لغت نامه دهخدا حرف چ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف چ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

لغتنامه دهخدا
حرف چ
چ.
(حرف) نشانهء حرف هفتم از حروف تهجی است و آن را جیم فارسی یا جیم معقودة نیز گویند و در حساب جُمَّل نمایندهء عددی نیست مگر مانند جیم عدد سه بشمار آید، و در حساب ترتیبی نشانهء عدد هفت است.
ابدالها:
حرف چ در فارسی:
گاه بدل به «ت» شود. مؤلف آنندراج آرد: «و صاحب برهان لوت به لام به معنی عریان و برهنه و پوک به بای فارسی و واو مصروف و کاف تازی به معنی بی مغز و میانه تهی آورده و این اگر به اثبات رسد مبدل لوچ و پوچ تواند شد» ـ انتهی.
گاه به «ج» بدل شود:
چوزه = جوجه. رجوع به «ج» شود.
و گاه با «ج» هم قافیه شود :
یکی دختر مهتر چاچ بود
به بالای سرو و به رخ عاج بود.فردوسی
دلش گرچه در حال از او رنجه شد
دوا کرد و خوشبوی چون غنچه شد.سعدی.
رجوع به «ج» شود.
گاه به «د» بدل شود:
کوچک = کودک.
ماچه = ماده. (ماچه خر = ماده خر).
گاه به «ز» بدل شود:
نایچه = نایزه.
ایچه = ایزه.
بچشک = پزشک.
مشکیچه = مشکیزه.
گاه به «ژ» بدل شود:
کاچ = کاژ.
دانچه = دانژه.
گاه به «س» بدل شود:
چریش = سریش.
گاه به «ش» بدل شود:
لخچه = لخشه :
آتش عشق را ز بس سورت
آه شعله ست و غم بود لخشه.بدر چاچی.
پخج = پخش.
چاچ = شاش.
کریچ = کریش
کریچه = کریشک.
لوچ = لوش
لوچه = لوشه.
سپچ = سپش (شپش).
چلتوک = شلتوک
چوپان = شبان
هیچ = هیش :
احمد جامی ترا پندی دهد
آخرت را باش دنیا هیش نیست.
احمد شیخ ژنده پیل.
بهرام چوبین = بهرام شوبین.
پاچیدن = پاشیدن.
چنبر = شنبر.
پوچال = پوشال.
پرخچ = پَرَخش. (آنندراج) :
دیوسیرت سروش نصرت بخش
ببرسینه پلنک رخش پرخش(1).مختاری.
فرخچ = فرخش.
گاه به «ک» بدل شود:
پوچ = پوک.
چلپاسه = کربسه. کلباسو
چمچه = کمچه.
کرچ = کرک (مرغ...).
انچوچک = انچوکک.
گاه به «گ» بدل شود:
چِل(2) = گِل.
گاه به «ی» بدل شود:
ماچه = مایه.
پاچه = پایه.
مورچانه(3) = موریانه :
آهنی را که مورچانه بخورد
نتوان برد از او به صیقل زنگ.
سعدی (از آنندراج).
u گاه زایده باشد:
کفچل = کفل.
کچل = کل.
کفچ = کف.
لفچ = لف :
فروهشته لفچ و برآورده کفچ
همه لفچ کفچ و همه کفچ لفچ.؟ (از آنندراج).
نایچ = نای :
هزار ناله زدم بی گل رخت در باغ
به درد دل که شنیدم فغانی از نایچ.
؟ (از آنندراج).
نمچ = نم :
سنگ بی نمچ و آب بی زایش
بهتر از جاهلی به آرایش.(4)
عنصری (از آنندراج).
این حرف در عربی نیست و در تعریب:
به «ج» بدل شود:
چلغوز = جلغوز.
گاه به «س» بدل گردد:
چراغ = سراج.
گاه به «ش» بدل شود:
چوبک = شوبق.
چالوس = شالوس.
چموش = شموس.
چهارسو = شهارسو.
چادر = شوذر.
چنبر = شنبر. (خیار...).
چاچ = شاش.
چاه بهار = شاه بهار.
چغانیان = شغانیان.
چین = شین.
ابن البیطار وقتی می خواهد بگوید ایرانیان مملکت مشهور چین (صین) را چه می نامند میگوید: «انّهم یسمون الصین، شین». (ابن البیطار در شرح کلمهء راوند).
چنگ = شنگ (شنج) (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 5 ص 205 سطر 6).
گاه به «ص» بدل گردد:
چنگ = صنگ. (صنج).
چلیپا = صلیب.
چنار = صنار.
چرم = صرم.
بلوچ = بلوص.
چهاربخت = صهاربخت.
چارو = صاروج.
گچ = جص.
دارچین = دارصین.
چغانیان = صغانیان.
چول = صول.
چندن = صندل.
چیدنی = صیدنه.
چین = صین.
رچاچ = رصاص.
چک = صک.
چغانه = صغانه.
چا = صا.
رسم الخط. در رسم الخط قدیم «چه» موصوله را در بعضی موارد بدون «ها» می نوشته اند : تا از همه جوانب آنچ رفتی و تازه گشتی معلوم او میگردانیدندی. (فارسنامه ص 93). از آنچ تا هزار ناداشت باشد یک توانگر تواند بود. (فارسنامه ص 87). و در مواردی با «ها مختفی» نوشته میشده : و هرچه شاهنشاه فرماید آن کنیم. (فارسنامه ص 67). و بر خصوص حاجب درگاه و منشی تنوق هر چه تمامتر کرد. (فارسنامه ص 92). هرچه از وی بپرسیدندی به زجر بگفتی. (فارسنامه ص 97).
و گاه «چه» استفهامی در مواردی، از قبیل: «چه گونه» و «چه تواند بود» و امثال آن با حذف «ها» به کلمهء بعد وصل میشده است :روز اول مرا چگونه بشناختی؟. (فارسنامه ص 87). کسری او را بخواند و این احوال با او بگفت و پرسید کی چتواند بودن؟ (فارسنامه ص97). و گاه در رسم الخط قدیم بجای «چه» «چی » می نوشته اند : به لغت دری آورد چی دانست که فایدهء آن عامتر باشد. (المعجم ص 18 چ مدرس رضوی). و اگر غلط به نساخ حوالت کنیم هم نیک نیست چی آب را به التهاب صفت نکنند. (المعجم ص 236 چ مدرس رضوی). چی هر کرا به تنصیص این تخصیص داده اند کی، الرجال قوامون علی النساء. (قرآن 4/34) (سندبادنامه ص 112). چی هر ضیافتی کی اطعمهء او کوتاه مزه بود آن ضیافت سراسر وبال و بزه بود. (سندبادنامه ص 168). چی یافتن منال بی وسیلت مال دشخوار و ناممکن بود. (سندبادنامه ص 293). || حرف «چ» مانند «چه» گاهی موصول است و معنی «چیز» را رساند و در این مورد غالباً «چ» را بعد از «هر» یا «آن» آورند :
و آنچ از پس اوست از این پنج روز همه جشن هاست. (التفهیم لاوایل صناعة التنجیم از سبک شناسی ج دوم ص 30). من خواستم کی کتابی بنا کنم و هرچ شایسته اندر او یاد کنم. (الابنیه عن حقایق الادویه از سبک شناسی ج 2 ص 24). تا از همه جوانب آنچ رفتی و تازه گشتی معلوم او میگردانیدندی. (فارسنامه ص 93).
زبانم خود چنین پر زخم از آن است
که هرچ او میدهد زخم زبان است.
نظامی (خسرو و شیرین ص 203).
(1) - در دیوان ص 740 بَرَخش.
(2) - در گیلکی چَل.
(3) - ن ل: موریانه.
(4) - ن ل: همچو نادان بود به آرایش.
چا.
(1) (چینی، اِ) معروف و مشهور است به «چای» معرب آن «صای» و «شای» و آن برگی است که از چین و ختا آورند و در آب جوشانیده مانند قهوه خورند. در برهان آمده که چون مردم تبت شراب بسیار میخورند و چای دافع مضرت شراب است آن را به قیمت مشک میخرند و بس عزیز میدارند. بلی اکنون در ایران نیز متداول شده. صاحب مخزن گفت مصلح چای بادیان ختائی است که در وقت پختن در آن اندازند. در خوارزم و بخارا چای تلخ خورند و در آن قند و شکر نکنند و دیده شده که نمک در آن ریزند و خورند و معرب آن «صا» باشد. (آنندراج) (انجمن آرا ص 229). رجوع به چای و چائی شود.
(1) - از کلمهء چینی tcha (فرانسهthe).
چائی.
(چینی، اِ) رجوع به «چا» و «چای» شود.
چائی.
(اِ) (گل...) قسمی گل سوری.(1)
(1) - rosier marechal niel.
چائی پزخانه.
[پَ نَ / نِ] (اِ مرکب)رجوع به «چای پزخانه» شود.
چائی جان.
(اِخ) محلی در راه رامسر به رشت. رجوع به چایجان شود.
چائی چی.
(ص مرکب) رجوع به «چای چی» شود.
چائی دارچین.
(اِ مرکب) رجوع به «چای دارچین» شود.
چائیدگی.
[دَ / دِ] (حامص)سرماخوردگی. زکام. ضُؤْد. قطاع. چایمان. || سخت سردشدگی.
چائیدن.
[دَ] (مص)(1) سرما خوردن. زکام کردن. || سرد شدن. سخت سرد شدن چنانکه چیز در مجاورت یخ و برف. چائیدن میوه و جز آن در یخ؛ نهایت سرد شدن.
(1) - prendre froid.
چائیدنی.
[دَ] (ص لیاقت) آنکه یا آنچه مستعد چائیدن است.
چائیده.
[دَ / دِ] (ن مف) سرماخورده. زکام کرده. زکام زده. مزکوم. مضئود. || سخت سردشده.
چائی صافی.
(اِ مرکب) رجوع به «چای صافی» شود.
چائی کار.
(نف مرکب) زارع چای. || (اِخ) لقب شاهزاده کاشف السلطنه که به زمان سلطنت مظفرالدین شاه بذر چای و کشت آن را از چین به ایران آورد و در لاهیجان بار اول کشت چای کرد و در این امر دچار مشقات و رنج های بسیار شد. مقبرهء او در لاهیجان است. رجوع به «چای کار» شود.
چائی کاری.
(حامص مرکب) رجوع به «چای کاری» شود.
چابار.
(اِخ) دهی جزء دهستان بزجلو بخش وفس شهرستان اراک در 17 هزارگزی جنوب خاوری کمیجان و 8 هزارگزی راه مالرو عمومی. کوهستانی و سردسیر است با 202 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول عمدهء آنجا غلات، انگور و لبنیات است. شغل مردان زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان قالی بافی و راه آنجا مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
چابق.
[بُ] (اِ) سر تازیانه. در فرهنگ رشیدی ذیل کلمهء «چابک» چنین آمده: «چابک به معنی تازیانه در غیر شعر خسرو دیده نشد و ظاهراً هندی است:
خشم ستیزنده را چابک تأدیب زن.
اما در صراح در لغت عذب گفته که عذبة السوط؛ چابق. پس ظاهر شد که لفظ چابق است بقاف و به معنی سرتازیانه و ظاهراً زبان مغولی است نه فارسی»؟ ارباذ؛ تازیانهء چابق دار ساختن. (منتهی الارب). رَبَذَة؛ چابق تازیانه. عَذَبَة؛ چابق تازیانه. (منتهی الارب). صیله؛ گره چابق تازیانه. (صراح). و رجوع به چابک در این معنی شود.
چابک.
[بُ] (ص) چست و چالاک. فرز. تند. سبک. زرنگ. زبر و زرنگ. ظریف. رعنا. قبراق. زود. قچاق. چابوک. چاپوک. چپوک (دهات تربت حیدریه): جلیت؛ مرد چابک و چست. جلد؛ چابک از هر چیزی. جلدة؛ چابک و چالاک گردیدن. جلید؛ چابک از هر چیزی. جمل خذانیة؛ یعنی سطبر و چابک. خنوت؛ مرد چابک شتابزده که بر نهالی نخسبد. دلهمس؟ مرد چابک سطبر. ذفر؛ جوان چابک درازبالا تمام بدن. صعتری؛ مرد چابک و شوخ و دلاور. نیرب؛ مرد چابک و چست. هذف؛ مرد شتابرو چابک. (منتهی الارب) :
چو آن مرد چابک به اندک سپاه
ز جایی بیاید بدرگاه شاه.
مر این ترک را ناگهان بشکند
همه لشکرش را بهم برزند.فردوسی.
همواره این سرای چو باغ بهشت باد
از رومیان چابک و ترکان نازنین.فرخی.
نزد او آن جوان چابک رفت
از غم ره گران و گوش سبک.منطقی.
چرخ را انجم بسان دستهای چابکند
کز لطافت خاک بی جان را همی باجان کنند.
ناصرخسرو.
مشو در خط ز خط کانهم ز حسن است
دغا چون چابک آید هم ز نرد است.
عمادی شهریاری.
چابک استاده ام به زیر فلک
مگر از چنبرش برون گذرم.خاقانی.
استادان حاذق و عملهء چابک ترتیب دادند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
شگرفی چابکی چستی دلیری
به مهر آهو به کینه تندشیری.نظامی.
خر خود را چنان چابک نبینم
که با تازی سواری برنشینم.نظامی.
بازی کن و چابک و طرب ساز
مالیده سرین و گردن افراز.نظامی.
هر نفس این پردهء چابک رقیب
بازیی از پرده برآرد غریب.نظامی.
قلم زن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش میرست.نظامی.
همیشه بر قد دولت قبای حکم تو چابک
همیشه بر سر دشمن قضای تیغ تو مبرم.
امامی هروی.
چو از چابکان در دویدن گرو
نبردی، هم افتان و خیزان برو.
سعدی (بوستان).
با چابکان دلبر و شوخان دلفریب
بسیار در فتاده و اندک رمیده اند.سعدی.
به چابکتر از خود مینداز تیر
چو افتاد دامن بدندان بگیر.سعدی.
اگر بنده چابک نیاید بکار
عزیزش ندارد خداوندگار.سعدی.
قبا بست و چابک نوردید دست
قبایش دریدند و دستش شکست.سعدی.
غلامان و کنیزان دلاویز دارد و شاگردان چابک (گلستان). رجوع به چست، تند، زود، فرز شود.
چابک.
[بُ] (اِ) چابق. تازیانه. (برهان) (غیاث از بهار عجم و سراج و سروری) :
اسپی است مرا ز سایهء خود به گریز
دشت از عرق سستی او طوفان خیز
یک گام به گام بسپرد گر به مثل
شمشیر بود چابک و خنجر مهمیز.
سنجرکاشی (از آنندراج).
چابک ادا.
[بُ اَ] (ص مرکب)حاضرسخن. || سازنده و نوازنده (ناظم الاطباء) :
اگر لفظ و معنی نظیر هم اند
به چابک ادائی اسیر هم اند.
ظهوری (از آنندراج).
چابک اندیش.
[بُ اَ] (ص مرکب)زیرک. هوشیار. تیزفهم. سریع الانتقال :
مرا این زن پیر چون مادر است
یکی چابک اندیش کندآور است.فردوسی.
و آن نمودن که بنگرم پیشی
کارها را به چابک اندیشی.
نظامی (هفت پیکر).
که شنیدم به خردی از خویشان
خرده کاران و چابک اندیشان.
نظامی (هفت پیکر).
چابک اندیشه.
[بُ اَ شَ / شِ] (ص مرکب) زیرک. تیزفهم :
که آنگه شاعری پیشه نبوده ست
حکیمی چابک اندیشه نبوده ست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
تو همشهری او را و هم پیشه ای
هم اندر سخن چابک اندیشه ای.
اسدی (گرشاسبنامه ص 14).
چابک اندیشه ای رسیده نخست
همه را نظم داده بود درست.
نظامی (هفت پیکر).
در همه کاری آن هنرپیشه
چاره گر بود و چابک اندیشه.
نظامی (هفت پیکر).
رجوع به چابک اندیش شود.
چابک بازی.
[بُ] (حامص مرکب)تازیانه زنی. (ناظم الاطباء).
چابک پای.
[بُ] (ص مرکب) تیزپا و تندرو. || چالاک و ماهر در رقص :
با همه نیکویی سرود سرای
رودسازی به رقص چابک پای.
نظامی (هفت پیکر).
چابک خرام.
[بُ خِ / خَ / خُ] (ص مرکب) تیزگام.
چابک خیزی.
[بُ] (حامص مرکب)تندی. تیزی. عمل اشخاصی که سبک خیزند :
دست حفظت بهر چابک خیزی و بربستگی
بر میان شعله بربندد نطاق از برگ کاه.
عرفی (از بهار عجم).
چابکدست.
[بُ دَ] (ص مرکب)تیزدست. ماهر. جلدکار. باوقوف. شتابکار: رجل دمشق الیدین؛ مرد شتابکار چابکدست. مدره؛ چرب زبان و چابک دست وقت خصومت و کارزار. (منتهی الارب) :
از روی تو نسختی به چین بردستند
آنجا که دو صد بتگر چابکدستند
در پیش مثال روی تو بنشستند
انگشت گزیدند و قلم بشکستند.
؟ (از تفسیر ابوالفتوح سورهء آل عمران).
نقاش چابکدست از قلم صورتها انگیزد. (کلیله و دمنه). اگر کسی خواهد که مثل آن آینه انشا کند و صد هزار بار هزار دینار بر آن خرج شود در مدت دویست سال بر دست استادان چابکدست به اتمام نرسد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
گر چه کاتب نبوده چابکدست
پندگوینده را عیاری هست.
نظامی (هفت پیکر).
|| ظریف. (ناظم الاطباء). رجوع به چربدست شود.
چابک دستی.
[بُ دَ] (حامص مرکب)استادی. مهارت. چالاکی :
به چابکدستی و استادکاری
کنی در کار این قصر استواری.
نظامی (خسرو و شیرین).
از حکم تقدیر مقدران آسمانی و چابکدستی مهندسان لامکانی. (ترجمهء محاسن اصفهان ص57). حقایق خرده کاری و چابکدستی بتقدیم رسانیده. (ترجمهء محاسن اصفهان ص63).
چابک ربا.
[بُ رُ] (نف مرکب) زودربا. ربایندهء چالاک و چابک :
ستاننده چابک ربائی است زود(1)
که نتوان ستد باز هرچ آن ربود.
اسدی.
(1) - مراد دنیاست.
چابک رقیب.
[بُ رَ] (ص مرکب) حریف ماهر. رقیب چالاک :
هر نفس این پردهء چابک رقیب
بازییی از پرده برآرد غریب.
نظامی (مخزن الاسرار).
چابک رکاب.
[بُ رِ] (ص مرکب) سوار نیک و فارس :
ز جنگی سواران چابک رکاب
به نهصد هزار آمد اندر حساب.
نظامی (شرفنامه).
سوار هنرمند چابک رکاب
که بر آتش انگشت زد بی حساب.
نظامی (از شرفنامه).
چابک رکیب.
[بُ رَ] (ص مرکب) سوار نیک و فارس. (ناظم الاطباء). و رجوع به چابک رکاب شود.
چابک روی.
[بُ رَ] (حامص مرکب)چابک رفتاری. تندروی. چالاکی در راه رفتن :
به چابک روی پیکرش دیوزاد
به گردندگی کنیتش دیو باد.
نظامی (شرفنامه).
که چون خسرو از تخت کیخسروی
سوی لشکر آمد به چابک روی.
نظامی (شرفنامه).
چابک سخن.
[بُ سُ خَ] (ص مرکب)سخنور. ناطق. کسی که در سخن مضامین نیکو تواند آورد :
به آن چابک سخن دشت بیاض شعر ارزانی
که صد مضمون بهم از یک خدنگ خامه میدوزد.
؟ (از آنندراج).
چابک سر.
[بُ سَ] (اِخ) دهی جزء دهستان اوشیان بخش رودسر شهرستان لاهیجان، در سی و دو هزارگزی جنوب خاوری رودسر، سر راه شوسهء رودسر به شهسوار کنار دریا جلگه، معتدل، مرطوب. آب آن از نهر مایده، محصول آنجا برنج و مرکبات و چای، شغل اهالی زراعت، راه آن شوسه است و 25 باب دکان و ماشین برنج کوبی و مالش چای دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج2). و رجوع به فهرست سفرنامهء مازندران رابینو شود.
چابک سرای.
[بُ سَ] (نف مرکب)شاعر خوش سخن. || ماهر در سخنوری. || خوش آواز :
بیار ای سخنگوی چابک سرای
بساط سخن را یکایک بجای.
نظامی (شرفنامه).
چابک سوار.
[بُ سَ] (ص مرکب)(1)سوارکار. ماهر و چالاک در سواری. رایض و سوقان دهندهء اسب :
به میدان دین اندر، اسب سخن را
اگر خوب چابکسواری بگردان.
ناصرخسرو.
ازینست جانت ز دانش پیاده
از این تو به تن جلد و چابکسواری.
ناصرخسرو.
و ولید سخت عظیم چابک سوار بود و مردانه. (مجمل التواریخ و القصص).
برون از کنیزان چابک سوار
غلامان شمشیرزن سی هزار.
نظامی (شرفنامه).
از آن تیغزن مرد چابک سوار
سخن راند با انجمن شهریار.
نظامی (شرفنامه).
بر این ابلق کسی چابک سوار است
که در میدان عشق آشفته کار است.
نظامی (خسرو و شیرین).
دلا طپیدن میلی نشانه است از آن
که نیم کشتهء چابک سوار من شده است.
محمد قلی میلی (از آنندراج).
و بر پشت هر یک چابک سواری چون ماه با قبا و کلاه نشسته. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 52). چابک سوار نیزه گذار. (سمط العلی ص 68). || سوداگر اسب. || تازیانه زن. (ناظم الاطباء).
(1) - chevau-leger.
چابک سواری.
[بُ سَ / سُ] (حامص مرکب) جلدی و چالاکی. مهارت در سواری و تربیت اسب. سوارکاری :
گران جوشن و خود گردی گزین
بچابک سواری ربودی ز زین.
اسدی (گرشاسبنامه ص 45).
بدان نازک تنی و آبداری
چو مرغی بود در چابک سواری.
نظامی (خسرو و شیرین).
ملک زآن ماده شیران شکاری
شگفتی مانده در چابک سواری.
نظامی (خسرو و شیرین).
و چابک سواری و موی شکافی در تیراندازی و قوت و شجاعت و حسن تدبیر. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 66).
چابک سیر.
[بُ سِ یْ] (ص مرکب)تندرو. زودگذر. شتابناک :
آن نگر کآسمان چابک سیر
نام من شر نهاد و نام تو خیر.
نظامی (هفت پیکر).
چابک عنان.
[بُ عِ] (ص مرکب)سوارکار. تندرو. کنایه از مرد جنگی و دلیر. رجوع به چابک سوار شود :
همایون سواری چو غرنده شیر
توانا و چابک عنان و دلیر.نظامی (شرفنامه).
یکی حملهء نیک را ساز داد
عنان را به چابک عنان بازداد.
نظامی (شرفنامه).
قویدست و چابک عنان دیدمت.نظامی.
|| مرکب تندرو و تیزگام :
گذشته است مکرر ز ماه گردون سیر
براق همت چابک عنان درویشی.
صاحب (از آنندراج).
چابک قدم.
[بُ قَ دَ] (ص مرکب) تندرو. تیزگام. چالاک :
چابک قدم بسیط افلاک
والاگهر محیط لولاک.
فیض فیاض (از آنندراج).
چابک نشین.
[بُ نِ] (نف مرکب) چالاک. کسی که چابک و سبک نشیند و خیزد. خوش ادا :
چنان چابک نشین بود آن دلارام
که برجستی برین مقدار ده گام.
نظامی (خسرو و شیرین).
چابک نفس.
[بُ نَ فَ] (ص مرکب)تندرو. سریع. حاضرسخن.
چابک نفسی.
[بُ نَ فَ] (حامص مرکب)شتاب. سرعت. تندروی. چابک سخنی :
ذوق چابک نفسی ناله ربایان دارند
هر کجا درد بدر تاخت عنان گیر شدیم.
ظهوری (از آنندراج).
چابکی.
[بُ] (حامص)(1) چالاکی. تندی. جلدی. سبکی. چستی. سرعت. شتاب. چربدستی. و رجوع به چستی شود: جَلدَة؛ چابکی مردم و غیر وی. تَجَلّدَ؛ به تکلف چابکی کرد. تَصَرّم؛ چابکی کردن. (منتهی الارب) :
بچابکی برباید کجا نیازارد
ز روی مرد مبارز بنوک پیکان خال.
منجیک.
بهرام چابکی کرد و بر پشت آن شیر نشست و بهر دو پهلوهاش بفشرد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 77).
میدان فضل و مرکب اقبال در جهان
همتای تو سوار نبیند به چابکی.سوزنی.
خواست پریدن چمن از چابکی
خواست چکیدن سمن از نازکی.نظامی.
در آن خدمت بغایت چابکی داشت
که کار نازنینان نازکی داشت.نظامی.
|| اسب راهواری را نیز گویند که اگر تازیانه برو زنند راه غلط نکند. (برهان) :
نه چابک شد این چابکی تاختن
کمندی بکوهی در انداختن.
نظامی.
داد به احسان رهی پرورم
چابکی خاصه دو بدره زرم.
امیرخسرو (از جهانگیری ج 1 ص 28).
(1) - agilite.
چابلوس.
(ص) چرب زبان. متملق. مردم فریب. و رجوع به چاپلوس شود.
چابلوسی.
(حامص) تملق گویی. چرب زبانی. و رجوع به چاپلوسی شود.
چابوک.
(ص) چابک. چست. چالاک. جلد. و رجوع به چابک و چابوک دست شود.
چابوک دست.
[دَ] (ص مرکب)چابکدست. ماهر. تردست :
چه چابوک دستی(1) است بازی سگال
که در پرده داند نمودن خیال.
اسدی (گرشاسبنامه).
(1) - ن ل: چاپوک دستی.
چاپ.
