لغت نامه دهخدا حرف چ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف چ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

چار سرآوردن.
[سَ وَ دَ] (مص مرکب)(اصطلاح قمار) در اصطلاح بازی ورق چار صورت آوردن. چار شاه یا چار بی بی یا چار سرباز آوردن. چار آس آوردن. چار ورق از یک صورت آوردن.
چارسرباز.
[سَ] (اِ مرکب) اصطلاحی در بازی آس و اصطلاحی در بازی ورق. چار سرباز در قمار آس. چار صورت سرباز در ورق بازی. چار سرباز در بازی پاسور چار ورق که بر هر یک صورتی بنام سرباز نقش شده است.
چار سرشت.
[سِ رِ] (اِ مرکب) چارطبع. طبایع اربعه. امزجهء اربعه. حرارت و برودت و رطوبت و یبوست :
نقش این هفت لوح چار سرشت
ز ابتدا جز یکی قلم ننبشت.نظامی.
چارسف.
[سَ] (اِخ) نام کوهی است که شعبه ای از آب «چار سفرود» از آن برمیخیزد. (نزهة القلوب ص 227).
چارسفرود.
[سَ] (اِخ) مجموع دو رشته آب است که یکی از جبال باردویه بر میخیزد و دیگری از جبال طغان و چارسف، و بیکدیگر پیوسته اراضی حدود مجاور را مشروب سازند طول این رودخانه پانزده فرسنگ است (از نزهة القلوب ص 227).
چار سلطان.
[سُ] (اِ مرکب) ظاهراً در این شعر منظور چاردرویش است :
بدان چار سلطان درویش نام
شده چارتکبیر دولت تمام.نظامی.
و رجوع به چار درویش شود.
چارسمت.
[سَ] (اِ مرکب) چارطرف. چارجانب. چارسو. مشرق و مغرب و شمال و جنوب.
چارسنجاق.
[سَ] (اِخ) قصبه ای از قصبات کشور ترکیه که در ولایت معمورة العزیز در 40 هزارمتری شمال خرپوت واقع است. (قاموس الاعلام ج 1).
چارسو.
(اِ مرکب) جائی که چهار بازار در آنجا منشعب شوند. (برهان). بازاری که هر چهار طرف راه داشته باشد. (آنندراج). نام آن جای از بازار که به هر چهار طرف راسته و دکانها راه دارد. (ناظم الاطباء). چهارسوی. چهارسوق. بازاری که از چهار طرف بیرون شو دارد. جائی که چهار بازار از آنجا گذرد :
که دارد دکانی در این چارسو
که رخنه نیارد ز بسیار سو.نظامی.
در این چارسو چند سازیم جای
شکم چارسو کرده چون چارپای.نظامی.
در این چارسو هیچ هنگامه نیست
که کیسه بر مرد خودکامه نیست.نظامی.
بمعیار این چارسو رهروی
نسنجد دو جو تا ندزدد جوی.نظامی.
در این چارسوی هنرپروری
ز راه سخن میکنی زرگری.
ملاطغرا (از آنندراج).
|| نیز بمعنی راه کلان که در آن چهارراه مجتمع شده باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). چار راه :
بدین چارسو چون نهم دستگاه
که ایمن نباشم ز دزدان راه.نظامی.
در چارسوی دنیا مضطر بمانده ام من
گر وارهانی از خود دانم که میتوانی.عطار.
بر منادی گاه کن این کار تو
بر سر راهی که باشد چارسو.مولوی.
|| چارسمت. چارطرف. چارجانب. شمال و جنوب و شرق و غرب. راست و چپ و پیش و پس :
نباشد سپاه تو هم پایدار
چو برخیزد از چارسو کارزار.فردوسی.
نگه کرد گرد اندرون چارسو
سپه دید افکنده چین در برو.فردوسی.
بدان بام شد کش نبود آرزو
سپه دید گرد اندرش چارسو.فردوسی.
روی از این چارسوی غم برتاب
چند از این خاک و باد و آتش و آب.
نظامی.
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چارسو ببست.حافظ.
|| هر چیز را گویند که چهار پهلو داشته باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). چهار پهلو. || کنایه از شکم سیر و بسیار پر و مملو :
مکن در خورش خویشتن چارسو
چنان خور که نوزت بود آرزو.فردوسی.
شکم از خورد چارسو چه کنی
خویشرا بندهء گلو چه کنی.سنایی.
در این چارسو چند سازیم جای
شکم چارسو کرده چون چارپای.نظامی.
|| کنایه از انتظار کشیدن. (برهان). انتظار و نگرانی و چشمداشت. (ناظم الاطباء). || نوعی آچار که دَمِ آن چار پره دارد. || نوعی میخ پیچ که بر سر چهار فرورفتگی به شکل + دارد. پورداود استاد دانشگاه تهران در معنی لغت «چارسو» شرح جامع و محققانه ای در کتاب «هرمزدنامه» نگاشته اشتباهات بعضی فرهنگ نویسان را یادآور شده اند که در اینجا نوشتهء ایشان را عیناً از کتاب مزبور نقل میکنیم:
«در این گفتار از چارسو (= چهارسوی یا سون) که در تازی جهات اربعه خوانند سخن میداریم. این چارسو را در پهلوی و فارسی، خراسان (= خوراسان). و خُروران یا خُرابران (= خاور- خوروران) و باختر (= اپاختر) و نیمروز (= نیمروچ) خوانند و در تازی مشرق و مغرب و شمال و جنوب گویند. چون دیرگاهی است که این واژه ها در نوشته های فارسی بجای خود بکار نرفته، خاور بجای باختر و باختر بجای خاور آورده شده بجاست که از آنها سخن بداریم و ارزش آنها را بدرستی بشناسیم. در نوشته های پهلوی بجای جهت یا طرف و سو (= سون) کست(1)آورده شده و جهات اربعه را چهار کستیک خوانده اند. اما این واژه به این مفهوم در فارسی بجای نمانده بلکه به هیئت کشتی یا کستی (معرب کستیج) در زبان ما بجای مانده و آن بندی است که زرتشتیان در سن بلوغ دینی بر میان بندند:
همه سوی شاه زمین آمدند
به بستند کستی بدین آمدند...دقیقی.
بسا هم کستی بمعنی زنار ترسایان بکار رفته:
کستی هرقل به تیغ هندی بگسل
بر سر قیصر صلیبها همه بشکن.فرخی.
کستی یا کشتی در فارسی رایج کنونی مصارعهء دو تن است با همدیگر و گرفتن کمربند یکدیگر را از برای چیر شدن و بزانو درآوردن و بزمین افکندن:
ز کشتی گرفتن سخن بود دوش
نگیرم فریب تو زین در مکوش.فردوسی.
چون در گزارش (تفسیر) اوستای خود از سدره و کستی یاد کردیم در اینجا بیش از این بایسته نیست.(2) چارسوی یکبار هم در شاهنامه در سخن از بازی شطرنج بمعنی چهار گوشه آمده. هم چنین ابوریحان بیرونی در کتاب التفهیم چهارسو را بمعنی چهارگوشه گرفته: «چهارسو چند گونه اند؟ نخستین مربع است که متساوی الاضلاع گویند و این آن است که هر چهار پهلوی او با یکدیگر راست و برابر باشد... و دیگر مستطیل که درازا دارد و این آن است که هر چهار زاویهء او قائمه باشند...»(3). چهارسوی نیز بمعنی چهار راه است و بهمین معنی در فارسی کنونی رایج است: «بعد از دو روز آن جوان را بکاری بگرفتند که مستوجب دست بیرون کردن بود و بر سر چهارسوی بغداد دست بیرون کردند.»(4) چارسو در اوستا مشرق یا خراسان از آنجائی که هور بدر آید یا خورشید سرزند در اوستا اوشستره(5) آمده، از واژهء اوشه (اوشنگه) که بمعنی بامداد و سپیده دم است.(6)جزء آخر کلمه که تره(7) باشد، جزئی که در آخر کلمات دیگر «چارسو» نیز دیده میشود، همان است که در فارسی «تر» گوئیم و در ترکیب صفت تفضیلی بکار بریم.(8) چون بهتر و بتر و مهمتر و جز اینها. مغرب یا خوروران (خوربران = خاور) بجائی که آفتاب فرو نشیند یا خورشید نهفته گردد، در اوستا دئوشستره(9) (= دئوشتره)(10) خوانده شده است.(11) از همین واژه است دوش و دوشینه و دوشین و پرندوش و پرندوشین؛ بمعنی دیشب و پریشب:
گویدت همی گرچه دراز است ترا عمر
بگذشته ثمر یکسره چون دوش و پرندوش.
ناصرخسرو.(12)
شمال یا اپاختر (= باختر) در اوستا اپاختره(13)(= اپاخذره)(14) آمده جزء اول آن از کلمهء اپاک(15) (= اپانک)(16) بمعنی پس و پشت سر است و در پهلوی اپاچ و فارسی باز بمعنی عقب و برگشت است(17) از این که کلمهء اپاختر با این لغت ترکیب یافته برای این است که پیروان مزدیسنا هماره روی بجنوب و پشت بشمال دارند. در هر جای از اوستا که از جنوب یاد شده، همان سوی و جهت بخشایش ایزدی است و شمال سوی گزند و آسیب است. در فرگرد هفتم و ندیداد پارهء 2 آمده: پس از مرگ دیو، لاشه و مردار بصورت مگس زشتی از سوی باختر پرواز گرفته به پیکر مرده روی آورد. در فرگرد نوزدهم و ندیداد پارهء 1 آمده: از سوی باختر به اهریمن تباهکار دیو دروغ را از برای کشتن زرتشت پاک برانگیخت. در هادخت نسک فرگرد سوم پارهء 7 گوید: چون روان ناپاکدین پس از سپری شدن شب سوم، در سپیده دم بجهان دیگر گراید، باد از سوی باختر وزیدن گیرد و بوی گند بسیار ناخوش بدو رساند(18) در نوشته های پهلوی کوه ارزور(19). در باختر در دوزخ است.(20) جنوب یا نیمروز در اوستا رپیتوی تره(21) خوانده شده و از رپیتوا(22) که بمعنی نیمروز (= ظهر) است ترکیب یافته است رپیتوا خود جداگانه در اوستا بکار رفته است.(23) نام جنوب در اوستا مانند نام آن در لاتین مریدیس(24) در فرانسه میدی(25) هم بمعنی نیمهء روز است و هم سوی جنوب، چنانکه نیمروز در پهلوی و فارسی که یاد خواهیم کرد چنین است.
چارسو در نوشته های پهلوی:
بسا در نامه های پهلوی از چارسو یاد شده، از آنهاست بندهش که چهار کوستیک (= سو) را چنین خوانده: کوست خوراسان کوست خوروران - کوست نیمروچ - کوست اپاختر.(26) در شهرستانهای ایران، نامه ای که در بنیاد شهرهای ایران بزبان پهلوی در زمان خلیفهء عباسی المنصور (136-158 ه . ق.) نوشته شده چنین آمده: کوست خراسان - کوست خوربران - کوست نیمروچ - کوست آتورپاتکان.(27) موسی خورنجی تاریخ نویس ارمنی که در پایان خلافت اموی یا در آغاز خلافت عباسی (از سال 132 ه . ق.) نوشته و بخش جغرافیای وی ناگزیر از روی نوشته های پهلوی است، چارسو را چنین یاد کرده: کست خُربران - کست نیمروچ - کست خراسان - کست کاپ کوه.(28) چنانکه دیده میشود لغتهائی که در پهلوی از برای چارسو بکار رفته (جز از اپاختر) غیر از لغتهای اوستائی است. خوراسان که در پهلوی بجای مشرق یا از آنجائی که خورشید بدر آید، گفته شده همان است که امروزه خراسان گوئیم و نام یکی از ایالتهای ایران است. در پارینه همین نام به همهء زمینهای ایران مشرقی تابرود آمویه (= جیحون) اطلاق میشده، ناگزیر به این مناسبت که این سرزمینها در همان جهت برآمدن خورشید واقع است و خود کلمه خورآسان (= خراسان) لفظاً بهمین معنی است. فخرالدین اسعد استرآبادی، (گرگانی) که در حدود 446 ه . ق. داستان ویس و رامین را از پهلوی بنظم فارسی درآورده معنی خراسان را درست یاد کرده:
زبان پهلوی هر کوشناسد
خراسان آن بود کزوی خورآسد
خورآسد پهلوی باشد خورآید
عراق و پارس را خور زو برآید
خوراسان را بود معنی خودآیان
کجا از وی خورآید سوی ایران(29).
فخر گرگانی در جای دیگر داستان ویس و رامین، خراسان را بمعنی خورآید = آسد به کاربرده:
دو خورشید از خراسان روی بنمود
که از گیتی دو گونه زنگ بزدود
یکی بزدود زنگ شب ز کیهان
یکی بربود زنگ غم ز جانان(30).
شبهه نیست که آسان در کلمهء خراسان بمعنی برآینده و سر زننده است، از مصدر آسدن و از ریشهء آس(31) بمعنی بلند شدن و برخاستن. بهمین معنی است آسغ(32) در لهجهء بلوچی و آسین در لهجهء استرآبادی (گرگانی) که بمعنی آمدن است. در لهجهء بلوچی نیز آسان با کلمهء روش ترکیب یافته، روش آسان(33) یعنی برآمدن آفتاب و برخاستن خورشید. در زبان ارمنی اسن(34) که از زبان ایران بعاریت گرفته شده(35) نیز موجود است. خوربران یا خوروران که در فارسی کنونی خاور گوئیم (خاوران سرزمینهای خاوری است) نشستگاه خورشید است، یا آنسوی که هور بدانجا گراید و نهفته گردد. در نوشته های پهلوی در همه جا نیمروچ بمعنی جنوب است و از حیث مفهوم با کلمهء اوستائی رپیتوا(36) که یاد کردیم یکی است. نیمروز در فارسی که در لهجهء کردی نیمه رو گویند بمعنی ظهر است:
ظالمی را خفته دیدم نیمروز
گفتم این فتنه است خوابش برده به.سعدی.
همچنین سرزمین سیستان نیمروز نامیده شده، گردیزی در زین الاخبار گوید: که به رأی العین خویش بدیدم که امیر محمود رحمة الله اندر هندوستان چه کرده است و به نیمروز و بخراسان و بعراق چگونه قلعها گشاده است. «و اندر شوال سنه سبعة عشر و اربعمائة نامهء القادربالله آمد با عهد و لوای خراسان و هندوستان و نیمروز و خوارزم مر امیر محمود را»ء(37).
آن ملک نیمروز و خسرو پیروز
دولت او یوز و دشمن آهوی نالان.رودکی.
از اینکه سیستان را نیز نیمروز خوانده اند برای این است که این سرزمین در پائین جنوب خاک خراسان افتاده است.(38) اما کوست آتورپاتکان و کوست کاپ کوه، گفتیم در شهرستانهای ایران و جغرافیای موسی خورنجی، بجای شمال آورده شده، یادآور خبری است که خسرو انوشیروان کشورهای ایران را چهار بخش کرد و هر یک از آن بخشها را به فرمانگزاری یک پادوسپان سپرد.(39) اتورپاتکان (آذربایجان) و کاپ کوه (= کوه قاف، قفقاز قبق یاقبح) یکی از آن چارسو است، در شمال ایران. از این گذشته شمال در پهلوی اپاختر خوانده شده و در آثار پهلوی تورفان نیز چارسوی چنین نامیده گردیده: اواختر= شمال؛ نیمروچ = جنوب؛ خوراسان = مشرق؛ خوروران = مغرب. لغتهای ثابت از برای تعیین نامهای چارسو در پهلوی همین است. در برخی از نوشته های عربی و فارسی تا باندازه ای که نگارنده دیده این نامها درست یاد شده و در برخی دیگر لغت مغرب(40) بجای لغت مشرق و لغت شمال بجای مغرب بکار رفته و این خود میرساند، این تخلیط که امروزه در لغتهای فارسی جهات اربعه، دچار آن هستیم، دیرگاهی است که روی داده است.
چارسو در نوشته های عربی و فارسی: ابن رسته (ابوعلی احمدبن عمر) که در سدهء سوم هجری میزیسته در کتاب اعلاق النفیسه در «صفة ایرانشهر والسواد» مینویسد: «قال و کانت ایرانشهر مقسومة باقسام قسمة منها ما بین مطلع اطول النهار الی مطلع اقصرالنهار وتسمی خراسان: وقسمة منها مابین مغیب اطول النهار الی مغیب اقصرالنهار وتسمی خربران تفسیره مغرب الشمس؛ وقسمة منها مابین مطلع النهار الاقصر الی مغیب النهار الاقصر وتسمی نیمروز و تفسیره الجنوب؛ وقسمة منها مابین مطلع النهار الاطول الی مغیب النهارالاطول و تسمی باختر و تفسیره الشمال.»(41) الخوارزمی که گویا در سال 220 ه . ق. درگذشت در مفاتیح العلوم گوید: «خراسان تفسیره المشرق و خُرباران هوالمغرب و نیمروز هو مهب الجنوب لان شمس تسامته نصف النهار و آذربادکان هو مهب الشمال و آذرمن شهور الشتاء و باد هو الریح و معناء مهب ریح الشتاء ثم عربت الکلمة فصیرت آذربیجان»(42) مسعودی که در سال 345 یا346 ه . ق. درگذشته در کتاب التنبیه والاشراف گوید که بخش آبادان زمین را چنین نامند: «و تسمیتهم مشارق الارض و ما قارب ذالک من مملکتها خراسان و خرالشمس فاضافوا مواضع المطلع الیها والجهة و الثانیة و هی المغرب خُربران و هو مغیب الشمس و الجهة الثالثة و هی الشمال باختراً و الجهة الرابعه و هی الجنوب نیمروز.»(43) ابن خرداذبه در المسالک و الممالک که درحدود 232 ه . ق. نوشته شده گوید: «و المغرب ربع المملکة و کان اصبهبد. یسمی علی عهدالفرس خُربران اصبهبد»(44) در تاریخ سیستان که در حدود 725 - 445 نوشته شده آمده: «و این جمله را (جهان را) به چهار قسمت کرده اند: خراسان و ایران (خاوران) و نیمروز و باختر: هر چه حد شمال است باختر گویند و هر چه حد جنوب است نیمروز گویند و میانه اندر بدو قسمت شود. هر چه حد شرق است خراسان گویند و هر چه مغرب است ایرانشهر.»(45) چنانکه دیده میشود این نویسندگان نامهای فارسی چارسو را درست مانند نویسندگان پهلوی یادکرده اند و الخوارزمی گذشته از وجه اشتقاق نادرستی که به کلمهء آذربادکان داده، طرف شمال را مانند نامه شهرستانهای ایران، آذربادکان نامیده است. برخلاف همهء این اسناد، در مقدمهء شاهنامهء ابومنصوری که کهنترین نمونهء نثر فارسی است و در آغاز سال 346 ه . ق. نوشته شده چنین آمده: «و آفتاب برآمدن را باختر خواندند و فروشدن را خاور خواندند.»(46) نظر بوجه اشتقاقی که از برای کلمات خاور (= خوروران) و باختر (= اپاختر یا اواختر) یاد کردیم، خاور باید مغرب باشد یا فروشدن آفتاب اما باختر که شمال است به خطا بمعنی برآمدن آفتاب (= خراسان) یا مشرق دانسته شده است. همچنین نزد فردوسی سرایندهء شاهنامه کلمهء باختر گاهی به خطا بمعنی مغرب گرفته شده و گاهی باز به خطا باختر بمعنی مشرق بکار رفته. همچنین خاور گاهی بخطا بمعنی مشرق گرفته شده و گاهی به صواب، خاور آن چنانکه باید مغرب است. فخر گرگانی در ویس و رامین که گفتیم خراسان را بمعنی مشرق یاد کرده، در جای دیگر منظومه اش دچار اشتباه گویندگان دیگر شده خاور را بمعنی مشرق و باختر را بمعنی مغرب گرفته. چنانکه دیده میشود سغد و خوارزم و چغان از سرزمینهای خاوری شام و مصر و قیروان از سرزمینهای باختری خوانده شده در جای دیگر باز بخطا باختر به معنی مغرب است:
بترسم کافتاب آسمانی
کنون در باختر گردد نهانی.(47)
بسیاری از گویندگان باختر را مغرب و خاور را مشرق دانسته اند. آنچنانکه این دو لغت بهمین معانی نادرست مایهء اشتباه فرهنگ نویسان ما گردیده، در فرهنگ جهانگیری یادشده: «خاور مشرق را گویند.» و بعضی از شعرا بمعنی مغرب نیز آورده اند در فرهنگ سروری آمده: «باختر مشرق بود.. لفظ باختر و خاور را متأخرین بر عکس تصور نموده اند. خاور را مشرق میدانند و باختر را مغرب و حال آنکه متقدمین باختر را مشرق و خاور را مغرب «کذا فی التحفه» ناگزیر همین سهو گویندگان سبب شده که فرهنگ نویسان لغتهای اختر و باختر را بهم ریخته اند: در فرهنگ رشیدی آمده: «...و تحقیق آن است که باختر مخفف با اختر است و اختر ماه و آفتاب و هر دو را گویند پس از باختر مشرق و مغرب را توان گفت.» رضاقلی هدایت که غالباً اشتباه دیگران مورد پسند اوست، همین وجه اشتقاق بی بنیاد را در انجمن آرای خود تکرار کرده است اختر بمعنی ستاره هیچ پیوستگی با اپاختر(= اواختر= باختر) که معنی لفظی آن را یاد کردیم ندارد(48) از آنچه گذشت پیداست که دیرگاهی است لغتهای چارسو، مفاهیم دیرین و ثابت خود را در فارسی از دست داده و همین تخلیط به لهجه های ایرانی هم رسیده در لهجه رایج زرتشتیان ایران خاور بمعنی مشرق و باختر بمعنی مغرب است.(49)
امروز همان سهو پارینه در نوشته های فارسی رواج یافته، خاور بمعنی مشرق و باختر به معنی مغرب بکارمیرود و خود نگارنده نیز بناچار آن را پیروی کردم اما چنانکه دیدیم لغات درست جهات اربعه یا چهارسو، خراسان = مشرق، خاور= مغرب، باختر= شمال، نیمروز= جنوب است. چون امروزه خراسان نام سرزمینهای شرقی ایران است، شاید پذیرفتن آن بجای واژه مشرق ناروا بنماید اما چنانکه یاد کردیم خراسان به این معنی از لغات دیرین ایران است، ساختگی نیست.
