و ياد آوريد هنگامي را كه از بني اسرائيل عهد گرفتيم كه جز خداي را نپرستيد و نيكي كنيد در باره پدر و مادر و خويشان و يتيمان و فقيران و بزبان خوش با مردم تكلم كنيد و نماز بپاي داريد و زكوة مال خود بدهيد پس شما عهد را شكستيد و روي گردانيديد جز چند نفري و شمائيد كه از حكم و عهد خدا برگشتيد 83) .
و چون از شما اين پيمانتان بگرفتيم كه خون يكدگر مريزيد و يكدگر را از ديار بيرون مكنيد و آنگاه شما اقرار هم كرديد و شهادت داديد ( 84 ) .
ولي همين شما خودتان يكديگر را ميكشيد و طائفهاي از خود را از ديارشان بيرون ميكنيد و عليه ايشان پشت به پشت هم ميدهيد و در باره آنان گناه و تجاوز مرتكب ميشويد و اگر به اسيري نزد شما شوند فديه ميگيريد با اينكه فديه گرفتن بر شما حرام بود همچنانكه بيرون كردن حرام بود پس چرا به بعضي از كتاب ايمان ميآوريد و به بعضي ديگر كفر ميورزيد و پاداش كسيكه چنين كند بجز خواري در زندگي دنيا و اينكه روز قيامت بطرف بدترين عذاب برگردد چيست ؟ و خدا از آنچه ميكنيد غافل نيست ( 85 ) .
اينان همانهايند كه زندگي دنيا را با بهاي آخرت خريدند و بهمين جهت عذاب از ايشان تخفيف نميپذيرد و نيز ياري نميشوند ( 86) .
ما به موسي كتاب داديم و در پي او پيامبراني فرستاديم و به عيسي بن مريم معجزاتي داديم و او را با روح القدس تاييد كرديم آيا اين درست است كه هر وقت رسولي بسوي شما آمد و كتابي آورد كه باب ميل شما نبود استكبار بورزيد طائفهاي از فرستادگان را تكذيب نموده و طائفهاي را بقتل برسانيد ( 87) .
و گفتند : دلهاي ما در غلاف است بلكه خدا بخاطر كفرشان لعنتشان كرده و در نتيجه كمتر ايمان ميآورند ( 88 ) .
بيان
(و اذ اخذنا ميثاق بني اسرائيل ) الخ ، اين آيه شريفه با نظم بديعي كه دارد ، در آغاز با سياق غيبت آغاز شده ، و در آخر با سياق خطاب ختم ميشود ، در اول بني اسرائيل را غايب بحساب آورده ، ميفرمايد : ( و چون از بني اسرائيل ميثاق گرفتيم ) ، و در آخر حاضر بحساب آورده ، روي سخن بايشان كرده ، ميفرمايد : ( ثم توليتم ، پس از آن همگي اعراض كرديد ، مگر اندكي از شما ) الخ .
از سوي ديگر ، در آغاز ميثاق را كه بمعناي پيمان گرفتن است ، و جز با كلام صورت نميگيرد ، ياد ميآورد ، و آنگاه خود آن ميثاق را كه چه بوده ؟ حكايت ميكند ، و اين حكايت را نخست با جمله خبري ( لا تعبدون الا الله ) الخ ، و در آخر با جمله انشائيه ( و قولوا للناس حسنا ) الخ ، حكايت ميكند .
شايد وجه اين دگرگونيها ، اين باشد كه در آيات قبل ، اصل داستان بني اسرائيل با سياق
ترجمة الميزان ج : 1ص :329
خطاب شروع شد ، چون ميخواست ايشانرا سرزنش كند ، و اين سياق همچنان كوبنده پيش آمد ، تا بعد از داستان بقره ، بخاطر نكتهايكه ايجاب ميكرد ، و بيانش گذشت ، مبدل بسياق غيبت شد ، تا كار منتهي شد بايه مورد بحث ، در آنجا نيز مطلب با سياق غيبت شروع ميشود ، و ميفرمايد ، ( و اذ اخذنا ميثاق بني اسرائيل ) و لكن در جمله ( لا تعبدون الا الله ) الخ كه نهييي است كه بصورت جمله خبريه حكايت ميشود سياق بخطاب برگشت ، و اگر نهي را با جمله خبريه ( جز خدا را نميپرستيد ) آورد ، بخاطر شدت اهتمام بدان بود ، چون وقتي نهي باين صورت در آيد ، ميرساند كه نهي كننده هيچ شكي در عدم تحقق منهي خود در خارج ندارد ، و ترديد ندارد در اينكه ، مكلف كه همان اطاعت داده ، نهي او را اطاعت ميكند ، و بطور قطع آن عمل را مرتكب نميشود ، و همچنين اگر امر بصورت جمله خبريه اداء شود ، اين نكته را افاده ميكند ، مانند جمله ( و بالوالدين احسانا ، و ذي القربي ، و اليتامي ، و المساكين ، بپدر و مادر و خويشاوندان و يتيمان و مساكين احسان ميكنيد ) بخلاف اينكه امر بصورت امر ، و نهي بصورت نهي اداء شود ، كه اين نكته را نميرساند .
بعد از سياق غيبت همانطور كه گفتيم مجددا منتقل بسياق خطابي ميشود ، كه قبل از حكايت ميثاق بود ، و اين انتقال فرصتي داده براي اينكه بابتداي كلام برگشت شود ، كه روي سخن به بني اسرائيل داشت ، و در نتيجه دو جمله : ( و اقيموا الصلوة و آتوا الزكاة ) ، و ( ثم توليتم)الخ ، بهم متصل گشته ، سياق كلام از اول تا باخر منتظم ميشود .
(و بالوالدين احسانا ) ، اين جمله امر و يا بگو خبري بمعناي امر است ، و تقدير آن ( احسنوا بالوالدين احسانا ، و ذي القربي ، و اليتامي ، و المساكين ) ميباشد ، ممكن هم هست تقدير آنرا ( و تحسنون بالوالدين احسانا ) گرفت ، ( خلاصه كلام اينكه كلمه ( احسانا ) مفعول مطلق فعلي است تقديري حال يا آن فعل صيغه امر است ، و يا جمله خبري ) نكته ديگريكه در آيه رعايت شده ، اين است كه در طبقاتيكه امر باحسان بانان نموده ، ترتيب را رعايت كرده ، اول آن طبقهاي را ذكر كرده ، كه احسان باو از همه طبقات ديگر مهمتر است ، و بعد طبقه ديگريرا ذكر كرده ، كه باز نسبت بساير طبقات استحقاق بيشتري براي احسان دارد ، اول پدر و مادران را ذكر كرده ، كه پيداست از هر طبقه ديگري باحسان مستحقترند ، چون پدر و مادر ريشه و اصلي است كه آدمي بان دو اتكاء دارد ، و جوانه وجودش روي آن دو تنه روئيده ، پس آندو از ساير خويشاوندان بادمي نزديكترند .
بعد از پدر و مادر ، ساير خويشاوندان را ذكر كرده ، و بعد از خويشاوندان ، در ميانه اقرباء ، يتيم را مقدم داشته ، چون ايتام بخاطر خوردسالي ، و نداشتن كسيكه متكفل و سرپرست امورشان شود ، استحقاق بيشتري براي احسان دارند ، ( دقت بفرمائيد ) .
ترجمة الميزان ج : 1ص :330
كلمه ( يتامي ) جمع يتيم است ، كه بمعناي كودك پدر مرده است ، و بكودكي كه مادرش مرده باشد ، يتيم نميگويند ، بعضي گفتهاند : يتيم در انسانها از طرف پدر ، و در ساير حيوانات از طرف مادر است .
كلمه ( مساكين ) جمع مسكين است ، و آن فقير ذليلي است كه هيچ چيز نداشته باشد ، و كلمه ( حسنا ) مصدر بمعناي صفت است ، كه بمنظور مبالغه در كلام آمده ، و در بعضي قرائتها آنرا ( حسنا ) بفتحه حاء و نيز فتحه سين خوانده شده است ، كه بنا بر آن قرائت ، صفت مشبهه ميشود ، و بهر حال معناي جمله اين استكه ( بمردم سخن حسن بگوئيد ) ، و اين تعبير كنايه است از حسن معاشرت با مردم ، چه كافرشان ، و چه مؤمنشان ، و اين دستور هيچ منافاتي با حكم قتال ندارد تا كسي توهم كند كه اين آيه با آيه وجوب قتال نسخ شده ، براي اينكه مورد اين دو حكم مختلف است ، و هيچ منافاتي ندارد كه هم امر بحسن معاشرت كنند ، و هم حكم بقتال ، همچنانكه هيچ منافاتي نيست در اينكه هم امر بحسن معاشرت كنند ، و هم در مقام تاديب كسي دستور بخشونت دهند .
(لا تسفكون دماءكم ) الخ ، اين جمله باز مانند جمله قبل ، امري است بصورت جمله خبري ، و كلمه ( سفك ) بمعناي ريختن است .
(تظاهرون عليهم ) الخ ، كلمه ( تظاهرون ) ، از مصدر مظاهره ( باب مفاعله ) است ، و مظاهره بمعناي معاونت است ، چون ظهير بمعناي عون و ياور است ، و از كلمه ( ظهر - پشت ) گرفته شده ، چون ياور آدمي پشت آدمي را محكم ميكند .
(و هو محرم عليكم اخراجهم ) ، ضمير ( هو ) ضمير قصه و يا شان است ، و اين معنا را ميدهد ( مطلب از اين قرار است ، كه برون كردن آنان بر شما حرام است ) مانند ضمير ( هو ) در جمله ( قل هو الله احد ، بگو مطلب بدين قرار است ، كه الله يگانه است ) .
(ا فتؤمنون ببعض الكتاب ) الخ يعني چه فرقي هست ميان گرفتن فديه ؟ و بيرون كردن ؟ كه حكم فديه را گرفتيد ، و حكم حرمت اخراج را رها كرديد ، با اينكه هر دو حكم ، در كتاب بود ، آيا ببعضي از كتاب ايمان ميآوريد ، و بعضي ديگر را ترك ميكنيد ، و كفر ميورزيد ؟ ( و قفينا ) الخ اين كلمه از مصدر تقفيه است ، كه بمعناي پيروي است ، و از كلمه ( قفا ) پشت گردن گرفته شده ، كانه شخص پيرو ، پشت گردن و دنبال سر پيشرو خود حركت ميكند .
(و آتينا عيسي بن مريم البينات ) الخ، بزودي در سوره آل عمران انشاء الله پيرامون اين آيه بحث ميكنيم .
(و قالوا قلوبنا غلف ) ، كلمه ( غلف ) جمع اغلف است ، و اغلف از ماده غلاف است ، و معناي
ترجمة الميزان ج : 1ص :331
جمله اين است كه در پاسخ گفتند : دلهاي ما در زير غلافها و لفافهها ، و پردهها قرار دارد ، و اين جمله نظير آيه : ( و قالوا قلوبنا في اكنة مما تدعونا اليه ، گفتند : دلهاي ما در كنانهها است ، از آنچه شما ما را بدان ميخوانيد ) ميباشد ، و اين تعبير در هر دو آيه كنايه است از اينكه ما نميتوانيم بانچه شما دعوتمان ميكنيد گوش فرا دهيم .
بحث روايتي
در كافي از امام ابي جعفر (عليهالسلام) روايت آورده ، كه در ذيل جمله : ( و قولوا للناس حسنا ) الخ ، فرمود : بمردم بهترين سخني كه دوست ميداريد بشما بگويند ، بگوئيد .
و نيز در كافي از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده كه در تفسير جمله نامبرده فرموده : با مردم سخن بگوئيد ، اما بعد از آنكه صلاح و فساد آنرا تشخيص داده باشيد ، و آنچه صلاح است بگوئيد .
و در كتاب معاني ، از امام باقر (عليهالسلام) روايت كرده ، كه فرموده : بمردم چيزي را بگوئيد ، كه بهترين سخني باشد كه شما دوست ميداريد بشما بگويند ، چون خداي عز و جل دشنام و لعنت و طعن بر مؤمنان را دشمن ميدارد ، و كسي را كه مرتكب اين جرائم شود ، فاحش و مفحش باشد ، و دريوزگي كند ، دوست نميدارد ، در مقابل ، اشخاص با حيا و حليم و عفيف ، و آنهائي را كه ميخواهند عفيف شوند ، دوست ميدارد .
مؤلف : مرحوم كليني هم در كافي مثل اين حديث را بطريقي ديگر از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده ، و همچنين عياشي از آنجناب آورده ، و نيز كليني مثل حديث دوم را در كافي از امام صادق ، و عياشي مثل حديث سوم را از آنجناب آورده .
و چنين بنظر ميرسد كه ائمه (عليهمالسلام) اين معاني را از اطلاق كلمه حسن استفاده كردهاند ، چون هم نزد گويندهاش مطلق است ، و هم از نظر مورد .
و در تفسير عياشي از امام صادق (عليهالسلام) روايت آورده ، كه فرمود : خدايتعالي محمد (صلياللهعليهوآلهوسلّم) را با پنج شمشير مبعوث كرد 1 - شمشيري عليه اهل ذمه كه در بارهاش فرموده : ( قاتلوا الذين لا يؤمنون ، با كسانيكه ايمان نميآورند قتال كن ) ، و اين آيه ناسخ آن آيه ديگر است ، كه در باره اهل ذمه ميفرمود : ( و قولوا للناس حسنا ) ( تا آخر حديث) .
مؤلف : امام (عليهالسلام) باطلاق ديگراين آيه ، يعني اطلاق در كلمه ( قولوا ) تمسك كرده ، چون
ترجمة الميزان ج : 1ص :332
اطلاق آن ، هم شامل كلام ميشود ، و هم شامل مطلق تعرض ، مثلا وقتي ميگويند ( باو چيزي جز نيك و خير مگو ) ، معنايش اين است كه جز بخير و نيكوئي متعرضش مشو ، و تماس مگير .
البته اين در صورتي است كه منظور امام (عليهالسلام) از نسخ ، معناي اخص آن باشد ، كه همان معناي اصطلاحي كلمه است ، ولي ممكن است مراد به نسخ معناي اعم آن باشد ، كه بزودي در ذيل آيه : ( ما ننسخ من آية او ننسها نات بخير منها او مثلها ) ، بيان مفصلش خواهد آمد انشاء الله ، و خلاصهاش اين است كه نسخ بمعناي اعم ، شامل هم نسخ احكام ميشود ، و هم نسخ و تغيير و تبديل موجودات ، بطور عموم ، و اين معناي از نسخ ، در كلمات ائمه (عليهمالسلام) زياد آمده ، و بنا بر اين آيه مورد بحث ، و آيه قتال در يك مورد نخواهند بود ، بلكه آيه مورد بحث كه سفارش به قول حسن ميكند ، مربوط بموردي است ، و آيه قتال با اهل ذمه مربوط بموردي ديگر است .
