گويند پروردگارا پيش از رسيدن روز رستاخيز سهم ما را بياور ( 16) .
بيان آيات
در اين سوره گفتار پيرامون رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) دور ميزند و اينكه آن جناب با ذكري از ناحيه خدا كه بر او نازل شده مردم را انذار ميكند و به سوي توحيد و اخلاص در بندگي خداي تعالي دعوت ميكند .
و لذا مطلب را از اينجا شروع ميكند كه كفار به عزت خيالي خود ميبالند و به همين جهت دست از دشمني با تو برنداشته از پيروي و ايمان به تو استكبار ميورزند ، و مردم را هم از اينكه به تو ايمان بياورند جلوگيري كرده ، به اين منظور سخناني باطل ميگويند ، و
ترجمة الميزان ج : 17ص :276
آنگاه آن سخنان را در فصلي جداگانه رد ميكند .
و پس از آن رسول گرامي خود را امر به صبر نموده و سرگذشت بندگان اواب خود را در يك فصل به يادش ميآورد ، و آنگاه عاقبت كار مردم با تقوي وسرانجام طاغيان را در فصلي خاطرنشان نموده .
سپس آن جناب را دستور ميدهد به اينكه ماموريت خود را در انذار انجام دهد و مردم را به سوي توحيد دعوت كند .
و نيز در فصلي ديگر ميفرمايد : كه خدا از همان روز نخست كه به ملائكه امر كرد تا براي آدم سجده كنند و شيطان امتناع كرد ، اين قضاي حتمي را راند كه سرانجام پيروان شيطان و خود او به آتش منتهي شود .
و اين سوره به شهادت سياق آياتش در مكه نازل شده .
ص و القران ذي الذكر بل الذين كفروا في عزة و شقاق مراد از ذكر ذكر خداي تعالي و يادآوري اوست به توحيدش و به معارف حقي كه از توحيد او سرچشمه ميگيرد ، مانند : معاد ، نبوت و غير آن دو .
و كلمه عزة به معناي امتناع و زير بار نرفتن است .
و كلمه شقاق به معناي مخالفت است .
در مجمع البيان آمده كه : اصل كلمه شقاق به اين معنا بوده كه هر يك از دو طايفه مخالف هم به طرفي بروند ، و از همين باب است كه ميگويند : فلاني شق عصا كرد ، يعني مخالفت نمود .
و از سياق برميآيد كه جمله و القرآن ذي الذكر سوگند باشد ، مانند سوگندي كه در يس و القران الحكيم و در ق و القران المجيد و در ن و القلم است ، نه اينكه عطف بر ما قبل باشد .
چيزي كه هست بايد در جستجوي مقسم عليه آن باشيم ، يعني ببينيم براي چه مطلبي سوگند ياد كرده ؟ آنچه از اعراضي كه در جمله بل الذين كفروا في عزة و شقاق است ، برميآيد اين است كه : آن مطلب امري است كه مشركين از قبول آن خودداري ميكردهاند و عزت و شقاق به خرج ميدادهاند ، و ملتهاي بيشماري به خاطر امتناع از پذيرفتن آن هلاك گشتهاند .
از سوي ديگر از اينكه بعد از اين سوگند و هلاكت ملتها ، به منذر بودن رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) و نقل سخناني كه كفار عليه او گفتند ، و دستوراتي كه سران كفار در مقابل انذار آن جناب به كفار دادهاند ميپردازد ، برميآيد آن مطلبي كه به خاطر اثبات آن ،
ترجمة الميزان ج : 17ص :277
سوگند خورده ، چيزي نظير انك لمن المرسلين بوده است ، چون علاوه بر قرائني كه گفتيم ، در اين سوره مكرر متعرض انذار آن جناب شده است .
مفسرين ، هم در باره اعراب و هم در باره معناي آيه ص و القران ذي الذكر وجوه بسيار آوردهاند كه بيشتر آنها بيمعنا است و ما از ايراد آن خودداري كرديم ، چون فايدهاي نداشت .
و معناي آيه مورد بحث - و خدا داناتر است - اين است كه : من به قرآن كه متضمن ذكر و يادآوري است سوگند ميخورم كه تو به طور قطع و يقين از انذاركنندگاني ، بلكه آنهايي كه كافر شدند ، از قبول اين معنا و پيروي تو امتناع ورزيدند و مخالفت كردند .
كم اهلكنا من قبلهم من قرن فنادوا و لات حين مناص كلمه قرن به معناي مردمي است كه در يك عصر زندگي ميكنند .
و كلمه مناص مصدر ناص - ينوص است كه بنا به گفته صاحب مجمع البيان اگر با نون خوانده شود معناي تاخر را ميدهد و اگر با باء خوانده شود معناي تقدم را ميدهد .
بعضي هم آن را به معناي فرار دانستهاند .
و معناي آيه چنين است كه : ما قبل از اين كفار ، چه بسيار قرنها و امتها را كه به كيفر تكذيب پيامبران منذر هلاك كرديم ، و در هنگام نزول عذاب ديگر مجال فرار برايشان نماند و گفتن واويلا به دردشان نخورد و هر چه فرياد زدند : يا ويلنا انا كنا ظالمين سودي به حالشان نبخشيد و هر چه به خداي سبحان استغاثه كردند ، فايدهاي نديدند ، چون هنگام ، هنگام تاخر عذاب و مؤاخذه نبود و يا هنگام فرار نبود .
و عجبوا ان جاءهم منذر منهم و قال الكافرون هذا ساحر كذاب يعني تعجب كردند از آمدن منذري از جنس خودشان ، يعني از جنس بشر ، چون مسلك وثنيت منكر رسالت بشر است .
كفار در اينكه گفتهاند : هذا ساحر كذاب اشاره كردهاند به رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) و او را متهم به سحر كردهاند ، چون از آوردن مثل آنچه كه آن جناب آورد يعني قرآن عاجز شدند .
و نيز آن جناب را متهم كردند به دروغ ، و گمان كردند كه وي به دروغ ، قرآن و معارف حقيقي آن را به خدا نسبت ميدهد .
ترجمة الميزان ج : 17 ص :278
ا جعل الآلهة الها واحدا ان هذا لشيء عجاب كلمه عجاب بدون تشديد جيم ، اسم مبالغه است ، و با تشديد جيم مبالغه بيشتري را ميرساند ، و معنايش بسيار عجيب است .
و اين جمله تتمه كلام كفار است و استفهام در آن استفهام تعجب است ، يعني شنونده را به تعجب واداشتن .
و كلمه جعل به معناي گرداندن و قرار دادن است ، و - به طوري كه گفتهاند - تصيير به حسب قول و اعتقاد و ادعا است ، نه به حسب واقع ، همچنان كه در آيه و جعلوا الملئكة الذين هم عباد الرحمن اناثا مؤنث قرار دادن ملائكه به حسب ادعا و اعتقاد است ، نه اينكه راستي جنس ملك را تغيير داده باشند .
پس در آيه مورد بحث معناي اينكه گفتند : آيا محمد (صلياللهعليهوآلهوسلّم) خدايان را يك خدا كرده ؟ اين است كه : آيا الوهيت آلهه را باطل كرده و آن را منحصر در يك خدا كرده كه ميگويد لا اله الا الله ؟ و انطلق الملاء منهم ان امشوا و اصبروا علي آلهتكم ان هذا لشيء يراد اينكه انطلاق را به بزرگان و اشراف قوم نسبت داده و نيز كلام حكايت شده را از همان اشراف حكايت كرده ، اشاره به اين معنا دارد كه اشراف قريش نزد رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) جمع شدند و در باره حل مشكلي كه آن جناب با دعوت خود به سوي توحيد و ترك آلهه پيش آورده بود با آن جناب گفتگو كردند ، تا به نوعي آن جناب را متمايل نمايند ، و آن جناب حاضر نشدهاند به هيچ يك از سخنان آنان تن در دهند ، در نتيجه اشراف به راه افتاده و به يكديگر و يا به پيروان خود گفتهاند : برويد و در پايداري و حمايت از خدايان خود پايمردي و شكيبايي به خرج دهيد .
اين مطلبي را كه ما از لحن آيه استفاده كرديم مورد تاييد رواياتي است كه : در شان نزول آيه وارد شده ، و ان شاء الله به زودي در بحث روايتي خواهد آمد .
در جمله ان امشوا و اصبروا علي آلهتكم كلمه گفتند در تقدير است و تقدير آن چنين است اشراف قوم به راه افتادند ، در حالي كه ميگفتند : برويد و بر حمايت از خدايان پايمردي كنيد و پرستش آنها را ترك مكنيد ، هر چند كه محمد (صلياللهعليهوآلهوسلّم) اين عمل را نكوهش كند .
و از ظاهر سياق برميآيد كه اين كلام را به يكديگر گفته باشند،
ترجمة الميزان ج : 17ص :279
احتمال هم دارد - همان طور كه قبلا معنا كرديم - اشراف به عامه مردم گفته باشند .
ان هذا لشيء يراد - ظاهر اين جمله اين است كه : ميخواهد به غرض و لازمه دعوت رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) اشاره كند ، البته غرض و لازمهاي كه مشركين از دعوت آن جناب فهميدهاند ، و آن اين است كه : آن جناب منظورش از دعوت به توحيد ، رياست و حكومت بر مردم است و دعوت خود را وسيله نيل به اين هدف قرار داده ، و اين معنا نظير كلامي است كه بزرگان قوم نوح به عامه مردم آن روز گفتند ، و قرآن كريم آن را حكايت نموده ، ميفرمايد : ما هذا الا بشر مثلكم يريد ان يتفضل عليكم .
بعضي از مفسرين گفتهاند معناي آيه اين است كه : اين اصراري كه ما مشاهده ميكنيم از محمد (صلياللهعليهوآلهوسلّم) و اين تصلب و سرسختي كه بر دعوت خود ميورزد امر عظيمي است كه او در نظر گرفته .
و بعضي ديگر گفتهاند : معنايش اين است كه : اين امر يكي از بلاهاي روزگار است كه متوجه ما شده و هيچ حيله و چارهاي نيست ، جز اينكه برويد و در پرستش خدايان خود پايمردي و شكيبايي كنيد .
بعضي ديگر گفتهاند : معنايش اين است كه : صبر ، خلقي است پسنديده كه عقلاي عالم از ما انتظار دارند در چنين شرايطي از خود نشان دهيم معناي ديگري هم براي آيه كردهاند كه هيچ يك از آنها با سياق آيه سازگاري ندارد .
ما سمعنا بهذا في الملة الاخرة ان هذا الا اختلاق منظورشان از ملت آخرت مذهبي است كه ساير ملل و امتهاي معاصر و يا قريب به عصر آن روز عرب به آن مذهب متدين بودند ، در مقابل مذهبهاي اولي كه امم گذشته متدين به آن بودهاند ، گويا خواستهاند بگويند : اين ديني نيست كه تمام اهل دنيا آن را به عنوان آخرين دين بپذيرند ، بلكه از همان افسانههاي قديمي است .
بعضي از مفسرين گفتهاند : مراد از ملت آخرت مسيحيت است ، چون دين مسيح در آن روز آخرين دين آسماني بود ، كه آن نيز دعوت به توحيد نميكرد ، چون مسيحيت به سه خدا قائل بود .
پس درست است كه مشركين بگويند دعوت به توحيد را حتي از آخرين
ترجمة الميزان ج : 17ص :280
دين آسماني هم نشنيدهايم .
ليكن اين تفسير درست نيست و ضعفش روشن است ، براي اينكه مشركين اعتنايي به نصرانيت نداشتند ، همچنان كه اعتنايي به اسلام نداشتند .
ان هذا الا اختلاق - يعني اين دين چيزي به جز دروغ و خود ساخته نيست .
ء انزل عليه الذكر من بيننا اين جمله استفهامي است انكاري ، به داعي تكذيب ، ميخواستهاند بگويند : هيچ مرجحي نزد محمد (صلياللهعليهوآلهوسلّم) نيست كه به وسيله آن از ما برتري و امتيازي داشته باشد ، و به خاطر آن امتياز ، قرآن بر او نازل بشود ، و بر ما نازل نگردد ، بنا بر اين جمله مورد بحث در انكار امتياز ، نظير جمله ما انت الا بشر مثلنا - تو نيستي مگر بشري مثل ما است كه اختصاص رسالت به آنجناب را انكار ميكند .
بل هم في شك من ذكري بل لما يذوقوا عذاب اين جمله اعراض از همه گفتههاي ايشان است ، ميفرمايد : ايشان آنچه را كه گفتند از روي ايمان و اعتقاد نبوده ، بلكه هنوز در باره ذكر من يعني قرآن در شكند و احتمال ميدهند كه حق باشد .