از خراسان بردمد طاوس وش
سوی خاور می شتابد شاد و کش.رودکی.(50)
(نقل از هرمزد نامه نگارش استاد پور داود ازص 389 تا ص 403).
(1) - Kast. (2) - نگاه کنید به خرده اوستا صص 61-62.
(3) - کتاب التفهیم چ جلال همائی تهران 1318 ص 11).
(4) - حالات و سخنان شیخ ابوسعید چ ایرج افشار طهران 1331 ص 84.
(5) - Ushastara. (6) - اوشستره در یسنا 57 پارهء 29 آمده و در پارهء 104 از مهریشت تکرار گردیده است. در گزارش پهلوی فرگرد 1 وندیداد پارهء 18 و فرگرد 19 وندیداد پارهء 5 نیز به این لغت برمیخوریم. نگاه کنید به:
Pahlavi Vendidad by Bahramgore
T,Anklesaria, Bombay 1949.p 13 and
p. 373.
دربارهء اوشه اسپیده دم نگاه کنید بتفسیر اوستای نگارنده، خرده اوستا صص 98 - 99 و صص 149 - 171.
(7) - Tara.
(8) - Zeitschrift der Deutschen Morge
landischen Gesellschaft (Iranica von
Hubschmann), Band 38, S. 428.
(9) - Daoshastara.
(10) - Daoshatara. (11) - این کلمه که از لغت دئوشاDaosha که بمعنی شب یا شام و دوش است ترکیب یافته در یسنا 57 پارهء 29 آمده و در پارهء 104 از مهریشت تکرار گردیده است. هم چنین در یک جمله اوستائی که در طی تفسیر پهلوی از فرگرد 1 وندیداد پارهء 18 بکار رفته به آن برمیخوریم در گزارش پهلوی اوستا Doshastar شده است.
(12) - زمخشری در مقدمة الادب: البارحة؛ دوش. شب گذشته. دوشینه، البارحة الاولی- المیدانی در السامی: البارحة الدوش، البارحة الاولی؛ پرندوش.
(13) - Apakhtara.
(14) - Apakhedhra.
(15) - Apak.
(16) - Apank.
(17) - Hilfbusch Des pehlevi l von H. S.
Nyberg uppasala 1928 s.11.
(18) - دربارهء هادخت نسک نگاه کنید به یشتها ج 2 تفسیر اوستای نگارنده صص 166 -173.
(19) - Arezur. (20) - نگاه کنید به یشتها ج 2 ص 32 و به:
The Foundation of the Iranian
Religions, by Luis H. Gray (K. R. cama
Oriental Institute No. S) Bombay,
P. 200.
(21) - Rapithvitara.
(22) - Rapithwa. (23) - نگاه کنید به تفسیر اوستای نگارنده، خرده اوستا، به رپیتونیگاه ص 149 و 156 و آفرنیگان رپیتوین ص 247 از برای نامهای چهارگانه نگاه کنید به:
Altiranisches Worterbuch von Christ.
Bartholomae. Sp.79 und Sp.674. und
Sp. 1509 Arische Periode von F.
Speigel, Leipzig 1887. S. 31.
Neupersische Schriftprache von Paul
Horn, im Grundriss der iranischen
Philologie 1. E and 2.Abteilung.S.11.
(24) - Meridies.
(25) - Midi. (26) - نگاه کنید به:
Bundehesh von F.Justi, Leipzig 1868
S. 14; 17; 20.
(27) - A Catalogue of the Provincial Capitals of Eranshahr by J. Markwart,
Roma 1931.
(28) - نگاه کنید به فقرات 2 و 21 و 34 و 58 شهرستانهای ایران.
(29) - ویس و رامین فخرالدین گرگانی چ مجتبی مینوی طهران 1314 ص 171. در ویس و رامین چ لیس Leesکلکته 1865 م. ص 119 چنین آمده:
بلفظ پهلوی هر کس سرآید
خراسان آن بود کز وی خور آید
خراسان پهلوی باشد خور آمد
عراق و پارس را زو خور برآمد
خراسان است معنی خورآیان
کجا زو خور برآید سوی ایران.
نگارنده در سال 1306 که هنوز ویس و رامین در تهران بچاپ نرسیده بود، از روی ویس و رامین کلکته، این اشعار را در جلد اول یشتها در صفحهء 304 نقل کرده ام. در فرهنگ جهانگیری که در سال 1017 ه . ق. پایان یافت در تحت کلمهء خراسان (چ هند) همین اشعار به گواه آورده شده، خُرآید، و خُرآمد آورده بجای خُرآسد.
(30) - ویس و رامین چ تهران ص 181.
(31) - as.
(32) - as - ag.
(33) - Rosh-asan.
(34) - Osan.
(35) - Etymologie des Baluci von W. Geiger. Munchen 1890 S. 10 No. 17
und S. 40 No. 324; Zeitschrift der
Deutschen Morgelandixschen
Gesellschaft Band 44 S. 555;
Grundriss der Neupersische
Etymologie von Paul Horn, Strassburg
1893 No. 23; A Catalogue of the
Provincial Capitals of Eranshahr by
J. Markwart, Roma, 1931 p. 25.
(36) - Rapithwa. (37) - زین الاخبار گردیزی به اهتمام محمد ناظم چ برلین 1347 ه . ق. ص 61 و 77.
(38) - نگاه کنید بتفسیر اوستای نگارنده ج 2 یشتها ص 293 و نگاه کنید بوجه اشتقاق دیگری که در تاریخ سیستان ص 23 یاد گردیده.
(39) - طبری Tabari ubersetzt von T.
Noldeke, Leyden 1879, S. 151-52.
(40) - L'Empire des Sassanides par A. Christensen, Kobenhavn 1907, p. 41;
L Iran Sous Les Sassanides par A.
Christensen, Copenhaguen 1936, p.
347.
(41) - کتاب اعلاق النفیسه چ لیدن سنهء 1891 م. ص 103.
(42) - مفاتیح العلوم چ قاهره 1342 ص 70.
(43) - التنبیه و الاشراف چ قاهره 1357 ص 28.
(44) - المسالک و الممالک چ لیدن 1306 ص 72.
(45) - تاریخ سیستان چ ملک الشعراء بهار تهران 1314 ه . ش. ص 23.
(46) - بیست مقالهء قزوینی جزء دوم چ عباس اقبال تهران 1313 ص 17 و ص 32.
(47) - ویس و رامین چ تهران ص 63.
(48) - ZDMG.38.428;ZDMG.42.154.
(49) - ZDMG = Zeitschrift der Deutschen Morgelandischen
Gesellschaft (Die Parsen in Persien,
ihre Sprache und einige ihrer
Gebrauch von A. Houtum Schindler)
Band 36 S. 61
(50) - احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 2 تهران 1319 ص 1077 شعر دیگری از رودکی که خراسان را بمعنی مشرق آورده یاد کردیم.
چارسو.
(اِخ) قریه ای است از قرای کجور و مقبرهء مصقلة بن هبیرهء شیبانی در آنجاست و مردم کیا- شغله مینامند از قراری که در تاریخ ظهیرالدین مسطور است در زمان خلافت حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام قومی در طبرستان موسوم به بنی ناجیه مرتد شده به نصرانیها پیوسته عیسوی شدند حضرت امیرالمؤمنین مصقلة بن هبیرهء شیبانی را بتدمیر ایشان فرستاده آنها را غارت و تاراج کردند و زن و فرزندان ایشان را دستگیر و اسیر نمودند اما مصقله اسرا را از لشکر بصد هزار درهم خریده آزاد ساخت و بعضی از قیمت آنها را ادا کرده و قدری را نداد و بگریخت امیرالمؤمنین علیه السلام بقیهء وجه قیمت را از همشیرهء او بگرفتند و به لشکر قسمت کرده در حق او فرمود: «قبح الله مصقلة لانه فعل الساده وفرَّ فرار العبید» و این مصقلة در خلافت معاویه داوطلب شد که اگر چهار هزار مرد به او بدهند طبرستان را مسخر نماید، معاویه چهار هزار مرد به او داد چون بطبرستان رسید دو سال با فرّخان جنگید عاقبت در جنگ کشته شد و در چارسو مدفون گردید. (مرآت البلدان ج 4 ص 49 و 50).
چارسو بزرگ طهران.
[بُ زُ گِ طِ](اِخ) در سنهء 1222 ه . ق. در عهد خاقان مغفور فتحعلی شاه طاب الله ثراه ساخته شده است. (مرآت البلدان ج 4 ص 49).
چارسو شاه اصفهان.
[هِ اِ فَ] (اِخ) در حوالی میدان نقش جهان است و مدرسهء ملا عبدالله که از مدارس معتبرهء اصفهان است در این چارسو واقع است. (مرآت البلدان ج 4 ص 49).
چارسو شیرازیها.
(اِخ) اسم یکی از محلات معتبرهء اصفهان است. (مرآت البلدان ج 4 ص 49).
چارسو علیقلی آقا.
[عَ قُ] (اِخ) یکی از چارسوهای اصفهان و در محله ای واقع آن محله را نیز بهمین اسم مینامند و با محلهء بیدآباد مجاورت دارد. مدرسه ای عالی و حمامی بسیار معتبر موسوم بمدرسه و حمام علیقلی آقا در نزدیکی چارسو است علیقلی آقا ظاهراً از امرای صفویه بوده و در بناهای مزبور منتهای سلیقه را به کار برده و در کمال استحکام و امیتاز ساخته است و سنگهای مرمر و غیره و کاشیهای قیمتی نفیس که در مسجد و حمام علیقلی بکار رفته محل توجه ابصار و انظار مسافرین و سیّاحان عالم است. (مرآت البلدان ج4 ص49).
چارسوق.
(اِ مرکب) چارسو. چاربازار. محلی در بازار که بچارسمت راه دارد و هر سمت دارای بازار و دکاکین است.
چارسو کوچک طهران.
[چَ کِ طِ](اِخ) در سنهء 1243 ه . ق. بنا شده است. (مرآت البلدان ج 4 ص 49).
چارسو کهنه.
[کُ نَ] (اِخ) یکی از محلات کرمان است. (مرآت البلدان ج 4 ص 49).
چارسو مخلص اصفهان.
[وِ مُ لِ صِ اِ فَ] (اِخ) محل مخصوصی است در بازار اصفهان قرب قیصریه و کاروانسرای مخلص که الان از کاروانسراهای معتبر اصفهان است در این محل واقع شده. (مرآت البلدان ج 4 ص 49).
چارسو مقصود اصفهان.
[مَ دِ اِ فَ](اِخ) بازاری است در حوالی مسجد شاه اصفهان. از میدان نقش جهان وارد این بازار میشوند. (مرآت البلدان ج 4 ص 49).
چارسو نقاشی اصفهان.
[نَقْ قا اِ فَ](اِخ) واقع در نزدیکی دروازهء حسن آباد است. (مرآت البلدان ج 4 ص 49).
چارسو نمکی.
[نَ مَ] (اِخ) یکی از چارسوهای اصفهان که واقع در قسمت جنوبی شهر است و بعضی چارسوهای دیگر در شهر اصفهان هست که اگر چه بنای آنها نسبت به ابنیهء سایر بلاد معتبر است ولی نسبت بعمارات خود اصفهان چندان رفعت و عظمتی ندارد. (مرآت البلدان ج 4 ص 49).
چارسوی.
(اِ مرکب) چارسو. چاربازار. محلی که چارسمت آن بازار است :
در چارسوی فقر درآ تا ز راه ذوق
دل را ز پنج نوش سلامت کنی دوا.خاقانی.
|| چارراه :
در چارسوی کون و مکان وحشت است خیز
خلوتسرای انس جز از لامکان مخواه.
خاقانی.
از شهر شما دواسبه راندیم
وز خون سر چارسوی شستیم.خاقانی.
|| چارسمت. چارطرف. چارجانب. شمال و جنوب و مشرق و مغرب :
یکی مرد پاکیزهء نیکخوی
بدو دین یزدان شود چارسوی.فردوسی.
بدان بام شد کش نبود آرزوی
سپه دید گرد اندرش چارسوی.فردوسی.
گرت دیگر آید یکی آرزوی
که گرد اندرآید سپه چارسوی.فردوسی.
چارشاخ.
(اِ مرکب) نوعی از تعذیب. (آنندراج) (لطائف اللغات) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). || آلتی که بدان خرمن کوفته را باد دهند تا دانه از کاه جدا گردد. (ناظم الاطباء). در بیشتر شهرها و روستاهای خراسان اسم آلتی است که سر آن بشکل پنجهء دست یا دارای چهار شاخ و بیشتر است که بوسیلهء آن خرمن کوفتهء جو یا گندم را باد دهند تا کاه از دانه جدا شود. مِنشار؛ چوب پنجه دار که بدان گندم و جز آن را بر باد دهند. (منتهی الارب). سکو که بدان گندم و جز آن برباد دهند. (منتهی الارب).
چارشاخ زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) در غالب شهرها و روستاهای خراسان اصطلاحی است برای باد دادن خرمن کوفتهء جو و گندمی که هنوز دانه از کاه جدا نشده. بکار بردن چارشاخ برای باد دادن خرمن جو و گندم و جدا کردن دانه از کاه.
چارشاخ ماندن.
[دَ] (مص مرکب) بعلت دردی در احشاء یا پشت یا کمر بی حرکت ماندن. بی حرکت ماندن یا عسیرالحرکة شدن بواسطهء درد یا پرخوارگی. جنبش نتوانستن از شدت درد و المی که بیشتر در پشت و کمر عارض شود. بی حرکت ماندن از شدت درد کمر یا پشت.
چارشاخه.
[خَ / خِ] (اِ مرکب) هر چیز که چهار شاخه داشته باشد. جار. لوستر. شمعدان چارشاخه ای که از سقف می آویزند یا بر روی جاچراغی میگذارند؛ چراغ چارشاخه ای.
چارشانه.
(1) [نَ / نِ] (ص مرکب) کسی که قدش کوتاه و شانه هایش پهن و قوی باشد. (از آنندراج) :
ز ضرب گرز کین از هر کرانه
شده بالا بلندان چارشانه.
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
|| قوی هیکل و تنومند. (آنندراج). تنومند و قوی هیکل و فربه. (ناظم الاطباء). کسی که سینه و بر پهن و قوی و درشت دارد. قوی جثه. تناور و سطبر اندام :
کمان ابروش کوتاه خانه
قد شمشاد پیشش چارشانه.
اشرف (از آنندراج).
|| ناموزون قد و بداندام. (ناظم الاطباء).
(1) - Corpulant.
چارشاه.
(اِ مرکب) (اصطلاحی در قمار)(1)اصطلاحی در بازی آس و ورق. چهار ورق از اوراق بازی که بر هر یک تصویر شاه نقش شده باشد. چار صورت شاه در بازی آس و دیگر بازیهای ورق.
(1) - Les quatre rois.
چارشاهی.
(اِ مرکب) یک قسمت از بیست قسمت ریال (قران). هشت پول سیاه. یک عباسی. دوتا صناری (صد دیناری). || کنایه از پولی مختصر. مبلغی ناچیز.
چارشب.
[شَ] (اِ مرکب) مخفف چادرشب. پارچهء بزرگ چهارگوشی که رخت خواب در آن بندند و زنان ده چون چادر بسرافکنند. چادر شب :
نازکت چارشب اولیست که بالا افکن
چون درشت است و قوی میرسدت ز آن آزار.
نظام قاری.
گاه گردد سپیج سر در شب
و ربود چارشب مدانش عار.نظام قاری.
وجب وجب همه شب چارشب بپیمایم
چه صرفها که مرا در نهالی عزبیست.
نظام قاری.
چارشکل.
[شَ / شِ] (اِ مرکب) اشکال اربعهء منطق.
چارشنبه.
[شَ شَمْ بَ / بِ] (اِ مرکب)چهارشنبه. نام روز پنجم از هفته که بتازی اربعاء گویند. (ناظم الاطباء). نام روزی از روزهای هفته که بین سه شنبه و پنجشنبه است. اربعاء :
بشد چارشنبه هم از بامداد
بدین باغ کامروز باشیم شاد.فردوسی.
ستاره شمر گفت بهرام را
که در چارشنبه مزن گامرا.فردوسی.
چارشنبه که از شکوفهء مهر
گشت پیروزه گون سواد سپهر.نظامی.
چارشنبه.
[شَمْ بَ] (اِخ) نام شهری بر شمال آسیة الصغری بساحل دریای سیاه.
چارشنبه سوری.