و چون كتابي از نزد خدا بيامدشان ، كتابيكه كتاب آسمانيشان را تصديق ميكرد ، و قبلا هم عليه كفار آرزوي آمدنش ميكردند تكذيبش كردند آري بعد از آمدن كتابي كه آن را ميشناختند بدان كفر ورزيدند پس لعنت خدا بر كافران ( 89 ) .
راستي خود را با بد چيزي معامله كردند خود را دادند و در مقابل اين را گرفتند كه از در حسد بانچه خدا نازل كرده كفر بورزند ، كه چرا خدا از فضل خود بر هر كس از بندگانش بخواهد نازل ميكند ؟ در نتيجه از آن آرزو و ساعتشماري كه نسبت به آمدن قرآن داشتند برگشتند و خشمي بالاي خشم ديگرشان شد تازه اين نتيجه دنيائي كفر است و كافران عذابي خوار كننده دارند ( 90 ) .
و چون بايشان گفته شود بانچه خدا نازل كرده ايمان بياوريد گويند ما بانچه بر خودمان نازل شده ايمان داريم و بغير آن كفر ميورزند با اينكه غير آن ، هم حق است و هم تصديق كننده كتاب است بگو اگر بانچه بر خودتان نازل شده ايمان داشتيد پس چرا انبياء خدا را كشتيد ؟ ( 91) .
مگر اين موسي نبود كه آنهمه معجزه براي شما آورد و در آخر بعد از غيبت او گوساله را خداي خود از در ستمگري گرفتيد ( 92) .
و مگر اين شما نبوديد كه از شما ميثاق گرفتيم و طور را بر بالاي سرتان نگه داشتيم كه آنچه بشما دادهايم محكم بگيريد و بشنويد با اين حال نياكان شما گفتند : شنيديم ولي زير بار نميرويم و علاقه بگوساله در دلهاشان جايگير شد بخاطر اينكه كافر شدند بگو چه بد دستوريست كه ايمان شما بشما ميدهد اگر براستي مؤمن باشيد ( 93 ) .
بيان
(و لما جائهم ) از سياق بر ميآيد كه مراد از اين كتاب ، قرآن است .
(و كانوا من قبل يستفتحون علي الذين كفروا ) و نيز از سياق استفاده ميشود كه قبل از بعثت ، كفار عرب متعرض يهود ميشدند ، و ايشانرا آزار ميكردند ، و يهود در مقابل ، آرزوي رسيدن بعثت خاتم الانبياء (صلياللهعليهوآلهوسلّم) ميكردهاند ، و ميگفتهاند : اگر پيغمبر ما كه تورات از آمدنش خبر داده مبعوث شود ، و نيز بگفته تورات به مدينه مهاجرت كند ، ما را از اين ذلت و از شر شما اعراب نجات ميدهد .
و از كلمه ( كانوا ) استفاده ميشود اين آرزو را قبل از هجرت رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) همواره ميكردهاند ، به حدي كه در ميان همه كفار عرب نيز معروف شده بود و معناي جمله : ( فلما جاءهم
ترجمة الميزان ج : 1ص :335
ما عرفوا ) الخ ، اين است كه چون بيامد آنكسي كه وي را ميشناختند ، يعني نشانيهاي توراتكه در دست داشتند با او منطبق ديدند ، بان جناب كفر ورزيدند .
(بئسما اشتروا ) اين آيه علت كفر يهود را با وجود علمي كه بحقانيت اسلام داشتند ، بيان ميكند ، و آنرا منحصرا حسد و ستم پيشگي ميداند و بنا بر اين كلمه ( بغيا ) مفعول مطلق نوعي است ، و جمله ( ان ينزل الله ) الخ ، متعلق بهمان مفعول مطلق است ، ( فباؤوا بغضب علي غضب ) حرف باء در كلمه ( بغضب ) بمعناي مصاحبت و يا تبيين است و معناي جمله اين است كه ايشان با داشتن غضبي بخاطر كفرشان بقرآن ، و غضبي بعلت كفرشان بتورات كه از پيش داشتند از طرفداري قرآن برگشتند، و حاصل معناي آيه اين است كه يهوديان قبل از بعثت رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) و هجرتش بمدينه پشتيبان آنحضرت بودند ، و همواره آرزوي بعثت او و نازل شدن كتاب او را ميكشيدند ، ولي همينكه رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) مبعوث شد ، و به سوي ايشان مهاجرت كرد ، و قرآن بر وي نازل شد ، و با اينكه او را شناختند ، كه همان كسي است كه سالها آرزوي بعثت و هجرتش را ميكشيدند مع ذلك حسد بر آنان چيره گشت ، و استكبار و پلنگ دماغي جلوگيرشان شد ، از اينكه بوي ايمان بياورند ، لذا بوي كفر ورزيده ، گفتههاي سابق خود راانكار كردند ، همانطور كه به تورات خود كفر ورزيدند ، و كفرشان باسلام ، كفري بالاي كفر شد .
(و يكفرون بما ورائه ) الخ ، يعني نسبت بماوراي تورات اظهار كفر نمودند ، اين است معناي جمله ، و گر نه يهوديان بخود تورات هم كفر ورزيدند .
(قل فلم تقتلون ) الخ ، فاء در كلمه ( فلم ، پس چرا ) فاء تفريع است چون سؤال از اينكه ( پس چرا پيامبران خدا را كشتيد ؟ ) فرع و نتيجه دعوي يهود است ، كه ميگفتند : ( نؤمن بما انزل علينا ، تنها بتورات كه بر ما نازل شده ايمان داريم ) ، و حاصل سؤال اين استكه : اگر اينكه ميگوئيد : ( ماتنها به تورات ايمان داريم ) حق است ، و راست ميگوئيد ، پس چرا پيامبران خدا را ميكشتيد ؟ ، و چرا با گوسالهپرستي بموسي كفر ورزيديد ؟ و چرا در هنگام پيمان دادن كه كوه طور بالاي سرتان قرار گرفته بود گفتيد : ( سمعنا و عصينا ) شنيديم و نافرماني كرديم .
(و اشربوا في قلوبهم العجل ) الخ ، كلمه ( اشربوا ) از ماده ( اشراب ) است كه بمعناي نوشانيدن است ، و مراد از عجل محبت عجل است ، كه خود عجل در جاي محبت نشسته ، تا مبالغه را برساند و بفهماند كانه يهوديان از شدت محبتي كه بگوساله داشتند خود گوساله را در دل جاي دادند، و بنا بر اين جمله ( في قلوبهم ) كه جار و مجرور است ، متعلق بهمان كلمه حب تقديري خواهد بود ، پس در اين كلام دو جور استعاره ، و يا يك استعاره و يك مجاز بكار رفته است ( يكي گذاشتن عجل بجاي محبت بعجل و يكي نسبت نوشانيدن محبت با اينكه محبت نوشيدني نيست) .
ترجمة الميزان ج : 1ص :336
(قل بئسما يامركم به ايمانكم ) الخ ، اين جمله بمنزله اخذ نتيجه از ايرادهائي است كه بايشان كرد ، از كشتن انبياء ، و كفر بموسي ، و استكبار در بلند شدن كوه طور باعلام نافرماني ، كه علاوه بر نتيجهگيري استهزاء بايشان نيز هستميفرمايد : ( چه بد دستوراتي بشما ميدهد اين ايمان شما ، و عجب ايماني است كه اثرش كشتن انبياء ، و كفر بموسي و غيره است ، مترجم)
بحث روايتي
در تفسير عياشي از امام صادق (عليهالسلام) روايت آورده كه در تفسير جمله : ( و لما جاءهم كتاب من عند الله مصدق ) الخ ، فرمود يهوديان در كتب خود خوانده بودند كه محمد (صلياللهعليهوآلهوسلّم) رسولخدا است ، و محل هجرتش ما بين دو كوه عير و احد است ، پس از بلاد خود كوچ كردند ، تا آن محل را پيدا كنند ، لا جرم بكوهي رسيدند كه آنرا حداد ميگفتند ، با خود گفتند : لابد اين همان احد است ، چون حداد و احد يكي است ، پس پيرامون آن كوه متفرق شدند بعض از آنان در تيماء ( بين خيبر و مدينه ) ، و بعض ديگر در فدك ، و بعضي در خيبر منزل گزيدند ، اين بود تا وقتي كه بعضي از يهوديان تيماء هوس كردند به ديدن بعضي از برادران خود بروند ، در همين بين مردي اعرابي از قبيله قيس ميگذشت ، شتران او را كرايه كردند ، او گفت : من شما را از ما بين عير و احد ميبرم ، گفتند : پس هر وقت بان محل رسيدي ، بما اطلاع بده .
آنمرد اعرابي همچنان ميرفت تا بوسط اراضي مدينه رسيد ، رو كرد به يهوديان و گفت : اين كوه عير است ، و اين هم كوه احد ، پس يهوديان پياده شدند و باو گفتند : ما به آرزويمان رسيديم ، و ديگر كاري بشتران تو نداريم ، از شتر پياده شده ، و شتران را بصاحبش دادند ، و گفتند : تو ميتواني هر جا ميخواهي بروي ما در همينجا ميمانيم ، پس نامهاي به برادران يهود خود كه در خيبر و فدك منزل گرفته بودند نوشتند ، كه ما بان نقطهاي كه ما بين عير و احد است رسيديم ، شما هم نزد ما بيائيد ، يهوديان خيبر در پاسخ نوشتند ما در اينجا خانه ساختهايم ، و آب و ملك و اموالي بدست آوردهايم ، نميتوانيم اينها را رها نموده نزديك شما منزل كنيم ، ولي هر وقت آن پيامبر موعود مبعوث شد ، به شتاب نزد شما خواهيم آمد .
اين عده از يهوديان كه در مدينه يعني ميان عير و احد منزل كردند ، اموال بسياري كسب كردند ، تبع از بسياري مال آنان خبردار شد و بجنگ با آنان برخاست ، يهوديان متحصن شدند ، تبع ايشانرا محاصره كرد ، و در آخر بايشان امان داد ، پس بر او در آمدند ، تبع بايشان گفت : ميخواهم در اين سرزمين بمانم ، براي اينكه مرا خيلي معطل كرديد ، گفتند تو نميتواني در اينجا بماني براي
ترجمة الميزان ج : 1ص :337
اينكه اينجا محل هجرت پيغمبري است ، نه جاي تو است ، و نه جاي احدي ديگر ، تا آن پيغمبر مبعوث شود ، تبع گفت حال كه چنين است ، من از خويشاوندان خودم كساني را در اينجا ميگذارم ، تا وقتي آن پيغمبر مبعوث شد ، او را ياري كنند ، يهوديان راضي شدند ، و تبع دو قبيله اوس و خزرج را كه ميشناخت در مدينه منزل داد .
و چون نفرات اين دو قبيله بسيار شدند ، اموال يهوديان را ميگرفتند ، يهوديان عليه آنان خط نشان ميكشيدند ، كه اگر پيغمبر ما محمد (صلياللهعليهوآلهوسلّم) ظهور كند ، ما همگي شما را از ديار و اموال خود بيرون ميكنيم ، و باين چپاولگريتان خاتمه ميدهيم .
ولي وقتي خدايتعالي محمد (صلياللهعليهوآلهوسلّم) را مبعوث كرد ، اوس و خزرج كه همان انصار باشند بوي ايمان آوردند ، ولي يهوديان ايمان نياورده ، بوي كفر ورزيدند و اين جريان همان است كه خدايتعالي در بارهاش ميفرمايد : ( و كانوا من قبل يستفتحون علي الذين كفروا ) الخ .
و در تفسير الدر المنثور استكه ابن اسحاق ، و ابن جرير ، و ابن منذر ، و ابن ابي حاتم و ابو نعيم ، ( در كتاب دلائل ) ، همگي از ابن عباس روايت كردهاند كه گفت : يهود قبل از بعثت براي اوس و خزرج خط نشان ميكشيد ، كه اگر رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) مبعوث شود به حساب شما ميرسيم ، ولي همينكه ديدند پيغمبر آخر الزمان از ميان يهود مبعوث نشد ، بلكه از ميان عرب برخاست ، باو كفر ورزيدند ، و گفتههاي قبلي خود را انكار نمودند .
معاذ بن جبل و بشر بن ابي البراء و داوود بن سلمه ، بايشان گفتند ، اي گروه يهود ! از خدا بترسيد ، و ايمان بياوريد ، مگر اين شما نبوديد كه عليه ما به محمد (صلياللهعليهوآلهوسلّم) خط نشان ميكشيديد ؟ با اينكه ما آنروز مشرك بوديم ، و شما بما خبر ميداديد كه : بزودي محمد (صلياللهعليهوآلهوسلّم) مبعوث خواهد شد ، صفات او را برايما ميگفتيد پس چرا حالا كه مبعوث شده بوي كفر ميورزيد ؟ ! سلام بن مشكم كه يكي از يهوديان بني النضير بود ، در جواب گفت : او چيزي نياورده كه ما بشناسيم ، و او آنكسي نيست كه ما از آمدنش خبر ميداديم ، در باره اين جريان بود كه آيه شريفه : ( و لما جاءهم كتاب من عند الله ) الخ ، نازل شد .
و نيز در تفسير الدر المنثور استكه ابو نعيم ، در دلائل از طريق عطاء و ضحاك از ابن عباس روايت كرده كه گفت : يهوديان بني قريظه و بني النظير قبل از آنكه محمد (صلياللهعليهوآلهوسلّم) مبعوث شود ، از خدا بعثت او را ميخواستند تا كفار را نابود كند و ميگفتند : ( پروردگارا به حق پيامبر امي ما را بر اين كفار نصرت بده ولي وقتي خدا آنانرا ياري كرد و رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) را مبعوث كرد و
ترجمة الميزان ج : 1ص :338
بيامد آنكسي كه او را ميشناختند ، يعني رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) با اينكه هيچ شكي در نبوت او نداشتند ، بوي كفر ورزيدند .
مؤلف : قريب باين دو معني روايات ديگري نيز وارد شده و بعضي از مفسرين بعد از اشاره به روايت آخري و نظائر آن ، ميگويند : علاوه بر اينكه راويان اين روايات ضعيفند ، و علاوه بر اينكهبا روايات ديگر مخالف است ، از نظر معني شاذ و نادر است ، براي اينكه استفتاح در آيه را عبارت دانسته از دعاي بشخص رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) و در بعضي روايات دعاي به حق آنجناب ، و اين غير مشروع است ، چون هيچكس حقي بر خدا ندارد ، تا خدا را به حق او سوگند دهند ، اين بود گفتار اين مفسر .
و سخن او ناشي از بيدقتي در معناي حق ، و در معناي قسم دادن بحق است .
