پروردگارت حكم قطعي كرده كه غير او را نپرستيد و به والدين احسان كنيد ، و اگر يكي از آن دو در حيات تو به حد پيري رسيد ، و يا هر دوي آنان سالخورده گشتند زنهار كلمهاي كه رنجيده خاطر شوند مگو و كمترين آزار به آنها مرسان و با ايشان به اكرام و احترام سخن بگو ( 23) .
از در رحمت پر و بال مسكنت بر ايشان بگستر و بگو پروردگارا اين دو را رحم كن همانطور كه مرا در كوچكيم تربيت كردند ( 24 ) .
پروردگار شما ، به آنچه در دلهاي شما است آگاه است اگر صالح باشيد خداوند براي توبهگزاران غفور است ( 25) .
حق خويشاوند و مسكين و راه مانده را بده ، و اسراف و زيادهروي هم مكن ( 26) .
چه اسرافكاران برادران شيطانهايند ، و شيطان كفران پروردگار خود كرد ( 27) .
و چنانچه از ارحام و فقيران ذوي الحقوق مذكور چون فعلا نادار هستي ولي در آتيه به لطف خدا اميدواري ، اكنون اعراض ميكني و توجه به حقوقشان نتواني كرد باز به گفتار خوش و زبان شيرين آنها را از خود دلشاد كن ( 28 ) .
(در انفاق به محتاجان زياده روي مكن ) نه بخل بورز كه گوئي دستت را به گردنت بستهاند و نه آنچنان باز كن كه چيزي ( براي روز مبادا ) نزد خود نگذاري آنوقت تهيدست بنشيني و خود را ملامت كني ( 29) .
كه پروردگار تو رزق را براي هر كه بخواهد توسعه ميدهد و براي هر كه بخواهد تنگ ميگيرد .
آري او به ( صلاح ) بندگان خود آگاه و بينا است ( 30) .
و فرزندان خود را از ترس فقر مكشيد ، ما آنان را و خود شما را روزي ميدهيم ، و كشتن آنان خطائي بزرگاست ( 31) .
و نزديك زنا مشويد كه زنا هميشه فاحشه بوده و روشي زشت است ( 32) .
و خوني را كه خدا محترم شمرده مريزيد ، مگر آنكه كشتن او حق باشد ، و كسي كه بيگناهي را بكشد ما براي ولي او سلطنت و قدرت قانوني قرار دادهايم ( كه ميتواند قاتل را بكشد ) پس نبايد كسي در
ترجمة الميزان ج : 13ص :107
خونريزي از حد تجاوز كند كه كشته بيگناه به وسيله قانون ياري شده ( 33) .
به مال يتيم هم نزديك مشويد مگر بنحوي كه تصرف در آن بهتر باشد براي يتيم از تصرف نكردن ، ( و همچنان مال او را نگه داريد ) تا به حد رشدبرسد ، و ( نيز ) به عهد خود وفا كنيد ، كه از عهدها نيز بازخواست خواهيد شد ( 34) .
و چون ترازوداري ميكنيد كيل تمام بدهيد و با وزني مستقيم و يكسان بدهيد و بستانيد اين هم ( براي دنيايتان ) خوبست و هم در آخرت عاقبت بهتري دارد ( 35) .
دنبال چيزي را كه بدان علم نداري مگير كه گوش و چشم و دل در باره همه اينها روزي مورد بازخواست قرار خواهي گرفت ( 36) .
در زمين با نخوت و غرور قدم مزن تو نه ميتواني زمين را بشكافي و نه به بلندي كوهها ميرسي ( خلاصه نميتواني هر چه بخواهي بكني ) ( 37) .
همه اينها گناهش نزد پروردگارت كيفر بد دارد ( 38 ) .
اينها از جمله وحيهائي است كه پروردگارت از حكمت بسويت فرستاد و ( نيز ) با خداي تعالي خداياني ديگر مگير تا ملامت زده و رانده از رحمت خدا به جهنم نيفتي ( 39) .
بيان آيات
اين آيات بعضي از كليات دين را ذكر ميكند ، و در حقيقت دنباله آيه شريفه ان هذا القرآن يهدي للتي هي اقوم ... است .
و قضي ربك الا تعبدوا الا اياه .
جمله ألا تعبدوا الا اياه نفي و استثناء و كلمه أن مصدريه است ، ممكن هم هست بگوئيم لا تعبدوا ... نهي و استثناء و كلمه أن مصدريه و يا مفسره است و به هر حالمجموع مستثني و مستثني منه به دو جمله تقسيم ميشود ، نظير اينكه بگوئيم او را بپرستيد و غير او را نپرستيد و به وجه ديگر ، برگشت هر دو جمله به يك حكم است ، و آن اينكه بايد او را با اخلاص بپرستيد .
و اين جمله چه برگشت به دو جمله كند و چه به يك جمله ، در هر حال چيزي است كه قضاي الهي متعلق بدان شده است ، البته قضاي تشريعي خدا كه متعلق به احكام و مسائل تشريعي ميشود ، و معناي يكطرفي كردن و حكم قاطع مولوي نمودن را ميرساند ، و اين قضاء همانطور كه شامل اوامر خدا ميشود شامل نواهي او نيز ميگردد ، همانطور كه احكاممثبته را
ترجمة الميزان ج : 13ص :108
يكطرفي ميكند احكام منفيه را نيز يكطرفي ميكند ، به همين جهت فرمود : و قضي ربك زيرا اگر فرموده بود : و أمر ربك ان لا تعبدوا ... صحيح نبود زيرا معنايش اين ميشد كه خدا امر كرده جز او را نپرستيد و حال آنكه نهي كرده از اينكه غير او را نپرستند و محتاج به نوعي تاويل و تجوز ميشد .
مساله امر به اخلاص در پرستش بزرگترين اوامر ديني ، و اخلاص در عبادت از واجبترين واجبات شرعي است ، همچنانكه در مقابل ، شرك ورزيدن به خداي عز و جل بزرگترين گناه است ، و به همين جهت فرمود : خدا نميآمرزد اين گناه را كه بدو شرك بورزند ، و پائينتر از آن را از هر كه بخواهد ميآمرزد .
و ما اگر يك يك معاصي را تحليل و تجزيه كنيم خواهيم ديد كه برگشت تمامي گناهان به شرك است ، زيرا اگر انسان غير خدا يعني شيطانهاي جني و انسي و يا هواي نفس و يا جهل را اطاعت نكند هرگز اقدام به هيچ معصيتي نميكند ، و هيچ امر و نهيي را از خدا نافرماني نميكند ، پس هر گناهي اطاعت از غير خدا است ، و اطاعت هم خود يك نوع عبادت است ، همچنانكه در آيات زير اطاعت شيطان را پرستش وي خوانده و فرمود : ا لم اعهد اليكم يا بني آدم الاتعبدوا الشيطان و نيز فرمود : ا فرايت من اتخذ الهه هويه .
حتي كافري كه منكر صانع است نيز مشرك است ، زيرا با اينكه فطرت سادهاش حكم ميكند بر اينكه براي عالم صانعي است مع ذلك امر تدبير عالم را به دست ماده و يا طبيعت و يا دهر ميداند .
و چون مساله همانطور كه گفتيم مساله مهمي بود ، لذا آن را قبل از ساير احكام ذكر كرد ، با اينكه آن احكام هم هر يك در جاي خود بسيار اهميت دارند ، مانند عقوق والدين و ندادن حقوق واجب مالي و اسراف و تبذير و فرزندكشي و زنا و قتل نفس و خوردن مال يتيم و عهدشكني و كمفروشي و پيروي غير علم و تكبر ورزيدن ، و با اينكه مساله اخلاص در عبادت را بر اينها مقدم داشت در آخر و بعد از شمردن اينها مجددا همين اخلاص را خاطر نشان ساخته و از شرك نهي فرمود .
و بالوالدين احسانا .
اين جمله عطف است بر جمله قبلي و معنايش چنين است پروردگارت چنين حكم
ترجمة الميزان ج : 13ص :109
رانده كه : تحسنوا بالوالدين احسانا و احسان در فعل ، مقابل بدي و آزار است .
معلوم ميشود مساله احسان به پدر و مادر بعد از مساله توحيد خدا واجبترين واجبات است همچنانكه مساله عقوق بعد از شرك ورزيدن به خدا از بزرگترين گناهانكبيره است ، و به همين جهت اين مساله را بعد از مساله توحيد و قبل از ساير احكام اسم برده و اين نكته را نه تنها در اين آيات متذكر شده ، بلكه در موارد متعددي از كلام خود همين ترتيب را به كار بسته .
در سوره انعام پيرامون تفسير آيه 151 كه شبيه به آيه مورد بحث است گذشت كه گفتيم رابطه عاطفي ميان پدر و مادر از يك طرف و ميان فرزندان از طرف ديگر از بزرگترين روابط اجتماعي است كه قوام و استواري جامعه انساني بدانها است ، و همين وسيلهاي است طبيعي كه زن و شوهر را به حال اجتماع نگهداشته و نميگذارد از هم جدا شوند ، بنا بر اين از نظر سنت اجتماعي و به حكم فطرت ، لازم است آدمي پدر و مادر خود را احترام كند و به ايشان احسان نمايد زيرا كه اگر اين حكم در اجتماع جريان نيابد و فرزندان با پدر و مادر خود معامله يك بيگانه را بكنند قطعا آن عاطفه از بين رفته و شيرازه اجتماع به كلي از هم گسيخته ميگردد .
اما يبلغن عندك الكبر احدهما او كلاهما فلا تقل لهما اف و لا تنهرهما و قل لهما قولا كريما .
كلمه اما مركب است از ان شرطيه و ماي زائده ، و اگر اين ما ، زائده نبود جائز نبود كه نون تاكيد ثقيله در آخر فعل شرط كه يبلغ باشد ، در آيد ، اثر ماء زائده اين است كه چنين كاري را تجويز ميكند .
كلمه كبر به معناي بزرگسالي است ، و كلمه اف مانند كلمه آخ در فارسي ، انزجار را ميرساند ، و كلمه نهر به معناي رنجاندن است كه يا با داد زدن به روي كسي انجام ميگيرد و يا با درشت حرف زدن ، اگر حكم را اختصاص به دوران پيري پدر و مادر داده از اين جهت بوده كه پدر و مادر ، در آن دوران سختترين حالات را دارند ، و بيشتر احساس احتياج به كمك فرزند مينمايند ، زيرا از بسياري از واجبات زندگي خود ناتوانند ، و همين معنا يكي از آمال پدر و مادر است كه همواره از فرزندان خود آرزو ميكنند ، آري روزگاري كه پرستاري از فرزند را ميكردند و روزگار ديگري كه مشقات آنان را تحمل مينمودند ، و باز در روزگاري كه زحمت تربيت آنها را به دوش ميكشيدند ، در همه اين ادوار كه فرزند از تامين واجبات خود عاجز بود آنها اين آرزو را در سر ميپروراندند كه در روزگار پيري از دستگيري فرزند برخوردار شوند .
ترجمة الميزان ج : 13ص :110
پس آيه شريفه نميخواهد حكم را منحصر در دوران پيري پدر و مادر كند ، بلكه ميخواهد وجوب احترام پدر و مادر و رعايت احترام تام در معاشرت و سخن گفتن با ايشان را بفهماند ، حال چه در هنگام احتياجشان به مساعدات فرزند و چه در هر حال ديگر ، و معناي آيه روشن است .
و اخفض لهما جناح الذل من الرحمة و قل رب ارحمهما كما ربياني صغيرا .
كلمه خفض جناح ( پر و بال گستردن ) كنايه است از مبالغه در تواضع و خضوع زباني و عملي ، و اين معنا از همان صحنهاي گرفته شده كه جوجه بال و پر خود را باز ميكند تا مهر و محبت مادر را تحريك نموده و او را به فراهم ساختن غذا وادار سازد ، و به همين جهت كلمه جناح را مقيد به ذلت كرده و فرمود : جناح الذل و معناي آيه اين است كه : انسان بايد در معاشرت و گفتگوي با پدر و مادر طوري روبرو شود كه پدر و مادر تواضع و خضوع او را احساس كنند ، و بفهمند كه او خود را در برابر ايشان خوار ميدارد ، و نسبت به ايشان مهر و رحمت دارد .