[شَمْ بَ / بِ] (اِ مرکب)آخرین چهارشنبهء اسفند ماه هر سال شمسی که ایرانیان در شب آن جشن چارشنبه سوری میگیرند و آداب و رسوم خاصی را در آن شب برگزار میکنند. جشن چارشنبه سوری که از جشن های ملی و باستانی ایرانیان است و هنوز در بسیاری از شهرها و روستاهای ایران شب این روز را بطرزی خاص جشن میگیرند. سعید نفیسی استاد دانشگاه تهران در شمارهء 11 سال اول و شمارهء 1 سال دوم مجلهء مهر دربارهء «چارشنبه سوری» مقالهء مفصل و محققانه ای نوشته اند که قسمتهایی از آن را در اینجا نقل میکنیم: چهارشنبه سوری یعنی چهارشنبهء عیش و عشرت و میرساند که این شب را برای جشن و سرور بنیاد گذاشته اند. این جشن ملی از قدیمترین زمانهای تاریخ در میان ایرانیان بوده است... شب چهارشنبه سوری در ایران آئین خاص و تشریفات گوناگون دارد که هر یک از آنها را در ناحیهء دیگر میتوان یافت. آئین چهارشنبه سوری یا شب چهارشنبهء آخر سال بر دو قسم است یک قسمت از آن عمومی و مشترک میان تمام مردم ایران است که حتی بعضی از آنها را در ملل دیگر نژاد آریا میتوان یافت و قسمت دیگر آئین خصوصی است که مردم تهران بدعت گذاشته اند و از اینجا کم و بیش بشهرهای دیگر ایران رفته است. آن قسمت از آئین این شب که در تمام ایران معمول است از کرمان گرفته تا آذربایجان و از خراسان تا خوزستان و از گیلان تا فارس یعنی تمام این دشت وسیع که ایران امروز را فراهم ساخته است و زیباترین بقایای ایران باستانی است در هر شب چهارشنبه آخر سال با شور و دلبستگی خاصی آشکار میشود تمام مردم آذربایجان چه در شهر و چه در ده ها در آن شرکت دارند و حتی هنوز در میان مردم قفقاز معمول است. ایرانیانی که از دیار خود دور افتاده اند نیز آن را فراموش نمیکنند و ایرانیان مقیم ترکیه و مصر و هندوستان نیز در جامعهء خود این رسوم و آداب را معمول میدارند.
توپ مروارید: در میدان ارک طهران توپ کهن سالی بود که مدت صد سال بر فراز صفه ای جاگرفته بود و چون پیران زمین گیر از جای خود نمی جنبید - شبهای چهارشنبه سوری زنان و دخترانی که حاجتی داشتند مخصوصاً آن زنانی که در آرزوی شوی بودند از آن توپ بالا میرفتند و بر فراز آن دمی می نشستند و از زیر آن میگذشتند و در برآورده شدن آرزوی خود شک نداشتند و بچه های شیرخوار را که به اصطلاح «نحسی» میکردند یا ریسه میرفتند از زیر توپ مروارید و سر در نقاره خانه میگذراندند. این توپ را توپ مروارید مینامیدند و افسانه های گوناگون در حق آن میگفتند.
آتش افروختن: زیباترین و شاید قدیمترین آداب چهارشنبه سوری آتش افروختن و جستن از آن و شادی کردن در کنارآتش است....
اینک تقریباً در تمام ایران شب چهارشنبه سوری توده هایی از بوتهء خودروی بیابانی فراهم می آورند و نزدیک یکدیگر قرار میدهند زن و مرد و پیر و جوان در صحن خانه یا در میدانهای عمومی و بر سر چهارسوها و چهارراههای شهر و ده از روی این اخگرهای افروخته یکی پس از دیگری جستن میکنند و در هر جستنی میگویند: «زردی من از تو سرخی تو از من» یعنی زردی بیماری و ناتوانی را از من بستان و سرخی و شادابی و تندرستی را که در خود داری بمن ببخش» پس از سوخته شدن خاکستری را که از آتش میماند باید در خاک اندازی جمع کنند و از خانه بیرون برند و در کنار دیوار بریزند و آنکس که بیرون ریخته است در بازگشت در میزند باید از درون خانه از او بپرسند: «کیست؟» و او هم جواب دهد؛ «منم» گویند: «از کجاآمده ای؟» جواب دهد که: «از عروسی» بپرسند: «چه آورده ای؟» گوید: «تندرستی».
کوزه شکستن: مردم طهران تا چند سال پیش که از سر در نقاره خانه بالا میرفتند کوزه ای آب ندیده با خود میبردند و از آنجا بزمین می افکندند و میشکستند و کسانی که بدانجا دسترس نداشتند از بام خویش کوزه را بزمین می افکندند اینکار در بسیاری از نقاط ایران معمول است و عقیده دارند که بلاها و قضاهای بد را در کوزه متراکم کرده اند و چون بشکنند آن قضا و آن بلا دفع شود...
آجیل: در شب چهارشنبه سوری آجیل خوردن از رسوم و آداب مخصوص است و مخصوصاً بایستی آجیل شور و شیرین باشد... در میان زنان ایران در شب چهارشنبه سوری و حتی مواقع دیگری که کسی را مشکلی در پیش باشد و استجابت مرادی را بخواهد آجیل مخصوصی با آداب و حضور قلب خاصی معمول است که نذر میکنند و داستان شیرینی برای ابتکار آن میگویند...
آجیل مشکل گشا از آداب خاص شب چهارشنبه سوری نیست ولی کسانی که بدان اعتقاد کامل دارند گذشته از آنکه شب جمعهء آخر هر ماه بدان عمل میکنند شب چهارشنبه سوری نیز به آداب آن میپردازند.
فالگوش: کسانی که حاجتی دارند شب چهارشنبه سوری نیت میکنند و بر سر چهارراهی یا اگر چهارراه نبود بر سر رهگذری به فالگوش میایستند و نخستین عابری را که گذشت بسخن او توجه میکنند و هر چه از دهان او برون آمد در استجابت مقصود خود به فال نیک یا به فال بد میگیرند اگر آن نخستین سخن به اجابت آرزوی صاحب حاجت مطابق باشد آن آرزوی برآورده است و گرنه برآورده نیست. همین فال را ممکن است بر پشت در خانه ای یا در اطاقی گرفت و باید آهسته بپشت درآمد و بی آنکه کسانی که اندرون خانه یا اطاقند بدانند که کسی بر در ایستاده است گوش فراداد و اولین سخنی را که گفته میشود در اجابت مقصود خود یا ناروا ماندن آن فال گرفت.
گره گشایی: کسانی که بخت ایشان گره خورده و عقده ای در کارشان روی داده است چاره ای جز آن ندارند که شب چهارشنبه سوری گوشهء دستمالی یا چارقدی یا گوشهء دیگر از جامهء خود و یا پارچه ای را گره زنند و بر سر راهی بایستند و از اولین کسی که بر ایشان گذشت خواستار شوند که آن گره را بدست خود بگشاید ممکن است قفلی را بر پارچه یا دستمال و یا گوشه ای از جامه بست و بر سر راه ایستاد و کلید آن را به نخستین کسی که از راه میگذرد داد که با آن کلید قفل را بگشاید و عقده از کار فروبستهء آن درمانده باز کند.
دفع چشم زخم و بخت گشایی: برای بخت گشایی در شب چهارشنبه سوری تدابیری معمول است و از همه شگفت تر آن است که به دبّاغ خانه میروند و از آب دباغ خانه اندکی برمیدارند و با خود بخانه می آورند و برای گشوده شدن بخت بر سر میریزند.
کندر و خوشبو: یکی از آداب چهارشنبه سوری آن است که زنان بر در دکان عطاری میروند و از او «کندر وشا برای کارگشا» میخواهند و تا عطار برود بیاورد فرار میکنند این دکان باید رو بقبله باشد سپس بدکان دیگری که رو بقبله باشد میروند و «خوشبو» میخواهند که مراد اسفند است و چون عطار پی آن برود باز میگریزند و سپس بدکان سومی که رو بقبله باشد میروند و مقداری کندر و اسفند میخرند و در خانه برای دفع چشم زخم و حل مشکل خود دود میکنند.
قلیا سودن: یکی از وسایل دفع جادو در شب چهارشنبه سوری قلیا سودن است اندکی قلیای خشک در هاون برنجین کوچکی میریزند و هفت دختر نابالغ دسته میزنند و با آب میسایند و بر آن بول میکنند و آن آب را در چهارگوشهء صحن خانه ای که آن را جادو کرده اند میریزند و یقین دارند که بهمین تدبیر جادو باطل میشود.
آش بیمار: در خانه ای که بیماری باشد شب چهارشنبه سوری باید در شفای او کوشید که بیماری او بسال دیگر نرسد برای این کار آشی میپزند که در میان زنان به اسم «آش بیمار» یا «آش امام زین العابدین بیمار» معروف است باید بادیهء مسین بدست گرفت و با قاشق بدرخانه ای یا به در اطاق همسایه رفت و چنانکه او نداند که این خواهش از جانب کیست با آن قاشق بر آن ظرف مسین کوبید و صاحب خانه یا اطاق وجداناً مکلف است که چیزی که بتوان در آش ریخت مانند آرد یا برنج یا غلات و بنشن و پیاز و هر چه از این قبیل در خانه موجود باشد و اگر نیست چند شاهی پول در آن ظرف بریزد. هر چه در ظرف ریخته میشود باید در ترکیب آش داخل شود و اگر پول در آن ظرف دریوزه گری ریختند با آن پول باید لوازم آش را تدارک دیده و از آن آش بیمار را داد و بازماندهء آن رابه تهی دستان رهگذر داد و همین آش هر دردی را شفا می بخشد.
فال گرفتن با بولونی: یکی از شیرین ترین آداب چهارشنبه سوری که بیشتر جنبهء بازی و تفریح گوارایی دارد فال گرفتن با بولونی است. بولونی کوزهء دهان گشاد کوچکی است که در خانه های ما فراوان است و در آن ادویهء خشک یا ترشی و مربا و غیره میریزند زنان و دختران جوان گرد یکدیگر جمع میشوند و کوزه ای را می آورند هر کس هر چه همراه خود دارد و نشانه ای از او بشمار میرود در آن بولونی می اندازد و اشعار مختلف در وصف الحال که بتوان بدان تفأل کرد بر قطعه های کاغذ مینویسند و تا کرده در بولونی میاندازند سپس دختر نابالغی را میخوانند و او دست در بولونی میکند و پاره ای کاغذ را بیرون می آورد و یکی از حاضران شعری را که بر آن نوشته است میخواند سپس همان دختر یکی از آن اشیاء را بیرون می آورد و ارائه میدهد و آن شعر که خوانده شده است فالی است که در حق صاحب آن نشانی زده اند در اصفهان یک سرمه دان و یک آئینهء کوچک نیز علاوه بر آن اشیاء در بولونی میاندازند و با دیوان حافظ تفأل میکنند یعنی هر چیزی که از بولونی بیرون آمد برای صاحب آن فالی از دیوان حافظ میزنند.
آداب چارشنبه سوری در شهرهای دیگر ایران: شهر تهران بهترین مجموعهء آداب ملی ایران است... و در آداب چهارشنبه سوری نیز مردم تهران تمام رسوم متداول را حفظ کرده اند...
در شیراز: آتش افروختن در معابر و خانه ها، فالگوش، اسپند سوختن، نمک گرد سر گرداندن! در موقع اسفند دود کردن و نمک گردانیدن اوراد مخصوصی است که زنان میخوانند، قلمرو چهارشنبه سوری در شیراز صحن بقعهء شاه چراغ است و در آنجا نیز توپ کهنه ای است که مانند توپ مروارید تهران زنان از آن حاجت میخواهند.
در کرمانشاه: مراسم چهارشنبه سوری چندان جالب دقت نیست و تنها چیزی که مرسوم است همان پریدن از روی آتش است.
در اصفهان: آتش افروختن در معابر؛ کوزه شکستن، فالگوش؛ گره گشایی و غیره کاملاً متداول است و تمام آن آدابی که در طهران معمول است در اصفهان نیز رواج دارد و شکوه شب چهارشنبه سوری در اصفهان از تمام شهرهای ایران بیشتر است.
در مشهد: گره گشایی؛ آتش افروختن؛ کوزه شکستن و آتش بازی متداول است و علاوه بر آن تفنگ خالی کردن نیز معمول است و در هر خانه ای یکی دو تیر تفنگ میاندازند. در سایر شهرهای خراسان نیز چنین است.
در زنجان: آتش افروختن، فالگوش و کوزه شکستن معمول است و در کوزه شکستن اختصاصی که مردم زنجان دارند این است که پولی با آب در کوزه میاندازند و از بام زیر میافکنند. دیگر از خصوصیات مردم زنجان این است که دخترانی را که میخواهند زودتر شوهر بدهند به آب انبار میبرند و هفت گره بر جامهء ایشان میزنند و پسران نابالغ باید آن هفت گره را بگشایند. یکی از آداب دیگر مردم زنجان این است که از روزنهء بخاریها یا اجاقهای خانه طنابی داخل اطاق میکنند و بوسیلهء آن طناب چیزی طلب میکنند صاحب اطاق مکلف است اولین چیزی که در دسترس او بود بر طناب ببندد و چون طناب را بالا کشیدند بوسیلهء آن چیزی که بر طناب بسته اند فال میگیرند مثلاً اگر جاروبی بر طناب بسته باشند از آن فال بد میگیرند که خانه خراب خواهد شد و خانهء ایشان را جاروب خواهند کرد و اگر پاره نانی ببندند فالی نیک میگیرند که وفور نعمت خواهد بود و اگر شیرینی به طناب ببندند نشانهء شیرین کامی است.
در تبریز: آتش بازی و گره گشایی از قدیم معمول بوده است آتش افروختن در این اواخر متداول شده است. آجیل و میوهء خشک خوردن از ضروریات است و ترک نمیشود اگر دوست یا مهمان و تازه واردی داشته باشند باید حتماً شب چهارشنبه سوری خوانچه ای از آجیل و میوهء خشک برای او بفرستند دیگر از خصوصیات مردم تبریز آن است که از بام خانه ها بر سر عابرین آب میپاشند این عادت از آداب بسیار قدیم نژاد ایرانی است و در زمان ساسانیان معمول بوده است که در جشن نوروز مردم بر یکدیگر آب میپاشیده اند. و هنوز در میان ارمنیان و زردشتیان ایران هم معمول است که در یکی از جشنهای خود بر یکدیگر آب میریزند. در تبریز هم در میدان ارک توپی است مانند توپ مروارید طهران که زنان به آن متوسل میشوند. در آذربایجان مخصوصاً در شهر تبریز تیر انداختن در شب و چهارشنبه سوری بسیار متداول است و حتی بدرجه ای در این باب مبالغه می کردند که سابقاً در هر کجا فوج سربازی بود می بایست در آن شب صف بکشند و دسته جمع تیر بیندازند و صاحبمنصبان نمیتوانستند افواج خود را از این کار مانع گردند.
در ارومیه. شب چهارشنبه سوری بر بام خانه ها میروند و کجاوه ای را که زینت کرده و آرایش داده و بر آن طاقه شال کشمیری کشیده و آئینه بسته اند با طنابی از بام بسطح خانه فرود می آورند و میگویند: «بکش که حق مرادت رابدهد» کسی که در خانه است مکلف است که در آن کجاوه شیرینی و آجیل شور و شیرین و میوهء خشک بریزد و پس از آنکه چیزی در آن ریختند با طناب آن را بالا میکشند و بخانهء دیگر میبرند مخصوصاً دامادی که تازه زن گرفته و هنوز عروسی نکرده است موظف است که چنین کجاوه ای ببام خانهء عروس ببرد و اگر نتوانند از بام بالا روند باید به پشت در روند و در پشت در پنهان شوند که کسی نبیند و آن کجاوه را در اطاق بیندازند و بهمین نهج چیزی طلب کنند. (نقل از مقاله ای تحت عنوان «چهارشنبه سوری» بقلم سعید نفیسی مندرج در شمارهء یازدهم سال اول و شمارهء اول سال دوم مجلهء مهر). دکتر محمد مقدم استاد زبان شناسی دانشکدهء ادبیات در جشن چهارشنبه سوری (اسفند 1336 ه . ش.) که در آن دانشکده برگزار شده سخنرانی کرده اند و مجلهء دانشکدهء ادبیات در شمارهء سوم سال پنجم خلاصهء سخنرانی ایشان را چاپ کرده است که قسمتی از آن سخنرانی را در اینجا نقل میکنیم: خاستگاه چهارشنبه سوری مانند بسیاری دیگر از مشکلات تاریخی ایران باستان پوشیده بود تا «ذ.بهروز» در بررسیهای خود آن را روشن کرد (نگاه کنید به ذ.بهروز تقویم و تاریخ در ایران از رصد زردشت تا رصد خیام، زمان مهر و مانی، تهران 1331 شمارهء 15 ایران کوده) اکنون میدانیم که شب چهارشنبه سوری جشنی است که مانند بیشتر جشنهای ایرانی که با ستاره شناسی بستگی دارند مبدأ همهء حسابهای علمی تقویمی است. در آن روز در سال 1725 ق.م. زردشت بزرگترین حساب گاه شماری جهان را نموده کبیسه پدید آورده و تاریخهای کهن را درست و منظم کرده است. امسال که جشن چهارشنبه سوری میگیریم سه هزار و ششصد و هشتاد و سومین باری است که این جشن در ایران گرفته میشود. (مجلهء دانشکده ادبیات شمارهء 3 سال پنجم). رجوع شود بشمارهء 11 سال اول و شمارهء 1 سال دوم مجلهء مهر و نشریهء شمارهء 2 انجمن ایرانشناس و شمارهء 15 ایران کوده. || چارشنبهء آخرینِ ماه صفر. (آنندراج).
چارشنبهی.
[شَمْ بِ] (ص نسبی) منسوب به چارشنبه :
در منکر صنعتم بهی نیست
کالاّ شب چارشنبهی نیست.نظامی.
چارشوب.
(اِ مرکب) چارسو. (ناظم الاطباء). بمعنی چارسو است و بترکی چارشو هم میگویند. (شعوری ج 1 ص 329) :
گر شودت مقتضی رفتن بازارها
ورنه مرو بهر هیچ جانب هر چارشوب.
(از شعوری).
چارشیرینی.
(اِ مرکب) چهارنوع شیرینی. مخلوطی از چار قسم شیرینی: گزانگبین، شکرسرخ، قند و نبات. رجوع به چهارشیرینی شود.
چارصباح.
[صَ] (اِ مرکب) چارروز. چارروزهء عمر. چندروزهء عمر؛ چارصباحی زنده بودن.
چارصد.
[صَ] (عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) مخفف چهارصد. رجوع به چهارصد شود.
چارصنف حیوان.
[صِ فِ حَ یَ / حَ یْ] (اِ مرکب) اصناف اربعهء حیوان (انسان، پرندگان، خزندگان و چرندگان) :
باد بر هفت فلک پایهء تختش چندانک
چارصنف حیوان خواب و خور آمیخته اند.
خاقانی.
چارصورت.
[رَ] (اِ مرکب) (اصطلاح قمار) اصطلاحی در بازی آس و آن چهاربرگ در بازی آس است که دو برگ آن تصویر شاه و دو برگ تصویر بی بی باشد. دو شاه و دو بی بی. شاه جور بی بی.
چارضد.
[ضِ] (اِ مرکب) چهارضد. چهارطبع. حرارت و برودت و رطوبت و یبوست. گرمی و سردی و تری و خشکی :
گفتم مزاج هست ستمگار و چارضد
گفتا که اعتدال سیم را بود ضرور.
