كسي از كيش ابراهيم روگردان است كه خود را دچار حماقت كرده فهم خدادادي را از دست داده باشد ، با اينكه ما او را در دنيا برگزيديم و او در آخرت از صالحان است ( 130) .
آن زمانش را بياد آر كه پروردگارش بوي گفت : اسلام بياور گفت من تسليم رب العالمينم ( 131) .
و ابراهيم فرزندان خود را و يعقوب
ترجمة الميزان ج : 1ص :452
هم باين اسلام سفارش كرده گفت : اي پسران من خدا دين را براي شما برگزيد زنهار مبادا در حالي بميريد كه اسلام نداشته باشيد ( 132 ) .
حال شما كه از اين كيش رو گردانيد يا همانست كه گفتيم فهم خود را از دست دادهايد و يا ميگوئيد ما در آن لحظه كه مرگ يعقوب رسيده بود حاضر بوديم اگر اين را بگوئيد كه يعقوب از فرزندانش پرسيد : بعد از من چه ميپرستيد ؟ گفتند معبود تو و پدرانت ابراهيم و اسماعيل و اسحاق را كه معبودي يكتاست ميپرستيم در حالي كه براي او تسليم باشيم ( 133) .
بهر حال آنها امتي بودند و رفتند و هر چه كردند براي خود كردند شما هم هر چه بكنيد براي خود ميكنيد شما از آنچه آنان ميكردند بازخواست نخواهيد شد ( 134 ) .
بيان
(و من يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه ) الخ ، كلمه رغبت وقتي با لفظ ( عن ) متعدي شود ، يعني بگوئيم ( من از فلان چيز رغبت دارم ) معناي اعراض و نفرت را ميدهد ( يعني من از فلان چيز اعراض و نفرت دارم ) ، و چون با لفظ ( في ) متعدي شود ، معناي ميل و شوق را ميدهد ، ( يعني من به فلان چيز علاقه و ميل دارم) .
و كلمه ( سفه ) هم بطور متعدي ميآيد ، و هم لازم ، و بهمين جهت بعضي از مفسرين گفتهاند : كلمه ( نفسه ) مفعول كلمه ( سفه ) است چون ( سفه ) متعدي است ، ولي بعضي ديگر ( سفه ) را لازم گرفتهاند ، و بهمين جهت گفتهاند : كلمه ( نفسه ) تميز است ، نه مفعول ، و به هر حال معناي جمله اينست كه اعراض از ملت و كيش ابراهيم از حماقت نفس است ، و ناشي از تشخيص ندادن اموري است كه نافع بحال نفس است ، از اموري كه مضر بحال آنست ، و از اين آيه معناي روايت معروف ( ان العقل ما عبد به الرحمن ، عقل چيزي است كه با آن رحمان عبادت شود ) استفاده ميشود .
(و لقد اصطفيناه في الدنيا ) الخ ، كلمه ( اصطفاء ) به معناي گرفتن چكيده و خالص هر چيز است ، بطوريكه بعد از اختلاط آن با چيزهاي ديگر از آنها جدا شود ، و اين كلمه وقتي با مقامات ولايت ملاحظه شود ، منطبق بر خلوص عبوديت ميشود ، و خلاصه اصطفاء در اين مقام اين است كه ، بنده در تمامي شئونش به مقتضاي مملوكيتش و عبوديتش رفتار كند ، يعني براي پروردگارش تسليم صرف باشد ، و اين معنا با همان عمل به دين در جميع شئون تحقق مييابد ، براي اينكه دين چيز ديگري نيست ، همان مواد عبوديت در امور دنيا و آخرت است ، دين نيز ميگويد : بنده بايد در تمامي امورش تسليم رضاي خدا باشد ، همچنانكه در آيه : ( ان الدين عند الله الاسلام ) نيز دين را
ترجمة الميزان ج : 1ص :453
همان تسليم خدا شدن معرفي كرده است .
پس معلوم شد كه مقام اصطفاء عينا همان مقام اسلام است ، و شاهد بر آن آيه : ( اذ قال له ربه : اسلم قال : اسلمت لرب العالمين ) است ، كه از ظاهرش بر ميآيد ظرف ( اذ - زمانيكه ) متعلق است بجمله ( اصطفيناه ) در نتيجه معنا چنين ميشود اصطفاء ابراهيم در زماني بود كه پروردگارش به او گفت : اسلام آور ، و او هم براي خداي رب العالمين اسلام آورد پس جمله : ( اذ قال له ربه : اسلم قال : اسلمت لرب العالمين ) ، بمنزله تفسيري است براي جمله : ( اصطفيناه ) الخ .
و در اين آيه التفاتي از تكلم بسوي غيبت بكار رفته، براي اينكه در ابتداء فرمود : ( ما او را اصطفاء كرديم ) ، و بعد ميفرمايد : ( چون پروردگارش بدو گفت ) ، با اينكه جا داشت بفرمايد : ( و چون بدو گفتيم ) ، و التفات ديگري از خطاب بسوي غيبت بكار رفته ، براي اينكه كلام ابراهيم را اينطور حكايت ميكند ، كه گفت : ( من اسلام آوردم براي رب العالمين ) با اينكه جا داشت بگويد : ( پروردگارا من اسلام آوردم براي تو) .
حال ببينيم چه نكتهاي باعث اين دو التفات شده ؟ اما التفات اولي نكتهاش اينستكه خواسته است اشاره كند باينكه آنچه پروردگار باو فرموده ، سري بوده كه پروردگارش با او در ميان نهاده ، و در مقامي نهاده كه مقام خلوت بوده ، چون هميشه ميانه شنونده و گوينده يك اتصالي هست ، كه وقتي گوينده غايب ميشود آن اتصال بهم ميخورد ، و مخاطب از آن مقامي كه داشت در حقيقت بريده ميشود و يا به عبارتي در حقيقت ميانه او و گوينده ، و سخني كه با وي در ميان داشت ، پردهاي ميافتد ، و بهمين جهت خدايتعالي وقتي قصه را براي پيامبر اسلام حكايت ميكند ميفرمايد ( و چون پروردگارش باو گفت چنين و چنان ) تا برساند آنچه گفته از اسراري بوده كه جاي گفتگويش مقام انس خلوت است .
و اما نكته التفات دومي ، اين است كه همان جمله : ( و چون پروردگارش به او گفت ) ، هر چند از يك لطف خاصي حكايت ميكند ، كه مقتضايش آزادي ابراهيم در گفتگو است ، و ليكن از آنجا كه ابراهيم (عليهالسلام) هر چه باشد بالاخره بنده است ، و طبع بنده ذلت و تواضع است ، لذا ايجاب ميكند كه خود را در اين مقام آزاد و رها نبيند ، بلكه در عوض ادب حضور را مراعات كند ، چون در غير اينصورت در حقيقت خود را مختص بمقام قرب ، و متشرف بحظيره انس حساب كرده ، در حاليكه ادب بندگي اقتضاء ميكند او در همان حال هم خود را يكي از بندگان ذليل و مربوب ببيند ، و در برابر كسي اظهار ذلت كند ، كه تمامي عالميان در برابرش تسليم هستند ، پس نبايد
ترجمة الميزان ج : 1ص :454
ميگفت : ( اسلمت لك ، من تسليم توام ) بلكه بايد ميگفت : ( اسلمت لرب العالمين ، تسليم آنم كه همه عالم مربوب و تسليم اويند) .
خوب بحمد الله وجه اين دو التفات را فهميديم ، حال ببينيم كلمه ( اسلمت ) چه معنا دارد ؟ اصولا كلمه ( اسلام ) كه باب افعال است ، و كلمه ( تسليم ) كه باب تفعيل است ، و كلمه ( استسلام ) كه باب استفعال است ، هر سه يك معنا را ميدهند ، و آن اين است كه كسي و يا چيزي در برابر كس ديگر حالتي داشته باشد كه هرگز او را نافرماني نكند ، و او را از خود دور نسازد ، اين حالت اسلام و تسليم و استسلام است ، همچنانكه در قرآن كريم آمده : ( بلي من اسلم وجهه لله ، آري كسيكه روي دل تسليم براي خدا كند ) ، و نيز فرموده : ( اني وجهت وجهي للذي فطر السموات و الارض حنيفا ، من روي دل ، متوجه بسوي آنكس ميكنم كه آسمانها و زمين را بيافريد توجهي معتدلانه ) .
