و چون از فرعونيان نجاتتان داديم كه بدترين شكنجهها را بشما ميدادند و آن اين بود كه پسرانتان را سر ميبريدند و زنانتان را زنده نگه ميداشتند و در اين كارها بلائي بزرگ از پروردگار شما بود ( 49 ) .
و چون دريا را براي شما بشكافتيم و نجاتتان داديم و فرعونيان را در جلو چشم شما غرق كرديم ( 50) .
و چون با موسي چهل شب وعده كرديم ، و پس از او گوساله پرستيديد و ستمكار بوديد ( 51) .
آنگاه از شما درگذشتيم شايد سپاس بداريد ( 52) .
و آن كتاب و فرمان بموسي داديم شايد هدايت يابيد ( 53) .
و موسي بقوم خود گفت : اي قوم شما با گوسالهپرستي بخود ستم كرديد ، پس بسوي خالق خود بازآئيد و يكدگر را بكشيد كه اين نزد خالقتان براي شما بهتر است پس خدا بر شما ببخشيد كه او بخشنده و رحيم است ( 54 ) .
و چون گفتيد : اي موسي ترا باور نكنيم تا خدا را آشكار ببينيم در نتيجه صاعقه شما را بگرفت در حاليكه خود تماشا ميكرديد ( 55) .
آنگاه شما را از پس مرگتان زنده كرديم شايد سپاس بداريد ( 56) .
و ابر را سايبان شما كرديم و ترنجبين و مرغ بريان براي شما فرستاديم و گفتيم از چيزهاي پاكيزه كه روزيتان كردهايم بخوريد ، و اين نياكان شما بما ستم نكردند بلكهبخودشان ستم ميكردند ( 57) .
و چون گفتيم باين شهر درآئيد و از هر جاي آن خواستيد بفراواني بخوريد و از اين در سجدهكنان درون رويد و بگوئيد : گناهان ما را فرو ريز تا گناهان شما را بيامرزيم و نيكوكاران را فزوني دهيم ( 58) .
و كسانيكه ستم كردند سخني جز آنچه دستور داشتند بگفتند و بر آنها كه ستم كردند بخاطر كارهاي ناروا كه همي كردند از آسمان عذابي نازل كرديم ( 59) .
و چون موسي براي قوم خويش آب همي خواست گفتيم عصاي خود باين سنگ بزن تا دوازده چشمه از آن بشكافد كه هر گروهي آبخور خويش بدانست
ترجمة الميزانج : 1ص :286
روزي خدا را بخوريد و بنوشيد و در زمين به تباهكاري سر مكشيد ( 60) .
و چون گفتيد اي موسي ما بيك خوراك نميتوانيم بسازيم پروردگار خويش را بخوان تا از آنچه زمين همي روياند از سبزي و خيار و سير و عدس و پيازش براي ما بيرون آورد ، گفت چگونه پستتر را با بهتر عوض ميكنيد بشهر فرود آئيد تا اين چيزها كه خواستيد بيابيد و ذلت و مسكنت بر آنان مقرر شد و بغضب خدا مبتلا شدند زيرا آيههاي خدا را انكار همي كردند و پيامبران را بناروا همي كشتند زيرا نافرمان شده بودند و تعدي همي كردند ( 61) .
بيان
(و يستحيون نساءكم ) الخ ، يعني زنان شما را نميكشتند ، و براي خدمتگذاري و كلفتي خود زنده نگه ميداشتند ، و آنانرا مانند پسران شما نميكشتند ، پس كلمه ( استحياء ) بمعناي طلب حياة است ، ممكن هم هست معناي آن اين باشد كه با زنان شما كارهائي ميكردند ، كه حياء و شرم از ايشان برود ، و معناي ( يسومونكم ) ... تكليف ميكنند شما را يا ميرنجانند شما را بعذاب سخت ميباشد .
(و اذ فرقنا بكم ) الخ ، كلمه فرق بمعناي تفرقه است ، كه در مقابل جمع بكار ميرود ، همچنانكه كلمه ( فصل ) در مقابل وصل است ، و ( فرق در دريا ) بمعناي ايجاد شكافي در آنست ، و حرف ( با ) در كلمه ( بكم ) باي سببيت ، و يا ملابسه است ، كه اگر سببيت باشد ، معنايش اين ميشود : كه ما دريا را بخاطر نجات شما باز كرديم ، و اگر ملابسه باشد ، معنا اين ميشود : كه ما دريا را براي مباشرت شما در دخول دريا ، شكافتيم ، و باز كرديم .
(و اذ واعدنا موسي اربعين ليلة ) ، خدايتعالي داستان ميقات چهل روزه موسي را در سوره اعراف نقل كرده ، آنجا كه ميفرمايد : ( و واعدنا موسي ثلاثين ليلة ، و أتممناها بعشر ، فتم ميقات ربه اربعين ليلة ، ما با موسي سي شب قرار گذاشتيم ، و سپس آنرا چهل شب تمام كرديم ) ، پس اگر در آيه مورد بحث از همان اول ميفرمايد چهل شب قرار گذاشتيم ، يا از باب تغليب است ، و يا آنكه ده روزه آخري بيك قراردادي ديگر قرار شده ، پس چهل شب مجموع دو قرارداد است ، همچنانكه روايات نيز اين را ميگويد .
(فتوبوا الي بارئكم ) الخ ، كلمه ( باريء ) از اسماء حسناي خداست ، همچنانكه در آيه : ( هو الله ، الخالق الباريء ، المصور ، له الاسماء الحسني ، او ، الله ، و خالق ، و باريء ، و مصور ، است و او داراي اسماء حسني است ) ، آنرا يكي از اسماء نامبرده شمرده است ، و اين اسم در قرآن كريم در سه جا آمده ، كه دو تاي آنها در همين آيه است .
و اگر از ميان همه اسماء حسني كه بمعنايش با اين مورد مناسبند نام ( باريء ) در اين آيه
ترجمة الميزان ج : 1ص :287
اختصاص بذكر يافته ، شايد علتش اين بوده باشد ، كه اين كلمه قريب المعناي با كلمه خالق و موجد است ، كه از ماده ( ب - ر - ء ) اشتقاق يافته ، وقتي ميگوئي : ( برء يبرء برائا ) معنايش اين است كه فلاني فلان چيز را جدا كرد ، و خدايتعالي از اين رو باريء است ، كه خلقت يا خلق را از عدم جدا ميكند ، و يا انسان را از زمين جدا ميكند ، پس كانه فرموده : (اين توبه شما كه يكديگركشي باشد ، هر چند سختترين اوامر خدا است ، اما خدائيكه شما را باين نابود كردن امر كرده ، همان كسي است كه شما را هستي داده ، از عدم در آورده ، آنروز خير شما را در هستي دادن بشما ديد ، و لذا ايجادتان كرد ، امروز خيرتان را در اين ميبيند ، كه يكدگر را بكشيد ، و چگونه خيرخواه شما نيست ؟ با اينكه شما را آفريد ؟ پس انتخاب كلمه ( باريء ) ، و اضافه كردن آن بضمير ( كم - شما ) ، در جمله ( بارئكم ) ، براي اشعار بخصوصيت است ، تا محبت خود را در دلهاشان برانگيزد .
(ذلكم خير لكم عند بارئكم)، ظاهر آيه شريفه و ما قبل آن اين است كه اين خطابها و انواع تعديها و گناهاني كه از بني اسرائيل در اين آيات شمرده ، همه آنها بهمه بني اسرائيل نسبت داده شده ، با اينكه ميدانيم آن گناهان از بعضي از ايشان سر زده ، و اين براي آنست كه بني اسرائيل جامعهاي بودند ، كه قوميت در آنها شديد بود ، چون يك تن بودند ، در نتيجه اگر عملي از بعضي سر ميزد ، همه بدان راضي ميشدند ، و عمل بعضي را بهمه نسبت ميدادند ، و گر نه همه بني اسرائيل گوساله نپرستيدند ، و همه آنان پيغمبران خدايرا نكشتند ، و همچنين ساير گناهان را همگي مرتكب نشدند ، و بنا بر اين پس جمله : ( و اقتلوا انفسكم ) ، هم قطعا خطاب بهمه نيست ، بلكه منظور آنهايند كه گوساله پرستيدند ، همچنانكه آيه : ( انكم ظلمتم انفسكم باتخاذكم العجل ، شما با گوسالهپرستي خود بخويشتن ستم كرديد ) ، نيز بر اين معنا دلالت دارد ، و جمله ( ذلكم خير لكم عند بارئكم ) ، الخ تتمهاي از حكايت كلام موسي (عليهالسلام) است ، و اين خود روشن است .
و جمله ( فتاب عليكم ) الخ ، دلالت دارد بر اينكه بعد از آن كشتار ، توبهشان قبول شده ، و در روايات هم آمده : كه توبه ايشان قبل از كشته شدن همه مجرمين نازل شد .
از اينجا ميفهميم ، كه امر بيكديگركشي ، امري امتحاني بوده ، نظير امر بكشتن ابراهيم اسماعيل ، فرزند خود را ، كه قبل از كشته شدن اسماعيل خطاب آمد : ( يا ابراهيم قد صدقت الرؤيا ، اي ابراهيم تو دستوري را كه در خواب گرفته بودي ، انجام دادي) .
در داستان موسي (عليهالسلام) هم آن جناب فرمان داده بود كه : ( بسوي آفريدگارتان توبه ببريد ، و يكدگر را بكشيد كه اين در نزد باريء شما ، برايتان بهتر است ) ، خداي سبحان هم همين فرمان او را
ترجمة الميزان ج : 1ص :288
امضاء كرد ، و كشتن بعض را كشتن كل بحساب آورده ، توبه را بر آنان نازل كرد ، ( فتاب عليكم ) الخ .
(رجزا من السماء ) رجز بمعناي عذابست .
(و لا تعثوا ) الخ ، كلمه عيث ، و عثي ، هر دو بمعناي شديدترين فساد است .
(و قثائها و فومها ) الخ ، قثاء خيار ، و فوم سير ، و يا گندم است .
(و بائوا بغضب ) يعني برگشتند .
(ذلك بائهم كانوا يكفرون ) الخ ، اين جمله تعليل مطالب قبل است .
(ذلك بما عصوا ) الخ ، اين نيز تعليل آن تعليل است ، در نتيجه نافرماني و مداومت آنان در تجاوز ، علت كفرشان بايات خدا و پيغمبركشي شد ، همچنانكه در جاي ديگر عاقبت نافرماني را كفر دانسته ، و فرموده : ( ثم كان عاقبة الذين اساؤا السوآي ، أن كذبوا بايات الله ، و كانوا بها يستهزؤن ، پس عاقبت آنها كه بدي ميكردند ، اين شد كه بايات خدا تكذيب نموده آنها را استهزاء كنند ) ، و در تعليل دوم كه تعليل بمعصيت است ، وجهي است كه در بحث بعدي خواهد آمد انشاء الله تعالي .
بحث روايتي در تفسير عياشي ، در ذيل آيه ( و واعدنا موسي اربعين ليلة ) ، از امام ابي جعفر (عليهالسلام) روايت آورده كه فرمود : ( در علم و تقدير خدا گذشته بود ، كه موسي سي روز در ميقات باشد ، و لكن از خدا بدائي حاصل شد ، و ده روزبر آن اضافه كرد ، و در نتيجه ميقات اولي و دومي چهل روز تمام شد .
مؤلف : اين روايت بيان قبلي ما را كه گفتيم : چهل روز مجموع دو ميقات است ، تاييد ميكند .
و در در منثور است ، كه علي (عليهالسلام) در ذيل آيه : ( و اذ قال موسي لقومه يا قوم انكم ظلمتم انفسكم ) الخ ، فرمود : بني اسرائيل از موسي (عليهالسلام) پرسيدند : توبه ما چيست ؟ فرمود : بجان هم بيفتيد ، و يكدگر را بكشيد ، پس بني اسرائيل كاردها برداشته ، برادر برادر خود را ، و پدر فرزند خود را بكشت ، و باكي نكرد از اينكه چه كسي در جلو كاردش ميآيد ، تا هفتاد هزار نفر كشته شد ، پس خدايتعالي بموسي وحي كرد : بايشان دستور ده : دست از كشتار بردارند ، كه خدا هم كشتهها را آمرزيد ، و هم از زندهها درگذشت .
ترجمة الميزان ج : 1ص :289
و در تفسير قمي از معصوم نقل شده كه فرمود : وقتي موسي از ميانه قوم بسوي ميقات بيرون شد ، و پس از انجام ميقات بميانه قوم برگشت ، و ديد كه گوسالهپرست شدهاند ، بايشان گفت : اي قوم شما بخود ظلم كرديد ، كه گوساله پرستيديد ، اينك بايد كه توبه بدرگاه آفريدگار خود بريد ، پس بكشتار يكدگر بپردازيد ، كه اين بهترين راه توبه شما نزد پروردگار شما است ، پرسيدند : چطور خود را بكشيم ؟ فرمود : صبح همگي با كارد يا آهن در بيت المقدس حاضر شويد ، همينكه من بمنبر بني اسرائيل بالا رفتم ، روي خود را بپوشانيد ، كه كسي كسي را نشناسد ، آنگاه بجان هم بيفتيد ، و يكدگر را بكشيد .
فرداي آنروز هفتاد هزار نفر از آنها كه گوساله پرستيدند ، در بيت المقدس جمع شدند ، همينكه نماز موسي و ايشان تمام شد ، موسي بمنبر رفت ، و مردم بجان هم افتادند ، تا آنكه جبرئيل نازل شد ، و گفت : بايشان فرمان بده : دست از كشتن بردارند ، كه خدا توبهشان را پذيرفت ، چون دست برداشتند، ديدند ده هزار نفرشان كشته شده ، و آيه : ( ذلكم خير لكم عند بارئكم ، فتاب عليكم ، انه هو التواب الرحيم ) ، راجع باين داستان نازل شده .
مؤلف : اين روايت بطوريكه ملاحظه ميفرمائيد دلالت دارد بر اينكه جمله : ( ذلكم خير لكم ، عند بارئكم ) ، هم سخن موسي بوده ، و هم وحي خدا ، معلوم ميشود اول موسي آن فرمان را داده ، و بعد خدا هم آنرا امضاء كرده است ، و در حقيقت كشف كرده است ، از اينكه اين فرمان فرماني تمام بوده ، نه ناقص ، چون از ظاهر امر بر ميآيد كه ناقص بوده باشد ، زيرا ميفهماند موسي كشته شدن همه را خير آناندانسته ، در حاليكه همه كشته نشدند ، لذا خداي سبحان آن مقدار قتلي را كه واقع شده ، همان خيري معرفي كرده كه موسي (عليهالسلام) گفته بود ، و اين مطلب در سابق هم گذشت .
و نيز در تفسير قمي در ذيل جمله : ( و ظللنا عليكم الغمام ، و انزلنا عليكم ) الخ ، فرموده : وقتي موسي بني اسرائيل را از دريا عبور داد ، در بياباني وارد شدند ، بموسي گفتند : اي موسي ! تو ما را در اين بيابان خواهي كشت ، براي اينكه ما را از آبادي به بياباني آوردهاي ، كه نه سايهايست ، نه درختي ، و نه آبي ، و روزها ابري از كرانه افق برميخاست ، و بر بالاي سر آنان ميايستاد ، و سايه ميانداخت ، تا گرماي آفتاب ناراحتشان نكند ، و در شب ، من بر آنها نازل ميشد ، و روي گياهان و بوتهها و سنگها مينشست ، و ايشان ميخوردند ، و آخر شب مرغ بريان بر آنها نازل ميشد ، و داخل سفرههاشان ميافتاد .
و چون ميخوردند و سير ميشدند ، و دنبالش آب مينوشيدند ، آن مرغها دوباره پرواز ميكردند ، و ميرفتند .
