بياد آراى پيغمبر به ياد آور سحر گاهى را كه از خانه خود به جهت صف آرائى مؤمنان براى جنگ بيرون شدى ، و خدا به همه گفتار و كردار تو شنوا ودانا بود ( 121) .
و آن گاه كه دو طايفه از شما بد دل و ترسناك و در انديشه فرار از جنگ بودند و خدا يار آنها بود آنان را دلدار نمود و هميشه بايد اهل ايمان به خدا توكل كنند تا دلدار و نيرومند باشند ( 122) .
و به حقيقت خداوند شما را در جنگ بدر يارى كرد و غلبه بر دشمن داد با آنكه شما از هر جهت در مقابل دشمن ضعيف بوديد ، پس راه خداپرستى و تقوا پيش گيريد باشد كه شكر نعمتهاى او به جاى آريد ( 123) .
(اى رسول ) بياد آر آن هنگام را كه به مؤمنين گفتى : آيا خداوند به شما مدد نفرمود كه سه هزار فرشته به يارى شمافرستاد ؟ ( 124) .
بلى اگر شما صبر و مقاومت در جهاد پيشه كنيد و پيوسته پرهيز كار باشيد چون كافران بر سر شما شتابان و خشمگين بيايند خداوند براى حفظ و نصرت شما پنج هزار فرشته را با پرچمى كه نشان مخصوص سپاه اسلام است به مدد شما مىفرستد ( 125) .
و خدا آن فرشتگان را نفرستاد مگر براى اينكه به شما مژده فتح دهند و دل شما را به نصرت خدا مطمئن كنند و فتح و پيروزى نصيب شما نگشت مگر از جانب خداوند تواناى دانا ( 126) .
تا گروهى از كافران را هلاك گرداند يا ذليل و خوار كند كه از مقصود خود ( كه از ميان بردن اسلامو مسلمين است ) نا اميد باز گردند ( 127) .
اى پيغمبر ( خدا را اختيار مطلق است ) به دست تو كارى نيست اگر بخواهد به لطف خود از آن كافران درگذرد و اگر بخواهد به جرم آن كه مردمى ستمگرند آنها را عذاب كند ( 128) .
هر چه در آسمانها و هر چه در زمين است همه ملك خدا است هر كه را خواهد ببخشد و هر كه را خواهد عذاب كند ، خدا نسبت ( به خلق بسيار ) آمرزنده و مهربان است 129 .
بيان آيات
از اينجا سياق آيات سياقى ديگر شده ، و به مطلبى كه در آغاز سوره ذكر شده بود برگشته ، در آنجا مؤمنين را به موقعيت و موقف دشوارى كه دارند هشدار مىداد ، و نعمتهائى را كه به ايشان ارزانى داشته بود ( از قبيل ايمان و نصرت و كفايت شر دشمنان را ) به يادشان مىآورد ، و رموزى را تعليمشان مىداد كه به وسيله آن به مقصد شريفشان برسند ، و به دستوراتى
ترجمة الميزان ج : 4ص :5
هدايتشان كرد كه سعادتشان را هم در زندگى و هم بعد از مردن تامين كند .
در اين آيات داستان جنگ احد نيز آمده ، و اما آياتى كه اشارهاى به داستان جنگ بدر دارد در حقيقت ضميمهاى براى تكميل داستان جنگ بدر است ، و جنبه شاهد براى آن قصه دارد ، نه اينكه مقصود اصلى طرح داستان بدر باشد ، كه ان شاء الله باز هم در تفسير آياتش سخن خواهيم گفت .
و اذ غدوت من اهلك تبوىء المؤمنين مقاعد للقتال كلمه اذ ظرفى است متعلق به چيزى كه حذف شده ، و در ظاهر كلام نيامده از قبيل : به ياد آور و امثال آن ، و فعل غدوت از مصدر غين - دال - واو گرفته شده ، كه به معناى بيرون شدن در پگاه است و كلمه تبوىء از مصدر تبوئه گرفته شده ، كه به معناى تهيه مكان براى غير ، و يا اسكان غير در مكان و متوطن كردن او در آن است ، و كلمه مقاعد جمع مقعد و كلمه اهل به طورى كه راغب گفته به معناى هر آن كس و يا كسانى است كه نسبت و يا خاندان و يا غير آن دو از قبيل دين و شهر و يا صنعت ايشان را يكى مىكند ، مثلا مىگويند اهل فلان شخص ، يعنى زن و بچه و خادم و ساير كسانى كه از او مىخورند ، و باز مىگويند اهل فلان شخص ، يعنى همه كسانى كه به او منسوبند ، مثل عشيره و نوه و نتيجههاى او كه عترت اويند ، و باز گفته مىشود اهل همدان ، يعنى همه كسانى كه در شهر زندگى مىكنند ، ( و يك نقطه از زمين همه را در خود گنجانيده ، و وحدتى ميان آنان بر قرار كرده ) ، و باز گفته مىشود اهل فلان دين ، يعنى همه افرادى كه متدين به آن دينند ، ( و وحدت دين همه را يكى كرده ، و وحدتى به كثرتشان داده ) ، و نيز گفته مىشود اهل كارخانه پارچه بافى ، و يا اهل صنعت كه داشتن صنعت وحدتى به آنها داده ، و يا اهل فلان صنعت خاص ، كه شامل همه اساتيد آن صنعت مىشود ، و كلمه اهل از كلماتى است كه در مذكر و مؤنث فرقى نمىكند ، و همچنين در مفرد و جمع تغيير شكل نمىدهد ، هم به يك نفر مىگويند اهل فلانى ، و هم به چند نفر ، و البته استعمالش مخصوص به مورد انسان است ، بچههاى يك حيوان را هيچگاه اهل آن حيوان نمىگويند .
و مراد از اهل رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) ، خواص آن جناب است ، كه شامل جمع دودمانش مىشود و مراد از آن در خصوص آيه شخص واحد نيست ، به دليل اينكه فرموده : غدوت من اهلك چون وقتى مىتوان گفت از ميان اهلت خارج شدى كه منظور از اهل ،
ترجمة الميزان ج : 4ص :6
جمعيت خانواده و خويشاوندان باشد ، اما اگر منظور يك نفر باشد مثلا تنها همسر و يا مادر باشد نمىتوان گفت : از ميان اهلت خارج شدى ، و همين كه مىبينيم در آيه مورد بحث فرموده : غدوت من اهلك خود دليل بر اين است كه مراد از اهل جمع است نه يك نفر ، و لذا مىبينيم بعضى از مفسرين كه اهل را به يك نفر تفسير كردهاند، ناگزير شدهاند در آيه تقديرى بگيرند ، و بگويند : تقدير آيه غدوت من بيت اهلك است ، يعنى وقتى كه از خانه اهلت خارج شدى ، ليكن در كلام هيچ دليلى نيست كه بر آن مطلب دلالت كند .
سياق و روال آيات مورد بحث بر اساس خطاب كردن به عموم مؤمنين است ، در اين آيات مؤمنين را به مفاد آيات قبل و بعد مخاطب قرار داده پس مىتوان گفت در جمله : و اذ غدوت ... كه خطاب بخصوص رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) است ، التفاتى از خطاب عموم به خطاب آن جناب شده است ، و گويا وجه در اين التفات لحن عتابى است كه از آيات ظاهر مىشود ، چون اين آيات از شائبه ملامت و عتاب و أسف بر جريانى كه واقع شده ( يعنى آن سستى و وهنى كه در تصميم در عمل قتال از ايشان سر زده ) خالى نيست ، و براى اينكه به آنان چوب كارى كرده باشد خطاب را از آنان برگردانيده و متوجه شخص رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) نموده است ، عملى كه از شخص آن جناب سر زد ، يعنى بيرون شدن از ميان اهل را بهانه قرار داد ، و فرمود : به ياد آر زمانى را كه از بين اهل خود خارج مىشدى ، و نيز فرمود : آن زمان كه به مؤمنين مىگفتى : ا لن يكفيكم ... ، همچنين فرمود : ليس لك من الامر شىء و نيز فرمود : قل ان الامر كله لله .
و نيز فرمود : فبما رحمة من الله لنت لهم ، و لو كنت فظا غليظ القلب لا نفضوا من حولك فاعف عنهم .
و نيز فرمود : و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا ، با اينكه رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) هرگز نمىپندارد كه شهدا مردهاند مع ذلك به خاطر همان چوب كارى كه گفتيم خطاب و عتابى كه متوجه مردم است متوجه آن جناب نموده و مىفرمايد : هرگز نبايد بپندارى كه كشتگان در راه خدا مردهاند ... .
ترجمة الميزان ج : 4ص :7
به جهتى كه گفته شد خطاب جمع در اين موارد را تبديل به خطاب مفرد كرد ، و موارد نامبرده از مواردى است كه وقتى سخن گوينده به آن موارد كشيده مىشود او را دچار تندى و هيجان نموده در نتيجه نمىگذارد گفتارش را ادامه دهد ، به خلاف مواردى مثل آيات بعدى اين سوره يعنى آيه 144 كه مىفرمايد : و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل ، ا فان مات او قتل انقلبتم ، و آيه 153 كه مىفرمايد : و الرسول يدعوكم فى اخريكم ، كه عتاب در آنها با خطاب جمع آمده ، چون خطاب جمع مؤثرتر از خطاب مفرد بود ، و باز به خلاف آيه 164 همين سوره كه رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) در آن غايب فرض شده ، چون در مقام منت گذارى بر مؤمنين است به خاطر اين نعمت كه بر ايشان پيغمبرى مبعوث كرده ، غايب گرفتن او بيشتر در دلها مىنشيند و در نفوس مؤثر مىافتد و از توهمهاى پوچ و خيالهاى باطل دورتر است ، خواننده عزيز اگر در آيات شريفه دقت كند ، به صحت گفتار ما پى مىبرد .
و معناى آيه اين است كه به ياد آر آن زمان را كه در غداة - صبح - از اهلت خارج شدى ، تا براى مؤمنين لشگر گاهى آماده سازى ، - و يا در آنجا اسكانشان دهى تا اطراق كنند ، و خدا شنوا است نسبت به آنچه در آنجا گفته شد و نيز نسبت بدان چه در دلها پنهان كرده بودند دانا است .
از جمله : و اذ غدوت من اهلك ... چنين بر مىآيد كه معركه جنگ به منزل آن جناب نزديك بوده ، و اين خود دليل است بر اين كه دو آيه مورد بحث ناظر به داستان جنگ احد است ، در نتيجه اين دو آيه متصل است به آياتى كه در باره جنگ احد نازل شده است ، چون مضامين و مفاهيم آنها با اين جريان تطبيق مىكند ، و از همين جا روشن مىشود كه گفتار بعضى از مفسرين كه گفتهاند دو آيه مورد بحث در باره جنگ بدر نازل شده درست نيست ، و همچنين گفتار آنهائى كه گفتهاند : مربوط به جنگ احزاب است سخن ضعيفى است ، و وجه ضعف آن دو روشن است .
و الله سميع عليم يعنى خداى تعالى شنواى آن سخنانى است كه در آنجا گفتند ، و داناى به آن نيات و اسرارى است كه در دلهاى خود پنهان داشتند ، و اين جمله دلالت دارد بر اينكه در آن واقعه سخنانى در بين مؤمنين رد و بدل شده ، و نياتى را هم در دلهاى خود پنهان داشتهاند ، و از ظاهر كلام بر مىآيد كه جمله : اذ همت متعلق به هر دو وصف است .
اذ همت طائفتان منكم ان تفشلا و الله وليهما ماده ها - ميم و ميم كه فعل ماضى مؤنث غايب همت از آن مشتق شده به معناى تصميم و عزمى است كه در دل براى كارى جزم كرده باشى ، و كلمه فشل به معناى
ترجمة الميزان ج : 4ص :8
ضعف توأم با ترس است .