توضيح اينكه بطور كلي معناي سوگند دادن اين است كه اگر در خبر سوگند ميخوريم ، خبر را و اگر در انشاء كه دعا قسمي از آنست سوگند ميخوريم ، انشاء خود را مقيد بچيزي شريف و آبرومند كنيم ، تا اگر خبر يا انشاء ما دروغ باشد ، شرافت و آبروي آن چيز لطمه بخورد ، يعني در خبر با بطلان صدق آن و در انشاء با بطلان امر و نهي يعني امتثال نكردن آن ، و در دعا با مستجاب نشدن آن ، كرامت و شرافت آن چيز باطل شود .
مثلا وقتي ميگوئيم : بجان خودم سوگند كه زيد ايستاده ، صدق اين جمله خبري را مقيد بشرافت عمر و حيات خود كرديم ، و وابسته بان نمودهايم ، بطوري كه اگر خبر ما دروغ در آيد عمر ما فاقد شرافت شده است ، و همچنين وقتي بگوئيم بجان خودم اينكار را ميكنم ، و يا بشخصي بگوئيم : بجان من اينكار را بكن ، كار نامبرده را با شرافت زندگي خود گره زدهايم ، بطوريكه در مثال دوم اگر طرف ، كار نامبرده را انجام ندهد ، شرافت حيات و بهاي عمر ما را از بين برده است .
از اينجا دو نكته روشن ميشود ، اول اينكه سوگند براي تاكيد كلام ، عاليترين مراتب تاكيد را دارد همچنانكه اهل ادب نيز اين معني را ذكر كردهاند .
دوم اينكه آنچيزيكه ما به آن سوگند ميخوريم ، بايد شريفتر و محترمتر از آنچيزي باشد كه بخاطر آن سوگند ميخوريم ، چون معني ندارد كلام را بابرو و شرف چيزي گره بزنيم كه شرافتش مادون كلام باشد ، و لذاميبينيم خداي تعالي در كتاب خود باسم خود و بصفات خود ، سوگند ميخورد و ميفرمايد : ( و الله ربنا ) و نيز ميفرمايد : ( فوربك لنسالنهم ) و نيز ( فبعزتك لاغوينهم ) و همچنين به پيامبر و ملائكه و كتب و نيز بمخلوقات خود ، چون آسمان ، و زمين و شمس ، قمر
ترجمة الميزان ج : 1ص :339
و نجوم ، شب و روز ، كوهها ، درياها ، شهرها ، انسانها ، درختان ، انجير ، زيتون سوگند خورده .
و اين نيست مگر بخاطر اينكه خدا اين نامبردگان را شرافت داده و بدين جهت شرافت حقه و كرامتي نزد خدا يافتهاند و هر يك از آنها يا بكرامت ذات متعاليه خدا داراي صفتي از اوصاف مقدس او شدهاند و يا آنكه فعلي از منبع بهاء و قدس - كه همهاش بخاطر شرف ذات شريف خدا ، شريفند - هستند .
و بنا بر اين چه مانعي دارد كه يك دعاگوئي از ما وقتي از خدا چيزيرا درخواست ميكند ، او را بچيزي از نامبردگان سوگند دهد ، از آنجهت كه خدا آن را شرافت داده است ؟ و اگر اين كار صحيح باشد ، ديگر چه اشكالي دارد كه كسي خدا را به حق و حرمت رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) سوگند دهد ؟ و چه دليلي ممكن است تصور شود كه آنجناب را از اين قاعده كلي استثناء كرده باشد ؟ .
و بجان خودم سوگند كه محمد رسول الله (صلياللهعليهوآلهوسلّم) از انجير عراق ، و يا زيتون شام ، كمتر نيست ، كه به آندو سوگند بخورد ، ولي صحيح نباشد كه بانجناب سوگند بخورد علاوه بر اينكه ميبينيم در قرآن كريم به جان آن جناب هم سوگند خورده ، و فرموده : ( لعمرك انهم لفي سكرتهم يعمهون : به جان تو سوگند كه ايشان در مستي خود حيرانند ) .
اين بود جواب از اشكال سوگند دادن خدا بشخص رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) و اما جواب از اشكال سوگند دادن به حق رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) ، اين است كه كلمه ( حق ) كه در مقابل كلمه ( باطل ) است ، بمعناي چيزيست كه در واقع و خارج ثابت شده باشد ، نه اينكه موهوم و پوچ باشد ، مانند انسان و زمين ، و هر امر ثابت ديگر كه در حد نفس خود ثابت باشد .
و يكي از مصاديق حق ، حق مالي ، و ساير حقوق اجتماعي است ، كه در نظر اجتماع امري است ثابت ، جز اينكه قرآن كريم هر چيزي را حق نميداند ، هر چند كه مردم آنرا حق بپندارند ، بلكه حق را تنها عبارت از چيزي ميداند كه خدا آنرا محقق و داراي ثبوت كرده باشد ، چه در عالم ايجاد ، و چه در عالم تشريع ، پس حق در عالم تشريع و در ظرف اجتماع ديني عبارتست از چيزيكه خدا آنرا حق كرده باشد ، مانند حقوق مالي ، و حقوق برادران ، حقوقيكه پدر و مادر بر فرزند دارد .
و اين حقوق را هر چند خداوند قرار داده ، اما در عين حال خودش محكوم به حكم احدي نميشود ، و نميتوان چيزي را بگردن خدا انداخت ، و او را ملزم بچيزي كرد ، همانطور كه از پارهاي استدلالهاي معتزله بر ميآيد كه خواستهاند خدايرا مؤاخذه كنند ، لكن ممكن است خود خدايتعالي حقي را با زبان تشريع بر خود واجب كند ، آنگاه گفته شود كه فلاني حقي بر خدا دارد ، همچنانكه
ترجمة الميزان ج : 1ص :340
فرموده : ( كذلك حقا علينا ننج المؤمنين : اين حق بر ما واجب شد كه مؤمنين را نجات دهيم ) و نيز فرموده : ( و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين ، انهم لهم المنصورون ، و ان جندنا لهم الغالبون : سخن ما در سابق بسود بندگان مرسل ما گذشت ، كه ايشان آري تنها ايشان منصورند ) و بطوريكه ملاحظه ميفرمائيد نصر در آيه مطلق است ، و مقيد بچيزي نشده پس نجات دادن مؤمنين حقي بر خدا شده است ، و نصرت مرسلين حقي بر او گشته و خدا اين نصرت و انجاء را آبرو و شرف داده ، چون خودش آنرا جعل كرده ، و فعلي از ناحيه خودش ، و منسوب باو شده و بهمين جهت هيچ مانعي ندارد كه بدان سوگند خورد ، و همچنين باولياء طاهرينش ، و يا بحق ايشان سوگند بخورد چون خودش حقي براي آنان بر خود واجب كرده ، و آن اين استكه ايشانرا به هر نصرتي كه بدان مرتبط شود ، و بيانش گذشت ، ياري فرمايد .
و اما اينكه آن گوينده گفته بود : احدي بر خدا حقي ندارد سخني است واهي و بي پايه .
بله اين حرف درست است كه كسي بگويد ، هيچ كس نميتواند حقي براي خودش بر خدا واجب ساخته ، و خلاصه خدا را محكوم غير سازد ، و بقهر غير ، و مقهورش كند ، ما هم در اين مطلب حرفي نداريم ، و ما نيز ميگوئيم : هيچ دعاگوئي نميتواند خدا را بحقي سوگند دهد كه غير خدا بر خدا واجب كرده باشد ، ولي سوگند دادن خدا بحقي كه خودش بر خودش و براي كسي واجب كرده ، مانعي ندارد ، چون خدا وعده خود را خلف نميكند ( دقت فرمائيد ) .
بگو اگر خانه آخرت نزد خدا در حاليكه از هر ناملايمي خالص باشد ، خاص براي شما است و نه ساير مردم و شما در اين دعوي خود ، راست ميگوئيد پس تمناي مرگ كنيد ( تا زودتر بان خانه برسيد ) ( 94) .
در حاليكه هرگز چنين تمنائي نخواهند كرد براي آن جرمها كه مرتكب شدند و خدا هم از ظلم ظالمان بي خبر
ترجمة الميزان ج : 1ص :342
نيست ( 95) .
تو ايشان را قطعا خواهي يافت كه حريصترين مردمند بر زندگي ، حتي حريصتر از مشركين كه اصلا ايماني بقيامت ندارند هر يك از ايشانرا كه وارسي كني خواهي ديد كه دوست دارد هزار سال زندگي كند غافل از اينكه زندگي هزارساله او را از عذاب دور نميكند و خدا به آنچه ميكنند بينا است ( 96 ) .
بگو آنكس كه دشمن جبرئيل است بايد بداند كه وي قرآنرا باذن خدا بر قلب تو نازل كرده نه از پيش خود قرآنيكه مصدق كتب آسماني قبل و نيز هدايت و بشارت براي مؤمنين است ( 97) .
كسيكه دشمن خدا و ملائكه و رسولان او و جبرئيل و ميكائيل است بايد بداند كه خدا هم دشمن كافران است ( 98) .
با اينكه آياتي كه ما بر تو نازل كردهايم همه روشن است و كسي بدان كفر نميورزد مگر فاسقان ( 99) .
بيان
(قل انكانت لكم ) الخ ، از آنجا كه قول يهود : ( لن تمسنا النار ، الا اياما معدودة ، جز چند روزي آتش با ما تماس نميگيرد ) و نيز در پاسخ اينكه ( آمنوا بما انزل الله : ايمان بياوريد به آنچه خدا نازل كرده ) گفته بودند : ( نؤمن بما انزل علينا ، به آنچه بر خود ما نازل شده ايمان ميآوريم ) و اين دو جمله بالتزام دلالت ميكرد بر اينكه يهوديان مدعي نجات در آخرتند ، و ديگرانرا اهل نجات و سعادت نميدانند ، و نجات و سعادت خود را هم مشوب به هلاكت و شقاوت نميدانند ، چون بخيال خود جز ايامي چند معذب نميشوند ، و آن ايام هم عبارتست از آن چند صباحي كه گوساله پرستيدند .
لذا خدايتعالي با خطابي با ايشان مقابله كرد ، كه دروغگوئي آنان را در دعويشان ظاهر سازد ، خطابيكه خود يهود بدون هيچ ترديدي آنرا قبول دارد و آن اين استكه برسول گراميش دستور ميدهد بايشان بگويد : ( قل ان كانت لكم الدار الاخرة ) يعني اگر خانه آخرت از آن شما است ، و مراد از خانه آخرت سعادت در آخرت است براي اينكه وقتي كسي مالك خانهاي شد ، به هر نحو كه خوشش آيد و دوست بدارد در آن تصرف ميكند ، و به بهترين وجه دلخواه و سعادتمندانهترين وجه وارد آن ميشود ، ( عند الله ) ، يعني مستقر در نزد خدا و يا بگو بحكم خدا يا باذن او در حقيقت اين جمله نظير جمله : ( ان الدين عند الله الاسلام دين نزد خدا اسلام است ) ميباشد .
(خالصة ) يعني اگر خانه آخرت در نزد خدا خالص از آن شما است ، و مراد از خالص اين استكه مشوب بچيزي كه مكروه شما باشد نيست ، خلاصه عذاب و ذلتي مخلوط با آن نيست ، چون
ترجمة الميزان ج : 1ص :343
شما معتقديد كه در آن عالم عذاب نميشويد مگر چند روزي .
(من دون الناس ) ، بر خلاف مردم ، چون شما تمامي اديان به جز دين خود را باطل ميدانيد ( فتمنوا الموت ان كنتم صادقين ) ، پس آرزوي مرگ و رفتن بدان سراي را بكنيد ، اگر راست ميگوئيد ، و اين خطاب نظير خطاب ( قل يا ايها الذين هادوا ان زعمتم انكم اولياء لله من دون الناس فتمنوا الموت ان كنتم صادقين بگو اي كسانيكه يهوديگري را شعار خود كردهايد ، اگر ميپنداريد كه تنها شما اولياء خدائيد نه مردم ، پس آرزوي مرگ كنيد ، اگر راست ميگوئيد ) ميباشد .
و اين مؤاخذه بلازمه امري فطري است ، امري كه بين الاثر است ، يعني اثرش براي همه روشن است ، بطوريكه احدي در آن كمترين شك نميكند و آن اين است كه انسان و بلكه هر موجود داراي شعور ، وقتي كه بين راحتي و تعب مختار شود ، البته راحتي را اختيار ميكند ، و اگر ميان دو قسم زندگي يكي مكدر و آميخته با ناراحتيها ، و ديگري خالص و صافي ، مخير شود ، بدون هيچ ترديدي عيش خالص و گوارا را اختيار ميكند ، و بفرضي هم كه بدون اختيار گرفتار زندگي پست و عيش مكدر شده باشد پيوسته آرزوي نجات از آن و رسيدن بعيش طيب و گوارا در سر ميپروراند ، و حتي يك لحظه هم از حسرت بر آن زندگي خالي نيست ، نه قلبش ، و نه زبانش ، بلكه همواره براي رسيدن بان سعي و عمل ميكند .
اين امر فطري است ، حال ببينيم يهود در دعوي خود كه زندگي قرين به سعادت آخرت را خاص خود ميداند ، راست ميگويد يا دروغ ، امتحانش مجاني است ، و آن اين است كه اگر راست بگويند ، و آن زندگي خاص ايشان باشد ، نه ساير مردم ، بايد بزبان دل و زبان سر ، و با اركان بدن ، همواره آرزوي رسيدن بانرا داشته باشند ، و حال اينكه ميبينيم ابدا آرزوي آنرا ندارند ، چون ريگ در كفش دارند ، انبياي خدا را كشتهاند ، بموسي كفر ورزيدهاند ، و پيمانهائي از خدا را نقض كردهاند ، خدا هم كه داناي بستمكاران است .
(بما قدمت ايديهم ) اين جمله كنايه از عمل است ، از اين جهت كه بيشتر اعمال ظاهري انسان ، با دستانجام ميشود ، و انسان بعد از انجام ، آنرا بهر كس كه بدردش بخورد ، و يا از او بخواهد ، تقديم ميدارد ، پس در اين جمله دو عنايت است اول اينكه تقديم را بدستها نسبت داده ، نه صاحبان دست ، دوم اينكه هر فعلي را عمل دانسته .
و سخن كوتاه آنكه : اعمال انسان و مخصوصا آن اعمالي كه بطور مستمر انجام ميدهد ، بهترين دليل است بر آنچه كه در دل پنهان كرده ، اعمال زشت و افعال خبيث جز از باطني خبيث
ترجمة الميزان ج : 1ص :344
حكايت نميكند ، باطنيكه هرگز ميل ديدار خدا و وارد شدن بخانه اولياء او را ندارد .
(و لتجدنهماحرص الناس علي حيوة ) اين جمله بمنزله دليلي است كه جمله ( و لن يتمنوه ابدا ) الخ ، را بيان ميكند ، و شاهد بر اين است كه ايشان هرگز تمناي مرگ نميكنند ، چون ميبينيم كه از هر مردمي ديگر بزندگي دنيا كه يگانه مانع آرزوي آخرت ، حرص بر آنست ، حريصترند .