اين در صورتي است كه ذل به معناي خواري باشد ، و اگر به معناي مطاوعه باشد از گستردن بال مرغان جوجهدار ماخوذ شده كه از در مهر و محبت بال خود را براي جوجههاي خود باز ميكنند تا آنها را زير پر خود جمع آوري نمايند ، و از سرما و شكار شدن حفظ كنند .
و در اينكه فرمود : و بگو پروردگارا ايشان را رحم كن آنچنانكه ايشان مرا در كوچكيم تربيت كردند دوران كوچكي و ناتواني فرزند را به يادش ميآورد ، و به او خاطرنشان ميسازد ، در اين دوره كه پدر و مادر ناتوان شده تو بياد دوره ناتواني خود باش و از خدا بخواه كه خداي سبحان ايشان را رحم كند ، آنچنانكه ايشان تو را رحم نموده و در كوچكيت تربيت كردند .
در مجمع البيان ميگويد : اين آيه دلالت دارد بر اينكه دعاي فرزند براي پدر و مادرش كه از دنيا رفتهاند مسموع است ، زيرا اگر مسموع نبود و براي آنها اثري نداشت معنا نداشت كه در اين آيه امر به دعا كند .
مؤلف : ليكن آيه بيش از اين دلالت ندارد كه دعاي فرزند در مظنه اجابت است و چنين دعائي بيخاصيت نيست ، زيرا هم گفتيم كه ممكن است به اجابت رسد و هم اينكه ادبي است ديني كه فرزند از آن استفاده ميبرد ، و لو در موردي مستجاب نشود ، و پدر و مادر از
ترجمة الميزان ج : 13ص :111
آن بهرهمند نگردند ، علاوه بر اين ، مرحوم طبرسي دعا را مختص به حال بعد از مرگ پدر و مادر دانسته ، و حال آنكه آيه شريفه مطلق است .
ربكم اعلم بما في نفوسكم ان تكونوا صالحين فانه كان للاوابين غفورا .
سياق آيات حكم ميكند كه اين آيه نيز متعلق به مطالب آيات قبل ( در باره پدر و مادر ) باشد ، بنا بر اين بايد گفت اينآيه ، متعرض آن حالي است كه احيانا از فرزند حركت ناگواري سرزده كه پدر و مادر از وي رنجيده و متاذي شدهاند ، و اگر صريحا اسم فرزند را نياورده و اسم آن عمل را هم نبرده ، براي اين بوده است كه بفهماند همانطور كه مرتكب شدن به اين اعمال سزاوار نيست ، بيان آن نيز مصلحت نبوده و نبايد بازگو شود .
پس اينكه فرمود : ربكم اعلم بما في نفوسكم معنايش اين است كه پروردگار شما از خود شما بهتر ميداند كه چه حركتي كرديد و اين مقدمه است براي بعدش كه ميفرمايد : ان تكونوا صالحين و مجموعا معنايش اين ميشود كه اگر شما صالح باشيد و خداوند هم اين صلاح را در نفوس و ارواح شما ببيند ، او نسبت به توبهكاران آمرزنده است .
و در جمله فانه كان للاوابين غفورا كلمه اوابين به معناي برگشت كنندگان به سوي خداست كه در هر گناهي كه ميخواهند انجام دهند به ياد خدا افتاده و بر ميگردند .
و اين تعبير از قبيل بيان عام در مورد خاص است .
و معنايش اين است كه اگر شما صالح باشيد و خداوند هم اين صلاح را در روح شما ببيند و شما در يك لغزشي كه نسبت به والدين خود مرتكب شديد به سوي خدا بازگشت كرده و توبه نموديد ، خداوند شما را ميآمرزد ، براي اينكه او همواره در باره اوابين ( و بازگشت كنندگان ) غفور و بخشنده بوده است .
و آت ذا القربي حقه و المسكين و ابن السبيل .
در مباحث گذشته در نظائر اين آيه شريفه مطالب مربوط به آن گذشت ، و از همين آيه معلوم ميشود كه انفاق به ذي القربي و مسكينان و در راه ماندگان از احكامي است كه قبل از هجرت واجب شده است ، براي اينكه اين آيه مكي است و در سوره مكي قرار دارد .
و لا تبذر تبذيرا ان المبذرين كانوا اخوان الشياطين و كان الشيطان لربه كفورا .
صاحب مجمع البيان فرموده است تبذير به معناي پاشيدن با اسراف است ، و در واقع از بذر افشاني گرفته شده است ، منتهي فرقي كه با آن دارد اين است كه افشاندن در آنجا به منظور استفاده است و در اسراف به منظور افساد ، و به همين جهت در هر جا كه به منظور
ترجمة الميزان ج : 13ص :112
اصلاح باشد تبذير گفته نميشود ، هر چند كه زياد باشد .
و جمله ان المبذرين كانوا اخوان الشياطين تعليلي است بر نهي از تبذير ، و معنايش اين است كه اسراف مكن زيرا كه اگر اسراف كني از مبذرين - كه برادران شيطانند - خواهي شد .
و گويا وجه برادري مبذرين و اسراف كنندگان با شيطانها اين باشد كه اسراف كاران و شيطان از نظر سنخيت وملازمت مانند دو برادر مهربان هستند كه هميشه با همند ، و ريشه و اصلشان هم يك پدر و مادر است همچنانكه آيه شريفه و قضينا لهم قرناء ، و آيه احشروا الذين ظلموا و ازواجهم كه مقصود از ازواج در اينجا همان قرناء در آيه قبلي است ) و آيه و اخوانهم يمدونهم في الغي ثم لا يقصرون همين معنا را ميرساند .
و از همينجا معلوم ميشود كه تفسير آن مفسر كه آيه را به قرين و دوستان شيطانها ، تفسير كرده بهتر است از تفسيري كه ديگري به معناي اتباع و پيروان شيطان گرفته است .
و مراد از كلمه شيطان در جمله و كان الشيطان لربه كفورا همان ابليس است كه پدر شيطانها است ، و شيطانها ذريه و قوم و قبيله او هستند ، بنا بر اين ، لام شيطان لام عهد ذهني است و همچنين ميشود لام را لام جنس بگيريم كه مراد از شيطان ، جنس شيطان باشد و به هر حال كفر ورزيدن شيطان نسبت به پروردگار خود از اين جهت است كه او نعمتهاي خدا را كفران نموده و آنچه از قوه و قدرت و ابزار بندگي از جانب خدا به او داده شده ، همه را در راه اغواء و فريب بندگان خدا و وادار كردن آنان به نافرماني و دعوتشان به خطاكاري و كفران نعمت مصرف ميكند .
و از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه چرا اول شيطان را به صيغه جمع ( شياطين ) و بعدا به صيغه مفرد ( شيطان ) آورد ، آيه كريمه ابتدا خواسته بفهماند كه هر اسراف كنندهاي برادر شيطان خويش است ، پس همه اسرافكاران برادران شيطانهايند .
و اما در
ترجمة الميزان ج : 13ص :113
تعبير دوم كه مفرد آورد ، گفتيم مقصود از آن يا پدر شيطانها است كه نامش ابليس است و يا مقصود جنس شيطان است .
و اما تعرضن عنهم ابتغاء رحمة من ربك ترجوها فقل لهم قولا ميسورا .
جمله اما تعرضن در اصل ان تعرض بوده و ماي زائده بر سر ان شرطي در آمد تا نون تاكيد بتواند بر سر تعرض در آيد .
شهادت سياق دليل بر اين است كه گفتار در باره انفاق مالي بوده ، پس مراد از جمله اما تعرضن عنهم اعراض از كسي است كه مالي درخواست كرده تا در سد جوع و رفع حاجتش مصرف كند ، و مقصود از آن ، هر اعراضي آنهم به هر صورت كه باشد نيست ، بلكه تنها آن قسم اعراضي است كه دستش تهي است و نميتواند مساعدتي به وي بكند ، ولي مايوس هم نيست ، احتمال ميدهد كه بعدا پولدار شود ، و وي را كمك كند ، به دليل اينكه دنبالش ميفرمايد : ابتغاء رحمة من ربك ترجوها يعني اينكه تو از ايشان اعراض ميكني نه از اين بابست كه مال داري و نميخواهيبدهي ، و نه از اين باب كه نداري و از به دست آمدن آن هم مايوسي ، بلكه از اين بابست كه الآن نداري ولي اميدوار هستي كه به دستت بيايد ، و به ايشان بدهي ، و در طلب رحمت پروردگار خود هستي .
و اينكه فرمود : فقل لهم قولا ميسورا بدين معني است كه با ايشان به نرمي حرف بزن ، سخن درشت و خشن مگو و اين سفارش را در جائي ديگر به بياني ديگر فرموده : و اما السائل فلا تنهر .
در كشاف گفته : جمله ابتغاء رحمة من ربك يا متعلق به جواب شرطيست كه مقدم بر خود شرط ميباشد ، و تقديرش اين است كه : با آنان به آساني و نرمي سخن بگو و با وعدههاي نيك دلشان را خوش كن ، و با اينگونه رحمتها كه به ايشان ميكني رحمت پروردگارت را براي خود بدست آور ، و يا آنكه متعلق است به خود شرط ، و معنايش اين است كه : و اگر به خاطر نرسيدن آن مالي كه اميدوار رسيدنش بودي از ايشان اعراض كردي كه از رزق تعبير به رحمت شده باشد - در اينصورت ايشان را به نرمي و خوبي برگردان .
بنا بر اين معنا ، كلمه ابتغاء به جاي فقر و تهي دستي و نرسيدن مال به كار رفته ، به اين عنايت كه شخص بي روزي هميشه در طلب روزي است ، پس نداشتن هميشه سبب درخواست و ابتغاء است و ابتغاء مسبب فقد ميباشد ، و در اين آيه مسبب به جاي سبب
ترجمة الميزان ج : 13ص :114
آمده است .
و لا تجعل يدك مغلولة الي عنقك و لا تبسطها كل البسط فتقعد ملوما محسورا .
دست به گردن بستن كنايه است از خرج نكردن و خسيس بودن و خودداري از بخشش نمودن ، درست مقابل بسط يد است كه كنايه از بذل و بخشش ميباشد و اين كه هر چه به دستش آيد از دست خود فرو بريزد ، بطوري كه هيچ چيز براي خود باقي نميگذارد ، مانند كسي كه كاملا دست خود را در مقابل باران گشوده و حتي قطرهاي از آن در دست وي باقي نميماند ، و اين تعبير بليغترين و رساترينتعبير در مورد نهي از افراط و تفريط در انفاق است .
و جمله فتقعد ملوما محسورا فرع جمله و لا تبسطها ... است ، و كلمه محسورا از ماده حسر است كه به معناي انقطاع و يا عريان شدن است و در اين آيه اين معنا را ميرساند كه دست خويش تا به آخر مگشاي و بيش از حد دست و دلباز نباش كه ممكن است روزي زانوي غم بغل كرده و دستت از همه جا بريده شود و ديگر نتواني خود را در اجتماع ظاهر ساخته و با مردم معاشرت كني .
بعضي گفتهاند كه جمله فتقعد ملوما محسورا متفرع است بر هر دو جمله ( و لا تجعل يدك ... و و لا تبسطها كل البسط ) نه تنها به جمله آخري ( و لا تبسطها كل البسط ) و معنايش اين است كه اگر از خرج كردن خودداري كني و بخل بورزي سرانجام ملامت و مذمت شده و در گوشهاي خواهي نشست ، و اگر زياده روي كني حسرت خورده و مغموم و پشيمان خواهي شد .
اشكال اين حرف اين است كه معلوم نيست جمله و لا تبسطها ... در مقام نهي از تبذير و اسراف باشد ، و حتي معلوم نيست دادن تمامي اموال در راه خدا اسراف باشد ، هر چند كه با همين آيه از آن نهي شده باشد ، زيرا قبلا هم گفتيم كه در مفهوم تبذير ، افساد نهفته است و اسراف در راه خدا افساد نيست ، و معني ندارد كه چنين عملي كه نه خودش فاسد ميشود و نه چيزي را فاسد ميكند حسرت و اندوه در پي داشته باشد .
ان ربك يبسط الرزق لمن يشاء و يقدر انه كان بعباده خبيرا بصيرا .
