[ترجمه تفسير المیزان] نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

[ترجمه تفسير المیزان] - نسخه متنی

سيد محمدحسين طباطبايي؛ مترجم: سيد محمدباقر موسوى همدانى

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
ترجمه المیزان : سوره بقره 82 - 49


ترجمة الميزان ج : 1ص :284

وَ إِذْ نجَّيْنَكم مِّنْ ءَالِ فِرْعَوْنَ يَسومُونَكُمْ سوءَ الْعَذَابِ يُذَبحُونَ أَبْنَاءَكُمْ وَ يَستَحْيُونَ نِساءَكُمْوَ في ذَلِكُم بَلاءٌ مِّن رَّبِّكُمْ عَظِيمٌ‏(49) وَ إِذْ فَرَقْنَا بِكُمُ الْبَحْرَ فَأَنجَيْنَكمْ وَ أَغْرَقْنَا ءَالَ فِرْعَوْنَ وَ أَنتُمْ تَنظرُونَ‏(50) وَ إِذْ وَعَدْنَا مُوسي أَرْبَعِينَ لَيْلَةً ثُمَّ اتخَذْتمُ الْعِجْلَ مِن بَعْدِهِ وَ أَنتُمْ ظلِمُونَ‏(51) ثمَّ عَفَوْنَا عَنكُم مِّن بَعْدِ ذَلِك لَعَلَّكُمْ تَشكُرُونَ‏(52) وَ إِذْ ءَاتَيْنَا مُوسي الْكِتَب وَ الْفُرْقَانَ لَعَلَّكُمْ تهْتَدُونَ‏(53) وَ إِذْ قَالَ مُوسي لِقَوْمِهِ يَقَوْمِ إِنَّكُمْ ظلَمْتُمْ أَنفُسكم بِاتخَاذِكُمُ الْعِجْلَ فَتُوبُوا إِلي بَارِئكُمْ فَاقْتُلُوا أَنفُسكُمْ ذَلِكُمْ خَيرٌ لَّكُمْ عِندَ بَارِئكُمْ فَتَاب عَلَيْكُمْإِنَّهُ هُوَ التَّوَّاب الرَّحِيمُ‏(54) وَ إِذْ قُلْتُمْ يَمُوسي لَن نُّؤْمِنَ لَك حَتي نَرَي اللَّهَ جَهْرَةً فَأَخَذَتْكُمُ الصعِقَةُ وَ أَنتُمْ تَنظرُونَ‏(55) ثمَّ بَعَثْنَكُم مِّن بَعْدِ مَوْتِكُمْ لَعَلَّكمْ تَشكُرُونَ‏(56) وَ ظلَّلْنَا عَلَيْكمُ الْغَمَامَ وَ أَنزَلْنَا عَلَيْكُمُ الْمَنَّ وَ السلْوَيكلُوا مِن طيِّبَتِ مَا رَزَقْنَكُمْوَ مَا ظلَمُونَا وَ لَكِن كانُوا أَنفُسهُمْ يَظلِمُونَ‏(57) وَ إِذْ قُلْنَا ادْخُلُوا هَذِهِ الْقَرْيَةَ فَكلُوا مِنْهَا حَيْث شِئْتُمْ رَغَداً وَ ادْخُلُوا الْبَاب سجَّداً وَ قُولُوا حِطةٌ نَّغْفِرْ لَكمْ خَطيَكُمْوَ سنزِيدُ الْمُحْسِنِينَ‏(58) فَبَدَّلَ الَّذِينَ ظلَمُوا قَوْلاً غَيرَ الَّذِي قِيلَ لَهُمْ فَأَنزَلْنَا عَلي الَّذِينَ ظلَمُوا رِجْزاً مِّنَ السمَاءِ بِمَا كانُوا يَفْسقُونَ‏(59) × وَ إِذِ استَسقَي مُوسي لِقَوْمِهِ فَقُلْنَا اضرِب بِّعَصاك الْحَجَرَفَانفَجَرَت مِنْهُ اثْنَتَا عَشرَةَ عَيْناًقَدْ عَلِمَ كلُّ أُنَاسٍ مَّشرَبَهُمْكلُوا وَ اشرَبُوا مِن رِّزْقِ اللَّهِ وَ لا تَعْثَوْا في الأَرْضِ مُفْسِدِينَ‏(60) وَ إِذْ قُلْتُمْ يَمُوسي لَن نَّصبرَ عَلي طعَامٍ وَحِدٍ فَادْعُ لَنَا رَبَّك يخْرِجْ لَنَا ممَّا تُنبِت الأَرْض مِن بَقْلِهَا وَ قِثَّائهَا وَ فُومِهَا وَ عَدَسِهَا وَ بَصلِهَاقَالَ أَ تَستَبْدِلُونَ الَّذِي هُوَ أَدْني بِالَّذِي هُوَ خَيرٌاهْبِطوا مِصراً فَإِنَّ لَكم مَّا سأَلْتُمْوَ ضرِبَت عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسكنَةُ وَ بَاءُو بِغَضبٍ مِّنَ اللَّهِذَلِك بِأَنَّهُمْ كانُوا يَكْفُرُونَ بِئَايَتِ اللَّهِ وَ يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيرِ الْحَقّ‏ِذَلِك بمَا عَصوا وَّ كانُوا يَعْتَدُونَ‏(61)


ترجمة الميزان ج : 1ص :285

ترجمه آيات

و چون از فرعونيان نجاتتان داديم كه بدترين شكنجه‏ها را بشما ميدادند و آن اين بود كه پسرانتان را سر مي‏بريدند و زنانتان را زنده نگه ميداشتند و در اين كارها بلائي بزرگ از پروردگار شما بود ( 49 ) .

و چون دريا را براي شما بشكافتيم و نجاتتان داديم و فرعونيان را در جلو چشم شما غرق كرديم ( 50) .

و چون با موسي چهل شب وعده كرديم ، و پس از او گوساله پرستيديد و ستمكار بوديد ( 51) .

آنگاه از شما درگذشتيم شايد سپاس بداريد ( 52) .

و آن كتاب و فرمان بموسي داديم شايد هدايت يابيد ( 53) .

و موسي بقوم خود گفت : اي قوم شما با گوساله‏پرستي بخود ستم كرديد ، پس بسوي خالق خود بازآئيد و يكدگر را بكشيد كه اين نزد خالقتان براي شما بهتر است پس خدا بر شما ببخشيد كه او بخشنده و رحيم است ( 54 ) .

و چون گفتيد : اي موسي ترا باور نكنيم تا خدا را آشكار ببينيم در نتيجه صاعقه شما را بگرفت در حاليكه خود تماشا مي‏كرديد ( 55) .

آنگاه شما را از پس مرگتان زنده كرديم شايد سپاس بداريد ( 56) .

و ابر را سايبان شما كرديم و ترنجبين و مرغ بريان براي شما فرستاديم و گفتيم از چيزهاي پاكيزه كه روزيتان كرده‏ايم بخوريد ، و اين نياكان شما بما ستم نكردند بلكهبخودشان ستم مي‏كردند ( 57) .

و چون گفتيم باين شهر درآئيد و از هر جاي آن خواستيد بفراواني بخوريد و از اين در سجده‏كنان درون رويد و بگوئيد : گناهان ما را فرو ريز تا گناهان شما را بيامرزيم و نيكوكاران را فزوني دهيم ( 58) .

و كسانيكه ستم كردند سخني جز آنچه دستور داشتند بگفتند و بر آنها كه ستم كردند بخاطر كارهاي ناروا كه همي كردند از آسمان عذابي نازل كرديم ( 59) .

و چون موسي براي قوم خويش آب همي خواست گفتيم عصاي خود باين سنگ بزن تا دوازده چشمه از آن بشكافد كه هر گروهي آبخور خويش بدانست

ترجمة الميزانج : 1ص :286

روزي خدا را بخوريد و بنوشيد و در زمين به تباهكاري سر مكشيد ( 60) .

و چون گفتيد اي موسي ما بيك خوراك نمي‏توانيم بسازيم پروردگار خويش را بخوان تا از آنچه زمين همي روياند از سبزي و خيار و سير و عدس و پيازش براي ما بيرون آورد ، گفت چگونه پست‏تر را با بهتر عوض مي‏كنيد بشهر فرود آئيد تا اين چيزها كه خواستيد بيابيد و ذلت و مسكنت بر آنان مقرر شد و بغضب خدا مبتلا شدند زيرا آيه‏هاي خدا را انكار همي كردند و پيامبران را بناروا همي كشتند زيرا نافرمان شده بودند و تعدي همي كردند ( 61) .

بيان

(و يستحيون نساءكم ) الخ ، يعني زنان شما را نمي‏كشتند ، و براي خدمتگذاري و كلفتي خود زنده نگه ميداشتند ، و آنانرا مانند پسران شما نمي‏كشتند ، پس كلمه ( استحياء ) بمعناي طلب حياة است ، ممكن هم هست معناي آن اين باشد كه با زنان شما كارهائي مي‏كردند ، كه حياء و شرم از ايشان برود ، و معناي ( يسومونكم ) ... تكليف مي‏كنند شما را يا ميرنجانند شما را بعذاب سخت مي‏باشد .

(و اذ فرقنا بكم ) الخ ، كلمه فرق بمعناي تفرقه است ، كه در مقابل جمع بكار مي‏رود ، همچنانكه كلمه ( فصل ) در مقابل وصل است ، و ( فرق در دريا ) بمعناي ايجاد شكافي در آنست ، و حرف ( با ) در كلمه ( بكم ) باي سببيت ، و يا ملابسه است ، كه اگر سببيت باشد ، معنايش اين ميشود : كه ما دريا را بخاطر نجات شما باز كرديم ، و اگر ملابسه باشد ، معنا اين ميشود : كه ما دريا را براي مباشرت شما در دخول دريا ، شكافتيم ، و باز كرديم .

(و اذ واعدنا موسي اربعين ليلة ) ، خدايتعالي داستان ميقات چهل روزه موسي را در سوره اعراف نقل كرده ، آنجا كه مي‏فرمايد : ( و واعدنا موسي ثلاثين ليلة ، و أتممناها بعشر ، فتم ميقات ربه اربعين ليلة ، ما با موسي سي شب قرار گذاشتيم ، و سپس آنرا چهل شب تمام كرديم ) ، پس اگر در آيه مورد بحث از همان اول مي‏فرمايد چهل شب قرار گذاشتيم ، يا از باب تغليب است ، و يا آنكه ده روزه آخري بيك قراردادي ديگر قرار شده ، پس چهل شب مجموع دو قرارداد است ، همچنانكه روايات نيز اين را ميگويد .

(فتوبوا الي بارئكم ) الخ ، كلمه ( باري‏ء ) از اسماء حسناي خداست ، همچنانكه در آيه : ( هو الله ، الخالق الباري‏ء ، المصور ، له الاسماء الحسني ، او ، الله ، و خالق ، و باري‏ء ، و مصور ، است و او داراي اسماء حسني است ) ، آنرا يكي از اسماء نامبرده شمرده است ، و اين اسم در قرآن كريم در سه جا آمده ، كه دو تاي آنها در همين آيه است .

و اگر از ميان همه اسماء حسني كه بمعنايش با اين مورد مناسبند نام ( باري‏ء ) در اين آيه

ترجمة الميزان ج : 1ص :287

اختصاص بذكر يافته ، شايد علتش اين بوده باشد ، كه اين كلمه قريب المعناي با كلمه خالق و موجد است ، كه از ماده ( ب - ر - ء ) اشتقاق يافته ، وقتي ميگوئي : ( برء يبرء برائا ) معنايش اين است كه فلاني فلان چيز را جدا كرد ، و خدايتعالي از اين رو باري‏ء است ، كه خلقت يا خلق را از عدم جدا مي‏كند ، و يا انسان را از زمين جدا مي‏كند ، پس كانه فرموده : (اين توبه شما كه يكديگركشي باشد ، هر چند سخت‏ترين اوامر خدا است ، اما خدائيكه شما را باين نابود كردن امر كرده ، همان كسي است كه شما را هستي داده ، از عدم در آورده ، آنروز خير شما را در هستي دادن بشما ديد ، و لذا ايجادتان كرد ، امروز خيرتان را در اين مي‏بيند ، كه يكدگر را بكشيد ، و چگونه خيرخواه شما نيست ؟ با اينكه شما را آفريد ؟ پس انتخاب كلمه ( باري‏ء ) ، و اضافه كردن آن بضمير ( كم - شما ) ، در جمله ( بارئكم ) ، براي اشعار بخصوصيت است ، تا محبت خود را در دلهاشان برانگيزد .

(ذلكم خير لكم عند بارئكم)، ظاهر آيه شريفه و ما قبل آن اين است كه اين خطابها و انواع تعديها و گناهاني كه از بني اسرائيل در اين آيات شمرده ، همه آنها بهمه بني اسرائيل نسبت داده شده ، با اينكه ميدانيم آن گناهان از بعضي از ايشان سر زده ، و اين براي آنست كه بني اسرائيل جامعه‏اي بودند ، كه قوميت در آنها شديد بود ، چون يك تن بودند ، در نتيجه اگر عملي از بعضي سر مي‏زد ، همه بدان راضي ميشدند ، و عمل بعضي را بهمه نسبت ميدادند ، و گر نه همه بني اسرائيل گوساله نپرستيدند ، و همه آنان پيغمبران خدايرا نكشتند ، و همچنين ساير گناهان را همگي مرتكب نشدند ، و بنا بر اين پس جمله : ( و اقتلوا انفسكم ) ، هم قطعا خطاب بهمه نيست ، بلكه منظور آنهايند كه گوساله پرستيدند ، همچنانكه آيه : ( انكم ظلمتم انفسكم باتخاذكم العجل ، شما با گوساله‏پرستي خود بخويشتن ستم كرديد ) ، نيز بر اين معنا دلالت دارد ، و جمله ( ذلكم خير لكم عند بارئكم ) ، الخ تتمه‏اي از حكايت كلام موسي (عليه‏السلام‏) است ، و اين خود روشن است .

و جمله ( فتاب عليكم ) الخ ، دلالت دارد بر اينكه بعد از آن كشتار ، توبه‏شان قبول شده ، و در روايات هم آمده : كه توبه ايشان قبل از كشته شدن همه مجرمين نازل شد .

از اينجا مي‏فهميم ، كه امر بيكديگركشي ، امري امتحاني بوده ، نظير امر بكشتن ابراهيم اسماعيل ، فرزند خود را ، كه قبل از كشته شدن اسماعيل خطاب آمد : ( يا ابراهيم قد صدقت الرؤيا ، اي ابراهيم تو دستوري را كه در خواب گرفته بودي ، انجام دادي) .

در داستان موسي (عليه‏السلام‏) هم آن جناب فرمان داده بود كه : ( بسوي آفريدگارتان توبه ببريد ، و يكدگر را بكشيد كه اين در نزد باري‏ء شما ، برايتان بهتر است ) ، خداي سبحان هم همين فرمان او را

ترجمة الميزان ج : 1ص :288

امضاء كرد ، و كشتن بعض را كشتن كل بحساب آورده ، توبه را بر آنان نازل كرد ، ( فتاب عليكم ) الخ .

(رجزا من السماء ) رجز بمعناي عذابست .

(و لا تعثوا ) الخ ، كلمه عيث ، و عثي ، هر دو بمعناي شديدترين فساد است .

(و قثائها و فومها ) الخ ، قثاء خيار ، و فوم سير ، و يا گندم است .

(و بائوا بغضب ) يعني برگشتند .

(ذلك بائهم كانوا يكفرون ) الخ ، اين جمله تعليل مطالب قبل است .

(ذلك بما عصوا ) الخ ، اين نيز تعليل آن تعليل است ، در نتيجه نافرماني و مداومت آنان در تجاوز ، علت كفرشان بايات خدا و پيغمبركشي شد ، همچنانكه در جاي ديگر عاقبت نافرماني را كفر دانسته ، و فرموده : ( ثم كان عاقبة الذين اساؤا السوآي ، أن كذبوا بايات الله ، و كانوا بها يستهزؤن ، پس عاقبت آنها كه بدي مي‏كردند ، اين شد كه بايات خدا تكذيب نموده آنها را استهزاء كنند ) ، و در تعليل دوم كه تعليل بمعصيت است ، وجهي است كه در بحث بعدي خواهد آمد انشاء الله تعالي .

بحث روايتي در تفسير عياشي ، در ذيل آيه ( و واعدنا موسي اربعين ليلة ) ، از امام ابي جعفر (عليه‏السلام‏) روايت آورده كه فرمود : ( در علم و تقدير خدا گذشته بود ، كه موسي سي روز در ميقات باشد ، و لكن از خدا بدائي حاصل شد ، و ده روزبر آن اضافه كرد ، و در نتيجه ميقات اولي و دومي چهل روز تمام شد .

مؤلف : اين روايت بيان قبلي ما را كه گفتيم : چهل روز مجموع دو ميقات است ، تاييد مي‏كند .

و در در منثور است ، كه علي (عليه‏السلام‏) در ذيل آيه : ( و اذ قال موسي لقومه يا قوم انكم ظلمتم انفسكم ) الخ ، فرمود : بني اسرائيل از موسي (عليه‏السلام‏) پرسيدند : توبه ما چيست ؟ فرمود : بجان هم بيفتيد ، و يكدگر را بكشيد ، پس بني اسرائيل كاردها برداشته ، برادر برادر خود را ، و پدر فرزند خود را بكشت ، و باكي نكرد از اينكه چه كسي در جلو كاردش مي‏آيد ، تا هفتاد هزار نفر كشته شد ، پس خدايتعالي بموسي وحي كرد : بايشان دستور ده : دست از كشتار بردارند ، كه خدا هم كشته‏ها را آمرزيد ، و هم از زنده‏ها درگذشت .


