امر طرف ديگر درست نميشود ، همچنان كه اين معنا را در مساله صنع و ايجاد به چشم احساس ميكنيم ، ميبينيم كه پديد آمدن و تكون يك موجود ، مستلزم فساد موجود ديگر است ، تا سابقي نباشد ، لاحقي نميآيد .
ترجمة الميزان ج : 3ص :158
در اعمال هم تا يكي از دو طرف مقابل نباشد طرف ديگر تحقق نمييابد ، وقتي اين طرف آثار مطلوب خود را در اجتماع طبيعي انسان بروز ميدهد ، كه طرف ديگري مقابل خود داشته باشد ، و همچنين در اجتماع الهي انسان كه همان دين حق باشد ، تا باطلي نباشد حق جلوهاي ندارد ، اگر اطاعت خدا مثلا خوبست و حسن دارد ، براي اين است كه معصيت بد است ، و اگر كار نيك باعث ثواب است ، براي اين است كه كار بد باعث عقوبت است ، و اگر ثواب و پاداش براي ثوابكار لذت بخش است ، براي اين است كه عقاب برايش دردآور است ، و اگر به طور كلي لذت ، محبوب است ، براي اين است كه درد مبغوض و مايه بدبختي است ، و سعادت عبارت است از حالت و وضعي كه وجود موجود براي رسيدن به آن وضع ، خلق شده ، و شقاوت عبارت است از حالت و وضعي كه موجود به آن حالت پشت كرده و رو به حالت قبلي ميگذارد ، و اگر اين حركت ( از شقاوت به سعادت ) در وجود موجود نبود وجود موجود باطل ميشد .
پس اطاعت ، و سپس حسنه ، و در مرحله سوم ثواب ، و در مرحله چهارم لذت ، و در مرحله آخر سعادت ، درست در مقابل معصيت و بدي ، و سپس عقوبت ، و در مرحله چهارم درد و آنگاه شقاوت قرار دارد ، و هر يك از اين نامبردهها ، وقتي ظهور و جلوه پيدا ميكند كه طرف مقابلش دچار خفا شده باشد و وقتي زنده ميشود كه طرف مقابلش مرده باشد ، همچنانكه ميبينيم هر كس مردم را به دسته اول دعوت ميكند ، از دسته دوم برحذر ميدارد ، و زنهار ميدهد ، و اصلا غير از اين ممكن نيست ، همچنان كه اگر كسي مردم را به لذائذ مادي فرا بخواند ، دعوتش را با بدگوئي از خلاف آن انجام ميدهد ، و غير از اين ممكن نيست .
پس از آنچه گفتيم روشن شد كه حكمت اقتضا ميكند اين عالم همانطور كه مشتمل بر صلاح است مشتمل بر فساد هم باشد ، يا همانطور كه مشتمل بر اطاعت است مشتمل بر معصيت هم باشد ، همچنان كه ميبينيم خداي تعالي همين را در نظام صنع و خلقش تقدير كرده است .
چيزي كه هست كون و فساد در غير اعمال مستقيما مستند به خداي سبحان است ، چون كار خلقت و تدبير تنها بدست او است ، و شريكي ندارد ، و همچنين اعمال سعادتآور ، و آنچه مثل آن است بدون واسطه مستند به او است ، چون تنها مساله هدايت او مايه سعادت است ، بر خلاف اعمال شقاوتآور ، و آنچه از آن قبيل است ، نظير وسوسه شيطان ، و مسلط كردن هواي نفس بر انسان ، و حكومت دادن ستمكاران بر مردم، و امثال اينها كه با واسطه مستند به خدا است ، و آن واسطه عبارت است از ترك هدايت ، و گمراه كردن و خوار نمودن ، و بيچاره كردن،
ترجمة الميزان ج : 3ص :159
و امثال آن ، و اين واسطهها همان است كه از آن به اذن تعبير ميكنيم ، و ميگوئيم خداي تعالي به شيطان اذن داد تا با وسوسهها و تسويلات خود دلهاي مؤمنين را منحرف كند ، و انسان پيرو هواي نفس را از پيرويش منع نكرد ، و بين ظالم و ظلمش حايل نشد ، براي اينكه اساس سعادت و شقاوت بر پايه اختيار است .
پس هر كس به سعادت رسيد ، با اختيار خود رسيد ، و هر كس شقيشد با اختيار خود شد ، و اگر اين نبود حجت ( نه عليه بندگان ، و نه عليه خدا ، تمام نميشد ) ، و سنت امتحان و برملا سازي واقعيتهاي بندگان ، جاري نميگرديد .
تنها چيزي كه دانشمندان را از آزادي در بحث پيرامون اين مباحث باز داشته ، وحشتي بوده كه از نتايج وخيم آن ( البته به زعم خود آنان ) بوده ، مثلا جبري مسلكان از آنان ، پنداشتند كه اگر بگويند موجودات با يكديگر ارتباط و اسباب عالم در يكديگر تاثير دارند ، خود به خود اعتراف كردهاند به اينكه پس خدا هيچكاره است ، و قدرت مطلقه او را بر تصرف در مصنوعاتش سلب كردهاند .
و مفوضه از آنان ، پنداشتند كه اگر اين مطلب را بپذيرند ، و مخصوصا در مرحله اعمال ارتباط آنها را با يكديگر به اراده و قدرت خدا نسبت دهند خود به خود به مساله جبر گردن نهاده و مصنوع خدا يعني انسان را هيچكاره دانستهاند ، با اينكه مسلكشان تفويض است ، و با بطلان اختيار مساله ثواب و عقاب و تكليف و تشريع دين باطل ميشود .
با اينكه هر دو طايفه ميتوانستند دست از اين وحشت برداشته ، با كلام خدا كه ميفرمايد : و الله غالب علي امره .
و نيز ميفرمايد : الا له الخلق و الامر و ان لله ما في السموات و الارض انس بگيرند ، ( و جبري مسلك از افراط خود ، و تفويضي از تفريط خود برگشته ، بفهمند كه قبول وجود ارتباط بين اشيا و اعمال ، هيچ محذوري به بار نميآورد ، نه خدا را هيچكاره ميكند ، و نه انسانها را ) علاوه بر اينكه اين آيات و آيات مشابه آن در اين باب برهاني ارائه ميدهد ، و ما در بحثي كه پيرامون آيه شريفه : ان الله لا يستحيي ان يضرب مثلا شد پارهاي مطالب مربوط به اينجا را گذرانديم .
ترجمة الميزان ج : 3ص :160
حال به گفتاري كه در تفسير آيه مورد بحث داشتيم برگشته و نكاتي را متذكر ميشويم : نكته اول : از ظاهر جمله : زين للناس حب الشهوات بر ميآيد كه فاعل زينتگري ، غير از خداي تعالي است يعني يا شيطان است ، و يا نفس ، دليل گفته ما دو نكته است ، اول اينكه مقام آيه مقام مذمت كفار به اين رفتار انحرافي است ، كه به لذائذ مادي از مال و اولاد اعتماد نموده ، و به خاطر اينكه شيطان اين انحراف را در نظرشان جلوه داد خود را از خدا بينياز دانستند ، و در مثل چنين مقامي زينتي تناسب دارد كه باعث غفلت از خدا باشد ، و چنين زينتگري لايق به ساحت مقدس خدا نيست .
نكته دوم : اينكه اگر اين زينتگري كار خداي تعالي باشد قهرا مراد از آن همان ميل غريزي است كه انسان به اين لذائذ مادي دارد ، و اگر مراد اين بود ، جا داشت تعبير فرمايد : زين للانسان حب الشهوات و يا بفرمايد : زين لبني آدم و امثال اين تعبيرات ، همچنان كه در مواردي كه سخن از غرائز رفته اينگونه تعبير آورده ، مثلا فرموده : لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم ، ثم رددناه اسفل سافلين .
و نيز فرموده : و لقد كرمنا بني آدم ، و حملناهم في البر و البحر ... .
و اما لفظ ناس مناسب چنين مقامي نيست ، زيرا عرب اين كلمه را بيشتر در مواردي استعمال ميكند كه ميخواهد امتيازها را لغو كند ، و يا كسي را تحقير نموده و پستي فكر او را برساند ، به موارد استعمال زير توجه فرمائيد : فابي اكثر الناس الا كفورا ، يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثي ، و آياتي ديگر نظير اينها .
نكته سوم : اينكه اموري كه خداي تعالي به عنوان نمونه و مصداق براي اين شهوات بر شمرده ، با مساله تزيين فطري نميسازد ، زيرا اگر منظور اين بود جا داشت به جاي كلمه نساء - زنان تعبيري آورد كه معناي مطلق زوجيت را برساند و نيز به جاي لفظ بنين كلمه اولاد را آورده باشد و به جاي لفظ قناطير مقنطرة لفظ اموال را بياد بياورد ، براي اينكه علاقه فطري و طبيعي به همسر همانطور كه در مردان نسبت به زنان هست ، در زنان نيز نسبت به
ترجمة الميزان ج : 3ص :161
مردان همين علاقه وجود دارد ، و همچنين علاقه غريزي كه در انسان نسبت به فرزندان هست ، نسبت به مطلق اولاد و مطلق اموال است ، نه خصوص پسران ، و خصوص قناطير .
و به همين جهت آن مفسري كه فاعل تزيين را خدا دانسته ناچار شده است بگويد : مراد از حب نساء علاقه به مطلق همسر است ، تا شامل علاقه زن به شوهرش نيز بشود ، و مراد از بنين ، مطلق فرزند است ، تا شامل دختران نيز بشود ، و مراد از قناطير ، مطلق مال است ، و گفته : اگر خداي تعالي از خصوص نساء و بنين و قناطير نام برده ، براي اين است كه اينها افراد قوي و شناخته شدهتر مصداقند ، و آنگاه در توجيه اين گفتهاش خود را سخت به زحمت انداخته است .
