[ترجمه تفسير المیزان] نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

[ترجمه تفسير المیزان] - نسخه متنی

سید محمدحسین طباطبایی؛ مترجم: سید محمدباقر موسوی همدانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
ترجمه المیزان : سوره آل عمران آیات 80 - 79


ترجمة الميزان ج : 3ص :432

مَا كانَ لِبَشرٍأَن يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتَب وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُوا عِبَاداً لي مِن دُونِ اللَّهِ وَ لَكِن كُونُوا رَبَّنِيِّينَ بِمَا كُنتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتَب وَ بِمَا كُنتُمْ تَدْرُسونَ‏(79) وَ لا يَأْمُرَكُمْ أَن تَتَّخِذُوا المَْلَئكَةَ وَ النَّبِيِّينَ أَرْبَاباًأَ يَأْمُرُكُم بِالْكُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنتُم مُّسلِمُونَ‏(80)

ترجمه آيات

هيچ بشري را نسزد كه خداي تعالي كتاب و حكم و نبوتش داده باشد آنگاه به مردم بگويد به جاي خدا مرا بپرستيد و ليكن چنين كسي اين را مي‏گويدكه اي مردم بخاطر اينكه كتاب آسماني را تعليم مي‏دهيد و درس مي‏گيريد رباني باشيد كه جز خدا به ياد هيچكس ديگر نباشيد ( 79) .

و او هرگز شما را دستور نمي‏دهد به اينكه فرشتگان و انبياء را خدايان خود بگيريد مگر ممكن است شما را بعد از آنكه مسلمان شديد به كفر دستور دهد ( 80) .

بيان آيات

قرار گرفتن اين آيات به دنبال آيات مربوط به داستان عيسي (عليه‏السلام‏) اين معنا را مي‏رساند كه گوئي اين آيات فصل دوم از احتجاج و استدلال بر پاكي ساحت مسيح از عقائد خرافي است كه اهل كتاب يعني نصارا نسبت به او دارند و كانه خواسته است بفرمايد : عيسي آنطور كه شما پنداشته‏ايد نيست ، او نه رب است و نه خودش ربوبيت براي خود قائل شده است ،

ترجمة الميزان ج : 3ص :433

دليل اينكه رب نبوده اين است كه او مخلوقي بشري بود و در شكم مادر رشد كرد و مادرش او را بزائيد و در گهواره پرورشش داد ، چيزي كه هست مخلوقي معمولي چون ساير افراد بشر نبود ، بلكه خلقتش مانند خلقت آدم كه نه پدر داشت و نه مادر غير معمولي و از مجرائي غير مجراي علل طبيعي بود ، پس مثل او مثل آدم است ، و اما دليل اينكه براي خود دعوي ربوبيت نكرد اين است كه او پيامبري بود كه كتاب و حكم و نبوتش داده بودند و پيامبري كه اين چنين باشد شانش اجل از اين است كه از زي عبوديت و از رسوم رقيت خارج شود ، چگونه ممكن است به مردم بگويد : مرا رب خود بگيريد و بندگان من باشيد ، نه بندگان خدا ؟ و يا چگونه ممكن است از پيغمبري از پيامبران مقامي را نفي كند كه خدا آن را در حق وي اثبات كرده باشد ، مثلا خداي تعالي براي موسي (عليه‏السلام‏) رسالت را اثبات كرده باشد و عيسي (عليه‏السلام‏) آن را نفي كند ؟ و خلاصه چگونه ممكن است حقي را كه خدا به كسي نداده ، عيسي بدهد و حقي را كه خدا به كسي داده ، عيسي آن را نفي كند ؟ ! ما كان لبشر ان يؤتيه الله الكتاب و الحكم و النبوة ، ثم يقول للناس كونوا عبادا لي من دون الله كلمه بشر مترادف كلمه انسان است ، هم بر يك فرد اطلاق مي‏شود و هم بر جمع كثير ، پس هم انسان واحد بشر است و هم جماعتي از انسان بشر است .

و در جمله : ما كان لبشر ... حرف لام ملكيت را مي‏رساند و به آيه چنين معنا مي‏دهد : هيچ پيغمبري مالك و صاحب اختيار چنين چيزي نيست ، يعني چنين عملي از او حق نيست بلكه باطل است ، نظير لام در آيه : ما يكون لنا ان نتكلم بهذا .

و مجموع جمله : ان يؤتيه الله الكتاب و الحكم و النبوة ، اسم است براي كلمه كان ، چيزي كه هست علاوه بر اسم بودن براي آن ، توطئه و زمينه‏چيني براي جمله بعدش ( ثم يقول للناس ... ) نيز هست و آوردن جمله مورد بحث بعنوان زمينه‏چيني با اينكه بدون آن نيز معنا صحيح بود ، ظاهرا براي اين بوده كه توجيه ديگري براي معناي جمله : ما كان لبشر آورده باشد ، چون اگر فرموده بود : ما كان لبشر ان يقول للناس ... معنايش اين مي‏شد كه چنين حقي از ناحيه خدا براي او تشريع نشده ، ( هر چند ممكن بود تشريع و تجويز بشود

ترجمة الميزان ج : 3ص :434

و هر چند ممكن است يك پيغمبر از در فسق و طغيان چنين سخني بگويد ) و با آوردن جمله مورد بحث اين معنا را به كلام داد كه وقتي خداي تعالي به پيامبري علم و فقه داد و از حقايق آگاهش نمود ، با تربيت رباني خود بارش آورد ، ديگر او را وا نمي‏گذارد كه از طور عبوديت خارج گردد و به او اجازه نمي‏دهد در آنچه حق تصرف ندارد ، تصرف كند ، همچنانكه در آيه زير گوشه‏اي از تربيت خود نسبت به عيسي (عليه‏السلام‏) را حكايت نموده ، مي‏فرمايد : و اذ قال الله يا عيسي ء انت قلت للناس اتخذوني و أمي الهين من دون الله ؟ قال : سبحانك ما يكون لي ان اقول ما ليس لي بحق .

از اينجا يك نكته در جمله : ان يؤتيه الله ... روشن مي‏شود و آن اين است كه مي‏توانست بفرمايد : ما كان لبشر ان يؤتيه الله الكتاب و الحكم و النبوة ان يقول ... ، ( يعني نمي‏رسد هيچ بشري را كه خدا به او كتاب و حكم و نبوت داده ، بگويد ... ، ) اينطور نفرمود ، بلكه با صيغه مضارع تعبير آورد و فرمود : ان يؤتيه ... و اين بدان جهت بود كه اگر به ماضي تعبير آورده بود معناي اصل تشريع را مي‏رساند و خلاصه مي‏فهمانيد خدا چنين پيغمبري مبعوث نكرده و يا چنين اجازه‏اي به هيچ پيغمبري نداده ، هر چند كه ممكن بوده بدهد ، به خلاف تعبيري كه آورده كه مي‏فهماند اصلا چنين چيزي ممكن نيست ، به اين معنا كه تربيت رباني و هدايت الهيه امكان ندارد كه از هدفش تخلف كند و نقض غرض را نتيجه دهد ، همچنانكه در جاي ديگر فرمود : اولئك الذين آتيناهم الكتاب و الحكم و النبوة فان يكفر بها هؤلاء ، فقد وكلنا بها قوما ليسوا بها بكافرين .

پس حاصل معناي آيه اين شد كه هيچ بشري نمي‏تواند بين نعمت الهي نبوت و دعوت مردم به پرستش خود جمع كند و چنين چيزي ممكن نيست كه خداي تعالي به او كتاب و حكم و نبوت بدهد و آنگاه او به مردم بگويد : بندگان من باشيد نه بندگان خدا ، پس آيه شريفه به حسب سياق از جهتي شبيه است به آيه : لن يستنكف المسيح ان يكون عبدا لله ، و لا الملائكة المقربون ... و اما الذين استنكفوا و استكبروا فيعذبهم عذابا اليما و لا يجدون

ترجمة الميزان ج : 3ص :435

لهم من دون الله وليا و لا نصيرا .

چون از اين آيه نيز استفاده مي‏شود كه شان و مقام مسيح و همچنين ملائكه مقرب خدا اجل و ارفع از آن است كه از بندگي خدا استنكاف بورزند و در نتيجه مستوجب عذاب اليم خدا گردند ، و حاشا بر خداي عزوجل كه انبياي گرام و ملائكه مقرب خود را عذاب دهد .

در اينجا ممكن است خواننده محترم بگويد : در آيه مورد بحث كلمه ثم آمده و اين كلمه بعديت را مي‏رساند و به آيه چنين معنائي مي‏دهد كه : هيچ بشري كه خدا به او كتاب و حكم و نبوت داده ، نمي‏تواند بعد از رسيدن به اين موهبت‏ها چنين و چنان كند و اين با بيان شما نمي‏سازد كه گفتيد : هيچ بشري كه خدا اين موهبت‏ها را به او داده نمي‏رسد كه در همان حال چنين و چنان كند .

جواب اين است كه ما گفتيم جمع بين نبوت و اين دعوت باطل از آيه استفاده مي‏شود ولي سخني از زمان به ميان نياورديم ، پس چنين جمعي ممكن نيست ، چه اينكه زمان هر دو يكي باشد و چه اينكه يكي بعد از ديگر و مترتب بر آن باشد ، چون كسي كه به فرض محال بعد از گرفتن آن موهبت‏ها مردم را به عبادت خود دعوت كند ، بين اين دو جمع كرده است .

و در جمله : كونوا عبادا لي من دون الله كلمه عباد مانند كلمه عبيد جمع كلمه عبد است با اين تفاوت كه عباد بيشتر در مورد بندگي خدا و عبيد بيشتر در مورد بردگي انسان‏ها استعمال مي‏شود و غالبا گفته نمي‏شود عباد فلان شخص ، بلكه گفته مي‏شود : عبيد او .

پس اينكه فرمود : عبادا لي - عبادي براي من كه مسيح ابن مريم هستم ، با اين گفتار ما منافات ندارد ، چون كلمه لي در اينجا قيدي است قهري ، براي اينكه بفهماند خداي سبحان از عبادت تنها آن عبادتي را قبول مي‏كند كه خالص براي او انجام شود ، همچنانكه فرمود : الا لله الدين الخالص و الذين اتخذوا من دونه اولياء ما نعبدهم الا ليقربونا الي الله زلفي ، ان الله يحكم بينهم فيما هم فيه يختلفون ، ان الله لا يهدي من هو كاذب كفار ، كه ملاحظه مي‏كنيد عبادت هر كسي را كه با عبادت خدا غير خدا را عبادت مي‏كنند

ترجمة الميزان ج : 3ص :436

رد نموده ، هر چند كه اين عبادتش به منظور تقرب و توسل و شفاعت باشد .

علاوه بر اينكه بطور كلي عبادت تصور ندارد مگر در صورتي كهعابد استقلالي براي معبود خود معتقد باشد ، حتي در صورت اشتراك هم براي هر دو شريك در سهم خودشان استقلال قائل باشد و خداي سبحان معبودي است كه داراي ربوبيت مطلقه است و ربوبيت مطلقه او تصور ندارد مگر در صورتي كه او را عبادت كنند و مستقل در هر چيز بدانند و استقلال را از هر چيز ديگر نفي كنند ، پس در عبادت غير خدا ( هر چند با عبادت خدا باشد ، در سهم غير خدا ) تنها غير خدا عبادت شده است و خداي تعالي در آن سهم شركت ندارد .

و لكن كونوا ربانيين بما كنتم تعلمون الكتاب و بما كنتم تدرسون كلمه : رباني كه جمعش ربانيين است ، منسوب به رب است ( مانند كلمه همداني كه منسوب به همدان را معنا مي‏دهد ) و براي منسوب نمودن كسي به رب بايد گفته مي‏شد : فلاني ربي است ، نه رباني ، ليكن الف نون را به منظور بزرگ جلوه داده اين انتساب اضافه نمودند ، همچنانكه وقتي بخواهند شخصي را به ريش نسبت دهند در فارسي مي‏گويند : فلاني ريشو است و در عربي گفته مي‏شد : فلاني لحيي است ، ليكن براي فهماندن اينكه ريش او زياد است مي‏گويند : فلاني لحياني است و از اين قبيل كلمات ديگر نيز هست ، پس معناي كلمه رباني كسي است كه اختصاص و ارتباطش با رب شديد و اشتغالش به عبادت او بسيار است و حرف با در جمله بما كنتم سببيت را مي‏رساند و كلمه ما مصدريه است و چيزي از ماده قول در تقدير است و تقدير كلام چنين است : و لكن يقول كونوا ربانيين بسبب تعليمكم الكتاب للناس و دراستكم اياه فيما بينكم ، و ملاحظه كرديد ما ي مصدريه ، فعل تعلمون را به تعليم و فعل تدرسون را به دراست مبدل كرد و آيه چنين معنا داد : و ليكن پيامبر به مردم مي‏گويد : شما بايد به خاطر تعليمي كه از كتاب به ديگران مي‏دهيد و به خاطر دراستي كه خود در بين خودتان از كتاب داريد ، بيشتر از سايرين به خدا نزديك شويد و بيشتر عبادتش كنيد .

(در اينجا لازم است تذكر داده شود كه اگر در آيه شريفه هم تعليم را آورد و هم تدريس را ، براي اين بود كه مخاطب انبيا در اين سخن گروندگان دست اول است كه كتاب خدا را از پيامبر درس مي‏گرفتند و به دست دومي‏ها تعليم مي‏دادند مترجم ) و دراست از نظر معنا اخص

ترجمة الميزان ج : 3ص :437

از تعلم است ، چون اگر چه هر دو به معناي آموختن است ، ولي دراست غالبا در جائي بكار مي‏رود كه انسان از روي كتاب درسي را بگيرد و بخواند تا بياموزد .

