[ترجمه تفسير المیزان] نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

[ترجمه تفسير المیزان] - نسخه متنی

سيد محمدحسين طباطبايي؛ مترجم: سيد محمدباقر موسوى همدانى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
ترجمه المیزان : سوره آل عمران ادامه آیات 80 - 79


9 - اشكال نهم به اين قسمت از گفتار آنان وارد است كه گفتند : عيسى كفاره گناهان مؤمنين و بلكه كفاره تمام خطاهاى عالم است و آن اين است كه از اين كلام بر مى‏آيد مسيحيان اصلا معناى حقيقى گناه و خطا را نفهميده‏اند و هنوز درك نكرده‏اند كه چگونه گناهان ، عقاب اخروى را در پى مى‏آورند و اين عقاب را چگونه محقق مى‏سازند و حقيقت ارتباط بين اين گناهان و خطاها و بين تشريع را نشناخته‏اند و از موقف تشريع در برقرار نمودن اين رابطه ، آن تصور درستى را كه قرآن كريم با بيان و تعليم خود تصوير نموده ، ندارند .

و ما در مباحث سابق اين كتاب از آن جمله در تفسير آيه شريفه : ان الله لا يستحيى ان يضرب مثلا ما و در ذيل آيه : كان الناس امة واحدة ، بيان كرديم كه احكام و قوانينى كه مخالفت و تمرد و در آخر گناه و خطيئه در آن واقع مى‏شود ، امورى وضعى و اعتبارى است كه منظور از وضع و اعتبار آن اين است كه مصالح مجتمع انسانى با عمل به آن احكام و مراقبت آن دستورات حفظ شود و عقابى كه بر مخالفت آن مترتب مى‏شود تبعات سوئى است كه آن را وضع نموده ، اعتبار كردند تا بتواند انسان‏هاى مكلف را از هوس معصيت و تمرد از اطاعت منصرف سازد ، اين حال قوانينى است كه عقلا براى نظام دادن به مجتمع انسانى وضع مى‏كنند .

ولى تعليم قرآن در اين باره قدمى فراتر نهاده ، قدمى كه بحث عقلى گذشته ما نيز آن را تاييد مى‏كند و آن اين است كه منقاد شدن انسان در برابر قوانينى كه برايش از ناحيه خدا تشريع شده را باعث آن مى‏داند كه دل آدمى آماده اتصاف به صفات فاضله و حميده گردد ، همچنانكه سركشى كردنش از آن قوانين را باعث آن مى‏داند كه دلش براى پذيرش صفات رذيله و خسيسه و خبيثه آماده شود و در نتيجه آن آمادگى است كه نعمتى اخروى برايش آماده مى‏شود و در اثر اين آمادگى است كه زمينه عذاب و نقمتى اخروى برايشفراهم مى‏گردد ، چون بهشت و دوزخ آخرت تمثل يافته همان فضائل و رذائل است و حقيقت بهشت و دوزخ هم همانا قرب آدمى به خدا و دوريش از خدا است ، پس حسنات و سيئات متكى به مصالح و مفاسد واقعى و حقيقى است و منتهى به امورى است كه نظامى حقيقى دارد ، نه چون قوانين عقلا كه صرف اعتبار است .


ترجمة الميزان ج : 3ص :471

اين نيز واضح است كه تشريع الهى تنها براى نظام بخشيدن به جوامع بشرى نيست بلكه براى تكميل خلقت بشر است ، مى‏خواهد با اين هدايت تشريعى هدايت تكوينى را تقويت نموده ، مخلوق را به آن هدفى كه در خلقت او است برساند ، و به عبارتى ديگر مى‏خواهد هر نوع از انواع موجودات را به كمال وجود و هدف ذاتش برساند و يكى از كمالات وجودى انسان داشتن نظام صالح در زندگى دنيا و يكى ديگر داشتن حيات سعيده در آخرت است و راه تامين اين دو سعادت ، دينى است كه متكفل قوانينى شايسته براى اصلاح اجتماع و نيز مشتمل بر جهاتى از تقرب به خدا به نام عبادات باشد تا انسان‏ها بدان‏ها عمل كنند ، هم معاششان نظم پيدا كند و هم جانشان نورانى و مهذب گردد و در نتيجه با جانى نورانى و مهذب و عملى صالح ، شايسته كرامت الهى در دار آخرت شوند اين است حقيقت امر .

پس انسان به خداى سبحان قربى و بعدى دارد و ملاك در سعادت و شقاوت دائميش و معيار در صلاحيت و فساد اجتماعش همين قرب و بعد است و دين تنها عامل براى ايجاد اين قرب و بعد است و همه اين مطالب امورى است حقيقى نه اينكه اساسش لغو و خرافه بوده باشد .

و اگر فرض كنيم ارتكاب يك معصيت ، مثلا خوردن از درخت بهشتى با وجود نهى از آن باعث هلاكت دائمى او و بلكه هلاكت دائمى همه فرزندانش تا روز قيامت شود و علاوه بر اين وسيله‏اى هم براى نجات از اين هلاكت و اين دلواپسى نباشد ، مگر فداء شدن مسيح ، پس تشريع اديان قبل از مسيح و يا مسيح و بعد از مسيح چه فائده‏اى مى‏تواند داشته باشد ؟ ! .

چون وقتى فرض كرديم كه هلاكت دائمى و عقاب اخروى از جهت صدور آن معصيت ، حتمى است ، ديگر نه عملى مى‏تواند انسان را از آن هلاكت و يا به عبارت ديگر از گناه حفظ كند و نه توبه‏اى تنها و تنها راه علاج فداء است و بس ، و با اين فرض ديگر تشريع شرايع و انزال كتب و ارسال رسل از ناحيه خداى تعالى هيچ معناى متصورى ندارد و آنچه تاكنون وعده و وعيد و انذار و تبشير از ناحيه خداى تعالى رسيده ، خالى از وجه صحت خواهد بود ، چون با حتمى بودن فساد و وجوب عذاب اين وعده و وعيدها چه چيزى را اصلاح مى‏كنند ؟ .

از اين هم كه بگذريم آقاى بولس و امثال او در باره هزاران هزار انسان كه در امت‏هاى گذشته و قبل از فداء شدن مسيح كه با عمل به شرايع زمان خود به كمال رسيدند و حداقل در باره انبياء و ربانيين از امت‏هاى گذشته از قبيل ابراهيم و موسى (عليهماالسلام‏) و امثال ايشان چه مى‏گويند ؟ آيا به نظر آقايان اين بزرگان نيز با حالت شقاوت و گمراهى از دنيا رفتند و يا به كمال و سعادت خود رسيدند ؟ و در عالم بعد از مرگ و در قيامت چه وضعى دارند ؟ آيا عقاب و هلاكت در انتظارشان است و يا ثواب و حيات سعيده ؟ چگونه مى‏توانند بگويند : ارسال رسل

ترجمة الميزان ج : 3ص :472

و انزال كتب هيچ اثرى ندارد و دردى را دوا نمى‏كند ، با اينكه مسيح تصريح كرده به اينكه براى نجات دادن گنهكاران و خطاكاران فرستاده شده و نيز تصريح نموده است كه صالحان و اخيار احتياجى به اين معنا ندارند .

انجيل لوقا اصحاح پنجم مى‏گويد : كاهنان و يهوديان رياكار بر سر شاگردان مسيح غوغا كردند كه چرا شما شاگردان مسيح با باجگيران و خطاكاران مى‏خوريد و مى‏نوشيد ، خود مسيح به جاى شاگردان پاسخ داد : آنانكه صحيح و سالم‏اند طبيب لازم ندارند ، و تنها بيمارانند كه طبيب مى‏خواهند ، من نيامده‏ام كه صديقين را دعوت كنم ، ليكن خطاكاران را به توبه مى‏خوانم .

و كوتاه سخن اينكه قبل از فداى مسيح هيچ غرض صحيحى به نظر نمى‏رسد كه تشريع شرايع الهيه و نواميس دينيه قبل از فداى مسيح را از عبث و لغويت حفظ كند و براى اين عمل عجيب كه از خداى تعالى و تقدس صادر شد محمل صحيحى بوده باشد ، مگر اينكه كسى بگويد خداى تعالى مى‏دانسته كه اگر ( با فداى مسيح ) محذور خطيئه آدم را برطرف نكند هيچيك از اين شريعت‏ها و احكام آنها به هيچ وجه سود نخواهد داد ، و اگر با چنين علمى مع ذلك شريعت‏هائى را تشريع كرد بر سبيل احتياط و به اميد موفقيت بوده ، به اين اميد كه شايد روزى بتواند ( به وسيله فداء كردن يكى از صاحبان شريعت يعنى عيسى ) آن محذور را برطرف كند و ميوه تشريع‏هاى بعد از فداء را بچيند و به هدف خود نائل گردد ، و به آرزوى در روز نخست خلقت برسد ، به همين منظور شرايعى را ( به نظر خود بطور غير جدى ) تشريع نموده ، براى انبياى خود و ساير مردم وانمود كرد كه جدى و واقعى است و به آنان نگفت كه مادام محذورى كه هست برطرف نشود اين شريعت‏ها و زحمات شما انبياء و مؤمنين ذره‏اى اثر نمى‏بخشد و شرايع همه بيهوده بوده و هدر خواهد رفت .

در اين فرضيه ، خداى تعالى هم خودش را گول زده و هم مردم را ، اما مردم را گول زده براى اينكه براى آنان چنين وانمود كرده كه اگر به احكام شريعت‏ها عمل كنند سعادت و آمرزششان را ضمانت مى‏كند و اما خودش را فريب داده ، براى اينكه تشريع بعد از رفع محذور مذكور به وسيله فداء نيز لغو و بى‏اثر است و كمترين اثرى در سعادت مردم ندارد ، همچنانكه بدون رفع آن محذور هم اثر نداشت ، اين حال تشريع دين قبل از رسيدن موقع مناسب براى فداء و تحقق آن بود .

و اما در زمانى كه موقع براى فداء مناسب شد و بعد از آن مساله لغو بودن تشريع شريعت و دعوت دينى و هدايت الهيه روشن‏تر و واضح‏تر است ، براى اينكه بعد از برطرف شدن محذور

ترجمة الميزان ج : 3ص :473

خطاكارى ، ديگر كسى خطا نمى‏كند و با اين حال چه فائده‏اى در ايمان به معارف حقه و چه اثرى در اعمال صالحه خواهد بود ؟ چون بعد از رفع اين محذور نزول مغفرت و رحمت بر مردم چه مؤمنشان و چه كافرشان ، چه صالح و چه طالحشان واجب مى‏شود ، ديگر فرقى ميان اتقى الاتقياء و اشقى الاشقياء نخواهد بود ، چون قبل از رفع خطيئه هر دو صنف اهل هلاكت و بعد از رفع خطيئه به وسيله فدا هر دو مشمول رحمت خواهند بود .

اگر كسى به طرفدارى از بولس و امثال او برخاسته و بگويد : اينطور نيست كه فدا هيچ اثرى نداشته باشد بلكه با فدا شدن مسيح دعوت دينى سودمند مى‏شود و كسانى كه به مسيح ايمان آورند از ايمان خود بهره‏مند مى‏شوند ، همچنانكه خود مسيح به اين معنا بشارت داده و در انجيل گفته است : من به شما مى‏گويم كسى كه امروز در برابر مردم به نفع من ( و به حقانيت دعوت من ) اعتراف كند فردا همه فرزندان انسان در برابر ملائكه خدا ايمان او را تصديق و بدان اعتراف خواهند كرد و كسى كه ( دعوت ) مرا در برابر مردممنكر شود انسان‏ها هم در برابر ملائكه خدا منكر او مى‏شوند و هر كس كه كلمه ناهنجارى در باره فرزند انسان بگويد ، آمرزيده خواهد شد ، اما كسى كه نسبت به روح القدس سخن ناهنجارى بگويد بخشوده نمى‏شود .

در پاسخش مى‏گوئيم : علاوه بر اينكه اين سخن مناقض گفتارى است كه قبلا از رساله يوحنا نقل كرديم كه گفت : اى فرزندان من ، اين كلمات را به سوى شما مى‏نويسم تا خطا نكنيد و اگر احيانا كسى از شما خطا كرد من نزد پروردگار وكيل عادلى دارم و آن يسوع مسيح است كه نه تنها كفاره گناه ما است بلكه كفاره گناهان همه عالم است ، تمامى اصول گذشته را هم باطل مى‏كند ، چون با اين فرض از آدم گرفته تا قيامت كسى آمرزيده نمى‏شود ، مگر عده‏اى معدود ، يعنى همانهائى كه به مسيح و روح ايمان آورده باشند ، آن هم نه همه هفتاد و دو فرقه آنان بلكه يك فرقه از هفتاد و چند فرقه ، و بقيه مردم همه مشمول هلاكت دائم مى‏شوند و در اين بين نمى‏دانيم چه بر سر انبياى گرامى كه قبل از مسيح بودند مى‏آيد و مؤمنين از امت‏هاى ايشان چه سرنوشتى خواهند داشت ، و نمى‏فهميم اين دعوتى كه انبياى نامبرده داشته‏اند ، چگونه دعوتى و چگونه حكمى بوده ، آيا در دعوت خود راستگو بوده‏اند يا دروغگو ؟ و اگر دروغگو بوده‏اند ، پس چرا انجيل‏هاى چهارگانه و تورات دعوت آنان را تصديق كرد ؟ با

ترجمة الميزان ج : 3ص :474

اينكه تورات هرگز سخنى از داستان روح و فداء نگفته و مردم را بدان دعوت نكرده ، و آيا انجيل‏ها كتابى صادق را تصديق كرده و يا كتابى دروغين را ؟ .

اگر كسى بگويد كتب آسمانى قبل از مسيح تا آنجا كه اطلاع داريم از آمدن مسيح خبر و بشارت داده بود و همين خود دعوتى اجمالى به پذيرفتن دين مسيح است ، هر چند كه بطور تفصيل كيفيت نزول مسيح و فداء شدنش را نگفته باشد ، پس خداى تعالى همواره و از ازل انبياى خود را به آمدن مسيح خبر داده بود و دستور داده بود كه وقتى آمد ، مردم به او ايمان آورند و بدانچه او مى‏كند خوشحال باشند .

در پاسخ مى‏گوئيم : اولا اين حرف نسبت به انبياء قبل از موسى ، غيب‏گوئى و بى‏دليل سخن گفتن است ، چرا كه كسى از چنين بشارتى خبر ندارد علاوه بر اينكه به فرض هم چنين بشارتى بوده بشارت به خلاص بوده نه به اينكه شما را به ايمان و تدين به دين خود دعوت كند و ثانيا اين حرف محذور لغويت و بيهوده بودن دعوت را در فروع دين و دستورات اخلاقى و عملى برطرف نمى‏كند ، حتى در باره خود مسيح هم سودى نمى‏دهد با اينكه انجيل‏ها پر از اينگونه دستورات هستند .

و ثالثا محذور خطيئه و غرض خدا نقض شدن به حال خود باقى است ، براى اينكه خداى تعالى بنى آدم را خلق كرد تا به همه آنان ترحم كند و نعمت و سعادت خود را بر همه آنان گسترش دهد .

و حال آنكه ديديم نتيجه گفتار بولس‏ها اين شد كه تمامى افراد بشر به جز افرادى انگشت شمار مورد غضب الهى و هلاكت ابدى قرار دارند .

اين بود پاره‏اى از وجوه فساد گفتار وى از نظر عقل ، و قرآن كريم ( كه همه معارفش مؤيد عقل و عقل مؤيد معارف آن است ) نيز اين حكم عقلى را تاييد نموده ، در آيه : الذى اعطى كل شى‏ء خلقه ثم هدى ، بيان مى‏كند كه همه چيز از ناحيه خداى تعالى به سوى غايت و آن هدفى كه براى آن خلق شده راهنمائى گرديده است ، و اين هدايت ، هم تكوينى است و هم تشريعى پس سنت الهى بر اين جارى است كه هدايت را گسترش دهد و يكى از آن هدايت‏ها ، هدايت خصوص انسان‏ها است به وسيله دين .

