بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
ترجمه المیزان : سوره آل عمران ادامه آیات 9 - 7
و اما قول سوم : كه نادرستي آن براي اين است كه هر چند آيات قرآن داراي معاني مترتب بر يكديگر است ، معانيي كه بعضي ما فوق بعض ديگر است ، و بجز كسي كه از نعمت تدبر محروم است نميتواند آنرا انكار كند ، و ليكن بايد دانست كه همه آن معاني - و مخصوصا آن معاني كه از لوازم معناي تحت اللفظي است معاني الفاظ قرآن هستند ، چيزي كه هست مراتب مختلفي كه در فهم و ذكاء و هوش و كم هوشي شنونده است ، باعث ميشود كه همه مردم ، همه آن معاني را نفهمند ، و اين چه ربطي به معناي تاويل دارد ؟ تاويلي كه قرآن چنين معرفيش كرده كه به جز خدا و راسخين در علم كسي آن را نميفهمد ، رسوخ در علم كه از آثار طهارت و تقواي نفس است ، ربطي و تاثيري در تيز فهمي و كند فهمي در مسائل عاليه و معارف دقيقه ندارد گرچه در فهم معارف طاهره الهيه تاثير دارد ، اما بطور دوران و عليت ، يعني هر جا و در هر كس طهارت نفس بود ، آن معارف دقيقه نيز در آنجا باشد ، و هر دلي كه چنين طهارت را نداشت محال باشد آن معارف را بفهمد ، و ظاهر آيه نامبرده در باره تاويل همين است ، كه جز نفوس طاهره كسي راهي بفهميدن آن ندارد .
و اما قول چهارم : اين اشكال بر آن وارد است هر چند صاحب اين وجه در بعضي از سخنانش راه صحيحي رفته ، ولي در قسمت ديگر آن خطا رفته است ، او هر چند درست گفته كه تاويل اختصاصي به آيات متشابه ندارد ، بلكه تمامي قرآن تاويل دارد ، و تاويل هم از سنخ
ترجمة الميزان ج : 3ص :74
مدلول لفظي نيست ، بلكه امر خارجي است ، كه مبناي كلام قرار ميگيرد ليكن در اين نظريه خطا رفته كه هر امر خارجي را مرتبط به مضمون كلام دانسته ، حتي مصاديق و تك تك اخباري را كه از حوادث گذشته و آينده خبر ميدهد مصداق تاويل شمرده ، و نيز خطا رفته كه متشابه را منحصر در آيات مربوط به صفات خداي تعالي ، و در آيات مربوط به قيامت دانسته است .
توضيح اينكه بنا به گفته وي مراد از تاويل در جمله : و ابتغاء تاويله ... يا تاويل قرآن است ، و ضمير ها در آن به كتاب برميگردد ، كه در اين صورت جمله : و ما يعلم تاويله الا الله با آن نميسازد ، براي اين كه بسياري از تاويلهاي قرآن از قبيل تاويلات قصص و بلكه احكام و نيز تاويل آيات اخلاق ، تاويلهايي است كه ممكن است غير خداي تعالي و هم غير راسخين در علم ، و حتي بيماردلان نيز از آن آگاه بشوند ، چون حوادثي كه آيات قصص از آن خبر ميدهد چيزي نيست كه دركش مختص به خدا و راسخين در علم باشد ، بلكه همه مردم در درك آن شريك هستند ، و همچنين حقايق خلقي و مصالحي كه از عمل به احكام عبادات و معاملات و ساير امور تشريع شده ، ناشي ميگردد .
و اگر مراد از تاويل در آيه شريفه ، تاويل خصوص متشابه باشد ، در اين صورت حصر مستفاد از جمله : و ما يعلم تاويله الا الله درست ميشود ، و ميفهماند كه غير از خداي تعالي و راسخين در علم مثلا كسي را نميرسد كه دنبال تاويل متشابهات قرآن را بگيرد ، براي اينكه منجر به فتنه و گمراهي مردم ميشود ، ولي منحصر كردن صاحب اين قول ، آيات متشابه را در آيات مربوطه به صفات خدا و اوصاف قيامت درست نيست ، چون همانطور كه پيگيري اين آيات منجر به فتنه و ضلالت ميشود ، پيگيري ساير آيات متشابه نيز چنين است .
گفتن اينكه بطور كلي آيات متشابه بايد از زندگي مسلمين حذف شود مثل اين ميماند كه كسي بگويد ( همچنانكه گفتهاند ) منظور از اصل دين و تشريع احكام اين است كه اجتماع انساني صالح گردد ، و در نتيجه ، اجتماعي زنده ، تشكيل شود و چون غرض اين است ، اگر فرض كنيم كه صلاح حال مجتمع با پيروي از احكامي ديگر غير احكام ديني تامين ميشود ، بايد احكام ديني لغو گردد ، چون در اين فرض و در اين زمان ديگر احكام ديني به درد اصلاح جامعه نميخورد ، بلكه صلاح مجتمع در پيروي احكام ديگر است .
و يا مثل اين ميماند كه كسي بگويد ( همچنانكه گفتهاند ) مراد از كراماتي كه در قرآن از انبيا نقل شده - از قبيل يد بيضاء ، و نفس عيسي ، و امثال آن امور عادي است - كه با عباراتي تعبير شده كه ظاهرش معجزه و كرامت را ميرساند ، و منظور آن اين بوده كه دلهاي عوام
ترجمة الميزان ج : 3ص :75
را به دست آورد ، و از اين راه دلهاي آنان را مجذوب ، و قلوبشان را در برابر قرآن شيفته كند ، و خلاصه امور عادي را به زباني تعبير كند كه عوام خيال كنند انبيا كارهايي خارق العاده و شكننده قوانين طبيعت داشتهاند .
و از اينگونه سخنان در مذاهبي نوظهور كه در اسلام پيدا شده ، بسيار ديده ميشود ، و همه آنها بدون شك يكي از انحاي تاويل در قرآن به منظور فتنه بپا كردن است ، پس ديگر صاحب قول سوم نبايد متشابه را منحصر در آيات صفات و آيات قيامت كند .
خواننده عزيز بعد از توجه به اشكالاتي كه در اقوال سابق الذكر بود ، متوجه ميشود كه حق مطلب در تفسير تاويل اين است كه بگوئيم : تاويل حقيقتي است واقعي كه بيانات قرآني چه احكامش ، و چه مواعظش ، و چه حكمتهايش مستند به آن است ، چنين حقيقتي در باطن تمامي آيات قرآني هست ، چه محكمش و چه متشابهش .
و نيز بگوئيم كه اين حقيقت از قبيل مفاهيمي كه از الفاظ به ذهن ميرسد نيست ، بلكه امور عيني است كه از بلندي مقام ممكن نيست در چار ديواري شبكه الفاظ قرار گيرد ، و اگر خداي تعالي آنها را در قالب الفاظ و آيات كلامش در آورده در حقيقت از باب چونكه با كودك سر و كارت فتاد است ، خواسته است ذهن بشر را بگوشهاي و روزنهاي از آن حقايق نزديك سازد .
در حقيقت ، كلام او به منزله مثلهايي است كه براي نزديك كردن ذهن شنونده به مقصد گوينده زده ميشود ، تا مطلب بر حسب فهم شنونده روشن گردد .
همچنانكه خود قرآن فرموده : و الكتاب المبين ، انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون ، و انه في ام الكتاب لدينا لعلي حكيم ، و در آيات ديگر قرآن كريم تصريحات و اشاراتي در اين معنا هست .
علاوه بر اين كه خواننده در بيان قبلي توجه فرموده ، كه قرآن كريم لفظ تاويل را به طوري كه شمردهاند در شانزده مورد استعمال كرده و همه موارد در همين معنايي است كه ما گفتيم .
4 - آيا كسي جز خدا تاويل قرآن را ميداند ؟
اين مساله هم مانند مساله قبلي از موارد اختلاف شديد بين مفسرين است ، و منشا
ترجمة الميزان ج : 3ص :76
اختلاف تفسيرهاي مختلفي است كه در باره جمله : و الراسخون في العلم يقولون آمنا به كل من عند ربنا كردهاند .
بعضي گفتهاند واو در اول جمله ، عاطفه است ، كه نتيجهاش چنين ميشود كه تاويل متشابهات را ، هم خدا ميداند و هم راسخين در علم .
اين رأي بعضي از قدما و همه مفسرين شافعي مذهب و بيشتر مفسرين شيعه است .
عدهاي ديگر گفتهاند : واو مذكور ، استينافي است ، كه جمله را از نو شروع ميكند ، و مربوط بما قبل نيست ، و نتيجه اين نظريه آن است كه تاويل متشابهات را تنها خدا بداند ، و راسخين در علم با اينكه آن را نميدانند به همه قرآن ايمان دارند ، و اين نظريه بيشتر قدما و همه حنفي مذهبان از اهل سنت است .
طايفه اول به چند وجه بر مسلك خود استدلال كردهاند ، و رواياتي را بر گفتار خود شاهد آوردهاند .
طايفه دوم نيز به وجوهي و رواياتي استدلال كردهاند ، آن رواياتي كه ميگويد علم تاويل متشابهات از علومي است كه خدا به خودش اختصاص داده ، و اين دو طايفه قرنها اختلاف خود را ادامه دادهاند ، و ادله يكديگر را با دليل مخالفش باطل ساختهاند .
آنچه لازم است كه يك دانشمند اهل تحقيق در اين مقام مورد توجه قرار دهد اينست كه اين مساله از همان ابتدا كه مورد اختلاف قرار گرفته ، خالي از خلط و اشتباه نبوده ، يعني بين مساله رجوع متشابه به محكم ( و يا به عبارت ديگر ، بين مراد از متشابه ، ) و مساله تاويل ، خلط شده است .
همان طور كه اين مطلب از ملاحظه موضوع بحثي كه عنوان كرديم و محل نزاع و مورد اختلاف را ذكر نموديم ، نيز ، روشن ميشود .
(آنچه طايفه اول براي راسخين در علم اثبات ميكنند غير آن چيزي است كه طايفه دوم انكارش ميكنند ، طايفه اول ميگويند راسخين در علم با ارجاع متشابهات به محكمات ميتوانند معناي متشابهات را بفهمند ، و طايفه دوم ميگويند علم به متشابهات از علومي است كه خدا به خودش اختصاص داده ، نه آن ، منكر گفته اين است ، و نه اين منكر گفته او مترجم ) .
و به همين جهت ما متعرض نقل ادله طرفين نشديم زيرا فايدهاي در نقل آنها و اثبات و نفيشان نبود .