ترجمة الميزان ج : 1ص :289

و در تفسير قمي از معصوم نقل شده كه فرمود : وقتي موسي از ميانه قوم بسوي ميقات بيرون شد ، و پس از انجام ميقات بميانه قوم برگشت ، و ديد كه گوساله‏پرست شده‏اند ، بايشان گفت : اي قوم شما بخود ظلم كرديد ، كه گوساله پرستيديد ، اينك بايد كه توبه بدرگاه آفريدگار خود بريد ، پس بكشتار يكدگر بپردازيد ، كه اين بهترين راه توبه شما نزد پروردگار شما است ، پرسيدند : چطور خود را بكشيم ؟ فرمود : صبح همگي با كارد يا آهن در بيت المقدس حاضر شويد ، همينكه من بمنبر بني اسرائيل بالا رفتم ، روي خود را بپوشانيد ، كه كسي كسي را نشناسد ، آنگاه بجان هم بيفتيد ، و يكدگر را بكشيد .

فرداي آنروز هفتاد هزار نفر از آنها كه گوساله پرستيدند ، در بيت المقدس جمع شدند ، همينكه نماز موسي و ايشان تمام شد ، موسي بمنبر رفت ، و مردم بجان هم افتادند ، تا آنكه جبرئيل نازل شد ، و گفت : بايشان فرمان بده : دست از كشتن بردارند ، كه خدا توبه‏شان را پذيرفت ، چون دست برداشتند، ديدند ده هزار نفرشان كشته شده ، و آيه : ( ذلكم خير لكم عند بارئكم ، فتاب عليكم ، انه هو التواب الرحيم ) ، راجع باين داستان نازل شده .

مؤلف : اين روايت بطوريكه ملاحظه مي‏فرمائيد دلالت دارد بر اينكه جمله : ( ذلكم خير لكم ، عند بارئكم ) ، هم سخن موسي بوده ، و هم وحي خدا ، معلوم ميشود اول موسي آن فرمان را داده ، و بعد خدا هم آنرا امضاء كرده است ، و در حقيقت كشف كرده است ، از اينكه اين فرمان فرماني تمام بوده ، نه ناقص ، چون از ظاهر امر بر مي‏آيد كه ناقص بوده باشد ، زيرا مي‏فهماند موسي كشته شدن همه را خير آناندانسته ، در حاليكه همه كشته نشدند ، لذا خداي سبحان آن مقدار قتلي را كه واقع شده ، همان خيري معرفي كرده كه موسي (عليه‏السلام‏) گفته بود ، و اين مطلب در سابق هم گذشت .

و نيز در تفسير قمي در ذيل جمله : ( و ظللنا عليكم الغمام ، و انزلنا عليكم ) الخ ، فرموده : وقتي موسي بني اسرائيل را از دريا عبور داد ، در بياباني وارد شدند ، بموسي گفتند : اي موسي ! تو ما را در اين بيابان خواهي كشت ، براي اينكه ما را از آبادي به بياباني آورده‏اي ، كه نه سايه‏ايست ، نه درختي ، و نه آبي ، و روزها ابري از كرانه افق برميخاست ، و بر بالاي سر آنان مي‏ايستاد ، و سايه مي‏انداخت ، تا گرماي آفتاب ناراحتشان نكند ، و در شب ، من بر آنها نازل ميشد ، و روي گياهان و بوته‏ها و سنگها مي‏نشست ، و ايشان ميخوردند ، و آخر شب مرغ بريان بر آنها نازل ميشد ، و داخل سفره‏هاشان مي‏افتاد .

و چون ميخوردند و سير مي‏شدند ، و دنبالش آب مينوشيدند ، آن مرغها دوباره پرواز مي‏كردند ، و مي‏رفتند .


ترجمة الميزان ج : 1ص :290

و سنگي با موسي بود ، كه همه روزه آنرا در وسط لشكر مي‏گذاشت ، و آنگاه با عصاي خود بان مي‏زد ، دوازده چشمه از آن ميجوشيد ، و هر چشمه بطرف تيره‏اي از بني اسرائيل كه دوازده تيره بودند ، روان ميشد .

و در كافي در ذيل جمله ( و ما ظلمونا ، و لكن كانوا انفسهم يظلمون ) ، از حضرت ابي الحسن ماضي موسي بن جعفر (عليه‏السلام‏) روايت كرده ، كه فرمود : خدا عزيزتر و منيع‏تر از آنست كه كسي باو ظلم كند ، و يا نسبت ظلم بخود دهد ، و لكن خودش را با ما قاطي كرده ، و ظلم ما را ظلم خود حساب كرده ، و ولايت ما را ولايت خود دانسته ، و در اين باره قرآني ( آيه‏اي از قرآن ) بر پيغمبرش نازل كرده ، كه ( و ما ظلمونا ، و لكن كانوا انفسهم يظلمون ) ، راوي ميگويد : عرضه داشتم : اين فرمايش شما معناي ظاهر قرآن ( تنزيل ) است ، يا معناي باطن آن ( تاويل ) است ؟ فرمود : ( تنزيل ) است .

مؤلف ) قريب باين معنا از امام باقر (عليه‏السلام‏) نيز روايت شده ، و كلمه ( يظلم ) در جمله : ( اعز و امنع من ان يظلم ) ، صيغه مجهول است ، و ميخواهد جمله ( و ما ظلمونا ) را تفسير كند ، و جمله ( و يا نسبت ظلم بخود دهد ) صيغه معلوم است .

و اينكه فرمود : ( و لكن خودش را با ما قاطي كرده ) ، معنايش اين است كه اگر فرموده : ( بما ) ، و نفرموده : ( بمن ظلم نكردند ) ، از اين باب است كه ما انبياء و اوصياء وامامان را از خودش دانسته .

و اينكه فرموده : ( بله ، اين تنزيل است ) وجهش اين است كه نفي در اينگونه موارد در جائي صحيح است كه اثباتش هم صحيح باشد ، و يا حد اقل كسي صحت اثبات آنرا توهم بكند ، هيچوقت نميگوئيم ( ديوار نمي‏بيند و ظلم نمي‏كند ) ، مگر آنكه نكته‏اي ايجاب كرده باشد ، و خداي سبحان اجل از آنست كه در كلام مجيدش توهم مظلوميت را براي خود اثبات كند ، و يا وقوع چنين چيزيرا جائز و ممكن بداند ، پس اگر فرموده : ( بما ظلم نكردند ) ، نكته اين نفي همان قاطي كردني است كه امام فرمود ، چون رسم است بزرگان همواره خدمتكاران و اعوان خود را با خود قاطي كرده ، و در سخن گفتن كلمه ( ما ) را بكار مي‏برند .

و در تفسير عياشي در ذيل جمله ( ذلك بانهم يكفرون بايات الله ) ، از امام صادق (عليه‏السلام‏) روايت كرده ، كه آنجناب قرائت كردند : ( ذلك بانهم كانوا يكفرون بايات الله ، و يقتلون النبيين بغير الحق ، ذلك بما عصوا و كانوا يعتدون ) ، و سپس فرمودند : بخدا سوگند انبياء را با دست خود نزدند ، و با شمشيرهاي خود نكشتند ، و لكن سخنان ايشانرا شنيدند ، و در نزد نااهلان ، آنرا فاش كردند ، در

ترجمة الميزان ج : 1ص :291

نتيجه دشمن ايشانرا گرفت ، و كشت ، پس مردم كاري كردند كه انبياء هم كشته شدند ، و هم تجاوز شدند ، و هم گرفتار مصائب گشتند .

مؤلف : در كافي نظير اين روايت آمده ، و شايد امام (عليه‏السلام‏) اين معنا را از جمله : ( ذلك بما عصوا و كانوا يعتدون ) ، استفاده كرده ، چون معنا ندارد قتل و مخصوصا قتل انبياء و كفر بايات خدا را به معصيت تعليل كنند ، بلكه امر بعكس است ، چون شدت و اهميت از اينطرف است ، و لكن عصيان بمعناي نپوشيدن اسرار ، و حفظ نكردن آن ، ميتواند علت كشتن انبياء واقع شود ، و اين را با آن تعليل كنند .


ترجمة الميزان ج : 1ص :292

إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ الَّذِينَ هَادُوا وَ النَّصرَي وَ الصبِئِينَ مَنْ ءَامَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ وَ عَمِلَ صلِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِندَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيهِمْ وَ لا هُمْ يحْزَنُونَ‏(62)

ترجمه آيه

بدرستي كسانيكه مؤمنند و كسانيكه يهودي و نصراني و صابئي هستند هر كدام بخدا و دنياي ديگر معتقد باشند و كارهاي شايسته كنند پاداش آنها پيش پروردگارشان است نه بيمي دارند و نه غمگين شوند ( 62) .

بيان

در اين آيه مسئله ايمان تكرار شده ، و منظور از ايمان دومي بطوريكه از سياق استفاده ميشود ، حقيقت ايمان است ، و اين تكرار مي‏فهماند : كه مراد از ( الذين آمنوا ) ، در ابتداي آيه ،

ترجمة الميزان ج : 1ص :293

كساني هستند كه ايمان ظاهري دارند ، و باين نام و باين سمت شناخته شده‏اند ، بنا بر اين معناي آيه اين ميشود : ( اين نامها و نامگذاريها كه داريد ، از قبيل مؤمنين ، يهوديان ، مسيحيان ، صابئيان ، اينها نزد خدا هيچ ارزشي ندارد ، نه شما را مستحق پاداشي مي‏كند ، و نه از عذاب او ايمن ميسازد) .

همچنانكه يهود و نصاري بنا بحكايت قرآن مي‏گفته‏اند : ( لن يدخل الجنة ، الا من كان هودا او نصاري ، داخل بهشت نميشود ، مگر كسي كه ( بخيال ما يهوديان ) يهودي باشد ، و يا كسيكه ( بزعم ما مسيحيان ) ، نصاري باشد ) ، بلكه تنها ملاك كار ، و سبب احترام ، و سعادت ، حقيقت ايمان بخدا و روز جزاء است ، و نيز عمل صالح است .

و بهمين جهت در آيه شريفه نفرمود : ( من آمن منهم ، هر كس از ايشان ايمان بياورد ) ، يعني ضميري بموصول ( الذين ) بر نگرداند ، با اينكه در صله برگرداندن ضمير بموصول لازم بود ، تا آن فائده موهومي را كه اين طوائف براي نامگذاريهاي خود خيال مي‏كردند ، تقرير نكرده باشد ، چوناگر ضمير بر مي‏گرداند ، نظم كلام ، اين تقرير و امضاء را مي‏رسانيد .

و اين مطلب در آيات قرآن كريم مكرر آمده ، كه سعادت و كرامت هر كسي دائر مدار و وابسته بعبوديت است ، نه بنام‏گذاري ، پس هيچ يك از اين نامها سودي براي صاحبش ندارد ، و هيچ وصفي از اوصاف كمال ، براي صاحبش باقي نمي‏ماند ، و او را سود نمي‏بخشد ، مگر با لزوم عبوديت .

و حتي اين نامگذاريها ، انبياء را هم سود نميدهد ، تا چه رسد بپائين‏تر از آنان همچنانكه مي‏بينيم : خدايتعالي در عين اينكه انبياء خود را با بهترين اوصاف مي‏ستايد مع ذلك در باره آنان مي‏فرمايد : ( و لو أشركوا ، لحبط عنهم ما كانوا يعملون ، انبياء هم اگر شرك بورزند ، اعمالي كه كرده‏اند بي اجر ميشود ) .

و در خصوص اصحاب پيامبر اسلام ، و كسانيكه به وي ايمان آوردند ، با آنكه در جاي ديگر از عظمت شان و علو قدرشان سخن گفته ، مي‏فرمايد : ( وعد الله الذين آمنوا ، و عملوا الصالحات منهم : مغفرة و اجرا عظيما ، خدا به بعضي از كسانيكه ايمان آورده ، و عمل صالح كرده‏اند ، وعده مغفرت و اجر عظيم داده است ) ، كه كلمه ( منهم ) ، وعده نامبرده را مختص به بعضي از ايشان كرده ، نه همه آنان .

و نيز در باره ديگران كه آيات خدا بسويشان آمده ، فرموده : ( و لو شئنا لرفعناه بها ، و لكنه اخلد الي الارض ، و اتبع هويه ، و اگر ميخواستيم او را با آيات خود بلند مي‏كرديم ، ولي او بزمين

ترجمة الميزان ج : 1ص :294

گرائيد ، و از هواي خود پيروي كرد ) ، و از اين قبيل آيات ديگريكه تصريح دارد : بر اينكه كرامت و سعادت مربوط بحقيقت است ، نه بظاهر .

بحث روايتي

در در المنثور است كه : از سلمان فارسي روايت شده ، كه گفت : از رسول خدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) از اهل ديني كه من از آنان بودم ( يعني مسيحيان ) پرسيدم ، رسول خدا(صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) شمه‏اي از نماز و عبادت آنان بگفت ، و اين آيه نازل شد : ( ان الذين آمنوا و الذين هادوا ) الخ .

مؤلف : در روايات ديگري بچند طريق نيز آمده : كه آيه شريفه در باره مردم مسلمان ( ايرانيان ) نازل شد .

و در معاني الاخبار ، از ابن فضال روايت كرده كه گفت : از حضرت رضا (عليه‏السلام‏) پرسيدم : چرا نصاري را نصاري ناميدند ؟ فرمود : چون ايشان از اهل قريه‏اي بودند ، بنام ناصره ، كه يكي از قراء شام است ، كه مريم و عيسي بعد از مراجعت از مصر ، در آن قريه منزل كردند .

مؤلف : در اين روايت بحثياست كه انشاء الله تعالي در تفسير سوره آل عمران ، در ضمن داستانهاي عيسي (عليه‏السلام‏) متعرض آن ميشويم .

و در روايت آمده كه يهود بدان جهت يهود ناميده شده‏اند ، كه از فرزندان يهودا ، پسر يعقوبند .

و در تفسير قمي آمده : كه امام فرمود : صابئي‏ها قومي جداگانه‏اند ، نه مجوسند ، و نه يهود ، و نه نصاري ، و نه مسلمان ، آنها ستارگان و كواكب را مي‏پرستند .

مؤلف : اين همان وثنيت است ، چيزيكه هست پرستش وثن و بت ، منحصر در ايشان نيست ، و غير از صابئين كساني ديگر نيز بت‏پرست هستند ، تنها چيزيكه صابئين بدان اختصاص دارند ، اين استكه علاوه بر پرستش بت ، آنها كواكب را نيز مي‏پرستند .

بحث تاريخي

ابوريحان بيروني در كتاب آثار باقيه خود ، چنين مي‏نويسد : اولين كسي كه در تاريخ از ايشان ، يعني مدعيان نبوت ، نامشان آمده ، يوذاسف است ، كه بعد از يكسال از سلطنت طهمورث ، در

ترجمة الميزان ج : 1 ص :295

سرزمين هند ظهور كرد ، و دستور فارسي‏نويسي را بياورد ، و مردم را بكيش صابئيان دعوت كرد ، و خلقي بسيار پيرويش كردند ، سلاطين پيشدادي ، و بعضي از كيانيها ، كه در بلخ توطن كرده بودند دو نير ، يعني آفتاب و ماه را ، و كليات عناصر را ، تعظيم و تقديس مي‏كردند ، اين بود تا آنكه وقت ظهور زردشت رسيد ، يعني سي سال بعد از تاج‏گذاري بشتاسب ، در آن ايام بقيه آن صابئي مذهب‏ها در حران بودند ، و اصلا بنام شهرستان ناميده ميشدند ، يعني بايشان مي‏گفتند حرانيها .

البته بعضي هم گفته‏اند : حراني منسوب به هادان پسر ترخ ، برادر ابراهيم (عليه‏السلام‏) است ، زيرا او در بين رؤساي حرانيها متعصب‏تر بدين خود بود .

ولي ابن سنكلاي نصراني ، در كتابيكه در رد صابئي‏ها نوشته ، و آنرا از دروغها و اباطيل پر كرده ، حكايت مي‏كند ، كه حرانيها مي‏گفتند : ابراهيماز ميان حرانيان بيرون رفت ، براي اينكه در غلاف عورتش برص افتاده بود ، و در مذهب حرانيها هر كس مبتلا به برص ميشد نجس و پليد مي‏بود ، و بهمين جهت بود كه ابراهيم ختنه كرد ، و غلاف خود را بريد ، و آنگاه به بتخانه رفت ، و از بتي صدائي شنيد : كه ميگفت : اي ابراهيم براي خاطر تنها يك عيب از ميان ما بيرون رفتي ، و وقتي برگشتي با دو تا عيب آمدي ، از ميان ما بيرون شو ، و ديگر حق نداري بسوي ما برگردي ، ابراهيم از گفتار آن بت در خشم شد ، و او را ريز ريز كرد ، و از ميان حرانيان بيرون شد ، ولي چيزي نگذشت ، كه از كرده خودپشيمان شد ، و خواست تا پسر خود را بعنوان پيشكشي براي ستاره مشتري قرباني كند ، چون صابئي‏ها را عادت همين بود ، كه فرزندان خود را براي معبود خود قربان مي‏كردند ، و چون ستاره مشتري بدانست ، كه ابراهيم از در صدق توبه كرده ، بجاي پسرش قوچي فرستاد ، تا آنرا قرباني كند .