راغب در مفردات مي‏گويد فعل ماضي درس الدار به معناي اين است كه اثري از فلان خانه باقي مانده است و معلوم است كه اين سخن در جائي گفته مي‏شود كه خود خانه از بين رفته باشد و به همين جهت است كه ماده دال - راء ، سين را هم به ملازمه معنايش يعني از بين رفتن تفسير كرده‏اند و هم به خود آن ، هم گفته‏اند : درس الدار ، خانه از بين رفت و هم گفته‏اند : درس الكتاب ، يعني فلاني اثري كه از كتاب در ذهنش باقي مانده ، حفظ كرد و درست العلم يعني من اثري كه از علم در ذهنم مانده بود حفظ كردم و چون حفظ كردن از راه مداومت در قرائت دست مي‏دهد ، به اين مناسبت مداومت در قرائت را هم حفظ ناميدند ، ( وقتي كسي را ببينند كه پي در پي يك صفحه را مي‏خواند ، مي‏گويند : دارد از بر مي‏كند ) و در قرآن آمده : و درسوا ما فيه ، ( گويا منظور راغب اين است كه در اين جمله ماده درس به معناي محو و از بين بردن است ) و در آيه بما كنتم تدرسون به معناي حفظ كردن و در آيه : و ما آتيناهم من كتب يدرسونها به معناي درس گرفتن است ، و حاصل كلام اين است كه بشري كه چنين مقامي دارد هرگز شما را دعوت نمي‏كند به اينكه او را بپرستيد ، بلكه تنها شما را مي‏خواند به اينكه متصف به ايمان و يقين شويد ، يقين به اصول معارف الهيه‏اي كه از كتاب خدا مي‏آموزيد و به يكديگر درس مي‏گوئيد و نيز متصف شويد به ملكات و اخلاق فاضله‏اي كه كتاب خدا مشتمل بر آن است و نيز دعوت مي‏كند به اينكه اعمال خود را صالح كنيد ، و نيز مي‏خواند تا مردم را به اين امور يعني اصلاح عقائد و اخلاق و اعمال بخوانيد تا به اين وسيله از عالم ماده منقطع و به عالم بالا و پروردگار خود متصف شويد و در نتيجه علمائي رباني شويد .

و چون جمله : بما كنتم مشتمل بر فعل ماضي است ( و مي‏فرمايد شما در سابق چنين و چنان بوديد ) و اصولا فعل ماضي دلالت بر تحقق در سابق دارد ، لذا مي‏توان گفت آيه شريفه لحن تعريض به نصارا دارد كه بعضي از ايشان مي‏گفتند خود عيسي خبر داده كه پسر خدا است و بعضي ديگر پسري عيسي براي خدا را به كلمه خدا تفسير كرده‏اند و منشا پيدايش اين سخن كفرآميز اين بوده بني اسرائيل تنها قومي بودند كه كتابي آسماني در دست داشتند و با تعليم و تعلم دست به دست مي‏دادند و همين باعث پيدايش اختلاف در بينشان شد ( و به طوري

ترجمة الميزان ج : 3ص :438

كه قرآن كريم فرمود ) خداي تعالي عيسي را مبعوث نكرد ، مگر براي همين كه بعضي از موارد اختلاف آنان را بيان كند و نيز بعضي از چيزهائي كه بر آنان حرام شده بود حلالكند و سخن كوتاه اينكه دعوتشان كند به اينكه به وظائف واجب در باب تعليم و تعلم قيام نمايند و خلاصه‏اش اين است كه در تعليم و تعلم كتاب خداي سبحان ، رباني شوند .

و آيه مورد بحث هر چند كه مي‏تواند به وجهي با پيامبر اسلام تطبيق شود ، چون آن جناب هم با اهل كتاب سر و كار داشته ، و اهل كتاب در زمان آن حضرت هم كتاب آسماني خود را تعليم و تعلم مي‏كردند و ليكن انطباقش با عيسي (عليه‏السلام‏) بيشتر است ، چون آن جناب قبل از رسول خدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) بوده و سبقت زماني داشته و رسالتش هم جهاني نبوده بلكه خاص بنياسرائيل بوده ، به خلاف رسول خدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) كه پيامبري جهاني است و همه جهان در زمان آن جناب تعليم و تعلم تورات نداشتند و اما ساير پيامبران اولوا العزم چون نوح و ابراهيم و موسي (عليهماالسلام‏) نمي‏توانند مورد نظر آيه باشند ، براي اينكه هيچيك از ايشان بر مردمي صاحب كتاب و مشغول تعليم و تعلم آن مبعوث نشده بودند .

و لا يامركم ان تتخذوا الملائكة و النبيين اربابا اين جمله عطف است بر جمله يقول البته اين بنا به قرائت مشهور است كه فعل مضارع يامر را با نصب خوانده ، چون جمله : يقول نيز منصوب است ، مي‏فرمايد : هيچ بشري ممكن نيست از ناحيه ما كتاب و حكم و نبوت داده شود ، آن وقت به مردم بگويد ... و يا شما را امر كند به اينكه ملائكه و انبياء را خدايان خود بگيريد ، معلوم مي‏شود كساني بوده‏اند كه بعضي از انبياء را معبود گرفته و بعضي ديگر ملائكه را معبود گرفته بوده‏اند و همينطور هم بوده ، چون مجوس كه ملائكه را تعظيم نموده ، براي آنان خضوع مي‏كردند و در عين حال به يهوديت هم گرايش داشته ، عقائدي و دستور العملهائي داشتند متوسط بين يهوديت و مجوسيت ، و اين مسلك خود را به دعوت ديني مستند مي‏كردند و عرب جاهليت هم ملائكه را دختران خدا مي‏دانستند و در عين حال ادعا مي‏كردند كه بر دين ابراهيم (عليه‏السلام‏) هستند ، اين در باره ملائكه‏پرستي ، و اما پيغمبرپرستي مثالش يهوديت است كه بنا به حكايت قرآن كريم ، عزيز را پسر خدا مي‏دانستند با اينكه موسي (عليه‏السلام‏) چنين چيزي را براي آنان تجويز نكرده بود ، تورات هم بجز توحيد رب دعوتي نداشت ، و اگر موسي (عليه‏السلام‏) آن را تجويز كرده بود ، قطعا مي‏بايست تورات هم به آن امر كرده باشد و حاشا از آن جناب كه چنين شرك روشني را تجويز كرده باشد .

سياق دو آيه مورد بحث ، يعني آيه : ثم يقول للناس ... و آيه : و لا يامركم ... ،

ترجمة الميزان ج : 3ص :439

از دو جهت اختلاف دارد ، يكي از اين جهت كه در آيه اول مامورين همه مردمند ، چون فرموده : ثم يقول للناس و در دومي مخاطبين به خود آيه‏اند ، و لا يامركم ... و اختلاف دوم از اين جهت است كه در آيه اول به عبوديت امر كند و در دومي به اتخاذ ارباب دستور مي‏دهد .

حال بايد ديد علت اين دو اختلاف چيست ؟ اما تفاوت اول علتش اين است كه هر دو تعبير يعني تعبير كونوا عبادا لي و تعبير يامركم ... هر دو اگر به كسي تعلق بگيرد ، قطعا به اهل كتاب و به عرب موجود در ايام نزول اين دو آيه تعلق مي‏گيرد ، چيزي كه هست از آنجا كه در آيه اولي تعبير بگويد آمده و گفتن بر رودرروئي دلالت دارد و موجودين در ايام نزول رو در روي عيسي (عليه‏السلام‏) و هيچ پيغمبري ديگر نبودند ، لذا نفرمود : به شما بگويد ، بلكه فرمود : به مردم بگويد به خلاف تعبير و لا يامركم در آيه دوم كه امر كردن مستلزم رو در رو بودن نيست ، با غيبت هم مي‏سازد ، چون امري كه از ناحيه پيغمبري به نياكان آن امت تعلق گرفته باشد به اخلاف هم در صورتي كه با نياكان يك قوم و يك امت باشند تعلق مي‏گيرد و اما قول هر جا استعمال شود اين معنا به ذهن مي‏دود كه شخصي گوينده بوده و شخصي و يا اشخاصي ديگر شنونده او بوده‏اند ، و اين مستلزم مشافهه و رودرروئي و حضور شنونده در صدارس گوينده است ، مگر آنكه در موردي از موارد استعمال ، منظور از قول صرف فهماندن باشد .

و بنا بر اين اصل در سياق هر دو آيه اين است كه شنونده حاضر فرض شود و خطاب بطور جمع صورت گيرد ، همچنانكه در آيه دوم به همين صورت آورده و فرموده : و لا يامركم ... و اگر در آيه اول اين سياق رعايت نشده به خاطر علتي بوده كه ذكر شد .

و اما اختلاف دوم ، علتش اين است كه سياق كلام سياق تعريض به نصارا است كه عيسي را مي‏پرستند و صريحا او را اله خود مي‏خوانند و اين اعتقاد خود را به دعوت مسيح نسبت مي‏دهند ، پس به همين خاطر نصارا نسبتي با مسيح دارند و آن اين است كه ( به قول ايشان ) آن جناب فرموده بود : كونوا عبادا لي ، به خلاف ملائكه و انبيا را ارباب گرفتن ، كه اين عمل به آن معنائي كه در غير عيسي براي شرك كرده‏اند مخالفت و ضديت صريح با الوهيت خداي تعالي ندارد ، چون اولا در منطق مشركين خداي تعالي نيز داراي الوهيت براي معبودهاي زير دست خود هست و ثانيا مشركين شركاي خود را اله نخوانده‏اند بلكه رب و مدبر دانسته‏اند ، چيزي كه هست لازمه ربوبيت الوهيت نيز هست .

ا يامركم بالكفر بعد اذ انتم مسلمون ظاهر كلام اين است كه خطاب در آن متعلق به همه گروندگان به انبيا است ، چون

ترجمة الميزان ج : 3ص :440

اهل كتاب و آنهائي كه خود را منتسب به انبياء مي‏دانند ، نظير عرب جاهليت كه خود را حنفاء مي‏دانستند و عقائد خود را به ابراهيم خليل (عليه‏السلام‏) منسوب مي‏كردند .

و گفتار در آيه بر اساس فرض و تقدير است و معنايش اين است كه به فرضي كه شما چنين بشري را كه كتاب و حكم و نبوت داده شده اجابت كنيد ، تسليم خدا شده‏ايد و به زيور اسلام آراسته و به رنگ اسلام درآمده‏ايد ، ديگر چگونه ممكن است او شما را به كفر دعوت كند و گمراهتان سازد ؟ ( و به فرضي كه او بخواهد از راهي كه خدا شما را به سوي آن راه و به اذن خود هدايت كرده منحرف سازد ، شما زير بار نخواهيد رفت ، براي اينكه فرض كرديم كه شما معتقد به اسلام و آراسته به زيور آن شده‏ايد ) .

از اينجا روشن مي‏شود كه مراد از اسلام در جمله اذ انتم مسلمون دين توحيد است كه همان دين خدا از نظر همه انبيا است ، همچنانكه آيات مورد بحث نيز به چنين معنائي از اسلام محفوف است ، مثلا آيه ( 19 ) همين سوره قبل از آيات مورد بحث مي‏گويد : ان الدين عند الله الاسلام و در آيه ( 85 ) همين سوره كه بعد از آيات مورد بحث است مي‏فرمايد : ا فغير دين الله يبغون ... و من يبتغ غير الاسلام دينا فلن يقبل منه و هو في الاخرة من الخاسرين .

بعضي از مفسرين گفته‏اند كه : مراد از آيه : ما كان لبشر ان يؤتيه الله تا آخر دو آيه ) رسول خدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) است و اساس اين گفته خود را رواياتي قرار داده‏اند كه در شان نزول آيه وارد شده و حاصل آن روايات اين است كه ابو رافع قرظي و مردي از نصاراي نجران به رسول خدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) عرضه داشتند : اي محمد آيا مي‏خواهي تو را بپرستيم ؟ در پاسخشان اين آيات نازل شد و در آخر آن دو با جمله بعد اذ انتم مسلمون مطلب را تاييد كرد ، چون اسلام همان ديني است كه محمد رسول الله آورده است .

ليكن اين سخن درست نيست ، زيرا بين اسلام اصطلاحي قرآن كه عبارت است از دين توحيدي كه همه انبيا به آن مبعوث شده‏اند و بين اسلام اصطلاحي در بين مسلمانان بعد از عصر نزول قرآن خلط كرده ، چون مي‏گويد : اسلام همان ديني است كه محمد رسول الله (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) و ما در سابق در اين باره بحث كرديم .


ترجمة الميزان ج : 3ص :441

خاتمة : چند بحث پيرامون اين آيات

1- داستان عيسي و مادرش (عليهماالسلام‏)

در قرآن چگونه است مادر مسيح نامش مريم دختران عمران بود ، مادر مريم به وي حامله شد و نذر كرد فرزند در شكم خود را ، بعد از زائيدن محرر كند يعني خادم مسجد كند ، و او در حالي اين نذر را مي‏كرد كه مي‏پنداشت فرزندش پسر خواهد بود ولي وقتي او را زائيد و فهميد كه او دختر است ، اندوهناك شد و حسرت خورد و نامش را مريم يعني خادمه نهاد ، پدر مريم قبل از ولادت او از دنيا رفته بود ، بناچار خود او دخترش را در آغوش گرفته به مسجد آورد و او را به كاهنان مسجد كه يكي از آنان زكريا بود تحويل داد ، كاهنان در باره كفالت مريم با هم مشاجره كردند و در آخر به اين معنا رضايت دادند كه در اين باره قرعه بيندازند و چون قرعه انداختند زكريا برنده شد و او عهده‏دار تكفل مريم گشت تا وقتي كه مريم به حد بلوغ رسيد ، در آن اوان ، زكريا حجابي بين مريم و كاهنان برقرار نمود و مريم در داخل آن حجاب مشغول عبادت بود و احدي بجز زكريا بر او در نمي‏آمد و هر وقت زكريا بر او در مي‏آمد و داخل محراب او مي‏شد ، رزقي نزد او مي‏يافت ، روزي از مريم پرسيد : اين رزق از كجا نزد تو مي‏آيد : گفت : از نزد خدا و خدا به هر كس بخواهد بدون حساب روزي مي‏دهد و مريم (عليهاالسلام‏) صديقه و به عصمت خدا معصوم بود ، طاهره بود ، اصطفاء شده بود ، محدث و مرتبط با ملائكه بود .

ملكي از ملائكه به او گفت كه خدا تو را اصطفاء و تطهير كرده ، مريم از قانتين بود و يكي از آيات خدا براي همه عالميان بود .

اينها صفاتي است براي مريم كه آيات زير بيانگر آن است .