و اما روايات طرفين بدان جهت كه مخالف ظاهر كتاب است دردي را براي هيچيك دوا نميكند ، براي اينكه رواياتي كه علم به تاويل را براي راسخين در علم اثبات ميكند منظورش از تاويل ، معنايي است مرادف با لفظ متشابه ، و ما ، در قرآن هيچ جايي تاويل به اين
ترجمة الميزان ج : 3ص :77
معنا نداريم ، مانند روايتي كه از طرق اهل سنت نقل شده از يكسو ميگويد رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) دعا كرد به ابن عباس ، و عرضه داشت پروردگارا او را فقيه در دين كن ، و علم تاويلش بياموز .
و نيز ميگويد ابن عباس خودش در حديثي ديگر گفته : من از راسخين در علمم ، و من تاويل قرآن را ميدانم .
و از سوي ديگر روايتي ديگر ميگويد ابن عباس گفت : محكمات عبارتند از آيات ناسخه ، و متشابهات عبارتند از آيات منسوخه ، كه از مجموع آن دو دسته روايات برميآيد كه ابن عباس معناي آيات محكمه را تاويل آيات متشابهه ميدانسته ، و اين همان است كه گفتيم تاويل به اين معنا در قرآن نداريم ، و منظور قرآن از تاويل چنين معنايي نيست .
اما رواياتي كه طايفه دوم به آن استدلال كردهاند ( يعني رواياتي كه دلالت دارد بر اينكه غير خدا كسي تاويل متشابهات را نميداند ) مانند رواياتي كه ميگويد ابي بن كعب و ابن عباس آيه مورد بحث را به اين صورت قرائت ميكردهاند : و ما يعلم تاويله الا الله و يقول الراسخون في العلم آمنا به ، و نيز رواياتي كه ميگويد : ابن مسعود آيه را به صورت و ان تاويله الا عند الله و الراسخون في العلم يقولون آمنا به قرائت كرده ، هيچ يك از اين روايات چيزي را اثبات نميكند ، بدين دليل كه .
اولا : اين دو قرائت حجيت ندارد .
ثانيا : نهايت درجه دلالت آنها همين است كه آيه دلالت ندارد كه راسخين در علم نيز عالم به تاويل باشند ، و دلالت نداشتن ، غير از دلالت داشتن بر عدم علم است ، كه طايفه دوم ادعايش را ميكنند ، زيرا ممكن است دليل ديگري پيدا شود و دلالت بر آن بكند .
و باز نظير روايتي كه در كتاب الدر المنثور از طبراني نقل شده آن هم از ابي مالك اشعري نقل كرده كه : از رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) شنيده ، كه فرمود : من بر امتم نميترسم مگر از سه خطر : اول اينكه : مالشان زياد شود ، در نتيجه به يكديگر حسد ورزند ، و به جان هم بيفتند .
دوم اينكه : دست به كار علم قرآن شوند ، آنوقت همانها كه ايمان به قرآن دارند در صدد
ترجمة الميزان ج : 3ص :78
برآيند كه تاويل آن را بفهمند در حالي كه تاويل آنرا كسي جز خدا نميداند ، و راسخين در علم ميگويند : ما به قرآن ايمان داريم ، همهاش از ناحيه پروردگار ما است ، و كسي به جز خردمندان متذكر نميشود .
سوم اينكه : علمشان زياد شود ، و بكلي از علم قرآن دست بردارند ، و اعتنائي به آن نكنند .
و اين حديث به فرضي كه دلالت داشته باشد كه غير خدا كسي علم به تاويل ندارد ، دلالت دارد بر نفي آن از مطلق مؤمن ، نه تنها از خصوص راسخين در علم ، و اين مقدار دلالت ، به درد طايفه دوم نميخورد .
و باز نظير رواياتي كه دلالت دارد بر وجوب پيروي آيات محكم و ايمان به آيات متشابه ، و دلالت نداشتن اين دسته از روايات بر مدعاي نامبردگان ، جاي ترديد نيست .
و نيز مانند روايتي كه تفسير آلوسي از ابن جرير از ابن عباس ( و بدون ذكر آخر سند ) نقل كرده ، كه او گفته آيات قرآن كريم چهار دسته است .
اول آنچه مربوط است به حلالها .
دوم آيات مربوط به آنچه حرام است ، كه هيچ مسلماني در ندانستن اين آيات معذور نيست .
سوم آياتي كه راجع به معارف است ، و علما آن را تفسير ميكنند .
چهارم آيات متشابه كه كسي به جز خدا معناي آنرا نميفهمد ، و هر كس علم آن را ادعا كند دروغگو است .
و اين حديث علاوه بر اينكه نام راويان آخر سندش ذكر نشده ، معارض با رواياتي است كه از خود ابن عباس نقل شده كه رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) در بارهاش دعا كرد ، و خود او ادعاي علم به تاويل نمود ، و مخالف با ظاهر قرآن كريم است ، چون ظاهر قرآن اين است كه تاويل غير از معنايي است كه از متشابه منظور است ( و بيانش گذشت ) .
پس آنچه بايد گفته شود همان است كه گفتيم ، قرآن كريم علم به تاويل را براي غير خدا ممكن ميداند ، اما خصوص آيه مورد بحث دلالتي بر آن ندارد ، و ما بايد در اين دو جهت بحث كنيم ، اما جهت دوم كه گفتيم خصوص آيه مورد بحث دلالتي ندارد بر اينكه غير خدا هم
ترجمة الميزان ج : 3ص :79
ميتواند از تاويل قرآن آگاه شود ، بيانش اين است كه آيه شريفه به قرينه صدر و ذيلش و به قرينه آيات بعدش تنها در صدد تقسيم آيات قرآن به دو قسم محكم و متشابه است ، و نيز در صدد تقسيم مردم است به دو قسم : يكي آنهائي كه ايمان به قرآن دارند ، و قرآن را برنامه زندگي خود ميدانند ، هر چه از آياتش را فهميدند عمل ميكنند ، و علم آنچه را نفهميدند به خدا واگذار ميكنند .
طايفه دوم بيماردلان و منحرفيني هستند كه كاري به هدايت قرآن ندارند ، فقط آن را وسيله قال و قيل و فتنهانگيزي قرار ميدهند ، كه قهرا بيشتر به آيات متشابه آن دست انداخته جنجال بپا ميكنند .
پس منظور آيه شريفه در ذكر راسخين در علم ، اين است كه حال آنان و طريقه ايشان را بيان نموده و در ازاي آن مدحشان كند ، و در مقابل ، بيماردلان را مذمت نمايد ، زائد بر اين مقدار ، خارج از مقصود اوليه آيه است ، و هر وجهي كه ذكر كردهاند تا اينكه به گردن آيه بگذارند كه ميخواهد راسخين در علم را هم شريك خدا كند ، و بگويد آنان نيز ميتوانند علم به تاويل داشته باشند ، وجوهي است ناتمام كه بيانش گذشت ، پس باقي ميماند انحصاري كه از جمله : و ما يعلم استفاده ميشود ، كه هيچ چيزي نميتواند ناقض آن شود ، نه اينكه و او را عاطفه بگيريم ، و نه كلمه الا و نه هيچ چيز ديگر ، پس آنچه اين آيه بر آن دلالت دارد اين است كه علم به تاويل منحصر در خدا و مختص به او است .
ليكن اين انحصار منافات ندارد با اين كه دليل ديگري جداي از آيه مورد بحث ، دلالت كند بر اينكه خداي تعالي اين علم را كه مختص به خودش است به بعضي از افراد داده ، همچنان كه در نظاير اين علم هم آياتي داريم كه دلالت دارد بر اينكه مختص به خداست و در عين حال آياتي داريم كه ميگويد خدا اين علم را به غير خودش نيز داده ، مانند علم به غيب كه از يكسو ميفرمايد : قل لا يعلم من في السموات و الارض الغيب الا الله .
و نيز ميفرمايد : انما الغيب لله و ميفرمايد : و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو كه همه اينها دلالت دارند بر اينكه تنها خداي تعالي علم غيب ميداند ، و از سوي ديگر ميفرمايد : عالم الغيب فلا يظهر علي غيبه احدا الا من ارتضي من
ترجمة الميزان ج : 3ص :80
رسول ، و در اين كلام خود ، علم غيب را براي غير خود نيز اثبات كرده ، و آن غير ، عبارت است از رسولي كه صلاحيت علم غيب را داشته باشد ، و براي اين معنا نظاير ديگريدر قرآن هست ( مثلا گرفتن جان مردگان را ، از يكسو منحصر در خدا ميكند ، و از سوي ديگر به ملائكه نسبت ميدهد مترجم) .
و اما جهت اول - كه گفتيم قرآن كريم علم تاويل را تا حدودي براي غير خدا هم اثبات كرده است ، بيانش اين است كه آيات مربوط به تاويل همانطور كه خاطرنشان كرديم دلالت دارد بر اينكه تاويل عبارت است از امر خارجي ، كه نسبتش به مدلول آيه نسبت ممثل به مثل است .
پس امور خارجي نامبرده هر چند مدلول آيه نيستند ، به اين معنا كه لفظ آيه دلالت بر آن امر خارجي ندارد ، و ليكن از آن حكايت ميكند و آن امور محفوظ در الفاظ هستند ، و آيات به نوعي از آن امور حكايت ميكند ، نظير مثل معروف كه گفتهاند : در تابستان شير را فاسد كردي و اين را به كسي ميگويند كه اسباب و مقدمات امري را قبل از رسيدن وقت آن از دست داده باشد ، چيزي كه از لفظ اين مثل استفاده ميشود اين است كه زني در تابستان كاري كرده كه خودش يا حيوانش در زمستان شير ندهد ، و اين مضمون با مواردي كه براي آن مثال ميزنيم تطبيق نميكند ، و در اين موارد هر چند شيري و تابستاني در كار نيست ولي در عين حال وضع شنونده را در ذهن او ممثل و مجسم ميكند .
مساله تاويل هم از همين باب است ، حقيقت خارجيه كه منشا تشريع حكمي از احكام و يا بيان معرفتي از معارف الهيه است ، و يا منشا وقوع حوادثي است كه قصص قرآني آنرا حكايت ميكند ، هر چند امري نيست كه لفظ آن تشريع ، و آن بيان و آن قصص بطور مطابقه بر آن دلالت كند ، ليكن همين كه آن حكم و بيان و حادثه از آن حقيقت خارجيه منشا گرفته ، و در واقع اثر آن حقيقت را به نوعي حكايت ميكند ميگوييم : فلان حقيقت خارجيه تاويل فلان آيه است ، همچنان كه وقتي كارفرمايي به كارگرش ميگويد : ( آب بيار ) ، معناي تحت اللفظي اين كلمه اين نيست كه من براي حفظ و بقاي وجودم ناگزير بودم بدل ما يتحلل را به جهاز هاضمه خود برسانم ، و بعد از خوردن آن تشنه شدم ، اما همه اين معاني در باطن جمله مذكور خوابيده ، و تاويل آن بشمار ميرود .
