اي كسانيكه ايمان آورديد ( هر گاه خواستيد از پيامبر خواهش كنيد شمردهتر سخن گوئيد تا بهتر حفظ كنيد با تعبير ) ( راعنا ) تعبير نكنيد ( چون اين تعبير در اصطلاح يهوديان نوعي ناسزا است و آنان با گفتن آن پيامبر را مسخره ميكنند ) بلكه بگوئيد ( انظرنا ) و نيكو گوش دهيد و كافران را عذابي اليم است ( 104 ) .
نه آنها از اهل كتاب كافر شدند و نه مشركين هيچيك دوست ندارد كه از ناحيه پروردگارتان كتابي برايتان نازل شود ولي خداوند رحمت خود را بهر كس بخواهد اختصاص ميدهد و خدا صاحب فضلي عظيم است ( 105) .
بيان
يا ايها الذين آمنوا الخ ، اين جمله اولين موردي است كه خدايتعالي مؤمنين را با لفظ : ( يا
ترجمة الميزان ج : 1ص :370
ايها الذين آمنوا ) الخ خطاب ميكند كه بعد از اين مورد در هشتاد و چهار مورد ديگر تا آخر قرآن اين خطابرا كرده و در قرآن كريم هر جا مؤمنين باين خطاب و يا با جمله ( الذين آمنوا ) تعبير شدهاند ، منظور مؤمنين اين امتند ، و اما از امتهاي قبل از اسلام بكلمه ( قوم ) تعبير ميكند ، مثل اينكه فرمود : ( قوم نوح او قوم هود ) و يا فرموده : ( قال يا قوم أ رأيتم ان كنت علي بينة ) الخ و يا بلفظ اصحاب تعبير كرده و از آن جمله ميفرمايد : ( و اصحاب مدين و اصحاب الرس ) و در خصوص قوم موسي (عليهالسلام) تعبير به ( بني اسرائيل ) و ( يا بني اسرائيل ) آورده است .
پس تعبير بلفظ ( الذين آمنوا ) تعبير محترمانهايست كه اين امت را بدان اختصاص داده ، چيزيكه هست دقت و تدبر در كلام خدايتعالي اين نكته را بدست ميدهد ، كه آنچه قرآن كريم از جمله : ( الذين آمنوا ) در نظر دارد غير آن معنائي استكه از كلمه : ( مؤمنين ) اراده كرده ، از آن تعبير ، افراد و مصاديقي را منظور دارد و از اين تعبير ، افراد و مصاديقي ديگر را ، مثلا مصاديقي كه در آيه : ( و توبوا الي الله جميعا ايها المؤمنون ، اي مؤمنان همگي بسوي خدا توبه بريد ) اراده شده غير آن مصاديقي است كه در آيه : ( الذين يحملون العرش و من حوله ، يسبحون بحمد ربهم و يؤمنون به و يستغفرون للذين آمنوا ربنا وسعت كل شيء رحمة و علما فاغفر للذين تابوا ، و اتبعوا سبيلك ، و قهم عذاب الجحيم ربنا و ادخلهم جنات عدن ، التي وعدتهم و من صلح من آبائهم و ازواجهم و ذرياتهم ، انك انت العزيز الحكيم : ، آنان كه عرش را حمل ميكنند و هر كه پيرامون آن است ، پروردگار خود را بحمد تسبيح ميكنند و بوي ايمان ميآورند ، و براي آنانكه ايمان آوردند ، چنين طلب مغفرت ميكنند كه پروردگارا علم و رحمتت همه چيز را فرا گرفته ، پس كساني را كه توبه كردند و راه تو را پيروي نمودند بيامرز و از عذاب جحيم حفظ كن ، پروردگارا و در بهشتهاي عدنشان كه وعدهشان دادهاي درآر ، هم خودشانرا و هم پدران و فرزندان و همسران ايشان ، كه بصلاح گرائيدهاند ، كه توئي يگانه عزيز و حكيم ) اراده شده است .
كه استغفار ملائكه و حاملان را نخست براي كساني دانستند كه ايمان آوردهاند ، و سپس در نوبت دوم جمله ( كساني كه ايمان آوردهاند ) را مبدل كرد بجمله : ( كسانيكه توبه كردند و راه تو را پيروي نمودند ) ، و اين را هم ميدانيم كه توبه بمعناي برگشتن است ، پس تا اينجا معلوم شد كه منظور از ( الذين آمنوا ) ، همان ( الذين تابوا و اتبعوا ) است ، آنگاه آباء و ذريات و ازواج را بر آنان
ترجمة الميزان ج : 1ص :371
عطف كردهاند ، و از اينجا ميفهميم كه منظور از ( الذين آمنوا ) تمامي اهل ايمان برسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) نيستند ، و چنان نيست كه همه را و لو هر جور كه باشند شامل شود ، چون اگر اينطور بود ، ديگر لازم نبود آباء و ذريات و ازواج را بر آنان عطف كند ، زيرا عطف در جائي صحيح است كه تفرقه و دوئيتي در بين باشد ، و اما در جائي كه جمعي در يك غرض در عرض هم قرار گرفته و در يك صف واقع هستند ، ديگر عطف معنا ندارد .
اين تفاوت كه گفتيد در ميان تعبير به ( الذين آمنوا)، و تعبير به ( مؤمنين ) هست ، از آيه : ( و الذين آمنوا ، و اتبعتهم ذريتهم بايمان ، الحقنا بهم ذريتهم ، و ما التناهم من عملهم من شيء ، كل امرء بما كسب رهين ، كسانيكه ايمان آوردند ، و ذريهشان هم پيرويشان كردند ، ما ذريهشانرا بايشان ملحق ميكنيم ، و از اعمالشان چيزي كم نميكنيم ، هر كسي در گرو كردههاي خويش است ) نيز استفاده ميشود ، چون ذريه مؤمن را ملحق به ( الذين آمنوا ) دانستند ، نه در صف آنان ، معلوم ميشود ذريه مصداق ( الذين آمنوا ) نيستند ، چون اگر بودند ديگر وجهي نداشت كه آنرا به ايشان ملحق كند ، بلكه(الذين آمنوا ) شامل هر دو طائفه ميشود .
در اينجا ممكن است كسي بگويد : چه عيبي دارد كه جمله : ( و اتبعتهم ذريتهم ) را قرينه بگيريم ، بر اينكه مراد از جمله : ( الذين آمنوا ) همه طبقات مؤمنين نيستند ، اما نسبت بطبقه بعدي ، و مراد بجمله دوم همه طبقات دوم از مؤمنينند ؟ .
در جواب ميگوئيم بنا بر اين همان جمله : ( الذين آمنوا ) شامل تمامي مؤمنين در همه نسلها ميشود ، ديگر حاجتي بذكر جمله دوم نبود ، و نيز حاجت و وجهي صحيح نيست براي جمله : ( و از اعمالشان چيزي كم نميكنيم ) الخ ، مگر نسبت باخرين نسل بشر كه ديگر نسلي از او نميماند ، كه اين طبقه ملحق به پدران خود ميشوند ، و چيزي از اعمالشان كم نميشود و لكن هر چند اين معنا معناي معقولي است اما سياق آيه با آن مساعد نيست .
چون سياق آيه سياق تشريف و برتري دادن طبقهاي بر طبقه ديگر است و بنا باحتمال شما ، ديگر تشريفي باقي نميماند ، و برگشت معناي آيه باين ميشود : كه مؤمنين هر چند بعضي از بعضي ديگر منشعب گشته ، و بانان ملحق ميشوند ، اما همه از نظر رتبه در يك صف قرار دارند ، و هيچ طبقهاي بر طبقه ديگر برتري ندارد ، و تقدم و تاخري ندارند ، چون ملاك شرافت ، ايمان است كهدر همه هست .
و اين همانطور كه گفتيم با سياق آيه مخالف است ، چون سياق آيه دلالت بر تشريف و
ترجمة الميزان ج : 1ص :372
كرامت سابقيها نسبت به لاحقيها دارد ، پس جمله : ( و اتبعتهم ذريتهم بايمان ) الخ ، قرينه است بر اينكه منظور از جمله ( الذين آمنوا ) اشخاص خاصي است و آن اشخاص عبارتند از سابقون اولون ، يعني طبقه اول مسلمانان از مهاجر و انصار ، كه در عهد رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) و در روزگار عسرت اسلام بانجناب ايمان آوردند .
و بنا بر اين كلمه : ( الذين آمنوا ) كلمه آبرومند و محترمانهايست، كه همه جا منظور از آن اين طبقهاند ، كه آيه : ( للفقراء المهاجرين ، - تا جمله و الذين تبوؤا الدار و الايمان من قبلهم - تا جمله - و الذين جاؤا من بعدهم يقولون ربنا اغفر لنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان ، و لا تجعل في قلوبنا غلا للذين آمنوا ، ربنا انك رؤف رحيم ، و آنانكه بعد از ايشان ميآيند ميگويند : پروردگارا ما را بيامرز ، و همچنين برادران ما را ، كه از ما بسوي ايمان سبقت گرفتند ، و خدايا در دل ما كينهاي از مؤمنين قرار مده ، پروردگارا تو خود رئوف و رحيمي ) نيز باين اشاره دارد .
چون اگر مصداق جمله(الذين آمنوا ) ، عين مصداق جمله ( الذين سبقونا بالايمان ) باشد ، جا داشت بفرمايد : ( و لا تجعل في قلوبنا غلا لهم ، خدايا در دل ما كينهاي از ايشان قرار مده ) ، ولي اينطور نفرمود ، و بجاي ضمير ، اسم ظاهر ( الذين سبقونا ) را آورد ، تا به سبقت و شرافت آنان اشاره كند ، و گر نه اين تغيير سياق بي وجه بود .
و نيز از جمله آياتيكه بگفتار ما اشاره دارد ، آيه : ( محمد رسول الله ، و الذين معه اشداء علي الكفار ، رحماء بينهم ، تريهم ركعا سجدا ، يبتغون فضلا من الله و رضوانا ، تا جمله - وعد الله الذين آمنوا و عملوا الصالحات منهم ، مغفرة و اجرا عظيما ، محمد رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) ، و آنانكه با او هستند ، عليه كفار سر سخت ، و در بين خود مهربانند ، ميبيني ايشانرا كه همواره در ركوع و سجودند ، و در پي تحصيل فضلي و رضواني از خدا هستند ، تا جمله خدا از ميان كسانيكه ايمان آوردهاند ، آن عده را كه اعمال صالح كردهاند ، وعده آمرزش و اجري عظيم داده است ) ، ميباشد ، چون با آوردن كلمه ( معه - با او ) فهمانده است كه همه اين فضيلتها خاص مسلمانان دست اول است .
پس از آنچه گذشت اين معنا بدست آمد ، كه كلمه ( الذين آمنوا ) كلمه تشريف و مخصوص بسابقين اولين از مؤمنين است ، و بعيد نيست كه نظير اين كلام در جمله ( الذين كفروا ) نيز جريان يابد ، يعني بگوئيم هر جا اين جمله آمده مراد از آن خصوص كفار دست اول است كه برسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) كفر ورزيدند ، چون مشركين مكه ، و امثال آنان ، همچنانكه آيه : ( ان الذين كفروا سواء عليهم ء أنذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤمنون ) نيز بدان اشعار دارد .