و اگر به حقانيت آن معتقد نشدهاند ، نه بدان جهت است كه قرآن در دلالت كردن بر حقانيت نبوت و آيت بودنش براي آن ، خفايي داشته و از افاده اين معنا قاصر است و نميتواند براي مردم يقين و اعتقاد بياورد ، بلكه تعلق دلهاي آنان به عقايد باطل ، و پافشاري آنان بر تقليد كوركورانه است ، كه ايشان را از نظر و تفكر در دلالت آيت الهي و معجزه او بر نبوت باز ميدارد .
و در نتيجه در باره اين آيت يعني قرآن در شكند در حالي كه قرآن آيتي معجزه است .
و جمله بل لما يذوقوا عذاب اعراضي است از اعراض قبلي ، و معنايش اين است كه : انكار قرآن از ناحيه مشركين و ايمان نياوردن آنان به حقانيت آن ، ناشي از شكي نيست كه نسبت به آن داشته باشند ، بلكه ناشي از روح سركشي و استكباري است كه دارند ، اين روحيه باعث شده كه به حقانيت قرآن اعتراف نكنند ، هر چند نسبت به آن يقين داشته باشند و اين سركشي را همچنان ادامه ميدهند تا وقتي كه عذاب را بچشند ، آن وقت به حكم اضطرار ناگزير ميشوند اعتراف كنند ، همچنان كه اقوام ديگري كه مثل ايشان بودند ، بعد از چشيدن عذاب اعتراف كردند .
و اينكه فرمود : لما يذوقوا عذاب - هنوز عذاب مرا نچشيدهاند خود تهديدي است به عذابي كه واقع خواهد شد .
ترجمة الميزان ج : 17ص :281
ام عندهم خزائن رحمة ربك العزيز الوهاب اين گفتار در جاي اعراض واقع شده ، و كلمه أم در آن منقطعه است و كلام ، ناظر به گفتار مشركين است كه گفتند : ء انزل عليه الذكر من بيننا و معنايش اين است كه : بلكه آيا نزد ايشان خزانههاي رحمت پروردگارت هست ، كه از آن خزانهها به هر كس هر چه بخواهد ميدهد تا آن را از تو دريغ بدارند ؟ بلكه اين خزانهها منحصرا در اختيار خود خداست و او بهتر ميداند كه رسالت را در چه دودماني و چه شخصي قرار داده ، و چه كسي را مورد رحمت خاص خود قرار دهد .
و اگر در ذيل كلام فرمود : العزيز الوهاب ، براي اين بود كه خلاصه گفتار را تاييد كند .
و معنايش اين است كه هيچ سهمي از خزانههاي رحمت خدا به دست ايشان نيست براي اينكه خدا عزيز است ، يعني مقامش منيع است و احدي در كار او نميتواند دخالت كند و نيز آنها نميتوانند رحمت خدا را از احدي جلوگيري كنند ، براي اينكه خدا وهاب ، و بسيار بخشنده است .
ام لهم ملك السموات و الارض و ما بينهما فليرتقوا في الاسباب در اين جمله نيز كلمه أم منقطعه است .
و فرمان فليرتقوا فرماني است تعجيزي .
و كلمه ارتقاء به معناي بالا رفتن است .
و كلمه اسباب به معناي پلهها و راههايي است كه به وسيله آن به آسمانها صعود ميكنند ، و ممكن است مراد از ارتقاء اسباب حيلهها و وسيلههايي باشد كه با آن به هدف منع و صرف خود از حق ميرسند .
و معناي آيه اين است كه : و يا آنكه آيا ملك آسمانها و زمين از آن ايشان است و در نتيجه ميتوانند در اين آسمانها و زمين دخل و تصرف كنند و جلو نزول وحي آسماني را بگيرند ؟ كه اگر راستي اين طور هستند ، پس به آسمانها عروج نموده و يا حيلههاي خود را به كار بزنند و جلو وحي آسمان را بگيرند ! .
جند ما هنالك مهزوم من الاحزاب كلمه مهزوم از هزيمت است كه به معناي خذلان و بيچارگي است .
و جمله من الاحزاب بياني است براي جند ما .
و كلمه ما در جمله مزبور براي افاده قلت و تحقير است .
و كلام در آيه در مقام تحقير امر كفار است .
و ميخواهد علي رغم آن غرور و اعتزاز و اعجابي كه از كلامشان استفاده ميشد ، ايشان را خوار و ناچيز معرفي كند .
دليل اين معنا نكره آمدن كلمه جند و تتميم آن با لفظ ما است و نيز اشاره به
ترجمة الميزان ج : 17ص :282
موقعيت ايشان با لفظ هنالك است كه مخصوص اشاره به دور است .
و نيز دليل ديگرش اين است كه : ايشان را جزو احزابي معرفي كرده كه همواره عليه انبيا صفآرايي نموده و حزب تشكيل ميدادند و خداوند هم همواره ايشان را هلاك ميكرده ، همچنان كه به زودي در آيات بعد ، از آنان نام ميبرد و به همين منظور آنان را لشكري شكست خورده معرفي كرد ، با اينكه هنوز جنگي نكرده بودند و شكست نخورده بودند .
و معناي آيه اين است كه : اينكفار لشكري ناچيز و اندك و بيمقدار و شكست خوردهاند و از آن احزابي هستند كه همواره عليه فرستادگان خدا حزب تشكيل ميدادند و ايشان را تكذيب ميكردند و عذاب من بر آنان حتمي شد .
كذبت قبلهم قوم نوح و عاد و فرعون ذو الاوتاد ... فحق عقاب كلمه ذو الاوتاد صفت فرعون است ، و كلمه اوتاد جمع وتد است كه به معناي ميخ است .
بعضي گفتهاند : اگر فرعون را ذو الاوتاد - داراي ميخها معرفي نموده ، از اين جهت است كه فرعون با ميخهايي بازي برد و باخت داشته .
و بعضي ديگر گفتهاند : جهتش اين است كه فرعون به هر كس غضب ميكرد، او را چهار ميخ ميكرده ، يعني دو دست و دو پا و سر او را بر زمين ميخكوب ميكرده و بعد شكنجهاش ميداده .
بعضي ديگر گفتهاند : معنايش ذو الجنود - صاحب لشكرها است ، چون لشكر براي كشور به منزله ميخ است .
بعضي ديگر وجوه ديگري براي آن ذكر كردهاند ، كه بر هيچ يك از آن وجوه دليل قابل اعتمادي نيست .
اصحاب ايكه قوم شعيباند كه سرگذشت آنان در تفسير سوره حجر و شعراء گذشت .
و معناي جمله فحق عقاب اين است كه : عقاب من بر آنان ثابت شد و مستقر گشت و در آخر هلاكشان كرد .
و ما ينظر هؤلاء الا صيحة واحدة ما لها منفواق كلمه نظر به معناي انتظار و كلمه فواق به معناي برگشتن و مهلت اندك است .
و معناي آيه اين است كه : اين تكذيب كنندگان از امت تو ، انتظار نميبرند ، مگر يك صيحه را كه همگي آنان را هلاك كند و با آمدنش ديگر براي آنان بازگشت و يا مهلت نيست ، و آن عذاب استيصال است .
ترجمة الميزان ج : 17ص :283
مفسرين گفتهاند : مراد از صيحه صيحه روز قيامت است ، چون امت محمد (صلياللهعليهوآلهوسلّم) هرگز قبل از قيامت دچار عذاب نميشود .
ولي در تفسير سوره يونس گفتيم كه اين سخن خلاف ظاهر آيات كتاب است - بدانجا مراجعه شود .
و قالوا ربنا عجل لنا قطنا قبل يوم الحساب كلمه قط به معناي بهره و نصيب است .
و اينكه گفتند : پروردگارا سهم ما را قبل از روز قيامت بده عجلهاي است كه نسبت به عذاب خدا كرده گفتند : سهم عذاب ما را قبل از رسيدن قيامت بده .
و اين كلام در حقيقت استهزاي داستان روز حساب ، و استهزاي تهديد به عذاب آن روز است .
بحث روايتي
در كتاب كافي به سند خود از جابر از امام باقر (عليهالسلام) روايت كرده كه فرمود : روزي ابو جهل بن هشام به همراهي قومي از قريش نزد ابي طالب (عليهالسلام) آمده ، گفتند : برادرزادهات ما و خدايان ما را اذيت كرد ، او را بخوان و به او دستور بده تا دست از خدايان ما بردارد تا ما نيز از خداي او دست برداريم .
ابو طالب (عليهالسلام) نزد رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) كسي را فرستاد تا بيايد ، چون داخل شد ، ديد در خانه به غير از مشركين كسي نيست ، لذا نگفت السلام عليكم بلكه گفت : السلام علي من اتبع الهدي - سلام بر هر كس كه پيرو هدايت باشد .
آنگاه نشست ابو طالب او را از ماجرا خبر داد .
رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) فرمود : من پيشنهادي بهتر از اين دارم ، پيشنهادي كه با به كار بستن آن عرب سالار ميشوند ، و تمام گردنها برايشان خاضع ميگردد ، آيا ميخواهيد آن پيشنهاد را بكنم ؟ ابو جهل گفت : بله ، بگو ببينم آن چيست ؟ فرمود : اينكه بگوييد : لا اله الا الله .
امام باقر (عليهالسلام) سپس فرمود : مشركين انگشتها را به گوش خود گرفته ، برخاستند و بيرون شدند ، در حالي كه ميگفتند : ما اين پيشنهاد را حتي در آخرين ملت هم نشنيديم ، اين نيست مگر ساخته و پرداخته خود او ، پس خداي تعالي آيه ص و القران ذي الذكر ... الاختلاق را در اين باره نازل فرمود .
ترجمة الميزان ج : 17ص :284
و در تفسير قمي در ذيل آيه شريفه و عجبوا ان جاءهم منذر منهم آمده كه وقتي رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) دعوت خود را ظاهر ساخت ، قريش نزد ابو طالب جمع شده ، گفتند : اي ابو طالب برادرزادهات عقايد ما را سفيهانه خواند خدايان ما را ناسزا گفت و جوانان ما را فاسد نمود و جمعيت ما را متفرق كرد ، اگر داعي او بر اين كار اين است كه ميخواهد از ناداري نجات يابد ، ما براي او آن قدر مال جمع ميكنيم كه از همه ما ثروتمندتر شود .
و حتي او را پادشاه خود ميكنيم .
ابو طالب جريان را به رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم)خبر داد ، حضرت فرمود : اگر خورشيد را به دست راست من بگذارند ، و ماه را به دست چپم ، نميپذيرم ، و ليكن يك كلمه به من بدهند تا ( هم مرا راضي كرده باشند ، و هم ) به وسيله آن سرور عرب گشته و غير عرب هم به دين ايشان بگروند و نيز خود آنان پادشاهاني در بهشت باشند ، ابو طالب پاسخ آن جناب را به اطلاع ايشان رسانيد .
ايشان گفتند : يك كلمه چيزي نيست ده كلمه از ما بخواهد ، رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) فرمود شهادت دهند به اينكه لا اله الا الله و اني رسول الله مشركين گفتند : شگفتا ! آيا سيصد و شصت خدا را رها كنيم ، و يك خدا بگيريم ؟ پس خداي سبحان اين آيه را فرستاد : و عجبوا ان جاءهم منذر منهم و قال الكافرون هذا ساحر كذاب ... الا اختلاق يعني بهم مخلوط شده .
ء انزل عليه الذكر من بيننا بل هم في شك من ذكري ... من الأحزاب يعني آنهايي كه در روز احزاب جمعيت تشكيل دادند .
مؤلف : اين قصه از طرق اهل سنت نيز نقل شده ، و در بعضي از روايات ايشان آمده كه وقتي رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) كلمه توحيد را بر آنان عرضه كرد و گفتند چيز ديگري از ما بخواه ، فرمود : اگر خورشيد را براي من فراهم كنيد و بياوريد و در دست من قرار دهيد ، غير از اين از شما چيزي نميخواهم .
مشركين از اين سخن وي در خشم شده ، برخاستند و رفتند و پاسخ پيامبر (صلياللهعليهوآلهوسلّم) به آنان كنايه از اين بوده كه حتي اگر مشركين زمام نظام عالم ارضي را به آن جناب واگذارند دست از دعوتش برنخواهد داشت چون خورشيد و ماه از بزرگترين مؤثرات در زمينند ، و آن دو را دو جرم كوچك و به همان اندازه كه به
ترجمة الميزان ج : 17ص :285
چشم ميخورند تصور كرد ، تا بتواند مطلب خود را بيان نمايد .
و در كتاب علل به سند خود از اسحاق بن عمار روايت كرده كه گفت : از ابي الحسن موسي بن جعفر (عليهالسلام) پرسيدم : چه شد كه نماز داراي يك ركوع و دو سجده گشت و چه شد كه داراي دو سجده شد ولي داراي دو ركوع نشد ؟ فرمود : حال كه از چيزي سؤال كردي دلت را براي فهميدن جوابش خالي و حواست را جمع كن .