و در آيه : قلنا اهبطوا منها جميعا فاما ياتينكم منى هدى فمن تبع هداى فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون ، و الذين كفروا و كذبوا باياتنا اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون ، كه راجع به اولين هدايتى است كه به آدم و همراهيانش در هنگام هبوط از بهشت

ترجمة الميزان ج : 3ص :475

به او داد ، و خلاصه‏اى است از تفاصيل شرايع تا روز قيامت ، مردم را با بيانى قاطع و ترديد ناپذير دو قسم كرده و مى‏فرمايد : گفتيم از بهشت هبوط كنيد پس هر گاه از ناحيه من هدايتى به سوى شما آمد ( كه البته خواهد آمد ) ، هر كس هدايتم را پيروى كند نه ترسى بر آنان هست و نه اندوهناك مى‏شوند و كسانى كه كفر بورزند و آيات ما را تكذيب كنند اهل دوزخ و در آنجا جاودانند و در جمله : الحق اقول بيان كرده كه آنچه در آن روز به آدم و در همه اوقات مى‏گويد حق است و در آيه : ما يبدل القول لدى و ما انا بظلام للعبيد ، فرموده : خداى تعالى آنچه مى‏گويد و دستور مى‏دهد دچار ترديد نمى‏شود و امرى را كه انفاذ كند نقض نمى‏نمايد ، قضائى را كه مى‏راند امضاء مى‏كند و آنچه مى‏گويد مى‏كند ، و فعلش از مجراى اراده‏اش منحرف نمى‏شود ، نه از ناحيه خودش مثل اينكه چيزى را با عزم و جزم اراده كند آنگاه در انجامش مردد شود ، و نه از ناحيه غير مثل اينكه چيزى را اراده كند ، ليكن مانع عقلى از انجامش جلوگيرى نمايد و يا در مرحله عمل اشكالى پيدا شود و سد راهش گردد ، براى اينكه همه اينها انحائى از قهر قاهر و غلبه مانع خارجى است و قرآن كريم فرموده : و الله غالب على امره .

و نيز فرموده ان الله بالغ امره ، كه به حكم آيه اول ، خدا از هيچ عاملى شكست نمى‏خورد .

و به حكم دوم ، امر خود را به كرسى مى‏نشاند و نيز از موسى (عليه‏السلام‏) حكايت كرده كه گفت : علمها عند ربى فى كتاب ، لا يضل ربى و لا ينسى .

و نيز فرموده : اليوم تجزى كل نفس بما كسبت ، لا ظلم اليوم ان الله سريع الحساب .

اين آيات و نظائرش دلالت دارد بر اينكه خداى تعالى خلائق را خلق كرد ، در حالى كه از امر آن غافل نبود و نسبت به آينده آن و آنچه از خلق سر مى‏زندجاهل ، و نسبت به آنچه خود

ترجمة الميزان ج : 3ص :476

كرده پشيمان نبود ، آنگاه براى داورى بين آنان شرايعى به طور جدى تشريع كرد ، بدون اينكه شوخى و يا ترس و يا اميدى داشته باشد ، آنگاه براى هر صاحب عملى در برابر عملش جزائى مقرر كرد ، اگر عمل خير باشد براى خير و اگر شر باشد شر ، بدون اينكه كسى بر او غالب و يا حاكمى بر او حكومت كند يا شريكى با او شركت نمايد و يا فديه و پارتى و دوستى در كار او دخالت كند ، مگر آنكه خودش اذن داده باشد ، همه اينها كه گفتيم دليلش اطلاق ملك او نسبت به ما سوا است .

10 - اشكال دهم كه به سخن مسيحيان و مساله فداى ايشان وارد است ، اين است كه : حقيقت فداء عبارت است از اينكه انسان خيانت و عمل خلافى انجام داده باشد كه اثر سوء و كيفر جانى و مالى آن گريبانش را بگيرد و بخواهد آن كيفر را با چيز ديگر عوض كند ، آن چيز را هر چه كه باشد فداء ( يا فديه ) مى‏نامند ، پس فداء آن عوضى است كه انسان مى‏دهد تا از آن اثر سوء رهائى يابد ، مثلا كسى كه در جنگ اسير شده ، به عوض خود يا مالى مى‏دهد و يا شخصى را و يا كسى كه جرمى و خيانتى مرتكب شده ، مقدارى مال به عنوان كفاره يا جريمه مى‏پردازد ، اين عوض را فديه و نيز فداء گويند ، پس در حقيقت تفديه نوعى معامله است كه به وسيله آن ، حق صاحب حق و سلطنتش را از مفدى عنه ( شخصى كه بايد فديه دهد ) گرفته و به او بدهند تا شخص مفدى عنه گرفتار كيفر نگردد .

از اينجا روشن مى‏شود كه عمل فدا دادن ، در موردى كه حق ضايع شده ، حق خداى سبحان باشد ، غير معقول است ، براى اينكه سلطنت الهى ( بر خلاف سلطنت‏هاى بشرى است چرا كه سلطنتهاى بشرى وضعى و اعتبارى و از قبيل بازى شاه و وزير بوده و قراردادى است ) سلطنتى است حقيقى و واقعى كه تبديل در آن راه ندارد و نمى‏شود با مثلا دادن فديه و عوض آن را كه متوجه ما است برگردانيم .

آرى وجود عين و اثر اشياى عالم ، قائم به خداى سبحان است و چگونه تصور مى‏شود كه واقع عالم از وضعى كه دارد دگرگون شود ؟ با اينكه تعقل واقع دگرگونى ممكن نيست تا چه رسد به اينكه محقق هم بشود ، به خلاف ملك و سلطنت بشرى و حقوق انسانى كه اينگونه مسائل جارى بين ما افراد اجتماع است و امورى است وضعى و قراردادى و چون قراردادى است ، بود و نبودنش و معاوضه كردنش به دست خود ما انسان‏ها است كه بر حسب دگرگونى‏هائى كه در مصالح زندگى و معاش ما پيدا مى‏شود يك وقت به كلى خط بطلان بر او مى‏كشيم - و شخصى را كه تاكنون سلطان خود مى‏خوانديم از سلطنت مى‏اندازيم - وقتى ديگر آن حق را به حقى ديگر مبدل مى‏سازيم - مثلا كسى كه قاتل فرزند ما است حق انتقام گرفتنمان را با گرفتن

ترجمة الميزان ج : 3ص :477

خون بها مبدل مى‏كنيم - و خواننده محترم مى‏تواند براى اطلاع بيشتر به بحثى كه ما در تفسير آيه شريفه : مالك يوم الدين و بحثى كه در ذيل آيه : قل اللهم مالك الملك ... داشتيم مراجعه نمايد .

ذات مقدس خداى سبحان نيز - علاوه بر محال بودن عقلى فديه ، كه بيانش گذشت - به خصوص اين مساله اشاره كرده و آن را نفىنموده است آنجا كه فرمود : فاليوم لا يؤخذ منكم فدية و لا من الذين كفروا ماواكم النار ، در سابق هم گذشت كه كلام عيسى هم كه قرآن كريم آن را حكايت نموده ، از اين قبيل است و آن كلام اين است : و اذ قال الله يا عيسى ابن مريم ء انت قلت للناس اتخذونى و امى الهين من دون الله ؟ قال سبحانك ما يكون لى ان اقول ما ليس لى بحق ... ما قلت لهم الا ما امرتنى به ، ان اعبدوا الله ربى و ربكم و كنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم ، فلما توفيتنى كنت انت الرقيب عليهم و انت على كل شى‏ء شهيد ، ان تعذبهم فانهم عبادك و ان تغفر لهم فانك انت العزيز الحكيم ، براى اينكه جمله : و كنت عليهم شهيدا ... به اين معنا است كه عرض كرده باشد : پروردگارا من مادام كه در بين بندگان تو بودم ، وظيفه‏اى نداشتم جز آنچه كه تو برايم معين كردى و آن عبارت بود از : تبليغ رسالت و شهادت بر اعمال ، و اما هلاك شدن و نجات يافتن ، عذاب شدن يا آمرزيده شدنشان به عهده تو است ، هيچ ارتباطى با من ندارد و من هيچ مسؤوليتى هم نسبت به آن ندارم و تو در اين باره اختياراتى به من نداده‏اى تا با استفاده از آن مردم را از عذاب تو خارجشان كنم و مثلا نگذارم تو بر آنان مسلط شوى و اين بيان كاملا دلالت مى‏كند بر نبودن مساله‏اى به نام فداء ، چون اگر چنين چيزى وجود مى‏داشت نبايد در آيه شريفه خود را از اعمال مردم تبرئه كند و عذاب و مغفرت هر دو را به خداى سبحان ارجاع داده ، مساله را بطور كلى بى‏ارتباط به خود بداند .

و در معناى اين آيات آيه شريفه زير است كه مى‏فرمايد : و اتقوا يوما لا تجزى نفس عن نفس شيئا و لا يقبل منها شفاعة و لا يؤخذ منها عدل و لا هم ينصرون .


ترجمة الميزان ج : 3ص :478

و همچنين آيه زير كه مى‏فرمايد : يوم لا بيع فيه و لا خلة و لا شفاعة و آيه زير كه مى‏فرمايد : يوم تولون مدبرين ، ما لكم من الله من عاصم ، چون كلمه عدل در آيه اول و كلمه بيع در آيه دوم و كلمه عاصم - نگهدارى از ناحيه خدا كلماتى است كه فداء نيز بر آن‏ها منطبق است و نفى آنها نفى فداء نيز هست .

بله قرآن كريم در مورد مسيح (عليه‏السلام‏) شفاعت را به جاى فدائى كه مسيحيان گفته‏اند اثبات كرده و فداء غير از شفاعت است ، چون شفاعت همانطور كه در آنجا كه از آن بحث مى‏كرديم يعنى در ذيل آيه : و اتقوا يوما لا تجزى گذشت ، نوعى ظهور و كشف است از اينكه صاحب شفاعت به درگاه مشفوع قربى و مكانتى دارد ، بدون اينكه خود شفيع مالك و صاحب اختيار شفاعت باشد و يا ملكى و سلطنتى را از مشفوع عنده سلب و يا حكمى را كه او كرده بود و مجرم با آن مخالفت نموده بود باطل كرده باشد و يا بتواند بطور كلى قانون مجازات را باطل كند ، بلكه شفيع با داشتن تقرب به درگاه خداى تعالى دعا و استدعا مى‏كند تا مشفوع عنده كه در بحث ما خداى تعالى است در ملك خود ( يعنى گنهكارى كه محتاج شفاعت است ) تصرفى كند كه هر مالكى مى‏تواند در ملك خود آنگونه تصرفات را بكند ، تصرفى كه حق باشد - كه يكى از آنها - عفو است كه براى مولى جايز است اين حق خود را بكار بزند ، همچنانكه مى تواند آن را بكار نبسته و عبد خود را به خاطر عصيانش عذاب كند چون عذاب كردن نيز قانونى است همانطور كه عفو قانون است .

پس كار شفيع اين است كه مشفوع عنده ( يعنى مولا ) را تحريك كند و از او استدعا نمايد در موردى كه عبد استحقاق عقوبت دارد از حق ديگر خود يعنى عفو و مغفرت استفاده كند .

اين است كار شفيع ، نه اينكه بخواهد ملك و سلطنت مولا را از او سلب كند ، به خلاف فداء كه همانطور كه گفتيم نوعى معامله است كه سلطنتى را كه مولا بر گنهكاران داشت از او سلب مى‏كند ، در مقابل سلطنتى به او مى‏دهد كه شخص فدائى را به عوض گنهكاران عقوبت كند و ديگر سلطنتى نسبت به گنهكاران نداشته باشد .

دليل ما بر آنچه گفتيم آيه شريفه : و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعة ، الا من

ترجمة الميزان ج : 3ص :479

شهد بالحق و هم يعلمون است كه تصريح دارد بر اينكه : شفاعت از ناحيه كسانى كه داراى علم هستند و به حق شهادت مى‏دهند امرى واقع شدنى است و مسيح (عليه‏السلام‏) هم از ايشان است ، گو اينكه مسيحيان آن جناب را خدا دانسته ، به جاى خدا مى‏خوانند ، ولى قرآن كريم تصريح كرده به اينكه خداى تعالى به او كتاب و حكمت آموخته و در اين باره فرموده : و يعلمه الكتاب و الحكمة ، و او را از شهيدان روز قيامت خوانده ، فرموده : و كنت عليهم شهيدا ما دمت فيهم و نيز در اين باره فرموده : و يوم القيمة يكون عليهم شهيدا .

6- اين آراء از كجا منشا گرفته ؟

قرآن كريم منكر اين است كه مسيح (عليه‏السلام‏) اين آراء و عقايد ( خرافى ) را به مسيحيان القاء نموده و آن را در بينشان ترويج كرده باشد ، بلكه مسيحيان در اين عقايد دينى از رؤساى خود تقليد كرده و هنوز هم مى‏كنند و بطور تعبد و كوركورانه تسليم دستورات ايشانند و رؤسا هم اين عقائد را از بت‏پرستان قديم گرفته بودند ، همچنانكه قرآن كريم فرمود : و قالت اليهود عزيز ابن الله و قالت النصارى المسيح ابن الله ، ذلك قولهم بافواههم ، يضاهون قول الذين كفروا من قبل ، قاتلهم الله انى يؤفكون ، اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون الله و المسيح ابن مريم ، و ما امروا الا ليعبدوا الها واحدا لا اله الا هو سبحانه عما يشركون ... .

و منظور از اين كفارى كه مى‏فرمايد يهود و نصارا از ايشان الگو گرفتند ، نمى‏تواند عرب جاهليت و بت‏پرستى ايشان باشد كه معتقد بودند ملائكه دختران خدايند ، براى اينكه اعتقاد

ترجمة الميزان ج : 3ص :480

يهود و نصارا به اينكه خدا فرزند دارد از نظر تاريخ قديم‏تر از ايامى است كه با عرب جاهليت تماس پيدا نموده ، با آنها اختلاط پيدا كنند ، مخصوصا اعتقاد يهود كه معلوم است قديم‏تر از اعتقاد نصارا است با اينكه ظاهر جمله : من قبل اين است كه يهود و نصارا عقائد خرافى خود را از كفارى گرفتند كه قبل از آمدن اين دو كشيش مى‏زيسته‏اند ، علاوه بر اينكه بت‏پرستى عرب جاهليت مذهبى بود كه از ديگران به ايشان منتقل شده بود و خود مبتكر آن نبودند .

مى‏گويند : اولين كسى كه بت را بر بام كعبه نصب كرد و مردم را به پرستش ( و يا حد اقل تعظيم ) آن دعوت كرد، عمرو بن لحى بود كه معاصر با شاپور ذو الاكتاف بوده ، در آن ايام بزرگ قوم خود در مكه بوده و با قدرتى كه داشته ، پرده‏دارى كعبه را به خود اختاص داده بود ، سپس سفرى به شهر بلقاء كه در اراضى شام واقع شده بود رفت ، در آنجا به مردمى برخورد كه بت‏هائى داشتند و آنها را مى‏پرستيدند ، از ايشان وجه اين عملشان را پرسيد ، گفتند : اين بت‏ها ارباب ما هستند كه ما آنها را به شكل هيكل‏هاى علوى ( آسمانى ) و اشخاصى ( نيرومند ) از بشر ساخته‏ايم و با پرستش آنها از آن هيكل‏ها يارى مى‏گيريم و باران طلب مى‏كنيم و آنها براى ما باران مى‏فرستند ، عمرو بن لحى از ايشان خواست يكى از بت‏هايشان را به وى بدهند ، ايشان هبل را به او دادند ، عمرو هبل را با خود به مكه آورد و بر بام كعبه نصب نموده ، مردم را به پرستش آن دعوت نمود ، البته بت اساف و نائله به صورت يك زن و شوهر نيز با او بود ، مردم را دعوت كرد كه آن دو بت را هم بپرستند و با پرستش آنها به سوى خدا تقرب بجويند .