ناصرخسرو.
چارضرب.
[ضَ] (اِ مرکب) نوعی از نوازش ساز که بهندی چوتالا گویند. (آنندراج). نوعی از نواختن ساز. (ناظم الاطباء). قسمی نواختن ضرب است. || نوعی از نواختن ضرب که در زورخانه معمول است. || نوعی از اشغال صوفیان. (آنندراج). || کنایه از تراشیدن موی ریش و بروت و ابرو که بعضی قلندران کنند. (آنندراج). و چهار ضرب ابدال نیز همین است. (آنندراج) :
در چارضرب، ابدال، ابرو تراشد از رو
تا هیچکس نگوید بالای چشمت ابرو.
ابراهیم ادهم (از آنندراج).
مه تازه گدای شرق و غرب است
در زیر تراش چارضرب است.
زلالی (از آنندراج).
- لعن چارضرب؛ نوعی لعن که شیعیان متعصب کنند.
|| حساس هوشیار مانند برده. (ناظم الاطباء).
چارضرب زدن.
[ضَ زَ دَ] (مص مرکب)کنایه از ریش وبروت و دو ابرو تراشیدن. (آنندراج). || آئین قلندران نامقید است، گویند فلانی چارضرب زده است. (آنندراج). و رجوع به چهارضرب زدن شود.
چارضرب زده.
[ضَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) موی ریش و بروت و ابرو و مژگان تراشیده که معمول بعضی قلندران است. (ناظم الاطباء).
چارضربه زدن.
[ضَ بَ / بِ زَ دَ] (مص مرکب) از جهات مختلف بهره بردن. از چند محل کسب درآمد کردن. از چند کس یا چند جا بهره مند شدن.
چارطاق.
(اِ مرکب) اطاقی که در بالای سرایها بر چهار ستون بنا کنند. (حاشیهء برهان چ معین). طاقی که بر چهارپایه استوار باشد بی دیوار : «... و چارطاقها بساختند از چوب سخت بلند و آن را به گز بیاکندند...». (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 450). || نوعی از خیمهء چهارگوشه هم هست که آن را در عراق شروانی و در هند راوئی گویند (برهان). نوعی از خیمه که از چهارقطعه مرکب سازند. (آنندراج). نوعی از خیمهء چهارگوشه که شروانی نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
نخواهم چارطاق خیمهء دهر
وگر سازد طنابم طوق گردن.خاقانی.
فلک بر زمین چارطاق افکنش
زمین بر فلک چارنوبت زنش.نظامی.
|| خیمهء مطبخ را نیز گفته اند. (برهان). قسمی خیمه که برای آشپزخانه میزنند. || و کنایه از عناصر اربعه باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). || آسمان. (ناظم الاطباء). افلاک. (ناظم الاطباء). || کنایه است از دنیا :
مزن پنج نوبت در این چارطاق
که بی ششدره نیست این نه رواق.نظامی.
|| ظاهراً قسمی جامه بوده است :
تخت پوش سبز بر صحن چمن گسترده اند
چارطاق لاله بر مینای اخضر بسته اند.
(از ترجمهء محاسن اصفهان).
- چارطاق کردنِ در؛ هر دو مصراع آن را بالتمام گشادن.
- چارطاق گذاشتن در؛ هر دو مصراع را بالتمام باز گذاشتن. و رجوع به چهارطاق شود.
چارطاق.
(اِخ) یکی از دهات متعلقه ببلوک جهرم فارس است. (مرآت البلدان ج 4 ص 50). پنج فرسخ میانهء شمال و مشرق جهرم است. (فارسنامهء ناصری ص 190).
چارطاق.
(اِخ) اسم مزرعه ای است از مزارع بلوک سیرجان کرمان که رعایای نصرت آباد در آن زراعت میکنند. (مرآت البلدان ج 4 ص 50).
چارطاق.
(اِخ) اسم مزرعه ای است از بلوک اقطاع کرمان. (مرآت البلدان ج 4 ص 50).
چارطاق.
(اِخ) چهارفرسخ و نیم میانهء شمال و مغرب بیرم است. (فارسنامهء ناصری ص 288).
چارطاق.
(اِخ) ده از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه 17 هزارگزی شمال باختری مراغه 5/18 هزارگزی شمال خاوری شوسهء مراغه دهخوارقان. دره دارای 50 تن سکنه. آب آن از رودخانهء چارطاق و محصول آنجا غلات ونخود. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی، گلیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
چارطاق ارکانی.
[قِ اَ] (اِ مرکب) دنیا. (آنندراج) (مجموعهء مترادفات) :
بشمع روشن خورشید میزند پنجه
چراغ بخت تو در چارطاق ارکانی.
ملا منیر (از آنندراج).
چارطاق افکن.
[اَ کَ] (نف مرکب) کنایه از فراش باشد. (آنندراج) :
فلک بر زمین چارطاق افکنش
زمین بر فلک چارنوبت زنش.
نظامی (از آنندراج).
|| فراش و بستر(1). (ناظم الاطباء).
(1) - واضح است که مؤلف آنندراج «چارطاق افکن» را کنایه از فراش (بفتح اول و تشدید ثانی) که گسترانندهء فرش و افکنندهء چارطاق باشد دانسته و شعر نظامی را هم بهمان معنی شاهد آورده ولی مرحوم ناظم الاطباء کلمهء «فراش» را اشتباهاً فراش (به کسر اول بمعنی رختخواب) خوانده و «بستر» را هم بدین مناسبت پس از فراش آورده است و این صحیح نیست.
چارطاق خوابیدن.
[خوا / خا دَ](مص مرکب) بر پشت خوابیدن. نوعی و شکلی از خفتن و دراز کشیدن که شخص به پشت خوابیده دو دست و دو پای را باز و دراز افکند.
چارطاقی.
(اِ مرکب) بنایی که بر سر قبر کنند بی دیوار یعنی چند ستون که بر آن سقفی است. طاقی بر چهار ستون نهاده بی دیواری و غالباً آن را بر سر گورها سازند. بنای بی دیواری که چهار ستون و یک سقف دارد و بیشتر بر سر قبرها سازند :
بیرون رود ز زیر فلک مشت خاک ما
گو چارطاقیی بسر خاک ما مپوش.(1)
قاسم مشهدی (از آنندراج).
|| نوعی از کلاه که چهار ترک دارد. (آنندراج).
(1) - مؤلف آنندراج این شعر را در معنی (کلاه چهارترک) شاهد آورده و این اشتباه است زیرا «چارطاقی» در این شعر همان بنای سر قبر معنی میدهد و شاعر هم جز این معنی مرادش نبوده است.
چارطاقی.
(اِخ) قریه ای است از قرای غار. از اعمال طهران. (مرآت البلدان ج 4 ص 50).
چارطبع.
[طَ] (اِ مرکب) طبایع اربعه. امزجهء اربعه. حرارت و برودت و رطوبت و یبوست. گرمی و سردی و خشکی و تری :
گفتم که مر مرا گهر جسم باز گوی
گفتا که چارطبع بود جسم را گهر.
ناصرخسرو.
رنگ از دو سیه سفید بزدای
هندوی زچارطبع بگشای.نظامی.
مزاجت تر و خشک و گرم است و سرد
مرکب از این چارطبع است مرد.سعدی.
چارطبع مخالف سرکش
چند روزی بوند با هم خوش
گر یکی زین چهار شد غالب
جان شیرین برآید از قالب.سعدی.
|| آب و آتش و خاک و باد :
در این چارطبع مخالف نهاد
که آب آمد و آتش و خاک و باد.نظامی.
|| بلغم و صفرا و سودا و خون.
چارطرف.
[طَ رَ] (اِ مرکب) چهارطرف. چارسمت. چارجانب. مشرق و مغرب و شمال و جنوب. || فوق و تحت و یمین و یسار.
چارطوفان.
(اِ مرکب) چهارطوفان. چارنوع طوفان. طوفان آب و طوفان خاک و طوفان باد و طوفان آتش. عبارت از طوفان آب که بر قوم نوح علیه السلام رسیده و طوفان باد بر قوم هود علیه السلام و طوفان آتش بر قوم لوط علیه السلام و طوفان خاک بر قوم صالح علیه السلام. (آنندراج) :
نه مرد این دبستان است هر دم جنبشی در وی
به هر دم چارطوفان نیست در بنیاد ارکانش.
خاقانی.
عدلش ار بند طبایع نامدی
چارطوفان هر زمان برخاستی.خاقانی.
|| و بعضی نوشته اند که چارطوفان کنایه از جهل که ضد حکمت است دوم جبن که ضد شجاعت است سوم حرص که ضد عفت است چهارم جود که ضد عدالت است. (آنندراج).
چارعلم.
[عَ لَ] (اِخ) ظاهراً پیشوایان مذاهب اربعه (شافعی، حنفی، حنبلی، مالکی). چارامام. چارخلیفه. چارتن پیشوایان مذاهب اهل سنت :
چارعلم رکن مسلمانی است
پنج دعا نوبت سلطانی است.نظامی.
چارعلیا.
[عُلْ] (اِخ) قریه ای است از قرای قاینات قدیم النسق که از آب قناب مشروب میشود و معدودی سکنه دارد. (مرآت البلدان ج 4 ص 50).
چارعمل.
[عَ مَ] (اِ مرکب) چهارعمل حساب، جمع و تفریق و ضرب و تقسیم. و رجوع به چارعمل اصلی شود.
چارعمل اصلی.
[عَ مَ لِ اَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چهار عمل اصلی حساب. چهارعمل حساب. عمل جمع و عمل تفریق و عمل ضرب و عمل تقسیم. جمع و تفریق و ضرب و تقسیم. افزایش (جمع) کاهش (تفریق) زدن (ضرب) بخش کردن (تقسیم کردن) [ واژه های نو فرهنگستان ] .
چارعنصر.
[عُ صُ] (اِ مرکب) چهارعنصر. عناصر اربعه. چارآخشیج. آب و خاک و باد و آتش باشد :
از ایشان گشت پیدا چارعنصر
ز من بشنو تو این معنیّ چون دُر.
ناصرخسرو.
باد امرت در زمین چون چارعنصر پیشرو
باد نامت در زمان چون هفت سیاره سمر.
سنایی.
چارعنصر چاراستون قویست
که بر ایشان سقف دنیا مستویست(1)
هر ستونی اشکنندهء آندگر
استن آب اشکنندهء هرشرر.مولوی.
(1) - ن ل: که بر آنان سقف دنیا مستوی است.
چارعیال.
[عِ] (اِ مرکب) چهارعیال. عناصر اربعه. (مجموعهء مترادفات).
چارغ.
[رُ] (ترکی، اِ) نوعی از پای افزار است که بیشتر دهقانان بپای خود بندند. (برهان). قسمی از پای افزار روستائیان. (ناظم الاطباء). پوزار. پای افزار دهقانان. نوعی کفش مخصوص که دهقانان و روستائیان پوشند. || نوعی کفش کردی است. (گناباد خراسان). و رجوع به چارق شود.
چارفاریاب.
[فارْ](اِخ) یکی از قرای متعلقه به بلوک کوهمرهء شیراز است. (مرآت البلدان ج4 ص50).
چارفرس.
[فَ رَ] (اِ مرکب) چارعنصر. (حاشیهء لیلی و مجنون چ وحید) :
آنگه شود این گره گشاده
کز چارفرس شوی پیاده.
نظامی (لیلی و مجنون).
چارفرسخی.
[فَ سَ] (اِخ) از قرای خبیص کرمان است. (مرآت البلدان ج 4 ص50).
چارفرسنگ.
[فَ سَ] (اِخ) مزرعه ای است از مزارع طبس، این مزرعه از آب قنات مشروب میشود. هوایش گرم است. دویست نفر سکنه دارد. (مرآت البلدان ج 4 ص 50).
چارفصل.
[فَ] (اِ مرکب) چهارفصل. چارموسم. چارهنگام. چارفصل سال. بهار و تابستان و پائیز و زمستان. ربیع و صیف و خریف و شتاء :
در چنین فصل تا بخانهء شاه
داشته طبع چارفصل نگاه.نظامی.
آنچه مقصود شد در این پیکار
چارفصل است به ز فصل بهار.نظامی.
چارق.
[رُ] (ترکی، اِ) چارغ. نوعی از پاافزار. (آنندراج). نوعی از کفش صحرائیان. (غیاث). چاروق. پوزار. پای افزار. پاپوش. چاموش. شم. پالیک. قسمی کفش. نوعی پاپوش. کفش درشت روستائیان. کفش های روستائیان از انبان کرده. نوعی کفش که از انبان کنند. پای افزار از پوست انبان که آن را با ریسمانهای کلفت به پای بندند و فقرای روستا و ساربانان پوشند. کفش ترکان و آن پوست ناپیراسته باشد که با قاتمه (طناب باریک پشمین) به پای بندند. پاپوش که زیر آن پوست و روی آن ریسمان است. پاپوش دهاتی :
ای ایاز آن مهرها بر چارقی
چیست آخر همچو بربت عاشقی.مولوی.
همچو مجنون بر رخ لیلی خویش
کرده ای تو چارقی را دین و کیش.مولوی.
بنگریدند از یسار و از یمین
چارقی بدریده بود و پوستین.مولوی.
باز گفتند این مکان بی نوش نیست
چارق اینجا جزپی روپوش نیست.مولوی.
پوستین و چارق آمد از نیاز
در طریق عشق محراب ایاز.مولوی.
میرود هر روز در حجرهء برین
تا ببیند چارقی با پوستین.مولوی.
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم زنم شانه سرت.مولوی.
چارقت دوزم شپشهایت کشم
شیر پیشت آورم ای محتشم.مولوی.
- امثال: یک پا گیوه یک پا چارق؛ کنایه است از فقری تمام.
کرد را به مسجد راه دهند با چارقش آید؛ کنایه است از جهل و آداب ندانی.
چارق.
[رُ] (اِخ) دهی از دهستان چهاردولی اسدآباد شهرستان همدان واقع در 10 هزارگزی شمال باختری قصبهء اسدآباد و 5 هزارگزی جنوب چنار. کوهستانی سردسیر با 241 نفر سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ج5).
چارق.
[رُ] (اِخ) از قرای خدابنده لوی خمسه و جدیدالنسق. ملکی نواب والا رکن الدوله محمدتقی میرزا است. هوایش ییلاق و زراعت آنجا دیمی و آبی است. یکرشته قنات دارد که محصول و صیفی آن را مشروب میسازد. سکنهء اینقریه پانزده خانوار است. (مرآت البلدان ج 4 ص 50).
چارقاپ.
(اِ مرکب) چهارقاپ. (اصطلاح قمار). بازی که با چهار پژول (بُجُل) یا کعب (قاپ) بازند. همچنانکه سه قاپ که با سه کعب بازی کنند. نوعی قمار که عوام الناس بازی کنند. نوع مخصوصی از قمار که بازی آن بجوانان روستائی یا شهرنشینان عامی و بی سواد اختصاص دارد. و رجوع به قاپ شود.
چارقب.
[قَ] (اِ مرکب) پوشش مخصوص سلاطین توران. (آنندراج). نوعی از لباس امراء. (غیاث) :
هر شاه بیت من که در این طرز گفته ام
شاهان به گرد چارقب زر نوشته اند.
نظام قاری.
چارقب را بپادشاهی رخت
کوس اقلیم پنجگانه زدند.نظام قاری.
دامن آلوده مکن چارقب هستی را
جامهء عاریه را پاک نگه باید داشت.
شفیع اثر (از آنندراج).
چارقد.
[قَ] (اِ مرکب) جامه ای که زنان زیر چادر بر سر افکنند. پارچه ای سه گوشه یا چهارگوشه که زنان بر سر بندند. روسری. روپاک. معجر. مقنعه. خمار. نصیف. شالی که آن را دور سر پیچند و سر و گردن را بدان پوشند و ظاهراً مخفف «چادرقد» باشد. و رجوع بچادر شود.
چارقل.
[قُ] (اِ مرکب) چهارقل. چهارسورهء قرآن کریم که هر یک از آن چهار با کلمهء «قل» آغاز میشود و عبارتند از: قل هوالله احد، قل اعوذ برب الفلق، قل اعوذ برب الناس، قل یا ایها الکافرون. مجموع چهار سورهء قل یا ایها الکافرون، قل هوالله احد، قل اعوذ برب الناس و قل اعوذ برب الفلق. چهار سوره از سوره های قرآن کریم بنام: سورهء کافرون (قل یا ایها الکافرون)، سورهء اخلاص (قل هوالله احد)، سورهء ناس (قل اعوذ برب الناس)، سورهء فلق (قل اعوذ برب الفلق) :
هر زمان پیش شاه داد و ستم
چارقل بر چهارطبع بدم.سنایی.
پس در این راه با سلاسل و غل
چارقل حِرز تو ز دیومه کل (؟!).سنایی.
چارقلم.
[قَ لَ] (اِ مرکب) چهارقلم. چهار استخوان. چهارقلم دست و پای. چهارساق (دو ساق دست و دو ساق پای). چهار قلم استخوانی ساقهای دست و پا.
- چارقلم سفید (اسبی که چهارساق سفید -دارد).؛
- چارقلم سیاه (اسبی که چهارساق سیاه -دارد).؛
چارقون.
[] (اِخ) دهی از دهستان قره قریون بخش حومهء شهرستان ماکو در 32 هزارگزی جنوب خاوری ماکو و 6 هزارگزی باختر صوفی بشوت. دره کوهستانی، معتدل، مالاریایی با210 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آن گلیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ج 4).
چارقویه.
[یَ] (اِخ) از مزارع هشون بلوک اقطاع کرمان است. (مرآت البلدان ج 4 ص 50).
چارک.
[رَ] (اِ مرکب)(1) چاووش. (برهان). نقیب قافله. (برهان) :
به یک دم هر دو تن از جا بجستند
چو چارک چوب در بیچاره بستند.
نزاری قهستانی.
(1) - Carak = Cara(واسطه) «یوستی. بندهش 117»، سانسکریت cara از ریشهء car(رفتن، حرکت، دویدن) رونده - جاسوس. «ویلیامز 393:2». (حاشیهء برهان چ معین).
چارک.
[رَ] (اِ مرکب) مخفف چهاریک. ربع. یک چهارم. یک حصه از چهار حصه. || چهاریک من (ده سیر) چهاریک ذرع. (ده گره) ربع یک من. یک چهارم من. || ربع یک ذرع. یک چهارم ذرع. || ده سیر (در تداول عامه). || پنجاه (مخفف پنجاه درم که یک چهارم من تبریز باشد). و رجوع به ربع و چاریک و چهاریک شود.
چارک.
[رَ] (اِخ) قریه ای است از قرای توابع بلوک لارستان فارس در کنار بحرالعجم واقع و جزو بنادر محسوب میشود. اهالی آنجا و اکثر لارستان شافعی مذهب می باشند. (مرآت البلدان ج 4 ص 50) و مؤلف فارسنامه ذیل «ناحیهء شیب کوه لارستان» نویسد: قصبهء این ناحیهء «بندر چارک» است بمسافت بیست و پنج فرسخ از شهر لار دور افتاده است... و رجوع به جغرافی سیاسی کیهان ص 483 شود.
چارکان.
(اِ مرکب) عبارت از کان آتشی که گوگرد و نوشادر کانی از آن برآید. (آنندراج). || کنایه از کان لعل و یاقوت، دوم کان آبی که مروارید و مرجان ازوست، سوم کان بادی که نباتاب قیمتی از آن خیزد و چهارم کان خاکی که الماس و زر و نقره از آن پیدا شود. (آنندراج).