و جمله : و الله وليهما حال از جمله قبل است ، و عامل در آن فعل همت است ، و زمينه كلام زمينه عتاب و توبيخ است ، و همچنين جمله : و على الله فليتوكل المؤمنون حالى ديگر از آن جمله است ، و معنايش اين است كه : اين دو طايفه تصميم گرفتند از كار جنگ منصرف شوند ، و آن را سست بگيرند ، در حالى كه خداى تعالى ولى آن دو طايفه است ، و اين براى مؤمن سزاوار نيست ، كه با اينكه معتقد است خدا ولى او است در خود فشل و سستى و ترس راه دهد ، و بلكه سزاوار است امر خود را به خدا واگذار كند كه هر كس بر خدا توكل كند خدا وى را كافى خواهد بود .
از اينجا ضعف گفتار زير روشن مىشود كه بعضى گفتهاند : اين هم ، هم خطورى است ، نه عزمى و با تصميم قاطع ، چون خداى تعالى اين دو طايفه را ستوده و خبر داده كه او ولى ايشان است ، پس اگر هم آنان هم قطعى بود ، و در نتيجه بر فشل و سستى تصميم قاطعانه گرفته بودند ، بايد مىفرمود : شيطان ولى ايشان است نه اينكه با عبارت فوق مدحشان كند .
و من نفهميدم منظور اين مفسر از عبارت هم خطورى است ، نه هم عزمى و با تصميم قطعى چه بوده ؟ اگر منظورش اين بوده كه دو طايفه مورد بحث تنها تصور فشل كردهاند ، و به قلبشان خطور كرده كه مثلا چطور است فشل و سستى كنيم ، كه اين تصور اختصاصى به دو طايفه از مؤمنين نداشته ، معلوم است كه تمامى افراد حاضر در آن صحنه چنين تصورى را داشتهاند ، و اصلا معنا ندارد كه اين خطور جزء حوادث اين قصه شمرده شود ، علاوه بر اين خطور قلبى را در لغت هم و تصميم نمىگويند ، مگر اينكه منظورش از خطور ، خطور تصورى توأم با مختصرى تصديق و خلاصه خطورى باشد آميخته با مقدارى تصديق ، زيرا اگر غير از اين بوده باشد ساير طوائف و گروههاى مسلمين از فشل اين دو طايفه خبردار نمىشدند ، لابد علاوه بر خطور قلبى اثر عملى هم بر طبق آن داشتهاند كه سايرين از حالشان با خبر شدهاند ، علاوه بر اين كه ذكر ولايت خدا و اين كه خداى تعالى ولى اين دو طايفه است و نيز اين كه بر مؤمن واجب است ، كه توكل بر خدا كند ، با همى سازش دارد كه توأم با اثرى عملى باشد ، نه صرف خطور و تصور ، از اين هم كه بگذريم اين كه گفت جمله : و الله وليهما ... مدح است حرف صحيحى نيست ، بلكه به طورى كه از سياق بر آمد ديديد كه اين جمله ملامت و موعظت است .
و شايد منشا اين گفتار روايتى باشد كه از جابر بن عبد الله انصارى نقل شده كه
ترجمة الميزان ج : 4ص :9
گفت : اين آيه در باره ما نازل شده ، و هيچ دوست نمىدارم كه نازل نمىشد ، براى اينكه خدا را ولى ما خوانده ، و فرموده : و الله وليهما .
مفسر نامبرده از اين روايت چنين فهميده كه جابر آيه را در مقام مدح دانسته است .
و به فرضى كه روايت صحيح باشد منظور جابر اين نبوده كه آيه همهاش در مقام مدح است ، بلكه خواسته است بگويد : خداى تعالى ايمان ما را تصديق كرده ، و ما را جزء مؤمنينى دانسته كه به حكم الله ولى الذين آمنوا ... ، و الذين كفروا اوليائهم الطاغوت ... در تحت ولايت اويند ، و نخواسته است عتاب و توبيخ آيه را نسبت به آن دو طايفه انكار كند .
و لقد نصركم الله ببدر و انتم اذلة از ظاهر سياق بر مىآيد كه آيه شريفه در اين مقام است تا شاهدى باشد براى اين كه عتاب قبلى را تكميل و تاكيد كند ، در نتيجه معناى حال را افاده مىكند ، همانطور كه جمله و الله وليهما ... حال را افاده مىكرد ، در نتيجه معناى آيه چنين مىشود : اين سزاوار نبود كه از شما مؤمنين آثار فشل مشاهده شود ، با اينكه ولى شما خدا است ، و با اينكه خدا شما را كه در بدر ذليل بوديد يارى فرمود ، و بعيد نيستكه آيه شريفه كلامى مستقل باشد در اين زمينه كه بخواهد بر مؤمنين منت بگذارد به آن نصرت عجيبى كه در جنگ بدر از ايشان كرد ، و ملائكه را به ياريشان فرستاد .
و چون يارى آنان در روز بدر را يادآور شد ، و آنرا در مقابل حالتى كه خود مؤمنين داشتند قرار داد ، - با در نظر گرفتن اين كه هر كس عزتى به خرج بدهد به يارى خدا و عون او داراى عزت شده ، چون انسان از ناحيه خودش به جز فقر و ذلت چيزى ندارد ، - لذا در بيان حالى كه مؤمنين داشتند فرمود : و انتم اذلة از اينجا معلوم مىشود كه جمله و انتم اذلة هيچ منافاتى با آياتى كه عزت را از آن خدا و مؤمنين مىداند ندارد ، نظير آيه : و لله العزة و لرسوله و للمؤمنين ، چون عزت مؤمنين هم به عزت خدا است و همچنان كه فرموده : فان العزة لله جميعا و خدا كه همه عزتها از او است وقتى مىخواهد مؤمنين را عزت بدهد ياريشان مىكند ، همچنان كه در جاى ديگر فرموده : و لقد ارسلنا من قبلك رسلا الى قومهم ، فجاؤهم بالبينات فانتقمنا من الذين اجرموا و
ترجمة الميزان ج : 4ص :10
كان حقا علينا نصر المؤمنين ، پس وقتى كه موقعيت يك چنين موقعيتى باشد كه اگر مؤمنين بدان جهت كه مؤمنين هستند ، و با صرف نظر از يارى و عزت خدائى در نظر گرفته شوند ، به جز ذلت چيزى نخواهند داشت .
علاوه بر اينكه از نظر واقعه خارجى هم مؤمنين در آن روز در ذلت بودند ، براى اين كه عدد و نيرويشان بسيار اندك و قوت و شوكت و زينت دشمن بسيار زياد بود ، و چه مانعى دارد كه اين ذلت نسبى را به كسانى بدهيم كه در واقع عزيزند ، همچنان كه مىبينيم خداى تعالى ذلت را به مردمى نسبت داده كه كمال مدح را از ايشان كرد چنانچه فرمود : فسوف ياتى الله بقوم يحبهم ، و يحبونه ، اذلة على المؤمنين اعزة على الكافرين ... .
اذ تقول للمؤمنين ا لن يكفيكم ان يمدكم ... كلمه امداد كه فعل يمد از آن مشتق است از مصدر ثلاثى مجرد ميم - دال - دال گرفته شده ، كه به معناى رساندن مدد بنحو اتصال است .
بلى ان تصبروا و تتقوا و ياتوكم من فورهم هذا ... كلمه بلى كلمه تصديق و كلمه فور و فوران به معناى غليان و جوشش است ، وقتى گفته مىشود فاد القدر بكسره قاف معنايش اين است كه ديگ به جوش آمد ، و به عنوان استعاره و مجاز در مورد سرعت و عجله به كار مىرود ، و امرى را كه مهلت و درنگ در آن نيست امر فورى مىگويند ، پس معناى اين كه فرمود : من فورهم هذا همين ساعت است .
و ظاهرا مصداق آيه شريفه ، واقعه روز بدر است ، و البته اين وعده را به شرط صبر و تقوا داده و فرموده است كه : ان تصبروا و تتقوا و ياتوكم من فورهم هذا .
و اما از كلام بعضى از مفسرين ظاهر مىشود كه خواستهاند بگويند در جمله مورد بحث خداوند وعده بر نازل كردن ملائكه را داده است در صورتى كه كفار بعد از اين فوريت برگردند ، و در نتيجه خواستهاند بگويند كه مراد از جمله فورهم خود روز بدر است ، نه آمدن آنان در روز بدر ، و همچنين اينكه از كلام بعضى ديگر بر مىآيد كه خواستهاند بگويند : آيه شريفه وعدهاى است به نازل كردن ملائكه در ساير جنگهائى كهبعد از بدر اتفاق مىافتد ( نظير
ترجمة الميزان ج : 4ص :11
احد و حنين و احزاب ) سخنانى است كه هيچ دليلى از لفظ آيه بر آن نيست .
و اما در باره روز جنگ احد در آيات قرآنى هيچ محلى ديده نمىشود كه بتوان از آن استفاده كرد كه در آن روز نيز ملائكه سپاه اسلام را يارى كرده باشند ، و اين خود روشن است ، و اما در مورد روز احزاب و روز حنين هم هر چند در غير آيات مورد بحث آياتى است كه دلالت دارد بر نزول ملائكه ، مانند آيه : اذ جائتكم جنود فارسلنا عليهم ريحا و جنودا لم تروها كه در باره جنگ احزاب است .
و آيه : ويوم حنين ... و انزل جنودا لم تروها كه در باره جنگ حنين است ، الا اين كه لفظ آيه مورد بحث كه مىفرمايد : بلى ان تصبروا و تتقوا و ياتوكم من فورهم هذا قاصر است از اين كه دلالت كند بر يك وعده عمومى در باره همه جنگها .
و اما نزول سه هزار ملك در روز بدر منافاتى با آيه سوره انفال ندارد ، كه مىگويد : فاستجاب لكم انى ممدكم بالف من الملائكة مردفين براى اين كه كلمه مردفين به معناى پشت سر هم است ، و آيه را چنين معنا مىدهد كه با چند هزار ملك كه هر هزارش دنبال هزارى ديگر باشد مدد خواهم كرد ، كه توضيح اين معنا در تفسير سوره انفال آمده است .
و ما جعله الله الا بشرى لكم ... ضمير در جعله به امدادى كه از فعل يمددكم استفاده مىشود بر مىگردد ، و كلمه عند در جمله الا من عند الله ، ظرفى است كه معناى حضور را افاده مىكند ، چون اين كلمه در آغاز در قرب و حضور مكانى كه مختص به اجسام است استعمال مىشده ، براى اين وضع كردهاند كه مثلا بگويند : كنت قائما عند الكعبه نزد كعبه ايستاده بودم و بتدريج استعمالش توسعه يافت و در قرب زمانى نيز استعمال شد ، مثلا گفتند : رأيت فلانا عند غروب الشمس و سپس كار به جائى رسيد كه در تمام موارد قرب و نزديك ( اعم از زمانى ، مكانى و معنوى ) استعمال كردند مثلا گفتند عند الامتحان يكرم الرجل او يهان .