و از عجائب امر اين است كه قرآن اسامى چند بت را ذكر كرده كه مربوط به اعراب زمان نوح بوده‏اند و قرآن شكوه نوح از بت‏پرستى قومش را اينطور نقل فرموده : و قالوا لا تذرن آلهتكم و لا تذرن ودا و لا سواعا و لا يغوث و يعوق و نسرا .

علاوه بر اينكه مذهب و ثنيت كه در روم و يونان و مصر و سوريه و هند بود ، به نقاط يهودنشين و نصرانى‏نشين يعنى فلسطين و حوالى آن نزديك‏تر و انتقال عقائد و احكام دينى آنان به ميان اهل كتاب آسان‏تر و اسباب اين انتقال فراهم‏تر بود .

پس نمى‏توانيم بگوئيم منظور از كفارى كه عقائد كفرآميز اهل كتاب از قبيل فرزندى عيسى براى خدا و امثال آن از كفار گرفته شده چون شبيه به عقائد ايشان است عرب جاهليت است بلكه منظور وثنيت قديم هند و چين و وثنيت غرب يعنى روم و يونان و شمال آفريقا است ،

ترجمة الميزان ج : 3ص :481

همچنانكه تاريخ هم نظير اين عقائد كه در اهل كتاب موجود است يعنى عقيده پدر و فرزندى ، تثليث ، صليب ، فداء و امثال آن را از ايشان حكايت نموده ، و اين از حقايق تاريخى است كه قرآن شريف آن را بيان مى‏كند .

و نظير آيات سابق در دلالت بر اين حقيقت آيه زير است كه مى‏فرمايد : قل يا اهل الكتاب لا تغلوا فى دينكم غير الحق و لا تتبعوا اهواء قوم قد ضلوا من قبل و اضلوا كثيرا و ضلوا عن سواء السبيل و بيان مى‏كند غلو اهل كتاب در دين و به غير حق ، همان تقليدى است كه از هوا و هوس مردمگمراه كردند ، مردمى كه قبل از ايشان بودند .

و اين آيه خود شاهد ديگرى است بر اينكه مراد از جمله : يضاهون قول الذين كفروا من قبل ... در آيه سوره توبه عرب جاهليت نيست ، چون كفارى را كه اهل كتاب آنان از آنان پيروى كردند چنين توصيف كرده كه ( بسيارى از مردم را گمراه كردند ) ، معلوم مى‏شود سمت پيشوائى ضلالت را داشتند ، مردمى به اصطلاح پيشرفته بوده‏اند كه ديگران چشم بسته از آنها تقليد مى‏كردند و عرب جاهليت چنين مردمى نبودند و در مقايسه با امت‏هاى ديگر چون فارس و روم و هند و غير ايشان عقب مانده‏ترين مردم عصر خود بودند .

و نيز مراد از جمله مذكور در سوره توبه احبار و رهبان نيست ، براى اينكه آيه شريفه مطلق است و اگر مراد احبار و رهبان بود ، بايد مى‏فرمود : لا تتبعوا اهواء قوم منكم ... و اضلوا كثيرا منكم ، پس منظور از جمله مذكور جز همان وثنيت چين و هند و غرب نمى‏تواند باشد .

7 - كتابى كه اهل كتاب خود را منسوب به آن مى‏دانند چيست ؟ و چگونه كتابى است ؟

قبل از بررسى كتبى كه اهل كتاب آن را كتب آسمانى خود مى‏دانند ، لازم است چند كلمه‏اى در باره خود اهل كتاب بحث شود تا ببينيم اين كلمه شامل تنها يهود و نصارا مى‏شود و يا شامل مجوس نيز مى‏گردد و چون مساله عقلى نيست قهرا تنها راه اثبات و نفى آن دليل نقلى ، يعنى قرآن و روايت است و روايات هر چند مجوس را اهل كتاب خوانده ، كه لازمه‏اش آن است كه اين ملت نيز براى خود كتابى داشته باشد و يا منسوب به يكى از كتابهائى از قبيل

ترجمة الميزان ج : 3ص :482

كتاب نوح و صحف ابراهيم و تورات موسى و انجيل عيسى و زبور داود باشد كه قرآن آنها را كتاب آسمانى خوانده و ليكن قرآن هيچ متعرض وضع مجوس نشده و كتابى براى آنان نام نبرده و كتاب اوستا كه فعلا در دست مجوسيان است نامش در قرآن نيامده ، كتاب ديگرى هم كه نامش در قرآن آمده باشد در دست ندارند .

و كلمه اهل كتاب هر جا در قرآن ذكر شده ، مراد از آن يهود و نصارا است كه خود قرآن براى آنان كتابى نام برده كه خداى تعالى براى ايشان نازل كرده است .

اما كتبى كه در دست يهود است و آنها را كتب مقدسه مى‏خوانند سى و پنج كتاب است كه يكى از آنها تورات است و مشتمل است بر پنج سفر : 1 - سفر خليقه 2 - سفر خروج

3 - سفر احبار 4 - سفر عدد 5 - سفر استثناء و يكى ديگر كتب مورخينى است كه مشتمل است بر دوازده كتاب : 1 - كتاب يوشع 2 - كتاب قضات بنى اسرائيل 3 - كتاب راعوث 4 و 5 - دو سفر مربوط به صموئيل 6 و 7 - دو سفر از اسفار ملوك 8 و 9 - دو سفر از اخبار ايام 10 و 11 - دو سفر از اسفار عزرا 12 - سفر استير ، يكى ديگر كتاب ايوب و يكى زبور داود و يكى كتب سليمان كه آن نيز مشتمل بر چند كتاب است :

1 - كتاب امثال 2 - كتاب جامعه 3 - كتاب تسبيح التسابيح و يكى ديگر كتب نبوات است كه مشتمل است بر هفده كتاب :

1 - كتاب نبوت اشعياء 2 - كتاب نبوت ارميا 3 - كتاب مراثى ارميا 4 - كتاب حزقيال

5 - كتاب نبوت دانيال 6 - كتاب نبوت هوشع 7 - كتاب نبوت يوييل 8 - كتاب نبوت عاموص

9 - كتاب نبوتعويذيا 10 - كتاب نبوت يونان 11 - كتاب نبوت ميخا 12 - كتاب نبوت ناحوم،

13 - كتاب نبوت حيقوق 14 - كتاب نبوت صفونيا 15 - كتاب نبوت حجى 16 - كتاب نبوت زكريا 17 - كتاب نبوت ملاخيا .

ولى قرآن كريم از ميان آنها به جز تورات موسى و زبور داود (عليه‏السلام‏) را نام نبرده ، و اما آنچه نزد نصارا كتاب آسمانى خوانده مى‏شود همان انجيل‏هاى چهارگانه است : يعنى انجيل متى و انجيل مرقس و انجيل لوقا و انجيل يوحنا و يكى ديگر كتاب اعمال رسولان و يكى چند رساله زير است :

1 - چهارده رساله از بولس 2 - رساله يعقوب 3 و 4 - رسالهبطرس 5 و 6 و 7 - رساله‏هاى يوحنا

8 - رساله يهوذا و يكى هم رؤياى يوحنا است .

و قرآن كريم از آنها يعنى از كتب مقدسه مخصوص نصارا بجز اين مقدار را ذكر نكرده كه در بين كتب آسمانى كتابى است كه خدا آن را بر عيسى بن مريم نازل كرده و نامش انجيل

ترجمة الميزان ج : 3ص :483

است كه البته انجيل نازل از ناحيه خداى تعالى يك انجيل بوده نه چهار تا ، و نصارا هر چند نمى‏دانند چيست و آن را به رسميت نمى‏شناسند ، ليكن در كلمات رؤساى ايشان جسته و گريخته اعترافاتى يافت مى‏شود كه مسيح (عليه‏السلام‏) كتابى داشته به نام انجيل ، از آن جمله در رساله‏اى كه بولس به اهل غلاطيه نوشته ، در اصحاح اول آمده : كه من تعجب مى‏كنم از اينكه شما اينچنين به سرعت از آنچه مسيح شما را دعوت مى‏كند به آن كه خود نعمت مسيح است ، به سراغ انجيل ديگر مى‏رويد با اينكه آن در حقيقت انجيلى ديگر نيست ( يعنى انجيل واقعى نيست ) بلكه مشتى افراد پيدا شده‏اند كه شما را به زور و اجبار وادار مى‏كنند به اينكه آنچه آنان تحريف كرده‏اند بپذيريد .

نجار هم در قصص انبيا به آنچه ما از رساله بولس نقل كرديم و به مواردى ديگر از كلمات وى كه در رساله‏هاى او يافته ، استشهادكرده است بر اينكه معلوم مى‏شود غير از انجيل‏هاى چهارگانه معروف ، انجيل ديگرى بوده به نام انجيل مسيح .

و قرآن كريم با اين حال خالى از اين اشعار نيست كه بعضى آيات واقعى و حقيقى تورات نزد يهود موجود بوده و همچنين بعضى از قسمت‏هاى انجيل واقعى و حقيقى نزد نصارا موجود بوده است و اين اشاره از آيات زير به خوبى استفاده مى‏شود : و كيف يحكمونك و عندهم التورية فيها حكم الله ، و من الذين قالوا انا نصارى اخذنا ميثاقهم ، فنسوا حظا مما ذكروا به ، كه دلالت اين آيات بر مدعاى ما روشن است .

بحث تاريخى

1- سرگذشت تورات فعلى :

بنى اسرائيل كه نواده‏هائى از آل يعقوبند در آغاز يك زندگى بدوى و صحرانشين داشتند و به تدريج فراعنه مصر آنان را از بيابانها به شهر آورده ، معامله نوكر و كلفت و برده با آنان كردند ، تا در آخر خداى تعالى به وسيله موسى (عليه‏السلام‏) از شر فرعون و عمل ناهنجار او

ترجمة الميزان ج : 3ص :484

نجاتشان داد .

بنى اسرائيل در عصر موسى و بعد از موسى يوشع (عليهماالسلام‏) به رهبرى اين دو بزرگوار زندگى مى‏كردند و سپس در برهه‏اى از زمان قاضيانى چون ايهود و جدعون و غير اينها امور بنى اسرائيل را تدبير مى‏نمودند و بعد از آن دوران حكومت سلطنتى آنان شروع مى‏شود و اولين كسى كه در بين آنان سلطنت كرد شاؤل بود كه قرآن شريف او را طالوت خوانده و بعد از طالوت داوود و بعد از او سليمان در بين آنان سلطنت كردند .

و بعد از دوران سلطنت سليمان مملكتشان قطعه قطعه و قدرت متمركزشان تقسيم شد ، ولى در عين حال پادشاهان بسيارى از قبيل رحبعام و ابيام و يربعام و يهوشافاط و يهورام و جمعى ديگر كه روى هم سى و چند پادشاه مى‏شوند ، در بين آنان حكومت كردند .

ولى قدرتشان همچنان رو به ضعف و انقسام بود تا آنكه ملوك بابل بر آنان غلبه يافتهو حتى در اورشليم كه همان بيت المقدس است ، دخل و تصرف كردند و اين واقعه در حدود ششصد سال قبل از مسيح بود ، در همين اوان بود كه شخصى به نام بخت‏نصر بنوكدنصر حكومت بابل را به دست گرفت و چون يهود از اطاعت او سر باز زد ، لشگرهاى خود را به سركوبى آنان فرستاد ، لشگر يهوديان را محاصره و سپس بلاد آنان را فتح كرد و خزينه‏هاى سلطنتى و خزائن هيكل ( مسجد اقصى ) را غارت نمود و قريب به ده هزار نفر از ثروتمندان و اقويا و صنعتگرانشان را گرد آورده و با خود به بابل برد و جز عده‏اى از ضعفا و فقرا در آن سرزمين باقى نماندند و بخت نصر آخرين پادشاه بنى اسرائيل را كه نامش صدقيا بود به عنوان نماينده خود در آن سرزمين به سلطنت منصوب كرد ، به شرطى كه از وى اطاعت كند .

و قريب به ده سال جريان بدين منوال گذشت تا آنكه صدقيا در خود مقدارى قدرت و شوكت احساس نموده ، از سوى ديگر محرمانه با بعضى از فراعنه مصر رابطه برقرار نمود ، به تدريج سر از اطاعت بخت نصر برتافت .

رفتار او بخت نصر را سخت خشمگين ساخت و لشگرى عظيم به سوى بلاد وى گسيل داشت ، لشگر بلاد صدقيا را محاصره نمود ، مردمش به داخل قلعه‏ها متحصن شدند و مدت تحصن حدود يكسال و نيم طول كشيدو در نتيجه قحطى و وبا در ميان آنان افتاد و بخت نصر همچنان بر محاصره آنان پافشارى نمود ، تا همه قلعه‏هاى آنان را بگشود و اين در سال پانصد و هشتاد قبل از ميلاد مسيح بود ، آنگاه دستور داد تمامى اسرائيليان را از دم شمشير بگذرانند و خانه‏ها را ويران و حتى خانه خدا را هم خراب كردند و هر علامت و نشانه‏اى كه از دين در آنجا ديدند از بين بردند و هيكل را با خاك يكسان نموده ، به صورت تلى خاك

ترجمة الميزان ج : 3ص :485

در آوردند ، در اين ميان تورات و تابوتى كه تورات را در آن مى‏نهادند نابود شد .

تا حدود پنجاهسال وضع به همين منوال گذشت و آن چند هزار نفر كه در بابل بودند نه از كتابشان عين و اثرى بود و نه از مسجدشان و نه از ديارشان ، به جز تله‏هائى خاك باقى نمانده بود .

و پس از آنكه كورش يكى از ملوك فارس بر تخت سلطنت تكيه زد و با مردم بابل كرد آنچه را كه كرد ، و در آخر بابل را فتح نمود و داخل آن سرزمين گرديد ، اسراى بنى اسرائيل را كه تا آن زمان در بابل تحت نظر بودند آزاد كرد و عزراى معروف كه از مقربين درگاهش بود امير بر اسرائيليان كرد و اجازه داد تا براى آنان كتاب تورات را بنويسد و هيكل را بر ايشان تجديد بنا كند و ايشان را به مرامى كه داشتند برگرداند و عزرا در سال چهار صد و پنجاه و هفت قبل از ميلاد مسيح ، بنى اسرائيل را به بيت المقدس برگردانيد و سپس كتب عهد عتيق را برايشان جمع نموده و تصحيح كرد و اين همان توراتى است كه تا به امروز در دست يهود دائر است ، ( اين سرگذشت از كتاب قاموس كتاب مقدس تاليف مستر هاكس آمريكائى همدانى و ماخذ ديگرى از تواريخ گرفته شده ) .

و خواننده عزيز بعد از دقت در اين داستان متوجه مى‏شود كه توراتى كه امروز در بين يهود دائر است سندش به زمان موسى (عليه‏السلام‏) متصل نمى‏شود و د رمدت پنجاه سال سند آن قطع شده و تنها به يك نفر منتهى مى‏شود و او عزرا است كه اولا شخصيتش براى ما مجهول است و ثانيا نمى‏دانيم كيفيت اطلاعش و دقت و تعمقش چگونه بوده ، و ثالثا نمى‏دانيم تا چه اندازه در نقل آن امين بوده و رابعا آنچه به نام اسفار تورات جمع آورده از كجا گرفته و خامسا در تصحيح غلطهاى آن به چه مستندى استناد جسته است .

و اين حادثه شوم ، آثار شوم ديگر ببار آورد و آن اين بود كه باعث شد عده‏اى از دانش‏پژوهان و تاريخ‏نويسان غربى به كلى موسى (عليه‏السلام‏) را انكار نموده ، هم خود آن جناب هم ماجرائى كه در زمان او رخداده و معجزاتش را افسانه معرفى كنند و بگويند در تاريخ كسى به نام موسى نبوده ، همچنانكه نظير اين حرف را در باره عيساى مسيح زده‏اند ، ليكن از نظر اسلام هيچ مسلمانى نمى‏تواند وجود اين دو پيامبر را انكار كند ، براى اينكه قرآن شريف تصريح به وجودشان نموده ( و قسمت‏هائى از سرگذشتشان را آورده است) .