نكته چهارم : اينكه نسبت داشتن تزيين به خداي سبحان با آخر آيه كه ميفرمايد : ذلك متاع الحيوة الدنيا و الله عنده حسن الماب ، قل انبئكم بخير من ذلكم ... نميسازد ، براي اينكه ظاهر اين كلام اين است كه ميخواهد مردم را از شهوات دنيائي منصرف كند ، و نفوس بشر را متوجه ثوابها و بهشت و همسران و رضواني كند كه نزد خدا برايشان آماده است ، و منصرف كردن مردم از زندگي دنيا صحيح نيست ، چون دنيا مقدمه آخرت است ، و منصرف كردن مردم از مقدمه و در عين حال دعوت آنان به ذي المقدمه ، تناقض روشني است ، و بلكه ابطال هر دو امر يعني هم دنيا و هم آخرت است ، و مثل كسي ميماند كه ميخواهد سير بشود و از خوردن خودداري ميكند .
حال اگر بگوئي آيه شريفه : زين للناس حب الشهوات ... معنائي را افاده ميكند كه خلاصه آنرا اين آيه شريفه ميرساند : قل من حرم زينة الله التي اخرج لعباده و الطيبات من الرزق قل هي للذين آمنوا في الحيوة الدنيا خالصة يوم القيمة .
و لازمه انطباق معناي آن آيه و اين آيه اين است كه بگوئيم : در آن آيه نيز فاعل تزيين ، خداست همچنان كه در اين آيه فاعل تزيين ، خدا است .
در پاسخ ميگوئيم : كه خير ، آن آيه با اين آيه منطبق نيست ، و نظام آن آيه فرق دارد ، زيرا آيه مورد بحث ، در مقام مذمت شهواتي است كه محبوب مردم است ، و مردم را از ياد خدا منصرف نموده و مشغول ميسازد ، و نميگذارد آدمي به ياد لذائذي كه نزد خدا دارد بيفتد ، و ميخواهد مردم را در اعراض از آن شهوات تحريك و تشويق كند ، و متوجه لذائذي كه نزد
ترجمة الميزان ج : 3ص :162
خداي سبحان است بسازد ، به خلاف آيه دوم كه مقامش مقام بيان اين نكته است كه لذائذي كه در اين دنيا بين مؤمنين و كفار مشترك است ، در سراي ديگر ، مخصوص مؤمنين خواهد بود ، و به همين جهت است كه ميبينيم لفظ ناس در آيه مورد بحث ، در اين آيه مبدل به لفظ عباد شد ، و نيز زينت در آن آيه ، در اين آيه رزق طيب ناميده شد .
باز اگر بگوئي تزيين در آيه مورد بحث معلق بر حب الشهوات شده ، نه بر خود شهوات ، و معلوم است كه تزيين حب در نظر انسان و مجذوب شدن دل آدمي در برابر اين حب ، امري طبيعي و خاصيتي ذاتي است ، در نتيجه برگشت معناي تزيين حب براي انسان به اين ميشود كه خدا حب را در دل آدميان مؤثر قرار داده ، و يا سادهتر بگوييم ، آيه ميخواهد بفرمايد : كه خدا اين حب را در دل انسانها خلق كرده ، و معلوم است كه خلقت تنها كار خدا است و لا غير ، پس فاعل تزيين در آيه شريفه خداي تعالي است .
در پاسخ ميگوئيم لازمه آن قرائني كه ما ذكر كرديم اين است كه مراد از تزيين حب ، اين باشد كه خداوند اين حب را طوري قرار داده كه انسانها را به سوي خود جذب كند ، و آنان را از غير خودش باز دارد ، چون زينت دادن امري مطلوب و جالب است ، كه با غير خودش ضميمه ميشود و انسان را به سوي آن غير ، جلب ميكند ، ( مثلا خانهاي ساده كه جلب نظر مشتري را نميكند زينت ميكنند ، تا به تبع آن زينت ، خانه هم جلب توجه كند مترجم ) و يا زني كه قيافه جالبي ندارد خود را زينت ميكند ، تا به تبع آن زينت ، خودش هم زيبا شود ، و مرد را به سوي خود بكشاند ، پس در حقيقت مقصود اصلي همان امور زينتآور است ، و زن از اين مقصد استفاده ميكند .
خلاصه اينكه ، برگشت معناي تزيين حب براي مردم به اين است كه حب را در نظر آنان طوري قرار دهد كه باعث شيدائي و دلربائي آنان شود ، و در اشتغال به آن حريص سازد .
اين است معناي تزيين حب ، نه اصل تاثير آن ، همچنانكه ظاهر از معناي فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلوة و اتبعوا الشهوات فسوف يلقون غيا نيز همين است ، چون ميفرمايد : بعد از آنان خلقي آمدند كه نماز را ضايع گذاردند ، و شهوات را پيروي كردند ، و به زودي ( كيفر ) گمراهي را خواهند يافت .
و مؤيد اين معنا گفتاري است كه در باره شمردن نمونههاي زينت از نظر خواننده خواهد گذشت كه چرا از نمونههاي زينت ، نساء و بنين و قناطير را شمرد ؟ علاوه بر اينكه چه
ترجمة الميزان ج : 3ص :163
بسا بتوان گفت معناي لفظ شهوات خالي از شيفتگي و دلدادگي و حرص نيست ، هر چند كه كلمه نامبرده به معناي مشتهيات است .
من النساء و البنين و القناطير المقنطرة من الذهب و الفضة ... كلمه نساء جمعي است كه مفردي از لفظ خود ندارد ، و كلمه بنين جمع كلمه ابن است كه به معناي نر ، از فرزندان آدمي است ، كه در فارسي به كلمه پسر ترجمه ميشود ، حال چه پسر بدون واسطه ، و چه با واسطه ، كه فارسيان از آنان به كلمه نوه ، نتيجه ، نبيره تعبير ميكنند .
و كلمه قناطير جمع قنطار است ، و اين كلمه كلمهاي است جامد ، يعني چيزي از آن مشتق نميشود ، و به معناي مقدار طلائي است كه در يك پوست گاو بگنجد ، و يا به معناي پوستي پر از طلا است .
كلمه مقنطره اسم مفعولي است مشتق از همين كلمه جامد ، و اين رسم عرب است كه در الفاظ جامد معنائي اعتبار ميكنند كه با در نظر گرفتن آن معنا لفظ جامد ، معنائي مصدري كسب ميكند ، آنگاه از همان معناي مصدري كلمهاي ديگر مشتق ميسازند ، نظير كلمه باقل ، و تامر ، و عطار ، كه از كلمات بقل ( سبزيجات ) و تمر ( خرما ) و عطر اشتقاق يافته است و به معناي فروشنده بقل ، و تمر ، و عطر است ، و فائده اين اشتقاق آن است كه شخص و يا چيزي را به وصفي كه از جامد گرفته ميشود توصيف كنند ، و معناي كلمه را براي او اثبات نمايند و اشاره كنند به اينكه شخص و يا چيز نامبرده واجد معناي آن كلمه هست ، و چنان نيست كه هيچ رابطهاي با آن نداشته باشد ، همچنان كه ميگويند : دنانير مدنرة و دواوين مدونه ، و يا گفته ميشود : حجاب محجوب و ستر مستور .
كلمه خيل به معناي اسبان است ، و كلمه مسومه كه از ماده سين ، و واو ، ميم گرفته شده ، به معناي چريدن حيوان است ، گفته ميشود : سامت الأبل يعني شتر براه افتاده تا برود و در صحرا بچرد ، و اين گونه حيوانات را كه علف از خانه نميخواهند سائمه ميگويند، ممكن هم هست بگوئيم از باب سمت الابل في المرعي باشد ، يعني شتر را در چراگاه داغ زد ، و نشانه كرد .
در نتيجه خيل مسومة يا به معناي اسباني است كه آزادانه در مرتع ميچرند ، و يا اسبان داغدار و نشاندار است .
و كلمه انعام جمع كلمه نعم به فتحه نون و عين است ، كه به معناي شتر و گاو و گوسفند است ، به خلاف كلمه بهائم كه هم نامبردهها را شامل ميشود ، و هم غير آنها را ، البته غير وحشيها و مرغان و حشرات و كلمه حرث به معناي
ترجمة الميزان ج : 3ص :164
زرع است ، ليكن افاده معناي كسب هم ميكند ، و حرث عبارت است از تربيت نبات ، و يا نبات تربيت شده ، براي بهرهگيري از منافع آنها در زندگي .
آيه شريفه بنايش بر شمردن حب شهوات و افاده اين معنا كه حب شهوات طبق امور مورد علاقه انسان ، تكثير پيدا ميكند نيست ، و نميخواهد بفرمايد : انسان به حسب طبع ، متمايل به همسر ، و دوستدار اولاد ، و اموال است ، تا مفسرين اشكال كنند كه چرا از انسان به كلمه ناس ، و از اولاد به كلمه بنين و از مال به عبارت قناطير مقنطره تعبير كرد ؟ آنگاه در توجيه اين تعبيرها خود را به زحمت اندازند همچنانكه انداختهاند .
بلكه بنايش بر اين است كه بفرمايد : مردم در شيفتگي به مشتهيات دنيا يك جور نيستند ، بلكه چند گروهند ، بعضي از شهوتپرستان هيچ هم و هدفي ندارند مگر عشق ورزيدن به زنان ، و دل دادن به آنان ، و تقرب و انس و همنشيني با آنان ، و همين دلدادگي وجوهي از فساد و نافرماني خداي سبحان را به دنبال دارد ، نظير آوازهخواني ، و موزيكنوازي ، و ميگساري ، و امور ديگري مثل اينها ، معمولا اين حركات زشت مختص به مردان است ، و در زنان چنين وضعي پيش نميآيد ، مگر بسيار نادر .
بعضي ديگر دوستدار فرزند پسرند ، چون تكاثر را دوست ميدارند ، و ميخواهند با داشتن پسران زياد نيرومندتر از ديگران باشند ، و غالبا اينگونه افراد در ميان باديهنشينان زياد يافت ميشوند ، و نيز اينگونه علاقهها نوعا مختص به پسران است ، نه دختران .
بعضي ديگر از مردم دلباخته مالند ، و بيشتر همتشان اين است كه كيسهها را از پول پر كنند ، و انبارها را از كالا انباشته نمايند .
ظهور و پيدايش اين قسم جنون هم بيشتر در جمع نقدينه يعني طلا و نقره است ، و يا چيزي كه بعدها به صورت نقدينه در آيد ، مانند اثاث و كالاهاي تجارتي و غيره ، و نيز اينگونه علاقهها غالبا در بين اهل شهر زياد است ، نه در صحرانشينان .