ترجمة الميزان ج : 1ص :290
و سنگي با موسي بود ، كه همه روزه آنرا در وسط لشكر ميگذاشت ، و آنگاه با عصاي خود بان ميزد ، دوازده چشمه از آن ميجوشيد ، و هر چشمه بطرف تيرهاي از بني اسرائيل كه دوازده تيره بودند ، روان ميشد .
و در كافي در ذيل جمله ( و ما ظلمونا ، و لكن كانوا انفسهم يظلمون ) ، از حضرت ابي الحسن ماضي موسي بن جعفر (عليهالسلام) روايت كرده ، كه فرمود : خدا عزيزتر و منيعتر از آنست كه كسي باو ظلم كند ، و يا نسبت ظلم بخود دهد ، و لكن خودش را با ما قاطي كرده ، و ظلم ما را ظلم خود حساب كرده ، و ولايت ما را ولايت خود دانسته ، و در اين باره قرآني ( آيهاي از قرآن ) بر پيغمبرش نازل كرده ، كه ( و ما ظلمونا ، و لكن كانوا انفسهم يظلمون ) ، راوي ميگويد : عرضه داشتم : اين فرمايش شما معناي ظاهر قرآن ( تنزيل ) است ، يا معناي باطن آن ( تاويل ) است ؟ فرمود : ( تنزيل ) است .
مؤلف ) قريب باين معنا از امام باقر (عليهالسلام) نيز روايت شده ، و كلمه ( يظلم ) در جمله : ( اعز و امنع من ان يظلم ) ، صيغه مجهول است ، و ميخواهد جمله ( و ما ظلمونا ) را تفسير كند ، و جمله ( و يا نسبت ظلم بخود دهد ) صيغه معلوم است .
و اينكه فرمود : ( و لكن خودش را با ما قاطي كرده ) ، معنايش اين است كه اگر فرموده : ( بما ) ، و نفرموده : ( بمن ظلم نكردند ) ، از اين باب است كه ما انبياء و اوصياء وامامان را از خودش دانسته .
و اينكه فرموده : ( بله ، اين تنزيل است ) وجهش اين است كه نفي در اينگونه موارد در جائي صحيح است كه اثباتش هم صحيح باشد ، و يا حد اقل كسي صحت اثبات آنرا توهم بكند ، هيچوقت نميگوئيم ( ديوار نميبيند و ظلم نميكند ) ، مگر آنكه نكتهاي ايجاب كرده باشد ، و خداي سبحان اجل از آنست كه در كلام مجيدش توهم مظلوميت را براي خود اثبات كند ، و يا وقوع چنين چيزيرا جائز و ممكن بداند ، پس اگر فرموده : ( بما ظلم نكردند ) ، نكته اين نفي همان قاطي كردني است كه امام فرمود ، چون رسم است بزرگان همواره خدمتكاران و اعوان خود را با خود قاطي كرده ، و در سخن گفتن كلمه ( ما ) را بكار ميبرند .
و در تفسير عياشي در ذيل جمله ( ذلك بانهم يكفرون بايات الله ) ، از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده ، كه آنجناب قرائت كردند : ( ذلك بانهم كانوا يكفرون بايات الله ، و يقتلون النبيين بغير الحق ، ذلك بما عصوا و كانوا يعتدون ) ، و سپس فرمودند : بخدا سوگند انبياء را با دست خود نزدند ، و با شمشيرهاي خود نكشتند ، و لكن سخنان ايشانرا شنيدند ، و در نزد نااهلان ، آنرا فاش كردند ، در
ترجمة الميزان ج : 1ص :291
نتيجه دشمن ايشانرا گرفت ، و كشت ، پس مردم كاري كردند كه انبياء هم كشته شدند ، و هم تجاوز شدند ، و هم گرفتار مصائب گشتند .
مؤلف : در كافي نظير اين روايت آمده ، و شايد امام (عليهالسلام) اين معنا را از جمله : ( ذلك بما عصوا و كانوا يعتدون ) ، استفاده كرده ، چون معنا ندارد قتل و مخصوصا قتل انبياء و كفر بايات خدا را به معصيت تعليل كنند ، بلكه امر بعكس است ، چون شدت و اهميت از اينطرف است ، و لكن عصيان بمعناي نپوشيدن اسرار ، و حفظ نكردن آن ، ميتواند علت كشتن انبياء واقع شود ، و اين را با آن تعليل كنند .
بدرستي كسانيكه مؤمنند و كسانيكه يهودي و نصراني و صابئي هستند هر كدام بخدا و دنياي ديگر معتقد باشند و كارهاي شايسته كنند پاداش آنها پيش پروردگارشان است نه بيمي دارند و نه غمگين شوند ( 62) .
بيان
در اين آيه مسئله ايمان تكرار شده ، و منظور از ايمان دومي بطوريكه از سياق استفاده ميشود ، حقيقت ايمان است ، و اين تكرار ميفهماند : كه مراد از ( الذين آمنوا ) ، در ابتداي آيه ،
ترجمة الميزان ج : 1ص :293
كساني هستند كه ايمان ظاهري دارند ، و باين نام و باين سمت شناخته شدهاند ، بنا بر اين معناي آيه اين ميشود : ( اين نامها و نامگذاريها كه داريد ، از قبيل مؤمنين ، يهوديان ، مسيحيان ، صابئيان ، اينها نزد خدا هيچ ارزشي ندارد ، نه شما را مستحق پاداشي ميكند ، و نه از عذاب او ايمن ميسازد) .
همچنانكه يهود و نصاري بنا بحكايت قرآن ميگفتهاند : ( لن يدخل الجنة ، الا من كان هودا او نصاري ، داخل بهشت نميشود ، مگر كسي كه ( بخيال ما يهوديان ) يهودي باشد ، و يا كسيكه ( بزعم ما مسيحيان ) ، نصاري باشد ) ، بلكه تنها ملاك كار ، و سبب احترام ، و سعادت ، حقيقت ايمان بخدا و روز جزاء است ، و نيز عمل صالح است .
و بهمين جهت در آيه شريفه نفرمود : ( من آمن منهم ، هر كس از ايشان ايمان بياورد ) ، يعني ضميري بموصول ( الذين ) بر نگرداند ، با اينكه در صله برگرداندن ضمير بموصول لازم بود ، تا آن فائده موهومي را كه اين طوائف براي نامگذاريهاي خود خيال ميكردند ، تقرير نكرده باشد ، چوناگر ضمير بر ميگرداند ، نظم كلام ، اين تقرير و امضاء را ميرسانيد .
و اين مطلب در آيات قرآن كريم مكرر آمده ، كه سعادت و كرامت هر كسي دائر مدار و وابسته بعبوديت است ، نه بنامگذاري ، پس هيچ يك از اين نامها سودي براي صاحبش ندارد ، و هيچ وصفي از اوصاف كمال ، براي صاحبش باقي نميماند ، و او را سود نميبخشد ، مگر با لزوم عبوديت .
و حتي اين نامگذاريها ، انبياء را هم سود نميدهد ، تا چه رسد بپائينتر از آنان همچنانكه ميبينيم : خدايتعالي در عين اينكه انبياء خود را با بهترين اوصاف ميستايد مع ذلك در باره آنان ميفرمايد : ( و لو أشركوا ، لحبط عنهم ما كانوا يعملون ، انبياء هم اگر شرك بورزند ، اعمالي كه كردهاند بي اجر ميشود ) .
و در خصوص اصحاب پيامبر اسلام ، و كسانيكه به وي ايمان آوردند ، با آنكه در جاي ديگر از عظمت شان و علو قدرشان سخن گفته ، ميفرمايد : ( وعد الله الذين آمنوا ، و عملوا الصالحات منهم : مغفرة و اجرا عظيما ، خدا به بعضي از كسانيكه ايمان آورده ، و عمل صالح كردهاند ، وعده مغفرت و اجر عظيم داده است ) ، كه كلمه ( منهم ) ، وعده نامبرده را مختص به بعضي از ايشان كرده ، نه همه آنان .
و نيز در باره ديگران كه آيات خدا بسويشان آمده ، فرموده : ( و لو شئنا لرفعناه بها ، و لكنه اخلد الي الارض ، و اتبع هويه ، و اگر ميخواستيم او را با آيات خود بلند ميكرديم ، ولي او بزمين
ترجمة الميزان ج : 1ص :294
گرائيد ، و از هواي خود پيروي كرد ) ، و از اين قبيل آيات ديگريكه تصريح دارد : بر اينكه كرامت و سعادت مربوط بحقيقت است ، نه بظاهر .
بحث روايتي
در در المنثور است كه : از سلمان فارسي روايت شده ، كه گفت : از رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) از اهل ديني كه من از آنان بودم ( يعني مسيحيان ) پرسيدم ، رسول خدا(صلياللهعليهوآلهوسلّم) شمهاي از نماز و عبادت آنان بگفت ، و اين آيه نازل شد : ( ان الذين آمنوا و الذين هادوا ) الخ .
مؤلف : در روايات ديگري بچند طريق نيز آمده : كه آيه شريفه در باره مردم مسلمان ( ايرانيان ) نازل شد .
و در معاني الاخبار ، از ابن فضال روايت كرده كه گفت : از حضرت رضا (عليهالسلام) پرسيدم : چرا نصاري را نصاري ناميدند ؟ فرمود : چون ايشان از اهل قريهاي بودند ، بنام ناصره ، كه يكي از قراء شام است ، كه مريم و عيسي بعد از مراجعت از مصر ، در آن قريه منزل كردند .
مؤلف : در اين روايت بحثياست كه انشاء الله تعالي در تفسير سوره آل عمران ، در ضمن داستانهاي عيسي (عليهالسلام) متعرض آن ميشويم .
و در روايت آمده كه يهود بدان جهت يهود ناميده شدهاند ، كه از فرزندان يهودا ، پسر يعقوبند .
و در تفسير قمي آمده : كه امام فرمود : صابئيها قومي جداگانهاند ، نه مجوسند ، و نه يهود ، و نه نصاري ، و نه مسلمان ، آنها ستارگان و كواكب را ميپرستند .
مؤلف : اين همان وثنيت است ، چيزيكه هست پرستش وثن و بت ، منحصر در ايشان نيست ، و غير از صابئين كساني ديگر نيز بتپرست هستند ، تنها چيزيكه صابئين بدان اختصاص دارند ، اين استكه علاوه بر پرستش بت ، آنها كواكب را نيز ميپرستند .
بحث تاريخي
ابوريحان بيروني در كتاب آثار باقيه خود ، چنين مينويسد : اولين كسي كه در تاريخ از ايشان ، يعني مدعيان نبوت ، نامشان آمده ، يوذاسف است ، كه بعد از يكسال از سلطنت طهمورث ، در
ترجمة الميزان ج : 1 ص :295
سرزمين هند ظهور كرد ، و دستور فارسينويسي را بياورد ، و مردم را بكيش صابئيان دعوت كرد ، و خلقي بسيار پيرويش كردند ، سلاطين پيشدادي ، و بعضي از كيانيها ، كه در بلخ توطن كرده بودند دو نير ، يعني آفتاب و ماه را ، و كليات عناصر را ، تعظيم و تقديس ميكردند ، اين بود تا آنكه وقت ظهور زردشت رسيد ، يعني سي سال بعد از تاجگذاري بشتاسب ، در آن ايام بقيه آن صابئي مذهبها در حران بودند ، و اصلا بنام شهرستان ناميده ميشدند ، يعني بايشان ميگفتند حرانيها .
البته بعضي هم گفتهاند : حراني منسوب به هادان پسر ترخ ، برادر ابراهيم (عليهالسلام) است ، زيرا او در بين رؤساي حرانيها متعصبتر بدين خود بود .
ولي ابن سنكلاي نصراني ، در كتابيكه در رد صابئيها نوشته ، و آنرا از دروغها و اباطيل پر كرده ، حكايت ميكند ، كه حرانيها ميگفتند : ابراهيماز ميان حرانيان بيرون رفت ، براي اينكه در غلاف عورتش برص افتاده بود ، و در مذهب حرانيها هر كس مبتلا به برص ميشد نجس و پليد ميبود ، و بهمين جهت بود كه ابراهيم ختنه كرد ، و غلاف خود را بريد ، و آنگاه به بتخانه رفت ، و از بتي صدائي شنيد : كه ميگفت : اي ابراهيم براي خاطر تنها يك عيب از ميان ما بيرون رفتي ، و وقتي برگشتي با دو تا عيب آمدي ، از ميان ما بيرون شو ، و ديگر حق نداري بسوي ما برگردي ، ابراهيم از گفتار آن بت در خشم شد ، و او را ريز ريز كرد ، و از ميان حرانيان بيرون شد ، ولي چيزي نگذشت ، كه از كرده خودپشيمان شد ، و خواست تا پسر خود را بعنوان پيشكشي براي ستاره مشتري قرباني كند ، چون صابئيها را عادت همين بود ، كه فرزندان خود را براي معبود خود قربان ميكردند ، و چون ستاره مشتري بدانست ، كه ابراهيم از در صدق توبه كرده ، بجاي پسرش قوچي فرستاد ، تا آنرا قرباني كند .
عبد المسيح بن اسحاق كندي ، در جوابي كه از كتاب عبد الله بن اسماعيل هاشمي نوشته ، حكايت ميكند : كه حرانيان معروفند به قرباني دادن از جنس بشر ، و لكن امروز نميتوانند اين عمل را علنا انجام دهند ، ولي ما از اين طائفه جز اين سراغ نداريم ، كه مردمي يكتاپرستند ، و خدايتعالي را از هر كار زشتي منزه ميدارند ، و او را همواره با سلب وصف ميكنند ، نه با ايجاب .
باين معنا كه نميگويند خدا عالم ، و قادر ، وحي ، و چه و چه است ، بلكه ميگويند : خدا محدود نيست ، ديده نميشود ، ظلم نميكند ، و اگر اسماء حسنائي براي خدا قائلند ، بعنوان مجاز قائلند ، نه حقيقت ، چون در نظر آنان ، صفتي حقيقي وجود ندارد .
و نيز تدبير بعضي نواحي عالم را بفلك و اجرام فلكي نسبت ميدهند ، و در باره فلك قائل بحياة ، و نطق ، و شنوائي ، و بينائي ، هستند ، و از جمله عقائد آنان اين است كه انوار را بطور كلي احترام ميكنند ، و از جمله آثار باستاني صابئين ، گنبد بالاي محرابي است كه در مقصوره جامع
ترجمة الميزان ج : 1ص :296
دمشق قرار دارد ، اين قبه نماز خانه صابئين بوده ، يونانيها و روميها هم بدين ايشان بودهاند ، و بعدها اين قبه و جامع بدست يهوديان افتاد ، و آنجا را كنيسه خود كردند ، و بعد مسيحيان بر يهوديان غالب شده ، آنجا را كليساي خود قرار دادند ، تا آنكه اسلام آمد ، و مردم دمشق مسلمان شدند ، و آن بنا را مسجد خود كردند .
صابئيها ، هيكلها ، و بتهائي بنامهاي آفتاب ، داشتند ، كه بنا بگفتهابو معشر بلخي در كتابش كه در باره معابد روي زمين نوشته ، هر يك از آن بتها شكل خاصي داشتهاند ، مانند هيكل بعلبك ، كه بت آفتاب بوده ، و هيكل قران كه بت ماه بوده ، و ساختمانش بشكل طيلسان ( نوعي از لباس ) كردهاند ، و در نزديكيش دهي است بنام سلمسين ، كه نام قديمش صنم مسين ( بت قمر ) بوده ، و نيز دهي ديگر است ، بنام ترع عوز ، يعني دروازه زهره كه ميگويند : كعبه و بتهاي آنجا نيز از آن صابئيها بوده ، و بتپرستان آن ناحيه ، از صابئين بودهاند ، ولات ، كه يكي از بتهاي كعبه است ، بنام زحل است ، و عزي كه بتي ديگر بوده ، بمعناي زهره است ، و صابئين انبياء بسياري داشتهاند كه بيشترشان فلاسفه يونان بودهاند ، مانند هرمس مصري ، و اغثاذيمون و واليس ، و فيثاغورث ، و بابا سوار ، جد مادري افلاطون ، و امثال ايشان .