و وجه هر چيز عبارت از آنطرف آن چيز است كه روبروي تو قرار دارد ، ولي بالنسبه به خداي تعالي وجه هر چيز تمامي وجود آنست ، براي اينكه چيزي براي خدا پشت و رو ندارد ، پس اسلام انسان براي خداي تعالي وصف رام بودن و پذيرش انسان است ، نسبت بهر سرنوشتي كه از ناحيه خداي سبحان برايش تنظيم ميشود ، چه سرنوشت تكويني ، از قدر و قضاء و چه تشريعي از اوامر و نواهي و غير آن ، و به همين جهت ميتوان گفت : مراتب تسليم بر حسب شدت و ضعف وارده بر انسان و آساني و سختي پيش آمدها ، مختلف ميشود ، آنكه در برابر پيشآمدهاي ناگوارتر و تكاليف دشوارتر تسليم ميشود ، اسلامش قويتر است ، از اسلام آن كس كه در برابر ناگواريها و تكاليف آسانتري تسليم ميشود ، پس بنا بر اين اسلام داراي مراتبي است .
مرتبه اول اسلام
مرتبه اول از اسلام پذيرفتن ظواهر اوامر و نواهي خدا است ، به اينكه با زبان ، شهادتين را بگويد ، چه اينكه موافق با قلبش هم باشد ، و چه نباشد ، كه در اين باره خداي تعالي فرموده : ( قالت الاعراب : آمنا ، قل : لم تومنوا ، و لكن قولوا : أسلمنا ، و لما يدخل الايمان في قلوبكم ، اعراب گفتند : ما ايمان آورديم بگو : هنوز ايمان نياوردهايد ، و لكن بگوئيد : اسلام آورديم ، چون هنوز ايمان داخل در قلبتان نشده) .
در مقابل اسلام باين معنا اولين مراتب ايمان قرار دارد ، و آن عبارتست از اذعان و باور قلبي بمضمون اجمالي شهادتين ، كه لازمهاش عمل به غالب فروع است .
ترجمة الميزان ج : 1ص :455
مرتبه دوم
مرتبه دوم از اسلام دنباله و لازمه همان ايمان قلبي است كه ، در مقابل مرتبه اول اسلام قرار داشت ، يعني تسليم و انقياد قلبي نسبت به نوع اعتقادات حقه تفصيلي و اعمال صالحهاي كه از توابع آن است ، هر چند كه در بعضي موارد تخطي شود ، و خلاصه كلام اين كه داشتن اين مرحله منافاتي با ارتكاب بعضي گناهان ندارد ، و خداي تعالي در باره اين مرحله از اسلام ميفرمايد : ( الذين آمنوا باياتنا ، و كانوا مسلمين ، آنانكه به آيات ما ايمان آوردند ، و مسلمان بودند ) .
و نيز ميفرمايد : ( يا ايها الذين آمنوا ، ادخلوا في السلم كافة ، اي كسانيكه ايمان آورديد ، همگي داخل در سلم شويد) .
پس به حكم اين آيه يك مرتبه از اسلام هست كه بعد از ايمان پيدا ميشود ، چون ميفرمايد : اي كسانيكه ايمان آورديد ! داخل در سلم شويد ، پس معلوم ميشود اين اسلام غير اسلام مرتبه اول است ، كه قبل از ايمان بود ، و آنگاه در مقابل اين اسلام مرتبه دوم از ايمان قرار دارد ، و آن عبارتست از اعتقاد تفصيلي به حقايق ديني كه خداي تعالي در بارهاش ميفرمايد : ( انما المؤمنون ، الذين آمنوا بالله و رسوله ، ثم لم يرتابوا ، و جاهدوا باموالهم و انفسهم في سبيل الله ، اولئك هم الصادقون ، مؤمنان تنها آنهايند كه بخدا و رسولش ايمان آورده ، و سپس ترديد نكردند ، و با اموال و نفوس خود در راه خدا جهاد نمودند ، اينها همانها هستند كه در دعوي خود صادقند ) .
و نيز فرموده : ( يا ايها الذين آمنوا ، هل ادلكم علي تجارة تنجيكم من عذاب اليم ؟ تؤمنون بالله و رسوله ، و تجاهدون في سبيل الله باموالكم و انفسكم ، اي كساني كه ايمان آورديد ، آيا ميخواهيد شما را به تجارتي راهنمائي كنم كه از عذاب دردناك نجاتتان دهد ؟ آن اينست كه بخدا و رسولش ايمان آوريد ، و در راه خدا با اموال و نفوس خود جهاد كنيد ) .
كه در اين دو آيه دارندگان ايمان را ، باز به داشتن ايمان ارشاد ميكند ، پس معلوم ميشود ايمان دومشان غير ايمان اول است .
مرتبه سوم
مرتبه سوم از اسلام دنباله و لازمه همان مرتبه دوم ايمان است ، چون نفس آدمي وقتي با ايمان نامبرده انس گرفت ، و متخلق باخلاق آن شد ، خود بخود ساير قواي منافي با آن ، از قبيل قواي بهيمي ، و سبعي ، براي نفس رام و منقاد ميشود و سخن كوتاه ، آن قوائي كه متمايل به
ترجمة الميزان ج : 1ص :456
هوسهاي دنيائي ، و زينتهاي فاني و ناپايدارش ميشوند ، رام نفس گشته ، نفس باساني ميتواند از سركشي آنها جلوگيري كند ، اينجاست كه آدمي آنچنان خدا را بندگي ميكند ، كه گوئي او را ميبيند ، آري او اگر خدا را نميبيند ، باري ، اين باور و يقين را دارد كه خدا او را ميبيند ، چنين كسي ديگر در باطن و سر خود هيچ نيروي سركشي كه مطيع امر و نهي خدا نباشد ، و يا از قضا و قدر خدا بخشم آيد ، نميبيند ، و سراپاي وجودش تسليم خدا ميشود .
در باره اين اسلام است كه خداي تعالي ميفرمايد : ( فلا و ربك لا يؤمنون حتي يحكموك فيما شجر بينهم ، ثم لا يجدوا في انفسهم حرجا مما قضيت ، و يسلموا تسليما ، نه به پروردگارت سوگند ايمان نميآورند : ( يعني ايمانشان كامل نميشود ) مگر وقتي كه هم در اختلافاتي كه بينشان پديد ميآيد تو را حكم كنند ، و هم وقتي حكمي راندي در دل هيچگونه ناراحتي از حكم تو احساس نكنند ، و به تمام معنا تسليم شوند ) .
اين اسلام در مرتبه سوم است كه در مقابلش ايمان مرتبه سوم قرار دارد ، و آن ايماني است كه آيات : ( قد افلح المؤمنون تا آيه و الذين هم عن اللغو معرضون) .
و نيز آيه ( اذ قال له ربه اسلم قال : اسلمت لرب العالمين ) و آياتي ديگر بان اشاره ميكند ، و اي بسا بعضي از مفسرين ، كه اين دو مرتبه را يعني دوم و سوم را يك مرتبه شمردهاند .
و اخلاق فاضله از رضا و تسليم و سوداگري با خدا و صبر در خواسته خدا ، و زهد به تمام معنا ، و تقوي ، و حب و بغض به خاطر خدا ، همه از لوازم اين مرتبه از ايمان است .
مرتبه چهارم از اسلام
مرتبه چهارم از اسلام دنباله و لازمه همان مرحله سوم از ايمان است ، چون انساني كه در مرتبه قبلي بود ، حال او در برابر پروردگارش حال عبد مملوك است در باره مولاي مالكش، يعني دائما مشغول انجام وظيفه عبوديت است ، آنهم بطور شايسته ، و عبوديت شايسته همان تسليم صرف بودن در برابر اراده مولي و محبوب او و رضاي او است .
همه اينها مربوط بعبوديت در برابر مالك عرفي و بشري است ، و اين عبوديت در ملك خداي رب العالمين عظيمتر و باز عظيمتر از آنست ، براي اينكه ملك خدا حقيقت ملك است ، كه در برابرش هيچ موجودي از موجودات استقلال ندارد ، نه استقلال ذاتي ، نه صفتي ، نه عملي ، آري ملكيتي كه لايق كبريائي خداي جلت
ترجمة الميزان ج : 1ص :457
كبرياؤه است اين ملكيت است .
پس انسان در حاليكه در مرتبه سابق از اسلام و تسليم هست ، اي بسا كه عنايت رباني شامل حالش گشته ، اين معنا برايش مشهود شود كه ملك تنها براي خداست ، و غير خدا هيچ چيزي نه مالك خويش است ، و نه مالك چيز ديگر ، مگر آنكه خدا تمليكش كرده باشد ، پس ربي هم سواي او ندارد ، و اين معنائي است موهبتي ، و افاضهاي است الهي ، كه ديگر خواست انسان در بدست آوردنش دخالتي ندارد ، و اي بسا كه جمله ( ربنا و اجعلنا مسلمين لك ، و من ذريتنا امة مسلمة لك ، و ارنا مناسكنا ) الخ اشاره به همين مرتبه از اسلام باشد ، چون ظهور جمله : ( اذ قال له ربه : اسلم قال : اسلمت لرب العالمين ) الخ ظاهر در اين است كه امر ( اسلم ) امر تشريفي باشد ، نه تكويني ، و ابراهيم (عليهالسلام) دعوت پروردگار خود را اجابت نمود ، تا باختيار خود تسليم خدا شده باشد و اين هم مسلم است كه امر نامبرده از اوامري بوده كه در ابتداء كار ابراهيم متوجه او شده پس اينكه در اواخر عمرش از خداي تعالي براي خودش و فرزندش اسماعيل تقاضاي اسلام و دستورات عبادت ميكند چيزي را تقاضا كرده كه ديگر باختيار خود او نبوده و كسي نميتواند با اختيار خود آن قسم اسلام را تحصيل كند .