ترجمة الميزان ج : 1ص :373
حال اگر بگوئي : بنا بر آنچه گذشت ، خطاب به ( الذين آمنوا ) مختص به عده خاصي شد ، يعني آن عده از مسلمانان كه در زمان رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) بودند ، و حال آنكه همه علماء و مخصوصا آن عده كه اينگونه خطابها را بنحو قضيه حقيقيه معنا ميكنند ، ميگويند : خطابهاي قرآن كريم مخصوص بمردم يك عصر نيست ، و تنها متوجه حاضران در عصر رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) نميباشد ، بلكه همه را تا روز قيامت به يك جور شامل ميشود .
در جواب ميگوئيم : ما نيز نخواستيم بگوئيم : كه تكاليفي كه در اينگونه خطابها هست ، تنها متوجه معاصرين رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) است ، بلكه خواستيم بگوئيم : آن لحن احترامآميزيكه دراينگونه خطابها هست ، مخصوص ايشانست ، و اما تكليفي كه در آنها است ، وسعت و تنگي آن اسباب ديگري دارد ، غير آن اسباب كه سعه و ضيق خطاب را باعث ميشود ، همچنانكه آن تكاليفي كه بدون خطاب ( يا ايها الذين آمنوا ) بيان شده ، وسيع است ، و اختصاصي به يك عصر و دو عصر ندارد .
پس بنا بر اين قرار گرفتن جمله : ( يا ايها الذين آمنوا ) ، در اول يك آيه ، مانند جمله : ( يا ايها النبي ) ، و جمله ( يا ايها الرسول ) ، بر اساس تشريف و احترام است ، و منافاتي با عموميت تكليف ، و سعه معنا و مراد آن ندارد ، بلكه در عين اينكه بعنوان احترام روي سخن بايشان كرده ، لفظ ( الذين آمنوا ) مطلق است ، و در صورت وجود قرينه عموميت دارند كان ايمان را تا روز قيامت شامل ميشود ، مانند آيه : ( ان الذين آمنوا ، ثم كفروا ، ثم آمنوا ، ثم كفروا ، ثم ازدادوا كفرا ، لم يكن الله ليغفر لهم ، كسانيكه ايمان آورده ، و سپس كفر ورزيدند ، و دوباره ايمان آوردند ، و باز كفر ورزيدند ، و اين بار بر كفر خود افزودند ، خدا هرگز ايشانرا نميآمرزد ) ، و آيه : ( و ما انا بطارد الذين آمنوا ، انهم ملاقوا ربهم ، من هرگز كساني را كه ايمان آوردهاند از خود نميرانم ، چون ايشان پروردگار خود را ديدار ميكنند ) ، كه حكايت كلام نوح (عليهالسلام) است .
(لا تقولوا راعنا و قولوا انظرنا ) الخ ، يعني بجاي ( راعنا ) بگوئيد : ( انظرنا ) ، كه اگر چنين نكنيد همين خود كفري است از شما ، و كافران عذابي دردناك دارند ، پس در اين آيه نهي شديدي شده از گفتن كلمه ( راعنا ) ، و اين كلمه را آيهاي ديگر تا حدي معنا كرده ، ميفرمايد : ( من الذين هادوا يحرفون الكلم عن مواضعه ، و يقولون سمعنا و عصينا ، و اسمع غير مسمع ، و راعنا ، ليا بالسنتهم ، و طعنا في الدين ) ، كه از آن بدست ميآيد : اين كلمه در بين يهوديان يك قسم نفرين و فحش بوده ، و معنايش ( بشنو خدا تو را كر كند ) بوده است ، اتفاقا مسلمانان وقتي كلام رسولخدا را
ترجمة الميزان ج : 1ص :374
درست ملتفت نميشدند ، بخاطر اينكه ايشان گاهي بسرعت صحبت ميكرد ، از ايشان خواهش ميكردند : كمي شمردهتر صحبت كنند ، كه ايشان متوجه بشوند ، و اين خواهش خود را با كلمه ( راعنا ) كه عبارتي كوتاه است اداء ميكردند ، چون معناي اين كلمه ( مراعات حال ما بكن ) است ، ولي همانطور كه گفتيم : اين كلمه در بين يهود يك رقم ناسزا بود .
و يهوديان از اين فرصت كه مسلمانان هم ميگفتند : ( راعنا - راعنا ) استفاده كرده ، وقتي برسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) ميرسيدند ، ميگفتند : ( راعنا ) ، بظاهر وانمود ميكردند كه منظورشان رعايت ادب است ، ولي منظور واقعيشان ناسزا بود ، و لذا خدايتعالي براي بيان منظور واقعي آنان ، اين آيه را فرستاد : ( من الذين هادوا يحرفون الكلم عن مواضعه ، و يقولون سمعنا و عصينا ، و اسمع غير مسمع ، و راعنا ) الخ ، و چون منظور واقعي يهود روشن شد ، در آيه مورد بحث مسلمانان را نهي كرد از اينكه ديگر كلمه ( راعنا ) را بكار نبرند ، و بلكه بجاي آن چيز ديگر بگويند ، مثلا بگويند : ( انظرنا ) ، يعني كمي ما را مهلت بده .
و للكافرين عذاب اليم الخ ، منظور از كافرين در اينجا كساني است كه از اين دستور سرپيچي كنند ، و اين يكي از مواردي استكه در قرآن كريم كلمه كفر ، در ترك وظيفه فرعي استعمال شده است .
(ما يود الذين كفروا من اهل الكتاب ) اگر مراد باهل كتاب خصوص يهود باشد همچنانكه ظاهر سياق هم همين است ، چون آيه قبل در باره يهود بود ، آنوقت توصيف يهود باهل كتاب ، ميفهماند كه علت اينكه دوست نميدارند كتابي بر شما مسلمانان نازل شود ، چيست ؟ و آن اين استكه چون خود آنان اهل كتاب بودند ، و دوست نميداشتند كتابي بر مسلمانان نازل شود ، چون نازل شدن كتاب بر مسلمانان باعث ميشود ، ديگر تنها يهوديان اهليت كتاب نداشته باشند ، و اين اختصاص از بين برود ، و ديگران نيز اهليت و شايستگي آنرا داشته باشند .
و اين خود بخل بيمزهاي بود از يهود ، چون يك وقت انسان نسبت بچيزي كه خودش دارد بخل ميورزد ، ولي يهود بچيزي بخل ورزيدند كه خود مالك آن نبودند ، علاوه بر اينكه با اين رفتار خود ، در سعه رحمت خدا و عظمت فضل او ، با او معارضه كردند .
اين در صورتي بود كه مراد باهل كتاب خصوص يهود باشد ، و اما اگر مراد همه اهل كتاب از يهود و نصاري باشد در اينصورت سياق كلام ، سياق تصميم بعد از تخصيص ميشود ، يعني بعد از آنكه تنها در باره يهود صحبت ميكرد ، ناگهان وجهه كلام را عموميت داد ، بدين جهت كه هر دو طائفه در پارهاي صفات اشتراك داشتند ، هر دو با اسلام دشمني ميورزيدند ، و اي بسا اين احتمال را آيات بعدي كه ميفرمايد : ( و قالوا لن يدخل الجنة الا من كان هودا او نصاري ، و گفتند : داخل
ترجمة الميزان ج : 1ص :375
بهشت نميشود مگر كسيكه يهودي يا نصاري باشد ) ، و نيز ميفرمايد : ( و قالت اليهود ليست النصاري علي شيء ، و قالت النصاري ليست اليهود علي شيء ، و هم يتلون الكتاب ، يهود گفت : نصاري بر چيزي نيست ، و نصاري گفت يهود دين درستي ندارد ، با اينكه هر دو گروه ، كتاب ميخواندند ) تاييد كند .
بحث روايتي
در تفسير الدر المنثور استكه ابو نعيم در حليه از ابن عباس روايت كرده كه گفت : رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) فرمود : خدايتعالي هيچ آيهاي كه در آن ( يا ايها الذين آمنوا ) باشد نازل نفرموده ، مگر آنكه علي بن ابيطالب در رأس آن ، و امير آنست .
مؤلف : اين روايت رواياتي ديگر را كه در شان نزول آياتي بسيار وارد شده ، كه فرمودهاند در باره علي و يا اهل بيت نازل شده تاييد ميكند ، نظير آيه : ( كنتم خير امة اخرجت للناس ) ، و آيه : ( لتكونوا شهداء علي الناس ) ، و آيه : ( و كونوا مع الصادقين ) .
ما هيچ آيهاي را نسخ نميكنيم و از يادها نميبريم مگر آنكه بهتر از آن و يا مثل آنرا ميآوريم مگر هنوز ندانستهاي كه خدا بر هر چيزي قادر است ( 106 ) .
مگر ندانستهاي كه ملك آسمانها و زمين از آن خداست و شما بغير از خدا هيچ سرپرست و ياوري نداريد ( 107) .
بيان
اين دو آيه مربوط بمسئله نسخ است ، و معلوم است كه نسخ بان معنائي كه در اصطلاح فقها معروف است ، يعني بمعناي ( كشف از تمام شدن عمر حكمي از احكام ) ، اصطلاحي است كه از اين آيه گرفته شده ، و يكي از مصاديق نسخ در اين آيه است .
و همين معنا نيز از اطلاق آيه استفاده
ترجمة الميزان ج : 1ص :377
ميشود .
ما ننسخ من آية كلمه ( نسخ ) بمعناي زايل كردن است ، وقتي ميگويند : ( نسخت الشمس الظل ) ، معنايش اينستكه آفتاب سايه را زايل كرد ، و از بين برد ، در آيه : ( و ما ارسلنا من قبلك من رسول و لا نبي ، الا اذا تمني ، ألقي الشيطان في امنيته ، فينسخ الله ما يلقي الشيطان ، هيچ رسولي و پيامبري نفرستاديم ، مگر آنكه وقتي شيطان چيزي در دل او ميافكند ، خدا القاء شيطاني را از دلش زايل ميكرد ) ، بهمين معنا استعمال شده است .
معناي ديگر كلمه نسخ ، نقل يك نسخه كتاب به نسخهاي ديگر است ، و اين عمل را از اين جهت نسخ ميگويند ، كه گوئي كتاب اولي را از بين برده ، و كتابي ديگر بجايش آوردهاند ، و بهمين جهت در آيه : ( و اذا بدلنا آية مكان آية ، و الله اعلم بما ينزل ، قالوا : انما انت مفتر ، بل اكثرهم لا يعلمون ) بجاي كلمه نسخ كلمه تبديل آمده ، ميفرمايد : چون آيتي را بجاي آيتي ديگر تبديل ميكنيم ، با اينكه خدا داناتر است باينكه چه نازل ميكند ميگويند : تو دروغ ميبندي ، ولي بيشترشان نميدانند .
و بهر حال منظور ما اين است كه بگوئيم : از نظر آيه نامبرده نسخ باعث نميشود كه خود آيت نسخشده بكلي از عالم هستي نابود گردد ، بلكه حكم در آن عمرش كوتاه است ، چون بوضعي وابسته است كه با نسخ ، آن صفت از بين ميرود .