بعضي ديگر از طوائف صابئيها ، كساني بودهاند كه ماهي را حرام ميدانستهاند از ترس اينكه مبادا كف باشد و نيز جوجه را ، چون هميشه حالت بت دارد و نيز سير را حرام ميدانستند ، براي اينكه صداع ميآورد ، و خون را ميسوزاند ، و يا مني را ميسوزاند با اينكه قوام عالم بوجود مني است ، باقلاء را هم حرام ميدانستند ، براي اينكه بذهنغلظت داده ، فاسدش ميكند ، ديگر اينكه اولين باريكه باقلاء روئيده شد ، در جمجمه يك انسان مرده روئيده شد .
و صابئين سه تا نماز واجب دارند ، اولش هشت ركعت در هنگام طلوع آفتاب .
و دومش پنج ركعت در هنگام عبور آفتاب از وسط آسمان ، كه همان هنگام ظهر است ، و در هر ركعت از نمازهاشان سه سجده هست ، البته اين نماز واجب است ، و گر نه در ساعت دوم از روز هم نمازي مستحبي دارند ، و همچنين در ساعت نه از روز .
سومش نمازيست كه در سه ساعت از شب گذشته ميخوانند ، و صابئيها نماز را با طهارت و وضوء بجا ميآورند ، و از جنابتغسل ميكنند ، ولي ختنه را واجب نميدانند ، چون معتقدند : چنين دستوري نرسيده ، و بيشتر احكامشان در مسئله ازدواج ، و حدود ، مانند احكام مسلمين است ، و در مسئله مس ميت ، و امثال آن ، احكامي نظير احكام تورات دارند .
صابئيها قربانياني براي ستارگان ، و بتها ، و هيكلهاي آنها دارند ، و ذبيحه آنانرا بايد كاهنان ، و فاتنان ايشان سر ببرند ، كه از اين عمل تفالي دارند و ميگويند : كاهن باين وسيله ميتواند
ترجمة الميزان ج : 1ص :297
جواب سئوالهاي خود را بگيرد ، و علم بدستور العملهائي كه ممكن است مقرب خدا باشد دست يابد ، بعضي گفتهاند : ادريسي كه تورات او را اخنوخ ناميده ، همان هرمس است ، و بعضي گفتهاند : او همان يوذاسف است .
و باز بعضي گفتهاند : حرانيها در حقيقت صابئي نيستند ، بلكه آن طائفهاند كه در كتب بنام حنفاء و وثنيها ناميده شدهاند براي اينكه صابئيها همان طائفهاي هستند كه در ميان اسباط و با آنان در ايام كورش در بابل قيام كردند ، و در آن ايام ، و ايام ارطحشت به بيت المقدس رفتند ، و متمايل بكيش مجوس ، و احكام ديني آنان شدند ، و بدين بخت نصر درآمدند ، و مذهبي مركب از مجوسيت ، و يهوديگري ، براي خود درستكردند ، نظير سامريهاي شام ، و در اين عصر بيشتر آنان در واسط ، و سواد عراق ، در ناحيه جعفر ، و جامده ، و دو نهر صله ، زندگي ميكنند ، و خود را از دودمان انوش بن شيث ، و مخالف حرانيها ميدانند ، و مذهب حرانيها را عيب گوئي ميكنند ، و با آنها موافقت ندارند ، مگر در مختصري از مسائل ، حتي اين حنفاء در هنگام نماز متوجه بقطب شمالي ميشوند ، و حال آنكه حرانيها ، رو بقطب جنوب نماز ميخوانند .
و بعضي از اهل كتاب پنداشتهاند : كه متوشلخ پسر غير فرشتهاي داشته ، بنام صابي ، و صابئين را بدين مناسبت صابئي ناميدند ، و مردم قبل از آنكه اديان و شرايع در بشر پيدا شود ، و نيز قبل از خروج يوذاسف ، در طرف شرقي زمين ، در محلي بنام شمنان زندگي ميكردند ، و همه بتپرست بودهاند ، و هم اكنون بقايائي از آنها در هند ، و چين ، و تغزغز ، باقي ماندهاند ، كه اهل خراسان آنانرا شمنان ميگويند ، و آثار باستاني آنها از بهارات ، و اصنام ، و فرخاراتشان ، در مرز خراسان و هند باقي مانده .
اينها معتقدند : باينكه دهر قديم است ، و هر كس بميرد روحش بكالبد شخصي ديگر منتقل ميشود ، و نيز معتقدند كه فلك با همه موجوداتي كه در جوف آنست ، در حال افتادن در فضائي لا يتناهي است ، و چون در حال افتادن و سقوط است ، حركت دوراني بخود ميگيرد ، چون هر چيزي كه گرد باشد ، وقتي از بالا سقوط كند حركت دوراني بخود ميگيرد ، و نيز بعضي پنداشته اند كه بعضي از ايشان قائل بحدوث عالم است ، پنداشتهاند : كه يك مليون سال از پيدايش عالم ميگذرد ، اين بود عين عبارات ابوريحان ، آن مقدار كه مورد حاجت ما بود .
مؤلف : اينكه به بعضي از مفسرين نسبت داده كه صابئيه را بمذهبي مركب از مجوسيت ، و يهوديت ، و مقداري از حرانيت ، تفسير كردهاند ، بنظر با آيه مورد بحث سازگارتر است ، براي اينكه در آيه شريفه سياق سياق شمردن ملتها ، و اقوام ديندار است .
و چون از شما پيمان گرفتيم در حاليكه كوه را بالاي سرتان برده بوديم كه آن كتابيكه بشما دادهايم محكمبگيريد و مندرجات آنرا بخاطر آريد شايد پرهيزكاري كنيد ( 63) .
بعد از آن پيمان باز هم پشت كرديد و اگر كرم و رحمت خدا شامل شما نبود از زيانكاران شده بوديد ( 64) .
آنها را كه از شما در روز شنبه تعدي كردند بدانستيد كه ما بايشان گفتيم : بوزينگان مطرود شويد ( 65) .
و اين عذاب را مايه عبرت حاضران و آيندگان و پند پرهيزكاران كرديم ( 66) .
و چون موسي بقوم خويش گفت : خدا بشما فرمان ميدهد كه گاوي را سر ببريد گفتند مگر ما را ريشخند ميكني ؟ گفت از نادان بودن بخدا پناه ميبرم ( 67) .
گفتند : براي ما پروردگار خويش بخوان تا بما روشن كند گاو چگونه گاوي است گفت : خدا گويد گاويست نه سالخورده و نه خردسال بلكه ميانه اين دو حال پس آنچه را فرمان يافتهايد كار بنديد ( 68 ) .
گفتند : براي ما پروردگار خويش را بخوان تا بما روشن كند گاو چگونه گاوي باشد كه گاوان چنين بما مشتبه شدهاند و اگر خدا بخواهد هدايت شويم ( 70) .
گفت : خدا گويد كه آن گاويست نه رام كه زمين شخم زند و كشت آب دهد بلكه از كار بر كنار است و نشاندار نيست گفتند حالا حق مطلب را گفتي پس گاو را سر بريدند در حاليكه هنوز ميخواستند نكنند ( 71) .
و چون كسيرا كشته بوديد و در باره او كشمكش ميكرديد و خدا آنچه را نهان ميداشتيد آشكار كرد ( 72) .
گفتيم پارهاي از گاو را بكشته بزنيد خدا مردگان را چنين زنده ميكند و نشانههاي قدرت خويش بشما مينماياند شايد تعقل كنيد ( 73) .
از پس اين جريان دلهايتان سخت شد كه چون سنگ يا سختتر بود كه بعضي سنگها جويها از آن بشكافد و بعضي آنها دو پاره شود و آب از آن بيرون آيد و بعضي از آنها از ترس خدا فرود افتد و خدا از آنچه ميكنيد غافل نيست ( 74) .
بيان
(و رفعنا فوقكم الطور ) الخ ، طور نام كوهي است ، همچنانكه در آيه : (و اذ نتقنا الجبل فوقهم ، كانه ظلة ) ، بجاي نام آن ، كلمه جبل - كوه - را آورده ، و كلمه ( نتق ) بمعناي از ريشه كشيدن و بيرون كردن است .
ترجمة الميزان ج : 1ص :300
از سياق آيه ، كه اول پيمان گرفتن را ، و امر بقدرداني از دين را ، ذكر نموده و در آخر آيه ياد آوري آنچه در كتابست خاطر نشان كرده ، و مسئله ريشه كن كردن كوه طور را در وسط اين دو مسئله جاي داده ، بدون اينكه علت اينكار را بيان كند ، بر ميآيد : كه مسئله كندن كوه ، براي ترساندن مردم بعظمت قدرت خدا است ، نه براي اينكه ايشانرا مجبور بر عمل بكتابيكه داده شدهاند بسازد ، و گر نه اگر منظور اجبار بود ، ديگر وجهي براي ميثاق گرفتن نبود .
پس اينكه بعضي گفتهاند : ( بلند كردن كوه ، و آنرا بر سر مردم نگه داشتن ، اگر بظاهرش باقي بگذاريم ، آيتي معجزه بوده ، كه مردم را مجبور و مكره بر عمل ميكرده ، و اين با آيه : ( لا اكراه في الدين ) ، و آيه : ( أ فانت تكره الناس حتي يكونوا مؤمنين ، آيا تو ميتواني مردم را مجبور كني ، كه ايمان بياورند ؟ ) نميسازد ، حرف صحيحي نيست ، براي اينكه همانطور كه گفتيم ، آيه شريفه بيش از اين دلالت ندارد ، كه قضيه كندن كوه ، و بالايسر مردم نگه داشتن آن ، صرفا جنبه ترساندن داشته ، و اگر صرف نگه داشتن كوه بالاي سر بني اسرائيل ، ايشانرا مجبور بايمان و عمل ميكرد ، بايستي بگوئيم : بيشتر معجزات موسي (عليهالسلام) ، نيز باعث اكراه و اجبار شده .
گوينده سابق كه ديديد گفت : آيه مورد بحث با آيه ( 256 - بقره ) و آيه ( 99 - يونس ) نميسازد ، در مقام جمع بين دو آيه گفته است : بني اسرائيل در دامنه كوه قرار داشتند ، و در آنحال زلزلهاي ميشود ، بطوريكه قله كوه بر سر مردم سايه ميافكند ، و مردم ميترسند ، نكند همين الان كوه بر سرشان فرو ريزد ، و قرآن كريم از اين جريان اينطور تعبير كرد : كه كوه را كنديم ، و بر بالاي سر شما نگه داشتيم .
در پاسخ اين سخن ميگوئيم : اين حرف اساسش انكار معجزات ، و خوارق عادات است ، كه ما در باره آن قبلا صحبت كرديم ، و آنرا اثبات نموديم ، و اگر بنا شود امثال اين تاويلها را در معارف دين راه دهيم ، ديگر ظهوري براي هيچيك از آيات قرآني باقي نميماند ، و نيز ديگر براي بلاغت كلام ، فصاحت آن ، اصلي كه مورد اعتماد باشد ، و قوام فصاحت و بلاغت بدان باشد ، نخواهد داشت .
(لعلكم تتقون ) الخ ، كلمه ( لعل ) اميد را ميرساند ، و آنچه در اميدواري لازم است ، اين استكه گفتنش در كلام صحيح باشد ، حال چه اينكه اين اميد قائم بنفس خود متكلم باشد ، ( مانند موارديكه ما انسانها اظهار اميد ميكنيم ) ، و يا آنكه قائم بنفس گوينده نيست ، ( چون گوينده خداست ، كه اميد در او معنا ندارد ) ولي قائم بشخص مخاطب ، و يا بمقام مخاطب باشد ، مثل
ترجمة الميزان ج : 1ص :301
آنجائي كه مقام مقام اميد است ، هر چند كه نه گوينده اميدي داشته باشد ، و نه شنونده ، و چون بطور كلي اميد ناشي از جهل باينده است ، و اميد خالي از جهل نيست ، و خدايتعالي هم منزه از جهل است، لاجرم هر جا در كلام خدايتعالي واژه اميد بكار رفته ، بايد گفت : يا بملاحظه مخاطب است ، يا بمقام مخاطب و گفتگو ، و گر نه اميد در حق خدايتعالي محال است ، و نميشود نسبت اميد بساحت مقدسش داد ، چون خدا عالم بعواقب امور است ، همچنانكه راغب هم در مفردات خود باين معنا تنبيه كرده است .
(كونوا قردة خاسئين ) ، يعني ميمونهائي خوار و بيمقدار باشيد .
(فجعلناها نكالا ) الخ ، يعني ما اين عقوبت مسخ را مايه عبرت كرديم ، تا همه از آن عبرت بگيرند ، و كلمه ( نكال ) عبارتست از عمل توهينآميز ، نسبت بيك نفر ، تا ديگران از سرنوشت او عبرت بگيرند .
(و اذ قال موسي لقومه : ان الله يامركم : أن تذبحوا بقرة ، ) الخ ، اين آيه راجع بداستان گاو بني اسرائيل است ، و بخاطر همين قصه بود ، كه نام سوره مورد بحث ، سوره بقره شد ، و طرز بيان قرآن از اين داستان عجيب است ، براي اينكه قسمتهاي مختلف داستان از يكديگر جدا شده ، در آغاز داستان ، خطابرا متوجه رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) ميكند ، و ميفرمايد : ( و اذ قال موسي لقومه ، بياد آر موسي را ، كه بقومش گفت ) الخ ، و آنگاه در ذيل داستان ، خطابرا متوجه بني اسرائيل ميكند ، و ميفرمايد : (و اذ قتلتم نفسا ، فادارأتم فيها و چون كسي را كشتيد و در باره قاتلش اختلاف كرديد) .
از سوي ديگر ، يك قسمت از داستانرا از وسط بيرون كشيده ، و در ابتداء نقل كرده ، و آنگاه بار ديگر ، صدر و ذيل داستان را آورده ، ( چون صدر قصه جنايتي است كه در بني اسرائيل واقع شد ، و ذيلش داستان گاو ذبح شده بود ، و وسط داستان كه دستور ذبح گاو است ، در اول داستان آمده) .
باز از سوي ديگر ، قبل از اين آيات خطاب همه متوجه بني اسرائيل بود ، بعد در جمله : ( و اذ قال موسي لقومه ) ، ناگهان خطاب مبدل بغيب شد ، يعني بني اسرائيل غايب فرض شد ، و در وسط باز بني اسرائيل مخاطب قرار ميگيرند ، و به ايشان ميفرمايد : ( و اذ قتلتم نفسا فادارأتم فيها ) ، حال ببينيم چه نكتهاي اين اسلوب را باعث شده .
اما التفات در آيه : ( و اذ قال موسي لقومه ) ، كه روي سخن را از بني اسرائيل برسول گرامي اسلام برگردانده ، و در قسمتي از داستان آنجناب را مخاطب قرار داده ، چند نكته دارد .
ترجمة الميزان ج : 1ص :302
اول اينكه بمنزله مقدمهايست كه خطاب بعدي را كه بزودي متوجه بني اسرائيل ميكند ، و ميفرمايد : ( و اذ قتلتم نفسا فادارأتم فيها ، و الله مخرج ما كنتم تكتمون ، فقلنا اضربوه ببعضها ، كذلك يحيي الله الموتي ، و يريكم آياته ، لعلكم تعقلون ) ، توضيح ميدهد ، ( و يهوديان عصر قرآن را متوجه بان داستان ميسازد ) .