از ظاهر سياق بر ميآيد كه اين آيه در مقام تعليل مطالب آيه قبل است كه از افراط و
ترجمة الميزان ج : 13ص :115
تفريط در انفاق نهي ميكرد .
و معنايش اين است كه اين دأب و سنت پروردگار است كه بر هر كس بخواهد روزي دهد فراخ و گشايش دهد و براي هر كه نخواهد ، تنگ بگيرد و سنت او چنين نيست كه بيحساب و بياندازه فراخ سازد و يا بكلي قطع كند ، آري او مصلحت بندگان را رعايت ميكند ، چرا كه او به حال بندگان خود خبير و بينا است ، تو نيز سزاوار است چنين كني و متخلق به اخلاق خدا گردي و راه وسط و اعتدال را پيش گرفته از افراط و تفريط بپرهيزي .
بعضي از مفسرين گفتهاند كه آيه مورد بحث ، آيه قبل را بدين نحو تعليل ميكند كه بسط رزق و قبض آن كار خداست ، و تو نبايد چنين كاري كني ، چرا كه اين كار از شؤون الوهيت و مختص به ذات پروردگار است ، و اما تو بايد ميانهروي كني بدون اين كه از راه اعتدال به سوي افراط و يا تفريط بگرائي .
بعضي ديگر در معناي تعليل مذكور حرفهاي ديگري زدهاند كه وجوهي بعيد از اعتبار است .
و لا تقتلوا اولادكم خشية املاق نحن نرزقهم و اياكم ان قتلهم كان خطا كبيرا .
املاق به معناي فقر و نداري است ، و در مفردات گفته است كه خطاة به معناي انحراف از جهت است و اين چند قسم تصور ميشود :
1 - تصميم به كاري بگيرد كه اراده و انجامش شايسته نيست و بلكه زشت ميباشد ، خلاصه تصميم و اراده خطاء باشد ، و اين بارزترين مصداق خطاء است كه آدمي بدان مرتكب شده و دچار ميگردد .
و در تعبير چنين خطائي گفته ميشود : خطيء يخطا و خطا و آيات زير به همين معنا است ان قتلهم كان خطا كبيرا و و ان كنا لخاطئين .
2 - قسم ديگر خطاء اين است كه : آدمي كاري را اراده كند كه انجامش خوبست ، و ليكن آنطور كه ميخواسته انجام نشده باشد ، و بر خلاف ارادهاش از آب درآيد ، در تعبير اينگونه خطاء ميگويند : اخطا اخطاء و آن شخص را ميگويند مخطيء ، پس چنين كسي در ارادهاش اشتباه نكرده عملش هم خطاء نبوده ، ليكن خطاء از آب در آمده ، در آيه شريفه و من قتل مؤمنا خطا فتحرير رقبة اين معني مقصود است .
3 - قسم بعدي خطاء ، آنست كه مانند قسم اول در اراده خطاء شود و ناشايسته را اراده
ترجمة الميزان ج : 13ص :116
كند ، ولي اتفاقا خلاف آن از آب در آمده و كار نيكي انجام شود ، چنين كسي در ارادهاش مخطي و در عملش مصيب است ، و او را براي اراده عمل زشت مذمت كرده و عمل نيكش را ستايش نميكنند .
و خلاصه سخن آنكه اگر كسي چيزي را اراده كند و خلاف آن را انجام دهد ميگويند اخطا و اگر همان چيزي را كه اراده كرده ، انجام دهد ميگويند اصاب گاهي هم به كسي كه كار بدي كرده و يا اراده بدي كرده ميگويند اخطا و تعبير معروف اصاب الخطا و اخطا الصواب و اصاب الصواب و اخطا الخطا از همين باب است ، و اين لفظ مشتركي است كه بطوري كه ملاحظهميكنيد مردد ميان چند معنا است ، و اين بر عهده دانشمند اهل تحقيق است كه در هر مورد كاملا جستجو نموده و معناي اين كلمه را معلوم نمايد .
و در آيه شريفه از كشتن اولاد به جهت ترس از فقر و احتياج ، شديدا نهي شده است و جمله نحن نرزقهم و اياكم تعليل همان نهي و در مقام مقدمه چيني براي جمله بعدي است كه فرمود : ان قتلهم كان خطا كبيرا .
و معناي آيه اين است كه فرزندان خود را از ترس اين كه مبادا دچار فقر و هلاكت شويد و به خاطر ايشان تن به ذلت گدائي دهيد به قتل نرسانيد ، و دختران خود را از ترس اينكه گرفتار داماد ناجوري شويد و يا به جهتهاي ديگري مايه آبروريزي شما شود مكشيد زيرا اين شما نيستيد كه روزي اولادتان را ميدهيد ، تا در هنگام فقر و تنگدستي ديگر نتوانيد روزي ايشان را برسانيد ، بلكه مائيم كه هم ايشان و هم شما را روزي ميدهيم ، آري كشتن فرزندان خطائي است بزرگ .
مساله نهي از فرزندكشي در قرآن كريم مكرر آمده ، و اين عمل شنيع در حالي كه يكي از مصاديق آدمكشي است ، چرا فقط اين مصداق ذكر گرديده ؟ ميتوان گفت كه چون فرزندكشي از زشتترين مصاديق شقاوت و سنگدلي است و جهت ديگرش هم اين است كه اعراب در سرزميني زندگي ميكردند كه بسيار دچار قحطي ميشد ، و از همين جهت همينكه نشانههاي قحطي را ميديدند اول كاري كه ميكردند به اصطلاح براي حفظ آبرو و عزت و احترام خود ! ! فرزندان خود را ميكشتند .
و در كشاف گفته : مقصود از فرزندكشي همان دختركشي است كه در عرب مرسوم
ترجمة الميزان ج : 13ص :117
بوده و ليكن ظاهرا اين حرف صحيح نباشد ، زيرا مساله دختركشي يك عنوان مستقلي است كه آيات مستقل ديگري مخصوص نهي از آن و حرمت آن آمده ، مانند آيه : و اذا الموؤدة سئلت باي ذنب قتلت ، و آيه و اذا بشر احدهم بالانثي ظل وجهه مسودا و هو كظيم يتواري من القوم من سوء ما بشر به ا يمسكه علي هون ام يدسه في التراب الا ساء ما يحكمون .
و اما آيه مورد بحث و امثال آن ، به طور كلي از كشتن اولاد از ترس فقر و نداري نهي ميكند ، و داعي نداريم كه اولاد را حمل بر خصوص دختران كنيم با اينكه اعم از دختر و پسر است ، و نيز هيچ موجبي نيست كه جمله ا يمسكه علي هون را حمل بر ترس از فقر و فاقه كنيم ، با اينكه ميدانيم هون با فقر در معنا متغايرند .
پس حق مطلب همين است كه بگوئيم از آيه مورد بحث كشف ميشود كه عرب غير از مساله دختركشي ( وأد ) يك سنت ديگري داشته كه به خيال خود با آن عمل هون و خواري خود را حفظ ميكردند ، و آن اين بوده است كه از ترس خواري و فقر و فاقه فرزند خود را - چه دختر و چه پسر - ميكشته ، و آيه مورد بحث و نظائر آن از اين عمل نهي كرده است .
و لا تقربوا الزني انه كان فاحشة و ساء سبيلا .
اين آيه از زنا نهي ميكند و در حرمت آن مبالغه كرده است ، چون نفرموده اينكار را نكنيد ، بلكه فرموده نزديكش هم نشويد ، و اين نهي را چنين تعليل كرده كه اين عمل فاحشه است ، و زشتي و فحش آن صفت لاينفك و جدائي ناپذير آن است ، به طوري كه در هيچ فرضي از آن جدا نميشود ، و با تعليلديگر كه فرمود : و ساء سبيلا فهماند كه اين روش روش زشتي است كه به فساد جامعه ، آن هم فساد همه شؤون اجتماع منجر ميشود ، و به كلي نظام اجتماع را مختل ساخته و انسانيت را به نابودي تهديد ميكند ، و در آيهاي ديگر در عذاب مرتكبين آن مبالغه نموده و در ضمن صفات مؤمنين فرموده و لا يزنون و من يفعل ذلك يلق اثاما يضاعف له العذاب يوم القيمة و يخلد فيه مهانا الا من تاب و آمن و عمل عملا صالحا .
ترجمة الميزان ج : 13ص :118
گفتاري پيرامون حرمت زنا
اين بحثي كه عنوان ميكنيم هم بحثي است قرآني و هم اجتماعي .
همه ميدانيم كه هر يك از جنس نر و ماده نوع بشر وقتي به حد رشد رسيد - در صورتي كه داراي بنيهاي سالم باشد - در خود ميلي غريزي نسبت به طرف ديگر احساس ميكند ، و البته اين مساله غريزي منحصر در افراد انسان نيست ، بلكه در تمامي حيوانات نيز اين ميل غريزي را مشاهده ميكنيم .
علاوه بر اين همچنين مشاهده ميكنيم كه هر يك از اين دو طرف مجهز به جهاز و اعضاء و قوائي است كه او را براي نزديك شدن به طرف مقابلش وادار ميكند .
اگر در نوع جهاز تناسلي اين دو طرف به دقت مطالعه و بررسي كنيم جاي هيچ ترديدي باقي نميماند كه اين شهوت غريزي بوده و وسيلهاي است براي توالد و تناسل كه خود مايه بقاء نوع است .
علاوه بر جهاز تناسلي ، انواع حيوانات از آن جمله انسان به جهازهاي ديگري نيز مجهز است كه باز دلالت دارند بر اينكه غرض از خلقت جهاز تناسلي همان بقاء نوع است ، يكي از آنها محبت و علاقه به فرزند است ، و يكي ديگر مجهز بودن ماده هر حيوان پستاندار به جهاز شيرساز است تا طفل خود را براي مدتي كه بتواند خودش غذا را بجود و فرو ببرد و هضم كند شير بدهد و از گرسنگي حفظ نمايد ، همه اينها تسخيرهائي است الهي كه به منظور بقاء نوع جنس نر را مسخر مادهو ماده را مسخر نر كرده جهاز تناسلي طرفين را مسخر و دلهاي آنان را و و و همه را مسخر كرده تا اين غرض تامين شود .
و به همين جهت ميبينيم انواع حيوانات با اينكه مانند انسان مجبور به تشكيل اجتماع و مدنيت نيستند و به خاطر اين كه زندگيشان ساده و حوائجشان مختصر است ، و هيچ احتياجي به يكديگر ندارند معذلك گاه گاهي غريزه جنسي وادارشان ميكند كه نر و ماده با هم اجتماع كرده و عمل مقاربت را انجام دهند ، و نه تنها انجام بدهند و هر يك دنبال زندگي خويش را بگيرند ، بلكه به لوازم اين عمل هم ملتزم شوند ، و هر دو در تكفل طفلو يا جوجه خود و غذا دادن و تربيت آن پايبند باشند ، تا طفل و يا جوجهشان به حد رشد برسد ، و به اداره چرخ زندگي خويش مستقل گردد .
و نيز به همين جهت است كه ميبينيم از روزي كه تاريخ ، زندگي بشريت و سيره و
ترجمة الميزان ج : 13ص :119
سنت او را سراغ ميدهد سنت ازدواج را هم كه خود يك نوع اختصاص و رابطه ميان زن و شوهر است سراغ ميدهد ، همه اينها ادله مدعاي ما است ، زيرا اگر غريزه ، تناسل بشر را به اينكار وا نميداشت بايد تاريخ سراغ دهد كه در فلان عصر نظامي در ميان زن و شوهرها نبوده ، آري مساله اختصاص يك زن به شوهر خود ، اصلي طبيعي است كه مايه انعقاد جامعه انساني ميگردد ، و جاي هيچ ترديد نيست كه ملتهاي گوناگون بشري در گذشته هر چند هم كه داراي افراد فراوان بودهاند بالأخره به مجتمعات كوچكي به نام خانواده منتهي ميشدند .
همين اختصاص باعث شده كه مردان ، زنان خود را مال خود بدانند ، و عينا مانند اموال خود از آن دفاع كنند ، و جلوگيري از تجاوز ديگران را فريضه خود بدانند همانطور كه دفاع از جان خود را فريضه ميدانند ، بلكه دفاع از عرض را واجبتر دانسته گاهي جان خود را هم بر سر عرض و ناموس خود از دست بدهند .