و در نظر بعضي ديگر ، خيل مسومه و اسبان تيزتك محبوبتر از ساير امور مادي است ، نظير سواركاران كه با اسب عشق ميورزند ، بعضي هم علاقه شديدي به گاو و گوسفند ، و بعضي به كشت و زرع دارند ، البته ممكن است كه بعضي از افراد به دو تا و يا بيشتر از آنچه كه شمرده شد علاقمند باشند .
اين بود اقسام شهواتي كه مردم در علاقه به آنها به چند صنف هستند ، هر يك ، يكي از آنها را هدف اصلي زندگي و بقيه اهداف زندگي را فرع آن قرار ميدهند ، و در مردم كمتر يافت ميشود ( و يا اصلا يافت نميشود ) كسي كه علاقهاش به همه اشيا و چيزهاي نامبرده مساوي
ترجمة الميزان ج : 3ص :165
باشد و همه را به طور مساوي دوست بدارد ، و همه برايش هدف اصلي باشند .
و اما لذائذي از قبيل جاه و مقام و صدارت ، همه امور و همي هستند كه به قصد ثانوي مورد علاقه قرار ميگيرند ، و التذاذ به آنها ، التذاذ شهواني شمرده نميشود ، بلكه التذاذي است و همي و خيالي ، از اين گذشته اگر آيه شريفه نامي از اينگونه لذائذ نبرده براي اين است كه در مقام شمردن تمامي شهوات نبوده است .
از اينجا اين نظريه تاييد ميشود همانطور كه قبلا هم اشاره بدان شد كه مراد از حب شهوات ، علاقه معمولي نيست ، پس دلدادگي و مرحله شديد حب است ، ( كه خود نوعي جنون است و به همين جهت به شيطان نسبت داده شده ) ، و اگر مراد ، اصل علاقمندي كه امري است فطري ، ميبود به شيطان نسبتش نميداد ، چون علاقه معمولي و فطري را خداوند در دل همه نهاده است .
ذلك متاع الحيوة الدنيا ... يعني اين شهواتي كه شمرديم اموري است كه در زندگي دنيا ( يعني نزديكترين زندگي براي انسان نسبت به جهان آخرت ) وسيله اقامه حيات است ، و زندگي دنيا ( نزديكتر ) و همچنين متاع و وسيله اقامه آن امري است فاني ، و از بين رفتني ، نه خود دنيا ميماند ، و نه متاع آن ، نه آن عاقبتي باقي و صالح دارد و نه اين ، آن زندگي كه بقا دارد و شايسته است كه آن را زندگي بناميم ، زندگي آخرت است كه نزد خدا است ، ( و الله عنده حسن الماب ) .
قل ء انبئكم بخير من ذلكم للذين اتقوا عند ربهم جنات ... اين آيه شريفه در مقام بيان جمله : و الله عنده حسن الماب است و به جاي شهواتي كه در آيه قبل شمرد ، در اينجا يك چيز را مقابل آنها قرار داده ، و آن كلمه خير است ، و اين بدان جهت است كه نعمتهاي آخرتي همه خوبيها را دارد ، هم باقي است و هم اينكه زيبائي و لذتش حقيقي است ، هم بطلان در آن راه ندارد ، اموري است هم جنس شهوات دنيا ( اگر در دنيا همسرانند در آخرت هم حوران بهشتي هستند ، و اگر در دنيا اموال و اولاد و خوردنيها هست آنجا هم غلمان و باغها و اقسام ميوهها هست مترجم ) .
خلاصه خواص آنچه در دنيا هست در آخرت هم هست ، با اين تفاوت كه نعمتهاي آخرت خالي از قبح و فساد است ، و آدمي را از آنچه برايش بهتر و واجبتر است ، باز نميدارد .
در اين آيه با اينكه نام بهشت را برد ( و بهشت مشتمل بر همه لذائذ هست ) و در عين حال نام ازواج مطهره را اختصاص به ذكر داد ، براي اين كه مساله هم خوابي وجماع در نظر انسان لذيذترين لذائذ حسي است ، و باز به همين جهت است كه در آيه قبلي نام زنان را جلوتر از بنين
ترجمة الميزان ج : 3ص :166
و قناطير مقنطرة ذكر كرد .
و اما كلمه رضوان به كسره را و هم به ضمه آن به معناي رضا و خشنودي است ، و آن حالتي است كه در نفس آدمي هنگام برخورد با چيزي كه ملايم طبع او است پيدا ميشود ، و نفس از پذيرفتن آن امتناع نميورزد ، و در صدد دفع آن بر نميآيد ، در مقابل اين حالت ، حالت سخط و خشم است كه در هنگام برخورد با ناملايمات ، در نفس پيدا ميشود و نفس در صدد دفع آن بر ميآيد .
در قرآن كريم مساله رضاي خداي سبحان مكرر آمده ، و بايد دانست كه رضايت خدا همانطور كه بالنسبه به فعل بندگانش در باب اطاعت تصور دارد ، همچنين در غير باب اطاعت از قبيل اوصاف و احوال و غيره تصور دارد ، ( همان طور كه ميگوئيم نماز باعث رضاي خدا است ، همچنين ميگوئيم تواضع و رقت قلب باعث خشنودي او است مترجم) .
چيزي كه هست بيشتر مواردي كه در قرآن كلمه رضاي خدا آمده ، ( اگر نگوئيم همه مواردش ) از قبيل رضايت به اطاعت است ، و به همين جهت است كه در آيات زير رضاي خدا را با رضاي بنده ، مقابل هم قرار داده .
رضايت خدا از بندهاش به خاطر اطاعت او است ، و رضايت بنده از خدا به خاطر پاداشي است كه به او ميدهد ، و يا به خاطر حكمي است كه به نفع او صادر ميكند .
رضي الله عنهم و رضوا عنه .
يا ايتها النفس المطمئنة ارجعي الي ربك راضية مرضية .
و السابقون الاولون من المهاجرين و الانصار ، و الذين اتبعوهم باحسان ، رضي الله عنهم و رضوا عنه ، و اعد لهم جنات ... .
اينكه در اين مقام يعني مقام شمردن آنچه براي انسان خير است ، و مطابق با امور مورد علاقه زندگي دنيائي او است مساله رضايت خدا را شمرده ، دلالت دارد بر اينكه خود رضوان نيز از خواستههاي انساني ، و يا مستلزم امري است كه آن امر اين چنين است ، و به همين جهت بوده كه در اين آيه آنرا در مقابل جنات و ازواج ذكر كرده است .
ترجمة الميزان ج : 3ص :167
در آيه : فضلا من ربهم و رضوانا آن را در مقابل فضل ، و نيز در آيه : و مغفرة من الله و رضوان در مقابل مغفرت ، و در آيه : برحمة منه و رضوان در مقابل رحمت ذكر فرمود .
و چه بسا با تدبر و دقت در معناي آنچه كه ما گفتيم ، و دقت در آيه : رضي الله عنهم ... و آيه : راضية مرضية ... بتوان نكتهاي را كه آيه مورد بحث مبهم گذاشته ، كشفنمود ، براي اينكه در آيات نامبرده رضايت را به خود آنان زده ، فرموده ( خدا از ايشان راضي است ) و رضايت از شخص ، غير رضايت از فعل شخص است .
در نتيجه برگشت معنا به اين ميشود كه خداي تعالي ايشان را در آنچه ميخواهند از خود نميراند ، نتيجه اين هم همان معنائي ميشود كه آيه : لهم ما يشاؤن فيها - ايشان در بهشت هر چه بخواهند در اختيار دارند آنرا افاده ميكند ، پس در رضوان خدا از انسان ، مشيت مطلقه انسان وجود دارد .
از اينجا روشن ميشود اينكه رضوان در اين آيه را در مقابل شهواتي قرار داده ، كه در آيه قبل نام برده بود ، براي اين است كه بفهماند انسان دنياپرست اگر دنيا و مخصوصا مال دنيا را جمع ميكند ، براي اين است كه به خيال خود مشيت مطلقه را به دست آورد ، سادهتر بگويم براي اين جمع ميكند كه هر كاري خواست بتواند بكند ، و قدرتش تا دورترين آرزوهايش توسعه يابد ، ولي امر بر او مشتبه شده ، و نفهميده كه چنين قدرتي و چنين مشيت مطلقهاي جز با رضايت خدا تامين نميشود ، خدائي كه زمام هر چيز به دست او است .
و الله بصير بالعباد بعد از آنكه از اين آيه و آيه قبليش به دست آمد كه خدا در دو سرا يعني هم در دنيا و هم در آخرت وعده نعمتهائي را داده كه مايه تنعم و لذت او است ، و نيز از آنجائي كه اين نعمتها چه خوردنيهايش و چه نوشيدنيها و همسران و ملك و ساير لذائذش هم دنيوي دارد و هم اخروي ، با اين تفاوت كه آنچه دنيائي است مشترك بين كافر و مؤمن است ، و اما اخرويش مختص به مؤمنين است .
ترجمة الميزان ج : 3ص :168
جاي اين سؤال در ذهن باز ميشود كه : چه فرقي است بين دنيا و آخرت كه لذائذ دنيوي مشترك ، و لذائذ اخروي مختص باشد ؟ و يا بگو چه مصلحتي ايجاب كرده كه نعمتهاي اخروي مختص به مؤمن باشد ؟ و چون جاي چنين سؤالي بوده ، در آخر آيه مورد بحث فرمود : ( و خدا به وضع بندگانش بصير است ) ، و معنايش اين است كه اين فرقي كه خداي تعالي بين مؤمن و كافر گذاشته بر اساس عبث و بيهوده كاري نبوده ، چون خدا بزرگتر از آن است كه كاري گزاف و بيهوده كند ، بلكه در خود اين دو طايفه از مردم چيزي هست كه اين تفاوت را باعث شده ، و خدا بصير و بينا به بندگان خويش است و دليل اين تفاوت را ميداند ، و آن عبارت است از وجود تقوا در مؤمن ، و نبود آن در كافر .