و آنچه در اين مقام از جمله و ما النصر الا من عند الله العزيز الحكيم با در نظر گرفتن جمله قبلش كه مىفرمود : و ما جعله الله الا بشرى لكم و لتطمئن قلوبكم به استفاده مىشود،
ترجمة الميزان ج : 4ص :12
اين است كه : منظور از كلمه عند مقام ربوبى است ، كه تمامى اوامر و فرامين بدان جا منتهى مىشود ، و هيچ يك از اسباب از آن مستقل و بى نياز نيست ، پس با در نظر گرفتن اين نكته ، معناى آيه چنين مىشود : ملائكه مددرسان ، در مساله مدد رساندن و يارى كردن هيچ اختيارى ندارند ، بلكه آنها اسباب ظاهريهاى هستند كه بشارت و آرامش قلبى را براى شما مىآفرينند ، نه اين كه راستى فتح و پيروزى شما مستند به يارى آنها باشد ، و يارى آنها شما را از يارى خدا بى نياز كند ، نه ، هيچ موجودى نيست كه كسى را از خدا بى نياز كند ، خدائى كه همه امور و اوامر به او منتهى مىشود ، خداى عزيزى كه هرگز و تا ابد مغلوب كسى واقع نمىشود ، خداى حكيمى كه هيچگاه دچار جهل نمىگردد .
ليقطع طرفا من الذين كفروا او يكبتهم ... تا آخر آيات مورد بحث ، حرف لام در اول آيه متعلق است به جمله و لقد نصركم الله ، و قطع طرف كنايه است از كم كردن عده و تضعيف نيروى كفار به كشتن و اسير گرفتن ، همان طور كه ديديم در جنگ بدر اتفاق افتاد ، مسلمانان هفتاد نفر را كشتند ، و هفتاد نفر ديگر را اسير كردند ، و كلمه كبت به معناى خوار كردن و به خشم در آوردن است .
و جمله : ليس لك من الامر شىء جملهاى است معترضه ، و فايدهاش بيان اين معنا است كه : زمام مساله قطع و كبت بدست خداى تعالى است ، و رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) در آن دخالتى ندارد ، تا وقتى بر دشمن ظفر يافتند و دشمن را دستگير نمودند او را مدح كنند و عمل و تدبير آنجناب را بستايند ، و بر عكس اگر مثل روز احد از دشمن شكست خوردند و گرفتار آثار شوم شكست شدند آن جناب را توبيخ و ملامت كنند ، كه مثلا امر مبارزه را درست تدبير نكردى ، همچنان كه همين سخن را در جنگ احد زدند ، و خداى تعالى گفتارشان را حكايت كرده است .
و جمله : او يتوب عليهم عطف است بر جمله يقطع ... ، و وقتى جمله معترضه : ليس لك من الامر شىء را كنار بگذاريم گفتار در دو آيه گفتارى است متصل ، و چون در آيه مورد بحث سخن از توبه شد ، در آيه بعدش امر توبه و مغفرت را بيان نموده و فرموده : و لله ما فى السموات و ما فى الارض ... و معناى هر سه آيه اين است كه اين تدبير متقن از ناحيه خداى تعالى براى اين بود كه با قتل و اسير كردن كفار عده آنان را كم ، و نيرويشان را تحليل ببرد ، و يا براى اين بود كه ايشان را كبت كند ، يعنى خوار و خفيف نموده تلاشهايشان را بى ثمر سازد ، و يا براى اين كه موفق به توبهشان نموده و يا براى اين بود كه عذابشان كند ، اما قطع و كبت از ناحيه خداى تعالى است ، براى اين كه امور همه به دست او است نه به دست تو ، تا اگر خوب از
ترجمة الميزان ج : 4ص :13
كار در آمد ستايش و در غير اين صورت نكوهش شوى ، و اما توبه و يا عذاب به دست خدا است ، براى اين كه مالك هر چيزى او است پس او است كه هر كس را بخواهد مىآمرزد و هر كه را بخواهد عذاب مىكند ، و با اين حال مغفرت و رحمتش بر عذاب و غضبش پيشى دارد ، پس او غفور و رحيم است .
و اگر ما جمله : و لله ما فى السموات و الارض ... را در مقام تعليل براى هر دو فقره اخير يعنى جمله او يتوب ... گرفتيم ، براى اين بود كه بيان ذيل آن يعنى جمله يغفر لمن يشاء ، و يعذب من يشاء ... اختصاص به آن دو فقره داشت ، در نتيجه مفاد آيه چنين مىشود : اللهيغفر لمن يشاء ، و يعذب من يشاء ، لان ما فى السموات و الارض ملكه .
مفسرين در اتصال جمله : ليقطع طرفا ... و همچنين در اينكه عطف جمله او يتوب عليهم او يعذبهم ... به ما قبل چه معنائى مىدهد ، و همچنين در اين كه جمله : ليس لك من الامر شىء چه چيزى را تعليل مىكند ، و جمله : و لله ما فى السموات و الارض ... در مقام تعليل چه مطلبى است ؟ وجوهى ديگر ذكر كردهاند كه ما از تعرض و بگومگوى در پيرامون آن صرف نظر كرديم ، چون ديديم فايدهاش اندك است علاوه بر اين كه به فرض هم كه فايدهاش چشمگير بود با آنچه از ظاهر آيات به كمك سياق جارى در آن استفاده مىشود مخالفت داشت ، و اگر از خوانندگان محترم كسى بخواهد با آن اقوال آگاه گردد بايد به تفسيرهاى طولانى مراجعه نمايد .
بحث روايتى
در تفسير مجمع البيان از امام صادق (عليهالسلام) روايت آورده كه فرمود : سبب بر پا شدن جنگ احد اين بود كه قريش بعد از برگشتن از جنگ بدر به مكه و مصيبتهائى كه در آن جنگ ديدند ، ( چون در آن جنگ هفتاد كشته و هفتاد اسير داده بودند ) ابو سفيان در مجلس قريش گفت : اى بزرگان قريش اجازه ندهيد زنانتان بر كشتههايتان بگريند براى اينكه وقتى اشك چشم فرو مىريزد اندوه و عداوت با محمد را هم از دلها پاك مىگرداند پس بگذاريد اين كينه در دلها بماند تا روزى كه انتقام خود را بگيريم ، و زنان در آنروز بر كشتگان در بدر
ترجمة الميزان ج : 4ص :14
گريه سر دهند اين بود تا آنكه تصميم به انتقام گرفتند ، و به منظور جمع آورى لشگرى بيشتر به زنان اجازه دادند تا براى كشتگان در بدر گريه كنند ، و نوحهسرائى نمايند ، در نتيجه وقتى از مكه بيرون مىآمدند سه هزار نفر نظامى سواره و دو هزار پياده داشتند ، و البته زنان خود را هم با خود آوردند .
از سوى ديگر وقتى خبر اين لشگركشى قريش به رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) رسيد اصحاب خود را جمع نموده ، بر جهاد در راه خدا تشويقشان كرد ، عبد الله بن ابى بن سلول ( رئيس منافقين ) عرضه داشت يا رسول الله از مدينه بيرون مرو تا دشمن به داخل مدينه بيايد و ما در كوچه و پس كوچههاى شهر بر آنها حملهور شويم ، خانههاى خود را سنگر كنيم ، و در نتيجه افراد ضعيف و زنان و بردگان هم از زن و مردشان همه نيروى ما شوند ، و در سر هر كوچه و بر بالاى بامها عرصه را بر دشمن تنگ كنيم ، چون من تجربه كردهام هيچ دشمنى بر ما در خانهها و قلعههايمان حمله نكرد مگر آنكه از ما شكست خورد ، و سابقه ندارد كه ما از آنها شكست خورده باشيم و هيچگاه نشد كه از خانه به طرف دشمن درآئيم و پيروز شده باشيم ، بلكه دشمن بر ما پيروز شده است .
سعد بن عباده و چند نفر ديگر از اوس بپا خاسته ، عرضه داشتند : يا رسول الله آن روز كه ما مشرك بوديم احدى از عرب به ما طمع نبست ، چگونه امروز طمع به بندد با اين كه تو در بين مائى ؟ نه ، به خدا سوگند هرگز پيشنهاد عبد الله را نمىپذيريم ، و آرام نمىگيريم تا آنكه به سوى دشمن برويم ، و با آنان كارزار كنيم ، و چرا نكنيم ، اگر كسى از ما كشته شود شهيد است ، و اگر نشود در راه خدا جهاد كرده است .
رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) رأى او را پذيرفت ، و با چند نفر از اصحاب خود از مدينه بيرون رفت ، تا محل مناسبى براى جنگ تهيه كند ، همچنان كه قرآن كريم فرمود : و اذ غدوت من اهلك و عبد الله بن ابى بن سلول از يارى رسول الله (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) دريغ ورزيد ، و جماعتى از خزرج ( كه هم قبيله او بودند و او بزرگ ايشان بود ) از رأى او پيروى كردند .
در اين مدت لشكر قريش همچنان به مدينه نزديك مىشد ، تا به احد رسيد ، و رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) اصحابخود را كه هفتصد نفر بودند بياراست و عبد الله بن جبير را به سركردگى پنجاه نفر تيرانداز از مامور حفاظت از دره كرد ، و آنان را بر دهانه دره گماشت ، و تاكيد
ترجمة الميزان ج : 4ص :15
كرد كه مراقب باشند تا مبادا كمينگيران دشمن از آنجا بر سپاه اسلام بتازند ، و به عبد الله بن جبير و نفراتش فرمود : اگر ديديد ، لشكر دشمن را شكست داديم ، حتى اگر آنها را تا مكه تعقيب كرديم ، مبادا شما از اين محل تكان بخوريد ، و اگر ديديد دشمن ما را شكست داد و تا داخل مدينه تعقيبمان كرد باز از جاى خود تكان نخوريد ، و همچنان دره را در دست داشته باشيد .
در لشكر قريش ، ابو سفيان خالد بن وليد را با دويست سواره در كمين گمارد و گفت هر وقت ديديد كه ما با لشكر محمد در هم آميختيم ، شما از اين دره حمله كنيد ، تا در پشت سر آنان قرار بگيريد .
رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) اصحاب خود را آماده نبرد ساخته ، رايت ( پرچم ) جنگ را به دست امير المؤمنين (عليهالسلام) داد ، و انصار بر مشركين قريش حملهور شدند كه قريش به وضع قبيحى شكست خورد ، اصحاب رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) به تعقيبشان پرداختند ، خالد بن وليد با دويست نفر سوارهراه دره را پيش گرفت ، تا از آنجا به سپاه اسلام حملهور شود ، ليكن به عبد الله بن جبير و نفراتش برخورد ، و عبد الله نفرات او را تير باران كرد ، خالد ناگزير برگشت ، از سوى ديگر نفرات عبد الله بن جبير اصحاب رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) را ديدند كه مشغول غارت كردن اموال دشمنند .
به عبد الله گفتند ياران همه به غنيمت رسيدند ، و چيزى عايد ما نشد ؟ عبد الله گفت : از خدا بترسيد كه رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) قبل از شروع جنگ به ما دستور داد از جاى خود تكان نخوريم ، ولى افرادش قبول نكرده ، يكى يكى سنگر را خالى نمودند ، و عبد الله با دوازده نفر باقى ماند .