و اينكه كلمه ( حياة ) را نكره آورد ، براي تحقير دنيا بود ، همچنانكه در آيه ( و ما هذه الحيوة الدنيا الا لهو و لعب ، و ان الدار الاخرة لهي الحيوان ، لو كانوا يعلمون ، اين زندگي دنيا جز لهوي و لعبي نيست و تنها زندگي آخرت است كه حيات محض است ، اگر بدانند ) نيز زندگي دنيا را به لهو و لعب تعبير كرده .
(و من الذين اشركوا ) ، از ظاهر سياق بر ميآيد كه اين جمله عطف است بر كلمه ( الناس ) ، و معنايش اينستكه يهوديان را مييابي ، كه از همه مردم حتي از مشركين حريصتر بدنيايند .
(و ما هو بمزحزحه من العذاب أن يعمر ) ، باز از ظاهر بر ميآيد كه كلمه ( ما ) در اول اين جمله ماي نافيه است ، و ضمير ( هو ) يا ضمير شان و قصه است ، و جمله ( أن يعمر ) مبتداء ، و جمله : ( بمزحزحه من العذاب ) ، خبر آن باشد ، و معنا چنين است كه ( قصه از اين قرار است كه آرزوي هزار سال عمر ، او را از عذاب دور نميكند ) و يا راجع است باينكه قبلا فرمود : ( يك يك آنان دوست ميدارند هزار سال زندگي كنند ) ، و معنا چنين است كه ( آن ، يعني دوستي هزار سال عمر ، او را از عذاب دور نميكند ) .
(و جمله أن يعمر ) همان ضمير را بيان ميكند ، و معناي آيه اين استكه يهوديان هرگز آرزوي مرگ نميكنند ، بلكه سوگند ميخورم كه ايشانرا حريصترين مردم بر زندگي ناچيز و پست و جلوگير و مزاحم از زندگي سعيده آخرت خواهي يافت ، بلكه نه تنها حريصترين مردم ، كه حتي حريصتر از مشركين خواهي يافت ، كه اصلا معتقد بقيامت و حشر و نشر نيستند ، آري يك يك يهود را خواهي يافت كه دوست ميدارد طولانيترين عمرها را داشته باشد ، و حال آنكه طولانيترين عمر ، او را از عذاب دور نميكند ، چون عمر هر چه باشد بالاخره روزي بسر ميرسد .
(يود احدهم لو يعمر الف سنة ) ، منظور از هزار سال ، طولانيترين عمر است ، و كلمه هزار ، كنايه از بسياري است ، چون در عرب آخرين مراتب عدد از نظر وضع فردي است ، و بيش از آن اسم جداگانه ندارد ، بلكه با تكرار ( هزار هزار ) و يا تركيب ( ده هزار و صد هزار ) تعبير ميشود .
(و الله بصير بما يعملون ) ، كلمه ( بصير ) از اسماء حسناي الهي است ، و معنايش علم بديدنيها
ترجمة الميزان ج : 1ص :345
است ، نه اينكه به معناي بينا و داراي چشم باشد ، و در نتيجه بصير از شعب اسم عليم است .
(قل من كان عدوا لجبريل فانه نزله علي قلبك ) الخ ، سياق دلالت دارد بر اينكه آيه شريفه در پاسخ از سخني نازل شده كه يهود گفته بودند ، و آن اين بوده كه ايمان نياوردن خود را بر آنچه بر رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) نازل شده تعليل كردهاند باينكه ما با جبرئيل كه براي او وحي ميآورد دشمنيم ، شاهد بر اينكه يهود چنين حرفي زده بودند اينستكه خداي سبحان در باره قرآنو جبرئيل با هم در اين دو آيه سخن گفته ، رواياتي هم كه در شان نزول آيه وارد شده ، اين استفاده ما را تاييد ميكند .
و اما آيات مورد بحث در پاسخ از اينكه گفتند : ما بقرآن ايمان نميآوريم براي اينكه با جبرئيل كه قرآن را نازل ميكند دشمنيم ، ميفرمايد اولا : جبرئيل از پيش خود قرآنرا نميآورد ، بلكه باذن خدا بر قلب تو نازل ميكند ، پس دشمني يهود با جبرئيل نبايد باعث شود كه از كلاميكه باذن خدا ميآورد اعراض كنند .
و ثانيا قرآن كتابهاي بر حق و آسماني قبل از خودش را تصديق ميكند و معنا ندارد كه كسي به كتابي ايمان بياورد ، و بكتابي كه آنرا تصديق ميكند ايمان نياورد .
و ثالثا قرآن مايه هدايت كساني است كه بوي ايمان بياورند .
و رابعا قرآن بشارت است ، و چگونه ممكن است شخص عاقل از هدايت چشم پوشيده ، بشارتهاي آنرا بخاطر اينكه دشمن آنرا آورده ، ناديده بگيرد ؟ و از بهانه دومشان كه گفتند : ما با جبرئيل دشمنيم جواب ميدهد باينكه جبرئيل فرشتهاي از فرشتگان خداست و جز امتثال دستورات خداي سبحان كاري ندارد ، مثل ميكائيل و ساير ملائكه ، كه همگي بندگان مكرم خدايند ، و خدا را در آنچه امر كند ، نافرماني نميكنند ، و هر دستوري بدهد انجام ميدهند .
و همچنين رسولان خدا از ناحيه خود ، كارهاي نيستند ، هر چه دارند به وسيله خدا ، و از ناحيه او است ، خشمشان و دشمنيهايشان براي خداست ، پس هر كس با خدا و ملائكه او ، و پيامبرانش ، و جبرئيلش ، و ميكائيلش ، دشمني كند ، خدا دشمن او است ، اين بود آن دو جوابيكه دو آيه مورد بحث بدان اشاره دارد .
(فانه نزله علي قلبك ) در اين آيه التفاتي از تكلم بخطاب كار رفته براي اينكه جمله ( هر كس دشمن جبرئيل باشد ) الخ ، كلام رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) است و جا داشت بفرمايد : ( جبرئيل آنرا باذن خدا بر قلب من نازل كرده ) ، ولي اينطور نفرمود ، بلكه فرمود : ( بر قلب تو نازل كرده ) ، و اين تغيير اسلوب براي اين بوده كه دلالت كند بر اينكه قرآن همانطور كه جبرئيل در نازل كردنش هيچ استقلالي ندارد ، و تنها ماموري است مطيع ، همچنين در گرفتن آن و رساندنش برسولخدا استقلالي
ترجمة الميزان ج : 1ص :346
ندارد ، بلكه قلب رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) خودش ظرف وحي خداست ، نه اينكه جبرئيل در آن قلب دخل و تصرفي كرده باشد و خلاصه جبرئيل صرفا مامور رساندن است .
اين را هم بدان كه آيات مورد بحث در اواخرش چند نوع التفات بكار رفته ، هر چند كه اساس و زمينه كلام خطاب به بني اسرائيل است ، چيزي كه هست وقتي خطاب ، خطاب ملامت و سرزنش بود ، و كلام هم بطول انجاميد ، مقام اقتضاء ميكند كه گوينده بعنوان اينكه من از سخن با شما خسته شدم ، و شما لياقت آنرا نداريد كه بيش از اين روي سخن خود بشما بكنم لحظه به لحظه روي سخن از آنان برگرداند ، و متكلم بليغ بايد باين منظور پشت سر هم التفات بكار ببرد ، تا بفهماند من هيچ راضي نيستم با شما سخن بگويم ، از بس كه بد گوش و پست فطرتيد ، از سوي ديگر اظهار حق را هم نميتوانم ترك نموده و از خطاب بشما صرفنظر كنم .
(عدو للكافرين ) الخ ، در اين جمله بجاي اينكه ضمير كفار را بكار ببرد ، و بفرمايد : ( عدو لهم ) ، اسم ظاهر آنان را آورده ، و نكتهاش اين است كه بر علت حكم دلالت كند ، و بفهماند اگر دشمن ايشانست ، بخاطر اين است كه ايشان كافرند ، و بطور كلي خدايتعالي دشمن كفار است .
(و ما يكفر بها الا الفاسقون ) الخ ، اين جمله دلالت دارد بر اينكه علت كفر كفار چيست ؟ و آن فسق ايشانست ، پس كفار بخاطر فسق كافر شدند ، و بعيد نيست كه الف و لام در ( الفاسقون ) ، الف و لام عهد ذكري ، و اشاره به اول سوره باشد، كه ميفرمود : ( و ما يضل به الا الفاسقين ، الذين ينقضون عهد الله من بعد ميثاقه ) الخ ، و معنا چنين باشد : كه كفر نميورزند بايات خدا ، مگر همان فاسقاني كه در اول سوره نام برديم .
و اما سخن از جبرئيل ، و اينكه قرآن را چگونه بر قلب رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) نازل ميكرده ، و نيز سخن از ميكائيل ، و ساير ملائكه ، بزودي در جاي مناسبي انشاء الله خواهد آمد .
بحث روايتي
در مجمع البيان ذيل آيه ، ( قل من كان عدوا لجبريل ) روايت آورده ، كه ابن عباس گفت : سبب نزول اين دو آيه اين مطلب بود ، كه روايت كنند چون رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) وارد مدينه شد ، اين صوريا و جماعتي از يهود اهل فدك نزد آن جناب آمده پرسيدند : اي محمد خواب تو چگونه است ؟ چون ما در باره خواب پيامبري كه در آخر زمان ميآيد چيزي شنيدهايم .
فرمود ، ديدگانم بخواب ميرود ، ولي قلبم بيدار است ، گفتند ، درست گفتي اي محمد ، حال بگو ببينيم فرزند از پدر است يا از مادر ؟ فرمود : اما استخوانها و اعصاب و رگهايش از مرد است،
ترجمة الميزان ج : 1ص :347
و اما گوشت و خون و ناخن و مويش از زن است گفتند : اين را نيز درست گفتي اي محمد ، حالبگو بدانيم : چه ميشود كه فرزند شبيه بعموهايش ميشود ولي بدائيهايش شباهت پيدا نميكند ؟ و يا فرزندي بدائيهايش شباهت بهم ميرساند ، و هيچ شباهتي بعموهايش ندارد ؟ فرمود : از نطفه زن و مرد هر يك بر ديگري غلبه كند ، فرزند بخويشان آن طرف شباهت پيدا ميكند ، گفتند : اي محمد اينرا نيز درست گفتي ، حال از پروردگارت بگو كه چيست ؟ اينجا خداي سبحان سوره ، ( قل هو الله احد ) را تا باخر نازل كرد ، ابن صوريا گفت : يك سؤال ديگر مانده ، اگر جوابم بگوئي بتو ايمان ميآورم ، و پيرويت ميكنم ، بگو ببينم : از ميان فرشتگان خدا كداميك بتو نازل ميشود .
و وحي خدا را بر تو نازل ميكند ؟ راوي ميگويد : رسولخدا فرمود : جبرئيل ، ابن صوريا گفت : اين دشمن ماست چون جبرئيل همواره براي جنگ و شدت و خونريزي نازل ميشود ، ميكائيل خوبست ، كه همواره براي رفع گرفتاريها و آوردن خوشيها نازل ميشود ، اگر فرشته تو ميكائيل بود ، ما بتو ايمان ميآورديم .
مؤلف : اينكه رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) فرمود : چشمم ميخوابد و قلبم بيدار است تنها در اين حديث نيامده ، بلكه احاديثي بسيار چه از عامه و چه از خاصه در اين باب رسيده ، و معنايش اين است كه آنجناببا خوابيدن از خود بيخود نميشده ، و در خواب ميدانسته كه خواب است ، و آنچه ميبيند در خواب ، ميبيند ، نه در بيداري .
و اين حالت گاهي در بعضي از افراد صالح پيدا ميشود ، و منشا آن طهارت نفس و اشتغال بياد پروردگار ، و مقام او است ، علتش هم اين است كه وقتي نفس آدمي بر مقام پروردگار اشراف يافت ، اين اشراف ديگر نميگذارد از جزئيات زندگي دنيا و نحوه ارتباطي كه اين زندگي به پروردگار دارد غافل بماند ، و اين خود يكنوع مشاهده است كه براي آنگونه افراد دست ميدهد و ما از آن ميفهميم كه آدمي در عالم حيات دنيوي در حال خواب است ، حال چه اينكه راستي بخواب هم رفته باشد ، يا باصطلاح ما بيدار باشد ، خلاصه آنكسي هم كه در نظر ما فرو رفتگان در ماديات و محسوسات ، بيدار است ، در نظر آن افراد هوشيار ، خواب است .
همچنانكه از امير المؤمنين علي بن ابيطالب صلوات الله عليه هم روايت شده كه فرمود : ( الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا ) مردم در خوابند ، و چون بميرند ، بيدار ميشوند ، ( تا آخر حديث ) و بزودي انشاء الله بحث مفصلي پيرامون اين معنا ، و نيز كلامي پيرامون ساير فقرات حديث بالا در موارديكه مناسب باشد در اين كتاب خواهد آمد .
آيا اين درست است كه هر وقت عهدي ببندند عدهاي از ايشان ، آنرا بشكنند و پشت سر اندازند بلكه بيشترشان ايمان نميآورند ( 100) .
و چون فرستادهاي از ناحيه خدا بسويشان آيد كه كتب آسمانيشان را تصديق كند باز جمعي از آنها كه كتب آسماني دارند كتاب خدا را پشت سر اندازند و خود را بناداني بزنند ( 101 ) .
بيان
كلمه ( نبذه ) از ماده ( نون - باء - ذال ) است ، كه بمعناي دور انداختن است ( و لما جاءهم رسول ) الخ ، مراد از اين رسول ، پيامبر عزيز اسلام است ، نه هر پيامبري كه تورات
ترجمة الميزان ج : 1ص :349
يهود را تصديق داشته ، چون جمله : ( و لما جاءهم ) استمرار را نميرساند ، بلكه دلالت بر يكبار دارد ، و اين آيه بمخالفت يهود با حق و حقيقت اشاره ميكند ، كه از در دشمني با حق ، بشارتهاي تورات بامدن پيامبر اسلام را كتمان كردند ، و به پيامبري كه تورات آنان را تصديق ميكرد ايمان نياوردند .