بعد از آنكه مريم به حد بلوغ رسيد و در حجاب ( محراب ) قرار گرفت ، خداي تعالي روح را ( كه يكي از فرشتگان بزرگ خدا است ) نزداو فرستاد و روح به شكل بشري تمام عيار در برابر مريم مجسم شد و به او گفت كه فرستاده‏اي است از نزد معبودش ، و پروردگارش وي را فرستاده تا به اذن او پسري به وي بدهد ، پسري بدون پدر ، و او را بشارت داد به اينكه به زودي از پسرش معجزات عجيبي ظهور مي‏كند و نيز خبر داد كه خداي تعالي به زودي او را به روح القدس تاييد نموده ، كتاب و حكمت و تورات و انجيلش مي‏آموزد و به عنوان رسولي به سوي

ترجمة الميزان ج : 3ص :442

بني اسرائيل گسيلش مي‏دارد ، رسولي داراي آيات بينات ، و نيز به مريم از شان پسرش و سرگذشت او خبر داد، آنگاه در مريم بدميد و او را حامله كرد ، آنطور كه يك نفر زن به فرزند خود حامله مي‏شود ، اين مطالب از آيات زير استفاده مي‏شود : آل عمران ، آيه 35 - 44 .

آنگاه مريم به مكاني دور منتقل شد و در آنجا درد زائيدنش گرفت و درد زائيدن او را به طرف تنه نخله‏اي كشانيد و با خود مي‏گفت : اي كاش قبل از اين مرده و از خاطره‏ها فراموش شده بودم ، من همه چيز را و همه چيز مرا از ياد مي‏برد ، در اين هنگام از طرف پائين وي ندايش داد : غم مخور كه پروردگارت پائين پايت نهر آبي قرار داده ، تنه درخت را تكان بده تا پي در پي خرماي نورس از بالا بريزد ، از آن خرما بخور و از آن آب بنوش و از فرزندي چون من خرسند باش ، اگر از آدميان كسي را ديدي كه حتما خواهي ديد ، بگو من براي رحمان روزه گرفته‏ام و به همين جهت امروز با هيچ انسان سخن نمي‏گويم ، مريم چون اين را شنيد از آنجا كه فرزند خود را زائيده بود به طرف مردم آمد در حالي كه فرزندش را در آغوش داشت و به طوري كه از آيات كريمه قرآن بر مي‏آيد حامله شدنش و وضع حملش و سخن گفتن او و ساير شؤون وجودش از سنخ همين عناوين در ساير افراد انسان‏ها بوده .

مردم و همشهريان مريم وقتي او را به اين حال ديدند ، شروع كردند از هر سو به وي طعنه زدن و سرزنش نمودند چون ديدند دختري شوهر نرفته بچه‏دار شده است ، گفتند : اي مريم چه عمل شگفت‏آوري كردي ! ، اي خواهر هارون نه پدرت بد مردي بود و نه مادرت زناكار ، مريم اشاره كرد به كودكش كه با او سخن بگوئيد ، مردم گفتند : ما چگونه با كسي سخن گوئيم كه كودكي در گهواره است ، در اينجا عيسي به سخن درآمد و گفت : من بنده خدا هستم ، خداي تعالي به من كتاب داد و مرا پيامبري از پيامبران كرد و هر جا كه باشم با بركتم كرد و مرا به نماز و زكات سفارش كرد ، مادام كه زنده باشم بر احسان به مادرم سفارش فرمود و مرا نه جبار كرد و نه شقي ، و سلام بر من روزي كه به دنيا آمدم و روزي كه مي‏ميرم و روزي كه زنده بر مي‏خيزم .

پس اين كلام كه عيسي در كودكي اداء كرد ، به اصطلاح علمي ، نسبت به برنامه كار نبوتش براعت استهلال بوده ( براعت استهلال به اين معنا است كه نويسنده كتاب در حمد و ثناي اول كتابش كلماتي بگنجاند كه در عين اينكه حمد و ثناي خدا است اشاره‏اي هم باشد به

ترجمة الميزان ج : 3ص :443

اينكه در اين كتاب پيرامون چه مسائلي بحث مي‏شود ) ، عيسي (عليه‏السلام‏) هم با اين كلمات خود فهماند كه به زودي عليه ظلم و طغيان ، قيام نموده و شريعت موسي (عليه‏السلام‏) را زنده و استوار مي‏سازد و آنچه از معارف آن شريعت مندرس و كهنه گشته تجديد مي‏كند و آنچه از آياتش كه مردم در باره‏اش اختلاف دارند بيان و روشن مي‏سازد .

عيسي (عليه‏السلام‏) نشو و نما كرد تا به سن جواني رسيد و با مادرش مانند ساير انسان‏ها طبق عادت جاري در زندگي بشري مي‏خوردند و مي‏نوشيدند و در آن دو مادام كه زندگي مي‏كردند تمامي عوارض وجود كه در ديگران هست وجود داشت .

عيسي (عليه‏السلام‏) در اين اوان به رسالت به سوي بني اسرائيل گسيل شد و مامور شد تا ايشان را به سوي دين توحيد بخواند ، و ابلاغ كند كه من آمده‏ام به سوي شما و با معجزه‏اي از ناحيه پروردگارتان آمده‏ام و آن اين است كه براي شما ( و پيش رويتان ) از گل چيزي به شكل مرغ مي‏سازم و سپس در آن مي‏دمم ، به اذن خدا مرغ زنده‏اي مي‏شود و من كور مادرزاد و برصي غير قابل علاج را شفا مي‏دهم و مردگان را به اذن خدا زنده مي‏كنم و بدانچه مي‏خوريد و بدانچه در خانه‏هايتان ذخيره مي‏كنيد خبر مي‏دهم ، كه در اين براي شما آيتي است بر اينكه خدا رب من و رب شما است و بايد او را بپرستيد .

عيسي (عليه‏السلام‏) مردم را به شريعتجديد خود كه همان تصديق شريعت موسي (عليه‏السلام‏) است دعوت مي‏كرد ، چيزي كه هست بعضي از احكام موسي را نسخ نمود و آن حرمت پاره‏اي از چيزها است كه در تورات به منظور گوشمالي و سختگيري بر يهود حرام شده بود و بارها مي‏فرمود : من با حكمت به سوي شما گسيل شده‏ام ، تا برايتان بيان كنم آنچه را كه مورد اختلاف شما است و نيز مي‏فرمود : اي بني اسرائيل من فرستاده خدا به سوي شمايم ، در حالي كه تورات را كه كتاب آسماني قبل از من بوده تصديق دارم و در حالي كه بشارت مي‏دهم به رسولي كه بعد از من مي‏آيد و نامش احمد است .

عيسي (عليه‏السلام‏) به وعده‏هائي كه داده بود كه فلان و فلان معجزه را آورده‏ام وفا كرد ، هم مرغ خلق كرد و هم مردگان را زنده كرد و هم كور مادرزاد و برصي را شفا داد و هم به اذن خدا از غيب خبر داد .

عيسي (عليه‏السلام‏) همچنان بني اسرائيل را به توحيد خدا و شريعت جديد دعوت كرد تا وقتي كه از ايمان آوردنشان مايوس شد ، و وقتي طغيان و عناد مردم را ديد و استكبار كاهنان و احبار يهود از پذيرفتن دعوتش را مشاهده كرد ، از ميان عده كمي كه به وي ايمان آورده بودند چند نفر حواري انتخاب كرد تا او را در راه خدا ياري كنند .


ترجمة الميزان ج : 3ص :444

از سوي ديگر يهود بر آن جناب شوريد و تصميم گرفت او را به قتل برساند ، ولي خداي تعالي او را از دست يهود نجات داد و به سوي خود بالا برد و مساله عيسي (عليه‏السلام‏) براي يهود مشتبه شد ، بعضي خيال كردند كه او را كشتند ، بعضي ديگر پنداشتند كه به دارش آويختند ، خداي تعالي فرمود : نه آن بود و نه اين ، بلكه امر بر آنان مشتبه شد ، اين بود تمامي آنچه قرآن كريم در داستان عيسي و مادرش فرموده است .

2- شخصيت عيسي (عليه‏السلام‏)

و مقامش در درگاه خدا عيسي (عليه‏السلام‏) بنده خدا - پيامبر خدا - و رسول به سوي بني اسرائيل و يكي از پيامبران اولي العزم و صاحب شريعت بوده و كتابي به نام انجيل داشت ، خداي تعالي نام او را مسيح عيسي نهاد و كلمة الله و روحي از خدا خواند ، و داراي مقام امامت و از گواهان اعمال ، و بشارت دهندگان به آمدن پيامبر اسلام بود ، وجيه و آبرومند در دنيا و آخرت و از مقربين بود .

از اصطفاء شدگان ، و از اجتباء شدگان و از صالحان بود ، مبارك بود هر جا كه باشد ، زكي و مهذب بود ، آيتي بود براي مردم و رحمتي از خدا بود و احسانگري به مادرش ، و از زمره كساني بود كه خداي تعالي به ايشان سلامكرد و از كساني بود كه خدا كتاب و حكمتش آموخت .

ترجمة الميزان ج : 3ص :445

اينها كه گفته شد بيست و دو خصيصه از مقامات ولايت بود و تمامى اوصافى كه خداى تعالى اين پيامبر بزرگوارش را بدان ستوده و رفعت قدر داده ، در آن خلاصه مى‏شود و اين بيست و دو صفت دو قسم است : بعضى از آنها اكتسابى است ، مانند رسيدن به مقام بندگى و مقام قرب و صلاح و بعضى‏ها موهبتى و اختصاصى است كه ما هر يك از اين صفات را در موضع مناسبش در اين كتاب به مقدارى كه فهممان يارى مى‏كرد شرح داديم و خواننده مى‏تواند به مظان آن مراجعه نمايد .

3- عيسى چه مى‏گفت ؟ و در باره‏اش چه مى‏گفتند ؟

قرآن كريم خاطرنشان ساخته كه عيسى عبدى بود رسول ، و اينكه هيچ چيزى جز اين ادعا نمى‏كرد و آنچه به وى نسبت مى‏دادند خود او ادعايش را نكرده و با مردم جز به رسالت خدا سخنى نگفته ، همچنانكه قرآن اين معنا را در آيه زير صراحتا از آن جناب نقل كرده مى‏فرمايد : و اذ قال الله يا عيسى ابن مريم ء انت قلت للناس اتخذونى و امى الهين من دون الله ؟ قال سبحانك ما يكون لى ان اقول ما ليس لى بحق ، ان كنت قلته فقد علمته تعلم ما فى نفسى و لا اعلم ما فى نفسك ، انك انت علام الغيوب ، ما قلت لهم الا ما امرتنى به : ان اعبدوا الله ربى و ربكم ، و كنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم فلما توفيتنى كنت انت الرقيب عليهم و انت على كل شى‏ء شهيد ، ان تعذبهم فانهم عبادك و ان تغفر لهم فانك انت العزيز الحكيم ، قال الله هذا يوم ينفع الصادقين صدقهم .

و اين كلام عجيب كه مشتمل بر عصاره‏اى از عبوديت و متضمن جامع‏ترين نكات ادب

ترجمة الميزان ج : 3ص :446

و حيرت‏آورترين آن است ، كشف مى‏كند از اينكه نسبت به موقعيت خود در برابر ربوبيت پروردگارش و در برابر مردم و اعمال آنان چه ديدى داشته ، مى‏فرمايد : عيسى (عليه‏السلام‏) خود را نسبت به پروردگارش تنها يك بنده مى‏دانسته كه جز امتثال كارى ندارد و جز به امر مولايش چيزى اراده نمى‏كند و جز به امر او عملى انجام نمى‏دهد و خداى تعالى هم جز اين دستورى به وى نداده كه مردم را به عبادت او به تنهائى دعوت كند ، او نيز به مردم جز اين را نگفت كه اى مردم الله را كه پروردگار من و پروردگار شما است بپرستيد .

و از ناحيه مردم هم جز اين مسؤوليتى نداشته كه رفتار آنان را زير نظر گرفته ، در باره آن تحمل شهادت كند و بس ، و اما اينكه خدا در روزى كه مردم به سويش برمى‏گردند با ايشان و در ايشان چه حكمى مى‏كند ، هيچ ارتباطى با آن جناب ندارد ، چه بيامرزد و چه عذاب كند .

ممكن است كسى بگويد : شما در بحث شفاعتى كه قبلا در اين تفسير داشتيد يكى از شفيعان روز جزاء را عيسى نام برديد و گفتيد كه شفاعتش پذيرفته هم مى‏شود و در اينجا مى‏گوئيد آن جناب هيچ‏كاره است ؟ .

در پاسخ مى‏گوئيم بله ، باز هم مى‏گوئيم او از شفيعان روز جزا است ، براى اينكه از شاهدان بحق است و آيه شريفه : و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعة الا من شهد بالحق و هم يعلمون بر شفاعت شاهدان به حق كه عالم هستند دلالت دارد ، پس به حكم اين آيه عيسى از شفيعان روز جزاء است ، براى اينكه در آيه : و يوم القيمة يكون عليهم شهيدا آن جناب را شاهد خوانده و در آيه : و اذ علمتك الكتاب و الحكمة و التوراية و الانجيل ، او را عالم به توحيد دانسته ( چون توحيد هم يكى از معارفى است كه كتاب و حكمت و تورات و انجيل بر آن ناطقند ) .

پس اگر در بحث شفاعت گفتيم عيسى (عليه‏السلام‏) نيز از شفيعان است در اينجا منكرش نشديم ، ليكن شفاعت كردن آن جناب مساله‏اى است و اعتقاد مسيحيان به مساله فديه دادن مساله‏اى ديگر ، آنچه را كه در اين مقام در صدد بيانش هستيم اين است كه مى‏خواهيم بگوئيم قرآن كريم تفديه را براى عيسى ثابت نكرده و چنين قدرت و اختيارى به آن جناب نداده است و تفديه‏اى كه مسيحيان بدان معتقدند ، اين است كه عيسى (عليه‏السلام‏) ( با اينكه خداى پسر بود و داراى قدرت خدائى بود و مى‏توانست دشمنان خود را در يك چشم بر هم زدن نابود

ترجمة الميزان ج : 3ص :447

كند ) ، ليكن براى اينكه كيفرى را كه گنهكاران در قيامت دارند باطل سازد ، خود را فداى گنهكاران نمود و حاضر شد به اين منظور به بالاى دار برود ! ! .