و آن صفت صفت آيت ، و علامت بودن است ، پس خود اين صفت بضميمه تعليل ذيلش كه ميفرمايد : ( مگر نميداني كه خدا بر هر چيز قادر است ) ، بما ميفهماند كه مراد از نسخ از بين بردن اثر آيت ، از جهت آيت بودنش ميباشد ، يعني از بين بردن علامت بودنش ، با حفظ اصلش ، پس با نسخ اثر آن آيت از بين ميرود ، و اما خود آن باقي است ، حال اثر آن يا تكليف است ، و يا چيزي ديگر .
و اين معنا از پهلوي هم قرار گرفتن نسخ و نسيان بخوبي استفاده ميشود ، چون كلمه ( ننسها ) از مصدر انساء است ، كه بمعناي از ياد ديگران بردن است ، همچنانكه نسخ بمعناي از بين بردن عين چيزيست ، پس معناي آيه چنين ميشود كه ما عين يك آيت را بكلي از بين نميبريم ، و يا آنكه يادش را از دلهاي شما نميبريم ، مگر آنكه آيتي بهتر از آن و يا مثل آن ميآوريم .
و اما اينكه آيت بودن يك آيت بچيست ؟ در جواب ميگوئيم : آيتها مختلف ، و حيثيات نيز مختلف ، و جهات نيز مختلف است ، چون بعضي از قرآن آيتي است براي خداي سبحان ، باعتبار
ترجمة الميزان ج : 1ص :378
اينكه بشر از آوردن مثل آن عاجز است ، و بعضي ديگرش كه احكام و تكاليف الهيه را بيان ميكند ، آيات اويند ، بدان جهت كه در انسانها ايجاد تقوي نموده ، و آنانرا بخدا نزديك ميكند ، و نيز موجودات خارجي آيات او هستند ، بدان جهت كه با هستي خود ، وجود صانع خود را با خصوصيات وجوديشان از خصوصيات صفات و اسماء حسناي صانعشان حكايت ميكنند ، و نيز انبياء خدا و اوليائش ، آيات او هستند ، بدان جهت كه هم با زبان و هم با عمل خود ، بشر را بسوي خدا دعوت ميكنند ، و همچنين چيزهائي ديگر .
و بنا بر اين كلمه آيت مفهومي دارد كه داراي شدت و ضعف است ، بعضي از آيات در آيت بودن اثر بيشتري دارند ، و بعضي اثر كمتري ، همچنانكه از آيه : ( لقد راي من ايات ربه الكبري ، او در آن جا از آيات بزرگ پروردگارش را بديد ) ، نيز بر ميآيد ، كه بعضي آيات از بعضي ديگر در آيت بودن بزرگتر است .
از سوي ديگر بعضي از آيات در آيت بودن تنها يك جهت دارند ، يعني از يك جهت نمايشگر و ياد آورنده صانع خويشند ، و بعضي از آيات داراي جهات بسيارند ، و چون چنين است نسخ آيت نيز دو جور است ، يكي نسخ آن بهمان يك جهتي كه دارد ، و مثل اينكه بكلي آنرا نابود كند ، و يكي اينكه آيتي را كه از چند جهت آيت است ، از يك جهت نسخ كند ، و جهات ديگرش را بايت بودن باقي بگذارد ، مانند آيات قرآني ، كه هم از نظر بلاغت ، آيت و معجزه است ، و هم از نظر حكم ، آنگاه جهت حكمي آنرا نسخ كند ، و جهت ديگرش همچنان آيت باشد .
اين عموميت را كه ما از ظاهر آيه شريفه استفاده كرديم ، عموميت تعليل نيز آنرا افاده ميكند ، تعليلي كه از جمله ، ( ا لم تعلم ان الله علي كل شيء قدير ، ا لم تعلم ان الله له ملك السموات و الارض ) الخ بر ميآيد ، چون انكاريكه ممكن است در باره نسخ توهم شود ، و يا انكاريكه از يهود دراين باره واقع شده ، و روايات شان نزول آنرا حكايت كرده ، و بالاخره انكاريكه ممكن است نسبت بمعناي نسخ بذهن برسد ، از دو جهت است .
جهت اول اينكه كسي اشكال كند كه : آيت اگر از ناحيه خدايتعالي باشد ، حتما مشتمل بر مصلحتي است كه چيزي بغير آن آيت آن مصلحت را تامين نميكند و با اين حال اگر آيت نسخ شود ، لازمهاش قوت آن مصلحت است ، چيزي هم كه كار آيت را بكند ، و آن مصلحت را حفظ كند ، نيست ، چون گفتيم هيچ چيزي در حفظ مصلحت كار آيت را نميكند ، و نميتواند فائده خلقت را - اگر آيت تكويني باشد - ، و مصلحت بندگان را - اگر آيت تشريعي باشد - ، تدارك و تلافي
ترجمة الميزان ج : 1ص :379
نمايد .
شان خدا هم مانند شان بندگان نيست ، علم او نيز مانند علم آنان نيست كه بخاطر دگرگونگي عوامل خارجي ، دگرگون شود ، يك روز علم بمصلحتي پيدا كند ، و بر طبق آن حكمي بكند ، روز ديگر علمش بمصلحتي ديگر متعلق شود ، كه ديروز تعلق نگرفته بود ، و در نتيجه بحكم ديگري حكم كند ، و حكم سابقش باطل شود ، و در نتيجه هر روز حكم نوي براند ، و رنگ تازهاي بريزد ، همانطور كه بندگان او بخاطر اينكه احاطه علمي بجهات صلاح اشياء ندارند ، اينچنين هستند ، احكام و اوضاعشان با دگرگونگي علمشان بمصالح و مفاسد و كم و زيادي و حدوث و بقاء آن ، دگرگون ميشود ، كه مرجع و خلاصه اين وجه اينستكه : نسخ ، مستلزم نفي عموم و اطلاق قدرت است ، كه در خدا راه ندارد .
وجه دوم اين استكه قدرت هر چند مطلقه باشد ، الا اينكه با فرض تحقق ايجاد ، و فعليت وجود ، ديگر تغيير و دگرگونگي محال است ، چون چيزيكه موجود شد ، ديگر از آنوضعي كه بر آن هستي پذيرفته ، دگرگون نميشود ، و اين مسئلهايست ضروري .
مانند انسان در فعل اختياريش ، تا مادامي كه از او سر نزده ، اختياري او است ، يعني ميتواند آنرا انجام دهد ، و ميتواند انجام ندهد ، اما بعد از انجام دادن ، ديگر اين اختيار از كف او رفته ، و ديگر فعل ، ضروري الثبوت شده است .
و برگشت اين وجه باين استكه نسخ ، مستلزم اين استكه ملكيت خدايرا مطلق ندانيم ، و جواز تصرف او را منحصر در بعضي امور بدانيم ، يعني مانند يهود بگوئيم : او نيز مانند انسانها وقتي كاري را كرد ديگر زمام اختيارش نسبت بان فعل از دستش ميرود ، چه يهود گفتند : ( يد الله مغلولة دست خدا بسته است) .
لذا در آيه مورد بحث در جواب از شبهه اول پاسخ ميگويد ، باينكه : ( ا لم تعلم ان الله علي كل شيء قدير ) ؟ يعني مگر نميداني كه خدا بر همه چيز قادر است ، و مثلا ميتواند بجاي هر چيزيكه فوت شده ، بهتر از آنرا و يا مثل آن را بياورد ؟ و از شبهه دوم بطور اشاره پاسخ گفته باينكه : ( ا لم تعلم ان الله له ملك السموات و الارض ؟ و ما لكم من دون الله من ولي و لا نصير ؟ ) يعني وقتي ملك آسمانها و زمين از آن خداي سبحان بود ، پس او ميتواند بهر جور كه بخواهد در ملكش تصرف كند ، و غير خدا هيچ سهمي از مالكيت ندارد ، تا باعث شود جلو يك قسم از تصرفات خداي سبحان را بگيرد ، و سد باب آن كند .
پس هيچكس مالك هيچ چيز نيست ، نه ابتداء و نه با تمليك خدايتعالي ، براي اينكه آنچه را هم كه خدا بغير خود تمليك كند ، باز مالك است ، بخلاف تمليكي كه ما بيكديگر ميكنيم ، كه وقتي
ترجمة الميزان ج : 1ص :380
من خانه خود را بديگري تمليك ميكنم در حقيقت خانهام را از ملكيتم بيرون كردهام ، و ديگر مالك آن نيستم ، و اما خدايتعالي هر چه را كه بديگران تمليك كند ، در عين مالكيت ديگران ، خودش نيز مالك است ، نه اينكه مانند ما مالكيت خود را باطل كرده باشد .
پس اگر به حقيقت امر بنگريم ، ميبينيم كه ملك مطلق و تصرف مطلق تنها از آن او ( خدا ) است ، و اگر بملكي كه بما تمليك كرده بنگريم ، و متوجه باشيم كه ما استقلالي در آن نداريم ، ميبينيم كه او ولي ما در آن نعمت است ، و چون باستقلال ظاهري خود كه او بما تفضل كرده بنگريم - با اينكه در حقيقت استقلال نيست ، بلكه عين فقر است بصورت غني ، و عين تبعيت است بصورت استقلال - مع ذلك ميبينيم با داشتن اين استقلال بدون اعانت و ياري او ، نميتوانيم امور خود را تدبير كنيم ، آنوقت درك ميكنيم كه او ياور ما است .
و اين معنا كه در اينجا خاطر نشان شد ، نكتهايست كه از حصر در آيه استفاده ميشود حصريكه از ظاهر، (ان الله له ملك السموات و الارض ) بر ميآيد پس ميتوان گفت : دو جمله ( ا لم تعلم ان الله علي كل شيء قدير ) و ( ا لم تعلم ان الله له ملك السموات و الارض ) دو جمله مرتب هستند ، مرتب بان ترتيبي كه ميانه دو اعتراض هست .
و دليل بر اينكه اعتراض بر مسئله نسخ دو اعتراض است ، و آيه شريفه پاسخ از هر دو است ، اين است كه آيه شريفه بين دو جمله فصل انداخته ، و بدون وصل آورده يعني بين آندو ، واو عاطفه نياورده است ، و جمله ( و ما لكم من دون الله من ولي و لا نصير ) ، هم مشتمل بر پاسخ ديگري از هر دو اعتراض است ، البته پاسخ جداگانهاي نيست ، بلكه بمنزله متمم پاسخهاي گذشته است .
ميفرمايد : و اگر نخواهيد ملك مطلق خدا را در نظر بگيريد ، بلكه تنها ملك عاريتي خود را در نظر ميگيريد ، كه خدا بشما رحمت كرده ، همين ملك نيز از آنجا كه بخشش اوست ، و جدا از او و مستقل از او نيست ، پس باز خدا به تنهائي ولي شما است ، و در نتيجه ميتواند در شما و در ما يملك شما هر قسم تصرفي كه بخواهد بكند .