(اِ)(1) طبع. باسمه. عملی است که بواسطهء آن میتوان از روی یک نوشته چند نسخهء شبیه به آن تهیه کرد. (لغات نو فرهنگستان). طبع و باسمه و تافت و انطباع و تافتگی از روی خط و نوشته. (ناظم الاطباء)؛ چاپ اول، طبع نخستین کتابی(2)؛ چاپ عبدالرحیم، طبع او. چاپ سنگی و چاپ سربی و چاپ ژلاتینی از انواع طبع است. || دروغ. گزافه. اغراق. در وجه اشتقاق این کلمه عقاید مختلف اظهار شده است. بعض دانشمندان کلمهء چاپ را مأخوذ از «چاو» دانسته اند (لفظ «چاو» یک کلمهء چینی است و شرح آن در جای خود بتفصیل آمده است برای اطلاع به «چاو» رجوع شود) از جمله دانشمند فقید عباس اقبال در مجله بهار سال 2 شمارهء 8 تحت عنوان «چاو، چاپ، اسکناس» مینویسد: «چیزی که به احتمال قوی میتوان گفت این است که دو لفظ «چاپ» و «چاپ خانه» (معمول امروزی) همان «چاو» و «چاوخانهء» قدیم است که با اندک تحریف، یعنی با تبدیل «و» به «پ» به این صورت در آمده...» و نیز آقای پورداود استاد دانشگاه در تعریف لغت «چاو» نوشته اند:
«... (چاو) از این گذشته در زبان فارسی به هیئت «چاپ» و «چاپخانه» مانده که بجای کلمات عربی «طبع» و «مطبعه» بکار میرود شک نیست که این کلمه یادگار روزگار «کیخاتوخان» و از «چاو» و «چاوخانه» آن زمان است در هند هم این کلمه بجای مانده چهاب، چهاپه، چهاپه خانه، چهاپاتی و چهاپتا (چاپ کردن) موجود است». (هرمزدنامه ص 224). اما دانشمندان دیگر با تحقیقات بیشتری که در این خصوص بعمل آورده اند اشتقاق «چاپ» را از چاو بعید می دانند و این عقیده را رد می کنند. آنان معتقدند که «چاپ» از لفظ «چهاپ» و «چهاپه» هندی گرفته شده است از جمله آقای مجتبی مینوی استاد دانشگاه در پایان مقاله ای تحت عنوان «ترجمهء علوم چینی بفارسی در قرن هشتم هجری» مینویسد: «... چاپ از لفظ «چهاپه» هندی مشتق است و این جانب تفصیل این مطلب را در ذیل مقاله ای که راجع به رفتن محصلین ایرانی بفرنگستان تحت عنوان اولین کاروان معرفت، در مجلهء یغما نوشته بیان کرده ام.» (مجلهء دانشکده ادبیات شمارهء 1 سال سوم مهر ماه 1334). اینک تفصیل آن مطلب را از ذیل مقالهء «اولین کاروان معرفت» در اینجا میاوریم: «در باب کلمهء چاپ (و اینکه این لفظ از کجا آمده است) عقاید مختلف اظهار شده است و چندی پیش یکی ازفضلای ایران حدس زد که شاید این کلمه از لفظ «چاو» مغولی آمده باشد. لفظ «چاو» بر پولی اطلاق میشده است که هفتصد سال پیش در ایران از کاغذ یا چرم میساخته اند و بر آن مهر میزده اند یا علاماتی نقش میکرده اند ولی بسیار مستبعد است که این کلمه ربطی با لفظ چاپ داشته باشد. در سفرنامه های ایرانیان که در حدود صد و سی چهل سال پیش نوشته شده است کلمهء طبع و چاپ مکرر آمده است و محتاج به گفتن نیست که فن چاپ در ترکیه و هندوستان و مصر زودتر از ایران رائج شد. کسانی که کتب چاپ ترکیه و مصر را دیده بودند این صنعت را به لفظ طبع و طباعت میخواندند و آنهائی که به هندوستان سفر کرده بودند و کتابهای چاپ هند را دیده بودند لفظ «چهاپه» یا «چاپ» را بکار میبردند (مثل میرزا ابوالحسن خان شیرازی و میرزا ابوطالب خان اصفهانی) - در سفرنامهء میرزاابوطالب خان هر دو لفظ استعمال شده است. در زبان هندی لفظ چاپ بمعنی مُهر است و پارچه هایی را که (مثل چیت و قلمکار) بوسیلهء مهرها یا قالبهای چوبی نقش میکنند «چهاپانیا» و «چهاپاره» میگفته اند. و چون صنعت طباعت شبیه به همین مهر زدن و نقش کردن بوسیلهء قالب است همان چهاپه را در این مورد نیز بکار برده اند. در مسیر طالبی یعنی سفرنامهء میرزا ابوطالب خان اصفهانی این عبارت آمده است: «ذکر کارخانهء تبع (کذا) یعنی چهاپه گری کتاب و تصویر، از صنعتهای مفید است فایدهء چهاپهء کتاب نشر علم است که علت غائی و علماء و مصنفین میباشد... و طریق آن صنعت بواسطهء وجود آن در کلکته بمردم ظاهر است» پانزده سال بعد از او میرزا صالح در سفرنامهء خود نوشت که در سال 1445 م. در هلند اختراع چاپ زنی شده و در سال 1477 م. صنعت مزبور را بانگلند آورده در سال 1536 م. باسمه کردن تصاویر در بالای مس و نسخهء آن بر روی کاغذ در انگلند اختراع گردیده. میرزاصالح در کتاب خود مکرر از چاپ و چاپخانه و چاپ کردن و استاد چاپ زن و چاپ شدن و چاپ زدن و از چاپ بیرون آمدن بحث میکند» (مجلهء یغما شمارهء هشتم سال ششم آبانماه 1332). بدیهی است از دو عقیده که دانشمندان دربارهء اشتقاق کلمهء «چاپ» اظهار داشته اند عقیدهء دوم صائب تر و اشتقاق «چاپ» از «چهاپ» و «چهاپه» (چنانکه آقای مینوی نوشته و استدلال کرده اند) صحیح تر مینماید.
تاریخ چاپ. چاپ در چین: چنانکه میدانیم نخستین بار در جهان صنعت چاپ در کشور چین معمول گردید و چینیان زودتر از سایر ملل به این صنعت پی بردند و در صدد تکمیل آن برآمدند و کتاب چاپ کردند. دربارهء صنعت چاپ و چگونگی ایجاد و تکمیل آن در کشور چین بهتر است از اطلاعاتی که یک دانشمند قدیم ایرانی در آن خصوص داشته و در کتاب خود آورده است استفاده کنیم و قسمتی از مقالهء مجتبی مینوی استاد دانشگاه را که در آن مقاله از آن دانشمند و کتاب او یاد کرده و مطالبی از آن کتاب نقل کرده اند در اینجا بیاوریم. مجتبی مینوی در مقاله ای تحت عنوان «ترجمهء علوم چینی به فارسی در قرن هشتم هجری» می نویسند: «یکی از نسخه های خطی منحصر بفرد فارسی که در استانبول دیدم کتاب موسوم به «تانکسوق نامهء ایلخان در فنون علوم ختائی» است که در عهد غازان خان باهتمام رشید الدین فضل الله وزیر همدانی تهیه شده است و ترجمهء قسمتی از کتب طبی و علمی چینی به زبان فارسی است و در کتابخانهء ایا صوفیه بشمارهء 3596 محفوظ است...» (سپس مقالهء خود را ادامه میدهند و پس از بیان شرح حال رشید الدین و معرفی کتاب «تانکسوق نامه....» و نقل مطالبی از فصول مختلف این کتاب مینویسند):
«این کتاب رشیدالدین تا آنجا که بنده اطلاع دارم قدیمترین مأخذ فارسی در باب وجود صنعت چاپ در چین است. چاپ کتاب را چینی ها در عصر سلسلهء سلاطین تانگ بکمال رسانیدند، یعنی مقارن قرن اول تا سوم هجری، شیوهء متداول همان بود که وصف آن را رشیدالدین کرده است و عن قریب عین عبارات او نقل خواهد شد، یعنی روی یک قطعهء چوب تمام مطالبی را که باید در دو صفحهء متوالی بیاید، بعلاوهء یک ستون عنوان باب و فصل و ممیزات دیگر در میان دو صفحه، وارونه میکندند و سپس آن را مرکب زده روی کاغذ برمیگرداندند و آن کاغذ را از وسط تا میزدند و کتاب هر چند ورق میشد از این اوراق تاکرده مرکب بود که پهلوی یکدیگر گذاشته میدوختند. هنوز هم همین شیوه در چین متداول است و اهل مملکت آن را بر شیوه های دیگر ترجیح میدهند. شیوهء دیگری که اختراع کردند گویا در عصر رشیدالدین هنوز معمول نشده بوده و ابداع آن یا در همان عهد و یا اندکی بعدتر باید شده باشد. آن طریقه این بود که قالبهای متعدد به عده ای که برای تمام اشکال و صورتهای معمولی خط چینی لازم بود تعبیه کرده بودند و از این قالب ها عدهء بسیاری مکعب های گلی یا فلزی متساوی بیرون میریختند که بر یک سطح هر یک از آنها نقش یکی از آن اشکال بطور معکوس و برجسته منقور بود و یا آنکه مکعب های چوبی متساوی میگرفتند و نقش وارونهء هر شکلی را بر یک سمت هر مکعبی بطور برجسته نقر میکردند و مقدار بسیار زیادی از هر شکل و صورتی تهیه کرده و حاضر داشتند و این مکعب های گلی یا چوبی یا فلزی برای ایشان همان عملی را انجام میداد که امروزه حروف سربی برای ما انجام میدهد یعنی آنها را پهلوی هم مطابق مضمون و مطالبی که میخواستند چاپ شود ترتیب میدادند و «صفحه بندی» میکردند و برای عمل «طبع» بکار میبردند. خواجه رشیدالدین فضل الله چنانکه گفته شد فقط از آن شیوهء قدیم خبر میدهد و عین عبارت او این است: ضبطی نهاده اند که کتابی را بر صحیفه های چوب می کنند بخطی که در غایت خوبی باشد و تمام مقروء و مصحح و آن را بر کاغذ میزنند مانند آنکه نقاشان نقش بر چوب کرده قالب میزنند تا همه متساوی و راست و نیکو و آسان باشد و آنچه کاتبی بسالی نویسد به یک روز قالب برزنند و کاغذ تنک(3) خطایی که میسازند غرض از تنکی آن آن است که قالب نیک در آن نشیند و نقش درست بیرون آید و الا کاغذ چنین تنک نساختندی و سیاهی(4) نیز چنان ساخته که لایق قالب زدن باشد و هر چند قالب بریک روی کاغذ می زنند و یک روی دیگر صرفه میرود لیکن در تنکی و آلت کاغذ و حجم کتاب دو سه چندان توفیر باشد و نیز کاغذ از پوست درخت توت و درخت نی و میان انواع نی...، و میان آن مانند میان چوب پوسیده میباشد، میکنند تا عظیم آسان و کم بضاعت و اندک قیمت بود... حکمت در وضع خط و فواید آن و آسانی کتاب و آسانی ساختن کاغذ و هرچه بدان تعلق دارد که مصلحت و مدار ملک و ضبط آن بقلم راست آید، این معانی است که شرح داده شد.
خواجه رشیدالدین در مقدمهء قسمت تاریخ ختای از جامع التواریخ هم طریقهء فن چاپ را بیان کرده است و داود بناکتی در تاریخ خود آن فصل را نقل کرده بدین عبارت: «آنگاه به موجبی که عادت ایشان است از آن کتاب نسختها کرده و میکنند چنانکه در آن هیچ تغییر و تبدیل و زیادت و نقصان نمی تواند بود و آن چنان است که چون بهترین کتب آن تواند بود که درست باشد و خطش بغایت خوب و مجال تغییر و تبدیل در آن نه، رعایت این هر سه معنی را وصفی کرده اند که هر کتاب که نزد ایشان معتبر افتاد خطاطی خوش نویس را حاضر کرده اند تا هر صفحه ای از آن کتاب به خطی پاکیزه بر لوحی نوشته است و تمامت دانندگان آن قسم باحتیاط تمام مقابله و تصحیح آن کرده و خط خویش بر ظهر آن لوح مثبت گردانیده، آنگاه نقاران ماهر استاد را فرموده تا آن را نقاری کرده اند و چون از تمامت کتاب بر این طریقه نسخت گرفته اند و بر هر یک عدد آن بر توالی نوشته، آن لوحها را همچون سکهء دارالضرب در کیسه ها به مهر امنا و معتمدان معین سپرده اند و در دکانهای مخصوص به آن مصلحت مضبوط نهاده و بر آن عمال تمغائی معین و مقرر گردانیده، بهر وقت که کسی نسخه ای از آن خواهد پیش آن جماعت برود و حقوق معین دیوانی و مؤنات آن بدهد ایشان آن لوحهای آن کتاب بیرون آرند و بر مثال سکهء زر بر اوراق کاغذ نهند و به وی تسلیم کنند و بدین طریقه ممکن نیست که در هیچ کتابی ازکتب ایشان زیادت و نقصان تواند بود. بدان سبب بر کتاب مذکور (یعنی کتاب تاریخ ختای که سابقاً ذکر شد) اعتماد کرده نقل تاریخ ایشان میرود».
چاپ در اروپا: صنعت چاپ را در اروپا یکنفر آلمانی بنام «گوتنبرگ» (هانس یا جوهانس ژنفلیش متولد سال 1400 - وفات 1468 م.) اختراع کرد و اول دفعه با چاپ سنگی آزمایشهایی نمود و کتابهایی بچاپ رسانید که از آن جمله تورات 36 سطری و تقویم 1448 م. را باید نام برد و بعد دربارهء چاپ با حروف متحرک (چاپ سربی) نیز مطالعات خود را ادامه داد و افتخار کشف این صنعت مهم و مفید برای همیشه بنام او ثبت گردید. رجوع به گوتنبرگ شود.
چاپ در ایران: صنعت چاپ از طریق اروپا به ایران راه یافت و نخستین بار در زمان سلطنت فتحعلی شاه قاجار و به همت و مساعدت عباس میرزا نایب السلطنه چند تن از ایرانیان فن چاپ کردن را در اروپا آموختند و دستگاه چاپ حروفی (چاپ سربی) و چاپ سنگی را از اروپا به ایران آوردند. در خصوص اینکه چه کسی اول دفعه چاپخانه در ایران دایر کرده و اولین مطبعه از نوع چاپ سربی یا چاپ سنگی بوده و دستگاه چاپ در کدام یک از شهرهای ایران زودتر بکار افتاده، عقاید مختلف است. لیکن از مجموع تحقیقات و مطالعاتی که تاکنون در این باره بعمل آمده مسلم شده است که نخستین بار دستگاه چاپ حروفی (سربی) که به ایران وارد شده در شهر تبریز دایر گردیده است بشرحی که مجتبی مینوی استاد دانشگاه در مقالهء (کاروان معرفت) نوشته و توضیح داده اند این دستگاه چاپ سربی و اولین مطبعهء فارسی را میرزا صالح شیرازی (که از طرف عباس میرزا نایب السلطنه برای تحصیل همراه چهار ایرانی دیگر به اروپا اعزام شده بود) در انگلستان خریده با خود به ایران آورد و در شهر تبریز دایر کرد.
برای توضیح و تفصیل بیشتر نخست مقاله ای را که به تاریخ 28 آذر ماه 1290 ه . ش. در شمارهء پنجم سال دوم دورهء جدید روزنامهء کاوه تحت عنوان «چاپخانه و روزنامه در ایران» چاپ شده و بعد قسمتی از مقالهء (کاروان معرفت) را که بقلم مجتبی مینوی در شمارهء هشتم سال ششم مجلهء یغما درج گردیده است عیناً نقل میکنیم. روزنامهء کاوه مینویسد: «چاپخانه و مطبعه و بصمه خانه که به هر سه لفظ در ایران دائر است، معلوم است که از فرنگستان به ایران آمده ولی این لفظهای مختلف هر یک منشأ دیگری دارد: لفظ مطبعه که عربی است محتاج بشرح نیست چه واضح است که از طباعت و طبع که به همین معنی بوده اخذ شده. منشأ لفظ «چاپ» که در هندوستان گاهی «چهاپ» هم نوشته میشود برنگارنده کام روشن نیست بعضی ها آن را مأخوذ از کلمهء «چاو» مغولی یا چینی که اسم اسکناس و پول کاغذی بوده که در عهد گیخاتوخان پادشاه مغول در ایران رایج شد (و شرح آن در کتب و تواریخ ثبت است) فرض کرده اند ولی مأخذ این فقره معلوم نیست. نگارنده احتمال میدهد که این لفظ از هند به ایران آمده باشد و شاید هم اصلاً لفظ هندی باشد. لفظ «بصمه» یا «باصمه» اگر چه ظاهراً ترکی بنظر می آید و حالا بطور اسم مصدر از فعل «بصمق» عثمانی یا «باصماخ» در ترکی شرقی استعمال میشود و عمل طبع را هم در زبان ترکی فعلا «باصمق» میگویند و مشتقات آن را در مقام «طبع کردیم» و «طبع شده» استعمال میکنند با وجود این منشأ اصلی آن درست واضح نیست چه این لفظ از قدیم یعنی از عهد مغول معمول بوده و در آن عهد میان مغولها بتصویر پادشاهان مغول «بصمه» میگفتند.(5) ظاهراً اولین مطبعه هم که به ایران آمده معروف به بصمه خانه شده بود چنانکه «آنژدوسن ژوزف(6) از مبشرین و پادریان فرقهء نصارای کرملیط از اهل طولوز در کتاب «لغت فرنگی و پارسی» خود(7) که در حدود سنهء 1081 تألیف کرده و در سنهء 1096 بطبع رسانیده در تحت عنوان کلمات «باصمه خانه، کارخانه بصمجی، مطبع» (صفحهء 415 از آن کتاب) چنین مینویسد: «حضرات پادریان کرملیت میدانی میر بصمه خانهء عربی و فارسی در عبادتخانهء خودشان در اصفهان برپا و دایر کرده بودند و هنوز دارند. ارامنه نیز در جلفه بصمهء ارمنی دارند».(8) بعد از این جمله شرح میدهد ومیگوید که هیچکدام از مطبعه ها عاقبت پیشرفت نکردند و این بسبب خشکی مفرط هوا است.(9) از عبارت فرانسوی این کشیش که به لفظ «پدران قدیم ما» گفته استنباط میشود که مطبعهء مزبور در اوایل قرن یازدهم هجری به ایران آمده چه مبشرین مسیحی کاتولیک از اوایل این قرن به اصفهان آمده و برقرار شدند ابتدا فرقهء اوگوستین های(10) پرتگالی در سنهء 1011 و بعد از آنها فرقهء کرملیت های اصلاح شده(11) در سنهء 1016 بعد فرقهء کاپوسن های(12) فرانسوی در سنهء 1038 و فرقهء یسوعیین (ژزویت)(13) در سنهء 1055 و کمی بعد از آنها دومینیکن ها(14)در اصفهان برقرار شدند. پس ورود مطبعه را به ایران ممکن است در حدود سنهء 1020 تا 1030 دانست که همین کرملیت ها آوردند و ابتدا بعضی اوراق بزبان عربی و فارسی در ادعیه و اذکار مسیحی طبع کردند. در جلفای اصفهان هم ارامنه از قدیم الایام یک چاپخانهء ارمنی داشته اند. این مطبعه بنا بر قول هوتم شیندلر(15) «تقریباً سی سال بعد از اینکه شاه عباس اول در سنهء 1013 چند هزار خانوادهء ارامنه را از جلفای قفقازیه به اصفهان کوچانید و در نزدیک آن شهر ساکن ساخت کتب متعدد با حروف ارمنی چاپ کرده ابتداء از تاریخ 1050 در کتابخانه ها موجود است و قسمتی از حروف قدیم الحال هم در نمازخانهء جلفا حاضر است در این زمان چاپخانهء ارمنی با حروف جدید کار میکند»(16) در دائرة المعارف بریتانیا در مادهء «ادبیات ارمنی» نیز ذکر یک ورق بزرگی بزبان ارمنی چاپ جلفای اصفهان شده که در سنهء 1050 طبع شده. موضوع این ورقه دینی است و عبارت است از گزارش پدران کویر(17) از این فقره معلوم میشود که دخول مطبعهء عربی در ایران قبل از دخول آن در عثمانی بوده چه در عثمانی ابتدا در سنهء 1141 بود که چاپ عربی آمد و اولین کتاب مطبوع با آن حروف ترجمهء ترکی صحاح جوهری بود اگر چه طبع با حروف دیگر در عثمانی قدیمتر است و ابتداء در سنهء 894 نخستین مطبعه از طرف یهودیها در اسلامبول بنا شده و در سنهء 953 اولین کتاب عربی که در آن مطبعه چاپ شد تورات عربی بود ولی با حروف عبرانی. خود ایرانیها سالیان دراز بی مطبعه بودند و ابداً در خیال آن نبودند و مثل سایر آثار تمدن، مطبعه نیز خیلی دیر به ایران رسید. شاردن سابق الذکر در کتاب سیاحت نامهء بزرک و معروف خود گوید: «ایرانیان صد دفعه تا حال خواسته اند مطبعه داشته باشند، فواید و منافع آن را میدانند و می بینند و ضرورت و سهولت آن را می سنجند لیکن تا حال کامیاب نشده اند. برادر وزیر اعظم(18) (یا مجتهد بزرگ؟) که آدم خیلی عالم و مقرب شاه است در سنهء 1087 از من خواست تا عمله ای از فرهنگ بیاورم که این کار را بایرانیان بیاموزد و کتب مطبوعهء عربی و فارسی را هم که من به او داده بودم بشاه نشان داده و اجازه گرفته بود ولی وقتیکه پای پول بمیان آمد همه چیز بهم خورد»(19) نه تنها در زمان شاردن بلکه صد سال بعد هم ایرانیان همتی در باب مطبعه نکردند تا وقتیکه در زمان سلطنت فتحعلیشاه اولین مطبعه در تبریز برقرار شد(20). در باب این مطبعهء مرحوم هوتم شیندلر چنین مینویسد: «در سال 1233 شخصی موسوم به آقازین العابدین تبریزی اسباب آلت مختصر باسمه خانهء طیبوگرافی یعنی چاپ حروفی به تبریز آورده در تحت حمایت عباس میرزا نایب السطنه که در آن زمان حکمران آذربایجان بود مطبعهء کوچکی را برقرار نمود و بعد از مدتی کتابی را موسوم به «فتح نامه» تمام کرد. این کتاب نخستین کتابی بود که در ایران بحروف عربی مطبوع شد. مصنف کتاب مذکور میرزا ابوالقاسم قایم مقام بود و قصه ها گفته از جنگی که در سال 1227 میان دولتین روس و ایران واقع شد و بتوسط صلح نامهء گلستان مورخهء 12 اکتبر 1813 م. / 16 ذی القعده 1228 ه . ق. به انتها رسید. «فتحعلی شاه میرزا زین العابدین را در سال 1240 بدارالخلافه احضار کرد و میرزای مزبور ابتدا به منزل ملک الشعرای ثانی آمد ولی چون ملک از این کیفیت بصیرتی نداشت منوچهرخان معتمدالدوله(21) میرزا را جذب کرد و در تکیهء منوچهرخان منزل داد. کمی بعد از آن میرزا زین العابدین قرآن مجید اعلی را بخط مرحوم میرزای تبریزی که به «قرآن معتمدی» مشهور شد بچاپ حروفی؟ درآورد. چند نفر پیش میرزا زین العابدین شاگرد بودند و یکی از آنها مرحوم میرباقر بود که بعدها نسخهء ناسخ التواریخ تألیف لسان الملک را بچاپ لیتوگرافی درآورد: «در مآثر سلطانی که بسعی و استادی ملامحمدباقر تبریزی در اواخر شهر رجب 1241 ه . ق. در تبریز بچاپ حروفی بطبع رسیده نیز در ضمن وصف طبع اشاره به میرزا زین العابدین مزبور هست «که به اهتمام منوچهرخان مجلدات از کتب حدیث باسمه کرده» بعد از فوت عباس میرزا (سنهء 1249 ه . ق.) مطبع طیبوگرافی تبریز موقوف شد...
«طیبوگرافی یعنی چاپ حروفی طهران در سال 1261 موقوف شده بود و آنکه در تبریز بود تقریباً ده سال قبل از آن بسته شده بود. در سال 1246 شخصی روسی اسباب مختصری چاپ سنگی یعنی لیتوگرافی به تبریز آورد اما تا سال 1256 خیلی ثمر نبخشید بعد از آن تاریخ خوب عمل کرد. در سال 1259 آقاعبدالعلی اسباب لیتوگرافی بطهران آورد و بدون تأخیر مشغول کار شده در همان سال نخستین کتاب چاپ سنگی که در طهران بطبع رسید کتاب «معجم فی آثار ملوک العجم» (بود) تألیف میرزا عبدالله بن فضل الله. و تاریخ پطر کبیر (نیز) بسعی او تمام شده آقا عبدالعلی بعد از چندی کارخانه را به آقا میرباقر واگذار نمود. چاپ خانهء سنگی در دارالعلم شیراز تقریباً در سال 1254 برقرار شد ولی گویا غیر از یک کتاب (قرآن مجید) کاری نکرد. در اصفهان تقریباً در سال 1260 عمل لیتوگرافی شروع کرد و کتاب رسالهء حسینیه بطبع رسید».(22) تا اینجا عین کلام مرحوم شیندلر بود. در یک کتاب فرانسوی موسوم به «مطبعه در خارج از فرنگستان(23) که مؤلف آن امضای مجهول «یک کتاب شناس»(24) میکند و تاریخ مطبعه ها را در بلاد عالم غیر از فرنگستان بترتیب حروف تهجی اسامی شهرها و ممالک ذکر میکند و در سنهء 1319-1320 ه . ق. (1902 م.) در پاریس بطبع رسیده در باب اولین مطبعه در ایران در مادهء تبریز گوید:
«دکتر کوتون(25) گوید که در سنهء 1822 م. (1238-1239 ه . ق.) جوانی میرزا جعفر نام اولین مطبعهء سربی را در این شهر (یعنی تبریز) دائر کرد و کتاب اول که چاپ شد گلستان بود که بنا بقول ساسی(26) و کاترمر(27) در سال 1824 م. (1240-1241 ه . ق.) و بقول کوتون مشارالیه در سنهء 1825 م. (1241-1242 ه . ق.) چاپ شده بعد از آن تاریخ قاجاریه تألیف عبدالرزاق بن نجفقلی در آن مطبعه چاپ شده(28). (معلوم است که قول هوتم شیندلر در این باب صحیح تر و معتبرتر است). ایضاً در کتاب مزبور در مادهء طهران نیز شرحی بنقل از روزنامهء جمعیت آسیایی مبشرین انگلیسی(29) دربارهء اولین کتب مطبوعه در طهران درج میکند و میگوید آن کتب در کارخانهء معتمدالدوله به اهتمام ملاعباسعلی به چاپ رسیده اند و اسامی بعضی از آن کتب را میدهد. در مقدمهء رساله ای که جناب آقا میرزا محمدعلی خان تربیت در تاریخ جراید ایرانی تألیف کرده اند و موسوم است به «ورقی از دفتر تاریخ مطبوعات ایرانی و فارسی» که ترجمهء انگلیسی آن را جناب استاد برون نشر کرده اند و نسخهء فارسی هنوز بدبختانه بطبع نرسیده نیز اطلاعات ذیل دربارهء اولین مطبعه در ایران ثبت است: «...در حدود سال 1240 عباس میرزا نایب السطنه میرزا جعفر نام تبریزی را بمسکو فرستاد که یک دستگاه چاپخانهء سنگی بیاورد و آن صنعت را نیز بیاموزد. وی دستگاهی به تبریز آورده و دایر کرد. مشهدی اسد آقا باصمه چی معروف تبریزی که خودش حالا (یعنی در وقت تألیف کتاب در سنهء 1330) زنده و مطبعهء قدیمش هنوز در تبریز دائر است روایت میکند که میرزاصالح شیرازی(30) وزیر طهران میرزا اسدالله نامی را از اهل فارس با مخارج زیاد برای یاد گرفتن صنعت چاپ به پترسبورگ فرستاد و مشارالیه پس از مراجعت در تبریز بدستیاری آقا رضا (پدر مشهدی اسدآقا راوی این روایت) مطبعهء سنگی (لیتوگرافی) تأسیس نمود و اولین نسخه ای که در آن مطبعه چاپ شد قرآن مجید بود بخط میرزا حسین خوشنویس معروف. بعد از پنج سال شاه این مطبعه را با اجزاء و عمال آن به طهران خواست و اولین نسخه ای که در طهران طبع شد دیوان نشاط (میرزاعبدالوهاب معتمدالدوله متخلص به نشاط) بود»(31) در کتاب موسوم به «کتاب شناسی شرقی»(32)تألیف زنکر(33) و در کتاب «کتاب شناسی ایران»(34) تألیف شواب(35) و کتاب فهرست کتب عربیه و فارسیه و ترکیه منطبعه در اسلامبول و مصر و ایران و موجوده در موزهء آسیائی پترسبورک تألیف دورن(36) که در پترسبورک در سنهء 1866 میلادی طبع شده اسامی کتب زیادی از قدیمترین مطبوعات ایران ثبت است که چند فقره از آنها را که مهم ترند ذیلا درج میکنیم و خصوصاً سه چهار فقره که اول ذکر میشوند برای اصلاح بعضی فقرات آنچه از هوتم شیندلر نقل شد مفید است: رسالهء حسینیه چاپ اصفهان بقول زنکر در سنهء 1244 و بقول دورن بتاریخ غرهء رحب سنهء 1248(37) ه . ق. قرآن چاپ شیراز سنگی سنهء 1840 م. (1244-1245 ه . ق.) بقول زنکر، محرق القلوب نراقی چاپ طهران سنهء 1229 بقول شواب و سنهء 1248 بقول دورن، جلاء العیون و عین الحیوة و حیاة القلوب و مفتاح النبوة سنهء 1240 بقول دورن، نخبهء کلباسی (رسالهء عملیهء فقه) چاپ اصفهان سنهء 1246 بقول دورن، گنجینهء معتمدالدوله میرزا عبدالواهاب متخلص به نشاط چاپ طهران سنهء 1266 بقول دورن، علاوه بر اینها که ذکر شد باز اسامی خیلی کتب دیگر در مآخذ مزبوره موجود است که از سنهء 1239 به این طرف در تبریز طهران و اصفهان چاپ خورده. از بعضی دلایل و قراین معلوم میشود که در همانوقت که در تبریز چاپخانهء سربی اولی دایر بود، چاپخانهء دیگری نیز در طهران در حدود سنهء 1240 دائر بوده است بدون آنکه مطبعهء تبریز به طهران نقل شود زیرا که در هر دو مطبعه در سال 1240 و سالهای بعد از آن کتب زیادی چاپ شده. در کتاب مشاهیرالشرق جرجی زیدان در ضمن شرح حال ناصرالدین شاه (ج 1 ص 139 و 140) ظاهراً بنقل از قول میرزا مهدی مدیر جریدهء حکمت فارسی منطبعهء مصر منیویسد که اولین مطبعه را عباس میرزا نایب السلطنه در تبریز تأسیس کرد و دو نفر از فحول علماء را یعنی میرزا صالح شیرازی و میرزا محمد جعفر تبریزی مشهور به امیر را خواسته و به مسکو و پترسبورک فرستاد و 14 دستگاه اسباب یعنی چرخ مطبعهء سنگی طرز قدیم آوردند و در تبریز مطبعه ای دائر کردند. بعد از تبریز در طهران و ظاهراً بعد از شیراز و اصفهان نیز اولین شهری که مطبعه در آن پیدا شد شهر ارومی بوده که در سنهء 1256 به این طرف دعات مسیحی امریکائی در آنجا یک مطبعهء سربی عربی و سریانی و انگلیسی دارند. دکتر پرکین(38) از اولین مبشرین امریکائی در ارومی در کتاب خود بعنوان (هشت سال در ایران)(39) در باب اولین مطبعهء خودشان چنین مینویسد:
«در 7 نوامبر 1840 م. (12 رمضان 1256 ه . ق.) مطبعه چی آقای بریت(40) از امریکا برگشته و مطبعهء ما را که کوچک و قابل نقل بود آورد. در 21 نوامبر (26 رمضان) مطبعه را به کار انداخته و بعضی قطعات دعا به زبان سریانی چاپ کردیم. مسلمانان شهر نیز از ورود مطبعهء ما ممنون بودند. منجم باشی ارومی به ادارهء ما رجوع کرده و خواهش کرد که تقویم او را برای سال 1257 ه . ق. چاپ کنیم. در 30 نوامبر (5 شوال) شروع به طبع زبور در زبان سریانی قدیم کردیم...»
