هان ! اي مردم از آنچه در زمين است بخوريد در حالي كه حلال و طيب باشد و گامهاي شيطان را پيروي مكنيد كه او شما را دشمني است آشكار ( 168) .
او تنها شما را به بدي و فحشاء و گفتن سخنان بي دليل و نسبت دادن آن به خدا وا ميدارد ( 169 ) .
و چون به ايشان گفته شود آنچه خدا نازل كرده پيروي كنيد ميگويند : نه ، ما تنها آن را پيروي ميكنيم كه پدران خود را بر آن يافتيم آيا اگر پدران ايشان عقل نميداشتند و هيچ چيز نميفهميدند و راه بجائي نميبردند باز هم پيرويشان ميكردند ؟ ( 170) .
مثل كساني كه كافر شدند مثل آن چوپاني است كه بر گوسفندان خود نهيب ميزند و چيزهائي ميگويد كه گوسفندان نميفهمند تنها صدائي و
ترجمة الميزان ج : 1ص :631
ندائي از او ميشنوند ، كر و گنگ و كورند و در نتيجه راهي براي تعقل ندارند ( 171 ) .
بيان
(يا ايها الناس كلوا مما في الارض حلالا طيبا ) تا آخر دو آيه ، كلمه ( حلال ) در مقابل كلمه ( حرام ) است ، و معنايش با كلمه ( ممنوع ) يكي است ، وقتي ميگويند فلان كار حرام است ، معنايش اين است كه ارتكاب آن ممنوع است ، و كلمه ( حل ) هم در مقابل ( حرمت ) ميآيد و هم در مقابل حرم ، و هم در مقابل عقد ، و اين كلمه يعني كلمه ( حل ) در تمامي موارد استعمالش معناي آزادي در عمل و اثر را ميرساند ، و كلمه ( طيب ) در مقابل كلمه ( خبيث ) معناي ملايمت با نفس و طبع هر چيزي را ميدهد ، مثل كلمه طيب ، كه به معناي آن سخني است كه گوش را از شنيدنش خوش آيد و عطر طيب كه به معناي آن عطري است كه شامه آدمي از بوي آن خوشش آيد و مكان طيب يعني آن محلي كه با حال كسيكه ميخواهد در آن محل جا بگيرد سازگار باشد .
و كلمه : ( خطوات ) جمع خطوة ( گام ) است كه : به معناي فاصله ميان دو پاي آدمي در حال راه رفتن است ، البته اين كلمه به فتحه خاء و فتحه طاء يعني ( خطوات ) نيز قرائت شده ، كه معنايش بنا بر اين قرائت دفعات ميشود ، چون خطوه به فتحه خاء ، به معناي دفعه و يك نوبت است ، و در نتيجه خطوات شيطان ، عبارت ميشود از اموري كه نسبتش بغرض شيطان ، - يعني اغواء بوسيله شرك - نسبت گامهائي است كه يك رونده بسوي مقصد خود برميدارد .
و بنا بر اين مراد به آن اموري خواهد بود كه نسبت به شرك و دوري از خدا جنبه مقدمه دارد .
و كلمه ( يامركم ) از امر است ، كه به معناي اين است كه آمر اراده خود را تحميل بر مامور كند ، تا مامور آنچه را او خواسته انجام دهد و امر از شيطان عبارتست از وسوسه او و اينكه آنچه را از انسان ميخواهد ، بوسيله اخطار آن به قلب آدمي و جلوه دادن آن در نظر آدمي ، بر انسان تحميل نمايد .
و كلمه ( سوء ) به معناي هر چيزي است كه انسان از آن نفرت دارد و در نظر اجتماع زشت ميآيد و اين سوء در صورتي كه از حد بگذرد و از طور خود تجاوز كند ، آنوقت مصداق فحشاء ميشود ، و به همين جهت زنا را كه زشتيش از حد بيرون است ، فحشاء ميگويند ، و كلمه ( فحشاء ) مصدر است ، مانند ( سراء ) و ( ضراء) .
بعد از آنكه معناي مفردات اين دو آيه را شناختي ، اينك ميگوئيم : خدايتعالي در صدر اين
ترجمة الميزان ج : 1ص :632
دو آيه خطاب را متوجه عموم مردم كرد ( نه خصوص مؤمنين ) ، و اين بدان جهت بود كه حكمي كه در اين آيه بگوش ميرساند ، و بيانش ميكند ، حكمي است كه مورد ابتلاي عموم مردم است ، اما مشركين براي اينكه نزد آنان اموري حرام بود ، كه خودشان بر خود حرام كرده بودند و آنگاه به خدا افتراء بستند همچنانكه در روايت آمده كه ثقيف و خزاعه و بني عامر بن صعصعه و بني مدلج ، چيزهائي از رستنيها و چارپايان و بحيره ( شتر مادهاي كه گوشش شكافته شده ) و سائبه ( شتر مادهاي كه به جهت شفاي بيماري آزاد گذاشته شده است ) و وصيله ( گوسفند مخصوص ) را بر خود حرام كرده بودند .
البته اين در ميان مشركين عرب بود و گر نه درمشركين غير عرب هم اموري از اين قبيل يافت ميشد .
و اما مؤمنين آنها هم با اينكه باسلام در آمده بودند ، ولي هنوز خرافاتي چند از باب توارث اخلاقي و آداب قومي و سنتهاي منسوخه در بينشان باقي مانده بود و اين خود امري است طبيعي كه وقتي اينگونه آداب و رسوم ، يكباره نسخ شود ، مثل اينكه اديان و يا قوانين يكباره آنها را مورد حمله قرار دهد ، نخست باصول آن آداب و سنن پرداخته و از بيخ ريشه كن ميكند ، آنگاه اگر دوام يافت و به قوت خود باقي ماند - و اجتماع آن دين و قوانين را بخاطر حسن تربيتش به خوبي پذيرفت خرده خرده شاخ و برگهاي خرافات قديمي را نيز از بين ميبرد و به اصطلاح ته تغارهاي آنرا بكلي ابطال نمود ، يادش را از دلها بيرون ميبرد ، و گر نه بقايائي از سنتهاي قديمي با قوانين جديد مخلوط گشته ، يك چيز معجوني از آب در ميآيد ، كه نه آن خرافات قديمي است و نه اين دين و قوانين جديد است .
به همين جهت مؤمنين نيز گرفتار اين بقاياي خرافات قديم بودند ، لذا خطاب در آيه ، متوجه عموم مردم شد كه آنچه در زمين هست برايشان حلال است و ميتوانند بخورند و پاي بند احكام خرافي قديم نباشند .
كلمه ( اكل ) در اصل به معناي جويدن و بلعيدن است ، و لكن بعنوان كنايه در مطلق تصرفات در اموال نيز استعمال ميشود و جهتش اين است كه در آن تصرفات نيز منظور اصلي انسان خوردن است ، چون بطور كلي خوردن ركن زندگي آدمي است و در قرآن كريم هم اين كنايه آمده ، از آن جمله فرموده : ( لا تاكلوا اموالكم بينكم بالباطل ، الا أن تكون تجارة عن تراض ، اموال يكديگر را در بين خود به باطل مخوريد ، مگر آنكه تجارتي با رضايت دو طرف باشد ) .
ترجمة الميزان ج : 1ص :633
و ما ميتوانيم امر ( كلوا - بخوريد ) در آيه مورد بحث را هم حمل بر اين معناي وسيع كنيم ، براي اينكه مطلق است ( هم با معناي خوردن ميسازد ، و هم با مطلق تصرفات ) و در اينصورت معناي آيه اين ميشود كه از آنچه خدا از نعمتهاي خود در زمين آفريده و در اختيار شما قرار داده بخوريد و در آن تصرف كنيد كه هم حلال و هم طيب است .
يعني هيچ مانعي به غير از آنچه كه از ناحيه طبيعت خودتان و يا از ناحيه طبيعت زمين مانع است شما را از خوردن و تصرف آنچه حلال است جلوگير نشود ، ( بله آنها كه به طبع خود قابل اكل نيستند مانند سنگ و چوب و يا آنها كه طبع آدمي خوردن آن را نميپذيرد ، مانند كثافات ، و يا آنهائي كه طبيعت شما از آن تنفر ندارد و خوردن آن را ميپذيرد و ليكن سليقه ديني مثلا مانع از خوردن آن است ، چون از راه جبر جائر بدست آمده است خوردنش حلال نيست ) .
(كلوا مما في الارض حلالا طيبا ) اين جمله اباحهاي عمومي و بدون قيد و شرط را آماده ميكند ، چيزي كه هست جمله : ( و لا تتبعوا خطوات الشيطان ) الخ ، ميفهماند كه در اين ميان چيزهاي ديگري هم هست كه نامش خطوات شيطان است و مربوط به همين اكل حلال طيب است ، و اين امور ، يا مربوط به نخوردن بخاطر پيروي شيطان است و يا خوردن بخاطر پيروي شيطان است و چون تا اينجا معلوم نكرد كه آن امور چيست ؟ لذا براي اينكه ضابطهاي دست داده باشد كه چه چيزهائي پيروي شيطان است ؟ كلمه سوء و فحشاء و سخن بدون علم را خاطر نشان كرد و فهماند كه هر چيزي كه بد است ، يا فحشاء است يا بدون علم حكم كردن است ، پيروي از آن ، پيروي شيطان است .
و وقتي نخوردن و تصرف نكردن در چيزي كه خدا دستور به اجتناب از آن نداده ، جائز نباشد ، خوردن و تصرف بدون دستور او نيز جائز نيست ، پس هيچ اكلي حلال و طيب نيست ، مگر آنكه خدايتعالي اجازه داده و تشريعش كرده باشد ( كه همين آيه مورد بحث و نظائر آن تشريع حليت همه چيزها است ) و از خوردن آن منع و ردعي نكرده باشد .
مانند آيه ( 173 ) همين سوره كه ميفرمايد : ( انما حرم عليكم الميتة و الدم ) الخ ، و در آن از خوردن چيزهائي نهي فرموده ، پس برگشت معناي آيه به اين ميشود ( و خدا داناتر است ) كه مثلا بگوئيم : از همه نعمتهاي خدا كه در زمين براي شما آفريده بخوريد ، زيرا خدا آنها را براي شما حلال و طيب كرد و از خوردن هيچ حلال طيبي خودداري مكنيد ، كه خودداري از آن هم سوء است ، هم فحشاء ، و هم بدون علم سخن گفتن ، ( يعني وهم تشريع ) و شما حق نداريد تشريع كنيد ، يعني چيزي را كه جزء دين نيست ، جزء دين كنيد ، كه اگر چنين كنيد خطوات شيطان را پيروي كردهايد .
ترجمة الميزان ج : 1ص :634
پس آيه شريفه چند نكته را افاده ميكند : اول اينكه حكم ميكند به حليت عموم تصرفات ، مگر هر تصرفي كه در كلامي ديگر از آن نهي شده باشد ، چون خداي سبحان اين حق را دارد كه از ميان چيزهائي كه اجازه تصرف داده ، يكي يا چند چيز را ممنوع اعلام بدارد ( پس آيه شريفه يك قاعده كلي دست داد و آن اين بود كه هر جا شك كرديم آيا خوردن فلان چيز و يا تصرف در فلان چيز جائز است يا نه به اين آيه تمسك جوئيم و بگوئيم غير از چند چيزي كه در دليل جداگانه حرام شده ، همه چيز حلال و طيب است ) ( مترجم ) .
دوم اينكه خودداري و امتناع از خوردن و يا تصرف كردن در چيزي كه دليلي علمي بر منع از آن نرسيده ، خود تشريع و حرام است .
سوم اينكه مراد از پيروي خطوات شيطان اين است كه بنده خدا بچيزي تعبد كند و آن را عبادت و اطاعت خدا قرار دهد كه خداي تعالي هيچ اجازهاي در خصوص آن نداده باشد ، چون خداي تعالي هيچ مشي و روشي را منع نكرده ، مگر آن روشي را كه آدمي در رفتن بر طبق آن پاي خود بجاي پاي شيطان بگذارد و راه رفتن خود را مطابق راه رفتن شيطان كند ، در اينصورت است كه روش او پيروي گامهاي شيطان ميشود .
از اينجا اين نكته بدست ميآيد : كه عموم تعليل يعني جمله ( بخاطر اينكه او تنها شما را به سوء و فحشاء و سخن بدون علم امر ميكند ) ، هر چند كه عمل به غير علم را مانند ترك و امتناع بدون علم شامل ميشود و ليكن در خطاب آيه مورد نظر نيست ، چون پيروي گامهاي شيطان نيست ، هر چند كه پيروي شيطان هست .
(انما يامركم بالسوء و الفحشاء و ان تقولوا علي الله ما لا تعلمون ) ، سوء و فحشاء در انجام عمل مصداق پيدا ميكند ، در مقابل آن دو ، قول بدون علم است كه مربوط به زبان است و از اين ميفهميم كه دعوت شيطان منحصر است در دعوت به عملي كه يا سوء است و يا فحشاء و در دعوت بگفتن سخن بدون علم و دليل .
(و اذا قيل لهم اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما ألفينا ) الخ ، كلمه ( الفينا ) از مصدر الفاء است ، كه به معني يافتن است يعني ما پيروي نميكنيم ، مگر آنچه را كه پدران خود بر آن يافتيم ، و اين آيه به صحت آنچه كه ما از آيه سابق از معناي خطوات شيطان استفاده كرديم ، شهادت ميدهد .