در آيه بعدي اين تقوا را به بياني معرفي كرده كه با آيه مورد بحث متصل و مربوط باشد ، و آن اين است كه فرموده : الذين يقولون ربنا ... تا آخر دو آيه ، كه خلاصه اين معرفي چنين است كه مؤمنين فقر و حاجت خود را نزد پروردگارشان اظهار ميدارند ، و خود را از او بينياز نميدانند ، و نه تنها به زبان اظهار ميدارند ، بلكه صدق گفتار خود را با عمل صالح خود اثبات ميكنند ، به خلاف كفار كه خود را از پروردگار خود بينياز ميپندارند و پيروي شهوات دنيا زندگي آخرت و عاقبت امرشان را از يادشان برده است .
يكي از لطيفترين نكاتي كه از دو آيه مورد بحث ، يعني آيه : ذلك متاع الحيوة الدنيا ، و الله عنده حسن الماب ، و آيه : قل ء انبئكم بخيرمن ذلكم ... ، و آياتي كه شبيه به اينها است ، نظير آيه : قل من حرم زينة الله التي اخرج لعباده و الطيبات من الرزق ؟ قل هي للذين آمنوا في الحيوة الدنيا ، خالصة يوم القيمة كذلك نفصل الايات لقوم يعلمون استفاده ميشود ، پاسخ از اشكالي است كه بسياري از دانشمندان بر ظاهر آيات راجع به توصيف نعمتهاي بهشت وارد دانستهاند .
و آن اشكال اين است كه : ( تمامي لذائذ دنيوي براي بقا و حفظ نسل است ، و آخرت كه دار بقا است ، چه حاجت به اين گونه لذائذ دارد ) ؟ توضيح اينكه اگر در احوال وجود موجودات محسوس در اين عالم دقت كنيم، هيچ شكي براي ما نميماند ، در اينكه افعالي كه از اين موجودات سر ميزند ، همه ناشي و فرع بر قوا و ادواتي است كه هر موجودي مجهز به آن است ، و بحث از اهداف و غايات هستي هم اين معنا را تاييد ميكند ، و به ثبوت ميرساند كه
ترجمة الميزان ج : 3ص :169
هيچ چيز در عالم به طور اتفاق و يا گزاف و يا عبث خلق نشده است .
يكي از موجودات اين عالم ، انسان است كه ميبينيم از سر تا پايش دستگاههائي دقيق و جهازي حيرتانگيز از دقت است ، با يك جهازش مساله تغذيه او تامين ميشود ، كه همه ميدانيم غذا خوردن آدمي بيهوده نيست ، بلكه براي پر كردن خلاي است كه در اثر تحليل بدن پديد ميآيد ، ناگزير غذا ميخورد ، تا باقي بماند .
يكي ديگر از آن جهازات ، جهاز تناسل است ، در مردان به شكلي و در زنان به شكلي ديگر ، و هر يك قوائي فعاله دارند ، قوائي كه هر يك مترتب بر ديگري است ، و اين دو جنس مخالف با كشش و كوشش به يكديگر ميرسند .
تا نوع بشر باقي بماند ، در نباتات و حيوانات هم مساله نظير وضعي است كه انسانها دارند .
از سوي ديگر ميبينيم عالم خلقت براي اينكه موجودات را به راهي كه ميخواهد بيندازد و آنها را مسخر خود كند ، و مخصوصا در تسخير جانداران يعني حيوان و انسان ، لذائذي در افعال آنها و قواي فعاله آنها قرار داده ، تا به خاطر رسيدن به آن لذائذ او را به سوي عمل روانه كند ، و او خودش نميداند چرا اين قدر براي خوردن و عمل زناشوئي ميدود ، خيال ميكند هدف لذت بردن او است ، در حالي كه با اين لذت و اين گول زنك ، او را كوك كردهاند ، تا خلقت به هدف خود كه بقاي شخص و نوع انسان است برسد .
و مسلما اگر خلقت انسان و غذا و شهوت جنسي اين رابطه يعني لذتگيري را در آدمي ننهاده بود هيچ انساني به دنبال آن نميرفت ، نه براي تحصيل غذا اين همه تلاش ميكرد ، و نه براي عمل جنسي آن همه مشقات را ميپذيرفت ، و هر چه مثلا به او ميگفتند اگر غذا نخوري باقي نميماني ، و اگر جماع نكني جنس بشر باقي نميماند ، زير بار نميرفت ، و در نتيجه غرض خلقت باطل ميشد ، و ليكن خداي تعالي لذت غذا ، و لذت جماع را در او به وديعت نهاد ، تا آرامش خود را در به دست آوردن آن دو بداند ، و تا غذا و شهوت جنسي را به دست نياورد آرام نگيرد ، و براي به دست آوردنش هر مشقت و مصيبت و بلائي را به جان بخرد ، و نه تنها به جان بخرد ، بلكه در جمعآوري مال و ساير شهوات به ديگران فخر هم بفروشد و خلاصه او به مشتي گول زنك دلخوش باشد ، و نظام خلقت به هدف خود برسد .
پس معلوم شد كه منظور خداي تعالي از اين تدبير غير از اين نبوده ، كه فرد و نسل بشر باقي بماند ، فرد ، با غذا خوردنش ، و نسل ، با جماع كردنش .
اين غرض خلقت ، و اما براي خود انسان باقي نميماند مگر خيال .
خوب ، وقتي معلوم شد كه اين لذائذ دنيوي مقصود اصلي در خلقت نيست ، بلكه براي
ترجمة الميزان ج : 3ص :170
غرضي محدود و زماندار است ، اشكال بالا متوجه ميشود كه در قيامت وجود اين لذائذ چه معنا دارد ، با اينكه بقاي آن زندگي نه بستگي به خوردن دارد ، و نه به جماع .
باز تكرار ميكنيم كه لذت خوردن و نوشيدن و همه لذائذ مربوط به تغذي براي حفظ بدن از آفت تحليل رفتن و از فساد تركيب آن يعني مردن است ، و لذت جماع و همه لذائذ مربوط به آن كه اموري بسيار است براي توليد مثل و حفظ نوع از فنا و اضمحلال ميباشد .
پس اگر براي انسان وجودي فرض كنيم كه عدم و فنا در دنبالش نيست ، و حياتي فرض كنيم كه از هر شر و مكروهي مامون است ، ديگر چه فايدهاي ميتوان در وجود قواي بدني يك انسان آخرتي تصور كرد ؟ و چه ثمرهاي در داشتن جهاز هاضمه ، و تنفس ، و تناسل ، و مثانه، طحال ، و كبد و امثال آن ميتواند باشد ؟ با اينكه گفتيم همه اين جهازها براي بقا تا زماني محدود است ، نه براي بقاي جاوداني و أبدي .
و اما جواب از اين اشكال اين است كه ( خداي سبحان آنچه از لذائذ دنيا و نعمتهاي مربوط به آن لذائذ را خلق كرده كه انسانها را مجذوب خود كند ، و در نتيجه به سوي زندگي در دنيا و متعلقات آن كشيده شوند ، همچنان كه در كلام مجيدش فرمود : انا جعلنا ما علي الارض زينة لها .
و نيز فرموده : المال و البنون زينة الحيوة الدنيا .
و نيز فرموده : تبتغون عرض الحيوة الدنيا .
و نيز در آيهاي كه ميبينيد و جامعترين آيه نسبت به فرض ما است فرموده : و لا تمدن عينيك الي ما متعنا به ازواجا منهم زهرة الحيوة الدنيا ، لنفتنهم فيه ، و رزق ربك خير و ابقي .
و نيز فرموده : و ما اوتيتم من شيء فمتاع الحيوة الدنيا ، و زينتها ، و ما عند الله خير و ابقي ، ا فلا تعقلون و آياتي ديگر از اين قبيل كه همه اين نكته را بيان
ترجمة الميزان ج : 3ص :171
ميكنند كه نعمتهاي موجود در دنيا و لذائذ مربوط به هر يك از آنها اموري است مقصود للغير ، نه مقصود بالذات ، وسيلههائي است براي زندگي محدود دنيا ، كه از چند روزهدنيا تجاوز نميكند ، و اگر مساله زندگي مطرح نبود اين نعمتها نه خلق ميشد و نه ارزشي داشت ، حقيقت امر همين است .
و ليكن اين را هم بايد دانست كه آنچه از هستي انسان باقي ميماند همين وجودي است كه چند صباحي در دنيا زندگي كرده ، با دگرگونيها و تحولاتش مسيري را از نقص به كمال طي نموده ، و اين قسمت از وجود انسان همان روحي است كه از بدن منشا گرفته و بر بدن حكم ميراند .
بدني كه عبارت است از مجموع اجزائي كه از عناصر روي زمين درست شده ، و نيز قواي فعالهاي كه در بدن است ، به طوري كه اگر فرض كنيم غذا و شهوت ( ويا علاقه جذب عناصر زمين به سوي بدن ) نميبود ، وجود انسان هم دوام نمييافت .
پس فرض نبود غذا و ساير شهوات ، فرض نبود انسان است ، نه فرض استمرار نيافتن وجودش ، ( دقت بفرمائيد) .
پس انسان در حقيقت همان موجودي است كه با زاد و ولد منشعب ميشود ، ميخورد و مينوشد ، و ازدواج ميكند و در همه چيز تصرف نموده ، ميگيرد ، ميدهد ، حس ميكند ، خيال ميكند ، تعقل مينمايد ، خرسند و مسرور و شادمان ميشود ، و هر ملائمي را به خود جلب ميكند ، خودي كه عبارت است از مجموع اينها كه گفتيم ، مجموعي كه بعضي از آنها مقدمه بعضي ديگر است ، و انسان بين مقدمه و ذي المقدمه حركتي دوري دارد ، چيزي كه بر حسب طبيعت مقدمه كمال او بود ، با دخالت شعور و اختيارش كمال حقيقتش ميشود .
و وقتي خدا او را از دار فاني دنيا به دار بقا منتقل كرد ، و خلود و جاودانگي برايش نوشت ، حال يا خلود در عذاب ، و يا در نعمت و ثواب اين انتقال و خلود ، ابطال وجود او نميتواند باشد بلكه اثبات وجود دنيائي او است ، هر چه بود حالا هم همان است ، با اين تفاوت كه در دنيا معرض دگرگوني و زوال بود ، ولي در آخرت دگرگوني ندارد ، هر چه هست هميشه همان خواهد بود ، قهرا يا هميشه به نعمتهائي از سنخ نعمتهاي دنيا ( منهاي زوال و تغيير ) متنعم ، و يا به نقمتها و مصائبي از سنخ عذابهاي دنيا ( ولي منهاي زوال و تغيير ) معذب خواهد بود ، و چون نعمتهاي دنيا عبارت بود از شهوت جنسي ، و لذت طعام ، و شراب ، و لباس ، و مسكن ، و همنشين و مسرت و شادي و امثال اينها ، در آخرت هم قهرا همينها خواهد بود .