ترجمة الميزان ج : 3ص :81
پس تاويل جمله : آب بياور ، يا آبم بده حقيقتي است خارجي در طبيعت انساني كه منشاش كمال آدمي در هستي و در بقا است ، و در نتيجه اگر اين حقيقت خارجيه به حقيقتي ديگر تبديل شود ، مثلا كارفرما به خاطر اين كه غذا نخورده ، احساس عطش در خود نكند ، و در عوض احساس گرسنگي بكند ، قهرا حكم آبم بده مبدل ميشود به حكم غذا برايم بياور .
و همچنين فعلي كه در جامعهاي از جوامع ، پسنديده بشمار ميرود ، و فعل ديگري كه فاحش و زشت شمرده ميشود مردم را به اولي وادار ، و از دومي نهي ميكنند ، اين امر و نهي ناشي از اين است كه اولي را بحسب آداب و رسوم خود - كه در جوامع مختلف اختلاف دارد - خوب ، و دومي را بد ميدانند ، كه اين تشخيص خوب و بد هم مستند به مجموعهاي دست به دست هم داده از علل زماني و عوامل مكاني و سوابق عادات و رسومي است كه به وراثت از نياكان در ذهن آنان نقش بسته و اهل هر منطقه از تكرار مشاهده عملي از اعمال ، آن عمل در نظرش عملي عادي شده است .
پس همين علت كه مؤتلف و مركب از اجزايي است و دست به دست هم داده است ، عبارت است از تاويل انجام آن عمل پسنديده و ترك آن عمل ناپسند ، و معلوم است كه اين علت عين خود آن عمل نيست ، ليكن به وسيله عمل و يا ترك نامبرده حكايت ميشود ، و فعل يا ترك متضمن آن و حافظ آن است .
پس هر چيزي كه تاويل دارد چه حكم باشد و چه قصه و يا حادثه ، وقتي تاويلش ( و يا علت بوجود آمدنش ، و يا منشاش ) تغيير كرد ، خود آن چيز هم قهرا تغيير ميكند .
بهمين جهت است كه ميبينيد خداي تعالي در آيه شريفه : فاما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ، ابتغاء الفتنة و ابتغاء تاويله ، و ما يعلم تاويله الا الله بعد از آنكه مساله بيماردلان منحرف را ذكر ميكند ، كه به منظور فتنهانگيزي از آيات متشابه معنايي را مورد استناد خود قرار ميدهند كه مراد آن آيات نيست ، اين معنا را خاطر نشان ميسازد كه اين طايفه جستجوي تاويلي ميكنند كه تاويل آيه متشابه نيست ، چون اگر آن تاويلي كه مورد استناد خود قرار ميدهند تاويل حقيقي آيه متشابه باشد ، پيروي آن تاويل هم پيروي حق و غير مذموم خواهد بود ، و در اين صورت معنايي هم كه محكم بر آن دلالت ميكند و با اين دلالت مراد متشابه را معين مينمايد مبدل ميشود به معنايي كه مراد متشابه نيست ، ولي اينان از متشابه ، آنرا فهميده و پيروي نمودهاند .
پس تا اينجا روشن شد كه تاويل قرآن عبارتست از حقايقي خارجي ، كه آيات قرآن
ترجمة الميزان ج : 3ص :82
در معارفش و شرايعش و ساير بياناتش مستند به آن حقايق است ، بطوري كه اگر آن حقايق دگرگون شود ، آن معارف هم كه در مضامين آيات است دگرگون ميشود .
و خواننده گرامي اگر دقت كافي به عمل آورد خواهد ديد كه آيه شريفه مورد بحث كمال انطباق را با آيه شريفه و الكتاب المبين ، انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون ، و انه في ام الكتاب لدينا لعلي حكيم دارد ، براي اينكه اين آيه نيز ميفهماند كه قرآن نازل شده بر ما ، ( پيش از نزول ) و انسان فهم شدنش نزد خدا ، امري اعلي و بلند مرتبهتر از آن بوده كه عقول بشر قدرت فهم آنرا داشته باشد ، و يا دچار تجزي و جزء جزء شدن باشد ، ليكن خداي تعالي به خاطر عنايتي كه به بندگانش داشته آنرا كتاب خواندني كرده ، و به لباس عربيتش در آورده تا بشر آنچه را كه تاكنون در ام الكتاب بود و بدان دسترسي نداشت درك كند ، و آنچه را كه باز هم در ام الكتاب است و باز هم نميتواند بفهمد علمش را به خدا رد كند ، و اين ام الكتاب همان است كه آيه شريفه : يمحوا الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب متذكر گرديده است .
و همچنين آيه شريفه بل هو قرآن مجيد في لوح محفوظ ، آنرا خاطرنشان ميسازد .
و نيز آيه شريفه : كتاب احكمت آياته ثم فصلت من لدن حكيم خبير بطور اجمال بر مضمون مفصل آيه مورد بحث دلالت ميكند ، و به حكم هر دو آيه ، منظور از احكام ( بكسره همزه ) كتاب خدا ، اين است كه اين كتاب كه در عالم ما انسانها كتابي مشتمل بر سورهها و آيهها و الفاظ و حروف است ، نزد خدا امري يكپارچه است نه سورهاي و فصلي دارد ، و نه آيهاي ، و در مقابل كلمه احكام كلمه تفصيل است ، كه معنايش همان سوره سوره شدن ، و آيه آيه گشتن ، و بر پيامبر اسلام نازل شدن است .
باز دليل ديگري كه بر مرتبه دوم قرآن يعني مرتبه تفصيل آن دلالت ميكند و ميرساند كه مرتبه اولش هم مستند به مرتبه دوم آن است آيه شريفه و قرآنا فرقناه لتقراه علي الناس
ترجمة الميزان ج : 3ص :83
علي مكث ، و نزلناه تنزيلا است ، كه ميفهماند قرآن كريم نزد خدا متجزي به آيات نبوده ، بلكه يكپارچه بوده ، بعدا آيه آيه شده ، و بتدريج نازل گرديده است .
و منظور اين نيست كه قرآن نزد خداي تعالي قبلا به همين صورتي كه فعلا بين دو جلد قرار دارد نوشته شده بود ، و آيات و سورههايش مرتب شده بود ، بعدا بتدريج بر رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) نازل شد ، تا بتدريج بر مردمش بخواند ، همانطور كه يك معلم روزي يك صفحه و يك فصل از يك كتابرا با رعايت استعداد دانشآموز براي او ميخواند .
چون فرق است بين اين كه يك آموزگار كتابي را قسمت قسمت به دانشآموز القا كند ، و بين اين كه قرآن قسمت قسمت بر رسول اكرم (صلياللهعليهوآلهوسلّم) نازل شده باشد زيرا نازل شدن هر قسمت از آيات ، منوط بر وقوع حادثهاي مناسب با آن قسمت است .
و در مساله دانشآموز و آموزگار چنين چيزي نيست ، اسباب خارجي دخالتي در درس روز بروز آنان ندارد ، و به همين جهت ممكن است همه قسمتها را كه در زمانهاي مختلف بايد تدريس شود يكجا جمع نموده ، و در يك زمان همه را به يك دانشآموز پر استعداد درس داد ، ولي ممكن نيست امثال آيه : فاعف عنهم و اصفح را با آيه قاتلوا الذين يلونكم من الكفار ، كه يكي دستور عفو ميدهد ، و ديگري دستور جنگ ، يك مرتبه بر آن جناب نازل شود و همچنين آيات مربوط به وقايع ، مانند آيه : قد سمع الله قول التي تجادلك في زوجها .
و آيه : خذ من اموالهم صدقة و از اين قبيل آيات يكمرتبه نازل شود .
پس ما نميتوانيم نزول قرآن را از قبيل يكجا درس دادن همه كتاب به يك شاگرد نابغه قياس نموده ، دخالت اسباب نزول و زمان آنرا نديده گرفته ، بگوئيم : قرآن يكبار در اول بعثت ، و يا آخر عمر رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) يكپارچه نازل شده ، و يك بار هم قسمت قسمت ، پس كلمه ( قرآن ) در آيه : ( و قرآنا فرقناه ) غير قرآن معهود ما است ، كه به معناي آياتي تاليف شده است .
و سخن كوتاه اين كه از آيات شريفهاي كه گذشت چنين فهميده ميشود كه در
ترجمة الميزان ج : 3ص :84
ماوراي اين قرآن كه آنرا ميخوانيم و مطالعه ميكنيم و تفسيرش را ميفهميم امري ديگر هست ، كه به منزله روح از جسد ، و ممثل از مثل است ، و آن امر همان است كه خداي تعالي كتاب حكيمش ناميده ، و تمام معارف قرآن ، و مضامين آن متكي بر آن است ، امري است كه از سنخ الفاظ نيست .
و مانند الفاظ ، جمله جمله و قسمت قسمت نيست ، و حتي از سنخ معاني الفاظ هم نيست ، و همين امر بعينه آن تاويلي است كه اوصافش در آيات متعرض تاويل آمده ، و با اين بيان حقيقت معناي تاويل روشن گشته ، معلوم ميشود علت اينكه فهمهاي عادي و نفوس غير مطهره دسترسي به آن ندارد چيست .
خداي تعالي همين معنا را در كتاب مجيدش خاطر نشان نموده ، ميفرمايد : انه لقرآن كريم في كتاب مكنون ، لا يمسه الا المطهرون .
هيچ شبههاي در اين نيست كه آيه شريفه ظهور روشني دارد در اينكه مطهرين از بندگان خدا با قرآني كه در كتاب مكنون و لوح محفوظ است تماس دارند ، لوحي كه محفوظ از تغيير است ، و يكي از انحاء تغيير اين است كه دستخوش دخل و تصرفهاي اذهان بشر گردد ، وارد در ذهنها شده ، از آن صادر شود ، و منظور از مس هم همين است .
و اين نيز معلوم است كه اين كتاب مكنون همان ام الكتاب است ، كه آيه : يمحوا الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب بدان اشاره ميكند ، و باز همان كتابي است كه آيه شريفه : و انه في ام الكتاب لدينا لعلي حكيم نام آنرا ميبرد .
و اين مطهرين مردمي هستند كه طهارت بر دلهاي آنان وارد شده و كسي جز خدا اين طهارت را به آنان نداده است چون خدا هر جا سخن از اين دلها كرده طهارتش را بخودش نسبت داده است .