و يا درخواست ثبات بر امري بوده كه باز ثابت بودنش باختيار خودش نبوده پس اسلامي كه در اين آيه درخواست كرده ، اسلام مرتبه چهارم بوده ، و در برابر اين مرتبه از اسلام ، مرتبه چهارم از ايمان قرار دارد ، و آن عبارت از اين است كه اين حالت ، تمامي وجود آدمي را فرا بگيرد ، كه خدايتعالي در باره اين مرتبه از ايمان ميفرمايد : ( الا ان اولياء الله لا خوف عليهم ، و لا هم يحزنون ، الذين آمنوا ، و كانوا يتقون ، آگاه باش ، كه اولياء خدا نه خوفي بر آنان هست ، و نه اندوهناك ميشوند ، كسانيكه ايمان آوردند ، و از پيش همواره ملازم با تقوي بودند ) .
چونمؤمنيني كه در اين آيه ذكر شدهاند ، بايد اين يقين را داشته باشند ، كه غير از خدا هيچكس از خود استقلالي ندارد ، و هيچ سببي تاثير و سببيت ندارد مگر باذن خدا ، وقتي چنين يقيني براي كسي دست داد ، ديگر از هيچ پيشامد ناگواري ناراحت و اندوهناك نميشود ، و از هيچ محذوري كه احتمالش را بدهد نميترسد ، اين است معناي اينكه فرمود : ( نه خوفي بر آنان هست ، و نه اندوهناك ميشوند ) ، و گر نه معنا ندارد كه انسان حالتي پيدا كند كه از هيچ چيز نترسد ، و هيچ پيشامدي اندوهناكش نسازد ، پس اين همان ايمان مرتبه چهارم است ، كه در قلب كساني پيدا ميشود ، كه داراي اسلام مرتبه چهارم باشند ، ( دقت فرمائيد ) .
ترجمة الميزان ج : 1ص :458
(و انه في الاخرة لمن الصالحين ) ، كلمه ( صلاح ) بوجهي بمعناي لياقت است ، كه چه بسا در كلام خدا بعمل انسان منسوب ميشود ، و از آن جمله ميفرمايد ) : ( فليعمل عملا صالحا ) ، و چه بسا كه بخود انسان منسوب ميشود ، از آن جمله ميفرمايد : ( و انكحوا الايامي منكم و الصالحين من عبادكم و امائكم ، دختران عزب خود را شوهر دهيد ، و نيز صالحان از غلام و كنيز خود را) .
و صلاحيت عمل هر چند در قرآن كريم بيان نشده كه چيست ؟ و ليكن آثاري را كه براي آن ذكر كرده معناي آنرا روشن ميسازد .
از جمله آثاريكه براي آن معرفي كرده ، اينستكه عمل صالح آن عملي است كه شايستگي براي درگاه خدايتعالي داشته باشد ، و در اين باره فرموده : ( صبروا ابتغاء وجه ربهم ، بمنظور بدست آوردن وجه پروردگارشان صبر كردند ) ، و نيز فرموده : ( و ما تنفقون الا ابتغاء وجه الله ، و انفاق نميكنيد مگر بخاطر خدا) .
اثر ديگر آن را اين دانسته ، كه صلاحيت براي ثواب دادن در مقابلش دارد ، و در اين باره فرموده : ( ثواب الله خير لمن آمن و عمل صالحا ثواب خدابهتر است براي كسي كه ايمان آورد و عمل صالح كند) .
اثر ديگرش اين است كه عمل صالح كلمه طيب را بسوي خدا بالا ميبرد ، كه در اين باره فرموده : ( اليه يصعد الكلم الطيب ، و العمل الصالح يرفعه ، كلمه طيب به سوي او صعود ميكند ، و عمل صالح آنرا در صعود مدد ميدهد) .
پس از اين چند اثريكه بعمل صالح نسبت داده ، فهميده ميشود : كه صلاح عمل به معناي آمادگي و لياقت آن براي تلبس به لباس كرامت است ، و در بالا رفتن كلمه طيب بسوي خدايتعالي مدد و كمك است ، همچنانكه در باره قرباني در حج فرمود : ( و لكن يناله التقوي منكم، گوشت و خون قرباني به خدا نميرسد ، و ليكن تقواي شما به او ميرسد ) و نيز در باره همه اعمال صالحه فرموده : ( كلا نمد هؤلاء و هؤلاء من عطاء ربك ، ما كان عطاء ربك محظورا ، همهشان را چه آنها و چه اينها را از عطاء پروردگارت مدد ميدهيم ، و عطاي پروردگار تو جلوگير ندارد ) پس عطاي خدايتعالي بمنزله صورت است و صلاح عمل بمنزله ماده است .
ترجمة الميزان ج : 1ص :459
اين بود معناي صلاح عمل ، و اما معناي صلاح نفس ، و صلاح ذات ، ببينيم از قرآن در باره آن چه استفاده ميكنيم ؟ يكجا ميفرمايد : ( و من يطع الله والرسول فاولئك مع الذين انعم الله عليهم ، من النبيين ، و الصديقين ، و الشهداء و الصالحين ، و حسن اولئك رفيقا ، و كسيكه خدا و رسولش را اطاعت كند ، اينچنين اشخاص با آن كساني محشورند كه خدا بر آنان انعام فرمود ، از انبياء ، و صديقين و شهداء و صالحين كه نيكو رفقائي هستند) .
جاي ديگر فرموده : ( و ادخلناهم في رحمتنا ، انهم من الصالحين ، ما ايشان را در رحمت خود داخل كرديم بدان جهت كه از صالحان بودند ) و نيز از سليمان (عليهالسلام) حكايت كرده كه گفت ( و ادخلني برحمتك في عبادك الصالحين مرا برحمت خودت داخل در بندگان صالحت كن ) و در جائي ديگر ميفرمايد : ( و لوطا آتيناه حكما و علما - تا جمله - و ادخلناه في رحمتنا ، انه من الصالحين ) .
آنچه مسلم است اين است كه مراد از صالحين در اين آيات ، مطلق هر كس كه صلاحيت رحمت عامه الهيه ، و رحمت واسعه او را دارد ، نيست ، چون صلاحيت اين رحمت را تمامي موجودات دارند ، ديگر معنا ندارد نامبردگان در اين آيات را بداشتن چنين صلاحيتي بستايد .
و نيز مراد ، كساني كه صلاحيت رحمت خاص به مؤمنين را دارند ، نيست ، چون هر چند بحكم آيه : ( و رحمتي وسعت كل شيء فسا كتبها للذين يتقون ، رحمت من همه چيز را فرا گرفته ، و بزودي همه آنرا بكساني اختصاص ميدهم كه پرهيز كاري داشتند ) .
رحمت دوم خاص است ، و لكن صالحان از متقيان خصوصيترند ، زيرا در ميانه طائفه مؤمن و متقي افراد انگشتشماري صالحند ، پس رحمت خاص متقين نميتواند آن رحمتي باشد كه صالحان شايستگي آنرا دارند ، و حتما بايد رحمتي مهمتر از آن باشد .
و اين هم از قرآن كريم مسلم است ، كه بعضي از رحمتها را خاص بعضي از افراد ميداند ، و ميفرمايد : ( يختص برحمته من يشاء ، خدا رحمت خود را بهر كس بخواهد اختصاص ميدهد)، .
و نيز مراد از صالحينمطلق هر كسي كه صلاحيت ولايت ، و قرار گرفتن در تحت سرپرستي خدا را دارد ، نميباشد ، براي اينكه هر چند اين خصيصه از رحمت خاص قبلي خصوصيتر است ، و هر چند صالحان نيز در تحت چنين ولايتي از خدا هستند ، و خدا متولي
ترجمة الميزان ج : 1ص :460
امورشان هست ، همچنانكه در تفسير ( اهدنا الصراط المستقيم ) نيز گفتيم ، و بزودي در تفسير آيه هم خواهيم گفت ، و لكن اين ولايت مختص بصالحان نيست ، چون در آيه نامبرده انبياء ، و صديقين ، و شهداء ، را هم نام برده ، كه با صالحان در آن ولايت شريك هستند .