2 - داستان مسيح و انجيل

يهود نسبت به تاريخ قوميت خود و ضبط حوادثى كه در اعصار گذشته داشتند مهتم هستند و با اين حال اگر تمامى كتب دينى و تاريخى آنان را مورد تتبع و دقت قرار دهى ، نامى

ترجمة الميزان ج : 3ص :486

از مسيح عيسى بن مريم نخواهى يافت ، نه تنها تحريف شده اخبار آن جناب را نياورده‏اند ، بلكه اصلا نام او و كيفيت ولادتش و ظهور دعوتش و سيره زندگيش و معجزاتى كه خداى تعالى به دست او ظاهر ساخت و خاتمه زندگيش كه چگونه بوده ، آيا او را كشتند و يا به دار آويختند و يا طورى ديگر بوده ، حتى يك كلمه از اين مطالب را ذكر نكرده‏اند ، بايد ديد چرا ذكر نكرده‏اند ؟ و چه باعث شده كه سرگذشت آن جناب بر يهود مخفى بماند ، آيا به راستى از وجود چنين پيامبرى اطلاع نيافته‏اند ؟ و يا عمدا خواسته‏اند امر او را پنهان بدارند ؟ قرآنكريم از يهوديان نقل كرده كه مريم را قذف كردند ، يعنى او را در حامله شدنش به عيسى ( العياذ بالله ) ، نسبت زنا داده‏اند و نيز نقل كرده كه يهود ادعا دارد عيسى را كشته است : و بكفرهم و قولهم على مريم بهتانا عظيما و قولهم انا قتلنا المسيح عيسى ابن مريم رسول الله و ما قتلوه و ما صلبوه ، و لكن شبه لهم ، و ان الذين اختلفوا فيه ، لفى شك منه ما لهم به من علم ، الا اتباع الظن و ما قتلوه يقينا .

با در نظر گرفتن اين آيه آيا ادعائى كه كرده‏اند كه ما او را كشتيم ( با اينكه در كتبشان يك كلمه از مسيح نيامده ) مستند به داستانى بوده كه سينه به سينه در بين آنان مى‏گشته و در داستانهاى قومى خود نقل مى‏كردند ؟ نظير بسيارى از داستان‏هاى اقوام ديگر كه در كتب آنان نامى از آنها نيامده ولى بر سر زبان‏هايشان جارى است ، كه البته به خاطر اينكه سند صحيحى ندارد از اعتبار خالى است ، و يا اينكه اين سرگذشت‏ها را از پيروان خود مسيح يعنى نصارا شنيده‏اند و چون در بين مسيحيان مسلم بوده و مكرر داستان آن جناب و ولادتش و ظهور دعوتش را شنيده بودند ، هر چه در اين باره گفته‏اند در حقيقت در باره شنيده‏هاى خود گفته‏اند ، از آن جمله به مريم (عليهاالسلام‏) تهمت زدند و نيز ادعا كردند كه مسيح را كشته‏اند و همانطور كه گفتيم هيچ دليلى بر اين حرفهاى خود ندارند ، اما قرآن به طورى كه با دقت در آيه قبلى به دست مى‏آيد ، از اين سخنان چيزى را صريحا به ايشان نسبت نداده ، به جز اين ادعا را كه گفته‏اند : ما مسيح را كشته‏ايم و به دار نياويخته‏ايم و آنگاه فرموده كه يهوديان هيچ مدرك علمى بر اين گفتار خود نداشته ، بلكه خود در گفتار خويش ترديد دارند و خلاصه در بين آنها اختلاف هست .

و اما حقيقت آنچه از داستان مسيح و انجيل و بشارت در نزد نصارا ثابت است ، اين

ترجمة الميزان ج : 3ص :487

است كه داستان مسيح (عليه‏السلام‏) و جزئيات آن از نظر مسيحيان به كتب مقدسه آنان يعنى انجيل‏هاى چهارگانه منتهى مى‏شود كه عبارتند از : انجيل متى و انجيل مرقس و انجيل لوقا و انجيل يوحنا و كتاب اعمال رسولان كه آن نيز نوشته لوقا است و عده‏اى از قبيل رساله‏هاى بولس ، بطرس ، يعقوب ، يوحنا و يهوذا كه اعتبار همه آنها نيز به انجيل‏ها منتهى مى‏شود ، بنا بر اين لازم است به وضع همان چهار انجيل بپردازيم .

اما انجيل متى : قديمى‏ترين انجيل‏ها است و بطورى كه بعضى از مسيحيان گفته‏اند ، تصنيف اين كتاب و انتشارش در سال 38 ميلادى بوده ، بعضى ديگر آن را بين 50 تا 60 دانسته‏اند ، پس اين انجيل ( كه از بقيه انجيل‏ها قديمى‏تر است ) به اعتراف خود مسيحيان بعد از مسيح نوشته شده ، مدرك ما در اين مدعا كتاب قاموس الكتاب المقدس ماده متى تاليف مستر هاكس است .

و محققين از قدما و متاخرين ايشان بر آنند كه اين كتاب در اصل به زبان عبرانى نوشته شد و سپس به زبان يونانى و ساير زبان‏ها ترجمه شده است و تازه نسخه اصلى و عبرانى آن هم مفقود شده ، پس آنچه ترجمه از آن به جاى مانده مجهول الحال است و معلوم نيست مترجم آن كيست ، مدرك ما در اين ادعا كتاب ميزان الحق است ، البته صاحب قاموس الكتاب المقدس هم با ترديد به آن اعتراف نموده است .

و اما انجيل مرقس : اين شخص شاگرد بطرس بوده و خود از حواريين نبوده و چه بسا كه گفته‏اند وى انجيل خود را به اشاره بطرس و دستور وى نوشته و او معتقد به خدائى مسيح نبوده ، و به همين جهات بعضى از ايشان گفته‏اند : مرقس انجيل خود را براى عشاير و دهاتيان نوشته و لذا مسيح را به عنوان رسولى الهى و مبلغى براى شرايع خدا معرفى كرده ، در قاموس الكتاب المقدس اين مساله را آورده ، مى‏گويد : گفتار پيشينيان به حد تواتر رسيده كهمرقس انجيل خود را به زبان رومى نوشته و آن را بعد از وفات بطرس و بولس منتشر كرده و ليكن آنطور كه بايد و شايد اعتبار ندارد ، براى اينكه ظاهر انجيل وى اين است كه آن را براى اهل قبائل و دهاتيان نوشته نه براى شهرنشينان ، و مخصوصا روميان ، ( خواننده عزيز در اين عبارت دقت فرمايد ) ، و به

ترجمة الميزان ج : 3ص :488

هر حال مرقس ، انجيل خود را در سال 61 ميلادى يعنى شصت و يكسال بعد از ميلاد مسيح نوشته است .

و اما انجيل لوقا ؟ لوقا نيز از حواريين نبوده و اصلا مسيح را نديده و خودش كيش نصرانيت را به تلقين بولسپذيرفته و بولس خودش مردى يهودى و بر دشمنى با نصرانيت تعصب داشته و مؤمنين به مسيح را اذيت و امور را عليه آنان واژگونه مى‏كرده و ناگهان و به اصطلاح امروز 180 درجه تغيير جهت داده و ادعا كرده كه وقتى دچار غش شده ، در حال غش مسيح او را لمس كرده و از در ملامت گفته است ! : چرا اينقدر پيروان مرا اذيت مى‏كنى و در همان حال به مسيح ايمان آورده و مسيح به وى ماموريت داده ، تا مردم را به انجيلش بشارت دهد .

مؤسس نصرانيت حاضر چنين كسى است ، او است كه اركان مسيحيت حاضر را بنا نهاده ، وى تعليم خود را بر اين اساس بنا نهادهكه ايمان آوردن به مسيح براى نجات كافى است و هيچ احتياجى به عمل ندارد و خوردن گوشت مردار و گوشت خوك را بر مسيحيان حلال و ختنه كردن و بسيارى از دستورات تورات را بر آنان تحريم نموده ، با اينكه انجيل نيامده بود مگر براى اينكه كتاب آسمانى قبل ، يعنى تورات را تصديق كند و جز چند چيز معدود را كه در آن حرام بود حلال نكرد و كوتاه سخن اينكه عيسى (عليه‏السلام‏) آمده بود تا شريعت تورات را كه دچار سستى شده بود قوام بخشد و منحرفين و فاسقان از آن را به سوى آن برگرداند ، نه اينكه عمل به تورات را باطل نموده ، سعادت را منحصردر ايمان بدون عمل كند .

و لوقا انجيل خود را بعد از انجيل مرقس نوشته و اين بعد از مرگ بطرس و بولس بود و جمعى تصريح كرده‏اند به اينكه انجيل لوقا ، مانند ساير انجيل‏ها الهامى نبوده ، همچنانكه مطالب اول انجيل او نيز بر اين معنا دلالت دارد .

در آنجا آمده : اى ثاوفيلاى عزيز ، از آنجائى كه بسيارى از مردم كتب قصص را كه ما عارف بدان هستيم مورد اتهام قرار دادند و ما اخبارى را كه داريم از دست اولى‏ها گرفتيم كه خود ناظر حوادث بوده و خدام دين خدايند ، لذا مصلحت ديدم كه من نيز كتابى در قصص بنويسم ، چون من تابع هر چيزم ( يعنى از هر داستانى روايتى از گذشتگان دارم ) و دلالت اين كلام بر اينكه كتاب لوقا نظريه خود او است نه اينكه به او الهام شده باشد روشن است و اين معنا از رساله الهام تاليف مستركدل نيز نقل شده است .


ترجمة الميزان ج : 3ص :489

و جيروم تصريح كرده كه بعضى از پيشينيان در دو باب اول اين كتاب يعنى انجيل لوقا شك كرده‏اند ، چون در نسخه‏اى كه در دست فرقه مارسيونى موجود است ، اين دو باب نوشته نشده و إكهارن هم در صفحه 95 از كتاب خود بطور جزم گفته : از صفحه 43 تا 47 از باب 22 انجيل لوقا الحاقى است و باز اكهارن در صفحه 61 از كتابش گفته : در معجزاتى كه لوقا در كتاب خود آورده ، بيان واقعى و كذب روايتى با هم مخلوط شده و نويسنده دروغ و راست را به هم آميخته ، تا در نقل مطالب مبالغات شاعرانه را بكار گرفته باشد و عيب اينجا است كه ديگر امروز تشخيص دروغ از راست كار بسيار دشوارى شده و آقاى كلى‏مى‏شيس گفته : انجيل متى و مرقس با هم اختلاف در نسخه دارند ، ولى هر جائى كه سخن هر دو يكى باشد ، قول آن دو بر قول لوقا ترجيح داده مى‏شود .

و اما انجيل يوحنا ، بسيارى از نصارا گفته‏اند ، كه اين يوحنا همان يوحنا پسر زبدى شكارچى يكى از دوازده شاگرد مسيح است كه آنان را حواريين مى‏گويند و اين همان كسى است كه در بين شاگردان مورد علاقه شديد مسيح قرار داشت ، ( به كتاب قاموس الكتاب المقدس ماده يوحنا مراجعه فرمائيد ) .

و نيز گفته‏اند : كه شيرينطوس و ابيسون و مريدان اين دو ، به خاطر اينكه معتقد بودند كه مسيح بيش از يك انسان مخلوق نيست ، به شهادت اينكه وجودش بر وجود مادرش سبقت نداشت ، لذا اسقف‏هاى آسيا و غير ايشان در سال 96 بعد از ميلاد مسيح نزد يوحنا جمع شدند و از او خواهش كردند برايشان انجيلى بنويسد و در آن مطالبى درج كند كه ديگران در انجيل‏هاى خود ننوشته‏اند و به نوعى خصوصى و بيانى مشخص و بدون ابهام ماهيت مسيح را بيان كند و يوحنا نتوانست خواهش آنان را رد نمايد .

البته كلماتشان در تاريخ ترجمه‏ها و زبان‏هائى كه اين انجيل با آن زبان‏ها نوشته شده مختلف است ، بعضى‏ها گفته‏اند : در سال 65 ميلادى نوشته و بعضى تاريخ آن را سال 96 و بعضى سال 98 دانسته‏اند .

و جمعى از ايشان گفته‏اند : اصلا اين انجيل به وسيله يوحناى شاگرد مسيح نوشته نشده ، عده‏اى گفته‏اند : نويسنده آن طلبه‏اى از طلاب مدرسه اسكندريه بوده ، ( اين معنا را از جلد هفتم كتاب كاتلك هرالد چاپ سنه 1844 ميلادى صفحه 205 و او از استاد لن از

ترجمة الميزان ج : 3ص :490

كتاب قصص نقل كرده‏اند ، در كتاب قاموس هم در ماده يوحنا به آن اشاره شده است .

بعضى ديگر معتقدند كه تمامى اين انجيل و رساله‏هاى يوحنا تاليف خود او نيست بلكه بعضى از مسيحيان آن را در قرن دوم ميلادى نوشته و به دروغ به يوحنا نسبت داده‏اند تا مردم را بفريبند .

بعضى ديگر معتقدند كه انجيل يوحنا در اصل بيست باب بوده و بعد از مرگ يوحنا كليساى أفاس باب بيست و يكم را از خودش به آن افزوده است .

اين بود حال و وضع انجيل‏هاى چهارگانه و اگر بخواهيم از اين طرق و راويان قدر متيقن بگيريم ، تمامى سندهاى اين انجيل‏ها به هفت نفر منتهى مى‏شود :

1- متى 2 - مرقس 3 - لوقا 4 - يوحنا 5 - بطرس 6 - بولس 7 - يهوذا ، و اعتماد همه به انجيل‏هاى چهارگانه اول است و اعتماد آن چهار انجيل هم به يكى است كه از همه قديم‏تر و سابق‏تر است و آن انجيل متى است كه در گذشته گفتيم اصلش مفقود شده و معلوم نيست ترجمه انجيل متاى فعلى از كيست ؟ و آيا با اصل مطابق است يا نه ؟ و اعتماد نويسنده آن به چه مدركى بوده ؟ و اساس تعليمات دينى او بر چه عقيده‏اى بوده ؟ آيا قائل به رسالتمسيح بوده و يا به الوهيت او ؟ .

در انجيلهاى موجود ، شرح حالى آمده كه در بنى اسرائيل مردى ظهور كرد كه ادعا مى‏كرد : عيسى پسر يوسف نجار است و براى دعوت بسوى الله قيام كرد و او ادعا مى‏كرده كه پسر خداست ، و بدون داشتن پدرى ، در جنس بشر متولد شد .

و پدر او ، وى را فرستاده تا با دار آويز شدنش ، و يا كشته شدنش ، عوض گناهان مردم باشد .

و نيز ادعا كرده كه مرده زنده مى‏كند ، و كور مادرزاد و برصى و ديوانگان را شفا داده ، جن را از كالبد ديوانگان بيرون مى‏كند و او دوازده شاگرد داشته ، كه يكى از آنان ، متى صاحب انجيل بوده ، كه خدا به آنان بركت داد و براى دعوت ارسالشان كرد ، تا دين مسيح را تبليغ كنند و ... پس اين بود خلاصه همه سرو صداهاى دعوت مسيحيت كه بر پهناى شرق و غرب زمين پيچيده است .

و همانطور كه ديديد ، تمامى حرفها به يك خبر واحد منتهى شد ، كه صاحب آن خبر واحد هم معلوم نيست كه كيست ؟ اسم و رسمش مجهول و عين و وصفش مبهم است .

و اين وهن و بى‏پايگى عجيب كه در آغاز اين قصه است باعث شده كه بعضى از دانشمندان حر و آزاده اروپا ادعا كنند كه عيسى بن مريم اصلا يك شخص خيالى است ، كه

ترجمة الميزان ج : 3ص :491

دين تراشان بمنظور تحريك مردم عليه حكومت‏ها و يا بنفع حكومتها در ذهن مردم ترسيم كرده‏اند .

و اتفاقا اين معنا با يك موضوع خرافى كه شباهت كاملى در همه شؤون با قصه عيسى داشته ، تاييد شده و آن موضوع كرشنا بوده ، كه بت‏پرستان قديم هند ادعا مى‏كرده‏اند پسر خدا بوده و از لاهوت خدا نازل شده ، و خود را محكوم بدار كرده و بدار آويخته شده ، تا فداى مردم و كفاره گناهان آنها باشد ، و از وزر و عذاب گناهانشان رهائى بخشد .

