بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
فطرت در قرآن مقدمه يكي از مباحثي كه در قرآن و سنت، با اهميتويژهاي، مطرح گرديده بحث فطرت است.فطرتمندي انسان، فطري بودن دين، فطرتپسندي حسن عدل و قبح ظلم، معلوم بودن فجور و تقوي به الهام فطري، اعتراف رسميانسان به ربوبيت الهي در عالم ذر و عهد و پيمان خداوند با او در عدم تبعيت از شيطان ازجمله مسائلي است كه آيات قرآن و روايات ائمه معصومين - عليهم السلام- بر آن دلالت صريح دارند. اما آنچه مهماست اينكه گرچه در پارهاي آيات، انسان فطرتمند معرفي شده و بحث از الهام فطري فجور و تقوي به انسان به ميان آمدهاست ولي در بعضي آيات ديگر، انسان به عنوانموجودي ظلوم، جهول، هلوع، كفار و طغيانگرمطرح شده است. اگر، در پارهاي از آيات، دين امري فطريمعرفي گرديده و يا اقامه عدل هدف ارسالپيامبران دانسته شده است، كه به دنبال فطري بودن دين، عدالتخواهي و اقامه قسط و عدل نيزفطري خواهد بود، اما در پارهاي ديگر ازآيات، سبب تشريع دين، بروز اختلاف اوليهبين انسانها و نياز اضطراري آنها به دين وقوانين لازم براي رفع اختلافات، بيان گرديده است كه بر اساس آن، چنين استنباط ميشود كهدين مولودي اجتماعي است كه انسانها به حكم اضطرار و به منظور رفع اختلاف به آن پناهبردهاند، نه به حكم فطرت. البته اين مطلب بانظريه برخي از جامعهشناسان نزديكي زيادي دارد. همچنين اگر در برخي آيات، از اعترافرسمي انسان به ربوبيت الهي و عهد و پيمانخداوند با او در تبعيت نكردن از شيطان سخنبه ميان آمده است در برخي ديگر از آيات،خالي بودن ذهن انسان در بدو تولد از هرگونهشناخت و معلومي مطرح شده است كه اين نيز بانظريه روانشناسان قرابت دارد. لذا، در اين مقال، برآنيم تا ضمن بحث ازمعناي لغوي فطرت، با توجه به وزن و صيغه آندر كلام عرب، كاربرد و مشتقات آن در قرآن وتفاوت آن با طبيعت و غريزه، به تبيين بينشخاص قرآن درباره فطرت و پيامدهاياجتماعي آن بپردازيم. كوشش شده است تا بابهرهجويي از نظريه بديع علامه طباطبائيرحمه اللهدر تفسير الميزان، كه كمتر بدان توجهشده است، به زدودن پارهاي از ابهاماتبپردازيم. معناي لغوي فطرت واژه «فطرة» بر وزن «فعلة» دلالتبر نوعخاصي از آفرينش دارد; مانند جلسة يعني نوعخاصي از نشستن; مثلا، اگر بگوييم: جلستجلسة زيد; يعني مانند زيد و به نوع نشستن وينشستم. بنابراين، واژه «فطرة» از ماده «فطر»يعني خلقت و آفرينشي بيسابقه كه از آن بهابداع تعبير ميشود. راغباصفهاني درمفردات دربارهمعنايفطرت چنين ميگويد: «و خداوند خلق را فطرنموده است و اين فطر يعني ايجاد كردن شيء بهشكلي بديع و تازه بر كيفيتي كه فعلي از افعال ازآن صادر گردد.»[1] ابن اثير نيز، در نهايه، در توضيح ماده«فطر»، در حديث نبوي «كل مولود يولد عليالفطرة»،[2] ميگويد: «فطر به معناي ابتداء و اختراع است و فطرةحالت آن ابتدا و اختراع را بيان ميكند; مانندجلسة و ركبة يعني نوعي خاص از نشستن وسوار شدن و معناي حديث اين است كه هرفردي بر نوعي خاص از صفات جبلي و طبيعيمتولد ميشود، به طوري كه آماده پذيرش دينالهي ميگردد و اگر او را با همان صفاتواگذارند پيوسته بر آن صفات استمرار دارد واز آنها مفارقت نميكند و همانا علت عدولانسانها از آن آفتي از آفات بشري يا تقليدياست كه از غير در آنها اثر ميگذارد...»[3] بيان اين مقاله، درباره فطرت، با تعبيرراغب به «و ابداعه علي هيئة مترتبة لفعل منالافعال» و نيز با تعبير ابن اثير به «انه يولد علينوح من الجبلة والطبعالمتهيئ بقبول الدين»هماهنگ است. در قرآن مجيد، واژههاي «فطرت»[4], «فطركم»[5], «فطرنا»[6], «فطرني»[7], «فطرهن»[8], «فطور»[9], «فطر»[10], «منفطربه»[11], «انفطرت»[12], و«فاطر»[13] بهكار رفته است كه در تمامي اين موارد به معنيابداع و آفرينش بدون سابقه است. طبيعت، غريزه، فطرت «طبيعت» يعني سرشتي كه اشياي مادي بر آنآفريده شدهاند. اين كلمه بيشتر در مورد اشيايبيجان به كار ميرود. اگر هم در موردجانداران به كار رود بهآن جنبههايي ازجانداران كه با بيجانها مشترك است اطلاقميشود. «غريزه» بيشتر در مورد حيوانات به كارميرود و اگر در مورد انسان به كار رود بهجنبههاي حيواني موجود در انسان اطلاقميشود و عبارت از يك حالت تسخيري،غيرآگاهانه يا نيمهآگاهانه از ناحيه خلقت استكه بر خودمحوري و يا بقاي نوع استوار است وبه عضوي مادي از بدن انسان مربوط ميشود;مانند غريزه گرسنگي كه با سيستم عصبيهيپوتالاموس و يا غريزه تشنگي كه هم با سيستمعصبي هيپوتالاموس و هم غده هيپوفيز درارتباط است و اين دو از نوع گرايشاتفيزيولوژيكياند كه براي ادامه حيات حيوانضروري استيا مانند غريزه جنسي كه از نوعگرايشاتي است كه براي بقاي نسل لازم استولي ارضا نشدن آن حيات موجود زنده را بهخطر نمياندازد، بلكه بقاي نوع را با مشكلمواجه ميكند. اما «فطرت»، كه در مورد انسان و خصلتهايفراحيواني او به كار ميرود، در حد يك حالتآگاهانه و حاوي نوعي قداست است. اين كلمههمچون غريزه و طبيعت داراي سيري تدريجيو ساختاري ثابت، اما مرحلهاي تكاملي، استكه پس از فعليتيافتن طبيعت و غريزه و نيزپس از شكوفايي حس و خيال، يعني همراه باپيدايش عقل، تكون مييابد و در پرتو آنها،گرايشات غريزي نيز ميتوانند از نوعي قداستبرخوردار شوند. فطريات در انسان به ترتيب در سه ناحيه«دانش»، «ارزش» و «گرايش» شكوفا ميشوند وفعليت مييابند. در زمينه دانش، گزارهها بهشكل توصيفي