پس بايد ديد آن اثري كه مخصوص صالحان است ، و هيچكس در آن شركت ندارد چيست ؟ يك چيز ميتواند باشد ، و آن داخل كردن صالح در رحمت است كه عبارتست از امنيت عمومي از عذاب ، چنانكه هر دو معنا در باره بهشت آمده ، يكجا فرموده : ( فيدخلهم ربهم في رحمته ، پروردگارشان آنها را داخل در رحمت خود ميكند ) ، يعني داخل در بهشت ميكند .
و جاي ديگر فرموده : ( يدعون فيها بكل فاكهة آمنين ، در بهشت هر ميوه را كه بخواهند صدا ميزنند در حاليكه ايمن هستند) .
و خواننده عزيز اگر در جمله : ( و ادخلناه في رحمتنا) .
و نيز در ( و كلا جعلنا صالحين) .
، دقت كند ، كه خدا در اين دو مورد عمل را بشخص خودش نسبت ميدهد ، و ميفرمايد : ( ما او را داخل در رحمت خود ميكنيم ) و نميفرمايد : ( او داخل در رحمت ما ميشود) .
و از سوي ديگر اين مطلب مسلم را هم در نظر بگيرد ، كه خداي تعالي هميشه و همه جا اجر و پاداش و شكرگزاري از بنده را در مقابل عمل و سعي بنده قرار داده ، آنوقت ميتواند بروشني بفهمد كه صلاح ذاتي ، كرامتي است كه ربطي به عمل و سعي و كوشش ، و خلاصه ربطي به خواست و اراده بنده ندارد ، و موهبتي نيست كه آدمي از راه عمل آنرا بدست آورد ، آنوقت معناي آيه : لهم ما يشاؤن فيها و لدينا مزيد ، آنان در بهشت هر چه بخواهند در اختيار دارند و نزد ما بيش از آنش هم هست ) .
را خوب ميفهمد ، و متوجه ميشود كه جمله ( لهم ما يشاؤن فيها ) آن پاداشهائي است كه هر كس ميتواند از راه عمل بدست آورد ، و جمله ( و لدينا مزيد ) ، آن موهبتهائي است كه از راه عمل نصيب كسي نميشود ، بلكه در برابر صلاح ذاتي اشخاص است ، كه انشاء الله تعالي در تفسير سوره ( ق ) توضيحش خواهد آمد .
از سوي ديگر اگر خواننده عزيز در اين نكته هم دقت كند ، كه ابراهيم چه حال و چه مقامي داشت ؟ پيغمبري بود مرسل، يكي از پيغمبران اولوا العزم ، و نيز داراي مقام امامت ، و مقتداي عدهاي از انبياء و مرسلين ، و به نص ( و كلا جعلنا صالحين) .
كه ظهورش در صلاح دنيائي است،
ترجمة الميزان ج : 1ص :461
از صالحان بود ، و با اينكه انبيائي پائينتر از وي به حكم همين آيه از صالحان بودند ، مع ذلك او از خدا ميخواهد كه به صالحان قبل از خود ملحق شود ، معلوم ميشود كه قبل از او صالحاني بودهاند كه او پيوستن به ايشان را درخواست ميكند ، و خدا درخواستش را اجابت ميكند و در چند جا از كلامش او را در آخرت ملحق بايشان ميكند ، يكجا ميفرمايد : ( و لقد اصطفيناه في الدنيا و انه في الاخرة لمن الصالحين ، او در آخرت از صالحان خواهد بود ) .
جاي ديگر ميفرمايد : ( و آتيناه اجره في الدنيا ، و انه في الاخرة لمن الصالحين ، ما پاداش او را در دنيا داديم ، و در آخرت از صالحان خواهد بود) .
و در جاي سوم ميفرمايد : ( و آتيناه في الدنيا حسنة ، و انه في الاخرة لمن الصالحين ، ما در دنيا حسنهاي به او داديم ، و او در آخرت از صالحان خواهد بود) .
اگر خواننده عزيز در آنچه گفتيم دقت كند ، بسادگي ميتواند بفهمد كه صلاح داراي مراتبي است ، كه بعضي ما فوق بعض ديگر است ، و آنوقت اگر از روايتي بشنود كه ابراهيم (عليهالسلام) از خدا ميخواسته به محمد و آل او (عليهمالسلام) ملحقش كند ، ديگر هيچ استبعاد نميكند ، مخصوصا وقتي ميبيند كه آيات در مقام بيان اجابت دعاي او ، ميفرمايد : كه او در آخرت ملحق به صالحان ميشود ، و رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) هم اين مقام را براي خود ادعا ميكند ، و قرآن كريم هم ميفرمايد : ( ان وليي الله الذي نزل الكتاب ، و هو يتولي الصالحين ، همانا سرپرست من خدائي است كه كتاب را بحق نازل كرد ، و هم سرپرستي صالحان را دارد ) .
چون ظاهر اين آيه اين است كه رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) ادعاي ولايت براي خود ميكند ، پس از ظاهرش بر ميآيد كه رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) همان كسي است كه دارنده صلاح مورد آيه است ، و ابراهيم (عليهالسلام) از خدا درخواست ميكند به درجه صالحاني برسد كه صلاحشان در مرتبهاي بالاتر از صلاح خود او است ، پس منظورش همان جناب است .
(و وصي بها ابراهيم بنيه ) الخ ، يعني ابراهيم فرزندان خود را به ( ملت و كيش ) سفارش كرد .
(فلا تموتن ) الخ ، نهي از مردن ، با اينكه مردن بدست خود آدمي نيست، و تكليف بايد به امر اختياري متوجه بشود ، از اين باب است ، كه برگشت اين امر غير اختياري باختيار است ، چون تقدير كلام چنين است ( از اين معنا حذر كنيد ، كه مرگ شما را دريابد ، در حالي كه بحال اسلام نباشيد ) ، يعني همواره ملازم با اسلام باشيد ، تا مرگتان در حال اسلامتان واقع شود ، و اين آيه شريفه باين معنا اشاره دارد ، كه ملت و دين ، همان دين اسلام است ، همچنانكه در جاي ديگر فرمود : ( ان
ترجمة الميزان ج : 1ص :462
الدين عند الله الاسلام ، دين ، ( نزد خدا اسلام است) .
(و اله آبائك ابراهيم و اسمعيل و اسحق ) ، در اين آيه كلمه ( أب - پدر ) بر جد و عمو و پدر واقعي اطلاق شده ، با اين كه غير از تغليب مجوز ديگري ندارد .
و اين خود براي بحث آينده كه آزر مشرك ، پدر واقعي ابراهيم نبوده ، دليل محكمي است ، كه انشاء الله بحثش خواهد آمد .
(الها واحدا ) الخ ، در جمله قبل ، بطور مفصل فرمود : ( معبود پدرانت ابراهيم و اسماعيل و اسحاق ) ، و در جمله مورد بحث دوباره ، ولي خيلي كوتاه ، فرمود : ( معبود يگانه ) ، تا توهمي را كه ممكن بود از عبارت مفصل قبلي به ذهن برسد ، ( كه لابد غير از معبود پدران ابراهيم معبودهاي ديگري نيز هست ) دفع كند .
(و نحن له مسلمون ) اين جمله بياني است براي عبادتي كه در جمله : ( بعد از من چه چيز را عبادت ميكنيد ) از آن سؤال شده بود ، و ميرساند آن عبادت كه فرزندان در پاسخ پدر گفتند ، عبادت بهر قسم كه پيش آيد نيست ، بلكه عبادت بر طريقه اسلام است .
و در اين پرسش و پاسخ رويهمرفته اين معنا به چشم ميخورد : كه دين ابراهيم اسلام بوده ، و ديني هم كه فرزندان وي ، يعني اسحاق و يعقوب و اسماعيل و نوادههاي يعقوب ، يعني بني اسرائيل و نوادههاي اسماعيل يعني بني اسماعيل خواهند داشت ، اسلام است ، و لا غير، چه اسلام آن ديني است كه ابراهيم از ناحيه پروردگارش آورده ، و در ترك آن دين ، و دعوت به غير آن ، احدي را دليل و حجتي نيست .
بحث روايتي
در كافي از سماعه از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده كه فرمود : نسبت ايمان به اسلام ، نسبت كعبه است به حرم ، ممكن است كسي در حرم ( كه زميني به مساحت 489 291407 كيلومتر مربع است ) بوده باشد ، ولي در كعبه نباشد ، ولي ممكن نيست كسي در كعبه ( كه تقريبا
ترجمة الميزان ج : 1ص :463
وسط اين سرزمين است ) باشد ، و در حرم نباشد ( پس كسي هم كه ايمان دارد ، حتما مسلمان نيز هست ، ولي چنان نيست كه كسيكه مسلمان باشد ، حتما ايمان هم داشته باشد ) .