از سوى ديگر رايت و پرچم قريش كه با طلحة بن ابى طلحه عبدى ( كه يكى از افراد بنى عبد الدار بود ) به دست على (عليهالسلام) به قتل رسيده و رايت را ابو سعيد بن ابى طلحه به دست گرفت كه او نيز به دست على (عليهالسلام) كشته شد و رايت به زمين افتاد اينجا بود كه ، مسافح بن ابى طلحه آن را به دست گرفت و او نيز به دست آن جناب كشته شد تا آنكه نه نفر از بنى عبد الدار كشته شدند ، و لواى اين قبيله به دست يكى از بردگان ايشان ( كه مردى بود سياه به نام صواب ) افتادعلى (عليهالسلام) خود را به او رسانيد ، و دست راستش را قطع كرد ، او لوا را به دست چپ گرفت ، على (عليهالسلام) دست چپش را هم قطع كرد ، صواب با بقيه دو دست خود لوا را به سينه چسبانيد ، آنگاه رو كرد به ابى سفيان و گفت آيا نان و نمك بنى عبد الدار را تلافى كردم ؟ در همين لحظه على (عليهالسلام) ضربتى بر سرش زد و او را كشت ، و لواى قريش به زمين افتاد ، عمره دختر علقمه كنانيه آن را برداشت ، در همين موقع بود كه خالد بن وليد از كوه
ترجمة الميزان ج : 4ص :16
به طرف عبد الله بن جبير سرازير شد ، و ياران او فرار كردند ، و او با عده كمى پايمردى كرد ، تا همه در همان دهنه دره كشته شدند ، آنگاه خالد از پشت سر به مسلمانان حمله كرد ، و قريش در حال فرار رايت جنگ خود را ديد كه افراشته شده ، دور آن جمع شدند ، و اصحاب رسول الله (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) پا به فرار گذاشتند ، و شكستى عظيم خوردند ، هر كس به يك طرف پناهنده مىشد ، و بعضى به بالاى كوهها مىگريختند .
رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) وقتى اين شكست و فرار را ديد كلاه خود از سر برداشت و صدا زد انا رسول الله الى اين تفرون عن الله و عن رسوله ؟ در اين هنگامهند دختر عتبه در وسط لشكر بود ، و ميل و سرمه دانى در دست داشت ، هر گاه مردى از مسلمانان را مىديد كه پا به فرار گذاشته آن ميل و سرمهدان را جلو او مىبرد ، كه بيا سرمه بكش ، كه تو مرد نيستى .
حمزة بن عبد المطلب مرتب بر لشكر دشمن حمله مىبرد ، و دشمن از جلو شمشيرش مىگريختند ، و احدى نتوانست با او مقابله كند ، در اين بين هند همسر ابو سفيان به مردى به نام وحشى قول داده بود كه اگر محمد و يا على و يا حمزه را به قتل برسانى فلان جايزه را به تو مىدهم ، و وحشى كه بردهاى بود از جبير بن مطعم ، و اهل حبشه با خود گفت : اما محمد را نمىتوانم به قتل برسانم ، و اما على را هم مردى بسيار هوشيار يافتهام كه بسيار به اطراف خود نظر مىاندازد ، و از ضربت دشمن بر حذر است ، اميدى به كشتن او نيز ندارم ، بناچار براى كشتن حمزه كمين گرفتم ناگهان در زمانى كه داشت مردم را فرارى مىداد ، و از كشته پشته مىساخت ، از پيش روى من عبور كرد ، و پا به لب نهرى گذاشت ، و به زمين افتاد من حربه خود را گرفتم و آن را دور سرم چرخانده و به سويش پرتاب كردم ، حربهام در خاصره او فرو رفت ، و از زير سينهاش برون شد و به زمين افتاد من خود را به او رسانده ، شكمش را دريدم و جگرش را بيرون آورده نزد هنده بردم ، گفتم : اين جگر حمزه است ، هنده آن را از من گرفت ، و در دهان خود نهاده گاز گرفت ، و خداى تعالى جگر حمزه را در دهان آن پليد مانند داعضه ( استخوان سر زانو ) سخت و محكم كرد ، هنده قدرى آنرا جويد و بعد بيرون انداخت ، رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) فرمود : خداى تعالى فرشته را واداشت تا آن جگر را به بدن حمزه ملحق كند .
وحشى مىگويد : هنده بعد از اين كار كنار جسد حمزه آمد ، و آلت و دو گوش و دست
ترجمة الميزان ج : 4ص :17
و پاى حمزه را قطع كرد .
در اين گير و دار غير از ابو دجانه و سماك بن خرشه و على (عليهالسلام) كسى با رسول خدا نماند ، و هر طايفهاى كه به طرف رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) حمله مىكرد على به استقبالشان مىرفت ، و آنها را دفع مىكرد تا به جائى كه شمشير آن جناب تكه تكه شد رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) شمشير خود را ( ذو الفقار را ) به او داد و خود را به طرف كوه كشيد ، - و در آنجا ايستاد و على پيوسته قتال مىكرد تا جائى كه عدد زخمهائى كه بر سر و صورت و بدن و شكم و دو پايش وارد شده بود به هفتاد رسيد ، ( نقل از تفسير علىبن ابراهيم) .
اينجا بود كه جبرئيل به رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) گفت : مواسات يعنى اين ، و رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) فرمود : او از من است و من از اويم ، جبرئيل گفت : و من از هر دوى شمايم .
امام صادق (عليهالسلام) فرموده : رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) به جبرئيل نگريست كه بين زمين و آسمان بر تختى از طلا نشسته و مىگويد : لا سيف الا ذو الفقار ، و لا فتى الا على .
و در روايت قمى آمده كه نسيبه دختر كعب مازنيه نيز با رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) بود ، او در همه جنگها با رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) شركت داشت ، و زخمىها را مداوا مىكرد ، پسرش هم با او بود وقتى خواست مانند سايرين فرار كند ، مادرش بر او حمله كرد ، و گفت : پسرم به كجا ... ؟ آيا از خدا و رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) فرار مىكنى ؟ و او را به جبهه برگرداند و مردى از دشمنان بر او حمله كرد و به قتلش رساند ، نسيبه شمشير پسرش را گرفت و به قاتل او حمله برد و ضربتى بر ران او زد و به درك فرستاد ، رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) فرمود : بارك الله فيك يا نسيبه و اين زن با سينه و پستان خود خطر را از رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) بر مىگردانيد ، به طورى كه جراحات بسيارى برداشت .
از حوادث ديگر اين واقعه اين است كه مردى به نام ابن قمئة بر رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) حمله كرد ، در حالى كه مىگفت محمد را به من نشان دهيد نجات نيابم اگر او نجات يابد ، و حربه خود را بر رگ شانه آن جناب فرود آورد ، و فرياد زد به لات و عزى سوگند
ترجمة الميزان ج : 4ص :18
كه محمد را كشتم .
مؤلف قدس سره : در داستان جنگ احد رواياتى ديگر نيز هست ، كه اى بسا در بعضى از فقراتش مخالف با اين روايات باشد ، يكىاز آنها مطلبى است كه در اين روايت آمده ، كه عدد مشركين در آن روز پنج هزار نفر بوده ، چون در غالب روايات سه هزار نفر آمده .
يكى ديگر اين است كه در اين روايت آمده بود همه نه نفر پرچمداران جنگ را به قتل رسانيد ، كه البته رواياتى ديگر نيز كه ابن اثير آنها را در كامل آورده موافق آن است ، و بقيه روايات ، قتل بعضى از آن سرداران مشرك را به ديگران نسبت داده ، ولى دقت در جزئيات اين داستان روايت بالا را تاييد مىكند .
نكته سومى كه در اين روايت آمده ، اين بود كه : هند در مورد كشتن حمزه ، وعدهاى به وحشى داده بود، اما در روايات اهل سنت آمده است كه : وعده را هنده نداد بلكه خود جبير بن مطعم مولاى وحشى به وى داد ، و آن وعده اين بود كه اگر حمزه را به قتل برساند او را آزاد خواهد كرد ، ولى آوردن وحشى جگر حمزه را به نزد هند ، مؤيد روايت مورد بحث ما است .
نقطه نظر چهارم اين است كه در روايت مورد بحث آمده بود كه : تمام مسلمانان از پيرامون رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) متفرق گرديده و گريختند مگر على و ابو دجانه و اين مطلبى است كه تمامى روايات در آن اتفاق دارند ، چيزى كه هست در بعضى از روايات اشخاصى ديگر نيز علاوه بر دو نفر نامبرده ذكر شده ، حتى بعضىها ثابت قدمان را تا سى نفر شمردهاند ، ليكن خود آن روايات با يكديگر معارضه دارند ، و در نتيجه يكديگر را تكذيب مىكنند و تو خواننده عزيز با دقت در اصل داستان ، و قرائنى كه بيانگر احوال داستان است ، مىتوانى حق مطلب را عريان بفهمى ، براى اينكه اينگونه داستانها و روايات ، مواقف و مواردى را حكايت مىكنند كه براى بعضى موافق و براى بعضى ديگر مخالف ميل است ، و اين روايات در طول چندين قرن از جوهاى تاريك و روشن عبور كرده تا به ما رسيده است .
نقطه نظر پنجم كه در اين روايت آمده بود عبارت از اين بود كه : خداى تعالى فرشتهاى را گماشت تا جگر حمزه را به بدن آن جناب ملحق سازد ، و او جگر را در جاى خود قرار داد ، و اين قسمت در غالب روايات نيامده ، و به جاى آن مطلبى ديگر آمده كه از نظر خواننده مىگذرد : الدر المنثور از ابن ابى شيبه ، و احمد ، و ابن منذر ، از ابن مسعود روايتى آوردهاند كه در ضمن راوى آن گفته : ... سپس ابو سفيان گفت : هر چند كه عمل زشت مثله در كشتگان اسلام واقع شد ، ولى
ترجمة الميزان ج : 4ص :19
اين عمل از سرشناسان ما سر نزد ، و من در اين باره هيچ دستورى نداده بودم ، نه امرى و نه نهيى ، نه از اين عمل اظهار خرسندى كردم و نه اظهار كراهت ، نه خوشم آمد و نه بدم ، آنگاه راوى گفته نظر به حمزه كردند ديدند كه شكمش پاره شده و هند جگرش را برداشته و به دندان گرفته است ، ولى نتوانست آنرا بخورد ، رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) پرسيد : آيا چيزى از كبد حمزه را خورد ؟ عرضه داشتند : نه ، فرمود : آخر خداى تعالى هرگز چيزى از بدن حمزه را داخل آتش نمىكند ، ( تا آخر حديث ) .
و در روايات اماميه و غير ايشان آمده كه رسول خدا در آن روز زخمى از ناحيه پيشانى برداشت و در اثر تيرى كه مغيره به سويش انداخت دندانهاى پيشين مباركش شكست ، و ثنايايش به در آمد .
و در الدر المنثور است كه ابن اسحاق ، و عبد بن حميد ، و ابن جرير ، و ابن منذر ، از ابن شهاب ، و محمد بن يحيى بن حبان ، و عاصم بن عمرو بن قتاده ، و حصين بن عبد الرحمان بن عمرو بن سعد بن معاذ ، و غير ايشان هر يك قسمتى از اين حديث را از جنگ احد روايت كردهاند .
از آن جمله گفتهاند : وقتى قريش و يا آسيب خوردگان از كفار قريش در جنگ بدر آن آسيبها را ديدند ، و شكست خورده به مكه برگشتند ، و ابو سفيان هم با كاروان خود به مكه برگشت ، عبد الله بن ابى ربيعه و عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن اميه به اتفاق چند تن ديگر از قريش از آنهائى كه يا پدر يا فرزندان و يا برادران خود را در جنگ بدر از دست داده بودند نزد ابى سفيان بن حرب و ساير كسانى كه در كاروان ابو سفيان مال التجارهاى داشتند رفته گفتند : اى گروه قريش ، محمد خونهاى شما را بريخت ، و نامداران شما را بكشت ، بيائيد و با اين مال التجارهتان ما را در نبرد با او كمك كنيد ، تا شايد بتوانيم در مقابل كشتههاى خود انتقامى از او بگيريم ، ابو سفيان و ساير تجار قبول كردند ، و قريش براى جنگ با رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) به جمع آورى افراد پرداخته و با زنان خود بيرون شدند تا هم به انگيزه ناموسپرستى ، بهتر نبرد كنند و هم از جنگ فرار نكنند و ابو سفيان را به عنوان رهبر عمليات برداشته به راه افتادند تا در دامنه كوهى در بطن سنجه به دو حلقه از يك قنات رسيدند ، كه در كنار وادى قرار داشت .