(ا و لو كان آباؤهم لا يعقلون شيئا و لا يهتدون ؟ ) اين پاسخ به سخن كفار است و بيان ميكند كه اين سخن شما ، همان قول بدونعلم و بدون تبين است ، كه صريح عقل با آن مخالف است ، چون اينكه گفتند ( ما تنها آنچه را كه پدران خود را بر آن يافتيم ، پيروي ميكنيم ) ، سخني است مطلق و
ترجمة الميزان ج : 1ص :635
معنايش اين است كه ما پدران خود را در هر حالي و بر هر وصفي كه بودند ، چه صحيح و چه غلط ، پيروي ميكنيم ، حتي اگر هيچ علمي هم نداشتهاند و هيچ راه نيافتهاند ، باز پيرويشان ميكنيم و ميگوئيم : آنچه آنها ميكردند حق است .
و اين حرف همان سخن بدون علم است و سر از مطلبي در ميآورد كه هيچ عاقلي اگر به آن تنبه داشته باشد لب بداننميگشايد ، بله اگر پدران خود را تنها در مسائلي پيروي ميكردند كه پدران در آن مسائل داراي علمي بودند و راه حق را يافته بودند و اينها هم از علم و اهتداء پدران اطلاع ميداشتند ، چنين اتباعي ، اهتداء بدون علم نميشد .
از اينجا معلوم ميشود اينكه جمله : ( لا يعقلون شيئا و لا يهتدون ) الخ ، تنها به منظور مبالغه نيامده ، تا بگوئي ( از آنجا كه پدران ايشان خيلي چيزها ميدانستند ، پس جمله ( هيچ چيز نميدانستند ) ، جز مبالغه محمل ديگري ندارد) .
براي اينكه سياق كلام سياق اظهار فرضيهاي است كه هيچ عاقلي پيروي پدران را روي آن فرض جائز نميداند تا از اين فرضيه نتيجه بگيرد : پيروي مطلق و بي قيد و شرط از پدران صحيح نيست .
(و مثل الذين كفروا كمثل الذي ينعق بما لا يسمع الا دعاءا و نداءا ) الخ كلمه ( مثل ) ، هم به معناي جملهاي است كه بر سر زبانها باشد ، ( از قبيل جمله معروف دخترم بتو ميگويم عروسم تو بشنو ) و هم به معناي وصف است ، مانند آيه شريفه ( انظر كيف ضربوا لك الامثال ، فضلوا ، فلا يستطيعون سبيلا ، ببين چه وصفها برايت ميكنند و چگونه گمراه شدهاند كه ديگر قدرت يافتن راهي ندارند) .
و كلمه ( ينعق ) از نعيق است كه به معناي آن نهيبي است كه چوپان به گوسفندان ميزند تا از گله دور نشوند ، وقتي ميگويند : ( نعق الراعي بالغنم ، ينعق نعيقا ، معنايش اين است كه چوپان براي جلوگيري گوسفندان نهيب بر آنها زد ) .
و كلمه ( نداء ) مصدر ( نادي ينادي - مناداة ) است و اين ماده از نظر معنا خصوصيتر از ماده - دعا - است ، چون هر چند هر دو به معناي خواندن و صدا زدن است ، ندا به معناي صدا زدن و خواندن با صداي بلند است ، و معناي آيه - و خدا داناتر است - اين است كه مثل تو اي پيامبر در دعوت كفار ، مثل آن چوپاني است كه دام خود را نهيب ميزندو مثلا ميگويد : ( از رمه دور نشويد ، كه طعمه گرگ ميگرديد ) ، ولي گوسفندان تنها صدائي از او ميشنوند و به گله بر ميگردند ولي
ترجمة الميزان ج : 1ص :636
سخنان او را نميفهمند ) ، كفار هم همينطور هستند ، از فهم سخنان تو كه همه بسود ايشان است كرند و چون حرف صحيحي كه معناي درستي را افاده كند ندارند ، پس لال هم هستند ، و چون پيش پاي خود را نميبينند ، گوئي كور هم هستند ، پس كفار هيچ چيزي را نميفهمند ، چون همه راههاي فهم كه با چشم است يا گوش و يا زبان ، برويشان بسته شده است .
از اينجا روشن ميشود كه در كلام يا قلب بكار رفته يا عنايتي كه باز برگشت آن به قلب است ، چون مثل آن چوپاني كه نهيب ميزند به گوسفنداني كه بجز دعا و نداء نميشنوند ، مثل آن پيامبر است كه كفار را بسوي هدايت دعوت ميكند ، نه مثل كفاري كه بسوي هدايت دعوت ميشوند ، و لكن اوصاف سهگانهاي كه از مثل استخراج كرد و بعد از تمام شدن مثل ، نام آنها را برد ، يعني صم ، بكم ، عمي ، اوصاف كفار بود نه اوصاف كسيكه كفار را به حق دعوت ميكرد ، و به همين جهت لازم بود مثل را براي كفار بزند و بفرمايد ( مثل كفاري كه پيامبر ، ايشان را بسوي هدايت ميخواند ، مثل گوسفنداني است كه چوپان آنها را صدا ميزند و آنها كر و لال و كور بي عقلند ) پس با اين بيان روشن شد كه در آيه شريفه چيزي نظير قلب ( وارونه سخن گفتن ) بكار رفته است .
بحث روايتي
در كتاب تهذيب از عبد الرحمان روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليهالسلام) از مردي پرسيدم كه سوگند خورده : فرزند خود را نحر كند يعني مانند شتر بكشد ، فرمود : اين سوگند از خطوات شيطان است .
و نيز از منصور بن حازم روايت كرده كه گفت : امام صادق (عليهالسلام) به من فرمود : مگر داستان طارق را نشنيدي ؟ مردي بردهفروش نزد امام ابيجعفر (عليهالسلام) آمد و عرضه داشت : كه من به طلاق همسرم و آزادي بردهام سوگند خوردهام و يا نذر كردهام ، تكليفم چيست ؟ فرمود : اي طارق همه اينها از خطوات شيطان است .
و در تفسير عياشي از امام ابي جعفر (عليهالسلام) روايت آورده كه فرمود : هر سوگندي كه به غير خدا باشد از خطوات شيطان است .
و در كافي از امام صادق (عليهالسلام) روايت آورده كه فرمود : وقتي كسي بر چيزي سوگند
ترجمة الميزان ج : 1ص :637
خورد ، - البته در صورتيكه آن چيز عملي باشد كه انجام آن از ترك آن بهتر باشد - ، در اين صورت بايد آن عمل خير را بجا بياورد و كفارهاي بر او نيست و اين سوگندها از خطوات شيطان است .
مؤلف : احاديث بطوريكه ملاحظه ميفرمائيد همه بر اين اساس است ، كه مراد به خطوات شيطان اعمالي باشد كه كسي بخواهد با انجام آن به خدا تقرب جويد در حالي كه مقرب نباشد ، چون شرع آن را معتبر نشمرده ، همچنانكه ما نيز در بيان سابق خود اين معنا را خاطر نشان كرديم .
بله در خصوص طلاق و امثال آن وجه ديگري براي بطلان قسم هست و آن اين است كه در قسم و هر انشاء ديگر ، شرط كردن باعث بطلان است ، چون تعليق با انشاء منافات دارد ، و چون مسئله فقهي است جاي بحثش اينجا نيست .
و مراد امام از سوگند به غير خدا ، آن سوگندي است كه شرع اثري بر آن مترتب نكرده و يا آن سوگندي است كه خدا خودش آنطور سوگند نخورده و هيچ حرمت و كرامتي برايش ثابت نشده است .
و در تفسير مجمع البيان از امام باقر (عليهالسلام) روايت كرده كه در ذيل جمله : ( و مثل الذين كفروا ، كمثل الذي ينعق بما لا يسمع ) الخ ، فرموده : يعني مثل كفار ، در اين كه تو ايشان را بسوي ايمان ميخواني ، نظير مثل چوپاني است كه گله خود را صدا ميزند با اينكه گله فقط صداي او را ميشنود ولي سخنانش را نميفهمد .
بحث اخلاقي و اجتماعي
آراء و عقايدي كه انسان براي خود انتخاب ميكند ، يا تنها افكاري نظري است كه مستقيما و بدون واسطه ، هيچ ربطي به عمل ندارد ، مانند رياضيات و طبيعيات و علوم ماوراء الطبيعه و يا افكاري است عملي كه سر و كارش مستقيما با عمل است ، مانند مسائل مربوط به خوبي و بدي اعمال و اينكه چه عملي را بايد كرد ؟ و چه عملي را نبايد كرد ؟ در قسم اول راه تشخيص افكار صحيح از افكار و عقايد ناصحيح ، تنها پيروي علم و يقيني است كه از راه برهان و يا حس دست ميدهد .
و در قسم دوم راه منحصر در تجربه است ، يعني آن عملي را صحيح بدانيم كه ببينيم
ترجمة الميزان ج : 1ص :638
سعادت انسان را تامين ميكند و يا حد اقل در تامين آن نافع است و آن عملي را باطل بدانيم ، كه ببينيم يا به شقاوت آدمي منجر ميشود و يا در سعادتش مضر است و اما در قسم اول ، اعتقاد به آنچه علم به حقانيتش نداريم ، و در قسم دوم اعتقاد به آنچه نميدانيم خير است يا شر ، چنين اعتقاداتي جزء خرافات است .
و آدمي از اين نظر كه آراءش همه باقتضاي فطرتش منتهي ميشود ، فطرتي كه از علل هر چيز جستجو ميكند و نيز به اقتضاي طبيعتش منتهي ميشود كه او را وادار به استكمال نموده ، به سوي آنچه كه كمال حقيقي اوست سوقش ميدهد ، هرگز حاضر نيست خود را تسليم آراء خرافي كند و در برابر هر خرافهاي ، كوركورانه و جاهلانه خاضع شود .
الا اينكه عواطف دروني و احساسات باطني او كه بيشتر و عمدهاش خوف و رجاء است همواره خيال او را تحريك ميكند باينكه تاثير پارهاي خرافات را بپذيرد ، اين عواطف اعتقاد به خرافات را به گردنش ميگذارد ، چون قوه خيال در ذهن او صورتهائي هولانگيز و يا اميدوار كننده ترسيم ميكند و حس خوف و رجاء هم آن صورتها را حفظ ميكند و نميگذارد از خزانه نفس غائب شود .
همچنانكه وقتي آدمي در بياباني وسيع و بي كرانه قرار بگيرد - و در آنجا مونسي نداشته باشد و شب ظلماني فرا رسد كه ديگر چشم جائي را نبيند - ، در چنين وضعي هيچ مايه دلگرمي كه او را ايمني ببخشد و مخاطر را از غير مخاطر برايش جدا سازد وجود ندارد ، نه نوري و نه چراغي و نه هيچ ايمني بخش ديگري هست .
در چنين وضعي چه بسا ميشود كه خيال او صورتهائي در ذهنش تصوير كند ، از قبيل حركات و رفت و آمدها و صعود به آسمان و نزول به زمين و يا اشكال و تمثالهائي برايش تصوير ميكند و لا يزال اين تصاوير را در نظرش تكرار ميكند ، تادر ذهنش نقش ببندد بطوري كه اگر در وقتي ديگر و جائي ديگر ، دچار وحشت شد ، آن صحنههاي خيالي دو باره بيادش ميآيد و اي بسا آن صحنهها را براي ديگران نقل ميكند و در ديگران نيز همان ترس و دلهره را ايجاد ميكند و ديگران نيز به ديگران ميگويند تا آنكه منتشر ميشود ، در حاليكه اصل آن خرافات بود و جز به يك خيال واهي منتهي نميشد .
و چه بسا ميشود كه خيال ، حس دفاع آدمي را تحريك ميكند ، كه براي دفع شر اين موجود موهوم چارهاي بينديشد و حتي ديگران را هم وادار ميكند كه براي ايمني از شري كه او گرفتار شده چارهانديشي كنند ، و همين باعث ميشود كه رفته رفته قضيه بصورت يك خرافه رائج گردد .
و بشر از قديميترين اعصار ، لا يزال گرفتار اين گونه آراء خرافي بوده و تا امروز نيز
ترجمة الميزان ج : 1ص :639
هست و آنطور كه بعضي گمان كردهاند ، خرافهپرستي از خصائص شرقيها نيست ، بلكه همانقدر كه در شرقيها هست ، در غربيها هم هست ، اگر نگوئيم غربيها حريصتر بر اعتقاد به خرافات از شرقيها هستند .
و از سوي ديگر همواره خواص بشر يعني علماء و روشنفكران در پي نابود سازي رسوم اين خرافات ، چارهانديشي كرده و ميكنند ، بلكه اعتقاد به آنها را از دلهاي مردم زايل سازند ، چه لطائف الحيل بكار بردند ، باشد كه عوام بدان وسيله متنبه شده ، از غفلت بيدار گردند ، ولي معالجات اين طبيبان مؤثر واقع نشد و انسانها همچنان گرفتار خرافات هستند علتش هم اين است كه انسان هيچوقت از تقليد در آراء نظري و حقايق اعتقادي خالي نيست ، اين از يكسو و از سوي ديگر از احساسات و عواطف نفساني هم خالي نيست و بهترين دليلش هم همين است كه ميبينيم معالجات اطباء روحي بشر تا به امروز اثر نكرده است .
و عجيبتر از همه خرافهپرستان متمدنين دنيا و دانشمندان طبيعي امروزند ، كه ميگويند علم امروز اساسش بر حس و تجربه است و غير آنرا هر چه باشد رد ميكند ، چون تمدن و حضارت اساسش بر استكمال اجتماع است ، در كمالي كه برايش فراهم باشد و به هر قدر كه فراهم باشد و تربيت و فرهنگ خود را هم بر همين اساس پايهگذاري كردهاند .
در حاليكه همين اساسشان خودش يكي از خرافهپرستيهاي عجيب است ، براي اينكه علوم طبيعي از خواص طبيعت بحث ميكند و آثار هر موضوعي را براي آن اثبات مينمايد ، و به عبارتي ديگر اين علوم مادي عرصه جولانگاهش تنها ماده است كه بايد آثار و خواص ناپيداي ماده را پيدا كند و اما غير آثار آنرا نميتواند متعرض شود و در آن چيزي را اثبات و يا نفي كند ، پس اعتقاد به نبود چيزي كه دست حس و تجربه به آن نميرسد ، اعتقادي بدون دليل و از روشنترين مصاديق خرافه است .