و همين غريزه دفاع از اغيار است كه در هنگام هيجان و فورانش غيرتش مينامند و به كسي كه نميگذارد به ناموسش تجاوز شود غيرتمند ميگويند ، و نميگويند مردي است بخيل .
باز به همين جهت است كه ميبينيم در همه اعصار نوع بشر نكاح و ازدواج را مدح كرده و آن را سنت حسنه دانسته ، و زنا را نكوهش نموده في الجمله آنرا عملي شنيع معرفي كردهاند و گناهي اجتماعي و عملي زشت دانستهاند ، بطوري كه خود مرتكب نيز آنرا علني ارتكاب نميكند ، هر چند بطوري كه در تاريخ امم و اقوام ديده ميشود در بعضي از اقوام وحشي آنهم در پارهاي از اوقات و در تحت شرائطي خاص در ميان دختران و پسران و يا بين كنيزان معمول بوده است .
پس اينكه ميبينيم تمامي اقوام و ملل در همه اعصار اين عمل را زشت و فاحشه خواندهاند براي اين بوده كه ميفهميدند اين عمل باعث فساد انساب و شجرههاي خانوادگي و قطع نسل و ظهور و بروز مرضهاي گوناگون تناسلي گشته و همچنين علاوه بر اين باعث بسياري از جنايات اجتماعي از قبيل آدمكشي و چاقوكشي و سرقت و جنايت و امثال آن ميگردد ، و نيز باعث ميشود عفت و حياء و غيرت و مودت و رحمت در ميان افراد اجتماع جاي خود را به بيعفتي و بيشرمي و بيغيرتي و دشمني و شقاوت بدهد .
با همه اينها ، تمدني كه ممالك غربي در اين اعصار به وجود آوردهاند ، از آنجائي كه صرفا بر اساس لذتجوئي و عياشي كامل و برخورداري از مزاياي زندگي مادي و نيز آزادي افراد در همه چيز بنا نهاده شده و آزادي را جز در آن اموري كه مورد اعتناي قوانين مدني است سلب نكرده و حتي كار را به جائي رساندهاند كه تمامي آداب قومي و مرزهاي ديني و
ترجمة الميزان ج : 13ص :120
اخلاقي و شرافت انساني را كنار گذاشته افراد را در هر چيز كه ميل داشته باشند و در هر عملي - هر چه هم كه شنيع باشد - آزاد گذاشتهاند و گذشته از بعضي شرائط جزئي كه در پارهاي موارد مخصوص ، اعتبار كردهاند ديگر هيچ اعتنائي به آثار سوء اين آزادي بيقيد و شرط افراد ندارند ، و قوانين اجتماعي را هم بر طبق خواسته اكثر مردم تدوين ميكنند .
نتيجه چنين تمدني اشاعه فحشاء ميان مردان و زنان شده و حتي تا داخل خانهها در ميان مردان صاحب زن و زنان صاحب شوهر و حتي نسبت به محارم سرايت نموده و شايد ديگر كسي ديده نشود كه از آثار شوم اين تمدن ، سالم مانده باشد ، بلكه به سرعت اكثريت را با خود همراه كرده است ، و يكي از آثار شومش اين است كه صفات كريمهاي كه هر انسان طبيعي ، متصف بدان است و آن را براي خود ميپسندد و همه آنها از قبيل عفت و غيرت و حياء آدمي را به سنت ازدواج سوق ميدهد ، رفته رفته ضعيف گشته است ، تا آنجا كه بعضي از فضائل مسخره شده است ، و اگر نقل پارهاي از كارهاي زشت خودش شنيع و زشت نبود ، و اگر بحث ما قرآني و تفسير نبود آماري را كه پارهاي از جرايد منتشر كردهاند اينجا نقل ميكرديم تا مدعاي ما ثابت گردد ، كه آثار شوم اين تمدن تا چند درصد افراد بشر را آلوده كرده است .
و اما شريعتهاي آسماني بطوري كه قرآن كريم بدان اشاره ميكند و تفسير آيات آن در سوره انعام آيه 151 تا آيه 153 گذشت ، همه از عمل زشت زنا به شديدترين وجه نهي ميكردهاند ، در ميان يهود قدغن بوده ، از انجيلها هم برميآيد كه در بين نصاري نيز حرام بوده است ، در اسلام هم مورد نهي قرار گرفته و جزء گناهان كبيره شمرده شده است ، و البته حرمتش در محارم چون مادر و دختر و خواهر و عمه و خاله شديدتر است ، و همچنين در صورت احصان يعني در مورد مردي كه زن داشته و زني كه شوهر داشته باشد حرمتش بيشتر است و در غير صورت احصان حدود سبكتري دارد مثلا اگر بار اول باشد صد تازيانه است و در نوبت سوم و چهارم يعني اگر دو يا سه بار حد خدائي بر او جاري شده باشد و باز هم مرتكب شود حدش اعدام است ، و اما در صورت محصنه بودن در همان نوبت اول بايد سنگسار شود .
و در آيه مورد بحث ، به حكمت حرمت آن اشاره نموده و در ضمن نهي از آن ، فرموده به زنا نزديك نشويد كه آن فاحشه و راه بدي است اولا آن را فاحشه خوانده ، و در ثاني به راه بد توصيفش كرده كه مراد از آن - و خدا داناتر است - سبيل بقاء است ، همچنانكه از آيه أ ئنكم لتاتون الرجال و تقطعون السبيل نيز برميآيد كه مقصود از راه همان راه بقاء نسل
ترجمة الميزان ج : 13ص :121
است ، و معنايش اين است كه آيا شما در آميختن با زنان را كه راه بقاي نسل ميباشد و نظام جامعه خانوادگي را كه محكمترين وسيله است براي بقاي مجتمع مدني به وجود ميآورد از هم ميگسليد ؟ .
آري با باز شدن راه زنا روز به روز ميل و رغبت افراد به ازدواج كمتر ميشود ، چون با اينكه ميتواند از راه زنا حاجت جنسي خود را برآورد داعي ندارد اگر مرد است محنت و مشقت نفقه عيال و اگر زن است زحمت حمل جنين و تربيت او را تحمل نموده و با محافظت و قيام به واجبات زندگيش ، جانش به لب برسد ، با اينكه غريزه جنسي كه محرك و باعث همه اينها است از راه ديگر هم اقناع ميشود ، بدون اينكه كمترين مشكل و تعبي تحمل كند ، همچنانكه ميبينيم دختر و پسر جوان غربي همينكار را ميكند ، و حتي به بعضي از جوانهاي غربي گفتهاند كه چرا ازدواج نميكني ؟ در پاسخ گفته است : چكار به ازدواج دارم ، تمام زنهاي اين شهر از آن من ميباشد ! ديگر ازدواج چه نتيجهاي دارد ؟ تنها خاصيت آن مشاركت و همكاري در كارهاي جزئي خانه است كه آن هم مانند ساير شركتها است كه با اندك بهانهاي منجر به جدائي شريكها از همديگر ميشود و اين مساله امروزه بخوبي در جوامع غربي مشهود است .
و اينجاست كه ميبينيم ازدواج را به يك شركت تشبيه كردهاند كه بين زن و شوهر منعقد ميشود و آن را تنها غرض و هدف ازدواج ميشمارند ، بدون اينكه حسابي براي توليد نسل و يا برآوردن خواستههاي غريزه باز كنند ، بلكه اينها را از آثار مترتبه و فرع بر شركت در زندگي ميدانند ، در نتيجه اگر توافق در اين شركت ادامه يافت كه هيچ و گرنه از اولاد و مساله غريزه طبيعي صرفنظر ميكنند .
همه اينها انحرافهائي است از راه فطرت ، و ما اگر در اوضاع و احوال حيوانات و انواع مختلف آنها دقت كنيم خواهيم ديد كه حيوانات غرض اصلي و بالذات از ازدواج را ، ارضاء غريزه تحريك شده ، و پديد آوردن نسل و ذريه ميدانند .
همچنانكه دقت در وضع انسان در اولين باري كه اين تمايل را در خود احساس ميكند ما را به اين حقيقت ميرساند كه هدف اصلي و تقدمي كه او را به اين عمل دعوت ميكند همان ارضاء غريزه است ، كه مساله توليد نسل دنبال آن است .
و اگر محرك انسان به اين سنت طبيعي ، مساله شركت در زندگي و تعاون در ضروريات حيات ، از خوراك و پوشاك و آشيانه و امثال آن بود ، ممكن بود مرد اين شركت را با مردي مثل خود ، و زن با زني مثل خود برقرار كند ، و اگر چنين چيزي ممكنبود و دعوت
ترجمة الميزان ج : 13ص :122
غريزه را ارضاء ميكرد بايد در ميان جوامع بشري گسترش مييافت و يا حداقل براي نمونه هم كه شده ، در طول تاريخ در ميان يكي از جوامع بشري صورت ميگرفت و ميان دو مرد و دو زن حتي احيانا چنين شركتي برقرار ميشد و در تمام طول تاريخ و در همه جوامع مختلف بشري به يك و تيره ( طريقه ، راه و روش ) جريان نمييافت و اصلا چنين رابطهاي ميان دو طبقه اجتماع يعني طبقه مردان از يكطرف و زنان از طرف ديگر برقرار نميشد .
و از طرفي ديگر اگر اين روش غربيها ادامه پيدا نموده و روز به روز به عدد فرزندان نامشروع اضافه شود ، مساله مودت و محبت و عواطفي كه ميان پدران و فرزندان است به تدريج از بين رفته و باعث ميشود كه اين رابطه معنوي از ميان پدران نسبت به فرزندان رخت بربندد ، و وقتي چنين رابطهاي باقي نماند قهرا سنت ازدواج از ميان جامعه بشر كنار رفته و بشر رو به انقراض خواهد نهاد ، همه اينها كه گفتيم نمونههايش در جامعههاي اروپائي خودنمائي ميكند .
يكي از تصورات باطل اين است كه كسي تصور كند كه كار بشر در اثر پيشرفتهاي فني به زودي به جائي برسد كه چرخ زندگي اجتماعي خود را با اصول فني و طرق علمي بچرخاند ، بدون اينكه محتاج به كمك غريزه جنسي شود ، يعني فرزندان را به وجود آورد بدون اينكه اصلا احتياجي به رابطه به اصطلاح معنوي و محبت پدري و مادري باشد ، مثل اينكه جائزههائي مقرر كنند براي كساني كه توليد نسل كنند و پدران به خاطر رسيدن به آن جوائز فرزند تحويل دهند ! همچنانكه در بعضي از ممالك امروز معمول شده است ، غافل از اينكه جائزه قرار دادن و يا هر قانون و سنت ديگري مادام كه در نفوس بشر ضامن اجراء نداشته باشد دوام پيدا نميكند ، قوانين در بقاي خود از قوا و غرائز طبيعي انسان كمك ميگيرند ، نه به عكس كه غرائز از قوانين استمداد نمايد و قوانين بتوانند غرائز را به كلي باطل كنند ، آري اگر غرائز باطل شد نظام اجتماع باطل ميشود .
هيات اجتماع قائم بافراد اجتماع است ، و قوام قوانين جاري بر اين است كه افراد آن را بپذيرند و بدان رضايت دهند ، و آن قوانين بتواند پاسخگوي جامعه باشد ، با اين حال چگونه ممكن است قوانيني در جامعهاي جريان يابد و دوام پيدا كند كه قريحه جامعه خواستار آن نبوده و دلها پذيرايش نباشد .
پس حاصل كلام اين شد كه باطل شدن غريزه طبيعي و غفلت اجتماع بشري از غايت و هدف اصلي آن ، انسانيت را تهديد به نابودي ميكند ، و به زودي هم كارش را بدينجا خواهد كشانيد ، و اگر هنوز چنين خطري كاملا محسوس نشده براي اين است كه هنوز
ترجمة الميزان ج : 13ص :123
عموميت پيدا نكرده است .
علاوه بر مطالب مذكور اين عمل زشت و پست اثر ديگري هم از نظر شريعت اسلامي دارد ، و آن بر هم زدن انساب و رشته خانوادگي است ، كه با گسترش زنا ، ديگر جائي براي احكام نكاح و ارث باقي نميماند .