و نيز اگر نخواهيد به عدم استقلال خودتان در ملك بنگريد ، بلكه تنها ملك و استقلال ظاهري خود را در نظر گرفته ، و در آن جمود بخرج داديد ، باز هم خواهيد ديد كه همين استقلال ظاهري و ملك و قدرت عاريتي شما ، خود بخود براي شما تامين نميشود ، و نميتواند خواسته شما را بر آورد ، و مقاصد شما را رام شما كند ، و به تنهائي مقصود و مراد شما را رام و مطيع قصد و اراده شما كند ، بلكه با داشتن آن ملك و قدرت مع ذلك محتاج اعانت و نصرت خدا هستيد ، پس تنها ياور شما خدا است ، و در نتيجه او ميتواند از اين طريق ، يعني از طريق ياري ، هر رقم تصرفي كه خواست بكند ، پس خدا در امر شما از هر راهي كه طي كنيد ، ميتواند تصرف كند ، دقت
ترجمة الميزان ج : 1ص :381
فرمائيد .
در جمله : ( و مالكم من دون الله ) بجاي ضمير ، اسم ظاهر آمده ، يعني بجاي اينكه بفرمايد : ( دونه ) فرموده ( دون الله ) ، و اين بدان جهت بوده كه جمله مورد بحث بمنزله جمله مستقل ، و جدا از ما قبل بوده ، چون جملات ما قبل در دادن پاسخ از اعتراضات تمام بوده ، و احتياجي بان نداشته است .
پس از آنچه كه گذشت پنج نكته روشن گرديد ، اول اينكه نسخ تنها مربوط باحكام شرعي نيست بلكه در تكوينيات نيز هست ، دوم اينكه نسخ همواره دو طرف ميخواهد ، يكي ناسخ ، و يكي منسوخ ، و يا يك طرف فرض ندارد ، سوم اينكه ناسخ آنچه را كه منسوخ از كمالو يا مصلحت دارد ، واجد است .
چهارم اينكه ناسخ از نظر صورت با منسوخ تنافي دارد ، نه از نظر مصلحت چون ناسخ نيز مصلحتي دارد ، كه جا پر كن مصلحت منسوخ است ، پس تنافي و تناقض كه در ظاهر آندو است ، با همين مصلحت مشترك كه در آندو است ، برطرف ميشود ، پس اگر پيغمبري از دنيا برود ، و پيغمبري ديگر مبعوث شود ، دو مصداق از آيت خدا هستند كه يكي ناسخ ديگري است .
اما از دنيا رفتن پيغمبر اول كه خود بر طبق جريان ناموس طبيعت است كه افرادي بدنيا آيند ، و در مدتي معين روزي بخورند و سپس هنگام فرا رسيدن اجل از دنيا بروند و اما آمدن پيغمبري ديگر و نسخ احكام ديني آن پيغمبر ، اين نيز بر طبق مقتضاي اختلافي است كه در دورههاي بشريت است ، چون بشر رو بتكامل است و بنا بر اين وقتي يك حكم ديني بوسيله حكمي ديگر نسخ ميشود ، از آنجا كه هر دو مشتمل بر مصلحت است و علاوه بر اين حكم پيامبر دوم براي مردم پيامبر اول صلاحيت ندارد ، بلكه براي آنان حكم پيغمبر خودشان صالحتر است و براي مردم دوران دوم حكم پيامبر دوم صالحتر است ، لذا هيچ تناقضي ميان اين احكام نيست و همچنين اگر ما ناسخ و منسوخ را نسبت باحكام يك پيغمبر بسنجيم ، مانند حكم عفو در ابتداي دعوت اسلام كه مسلمانان عدهاي داشتند و عدهاي نداشتند و چارهاي جز اين نبود كه ظلم و جفاي كفار را ناديده بگيرند و ايشانرا عفو كنند و حكم جهاد بعد از شوكت و قوت يافتن اسلام و پيدايش رعب در دل كفار و مشركين كه حكم عفو در آنروز بخاطر آن شرائط مصلحت داشت و در زمان دوم مصلحت نداشت و حكم جهاد در زمان دوم مصلحت داشت ، ولي در زمان اول نداشت .
از همه اينها كه بگذريم آيات منسوخه نوعا لحني دارند كه بطور اشاره ميفهمانند كه بزودي نسخ خواهند شد و حكم در آن براي ابد دوام ندارد ، مانند آيه : ( فاعفوا و اصفحوا حتي
ترجمة الميزان ج : 1ص :382
ياتي الله بامره ، فعلا عفو كنيد و ناديده بگيريد تا خداوند امر خود را بفرستد ) ، كه بروشني ميفهماند : حكم عفو و گذشت دائمي نيست و بزودي حكمي ديگر ميآيد ، كه بعدها بصورت حكم جهاد آمد .
و مانند حكم زنان بدكاره كه فرموده : ( فامسكوهن في البيوت ، حتي يتوفيهن الموت أو يجعل الله لهن سبيلا ، ايشان را در خانهها حبس كنيد تا مرگشان برسد و يا خدا راهي برايشان معين كند ) ، كه باز بوضوح ميفهماند حكم حبس موقتي است و همينطور هم شد و آيه شريفه با آيه تازيانه زدن بزناكاران نسخ گرديد ، پس جمله : ( حتي ياتي الله بامره ) در آيه اول و جمله ( أو يجعل الله لهن سبيلا ) در آيه دوم خالي از اين اشعار نيستند كه حكم آيه موقتي است و بزودي دستخوش نسخ خواهند شد .
پنجم اينكه آن نسبت كه ميانه ناسخ و منسوخ است ، غير آن نسبتي است كه ميانه عام و خاص و مطلق و مقيد ، و مجمل و مبين است ، براي اينكه تنافي ميانه ناسخ و منسوخ بعد از انعقاد ظهور لفظ است ، باين معنا كه ظهور دليل ناسخ در مدلول خودش تمام است و با اين حال دليل ديگر بر ضد آن ميرسد كه آنهم ظهورش در ضديت دليل منسوخ تمام است آنگاه رافع اين تضاد و تنافي ، همانطور كه گفتيم حكمت و مصلحتي است كه در هر دو هست .
بخلاف عام و خاص ، و مطلق و مقيد ، و مجمل و مبين ، كه ظهور دليل عام و مطلق و مجمل ، قبل از جستجو از دليل مخصص و مقيد و مبين ظهوري تمام نيست وقتي دليل مخصص پيدا شد ، با قوتي كه در ظهور لفظي آن هست ، دليل عام را تخصيص ميزند و همچنين وقتي دليل مقيد پيدا شد ، با قوت ظهور لفظيش دليل مطلق را تفسير ميكند و نيز وقتي دليل مبين پيدا شد ، با قوت ظهورش بيانگر دليل مجمل ميشود كه تفصيل آن در فن اصول فقه بيان شده است و همچنين است تنافي ميانه دو آيهايكه يكي محكم است و يكي متشابه كه انشاء الله بحث از آن در ذيل آيه : ( منه آيات محكمات ، و اخر متشابهات ) از نظر خواننده عزيز خواهد گذشت .
(او ننسها ) اين كلمه بصورت نون مضمومه و سين بصداي كسره قرائت شده كه بنا بر اين مشتق از انساء خواهد بود كه بمعناي بردن چيزي از خزينه علم و خاطر كسي است و توضيحش گذشت كه خدا چگونه ياد چيزي را از دل كسي ميبرد .
و اين خود كلامي است مطلق و بدون قيد و يا بعنايتي ديگر ، عام و بدون مخصص كه اختصاصي برسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) ندارد و بلكه ميتوان گفت اصلا شامل آنجناب نميشود ، براي اينكه
ترجمة الميزان ج : 1ص :383
آيه : ( سنقرئك فلا تنسي ، الا ما شاء الله : بزودي بتو قدرت خواندن ميدهيم ، بطوريكه ديگر آنرا فراموش نخواهي كرد مگر چيزيرا كه خدا بخواهد) .
كه از آيات مكي است و قبل از آيه نسخ مورد بحث كه مدني است نازل شده ، فراموشي را از رسولخدا نفي ميكند و ميفرمايد : تو ديگر هيچ آيهاي را فراموش نميكني ، با اين حال ديگر چگونه انساء آيهاي از آيات شامل رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) ميشود ؟ خواهي گفت : در آخر آيه هفتم از سوره اعلي ، جمله : ( الا ما شاء الله ) آمده و از آن فهميده ميشود كه اگر خدا بخواهد ، رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) نيز فراموش ميكند ، در پاسخ ميگوئيم : اين استثناء مانند استثناء در آيه : ( خالدين فيها ما دامت السموات و الارض ، الا ما شاء ربك ، عطاء غير مجذوذ ، در حالي كه همواره و جاودانه در آن بهشتها هستند ، مادام كه آسمانها و زمين هستند ، الا ما شاء ربك و اين عطائي است كه قطع شدن برايش نيست ) ميباشد كه در آيهاي قرار گرفته كه سه بار جاودانگي بهشتيانرا تكرار كرده ، هم با كلمه ( خالدين ) و هم با جمله : ( ما دامت السموات و الارض ) و هم با جمله : ( عطاء غير مجذوذ ) .
پس ميفهميم كه اين استثناء براي اين نيست كه بفهماند يك روزي اهل بهشت از بهشت بيرون ميشوند ، بلكه تنها باين منظور آمده كه بفهماند خدا مانند شما انسانها نيست كه وقتي كاري از شما سر زد ديگر قدرت و اختيار قبل از انجام آن از دستتان بيرون ميشود ، بلكه خدا بعد از انجام هر كار باز قدرت قبل از انجام را دارد ، در آيه مورد بحث هم استثناء براي همين معنا آمده ، نه اينكه بخواهد بگويد : تو آيات قرآن را فراموش نميكني ، مگر آن آياتي را كه خدا بخواهد ، چون اگر منظور اين بود ، ديگر جمله : ( فلا تنسي ، پس ديگر فراموش نميكني ) معنا نداشت چون از اين جمله بر ميآيد كه فراموش نكردن يك عنايتي است كه خدا بشخص آنجناب كرده و منتي است كه بر آنجناب نهاده و اگر مراد اين بود كه بفرمايد : هر چه را فراموش كني به مشيت خدا فراموش كردهاي ، اختصاصي براي رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) نميشد چون هر صاحب حافظهاي از انسان و ساير حيوانات ، هر چه را بياد داشته باشند و هر چه را از ياد ببرند ، همهاش مشيت خدا است .
رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) هم قبل از نزول اين آيه و اين اقراء امتناني كه آيه : ( سنقرئك فلا تنسي ) وعده آنرا ميدهد ، هر چه بياد ميداشت و يا از ياد ميبرد بمشيت خدايتعالي بود ، و آيه نامبرده هيچ عنايت زائدي براي آن جناب اثبات نميكند ، در حالي كه ميدانيم در مقام اثبات چنين عنايتي است .
پس استثناء در آن جز اثبات اطلاق قدرت ، هيچ منظوري ندارد ميخواهد بفرمايد ما قدرت
ترجمة الميزان ج : 1ص :384
خواندن بتو ميدهيم و تو ديگر تا ابد آن را از ياد نميبري و خدا با اين حال قدرت آن را دارد كه آن را از يادت ببرد ، ( دقت فرمائيد) .