بعد از ارومی ظاهراً به ترتیب تاریخی ذیل در سایر بلاد ایران مطبعه داخل شده: بوشهر، مشهد، انزلی، رشت، اردبیل، همدان، خوی، یزد، قزوین، کرمانشاه، کرمان، گروس، کاشان.(41) عجیب است با آنکه در ایران اول چاپخانهء سربی داخل شده بود بعدها مدتهای دراز منسوخ شده و چاپ سنگی دایر شد «تا آنکه در سنهء 1290 در حین مسافرت ناصرالدین شاه بفرنگستان در اثنای توقف در اسلامبول یک دستگاه چاپخانه با حروف عربی و فرنگی بقیمت پانصد لیره عثمانی ابتیاع شد و آن دستگاه را با یک نفر حروف چین روانهء طهران کردند ولی در تهران اهمال شده و در بوتهء تعویق ماند تا آنکه در سال 1292 بارون نرمان(42) اجازهء نشر روزنامهء فرانسوی به اسم پاتری (وطن) تحصیل کرده و چرخ مطبعه را تعمیر و حروف را صاف کرده و بکار انداخت»(43) در تبریز قاسم خان پسر علیخان والی (که امروز سردار همایون لقب دارد) در حدود سنهء 1317 باز یک دستگاه مطبعهء سربی دایر کرد. در همان اوقات یک مطبعهء کوچک سرکاری هم در ادارهء محمدعلی میرزا ولیعهد ایجاد شد که شرح نهج البلاغه تألیف ابن ابی الحدید را در آن مطبعه چاپ کردند. امروز در خیلی از بلاد مهمهء ایران مطبعه موجود و دائر است و این اختراع فرنگی مفید پس از صدها اهمال و مسامحه و اجتناب از رسوم کفار عاقبت در ممالک مسلمان دائر شده و باعث شادی روح گوتمبرگ آلمانی شده است در خاتمه این را نیز بگوئیم که طبع با حروف عربی و نشر کتب عربی و فارسی در اروپا مدتهای زیاد پیش از رواج طبع در مشرق زمین بوده و قرآن و کتب تفسیر و کتب علمی مسلمین در فرنک بطبع رسیده و غالباً در مشرق زمین از روی همین چاپها یا چاپ هندوستان (برای کتب فارسی مخصوصاً لکنهو) دوباره چاپ کرده اند. قرآن مجید سیصد سال بیشتر است در اروپا بطبع رسیده در صورتی که در ممالک اسلامی خیلی بیشتر از صد سال نیست که طبع شده. (روزنامهء کاوه شمارهء پنجم سال دوم دروهء جدید مورخ 28 آذر ماه 1290 یزدگردی) در اینجا مقالهء روزنامهء کاوه به پایان میرسد و اکنون میپرداریم بنقل قسمتی از مقالهء (کاروان معرفت) مجتبی مینوی استاد دانشگاه. در این مقاله پس از معرفی میرزا صالح شیرازی از چگونگی مسافرت وی به اروپا و شرح اقدامات و مطالعات او در آنجا سخن میگویند و در پایان مقاله به موضوع «چاپ» و «چاپخانه» در ایران اشاره کرده مینویسند: «.... همین که میرزا صالح دید که به احتمال قوی باید شش ماه دیگر لندن را ترک کند با خود اندیشید که چیزی به ایران ببرد که بکار دولت ایران بیاید. مدتها بود که خیال بردن یک دستگاه چاپ و وسایل صنعت باسمه (یعنی گراور کردن روی مس) بسرش افتاده بود با یک نفر استاد فن چاپ... قرار گذاشت که هر روزی دو ساعت در کارخانهء او کار کند و فن چاپ را بیاموزد... به این ترتیب هر روزه از ساعت دو و نیم بعد از ظهر تا چهار و نیم به لباس انگلیسی در کارخانهء چاپ زنی کار میکرد. قبل از رفتن به کمبریج میرزا صالح از آن استاد فن چاپ که به او این حرفه را آموخته بود خواهش کرد که مبلغ معتنابهی اجناس چاپ زنی و باسمه سازی با یک ماشین کوچک برایش بخرد و همین که برگشت دید که اجناس زیادی در نهایت ارزانی برایش خریده است و چون بجهت پرداخت تمام قیمت آنها وجه کافی همراه نداشت قدری پول از این و آن قرض کرد و همهء آن اسبابها را در سه صندوق بزرگ بسته با سایر متعلقات شخصی محصلین بکشتی فرستادند.» مجتبی مینوی مقاله را تا مراجعت میرزا صالح(44) به ایران ادامه میدهند و سپس مینویسند: «میرزا صالح که زبان فرانسه و انگلیسی و لاتینی یاد گرفته بود، مترجم و مستشار ولیعهد شد(45) و دستگاه چاپ را که همراه خود به ایران برده بود در تبریز به راه انداخت و این اولین مطبعه ای بود که برای چاپ کتب فارسی در سرزمین ایران دایر شد». آنگاه مجتبی مینوی به بحث دربارهء وجه اشتقاق کلمهء «چاپ» میپردازند و بعد دنبالهء مطلب را چنین ادامه میدهند:
«... به هر حال خود او بود (مراد میرزا صالح شیرازی است) که این صنعت را به ایران آورد و چهار پنج سال بعد از ورود او به تبریز اولین کتاب چاپی فارسی که در ایران تهیه شده بود بیرون آمد. و چون مینویسند که دایرکنندهء این مطبعهء سربی جوانی میرزا جعفرنام بود بعید نیست که میرزا صالح همان میرزا جعفر مهندس همسفر خود را به ادارهء این چاپخانه گماشته باشد بخصوص که میرزا صالح شخصاً از اعیان و رجال دولت شده بود و فرصت رسیدگی به چاپخانه را نداشت. غیر از این چاپخانهء میرزا صالح یک چاپخانهء دیگر نیز بزودی در تبریز دایر شد، در روزنامهء کاوه مینویسند که در سال 1233 شخصی موسوم به آقا زین العابدین تبریزی اسباب و آلت مختصر باسمه خانهء طیبوگرافی یعنی چاپ حروفی به تبریز آورده بعد از مدتی کتاب فتحنامهء میرزا ابوالقاسم قائم مقام را چاپ کرد و در کتاب الذریعه تألیف شیخ آغا بزرگ طهرانی مینویسد که در 1234 رسالهء جهادیه تألیف میرزا ابوالقاسم قائم مقام در تبریز به چاپ رسیده و من نمیدانم که از این جهادیه همان فتحنامه مقصود است یا کتاب دیگری و مرحوم محمدعلی تربیت نوشته است که «میرزا صالح شیرازی بعد از آنکه وزیر طهران شده بود میرزا اسدالله نامی را از اهل فارس با مخارج زیادی برای یاد گرفتن صنعت چاپ به پترسبورگ فرستاد». بعید نیست که در این عبارت مقصود چاپ سنگی باشد نه چاپ سربی. در مآثر سلطانیهء عبدالرزاق دنبلی آمده است که «اعظم تصنعات کار فرنگ باسمه کاری بود که کتب متعدده بخط نسخ و نستعلیق بیرون می آورند. یکی از هوشمندان دارالسلطنهء تبریز اسباب و اقلام او را آورده چنان تتبع و تصرف در این کار کرده است که چون صفحه ای از کار بیرون می آید حسن خطش رشک گردش اقلام خوش نویسان آمده بعلاوه شیرینی شیوه نیز در باسمه کاری منظور گردیده». و مخفی نماند که همین مآثر سلطانیه یکی از اولین کتابهایی است که در ایران چاپ شد و در خاتمهء آن می گوید: «این نسخهء جدید که موسوم به مآثر سلطانی است در تبریز بسعی و استادی جناب ملامحمد باقر تبریزی بتاریخ اواخر رجب 1241 اختتام پذیرفت... و سوای این کتاب مستطاب در دارالخلافهء طهران میرزا زین العابدین تبریزی به اهتمام منوچهرخان (معتمدالدوله) مجلدات از کتب حدیث باسمه کرده تجار و اهل معاملات باطراف ولایات میبرند و خرید و فروخت میشود». کتابهای دیگری که در همین سالها چاپ شد عبارت بود از گلستان سعدی و محرق القلوب و عین الحیاة و حیاة القلوب و قرآن و حق الیقین و رسالهء حسینیه وزاد المعاد و بوستان سعدی و ترجمهء کتاب جغرافیای رفائلی و غیرها، که بعضی بچاپ سنگی رسیده بود و برخی بچاپ سربی.» (مجلهء یغما سال ششم شمارهء هشتم آبان ماه 1332).
(1) - presse.
(2) - presse. (3) - تنک بضم اول و دوم بر وزن خنک بمعنی نازک و رقیق و لطیف است.
(4) - مراد از سیاهی همان است که ما مرکب میگوئیم.
(5) - در تاریخ عمومی فرانسوی لاویس (ج 4 ص 665) مذکور است که ایوان سوم پادشاه مسکو در سنهء 881 در مقابل مطالبهء خراج که سفیر خان مغول احمدخان در شهر سرای برای آن به مسکو رفته بود. بغیظ آمده و «باصمه» خان را زیر پا انداخت و سفیر را کشت.
(6) - Ange de saint joseph.
(7) - Gazo phylacium linguae persarum.
(8) - عبارت فرانسوی این فقره نیز که در همان کتاب در مقابل عبارت فارسی نوشته شده چنین است:
"Nos anciens peres avaient fonde
dans notre couvent a lsphahan...."
(9) - لانگلس(S.Langles). در حواشی خود بکتاب شاردن (Chardin) سیاح مشهور فرانسوی همین فقره را از کتاب آنژ نقل کرده ولی عقیدهء تاثیر خشکی هوا را رد میکند.
(10) - Augustines این طایفه ابتدا از گوا Goa(که از مستملکات پرتگالیها در هندوستان است) به اصفهان آمدند.
(11) - Carmelites reformes لفظ کرملیت که ترجمهء آن کرملیون میشود از جبل کرمل در فلسطین مأخوذ است در سنهء 1013 م. پاپ دوم که خبر از آمدن اوگوستین ها به ایران نداشت مأموریت ایران را به کرملیین واگذار نمود و بعضی از آنان در سنهء 1016 در اصفهان قرار گرفتند.
(12) - Capucins.
(13) - Jesuites.
(14) - Dominicains.
(15) - General Sir A. Houtum Schindler. (16) - نقل از یک مکتوب مرحوم هوتم شیندلر که در سنهء 1332 از منزل خودش در حوالی لندن بزبان فارسی بنگارنده در لندن نوشته است.
(17) - Les peres de desert.
(18) - Grand maitre. (19) - سیاحت نامهء شاردن چ لانژلس ج 4.
(20) - در کتاب دیگر که شرح آن خواهد آمد اسم از یک کتابی میبرد که عنوان انگلیسی دارد و معنی آن این است: «ملاحظات در خصوص خواجه حافظ الشیرازی تألیف Augustl.l.Herbin از اعضای جمعیت علوم و ادبیات و صنایع پاریس که در ماه فوریه (شباط) از سنهء 1806 م. (21-1220) در شیراز طبع شده. اگر این فقره صحت داشته باشد چاپخانه در شیراز قدیمتر از طهران و تبریز داخل شده ولی ظاهراً این روایت ضعیف است.
(21) - منوچهرخان در آن وقت یعنی سنهء 1240 هنوز لقب معتمدالدوله نداشت و بعدها بعد از وفات میرزا عبدالوهاب معتمدالدوله در سنهء 1244 منوچهرخان به این لقب ملقب شد.
(22) - اقتباس از عین کاغذی که مرحوم هوتم شیندلر بخط خود و بفارسی در جواب بعضی سؤالات نگارنده نوشته و عیناً ضبط است. محض حفظ اصل عبارت دخل و تصرفی در املاء و انشاء آن مرحوم بعمل نیامد. مشارالیه در نزد مطلعین بر مقامات علم او محتاج به معرفی نیست و بلاشک در اطلاع بر اوضاع ایران و احاطه بر تمام امور آن در قرن اخیر اولین شخص بوده.
(23) - lmprimerie hors de l' Europe.
(24) - Un Bibliographe. (25) - Dr. Cotton ظاهراً مقصود کوتون انگلیسی مقیم هندوستان است که از طرف کمپانی در آنجا بوده.
(26) - Silvestrie de Sacy.
(27) - Quatremere. (28) - مقصود همان کتاب مآثر سلطانی عبدالرزاق بیک دنبلی است. که در سنهء 1241 در تبریز چاپ شده.
(29) - le Journal de la societe des
Missions anglaises.
(30) - این میرزا صالح ظاهراً همان میرزاصالح شیرازی ناشر اولین روزنامهء فارسی درطهران بوده که پیش از نشر روزنامه جزو سفارت ایران به لندن رفته بوده است.
(31) - تا اینجا منقول از رسالهء آقا میرزا محمدعلی خان بود (ترجمهء انگلیسی صفحهء 7 و 8).
(32) - Bibliotheca orieantalis, Manuel de
Bibliographie.
(33) - S. Th. Zinker .
(34) - Biliographie de la perse.
(35) - Schwab.
(36) - Bernhard Dorn. (37) - ظاهراً قول دورن اصح است.
(38) - Dr. J. Prk.
(39) - Eight years in Persia.
(40) - Breath. (41) - رسالهء میرزا محمد علی خان تربیت ترجمهء انگلیسی، ص 8.
(42) - Baron Louis de Norman. (43) - نقل از مکتوب هوتم شیندلر.
(44) - میرزا صالح در اوایل سال 1235 هجری به ایران بازگشته و با دستگاه چاپ به تبریز وارد شده.
(45) - مراد از ولیعهد همان عباس میرزا نایب السلطنه است که میرزا صالح را برای تحصیل به اروپا فرستاده بود.
چاپاتی.
(اِ)(1) نان فطیر نازک باشد که خمیر آن را با دست پهن سازند و بر روی تابه پزند. (برهان). نانی لطیف که بتازیش «رغیف» خوانند. (شرفنامهء منیری). و رجوع به چپاتی شود :
غلام کنجد کاکی و قبه های تنک
رهیّ چهرهء چاپاتی و لب گرده.سوزنی.
(1) - Pain azyme.
چاپاچاپ.
(ترکی، اِ مرکب) چاپیدنی بر چاپیدنی. چپاولی در پی چپاولی: مگر چاپا چاپ است (از ترکی چاپ ها چاپ: غارت کن، هین غارت کن).
چاپار.
(ترکی، اِ) پیک. چپر. برید. پست. قاصد. نامه بر. گسی بنده. و رجوع به پیک و برید و چپر و گسی بنده و چاپارخانه شود. || نام نوعی خراج که در پیش از قراء میگرفته اند. (مرآت البلدان ج 1 ص 337).
چاپار.
(اِخ) نام محلی کنار راه سنندج و ساوجبلاغ میان میرزا میرانشاه و گردنهء امیرآباد در 155000 گزی سنندج.
چاپاراق.
(ترکی، اِ) به شتاب. بسرعت. سخت بشتاب (رفتار). دوان. بشتاب در رفتن: چاپاراق برو به او میرسی.
چاپارچی.
(ترکی، ص مرکب، اِ مرکب)چپرچی. غلام پست. فراش پست : نجاری زنی بخواست. بعد از سه ماه پسری بیاورد. از پدرش پرسیدند این پسر را چه نام نهیم؟ گفت چون نه ماهه به سه ماه آمده او را چاپارچی نام باید کرد. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلین ص 138). و رجوع به چپرچی شود.
چاپارچی باشی.
(ترکی، ص مرکب، اِ مرکب) چپرچی باشی. رئیس چاپارچی ها. || کنایه از اشخاص شتابکار و عجول.
چاپارخانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) پستخانه. چپرخانه. ایستگاه: «دولت هخامنشی علاوه بر اینکه اهمیت زیاد براهها میداد، در دفعهء اولی چاپارخانه هائی تأسیس کرد. هرودوت گوید، که واحد مقیاس راهها پرسنگ است و بمسافت هر چهار پرسنگ منزلی تهیه شده موسوم بایستگاه، در این منازل میهمانخانه های خوب بنا و دایر گردیده. در سرحد ایالات و نیز در آن جایی که ایالت بابل بکویر منتهی میشود، قلعه هائی ساخته اند، که ساخلو دارد. در منازل اسب های تندرو تدارک شده، به این ترتیب که چابک سوارها نوشته های دولتی را از مرکز تا نزدیکترین چاپارخانه برده بچاپاری که حاضر است میرساند و او فوراً حرکت کرده به چارخانهء دوم میبرد و باز تسلیم چاپاری میکند. بدین منوال شب و روز چاپارها در حرکت اند و اوامر مرکز را به ایالات میرسانند (کتاب 8 بند 98). راجع بسرعت حرکت چاپارها مورخ مذکور گوید، که نمیتوان تصور کرد جنبنده ای سریعتر حرکت کند. هرودوت چاپارهای دولتی را آگ گاروی(1) مینامد. معنی آن معلوم نیست و بعض نویسندگان جدید عقیده دارند که این لفظ سامی است و به روم رفته و آن گاریه(2) شده. گزنفون تأسیس چاپارخانه ها را به کوروش بزرگ نسبت داده (تربیت کوروش فصل 7) و گوید که برای تعیین مسافت چاپارخانه ها از یکدیگر تجربه کردند که اسب در روز چقدر میتواند راه برود بی اینکه خسته شود و آن را میزان قرار دادند. بعد او گوید، چنانکه گویند درنا نمیتواند بسرعت چارپارها حرکت کند. اگر هم این گفته اغراق باشد مسلم است که کسی نمیتواند بسرعت چاپارها مسافرت کند.» (ایران باستان ج 2 ص 1492).
(1) - Aggarui.
(2) - Angariae.
چاپاری.
(حامص) عمل چاپار. || (ق) سخت بشتاب (رفتار).
- بچاپاری رفتن؛ بسرعت و شتاب رفتن.
چاپاری.
(ص نسبی) منسوب به چاپار. || در تداول اهالی خراسان نوعی کاغذ خط دار را میگویند که قطع کوچک دارد و مخصوص نامه نوشتن است.
چاپاری آمدن.
[مَ دَ] (مص مرکب)بسرعت و شتاب آمدن.
چاپاقان.
(اِخ) دهی از دهستان مشکین خاوری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر واقع در 30 هزارگزی شمال خاوری مشکین شهر و 6 هزارگزی شوسهء مشکین شهر به اردبیل. جلگه، معتدل با 631 تن سکنه. آب آن از رود قره سو، محصول آنجا غلات و حبوبات و پنبه. و برنج و انگور. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
چاپان.
(اِخ) دهی از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان اهر واقع در 5/14 هزارگزی شمال اهر و 15 هزارگزی شوسهء اهر به کلیبر. کوهستانی، معتدل با 363 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی فرش و گلیم بافی و آن راه مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
چاپانچی.
(ص مرکب) غارتگر. چپوچی. چپاول گر.
چاپچی.
(ص مرکب) طابع. مطبعه چی. باسمه چی. آنکه کتاب چاپ کند یا در چاپخانه کار کند. || دروغگو. گزافه گوی. اغراق گوی. لاف زن. سخن ساز. حقه باز. شارلاتان. چاچول. و رجوع به باسمه چی شود.
چاپخانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب) مطبعه. دارالطباعه. باسمه خانه. نام فارسی مطبعه و آن محلی است که کتابها را در آن چاپ میکنند. (لغات نو فرهنگستان). رجوع به چاپ شود.
چاپ خوردن.
[خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) طبع شدن. بطبع رسیدن. بچاپ رسیدن.
چاپ زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) طبع کردن. باسمه کردن. چاپ کردن. || دروغ گفتن. اغراق گفتن. دروغهائی آراسته و خوش ظاهر گفتن.
چاپ سرا.
[سَ] (اِخ) موضعی در طالش نزدیک پونل. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 278).
چاپ سربی.
[پِ سُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی از انواع مختلف چاپ که با قرار دادن قطعات نازک سربی کنار هم که حروف روی آنها نقش بسته طبع کنند. مقابل چاپ سنگی. و رجوع به چاپ شود.
چاپ سنگی.
[پِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) ساده ترین انواع چاپ که پیش از چاپ سربی و اختراع ماشین چاپ معمول بوده، بدینطریق که نوشته را روی یک پاره سنگ صاف صیقلی برمیگرداندند. سپس با وسایل مخصوص از روی آن سنگ هر چند نسخه ای که میخواستند چاپ میکردند. مقابل چاپ سربی. و رجوع به چاپ شود.
(1) - Lithographie.
چاپ شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) بطبع رسیدن. بچاپ رسیدن. طبع شدن.
چاپشلو.
[پِ] (اِخ) نام یکی از بخش های شهرستان درگز است. این بخش در جنوب باختری شهرستان واقع و محدود است از شمال به بخش نوخندان، از خاور به بخش لطف آباد، از جنوب و باختر به بخش حومه از شهرستان قوچان. موقع طبیعی: چون این بخش در دامنهء کوه هزارمسجد واقع است هوای آن سرد مخصوصاً در دهستان میان کوه هوا بشدت سرد می شود. آب مزروعی بخش اغلب از چشمه سار و رودخانه است. محصول عمدهء آنجا عبارت است از: غلات، تریاک، بنشن، کنف، انواع میوجات، ابریشم. این بخش از دو دهستان بنام قره یاشلو و میانکوه که 34 آبادی دارند تشکیل میشود. مجموع نفوس آن 9209 تن است و راه شوسه ای که استان خراسان را به مرز شوروی متصل میکند از این بخش میگذرد. گردنهء معروف اللهاکبر در این بخش واقع است. در دامنهء شمالی گردنهء اللهاکبر پنج رشته چشمهء آب معدنی گرم وجود دارد و در جریان است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاپشلو.
[پِ] (اِخ) قصبه مرکز بخش چاپشلو. شهرستان درگز واقع در 10 هزارگزی جنوب باختری درگز. جلگه، هوا معتدل با 1754 تن سکنه. محصولات عمده آنجا غلات، تریاک، میوجات، بنشن، پنبه، شغل اهالی، زراعت، مالداری، کسب، صنایع دستی زنان، قالیچه و گلیم و جاجیم بافی، و راه آن ماشین رو است آب مشروبی اهالی از چشمه و قنات تأمین می شود. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
چاپق.
[پُ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان آرد: قریه ای است از قرای ایجرود زنجان قدیم النسق، هوایش معتدل. زراعت آنجا هم دیمی است هم آبی. رودخانهء آنجا از حوالی کاوند جاری است. اطراف رودخانه را بید و صنوبر زیادی کاشته جزیی باغات میوه هم دارد. بیست و هشت خانوار سکنهء این قریه است. (مرآت البلدان ج 4 ص 13).
چاپک.
[پُ] (ص) رجوع به چابک شود.
چاپک.
[پُ] (اِخ) ... حاجِب. یکی از غلامان سرای سلطان محمود غزنوی که پس از وی از سلطان مسعود منصب حاجبی یافت : چند تن از غلامان سرای امیر محمود چون تای اغلن و ارسلان و حاجب چاپک که پس از آن از امیر مسعود رضی الله عنه حاجبی یافنتد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص122).
چاپک اندیشه.
[پُ اَ شَ / شِ] (ص مرکب) رجوع به چابک اندیشه شود.
چاپکدست.
[پُ دَ] (ص مرکب) رجوع به چابکدست شود.
چاپکدل.
[پُ دِ] (ص مرکب) چابکدل. هوشیار. باحافظه. تیزفهم :
نکو خط و داننده باید دبیر
شمارنده، چاپکدل و یادگیر.
(گرشاسب نامه).
چاپکربا.
[پُ رُ] (نف مرکب) رجوع به چابکربا شود.
چاپ کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) چاپ زدن. طبع کردن. بطبع رسانیدن. باسمه کردن. و رجوع به باسمه کردن شود.
چاپک سوار.
[پُ سَ] (ص مرکب)رجوع به چابک سوار شود.
چاپک سواری.
[پُ سَ] (حامص مرکب) رجوع به چابک سواری شود.
چاپکی کردن.
[پُ کَ دَ] (مص مرکب)چابکی کردن. شتافتن. عجله کردن.
چاپلاله.
[لَ] (اِخ) نام محلی کنار راه سنندج به کرمانشاه میان کامیاران و قلعه. در نود و دو هزارگزی سنندج.
چاپلق.
[لَ] (اِخ) رجوع به جاپلق شود.
چاپلوس.