و همچنين بناي تمدن بر استكمال اجتماع ، كه آن نيز يك خرافهپرستي ديگر است ، براي اينكه اين استكمال و رسيدن به سعادت اجتماعي چه بسا مستلزم آن است كه بعضي از افراد از سعادت زندگي فردي محروم شوند تا با محروميت خود از حريم اجتماع دفاع كنند ، كشته شوند ، تا وطن و يا قانون و يا مرام اجتماع محفوظ بماند ، و محروميت شخص از سعادت شخصي خود ، براي حفظ حريم اجتماع ، امري است كه انسان عاقل هرگز اقدام به آن نميكند ، مگر وقتي كه آنرا براي خود كمال بداند ، - و با در نظر گرفتن اينكه خود محروميت كمال نيست - چون عدم و محروميت است و اگر كمال باشد ناچار براي جامعه كمال است نه براي خود شخص ، در حاليكه انسان و افراد انسانها ، اجتماع را براي خود ميخواهند نه خود را براي اجتماع ، ( پس اگر
ترجمة الميزان ج : 1ص :640
محروميت كمال باشد ، بايد اجتماع بخاطر فرد محروم شود ، نه فرد براي اجتماع ، و آن هم تصور ندارد) .
و به همين جهت اجتماعات متمدن امروز ، كه گفتيم اساس كارشان ماديت است ، براي رفع اين اشكال كه در دل هر فردي خلجان ميكند ، در مقام چاره جوئي به افراد اجتماع تلقين ميكنند ، كه انسان با فداكاري و سربازي نام نيك كسب ميكند ، بعد از مردنش نام او ( و اگر نامش مشخص نباشد به عنوان مثلا سرباز گمنام ) دائما در صفحه تاريخ باقي ميماند ، و اين خود يك خرافه واضح است ، چون بعد از مردن سرباز ، ديگر چه حياتي و چه نامي ؟ و آيا جز اين است كه ما ( براي فريب دادن او ) حياتي برايش تصور ميكنيم ، كه ماوراي اسم ، هيچ حقيقتي ندارد ؟ باز نظير اين خرافه اعتقاد به اين است كه آدمي بايد تلخي قانون را تحمل كند و اگر قانون پارهاي لذائذ را از او منع كرد ، بر اين محروميت صبر كند ، براي چه ؟ براي اينكه اجتماع محفوظ بماند و او بتواند با بقيه لذائذ استكمال نمايد و خلاصه اعتقاد باينكه كمال اجتماع كمال اوست ، و اين خود خرافهاي ديگر است چون كمال اجتماع وقتي كمال فرد هم هست كه اين دو كمال با هم منطبق باشند ( به اين معنا كه مثلا سير شدن من كمال اجتماع باشد ، و كمال اجتماع سير شدن شكم من باشد نه آن صورتيكه كمال اجتماع با محروميت من از غذا و آب و سلامتي و در آخر از هستي تامين شود ) .
فرد و يا اجتماعي كه ميتواند كمال خود را و آمال و آرزوهاي خود را هر چند از راه جور و ستم شده بدست آورد ، اگر فرد است با ظلم به اجتماع خودش و اگر اجتماع است با استعمار و استثمار جامعههاي ديگر به هدف خود نائل شود ، و نيز ميتواند براي اين منظور ، خود و يا جامعه خود را آنچنان نيرومند كند كه كسي در برابر مطامع نامشروعش تاب مقاومت نياورد چنين فرد و چنين اجتماعي چه داعي دارد معتقد شود به اينكه كمال اجتماع و يا كمال جوامع بشري كمال اوست ؟ و نام نيك باعث افتخار او ؟ و بخاطر همين اعتقاد خرافي و موهوم اگر فرد است به اجتماع زور نگويد و اگر اجتماع است به جوامع بشري ستم نكند ؟ هيچ داعي صحيحي بر چنين اعتقادي نيست ، شاهدش هم اين است كه تا آنجا كه تاريخ نشان داده ، هميشه قانون : ( دو شير گرسنه يكي ران گور شكارست آنرا كه او راست زور ) در امتها و جوامع بشري حكم فرما بوده ، هميشه امتهاي قوي منافع حياتي خود را از حلقوم امتهاي ضعيف بيرون كشيدهاند ، هيچ جاي پائي در آنان نماند مگر آنكه لگدكوبش كردند ، و هيچ مال و منالي نماند مگر آنكه چپاولش كردند و هيچ ذي حياتي نماند ، مگر آن كه به
ترجمة الميزان ج : 1ص :641
زنجير اسارت كشيدند ، و آيا اين روش را جز انتحار براي نجات از درد ، نامي ديگر ميتوان نهاد ؟ ( اين وضع افراد و جوامع مادي مسلك است كه ديديد اساس تمدنشان بر خرافهپرستي است و بنائي هم كه روي اين اساس چيدهاند خرافه روي خرافه است ) ( مترجم ) .
و اما راهي كه قرآن كريم در اين باره پيموده اين است كه دستور داده آنچه را كه خدا ( يعني مبدأ هستي عالم و هستي انسانها ) نازل كرده پيروي نمايند ، و از اينكه بدون مدرك و علم سخني بگويند اجتناب ورزند ، اين در مرحله اعتقاد و نظر ، و اما در مرحله عمل دستور داده هر كاري كه ميكنند به منظور بدست آوردن پاداشي بكنند كه نزد خدا برايشان آماده شده ، حال اگر آنچه ميكنند مطابق ميلشان و شهوتشان هم باشد ، هم به سعادت دنيا رسيدهاند و هم به سعادت آخرت و اگر مطابق ميلشان نباشد و بلكه مايه محروميت از مشيتهايشان باشد ، نزد خدا پاداشي عظيم دارند ، و آنچه نزد خداست بهتر و باقيتر است .
و بدانند كه آنچه ماديين ميگويند كه ( پيروي دين تقليدي است كه علم آنرا نميپذيرد و بطور كلي علم پرستش خدا و دين را از خرافات عهد دوم از عهدهاي چهارگانهاي ميداند كه بر بشر گذشته :
1 - عهد اساطير
2 - عهد مذهب
3 - عهد فلسفه
4 - عهد علم كه عهد امروز بشر است و تنها از علم پيروي ميكند و خرافات را نميپذيرد ) سخني است بدون علم و رأيي خرافي است .
ما در پاسخ ميگوئيم اما پيروي از دين تقليد نيست ، زيرا دين عبارتست از : مجموعهاي از معارف مربوط به مبدأ و معاد و قوانيني اجتماعي ، از عبادات و معاملات كه از طريق وحي و نبوت به بشر رسيده ، نبوتي كه صدقش با برهان ثابت شده و نيز از مجموعهاي اخبار كه مخبر ، صادق از آنها خبر داده ، مخبري كه باز صادق بودنش به برهان ثابت شده است .
و معلوم است كه پيروي چنين ديني پيروي علم است نه خرافات ، چون فرض كرديم كه به صدق آن مخبر ، عالميم و برهان علمي بر آن داريم ، و ما در بحث گذشته در ذيل آيه : ( و اذ قال موسي لقومه ان الله يامركم ان تذبحوا بقرة ) كلامي در تقليد داشتيم ، بدانجا مراجعه شود .
ترجمة الميزان ج : 1ص :642
و عجيب اينجا است كه اين حرف را كساني ميگويند كه خود سراپا تقليدند و در اصول زندگي و سنن اجتماعي از خوردني و نوشيدني و پوشيدني گرفته تا نكاح و مسكن و غيره ، به غير از تقليد كوركورانه و پيروي هوي و هوس روش ديگري ندارند ، ( چشم به دروازه غرب دوختهاند ، ببينند چه مد تازهاي در پختن و خوردن طعام و در برش لباس و در طرز ازدواج و در طريقه خانه سازي و دكوربندي خانه و حتي در نحوه سخن گفتن و راه رفتن ميرسند و از خود هيچ استقلال و ارادهاي ندارند ، هر چه ميكنند از خود نميپرسند كه چرا ميكنند ؟ به بزي ميمانند كه وقتي بپرسي چرا از نهر پريدي ؟ جز اينكه بگويد چون ديگران پريدند ، پاسخي ندارند ) ( مترجم ) .
چيزي كه هست از آنجا كه از كلمه تقليد ننگ دارند ، اسم تقليد را برداشته و نام پيروي از سنت و تمدن راقيه بر آن نهادهاند ، در نتيجه اسمش برداشته شده ولي رسمش همچنان باقي است ، و لفظش متروك گشته ، ولي معنايش همچنان حكمفرما است ، آري در منطق آقايان ( چرخ به عقب بر نميگردد ) ، يك شعار علمي و زير بناي رقاء و تمدن است ، ولي ( و لا تتبع الهوي فيضلك ، زنهار از هوي و هوس پيروي مكن كه گمراهت ميكند ) ، يك شعار كهنه و سخني خرافي و كهنه است .
و اما آن تقسيمي كه براي سير زندگي بشري نمودهاند و چهار دورهاش كردهاند ، تا آنجا كه تاريخ دين و فلسفه نشان ميدهد ، سخني است دروغ ، براي اينكه دين ابراهيم (عليهالسلام) بعد از عهد فلسفه هند و مصر و كلدان بود ، و دين عيسي (عليهالسلام) هم بعد از فلسفه يونان بود و همچنين دين محمد (صلياللهعليهوآلهوسلّم) نيز بعد از فلسفه يونان و اسكندريه بود .
و بالاخره فلسفه نهايت درجه اوجش قبل از اوج گرفتن اديان بوده و در گذشته هم گفتيم كه دين توحيد از تمامي اديان ديگر قديميتر است .
و در سير تاريخي انسان آن تقسيمي را كه قرآن كريم صحيح ميداند اين است كه اولين دوره بشر دوران سادگي و بي رنگي بشر بوده كه در آن دوره همه امتها يك جور بودهاند ، دوم دوره ماديت و حسنگري است ، كه انشاء الله بيانش در تفسير آيه : ( كان الناس امة واحدة فبعث الله النبيين)، خواهد آمد .
اي كساني كه ايمان آوردهايد از پاكيزهها هر چه كه ما روزيتان كردهايم بخوريد و شكر خدا بگزاريد اگر تنها او را ميپرستيد ( 172) .
خداوند تنها از ميان خوردنيها مردار و خون و گوشت خوك و گوشت حيواني كه براي غير خدا ذبح شده حرام كرده است و در اينها هم اگر كسي ناچار بخوردن شود در صورتي كه
ترجمة الميزان ج : 1ص :644
خودش خود را ناچار نكرده باشد و نيز در صورتي كه در خوردن از حد اضطرار تجاوز نكند گناهي بر او نيست كه خدا غفور و رحيم است ( 173) .
بدرستي آنهائي كه از كتاب خدا آنچه را كه خدا نازل كرده كتمان ميكنند و با كتمان آن ثمن اندك بدست ميآورند آنها آنچه ميخورند جز آتشي نيست كه بدرون خود ميكنند و خدا روز قيامت با آنها سخن نخواهد گفت و تزكيهشان نخواهد كرد و عذابي دردناك خواهند داشت ( 174 ) .
اينان همانهايند كه با سرمايه هدايت ، گمراهي ميخرند و مغفرت را با عذاب معاوضه ميكنند راستي چقدر بر چشيدن آتش تحمل دارند ( 175) .
و اين عذاب بدانجهت است كه خدا كتاب را بحق نازل كرد و اينان كه در كتاب اختلاف راه انداختند در شقاقي دور از اصلاح هستند ( 176) .
بيان
(يا ايها الذين آمنوا كلوا من طيبات ما رزقناكم ) الخ ، اين جمله خطابي است خاص به مؤمنين ، كه بعد از خطاب قبلي كه به عموم مردم بود قرار گرفته ، پس از قبيل انتزاع خطابي از خطابي ديگر است كانه از خطاب جماعتي كه پذيراي نصيحت نيستند ، منصرف شده و روي سخن به عده خاص كرده كه دعوت داعي خود را اجابت ميگويند ، چون به او ايمان دارند .
و التفاتي كه بين دو خطاب واقع شده ناشي از تفاوتي است كه در افراد مخاطب است ، چون از دارندگان ايمان بخدا اين توقع ميرفت كه دعوت را بپذيرند به همين جهت عبارت قبلي ( ما في الارض حلالا طيبا ) ، را به عبارت ( طيبات ما رزقناكم ) عوض كرد ، تا وسيله شود ، بعد از آن از ايشان بخواهد تنها خدا را شكر گويند ، چون مردمي موحد بودند و بجز خداي سبحان كسي را نميپرستيدند .
عين اين نكته باعث شد بفرمايد : ( ما رزقناكم ، آنچه ما روزيتان كرديم ) ، و نفرمايد ( ما رزقتم ، آنچه روزي شدهايد ) ، و يا ( ما في الارض ، آنچه در زمين است ) و يا تعبير ديگر نظير اينها ، تا اشاره و يا دلالت كند بر اينكه خدا در نظر آنان معروف و بايشان نزديك و نسبت به آنان مهربان و رئوف است .