و خبري بيان ميشوند. در زمينهارزش، گزارههاي حاكي از آنها شكلي دستوريدارند. گرايشات نيز گاهي حالات نفساني داردكه پس از شكوفايي ارزشها در انسان پديدميآيند و موجب جهتگيري وي به سويهدفي والا و مقدس ميشوند. فعليت ارزشها وگزارههاي آنها منوط به فعليت عقلنظريواستمدادعقل عملي از آن است، تا آنجا كه اگرعقل نظري در انسان شكوفا نشود و از مرتبهعقل بالقوه به مرتبه عقل بالفعل نرسد امكانفعليت و جولان عقل عملي نخواهد بود. [14] در اينجا، به اين اجمال بسنده ميكنيم و بهبررسي دو دسته آيات در اين باره ميپردازيم:دسته اول آياتي است كه معنايي سلبي از فطرتارائه ميدهند و دسته دوم آياتي كه معناييايجابي دارند. آيات دسته اول 1- آيه 78 سوره نحل به خالي بودن لوح نفساز كليه معلومات، در آغاز تولد و پيدايشتدريجي معلومات پس از آن از طريق حواس وفكر اشاره دارد: «والله اخرجكم من بطونامهاتكم لاتعلمون شيئا و جعل لكم السمعوالابصار والافئدة لعلكم تشكرون». چنانچه در تفسير الميزان[15] در ذيل آيهفوق آمده است، سياق آيه، اشاره آن به مباديعلم حصولي (حس و فكر) و نيز پيدايشتدريجي معلومات در آنها، دلالتبر اين معنيدارد كه آنچه در اين آيه از انسان دربدوتولدنفي شدهاست علم حصولي است. بنابراين،انسان در آغازبه هيچ چيزي كه مبدا آن حس ياعقل باشد علم حصولي ندارد. بدين ترتيب، بنا به تصريح كلام وحي،هيچگزارهاي، اعم ازگزارههاي بديهي و فطرييا غير بديهي و نيز اعم از اينكه متعلقشناختآن عالمطبيعت، ماوراي طبيعت، انسانيا ذات احديت و امثالآن باشد، درآغازتولدبراي انسان به علم حصولي معلوم نخواهد بود. پس اگر چنين باشد كه طفل در بدو تولدداراي هيچ تصور وتصديقي نيست، در اينصورت، نه فقط دانش، بلكه ارزشها و گرايشاتانساني نيز در آغاز پيدايش از او نفي ميشود;زيرا ارزش بودن يك ارزش در انسان به عنوانيك ارزش فطري و نه به عنوان يك غريزه وميل ناآگاهانه حيواني، پس از علم وي بهارزشمندي آن، حاصل ميشود و با نفي هر نوععلم و آگاهي، ارزشها نيز منتفي ميشوند.گرايشات فطري نيز اينگونه است; زيرا هرگرايشي، اعم از فطري يا غير فطري، پس ازعلم نفس به غايت آن و ارزشمندي آن غايت،براي انسان حاصل ميشود. بر اين اساس، نفسانساني در آغاز پيدايش، هيچ تصور يا تصديقفطري و نيز هيچ ارزش يا گرايش فطري راواجد نميباشد. تنها چيزي كه انسان در آغاز ونيز درهنگام كهنسالي، يعني پس از ضعف قويو از دست دادن معلوماتش، داراست علمحضوري نفس به خودش ميباشد. آيه 70 سوره نحل ميفرمايد: «واللهخلقكم ثم يتوفاكم ومنكم من يرد الي ارذل العمرلكي لايعلم بعد علم شيئا ان الله عليم قدير».علامه طباطبائي نيز، در تفسير اين آيه، در الميزان،[16] به اين مطلب تصريح كرده وادعاي خالي بودن ذهن انسان در آغاز پيدايشرا همان چيزي ميداند كه روانشناسان بر آنتاكيد كردهاند. حال اگر چنين است فطري بودن دين وارزشهاي انساني به چه معني خواهد بود؟همچنين اقرار انسان به ربوبيت الهي در عالم ذرو اعتراف وي به تبعيت نكردن از شيطانچگونه تفسيري معقول مييابد؟ 2- آيه 213 سوره بقره به علت تشريع دينميپردازد: «كان الناس امة واحده فبعث اللهالنبيين مبشرين ومنذرين وانزل معهم الكتاببالحق ليحكم بين الناس فيما ختلفوا فيهومااختلف فيه الا الذين اوتوه من بعد ماجاءتهم البينات بغيا بينهم فهدي الله الذينآمنوا لماختلفوا فيه من الحق باذنه والله يهديمن يشآء الي صراط مستقيم». علامه طباطبائي، در تفسير اين آيه، ابتدا بهبيان تاريخ اجمالي حيات اجتماعي و ديني نوعانسان ميپردازد و بنا به مفاد آيه، حكم انسان بهزندگي اجتماعي و نيز لزوم رعايت عدل را ازجمله احكامي ميداند كه انسان اضطرارا بهسوي آن كشيده شده است; يعني اين دو مطلبرا معلول ضروري اين حكم ميداند كه: «بايدهر چيزي را كه در طريق كمال انسان مؤثر استبراي استكمال خود استخدام نمايد و به هرطريق ممكن، از موجودات ديگر، حتي ازهمنوعان خود به نفع خود و براي بقاي حياتخويش استفاده نمايد.[1] . راغب اصفهاني، مفردات الالفاظ القرآن، ص 396، مؤسسه مطبوعاتي اسماعيليان [2] . احياء العلوم، ج 3، ص 13 [3] . ابن اثير، نهاية في غريب الحديث والاثر، الجزء الثالث، المكتبة الاسلامية، ص457، بيروت، لبنان [4] . سوره روم: 30 [5] . سوره اسري: 51 [6] . سوره طه: 72 [7] . سوره هود: 51، سوره يس: 22، سوره زخرف: 27 [8] . سوره انبياء: 56 [9] . سوره ملك: 3 [10] . سوره انعام: 79 و سوره روم: 30 [11] . سوره مزمل: 18 [12] . سوره انفطار: 1 [13] . سوره انعام: 41، سوره يوسف: 101، سوره ابراهيم: 10،سورهفاطر: 1، سوره زمر: 46، سوره شوري: 11 [14] . ابنسينا،الهيات شفاء، ص 4، قطبالدين رازي، شرح اشارات و تنبيهات، ص 252 و 253 [15] . علامهطباطبائي، الميزان، (عربي)، ج 21، ص 312 [16] . علامهطباطبائي، پيشين، ج 12، ص 312 و نيز ر.