اين خبر به رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) رسيد ، و آن جناب به اطلاع مسلمانان رسانيد كه مشركين در فلان نقطه اطراق كردهاند ، رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) فرمود : من
ترجمة الميزان ج : 4ص :20
در خواب ديدم گاوى را نحر كردند : و نيز ديدم كه لبه شمشيرم شكافى برداشته ، و باز در خواب ديدم كه دست خود را در زرهى بسيار محكم فرو بردم ، خودم اين زره حصين را به مدينه تاويل كردم حال اگر شما صلاح مىدانيد در مدينه بمانيد ، و مشركين را به حال خود واگذاريد ، هر جا را خواستند لشكر گاه كنند ، چون اگر همان جا بمانند بدترين جا ماندهاند ، و اگر داخل شهر ما شوند ، در همين شهر با آنان كارزار مىكنيم .
از آن سو قريش همچنان پيش مىآمد ، تا در روز چهار شنبه در احد پياده شدند ، پنج شنبه و جمعه را هم به انتظار لشكر اسلام ماندند ، روز جمعه رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) بعد از نماز جمعه به طرف احد حركت كرد ، و روز شنبه نيمه شوال سال سوم هجرت جنگ آغاز شد .
در آن نظر خواهى كه رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) كرد عبد الله بن ابى نظرش موافق با نظر رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) بود ، نظرش اين بود كه از شهر بيرون نشوند ، رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) هم از بيرون شدن كراهت داشت ، ليكن عدهاى از مسلمانان كه خداى تعالى در اين جنگ به فيض شهادتشان گرامى داشت ، و جمعى ديگر غير ايشان كه در جنگ بدر نتوانسته بودند شركت كنند ، عرضه داشتند : يا رسول الله ما را به طرف دشمنانمان حركت بده ، تا خيال نكنند از آنها ترسيديم ، و توانائى نبرد با ايشان را نداريم از سوى ديگر عبد الله بن ابى عرضه داشت : يا رسول الله اجازه بده در مدينه بمانيم ، و به سوى دشمن حركت مكن ، به خدا سوگند اين براى ما تجربه شده كه هرگز از مدينه به طرف دشمنى بيرون نرفتهايم مگر آنكه شكست خوردهايم ، و هيچگاه دشمن داخل شهر ما نشده مگر آنكه از ما شكست خورده است ، دشمن را به حال خود واگذار ، اگر همان جا ماندند كه جز شر چيزى عايدشان نمىشود ، و اگر داخل شهر شدند مردان و زنان و كودكان همه با آنها كارزار خواهند كرد ، حتى از بالاى بام سنگ ، بارانشان خواهند ساخت ، و اگر هم از همان راه كه آمدهاند برگردند با نوميدى و دست از پا درازتر برگشتهاند .
ليكن آنهائى كه علاقمند بودند به طرف دشمن حركت كنند همواره از رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) در خواست مىكردند كه با پيشنهادشان موافقت نمايد .
تا آن كه رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) به عزم حركت داخل خانه شد ، و لباس رزم را به تن كرد ، و اين جريان روز جمعه بعد از فراغت از نماز جمعه بود ، آنگاه از خانه در آمد ، تا به طرف احد حركت كند ، ليكن مردم پشيمان شده بودند ، و عرضه داشتند يا رسول الله گويا ، نظريه خود را بر جناب عالى تحميل كردهايم ، و اين كار درستى نبوده كه كرديم
ترجمة الميزان ج : 4ص :21
حال اگر از حركت كراهت داريد در شهر بمانيم ، رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) فرمود : اين براى هيچ پيغمبرى سزاوار نيست كه بعد از آن كه جامه رزم به تن كرد ، در آورد ، بايد كار جنگ را تمام كند ، آن گاه لباس رزم را ترك گويد .
رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) به ناچار با هزار نفر از اصحاب خود حركت كرد ، تا به محلى به نام شوط كه بين مدينه و احد ، واقع شده است رسيدند در آنجا عبد الله بن ابى يك سوم مردم را برگردانيد ، و رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) با بقيه نفرات براه خود ادامه داد ، تا به سنگلاخ بنى حارثه رسيد ، در آنجا اسبى كه با دم خود مگسپرانى مىكرد دمش به نوك غلاف شمشير كسى گير كرد و آن را از غلاف بيرون كشيد ، رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) كه همواره فال زدن را دوست مىداشت ، و از آن اظهار نفرت نمىكرد - به صاحب شمشير فرمود : شمشيرت را غلاف مكن ، كه مىبينم امروز شمشيرها كشيده مىشود ، آنگاه به حركت ادامه داد ، تا بدرهاى از احد فرود آمد ، درهاى كه از لبه وادى شروع و به كوه احد منتهى مىشد ، و كوه را پشت خود و پشت لشكر قرار داد ، و با هفتصد نفر آماده كارزار شد .
عبد الله بن جبير را فرمانده تيراندازان كرد ، كه پنجاه نفر بودند ، و به او فرمود : با تيراندازى خود و نفراتت دشمن را از آمدن به طرف كوه دور كن ، كه دشمن از عقب بر ما نتازد ، و هيچگاه اين سنگر را رها مكن ، چه سرنوشت جنگ به نفع ما باشد و چه به ضرر ما ، و حتما بدان كه اگر دشمن بر ما چيره و غالب شود از ناحيه تو شده است ، و در آن روز رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) دوتا زره روى هم پوشيده بود ، و با دو زره لشگر را پشتيبانى مىكرد .
و نيز در الدر المنثور است كه ابن جرير از سدى روايت كرده كه در حديثى گفته : رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) با هزار مرد جنگى به طرف احد حركت كرد ، و قبلا نويد پيروزى را به ايشان داده بود ، البته به شرطى كه صبر كنند ، ولى عبد الله بن ابى با سيصد نفر كه از او پيروى مىنمودند ، برگشتند ، دنبال سر آنان ابو جابر سلمى صدايشان زد ، و به شركت در جنگ دعوتشان نمود ، ولى خستهاش كردند ، و گفتند : ما قتالى نمىبينيم ، اگر به حرف ما بروى تو هم با ما بر مىگردى .
و خداى تعالى در اين باره فرمود : اذ همت طائفتان منكم ان تفشلا ، و اين دو طايفه يكى بنو سلمه بود ، و ديگرى بنو حارثه ، كه تصميم گرفتند با عبد الله بن ابى كه داشت بر
ترجمة الميزان ج : 4ص :22
مىگشت برگردند ، ولى خدا حفظشان كرد ، و در نتيجه از آن هزار نفر هفتصد نفر با رسول الله (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) باقى ماندند .
مؤلف قدس سره : بنو سلمه و بنو حارثه دو قبيله از انصار بودند ، بنو سلمه از خزرج ، و بنو حارثه از اوس بودند .
و در مجمع البيان است كه ابن ابى اسحاق و سدى و واقدى و ابن جرير و غير ايشان روايت كردهاند كه مشركين روز چهارشنبهاى از ماه شوال سال سوم هجرت در احد پياده شدند ، و روز جمعه رسول خدا وارد احد شد ، و روز شنبه نيمه ماه جنگ شروع شد ، و در اين جنگ دندانهاى رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) شكست ، و زخمى از ناحيه صورت برداشت ، و مهاجرين و انصار بعد از فرار كردن برگشتند ، اما بعد از آن كه رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) را تنها گذاشته و هفتاد نفر از اصحاب كشته شدند ، و رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) با چند نفرى كه باقى مانده بودند دشمن را شكست دادند ، و مشركين ، اصحاب رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) و از آن جمله حمزه را مثله كردند ، و به بدترين وجهى مثله كردند .
مؤلف قدس سره : روايات در داستان جنگ احد بسيار زياد است ، و ما در اينجا و در آينده جز اندكى از آنها را نقل نكرديم و تنها آن مقدارى را آورديم كه فهم معانى آياتى كه در شان اين داستان نازل شده متوقف بر اطلاع از آنها بود .
پس آياتى كه در شان اين قصه نازل شده چند قسم است .
1 - آياتى كه تنها متعرض فشل و شكست بعضى از مسلمانان شده ، و يا آن عدهاى كه تصميم گرفتند برگردند ولى برنگشتند ، و خداى تعالى دستگيريشان كرد .
2 - آياتى كه با لحن عتاب و ملامت در شان آن عدهاى نازل شده كه آن روز رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) را تنها گذاشته و از ميدان جنگ گريختند ، با اينكه خداى تعالى فرار از جنگ را قبلا بر آنان حرام كرده بود .
3 - آياتى كه متضمن ستايش كسانى است كه در اين واقعه قبل از شكست به شهادت رسيدند ، و قدمى به سوى فرار ننهاده ، آن قدر پايمردى كردند تا كشته شدند .
4 - آياتى كه مشتمل بر ثناى جميلى است بر كسانى كه تا آخر جنگ استقامت به خرج دادند و قتال كردند ولى كشته نشدند .
اى كسانى كه به دين اسلام گرويدهايد ربا مخوريد كه دائم سود بر سرمايه افزائيد تا چند برابر شود و از خدا بترسيد و اين عمل زشت را ترك كنيد ، باشد كه سعادت و رستگارى يابيد ( 130) .
و بپرهيزيد از آتش عذابى كه براى كيفر كافران افروختهاند ( 131) .
ترجمة الميزان ج : 4ص :24
از حكم خدا و رسول او فرمان بريد باشد كه مشمول رحمت و لطف خدا شويد ( 132) .
بشتابيد به سوى مغفرت پروردگار خود و به سوى بهشتى كه پهناى آن همه آسمانها و زمين را فرا گرفته و مهيا براى پرهيزكاران است ( 133 ) .
آنهائى كه از مال خود به فقرا در حال وسعت و تنگدستى انفاق كنند و خشم و غضب فرو نشانند و از بدى مردم درگذرند ( چنين مردمى نيكوكارند ) و خدا دوستدار نيكوكاران است ( 134) .
نيكان آنها هستند كه هر گاه كار ناشايسته از ايشان سر زند يا ظلمى به نفس خويش كنند خدا را به ياد آرند و از گناه خود به درگاه خدا توبه و استغفار كنند ( كه مىدانند ) كه هيچ كس جز خدا نمىتواند گناه خلق را بيامرزد ، و آنها هستند كه اصرار در كار زشت نكنند چون به زشتى معصيت آگاهند ( 135) .
آنها هستند كه پاداش عملشان آمرزش پروردگار است و باغهائى كه از زير درختان آن نهرها جارى است جاويد در آن بهشتها متنعم خواهند بود و چه نيكو است پاداش نيكوكاران عالم ( 136 ) .
پيش از شما مللى بودند و رفتند ، در اطراف زمين گردش كنيد و ببينيد كه آنان كه وعدههاى خدا را تكذيب كردند چگونه هلاك شدند ( 137) .
اين ( كتاب خدا و آيات مذكوره ) حجت و بيانى است براى عموم مردم و راهنما و پندى براى پرهيزكاران 138 .
بيان آيات
آيات فوق ، بشر را به سوى خير دعوت و از شر و بدى نهى مىكند ، و در عين حال اتصالش به ما قبل و همچنين به ما بعدش كه شرح داستان جنگ احد را مىدهد ، محفوظ است ، آرى آيات بعد نيز مربوط به اين داستان است ، حال مؤمنين در آن روز را بيان مىكند ، حال و خصال مذمومى را كه خداى سبحان آن را از مؤمنين نمىپسندد ، حال و خصالى كه باعث آن وهن و ضعف و علت معصيت خدا و نافرمانى رسولش گرديد ، پس آيات مورد بحث در حقيقت تتمه آياتى است كه در باره جنگ احد نازل گرديده .