عبد المسيح بن اسحاق كندي ، در جوابي كه از كتاب عبد الله بن اسماعيل هاشمي نوشته ، حكايت مي‏كند : كه حرانيان معروفند به قرباني دادن از جنس بشر ، و لكن امروز نميتوانند اين عمل را علنا انجام دهند ، ولي ما از اين طائفه جز اين سراغ نداريم ، كه مردمي يكتاپرستند ، و خدايتعالي را از هر كار زشتي منزه ميدارند ، و او را همواره با سلب وصف مي‏كنند ، نه با ايجاب .

باين معنا كه نميگويند خدا عالم ، و قادر ، وحي ، و چه و چه است ، بلكه ميگويند : خدا محدود نيست ، ديده نميشود ، ظلم نميكند ، و اگر اسماء حسنائي براي خدا قائلند ، بعنوان مجاز قائلند ، نه حقيقت ، چون در نظر آنان ، صفتي حقيقي وجود ندارد .

و نيز تدبير بعضي نواحي عالم را بفلك و اجرام فلكي نسبت ميدهند ، و در باره فلك قائل بحياة ، و نطق ، و شنوائي ، و بينائي ، هستند ، و از جمله عقائد آنان اين است كه انوار را بطور كلي احترام مي‏كنند ، و از جمله آثار باستاني صابئين ، گنبد بالاي محرابي است كه در مقصوره جامع

ترجمة الميزان ج : 1ص :296

دمشق قرار دارد ، اين قبه نماز خانه صابئين بوده ، يونانيها و روميها هم بدين ايشان بوده‏اند ، و بعدها اين قبه و جامع بدست يهوديان افتاد ، و آنجا را كنيسه خود كردند ، و بعد مسيحيان بر يهوديان غالب شده ، آنجا را كليساي خود قرار دادند ، تا آنكه اسلام آمد ، و مردم دمشق مسلمان شدند ، و آن بنا را مسجد خود كردند .

صابئي‏ها ، هيكل‏ها ، و بتهائي بنامهاي آفتاب ، داشتند ، كه بنا بگفتهابو معشر بلخي در كتابش كه در باره معابد روي زمين نوشته ، هر يك از آن بتها شكل خاصي داشته‏اند ، مانند هيكل بعلبك ، كه بت آفتاب بوده ، و هيكل قران كه بت ماه بوده ، و ساختمانش بشكل طيلسان ( نوعي از لباس ) كرده‏اند ، و در نزديكيش دهي است بنام سلمسين ، كه نام قديمش صنم مسين ( بت قمر ) بوده ، و نيز دهي ديگر است ، بنام ترع عوز ، يعني دروازه زهره كه ميگويند : كعبه و بتهاي آنجا نيز از آن صابئيها بوده ، و بت‏پرستان آن ناحيه ، از صابئين بوده‏اند ، ولات ، كه يكي از بتهاي كعبه است ، بنام زحل است ، و عزي كه بتي ديگر بوده ، بمعناي زهره است ، و صابئين انبياء بسياري داشته‏اند كه بيشترشان فلاسفه يونان بوده‏اند ، مانند هرمس مصري ، و اغثاذيمون و واليس ، و فيثاغورث ، و بابا سوار ، جد مادري افلاطون ، و امثال ايشان .

بعضي ديگر از طوائف صابئي‏ها ، كساني بوده‏اند كه ماهي را حرام ميدانسته‏اند از ترس اينكه مبادا كف باشد و نيز جوجه را ، چون هميشه حالت بت دارد و نيز سير را حرام ميدانستند ، براي اينكه صداع مي‏آورد ، و خون را ميسوزاند ، و يا مني را ميسوزاند با اينكه قوام عالم بوجود مني است ، باقلاء را هم حرام ميدانستند ، براي اينكه بذهنغلظت داده ، فاسدش مي‏كند ، ديگر اينكه اولين باريكه باقلاء روئيده شد ، در جمجمه يك انسان مرده روئيده شد .

و صابئين سه تا نماز واجب دارند ، اولش هشت ركعت در هنگام طلوع آفتاب .

و دومش پنج ركعت در هنگام عبور آفتاب از وسط آسمان ، كه همان هنگام ظهر است ، و در هر ركعت از نمازهاشان سه سجده هست ، البته اين نماز واجب است ، و گر نه در ساعت دوم از روز هم نمازي مستحبي دارند ، و همچنين در ساعت نه از روز .

سومش نمازيست كه در سه ساعت از شب گذشته ميخوانند ، و صابئي‏ها نماز را با طهارت و وضوء بجا مي‏آورند ، و از جنابتغسل مي‏كنند ، ولي ختنه را واجب نميدانند ، چون معتقدند : چنين دستوري نرسيده ، و بيشتر احكامشان در مسئله ازدواج ، و حدود ، مانند احكام مسلمين است ، و در مسئله مس ميت ، و امثال آن ، احكامي نظير احكام تورات دارند .

صابئي‏ها قربانياني براي ستارگان ، و بتها ، و هيكلهاي آنها دارند ، و ذبيحه آنانرا بايد كاهنان ، و فاتنان ايشان سر ببرند ، كه از اين عمل تفالي دارند و ميگويند : كاهن باين وسيله ميتواند

ترجمة الميزان ج : 1ص :297

جواب سئوالهاي خود را بگيرد ، و علم بدستور العملهائي كه ممكن است مقرب خدا باشد دست يابد ، بعضي گفته‏اند : ادريسي كه تورات او را اخنوخ ناميده ، همان هرمس است ، و بعضي گفته‏اند : او همان يوذاسف است .

و باز بعضي گفته‏اند : حرانيها در حقيقت صابئي نيستند ، بلكه آن طائفه‏اند كه در كتب بنام حنفاء و وثني‏ها ناميده شده‏اند براي اينكه صابئي‏ها همان طائفه‏اي هستند كه در ميان اسباط و با آنان در ايام كورش در بابل قيام كردند ، و در آن ايام ، و ايام ارطحشت به بيت المقدس رفتند ، و متمايل بكيش مجوس ، و احكام ديني آنان شدند ، و بدين بخت نصر درآمدند ، و مذهبي مركب از مجوسيت ، و يهودي‏گري ، براي خود درستكردند ، نظير سامري‏هاي شام ، و در اين عصر بيشتر آنان در واسط ، و سواد عراق ، در ناحيه جعفر ، و جامده ، و دو نهر صله ، زندگي مي‏كنند ، و خود را از دودمان انوش بن شيث ، و مخالف حراني‏ها ميدانند ، و مذهب حرانيها را عيب گوئي مي‏كنند ، و با آنها موافقت ندارند ، مگر در مختصري از مسائل ، حتي اين حنفاء در هنگام نماز متوجه بقطب شمالي ميشوند ، و حال آنكه حرانيها ، رو بقطب جنوب نماز ميخوانند .

و بعضي از اهل كتاب پنداشته‏اند : كه متوشلخ پسر غير فرشته‏اي داشته ، بنام صابي ، و صابئين را بدين مناسبت صابئي ناميدند ، و مردم قبل از آنكه اديان و شرايع در بشر پيدا شود ، و نيز قبل از خروج يوذاسف ، در طرف شرقي زمين ، در محلي بنام شمنان زندگي مي‏كردند ، و همه بت‏پرست بوده‏اند ، و هم اكنون بقايائي از آنها در هند ، و چين ، و تغزغز ، باقي مانده‏اند ، كه اهل خراسان آنانرا شمنان ميگويند ، و آثار باستاني آنها از بهارات ، و اصنام ، و فرخاراتشان ، در مرز خراسان و هند باقي مانده .

اينها معتقدند : باينكه دهر قديم است ، و هر كس بميرد روحش بكالبد شخصي ديگر منتقل ميشود ، و نيز معتقدند كه فلك با همه موجوداتي كه در جوف آنست ، در حال افتادن در فضائي لا يتناهي است ، و چون در حال افتادن و سقوط است ، حركت دوراني بخود ميگيرد ، چون هر چيزي كه گرد باشد ، وقتي از بالا سقوط كند حركت دوراني بخود مي‏گيرد ، و نيز بعضي پنداشته اند كه بعضي از ايشان قائل بحدوث عالم است ، پنداشته‏اند : كه يك مليون سال از پيدايش عالم مي‏گذرد ، اين بود عين عبارات ابوريحان ، آن مقدار كه مورد حاجت ما بود .

مؤلف : اينكه به بعضي از مفسرين نسبت داده كه صابئيه را بمذهبي مركب از مجوسيت ، و يهوديت ، و مقداري از حرانيت ، تفسير كرده‏اند ، بنظر با آيه مورد بحث سازگارتر است ، براي اينكه در آيه شريفه سياق سياق شمردن ملتها ، و اقوام دين‏دار است .


ترجمة الميزان ج : 1ص :298

وَ إِذْ أَخَذْنَا مِيثَقَكُمْ وَ رَفَعْنَا فَوْقَكُمُ الطورَ خُذُوا مَا ءَاتَيْنَكُم بِقُوَّةٍ وَ اذْكُرُوا مَا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ‏(63) ثُمَّ تَوَلَّيْتُم مِّن بَعْدِ ذَلِكفَلَوْ لا فَضلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ لَكُنتُم مِّنَ الخَْسِرِينَ‏(64) وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ الَّذِينَ اعْتَدَوْا مِنكُمْ في السبْتِ فَقُلْنَا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خَسِئِينَ‏(65) فجَعَلْنَهَا نَكَلاً لِّمَا بَينَ يَدَيهَا وَ مَا خَلْفَهَا وَ مَوْعِظةً لِّلْمُتَّقِينَ‏(66) وَ إِذْ قَالَ مُوسي لِقَوْمِهِ إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تَذْبحُوا بَقَرَةًقَالُوا أَ تَتَّخِذُنَا هُزُواًقَالَ أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الجَْهِلِينَ‏(67) قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّك يُبَين لَّنَا مَا هِيقَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنهَا بَقَرَةٌ لا فَارِضٌ وَ لا بِكْرٌ عَوَانُ بَينَ ذَلِكفَافْعَلُوا مَا تُؤْمَرُونَ‏(68) قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّك يُبَين لَّنَا مَا لَوْنُهَاقَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنهَا بَقَرَةٌ صفْرَاءُ فَاقِعٌ لَّوْنُهَا تَسرُّ النَّظِرِينَ‏(69) قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّك يُبَين لَّنَا مَا هِي إِنَّ الْبَقَرَ تَشبَهَ عَلَيْنَا وَ إِنَّا إِن شاءَ اللَّهُ لَمُهْتَدُونَ‏(70) قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنهَا بَقَرَةٌ لا ذَلُولٌ تُثِيرُ الأَرْض وَ لا تَسقِي الحَْرْث مُسلَّمَةٌ لا شِيَةَ فِيهَاقَالُوا الْئََنَ جِئْت بِالْحَقّ‏ِفَذَبحُوهَا وَ مَا كادُوا يَفْعَلُونَ‏(71) وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً فَادَّرَأْتُمْ فِيهَاوَ اللَّهُ مخْرِجٌ مَّا كُنتُمْ تَكْتُمُونَ‏(72) فَقُلْنَا اضرِبُوهُ بِبَعْضِهَاكَذَلِك يُحْي اللَّهُ الْمَوْتي وَ يُرِيكمْ ءَايَتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ‏(73) ثُمَّ قَست قُلُوبُكُم مِّن بَعْدِ ذَلِك فَهِي كالحِْجَارَةِ أَوْ أَشدُّ قَسوَةًوَ إِنَّ مِنَ الحِْجَارَةِ لَمَا يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الأَنْهَرُوَ إِنَّ مِنهَا لَمَا يَشقَّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ الْمَاءُوَ إِنَّ مِنهَا لَمَا يهْبِط مِنْ خَشيَةِ اللَّهِوَ مَا اللَّهُ بِغَفِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ‏(74)


ترجمة الميزان ج : 1ص :299

ترجمه آيات

و چون از شما پيمان گرفتيم در حاليكه كوه را بالاي سرتان برده بوديم كه آن كتابيكه بشما داده‏ايم محكمبگيريد و مندرجات آنرا بخاطر آريد شايد پرهيزكاري كنيد ( 63) .

بعد از آن پيمان باز هم پشت كرديد و اگر كرم و رحمت خدا شامل شما نبود از زيانكاران شده بوديد ( 64) .

آنها را كه از شما در روز شنبه تعدي كردند بدانستيد كه ما بايشان گفتيم : بوزينگان مطرود شويد ( 65) .

و اين عذاب را مايه عبرت حاضران و آيندگان و پند پرهيزكاران كرديم ( 66) .

و چون موسي بقوم خويش گفت : خدا بشما فرمان ميدهد كه گاوي را سر ببريد گفتند مگر ما را ريشخند مي‏كني ؟ گفت از نادان بودن بخدا پناه مي‏برم ( 67) .

گفتند : براي ما پروردگار خويش بخوان تا بما روشن كند گاو چگونه گاوي است گفت : خدا گويد گاويست نه سالخورده و نه خردسال بلكه ميانه اين دو حال پس آنچه را فرمان يافته‏ايد كار بنديد ( 68 ) .

گفتند : براي ما پروردگار خويش را بخوان تا بما روشن كند گاو چگونه گاوي باشد كه گاوان چنين بما مشتبه شده‏اند و اگر خدا بخواهد هدايت شويم ( 70) .

گفت : خدا گويد كه آن گاويست نه رام كه زمين شخم زند و كشت آب دهد بلكه از كار بر كنار است و نشاندار نيست گفتند حالا حق مطلب را گفتي پس گاو را سر بريدند در حاليكه هنوز ميخواستند نكنند ( 71) .

و چون كسيرا كشته بوديد و در باره او كشمكش مي‏كرديد و خدا آنچه را نهان ميداشتيد آشكار كرد ( 72) .

گفتيم پاره‏اي از گاو را بكشته بزنيد خدا مردگان را چنين زنده مي‏كند و نشانه‏هاي قدرت خويش بشما مي‏نماياند شايد تعقل كنيد ( 73) .

از پس اين جريان دلهايتان سخت شد كه چون سنگ يا سخت‏تر بود كه بعضي سنگها جويها از آن بشكافد و بعضي آنها دو پاره شود و آب از آن بيرون آيد و بعضي از آنها از ترس خدا فرود افتد و خدا از آنچه مي‏كنيد غافل نيست ( 74) .

بيان

(و رفعنا فوقكم الطور ) الخ ، طور نام كوهي است ، همچنانكه در آيه : (و اذ نتقنا الجبل فوقهم ، كانه ظلة ) ، بجاي نام آن ، كلمه جبل - كوه - را آورده ، و كلمه ( نتق ) بمعناي از ريشه كشيدن و بيرون كردن است .


ترجمة الميزان ج : 1ص :300

از سياق آيه ، كه اول پيمان گرفتن را ، و امر بقدرداني از دين را ، ذكر نموده و در آخر آيه ياد آوري آنچه در كتابست خاطر نشان كرده ، و مسئله ريشه كن كردن كوه طور را در وسط اين دو مسئله جاي داده ، بدون اينكه علت اينكار را بيان كند ، بر مي‏آيد : كه مسئله كندن كوه ، براي ترساندن مردم بعظمت قدرت خدا است ، نه براي اينكه ايشانرا مجبور بر عمل بكتابيكه داده شده‏اند بسازد ، و گر نه اگر منظور اجبار بود ، ديگر وجهي براي ميثاق گرفتن نبود .

پس اينكه بعضي گفته‏اند : ( بلند كردن كوه ، و آنرا بر سر مردم نگه داشتن ، اگر بظاهرش باقي بگذاريم ، آيتي معجزه بوده ، كه مردم را مجبور و مكره بر عمل مي‏كرده ، و اين با آيه : ( لا اكراه في الدين ) ، و آيه : ( أ فانت تكره الناس حتي يكونوا مؤمنين ، آيا تو ميتواني مردم را مجبور كني ، كه ايمان بياورند ؟ ) نميسازد ، حرف صحيحي نيست ، براي اينكه همانطور كه گفتيم ، آيه شريفه بيش از اين دلالت ندارد ، كه قضيه كندن كوه ، و بالايسر مردم نگه داشتن آن ، صرفا جنبه ترساندن داشته ، و اگر صرف نگه داشتن كوه بالاي سر بني اسرائيل ، ايشانرا مجبور بايمان و عمل مي‏كرد ، بايستي بگوئيم : بيشتر معجزات موسي (عليه‏السلام‏) ، نيز باعث اكراه و اجبار شده .

گوينده سابق كه ديديد گفت : آيه مورد بحث با آيه ( 256 - بقره ) و آيه ( 99 - يونس ) نميسازد ، در مقام جمع بين دو آيه گفته است : بني اسرائيل در دامنه كوه قرار داشتند ، و در آنحال زلزله‏اي ميشود ، بطوريكه قله كوه بر سر مردم سايه مي‏افكند ، و مردم مي‏ترسند ، نكند همين الان كوه بر سرشان فرو ريزد ، و قرآن كريم از اين جريان اينطور تعبير كرد : كه كوه را كنديم ، و بر بالاي سر شما نگه داشتيم .

در پاسخ اين سخن ميگوئيم : اين حرف اساسش انكار معجزات ، و خوارق عادات است ، كه ما در باره آن قبلا صحبت كرديم ، و آنرا اثبات نموديم ، و اگر بنا شود امثال اين تاويل‏ها را در معارف دين راه دهيم ، ديگر ظهوري براي هيچيك از آيات قرآني باقي نمي‏ماند ، و نيز ديگر براي بلاغت كلام ، فصاحت آن ، اصلي كه مورد اعتماد باشد ، و قوام فصاحت و بلاغت بدان باشد ، نخواهد داشت .

