بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
چقدر راهِ ما را آسان كردي يك روز بالاي منبر واعظي حرّافي ميكرد: اين حقيقت را گفت قدر بسم الله را بدانيد، اگر بسم الله بگوييد حتي از روي آب هم رد ميشويد، پاي منبر بك نفر روستائي بود كه از ده به سختي آمده بود در اثر اينكه نهر آب بزرگي در راهش بود. و اين بيچاره راههاي دور را طي ميكرد تا پلي پيدا كند و ردّ شود، تا اين جمله را از واعظ شنيد خوشحال گرديد. وقتي كه ميخواست برگردد، گفت: ما چرا خود به خود راه دور برويم، از همان راه نزديك ميرويم. گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم» پاگذاشت روي آب و رفت آن طرف آب، برايش هيچ مهم نبود، فردا صبح كه آمد، باز گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم» و از روي آب رد شد، چند روز گذشت، يك روز به فكر فرو رفت و به خود گفت: آقاي واعظ خيلي حق گردن ما دارد، چقدر راه ما را آسان و نزديك كرد. ما بايد اين واعظ را وعده بگيريم، در برابر خدمتي كه كرده است، با واعظ تا لب آب رسيد، خود اين شخص بسم الله گفت و از آب رد شد، به خيالش شيخ هم آن طرف ميآيد ولي ديد شيخ نيامد، گفت: آقاي واعظ چرا نميآيي؟ گفت: نميشود گفت: همانكه ياد من دادي بخوان و بيا، گفت: آنكه تو داري من ندارم.