يهوديان آنچه را كه شيطانها بنادرست بسلطنت سليمان نسبت ميدادند پيروي كردند در حاليكه سليمان با سحر ، آن سلطنت را بدست نياورده و كافر نشده بود و لكن شيطانها بودند كه كافر شدند و سحر را بمردم ياد ميدادند ، و نيز يهوديان آنچه را كه برد و فرشته بابل ، هاروت و ماروت نازل شده بود بنادرستي پيروي ميكردند
ترجمة الميزان ج : 1ص :351
چون آنها با حدي سحر تعليم نميدادند مگر بعد از آنكه زنهار ميدادند كه ما فتنه و آزمايشيم مبادا اين علم را در موارد نامشروع بكار بندي و كافر شوي ولي يهوديان از آندو نيز چيزها را از اين علم گرفتند كه با آن ميانه زن و شوهرها را بهم ميزدند ، هر چند كه جز باذن خدا بكسي ضرر نميزدند ولي اين بود كه از آندو چيزهائي آموختند كه مايه ضررشان بود و سودي برايشان نداشت با اينكه ميدانستند كسيكه خريدار اينگونه سحر باشد آخرتي ندارد و چه بد بهائي بود كه خود را در قبال آن فروختند ، اگر ميدانستند ( 102 ) .
و اگر ايمان آورده و تقوي پيشه ميكردند مثوبتي نزد خدا داشتند كه اگر ميفهميدند از هر چيز ديگري برايشان بهتر بود ( 103) .
بيان
(و اتبعوا ما تتلوا الشياطين علي ملك ) الخ ، مفسرين در تفسير اين آيه اختلاف عجيبي براه انداختهاند ، بطوريكه نظير اين اختلاف را در هيچ آيهاي از ايشان نمييابيم ، يك اختلاف كردهاند در اينكه مرجع ضمير ( اتبعوا ) چه كسانند ؟ آيا يهوديان عهد سليمانند ؟ و يا يهوديان عهد رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) ؟ و يا همه يهوديان ؟ دومين اختلافشان در اين است كه كلمه ( تتلوا ) آيا بمعناي اين است كه ( پيروي شيطان ميكني ، و بگفته او عمل مينمائي ) ؟ يا بمعناي اين است كه ( ميخواني ) ؟ و يا بمعناي ( تكذيب ميكني ) ميباشد ؟ اختلاف سومشان در اين است كه منظور از شياطين كدام شياطين است ؟ شياطين جن ؟ و يا شياطين انس ؟ و يا هر دو ؟ اختلاف چهارمشان در اينست كه معناي ( علي ملك سليمان ) چيست ؟ آيا كلمه ( علي ) بمعناي كلمه ( في - در ) است ؟ و يا بمعناي ( در عهد ملك سليمان است ؟ و يا همان ظاهر كلام با استعلائي كه در معناي كلمه ( علي ) هست مراد است ؟ و يا معنايش ( علي عهد ملك سليمان ) است ؟ اختلاف پنجمشان در معناي جمله : ( و لكن الشياطين كفروا ) الخ است ، كه آيا شيطانها بدين جهت كافر شدند كه سحر را براي مردم استخراج كردند ؟ و يا براي اين بود كه سحر را به سليمان نسبت دادند ؟ و يا آنكه اصلا معناي ( كفروا ) ( سحروا ) ميباشد ؟ اختلاف ششم آنان در جمله : ( يعلمون الناس السحر ) الخ ، است كه آيا رسما سحر را به مردم آموختند ؟ و يا راه استخراج آنرا ياد دادند ؟ و گفتند كه سحر در زير تخت سليمان مدفون است ، و مردم آنرا بيرون آورده ، و ياد گرفتند ؟ اختلاف هفتمشان در اين است : جمله ( و ما انزل علي الملكين ) الخ ، چه معنا دارد ؟ آيا حرف ( ما ) در اين جمله موصوله ، و عطف بر ( ما ) ي موصوله در جمله ( ما تتلوا ) الخ ، است ؟ و يا آنكه موصوله و عطف بر كلمه ( السحر ) است ؟ و معنايش اينستكه بمردم آنچه را كه بر دو ملك نازل شد
ترجمة الميزان ج : 1ص :352
ياد دادند ؟ و يا آنكه حرف ( ما ) موصوله نيست ؟ بلكه نافيه و واو قبل از آن استينافيه است ، و جمله ، ربطي بما قبل ندارد ، و معنايش اين استكه هيچ سحري بر دو ملك نازل نشد و ادعاي يهود بيهوده است ؟ اختلاف هشتمشان در معناي انزال است ، كه آيا منظور نازل كردن از آسمان است ؟ يا نازل كردن از بلنديهاي زمين ؟ اختلاف نهمشان در معناي كلمه ( ملكين ) است ، كه آيا اين دو ملك از ملائكه آسمان بودند ؟ يا دو انسان زميني و دو ملك بكسره لام يعني پادشاه بودهاند ؟ - البته اگر كلمه نامبرده را مانند بعضي از قرائتهاي شاذ بكسره لام بخوانيم - و يا به قرائت مشهور دو ملك بفتحه لام بودند ، ولي منظور از آن ، دو انسان صالح و متظاهر بصلاح ميباشد .
اختلاف دهمشان در معناي كلمه ( بابل ) است ، كه آيا منظور از آن بابل عراق است ؟ يا بابل دماوند ؟ و يا از نصيبين گرفته تا رأس العين است ؟ اختلاف يازدهمشان در معناي جمله ( و ما يعلمان ) است ، كه آيا معناي ظاهري تعليم مراد است ؟ و يا كلمه ( علم ) بمعناي ( اعلم - اعلام كرد ) است .
اختلاف دوازدهمشان در معناي جمله ( فلا تكفر ) است ، كه آيا معنايش اين است كه با عمل بسحر كفر مورز ؟ و يا با آموختن و يا با هر دو ؟ اختلاف سيزدهمشان در معناي جمله ( فيتعلمون منهما ) است ، كه آيا ضمير ( منهما ) به هاروت و ماروت بر ميگردد؟ و يا بسحر و كفر ؟ و يا معنايش اينستكه مردم از دو ملك بجاي آنچه كه آنها تعليمشان كردند ، علم بر هم زدن ميانه زن و شوهر را آموختند ، با اينكه آندو از آن كار نهي كرده بودند .
اختلاف چهاردهمشان در جمله ( ما يفرقون به بين المرء و زوجه ) است ، كه آيا با سحر ميانه زن و شوهر محبت و دشمني ايجاد ميكردهاند ، و يا آنكه يكي از آن دو را مغرور ساخته ، و بكفر و شرك وا ميداشتند ، و ميانه زن و شوهر اختلاف ديني ميانداختند ؟ و يا با سخن چيني و سعايت ، بين آندو را گلآلود نموده و سرانجام جدائي ميانداختند ؟ .
اين بودچند مورد از اختلافاتي كه مفسرين در تفسير جملات و مفردات اين آيات و متن اين قصه دارند .
البته اختلافهاي ديگري در خارج اين قصه دارند ، هم در ذيل آيه ، و هم در خود قصه ، و آن اين است كه آيا اين آيات در مقام بيان داستاني است كه در خارج واقع شده ، يا آنكه ميخواهد مطلبي را با تمثيل بيان كند ، و يا در صدد معناي ديگر است ، كه اگر احتمالها و اختلافهائي را كه ذكر
ترجمة الميزان ج : 1ص :353
كرديم در يكديگر ضرب كنيم ، حاصل ضرب سر از عددي سرسامآور در ميآورد ، و آن يك مليون و دويست و شصت هزار احتمال است ( 4 × 9 ×× 3 × 4 ×× 10 ) .
و بخدا سوگند اين مطلب از عجائب نظم قرآن است ، كه يك آيهاش با مذاهب و احتمالهائي ميسازد ، كه عددش حيرت انگيز و محير العقول است ، و در عين حال كلام همچنان بر حسن و زيبائي خود متكي است ، و بزيباترين حسني آراسته است ، و خدشهاي بر فصاحت و بلاغتش وارد نميشود ، و انشاء الله نظير اين حرف در تفسير آيه : ( أ فمن كان علي بينة من ربه و يتلوه شاهد منه ، و من قبله كتاب موسي اماما و رحمة ) از نظر خواننده خواهد گذشت .
اين بود اختلافات مفسرين ، و اما آنچه خود ما بايد بگوئيم اين است كه آيه شريفه - البته با رعايت سياقي كه دارد - ميخواهد يكي ديگر از خصائص يهود را بيان كند و آن متداول شدن سحر در بين آنان است ، و اينكه يهود اين عمل خود را مستند به يك و يا دو قصه ميدانند ، كه ميانه خودشان معروف بوده ، و در آن دو قصه پاي سليمان پيغمبر و دو ملك بنام هاروت و ماروت در ميان بوده است .
پس بنا بر اين كلام عطف است بر صورتي كه ايشان از قصه نامبرده در ذهن داشتهاند ، و ميخواهد آن صورت را تخطئه كند ، و بفرمايد جريان آنطور نيست كه شما از قصه در نظر داريد ، آري يهود بطوريكه قرآن كريم از اين طائفه خبر داده ، مردميهستند اهل تحريف ، و دست اندازي در معارف و حقايق ، نه خودشان و نه احدي از مردم نميتوانند در داستانهاي تاريخي بنقل يهود اعتماد كنند .
چون هيچ پروائي از تحريف مطالب ندارند ، و اين رسم و عادت ديرينه يهود است ، كه در معارف ديني در هر لحظه بسوي سخني و عملي منحرف ميشوند ، كه با منافعشان سازگارتر باشد ، و ظاهر جملات آيه بر صدق اين معنا كافي است .
و بهر حال از آيه شريفه بر ميآيد كه سحر در ميانه يهود امري متداول بوده ، و آنرا به سليمان نسبت ميدادند ، چون اينطور ميپنداشتند ، كه سليمان آن سلطنت و ملك عجيب را ، وآن تسخير جن و انس و وحش و طير را ، و آن كارهاي عجيب و غريب و خوارقي كه ميكرد ، بوسيله سحر كرد ، كه البته همه آن معلومات در دست نيست ، مقداري از آن بدست ما افتاده ، يك مقدار از سحر خود را هم بدو ملك بابل يعني هاروت و ماروت نسبت ميدهند ، و قرآن هر دو سخن ايشان را رد ميكند ، و ميفرمايد : آنچه سليمان ميكرد ، بسحر نميكرد و چطور ممكن است سحر بوده باشد ، و حال آنكه سحر كفر بخدا است ، و تصرف و دست اندازي در عالم بخلاف وضع عادي آنست،
ترجمة الميزان ج : 1ص :354
خدايتعالي عالم هستي را بصورتي در ذهن موجوداتزنده و حواس آنها در آورده ، آنوقت چگونه ممكن است سليمان پيغمبر اين وضع را بر هم زند ؟ و در عين اينكه پيامبري است معصوم ، بخدا كفر ورزد با اينكه خدايتعالي در بارهاش صريحا فرموده : ( و ما كفر سليمان و لكن الشياطين كفروا يعلمون الناس السحر ) و نيز ميفرمايد ( و لقد علموا لمن اشتريه ما له في الاخرة من خلاق ) ، و چگونه ممكن است مردم بدانند كه هر كس پيرامون سحر بگردد آخرتي ندارد ، ولي سليمان اين معنا را نداند ؟ پس سليمان مقامش بلندتر و ساحتش مقدستر از آنست كه سحر و كفر بوي نسبت داده شود ، براي اينكه خدا قدر اورا در چند جا از كلامش ، يعني در سورههاي مكي كه قبل از بقره نازل شده ، چون سوره انعام و انبياء و نحل ، و ص ، عظيم شمرده و او را بندهاي صالح ، و نبي مرسل خوانده ، كه علم و حكمتش داده و ملكي ارزاني داشت كه احدي بعد از او سزاوار چنان ملكي نيست .
چنين كسي ساحر نميشود ، بلكه داستان ساحري او از خرافات كهنهايست كه شيطانها از پيش خود تراشيده ، و بر اولياء انسي خود خواندند و با اضلال مردم و سحرآموزي به آنان كافر شدند و قرآن كريم در باره دو ملك بابل هاروت و ماروت ايشانرا رد كرده ، باينكه هر چند سحر باندو نازل شد، لكن هيچ عيبي هم در اين كار نيست ، براي اينكه منظور خدايتعالي از اينكار امتحان بود .
همچنانكه اگر شر و فساد را بدلهاي بشر الهام كرد ، اشكالي متوجهش نميشود چون اينكار را باز بمنظور امتحان بشر كرده ، و يكي از مصاديق قدر است ، آندو ملك هم هر چند كه سحر بر آنان نازل شد ، ولي آندو به احدي سحر نميآموختند ، مگر آنكه ميگفتند : هوشيار باشيد كه ما فتنه و مايه آزمايش توايم ، زنهار ، با استعمال بي مورد سحر كافر نشوي و تنها در مورد ابطال سحر و رسوا كردن ساحران ستمگر بكار بندي ولي مردم سحري از آندو آموختند كه با آنمصالحي را كه خدا در طبيعت و مجاري عادت نهاده بود فاسد ميكردند ، مثلا ميانه مرد و زن را بهم ميزدند ، تا شري و فسادي براه اندازند ، و خلاصه از آندو سحري ميآموختند كه مايه ضررشان بود ، نه مايه نفعشان .
پس اينكه خداي تعالي ميفرمايد : ( و اتبعوا ) منظورش آن يهودياني است كه بعد از حضرت سليمان بودند ، و آنچه را شيطانها در عهد سليمان و عليه سلطنت او از سحر بكار ميبردند ، نسل بنسل ارث برده ، و همچنان در بين مردم بكار ميبردند و بنا بر اين معناي كلمه ( تتلوا ) ( جعل و تكذيب ) شد دليلش هم اين است كه با حرف ( علي)متعدي شده ، و دليل بر اينكه مراد از شيطانها طائفهاي از جن است ، اين است كه ميدانيم اين طائفه در تحت سيطره سليمان قرار گرفته ، و شكنجه ميشدند ، و آن جناب بوسيله شكنجه آنها را از شر و فساد باز ميداشته ، چون در آيه : ( و من
ترجمة الميزان ج : 1ص :355
الشياطين من يغوصون له ، و يعملون عملا دون ذلك ، و كنا لهم حافظين ) فرموده : بعضي از شيطانها برايش غواصي ميكردهاند ، و بغير آن اعمالي ديگر انجام ميدادند ، و ما بدين وسيله آنها را حفظ ميكرديم ، كه از آن بر ميآيد مراد به شيطانها جن است و منظور از بكار گيري آنها حفظ آنها بوده : و نيز در آيه : ( فلما خر تبينت الجن ان لو كانوا يعلمون الغيب ، ما لبثوا في العذاب المهين همينكه جنازه سليمان بعد از شكسته شدن عصايش بزمين افتاد ، آنوقت جن فهميد كه اگر علمي بغيب ميداشت ، ميفهميد سليمان مدتهاست از دنيا رفته ، در اين همه مدت زير شكنجه او نميماند ، و اين همه خواري نميكشيد ، كه از آن فهميده ميشود قوم جن در تحت شكنجه سليمان (عليهالسلام) بودند .