و در همان كتاب باز از سماعه از امام صادق (عليهالسلام) روايت آورده ، كه فرمود : ( اسلام آنست كه بزبان شهادت دهي : كه معبودي جز خدا نيست ، و اينكه نبوت و رسالت رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) را تصديق داري ) ، با همين دو شهادت است كه خونها محفوظ ميشود ، و زن دهي و زن خواهي و نيز ارث جريان مييابد ، و تشكيل جامعه اسلامي هم بر طبق همين ظاهر است ، و اما ايمان به خدا عبارتست از هدايت يافتن ، و ثبوت آثار اسلام در قلب .
مؤلف : بر طبق اين مضمون روايات ديگري نيز هست ، و اين روايات بر همان بيان قبلي در باره مرتبه اول اسلام و ايمان دلالت ميكند .
و نيز در همان كتاب از برقي از علي (عليهالسلام) روايت كرده كه فرمود : اسلام عبارت است از تسليم ، و تسليم عبارتست از يقين .
و نيز در همان كتاب از كاهل از امام صادق (عليهالسلام) روايت آورده ، كه فرمود : اگر مردمي خداي را - به يگانگي و بدون شريك - بپرستند ، و نماز را بپاي دارند ، و زكات را بدهند ، و حج خانه خدا كنند ، و روزه رمضان را بگيرند ، ولي به يكي از كارهاي خدا و يا رسول او اعتراض كنند ، و بگويند چرا بر خلاف اين نكردند ، با همين اعتراض مشرك ميشوند ، هر چند بزبان هم نياورند ، و تنها در دل بگويند ، ( تا آخر حديث ) .
مؤلف : اين دو حديث به مرتبه سوم از اسلام و ايمان اشاره دارند .
و در بحار الانوار از ارشاد ديلمي ، يكي از احاديث معراج را با دو سند آورده ، كه از جمله مطالب آن اين است كه خداي سبحان برسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) فرمود : اي احمد (صلياللهعليهوآلهوسلّم) ! هيچ ميداني كدام زندگي گواراتر ، و كدام حيات جاودانهتر است ؟ عرضه داشت : پروردگارا ، نه ، فرمود : اما عيشگوارا ، آن عيشي است كه صاحبش از ذكر و ياد من سست نشود ، و نعمت مرا فراموش نكند ، و جاهل به حق من نشود ، شب و روز رضاي مرا طلب كند .
و اما حيات جاودان ، آن حياتي است كه يكسره و همه دقائقش به نفع صاحبش تمام شود ، و آنچنان در بهرهگيري از آن حريص باشد ، كه دنيا در نظرش خوار گردد ، و كوچك شود ، و در مقابل ، آخرت در نظرش عظيم شود ، و خواست مرا بر خواست خودش مقدم بدارد ، و همه در پي
ترجمة الميزان ج : 1ص :464
بدست آوردن رضاي من باشد ، حق نعمتم را عظيم شمرد ، رفتاري را كه با او كردم بياد آورد ، شب و روزدر برابر هر كار زشت و گناه مراقب من باشد ، قلب خويش را از آنچه ناخوشايند من است پاك كند ، شيطان و وساوس او را دشمن بدارد ، و ابليس را بر قلب خود مسلط نسازد ، و در آن راه ندهد .
كه اگر چنين كند ، محبتي در دلش ميافكنم كه فكر و ذكرش ، و فراغ و اشتغالش ، و هم و غمش ، و گفتگويش همه از نعمتهاي من شود ، آن نعمتها كه به ساير اهل محبتم دادم ، و در نتيجه چشم و گوش دلش را باز كنم ، تا ديگر با قلب خود بشنود ، و با قلب ببيند ، و به جلال و عظمتم نظر كند ، و دنيا را بر او تنگ كنم ، و آنچه لذت دنيائي است از نظرش بيندازم ، تا حدي كه آنرا دشمن بدارد .
و همانطور كه چوپان گله را از ورطههاي هلاكت دور ميكند من او را از دنيا و آنچه در آنست دور ميكنم ، آنوقت است كه از مردم ميگريزد ، آنهم چه گريزي ؟ و در آخر از دار فنا به دار بقاء ، و از دار شيطان به دار رحمان منتقل ميشود .
اي احمد ! من او را بزيور هيبت و عظمت ميآرايم ، اين است آن عيش گوارا و آن حيات جاودان ، و اين مقام خاص دارندگان رضا است ، پس هر كس بر وفق رضاي من عمل كند ، مداومت و ملازمت بر سه چيز را باو بدهم ، اول آنكه با شكري آشنايش ميكنم ، كه ديگر ( مانند شكر ديگران ) آميخته با جهل نباشد ، و قلبش را آنچنان از ياد خودم پر كنم ، كه ديگر جائي براي نسيان در آن نباشد و آنچنان از محبت خودم پر كنم ، كه ديگر جائي براي محبت مخلوقها در آن نماند .
آنوقت است كه وقتي به من محبت ميورزد ، به او محبت ميورزم ، و چشم دلش را بسوي جلالم باز ميكنم ، و ديگر هيچ سري از اسرار خلقم را از او مخفي نميدارم و در تاريكيهاي شب و روشنائي روز با او راز ميگويم ، آنچنان كه ديگر مجالي براي سخن گفتن با مخلوقين و نشست و برخاست با آنان برايش نماند ، سخن خود و ملائكهام را بگوشش ميشنوانم ، و با آن اسرار كه از خلق خود پوشاندهام آشنايش سازم .
جامه حيا بر تنش بپوشانم ، آنچنان كه تمامي خلايق از او شرم بدارند ، و چون در زمين راه ميرود ، آمرزيده برود ، ظرفيت و بصيرت قلبش را بسيار كنم ، و هيچ چيز از بهشت و آتش را از او مخفي ندارم ، و او را با آن دلهرهها و شدائد كه مردم در قيامت گرفتارش آيند ، و با آن حساب سختي كه از توانگران و فقراء و علماء و جهال ميكشم ، آشنايش ميسازم ، وقتي او را در قبر ميخوابانند ، نكير و منكر را بر او نازل كنم ، تا بازجوئيش كنند ، در حاليكه هيچ اندوهي از مردن ، و هيچ ظلمتي از قبر و لحد ، و هيچ همي از هول مطلع نداشته باشد .
ترجمة الميزان ج : 1ص :465
آنگاه ميزاني برايش نصب كنم ، و نامهاي برايش بگشايم ، و نامهاش را بدست راستش بدهم ، او را در حاليكه باز ، و روشن است ، بخواند و آنگاه بين خودم و او مترجمي نگذارم ، اين صفات دوستداران است .
اي احمد ! هم خود را ، هم واحد كن ، و زبانت را زباني واحد ، و بدنت را بدني زنده ساز ، كه تا ابد غافل نماند ، چه هر كس از من غافل شود ، من در امر او بي اعتنا شوم ، ديگر باكي ندارم كه در كدام وادي هلاك شود .
و نيز در بحار الانوار از كافي ، و معاني الاخبار ، و نوادر راوندي ، با چند سند مختلف از امام صادق و امام كاظم (عليهالسلام) ، روايتي آورده كه ما عبارت كافي را در اينجا نقل ميكنيم ، و آن اين است كه رسول خدا به حارثة بن مالك بن نعمان انصاري برخورد كرد و از وي پرسيد : حالت چطور است اي حارثه ؟ عرضه داشت : يا رسول الله (صلياللهعليهوآلهوسلّم) مؤمني هستم حقيقي ، حضرت فرمود : براي هر چيزي حقيقتي و نشانهايست ، نشانه اينكه ايمانت حقيقي است چيست ؟ عرضه داشت يا رسول الله (صلياللهعليهوآلهوسلّم) ! دلم از دنيا كنده شده ، و در نتيجه شبها بخواب نميروم ، و روزهاي گرم را روزه ميدارم ، و گوئي بعرش پروردگارم نظر ميكنم كه براي حساب افراشته شده ، و گوئي به اهل بهشت مينگرم ، كه در بهشت بزيارت يكديگر ميروند ، و گوئي نالههاي اهل دوزخ را ميشنوم ، حضرت فرمود : بندهاي است كه خدا قلبش را روشن ساخته ، ( و سپس رو كرد بحارثه و فرمود ) : ديدهات باز شده ، قدرش را بدان ، و بر آن ثابت قدم باش .
مؤلف : اين دو روايت پيرامون مرتبه چهارم از اسلام و ايمان سخن ميگويند و در خصوصيات معناي آندو ، رواياتي بسيار و متفرق هست ، كه مقداري از آنهارا در طي اين كتاب ايراد ميكنيم انشاء الله تعالي .
آيات مورد بحث هم به بياني كه ميآيد اين روايات را تاييد ميكند ، اين نكته را هم بايد دانست كه در مقابل هر مرتبه از مراتب ايمان و اسلام ، مرتبهاي از كفر و شرك قرار دارد ، اين نيز معلوم است كه هر قدر معناي اسلام و ايمان دقيقتر و راهش باريكتر شود ، نجات از شرك و كفري كه در مقابل آنست دشوارتر ميشود .