خداى سبحان در اين آيات بعد از دعوت به خير و نهى از شر ، مسلمانان را به شيوه و روشى هدايت مىفرمايد كه اگر آنرا شيوه خود كنند هرگز به ورطه هلاكت ( كه در احد گريبانگيرشان شد ) گرفتار نمىشوند ، آنگاه به سوى تقوا و اعتماد به خدا و ثبات بر اطاعت رسول دعوتشان مىكند ، پس خصوص اين آيات نهگانه براى ترغيب و تهديد مؤمنين است ، آنان را ترغيب مىكند به اينكه به سوى خيرات يعنى انفاق در راه خدا در دو حال دارائى و ندارى و كظم غيظ ، و عفو از مردم ، بشتابند كه جامع همه آنها منتشر شدن احسان و خير در جامعه ، و صبر در تحمل آزارها و بديها ، و گذشت از بدرفتاريها است ، پس تنها طريقى كه حيات جامعه
ترجمة الميزان ج : 4ص :25
به وسيله آن محفوظ مىماند و استخوانش محكم شده و روى پاى خود مىايستد همين طريقاست يعنى طريقه انفاق و احسان كه از لوازم آن ترك ربا است ، و به همين جهت مطالب نامبرده در آيات مورد بحث را با نهى از ربا خوارى آغاز فرمود ، و در حقيقت اين نهى جنبه زمينه چينى براى دعوت به احسان و انفاق را دارد .
در آيات انفاق و ربا در سوره بقره نيز گذشت : كه انفاق به همه طرقش از بزرگترين عواملى است كه ريشه و بنيان اجتماع بر آن پايه استوار است ، و يگانه عاملى است كه روح وحدت را در كالبد مجتمع انسانى مىدمد ، و در نتيجه قواى پراكنده آن را متحد مىسازد ، و به اين وسيله سعادت زندگيش را تامين مىكند ، و هر آفتمهلكى و يا آزار هر آن كسى كه قصد او را داشته باشد دفع مىنمايد ، و يكى از بزرگترين اضداد اين وحدت ربا است ، كه اثرى ضد اثر انفاق را دارد .
و اين همان است كه خداى تعالى مسلمين را به آن ترغيب و تشويق كرده و سپس ترغيب مىكند كه از پروردگارشان به خاطر گناهان و زشتىها منقطع نگردند ، و اگر احيانا عملى كردند كه مورد رضاى پروردگارشان نيست ، اين نقيصه را با توبه و برگشتن بسوى او تدارك و تلافى كنند ، بار دوم و بار سوم هم همين طور بدون اينكه كسالت و سستى از خود نشان دهند ، و با اين دو امر است كه حركت و سيرشان در راه زندگى پاك و سعادتمند مستقيم مىشود ، و ديگر گمراه نمىشوند ، و در پرتگاه هلاكت قرار نمىگيرند .
و اين بيان به طورى كه ملاحظه مىفرمائيد بهترين طريقى است كه انسان بعد از ظهور نقص و صدور گناه به وسيله آن به سوى تكميل نفس خود هدايت مىشود ، و بهترين راهى است در علاج رذائل نفسانى كه بسا مىشود آن رذائل بدون آگاهى خود آدمى به دل او رخنه مىكند و دلهاى آراسته به فضائل را دچار انحطاط و سقوط نموده ، سرانجام به هلاكت مىرساند .
قرآن در تعليمش علم و عمل را قرين هم مىداند
اين از دأب قرآن ( در تعليم الهيش)مىباشد كه پيوسته در مدت نزولش ( كه بيست و سه سال طول كشيد ) براى كليات تعاليمش مواد اوليهاى قرار داده تا به آنها يا بعضى از آنها عمل كنند ، همين كه مورد عمل قرار گرفت صورت عملى كه واقع شده را ماده دوم براى تعليم دومش قرار مىدهد ، و بعد از سر و صورت دادن به آن و اصلاح اجزا و تركيبات فاسد ، آن عامل را وادار مىسازد كه بار ديگر آن عمل را بدون نقص بياورد ، و به اين منظور مقدار فاسد را مذمت
ترجمة الميزان ج : 4ص :26
و مقدار صحيح و مستقيم را ثنا مىگويد ، و در برابرش وعده جميل و شكر جزيل مىدهد ، پس كتاب الله عزيز ، كتاب علم و عمل است ، نه كتاب تئورى و فرضيه ، و نه كتاب تقليد كوركورانه .
پس مثل كتاب خداى تعالى مثل معلمى است كه كليات علمى را در كوتاهترين بيان و كمترين لفظ به شاگردانش بيان مىكند ، و دستور مىدهد كه به آن عمل كنند ( و در تخته سياه و يا دفتر تكاليف خود ننويسد ) ، آنگاه نوشته آنان را تجزيه و تحليل مىكند و به اجزاى اوليه بر مىگرداند ، زمانى كه صحيح آن را از فاسدش جدا نمود به شاگردان مىگويد : اين جزء را درست پاسخ دادهاى و اين جزء را درست پاسخ ندادهاى ، فلان جزءش فاسد و فلان جزءش صحيح است ، و آنگاه او را نصيحت مىكند تا بار ديگر آن خطاها را تكرار نكند ، و در برابر اجزائى كه درست انجام داده آفرين مىگويد ، و تشويق مىكند ، و با وعده و سپاسگزارى خود ، دل گرمش مىسازد و مجددا دستور مىدهد تا بار ديگر آن تكليف را انجام دهد ، و اين روش را همچنان ادامه مىدهد تا شاگرد در فن خود كامل گشته ، زحماتش به نتيجه برسد .
و اگر كسى در حقايق قرآنى دقت و تدبر كند ، در همان اولين برخوردش اين معنائى را كه ما خاطر نشان ساختيم درك مىكند ، و مىبيند كه مثلا خداى سبحان در اولين بار كه مىخواهد مساله جهاد را تشريع كند كلياتى از جهاد را بيان نموده مىفرمايد : كتب عليكم القتال ، و در اين آيات مؤمنين را به جهاد امر نموده ، مىفهماند كه اين عمل بر آنان واجب شده ، آنگاه داستان جنگ بدر را به عنوان اولين مشقى كه شاگرد نوشته تحويل مىگيرد ، و عيبهاى آن را گوش زد نموده مشقى ديگر به نام جنگ احد به او مىدهد ، باز عيبهاى آن را مىگيرد ، و همچنان ادامه مىدهد تا امت مسلمان در انجام اين تكليف ، بى عيب و ماهر شود ، و يا مىبيند خداى تعالى سرگذشت انبياى گذشته ، و امتهاى آنان را درس مىدهد ، نقاط ضعف و خطا و انحراف آنها را بيان مىكند ، و حق مطلب و آنچه كه صحيح است معين نموده از امت اسلام مىخواهد تا آن طور عمل كنند ، و آن سرگذشت غلط گيرى شده را دستور العمل خود قرار دهند .
در آيات مورد بحث نيز همين روش به كار رفته است ، در آيه ( 137 ) همين سوره هشدار مىدهد كه گذشتگانى بودهاند و چنين و چنان كردهاند ، و در آيه ( 146 ) روشنتر سخن گفته ، مىفرمايد آنها هم قتال و كارزار داشتهاند ، و شما نيز بايد آماده كارزار شويد .
ترجمة الميزان ج : 4ص :27
يا ايها الذين آمنوا لا تاكلوا الربوا ... لعلكم ترحمون قبلا گذشت كه چرا قرآن كريم از گرفتن هر مالى تعبير به خوردن آن مىكند ، از آن جمله در آيه مورد بحث گرفتن ربا را تعبير به خوردن آن نموده ، و كلمه اضعافا مضاعفة اشاره است به وضعى كه غالب رباخواران دارند ، چون اصولا وضع ربا و طبيعت آن اين است كه مال ربا دهنده را نابود كرده ، ضميمه مال رباخوار مىكند ، و آن را چندين برابر مىسازد .
و در جمله و اتقوا النار التى اعدت للكافرين اشارهاى است به اينكه ربا خوار كافر است ، همچنان كه در سوره بقره در آيات مربوط به ربا نيز اين اشاره را آورده و فرموده : و الله لا يحب كل كفار اثيم .
و سارعوا الى مغفرة من ربكم و جنة ... كلمه مسارعة به معناى شدت سرعت است ، كه در خيرات صفتى است ممدوح ، و در شرور صفتى است مذموم .
قرآن كريم در غالب موارد ، مغفرت را در مقابل جنت قرار داده است ، و اين نيست مگر به خاطر اينكه بهشت خانه پاكان است پس كسى كه هنوز آلوده به قذارتهاى گناهان و پليديهاى معاصى باشد داخل آن نمىشود ، مگر آنكه خداى تعالى با آمرزش خود قذارتهاى او را از بين برده و پاكش كند .
و مغفرت و جنت كه در اين آيه آمده در مقابل دو چيزى است كه در دو آيه بعد آمده ، اما مغفرت در مقابل جمله : و الذين اذا فعلوا فاحشة ... واقع شده ، و اما جنت محاذى جمله : الذين ينفقون فى السراء و الضراء ... قرار گرفته است .
و اما اينكه فرمود : جنة عرضها السموات و الارض ... منظور از عرض بهشت ، چيزى در مقابل طول آن نيست ، بلكه منظور وسعت آن است ، و اين خود استعمالى است شايع ، و كانه تعبير به عرض ، كنايه است از اينكه وسعت آن به نهايت درجه است ، و يا به قدرى است كه وهم و خيال بشرى نمىتواند آن را بسنجد و برايش حدى تصور كند ، البته اين تعبير معناى ديگرى نيز دارد ، كه ان شاء الله بزودى در بحث روايتى آينده بدان اشاره خواهيم كرد .
و اينكه فرمود : اعدت للمتقين به منزله توطئه و زمينه چينى براى اوصافى است كه بعد از اين آيه براى متقين مىشمارد ، چون غرض از آن آيات بيان اوصاف است .
اوصافى كه با حال مؤمنين در اين مقام يعنى در هنگام نزول اين آيات ارتباط دارد ، چون اين آيات بعد از جنگ
ترجمة الميزان ج : 4ص :28
احد نازل شده كه آن احوال يعنى ضعف و وهن و مخالفتها از ايشان سر زده بود ، و گرفتاريها بر سرشان آمده بود ، و در عين حال به زودى به جنگهائى ديگر بايد بروند ، و حوادثى شبيه به حوادث جنگ احد در پيش داشتند ، و سخت به اتحاد و اتفاق و ائتلاف نيازمند بودند .
الذين ينفقون فى السراء و الضراء ... كلمه سراء به معناى آن پيشامدى است كه مايه مسرت آدمى باشد ، و كلمه ( ضراء ) بر خلاف آن به معناى هر چيزى است كه مايه بد حالى انسان شود ، البته ممكن است اين دو كلمه را به معناى دو كلمه يسر و عسر يعنى آسانى و دشوارى نيز گرفت ، و كلمه ( كظم ) در اصل به معناى بستن سر مشك بعد از پركردن آن بوده ولى بعدها به عنوان استعاره در مورد انسانى استعمال شد كه پر از اندوه و خشم باشد ليكن مصمم است كه خشم خود را ابراز ننمايد ، و كلمه ( غيظ ) به معناى هيجان طبع براى انتقام در اثر مشاهده پىدرپى ناملايمات است ، به خلاف غضب كه به معناى اراده انتقام و يا مجازات است ، و به همين جهت است كه گفته مىشود : خداى تعالى غضب مىكند ، ولى گفته نمىشود خداى تعالى غيظ مىكند .