(و ما كفر سليمان ) يعني در حاليكه سليمان خودش سحر نميكرد ، تا كافر شده باشد ، و لكن اين شيطانها بودند كه كافر شدند در حاليكه مردم را گمراه نموده ، سحر بايشان ياد ميدادند .
(و ما انزل ) الخ ، يعني يهوديان پيروي كردند ، و دنبال گرفتند آن سحري را كه شيطانها در ملك سليمان جعل ميكردند ، و نيز آن سحري را كه خدا از راه الهام بدو ملك بابل يعني هاروت و ماروت نازل كرده بود ، در حاليكه آن بندگان خدا به احدي سحر ياد نميدادند ، مگر بعد از آنكه وي را زنهار ميدادند ، از اينكه سحر خود را اعمال كنند ، و ميگفتند : ما وسيله فتنه و آزمايش شما هستيم ، خدا ميخواهد شما را بوسيله ما و سحريكه تعليمتان ميدهيم امتحان كند پس زنهار مبادا با بكاربستن آن كافر شويد .
(فيتعلمون منهما ) ولي يهود از آندو ملك يعني هاروت و ماروت تنها آن سحري را ميآموختند ، كه با بكار بردنش ، و با تاثيري كه دارد ، بين زن و شوهرها جدائي بيندازند .
(و ما هم بضارين به من احد الا باذن الله ) اين جمله دفع آن توهمي است كه به ذهن هر كسي ميدود ، و آن اين است كه مگر ساحران ميتوانند با سحر خود امر صنع و تكوين را بر هم زده ، از تقدير الهي پيشي گرفته ، امر خدا را باطل سازند ؟ در جواب و دفع اين توهم ميفرمايد : نه ، خود سحر از قدر خداست ، و بهمين جهت اثر نميكند مگر باذن خدا، پس ساحران نميتوانند خدا را بستوه بياورند .
و اگر اين جمله را جلوتر از جمله : ( و يتعلمون ما يضرهم و لا ينفعهم ) الخ ، آورد براي اين بود كه جمله مورد بحث يعني ( و يتعلمون منهما ) بتنهائي تاثير سحر را ميرساند ، و براي اينكه دنبالش بفرمايد تاثير سحر هم باذن خداست ، و در نتيجه آن توهم را كه گفتيم دفع كند ، كافي بود ، و
ترجمة الميزان ج : 1ص :356
ديگر احتياج نبود كه جمله بعدي را هم قبل از دفع آن توهم بياورد .
(و لقد علموا لمن اشتريه ، ما له في الاخرة من خلاق ) اين معنا را كه هر كه در پي سحر و ساحري باشد ، در آخرت بهرهاي ندارد ، هم بعقل خود دريافتند ، چون هر عاقلي ميفهمد كه شومترين منابع فساد در اجتماع بشري سحر است ، و هم از كلام موسي كه در زمان فرعون فرموده بود : ( و لا يفلح الساحر حيث أتي ، ساحر هر وقت سحر كند رستگار نيست ) .
(و لبئس ما شروا به انفسهم لو كانوا يعلمون ) يعني ساحران با علم به اينكه سحر برايشان شر و براي آخرتشان مايه مفسده است ، در عين حال عالم باين معنا نبودند ، چون بعلم خود عمل نكردند ، پس هم عالم بودند و هم نبودند ، براي اينكه وقتي علم ، حامل خود را به سوي راه راست هدايت نكند، علم نيست ، بلكه ضلالت و جهل است ، همچنانكه خداي تعالي فرموده ( ا فرأيت من اتخذ الهه هويه و اضله الله علي علم ، هيچ ديدهاي كساني را كه هواي نفس خود را معبود خود گيرند ، و خدايتعالي ايشان را با داشتن علم گمراه كرده باشد ؟ ) پس اين طائفه از يهود نيز كه با علم گمراهند ، جا دارد كسي از خدا برايشان آرزوي علم و هدايت كند .
(و لو انهم آمنوا و اتقوا ) الخ ، يعني اگر اين طائفه از يهود بجاي اينكه دنبال اساطير و خرافات شيطانها را بگيرند ، دنبال ايمان و تقوي را ميگرفتند .
برايشان بهتر بود ، و اين تعبير خود دليل بر اينستكه كفريكه از ناحيه سحر ميآيد ، كفر در مرحله عمل است ، مانند ترك زكات ، نه كفر در مرتبه اعتقاد ، چه اگر كفر در مرحله اعتقاد بود جا داشت بفرمايد : ( و لو انهم آمنوا ) الخ ، و خلاصه تنها ايمان را ذكر ميكرد و ديگر تقوي را اضافه نميفرمود ، پس از اينجا ميفهميم كه يهود در مرحله اعتقاد ايمان داشتهاند ، و لكن از آنجائيكه در مرحله عمل تقوي نداشته و رعايت محارم خدا را نميكردهاند ، اعتنائي بايمانشان نشده ، و از كافرين محسوب شدهاند .
(لمثوبة من عند الله خير لو كانوا يعلمون ) يعني مثوبت و منافعي كه نزد خدا است ، بهتر از آن مثوبت و منافعي است كه ايشان از سحر ميخواهند ، و از كفر ميجويند ، ( دقت فرمائيد ) .
بحث روايتي
در تفسير عياشي و قمي در ذيل آيه ( و اتبعوا ما تتلوا الشياطين علي ملك سليمان ) الخ ، از امام باقر (عليهالسلام) روايت آوردهاند ، كه در ضمن آن فرموده پس همينكه سليمان از دنيا رفت،
ترجمة الميزان ج : 1ص :357
ابليس سحر را درست كرده ، آنرا در طوماري پيچيد ، و بر پشت آن طومار نوشت : اين آن علمي است كه آصف بن برخيا براي سلطنت سليمان بن داوود نوشته ، و اين از ذخائر گنجينههاي علم است ، هر كس چنين و چنان بخواهد ، بايد چنين و چنان كند ، آنگاه آن طومار را در زير تخت سليمان دفن كرد ، آنگاه ايشانرا بدر آوردن راهنمائي كرد ، و بيرون آورده برايشان خواند .
لا جرم كفار گفتند : عجب ، اينكه سليمان بر همه ما چيره گشت بخاطر داشتن چنين سحري بوده ، ولي مؤمنين گفتند : نه ، سلطنت سليمان از ناحيه خدا و خود او بنده خدا و پيامبر او بود ، و آيه ( و اتبعوا ما تتلوا الشياطين علي ملك سليمان ) در خصوص همين مطلب نازل شده است .
مؤلف : اگر در اين روايت وضع علم سحر و نوشتن و خواندن آنرا به ابليس نسبت داده ، منافات با اين ندارد كه در جاي ديگر به ساير شيطانهاي جني و انسي نسبت داده باشد ، براي اينكه تمامي شرور بالاخره باو منتهي ، و از ناحيه آن لعنتي بسوي اولياء و طرفدارانش منتشر ميشود ، حال يا مستقيما بانان وحي ميكند ، و يا آنكه بوسيله وسوسه در آنها نفوذ ميكند ، و اين دو جور نسبت در لسان اخبار بسيار است .
و ظاهر حديث اين استكه كلمه ( تتلوا ) از تلاوت بمعناي قرائت باشد ، و اين با آن مطلبي كه در بيان قبلي استظهار كرديم منافات ندارد ، چون هر چند در آن بيان گفتيم كه ظاهر كلام ميگويد كلمه ( تتلوا ) بمعناي تكذب است، و لكن اين معنا را از دلالت ضمني و امثال آن در آورديم ، پس منافات ندارد كه بر حسب دلالت لفظي و مطابقي كلام ( تتلوا ) بمعناي ( تلاوت ميكني ) بوده باشد .
و در نتيجه معناي كلام اين باشد كه شيطانها بر ملك سليمان سحر را بدروغ ميخواندند يعني بدروغ آنرا علت سلطنت سليمان معرفي كردند .
و اما اصل معناي اين كلمه يعني كلمه ( تتلوا ) ، بايد دانست كه برگشت معناي اصلي آن به معناي ( ولي - يلي - ولاية ) است ، و اين ماده بمعناي اين است كه كسي چيزي را از جهت ترتيب مالك باشد ، و مالكيت جزئي از آنرا بعد از مالكيت ديگر داراباشد ، كه انشاء الله در سوره مائده آنجا كه پيرامون آيه شريفه : ( انما وليكم الله و رسوله ) بحث ميكنيم ، در اين باره نيز بحث خواهيم كرد .
و در كتاب عيون اخبار الرضا ، در داستان گفتگوي حضرت رضا (عليهالسلام) با مامون ، آمده : كه فرمود : هاروت و ماروت دو فرشته بودند كه سحر را بمردم ياد دادند ، تا بوسيله آن از سحر ساحران ايمن بوده و سحر آنان را باطل كنند و اين علم را به احدي تعليم نميكردند ، مگر آنكه
ترجمة الميزان ج : 1ص :358
زنهار ميدادند كه ما فتنه و وسيله آزمايش شمائيم ، مبادا با بكار بردن نابجاي اين علم كفر بورزيد ، ولي جمعي از مردم با استعمال آن كافر شدند ، و با عمل كردن بر خلاف آنچه دستور داشتند كافر شدند چون ميانه مرد و زنش جدائي ميانداختند ، كه خدايتعالي در باره آن فرموده : ( و ما هم بضارين به من احد الا باذن الله ) .
و در تفسير الدر المنثور ابن جرير از ابن عباس روايت كرده كه گفت : حضرت سليمان هر وقت ميخواست مستراح برود ، و يا كار ديگري انجام دهد ، انگشترش را به همسرش جراده ميسپرد ، روزي شيطان بصورت سليمان نزد جراده آمد ، و گفت انگشترم را بده ، او هم داد ، همينكه انگشتر را بدست خود كرد، تمامي شيطانهاي انسي و جني نزدش حاضر شدند .
از سوي ديگر سليمان نزد همسرش آمد ، گفت : انگشترم را بياور ، جراده گفت : تو سليمان نيستي ، و دروغ ميگوئي سليمان فهميد كه بلائي متوجهش شده ، در آن ايام شيطانها آزادانه بكار خود مشغول شدند ، و كتابهائي از سحر و كفر بنوشتند ، و آنها را در زير تخت سليمان دفن كردند ، و سپس در موقع مناسب آنرا در آورده بر مردم بخواندند ، و چنين وانمود كردند : كه اين كتابها را سليمان در زير تخت خود دفن كرده ، و بخاطر همين كتابها كه در زير تخت خود داشته بر تمام مردم مسلط شده است ، مردم از سليمان بيزار شده ، و يا او را كافر خواندند ، اين شبهه همچنان در ميان مردم شايع بود ، تا آنكه خدايتعالي محمد (صلياللهعليهوآلهوسلّم) را مبعوث كرد ، و آيه : ( و ما كفر سليمان و لكن الشياطين كفروا ) نازل گرديد .
مؤلف : اين قصه در روايات ديگر نيز آمده ، قصهايست طولاني ، و از جمله قصههاي وارده در لغزشهاي انبياء است ، و در ضمن آنها نقل ميشود .
و نيز در تفسير الدر المنثور استكه سعيد بن جرير ، و خطيب ، در تاريخش از نافع روايت كرده كه گفت ، من با پسر عمر مسافرتي رفتيم : همينكه اواخر شب شد ، بمن گفت اي نافع ، نگاه كن ببين ستاره سرخ طلوع كرده ؟ گفتم : نه بار ديگر پرسيد و بگمانم بار ديگر نيز پرسيد ، تا آنكه گفتم : بله طلوع كرد ، گفت خوش قدم نباشد ، و خلاصه نه يادش بخير و نه جايش خالي ، گفتم : سبحان الله ستارهايست در تحت اطاعت خدا ، و گوش بفرمان او ، چطور ميگوئي نه يادش بخير و نه جايش خالي ؟ گفت من جز آنچه از رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) شنيدهام نگفتم رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) فرمود : ملائكه بپروردگار متعال عرضه داشتند : چرا اينقدر در برابر خطايا و گناهان بني آدم صبر ميكني ؟ فرمود : من آنها را براي اينكه بيازمايم عافيت ميدهم ، عرضه داشتند : اگر ما بجاي آنها بوديم هرگز تو را
ترجمة الميزان ج : 1ص :359
نافرماني نميكرديم فرمود پس دو نفر از ميان خود انتخاب كنيد ، ملائكه در انتخاب دو نفر كه از همه بهتر باشند ، از هيچ كوششي فروگذار نكردند ، و سرانجام هاروت و ماروت را انتخاب نمودند ، اين دو فرشته بزمين نازل شدند ، و خداوند شبق را بر آنان مسلط كرد ، من از پسر عمر پرسيدم : شبق چيست ؟ گفت : شهوت ، پس زني بنام زهره نزد آندو آمد و در دل آندو فرشته جاي باز كرد ، ولي آندو هر يك عشق خود را از رفيقشپنهان ميداشت .
تا آنكه يكي بديگري گفت : آيا اين زن همانطور كه در دل من جاي گرفته در دل تو نيز جا باز كرده ؟ گفت آري ، پس هر دو او را بسوي خود دعوت كردند ، زن گفت : من حاضر نميشوم مگر آنكه آن اسمي را كه با آن باسمان ميرويد و پائين ميآئيد بمن بياموزيد ، هاروت و ماروت حاضر نشدند ، بار ديگر درخواست خود را تكرار كردند ، و او هم امتناع خود را تكرار كرد ، تا بالاخره آندو تسليم شدند ، و نام خدا را بوي آموختند ، همينكه زهره خواست با خواندن آن اسم پرواز كند ، خداوند او را بصورت ستارهاي مسخ كرد ، و از آندو ملك هم بالهايشانرا بريد ، هاروت و ماروت از پروردگار خود درخواست توبه كردند ، خدايتعالي آندو را مخير كرد بين اينكه بحال اول برگردند ، و در عوض وقتي قيامت شد عذابشان كند ، و بين اينكه در همين دنيا خدا عذابشان كند ، و روز قيامت بهمان حال اول خود برگردند .
يكي از آندو بديگري گفت : عذاب دنيا بالاخره تمام شدني است ، بهتر آنست كه عذاب دنيا را اختيار كنيم ، او هم پذيرفت ، و خدايتعالي بايشان وحي فرستاد كه بسرزمين بابل بيائيد ، دو ملك روانه آن سرزمين شدند ، در آنجا خداوند ايشانرا خسف نموده ، بين زمين و آسمان وارونه ساخت، كه تا روز قيامت در عذاب خواهند بود .
مؤلف : قريب باين معنا در بعضي از كتب شيعه نيز از امام باقر (عليهالسلام) ( بدون ذكر همه سند ) روايت شده ، سيوطي هم قريب باين معنا را در باره هاروت و ماروت و زهره در طي نزديك بيست و چند حديث آورده كه ناقلان آن تصريح كردهاند : باينكه سند بعضي از آنها صحيح است .