اولين نمازي كه رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) خواند نمازي بود كه در آسمان در پيش روي خداي تبارك و تعالي در جلو عرش او خواند .
و آن چنان بود كه وقتي آن جناب را به معراج بردند تا جلو عرش بالا رفت .
خداي تعالي به او فرمود : اي محمد ! نزديك صاد بيا و محل سجده خود را بشوي و طاهر كنو براي پروردگارت نماز بخوان .
پس رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) به همان نقطهاي كه خداي تعالي دستورش داده بود نزديك شده ، وضو گرفت و وضويش را كامل كرد .
پرسيدم : فدايت شوم صاد چه بود ؟ كه آن جناب مامور شد از آن براي وضو گرفتن استفاده كند ؟ فرمود : چشمهاي است كه از يكي از اركان عرش ميجوشد و آن را آب حيوان مينامند .
و آن همان است كه خداي تعالي در بارهاش ميفرمايد : ص و القران ذي الذكر - تا آخر حديث .
مؤلف : اين معنا - كه صاد نهري است كه از ساق عرش بيرون ميآيد - در كتاب معاني الاخبار از سفيان ثوري از امام صادق (عليهالسلام) نيز روايت شده و در مجمع البيان از ابن عباس روايت آورده كه گفت : صاد يكي از اسماي خداست .
و سپس اضافه كرده كه اين معنا از امام صادق (عليهالسلام) نيز روايت شده .
و در كتاب معاني به سند خود از اصبغ از علي (عليهالسلام) روايت آورده كه در معناي آيه و قالوا ربنا عجل لنا قطنا قبل يوم الحساب فرمود : منظورشان بهرهاي است كه از عذاب خدا دارند .
بر آنچه ميگويند صبر كن و به ياد آور بنده ما داوود را كه نيرومند بود و بسيار به خدا رجوع داشت ( 17) .
ما كوهها را با او مسخر كرديم كه صبح و شام در تسبيح با او دمساز باشند ( 18) .
و نيز مرغان را مسخر كرديم كه نزد او مجتمع گردند و همه به سوي او رجوع ميكردند ( 19) .
و ما پايههاي ملك او را محكم كرديم و او را حكمت و فصل خصومت داديم ( 20) .
آيا از داستان آن مردان متخاصم كه به بالاي ديوار محراب آمدند خبر داري ( 21) .
وقتي كه بر داوود درآمدند از ايشان بيمناك شد گفتند : مترس ما دو متخاصم هستيم كه بعضي بر بعضي ستم كرده تو بين ما به حق داوري كن و در حكم خود جور مكن و ما را به سوي راه راست رهنمون شو ( 22 ) .
اينك اين برادر من است كه نود و نه گوسفند دارد و من يك گوسفند دارم او ميگويد : اين يك گوسفندت را در تحت كفالت من قرار بده و در اين كلامش مرا مغلوب هم ميكند ( 23) .
داوود گفت : او در اين سخنش كه گوسفند تو را به گوسفندان خود ملحق سازد به تو ظلم كرده و بسياري از شريكها هستند كه بعضي به بعضي ديگر ستم ميكنند مگر كساني كه ايمان دارند و عمل صالح ميكنند كه اين دسته بسيار كمند .
داوود فهميد كه ما با اين صحنه او را بيازموديم پس طلب آمرزش كرد و به ركوع درآمد و توبه كرد ( 24) .
ما هم اين خطاي او را بخشوديم و به راستي او نزد ما تقرب و سرانجام نيكي دارد ( 25) .
اي داوود ما تو را جانشين خود در زمين كرديم پس بين مردم به حق داوري كن و به دنبال هواي نفس مرو كه از راه خدا به بيراهه ميكشد و معلوم است كساني كه از راه خدا به بيراهه ميروند عذابي سخت دارند به جرم اينكه روز حساب را از ياد بردند ( 26) .
و پنداشتند كه ما آسمان و زمين را به باطل آفريديم وحال آنكه چنين نبود و اين پندار كساني است كه كفر ورزيدند پس واي بر كافران از آتش ( 27) .
و يا پنداشتند كه ما با آنهايي كه ايمان آورده و عمل صالح كردند و آنهايي كه در زمين فساد انگيختند يكسان معامله ميكنيم و يا متقين را مانند فجار قرار ميدهيم ( 28) .
اين كتابي است كه ما به سوي تو نازلش كرديم تا در آيات آن تدبر كنند و در نتيجه خردمندان متذكر شوند ( 29) .
ترجمة الميزان ج : 17ص :288
بيان آيات
خداي سبحان بعد از آنكه تهمت كفار را مبني بر اينكه دعوت به حق آن جناب را خود ساخته خواندند و آن را وسيله و بهانه رياست ناميدند و نيز گفتار آنان را كه او هيچ مزيتي بر ما ندارد تا به خاطر آن اختصاص به رسالت و انذار بيابد ، و نيز استهزاي آنان به روز حساب و عذاب خدا را كه بدان تهديد شدند نقل فرمود ، اينك در اين آيات رسول گرامي خود را امر به صبر ميكند و سفارش ميفرمايد ياوهگوييهاي كفار او را متزلزل نكند ، و عزم او را سست نسازد .
و نيز سرگذشت جمعي از بندگان اواب خدا را به ياد آورد كه همواره در هنگام هجوم حوادث ناملايم ، به خدا مراجعه ميكردند .
و از اين عده نام نه نفر از انبياي گرامي خود را ذكر كرده كه عبارتند از : 1 - داوود
2 - سليمان 3 - ايوب 4 - ابراهيم 5 - اسحاق 6 - يعقوب 7 - اسماعيل 8 - اليسع 9 - ذو الكفل (عليهماالسلام) كه ابتدا نام داوود را آورده و به قسمتي از داستانهاي او اشاره ميفرمايد .
اصبر علي ما يقولون و اذكر عبدنا داود ذا الايد انه اواب كلمه أيد به معناي نيرو است و حضرت داوود (عليهالسلام) در تسبيح خداي تعالي مردي نيرومند بود و خدا را تسبيح ميكرد و كوهها و مرغان هم با او همصدا ميشدند ، و نيز مردي نيرومند در سلطنت و نيرومند در علم ، و نيرومند در جنگ بود ، و همان كسي است كه جالوت را بهقتل رسانيد - كه داستانش در سوره بقره گذشت .
و كلمه اواب اسم مبالغه است از ماده أوب كه به معناي رجوع است ، و منظور كثرت رجوع او به سوي پروردگارش است .
انا سخرنا الجبال معه يسبحن بالعشي و الاشراق ظاهرا كلمه معه متعلق است به جمله يسبحن و جمله معه يسبحن بيان معناي تسخير است .
و اگر كلمه معه كه ظرف است ، مقدم بر يسبحن آمده ، به خاطر عنايتي است كه در فهماندن تبعيت كردن جبال و طير از تسبيح داوود ، داشته ( اين در صورتي است كه ظرف معه را متعلق به جمله يسبحن بدانيم ) و ليكن آيه شريفه و سخرنا مع داود الجبال يسبحن و الطير مؤيد اين احتمال است كه ظرف مزبور متعلق به جمله
ترجمة الميزان ج : 17ص :289
سخرنا باشد ، همچنان كه در جاي ديگر از كلام خداي تعالي همين طور آمده ، و آن آيه يا جبال اوبي معه و الطير است كه در آن سخني از تسبيح نرفته .
و كلمه عشي به معناي شام و كلمه اشراق به معناي صبح است .
كلمه ان در جمله انا سخرنا تعليل را ميرساند .
و آيه شريفه با آياتي كه بدان عطف شده همه بيانگر اين معنا است كه داوود (عليهالسلام) مردي نيرومند در ملك و نيرومند در علم ، و اواب به سوي پروردگار خويش بوده است .
و الطير محشورة كل له اواب كلمه محشورة از حشر به معناي جمعآوري به زور است ، و معناي جمله اين است كه : ما طير را هم تسخير كرديم با داوود ، كه بي اختيار و به اجبار دور او جمع ميشدند و با او تسبيح ميگفتند .
جمله كل له اواب جملهاي است استينافي كه تسبيح كوهها و مرغان را كه قبلا ذكر شده بود بيان ميكند ، و معنايش اين است كه : هر يك از كوهها و مرغان اواب بودند ، يعني بسيار با تسبيح به سوي ما رجوع ميكردند ، چون تسبيح يكي از مصاديق رجوع به سوي خداست .
البته احتمال بعيدي هست در اينكه ضمير له به داوود برگردد .
اينرا هم بايد دانست كه تاييد خداي تعالي از داوود (عليهالسلام) به اين نبوده كه كوهها و مرغان را تسبيحگو كند ، چون تسبيحگويي اختصاص به اين دو موجود ندارد ، تمامي موجودات عالم به حكم آيه و ان من شيء الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم تسبيح ميگويند بلكه تاييدش از اين بابت بوده كه تسبيح آنها را موافق و هماهنگ تسبيح آن جناب كرده و صداي تسبيح آنها را به گوش وي و به گوش مردم ميرسانده ، - كه گفتار ما در معناي تسبيح موجودات براي خدا سبحان در تفسير آيه 44 سوره اسري ، گذشت و گفتيم كه تسبيح آنها نيز به زبان قالاست ، نه به زبان حال .
و شددنا ملكه و آتيناه الحكمة و فصل الخطاب راغب ميگويد : كلمه شد به معناي گره محكم است ، وقتي گفته ميشود : شددت الشيء معنايش اين است كه : گره آن را محكم بستم .
بنا به گفته وي شد
ترجمة الميزان ج : 17ص :290
ملك از باب استعاره به كنايه خواهد بود كه مراد از آن اين است كه : ملك او را تقويت نموده ، اساس آن را به وسيله هيبت و لشكريان و خزينهها و حسن تدبير محكم كرده ، همه وسائل محكم شدن سلطنت را برايش فراهم كرده بوديم .
و كلمه حكمت در اصل به معناي نوعي از حكم است ، و مراد از آن ، معارف حق و متقني است كه به انسان سود بخشد و به كمال برساند .
بعضي ديگر گفتهاند : مراد از آن ، نبوت است .
بعضي ديگر گفتهاند : مراد از آن ، زبور و علم شرايع است.
و بعضي ديگر معاني ديگري براي حكمت ذكر كردهاند كه هيچ يك از آنها معناي خوبي نيست .
و كلمه فصل الخطاب به معناي آن است كه انسان قدرت تجزيه و تحليل يك كلام را داشته باشد ، و بتواند آن را تفكيك كند و حق آن را از باطلش جدا كند .
و اين معنا با قضاوت صحيح در بين دو نفر متخاصم نيز منطبق است .
بعضي از مفسرين گفتهاند : مراد از فصل الخطابكلامي است متوسط بين ايجاز و اطناب ، يعني كلامي كه بسيار كوتاه نباشد به حدي كه معنا را نرساند و آن قدر هم طولاني نباشد كه شنونده را خسته كند .
بعضي ديگر گفتهاند : مراد از آن ، جمله اما بعد است ، كه قبل از سخن ميآورند ، چون اولين كسي كه اين رسم را باب كرد داوود (عليهالسلام) بود .
ولي آيه بعدي كه ميفرمايد : و هل اتيك نبؤا الخصم ... مؤيد همان معنايي است كه ما براي فصل الخطاب كرديم .
و هل اتيك نبؤا الخصم اذ تسورا المحراب كلمه خصم مانند كلمه خصومت مصدر است و در اين جا منظور اشخاصي است كه خصومت در بينشان افتاده .
و كلمه تسور به معناي بالا رفتن بر ديوار بلند است ، مانند كلمه تسنم كه به معناي بالا رفتن بر كوهان شتر است .
و كلمه تذري كه به معناي بالا رفتن بر بلندي كوه است .
مفسرين كلمه محراب را به بالاخانه و شاهنشين معنا كردهاند .
و استفهام هل آتيك به منظور به شگفتي واداشتن و تشويق به شنيدن خبر است .
و معناي آيه اين است كه : اي محمد آيا اين خبر به تو رسيده كه قومي متخاصم از ديوار محراب داوود (عليهالسلام) بالا رفتند ؟ اذ دخلوا علي داود ففزع منهم ... كلمه اذ ظرف است براي جمله تسوروا ، همچنان كه اذ اولي ظرف است
ترجمة الميزان ج : 17ص :291
براي جمله نبؤا الخصم و حاصل معنا اين است كه : اين قوم داخل شدند بر داوود ، در حالي كه آن جناب در محرابش بود ، و اين قوم از راه معمولي و عادي بر او وارد نشدند ، بلكه از ديوار محراب بالا رفتند ، و از آنجا بر وي درآمدند ، و به همين جهت داوود از ورود ايشان به فزع و وحشت درآمد ، چون ديد آنان بدون اجازه و از راه غير عادي وارد شدند .