درست مانند حرفهائى كه مسيحيان در باره مسيح مى‏گويند ، ( طابق النعل بالنعل ) ( كه ان شاء الله داستانشبزودى مى‏آيد) .

و نيز باعث آن شد كه جمعى از دانشمندان انتقادگر ، بگويند در تاريخ دو نفر بنام مسيح بوده‏اند : يكى مسيحى كه بدار آويخته نشده و ديگرى مسيحى كه بدار آويخته شد و بين اين دو مسيح بيش از پنج قرن فاصله است ، و تاريخ ميلادى كه مبدأ تاريخ امروز ما يعنى سال 1956 است ، با ظهور هيچيك از اين دو مسيح تطبيق نمى‏شود .

چون مسيحى كه بدار آويخته نشده ، دويست و پنجاه سال جلوتر از آن بوده و حدود شصت سال زندگى كرده است .

و مسيح دوم كه بدار آويخته شده ، بيش از دويست و نود سال بعد از اين مبدأ تاريخى بظهور رسيده ، و او سى و سه سال زندگى كرده است .

و من اميدوارم ، فراز ديگرى از اين كتاب را در تفسير آيات آخر سوره نساء بياورم .

و قدر متيقنى كه فعلا براى ما اهميت دارد ، اين است كه اثبات كنيم ، تاريخ ميلادى مسيحيت مبدأ درستى نداشته ، بلكه ( باعتراف خود مسيحيت ) دستخوش اختلال است .

علاوه بر اين ، همانطور كه گفتيم ، خود مسيحيت اقرار دارد كه تاريخ ميلاديش با ميلاد مسيح انطباق ندارد .

و اين خود يك سكته تاريخى است .

علاوه بر آنچه گذشت ، امور ديگرى هم هست كه انسان را در باره انجيلهاى مسيحيت دچار ترديد مى‏كند .

مثلا گفته مى‏شود كه در دو قرن اول و دوم ، انجيلهاى ديگرى وجود داشته كه بعضى آنها را تا صد و چند انجيل شمرده‏اند كه انجيلهاى معروف چهار عدد از آنها است چيزى كه هست ، كليسا همه آنها را تحريم كرد الا اين چند انجيل را كه توجه فرموديد .

از اين جهت باين چهار انجيل قانونيت دادند كه با تعليم كليسا موافقت داشته است .

از آن جمله شيلسوس فيلسوف در قرن دوم ، نصارا را در كتاب خود الخطاب الحقيقى ملامت كرده كه

ترجمة الميزان ج : 3ص :492

با انجيلها بازى كرده و آنچه ديروز در آن نوشته بودند امروز محو كرده‏اند ، امروز مى‏نوشتند ، فردا محو ميكردند .

و در سال 384 ميلادى بابا داماسيوس دستور داد ، ترجمه جديدى از عهد قديم و جديد لاتينى نوشته شود تا در همه كليساهاى دنيا قانونيت پيدا كند ، چون پادشاه آنروز ( تيودوسيس ) از مخاصمات و بگومگوهاى اسقف‏ها در باره مطالب انجيل‏هاى گوناگون به تنگ آمده بود و اين ترجمه كه نامش فولكانا نهاده شد ، به اتمام رسيد كه ترجمه‏اى بود از خصوص انجيل‏هاى متى و مرقس و لوقا و يوحنا .

و ترتيب دهنده اين چهار انجيل گفته بود : بعد از آنكه ما چند نسخه يونانى قديم را با هم مقابله كرديم ، اين ترتيب را به آن داديم ، باين معنا كه آنچه را كه بعد از تنقيح و بررسى مغاير با معنا تشخيص داديم حذف كرديم ، و بقيه را همانطور كه بود بحال خود باقى گذاشتيم .

آنگاه همين ترجمه كه مجمع تريدنتينى آنرا در سال 1546 يعنى بعد از يازده قرن تثبيت كرده بود ، در سال 1590 سيستوس پنجم آنرا تخطئه كرد و دستور داد نسخه‏هاى جديدى طبع شود .

باز كليمنضوس هشتم اين نسخه را هم تخطئه نموده ، دستور داد نسخه‏اى تنقيح شده كه امروز در دست مردم كاتوليك است طبع شود .

و از جمله آن انجيل‏هائى كه نسخه‏هايش جمع‏آورى شد ، انجيل برنابا است كه يكنسخه از آن چند سال قبل كشف شد و به عربى و فارسى ترجمه شد ، و اين انجيلى است كه تمامى داستانهايش مطابق داستانى است كه قرآن كريم در باره مسيح ، عيسى بن مريم آورده است و اين انجيل به خط ايتاليائى پيدا شد و دكتر خليل سعاده آنرا در مصر ترجمه كرد .

و دانشمند فاضل سردار كابلى آنرا در ايران به زبان فارسى برگردانيد .

و عجيب اينجاست كه مواد تاريخيه‏اى كه از غير يهود هم نقل شده ، از جزئياتى كه انجيل به دعوت مسيح نسبت مى‏دهد ، از قبيل فرزندى عيسى براى خدا ، و مساله فدا و غير اين دو ساكت است .

مورخ آمريكائى معروف، يعنى هندريك ويلم‏وان‏لون در تاليف خود كه در باره تاريخ بشر نوشته ، از كتابى و نامه‏اى نام مى‏برد كه طبيب اسكولابيوس كولتلوس رومى در تاريخ 62 ميلادى به برادرش جلاديوس أنسا نوشته ، كه مردى ارتشى بود و در ارتش روم در فلسطين خدمت مى‏كرد و در آن نوشت كه من در روم براى معالجه بر بالين بيمارى رفتم كه نامش بولس بود و از كلام او تحت تاثير قرار گرفتم ، او مرا بسوى مسيحيت دعوت كرد و شمه‏اى از اخبار مسيح و دعوت او را برايم گفت .

ولى رابطه من با او قطع شد و ديگر او را نديدم تا آنكه بعد از مدتى جستجو شنيدم ، در أوستى بقتل رسيده است .

اينك از تو كه در فلسطين هستى

ترجمة الميزان ج : 3ص :493

مى‏خواهم از اخبار اين پيغمبر اسرائيلى كه بولس خبر داده بود و از خود بولس اطلاعاتى كسب كرده‏ام ، برايم بفرستى .

جلاديوس أنسا بعد از شش هفته ، نامه‏اى از اورشليم ، از اردوگاه روم ، به برادرش اسكولابيوس كولتلوس طبيب نوشت : كه من از عده‏اى از پيرمردان اين شهر و سالخوردگانش خبر عيسى مسيح را پرسيدم ، ولى دريافتم كه دوست ندارند پاسخ سؤالم را بدهند .

(و اين در سال 62 ميلادى بوده و قهرا افرادى كه وى از آنها سؤال مى‏كرده ، پيرمرد بودند ) .

تا آنكه روزى به زيتون‏فروشى برخوردم ، از او پرسيدم : چنين كسى را مى‏شناسى ؟ او در پاسخ ، روى خوش نشان داد و مرا به مردى راهنمائى كرد بنام يوسف ، و گفت كه اين مرد از پيروان و از دوستداران اوست و كاملا به اخبار مسيح بصير و آگاه است البته اگر محذورى برايش نباشد جوابت را ميدهد .

در همان روز به تفحص پرداختم و بعد از چند روز او را يافتم كه پيرمردى بسيار سالخورده بود و معلوم شد ، در قديم و ايام جوانيش در بعضى از درياچه‏هاى اين اطراف ماهى صيد مى‏كرده است .

و اين مرد با سن و سال زيادش ، داراى مشاعرى صحيح و حافظه‏اى خوب بود و تمامى اخبار و قضايائى كه در عمرش ديده ، و در ايام اغتشاش و فتنه رخ داده بود ، برايم تعريف كرد از آن جمله ، گفت : يكى از استانداران قيصر روم ، يعنى تى‏بريوس در فلسطين حكمرانى مى‏كرد ، و سبب آمدنش به اورشليم اين شد كه در آن ايام ، در اورشليم فتنه‏اى بپاخاست و فونتيوس فيلاطوس بدانجا سفر كرد ، تا آتش فتنه را خاموش كند ، و جريان فتنه اين بود كه مردى از اهل ناصره بنام ابن نجار مردم را عليه حكومت مى‏شوراند ، ولى وقتى ماجراى ابن نجار متهم را تحقيق كردند معلوم شد كه وى جوانى است عاقل و متين .

و هرگز كار خلافى كه مستوجب سياست باشد نكرده و آنچه در باره‏اش گزارش داده‏اند ، صرف تهمت بوده و اين تهمت را يهوديان به وى زدند .

چون با او بسيار دشمن بودند ، و بهمين انگيزه به حاكم يعنى فيلاطوس اطلاع داده بودند كه اين جوان ناصرى مى‏گويد : هر كس بر مردم حكومت كند چه يونانى باشد و چه رومى ، و چه فلسطينى ، اگر با عدالت و شفقت بر مردم حكم براند ، نزد خدا مثل كسى خواهد بود كه عمر خود را در راه مطالعه كتاب خدا و تلاوت آيات آن سر كرده باشد .

و گويا اين سخنان در دل فيلاطوس مؤثر افتاد ، و تير دشمنان به سنگخورد .

ولى از سوى ديگر يهوديان بر كشتن عيسى و اصحابش اصرار داشتند و در برابر معبد شورش بپا كردند كه بايد آنان را تكه تكه كنند .

لاجرم بنظرش رسيد ، صلاح اين است كه اين جوان نجار را دستگير نموده ، زندانى كند تا بدست مردم و در غوغاى آنان كشته نشود .

فيلاطوس با همه كوششى كه كرد عاقبت نفهميد علت ناراحتى مردم از عيسى

ترجمة الميزان ج : 3ص :494

چيست ؟ و هر وقت با مردم در باره او صحبت و نصيحت ميكرد و علت شورش آنان را مى‏پرسيد ، بجاى اينكه علت را بيان كنند ، سر و صدا مى‏كردند كه او كافر است ، او ملحد است ، او خائن است .

و بالأخره كوشش فيلاطوس بجائى نرسيد تا در آخر رأيش بر اين قرار گرفت كه با خود عيسى صحبت كند او را احضار كرد ، و پرسيد كه مقصود تو چيست ؟ و چه دينى را تبليغ مى‏كنى ؟ عيسى پاسخ داد : من نه حكومت مى‏خواهم ، و نه كارى به كار سياست دارم ، من تنها مى‏خواهم حيات معنوى و روحانيت را ترويج كنم .

اهتمام من به امر حيات معنوى بيش از اهتمام به زندگى جسمانى است .

و من معتقدم ، انسان بايد بيكديگر احسان كند و خداى يگانه را بپرستد ، خدائيكه براى همه ارباب حيات از مخلوقات حكم پدر را دارد .

فيلاطوس كه مردى دانشمند و آگاه بمذهب رواقيين و ساير فلاسفه بود ، ديد در سخنان عيسى جاى هيچ اشكالى و انگشت بند كردن نيست .

و به همين جهت براى بار دوم تصميم گرفت ، اين پيامبر سليم و متين را از شر يهود نجات داده ، حكم قتل او را به امروز و فردا واگذارد .

اما يهود حاضر نمى‏شد و رضايت نمى‏داد ، كه عيسى بحال خودش واگذار شود .

بلكه در بين مردم شايع كردند كه فيلاطوس هم فريب دروغهاى عيسى و سخنان پوچ او را خورده و مى‏خواهد به قيصر خيانت كند .

و شروع كردند استشهادى بر اين تهمت تهيه نموده و طومارهايى نوشتند و از قيصر خواستند تا او را از حكومت عزل كند .

اتفاقا قبل از اين هم فتنه‏ها و انقلابهاى ديگر در فلسطين بپا شده بود و در دربار قيصر قواى با ايمان بسيار كم بود ، و آنطور كه بايد نمى‏توانستند مردم را ساكت كنند و قيصر از مدتها پيش به تمامى حكام و ساير مامورين خود دستور داده بود كه با مردم طورى رفتار نكنند كه ايشان ناگزير به شكايت شوند ، و از قيصر ناراضى گردند .

بدين جهت فيلاطوس چاره‏اى نديد ، مگر اينكه جوان زندانى را فداى امنيت عمومى كند و خواسته مردم را عملى سازد .

اما عيسى از كشته شدنش كمترين جزع و بى‏تابى نكرد ، بلكه بخاطر شهامتى كه داشت با آغوش باز از آن استقبال نمود ، و قبل از مرگش از همه آنهائيكه در كشتنش دخالت داشتند ، درگذشت ، آنگاه حكم اعدامش تنفيذ شد ، و بر بالاى دار جان سپرد ، در حاليكه مردم مسخره‏اش مى‏كردند ، و سب و ناسزايش مى‏گفتند .

جلاديوس‏آنسا در خاتمه نامه‏اش نوشته : اين بود آنچه يوسف از داستان عيسى بن - مريم برايم تعريف كرد ، در حالى كه مى‏گفت و مى‏گريست و وقتى خواست با من خدا حافظى كند ، مقدارى سكه طلا تقديمش كردم ، اما او قبول نكرد و گفت : در اين حوالى كسانى هستند كه از من فقيرترند ، به آنها بده .

من از او ، احوال رفيق بيمارت بولس را پرسيدم ، هر چه نشانى دادم بطور مشخص او را نشناخت .

تنها چيزى كه در باره او گفت ، اين بود كه او مردى

ترجمة الميزان ج : 3ص :495

خيمه‏دوز بود ، و در آخر از اين شغلش دست كشيد ، و به تبليغ اين مذهب جديد پرداخت ، مذهب رب رؤوف و رحيم الهى كه بين او و بين ( يهوه ) معبود يهود كه پيوسته نامش را از علماى يهود مى‏شنويم ، از زمين تا آسمان فرق هست .

و ظاهرا بولس ، نخست به آسياى صغير ، و سپس به يونان سفر كرده و همه جا به بردگان و غلامان و كنيزان مى‏گفته كه : همه شما فرزندان پدريد ، و پدر همه شما را دوست مى‏دارد ، و رأفت مى‏ورزد ، و سعادت به طبقه معينى از مردم اختصاص ندارد ، بلكه شامل همه مردم مى‏شود ، چه فقير و چه غنى .

به شرط اينكه اغنيا با مردم به برادرى رفتار نموده و با طهارت و صداقت زندگى كنند .

اين بود خلاصه مطالبى كه مورخ آمريكائى ( هندريك ويلم‏وان‏لون ) در تاليف خود ( تاريخ بشر ) از نامه نام برده ، آورده است .

البته نامه طولانى‏تر از اين بود ، ما نقاط برجسته‏اى كه در فقره‏هاى اين نامه بود و به بحث ما ارتباط داشت نقل كرديم و تامل در مضمون جمله‏هاى اين نامه ، اين معنا را براى اهل تامل روشن مى‏سازد كه ظهور دعوت مسيحيت بعد از خود عيسى بوده ، و جز ظهور دعوت پيامبرى به رسالتى از ناحيه خداى تعالى چيزى نبوده ، و در اين دعوت سخنى از ظهور الهيت بظهور لاهوت و نازل شدن آن بر يهود ، و نجات دادن يهوديان بوسيله فداء ، به چشم نمى‏خورد .

و نيز بر مى‏آيد كه عده‏اى از شاگردان عيسى و يا منتسبين به عيسى از قبيل بولس و شاگردهاى شاگردانش بعد از داستان دار ، به اقطار مختلف زمين يعنى هند و آفريقا و روم و ساير نقاط سفر كرده‏اند ، و دعوت مسيحيت را انتشار داده‏اند .

و ليكن از داستان دار فاصله زيادى نگذشته بوده كه بين اين شاگردان در مسائل اصولى تعليم اختلاف افتاده ، مسائلى از قبيل لاهوت مسيح ، و خدائى او ، و مساله كفايت ايمان به مسيح از عمل كردن به احكام شريعت موسى ، و اينكه آيا دين مسيح دين اصيل و ناسخ دين موسى است و يا آنكه تابع شريعت تورات و مكمل آنست ؟ .