مثلا يكجا فرموده : انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا .
ترجمة الميزان ج : 3ص :85
و جايي ديگر فرموده : و لكن يريد ليطهركم و در قرآن كريم هيچ موردي سخن از طهارت معنوي نرفته مگر آنكه به خدا و يا به اذن خدايش نسبت داده ، و طهارت نامبرده جز زوال پليدي از قلب نيست و قلب هم جز همان نيرويي كه ادراك و اراده ميكند چيزي نميتواند باشد .
در نتيجه طهارت قلب عبارت ميشود از طهارت نفس آدمي در اعتقاد و ارادهاش ، و زايل شدن پليدي در اين دو جهت ، يعني جهت اعتقاد و اراده و برگشت آن به اين است كه قلب در آنچه كه از معارف حقه درك ميكند ثبات داشته باشد ، و دستخوش تمايلات سوء نگردد ، يعني دچار شك نشود .
بين حق و باطل نوسان نكند ، و نيز علاوه بر ثباتش در مرحله درك و اعتقاد ، در مرحله عمل هم كه لازمه علم است بر حق ثبات داشته و به سوي هواي نفس متمايل نگردد ، و ميثاق علم را نقض نكند ، و اين همان رسوخ در علم است .
چون خداي سبحان راسخين در علم را جز اين توصيف نكرده ، كه راه يافتهگاني ثابت بر علم و ايمان خويشند ، و دلهايشان از راه حق به سوي ابتغاء فتنه منحرف نميشود ، پس معلوم شد اين مطهرين همان راسخين در علمند .
و ليكن در عين حال نبايد نتيجهاي را كه اين بيان دست ميدهد اشتباه گرفت ، چون آن مقداري كه با اين ثابت ميشود همين است كه مطهرين ، علم به تاويل دارند ، و لازمه تطهيرشان اين است كه در علمشان راسخ باشند ، چون تطهير دلهاشان مستند به خدا است ، و خدا هم هرگز مغلوب هيچ چيز واقع نميشود .
لازمه تطهيرشان اين است نه اينكه بگوييم راسخين در علم بدان جهت كه راسخ در علمند داناي به تاويلند ، و رسوخ در علم سبب علم به تاويل است ، چون اين معنا را بگردن آيه نميتوان گذاشت ، بلكه ، چه بسا از سياق آيه بفهميم كه راسخين در علم جاهل به تاويلند ، چون ميگويند : آمنا به كل من عند ربنا يعني ما به قرآن ايمان داريم همهاش از نزد پروردگار ما است چه بفهميم و چه نفهميم ، علاوه بر اينكه ما ميبينيم قرآن كريم مرداني از اهل كتاب را به صفت رسوخ در علم ، و شكر در برابر ايمان و عمل صالح توصيف كرده ، فرموده : لكن الراسخون في العلم منهم و المومنون يؤمنون بما انزل اليك ، و ما انزل من قبلك و با اين كلام خود اثبات نكرده كه در نتيجه رسوخ در علم داناي به تاويل هم هستند .
ترجمة الميزان ج : 3ص :86
و همچنين آيه شريفهاي كه ميفرمايد : لا يمسه الا المطهرون اثبات نميكند كه مطهرون همه تاويل كتاب را ميدانند و هيچ تاويلي براي آنان مجهول نيست ، و در هيچوقت به آن جاهل نيستند بلكه از اين معاني ساكت است ، تنها اثبات ميكند كه في الجمله تماسي با كتاب يعني با لوح محفوظ دارند اما چند و چون آن احتياج بدليل جداگانه دارد .
5- چرا كتاب خدا مشتمل بر متشابه است ؟
يكي از اعتراضاتي كه بر قرآن كريم وارد كردهاند ، اين است كه قرآن مشتمل است بر آياتي متشابه ، با اينكه شما مسلمين ادعا داريد كه تكاليف خلق تا روز قيامت در قرآن هست ، و نيز ميگوييد : قرآن قول فصل است ، يعني كلامي است كه حق و باطل را از يكديگر جدا ميسازد ، در حالي كه ما ميبينيم هم مذاهب باطل به آيات آن تمسك ميجويند و هم آن مذهبي كه در واقع حق است ، و اين نيست مگر به خاطر تشابه بعضي از آيات آن ، و اين قابل انكار نيست ، كه اگر همه آياتش روشن و واضح بود و اين متشابهات را نداشت قطعا غرضي كه از فرستادن قرآن منظور بود ، بهتر و زودتر به دست ميآمد ، و ماده اختلاف و انحرافي نميماند ، و اگر هم اختلافي ميشد زودتر آنرا قطع ميكرد .
بعضي از مفسرين از اين ايراد به وجوهي پاسخ دادهاند ، كه بعضي از آن پاسخها بسيار سست و بيپايه است ، مثل اينكه گفتهاند : وجود متشابهات در قرآن ، باعث ميشودكه مسلمين در بدست آوردن حق و جستجوي آن رنج بيشتري برده ، و در نتيجه اجر بيشتري بدست آورند .
و يا گفتهاند اگر همه قرآن صريح و روشن بود و مذهب حق را واضح و آشكار معرفي ميكرد دارندگان ساير مذاهب ( بخاطر تعصبي كه نسبت به مذهب خود دارند ) از قرآن متنفر شده ، و اصلا توجهي به آن نميكردند تا ببينند چه ميگويد .
و هر گاه كه مشتمل بر سخناني متشابه و دو پهلو گرديده ، باعث شده كه مخالفين به طمع اينكه آن آيات را دليل مذهب خود بگيرند نزديك ، بيايند ، و در قرآن غور و بررسي كنند ، و در نتيجه بفهمند كه مذهب خودشان باطل است ، و به مذهب حق پي ببرند .
و يا گفتهاند قرآن در صورت در بر داشتن آيات متشابه ، باعث ميشود كه نيروي فكري مسلمين در اثر دقت در مطالب آن ، ورزيده شود و بتدريج از ظلمت تقليد در آمده و به نور تفكر و
ترجمة الميزان ج : 3ص :87
اجتهاد برسند ، و اين معنا در تمام شؤون زندگي برايشان عادت شود كه همواره نيروي عقل خود را به كار اندازند .
و يا گفتهاند قرآن با دارا بودن آيات متشابه ، باعث شده است كه مسلمين از راههاي مختلفي به تاويل دست يابند ، و به همين منظور در فنون مختلف علمي از قبيل علم لغت صرف ، نحو و اصول فقه متخصص گردند .
اينها پاسخهاي بيهودهاي است كه به اشكال ذكر شده ، دادهاند ، كه با كمترين نظر و دقت ، بيهودگي آن براي هر كسي روشن ميشود ، و آنچه كه شايستگي براي ايراد و بحث دارد جوابهاي سهگانه زير است : اول اينكه : كسي بگويد : خداي تعالي قرآن را مشتمل بر متشابهات كرد تا دلهاي مؤمنين را بيازمايد ، و درجات تسليم آنان را معين سازد ، و معلوم شود چه كسي تسليم گفتار خدا و مؤمن به گفته او است ، چه اينكه گفته او را بفهمد يا نفهمد ، و چه كسي تنها تسليم آياتي است كه برايش قابل درك است ، زيرا اگر همه آيات قرآن صريح و روشن بود ايمان آوردن به آن جنبه خضوع در برابر خدا و تسليم در برابر رسولان خدا نميداشت .
ولي اين پاسخ درستي نيست ، براي اينكه خضوع يك نوع انفعال و تاثر قلبي است ، كه در فرد ضعيف ، آنجا كه در برابر فرد قوي قرار ميگيرد پيدا ميشود ، و انسان در برابر چيزي خاضع ميشود كه يا به عظمت آن پي برده باشد ، و يا عظمت آن ، درك او را عاجز ساخته باشد ، نظير قدرت و عظمت غير متناهيه خداي سبحان ، و ساير صفاتش ، كه وقتي عقل با آنها روبرو ميشود عقبنشيني ميكند ، زيرا احساس ميكند كه از احاطه به آنها عاجز است .
و اما چيزهايي كه عقل آدمي اصلا آنها را درك نميكند ، و تنها باعث فريب خوردن آنان ميشود ، يعني باعث ميشود كه خيال كنند آنها را ميفهمند برخورد با اينگونه امور خضوع آور نيست ، و خضوع در آنها معنا ندارد ، مانند آيات متشابهي كه عقل در فهم آن سرگردان است ، و خيال ميكند آنرا ميفهمد در حالي كه نميفهمد .
وجه دوم اينكه : گفتهاند قرآن بدين جهت در بر دارنده آيات متشابه است كه تا عقل را به بحث و تفحص وا دارد و به اين وسيله عقلها ورزيده و زنده گردند ، بديهي است كه اگر سر و كار عقول تنها با مطالب روشن باشد، و عامل فكر در آن مطالب بكار نيفتد ، عقل مهمل و مهملتر گشته و در آخر بوته مردهاي ميشود ، و حال آنكه عقل عزيزترين قواي انساني است ، كه بايد با ورزش دادن تربيتش كرد .
اين وجه هم چنگي به دل نميزند براي اينكه خداي تعالي آنقدر آيات آفاقي ( در
ترجمة الميزان ج : 3ص :88
طبيعت ) و انفسي ( در بدن انسان ) خلق كرده كه اگر انسانهاي امروز و فردا و ميليونها سال ديگر در آن دقت كنند به آخرين اسرارش نميرسند .
و در كلام مجيدش هم به تفكر در آن آيات امر فرموده ، هم امر اجمالي كه فرموده ( در آيات آفاق و أنفس فكر كنيد ) ، و هم بطور تفصيل كه در مواردي خلقت آسمانها و زمين و كوهها و درختان و جنبندگان و انسان و اختلاف زبانهاي انسانها و الوان آنان را خاطرنشان ساخته است .
و نيز سفارش فرموده تا در زمين سير نموده در احوال گذشتگان تفكر نمايند ، و در آياتي بسيار تعقل و تفكر را ستوده ، و علم را مدح كرده ، پس ديگر احتياج نبود كه با مغلق گويي و آوردن متشابهات عقول را به تفكر وا دارد ، و در عوض فهم و عقل مردم را دچار گمراهي سازد ، و در نتيجه فهمها و افكار بلغزد ، و مذاهب مختلفي درست شود .
وجه سوم اينكه : گفتهاند انبيا (عليهمالسلام) مبعوث شدهاند براي همه مردم ، و در بين مردم همه رقم افراد وجود دارد ، هم انسان باهوش ، و هم كودن ، هم عالم و هم جاهل .