ك. به: پينوشت 38 همين مقاله » به اين ترتيب، بشر، بااستناد به اين اصل، به مسير خود ادامه ميدهد،تا آنجا كه با اين مشكل روبرو ميشود كه هرفردي از افراد انسان، بنا بر همين اصل، همانرا ميخواهد كه ديگران ميخواهند; يعنيهمان گونه كه او ميخواهد از طبيعت و ديگرانبه نفع خود بهرهمند شود، ديگران نيز همين راميخواهند. اينجاست كه زندگي اجتماعي راميپذيرد و دوام اجتماع و در حقيقت، دوامزندگي خويش را منوط به پذيرش عدالتاجتماعي و اينكه هر صاحب حقي به حق خودبرسد، ميداند. اين بدان معناست كه حكم بشربه اجتماع مدني و عدل اجتماعي حكمي استكه بشر آن را به اضطرار پذيرفته است، بهگونهاي كه اگر اظطراري در كار نبود هرگزانساني حاضر نميشد دامنه اختيار و آزاديخود را محدود سازد. [1] شايد مستند نمودن اختلاف دوم، يعنياختلاف پس از عرضه دين، به عنوان بغي و عدماستناد اختلاف اول به عنوان بغي، مؤيد نظرعلامه باشد; زيرا بغي آنگاه صدق ميكند كهانسان چيزي را بداند ولي به دليل منافعشخصي، برخلاف آن عمل نمايد; اما اگر چيزيرا نداند و اشتباه كند عنوان بغي بر آن صادقنميباشد. اما در اين صورت، آيا اين تفسير با فطريبودن عدل منافات ندارد؟ مسلما اگر فطري رابدين معني در نظر بگيريم كه هر انساني آن رادر بدو تولد ميداند و يا پيش از هر چيزديگري، بدان متمايل ميشود گرايش به عدل، بنابراين تفسير، از گرايشات فطري محسوبنخواهد شد; زيرا گرايش به عدل از چنينخاصيتي برخوردار نيست و در اين صورت،فطري نبودن عدل مستلزم فطري نبودن غايتارسال انبيا ميباشد[2] و اگر غايت ارسال انبياو سبب تشريع دين فطري نباشد آيا خود دينميتواند فطري باشد؟ علامه طباطبائي، در ادامه، به عنوان تاييدياز تاريخ به نفع نظريه خود، ميفرمايد: «و بههمين دليل، هر جا كه انساني قوت بگيرد و ازديگران نيرومندتر شود، در آنجا حكم عدالتاجتماعي سست ميشود و شخص نيرومندعدالت اجتماعي را در حق ضعيف مراعاتنميكند. لذا، همواره شاهد رنج و محنتيبودهايم كه مردم ضعيف از طبقه قوي متحملميشوند. جريان تاريخ نيز تا به امروز، كه عصرتمدن و آزادياست،بر همين منوال بوده است واگر عدالت اجتماعياقتضاياوليه طبيعت انسانيميبودبايدعدالتاجتماعي در شؤون اجتماعاتغالب ميگرديد، در حالي كه ميبينيم دايماخلاف اين امر جريان داشته و نيرومندانخواستههاي خود را به منظورنيل به مقاصد خودبر طبقه ضعيف تحميل ميكردهاند.» [3] 3- در آيات 34 سوره ابراهيم، 72 سورهاحزاب، 19 سوره معارج و 7 سوره علق، انسانبه صفات ظلوم، كفار، جهول، هلوع وطغيانگرتوصيف شدهاست.علامهطباطبائياينآيات را تاييدي برنظر خوددانستهاند.[4] آيااين توصيفات مستلزم نفي فطري بودن ارزشهايمعنوي در انسان نيست؟ آيا اتصاف طبعي انسانبه اين صفات سرانجام نوعي دعوت به رذايل وغلبه شر بر خير و هلاكت انسان را در پينخواهد داشت؟ دانشمندان روانشناس عموما ذهن انسان رادر آغاز تولد خالي از هرگونه معلوم بالفعليميدانند.[5] برخي از جامعهشناسان نيزخواستههاي معنوي انسان را معلول ضرورتهاياجتماعي دانسته و معتقدند: تنها منافع و مصالحمادي بشر است كه بر زندگي اجتماعي و وضعمقررات و رعايت عدالت اجتماعي اقتضا داردو علم و دانشاندوزي نيز تنها به اين دليل كهبهترين ابزار تحصيل زندگي مادي و كسبقدرت و تسلط بر ديگران است مطلوب جامعهبشري است و قداست زندگي اجتماعي، عدالتاجتماعي، دانشاندوزي و امثال آنها نيز يكقداست فرضي به منظور نيل زودتر به مقصوداست، نه اينكه اينها ذاتا داراي قداست و ارزشباشند. آيا همچون برخي عالمان جديد منكرفطريات شويم و دلايل فوق از قرآن، تفسير،سنت تاريخي، روانشناسي و جامعهشناسي رامستمسك خود قرار دهيم يا با بيمهري تمامعلامه طباطبائي را متهم به تفسيري سطحي وهمسو با انديشمندان تجربي نماييم و يا به حكمعقل و تجلي عالي و اكمل آن در كلام وحي،ملاك فطريات را، در هر حوزه و مقام، متناسببا آن معرفي كنيم؟ آيا، در ناحيه تصورات از دانشها، فطري راآن بدانيم كه يا عارض ذهن نميشود - اگر انساندر مرتبهاي نباشد كه بتواند آن را تصور كند - ويا اگر عارض ذهن شد، به دليل بساطت، آن راءءخالي از هر نوع ابهام و پيچيدگي بدانيم و درناحيه تصديقات از دانشها نيز فطري را چنانتعريف كنيم كه همين قدر كه انسان در مسيررشد خود به مرحلهاي رسيد كه بتواند طرفينحكم، يعني موضوع و محمول، را تصور كندارتباط آنها را تصديق نمايد و در اين خصوص،به آموزش و استدلال نياز نداشته باشد؟ در اينصورت، پذيرش فطريات با آيه 78 سوره نحلمنافاتي نخواهد داشت و روانشناسان نيز متهمبه انكار فطريات نخواهند گشت. آيا در ناحيه ارزشها نيز، پس از شناختمراحل و مراتب گوناگون مقام انسانيت، نيل بهارزشمندي هر ارزش فطري را به راهيابي انسانبه مقام و مرتبه ويژه آن مشروط نماييم تا در آنمقام از مقامات انساني، بدون احتياج به هرگونهآموزش و استدلال و به طور خودجوش، بهارزشمندي و قدسي بودن آن حكم نمايد -گرچه در مراحل پايينتر ممكن است مسائلي ازقبيل اختلافات انسانها زمينهساز صعود انسان بهمرتبه بالاتر و تصديق ارزشمندي چيزي مانندحسن عدل و قبح ظلم گردد - و پس از آن، بهسوي آن جهتگيري نمايد، بدون اينكه براياين جهتگيري و گرايش خويش، به عنوان يكگرايش فطري، دليلي جز قرار گرفتن وي درمرتبه و مقام انساني ويژه آن و علم بهارزشمندي آن غايت داشته باشد. برايناساس،تفسيرعلامه در ذيلآيه 213سوره بقره، در خصوص منفعتطلبي انسان، درمرتبهاي و گرايش وي به زندگي اجتماعي وبروز اختلاف، به عنوان امري طبيعي، درمرتبهاي بالاتر و حركت وي به سوي عدالتاجتماعي، در مرتبهاي از مراتب قبلي، بيانگرسير تدريجي او به سوي كمال و التزام تكوينيوي به لوازم هر مرتبه خواهد بود. طبيعي است، به حكم قاعده ضرورت بينعلت و معلول، نيل به هر مرتبه پس از تحصيلكليه شرايط لازم اجتنابناپذير خواهد بود واين اجتنابناپذيري نافي فطري بودن لوازمذاتي و تكويني هر مرتبه نخواهد بود; زيرا همغير فطري و هم فطري، پس از تحصيل شرايطلازم براي شكوفايي آنها، ضرورتا فعليتمييابند