(ص) متملق ریاکار. چرب زبان. کسی که گفتارش مخالف پندار و کردار وی باشد. آنکه به تو از تعظیم و مهربانی قولی و فعلی آن کند که در دل ندارد. کسی که به شیرین سخنی و چرب زبانی مردم را بفریبد. ذَمَلَّق؛ مرد چاپلوس و مرد سبک تیززبان. (منتهی الارب) :
مکن خویشتن سهمگین چاپلوس
که بسته بود چاپلوس از فسوس.(1)
ابوشکور.(2)
بر مهتر آمد زمین داد بوس
چنان چون بود مردم چاپلوس.فردوسی.
بمن برکند شاه چندین فسوس
مرا بی منش خواند و چاپلوس.فردوسی.
فریبنده و ریمن و چاپلوس
جوان و هنرمند و داماد طوس.فردوسی.
چرا پیش او چون سگ چاپلوس
نرفتی چو برخاست آوای کوس.(3)فردوسی.
چو دشمن بترسد شود چاپلوس
تو لشکر بیارای و بربند کوس.فردوسی.
به پوزش بیامد سپهدار طوس
به پیش شه اندر شد او چاپلوس.فردوسی.
آن چاپلوس بسته گر خندان(4)
کت هر زمان به لوس بپیراید.لبیبی.
منه دل بر این گیتی چاپلوس
که گیتی فسانه ست و باد و فسوس.(5)اسدی.
چو دورم ز گفتن، دهد می فسوس
چو نزدیک باشم بود چاپلوس.اسدی.
همان نیز کز پیش گاو و خروس
شدندی پرستنده و چاپلوس.اسدی.
چاپلوس لفظ شیرین و فریب
میستانی می نهی چون زر به جیب.مولوی.
|| فریبنده.
(1) - ن ل: که رسته بود.
(2) - بیت فوق به عنصری نیز نسبت داده شده است.
(3) - ن ل: نرفتی ندادی ابر خاک بوس.
(4) - ن ل: پسته گر...
(5) - ن ل: که جمله فسون است و....
چاپلوسی.
(حامص) تملق. چرب زبانی. خوشامدگویی. دُم لیسه. کرنش. ذَملَقه، چاپلوسی و با همدیگر نرمی نمودن. مَلِق، چاپلوسی و دوستی و نرمی بسیار کردن و به زبان بخشیدن نه به دل. (منتهی الارب) : بر درگاه پادشاه چاپلوسی و چرب زبانی کردن. (کلیله ودمنه).
چو ویسه فتنه ای در شهدبوسی
چو دایه آیتی در چاپلوس.
نظامی (خسرو و شیرین).
بر در خرگه، سگان ترکمان
چاپلوسی کرده پیش میهمان.مولوی.
به دلداری و چاپلوسی و فن
کشیدش سوی خانهء خویشتن.
سعدی (بوستان).
از هواداری ما و تو چو مستغنی است یار
ای رقیب این چاپلوسی و لوندی تا بکی؟.
کمال خجندی.
چاپلوسی کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)تملق گفتن. به دروغ و ریا و تظاهر سخنی گفتن با عملی انجام دادن. به دروغ و ریا و تظاهر کسی را ستودن یا اظهار کوچکی و ارادت نمودن: تملق؛ چاپلوسی کردن. تَلین؛ چاپلوسی کردن. تصلف؛ چاپلوسی کردن (منتهی الارب).
چاپله.
[لَ / لِ] (اِ) بی موئی که از جرب عارض شده باشد. (ناظم الاطباء). قَرعَه.
چاپن.
[] (اِخ) دهی در سه فرسنگی میانهء شمال و مغرب لنده.
چاپندگی.
[پَ دَ / دِ] (حامص)غارتگری. چپاول. یغماگری.
چاپنده.
[پَ دَ / دِ] (نف) از چاپیدن. غارتگر. یغماگر.
چاپوب.
(ترکی، اِ) کرباس. جامهء کهنه و پاره که به ترکی چاپوت گویند. (شعوری ج 1 ص 329).
چاپ و چاخان.
[پُ] (اِ مرکب، از اتباع)دروغ و فریب.
چاپ و چوپ.
[پُ] (اِ مرکب، از اتباع)دروغ و دَوَل. دروغ و گزاف.
چاپوغ.
(اِ) رجوع به چاپوق شود.
چاپوق.
(اِ) تیریز. تیریز جامه. تیریج. دخریص. تخریص. || گودی زیر بغل. (ناظم الاطباء).
چاپوق.
(اِخ) دهی جزء دهستان ایجرود بخش حومهء شهرستان زنجان واقع در 8 هزارگزی جنوب باختری زنجان و 11 هزارگزی راه مالرو عمومی. کوهستانی - سردسیر با 262 تن سکنه. آب آن از رودخانهء شاه بداغ، محصول آنجا. غلات، انگور، سیب زمینی، شغل اهالی زراعت، گلیم و جاجیم بافی، راه آن مالرو است و از طریق آقاکندی اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
چاپوک.
(ص) چابک. سریع. تند. جلد. زبر و زرنگ. رجوع به چابک و چاپک شود.
چاپوک دست.
[دَ] (ص مرکب)چابکدست. ماهر. تردست. کنایه از هنرمند یا صنعتگری که در صنایع دستی مهارت و استادی به کمال دارد :
چه چاپوک دستی است(1) بازی سگال
که در پرده داند نمودن خیال.
اسدی (از انجمن آرای ناصری).
(1) - ن ل: چابوک دستی. رجوع به چابوک دست شود.
چاپول.
(اِ) (ترکی، اِ) تاخت و تاز و تاراج. (ناظم الاطباء).
چاپه.
[پَ / پِ] (اِ) (اصل آن هندی است و ظاهراً چاپ و چاپ کردن از این کلمه آمده است) قالب چوبی که بدان نقش و جز آن کنند :
اگر ز وصل تو نقشم بکام ننشیند
ز بوسه چاپه کنم اطلس فرنگ ترا.
سیدحسن خالص (از آنندراج).
چاپی.
(ص نسبی) منسوب به چاپ، چاپ شده. مطبوع. مطبوعة. مقابل خطی. مخطوط. مخطوطة: قرآن چاپی. کتاب چاپی.
چاپیدگی.
[دَ / دِ] (حامص) حالت و عمل چاپیده شدن. || رجوع به چاپیده شود.
چاپیدن.
[دَ] (مص جعلی) (مصدر جعلی از چاپماق ترکی). غارتیدن. تالان کردن. تاراج کردن. غارت کردن. چپاول کردن. بچاپ بچاپ و غارت و چپاول همه کسی و غیرمنتظم. دزدیدن.
چاپیدنی.
[دَ] (ص لیاقت) آنچه به کار چاپیدن آید و درخور چاپیدن بود.
چاپیده.
[دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از چاپیدن. چاپیده شده. غارت شده، به یغمارفته.
چات.
(اِخ) محلی در مرز ایران و روسیه به گرگان و رود اترک از این جا تا خلیج حسینقلی سرحد ایران محسوب می شود و سپس خط مرزی بطرف شمال منحرف میگردد. دهی است در مرز ایران و روسیه واقع بین مقر طایقهء یاموت و کوکلان.
چاتالجه.
[جَ] (اِخ) رجوع به چاتلجه شود.
چاتام.
(اِخ)(1) بندری نظامی در کشور انگلستان واقع در ایالت کنت(2) در ساحل دریای مانش دارای 43000 تن سکنه.
(1) - Chatham.
(2) - Kent.
چاتام.
(اِخ) نام گنگباری نزدیک زلاند جدید در اقیانوسیه.
چاتام.
(اِخ) (لرد...) یکی از وزرای انگلستان رجوع به پیت شود.
چاتانوغه.
[غَ] (اِخ)(1) شهری به آمریکای شمالی در ایالت تنسی(2) دارای 60000 تن سکنه.
(1) - Chattanooga.
(2) - Tenessie.
چاتخ.
[] (اِخ) محلی در شمال قارص.
چاترتون.
[تِ تُ] (اِخ)(1) توماس شاعر انگلیسی. مولد بریستول(2) متولد سال 1752 م. و در سال 1770 م. بر اثر بدبختی بوسیلهء سمّ خودکشی کرد.
(1) - Chatterton.
(2) - Bristol.
چاترتون.
[تِ تُ] (اخ)(1) نمایشنامه ای تألیف الفرد دو وینی شاعر فرانسوی. موضوع آن مرگ چاترتون شاعر است.
(1) - Chatterton.
چات قیه.
[قَ] (اِخ) دهی از بخش نمین شهرستان اردبیل واقع در 16 هزارگزی شمال اردبیل و 8 هزارگزی راه ارابه رو گرمی اردبیل. کوهستانی، معتدل با 171 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری، راه آن مالرو. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4 ص 153).
چاتلانقوش.
(ترکی، اِ) حبة الخضراء. بَن. بَنسه.(1) چتلانقوش. و رجوع به بَن و بَنسه شود.
(1) - Pistacia Leptiscus.
چاتلجه.
[تَ جَ] (اِخ)(1) نام شهری در ترکیه واقع در 43 هزارگزی مغرب استانبول دارای 3140 تن سکنه.
(1) - Tchataldjoe.
چاتلمه.
[لَ مَ / مِ] (اِ) نوعی گلوله. گلولهء دُم دُم(1).
(1) - Dum-Dum.
چاتلی.
(اِخ) نام یکی از مواضع سکنای طایفهء یموت در گرگان واقع در پنجاه هزارگزی چکشلر و پنجاه هزارگزی شمال غربی گنبد قابوس.
چاتلیق.
(ص، اِ) رجوع به جاثلیق شود.
چاتمه.
[مَ] (ترکی، اِ) چند تفنگ را صلیبی بهم پیوسته در زمین نصب کردن.(1)
- چاتمه قراول؛ قراول مواظب چاتمه.
- چاتمه گذاشتن؛ انجام دادن عمل چاتمه.
(1) - Faisceau.
چاتمه ای.
[مَ / مِ] (ص نسبی) چاتمه وار. وضعی از اوضاع که سر دو چیز را به یک دیگر تکیه دهند که هر یک پایه و قیم دیگری شود و هر دو بر پا توانند ماند.
چاتمه زدن.
[مَ / مِ زَ دَ] (مص مرکب)(1)چند تفنگ را به شکل چاتمه در محلی گذاشتن. از چند تفنگ تشکیل چاتمه دادن. چند قراول یا نگهبان در حال مراقبت از کسی یا جایی تفنگ های خود را بوضع چاتمه قرار دادن. || در خانهء کسی ماندن و مزاحم شدن. || برای مطالبهء چیزی یا انجام تقاضایی منتظر کسی ماندن و مزاحم آنکس شدن.
(1) - Former un faisceau.
چاتو.
(اِ)(1) ریسمانی باشد که بدان دزدان را از حلق آویزند. (برهان).
(1) - Corde a pendaison.
چاتیل.
(اِخ) موضعی است در شمال اقلمیش از نواحی شرقی قره بغاز.
چاج.
(اِخ) دهی از دهستان نهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند 30 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند. دامنه معتدل با 521 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات و پنبه و زعفران و ابریشم، شغل اهالی زراعت و قالی بافی، راه آن مالرو است کلاته های نو، زنج، ابوطالب حسن یزدی، تاج کوه جزء این ده است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج9).
چاچ.
(اِخ) نام شهری از ترکستان نزدیک تاشکند مرکز جمهوری ازبکستان. مؤلف حدود العالم آرد: ناحیتی است بزرگ و آبادان و مردمانی غازی پیشه و جنگ گر و توانگر و بسیارنعمت و از وی کمان و تیر خدنگ و چوب خلنج بسیار افتد. (حدود العالم). نام شهری است از ماوراءالنهر که به تاشکند اشتهار دارد و بعضی کاشغر را گفته اند و کمان خوب از آنجا آورند و منسوب به آنجا را چاچی گویند عموماً و کمان را خصوصاً. (برهان). و معرب آن «شاش» است :
چنان بد همه شهرها تا به چاچ
تو گفتی عروسی است با طوق و تاج.
فردوسی.
یکی طوس را داد آن تخت عاج
همان یاره و طوق و منشور چاچ.فردوسی.
فرستاد بهری ز گردان به چاچ(1)
که جوید همی تخت ایران و تاج.فردوسی
گر از چاچ پی را نهی پیش رود
بنوک سنانت فرستم درود.فردوسی.
وز آن پس بزرگان شدند انجمن
ز آموی تا شهر چاچ و ختن.فردوسی.
از چاشت تا بشام ترا نیست ایمنی
گر مر تراست مملکت از چاچ تا بشام.
ناصرخسرو.
... در این وقت فتحهای قتیبه بود به ماوراءالنهر و زمین شومان و گیش و نسف، و آن نخشب است و دیگر باره قتیبه خوارزم بگشاد، و چاچ و فرغانه پس به چین رفت و با نصرت باز آمد... (مجمل التواریخ). ... و امیر احمدبن اسد فرغانه داشت و امیر یحیی بن اسد چاچ داشت. (تاریخ بیهق ص 68).
کمندی چو ابروی طمغاچیان
بخم چون کمان گوشهء چاچیان.
نظامی (شرفنامه).
وز آنجا شوم سوی چاچ و طراز
زمین را نوردم به یک ترکتاز.
نظامی (شرفنامه).
ز خرخیز و از چاچ و از کاشغر
بسی پهلوان خواند زرین کمر.
نظامی (شرفنامه).
... و زبان مردم چاچ بهترین زبان هیطل است. (ترجمه از احسن التقاسیم فی معرفة الاقالیم نقل از سبک شناسی ج 1 ص 245). ... و بوضوح انجامید که آن غلام را دختر حاکم چاچ بنا بر آنکه از خوردی باز به او متعلق بوده از خانهء پدر همراه آورده. (حبیب السیر چ خیام ص172). || راه چاچ؛ راهی از موسیقی است :
کاج صمصام را سزد بر یال
سوزنی را ترانه بر ره چاچ.سوزنی.
|| و تودهء غلهء پاک کرده و از کاه جدا گردیده را نیز گویند. (برهان). این معنی صحیح نیست و تودهء غلهء پاک کرده را «چاش» گویند نه «چاچ» رجوع به چاش شود.
(1) - در برخی از شواهد به رعایت قافیه تاج، چاج آمده است.
چاچله.
[چَ لَ / چَ لْ لَ] (اِ) کفش و پای افزار چرمی. پوزار. نوعی کفش. قسمی پای افزار. مطلق پاپوش :
گرفتم که جایی رسیدی ز مال
که زرین کنی صندل و چاچله.عنصری.
غلام ارساده رو باشد و گر نوخط بود خوشتر
خوش اندر خوش بود باز آنکه با زوبین و چاچله.
عسجدی.
کبر کردندی همه بر کتفشان نی گوردین(1)
صدر جستندی همه در پایشان نی چاچله.
مسعودسعد.
بس که کند بچشم و سر بر در درگه تو بر
صاحب چاچ و کاشغر خدمت کفش و چاچله.
فلکی شروانی.
(1) - ن ل: کوردین.
چاچله.
[] (اِخ) نام للکای دیلمان است. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
چاچول.
(ص) طرار. چاپچی. حقه باز. شارلاتان و رجوع به طرار شود.
چاچول باز.
(نف مرکب) حقه باز. شارلاتان. شیاد. زبان باز. فریبکار. حیله گر. هوچی.
چاچولبازی.
(حامص مرکب)شارلاتانی(1) حقه بازی. شیادی. طراری. زبان بازی. هوچیگری.
(1) - Charlatanisme.
چاچوله باز.
[لَ / لِ] (نف مرکب) رجوع به چاچولباز شود.
چاچولی.
(حامص) شارلاتانی. حقه بازی. شیادی. زبان بازی.
چاچه.
[چَ / چِ] (اِ مصغر) مخفف چاه چه. چاه کوچک. چاه خرد. چاهک. چاه نزدیک تک. چاچهء مطبخ. آبشی. || گو. گو کم عمق. گودالک. گوچه.
چاچی.
(ص نسبی) منسوب به چاچ. هر چیز منسوب به چاچ (نام شهری در ترکستان) عموماً و کمان خصوصاً کمان چاچی: چاچی کمان، کمانِ منسوب بشهر چاچ :
هر آنگه که چاچی بزه در کشم
ستاره فروریزد از ترکشم.فردوسی.
کمانهای چاچی و تیر خدنگ
سپرهای چینی و زوبین جنگ.فردوسی.
دو ابرو به مانند چاچی کمان
کزو خسته گشتی دل مردمان.فردوسی.
کمانهای چاچی بزه برنهید
همه یکسره ترک بر سر نهید.فردوسی.
بخارید گوش آهو اندر زمان
به تیر اندرون راند چاچی کمان.فردوسی.
نگون شد سر شاه یزدان پرست
بیفتاد چاچی کمانش ز دست.فردوسی.
ستون کرد چپ را و خم کرد راست(1)
خروش از خم چرخ چاچی بخاست.
فردوسی.
کمان های چاچی و چینی پرند
گرانمایه شمشیرها نیز چند.
نظامی (شرفنامه).
(1) - ن ل: چوچپ راست کرد و خم آورد راست.
چاخار.
(اِخ) نام ایالتی در چین بمساحت 279 هزار کیلومتر مربع دارای دو میلیون و چهل هزار نفوس. و کرسی آن (ون چوان) است.
چاخان.
(ترکی، ص) متملق. چاپلوس. با زرنگی و زیرکی. حقه باز. لافی. لاف زن. شارلاتانی در گفتار. زبان بازی. آنکه به تندی و چابکی گوید در فریفتن تو آنچه در دل ندارد. خوش محاوره. زبان آور. خوش آمدگو.
چاخان بازی.
(حامص مرکب)تملق گویی. حقه بازی. شارلاتانی. چرب زبانی و خوش آمدگویی. عمل اشخاص چاخان.
چاخان پاخان.
(اِ مرکب، از اتباع). سخنان دروغین و بیهوده.
چاخانچی.
(ترکی، ص مرکب) با دیگری چاخان کننده. کسی که عادت به چاخان کردن و خوش آمد گفتن دارد.
چاخانسر.
[سَ] (اِخ) دهی جزء دهستان سیاهکلرود بخش رودسر شهرستان لاهیجان 20 هزارگزی جنوب خاوری رودسر و یک هزارگزی راه شوسهء رودسر بشهسوار. جلگه، معتدل، مرطوب با 400 تن سکنه آب آن از نهر سیاهکلرود. محصول آنجا برنج و مرکبات، شغل اهالی زراعت است و راه شوسه فرعی و قهوه خانهء سر راه شوسه و شش باب دکان در داخل آبادی دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج2).
چاخان کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) گول زدن. فریفتن. چاپلوسی کردن. بدروغ و ریا سخنی گفتن یا کسی را ستودن.
چاخانی.
(اِخ) نام کوهی در اشکور واقع در ناحیهء تنکابن به مازندران.
چاخچور.
(اِ) چاقچور. نوعی جامهء زنانه مخصوص پوشانیدن ساق پا که زنان هنگام بیرون رفتن از خانه می پوشیده اند. رجوع به چادر چاخچور شود.
چاخرچمنی.
[خِ چَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان ارشق بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر 42000 گزی شمال مشکین شهر و 8000 گزی شوسهء گرمی اردبیل. کوهستانی، معتدل. با 159 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آن: غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چاخرق.
[رُ] (اِ) چاخروق. قسمی از پرندگان.
چاخروق.
(اِ) چاخرق. قسمی پرنده.
چاخسوک.
(اِ) رجوع به چاخشوک شود.
چاخشوک.
(اِ) داس(1). (فرهنگ بیانکی)(2). اوبهی این لغت را دامن معنی کرده ولی ظاهراً اشتباه است و معنی صحیح کلمه همان داس است که بغلط دامن خوانده و نوشته اند.
(1) - Faux.
(2) - Bianchi.
چاخلاماز.
(اِخ) دهی از دهستان کاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع در 58000 گزی جنوب خاوری مراغه در مسیر ارابه رو میاندواب به شاهین دژ. جلگه، معتدل، مالاریائی با 363 تن سکنه. آب آن از قوریچای و زرینه رود، محصول آنجا غلات و کشمش و بادام و چغندر و حبوبات، شغل اهالی زراعت، صنایع دستی پارچه و جاجیم بافی، راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ص153).
چاخو.
(نف مرکب) چاه خو. چاه کن. مقنی.
چاخو.
(اِخ) قریه ای نزدیک بیجار گروس. (ناظم الاطباء).
چاخوئی.
(حامص مرکب) مقنی گری. چاه کنی (لغت چاخوئی با خاء معجمه امروز نیز در کرمان متداول است): آنچه بعرق جبین و کد یمین در چاخوئی پیدا میکرده اند ایثار می نموده اند. (مزارات کرمان ص 114).
چاخورگان.
[رَ] (اِ) جِ چاخوره. رجوع به چاخوره شود : و چاخورگان را فرمان شد تا بیک شب حوالی خندق را چون غربال سوراخ کردند و از آب گذشتند بر روی آن خاک ریز... پنج نفر مرد مردانه مسلح بیرون آمده بر چاخورگان تاختند چاخورگان چون واقف شدند از میانهء نقب بیرون آمده از زیر روی به بالا کردند (ظفرنامهء شامی).
چاخوره.
[رَ / رِ] (نف مرکب) نقّاب، حفّار. ج، چاخورگان. رجوع به چاخو و چاخوئی شود.
چاد.
(اِخ)(1) دریاچهء بزرگی است در افریقای مرکزی در سودان به وسعت 27 هزار کیلومتر مربع که حوضهء آن یکی از مراکز عمدهء گله داری مرکز افریقاست. || بخش شمال افریقای شرقی فرانسه، دارای 1248000 کیلومتر مربع مساحت و 973000 تن سکنه. شهر عمدهء آن فرلامی(2) است.
(1) - Tchad.
(2) - Fort-Lamy.
چادان.
(اِ مرکب) چای دان. (ناظم الاطباء).
چادر.
[دَ / دِ / دُ] (اِ)(1) خیمه. سایبان. بالاپوش زنان. ردا. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). پارچه ای که زنان برای پوشانیدن چهره و دستها و سایر اعضا و البسه بر روی همهء لباسها پوشند. جامهء رویین زنان. جامهء بی آستین زبرین زنان که تمام سر و تن و پای و دست را از نظرها مستور دارد. پارچه ای است عریض و طویل که زنهاسر میکنند. (فرهنگ نظام). ردای زنان. بالاپوش. پرده. حجاب. و رجوع به حجاب شود : زن از چادر غافل ماند، گوشهء چادر بگشاد... پاره ای خاک در چادر بست. (سندبادنامه ص70).در مثل میگویند: «حمام نرفتن بی بی از بی چادری است» یا «خانه نشستن بی بی از بی چادری است». || روپوش. روبنده. حجاب. رجوع به حجاب شود. ترجمهء وطاء و بدین معنی با لفظ در سرکشیدن و به چهره کشیدن و پوشیدن و بر کتف برافکندن و از پشت برکشیدن. (آنندراج). || مطلق سرپوش. پوشش. مطلق پوشش. هر چیزی از پارچه و جز آن که جایی یا کسی یا چیزی را بپوشاند. || پارچهء عریض و طویل که رختخواب در آن می بندند. (فرهنک نظام). چادر شب. || لحاف. روپوش که هنگام خواب بر روی خود اندازند. لحاف... هر جامه ای که بالای جامه ها باشد همچو چادر و مانند آن. (منتهی الارب). ملحفة. چادر (منتهی الارب) :
بخسبند و یک گوش بستر کنند
دگر بر تن خویش چادر کنند.فردوسی.
بخفت اندران سایه بوزرجمهر
یکی چادر اندر کشیده به چهر.فردوسی.
بگفت این و چادر بسر برکشید
تن آسانی و خواب را برگزید.فردوسی.
از سنگ بسی ساخته ام بستر و بالین
وز ابر بسی ساخته ام خیمه و چادر.
ناصرخسرو.
|| خیمه. خرگاه. شادروان. سایبان. صاحب آنندراج نویسد: «در ترکی به معنی خیمه و با لفظ زدن مستعمل است». || سفره و سماط. (ناظم الاطباء). || خرقه. (ناظم الاطباء). || آبشار. (ناظم الاطباء). || بالن(2). || کفن :
سرانجام با خاک باشیم جفت
دو رخ را به چادر بباید نهفت.فردوسی.
همه دشت از ایشان تن بی سر است
زمین بستر و خاکشان چادر است.فردوسی.
بر چشمه تختی و مردی بر اوی
بمرده به چادر نهان کرده روی.اسدی.
اتحمی؛ نوعی از چادرهای یمن. اتحمیه؛ نوعی از چادرهای یمن. تحمه؛ چادرهایی که بر آن خطوط زرد باشد. ازار؛ چادر و شلوار. لفاع؛ چادر یا گلیم یا گستردنی... جرده؛ چادر سوده و کهنه. جنینة؛ نوعی از چادر ابریشمی است. جلباب؛ پیراهن و چادر زنان و معجر یا چادری که زنان لباس خود را بدان از بالا بپوشند. خملة؛ چادر جامهء خواب دار و جامهء مخمل مانند چادر و جز آن. خمیلة؛ چادر مخمل خواب دار. رداء؛ چادر. مرداة؛ چادر. ریطة؛ چادر یک لخت یا هر جامهء نرم و تنک که زنان بر سر اندازند. رائطة؛ چادر یک لخت که زنان بر سر افکنند. سیح؛ نوعی از چادر. سند؛ نوعی از چادرها. سمط؛ چادر بی آستر که بر دوش اندازند یا چادر از پنبه. شرعبی؛ نوعی از چادرها. صیدن؛ چادر درشت بافت. صتیة؛ چادر و جامه ای است یمنی. طیلس؛ چادر. طیلسان؛ چادر. طرحة؛ چادر. عصب؛ نوعی از چادر. عطاف؛ چادر. عاطف؛ چادر. معطف؛ چادر. عبعب؛ چادر باریک و نازک از پشم شتر. غدفلة؛ چادر فراخ. فوطة؛ چادر نگارین یا چادر خط دار. قرطاس؛ چادر مصری. تحول الکساء؛ چیزی در چادر نهاد و بر پشت برداشت آن را. کرُ؛ چادر. لوط؛ چادر. معقد؛ نوعی از چادر. ملف؛ چادر. ملاءة؛ چادر یک لخت. ریطة؛ چادر یک لخت. مریش؛ چادر منقش. مئزر؛ چادر. مهاصری؛ چادری است یمنی. نصیف؛ چادر دو رنگ. تجواز؛ نوعی از چادر منقش. التفاع؛ چادر درخود پیچیدن. (منتهی الارب) :
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بربرده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.رودکی.
یک سو کنمش چادر یک سو نهمش موزه
این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه.
رودکی.
بگفت این و بگشاد چادر ز روی
همه روی ماه و همه مشک موی.فردوسی.
ز کافور زیر اندرش بستری
کشیده ز دیبا بر او چادری.فردوسی.
چو پنهان شد آن چادر آبنوس
بگوش آمد از دور بانگ خروس.فردوسی.
چو پیدا شد آن چادر زرد رنگ
از او گشت گیتی چو پشت پلنگ.فردوسی.
چو شب چادر قیرگون کرد نو
ز شهر و ز بازار برخاست غو.فردوسی.
چو خور چادر زرد بر سر کشید
بشد باختر چون گل شنبلید.فردوسی.
چو خورشید از آن چادر لاجورد
برآمد بپوشید دیبای زرد.فردوسی.
تو گفتی که جامی ز یاقوت زرد
نهادند بر چادر لاجورد.فردوسی.
دویاره یکی طوق با افسری
ز دیبای چین بافته چادری.فردوسی.
ز دیبا کشیده برو چادری
ز هر گوهری بر سرش افسری.فردوسی.
هامون گردد چو چادروشی سبز
گردون گردد چو مطرف خز ادکن.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص271).
سلاح یلی بازکردی و بستی
بسام یل و زال زر، دوک و چادر.فرخی.