و جمله و الله يحب المحسنين اشاره است به اين كه آن چه از اوصاف ذكر شد در حقيقت معرف متقين است ، و اين متقين معرفى ديگر در دو مرحله دارند ، و آن عبارت است از كلمه محسنين كه در مورد انسانها معنايش نيكوكاران به انسانها است ، و در مورد خداى تعالى معنايش استقامت و تحمل راه خدا است ، كه در اين باره در جاى ديگر قرآن مىخوانيم : و بشرى للمحسنين ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون .
بلكه احسان در آيات احقاف ، اصل و ريشه است براى احسان به مردم ، چرا كه اگر احسان به خلق ، براى خدا نباشد نزد خدا هيچ ارزشى ندارد ، آرى از آيات سابق از قبيل آيه مثل ما ينفقون فى هذه الحيوة الدنيا ... و امثال آن بر مىآيد كه احسان به مردم زمانى در نزد خدا داراى منزلت است كه براى رضاى او انجام شده باشد .
دليل بر اين گفته ما آيه شريفه زير است كه مىفرمايد : و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنينبراى اينكه مىدانيم معناى اين جهاد كه عبارت است از بذل
ترجمة الميزان ج : 4ص :29
جهد در جائى و در امرى تصور دارد كه آن امر مطابق ميل نباشد ، بلكه مخالف با مقتضاى طبع باشد ، و اين نيز تصور ندارد و يا بگو شخص عاقل بر خلاف ميل خود تلاش نمىكند مگر وقتى كه به امورى ديگر ايمان داشته باشد ، كه منافع آن بيش از آن تلاش باشد ، امورى كه هر انسان عاقلى وقتى آن را درك كند حكم كند كه بايد در صدد تحصيلش بر آمده و بلكه مقاومت هم بكند ، و براى به دست آوردنش از همه محبوبهاى طبيعى و شهوات نفسانى چشم بپوشد ، و لازمه داشتن چنين دركى اعتقادى ، و نيز لازمه ادعاى داشتن اين درك و اين اعتقاد اين است كه بگويند : ربنا الله ، و به پاى اين گفته خود ايستادگى هم بكنند ، اين از نظر اعتقاد ، و اما به حسب عمل هم بايد به پاى گفته خود بايستند يعنى در راه خدا جهاد كنند ، و بينهم و بين الله انگيزهاى به جز عبادت او نداشته باشند ( نه اينكه عبادت او را وسيله رونق دادن به دنياى خود سازند ) ، و در راه او انفاق كنند ، و بينهم و بين الناس با حسن معاشرت سلوك نمايند .
پس از آنچه گفتيم اين معنا به دست آمد كه احسان عبارت است از انجام دادن هر عملى به وجه حسن و بدون عيب ، هم از جهت استقامت و ثبات ، و هم از جهت اينكه جز براى خدا نبوده باشد .
و الذين اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ... و نعم اجر العاملين كلمه فاحشة به معناى هر عملى است كه متضمن فحش يعنى زشتى باشد ، ولى بيشتر در زنا استعمال مىشود ، پس مراد از ظلم به قرينه مقابله ساير گناهان كبيره و صغيره است ، و ممكن هم است فاحشه را به معناى گناهان كبيره بگيريم ، و ظلم را به معناى گناهان صغيره بدانيم ، و اينكه فرمود : ذكروا الله ... دلالت دارد بر اينكه ملاك در استغفار اين است كه ياد خدا داعى بر آن باشد ، نه صرف كلمه استغفر الله كه به لقلقه زبان صورت گيرد و به مجرد عادت از زبان جارى شود ، و جمله : و من يغفر الذنوب الا الله تشويق گنهكاران به توبه است و مىخواهد قريحه پناه بردن به خدا را در انسان گنه كار بيدار كند .
خداى تعالى در آيه مورد بحث استغفار را مقيد كرد به جمله و لم يصروا على ما فعلوا و هم يعلمون ، در نتيجه فهمانيد كه تنها استغفار كسى مؤثر است كه نخواهد آن عمل زشت را همچنان مرتكب شود ، براى اينكه اصرار داشتن بر گناه هياتى در نفس ايجاد مىكند كه با بودن آن هيات ذكر مقام پروردگار نه تنها مفيد نيست ، بلكه توهين به امر خداى تعالى نيز هست ، و دليل بر اين است كه چنين كسى از هتك حرمتهاى الهى و ارتكاب به محرمات او هيچ باكى ندارد ، و حتى نسبت به خداى عز و جل استكبار دارد ، با اين حال ديگر عبوديتى باقى
ترجمة الميزان ج : 4ص :30
نمىماند ، و ذكر خدا سودى نمىبخشد ، و به خاطر همين علت بود كه جمله نامبرده را با جمله : و هم يعلمون ختم فرمود ، و اين خود قرينهاى است بر اين كه كلمه ظلم در صدر آيه شامل گناهان صغيره نيز مىشود ، چون اصرار بر گناه موجب اهانت به امر خدا است ، و نشانه آن است كه چنين كسى هيچ احترامى و اهميتى براى امر خدا قائل نيست ، و مقام او را تحقير مىكند ، و در اين دلالت هيچ فرقى بين گناه صغيره و كبيره نيست ، پس جمله : ما فعلوا اعم است از گناهان كبيره ، و مراد از آن همان چيزى است كه در صدر آيه ذكر كرد ، چيزى كه هست گناه صغيره اگر فاحشه نيست ظلم به نفس هست ( زيرا بتدريج ملكه گناهكارى را در نفس پديد مىآورد مترجم ) .
و جمله : اولئك جزاؤهم مغفرة بيان اجر جزيل آنان است ، و آنچه خداى تعالى در اين آيه تذكر داده عين همان فرمانى است كه در آيه زير فرموده ، يعنى مسارعة به سوى مغفرت ، و به سوى جنتو فرمود : و سارعوا الى مغفرة من ربكم و جنة ... و از اينجا روشن مىگردد كه امر به مسارعت در چند عمل است : 1 - انفاق 2 - كظم غيظ 3 - عفو از خطاهاى مردم 4 - استغفار .
قد خلت من قبلكم سنن فسيروا ... كلمه سنن جمع سنت است ، كه به معناى طريقت و روشى است كه بايد در مجتمع سير شود ، و اين كه امر فرموده در زمين سير كنند براى اين است كه از سرگذشت امتهاى گذشته عبرت بگيرند ، و سرانجام پادشاهان و فراعنه طاغى را ببينند كه چگونه قصرهاى رفيعشان به دردشان نخورد ، و ذخيرههاى موزه سلطنتيشان ، و تخت مزين به جواهرشان ، و لشكرو هوادارانشان سودى به آنان نبخشيد ، و خداى تعالى همه را از بين برد ، و چيزى به جز سرگذشتى كه مايه عبرت باشد از آنان باقى نماند ، ولى فرو رفتگان در غفلت كجا ؟ و عبرت كجا ؟ .
و اما اينكه بيائيم آثار باستانى آنان را و مجسمههايشان را حفظ كنيم ، و در كشف از عظمت و مجد آنان مخارج گزاف و زحمات طاقتفرسائى را تحمل نمائيم ، از امورى است كه قرآن كريم هيچ اعتنائى به آن ندارد ، چون اين خود يكى از مصاديق بتپرستى است ، كه در هر دورهاى به شكلى و در لباسى خودنمائى مىكند ، و ما ان شاء الله به زودى پيرامون اين معنا بحثى مستقل ايراد خواهيم كرد ، و در آنجا معناى و ثنيت و بتپرستى را تجزيه و تحليل خواهيم نمود .
هذا بيان للناس ... در اين آيه بيانات آيات قبل را روشنگر براى عموم مردم ، و هدايت و موعظتى براى خصوص متقين دانسته ، و اين تقسيم به اعتبار تاثير است ، ( و مىخواهد بفرمايد هر چند بيان
ترجمة الميزان ج : 4ص :31
براى عموم است ولى تنها در متقين اثر مىگذارد و گرنه همان طور كه در آيات ديگر آمده قرآن كريم روشنگر همه مردم است) .
بحث روايتى
در مجمع البيان در ذيل آيه : جنة عرضها السموات و الارض از رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) روايت كرده كه شخصى از آن جناب پرسيد : وقتى عرض بهشت همه آسمانها و زمين باشد پس دوزخ كجا است ؟ رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) فرمود : سبحان الله وقتى روز مىآيد شب كجا است .
مؤلف قدس سره : اين روايت را سيوطى نيز در الدر المنثور از تنوخى روايت كرده ، كه در نامهاى كه از ناحيه هرقل به رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) رسيده اين سؤال آمده بود ، و رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) در پاسخ همين مطلب را ، به طريقى ديگر از ابى هريره روايت كرده كه مردى اين سؤال را كرد و حضرت اين جواب را داد .
بعضىها اين كلام رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) را اين گونه تفسير كردهاند : كه مراد آن جناب اين بوده كه آتش در علم خداى تعالى است ، همان طور كه شب در هنگام فرا رسيدن روز در علم خداى تعالى است ، اگر منظور اين اشخاص اين است كه آتش از علم خداى تعالى غايب نيست پر واضح است كه اين جواب قانع كننده نيست ، و اشكال را از بين نمىبرد ، چون سؤال از مكان آتش است نه از علم خداى تعالى به آتش ، و اگر منظورشان اين است كه ممكن است مكان ديگرى بيرون از سماوات و ارض باشد كه دوزخ در آن قرار داشته باشد، گو اينكه اين احتمال فى نفسه بعيد نيست ، ليكن روى اين فرض مقايسه جنت و نار با ليل و نهار ، مقايسهاى صحيح نيست ، براى اينكه شب در هنگام آمدن نهار از حيطه آسمانها و زمين خارج نيست ، و بنابر اين حق مطلب اين است كه اين تفسير درست نيست .
و من گمان مىكنم روايت به يك معنائى ديگر نظر دارد ، و توضيح آن اين است كه آخرت با همه نعمتها و عذابهايش هر چند كه شباهتى با دنيا و لذائذ و آلامش دارد ، و همچنين انسانى كه در آخرت وارد شده هر چند كه همان انسانى است كه به عينه در دنيا بود - همچنان
ترجمة الميزان ج : 4ص :32
كه مقتضاى ظواهر كتاب و سنت همين است ، الا اينكه نظامى كه حاكم در آخرت است غير از نظامى است كه در دنيا حاكم است ، چون آخرت دار أبديت و بقا است ، و دنيا دار زوال و فنا است ، و به همين جهت انسان در بهشت مىخورد ، و مىنوشد و نكاح مىكند و لذت شهوانى مىبرد ، ولى در آنجا دچار عوارضى كه در دنيا بر او وارد مىشد نمىگردد و همچنين انسان دوزخى در آخرت بين آتش مىسوزد ، و سوزش آتش را مىچشد و از خوردنيها و نوشيدنيها و مسكن و همنشين دوزخيش شكنجه مىبيند ، ولى آثار سوختن دنيائى را ندارد ، ( نه ذغال مىشود و نه خاكستر و نه مىميرد ) و همچنين در آخرت عمرى أبدى و بى پايان دارد ، ولى آثار طول عمر دنيائى از قبيل كهولت و پيرى و سالخوردگى را ندارد ، و همچنين ساير شؤون حياتى دنيائى را دارد ولى آثار دنيائى آن را ندارد ، و اين نيست مگر به خاطر اينكه عوارض و لوازم نامبرده از لوازم نظام دنيوى است ، نه از لوازم مطلق نظام ( چه دنيائى و چه آخرتى ) پس دنيا دار تزاحم و تمانع است ، ولى آخرت چنين نيست ( پس مىشود پهناى آسمانها و زمين را بهشت اشغال كرده باشد ، و در عين حال جهنم نيز آن را اشغال كند ) .