(لعلكم تتقون ) الخ ، كلمه ( لعل ) اميد را مي‏رساند ، و آنچه در اميدواري لازم است ، اين استكه گفتنش در كلام صحيح باشد ، حال چه اينكه اين اميد قائم بنفس خود متكلم باشد ، ( مانند موارديكه ما انسانها اظهار اميد مي‏كنيم ) ، و يا آنكه قائم بنفس گوينده نيست ، ( چون گوينده خداست ، كه اميد در او معنا ندارد ) ولي قائم بشخص مخاطب ، و يا بمقام مخاطب باشد ، مثل

ترجمة الميزان ج : 1ص :301

آنجائي كه مقام مقام اميد است ، هر چند كه نه گوينده اميدي داشته باشد ، و نه شنونده ، و چون بطور كلي اميد ناشي از جهل باينده است ، و اميد خالي از جهل نيست ، و خدايتعالي هم منزه از جهل است، لاجرم هر جا در كلام خدايتعالي واژه اميد بكار رفته ، بايد گفت : يا بملاحظه مخاطب است ، يا بمقام مخاطب و گفتگو ، و گر نه اميد در حق خدايتعالي محال است ، و نميشود نسبت اميد بساحت مقدسش داد ، چون خدا عالم بعواقب امور است ، همچنانكه راغب هم در مفردات خود باين معنا تنبيه كرده است .

(كونوا قردة خاسئين ) ، يعني ميمونهائي خوار و بيمقدار باشيد .

(فجعلناها نكالا ) الخ ، يعني ما اين عقوبت مسخ را مايه عبرت كرديم ، تا همه از آن عبرت بگيرند ، و كلمه ( نكال ) عبارتست از عمل توهين‏آميز ، نسبت بيك نفر ، تا ديگران از سرنوشت او عبرت بگيرند .

(و اذ قال موسي لقومه : ان الله يامركم : أن تذبحوا بقرة ، ) الخ ، اين آيه راجع بداستان گاو بني اسرائيل است ، و بخاطر همين قصه بود ، كه نام سوره مورد بحث ، سوره بقره شد ، و طرز بيان قرآن از اين داستان عجيب است ، براي اينكه قسمت‏هاي مختلف داستان از يكديگر جدا شده ، در آغاز داستان ، خطابرا متوجه رسولخدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) مي‏كند ، و مي‏فرمايد : ( و اذ قال موسي لقومه ، بياد آر موسي را ، كه بقومش گفت ) الخ ، و آنگاه در ذيل داستان ، خطابرا متوجه بني اسرائيل مي‏كند ، و مي‏فرمايد : (و اذ قتلتم نفسا ، فادارأتم فيها و چون كسي را كشتيد و در باره قاتلش اختلاف كرديد) .

از سوي ديگر ، يك قسمت از داستانرا از وسط بيرون كشيده ، و در ابتداء نقل كرده ، و آنگاه بار ديگر ، صدر و ذيل داستان را آورده ، ( چون صدر قصه جنايتي است كه در بني اسرائيل واقع شد ، و ذيلش داستان گاو ذبح شده بود ، و وسط داستان كه دستور ذبح گاو است ، در اول داستان آمده) .

باز از سوي ديگر ، قبل از اين آيات خطاب همه متوجه بني اسرائيل بود ، بعد در جمله : ( و اذ قال موسي لقومه ) ، ناگهان خطاب مبدل بغيب شد ، يعني بني اسرائيل غايب فرض شد ، و در وسط باز بني اسرائيل مخاطب قرار مي‏گيرند ، و به ايشان مي‏فرمايد : ( و اذ قتلتم نفسا فادارأتم فيها ) ، حال ببينيم چه نكته‏اي اين اسلوب را باعث شده .

اما التفات در آيه : ( و اذ قال موسي لقومه ) ، كه روي سخن را از بني اسرائيل برسول گرامي اسلام برگردانده ، و در قسمتي از داستان آنجناب را مخاطب قرار داده ، چند نكته دارد .


ترجمة الميزان ج : 1ص :302

اول اينكه بمنزله مقدمه‏ايست كه خطاب بعدي را كه بزودي متوجه بني اسرائيل مي‏كند ، و مي‏فرمايد : ( و اذ قتلتم نفسا فادارأتم فيها ، و الله مخرج ما كنتم تكتمون ، فقلنا اضربوه ببعضها ، كذلك يحيي الله الموتي ، و يريكم آياته ، لعلكم تعقلون ) ، توضيح ميدهد ، ( و يهوديان عصر قرآن را متوجه بان داستان ميسازد ) .

نكته دوم اينكه آيه : ( و اذ قتلتم نفسا ) ، كه گفتيم : خطاب به بني اسرائيل است ، در سلك آيات قبل از داستان واقع است ، كه آنها نيز خطاب به بني اسرائيل بودند ، در نتيجه آيه مورد بحث و چهار آيه بعد از آن ، جمله‏هاي معترضه‏اي هستند ، كه هم خطاب بعدي را بيان مي‏كنند ، و هم بر بي ادبي بني اسرائيل دلالت مي‏كند ، كه پيغمبر خود را اذيت كردند ، و باو نسبت دادند : كه ما را مسخره مي‏كني ، و با آن توضيح‏خواهي‏هاي بيجاي خود كه پرسيدند : گاوي كه ميگوئي چطور گاوي باشد ؟ اوامر الهي و بيانات انبياء را نسبت ابهام دادند ، و طوري سخن گفتند ، كه از سراپاي سخنشان توهين و استخفاف بمقام والاي ربوبيت استشمام ميشود ، چند نوبت بموسي گفتند : به پروردگارت بگو ، كانه پروردگار موسي را پروردگار خود نميدانستند ، ( ادع لنا ربك يبين لنا ما هي ، از پروردگارت براي ما بپرس : كه آن گاو چگونه گاوي باشد ؟ ) و باين اكتفاء نكرده ، بار ديگر همين بي ادبي را تكرار نموده گفتند : ( ادع لنا ربك يبين لنا : ما لونها ؟ از پروردگارت بخواه ، تا رنگ آن گاو را برايمان روشن سازد ) ، باز باين اكتفاء نكرده ، بار سوم گفتند : ( ادع لنا ربك يبين لنا ما هي ؟ ان البقر تشابه علينا ، از پروردگارت بخواه ، اين گاو را براي ما مشخص كند ، كه گاو بر ما مشتبه شده ) .

بطوريكه ملاحظه مي‏كنيد ، اين بي ادبان ، حتي يكبار هم نگفتند : ( از پروردگارمان بخواه ) ، و از اين گذشته ، مكرر گفتند : ( قضيه گاو براي ما مشتبه شده ) ، و با اين بي ادبي خود ، نسبت گيجي و تشابه به بيان خدا دادند .

علاوه بر همه آن بي‏ادبيها ، و مهم‏تر از همه آنها ، اينكه گفتند : ( ان البقر تشابه علينا ، جنس گاو برايمان مشتبه شده ) ، و نگفتند : ( ان البقرة تشابهت علينا ، آن گاو مخصوص كه بايد بوسيله زدن دم آن بكشته بني اسرائيل او را زنده كني ، براي ما مشتبه شده ) ، كانه خواسته‏اند بگويند : همه گاوها كه خاصيت مرده زنده كردن ندارند ، و اين خاصيت مال يك گاو مشخص است ، كه اين مقدار بيان تو آن گاو را مشخص نكرد .

و خلاصه تاثير نامبرده را از گاو دانسته‏اند ، نه از خدا ، با اينكه تاثير همه از خداي سبحان است ، نه از گاو معين ، و خدايتعالي هم نفرموده بود : كه گاو معيني را بكشيد ، بلكه بطور مطلق فرموده بود : يك گاو بكشيد ، و بني اسرائيل ميتوانستند ، از اين اطلاق كلام خدا استفاده نموده ،

ترجمة الميزان ج : 1ص :303

يك گاو بكشند .

از اين هم كه بگذريم ، در ابتداي گفتگو ، موسي (عليه‏السلام‏) را نسبت جهالت و بيهوده كاري و مسخرگي دادند ، و گفتند : ( أ تتخذنا هزوا ، آيا ما را مسخره گرفته‏اي ؟ ) و آنگاه بعد از اين همه بيان كه برايشان كرد ، تازه گفتند : ( الان جئت بالحق ) ( حالا حق را گفتي ) ، كانه تاكنون هر چه گفتي باطل بوده ، و معلوم است كه بطلان پيام يك پيامبر ، مساوياست با بطلان بيان الهي .

و سخن كوتاه اينكه : پيش انداختن اين قسمت از داستان ، هم براي روشن كردن خطاب بعدي است ، و هم افاده نكته‏اي ديگر ، و آن اين استكه داستان گاو بني اسرائيل ، اصلا در تورات نيامده ، البته منظور ما توراتهاي موجود فعلي است ، و بهمين جهت جا نداشت كه يهوديان در اين قصه مورد خطاب قرار گيرند ، چون يا اصلا آنرا در تورات نديده‏اند ، و يا آنكه دست تحريف با كتاب آسمانيشان بازي كرده بهر حال هر كدام كه باشد ، جا نداشت ملت يهود مخاطب بان قرار گيرد ، و لذا از خطاب به يهود اعراض نموده ، خطاب را متوجهرسولخدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) نمود .

آنگاه بعد از آنكه اصل داستان را اثبات كرد ، به سياق قبلي كلام برگشته ، خطابرا مانند سابق متوجه يهود نمود .

بله ، در تورات در اين مورد حكمي آمده ، كه بي دلالت بر وقوع قصه نيست ، اينك عين عبارت تورات : در فصل بيست و يكم ، از سفر تثنيه اشتراع ميگويد : هر گاه در آن سرزميني كه رب معبود تو ، بتو داده ، كشته‏اي در محله‏اي يافته شد ، و معلوم نشد چه كسي او را كشته ، ريش سفيدان محل ، و قاضيان خود را حاضر كن ، و بفرست تا در شهرها و قراي پيرامون آن كشته و آن شهر كه بكشته نزديك‏تر است ، بوسيله پير مردان محل ، گوساله‏اي شخم نكرده را گرفته ، به رودخانه‏اي كه دائما آب آن جاري است ، ببرند ، رودخانه‏ايكه هيچ زراعت و كشتي در آن نشده باشد ، و در آنجا گردن گوساله را بشكنند ، آنگاه كاهنانيكه از دودمان لاوي باشند ، پيش بروند ، چون رب كه معبود تو است ، فرزندان لاوي را براي اين خدمت برگزيده ، و ايشان بنام رب بركت يافته‏اند ، و هر خصومت و زد و خوردي بگفته آنان اصلاح ميشود ، آنگاه تمام پير مردان آن شهر كه نزديك بكشته هستند ، دست خود را بالاي جسد گوساله گردن شكسته ، و در رودخانه افتاده ، بشويند ، و فرياد كنند ، و بگويند : دستهاي ما اين خون را نريخته ، و ديدگان ما آنرا نديده ، اي رب ! حزب خودت اسرائيل را كه فدا دادي ، بيامرز ، و خون بنا حقي را در وسط حزبت اسرائيل قرار مده ، كه اگر اينكار را بكنند ، خون برايشان آمرزيده ميشود ، اين بود آن عبارتي كه گفتيم : تا حدي دلالت بر وقوع داستان بقره در بني اسرائيل دارد .


ترجمة الميزان ج : 1ص :304

حال كه اين مطالب را كه خيلي هم طول كشيد توجه فرمودي ، فهميدي كه بيان اين داستان در قرآن كريم ، باين نحو كه ديدي ، از قبيل قطعه قطعه كردن يك داستان نيست ، بلكه اصل نقل داستان بنايش بر اجمال بوده ، كه آنهم در آيه : ( و اذ قتلتم نفسا ) الخ آمده ، و قسمت ديگر داستان ، كه با بيان تفصيلي ، و بصورت يك داستان ديگر نقل شده ، بخاطر نكته‏اي بوده ، كه آنرا ايجاب مي‏كرده .

(و اذ قال موسي لقومه ) الخ ، خطاب در اين آيه برسولخدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) است و كلامي است در صورت داستان ، و مقدمه‏ايست توضيحي ، براي خطاب بعدي ، و در آن نامي از علت كشتن گاو ، و نتيجه‏اي كه از آن منظور است ، نبرده ، بلكه سر بسته فرموده : خدا دستور داده گاوي را بكشيد ، و اما اينكه چرا بكشيد ، و كشتن آن چه فائده‏اي دارد ؟ هيچ بيان نكرد ، تا حس كنجكاوي شنونده تحريك شود ، و در مقام تجسس بر آيد ، تا وقتي علت را شنيد ، بهتر آنرا تحويل بگيرد ، و ارتباط ميان دو كلام را بهتر بفهمد .

و بهمين جهت وقتي بني اسرائيل فرمان : ( ان الله يامركم ان تذبحوا بقرة ) را شنيدند ، تعجب كردند ، و جز اينكه كلام موسي پيغمبر خدا را حمل بر اين كنند كه مردم را مسخره كرده ، محمل ديگري براي گاوكشي نيافتند ، چون هر چه فكر كردند ، هيچ رابطه‏اي ميان درخواست خود ، يعني داوري در مسئله آن كشته ، و كشف آن جنايت ، و ميان گاوكشينيافتند ، لذا گفتند : آيا ما را مسخره مي‏كني ؟ .

و منشا اين اعتراضشان ، نداشتن روح تسليم ، و اطاعت ، و در عوض داشتن ملكه استكبار ، و خوي نخوت و سركشي بود ، و باصطلاح ميخواستند بگويند : ما هرگز زير بار تقليد نمي‏رويم ، و تا چيزيرا نبينيم ، نمي‏پذيريم ، همچنانكه در مسئله ايمان بخدا باو گفتند : ( لن نؤمن لك ، حتي نري الله جهرة ، ما بتو ايمان نمي‏آوريم ، مگر وقتي كه خدا را فاش و هويدا ببينيم) .

و باين انحراف مبتلا نشدند ، مگر بخاطر اينكه ميخواستند در همه امور استقلال داشته باشند ، چه اموري كه در خور استقلالشان بود ، و چه آن اموري كه در خور آن نبود ، لذا احكام جاري در محسوسات را در معقولات هم جاري مي‏كردند ، و از پيامبر خود ميخواستند : كه پروردگارشان را بحس باصره آنان محسوس كند ، و يا مي‏گفتند : ( يا موسي اجعل لنا الها ، كما لهم آلهة ، قال انكم قوم تجهلون ، اي موسي براي ما خدائي درست كن ، همانطور كه آنان خداياني دارند ، گفت : براستي شما مردمي هستيد كه ميخواهيد هميشه نادان بمانيد ) ، و خيال مي‏كردند : پيغمبرشان هم مثل خودشان بوالهوس است ، و مانند آنان اهل بازي و مسخرگي است ، لذا گفتند : آيا ما را مسخره

ترجمة الميزان ج : 1ص :305

مي‏كني ؟ يعني مثل ما سفيه و ناداني ؟ تا آنكه اين پندارشان را رد كرد ، و فرمود : ( اعوذ بالله ان اكون من الجاهلين ) ، و در اين پاسخ از خودش چيزي نگفت ، و نفرمود : من جاهل نيستم ، بلكه فرمود : پناه بخدا مي‏برم از اينكه از جاهلان باشم ، خواست تا بعصمت الهي كه هيچوقت تخلف نمي‏پذيرد ، تمسك جويد ، نه بحكمت‏هاي مخلوقي ، كه بسيار تخلف پذير است ، ( بشهادت اينكه مي‏بينيم ، چه بسيار آلودگاني كه علم و حكمت دارند ، ولي از آلودگي جلوگير ندارند) .

بني اسرائيل معتقد بودند : آدمي نبايد سخني را از كسي بپذيرد ، مگر با دليل ، و اين اعتقاد هر چند صحيح است ، و لكن اشتباهي كه ايشان كردند ، اين بود : كه خيال كردند آدمي ميتواند بعلت هر حكمي بطور تفصيل پي ببرد ، و اطلاع اجمالي كافي نيست ، بهمين جهت از آنجناب خواستند تا تفصيل اوصاف گاو نامبرده را بيان كند ، چون عقلشان حكم مي‏كرد كه نوع گاو خاصيت مرده زنده كردن را ندارد ، و اگر براي زنده كردن مقتول ، الا و لابد بايد گاوي كشته شود ، لابد گاو مخصوصي است ، كه چنين خاصيتي دارد ، پس بايد با ذكر اوصاف آن ، و با بياني كامل ، گاو نامبرده را مشخص كند .

لذا گفتند : از پروردگارت بخواه ، تا براي ما بيان كند : اين گاو چگونه گاوي است ، و چون بي جهت كار را بر خود سخت گرفتند ، خدا هم بر آنان سخت گرفت ، و موسي در پاسخشان فرمود : بايد گاوي باشد كه نه لاغر باشد ، و نه پير و نازا ، و نه بكر ، كه تاكنون گوساله نياورده باشد ، بلكه متوسط الحال باشد .

كلمه ( عوان ) در زنان و چارپايان ، عبارتست از زن و يا حيوان ماده‏اي كه در سنين متوسط از عمر باشد ، يعني سنين ميانه باكره‏گي و پيري .

آنگاه پروردگارشان بحالشان ترحم كرد ، و اندرزشان فرمود ، كه اينقدر در سئوال از خصوصيات گاو اصرار نكنند ، و دائره گاو را بر خود تنگ نسازند ، و بهمين مقدار از بيان قناعت كنند ، و فرمود : ( فافعلوا ما تؤمرون ، همين را كه از شما خواسته‏اند بياوريد ) .

ولي بني اسرائيل با اين اندرز هم از سئوال باز نايستادند ، و دوباره گفتند : از پروردگارت بخواه ، رنگ آن گاو را براي ما بيان كند ، فرمود : گاوي باشد زرد رنگ ، ولي زرد پر رنگ ، و شفاف ، كه بيننده از آن خوشش آيد ، در اينجا ديگر وصف گاو تمام شد ، و كاملا روشن گرديد ، كه آن گاو عبارت است ، از چه گاوي ، و داراي چه رنگي .