از سوي ديگر همه معارف در قياس با فهم مردم يكسان نيستند ، و بعضي از معارف است كه نميشود آنرا با عبارتي روشن ادا كرد بطوري كه همه كس آنرا بفهمد ، در امثال اين معارف بهتر آن است طوري ادا شود كه تنها خواص از مردم آنرا از راه كنايه و تعريض بفهمند ، و بقيه مردم مامور شوند كه آن معارف را نفهميده بپذيرند ، و به آن ايمان آورده ، علم آنرا به خدا واگذار كنند .
اين وجه نيز درست نيست، براي اينكه كتاب خدا همانطور كه آيات متشابه دارد ، محكمات نيز دارد ، محكماتي كه بايد معناي متشابهات را از آنها خواست و لازمه اين مطلب آنست كه در متشابهات مطلبي زايد بر آنچه محكمات از آنها درميآورد نبوده باشد ، آنوقت اين سؤال بيپاسخ ميماند ، كه پس چرا در كلام خدا آياتي متشابه گنجانده شده ، وقتي معاني آنها در محكمات بوده ، ديگر چه حاجت به متشابهات بود ؟ .
منشا اشتباه صاحبان اين قول اين است كه معاني را دو نوع متباين فرض كردهاند ، يكي آن معاني كه در خور فهم مخاطبين از عامه و خاصه و تيزهوش و كودن است ، كه مدلول آيات محكمات است .
دوم آن معاني كه سنخش طوري است كه جز خواص ، آن معاني را درك نميكنند،
ترجمة الميزان ج : 3ص :89
زيرا معارفي است بس بلند ، و حكمتهايي است بسيار دقيق ، و نتيجه اين اشتباه و خلط اين است كه آيات متشابه رجوعي به محكمات نداشته باشد ، با اينكه در سابق اثبات كرديم كه اين بر خلاف صريح آياتي است كه دلالت ميكند بر اينكه آيات قرآن يكديگر را تفسير ميكنند ، و همچنين ادله ديگر .
پس آنچه كه شايسته گفتن است اين است كه وجود متشابه در بين آيات قرآن ضروري است ، و ناشي از وجود تاويل به معنايي كه كرديم و مفسر بودن آيات نسبت به يكديگر است ، و اگر بخواهيم اين معنا را روشنتر بيان كنيم ، و شما خواننده محترم هم بهتر دريابي ، بايد در جهات مختلفي كه قرآن در آن جهات بياناتي دارد بيشتر بايستيم و اموري را كه قرآن كريم اساس معارف خود را بر آن پايهها نهاده ، و عرض نهايي را كه از آن معارف داشته ، در نظر بگيريم ، و آن پنج امر است .
اول اينكه : خداي سبحان در كتاب مجيدش فرموده : اين كتاب تاويلي دارد كه معارف و احكام و قوانين و ساير محتويات آن دائر مدار آن تاويل است ، و اين تاويلي كه تمامي آن بيانات متوجه آن است امري است كه فهم مردم معمولي چه تيزهوش و چه كودن از درك آن عاجز است ، و كسي نميتواند آنرا دريابد ، بجز نفوس پاكي كه خداي عز و جل پليدي را از آنها دور كرده است ، و تنها اينگونه نفوس ميتوانند به تاويل قرآن دست يابند ، و اين نقطه نهايي آن هدفي است كه خداي عزوجل براي انسان در نظر گرفته ، خدائي كه دعاي بشر را مستجاب نموده ، اگر بخواهند در ناحيه علم ، به علم كتابش هدايتشان كند دعايشان را ميپذيرد ، كتابي كه بيانگر هر حقيقتي است ، و كليد اين استجابت همان تطهير الهي است ، همچنان كه خودش فرمود : ما يريد الله ليجعل عليكم من حرج ، و لكن يريد ليطهركم .
و در اين فرمايش خود اعلام كرد كه نقطه نهايي هدف از خلقت انسانها همان تشريع دين ، و بدنبالش تطهير الهي است .
و اين كمال انساني مانند ساير كمالات كه خدا و عقل به سوي آن دعوت ميكنند چيزي نيست كه تمامي افراد به آن برسند ، و جز افرادي مخصوص به آن دست نمييابند هر چند كه از همه بشر دعوت شده تا بسوي آن حركت كنند ، پس تربيت يافتن به تربيت ديني تنها در افرادي مخصوص به نتيجه ميرسد ، و آنان را به درجه كامل از طهارت نفس ميرساند ، و ما بقي را به بعضي از آن درجات ميرساند كه البته بر حسب اختلاف مردم در استعداد ، آن درجات نيز مختلف است .
ترجمة الميزان ج : 3ص :90
مساله طهارت نفس عينا مانند داشتن تقوا در مرحله عمل است ، كه خداي تعالي تمامي افراد بشر را به آن دعوت كرده ، و فرموده : اتقوا الله حق تقاته و ليكن حق تقوا كه همان كمال آن و نهايت درجه آنست ، جز در افرادي معدود حاصل نميشود ، و آنچه در مابقي مردم حاصل ميشود درجات پائينتر از آن حد است ، ( الامثل فالامثل ) ، همه اينها به خاطر اختلافي است كه مردم در فهم و طبيعت خود دارند ، و اين مختص مساله طهارت نفس و تقوا نيست ، بلكه تمامي كمالهاي اجتماعي از حيث تربيت ، و دعوت همينطور است ، آن كسي كه بنيانگذار يك اجتماع است تمامي افراد را به بالاترين درجه هر كمالي دعوت ميكند ، و ميخواهد كه مثلا در علم ، در صنعت ، در ثروت ، در آسايش ، و ساير كمالات مادي و معنوي به نهايت درجه آن برسند ؟ ولي آيا ميرسند ؟ نه بلكه تنها بعضي از افراد جامعه به آن ميرسند ، و ما بقي بر حسب استعدادهاي مختلف به درجات پائينتر آن دست مييابند ، و در حقيقت امثال اين غايات ، كمالاتي است كه جامعه به سوي آن دعوت ميشود ، نه تك تك افراد ، به طوري كه هيچ فردي از آن تخلف نداشته باشد .
دوم اينكه : قرآن قاطعانه اعلام ميدارد كه تنها راه رسيدن انسانها به اين هدف اين است كه نفس انسان را به انسان بشناسانند ، و به اين منظور او را در ناحيه علم و عمل تربيت كنند .
در ناحيه علم به اين قسم كه حقايق مربوط به او را از مبدأ گرفته تا معاد به او تعليم دهند ، تا هم حقائق عالم ، و هم نفس خود را ، كه مرتبط با حقايق و واقعيات عالم است بشناسد و در اين صورت شناختي حقيقي نسبت به نفس خود مييابد .
و اما در ناحيه عمل به اين قسم كه قوانين صالح اجتماعي را بر او تحميل كنند تا شؤون زندگي اجتماعيش صالح گردد ، و مفاسد زندگي اجتماعي ، او را از برخورداري از علم و عرفان باز ندارد ، و بعد از تحميل آن قوانين يك عده تكاليف عبادي بر او تحميل كنند ، كه در اثر تكرار و مواظبت بر عمل به آن ، نفسش و سويداي دلش متوجه مبدأ و معاد شود ، و به عالم معنا و طهارت نزديك و مشرف گردد ، و از آلودگي به ماديات و پليديهاي آن پاك شود .
خواننده عزيز ، اگر در آيه شريفه : اليه يصعد الكلم الطيب ، و العمل الصالح يرفعه دقت كند ، و آنچه از آن فهميد با بياني كه ما در آيه : و لكن يريد ليطهركم
ترجمة الميزان ج : 3ص:91
داشتيم ، و همچنين با آيه : عليكم انفسكم ، لا يضركم من ضل اذا اهتديتم و آيه : يرفع الله الذين آمنوا منكم و الذين اوتوا العلم درجات و آياتي ديگر كه نظير اين آيات است ، ضميمه كند ، آنوقت غرض الهي از تشريع دين و هدايت انسان به سوي خود و راهي كه به اين منظور پيش گرفته ، برايش روشن ميشود .
از اين بيان يك نتيجه مهم به دست ميآيد ، و آن اين است كه : قوانين اجتماعي اسلام در حقيقت مقدمه است براي تكاليف عبادي ، و خود آنها مقصود اصلي نيستند ، و تكاليف عبادي هم مقصود بالاصل نيست ، بلكه آن نيز مقدمه براي معرفت خدا و آيات او است .
در نتيجه كمترين اخلال يا تحريف يا تغيير در احكام اجتماعي اسلام باعث فساد احكام ، و عبوديت آن ، و فساد نامبرده نيز باعث اختلال معرفت خواهد بود .
استنتاج اين نتيجه از آن بيان بسيار روشن است ، تجربه هم صحت اين نتيجه را ثابت ميكند ، براي اينكه چهارده قرن از صدر اسلام ميگذرد ، و ديديم كه فساد از چه راهي در شؤون دين اسلام پيدا شد ، و از كجا آغاز شد .
اگر كمي دقت بفرمائيد خواهيد ديد كه هر فسادي پيدا شده ، ريشهاش انحراف از احكام اجتماعي اسلام بوده ، ( وقتي امت اسلام از در خانه آنكسي كه بايد به حكم خدا و تصريح رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) زمامدارشان باشد ، به در خانه ديگران منحرف شدند ، از همان زمان بتدريج در احكام عملي اسلام دست اندازي ، و در آخر در معارف و عقايد اسلام نيز دسيسه شد مترجم ) ، تا آنجا كه معارف اسلام از همه جاي زندگي بشر بيرون رفت .
و ما قبلا متذكر شديم كه فتنههائي كه در اسلام پيدا شد ، از ناحيه پيروي متشابهات و تاويل خواهي آن بود ، و اين عمل انحرافي تا عصر حاضر ادامه يافته است .
سوم اينكه : اساس هدايت اسلام ( در مقابل ساير هدايتها ) بر اساس علم و معرفت است ، نه تقليد كوركورانه .
دين خدا ميخواهد تا جائي كه افراد بشر ظرفيت و استعداد دارند علم را در دلهايشان متمركز كند ، چون همانطور كه در گفتار قبلي گفتيم غرض دين ، معرفت است ، و اين غرض حاصل نميشود مگر از راه علم ، و چگونه اينطور نباشد ؟ با اينكه در ميان كتب وحي هيچ كتابي ، و در بين اديان آسماني هيچ ديني نيست كه مثل قرآن و اسلام مردم را
ترجمة الميزان ج : 3ص :92
به سوي تحصيل علم تحريك و تشويق كرده باشد .