اين نيز واضح است كه هيچ مرتبهاي از مراتب پائين اسلام و ايمان ، با كفر و شرك در مرتبه بالاتر و ظهور آثار آندو منافات ندارد ( مثلا كسيكه در حد اقل از اسلام و ايمان است ، ممكن است رياي در عبادت از او سر بزند ، و چنان نيست كه اگر رياكاري نمود بگوئيم : اصلا مسلمان
ترجمة الميزان ج : 1ص :466
نيست - مترجم) .
و اين دو نكته خود دو اصل اساسي است ، كه فروعاتي بر آن مترتب ميشود ، مثلا يكي از فروعاتش اين است كه ممكن است در يك مورد معين باطن آيات قرآني با آن مورد منطبق بشود ، ولي ظواهر آن منطبق نگردد اين اجمال مطلب است ، كه بايد آنرا در نظر داشته باشي تا آنكه انشاء الله به تفصيلش برسي .
و در تفسير قمي ، در ذيل جمله : ( و لدينا مزيد ) ، فرمودهاند : منظور از آن مزيد نظر كردن به رحمت خدا است .
و در تفسير مجمع البيان از رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) روايت آورده ، كه فرمود : خدايتعالي ميفرمايد : من براي بندگان صالحم چيزها تهيه كردهام ، كه نه چشمي آنرا ديده و نه گوشي شنيده ، و نه به قلب بشري خطور كرده است .
مؤلف : معناي اين دو روايت با بيانيكه براي معناي صلاح كرديم روشن ميشود ( و خدا رهنمون است) .
و در تفسير عياشي در ذيل جمله : ( ام كنتم شهداء اذ حضر يعقوب الموت ) الخ ، از امام باقر (عليهالسلام) روايت شده ، كه فرمود : ( اين آيه در باره قائم (عليهالسلام) ، صادق است ) .
مؤلف : در تفسير صافي ، در ذيل همين گفتار ، گفته : شايد مراد امام باقر (عليهالسلام) اين باشد كه آيه در باره ائمه از آل محمد (صلياللهعليهوآلهوسلّم) باشد ، چون هر قائمي از ايشان در هنگام مرگ ، به قائم بعد از خود ، و به همه فرزندانش اين سفارش ميكرد ، و آنان هم همين پاسخ را ميدادند .
يهوديان گفتند يهودي شويد تا راه يافته باشيد و نصاري گفتند نصاري شويد تا راه يافته شويد بگو بلكه ملت ابراهيم را پيروي ميكنم كه ديني ميانه است و خود او هم از مشركين نبود ( 135) .
بگوئيد به خدا و به آنچه بر ما نازل شده و به آنچه به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط نازل شده و به آنچه به موسي و عيسي دادند و به آنچه انبياء از ناحيه پروردگارشان داده شدند ، و خلاصه به همه اينها ايمان داريم و ميانه اين پيغمبر و آن پيغمبر فرق نميگذاريم و ما در برابر خدا تسليم هستيم ( 136 ) .
اگر ايمان آورند به مثل آنچه شما بدان ايمان آورديد كه راه را يافتهاند و اگر اعراض كردند پس بدانيد كه مردمي هستند گرفتار تعصب و دشمني و بزودي خدا شر آنان را از شما ميگرداند و او شنوا و دانا است ( 137) .
بگوئيد ما رنگ خدائي بخود ميگيريم و چه رنگي بهتر از رنگ خداست و ما تنها او را عبادت ميكنيم ( 138) .
بگو آيا با ما در باره خدا بگو مگو ميكنيد كه پروردگار ما و شما هر دو است ؟ و با اينكه اعمال شما براي خودتان و اعمال ما براي خودمان است و ما در عمل براي او خالصيم ( 139) .
و يا ميگوئيد ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط يهودي و يا نصراني بودند ؟ اگر اين را بهانه كرده بودند در پاسخشان بگو آيا شما داناتريد و يا خدا ؟ ، و چه كسي ستمگرتر است از كسي كه شهادتي را كه از ناحيه خدا نزد خود دارد كتمان كند و خدا از آنچه ميكنيد غافل نيست ( 140 ) .
بهر حال آنها امتي بودند و رفتند هر چه كردند براي خود كردند و شما هم هر چه كرديد براي خود ميكنيد و شما از آنچه آنها كردند بازخواست نميشويد ( 141)
بيان
(و قالوا كونوا هودا او نصاري تهتدوا ) الخ ، خداي تعالي بعد از آنكه بيان كرد : كه دين حق كه اولاد ابراهيم از اسماعيل و اسحاق و يعقوب و فرزندان وي بر آن دين بودند اسلام بود ، و خود ابراهيم هم آنرا دين حنيف خود داشت ، اينك در اين آيه نتيجه ميگيرد كه اختلاف و انشعابهائي كه در بشر پيدا شده ، دستهاي خود را يهودي ، و دستهاي ديگر مسيحي خواندند ، همه ساختههاي هوي و هوس خود بشر است ، و بازيگريهائي است كه خود در دين ابراهيم كردهاند ، و دشمنيهائي كه با هم داشتند به حساب خدا و دين او گذاشتند .
و در نتيجه طائفههاي مختلف و احزابي ديني و متفرق گشتند ، و رنگ هوي و هوسها و اغراض و مطامع خود را بدين خداي سبحان يعني دين توحيد زدند ، با اينكه دين بطور كلي يكي بود ، همچنانكه معبودي كه به وسيله دين عبادت ميشود يكي است ، و آن دين ابراهيم است ، و بايد مسلمين به آن دين تمسك جويند ، و شقاق و اختلاف اهل كتاب را پيروي ننموده ، آن را براي خود اهل كتاب بگذارند .
توضيح اينكه يكي از آثار طبيعي بودن زندگي زميني و دنيوي ، اين است كه اين زندگي در
ترجمة الميزان ج : 1ص :469
عين اينكه يكسره است ، و استمرار دارد ، دگرگونگي و تحول هم دارد ، مانند خود طبيعت ، كه بمنزله ماده است براي زندگي ، و لازمه اين تحول آنست كه رسوم و آداب و شعائر قومي كه ميانه طوائف ملل و شعبات آن هست نيز دگرگونه شود ، و اي بسا اين دگرگونگي رسوم ، باعث شود كه مراسم ديني هم منحرف و دگرگون شود ، و اي بسا اين نيز موجب شود كه چيزهائي داخل در دين گردد ، كه جزء دين نبوده ، و يا چيزهائي از دين بيرون شود ، كه جزء دين بوده ، و اي بسا پارهاي اغراض دنيوي جاي اغراض ديني و الهي را بگيرد ، ( و بلا و آفت دين هم همين است ) .
و اينجاست كه دين رنگ قوميت بخود گرفته ، و به سوي هدفي غير هدف اصليش دعوت ميكند ، و مردم را به غير ادب حقيقيش مؤدب ميسازد ، تا آنجا كه رفته رفته كاري كه در دين منكر بود معروف و جزء دين بشود ، و مردم نسبت به آن تعصب بخرج دهند ، چون بر طبق هوسها و شهواتشان است ، و به عكس كاري كه معروف - و جزء دين بود - منكر و زشت شود ، و كسي از آن حمايت نكند ، و هيچ حافظ و نگهباني نداشته باشد ، و سرانجام كار بجائي برسد ، كه امروز به چشم خود ميبينيم ، كه چگونه ... و سخن كوتاه اين كه جمله : ( و قالوا كونوا هودا او نصاري ) اجمال اين تفصيل است كه ( و قالت اليهود كونوا هودا تهتدوا ، و قالت النصاري كونوا نصاري تهتدوا ) ، يعني يهود گفتند .
بيائيد همه يهودي شويد ، تا هدايت يابيد ، نصاري هم گفتند : بيائيد مسيحي شويد ، تا همه راه يابيد ، و منشا اين اختلاف دشمني با يكديگرشان بود .
(قل بل ملة ابراهيم حنيفا ، و ما كان من المشركين ) اين آيه جواب همان گفتار يهود و نصاري است ، ميفرمايد : بگو بلكه ملت ابراهيم را پيروي ميكنيم ، كه فطري است ، و ملت واحدهايست كه تمامي انبياء شما از ابراهيم گرفته تا بعد از او همه بر آن ملت بودند ، و صاحب اين ملت يعني ابراهيم از مشركين نبود ، و اگر در ملت او اين انشعابها و ضميمههائيكه اهل بدعت منضم بان كردند و اين اختلافها را راه انداختند ، ميبود ، ابراهيم هم مشرك بود ، چون چيزي كه جزء دين خدا نيست هرگز بسوي خداي سبحان دعوت نميكند ، بلكه بسوي غير خدا ميخواند ، و اين همان شرك است ، در حاليكه ملت ابراهيم دين توحيديست كه در آن هيچ حكمي و عقيدهاي كه از غير خدا باشد ، وجود ندارد .