پس انسان آخرت هم همان انسان دنيا است ، مايحتاج آخرتش هم همان مايحتاج دنيا است ، آنچه در دنيا وسيله استكمالش بوده همان در آخرت هم وسيله استكمال او است ، مطالب
ترجمة الميزان ج : 3ص :172
و مقاصدش هم همان مطالب و مقاصد است ، تنها فرقي كه بين دنيا و آخرت است مساله بقا و زوال است .
اين آن چيزي است كه از كلام خداي سبحان ظاهر ميشود ، كه در بيان حقيقت بنيه و ساختمان انسان ميفرمايد : و لقد خلقنا الانسان من سلالة من طين ثم جعلناه نطفة في قرار مكين ثم خلقنا النطفة علقة ، فخلقنا العلقة مضغة ، فخلقنا المضغة ، عظاما ، فكسونا العظام لحما ، ثم انشاناه خلقا آخر ، فتبارك الله احسن الخالقين ، ثم انكم بعد ذلك لميتون ، ثم انكم يوم القيمة تبعثون .
توجه كنيد به جمله اول آيه و همه فقرات آن كه تعبير به خلقت كرده ، و خلقت عبارت است از تركيب ، ( نظير پديد آوردن بنا از تركيب سنگ و آجر و غيره ) ، و باز توجه كنيد به جمله : و در آخر او را خلقي ديگر كرديم ، كه به خوبي دلالت ميكند بر اينكه خلقت مادي بدن مبدل ميشود به خلقت موجودي مجرد ، و باز توجه كنيد به جمله و سپس همين شما در روز قيامت مبعوث خواهيد شد كه به طور مسلم مخاطب به اين خطاب ، همان انساني است كه خلقتي ديگر شده .
و نيز ميفرمايد : قال فيها تحيون ، و فيها تموتون ، و منها تخرجون ، كه از آن بر ميآيد حيات انسان ، حياتي است زميني ، كه از زمين و نعمتهايش تركيب شده ، و ما در تفسير آيه : كان الناس امة واحدة ... پارهاي مطالب در اين باره بيان كرديم .
و از سوي ديگر خداي سبحان در باره اين نعمتهاي زميني فرموده : ذلك متاع الحيوة الدنيا .
و نيز فرموده : و ما الحيوة الدنيا في الاخرة الا متاع و در اين دو آيه خود زندگي
ترجمة الميزان ج : 3ص :173
دنيا را وسيله زندگي آخرت و متاع آن ناميده ، متاعي كه صاحبش از آن متمتع ميشود ، و اين خود بديعترين بيان در اين باب است ، بابي است كه از آن هزارها باب باز ميشود ، و در عين حال مصدق كلام رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) است كه فرموده : كما تعيشون تموتون ، و كما تموتون تبعثون .
و كوتاه سخن اينكه زندگي دنيا عبارت است از وجود دنيوي انسان ، به ضميمه آنچه از خوبيها و بديها كه كسب كرده ، و آنچه كه به نظر خودش خيبت و خسران است .
در نتيجه در آخرت يا لذائذي كه كسب كرده به او ميدهند ، و يا از آن محرومش ميكنند .
و يا به نعمتهاي بهشت برخوردارش ميسازند ، و يا به عذاب آتش گرفتارش ميكنند .
و به عبارتي روشنتر ، آدمي در بقايش به حسب طبيعت ، سعادت و شقاوتي دارد ، هم بقاي شخصيتش و هم بقاي نوعش ، و اين سعادت و شقاوت منوط به فعل طبيعي او ، يعني أكل و شرب و نكاح او است ، و همين فعل طبيعي به وسيله لذائذي كه در آن قرار دادهاند آرايش و مشاطهگري شده ، لذائذي كه جنبه مقدميت دارد .
اين به حسب طبيعت آدمي و خارج از اختيار او است .
و اما وقتي ميخواهد با فعل اختياري خود طلب كمال كند ، و شعور و اراده خود را به كار بيندازد ، موجودي ميشود كه ديگر كمالش منحصر در لذائذ طبيعي نيست ، بلكه همان چيزي است كه با شعور و اراده خود انتخاب كرده است .
پس آنچه خارج از شعور و مشيت او است ( از قبيل خوشگلي و خوش لباسي ، و بلندي و خوش صورتي ، وخوش خطي ، و سفيدي ، و لذتبخشي غذا ، و خانه ، و همسرش و امثال اينها ) كمال او شمرده نميشود ، هر چند كه نوعي كمال طبيعي هست ، و همچنين عكس آن نقص خود او شمرده نميشود ، هر چند كه نقص طبيعي هست ، همچنان كه خود را ميبينيم كه از تصور لذائذ لذت ميبريم ، هر چند كه در خارج وجود نداشته باشد .
مثلا مريض با اينكه بهبودي ندارد اما از تصور بهبودي لذت ميبرد ، پس همين لذائذ مقدمي است كه كمال حقيقي انسان ميشود ، هر چند كه از نظر طبيعت ، كمال مقدمي است حال اگر خداي سبحان اين انسان را بقايي جاودانه بدهد ، سعادتش همان لذائذي است كه در دنيا ميخواست ، و شقاوتش همان چيزهائي است كه در دنيا نميخواست ، حال چه لذت به حسب طبيعت ، و خلاصه لذت مقدمي باشد ، و چه لذت حقيقي و اصلي باشد ، چون اين بديهي
ترجمة الميزان ج : 3ص :174
است كه خير هر شخص و يا قوه مدركه و داراي اراده عبارت است از چيزهائي كه علم بدان دارد ، و آن را ميخواهد ، و شر او عبارت است از چيزي كه آن را ميشناسد ولي نميخواهد .
پس به دست آمد كه سعادت انسان در آخرت به همين است كه به آنچه از لذائذ كه در دنيا ميخواست برسد ، چه خوردنيش ، و چه نوشيدنش ، و چه لذائذ جنسيش ، و چه لذائذي كه در دنيا به تصورش نميرسيد ، و در عقلش نميگنجيد ، و در آخرت عقلش به آن دست مييابد ، و رسيدن به اين لذائذ همان بهشت است ، و شقاوتش به نرسيدن به آنها است ، كه همان آتش است ، همچنان كه خداي تعالي فرموده : لهم ما يشاؤن فيها ، و لدينا مزيد .
الذين يقولون ربنا اننا آمنا فاغفر لنا ذنوبنا و قنا عذاب النار اين آيه شريفه توصيف متقين است ، كه در آيه : للذين اتقوا سخن از ايشان رفت ، و ايشان را اينطور توصيف ميكند كه ميگويند : ربنا و در اين كلمه با ذكر ربوبيت خدا اظهار عبوديت نموده ، از اوكه پرورش دهنده ايشان است ميخواهند به حالشان رحم كند ، و حاجتشان را برآورد اننا آمنا ... .
در اين جمله منظورشان اين نيست كه بر خدا منت نهند ، كه ما به تو ايمان آوردهايم ، چون بفرموده خدا در آيه : بل الله يمن عليكم ان هديكم للايمان همه منتها را خدا بر ما دارد ، كه به سوي ايمان هدايتمان كرد ، بلكه منظورشان اين است كه از خدا بخواهند وعدهاي كه به بندگانش داده كه و امنوا به يغفر لكم به وي ايمان آوريد تا شما را بيامرزد در حق آنان منجز و عملي سازد ، و به همين جهت جمله ، فاغفر لنا ذنوبنا ... را با آوردن حرف فا بر سر آن متفرع بر گفتار قبلي خود كردند ، و در اينكه گفتار خود را با حرف ان تاكيد كردند ، براي اين بود كه بر صدق و ثباتشان در ايمان دلالت كند .
در اينجا سؤالي پيش ميآيد ، و آن اين است كه ، چرا بعد از جمله : فاغفر لنا ذنوبنا جمله : و قنا عذاب النار را اضافه كردند ؟ با اينكه بعد از مغفرت ديگر آتشي نميماند ؟ .
جواب اين است كه : خير ، مغفرت مستلزم تخلص از عذاب نيست به اين معنا كه نگهداري از عذاب آتش هم فضلي جداگانه از ناحيه خدا است ، كه به هر يك از بندگانش
ترجمة الميزان ج : 3ص :175
بخواهد ميدهد .
و يا به نعيم بهشت متنعم ميكند .
براي اينكه ايمان به خدا و اطاعت از او ، بنده را طلبكار از خدا نميكند ، تا خدا به عنوان پرداخت حق ، او را از عذاب آتش پناه دهد ، و يا به نعمت بهشت برساند ، زيرا ايمان و اطاعت هم يكي از نعمتهائي است كه خدا به بندهاش داده ، و بلكه بزرگترين نعمت او است ، و بنده از ناحيه خودش چيزي را مالك نيست ، و حقي بر خدا ندارد ، مگر آن حقي را كه خود خدا به عهده خود گرفته ، و يكي از آن حقوق همين است كه اگر ايمان آوردند ، ايشان را بيامرزد ، و يكي ديگر اينكه از عذاب محفوظشان بدارد ، همچنان كه فرموده : و امنوا به يغفر لكم من ذنوبكم و يجركم من عذاب اليم .
و چه بسا از بعضي از آيات استفاده شود كه نگهداري از عذاب آتش ، همان مغفرت و جنت باشد ، نه چيز ديگر ، مانند آيه : هل ادلكم علي تجارة تنجيكم من عذاب اليم ، تؤمنون بالله و رسوله ، و تجاهدون في سبيل الله ، باموالكم و انفسكم ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون ، يغفر لكم ذنوبكم ، و يدخلكم جنات تجري من تحتها الانهار ، و مساكن طيبة في جنات عدن .
چون در دو آيه اخير آنچه را در آيه اول به اجمال گذرانده بود ، تفصيل ميدهد ، در آيه اول به طور اجمال فرمودهبود : آيا شما را به تجارتي راهنمايي كنم كه چنين و چنان ... و در دو آيه بعدش بيان ميكند : كه سود آن تجارت چيست ، و اين خود معنائي دقيق است كه به زودي در موردي مناسب ان شاء الله شرحش ميدهيم .