و ظاهرا جمله : ( من طيبات ما رزقناكم ) الخ ، از قبيل اضافه صفت به موصوف باشد نه از قبيل قيام صفت در مقام موصوف ، و معناي آيه بنا بر تقدير اول اين ميشود : ( بخوريد از آنچه ما روزيتان كرديم ، كه همهاش پاكيزه است ) ، و اين معنا مناسبتر است با اظهار نزديكي و مهرباني خدا كه مقام ، آن را افاده ميكند و بنا بر تقدير دوم معنا چنين ميشود : ( بخوريد از رزق طيب ، نه از خبيثهاي آن ) و اين معنا با معنائي كه مقام آن را افاده ميكند نميسازد و از آن دور است چون مقام ميخواهد آزادي مردم را برساند نه اينكه ممنوع بودن آنانرا افاده كند ، ميخواهد بفرمايد : اينكه از
ترجمة الميزان ج : 1ص :645
پيش خود چيزهائي را بر خود حرام كردهايد سخني است بدون علم و خدا آنرا حلال كرده است .
(و اشكروا لله ان كنتم اياه تعبدون ) الخ ، نفرمود : ( و اشكروا لنا ، شكر ما را بجاي آريد ) بجايش فرمود : ( و اشكروا لله ، خدا را شكر گزاريد ) ، تا بر مسئله توحيد دلالت بيشتري داشته باشد و بهمين جهت دنبالش فرمود : ( ان كنتم اياه تعبدون ، اگر تنها او را ميپرستيد ) ، تا انحصار را افاده كند ، چون اگر فرموده بود : ان كنتم تعبدونه ، اگر او را ميپرستيد ) ، اين انحصار را افاده نميكرد .
(انما حرم عليكم الميتة ، و الدم ، و لحم الخنزير ، و ما اهل به لغير الله ) الخ ، اهلال براي غير خدا ، معنايش اين است كه حيواني را براي غير خدا مثلا براي بتها قرباني كنند .
(فمن اضطر غير باغ و لا عاد ) يعني كسي كه ناچار شد از آن بخورد ، بشرطي كه نه ظالم باشد ، و نه از حد تجاوز كند ، و دو كلمه ( غير باغ و لا عاد ) دو حال هستند ، كه عامل آنها اضطرار است و معنايش اين است كه هر كس مضطر و ناچار شد در حاليكه نه باغي است و نه متجاوز ، از آنچه ما حرام كرديم بخورد ، در اين صورت گناهي در خوردن آن نكرده ، و اما اگر اضطرارش در حال بغي و تجاوز باشد ، مثل اينكه همين بغي و تجاوز باعث اضطرار وي شده باشند ، در اينصورت جائز نيست از آن محرمات بخورد .
(ان الله غفور رحيم ) ، اين جمله دليلي است بر اينكه اين تجويز خدا و رخصتي كه داده از باب اين بوده كه خواسته است به مؤمنين تخفيفي دهد ، و گر نه مناط نهي و حرمت در صورت اضطرار نيز هست .
(ان الذين يكتمون ما انزل الله من الكتاب ) الخ ، اين آيه شريفه تعريضي است به اهل كتاب ، چون در ميان آنان بسيار چيزها در عبادات و غيره بوده كه خدا حلال و طيبش كرده ، ولي بزرگان و رؤساي آنان حرامش كرده بودند ، - و كتابي هم كه نزد ايشان بود آن اشياء را تحريم نميكرد - و اگر بزرگان ايشان احكام خدا را كتمان ميكردند براي اين بود كه رزق رياست و ابهت مقام و جاه و مال خود را زيادتر كنند .
و در آيه شريفه دلالتي كه بر تجسم اعمال و تحقق نتائج آن دارد ، بر كسي پوشيده نيست ، چون اولا ميفرمايد : اينكه علماي اهل كتاب احكام نازله از ناحيه خدا را در برابر بهائي اندك فروختند ، همين اختيار ثمن اندك عبارتست از خوردن آتش و فرو بردن آن در شكم ، و ثانيا در آيه دوم همين اختيار كتمان و گرفتن ثمن اندك در برابر احكام خدا را مبدل كرد به اختيار ضلالت بر هدايت ، و ثالثا اين اختيار را هم مبدل كرد به اختيار عذاب بر مغفرت و در آخر ، مطلب را با جمله : ( مگر چقدر بر سوختن در آتش صبر دارند ) ختم نمود و آن جرمي كه از ايشان بيشتر بچشم ميخورد و روشنتر است ، اين است كه بر اين كتمان خود ادامه ميدهند ، و بر آن اصرار ميورزند .
ترجمة الميزان ج : 1ص :646
لذا ميفرمايد : ( چقدر بر آتش صبر دارند پس معلوم ميشود اختيار بهاي اندك بر احكام خدا ، اختيار ضلالت است بر هدايت ، و اختيار ضلالت بر هدايت در نشئه ديگر به صورت اختيار عذاب بر مغفرت مجسم ميشود ، و نيز ادامه بر كتمان حق در اين نشئه ، بصورت ادامه بقاء در آتش مجسم ميگردد ) ( دقت بفرمائيد) .
بحث روايتي
در كافي از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده كه در تفسير جمله : ( فمن اضطر غير باغ و لا عاد ) الخ ، فرموده : باغي آن كسي است كه در طلب شكار است ، و عادي به معناي دزد است كه نه شكارچي ميتواند در حال اضطرار گوشت مردار بخورد و نه دزد ، خوردن مردار بر اين دو حرام است ، با اينكه براي مسلمان حلال است و نيز اين دو طائفه در سفر شكار و سفر دزدي نبايد نماز را شكسته بخوانند .
و در تفسير عياشي از امام صادق (عليهالسلام) روايت آورده كه فرمود : باغي ظالم ، و عادي غاصب است .
و از حماد از آن جناب روايت كرده كه فرمود : باغي آنكسي است كه بر امام خروج كند ، و عادي دزد است .
و در تفسير مجمع البيان از امام باقر و امام صادق (عليهالسلام) روايت آورده كه در معناي آيه فرمودند : يعني بر امام مسلمين بغي نكند و با معصيت از طريق اهل حق تعدي ننمايد .
مؤلف : همه اين روايات از قبيل شمردن مصداق است و همه آنها معنائي را كه ما از ظاهر لفظ آيه استفاده كرديم ، تاييد ميكند .
و در كافي و تفسير عياشي از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده ، كه در معناي جمله ( فما اصبر هم علي النار ) ، فرمود : يعني تا كي بكاري ادامه ميدهند كه ميدانند آنكار سرانجامشان را بسوي آتش ميكشد ؟ .
و در تفسير مجمع البيان از علي بن ابراهيم از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده كه
ترجمة الميزان ج : 1ص :647
فرمود : يعني چقدر جرأتشان بر آتش زياد است ؟ و باز از امام صادق (عليهالسلام) روايت آورده كه فرمود : يعني چقدر بكارهاي اهل آتش ادامه ميدهند .
مؤلف : اين روايات از نظر معني قريب به هم هستند ، اولي صبر بر آتش را تفسير كرد ، به صبر بر سبب آتش ، دومي تفسير كرد به جرأت بر آن و معلوم است كه جرأت لازمه صبر است و در سومي تفسير كرد به عمل به آنچه كه اهل آتش مرتكب ميشوند كه برگشت آن به همان معناي روايت اول است .
نيكي آن نيست كه روي خود را بطرف مشرق كنيد ( كه چون مسيحي هستيد ) و يا بطرف مغرب ( كه چون يهودي هستيد ) بلكه نيكي براي كسي است كه به خدا و روز آخرت و ملائكه و كتاب آسماني و پيغمبران ايمان داشته باشد و مال خود را با آنكه دوستش ميدارد به خويشاوندان و يتيمان و مسكينان و راه ماندگان و دريوزگان و بردگان بدهد و نماز را بپا دارد و زكات بدهد و كسانيند كه به عهد خود وقتي عهدي ميبندند وفا ميكنند و از فقر و بيماري و جنگ ، خويشتن دارند اينان هستند كه راست گفتند و همينهايند كه تقوي دارند ( 177 ) .
ترجمة الميزان ج : 1ص :649
بيان
بعضي از مفسرين گفتهاند : بعد از برگشتن قبله از بيت المقدس بسوي كعبه ، جدال و بگو مگو بسيار شد و بدين جهت آيه مورد بحث نازل شد .
(ليس البر ان تولوا وجوهكم قبل المشرق و المغرب ) ، كلمه ( بر ) بكسره باء ، مجازي است از خير و احسان و همين كلمه با فتحه باء ، صفت مشبهه از آن است ، و معنايش شخص خير و نيكوكار است .
و كلمه ( قبل ) با كسره اول و فتحه دوم به معناي جهت است ، قبله را هم به همين جهت قبله ميگويند ، چيزي كه هست ( تاي آخر آن معناي ) نوعيت را ميرساند ، و كلمه ( ذوي القربي ) به معناي خويشاوندان و كلمه ( يتامي ) جمع يتيم است كه به معناي كودك پدر مرده است و كلمه ( مساكين ) جمع مسكين است ، كه فرقش با كلمه فقير اين است كه مسكين بد حالتر از فقير است ، و كلمه ( ابن السبيل ) به معناي كسي است كه دستش از وطن و از خانوادهاش بريده ، و كلمه ( رقاب ) جمع رقبه است ، كه به معناي گردن است ، ولي منظور از آن برده است كه قيد بردگي بگردن دارد ، و كلمه ( باساء ) مصدر است ، همچنانكه بؤس هم مصدر است ، و هر دو به معناي شدت و فقر است ، و كلمه ( ضراء ) مانند كلمه ( ضر ) هر دو به اين معنا است كه آدمي با مرض يا زخم يا فوت مال يا مرگ فرزند ، متضرر شود ، و كلمه باس به معناي شدت و سختي جنگ است .
(و لكن البر من آمن بالله ) الخ ، در اين جمله بجاي اينكه كلمه ( بر ) به كسره را تعريف كند ، كلمه ( بر ) به فتحه را تعريف كرد ، تا هم بيان و تعريف مردان نيكوكار را كرده باشد و در ضمن اوصافشان را هم شرح داده باشد ، و هم اشاره كرده باشد باينكه مفهوم خالي از مصداق و حقيقت ، هيچ اثري و فضيلتي ندارد .
و اين خود دأب قرآن در تمامي بياناتش است كه وقتي ميخواهد مقامات معنوي را بيان كند ، با شرح احوال و تعريف رجال دارنده آن مقام ، بيان ميكند و به بيان مفهوم تنها قناعت نميكند .
و سخن كوتاه آنكه جمله : ( و لكن البر من آمن بالله و اليوم الاخر ) تعريف ابرار و بيان حقيقت حال ايشان است كه هم در مرتبه اعتقاد تعريفشان ميكند و هم در مرتبه اعمال و هم اخلاق ، در باره اعتقادشان ميفرمايد : ( من آمن بالله ) و در باره اعمالشان ميفرمايد : ( اولئك الذين صدقوا ) ، و در باره اخلاقشان ميفرمايد .
(و اولئك هم المتقون) .
و در تعريف اولي كه از ايشان كرده ، فرموده : ( كساني هستند كه ايمان به خدا و روز جزا و ملائكه و كتاب و انبياء دارند ) ، و اين تعريف شامل تمامي معارف حقهاي است كه خداي سبحان
ترجمة الميزان ج : 1ص :650
ايمان به آنها را از بندگان خود خواسته و مراد به اين ايمان ، ايمان كامل است كه اثرش هرگز از آن جدا نميشود و تخلف نميكند ، نه در قلب ، و نه در جوارح ، در قلب تخلف نميكند چون صاحب آن دچار شك و اضطراب و يا اعتراض و يا در پيشامدي ناگوار دچار خشم نميگردد و در اخلاق و اعمال هم تخلف نميكند ، ( چون وقتي ايمان كامل در دل پيدا شد ، اخلاق و اعمال هم اصلاح ميشود) .
دليل بر اينكه مراد از آيه بيان اين معنا است ، ذيل آيه شريفه است كه ميفرمايد : ( اولئك الذين صدقوا ) كه صدق را مطلق آورده و مقيد به زبان يا به اعمال قلب ، يا به اعمال ساير جوارح نكرده ، پس منظور ، آن مؤمنيني است كه مؤمن حقيقي هستند و در دعوي ايمان صادقند ، همچنانكه در جاي ديگر در باره آنان فرمود : ( فلا و ربك لا يؤمنون حتي يحكموك فيما شجر بينهم ، ثم لا يجدوا في انفسهم حرجا مما قضيت ، و يسلموا تسليما ، حاشا به پروردگارت سوگند كه ايمان نميآورند و ايمانشان واقعي نميشود مگر وقتي كه تو را در اختلافهائي كهبينشان پيدا ميشود حكم قرار دهند و چون حكمي راندي هيچ ناراحتي در دل خود از حكم تو احساس نكنند و سراپا تسليم تو شوند) .
در چنين هنگامي است كه حالشان با آخرين مراتب ايمان ، يعني مرتبه چهارم كه در ذيل آيه : ( اذ قال له ربه اسلم قال أسلمت ) بيانش گذشت منطبق ميشود .
بعد از اين تعريف سپس به بيان پارهاي از اعمالشان پرداخته ، ميفرمايد : ( و اتي المال علي حبه ذوي القربي ، و اليتامي ، و المساكين ، و ابن السبيل ، و السائلين ، و في الرقاب ، و اقام الصلوة ، و اتي الزكوة ) كه از جمله اعمال آنان نماز را شمرده كه حكمي است مربوط به عبادت كه در آيه ( ان الصلوة تنهي عن الفحشاء و المنكر ، نماز از فحشاء و منكر نهي ميكند .
و نيز در آيه : ( و أقم الصلوة لذكري ، نماز را براي يادآوري من بپا بدار ، در اهميت آن سخن رفته است ، يكي ديگر زكات را كه حكمي است مالي و مايه صلاح معاش ذكر فرموده و قبل از اين دو بذل مال كه عبارت است از انتشار خير و احسان غير واجب را ذكر كرد كه مايه رفع حوائج محتاجين است و نميگذارد چرخ زندگيشان ( به خاطر حادثهاي كه برايشان پيش ميآيد ) ، متوقف گردد .