و در نيازمندي يكي به تامل و نظر وعدم نياز ديگري به تامل و نظر در هر مرتبهمتفاوت ميگردند. به عبارتي ديگر، در هرمرتبه، فطريات از لوازم ذاتي آن مرتبه خواهندبود، به گونهاي كه خود آن مرتبه و فعليتيافتنآن در شكوفايي آن امر فطري كافي خواهدبود; اما در غير فطريات، تامل و نظر نيز لازمخواهد بود; يعني تامل و نظر شكوفايي آنهامحسوب ميشود. در اين صورت، نظريه جامعهشناسان نيز درمورد خاستگاه اجتماعي دين، به شرط عدمانحصار آن در اجتماع و نيز به شرط اينكه دينرا ساخته و پرداخته دست انسان در اوضاعاجتماعي ويژه ندانند، مقبول خواهد بود; زيرا بايك تامل منطقي ميتوان فهميد كه گزاره «هراجتماع و به دنبال آن هر بروز اختلافي، نيازمندقانون و دستورالعمل است» منعكس به موجبهكليه «هر قانون و دستورالعملي مولد ضرورتياجتماعي است» نميشود، بلكه به موجبه جزئيهمنعكس ميگردد و بر اين اساس، خاستگاه دينصرفا اجتماع و اختلافات افراد نخواهد بود، بلكه نيازهاي معنوي فردي وي نيز در مسيررشد و تكامل او را نيازمند دين ميگرداند.همچنين اتصاف انسان به داشتن طبعي ظلوم،جهول، كفار، هلوع و جز آن بيانگر لوازم ذاتيانسان در مرتبه معيني از وجود است، كه اينمرتبه اولا، در طول ساير مراتب و مقاماتانساني قرار دارد; ثانيا، شرط لازم شكوفاييمراتب بعدي است و گذر از آن لازم و حتمي.لذا، در آيه 72 سوره احزاب ميفرمايد: «اناعرضنا الامانة علي السماوات والارض والجبال فابين ان يحملنها و اشفقن منها و حملهاالانسان انه كان ظلوما جهولا». اتصاف انسان به ظلم و جهل مصحح عرضهامانت الهي، يعني ولايت الهيه و كمال عبوديتاز ناحيه اعتقاد و عمل صالح و سلوك راه كمالو ارتقا از ماده دون به اوج اخلاص، به انسانمعرفي شده است; زيرا موضوعي كه قابل ظلم وجهل است ميتواند متصف به دو وصف عدلو علم شود و در مسير رشد و تعالي به مرتبهاينايل گردد كه تدبير امرش را به دستخداوندبسپارد و ولايت الهيه شامل حال او گردد. [6] بر همين اساس، در آيات 19-35 سورهمعارج (ان الانسان خلق هلوعا اذا مسه الشرجزوعا و اذا مسه الخير منوعا الا المصلينالذين هم علي صلاتهم دائمون والذين هم فياموالهم حق معلوم للسائل و المحروم ...) هلوع بودن انسان از جمله صفاتي معرفيشده كه به اقتضاي حكمت الهي و به منظوراهتداي او به سوي خير و سعادت بدان متصفشده است; زيرا اين صفت تنها وسيلهاي استكه انسان را به سعادت و كمال ميرساند، مشروط بر اينكه از اين صفتسوء استفاده نكندو آن را در شمار صفات رذيله قرار ندهد. لذا،استثناي انسانهاي نمازگزار نه به اين معناست كهصفت هلع در اين دسته از انسانها وجود ندارد،بلكه به اين معناست كه اينان اين صفت را درهمان جنبه كمالي و مثبت آن، يعني تنها وسيلهصعود به مراتب بالاتر و رسيدن به لوازم ذاتيآن نگهداشته و آن را به يك صفت رذيله مبدلنكردهاند. [7] اين همه بيانگر اين معناست كه هر مرتبهلوازمي دارد كه منفك از آن مرتبه نيست.[1] . علامه طباطبائي، پيشين، ج 2، ص 117 [2] . زيرا بنابر آيه 25 سوره حديد هدف ارسال انبيا و تشريع دين اقامه قسط و عدل است: «انا ارسلنا رسلنابالبينات وانزلنا معهم الكتاب والميزان ليقوم الناس بالقسط». [3] . علامه طباطبائي، همانجا [4] . م. منصور و پ. دادستان، ديدگاه پياژه در گستره تحول رواني ونيز م.منصور و پ. دادستان، روانشناسيژنتيك2 [5] . لوئيس كوزر، زندگي و انديشه بزرگان جامعهشناسي،ترجمه محسن ثلاثي، ص 197 به بعد، نظريه دوركيم، انتشارات علمي، چاپ اول [6] . علامه طباطبائي7 پيشين، ج 20، ص 348 - 350 [7] . علامه طباطبائي، همانجا،ص13 و14و297 انساندر حالي كه طفل استخير و شر خويش را بهوسيله تجهيزات غريزي تشخيص ميدهد و برهمين حال است تا به مرحله بلوغ و رشدعقلاني برسد و ادراك حق و باطل برايشميسور گردد. در اين هنگام، بسياري از مصاديقخير و شر در نزد وي تغيير مييابند. اگر برهمان مسير قبلي، يعني پيروي از هواهاي نفسانيو پافشاري بر مشتهيات نفساني، اصرار ورزد ازاتباع حق غافل ميگردد و تارها بر فطرتفعليتيافته خود ميتند. پس انسان، با رسيدن بهبلوغ عقلاني، به اولين منزل و مرتبه ويژهانسانيت ميرسد و از اين اولين منزل، نسيمروحبخش فطرت وزيدن آغاز ميكند و صفاتيكه در مورد فطريات، به عنوان وجه فارقفطري از غريزي، بر شمرديم آشكار ميگردد. پس فطري نه آن است كه در آغاز تولدهمراه انسان است و نه آن كه هر انساني در هرمرتبهاي آن را تصديق ميكند، بلكه آن است كهدر مسير تكويني انسان به سمت كمال، پس ازرسيدن وي به مرتبه بلوغ عقلاني، در پرتواعمال صالحه شكوفا ميگردد و از لوازم ذاتيآن مرتبه محسوب ميشود و نماز و راه يافتن بهعمق آن و برقرار كردن ارتباط بين خالق ومخلوق، از زبان خالق آگاه به كليه عوالم ومراتب وجود، اولين شرط اين شكوفايي استكه نمازگزار، با توجه به مرتبه و مقامي كه در آنقرار دارد، نماز، لوازم و مشكوفاتش در هرمرتبهاي منحصر به همان مرتبه است و در هرصورت، نيل به مقصود با «اياك نعبد» و نهاياك اعبد، در اولين خطاب به خداوند آغاز وبا سلام، يعني رجوع به كثرات، به شرط سلامتاز حجب آنان و بقاي به حق، محقق ميشود واين آغاز و پايان اهميت و نقش جامعه صالح رادر عبادت خداوند و نيل به كمالات انسانيآشكار ميسازد. آيات دسته دوم در اينجا، به بررسي آن دسته از آياتميپردازيم كه معنايي ايجابي درباره فطرتدارند. آيا اين دسته آيات، پس از شكوفاييعقل و رسيدن انسان به مرتبه عقلاني، دربارهفطرت، سخن ميگويند يا پيش از آن؟ 