و همين اساس باعث شده است كه قرآن كريم ، اولا : حقايقي از معارف را بيان نموده ، و در ثاني : احكام عمليهاي را هم كه تشريع كرده همه را به آن معارف مرتبط سازد ، و به عبارت ديگر نخست انسان را به خود او چنين معرفي نموده ، كه موجودي است كه خدا او را به دست قدرت خود خلق كرده ، و در خلق كردنش و بقايش ملائكه و ساير مخلوقات خود را واسطه قرار داده ، و براي خلقت و بقاي او آسمان و زمين و گياهان و حيوانات و مكان و زمان و هزاران شرايط ديگر را پديد آورده است .
و نيز به او بفهماند كه خواه ناخواه به سوي معاد و ميعاد رهسپار است و همه تلاشش به سوي پروردگار است ، و سرانجام خداي را ديدار خواهد كرد ، و خدا سزاي اعمالش را ميدهد ، يا به سوي بهشت و يا به سوي آتشش راه مينمايد ، اين يك عده از معارف كتاب خدا است كه مربوط به عقايد است .
آن گاه به انسان ميفهماند اعمالي كه او را به سعادت بهشت ميرساند چگونه اعمالي است ، و آن اعمالي كه او را به شقاوت آتش دچار ميكند چيست ؟ .
يعني برايش احكام عبادي و قوانين اجتماعي را شرح ميدهد ، اين هم يك عده ديگر از معارف كتاب خدا است .
طايفه ديگر بياناتي است كه براي بشر شرح ميدهد ، كه اين احكام و قوانين اجتماعي كه گفتيم تو را به سعادتت ميرساند مرتبط به طايفه اول است ، و به منظور سعادت بشر تشريع شده ، چون دستوراتي است كه مشتمل بر خير دنيايي و آخرتي بشر است ، اين هم طايفه سوم .
آنگاه اين معنا به خوبي برايت روشن ميگردد كه طايفه دوم به منزله مقدمه است براي طايفه اول ، و طايفه اول به منزله نتيجه است براي طايفه دوم ، و طايفه سوم به منزله رابطي است كه دو طايفه اول را به هم مربوط ميسازد و دلالت آيات قرآن بر اين سه طايفه واضح است احتياج ندارد كه ما آنها را دستهبندي كنيم .
چهارم اينكه فهم عامه بشر بيشتر با محسوسات سر و كار دارد و لذا نميتواند ما فوق محسوسات را به آساني درك كند ، و مرغ فكر خود را تا بام طبيعت پرواز دهد .
افراد انگشتشماري هم كه از راه رياضتهاي علمي توانستهاند فهم خود را ترقي داده به ادراك معاني و كليات قواعد و قوانين موفق شوند وضعشان به خاطر اختلاف وسائل اين توفيق ، مختلف است و به همين جهت فهم آنان در درك معاني خارج از حس و محسوسات ، بشدت مختلف شده است و اين اختلاف از نظر مراتب ، دامنه عريضي دارد كه احدي نميتواند
ترجمة الميزان ج : 3ص :93
اين اختلاف را انكار كند .
اين نيز قابل انكار نيست كه هر معنا از معاني كه به انسان القا شود ، تنها و تنها از راه معلومات ذهني اوصورت ميگيرد ، ( مانند معلوماتي كه در خلال زندگيش كسب نموده ) ، حال اگر معلومات ذهني او همه از قماش محسوسات باشد ، و ذهن او تنها با محسوسات مانوس باشد ، ما نيز ميتوانيم مساله معنوي خود را ، از طريق محسوسات به او القا كنيم ، و تازه اين القا به مقدار كشش فكريش در محسوسات امكان پذير است ، مثلا لذت نكاح را براي كودكي كه كشش فكريش به اين امر محسوس نرسيده به شيريني عسل يا حلوا ممثل كنيم ، و اگر فكرش به معاني كلي هم ميرسد همين لذت نكاح را به آن معاني كليه ، و به قدري كه فكرش ظرفيت دارد ممثل ميسازيم .
پس دستهاول ، معاني را هم با بيان حسي درك ميكنند ، و هم با بيان عقلي ، ولي دسته دوم تنها با بيان حسي ميتوانند معاني را درك نمايند .
و از آنجائي كه هدايت ديني اختصاص به يك طايفه و دو طايفه ندارد ، و بايد تمامي مردم و همه طبقات از آن برخوردار شوند ، و نيز از آنجائي كه قرآن مشتمل بر تاويل بود ، لذا اين سه خصوصيت باعث شد بيانات قرآن كريم جنبه مثل به خود بگيرد .
به اين معنا كه ، قرآن كريم آنچه از معاني كه معروف و شناخته شده ذهن مردم است گرفته ، معارفي را كه براي مردم شناخته شده نيست در قالب آن معاني در ميآورد ، تا مردم آن معارف را بفهمند ، نظير اينكه خود ما مردم ، اجناس خود را با سنگ و كيلو و مثقال ميسنجيم ، با اينكه هيچ مناسبتي بين انگور و آهن نيست ، نه شكل آهن را دارد ، و نه حجم آنرا ، ولي همينكه از نظر سنگيني مناسبتي بين آندو هست آنرا با اين ميسنجيم .
آيات قرآني كه در سابق به آن استشهاد كرديم ، و يكي از آنها آيه : انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون ، و انه في ام الكتاب لدينا لعلي حكيم بود ، هر چند اين نكته را صريحا بيان نكرده ، و به كنايه و اشاره برگذار نموده ، و ليكن به اين اشاره اكتفا نكرده و آنرا با يك مثلي كه براي حق و باطل زده بيان فرموده است : انزل من السماء ماء ، فسالت اودية بقدرها ، فاحتمل السيل زبدا رابيا ، و مما يوقدون عليه في النار ابتغاء حلية او متاع زبد مثله ، كذلك يضرب الله الحق و الباطل ، فاما الزبد فيذهب جفاء ، و اما ما ينفع الناس فيمكث في الارض كذلك
ترجمة الميزان ج : 3ص :94
يضرب الله الامثال .
و با اين آيه شريفه خاطرنشان كرده : كه حكم اين مثل در همه افعال خدا جاري است ، همانطور كه در گفتههايش جاري است .
پس فعل خدا هم مانند گفتارش حق است ، و منظورش از گفتار و كردار ، خود حق است، چيزي كه هست هم در گفتارش و هم در كردارش اموري همراه است كه مقصود اصلي نيستند ، و سودي هم ندارند ، و اتفاقا اين امور چشمگيرتر از خود حق است ، ولي دوامي ندارد ، و بزودي باطل و زايل ميشود ، و تنها حق باقي ميماند ، كه براي مردم سودمند است ، مگر آنكه آن حق هم معارض با حقي مهمتر و سودمندتر شود ، كه در اين فرض حق مهمتر حق كوچكتر را باطل ميكند و اين در گفتار خدا نظير آيه متشابه است ، كه متضمن معنايي است حق و مقصود بالاصالة ، ولي با كلماتي ادا شده كه آن كلمات معناي ديگري را به ذهن ميآورد معنايي باطل كه مقصود بالاصالة نيست ، و با مراجعه به آيات محكم قرآن ، معناي باطل از بين ميرود ، و آنچه حق است محقق ميشود : ليحق الحق و يبطل الباطل و لو كره المجرمون ، و اين دو پهلو سخن گفتن قرآن براي آن است كه حق را محقق و باطل را زايل سازد .
گفتار ما در باره افعال خدا نيز همين گفتاري است كه در باره كلام خدا گفتيم ، ( خداي عزوجل كارهايي ميكند كه ظاهر آن مقصود اصلي نيست ، مقصود غير ظاهر است ، ولي چيزي نميگذرد كه آن ظاهر از بين ميرود ، و واقع و باطن عمل آشكار ميشود مترجم) .
و كوتاه سخن اينكه آنچه از آيه شريفه استفادهميشود اين است كه معارف حقه الهيه مثل آبي است كه خدا از آسمان ميفرستد و اين آب في نفسه تنها آب است و بس ، نه كميت آن منظور است ، و نه كيفيت ، و ليكن اختلاف در ظرفيت زميني است كه اين آب بر آن ميبارد ، هر زميني مقداري معين ميگيرد يكي كمتر و يكي بيشتر ، و اين اندازهها اموري است
ترجمة الميزان ج : 3ص :95
كه در خود سرزمين است ، اصول معارف و احكام عمل دين و مصالح آن احكام كه در سابق ذكر شد نيز همينطور است ، در آنجا گفتيم اين مصالح روابطي است كه احكام را با معارف حقه مرتبط ميكند ، اين حكم خود آن مصالح است ، با قطع نظر از بيان لفظي ، و اما همين مصالح وقتي به صورت حكم و در قالب لفظ در ميآيد چه بسا همراه با زوائدي باشد ، كه به منزله كف سيل است ، و مثل آن كف ، ظهور و بروزي و جلوهاي دارد ، اما چيزي نميگذرد كه از بين ميرود ، و آنچه حاكي از مصالح است باقي ميماند ، نظير احكامي كه قرار است در آينده نسخ شود ، كه ظاهر عبارتش و آيهاي كه متضمن آن حكم است اقتضا ميكند كه حكم نامبرده هميشگي باشد ، و ليكن آيه ناسخ كه حكمي ديگر ميآورد ظهور آن آيه را باطل ميكند ، و ميفهماند كه حكم منسوخ مصلحتش تا امروز بود ، و از اين به بعد حكمي ديگر داراي مصلحت است .
اين نسبت به خود آن معارف و واقعيت آنها بود ، با قطع نظر از ورودش در وادي الفاظ .
و اما از حيث ورودش در ظرف الفاظ و دلالت آنها ، ديگر آن بيرنگي و بيقيدي واقعي را ندارد ، همچنان كه آن باران بيقيد و رنگ و بيكميت و كيفيت وقتي وارد در واديهاي زمين شد ، بيقيدي خود را از دست داده ، هر وادي بقدر ظرفيتش از آن گرفته ، سيلهاي كوچك و بزرگ و بزرگتر راه مياندازد ، سيلهائي كه هم اندازههايش مختلف است ، و هم شكلش معارف هم وقتي در وادي الفاظ درآمد ، به شكل و اندازه قالبهاي لفظي در ميآيد ، و اين شكل و اندازهها هر چند منظور صاحب كلام هست ، اما در عين حال ميتوان گفت همه منظور او نيست ، بلكه در حقيقت مثال و قالبي است كه معنايي مطلق و بيرنگ و شكل را تمثيل ميكند ، مشتي است از آن خروار و نمونهاي است از آن بسيار .