خداي سبحان بعد از ذكر پارهاي از اعمال آنان بذكر پارهاي از اخلاقشان پرداخته ، از آن جمله وفاي به عهدي كه كردهاند ، و صبر در باساء و ضراء و صبر در برابر دشمن و ناگواريهاي
ترجمة الميزان ج : 1ص :651
جنگ را ميشمارد و عهد عبارتست از التزام به چيزي و عقد قلبي بر آن و هر چند خدايتعالي آن را در آيه مطلق آورده ، لكن بطوريكه بعضي گمان كردهاند شامل ايمان و التزام به احكام دين نميشود ، براي اينكه دنبالش فرموده : ( اذا عاهدوا وقتي كه عهد ميبندند ) ، معلوم ميشود منظور از عهد نامبرده عهدهائي است كه گاهي با يكديگر ميبندند ( و يا با خدا ميبندند ، مانندنذر و قسم و امثال آن ) و ايمان و لوازم ايمان مقيد به قيد وقتي دون وقتي نميشود بلكه ايمان را هميشه بايد داشت .
و لكن اطلاق عهد در آيه شريفه شامل تمامي وعدههاي انسان و قولهائي كه اشخاص ميدهد ميشود ، مثل اينكه بگويد : ( من اين كار را ميكنم ، و يا اين كاري كه ميكردم ترك ميكنم ) و نيز شامل هر عقد و معامله و معاشرت و امثال آن ميشود .
و صبر عبارتست از ثبات بر شدائد ، در مواقعي كه مصائب و يا جنگي پيش ميآيد و اين دو خلق يعني وفاي به عهد و صبر هر چند شامل تمامي اخلاق فاضله نميشود و لكن اگر در كسي پيدا شد، بقيه آن خلقها نيز پيدا ميشود .
و اين دو خلق يكي متعلق به سكون است و ديگري متعلق به حركت وفاي به عهد متعلق به حركت و صبر متعلق به سكون ، پس در حقيقت ذكر اين دو صفت از ميان همه اوصاف مؤمنين به منزله اين است كه فرموده باشد : مؤمنين وقتي حرفي ميزنند ، پاي حرف خود ايستادهاند و از عمل به گفته خود شانه خالي نميكنند .
و اما اين كه براي بار دوم مؤمنين را معرفي نموده كه ( اولئك الذين صدقوا ) براي اين بود كه صدق ، وصفي است كه تمامي فضائل علم و عمل را در بر ميگيرد ، ممكن نيست كسي داراي صدق باشد و عفت و شجاعت و حكمت و عدالت ، چهار ريشه اخلاق فاضله را نداشته باشد ، چون آدمي به غير از اعتقاد و قول و عمل ، چيز ديگري ندارد و وقتي بنا بگذارد كه جز راست نگويد ، ناچار ميشود اين سه چيز را با هم مطابق سازد ، يعني نكند مگر آنچه را كه ميگويد و نگويد مگر آنچه را كه معتقد است و گر نه دچار دروغ ميشود .
و انسان مفطور بر قبول حق و خضوع باطني در برابر آن است هر چند كه در ظاهر اظهار مخالفت كند .
بنا بر اين اگر اذعان به حق كرد و بر حسب فرض بنا گذاشت كه جز راست نگويد ، ديگر اظهار مخالفت نميكند ، تنها چيزي را ميگويد كهبدان معتقد است و تنها عملي را ميكند كه مطابق گفتارش است ، در اين هنگام است كه ايمان خالص و اخلاق فاضله و عمل صالح ، همه با هم برايش فراهم ميشود .
همچنانكه در جاي ديگر نيز در شان مؤمنان فرموده : ( يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله ، و كونوا
ترجمة الميزان ج : 1ص :652
مع الصادقين ، اي كسانيكه ايمان آوردهايد ، از خدا بترسيد و با راستگويان باشيد) .
و حصري كه از جمله ( اولئك الذين صدقوا ، تنها اينهايند كه راست ميگويند ) استفاده ميشود آن تعريف و بيان تا حدي كه گذشت تاكيد ميكند و معنايش - و خدا داناتر است - اين ميشود ( هر گاه خواستي راستگويان را ببيني راستگويان تنها همان ابرارند ) .
و اما تعريفي كه براي بار سوم از آنان كرد و فرمود : ( اولئك هم المتقون ) حصري كه در آن هست ، براي بيان كمال ايشان است ، چون برو صدق اگر به حد كمال نرسند ، تقوي دست نميدهد .
و اوصافي كه خداي سبحان در اين آيه از ابرار شمرده ، همان اوصافي است كه در آيات ديگر آورده ، از آن جمله فرموده : ( ان الابرار يشربون من كاس كان مزاجها كافورا ، عينا يشرب بها عباد الله ، يفجرونها تفجيرا ، يوفون بالنذر ، و يخافون يوما كان شره مستطيرا، و يطعمون الطعام علي حبه مسكينا و يتيما و اسيرا انما نطعمكم لوجه الله ، لا نريد منكم جزاء و لا شكورا ، تا آنجا كه ميفرمايد ، و جزاهم بما صبروا جنة و حريرا ، براستي ابرار از جامي مينوشند كه مزاج كافور دارد ، چشمهاي كه بندگان خدا از آن مينوشند و آنرا به هر جا كه خواهند روان كنند ، نيكوكاران به نذر وفا كنند و از روزي كه شر آن روز عالمگير است ، بيم دارند و طعام را با آنكه دوستش دارند به مستمند و يتيم و اسير دهند و منطقشان اين است كه ما شما را فقط براي رضاي خدا طعام ميدهيم ، و از شما پاداشي و سپاسي نخواهيم، - تا آنجا كه فرمود - و پروردگارشان هم در عوض آن صبري كه كردند ، بهشت و ديبا پاداششان دهد) .
كه در اين آيات ، ايمان به خدا و ايمان به روز جزا و انفاق در راه خدا و وفاي به عهد و صبر را نام برده و نيز فرموده : ( كلا ان كتاب الابرار لفي عليين ، و ما ادريك ما عليون ، كتاب مرقوم ، يشهده المقربون ، ان الابرار لفي نعيم ، تا آنجا كه ميفرمايد : يسقون من رحيق مختوم و تا آنجا كه ميفرمايد : عينا يشرب بها المقربون ، حاشا كه كتاب ابرار هر آينه در درجات بلندي است ، و تو نميداني آن درجات چيست قضائي است رانده شده كه مقربين درگاه خدا آن را مشاهده ميكنند كه ابرار همانا در نعيم باشند - تا آنجا كه ميفرمايد ، از شرابي خالص و صافي و سر به مهر مينوشند ، - تا آنجا كه ميفرمايد - چشمهاي كه همان مقربين خودشان از آن مينوشند ) .
كه اگر ميان اين آيات و آيات سوره دهر كه گذشت تطبيق به عمل آيد ، آنوقت حقيقت وصف مؤمنين و مال كارشان - اگر در آن دقت كني - بخوبي روشن ميگردد .
از يكسو در اين آيات ايشان را توصيف كرده باينكه عباد الله هستند ، و عباد الله مقرب درگاه
ترجمة الميزان ج : 1ص :653
خدايند و در ضمن اوصافي كه براي عبادخود ذكر كرده ، فرموده : ( ان عبادي ليس لك عليهم سلطان ، تو اي ابليس بر بندگان من تسلط نمييابي ) و از سوي ديگر مقربين را توصيف كرده ، باينكه : ( و السابقون السابقون ، اولئك المقربون ، في جنات النعيم ، سبقت گيرندگان در دنيا بسوي خيرات كه سبقت گيرندگان به مغفرتند در آخرت ، اينان به تنهائي مقربين و در بهشت نعيمند ) پس معلوم ميشود اين عباد الله كه در آخرت بسوي نعمت خدا سبقت ميگيرند ، همانهايند كه در دنيا بسوي خيرات سبقت ميگرفتند و اگر به تفحص از حال ايشان ادامه بدهي ، مطالب عجيبي برايت كشف ميشود .
پس از آنچه گذشت اين معنا روشن شد : كه ابرار داراي مرتبه عاليهاي از ايمان هستند و آن مرتبه چهارم است كه بيانش گذشت و خدايتعالي در بارهشان فرموده : ( الذين آمنوا ، و لم يلبسوا ايمانهم بظلم ، اولئك لهم الامن و هم مهتدون ، كساني كه ايمان آوردند و ايمان خود را با ظلم نياميختند ، تنها اينان هستند كه داراي امنيتند و هم راه يافتگانند ) .
(و الصابرين في الباساء ) كلمه ( صابرين ) را منصوب آورد ، يعني نفرمود ( صابرون ) و نصب آن به تقدير مدح است تا به عظمت امر صبر اشاره كرده باشد ، بعضي هم گفتهاند كه اصولا وقتي كلامي كه در وصف كسي ايراد ميشود طول بكشد وصفي پشت سر وصفي بياورند ، نظريه علماي ادب بر اين است كه ميان اوصاف گاهگاهي مدح و ذمي بياورند و باين منظور اعراب وصف را مختلف سازند ، گاهي به رفع بخوانند و گاهي به نصب .
بحث روايتي
از رسولخدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) روايت شده كه هر كس باين آيه عمل كند ايمان خود را به كمال رسانده باشد .
مؤلف : وجه آن با در نظر داشتن بيان ما روشن است ، و از زجاج و فراء هم نقل شده كه آندو گفتهاند : اين آيه مخصوص انبياء معصومين (عليهمالسلام) است براي اينكه هيچ كس بجز انبياء نميتواند همه دستوراتي كه در اين آيه آمده آنطور كه حق آن است عمل كند ، اين بود گفتار آن دو ، ولي سخنان آن دو ناشي از اين است كه در مفاد آيات تدبر نكردهاند و ميان مقامات معنوي خلط كردهاند ، چون آيات سوره دهر كه در باره اهل بيت رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) نازل شده ، بعنوان
ترجمة الميزان ج : 1ص :654
ابرار از ايشان ياد فرموده نه به عنوان انبياء ، چون اهل بيت (عليهمالسلام) انبياء نبودند .
بله اينقدر هست كه مقامي بس عظيم دارند ، بطوري كه وقتي حال اولوا الالباب را ذكر ميكند ، كه كساني هستند كه خدا را در قيام و قعود و بر پهلويشان ذكر ميكنند و در خلقت آسمانها و زمين تفكر مينمايند ، در آخر از ايشان نقل ميفرمايد كه از خدا درخواست ميكنند ما را به ابرار ملحق ساز ، ( و توفنا مع الابرار ، با ابرار ما را بميران ) ، و در تفسير الدر المنثور است كه حكيم ترمذي از ابي عامر اشعري روايت كرده كه گفت : به رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) عرضه داشتم : تماميت بر و نيكي به چيست ؟ فرمود : اينكه در خلوتت همان كني كه در انظار ميكني .
و در تفسير مجمع البيان از ابي جعفر و امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده كه فرمودند : منظور از ذوي القربي ، اقرباي رسول هستند .
مؤلف : گويا اين تفسير از باب شمردن يكي از مصاديق قربا باشد ، چون در قرآن كريم آيهاي مخصوص قرباي رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) هست .
و در كافي از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده كه فرمود : فقير آنكسي است كه كاردش آنچنان باستخوان نرسيده كه دست بسوي مردم دراز كند ، ولي مسكين بد حالتر از اوست و بائس از هر دو بد حالتر است .
و در تفسير مجمع البيان از امام باقر (عليهالسلام) روايت آورده كه فرمود : ابن السبيل كسي است كه دستش از اهلش بريده باشد .
و در تهذيب از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده كه شخصي از آنجناب از بردهاي سؤال كرد كه با مولايش قرار گذاشته : اگر فلان مبلغ بپردازد ، آزاد باشد و مقداري از آن مبلغ را پرداخته چه كند ؟ فرمود : بحكم آيه ( و في الرقاب ) بقيه مبلغ را بايد از مال صدقه بپردازند تا آزاد شود .
و در تفسير قمي در ذيل جمله : ( و الصابرين في الباساء و الضراء ) گفته : امام (عليهالسلام) فرمود : يعني در گرسنگي و عطش و ترس ، و در معناي جمله ( و حين الباس ) گفته امام فرمود : يعني در هنگام جنگ .
اي كساني كه ايمان آوردهايد قصاص ( جناياتي كه واقع ميشود ) بر شما واجب است آزاد در مقابل آزاد و برده در مقابل برده و زن در مقابل زن پس اگر صاحب خون از برادرش ( قاتل ) بگذرد قاتل بايد كه احسان او را بخوبي تلافي كند و خونبهائي كه بدهكار است به طرز خوبي بپردازد ، اين خود تخفيفي است از ناحيه پروردگارتان و هم رحمتي است پس اگر كسي بعد از عفو كردن دبه در آورد و از قاتل قصاص بگيرد عذابي دردناك دارد ( 178 ) .
و شما را در قصاص حياتي است اي خردمندان اگر بخواهيد تقوي داشته باشيد ( 179) .
بيان
(يا ايها الذين آمنوا كتب عليكم القصاص في القتلي ، الحر بالحر ) الخ ، در اينكه خطاب را
ترجمة الميزان ج : 1ص :656
متوجه خصوص مؤمنين كرده ، اشاره است باينكه حكم قصاص مخصوص جامعه مسلمين است و كفاري كه در كشورهاي اسلامي بعنوان اهل ذمه زندگي ميكنند و غير آنان از كفار ، مشمول آيه نيستند و آيه از كار آنها ساكت است .
و اگر اين آيه را با آيه : ( أن النفس بالنفس ) بسنجيم ، نسبت تفسير را براي آن دارد ، پس ديگر وجهي براي اين سخن كه چه بسا كساني گفته باشند ( كه اين آيه ناسخ آن است و به حكم اين آيه به خاطر كشتن بردهاي قاتل آزاد اعدام نميشود و به خاطر كشتن زني قاتل مرد اعدام نميشود ) باقي نميماند .