1- در آيات متعددي، از قرآن با عنوان«ذكر» نام برده شده است، حتي خود پيامبرصلي الله عليه وآلهاكرم نيز با عنوان «مذكر» خطاب شده است. درآيه 21 سوره غاشيه، خداوند پيامبر اكرمصلي الله عليه وآلهرا مورد خطاب قرار ميدهد و ميفرمايد: «فذكرانما انت مذكر»; يادآوري كن كه تو فقطيادآوريكننده هستي. اين خطاب قرآن بهپيامبرصلي الله عليه وآله اين معني را القا ميكند كه گوييانسانها چيزهايي را در بدو تولد و پيش از آنميدانسته و با آنها متولد شدهاند، آنچنان كه بايادآوريو بهواسطه وحيآنهارابهياد ميآورند. 2- در بعضي آيات، استفهام تقريري بهكاررفته و سؤالاتي بدون جواب مطرح شده است: - سوره زمر، آيه 9 :«هل يستوي الذينيعلمون والذين لايعلمون»; - سوره ص، آيه 28 :«ام نجعل الذين آمنواو عملوا الصالحات كالمفسدين في الارض امنجعل المتقين كالفجار»; - سوره رعد، آيه 19: «افمن يعلم انما انزلاليك من ربك الحق كمن هو اعمي». چنين به نظر ميرسد كه اين نوعاستفهامهاي بدون جواب بر اين مطلب دلالتدارد كه جواب آنها بر همگان آشكار و فطرتامعلوم است. 3- در سوره شمس، به الهام فطري فجور وتقوي تصريح فرموده و آن را فعل الهيميداند: سوره شمس، آيات 7 و 8 : «و نفس وما سويها فالهمها فجورها و تقويها» 4- در آيه 30 سوره روم، براي اولين بارواژه «فطرت» را به كار ميبرد و ابتناي دين برفطرت و سرشت انسانها را يادآور ميشود وخلق و آفرينش را دگرگون ناشدني معرفيمينمايد: «فاقم وجهك للدين حنيفا فطرتالله التي فطر الناس عليها لاتبديل لخلق اللهذلك الدين القيم ولكن اكثر الناس لايعلمون». 5- آيه ميثاق و اقرار به ربوبيتخداوند نيزبر نوعي پيمان بين انسان و ذات احديت دلالتدارد: سوره اعراف، آيه 172: «واذ اخذ ربكمن بني آدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم عليانفسهم الستبربكم قالوا بلي شهدنا ان تقولوايوم القيامة انا كنا عن هذا غافلين». 6- آيات 60 و 61 سوره يس نيز، بر نوعيعهد و پيمان بر پرستش خداوند و نپرستيدنشيطان دلالت دارد.«الم اعهد اليكم يا بني آدم انلاتعبدوا الشيطان انه لكم عدو مبين و اناعبدوني هذا صراط مستقيم». اين آيات همگي بر اين مطلب دلالت دارندكه انسان از نوعي فطرت برخوردار است كهگويا پيش از تولد با انسان همراه بوده است. حال كه چنين است چگونه ميتوان اينآيات را با آيات دسته اول جمع نمود؟ آيا، بهاستناد اين آيات، معناي عوامپسند فطرت را بهقرآن نسبت دهيم و از آيات دسته اول چشمبپوشيم و به سيل غافلان بپيونديم؟ يا مراتبكلام وحي را بشناسيم و در اين شناسايي از خودقرآن استمداد جوييم تا مرتكب خطا نيز نشدهباشيم؟ آيا مقام تذكر و يادآوري به هر انساني و درهر مرتبهاي تعلق دارد; از كودك تا پير و ازجاهل تاعالم؟قرآن،در سورهرعد،آيات19-24اين مقام را به خردمندان و صاحبان اعمال صالحو ترسند از خداوند نسبت ميدهد:«انما يتذكراولواالالباب الذين يوفون بعهدالله و لاينقضونالميثاق و الذين يصلون ما امرالله به ان يوصل ويخشون ربهم و يخافون سؤ الحساب و الذينصبروا ابتغاء وجه ربهم و اقاموا الصلوة و انفقوامما رزقناهم سرا و علانية...» بنابراين، مقام تذكر لازمه مرتبه خاصي ازمراتب وجودي انسان است كه به صاحبان البابو عمل صالح و ترس از خداوند اختصاصدارد. انسان، در اين مرتبه، به شكلي خودجوشو بدون نياز به استدلال، متذكر برخي مسائلميگردد. لذا، بلافاصله، پس از استفهام تقريريبهكار رفته در آيه 19 سوره رعد(افمن يعلم انماانزل اليك من ربك الحق كمن هو اعمي)،عبارت «انما يتذكراولواالالباب» آمده است;يعني اين صاحبان عقلاند كه متذكر جوابصحيح ميشوند. همچنين در آيه 50 سورهانعام، پس از عبارت «هل يستوي الاعمي والبصير»، عبارت «افلاتتفكرون» آمده است;يعني آنان كه به مرتبه فكر نرسيدهاند گمانميبرند كه اعمي و بصير مساوياند. در آيه 16 از سوره رعد (قل هل يستويالاعمي و البصير ام هل تستوي الظلمات و النورام جعلوا لله شركاء خلقوا كخلقه فتشابه الخلقعليهم)، به اين مطلب اذغان شده است كه آنانكه خلق و آفرينش برايشان مشتبه گشته وشركائي را براي خداوند قرار ميدهند اينانگمان ميكنند كه اعمي و بصير و ظلمات و نور باهم مساوياند و غير خداوند را به عنوان وليميگيرند; يعني چون به مرتبه عقلاني لازمنرسيدهاند و نسيم دلنواز فطرت بر آنان نوزيدهگمان تساوي اعمي و بصير و ظلمات و نور راميبرند. آيات ذيل نيز چنين است: - سوره غافر، آيه 58 :«و ما يستوي الاعميو البصير و الذين آمنوا و عملواالصالحات و لاالمسئ قليلا ما تتذكرون»; - سوره هود، آيه 24: «مثل الفريقينكالاعمي و الاصم والبصير و السميع هليستويان مثلا افلا تذكرون»; - معلوم بودن فجور و تقوي به الهام فطريدر آيات 7 و 8 سوره شمس، در آيه «فالهمهافجورها و تقويها»، با فاء تفريع و پس از آيه «ونفس و ما سويها» - كه اشاره به تسويه نفس وتفريع الهام فطري فجور و تقوي بر تسويه نفسو تعديل قواي آن دارد - آمده است. علامهطباطبائي نيز به اين مطلب در تفسير آياتمذكور تصريح كردهاند. [1] بنابراين، الهام تقوي و فجور از سويخداوند به انسان پس از تسويه نفس و تعديلقواي انسان صورت ميگيرد، به گونهاي كه اگرانساني از تسويه و تعديل قوا برخوردار نگرددبه مقام و مرتبه دريافت الهام فطري فجور وتقوي نيز نايل نميشود. تا زماني هم كه به اينمقام نايل نگرديده استخير و شر خويش را بهوسيله تجهيزات غريزي تشخيص ميدهد. اما