همه اينها بر اساس قرائني بود كه گفتيم ، البته بعضي از قاريان جمله مورد بحث را بافتحه نون و با همزه خواندهاند كه بنا بر اين قرائت كلمه مورد بحث از ماده ( ن - سين - ء ) گرفته شده ، و ( نسيء ) به معناي تاخير انداختن است و معناي آيه بنا بر اين قرائت چنين ميشود : كه ما هيچ آيتي را با از بين بردن نسخش نميكنيم و با تاخير اظهار آن ، عقبش نمياندازيم ، مگر آنكه آيتي بهتر از آن يا مانند آن ميآوريم و تصرف الهي با تقديم و تاخير در آيات خود باعث فوت كمال و يا فوت مصلحتي نميشود .
دليل بر اينكه مراد بيان اين نكته است ، كه تصرف الهي همواره بر طبق كمال و مصلحت است ، جمله : ( بخير منها ، او مثلها ) است ، چون خيريت هميشه با كمال موجود و يا مصلحت حكم مجعول ملازم است و در ظرف وجود است ، كه موجودي در خيريت مماثل موجودي ديگر و يا بهتر از آن ميشود ، ( دقت فرمائيد ) .
بحث روايتي
روايات بسياري از طرق شيعه و سني از رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) و صحابه آن جناب و ائمه اهل بيت (عليهمالسلام) در اين باره رسيده كه در قرآن ناسخ و منسوخ هست .
و در تفسير نعماني از امير المؤمنين (عليهالسلام) روايت آمده كه آنجناب بعد از معرفي عدهاي از آيات منسوخ و آياتي كه آنها را نسخ كرده ، فرموده : و آيه : ( وما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون ، من جن و انس را نيافريدم مگر براي اينكه عبادتم كنند .
با آيه : ( و لا يزالون مختلفين ، الا من رحم ربك ، و لذلك خلقهم ، و پيوسته در اختلافند مگر آنهائي كه پروردگارت رحمشان كرده باشد و بهمين منظور هم خلقشان كرده نسخ شده ، چون در اولي غرض از خلقت را عبادت معرفي ميكرد و در اين آيه ميفرمايد براي اينكه رحمشان كند خلقشان كرده .
مؤلف : اين روايت دلالت دارد بر اينكه امام (عليهالسلام) نسخ در آيه را اعم از نسخ قرآني يعني نسخ حكم شرعي دانسته و بنا بفرمايش امام آيه دومي حقيقتي را اثبات ميكند كه باعث ميشود حقيقت مورد اثبات آيه اولي تحديد شود و بعبارتي روشنتر اينكه آيه اولي غرض از
ترجمة الميزان ج : 1ص :385
خلقت را پرستش خدا معرفي ميكرد ، در حالي كه ميبينيم كه بسياري از مردم از عبادت او سر باز ميزنند و از سوي ديگر خداي تعالي هيچگاه در غرضهايش مغلوب نميشود ، پس چرا در اين آيه غرض از خلقت همگي را عبادت دانسته است ؟ .
آيه دوم توضيح ميدهد : كه خداوند بندگان را بر اساس امكان اختلاف آفريده و در نتيجه لا يزال در مسئله هدايت يافتن و گمراه شدن مختلف خواهند بود و اين اختلاف دامنگير همه آنان ميشود ، مگر آن عدهاي كه عنايت خاصه خدائي دستگيرشان شود و رحمت هدايتش شامل حالشان گردد و براي همين رحمت هدايت خلقشان كرده بود .
پس آيه دوم براي خلقت غايت و غرضي اثبات ميكند و آن عبارتست از رحمت مقارن با عبادت و اهتداء و معلوم است كه اين غرض تنها در بعضي از بندگان حاصل است ، نه در همه ، با اينكه آيه اول عبادت را غايت و غرض از خلقت همه ميدانست در نتيجه جمع بين دو آيه باين ميشود كه غايت خلقت همه مردم بدين جهت عبادت است كه خلقت بعضي از بندگان بخاطر خلقت بعضي ديگر است ، باز آن بعض هم خلقتش براي بعض ديگر است تا آنكه باهل عبادت منتهي شود ، يعني آنهائي كه براي عبادت خلق شدهاند پس اين صحيح است كه بگوئيم عبادت غرض از خلقت همه است ، همچنانكه يك مؤسسه كشت و صنعت ، باين غرض تاسيس ميشود كه از ميوه و فائده آن استفاده شود و در اين مؤسسه كشت ، گياه هم هست اما براي اينكه آذوقه مرغ و گوسفند شود و كود مرغ و گوسفند عايد درخت گردد و رشد درخت هم وسيله بار آوردن ميوه بيشتر و بهتري شود .
پس همانطور كه صحيح است بگوئيم كشت علوفه براي سيب و گلابي است و نگهداري دام هم براي سيب و گلابي است ، در خلقت عالم نيز صحيح است بگوئيم خلقت همه آن براي عبادت است .
و بهمين اعتبار است كه امام (عليهالسلام) فرموده : آيه دوم ناسخ آيه اول است و نيز در همان تفسير از آنجناب روايت شده كه فرمود : آيه : و ان منكم الا واردها كان علي ربك حتما مقضيا ) ، بوسيله ( ان الذين سبقت لهم منا الحسني اولئك عنها مبعدون ، لا يسمعون حسيسها و هم فيما اشتهت انفسهم خالدون ، لا يحزنهم الفزع الاكبر ) نسخ شده ، چون در آيه اول ميفرمايد : احدي از شما نيست مگر آنكه بدوزخ وارد ميشود ، و در آيه دوم ميفرمايد : ( كساني كه از ما بر ايشان احسان تقدير شده ، آنان از دوزخ بدورند و حتي صداي آنرا هم نميشنوند و ايشان در آنچه دوست بدارند
ترجمة الميزان ج : 1ص :386
جاودانهاند و فزع اكبر هم اندوهناكشان نميكند) .
مؤلف : ممكن است كسي خيال كند كه اين دو آيه از باب عام و خاص است ، آيه اولي بطور عموم همه را محكوم ميداند باين كه داخل دوزخ شوند و آيه دوم اين عموم را تخصيص ميزند و حكم آن را مخصوص كساني ميكند كه قلم تقدير برايشان احسان ننوشته است .
لكن اين توهم صحيح نيست براي اينكه آيه اولي حكم خود را قضاء حتمي خدا ميداند ، و قضاء حتمي قابل رفع نيست و نميشود ابطالش كرد ، حال چطور با دليل مخصص نميشود ابطالش كرد ولي با دليل ناسخ ميشود ، انشاء الله در تفسير آيه : ( ان الذين سبقت لهم منا الحسني اولئك عنها مبعدون ) توضيحش خواهد آمد .
و در تفسير عياشي از امام باقر (عليهالسلام) روايت آورده كه فرمود : يك قسم از نسخ بداء است كه آيه : ( يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب ) مشتمل بر آنست و نيز داستان نجات قوم يونس از اينقرار است .
مؤلف : وجه آن واضح است ، ( چون در سابق هم گفتيم كه نسخ هم در تشريعيات و احكام هست و هم در تكوينيات و نسخ در تكوينيات همان بداء است كه امام فرمود : نجات قوم يونس يكي از مصاديق آنست ) .
و در بعضي اخبار از ائمه اهل بيت (عليهمالسلام) رسيده : كه مرگ امام قبلي و قيام امام بعدي در جاي او را نسخ خواندهاند .
مؤلف : بيان اينگونه اخبار گذشت و اخبار در اين باره يكي دو تا نيست ، بلكه از كثرت بحد استفاضه رسيده است .
و در تفسير الدر المنثور است كه : عبد بن حميد و ابو داود در كتاب ناسخ و ابن جرير از قتاده روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) آيه و يا سوره و يا هر چه را از سوره كه خدا ميخواست قرائت ميكرد ، بعدا برداشته ميشد ، و خدا از ياد پيغمبرش ميبرد و خداي تعالي در اين باره به پيامبرش فرمود : ( ما ننسخ من آية او ننسها نات بخير منها ) الخ .
قتاده سپس در معناي آيه گفته است : خدا ميفرمايد در اين نسخ و انساء ، تخفيف ، رخصت ، امر و نهي است .
مؤلف : در تفسير الدر المنثور در معناي انساء روايات زياد ديگري نيز آورده كه از نظر ما همهاش دور ريختني است براي خاطر اينكه مخالف با كتاب خداست ، كه بيانش در ذيل كلمه ( ننسها ) الخ گذشت .
و يا ميخواهيد از پيامبر خود همان پرسشها را بكنيد كه در سابق از موسي كردند و كسيكه كفر را با ايمان عوض كند براستي راه راست را گم كرده است ( 108 ) .
بسياري از اهل كتاب دوست ميدارند و آرزو ميكنند ايكاش ميتوانستند شما را بعد از آنكه ايمان آورديد بكفر برگردانند و اين آرزو را از در حسد در دل ميپرورند بعد از آنكه حق براي خود آنان نيز روشن گشته ، پس فعلا آنان را عفو كنيد و ناديده بگيريد تا خدا امر خود را بفرستد كه او بر هر چيز قادر است ( 109) .
و نماز بپا داريد و زكات بدهيد ( و بدانيد ) كه آنچه عمل خير ميكنيد و براي ديگر سراي خود از پيش ميفرستيد آنرا نزد خدا خواهيد يافت كه خدا بانچه ميكنيد بينا است ( 110 ) .
و گفتند : هرگز داخل بهشت نميشود مگر كسيكه يهودي يا نصاري باشد اين است آرزويشان بگو : اگر راست ميگوئيد دليل خود بياوريد ( 111) .
بله كسيكه روي خود براي خدا رام سازد و در عين حال نيكوكار هم بوده باشد اجرش نزد پروردگارش محفوظ خواهد بود و اندوهي و ترسي نخواهد داشت ( 112) .
و يهود گفت : نصاري دين درستي ندارند و نصاري گفتند : يهوديان دين درستي ندارند با اينكه كتاب آسماني ميخوانند ، مشركين هم نظير همين كلام را گفتند پس خدا در قيامت در هر چه اختلاف ميكردند ميان همه آنان حكم خواهد كرد ( 113 ) .
و كيست ستمكارتر از كسيكه مردم را از مساجد خدا و اينكه نام خدا در آنها برده شود جلوگيري نموده در خرابي آنها كوشش ميكنند اينها ديگر نبايد داخل مساجد شوند مگر با ترس .
اينها در دنيا خواري و در آخرت عذابي بزرگ دارند ( 114) .
خدايراست مشرق و مغرب پس هر طرف كه رو كنيد همانجا رو بخدا داريد كه خدا واسع و دانا است ( 115) .
بيان
(ام تريدون أن تسئلوا رسولكم ) الخ ، سياق آيه دلالت دارد بر اينكه بعضي از مسلمانان كه برسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) ايمان آورده بودند ، از آنجناب سؤالهائي نظير سؤالهاي يهود از حضرت موسي كردهاند ، و لذا خداي سبحان در اين آيه ايشانرا سرزنش ميكند ، البته در ضمني كه يهود را توبيخ ميكند بر آن رفتاريكه با موسي و ساير انبياء بعد از او كردند ، روايات هم بر همين معنا دلالت دارد .
(سواء السبيل ) كلمه سواء السبيل ، بمعناي وسط راه است .
(ود كثير من اهل الكتاب ) ، در روايات آمده كه اين عده عبارت بودهاند از حي بن اخطب و
ترجمة الميزان ج : 1ص :389
اطرافيانش از متعصبين يهود .