و لا تقتلوا النفس التي حرم الله الا بالحق .
اين آيه از كشتن نفس محترمه نهي ميكند ، مگر در صورتي كه بحق باشد ، به اين معنا كه طرف مستحق كشته شدن باشد ، مثل اينكه كسي را كشته باشد يا مرتد شده باشد ( و حرمت ديني را در جامعه بشكند ) و امثال اينها كه در قوانين شرع مضبوط است .
و شايد از اينكه نفس را توصيف كرد به حرم الله و نفرمود حرم الله في الاسلام اشاره به اين باشد كه حرمت قتل نفس مختص به اسلام نيست ، در همه شرايع آسماني حرام بوده و اين حكم از شرايع عمومي است ، همچنانكه در تفسير آيه 151 و 135 سوره انعام هم بدان اشاره شد .
و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا فلا يسرف في القتل انه كان منصورا .
مقصود از اينكه فرمود : ما براي ولي مقتول سلطاني قرار داديم همين است كه او را در قصاص از قاتل سلطنت و اختيار دادهايم ، و ضميري كه در فلا يسرف و در انه هست به ولي برميگردد و مقصود از منصور بودن او همان مسلط بودن قانوني بر كشتن قاتل است .
و معناي آيه اين است كه كسي كه مظلوم كشته شده باشد ما به حسب شرع براي صاحب خون او سلطنت قرار داديم ، تا اگر خواست قاتل را قصاص كند ، و اگر خواست خونبها بگيرد ، و اگر هم خواست عفو كند ، حال صاحب خون هم بايد در كشتن اسراف نكند ، و غير قاتل را نكشد ، و يا بيش از يكنفر را به قتل نرساند ، و بداند كه ما ياريش كردهايم و به هيچ وجه قاتل از چنگ او فرار نميكند ، پس عجله به خرج ندهد و به غير قاتل نپردازد .
بعضي ديگر از مفسرين احتمال دادهاند كه ضمير در فلا يسرف به قاتل برگردد ، هر چند كلمه قاتل در آيه نيامده ولي سياق بر آن دلالت دارد ، و ضمير انه به من برگردد در نتيجه معنا چنين باشد : قاتلها بدانند كه ما براي صاحبان مقتول كه مظلوم كشته شدهاند تسلط قرار داديم ، پس در آدمكشي اسراف نكنند ، و به ظلم كسي را نكشند زيرا كسي كه به
ترجمة الميزان ج : 13ص :124
ظلم كشته شود از ناحيه ما ياري شده است ، چون ما صاحب خون او را تسلط قانوني دادهايم ، ليكن اين معنا از سياق آيه بعيد است علاوه بر اين ، لازمهاش اين است كه تنها ضمير انه به مقتول برگردد .
و اما راجع به قصاص از آنجائي كه در جلد اول اين كتاب در ذيل آيه و لكم في القصاص حيوة فصلي در باره آن گذرانديم در اينجا ديگر بحث نميكنيم .
و لا تقربوا مال اليتيم الا بالتي هي احسن حتي يبلغ اشده .
اين آيه از خوردن مال يتيم نهي ميكند كه خود يكي از كبائري است كه خداوند وعده آتش به مرتكبين آن داده و فرموده است : ان الذين ياكلون اموال اليتامي ظلما انما ياكلون في بطونهم نارا و سيصلون سعيرا و اگر به جاي نهي از خوردن آن از نزديك شدن به آن نهي كرد براي اين بود كه شدت حرمت آن را بفهماند ، و معناي جمله الا بالتي هي احسن اين است كه در صورتي كه تصرف در مال يتيم به نحوي باشد كه از تصرف نكردن بهتر باشد به اين معنا كه تصرف در آن به مصلحت يتيم و باعث زياد شدن مال باشد عيب ندارد و حرام نيست ، و بلوغ اشد در جمله حتي يبلغ اشده اوان و آغاز اين بلوغ و رشد است كه در اين هنگام حكم يتيمي از يتيم برداشته ميشود ، و ديگر او را يتيم نميگويند ، پس اينكه فرمود : نزديك مال يتيم نشويد تا بالغ شود به اين معنا است كه مال يتيم را حفظ كنيد تا بالغ شود ، و چون بالغ شد به دستش بسپاريد ، و به عبارت ديگر به اين معنا است كه نزديك مال يتيم مادام كه يتيم است نشويد ، در سوره انعام آيه 152 نيز مطالبي كه مربوط به اين مقام است گذشت .
و اوفوا بالعهد ان العهد كان مسئولا .
مسؤول در اينجا به معناي مسؤول عنه است ، يعني از آن بازخواست ميشويد ، و اين از باب حذف و ايصالي است كه در كلام عرب جائز شمرده شده ، بعضي هم گفتهاند منظور اين است كه از خود عهد ميپرسند كه فلاني با تو چه معاملهاي كرد ، آن ديگري چه كرد و ... و همچنين ، چون ممكناست عهد را كه يكي از اعمال است در روز قيامت مجسم سازند تا به له و يا عليه مردم گواهي دهد ، يكي را شفاعت و با يكي مخاصمه كند .
ترجمة الميزان ج : 13ص :125
و اوفوا الكيل اذا كلتم و زنوا بالقسطاس المستقيم ذلك خير و احسن تاويلا .
كلمه فسطاس ( به كسر قاف و هم به ضم آن ) به معناي ترازو و ميزان است ، بعضي گفتهاند كلمهاي است رومي كه داخل زبان عرب شده و بعضي ديگر گفتهاند كه عربي است ، و بعضي آن را مركب از قسط كه به معناي عدالت است و طاس كه به معناي كفه ترازو دانستهاند و قسطاس مستقيم به معناي ترازوي عدل است كه هرگز در وزن خيانت نميكند .
كلمه خير به معناي آن چيزي است كه وقتي امر داير شد بين آن و يك چيز ديگر آدمي بايد آن را اختيار كند ، و كلمه تاويل هر چيز به معناي حقيقتي است كه امر آن چيز بدان منتهي گردد ، و اينكه ميفرمايد : ايفاء كيل و وزن و دادن آن به قسطاس مستقيم بهتر است ، براي اين است كه اولا كمفروشي يك نوع دزدي ناجوانمردانه است و ثانيا وثوق و اطمينان را بهتر جلب ميكند .
و احسن تاويلا بودن اين دو عمل از اين جهت است كه اگر مردم اين دو وظيفه را عمل كنند ، كم نفروشند و زياد نخرند رشد و استقامتدر تقدير معيشت را رعايت كردهاند ، چون قوام معيشت مردم در استفاده از اجناس مورد حاجت بر دو اصل اساسي است ، يكي به دست آوردن جنس مرغوب و سالم و بدردخور و ديگري مبادله مقدار زائد بر حاجت است با اجناس ديگري كه مورد احتياج است آري هر كسي در زندگي خود حساب و اندازهگيري دارد كه چه چيزهائي و از هر جنسي چه مقدار نياز دارد و چه چيزهائي بيش از نياز او است ، چه مقدار از آن را بايد بفروشد و با قيمت آن اجناس ديگر مورد حاجت خود را تحصيل كند و اگر پاي كمفروشي به ميان آيد حساب زندگي بشر از هر دو طرف اختلاف پيدا كرده و امنيت عمومي از ميان ميرود .
و اما اگر كيل و وزن به طور عادلانه جريان يابد زندگي و اقتصادشان رشد و استقامت يافته و هر كس هر چه را احتياج دارد ، همان را به مقدار نيازش به دست ميآورد ، و علاوه بر آن ، نسبت به همه سوداگران وثوق پيدا كرده و امنيت عمومي برقرار ميشود .
و لا تقف ما ليس لك به علم ان السمع و البصر و الفؤاد كل اولئك كان عنه مسئولا .
بنا به قرائت معروف : لا تقف ( به سكون قاف و ضمه فاء ) از ماده قفا - يقفو -
ترجمة الميزان ج : 13ص :126
قفوا و به معناي متابعت است ، قافيه شعر را هم از اين جهت قافيه ميگويند كه آخر هر مصراع با آخر مصراعهاي قبل از خودش متابعت ميكند .
و بنا به قرائت غير معروف كه لا تقف ( با ضمه قاف و سكون فاء ) قرائت كردهاند از ماده قاف گرفتهاند كه به همان معناي متابعت است ، و لذا از بعضي اهل لغت نقل شده كه گفتهاند : ماده دومي از ماده اولي قلب شده ، مانند لغت جبذ كه از ماده جذب قلب شده و هر دو به يك معنا است ، و لذا علم قيافهشناسي را از اين نظر قيافه گفتهاند كه دنبال جاي پا را گرفته و به مقصود راهنمائي ميشود .
اين آيه از پيروي و متابعت هر چيزي كه بدان علم و يقين نداريم نهي ميكند ، و چون مطلق و بدون قيد و شرط است پيروي اعتقاد غير علمي و همچنين عمل غير علمي را شامل گشته و معنايش چنين ميشود : به چيزي كه علم به صحت آن نداري معتقد مشو ، و چيزي را كه نميداني مگو ، و كاري را كه علم بدان نداري مكن ، زيرا همه اينها پيروي از غير علم است ، پيروي نكردن از چيزي كه بدان علم نداريم و همچنين پيروي از علم در حقيقت حكمي است كه فطرت خود بشر آن را امضاء ميكند .
آري انسان فطرتا در مسير زندگيش - در اعتقاد و عملش - جز رسيدن به واقع و متن خارج ، هدفي ندارد ، او ميخواهد اعتقاد و علمي داشته باشد كه بتواند قاطعانه بگويد واقع و حقيقت همين است و بس ، و اين تنها با پيروي از علم محقق ميشود ، گمان و شك و وهم چنين خاصيتي ندارد ، به مظنون و مشكوك و موهوم نميتوان گفت كه عين واقع است .
انساني كه سلامت فطرت را از دست نداده و در اعتقاد خود پيرو آن چيزي است كه آن را حق و واقع در خارج مييابد ، و در عملش هم آن عملي را ميكند كه خود را در تشخيص آن محق و مصيب ميبيند ، چيزي كه هست در آنچه كه خودش قادر بر تحصيل علم هست علم خود را پيروي ميكند ، و در آنچه كه خود قادر نيست مانند پارهاي از فروع اعتقادي نسبت به بعضي از مردم و غالب مسائل عملي نسبت به غالب مردم از اهل خبره آن مسائل تقليد ميكند ، آري همان فطرت سالم او را به تقليد از علم عالم و متخصص آن فن ، وا ميدارد و علم آن عالم را علم خود ميداند ، و پيروي از او را در حقيقت پيروي از علم خود ميشمارد ، شاهد اين مدعا همان اعمال فطري و ارتكازي مردم است ، ميبينيم كه شخصي كه راهي را بلد نيست به قول راهنما اعتماد نموده و به راه ميافتد ، مريضي كه درد و درمان خود را نميشناسد كوركورانه به دستور طبيب عمل ميكند ، و ارباب حاجت به اهل فن صنعت مورد احتياج خود ، اعتماد نموده و به ايشان مراجعه ميكنند ، البته اين در صورتي است كه به علم و
ترجمة الميزان ج : 13ص :127
معرفت آن راهنما و آن طبيب و آن مهندس و مكانيسين اعتماد داشته باشد .
از اينجا نتيجه ميگيريم كه انسان سليم الفطرة در مسير زندگيش هيچوقت از پيروي علم منحرف نميشود ، و دنبال ظن و شك و وهم نميرود ، چيزي كه هست يا در مسائل مورد حاجت زندگيش شخصا علم و تخصص دارد كه همان را پيروي ميكند ، و يا علم كسي را پيروي ميكند كه وثوق و اطمينان و يقين به صحت گفتههاي وي دارد ، هر چند اينچنين يقين را در اصطلاح برهان منطقي ، علم نميگويند .
پس در هر مرحلهاي از زندگي وقتي مسالهاي براي انسان پيش ميآيد به آن علم دارد ، يا علم به خود مساله و يا علم به وجوب عمل ، بر طبق دليل علمي كه در دست دارد ، بنا بر اين بايد آيه شريفه و لا تقف ما ليس لك به علم را به چنين معنائي ناظر دانست ، پس اگر دليل علمي قائم شد بر وجوب پيروي از ظني مخصوص ، پيروي آن ظن هم پيروي از علم خواهد بود .