نكته دوم اينكه آيه : ( و اذ قتلتم نفسا ) ، كه گفتيم : خطاب به بني اسرائيل است ، در سلك آيات قبل از داستان واقع است ، كه آنها نيز خطاب به بني اسرائيل بودند ، در نتيجه آيه مورد بحث و چهار آيه بعد از آن ، جملههاي معترضهاي هستند ، كه هم خطاب بعدي را بيان ميكنند ، و هم بر بي ادبي بني اسرائيل دلالت ميكند ، كه پيغمبر خود را اذيت كردند ، و باو نسبت دادند : كه ما را مسخره ميكني ، و با آن توضيحخواهيهاي بيجاي خود كه پرسيدند : گاوي كه ميگوئي چطور گاوي باشد ؟ اوامر الهي و بيانات انبياء را نسبت ابهام دادند ، و طوري سخن گفتند ، كه از سراپاي سخنشان توهين و استخفاف بمقام والاي ربوبيت استشمام ميشود ، چند نوبت بموسي گفتند : به پروردگارت بگو ، كانه پروردگار موسي را پروردگار خود نميدانستند ، ( ادع لنا ربك يبين لنا ما هي ، از پروردگارت براي ما بپرس : كه آن گاو چگونه گاوي باشد ؟ ) و باين اكتفاء نكرده ، بار ديگر همين بي ادبي را تكرار نموده گفتند : ( ادع لنا ربك يبين لنا : ما لونها ؟ از پروردگارت بخواه ، تا رنگ آن گاو را برايمان روشن سازد ) ، باز باين اكتفاء نكرده ، بار سوم گفتند : ( ادع لنا ربك يبين لنا ما هي ؟ ان البقر تشابه علينا ، از پروردگارت بخواه ، اين گاو را براي ما مشخص كند ، كه گاو بر ما مشتبه شده ) .
بطوريكه ملاحظه ميكنيد ، اين بي ادبان ، حتي يكبار هم نگفتند : ( از پروردگارمان بخواه ) ، و از اين گذشته ، مكرر گفتند : ( قضيه گاو براي ما مشتبه شده ) ، و با اين بي ادبي خود ، نسبت گيجي و تشابه به بيان خدا دادند .
علاوه بر همه آن بيادبيها ، و مهمتر از همه آنها ، اينكه گفتند : ( ان البقر تشابه علينا ، جنس گاو برايمان مشتبه شده ) ، و نگفتند : ( ان البقرة تشابهت علينا ، آن گاو مخصوص كه بايد بوسيله زدن دم آن بكشته بني اسرائيل او را زنده كني ، براي ما مشتبه شده ) ، كانه خواستهاند بگويند : همه گاوها كه خاصيت مرده زنده كردن ندارند ، و اين خاصيت مال يك گاو مشخص است ، كه اين مقدار بيان تو آن گاو را مشخص نكرد .
و خلاصه تاثير نامبرده را از گاو دانستهاند ، نه از خدا ، با اينكه تاثير همه از خداي سبحان است ، نه از گاو معين ، و خدايتعالي هم نفرموده بود : كه گاو معيني را بكشيد ، بلكه بطور مطلق فرموده بود : يك گاو بكشيد ، و بني اسرائيل ميتوانستند ، از اين اطلاق كلام خدا استفاده نموده ،
ترجمة الميزان ج : 1ص :303
يك گاو بكشند .
از اين هم كه بگذريم ، در ابتداي گفتگو ، موسي (عليهالسلام) را نسبت جهالت و بيهوده كاري و مسخرگي دادند ، و گفتند : ( أ تتخذنا هزوا ، آيا ما را مسخره گرفتهاي ؟ ) و آنگاه بعد از اين همه بيان كه برايشان كرد ، تازه گفتند : ( الان جئت بالحق ) ( حالا حق را گفتي ) ، كانه تاكنون هر چه گفتي باطل بوده ، و معلوم است كه بطلان پيام يك پيامبر ، مساوياست با بطلان بيان الهي .
و سخن كوتاه اينكه : پيش انداختن اين قسمت از داستان ، هم براي روشن كردن خطاب بعدي است ، و هم افاده نكتهاي ديگر ، و آن اين استكه داستان گاو بني اسرائيل ، اصلا در تورات نيامده ، البته منظور ما توراتهاي موجود فعلي است ، و بهمين جهت جا نداشت كه يهوديان در اين قصه مورد خطاب قرار گيرند ، چون يا اصلا آنرا در تورات نديدهاند ، و يا آنكه دست تحريف با كتاب آسمانيشان بازي كرده بهر حال هر كدام كه باشد ، جا نداشت ملت يهود مخاطب بان قرار گيرد ، و لذا از خطاب به يهود اعراض نموده ، خطاب را متوجهرسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) نمود .
آنگاه بعد از آنكه اصل داستان را اثبات كرد ، به سياق قبلي كلام برگشته ، خطابرا مانند سابق متوجه يهود نمود .
بله ، در تورات در اين مورد حكمي آمده ، كه بي دلالت بر وقوع قصه نيست ، اينك عين عبارت تورات : در فصل بيست و يكم ، از سفر تثنيه اشتراع ميگويد : هر گاه در آن سرزميني كه رب معبود تو ، بتو داده ، كشتهاي در محلهاي يافته شد ، و معلوم نشد چه كسي او را كشته ، ريش سفيدان محل ، و قاضيان خود را حاضر كن ، و بفرست تا در شهرها و قراي پيرامون آن كشته و آن شهر كه بكشته نزديكتر است ، بوسيله پير مردان محل ، گوسالهاي شخم نكرده را گرفته ، به رودخانهاي كه دائما آب آن جاري است ، ببرند ، رودخانهايكه هيچ زراعت و كشتي در آن نشده باشد ، و در آنجا گردن گوساله را بشكنند ، آنگاه كاهنانيكه از دودمان لاوي باشند ، پيش بروند ، چون رب كه معبود تو است ، فرزندان لاوي را براي اين خدمت برگزيده ، و ايشان بنام رب بركت يافتهاند ، و هر خصومت و زد و خوردي بگفته آنان اصلاح ميشود ، آنگاه تمام پير مردان آن شهر كه نزديك بكشته هستند ، دست خود را بالاي جسد گوساله گردن شكسته ، و در رودخانه افتاده ، بشويند ، و فرياد كنند ، و بگويند : دستهاي ما اين خون را نريخته ، و ديدگان ما آنرا نديده ، اي رب ! حزب خودت اسرائيل را كه فدا دادي ، بيامرز ، و خون بنا حقي را در وسط حزبت اسرائيل قرار مده ، كه اگر اينكار را بكنند ، خون برايشان آمرزيده ميشود ، اين بود آن عبارتي كه گفتيم : تا حدي دلالت بر وقوع داستان بقره در بني اسرائيل دارد .
ترجمة الميزان ج : 1ص :304
حال كه اين مطالب را كه خيلي هم طول كشيد توجه فرمودي ، فهميدي كه بيان اين داستان در قرآن كريم ، باين نحو كه ديدي ، از قبيل قطعه قطعه كردن يك داستان نيست ، بلكه اصل نقل داستان بنايش بر اجمال بوده ، كه آنهم در آيه : ( و اذ قتلتم نفسا ) الخ آمده ، و قسمت ديگر داستان ، كه با بيان تفصيلي ، و بصورت يك داستان ديگر نقل شده ، بخاطر نكتهاي بوده ، كه آنرا ايجاب ميكرده .
(و اذ قال موسي لقومه ) الخ ، خطاب در اين آيه برسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) است و كلامي است در صورت داستان ، و مقدمهايست توضيحي ، براي خطاب بعدي ، و در آن نامي از علت كشتن گاو ، و نتيجهاي كه از آن منظور است ، نبرده ، بلكه سر بسته فرموده : خدا دستور داده گاوي را بكشيد ، و اما اينكه چرا بكشيد ، و كشتن آن چه فائدهاي دارد ؟ هيچ بيان نكرد ، تا حس كنجكاوي شنونده تحريك شود ، و در مقام تجسس بر آيد ، تا وقتي علت را شنيد ، بهتر آنرا تحويل بگيرد ، و ارتباط ميان دو كلام را بهتر بفهمد .
و بهمين جهت وقتي بني اسرائيل فرمان : ( ان الله يامركم ان تذبحوا بقرة ) را شنيدند ، تعجب كردند ، و جز اينكه كلام موسي پيغمبر خدا را حمل بر اين كنند كه مردم را مسخره كرده ، محمل ديگري براي گاوكشي نيافتند ، چون هر چه فكر كردند ، هيچ رابطهاي ميان درخواست خود ، يعني داوري در مسئله آن كشته ، و كشف آن جنايت ، و ميان گاوكشينيافتند ، لذا گفتند : آيا ما را مسخره ميكني ؟ .
و منشا اين اعتراضشان ، نداشتن روح تسليم ، و اطاعت ، و در عوض داشتن ملكه استكبار ، و خوي نخوت و سركشي بود ، و باصطلاح ميخواستند بگويند : ما هرگز زير بار تقليد نميرويم ، و تا چيزيرا نبينيم ، نميپذيريم ، همچنانكه در مسئله ايمان بخدا باو گفتند : ( لن نؤمن لك ، حتي نري الله جهرة ، ما بتو ايمان نميآوريم ، مگر وقتي كه خدا را فاش و هويدا ببينيم) .
و باين انحراف مبتلا نشدند ، مگر بخاطر اينكه ميخواستند در همه امور استقلال داشته باشند ، چه اموري كه در خور استقلالشان بود ، و چه آن اموري كه در خور آن نبود ، لذا احكام جاري در محسوسات را در معقولات هم جاري ميكردند ، و از پيامبر خود ميخواستند : كه پروردگارشان را بحس باصره آنان محسوس كند ، و يا ميگفتند : ( يا موسي اجعل لنا الها ، كما لهم آلهة ، قال انكم قوم تجهلون ، اي موسي براي ما خدائي درست كن ، همانطور كه آنان خداياني دارند ، گفت : براستي شما مردمي هستيد كه ميخواهيد هميشه نادان بمانيد ) ، و خيال ميكردند : پيغمبرشان هم مثل خودشان بوالهوس است ، و مانند آنان اهل بازي و مسخرگي است ، لذا گفتند : آيا ما را مسخره
ترجمة الميزان ج : 1ص :305
ميكني ؟ يعني مثل ما سفيه و ناداني ؟ تا آنكه اين پندارشان را رد كرد ، و فرمود : ( اعوذ بالله ان اكون من الجاهلين ) ، و در اين پاسخ از خودش چيزي نگفت ، و نفرمود : من جاهل نيستم ، بلكه فرمود : پناه بخدا ميبرم از اينكه از جاهلان باشم ، خواست تا بعصمت الهي كه هيچوقت تخلف نميپذيرد ، تمسك جويد ، نه بحكمتهاي مخلوقي ، كه بسيار تخلف پذير است ، ( بشهادت اينكه ميبينيم ، چه بسيار آلودگاني كه علم و حكمت دارند ، ولي از آلودگي جلوگير ندارند) .
بني اسرائيل معتقد بودند : آدمي نبايد سخني را از كسي بپذيرد ، مگر با دليل ، و اين اعتقاد هر چند صحيح است ، و لكن اشتباهي كه ايشان كردند ، اين بود : كه خيال كردند آدمي ميتواند بعلت هر حكمي بطور تفصيل پي ببرد ، و اطلاع اجمالي كافي نيست ، بهمين جهت از آنجناب خواستند تا تفصيل اوصاف گاو نامبرده را بيان كند ، چون عقلشان حكم ميكرد كه نوع گاو خاصيت مرده زنده كردن را ندارد ، و اگر براي زنده كردن مقتول ، الا و لابد بايد گاوي كشته شود ، لابد گاو مخصوصي است ، كه چنين خاصيتي دارد ، پس بايد با ذكر اوصاف آن ، و با بياني كامل ، گاو نامبرده را مشخص كند .
لذا گفتند : از پروردگارت بخواه ، تا براي ما بيان كند : اين گاو چگونه گاوي است ، و چون بي جهت كار را بر خود سخت گرفتند ، خدا هم بر آنان سخت گرفت ، و موسي در پاسخشان فرمود : بايد گاوي باشد كه نه لاغر باشد ، و نه پير و نازا ، و نه بكر ، كه تاكنون گوساله نياورده باشد ، بلكه متوسط الحال باشد .
كلمه ( عوان ) در زنان و چارپايان ، عبارتست از زن و يا حيوان مادهاي كه در سنين متوسط از عمر باشد ، يعني سنين ميانه باكرهگي و پيري .
آنگاه پروردگارشان بحالشان ترحم كرد ، و اندرزشان فرمود ، كه اينقدر در سئوال از خصوصيات گاو اصرار نكنند ، و دائره گاو را بر خود تنگ نسازند ، و بهمين مقدار از بيان قناعت كنند ، و فرمود : ( فافعلوا ما تؤمرون ، همين را كه از شما خواستهاند بياوريد ) .
ولي بني اسرائيل با اين اندرز هم از سئوال باز نايستادند ، و دوباره گفتند : از پروردگارت بخواه ، رنگ آن گاو را براي ما بيان كند ، فرمود : گاوي باشد زرد رنگ ، ولي زرد پر رنگ ، و شفاف ، كه بيننده از آن خوشش آيد ، در اينجا ديگر وصف گاو تمام شد ، و كاملا روشن گرديد ، كه آن گاو عبارت است ، از چه گاوي ، و داراي چه رنگي .
ولي با اينحال باز راضي نشدند ، و دوباره همان حرف اولشانرا تكرار كردند ، آنهم با عبارتي كه كمترين بوئي از شرم و حيا از آن استشمام نميشود ، و گفتند از پروردگارت بخواه ، براي ما بيان كند : كه اين گاو چگونه گاوي باشد ؟ چون گاو براي ما مشتبه شده ، و ما انشاء الله هدايت
ترجمة الميزان ج : 1ص :306
ميشويم .
موسي (عليهالسلام) براي بار سوم پاسخ داد : و در توضيح ماهيت آن گاو ، و رنگش فرمود : ( گاوي باشد كه هنوز براي شخم و آبكشي رام نشده باشد ، نه بتواند شخم كند ، و نه آبياري ، وقتي بيان گاو تمام شد ، و ديگر چيزي نداشتند بپرسند ، آنوقت گفتند : (حالا درست گفتي ) ، عينا مثل كسيكه نميخواهد سخن طرف خود را بپذيرد ، ولي چون ادله او قوي است ، ناگزير ميشود بگويد : بله درست است ، كه اين اعترافش از روي ناچاري است ، و آنگاه از لجبازي خود عذر خواهي كند ، باينكه آخر تاكنون سخنت روشن نبود ، و بيانت تمام نبود ، حالا تمام شد ، دليل بر اينكه اعتراف به ( الان جئت بالحق ) ايشان ، نظير اعتراف آن شخص است اين است كه در آخر ميفرمايد : ( فذبحوها ، و ما كادوا يفعلون ، گاو را كشتند ، اما خودشان هرگز نميخواستند بكشند ، ) خلاصه هنوز ايمان دروني بسخن موسي پيدا نكرده بودند، و اگر گاو را كشتند ، براي اين بود كه ديگر بهانهاي نداشتند ، و مجبور بقبول شدند .
(و اذ قتلتم نفسا ، فادارأتم فيها ) ، الخ در اينجا باصل قصه شروع شده ، و كلمه ( ادارأتم ) در اصل تدارأتم بوده ، و تدارء بمعناي تدافع و مشاجره است ، و از ماده ( دال - را همزه ) است ، كه بمعناي دفع است ، شخصي را كشته بودند ، و آنگاه تدافع ميكردند ، يعني هر طائفه خون او را از خود دور ميكرد ، و بديگري نسبت ميداد .
و خدا ميخواست آنچه آنان كتمان كرده بودند ، بر ملا سازد ، لذا دستور داد : ( فقلنا اضربوه ببعضها ) ، الخ ، ضمير اول به كلمه ( نفس ) بر ميگردد ، و اگر مذكر آورد ، باعتبار اين بود كه كلمه ( قتيل ) بر آن صادق بود ، و ضمير دومي به بقره بر ميگردد ، كه بعضي گفتهاند : مراد باين قصه بيان حكم است ، و ميخواهد مانند تورات حكمي از احكام مربوط بكشف جنايت را بيان كند ، و بفرمايد بهر وسيله شده بايد قاتل را بدست آورد ، تا خوني هدر نرفته باشد ، نظير آيه : ( و لكم في القصاص حيوة ، قصاص مايه زندگي شما است ) ، نه اينكه راستي راستي موسي (عليهالسلام) با دم آنگاو بمرده زده باشد ، و بمعجزه نبوت مرده را زنده كرده باشد .