و در آخر سندهاي آنها عدهاي از صحابه از قبيل ابن عباس ، و ابن مسعود ، و علي بن ابيطالب ، و ابي درداء ، و عمر ، و عايشه و ابن عمر ، قرار دارند ، ولي با همه اين احوال داستان ، داستاني است خرافي ، كه بملائكه بزرگوار خدا نسبت دادهاند ملائكهاي كه خدايتعالي در قرآن تصريح كرده : به قداست ساحت و طهارت وجود آنان از شرك و معصيت ، آنهم غليظترين شرك و زشتترين معصيت ، چون در بعضي از اين روايات نسبت پرستش بت ، و قتل نفس ، و زنا ،
ترجمة الميزان ج : 1ص :360
و شرب خمر ، باندو داده ، و به ستاره زهره نسبت ميدهد كه زني زناكار بوده ، و مسخ شده كه اين خود مسخرهاي خندهآور است چون زهره ستارهايست آسماني ، كه در آفرينش و طلوعش پاك است ، و خدايتعالي در آيه : ( الجوار الكنس ) بوجود او سوگند ياد كرده ، علاوه بر اينكه علم هيئت جديد هويت اين ستاره را و اينكه از چند عنصري تشكيل شده ، و حتي مساحت و كيفيت آن ، و سائر شئون آنرا كشف كرده .
پس اين قصه مانند قصهايكه در روايت سابق آمد ، بطوريكه گفتهاند مطابق خرافاتي است كه يهود براي هاروت و ماروت ذكر كردهاند ، و باز شبيه بخرافاتي است كه يونانيان قديم در باره ستارگان ثابت و سيار داشتند .
پس از اينجا براي هر دانشپژوه خرد بين روشن ميشود ، كه اين احاديث مانند احاديث ديگريكه در مطاعن انبياء و لغزشهاي آنان وارد شده از دسيسههاي يهود خالي نيست ، و كشف ميكند كه يهود تا چه پايه و با چه دقتي خود را در ميانه اصحاب حديث در صدر اول جا زدهاند ، تا توانستهاند با روايات آنان بهر جور كه بخواهند بازي نموده ، و خلط و شبهه در آن بيندازند ، البته ديگران نيز يهوديان را در اين خيانتها كمك كردند .
و لكن خدايتعالي با همه اين دشمنيها كه در باره دينش كردند ، كتاب خود را در محفظه الهي خود قرار داد ، و از دستبرد هوسهاي هوسرانان و دشمنان آن حفظش فرمود ، بطوريكه هر بار كه شيطاني از شيطانهاي اعداء خواست ضربهاي بر آن وارد آورد ، با شهاب مبين خود او را دفع كرد ، همچنانكه خودش فرمود : ( انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون ، ما خود ذكر را نازل كرديم ، و ما خود مر آنرا حفظ خواهيم كرد ) ، و نيز فرموده : ( و انه ، لكتاب عزيز ، لاياتيه الباطل من بين يديه ، و لا من خلفه تنزيل من حكيم حميد ، بدرستي قرآن كتابي است عزيز ، كه نه در عصر نزولش ، و نه بعد از آن هيچگاه باطل در آن راه نمييابد ، كتابي است كه از ناحيه خداي حكيم حميد نازل شده ) ، و نيز فرموده : ( و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين ، و لا يزيد الظالمين الا خسارا ، ما از قرآن چيزها را نازل كردهايم كه شفاء و رحمت مؤمنين است ، و براي ستمگران جز خسران بيشتر اثر ندارد ) ، كه در آن شفاء و رحمت بودن قرآن را براي مؤمنين مطلق آورده ، و منحصر براي يك عصر و دو عصر نكرده .
پس تا قيام قيامت هيچ خلط و دسيسهاي نيست ، مگر آنكه قرآن آنرا دفع ميكند ، و خسران
ترجمة الميزان ج : 1ص :361
دسيسهگر بر ملا ، و از حال و وضع او براي همه پرده برداري ميكند ، و حتي نام رسواي او و رسوائيش را براي نسلهاي بعد نيز ضبط ميكند .
و پيامبر گراميش بعموم مسلمانان معياري دست ميدهد ، كه با آن معيار و محك كلي ، معارفي كه بعنوان كلام او ، و يا يكي از اوصياء او برايشان روايت ميشود ، بشناسند ، و بفهمند آيا از دسيسههاي دشمن است و يا براستي كلام رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) و جانشينان او است ، و آن اين استكه هر حديثي را شنيديد ، به كتاب خدا عرضهاش كنيد ، اگر موافق با كتاب خدا بود ، آنرا بپذيريد ، و اگر مخالف بود رهايش كنيد .
و كوتاه سخن آنكه نه تنها باطل در قرآن راه نمييابد ، بلكه بوسيله قرآن باطلهائي كه ممكن است اجانب در بين مسلمانان نشر دهند دفع ميشود ، پس قرآن خودش از ساحت حق دفاع نموده ، و بطلان دسائس را روشن ميكند و شبهه آنرا از دلهاي زنده ميبرد ، همچنانكه از اعيان و عالم خارج از بين ميبرد .
همچنانكه فرمود : ( بل نقذف بالحق علي الباطل ، فيدمغه ، بلكه حق را به جنگ باطل ميفرستيم ، تا آنرا از بين ببرد ) و نيز فرموده : ( و يريد الله ان يحق الحق بكلماته ، خدا خواسته است تا بوسيله كلماتش حق را محقق سازد ) ، ، و نيز فرموده : ( ليحق الحق و يبطل الباطل ، و لو كره المجرمون تا حق را محقق و باطل را ابطال كند ، هر چند كه مجرمان نخواهند ) و احقاق حق و ابطال باطل معنا ندارد ، جز باينكه صفات آنها را ظاهر و براي همه روشن سازد .
و بعضي از مردم مخصوصا اهل عصر ما كه فرو رفته در مباحث و علوم مادي ، و مرعوب از تمدن جديد غربي هستند ، از اين حقيقت كه ما براي شما بيان كرديم استفاده سوء كرده ، و باصطلاح از آنطرف افتادهاند باين معنا كه روايات جعلي را بهانه قرار داده ، بكلي آنچه بنام روايت و سنت رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) ، ناميده ميشود طرح كردند .
در مقابل بعضي از اخباريين و اصحاب حديث و حروري مذهبان و ديگران كه در اين باره افراط نموده ، از طرف ديگر افتادهاند ، باين معنا كه نام هر مطلبي كه حديث و روايت دارد ، پذيرفتهاند حال هر چه ميخواهد باشد .
و اين طائفه در خطا دست كمي از طائفه اول ندارند ، براي اينكه همانطور كه طرح كلي روايات مستلزم تكذيب بموازيني است كه دين مبين اسلام براي تشخيص حق از باطل قرار داده ،
ترجمة الميزان ج : 1ص :362
و نيز مستلزم نسبت دادن باطل و سخن لغو به پيامبر اسلام است و نيز باطل و لغو دانستن قرآن عزيزي است كه ( لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه ) ، همچنين پذيرفتن تمامي احاديث ، و با چشم بسته همه را بشارع اسلام نسبت دادن ، مستلزم همان تكذيب و همان نسبت است .
و چگونه ممكن است ، مسلمان باشيم ، و در عين حال يكي از دو راه افراط و تفريط را برويم ، با اينكه خداي جل و علا فرموده : ( ما آتاكم الرسول فخذوه ، و ما نهيكم عنه فانتهوا ) آنچه رسول دستور ميدهد بگيريد ، و از آنچه نهي ميكند خودداري كنيد ) و بحكم اين آيه دسته اول نميتوانند سنت و دستورات رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) را بكلي دور بيندازند ، و نيز فرموده : ( و ما ارسلنا من رسول الا ليطاع باذن الله ، هيچ رسولي نفرستاديم ، مگر براي اينكه مردم او را باذن خدا و براي رضاي او اطاعت كنند ) كه بحكم اين آيه دسته دوم نميتوانند هر چه را كه نام حديث دارد ، هر چند مخالف قرآن يعني مخالف اذن خدا و رضاي او باشد بپذيرند .
آري به دسته اول ميگوئيم : اگر كلام رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) براي معاصرينش ، و منقول آن براي ما ، كه در آن عصر نبودهايم ، حجيت نداشته باشد در امر دين هيچ سنگي روي سنگ قرار نميگيرد ، و اصولا اعتماد به سخناني كه براي انسان نقل ميشود ، و پذيرفتن آن در زندگي اجتماعي اجتناب ناپذير ، و بلكه امري است بديهي كه از فطرت بشريش سرچشمه ميگيرد و نميتواند بدان اعتماد نكند .
و اما بهانهايكه دست گرفتهاند ، يعني مسئله وقوع دسيسه و جعل در روايات ديني يك مسئله نوظهور و مختص بمسائل ديني نيست ، بشهادت اينكه ميبينيم آسياي اجتماع همواره بر اساس همين منقولات مخلوط از دروغ و راست ميچرخد چه اخبار عموميش و چه خصوصيش ، و بطور مسلم دروغها و جعليات در اخبار اجتماعي بيشتر است ، چون دست سياستهاي كلي و شخصي بيشتر با آنها بازي ميكند ، مع ذلك فطرت انساني ما و هيچ انساني اجازه نميدهد كه بصرف شنيدن خبرهائيكه در صحنه اجتماع براي ما نقل ميشود ، اكتفاء كنيم ، و اكتفاء هم نميكنيم ، بلكه يكي يكي آن اخبار را بموازيني كه ممكن است محك شناختن راست از دروغ باشد عرضه ميداريم ، اگر با آن موافق بود ، و آن محك آنرا تصديق كرد ، ميپذيريم ، و اگر مخالف با آن بود ، تكذيبش نموده دورش ميافكنيم ، و بفرضي هم كه آن محك از تشخيص راست و دروغ بودن خبر عاجز ماند ، در باره آن خبر توقف ميكنيم ، نه چشم بسته قبولش ميكنيم ، و نه انكارش مينمائيم ، و اين توقف ما نيز همان احتياطي است كه فطرت ما در اينگونه موارد براي بر حذر بودن از شر و
ترجمة الميزان ج : 1ص :363
ضرر پيش پاي ما نهاده است .
تازه همه اين سه مرحله رد و قبول و توقف ، بعد از عرضه خبر بموازين ، در صورتي است كه ما خبرشناس و اهل خبره اينكار باشيم ، اما در خصوص اخباريكه مهارتي براي تشخيص صحت و سقم مضمون آنها نداريم ، بناي عقلائي و راهي كه عقل پيش پاي ما گذاشته ، اين است كه باهل خبره در آن فن مراجعه نموده ، هر چه آنان حكم كردند بپذيريم ، ( دقت بفرمائيد ) .
اين ، آن روشي است كه فطرت ما در اجتماع انساني بنا بر آن نهاده ، و نيز ميزاني است كه دين خدا هم براي تشخيص حق از باطل نصب كرده ، و بناي دين هيچ مغايرتي با بناي فطرت ندارد ، بلكه عين همانست ، چه ، دستور ديني اين است كه يك يك اخباريكه براي مسلمانان نقل ميشود ، بر كتاب خدا عرضه كنند ، اگر صحتش و يا سقمش روشن شد ، كه تكليفروشن است ، و اگر بخاطر شبههاي كه در خصوص يك خبر است ، نتوانستيم با مقايسه با كتاب خدا صحت و سقمش را دريابيم ، بايد توقف كرد ، و اين دستور در روايات متواترهاي از رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) و ائمه اهلبيتش (عليهمالسلام) بما رسيده ، البته اين دستور در خصوص مسائل غير فقهي است ، چون در مسائل فقهي معيار در تشخيص روايت درست از نادرست ، بحث مفصل و جداگانهاي دارد ، كه در اصول فقه متعرض آن شدهاند .
بحث فلسفي
جاي هيچ ترديد نيست كه بر خلاف عادت جاريه ، افعالي خارق العاده وجود دارد ، حال يا خود ما آنرا بچشم ديدهايم ، و يا آنكه بطور متواتر از ديگران شنيده و يقين پيدا كردهايم ، و بسيار كم هستند كسانيكه از افعال خارق العاده چيزي يا كم و يا زياد نديده و نشنيده باشند ، و بسياري از اين كارها از كساني سر ميزند كه با اعتياد و تمرين ، نيروي انجام آنرا يافتهاند ، مثلا ميتوانند زهر كشنده را بخورند و يا بار سنگين و خارج از طاقت يك انسان عادي را بردارند ، و يا روي طنابيكه خود در دو طرف بلندي بستهاند راه ميروند ، و يا امثال اينگونه خوارق عادت .
و بسياري ديگر از آنها اعمالي است كه بر اسباب طبيعي و پنهان از حس و درك مردم متكي است ، و خلاصه صاحب عمل باسبابي دست ميزند كه ديگران آن اسباب را نشناختهاند ، مانند كسيكه داخل آتش ميشود و نميسوزد ، بخاطر اينكه داروي طلق بخود ماليده ، و يا نامهاي مينويسد كه غير خودش كسي خطوط آنرا نميبيند ، چون با چيزي ( از قبيل آب پياز ، مترجم ) نوشته ، كه جز در هنگام برخورد آن باتش خطوطش ظاهر نميشود .
ترجمة الميزان ج : 1ص :364
بسياري ديگر از اينگونه كارها بوسيله سرعت حركت انجام ميپذيرد ، سرعتي كه بيننده آنرا تشخيص ندهد ، و چنين بپندارد كه عمل نامبرده بدون هيچ سبب طبيعي اينطور خارق العاده انجام يافته ، مانند كارهائي كه شعبدهبازان انجام ميدهند .
همه اينها افعالي هستند كه مستند باسباب عادي ميباشند ، چيزيكه هست ما سببيت آن اسباب را نشناختهايم ، و بدين جهت پوشيده از حس ما است ، و يا براي ما غير مقدور است .
در اين ميان افعال خارق العاده ديگري است ، كه مستند به هيچ سبب از اسباب طبيعي و عادي نيست ، مانند خبر دادن از غيب .
و مخصوصا آنچه مربوط به آينده است ، و نيز مانند ايجاد محبت و دشمني و گشودن گرهها ، و گره زدن گشودهها ، و بخواب كردن ، و يا بيمار كردن ، و يا خواببندي و احضار و حركت دادن اشياء با اراده و از اين قبيل كارهائيكه مرتاضها انجام ميدهند ، و بهيچ وجه قابل انكار هم نيست ، يا خودمان بعضي از آنها را ديدهايم ، و يا برايمان آنقدر نقل كردهاند كه ديگر قابل انكار نيست .
و اينك در همين عصر حاضر از اين مرتاضان هندي و ايراني و غربي جماعتي هستند ، كه انواعي از اينگونه كارهاي خارق العاده را ميكنند .