در نتيجه معناي آيه اين ميشود كه : در هر اعتقاد يا عملي كه تحصيل علم ممكن است ، پيروي از غير علم حرام است ، و در اعتقاد و عملي كه نميشود به آن علم پيدا كرد زماني اقدام و ارتكاب جائز است كه دليل علمي آن را تجويز نمايد ، مانند اخذ احكام از پيغمبر و پيروي و اطاعت آن جناب در اوامر و نواهي كه از ناحيه پروردگارش دارد ، و عمل كردن مريض طبق دستوري كه طبيب ميدهد ، و مراجعه به صاحبان صنايع در مسائلي كه بايد به ايشان مراجعه شود ، زيرا در همه اين موارد ، دليل علمي داريم بر اينكه آنچه اينان ميگويند مطابق با واقع است .
ادله عصمت انبياء (عليهمالسلام) دليل علمي هستند بر اينكه آنچه رسول خدا دستور ميدهد - چه اوامرش و چه نواهيش - همهاش مطابق با واقع است ، و هر كس كه دستورات وي را عمل نمايد به واقع رسيده است ، و همچنين دليل علمي كه بر خبره بودن و حاذقيت طبيب و يا صاحبان صنايع در صنعتشان به دست آوردهايم خود حجتي است علمي بر اينكه هر كس به ايشان مراجعه نموده و به دستوراتشان عمل نمايد به واقع رسيده است .
و اگر اقدام بر عمل ، بر طبق حجت علمي كه اقدام را واجب كند اقدام و پيروي علم نبود آيه شريفه از دلالت بر مدلول خود به كلي قاصر بود ، براي اينكه ما مفاد خود آيه را با يك دليل علمي درك ميكنيم كه خود آن ظني بيش نيست ، و آن ظهور لفظي است كه بيش از ظن و گمان را نميرساند، و ليكن دليل قطعي داريم بر اينكه پيروي اين ظن واجب است ، و آن دليل قطعي عبارت است از بناي عقلا بر حجيت ظهور ، پس اگر پيروي از علم تنها به آن معنا بود كه در هر مساله خود انسان علم پيدا كند ، پيروي ما از ظاهر آيه پيروي علم نبود ، زيرا
ترجمة الميزان ج : 13ص :128
يقين نداريم كه مقصود واقعي از آن همان معنائي است كه از ظاهرش استفاده ميشود ، احتمال ميدهيم شايد مقصود واقعي آيه ، غير از معناي ظاهرش باشد ، و خود آيه ميگويد پيروي از ظن و گمان نكن ، پس بايد از آيه پيروي نكنيم كه در اين صورت خود آيه ناقض ومخالف خودش خواهد بود .
و از همينجا صحيح نبودن قول بعضي از مفسرين مانند رازي مشخص ميشود كه گفتهاند : عمل به ظن در فروع بسيار زياد است ، و بعد از تخصيص زدن آيه به مواردي كه متابعت جائز است جز موارد انگشتشماري از پيروي ظن غير معتبر باقي نميماند و چنين عامي نسبت به موارد باقي مانده ، بيش از ظن افاده نميكند ، و حال آنكه خودش از پيروي ظن نهي كرده و دليل صحيح نبودن آن اين است كه : اين آيه بدون هيچ ترديدي دلالت بر عدم جواز پيروي از غير علم دارد ، چيزي كه هست مواردي از عمل به ظن - كه به قول ايشان بسيار هم زياد است - از آنجائي كه با دليل علمي تجويز شده در حقيقت استثناء نشده و عمل كردن در آن موارد عمل به آن دليلهاي علمي است ، پس آيه شريفه هيچ تخصيص نخورده تا عام مخصص باشد .
و به فرض هم كه تسليم شويم و بگوئيم همين هم تخصيص و استثناء است ، تازه نتيجه ميگيريم كه عمل كردن به عام در مابقي افراد كه در تحت عام باقي مانده عمل به حجت عقلائيه است و با عام غير مخصص هيچ تفاوتي ندارد .
نظير اين اشكال ، اشكال ديگري نيز در آيه شريفه به نظر ميرسد ، و آن اين است كه طريق و راه رسيدن به مقصد و فهم مراد از آيه ، همان ظهور آناست و بس ، و ظهور هم طريقي است ظني ، پس اگر آيه دلالت كند بر حرمت پيروي از غير علم ، مسلما دلالت خواهد كرد بر حرمت عمل و اخذ به ظهور خودش .
و ليكن قبلا هم گفتيم كه عمل به ظهور هر چند خودش ظني است ولي همين عمل به ظن پيروي از حجتي است علمي و عقلائي ، به اين معنا كه بناي عقلا بر اين است كه ظن ظهور را حجت بدانند ، پس پيروي آن ، پيروي غير علم نيست .
ان السمع و البصر و الفؤاد كل اولئك كان عنه مسئولا .
اين قسمت از آيه ، علت نهي پيروي از غير علم را بيان ميكند و آنچه كه بر حسب ظاهر به چشم ميخورد و به ذهن انسان تبادر دارد اين است كه ضمير در كان و در
ترجمة الميزان ج : 13ص :129
عنه هر دو به كلمه كل برميگردد ، كلمه عنه نائب فاعل است براي اسم مفعول ( مسئولا ) كه به گفته زمخشري در كشاف بر آن مقدم شده است ، و يا آنكه قائم مقام نايب فاعل است ، و كلمه : اولئك اشاره است به گوش و چشم و قلب ، و اگر با اين كلمه كه مخصوص اشاره به صاحبان عقل است اشاره به آنها كرده از اين جهت بوده كه در اين لحاظ كه لحاظ مسؤول عنه واقع شدن آنها است به منزله عقلا اعتبار ميشوند ، و نظائر آن در قرآن كريم بسيار است كه اشاره و يا موصول مخصوص صاحبان عقل در موردي كه فاقد عقل است به كار رفته باشد .
ولي بعضيها گفتهاند : كه اصلا قبول نداريم كلمه اولئك مخصوص صاحبان عقل باشد ، براي اينكه در كلمات اساتيد زبان عرب ديده شده كه در غير ذوي العقول هم به كار رفته است ، مثلا جرير شاعر گفته : ذم المنازل بعد منزلة اللوي و العيش بعد اولئك الأيام يعني نكوهيده شد منزلها بعد از منزل لواي معهود و نيز نكوهيده و سرزنش گشت زندگي بعد از آن چند روز .
بنا بر اين ادعا ، مسؤول و سؤال شده خود گوش ، چشم و قلب خواهد بود كه از خود آنها پرسش ميشود ، و آنها هم به نفعو يا ضرر آدمي شهادت ميدهند همچنانكه خود قرآن فرمود : و تكلمنا ايديهم و تشهد ارجلهم بما كانوا يكسبون .
بعضي ديگر چنين به نظرشان رسيده كه ضمير عنه به كل برگشته و بقيه ضميرها به متابعت كننده غير علم ( كه سياق بر آن دلالت دارد ) برگشته است ، در نتيجه مسؤول همان متابعت كننده باشد كه از او ميپرسند كه چشم و گوش و فؤآدش را چگونه استعمال كرد و در چه كارهائي به كار برد ، و بنا بر اين معنا ، در آيه شريفه التفات و توجهي از خطاب به غيبت به كار رفته و ميبايد گفته شود كنت عنه مسئولا و به هر حال معناي بعيدي است .
ومعناي صحيح همان است كه ما از نظر خواننده گذرانديم ، و حاصلش اين است كه : دنبال روي از چيزهائي كه علم به آنها نداري نكن ، زيرا خداي سبحان به زودي از گوش و چشم و فؤآد كه وسائل تحصيل علمند بازخواست ميفرمايد ، و حاصل تعليل آنطور كه
ترجمة الميزان ج : 13ص :130
با مورد بسازد اين است كه گوش و چشم و فؤآد نعمتهائي هستند كه خداوند ارزاني داشته است تا انسان به وسيله آنها حق را از باطل تميز داده و خود را به واقع برساند ، و به وسيله آنها اعتقاد و عمل حق تحصيل نمايد ، و به زودي از يك يك آنها بازخواست ميشود كه آيا در آنچه كه كار بستي علمي به دست آوردي يا نه ، و اگر به دست آوردي پيروي هم كردي يا خير ؟ .
مثلا از گوش ميپرسند آيا آنچه شنيدي از معلومها و يقينها بود يا هر كس هر چه گفت گوش دادي ؟ و از چشم ميپرسند آيا آنچه تماشا ميكردي واضح و يقيني بود يا خير ؟ و از قلب ميپرسند آنچه كه انديشيدي و يا بدان حكم كردي به آن يقين داشتي يا نه ؟ گوش و چشم و قلب ناگزيرند كه حق را اعتراف نمايند ، و اين اعضاء هم ناگزيرند حق را بگويند ، و به آنچه كه واقع شده گواهي دهند ، بنا بر اين بر هر فردي لازم است كه از پيروي كردن غير علم بپرهيزد ، زيرا اعضاء و ابزاري كه وسيله تحصيل علمند به زودي عليه آدمي گواهي ميدهند ، و ميپرسند آيا چشم و گوش و قلب را در علم پيروي كردي يا در غير علم ؟ اگر در غير علم پيروي كردي چرا كردي ؟ و آدمي در آن روز عذر موجهي نخواهد داشت .
و برگشت اين معنا به اين است كه بگوئيم لا تقف ما ليس لك به علم فانه محفوظ عليك في سمعك و بصرك و فؤآدك - پيروي مكن چيزي را كه علم به صحتش نداري زيرا گوش و چشم و دل تو عليه تو شهادت خواهند داد و بنا بر اين ، آيه شريفه در معناي آيه حتي اذا ما جاؤها شهد عليهم سمعهم و ابصارهم و جلودهمبما كانوا يعملون ... و ما كنتم تستترون ان يشهد عليكم سمعكم و لا ابصاركم و لا جلودكم و لكن ظننتم ان الله لا يعلم كثيرا مما تعملون ، و ذلكم ظنكم الذي ظننتم بربكم ارديكم فاصبحتم من الخاسرين خواهد بود با اين تفاوت كه آيه مورد بحث ، فؤآد را هم اضافه كرده و جزو گواهان عليه آدمي معرفي نموده ، چون فؤآد همان است كه انسان هر چه را درك ميكند به وسيله آن درك ميكند و اين از
ترجمة الميزان ج : 13ص :131
عجيبترين مطالبي است كه انسان از آيات راجع به محشر استفاده ميكند ، كه خداي تعالي نفس انساني انسان را مورد بازخواست قرار دهد و از او از آنچه كه در زندگي دنيا درك نموده بپرسد ، و او عليه انسان كه همان خود اوست شهادت دهد .
پس كاملا روشن شد كه آيه شريفه از اقدام بر هر امري كه علم به آن نداريم نهي ميفرمايد ، چه اينكه اعتقاد ما جهل باشد و يا عملي باشد كه نسبت به جواز آن و وجه صحتش جاهل باشد ، و چه اينكه ترتيب اثر به گفتهاي داده كه علم به درستي آن گفتار نداشته باشد .
آن وقت ذيل آيه ، مطلب را چنين تعليل نموده كه چون خداوند تعالي از گوش و چشم و قلب پرسش ميكند ، در اينجا جاي سؤالي باقي ميماند كه چطور پرسش از اين اعضاء را منحصر به صورتي كرده كه آدمي دنبال غير علم را بگيرد و حال آنكه از آيه شريفه اليوم نختم علي افواههم و تكلمنا ايديهم و تشهد ارجلهم بما كانوا يكسبون برميآيد كه اعضاء و جوارح آدمي ، همه به زبان ميآيند .
چه در آن عقايد و اعمالي كه پيروي از علم شده باشد ، و چه در آنها كه پيروي غير علم شده باشد .
در پاسخ ميگوئيم علت اعم آوردن براي تقليل يك امري اخص ضرر ندارد ، و در آيه مورد بحث ميخواهد بفرمايد گوش و چشم و فؤآد تنها در صورت پيروي غير علم مورد بازخواست قرار ميگيرند .