قرآن اين معنا را براى آن جناب نه تنها اثبات نكرده ، بلكه آيه‏اى كه از نظر خواننده گذشت آن را نفى نموده ، عقل هم نمى‏تواند آن را بپذيرد ، زيرا اين معنا مستلزم آن است كه قدرت و سلطنت مطلقه الهى با عمل عيسى باطل شود كه ان شاء الله بيانش مى‏آيد .

و اما شفاعت ، در آيه شريفه هيچ تعرضى به آن نشده و از اين جهت ساكت است ، نه اثبات كرده و نه نفى نموده ، چون اگر آيه شريفه در مقام اثبات شفاعت بود ( گو اينكه مقام آيه مقام اظهار ذلت است نه اختياردارى ) جا داشت بفرمايد : و ان تغفر لهم فانك انت الغفور الرحيم ، و اگر در صدد نفى شفاعت بود و مى‏خواست بفرمايد عيسى از شفيعان روز جزا نيست ديگر جا نداشت مساله شهادت بر اعمال مردم را به ميان بياورد ، آنچه در اينجا گفته شد اجمال مطالبى است كه ان شاء الله در تفسير سوره مائده در ذيل آيات مذكور خواهد آمد .

و اما آنچه مردم در باره عيسى (عليه‏السلام‏) گفته‏اند ؟ هر چند مردم بعد از آن جناب به مذاهب مختلف و مسلك‏هاى گوناگونى - كه چه بسا از هفتاد مذهب تجاوز كند - معتقد شده و متشتت گرديده‏اند ، چه بسا كه اگر كليات و جزئيات مذاهب و آراى‏شان در نظر گرفته شود ، از اين مقدار هم تجاوز كند و ليكن قرآن كريم تنها به نقل سخنانى از مسيحيان اهتمام ورزيده كه در باره عيسى و مادرش گفته‏اند ، چون همين سخنان است كه با مساله توحيد برخورد دارد ، مساله‏اى كه قرآن كريم - و اصولا دين فطرى و قويم - به آن دعوت مى‏كند .

و اما بعضى از جزئيات از قبيل مساله تحريف و تفديه را آنطور كه بايد مورد اهتمام قرار نداده است .

و آنچه قرآن كريم از مسيحيان در اين باره حكايت كرده و يا به آنان نسبت داده ، سخنانى است كه آيات زير بيانگر آنها است :

1 - و قالت النصارى المسيح ابن الله ، كه به حكم اين آيه مسيحيان گفته‏اند مسيح پسر خدا است و آيه : و قالوا اتخذ الرحمن ولدا سبحانه ، عبارت اخراى همان آيه است ، 2 - لقد كفر الذين قالوا ان الله هو المسيح ابن مريم ، به حكم اين آيه مسيحيان رسما

ترجمة الميزان ج : 3ص :448

مسيح را خود خدا دانسته‏اند ، 3 - لقد كفر الذين قالوا ان الله ثالث ثلاثة ، در اين آيه كه بعد از آيه ( 72 ) قرار گرفته ، خدا را سومين خدا از خدايان سه‏گانه دانسته‏اند ، آيه : و لا تقولوا ثلاثة هم به همين معنا اشاره دارد .

و اين آيات هر چند به ظاهرش مشتمل بر سه مذهب و سه مضمون و سه معناى مختلف است و به همين جهت بعضى‏ها از قبيل شهرستانى صاحب كتاب ملل و نحل آنها را حمل بر اختلاف مذاهب كرده و گفته است : مذهب مكانيه قائل به فرزندى حقيقى مسيح براى خدايند و نسطوريه گفته‏اند : نزول عيسى و فرزنديش براى خدا از قبيل تابش نور بر جسمى شفاف چون بلور است ، و يعقوبيه گفته‏اند : از باب انقلاب ماهيت است ، خداى سبحان به گوشت و خون منقلب شده است .

و ليكن ظاهرا قرآن كريم ( العياذ بالله ) كتاب ملل و نحل نيست تا بخواهد به اين مذاهب بپردازد و هرگز به خصوصيات مذاهب مختلف آنان اهتمام نمى‏ورزد بلكه به اعتقاد غلطى مى‏پردازد كه مشترك بين همه آنان است و آن مساله فرزندى مسيح براى خداى تعالى است و اينكه جنس مسيح از سنخ جنس خدا است و نيز به آثارى مى‏پردازد كه بر اساس اين اعتقاد غلط مترتب كرده‏اند كه يكى از آنها مساله تثليث است ، هر چند كه در تفسير كلمه تثليث اختلاف بسيار و مشاجره و نزاع دامنه‏دار كرده‏اند ، دليل بر اين معنا اين است كه قرآن كريم به يك زبان و يك بيان عليه آنان احتجاج كرده ، معلوم مى‏شود مورد نظر قرآن از كل مسيحيت مساله‏اى است كه همه در آن شريكند .

توضيح اينكه تورات و انجيل‏هاى موجود در دست ما ، از يك سو صراحت دارند بر اينكه خداى تعالى يكى است و از سوى ديگر انجيل به صراحت مى‏گويد مسيح پسر خدا است ! و از ديگر سو تصريح مى‏كند به اينكه اين پسر همان پدر است و لا غير .

حتى اگر مساله پسرى را حمل مى‏كردند بر صرف احترام و برگشت گيرى باز قابل اغماض بود ، اين كار را هم نكردند با اينكه در مواردى از انجيل به اين معنا تصريح شده ، از آن جمله مى‏گويد : و من به شما مى‏گويم دشمنان خود را دوست بداريد و براى لعنت كنندگان خود آرزوى بركت كنيد و به هر كس كه با شما دشمنى كرد احسان نمائيد و هر كس كه شما را

ترجمة الميزان ج : 3ص :449

از خود راند و ناراحت كرد شما با او پيوند كنيد تا فرزندان پدر خود شويد ، همان پدرى كه در آسمان‏ها است ، چون او است كه خورشيدش را هم بر نيكان مى‏تاباند و هم بر بدان ، و بارانش را هم بر صديقين مى‏باراند و هم بر ظالمان ، و اگر تنها كسى را دوست بداريد كه او شما را دوست مى‏دارد ، ديگر چه اجرى مى‏خواهيد داشته باشيد ؟ مگر عشاران غير اين مى‏كنند ؟ و نيز اگر تنها به برادران خود سلام كنيد باز چه فضيلتى براى شما خواهد بود ؟ مگر بت‏پرستان غير از اين مى‏كنند ؟ پس بيائيد مانند پدر آسمانيتان كامل باشيد كه او كامل است .

و نيز در همين انجيل است كه : همه مراحم خود را در برابر مردم و به منظور خودنمائى بكار نبنديد كه در اين صورت نزد پدرتان كه در آسمان‏ها است اجرى نخواهيد داشت .

و نيز در همان كتاب در باره نماز مى‏گويد : شما نيز اينطور نماز بخوانيد : اى پدر ما كه در آسمان‏هائى ، نام تو مقدس است ... .

و نيز آمده : پس اگر جفاكارى‏ها و خطاهاى مردم را ببخشيد پدر آسمانيتان هم خطاهاى شما را مى‏بخشد ، ( همه اين سه فقره كه نقل كرديم در اصحاح ششم از انجيل متى است) .

و نيز مى‏گويد : شما نيز مانند پدر رحيمتان رحيم باشيد .

و به مريم مجدلية مى‏گويد : برو نزد برادرانم و به ايشان بگو من به سوى پدرم كه پدر شما نيز هست و به سوى الهم كه اله شما نيز هست صعود خواهم كرد .

پس اين عبارات و امثال آن كه از سه انجيل نقل كرديم كلمه پدر را كه بر خداى تعالى و تقدس اطلاق كرده ، هم در مورد عيسى اطلاق كرده و هم در مورد غير عيسى ، و اين بطورى كه ملاحظه كرديد صرفا جنبه تشريفات و امثال آن را دارد .

هر چند كه از بعضى ديگر از عبارات آنها از پسرى و پدرى صرف تشريف استفاده نمى‏شود ، بلكه نوعى از استكمال را مى‏رساند ، استكمالى كه وقتى در انسانى محقق شود سرانجام او را با خدا متحد مى‏كند ، نظير اين عبارت : يسوع - مسيح - به اين كلام سخن گفت و چشمان خود را به آسمان بلند كرد و گفت : اى پدر ! آن ساعت مقرر فرا رسيد ، پسرت را تمجيد كن ، تا پسرت هم تو را تمجيد كند ، آنگاه دعائى را كه براى رسولان از شاگردانش

ترجمة الميزان ج : 3ص :450

كرد نقل مى‏كند و آنگاه مى‏گويد : و من اين درخواست را تنها براى اينان نمى‏كنم بلكه در مورد كسانى هم كه به زبان به من ايمان آورده‏اند مسئلت دارم ، تا همه آنان يكى شوند ، همانطور كه تو اى پروردگار من ثابت شدى و من نيز در تو ثابت شدم ، مسئلت دارم تا آنها نيز در من و تو يكى شوند و تا همه عالم ايمان آورند كه تو مرا فرستادى و من به ايشان مجد و آبرو دادم ، آن مجدى كه تو به من دادى ، آرى تا همه يكى شوند ، آنچنان كه ما يكى شديم ، من در آنها و تو در من و همه آنها براى يكى كامل شوند تا همه عالم بدانند كه تو مرا فرستادى و من ايشان را دوست مى‏دارم ، آنطور كه تو مرا دوست مى‏دارى .

گفتيم : با اينكه انجيل‏ها صراحت دارد بر اينكه منظور از پسرى و پدرى صرف تشريف است ، اين كار را نكردند ، يعنى عنوان پدرى و فرزندى را حمل بر تشريف نكردند ، در اينجا مى‏گوئيم در انجيل‏ها كلماتى هست كه نمى‏شود آنها را حمل بر تشريف و احترام كرد ( و شايد به خاطر وجود اين كلمات بوده كه مسيحيان دست به چنان حملى نزده‏اند ) نظير اينكه مى‏گويد : لوقا به عيسى گفت : اى آقا ما نمى‏دانيم تو به كجا مى‏روى ؟ و چگونه مى‏توانيم راه را بشناسيم ؟ عيسى به او گفت : خود من آن طريقم ، به حق سوگند و به زندگى قسم كه احدى به سوى پدرم نمى‏آيد ، مگر به وسيله من ، اگر شما مرا شناخته بوديد پدر مرا هم شناخته بوديد ، و از همين الان او را مى‏شناسيد چون او را هم ديديد .

فيلبس پرسيد : اى سيد پدر را به ما نشان بده ، ديگر چيزى نمى‏خواهم ، يسوع گفت : اى فيلبس من در همه اين زمان‏ها با شما بودم ولى شما نمى‏شناختيد ، هر كس مرا ببيند پدر را ديده است .

با اين حال چگونه تو مى‏گوئى پدر را به ما نشان بده ؟ مگر هنوز ايمان نياورده‏اى كه من در پدر حلول كردم و پدر در من حلول كرده است و اين سخنى كه دارم برايتان مى‏گويم ( نيز ) از ذات من به تنهائى صادر نمى‏شود بلكه از من و از پدر كه الحال در من است صادر مى‏شود ، او است كه دارد اين كارها را مى‏كند ، باورم كنيد كه مى‏گويم من در پدرم و پدرم در من است .

و نيز در انجيل است كه : ليكن من از الله خارج شدم و آمدم و از پيش خود نيامدم بلكه او مرا فرستاده .

و نيز مى‏گويد : من و پدرم هر دو يك موجوديم .


ترجمة الميزان ج : 3ص :451

و نيز سخنى را كه به شاگردانش گفته چنين حكايت مى‏كند : برويد و تمامى امت‏ها و اقوام را شاگردان من كنيد و ايشان را به نام پدر و پسر و روح القدس غسل تعميد بدهيد ( تعميد مراسمى است از واجبات كليسا كه هر مسيحى بايد آن را انجام دهد تا از گناهان پاك شود) .

و نيز مى‏گويد : در ابتدا كلمه بود و كلمه نزد خدا بود و خدا همان كلمه بود ، اين از اول نزد خدا بود ، هر چيزى به وسيله او وجود يافت و به غير او چيزى وجود نيافت ، از آن جمله حيات هم به وسيله او وجود يافت و حيات نور مردم است .

پس اگر مى‏بينيم نصارا قائل به سه خدائى شدند علتش همين كلمات انجيل‏ها است .

و منظور نويسندگان انجيل‏ها اين بوده كه هم توحيد را كه مسيح (عليه‏السلام‏) در تعليماتش به آن تصريح مى‏كرده حفظ كنند ، همچنانكه در انجيل مرقس اصحاح دوازدهم مى‏گويد : اول هر يك از وصايا ( ى من اين است كه ) اى اسرائيل رب اله تو واحد است و تنها او رب تو است و هم پسر بودن مسيح براى خدا را حفظ كنند ( و نتيجه‏اش اين تناقض‏گوئى‏ها شده است .

مترجم) .

و حاصل گفتارشان ( هر چند كه به معناى معقول و قابل تصورى برنمى‏گردد ) اين است كه ذات خدا جوهر واحدىدارد و اين حقيقت واحده سه اقنوم دارد و منظورشان از كلمه : اقنوم آن صفتى است كه نحوه ظهور و بروز هر چيزى و تجليش براى غير با آن باشد ، اما نه به طورى كه صفت غير موصوف باشد و اقنوم‏هاى سه‏گانه كه خداى تعالى با آنها جلوه و ظهور كرده ، عبارت است از اقنوم هستى و اقنوم علم كه همان كلمه است و اقنوم حيات كه همان روح است .

و اين اقنوم‏هاى سه‏گانه است كه يكى را پدر و ديگرى را پسر و سومى را روح مى‏گويند ، اولى يعنى پدر را اقنوم وجود ، و دومى را كه اقنوم علم و كلمه است پسر و سوم را كه اقنوم حيات است روح ناميدند .

و اين اقانيم سه‏گانه عبارتند از : پدر ، پسر و روح القدس ، اول اقنوم وجود و دوم اقنوم علم و كلمه ، و سوم اقنوم حيات است ، پس پسر - كه كلمه و اقنوم علم است - ، از ناحيه پدرش - كه اقنوم وجود است - به همراهى روح القدس - كه اقنوم حيات است و اشياء به وسيله

ترجمة الميزان ج : 3ص :452

آن روشنى مى‏گيرند - نازل شد .