از جمله دلائل اين معنا اين استكه : ما آنچه را كه در طرف مشاهده خود از حوادث و اتفاقات واقعه حوادث ديگرى را براى بار دوم مىبينيم حوادث بار اول از نظرمان غايب مىشود ، مثلا حوادث امروز را وقتى مىبينيم كه حوادث ديروز از نظر ما غايب شده باشد ، حوادث شب را وقتى مىبينيم كه حوادث روز گذشته باشد ، و همچنين مثالهاى ديگر و اما نسبت به خداى سبحان چنين نيست ، از نظر او حوادث شب و روز يك جا مشاهد است ، و حوادث آينده حوادث گذشته را از محضر او غايب نمىسازد ، و اين قسم حوادث مزاحمتى با يكديگر ندارند ، پس شب و روز و حوادث مقارن آن دو ، به حسب نظام ماده و حركت متزاحم و متمانعند ، در يك جا و در يك لحظه جمع نمىشوند ، ولى در نظام آخرت هيچ تزاحم و تمانعى با هم ندارند ، و با اين بيان معناى آيه زير نيز بهتر فهميده مىشود ا لم تر الى ربك كيف مد الظل و لو شاء لجعله ساكنا ثم جعلنا الشمس عليه دليلا ثم قبضناه الينا قبضا يسيرا .
و وقتى جمع بين ليل و نهار متزاحم ، ممكن باشد ، اين نيز ممكن مىشود كه آسمان و زمين گنجايش بهشتى را داشته باشد كه به وسعت آن دو است ، و هم گنجايش دوزخى را داشته
ترجمة الميزان ج : 4ص :33
باشد كه آن نيز به وسعت آن دو است به عبارتسادهتر اينكه : اين نيز ممكن است كه آسمان و زمين محل بهشتى و جهنمى باشد كه وسعت هر دو بقدر آسمان و زمين است ، ولى نه به حسب نظام دنيا ، بلكه به حسب نظام آخرت و در اخبار براى اين جريان نظايرى هست ، از آنجمله در اخبار آمده كه قبر يا روضهاى است از باغهاى بهشت ، و يا حفرهاى است از حفرههاى جهنم ، و يا آمده است كه قبر مؤمن تا چشمش كار مىكند وسيع است .
پس بنابر اين جا دارد كلام رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) را كه فرمود : سبحان الله وقتى روز مىآيد شب كجا مىرود را حمل كنيم بر چنان معنائى ، نه بر حضورو غياب آندو از علم خدا ، چون اين خيلى روشن است كه عالم بودن خداى تعالى به شب و روز ارتباطى با سؤال سائل ندارد ، و همچنين اگر كسى از آن سؤال پاسخ دهد به اينكه وقتى روز مىرسد شب همچنان در عالم خارج باقى مىماند ، ( و شب و روز نظير چرخ فلكى است كه نيمى از آن سفيد و نيمى سياه باشد ، وقتى نيمه سفيد جلوى شيشه مىآيد نيمه سياه عقب مىرود ولى در چرخ فلك هست ) ، چون در اين صورت سائل اعتراض مىكند و مىگويد مطلب اينطور نيست ، بلكه با آمدن روز در محل سكونت ما ، شب آن محل معدوم مىشود ، و اگر محل را در نظر نگيريم و خود شب و روز را در نظر بگيريم ، حقيقت شب عبارت است از يك سايه مخروطى كه از تابش خورشيد به يك طرف زمين در طرف ديگر آن پديد مىآيد ، و اين سايه مخروطى بطور دائم دور كره زمين مىگردد و دائما يك طرف زمين روز و روشن و طرف ديگرش شب و تاريك است ، پس با آمدن روز ، شب باطل نمىشود ، و در عين حال آنجا كه روز هست ، شب نيست .
و اين روايت نظايرى در ميان روايات دارد ، مانند روايتى كه در تفسير آيه : ليميز الله الخبيث من الطيب وارد شده ، كه امام (عليهالسلام) فرموده : وقتى خورشيد غايب مىشود اين شعاع گسترده چه مىشود و به كجاى زمين مىرود ... ، كه به زودى بحث پيرامون آن مىآيد .
و در الدر المنثور است كه بيهقى در تفسير آيه : و الكاظمين الغيظ و العافين عن الناس ... از على بن الحسين روايت آورده كه راوى گفت : كنيزى از آن جناب آب به دستش مىريخت تا براى نماز آماده شود ناگهان آفتابه از دستش بيفتاد ، و صورت آن جناب را پاره
ترجمة الميزان ج : 4ص :34
كرد ، حضرت سر بلند كرد و به او نگريست ، كنيزك گفت خداى تعالى مىفرمايد : و الكاظمين الغيظ ، حضرت فرمود : كظمت غيظى كنيزك دنباله آيه را خواند ، و گفت : و العافين عن الناس ، حضرت فرمود : قد عفا الله عنك كنيزك آخر آيه را خواند كه مىفرمايد : و الله يحب المحسنين ، آن جناب فرمود : اذهبى فانت حرة .
مؤلف قدس سره : اين روايت از طرق شيعه نيز نقل شده و از ظاهر آن بر مىآيد كه آن جناب كلمه محسنين را و يا بگو احسان را به معنائى تفسير كرده كه زايد بر صفات قبلى يعنى كظم غيظ و عفو است ، و همين طور هم هست ، براى اينكه از اطلاق مفهومش همين فهميده مىشود ، ( يعنى جامع معناى كظم غيظ و عفو اين است كه شخص ما فوق ، صدمهاى به زير دست مقصر خود وارد نياورد ، ولى احسان هر جا گفته شود اين معنا از آن فهميده مىشود كه نه تنها صدمهاى وارد نياورد ، بلكه خوبى هم بكند ) ، چيزى كه هست صفات نامبرده از لوازم معناى احسان است ، و به همين جهت صحيح است كه لفظ احسان را با آنها تعريف كرد .
اين را هم بايد دانست كه در اين ميان روايات بسيار زيادى ( در ذيل اين آيه ) در باره حسن خلق و ساير اخلاق فاضله از قبيل : انفاق ، كظم ، عفو و امثال آن از رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) و ائمه اهل بيت (عليهمالسلام) وارد شده ، كه ما ايراد آن را گذاشتهايم براى جاى ديگر ، كه مناسبت بيشترى داشته باشد .
و در كتاب مجالس از عبد الرحمان بن غنم دوسى آمده كه آيه شريفه : و الذين اذا فعلوا فاحشة ... ، و در باره بهلول نباش ( كسى كه قبرها را نبش مىكرد و كفن مردگان را مىدزديد ) نازل شده ، چون اين مرد در يكى از اين دزديهايش قبر دخترى از انصار را نبش كرد ، و جنازه را بيرون آورده كفنش را باز كرد - بدنى سفيد و زيبا يافت ، - شيطان زناى با او را در نظرش جلوه داد ، و با او زنا كرد ، آنگاه پشيمان شد ، و نزد رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) آمده جريان را به عرض آن حضرت رسانيد ، ولى رسول خدا او را رد كرد ، و او از مردم كناره گرفت ، و دور از آنها در كوههاى مدينه به عبادت و مناجات پرداخت ، تا آنكه خداى تعالى توبهاش
ترجمة الميزان ج : 4ص :35
را قبول نموده آياتى از قرآن در بارهاش نازل شد .
مؤلف قدس سره : اين روايات مفصلتر از اين است ، و ما خلاصهاش را نقل كرديم ، و اگر روايت درست باشد ، سبب ديگرى براى نزول آيه مورد بحث است ، غير از آن سببى كه همه آيات اين داستان يعنى داستان جنگ احد در بارهاش نازل شده .
و در تفسير عياشى از امام باقر (عليهالسلام) روايت شده كه در ذيل جمله : و لم يصروا على ما فعلوا ... فرمود : اصرار به اين معنا است كه گنه كار گناهى مرتكب شود ، نه از خدا طلب آمرزش كند ، و نه نفس خود را ( ملامت نموده ) وادار به توبه سازد ، اين است معناى اصرار .
و در تفسير الدر المنثور است كه احمد از ابى سعيد خدرى از رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلّم) فرمود : ابليس به خداى عز و جل عرضه داشت : به عزتت سوگند كه تا هستم نسل آدم را مادام كه جان در بدن دارند گمراه مىكنم ، خداى عز و جل فرمود : به عزتم سوگند كه همواره آنها را مادام كه از من مغفرت بخواهند مىآمرزم .
و در كافى از امام صادق (عليهالسلام) روايت آورده كه فرمود : هيچ گناهى ( هر قدر هم كه كوچك باشد ) با اصرار در ارتكابش صغيره نيست ، و هيچ گناهى هر قدر هم كه بزرگ باشد با استغفار از آن كبيره نيست .
و در تفسير عياشى از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده كه در حديثى فرمود : و در كتاب خداى تعالى نجات از هر پستى و بصيرت از هر كوردلى و شفا از هر بيمارى اخلاقى ، وجود دارد ، و شما آن را در آياتى جستجو كنيد كه به توبه و استغفار امرتان مىكند ، مثلا مىفرمايد : و الذين اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذكروا الله فاستغفروا لذنوبهم ، و من يغفر الذنوب الا الله ، و لم يصروا على ما فعلوا و هم يعلمون .
و نيز فرموده : و من يعمل سوءا او يظلم نفسه ثم يستغفر الله يجد الله غفورا رحيما ، اين نمونهاى است از آياتى كه خداى تعالى در آن امر به استغفار فرموده ، البته ( در آياتى ديگر)
ترجمة الميزان ج : 4ص :36
استغفار را مشروط به توبه و دل كندن از گناه كرده ، از آيه زير هم مىتوان شرطى ديگر را استفاده كرد ، و آن عمل صالح است چون مىفرمايد : اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه .
پس معلوم مىشود بدون توبه و عمل صالح استغفار به سوى خدا بالا نمىرود .
مؤلف قدس سره : امام (عليهالسلام) مساله دل كندن را از اين جمله استفاده كرده ، كه مىفرمايد : و لم يصروا على ما فعلوا ، و همچنين احتياج توبه و استغفار به عمل صالح را از همان آيهاى كه نقل كرديم استفاده فرموده ، چون جمله كلمههاى طيب عموميت دارد هم شامل عقائد مىشود و هم استغفار .
و در كتاب مجالس از امام صادق (عليهالسلام) روايت شده كه فرموده : وقتى آيه : و الذين اذا فعلوا فاحشة ... نازل شد ، ابليس بر بالاى يكى از كوههاى مكه رفت ، كه نامش را ثور مىگويند ، و با بلندترين فرياد عفريتهاى ( شاگردان ) خود را صدا كرد ، كه همه دورش جمع شدند و گفتند : براى چه ما را خواندهاى اى بزرگ ما ؟ گفت : اين آيه نازل شده : خواستم ببينم كدام يك از شما حريف خنثى كردن آن هستيد عفريتى از شيطانها برخاست و به ابليس گفت : من حريف آن هستم و ... آن را خنثى مىكنم ، ابليس گفت : نه تو حريف نيستى ، ديگرى برخاست و سخنى نظير او گفت ، ابليس به او نيز گفت كه : تو هم حريف آن نيستى ، تا آنكه ( شخصى به نام ) وسواس خناس برخاست و گفت : من حريف آنم ، پرسيد از چه راه ؟ گفت : من به فرزندان آدم وعده مىدهم ، و تشنه گناهان مىكنم تا مرتكب شوند ، و بعد از ارتكاب توبه و استغفار را از يادشان مىبرم ، ابليس گفت : حقا كه تو حريفى و او را مامور به خنثى كردن اثر اين آيه كرد ، كه تا روز قيامت به اين كار بپردازد .
مؤلف قدس سره : اين روايت از طرق اهل سنت هم نقل شده است.