ففزع منهم - راغب ميگويد كلمه فزع به معناي انقباض و نفرتي است كه در اثر برخورد با منظرهاي هولناك به آدمي دست ميدهد ، و اين خود از جنس جزع است ، و فرقش با ترس اين است كه نميگويند : فزعت من الله ولي گفته ميشود خفت منه .
و قبلا هم گفتيم كه خشيت عبارت است از تاثر قلب ، تاثري كه به دنبالش اضطراب و نگراني باشد ، و اين خود يكي از رذايل اخلاقي و مذموم است ، مگر در مورد خداي تعالي كه خشيت از او از فضايل است ، و به همين جهت است كه انبياء (عليهمالسلام) به جز از خدا از كس ديگري خشيت ندارند .
و خداي تعالي در بارهشان فرموده : و لا يخشون احدا الا الله .
ولي كلمه خوف به معناي تاثر از ناملايمات در مقام عمل است ، يعني به معناي آن جنب و جوشي است كه شخص ترسيده براي دفع شر انجام ميدهد ، به خلاف خشيت كه گفتيم تاثر در مقام ادراك است ، بنا بر اين خوف بالذات رذيله و مذموم نيست ، بلكه در مواردي جزو اعمال نيك شمرده ميشود ، همچنان كه خداي تعالي در خطابش به رسول گرامياش فرموده : و اما تخافن من قوم خيانة .
و چون فزع عبارت است از انقباض و نفرتي كه از منظرهاي مخوف در دل حاصل ميشود ، قهرا امري خواهد بود كه به مقام عمل برگشت ميكند ، نه به ادراك ، پس بالذات از رذايل نيست ، بلكه فضيلتي است مربوط به مواردي كه مكروه و ناملايمي در شرف پيش آمدن است ، و دارندگان اين فضيلت آن مكروه را دفع ميكنند .
پس اگر در آيه شريفه نسبت فزع به داوود (عليهالسلام) داده ، براي او نقصي نيست تا بگويي آن جناب از انبيا بوده كه جز از خدا خشيت ندارند .
قالوا لا تخف خصمان بغي بعضنا علي بعض - وقتي ديدند داوود (عليهالسلام) به
ترجمة الميزان ج : 17ص :292
فزع افتاده ، خواستند او را دلخوش و آرام ساخته و فزعش را تسكين دهند ، لذا گفتند : لا تخف - مترس .
و اين در حقيقت نهي از فزع است به صورت نهي از علت فزع كه همان خوف باشد .
خصمان بغي اين جمله در تقدير نحن خصمان است ، يعني ما دو خصم هستيم ، و مراد از دو خصم دو نفر نيست ، بلكه دو طايفه متخاصم است ، كه بعضي بر بعضي ظلم كردهاند .
فاحكم بيننا بالحق و لا تشطط ... - كلمه شطط به معناي جور است و معناي جمله اين است كه : اي داوود بين ما حكمي كن كه به حق باشد ، و در حكم كردنت جور مكن .
و ما را به راه وسط و طريق عدل راه بنما .
ان هذا اخي ... اين جمله مطلب مورد نزاع را بيان ميكند ، ميگويد : اين برادر من است ... و اين جمله كلام يكي از دو طايفه است كه به يك نفر از طايفه ديگر اشاره نموده ميگويد : اين شخص كه ميبيني برادر من است ... .
و با اين بيان فساد استدلالي كه بعضي به اين آيه كردهاند كه كمترين عدد جمع ، دو است ، روشن ميشود ، چون با بيان ما روشن گرديد كه كلمه خصمان و جمله هذا اخي هيچ دلالتي ندارد بر اين كه مراجعه كنندگان به داوود دو نفر بودهاند ، تا بگويي پس جمع اذ تسوروا و نيز اذ دخلوا در مورد دو نفر استعمال شده در نتيجه صيغه جمع بر دو نفر نيز اطلاق ميشود .
براي اينكه گفتيم : ممكن است اين دو متخاصم دو طايفه بودهاند و هر يك از دو طرف بيشتر از يك نفر بودهاند همچنان كه ميبينم صيغه تثنيه در آيه هذان خصمان اختصموا في ربهم فالذين كفروا ... در دو نفر به كار نرفته ، بلكه در دو جمعيت استعمال شده ، به شهادت اينكه هم فرموده اختصموا و هم در باره يكي از آن دو خصم فرموده : فالذين كفروا البته ممكن هم هست اصل خصومت در بين دو فرد از دو طايفه واقع شده باشد ، ولي پاي بقيه افراد نيز به ميان كشيده شده باشد ، تا آن دو را در ادعايشان كمك كنند .
له تسع و تسعون نعجة ولي نعجة واحدة فقال اكفلنيها و عزني في الخطاب - كلمه نعجة به معناي گوسفند ماده است ( كه به فارسي آن را ميش مينامند) .
و معناي
ترجمة الميزان ج : 17ص :293
اكفلنيها اين است كه آن را در كفالت من و در تحت سلطنت من قرار بده .
و معناي و عزني في الخطاب اين است كه : در خطاب بر من غلبه كرد .
و بقيه الفاظ آيه روشن است .
قال لقد ظلمك بسؤال نعجتك الي نعاجه ... و قليل ما هم اين آيه شريفه حكايت پاسخي است كه داوود (عليهالسلام) به مساله آن قوم داده ، و بعيد نيست كه پاسخ او قضاوت و حكمي تقديري بوده ، چون اگر چنين نبود ، جا داشت از طرف مقابل هم بخواهد تا دعوي خود را شرح دهد و بعدا بين آن دو قضاوت كند .
آري ، ممكن است داوود (عليهالسلام) از قرائني اطلاع داشته كه صاحب نود و نهگوسفند محق است ، و حق دارد آن يك گوسفند را از ديگري طلب كند و ليكن از آنجا كه صاحب يك گوسفند سخن خود را طوري آورد كه رحمت و عطوفت داوود را برانگيخت ، لذا به اين پاسخ مبادرت كرد كه اگر اين طور باشد كه تو ميگويي او به تو ستم كرده .
پس لامي كه بر سر جمله لقد ظلمك آمده لام قسم است ، و سؤالي كه در آيه آمده و فرموده : بسؤال - به طوري كه گفتهاند - متضمن معناي اضافه است ، و به همين جهت با كلمه الي به مفعول دوم متعدي شده ، پس معنا چنين ميشود : سوگند ميخورم كه او به تو ظلم كرده كه سؤال كرده اضافه كني ميش خود را بر ميشهايش .
و ان كثيرا من الخلطاء ليبغي بعضهم علي بعض ، الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و قليل ما هم - اين قسمت تتمه كلام داوود (عليهالسلام) است كه با آن ، گفتار اول خود را روشن ميكند .
و كلمه خلطاء به معناي شريكها است كه مال خود را با هم خلط ميكنند .
و ظن داود انما فتناه فاستغفر ربه و خر راكعا و اناب .
يعني داوود بدانست كه ما او را با اين واقعه بيازموديم ، چون كلمه فتنه به معناي امتحان است و كلمه ظن هم در خصوص اين آيه به معناي علم است .
ولي بعضي گفتهاند : كلمه ظن به همان معناي معروف است(كه در فارسي به معناي پندار است ) و پندار غير از علم است .
ترجمة الميزان ج : 17ص :294
و مؤيد گفتار ما كه گفتيم ظن در اين مورد به معناي يقين و علم ميباشد اين است كه : استغفار و توبه داوود مطلق آمده ، و اگر كلمه مذكور به معناي معروفش ميبود ، بايد استغفار و توبه مقيد به آن صورت ميشد كه ظن با واقع مطابق درآيد ، يعني واقعه مذكور به راستي فتنه بوده باشد ، و چون اين دو لفظ مطلق آمده ، پس ظن به معناي علم خواهد بود .
كلمه خر - به طوري كه راغب گفته - به معناي افتادن و سقوطي است كه صداي خرير از آن شنيده شود ، و خرير به معناي صداي آب ، باد ، و امثال آن است كه از بالا به پايين ريخته شود .
و كلمه ركوع - بنا به گفته راغب - به معناي مطلق انحنا و خم شدن است .
و كلمه انابه به معناي رجوع است .
و انابه به سوي خدا - به گفته راغب - به معناي بازگشت به سوي اوست به توبه و اخلاص عمل و اين كلمه از ماده نوب است كه به معناي برگشتن پي در پي است .
و معناي آيه اين است كه : داوود (عليهالسلام) بدانست كه اين واقعه امتحاني بوده كه ما وي را با آن بيازموديم و فهميد كه در طريقه قضاوت خطا رفته .
پس ، از پروردگار خود طلب آمرزش كرد از آنچه از او سرزده و بيدرنگ به حالت ركوع درآمد و توبه كرد .
اكثر مفسرين به تبع روايات بر اين اعتقادند كه اين قوم كه به مخاصمه بر داوود وارد شدند ، ملائكه خدا بودند ، و خدا آنان را به سوي وي فرستاد تا امتحانش كند - كه به زودي روايات آن از نظر خواننده خواهد گذشت و به وضع آنها آگاهي خواهد يافت - .
ليكن خصوصيات اين داستان دلالت ميكند بر اينكه اين واقعه يك واقعه طبيعي ، ( هر چند به صورت ملائكه ) نبوده ، چون اگر طبيعي بود بايد آن اشخاص كه يا انسان بودهاند و يا ملك ، از راه طبيعي بر داوود وارد ميشدند ، نه از ديوار .
و نيز با اطلاع وارد ميشدند ، نه به طوري كه او را دچار فزع كنند .
و ديگر اينكه اگر امري عادي بود ، داوود از كجا فهميد كه جريان صحنهاي بوده براي امتحان وي .
و نيز از جمله فاحكم بين الناس بالحق و لا تتبع الهوي بر ميآيد كه خداي تعالي او را با اين صحنه بيازموده تا راه داوري را به او ياد بدهد و او را در
ترجمة الميزان ج : 17ص :295
خلافت و حكمراني در بين مردم استاد سازد .
همه اينها تاييد ميكنند اين احتمال را كه مراجعه كنندگان به وي ملائكه بودهاند كه به صورت مرداني از جنس بشر ممثل شده بودند .
در نتيجه اين احتمال قوي به نظر ميرسد كه واقعه مذكور چيزي بيش از يك تمثل نظير رؤيا نبوده كه در آن حالت افرادي را ديده كه از ديوار محراب بالا آمدند ، و به ناگهان بر او وارد شدند يكي گفته است : من يك ميش دارم و اين ديگري نود و نه ميش دارد ، تازه ميخواهد يك ميش مرا هم از من بگيرد .
و در آن حالت به صاحب يك ميش گفته : رفيق تو به تو ظلم ميكند ... پس سخن داوود (عليهالسلام) - به فرضي كه حكم رسمي و قطعي او بوده باشد - در حقيقت حكمي است در ظرف تمثل همچنان كه اگر اين صحنه را در خواب ديدهبود ، و در آن عالم حكمي بر خلاف كرده بود گناه شمرده نميشد ، و حكم در عالم تمثل گناه و خلاف نيست ، چون عالم تمثل مانند عالم خواب عالم تكليف نيست ، و تكليف ظرفش تنها در عالم مشهود و بيداري است ، كه عالم ماده است .
و در عالم مشهود و واقع نه كسي به داوود (عليهالسلام) مراجعه كرد و نه ميشي در كار بود و نه ميشهايي ، پس خطاي داوود (عليهالسلام) خطاي در عالم تمثل بوده ، كه گفتيم در آنجا تكليف نيست ، همچنان كه در باره خطا و عصيان آدم هم گفتيم كه عصيان در بهشت بوده ، چون در بهشت از درخت خورد كه هنوز به زمين هبوط نكرده بود و هنوز شريعتي و ديني نيامده بود .
خواهي گفت : پس استغفار و توبه چه معنا دارد ؟ ميگوييم : استغفار و توبه آن عالم هم مانند خطاي در آن عالم و در خور آن است ، مانند استغفار و توبه آدم از آنچه كه از او سر زد .
همه اين حرفها را بدان جهت زديم ، كه خواننده متوجه باشد كه ساحت مقدس داوود (عليهالسلام) منزه از نافرماني خداست ، چون خود خداي تعالي آن جناب را خليفه خود خوانده ، همان طور كه به خلافت آدم (عليهالسلام) در كلام خود تصريح نموده - كه توضيح بيشتر اين مطلب در داستان آدم در جلد اول اين كتاب گذشت .
و اما بنا بر اينكه بعضي از مفسرين گفتهاند كه دو طرف دعوا كه بر داوود (عليهالسلام) وارد شدند از جنس بشر بودهاند ، و داستان به همان ظاهرش حمل ميشود .
ناگزير بايد براي جمله لقد ظلمك چارهاي انديشيد ، و چارهاش اين است كه حكم داوود (عليهالسلام) فرضي و تقديري است ، و معنايش اين است كه : اگر واقع داستان همين باشد كه تو گفتي رفيق تو به تو ظلم كرده ، مگر آنكه دليلي قاطع بياورد كه يك ميش هم مال اوست .