آنگاه در تفسير اين اجمال اختلافى عظيم راه انداخته‏اند ، از همين جا به شعبه‏ها و مذاهب بسيارى منشعب شده‏اند كه از هفتاد مذهب هم تجاوز مى‏كند و به زودى به قدر گنجايش اين كتاب تفصيلش از نظر خوانندهخواهد گذشت .

و شما خواننده محترم اگر در آنچه قبلا خاطرنشان كرديم دقت بفرمائيد خواهيد ديد كه آنچه خداى تعالى در آيات زير حكايت كرده ، وجه مشترك بين همه مذاهبى است كه بعد از عيسى بن مريم (عليهماالسلام‏) در نصرانيت پيدا شده و معنائى هم كه براى سه تا بودن يكى كرديم را ، افاده مى‏كند ، اينك بار ديگر آن آيات از نظر شما مى‏گذرد : لقد كفر الذين قالوا ان الله هو المسيح بن مريم ... ، لقد كفر الذين قالوا ان الله ثالث ثلاثة ... ، و لا تقولوا ثلاثة انتهوا .

و اگر قرآن كريم به حكايت اين قدر مشترك اكتفا كرد ، براى اين بود كه اشكالى كه بر عقايد مسيحيان با همه كثرت و اختلاف كه در عقائدشان هست وارد است و قرآن بدان احتجاج نموده ، يك چيز و به يك وتيرة است كه به زودى روشن مى‏شود .

4- احتجاج قرآن بر ضد مذهب تثليث

قرآن وقتى وارد در احتجاج عليه تثليث مسيحيت مى‏شود ، آن را از دو طريق رد مى‏كند .

اول - از طريق بيان عمومى ، يعنى بيان اين معنا كه بطور كلى فرزند داشتن بر خداى تعالى محال است و فى نفسه امرى است ناممكن ، چه اينكه فرزند فرضى ، عيسى باشد يا عزير و يا هر كس ديگر .

دوم - از طريق بيان خصوصى و مربوط به شخص عيسى بنمريم و اينكه آن جناب نه پسر خدا بود و نه اله معبود ، بلكه بنده‏اى بود براى خدا و مخلوقى بود از آفريده‏هاى او .

اما توضيح طريق اول اين است كه : حقيقت فرزندى و تولد چيزى از چيز ديگر اين است كه چيزى از موجودات زنده و داراى توالد و تناسل متجزى شود ، مثلا انسان و يا حيوان و يا حتى نبات وقتى مى‏خواهد توليد مثل كند ، چيزى از او جدا مى‏شود و از راه جفت‏گيرى جزئى را از خود جدا نموده ، به دست تربيت تدريجى فردى ديگر از نوع خود كه او نيز مثل خودش است مى‏سپارد تا در نتيجه آنچه خود او از خواص و آثار دارد آن جزء نيز داراى آن خواص و آثار گردد ، مثلا يك موجود جاندار ، جزئى از خود را كه همان نطفه او است و يك نبات جزئى را از خود كه همان لقاح ( كرته گل ) او است جدا مى‏كند و به دست تربيتش مى‏سپارد تا به

ترجمة الميزان ج : 3ص :453

تدريج حيوانى يا نباتى مثل خود شود و معلوم است كه چنين چيزى در مورد خداى تعالى متصور نيست و عقل آن را به سه دليل محال مى‏داند ، اول اينكه شرط اول توليد مثل ، داشتن جسمى مادى است و خداى خالق ماده ، منزه است از اينكه خودش مادى باشد ، و قهرا وقتى مادى نبود لوازم ماديت كه جامع همه آنها احتياج است نيز ندارد ، پس نياز به حركت و تدريج و زمان و مكان و غير ذلك ندارد .

دليل دوم اينكه الوهيت و ربوبيت خداى سبحان مطلقه است و به خاطر همين اطلاق در الوهيت و ربوبيتش ، قيوميت مطلقه نسبت به ما سواى خود دارد و در نتيجه ما سواى خدا در هست شدن و در داشتن لوازم هستى نيازمند به او است و وجودش قائم به او است ، چون او قيوم وى است ، با اين حال چگونه ممكن است چيزى فرض شود كه در عين اينكه ماسواى او و در تحت قيوميت او است ، در نوعيت مماثل او باشد ؟ و در عين اينكه گفتيم ماسواى او محتاج او است ، اين موجود فرضى مستقل از او و قائم به ذات خود باشد و تمام خصوصيتها كه در ذات و صفات و احكام خدا هست در او نيز باشد ؟ بدون اينكه از او گرفته باشد .

دليل سوم اينكه اگر زاد و ولد را در خداى تعالى جائز بشماريم ، لازمه‏اش اين است كه فعل تدريجى را هم در مورد او ( كه متعالى از آن است ) جائز بدانيم و جائز دانستن آن مستلزم آن است كه خداى تعالى هم داخل در چهارچوب ناموس ماده و حركت در آيد و اين خلف فرض و محال است ، چون ما او را خارج از اين چهارچوب و فاعل و پديد آورنده آن فرض كرديم ، بلكه خداى تعالى آنچه مى‏كند به اراده و مشيت خود مى‏كند و مشيت او براى تحقق خواسته‏اش كافى مى‏باشد و نيازمند به مهلت و تدريج نيست .

اين همان بيانى است كه از آيه : و قالوا اتخذ الله ولدا سبحانه بل له ما فى السموات و الارض كل له قانتون بديع السموات و الارض ، اذا قضى امرا فانما يقول له كن فيكون ، افاده‏اش مى‏كند ، چون مى‏فرمايد : كفار گفتند : خدا فرزند گرفته و خدا منزه از آن است بلكه ملك همه آنچه در آسمان‏ها و زمين است از آن او ( و او قيوم آنها است ) ، همه آنها در برابرش خاضع هستند و او آفريدگار بدون الگوى آسمان‏ها و زمين است ، او وقتى بخواهد كارى بكند و بخواهد چيزى بوجود آورد ، فقط كافى است بگويد باش و آن موجود بدون درنگ ، و تدريج موجود شود .

و به بيانى كه ما كرديم كلمه سبحانه به تنهائى يك برهان است كه همان نزاهتش

ترجمة الميزان ج : 3ص :454

از ماديت است و جمله : له ما فى السموات و الارض كل له قانتون برهان ديگرى است كه همان برهان دوم يعنى قيوميت خدا باشد ، و جمله : بديع السموات و الارض اذا قضى امرا ... برهان سوم است كه همان برهان خلف فرض باشد .

البته ممكن است جمله : بديع السموات و الارض را از باب اضافه صفت به فاعلش گرفته و بگوئيم : خود آسمان و زمين بديع و عجيب است و در نتيجه از آن اين معنا را استفاده كنيم كه در آيه شريفه چهار برهان آمده ، برهان اول را كلمه سبحانه و برهان دوم را جمله : له ما فى السموات و الارض كل له قانتون و برهان سوم را جمله : بديع السموات و الارض و برهان چهارم را جمله اذا قضى ... افاده كند به اين تقريب كه از جمله : بديع السموات و الارض بفهميم : آسمان و زمين بدون الگو و مثال بوجود آمده ، پس ممكن نيست خداى تعالى فرزنددار شود و موجودى از همين زمين فرزند او گردد ، چون در اين صورت موجودى است كه با الگوى قبلى خلق شده ، چون مسيحيان عيسى را عين خدا و مثل او مى‏دانند ، پس اين جمله به تنهائى خودش يك برهان ديگر مى‏شود .

و به فرض هم كه مسيحيان به منظور فرار از اشكال جسميت و ماديت خداى تعالى و نيز فرار از اشكال تدريجيت افعال او ، بگويند اينكه ما مى‏گوئيم : اتخذ الله ولدا ، از باب مجازگوئى است نه اينكه حقيقتا خداى تعالى متجزى شده و چيزى از او جدا شده باشد كه در حقيقت ذات و صفات مثل او باشد و در عين حال نه محكوم به ماديت باشد و نه به تدريجيت ( و اتفاقا مقصود نصارا هم از اينكه گفتند : مسيح فرزند خدا است ، بعد از بررسى گفته‏هايشان همين است ) ، تازه اشكال مماثلت به جاى خود باقى خواهد ماند .

توضيح اينكه اثبات فرزند و پدر اگر هيچ لازمه‏اى نداشته باشد ، اين لازمه را دارد كه بالضروره اثبات عدد هست و اثبات عدد هم اثبات كثرت حقيقى است ، براى اينكه گيرم كه ما فرض كرديم اين فرزند و پدر در حقيقت نوعيه واحد باشند ، نظير دو فرد انسان كه در حقيقت انسانيت يك چيزند ، ليكن نمى‏توانيم انكار كنيم كه از جهت فرديت براى نوع دو فردند و بنا بر اين اگر ما اله را يكى بدانيم آنچه غير او است كه يكى از آنها همين فرزند فرضى است مملوك او و محتاج به او خواهند بود ، پس فرزندى كه براى خدا فرض كردند نمى‏تواند الهى مثل خدا باشد ، چون خدا محتاج نيست و او محتاج است و اگر فرزندى برايش فرض كنيم كه از اين جهت هم مثل او باشد يعنى محتاج نباشد و چون خود او مستقل به تمام جهات باشد ، ديگر نمى‏توانيم اله را منحصر در يكى بدانيم و خود را از موحدين بشماريم .

و اين بيان همان چيزى است كه آيه : و لا تقولوا ثلاثة انتهوا خيرا لكم انما الله

ترجمة الميزان ج : 3ص :455

اله واحد سبحانه ان يكون له ولد له ما فى السموات و ما فى الارض و كفى بالله وكيلا بر آن دلالت دارد ، چون مى‏فرمايد : اله تنها و تنها خدا است ، پسمعلوم مى‏شود نصارا فرزند را هم اله مى‏دانستند و اگر چنين باشد بايد فرزند محتاج پدر نباشد و مستقل در وجود باشد ، ديگر نبايد نصارا خود را موحد دانسته در عين اعتقاد به تثليث بگويند خدا يكى است .

و اما طريق دوم ، يعنى بيان اينكه شخص عيسى بن مريم (عليهماالسلام‏) پسر خدا و شريك او در حقيقت الوهيت نيست ، دليلش همين است كه او بشر است و از بشرى ديگر متولد شده و ناچار لوازم بشريت را هم دارد .

توضيح اينكه مريم (عليهاالسلام‏) به او حامله شد و او در رحم وى نشو و نما كرد و مانند همه جنين‏ها تربيت يافت ، آنگاه او را مانند هر مادرى ديگر بزائيد و سپس در دامن خود تربيت نمود آنطور كه ساير مادران ، كودكان خود را تربيت و حضانت مى‏كنند و سپس شروع كرد با خوردن و نوشيدن و ساير حالات طبيعى يك انسان زنده نشو و نما كردن و مانند ساير موجودات زنده و طبيعى دستخوش عوارض شدن ، گرسنه و سير گشتن ، خوشحال و ناراحت شدن ، لذت و الم بردن ، تشنه و سيراب گشتن ، خوابيدن و بيدار شدن ، خسته و راحت شدن ، و ساير لوازم ديگر يك موجود طبيعى را به خود گرفتن .

اينها آن امورى است كه همه از آن جناب در مدتى كه در بين مردم بوده مشاهده شد ، چيزى نيست كه هيچ عاقلى در آن شك كند و نيز هيچ عاقلى شك ندارد در اينكه چنين كسى انسانى است مانند ساير انسان‏ها و افراد ديگر از اين نوع و وقتى عيسى (عليه‏السلام‏) چنين موجودى باشد قهرا مخلوقى است مصنوع ، آنطور كه ساير افراد اين نوع مخلوقند و مصنوع ، و از اين جهت هيچ تفاوتى با ديگران ندارد .

و اما مساله صدور معجزات و خوارق عادت به دست او ، از قبيل زنده كردن مردگان و خلقت كردن مرغان و شفا دادن به كوران و برصى‏ها ، و همچنين خوارقى كه در پديد آمدنش بوده ، از قبيل تكون يافتنش بدون پدر ، همه و همه امورى است خارق العاده ، يعنى غير مالوف و غير معمول در سنت جارى در عالم طبيعت و يا به عبارت ديگر نادر الوجود ( و هر تعبيرى كه مى‏خواهيد بكنيد و ليكن هر تعبيرى كه برايش بكنيد نمى‏توانيد آنها را امرى محال بدانيد ) ، براى اينكه عقل دليلى بر محال بودن آن ندارد ، علاوه بر اينكه كتب آسمانى همه گوياى اين هستند كه آدم ابو البشر نه پدر داشت و نه مادر ، و انبياى خدا از قبيل : صالح و ابراهيم و موسى

ترجمة الميزان ج : 3ص :456

(عليهماالسلام‏) هم از اينگونه خوارق عادات بسيار داشتند و كتب آسمانى همه گوياى بر معجزات ايشان است ، بدون اينكه الوهيتى براى آنان اثبات كنند و آن حضرات را از انسان بودن خارج و سنخه خدائى به آنان بدهند .

و اين طريق استدلال ، همان است كه در آيه : لقد كفر الذين قالوا ان الله ثالث ثلاثة و ما من اله الا اله واحد ... ما المسيح ابن مريم الا رسول قد خلت من قبله الرسل و امه صديقة كانا ياكلان الطعام ، انظر كيف نبين لهم الايات ، ثم انظر انى يؤفكون ، طى شده است و اينكه ترجمه آن : محققا كسانى كه گفتند : عيسى سومين خدا از سه خدا است ، كافر شدند ، چون هيچ معبودى به جز معبود يكتا نيست ... مسيح پسر مريم به جز رسولى نبوده كه قبل از او نيزرسولانى بوده‏اند و در گذشته‏اند و مادرش ( در ادعاى اينكه او را بدون شوهر زائيده ) راستگو بوده ، او و پسرش طعام مى‏خوردند ، تو اى پيامبر ببين كه چگونه آيات را براى اين مردم بيان مى‏كنيم و سپس ببين كه چگونه دروغ‏ها به ما مى‏بندند .