تو گویی بباغ اندرون روز برف
صف ناژوان و صف عرعران
بسی خواهرانند در راه رز
سیه موزگان و سمن چادران
بپوشیده در زیر چادر همه
ستبرق ز بالای سر تا به ران.منوچهری.
چهل جنگی همه گرد دلاور
کشیده چون زنان در روی چادر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص 491).
پس آنگه چون زنان پوشیده چادر
به پیش ویس بانو شد سراسر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
مر او را گفت رامین ای برادر
بپوش این راز ما را زیر چادر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بیارم ویسه را با کیش و چادر
پیاده چون سگان در پیش لشکر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ز خون رخ به غنجار بند و دخور
ز گرد اندر آورد چادر بسر.اسدی.
چو شیر ژیان جست از افراز تخت
گرفتش گلوبند و بفشارد سخت
بدرید چادرش و بفکند پست
دهانش بیاکند و دستش ببست.اسدی.
نهالی به زیرش غلیژن بدی
ز بر چادرش آب روشن بدی.اسدی.
فکرت ما زیر این چادر بماند
راز یزدانی برون زین چادر است.
ناصرخسرو.
گل سرخ نوکفته بر بار گویی
برون کرده حوری سر از سبز چادر.
ناصرخسرو.
تسبیح میکنندش پیوسته
در زیر این کبود و تنک چادر.ناصرخسرو.
هر کسی را زیر این چادر درون
خاطر جویا به راهی دیگر است.
ناصرخسرو.
زیر این چادر نگه کن کز نبات
لشکری بسیارخوار و بیمر است.
ناصرخسرو.
مسبب چون بود پس هر کسی را
که وهمش گرد او گردد چو چادر.
ناصرخسرو.
زیر سخن است عقل پنهان
عقل است عروس و قول چادر.ناصرخسرو.
یکی چادری جوی پهن و دراز
بیاویز چادر ز بالای گاز.ازرقی.
بر چادر کوه گازرآسا
از داغ سیه نشان برافکند.خاقانی.
گفتم چادر ز روی بازنگیری؟
بکر نیی، شرم داشتن چه مجال است؟
چادر بر سر کشید تا بن دامن
یعنی بکرم من این چه لاف محال است؟
از پس بکران غیب چادر فکرت
بفکن خاقانیا که بر تو حلال است.خاقانی.
صبح را تقدیر او از شیر چادر میدهد
شام را تقدیر او از قیر معجر میکند
شهاب زرگر (از لباب الالباب ج 2 ص 4 و 5).
زیر چادر مرد رسوا و عیان
سخت پیدا چون شتر بر نردبان.مولوی.
رفت جوحی چادر و روبند ساخت
در میان آن زنان شد ناشناخت.مولوی.
این غول روی بستهء کوته نظر فریب
دل میبرد بغالیه اندوده چادری.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 741).
بس قامت خوش که زیر چادر باشد
چون باز کنی مادر مادر باشد.
سعدی (گلستان).
(1) - = چاذر (بفتح ذال)، روسی Shatcorفریزندی Cajur، یرنی Cadar، نطنزی cavurسمنانی Cauar، سرخه ای Cadur، لاسگردی Cador، شهمیرزادی Cador نیز شهمیرزادی Curگیلکی Cadar، سانسکریت Chatar(چترشاهی، درفش شاهی) Chattra(چتر) از Chad (پوشاندن) و رک: شادروان، معرب آن شوذر (بفتح اول و سوم) «تفس» (حاشیهء برهان چ معین).
(2) - Ballon.
چادر آب.
[دَ / دُ رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آبشار. (آنندراج).
چادر اجساد.
[دَ / دُ رِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) کنایه از عناصر اربعه (آب و باد و خاک و آتش) است. (ناظم الاطباء).
(1) - این لغت بدین صورت و به این معنی جز در فرهنگ ناظم الاطباء جای دیگر نیامده و ظاهراً مصحف «چار اجساد» است. رجوع به «چاراجساد» شود.
چادر احرام.
[دَ / دُ رِ اِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه است از برف. (آنندراج) :
از پشت کوه چادر احرام برکشد
بر کتف ابر چادر ترسا بر افکند.خاقانی.
کعبه ز آتش ساز چون بر فرق کوه
چادر احرامیان پوشیده اند.خاقانی.
چادر اژدها.
[دَ / دُ رِ اَ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) کنایه است از عناصر اربعه. (ناظم الاطباء).
(1) - این لغت نیز بدین صورت صحیح نیست و جز در فرهنگ ناظم الاطباء جای دیگر دیده نشد و صحیح آن «چار اژدها» است که بدین معنی در فرهنگ های معتبر نقل شده است. رجوع به «چار اژدها» شود.
چادر افراختن.
[دَ / دُ اَ تَ] (مص مرکب) چادر زدن. چادر افراشتن. خیمه زدن. خیمه بپا کردن و رجوع به خیمه افراختن شود.
چادر بسر.
[دَ / دُ بِ سَ] (اِ مرکب) کنایه است از زن. لچک بسر.
چادر به یک شاخ افکندن.
[دَ / دُ بِ یِ اَ کَ دَ] (مص مرکب) به یک سو زدن چادر رعنائی و خودنمائی را. دور کردن چادر. (آنندراج). رجوع به یک شاخ شود :
کشیده برقع از رخساره گستاخ
فکنده چادر از شوخی به یک شاخ.
اشرف (از آنندراج).
بر نخل هر شکوفه در این باغ لیلی است
کز خیرگی فکنده بیک شاخ چادرش.
صائب (از آنندراج).
چادر پوشیدن.
[دَ / دُ دَ] (مص مرکب)چادر بسر افکندن. چادر بسر کردن. پوشیدن زن صورت و اندام خود را در زیر چادر: اعتطاب؛ چادر پوشیدن. (منتهی الارب).
چادر پیچه.
[دَ / دُ چَ / چِ] (اِ مرکب)چادر، حجاب زنان و پیچه، نقاب آنان. پیچه. رجوع به پیچه شود.
چادر پیه.
[دَ / دُ] (اِ مرکب)(1) پیه رقیقی است چون پرده ای که شکمبه و امعاء دقیق یا معده و امعاء را پوشیده است و آن از فم معده آغاز کند و به معاء قولون منتهی گردد و آن چون آستر صفاق و ابرهء معده است. (بحر الجواهر). ثرب؛ پیه تنک بالای شکنبه و روده. (منتهی الارب). خلم؛ پیه روده های گوسپند. (منتهی الارب). عثل؛ چادر پیه بالای روده و شکنبهء گوسپند. (منتهی الارب). هورب؛ پیه تنک بالای شکنبه وروده. (منتهی الارب).
(1) - Epiploon. Tablier Epiploique.
چادر ترسا.
[دَ / دُ رِ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) وطا و جامه ای باشد زرد و کبود و درهم بافته. (برهان). صاحب آنندراج نویسد: «ملاسروری گوید چادر ترسا، وِطای زرد و کبود» :
از پشت کوه چادر احرام برکشد
بر کتف ابر چادر ترسا برافکند.
خاقانی.
|| کنایه از شفق و روشنایی آفتاب. (برهان). کنایه از سپیدی صبح و شفق آفتاب. (آنندراج) :
صبح که رهبان این کبود کلیسا
بر سر گیتی کشید چادر ترسا.
وصال (از آنندراج).
چادرتکانیدن.
[دَ / دُ تَ دَ] (مص مرکب)خیمه برپا کردن. از اهل زبان بتحقیق پیوسته. (آنندراج). رجوع به چادر تکیدن شود.
چادرتکیدن.
[دَ / دُ تَ دَ] (مص مرکب)خیمه برپا کردن. از اهل زبان بتحقیق پیوسته. (آنندراج). چادر تکانیدن.
چادر چاخچور.
[دَ / دُ] (اِ مرکب)رجوع به چادر چاقچور شود.
چادر چاقچور.
[دَ / دُ] (اِ مرکب) جامهء زنان آنگاه که از خانه بیرون میرفتند مرکب از شلواری فراخ و دوپاچه بهم پیوسته که از کمر تا نوک انگشتان پای را می پوشید (چاقچور) و چادری چون عبایی فراخ که از فرق سر تا پای ایشان میرسید.
چادر چاقچور کردن.
[دَ / دُ کَ دَ](مص مرکب) ملبس به چادر و چاقچور شدن. چادر و چاقچور پوشیدن. || کنایه از آماده شدن زن برای خارج شدن از خانه.
چادر چاقچوری.
[دَ / دُ] (ص نسبی)زنی که چادر و چاقچور پوشیده است. || کنایه است از جنس زن.
چادرچب.
[دَ / دُ چَ] (اِ مرکب) چادرشب. رجوع به چادرشب شود.
چادر چرخی.
[دَ / دُ رِ چَ] (اِ مرکب)چادرنماز. نوعی چادر مخصوص که زنان در خانه بر سر کنند. رجوع به چادرنماز شود.
چادرچه.
[دَ / دُ چَ / چِ] (اِ مرکب) در گناباد خراسان، چادرنماز. روسری.
چادر خانه.
[دَ / دُ رِ نَ / نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چادری که زنان در خانه بر سر کنند.
چادر خط دار.
[دَ / دُ رِ خَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چادر شطرنجی. چادر چارخانه. چادر راه راه. چادر مخطط: قَوْصَف، چادر خط دار مربع. (منتهی الارب).
چادر خواب.
[دَ / دُ رِ خوا / خا] (اِ مرکب) پرده و حجاب خواب. (ناظم الاطباء).
چادردران کردن.
[دَ / دُ دِ کَ دَ] (مص مرکب) زنی بانوی مهمان را از مراجعت به خانهء خود سخت مانع شدن از راه دوستی و مهر و محبت.
چادردرانی.
[دَ / دُ دِ] (حامص مرکب)ممانعت لجوجانهء زن بانوی مهمان را از بازگشت بخانهء خود.
چادردوز.
[دَ / دُ] (نف مرکب) خیمه دوز. کسی که شغل وی دوختن انواع چادر و خیمه باشد. خیام.
چادردوزی.
[دَ / دُ] (حامص مرکب)خیمه دوزی. دوختن انواع خیمه و چادر. خیام.
چادر رختخواب.
[دَ / دُ رِ رَ تِ خوا / خا] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کرباسی که رختخواب در آن پیچند. (آنندراج). چادرشب. رجوع به چادرشب شود.
چادر زدن.
[دَ / دُ زَ دَ] (مص مرکب)خیمه زدن. چادر برپا کردن. خیمه افراشتن.
چادر سبز.
[دَ / دُ رِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی چادر. چادری برنگ سبز: طاق،... چادر سبز. (منتهی الارب). || کنایه است از حجاب شب :
صبح صادق پس کاذب چه کند بر تن دهر
چادر سبز درد تا زن رسوا بینند.
خاقانی.
چادر سر.
[دَ / دُ رِ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چادری که زنان بر سر افکنند.
چادر سرکردن.
[دَ / دُ سَ ک دَ] (مص مرکب) چادر برسر افکندن. چادر برسر کردن. چادرپوشیدن.
چادرسوز.
[دَ / دُ] (نف مرکب) پرده سوز. آنکه پردهء نقاشی را بسوزد :(1)
چو نقش حیله بر چادر نشانی
بدان نقاش چادرسوز مانی.نظامی.
(1) - بیتی که از نظامی به عنوان شاهد چادرسوز آمده متضمن داستانی است در کلیله و دمنه و تمثیلی است.
چادرسیاه.
[دَ / دُ] (اِ مرکب) روپوش سیاه. حجاب سیاه: طَلْس؛ چادر سیاه. (منتهی الارب). || خیمهء سیاه رنگ. سیاه چادر. چادر بلوچی. (تربت حیدری خراسان). خانهء سیاه. (تربت حیدری).
چادرشب.
[دَ / دُ شَ] (اِ مرکب) جامه ای که در آن رختخواب و بستر پیچند. (ناظم الاطباء). چادر رختخواب؛ چارشب. چارچب :
راحت میخوارگان از پرتو ماهست و بس
بسته در چادرشب مهتاب رختخواب را.
تأثیر (از آنندراج).
چادر عبایی.
[دَ / دُ رِ عَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در تربت حیدری، چادِر عَبائی. چادری که از پارچهء ابریشمی سیاه رنگ بر سر کنند.
چادرفگندی.
[دَ / دُ فِ گَ] (اِ مرکب)قسمی از خیمه. (ناظم الاطباء).
چادرقلندری.
[دَ / دُ رِ قَ لَ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی از خیمه. (آنندراج). نوعی از خیمهء یک دیرکی شبیه به کلاه قلندران. (ناظم الاطباء).
چادر کافوری.
[دَ / دُ رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از سفیدی صبح صادق باشد. (برهان). کنایه از سپیدی صبح و روشنایی آفتاب. (آنندراج).
چادر کبود.
[دَ / دُ رِکَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان. (آنندراج). چادر نیلگون.
چادر کحلی.
[دَ / دُ رِ ک] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان. (برهان) (آنندراج). || کنایه از شب. (برهان) (آنندراج).
چادرگرفته.
[دَ / دُگِ رِ تَ / تِ] (ن مف مرکب) آنکه چادر پوشیده باشد. (آنندراج) :
باغ از شکوفه لیلی چادرگرفته ای است
از لاله کوه عاشقِ در خون طپیده ای است.
صائب (از آنندراج).
|| پرده دار و نهفته. (ناظم الاطباء).
چادر گلریز.
[دَ / دُ رِ گُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آسمان با ستارگان. (آنندراج).
چادر لاجورد.
[دَ / دُ رِ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است. (برهان) :
چو روشن شد آن چادر لاجورد
جهان شد بکردار یاقوت زرد.فردوسی.
چو پنهان شدی چادر لاجورد
شدی کوه مانند یاقوت زرد.فردوسی.
|| سبزه زار و مرغزار را نیز گویند. (برهان). رجوع به «چادر لاجوردی» شود.
چادر لاجوردی.
[دَ / دُ رِ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان. (آنندراج). || کنایه از شب. (آنندراج). || کنایه از سبزه زار. (آنندراج). || کنایه از چار عناصر. (انجمن آرا). || کنایه از چار ستارهء نعشی که گرد قطب باشند. (انجمن آرا). رجوع به «چادر لاجورد» شود.
چادرنشین.
[دَ / دُ نِ] (نف مرکب)صحرانشین. بادیه نشین. اهل وَبرَ. و بری. بَدَوی. مقابل شهرنشین و دِه نشین. مقابل تخته قاپو. || کنایه از طوایف و قبایلی که زندگی ایلی دارند و همهء فصول سال را در بیابان و زیر چادر بسر میبرند و غالباً بکار گله داری و گوسفندچرانی مشغولند و در طلب آبشخور اغنام و احشام خود از نقطه ای بنقطه ای میروند و ییلاق قشلاق میکنند.
چادرنشینی.
[دَ / دُ نِ] (حامص مرکب)صحرانشینی. بادیه نشینی. بداوت. زندگی ایلیاتی.
چادرنماز.
[دَ / دُ نَ] (اِ مرکب) پوششِ عبا مانند بدون آستین که سیاه رنگ نباشد و زنان بر سر افکنند به هنگام نماز خواندن و جز آن. جامه ای که از سر تا پا همهء بدن را فراگیرد و زنان در خانه در وقت نماز آن را به سر کشند. (ناظم الاطباء).
چادرنمازی.
[دَ / دُ نَ] (ص نسبی)منسوب به چادر نماز. زنی که چادرنماز بسر گذارد. زن که چادرنماز حجاب اوست. پارچهء چادرنمازی. پارچه ای مناسب برای چادرنماز.
چادر نیلی.
[دَ / دُ رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چادر نیلگون. چادر کحلی. || کنایه است از آسمان.
چادروا.
[دُ] (اِ) به لغت مردم اصفهان: صبر زرد. (ناظم الاطباء).
چادر یزدی.
[دَ / دُ رِ یَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی از چادر سپید مخصوص زنان یزد که در وقت بیرون آمدن از خانه بسر کشند. (آنندراج). حجاب سفیدی مخصوص زنان یزد و کرمان که در وقت بیرون شدن از خانه بسر کشند. (ناظم الاطباء). || نوعی از قماش خوب و لطیف که در یزد بافند. (آنندراج) :
همقد شجرش بنخل کوفه
در چادر یزدی از شکوفه.
تأثیر (از آنندراج).
چادر یک لخت.
[دَ / دُ رِ یِ لَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چادر یک شقه، چادر یک تخته. ملاَءة. (منتهی الارب). ریطة. (منتهی الارب).
چاده.
[دِ] (اِخ) دهی از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند. واقع در 33هزارگزی جنوب باختری قاین. دامنه، معتدل، 57 تن سکنه. شیعه، فارسی. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، زعفران، تریاک. شغل اهالی زراعت و مالداری راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
چار.
(اِ) کوره ای که در آن آجر پزند. (از مهذب الاسماء). داشی را گویند که در آن خشت و آهک و کاسه و کوزه و امثال آن پزند. (برهان).
چار.
(عدد، ص، اِ) مخفف «چهار» که به عربی «اربعة» گویند. (برهان). رجوع به «چهار» شود :
دقیقی چار خصلت برگزیده ست
به گیتی در ز خوبی ها و زشتی.دقیقی.
جهان را ببخشید بر چار بهر
یکایک همه نامزد کرد شهر.فردوسی.
چنین گفت روشندل پارسی
که بگذشت سال از برش چارسی.فردوسی.
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
نهاده بر او چار پر عقاب.فردوسی.
همان باژ کشور که بد چاربار
ز دینار رومی هزاران هزار.فردوسی.
همی داشت خود در دل این شهریار
چنین تا برآمد بر این روز چار.فردوسی.
به گرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهدار من.فردوسی.
همیشه به پیش سپهدار پیل
طلایه پراکنده بر چار میل.فردوسی.
بفرمود تا خانگی مرغ چار
پرستنده آرد بر شهریار.فردوسی.
ببرید هر چارانگشت خویش
بریده همی داشت در مشت خویش.
فردوسی.
کمان را بمالید جنگی به چنگ
بزد بر کمر چار تیر خدنگ.فردوسی.
کنیزک بدش چار چون آفتاب
کسی روی ایشان ندیده بخواب.فردوسی.
از آن آهن لعلگون تیغ چار
هم از روهنی و بلا لک هزار.
اسدی (گرشاسبنامه ص 200).
هر چار چار حد بنای پیمبری
هر چار چار عنصر ارواح اولیا.
خاقانی.
اگر شد چار مولای عزیزت
بشارت میدهم بر چار چیزت.نظامی.
چار کس را داد مردی یک درم
هر یکی افتاده از شهری بهم.مولوی.
گویند چاره اش به زر و سیم و صبر کن
بیچاره را نمی دهد این هر سه چار دست.
سلمان.
چار.
(اِ) چاره. گزیر. علاج. بُد.... مخفف چاره. (برهان). رجوع به «چاره» شود :
ز دشمن به دینار و یا زینهار
برستن توان و آز را نیست چار.
ابوشکور بلخی.
چه چار است و این کار را راه چیست؟
که برکرد و ناکرد باید گریست.فردوسی.
خردمند از خرد جوید همه چار
بدست چاره بگذارد همه کار.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
دوان آید ز هامون سوی دیوار
به آوردنش آنگاهی کنم چار.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بلبل دستان سرا(1) چاره همی جوید ز من
چاره زآن جوید که او را جست باید نیز چار.
؟ (از لغت فرس اسدی).
همی ندانم چارهء فراق وین نه عجب
که هیچ عاقل، خودکرده را نداند چار.
قطران.
چو من از پس دین دویدم بباید
دویدن پس من به ناچار و چارش.
ناصرخسرو.
از این بند و زندان بناچار و چار
همان کش درآورد بیرون برد.ناصرخسرو.
اگر بازگردی ز راه ستور
شود بید تو عود ناچار و چار.ناصرخسرو.
تیزخشمی زودخشنودی قناعت پیشه ای
داروی هر دردمندی چار هر بیچاره ای.
سوزنی.
دست برآور ز میان چارجوی
وین غم دل را دل غمخوار جوی.نظامی.
(1) - ن ل. بلبل دستان زن....
چار.
(اِ) به زبان علمی اهل هند به معنی جاسوس باشد. (برهان). مأخوذ از سانسکریت «چاره»(1).
.(نقل از حاشیهء برهان چ معین)
(1) - Cara
چار.
(اِ)(ص) سزاوار و لایق. (ناظم الاطباء).
چار.
(اِ)(اِخ) تزار. تیسار. تزار(1): چار روسیه (پادشاه روس).
(1) - Cezar.
چارآخر.
[خُ] (اِ مرکب) کنایه از چهار عنصر است که خاک و باد و آب و آتش باشد. (برهان) (آنندراج). || (اِخ) چهار ستاره از بنات النعش باشد که آنها را نعش خوانند. (برهان) (آنندراج). چهارستارهء دب اکبر. (ناظم الاطباء).
چارآخشیج.
(اِ مرکب) چارعنصر (آب و باد و خاک و آتش). اربع عناصر است و آخشیج بمعنی یک عنصر آید. (آنندراج). عناصر اربعه. (ناظم الاطباء).
چارآس.
(اِ مرکب) چهار تک خال. چهار ورق قمار در بازی «آس» که بر هر یک شکل خال نقش شده باشد. چهار ورق برنده در بازی «آس» که بر چهار شاه و چهار بی بی و چهار سرباز و چهار لکات مقدم است.
- چار شاهش به چار آس خوردن؛ بقویتر از خودی مصادف شدن. بحیله و چاره ای رساتر از چارهء خود دچار گشتن. رجوع به آس شود.
چارآسیاب.
(اِخ) از توابع کوهکیلویه است این بلوک طولش از لیراوی الی رودخانهء خرسان تخمیناً چهل فرسخ و از باشت تا جایزان بیست و شش فرسنگ میباشد. دو رودخانهء عظیم از کوه کوهکیلویه از طرف مغرب کردستان و از جانب مشرق خیرآباد و دو رودخانهء کوچک یکی از ممسنی و دیگری از ماهورات که اهالی آنجا آن را کمبل مینامند ملحق به این رودخانه میشود در این بلوک یازده حمام و پانزده مسجد میباشد. (مرآت البلدان ج 4ص 30).
چارآینه.
[یِ نَ / نِ] (اِ مرکب) یکی از پوشش های جنگجویان قدیم. نوعی از اسلحه و این عبارت از چهار پاره آهن پهن باشد که در زره بر سینه پیوند کنند. (آنندراج). نوعی از لباس جنگ که چهار تخت از آهن ساخته و در مخمل گرفته گرد پشت و سینه کشند. (ناظم الاطباء) :
ز بس میدان کین از حمله ات شد تنگ بر اعدا
نگنجد عکس در آئینه چارآئینه داران را.
واله هروی (از آنندراج).
آمادهء جنگ است شب و روز بعاشق
چارآینه آئینهء آن ترک جفاجوست.
رایج (از آنندراج).
چارابرو.
[اَ] (ص مرکب) نوخط که پشت لب او بحد موی ابرو برآمده است. آنکه خط پشت لب او دمیده است. شاهدی که خط بر پشت لب دارد. کنایه از معشوق نوخط. (آنندراج). امردی که تازه بروت وی سبز شده باشد. (ناظم الاطباء) :
عشق افزون می شود چون حسن میگردد زیاد
تا تو چارابرو شدی چشمم ز شوقت گشت چار.
غنی (از آنندراج).
بلاست عاشقی نوخطان چارابرو
ز چارموجهء دریا نجات ممکن نیست.
صائب (از آنندراج).
رجوع به چارابرو شدن شود. || یک قسم از قلندران که موهای ریش و بروت و ابرو را می تراشند. (ناظم الاطباء).
چارابرو شدن.
[اَ شُ دَ] (مص مرکب)دمیدن موی بر پشت لب. رجوع به چار ابرو شود.
چارات.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر 81 هزارگزی شمال خاوری شادگان و 5 هزارگزی باختر راه اتومبیل رو اهواز به خلف آباد با 10 تن سکنه. ساکنین از طایقهء بنی خالد می باشند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چاراجساد.
[اَ] (اِ مرکب) چارعنصر. عناصر اربعه (آب و خاک و باد و آتش).
چارادویه.
[اَدْ یَ] (اِ مرکب)(1) چاردارو، مخلوطی از چند داروی مختلف (چهار یا بیشتر) که در اغذیه بکار میبرند. در تداول عوام به مخلوطی از میخک، جوز بویا، فلفل و دارچین یا زنجبیل اطلاق میشود.
(1) - Les quatre-epices.
چارارکان.
[اَ] (اِ مرکب) چهارعنصر. چارآخشیج. ارکان اربعه یعنی آب و خاک و باد و آتش. رجوع به چهار ارکان شود :
از این چارارکان که داری بنام
ببین کاین هنرها جز او را کدام.اسدی.
گرد چارارکان او بین هفت طوق و شش جهت
چارارکانش ز یاران چار اقران آمده.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 372).
ز چارارکان برگرد و پنج ارکان جوی
که هست قائد این پنج پنج نوبت لا.خاقانی.
و هم این رکن چون مقوم روح
چار ارکان جسم را معیار.خاقانی.
از آن منسوج کاورا دور داده ست
به چارارکان کمربندی فتاده ست.نظامی.
چاراژدها.
[اَ دَ / دِ] (اِ مرکب) چارعنصر. چارارکان. چارآخشیج. عناصر اربعه باشد. (برهان). کنایه از عناصر اربعه باشد و آن را چاراستاد و چارآخر نیز گویند. (آنندراج) :
آن آدمی که زبدهء ارکانش می نهند
پیوسته در کشاکش این چار اژدهاست.
ظهیر فاریابی (از آنندراج).
چاراسب.
[اَ] (اِ مرکب) دستهء چهاراسبی. (ناظم الاطباء). چاراسبه.
چاراسباب.
[اَ] (اِ مرکب) علل اربعه یعنی علت مادی و علت فاعلی و علت صوری و علت غائی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || چهارقوه یعنی قوهء جاذبه و ماسکه و هاضمه و دافعه. (ناظم الاطباء). || چهارعنصر. (ناظم الاطباء).
چاراسبه.
[اَ بَ / بِ] (ص مرکب) با چهار اسب: کالسکهء چاراسبه. کالسکه ای که چهار اسب آن را میکشند. || کنایه است از بسرعت. بشتابی تمام.
چاراستار.
[اُ] (اِ مرکب) کنایه از چارعنصر است. (برهان) (آنندراج).
چاراصل.
[اَ] (اِ مرکب) عناصر اربعه (آب و خاک و باد و آتش) :
یک دو شد از سه حرفش چاراصل و پنج شعبه
شش روز و هفت اختر نه قصر و هشت منظر.
خاقانی.
چارامین.
[اَ] (اِخ) خلفای اربعه. خلفای راشدین. رجوع بفرهنگ ضیاء شود.
چاران.
(اِخ) دهی جزء دهستان ارنگه بخش کرج شهرستان تهران 27 هزارگزی شمال خاور کرج و 8 هزارگزی خاوری راه شوسهء کرج بچالوس، کوهستانی و سردسیر با 698 تن سکنه. آب آن از چشمه سار، محصول آنجا غلات، باغات میوه، لبنیات، شغل اهالی زراعت و گاوداری و کرباس بافی، راه آن ماشین رو است. مزرعهء چمن زار و مرتع پنج سار جزء این ده است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
چاراویماق.
[اُ] (اِخ) از بلوکات ولایت هشترود دارای 206 قریه و 40 فرسخ مساحت آن است. مرکز آن سریک حد شمالی بلوک هشترود شرقی محال اوچ تپه جنوبی ولایت افشار و غربی گرمرود میباشد. (جغرافیای سیاسی کیهان).
چارایستی.