ترجمة الميزان ج : 17ص :296
دليل بر اينكه بايد كلام داوود (عليهالسلام) را فرضي گرفت ، ايناست كه عقل و نقل حكم ميكنند بر اينكه انبياء (عليهمالسلام) به عصمت خدايي معصوم از گناه و خطا هستند .
چه گناه بزرگ و چه كوچك .
علاوه بر اين ، خداي سبحان در خصوص داوود (عليهالسلام) قبلا تصريح كرده بود به اينكه حكمت و فصل خطابش داده و چنين مقامي با خطاي در حكم نميسازد .
و ان له عندنا لزلفي و حسن ماب كلمه زلفي و زلفه به معناي مقام و منزلت است .
و كلمه ماب به معناي مرجع است و كلمه زلفي و ماب را نكره ( يعني بدون الف و لام ) آورد تا بر عظمت مقام و مرجع دلالت كند .
و بقيه الفاظ آيه روشن است.
يا داود انا جعلناك خليفة في الأرض ... ظاهرا در اين كلام ، كلمه قلنا در تقدير است ، و تقدير آن فغفرنا له و قلنا يا داود ... است .
و ظاهر كلمه خلافت اين است كه : مراد از آن خلافت خدايي است ، و در نتيجه با خلافتي كه در آيه و اذ قال ربك للملئكة اني جاعل في الأرض خليفة آمده منطبق است ، و يكي از شؤون خلافت اين است كه : صفات و اعمال مستخلف را نشان دهد ، و آينده صفات او باشد .
كار او را بكند .
پس در نتيجه خليفه خدا در زمين بايد متخلق به اخلاق خدا باشد ، و آنچه خدا اراده ميكند او اراده كند ، و آنچه خدا حكم ميكنداو همان را حكم كند و چون خدا همواره به حق حكم ميكند و الله يقضي بالحق او نيز جز به حق حكم نكند و جز راه خدا راهي نرود ، و از آن راه تجاوز و تعدي نكند .
و به همين جهت است كه ميبينيم در آيه مورد بحث با آوردن فا بر سر جمله فاحكم بين الناس بالحق حكم به حق كردن را نتيجه و فرع آن خلافت قرار داده ، و اين خود مؤيد آن است كه مراد از جعل خلافت اين نيست كه شانيت و مقام خلافت به او داده باشد ، بلكه مراد اين است كه شانيتي را كه به حكم آيه و آتيناه الحكمة و فصل الخطاب قبلا به او داده بود ، به فعليت برساند ، و عرصه بروز و ظهور آن را به او بدهد .
بعضي از مفسرين گفتهاند : مراد از خلافت جانشيني براي انبياي قبل است ، و
ترجمة الميزان ج : 17ص :297
اگر حمله فاحكم بين الناس بالحق را متفرع بر اين خلافت كرده بدان جهت است كه خلافت نعمت عظيمي است كه بايد شكرگزاري شود ، و شكر آن ، عدالت در بين مردم است ، و يا به اين جهت است كه حكومت در بين مردم چه به حق و چه به ناحق از آثار خلافت و سلطنت است ، و تقييد آن به كلمه حق براي اين است كه سداد و موفقيت او در آن بوده صحيح نيست و بدون دليل در لفظ آيه تصرف كردن است .
و لا تتبع الهوي فيضلك عن سبيل الله - عطف اين جمله به جمله ما قبل و مقابل آن قرار گرفتن ، اين معنا را به آيه ميدهد كه ، در داوري در بين مردم پيروي هواي نفس مكن كه از حق گمراهت كند ، حقي كه همان راه خداست و در نتيجه ميفهماند كه سبيل خدا حق است .
بعضي از مفسرين گفتهاند در اينكه داوود (عليهالسلام) را امر كرد به اينكه به حق حكم كند و نهي فرمود از پيروي هواي نفس ، تنبيهي است براي ديگران يعني هر كسي كه سرپرست امور مردم ميشود ، بايد در بين آنان به حق حكم نموده و از پيروي باطل بر حذر باشد ، و گر نه آن جناب به خاطر عصمتي كه داشته هرگز جز به حق حكم ننموده ، و پيروي از باطل نميكرده .
ولي اين اشكال بر او وارد است كه صرف اينكه خطاب متوجه به او ، براي تنبيه ديگران است ، دليل نميشود بر اينكه به خاطر عصمت اصلا متوجه خود او نباشد ، چون عصمت باعث سلب اختيار نميگردد ، ( و گر نه بايد معصومين هيچ فضيلتي بر ديگران نداشته باشند ، و فضائل آنان چون بوي خوش گلهاي خوشبو باشد ) بلكه با داشتن عصمت باز اختيارشان به جاي خود باقي است ، و مادام كه اختيار باقي است تكليف صحيح است ، بلكه واجب است ، همان طور كه نسبت به ديگران صحيح است چون اگر تكليف متوجه آنان نشود ، نسبت به ايشان ديگر واجب و حرامي تصور ندارد و طاعت از معصيت متمايز نميشود ، و همين خود باعث ميشود عصمت لغو گردد ، چون وقتي ميگوييم داوود (عليهالسلام) معصوم است ، معنايش اين است كه آن جناب گناه نميكند ، و گفتيم كه گناه فرع تكليف است .
ان الذين يضلون عن سبيل الله لهم عذاب شديد بما نسوا يوم الحساب - اين جمله نهي از پيروي هواي نفس را تعليل ميكند به اينكه اين كار باعث ميشود انسان از روز حساب غافل شود و فراموشي روز قيامت هم عذاب شديد دارد و منظور از فراموش كردن آن
ترجمة الميزان ج : 17ص :298
بياعتنايي به امر آن است .
در اين آيه شريفه دلالتي است بر اينكه هيچ ضلالتي از سبيل خدا ، و يا به عبارت ديگر هيچ معصيتي از معاصي منفك از نسيان روز حساب نيست .
و ما خلقنا السماء و الأرض و ما بينهما باطلا ... بعد از آنكه كلام به ياد روز حساب منتهي شد ، عنان كلام را به سوي همين مساله برگردانيد تا آن را روشن سازد ، لذا بر اصل ثبوت آن به دو حجت احتجاج نمود يكي احتجاجي است كه سياق آيه مورد بحث آن را ميرساند ، و اين احتجاج از طريق غايات است ، چون اگر امر خلقت آسمانها و زمين و آنچه بين آن دو است - با اينكه اموري است مخلوق و مؤجل ، يكي پس از ديگري موجود ميشوند ، و فاني ميگردند - به سوي غايتي باقي و ثابت و غير مؤجل منتهي نشود ، امري باطل خواهد بود ، و باطل به معني هر چيزي كه غايت نداشته باشد ، محال است تحقق پيدا كند و در خارج موجود شود ، علاوه بر اين صدور چنين خلقتي از خالق حكيم محال است ، و در حكيم بودن خالق هم هيچ حرفي نيست .
و بسيار ميشود كه كلمه باطل به بازي اطلاق ميگردد ، و اگر در آيه مورد بحث هم مراد اين معنا باشد ، معناي آن چنين ميشود : ما آسمانها و زمين و آنچه بين آن دو است به بازينيافريديم و جز به حق خلق نكرديم ، و اين همان معنايي است كه آيه و ما خلقنا السموات و الأرض و ما بينهما لاعبين ما خلقناهما الا بالحق آن را افاده ميكند .
بعضي از مفسرين گفتهاند : آيه مورد بحث از نظر معنا عطف است بر ما قبلش ، و گويا فرموده : پيروي هوا مكن ، چون اين پيروي سبب گمراهيت ميشود .
و نيز به خاطر اينكه خدا عالم را براي باطل كه پيروي هوي مصداقي از آن است ، نيافريده ، بلكه براي توحيد و پيروي شرع خلق كرده است .
ليكن اين تفسير درست نيست ، براي اينكه آيه بعدي كه ميفرمايد : ام نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين في الأرض با اين معنا سازگار نيست .
ذلك ظن الذين كفروا فويل للذين كفروا من النار - يعني اينكه خدا عالم را به باطل و بدون غايت خلق كرده باشد و روز حسابي كه در آن نتيجه امور معلوم ميشود ، در كار نباشد ، پندار و ظن كساني است كه كافر شدند پس واي به حال ايشان از عذاب آتش .
ترجمة الميزان ج : 17ص :299
ام نجعل الذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين في الأرض ام نجعل المتقين كالفجار اين آيه حجت دومي را بيان ميكند كه بر مساله معاد اقامه كرده ، و تقريرش اين است كه : بالضروره و بيترديد انسان هم مانند ساير انواع موجودات كمالي دارد و كمال انسان عبارت است از اينكه در دو طرف علم و عمل از مرحله قوه و استعداد درآمده به مرحله فعليت برسد ، يعني به عقايد حق معتقد گشته و اعمال صالح انجام دهد ، كه فطرت خود او اگر سالم مانده باشد اين عقايد حق و اعمال صالح را تشخيص ميدهد ، و عبارت ميداند از ايمان به حق و عملهايي كه مجتمع انساني را در زمين صالح ميسازد .
پس تنها كساني كه ايمان آورده و به صالحات عمل كردند ، و خلاصه مردم با تقوي ، انسانهاي كامل هستند ، و اما مفسدان در زمين يعني آنها كه عقايد فاسد و اعمال فاسد دارند و نام فجار معرف آنان است ، افرادي هستند كه در واقع در انسانيتشان نقص دارند ، و مقتضاي آن كمال و اين نقص اين است كه در مقابل كمال حياتي سعيد و عيشي طيب باشد و در ازاي آن نقص ، حياتي شقي ، و عيشي نكبتبار باشد .
و معلوم است كه زندگي دنيا كه هم آن طايفه و هم اين طايفه از آن استفاده ميكنند ، در تحت سيطره اسباب و عوامل مادي اداره ميشود ، كه تاثير آن اسباب و عوامل در مورد انسان كامل و ناقص ، مؤمن و كافر يكسان است ( زهرش هر دو را ميكشد ، آتشش هر دو را ميسوزاند ، آفتابش به هر دو ميتابد)، در نتيجه هر كس عمل خود را نيكو و آن طور كه بايد انجام دهد ، و اسباب مادي هم با عمل او موافقت داشته باشد قهرا زندگي مطلوبي خواهد داشت ، و هر كس بر خلاف اين باشد ، زندگي تنگ و ناراحتي خواهد داشت .
و بنا بر اين اگر زندگي منحصر در همين زندگي دنيا باشد ، كه گفتيم نسبتش به هر دو طايفه يكسان است ، و ديگر حيات آخرت با زندگي مختص به هر يك از اين دو طايفه و مناسب با حال او نبوده باشد ، با عنايتي كه خداي تعالي نسبت به رساندن هر حقي به صاحب حقش دارد ، منافات دارد ، و با عنايتي كه آن ذات اقدس به دادن مقتضاي هر چيزبه مقتضياش دارد نميسازد .
و اگر بخواهي ميتواني از بيان قبلي كه حجتي است برهاني صرفنظر نموده ، حجتي جدلي اقامه كني ، و بگويي : يكسان معامله كردن با هر دو طايفه ، و لغو كردن آنچه صلاح اين و فساد آن اقتضا دارد ، خلاف عدالت خداست .
و اين آيه شريفه - به طوري كه ملاحظه ميكني - نميخواهد بفرمايد : مؤمن و كافر
ترجمة الميزان ج : 17ص :300
يكسان نيستند ، بلكه ميخواهد مقابله بين كساني كه ايمان آورده و عمل صالح كردهاند ، با كساني كه اينطور نيستند بيان كند ، حال چه اينكه ايمان نداشته باشند ، و يا ايمان داشته و عمل صالح نداشته باشند ، و به همين جهت دوباره مقابله را بين متقيان و فجار قرار داد .
كتاب انزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته و ليتذكر اولوا الالباب يعني اين قرآن كتابي است كه از جمله اوصافش اين و اين است ، و اگر در اين آيه او را به انزال توصيف كرد ، كه به نازل شدن به يكدفعه اشعار دارد ، نه به تنزيل كه به نازل شدن تدريجي دلالت دارد ، براي اين است كه تدبر و تذكر مناسبت دارد كه قرآن كريم به طور مجموع اعتبار شود ، نه تكه تكه و جدا جدا .
و مقابله بين جمله ليدبروا با جمله و ليتذكر اولوا الالباب اين معنا را ميفهماند كه مراد از ضمير جمع ، عموم مردم است .
و معناي آيه اين است كه : اين قرآن كتابي است كه ما آن را به سوي تو نازل كرديم ، كتابي است كه خيرات و بركات بسيار براي عوام و خواص مردم دارد ، تا مردم در آن تدبر نموده به همين وسيله هدايت شوند ، و يا آنكه حجت بر آنان تمام شود ، و نيز براي اينكه صاحبان خرد از راه استحضار حجتهاي آن و تلقي بياناتش متذكر گشته و به سوي حق هدايت شوند .