(قولوا آمنا بالله و ما انزل الينا ) الخ ، بعد از آنكه دعوت يهود و نصاري بسوي پيروي مذهب خود را حكايت كرد ، اينك آنچه نزد خدا حق است ( خدائي كه جز حق نميگويد ) ذكر نموده ، و آن عبارتست از شهادت بر ايمان به خدا و ايمان به آنچه نزد انبياء است ، بدون اينكه فرقي ميانه انبياء بگذارند ، و آن همانا اسلام است و اگر از ميانه همه احكاميكه بر پيغمبران نازل شده يك حكم را
ترجمة الميزان ج : 1ص :470
بيرون كشيد ، و جلوترش ذكر كرد ، و آن مسئله ايمان به خدا بود كه فرمود : ( بگوئيد به خدا ايمان مياوريم ، و به همه احكاميكه بر ما نازل شده ) ، بدان جهت بود كه خصوص ايمان به خدا فطري بشر بود ، كه ديگر احتياج به معجزات انبياء نداشت .
بعد از ايمان به خداي سبحان ، ايمان ( به آنچه بر ما نازل شده ) را ذكر كرد ، و منظور از آن قرآن و يا معارف قرآني است ، و سپس آنچه را كه بر ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب نازل شده ، و بعد از آن ، آنچه بر موسي و عيسي نازل شده ذكر كرد ، و اگر موسي و عيسي را از ساير انبياء جدا كرد و آنچه را بر آندو نازل شده بخصوص ذكر كرد ، بدان جهت بود كه در آيه شريفه روي سخن با يهود و نصاري بود ، و آنها مردم را تنها بسوي آنچه بر موسي و عيسي نازل شده دعوت ميكردند .
و در آخر آنچه بر ساير انبياء نازل شده نام برد ، تا شهادت نامبرده شامل همه انبياء بشود ، و در نتيجه معناي ( لا نفرق بين احد منهم .
بين احدي از انبياء فرق نميگذاريم ، ) روشنتر گردد .
در اين آيه شريفه تعبيرها مختلف شده ، از آنچه نزد ما و نزد ابراهيم و اسحاق و يعقوب بود ، به عبارت ( انزال ) تعبير كرد ، و از آنچه نزد موسي و عيسي و انبياء ديگر است ، به ( ايتاء ) ، يعني دادن ، تعبير فرمود .
و شايد وجهش اين باشد : كه هر چند تعبير اصلي كه همه جا بايد آن تعبير بيايد ، همان ( ايتاء ) و دادن كتاب و دين است ، همچنانكه در سوره انعام بعد از ذكر ابراهيم و انبياء بعد و قبلش فرمود : ( اولئك الذين آتيناهم الكتاب ، و الحكم ، و النبوة ، اينها بودند كه ما كتاب و حكم و نبوتشان داديم ) لكن از آنجائيكه لفظ ( دادن ) صريح در وحي و انزال نبود ، و به همين جهت شامل حكمت لقمان هم ميشد ، همچنانكه فرمود : ( و لقد آتينا لقمان الحكمة ، ما به لقمان هم حكمت داديم ) ، و نيز فرمود : ( و لقد آتينا بني اسرائيل الكتاب و الحكم و النبوة ، ما به بني اسرائيل هم كتاب و حكمت و نبوت داديم ) .
و نيز از آنجائيكه هم يهوديان و هم مسيحيان ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و اسباط را از اهل ملت خود ميشمردند ، يهوديان آن حضرات را يهودي و مسيحيان ، مسيحي ميپنداشتند و معتقد بودند كه ملت و كيش حق از نصرانيت و يهوديت همان ملت و كيشي است كه بهموسي و عيسي دادند .
ترجمة الميزان ج : 1ص :471
لذا اگر در آيه مورد بحث ميفرمود : ( و ما اوتي ابراهيم و اسمعيل ) الخ دلالت صريح نميداشت بر اينكه نامبردگان شخصا صاحب ملت و وحي بودند ، و احتمال داده ميشد كه آنچه به آن دو بزرگوار و به اسحاق و يعقوب داده شده ، همانها بوده كه به موسي و عيسي (عليهماالسلام) دادهاند ، و آنان تابع اينان بودهاند همچنانكه بخاطر همين تبعيت ، ( دادن ) را به بني اسرائيل هم نسبت داد ، و لذا براي دفع اين توهم ، در خصوص ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب ، لفظ ( انزال ) را آورد، تا بفهماند به آن حضرات نيز وحي ميشده ، و اما انبياء قبل از ابراهيم ، چون يهود و نصاري در باره آنان حرفي نداشتند ، و توهم نامبرده را در باره آنها نميكردند ، لذا در باره آنها تعبير به ( دادن ) كرد ، و فرمود : ( و ما اوتي النبيون) .
(و الاسباط ) الخ ، كلمه اسباط جمع سبط ( نواده ) است ، و در بني اسرائيل معناي قبيله در بني اسرائيل را ميدهد ، و سبط مانند قبيله به معناي جماعتي است كه در يك پدر مشترك باشند ، و همه به او منتهي گردند ، و سبطهاي بني اسرائيل دوازده تيره و أمت بودند ، كه هر تيره از آنان به يكي از دوازده فرزند يعقوب منتهي ميشدند و از هر يك از آن دوازده فرزند ، امتي پديد آمده بود .
حال اگر مراد به اسباط همان امتها و اقوام باشد ، در اينصورت اينكه نسبت نازل كردن كتاب را به همه آنان داده ، از اين جهت بوده كه همه آن دوازده تيره مشتمل بر پيغمبراني بوده ، و اگر مراد به اسباط اشخاصي از انبياء باشد كه به ايشان وحي ميشده ، در اينصورت باز منظور برادران يوسف نيستند ، چون ايشان انبياء نبودند ، و نظير اين آيه شريفه آيه ( و اوحينا الي ابراهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط و عيسي ) است كه در آن نيز وحي را بهاسباط نسبت داده است .
(فان آمنوا بمثل ما آمنتم به ، فقد اهتدوا ) الخ ، آوردن كلمه ( مثل ) با اينكه اصل معنا ( فان آمنوا بما آمنتم به ، پس اگر ايمان آورند به آنچه شما بدان ايمان آوردهايد ) است ، به اين منظور بوده كه با آوردن آن شاهرگ دشمني و جدال را زده باشد ، چون اگر ميفرمود : ( آمنوا بما آمنا به ، ايمان آوريد بهمان ديني كه ما بدان ايمان آورديم ) ممكن بود در پاسخ بگويند ( نه ، ما تنها بانچه بر خودمان نازل شده ايمان ميآوريم ، و بغير آن كافريم ، همچنانكه همين پاسخ را دادند) .
ولي اگر بجاي آن بفرمايد .
كه همينطور هم فرمود : ( ما به ديني ايمان آورديم كه مشتمل نيست جز بر حق ، و در آن غير از حق چيزي نيست ، پس شما هم به ديني مثل آن ايمان بياوريد كه غير از حق چيزي در آن نباشد ) در اينصورت خصم ديگر بهانهاي ندارد كه جدال كند ، و جز
ترجمة الميزان ج : 1ص :472
پذيرفتن چارهاي ندارد ، چون آنچه خود او دارد حق خالص نيست .
(في شقاق ) اين كلمه بمعناي نفاق ، و نزاع ، و مشاجره ، و جدائي ، و باصطلاح فارسي قهر كردن ميآيد .
(فسيكفيكهم الله ) اين جمله وعدهاي است از خداي عزيز به رسول گراميش كه بزودي اورا ياري خواهد كرد ، همچنانكه باين وعده وفا كرد ، و اگر بخواهد اين وعده را در باره امت اسلام نيز وفا ميكند ، انشاء الله تعالي ، اين را هم خاطر نشان كنم كه آيه شريفه مورد بحث ، در ميانه دو آيه قبل و بعدش بمنزله جمله معترضه است .
(صبغة الله ، و من احسن من الله صبغة ؟ ) كلمه ( صبغة ) از ماده ( ص - ب - غ ) است ، و نوعيت را افاده ميكند ، يعني ميفهماند اين ايمان كه گفتگويش ميكرديم ، يك نوع رنگ خدائي است ، كه ما بخود گرفتهايم ، و اين بهترين رنگ است ، نه رنگ يهوديت و نصرانيت ، كه در دين خدا تفرقه انداخته ، آنرا آنطور كه خدا دستور داده بپا نداشته است .
(و نحن له عابدون ) اين جمله كار حال را ميكند ، در عين حال بمنزله بياني است براي ( صبغة الله و من احسن ) ، و معنايش اين است كه ( در حاليكه ما تنها او را عبادت ميكنيم ، و چه رنگي بهتر از اين ؟ كه رنگش بهتر از رنگ ما باشد) .