ولي با اينحال باز راضي نشدند ، و دوباره همان حرف اولشانرا تكرار كردند ، آنهم با عبارتي كه كمترين بوئي از شرم و حيا از آن استشمام نميشود ، و گفتند از پروردگارت بخواه ، براي ما بيان كند : كه اين گاو چگونه گاوي باشد ؟ چون گاو براي ما مشتبه شده ، و ما انشاء الله هدايت

ترجمة الميزان ج : 1ص :306

ميشويم .

موسي (عليه‏السلام‏) براي بار سوم پاسخ داد : و در توضيح ماهيت آن گاو ، و رنگش فرمود : ( گاوي باشد كه هنوز براي شخم و آب‏كشي رام نشده باشد ، نه بتواند شخم كند ، و نه آبياري ، وقتي بيان گاو تمام شد ، و ديگر چيزي نداشتند بپرسند ، آنوقت گفتند : (حالا درست گفتي ) ، عينا مثل كسيكه نمي‏خواهد سخن طرف خود را بپذيرد ، ولي چون ادله او قوي است ، ناگزير ميشود بگويد : بله درست است ، كه اين اعترافش از روي ناچاري است ، و آنگاه از لجبازي خود عذر خواهي كند ، باينكه آخر تاكنون سخنت روشن نبود ، و بيانت تمام نبود ، حالا تمام شد ، دليل بر اينكه اعتراف به ( الان جئت بالحق ) ايشان ، نظير اعتراف آن شخص است اين است كه در آخر مي‏فرمايد : ( فذبحوها ، و ما كادوا يفعلون ، گاو را كشتند ، اما خودشان هرگز نميخواستند بكشند ، ) خلاصه هنوز ايمان دروني بسخن موسي پيدا نكرده بودند، و اگر گاو را كشتند ، براي اين بود كه ديگر بهانه‏اي نداشتند ، و مجبور بقبول شدند .

(و اذ قتلتم نفسا ، فادارأتم فيها ) ، الخ در اينجا باصل قصه شروع شده ، و كلمه ( ادارأتم ) در اصل تدارأتم بوده ، و تدارء بمعناي تدافع و مشاجره است ، و از ماده ( دال - را همزه ) است ، كه بمعناي دفع است ، شخصي را كشته بودند ، و آنگاه تدافع مي‏كردند ، يعني هر طائفه خون او را از خود دور مي‏كرد ، و بديگري نسبت ميداد .

و خدا ميخواست آنچه آنان كتمان كرده بودند ، بر ملا سازد ، لذا دستور داد : ( فقلنا اضربوه ببعضها ) ، الخ ، ضمير اول به كلمه ( نفس ) بر مي‏گردد ، و اگر مذكر آورد ، باعتبار اين بود كه كلمه ( قتيل ) بر آن صادق بود ، و ضمير دومي به بقره بر مي‏گردد ، كه بعضي گفته‏اند : مراد باين قصه بيان حكم است ، و ميخواهد مانند تورات حكمي از احكام مربوط بكشف جنايت را بيان كند ، و بفرمايد بهر وسيله شده بايد قاتل را بدست آورد ، تا خوني هدر نرفته باشد ، نظير آيه : ( و لكم في القصاص حيوة ، قصاص مايه زندگي شما است ) ، نه اينكه راستي راستي موسي (عليه‏السلام‏) با دم آنگاو بمرده زده باشد ، و بمعجزه نبوت مرده را زنده كرده باشد .

و لكن خواننده عزيز توجه دارد : كه اصل سياق كلام ، و مخصوصا اين قسمت از كلام ، كه مي‏فرمايد : ( پس گفتيم او را به بعضي قسمتهاي گاو بزنيد ، كه خدا اينطور مردگان را زنده مي‏كند ) ، هيچ سازگاري ندارد .

(ثم قست قلوبكم من بعد ذلك ، فهي كالحجارة ، أو اشد قسوة ) الخ ، كلمه قسوة وقتي در خصوص قلب استعمال ميشود ، معني صلابت و سختي را ميدهد ، و بمنزله صلابت سنگ است ، و

ترجمة الميزان ج : 1ص :307

كلمه ( أو ) بمعناي ( بل ) است ، و مراد باينكه بمعناي ( بلكه ) است ، اين استكه معنايش با مورد ( بلكه ) منطبق است .

آيه شريفه شدت قساوت قلوب آنان را ، اينطور بيان كرده : كه ( بعضي از سنگها احيانا مي‏شكافند ، و نهرها از آن‏ها جاري ميشود ) ، و ميانه سنگ سخت ، و آب نرم مقابله انداخته ، چون معمولا هر چيز سختي را بسنگ تشبيه مي‏كنند ، همچنانكه هر چيز نرم و لطيفي را باب مثل مي‏زنند ، مي‏فرمايد : سنگ بان صلابتش مي‏شكافد ، و انهاري از آب نرم از آن بيرون مي‏آيد ، ولي از دلهاي اينان حالتي سازگار با حق بيرون نميشود ، حالتي كه با سخن حق ، و كمال واقعي ، سازگار باشد .

(و ان منها لما يهبط من خشية الله ) الخ ، هبوط سنگها همان سقوط و شكافتن صخره‏هاي بالاي كوهها است ، كه بعد از پاره شدن تكه‏هاي آن در اثر زلزله ، و يا آب شدن يخهاي زمستاني ، و جريان آب در فصل بهار ، بپائين كوه سقوط مي‏كند .

و اگر اين سقوط را كه مستند بعوامل طبيعي است ، هبوط از ترس خدا خوانده ، بدين جهت است كه همه اسباب بسوي خداي مسبب الاسباب منتهي ميشود ، و همينكه سنگ در برابر عوامل خاص بخود متاثر گشته و تاثير آنها را مي‏پذيرد ، و از كوه مي‏غلطد ، همين خود پذيرفتن و تاثر از امر خداي سبحان نيز هست ، چون در حقيقت خدا باو امر كرده كه سقوط كند ، و سنگها هم بطور تكوين ، امر خدايرا مي‏فهمند ، همچنانكه قرآن كريم مي‏فرمايد : ( و ان من شي‏ء الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم ، هيچ موجودي نيست ، مگر آنكه با حمد خدا ، پروردگارش را تسبيح ميگويد ، ولي شما تسبيح آنها را نمي‏فهميد ) و نيز فرموده : ( كل له قانتون ، همه در عبادت اويند ) ، و خشيت جز همين انفعال شعوري ، چيز ديگري نيست ، و بنا بر اين سنگ كوه از خشيت خدا فرو مي‏غلطد ، و آيه شريفه جاري مجراي آيه : ( و يسبح الرعد بحمده ، و الملائكة من خيفته ، رعد بحمد خدا و ملائكه از ترس ، او را تسبيح ميگويند ) .

و آيه ( و لله يسجد من في السماوات و الارض ، طوعا و كرها ، و ظلالهم بالغدو و الاصال ، براي خدا همه آنكسانيكه در آسمانها و زمينند سجده مي‏كنند ، چه با اختيار و چه بي اختيار ، و حتي سايه‏هايشان در صبح و شب ) ميباشد كه صداي رعد آسمانرا ، تسبيح و حمد خدا دانسته ، سايه آنها را سجده خداي سبحان معرفي مي‏كند و از قبيل آياتي ديگر ، كه مي‏بينيد سخن در آنها از باب تحليل جريان يافته است .

و سخن كوتاه اينكه جمله ( و ان منها لما يهبط ) الخ ، بيان دومي است براي اين معنا : كه

ترجمة الميزان ج : 1ص :308

دلهاي آنان از سنگ سخت‏تر است ، چون سنگها از خدا خشيت دارند ، و از خشيت او از كوه بپائين مي‏غلطند ، ولي دلهاي اينان از خدا نه خشيتي دارند ، و نه هيبتي .

بحث روايتي

در محاسن از امام صادق (عليه‏السلام‏) روايت كرده ، كه در تفسير جمله : ( خذوا ما آتينا كم بقوة ) ، در پاسخ كسيكه پرسيد : منظور قوت بدني است ؟ يا قلبي ؟ فرمود : هر دو منظور است .

مؤلف : اين روايت را عياشي هم در تفسير خود آورده .

و در تفسير عياشي ، از حلبي روايت كرده ، كه در تفسير جمله : ( و اذكروا ما فيه ) گفته است : يعني متذكر دستوراتيكه در آنست ، و نيز متذكر عقوبت ترك آن دستورات بشويد .

مؤلف : اين نكته از موقعيت و مقام جمله : ( و رفعنا فوقكم الطور خذوا ) نيز استفاده ميشود .

و در در منثور استكه ، از ابي هريره روايت شده كه گفت : رسولخدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) فرمود : اگر بني اسرائيل در قضيه ذبح بقره نگفته بودند : ( و انا انشاء الله لمهتدون ) هرگز و تا ابد هدايت نميشدند ، و اگر از همان اول بهر گاو دست‏رسي مي‏يافتند ، و ذبح مي‏كردند ، قبول ميشد ، و لكن خودشان در اثر سئوالهاي بي جا ، دائره آنرا بر خود تنگ كردند ، و خدا هم بر آنها تنگ گرفت .

و در تفسير عياشي از علي بن يقطين روايت كرده كه گفت : از ابي الحسن (عليه‏السلام‏) شنيدم مي‏فرمود : خداوند بني اسرائيل را دستور داد : يك گاو بكشند ، و از آن گاو هم تنها بدم آن نيازمند بودند ، ولي خدا بر آنان سخت‏گيري كرد .

و در كتاب عيون اخبار الرضا ، و تفسير عياشي ، از بزنطي روايت شده كه گفت : از حضرت رضا (عليه‏السلام‏) شنيدم ، مي‏فرمود : مردي از بني اسرائيل يكي از بستگان خود را بكشت ، و جسد او را برداشته در سر راه وارسته‏ترين اسباط بني اسرائيل انداخت ، و بعد خودش بخونخواهي او برخاست .

بموسي (عليه‏السلام‏) گفتند : كه سبط آل فلان ، فلاني را كشته‏اند ، خبر بده ببينيم چه كسي او را كشته ؟ موسي (عليه‏السلام‏) فرمود : بقره‏اي برايم بياوريد ، تا بگويم : آن شخص كيست ، گفتند : مگر ما را مسخره كرده‏اي ؟ فرمود : پناه مي‏برم بخدا از اين كه از جاهلان باشم ، و اگر بني اسرائيل از ميان همه گاوها ، يك گاو آورده بودند ، كافي بود ، و لكن خودشان بر خود سخت گرفتند ، و آنقدر از

ترجمة الميزان ج : 1ص :309

خصوصيات آن گاو پرسيدند ، كه دائره آنرا بر خود تنگ كردند ، خدا هم بر آنان تنگ گرفت .

يكبار گفتند : از پروردگارت بخواه تا گاو را براي ما بيان كند كه چگونه گاوياست ، فرمود : خدا مي‏فرمايد : گاوي باشد كه نه كوچك و نه بزرگ بلكه متوسط و اگر گاوي را آورده بودند كافي بود بي جهت بر خود تنگ گرفتند خدا هم بر آنان تنگ گرفت .

يكبار ديگر گفتند : از پروردگارت بپرس : رنگ گاو چه جور باشد ، با اينكه از نظر رنگ آزاد بودند ، خدا دائره را بر آنان تنگ گرفت ، و فرمود : زرد باشد ، آنهم نه هر گاو زردي ، بلكه زرد سير ، و آنهم نه هر رنگ سير ، بلكه رنگ سيري كه بيننده را خوش آيد ، پس دائره گاو بر آنان تا اين مقدار تنگ شد ، و معلوم است كه چنين گاوي در ميان گاوها كمتر يافت ميشود ، و حال آنكه اگر از اول يك گاوي را بهر رنگ و هر جور آورده بودند كافي بود .

باز باين مقدار هم اكتفا ننموده ، با يك سئوال بيجاي ديگر همان گاو زرد خوش رنگ را هم محدود كردند ، و گفتند : از پروردگارت بپرس : خصوصيات اين گاو را بيشتر بيان كند ، كه امر آن بر ما مشتبه شده است ، و چون خود بر خويشتن تنگ گرفتند ، خدا هم بر آنان تنگ گرفت ، و باز دائره گاو زرد رنگ كذائي را تنگ‏تر كرد ، و فرمود : گاو زرد رنگي كه هنوز براي كشت و زرع و آب‏كشي رام نشده ، و رنگش يكدست است خالي در رنگ آن نباشد .

گفتند : حالا حق مطلب را اداء كردي ، و چون بجستجوي چنين گاوي برخاستند غير از يك رأس نيافتند ، آنهم از آن جواني از بني اسرائيل بود ، و چون قيمت پرسيدند گفت : به پري پوستش از طلا ، لاجرم نزد موسي آمدند ، و جريان را گفتند : دستور داد بايد بخريد ، پس آن گاو را بان قيمت خريداري كردند ، و آوردند .

موسي (عليه‏السلام‏) دستور داد آنرا ذبح كردند ، و دم آنرا بجسد مرد كشته زدند ، وقتي اينكار را كردند ، كشته زنده شد ، و گفت : يا رسول الله مرا پسر عمويم كشته ، نه آن كساني كه متهم بقتل من شده‏اند .

آنوقت قاتل را شناختند ، و ديدند كه بوسيله دم گاو زنده شد، بفرستاده خدا موسي (عليه‏السلام‏) گفتند : اين گاو داستاني دارد ، موسي پرسيد : چه داستاني ؟ گفتند : جواني بود در بني اسرائيل كه خيلي بپدر و مادر خود احسان مي‏كرد ، روزي جنسي را خريده بود ، آمد تا از خانه پول ببرد ، ولي ديد پدرش سر بر جامه او نهاده ، و بخواب رفته ، و كليد پولهايش هم زير سر اوست ، دلش نيامد پدر را بيدار كند ، لذا از خير آن معامله گذشت و چون پدر از خواب برخاست ، جريانرا بپدر گفت ، پدر او را احسنت گفت ، و گاوي در عوض باو بخشيد ، كه اين بجاي آن سودي كه از تو فوت شد ، و نتيجه سخت گيري بني اسرائيل در امر گاو ، اين شد كه گاو داراي اوصاف كذائي ، منحصر در همين

ترجمة الميزان ج : 1ص :310

گاو شود ، كه اين پدر بفرزند خود بخشيد ، و نتيجه اين انحصار هم آن شد كه سودي فراوان عايد آن فرزند شود ، موسي گفت ببينيد نتيجه احسان چه جور و تا چه اندازه به نيكوكار مي‏رسد .

مؤلف : روايات بطوريكه ملاحظه مي‏فرمائيد ، با اجمال آنچه كه ما از آيات شريفه استفاده كرديم منطبق است .

بحث فلسفي

اين سوره بطوريكه ملاحظه مي‏كنيد ، عده‏اي از معجزات را در قصص بني اسرائيل و ساير اقوام مي‏شمارد ، يكي شكافتن دريا ، و غرق كردن فرعون ، در آيه : ( و اذ فرقنا بكم البحر فانجيناكم و اغرقنا آل فرعون ) الخ ، است ، و يكي گرفتن صاعقه بر بني اسرائيل و زنده كردن آنان بعد از مردن است ، كه آيه : ( و اذ قلتم يا موسي لن نؤمن لك ) الخ ، متعرض آنست ، و يكي سايه افكندن ابر بر بني اسرائيل ، و نازل كردن من و سلوي در آيه : ( و ظللنا عليكم الغمام ) الخ است ، و يكي انفجار چشمه‏هائي از يك سنگ در آيه : ( و اذ استسقي موسي لقومه ) الخ است ، و يكي بلند كردن كوه طور بر بالاي سر بني اسرائيل در آيه : ( و رفعنا فوقكم الطور ) الخ است ، و يكي مسخ شدن جمعي از بني اسرائيل در آيه : ( فقلنا لهم كونوا قردة ) الخ است ، و يكي زنده كردن آن مرد قتيل است ، با عضوي از گاو ذبح شده ، در آيه : ( فقلنا اضربوه ببعضها ) الخ ، و باز يكي ديگر زنده كردن اقوامي ديگر در آيه : ( ا لم تر الي الذين خرجوا من ديارهم ) الخ است ، و نيز زنده كردن آنكسي كه از قريه خرابي مي‏گذشت در آيه : ( او كالذي مر علي قرية و هي خاوية علي عروشها ) الخ ، و نيز احياء مرغ سر بريده بدست ابراهيم (عليه‏السلام‏) در آيه ( و اذ قال ابراهيم رب أرني كيف تحيي الموتي ) الخ است ، كه مجموعا دوازده معجزه خارق العاده ميشود ، و بيشترش بطوريكه قرآن كريم ذكر فرموده در بني اسرائيل رخ داده است .

و ما در سابق امكان عقلي وقوع معجزه را اثبات كرديم ، و گفتيم : كه معجزه در عين اينكه معجزه است ، ناقض و منافي با قانون عليت و معلوليت كلي نيست ، و با آن بيان روشن گرديد كه هيچ دليلي بر اين نداريم كه آيات قرآني را كه ظاهر در وقوع معجزه است تاويل نموده ، از ظاهرش برگردانيم ، چون گفتيم : حوادثي است ممكن ، نه از محالات عقلي ، از قبيل انقسام عدد سه بدو عدد جفت ، و متساوي ، و يا تولد مولودي كه پدر خودش نيز باشد ، چون اينگونه امور امكان ندارد .


ترجمة الميزان ج : 1ص :311

بله در ميانه همه معجزات ، دو تا معجزه هست كه احتياج به بحث ديگري جداگانه دارد ، يكي زنده كردن مردگان ، و دوم معجزه مسخ .