(فاعفوا و اصفحوا ) ميگويند : اين آيه با آيه جهاد نسخ شده كه در همين نزديكي جريانش گذشت .
(حتي ياتي الله بامره ) ، در همان گذشته نزديك گفتيم : اين جمله خود اشاره دارد بر اينكه بزودي حكم عفو و گذشت نسخ خواهد شد و حكم ديگري در حق كفار تشريع ميشود و نظير اين جريان در چهار آيه بعد كه ميفرمايد : ( اولئك ما كان لهم ان يدخلوها الا خائفين ) جريان دارد چون ميفرمايد : كفار قريش با ترس و لرز ميتوانند داخل مسجد الحرام شوند ، و ليكن در آيه : ( انما المشركون نجس فلا يقربوا المسجد الحرام بعد عامهم هذا ، مشركين نجسند و ديگر بعد از امسال نبايد داخل مسجد الحرام شوند ) ، آن حكم نسخ شد ، و ورود مشركين بمسجد الحرام بكلي ممنوع اعلام گرديد ، اما كلمه ( امر ) ، انشاء الله در تفسير آيه : ( و يسالونك عن الروح قل الروح من امر ربي ) ، گفتار در معنايش خواهد آمد .
(و قالوا لن يدخل الجنة ) ، تا اينجا گفتار همه در باره يهود و پاسخ باعتراضات ايشان بود ، از اين جا شروع شده است به سخنانيكه مربوط به يهود و نصاري هر دو است و بطور صريح نصاري را ملحق به يهود نموده ، جرائم هر دو طائفه را ميشمارد .
(بلي من اسلم وجهه لله ) ، در اين جمله براي نوبت سوم اين جمله را بر اهل كتاب متوجه ميكند كه سعادت واقعي انسان دائر مدار نامگذاري نيست و احدي در درگاه خدا احترامي ندارد مگر در برابر ايمان واقعي و عبوديت ، نوبت اوليكه اين معنا را تذكر ميداد ، در آيه : ( ان الذين آمنوا و الذين هادوا ) الخ ، بود و نوبت دومش در آيه : ( بلي من كسب سيئة و احاطت به خطيئته ) بود و سومش در همين آيه مورد بحث است و از تطبيق اين سه آيه با هم تفسير ايمان و احسان ، استفاده ميشود و بدست ميآيد كه مراد بايمان تسليم شدن در برابر خداست و مراد باحسان عمل صالح است .
(و هم يتلون الكتاب ) يعني با اينكه اهل كتابند و باحكام كتابيكه خدا برايشان فرستاده عمل ميكنند ، از چنين كساني توقع نميرود كه چنين سخني بگويند ، با اينكه همان كتاب ، حق را برايشان بيان كرده است .
دليل بر اينكه مراد اين معنا است ، جمله ( كذلك قال الذين لا يعلمون مثل قولهم ) است و
ترجمة الميزان ج : 1ص :390
مراد به ( الذين لا يعلمون ) كفار و مشركين عربند ، كه پيرو كتابي نبودند .
خلاصه شما كه اهل كتابيد ، وقتي اين حرف را بزنيد ، مشركين هم از شما ياد ميگيرند و ميگويند : مسلمانان چيزي نيستند ، يا اهل كتاب چيزي نيستند .
(و من اظلم ممن منع ) الخ ، از ظاهر سياق بر ميآيد كه منظور از اين ستمكاران كفار مكهاند و جريان مربوط بقبل از هجرت است ، چون اين آيات در اوائل ورود رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) بمدينه نازل شده است .
(اولئك ما كان لهم ان يدخلوها الا خائفين ) اين جمله بخاطر كلمه ( كان ) كه در آنست ، دلالت دارد بر واقعهاي كه قبلا واقع شده بوده و قهرا با كفار قريش و رفتار ايشان با مسلمانان تطبيق ميشود ، چون در روايات مهم آمده كه كفار نميگذاشتند مسلمانان در مسجد الحرام و در مسجدهاي ديگري كه پيرامون كعبه براي خود اتخاذ كرده بودند ، نماز بخوانند .
(و لله المشرق و المغرب فاينما تولوا فثم وجه الله ) الخ ، مشرق و مغرب و جنوب و شمال و هر جهت ديگر از آنجا كه بحقيقت معناي كلمه ملك خداست و ملك حقيقي هم تبدل و انتقال نميپذيرد و چون ملك اعتباري ميانه ما افراد يك اجتماع نيست ، و نيز از آنجا كه ملك خدا بر ذات هر چيزي قرار ميگيرد ، خودش و آثارش را شامل ميشود ، و چون ملك اعتباري ما نيست كه تنها متعلق به اثر و منفعت هر چيز ميشود ، نه بذات آن ، و نيز از آنجا كه ملك بدان جهت كه ملك است قوامي جز بمالك ندارد ، لذا خداي سبحان قائم بر تمامي جهات و محيط بان است ، در نتيجه كسي كه به يكي از اين جهات متوجه شود ، بسوي خدايتعالي متوجه شده است .
خواهي گفت ، پس چرا تنها مشرق و مغرب را ذكر كرد ؟ و از ساير جهات نام نبرد ؟ جواب ميگوئيم : مراد بمشرق و مغرب در اينجا مشرق و مغرب حقيقي نيست تا شامل ساير جهات نشود ، بلكه مشرق و مغرب نسبي است كه تقريبا شامل دو نيم دائرهي افق ميشود ، تنها دو نقطه شمال و جنوب حقيقي باقي ميماند كه بهمان جهت فرمود : ( هر جا رو كنيد ) ، و نفرمود : ( هر جا از مشرق و مغرب رو كنيد ) ، پس كانه هر جا كه انسان رو كند آنجا مشرق است و يا مغرب ، و در نتيجه جمله ( لله المشرق و المغرب ) بمنزله اين است كه فرموده باشد : ( لله الجهات جميعا ، همه جهات مال خداست ) .
باز ممكن است بگوئي : چرا بجاي مشرق و مغرب شمال و جنوب را نام نبرد ؟ در پاسخ ميگوئيم : براي اينكه ساير جهات از اين دو جهت مشخص ميشود يعني وقتي مشرق و مغرب افق معلوم شد و يا ساير اجرام نوراني آسمان طلوع كردند ، آنوقت ساير جهات نيز معلوم ميگردد .
ترجمة الميزان ج : 1ص :391
(فثم وجه الله ) ، كلمه ( اينما ) از كلمات شرط است كه بايد دو فعل دنبالش بيايد ، يكي بنام شرط و ديگري بنام جزاء ( مانند اگر ) كه ميگوئيم : اگر بزني ميزنم ، و بهمين جهت بايد در آيه مورد بحث ميفرمود : ( اينما تولوا جاز لكم ذلك .
لان هناك وجه الله ، هر جا رو كنيد ميتوانيد رو كنيد ، چون طرف خدا هم همانجا است ) ولي اينطور نفرمود و جمله ( جاز لكم ذلك ) را كه جزاي شرط است ، انداخته علت آنرا بجايش قرار داد ، ( و خدا داناتر است) .
دليل بر اينكه گفتيم تقدير آيه : ( جاز لكم ذلك ) است ، اين استكه حكم خود را چنين تعليل كرده : كه ( خدا واسعي عليم است ) ، يعني ملك خدا و احاطه او بشما وسعت دارد ، و نيات شما به هر سو توجه كند ، او نيز از قصد شما آگاه است و او مانند يك انسان و يا مخلوق جسماني ديگر نيست كه نشود بسويش توجه كرد مگر وقتي كه در جهت معيني قرار داشته باشد و نيز مانند ما انسانها نيست كه اطلاعي از توجه اشخاص بسويمان پيدا نكنيم مگر وقتي كه از جهت معيني بسوي ما توجه كنند يا از پيش روي ما در آيند ، يا از دست راست ما و يا از جهتي ديگر ، چون خدايتعالي نه خودش در جهت معيني قرار دارد ، نه متوجه باو بايد از جهت معيني بسويش توجه كند تا او به توجه وي آگاه شود ، پس توجه بتمام جهات ، توجه بسوي خداست و خدا هم بدان آگاه است .
اين را هم بدانيم كه اين آيه شريفه ميخواهد حقيقت توجه بسوي خدا را از نظر جهت توسعه دهد ، نه از نظر مكان ، و خلاصه اگر فرموده : بهر جا رو كني بسوي خدا رو كردهاي ، با حكمش باينكه در نماز بايد بسوي كعبه رو كنيد ، منافات ندارد .
بحث روايتي
در تهذيب از محمد بن حصين ، روايت كرده كه گفت : شخصي نامهاي به حضرت موسي بن جعفر ، بنده صالح خدا (عليهالسلام) نوشته و پرسيده است : مردي در روزي ابري در بيابان نماز ميخواند ، در حاليكه قبله را تشخيص نداده ، بعد از نماز آفتاب از زير ابر درآمده و برايش معلوم شده كه نمازش رو بقبله نبوده ، آيا باين نمازش اعتناء بكند و يا آنكه دوباره بخواند ؟ در پاسخ نوشتند : مادام كه وقت باقي است ، اعاده كند ، مگر نميداند كه خدايتعالي فرموده : و فرمايشش حق است : ( اينما تولوا فثم وجه الله ، هر جا كه رو كني همانجا طرف خداست ) ؟ و در تفسير عياشي از امام باقر (عليهالسلام) روايت آورده كه در تفسير جمله : ( لله المشرق و المغرب الخ ) فرمود : خدايتعالي اين آيه را در خصوص نمازهاي مستحبي نازل كرد ، چون در
ترجمة الميزان ج : 1ص :392
نمازهاي مستحبي لازم نيست حتما بسوي كعبه خوانده شود ، ميفرمايد : بهر طرف بخواني رو بخدا خواندهاي ، همچنانكه رسولخدا وقتي بطرف خيبر حركت كرد ، بر بالاي مركب خود نماز مستحبي ميخواند ، مركبش بهر طرف ميرفت ، آنجناب با چشم بسوي كعبه اشاره ميفرمود ، و همچنين وقتي از سفر مكه به مدينه بر ميگشت و كعبه پشت سرش قرار گرفته بود .
مؤلف : عياشي نيز قريب باين مضمون را از زراره از امام صادق (عليهالسلام) و همچنين قمي و شيخ ، از امام ابي الحسن (عليهالسلام) و نيز صدوق از امام صادق (عليهالسلام) روايت كردهاند .
اين را هم بايد دانست كه اگر آنطور كه بايد و شايد اخبار ائمه اهل بيت را در مورد عام و خاص و مطلق و مقيد قرآن دقيقا مورد مطالعه قرار دهيم ، به موارد بسياري بر خواهيم خورد كه از عام آن يك قسم حكم استفاده ميشود و از همان عام بضميمه مخصصش حكمي ديگر استفاده ميشود ، مثلا از عام آن در غالب موارد ، استحباب و از خاصش ، وجوب فهميده ميشود ، و همچنين آنجا كه دليل نهي دارد از عامش كراهت و از خاصش حرمت و همچنين از مطلق قرآن حكمي و از مقيدش حكمي ديگر استفاده ميشود ، و اين خود يكي از كليدهاي اصلي تفسير در اخباريست كه از آنحضرات نقل شده و مدار عده بيشماري از احاديث آن بزرگواران بر همين معنا است ، و با در نظر داشتن آن ، شما خواننده ميتواني در معارف قرآني دو قاعده استخراج كني .