از همين جا اختلاف‏ها و فرقه فرقه شدن‏ها آغاز شده ، و كتاب اعمال رسولان و ساير رساله‏هاى بولس كه در اعتراض به نصارا نوشته ، به اين حقيقت اشاره دارد .

و آنچه واجب است كه مورد دقت قرار گيرد اين است كه امت‏هائى كه دعوت مسيحيت براى اولين بار در بين آنان راه يافته و گسترش پيدا كرده از قبيل روم و هند و ... ، قبلا امتى وثنى صابئى ، يا برهمائى و يا بودائى بودند ، و در آن مذاهب اصولى از مذاق تصوف از جهتى و از فلسفه برهمنى از جهت ديگر حكمفرما بود ، و همه آنها سهمى وافر از اين اعتقاد داشتند كه لاهوت در مظهر ناسوت ظهور كرده است .


ترجمة الميزان ج : 3ص :496

و نيز اصول عقايد مسيحيت يعنى سه‏گانه بودن واحد ، و نازل شدن لاهوت در لباس ناسوت ، و اينكه لاهوت عذاب و بدار آويخته شدن را پذيرفت تا فدا و كفاره گناهان خلق شود ، در بت‏پرستان قديم هندو چين و مصر و كلدان و آشور و فرس بر سر زبانها بوده ، و همچنين در بت‏پرستان قديمى غرب از قبيل روميان و اسكانديناويان و غير ايشان سابقه داشته ، و كتبى كه در اديان و مذاهب قديم نوشته شده از وجود چنين عقائدى خبر داده است .

از آن جمله دوان در كتاب خود ( خرافات تورات و اديانى ديگر چون تورات ) نوشته است : اينك نظرى به هند مى‏افكنيم و مى‏بينيم كه بزرگترين و معروف‏ترين عبادت لاهوتيشان تثليث است ، و اين تعليم را به زبان بومى خود ترى مورتى مى‏گويند .

و اين نامى است مركب از دو كلمه به لغت سنسكريتى ، يكى ترى يعنى سه تا ، و يكى مورتى يعنى هيات‏ها و اقنوم‏ها ، و اين سه اقنوم عبارتند از : 1 - برهما ، 2 - فشنو ، 3 - سيفا ، كه در عين اينكه سه اقنومند ، يك چيزند و وحدت از آنها منفك نيست ، و در نتيجه به عقيده آنان اين يك چيز ، معبود واحدى است .

آنگاه مى‏گويد : برهما به عقيده آنان پدر ، و فشنو پسر ، و سيفا روح القدس است .

و اضافه مى‏كند : كه نامبردگان ، سيفا را كرشنا مى‏خوانند ، يعنى رب مخلص ، و روح عظيمى كه فشنو از او متولد مى‏شود .

(و اين كرشنا ، همان كرس ، - بزبان انگليسى به معناى مسيح مخلص - است) .

پس فشنو ، همان الهى است كه در ناسوت زمين ظهور كرده تا مردم را نجات دهد .

پس او يكى از اقانيم سه‏گانه است كه روى هم اله واحدند .

و نيز اضافه مى‏كند كه : هنديان بعنوان رمز ، اقنوم سوم را به شكل كبوتر مى‏كشند ، عينا

ترجمة الميزان ج : 3ص :497

همانطور كه مسيحيان آنرا رمز آن مى‏دانند .

مستر فابر هم در كتاب خود ( اصل الوثنيه ) مى‏گويد : ثالوث ( سه تائى ) را در بين هنديها نيز مى‏يابيم ، آنها هم به اين عقيده معتقدند و خدا را مركب مى‏دانند از : برهما ، و فشنو ، و سيفا .

و اين ثالوث را نزد بودائيان نيز مى‏بينيم، چون آنها هم مى‏گويند بوذ معبودى است داراى سه اقنوم و همچنين بوذيو ( جنسيت ) مى‏گويند جيفاء مثلث اقانيم است .

و سپس اضافه مى‏كند كه : چينى‏ها هم بوذه را عبادت مى‏كنند و آن را فو مى‏دانند ، و مى‏گويند : فو سه اقنوم است ، همانطور كه هنديها مى‏گفتند .

دوان ، در همان كتاب مى‏گويد : كشيشان كليساى منفيس مصر براى مبتدئينى كه تازه مى‏خواهند دروس دينى را بياموزند از ثالوث مقدس اينطور تعبير مى‏كنند كه اولى دومى را خلق كرد و دومى سومى را ، آنگاه هر سه يكى شدند بنام ثالوث مقدس .

و روزى توليسو ، پادشاه مصر از كاهنعصر خويش تنيشوكى خواهش كرد ، اگر كاهنى بزرگتر از خودش و قبل از خودش سراغ دارد بگويد و نيز پرسيد : آيا بعد از او كاهنى بزرگتر از او خواهد بود ؟ كاهن در پاسخ گفت : بله پيدا مى‏شود كسى كه بزرگتر است و او خداست كه قبل از هر چيز است .

و پس از او كلمه است و با آندو روح القدس است .

و اين سه چيز يك طبيعت دارند و در ذات واحدند .

و از اين سه چيز ، يك چيز نيروى ابدى صادر شده .

پس برو اى فانى ، اى صاحب زندگى كوتاه .

بونويك هم در كتاب خود ( عقائد قدماء المصريين ) مى‏گويد : عجيب و غريب ترين حرفها كه در ديانت مصريها انتشار عمومى پيدا كرده ، اين است كه معتقدند به لاهوت كلمه ، و اينكه هر چيزى و هر موجودى بواسطه كلمه آن موجود شده ، و كلمه از الله صادر شده ، و در عين حال همان الله است .

اين بود عين گفتار بونويك ، كه انجيل يوحنا با آن آغاز شده است .

هيجين هم در كتاب خود ( انگلو ساكسون ) مى‏گويد : فارسيان متروس را ، كلمه و واسطه و نجات بخش ايرانيان مى‏دانستند .

و از كتاب ساكنان اروپاى قديم نقل مى‏كند

ترجمة الميزان ج : 3ص :498

كه نوشته است : وثنى‏هاى قديم معتقد بودند كه معبود ، مثلث الاقانيم است .

و ساده‏تر بگويم ، خدا داراى سه اقنوم است .

و باز از يونانيها و روميان و فنلانديها و اسكانديناويها نيز همان داستان ثالوث را نقل مى‏كند .

و نيز اعتقاد به كلمه را از كلدانيها و آشوريها و فنيقى‏ها نقل كرده است .

و دوان سابق الذكر در همان كتابش ( خرافات تورات و اديانى نظير آن ) صفحه 181 تا 182 مطلبى نقل كرده كه خلاصه ترجمه‏اش اين است : اعتقاد و تصور اينكه يكى از آلهه و خدايان ، وسيله نجات بشر شده ، به اينكه خود را بكشتن دهد ، اعتقادى است بسيار قديمى در ميان هندوها و وثنى مذهبان و ديگران .

وى سپس شواهدى بر اينمعنا نقل كرده است از آن جمله مى‏گويد : هندوان معتقدند كه كرشنا مولود بكر - كه نفس اله فشنو است .

فشنوئى كه باعتقاد آنان نه ابتدا دارد و نه انتها .

- از در مهر و عطوفت حركتى كرد ، تا زمين را از سنگينى گناهانى كه تحمل كرده نجات دهد .

ناگزير به زمين آمد و با دادن قربانى از ناحيه خود ، انسان را نجات داد .

و نيز مى‏گويد : مستر مور عكس كرشنا را در حالى كه بدار آويخته شده بود به همان شكلى كه در كتب هنود تصوير شده يعنى انسانى كه دو دست و دو پايش بدار ميخكوب شده ، و بر روى پيراهنش عكس يك قلب وارونه‏اى از انسان تصوير شده كشيده است .

و نيز نوشته كه عكس كرشنا بصورت انسانى آويخته شده بدار ، در حالى كه تاجى از طلا بسر دارد ، ديده شده است .

و اتفاقا نصارا در باره مسيح نيز ، هم نوشته‏اند و هم معتقدند كه وقتى بدار آويخته شد ، تاجى از خار بر سر داشت .

هوك صاحب سفرنامه نيز در سفرنامه خود نوشته : هندوهاى بت‏پرست معتقدند كه بعضى از خدايان بصورت انسانى متجسد شده ، و براى نجات انسان از خطاهايش ، قربانى تقديم كرده‏اند .

و نيز مى‏گويد : نويسنده كتاب هنود آقاى موريفورليمس در كتاب خود نوشته : هندوهاى بت‏پرست ، معتقد بهخطيئه اصلى هستند ، از جمله شواهدى كه دلالت بر وجود چنين اعتقادى در ايشان دارد ، اين است كه در مناجات‏ها و توسلاتى كه بعد از كياترى دارند ، آمده كه ، اى معبود من ، اينك من گنه‏كار و مرتكب خطا شده‏ام ، و طبيعتى شرير دارم ، مادرم

ترجمة الميزان ج : 3ص :499

مرا به گناه حامله شد ، پس مرا نجات بده ، اى صاحب ديدگان حندقوقيه ، و خلاصى بخش خاطئين از گناهان ، و از آثار شوم آن .

و كشيش جورج‏كوكس در كتاب خود ديانت‏هاى قديمى ، آنجا كه سخن از هندوها دارد ، مى‏گويد : هندوها ، خداى خود كرشنا را توصيف مى‏كنند به اينكه او شجاعى با شهامت و ذخيره‏اى براى بشر بود ، و پر بود از لاهوت ، براى اينكه خود را پيشكش كرد ، تا عوض باشد از گناه گنه‏كاران .

هيجين هم از اولين فرد اروپائى كه پا به سرزمين نپال و تبت نهاد ، يعنى آقاى اندارادا الكروزوبوس نقل كرده كه در باره اله اندرا كه او را مى‏پرستند گفته : او خون خود را به چوبه دار ريخت ، و ميخ‏دار دست و پايش را سوراخ كرد ، تا بشر را از گناهانش خلاصى ببخشد .

و هم اكنون عكس دار در كتب آنان موجود است .

و در كتاب جورجيوس راهب ، عكس يعنى تصوير اله اندرا در حاليكه بر بالاى دار كشيده شده ، موجود است .

البته به شكل صليبى كه اضلاع آن از حيث عرض ، متساوى و از حيث طول ، مختلف است .

باين معنا كه بالاى دار كوتاه‏تر از پائين آن است .

و در بالاى دار صورت سر و گردن اندرا كشيده شده ، و اگر صورت سر و گردن او نبود ، هيچ بيننده بذهنش نمى‏رسيد كه اين صورت شخص بدار آويخته شده است .

و اما آنچه از بودائيان در بوذه نقل شده ، از تمام جهات بيشتر از ساير مذاهب با معتقدات نصارا انطباق دارد ، حتى بودائيان ، بوداى خود را مسيح و مولود يگانه و خلاصى بخش عالم ناميده‏اند و ميگويند : بودا ، انسانى كامل و در عين حال الهى كامل است كه در قالب ناسوت و جسميت درآمده است تا خود را بدست ذبح بسپارد و قربانى شود و بدين وسيله كفاره گناهان بشر باشد و بشر را از گناهان خلاصى بخشد .

و در نتيجه آنها در برابر گناهانشان عقاب نشوند ، و علاوه بر آن ، وارث ملكوت آسمانها گردند ، و اين معنا را بسيارى از علماى غرب آورده‏اند .

از آن جمله بيل در كتاب خود و هوك در سفرنامه خود ، و موالر در كتاب ( تاريخ الاداب السنسكريتى ) خود و غير ايشان است .

خواننده عزيز ، اگر بخواهد ، از همه منقولات اطلاع حاصل كند ، به تفسير المنار جلد ششم ، تفسير سوره نساء و به كتابهاى دائرة المعارف ، و كتاب عقائد الوثنية فى الديانة النصرانية و غير اينها مراجعه نمايد اين بود چكيده و بلكه نمونه‏اى از عقيده تجسم لاهوت در قالب ناسوت ، و داستان بدار آويخته شدن براى فدا گشتن و كفاره گناهان

ترجمة الميزان ج : 3ص :500

خلق گرديدن ، در ديانت‏هاى قديم ، قبل از ظهور مسيحيت و گسترش يافتن آن در پهناى زمين .

پس ديگر جاى ترديد براى خواننده عزيز باقى نماند كه قبل از آنكه مسيحيت دعوت خود را آغاز كند و مبلغين آن در پهناى زمين راه يابند ، اين عقايد در دل مردم دنيا رسوخيافته بود و با مسلم شدن اين معنا ، بخاطر مداركى كه از نظر گذشت ، آيا اين احتمال را نمى‏دهيد كه داعيان و مبلغين مسيحيت ( براى اينكه دعوت خود را بخورد مردم آن روز بدهند ) اصول و فروع مسيحيت را گرفته ، در قالب وثنيت ريختند ، تا دلهاى مردم را به خود متمايل كرده و بتوانند تعليمات خود را بخورد مردم بدهند ، و مردم بتوانند آن تعليمات را هضم كنند ؟ اين احتمال را كلمات بولس و غير او نيز تاييد مى‏كنند ، كه به حكما و فلاسفه حمله آورده ، و بطور كلى از طرق استدلالهاى عقلى غيبگوئى مى‏كنند ، و مى‏گويند : إله رب بلاهت ابلهان را بر تفكر عقلا ترجيح مى‏دهد .

و اين نيست مگر بخاطر اينكه اين مبلغين با تعليمات ( پوچ و خرافى ) خود در حقيقت در برابر عقل و مكاتب تعقل و استدلال صف‏آرائى كرده و به جنگ عقل برخاسته‏اند .

و لذا اهل تعقل و استدلال اين دعوت را رد نموده‏اند به اينكه هيچ راهى براى پذيرفتن آن ، و بلكه براى تصور صحيح آن نيست .

تا چه رسد به اينكه بعد از تصور ، آنرا بپذيريم .

(سه تا شدن يكى و يكى شدن سه تا قابل تصور نيست ، تا چه برسد به قبول آن ) و لذا مبلغين مسيحيت چاره‏اى جز اين نديدند كه اساس دعوت خود را بر مكاشفه و پرشدن از روح مقدس بگذراند .

آرى مبلغين مسيحيت وقتى ديدند كه نمى‏توانند با عقول بشر به جنگ و ستيز بپردازند ، همان كارى را كردند كه جاهلان از متصوفه كردند ، يعنى طريقه‏اى را بدست گرفتند غير طريقه و روش عقل .

علاوه بر اين بطوريكه كتاب ( اعمال الرسل و التواريخ ) حكايت مى‏كند ، مبلغين مسيحيت رهبانيت و ترك دنيا را شعار خود نموده ، از وطن خود چشم پوشيده ، دوره گردى را كار خود كردند ، و از اين راه دعوت مسيحيت را گسترش دادند و در هر سرزمينى مورد استقبال عوام

ترجمة الميزان ج : 3ص :501

آن سرزمين قرار گرفتند ، و سر موفقيتشان و مخصوصا در امپراطورى روم ، سرخوردگى مردم از وضع موجودشان بود .

چون شيوع ظلم و تعدى و رواج احكام برده‏گيرى و استعباد بيچارگان ، و فاصله غير قابل تحمل بين طبقه حاكمه و طبقه محكوم و بين آمر و مامور ، و نابرابرى عميق بين زندگى اغنياء و اهل عيش و نوش و زندگى فقرا و مساكين و بردگان زمينه را براى قبول اين دعوت فراهم كرده بود .

(مردم بجان آمده ، دنبال راه نجاتى مى‏گشتند ، هر چند كه به اصول آن راه نجات ، پى نبرند) .

و اتفاقا دعوت مسيحيت از اين جهت خواسته مردم را تامين مى‏كرد ، براى اينكه اولين دعوتى كه مبلغين مى‏كردند ، دعوت به برادرى ، دوستى ، تساوى حقوق ، معاشرت نيكو در بين مردم ، ترك دنيا و زندگى مكدر و ناپايدار آن و رو آوردن به زندگى پاكيزه و سعادتمندى بود كه در ملكوت آسمان دارند .