در نتيجه همين الفاظ وقتي از ذهنهاي افراد مختلف عبور ميكند ، هر ذهني از آن الفاظ چيزهايي ميفهمد ، كه عينا مانند كف سيل ، مقصود اصلي نيست .
چون ذهنها به خاطر معلوماتي كه در طول عمر كسب كرده و با آن انس گرفته در معاني الفاظ دخل و تصرف ميكند ، و بيشتر اين تصرفها در معناهائي است كه براي صاحب ذهن مانوس و مالوف نبوده ، مانند معارف اعتقاديه ، و مصالح احكام ، و ملاكات آنها ، كه بيانش گذشت .
و اما در احكام و قوانين اجتماعي از آنجائي كه ذهن با آنها مانوس است ، در آنها دخل و تصرفي نميكند ، مگر اينكه باز بخواهد از ملاكها و دلائل آنها سر درآورد ، از همينجا روشن ميشود كه متشابهات قرآن آياتي است كه مشتمل بر ملاكات احكام ، و متعرض اصول
ترجمة الميزان ج : 3ص :96
عقايد است ، نه آياتي كه صرفا احكام و قوانين ديني را بيان ميكند ، و نامي از ملاكات و علل آنها نميبرد .
پنجم اينكه از بيان سابق ما اين به دست آمد كه بيانات لفظي قرآن ، مثلهائي است براي معارف حقه الهيه ، و خداي تعالي براي اينكه آن معارف را بيان كند ، آنها را تا سطع افكار عامه مردم تنزل داده ، و چارهاي هم جز اين نيست ، چون عامه مردم جز حسيات را درك نميكنند ، ناگزير معاني كليه را هم بايد در قالب حسيات و جسمانيات به خورد آنان داد .
و از سوي ديگر دو محذور بزرگ در اين ميان پيش ميآيد يعني در جايي كه سر و كار گوينده با كودك است ، اگر بخواهد زبان كودكي بگشايد ، و مطابق فهم او سخن بگويد ، يكي از دو محذور هست، براي اينكه شنونده يا به ظاهر كلام گوينده اكتفا نموده و تنها همان جنبه محسوس آن را ميگيرد ، در اين صورت غرض گوينده حاصل نميشود .
چون غرض گوينده اين بود كه شنونده از مثال به ممثل منتقل شود ، نميخواست صرفا خبري داده باشد ، و اگر شنونده به ظاهر كلام اكتفا نكرده ، و بخواهد خصوصيات ظاهر كلام را كه در اصل معنا دخالتي ندارند رها نموده ، به معاني مجرده منتقل شود ، ترس اين هست كه عين مقصود او را نفهمد ، بلكه يا زيادتر و يا كمتر آنرا بفهمد .
مثلا وقتي گويندهاي بشنونده خود ميگويد : شاهنامه آخرش خوش است ، و يا ميگويد آفرين شبروان در صبح است ، و يا به گفته صخر تمثل جسته ميگويد : أهم بامر الحزم لا أستطيعه و قد حيل بين العير و النزوان شنوندهاش با سابقه ذهنياي كه با اين مثلها و با معناي ممثل آن دارد ( اگر داشته باشد ) مثل را از همه خصوصياتي كه همراه دارد لخت و مجرد ميكند ، و ميفهمد كه منظور گوينده اين است كه حسن تاثير هر عملي بعد از فراغت از آن عمل و پيدا شدن آثارش معلوم ميشود ، نه در حين سرگرمي بعمل ، چون در حين عمل و تحمل مشقت آن ، قدر و اندازه عمل خود را تشخيص نميدهد .
و همچنين در معنائي كه شعر صخر آنرا ممثل ميسازد ، و اما اگر سابقه ذهني از معناي ممثل نداشته باشد ، و به الفاظ شعر و مثل اكتفا كند پي به معناي ممثل نبرده ، خيال ميكند شنونده دارد به او خبري را ميدهد ، و بر فرضي هم كه تنها به الفاظ اكتفا نكند ، باز آنطور كه بايد نميتواند تشخيص دهد كه چه مقدار مثل را تجريد كند ، يعني تا چه اندازه
ترجمة الميزان ج : 3ص :97
خصوصيات مثل را طرح نموده ، و چه مقدارش را براي فهم مقصود محفوظ بدارد .
گوينده هيچ راه گريزي از اين دو محذور ندارد ، مگر اينكه معانياي را كه ميخواهد ممثل و مجسم كند در بين مثلهايي مختلف متفرق نموده ، در قالبهايي متنوع در آورد ، تا خود آن قالبها مفسر و بيانگر خود شود ، و بعضي بعض ديگر را توضيح دهد ، در نتيجه شنونده بتواند با معارضه انداختن بين قالبها : اولا : بفهمد كه بيانات و قالبها همه مثلهائي است كه در ماوراي خود حقايقي ممثل دارد ، و منظور و مراد گوينده منحصر در آنچه از لفظ محسوس ميشود نيست .
ثانيا : بعد از آنكه فهميد عبارات و قالبها مثلهائي براي معاني است ، بفهمد چه مقدار از خصوصيات ظاهر كلام را بايد طرد كند ، و چه مقدارش را محفوظ بدارد ، و اين نكته را از ظاهر كلام بفهمد ، به اين معنا كه كلام طوري باشد كه روشن سازد كه فلان خصوصيت كه در آن جمله ديگر است ، منظور نيست ، و آن جمله بفهماند فلان خصوصيت در اين ، زيادي است .
گوينده علاوه بر اين ، بايد مطالبي را كه در گفتارش مبهم و دقيق است با ايراد داستانهاي متعدد و مثلهاي بسيار و متنوع روشن سازد و اين امري است كه در تمامي لسانها و همه لغات دائر است ، و اختصاص به يك قوم و يك زبان و دو زبان و يك لغت و دو لغت ندارد ، چون اين قريحه هر انساني است كه وقتي احتياج وادارش به سخن گفتن ميكند ، و باز احتياج پيدا ميكند بعضي از خصوصيات را كه در يك قصه غلط انداز و موهم خلاف مقصود است نفي كند ، همين خصوصيت را در قصهاي ديگر و يا مثلي ديگر نفي ميكند .
پس تا اينجا روشن شد كه قرآن كريم هم مانند هر كلامي ديگر بايد مشتمل بر آيات متشابه باشد ، و بايد تشابهي را كه بحكم ضرورت در يك آيه هست در آيهاي ديگر از آيات محكمات ، آن تشابه را برطرف سازد ، پس با اين بيان پاسخ از اشكالي كه به قرآن متوجه كردهاند ( كه چرا مشتمل بر متشابهات است ؟ و اينكه تشابه مخل بر فرض هدايت و بيانگري است ) بخوبي داده شد ، و از همه مطالبي كه تاكنون خاطرنشان كرديم ، و بحثهاي طولاني كه تاكنون ايراد نموديم ، چند نكته روشن گرديد .
1 - آيات قرآني دو قسم است ، يكي محكمات ، و ديگري متشابهات آنكه مشتمل بر مدلولي متشابه است ، جزء آيات متشابه ، و آنكه هيچ تشابهي در مدلولش نيست ، محكم است .
2 - تمام قرآن چه محكمش و چه متشابهش تاويل دارد ، و اينكه تاويل از قبيل مفاهيم لفظي نيست ، بلكه از اموري است حقيقي و خارجي ، كه نسبتش به معارف و مقاصد بيان شده با لفظ ، نسبت ممثل است به مثال و اينكه تمامي معارف قرآني مثلهائي است كه براي تاويل
ترجمة الميزان ج : 3ص :98
نزد خدا زده شده است .
3- فهم و درك تاويل براي مطهرين يعني راسخين در علم امكان دارد .
4- بيانات قرآني مثلهايي است كه براي معارف و مقاصد آن زده شده ، و اين غير از نكته دوم است ، در نكته دوم ميگفتيم معارف قرآن مثلهايي است براي تاويل ، و در اينجا ميگوييم بيانات قرآني مثلهايي است براي معارف آن .
5- واجب است قرآن مشتمل بر كلماتي متشابه باشد ، و چارهاي جز آن نيست ، همچنان كه لازم است آيات محكم نيز داشته باشد .
6- محكمات قرآن ام الكتابند ، كه متشابهات را بايد بدانها ارجاع داد ، و بيانش را از آنها خواست .
7- محكم بودنو متشابه بودن ، دو وصف نسبي است ، يعني ممكن است يك آيه براي عامه مردم متشابه باشد و براي خواص محكم ، و نيز ممكن است به خاطر اختلاف جهات ، مختلف شود ، يعني ممكن است آيهاي از آيات قرآني از يك جهت محكم ، و از جهت ديگر متشابه باشد ، و در نتيجه نسبت به آيهاي محكم و نسبت به آيه ديگر متشابه باشد و ما در قرآن متشابه به تمام معنا و بطور مطلق نداريم ، هر چند كه اگر هم ميداشتيم محذوري و اشكالي پيش نميآمد .
8- واجب بود آيات قرآن طوري نازل ميشد كه يكديگر را تفسير كنند ( همچنان كه همينطور نازل شده است مترجم) .
9- قرآن از نظر معنا مراتب مختلفي دارد ، مراتبي طولي كه مترتب و وابسته بر يكديگر است ، و همه آن معاني در عرض واحد قرار ندارند تا كسي بگويد اين مستلزم آنست كه يك لفظ در بيشتر از يك معنا استعمال شده باشد ، و استعمال لفظ در بيشتر از يك معنا صحيح نيست ، و يا كسي ديگر بگويد اين نظير عموم ، مجاز ميشود ، و يا از باب لوازم متعدد براي ملزوم واحد است ، نه ، بلكه همه آن معاني ، معاني مطابقي است ، كه لفظ آيات بطور دلالت مطابقي بر آن دلالت دارد ، چيزي كه هست هر معنايي مخصوص به افق و مرتبهاي از فهم و درك است .
توضيح اينكه : خداي تبارك و تعالي فرموده : اتقوا الله حق تقاته و در اين آيه خبر داده است از اينكه تقوا كه عبارت است از : خويشتنداري از هر عمل زشتي كه خدا از
ترجمة الميزان ج : 3ص :99
آن نهي كرده ، و انجام هر عمل نيكي كه خدا بدان امر نموده ، داراي مراتبي است .
مرتبهاي دارد كه نامش مرتبه حق تقوا است ، و از اين تعبير فهميده ميشود كه تقوا مراتبي پائينتر از اين هم دارد ، پس تقوا كه به وجهي همان عمل صالح است ، مراتب و درجاتي دارد كه بعضي فوق بعض ديگر است .
و نيز فرموده : ا فمن اتبع رضوان الله كمن باء بسخط من الله و ماويه جهنم و بئس المصير ، هم درجات عند الله ، و الله بصير بما يعملون .