اول اينكه هر جمله از جملات قرآني به تنهائي حقيقتي را ميفهماند و با هر يك از قيودي كه دارد ، از حقيقتي ديگر خبر ميدهد ، حقيقتي ثابت و لا يتغير و يا حكمي ثابت از احكام را ، مانند آيه شريفه : ( قل الله ثم ذرهم في خوضهم يلعبون ) كه چهار معنا از آن استفاده ميشود ، معناي اول از جمله : ( قل الله ) و معناي دوم از جمله : ( قل الله ثم ذرهم ) ، و معناي سوم از جمله ( قل الله ثم ذرهم في خوضهم ) ، و معناي چهارم از جملات ( قل الله ثم ذرهم في خوضهم يلعبون ) كه تفصيل آن در تفسير خود آيه ميآيد انشاء الله و شما ميتوانيد نظير اين جريان را تا آنجا كه ممكن است همه جا رعايت كنيد .
دوم اينكه اگر ديديم دو قصه و يا دو معنا در يك جملهاي شركت دارند ، و آن جمله در هر دو قصه آمده و يا چيز ديگري در هر دو ذكر شده ، ميفهميم كه مرجع اين دو قصه بيك چيز است و اين دو قاعده دو سر از اسرار قرآني است كه در تحت آن اسراري ديگر است و خدا راهنما است .
و گفتند خدا فرزندي گرفته ، منزه است خدا از فرزند داشتن بلكه آنچه در آسمانها و زمين است ملك او است و همه فرمانبردار اويند ( 116) .
او كسي است كه آسمانها و زمين را بدون الگو آفريده و چون قضاي امر براند تنها ميگويد بباش و آن امر بدون درنگ هست ميشود ( 117) .
بيان
(و قالوا اتخذ الله ولدا ) الخ ، سياق چنين ميرساند : مراد از گويندگان اين سخن ، يهود و نصاري هستند ، كه يهود ميگفت : عزير پسر خداست و نصاري ميگفت : مسيح پسر خداست ، چون در آيات قبل نيز روي سخن با يهود و نصاري بود .
و منظور اهل كتاب در اولين باريكه اين سخن را گفتند ، يعني گفتند خدا فرزند براي خود
ترجمة الميزان ج : 1ص :394
گرفته ، اين بوده كه از پيغمبر خود ، احترامي كرده باشند ، همانطور كه در احترام و تشريف خود ميگفتند : ( نحن ابناء الله و احباؤه ، ما فرزندان و دوستان خدائيم ) ، و ليكن چيزي نگذشت كه اين تعارف ، صورت جدي بخود گرفت و آن را يك حقيقت پنداشتند ، و لذا خداي سبحان در دو آيه مورد بحث ، آنرا رد نموده ، بعنوان اعراض از گفتارشان فرمود : ( بلكه آسمان و زمين و هر چه در آندو است از خداست ) الخ ، و همين جمله با جمله ( بديع السموات ) الخ ، مشتمل بر دو برهان است كه مسئله ولادت و پيدايش فرزند از خداي سبحان را نفي ميكند .
برهان اول اينكه : فرزند گرفتن وقتي ممكن ميشود كه يك موجود طبيعي بعضي از اجزاء طبيعي خود را از خود جدا نموده و آنگاه با تربيت تدريجي آن را فردي از نوع خود و مثل خود كند ، و خداي سبحان منزه است ( هم از جسميت و تجزي و هم ) از مثل و مانند ، بلكه هر چيزي كه در آسمانها و زمين است ، مملوك او و هستيش قائم بذات او و قانت وذليل در برابر اوست ، و منظور ما از اين ذلت ، اينست كه هستيش عين ذلت است ، آنگاه چگونه ممكن است موجودي از موجودات فرزند او ، و مثال نوعي او باشد ؟ .
برهان دوم اينكه خداي سبحان بديع و پديد آورنده بدون الگوي آسمانها و زمين است و آنچه را خلق ميكند ، بدون الگو خلق ميكند ، پس هيچ چيز از مخلوقات او الگوئي سابق بر خود نداشت ، پس فعل او مانند فعل غير او بتقليد و تشبيه و تدريج صورت نميگيرد ، و او چون ديگران در كار خود متوسل باسباب نميشود ، كار او چنين است كه چون قضاء چيزي را براند ، همينكه بگويد : بباش موجود ميشود ، پس كار او بالگوئي سابق نياز ندارد و نيز كار او تدريجي نيست .
پس با اين حال چطور ممكن است فرزند گرفتن باو نسبت دهيم ؟ و حال آنكه فرزند درست كردن ، احتياج به تربيت و تدريج دارد ، پس جمله : ( له ما في السموات و الارض ، كل له قانتون ) الخ ، يك برهان تمام عيار است ، و جمله ( بديع السموات و الارض ، و اذا قضي امرا فانما يقول له كن فيكون ) الخ ، برهان تمام ديگريست ، ( توجه فرمائيد) .
و از اين دو آيه دو نكته ديگر نيز استفاده ميشود ، اول اينكه حكم عبادت ، شامل جميع مخلوقات خداست ، آنچه در آسمانها و آنچهدر زمين است .
و دوم اينكه فعل خداي تعالي تدريجي نيست ، و از همين تدريجي نبودن فعل خدا اين نكته استفاده ميشود كه موجودات تدريجي هم يك وجه غير تدريجي دارند كه با آن وجه از حق تعالي صادر ميشوند ، همچنان كه در جاي ديگر فرمود : ( انما امره اذا أراد شيئا ، أن يقول له كن فيكون)
ترجمة الميزان ج : 1ص :395
امر او تنها چنين است كه وقتي اراده چيزي كند ، بگويد : بباش ، و او موجود شود ) و نيز فرموده : ( و ما امرنا الا واحدة كلمح بالبصر ، امر ما جز يكي آنهم مانند چشم بر هم زدن نميباشد ) و بحث مفصل از اين نكته و از اين حقيقت قرآني ، انشاء الله در ذيل آيه 82 سوره يس خواهد آمد .
(سبحانه ) اين كلمه مصدري است بمعناي تسبيح و جز با اضافه استعمال نميشود و هر جا هم استعمال ميشود مفعول مطلق فعلي است تقديري و تقديرش ( سبحته تسبيحا است ، يعني من او را به نوعي ناگفتني تسبيح ميگويم و يا بنوعي كه لايق شان اوست تسبيح ميگويم ) ، آنگاه فعل ( سبحته ) حذف شده و مصدر ( سبحان ) بضمير مفعول فعل ( كه بخدا برميگردد ) اضافه شده ، و آن ضمير بجاي خود خدا نشسته است ، و در اين كلمه تاديبي است الهي كه خداي را از هر چيزي كه لايق بساحت قدس او نيست منزه ميدارد .
(كل له قانتون ) كلمه قانت اسم فاعل از مصدر قنوت است و قنوت بمعناي تذلل و عبادت است .
(بديع السموات ) ، كلمه ( بديع ) صفت مشبهه از مصدر بداعت است ، و بداعت هر چيز ، بمعناي بي مانندي آنست ، البته مانندي كه ذهن بدان آشنا باشد .
(فيكون ) اين جمله نتيجه گفتار ( كن ) است و اگر صداي پيش گرفته و نون آن ساكن نشده ، جهتش اينستكه در مورد جزاء شرط قرار نگرفته است .
بحث روايتي
در كتاب كافي و كتاب بصائر ، از سدير صيرفي روايت كردهاند كه گفت : من از حمران بن أعين شنيدم : كه از امام باقر (عليهالسلام) از آيه : ( بديع السموات و الارض ) ميپرسيد و آنجناب در پاسخش فرمود : خداي عز و جل همه اشياء را بعلم خود و بدون الگوي قبلي آفريد ، آسمانها و زمين را خلق كرد ، بدون اينكه از آسمان و زميني قبل از آن الگو گرفته باشد ، مگر نشنيدي كه ميفرمايد : ( و كان عرشه علي الماء ) ؟ .
مؤلف : و در اين روايت غير آنچه ما استفاده كرديم ، استفاده ديگري شده بس لطيف ، و آن اينست كه مراد از كلمه ( ماء ) ، در جمله : ( و كان عرشه علي الماء ) غير آن آبي است كه ما آنرا آب ميناميم ، بدليل اينكه قبلا فرمود : همه اشياء و آسمانها و زمين را بدون الگو و مصالح قبلي آفريد ،
ترجمة الميزان ج : 1ص :396
آب بان معنا كه نزد ما آب است نيز جزو آسمانها و زمين است و معقول نيست كه عرش خدا روي آب به آن معنا باشد ، و سلطنت خداي تعالي قبل از خلقت آسمانها و زمين نيز مستقر بود و بر روي آب مستقر بود ، پس معلوم ميشود آن آب غير اين آب بوده ، و انشاء الله در تفسير جمله : ( و كان عرشه علي الماء ) توضيح بيشتر آن خواهد آمد .
بحثي علمي و فلسفي
تجربه ثابت كرده ، هر دو موجودي كه فرض شود ، هر چند در كليات و حتي در خصوصيات متحد باشند ، بطوري كه در حس آدمي جدائي نداشته باشند ، در عين حال يك جهت افتراق بين آندو خواهد بود ، و گر نه دو تا نميشدند و اگر چشم عادي آن جهت افتراق را حس نكند ، چشم مسلح به دوربينهاي قوي آنرا ميبيند .
برهان فلسفي نيز اين معنا را ايجاب ميكند ، زيرا وقتي دو چيز را فرض كرديم كه دو تا هستند ، اگر بهيچ وجه امتيازي خارج از ذاتشان نداشته باشند ، لازمهاش اين ميشود كه آن سبب كثرت و دوئيت ، داخل در ذاتشان باشد نه خارج از آن ، و در چنين صورت ذات صرفه و غير مخلوطه فرض شده است ، و ذات صرف نه دوتائي دارد و نه تكرار ميپذيرد ، در نتيجه چيزي را كه ما دو تا و يا چند تا فرض كردهايم ، يكي ميشود و اين خلاف فرض ما است .
پس نتيجه ميگيريم كه هر موجودي از نظر ذات مغاير با موجودي ديگر است و چون چنين است پس هر موجودي بديع الوجود است ، يعني بدون اينكه قبل از خودش نظيري داشته باشد ، و يا مانندي از آن معهود در نظر صانعش باشد وجود يافته ، در نتيجه خداي سبحان مبتدع و بديع السموات و الارض است .
و آنانكه آگهي ندارند گفتند : چرا خدا با خود ما سخن نميگويد و يا چرا معجزه را بخود ما نميدهد ، جاهلاني هم كه قبل از ايشان بودند نظير اين سخنان را ميگفتند .
دلهاي اينان با آنان شبيه بهم است و ما آيات را براي مردمي بيان كردهايم كه علم و يقين دارند ( 118) .
ما تو را بحق بعنوان بشير و نذير مژدهرسان و بيمده فرستاديم و تو مسئول آنها كه دوزخي ميشوند نيستي ( 119 ) .