و لكن خواننده عزيز توجه دارد : كه اصل سياق كلام ، و مخصوصا اين قسمت از كلام ، كه ميفرمايد : ( پس گفتيم او را به بعضي قسمتهاي گاو بزنيد ، كه خدا اينطور مردگان را زنده ميكند ) ، هيچ سازگاري ندارد .
(ثم قست قلوبكم من بعد ذلك ، فهي كالحجارة ، أو اشد قسوة ) الخ ، كلمه قسوة وقتي در خصوص قلب استعمال ميشود ، معني صلابت و سختي را ميدهد ، و بمنزله صلابت سنگ است ، و
ترجمة الميزان ج : 1ص :307
كلمه ( أو ) بمعناي ( بل ) است ، و مراد باينكه بمعناي ( بلكه ) است ، اين استكه معنايش با مورد ( بلكه ) منطبق است .
آيه شريفه شدت قساوت قلوب آنان را ، اينطور بيان كرده : كه ( بعضي از سنگها احيانا ميشكافند ، و نهرها از آنها جاري ميشود ) ، و ميانه سنگ سخت ، و آب نرم مقابله انداخته ، چون معمولا هر چيز سختي را بسنگ تشبيه ميكنند ، همچنانكه هر چيز نرم و لطيفي را باب مثل ميزنند ، ميفرمايد : سنگ بان صلابتش ميشكافد ، و انهاري از آب نرم از آن بيرون ميآيد ، ولي از دلهاي اينان حالتي سازگار با حق بيرون نميشود ، حالتي كه با سخن حق ، و كمال واقعي ، سازگار باشد .
(و ان منها لما يهبط من خشية الله ) الخ ، هبوط سنگها همان سقوط و شكافتن صخرههاي بالاي كوهها است ، كه بعد از پاره شدن تكههاي آن در اثر زلزله ، و يا آب شدن يخهاي زمستاني ، و جريان آب در فصل بهار ، بپائين كوه سقوط ميكند .
و اگر اين سقوط را كه مستند بعوامل طبيعي است ، هبوط از ترس خدا خوانده ، بدين جهت است كه همه اسباب بسوي خداي مسبب الاسباب منتهي ميشود ، و همينكه سنگ در برابر عوامل خاص بخود متاثر گشته و تاثير آنها را ميپذيرد ، و از كوه ميغلطد ، همين خود پذيرفتن و تاثر از امر خداي سبحان نيز هست ، چون در حقيقت خدا باو امر كرده كه سقوط كند ، و سنگها هم بطور تكوين ، امر خدايرا ميفهمند ، همچنانكه قرآن كريم ميفرمايد : ( و ان من شيء الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم ، هيچ موجودي نيست ، مگر آنكه با حمد خدا ، پروردگارش را تسبيح ميگويد ، ولي شما تسبيح آنها را نميفهميد ) و نيز فرموده : ( كل له قانتون ، همه در عبادت اويند ) ، و خشيت جز همين انفعال شعوري ، چيز ديگري نيست ، و بنا بر اين سنگ كوه از خشيت خدا فرو ميغلطد ، و آيه شريفه جاري مجراي آيه : ( و يسبح الرعد بحمده ، و الملائكة من خيفته ، رعد بحمد خدا و ملائكه از ترس ، او را تسبيح ميگويند ) .
و آيه ( و لله يسجد من في السماوات و الارض ، طوعا و كرها ، و ظلالهم بالغدو و الاصال ، براي خدا همه آنكسانيكه در آسمانها و زمينند سجده ميكنند ، چه با اختيار و چه بي اختيار ، و حتي سايههايشان در صبح و شب ) ميباشد كه صداي رعد آسمانرا ، تسبيح و حمد خدا دانسته ، سايه آنها را سجده خداي سبحان معرفي ميكند و از قبيل آياتي ديگر ، كه ميبينيد سخن در آنها از باب تحليل جريان يافته است .
و سخن كوتاه اينكه جمله ( و ان منها لما يهبط ) الخ ، بيان دومي است براي اين معنا : كه
ترجمة الميزان ج : 1ص :308
دلهاي آنان از سنگ سختتر است ، چون سنگها از خدا خشيت دارند ، و از خشيت او از كوه بپائين ميغلطند ، ولي دلهاي اينان از خدا نه خشيتي دارند ، و نه هيبتي .
بحث روايتي
در محاسن از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده ، كه در تفسير جمله : ( خذوا ما آتينا كم بقوة ) ، در پاسخ كسيكه پرسيد : منظور قوت بدني است ؟ يا قلبي ؟ فرمود : هر دو منظور است .
مؤلف : اين روايت را عياشي هم در تفسير خود آورده .
و در تفسير عياشي ، از حلبي روايت كرده ، كه در تفسير جمله : ( و اذكروا ما فيه ) گفته است : يعني متذكر دستوراتيكه در آنست ، و نيز متذكر عقوبت ترك آن دستورات بشويد .
مؤلف : اين نكته از موقعيت و مقام جمله : ( و رفعنا فوقكم الطور خذوا ) نيز استفاده ميشود .
و در در منثور استكه ، از ابي هريره روايت شده كه گفت : رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) فرمود : اگر بني اسرائيل در قضيه ذبح بقره نگفته بودند : ( و انا انشاء الله لمهتدون ) هرگز و تا ابد هدايت نميشدند ، و اگر از همان اول بهر گاو دسترسي مييافتند ، و ذبح ميكردند ، قبول ميشد ، و لكن خودشان در اثر سئوالهاي بي جا ، دائره آنرا بر خود تنگ كردند ، و خدا هم بر آنها تنگ گرفت .
و در تفسير عياشي از علي بن يقطين روايت كرده كه گفت : از ابي الحسن (عليهالسلام) شنيدم ميفرمود : خداوند بني اسرائيل را دستور داد : يك گاو بكشند ، و از آن گاو هم تنها بدم آن نيازمند بودند ، ولي خدا بر آنان سختگيري كرد .
و در كتاب عيون اخبار الرضا ، و تفسير عياشي ، از بزنطي روايت شده كه گفت : از حضرت رضا (عليهالسلام) شنيدم ، ميفرمود : مردي از بني اسرائيل يكي از بستگان خود را بكشت ، و جسد او را برداشته در سر راه وارستهترين اسباط بني اسرائيل انداخت ، و بعد خودش بخونخواهي او برخاست .
بموسي (عليهالسلام) گفتند : كه سبط آل فلان ، فلاني را كشتهاند ، خبر بده ببينيم چه كسي او را كشته ؟ موسي (عليهالسلام) فرمود : بقرهاي برايم بياوريد ، تا بگويم : آن شخص كيست ، گفتند : مگر ما را مسخره كردهاي ؟ فرمود : پناه ميبرم بخدا از اين كه از جاهلان باشم ، و اگر بني اسرائيل از ميان همه گاوها ، يك گاو آورده بودند ، كافي بود ، و لكن خودشان بر خود سخت گرفتند ، و آنقدر از
ترجمة الميزان ج : 1ص :309
خصوصيات آن گاو پرسيدند ، كه دائره آنرا بر خود تنگ كردند ، خدا هم بر آنان تنگ گرفت .
يكبار گفتند : از پروردگارت بخواه تا گاو را براي ما بيان كند كه چگونه گاوياست ، فرمود : خدا ميفرمايد : گاوي باشد كه نه كوچك و نه بزرگ بلكه متوسط و اگر گاوي را آورده بودند كافي بود بي جهت بر خود تنگ گرفتند خدا هم بر آنان تنگ گرفت .
يكبار ديگر گفتند : از پروردگارت بپرس : رنگ گاو چه جور باشد ، با اينكه از نظر رنگ آزاد بودند ، خدا دائره را بر آنان تنگ گرفت ، و فرمود : زرد باشد ، آنهم نه هر گاو زردي ، بلكه زرد سير ، و آنهم نه هر رنگ سير ، بلكه رنگ سيري كه بيننده را خوش آيد ، پس دائره گاو بر آنان تا اين مقدار تنگ شد ، و معلوم است كه چنين گاوي در ميان گاوها كمتر يافت ميشود ، و حال آنكه اگر از اول يك گاوي را بهر رنگ و هر جور آورده بودند كافي بود .
باز باين مقدار هم اكتفا ننموده ، با يك سئوال بيجاي ديگر همان گاو زرد خوش رنگ را هم محدود كردند ، و گفتند : از پروردگارت بپرس : خصوصيات اين گاو را بيشتر بيان كند ، كه امر آن بر ما مشتبه شده است ، و چون خود بر خويشتن تنگ گرفتند ، خدا هم بر آنان تنگ گرفت ، و باز دائره گاو زرد رنگ كذائي را تنگتر كرد ، و فرمود : گاو زرد رنگي كه هنوز براي كشت و زرع و آبكشي رام نشده ، و رنگش يكدست است خالي در رنگ آن نباشد .
گفتند : حالا حق مطلب را اداء كردي ، و چون بجستجوي چنين گاوي برخاستند غير از يك رأس نيافتند ، آنهم از آن جواني از بني اسرائيل بود ، و چون قيمت پرسيدند گفت : به پري پوستش از طلا ، لاجرم نزد موسي آمدند ، و جريان را گفتند : دستور داد بايد بخريد ، پس آن گاو را بان قيمت خريداري كردند ، و آوردند .
موسي (عليهالسلام) دستور داد آنرا ذبح كردند ، و دم آنرا بجسد مرد كشته زدند ، وقتي اينكار را كردند ، كشته زنده شد ، و گفت : يا رسول الله مرا پسر عمويم كشته ، نه آن كساني كه متهم بقتل من شدهاند .
آنوقت قاتل را شناختند ، و ديدند كه بوسيله دم گاو زنده شد، بفرستاده خدا موسي (عليهالسلام) گفتند : اين گاو داستاني دارد ، موسي پرسيد : چه داستاني ؟ گفتند : جواني بود در بني اسرائيل كه خيلي بپدر و مادر خود احسان ميكرد ، روزي جنسي را خريده بود ، آمد تا از خانه پول ببرد ، ولي ديد پدرش سر بر جامه او نهاده ، و بخواب رفته ، و كليد پولهايش هم زير سر اوست ، دلش نيامد پدر را بيدار كند ، لذا از خير آن معامله گذشت و چون پدر از خواب برخاست ، جريانرا بپدر گفت ، پدر او را احسنت گفت ، و گاوي در عوض باو بخشيد ، كه اين بجاي آن سودي كه از تو فوت شد ، و نتيجه سخت گيري بني اسرائيل در امر گاو ، اين شد كه گاو داراي اوصاف كذائي ، منحصر در همين
ترجمة الميزان ج : 1ص :310
گاو شود ، كه اين پدر بفرزند خود بخشيد ، و نتيجه اين انحصار هم آن شد كه سودي فراوان عايد آن فرزند شود ، موسي گفت ببينيد نتيجه احسان چه جور و تا چه اندازه به نيكوكار ميرسد .
مؤلف : روايات بطوريكه ملاحظه ميفرمائيد ، با اجمال آنچه كه ما از آيات شريفه استفاده كرديم منطبق است .
بحث فلسفي
اين سوره بطوريكه ملاحظه ميكنيد ، عدهاي از معجزات را در قصص بني اسرائيل و ساير اقوام ميشمارد ، يكي شكافتن دريا ، و غرق كردن فرعون ، در آيه : ( و اذ فرقنا بكم البحر فانجيناكم و اغرقنا آل فرعون ) الخ ، است ، و يكي گرفتن صاعقه بر بني اسرائيل و زنده كردن آنان بعد از مردن است ، كه آيه : ( و اذ قلتم يا موسي لن نؤمن لك ) الخ ، متعرض آنست ، و يكي سايه افكندن ابر بر بني اسرائيل ، و نازل كردن من و سلوي در آيه : ( و ظللنا عليكم الغمام ) الخ است ، و يكي انفجار چشمههائي از يك سنگ در آيه : ( و اذ استسقي موسي لقومه ) الخ است ، و يكي بلند كردن كوه طور بر بالاي سر بني اسرائيل در آيه : ( و رفعنا فوقكم الطور ) الخ است ، و يكي مسخ شدن جمعي از بني اسرائيل در آيه : ( فقلنا لهم كونوا قردة ) الخ است ، و يكي زنده كردن آن مرد قتيل است ، با عضوي از گاو ذبح شده ، در آيه : ( فقلنا اضربوه ببعضها ) الخ ، و باز يكي ديگر زنده كردن اقوامي ديگر در آيه : ( ا لم تر الي الذين خرجوا من ديارهم ) الخ است ، و نيز زنده كردن آنكسي كه از قريه خرابي ميگذشت در آيه : ( او كالذي مر علي قرية و هي خاوية علي عروشها ) الخ ، و نيز احياء مرغ سر بريده بدست ابراهيم (عليهالسلام) در آيه ( و اذ قال ابراهيم رب أرني كيف تحيي الموتي ) الخ است ، كه مجموعا دوازده معجزه خارق العاده ميشود ، و بيشترش بطوريكه قرآن كريم ذكر فرموده در بني اسرائيل رخ داده است .
و ما در سابق امكان عقلي وقوع معجزه را اثبات كرديم ، و گفتيم : كه معجزه در عين اينكه معجزه است ، ناقض و منافي با قانون عليت و معلوليت كلي نيست ، و با آن بيان روشن گرديد كه هيچ دليلي بر اين نداريم كه آيات قرآني را كه ظاهر در وقوع معجزه است تاويل نموده ، از ظاهرش برگردانيم ، چون گفتيم : حوادثي است ممكن ، نه از محالات عقلي ، از قبيل انقسام عدد سه بدو عدد جفت ، و متساوي ، و يا تولد مولودي كه پدر خودش نيز باشد ، چون اينگونه امور امكان ندارد .
ترجمة الميزان ج : 1ص :311
بله در ميانه همه معجزات ، دو تا معجزه هست كه احتياج به بحث ديگري جداگانه دارد ، يكي زنده كردن مردگان ، و دوم معجزه مسخ .
در باره اين دو معجزه بعضي گفتهاند : اين معنا در محل خودش ثابت شده : كه هر موجود كه داراي قوه و استعداد و كمال و فعليت است ، بعد از آنكه از مرحله استعداد بفعليت رسيد ، ديگر محال است بحالت استعداد برگردد ، و همچنين هر موجوديكه از نظر وجود ، داراي كمال بيشتري است ، محال است برگردد ، و بموجودي ناقصتر از خود مبدل شود ، و در عين حال همان موجود اول باشد .
و انسان بعد از مردنش تجرد پيدا ميكند ، يعني نفسش از ماده مجرد ميشود ، و موجودي مجرد مثالي يا عقلي ميگردد ، و مرتبه مثاليت و عقليت فوق مرتبه ماديت است ، چون وجود ، در آندو قويتر از وجود مادي است ، با اين حال ديگر محال است چنين انساني ، يا بگو چنين نفس تكامل يافتهاي ، دوباره اسير ماده شود ، و باصطلاح زنده گردد ، و گر نه لازم ميآيد كه چيزي بعد از فعليت بقوه و استعداد برگردد ، و اين محال است ، و نيز وجود انسان ، وجودي قويتر از وجود ساير انواع حيوانات است ، و محال است انسان برگردد ، و بوسيله مسخ ، حيواني ديگر شود .
اين اشكالي است كه در باب زنده شدن مردگان و مسخ انسانها بصورت حيواني ديگر شده است ، و ما در پاسخ ميگوئيم : بله برگشت چيزيكه از قوه بفعليت رسيده ، دوباره قوه شدن آن محال است ، ولي زنده شدن مردگان ، و همچنين مسخ ، از مصاديق اين امر محال نيستند .