و در مجمع البيان در معناي جمله ولا تقف ما ليس لك به علم گفته است : يعني چيزي را كه نشنيدي به دروغ نگو شنيدم ، و چيزي را كه نديدهاي مگو ديدهام ، و چيزي را كه علم نداري مگو اطلاع دارم ( نقل از ابن عباس و قتاده ) و بعضي گفتهاند : يعني دنبال سر ديگران حرفي نزن وقتي اشخاص از نزد شما ميگذرند بدگوئيشان مكن ( نقل از حسن ) و بعضي گفتهاند يعني شهادت دروغ مده ( نقل از محمد بن حنفيه) .
ليكن مطلب اين است كه آيه شريفه ، عام است و شامل هر گفتار و يا كردار و يا تصميمي كه بدون علم باشد ميشود ، گوئي اينكه خداي سبحان فرموده است هيچ حرفي مزن مگر اينكه علم داشته باشي كه زدنش جائز است ، و هيچ عملي انجام مده مگر آنكه علم داشته باشي كه انجام آن جائز است ، و هيچ عقيدهاي را معتقد مشو مگر بعد از آنكه يقين كني كه اعتقاد به آن جايز است .
ترجمة الميزان ج : 13ص :132
مؤلف : ليكن اين حرف اشكال دارد ، زيرا عموميتش بيش از مفاد آيه است ، آيه از پيروي چيزي نهي ميكند كه بدان علم نداشته باشيم ، نه اينكه پيروي از هر گفتار و كردار و اعتقاد را نهي كرده باشد مگر تنها در صورتي كه علم به آن داشته باشيم ، و معلوم است كه دومي اعم از اولي است .
و اما آن معاني و وجوهي كه در آغاز كلام خود از ابن عباس و قتاده نقل كرد ، جا داشت آن را در تفسير ان السمع و البصر و الفوآد ... نقل كند نه در تفسير لا تقف ما ليس لك به علم كه معلل است ، تا به پارهاي از مصاديق تعليل اشاره بشود .
و لا تمش في الارض مرحا انك لن تخرق الارض و لن تبلغ الجبال طولا كلمه : مرح به طوري كه گفتهاند به معناي براي باطل ، زياد خوشحالي كردن است ، و شايد قيد باطل براي اين باشد كه بفهماند خوشحالي بيرون از حد اعتدال مرح است ، زيرا خوشحالي به حق آن است كه از باب شكر خدا در برابر نعمتي از نعمتهاي او صورت گيرد، و چنين خوشحالي هرگز از حد اعتدال تجاوز نميكند ، و اما اگر بحدي شدت يافت كه عقل را سبك نموده و آثار سبكي عقل در افعال و گفتهها و نشست و برخاستنش و مخصوصا در راه رفتنش نمودار شد چنين فرحي ، فرح به باطل است ، و جمله لا تمش في الارض مرحا نهي است از اينكه انسان به خاطر تكبر خود را بيش از آنچه هست بزرگ بداند ، و اگر مساله راه رفتن به مرح را مورد نهي قرار داد ، براي اين بود كه اثر همه آن انحرافها در راه رفتن نمودارتر ميشود ، و جمله انك لن تخرق الارض و لن تبلغ الجبال طولا كنايه است كه اين ژست و قيافهاي كه به منظور اظهار قدرت و نيرو و عظمت به خود ميگيري وهمي بيش نيست ، چون اگر دستخوش واهمه نميشدي ميديدي كه از تو بزرگتر و نيرومندتر وجود دارد كه تو با چنين راه رفتني نميتواني آن را بشكافي و آن زمين است كه زير پاي تو است .
و از تو بلندتر هم هست و آن كوههاي بلند است كه خيلي از تو رشيدتر و بلندترند ، آن وقت اعتراف ميكردي كه خيلي خوار و بيمقداري و انسان هيچ چيز را ، ملك و عزت و سلطنت و قدرت و آقائي و مال و نه چيزهاي ديگر در اين نشاه به دست نميآورد ، و با داشتن آن به خود نميبالد و تنها چيزي كه به دست ميآورد اموري هستند موهوم و خالي از حقيقت كه در خارج از درك و واهمه آدمي ذرهاي واقعيت ندارند ، بلكه اين خداي سبحان است كه دلهاي بشر را مسخر كرده كه اينگونه موهومات را واقعت بپندارند ، و در عمل خود بر آنها اعتماد كنند ، تا كار اين دنيا به سامان برسد ، و اگر اين اوهام نبود ، و بشر اسير آن نميشد آدمي در دنيا زندگي نميكرد ، و نقشه پروردگار عالم به كرسي نمينشست و حال آنكه او خواسته است تا غرض خود را به
ترجمة الميزان ج : 13ص :133
كرسي بنشاند ، و فرموده است و لكم في الارض مستقر و متاع الي حين .
كل ذلك كان سيئة عند ربك مكروها .
كلمه ذلك به طوري كه گفتهاند اشاره است به واجبات و محرماتي كه قبلا گفته شد ، و ضمير در سيئه به همين كلمه ، يعني به ذلك برميگردد ، و معنايش اين است كه همه اينها كه گفته شد - يعني همه آنچه كه مورد نهي واقع شد - گناهش نزد پروردگارت مكروه است ، و خداوند آن را نخواسته است .
و بنا به قرائتي كه همزه را به صداي بالا و هاء را تاء و كلمه را به صورت سيئة خواندهاند كلمه مزبور خبر كان خواهد بود ، و معنايش چنين ميشود : همه اينها نزد پروردگارت سيئه و مكروه است .
ذلك مما اوحي اليك ربك من الحكمة .
كلمه ذلك اشاره است به تكاليفي كه قبلا ذكر فرمود ، و اگر در اين آيه احكام فرعي دين را حكمت ناميده ، از اين جهت بوده است كه هر يك مشتمل بر مصالحي است كه اجمالا از سابقه كلام فهميده ميشد .
و لا تجعل مع الله الها آخر فتلقي في جهنم ملوما مدحورا .
خداي سبحان از آن جهت نهي از شرك را تكرار نمود - چون قبلا هم از آن نهي كرده بود - كه خواست عظمت امر توحيد را برساند ، علاوه بر اين نهي دومي به منزله پيوندي است كه آخر كلام را به اول آن وصل ميكند ، و معناي آيه روشن و واضح است .
بحث روايتي
در احتجاج از يزيدبن عمير بن معاويه شامي از حضرت رضا (عليهالسلام) نقل كرده كه در ضمن حديثي كه در آن مساله جبر و تفويض و امر بين امرين را ذكر فرموده گفته است : عرض كردم آيا خداي تعالي در كار بندگان اراده و مشيتي دارد ؟ فرمود : اما در اطاعتها اراده و مشيت خدا همان امري است كه خدا در باره آنها فرموده و خشنودي است كه نسبت به انجام آنها دارد و كمك و توفيقي است كه به فاعل آنها ارزاني ميدارد ، و اما در معصيتها اراده و مشيتش همان نهيي است كه از آنها كرده و سخطي است كه نسبت به مرتكبين آنها
ترجمة الميزان ج : 13ص :134
دارد ، و سنگيني بار ايشان است .
و در تفسير عياشي از ابي ولاد الحناط روايت كرده كه گفت : از امام صادق معناي آيه و بالوالدين احسانا را پرسيدم ، فرمود : يعني با پدر و مادر نيكو معاشرت كني و وادارشان مكني كه مجبور شوند در حوائجشان از تو چيزي بخواهند ( بلكه قبلا برايشان فراهم كني ) هر چند كه خود بي نياز از آن باشند مگر نشنيدي كه خداي تعالي فرموده : لن تنالوا البر حتي تنفقوا مما تحبون به خير و احسان نميرسيد مگر زماني كه از آنچه كه دوست ميداريد انفاق كنيد آنگاه امام (عليهالسلام) فرمود : اما اينكه فرمود : اما يبلغن عندك الكبر احدهما او كلاهما فلا تقل لهما اف معنايش اين است كه اگر خستهات كردند به ايشان اف نگوئي و اگر تو را زدند فلا تنهرهما ايشان را نرنجاني و قل لهما قولا كريما يعني در عوض بگوئي خدا شما را بيامرزد ، اين است قول كريم تو ، و اخفض لهما جناح الذل من الرحمة يعني ديدگان خود از نگاه پر مكني مگر به نگاه از رحمت و رقت ، و صداي خود بلندتر از صداي ايشان و دست خود ما فوق دست ايشان بلند مكني و در راه از ايشان جلو نيفتي .
مؤلف : اين روايت را كليني نيز در كافي به سند خود از ابي ولاد الحناط از آن جناب نقل كرده است .
و در كافي به سند خود از حديد بن حكيم از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده كه فرمود : كمترين عقوق والدين اف گفتن است ، و اگر خداي تعالي از اين كمتر را سراغ داشت از آن نيز نهي ميكرد .
مؤلف : همچنين اين روايت را به سند ديگر از امام صادق (عليهالسلام) نقل كرده و نيز همين معنا را به سند خود از ابي البلاد از آن حضرت روايت كرده است ، و عياشي هم همان را در تفسير خود از حريز از آن جناب نقل نموده ، و طبرسي در مجمع البيان از حضرت رضا (عليهالسلام) و آن حضرت از پدرش و پدرش از آن جناب امام صادق (عليهالسلام) نقل كرده است ، و روايات در نيكي به پدر و مادر و حرمت عقوق چه در زندگي ايشان
ترجمة الميزان ج : 13ص :135
و چه بعد از مرگشان چه از طرق عامه از رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) و از طرق خاصه از آن حضرت ، و از امامان اهل بيت (عليهمالسلام) بيش از آن است كه بتوان شمرد .
و در مجمع از ابي عبد الله (عليهالسلام) در باره معناي اواب روايت كرده كه فرمود : اواب به معناي كسي است كه بسيار توبه ميكند ، و متعبدي است كه همواره از گناه به سوي خدا باز ميگردد .
و در تفسير عياشي از ابي بصير از امام صادق(عليهالسلام) آورده كه فرمود : اي ابا محمد بر شما باد به ورع و اجتهاد و اداي امانت و راستگوئي و حسن معاشرت با هر كس كه با شما همنشين است و طول دادن سجده ، كه اينها از سنتها و روش توابين اوابين است ، آنگاه ابو بصير اضافه كرد كه اوابين همان توابيناند .
مؤلف : و نيز از ابو بصير از آن حضرت روايت شده كه در تفسير آيه فرموده : توابين - عبادتپيشگانند .
و در الدر المنثور است كه ابن ابي شيبه و حناد از علي بن ابيطالب (عليهالسلام) روايت كرده كه گفت : وقتي كه سايه ميل كرد و ارواح به استراحت پرداختند ( يعني هنگام عصر ) حوائج خود به درگاه خداي تعالي ببريد كه آن ساعت ، ساعت اوابين است ، آنگاه خواند فانه كان للاوابين غفورا .
و نيز در همان كتاب آمده كه ابن حريز از علي بن الحسين ( رضي الله عنه ) روايت كرده كه به مردي از اهل شام فرمود : آيا قرآن خواندهاي ؟ عرض كرد : بلي ، فرمود : آيا در باره بني اسرائيل نخواندهاي كه فرمود و آت ذا القربي حقه ؟ مرد گفت : مگر شما از آنهائيد كه خدا امر كرده حقشان داده شود ؟ فرمود : آري .
مؤلف : اين روايت را تفسير برهان از صدوق و او به سند خود از امام (عليهالسلام) و ثعلبي در تفسير خود از سدي از ابن ديلمي از آن جناب آوردهاند .
و در تفسير عياشي از عبد الرحمن بن حجاج نقل كرده كه گفت : من از امام صادق (عليهالسلام) در باره اين آيه پرسيدم كه ميفرمايد : و لا تبذر تبذيرا در جوابم فرمود : هر كس هر خرجي در غير اطاعت خدا كند مبذر است ، و هر خرجي كه در راه خدا كند در آن
ترجمة الميزان ج : 13ص :136
خرج اقتصاد و ميانه روي را رعايت كرده است .
و در همان كتاب از ابي بصير از آن جناب روايت كرده كه در تفسير اين جمله فرموده است : تبذير آن است كه انسان هر چه دارد بدهد آنوقت خودش دست روي دستبگذارد و محتاج گردد ، پرسيدم اين تبذير تبذير در حلال نيست ؟ فرمود : چرا .