و اگر از ميان همه افعال ، خوردن مسيح را به رخ مسيحيان كشيد ، براى اين بود كه خوردن از هر عمل ديگر بر ماديت و احتياج او بيشتر دلالت مى‏كند و احتياج و ماديت با الوهيت منافات دارند ، چون هر كسى مى‏فهمد كه شخصى كه به خاطر طبيعت بشريش گرسنه و تشنه مى‏شود و با چند لقمه سير و با شربتى آب سيراب مى‏گردد ، از ناحيه خودش چيزى به جز حاجت و فاقه ندارد ، حاجتى كه بايد ديگرى آن را برآورد ، با اين حال الوهيت چنين كسى چه معنائى مى‏تواند داشته باشد ؟ آخر كسى كه حاجت از هر سو احاطه‏اش كرده و در رفع آن حوائج نياز به خارج از ذات خود دارد فى نفسه ناقص و مدبر به تدبير ديگرى است و اله و غنى بالذات نيست ، بلكه مخلوقى است مدبر به ربوبيت كسى كه تدبير او و همه عالم به وى منتهى مى‏شود .

آيه شريفه زير هم ممكن است به همين معنا ارجاع شود كه مى‏فرمايد : لقد كفر الذين قالوا ان الله هو المسيح ابن مريم ، قل فمن يملك من الله شيئا ، ان اراد ان يهلك المسيح ابن مريم و امه و من فى الارض جميعا ؟ و لله ملك السموات و الارض و ما بينهما ، يخلق ما يشاء ، و الله على كل شى‏ء قدير ، چون مى‏فرمايد : محققا كافر شدند كسانى كه گفتند : الله همان مسيح پسر مريم است ، بگو اگر چنين است ، پس كيست كه اگر خدا بخواهد مسيح بن مريم را و مادرش را هلاك كند و حتى همه كسانى كه در زمين هستند ، هلاك كند

ترجمة الميزان ج : 3ص :457

جلوى او را بگيرد ؟ و چگونه چنين كفرياتى را معتقد شده‏اند ، با اينكه ملك آسمانها و زمين و آنچه بين اين دو است از خدا است ، او است كه هر چه بخواهد خلق مى‏كند و خدا بر هر چيز توانا است .

و همچنين آيه‏اى كه در ذيل آيه ( 75 ) سوره مائده است و در آن خطاب به نصارا نموده مى‏فرمايد : قل ا تعبدون من دون الله ما لا يملك لكم ضرا و لا نفعا ، و الله هو السميع العليم ، چون در اين نوع از احتجاج‏ها ملاك صفات و افعالى است كه از مسيح (عليه‏السلام‏) مشاهده مى‏شود و مردم اين را از آن جناب به چشم ديده‏اند كه انسانى است معمولى و مانند ساير انسان‏ها بر طبق ناموس جارى در حيات زندگى مى‏كند و به همه صفات و افعال و احوالى كه همه افراد اين نوع دارند متصف است ، مى‏خورد ، مى‏نوشد ، و محتاج به ساير حوائج بشرى و داراى همه خواص بشريت است و اين اتصافش چنان نيست كه به چشم ما اينطور جلوه كند و يا ما اينطور خيال كنيم و واقع غير از اين باشد ، خير ، ظاهر و واقعش همين است كه مسيح انسانى بوده داراى اين صفات و احوال و افعال ، انجيل‏ها هم پر است از اينكه آن جناب خود را انسانى از انسان‏ها و پسر انسانى ديگر خوانده و پر است از داستانهائى كه از خوردن ، نوشيدن ، خوابيدن ، راه رفتن ، مسافرت و خسته شدن ، سخن گفتن و احوال ديگر وى حكايت مى‏كند ، بطورى كه هيچ عاقلى به خود اجازه نمى‏دهد اين همه ظواهر را حمل بر خلاف ظاهر و بر معنائى تاويل بكند و با قبول اين مطلب بايد بپذيريم كه بر سر مسيح هم همان مى‏آيد كه بر سر ساير انسان‏ها مى‏آيد ، پس او مانند سايرين از ناحيه خود ، مالك هيچ چيز نيست و ممكن هم هست مانند سايرين دستخوش هلاكت گشته ، از دنيا برود .

و همچنين داستان عبادت كردن و دعا كردنش اينقدر در كتب اناجيل آمده كه جاى شك براى كسى نمى‏ماند كه آنچه عبادت مى‏كرده ، براى تقرب به خدا و خضوع در برابر ساحت مقدس او بوده ، نه اينكه خودش خدا باشد و خواسته باشد به مردم طرز عبادت را يادداده و يا نتيجه‏اى نظير اين را گرفته باشد .

آيه ( 172 ) سوره نساء هم به همين داستان عبادت كردن عيسى (عليه‏السلام‏) و احتجاج به آن اشاره نموده ، مى‏فرمايد : لن يستنكف المسيح ان يكون عبدا لله و لا الملائكة المقربون،

ترجمة الميزان ج : 3ص :458

و من يستنكف عن عبادته و يستكبر ، فسيحشرهم اليه جميعا ، پس همين عبادت كردن مسيح براى خدا اولين دليل است براى اينكه او اله نبوده ، و الوهيت را براى غير خود مى‏دانسته و براى خود هيچ سهمى از آن قائل نبوده ، پس مسيحيان بايد براى ما معنا كنند كه چگونه ممكن است كسى خود را بنده و مملوك غير بداند و در پرستش معبود و مالكش خود را به تعب بيندازد و در عين حال خود را قائم به نفس بداند ، آن هم به همان جهتى قائم به نفس بداند كه بدان جهت قائم به غير مى‏داند و نامعقول بودن اين سخن بر همه روشن است و همچنين عبادت ملائكه كاشف از اين است كه فرشتگان دختران خداى تعالى نيستند و همچنين روح القدس ، چون همه اينان بندگان خدا و اطاعتكاران اويند ، همچنانكه قرآن كريم فرمود : و قالوا اتخذ الرحمن ولدا ، سبحانه بل عباد مكرمون ، لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون ، يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم ، و لا يشفعون الا لمن ارتضى ، و هم من خشيته مشفقون .

علاوه بر اينكه انجيل‏ها پر از اعتراف به اين معنا است كه روح مطيع خدا و رسولان او ، و فرمانبر او و محكوم به حكم او است و معنا ندارد كه كسى خودش به خودش امر كند و حكمفرماى خودش و مطيع خودش باشد ، همچنانكه معنا ندارد كسى منقاد خود و مخلوق خويش باشد .

و نظير اين جريان يعنى دلالت كردن عبادت عيسى بر اينكه عيسى خدا نيست و عابد غير معبود است ، دعوت عيسى (عليه‏السلام‏) است كه بشر را به عبادت خدا مى‏خواند ( و اين معقول نيست خدائى بندگان را به عبادت خدائى ديگر بخواند ) ، خداى تعالى به همين اشاره نموده مى‏فرمايد : لقد كفر الذين قالوا ان الله هو المسيح ابن مريم ، و قال المسيح يا بنى اسرائيل اعبدوا الله ربى و ربكم انه من يشرك بالله ، فقد حرم الله عليه الجنة ، و ماويه النار ، و ما للظالمين من انصار ، و راه آيه و احتجاجش روشن است .


ترجمة الميزان ج : 3ص :459

انجيل‏ها نيز از حكايت اينكه عيسى چگونه مردم را به سوى خدا دعوت مى‏كرد ، پر هستند ، گو اينكه در انجيل‏ها عبارتى به جامعيت اعبدوا الله ربى و ربكم نيست ، ليكن همين معنا را با عباراتى ديگر مى‏رساند و اعتراف دارد بر اينكه خداى تعالى رب مردم است و در هيچ جاى انجيل حتى براى يك بار هم ديده نشده كه عيسى صريحا مردم را به عبادت خود بخواند ، و اگر در آن آمده : من و پدرم واحديم به فرضى كه امثال اين جملات براستى كلام انجيل باشد ، بايد حمل كرد بر اينكه خواسته است بفرمايد : اطاعت من و اطاعت الله يكى است ، همچنانكه قرآن هم همين معنا را آورده ، مى‏فرمايد : من يطع الرسول ، فقد اطاع الله .

5- مسيح يكى از شفيعان نزد خدا است ، نه خونبهاى گنهكاران

نصارا معتقدند كه مسيح با خون پر بهاى خود جرائم ايشان را عوض داده و به همين جهت لقب فادى به آن جناب داده ، گفته‏اند : بعد از آنكه آدم نافرمانى خدا كرد و از شجره ممنوعه در بهشت خورد ، خطاكار شد و اين خطاكارى او به ارث در همه فرزندانش بماند ، در نتيجه ذريه او مادام كه توالد و تناسل كنند ، خطاكار مى‏زايند و جزاى خطيئه هم عقاب در آخرت و هلاك ابدى است كه خلاصى و فرار از آن ممكن نيست با اينكه خداى تعالى رحيم و عادل است .

و لذا اشكالى لا ينحل در اينجا پيدا شد و آن اين است كه اگر آدم و ذريه او را به جرم خطاهايش عقاب كند ، با رحمتش منافات دارد ، چون همين رحمتش او را واداشت كه ايشان را خلق كند و اگر ايشان را بيامرزد با عدالتش منافات دارد ( چون در اين صورت خوب و بد را به يك چوب رانده ) و عدالت اقتضاى آن ندارد ، بلكه اقتضا مى‏كند بين آن دو را فرق بگذارد ، مجرم خطاكار را به جرم و خطايش عقاب ، و نيكوكار مطيع را به پاداش نيكى‏ها و اطاعتش ثواب دهد ، البته اين نظريه بيشتر كشيش‏ها است و گرنه بعضى‏ها چون كشيش ( مار اسحق ) هستند كه تخلف در مجازات مجرم و خطاكار را جائز مى‏دانند و به عبارت ديگر مى‏گويند خلف وعده جائز نيست ، ولى خلف وعيد و تهديد جائز است .

اين اشكال از اول خلقت تا زمان عيسى (عليه‏السلام‏) لا ينحل مانده بود ، تا آنكه خداوند آن را به بركت مسيح حل كرد ، به اين نحو كه مسيح كه فرزند خدا و خود خدا بود ، در رحم يكى از ذريه‏هاى آدم يعنى مريم بتول حلول كرد و از او متولد شد ، همانطور كه يك انسان از

ترجمة الميزان ج : 3ص :460

انسان ديگر متولد مى‏شود و از اين نظر يك انسان تمام عيار بود ، چون از انسانى متولد شده بود ، ولى از نظر ديگر يك معبود كامل بود ، براى اينكه فرزند الله بود و معلوم است كه پسر الله همان الله تعالى است و از همه گناهان و خطايا معصوم است .

بعد از آنكه برهه‏اى اندك از زمان در بين مردم زندگى كرد و با آنان معاشرت و آميزش نمود و چون با ايشان خورد و نوشيد و با ايشان گفتگو كرد و انس ورزيد و در بين ايشان آمد و شد كرد ، رفته رفته دشمنان را بر خود مسخر ساخت ، تا او را به بدترين وجهى بكشند و آن كشتن به وسيله دار بود كه در كتاب الهى ، صاحبش لعنت شده است ، عيسى اين دار لعنتى و اين زجر و اذيتى را كه داشت تحمل كرد و خود را فدا ساخت تا بندگانش از عقاب آخرت نجات يابند و دچار هلاكت سرمدى نگردند ، پس عيسى كفاره خطاهاى مؤمنين و گروندگان به خودش شد ، نه تنها گروندگان خودش بلكه كفاره گناهان همه عالم شد ، ( در رساله اولاى يوحنا ، فصل اول آمده : اى فرزندان من ، اين الفاظ كه به سوى شما مى‏نويسم براى آن است كه گناه مكنيد و اگر احيانا يكى از شما گناه كرد ما نزد رب مايه تسليتى عادل داريم و او يسوع مسيح است و اين همان وسيله آمرزش خطاهاى ما است ، بلكه نه تنها خطاهاى ما ، كه خطاهاى همه عالم ، اينها سخنانى است كه مسيحيان در معناى ( فادى ) خونبها شدن مسيح (عليه‏السلام‏) گفته‏اند .

نصارا اين كلمه ( يعنى مساله دار و فداء ) را اساس دعوت خود قرار داده‏اند و هيچ بهانه و آغازگرى جز آن ندارند و هيچ كلامى را جز با آن خاتمه نمى‏دهند ، همچنانكه قرآن كريم اساس دعوت خود را توحيد قرار داده ، و در خطابش به رسول گراميش مى‏فرمايد : قل هذه سبيلى ادعوا الى الله على بصيرة انا و من اتبعنى و سبحان الله و ما انا من المشركين ، حتى خود مسيح (عليه‏السلام‏) هم ( به طورى كه انجيل‏ها تصريح دارند و نقلش در چند سطر قبل گذشت ) ، اولين وصاياى خود را توحيد و محبت ورزيدن به خداى سبحان قرار مى‏داده .

علماى اسلام و ساير دانشمندان اشكالهاى بسيارى را كه در گفته‏ها و عقائد مسيحيان است ، تذكر داده‏اند و وجوه فساد و بطلان سخنان ايشان را ذكر كرده‏اند ، در اين باره كتابها و رساله‏ها نوشته و صفحه‏ها و طومارها پر كرده‏اند و اين عقائد را با ضروريات عقلى منافى و حتى با كتب عهدين نيز مناقض دانسته‏اند و اما ما آنچه در اين كتاب برايمان اهميت دارد انتخاب آن منافاتهائى است كه با اصول تعليم قرآنى سازگارى ندارند و بعد از بيان آن‏ها بحث را با بيان

ترجمة الميزان ج : 3ص :461

فرق بين شفاعت و فداء خاتمه داده ، روشن مى‏كنيم كه معناى شفاعتى كه قرآن اثباتش كرده و معناى فدائى كه مسيحيان بدان معتقدند چيست .