بحث روايتي
در الدر المنثور به طريقي از انس و از مجاهد و سدي و به چند طريق ديگر از ابن عباس ، داستان مراجعه كردن دو طايفهمتخاصم به داوود (عليهالسلام) را با اختلافي كه در آن روايات هست نقل كرده است .
و نظير آن را قمي در تفسير خود آورده .
و نيز در عرائس و كتبي ديگر نقل شده ، و صاحب مجمع البيان آن را خلاصه كرده كه اينك از نظر خواننده ميگذرد : داوود (عليهالسلام) بسيار نماز ميخواند ، روزي عرضه داشت : بارالها ابراهيم را بر
ترجمة الميزان ج : 17ص :301
من برتري دادي و او را خليل خود كردي ، موسي را برتري دادي و او را كليم خود ساختي .
خداي تعالي وحي فرستاد كه اي داوود ما آنان را امتحان كرديم ، به امتحاناتي كه تاكنون از تو چنان امتحاني نكردهايم ، اگر تو هم بخواهي امتيازي كسب كني بايد به تحمل امتحان تن دردهي .
عرضه داشت : مرا هم امتحان كن .
پس روزي در حيني كه در محرابش قرار داشت ، كبوتري به محرابش افتاد ، داوود خواست آن را بگيرد ، كبوتر پرواز كرد و بر دريچه محراب نشست .
داوود بدانجا رفت تا آن را بگيرد .
ناگهان از آنجا نگاهش به همسر اوريا فرزند حيان افتاد كه مشغول غسل بود .
داوود عاشق او شد ، و تصميم گرفت با او ازدواج كند .
به همين منظور اوريا را به بعضي از جنگها روانه كرد ، و به او دستور داد كه همواره بايدپيشاپيش تابوت باشي - و تابوت عبارت است از آن صندوقي كه سكينت در آن بوده - اوريا به دستور داوود عمل كرد و كشته شد .
بعد از آنكه عده آن زن سرآمد ، داوود با وي ازدواج كرد ، و از او داراي فرزندي به نام سليمان شد .
روزي در بيني كه او در محراب خود مشغول عبادت بود ، دو مرد بر او وارد شدند ، داوود وحشت كرد .
گفتند مترس ما دو نفر متخاصم هستيم كه يكي به ديگري ستم كرده - تا آنجا كه ميفرمايد - و ايشان اندكند .
پس يكي از آن دو به ديگري نگاه كرد و خنديد ، داوود فهميد كه اين دو متخاصم دو فرشتهاند كه خدا آنان رانزد وي روانه كرده ، تا به صورت دو متخاصم مخاصمه راه بيندازند و او را به خطاي خود متوجه سازند پس داوود (عليهالسلام) توبه كرد و آن قدر گريست كه از اشك چشم او گندمي آب خورد و روييد .
آنگاه صاحب مجمع البيان ميگويد - و چه خوب هم ميگويد - داستان عاشق شدن داوود سخني است كه هيچ ترديدي در فساد و بطلان آن نيست ، براي اينكه اين نه تنها با عصمت انبيا سازش ندارد ، بلكه حتي با عدالت نيز منافات دارد ، چطور ممكن است انبيا كه امينان خدا بر وحي او و سفرايي هستند بين او و بندگانش ، متصف به صفتي باشند كه اگر يك انسان معمولي متصف بدان باشد ، ديگر شهادتش پذيرفته نميشود و حالتي داشته باشند كه به خاطر آن حالت ، مردم از شنيدن سخنان ايشان و پذيرفتن آن متنفر باشند ؟ ! .
مؤلف : اين داستان كه در روايات مذكور آمده از تورات گرفته شده ، چيزي كه هست نقل تورات از اين هم شنيعتر و رسواتر است ، معلوم ميشود آنهايي كه داستان مزبور را در
ترجمة الميزان ج : 17ص :302
روايات اسلامي داخل كردهاند ، تا اندازهاي نقل تورات را - كه هم اكنون خواهيد ديد - تعديل كردهاند .
اينك خلاصه آنچه در تورات ، اصحاح يازدهم و دوازدهم ، از سموئيل دوم آمده : شبانگاه بود كه داوود از تخت خود برخاست ، و بر بالاي بام كاخ به قدم زدن پرداخت ، از آنجا نگاهش به زني افتاد كه داشت حمام ميكرد ، و تن خود را ميشست ، و زني بسيار زيبا و خوش منظر بود .
پس كسي را فرستاد تا تحقيق حال او كند .
به او گفتند : او بتشبع همسر اورياي حثي است ، پس داوود رسولاني فرستاد تا زن را گرفته نزدش آوردند ، و داوود با او هم بستر شد ، در حالي كه زن از خون حيض پاك شده بود ، پس زن به خانه خود برگشت ، و از داوود حامله شده ، به داوود خبر داد كه من حامله شدهام .
از سوي ديگر اوريا در آنايام در لشكر داوود كار ميكرد و آن لشكر در كار جنگ با بني عمون بودند ، داوود نامهاي به يوآب امير لشكر خود فرستاد ، و نوشت كه اوريا را نزد من روانه كن ، اوريا به نزد داوود آمد ، و چند روزي نزد وي ماند ، داوود نامهاي ديگر به يوآب نوشته ، به وسيله اوريا روانه ساخت و در آن نامه نوشت : اوريا را ماموريتهاي خطرناك بدهيد و او را تنها بگذاريد ، تا كشته شود .
يوآب نيز همين كار را كرد .
و اوريا كشته شد و خبر كشته شدنش به داوود رسيد .
پس همين كه همسر اوريا از كشته شدن شوهرش خبردار شد ، مدتي در عزاي او ماتم گرفت ، و چون مدت عزاداري و نوحهسرايي تمام شد ، داوود نزد او فرستاده و او را ضميمه اهل بيت خود كرد .
و خلاصه همسر داوود شد ، و براي او فرزندي آورد ، و اما عملي كه داوود كرد در نظر رب عمل قبيحي بود .
لذا رب ، ناثان پيغمبر را نزد داوود فرستاد .
او هم آمد و به او گفت در يك شهر دو نفر مرد زندگي ميكردند يكي فقير و آن ديگري توانگر ، مرد توانگر گاو و گوسفند بسيار زياد داشت و مرد فقير به جز يك ميش كوچك نداشت ، كه آن را به زحمت بزرگ كرده بود در اين بين ميهماني براي مرد توانگر رسيد او از اينكه از گوسفند و گاو خود يكي را ذبح نموده از ميهمان پذيرايي كند دريغ ورزيد ، و يك ميش مرد فقير را ذبح كرده براي ميهمان خود طعامي تهيه كرد .
داوود از شنيدن اين رفتار سخت در خشم شد ، و به ناثان گفت : رب كه زنده است ، چه باك از اينكه آن مرد طمعكار كشته شود ، بايد اين كار را بكنيد ، و به جاي يك ميش
ترجمة الميزان ج : 17ص :303
چهار ميش از گوسفندان او براي مرد فقير بگيريد ، براي اينكه بر آن مرد فقير رحم نكرده و چنين معاملهاي با او كرده .
ناثان به داوود گفت : اتفاقا آن مرد خود شما هستيد ، و خدا تو را عتاب ميكند و ميفرمايد : بلاء و شري بر خانهات مسلط ميكنم و در پيش رويت همسرانت را ميگيرم ، و آنان را به خويشاوندانت ميدهم ، تا در حضور بني اسرائيل و آفتاب با آنان هم بستر شوند ، و اين را به كيفر آن رفتاري ميكنم كه تو با اوريا و همسرش كردي .
داوود به ناثان گفت : من از پيشگاه رب عذر اين خطا را ميخواهم .
ناثان گفت : خدا هم اين خطاي تو را از تو برداشت و ناديده گرفت و تو به كيفر آن نميميري ، و ليكن از آنجا كه تو با اين رفتارت دشمناني براي رب درست كردي كه همه زبان به شماتت رب ميگشايند ، فرزندي كه همسر اوريا برايت زاييده خواهد مرد .
پس خدا آن فرزند را مريض كرد و پس از هفت روز قبض روحش فرمود ، و بعد از آن همسر اوريا سليمان را براي داوود زاييد .
و در كتاب عيون است كه - در باب مجلس رضا (عليهالسلام) نزد مامون و مباحثهاش با ارباب ملل و مقالات - امام رضا (عليهالسلام) به ابن جهم فرمود : بگو ببينم پدران شما در باره داوود چه گفتهاند ؟ ابن جهم عرضه داشت : ميگويند او در محرابش مشغول نماز بود كه ابليس به صورت مرغي در برابرش ممثل شد ، مرغي كه زيباتر از آن تصور نداشت .
پس داوود نماز خود را شكست و برخاست تا آن مرغ را بگيرد .
مرغ پريد و داوود آن را دنبال كرد ، مرغ بالاي بام رفت ، داوود هم به دنبالش به بام رفت ، مرغ به داخل خانه اوريا فرزند حيان شد ، داوود به دنبالش رفت ، و ناگهان زني زيبا ديد كه مشغول آب تني است .
داوود عاشق زن شد ، و اتفاقا همسر او يعني اوريا را قبلا به ماموريت جنگي روانه كرده بود ، پس به امير لشكر خود نوشت كه اوريا را پيشاپيش تابوت قرار بده ، و او هم چنين كرد ، اما به جاي اينكه كشته شود ، بر مشركين غلبه كرد .
و داوود از شنيدن قصه ناراحت شد ، دوباره به امير لشكرش نوشت او را همچنان جلو تابوت قرار بده ! اميرچنان كرد و اوريا كشته شد ، و داوود با همسر وي ازدواج كرد .
راوي ميگويد : حضرت رضا (عليهالسلام) دست به پيشاني خود زد و فرمود انا لله و انا اليه راجعون آيا به يكي از انبياي خدا نسبت ميدهيد كه نماز را سبك شمرده و آن را شكست ، و به دنبال مرغ به خانه مردم درآمده ، و به زن مردم نگاه كرده و عاشق شده ، و شوهر
ترجمة الميزان ج : 17ص :304
او را متعمدا كشته است ؟ ابن جهم پرسيد : يا بن رسول الله پس گناه داوود در داستان دو متخاصم چه بود ؟ فرمود واي بر تو خطاي داوود از اين قرار بود كه او در دل خود گمان كردكه خدا هيچ خلقي داناتر از او نيافريده ، خداي تعالي ( براي تربيت او ، و دور نگه داشتن او از عجب ) دو فرشته نزد وي فرستاد تا از ديوار محرابش بالا روند ، يكي گفت ما دو خصم هستيم ، كه يكي به ديگري ستم كرده ، تو بين ما به حق داوري كن و از راه حق منحرف مشو ، و ما را به راه عدل رهنمون شو .
اين آقا برادر من نود و نه ميش دارد و من يك ميش دارم ، به من ميگويد اين يك ميش خودت را در اختيار من بگذار و اين سخن را طوري ميگويد كه مرا زبون ميكند ، داوود بدون اينكه از طرف مقابل بپرسد : تو چه ميگويي ؟ و يا از مدعي مطالبه شاهد كند در قضاوت عجله كرد و عليه آن طرف و به نفع صاحب يك ميش حكم كرد ، و گفت : او كه از تو ميخواهد يك ميشت را هم در اختيارش بگذاري به تو ظلم كرده .
خطاي داوود در همين بوده كه از رسم داوري تجاوز كرده ، نه آنكه شما ميگوييد ، مگر نشنيدهاي كه خداي عز و جل ميفرمايد : يا داود انا جعلناك خليفة في الأرض فاحكم بين الناس بالحق ... .
ابن جهم عرضه داشت : يا بن رسول الله پس داستان داوود با اوريا چه بوده ؟ حضرت رضا (عليهالسلام) فرمود : در عصر داوود حكم چنين بود كه اگر زني شوهرش ميمرد و يا كشته ميشد ، ديگر حق نداشت شوهري ديگر اختيار كند ، و اولين كسي كه خدا اين حكم را برايش برداشت و به او اجازه داد تا با زن شوهر مرده ازدواج كند ، داوود (عليهالسلام) بود كه با همسر اوريا بعد از كشته شدن او و گذشتن عده ازدواج كرد ، و اين بر مردم آن روز گران آمد .
و در امالي صدوق به سند خود از امام صادق (عليهالسلام) روايت كرده كه به علقمه فرمود : انسان نميتواند رضايت همه مردم را به دست آورد و نيز نميتواند زبان آنان را كنترل كند همين مردم بودند كه به داوود (عليهالسلام) نسبت دادند كه : مرغي را دنبال كرد تا جايي كه نگاهش به همسر اوريا افتاد و عاشق او شد و براي رسيدن به آن زن ، اوريا را به جنگ فرستاد ، آن هم در پيشاپيش تابوت قرارش داد تا كشته شود ، و او بتواند با همسر وي ازدواج كند ... .