و درست به همين جهت بود كه طبقه حاكم سلاطين و قيصرها آنطور كه بايد اعتنائى به مبلغين نمى‏كردند البته در صدد اذيت و سياست و طردشان هم بر نمى‏آمدند .

همين وضع باعث شد كه بدون سر و صدا و درگيرى و تظاهرات ، روز بروز عدد گروندگان به مسيحيت زياد شود ، و قوت و قدرت و شدت بيشترى يافته ، تا آنجا كه دامنه اين دعوت به همه جاى امپراطورى روم و به آفريقا و به هند و ديگر بلاد كشيده شد ، جمعيت انبوهى باين دين درآمدند و كليساها برپا شد ، در كليساها بروى مردم باز شد و با باز شدن هر كليسا ، درى از يك بتكده بسته گرديد و مبلغين مسيحيت هيچگاه متعرض و مزاحم رؤساى وثنيت و هدم اساس اين مرام نمى‏شدند و نيز هرگز پنجه به روى پادشاهان زمان و حكام ستمگر نمى‏كشيدند ، و از كرنش در برابر آنها نيز ابائى نداشتند ، احكام و دستورات آنان را مخالفت نمى‏كردند و چه بسا مى‏شد كه همين رفتار منجر به هلاكت و قتل و حبس و عذابشان مى‏شد .

پيوسته طايفه‏اى كشته و طايفه‏اى ديگر زندانى مى‏شد و طايفه سوم تبعيد و آواره مى‏گشت .

امر به همين منوال مى‏گذشت ، تا اوان امپراطورى كنستانتين رسيد ، او به كيش مسيحيت ايمان آورد ، و ايمان خود را در بين ملت اعلام كرد و بلكه مسيحيت را دين رسمى اعلام نمود و در روم و كشورهاى تابع روم ، كليساها ساخت و اين در نيمه آخر قرن چهارم ميلادى بود .

و نصرانيت در كليساى روم تمركز يافت و از آنجا كشيش‏ها به اطراف و اكناف زمين اعزام مى‏شدند تا در همه جا كليساها و ديرها و مدرسه‏ها بسازند و انجيل را به مردم تعليم دهند .

آنچه لازم است مورد توجه و دقت قرار گيرد ، اين است كه مبلغين اساس دعوت خود را اصول مسلمه انجيل مثلا مساله پدر پسرى ، و روح القدس ، و مساله دار و فداء و غير ذلك قرار داده ، آنها را اصل مسلم و غير قابل بحث معرفى نموده ، هر حرف ديگرى را بر اساس آن مورد بحث

ترجمة الميزان ج : 3ص :502

و تفسير قرار دادند .

و همين خود اولين اشكال و اولين ضعفى است كه متوجه بحثهاى دينى آنان مى‏شود .

و اولين دليل بر سستى اين تعليمات است .

براى اينكه استحكام هر بنائى به استحكام بنيان آنست و گرنه خود بنا و لو به هر جا كه رسيده باشد ، همچنين و لو دانه دانه‏هاى خشتش از سرب ريخته شده باشد .

مع ذلك سستى و ضعف اساس خود را جبران نمى‏كند ، و اساس مسيحيت غير معقول بودن پايه‏اى كه اين دين روى آن ساخته شده ، يعنى پايه تثليث ( يكى بودن سه تا و سه بودن يكى ) و مساله دار ، و فداء شدن را معقول نمى‏سازد .

عده‏اى از دانشمندان مسيحى مذهب هم به اين معنا اعتراف نموده‏اند كه امرى غير معقول است .

ولى در آخر آن را اينطور توجيه كرده‏اند كه مسائل دينى را بايد تعبدا قبول كرد ، و اين اختصاص به مسائل نامبرده در مسيحيت ندارد ، چه بسا از مسائل ساير اديان نيز هست كه عقل آنها را محال مى‏داند ، و در عين حال مردم به آنها معتقدند .

ليكن اين توجيه ، پندار فاسدى است كه باز از همان اصل فاسد منشا گرفته ، چگونه تصور مى‏شود كه يك دين بر حق باشد ، و در عين حال اساس و پايه‏اش باطل و محال باشد ؟ ما و هر عاقل ديگر اگر دينى را مى‏پذيريم و تشخيص مى‏دهيم كه دين حق است ، با عقل خود تشخيص مى‏دهيم و عقل اين معنا را ممكن نمى‏داند كه عقيده‏اى حق باشد ، و در عين حال اصول آن باطل و محال باشد .

و اين خود تناقضى است صريح كه از محالات اوليه عقل است .

بلى ، ممكن است دينى مشتمل بر امرى باشد ممكن و غير عادى ، يعنى خارق العاده و خارج از سنت طبيعى و اما اشتمال آن بر محال ذاتى به هيچ وجه ممكن نيست .

و همين طريقه بحثى كه ذكر كرديم باعث شد كه از همان اوائل انتشار دعوت نصرانيت و رو آوردن محصلين به ابحاث دينى در مدارس روم و اسكندريه و ساير مدارس مسيحيت ، درگيرى و مشاجره رخ دهد ، كليسا روز بروز مراقبت خود را در جلوگيرى از اين درگيريها و حفظ وحدت كلمه بيشتر نمود و مجمعى تشكيل داد كه تا هر وقت از ناحيه بطريق و يا اسقفى حرف تازه و ناسازگارى پيدا شود ، و در آن مجمع ، يا آن بطريق و اسقف را قانع سازد و يا با چماق تكفير و تبعيد و حتى قتل ، او را سر جاى خود بنشاند .

(و به ديگران بفهماند كه فضولى كردن در دين چه عواقبى را در بر دارد) .

اولين مجمعى كه باين منظور تشكيل شد ، انجمن نيقيه بود كه عليه اريوس

ترجمة الميزان ج : 3ص :503

تشكيل گرديد .

او گفته بود : اقنوم پسر ممكن نيست مساوى با اقنوم پدر باشد .

بلكه اقنوم پدر - يعنى الله تعالى - قديم است ، و - مسيح - ، اقنوم پسر مخلوق و حادث است ، لذا براى سركوب كردن او و سخنانش سيصد و سيزده بطريق و اسقف در قسطنطنيه گرد هم جمع شده و در حضور قيصر آنروز يعنى كنستانتين به عقائد خود اعتراف نموده به كلمه واحده گفتند : ما ايمان داريم به خداى واحد پدر كه مالك همه چيز و صانع ديدنيها و نديدنيها است ، و به پسر واحد يسوع مسيح پسر الله واحد ، بكر همه خلائق ، پسرى كه مصنوع نيست بلكه اله حقى است از اله حق ديگر ، از جوهر پدرش ، آن كسى كه به دست او همه عوالم و همه موجودات متقن شد ، آن كسى كه بخاطر ما و بخاطر خلاصى ما از آسمان آمد ، و از روح القدس مجسم شد ، و از مريم بتول - بكر - زائيده شد ، و در ايام فيلاطوس بدار آويخته و سپس دفن شد و بعد از سه روز از قبر در آمد و به آسمان صعود نموده ، در طرف راست پدرش نشست .

و او آماده است تا بار ديگر بزمين بيايد و بين مردگان و زندگان داورى كند ، و نيز ايمان داريم به روح القدس واحد ، روح حقى كه از پدرش خارج مى‏شود .

و ايمان داريم به معموديه واحده ، ( يعنى طهارت و قداست باطن ) براى آمرزش خطايا ، و ايمان داريم به جماعت واحده قدسيه مسيحيت ، جاثليقيه ، و نيز ايمان داريم به اينكه بدنهاى ما بعد از مردن دوباره برمى‏خيزد و حيات ابدى مى‏يابد .

اين اولين انجمنى بود كه براى اين منظور تشكيل دادند ، و بعد از آن انجمنهاى بسيارى به منظور تبرى و سركوبى مذاهب ديگر مسيحيت از قبيل نسطوريه و يعقوبيه و اليانيه و اليليارسيه ، مقدانوسيه ، سباليوسيه ، نوئتوسيه ، بولسيه ، و غير اينها تشكيل يافت .

و كليسا همچنان به تفتيش عقايد ادامه مى‏داد ، و هرگز در اين كار خستگى ، و در دعوت خود سستى بخرج نداد ، بلكه روز بروز بقوت و سيطره خود مى‏افزود ، تا آنجا كه در سال 496 ميلادى موفق شد ، ساير دول اروپا از قبيل فرانسه و انگليس و اتريش ، و بورسا ، و اسپانيا ، و

ترجمة الميزان ج : 3ص :504

پرتغال ، و بلژيك ، و هلند ، و غير آن را بسوى نصرانيت جلب كند .

الا روسيه كه بعدها به اين دين گرويد .

از يك سو دائما كليسا رو به پيشرفت و تقدم بود ، و از سوى ديگر امپراطورى روم مورد حمله امتهاى شمالى و عشاير صحرانشين اروپا قرار گرفت ، و جنگهاى پى در پى و فتنه‏ها اين امپراطورى را تضعيف مى‏كرد .

تا آنجا كه بوميان روم و اقوام حمله‏ور كه بر روم استيلاء يافته بودند ، بر اين معنا توافق كردند كه كليسا را بر خود حكومت داده ، زمام امور دنيا را هم بر او بسپارند ، همانطور كه زمام امور دين را در دست داشت .

در نتيجه كليسا هم داراى سلطنت روحانى و دينى شد و هم سلطنت دنيايى و جسمانى .

و در آن ايام يعنى سال 590 ميلادى ، رياست كليسا بدست پاپ گريگواگر بود كه باز در نتيجه كليساى روم رياست مطلقه بر همه عالم مسيحيت يافت .

(و نه تنها كليساهاى روم بلكه تمامى كليساهاى دنيا از كليساى روم الهام مى‏گرفت) .

چيزى كه هست چندى طول نكشيد كه امپراطورى روم به دو امپراطورى منشعب شد ، امپراطورى روم غربى كه پايتخت آن روم بود ، و امپراطورى روم شرقى كه پايتخت آن قسطنطنيه ( استانبول ) بود ، و قيصرهاى روم شرقى ، خود را رؤساى دينى مملكت مى‏دانستند ، ولى كليساى روم زير بار اين حرف نرفت ، و همين مبدأ پيدايش انشعاب مسيحيت به دو مذهب كاتوليك ( پيروان كليساى روم ) و ارتودوكس ( پيروان كليساى استانبول ) گرديد .

امر به همين منوال گذشت ، تا آنكه قسطنطنيه بدست آل عثمان فتح گرديد ، و قيصر روم بالى اولوكوس از آخرين قيصرهاى روم شرقى ، و نيز كشيش آن روز در كليساى اياصوفيه كشته شدند .

و بعد از كشته شدن قيصر روم اين منصب دينى ، يعنى رياست كنيسه را قيصرهاى روسيه ادعا نموده ، گفتند ما آنرا از قيصرهاى روم به ارث مى‏بريم ، براى اينكه با آنها خويشاوندى سببى داريم ، دختر به آنها داده ، و از آنها دختر گرفته‏ايم ، و در اين ايام كه قرن دهم ميلادى بود ، روس‏ها هم مسيحى شده بودند .

و در نتيجه پادشاهان روسيه سمت كشيشى كليساهاى سرزمين خود را بدست آورده ، تا از تبعيت كليساى روم درآمدند ، و اين در سال 1454 ميلادى بوده است .

جريان تا حدود 5 قرن بهمين حال باقى ماند تا آنكه تزارنيكولا كشته شد و او آخرين قيصر روسيه بود كه خودش و تمامى خانواده‏اش در سال 1918 ميلادى بدست كمونيستها بقتل رسيدند .

در نتيجه كليساى روم تقريبا بحال اولش يعنى قبل از انشعابش برگشت .

(و دوباره به همه كليساهاى روم غربى و شرقى مسلط شد) .

ليكن از سوى ديگر دچار تيره‏روزى شد و آن اين بود كه كليسا در بحبوحه ترقى و اوج

ترجمة الميزان ج : 3ص :505

قدرتش ( در قرون وسطى ) بر تمامى جهات زندگى مردم دست انداخته بود ، و مردم بدون اجازه كليسا هيچ كارى نمى‏توانستند بكنند .

كليسا از هر جهت دست و پاى مردم را بسته بود ، و وقتى كارد به استخوان مردم رسيد طائفه‏اى از متدينين به انجيل ، عليه كليسا شورش كردند و خواستار آزادى شده ، در آخر از پيروى رؤساى كليسا ، و پاپ‏ها درآمده ، تعاليم انجيلى را طبق آنچه مجامعشان مى‏فهميدند و علماء و كشيش‏ها در فهم آن اتفاق داشتند ، اطاعت مى‏كردند ، اين طائفه را ارتدوكس خواندند .

طائفه‏اى ديگر نه تنها از اطاعت رؤسا و پاپ‏ها درآمدند ، بلكه در تعليم انجيلى بكلى از اطاعت كليساى روم سر باز زده ، اعتنائى به دستورات صادره از آنان نكردند .

اينها را پروتستان ناميدند ، در نتيجه ، عالم مسيحيت در آنروزها به سه شاخه منشعب شد :

1-كاتوليك كه پيرو كليساى روم و تعليمات آنهايند .

2- ارتدوكس كه تابع تعليمات كليساى نام برده بودند ، اما خود كليسا را فرمان نمى‏بردند كه قبلا گفتيم اين شاخه بعد از انقراض امپراطورى روم و مخصوصا بعد از انتقال كليساى قسطنطنيه ازروم شرقى به مسكو پيدا شد .

3- پروتستانت كه بكلى از پيروى و هم تعليم كليسا سر باز زد ، و طريقه‏اى مخصوص به خود پيش گرفت .

و در قرن پانزدهم ميلادى موجوديت خود را اعلام نمود .

اين بود اجمالى از سير تاريخى مسيحيت ، در زمانى قريب به بيست قرن و اشخاصى كه به وضع اين تفسير بصيرت و آشنائى دارند ، مى‏دانند كه منظور ما از نقل اين مطالب ، قصه‏سرائى نبود ، بلكه چند نكته در نظر داشتيم ، اول اينكه خواننده عزيز اين كتاب نسبت به تحولات تاريخى كه در مذهب مسيحيان رخ داده آشنا باشد ، و خودش بتواند حدس بزند كه فلان عقيده‏اى كه در آغاز مسيحيت ، در اين دين وجود نداشته ، از كجا بسوى آن راه يافته ؟ آيا از اين راه بوده كه اشخاصى كه دنبال دعوت كشيشها به دين مسيح در مى‏آمدند ، قبلا داراى مثلا عقيده تثليث يا فداء و امثال آن بوده‏اند ؟ و در كيش مسيحيت هم همچنان آن عقايد را حفظ كرده‏اند ؟ و خلاصه عامل وراثت آنها را بداخل تعليمات انجيل‏ها راه داده ؟ و يا از خارج مسيحيت بداخل آن سرايت كرده ؟ و يا در اثر معاشرت و خلط مسيحى با غير مسيحى ، و يا در اثر اينكه يك مبلغ مسيحيت نمى‏خواهد كسى را از خود برنجاند ، قهرا و بطور عادى با عقايد يك وثنى مذهب هم موافقت مى‏كند ، و يا اينكه داعيان مسيحيت ديده‏اند ، جز با قبول آن عقايد نمى‏توانند دعوت مسيحيت را پيش ببرند ؟ دوم اينكه قدرت‏نمائى كليسا و مخصوصا كليساى روم ، در قرون وسطاى ميلادى به نهايت درجه‏اش رسيد بطوريكه هم بر امور دين مردم سيطره داشتند ، و هم بر امور دنياى آنان ، آنهم سيطره‏اى كه تخت‏هاى سلطنتى اروپا به اشاره كليسا

ترجمة الميزان ج : 3ص :506

اداره مى‏شد ، شاه نصب مى‏كردند ، و شاه ديگر را عزل مى‏نمودند .

مى‏گويند پاپ بزرگ ، آنقدر قدرت يافته بود كه وقتى يكى از پادشاهان نزدش آمده بود تا وى از گناهش بگذرد .

(چون يكى از كارهاى كليسا گناه بخشيدن است ) او با پاى خود تاج آن پادشاه را پرت كرد .