الصابرين و الصادقين ... در اين آيه ايشان را به داشتن پنج خصلت ممتاز توصيف كرده ، كه تقواي هيچ متقي خالي از آنها نيست .
1- صبر ، و اينكه اين صفت اول ذكر شده به خاطر اين است كه مقدم بر خصلتهاي ديگر است ، البته از آنجائي كه در آيه ، صبر را مطلق آورده ، شامل همه صبرهاي ديگر هم
ترجمة الميزان ج : 3ص :176
ميشود : صبر بر اطاعت ، صبر بر ترك معصيت ، صبر بر مصيبت .
2- صدق و صدق هر چند حقيقتش به حسب تحليل عبارت است از مطابق بودن ظاهر گفتار و كردار آدمي با باطنش ، و ليكن اگر كلمه نامبرده را به اين معنا بگيريم شامل تمامي فضائل ميشود ، ديگر حاجت نبود صابرين و قانتين و آن ديگر صفات را ذكر كند ، پس قطعا اين معناي تحليلي منظور نبوده ، در نتيجه بايد گفت كه مراد از آن همان راستگوئي است و بس ( و خدا داناتر است) .
و كلمه قنوت به معناي خضوع براي خداي سبحان است ، كه شامل عبادات و اقسام اطاعتها ميشود ، و كلمه انفاق كه منفقين اسم فاعل از آن است ، عبارت است از دادن مال به كسي كه مستحق آن است .
منظور از كلمه : استغفار در سحرها نماز شب و استغفار در آن است ، و روايات وارده ، استغفار در اسحار را به نماز شب ، و استغفار در قنوت آخرينش كه همان يك ركعت وتر است تفسير نمودهاند .
خداي تعالي در سوره مزمل ، آيه 19 و سوره دهر آيه 29 بعد از يادآوري قيام در شب و تهجد و عبادت در آن استغفار را ، راه انسانها به سوي پروردگارشان خوانده ، و فرموده : ان هذه تذكرة ، فمن شاء اتخذ الي ربه سبيلا .
شهد الله انه لا اله الا هو ، و الملائكة ، و اولوا العلم قائما بالقسط كلمه شهادت در اصل به معناي معاينه يعني به چشم خود ديدن ، و يا به گوش خود شنيدن ، و يا با ساير حواس خود حس كردن بوده است ، ولي در اداي شهادت نيز استعمال شده ، مثلا در باره كسي كه در محضر قاضي ميگويد ( من ديدم كه فلاني آن ديگري را زد ، و يا شنيدم كه چنين گفت ، و امثال اينها ) ميگويند در محضر قاضي شهادت داد ، و به تدريج در اثر كثرت استعمال در هر دو معنا ، مشترك در هر دو معنا شد ، به طوري كه اگر قرينهاي در كلام نباشد ، شنونده از گوينده ميپرسد : منظورت از شهادت ، تحمل آن است ، و يا اداي آن ، و اين بدان عنايت است كه هر دو يك غرض را ايفا ميكنند ، چون آن كسي كه شهادت را تحمل ميكند ، براي ادا تحمل ميكند .
سادهتر بگويم : اگر ديدهها و شنيدههاي خود را حفظ ميكند ، براي اين حفظ ميكند كه حق و واقع در اثر نزاع ، يا اعمال قدرت ، و يا فراموشي و يا در خفا واقع شدن واقعه ، دچار
ترجمة الميزان ج : 3ص :177
بطلان نگردد ، پس به اين عنايت ، تحمل شهادت و اداي آن هر دو شهادت است ، يعني هر دو حق را حفظ و اقامه ميكنند ، و قسط و عدالت را به پا ميدارند .
و از آنجائي كه آيات قبل ، يعني از جمله : ان الذين كفروا لن تغني عنهم ... تا جمله : و المستغفرين بالاسحار در مقام بيان اين نكته بود كه خداي سبحان شريك در عبادت ندارد ، و چيزي از او بينياز نيست ، و آنچه را كه انسانها بينياز كننده از خدايش ميپندارند ، و به همين خيال باطل به آن اعتماد ميكنند ، چيزي به جز گول زنك ، و وسيله زندگي دنيا ، و وسيله به دست آوردن مايه زندگي آخرت نيست ، و به جز از راه تقوا نميتوان زندگي دنيا را مايه حيات آخرت كرد ، به عبارت ديگر ميفرمود : اين نعمتهائي كه انسان تمايل به آن دارد و مشترك ميان مؤمن و كافر است ، در آخرت مختص به مؤمن است ، لذا در آيه مورد بحث اقامه شهادت كرد بر اينكه آنچه در اين آيات فرموده همه حق است ، و نبايد در آن ترديد كرد .
و با اينكه شاهد خود خداي عز اسمه است ، شهادت داد بر اينكه او معبودي است كه جز او معبودي نيست ، و چون به غير او معبودي نيست ، پس احدي نيست كه جاي او را بگيرد ، و خلق را از او بينياز كند ، نه مال ، نه فرزند ، و نه هيچ يك ، از زينتهاي ديگر دنيا ، و نه هيچ سببي از اسباب ، براي اينكه اگر يكي از اين نامبردگان چنين خاصيتي داشته باشد ، و بتواند ما را از خدا بينياز سازد ، قهرا در مقابل خداي تعالي معبود ديگري خواهد بود ، و يا اگر خود ، معبودي نباشد قطعا به معبود ديگري تكيه خواهد داشت ، و آيه شريفه با جمله : لا اله الا هو اين معنا را نفي كرد .
خداي تعالي در حالي اين شهادت را ميدهد كه در فعلش قائم به قسط ، و در خلقش حاكم به عدل است ، چون امر عالم را از راه خلقت اسباب قبل از مسببات و برقرار كردن روابط بين اين دو سلسله تدبير كرده ، و همه را در راه بازگشت به سوي خودش قرار داده ، تا با تلاش و تكامل و پشت سر هم به سويش برگردند و در مسير اين هدف نعمتهائي قرار داده ، تا انسان هم در مسيرش ، و همدر هدفش يعني در دنيايش و هم در آخرتش از آن نعمتها استفاده كند ، البته در دنيا براي آخرتش استفاده كند ، نه اينكه در دنيا بر آنها ركون و اعتماد نموده ، بر سر آن نعمتها از سير باز ايستد ، پس خدائي به اين معنا شهادت ميدهد كه خود شاهدي عادل است .
يكي از لطائف اين آيه آن است كه ، عدالت خدا بر عدالت او و بر يگانگيش در الوهيت ، شهادت ميدهد و معنايش اين است كه عدالت او خودش بنفسه ثابت است ، و وحدانيت او را هم اثبات ميكند .
ترجمة الميزان ج : 3ص :178
توضيح اينكه : ما انسانها اگر عدالت را در شاهد ، معتبر ميدانيم براي اين است كه شاهد همواره ملازم بر صراط مستقيم و صراط فطرت باشد ، به دو سوي انحرافي افراط و تفريط منحرف نشود ، و فعل خود را كه همان شهادت است در غير موضع به كار نبرد ، و در نتيجه شهادتش خالي از دروغ و زور باشد ، پس ملازم صدق بودن ، و بر طبق فطرت راه پيمودن باعث عدالت آدمي ميشود ، پس خود نظام حاكم بر عالم و نظامي كه در بين اجزاي عالم است ، و همه فعل خدايند ، محض عدالت است .
تكرار ميكنيم وقتي رفتار ما بر طبق نظام فطرت ، ما را عادل ميكند ، خود نظام كه همان فعل خدا است عين عدالت است ، و اگراحيانا به حوادثي بر ميخوريم كه خوشآيند ما نيست ، و يا بر خلاف ميل و طمع ما است ، و به دنبالش اعتراض سر داده ، در مورد آن حادثه مناقشه ميكنيم ، حقيقتش اين است كه ما در اعتراض و مناقشه خود چيزهايي ميگوئيم كه از عقل ما تراوش ميكند ، و يا غرائز ما متمايل به آن است ، و معلوم است كه حكم عقل ما ، و تمايل غرائز ما نيز از نظام عالم گرفته شده ، ولي وقتي به بحث ميپردازيم ، و به سبب حادثه پي ميبريم ، شبهه ما زائل ميشود ، و اگر نتوانيم به سبب حادثه پي ببريم ، حداقل به جهل خود پي ميبريم ، پس آنچه در دست ما است جهل به سبب است ، نه علم به نبود سبب ، پس نظام جهان هستي ( كه عين فعل خداي سبحان است ) ، عين عدالت است ( دقت فرمائيد ) .
و اگر در اين ميان معبودي باشد كه جاي خدا را پر كند ، و ما را در موردي از خدا بينياز سازد ، قطعا نظام عالم نميتوانست عادل به طور مطلق باشد ، بلكه نظام هر اله بالنسبه به خودش ، و در دايره قضا و علمش عادل بود .
و كوتاه سخن اينكه خداي سبحان كه شاهدي است عادل ، شهادت ميدهد بر اينكه معبودي جز او نيست ، اين شهادت را همانطور كه گفتيم با فعل خودش كه همان نظام عالم است ادا ميكند ، و به طوري كه از ظاهر آيه مورد بحث بر ميآيد با قول خودش هم ادا كرده ، و فرموده : شهد الله انه لا اله الا هو .
پس آيه مورد بحث در مشتمل بودنش بر ، شهادت خدا بر يكتائي خود ، نظير آيه شريفه زير است ، كه ميفرمايد : لكن الله يشهد بما انزل اليك ، انزله بعلمه ، و الملائكة يشهدون ، و كفي بالله شهيدا .
و اما اينكه در آيه مورد بحث فرموده : ملائكه هم شهادت ميدهند بر اينكه معبودي جز
ترجمة الميزان ج : 3ص :179
خدا نيست ، توجيهش اين است كه خداي تعالي در آيات مكي كه قبل از اين آيات نازل شده ، خبر داده به اينكه فرشتگان، بندگان محترم خدايند ، و او را در آنچه دستور ميدهد نافرماني نميكنند ، و هر چه ميكنند به امر او است او را تسبيح نموده و در تسبيح خود شهادت ميدهند به اينكه معبودي جز او نيست .