و سخن كوتاه آنكه كلمه ( قصاص ) مصدر از ( قاص يقاص ) است و اين كلمه از ( قص اثره ، جا پاي او را تعقيب كرد ) ميباشد ، ( قصاص - داستانسرا ) را هم به همين مناسبت قصاص ميگويند كه آثار و حكايات گذشتگان را حكايت ميكند ، كانه اثر گذشتگان را دنبال مينمايد ، پس اگر قصاص را قصاص ناميدهاند براي اين است كه جاني را در جنايتش تعقيب ميكنند ، و عين آن جنايت كه او وارد آورده بر او وارد ميآورند .
(فمن عفي له من اخيه شيء ) الخ ، مراد از كلمه موصول ( من - كسيكه ) آن كسي است كه مرتكب قتل شده و عفو از قاتل تنها در حق قصاص است ، در نتيجه مراد به كلمه ( شيء ) همان حق است و اگر ( شيء ) را نكره آورد ، براي اين بود كه حكم را عموميت دهد ، بفرمايد : هر حقي كه باشد ، چه تمامي حق قصاص باشد و چه بعضي از آن ، مثل اينكه صاحبان خون چند نفر باشند ، بعضي حق قصاص خود را به قاتل ببخشند و بعضي نبخشند كه در اينصورت هم ديگر قصاص عملي نميشود ، بلكه ( مثل آن صورتيكه همه صاحبان حق از حق خود صرفنظر كنند ) ، تنها بايد ديه يعني خون بها بگيرند ، و اگر از صاحبان خون تعبير به برادران قاتل كرد براي اين بود كه حس محبت و رأفت آنان را بنفع قاتل برانگيزد و نيز بفهماند : در عفو لذتي است كه در انتقام نيست .
(فاتباع بالمعروف ، و اداء اليه باحسان ) الخ ، كلمه ( اتباع ) مبتدائي است كه خبرش حذف شده و تقديرش ( فعليه ان يتبع القاتل في مطالبة الدية ، بمصاحبة المعروف ، بر اوست كه قاتل را تعقيب كند و خون بها را از او مطالبه نمايد مطالبهاي پسنديده ) و بر قاتل است كه خون بها را به برادرش كه ولي كشته او است ، با احسان و خوبي و خوشي بپردازد و ديگر امروز و فردا نكند و او را آزار ندهد .
(ذلك تخفيف من ربكم ، و رحمة ) الخ ، يعني حكم به انتقال از قصاص بديه ، خود تخفيفي
ترجمة الميزان ج : 1ص :657
است از پروردگار شما و به همين جهت تغيير نميپذيرد ، پس ولي خون نميتواند بعد از عفو دوباره دبه در آورده و از قاتل قصاص نمايد و اگر چنين كند ، خود او هم متجاوز است و كسيكه تجاوز كند و بعد از عفو قصاص كند عذابي دردناك دارد .
(و لكم في القصاص حيوة يا اولي الالباب ، لعلكم تتقون ) اين جمله به حكمت تشريع قصاص اشاره ميكند و هم توهمي را كه ممكن است از تشريع عفو و ديه بذهن برسد ، دفع مينمايد و نيز مزيت و مصلحتي را كه در عفو است ، يعني نشر رحمت و انگيزه رأفت را بيان نموده ، ميفرمايد : عفو به مصلحت مردم نزديكتر است ، تا انتقام .
و حاصل معناي اين جمله اين است كه عفو هر چند تخفيفي و رحمتي است نسبت به قاتل ، ( و رحمت خود يكي از فضائل انساني است ) ، و لكن مصلحت عموم تنها با قصاص تامين ميشود ، قصاص است كه حيات را ضمانت ميكند نه عفو كردن و ديه گرفتن و نه هيچ چيز ديگر ، و اين حكم هر انسان داراي عقل است ، و اينكه فرمود : ( لعلكم تتقون ) ، معنايش اين است كه بلكه شما از قتل بپرهيزيد و اين جمله به منزله تعليل است ، براي تشريع قصاص .
مفسرين گفتهاند : اين جمله يعني جمله ( و لكم في القصاص حيوة ) الخ ، با همه اختصار و كوتاهيش و اندكي كلمات و حروفش و سلامت لفظش و صفاي تركيبش و بليغترين آيات قرآن ، در افاده معناي خويش است و برجستهترين آيات است در بلاغت ، براي اينكه در عين اينكه استدلالش بسيار قوي است ، معنايش هم بسيار لطيف و زيباست و در عين اينكه معنايش لطيف و زيباست ، دلالتش رقيقتر و در افاده مدلولش روشنتر است .
قبل از آنكه قرآن كريم اين جمله را در باره قصاص ايراد كند ، بلغاي دنيا در باره قتل و قصاص كلماتي داشتند كه بسيار از بلاغت و متانت اسلوب و نظم آن كلمات تعجب ميكردند و لذتميبردند ، مثل اين گفتار كه : ( كشتن بعض افراد ، احياء همه است ) و اين گفتار كه : ( زياد بكشيد تا كشتار كم شود ) ، و از همه خوشآيندتر اين جمله بوده كه ميگفتند : ( كشتن مؤثرترين عامل است براي از بين بردن كشتار) .
لكن آيه شريفه مورد بحث ، همه آن كلمات بليغ را از ياد برد و همه را عقب زد ، زيرا جمله ( و لكم في القصاص حيوة ، در قصاص براي شما حيوة است ) ، از همه آن كلمات كوتاهتر و تلفظش آسانتر است ، علاوه در اين جمله ، كلمه قصاص معرفه يعني با الف و لام آمده ، و كلمه حيوة نكره ، يعني بدون الف و لام آمده است تا دلالت كند بر اينكه نتيجه قصاص و بركات آن ، دامنهدارتر و عظيمتر از آن است كه با زبان گفته شود .
و باز با همه كوتاهيش ، نتيجه قصاص را بيان كرده و حقيقت مصلحت را ذكر كرده ، كه
ترجمة الميزان ج : 1ص :658
حيات است و همين كلمه حيات حقيقت آن معنائي را كه نتيجه را افاده ميكند متضمن است چون قصاص است كه سرانجام به حيات ميانجامد نه قتل ، براي اينكه بسيار ميشود شخص را بعنوان اينكه قاتل است ميكشته در حاليكه بي گناه بوده ، اين كشتن خودش عدوانا واقع شده و چنين كشتني مايه حيات نميشود .
بخلاف كلمه قصاص كههم شامل كشتن ميشود و هم شامل انحاء ديگري از انتقام ، يعني اقسامي كه در قصاص غير قتل هست ، علاوه بر اينكه كلمه قصاص يك معناي زائدي را افاده ميكند و آن معناي متابعت و دنبال بودن قصاص از جنايت است و به همين جهت قصاص قبل از جنايت را شامل نميشود ، بخلاف جمله ( قتل مؤثرترين عامل در جلوگيري از قتل است ) كه اين شامل قصاص قبل از جنايت هم ميشود .
از اين هم كه بگذريم ، جمله مورد بحث متضمن تحريك و تشويق هم هست ، چون دلالت ميكند بر اينكه شارع يك حيات و زندگيئي براي مردم در نظر گرفته كه خود مردم از آن غافلند ، و اگر قصاص را جاري كنند مالك آن حيات ميشوند ، پس بايد كه اين حكم را جاري بكنند و آن حيات كذائي را صاحب شوند .
نظير اينكه به كسي بگوئي : تو در فلان محل يا نزد فلان شخص مالي و ثروتي داري و نگوئي آن مال چيست كه معلوم است شنونده چقدر تشويق ميشود به رفتن در آن محل يا نزد آن شخص .
باز از اين هم كه بگذريم عبارت قرآن به اين نكته هم اشاره دارد : كه صاحب اين كلام منظورش از اين كلام جز حفظ منافع مردم و رعايت مصلحت آنان چيز ديگري نيست و اگر مردم به اين دستور عمل كنند ، چيزي عايد خود او نميشود ، چون ميفرمايد : (لكم - براي شما) .
اين بود وجوهي از لطائف كه آيه شريفه با همه كوتاهيش مشتمل بر آن است ، البته بعضي وجوهي ديگر علاوه بر آنچه گذشت ذكر كردهاند كه هر كس به آنها مراجعه كند ميفهمد ، چيزي كه هست بدون مراجعه به آنها هر كس در آيه شريفه هر قدر بيشتر دقت كند ، جمال بيشتري از آن برايش تجلي ميكند ، بطوريكه غلبه نور آن بر او چيره ميشود ، آري ( كلمة الله هي العليا - كلمه خدا عاليترين كلمه است) .
بحث روايتي
در تفسير عياشي از امام صادق (عليهالسلام) روايت آورده كه در ذيل جمله ( الحر بالحر)،
ترجمة الميزان ج : 1ص :659
فرمود : اگر آزاد ، بردهاي را بكشد ، بخاطر آن برده كشته نميشود ، تنها او را به سختي ميزنند و سپس خون بهاي برده را از او ميگيرند و نيز اگر مردي زني را كشت و صاحبان خون آن زن خواستند قاتل را بكشند ، بايد نصف ديه قاتل را به اولياء او بپردازند .
و در كافي از حلبي از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده كه گفت : از آنجناب از معناي كلام خداي عز و جل پرسيدم ، كه ميفرمايد : ( فمن تصدق به فهو كفارة له ) ، فرمود : يعني اگر صدقه بدهد ، و از قاتل كمتر بگيرد به همان مقدار كه عفو كرده ، از گناهانش ميريزد .
و نيز گفت : از آنجناب از معناي جمله : ( فمن عفي له من اخيه شيء ، فاتباع بالمعروف ، و اداء اليه باحسان ) پرسيدم ، فرمود : سزاوار است كسي كه حقي به گردن كسي دارد ، برادر خود را در فشار نگذارد ، با اينكه او به گرفتن ديه مصالحه كرده است و نيز سزاوار است كسيكه حق مردم به گردن دارد ، در اداء آن با اينكه تمكن دارد : امروز و فردا نكند و در هنگام دادن با احسان بدهد .
و نيز گفت : از آنجناب از اين جمله پرسيدم : كه خداي عز و جل ميفرمايد : ( فمن اعتدي بعد ذلك ، فله عذاب أليم ) ، فرمود : اين در باره كسي است كه ديه قبول ميكند و يا بكلي عفو ميكند و يا ديه را به مبلغي و يا چيزي صلح ميكند ، بعد دبه در ميآورد ، و قاتل را ميكشد كه كيفرش همان است كه خداي عز و جل فرموده است .
مؤلف : روايات در اين معاني بسيار است .
بحث علمي
در عصر نزول آيه قصاص و قبل از آن نيز عرب به قصاص و حكم اعدام قاتل ، معتقد بود ، و لكن قصاص او حد و مرزي نداشت بلكه به نيرومندي قبائل و ضعف آنها بستگي داشت ، چه بسا ميشد يك مرد در مقابل يك مرد و يك زن در مقابل يك زن كه كشته بود قصاص ميشد و چه بسا ميشد در برابر كشتن يك مرد ، ده مرد كشته ميشد ، و در مقابل يك برده ، آزادي بقتل ميرسيد ، و در برابر مرئوس يك قبيله ، رئيس قبيله قاتل قصاص ميشد و چه بسا ميشد كه يك قبيله ، قبيلهاي ديگر را بخاطر يك قتل بكلي نابود ميكرد .
و اما در ملت يهود ؟ آنها نيز به قصاص معتقد بودند ، همچنانكه در فصل بيست و يكم و بيست و دوم از سفر خروج و فصل سي و پنجم از سفر عدد از تورات آمده و قرآن كريم آنرا چنين
ترجمة الميزان ج : 1ص :660
حكايت كرده : ( و كتبنا عليهم فيها ، ان النفس بالنفس ، و العين بالعين ، و الانف بالانف ، و الاذن بالاذن ، و السن بالسن ، و الجروح قصاص ، و در آن الواح برايشان نوشتيم : يك نفر بجاي يك نفر و چشم بجاي چشم و بيني در برابر بيني و گوش در مقابل گوش و دندان در مقابل دندان و زخم در برابر زخم قصاص بايد كرد ) .
ولي ملت نصاري بطوريكه حكايت كردهاند در مورد قتل ، به غير از عفو و گرفتن خون بها حكمي نداشتند ، ساير شعوب و امتها هم با اختلاف طبقاتشان ، في الجمله حكمي براي قصاص در قتل داشتند هر چند كه ضابطه درستي حتي در قرون اخير براي حكم قصاص معلوم نكردند .
در اين ميان ، اسلام عادلانهترين راه را پيشنهاد كرد ، نه آنرا بكلي لغو نمود و نه بدون حد و مرزي اثبات كرد ، بلكه قصاص را اثبات كرد ، ولي تعيين اعدام قاتل را لغو نمود و در عوض صاحب خون را مخير كرد ميان عفو و گرفتن ديه ، آنگاه در قصاص رعايت معادله ميان قاتل و مقتول را هم نموده ، فرمود : آزاد در مقابل كشتن آزاد ، اعدام شود ، و برده در ازاء كشتن برده و زن در مقابل كشتن زن .
لكن در عصر حاضر به حكم قصاص و مخصوصا قصاص به اعدام اعتراض شده ، باينكه قوانين مدني كه ملل راقيه آنرا تدوين كردهاند ، قصاص را جائز نميداند و از اجراء آن در بين بشر جلوگيري ميكند .
ميگويند قصاص به كشتن در مقابل كشتن ، امري است كه طبع آدمي آن را نميپسندد و از آن متنفر است ، و چون آنرا به وجدانش عرضه ميكند ، ميبيند كه وجدانش از در رحمت و خدمت به انسانيت از آن منع ميكند .