و باز همان كتاب مى‏نويسد : وقتى امپراطورى آلمان خطائى كرده بود و پاپ براى اينكه او را بيامرزد ، دستور داد سه روز پاى برهنه در جلو قصرش بايستد ، با اينكه ، فصل ، فصل زمستان بود .

حكومت كليسا مسلمانان را طورى براى مريدان خود توصيف و معرفى كرده بودند كه بطور جدى معتقد شده بودند كه دين اسلام دين بت‏پرستى است ، اين معنا از شعارهاى جنگهاى صليبى و اشعارى كه در آن جنگ براى شوراندن نصارا عليه مسلمانان مى‏سرودند ، كاملا بچشم مى‏خورد .

آرى در طول اين جنگ ، كه سالهاى متمادى ادامه داشت ، كليسا شعراى خود را وادار مى‏كرد ، براى به هيجان آوردن سربازان خود عليه مسلمانان اشعارى مبنى بر اينكه مسلمانان چنين و چنانند و بت مى‏پرستند ، بسرايند .

هنرى دوكاسترى در كتاب خود الديانة الاسلاميه در فصل اولش مى‏نويسد : مسلمانان بت مى‏پرستند ، و خود داراى سه اله‏اند كه اسامى آنها بترتيب : 1 - ماهوم است كه بافوميد و ماهومند نيز ناميده مى‏شود ، و اين اولين الهه ايشان است كه همان محمد است .

2 - در رتبه دوم اله ايلين است كه خداى دوم ايشان است .

3 - و در رتبه سوم اله ترفاجان خداى سوم است .

و چه بسا از كلمات بعضى مسلمانان استفاده شود كه غير اين سه خدا دو خداى ديگر به نام‏هاى مارتبان و جوبين دارند ليكن اين دو خدا در رتبه‏اى پائين‏تر از آن سه خدا قرار دارند ، و مسلمانان خودشان مى‏گويند ، كه محمد دعوت خود را بر دعوى الوهيت خود بنا نهاده ، و چه بسا گفته‏اند : او براى خود ، صنمى و بتى از طلا دارد .

و در اشعارى كه ريشار براى تحريك سربازان مسيحى فرانسه عليه مسلمين سروده ، آمده : قيام كنيد و ماهومند و ترفاجان را سرنگون ساخته و در آتش اندازيد تا در بارگاه خداى خود تقرب جوئيد .

و در اشعار رولان در تعريف ماهوم خداى مسلمانان آمده : در ساختن اين خدا دقت كاملى بكار رفته ، اولا آنرا از طلا و نقره ساخته‏اند .

و ثانيا آنقدر زيبا ساخته‏اند كه اگر آنرا

ترجمة الميزان ج : 3ص :507

ببينى يقين مى‏كنى كه هيچ صنعتگرى ممكن نيست صورتى زيباتر از آن در خيال خود تصور كند ، تا چه رسد به اينكه از عالم خيال و تصور بخارجش بياورد ، و چنين جثه‏اى عظيم و صنعتى زيبا را كه در سيمايش آثار جلالت هويدا باشد ، بسازد .

آرى ماهوم از طلا و نقره ريخته شده وآنقدر شفاف است كه برقش چشم را مى‏زند .

آنگاه اين خدا را بر بالاى فيلى نهاده‏اند كه از جواهرات ساخته شده ، آنهم از زيباترين مصنوعات است ، بطوريكه داخل شكمش از ظاهر پيداست مثل اينكه بيننده از باطن آن فيل ، نور و روشنائى احساس مى‏كند و تازه همين فيل كذائى را جواهرنشان نيز كرده‏اند بطوريكه هر يك از جواهرات ، لمعان خاص بخود را دارد ، آن جواهرات هم آنقدر شفاف است كه باطنش از ظاهرش پيداست و در زيبايى صنعت ، نظيرش يافت نمى‏شود .

و چون اين خدايان مسلمين در مواقع سختى و جنگ بايشان وحى مى‏فرستد ، لذا در بعضى از جنگها كه مسلمانان فرار كردند ، فرمانده نيروى دشمن دستور داد تا آنان را تعقيب كنند ، تا شايد بتوانند اله ايشان را كه در مكه است ( يعنى محمد (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) را دستگير سازند .

بعضى از كسانى كه شاهد اين تعقيب بوده ، مى‏گويد : اله مسلمانان ( يعنى محمد (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) به نزد مسلمين آمد ، در حالى كه جمعيتى انبوه از پيروانش ، پيرامونش را گرفته بودند و طبل و شيپور و بوق و سرنا مى‏نواختند ، بوق و سرنائى كه همه از نقره بود ، آواز مى‏خواندند و مى‏رقصيدند ، تا او را با سرور و خوشحالى به لشكرگاه آوردند ، و خليفه‏اش در لشكرگاه منتظر او بود .

همينكه او را ديد بزانو ايستاد و شروع كرد به عبادت او و خضوع و خشوع در برابرش .

و نيز همين ريشار در وصف اله ماهوم كه وصفش را آورديم ، مى‏گويد : ساحران يكى از افراد جن را مسخر خود كرده ، او را در شكم اين بت جاى دادند ، و آن جن ، اول نعره مى‏زند ، و عربده مى‏كشد ، و بعد از آن با مسلمانان سخن مى‏گويد ، و مسلمين هم سراپا گوش مى‏شوند .

امثال اين اتهامات در كتب كليسا ، در ايامى كه تنور جنگهاى صليبى داغ بود ، و حتى كتابهائى كه بعد از آن جنگها تاريخ آنها را نوشته بسيار است ، هر چند كه آنقدر دروغهايشان شاخدار است كه خواننده را هم به شك و شگفتى وا مى‏دارد ، بطوريكه غالبا صحت آن مطالب را باور نمى‏كند ، براى اينكه چيزهايى در آن كتابها مى‏خواند كه هيچ مسلمانى خوابش را هم نديده ، تا چه رسد به اينكه در بيدارى ديده باشد .


ترجمة الميزان ج : 3ص :508

سوم اينكه : خواننده متفكر ، متوجه شود كه تطورات چگونه بر دعوت مسيح مستولى گرديد .

و اين دعوت در مسيرش در خلال قرون گذشته تا به امروز چه دگرگونيهايى بخود گرفته ، و چگونه ملعبه هوسبازان شده ، و بفهمد كه عقايد بت‏پرستى رابطورى مرموز و ماهرانه وارد در دعوت مسيحيت كردند ، اولا در حق مسيح ، غلو نموده ، او را موجودى لاهوتى معرفى نمودند و بعدا بتدريج سر از تثليث و سه خدائى در آوردند .

خداى پسر و پدر و روح ، و در آخر مساله صليب و فدا را هم ضميمه كردند ، تا در سايه آن عمل به شريعت را تعطيل نموده ، به صرف اعتقاد اكتفا كنند .

همه اينها در آغاز بصورت دين و دستورات دينى صادر مى‏شد ، و زمام تصميم‏گيرى در آنها بدست كليسا بود .

كليسا بود كه تصميم مى‏گرفت ، براى مردم نماز و روزه و غسل تعميد درست كند و مردم هم به آن عمل مى‏كردند ، ولى بى‏دينى و الحاد ، همواره رو به قوت بود ، چون وقتى قرار شد عمل به شرايع لازم نباشد ، روح ماديت بر جامعه حكم‏فرما مى‏شود كه شد و به انشعابها منجر گرديد تا آنكه فتنه پروتستانها بپا شد .

و بجاى احكام و شرايع دينى كه هيچ ضابطه‏اى نداشت و هرج و مرج در آن حكمفرما بود ، قوانين رسمى و بشرى كه اساس آنرا حريت در غير مواد قانون تشكيل مى‏داد ، جانشين احكام كليسا شد ، و قرار شد ، مردم تنها رعايت قوانين كشورى را بكنند و در غير موارد قانون ، آزاد آزاد باشند و اين باعث شد كه تعليمات مسيحيت روز بروز اثر خود را از دست بدهد ، و در نتيجه بتدريج اركان اخلاق و فضائل انسانيت متزلزل گردد .

در اثر گسترش يافتن روح ماده‏پرستى و آزادى حيوانى ، مساله شيوعيت و اشتراك پيدا شد و فلسفه ماترياليسم ديالكتيك - يعنى ماديگرى بدليل منطق تحول - از راه رسيد ، و با چماق سفسطه خود ، خدا و اخلاق فاضله و اعمال دينى را بكلى از زندگى بشر بيرون راند ، و انسانيت معنوى جاى خود را به حيوانيت مادى داد كه خوئى است تركيب شده از درندگى و چرندگى .

و دنيا هم با گامهائى بلند به سوى اين تازه از راه رسيده بشتافت .

خواهيد پرسيد ، پس اين همه نهضت‏هاى دينى كه همه جاى دنيا را فرا گرفته چيست .

در پاسخ مى‏گوئيم : همه اينها بازيهايى است ، سياسى كه بدست رجال سياست راه مى‏افتد ، تا آنها به اهداف و آرزوهاى خود برسند ، چون امروز مثل قديم كشورگشائى با شمشير انجام نمى‏شود ، امروز فن و دانشى روى كار آمده بنام سياست .

پس يك سياستمدار حلقه هر

ترجمة الميزان ج : 3ص :509

درى را مى‏كوبد و به هر سوراخ و پناهگاهى دست مى‏اندازد .

دكتر ژوزف شيتلر استاد علوم دينى در دانشگاه لوتران شيكاگو مى‏گويد : نهضت دينى كه اخيرا در آمريكا پيدا شده ، چيزى جز تطبيق دين بر مظاهر تمدن جديد نيست ، اين سياستمداران هستند كه اين نهضت را از پشت پرده هدايت و اداره مى‏كنند ، و مى‏خواهند به مردم بفهمانند و بقبولانند كه تمدن جديد هيچ تضادى با دين ندارد .

چون احساس خطر كرده‏اند كه اگر اين معنا را با تلقين و بصورت يك نهضت دينى به مردم بقبولانند .

فرداست كه خود مردم متدين به دين واقعى ( اگر فرضا روزى فرصت پيدا كنند ) عليه اين تمدن قيام مى‏كنند .

و اما اگر اين نهضت دروغى و قلابى درست انجام شود ، و فرضا روزى در گوشه‏اى از كشور ، زمزمه نهضتى براه بيفتد ، ديگر مردم به آن زمزمه اعتنائى نمى‏كنند ، چون خودشان نهضت كرده‏اند ، و دين خود را با تمدن روز تطبيق نموده‏اند .

دكتر جرج فلوروفسكى بزرگترين مدافع روسى كليساى اورتودوكس هم در آمريكا گفته بود : تعليمات دينى در آمريكا ، تعليمات جدى دينى نيست ، بلكه دلخوشى گنگى است ( كه مردم را از ننگ بى‏دينى برهاند) .

دليلش هم اين است كه اگر براستى نهضت حقيقى دين بود ، بايد متكى بر تعليمات عميق و واقعى مى‏بود .

پس خواننده عزيز ، بايد متوجه باشد كه كاروان دين از كجا سر برآورد و در كجا پياده شد .

در آغاز بنام احياى دين ( عقيده و اخلاق و اعمال ) و يا به تعبير ديگر(معارف و اخلاقيات و شرايع ) سر برآورد و در بى‏دينى و لا مذهبى و لغو شدن تمامى احكام دين و روى آورى به ماديات و حيوانيت خاتمه يافت .

و اين تطور و تحول نبود .

مگر بخاطر اولين انحرافى كه از بولس سر زد ، كسى كه مردم قديسش مى‏خوانند ، يا بولس حواريش مى‏گويند آرى ، اگر مسيحيان اين تمدن عصر حاضر را كه به اعتراف دنيا انسانيت را به نابودى تهديد مى‏كند ، تمدن بولسى نام بگذارند ، شايسته‏تر است .

و بهتر مى‏توان تصديقش كرد ، تا اينكه مسيح را قائد و رهبر اين تمدن بشمارند و آن جناب را پرچمدار چنين تمدنى بدانند .

بحث روايتى

در تفسير قمى در ذيل آيه : ما كان لبشر ان يؤتيه الله الكتاب آمده كه عيسى

ترجمة الميزان ج : 3ص :510

نگفته بود : كه من شما را خلق كرده‏ام ، پس به جاى خدا بر من بندگى كنيد .

و ليكن فرموده بود : براى من ربانى شويد ، يعنى علمائى ربانى .

مؤلف قدس سره : در بيان قبلى ما قرائنى گذشت كه اين حديث را تاييد مى‏كند ، و اينكه امام فرمود : نگفته بود من شما را خلق كرده‏ام ... بمنزله احتجاج است بر اينكه چنين چيزى را نگفته بوده .

چون اگر گفته بود مرا بپرستيد ! بايد قبلا خبر داده باشد كه آفريدگار شما منم ، و چنين خبرى نداده است .

و نيز در همان كتاب در تفسير آيه : و لا يامركم ان تتخذوا الملائكة و النبيين اربابا ... آمده كه امام فرمود : در قديم قومى بودند كه ملائكه را مى‏پرستيدند و قومى از نصارا معتقد بودند كه عيسى رب و خدا است .

و يهود معتقد بودند عزيز پسر خداست .

لذا خداى تعالى فرمود : عيسى شما را دستور نمى‏دهد كه ملائكه و پيامبران را ارباب خود بگيريد .

مؤلف قدس سره : بيان اين نيز گذشت .

و در الدر المنثور است كه ابن اسحاق ، و ابن جرير ، و ابن منذر ، و ابن ابى حاتم ، و بيهقى در كتاب دلايل، از ابن عباس روايت كرده‏اند كه گفت : ابو رافع قرظى ( از بنى قريظه كه قبل از ورود به اسلام از يهوديان آنجا بوده) .

گفت : وقتى احبار يهود و نصاراى نجران نزد رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) جمع شدند ، و آن جناب ايشان را به اسلام دعوت كرد ، گفتند اى محمد آيا مى‏خواهى ترا بپرستيم آنطور كه نصارا عيسى بن مريم را مى‏پرستند ؟ ، مردى از نصاراى نجران كه لقب رئيس به او داده بودند نيز همين سؤال را كرد و گفت : آيا از ما اين را مى‏خواهى ؟ رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) فرمود : معاذ الله ، پناه مى‏برم بخدا ازاينكه غير خدا را بپرستيم و يا مردم را به پرستش غير او دستور دهيم ، خداى تعالى مرا به چنين چيزى مبعوث نكرده ، و چنين دستورى به من نداده است .

دنبال اين پاسخ بود كه اين آيه نازل شد : ما كان لبشر ان يؤتيه الله الكتاب و الحكم و النبوة ثم يقول للناس كونوا عبادا لى من دون الله و لكن كونوا ربانيين بما كنتم تعلمون الكتاب و بما كنتم تدرسون .

و لا يامركم ان تتخذوا الملئكة و النبيين اربابا ا يامركم بالكفر بعد اذ انتم مسلمون .

و نيز در همان كتاب آمده : كه عبد بن حميد از حسن روايت كرده كه گفت : بمن خبر دادند كه مردى به رسول خدا (صلى‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) گفته : يا رسول الله ، اينكه درست نيست كه به

ترجمة الميزان ج : 3ص :511

شما سلام كنيم ، آنطور كه به يكديگر سلام مى‏كنيم .

آخر تو با ما فرق دارى ، اجازه بده در هنگام تحيت براى تو بخاك بيفتيم ، فرمود : نه ، و ليكن اگر مى‏خواهيد پيامبر خود را احترام كنيد ، هر حقى را براى صاحبش بشناسيد ، چون جز براى خدا ، براى احدى نبايد سجده كرد .

اينجا بود كه آيه : ما كان لبشر ان يؤتيه الله الكتاب ... بعد اذ انتم مسلمون نازل گرديد .

مؤلف قدس سره : در سبب نزول اين آيه داستانهايى ديگر غير اين دو داستان آمده و ظاهرا همه اينها از باب استنباط فكرى راويان است ، و ما قبلا بطور مفصل در اين باره بحث كرديم ، ممكن هم هست ، چند قضيه سبب نزول يك آيه باشد و خدا داناتر است .
/ 1