ترجمة الميزان ج : 17ص :305
گفتاري در چند فصل پيرامون سرگذشت داوود (عليهالسلام)
1- سرگذشت داوود (عليهالسلام) در قرآن : در قرآن كريم از داستانهاي آن جناب به جز چند اشاره ، چيزي نيامده ، يك جا به سرگذشت جنگ او در لشكر طالوت اشاره كرده كه در آن جنگ ، جالوت را به قتل رسانده و خداوند سلطنت را بعد از طالوت به او واگذار نموده و حكمتش داده و آنچه ميخواسته بدو آموخته است .
در جاي ديگر به اين معنا اشاره فرموده كه او را خليفه خود كرد ، تا در بين مردم حكم و داوري كند ، و فصل الخطاب ( كه همان علم داوري بين مردم است ) به او آموخته .
و در جاي ديگر به اين معنا اشاره فرموده كه خدا او و سلطنتش را تاييد نموده و كوهها و مرغان را مسخر كرد تا با او تسبيح بگويند .
و جايي ديگر به اين معنا اشاره كرده كه آهن را براي او نرم كرد تا با آن هر چه ميخواهد و مخصوصا زره درست كند .
2- ذكر خير داوود (عليهالسلام) در قرآن : خداي سبحان در چند مورد او رااز انبيا شمرده و بر او و بر همه انبيا ثنا گفته ، و نام او را بخصوص ذكر كرده و فرموده : و آتينا داود زبورا - ما به داوود زبور داديم و نيز فرموده : به او فضيلت و علم داديم و نيز فرموده : به او حكمت و فصل الخطاب داديم ، و او را خليفه در زمين كرديم و او را به اوصاف اواب و دارنده زلفا و قرب در پيشگاه الهي و دارنده حسن ماب ستوده .
3 - آنچه از آيات استفاده ميشود : دقت در آياتي كه متعرض داستان آمدن دو متخاصم نزد داوود (عليهالسلام) است بيش از اين نميرساند كه اين داستان صحنهاي بوده كه خداي تعالي براي آزمايش داوود در عالم تمثل به وي نشان داده تا او را به تربيت الهي تربيت كند و راه و رسم داوري عادلانه را به وي بياموزد ، تا در نتيجه هيچ وقت مرتكب جور در حكم نگشته و از راه عدل منحرف نگردد .
اين آن معنايي است كه از آيات اين داستان فهميده ميشود ، و اما زوايدي كه در غالب روايات هست ، يعني داستان اوريا و همسرش ، مطالبي است كه ساحت مقدس انبيا از آن منزه است ، كه در بيان آيات و بحث روايتي مربوط به آن محصل كلام گذشت .
و ما به داوود سليمان را عطا كرديم كه چه بنده خوبي بود و بسيار رجوع كننده ( به ما ) بود ( 30) .
به يادش آور كه وقتي اسباني نيك بر او عرضه شد ( 31) .
(از شدت علاقه به تماشاي آنها از نماز اول وقت باز ماند و خود را ملامت كرد ) و گفت من علاقه به اسبان را بر ياد خدا ترجيح دادم تا خورشيد غروب كرد ( و يا اسبان از نظرم ناپديد شدند ) ( 32) .
آنها را به من برگردانيد و چون برگرداندند سر و گردنهايشان را نشان كرد تا وقف راه خدا باشند ( 33) .
ترجمة الميزان ج : 17ص :307
ما سليمان را هم بيازموديم و جسد بيجان ( فرزندش ) را بر تختش افكنديم پس به سوي ما متوجه شد ( 34) .
و گفت پروردگارا مرا بيامرز و به من سلطنتي بده كه سزاوار احدي بعد از من نباشد البته تو بخشندهاي ( 35) .
پس ما به او سلطنتي داديم كه دامنهاش حتي باد را هم گرفت و باد هر جا كه او ميخواست بوزد به نرمي ميوزيد ( 36) .
و نيز شيطانها را برايش رام كرديم شيطانهايي كه يا بناء بودند و يا غواص ( 37 ) .
و اما بقيه آنها را ( كه جز شرارت هنري نداشتند ) همه را در غل و زنجير كرديم ( تا مزاحم سلطنت او نباشند ) ( 38) .
اين است عطاي ما و لذا بدو گفتيم از نعمت خود به هر كه خواهي عطا كن و از هر كه خواهي دريغ نما كه عطاي ما بيحساب است ( 39) .
و به راستي او در درگاه ما تقرب و سرانجامي نيك دارد ( 40) .
بيان آيات
اين آيات راجع به دومين داستان از قصص بندگان اواب است كه خداي تعالي آن را براي پيغمبرش بيان نموده و دستورش ميدهد به اينكه صبر پيشه سازد و در هنگام سختي به ياداين داستان بيفتد .
و وهبنا لداود سليمان نعم العبد انه اواب يعني ما به داوود فرزندي داديم به نام سليمان .
بقيه الفاظ آيه از بيان قبلي ما روشن ميشود .
اذ عرض عليه بالعشي الصافنات الجياد كلمه عشي در مقابل غداة است ، كه به معناي اول روز است و در نتيجه عشي به معناي آخر روز و بعد از ظهر است .
و كلمه صافنات - به طوري كه در مجمع البيان گفته - جمع صافنة است ، و صافنة آن اسباني را ميگويند كه بر سه پاي خود ايستاده و يك دست را بلند ميكند تا نوك سمش روي زمين قرار گيرد .
و - نيز بنا به گفته وي - كلمه جياد جمع جواد است كه واو آن در جمع به ياء قلب ميشود ، و اصل جياد جواد - به كسره جيم - بوده ، و معنايش تندرو است ، گويا حيوان از دويدن بخل
ترجمة الميزان ج : 17ص :308
نميورزد .
فقال اني احببت حب الخير عن ذكر ربي حتي توارت بالحجاب ضمير قال - گفت به سليمان برميگردد ، و مراد از خير - به طوري كه گفتهاند - اسب است ، چون عرب اسب را خير مينامند ، و از رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) هم روايت شده كه فرمود : تا قيامت خير را به پيشاني اسبها گره زدهاند .
بعضي هم گفتهاند : مراد از كلمه خير مال بسيار است و در بسياري از موارد در قرآن به اين معنا آمده ، مانند آيه ان ترك خيرا .
مفسرين در تفسير جمله احببت حب الخير گفتهاند : كلمه احببت متضمن معناي ايثار است ، و كلمه عن به معناي علي است ، و منظور سليمان (عليهالسلام) اين است كه : من محبتي را كه به اسبان دارم ايثار و اختيار ميكنم بر ياد پروردگارم ، كه عبارت است از نماز ، در حالي كه آن را نيز دوست ميدارم ، و يا معنايش اين است كه : من اسبان را دوست ميدارم دوستياي كه در مقابل ياد پروردگارم نميتوانم از آن چشم بپوشم ، در نتيجه وقتي اسبان را بر من عرضه ميدارند از نمازم غافل ميشوم تا خورشيد غروب ميكند .
حتي توارت بالحجاب - ضمير در توارت - به طوري كه گفتهاند - به كلمه شمس برميگردد ، با اينكه قبلا نامش نيامده بود ، ولي از كلمه عشي كه در آيه قبلي بود استفاده ميشود .
و مراد از تواري خورشيد غروب كردن و پنهان شدن در پشت پرده افق است ، مؤيد اينكه ضمير به خورشيد برميگردد كلمه عشي در آيه قبلي است ، چون اگر مقصود تواري خورشيد نبود ، ذكر كلمه عشي در آن آيه بدون غرض ميشد و غرضي كه هر خواننده آن را بفهمد براي آن باقي نميماند .
پس حاصل معناي آيه اين است كه من آن قدر به اسب علاقه يافتم ، كه وقتي اسبان را بر من عرضه كردند ، نماز از يادم رفت تا وقتش فوت شد ، و خورشيد غروب كرد .
البته بايد دانست كه علاقه سليمان (عليهالسلام) به اسبان براي خدا بوده ، و علاقه به خدا او را علاقهمند به اسبان ميكرد ، چون ميخواست آنها را براي جهاد در راه خدا تربيت كند ، پس رفتنش و حضورش براي عرضه اسبان به وي ، خود عبادت بوده است .
پس در حقيقت عبادتي او را از
ترجمة الميزان ج : 17ص :309
عبادتي ديگر بازداشته ، چيزي كه هست نماز در نظر وي مهمتر از آن عبادت ديگر بوده است .
بعضي ديگر از مفسرين گفتهاند : ضمير در توارت به كلمه خيل برميگردد و معنايش اين است كه : سليمان از شدت علاقهاي كه به اسبان داشت ، بعد از سان ديدن از آنها ، همچنان به آنها نظر ميكرد ، تا آنكه اسبان در پشت پرده بعد و دوري ناپديد شدند .
ولي در سابق گفتيم كه : كلمه عشي در آيه قبلي ، مؤيد احتمال اول است ، و هيچ دليلي هم نه در لفظ آيه و نه در روايات بر گفتار اين مفسر نيست .
ردوها علي فطفق مسحا بالسوق و الاعناق بعضي از مفسرين گفتهاند : ضمير در ردوها به كلمه شمس برميگردد ، و سليمان (عليهالسلام) در اين جمله به ملائكه امر ميكند كه : آفتاب را برگردانند ، تا او نماز خود را در وقتش بخواند .
و منظور از جمله فطفق مسحا بالسوق و الاعناق اين است : سليمان شروع كرد پاها و گردن خود را دست كشيدن و به اصحاب خود نيز دستور داد اين كار را بكنند ، و اين در حقيقت وضوي ايشان بوده .
آنگاه او و اصحابش نماز خواندند .
و اين معنا در بعضي از روايات ائمه اهل بيت (عليهمالسلام) هم آمده .
بعضي ديگر از مفسرين گفتهاند : ضمير به كلمه خيل برميگردد ، و معنايش اين است كه : سليمان دستور داد تا اسبان را دوباره برگردانند ، و چون برگرداندند ، شروع كرد به ساق و گردنهاي آنها دست كشيدن و آنها را در راه خدا سبيل كردن .
و اين عمل را بدان جهت كرد ، تا كفاره سرگرمي به اسبان و غفلت از نماز باشد .
بعضي ديگر گفتهاند : ضمير به كلمه خيل برميگردد ، ولي مراد از دست كشيدن به ساقها و گردنهاي آنها ، زدن آنها با شمشير و بريدن دست و گردن آنهاست ، چون كلمه مسح به معناي بريدن نيز ميآيد .
بنا بر اين سليمان (عليهالسلام) از اينكه اسبان ، او را از عبادت خدا بازداشتهاند خشمناك شده ، و دستور داده آنها را برگردانند ، و آنگاه ساق و گردن همه را با شمشير زده و همه را كشته است .
ولي اين تفسير صحيح نيست ، چون چنين عملي از انبيا سرنميزند ، و ساحت آنان منزه از مثل آن است .
هر بيننده و شنوندهاي ميپرسد كه : اسب بيچاره چه گناهي دارد كه با شمشير به جان او بيفتي ، و قطعه و قطعهاش كني ، علاوه بر اين ، اين عمل اتلاف مال محترم است .
ترجمة الميزان ج : 17ص :310
و اما اينكه : بعضي از مفسرين به روايت ابي بن كعب استدلال كردهاند بر صحت اين تفسير ، و در آخر اضافه كردهاند كه : سليمان (عليهالسلام) اسبان را در راه خدا قرباني كرده ، و لابد قرباني اسب هم در شريعت او جايز بوده ، به هيچ وجه صحيح نيست ، براي اينكه در روايت ابي ، اصلا سخني از قرباني كردن اسب به ميان نيامد .
علاوه بر اين - همان طور كه گفتيم - سليمان (عليهالسلام) از عبادت غافل و مشغول به لهو و هوي نشده ، بلكه عبادتي ديگر آن را مشغول كرده .
پس از بين همه وجوه همان وجه اول قابل اعتماد است ، البته اگر لفظ آيه با آن مساعد باشد ، و گر نه وجه دوم از همه بهتر است .
و لقد فتنا سليمان و الفينا علي كرسيه جسدا ثم اناب كلمه جسد به معناي جسمي است بيروح .
بعضي از مفسرين گفتهاند : مراد از جسدي كه بر تخت سليمان افتاد ، خود سليمان (عليهالسلام) بوده كه خدا او را به مرضي مبتلا و آزمايش كرد ، و تقدير كلام اين است كه : القيناه علي كرسيه كجسد لا روح فيه من شدة المرض - ما او را مانند جسدي بيروح از شدت مرض بر تختش انداختيم .