بهمحض اينكه به اين مرتبه و مقام رسيد، يعني بهمرحله بلوغ و رشد عقلاني واصل شد و در پرتواين رشد بين قوا عدالتبرقرار نمود، ادراكفجور و تقوي به الهام فطري بر وي معلومميگردد و چه بسا، بسياري از مصاديق خير وشر، كه در مرحله پيش از تسويه به وسيلهتجهيزات غريزي تشخيص داده بود، در نزدوي تغيير يابند. هر كسي به مقام درك و الهام فجور و تقويخواهد رسيد; زيرا در اين آيه، به آن سوگندخورده شده است. حفظ اين مقام و اتباع حقنيز به حفظ مقام تسويه و تزكيه خويش استوگرنه چنانچه بر پيروي از هواهاي نفساني ومشتهيات حيواني اصرار ورزد از اتباع حق غافلميشود و تنزل وجودي مييابد و به مرحلهپيش از الهام و تسويه بازگشت مينمايد وتجهيزات غريزي فرمانرواي او ميگردد. لذا،در ادامه اين آيات، ميفرمايد: «قد افلح منزكيها و قد خاب من دسيها». آيه 30 سوره روم، كه در آن از واژه«فطرة» استفاده شده بود (فاقم وجهك للدينحنيفا فطرت الله التي فطر الناس عليها لاتبديللخلق الله ذلك الدين القيم ولكن اكثر الناسلايعلمون)، پس از آياتي آمده است كه درصدداثبات مبدا و معاد است و در آن، متفرع بر يگانهبودن خداوند در خالقيت و تدبير امور،همچنين عدم امكان نجات اعراضكنندگان ازفرامين خداوند، ميفرمايد: پس رو به سوي ديننما... . اينكه پس از اقامه استدلال، توجه انسان رابه سوي دين جلب نموده دليل بر اين مطلباست كه انسان تا به مقام تدبير و تعقل، يعنيهمان مرحله بلوغ و رشد عقلاني، نايل نيايد دينرا مطابق با فطرت نمييابد و خلقت او، پيش ازرسيدن به اين مرحله، او را به سوي ديننميخواند وگرنه دليلي بر اين تفرع وجودنداشت.[1] . علامه طباطبائي، پيشين، ج 16، ص 177، آيه 100 سوره يونس: «و ما كان لنفس ان تؤمن الا باذن الله و يجعل الرجس علي الذين لايعقلون» همچنين عبارت «ولكن اكثر الناسلايعلمون» مؤيد اين معناست كه آنان كه در اثراصرار بر مشتهيات نفساني و اتباع هواهاينفساني از پيروي حق غافل و از مرتبه عقلاني ومقام تدبير و تعقل تنزل وجودي يافتهاند دين رامطابق فطرت نمييابند و اين عده غالب مردم راتشكيل ميدهند. عبارت تفسير الميزان در اينباره شايان توجه است. [1] در اين صورت، فطري بودن دين نه به اينمعناست كه انسان در هر مرتبهاي و با هر بينش وهرگونه عملي متوجه و متمايل به آن است، بلكهبه اين معناست كه دين به عنوان مجموعهاي ازاصول، سنن و قوانين عملي، كه اتخاذ آنها بهدليل مبتني بودن بر حوايجحقيقي، سعادتحقيقي انسان را تضمين و او را به كمال حقيقيميرساند، از مقتضيات تكويني خلقت انساناست و از آنجا كه حوايج در صورتي حقيقياندو رفع آنها انسان را به سعادت حقيقي ميرساندكه نفس انساني آن را طلب و عقل وي آن راتصديق كند، پس دين از مقتضيات خلقت انساندر مرتبه عقل و نه قبل از آن، است. بنابراين، بايد كوشش كرد تا به مرتبه بلوغعقلاني رسيد و در آن مرتبه، باقي ماند تامصاديق حق و باطل كه به تشخيص تجهيزاتغريزي بر انسان معلوم شده است تغيير يابند وجاي خود را به مصاديقي ديگر دهند. اين نيزجز با رشد عقلاني، ايمان و عمل صالح، يعنيتربيت و پرورش صحيح، دستيافتني نيست.بدينروي، قرآن رجس و پليدي را، كه مقابلايماناست،درآيه 100 سوره يونس، به آنان كهبه تعقل و لوازم آن پايبند نيستند و آيات الهي(دين خدا) را تكذيب ميكنند نسبت داده است. در اينجا، نقش امام، ضرورت حضورمداوم و تابش وي، به منظور تعيين مصاديقواقعي خير و شر و تربيت و پرورش صحيح وايجاد محيط سالم و فضاي معنوي براي رشد وارتقاي انسان معلوم ميگردد و مضراتواگذاري اجتماع به حال خود و يا عودت آنهابه مقتضيات جهازات تكويني غريزه ودنياپرستي روشن ميگردد. لذا، تفاوت بعضي از واژهها در دو فرهنگمادي و ديني بسته به اختلاف مراتب وجودياين دو فرهنگ و مدعيان آنها آشكار ميگرددو اشتراك آنها جز در لفظ نخواهد بود; زيرا بهعنوان مثال، مفهوم آزادي به عنوان يكي ازلوازم دستگاه تكويني انسان در مرتبه عقل بامفهوم آزادي به عنوان يكي از مقتضياتتكويني انسان در مرتبه غريزه متفاوت ميشود;يكي آزادي را در تسليم نشدن در برابر شهواتميداند و ديگري آزادي را در بيبندو باري وغرق شدن در شهوات. بنابراين، مفهوم اخلاق و ارزشهاي انسانيو نقش بنيادين آنها در سيستم اقتصادي وسياسي جايگاه ويژه خود را مييابند; زيرا همتجهيزات غريزي ميتوانند در جهت آمالمعنوي عقل در برقراري عدالت اجتماعي وحاكميت ارزشهاي معنوي در نظام اقتصادي وسياسي، قداستيابند و هم عقل ميتواند لباسماديتبر تن كند و در رديف غرايز و برايپيشبرد آنها، به منفعتطلبي و خود محوريشخص قدرتطلب و دنياپرست كمك كند وبهرهها نصيب او نمايد. لذا آيات سوره معارجدرباره نقش نماز و ساير اعمال صالحه معنيمييابد و راهگشا خواهد بود. اما اگر فطرت مرحلهاي تكاملي است كهپس از فعليتيافتن طبيعت و غريزه و نيز پساز شكوفايي حس و خيال، يعني همراه باپيدايش عقل، تكون مييابد و اگر فطري بودندين و ارزشهاي انساني از لوازم تكويني خلقتانسان در مرتبه عقل و نه قبل از آن است، دراين صورت، اقرار انسان به ربوبيت الهي درعالم ذر و عهد و پيمان او با خداوند در پيروينكردن از شيطان چگونه تفسيري معقولمييابند؟ تفاسير آيه ميثاق درباره آيه ميثاق سه تفسير وجود دارد: 1- خداوند، پس از آفرينش آدم به صورتانسان، نطفههايي را كه در صلب او تكون يافته وبعد اولاد بلافصل او ميشدند، بيرون آورد و ازآن نطفهها نيز نطفههاي ديگري را كه بعدفرزندان نطفههاي اول ميشدند بيرون كشيد وبدينسان، ساير نطفهها و فرزندان را تا آننطفهها، كه متناظر با كليه آحاد بشر بودند، بهصورت ذراتي بيشمار درآمدند. آنگاه هر يكاز اين ذرات را به صورت انساني تامالخلقه وعينا نظير انسان دنيوي، كه آن ذره جزئي از اينبود درآورد، به طوري كه مثلا، جزئي كه ازاجزاي زيد بود عينا زيد شد و همه را جان دادو داراي گوش، چشم، عقل و ادراك گردانيد.سپس خود را به ايشان معرفي كرد و از ايشاندرباره ربوبيتخويش اقرار گرفت. پس از آن،آنها را به موطن اصليشان، كه همان اصلاببود، برگردانيد و همه در صلب آدم جمع شدند،در حالي كه به ربوبيتخداوند معرفت داشتند. بنابراين قول، اين نطفهها، همچنان دراصلاب ميگردند تا اجازه ورود به دنيا به آنهاداده شود و به دنيا بيايند، در حالي كه معرفتبهربوبيتخداوند را همراه دارند و با مشاهدهذات خود حكم ميكنند كه محتاج رب و مالكو مدبري هستند تا امور آنان را اداره كند. 2- اين سؤال و جواب، درباره ربوبيتخداوند سبحان، مربوط به همين عالم دنياست;يعني خداوند، پس از اينكه هر فردي از افرادانسان را از اصلاب و ارحام به سوي مرحلهانفصال و جدايي از پدران سوق ميدهد، آنهارا متوجه خود ميگرداند و آنها در احتياج ونياز مستغرق ميگردند و از ربوبيتخود از آنهاسؤال ميكند. آنها نيز به زبان حال به ربوبيت اواعتراف ميكنند. بنابراين، اين ميثاق در سراسردنيا و تا آنگاه كه انساني به وجود ميآيد ادامهدارد و جريان خواهد داشت. 3- خداوند سبحان در عالمي كه به حسبزمان هيچ انفكاك و جدايي از نشات دنيويندارد، اما محيط بر آن است; يعني سابق بر ايننشات دنيوي است اما نه به نحو سابقيت زماني،بلكه به نوع سابقيت رتبي، با انسان دربارهربوبيتخويش ميثاق بسته است; يعنيهمانگونه كه انسان، علاوه بر زندگاني دنيا،داراي زندگاني ديگري در عوالم برزخ و قيامتاست، به گونهاي كه عالم برزخ محيط بر عالمدنيا و عالم قيامت محيط بر عالم برزخ است وانسان با همان وجود و شخصيتخود در آن دوعالم به زندگي خود ادامه ميدهد و در عينحال، احكام و نظام هر يك از اين عوالم بهتناسب شدت و ضعف مرتبه وجودي آنها،متفاوت از ديگري است، همچنين بنابر آيه «وان من شيء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدرمعلوم» (سوره حجر:21)، انسان داراي يك سابقهوجودي وسيع و نامحدود در نزد خداوند و درخزاين اوست كه پس از نازل شدن به ايننشات، محدود گرديده است، به نحوي كه آنسابقه وجودي وسيع و نامحدود و اين وجودمحدود دنيوي دو وجه يك شيءاند كه در عينوحدت، احكامشان متفاوت است. به عبارت ديگر، عالم انساني، با همهوسعتي كه دارد، مسبوق به يك نشات انسانيديگر، به وجود جمعي در نزد خداوند متعالاست كه در آن، هيچ انساني از خدا و خداوندنيز از انسانها غايب نيست; زيرا غيبت فعل ازفاعل و صنع از صانع در آن مقام معقول نيستو در آن عالم، هر فردي وحدانيت پروردگار رادر ربوبيت، از طريق مشاهده نفس خود و نه ازطريق استدلال، مشاهده ميكند. در آن نشات،هيچ فردي از ذات احديت منقطع نيست و حتييك لحظه او را غايب نميبيند وهمواره بهوجود او اعتراف ميكند. آن وجود جمعي امري مستقل و جدا از ايننشات دنيايي نيست، بلكه روي و وجه ديگرايننشات است; يعني هر موجود مادي، از جملهانسان، داراي دو وجه است; يكي وجهي كه روبه خداوند دارد و ديگري وجهي كه روي آن بهدنياست. وجهي كه روي آن به خداوند استباكلمه «كن»[2] و بدون تدريج، يعني دفعتا، بيانميشود; يعني هرچه رالازماست درهمان اولينمرحله ظهورش داراست و اين همان حقيقتياست كه خداوند از آن به ملكوت تعبير كردهاست:«و كذلك نري ابراهيم ملكوت السمواتو الارض و ليكون من الموقنين». (انعام: 75) اماآن وجهي كه رو به دنيا دارد، بتدريج، از قوه بهفعل و از عدم به وجود ميآيد و از آن به«فيكون»[3] تعبير شده است. اين وجه بهتكامل خود ادامه ميدهد تا از اين عالم مفارقتكند و به سوي خداوند باز گردد. علامه طباطبائي قول سوم را پذيرفته و قولاول و دوم را مردود دانسته است و آن رامخالف عقل و نقل ميداند. اشكالات قول اولو دوم به نقل از تفسيرالميزان[4] به شرح ذيلاست: در قول اول، با توجه به اينكه حجت عقليو نقلي قطعي قائم استبر اينكه انسانيت انسانبه نفس اوست كه امري مجرد اما حادث بهحدوث دنيوي ميباشد، در اين صورت،چگونه ميتوان تصور كرد كه يك ذره از ذراتبدن زيد عينا خود زيد و داراي عقل و ادراك وگوش و چشم باشد و از او عهد و ميثاق گرفتهشود، حجتبر او تمام گردد و مورد توجه وتكليف و به دنبال آن، مورد ثواب و عقابواقع شود، بخصوص آنكه زوال عقل اين ذرههنگامي كه به موطن اصلياش برميگردد وبهطور قطع، در هنگام طفوليت تا رسيدن به حدبلوغ، تماميت اين حجت را مختل ميگرداند. در قول دوم، نظر به اينكه خطاب در آيهمورد نظر متوجه ما شنوندگان و مخاطبان آياتقرآن است و بنا به گفته ايشان، خطابي استدنيوي و ظرف وقوع آن نيز همين زندگي دنياييما و يا زندگي نوع بشر و مدت اقامت او درزمين است و خلاصه آنكه، ظرف داستان موردبحث آيه عين ظرف وجود نوع انسان دردنياست، با اين حال، چرا از اين ظرف با لفظ«اذ» تعبير فرموده است; لفظي كه دلالت دارد براينكه داستان به نحوي پيش از نقل آن واقع شدهاست؟ اين اشكالات و چندين اشكال ديگر و ازهمه مهمتر، همخواني آيات سوره با يكديگرقول سوم را تقويت ميكند و به اين ترتيب، باپذيرفتن قول سوم، نه تنها هيچ منافاتي بيننظريه فطرت در اين مقاله و آيه ميثاق ديدهنميشود، بلكه اين دو با يكديگر در يكجهتاند.