اينك آن آيات : بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون و الملائكة يسبحون بحمد ربهم .
در آيه مورد بحث ميفرمايد : صاحبان علم شهادت ميدهند به اينكه جز او معبودي نيست ، براي اينكه هر صاحب علمي از آيات آفاقي و انفسي خدا ، يكتائي خدا را به يقين درك ميكند ، زيرا اين آيات تمام مشاعرشان را پر ميكند ، و در عقول آنان رسوخ مينمايد .
از آنچه گفته شد چند نكته روشن گرديد : اول اينكه : مراد از شهادت به طوري كه از ظاهر آيه شريفه بر ميآيد شهادت قولي است نه عملي ، هر چند كه شهادت عملي خدا بر يكتائي و عدالتش نيز در جاي خود صحيح و حق است ، چون عالم وجود با نظام واحدش شهادت ميدهد بر اينكه معبودي واحد دارد ، و با تمامي جزء جزء وجودش كه همان اعيان موجودات است شهادت ميدهد كه اگر معبودي غير از او بود نظامي چنين متصل و به هم پيوسته نميداشت .
دوم اينكه : جمله : قائما بالقسط حال از فاعل شهد الله يعني حال از الله است ، و عامل در اين حال هم جمله شهد است .
و به عبارتي روشنتر اينكه قيام خدا به قسط آن چيزي نيست كه خدا و ملائكه و اولوا العلم بر آن شهادت دادهاند ، بلكه چگونگي و حالت شهادت دادن خدا را ميرساند و معنايش اين است كه خدا در حالي كه قائم به قسط است شهادت ميدهد بر اينكه معبودي به جز او نيست ، و ملائكه و اولوا العلم هم همين شهادت را ميدهند ، دليل ما بر اين معنا ظاهر آيه است كه بين جمله : لا اله الا هو و جمله : قائما بالقسط جدائي انداخته ، و بين دو جمله ، كلمات و الملائكة و اولوا العلم را آورده ، و اگر مساله قيام به قسط هم از اجزاي شهادت بود جا داشت كه بفرمايد ، شهد الله انه لا اله الا هو ، قائما بالقسط و الملائكة ... .
از اينجا روشن ميشود اينكه جمعي از مفسرين در تفسير آيه ، شهادت را شهادت
ترجمة الميزان ج : 3ص :180
عملي ، و قيام به قسط را هم جزء شهادت گرفتهاند ، اينان از دو جهت خطا رفتهاند ، خواننده ميتواند با مراجعه بدانچه گفتهاند به اين اشكال متوجه شود .
و از اين اشكال بدتر ، اشكال بر مفسري است كه گفته : حمل شهادت ، بر شهادت قولي ، مستلزم آن است كه مساله توحيد را مستند به نقل بدانيم نه عقل ، آنوقت ناگزيريم براياثبات حجت و اعتبار نقل ، مساله وحي را اثبات كنيم ، زيرا اين شهادت را قرآن داده و تا اثبات نكنيم كه قرآن وحي است ، اين دليل نقلي اعتبار نمييابد ، و اين خود بياني است دوري .
و به خاطر همين اشكال بعضي از مفسرين گفتهاند : منظور از شهادت دادن خدا يك معناي استعارهاي و ادعائي است ، به اين معنا كه ادعا شود تمامي آنچه خدا خلق كرده ، با وحدت حاجت و نظام متصل خود دلالت ميكند بر وحدت صانعش ، و اين دلالت خود نوعي سخن گفتن است ، و خدا با چنين نظامي به يكتائي خود شهادت ميدهد ، و با همين ادعا ملائكه هم با اطاعتشان، و اولوا العلم از افراد انسان هم با مشاهداتشان ، آيات و نشانههاي يكتائي خدا را در حقيقت بر وحدانيت او شهادت ميدهند .
جواب از اين سخنان اين است كه اينان در سخن خود خلط و مغالطه كردهاند ، چون اينكه دانشمندان گفتهاند دليل نقلي قابل اعتماد نيست ، در خصوص مواردي است كه عقل و يا حس ناقل در آن راه داشته باشد ، ( در اين صورت است كه شنونده به آن اعتماد نميكند ، زيرا احتمال ميدهد عقل و يا حس ناقل خطا رفته باشد ) ، و مخصوصا در مسائلي كه تنها علم راهگشا است به چنين دليلي اعتماد نميشود ، اما اگر فرض كرديم يك دليل نقلي افاده علم كرد ، علمي كه دليل عقلي هم همان را افاده ميكند ، و يا علمي قويتر از علم عقلي ميآورد ، در آن صورت دليل عقلي هم مانند نقلي معتبر و يا از آن معتبرتر خواهد بود ، همچنان كه ميبينيم همه مردم دليل نقلي متواتر را از دليل عقلي معتبرتر ميشمارند ، و مضمون آنرا از مضموني كه برهان عقلي بر آن اقامه شده باشد صادقتر و روشنتر ميدانند ، هر چند كه مقدمات آن برهان نظري ، يقيني باشد ، و نتيجهاي يقيني هم بدهد .
پس اگر شاهدي را فرض كنيم كه احتمال دروغگوئي در او نميرود ، و برهان صريح افاده كرد كه ممكن نيست خلاف واقع نيز بگويد ، شهادت چنين شاهدي همان يقين را ميآورد ، كه يك برهان يقيني ميآورد ، و خداي سبحان چنين شاهدي است ، چون او كسي است كه نقص و باطل در او راه ندارد ، و در حق او دروغگوئي تصور نميشود ، پس شهادت او بر وحدانيت خودش شهادتي است حق ، همچنان كه خبر دادنش از شهادت ملائكه و اولوا العلم
ترجمة الميزان ج : 3ص :181
شهادت آنان را به طور يقين اثبات ميكند ، پس اينكه گفتند : شهادت مورد نظر آيه ، شهادت كلامي نيست ، زيرا اگر باشد چنين و چنان ميشود ، مغالطهاي بيش نيست .
علاوه بر اينكه مشركين كه اين شهادت عليه آنان است ، اگر اصنام و ارباب اصنامي به عنوان شريك خدا اثبات ميكردند ، به عنوان شفيع در درگاه خدا ، و وسائطي بين او و خلقش اثبات ميكردند ، همچنان كه قرآن از ايشان حكايت كرده كه گفتند : ما نعبدهم الا ليقربونا الي الله زلفي ، و حتي آنهائي هم كه به شرك خفي براي خدا شريك ميگيرند ، مثلا در نماز و روزه خود هواي نفس ، و يا اطاعت ما فوق ، و يا مال ، و اولاد ، را هم دخالت ميدهند ، در حقيقت به سببي كه خدا آنرا سبب قرار داده تمسك ميكنند ، و وقتي به آن سبب دست مييابند آنرا سببي مستقل در تاثير ميپندارند ، و خلاصه سخن اينكه هر شريكي كه براي خدا ميپندارند زبان حالشان در اين شريك گرفتن اين است كه ما اينها را عبادت ميكنيم نه اينكه واقعا شريكند و وقتي خداي تعالي شهادت داد كه او براي خود شريكي نگرفته ، دعوي مشركين باطل ميشود ، كه عين همين بيان ما را ، آيه شريفه زير آورده كه ميفرمايد : قل ا تنبئون الله بما لا يعلم في السموات و لا في الارض .
زيرا همين كه خداي تعالي بفرمايد : من هيچ شريكي براي خود سراغ ندارم ، دعوي مدعيان شرك ، خود به خود باطل ميشود ، چون قبلا ثابت شده كه هيچ چيزي در آسمانها و زمين بر خدا پوشيده نيست .
و در حقيقت اين شهادت خدا نيز مانند ساير اخبار ، خبري است كه از مصدر ربوبي و عظمت خدا صادر شده ، مثل اين خبر كه ميفرمايد : سبحانه و تعالي عما يشركون .
و امثال اين آيات كه خبري است از ناحيه خدا ، چيزي كه هست در اين خبر انطباق معناي شهادت بر آن نيز ملاحظه شده ، چون خبري است كه در مورد دعوي آمده ، و آورنده آن قائم به قسط است ، و شهادت هم چيزي به جز خبر عادل ، در مورد دعوي نيست .
پس اگر در آيه تعبير به شهادت را آورده ، تفنن در كلام است ، در نتيجه برگشت معناي آيه به اين است كه اگر در عالم هستي اربابي غير خدا مؤثر در خلقت و تدبير بود ، و شركا و يا شفيعاني وجود داشت ، خداي تعالي او را ميشناخت ، و به وجودش شهادت ميداد ، ولي او خبر داده كه براي خود هيچ شريكي سراغ ندارد .
ترجمة الميزان ج : 3ص :182
پس معلوم ميشود هيچ شريكي براي او نيست ، و نيز اگر چنين شريكي وجود ميداشت ملائكه هم او را ميشناختند ، و به وجود او اعتراف ميكردند ، چون ملائكه واسطههاي خدا و خلقند امر خدا را در خلقت و تدبير اجرا ميكنند ، ولي ملائكه شهادت به نبودن شريك داده ، پس شريكي براي خدا نيست ، و نيز اگر شريكي ميبود اولوا العلم به وجود او آگاه ميشدند ، و شهادت ميدادند ، ولي ميبينيم كه ايشان هم در اثر مشاهده آيات آفاقي و أنفسي شهادت دادهاند به اينكه براي خدا هيچ شريكي نيست .
پس كلام در آيه مورد بحث به اين ميماند كه بگوييم : اگر در فلان كشور غير از فلان پادشاه كه او را ميشناسيم پادشاهي ديگر مؤثر در شؤون مملكتي و اداره امور آن وجود ميداشت ، پادشاه معروف هم او را ميشناخت ، چون محال است در يك كشور دو تا پادشاه حكومت بكنند ، و از وجود يكديگر هيچ اطلاعي نداشته باشند ، و نيز اگر وجود ميداشت قوه مجريه مملكت يعني وزرا كه واسطه بين تخت سلطنت و مركز فرماندهي و بين افراد رعيتند خبردار ميشدند ، براي اينكه وزرا حامل پيامها و اوامر سلطان ، و مجري احكام اويند و قهرا در بين احكامي كه در دست دارند احكامي هم از پادشاه دوم ميديدند ، و نيز اگر پادشاهي ديگر وجود ميداشت عقلاي مملكت كه فرمانبران أوامر و پيمانهاي سلطان هستند ، و در مملكت سلطان زندگي ميكنند ، قطعا از وجود پادشاه دوم خبردار ميشدند ، و ليكن نه خود پادشاه از وجود پادشاه دوم اطلاع دارد ، نه وزرا ، و نه عقلاي مملكت .