توضيح اينكه : آنچه از حس و برهان بدست آمده ، اين استكه جوهر نباتي مادي وقتي در صراط استكمال حيواني قرار ميگيرد ، در اين صراط بسوي حيوان شدن حركت ميكند ، و بصورت حيوانيت كه صورتي است مجرد بتجرد برزخي در ميآيد ، و حقيقت اين صورت اين است كه : چيزي خودش را درك كند ، ( البته ادراك جزئي خيالي ) ، و درك خويشتن حيوان ، وجود كامل جوهر نباتي است ، و فعليت يافتن آن قوه و استعدادي است كه داشت ، كه با حركت جوهري بان كمال رسيد ، و بعد از آنكه گياه بود حيوان شد ، و ديگر محال است دوباره جوهري مادي شود ، و بصورت نبات در آيد ، مگر آنكه از ماده حيواني خود جدا گشته ، ماده با صورت ماديش بماند ، مثل اينكه حيواني بميرد ، و جسدي بي حركت شود .
از سوي ديگر صورت حيواني منشا و مبدء افعالي ادراكي ، و كارهائي است كه از روي شعور از او سر ميزند ، و در نتيجه احوالي علمي هم بر آنافعال مترتب ميشود ، و اين احوال علمي در نفس حيوان نقش ميبندد ، و در اثر تكرار اين افعال ، و نقشبندي اين احوال در نفس حيوان ، از آنجا كه نقشهائي شبيه بهم است ، يك نقش واحد و صورتي ثابت ، و غير قابل زوال ميشود ، و
ترجمة الميزان ج : 1ص :312
ملكهاي راسخه ميگردد ، و يك صورت نفساني جديد ميشود ، كه ممكن است نفس حيواني بخاطر اختلاف اين ملكات متنوع شود ، و حيواني خاص ، و داراي صورت نوعيهاي خاص بشود ، مثلا در يكي بصورت مكر ، و در نوعي ديگر كينه توزي ، و در نوعي ديگر شهوت ، و در چهارمي وفاء ، و در پنجمي درندگي ، و امثال آن جلوه كند .
و اما مادام كه اين احوال علمي حاصل از افعال ، در اثر تكرار بصورت ملكه در نيامده باشد ، نفس حيوان بهمان سادگي قبليش باقي است ، و مانند نبات است ، كه اگر از حركت جوهري باز بايستد ، همچنان نبات باقي خواهد ماند ، و آن استعداد حيوان شدنش از قوه بفعليت درنميآيد .
و اگر نفس برزخي از جهت احوال حاصله از افعالش ، در همان حال اول ، و فعل اول ، و با نقشبندي صورت اول ، تكامل مييافت ، قطعا علاقهاش با بدن هم در همان ابتداي وجودش قطع ميشد ، و اگر ميبينيم قطع نميشود ، بخاطر همين استكه آن صورت در اثر تكرار ملكه نشده ، و در نفس رسوخ نكرده ، بايد با تكرار افعالي ادراكي ماديش ، بتدريج و خورده خورده صورتي نوعي در نفس رسوخ كند ، و حيواني خاص بشود ، - البته در صورتيكه عمر طبيعي ، و يا مقدار قابل ملاحظهاي از آنرا داشته باشد - و اما اگر بين او و بين عمر طبيعيش ، و يا آنمقدار قابل ملاحظه از عمر طبيعيش ، چيزي از قبيل مرگ فاصله شود ، حيوان بهمان سادگي ، و بي نقشي حيوانيتش باقي ميماند ، و صورت نوعيهاي بخود نگرفته ، ميميرد .
و حيوان وقتي در صراط انسانيت قرار بگيرد ، وجودي است كه علاوه بر ادراك خودش ، تعقل كلي هم نسبت بذات خود دارد ، آنهم تعقل مجرد از ماده ، و لوازم آن ، يعني اندازهها ، و ابعاد ، و رنگها ، و امثال آن ، در اينصورت با حركت جوهري از فعليت مثالي كه نسبت بمثاليت فعليت است ، ولي نسبت بفعل قوه ، استعداد است ، بتدريج بسوي تجرد عقلي قدم ميگذارد ، تا وقتي كه صورت انساني در بارهاش تحقق يابد ، اينجاست كه ديگر محال است اين فعليت برگردد بقوه ، كه همان تجرد مثالي بود ، همانطور كه گفتيم فعليت حيوانيت محال است برگردد ، و قوه شود .
تازه اين صورت انسانيت هم ، افعال و بدنبال آن احوالي دارد ، كه با تكرار و تراكم آن احوال ، بتدريج صورت خاصي جديد پيدا ميشود ، كه خود باعث ميگردد يك نوع انسان ، بانواعي از انسان تنوع پيدا كند ، يعني همان تنوعي كه در حيوان گفتيم .
حال كه اين معنا روشن گرديد فهميدي كه اگر فرض كنيم انساني بعد از مردنش بدنيا برگردد ، و نفسش دوباره متعلق بماده شود ، آنهم همان مادهاي كه قبلا متعلق بان بود ، اين باعث نميشود كه تجرد نفسش باطل گردد ، چون نفس اين فرد انسان ، قبل از مردنش تجرد يافته بود ، بعد از مردنش هم تجرد يافت ، و بعد از برگشتن به بدن ، باز همان تجرد را دارد .
ترجمةالميزان ج : 1ص :313
تنها چيزيكه با مردن از دست داده بود ، اين بود كه آن ابزار و آلاتيكه با آنها در مواد عالم دخل و تصرف ميكرد ، و خلاصه ابزار كار او بودند ، آنها را از دست داد ، و بعد از مردنش ديگر نميتوانست كاري مادي انجام دهد ، همانطور كه يك نجار يا صنعتگر ديگر ، وقتي ابزار صنعت خود را از دست بدهد ، ديگر نميتواند در مواد كارش از قبيل تخته و آهن و امثال آن كار كند ، و دخل و تصرف نمايد ، و هر وقت دستش بان ابزار رسيد ، باز همان استاد سابق است ، و ميتواند دوباره بكارش مشغول گردد ، نفس هم وقتي بتعلق فعلي بمادهاش برگردد ، دوباره دست بكار شده ، قوي و ادوات بدني خود را كار ميبندد ، و آن احوال و ملكاتي را كه در زندگي قبليش بواسطه افعال مكرر تحصيل كرده بود ، تقويت نموده ، دو چندانش ميكند ، و دوران جديدي از استكمال را شروع ميكند ، بدون اينكه مستلزم رجوع قهقري ، و سير نزولي از كمال بسوي نقص ، و از فعل بسوي قوه باشد .
و اگر بگوئي : اين سخن مستلزم قول بقسر دائم است ، و بطلان قسر دائم از ضروريات است ، توضيح اينكه نفس مجرد ، كه از بدن منقطع شده ، اگر باز هم در طبيعتش امكان اين معنا باقي مانده باشد كه بوسيله افعال مادي بعد از تعلق بماده براي بار دوم باز هم استكمال كند ، معلوم ميشود مردن و قطع علاقهاش از بدن ، قبل از بكمال رسيدن بوده ، و مانند ميوه نارسي بوده كه از درخت چيده باشند ، و معلوم است كه چنين كسي تا ابد از آنچه طبيعتش استعدادش را داشته محروم ميماند ، چون بنا نيست تمامي مردگان دوباره بوسيله معجزه زنده شوند ، و خلاء خود را پر كنند ، و محروميت دائمي همان قسر دائمي است ، كه گفتيم محال است .
در پاسخ ميگوئيم : اين نفوسيكه در دنيا از قوه بفعليت در آمده ، و بحدي از فعليت رسيده ، و مردهاند ديگر امكان استكمالي در آينده و بطور دائم در آنها باقي نمانده ، بلكه يا همچنان بر فعليت حاضر خود مستقر ميگردند ، و يا آنكه از آن فعليت در آمده ، صورت عقليه مناسبي بخود ميگيرند ، و باز بهمان حد و اندازه باقي ميمانند و خلاصه امكان استكمال بعد از مردن تمام ميشود .
پس انسانيكه با نفسي ساده مرده ، ولي كارهائي هم از خوب و بد كرده ، اگر دير ميمرد و مدتي ديگر زندگي ميكرد ، ممكن بود براي نفس ساده خود صورتي سعيده و يا شقيه كسب كند ، و همچنين اگر قبل از كسب چنين صورتي بميرد ، ولي دو مرتبه بدنيا برگردد ، و مدتي زندگي كند ، باز ممكن است زائد بر همان صورت كه گفتيم صورتي جديد ، كسب كند .
و اگر برنگردد در عالم برزخ پاداش و يا كيفر كردههاي خود را ميبيند ، تا آنجا كه بصورتي عقلي مناسب با صورت مثالي قبليش درآيد ، وقتي درآمد ، ديگر آن امكان استكمال باطل گشته ، تنها امكانات استكمالهاي عقلي برايش باقي ميماند ، كه در چنين حالي اگر بدنيا برگردد ، ميتواند
ترجمة الميزان ج : 1ص :314
صورت عقليه ديگري از ناحيه ماده و افعال مربوط بان كسب كند ، مانند انبياء و اولياء ، كه اگر فرض كنيم دوباره بدنيا برگردند ، ميتوانند صورت عقليه ديگري بدست آورند ، و اگر برنگردند ، جز آنچه در نوبت اول كسب كردهاند ، كمال و صعود ديگري در مدارج آن ، و سير ديگري در صراط آن ، نخواهند داشت ، ( دقت فرمائيد ) .
و معلوم است كه چنين چيزي قسر دائمي نخواهد بود ، و اگر صرف اينكه ( نفسي از نفوس ميتوانسته كمالي را بدست آورد ، و بخاطر عمل عاملي و تاثير علتهائي نتوانسته بدست بياورد ، و از دنيا رفته ) قسر دائمي باشد ، بايد بيشتر و يا همه حوادث اين عالم ، كه عالم تزاحم و موطن تضاد است ، قسر دائمي باشد .
پس جميع اجزاء اين عالم طبيعي ، در همديگر اثر دارند ، و قسر دائمي كه محال است ، اين است كه در يكي از غريزهها نوعي از انواع اقتضاء نهاده شود ، كه تقاضا و يا استعداد نوعي از انواع كمال را داشته باشد ولي براي ابد اين استعدادش بفعليت نرسيده باشد ، حال يا براي اينكه امري در داخل ذاتش بوده كه او را از رسيدن بكمال باز داشته ، و يا بخاطر امري خارج از ذاتش بوده كه استعداد بحسب غريزه او را باطل كرده ، كه در حقيقت ميتوان گفت اين خود دادن غريزه و خوي باطل بكسي است كه مستعد گرفتن خوي كمال است ، و جبلي كردن لغو و بيهودهكاري ، در نفس او است .
(دقت بفرمائيد) .
و همچنين اگر انساني را فرض كنيم ، كه صورت انسانيش بصورت نوعي ديگر از انواع حيوانات ، از قبيل ميمون ، و خوك ، مبدل شده باشد ، كه صورت حيوانيت روي صورت انسانيش نقش بسته ، و چنين كسي انساني است خوك ، و يا انساني است ميمون ، نه اينكه بكلي انسانيتش باطل گشته ، و صورت خوكي و ميموني بجاي صورت انسانيش نقش بسته باشد .
پس وقتي انسان در اثر تكرار عمل ، صورتي از صور ملكات را كسب كند ، نفسش بان صورت متصور ميشود ، و هيچ دليلي نداريم بر محال بودن اينكه نفسانيات و صورتهاي نفساني همانطور كه در آخرت مجسم ميشود ، در دنيا نيز از باطن بظاهر در آمده، و مجسم شود .
در سابق هم گفتيم : كه نفس انسانيت در اول حدوثش كه هيچ نقشي نداشت ، و قابل و پذيراي هر نقشي بود ، ميتواند بصورتهاي خاصي متنوع شود ، بعد از ابهام مشخص ، و بعد از اطلاق مقيد شود ، و بنا بر اين همانطور كه گفته شد ، انسان مسخ شده ، انسان است و مسخ شده ، نه اينكه مسخ شدهاي فاقد انسانيت باشد ( دقت فرمائيد) .
در جرائد روز هم ، از اخبار مجامع علمي اروپا و آمريكا چيزهائي ميخوانيم ، كه امكان زنده شدن بعد از مرگ را تاييد ميكند ، و همچنين مبدل شدن صورت انسان را بصورت ديگر يعني
ترجمة الميزان ج : 1ص :315
مسخ را جائز ميشمارد ، گو اينكه ما در اين مباحث اعتماد باينگونه اخبار نميكنيم و لكن ميخواهيم تذكر دهيم كه اهل بحث از دانشپژوهان آنچه را ديروز خواندهاند ، امروز فراموش نكنند .
در اينجا ممكن است بگوئي : بنا بر آنچه شما گفتيد ، راه براي تناسخ هموار شد ، و ديگر هيچ مانعي از پذيرفتن اين نظريه باقي نميماند .
در جواب ميگوئيم : نه ، گفتار ما هيچ ربطي به تناسخ ندارد ، چون تناسخ عبارت از اين است كه بگوئيم : نفس آدمي بعد از آنكه بنوعي كمال استكمال كرد ، و از بدن جدا شد ، به بدن ديگري منتقل شود، و اين فرضيهايست محال چون بدني كه نفس مورد گفتگو ميخواهد منتقل بان شود ، يا خودش نفس دارد ، و يا ندارد ، اگر نفس داشته باشد مستلزم آنست كه يك بدن داراي دو نفس بشود ، و اين همان وحدت كثير و كثرت واحد است ( كه محال بودنش روشن است ) ، و اگر نفسي ندارد ، مستلزم آنست كه چيزيكه بفعليت رسيده ، دوباره برگردد بالقوه شود ، مثلا پير مرد برگردد كودك شود ، ( كه محال بودن اين نيز روشن است ) ، و همچنين اگر بگوئيم : نفس تكامل يافته يك انسان ، بعد از جدائي از بدنش ، ببدن گياه و يا حيواني منتقل شود ، كه اين نيز مستلزم بالقوه شدن بالفعل است ، كه بيانش گذشت .
بحث علمي و اخلاقي
در قرآن از همه امتهاي گذشته بيشتر ، داستانهاي بني اسرائيل ، و نيز بطوريكه گفتهاند از همه انبياء گذشته بيشتر ، نام حضرت موسي (عليهالسلام) آمده ، چون ميبينيم نام آن جناب در صد و سي و شش جاي قرآن ذكر شده ، درست دو برابر نام ابراهيم (عليهالسلام) ، كه آن جناب هم از هر پيغمبر ديگري نامش بيشتر آمده ، يعني باز بطوريكه گفتهاند ، نامش در شصت و نه مورد ذكر شده .
علتي كه براي اين معنا بنظر ميرسد ، اينست كه اسلام ديني است حنيف ، كه اساسش توحيد است ، و توحيد را ابراهيم (عليهالسلام) تاسيس كرد ، و آنگاه خداي سبحان آنرا براي پيامبر گراميش محمد (صلياللهعليهوآلهوسلّم) باتمام رسانيد ، و فرمود : ( ملة ابيكم ابراهيم هو سماكم المسلمين من قبل ، دين توحيد ، دين پدرتان ابراهيم است ، او شما را از پيش مسلمان ناميد ) و بني اسرائيل در پذيرفتن توحيد لجوجترين امتها بودند ، و از هر امتي ديگر بيشتر با آن دشمني كردند ، و دورتر از
ترجمة الميزان ج : 1ص :316
هر امت ديگري از انقياد در برابر حق بودند ، همچنانكه كفار عرب هم كه پيامبر اسلام گرفتار آنان شد ، دست كمي از بني اسرائيل نداشتند ، و لجاجت و خصومت با حق را بجائي رساندند كه آيه : ( ان الذين كفروا سواء عليهم ء أنذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤمنون ، كسانيكه كفر ورزيدند ، چه انذارشان بكني ، و چه نكني ايمان نميآورند ) در حقشان نازل شد و هيچ قساوت و جفا ، و هيچ رذيله ديگر از رذائل ، كه قرآن براي بني اسرائيل ذكر ميكند ، نيست ، مگر آنكه در كفار عرب نيز وجود داشت ، و بهر حال اگر در قصههاي بني اسرائيل كه در قرآن آمده دقت كني ، و در آنها باريك شوي ، و باسرار خلقيات آنان پي ببري ، خواهي ديد كه مردمي فرو رفته در ماديات بودند ، و جز لذائذ مادي ، و صوري ، چيزي ديگري سرشان نميشده ، امتي بودهاند كه جز در برابر لذات و كمالات مادي تسليم نميشدند ، و بهيچ حقيقت از حقائق ماوراء حس ايمان نميآوردند ، همچنانكه امروز هم همينطورند .