(قل أ تحاجوننا في الله ) الخ ، اين جمله محاجه و بگومگوي اهل كتابرا انكار نموده ، نابجا ميخواند ، و دليل لغو و باطل و نابجا بودنش را اينطور بيان كرده ، كه : ( و هو ربنا و ربكم ، و لنا اعمالنا ، و لكم اعمالكم ، و نحن له مخلصون) .
توضيح اينكه بگو مگو كردن دو نفر كه هر يك تابع متبوعي هستند ، و مخاصمهشان در اينكه كدام متبوع بهتر است الا و لابد بخاطر يكي از سه جهت است يا براي آنست كه اين يكي ، متبوع خود را از متبوع ديگري بهتر معرفي نموده ، و ثابت كند كه از متبوع او بالاتر است ، نظير بگومگوئي كه ممكن است ميانه يك مسلمان و يك بتپرست در بگيرد ، اين بگويد بت من بهتر است ، او بگويد خداي من افضل است .
و يا بخاطر اين است كه هر چند متبوع هر دو يكي است ، اما اين ميخواهد بگويد : من اختصاص و تقرب بيشتري باو دارم ، و اين ديگري دعوي او را باطل كند ، و بگويد : من اختصاص بيشتري دارم ، نه تو .
و يا بخاطر اين است كه يكي از اين دو نفر صفات و رفتاري دارد ، كه با داشتن آنها صحيح نيست خود را به آن متبوع منتسب كند ، چون داشتن تابعي با آن رفتار و آن خصال مايه ننگ و آبرو ريزي متبوع است ، و يا بكلي متبوع را از لياقت متبوع بودن ساقط ميكند ، يا محذور ديگري
ترجمة الميزان ج : 1ص :473
از اين قبيل پيش ميآورد .
پس علت بگومگوي ميانه دو نفر تابع ، يكي از اين سه علت است : حال ببينيم اهل كتاب به كدام يك از اين جهات ، با مسلمانان بگو مگو ميكردند ، اگر بخواهند بگويند : متبوع و خداي ما بهتر از خداي شما است ، كه خداي مسلمانان همان خداي اهل كتابست ، و اگر بخواهند بگويند : ما اهل كتاب اختصاص و تقرب بيشتري بخدا داريم ، كه مسلمانان خدا را با خلوص بيشتري ميپرستند ، و اگر بخواهند بگويند : رفتار شما براي خدا باعث ننگ است ، كه قضيه درست به عكس است پس محاجه اهل كتاب با مسلمانان هيچ وجه صحيحي ندارد ، و لذا در آيه مورد بحث نخست محاجه آنانرا انكار ميكند ، و سپس جهات ثلاثه را يكي يكي رد ميكند .
(ام تقولون : ان ابراهيم - تا جمله - كانوا هودااو نصاري ) اين جمله رد جهت اولي است كه هر طائفهاي ميگفتند ابراهيم و بقيه انبياء نامبرده در آيه از ما است و لازمه اين حرف اين استكه آن حضرات نيز يهودي يا نصراني باشند ، بلكه از لازمه گذشته صريح در آنست ، همچنانكه از آيه : ( يا اهل الكتاب لم تحاجون في ابراهيم ؟ و ما انزلت التورية و الانجيل الا من بعده ، ا فلا تعقلون ، اي اهل كتاب : چرا بر سر ابراهيم با يكديگر بگو مگو ميكنيد ؟ يا اينكه تورات و انجيل بعد از او نازل شدند ، آيا باز هم نميخواهيد بفهميد ) استفاده ميشود كه صريحا هر يك ابراهيم را از خود ميدانستهاند .
(قل ء انتم اعلم ام الله ) ؟ الخ بگو آيا شما بهتر ميدانيد يا خدا ؟ با اينكه خدا در اين كتاب به ما و شما خبر داد : كه موسي و عيسي و انجيل و توراتشان بعد از ابراهيم و انبياء نامبرده ديگر بودند ؟ .
(و من اظلم ممن كتم شهادة عنده من الله ) الخ و كيست ستمكارتر از آنكس كه با اينكه شهادتي از خدا را تحمل كرد ، كتمان كند ، يعني با اينكه خدا بوي خبر داد : كه تشريع دين يهود و دين نصرانيت بعد از ابراهيم ، و آن ديگران بود باز هم آن را كتمان كند ، پس شهادتي كه در آيه آمده شهادت تحمل است نه شهادت اداء .
ممكن هم هست معنا اين باشد : كه ( شهادت خدا را بر اينكه نامبردگان قبل از تورات و انجيل بودند كتمان كند ) كه در اينصورت شهادت به معناي اداء خواهد بود ، ولي معناي اول درست است .
(تلك امة قد خلت ) يعني اصلا دعوا بر سر اينكه فلان شخص از چه طائفهاي بوده ، و آن ديگري از كدام طائفه ، چه سودي دارد ؟ و سكوت از اين بگومگوها چه ضرري ؟ آنچه الان بايد
ترجمة الميزان ج : 1ص :474
بدان بپردازيد مسائلي استكه فردا از آن بازخواست خواهيد شد .
و اگر اين آيه دو بار تكرار شده ، براي اين بود كه يهود و نصاري در اين بگو مگو پا فشاري زيادي داشتند ، و از حد گذرانده بودند ، با اينكه هيچ سودي بحالشان نداشت ، آنهم با علمشان باينكه ابراهيم قبل از تورات يهوديان و انجيل مسيحيان بوده ، و گر نه بحث از حال انبياء و فرستادگان خدا بطوريكه چيزي عايد شود ، بسيار خوب است ، مانند بحث از مزاياي رسالت انبياء و فضايل نفوس شريفه آنان كه قرآن كريم هم باينگونه بحثها سفارش كرده ، و حتي خودش از داستانهاي ايشان نقل كرده ، و مردم را بتدبر در آنها امر فرموده است .
بحث روايتي
در تفسير عياشي در ذيل آيه : ( قل بل ملة ابراهيم حنيفا ) الخ ، از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده كه فرمود : حنيفيت ابراهيم در اسلام است .
و از امام باقر (عليهالسلام) روايت كرده كه فرمود : حنيفيت كلمه جامعي است كه هيچ چيز را باقي نميگذارد ، حتي كوتاه كردن شارب ، و ناخن گرفتن و ختنه كردن از حنيفيت است .
و در تفسير قمي استكه خدا حنيفيت را بر ابراهيم (عليهالسلام) نازل كرد و آن عبارتست از ده حكم در پاكيزگي ، پنج حكم آن از گردن ببالا ، و پنج ديگر از گردن بپائين ، اما آنچه مربوط است به سر 1 - زدن شارب 2 - نتراشيدن ريش 3 - و طم مو 4 - مسواك 5 - خلال .
و آنچه مربوط است به بدن 1 - گرفتن موي بدن 2 - ختنه كردن 3 - ناخن گرفتن 4 - غسل از جنابت 5 - طهارت گرفتن با آب ، اين است حنيفيت طاهرهايكه ابراهيم آورد ، و تاكنون نسخ نشده ، و تا قيامت نسخ نخواهد شد .
مؤلف : طم مو بمعناي اصلاح سر و صورت است ، و در معناي اين روايت و قريب به آن احاديث بسياري در كتب شيعه و سني آمده است .
و در كافي و تفسير عياشي از امام باقر (عليهالسلام) روايت آمده ، كه در ذيل جمله : ( قولوا آمنا بالله ) الخ ، فرمود منظور ، علي و فاطمه و حسن و حسين (عليهماالسلام) است ، كه حكمشان در ائمه بعد از ايشان نيز جاري است .
و مؤلف : اين معنا از وقوع خطاب در ذيل دعاي ابراهيم (عليهالسلام) استفاده ميشود ، آنجا كه گفت :
ترجمة الميزان ج : 1ص :475
(و من ذريتنا امة مسلمة لك ) الخ ، و اين منافات ندارد با اينكه خطاب در آيه بعموم مسلمانان باشد ، چه هر چند همه مسلمانان مكلفند بگويند : ( آمنا بالله ) ، ليكن اينگونه خطابها ، عموميت دارد ، و هم خصوصيت ، چون معناي آن داراي مراتب مختلفي است ، كه بيانش در آنجا كه مراتب اسلام و ايمان را ذكر ميكرديم ، گذشت .
و در تفسير قمي از يكي از دو امام باقر و صادق (عليهماالسلام) ، و در كتاب معاني الاخبار از امام صادق (عليهالسلام) ، روايت آورده ، كه در ذيل جمله : ( صبغة ، الله ) الخ فرمود : صبغة همان اسلام است .
مؤلف : همين معنا از ظاهر سياق آيات استفاده ميشود .
و در كافي و معاني از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده ، كه فرمود : خداوند در ميثاق ، مؤمنين را به رنگ ولايت در آورد .
و 3 مؤلف : اين معنا از باطن آيه است : كه انشاء الله تعالي بزودي معناي باطن قرآن ، و نيز معناي ولايت و ميثاق را خواهيم كرد.