لا اله الا هو العزيز الحكيم اين جمله نظير جمله معترضهاي است كه به منظور احقاق حقي كه در وسط كلام پيش آمده ذكر گرديده ، تا آن حق فوت نشود ، پس جمله نامبرده مقصود اصلي نيست ، و اما آن حقي كه پيش آمده عبارت است از حق تعظيم خدا ، چون يكي از ادبها كه همواره كلام خداي تعالي رعايتش ميكند اين است كه هر جا نامي از خدا برده ميشود ، و موردي است كه شنونده از صفات افعال خدا چيزي تصور ميكند كه لايق به ساحت مقدس او نيست ، بلافاصله در همانجا آن تصور را دفع ميكند ، نظير آيه شريفه : قالوا اتخذ الله ولدا سبحانه ، كه چون سخن از فرزند گرفتن خدا بود ، قبل از هر چيز كلمه سبحانه را آورد ، و به وجهي نظير آيه : و قالت اليهود يد الله مغلولة ، غلت ايديهم ، بعد از نقل سخن يهود كه گفتند دست خدا بسته است ، بلافاصله فرمود : بسته باد دست آنان .
ترجمة الميزان ج : 3ص :183
كوتاه سخن اينكه آيه مورد بحث از آنجا كه اولش مشتمل بر شهادت خدا و ملائكه و اولوا العلم بر نفي شريك بود ، جاي آن بود كه ناقل اين شهادت كه خود خداست ، و نيز شنونده آن ، خدا را از داشتن شريك منزه بدارد ، و بگويد : لا اله الا هو نظير آنكه در داستان تهمت به عايشه فرمود : و لو لا اذ سمعتموه ، قلتم ما يكون لنا ان نتكلم بهذا ، سبحانك هذا بهتان عظيم .
چون خدا اين حق را به گردن مسلمانان داشت وقتي بهتاني ميشنوند و ميخواهند متهم را تبرئه كنند نخست خدا را منزه بدارند ، لذا گلايه فرموده كه چرا قبل از تبرئه عايشه ، خدا را منزه نداشتيد ، با اينكه خدا سزاوارترين كس است كه تنزيهش را واجب بدانند .
پس زمينه جمله : لا اله الا هو العزيز الحكيم زمينه ثناخواني بر خداي تعالي است ، تا حق تعظيم او به دست آيد ، و به همين جهت جمله را با دو نام عزيز و حكيم تمام كرد ، و اگر نتيجهاي از مساله شهادت بود ، جا داشت جمله را با دو وصف واحد و قائم به قسط تمام كند ، پس خواسته است بفرمايد : در جائي كه سخن از شهادت خدا بر يگانگيش ميرود ، سزاوارترين ثناي بر او ، باز همان يگانگي او است ، چون او يگانه در عزت است ، يعني ساحتش مانع از آن است كه با وجود شريكي در الوهيت ، ذلت شريك داشتن را بپذيرد ، و نيز او يگانه در حكمت است و ساحتش مانع از آن است كه اغيار ، امر او را در خلق و تدبير ، نقض كنند و يا نظامي را كه او در عالم برقرار نموده به تباهي كشانند .
پس آنچه گذشت جواب از اين سؤال بود كه چرا جمله لا اله الا هو تكرار شده و اينكه به چه مناسبت آيه شريفه به دو نام عزيز و حكيم ختم گرديده معلوم شد ( و خدا دانا است ) .
بحث روايتي
در مجمع البيان ذيل آيه : قل للذين كفروا ستغلبون ... آمده است كه محمد بن
ترجمة الميزان ج : 3ص :184
اسحاق از رجال خود نقل كرده كه وقتي رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) در جنگ بدر با كفار قريش برخورد نمود ، و فاتحانه به مدينه برگشت ، يهوديان مدينه را در بازار قينقاع جمع كرد ، و فرمود : اي گروه يهود ! برحذر باشيد ، از اينكه خداوند شما را به همان سرنوشتي دچار كند كه قريش را در بدر دچار كرد ، و قبل از آنكه بر سرتان بيايد آنچه بر سر آنان آمد اسلام را بپذيريد ، چون شما ميدانيد كه من پيامبري مرسلم ، و نشانههاي نبوت مرا در كتب خود ديدهايد ، يهوديان گفتند : اي محمد اگر در جنگ بدر بر قريش فايق شدي مغرور مشو ، زيرا با مردمي روبرو شدي كه از آداب جنگ چيزي نميدانستند ، نتيجتا تو بر آنان غلبه كردي ، و اما اگر روزي ما با تو به قتال برخيزيم آنوقت خواهي فهميد كه ما مرد كارزاريم ، به دنبال اين جريان آيه بالا نازل شد .
مؤلف : اين روايت را در المنثور هم از ابن اسحاق ، و ابن جرير ، و بيهقي در كتاب ( دلائل ) ، از ابن عباس آوردهاند ، و قريب به اين مضمون را قمي در تفسير خود نقل كرده و ليكن خواننده گرامي توجه فرمود كه سياق آيات مورد بحث ، با اين نظريه كه در باره يهود نازل شده باشد آنطور كه بايد نميسازد ، و مناسبتر با سياق اين است كه بگوئيم ، اين آيات بعد از جنگ احد نازل شده ( و خدا داناتر است ) .
و در كافي ، و تفسير عياشي از امام صادق (عليهالسلام) روايت شده كه امام صادق (عليهالسلام) فرمود : مردم در دنيا و آخرت از هيچ لذتي بهره نميبرند ، كه لذيذتر از زنان باشد ، و اين كلام خداست ، آنجا كه ميفرمايد : زين للناس حب الشهواتمن النساء و البنين ... آنگاه فرمود : اهل بهشت هم از هيچ لذتي به قدر لذت نكاح لذت نميبرند ، نه خوردنيها و نه نوشيدنيها .
مؤلف : امام (عليهالسلام) اين معنا را از ترتيبي كه در آيه شريفه است استفاده كرده ، چون در آيه حب زنان را مقدم و جلوتر از ساير لذائذ ذكر كرده ، و آنگاه اين شهوات را متاع دنيا خوانده ، و فرمود : كه شهوات بهشت بهتر از شهوات دنيا است .
و منظور امام (عليهالسلام) از اينكه لذت نكاح را بالاترين لذائذ معرفي نموده ، و لذيذترين لذائذ را منحصر در آن كرده ، انحصار نسبي بوده ، خواسته است بفرمايد : لذت نكاح
ترجمة الميزان ج : 3ص :185
نسبت به لذات ساير شهوات بدني بزرگترين لذت است و اما غير اين سنخ لذات ، خارج از مورد كلام آنحضرت است و شامل لذت بردن آدمي از نعمت هستي خود ، و يا لذتي كه يكي از اولياي خدا از تقرب به خدا ، و مشاهده آيات كبراي او ، و لطائف رضوان او و اكرام او ، و ساير لذائذي از اين قبيل ، نميشود ، براهين علمي هم قائم است بر اينكه عظيمترين لذائذ ، لذت هر موجودي است از وجود خودش ، و براهين علمي ديگري اقامه شده است بر اينكه : التذاذ هر موجودي به وجود پروردگارش ، عظيمتر است از التذاذي كه از هستي خود ميبرد .
و در اين ميان روايات ديگري هست كه دلالت دارد بر اينكه التذاذ بنده از حضور و قرب خدا ، در نظرش از هر لذت ديگري بزرگتر است .
در كتاب كافي از امام باقر (عليهالسلام) نقل كرده كه فرمود : علي بن الحسين (عليهماالسلام) ميفرمود : يك آيه از قرآن ، كشته شدن و سرعت مرگ در ما ( اهل بيت ) را برايم گوارا ميسازد و آن آيه : ا و لم يروا انا ناتي الارض ننقصها من اطرافها است ، كه مراد از نقص اطراف ، مرگ علما است ، و از آن برميآيد كه خداي تعالي هر وقت نظري به زمين بيفكند ، اهل دنيا و مادهپرستان را با مرگ علما عذاب ، و علما را با بردن به درگاه خود به عاليترين لذات متنعم ميسازد ، و به زودي رواياتي در موارد مناسب در طول اين كتاب از نظر خواننده خواهد گذشت .
در مجمع البيان در ذيل جمله : القناطير المقنطرة از امام باقر و امام صادق (عليهالسلام) روايت آورده كه فرمودند كلمه قنطار به معناي پوستي از گاو است كه پر از طلا كرده باشند .
و در تفسير قمي از امام (عليهالسلام) نقل كرده كه فرمود : منظور از ( خيل مسومه ) اسبان چريده چاق است .
در كتاب فقيه و كتاب خصال از امام صادق (عليهالسلام) روايتآوردهاند كه فرمود هر كس در نماز وترش كه آخرين ركعت نماز شب است ، هفتاد بار در حال ايستاده
ترجمة الميزان ج : 3ص :186
بگويد : استغفر الله و اتوب اليه و تا يكسال اين عمل را ادامه دهد خداي تعالي او را در درگاه خود از مصاديق مستغفرين بالاسحار به حساب آورده و آمرزش خداي تعالي برايش حتمي خواهد شد .
مؤلف : اين معنا در رواياتي ديگر از ائمه اهل بيت (عليهمالسلام) آمده و يكي از سنن رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) است كه از آن جناب ترك نميشده است ، و قريب به همين معنا در در المنثور از ابن جرير ، از جعفر بن محمد ، نقل شده ، كه فرمود : هر كس پاسي از شب نماز بگزارد ، و در آخر شب هفتاد بار استغفار كند ، از مستغفرين نوشته ميشود ، و اينكه در روايات بالا آمده بود : از مصاديق مستغفرين بالاسحار محسوب ميشود از قرآن كريم استفاده شده ، در آنجا از مستغفرين حكايت كرده كه ميگويند فاغفر لنا ذنوبنا ... از اينكه اين كلام را از ايشان حكايت ميكند ، و آنرا رد نمينمايد استفاده ميشود كه دعايشان مستجاب است .