چارکتاب.
[کِ] (اِخ) چهارکتاب. کتب اربعة. چارکتاب مقدس که عبارتند از: زبور داود، توریة موسی، انجیل عیسی و قرآن محمد (ص).
چارکرانگی.
[کَ نَ / نِ] (حامص مرکب)چگونگی چهارکرانه. || تربیع.
چارکرانه.
[کَ نَ / نِ] (اِ مرکب) چارگوشهء مربع.
چارکش.
[کُ] (اِ مرکب) اصطلاح شنا.
چارکش.
[کُ] (اِخ) قریه ای است از قرای قدیم النسق. از آب قنات مشروب میشود. هوایش ییلاقی است و قلیلی رعیت دارد. (مرآت البلدان ج 4 ص 50).
چارکن.
[کِ] (ص مرکب) چرکین. شوخگین :
هم از اینسان بعید خواهی رفت
شوخگن جبه چارکن دستار.مسعودسعد.
چارکنار.
[کِ] (اِخ) قصبه ای است دلنشین در نه فرسخی و سمت شمال مقر سلطنت کابل است. جوانب اربعهء آن واسع و در یک فرسخی طرف مغرب آن کوه بزرگی واقع و دامن آن کوه گشاده و در آنجا ارغوان زاری است که طول آن یک فرسخ و عرض آن نیم فرسخ باشد و در فصل بهار مانند آن ارغوان زار در هیچ دیار دیده نگردد و نگردیده و در چارکنار قریب یک هزار باب خانه است و بخوبی آب و هوا معروف خاکش طرب انگیز و حسن خیز و هوایش معتدل و اندک بسردی مایل است و قابل است که مثل گردد چنانکه من گفته ام :
شده از ارغوان دگر گلزار
ارغوان زار شهر چارکنار.
(انجمن آرای ناصری).
و رجوع به مرآت البلدان ج 4 ص 50 و 51 شود.
چارکوکب.
[کَ کَ] (اِخ) نام چهارستاره از قدر چهارم که در صورت قطعة الفرس است.
چارکه.
[رَ کَ / کِ] (اِ مرکب) چهاریک آجر. نصف نیمهء آجر. در اصطلاح بنایان قطعهء شکسته ای از آجر است که تقریباً برابر چهاریک آجر باشد. شکسته آجر. یک چهارم آجر.
چارکیف.
[کَ] (اِخ) از مزارع چارگنبد سیرجان است. (مرآت البلدان ج 4 ص 51).
چارگامه.
[مَ / مِ] (ص مرکب) اسب رهوار خوشرفتار باشد. (برهان). کنایه از اسب راهوار. (آنندراج). اسب تیزرو. اسب راهوار :
ساقیا اسب چارگامه بران
تا رکاب سه گانه بستانیم.
خاقانی (از آنندراج).
ز ابلق چارگامهء شب و روز
ران یکرانت را لگد مرساد.خاقانی.
|| و کنایه از گرم کردن هنگامهء عشرت هم هست. (برهان). و رجوع به چهارگامه شود.
چارگان.
(اِ مرکب) چهارگان: ظاهراً ببهای چهار درهم یا بوزن چهار مثقال (بقیاس بیستگان و بیستگانی [ العشرینیه ] و کمر هزارگانی) :
خریدی همی مرد بازارگان
ده آهو و گوری بها چارگان.فردوسی.
چارگاه.
(اِ مرکب) چهارگاه. نام شعبه ای از موسیقی. (غیاث). اصطلاحی در موسیقی. مقامی از موسیقی. اسم آهنگی از موسیقی. نام دستگاهی در موسیقی ایرانی. نام یکی از آهنگ های موسیقی ایران. || کنایه باشد از کالبد عنصری که مرکب از اربعة عناصر است. (غیاث).
چارگاه.
(اِ مرکب) قلب چراگاه. (آنندراج) :
به خشتی نقش صد اژدر نمودی
مقام چارگاه خر نمودی.
فوقی (در تعریف نقاشی فرهاد از آنندراج).
چارگاهی.
(اِخ) تیره ای از ایل طیبی از شعبهء لیراوی از ایلات کوه کیلویهء فارس. (جغرافی سیاسی کیهان ص 89).
چارگل.
[گُ] (اِ مرکب) قسمی از داغ. (آنندراج) :
ز تعلیمیش پختهء چارجل
بود نزد فارس خط چارگل.
ملاطغرا (در تعریف براق، از آنندراج).
|| کنایه از نقش پای سگ. (آنندراج). || چهارگل خودرو چون بنفشه و پنیرک و کدو و نیلوفر که جوشاندهء آنها جنبهء داروئی دارد و بعنوان ملّین بکار میرود.
چارگنبد.
[گُمْ بَ] (اِخ) از قرای کوهستان سیرجان است. بعضی از ایلات در مزارع این قریه ییلاق مینمایند. شاه شجاع بعد از ملاقات با کلومیر حسین بفتح و فیروزی امیدوار شده عزیمت شیراز نمود و در چارگنبد نزول کرد و از اینجا بطرف مقصود راند. (مرآت البلدان ج 4 ص 51).
چارگوش.
(ص مرکب، اِ مرکب)چهارگوش. چارگوشه ای. چهارضلعی. دارای چهارضلع. مربع. چارزاویه ای. دارای چهارزاویه. سطحی که اضلاع آن مساوی و زوایای آن عمود بر یکدیگر باشند. رجوع به چارگوشه و چهارگوشه شود.
چارگوشه.
[شَ / شِ] (اِ مرکب) هر چیز را گویند که مربع باشد. (برهان). ذو اربعة زوایا. چارگوشه ای. چارزاویه ای(1). || کنایه از تخت پادشاهان است که بعربی «سریر» خوانند. (برهان). کنایه از تخت بود که آنرا«پات» و «گاه» نیز گویند و به تازی «سریر» خوانند. (آنندراج). || چاردیواری. خانهء کوچک. گوشه. زاویه :
آن را که چارگوشهء عزلت میسر است
گو پنج نوبة زن که شه هفت کشور است.
اثیرالدین (از آنندراج).
|| کنایه از تابوت هم هست. (برهان) (آنندراج).
|| چارسمت. چارطرف. چارجانب :
بفرمود تا نامور پهلوان
همی گشت بر چارگوشهء جهان.فردوسی.
ندای هاتف غیبی ز چارگوشهء عرش
صدای کوس الهی به پنج نوبت لا.خاقانی.
چون فرو دید چارگوشهء کاخ
ساحتی دید چون بهشت فراخ.نظامی.
و رجوع به چهارگوشه شود.
(1) - Quadrangle.
چارگوشی.
(اِ مرکب) هر چه چهار گوشه داشته باشد. مربع. || صراحی. (برهان). کنایه است از صراحی چهارپهلو. (آنندراج). صراحی را گویند که چهارگوشه داشته باشد. (جهانگیری) :
چارگوشی و چارگوشهء باغ
گر بدست آیدت فرومگذار.
شهید (از جهانگیری).
|| سبویی را گویند که چهار دسته داشته باشد. (برهان).
چارگوهر.
[گَ / گُ هَ] (اِ مرکب)چارعنصر. چارآخشیج. عناصر اربعه. آخشیجان. آب و خاک و باد و آتش :
چو این چارگوهر بجای آمدند
ز بهر سپنجی سرای آمدند.فردوسی.
میراث ستان هفت کشور
منصوبه گشای چارگوهر.نظامی.
ز آن بزرگی که در سگالش اوست
چارگوهر چهاربالش اوست.نظامی.
جهت را شش گریبان در سرافکند
زمین را چارگوهر در برافکند.نظامی.
و رجوع به چارگهر و چهارگوهر شود.
چارگهر.
[گُ هَ] (اِ مرکب) چارگوهر. چار عنصر. چارآخشیج. عناصر اربعه. آب و خاک و باد و آتش :
پسری چون تو نزادند در این شش روزن
هفت سیاره و نه دایره و چارگهر.سنایی.
پیر حکمت نه پیر هفت اختر
پیر ملت نه پیر چارگهر.سنایی.
بر هفت خزانه در گشاده
بر چارگهر قدم نهاده.نظامی.
و رجوع به چارگوهر و چهارگوهر شود.
چارلا.
(اِ مرکب) چارتا. چارتو. و رجوع به چارتا و چارتو شود.
چارلاشه.
[شَ / شِ] (اِ مرکب) عناصر اربعه. چارآخشیج :
از پشت چارلاشه فرودآمده چو عقل
بر هفت مرکبات فلک ره بریده ایم.خاقانی.
چارلا کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) چارتا کردن. چارتو کردن.
چارلکات.
[لَ] (اِ مرکب) اصطلاحی در بازی قمار آس. چهار ورق ده خال، چهار ورق از چهارخال مختلف که بر روی هر یک ده خال نقش شده. ورق ده خال خاج (گشنیز) و ده خال خشت و ده خال پیک (گلابی سیاه) و ده خال دل (گلابی قرمز) که در بازی آس چارلکات نام دارند.
چارلنگ.
[لَ] (اِخ) از مزارع اقطان بلوک کرمان است. (مرآت البلدان ج 4 ص 51).
چارلنگ.
[لَ] (اِخ) چهارلنگ. نام قبیله ای از ایل بختیاری. طائفه ای از ایل بختیاری مشتمل بر پنج طائفه بزرگ. و رجوع به چهارلنگ شود.
چارلنگر.
[لَ گَ] (اِ مرکب) کشتی بزرگ که چهارلنگر داشته باشد. (آنندراج) :
لنگر شکوه باد کند دفع، پس چرا
در چارلنگر است روان باد صرصرش.
خاقانی.
چو طوفانی دیدهء تر شدم
ز مژگان خود چارلنگر شدم.
ملاطغرا (از آنندراج).
نگه تا شنا کرد در بحر دید
چنین کشتی چارلنگر ندید.
ظهوری (از آنندراج).
چارلو.
(اِ مرکب) چهارلو. اصطلاحی در بازی ورق. نام یکی از ورق های بازی. ورق بازی که چهار خال دارد. نام ورقی از اوراق بازی که چهار خال بر آن نقش شده. نام هر ورقی از ورقهای بازی که چهار خال از یکی از خالهای مختلف بر روی آن نقش شده باشد. و رجوع به چهارلو شود.
چارم.
[رُ] (عددترتیبی، ص نسبی) چهارم. رابع. رابعة. و رجوع به چهارم شود.
چارمادر.
[دَ] (اِ مرکب) کنایه از چارعنصر. (برهان) (آنندراج). چهارعنصر. عناصر اربعه. چارآخشیج. امهات اربعه. آب و خاک و باد و آتش. چارآخشیجان :
گل آبستن از باد مانند مریم
هزاران پسرزاده از چارمادر.
ناصرخسرو.
تا تربیت کنند سه فرزند کون را
ترکیب چارمادر و تأثیر نه پدر.
انوری (دیوان چ نفیسی ص 120).
بودند تانبود وجودش در این سرا
این چارمادر و سه موالید بی نوا.خاقانی.
کشت و زاد از پی بیشی غلامانش کنند
چارمادر که در این نه پدر آمیخته اند.
خاقانی.
|| (اِخ) چهارستارهء نعش باشد از بنات النعش. (برهان) (آنندراج).
چارمان.
(اِخ) نام موضعی. مؤلف مرآت البلدان نویسد: در استیلای عرب بر عجم و فرار یزدجردبن شهریار به ری «باو» نامی از اهل طبرستان از اولاد ملوک عجم که ملتزم رکاب یزدجرد بود مرخصی حاصل نموده که به طبرستان رفته آتشکدهء آنجا را زیارت نماید و بعد از ورود قشون عرب به مملکت ری و انقلاباتی که در ایران اتفاق افتاد اهالی طبرستان «باو» را پادشاه خود نمودند و او «چارمان» را که معرب «بشارمان» میشود پایتخت خود قرارداد. بعد از پانزده سال سلطنت «ولاش» نام، او را بضرب خشتی که بشانهء او فروکوفت بکشت و خود سلطنت طبرستان را تصاحب کرد. (مرآت البلدان ج 4 ص51).
چارمان.
(اِخ) مؤلف مرآب البلدان نویسد: و نیز چارمان اسم یکی از دهات طبرستان بوده چنانکه در تاریخ ظهیرالدین مسطور است. (مرآت البلدان ج 4 ص 51).
چارماه.
(اِ مرکب) چهارماه. || کنایه از چهارنعل دست و پای اسب. (آنندراج) :
پرماه و پرستاره شود هر زمان زمین
زآن چار شش ستاره که در چارماه اوست.
(از آنندراج).
- چارماه و چار شش ستاره؛ کنایه از چهار نعل دست و پای اسب که هر نعلی شش میخ دارد. (آنندراج).
چارماهه.
[هَ / هِ] (ص نسبی) چهارماهه. منسوب به چارماه. کسی یا چیزی که چهار ماه بر او گذشته باشد.
چارم اسطرلاب.
[رُ اُ طُ] (اِخ) کنایه از قرآن مجید زیرا که کتاب چهارم است بعد از توراة و انجیل و زبور. (آنندراج).
چارمثقالی.
[مِ] (ص نسبی) چهارمثقالی. منسوب به چهارمثقال. || کلمه ای که در مورد تحقیر و توهین کسی بر زبان می آورند. نوعی دشنام. فحش و ناسزا.
چارمحال.
[مَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: از مضافات اصفهان و چهار ناحیه است معروف به محال اربعه و شرح هر ناحیه از قرار ذیل است:
1 - ناحیهء رار: حدود این ناحیه جنوبی به شیراز، شمالی به فریدن، شرقی به اصفهان، غربی به میزدج.
2 - ناحیهء کیار: حدود آن شمالی به میزدج، جنوبی به کندمان، مغربی پشتکوه بختیاری، شرقی به لنجان.
3 - ناحیهء میزدج: درجرگه واقع است اطرافش از هر سمت کوه است چمنی وسط این دشت هست مسمی به چمن «کران» تخمیناً یک فرسخ زمین چمن است. حدود ناحیهء میزدج از اینقرار است: جنوبی به بلوک کیار، شرقی برار، غربی به بختیاری، شمالی به فریدن. تمام این بلوک مخروبه بوده است حاجی محمد رضاخان آباد کرده همه جا حمام و مسجد و قلعه و آسیا ساخته و از اطراف رعیت جمع کرده آورد به میزدج سکنی داد. دویست نفر نوکر سواره مخصوصاً مواجب میداد که این بلوک را محافظت و محارست نمایند بعد از حاجی محمد رضاخان، خانباباخان هم همین حالت را داشت این اوقات در حکومت آنها نیست. گویند خیلی خرابی بهمرسانیده است.
4 - ناحیهء کندمان:حدود آن شمالی به میزدج، جنوبی به خاک شیراز، شرقی به سمیرم، غربی به بختیاری و پشتکوه. (مرآت البلدان ج 4 صص 51 - 63). و برای کسب اطلاع از اسامی قراء و مزارع و آبادیهای چارمحال و خصوصیات هر یک از آنها و وضع طبیعی و اقتصادی این ناحیه به کتاب «مرآت البلدان» ج 4 صص 51-54 رجوع شود.
چارمخالف.
[مُ لِ] (اِ مرکب)چهارمخالف. چهارطبع. چارطبع. حرارت و برودت و رطوبت و یبوست. گرمی و سردی و خشکی و تری :
ز دور هفت رونده طمع مدارثبات
میان چارمخالف مجوی عیش لذیذ.سنایی.
ز سیر هفت مشعبد اسیر ششدره ام
ز دست چارمخالف بنای هشت درم.سنایی.
|| صفرا و بلغم و سودا و خون.
چارمذهب.
[مَ هَ] (اِخ) کنایه از حنفی، شافعی، مالکی و حنبلی. (آنندراج) (غیاث). چهارمذهب. چارمذهب اهل تسنن، مذهب حنفی، مذهب شافعی، مذهب حنبلی و مذهب مالکی.
چارمردان.
[مَ] (اِخ) اسم یکی از محلات دارالایمان قم است. (مرآت البلدان ج 4 ص 65).
چارمرغ خلیل.
[مُ غِ خَ] (اِ مرکب) کبوتر و زاغ و خروس و طاوس که حضرت خلیل(ع) بموجب امر حق تعالی گوشت هر یک از آن چهاربر سرکوهی نهاد و باز بسوی خود طلب فرمود آنها زنده شده حاضر آمدند. (آنندراج) (غیاث). || در ذبح طیور مذکور اشارت است بدان که کبوتر کنایه از الفت خلق و از خروس شهوت و از زاغ حرص مال و از طاوس زیب و آرایش ظاهری یعنی هر چهار صفات، ترک کن. (آنندراج).
چارمسمار.
[مِ] (اِ مرکب) در این شعر ظاهراً کنایه از چارطبع است :
جان کندن تن به چارمسمار
بر رقص رحیل هست دشوار.نظامی.
چارمضراب.
[مِ] (اِ مرکب) اصطلاحی در موسیقی، اصطلاحی در نواختن آهنگ موسیقی. نوعی از آهنگ موسیقی که نوازندهء ساز در دستگاههای مختلف آواز مینوازد تا آوازخوان برای خواندن مهیا شود. گونه ای از زدن که زننده خواننده را برای خواندن مهیا سازد. و رجوع به چهارمضراب شود.
چارم عرض.
[رُ عَ رَ] (اِ مرکب) چهارم عرض. بعضی نوشته اند که مجازاً بمعنی انسانی است چه انسان مرتبهء چهارم است از جسم مطلق و جسم نامی و حیوان. (آنندراج) (غیاث).
چارمغز.
[مَ] (اِ مرکب) چهارمغز. جوز را گویند که گردکان است. (برهان). تخم درختی است از قسم میوه به فارسی گردکان و به هندی اکهروت گویند. (آنندراج). جوز مغز فارسی که بهندش اکهروت نامند. (شرفنامهء منیری). گردکان که چهارمغز دارد. جوز. گردو. گوز. خسف. جوز چارمغز. ضَبْر و ضَبِر؛ درخت چارمغز. لُبّ، چارمغز گردکان است. (منتهی الارب). || مغز تخمهء کدو و خربزه و هندوانه و خیار. || مغز پسته و فندق و بادام و گردو.
- دهن الجوز؛ روغن چارمغز.
و رجوع به گردکان شود.
چارمکان.
[مَ] (اِخ) از دهات متعلقه به کوهمرهء شیراز است. (مرآت البلدان ج 4ص 65).
چارم کتاب.
[رُ کِ] (اِخ) چهارم کتاب. قرآن مجید را گویند. یعنی قرآن عظیم. (آنندراج) (شرفنامهء منیری). کتاب چهارم آسمانی پس از توراة و انجیل و زبور. قرآن کریم که پس از زبور داود و توراة موسی و انجیل عیسی کتاب چهارم آسمانی بشمار آید.
چارملک.
[مَ لَ] (اِخ) چهارملک. چهار فرشتهء مقرب خدا. جبرئیل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل :
گاهی براق چارملک را لگام گیر
گاهی به دیو هفت سری بر کند لگام.خاقانی.
چارمنزل.
[مَ زِ] (اِ مرکب) چهارمنزل. شریعت، طریقت، معرفت، حقیقت. (آنندراج) (غیاث). منزل شریعت، منزل طریقت، منزل معرفت، منزل حقیقت، شریعت و طریقت و معرفت و حقیقت.
چارمنگل.