و در تفسير قمي ميگويد : امام صادق (عليهالسلام) فرمود : محسورا به معناي برهنه و عريان است .
و در كافي به سند خود از عجلان روايت ميكند كه گفت وقتي در حضور حضرت صادق (عليهالسلام) بودم ، سائلي آمد حضرت برخاست و از ظرفي كه خرما داخل آن بود دو مشتش را پر كرد و به سائل داد ، چيزي نگذشت كه سائل ديگري آمد ، دو مشتي هم به او داد ، آنگاه سومي آمد به او ندا داد و فرمود : الله رازقنا و اياكم - خدا روزي ده ما و شما است .
آنگاه فرمود : رسول خدا چنين بود كه احدي از او چيزي از مال دنيا نميخواست مگر آنكه به او ميداد ، زني فرزند خود را نزد آن جناب فرستاد و به او سپرد اگر رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) گفت چيزي ندارم بگو پيراهنت را بده كه ما در خانه چيزي نداريم ، حضرت پيراهنش را در آورد و به سويش انداخت ، و در نسخه ديگري آمده ، به او داد ، و خدا آن حضرت را اين چنين تاديب كرد كه لا تجعل يدك مغلولة الي عنقك و لا تبسطها كل البسط فتقعد ملوما محسورا آنگاه حضرت فرمود : احسار به معناي فقر و نداري است .
مؤلف : اين روايت را عياشي هم در تفسير خود از عجلان از آن جناب نقل كرده و داستان رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) را قمي هم در تفسير خود و همچنين در المنثور از ابن ابي حاتم از منهال بن عمرو و از ابن جرير طبري از ابن مسعود آوردهاند .
و در كافي به سند خود از مسعدة بن صدقه از ابي عبد الله (عليهالسلام) روايت كرده كه فرمود : خداوند در اين آيه رسول خدا را تعليم ميدهد كه چطور بايد انفاق كند ، و داستانش
ترجمة الميزان ج : 13ص :137
اين است كه چند وقيه پول طلا نزدش مانده بود دلش نميخواست شب آنها را نزد خود نگهدارد لذا همه را صدقه داد ، و چون صبح شد چيزي در دست نداشت ، و اتفاقا سائلي مراجعه نموده و چيزي خواست ، و وقتي فهميد چيزي ندارد آن جناب را ملامت كرده و حضرت غمناك شد ، زيرا از يك سو چيزي در دست نداشت و از سوي ديگر چون دلسوز و رقيق القلب بود ، از وضع مرد متاثر شد ، لذا خداي تعالي وي را به وسيله اين آيه مؤدب نمود كه : لا تجعل يدك مغلولة ... خاطر نشانش كرد كه چه بسا مردم از تو درخواستي كنند كه اگر عذر بياوري عذرت را نپذيرند ، پس هيچوقت نبايد همه آنچه را كه در دست داري به يك نفر بدهي و دست خالي بماني .
و در تفسير عياشي از ابن سنان از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده كه در تفسير : و لا تجعل يدك مغلولة الي عنقك دستها را در هم قفل كرد و فرمود يعني اينطور ( و دست خود به گردن حلقه كرد ) و در ذيل جمله و لا تبسطها كل البسط كف دست خود را باز نموده و فرمود يعني اينچنين .
و در تفسير عياشي از ابن سنان از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده كه در ضمن حديثي ميگويد : خدمت آن حضرت عرض كردم : املاق چيست ؟ فرمود : املاق به معناي افلاس است .
و در الدر المنثور است كه ابن ابي حاتم از قتاده و او از حسن روايت كرده كه در ذيل آيه و لا تقربوا الزني انه كان فاحشة گفته است : رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) بارها ميفرمود : بنده خدا در حيني كه زنا ميكند ايمان به خدا ندارد ، و در حيني كه بهتان ميزند ايمان به خدا ندارد ، و در حيني كه دزدي ميكند ايمان به خدا ندارد ، و در حيني كه شراب ميخورد ايمان به خدا ندارد ، و در حيني كه خيانت ميكند ايمان به خدا ندارد پرسيدند : يا رسول الله به خدا سوگند ما خيال ميكرديم اين كارها با ايمان سازگار هست ، رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) فرمود اگر يكي از اين كارها از آدمي سر بزند ايمان از قلبش بيرون ميرود ، و اگر توبه كند توبهاش قبول ميشود .
مؤلف : اين حديث به طرق ديگري از عايشه و ابي هريرة نيز روايت شده ، و از طرق
ترجمة الميزان ج : 13ص :138
اهل بيت (عليهمالسلام) هم چنين مضموني رسيده كه روح ايمان در حين معصيت از آدمي جدا ميشود .
و در كافي به سند خود از اسحاق بن عمار روايت كرده كه گفت : به حضرت ابي الحسن (عليهالسلام) عرض كردم خداي عز و جل ميفرمايد : و من قتل مظلوما فقد جعلنا لوليه سلطانا فلا يسرف في القتل انه كان منصورا مقصود از اين اسراف چيست كه خدا از آن نهي ميكند ؟ فرمود : مقصود اين است كه به جاي قاتل شخص بيگناهي را بكشي و يا قاتل را مثله كني ، عرض كردم ، پس معناي جمله : انه كان منصورا چيست ؟ فرمود : چه نصرتي بالاتر از اين كه قاتل را دست بسته در اختيار اولياي مقتول بگذارند تا اگر خواستند به قتل برسانند البته اين در صورتي است كه پيامد و تالي فاسدي در بين نباشد ، و اثر سوء ديني و يا دنيائي به بار نياورد .
و در تفسير عياشي از ابي العباس روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليهالسلام) پيرامون دو نفر كه شخصي را به شركت كشته بودند سؤال كردم فرمود : صاحب خون يعني اولياي مقتول ميتوانند يكي از آن دو نفر را بكشند ، و هر يك را كشتند نصف ديه او را آن ديگري به ورثهاش ميدهد و همچنين اگر مردي زني را كشت اگر اولياي مقتول قبول كردند كه خونبها بگيرند هيچ و اگر جز كشتن قاتل را رضا ندادند ميتوانند قاتل را بكشند و نصف ديهاش را هم به ورثهاش بپردازند ، اين است معناي كلام خداي تعالي كه ميفرمايد : فقد جعلنا لوليه سلطانا فلا يسرف في القتل .
مؤلف : و در معناي اين دو روايت روايات ديگري نيز هست ، مثلا الدر المنثور از بيهقي نقل كرده كه او در سنن خود از زيد بن اسلم روايت كرده كه گفت : مردم را در جاهليت رسم چنين بود كه اگر مردي از يك فاميلي كسي را ميكشت از آن قوم و قبيله راضي نميشدند ، مگر بعد از آنكه يكي از بزرگان و رؤساي ايشان را بكشند ، البته اين در صورتي بود كه قاتل خودش از رؤساء نباشد ، خداي تعالي در اين آيه ايشان را اندرز نموده و ميفرمايد و لا تقتلوا - تا آنجا كه ميفرمايد - فلا يسرف في القتل .
و در تفسير قمي در ذيل آيه شريفه و زنوا بالقسطاس المستقيم گفته : كه در روايت ابي الجارود نقل شده كه امام ابي جعفر (عليهالسلام) در معناي قسطاس مستقيم
ترجمة الميزان ج : 13ص :139
فرموده كه : قسطاس مستقيم آن ميزاني را گويند كه زبانه ( شاهين ) داشته باشد .
مؤلف : مقصود از ذكر زبانه اين است كه استقامت را برساند كه معمولا ترازوهاي دو كفهاي اين حال را دارند .
و در تفسير عياشي از ابي عمر و زبيري از امام صادق (عليهالسلام) نقل كرده كه فرمود : خداي تبارك و تعالي ايمان را بر همه اعضاء و جوارح آدمي واجب كرده و بر همه تقسيم نموده است ، پس هيچ عضوي نيست مگر آنكه موظف است به ايماني مخصوص به خود ، غير از آن ايماني كه عضو ديگر موظف بر آن است ، يك عضو آدمي دو چشم او است كه با آن ميبيند و يكي دو پاي او است كه با آن راه ميرود .
بر چشم واجب كرده كه به آنچه حرام است ننگرد ، و آنچه را كه خدا نهي كرده و حلال نيست نبيند اين عمل ايمان چشم است ، و فرموده : لا تقف ما ليس لك به علم ان السمع و البصر و الفؤاد كل اولئك كان عنه مسئولا اين وظيفه چشم و ايمان او است ... و همچنين بر دو پاي آدمي واجب كرده كه به سوي معاصي الهي نرود ، و به سوي آنچه كه خدا واجب كرده حركت كند ، و فرموده لا تمش في الارض مرحا انك لن تخرق الارض و لن تبلغ الجبال طولا و نيز فرموده و اقصد في مشيك و اغضض من صوتك ان انكر الاصوات لصوت الحمير .
مؤلف : اين روايت را كافي هم به سند خود از ابي عمر و زبيري از آن جناب در ضمن حديث مفصلي نقل كرده .
و در همان كتاب از ابي جعفر روايت كرده كه گفت : نزد امام صادق (عليهالسلام) بودم كه مردي خدمت آن حضرت عرض كرد : پدر و مادرم فداي تو باد ، من كنيفي دارم و وارد آن كنيف ( مستراح ) ميشوم تا رفع حاجت كنم ، در همسايگي ما اشخاصي هستند كه كنيزان آوازهخوان دارند ، آواز ميخوانند و موسيقي مينوازند ، و چه بسا ميشود من نشستن در آنجا را طول ميدهم تا صداي آنها را بشنوم ، اين عمل چطور است ؟ فرمود : اينكار را مكن عرض كرد به خدا قسم من هرگز به سراغ آنها نرفتهام و نميروم ، بلكه صدائي است كه از ايشان ميشنوم ، فرمود : مگر كلام خداي را نشنيدي كه ميفرمايد : ان السمع و البصر و الفوآد كل اولئك كان عنه مسئولا ؟ .
ترجمة الميزان ج : 13ص :140
عرض كرد : نه به خدا سوگند ، مثل اينكه تاكنون اين آيه را از كتاب خدا نشنيده بودم نه از عجم و نه از عرب ، ديگر چنين عملي را تكرار نميكنم ان شاء الله ، و نسبت به گذشته هم استغفار ميكنم .
فرمود : برخيز و غسل كن و آنچه ميتواني نماز بخوان ، چون تاكنون در كار بزرگي مشغول بودهاي و چقدر حال بدي داشتي اگر براين حال ميمردي ، شكر ميكنم خدا را كه متوجه شدي و از او درخواست ميكنم كه از هر بدي كه از تو ديده صرفنظر كند .
آري خداي تعالي كراهت ندارد مگر از هر كار زشت تو ، كارهاي زشت را بگذار براي اهلش ، چون هر چيزي در عالم اهلي دارد .
مؤلف : اين روايت را شيخ طوسي رضوان الله عليه در كتاب تهذيب از آن جناب و كليني در كافي از مسعدة بن زياد از آن جناب نقل كردهاند .
و نيز در همان كتاب از حسين بن هارون از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده كه در ذيل جمله ان السمع و البصر و الفوآد ... فرمود : خداي تعالي از گوش ميپرسد كه چه شنيدي و از چشم سؤال ميكند كه به چه چيز نگريستي و از قلب پرسش ميكند كه بر چه چيزهائي معتقد شدي .
و در تفسير قمي در ذيل آيه و لا تقف ما ليس لك به علم ... گفته است : معصوم (عليهالسلام) فرموده احدي را از آنچه كه به آن علم نداري پيروي مكن ، كه رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) فرمود : هر كس به مردي مؤمن و يا زني مؤمنه تهمت بزند خداوند او را در طينت خبال نگه ميدارد تا از عهده آنچه گفته برآيد .
مؤلف : طينت خبال در روايت ابن ابي يعفور از امام صادق (عليهالسلام) به نقل از كافي ، به چركي تفسير شده كه از عورت زنان بدكار بيرون ميآيد ، و از طرق اهل سنت از ابوذر و انس از رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) معنائي نظير آن روايت شده است .
و روايات - بطوري كه ملاحظه ميكنيد - بعضيها مفسر مورد آيه به خصوص است ، و بعضي ديگرش مفسر عموم تعليل آيه است ، همچنانكه در بيان گذشته هم اشاره شده