و نيز ميگويند : قتل اول يك فرد از جامعه كاست ، قتل دوم بجاي اينكه آن كمبود را جبران كند ، يك فرد ديگر را از بين ميبرد و اين خود كمبود روي كمبود ميشود و نيز ميگويند : قصاص كردن بقتل از قساوت قلب و حب انتقام است ، كه هم قساوت را بايد وسيله تربيت در دلهاي عامه برطرف كرد و هم حب انتقام را و بجاي قصاص قاتل بايد او را در تحت عقوبت تربيت قرار داد و عقوبت تربيت به كمتر از قتل از قبيل زندان و اعمال شاقه هم حاصل ميشود .
و نيز ميگويند : جنايتكاري كه مرتكب قتل ميشود تا به مرض رواني و كمبود عقل گرفتار نشود ، هرگز دست به جنايت نميزند ، به همين جهت عقل آنهائيكه عاقلند ، حكم ميكند كه مجرم را در بيمارستانهاي رواني تحت درمان قرار دهند .
ترجمة الميزان ج : 1ص :661
و باز ميگويند : قوانين مدني بايد خود را با سير اجتماع وفق دهد ، و چون اجتماع در يك حال ثابت نميماند و محكوم به تحول است ، لا جرم حكم قصاص نيز محكوم به تحول است و معنا ندارد حكم قصاص براي ابد معتبر باشد و حتي اجتماعات راقيه امروز هم محكوم به آن باشند ، چون اجتماعات امروز بايد تا آنجا كه ميتواند از وجود افراد استفاده كند ، او ميتواند مجرم را هم عقاب بكند و هم از وجودش استفاده كند ، عقوبتي كند كه از نظر نتيجه با كشتن برابر است ، مانند حبس ابد و حبس سالهائي چند كه با آن هم حق اجتماع رعايت شده و هم حق صاحبان خون .
اين بود عمده آن وجوهي كه منكرين قصاص به اعدام براي نظريه خود آوردهاند .
و قرآن كريم با يك آيه به تمامي آنها جواب داده ، و آن آيه : ( من قتل نفسا بغير نفس ، او فساد في الارض ، فكانما قتل الناس جميعا ، و من احياها فكانما أحيا الناس جميعا ، هر كس انساني را كه نه مرتكب قتل شده و نه فسادي در زمين كرده ، بقتل برساند ، مثل اين است كه همه مردم را كشته ، و كسي كه يكي را احياء كند ، مثل اين است كه همه را احياء كرده باشد ) .
بيان اين پاسخ اين است كه قوانين جاريه ميان افراد انسان ، هر چند اموري وصفي و اعتباري است كه در آن مصالح اجتماع انساني رعايت شده ، الا اينكه علتي كه در اصل ، آن قوانين را ايجاب ميكند ، طبيعت خارجي انسان است كه انسان را به تكميل نقص و رفع حوائج تكوينيش دعوت ميكند .
و اين خارجيت كه چنين دعوتي ميكند ، عدد انسان و كم و زيادي كه بر انسان عارض ميشود نيست ، هيئت وحدت اجتماعي هم نيست ، براي اينكه هيئت نامبرده خودش ساخته و پرداخته انسان و نحوه وجود اوست ، بلكه اين خارجيت عبارتست از طبيعت آدمي كه در آن طبيعت يك نفر و هزاران نفري كه از يك يك انسانها تركيب ميشود فرقي ندارد ، چون هزاران نفر هم هزاران انسان است و يك نفر هم انسان است و وزن يكي با هزاران از حيث وجود يكي است .
و اين طبيعت وجودي بخودي خود مجهز به قوي و ادواتي شده كه با آن از خود دفاع ميكند ، چون مفطور ، به حب وجود است ، فطرتا وجود را دوست ميدارد و هر چيزي را كه حيات او را تهديد ميكند به هر وسيله كه شده و حتي با ارتكاب قتل و اعدام ، از خود دور ميسازد و به همين جهت است كه هيچ انساني نخواهي يافت كه در جواز كشتن كسيكه ميخواهد او را بكشد و جز كشتنش چارهاي نيست شك داشته باشد و اين عمل را جائز نداند .
و همين ملتهاي راقيه را كه گفتيد : قصاص را جائز نميدانند ، آنجا كه دفاع از استقلال و
ترجمة الميزان ج : 1ص :662
حريت و حفظ قوميتشان جز با جنگ صورت نميبندد ، هيچ توقفي و شكي در جواز آن نميكنند ، و بي درنگ آماده جنگ ميشوند ، تا چه رسد به آنجا كه دشمن قصد كشتن همه آنان را داشته باشد .
و نيز ميبينيد كه اين ملل راقيه از بطلان قوانين خود دفاع ميكنند ، تا هر جا كه بيانجامد ، حتي بقتل ، و نيز ميبينيد كه در حفظ منافع خود متوسل به جنگ ميشوند البته در وقتي كه جز با جنگ دردشان دوا نشود .
و بخاطر همين جنگهاي خانمان برانداز و مايه فناي دنيا و هلاكت حرث و نسل است كه ميبينيم لا يزال ملتهائي خود را با سلاحهاي خونيني مسلح ميكنند و ملتهائي ديگر براي اينكه از آنها عقب نمانند و در روز مبادا بتوانند پاسخ آنان را بگويند ، ميكوشند خود را به همان سلاحها مسلح سازند و موازنه تسليحاتي را برقرار سازند .
و اين ملتها هيچ منطقي و بهانهاي در اين كار ندارند ، جز حفظ حيات اجتماع و رعايت حال آن ، و اجتماع هم جز پديدهاي از پديدههاي طبيعت انسان نيست ، پس چه شد كه طبيعت كشتارهاي فجيع و وحشتآور را و ويرانگري شهرها و ساكنان آن را براي حفظ پديدهاي از پديدههاي خود كه اجتماع مدني است جائز ميداند ولي قتل يك نفر را براي حفظ حيات خود جائز نميشمارد ؟ با اينكه بر حسب فرض ، اين اجتماعي كه پديده طبع آدمي است ، اجتماعي است مدني .
و نيز چه شد كه كشتن كسي را كه تصميم كشتن او را گرفته ، با اينكه هنوز نكشته ، جائز ميداند ولي قصاص كه كشتن او بعد از ارتكاب قتل است ، جائز نميداند ؟ و نيز چه شد كه طبيعت انساني حكم ميكند به انعكاس وقايع تاريخي و ميگويد ( فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره ، و من يعمل مثقال ذرة شرا يره ، هر كس به سنگيني ذرهاي عمل خير كند آنرا ميبيند و هر كس به سنگيني ذرهاي شر مرتكب شود آنرا ميبيند ) كه هر چند كلام قرآن است ولي زبان طبيعت آدمي است و خلاصه براي هر عملي عكس العمل قائل است ، و اين عكس العمل را در قوانيني كه جعل ميكند ، رعايت ميكند و لكن كشتن قاتل را ظلم و نقض حكم خويش ميداند ؟ .
علاوه بر آنچه گذشت قرآن كريم و قانون اسلام در تمامي دنيا چيزي كه بهاي انسان شود و ميزاني كه با آن ميزان بتوان انسان را سنجيد ، سراغ نميدهد مگر يك چيز ، آنهم ايمان به خدا و دين توحيد است ، و بر اين حساب وزن اجتماع انساني و وزن يك انسان موحد ، نزد او برابر است و چون چنين است حكم اجتماع و فرد نزد او يكسان ميباشد ، پس اگر كسي مؤمن موحدي را بكشد،
ترجمة الميزان ج : 1ص :663
در اسلام با كسيكه همه مردم را بكشد يكسان است ، بخاطر اينكه هر دو به حريمحقيقت تجاوز نموده ، هتك حرمت آن كردهاند .
همچنانكه قاتل يك نفر با قاتل همه مردم از نظر طبيعت وجود يكسان است .
و اما ملل متمدن دنيا كه به حكم قصاص اعتراض كردهاند ، همانطور كه در جوابهاي ما متوجه شديد ، نه براي اين است كه اين حكم نقصي دارد ، بلكه براي اين است كه آنها احترامي و شرافتي براي دين قائل نيستند ، و اگر براي دين حد اقل شرافتي و يا وزني معادل شرافت و وزن اجتماع مدني قائل بودند تا چه رسد به بالاتر از آن هر آينه در مسئله قصاص همين حكم را ميكردند .
از اين هم كه بگذريم اسلام ديني است كه براي دنيا و هميشه تشريع شده نه براي قومي خاص و امتي معين و ملل راقيه دنيا اعتراضي كه به حكم قصاص اسلام كردهاند از اين رو بوده كه خيال كردهاند افرادش كاملا تربيت شدهاند و حكومتهايشان بهترين حكومت است ، و استدلال كردهاند به آمارگيريهايشان كه نشانداده در اثر تربيت موجود ، ملت خود بخود از كشتار و فجايع متنفرند و هيچ قتلي و جنايتي در آنها اتفاق نميافتد ، مگر بندرت و براي آن قتل نادر و احياني هم ، ملت به مجازات كمتر از قتل راضي است ، و در صورتي كه اين خيال ايشان درست باشد اسلام هم در قصاص كشتن را حتمي و متعين ندانسته ، بلكه يك طرف تخيير شمرده و طرف ديگر تخيير را عفو دانسته است .
بنا بر اين چه مانعي دارد حكم قصاص در جاي خود و به قوت خود باقي بماند ، ولي مردم متمدن ، طرف ديگر تخيير را انتخاب كنند و از عقوبت جاني عفو نمايند ؟ .
همچنانكه آيه قصاص هم خودش به اين معنا اشاره دارد ، ميفرمايد : هر جنايتكار قاتل كه برادر صاحب خونش از او عفو كرد و به گرفتن خون بها رضايت داد ، در دادن خون بها امروز و فردا نكند و احسان او را تلافي نمايد ، و اين لسان ، خود لسان تربيت است ميخواهد به صاحب خون بفرمايد : ( در عفو لذتي است كهدر انتقام نيست ) و اگر در اثر تربيت كار مردمي بدينجا بكشد ، كه افتخار عمومي در عفو باشد ، هرگز عفو را رها نميكنند و دست به انتقام نميزنند .
(و لكن مگر دنيا هميشه و همه جايش را اين گونه اجتماعات راقي متمدن تشكيل دادهاند ؟ نه بلكه براي هميشه در دنيا امتهائي ديگر هستند ، كه درك انساني و اجتماعيشان به اين حد نرسيده ، ) لا جرم در چنين اجتماعات مسئله صورت ديگري بخود ميگيرد ، در چنين جوامعي عفو به تنهائي و نبودن حكم قصاص ، فجايع بار ميآورد ، به شهادت اينكه همين الان به چشم خود ميبينيم ، جنايتكاران كمترين ترسي از حبس و اعمال شاقه ندارند و هيچ اندرزگو و واعظي
ترجمة الميزان ج : 1ص :664
نميتواند آنها را از جنايتكاري باز بدارد ، آنها چه ميفهمند حقوق انساني چيست ؟ .
براي اينگونه مردم ، زندان جاي راحتتري است ، حتي وجدانشان هم در زندان آسودهتر است و زندگي در زندان برايشان شرافتمندانهتر از زندگي بيرون از زندان است كه يك زندگي پست و شقاوت باري است ، و به همين جهت از زندان نه وحشتي دارند و نه ننگي و نه از اعمال شاقهاش ميترسند ، و نه از چوب و فلك آن ترسي دارند .
و نيز به چشم خود ميبينيم ( در جوامعي كه به آن پايه از ارتقاء نرسيدهاند و حكم قصاص هم در بينشان اجراء نميشود ، روز بروز آمار فجايع بالاتر ميرود ، پس نتيجه ميگيريم كه حكم قصاص حكمي است عمومي ، كه هم شامل ملل راقيه ميشود ، و هم شامل غير ايشان ، كه اكثريت هم با غير ايشان است .
اگر ملتي به آن حد از ارتقاء رسيد ، و بنحوي تربيت شد كه از عفو لذت ببرد ، اسلام هرگز به او نميگويد چرا از قاتل پدرت گذشتي ؟ چون اسلام هم او را تشويق به عفو كرده و اگر ملتي همچنان راه انحطاط را پيش گرفت و خواست تا نعمتهاي خدا را با كفران جواب بگويد ، قصاص براي اوحكمي است حياتي ، در عين اينكه در آنجا نيز عفو به قوت خود باقي است .
و اما اين كه گفتند : رأفت و رحمت بر انسانيت اقتضاء ميكند قاتل اعدام نشود ، در پاسخ ميگوئيم بله و لكن هر رأفت و رحمتي پسنديده و صلاح نيست و هر ترحمي فضيلت شمرده نميشود ، چون بكار بردن رأفت و رحمت ، در مورد جاني قسي القلب ، ( كه كشتن مردم برايش چون آب خوردن است ) ، و نيز ترحم بر نافرمانبر متخلف و قانونشكن كه بر جان و مال و عرض مردم تجاوز ميكند ، ستمكاري بر افراد صالح است و اگر بخواهيم بطور مطلق و بدون هيچ ملاحظه و قيد و شرطي ، رحمت را بكار ببنديم ، اختلال نظام لازم ميآيد و انسانيت در پرتگاه هلاكت قرار گرفته ، فضائل انساني تباه ميشود ، همچنان كه آن شاعر فارسي زبان گفته : ( ترحم بر پلنگ تيز دندان ) ( ستمكاري بود بر گوسفندان ) و اما اينكه داستان فضيلت رحمت و زشتي قساوت و حب انتقام را خاطر نشان كردند .
جوابش همان جواب سابق است ، آري انتقام گرفتن براي مظلوم از ظالم ، ياري كردن حق و عدالت است كه نه مذموم است و نه زشت ، چون منشا آن محبت عدالت است كه از فضائل است ، نه رذائل ، علاوه بر اينكه گفتيم : تشريع قصاص به قتل تنها بخاطر انتقام نيست، بلكه ملاك در آن تربيت عمومي و سد باب فساد است .