[مَ گَ] (اِ مرکب) کسی که قولنج کند و از حرکت بیفتد، گویند چارمنگل مانده است یعنی یارای حرکت بهیچ سوی ندارد. (لهجهء قزوین).
چارموج.
[مَ / مُو] (اِ مرکب) چهارموج. چارموجه. طوفان. گرداب که بهندی «بهنور» گویند. (آنندراج) :
کسی کزشش جهت کرده کناره
فتد در چارموج از حسن پنجاب.
آرزو (از آنندراج).
و رجوع به چارموجه شود.
چارموجه.
[مَ جَ / جِ] (اِ مرکب)چهارموجه. چهارموج. چارموج. غرقاب. طوفان. بمعنی گرداب. (غیاث). طوفان دریایی :
آید به چارموجهء دریای حسن تو
لرزد به خود چو کشتی بی لنگر آینه.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به چارموج شود.
چارموران.
(اِخ) جزء کهکیلویه است. (مرآت البلدان ج 4 ص 65).
چارمی.
[رُ] (عدد ترتیبی، ص نسبی)چهارمی. چهارمین. چیزی در مرتبهء چهارم. و رجوع به چارمین شود.
چارمیخ.
(اِ مرکب) چهارمیخ. نوعی شکنجه. معروف است و آن چنان باشد که شخصی را خواهند شکنجه کنند بر پشت یا به روی خوابانند و چهار دست و پای او را به میخ بندند. (برهان). نوعی از سیاست مقرری و آن چنان باشد که شخصی را که خواهند شکنجه کنند بر پشت یا به رو بخوابانند و هر چهار دست و پای او را محکم بر میخ بربندند. (آنندراج). نوعی از تعذیب که مجرم را به چهارمیخ دست و پا بندند. (غیاث) :
عدل تو ظلم و فتنه را نعل گرفت لاجرم
هر دو چو نعل مانده اند از تو به چارمیخ در.
مجیر بیلقانی.
جان یوسف زاد را کآزاد کردهء همت است
وا رهان زین چارمیخ هفت زندان وا رهان.
خاقانی.
درختی است شش پهلو و چاربیخ
تنی چند را بسته بر چارمیخ.نظامی.
یا برین تخت شمع من مفروز
یا چو تختم به چارمیخ بدوز.نظامی.
دشمنش چون درخت بیخ زده
بر در او به چارمیخ زده.نظامی.
دچار چارمیخ و شکنجه و عذاب و قطع دستها میشود. (بهاءالدین ولد).
خون خوری در چارمیخ تنگنا
در میان حبس و انجاس و عنا.مولوی.
چارمیخ شه ز رحمت دور نی
چارمیخ حاسدی مغفور نی.مولوی.
دعوی خود را چو کاذب یافت پیش خلق تو
خویش را بر چارمیخ خار زد ناچار گل.
اشرف (از آنندراج).
|| کنایه از عناصر اربعه هم هست. (برهان) :
شش جهت را ز هفت بیخ برآر
نه فلک را به چارمیخ برآر.نظامی.
|| عمل لواطه را نیز گویند. (برهان).
چارمیخ شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)چهارمیخ شدن. تعذیب و شکنجه شدن. نوعی از تعذیب مجرمان که دراز بر زمین انداخته به چهارمیخ دست و پا بندند. (آنندراج) (غیاث) :
در سم رخشت که زمین راست بیخ
خصم توچون نعل شده چارمیخ.نظامی.
|| کمال محکم شدن. (آنندراج) (غیاث). و با لفظ شدن کنایه از نهایت قیام و استواری. (آنندراج در معنی چارمیخ) :
جناح از هوا در زمین برد بیخ
پساهنگ شد در زمین چارمیخ(1).
نظامی (از آنندراج).
(1) - ن ل: پساهنگ شد چون زمین چارمیخ.
چارمیخ کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)استوار کردن با چهارمیخ. کسی یا چیزی را به وسیلهء چهارمیخ به جایی بستن و استوار نمودن :
درختی راکه بینی تازه بیخش
کند روزی ز خشکی چارمیخش(1).نظامی.
|| نوعی از سیاست که گناهکار را با دوختن هریک از چهار کف دستها و پایها به جایی استوارکردندی :
در هفت دوزخ از چه کنی چارمیخشان
ویلٌ لهم عقیلهء من بس عقابشان.خاقانی.
چارمیخت کرده ام من، راست گو
راست پیش آور دروغی را مجو.مولوی.
|| ثابت و مقرر کردن دعوی با ادله و اسناد و اقرارها. || و با لفظ کردن، کنایه از عمل لواطه کردن. (آنندراج درمعنی چارمیخ).
(1) - ن ل: کند روزی زمانه چارمیخش.
چارمیخ کشیدن.
[کَ / کِ دَ] (مص مرکب) چهارمیخ کشیدن. شکنجه کردن. گناهکار را به چارمیخ بستن. نوعی تعذیب. قسمی کیفر دادن مجرم و بزه کار :
گر جز بتو محکم است بیخم
برکش چوصلیب چارمیخم.نظامی.
اصل قانون شریعت کاحتساب شرع او
میکشد آهنگ را بر چارمیخ چارتار.
اشرف (از آنندراج).
چارمیخه.
[خَ / خِ] (ص مرکب)چهارمیخه. استوار. محکم. پابرجا. تزلزل ناپذیر.
چارمیخه کردن.
[خَ / خِ ک دَ] (مص مرکب) چهارمیخه کردن. سخت محکم و استوارکردن. استوار ساختن کاری یا امری. پابرجا نمودن.
چارمیخی.
(ص نسبی) چهارمیخی. استوار. محکم :
زین پوده درخت چاربیخی
می بُرّم عرق چارمیخی.
نظامی (لیلی و مجنون ص 230).
چارمین.
[رُ] (ص نسبی) چهارمین. منسوب به عدد چهار. چیزی در مرتبهء چهارم :
پهلوی عیسی نشینم بعد از این
بر فراز آسمان چارمین.مولوی.
چارناچار.
(ق مرکب) چار و ناچار. ناگزیر. (آنندراج). بالضروره. (آنندراج). لاعلاج. اجباراً.
چارنعل.
[نَ] (اِ مرکب) چهارنعل. نوعی از راه رفتن اسب. نوعی از دویدن اسب. راندن اسب بشتاب. قسمی از دوانیدن اسب.
چارنعل رفتن.
[نَ رَ تَ] (مص مرکب)چهارنعل رفتن. تند رفتن اسب. دویدن اسب.
چارنفس.
[نَ] (اِ مرکب) چهارنفس. نفس اماره، نفس لوامه، نفس ملهمه، نفس مطمئنه. (آنندراج). چارنفس اماره و لوامه و ملهمه و مطمئنه :
به چارنفس و سه روح و دو صحن و یک فطرت
به یک رقیب و دو فرع و سه نوع و چار اسباب.
خاقانی.
چارنه.
[نُهْ] (اِ مرکب) چهارنه. چهار ورق از اوراق بازی که بر روی هر یک نه خال نقش شده. نه خال گشنیز (خاج) و نه خال پیک (گلابی سیاه) و نه خال دل (گلابی قرمز). و نه خال خشت.
چارو.
(اِ) ساروج. سارو.کلس. کرس. بمعنی سارو باشد. (برهان). آهک رسیده با چیزها آمیخته است که بر آب انبار و حوض و امثال آن مالند. (برهان) (آنندراج). آهک است که با چیزهای دیگر یکجا خمیر کنند و در آب بندی بکار برند. (لغت محلی شوشتر خطی). آهک و خاکستر که با یکدیگر آمیخته در عمارت بکار برند. مخلوط آهک و خاکستر و آب که بر کف و دیوار آب انبار و حمام و حوض برای استحکام و جلوگیری از نفوذ آب میمالند. مخلوطی از آب و آهک و خاکستر و چیزهای دیگر که خمیر آن در پوشش کف حوض و آب انبار و حمام یا برای آب بندی جاهای دیگر بکار میرود. در تداول عامه و در لهجه های محلی «ساروج» گویند و «صاروج» معرب آن است.
چارو.
(اِخ) از منازل سر راه اهواز به اصفهان. (جغرافی تاریخی غرب ایران نگارش بهمن کریمی ص 310).
چاروا.
[چارْ] (اِ رکب) چارپا. مرکب سواری. (برهان) (آنندراج). مرکب چهار پا اعم از اسب یا الاغ یا اشتر. (لغت محلی شوشتر خطی) هرحیوان که بر چهارپا رود. حیوان بارکش. ماشیة. مال. اسب. الاغ. قاطر. شتر. مرکب. ستور. بارگی. دایرة؛ چیزی که محاذی آخر خوردگاه چاروا افتد. (منتهی الارب) :
چاروایی دوسه و یک دو غلام
چاروا هم به کری خواهم داشت.خاقانی.
نه محقق بود نه دانشمند
چاروایی بر او کتابی چند(1).سعدی.
|| هر چیزی که چهارپا داشته باشد. (برهان) (آنندراج). || الاغ. حمار. درازگوش. یعفور. (غالب دهات خراسان و در تداول روستائیان آنجا). و رجوع به چارپا شود.
(1) - ن ل: چارپایی بر او کتابی چند. و در این صورت شاهد نیست.
چاروادار.
[چارْ] (نف مرکب) مکاری. مکری. آنکه خر و استر و یابو کرایه دهد بار و مسافر را و خود نیز همراه ستور خود باشد. کسی که اسب والاغ و قاطر برای بردن بار و مسافر کرایه دهد. خرکچی. قاطرچی. ستوربان. شخصی که چند الاغ یا اسب و قاطر دارد که بوسیلهء آن ها مسافران را از محلی بمحلی میبرد یا بار و مال التجاره حمل میکند و از این بابت وجهی میگیرد و امرار معاش مینماید.
- امثال: وای بوقتی که چاروادار راهدار شود : ریکاکه چاروادار نیه من ورا سرای نشمه.
هفتا قاطر قطار نیه من ورا سرای نشمه.
چارواداری.
[چارْ] (حامص مرکب)چهارپاداری. مال به کرادهی. مسافربری. بارکشی. || (ص نسبی) منسوب به چاروادار.
- فحش چارواداری؛ دشنام خیلی زشت.
چاروارایگدر.
[دُ] (اِخ) نام یکی از طوائف ترکمن ساکن خاک ایران که درمحل «کوه خالا» سکونت دارند و 150 خانوارند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 102).
چارواردوچی.
[دَ] (اِخ) نام تیرهء مهمی از ترکمن های یموت ساکن خاک ایران که 800 خانوارند و در «مراوه تپه» سکونت دارند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 102 و 309).
چاروای سواری.
[چارْ یِ سَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چهارپای سواری. دابة. (ترجمان القرآن). مرکب سواری. ستور زینی. مقابل بارکش.
چار و چدر.
[رُ چَ دَ] (اِ مرکب، اتباع)تدبیر. (برهان) (آنندراج). چاره. (برهان) (آنندراج) :
او چار به کارمن چو درکرد
چاروچدر از کسی نخواهم.
قریع الدهر (از آنندراج).
|| علاج. (برهان) (آنندراج).
چار و چنگول.
[رُ چَ] (اِ مرکب، اتباع)دست ها و پاها خشک شده در حالی که جمع و خم شده باشد. با دستها و پاهای بسوی تنه گرد آمده چون مبتلا بفالجی یا از سرمازدگی مرده ای و غیره. و رجوع به چارچنگولی شود.
چاروغ.
(ترکی، اِ) چارغ. (برهان) (آنندراج). پای افزار دهقانان. (برهان) (آنندراج). پوزار. کفش. نوعی کفش مخصوص روستائیان. و رجوع به چارغ و چارق و چاروق و کفش شود.
چاروق.
(ترکی، اِ) چاروغ. چارغ. چارق. کفش مخصوص دهقانان. پای افزار مخصوص روستائیان. نوعی کفش که دهقانان و روستائیان پوشند. و رجوع به چارغ و چارق و چاروغ و کفش شود.
چار و ناچار.
[رُ] (ق مرکب، اتباع) خواه و ناخواه. طوعاً ام کرهاً :
چاره آن شد که چاروناچارش
مهربانی بود سزاوارش.نظامی.
چاروه.
[وَ / وِ] (اِ) حیله. دستان. || بمعنی جدایی نیز آمده است.
چار و هفت.
[رُ هَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) عناصر اربعه و سیارات سبعه. (آنندراج).
چاره.
[رَ / رِ] (اِ) علاج. (برهان) (آنندراج) (غیاث) (انجمن آرا). معالجه. مداوا. درمان. دارو. دفع. رفع. عَندَد. وعی. (منتهی الارب) :
بیلفغده باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چارهء من یکی است.ابوشکور.
گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست
گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام.
منجیک (از لغت فرس اسدی ص 346).
او سنگدل و من بمانده نالان
چرویده و رفته ز دست چاره.منجیک.
چون نمک خود تبه شود چه علاج
چاره چه غرقه را ز رود برک.خسروی.
پرستنده برخاست از پیش اوی
سوی چاره بیچاره بنهاد روی.فردوسی.
به دل گفت خود کرده راچاره نیست
به کس بر اینکار بیغاره نیست.فردوسی.
مرآن درد را راه و چاره ندید
بسی باد سرد از جگر برکشید.فردوسی.
فراوان بگفتند و انداختند
مر آن کار را چاره نشناختند.فردوسی.
ورا برگزیدند ایرانیان
که آن چاره را تنگ بندد میان.فردوسی.
ز هر گونه نیرنگها ساختند
مرآن درد را چاره نشناختند.فردوسی.
چو ایرانیان آگهی یافتند
یکایک سوی چاره بشتافتند.فردوسی.
به نزدیک گرسیوز آمد نوند
که بر چارهء جان میان را ببند.فردوسی.
سپه را که چون او نگهبان بود
همه چارهء جنگ آسان بود.فردوسی.
پر از درد گشتم سوی چاره باز
بدان تا نماند تن اندر گداز.فردوسی.
از آن درد «گردوی» غمخواره گشت
وز اندیشهء دل سوی چاره گشت.فردوسی.
می زدگانیم ما در دل ما غم بود
چارهء ما بامداد رطل دمادم بود.منوچهری.
ای ملک زدایندهء هر ملک زدایان
ای چارهء بیچاره وای مفزع زوار.منوچهری.
باده فراز آورید چارهء بیچارگان
قوموا شرب الصبوح یا ایهاالنائمین.
منوچهری.
چو چاره نبد جنگی و لشکری
گرفتند زنهار و خواهشگری.اسدی.
به هر کار بر نیک و بد چاره هست
جز از مرگ کش چاره ناید بدست.اسدی.
همی ندانم چارهء فراق وین نه عجب
که هیچ عاقل خود کرده را نداند چار.
قطران.
داود گفت یا جبرئیل چارهء این چیست و چه کنم؟. (قصص الانبیاء ص 154). چاره نمی شناسم از اعلام آنچه حادث شود. (کلیله و دمنه).
همی خوانند و میرانند ما را
نیابد کس همی زین کار چاره.ناصرخسرو.
دل بیمار را دوا بتوان
حمق را هیچگونه چاره مدان.سنایی.
با این غم و درد بی کناره
داروی فرامشی است چاره.نظامی.
دانک هر رنجی ز مردن پاره ایست
جُزوِ مرگ از خود بران گر چاره ایست.
مولوی (مثنوی ج 1 ص 142).
بنال سعدی اگر چارهء وصالت نیست
که نیست چارهء بیچارگان بجز زاری.سعدی.
با جور و جفای تو نسازم چه بسازم؟
چون زهره و یارا نبود چاره مداراست.
سعدی.
دست با سرو روان چون نرود در گردن
چاره ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن.
سعدی.
یارش از کشتی بدر آمد که پشتی کند همچنین درشتی دید و پشت بداد چاره جز آن ندانستند که با او بمصالحت گرایند. (گلستان سعدی).
گفتم تو گربه ای نه شتر گفت چاره چیست
در حیز زمانه شتر گربه ها بسی است.
سلمان ساوجی.
|| تدبیر کردن باشد و حیلت در کار. (صحاح الفرس). تدبیر بود. (فرهنگ خطی). و تدبیر باشد. (برهان). تدبیر و اصلاح فساد امری. (آنندراج). تدبیر. (غیاث). حیلت. وسیله. تفکر و تأمل در انجام امور. راه اندیشی. وسیلت جویی. فن. اندیشه :
ای بر تو رسیده بهر تنگ چاره ای
از حال من ضعیف براندیش چاره ای(1).
رودکی (از صحاح الفرس).
بر این چاره اکنون که جنبد ز جای؟
که خیزد میان بسته این را بپای؟فردوسی.
به تنگی یک اندر دگر بافته
بچاره سر شوشه بر تافته.
فردوسی (شاهنامه 20/1062).
به «خراد برزین» چنین گفت شاه
که بگزین بر این کار بر چاره راه.فردوسی.
چو در طاس لغزنده افتاد مور
رهاننده را چاره باید نه زور.فردوسی.
کنون چاره ای هست نزدیک من
مگوی این سخن بر سر انجمن.فردوسی.
به زندان تنگ اندر آمد تخار
بدان چاره با جامهء کارزار.فردوسی.
بچاره سر چاه راه کرده کور
که مردم ندیدی نه چشم ستور.فردوسی.
بیامد بدرگاه فرخ پدر
دلی پر ز چاره پر از کینه سر.فردوسی.
پر از چاره و مهر و نیرنگ و رنگ
همه ازدر مرد فرهنگ و سنگ.فردوسی.
بسنده نباشی تو با لشکرش
نه با چاره و گنج و با کشورش.فردوسی.
ز کنده بصد چاره اندر گذشت
عنان را گران کرد بر سوی دشت.فردوسی.
یکی سخت پیمان ستد زو نخست
بچاره دلش را ز کینه بشست.فردوسی.
کرا گفت آتش زبانش نسوخت
بچاره بد از تن بباید سپوخت.فردوسی.
بپرسید ازو «کید» و غمخواره گشت
ز پرسش سوی دانش و چاره گشت.
فردوسی.
بخندید و با او چنین گفت شاه
که چاره به از جنگ ای نیکخواه.فردوسی.
دبیر نویسنده را پیش خواند
وز آن چاره و جنگ لختی براند.فردوسی.
چنین تا بنزدیک کوه سپند
لب از چارهء خویش در خندخند.فردوسی.
چو از چاره دلها بپرداختند
فرستاده را پیش بنشاختند.فردوسی.
شما چاره ها هر چه دانید زود
ز نیک و ز بد بازرانید زود.فردوسی.
بچاره بنزدیک مردم کشید
نهفته همه سودمندی گزید.فردوسی.
بدان چاره تا مرد بیکار خون
نریزد نباشد ببد رهنمون.فردوسی.
چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی گشت و پس چاره افکند بن.فردوسی.
مر او را بچاره ز روی زمین
نگونش برافکند بر پشت زین.فردوسی.
بچاره به رویین دژ اندرشدم
جهانی برآنگونه برهم زدم.فردوسی.
وزآن چاره هایی که میساختم
که تا دل ز کینه بپرداختم.فردوسی.
که من خود از او سخت آزرده ام.
بدل چارهء کشتنش کرده ام.فردوسی.
که کین پدر بازجست از نیا.
بشمشیر وبر چاره و کیمیا.فردوسی.
بدین چاره، گر زو نیابم رها
شوم بی گمان در دم اژدها.فردوسی.
به چاره بودی اگر بودی اندر او نخجیر
به بیم رفتی اگر رفتی اندر او شیطان.