و همين خوي ، باعث شده كه عقل و ارادهشان در تحت فرمان و انقياد حس و ماده قرار گيرد ، و جز آنچه را كه حس و ماده تجويز كند ، جائز ندانند ، و بغير آنرا اراده نكنند ، و باز همين انقياد در برابر حس ، باعث شده كه هيچ سخني را نپذيرند ، مگر آنكه حس آنرا تصديق كند ، و اگر دست حس بتصديق و تكذيب آن نرسيد ، آنرا نپذيرند، هر چند كه حق باشد .
و باز اين تسليم شدنشان در برابر محسوسات ، باعث شده كه هر چه را مادهپرستي صحيح بداند ، و بزرگان يعني آنها كه ماديات بيشتر دارند ، آنرا نيكو بشمارند ، قبول كنند ، هر چند كه حق نباشد ، نتيجه اين پستي و كوتاه فكريشان هم اين شد : كه در گفتار و كردار خود دچار تناقض شوند ، مثلا ميبينيم كه از يكسو در غير محسوسات دنباله روي ديگران را تقليد كوركورانه خوانده ، مذمت ميكنند ، هر چند كه عمل عمل صحيح و سزاواري باشد ، و از سوي ديگر همين دنبالهروي را اگر در امور محسوس و مادي و سازگار با هوسرانيهايشان باشد ، ميستايند ، هر چند كه عمل عملي زشت و خلاف باشد .
يكي از عواملي كه اين روحيه را در يهود تقويت كرد ، زندگي طولاني آنان در مصر ، و در زير سلطه مصريان است ، كه در اين مدت طولاني ايشانرا ذليل و خوار كردند ، و برده خود گرفته ، شكنجه دادند و بدترين عذابها را چشاندند ، فرزندانشان را ميكشتند ، و زنانشان را زنده نگه ميداشتند ، كه همين خود عذابي دردناك بود ، كه خدا بدان مبتلاشان كرده بود .
و همين وضع باعث شد ، جنس يهود سرسخت بار بيايند ، و در برابر دستورات انبياءشان انقياد نداشته ، گوش بفرامين علماي رباني خود ندهند ، با اينكه آن دستورات و اين فرامين ، همه بسود معاش و معادشان بود ، ( براي اينكه كاملا بگفته ما واقف شويد ، مواقف آنان با موسي
ترجمة الميزان ج : 1ص :317
(عليهالسلام) ، و ساير انبياء را از نظر بگذرانيد ) ، و نيز آن روحيه باعث شد كه در برابر مغرضان و گردنكشان خود رام و منقاد باشند ، و هر دستوري را از آنها اطاعت كنند .
امروز هم حق و حقيقت در برابر تمدن مادي كه ارمغان غربيها است بهمين بلا مبتلا شده ، چون اساس تمدن نامبرده بر حس و ماده است ، و از ادلهايكه دور از حساند ، هيچ دليلي را قبول نميكند ، و در هر چيزيكه منافع ولذائذ حسي و مادي را تامين كند ، از هيچ دليلي سراغ نميگيرد ، و همين باعث شده كه احكام غريزي انسان بكلي باطل شود ، و معارف عاليه و اخلاق فاضله از ميان ما رخت بربندد ، و انسانيت در خطر انهدام ، و جامعه بشر در خطر شديدترين فساد رار گيرد ، كه بزودي همه انسانها باين خطر واقف خواهند شد ، و شرنگ تلخ اين تمدن را خواهند چشيد .
در حاليكه بحث عميق در اخلاقيات خلاف اين را نتيجه ميدهد ، آري هر سخني و دليلي قابل پذيرش نيست ، و هر تقليدي هم مذموم نيست ، توضيح اينكه نوع بشر بدان جهت كه بشر است با افعال ارادي خود كه متوقف بر فكر و اراده او است ، بسوي كمال زندگيش سير ميكند ، افعاليكه تحققش بدون فكر محال است .
پس فكر يگانه اساس و پايهايست كه كمال وجودي ، و ضروري انسان بر آن پايه بنا ميشود ، پس انسان چارهاي جز اين ندارد ، كه در باره هر چيزيكه ارتباطي با كمال وجودي او دارد ، چه ارتباط بدون واسطه ، و چه با واسطه ، تصديقهائي عملي و يا نظري داشته باشد ، و اين تصديقات همان مصالح كليهايست كه ما افعال فردي و اجتماعي خود را با آنها تعليل ميكنيم ، و يا قبل از اينكه افعال را انجام دهيم ، نخست افعال را با آن مصالح در ذهن ميسنجيم ، و آنگاه با خارجيت دادن بان افعال ، آن مصالح را بدست ميآوريم ، ( دقت فرمائيد ) .
از سوي ديگر در نهاد انسان اين غريزه نهفته شده : كه همواره بهر حادثه بر ميخورد ، از علل آن جستجو كند ، و نيز هر پديدهاي كه در ذهنش هجوم ميآورد علتش را بفهمد ، و تا نفهمد آن پديده ذهني را در خارج تحقق ندهد ، پس هر پديده ذهني را وقتي تصميم ميگيرد در خارج ايجاد كند ، كه علتش هم در ذهنش وجود داشته باشد و نيز در باره هيچ مطلب علمي ، و تصديق نظري ، داوري ننموده ، و آنرا نميپذيرد ، مگر وقتي كه علت آنرا فهميده باشد ، و باتكاء آن علت مطلب نامبرده را بپذيرد .
اين وضعي است كه انسان دارد ، و هرگز از آن تخطي نميكند ، و اگر هم بمواردي برخوريم كه بر حسب ظاهر بر خلاف اين كليت باشد ، باز با دقت نظر و باريك بيني شبهه ما از بين ميرود ، و پي ميبريم كه در آن مورد هم جستجوي از علت وجود داشته ، چون اعتماد و طمانينه بعلت امري است فطري و چيزيكه فطري شد ، ديگر اختلاف و تخلف نميپذيرد .
ترجمة الميزان ج : 1ص :318
و همين داعي فطري ، انسان را بتلاشهائي فكري و عملي وادار كرد ، كه مافوق طاقتش بود، چون احتياجات طبيعي او يكي دو تا نبود ، و يك انسان به تنهائي نميتوانست همه حوائج خود را بر آورد ، در همه آنها عمل فكري انجام داده ، و بدنبالش عمل بدني هم انجام دهد ، و در نتيجه همه حوائج خود را تامين كند ، چون نيروي طبيعي شخص او وافي باينكار نبود ، لذا فطرتش راه چارهاي پيش پايش گذاشت و آن اين بود كه متوسل بزندگي اجتماعي شود ، و براي خود تمدني بوجود آورد ، و حوائج زندگي را در ميان افراد اجتماع تقسيم كند ، و براي هر يك از ابواب حاجات ، طائفهاي را موكل سازد ، عينا مانند يك بدن زنده ، كه هر عضو از اعضاء آن، يك قسمت از حوائج بدن را بر ميآورد ، و حاصل كار هر يك عايد همه ميشود .
از سوي ديگر ، حوائج بشر حد معيني ندارد ، تا وقتي بدان رسيد ، تمام شود ، بلكه روز بروز بر كميت و كيفيت آنها افزوده ميگردد ، و در نتيجه فنون ، و صنعتها ، و علوم ، روز بروز انشعاب نوي بخود ميگيرد ، ناگزير براي هر شعبه از شعب علوم ، و صنايع ، به متخصصين احتياج پيدا ميكند ، و در صدد تربيت افراد متخصص بر ميآيد ، آري اين علومي كه فعلا از حد شمار در آمده ، بسياري از آنها در سابق يك علم شمرده ميشد ، و همچنين صنايع گونهگون امروز ، كه هر چند تاي از آن ، در سابق جزء يك صنعت بود ، و يك نفر متخصص در همه آنها بود ، ولي امروز همان يك علم ، و يك صنعت ديروز ، تجزيه شده ، هر باب ، و فصل ، از آن علم و صنعت ، علمي و صنعتي جداگانه شده ، مانند علم طب ، كه در قديم يك علم بود ، و جزء يكي از فروع طبيعيات بشمار ميرفت ، ولي امروز بچند علم جداگانه تقسيم شده ، كه يك فرد انسان ( هر قدر هم نابغه باشد ) ، در بيشتر از يكي از آن علوم تخصص پيدا نميكند .
و چون چنين بود ، باز با الهام فطرتش ملهم شد باينكه در آنچه كه خودش تخصص دارد ، بعلم و آگهي خود عمل كند ، و در آنچه كه ديگران در آن تخصص دارند ، از آنان پيروي نموده ، به تخصص و مهارت آنان اعتماد كند .
اينجاست كه ميگوئيم : بناي عقلاي عالم بر اين است كه هر كس باهل خبره در هر فن مراجعه نمايد ، و حقيقت و واقع اين مراجعه ، همان تقليد اصطلاحي است كه معنايش اعتماد كردن بدليل اجمالي هر مسئلهايست ، كه دسترسي بدليل تفصيلي آن از حد و حيطه طاقت او بيرون است .
همچنانكه بحكم فطرتش خود را محكوم ميداند ، باينكه در آنچه كه در وسع و طاقت خودش است به تقليد از ديگران اكتفاء ننموده ، خودش شخصا به بحث و جستجو پرداخته ، دليل تفصيلي آنرا بدست آورد .
و ملاك در هر دو باب اين است كه آدمي پيروي از غير علم نكند ، اگر قدرت بر اجتهاد
ترجمة الميزان ج : 1ص :319
دارد ، بحكم فطرتش بايد باجتهاد ، و تحصيل دليل تفصيلي ، و علت هر مسئله كه مورد ابتلاي او است بپردازد ، و اگر قدرت بر آن ندارد ، از كسي كه علم بان مسئله را دارد تقليد كند ، و از آنجائيكه محال است فردي از نوع انساني يافت شود ، كه در تمامي شئون زندگي تخصص داشته باشد ، و آن اصولي را كه زندگيش متكي بدانها است مستقلا اجتهاد و بررسي كند ، قهرا محال خواهد بود كه انساني يافت شود كه از تقليد و پيروي غير ، خالي باشد ، و هر كس خلاف اين معنا را ادعا كند ، و يا در باره خود پنداري غير اين داشته باشد ، يعني ميپندارد كه در هيچ مسئله از مسائل زندگي تقليد نميكند ، در حقيقت سند سفاهت خود را دست داده .
بله تقليد در آن مسائلي كه خود انسان ميتواند بدليل و علتش پي ببرد ، تقليد كوركورانه و غلط است ، همچنانكه اجتهاد در مسئلهاي كه اهليت ورود بدان مسئله را ندارد ، يكي از رذائل اخلاقي است ، كه باعث هلاكت اجتماع ميگردد ، و مدينه فاضله بشري را از هم ميپاشد ، پس افراد اجتماع ، نميتوانند در همه مسائل مجتهدباشند ، و در هيچ مسئلهاي تقليد نكنند ، و نه ميتوانند در تمامي مسائل زندگي مقلد باشند ، و سراسر زندگيشان پيروي محض باشد ، چون جز از خداي سبحان ، از هيچ كس ديگر نبايد اينطور پيروي كرد ، يعني پيرو محض بود ، بلكه در برابر خداي سبحان بايد پيرو محض بود ، چون او يگانه سببي است كه ساير اسباب همه باو منتهي ميشود .
آيا طمع داريد كه اينان بشما ايمان آورند با اينكه طائفهاي از ايشان كلام خدا را ميشنيدند و سپس با علم بدان و با اينكه آنرا ميشناختند تحريفش ميكردند ( 75) .
و چون مؤمنان را ميبينند گويند : ما ايمان آوردهايم و چون با يكديگر خلوت ميكنند ميگويند : چرا ايشانرا باسراريكه مايه پيروزي آنان عليه شما است آگاه ميكنيد تا روز قيامت نزد پروردگارتان عليه شما احتجاج كنند چرا تعقل نميكنيد ( 76) .
آيا اينان نميدانند كه خدا بانچه كه پنهان ميدارند مانند آنچه آشكار ميكنند آگاه است ؟ ! ( 77) .
و پارهاي از ايشان بيسوادهائي هستند كه علمي بكتاب ندارند و از يهوديگري نامي بجز مظنه و پندار دليلي ندارند ( 78) .
پس واي بحال كسانيكه كتاب را با دست خود مينويسند و آنگاه ميگويند اين كتاب از ناحيه خداست تا باين وسيله بهائي اندك بچنگ آورند پس واي بر ايشان از آنچه كه دستهاشان نوشت و واي بر آنان از آنچه بكف آوردند ( 79) .
و گفتند آتش جز چند روزي بما نميرسد ، بگو مگر از خدا عهدي در اين باره گرفتهايد كه چون خدا خلف عهد نميكند چنين قاطع سخن ميگوئيد ؟ و يا آنكه عليه خدا چيزي ميگوئيد كه علمي بدان نداريد ؟ ( 80 ) .
بله كسي كه گناه ميكند تا آنجا كه آثار گناه بر دلش احاطه يابد اين چنين افراد اهل آتشند و بيرون شدن از آن برايشان نيست ( 81) .
و كسانيكه ايمان آورده و عمل صالح ميكنند اهل بهشتند و ايشان نيز در بهشت جاودانند ( 82) .
بيان
سياق اين آيات ، مخصوصا ذيل آنها ، اين معنا را دست ميدهد : كه يهوديان عصر بعثت ، در نظر كفار ، و مخصوصا كفار مدينه ، كه همسايگان يهود بودند ، از پشتيبانان پيامبر اسلام شمرده ميشدند ، چون يهوديان ، علم دين و كتاب داشتند ، و لذا اميد به ايمان آوردن آنان بيشتر از اقوام ديگر بود ، و همه ، توقع اين را داشتند كه فوج فوج بدين اسلام در آيند ، و دين اسلام را تاييد و تقويت نموده ، نور آنرا منتشر ، و دعوتش را گسترده سازند .
و لكن بعد از آنكه رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) بمدينه مهاجرت كرد ، يهود از خود رفتاري را نشان داد ، كه آن اميد را مبدل به ياس كرد ، و بهمين جهت خداي سبحان در اين آيات ميفرمايد : ( ا فتطمعون أن يؤمنوا لكم ؟ و قد كان فريق منهم يسمعون كلام الله ، ) الخ ، يعني آيا انتظار داريد كه يهود بدين شما ايمان بياورد ، در حاليكه يك عده از آنان بعد از شنيدن آيات خدا، و فهميدنش ، آنرا تحريف كردند ، و خلاصه كتمان حقايق ، و تحريف كلام خدا رسم ديرينه اين طائفه است ، پس اگر نكول آنانرا از گفتههاي خودشان ميبينند ، و ميبينيد كه امروز سخنان ديروز خود را حاشا ميكنند ، خيلي تعجب نكنيد .
ترجمة الميزان ج : 1ص :322
(أ فتطمعون ان يؤمنوا لكم ) در اين آيه التفاتي از خطاب به بني اسرائيل ، خطاب به رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) و مسلمانان بكار رفته ، و با اينكه قبلا همه جا خطاب به يهود بود ، در اين آيه يهود غايب فرض شده ، و گويا وجهش اين باشد كه بعد از آنكه داستان بقره را ذكر كرد ، و در خود آن داستان ناگهان روي سخن از يهود برگردانيد ، و يهود را غايب فرض كرد ، براي اينكه داستان را از تورات خود دزديده بودند ، لذا در اين آيه خواست تا همان سياق غيبت را ادامه داده ، بيان را با سياق غيبت تمام كند ، و در سياق غيبت به تحريف توراتشان اشاره نمايد ، لذا ديگر روي سخن بايشان نكرد ، و بلكه ايشان را غايب گرفت .