(ص مرکب) مؤلف آنندراج در شرح این ترکیب گوید: «چارصدی. طغرا در مشابهات گوید: فقره و بهادران یاسمین با قصباتیان سه برگه بچارایستی شگفتگی رسیدند. از غوامض سخن» و چارصدی و چهارصدی را نیز شرح نکرده است، و در مأخذ دیگر یافته نشد.
چاربازار.
(اِ مرکب) بازارهای چهارگانهء متقاطع.
- چاربازار تهران؛ عبارت است از چهار بازار که یکی لبافی است و دیگری کرجی دوزی و سومی سراجی و چهارمی نعلچیگری و چاربازار مسطور منتهی میشود بچارسویی که فاصلهء آن تا چهارسو بزرگ معروف طهران زیاده از صد قدم نیست. (مرآت البلدان ج 4 ص 30).
- چاربازار قیصریهء اصفهان؛ از اسواق معتبرهء این شهر و از بناهای شاه عباس اول و نادر بازاری است که به این استحکام و خوبی و وسعت و ارتفاع ساخته شده باشد. (مرآت البلدان ج 4 ص 30).
چارباغ.
(اِ مرکب) باغهای چهارگانه در کنار هم که با خیابانها از هم جدا شوند یا در پیرامون عمارتی باشند. || دو رشته خیابان موازی یکدیگر که در دو طرف دارای درختکاری بوده و در وسط بوسیلهء یک رشته پیاده رو یا گردشگاه از هم جدا باشند. || کوشک و قصر. (ناظم الاطباء). || از الحان موسیقی. آهنگ مخصوصی در یکی از دستگاههای موسیقی قدیم ایران. و رجوع به «آهنگ» در همین لغت نامه شود.
چارباغ.
(اِخ) اسم مزرعه ای است در دروازه دولت کاشان حوالی خیابان و از آب شاه مشروب میشود. (مرآت البلدان ج 4 ص 35).
چارباغ.
(اِخ) از مزارع درب جوقای کاشان است. (مرآت البلدان ج 4 ص 35).
چارباغ.
(اِخ) قریه ای است از قرای اردستان و مسافت و فاصلهء آن تا قصبهء اردستان چهار فرسخ است. حاصل این قریه جو و گندم و روناس میباشد. زراعت آن از آب قنات مشروب میشود و تقریباً بیست خانوار سکنه دارد. (مرآت البلدان ج 4 ص 41).
چارباغ.
(اِخ) دهکده ای است در سر ولایت نیشابور. آب آن از چشمه و قنات، هوایش گرم سکنهء آن بیست و دو خانوار است. (مرآت البلدان ج 4 ص 41).
چارباغ.
(اِخ) و در حضرت دهلی نام باغی بنا کردهء نواب جملة الملک اعتمادالدوله بهادر دستور الاعظم هندوستان. (آنندراج). نام باغی در حوالی دهلی. (ناظم الاطباء) :
نسیم آسا به گرد سر بگردم چارباغش را
بهر باغی که بنشیند دل من آشیان سازم.
صائب (از آنندراج).
چارباغ.
(اِخ) قریه ای است از توابع بلوک درب قاضی شهر نیشابور در پنج فرسخی بلده در میان دره واقع، زراعت آن از آب رودخانه خوسفرود مشروب میشود. هوای این قریه در زمستان و تابستان معتدل سکنهء آن از متفرقه و بومی چهار خانوار. (مرآت البلدان 4ص 42).
چارباغ.
(اِخ) قریه ای است از قرای لواسان. (مرآت البلدان ج 4 ص 42).
چارباغ.
(اِخ) قریه ای است از قرای هرات در هشت فرسخی این شهر واقع و مابین شمال و مشرق هرات میباشد. (مرآت البلدان ج 4 ص 42).
چارباغ ابراهیم سلطان.
[غِ اِ سُ](اِخ) از بناهای ابراهیم سلطان گورکانی است در حوالی بلخ در بیرون شهر. (مرآت البلدان ج 4 ص 34).
چارباغ اصفهان.
[غِ اِ فَ] (اِخ) در سنهء 1006 ه . ق. که شاه عباس اول قصد کرد پایتخت را از قزوین به اصفهان قرار دهد از دروازهء باغ نقش جهان که موسوم به درب دولت کرده بود تا کنار زاینده رود خیابانی احداث نمود و چارباغی در هر دو طرف خیابان طرح شد و قطعه ای در تاریخ بنای چارباغ بنظم درآورده اند که صورت آن از قرار ذیل است:
عجب چارباغی است عشرت فزا
گرش ثانی خلد گویند شاید.
چو تاریخ آن دل طلب کرد گفتم
نهالش بکام دل شه برآید.
مؤلف گوید اهل اصفهان الاَن که چارباغ گویند مقصودشان همان خیابان است نه باغات حوالی و وضع خیابان چنان است که از اول الی آخر چهار ردیف چنار غرس شده و در این زمان آن چنارها به درجه ای عظمت بهم رسانیده که مطرح انظار و معروف امصار است. در وسط آب نما و در طرفین سردرهای متعدد است متوازی که هر یک سر در باغی است و فیمابین هر دو سر در حوضی و بعضی باغها هنوز مشجر و برخی بی درخت یا کم درخت است و الان بجای اشجار زراعت میکنند در خیابان درختهای گل سرخ و غیره بسیار غرس کرده بودند که در این عصر معدودی از این درخت ها دیده میشود وسط این چارباغ سر در مدرسهء چارباغ است از بناهای سلاطین صفویه که از ابنیهء بزرگ بسیار مستحکم و با صفای ایران بلکه عالم محسوب میشود نهر آبی به عظمت رودخانه از وسط مدرسه میگذرد نزهت این چارباغ خاصه در فصل بهار بواسطهء کثرت گل و ازهار و نغمات طیور و لطافت هوا و حسن موقع به درجه ای است که از حیز وصف بیرون است و یکی از شعرای اصفهان راست :
شنیده ای که ارم روضه ای است بس خرم
به چارباغ صفاهان شباهتی دارد.
در فصل گردش و تفرج اغلب از روزها اهل اصفهان فوج فوج در این خیابان و مدرسهء مزبوره به تفرج میگذرانند. (مرآت البلدان ج4 ص 30). نام باغی در صفاهان. (آنندراج). باغ سلطنتی معروفی در اصفهان از بناهای شاه عباس اول. (ناظم الاطباء).
چارباغ امیر مزید ارغون.
[غِ اَ مَ اَ](اِخ) در ظاهر بلخ است. (مرآت البلدان ج 4 ص 35).
چار باغ امین آباد علیا.
[غِ اَ دِ عُ] (اِخ)از بناهای عبداللهخان امین الدوله پسر مرحوم حاجی محمد حسینخان صدر اصفهانی است در اصفهان. ابتداء میشود از پل خواجو و منتهی میشود به دروازهء تخت فولاد. (مرآت البلدان ج 4 ص 31).
چارباغ طوقچی.
[غِ طُ] (اِخ) در بیرون دروازهء طوقچی اصفهان خیابانی است معروف به چارباغ که نادراً درخت در این خیابان دیده میشود در وسط خیابان حوضی است و در یکطرف خیابان محاذی این حوض سر در باغ معروف بباغ قوشخانه است که از چند گاه قبل الی الاَن حکام دارالسطنهء اصفهان هر وقت از جانب سنی الجوانب اقدس همایون شاهنشاهی بخلعتی نایل و سرافراز میشوند آن خلعت را با تشریفات معموله در باغ قوشخانه زیب پیکر اعتبار خود میسازند در وسط باغ قوشخانه عمارتی عالی ساخته شده است. چارباغ طوقچی و باغ قوشخانه از بناهای شاه عباس ثانی است... (مرآت البلدان ج 4 ص 31).
چارباغ طهران.
[غِ طِ] (اِخ) این چهار باغ در محلی بوده که حالا ارگ سلطنتی و عمارات دیوانی است و بعضی درختهای چنار کهن که الاَن در عمارات مبارکات است دلیل است که سابقاً اینجا باغ و آبادی بوده و بنای چارباغ مسطور را شاه عباس ماضی نموده و چنارهای کهن که حالا به چنار عباسی معروف است یحتمل به حکم شاه عباس غرس شده باشد والا مورخین دانند که عباس بن علی بن ابیطالب علیه السلام به ایران نیامده یعنی از کربلا به این طرف توجه نفرموده است. (مرآت البلدان ج 1 ص 519).
چارباغ گروس.
[غِ گَ] (اِخ) باغی است در سمت جنوب قصبهء بیجار واقع و بواسطهء خیابان های طویل عریض منقسم به چهار قسمت شده و بهمین جهت موسوم به این اسم شده... در وسط باغ عمارتی عالی بنا کرده اند... این عمارت و باغ را مرحوم لطفعلی خان حاکم گروس جد ششمی جناب حسنعلی خان وزیر فواید که در اواخر سلطنت شاه سلیمان و در تمام مدت پادشاهی شاه سلطان حسین صفوی حکومت گروس را داشته در سنهء هزار و صد و چهار هجری بنا کرده است و چون در امتداد زمان و انقلابات رو بخرابی نهاده بود مرحوم جنت جایگاه نایب السطنه عباس میرزا طاب الله ثراه هنگام عبور از گروس و اقامت دو روزه در بیجار و حوالی آن به محمد صادق خان مرحوم والد جناب حسنعلی خان که آن زمان حاکم آنجا بوده امر به تعمیر آن فرمودند و مبلغی هم از برای مصارف و مخارج تعمیر آن به محمد صادق خان دادند و مرحوم مشارالیه با کمال سلیقه در مرمت و توسعهء عمارت و باغ مزبور کوشیده ازاره های تالارها را مرمر کرده و استاد محمد رضای حجار مشهور اصفهانی آنها را حجاری و منبت نموده و کتیبه ای هم که اشعار بسیار خوب دارد بخط میرزارضای خوشنویس معروف در مرمرهای ازاره ترقیم یافته که شعر آخری آن که مادهء تاریخ تعمیر آنجاست و مطابق با سنهء 1244 ه . ق. میباشد این است:
کلک هجران بهر تاریخش بزد جامی و گفت
دایماً شاداب باد از مقدمت این لاله زار.
و ایهامی در این شعر است و آن در لفظ «بزد جامی» است یعنی معادل عدد جامی را منها کنند باقی مادهء تاریخ است. (مرآت البلدان ج 4 ص 33).
چارباغ مشهد.
[غِ مَ هَ] (اِخ) در شهر مشهد مقدس است از بناهای اولاد امیر تیمور گورکان و همیشه مسکن سلاطین و حکام و امرای بزرگ بوده در سنهء 861 ه . ق. صبح روز سه شنبه بیست و پنجم ربیع الثانی میرزا ابوالقاسم بابر گورکانی بن بایسنقربن میرزا شاهرخ در چارباغ مشهد وفات نمود... در سنهء نهصد و چهل محمد حسین میرزا پسر سلطان حسین میرزای بایقرای گورکان الشهیر بخاقان که بر پدر یاغی شده بود و فراراً بعراق و آذربایجان رفته بود جمعی از متجنده را با خود همراه ساخته بحسب ظاهر بقصد دیدن پدر و استعفا از جرایم گذشته و در باطن بخیال تصرف مملکت و دفع پدر به مشهد مقدس رسید از طرف سلطان حسین میرزای بایقرا امیرمبارزالدین محمد ولی بیک و امیر باباعلی با دو هزار سوار از هرات رسیده در چارباغ مشهد جنگ سختی در داده محمد حسین میرزا را فراراً و مقهوراً بسمت جرجان دوانیدند. در سال 1009 ه . ق. که بمقتضای نذر شرعی، شاه عباس اول پیاده از اصفهان به مشهد مقدس رفت در چارباغ مشهد منزل نمود به این معنی که بعد از زیارت مرقد مطهر و چند شب و روز اعتکاف در زیر آن قبهء گردون مطاف و تقدیم شرایط طاعت و عبادت به چارباغ مشهد که سرای شاهی بود منزل گزین شد. (مرآت البلدان ج 4 ص 34). و اکنون در مشهد از چهار باغ مذکور جز محله ای بدین نام آثاری باقی نمانده است.
چارباغ میرزا شاهرخ.
[غِ رُ] (اِخ) این چارباغ در بیرون شهر سمرقند است بعد از فوت امیر تیمور گورکانی در اُترار در شب چهارشنبهء هفدهم شعبان سنهء هشتصد و هفت که اختلاف کلی فیمابین اولاد امیرتیمور پیدا شد عیال امیرتیمور سرای ملک خانم و تومان آغا با سایر خواتین و شاه زادگان صغار برای تعزیه و فاتحهء مضجع امیر تیمور به سمرقند آمدند ارغون شاه و خواجه یوسف آنها را بسمرقند راه نداده چندی در بیرون شهر در چارباغ میرزا شاهرخ ساکن و متوقف بودند و تا ورود امیرزاده خلیل سلطان که شانزدهم ماه رمضان همانسال باشد ایشان همانطور در بیرون شهر در چارباغ مزبور بسر میبردند. (مرآت البلدان ج 4 ص 34).
چارباغ هرات.
[غِ هَ] (اِخ) این چارباغ غالباً منزلگاه سلاطین بوده. (مرآت البلدان ج 4 ص 35).
چاربالش.
[لِ] (اِ مرکب) مسند و وساده ای که پادشاهان و صدور و اکابر بر آن نشینند و بر آن تکیه کنند. (ناظم الاطباء). مسندی را گویند که پادشاهان و صدور و اکابر برآن نشینند. (برهان). مسند ملوک و اکابر از این جهت که ظاهراً سابق تکیهء کلانی که حالا بر پشت میدارند مرسوم نبود بلکه رسم آن بود که دو تکیه بر یمین و یسار. میگذاشتند یا آنکه یکی بر پشت و یکی پیش سینه و دو بر یمین و یسار. پس حقیقت چاربالش همان چارتکیه باشد که به مجاز معنی مسند مذکور شهرت گرفته. (آنندراج) :
از گوشهء چاربالش تو
اقبال بسالیان نجنبد.خاقانی.
به تیر ناوکی از شست آه یاوگیان(1)
که چاربالش سلطان درد بیک پرتاب.
خاقانی.
چار دیوار عزلتی که تراست
بهتر از چاربالش جم دان.خاقانی.
نهم چاربالش در ایوان عزلت
زنم چند نوبت چو میر مطاعی.خاقانی.
بهر آگین چاربالش اوست
هر پری کاین کبوتر افشانده ست.خاقانی.
چاربالش نهاده چون جمشید
پنج نوبت رسانده بر خورشید.
نظامی (هفت پیکر).
گفت از اول که پنج نوبت شاه
باد بالای چاربالش ماه.نظامی (هفت پیکر).
سر آنگاه بر چاربالش نهیم
کزین گنبد چاربالش رهیم.
نظامی (شرفنامه).
گر نیازت را پذیرد شمس تبریزی به لطف
بعد از این بر عرش نه تو چاربالش بر نیاز.
مولوی.
چشم و چراغ جمع رسل هادی سبل
سلطان چاربالش ایوان اصفیا.
(منسوب به حافظ).
عصمت به چاربالش غفلت چه خفته ای
آهنگ راه کن که رفیقان روان شدند.
عصمت بخاری.
|| کنایه از دنیا باشد. (برهان). کنایه از دنیاست به اعتبار چهار گنبد. (آنندراج) :
چو در چاربالش ندیدم درنگ
نشستم در این چاردیوار تنگ.نظامی.
|| کنایه از عناصر اربعه. (برهان). و رجوع به چاربالشت و چهاربالش شود.
(1) - ن ل: ناوکیان.
چاربالش ارکان.
[لِ شِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) طبایع اربعه. (آنندراج):
واثق مشو بعمر که در خواب غفلت است
آن کس که چاربالش ارکانش متکاست.
ظهیر فاریابی (از آنندراج).
|| حرارت و برودت و رطوبت و یبوست. (ناظم الاطباء).
چاربالشت.
[لِ] (اِ مرکب) مسند سلاطین. (برهان) (آنندراج). || دنیا. (برهان) (آنندراج). || عناصر اربعه. (برهان). و رجوع به چاربالش و چهاربالش و چهار بالشت شود.
چاربالش نشین.
[لِ نِ] (نف مرکب)مسندنشین. تخت نشین. کسی که بر مسند یا تخت نشیند یا تکیه زند :
چاربالش نشین عزلت را
پنج نوبت زن دو عالم دان.خاقانی.
چاربالش نه.
[لِ نِهْ] (نف مرکب) آن که چاربالش نهد :
پنج نوبت زن شریعت پاک
چاربالش نه ولایت خاک.
نظامی (هفت پیکر).
رجوع به چاربالش شود
چاربامک.
[مَ] (اِ مرکب) رجوع به چهار بامک شود.
چاربانگ.
(ص مرکب) زود. چالاک. (ناظم الاطباء). || محسوس. (ناظم الاطباء).
چاربر.
[بَ] (ص مرکب) مربع. ذواربعة اضلاع. چارضلعی. (فرهنگستان).
چاربرج.
[بُ] (اِخ) اسم عمارت حکومتی بندر بوشهر و آن عمارتی است که در چهار ضلع آن چهار برج ساخته و بهمین مناسبت به این اسم موسوم گردیده است. شیخ نصرخان از طایفهء آل مذکور که سمت مصاهرت مرحوم حسنعلی میرزای فرمانفرما ولد خاقان خلدآشیان فتحعلی شاه طاب ثراه را داشته و هنوز از خانوادهء او در بندر بوشهر هستند این عمارت را در عهد خاقان مغفور مبرور بنا نموده است و بعد خرابی بهمرسانیده در عهد ناصرالدین شاه سنگ بستی در کنار مرداب که غاوی مینامند ساخته شده و مخارج بسیاری کرده اند و دهنهء چاربرج گردیده. در زمان حکومت مرحوم مؤیدالدوله طهماسب میرزا ولد مرحوم محمد علی میرزا بالاخانه ای رو به غاوی و دوبری شهر بنا نموده اند که در حقیقت یک ضلع یعنی یک برج از این چهار برج محسوب میشود و تقریباً منزل شخصی حاکم بندر بوشهر همان بالا خانه است: در تاریخ فارس تألیف میرزا جعفرخان خورموجی در ذکر بندر بوشهر مسطور است، «که در اواخر دولت نادری شیخ ناصرخان ابومهیری که از اعراب نجد و در جهازات نادرشاهی ناخدایی با اعتبار بود شهر را بانی و صاحب اختیار آمد چون سه سمت بحر و یک طرف متصل براست سمت خشکی را حصنی حصین و بروجی رصین برافراشت» ممکن است بنای چاربرج را نیز همین شیخ ناصرخان کرده باشد. (مرآت البلدان ج 1).
چاربرج.
[بُ] (اِخ) قلعه ای است در دهنهء کوه صغلوک، سکنهء آن از ایل ویران لو و رعیت شادلو میباشند که در جمع بجنورد مالیات و خانواری خود را میدهند... این قلعه از قلاع قدیمه و سکنهء آن از طائفه اکراد میباشد. (مرآت البلدان ج1).
چاربرج.
[بُ] (اِخ) در بلوک ساتلمش مراغه دو قریه میباشد که هر دو به چاربرج موسوم است این دو قریه وصل بیکدیگرند و اراضی آنها از آب جغتو مشروب میشود. هر قریه چهل پنجاه خانوار دارد. (مرآت البلدان ج1).
چاربرج.
[بُ] (اِخ) اسم قریه ای است از طبس که قدیم النسق و بلاسکنه میباشد. (مرآت البلدان ج1).
چاربرج.
[بُ] (اِخ) اسم قریه ای است واقع در بلوک خشت و کمارج و این بلوک در مغرب شیراز بمسافت بیست و هفت فرسخ اهلش سلاح ورز، حاصلش غله و خرما و پنبه و تنباکو و مرکبات. شکار جلگهء آن خوک و دراج آبش از چشمه و رودخانه. قریهء خشت تقریباً هشتصد خانوار سکنه دارد و سایر قرای این بلوک را از بیست خانه الی دویست خانه است. (مرآت البلدان ج1).
چاربرج.
[بُ] (اِخ) دو قلعه میباشد در بجنورد که از دو چشمه مشروب میگردد و زراعت این دو قلعه دیم و از حیثیت هوا ییلاق و سکنهء آن پنجاه خانوار است. (مرآت البلدان ج 1).
چاربرج.
[بُ] (اِخ) از قرای حومهء شهر مشهد مقدس و در سمت راست جادهء چناران است. (مرآت البلدان ج 1).
چاربرج.
[بُ] (اِخ) قریه ای است در چهارفرسخی شهر مشهد مقدس از میان ولایت حول و حوش شهر. سکنهء آن بیست وچهار خانوار و از ایل تیموری. مدار شرب زراعتش بر آب قنات میباشد. (مرآت البلدان ج 1).
چاربرج.
[بُ] (اِخ) قریه ای است از شبانکارهء دشتستان و کلیهء بلوکی که این قریه جزء آن است گرمسیر و در مغرب شیراز بمسافت سی و هشت فرسخ واقع و حاصل این بلوک غله و خرما، شکار صحرایش آهو و قلیلی دراج، آبش از باران، آبادی دهکده هایش خیلی بتفاوت چنانکه دهکده دارد که دارای دویست خانوار است تا ده خانوار. (مرآت البلدان ج1).
چاربرج.
[بُ] (اِخ) قریه ای است در ناحیهء حیاط داود و دشتستان دو فرسنگی بیشتر میانهء شمال و شرق بندر ریگ است. (فارسنامه).
چاربرج آباد.
[بُ] (اِخ) از قنوات قدیمهء قم بوده و حالا خراب است. (مرآت البلدان ج1).
چاربرد.
[بَ] (اِخ) نام شهری است که چاربردی(1) شارح شافیه منسوب بدان است کذا سمع من الاوستاد العلامه شیخ محمد خضر شیرازی. (آنندراج). جاربَرد. رجوع به جاربرد شود.
(1) - صحیح جاربردی است.
چاربردی.
[بَ] (ص نسبی) منسوب به چاربرد. رجوع به جاربردی شود. || (اِخ) نام شارح کتاب شافیه در علم صرف. (ناظم الاطباء).
چاربرگ.
[بَ] (اِ مرکب) نام گلی است. (آنندراج). || لالهء کوهی. (آنندراج).
چاربرگ.
[بَ] (اِ مرکب) چاربرگ مختلف در بازی آس. چهار ورق مختلف بازی، (تک خال و شاه و بی بی و سرباز).
چاربرگه.
[بَ گَ / گِ] (اِ مرکب) نام گیاهی است. (آنندراج).
چاربرگی.
[بَ] (ص نسبی مرکب)اصطلاح قمار. آنکه در بازی آس چهار برگ مختلف در دست دارد.
چاربری.
[بَ] (اِخ) شاخه ای از ایل بختیاری منسوب به طایفهء «آسترکی» که شعبه ای از هفت لنگ بختیاری است. (جغرافی سیاسی کیهان).
چاربسیط.
[بَ] (اِ مرکب) ظاهراً بمعنی چارعنصر است. (آنندراج).
چاربلاغ.
[بُ] (اِخ) صنیع الدوله آرد: قریه ای است از محال ایچرود زنجان ملکی جناب عمیدالملک هوایش ییلاق زراعت آن هم دیمی و هم آبی، یک رشته قنات دارد که خراب است و چهار چشمه که زراعت و صیفی این قریه را مشروب میسازد. سکنهء آن پانزده خانوار است. (مرآت البلدان ج 1).
چاربند.
[بَ] (اِ مرکب) کنایه از دنیا و عالم باشد. (برهان) (آنندراج). || کنایه از عناصر اربعه میباشد. (آنندراج) :
برون جست از این گنبد چاربند
فرس راند بر هفت چرخ بلند.نظامی.
|| چهار مفصل که دو دست و دو پای را به تن پیوندد. مفصل دو دست و دو پا که به تنه پیوندند. پیوند گاه چهارگانهء تنه به دو دست و دو پا. مجموع مفاصل دو دست و دو پا که به تنه پیوندند. مفصل دو پای از طرف زیرین و مفصل دو دست هم از بالا. مجموع پیوندگاه دو پا و دو دست به تن. چارپیوند گاه دو دست و دو پا به تنه. || ریسمان یا طنابی که سوار کار را بر اسب بندند. چاربندی :
به جوی زر نیازمندی چند
هفت قفلی و چاربندی چند.
نظامی (هفت پیکر).
بِه کزین رهزنان کناره کنی
بر خود این چاربند پاره کنی.
نظامی (هفت پیکر).
|| میان کمر. (ناظم الاطباء).
- چاربند قایم، در ورزش؛ فرمانی است که استاد ورزش به ورزش کنندگان دهد.
چاربندی.
[بَ] (اِ مرکب) ریسمان یا طنابی که طفل نوآموز را که میخواهد سوار کاری بیاموزد بدان وسیله به اسب می بندند :
دو دری شد چو کوی طراران
چاربندی چو بند عیاران.نظامی.
|| زنبیل و توشه دان. (ناظم الاطباء). چنته مانندی است که مسافر به پشت بسته دو بند از زیر بغل و دو بند از روی دو شانه میگذرانند. (گنجینهء گنجوی ص 44). || (ص نسبی) منسوب به چاربند. رجوع به چاربند شود. کودک نوآموز یا هر سوارکاری که به وسیلهء طناب یا ریسمان به اسب بسته شده باشد :
چاربندی رسید پیکی چست
راه شش طاق هفت گنبد جست.نظامی.
چاربنیچه.
[بُ چَ] (اِخ) شعبه ای از طائفهء ایل باصری که تیره ای از ایلات خمسهء فارس بشمار میرود. (جغرافی سیاسی کیهان ص 87).
چاربی بی.
(اِ مرکب) اصطلاحی در بازی آس. چاربرگ بازی ورق یا آس که هر برگ آن نقش «بی بی» دارد و در بازی آس پس از چارآس و چارشاه امتیازش از سایر برگها بیشتر است.
چاربیخ.
(اِ مرکب) اصول اربعه. چهار ریشه و آن ریشهء خطمی و رازیانه و کرفس و کَبَر باشد. بیخ کاسنی و بیخ رازیانه و بیخ کبر و بیخ کرفس را گویند. (برهان) (آنندراج). || (ص مرکب) دارای چهار ریشه. چارریشه. چاراصل :
درختی است شش پهلو و چاربیخ
تنی چند را بسته بر چارمیخ.
نظامی (شرفنامه ص89).
|| کنایه است از چار عنصر. (برهان).
چاربیخی.
(ص نسبی) چاراصلی. چارریشه ای. کنایه از ریشهء محکم و استوار. || چارعنصری :
کاین هفت خدنگ چاربیخی
وین نه سپر هزارمیخی.
نظامی (لیلی و مجنون).
چاربید.
(اِخ) قلعه ای است در بجنورد. از آب چشمه مشروب میشود، زراعتش آبی است. هوایش ییلاق. پانزده خانوار سکنه دارد. (مرآت البلدان ج 1).
چاربیستی.
(اِ مرکب) نام منصب که از طرف پادشاه باشد. (آنندراج).
چارپا.
(اِ مرکب) چاروا. (برهان) (آنندراج). مرکب سواری. (برهان) (آنندراج). اسب و استر و خر و شتر و امثال آن. (برهان) (آنندراج). هر حیوانی که دارای چهار دست و پا باشد. (ناظم الاطباء). ستور بارکش و سواری. (ناظم الاطباء). الاغ. حمار. درازگوش. نعم. (نصاب الصبیان). ماشیه. مال :
همه خارسانها کنم چون بهشت
پر از مردم و چارپایان و کشت.فردوسی.
همه شهر و ده گر براندازی الا
علفخانهء چارپایی نیابی.خاقانی.
که هر چارپایی که آرد شتاب
بپای اندر آرد کسی را ز خواب.نظامی.
بسی برداشت از دیبا و دینار
ز جنس چارپایان نیز بسیار.نظامی.
وز آنجا سوی قصر آمد بتعجیل
پس او چارپایان میل در میل.نظامی.