در باره اين دو معجزه بعضي گفته‏اند : اين معنا در محل خودش ثابت شده : كه هر موجود كه داراي قوه و استعداد و كمال و فعليت است ، بعد از آنكه از مرحله استعداد بفعليت رسيد ، ديگر محال است بحالت استعداد برگردد ، و همچنين هر موجوديكه از نظر وجود ، داراي كمال بيشتري است ، محال است برگردد ، و بموجودي ناقص‏تر از خود مبدل شود ، و در عين حال همان موجود اول باشد .

و انسان بعد از مردنش تجرد پيدا مي‏كند ، يعني نفسش از ماده مجرد ميشود ، و موجودي مجرد مثالي يا عقلي مي‏گردد ، و مرتبه مثاليت و عقليت فوق مرتبه ماديت است ، چون وجود ، در آندو قوي‏تر از وجود مادي است ، با اين حال ديگر محال است چنين انساني ، يا بگو چنين نفس تكامل يافته‏اي ، دوباره اسير ماده شود ، و باصطلاح زنده گردد ، و گر نه لازم مي‏آيد كه چيزي بعد از فعليت بقوه و استعداد برگردد ، و اين محال است ، و نيز وجود انسان ، وجودي قوي‏تر از وجود ساير انواع حيوانات است ، و محال است انسان برگردد ، و بوسيله مسخ ، حيواني ديگر شود .

اين اشكالي است كه در باب زنده شدن مردگان و مسخ انسانها بصورت حيواني ديگر شده است ، و ما در پاسخ ميگوئيم : بله برگشت چيزيكه از قوه بفعليت رسيده ، دوباره قوه شدن آن محال است ، ولي زنده شدن مردگان ، و همچنين مسخ ، از مصاديق اين امر محال نيستند .

توضيح اينكه : آنچه از حس و برهان بدست آمده ، اين استكه جوهر نباتي مادي وقتي در صراط استكمال حيواني قرار مي‏گيرد ، در اين صراط بسوي حيوان شدن حركت مي‏كند ، و بصورت حيوانيت كه صورتي است مجرد بتجرد برزخي در مي‏آيد ، و حقيقت اين صورت اين است كه : چيزي خودش را درك كند ، ( البته ادراك جزئي خيالي ) ، و درك خويشتن حيوان ، وجود كامل جوهر نباتي است ، و فعليت يافتن آن قوه و استعدادي است كه داشت ، كه با حركت جوهري بان كمال رسيد ، و بعد از آنكه گياه بود حيوان شد ، و ديگر محال است دوباره جوهري مادي شود ، و بصورت نبات در آيد ، مگر آنكه از ماده حيواني خود جدا گشته ، ماده با صورت ماديش بماند ، مثل اينكه حيواني بميرد ، و جسدي بي حركت شود .

از سوي ديگر صورت حيواني منشا و مبدء افعالي ادراكي ، و كارهائي است كه از روي شعور از او سر مي‏زند ، و در نتيجه احوالي علمي هم بر آنافعال مترتب ميشود ، و اين احوال علمي در نفس حيوان نقش مي‏بندد ، و در اثر تكرار اين افعال ، و نقشبندي اين احوال در نفس حيوان ، از آنجا كه نقش‏هائي شبيه بهم است ، يك نقش واحد و صورتي ثابت ، و غير قابل زوال ميشود ، و

ترجمة الميزان ج : 1ص :312

ملكه‏اي راسخه مي‏گردد ، و يك صورت نفساني جديد مي‏شود ، كه ممكن است نفس حيواني بخاطر اختلاف اين ملكات متنوع شود ، و حيواني خاص ، و داراي صورت نوعيه‏اي خاص بشود ، مثلا در يكي بصورت مكر ، و در نوعي ديگر كينه توزي ، و در نوعي ديگر شهوت ، و در چهارمي وفاء ، و در پنجمي درندگي ، و امثال آن جلوه كند .

و اما مادام كه اين احوال علمي حاصل از افعال ، در اثر تكرار بصورت ملكه در نيامده باشد ، نفس حيوان بهمان سادگي قبليش باقي است ، و مانند نبات است ، كه اگر از حركت جوهري باز بايستد ، همچنان نبات باقي خواهد ماند ، و آن استعداد حيوان شدنش از قوه بفعليت درنمي‏آيد .

و اگر نفس برزخي از جهت احوال حاصله از افعالش ، در همان حال اول ، و فعل اول ، و با نقشبندي صورت اول ، تكامل مي‏يافت ، قطعا علاقه‏اش با بدن هم در همان ابتداي وجودش قطع ميشد ، و اگر مي‏بينيم قطع نمي‏شود ، بخاطر همين استكه آن صورت در اثر تكرار ملكه نشده ، و در نفس رسوخ نكرده ، بايد با تكرار افعالي ادراكي ماديش ، بتدريج و خورده خورده صورتي نوعي در نفس رسوخ كند ، و حيواني خاص بشود ، - البته در صورتيكه عمر طبيعي ، و يا مقدار قابل ملاحظه‏اي از آنرا داشته باشد - و اما اگر بين او و بين عمر طبيعيش ، و يا آنمقدار قابل ملاحظه از عمر طبيعيش ، چيزي از قبيل مرگ فاصله شود ، حيوان بهمان سادگي ، و بي نقشي حيوانيتش باقي ميماند ، و صورت نوعيه‏اي بخود نگرفته ، مي‏ميرد .

و حيوان وقتي در صراط انسانيت قرار بگيرد ، وجودي است كه علاوه بر ادراك خودش ، تعقل كلي هم نسبت بذات خود دارد ، آنهم تعقل مجرد از ماده ، و لوازم آن ، يعني اندازه‏ها ، و ابعاد ، و رنگها ، و امثال آن ، در اينصورت با حركت جوهري از فعليت مثالي كه نسبت بمثاليت فعليت است ، ولي نسبت بفعل قوه ، استعداد است ، بتدريج بسوي تجرد عقلي قدم مي‏گذارد ، تا وقتي كه صورت انساني در باره‏اش تحقق يابد ، اينجاست كه ديگر محال است اين فعليت برگردد بقوه ، كه همان تجرد مثالي بود ، همانطور كه گفتيم فعليت حيوانيت محال است برگردد ، و قوه شود .

تازه اين صورت انسانيت هم ، افعال و بدنبال آن احوالي دارد ، كه با تكرار و تراكم آن احوال ، بتدريج صورت خاصي جديد پيدا ميشود ، كه خود باعث مي‏گردد يك نوع انسان ، بانواعي از انسان تنوع پيدا كند ، يعني همان تنوعي كه در حيوان گفتيم .

حال كه اين معنا روشن گرديد فهميدي كه اگر فرض كنيم انساني بعد از مردنش بدنيا برگردد ، و نفسش دوباره متعلق بماده شود ، آنهم همان ماده‏اي كه قبلا متعلق بان بود ، اين باعث نميشود كه تجرد نفسش باطل گردد ، چون نفس اين فرد انسان ، قبل از مردنش تجرد يافته بود ، بعد از مردنش هم تجرد يافت ، و بعد از برگشتن به بدن ، باز همان تجرد را دارد .


ترجمةالميزان ج : 1ص :313

تنها چيزيكه با مردن از دست داده بود ، اين بود كه آن ابزار و آلاتيكه با آنها در مواد عالم دخل و تصرف مي‏كرد ، و خلاصه ابزار كار او بودند ، آنها را از دست داد ، و بعد از مردنش ديگر نميتوانست كاري مادي انجام دهد ، همانطور كه يك نجار يا صنعت‏گر ديگر ، وقتي ابزار صنعت خود را از دست بدهد ، ديگر نميتواند در مواد كارش از قبيل تخته و آهن و امثال آن كار كند ، و دخل و تصرف نمايد ، و هر وقت دستش بان ابزار رسيد ، باز همان استاد سابق است ، و ميتواند دوباره بكارش مشغول گردد ، نفس هم وقتي بتعلق فعلي بماده‏اش برگردد ، دوباره دست بكار شده ، قوي و ادوات بدني خود را كار مي‏بندد ، و آن احوال و ملكاتي را كه در زندگي قبليش بواسطه افعال مكرر تحصيل كرده بود ، تقويت نموده ، دو چندانش مي‏كند ، و دوران جديدي از استكمال را شروع مي‏كند ، بدون اينكه مستلزم رجوع قهقري ، و سير نزولي از كمال بسوي نقص ، و از فعل بسوي قوه باشد .

و اگر بگوئي : اين سخن مستلزم قول بقسر دائم است ، و بطلان قسر دائم از ضروريات است ، توضيح اينكه نفس مجرد ، كه از بدن منقطع شده ، اگر باز هم در طبيعتش امكان اين معنا باقي مانده باشد كه بوسيله افعال مادي بعد از تعلق بماده براي بار دوم باز هم استكمال كند ، معلوم ميشود مردن و قطع علاقه‏اش از بدن ، قبل از بكمال رسيدن بوده ، و مانند ميوه نارسي بوده كه از درخت چيده باشند ، و معلوم است كه چنين كسي تا ابد از آنچه طبيعتش استعدادش را داشته محروم ميماند ، چون بنا نيست تمامي مردگان دوباره بوسيله معجزه زنده شوند ، و خلاء خود را پر كنند ، و محروميت دائمي همان قسر دائمي است ، كه گفتيم محال است .

در پاسخ ميگوئيم : اين نفوسيكه در دنيا از قوه بفعليت در آمده ، و بحدي از فعليت رسيده ، و مرده‏اند ديگر امكان استكمالي در آينده و بطور دائم در آنها باقي نمانده ، بلكه يا همچنان بر فعليت حاضر خود مستقر مي‏گردند ، و يا آنكه از آن فعليت در آمده ، صورت عقليه مناسبي بخود مي‏گيرند ، و باز بهمان حد و اندازه باقي ميمانند و خلاصه امكان استكمال بعد از مردن تمام ميشود .

پس انسانيكه با نفسي ساده مرده ، ولي كارهائي هم از خوب و بد كرده ، اگر دير مي‏مرد و مدتي ديگر زندگي مي‏كرد ، ممكن بود براي نفس ساده خود صورتي سعيده و يا شقيه كسب كند ، و همچنين اگر قبل از كسب چنين صورتي بميرد ، ولي دو مرتبه بدنيا برگردد ، و مدتي زندگي كند ، باز ممكن است زائد بر همان صورت كه گفتيم صورتي جديد ، كسب كند .

و اگر برنگردد در عالم برزخ پاداش و يا كيفر كرده‏هاي خود را مي‏بيند ، تا آنجا كه بصورتي عقلي مناسب با صورت مثالي قبليش درآيد ، وقتي درآمد ، ديگر آن امكان استكمال باطل گشته ، تنها امكانات استكمالهاي عقلي برايش باقي ميماند ، كه در چنين حالي اگر بدنيا برگردد ، ميتواند

ترجمة الميزان ج : 1ص :314

صورت عقليه ديگري از ناحيه ماده و افعال مربوط بان كسب كند ، مانند انبياء و اولياء ، كه اگر فرض كنيم دوباره بدنيا برگردند ، ميتوانند صورت عقليه ديگري بدست آورند ، و اگر برنگردند ، جز آنچه در نوبت اول كسب كرده‏اند ، كمال و صعود ديگري در مدارج آن ، و سير ديگري در صراط آن ، نخواهند داشت ، ( دقت فرمائيد ) .

و معلوم است كه چنين چيزي قسر دائمي نخواهد بود ، و اگر صرف اينكه ( نفسي از نفوس ميتوانسته كمالي را بدست آورد ، و بخاطر عمل عاملي و تاثير علت‏هائي نتوانسته بدست بياورد ، و از دنيا رفته ) قسر دائمي باشد ، بايد بيشتر و يا همه حوادث اين عالم ، كه عالم تزاحم و موطن تضاد است ، قسر دائمي باشد .

پس جميع اجزاء اين عالم طبيعي ، در همديگر اثر دارند ، و قسر دائمي كه محال است ، اين است كه در يكي از غريزه‏ها نوعي از انواع اقتضاء نهاده شود ، كه تقاضا و يا استعداد نوعي از انواع كمال را داشته باشد ولي براي ابد اين استعدادش بفعليت نرسيده باشد ، حال يا براي اينكه امري در داخل ذاتش بوده كه او را از رسيدن بكمال باز داشته ، و يا بخاطر امري خارج از ذاتش بوده كه استعداد بحسب غريزه او را باطل كرده ، كه در حقيقت ميتوان گفت اين خود دادن غريزه و خوي باطل بكسي است كه مستعد گرفتن خوي كمال است ، و جبلي كردن لغو و بيهوده‏كاري ، در نفس او است .

(دقت بفرمائيد) .

و همچنين اگر انساني را فرض كنيم ، كه صورت انسانيش بصورت نوعي ديگر از انواع حيوانات ، از قبيل ميمون ، و خوك ، مبدل شده باشد ، كه صورت حيوانيت روي صورت انسانيش نقش بسته ، و چنين كسي انساني است خوك ، و يا انساني است ميمون ، نه اينكه بكلي انسانيتش باطل گشته ، و صورت خوكي و ميموني بجاي صورت انسانيش نقش بسته باشد .

پس وقتي انسان در اثر تكرار عمل ، صورتي از صور ملكات را كسب كند ، نفسش بان صورت متصور مي‏شود ، و هيچ دليلي نداريم بر محال بودن اينكه نفسانيات و صورتهاي نفساني همانطور كه در آخرت مجسم ميشود ، در دنيا نيز از باطن بظاهر در آمده، و مجسم شود .

در سابق هم گفتيم : كه نفس انسانيت در اول حدوثش كه هيچ نقشي نداشت ، و قابل و پذيراي هر نقشي بود ، مي‏تواند بصورتهاي خاصي متنوع شود ، بعد از ابهام مشخص ، و بعد از اطلاق مقيد شود ، و بنا بر اين همانطور كه گفته شد ، انسان مسخ شده ، انسان است و مسخ شده ، نه اينكه مسخ شده‏اي فاقد انسانيت باشد ( دقت فرمائيد) .

در جرائد روز هم ، از اخبار مجامع علمي اروپا و آمريكا چيزهائي ميخوانيم ، كه امكان زنده شدن بعد از مرگ را تاييد مي‏كند ، و همچنين مبدل شدن صورت انسان را بصورت ديگر يعني

ترجمة الميزان ج : 1ص :315

مسخ را جائز ميشمارد ، گو اينكه ما در اين مباحث اعتماد باينگونه اخبار نمي‏كنيم و لكن مي‏خواهيم تذكر دهيم كه اهل بحث از دانش‏پژوهان آنچه را ديروز خوانده‏اند ، امروز فراموش نكنند .

در اينجا ممكن است بگوئي : بنا بر آنچه شما گفتيد ، راه براي تناسخ هموار شد ، و ديگر هيچ مانعي از پذيرفتن اين نظريه باقي نمي‏ماند .

در جواب ميگوئيم : نه ، گفتار ما هيچ ربطي به تناسخ ندارد ، چون تناسخ عبارت از اين است كه بگوئيم : نفس آدمي بعد از آنكه بنوعي كمال استكمال كرد ، و از بدن جدا شد ، به بدن ديگري منتقل شود، و اين فرضيه‏ايست محال چون بدني كه نفس مورد گفتگو ميخواهد منتقل بان شود ، يا خودش نفس دارد ، و يا ندارد ، اگر نفس داشته باشد مستلزم آنست كه يك بدن داراي دو نفس بشود ، و اين همان وحدت كثير و كثرت واحد است ( كه محال بودنش روشن است ) ، و اگر نفسي ندارد ، مستلزم آنست كه چيزيكه بفعليت رسيده ، دوباره برگردد بالقوه شود ، مثلا پير مرد برگردد كودك شود ، ( كه محال بودن اين نيز روشن است ) ، و همچنين اگر بگوئيم : نفس تكامل يافته يك انسان ، بعد از جدائي از بدنش ، ببدن گياه و يا حيواني منتقل شود ، كه اين نيز مستلزم بالقوه شدن بالفعل است ، كه بيانش گذشت .

بحث علمي و اخلاقي

در قرآن از همه امتهاي گذشته بيشتر ، داستانهاي بني اسرائيل ، و نيز بطوريكه گفته‏اند از همه انبياء گذشته بيشتر ، نام حضرت موسي (عليه‏السلام‏) آمده ، چون مي‏بينيم نام آن جناب در صد و سي و شش جاي قرآن ذكر شده ، درست دو برابر نام ابراهيم (عليه‏السلام‏) ، كه آن جناب هم از هر پيغمبر ديگري نامش بيشتر آمده ، يعني باز بطوريكه گفته‏اند ، نامش در شصت و نه مورد ذكر شده .