بيان
(و قال الذين لا يعلمون ) منظور از ( الذين لا يعلمون ) كفار مشرك و غير اهل كتاب است ، بدليل اينكه همين عنوان را در آيه : ( و قالت اليهود ليست النصاري علي شيء ، و قالت النصاري
ترجمة الميزان ج : 1ص :398
ليست اليهود علي شيء ، و هم يتلون الكتاب ، كذلك قال الذين لا يعلمون مثل قولهم ) الخ ، به مشركين غير يهود و نصاري داد و آنان را طائفه سومي از كفار معرفي كرد .
پس در آيه 113 كه گذشت اهل كتاب را در اين گفتارملحق به مشركين و كفار عرب كرد ، و در آيه مورد بحث مشركين و كفار را ملحق به اهل كتاب ميكند و ميفرمايد : ( آنها كه نميدانند گفتند : چرا خدا با خود ما سخن نميگويد ؟ و يا معجزهاي بخود ما نميدهد ؟ آنها هم كه قبل از ايشان بودند ، همين حرف را زدند - يعني يهود و نصاري - چون در ميانه اهل كتاب يهوديان همين حرف را به پيغمبر خدا موسي (عليهالسلام) زدند ، پس اهل كتاب و كفار در طرز فكر و در عقائدشان مثل هم هستند ، آنچه آنها ميگويند ، اينها هم ميگويند ، و آنچه اينها ميگويند آنها نيز ميگويند ، ( تشابهت قلوبهم ) طرز فكرهاشان يك جور است .
(قد بينا الايات لقوم يوقنون ) الخ ، اين جمله جواب از گفتار كفار است و مراد اينست كه آن آياتي كه مطالبه ميكنند ، برايشان فرستاديم ، و خيلي هم آياتي روشن است ، اما از آنها بهره نميگيرند ، مگر مردمي كه بايات خدا يقين و ايمان داشته باشند و اما اينها كه ( لا يعلمون ، علمي ندارند ) ، دلهايشان در پس پرده جهل قرار دارد و بافت عصبيت و عناد مبتلا شده و آيات بحال مردمي كه نميدانند سودي ندارد .
از همين جا روشن ميشود ، كه چرا كفار را بوصف بي علمي توصيف كرد و در تاييد آن ، روي سخن از آنانبگردانيده ، خطاب را متوجه رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) نمود و اشاره كرد باينكه او فرستادهاي از ناحيه خدا است ، و بحق و بمنظور بشارت و انذار فرستاده شده تا آنجناب را دلخوش سازد و بفهماند اين كفار اصحاب دوزخند و اين سرنوشت برايشان نوشته شده و ديگر اميدي بهدايت يافتن و نجاتشان نيست .
(و لا تسئل عن اصحاب الجحيم ) ، اين جمله همان معنائي را ميرساند ، كه در اول سوره آيه : ( ان الذين كفروا سواء عليهم ء أنذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤمنون ) در صدد بيان آن بود .
يهود و نصاري هرگز از تو راضي نميشوند مگر وقتي كه از كيش آنان پيروي كني بگو تنها هدايت ، هدايت خدا است و اگر هوي و هوسهاي آنان را پيروي كني بعد از آن علمي كه روزيت شد ، آنوقت از ناحيه خدا نه سرپرستي خواهي داشت و نه ياوري ( 120) .
كساني كه ما كتاب بايشان داديم و آنطور كه بايد ، آن را خواندند آنان باين كتاب نيز ايمان ميآورند و كساني كه بان كفر
ترجمة الميزان ج : 1ص :400
بورزند زيانكارند ( 121 ) .
اي بني اسرائيل بياد آوريد آن نعمتي كه بشما انعام كردم و اينكه شما را بر مردم معاصرتان برتري دادم ( 122) .
و بترسيد از روزيكه هيچ نفسي جوركش نفس ديگر نميشود و از هيچكس عوض پذيرفته نميگردد و شفاعت سودي بحال كسي ندارد و ياري هم نميشوند ( 123) .
بيان
(و لن ترضي عنك اليهود و لا النصاري ) الخ ، در اينجا باز بعد از سخن از مشركين ، دوباره بفراز قبلي كه سخن از يهود و نصاري ميكرد ، برگشته و در حقيقت خواسته است دامن گفتار را كه پراكنده شد جمع و جور كند ، پس كانه بعد از آن خطابها و توبيخهاكه از يهود و نصاري كرد ، روي سخن برسول خود كرده كه اين يهوديان و مسيحيان كه تاكنون در باره آنها سخن ميگفتيم و دامنه سخنان ما به مناسبت بكفار و مشركين كشيده شد ، هرگز از تو راضي نميشوند مگر وقتي كه تو به دين آنان درآئي ، ديني كه خودشان به پيروي از هوي و هوسشان تراشيده و با آراء خود درست كردهاند .
و لذا در رد اين توقع بيجاي آنان ، دستور ميدهد بايشان بگو : ( ان هدي الله هو الهدي ) هدايت خدا هدايت است ، نه من درآوريهاي شما ، ميخواهد بفرمايد : پيروي ديگران كردن ، بخاطر هدايت است و هدايتي بغير هدايت خدا نيست ، و حقي بجز حق خدا نيست تا پيروي شود و غير هدايت خدا - يعني اين كيش و آئين شما - هدايت نيست ، بلكه هواهاي نفساني خود شماست كه لباس دين بر تنش كردهايد و نام دين بر آن نهادهايد .
پس در جمله : ( قل ان هدي الله ) الخ ، هدايت را كنايه از قرآن گرفته و آنگاه آن را بخدا نسبت داده و هدايت خدايش معرفي كرده ، و در نتيجه بطريق قصر قلب صحت انحصار - غير از هدايت خدا هدايتي نيست - را افاده كرده است و با اين انحصار فهمانده كه پس ملت و دين آنان خالي از هدايت است ، از اينهم نتيجه گرفته كه پس دين آنان هوي و هوسهاي خودشان است ، نه دستورات آسماني .
لازمه اين نتيجهها اينست كه پس آنچه نزد رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) است ، علم است و آنچه نزد خود آنان است ، جهل و چون سخن بدينجا كشيد ، ميدان براي اين تهديد باز شد كه بفرمايد : ( اگر بعد از اين علمي كه بتو نازل شده ، هواهاي آنان را پيروي كني ، آنگاه از ناحيه خدا نه سرپرستي خواهي داشت و نه ياوري .
حال ببين كه در اين يك آيه چه اصولي ريشهدار از برهاني عقلي نهفته شده : و با همه
ترجمة الميزان ج : 1ص :401
اختصار و كوتاهيش ، چه وجوهي از بلاغت بكار رفته و در عين حال چقدر بيان آن سليس و روان است ؟ ! ( الذين آتيناهم الكتاب ) الخ ، ممكن است اين جمله بقرينه حصري كه از جمله ( تنها ايشان بدان ايمان ميآورند ) فهميده ميشود ، جوابي باشد از سؤالي تقديري ، سؤالي كه از جمله : ( و لن ترضي عنك اليهود و لا النصاري ) الخ ، بذهن ميرسد .
و آن سؤال اين است كه : وقتي اميدي بايمان آوردن يهود و نصاري نيست پس چه كسي از ايشان باين كتاب ايمان ميآورد ؟ و راستي دعوت ايشان بكلي باطل و بيهوده است ؟ در جواب ميفرمايد : از ميانه آنهائي كه كتابشان داده بوديم تنها كساني باين كتاب ايمان مياورند كه كتاب خود را حقيقتا تلاوت ميكردند و براستي بكتاب خود ايمان داشتند ممكن هم هست جواب ، اين باشد كه اينگونه افراد بكلي به كتابهاي آسماني ايمان ميآورند ، چه تورات و چه انجيل و چه قرآن ، و ممكن هم هست جواب ، اين باشد كه اينگونه افراد بكتابي كه نازل شده يعني بقرآن ايمان مياورند .
و بنا بر اين قصر - انحصار - در جمله ( اولئك يؤمنون به ) ، قصر افراد خواهد بود كه معنايش در ساير مجلدات فارسي گذشت ، و ضمير در كلمه ( به ) به بعضي از وجوه نامبرده خالي از استخدام ( مثل اينكه مراد از مرجع ضمير كتاب ، اهل كتاب بوده و مراد از ضمير قرآن باشد ) نيست .
و مراد از جمله ( الذين اوتوا الكتاب ) عدهاي از يهود و نصاري هستند كه براستي بدين خود متدين بودند و پيروي هوي و هوس نميكردند و مراد بكلمه ( كتاب ) ، تورات و انجيل است ، و اما اگر مراد از جمله اول را مؤمنين به پيامبر اسلام ، و مراد از كتاب را قرآن بگيريم ، آنوقت معناي آيه چنين ميشود : كساني كه قرآن را بايشان داديم و ايشان بحق آنرا تلاوت ميكنند ، همانها هستند كه بقرآن ايمان دارند ، نه اين پيروان هوي ، كه در اينصورت قصر در آيه قصر قلب خواهد بود كه باز معنايش در ساير مجلداتگذشت .
(يا بني اسرائيل اذكروا ) تا آخر دو آيه ، در اين دو آيه خاتمه گفتار را به آغاز آن ارجاع داده ، و در اينجا يكدسته از خطابها كه به بني اسرائيل شده ، خاتمه مييابد .
بحث روايتي
در ارشاد ديلمي از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده كه در ذيل آيه : ( الذين آتينا هم
ترجمة الميزان ج : 1ص :402
الكتاب يتلونه حق تلاوته ) الخ ، فرموده : آيات آنرا شمرده شمرده ميخوانند ، و در معناي آن تدبر نموده ، باحكامش عمل ميكنند ، و بوعدههايش اميد ميبندند ، و از تهديدهايش ميهراسند ، و از داستانهايش عبرت ميگيرند ، اوامرش را بكار بسته ، نواهيش را اجتناب ميكنند و بخدا سوگند ، معناي حق تلاوت اينست ، نه اينكه تنها آياتش را حفظ كنند ، و حروفش را درس بگيرند و سورههايش را بخوانند و بند بند آنرا بشناسند كه مثلا فلان سوره دهيكش چند آيه و پنجيكش چند است .
و بسيار كساني كه حروف آن را كاملا از مخرج اداء ميكنند ، ولي حدود آن را ضايع ميگذارند ، بلكه تلاوت به معناي تدبر در آيات آن ، و عمل به احكام آنست ، همچنانكه خداي تعالي فرموده : ( كتاب أنزلناه اليك مبارك ، ليدبروا آياته ، كتابي است مبارك كه بتو نازل كرديم ، تا در آياتش تدبر كنند ) .
و در تفسير عياشي از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده ، كه در تفسير جمله : ( يتلونه حق تلاوته ) فرموده : يعني وقتي بايات راجع به بهشت و دوزخش ميرسند ميايستند و فكر ميكنند .
و در كافي از آنجناب روايت كرده كه در تفسير اين آيه فرموده : اينان كه قرآن را بحق تلاوتش تلاوت ميكنند ، امامان امتند .
مؤلف : اين روايت از باب جري يعني تطبيق آيه به مصداق روشن و كامل آن است.