نه محقق بود نه دانشمند
چارپائی(1) بر او کتابی چند.سعدی.
چارپائی برآورد آواز
و آن تلذذ بر او حرام کند.سعدی.
دَوْکَسْ؛ عدد بسیار از چارپایان و گوسپندان. دعثور؛ بسیار از چارپایان. (منتهی الارب). و رجوع به چاروا و چارپای شود.
(1) - ن ل: چاروائی و در این صورت شاهد نیست.
چارپاره.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) نوعی گلولهء تفنگ. قطعات سرب غیر منتظم بریده کوچکتر از گلوله و بزرگتر از ساچمه. گلولهء تفنگ که چهار یک گلوله های عادی است. نوعی گلولهء غیر مدور که از سرب میریزند و بیشتر در تفنگ های سرپر قدیم. بکار میرفت. نوعی ساچمهء بزرگ. یک قسمت از چهار قسمت گلولهء تفنگ. قسمی گلوله مخصوص تفنگ و توپ. گلوله را چون به چهار قسمت کنند هر قسمت آن چهارپاره است که بجای ساچمه در تفنگ بکار برند. || نوعی رقص. (آنندراج). || نام سازی که چهار وصل دارد. (آنندراج). || وصلهء کفش. (ناظم الاطباء). یک جفت زنگ رقاصی. (ناظم الاطباء) :
به چارپارهء زنگی به باد هرزهء دزد
به بانگ زنگل نباش و کُم کُم نقاب.خاقانی.
|| یک چهارم خشت و آجر که در بنایی مصطلح است. پاره های آجر.
چارپاره زن.
[رَ / رِ زَ] (نف مرکب) کسی که چارپاره زند و چارپاره زدن داند.
نوازندهء ساز مخصوص که چارپاره نام دارد :
لاجرم شاید اربه رستهء بید
زنگی چارپاره زن شد سار.خاقانی.
سار به شاخسار بر، زنگی چارپاره زن
خنده زنان چو زنگیان، ابر ز روی اغبری.
خاقانی.
چارپای.
(اِ مرکب) هر حیوانی که دارای چهار دست و پا باشد. چارپا. چاروا. ذوات الاربع || مرکب سواری چون اسب و استر و خر و شتر و امثال آن. ستور. نعم. بهیمه. ماشیه. مال :
سکندر بدو گفت تاریک جای
بدو اندرون چون رود چارپای.فردوسی.
تبه شد بسی مردم و چارپای
یکی را نبد خنگ جنگی به جای.فردوسی.
ز بس مردن مردم و چارپای
پیی را نبد بر زمین نیز جای.فردوسی.
بدادی ز گنج آلت و چارپای
نماندی که پایش برفتی ز جای.فردوسی.
به ره بر یکی نامور دید جای
بسی اندرو مردم و چارپای.فردوسی.
درختان شده خشک و ویران سرای
همه مرز بی مردم و چارپای.فردوسی.
کسی را کجا تخم یا چارپای
بهنگام ورزش نبودی بجای.فردوسی.
مرا تخت و گنج است و هم چارپای
بدینسان بمانم سزاوار جای.فردوسی.
همه هر چه دید اندرو چارپای
بیفکند و ز یشان بپرداخت جای.فردوسی.
به ایران نمانم بر و بوم و جای
نه کاخ و نه ایوان و نه چارپای.فردوسی.
ز خون چنان بی زبان چارپای
چه آمد بر آن مرد ناپاکرای.فردوسی.
ستایش گرفتند بر رهنمای
فزایش گرفت از گیا چارپای.فردوسی.
در و دشت گل بود و بام و سرای
جهان گشت پر سبزه و چارپای.فردوسی.
ز ایوان و خرگاه و پرده سرای
همان خیمه و آخور و چارپای.فردوسی.
با چنین چارپای لنگ بود(1)
سوی هفت آسمان شدن دشوار.سنائی.
در این چارسو چند سازیم جای
شکم چارسو کرده چون چارپای.نظامی.
|| گوسپند و گاو :
مر او را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی بجای.فردوسی.
ز هر گونه از مرغ و از چارپای
خورش کرد و آورد یک یک بجای.
فردوسی.
|| چارپایهء تخت :
کعبه است حضرت او کز چارپای تختش
بیرون ز چارارکان، ارکان تازه بینی.
خاقانی.
(1) - ن ل: با چنین چارپای بند بود. و رجوع به چارپای بند شود.
چارپای بند.
[بَ] (اِ مرکب) کنایه از عناصر اربعه است که آدمی مجموعهء آن است. (آنندراج) :
با چنین چارپای بند بود(1)
سوی هفت آسمان شدن دشوار.سنائی.
(1) - ن ل: با چنین چارپای لنگ بود و در این صورت شاهد نیست. رجوع به چارپای شود.
چارپایک.
[یَ] (اِ مرکب) نوعی شپش. شپشک. شپشه. قمقام. نوعی حشرهء طفیلی است که بر عانه و مژگان و زیر بغل پدید آید مانند شپش و فرق آن با شپش آن است که چارپایک را پایهای بسیار بود و سخت بر بشره چفسنده بود.
چارپایه.
[یَ / یِ] (اِ مرکب) چارپا و هر چیز که دارای چهار پایه باشد. (ناظم الاطباء). || کرسیی که دارای چهارپایه باشد. کرسیچه. نوعی صندلی مخصوص که در کفشدوزی ها یا قهوه خانه ها برای نشستن بکار میرود.
چارپایی.
(حامص) منسوب به چارپا :
چو پاکی و پاکیزه رایی کنی
چرا دعوی چارپایی کنی.نظامی.
چارپخ.
[پَ] (اِ مرکب) نوعی از خیمه که در هند «بی چوبه» خوانند. (آنندراج). || هر چیز چهارگوشه. (ناظم الاطباء).
چارپدر.
[پِ دَ] (اِ مرکب) آباء اربعه. چهارعنصر.
چارپر.
[پَ] (اِ مرکب) قسمی از صراحی شراب. (فرهنگ ناظم الاطباء). قسمی شیشه برای شراب یا سرکه و غیره. قسمی شیشهء چهارپهلو. || یکنوع چماق که سری آهنین با چهارپره دارد. || قسمی گرز. || (ص مرکب) قسمی تیر دارای چهارپر :
خدنگی بینداختی چارپر
از این سر بدان سر نکردی گذر.فردوسی.
خدنگی دگر باره هم چارپر
بچرخ اندرون راند و بگشاد پر.فردوسی.
خدنگ چارپر همچون درختان
برستند از دو چشم شوربختان.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
|| دارای چهار بال و پر برای پریدن. کنایه است از مرغ تیزپرواز یا مرکب تندرو :
پرگرفته نوند چارپرش
وز وشاقان یکی دو بر اثرش.نظامی.
عقابی چارپر یعنی که در زیر
نهنگی در میان یعنی که شمشیر.نظامی.
چارپهلو.
[پَ] (اِ مرکب) نوعی از زنجیر(1)نفیس. (آنندراج). || قسمی از زنجیر گرانبها. (ناظم الاطباء). || (ص مرکب) هر چیز که دارای چهار دم و چهار لبه باشد. (ناظم الاطباء) :
به میدان درآمد چو عفریت مست
یکی حربهء چارپهلو بدست.نظامی.
|| کنایه از تنومند و فربه. (آنندراج).
(1) - در متن چاپی «انجیر» و ظاهراً تصحیف است.
چارپهلو خفتن.
[پَ خُ تَ] (مص مرکب)کنایه از خواب غفلت که هیچ خبر از خویشتن نباشد. (آنندراج).
چارپهلو شدن.
[پَ شُ دَ] (مص مرکب)کنایه از چیز بسیار خوردن و بر پشت خوابیدن است. (برهان) (آنندراج). بسیار خوردن. سخت سیر شدن. ارتباع. تضلع :
آز را کز بدو خلقت جوع کلبی همدم است
چارپهلو شد شکم از سفرهء یغمای تو.
ابن یمین.
به خوان نعمت تو آز چارپهلو شد
ز بس که خورد مربا و قلیه و کولانج.
شمس فخری (از آنندراج).
چارپهلو کردن.
[پَ کَ دَ] (مص مرکب)کنایه است از چاق و فربه کردن. شکم انباشتن :
شکم ز خوان عطای تو چارپهلو کرد
اگر چه بود گرفتار جوع کلبی آز.ابن یمین.
حرص را گر چه بود علت جوع کلبی
چارپهلو کند از خوان نوال تو شکم.
ابن یمین.
زود در گل می نشیند کشتی سنگین در آب
چارپهلو میکنی خود را از آب و نان چرا؟
صائب.
چارپیوند.
[پَی / پِی وَ] (اِ مرکب)چارطبع (سردی و گرمی و تری و خشکی) :
ز خود بگذر که با این چارپیوند
نشاید رست از این هفت آهنین بند.نظامی.
چارتا.
(اِ مرکب) طنبور و رباب چهار تار را گویند. (برهان). || کنایه از چهار عنصر و عالم و دنیا هم هست به اعتبار چهار رکن. (برهان) (آنندراج). || چارگوهر. (آنندراج). || چارلا و رجوع به چار تار و چار تاره شود.
چارتائی.
(اِ) قسمی مرغابی خرد.
چارتار.
(اِ مرکب) طنبور و رباب چهارتار را گویند. (برهان) :
طبع گیتی راست شد در عهد تو زآنسان که باز
نشنود صوت مخالف هیچکس زین چارتار.
سلمان ساوجی.
|| کنایه از چهارعنصر و عالم و دنیا هم هست به اعتبار چهاررکن. (برهان). رجوع به چارتا و چارتاره شود.
چارتاره.
[رَ / رِ] (اِ مرکب) به معنی چارتار است که طنبور و رباب و هر سازی که بر آن چهارتار بندند. (برهان) (آنندراج). || کنایه از عناصر و دنیا هم هست. (برهان). و رجوع به چارتا و چارتار شود.
چارتاق.
(ص مرکب) چارطاق. بالتمام باز (در). رجوع به چارطاق و چهارطاق شود.
چارتان.
(اِخ) قریه ای است از قرای قراباغ واقع در کنار ارس نزدیک به پل خداآفرین و از پل تا چارتان دو فرسخ و نیم مسافت دارد. (مرآت البلدان ج 1).
چارتای.
(اِ مرکب) نوعی ساز. چارتار. رباب. تنبور :
به منعمان بهل آواز چنگ، رندان را
ترانهء سبک از چار تای میکده بس.اوحدی.
چارتخمه.
[تُ / مَ / مِ] (اِ مرکب) چارتخم (قدومه و بارهنگ و بهدانه و سپستان) جوشاندهء مخصوص از بارهنگ و سپستان و قدومه و بهدانه که در سرماخوردگی برای نرم کردن اخلاط سینه و رفع سینه درد میخورند. شربتی از جوشاندهء بهدانه و بارتنگ و قدامه و سپستان نرم کردن اخلاط سینه را.
چارترک.
[تَ] (اِ مرکب) قسمی از کلاه چهارگوشه. (ناظم الاطباء). || در اصطلاح بنایی، نوعی سقف گنبدی شکل را گویند. (در فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه اکنون مصطلح است).
چارترکیب.
[تَ] (اِ مرکب) چهارگوهر. چهارعنصر :
از این چارترکیب آراسته
ز هر گوهری عاریت خواسته.نظامی.
چارتکبیر.
[تَ] (اِ مرکب) نماز میت در مذهب اهل سنت. نماز جنازه. نمازی در مذهب اهل سنت و جماعت. نمازی که بمذهب اهل سنت بر جسد میت گزارند. نماز مخصوص جنازه که فقط چهار تکبیر دارد.(1) || کنایه از ترک چیزی است، چه این کنایه است به نماز جنازه چرا که در نماز جنازه فقط چهار تکبیر میباشد. (آنندراج) :
بدان چارسلطان درویش نام
شده چارتکبیر دولت تمام.نظامی.
رجوع به مادهء ذیل شود.
(1) - در مذهب شیعه خلافی نیست که در نماز میت باید پنج تکبیر گفت هر تکبیری از نمازی از پنج نماز است چنانکه در جواهر الکلام آمده است: «و هی علی المؤمن خمس تکبیرات بلاخلاف بیننا» ولی اهل تسنن قایلند که چهار تکبیر باید گفت (حافظ شیرین سخن تألیف دکتر معین صص 302-301).
چار تکبیر زدن.
[تَ زَ دَ] (مص مرکب)کنایه از نماز جنازه هم هست که بعد از آن میت را وداع کنند. (برهان). نماز جنازه کردن زیرا که در نماز جنازه چهار تکبیر مقرر است. (آنندراج) :
هر دم از ماتم برگی نتوان آه کشید
چار تکبیر بر این نخل خزان دیده زدیم.
صائب (از آنندراج).
|| کنایه از ترک محلی کردن و تبرای مطلق از ماسوی نمودن باشد. (برهان). کنایه از ترک نمودن همه چیز را. (آنندراج). یکباره ترک چیزی یا ترک کسی گفتن :
سه شراب حقیقتی بخوریم
چارتکبیر بر مجاز زنیم.سنایی.
اتابک ایلد گزشاه جهانگیر
که زد بر هفت کشور چار تکبیر.نظامی.
من همان دم که وضو ساختم از چشمهء عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست(1).
حافظ.
کبریای حرم حسن تو چون روی نمود
چار تکبیر زدیم از همه بیزار شدیم.
(از قرة العیون ملا محسن فیض).
(1) - اهل تشیع از حضرت صادق (ع) روایت کنند که رسول خدا تکبیر میگفت بر قومی پنج و بر قوم دیگر چهار بار و هر گاه بر مردی چهارتکبیر میگفت متهم میشد بنفاق ممکن است حافظ عوالم هستی و اعیان موجودات را چنان پست و نازل شمرده که چهارتکبیر را استعمال فرموده است. عرفا منظور از چهارتکبیر را اشارت از چهار فنا دانند: فنای آثاری، فنای افعالی، فنای صفاتی، فنای ذاتی. پس از خواجه نیز. عرفای شیعه این کلمه را استعمال کرده اند. فروغی بسطامی گوید: چارتکبیر بزن ز آنکه ببازار جهان
بایع و مشتری و سود و زیان اینهمه نیست.
(حافظ شیرین سخن تألیف دکتر معین ص 309).
چار تکبیر کردن.
[تَ کَ دَ] (مص مرکب) نماز جنازه کردن. (آنندراج) :
هر که در میدان عشق نیکوان گامی نهاد
چارتکبیری کند بر ذات او لیل و نهار.
سنائی.
قبلهء روی ترا هر که شبی برد نماز
چار تکبیر، دگر روز برین پنج کند.انوری.
چار تکبیر بر آن حضرت کرد و عنان عزیمت بر صوب غور و غزنین گردانید. (بدایع الازمان ص 109). و رجوع به چارتکبیر زدن شود. || کنایه از ترک همه چیز یا همه کس گفتن. از همه کس یا از همه چیز گذشتن. پشت پا به دنیا و ما فیها زدن. کنایه از ترک کردن همه چیز را. (آنندراج) :
رغبتش رغم کان و دریا را
چار تکبیر کرده و سه طلاق.
انوری (از آنندراج).
چار تکبیر گفتن.
[تَ گُ تَ] (مص مرکب) نماز جنازه کردن. (آنندراج). || کنایه از ترک کردن همه چیز را. (آنندراج). و رجوع به چار تکبیر زدن و چار تکبیر کردن شود.
چارتو.
(اِ مرکب) چارلا. چارتا.
چارجامه.
[مَ / مِ] (اِ مرکب) پوششی از سقرلاط و مخمل و امثال آن ساخته، اسبان را بدان آرایش کنند در حالت پیری و اسبی را که آن را زین نبندند و لجام کرده غاشیه بر آن اندازند و سوار شوند. (آنندراج) :
سواری کی توان بر اسب عمری
که باشد از عناصر چار جامه.
اشرف (از آنندراج).
جلی که بر پشت اسب بجای زین اندازند.
(ناظم الاطباء). || زین بدون قلتاغ. (ناظم الاطباء). || چار جامه کردن ستور. صاحب برهان در ذیل لغت (کفل) نویسد: «و پلاس را نیز گویند که ستوران را بدان چار جامه کنند و سوار شوند».
چارجانب.
[نِ] (اِ مرکب) چارسمت. چارطرف. چارسو.
چارجل.
[جُ] (اِ مرکب) چارجامه. (آنندراج).
چارجو.
(اِ مرکب) چارجوی. چاره جوی. رجوع به چاره جوی شود.
چارجو.
(اِخ) نام یکی از معابر جیحون. به مناسبت شهری با همین نام بدانجا، چارجوی. صاحب مرآت البلدان آرد: در سنهء نهصد و سی و در مرتبهء دوم که عبیداللهخان اوزبک از ماوراءالنهر بقصد تسخیر خراسان از معبر چارجوی جیحون عبور نموده بمرو آمد و از مرو بجانب مشهد مقدس رانده این شهر را محاصره کرد و بحیطهء تصرف درآورد و از آنجابه استراباد تاخت و بعد بطرف بلخ معاودت نمود. (مرآت البلدان ج 4 ص 44).
چارجوهر.
[جَ / جُو هَ] (اِ مرکب) کنایه از عناصر اربعه و چهار ستارهء نعش است از بنات النعش. (آنندراج). چهار عنصر و چهار ستارهء دب اکبر. (ناظم الاطباء).
چارجوی.
(اِخ) چارجو. شهرکی از اجزای بخارا است بر لب جیحون بخوارزم نزدیک. (آنندراج).
چارجوی بهشتی.
[یِ بِ هِ] (اِ مرکب)چهار نهر، یکی از آب دوم از شیر، سوم از خمر، چهارم از عسل. (آنندراج). || کنایه از سیحون و جیحون و نیل و فرات. (آنندراج). || کوثر و سلسبیل و تسنیم و طهور در بهشت. (اقبالنامه چ وحید ص 250) :
ز دوزخ مشو تشنه را چاره جوی
سخن در بهشت است و آن چار جوی.
نظامی (اقبالنامه).
چارجوی فطرت.
[یِ فِ رَ] (اِ مرکب)عناصر اربعه. (آنندراج). || چهار مزاج انسانی یعنی دموی و صفراوی و بلغمی و سودائی. (ناظم الاطباء).
چارجهت.
[جَ هَ] (اِ مرکب) چهارسوی و چهارطرف. (ناظم الاطباء). مشرق و مغرب و شمال و جنوب. چهارسمت. || عالم. (ناظم الاطباء).
چارچار.
(اِ مرکب) بمعنی برابری و هم چشمی و همتائی کردن مخالفین با یکدیگر چنانکه دوچار شدن هم افادهء همین معنی میکند که دو نفر از سویی و دو از سویی و هم چنین است چار از سویی و چار از سویی دیگر که مقابلهء مقدمهء مقاتله است. (آنندراج). رجوع به چارچار کردن شود.
چارچار.
(اِ مرکب) چهار روز آخر چلهء بزرگ (هفتم تا دهم بهمن ماه). و چهار روز اول چلهء کوچک زمستان. (یازدهم تا چهاردهم بهمن ماه) (از ناظم الاطباء). نام هشت روز از زمستان که چهار روز آن در آخر چلهء بزرگ و چهار روز در اول چلهء کوچک است. نام هشت روز از فصل زمستان که از سی و ششمین روز تا چهل و چهارمین روز را شامل است.
چارچار زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) هرزه و پوچ گفتن. (آنندراج). بیهوده گفتن. (ناظم الاطباء).
چارچار کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)برابری و مقابله کردن :
تا بر کسی گرفته نباشد خدای خشم
پیش تو ناید و نکند با تو چارچار.
منوچهری.
|| ملاقات کردن. (ناظم الاطباء).
چارچارگوی.
(نف مرکب) کنایه از هرزه و پوچ گوی. (آنندراج) :
ارباب سخن گرچه که پیرم دانند
از طبع جوان من سخن می رانند
خواهم که کنم فکر رباعی چندی
گو شاعر چارچارگویم خوانند.
قبول (از آنندراج).
چارچب.
[چَ] (اِ مرکب) تلفظی از چادرشب. چادرشب در بعضی لهجه ها، صورتی از چادرشب.
چارچرخه.
[چَ خَ / خِ] (اِ مرکب) نوعی گاری است که دارای چهار چرخ است. رجوع به گاری شود.
چارچشم.
[چَ / چِ] (ص مرکب) کنایه از بسیار مشتاق و منتظر. (آنندراج). نگران و مشتاق. (ناظم الاطباء) :
من چار چشمم ز آن دورخ چاری دگر میداشتم
میداشت چون شطرنج اگر آن شاه خوبان چار رخ.
ملاطغرا (از آنندراج).
|| صفت سگ نیز واقع شود. (آنندراج). سگ و یا گوسپندی که خال سیاهی بالای هر یک از دو چشم داشته باشد. (ناظم الاطباء) :
سگ نفس را رفته از کار چشم
تو از عینکش کرده ای چارچشم.
قدسی (از آنندراج).
مَثَل آنکه او بود احمق
مردمان فیلسوف دانندش
همچو آن سگ بود که باشد کور(1)
مردمان چارچشم خوانندش.
دهقان علی شطرنجی (از آنندراج).
|| کسی که عینک میگذارد. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: مثل سگ بود که باشد گور.
چارچشم شدن.
[چَ / چِ شُ دَ] (مص مرکب) کنایه است از بدقت نگاه کردن. با دقت و کنجکاوی بسیار در کسی یا چیزی نگریستن.
چارچشمه.
[چَ مَ] (اِخ) از قرای بلوک پشتهء جاپلق است. (مرآت البلدان ج 4 ص 43).
چارچشمه.
[چَ مَ] (اِخ) نیز از بلوک حمزه لوی جاپلق است و این چار چشمه شش قلعه میباشد واقع در یک محل و هر یک از قلاع رعیت نشین و آب و ملک علیحده دارد شهر جاپلق عبارت از همین چار چشمه است چنانکه در جاپلق نگاشته شد. (مرآت البلدان ج 4 ص 43).
چارچشمی.
[چَ / چِ] (ص نسبی) با چهار چشم، کنایه است از مراقبت بسیار؛ چارچشمی چیزی را پائیدن، مواظب بودن که آن را ندزدند یا به آن آسیبی نرسد. رجوع به چارچشمی پائیدن شود. || چارچشمی گریه کردن، سخت اظهار فقر یا بی تمتعی از کاری کردن و غالباً بدروغ. نهایت اظهار فقر یا بدبختی با گریه کردن. رجوع به چارچشمی گریه کردن شود.
چارچشمی پائیدن.
[چَ / چِ دَ] (مص مرکب) چیزی را بدقت نگاه کردن و پائیدن و مواظب آن بودن. کسی یا چیزی را زیر نظر داشتن و بدقت مراقب و مواظب آنکس یا آن چیز بودن. پائیدن چیزی بدقت و مراقب بودن که آن را ندزدند یا آسیبی به آن نرسد و رجوع به چارچشمی شود.
چارچشمی گریه کردن.
[چَ / چِ گَ / گِرْ یَ / یِ کَ دَ] (مص مرکب) سخت گریستن. || بی اندازه اظهار فقر یا بدبختی کردن. رجوع به چارچشمی شود.
چارچمن.
[چَ مَ] (اِخ) در حوالی قندهار است. از وقایع مهمه که در آنجا روی داده این است که محراب خان سپهسالار شاه عباس دویم بعد از فتح قلعهء بست و غیره هنگام مراجعت در روز یکشنبه شهر صفر هزار و پنجاه و هشت هجری در چارچمن غنایم و فیل و اسلحهء زیادی که از دشمن گرفته بود از شأن حضور شاه عباس گذرانید. گویند اسم باغی است بزرگ در دو منزلی اورکنج که از هر خیابان آن بحوضی میرسند و باز چهار خیابان دیگر و بدینصورت تا آخر. (مرآت البلدان ج 4 ص 44).
چارچند.
[چَ] (اِ مرکب) چهار تا. چهار هنگام. (ناظم الاطباء).
چارچنگولی.
[چَ] (ص نسبی) تن و دست و پای کژ و خشک شده. با دستها و پاهای خشک شده در حالی که جمع و خم شده باشد. با دست و پای جمع شده و شخ مانده چنانکه مرده ای یامغشیٌ علیهی. خشک مانده با دستها و پاهای بسوی تنه گرد آمده چون مبتلا بفالجی یا از سرمازدگی مرده ای و غیره. || در تداول عامه با تمام بدن متشنج و خشک. گردآمدن ناموزون اعضای تن خفته ومصروع و مرده (با فعل «ماندن» و «شدن» صرف شود).
چارچوب.
(اِ مرکب) هر چهارچوب دروازه یعنی هر دو چوب بالائین و فرودین و هر دو چوب بازوی در. (آنندراج). چارچوب در. چارچوبه. حاشیهء چوبین در که دو مصراع یا لت [ تِ ] در یک لته در آن جای گیرد. دریواس. (برهان). || چهار قطعه چوبی که در حاشیهء چیزی قرار دهند. (ناظم الاطباء).
- چارچوب عکس؛ قاب عکس.
|| مجازاً به معنی چارستون بدن آمده است :
پیش از این کاین چارچوب جسم چون مهرم بسوخت
سقف نه گردون ز آه عاشقان پردود بود.
ناصرخسرو؟ (از آنندراج).
و رجوع به چهارچوب شود.
چارچوب فطرت.
[بِ فِ رَ] (اِ مرکب)عناصر اربعه. (آنندراج).
چارچوبه.
[بَ / بِ] (اِ مرکب) چارچوب. چهارچوب. چهارچوبه. چارچوبهء در. چارچوبی که مصراع در یک لتی یا دو مصراع در بر آن استوار شود. || چهار قطعه چوبی که در حاشیهء چیزی قرار دهند. (ناظم الاطباء). و رجوع بچارچوب و چهارچوب و چهارچوبه شود.
چارچوبه.
[بَ] (اِخ) یکی از قلاع قراولخانه ای است که در سمت مشرق و شمال بجنورد مابین خاک زعفرانلو و شادلو واقع است. (مرآت البلدان ج 4 ص 44).
چارحد.
[ حَ ] (اِ مرکب) شرق و غرب و جنوب و شمال. (آنندراج). مشرق و مغرب و شمال و جنوب. (ناظم الاطباء). چار جهت :
کرد رها در حرم کاینات
هفت خط و چارحد و شش جهات.نظامی.
سرای شرع را چون چارحد بست
بنابر چاردیوار ابد بست.نظامی.
بر قرعهء چارحد کویت
فالی زنم از برای رویت.نظامی.
|| توسعاً همه و تمامی جائی :
جهان را همه چارحد گشت و دید
که بی چارحد ملک نتوان خرید.نظامی.
که حکم تو بر چارحد جهان
رونده است بر آشکار و نهان.نظامی.
چارحد.
[حَ] (اِخ) چهارحد، دهی جزء بخش خرقان شهرستان ساوه، 42 هزارگزی باختر رازقان و 18 هزارگزی راه عمومی. کوهستانی و سردسیر با589 تن سکنه و آب آن از چشمه سار و رود محلی، محصول آنجا غلات و سیب و قلمستان و لبنیات و عسل، شغل اهالی آن زراعت و گله داری و قالیچه و جاجیم و گلیم بافی است، راه مالرو ایل شاهسون بغدادی در بهار به حدود این ده می آیند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چارحرفی.
[حَ] (ص نسبی) کلمه ای که دارای چهار حرف باشد. هر کلمه ای که چارحرف از حروف الفباء در آن باشد. کلمهء چارحرفی از قبیل: مادر، بابا، جهان، زانو و غیره.
چارحصار.
[حِ] (اِ مرکب) دعائی که بر پیراهن غازیان نوشتندی.
چارحمال.
[حَمْ ما] (اِ مرکب) کنایه از چاردیوار خانه. کنایه از چار ستون خانه که سقف بر آنها قرار گیرد :
گر سه حمال کارگر داری
چار حمال خانه برداری.