(و اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلا ) الخ ، در اين آيه شريفه دو جمله شرطيه مدخول ( اذا ) واقع شده ، ولي تقابلي ميان آندو نشده ، يعني نفرموده : ( چون مؤمنين را ميبينند ، ميگويند : ايمان آورديم ، و چون با يكدگر خلوت ميكنند ، ميگويند : ايمان نياورديم ) بلكه فرموده : ( چون مؤمنين را ميبينند ، ميگويند : ايمان آورديم و چون با يكدگر خلوت ميكنند ، ميگويند : چرا از بشارتهاي تورات براي مسلمانان نقل ميكنيد ؟ و باصطلاح سوژه بدست مسلمانان ميدهيد ؟ ) و بدين جهت اينطور فرمود ، تا دو مورد از جرائم و جهالت آنانرا بيان كرده باشد .
بخلاف آيه : ( و اذا لقوا الذين آمنوا ، قالوا : آمنا و اذا خلوا الي شياطينهم ، قالوا : انا معكم ، انما نحن مستهزؤن ) ، كه ميان دو جمله شرطيه مقابلهشده است .
و دو جريمه و جهالت يهوديان ، كه در آيه مورد بحث بدان اشاره شده ، يكي نفاق ايشان است ، كه در ظاهر اظهار ايمان ميكنند ، تا خود را از اذيت و طعن و قتل حفظ كنند ، و دوم اين است كه خواستند حقيقت و منويات دروني خود را از خدا بپوشانند ، و خيال كردند اگر پردهپوشي كنند ، ميتوانند امر را بر خدا مشتبه سازند ، با اينكه خدا باشكار و نهان ايشان آگاه است ، همچنانكه در اين آيه از سخنان محرمانه ايشان خبر داد .
بطوريكه از لحن كلام برميآيد ، جريان از اين قرار بوده : كه عوام ايشان از سادهلوحي ، وقتي بمسلمانان ميرسيدهاند ، اظهار مسرت ميكردند ، و پارهاي از بشارتهاي تورات را بايشان ميگفتند ، و يا اطلاعاتي در اختيار ميگذاشتند ، كه مسلمانان از آنها براي تصديق نبوت پيامبرشان ، استفاده ميكردند ، و رؤسايشان از اينكار نهي ميكردند ، و ميگفتند : اين خود فتحي است كه خدا براي مسلمانان قرار داده ، و ما نبايد آنرا براي ايشان فاش سازيم ، چون با همين بشارتها كه در كتب ما است ، نزد پروردگار خود عليه ما احتجاج خواهند كرد .
ترجمة الميزان ج : 1ص :323
كانه خواستهاند بگويند : اگر ما اين بشارتها را در اختيار مسلمانان قرار ندهيم ، ( العياذ بالله ) ، خود خدا اطلاع ندارد ، كه موسي (عليهالسلام) ما را به پيروي پيامبر اسلام سفارش كرده ، و چون اطلاع ندارد ، ما را با آن مؤاخذه نميكند ، و معلوم است كه لازمه اين حرف اين است كه خدايتعالي تنها آنچه آشكار است بداند ، و از نهانيها خبر نداشته باشد ، و بباطن امور علمي نداشته باشد ، و اين نهايت درجه جهل است .
لذا خداي سبحان با جمله : اولا يعلمون ان الله يعلم ما يسرون و ما يعلنون ؟ ) الخ اين پندار غلطشان را رد ميكند ، چون اين نوع علم - يعني علم بظواهر امور به تنهائي ، و جهل بباطن آن ، - علمي است كه بالاخره منتهي بحس ميشود ، و حس احتياج به بدن مادي دارد ، بدينكه مجهز بالات و ابزار احساس ، از چشم ، و گوش ، و امثال آن باشد ، و باز بدينكه مقيد بقيود زمان و مكان ، و خود مولود علل ديگري مانند خود مادي باشد ، و چيزيكه چنين است مصنوع است نه صانع عالم .
و اين جريان يكي از شواهد بيان قبلي ما است ، كه گفتيم بني اسرائيل بخاطر اينكه براي ماده اصالت قائل بودند ، در باره خدا هم باحكام ماده حكم ميكردند ، و او را موجودي فعال در ماده ميپنداشتند ، چيزيكه هست موجوديكه قاهر بر عالم ماده است ، اما عينا مانند يك علت مادي ، و قاهر بر معلول مادي .
البته اين طرز فكر ، اختصاص به يهود نداشت ، بلكه هر اهل ملت ديگر هم كه اصالت را براي ماده قائل بودند ، و قائل هستند ، آنها نيز در باره خداي سبحان حكمي نميكنند ، مگر همان احكاميكه براي ماديات ، و بر طبق اوصاف ماديات ميكنند ، اگر براي خدا حيات ، و علم ، و قدرت ، و اختيار ، و اراده ، و قضاء ، و حكم ، و تدبير ، امر و ابرام قضاء ، و احكامي ديگر ، قائلند ، آن حيات و علم و قدرت و اوصافي را قائلند كه براي يك موجود مادي قائلند ، و اين دردي است بي درمان ، كه نه آيات خدا درمانش ميكند ، و نه انذار انبياء ، ( و ما تغني الايات و النذر عن قوم لا يؤمنون ) .
حتي اين طبقه از دينداران ، كار را بجائي رساندند ، و در باره خدا احكامي جاري ساختند ، كه حتي كساني هم كه دين آنانرا ندارند ، و هيچ بهرهاي از دين حق و معارف حقه آن ندارند ، طرز تفكر آنان را مسخره كردند ، از آن جمله گفتند : مسلمانان از پيامبر خود روايت ميكنند كه خدا آدم را بشكل و قيافه خودش آفريده ، و خودشان هم كه امت آن پيامبرند ، خدا را بشكل آدم ميآفرينند .
پس امر اين ماديگرايان ، دائر است بين اينكه همه احكام ماده را براي پروردگار خود اثبات كنند ، همچنانكه مشبهه از مسلمانان ، و همچنين ديگران كه بعنوان مشبهه شناخته نشدهاند ،
ترجمة الميزان ج : 1ص :324
اينكار را كرده و ميكنند ، و بين اينكه اصلا از اوصاف جمال خداوندي ، هيچ چيز را نفهمند ، و اوصاف جمال او را باوصاف سلبي ارجاع داده ، بگويند : الفاظي كه اوصاف خدا را بيان ميكند ، در حق او باشتراك لفظي استعمال ميشود ، و اينكه ميگوئيم : خدا موجودي است ، ثابت ، عالم ، قادر ، حي ، وجود و ثبوت و علم و قدرت و حيات او معنائي دارد ، كه ما نميفهميم ، و نميتوانيم بفهميم ، ناگزير بايد معاني اين كلمات را به اموري سلبي ارجاع دهيم ، يعني بگوئيم : خدا معدوم ، و زايل ، و جاهل ، و عاجز ، و مرده ، نيست ، اينجا است كه صاحبان بصيرت بايد عبرت گيرند ، كه انس بماديات كار آدمي را بكجا ميكشاند ؟ چون اين طرز فكر از اينجا سر در ميآورد كه بخدائي ايمان بياورند ، كه اصلا او را درك نكنند ، و خدائي را بپرستند كه او را نشناسند ، و نفهمند ، و ادعائي كنند كه نه خودشان آنرا تعقل كرده باشند ، و نه احدي از مردم .
با اينكه دعوت ديني با معارف حقه خود ، بطلان اين اباطيل را روشن كرده ، از يكسو بهعوام مردم اعلام داشته : در ميان دو اعتقاد باطل تشبيه و تنزيه سخن حق و لب حقيقت را رعايت كنند ، يعني در باره خداي سبحان اينطور بگويند : كه او چيزي است ، نه چون چيزهاي ديگر ، و او علمي دارد ، نه چون علوم ما ، و قدرتي دارد ، نه چون قدرت ما ، و حياتي دارد ، نه چون حيات ما ، اراده ميكند ، اما نه چون ما ، و سخن ميگويد : ولي نه چون ما با باز كردن دهان .
و از سوي ديگر بخواص اعلام داشته : تا در آياتش تدبر و در دينش تفقه كنند ، و فرموده : ( هل يستوي الذين يعلمون ، و الذين لا يعلمون ؟ انما يتذكر اولوا الالباب ، آيا آنانكه ميدانند ، برابرند با كسانيكه نميدانند ؟ نه ، تنها كساني متذكر ميشوند كه صاحبان عقلند ) .
و از سوي ديگر در تكاليف ، طائفه عوام ، و طائفه خواص ، را يكسان نگرفته ، و بيك جور تكاليف را متوجه ايشان نكرده ، و اين است وضع تعليم آن ديني كه بايشان و در حق ايشان نازل شده ، مگر آنكه اصلا كاري با دين نداشته باشند ، و گر نه اگر بخواهند دين خدايرا محفوظ نگه بدارند ، راه براي همه هموار است .
(و منهم أميون لا يعلمون الكتاب ، الا أماني ) كلمه ( امي ) بمعناي كسي است كه قادر بر خواندن و نوشتن نباشد ، كه اگر بخواهيم با زبان روز ترجمهاش كنيم ، بچهنهنه ميشود ، و از اين جهت چنين كساني را ( امي - بچهنهنه ) ، خواندهاند ، كه مهر و عاطفه مادري باعث شده كه او را از فرستادن بمدرسه باز بدارد ، و در نتيجه از تعليم و تربيت استاد محروم بماند ، و تنها مربي او همان مادرش باشد .
ترجمة الميزان ج : 1ص :325
و كلمه ( أماني ) جمع امنيه است ، كه بمعناي اكاذيب است ، و حاصل معناي آيه اين است : كه ملت يهود ، يا افراد باسوادي هستند ، كه خواندن و نوشتن را ميدانند ، ولي در عوض بكتب آسماني خيانت ميكنند ، و آنرا تحريف مينمايند، و يا مردمي بي سواد و امي هستند ، كه از كتب آسماني هيچ چيز نميدانند ، و مشتي اكاذيب و خرافات را بعنوان كتاب آسماني پذيرفتهاند .
(فويل للذين يكتبون ) كلمه ويل ، بمعناي هلاكت و عذاب شديد ، و نيز بمعناي اندوه ، و خواري و پستي است ، و نيز هر چيزي را كه آدمي سخت از آن حذر ميكند ، ويل ميگويند ، و كلمه ( اشتراء ) بمعناي خريدن است .
(فويل لهم مما كتبت ايديهم ، و ويل لهم ) ضميرهاي جمع در اين آيه ، يا به بني اسرائيل بر ميگردد ، و يا تنها بكسانيكه تورات را تحريف كردند ، براي هر دو وجهي است ، ولي بنا بر وجه اول ، ويل متوجه عوام بيسوادشان نيز ميشود .
(بلي من كسب سيئة ، و احاطت به خطيئته ) الخ ، كلمه خطيئة بمعناي آن حالتي است كه بعد از ارتكاب كار زشت بدل انسان دست ميدهد ، و بهمين جهت بود كه بعد از ذكر كسب سيئه ، احاطه خطيئه را ذكر كرد ، و احاطه خطيئه ( كه خدا همه بندگانش را از اين خطر حفظ فرمايد ، ) باعث ميشود كه انسان محاط بدان ، دستش از هر راه نجاتي بريده شود ، كانه آنچنان خطيئه او را محاصره كرده ، كه هيچ راه و روزنهاي براي اينكه هدايت بوي روي آورد ، باقي نگذاشته ، در نتيجه چنين كسي جاودانه در آتش خواهد بود ، و اگر در قلب او مختصري ايمان وجود داشت و يا از اخلاق و ملكات فاضله كه منافي با حق نيستند ، از قبيل انصاف ، و خضوع ، در برابر حق ، و نظير اين دو پرتوي ميبود ، قطعا امكان اين وجود داشت ، كه هدايت و سعادت در دلش رخنه يابد ، پس احاطه خطيئه در كسي فرض نميشود ، مگر با شرك بخدا ، كه قرآن در بارهاش فرموده : ( ان الله لا يغفر ان يشرك به ، و يغفر مادون ذلك لمن يشاء ، خدا اين جرم را كه بوي شرك بورزند ، نميآمرزد ، و پائينتر از آنرا از هر كس بخواهد ميآمرزد ) ، و نيز از جهتي ديگر ، مگر با كفر و تكذيب آيات خدا كه قرآن در بارهاش ميفرمايد : ( و الذين كفروا و كذبوا باياتنا اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون ، و كسانيكه كفر بورزند ، و آيات ما را تكذيب كنند ، اصحاب آتشند ، كه در آن جاودانه خواهند بود ) ، پس در حقيقت كسب سيئه ، و احاطه خطيئه بمنزله كلمه جامعي است براي هر فكر و عملي كه خلود در آتش بياورد .
اين را هم بايد بگوئيم : كه اين دو آيه از نظر معنا قريب به آيه : ( ان الذين آمنوا ، و الذين
ترجمة الميزان ج : 1ص :326
هادوا و الصابئين ، ) الخ است ، كه تفسيرش گذشت ، تنها فرق ميان آن ، و آيه بقره اين است كه آيه مورد بحث ، در مقام بيان اين معنا است كه ملاك در سعادت تنها و تنها حقيقت ايمان است ، و عمل صالح ، نه صرف دعوي ، و دو آيه سوره بقره در مقام بيان اين جهت است كه ملاك در سعادت حقيقت ايمان و عمل صالح است ، نه نامگذاري فقط .
بحث روايتي
در مجمع البيان در ذيل آيه : ( و اذا لقوا الذين ) الخ ، از امام باقر (عليهالسلام) روايت آورده ، كه فرمود : قومي از يهود بودند كه با مسلمانان عناد و دشمني نداشتند ، و بلكه با آنان توطئه و قرارداد داشتند ، كه آنچه در تورات از صفات محمد (صلياللهعليهوآلهوسلّم) وارد شده، براي آنان بياورند ، ولي بزرگان يهود ايشانرا از اينكار باز داشتند ، و گفتند : زنهار كه صفات محمد (صلياللهعليهوآلهوسلّم) را كه در تورات است ، براي مسلمانان نگوئيد .
كه فرداي قيامت در برابر پروردگارشان عليه شما احتجاج خواهند كرد ، در اين جريان بود كه اين آيه نازل شد .
و در كافي از يكي از دو امام باقر و صادق (عليهماالسلام) روايت آورده : كه در ذيل آيه : ( بلي من كسب سيئة ) الخ ، فرمود : يعني وقتي كه ولايت امير المؤمنين را انكار كنند ، در آنصورت اصحاب آتش و جاودان در آن خواهند بود .
مؤلف : قريب باين معنا را مرحوم شيخ در اماليش از رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) روايت كرده ، و هر دو روايت از باب تطبيق كلي بر فرد و مصداق بارز آنست ، چون خداي سبحان ولايت را حسنه دانسته ، و فرموده : ( قل لا اسالكم عليه اجرا الا المودة في القربي و من يقترف حسنة ، نزد له فيها حسنا ، بگو من از شما در برابر رسالتم مزدي نميطلبم ، مگر مودت نسبت به قربايم را ، و هر كس حسنهاي بياورد ، ما حسني در آن ميافزائيم ) .
ممكن است هم آنرا از باب تفسير دانست ، به بيانيكه در سوره مائده خواهد آمد ، كه اقرار بولايت ، عمل بمقتضاي توحيد است ، و اگر تنها آنرا به علي (عليهالسلام) نسبت داده ، بدين جهت است كه آنجناب در ميان امت اولين فردي است كه باب ولايت را بگشود ، در اينجا خواننده عزيز را بانتظار رسيدن تفسير سوره مائده گذاشته ميگذريم .