عنصری (در صفت بیابان صعب).
بچاره آسیا سازند بر باد
برآرند از میان رود بنیاد.فخرالدین گرگانی.
سپه را چنین پنج ره برگماشت
بصد چاره برجایگهشان بداشت.اسدی.
بهر کار در زور کردن مشور
که چاره بسی جای بهتر ز زور.اسدی.
یکی چاره هزمان نماید همی
بدان چاره جانمان رباید همی.اسدی.
یلان را به پیکار وکین برگماشت
بصد چاره آن رزم تا شب بداشت.اسدی.
راست نگردد دروغ و مکر بچاره
معصیتت را بدین دروغ میاچار.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 166).
و آن همه به مردی و چاره دفع کرد تا به شهرستان زرین رسید. (مجمل التواریخ) گوید [ نافع ] برفتیم نزدیک کوه [ دماوند ] بدیهی باستادیم وچارهء برشدن همی طلبیدیم. (مجمل التواریخ). دشمن چو از همه چاره ای فروماند سلسلهء دوستی جنباند. (گلستان چ یوسفی ص174). || حیله نیز بود. (فرهنگ اسدی). مکر و حیله را هم گفته اند. (برهان). مکر و فریب. (غیاث). کید. مکر. حیله. (زمخشری). نیرنگ. دستان. افسون. وسوسه. تزویر. گول :
دگر آنکه بدگوهر افراسیاب
ز توران بدان چاره بگذاشت آب.فردوسی.
بدانست رستم که این نیست گور
ابا او کنون چاره باید نه زور.فردوسی.
بچاره بیاوردش از دشت و کوه
به بند آمدند آنکه بد زآن گروه.فردوسی.
جهاندیده پر دانش افراسیاب
جز از چاره چیزی نبیند به خواب(2).
فردوسی.
ورا نیز«بندوی» بفریفتی
به بند اندر ازچاره نشکیفتی.فردوسی.
فرومایه ضحاک بیداد گر
بدین چاره بگرفت گاه پدر.فردوسی.
بگردان ز جانم بد روزگار
همان چارهء دیو آموزگار.فردوسی.
شنیدم همه خام گفتار تو
نبینم جز ازچاره بازار تو.فردوسی.
از آن چاره آگه نبد هیچکس
که او داشت آن راز پنهان و بس.فردوسی.
زنی بود با او بپرده درون
پراز چاره و بند و رنگ و فسون.فردوسی.
بدین چاره ده کار بد را فروغ
که داند که این راست است ار دروغ.
فردوسی.
از آن آگهی شد دلش پرنهیب
سوی چاره برگشت وبند وفریب.فردوسی.
بدانست کان کار «بندوی» بود
که بهرام شد کشته زآن چاره زود.فردوسی.
نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام
همه چاره و تنبل و سازدام.فردوسی.
زدشمنان زبردست خیره خانهء خویش
نگاهداشت نداند بچاره و نیرنگ.
فرخی.
نگهدار این دو جادو را در آن دز
ز رنگ و چارهء رامین گربز.
فخرالدین گرگانی.
توچاره دانی ونیرنگ بازی
در این تیمارمان چاره چه سازی.
فخرالدین گرگانی.
مرا این چاه بدبختی توکندی
بصد چاره مرا در وی فکندی.
فخرالدین گرگانی.
چو گفتند او بشهر اندر شد اکنون
بدانست او که آن چاره ست و افسون.
فخرالدین گرگانی.
از مرگ کس نجست بچاره، مگوی
بیهوده ای که آن نبرد ره به ده.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 395).
کان چاره چو سنبیدن کوه است بسوزن
و آن حیله چو پیمودن آب است بغربال.
معزی.
|| گزیر. بُدّ. مقابل ناگزیر. مقابل لابد. گزیر. غُنَیة؛ چاره. بُدّ. غُنیان؛ بُدّ. چاره. غنی [ بالفتح والقصر ]؛ چاره. بد. مُحتَد؛ مُحَد، مُعلَندَد؛ چاره و گزیر و بُدّ. مُلتَد؛ چاره و گریز. وَغْلٌ؛ بد. (منتهی الارب) :
بیلفغده باید کنون «چاره» نیست
بیلفنجم وچارهء من یکی است.بوشکور.
مردمان مکه را از طایف چاره نیست زیرا که در مکه نه زرع است ونه درختهای میوه. (ترجمهء طبری).
ولیکن کنون زین سخن چاره نیست
وگر زو بتر نیز پتیاره نیست.فردوسی.
چودانی که از مرگ خود چاره نیست
چه از پیش باشد چه پستر یکی است.
فردوسی.
نیابد کسی چاره از چنگ مرگ
چو باد خزان است و ما همچو برگ.
فردوسی.
سه چیزت بباید کزو چاره نیست
وز آن نیز بر سرت بیغاره نیست.فردوسی.
اگر ترسی وگرنترسی یکی است
بباید شدنمان کزین چاره نیست.فردسی.
چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست
مرا بر دل اندیشه زین باره نیست.فردوسی.
سرانجام مرگ است وز آن چاره نیست
بما بر بدین جای بیغاره نیست.فردوسی.
نبود چاره حسودان دغا را ز حسد
حسد آن است که هرگز نپذیرد درمان.
فرخی.
گیتی چو یکی کالبد است او چو روان است
چاره نبود کالبدی را ز روانی.فرخی.
جهان را خدمتش آب زلال است
که را چاره بود ز آب زلالا؟عنصری.
بندگان را از فرمانبرداری چاره نیست. (تاریخ بیهقی). خواجه... گفت اگر چاره نیست از پذیرفتن این شغل اگر رای عالی بیند تا بنده بطارم نشیند. (تاریخ بیهقی). گفتم اگر چاره نیست از زدن، خلوتی باید تا نیکو دو فصل سخن گویم. (تاریخ بیهقی). مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح. ملک. (تاریخ بیهقی).
چو دانش نداری بکاری درون
نباشد ترا چاره از رهنمون.اسدی.
ز فرمان شه ننگ وبیغاره نیست
بهر روی که را زمه چاره نیست.اسدی.
چو چاره نیستش از صحبت جهان جهان
اگر جفاش نماید جفاش بردارد.ناصرخسرو.
علم او تعالی از پیش رفته بود که باشندگان زمین را از آب چاره نباشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
آنکه زو چاره نیست یارش دان
و آن که نه یارتست بارش دان.سنایی.
و زنده را از دانش و کردار نیک چاره نیست. (کلیله و دمنه). خردمند... را چاره نیست از گذارد حق. (کلیله و دمنه). چون نزدیک شیر رسید از خدمت و تواضع چاره ندید. (کلیله و دمنه).
معادی مبادت وگر چاره نبود
مبادی تو هرگز بکام معادی.انوری.
زندگی از وصل اوست و ز غم او چاره نیست
گربکشد گو بکش پیش اجل کس نمرد.
عمادی شهریاری.
بخت تو شد عاشق جمال تو آری
چاره نباشد ز عشق، خاصه جوان را.
ظهیرفاریابی.
هر که جنایت و دزدی پیشه سازد او را از چوب جلاد چاره نبود. (سندبادنامه ص 326).
چو شه دید کان گفت بیغاره نیست
ز فرمانبری بنده را چاره نیست.نظامی.
|| جدایی و مفارقت را نیز گویند. (برهان). بمعنی جدایی آمده. (جهانگیری). جدایی از چیزی. (شرفنامهء منیری). || یکبار بود. (صحاح الفرس). بمعنی یکبار هم آمده است و به این معنی بسیار غریب است. (برهان) :
ای برّ تو رسیده بهر یک چاره
از حال من ضعیف جویی چاره(3).
(1) - این بیت در فرهنگ اسدی چنین ثبت شده:
«ای بر تو رسیده بهر یک چاره
ازحال من ضعیف جویی چاره». و مؤلف صحاح الفرس آن را بصورت مصحح بالا نقل کرده است.
(2) - ن ل: جز از چاره سازی...
(3) - مؤلف صحاح الفرس این بیت رودکی را دردو معنی«تدبیر کردن» و «یکبار» بدین صورت نقل کرده است:
ای برّ تو رسیده بهر تنگ چاره ای
از حال من ضعیف بر اندیش چاره ای.
چاره آراستن.
[رَ / رِ تَ] (مص مرکب)تدبیر کردن. موجبات انجام کاری را فراهم نمودن :
به گنج و درم چاره آراستم
کنون آن چنان شد که من خواستم.
فردوسی.
بر این گونه از جای برخاستند
همه شب همی چاره آراستند.فردوسی.
چاره اندیش.
[رَ / رِ اَ] (نف مرکب)محیل. مکار. حیله گر. فسونگر.
چاره اندیشی.
[رَ / رِ اَ] (حامص مرکب)احتیال. حیله گری. فسونگری.
چاره برانداختن.
[رَ / رِ بَ اَ تَ] (مص مرکب) چاره پیداکردن. (آنندراج). چاره جستن :
یکی چاره باید برانداختن
به تزویر مردم خوری ساختن.
نظامی (از آنندراج).
|| تدبیر نمودن. (آنندراج).
چاره بردار.
[رَ / رِ بَ] (نف مرکب)چاره پذیر. علاج پذیر. قابل علاج. و رجوع به چاره پذیر شود.
چارهء بیچارگان.
[رَ / رِ یِ رَ / رِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) پناه درماندگان. که بیچارگان از او یاری جویند :
چارهء بیچارگان کشور توران توئی
کار این بیچاره ساز ای چارهء بیچارگان.
سوزنی.
|| ای چارهء بیچارگان؛ یعنی ای خدای متعال. خطاب به خداوند و باریتعالی.
یار شو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چارهء بیچارگان.
نظامی (مخزن الاسرار ص 11).
چاره پذیر.
[رَ / رِ پَ] (نف مرکب)چاره بردار. علاج پذیر. خوب شدنی. قابل علاج. چاره پذیرنده. و رجوع به چاره بردار شود.
چاره پرداز.
[رَ / رِ پَ] (نف مرکب)چاره گر. علاج گر. کسی که علاج دردی یا اصلاح امری کند :
جهان را در این آمدن راز بود
که شاه جهان چاره پرداز بود.نظامی.
چاره پژوه.
[رَ / رِ پَ] (نف مرکب)چاره پژوهنده. چاره جو. وسیله جو. جویای تدبیر :
سکندر بیامد دلی همچو کوه
ز کرده پشیمان و چاره پژوه.فردوسی.
چاره جستن.
[رَ / رِ جُ تَ] (مص مرکب)تدبیر کردن. تفکر و تأمل در انجام کاری یا اصلاح امری نمودن :
نشستند دانش پژوهان بهم
یکی چاره جستند بر بیش و کم.فردوسی.
به اندیشهء پاک دل را بشست
فراوان ز هر گونه ای چاره جست.فردوسی.
یکی چارهء راه دیدار جوی
چه باشی تو بر باره و من به کوی.فردوسی.
او... خلاص خود را چاره میجست. (کلیله و دمنه). || علاج کردن. درصدد علاج برآمدن. درمان کردن. علاج و درمان خواستن :
بدین چاره جستن ترا خواستم
چو دیر آمدی تندی آراستم.فردوسی
همی چاره جستند از آن اژدها
که تا چین بیابد ز سختی رها.فردوسی.
بسی چاره جست و ندید اندر آن
همی بود پیچان و لرزان برآن.فردوسی.
دو مار سیاه از دو کتفش برست
غمی گشت و از هر سویی چاره جست.
فردوسی.
|| حیله کردن. فسون کردن. بفریب و نیرنگ توسل جستن. خدعه نمودن :
یکی چاره جست اندر آن کار زشت
ز کینه بنوی درختی بکشت.فردوسی.
برآنگونه با او همی چاره جست
نهانیش بد بود و رایش درست.فردوسی.
تو بودی بر این پادشاهی فروغ
همی چاره جستی و گفتی دروغ.فردوسی.
نه مردی بود چاره جستن بجنگ
نرفتی بسان دلاور نهنگ.فردوسی.
بسی خیمها کرده بود او درست
مر این خیمهای مرا چاره جست.(1)عنصری.
زن مهربان چاره ای جست زود
که از چاره جستنش چاره نبود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| دوری گزیدن. جدایی خواستن :
همی خواندش شاه و او چاره جست
همی داشت آن نامهء شاه سست.فردوسی.
(1) - ن ل: وز آن خیمهای ورا چاره جست.
چاره جو.
[رَ / رِ] (نف مرکب) چاره جوی. تدبیرکننده. مدبر. جویای اصلاح امور. آنکه تدبیر و حیله کند. مصلحت اندیش :
بفرمود تا پیش او آمدند
بدان آرزو چاره جو آمدند.فردوسی.
به فرمان همه پیش او آمدند
به جان هر کسی چاره جو آمدند.فردوسی.
چاره جوی.
[رَ / رِ] (نف مرکب)چاره جو. رجوع به چاره جو شود :
چنین داد پاسخ که «گو» را بگوی
که هرگز نباشی بجز چاره جوی.فردوسی.
چو سیندخت بشنید پیشش نشست
دل چاره جوی اندر اندیشه بست.فردوسی.
کنون مرد بازاری و چاره جوی
ز کلبه سوی خانه دارند روی.فردوسی.
چو او کینه ور گشت و من چاره جوی.
سپه را دو روی اندر آمد بروی.فردوسی.
بفرمود تا رخش را پیش اوی
ببردند هرکس که بد چاره جوی.فردوسی.
نهادند بر نامها مهر اوی
بیامد فرستاده ای چاره جوی.فردوسی.
بر رستم آمد یکی چاره جوی
که امروز از این کار شد رنگ و بوی.
فردوسی.
بدان تند بالا نهادند روی
چنان چون بود مردم چاره جوی.فردوسی.
بدو گفت گشتاسب کای راستگوی
که هم راستگویی و هم چاره جوی.
فردوسی.
بپرسد ترا از کجایی بگوی
بگویش که من مهتری چاره جوی.
فردوسی.
سخن های این بندهء چاره جوی
چو رفتی یکایک بقیصر بگوی.فردوسی.
چو روی اندر آرند هر دو بروی
تهمتن بود بی گمان چاره جوی.فردوسی.
کنیزک سوی چاره بنهاد روی
چنان چون بود مردم چاره جوی.فردوسی.
که آن کتابت را دست چاره جویی از من کشف نتواند کرد. (قابوسنامه).
چون شد آن چاره جوی چاره شناس
باز پس گشت با هزار سپاس.نظامی.
چو شیرین دید کایشان راستگویند
بچاره راست کردن چاره جویند.نظامی.
|| جویندهء علاج. درمان جوی. آنکه علاج و درمان طلبد :
تو هرچ اندرین کار دانی بگوی
که تو چاره دانی و من چاره جوی.دقیقی.
بپرسید ماهوی زین چاره جوی
که برسم کرا خواستی راست گوی.فردوسی.
بدو گفت هستم یکی چاره جوی
همی نان فراز آرم از چند روی.فردوسی.
نباید که چون من بوم چاره جوی
تو «سودابه» را سختی آری به روی.
فردوسی.
ز بیدانشی آنچه آمد بروی
تو دانی که شاهی و ما چاره جوی.فردوسی.
از ایران چرا بازگشتی بگوی
مرا کردی اندر جهان چاره جوی.فردوسی.
یکی مرد بسته بد از شهر اوی
بزندان شاه اندرون چاره جوی.فردوسی.
همه راز این کار با من بگوی
که من باشمت زین غمان چاره جوی.
فردوسی.
همان خواهران را و پیوند اوی
که بودند هر یک ازو چاره جوی.فردوسی.
بیامد بنزدیک من چاره جوی
گشاده شد آن رازها پیش اوی.فردوسی.
یکی مرد ایرانیم چاره جوی
گریزان نهاده برین مرز روی.فردوسی.
کمند اندر افکند و برگاشت روی
ز کرده پشیمان و دل چاره جوی.فردوسی.
ساقی می مشکبوی بردار
بند از من چاره جوی بردار.نظامی.
چاره جویان را نمیدادیم صائب دردسر
دردهای کهنهء هم را دوا بودیم ما.صائب.
|| حیله گر. مکار. فریبنده. جویای نیرنگ و فریب :
بدل مهربان و بتن چاره جوی
اگر تو خداوند رخشی، بگوی.فردوسی.
به «بندوی» گفت ای بد چاره جوی
تو این داوریها به بهرام گوی.فردوسی.
چو تنها بدیدش زن چاره جوی
از آن مغفر تیره بگشاد روی.فردوسی.
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی
که ای مرد بد گوهر چاره جوی.فردوسی.
چو روشن شود، دشمن چاره جوی
نهد بیگمان سوی این کاخ روی.فردوسی.
فرستاده ای خواستی راستگوی
که رفتی بر دشمن چاره جوی.فردوسی.
-چاره جویی شدن، چاره جو شدن؛ در صدد یافتن راه حل برآمدن :
برانید فرمان یزدان بر اوی
بدان تا شود هر کسی چاره جوی.فردوسی.
پس از رشک ضحاک شد چاره جوی
ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی.فردوسی.
سواران ببخشید تا بر سه روی
شوند اندرین رزمگه چاره جوی.فردوسی.
چنین اسب و زرین ستانم بکوی
بدزدد کسی من شوم چاره جوی.فردوسی.
برآشفت سهراب و شد چون پلنگ
چو بدخواه او چاره جو شد بجنگ.
فردوسی.
ز دوزخ مشو تشنه را چاره جوی
سخن در بهشت است و آن چاره جوی.
نظامی.
چاره جویی.
[رَ / رِ] (حامص مرکب)تدبیر. صلاح اندیشی :
سکندر جهاندیدگان را بخواند
در این چاره جویی بسی قصه راند.نظامی.
|| حیله گری. فسونگری. فریبکاری :
فسونگر در حدیث چاره جویی
فسونی به ندید از راستگویی.نظامی.
چاره داشتن.
[رَ / رِ تَ] (مص مرکب)علاج داشتن. درمان داشتن :
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد.
حافظ (از آنندراج).
چاره دان.
[رَ / رِ] (نف مرکب) دانندهء چاره. چاره ساز. صاحب تدبیر. و رجوع به چاره ساز شود. || دانندهء علاج دردها. معالج. آنکه علاج و درمان دردها داند :
تو هرچ اندرین کار دانی بگوی
که تو چاره دانی و من چاره جوی.دقیقی.
بسا چاره دان کاو بسختی بمرد
که بیچاره گوی سلامت ببرد.
سعدی (بوستان).
و رجوع به چاره ساز و چاره گر شود.
چاره راست کردن.
[رَ / رِ ک َ دَ] (مص مرکب) تدبیر کردن. در صدد اصلاح کاری برآمدن :
چو شیرین دید کایشان راستگویند
به چاره راست کردن چاره جویند.نظامی.
چاره ساختن.
[رَ / رِ تَ] (مص مرکب)تدبیر نمودن. در اصلاح کار یا امری حیلت اندیشیدن. کاری را از روی عقل و تدبیر به انجام رسانیدن. تامل و تفکر در اجرای امری نمودن :
بدانش کنون چارهء خویش ساز
مبادا که آید بدشمن نیاز.فردوسی.
که تا از گریزش چه گوید پدر
مگر چارهء نو بسازد دگر.فردوسی.
چنین گفت کاین چاره اندر جهان
بسازید و دارید اندر نهان.فردوسی.
چنین بد مکن تو بگفت گراز
همان چارهء کار نیکو بساز.فردوسی.
وز آن پس یکی چاره ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن.فردوسی.