علتي كه براي اين معنا بنظر مي‏رسد ، اينست كه اسلام ديني است حنيف ، كه اساسش توحيد است ، و توحيد را ابراهيم (عليه‏السلام‏) تاسيس كرد ، و آنگاه خداي سبحان آنرا براي پيامبر گراميش محمد (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) باتمام رسانيد ، و فرمود : ( ملة ابيكم ابراهيم هو سماكم المسلمين من قبل ، دين توحيد ، دين پدرتان ابراهيم است ، او شما را از پيش مسلمان ناميد ) و بني اسرائيل در پذيرفتن توحيد لجوج‏ترين امتها بودند ، و از هر امتي ديگر بيشتر با آن دشمني كردند ، و دورتر از

ترجمة الميزان ج : 1ص :316

هر امت ديگري از انقياد در برابر حق بودند ، همچنانكه كفار عرب هم كه پيامبر اسلام گرفتار آنان شد ، دست كمي از بني اسرائيل نداشتند ، و لجاجت و خصومت با حق را بجائي رساندند كه آيه : ( ان الذين كفروا سواء عليهم ء أنذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤمنون ، كسانيكه كفر ورزيدند ، چه انذارشان بكني ، و چه نكني ايمان نمي‏آورند ) در حقشان نازل شد و هيچ قساوت و جفا ، و هيچ رذيله ديگر از رذائل ، كه قرآن براي بني اسرائيل ذكر مي‏كند ، نيست ، مگر آنكه در كفار عرب نيز وجود داشت ، و بهر حال اگر در قصه‏هاي بني اسرائيل كه در قرآن آمده دقت كني ، و در آنها باريك شوي ، و باسرار خلقيات آنان پي ببري ، خواهي ديد كه مردمي فرو رفته در ماديات بودند ، و جز لذائذ مادي ، و صوري ، چيزي ديگري سرشان نميشده ، امتي بوده‏اند كه جز در برابر لذات و كمالات مادي تسليم نميشدند ، و بهيچ حقيقت از حقائق ماوراء حس ايمان نمي‏آوردند ، همچنانكه امروز هم همينطورند .

و همين خوي ، باعث شده كه عقل و اراده‏شان در تحت فرمان و انقياد حس و ماده قرار گيرد ، و جز آنچه را كه حس و ماده تجويز كند ، جائز ندانند ، و بغير آنرا اراده نكنند ، و باز همين انقياد در برابر حس ، باعث شده كه هيچ سخني را نپذيرند ، مگر آنكه حس آنرا تصديق كند ، و اگر دست حس بتصديق و تكذيب آن نرسيد ، آنرا نپذيرند، هر چند كه حق باشد .

و باز اين تسليم شدنشان در برابر محسوسات ، باعث شده كه هر چه را ماده‏پرستي صحيح بداند ، و بزرگان يعني آنها كه ماديات بيشتر دارند ، آنرا نيكو بشمارند ، قبول كنند ، هر چند كه حق نباشد ، نتيجه اين پستي و كوتاه فكريشان هم اين شد : كه در گفتار و كردار خود دچار تناقض شوند ، مثلا مي‏بينيم كه از يكسو در غير محسوسات دنباله روي ديگران را تقليد كوركورانه خوانده ، مذمت مي‏كنند ، هر چند كه عمل عمل صحيح و سزاواري باشد ، و از سوي ديگر همين دنباله‏روي را اگر در امور محسوس و مادي و سازگار با هوسرانيهايشان باشد ، مي‏ستايند ، هر چند كه عمل عملي زشت و خلاف باشد .

يكي از عواملي كه اين روحيه را در يهود تقويت كرد ، زندگي طولاني آنان در مصر ، و در زير سلطه مصريان است ، كه در اين مدت طولاني ايشانرا ذليل و خوار كردند ، و برده خود گرفته ، شكنجه دادند و بدترين عذابها را چشاندند ، فرزندانشان را مي‏كشتند ، و زنانشان را زنده نگه ميداشتند ، كه همين خود عذابي دردناك بود ، كه خدا بدان مبتلاشان كرده بود .

و همين وضع باعث شد ، جنس يهود سرسخت بار بيايند ، و در برابر دستورات انبياءشان انقياد نداشته ، گوش بفرامين علماي رباني خود ندهند ، با اينكه آن دستورات و اين فرامين ، همه بسود معاش و معادشان بود ، ( براي اينكه كاملا بگفته ما واقف شويد ، مواقف آنان با موسي

ترجمة الميزان ج : 1ص :317

(عليه‏السلام‏) ، و ساير انبياء را از نظر بگذرانيد ) ، و نيز آن روحيه باعث شد كه در برابر مغرضان و گردن‏كشان خود رام و منقاد باشند ، و هر دستوري را از آنها اطاعت كنند .

امروز هم حق و حقيقت در برابر تمدن مادي كه ارمغان غربي‏ها است بهمين بلا مبتلا شده ، چون اساس تمدن نامبرده بر حس و ماده است ، و از ادله‏ايكه دور از حس‏اند ، هيچ دليلي را قبول نمي‏كند ، و در هر چيزيكه منافع ولذائذ حسي و مادي را تامين كند ، از هيچ دليلي سراغ نمي‏گيرد ، و همين باعث شده كه احكام غريزي انسان بكلي باطل شود ، و معارف عاليه و اخلاق فاضله از ميان ما رخت بربندد ، و انسانيت در خطر انهدام ، و جامعه بشر در خطر شديدترين فساد رار گيرد ، كه بزودي همه انسانها باين خطر واقف خواهند شد ، و شرنگ تلخ اين تمدن را خواهند چشيد .

در حاليكه بحث عميق در اخلاقيات خلاف اين را نتيجه ميدهد ، آري هر سخني و دليلي قابل پذيرش نيست ، و هر تقليدي هم مذموم نيست ، توضيح اينكه نوع بشر بدان جهت كه بشر است با افعال ارادي خود كه متوقف بر فكر و اراده او است ، بسوي كمال زندگيش سير مي‏كند ، افعاليكه تحققش بدون فكر محال است .

پس فكر يگانه اساس و پايه‏ايست كه كمال وجودي ، و ضروري انسان بر آن پايه بنا ميشود ، پس انسان چاره‏اي جز اين ندارد ، كه در باره هر چيزيكه ارتباطي با كمال وجودي او دارد ، چه ارتباط بدون واسطه ، و چه با واسطه ، تصديق‏هائي عملي و يا نظري داشته باشد ، و اين تصديقات همان مصالح كليه‏ايست كه ما افعال فردي و اجتماعي خود را با آنها تعليل مي‏كنيم ، و يا قبل از اينكه افعال را انجام دهيم ، نخست افعال را با آن مصالح در ذهن مي‏سنجيم ، و آنگاه با خارجيت دادن بان افعال ، آن مصالح را بدست مي‏آوريم ، ( دقت فرمائيد ) .

از سوي ديگر در نهاد انسان اين غريزه نهفته شده : كه همواره بهر حادثه بر ميخورد ، از علل آن جستجو كند ، و نيز هر پديده‏اي كه در ذهنش هجوم مي‏آورد علتش را بفهمد ، و تا نفهمد آن پديده ذهني را در خارج تحقق ندهد ، پس هر پديده ذهني را وقتي تصميم مي‏گيرد در خارج ايجاد كند ، كه علتش هم در ذهنش وجود داشته باشد و نيز در باره هيچ مطلب علمي ، و تصديق نظري ، داوري ننموده ، و آنرا نمي‏پذيرد ، مگر وقتي كه علت آنرا فهميده باشد ، و باتكاء آن علت مطلب نامبرده را بپذيرد .

اين وضعي است كه انسان دارد ، و هرگز از آن تخطي نمي‏كند ، و اگر هم بمواردي برخوريم كه بر حسب ظاهر بر خلاف اين كليت باشد ، باز با دقت نظر و باريك بيني شبهه ما از بين مي‏رود ، و پي مي‏بريم كه در آن مورد هم جستجوي از علت وجود داشته ، چون اعتماد و طمانينه بعلت امري است فطري و چيزيكه فطري شد ، ديگر اختلاف و تخلف نمي‏پذيرد .


ترجمة الميزان ج : 1ص :318

و همين داعي فطري ، انسان را بتلاشهائي فكري و عملي وادار كرد ، كه مافوق طاقتش بود، چون احتياجات طبيعي او يكي دو تا نبود ، و يك انسان به تنهائي نمي‏توانست همه حوائج خود را بر آورد ، در همه آنها عمل فكري انجام داده ، و بدنبالش عمل بدني هم انجام دهد ، و در نتيجه همه حوائج خود را تامين كند ، چون نيروي طبيعي شخص او وافي باينكار نبود ، لذا فطرتش راه چاره‏اي پيش پايش گذاشت و آن اين بود كه متوسل بزندگي اجتماعي شود ، و براي خود تمدني بوجود آورد ، و حوائج زندگي را در ميان افراد اجتماع تقسيم كند ، و براي هر يك از ابواب حاجات ، طائفه‏اي را موكل سازد ، عينا مانند يك بدن زنده ، كه هر عضو از اعضاء آن، يك قسمت از حوائج بدن را بر مي‏آورد ، و حاصل كار هر يك عايد همه ميشود .

از سوي ديگر ، حوائج بشر حد معيني ندارد ، تا وقتي بدان رسيد ، تمام شود ، بلكه روز بروز بر كميت و كيفيت آنها افزوده مي‏گردد ، و در نتيجه فنون ، و صنعت‏ها ، و علوم ، روز بروز انشعاب نوي بخود مي‏گيرد ، ناگزير براي هر شعبه از شعب علوم ، و صنايع ، به متخصصين احتياج پيدا مي‏كند ، و در صدد تربيت افراد متخصص بر مي‏آيد ، آري اين علومي كه فعلا از حد شمار در آمده ، بسياري از آنها در سابق يك علم شمرده ميشد ، و همچنين صنايع گونه‏گون امروز ، كه هر چند تاي از آن ، در سابق جزء يك صنعت بود ، و يك نفر متخصص در همه آنها بود ، ولي امروز همان يك علم ، و يك صنعت ديروز ، تجزيه شده ، هر باب ، و فصل ، از آن علم و صنعت ، علمي و صنعتي جداگانه شده ، مانند علم طب ، كه در قديم يك علم بود ، و جزء يكي از فروع طبيعيات بشمار مي‏رفت ، ولي امروز بچند علم جداگانه تقسيم شده ، كه يك فرد انسان ( هر قدر هم نابغه باشد ) ، در بيشتر از يكي از آن علوم تخصص پيدا نمي‏كند .

و چون چنين بود ، باز با الهام فطرتش ملهم شد باينكه در آنچه كه خودش تخصص دارد ، بعلم و آگهي خود عمل كند ، و در آنچه كه ديگران در آن تخصص دارند ، از آنان پيروي نموده ، به تخصص و مهارت آنان اعتماد كند .

اينجاست كه ميگوئيم : بناي عقلاي عالم بر اين است كه هر كس باهل خبره در هر فن مراجعه نمايد ، و حقيقت و واقع اين مراجعه ، همان تقليد اصطلاحي است كه معنايش اعتماد كردن بدليل اجمالي هر مسئله‏ايست ، كه دسترسي بدليل تفصيلي آن از حد و حيطه طاقت او بيرون است .

همچنانكه بحكم فطرتش خود را محكوم ميداند ، باينكه در آنچه كه در وسع و طاقت خودش است به تقليد از ديگران اكتفاء ننموده ، خودش شخصا به بحث و جستجو پرداخته ، دليل تفصيلي آنرا بدست آورد .

و ملاك در هر دو باب اين است كه آدمي پيروي از غير علم نكند ، اگر قدرت بر اجتهاد

ترجمة الميزان ج : 1ص :319

دارد ، بحكم فطرتش بايد باجتهاد ، و تحصيل دليل تفصيلي ، و علت هر مسئله كه مورد ابتلاي او است بپردازد ، و اگر قدرت بر آن ندارد ، از كسي كه علم بان مسئله را دارد تقليد كند ، و از آنجائيكه محال است فردي از نوع انساني يافت شود ، كه در تمامي شئون زندگي تخصص داشته باشد ، و آن اصولي را كه زندگيش متكي بدانها است مستقلا اجتهاد و بررسي كند ، قهرا محال خواهد بود كه انساني يافت شود كه از تقليد و پيروي غير ، خالي باشد ، و هر كس خلاف اين معنا را ادعا كند ، و يا در باره خود پنداري غير اين داشته باشد ، يعني ميپندارد كه در هيچ مسئله از مسائل زندگي تقليد نمي‏كند ، در حقيقت سند سفاهت خود را دست داده .

بله تقليد در آن مسائلي كه خود انسان ميتواند بدليل و علتش پي ببرد ، تقليد كوركورانه و غلط است ، همچنانكه اجتهاد در مسئله‏اي كه اهليت ورود بدان مسئله را ندارد ، يكي از رذائل اخلاقي است ، كه باعث هلاكت اجتماع مي‏گردد ، و مدينه فاضله بشري را از هم مي‏پاشد ، پس افراد اجتماع ، نمي‏توانند در همه مسائل مجتهدباشند ، و در هيچ مسئله‏اي تقليد نكنند ، و نه ميتوانند در تمامي مسائل زندگي مقلد باشند ، و سراسر زندگيشان پيروي محض باشد ، چون جز از خداي سبحان ، از هيچ كس ديگر نبايد اينطور پيروي كرد ، يعني پيرو محض بود ، بلكه در برابر خداي سبحان بايد پيرو محض بود ، چون او يگانه سببي است كه ساير اسباب همه باو منتهي ميشود .


ترجمة الميزان ج : 1ص :320

أَ فَتَطمَعُونَ أَن يُؤْمِنُوا لَكُمْ وَ قَدْ كانَ فَرِيقٌ مِّنْهُمْ يَسمَعُونَ كلَمَ اللَّهِ ثُمَّ يحَرِّفُونَهُ مِن بَعْدِ مَا عَقَلُوهُ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ‏(75) وَ إِذَا لَقُوا الَّذِينَ ءَامَنُوا قَالُوا ءَامَنَّا وَ إِذَا خَلا بَعْضهُمْ إِلي بَعْضٍ قَالُوا أَ تحَدِّثُونهُم بِمَا فَتَحَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ لِيُحَاجُّوكُم بِهِ عِندَ رَبِّكُمْأَ فَلا تَعْقِلُونَ‏(76) أَ وَ لا يَعْلَمُونَ أَنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ مَا يُسِرُّونَ وَ مَا يُعْلِنُونَ‏(77) وَ مِنهُمْ أُمِّيُّونَ لا يَعْلَمُونَ الْكِتَب إِلا أَمَاني وَ إِنْ هُمْ إِلا يَظنُّونَ‏(78) فَوَيْلٌ لِّلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتَب بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هَذَا مِنْ عِندِ اللَّهِ لِيَشترُوا بِهِ ثَمَناً قَلِيلاًفَوَيْلٌ لَّهُم مِّمَّا كَتَبَت أَيْدِيهِمْ وَ وَيْلٌ لَّهُم مِّمَّا يَكْسِبُونَ‏(79) وَ قَالُوا لَن تَمَسنَا النَّارُ إِلا أَيَّاماً مَّعْدُودَةًقُلْ أَ تخَذْتمْ عِندَ اللَّهِ عَهْداً فَلَن يخْلِف اللَّهُ عَهْدَهُأَمْ تَقُولُونَ عَلي اللَّهِ مَا لا تَعْلَمُونَ‏(80) بَلي مَن كَسب سيِّئَةً وَ أَحَطت بِهِ خَطِيئَتُهُ فَأُولَئك أَصحَب النَّارِهُمْ فِيهَا خَلِدُونَ‏(81) وَ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصلِحَتِ أُولَئك أَصحَب الْجَنَّةِهُمْ فِيهَا خَلِدُونَ‏(82)


ترجمة الميزان ج : 1ص :321

ترجمه آيات

آيا طمع داريد كه اينان بشما ايمان آورند با اينكه طائفه‏اي از ايشان كلام خدا را مي‏شنيدند و سپس با علم بدان و با اينكه آنرا مي‏شناختند تحريفش مي‏كردند ( 75) .

و چون مؤمنان را مي‏بينند گويند : ما ايمان آورده‏ايم و چون با يكديگر خلوت مي‏كنند ميگويند : چرا ايشانرا باسراريكه مايه پيروزي آنان عليه شما است آگاه مي‏كنيد تا روز قيامت نزد پروردگارتان عليه شما احتجاج كنند چرا تعقل نمي‏كنيد ( 76) .

آيا اينان نمي‏دانند كه خدا بانچه كه پنهان ميدارند مانند آنچه آشكار مي‏كنند آگاه است ؟ ! ( 77) .

و پاره‏اي از ايشان بيسوادهائي هستند كه علمي بكتاب ندارند و از يهودي‏گري نامي بجز مظنه و پندار دليلي ندارند ( 78) .

پس واي بحال كسانيكه كتاب را با دست خود مي‏نويسند و آنگاه مي‏گويند اين كتاب از ناحيه خداست تا باين وسيله بهائي اندك بچنگ آورند پس واي بر ايشان از آنچه كه دستهاشان نوشت و واي بر آنان از آنچه بكف آوردند ( 79) .

و گفتند آتش جز چند روزي بما نمي‏رسد ، بگو مگر از خدا عهدي در اين باره گرفته‏ايد كه چون خدا خلف عهد نمي‏كند چنين قاطع سخن ميگوئيد ؟ و يا آنكه عليه خدا چيزي ميگوئيد كه علمي بدان نداريد ؟ ( 80 ) .

بله كسي كه گناه مي‏كند تا آنجا كه آثار گناه بر دلش احاطه يابد اين چنين افراد اهل آتشند و بيرون شدن از آن برايشان نيست ( 81) .

و كسانيكه ايمان آورده و عمل صالح مي‏كنند اهل بهشتند و ايشان نيز در بهشت جاودانند ( 82) .

بيان

سياق اين آيات ، مخصوصا ذيل آنها ، اين معنا را دست ميدهد : كه يهوديان عصر بعثت ، در نظر كفار ، و مخصوصا كفار مدينه ، كه همسايگان يهود بودند ، از پشتيبانان پيامبر اسلام شمرده ميشدند ، چون يهوديان ، علم دين و كتاب داشتند ، و لذا اميد به ايمان آوردن آنان بيشتر از اقوام ديگر بود ، و همه ، توقع اين را داشتند كه فوج فوج بدين اسلام در آيند ، و دين اسلام را تاييد و تقويت نموده ، نور آنرا منتشر ، و دعوتش را گسترده سازند .