نظامی (هفت پیکر).
چارحوض اصفهان.
[حَ / حُ ضِ اِ فَ](اِخ) میدانی است کوچکتر از میدان نقش جهان اصفهان و فیمابین این دو میدان، بازار مسگرهای اصفهان واقع و راه این میدان به آن میدان میباشد میدان چارحوض وصل به عمارات دیوانی است و عمارت مشهور به سردرچار حوض عبارت است از چند اطاق فوقانی و تحتانی. (مرآت البلدان ج 4 ص 44).
چارخ.
[رُ] (ترکی، اِ) چارق. کفش درشت روستایی. نوعی پای افزار که دهقانان و روستائیان در پای کنند :
سواران ولی بر نمد زین چارخ
شجاعان ولیکن بفسق و بساغر.
عمعق بخارایی.
و رجوع به چارق و چارغ شود.
چارخال.
(اِ مرکب) اصطلاحی در بازی ورق که بر یک برگ چار خال یا دو برگ دو خال یا بر دو برگ که یکی سه خال و دیگری تک خال است اطلاق شود. چارخال بازی نرد که چون کعبتین اندازند هر یک دو خال یا یکی سه خال و دیگری یک خال باشد.
چارخان.
(اِ مرکب) خانهء چهارم نرد. اصطلاحی در بازی نرد. خانهء چهارم از نرد در زیر خانهء افشار.
چارخانه.
[نَ / نِ] (ص مرکب، اِ مرکب)یک نوع پارچه. پارچه ای که دارای خطوط صلیبی رنگارنگ باشد. (ناظم الاطباء). پارچه ای که دارای نقوش مربعی شکل باشد. پارچهء شطرنجی. || هر کس که تجاوز از شأن و حد خود کند. (ناظم الاطباء). || دیگ بزرگی که دارای چارخانه باشد. (ناظم الاطباء) :
نخواهد ماند آخر جاودانه
در این نه مطبخ این یک چارخانه.نظامی.
چارخایگی.
[یَ / یِ] (حامص مرکب)شجاعت و جنگجویی. || میل وافر به زنان داشتن :
پیرانه سر که پشت امیدی دوتا شده
از چارخایگی دو سه جا کدخدا شده.
امیدی (از آنندراج).
|| کنایه از مفسدی و حیله گری.(1)
(1) - مؤلف آنندراج لغت «چارخایه» را «کنایه از مفسد و محیل» معنی کرده و این بیت را شاهد مثال آورده است لیکن از مفهوم شعر کاملا پیداست که «چارخایگی» درینجا همان میل وافر به زنان داشتن معنی میدهد و استنباط مؤلف مزبور خطا و نارساست.
چارخایه.
[یَ / یِ] (ص مرکب) شجاع و جنگجوی. (ناظم الاطباء). || کسی که مایل به زنان باشد. (ناظم الاطباء). || کنایه از مفسد و محیل. (آنندراج).
چارخصم.
[خَ] (اِ مرکب) چارعنصر. آب و باد و خاک و آتش :
و آن پادشاه ده سر و شش روی و هفت چشم
با چارخصمشان به یکی خانه اندرند.
ناصرخسرو.
چارخلط.
[خِ] (اِ مرکب) خون و بلغم و صفرا و سودا. صفرا و سودا و بلغم و خون مطابق اصطلاح پزشکان قدیم :
از سر و پای تا بگردن و گوش
هست از این چارخلط عاریه پوش.نظامی.
چارخلیفه.
[خَ فَ / فِ] (اِ مرکب) کنایه از چهار عنصر :
وین خانهء هفت سقف کرده
بر چارخلیفه وقف کرده. نظامی.
زین چارخلیفه ملک پیداست
خانه به چهار حد مهیاست.نظامی.
چارخم.
[خَ] (اِ مرکب) فنی است از کشتی. (آنندراج). نام فنی در کشتی گیری. (ناظم الاطباء) :
نهد دست و پا چون به پشت و شکم
نهد نام این شیوه را چار خم.
اعجاز اصفهانی (در صفت کیسه مال حمام از آنندراج).
|| کمان را چون گوش تا گوش کشند گویند چارخم شد. (آنندراج) :
سرکش به یک دو ضرب نگیرد فروتنی
تا زور ما ندید کمان، چارخم نشد.
ملاطغرا (از آنندراج).
بیک خمی ز کمان دو ابروت مردم
کرشمه ات اگرش چارخم کند چه علاج.
ملاطغرا (از آنندراج).
بر سر زانوی قدرش کمان حلقهء افلاک چارخم. (تاج المدایح از آنندراج).
چارخم.
[خُ] (اِ مرکب) خمهای چهارگانه رنگرزی. چهارخم دکان رنگ رزی که رنگرز رنگهای مختلف را در آنها میریزد :
این سه گز خاک و پهنی تو گزی
چارخم در دکان رنگرزی.نظامی.
چارخمی.
[خَ] (اِخ) مزرعه ای است از سیستان، قدیم النسق سکنهء این مزرعه شصت و پنج نفر میباشند. (مرآت البلدان ج 4 ص 44).
چارخوان.
[خوا / خا] (اِ مرکب)چارجوی بهشت. (آنندراج). || کنایه است از نیل و فرات و دجله و جیحون. (آنندراج) (مصطلحات).
چارخیابان.
(اِ مرکب) میدانی که از شمال و جنوب و مشرق و مغرب آن خیابان ممتد باشد. میدانی که از چهار سمت بخیابان متصل است و از هر طرف آن خیابانی امتداد یافته است. || محل تقاطع چهار خیابان که بر یکدیگر عمود باشند. آنجا که دو خیابان تقاطع کنند.
چاردار ملک.
[رِ مُ] (اِخ) چهار شهر خراسان که مورد هجوم غزان قرارگرفت و ویران شد و عبارت بودند از مرو و بلخ و هرات و نیشابور.
چاردانگ.
(اِ مرکب) کنایه از چیزی که نسبت بامثال خود دو چندان باشد چه دینار شش دانگ میباشد دانگ ششم حصه دینار است پس چهاردانگ به نسبت دودانگ زائد میباشد و لفظ چهاردانگ که گاهی صفت هندوستان واقع میگردد بنابر آن است که چون عرض و طول هندوستان سوای روس از اکثر بلاد عالم بیشتر است یا آنکه آبادی و تحصیل از هندوستان به نسبت تحصیل دیگر بلاد عالم بیشتر است پس از این سبب تمام عالم را یک دینار فرض کردند و هندوستان را از آن بمنزلهء چهاردانگ شمردند، یا آنکه هندوستان در چهاراقلیم واقع است چنانکه در نقشهء ربع مسکون ظاهر است در لفظ هفت اقلیم. (آنندراج). چهار ربع کره. (ناظم الاطباء). || اصطلاح موسیقی. || اصطلاح بنایی. || اصطلاح در تراشیدن قلم. || هر چیز که نه کلان باشد و نه خرد. (ناظم الاطباء).
چاردانگه.
[گَ] (اِخ) قریه ای است از قرای غار مِن اعمال طهران این قریه خالصهء دیوان اعلی میباشد. (مرآت البلدان ج 4 ص 44).
چاردانگه.
[گَ] (اِخ) قریه ای است از قرای خراسان. (مرآت البلدان ج 4 ص 44).
چاردانگه.
[گَ] (اِخ) قریه ای است از ورامین. (مرآت البلدان ج 4 ص 44).
چاردانگه.
[گَ] (اِخ) جزو دشتی است. (مرآت البلدان ج 4 حاشیهء ص 44).
چاردانگهء شوشتر.
[گَ یِ تَ] (اِخ)عبارت است از پنجاه باب خانه و یکصد نفر ذکور و یکصد و شش نفر اناث (مرآت البلدان ج 4 ص 45). و رجوع به جغرافی غرب ایران نگارش بهمن کریمی ص 109 و 110 و 180 شود.
چاردانگهء هزارجریب.
[گَ یِ هِ جَ](اِخ) از اعمال استرآباد بوده اینک جزء مازندران است و در خوبی آب و هوا مشهور و مسلم و دو ناحیهء عمده را مشتمل است، چاردانگه و دودانگه. (مرآت البلدان ج 4 ص 45). و رجوع به جغرافیایی مفصل تاریخی غرب ایران نگارش بهمن کریمی ص 68 شود.
چاردرد.
[دَ] (اِ مرکب) درد زاهو. درد وضع حمل زنان. درد شدید زن هنگام وضع حمل. آخرین و سخت ترین درد بچه زائیدن زنان. سخت ترین درد زه نزدیک به زادن. موقع سخت درد زه. درد شدید زایمان.
چاردرویش.
[دَرْ] (اِخ) نام افسانهء ملی. نام یکی از افسانه های باستانی ایران. نام افسانه ای ملی و باستانی که به نثر فارسی نوشته شده و آن را بنظم هم در آورده اند. نام یکی از افسانه های کهن ایرانی به نثر و نظم.
- قصهء چار درویش؛ کنایه از سخن دراز و ملال آور.
- قصهء چار درویش گفتن؛ کنایه از چیزهای بی معنی و دراز گفتن است.
چاردری.
[دَ] (اِ مرکب) اطاقی که چار در داشته باشد. اطاقی دارای چهار در. خانهء چاردری :
عیسی ز چاردری با جمله جمع رسل
پیش آمده بادب کرده سلام ادا.
مجیر بیلقانی (در وصف معراج رسول).
|| کنایه است از عالم. (از ناظم الاطباء). || کنایه است از عناصر اربعه. (از مجموعهء مترادفات ص 251).
چاردست.
[دَ] (اِ مرکب) کنایه است از چارعنصر. چارآخشیج :
این هفت قوارهء شش انگشت
یکدیدهء چاردست و نه پشت.
نظامی (لیلی و مجنون).
چاردست وپا.
[دَ تُ] (ص مرکب)روشی در راه رفتن چون روش سگ و گوسفند و اسب و جز آن. شیوهء راه رفتنی چون راه رفتن حیوانات.
چاردست وپا رفتن.
[دَ تُ رَ تَ] (مص مرکب) رفتن آدمی بر روی دو دست و دو پای چون ستور. کف هردو دست و هر دو پای را بر زمین نهاده رفتن. راه رفتن کودکانی که تازه به راه میافتند و راه رفتن آدمی بشیوهء راه رفتن چارپایان.
چاردستور.
[دَ] (اِخ) ظاهراً پیشوایان مذاهب اربعه (شافعی، حنفی، حنبلی، مالکی) چارامام. چارخلیفه. چارتن پیشوایان مذاهب اهل سنت :
همه کاری از داوری دور کن
بدستوری چاردستور کن.نظامی.
|| (اِ مرکب) چارطبع.
چاردستی.
[دَ] (اِ مرکب) اصطلاح قمار. اصطلاحی در بازی ورق. قمار چارنفری. شرکت چار نفر در قمار با ورق. همبازی شدن چار نفر در قماری که بیش از چار نفر هم میتوانند در آن بازی شرکت کنند. چهار حریف در بعضی قمارها. چارتایی. چار نفری. چارحریفی. چار نفری بازی کردن.
چاردندانه.
[دَ نَ / نِ] (ص مرکب) صفتی شتر را. اشتر چاردندانه. رباعی الابل.
چاردندانه شدن.
[دَ نَ / نِ شُ دَ] (مص مرکب) چاردندانه شدن اشتر. بسن خاصی رسیدن شتر و آن سالی است که شتر دندان رباعیه را افکند، و آن سال هفتم از عمر شتر است.
-امثال: اشتر که چاردندانه شود از آوای درای نترسد. (تذکرة الاولیای عطار). و این مثل ظاهراً ترجمهء مثل عربی است که گوید: رباعی الابل لاترتاعه الجرس، و مراد آن است که مرد جهان دیده، و گرم و سرد چشیده و با حوادث و تصاریف زمان دچار شده، از پیش آمدهای صعب نهراسد.
چاردوال.
[دَ] (اِ مرکب) زنجیر دسته دار که بدان خر رانند. || چوبی باشد بمقدار یک قبضه که چارواداران بر سر آن میخی کوچک بقدر مهمیزی نصب نمایند و زنجیری با چند حلقه و چهار تسمه بر آن تعبیه کنند و الاغ و چاروا را بدان برانند. (برهان قاطع). || در بیت زیر از رضی الدین نیشابوری ظاهراً چاردوال معنی دیگر دارد :
آن خداوند که همواره همایونش صیت
هفت اقلیم همی برّد بی چاردوال.
رضی نیشابوری.
رجوع به سُک شود.
چاردوالی.
[دَ] (اِخ) اسم طائفه ای. نام ایلی. ایل چاردوالی.
چاردولی.
[] (اِخ) اسم بلوک غربی از توابع صاین قلعهء افشار. (جغرافیای سیاسی کیهان ص175).
چاردولی.
[] (اِخ) نام بلوکی از یازده بلوک ناحیهء کردستان سنه. (جغرافیای مفصل تاریخی غرب ایران نگارش بهمن کریمی ص 71).
چارده.
[دَهْ] (عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) مخفف چهارده. تعیینی عددی که شامل میشود عدد ده بعلاوهء چهار را. (ناظم الاطباء). عدد دورقمی مرکب از چهار و ده. عددی در مرتبهء عشرات. اربعة عشر. دو برابر عدد هفت. عددی است میان سیزده و پانزده و صورت آن با ارقام هندی این است: (14) و (14) و با ارقام رومی (XIV) :
چو عمر آمد بحد چارده سال
برآمد مرغ دانش را پر و بال.نظامی.
گر شغل دگر حرام بودی
در چارده مه تمام بودی.نظامی.
|| بدر و ماه تمام. (ناظم الاطباء).
- مثل ماه شب چارده؛ سخت زیباروی. و رجوع به بدر و ماه شود.
- مه چارده؛ ماه چارده. ماه شب چارده. پُرماه :
حور عین میگذرد در نظر سوختگان
یا مه چارده یا لعبت چین میگذرد.سعدی.
تو سرو دیده ای که کمر بست بر میان
یا ماه چارده که بسر برنهد کلاه.سعدی.
چارده ساله بتی چابک شیرین(1) دارم
که به جان حلقه بگوش است مه چاردهش.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 196).
(1) - ن ل: چابک و شیرین.
چارده.
[دَهْ] (اِ مرکب) چهارورق ده خال. اصطلاحی در بازی ورق. چارلکات در بازی آس. چاربرگ ورق بازی که بر روی هر یک ده خال نقش شده.
چارده.
[دِهْ] (اِ مرکب) نام چند ناحیه که در هر یک چهار ده و یا چهار قلعه واقع است. (ناظم الاطباء).
چارده.
[دِهْ] (اِخ) در چند ولایت واقع است در ملک هزار جریب قریب بدامغان چون بر پشتهء کوه قلعه ای دارد و قلعهء بالای کوه را کلات و کلاته گویند به چارده کلاته موسوم شده و اجداد مؤلف از آنجا برخاسته اند. دیگری در خراسان است و آن چارده سنخاس گویند و چهار قلعهء بزرگ است که بفاصلهء اندک در فضای جلگهء سنخاس واقع شده و از آنجا تا جاجرم هشت فرسنگ راه کویر بی آب است و مایل بسمت مغرب است و در بندها در این راه است که معبر تراکمه است به جاجرم و اسفراین و شاهرود و این چارده بر سمت جنوب بجنورد واقع شده و سنخاس و قلعه سپید و اندجان و جعفرآباد در این محل واقع است. (انجمن آرای ناصری).
چارده چناران.
[دِهِ چِ] (اِخ) بلوکی است از بلوکات بجنورد واقع در سمت مشرق این بلده و اسامی قرا و مزارع آن از این قرار است: چناران، نوده، اسفندان، ترفی، بیغو، کوک و کمر. (مرآت البلدان ج 4 ص 45).
چارده روایت.
[دَهْ رِ یَ] (اِ مرکب) مراد از چارده روایت شاگردان هفت امام قرائت است چرا که هر امام را دو شاگرداند. (آنندراج) :
عشقت رسد به فریاد گر خود بسان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت.
حافظ (از آنندراج).
چارده ساله.
[دَهْ لَ / لِ] (ص نسبی مرکب) دختر و پسری که بسن چهارده سالگی رسیده باشند :
ای چارده ساله قرة العین
بالغ نظر علوم کونین.نظامی.
چارده ساله بتی چابک شیرین(1) دارم
که بجان حلقه بگوش است مه چاردهش.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 196).
می دوساله و محبوب چارده ساله
همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر.
حافظ.
(1) - ن ل: چابک و شیرین.
چارده سنخاص.
[دِ هِ سِ] (اِخ) از راه بجنورد که بطرف عراق میایند بعد از دو سه منزل به چارده سنخاص سنخاص میرسند قبل از ورود بجلگه از قریهء دربند که واقع در دربندی است که نیم فرسخ امتداد دارد و عرضاً تنگ میباشد عبور میشود. چارده سنخاص مابین اسفراین و بجنورد واقع و عبارت از چهار قلعهء بزرگ است که به اندک فاصله با یکدیگر در جلگهء سنخاص بناشده یکی از آن قلاع قریب الانهدام و سه قلعهء دیگر آباد و در هر قلعه پنجاه الی شصت خانوار رعیت هست اسم یکی از قلعه ها اندغان است از دهنهء دربند که وارد جلگهء سنخاص میشوند بفاصلهء نیم فرسنگ این قلعه واقع است و قدری پائین تر قلعهء موسوم به خدا شاه و قریهء سنخاص معتبر و با سکنه و باغات است این محل یکی از معابر تراکمه بوده که بسمت عباس آباد و بسطام بتاخت و تاز میآمده اند چارده سنخاص بادهای تند بد دارد و در اطراف آن جنگل اورس زیاد است. (مرآت البلدان ج 4 ص 45).
چارده طبس.
[دِ هِ طَ بَ] (اِخ) نام ناحیه ای در طبس خراسان. در سال هشتصد و نه هجری که میانهء دو برادر یعنی میرزا پیر محمد و میرزا اسکندر گورکانی بهم خورده یگانگی به بیگانگی بدل شد میرزا پیر محمد میرزا اسکندر را گرفته بندی بر پایش نهاد و به صحابت بعضی از معتمدان بصوب خراسان فرستاد او در چارده طبس بند را شکسته و از چنگ محصلان خود را خلاص کرده باصفهان رفت. (مرآت البلدان ج 4 ص 45).
چارده کلاته.
[دِ هِ کَ تَ] (اِخ) یکی از بلوکات هزارجریب است در جلگه واقع شده و رودخانه ای از مشرق بمغرب در آن جاری است. کوههای اطراف این جلگه از هر قبیل چرنده و طیور و وحوش دارد حتی حیوانات شکاری و سباع از قبیل پلنگ و گرگ و غیره در آنجا یافت میشود. چارده کلاته عبارت است از چار قریه که «ورزن» و «زردوان» و «قلعه» و «خرابه ده» باشد گندم آنجا معروف است و نان خاصهء سفرهء سلاطین قاجار همیشه از گندم چارده کلاته بوده و هست کلیهء این بلوک فیمابین چشمه علی دامغان و شاه کوه است یعنی از شاه کوه به چارده کلاته شش فرسخ و از چشمه علی سه فرسخ و چون بدریای خزر نزدیک است آنجا را مه میگیرد و سلاطین با فر و تمکین قاجار قبل از آنکه بر تمام ایران استیلا پیدا نمایند از صفحات مازندران به چارده کلاته ییلامیشی میکردند خاقان خلد آشیان فتحعلی شاه طاب الله ثراه باغی در چارده کلاته طرح کرده اند که معروف بباغ شاه است زکیخان زند در زمان سرداری استرآباد و مازندران در سنهء هزار و صد و هشتاد و هشت چارده کلاته را قتل نمود و چندین کله منار ساخت از معارف چارده کلاته رضا قلیخان امیرالشعراء متخلص به هدایت است که از امرای بزرگ این دولت ابد آیت و مصنفین معتبر و اساتید شعراء و بفنون فضایل و مکارم اخلاق معروف و موصوف بوده... (مرآت البلدان ج 4 ص 45 و 46).
چاردهم.
[دَ هُ] (عدد ترتیبی مرکب، ص نسبی) مخفف چهاردهم. چیزی که در مرتبهء چهارده واقع شود. (ناظم الاطباء). || بدر و ماه تمام. (ناظم الاطباء).
چارده معصوم.
[دَهْ / دَ مَ] (اِخ) حضرت محمد (ص) و دخترش فاطمه (ع) و دوازده امام که از علی بن ابیطالب (ع) شروع و به امام دوازدهم حجة بن الحسن ختم میشود. حضرت محمد (ص) و فاطمه (ع) با دوازده امام. محمد (ص) و علی(ع) و فاطمه (ع) و حسن و حسین با نه امام دیگر.
چاردهمی.
[دَ هُ] (ص نسبی، اِ مرکب) هر چیز که در مرتبهء چاردهم واقع شود. مرتبه ای بین سیزدهم و پانزدهم.
چاردهمین.
[دَ هُ] (ص نسبی، اِ مرکب)مخفف چهاردهمین. چاردهمی. چیزی در مرتبهء چهاردهم.
چاردیوار.
[دی] (اِ مرکب) خانه ای که از هر چهار طرف دیوار داشته باشد. (آنندراج). مخفف چهار دیوار. دیوارهای چهارگانهء اطاق یا جایگاهی که سقف بر آنها نهاده شود :
بود چار دیوار آن خانه سست
که بنیادش اول نباشد درست.نظامی.
بگفت از پس چار دیوار خویش
همه عمر ننهاده ام پای پیش.نظامی.
شه آسایش و خواب را کار بست
دو لختی در چاردیوار بست.نظامی.
چو در چاربالش ندیدم درنگ
نشستم در این چار دیوار تنگ.نظامی.
پیش قدرش سپهر نه بالش
همچو ویرانه چاردیواریست.جوینی.
چاردیواری نمایان نیست غیر از چارموج
گشت سیلاب سرشکم در جهان نا آشکار.
غنی (از آنندراج).
هر زمینی و جایی که از همه طرف محدود به دیوار باشد. (ناظم الاطباء). || کنایه از چار حد دنیا هم هست. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
چه بازیچه کاین چرخ بازیچه رنگ
نبازد در این چاردیوار تنگ.نظامی.
- چاردیوار خانه روزن شدن؛ کنایه از خراب شدن و فرو افتادن خانه. (آنندراج) :
چاردیوار خانه روزن شد
بام بنشست و آستان برخاست.
افضل الدین خاقانی (از آنندراج).
- چاردیوار ظلمانی؛ دنیا و قالب انسانی. (آنندراج).
-چاردیوار نفس.؛ (ناظم الاطباء).
- || قالب و جسد آدمی. (ناظم الاطباء).
چاردیوار.
[دی] (اِخ) قریه ای است از قرای حوالی قندهار. پادشاه هندوستان جلال الدین اکبر دفعهء ثانی بعد از سه سال و هشت ماه و بیست روز که از اول محاصرهء قندهار گذشته بود از جهان آباد پایتخت خود بقصد تصرف قندهار حرکت کرده در کابل اردو زد و اورنگ زیب پسر خود را با یکصد هزار سوار از یکسو و سعداللهخان وزیر اعظم را با یک صد هزار دیگر و نه عراده توپ از جانب دیگر در اواخر ربیع الثانی هزار و شصت و دو بسمت قندهار حرکت داد، اردوی سعداللهخان وزیر اعظم در چمن طلی خان سه فرسنگی شهر و اردوی اورنگ زیب بقریهء چاردیوار نزول نمود. (مرآت البلدان ج 4 ص 48).
چاردیوار نفس.
[دی رِ نَ] (اِ مرکب)کنایه از دنیا و قالب و جسد آدمی باشد. (برهان) (آنندراج).
چاردیواری.
[دی] (اِ مرکب) خانه. محوطه ای که فقط چهار دیوار دارد بی هیچ بنای دیگر. جدیر؛ چاردیواری. (منتهی الارب). جدرالجدار؛ چاردیواری ساخت. (منتهی الارب).
-امثال: چاردیواری اختیاری؛ مثلی است که از آن آزادی مسکن و منزل اراده کنند یعنی هر خانه مصون از تعرض است.
|| بودجهء چاردیواری یعنی بودجهء کامل و دربست. || میدان و آبشتگاه. (ناظم الاطباء).
چارراه.
(اِ مرکب) محل تقاطع دو راه. محلی که از چهار سمت آن راهی امتداد یافته است. محلی که دو راه یکدیگر را آنجا قطع کرده و هر یک بسمتی امتداد یافته است.
چارراه.
(اِخ) سه فرسخ مشرقی قلعه گل است. (فارسنامهء ناصری ص 274).
چارراه.
(اِخ) فرسخی بیشتر شمالی باشت است. (فارسنامهء ناصری ص 271).
چارراهی.
(اِخ) طائفه ای است اصل آنها از خلج بلوک قونقیری است همه چادرنشین ییلاق آنها در پاکت بلوک قونقیری و قشلاق آنها در جزیرهء علی یوسف از دریاچهء بختکان معیشت آنها از گوسفند و بز است. (فارسنامهء ناصری ص 331).
چاررکن.
[رُ] (اِ مرکب) چهار رکن. در مناسک حج عبارت است از مسح و طواف و سعی و حلق. || دو دست و دو پای.(1)
(1) - چنین است در یادداشت دهخدا و در جای دیگر دیده نشد.
چار رگ.
[رَ] (اِ مرکب) رجوع به چهار رگ شود.
چارروزه.
[زَ / زِ] (ص نسبی) چهارروزه. مجازاً به معنی کوتاه. دنیای چهارروزه، کنایه از عمر کوتاه است.
چار روسا.
(اِخ) پنج فرسخ میانهء شمال و مشرق لنده است. (فارسنامهء ناصری).
چارروستا.
(اِخ) قریه ای است واقع در سه فرسنگی میانهء شمال و مشرق بندر ریگ. (فارسنامهء ناصری).
چارزانو.
(اِ مرکب) نوعی نشستن. مربع نشستن. چهار زانو نشستن. || وضع نشست خیاط. (نا ظم الاطباء).
چارزانو زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) کنایه از مربع نشستن. (آنندراج) :
چار زانو چون توان در مجلس سلطان زدن
تا بخدمت چست باشی بر سر یکپا نشین.
باقر کاشی (از آنندراج).
چارزانو نشستن.
[نِ شَ تَ] (مص مرکب) مربع نشستن. چار زانو زدن. نشستن به طرز چار زانو.
چارزبان.
[زَ] (ص مرکب) کنایه است از پرگوی و کثیرالکلام. (آنندراج).
چارزبانی.
[زَ] (اِ مرکب) کنایه از چار عناصر است که به چار زبانیهء دوزخ تشبیه شده است. (انجمن آرای ناصری) :
اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد
زبون چارزبانی مکن دو حور لقا.
خاقانی (از انجمن آرا).
چار زبر.
[زَ بَ] (اِخ) رجوع به چهار زبر شود.
چار زیر.
[] (اِخ) نام محلی کنار راه کرمانشاه و قصر شیرین میان شاه پسند و حسن آباد.
چارسال.
(اِ مرکب) مدت چهار سال. (ناظم الاطباء). چهارساله.
چار سالگی.
[لَ / لِ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی چار ساله. در فاصلهء چهار سال. (ناظم الاطباء).
چارساله.
[لَ / لِ] (ص نسبی) منسوب به چهار سال. (ناظم الاطباء).دارای چهارسال. (ناظم الاطباء).
چار ستون بدن.
[سُ نِ بَ دَ] (اِ مرکب)دو دست و دو پای. چار دست و پای.
چار سر.
[سَ] (اِ مرکب) (اصطلاح قمار) اصطلاحی در بازی آس. اصطلاح بازی ورق. چارصورت از قبیل چار شاه و چار بی بی و چار سرباز و چار آس، چار ورق ده خال. چار لکات.

/ 15