اين را هم قبلا بگوئيم كه قرآن كريم به صراحت تذكر مى‏دهد كه آنچه از معارف كه بشر را بدان مى‏خواند ، با بيانى مى‏خواند و بشر را مخاطب قرار مى‏دهد كه قريب الافق با عقول آنان است و بياناتش فهم و درك آنان را رشد مى‏دهد و فصل مميزى است كه انسان با آن حق را از باطل تشخيص مى‏دهد ، آنگاه تسليم حق مى‏شود و از باطل دورى مى‏نمايد و نيز بين خير و شر و نافع و مضر را جدا مى‏سازد و انسان به آسانى مى‏تواند خير را بگيرد و شر را رها كند ، عقل سالمى هم كه غبار تعصب جلو ديدش را نپوشانده ، هر گاه به اين كتاب عزيز مراجعه كند ، همين‏ها را مى‏فهمد ، پس آنچه قرآن حق و خير و نافع معرفى نموده ، عقل نيز همان را حق و خير و نافع مى‏داند و هر چه را كه قرآن باطل و شر و مضر معرفى كرده ، عقل نيز همان را باطل و شر و مضر تشخيص مى‏دهد .

حال ببينيم عقل ما در باره آنچه مسيحيت گفته چه حكم مى‏كند ؟ با دقت در آنچه از ايشان نقل كرديم ، ده اشكال به آنها وارد است كه اينك از نظر خواننده مى‏گذرد :

1 - اول اينكه گفتند : حضرت آدم با خوردن از آن درخت خدا را معصيت كرد و قرآن كريم اين سخن را به دو وجه رد مى‏كند : وجه اول اينكه نهى خداى تعالى ( در بهشت صادر شده بود و بهشت دار تكليف و امر و نهى مولوى نيست ، در نتيجه نهيى ) ارشادى بود كه در آن صلاح حال شخص نهى شده در نظر گرفته مى‏شود و نهى كننده مى‏خواهد او را به سوى آنچه مصلحتش در آن است ارشاد كند و نواهى و نيز اوامرى كه از اين قبيل باشند ، نه بر امتثالش ثوابى مترتب مى‏شود و نه بر مخالفتش عقابى ، عينا مانند بكن و نكن هائى است كه شخص طرف مشورت ما به ما مى‏گويد ، و يا بكن و نكن هائى كه طبيب به بيمارش مى‏گويد تنها چيزى كه بر اينگونه بكن ، نكن ها مترتب مى‏شود همان رشد و مصلحتى است كه طرف مشورت و يا طبيب در بكن‏هايش در نظر گرفته و همان مفسده و ضررهائى است كه در نكن‏هايش پيش‏بينى كرده است ، آدم ابو البشر نيز با مخالفتش از دستور ارشادى الهى جز بيرون شدن از بهشت و از دست دادن راحتى و قرب حق تعالى ، و سرور رضاى او چيزى دامنگيرش نشد و به هيچ وجه دچار عقوبت خدا نگشت ، براى اينكه امر مولوى خدا را نافرمانى نكرد ، تا نتيجه‏اش عقاب باشد ، خواننده عزيز اگر بيش از اين مقدار در اينجا طالب باشد به تفسير آيه 35 تا 39 سوره بقره مراجعه كند .

وجه دوم اينكه آدم (عليه‏السلام‏) پيغمبر بود و قرآن كريم ساحت پيغمبران را منزه و نفوس

ترجمة الميزان ج : 3ص :462

شريفه آنان را مبراى از ارتكاب گناه و فسق از امر خداى سبحان مى‏داند ، برهان عقلى هم مؤيد اين نظريه است ، خواننده محترم مى‏تواند براى ديدن اين برهان به تفسير آيه ( 213 ) از سوره بقره ، آنجا كه پيرامون عصمت انبياء بحث مى‏كرديم مراجعه نمايد .

2- دوم اينكه گفتند : به خاطر گناهى كه آدم كرد گنهكارى لازمه او و ذريه او شد .

قرآن اين را نيز رد نموده مى‏فرمايد : ثم اجتبيه ربه فتاب عليه و هدى ، بعد از خوردن از آن درخت و بيرون شدن از بهشت خداى تعالى او را برگزيد و نظر رحمت خود را به او برگردانيد .

و نيز مى‏فرمايد : فتلقى آدم من ربه كلمات فتاب عليه انه هو التواب الرحيم .

اعتبار عقلى هم مؤيد اين معنا يعنى آمرزش گناهان است ، بلكه نه تنها مؤيد است ، بيانگر نيز هست ، براى اينكه تبعات گناه و آثار شوم آن امرى است كه هر چند از نظر عقل لازم الاجتناب اعتبار شده و موالى عرفى هم اجتناب از آن و از مخالفت و تمرد را لازم مى‏داند ، چون اگر پاى كتك و عقوبت متخلف ، و پاداش فرمانبر در كار نباشد ، امر تكليف و مولويت پا نمى‏گيرد و هيچ امر و نهيى امتثال نمى‏شود ، و عقل و همچنين موالى عرفى اين را هم معتبر مى‏دانند و از شؤون مولويت مى‏شمارند كه مولى دست و بالش در دائره مولويت باز باشد ، هر جا مقتضى بداند عقوبت را بر مجرمين و پاداش را براى فرمانبران گسترش داده و هر جا صلاح بداند از خطاى خطاكاران و معصيت عاصيان چشم بپوشد و با ايشان به عفو و مغفرت معامله كند ، چون همه اينها از شؤون مولويت و حكومت است و حسن اين عمل يعنى عفو موالى و صاحبان سطوت فى الجمله جاى ترديد نيست و عقلاى از انسان‏ها هم تا به امروز آن را بكار بسته‏اند ، پس اينكه مسيحيان گفتند : گناه آدم لازمه ذريه او شد ، سخن درستى نيست ، چون اگر چنين بود در بشر هيچ موردى براى اصل عفو و مغفرت وجود نمى‏داشت ، چون مغفرت و عفو براى محو خطا و باطل نمودن اثر گناه است و با اين فرض كه خطيئه لازم لا ينفك بشر باشد ، ديگر موضوعى براى عفو و مغفرت باقى نمى‏ماند ، با اينكه وحى الهى چه قرآن كريم و چه كتب عهدين پر است از داستان عفو و مغفرت ، حتى خود اين كلامى كه ما از ايشان نقل كرديم و هم اكنون

ترجمة الميزان ج : 3ص :463

مشغول بحث پيرامون آنيم ، خالى از عفو و مغفرت نبود .

و سخن كوتاه اينكه اين ادعاى مسيحيت مبنى بر اينكه گناهى از گناهان يا خطائى از خطاها ، همين كه از كسى سر زد لازم لا ينفك او مى‏شود و ديگر نه قابل مغفرت است و نه حتى توبه و ندامت و رجوع به خدا آن را پاك مى‏كند ، ادعائى است كه عقل سليم و طبع مستقيم آن را نمى‏پذيرد .

3- اشكال سومى كه به گفتار آنان وارد است اين است كه گفتند : خطيئه آدم همانطور كه ملازم آدم شد ملازم ذريه او نيز شد و تا قيامت ذريه او را خطاكار كرد ، و اين گفتار مستلزم آن است كه تبعه آن خطيئه و آثار سوئش هم گريبان ذريه‏اش را بگيرد و بطور كلى گناه هر انسانى گناه ديگران هم شمرده شود و آثار سوء هر گناهى گريبان افراد ديگر را كه آن گناه را نكرده‏اند بگيرد و اين معنا ، هم از نظر عقل نادرست است و هم قرآن كريم آن را رد مى‏كند .

بله در قرآن اين معنا آمده است كه اگر يك فرد از انسان عمل زشتى را مرتكب شود و ديگران به آن راضى باشند ، هر چند خودشان مرتكب نشده باشند مورد مؤاخذه قرار مى‏گيرند ، ليكن اين مساله غير مساله مورد بحث است ، مساله مورد بحث اين است كه يك انسان خطائى مرتكب شده و خطاى او خطاى تمامى ذريه او و اثر سوئش گريبان ذريه او را تا قيامت بگيرد ، چه اينكه ذريه او به خطاى او رضايت داده باشند و چه نداده باشند ، كه گفتيم به هيچ وجه درست نيست و معنا ندارد آدم ابو البشر خطائى كرده باشد ، افراد بى‏گناه و معصومى هم كه در ذريه او هستند به آتش گناه او بسوزند و قرآن كريم در آيه : الا تزر وازرة وزر اخرى و آيه شريفه : و ان ليس للانسان الا ما سعى ، آن را رد مى‏كند ، عقل سليم هم با آن سازگار نيست ، زيرا مؤاخذه بى‏گناه به جرم گنهكار ديگر قبيح است و عقل آن را رد مى‏كند ، خواننده محترم مى‏تواند براى تكميل مطالعه خود در اين باب به بحث‏هائى كه در باره افعال در تفسير سوره بقره آيه ( 216 تا 218 ) داشتيم مراجعه نمايد .

4- اشكال چهارم اينكه اساس گفتار مسيحيت بر اين است كه اثر تمامى خطاها و گناهان هلاكت ابدى است و هيچ فرقى در كوچكى و بزرگى گناه نيست و لازمه اين سخن آن است كه اصولا گناه كوچك و صغيره‏اى وجود نداشته ، هر گناهى هر قدر هم كه ناچيز باشد كبيره و مهلكه بحساب آيد و اين از نظر تعليمات قرآنى درست نيست ، چون از نظر قرآن كريم خطاها و معصيت‏ها مختلفند ، بعضى كبيره و بعضى صغيره ، بعضى مشمول مغفرت و بعضى غير

ترجمة الميزان ج : 3ص :464

قابل آمرزشند ، مانند شرك كه بدون توبه آمرزيده نمى‏شود و خداى تعالى در باره اين دو نوع گناه فرموده : ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه ، نكفر عنكم سيئاتكم ، ان الله لا يغفر ان يشرك به و يغفر مادون ذلك لمن يشاء .

پس ملاحظه كرديد كه خداى تعالى محرماتى را كه از آن نهى فرموده دو قسم كرده ، يكى گناهان كبيره و يكى ديگر گناهانى كه در مقابل آن قرار دارند و قهرا صغيره خواهند بود و نيز بعضى را قابل آمرزش و بعضى ديگر را غير قابل آمرزش دانسته ، پس به هر حال گناهان ( از نظر زشتى و فساد ) مختلفند و چنين نيست كه تمامى گناهان باعث خلود در آتش و هلاكت ابدى گردد .

علاوه بر نظريه قرآن كريم ، عقل نيز نمى‏پذيرد كه تمامى گناهان را در يك رديف قرار دهد ، به طورى كه در نظر او فرقى ميان يك سيلى زدن و بين كشتن نباشد و نگاه به زن مردم ، با زناى با او يكسان باشد و همچنين ( خوردن يك ريال مال مردى توانگر با خوردن تمامى اموال يتيمى بى‏سرپرست در نظرش يكسان باشد ) و عقلاى از انسان‏ها در تمامى ادوار هيچ گناهى را در جاى گناه ديگر ننهاده‏اند و براى هر معصيتى تبعه و اثر خاصى و سرزنش و عقاب معينى قائلند و با اين اختلاف چشمگيرى كه در مراتب گناه هست ، چگونه مى‏توان حكم يك كاسه و كلى در باره آن كرد و با فرض اختلاف مراتب آن ، عقل حكم مى‏كند به اينكه : مراتب مختلف عذاب را بين آنها توزيع كرد يعنى عذاب جاودانى و هلاك ابدى را كيفر بزرگترين گناه از قبيل شرك به خدا دانست و عذاب‏هاى كمتر را كيفر گناهان كوچكتر دانست همانطور كه قرآن چنين كرده و معلوم است كه خوردن از درخت بهشتى به فرض اينكه حكم ارشادى نبوده باشد بلكه حكم شرعى بوده باشد ، مخالفتش به پايه كفر به خداى عظيم و گناهانى نظير آن نمى‏رسد ، پس اين درست نيست كه مخالفت چنان نهى را باعث عذاب دائمى بدانيم ، خواننده عزيز مى‏تواند به بحث افعال كه در تفسير آيه ( 216 تا 218 ) سوره بقره داشتيم مراجعه نمايد .

5- اشكال پنجم كه به حرف مسيحيان وارد است اين است كه گفتند : بين صفت رحمت خدا و عدالت او تزاحم بوجود آمد ، آنگاه براى رفع اين تزاحم عيسى نازل شد و سپس صعود كرد ، به بيانى كه قبلا از ايشان نقل كرديم و اگر كسى در اين كلام و در لوازم آن

ترجمة الميزان ج : 3ص :465

دقت كند مى‏فهمد كه خداى تعالى از ديدگاه مسيحيان هر چند موجودى است آفريننده كه خلقت اين عالم با همه اجزايش مستند به او است ، ليكن خدائى است كه هر كارى كه مى‏خواهد بكند علم ذاتيش را بكار گرفته ، ( عينا ، مانند ما انسان‏ها ) فكر مى‏كند كه اين كار را بكند و يا نكند ، هر يك از اين دو طرف به نظرش چربيد آن را اختيار مى‏كند و چربيدن آنبه اين معنا است كه با مصالحى كه در نظر دارد مطابق باشد ، همانطور كه ما در هر كارى مصالح و مفاسدش را سبك و سنگين مى‏كنيم ، اگر مصالح آن بر مفاسدش چربيد انجام مى‏دهيم و لازمه اين سخن اين است كه خداى تعالى هم مثل ما انسان‏ها در تطبيق عمل خود با مصالح و مفاسد احيانا اشتباه كند و در نتيجه پشيمان شود ، همچنانكه در اصحاح ششم از سفر تكوين از تورات آمده : كه خدا از اينكه فرزندان آدم را در زمين خلق كرد خوشش نيامد و چه بسا در اينكه آيا اين عمل را انجام بدهد يا نه فكرش به جائى نرسد و نتواند مصلحتش را تشخيص دهد و اى بسا فكر او ( به خاطر اشتغال به چيزهاى ديگر ) به فلان مساله متوجه نگشته ، در باره آن جاهل باشد .