و لكن بعد از آنكه رسولخدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) بمدينه مهاجرت كرد ، يهود از خود رفتاري را نشان داد ، كه آن اميد را مبدل به ياس كرد ، و بهمين جهت خداي سبحان در اين آيات مي‏فرمايد : ( ا فتطمعون أن يؤمنوا لكم ؟ و قد كان فريق منهم يسمعون كلام الله ، ) الخ ، يعني آيا انتظار داريد كه يهود بدين شما ايمان بياورد ، در حاليكه يك عده از آنان بعد از شنيدن آيات خدا، و فهميدنش ، آنرا تحريف كردند ، و خلاصه كتمان حقايق ، و تحريف كلام خدا رسم ديرينه اين طائفه است ، پس اگر نكول آنانرا از گفته‏هاي خودشان مي‏بينند ، و مي‏بينيد كه امروز سخنان ديروز خود را حاشا مي‏كنند ، خيلي تعجب نكنيد .


ترجمة الميزان ج : 1ص :322

(أ فتطمعون ان يؤمنوا لكم ) در اين آيه التفاتي از خطاب به بني اسرائيل ، خطاب به رسولخدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) و مسلمانان بكار رفته ، و با اينكه قبلا همه جا خطاب به يهود بود ، در اين آيه يهود غايب فرض شده ، و گويا وجهش اين باشد كه بعد از آنكه داستان بقره را ذكر كرد ، و در خود آن داستان ناگهان روي سخن از يهود برگردانيد ، و يهود را غايب فرض كرد ، براي اينكه داستان را از تورات خود دزديده بودند ، لذا در اين آيه خواست تا همان سياق غيبت را ادامه داده ، بيان را با سياق غيبت تمام كند ، و در سياق غيبت به تحريف توراتشان اشاره نمايد ، لذا ديگر روي سخن بايشان نكرد ، و بلكه ايشان را غايب گرفت .

(و اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلا ) الخ ، در اين آيه شريفه دو جمله شرطيه مدخول ( اذا ) واقع شده ، ولي تقابلي ميان آندو نشده ، يعني نفرموده : ( چون مؤمنين را مي‏بينند ، ميگويند : ايمان آورديم ، و چون با يكدگر خلوت مي‏كنند ، ميگويند : ايمان نياورديم ) بلكه فرموده : ( چون مؤمنين را مي‏بينند ، ميگويند : ايمان آورديم و چون با يكدگر خلوت مي‏كنند ، مي‏گويند : چرا از بشارتهاي تورات براي مسلمانان نقل مي‏كنيد ؟ و باصطلاح سوژه بدست مسلمانان ميدهيد ؟ ) و بدين جهت اينطور فرمود ، تا دو مورد از جرائم و جهالت آنانرا بيان كرده باشد .

بخلاف آيه : ( و اذا لقوا الذين آمنوا ، قالوا : آمنا و اذا خلوا الي شياطينهم ، قالوا : انا معكم ، انما نحن مستهزؤن ) ، كه ميان دو جمله شرطيه مقابلهشده است .

و دو جريمه و جهالت يهوديان ، كه در آيه مورد بحث بدان اشاره شده ، يكي نفاق ايشان است ، كه در ظاهر اظهار ايمان مي‏كنند ، تا خود را از اذيت و طعن و قتل حفظ كنند ، و دوم اين است كه خواستند حقيقت و منويات دروني خود را از خدا بپوشانند ، و خيال كردند اگر پرده‏پوشي كنند ، ميتوانند امر را بر خدا مشتبه سازند ، با اينكه خدا باشكار و نهان ايشان آگاه است ، همچنانكه در اين آيه از سخنان محرمانه ايشان خبر داد .

بطوريكه از لحن كلام برمي‏آيد ، جريان از اين قرار بوده : كه عوام ايشان از ساده‏لوحي ، وقتي بمسلمانان مي‏رسيده‏اند ، اظهار مسرت مي‏كردند ، و پاره‏اي از بشارتهاي تورات را بايشان مي‏گفتند ، و يا اطلاعاتي در اختيار مي‏گذاشتند ، كه مسلمانان از آنها براي تصديق نبوت پيامبرشان ، استفاده مي‏كردند ، و رؤسايشان از اينكار نهي مي‏كردند ، و مي‏گفتند : اين خود فتحي است كه خدا براي مسلمانان قرار داده ، و ما نبايد آنرا براي ايشان فاش سازيم ، چون با همين بشارتها كه در كتب ما است ، نزد پروردگار خود عليه ما احتجاج خواهند كرد .


ترجمة الميزان ج : 1ص :323

كانه خواسته‏اند بگويند : اگر ما اين بشارتها را در اختيار مسلمانان قرار ندهيم ، ( العياذ بالله ) ، خود خدا اطلاع ندارد ، كه موسي (عليه‏السلام‏) ما را به پيروي پيامبر اسلام سفارش كرده ، و چون اطلاع ندارد ، ما را با آن مؤاخذه نمي‏كند ، و معلوم است كه لازمه اين حرف اين است كه خدايتعالي تنها آنچه آشكار است بداند ، و از نهانيها خبر نداشته باشد ، و بباطن امور علمي نداشته باشد ، و اين نهايت درجه جهل است .

لذا خداي سبحان با جمله : اولا يعلمون ان الله يعلم ما يسرون و ما يعلنون ؟ ) الخ اين پندار غلطشان را رد مي‏كند ، چون اين نوع علم - يعني علم بظواهر امور به تنهائي ، و جهل بباطن آن ، - علمي است كه بالاخره منتهي بحس ميشود ، و حس احتياج به بدن مادي دارد ، بدينكه مجهز بالات و ابزار احساس ، از چشم ، و گوش ، و امثال آن باشد ، و باز بدينكه مقيد بقيود زمان و مكان ، و خود مولود علل ديگري مانند خود مادي باشد ، و چيزيكه چنين است مصنوع است نه صانع عالم .

و اين جريان يكي از شواهد بيان قبلي ما است ، كه گفتيم بني اسرائيل بخاطر اينكه براي ماده اصالت قائل بودند ، در باره خدا هم باحكام ماده حكم مي‏كردند ، و او را موجودي فعال در ماده مي‏پنداشتند ، چيزيكه هست موجوديكه قاهر بر عالم ماده است ، اما عينا مانند يك علت مادي ، و قاهر بر معلول مادي .

البته اين طرز فكر ، اختصاص به يهود نداشت ، بلكه هر اهل ملت ديگر هم كه اصالت را براي ماده قائل بودند ، و قائل هستند ، آنها نيز در باره خداي سبحان حكمي نمي‏كنند ، مگر همان احكاميكه براي ماديات ، و بر طبق اوصاف ماديات مي‏كنند ، اگر براي خدا حيات ، و علم ، و قدرت ، و اختيار ، و اراده ، و قضاء ، و حكم ، و تدبير ، امر و ابرام قضاء ، و احكامي ديگر ، قائلند ، آن حيات و علم و قدرت و اوصافي را قائلند كه براي يك موجود مادي قائلند ، و اين دردي است بي درمان ، كه نه آيات خدا درمانش مي‏كند ، و نه انذار انبياء ، ( و ما تغني الايات و النذر عن قوم لا يؤمنون ) .

حتي اين طبقه از دين‏داران ، كار را بجائي رساندند ، و در باره خدا احكامي جاري ساختند ، كه حتي كساني هم كه دين آنانرا ندارند ، و هيچ بهره‏اي از دين حق و معارف حقه آن ندارند ، طرز تفكر آنان را مسخره كردند ، از آن جمله گفتند : مسلمانان از پيامبر خود روايت مي‏كنند كه خدا آدم را بشكل و قيافه خودش آفريده ، و خودشان هم كه امت آن پيامبرند ، خدا را بشكل آدم مي‏آفرينند .

پس امر اين مادي‏گرايان ، دائر است بين اينكه همه احكام ماده را براي پروردگار خود اثبات كنند ، همچنانكه مشبهه از مسلمانان ، و همچنين ديگران كه بعنوان مشبهه شناخته نشده‏اند ،

ترجمة الميزان ج : 1ص :324

اينكار را كرده و مي‏كنند ، و بين اينكه اصلا از اوصاف جمال خداوندي ، هيچ چيز را نفهمند ، و اوصاف جمال او را باوصاف سلبي ارجاع داده ، بگويند : الفاظي كه اوصاف خدا را بيان مي‏كند ، در حق او باشتراك لفظي استعمال ميشود ، و اينكه ميگوئيم : خدا موجودي است ، ثابت ، عالم ، قادر ، حي ، وجود و ثبوت و علم و قدرت و حيات او معنائي دارد ، كه ما نمي‏فهميم ، و نمي‏توانيم بفهميم ، ناگزير بايد معاني اين كلمات را به اموري سلبي ارجاع دهيم ، يعني بگوئيم : خدا معدوم ، و زايل ، و جاهل ، و عاجز ، و مرده ، نيست ، اينجا است كه صاحبان بصيرت بايد عبرت گيرند ، كه انس بماديات كار آدمي را بكجا مي‏كشاند ؟ چون اين طرز فكر از اينجا سر در مي‏آورد كه بخدائي ايمان بياورند ، كه اصلا او را درك نكنند ، و خدائي را بپرستند كه او را نشناسند ، و نفهمند ، و ادعائي كنند كه نه خودشان آنرا تعقل كرده باشند ، و نه احدي از مردم .

با اينكه دعوت ديني با معارف حقه خود ، بطلان اين اباطيل را روشن كرده ، از يكسو بهعوام مردم اعلام داشته : در ميان دو اعتقاد باطل تشبيه و تنزيه سخن حق و لب حقيقت را رعايت كنند ، يعني در باره خداي سبحان اينطور بگويند : كه او چيزي است ، نه چون چيزهاي ديگر ، و او علمي دارد ، نه چون علوم ما ، و قدرتي دارد ، نه چون قدرت ما ، و حياتي دارد ، نه چون حيات ما ، اراده مي‏كند ، اما نه چون ما ، و سخن ميگويد : ولي نه چون ما با باز كردن دهان .

و از سوي ديگر بخواص اعلام داشته : تا در آياتش تدبر و در دينش تفقه كنند ، و فرموده : ( هل يستوي الذين يعلمون ، و الذين لا يعلمون ؟ انما يتذكر اولوا الالباب ، آيا آنانكه ميدانند ، برابرند با كسانيكه نميدانند ؟ نه ، تنها كساني متذكر ميشوند كه صاحبان عقلند ) .

و از سوي ديگر در تكاليف ، طائفه عوام ، و طائفه خواص ، را يكسان نگرفته ، و بيك جور تكاليف را متوجه ايشان نكرده ، و اين است وضع تعليم آن ديني كه بايشان و در حق ايشان نازل شده ، مگر آنكه اصلا كاري با دين نداشته باشند ، و گر نه اگر بخواهند دين خدايرا محفوظ نگه بدارند ، راه براي همه هموار است .

(و منهم أميون لا يعلمون الكتاب ، الا أماني ) كلمه ( امي ) بمعناي كسي است كه قادر بر خواندن و نوشتن نباشد ، كه اگر بخواهيم با زبان روز ترجمه‏اش كنيم ، بچه‏نه‏نه ميشود ، و از اين جهت چنين كساني را ( امي - بچه‏نه‏نه ) ، خوانده‏اند ، كه مهر و عاطفه مادري باعث شده كه او را از فرستادن بمدرسه باز بدارد ، و در نتيجه از تعليم و تربيت استاد محروم بماند ، و تنها مربي او همان مادرش باشد .


ترجمة الميزان ج : 1ص :325

و كلمه ( أماني ) جمع امنيه است ، كه بمعناي اكاذيب است ، و حاصل معناي آيه اين است : كه ملت يهود ، يا افراد باسوادي هستند ، كه خواندن و نوشتن را ميدانند ، ولي در عوض بكتب آسماني خيانت مي‏كنند ، و آنرا تحريف مينمايند، و يا مردمي بي سواد و امي هستند ، كه از كتب آسماني هيچ چيز نميدانند ، و مشتي اكاذيب و خرافات را بعنوان كتاب آسماني پذيرفته‏اند .

(فويل للذين يكتبون ) كلمه ويل ، بمعناي هلاكت و عذاب شديد ، و نيز بمعناي اندوه ، و خواري و پستي است ، و نيز هر چيزي را كه آدمي سخت از آن حذر مي‏كند ، ويل ميگويند ، و كلمه ( اشتراء ) بمعناي خريدن است .

(فويل لهم مما كتبت ايديهم ، و ويل لهم ) ضميرهاي جمع در اين آيه ، يا به بني اسرائيل بر مي‏گردد ، و يا تنها بكسانيكه تورات را تحريف كردند ، براي هر دو وجهي است ، ولي بنا بر وجه اول ، ويل متوجه عوام بي‏سوادشان نيز ميشود .

(بلي من كسب سيئة ، و احاطت به خطيئته ) الخ ، كلمه خطيئة بمعناي آن حالتي است كه بعد از ارتكاب كار زشت بدل انسان دست ميدهد ، و بهمين جهت بود كه بعد از ذكر كسب سيئه ، احاطه خطيئه را ذكر كرد ، و احاطه خطيئه ( كه خدا همه بندگانش را از اين خطر حفظ فرمايد ، ) باعث ميشود كه انسان محاط بدان ، دستش از هر راه نجاتي بريده شود ، كانه آنچنان خطيئه او را محاصره كرده ، كه هيچ راه و روزنه‏اي براي اينكه هدايت بوي روي آورد ، باقي نگذاشته ، در نتيجه چنين كسي جاودانه در آتش خواهد بود ، و اگر در قلب او مختصري ايمان وجود داشت و يا از اخلاق و ملكات فاضله كه منافي با حق نيستند ، از قبيل انصاف ، و خضوع ، در برابر حق ، و نظير اين دو پرتوي مي‏بود ، قطعا امكان اين وجود داشت ، كه هدايت و سعادت در دلش رخنه يابد ، پس احاطه خطيئه در كسي فرض نميشود ، مگر با شرك بخدا ، كه قرآن در باره‏اش فرموده : ( ان الله لا يغفر ان يشرك به ، و يغفر مادون ذلك لمن يشاء ، خدا اين جرم را كه بوي شرك بورزند ، نمي‏آمرزد ، و پائين‏تر از آنرا از هر كس بخواهد مي‏آمرزد ) ، و نيز از جهتي ديگر ، مگر با كفر و تكذيب آيات خدا كه قرآن در باره‏اش مي‏فرمايد : ( و الذين كفروا و كذبوا باياتنا اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون ، و كسانيكه كفر بورزند ، و آيات ما را تكذيب كنند ، اصحاب آتشند ، كه در آن جاودانه خواهند بود ) ، پس در حقيقت كسب سيئه ، و احاطه خطيئه بمنزله كلمه جامعي است براي هر فكر و عملي كه خلود در آتش بياورد .

اين را هم بايد بگوئيم : كه اين دو آيه از نظر معنا قريب به آيه : ( ان الذين آمنوا ، و الذين

ترجمة الميزان ج : 1ص :326

هادوا و الصابئين ، ) الخ است ، كه تفسيرش گذشت ، تنها فرق ميان آن ، و آيه بقره اين است كه آيه مورد بحث ، در مقام بيان اين معنا است كه ملاك در سعادت تنها و تنها حقيقت ايمان است ، و عمل صالح ، نه صرف دعوي ، و دو آيه سوره بقره در مقام بيان اين جهت است كه ملاك در سعادت حقيقت ايمان و عمل صالح است ، نه نامگذاري فقط .

بحث روايتي

در مجمع البيان در ذيل آيه : ( و اذا لقوا الذين ) الخ ، از امام باقر (عليه‏السلام‏) روايت آورده ، كه فرمود : قومي از يهود بودند كه با مسلمانان عناد و دشمني نداشتند ، و بلكه با آنان توطئه و قرارداد داشتند ، كه آنچه در تورات از صفات محمد (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) وارد شده، براي آنان بياورند ، ولي بزرگان يهود ايشانرا از اينكار باز داشتند ، و گفتند : زنهار كه صفات محمد (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) را كه در تورات است ، براي مسلمانان نگوئيد .

كه فرداي قيامت در برابر پروردگارشان عليه شما احتجاج خواهند كرد ، در اين جريان بود كه اين آيه نازل شد .

و در كافي از يكي از دو امام باقر و صادق (عليهماالسلام‏) روايت آورده : كه در ذيل آيه : ( بلي من كسب سيئة ) الخ ، فرمود : يعني وقتي كه ولايت امير المؤمنين را انكار كنند ، در آنصورت اصحاب آتش و جاودان در آن خواهند بود .

مؤلف : قريب باين معنا را مرحوم شيخ در اماليش از رسولخدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) روايت كرده ، و هر دو روايت از باب تطبيق كلي بر فرد و مصداق بارز آنست ، چون خداي سبحان ولايت را حسنه دانسته ، و فرموده : ( قل لا اسالكم عليه اجرا الا المودة في القربي و من يقترف حسنة ، نزد له فيها حسنا ، بگو من از شما در برابر رسالتم مزدي نمي‏طلبم ، مگر مودت نسبت به قربايم را ، و هر كس حسنه‏اي بياورد ، ما حسني در آن مي‏افزائيم ) .

ممكن است هم آنرا از باب تفسير دانست ، به بيانيكه در سوره مائده خواهد آمد ، كه اقرار بولايت ، عمل بمقتضاي توحيد است ، و اگر تنها آنرا به علي (عليه‏السلام‏) نسبت داده ، بدين جهت است كه آنجناب در ميان امت اولين فردي است كه باب ولايت را بگشود ، در اينجا خواننده عزيز را بانتظار رسيدن تفسير سوره مائده گذاشته مي‏گذريم .
/ 1