[1] . علامه طباطبائي، پيشين، ج10، ص 127 في معني الرجس و الذين لايعقلون [2] . سوره يس، آيه 82: «انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون». [3] . سوره يس، آيه 82: «انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون». [4] . علامه طباطبائي، پيشين، ج 8، ص 314 - 323 در مورد آيه عهد در سوره يس نيز،اگر عهد خداوند با انسان را در تبعيت نكردن ازشيطان، چنانچه بعضي از مفسران گفتهاند[1] همان عهدي بدانيم كه خداي تعالي از انسانها درعالم ذر گرفت قول سوم ميتواند به عنوانتفسير آن در نظر گرفته شود و اگر آن را عهديبدانيم كه به زبان انبيا و رسولان خود به بشرابلاغ فرموده[2] در اين صورت، ارتباطي بانظريه فطرت نخواهد داشت. ارزيابي نهايي انسان در نحوه وجود و واقعيتش بالقوه آفريدهشده است; يعني بذر انسانيت در وجود او بهصورت بالقوه موجود است تا به تدريج، اززمينه وجود وي سربرآورد.[3] بنابراين،نظريه فطرت در مفهوم اسلامي آن،به اين معنينيست كه انسان در بدو تولد، پارهاي از ادراكاتيا گرايشها را بالفعل دارد، همچنان كه به اينمعني نيز نيست كه انسان در آغاز تولد پذيرا ومنفعل محض است و هر نقشي به او داده شود،ميپذيرد،[4] بلكه انسان موجودي ذو مراتباست كه در هر مرحله از مراحل رشد وشكوفايياش، در مرتبهاي از مراتب انساني واقعميشود ومتناسب با آن مرتبه، لوازم آن مرتبه رادارا ميگردد. بدين ترتيب، گرايش به علم، خيراخلاقي، جمال و زيبايي، تقديس و پرستش وامثال آن از جمله گرايشات انساني است كه درمراحل گوناگون رشد و نمو انسان، به تدريج والبته متناسب با معرفت انسان درباره متعلقهريك از اين گرايشات، شكوفا ميشود تا انسانبه معرفت عقلاني نايل آيد و فارق ديگر انساناز ساير موجودات، يعني قدرت تعقل ودورانديشي، پا به ميدان گذارد و او را از نفوذجبري اين گرايشها و ميلهاي مادي و طبيعي،مانند ميل به غذا، خواب، امور جنسي و چونآن، آزاد نمايد و همه آنها را تحت فرمان عقلقرار دهد و انسان را به آزادي واقعي و مقامخليفةاللهي نزديك گرداند. بنابراين، اينكه ميبينيم در قرآن از سويي،انسان به عنوان خليفه خدا در زمين، دارايفطرتي خداآشنا، آزاد، مستقل، امانتدار وملهم به الهام فطري فجور و تقوي معرفي شدهاست و از سوي ديگر، ظلوم، جهول، طغيانگر وعجول توصيف شده نه به اين دليل است كهانسان موجودي دوسرشتي است كه نيمي از آنمتعالي و ستودني ونيمي ازآن پست ونكوهيدنياست، بلكه به اين جهت است كه انسان كمالاتمذكور رابالقوه دارد واين خود اوستكه بايدسازنده و معمار آنها باشد و شرط اصلي وصولانسان به آن كمالات ايمان، تقوي و عمل صالحاست.[5] پس انسان منهاي ايمان، ناقص،حريص، ظالم، نادان، بخيل و گاهي از حيوانپستتر است. دراين صورت، واضح است كهانسانيت زيستشناسي و بيولوژيكي ملاك انسانبودن نيست. از اينرو، مفهوم خودآگاهي انساني كهميگويد: «انسانها مجموعا از يك وجدانمشترك انساني بهرهمندند» رخ مينمايد.خودآگاهي انساني و وجدان مشترك تنها درانسانهاي به انسانيت رسيده يافت ميگردد.انسانهايي كه در حد طفوليت و بالقوه باقيماندهاند و نيز انسانهاي مسخ شده كجا دارايخودآگاهي انساني و وجدان مشترك انسانيخواهند بود؟ چه وجهي وجود دارد كه موسيرا همپيكر فرعون و ابوذر را همدرد معاويهبپنداريم؟ پس آنچه واقعا انسانها را به صورتانسان واقعي و داراي وجدان مشترك اخلاقيميگرداند و روح واحد در آنها ميدمد«همايماني» است، نه همريشهاي كه در سخنسعدي نيز آمده است. [6] لذا در سخن پيامبر اكرمصلي الله عليه وآله وسلم به جايسخن از همپيكري بنيآدم، از هماندامي وهمدردي مؤمنان، سخن به ميان آمده است: «المؤمنون في تبارهم و تراحمهم وتعاطفهم كمثل الجسد اذا اشتكيتداعي له سائرهبالسهر والحمي»[7] ; مؤمنان اعضاييك اندامند، هرگاه عضوي به دردآيد سايراعضا با تب و بيخوابي با او همدردي ميكنند.بنابراين، انسان به انسانيت رسيده نسبتبه همهانسانها، حتي نسبتبه انسانهاي مسخ شده و بهاشيا نيز مهر ميورزد و«رحمة للعالمين»ميگردد. پس ايمان است كه انسانساز و سرمايهخودآگاهي است[8] و كرامت ذاتي، كه انساناز آن برخوردار است و به موجب آن، بربسياري از مخلوقات برتري دارد، آنگاه وجودخواهد داشت كه در پرتو ايمان، خويشتن واقعيو كرامت و شرافت ذاتياش را درك كند و خودرا برتر از پستيها و شهوترانيها بشمارد و آنگاهكه خويشتن واقعي خود را دريافتخداي خودرا مييابد. [9] واضح است كه بين فرهنگ غربي، كهفرهنگ جهانآگاهي و خودفراموشي است وفرهنگ شرقي، كه فرهنگ خودآگاهيميباشد، تفاوت بسيار است و آشكارتر آنكه:آنگاه كه انسان خود را ببازد به دست آوردنجهان او را به كار نيايد تا چه رسد به اينكه الگوي ديگران نيز قرار گيرد. [1] . فخر رازي، تفسير قرآن، ج 25، ص 96 [2] . علامه طباطبائي، پيشين، ج 17، ص 102 [3] . مرتضي مطهري، مقدمهاي بر جهانبيني اسلامي، انسان در قرآن (4)، ص 293 [4] . همان، ص 294، پاورقي 8 [5] . همان، ص 253 [6] . بنيآدم اعضاي يكديگرند كه در آفرينش ز يك گوهرند. [7] . كنزالعمال، ج 2، ص 143، بحارالانوار، ج 74، ص 234، ذيل همين حديث از امام صادق(عليهسلام) [8] . مرتضي مطهري، مقدمهاي بر جهانبيني اسلامي، انسان در قرآن (4)، ص 296 و 297 [9] . سوره حشر، آيه 18: «ولا تكونوا كاالذين نسواالله فانسيهم انفسهم اولئك هم الفاسقون» مرتضي حاج حسيني- مجله معرفت, ش 15