و اما اينكه گفتند : جنايت قتل ، خود از مرضهاي رواني است كه بايد مبتلاي بدان را بستري كرد و تحت درمان قرار داد ، و اين خود براي جنايتكار عذري است موجه ، در پاسخ
ترجمة الميزان ج : 1ص :665
ميگوئيم همين حرف باعث ميشود قتل و جنايت و فحشاء روز بروز بيشتر شود و جامعه انسانيت را تهديد كند ، براي اينكه هر جنايتكاري كه از قتل و فساد لذت ميبرد ، وقتي فكر كند كه اين ساديسم جنايت ، خود يك مرض عقلي و روحي است ، و او در جنايتكاريش معذور است و اين حكومتها هستند كه بايد اينگونه افراد را با يك دنيا رأفت و دلسوزي تحت درمان قرار دهند و از سوي ديگر حكومتها هم به همين معنا معتقد باشند البته هر روز يكي را خواهد كشت و معلوم است كه چه فاجعهاي رخ خواهد داد .
و اما اين كه گفتند : بشريت بايد از وجود مجرمين استفاده كند و به اعمال شاقه و اجباري وادار سازد و براي اينكه وارد اجتماع نباشند و جنايات خود را تكرار نكنند ، آنها را حبس كنند ، در پاسخ ميگوئيم : اگر راست ميگويند ، و در گفته خود متكي به حقيقت هستند ، پس چرا در موارد اعدام قانوني كه در تمامي قوانين رائج امروز هست، به آن حكم نميكنند ؟ ، پس معلوم ميشود در موارد اعدام ، حكم اعدام را مهمتر از زنده ماندن و كار كردن محكوم تشخيص ميدهند در سابق هم گفتيم كه فرد و جامعه از نظر طبيعت و از حيث اهميت يكسانند .
بر شما مسلمانان واجب شد كه وقتي مرگتان نزديك ميشود و مالي از شما ميماند براي پدران و مادران و خويشاوندان وصيتي به نيكي كنيد اين حقي است بر پرهيزكاران ( 180) .
پس اگر كسي وصيت شخصي را بعد از آنكه شنيد و بدان آگهي يافت تغيير دهد گناهش به گردن همان تغيير دهنده است كه خدا شنوا و دانا است ( 181) .
پس اگر وصي ترسيد ( يعني تشخيص داد ) كه متوفي در وصيت خود از راه حق منحرف گشته و مرتكب گناهي شده و در وصيت او اصلاحاتي انجام دهد تا در ميان ورثه ظلمي واقع نشود گناهي بر او نيست كه خدا آمرزگار رحيم است ( 182 ) .
ترجمة الميزان ج : 1ص :667
بيان
(كتب عليكم اذا حضر احدكم الموت ، ان ترك خيرا الوصية ) الخ ، لسان اين آيه ، لسان وجوب است نه استحباب ، چون در قرآن كريم هر جا فرموده : فلان امر بر فلان قوم نوشته شده ، معنايش اين است كه اين حكم يا سرنوشت ، قطعي و لازم شده است ، مؤيد آن ، جمله آخر آيه است كه ميفرمايد : ( حقا ) ، چون كلمه حق ، نيز مانند كتابت اقتضاي معناي لزوم را دارد .
لكن از آنجا كه همين كلمه را مقيد به ( متقين ) كرده دلالت بر وجوب را سست ميكند ، براي اينكه اگر وصيت تكليفي واجب بود ، مناسبتر آن بود كه بفرمايد : ( حقا علي المؤمنين ) ، و چون فرموده : ( علي المتقين ) ، ميفهميم اين تكليف امري است كه تنها تقوي باعث رعايت آن ميشود و در نتيجه براي عموم مؤمنين واجب نيست ، بلكه آنهائي كه متقي هستند برعايت آن اهتمام ميورزند .
و به هر حال بعضي از مفسرين گفتهاند : اين آيه بوسيله آيات ارث ( كه تكليف مال ميت را معين كرده ، چه وصيت كرده باشد و چه نكرده باشد ) ، نسخ شده و به فرضي كه اين سخن درست باشد ، وجوبش نسخ شده نه استحباب ، و اصل محبوبيتش ، و شايد تقييد كلمه حق به كلمه ( متقين ) هم براي افاده همين غرض باشد .
و مراد به كلمه ( خير ) مال است ، و مثل اين كه از آن بر ميآيد مراد مال بسيار است نه اندكي كه قابل اعتناء نباشد ، و مراد از معروف ، همان معناي متداول يعني احسان است .
(فمن بدله بعد ما سمعه ، فانما اثمه علي الذين يبدلونه ) ، ضمير در كلمه ( اثمه ) ، به تبديل بر ميگردد و بقيه ضمائر به وصيت به معروف ، و اگر بپرسي : كلمه ( وصيت ) مؤنث است ، چرا پس همه ضمائر كه بدان برگشته مذكر است ؟ در پاسخ ميگوئيم : كلمه نامبرده از آنجا كه مصدر است ، هر دو نوع ضمير ، جائز است بدان برگردد .
باز خواهي پرسيد : كه جا داشت بفرمايد : ( فمن بدله بعد ما سمعه ، فانما اثمه عليهم ) و حاجت نبود دوباره نام تبديل كنندگان را ببرد ، در پاسخ ميگوئيم : نكته اين كه ضمير نياورد و اسم ظاهر آنرا آورد ، خواست تا بعلت گناه يعني تبديل وصيت بمعروف اشاره كرده باشد تا بتواند آيه بعدي را بر آن تفريع نموده ، بفرمايد : ( پس اگر كسي از موصي بترسد ) الخ .
(فمن خاف من موص جنفا ، او اثما ، فاصلح بينهم ، فلا اثم عليه ) كلمه ( جنف ) به معناي انحراف است و بعضي گفتهاند به معناي انحراف دو قدم بطرف خارج است ، بر عكس كلمه ( حنف ) كه با حاي بي نقطه است و به معناي انحراف دو قدم بطرف داخل است .
ترجمة الميزان ج : 1ص :668
و به هر حال ، مراد ، انحراف بسوي گناه است ، به قرينه كلمه ( اثم ) و اين آيه تفريع بر آيه قبلي است و معنايش ( و خدا داناتر است ) اين است كه اگر كسي وصيت شخصي را تبديل كند ، تنها و تنها گناه اين تبديل بر كساني است كه وصيت به معروف را تبديل ميكنند ، نتيجه و فرعي كه مترتب بر اين معنا ميشود اين است كه پس اگر كسي از وصيت موصي بترسد ، به اين معنا كه وصيت به گناه كرده باشد و يا منحرف شده باشد ، و او ميان ورثه اصلاح كند و وصيت را طوري عمل كند كه نه اثم از آن برخيزد و نه انحراف ، گناهي نكرده ، چون او اگر تبديل كرده ، وصيت به معروف را تبديل نكرده ، بلكه وصيت گناه را به وصيتي تبديل كرده كه گناهي يا انحرافي در آن نباشد .
بحث روايتي
در كافي و تهذيب و تفسير عياشي روايت زير را آوردهاند كه عبارت آن به نقل از عياشي چنين است : محمد بن مسلم از امام صادق (عليهالسلام) ، روايت كرده كه گفت : از آنجناب از وصيت براي وارث پرسش نمودم كه آيا جائز است ؟ فرمود : آري ، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود : ( ان ترك خيرا ، الوصية للوالدين و الاقربين ) .
و در تفسير عياشي از امام صادق ، از پدرش ، از علي (عليهالسلام) ، روايت كرده كه فرمود : كسيكه در دم مرگش براي خويشاوندانش كه از او ارث نميبرند وصيتي نكند ، عمل خود را با معصيت ختم كرده است .
و در تفسير عياشي نيز از امام صادق (عليهالسلام) ، روايت آورده كه در ذيل اين آيه فرمود : اين حقي است كه خدا در اموال مردم قرار داده ، براي صاحب اين امر ( يعني امام (عليهالسلام) پرسيدم آيابراي آن حدي هست ؟ فرمود : آري ، پرسيدم : حدش چيست ؟ فرمود : كمترين آن يك ششم و بيشترين آن يك سوم است .
مؤلف : اين معنا را صدوق هم در من لا يحضره الفقيه از آنجناب روايت كرده و اين استفاده لطيفي است كه امام (عليهالسلام) از آيه كرده ، باين معنا كه آيه مورد بحث را با آيه : ( النبي اولي بالمؤمنين من انفسهم ، و أزواجه امهاتهم ، و اولوا الارحام بعضهم اولي ببعض في كتاب الله،
ترجمة الميزان ج : 1ص :669
من المؤمنين و المهاجرين ، الا ان تفعلوا الي اولياءكم معروفا ، كان ذلك في الكتاب مسطورا ، پيامبر بمؤمنين اختياردارتر از خود ايشان است ، و همسران او مادران ايشانند و خويشاوندان در كتاب خدا بعضي مقدم بر بعض ديگرند ، از مؤمنين و مهاجران ، مگر آنكه به اولياء خود نيكي كنند ، و اين در كتاب نوشته شده بود ) ، ضميمه كردند و آن نكته لطيف را استفاده فرمودند .
توضيح اينكه آيه سوره احزاب ، ناسخ حكم توارث به اخوتي است كه در صدر اسلام معتبر بود و كسانيكه با يكديگر عقد اخوت بسته بودند ، از يكديگر ارث ميبردند ، آيه سوره احزاب آن را نسخ كرد و حكم توارث را منحصر كرد در قرابت و سپس نيكي در حق اولياء را از آن استثناء كردو خلاصه فرمود : توارث تنها در خويشاوندان است و برادران ديني از يكديگر ارث نميبرند ، مگر آنكه بخواهند ، به اولياء خود احساني كنند ، و آنگاه رسول خدا و طاهرين از ذريهاش را اولياء مؤمنين خوانده و اين مستثنا همان موردي است كه جمله : ( ان ترك خيرا الوصية ) الخ ، شاملش ميشود ، چون رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) و ائمه طاهرين نيز قربا هستند ( دقت بفرمائيد) .
و در تفسير عياشي از يكي از دو امام باقر و صادق (عليهماالسلام) روايت كرده كه در ذيل آيه : ( كتب عليكم اذ حضر ) الخ ، فرمود : اين آيه بوسيله آيه : (فرائض يعني آيه ارث ) نسخ شده .
مؤلف : مقتضاي جمع بين روايات سابق و اين روايت ، اين است كه بگوئيم : منسوخ از آيه ( كتب عليكم ) الخ ، تنها وجوب است ، در نتيجه استحباب آن بحال خود باقي است .
و در تفسير مجمع البيان از امام باقر (عليهالسلام) روايت كرده كه در ذيل جمله : ( فمن خاف من موص جنفا او اثما ... ) الخ ، فرمود : جنف اين است كه بسوي خطا گرائيده باشد از اين جهت كه نداند اينكار جائز است .
و در تفسير قمي از امام صادق (عليهالسلام) روايت آورده كه فرمود : وقتي مردي به وصيتي سفارش كرد ، جائز نيست كه وصي او وصيتش را تغيير دهد ، بلكه بايد بر طبق آنچه وصيت كرده عمل كند ، مگر آنكه به غير از دستور خدا وصيت كرده باشد كه اگر وصي بخواهد مو به مو به آن عمل كند ، دچار معصيت و ظلم ميشود ، در اينصورت براي وصي جائز است ، آن را بسوي حق برگرداند و اصلاح كند ، مثل اينكه مردي كه چند وارث دارد ، تمامي اموالش را براي يكي از ورثه وصيت كند و بعضي ديگر را محروم كند ، كه در اينجا وصي ميتواند وصيت را تغيير داده بدانچه كه حق است برگرداند ، اينجاست كه خدايتعالي ميفرمايد : ( جنفا او اثما ) ، كه جنف انحراف بطرف
ترجمة الميزان ج : 1ص :670
بعضي از ورثه و اعراض از بعضي ديگر است ، اثم عبارت از اين است كه دستور دهد با اموالش آتشكدهها را تعمير كنند و يا شراب درست كنند ، كه در اينجا نيز وصي ميتواند بوصيت او عمل نكند .
مؤلف : معنائي كه اين روايت براي جنف كرده ، معناي جمله ( فاصلح بينهم ) را هم روشن ميكند ، ميفهماند كه مراد اصلاح ميان ورثه است ، تا بخاطر وصيت صاحب وصيت ، نزاعي بينشان واقع نشود .
و در كافي از محمد بن سوقه روايت آورده كه گفت : از امام ابي جعفر (عليهالسلام) معناي جمله ( فمن بدله ، بعد ما سمعه ، فانما اثمه علي الذين يبدلونه ) را پرسيدم ، فرمود : آيه بعد از آن كه ميفرمايد : ( فمن خاف من موص جنفا او اثما ، فاصلح بينهم ، فلا اثم عليه ) ، آن را نسخ كرده و معنايش اين است كه هر گاه وصي بترسد ( يعني تشخيص دهد ) از اينكه صاحب وصيت در باره فرزندانش تبعيض قائل شده و به بعضي ظلم كرده و خلاف حقي مرتكب شده كه خدا بدان راضي نيست ، در اينصورت گناهي بر وصي نيست كه آنرا تبديل كند و بصورت حق و خداپسندانه در آورد .
مؤلف : اين روايت از مواردي است كه ائمه (عليهمالسلام) آيهاي را بوسيله آيهاي ديگر تفسير كردهاند ، پس اگر نام آن را نسخ گذاشتند ، منظور نسخ اصطلاحي نيست و در سابق هم گفتيم : كه در كلام ائمه (عليهمالسلام) بسا كلمه نسخ آمده كه منظور از آن غير نسخ اصطلاحي علماي اصول است .