ليكن اين وجه صحيح نيست ، براي اينكه هيچ گوينده فصيحي ضمير را از كلام حذف نميكند ، و از كلامي كه ظاهرش انداختن جسدي بر تخت سليمان (عليهالسلام) است ، انداختن خود سليمان (عليهالسلام) را اراده نميكند ، آن هم گويندهاي كه كلامش فصيحترين كلام است .
مفسرين ديگر اقوال مختلفي در مراد از آيه دارند ، و هر يك از روايتي پيروي كرده و آنچه به طور اجمال از ميان اقوال و روايات ميتوان پذيرفت ، اين است كه : جسد نامبرده جنازه كودكي از سليمان (عليهالسلام) بوده كه خدا آن را بر تخت وي افكند ، و در جمله ثم اناب قال رب اغفر لي اشعار و بلكه دلالت است بر اينكه : سليمان (عليهالسلام) از آن جسد اميدها داشته ، و يا در راه خدا به او اميدها بسته بوده ، و خدا او را قبض روح نموده و جسد بيجانش را بر تخت سليمان افكنده تا او بدين وسيله متنبه گشته و امور را به خدا واگذارد ، و تسليم او شود .
قال رب اغفر لي و هب ليملكا لا ينبغي لاحد من بعدي انك انت الوهاب از ظاهر سياق برميآيد كه اين استغفار مربوط به آيه قبلي و داستان انداختن جسد بر
ترجمة الميزان ج : 17ص :311
كرسي سليمان (عليهالسلام) است ، و اگر واو عاطفه نياورده ، براي اين است كه كلام به منزله جواب از سؤالي است كه ممكن است بشود ، گويا بعد از آنكه فرموده : ثم اناب كسي پرسيده : در انابهاش چه گفت ؟ فرموده : گفت پروردگارا مرا بيامرز ... .
چه بسا از مفسرين كه بر اين درخواست سليمان كه گفت : ملكي به من بده كه بعد از من سزاوار احدي نباشد ، اشكال كردهاند كه اين چه بخلي است كه سليمان مرتكب شده ، و از خدا خواسته مثل سلطنت او را بعد از او به احدي ندهد ؟ .
و جواب آن اين است كه : درخواست او درخواست براي خودش است ، نه درخواست منع از ديگران ، نميخواهد درخواست كند كه ديگران را از سلطنتي چون سلطنت او محروم كند ، و فرق است بين اينكه ملكي را مختص به خود درخواست كند ، و اينكه اختصاص آن را به خود بخواهد .
فسخرنا له الريح تجري بامره رخاء حيث اصاب اين آيه فرع و نتيجه درخواست ملك است و از استجابت آن درخواست خبر ميدهد و ملكي را كه سزاوار احدي بعد از او نباشد بيان ميكند وآن ملكي است كه دامنهاش حتي باد و جن را هم گرفته ، و آن دو نيز مسخر وي شدند .
و كلمه رخاء - به ضمه را - به معناي نرمي است و ظاهرا مراد از جريان باد به نرمي و به امر سليمان اين باشد كه : باد در اطاعت كردن از فرمان سليمان نرم بوده و بر طبق خواسته او به آساني جريان مييافته .
پس ديگر اشكال نشود به اينكه توصيف باد به صفت نرمي ، با توصيف آن به صفت عاصفه - تند كه آيه و لسليمان الريح عاصفة تجري بامره آن را حكايت كرده ، منافات دارد .
براي اينكه گفتيم : منظور از جريان باد به نرمي ، اين است كه : جاري ساختن بادبراي آن جناب هزينهاي نداشته ، و به آساني جاري ميشده ، حال يا به نرمي و يا به تندي .
ولي بعضي از مفسرين از اين اشكال جواب دادهاند به اينكه : ممكن است خداوند باد را مسخر سليمان (عليهالسلام) كرده ، كه هر وقت او خواست نرم بوزد ، و هر وقت او خواست تند بوزد .
و معناي جمله حيث اصاب اين است كه : به هر جا هم كه او خواست بوزد ، چون
ترجمة الميزان ج : 17ص :312
اين جمله متعلق به جمله تجري است .
و الشياطين كل بناء و غواص يعني ما شيطانهاي جني را براي سليمان (عليهالسلام) مسخر كرديم ، تا هر يك از آنهاكه كار بنايي را ميدانسته ، برايش بنايي كند و هر يك از آنها كه غواصي را ميدانسته برايش در درياها غواصي كند ، و لؤلؤ و ساير منافع دريايي را برايش استخراج كند .
و آخرين مقرنين في الاصفاد كلمه اصفاد جمع صفد است ، كه به معناي غل آهني است ، و معناي جمله اين است كه : ما ساير طبقات جن را براي او مسخر كرديم ، تا همه را غل و زنجير كند و از شرشان راحت باشد .
هذا عطاؤنا فامنن او امسك بغير حساب يعني اين سلطنت كه به تو داديم عطاي ما به تو بود ، عطايي بيحساب ، و ظاهرا مراد از بيحساب بودن آن ، اين است كه : عطاي ماحساب و اندازه ندارد كه اگر تو از آن زياد بذل و بخشش كني ، كم شود .
پس هر چه ميخواهي بذل و بخشش بكن ، و لذا فرمود : فامنن او امسك - ميخواهي بذل بكن و نخواستي نكن يعني هر دو يكسان است ، چه بخشش بكني و چه نكني ، تاثيري در كم شدن عطاي ما ندارد .
ولي بعضي از مفسرين گفتهاند : مراد از بيحساب بودن عطا ، اين است كه : روز قيامت از تو حساب نميكشيم بعضي ديگر گفتهاند : مراد اين است كه : عطاي ما به تو از باب تفضل بوده ، نه از باب اينكه خواسته باشيم پاداش به تو داده باشيم .
و معاني ديگري هم براي آن كردهاند .
و ان له عندنا لزلفي و حسن ماب معناي اين جمله در سابق گذشت .
بحث روايتي
در مجمع البيان در ذيل آيه فقال اني احببت حب الخير عن ذكر ربي ... گفته : بعضي از مفسرين گفتهاند : رسيدگي به كار اسبان ، او را از نماز عصر بازداشت تا وقت نماز
ترجمة الميزان ج : 17ص :313
فوت شد ، - به نقل از علي (عليهالسلام) - .
و در روايات اصحاب ما اماميه آمده كه فضيلت اول وقت از او فوت شد .
و نيز در مجمع البيان گفته : ابن عباس نقل كرده كه از علي (عليهالسلام) از اين آيه پرسيدم ، فرمود : اي ابن عباس تو در باره اينآيه چه شنيدهاي ؟ عرض كردم : از كعب شنيدم ميگفت : سليمان سرگرم ديدن از اسبان شد تا وقتي كه نمازش فوت شد ، پس گفت اسبان را به من برگردانيد ، و اسبها چهارده تا بودند ، دستور داد با شمشير ساقها و گردنهاي اسبان را قطع كنند و بكشند و خداي تعالي به همين جهت چهارده روز سلطنت او را از او بگرفت ، چون به اسبان ظلم كرد ، و آنها را بكشت .
علي (عليهالسلام) فرمود : كعب دروغ گفته و مطلب بدين قرار بوده كه سليمان روزي از اسبان خود سان ديد ، چون ميخواست با دشمنان خدا جهاد كند ، پس آفتاب غروب كرد ، به امر خداي تعالي بهملائكه موكل بر آفتاب گفت تا آن را برگردانند ، ملائكه آفتاب را برگرداندند ، و سليمان نماز عصر را در وقتش بجاي آورد .
آري انبيا (عليهمالسلام) هرگز ظلم نميكنند ، و به ظلم دستور هم نميدهند ، براي اينكه پاك و معصومند .
مؤلف : اين قسمت از كلام كعب كه گفت : خداي تعالي چهارده روز ملك را از او بگرفت ، اشاره است به انگشتري كه ماجرايش از نظر خواننده ميگذرد .
و در كتاب فقيه از امام صادق (عليهالسلام) روايت آورده كه فرمود : سليمان بن داوود ، روزي بعد از ظهر از اسبان خود بازديد به عمل آورد ، و مشغول تماشاي آنها شد تا آفتاب غروب كرد ، به ملائكه گفت : آفتاب را برايم برگردانيد تا نمازم را در وقتش بخوانم .
ملائكه چنين كردند ، سليمان برخاست و نماز خود را خواند .
و آفتاب دوباره غروب كرده و ستارگان درخشيدن گرفتند ، و اين است معناي كلام خداي عز و جل كه ميفرمايد : و وهبنا لداود سليمان ، تا آنجا كه ميفرمايد : مسحا بالسوق و الاعناق .
مؤلف : اين روايت اگر لفظ آيه با آن مساعدت كند ، يعني با جمله فطفق مسحا بالسوق و الاعناق بسازد ، روايت بياشكالي است ، و اما مساله برگشتن خورشيد اشكالي ندارد ، براي اينكه وقتي ما معجزه را براي انبياء بپذيريم و اثبات كنيم ، ديگر چه فرقي بين
ترجمة الميزان ج : 17ص :314
معجزات هست ؟ مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه از نظر روايات ، آفتاب تنها براي سليمان (عليهالسلام) برنگشته بلكه براي يوشع بن نون و علي بن ابي طالب (عليهالسلام) نيز بازگشته و روايات آن در كمال اعتبار است ، پس ديگر نبايد به اشكالي كه فخر رازي در تفسير كبير خود كرده اعتنا نمود .
و اما پي كردن اسبان و زدن گردنهاي آنها با شمشير ، مطلبي است كه ( تنها در اين روايت نيامده ) در چند روايت ديگر نيز از طريق اهل سنت نقل شده ، كه قمي هم آنها را در تفسير خود آورده .
ولي چيزي كه هست همه اين روايات به كعب الاحبار يهودي الاصل بر ميگردد ، همچنان كه در روايات گذشته از ابن عباس هم گذشت ، و به هر حال به همان بياني كه گذشت نبايد به آن اعتنا كرد .
اين مفسرين در اغراق گوييشان در باره اين داستان آن قدر تندروي كردهاند كه روايت كردهاند كه آن اسبان بيست هزار بوده كه همه داراي بال بودهاند ، نظير آن روايتي كه در ذيل حتي توارت بالحجاب از كعب روايت كردهاند كه گفت : آن حجاب از ياقوت سبز بوده ، ياقوتي كه محيط به همه خلايق است ، و از سبزي آن آسمان سبز شده ! غافل از اينكه آسمان اصلا سبز نيست ) .
باز نظير آن از عجايبي كه در اين داستان نقل كردهاند روايتي است كه در ذيل و القينا علي كرسيه جسدا آوردهاند كه خدا به او پسري داد ، و او از ترس جن - و در بعضي روايات ديگر از ترس ملك الموت - به ابر سپرد تا او را در دامن خود حفظ كند ، ولي روزي جسد مرده او را بر تخت خود يافت ! و باز روايتي كه آوردهاند روزي سليمان گفت : امشب با صد نفر از زنان خود جماع ميكنم تا از هر يك از آنها پسري شجاع برايم متولد شود و در راه خدا جهاد كند ، و در اين كلام خود ان شاء اللهنگفت ، و در نتيجه هيچ يك از همسرانش باردار نشدند ، مگر يك نفر كه فرزندي نيمه تمام زاييد و سليمان او را بسيار دوست ميداشت و بدين جهت او را نزد يكي از جنيان پنهان كرد .
تا اينكه دست ملك الموت او را گرفته قبض روح كرد و جسدش را بر تخت سليمان انداخت .
ترجمة الميزان ج : 17ص :315
و نيز از حرفهاي عجيب و غريب ، مطلبي است كه در روايات بسياري آمده كه عدهاي از آنها به ابن عباس ميرسد ، و ابن عباس تصريح كرده كه من اين حرف را از كعب شنيدم ، و آن اين است كه : سليمان انگشتري داشت و يكي از شيطانها آن را از وي دزديد و در نتيجه چند روزي ملك سليمان زايل شد و تسلطش بر شياطين پايان يافت ، و بر عكس شيطانها بر ملك او مسلط شدند ، تا آنكه خداوند انگشترش را به او برگردانيد و در نتيجه سلطنتش دوباره برگشت ! .
و بالأخره در داستان سليمان (عليهالسلام) اموري روايت كردهاند كه هر خردمندي بايد ساحت انبيا را منزه از آن امور بداند ، و حتي از نقل آنها در باره انبيا شرم كند ، مثلا يكي از آنها اين است كه : منظور از افتادن جسد بر تخت اين است كه شيطان بر تخت او نشست .
اينها همه مطالب بيپايهاي است كه دست خائنان و جعالان آنها رادر روايات داخل كرده ، و - همان طور كه قبلا هم گفتيم - نبايد به آنها اعتنا نمود ، و اگر خواننده عزيز علاقمند به ديدن آن روايات است ، همهاش در تفسير الدر المنثور سيوطي نقل شده ، بدانجا مراجعه نمايد.