و اينگونه كارها هر چند سبب مادي و طبيعي ندارند ، و لكن اگر بطور كامل در طريقه انجام رياضتهائيكه قدرت بر اين خوارق را بادمي ميدهد ، دقت و تامل كنيم ، و نيز تجارب علني و اراده اينگونه افراد را در نظر بگيريم ، برايمان معلوم ميشود : كه اينگونه كارها با همه اختلافيكه در نوع آنها است ، مستند بقوت اراده ، و شدت ايمان به تاثير اراده است ، چون اراده تابع علم و ايمان قبلي است ، هر چه ايمان آدمي به تاثير اراده بيشتر شد ! اراده هم مؤثرتر ميشود ، گاهي اين ايمان و علم بدون هيچ قيد و شرطي پيدا ميشود ، و گاهي در صورت وجود شرائطي مخصوص دست ميدهد ، مثل ايمان باينكه اگر فلان خط مخصوص را با مدادي مخصوص و در مكاني مخصوص بنويسيم ، باعث فلان نوع محبت و دشمني ميشود ، و يا اگر آينهاي را در برابر طفلي مخصوص قرار دهيم ، روح فلاني احضار ميگردد ، و يا اگر فلان افسون مخصوص را بخوانيم ، آن روح حاضر ميشود ، و از اين قبيل قيد و شرطها كه در حقيقت شرط پيدا شدن اراده فاعل است ، پس وقتي علم بحد تمام و كمال رسيد ، و قطعي گرديد ، بحواس ظاهر انسان حس درك و مشاهده آن امر قطعي را ميدهد ، تو گوئي چشم آنرا ميبيند ، و گوش آنرا ميشنود .
و خود شما خواننده عزيز ميتواني صحت اين گفتار را بيازمائي ، باينكه به نفس خود تلقين كني : كه فلان چيز و يا فلان شخص الان نزد من حاضر است و داري او را مشاهده ميكني ، وقتي اين تلقين زياد شد ، رفته رفته بدون شك ميپنداري كه او نزدت حاضر است ، بطوريكه اصلا باور
ترجمة الميزان ج : 1ص :365
نميكني كه حاضر نباشد ، و از اين بالاتر ، اصلا متوجه غير او نميشوي آنوقت است كه او را بهمان طور كه ميخواستي روبروي خودت ميبيني و از همين باب تلقين است كه در تواريخ ميخوانيم : بعضي از اطباء امراض كشندهاي را معالجه كردهاند ، يعني بمريض قبولاندهاند كه تو هيچ مرضي نداري ، و او هم باورش شده ، و بهبود يافته است .
خوب ، وقتي مطلب از اين قرار باشد ، و قوت اراده اينقدر اثر داشته باشد .
بنا براين اگر اراده انسان قوي شد ، ممكن است كه در غير انسان هم اثر بگذارد ، باين معنا كه اراده صاحب اراده در ديگران كه هيچ ارادهاي ندارند اثر بگذارد ، در اينجا نيز دو جور ممكن است ، يكي بدون هيچ قيد و شرط و يكي در صورت وجود پارهاي شرائط .
پس ، از آنچه تا اينجا گفته شد ، چند مطلب روشن گرديد اول اينكه ملاك در اين گونه تاثيرها بودن علم جازم و قطعي براي آنكسي است كه خارق عادت انجام ميدهد ، و اما اينكه اين علم با خارج هم مطابق باشد ، لزومي ندارد ، ( به شهادت اينكه گفتيم اگر خود شما مطلبي را در نفس خود تلقين كني، بهمان جور كه تلقين كردهاي آنرا ميبيني ، و در آخر از ترس مردهاي كه تصور كردهاي از گور درآمده ، و تو را تعقيب ميكند ، پا بفرار ميگذاري ) و نيز بشهادت اينكه دارندگان قدرت تسخير كواكب ، چون معتقد شدند كه ارواحي وابسته ستارگان است ، و اگر ستارهاي تسخير شود ، آن روح هم كه وابسته به آنست مسخر ميگردد ، لذا با همين اعتقاد باطل كارهائي خارق العاده انجام ميدهند ، با اينكه در خارج چنين روحي وجود ندارد .
و اي بسا كه آن ملائكه و شياطين هم كه دعانويسان و افسونگران نامهائي براي آنها استخراج ميكنند ، و بطريقي مخصوص آن نامها را ميخوانند و نتيجه هم ميگيرند ، از همين قبيل باشد .
و همچنين آنچه را كه دارندگان قدرت احضار ارواح دارند ، چون ايشان دليلي بيش از اين ندارند ، كه روح فلان شخص در قوه خياليه آن و يا بگو در مقابل حواس ظاهري آنان حاضر شده ، و اما اين ادعا را نميتوانند بكنند ، كه براستي و واقعا آن روح در خارج حضور يافته است ، چون اگر اينطور بود ، بايد همه حاضران در مجلس روح نامبرده را ببينند ، چون همه حضار حس و درك طبيعي وي را دارند ، پس اگر آنها نميبينند ، و تنها تسخير كننده آن روح را ميبيند ، معلوم ميشود روحي حاضر نشده ، بلكه تلقين و ايمان آن آقا باعث شده كه چنين چيزي را در برابر خود احساس كند .
با اين بيان ، شبهه ديگري هم كه در مسئله احضار روح هست حل ميشود ، البته اين اشكال در خصوص احضار روح كسي است كه بيدار و مشغول كار خويش است ، و هيچ اطلاعي ندارد كه
ترجمة الميزان ج : 1ص :366
در فلان محل روح او را احضار كردهاند .
اشكال اين است كه مگر آدمي چند تا روح دارد ، كه يكي با خودش باشد ، و يكي بمجلس احضار ارواح برود .
و نيز با اين بيان شبههاي ديگر حل ميشود ، و آن اين استكه روح جوهري است مجرد ، كه هيچ نسبتي با مكان و زماني معين ندارد ، و باز شبهه سومي كه با بيان ما دفع ميشود اين استكه يك روح كه نزد شخصي حاضر ميشود ، چه بسا كه نزد ديگري حاضر شود ، و نيز شبهه چهارمي كه دفع ميگردد اين استكه : روح بسيار شده كه وقتي احضار ميشود و از او چيزي ميپرسند دروغ ميگويد ، جملات و يا سخنانش يكديگر را تكذيب مينمايد .
پس جواب همه اين چهار اشكال اين شد كه روح وقتي احضار ميشود چنان نيست كه واقعا در خارج ماده تحقق يافته باشد ، بلكه روح شخص مورد نظر در مشاعر احضار كننده حاضر شده و او آنرا از راه تلقين پيش روي خود احساس ميكند و سخناني از او ميشنود ، نه اينكه واقعا و در خارج مانند ساير موجودات مادي و طبيعي حاضر شود .
نكته دوم : اينكه دارنده چنين اراده مؤثر ، اي بسا در اراده خود بر نيروي نفس و ثبات شخصيت خود اعتماد كند ، مانند غالب مرتاضان ، و بنا بر اين اراده آنان قهرا محدود و اثر آن مفيد خواهد بود ، هم براي صاحب اراده ، و هم در خارج .
و چه بسا ميشود كه وي مانند انبياء و اولياء كه داراي مقام عبوديت براي خدا هستند ، و نيز مانند مؤمنين كه داراي يقين بخدا هستند ، در اراده خود ، اعتماد به پروردگار خود كنند ، اينچنين صاحبان اراده هيچ چيزي را اراده نميكنند ، مگر براي پروردگارشان ، و نيز بمدد او ، و اين قسم اراده ، ارادهايست طاهر ، كه نفس صاحبش نه بهيچ وجه استقلالي از خود دارد ، و نه بهيچ رنگي از رنگهاي تمايلات نفساني متلون ميشود ، و نه جز بحق بر چيز ديگري اعتماد ميكند ، پس چنين ارادهاي در حقيقت اراده رباني است كه ( مانند اراده خود خدا ) محدود و مقيد به چيزي نيست .
قسم دوم از اراده كه گفتيم اراده انبياء و اولياء و صاحبان يقين است ، از نظر مورد ، دو قسم است ، يكي اينكه موردش مورد تحدي باشد ، و بخواهد مثلا نبوت خود را اثبات كند ، كه در اينصورت آن عمل خارق العادهايكه باين منظور ميآورد معجزه است و قسم دوم كه موردش مورد تحدي نيست ، كرامت است و اگر دنبال دعائي باشد استجابت دعا است .
و قسم اول اگر از باب خبرگيري ، و يا طلب ياري از جن ، و يا ارواح و امثال آن باشد ، نامش را كهانت ميگذارند ، و اگر با دعا و افسون و يا طلسمي باشد سحر مينامند .
نكته سوم : اينكه خارق العاده هر چه باشد ، دائر مدار قوت اراده است ، كه خود مراتبي از
ترجمة الميزان ج : 1ص :367
شدت و ضعف دارد ، و چون چنين است ممكن است بعضي از ارادهها اثر بعضي ديگر را خنثي سازد ، همانطور كه ميبينيم معجزه موسي سحر ساحران را باطل ميكند و يا آنكه اراده بعضي از نفوس در بعضي از نفوس مؤثر نيفتد بخاطر اينكه نفس صاحب اراده ضعيفتر ، و آنديگري قويتر باشد ، و اين اختلافها در فن تنويم مغناطيسي ، و احضار ارواح ، مسلم است ، اين را در اينجا داشته باش ، تا انشاء الله در آينده نيز سخني در اين باره بيايد .
بحث علمي
علومي كه از عجائب و غرائب آثار بحث ميكند ، بسيار است ، بطوريكه نميتوان در تقسيم آنها ضابطهاي كلي دست داد ، لذا در اين بحث معروفترين آنها را كه در ميان متخصصين آنها شهرت دارد نام ميبريم .
1- يكي از آنها علم سيميا است ، كه موضوع بحثش هماهنگ ساختن و خلط كردن قواي ارادي با قواي مخصوص مادي است براي دست يابي و تحصيل قدرت در تصرفات عجيب و غريب در امور طبيعي كه يكي از اقسام آن تصرف در خيال مردم است ، كه آنرا سحر ديدگان مينامند ، و اين فن از تمامي فنون سحر مسلمتر و صادقتر است .
2- دوم علم ليميا است ، كه از كيفيت تاثيرهاي ارادي ، در صورت اتصالش با ارواح قوي و عالي بحث ميكند ، كه مثلا اگر اراده من متصل و مربوط شد با ارواحيكه موكل ستارگان است ، چه حوادثي ميتوانم پديد آورم ؟ و يا اگر اراده من متصل شد بارواحي كه موكل بر حوادثند ، و بتوانم آن ارواح را مسخر خود كنم و يا اگر ارادهام متصل شد با اجنه ، و توانستم آنان را مسخر خود كنم ، و از آنها كمك بگيرم چه كارهائي ميتوانم انجام دهم ؟ كه اين علم را علم تسخيرات نيز ميگويند .
3- سوم علم هيميا ، كه در تركيب قواي عالم بالا ، با عناصر عالم پائين ، بحث ميكند ، تا از اين راه به تاثيرهاي عجيبي دست يابد ، و آن را علم طلسمات نيز ميگويند ، چون كواكب و اوضاع آسماني با حوادث مادي زمين ارتباط دارند ، همانطوري كه عناصر و مركبات و كيفيات طبيعي آنها اينطورند ، پس اگر اشكال و يا بگو آن نقشه آسماني كه مناسب با حادثهاي از حوادث است ، با صورت و شكل مادي آن حادثه تركيب شود ، آن حادثه پديد ميآيد ، مثلا اگر بتوانيم در اين علم بان شكل آسماني كه مناسب با مردن فلان شخص ، يا زنده ماندنش و يا باقي ماندن فلان چيز مناسب است ، با شكل و صورت خود اين نامبردهها تركيب شود ، منظور ما حاصل ميشود يعني اولي
ترجمة الميزان ج : 1ص :368
ميميرد ، و دومي زنده ميماند ، و سومي بقاء مييابد ، و اين معناي طلسم است .
4- علم ريميا است و آن علمي است كه از استخدام قواي مادي بحث ميكند تا باثار عجيب آنها دست يابد ، بطوريكه در حس بيننده آثاري خارق العاده در آيد و اين را شعبده هم ميگويند .
و اين چهار فن با فن پنجمي كه نظير آنها است ، و از كيفيت تبديل صورت يك عنصر ، بصورت عنصري ديگر بحث ميكند يعني علم كيميا همه را علوم خفيه پنجگانه مينامند كه مرحوم شيخ بهائي در باره آنها فرموده : بهترين كتابيكه در اين فنون نوشته شده ، كتابي است كه من آنرا در هرات ديدم ، و نامش ( كله سر : همهاش سر ) بود ، كه حروف آن از حروف اول اين چند اسم تركيب شده ، يعني كاف كيمياو لام ليميا ، و هاء هيميا ، و سين سيميا و راء ريميا ، اين بود گفتار مرحوم بهائي .
و نيز از جمله كتابهاي معتبر در اين فنون خفيه كتاب ( خلاصه كتب بليناس و رسالههاي خسروشاهي ، و ذخيره اسكندريه و سر مكتوم تاليف رازي و تسخيرات سكاكي ) و اعمال الكواكب السبعة حكيم طمطم هندي است .
باز از جمله علومي كه ملحق بعلوم پنجگانه بالا است ، علم اعداد و اوفاق است كه از ارتباطهائي كه ميانه اعداد و حروف و ميانه مقاصد آدمي است ، بحث ميكند عدد و يا حروفي كه مناسب با مطلوبش ميباشد در جدولهائي بشكل مثلث و يا مربع ، و يا غيرآن ترتيب خاصي قرار ميدهد و در آخر آن نتيجهاي كه ميخواهد بدست ميآورد .
و نيز يكي ديگر علم خافيه است ، كه حروف آنچه را ميخواهد ، و يا آنچه از اسماء كه مناسب با خواستهاش ميباشد ميشكند ، و از شكسته آن حروف اسماء آن فرشتگان و آن شيطانهائيكه موكل بر مطلوب اويند ، در ميآورد ، و نيز دعائيكه از آن حروف درست ميشود ، و خواندن آن دعا براي رسيدن بمطلوبش مؤثر است ، استخراج ميكند ، كه يكي از كتابهاي معروف اين علم كه در نزد اهلش كتابي است معتبر كتب شيخ ابي العباس توني و سيد حسين اخلاطي و غير آندو است .
باز از علومي كه ملحق بان پنج علم است علم تنويم مغناطيسي و علم احضار روح است كه در عصر حاضر نيز متداول است و همانطور كه قبلا هم گفتيم از تاثير اراده و تصرف در خيال طرف بحث ميكند ، و در آن باره كتابها و رسالههاي بسياري نوشته شده و چون شهرتي بسزا دارد حاجت نيست باينكه ، بيش از اين در اينجا راجع بان بحث كنيم ، تنها منظور ما از اين حرفها كه زياد هم بطول انجاميد اين بود كه از ميان علوم نامبرده آنچه با سحر و يا كهانت منطبق ميشود روشن كنيم .