و سخن كوتاه اينكه خداى تعالى از نظر مسيحيت در افعال و اوصافش عينا مانند يك انسان است كه هر چه مى‏كند با فكر و مصلحت‏انديشى مى‏كند و همه همش در اين است كه عمل خود را با مصلحت وفق دهد ، پس او نيز مانند ما انسان‏ها محكوم به حكم مصالح و مقهور به اين است كه عمل را در اين چهارچوب انجام دهد ( و معلوم است كه چنين كسى از ناحيه خارج از ذات خود محكوم به اين احكام شده ) ، در نتيجه ممكن است از ناحيه خارج به صلاح و مصلحتش هدايت بشود و ممكن است نشود و در نتيجه گمراه گردد و دچار اشتباه و غفلت شود ، و چه بسا كه چيزى را بداند و چه بسا نداند ، چه بسا بر آن عامل خارجى غالب شود و چه بسا او بر وى غالب گردد ، پس قدرت چنين خدائى محدود است ، همچنانكه عملش محدود است و وقتى اين حالتهاى مختلف بر خدا جائز باشد ، ساير عوارض كه بر يك فاعل صاحب فكر و اراده طارى مى‏شود بر او نيز طارى شود ، يعنى خوشحال شود و اندوهگين گردد و خود را بستايد و ملامت كند ، شرمسار شود و سرفراز گردد و احوالى ديگر از اين قبيل و كسى كه چنين وضعى دارد موجودى مادى و جسمانى و داخل در محدوده ناموس حركت و تغيير و استكمال خواهد بود و كسى كه اينطور باشد ممكن الوجود و مخلوق است ، البته نه مخلوقى فوق العاده ، بلكه يك انسان معمولى خواهد بود ، نه واجب الوجودى كه خالق هر چيز است .

و شما خواننده محترم اگر به كتب عهدين مراجعه كنيد خواهيد ديد آنچه ما به عنوان

ترجمة الميزان ج : 3ص :466

لازمه گفتار حضرات ذكر كرديم صريحا در باره خداى تعالى آمده ، يعنى خدا را جسم و متصف به همه اوصاف جسمانى و مخصوصا صفات انسان مى‏داند .

و قرآن مجيد در همه اين معانى كه ذكر شد خداى تعالى را منزه از اين اوهام خرافى مى‏داند از آن جمله مى‏فرمايد : سبحان الله عما يصفون و براهين عقلى و قطعى هم قائم است بر اينكه خداى تعالى ذاتى است مجمع تمامى صفات كمال ، پس او تنها وجود دارد و بس و وجودش هيچ شائبه‏اى از عدم ندارد و او تنها قدرت دارد و قدرتش مطلقه است بدون اينكه مشوب به عجز باشد و او تنها علم دارد ، آن هم علم مطلق ، بدون اينكه علمش آميخته با جهل و يا در معرض زوال باشد او همه‏اش حيات است ، آن هم حيات مطلقه ، بدون اينكه مرگ و فنا در او ممكن باشد و وقتى خداى تعالى به حكم براهين قطعى عقلى ، چنين خدائى است ، ديگر دگرگونگى در او راه ندارد ، نه در وجودش و نه در علمش و نه در قدرتش و نه در حياتش .

در نتيجه چنين خدائى جسم و جسمانى نبوده ، چون اجسام و جسمانيات از هر جهت در احاطه دگرگونگى و تحولند ، و در معرض امكانات ( بشود يا نشودها ) و احتياجاتند و وقتى خداى تعالى جسم و جسمانى نبود ، در معرض حالات مختلف و عوارض متنوع قرار نمى‏گيرد ، غفلت و سهو و اشتباه ، پشيمانى و سرگردانى ، تاثر ، شرمسارى و خوارى و كوچكى و شكست خوردن و امثال اينها در ساحت مقدس او محال است و ما در اين كتاب در هر مورد مناسبى كه پيش آمده بحث‏هاى برهانى اين مسائل را بطور كامل آورده‏ايم ( ان شاء الله خواننده عزيز به آنها بر مى‏خورد ) .

و اين به عهده اهل دقت و تدبر است كه بين اين دو قول ، يعنى آنچه قرآن در اين باره مى‏گويد و آنچه كتب عهدين گفته ، مقايسه كند ببيند آيا معارفى كه قرآن كريم در مورد اله عالم آورده : كه هر صفت كمال را برايش اثبات و هر صفت نقص را از او نفى كرده و بالأخره او را بزرگتر از آن دانسته كه فهم محدود ما بتواند در باره او حكمى بكند حق است و يا امورى كه كتب عهدين در اين باره مى‏گويد ، امورى كه جز در اساطير يونان و خرافات هند قديم و چين يافت نمى‏شود ، امورى كه در وهم انسان‏هاى اولى درآمده و افكارشان تحت تاثير آن قرار گرفته است .

6- اشكال ششم اينكه گفتند : خدا پسرش مسيح را فرستاد و دستور داد در يكى از رحم‏ها حلول كند ، تا به صورت انسانى از آن رحم متولد گردد ، در حالى كه خدا هم باشد !

ترجمة الميزان ج : 3ص :467

و اين همان سخن غير معقولى است كه قرآن كريم براى ابطال آن قيام نموده و توضيحش در بيان سابق گذشت و ديگر تكرار نمى‏كنيم .

و معلوم است كه عقل سليم هم نمى‏تواند آن را بپذيرد ، براى اينكه اگر در اوصافى كه بايد به حكم عقل واجب الوجودرا متصف به آن بدانيم دقت شود از قبيل ثبات سرمدى و عدم دگرگونى و عدم محدوديت وجود و احاطه به هر چيز و نزاهت از گنجيدن در زمان و مكان و آثار اين دو ، و نيز اگر در تكون انسان از آن لحظه‏اى كه نطفه‏اى در رحم بوده تا وقتى كه به صورت جنين درمى‏آيد چه اينكه اين تكون را طبق نظريه ملكانيان تفسير كنيم و چه طبق نظريه نسطوريان و چه يعقوبيان و چه غير ايشان ( كه قبلا بدان اشاره شد ) نمى‏توانيم او را اله يعنى موجودى مجرد بدانيم ، چون بين يك موجود جسمانى كه همه اوصاف جسميت و آثار آن را دارد و بين موجودى كه جسميت ندارد و هيچيك از اوصاف جسميت از قبيل زمان و مكان و حركت و غير ذلك در او نيست ، نسبتى وجود ندارد ، و چگونه ممكن است بين آن دو اتحاد برقرار شود ، حال اين اتحاد به هر وجهى كه تصور شود ؟ و همين منطبق نشدن اين قول با احكام ضروريه عقلى ، باعث شده كه بولس و ساير رؤساى قديسين عليه فلسفه و مباحث عقلى قيام نموده ، احكام آن را تقبيح كنند .

بولس مى‏گويد : من اين را نوشتم تا حكمت حكما را قاطعانه سركوب نموده ، فهم فقها را تخطئه نمايم ، حكيم كجا و نويسنده كجا و كنكاشگر اين روزگار كجا و تعمق و دقت در معارف دينى ما كجا ؟ مگر نبود كه خدا حكمت اين عالم را تعميق فرمود - تا آنجا كه مى‏گويد - اگر يهود جرأت دارد سخن از معجزه كند و از ما معجزه بخواهد و اگر يونانيان جرأت دارند دم از حكمت بزنند ما بانگ برمى‏آوريم كه اينك مسيح مصلوب معجزه و حكمت است .

و نظير اين كلمات در كلام وى و كلمات غير او بسيار است و هيچ وجهى جز سياست نشر و تبليغات ندارد و اگر خواننده عزيز و هر كس ديگرى به اين رساله‏ها و كتب مراجعه نموده ، در طريق بياناتش براى مردم و در طرز سخن گفتن با آنان دقت كند ، به درستى آنچه ما گفتيم يقين پيدا مى‏كند ، ( زيرا جز مطالب خطابه‏اى و پشت هم‏اندازى چيزى نمى‏بيند ) .

و از آنچه گذشت اشكالى كه به قسمت ديگر سخنان مسيحيت وارد است روشن مى‏شود و آن قسمت اين است كه گفتند : خدا معصوم از گناهان و خطايا است ، و اشكالش

ترجمة الميزان ج : 3ص :468

اين است كه خدائى كه اينان تصور كرده‏اند ، داراى عصمت نيست ، براى اينكه عصمت بر دو معنا است كه يكى در مورد او تصور ندارد ، و ديگرى را هم ندارد ، پس اصلا عصمت ندارد ، اما آن عصمتى كه در او تصور ندارد ، عصمت از تمرد و نافرمانى خالق است كه مسيحيت قائل به خالقى براى خدا نيستند ، و اما عصمتى كه در او تصور مى‏شود ولى مسيحيت آن را براى خدا قائل نيستند ، عصمت از اشتباه و خطاى در فكر است كه خواننده عزيز توجه كرد كه صريحا خدا را اشتباه كار معرفى كردند ، پس خداى مسيحيت بطور كلى عصمت ندارد .

7 - اشكال هفتم به اين قسمت از گفتار آنان وارد است كه گفتند : بعد از آنكه خداى پسر به صورت فردى از انسان جلوه كرد و با مردم به معاشرت پرداخت ، آنهم همانند معاشرت يك انسان معمولى با ساير انسان‏ها ، تا آنكه در آخر خود را مسخر دشمنان كرد ، وجه نادرستى اين سخن آن است كه بنا به اين گفتار واجب الوجود صفات ممكنات را به خود گرفته و در عين اينكه واجب الوجود است ممكن الوجود هم شده ، در عين اينكه خدا است انسان هم شده و خلاصه كلام اينكه از نظر آقايان واجب الوجود مى‏تواند خلقى از مخلوقات خود شود ، يعنى به حقيقت و واقعيت نوعى از اين انواع خارجى متصف گردد ، مثلا روزى انسانى از انسان‏ها شود و روزى ديگر اسب ، و روزى مرغ و روز ديگر حشره ، و وقتى ديگر چيزى ديگر شود و حتى از نظر ايشان خدا مى‏تواند در عين اينكه يك چيز است ، چند چيز باشد ، هم خدا باشد و هم انسان و هم اسب و هم حشره ! ! ! .

و همچنين هر رقم عمل كه از اعمال موجودات فرض شود از او به تنهائى صادر شود ، براى اينكه وقتى بتواند به صورت همه موجودات جلوه كند ، بايد همه اعمال مخصوص موجودات را هم بكند ، در نتيجه بتواند اعمالى متقابل از قبيل عدل و ظلم را انجام داده و به صفاتى متقابل از قبيل علم و جهل ، قدرت و عجز ، حيات و ممات ، غنى و فقر و ... متصف شود و خداى ملك حق بزرگتر از اينها است و اين اشكال غير از آن محذورى است كه در اشكال ششم گذشت ( براى اينكه در اشكال ششم مى‏گفتيم چگونه ممكن است موجودى سرمدى و غير محدود الوجود و محيط به هر چيز و منزه از مكان و زمان ناگهان نطفه شود و در رحم مادر بگنجد و در اشكال هفتم مى‏گوئيم : به فرضى كه از اشكال ششم صرفنظر كنيم ، وقتى بنا شد يك چيز ، دو چيز شود و خدا انسان شود ، مى‏تواند بيش از دو چيز هم بشود و افعال صفات هر يك از انواع موجودات را داشته باشد كه اين خود غير معقولى ديگر است مترجم ) .

8 - اشكال هشتم به اين قسمت از گفتارشان وارد است كه گفتند : خدا چوبه دار و لعنت دشمنان را به خود خريد ، براى اينكه شخص به دار آويخته شده ملعون است ، اشكال

ترجمة الميزان ج : 3ص :469

ما اين است كه منظورشان از اين سخن چيست ؟ و چگونه خدا لعنت را تحمل كرد ؟ و منظور از اينلعنت چيست ؟ آيا همين لعنتى است كه اهل عرف و لغت از اين كلمه مى‏فهمند ؟ يعنى دور كردن از رحمت و كرامت ؟ و يا معنائى ديگر است ؟ اگر منظور همان معناى معروف باشد كه ما و اهل لغت از اين كلمه مى‏فهميم مى‏پرسيم چگونه ممكن است كسى كه خودش خدا است خود را از رحمت خود دور كند ؟ و يا ديگران او را از رحمت خود او دور سازند ؟ و مگر رحمت غير از فيض وجودى و موهبت نعمت و اختصاص به مزاياى هستى چيز ديگرى است ؟ اگر اين باشد پس برگشت معناى لعنت و دور كردن به فقر مالى و نداشتن جاه و امثال اينها در دنيا و يا آخرت و يا هر دو خواهدبود ، و اينجا است كه مى‏پرسيم معناى لعنت كردن به خداى تعالى و تقدس به هر وجهى كه تصورش كرده باشند غير قابل تصور است و مسيحيت بايد آن را براى ما تصوير كنند و بگويند كه چگونه خدائى كه غنى بالذات است در اثر لعنت مخلوقش محتاج مى‏شود ، با اينكه غناى بالذات باب هر فقرى را سد مى‏كند ؟ .

و اما تعليم قرآنى بر خلاف اين تعليم عجيب و غريب به تمام معناى كلمه است ، قرآن كريم مى‏فرمايد : يا ايها الناس انتم الفقراء الى الله و الله هو الغنى .

و قرآن كريم خداى را به اسمهائى ياد مى‏كند و به صفاتى متصف مى‏داند كه با آن اسماء و صفات ، ديگر محال است در معرض فقر و فاقه ، حاجت و نقص ، نداشتن و عدم ، بدى و زشتى ، ذلت در برابر كسى و خوار در نزد خودش قرار گيرد و خلاصه اينكه ساحت قدس و كبريائيش منزه از اينها است .

در اينجا ممكن است كسى به طرفدارى از مسيحيت برخاسته و بگويد : از نظر مسيحيان نيز خداى تعالى فى نفسه يعنى بخودى خود چنين خدائى است و اگر با يك فرد از انسان - مثلا با مسيح - متحد نشده بود ، خود بخود اجل از اين بود كه در معرض خوارى و ساير احوال مذكور قرار گيرد و چون با يك انسان كه مادى و جسمانى است متحد شده ، همه احوال و عوارض را پذيرفته است ! ! .

در پاسخ مى‏گوئيم : آيا پذيرش و تحمل لعنت و اتصافش به امور شاقه نامبرده كه علتش - به ادعاى شما - اتحاد نامبرده است ، تحمل واقعى و حقيقى است ؟ و يا آنكه مجازا آن را تحمل مى‏خوانيد ؟ اگر حقيقى باشد همان محذور كه گفتيم لازم مى‏آيد و اگر تحمل مجازى است

ترجمة الميزان ج : 3ص :470

اشكال دوباره برمى‏گردد .

يعنى شما مسيحيان به خاطر اشكال تزاحم عدل خدا و رحمتش بود كه مساله فديه شدن خدا را تصوير كرديد ، و اگر اين مساله مجازى و صرف شوخى باشد اشكال مزاحمت برطرف نمى‏شود.
/ 1