بطوري كه ملاحظه ميكنيد در اين آيه بيان كرده كه مردم چه صالح و چه طالح ، همگي درجات و مراتبي دارند ، دليل اينكه گفتيم مراد درجات اعمال است جمله آخر آيه است ، كه ميفرمايد : خدا به آنچه ميكنيد بينا است .
نظير اين آيه كه از نظر خواننده گذشت آيه شريفه : و لكل درجات مما عملوا و ليوفيهم اعمالهم و هم لا يظلمون است ، و باز آيه شريفه : و لكل درجات مما عملوا و ما ربك بغافل عما يعملون است ، و آيات كريمه قرآني در اين معنا بسيار است ، و در بين آنها آياتي است كه دلالت ميكند بر اين كه درجات بهشت و دركات دوزخ هم ، بر حسب مراتب اعمال و درجات آن است .
اين هم معلوم است كه عمل از هر نوعي كه باشد برخاسته از علم است ، كه آن نيز از اعتقاد مناسب قلبي منشا ميگيرد ، خداي تعالي هم عليه كفر يهود ، و فساد باطن مشركين ، و نفاق منافقين از مسلمانان ، و نيز بر ايمان عدهاي از انبيا و مؤمنين به اعمال آنان استدلال كرده و چون آيات مربوطه به اين استدلال بسيار زياد است سخن را با ذكر آنها طول نميدهيم ، و خلاصهاش را ميگوييم كه از اين آيات برميآيد : عمل هر چه باشد ناشي از علمي است كه مناسب آن است ، و عمل ظاهري بر آن علم باطني دلالت ميكند و همانطور كه علم در عمل اثر
ترجمة الميزان ج : 3ص :100
ميگذارد ، عمل هم در علم اثر متقابل دارد ، و باعث پيدايش آن ميشود ، و يا اگر موجود باشد باعث ريشهدار شدن آن در نفس ميگردد ، همچنان كه قرآن كريم فرموده : و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا ، و ان الله لمع المحسنين .
و نيز فرموده : و اعبد ربك حتي ياتيك اليقين .
و نيز فرموده : ثم كان عاقبة الذين اساؤا السوآي ان كذبوا بايات الله و كانوا بها يستهزؤن .
و نيز فرموده : فاعقبهم نفاقا في قلوبهم الي يوم يلقونه بما اخلفوا الله ما وعدوه ، و بما كانوا يكذبون .
و آيات قرآني در اين معنا نيز بسيار است ، كه همه دلالت ميكند بر اينكه : عمل چه صالح باشد و چه طالح ، آثاري در دل دارد ، صالحش معارف مناسب را در دل ايجاد ميكند ، و طالحش جهالتها را كه همان علوم مخالفه با حق است .
و نيز فرموده : اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه .
و اين آيه شريفه در باب عمل صالح و علم نافع ، كلامي است جامع ، كه ميفهماند كار هر كلام نيكو يعني هر اعتقاد حق ، اين است كه به سوي خداي عزوجل صعود كند ، و صاحبش را به خدا نزديك بسازد ، و كار عمل صالح هم اين است اين اعتقاد و علم حق را در بالا رفتن كمك كند ، و معلوم است كه بالا رفتن علم اين است كه لحظه به لحظه از جهل و شك و ترديد ، خالص گشته و توجه نفس بدان ، كامل گردد ، و قلب توجه خود را بين علم و چيزهاي ديگر تقسيم نكند ، ( زيرا اين تقسيم همان شرك مطلق است ) .
پس هر قدر خلوص آدمي از شك و از خطوات شيطان كاملتر شود ، صعود و ارتفاع علم شديدتر و سريعتر ميشود .
ترجمة الميزان ج : 3ص :101
لفظ آيه هم خالي از دلالت بر اين معنا نيست، براي اينكه از بالا رفتن كلمه طيب ، تعبير به صعود كرده ، و از بالا بردن عمل تعبير به رفع نموده ، اولي در مقابل نزول بكار ميرود ، و دومي در مقابل نهادن .
صعود و ارتفاع دو وصفند و هر چيزي كه از پائين به بالا حركت ميكند به اين دو ، توصيف ميشود زيرا چنين متحركي همواره نسبتي با دو نقطه آغاز و انجام حركتش دارد ، وقتي حركت شروع شد نسبت به نقطه آغاز صاعد و رافع است ، و در برگشتن به آن نقطه ، نازل و فرود آينده ميباشد .
پس زماني تعبير به صعود ميكنيم كه بخواهيم بگوييم فلان كس قصد دارد به فلان نقطه از بلندي برسد ، و يا نزديك شود ، و زماني تعبير به رفع ميكنيم كه بخواهيم بگوييم از نقطه پايين جدا و از آن دور شد .
پس عمل صالح ، انسان را از دلبستگي به دنيا دور ميكند ، و نفس آدمي را سرگرم به زخارف دنيا ننموده و او را به پراكندگي افكار و معلوماتي متفرق و فاني مبتلا نميسازد و هر چه رفع و ارتفاع بيشتر باشد ، قهرا صعود و تكامل عقائد حق نيز بيشتر و معرفت آدمي از آلودگي اوهام و شكوك خالصتر ميشود .
اين نيز معلوم است كه همانطور كه گفتيم عمل صالح داراي مراتب و درجاتي است .
پس هر درجه از عمل صالح به تناسب وصفي كه دارد كلم طيب را بالا برده ، علوم و معارف حقه الهيه را صعود ميدهد ، همچنانكه عمل غير صالح به هر مقدار از زشتي كه دارد انسان را پست نموده ، علوم و معارفش را با جهل و شك و نابساماني آميختهتر ميكند ، و ما در تفسير آيه شريفه : اهدنا الصراط المستقيم مطالبي در اين باره بيان نموديم .
پس معلوم شد كه مردم بر حسب مراتب قرب و بعدشان از خداي تعالي مراتب مختلفي از علم و عمل دارند ، و لازمه اختلاف اين مراتب اين است كه آنچه اهل يك مرتبه ، تلقي ميكند و ميپذيرد ، غير آن چيزي باشد كه اهل مرتبه ديگر تلقي ميكند ، يا بالاتراز آن است و يا پائينتر .
خداي سبحان هم بندگان خود را به اصنافي گوناگون تقسيم كرده ، و هر صنفي را داراي علم و معرفتي ميداند ، كه در صنف ديگر نيست .
طايفهاي را مخلصين معرفي نموده ، علم واقعي به اوصاف پروردگارشان را مختص آنان ميداند ، و ميفرمايد : سبحان الله عما يصفون الا عباد الله المخلصين .
ترجمة الميزان ج : 3ص :102
و نيز علم و معرفتهايي ديگر به ايشان نسبت ميدهند كه ان شاء الله بيانش ميآيد .
طايفهاي ديگر را به نام موقنين ناميده ، و مشاهده ملكوت آسمانها و زمين را خاص آنان دانسته ، ميفرمايد : و كذلك نري ابراهيم ملكوت السموات و الارض ، و ليكون من الموقنين .
طايفهاي را به عنوان منيبين معرفي كرده ، و تذكر را مخصوص آنان دانسته ميفرمايد : و ما يتذكر الا من ينيب .
طايفهاي را عالمين خوانده و تعقل مثلهاي قرآن را به آنان مختص كرده ، ميفرمايد : و تلك الامثال نضربها للناس ، و ما يعقلها الا العالمون .
و گويا منظور از عالمان همان اولو الالباب و متدبرين است چون در آيه : ا فلا يتدبرون القرآن ؟ و لو كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافا كثيرا ميفرمايد : چرا در قرآن تدبر نميكنند ، اگر اينقرآن از ناحيه غير خداي تعالي بود هر آينه در آن اختلافي بسيار مييافتند و نيز در آيه : ا فلا يتدبرون القرآن ؟ ام علي قلوب اقفالها مردم را توبيخ نموده ميفرمايد : چرا در قرآن تدبر نميكنند ؟ مگر بر در دلهايشان قفل زده شده ؟ و برگشت مضمون اين سه آيه شريفه به يك معنا است ، و آن معنا عبارت است از علم به متشابه قرآن ، و اينكه چگونه آنرا به محكم قرآن برگردانند .
طايفه ديگر مطهرين اند ، كه خداي تعالي ايشان را مخصوص به علم تاويل كتاب كرده و فرموده : انه لقرآن كريم ، في كتاب مكنون لا يمسه الا المطهرون .
طايفهايديگر را عنوان اولياي خدا داده ، كساني هستند كه واله و شيدا در عشق خدايند ، و از خصايص ايشان اين موهبت است كه به هيچ چيزي جز خداي سبحان توجهي ندارند و بهمين جهت جز از خدا نميترسند و به خاطر هيچ چيز اندوهگين نميگردند ، در باره
ترجمة الميزان ج : 3ص :103
آنان فرموده : الا ان اولياء الله لا خوف عليهم و لا هم يحزنون .
و نيز طايفهاي را بنام متقربين طايفهاي بنام مجتبين عدهاي را بنام صديقين جمعي را صالحين گروهي را مؤمنين ناميده و براي هر طايفهاي مرتبهاي از علم و ادراك قائل شده ، كه به زودي در محلهاي مناسب از اين مختصات بحث خواهيم كرد .
و نيز در مقابل عناوين پسنديده و مقامات بلندي كه ذكر شد ، عناوين ناستوده و مقامات پستي را براي طوايفي ذكر نموده ، و براي هر طايفهاي مختصاتي از علم و معرفت را شمرده است .
طايفهاي را كافرين گروهي را منافقين جمعي را فاسقين عدهاي را ظالمين و امثال اين ناميده ، و نشانههايي از سوء فهم و پستي ادراك نسبت به آيات خدا و معارف حقه او اثبات كرده كه به منظور اختصار فعلا از شرح آنها صرفنظر نموده ، ان شاء الله در طول كتاب در خلال بحثهايي كه پيش ميآيد متعرض آنها ميشويم .
10- اينكه قرآن كريم از حيث انطباق معارف و آياتش بر مصاديق و بيان حال مصاديقش دامنهاي وسيع دارد ، پس هيچ آيهاي از قرآن اختصاص به مورد نزولش ندارد ، بلكه با هر موردي كه با مورد نزولش متحد باشد ، و همان ملاك را داشته باشد جريان مييابد ، عينا مانند مثلهايي است كه اختصاص به اولين موردش ندارد ، بلكه از آن تجاوز كرده شامل همه موارد مناسب با آن مورد نيز ميشود و اين معنا همان اصطلاح معروف جري است ، كه در اوايل اين كتاب در بارهاش سخن رفت.