تو مرد دبیری یکی چاره ساز
و زین کار بر باد مگشای راز.فردوسی.
یکی چاره ساز ای خردمند پیر
نباید چنین ماند بر خیر خیر.فردوسی.
من اکنون بهوش دل و پاک مغز
یکی چاره سازم بدینکار نغز.فردوسی.
یکی چاره باید کنون ساختن
که رایش به آب آید انداختن.فردوسی.
مگر تا یکی چاره سازد نهان
که پردخته ماند ز مردم جهان.فردوسی.
سخنها که پرسیدی از ما درست
بگوئیم تا چاره سازی نخست.فردوسی.
چو این کرده شد چارهء آب ساخت
ز دریا برآورد و هامون نواخت.فردوسی.
وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید(1)
چارهء هر دو بسازیم که ما چاره گریم.
منوچهری.
بسی چاره ها سازی و داوری
بری رنج تا گنج گرد آوری.
گرشاسبنامه (اسدی).
عشق ببانگ بلند گفت که خاقانیا
کار نه خرد است خیز چاره بساز آن او.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 372).
چارهء دین ساز که دنیات هست
تا مگر آن نیز بیاری بدست.نظامی.
چارهء ما ساز که بی داوریم
گر تو برانی به که رو آوریم.نظامی.
|| علاج کردن. درمان ساختن. مداوا نمودن :
من او را یکی چاره سازم که شاه
پسندد از این بندهء نیکخواه.فردوسی.
بدو گفت من چاره سازم ترا
بخورشید سربر فرازم ترا.فردوسی.
تو چاره دانی و نیرنگ بازی
در این تیمارمان چاره چه سازی.
(ویس و رامین).
صبر ار نکنم چه چاره سازم
کآرام دل از یکی فزون نیست.
سعدی (ترجیعات).
|| احتیال. حیله کردن. فریب دادن. به خدعه و نیزنگ توسل جستن :
همین کودک از پشت آن بد هنر
همی چاره و حیله سازد دگر.فردوسی.
ز ما ایمنی خواه و چاره مساز
که بر چاره گر کار گردد دراز.فردوسی.
ترا ای پسر گاه آمد کنون
که سازی یکی چارهء پرفسون.فردوسی.
بفرمود کز پیش بیرون برند
بسی چاره سازند و افسون برند.فردوسی.
(1) - ن ل: و گر ایدونکه بینجامدمان نقل و نبید.
چاره ساز.
[رَ / رِ] (نف مرکب)چاره سازنده. چاره دان. چاره گر. مدبر. تدبیرکننده. اهل تدبیر. آنکه تدبیر کارها کند و داند. چاره کننده.
دلم در بازگشتن چاره ساز است
سخن کوتاه شد منزل دراز است.نظامی.
ز هر دانشی چاره ای جست باز
که فرخ بود مردم چاره ساز.نظامی.
فرستاده را چون بود چاره ساز
به اندرز کردن نباشد نیاز.نظامی.
چو دیدند شاهی چنان چاره ساز
به چاره گری در گشادند باز.نظامی.
چو دانست فرمانده چاره ساز
که تعلیم دیو است از آنگونه راز.نظامی.
که اهل خرد را منم چاره ساز
ز علم دگر بخردان بی نیاز.نظامی.
بفرزانه آن قصه را گفت باز
وز او چاره ای خواست آن چاره ساز.نظامی.
|| معالج. علاج کننده. شفابخش. آنکه علاج بیماریی یا درمان دردی کند. آنچه موجب علاج و درمان شود :
گو مرا ز انتظار پشت شکست
مومیایی چاره ساز فرست.خاقانی.
ارسطو جهاندیدهء چاره ساز
به بیچارگی ماند از آن چاره باز.نظامی.
نشاید شدن مرگ را چاره ساز
در چاره بر کس نکردند باز.نظامی.
چاره سازان به چاره های خودش
دور کردند از خیال بدش.نظامی.
هم از راه سخن شد چاره سازش
بدان دانه بدام آورد بازش.نظامی.
خویشان که رقیب راز بودند
او را همه چاره ساز بودند.نظامی.
چاره سازی ز هر طرف میجست
که از او بند سخت گردد سست.نظامی.
خویشان همه در نیاز با او
هر یک شده چاره ساز با او.نظامی.
گفتند به لطف چاره سازش
بردند بسوی خانه بازش.نظامی.
خدای خردبخش بخردنواز
همان ناخردمند را چاره ساز.نظامی.
صائب ز بس که درد مرا در میان گرفت
بیچاره شد ز چارهء من چاره ساز من.
صائب (از آنندراج).
|| محتال. محیل. حیله گر. نیرنگ باز. مکار :
جهان چاره سازی است بی ترس و باک
بجان بردن ماست بی خوف پاک.اسدی.
یکی بانگ زد روبه چاره ساز
که بند از دهان سگان کرد باز.نظامی.
|| نام خدای تعالی. نامی از نامهای باریتعالی. صفتی از اوصاف ایزد متعال :
نالید در آن که چاره ساز است
از جمله وجود بی نیاز است.نظامی.
و رجوع به چاره دان و چاره گر و چاره کن شود.
چاره سازی.
[رَ / رِ] (حامص مرکب)چاره گری. چاره اندیشی. مصلحت اندیشی. تدبیر. تأمل و تفکر :
اگر دشمنی ترکتازی کند
رقیب حرم چاره سازی کند.نظامی.
به افکندنش چاره سازی کنند
و ز او دعوی بی نیازی کنند.نظامی.
شب و روز بی چاره سازی نیم
در این پرده با خود ببازی نیم.نظامی.
بسی کردند مردان چاره سازی
ندیدند از یکی زن راستبازی.نظامی.
حدیث بنده را در چاره سازی
بساطی هست با لختی درازی.نظامی.
|| علاج خواهی. درمان پذیری. شفاطلبی. سلامت خواهی :
دل دوش هزار چاره سازی میکرد
با وعدهء دوست عشق بازی میکرد.عسجدی.
دانست کز آن خیالبازی
کارش نرسد بچاره سازی.نظامی.
آن سوخته را به دلنوازی
آرند ز راه چاره سازی.نظامی.
گفت ای پسر این چه جای بازی است
بشتاب که جای چاره سازی است.نظامی.
در پردهء آن خیالبازی
بیچاره شدم ز چاره سازی.نظامی.
زید از غم آن بت طرازی
مشغول شده به چاره سازی.نظامی.
در چاره سازی بخود درمبند
که بسیار تلخی بود سودمند.نظامی.
|| حیله گری. نیرنگ بازی. دغل کاری :
جهاندیده پر دانش افراسیاب
جز از چاره سازی نبیند بخواب(1).فردوسی.
به چاره سازی با خصم تو همی کوشم
که «مروزی» را کار اوفتاده با «رازی».
سوزنی.
نیم من مرد ناز او که با این چاره سازیها
دلم چون خر بگل درماند از آن ناز بخروارش.
مجیر بیلقانی.
چو مجنون سر مکش در عشقبازی
چو لیلی پاک شو در چاره سازی.نظامی.
چو گرگ افزون بود در چاره سازی
شبان را کرد باید خرقه بازی.نظامی.
گهی جستن بغمزه چاره سازی
گهی کردن ببوسه نردبازی.نظامی.
(1) - ن ل: جز از چاره چیزی ...
چاره سگال.
[رَ / رِ سِ] (نف مرکب)چاره سگالنده. تدبیراندیش. مصلحت اندیش. آنکه اندیشه و تدبیر اصلاح امور کند :
شاه نامش خجسته دید بفال
گفت کای خیرمند چاره سگال.نظامی.
|| چاره اندیش. علاج اندیش. آنکه در اندیشهء علاج و درمان دردی یا مرضی باشد :
چو عاجز شود مرد چاره سگال
ز بیچارگی درگریزد بفال.نظامی.
|| حیلت اندیش. آنکه در اندیشهء مکر و فریب باشد :
بر دویدند هر دو چاره سگال
روبهان پیش و گرگ در دنبال.نظامی.
چاره سگالیدن.
[رَ / رِ سِ دَ] (مص مرکب) حیلت اندیشیدن. چاره اندیشیدن. خدعه کردن. فریب دادن. حقه زدن :
کدام چاره سگالم که با تو درگیرد
کجا روم که دل من دل از تو برگیرد.
سعدی (بدایع)
چاره سنج.
[رَ / رِ سَ] (نف مرکب) مدبر. با تدبیر. آنکه در کارها تأمل و تدبیر کند :
ز شادی بفرزانهء چاره سنج
بسی تحفه ها داد از مال و گنج.نظامی.
چارهشت.
[هَ] (اِ مرکب) اصطلاح قمار. اصطلاحی در بازی ورق. چهار ورق از ورقهای بازی که بر هریک هشت خال نقش شده باشد. چهار ورق هشت خال (هشت خال گلابی سیاه [ پیک ] و هشت خال خاج [ گشنیز ] و هشت خال دل و هشت خال خشت).
چاره شدن.
[رَ / رِ شُ دَ] (مص مرکب)علاج شدن. درمان پذیرفتن. بهبود یافتن. || چاره شدن زخم و درد. کنایه از به شدن زخم و درد (آنندراج) :
زخم دل چاره شد از نکهت آن عقدهء زلف
زهر این مار کم از مهرهء این مار نبود.
تأثیر (از آنندراج).
درد دلم چاره شد ز غنچه نهانی
کز نی شکر کشیده اند گلابش.
تأثیر (از آنندراج).
چاره شناختن.
[رَ شِ تَ] (مص مرکب)علاج شناختن. درمان دانستن :
میشد آن کس که چو او چارهء کارم نشناخت
من همی دیدم و از کالبدم جان میرفت.
؟ (از آنندراج).
چاره شناس.
[رَ / رِ شِ] (نف مرکب)شناسندهء چاره. علاج شناس. معالج. آنکه درمان و علاج دردی یا مرضی داند و شناسد :
چون شد آن چاره جوی چاره شناس
باز پس گشت با هزار سپاس.نظامی.
چاره کردن.
[رَ / رِ کَ دَ] (مص مرکب)تدبیر کردن. در اصلاح امری یا انجام کاری تأمل و تفکر نمودن. در صدد رهایی کسی یا رهانیدن چیزی برآمدن :
کنون یک بیک چارهء جان کنید
همه با من امروز پیمان کنید.فردوسی.
بدو گفت بهرام پس چاره کن
وزین راز مگشای بر کس سخن.فردوسی.
کنون چاره ای کن که تا آن سپاه
ز بلخ آوری سوی این بارگاه.فردوسی.
چو فردا بیاید بدشت نبرد
به کشتن همی بایدم چاره کرد.فردوسی.
بسی چاره کرد اندر آن خوشنواز
که پیروز را سرنیاید به کاز.فردوسی.
به ارجاسپ از چاره کرد آنچه کرد
از آن لشکر دژ برآورد گرد.فردوسی.
جهاندار گفت اینت پتیاره ای
برو گر توانی بکن چاره ای.نظامی.
چو مه را دل به رفتن تیز کردم
پس آنگه چارهء شبدیز کردم.نظامی.
گر تو ز من فارغی من ز تو فارغ نیم
چارهء کارم بکن کز تو مرا چاره نیست.
عطار.
بعزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن میرسد چه چاره کنم.حافظ.
چارهء دل عقل پرتدبیر نتوانست کرد
خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد.
صائب (از آنندراج).
|| علاج کردن. دفع کردن. رفع کردن. مداوا کردن. درمان کردن :
چه سازیم و این را چه درمان کنیم
بدانش مگر چارهء جان کنیم.فردوسی.
شما هر کسی چارهء جان کنید
بدین خستگی تا چه درمان کنید.فردوسی.
فروریخت از دیدگان آب زرد
به آب دو دیده همی چاره کرد.فردوسی.
توانیم کردن مگر چاره ای
که بی چاره ای نیست پتیاره ای.فردوسی.
کنون چاره این دام را چون کنم
که آسان سر از بند بیرون کنم.فردوسی.
یار شو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چارهء بیچارگان.نظامی.
حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند
بدشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست.
سعدی.
ای که گویی دیده از دیدار مهرویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را.
سعدی.
دوش گفتم بکند لعل لبش چارهء من
هاتف غیب ندا داد که آری بکند.حافظ.
صد شیشه چارهء دل تنگم نمیکند
میخانه ای عمارت رنگم نمیکند.
صائب (از آنندراج).
|| حیله کردن. خدعه کردن. فسون کردن :
بدو گفت کسری سخن راست گوی
مکن چاره و هیچ کژی مجوی.فردوسی.
چو بشنید این سخن دایه از آن ماه
گرفت از چاره کردن طبع روباه.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
هزار چاره بکردم که همعنان تو گردم
تو پهلوان تر از آنی که در کمند من افتی.
سعدی.
چاره کوش.
[رَ / رِ] (نف مرکب) حیله گر. حیلت کوش. آنکه در مکر و حیله کوشد :
خود را بجهد حیله گر و چاره کوش کرد.
سوزنی.
چاره گر.
[رَ / رِ گَ] (ص مرکب) صاحب تدبیر. مدبر. آنکه در کارها تدبیر و تأمل کند. کسی که بحیلت و تدبیر و تفکر کارها را بسامان رساند: صیرفی؛ مرد محتال و چاره گر و تصرف کننده در کارها. (منتهی الارب) :
که دانست کاین چاره گر مرد سند
سپاه آرد از چین و سقلاب و هند.فردوسی.
شوم زو بپرسم بگوید مگر
ز چاره چه کرده ست آن چاره گر.فردوسی.
سر ماهرا کار شد ساخته
وز آن چاره گر گشت پرداخته.فردوسی.
زن چاره گر زود بردش نماز
چنین گفت کای شاه گردنفراز.فردوسی.
چنین گفت با چاره گر کدخدای
کزو آرزوها نیاید بجای.فردوسی.
بدادش بدان دایهء چاره گر
یکی دست جامه بدان مژده بر.فردوسی.
که او پیل جنگی و چاره گر است
فراوان بگرد اندرش لشکر است.فردوسی.
از ایران بیامد یکی چاره گر
بفرمان دادار بسته کمر.فردوسی.
ز درگه یکی چاره گر برگزید
سخنگوی و دانا چنان چون سزید.فردوسی.
کردار بود چاره گر کار بزرگان
کردار چنین باشد و او عاشق کردار.فرخی.
وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چارهء هر دو بسازیم که ما چاره گریم.
منوچهری.
که داند گفت چون بد شادی ویس
زمرد چاره گر آزادی ویس.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)
در همه کاری آن هنرپیشه
چاره گر بود و چابک اندیشه.نظامی.
نجات آخرت را چاره گر باش
در این منزل ز رفتن باخبر باش.نظامی.
|| معالج. علاج کننده. آنکه علاج بیماری و درمان درد کند. کسی که ناتوانان و دردمندان را علاج کند و بفریاد رسد :
سپهبد سوی آسمان کرد سر
که ای دادگر داور چاره گر.فردوسی.
ترا دیدم اندر جهان چاره گر
تو بندی بفریاد هر کس کمر.فردوسی.
بدین کار اگر تو نبندی کمر
نبینم به گیتی دگر چاره گر.فردوسی.
نیامد ز بیژن به ایران خبر
نیایش نخواهد بدن چاره گر.فردوسی.
بنزدیک خاتون شد آن چاره گر
تبه دید بیمار او را جگر.فردوسی.
ره آموز و روزی ده و چاره گر
بود این شه بی پدر را پدر.اسدی.
چنین گفت چون مدت آمد بسر
نشاید شدن مرگ را چاره گر.نظامی.
مونس غمخواره غم دی بود
چاره گر می زده هم می بود.نظامی.
یار اگر چاره گر عاشق بیچاره شود
کی از این غم سر خود گیرد و آواره شود
کمال خجندی (از آنندراج).
بیمار بی طبیب چو چشم توام؛ که نیست
آن قوتم که منت هر چاره گر کشم.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
بکار خویش طبیب ار نبی است حیران است
مسیح چاره گر درد حمل مریم نیست.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| محیل. حیله گر. مکار. فسونگر. نیرنگ باز. فریبکار :
نهانی ز سودابهء چاره گر
همی بود پیچان و خسته جگر.فردوسی.
سخن چین و بیدانش و چاره گر
نباید که یابند پیشت گذر.فردوسی.
ز ما ایمنی خواه و چاره مساز
که بر چاره گر کار گردد دراز.فردوسی.
همیزد بر او تیغ تا پاره گشت
چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت.فردوسی.
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر همچنین بر پدر چاره گر.فردوسی.
زن چاره گر بستد آن نامه را
شنید آن سخنهای خودکامه را.فردوسی.
به گه معرکه ار شیر بود دشمن تو
همچو روباه شود چاره گر و حیلت کوش.
سوزنی.
اگر شوی به دها حیله ور تر از دراج
و گر شوی به ذکا چاره گرتر از روباه.
عبدالواسع جبلی.
شاه چون دید پیچ پیچی او
چاره گر شد ز بد بسیچی او.نظامی.
زین چاره گران بادپیمای
در کار فلک کرا رسد پای.نظامی.
دورنگی در اندیشه تاب آورد
سر چاره گر زیر خواب آورد.نظامی.
من بیچاره می نیارم گفت
آنچه زین چرخ چاره گر دارم.
اسماعیل باخرزی.
زلفت هزار دل بیکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست.حافظ.
چاره گرفتن.
[رَ / رِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) مصمم شدن. اتخاذ تصمیم کردن :
مرا چارهء خویش باید گرفت
ره خشک را پیش باید گرفت.
فردوسی (از آنندراج).
چاره گری.
[رَ / رِ گَ] (حامص مرکب)تدبیر. تأمل و تفکر. مصلحت اندیشی :
چو دیدند شاهی چنان چاره ساز
بچاره گری در گشادند باز.نظامی.
بگو هرچه داری که فرمان کنم
بچاره گری با تو پیمان کنم.نظامی.
|| معالجة. مداوا. درمان و علاج خواهی. درمان طلبی :
بجز مرگ هر مشکلی را که هست
بچاره گری چاره آمد بدست.نظامی.
تا مادر مشفقش نوازد
در چاره گریش چاره سازد.نظامی.
بچاره گری چون ندارم توان
کنم نوحه برزاد سرو جوان.نظامی.
|| حیله گری. نیرنگ بازی. فسونگری. جادوگری. تردستی. احتیال :
ای بزفتی علم بگرد جهان
برنگردم ز تو مگر بمری
گرچه سختی چو نخکله مغزت
جمله بیرون کنم به چاره گری.لبیبی.
در نام سلیم عامری بود
در چاره گری چو سامری بود.نظامی.
و آنهمه دعویت بچاره گری
با دد و دیو و آدمی و پری.نظامی.
چاره گزیدن.
[رَ / رِ گُ دَ] (مص مرکب)تدبیر کردن. اتخاذ تدبیر نمودن :
ستاره شمر گفت و خسرو شنید
یکی کژ و ناخوب چاره گزید.فردوسی.
چاره ناپذیر.
[رَ / رِ پَ] (نف مرکب)علاج ناپذیر. غیرقابل علاج. چاره ناپذیرنده.
چارهنگام.
[هِ] (اِ مرکب) چهارهنگام. چهارفصل. چارموسم. بهار و تابستان و پائیز و زمستان. فصول اربعة. || چهار وقت صبح و ظهر و عصر و شب.
چاره ور.
[رَ / رِ وَ] (ص مرکب) صاحب تدبیر. مدبر. || معالج. علاج کننده.
چاره یوز.
[رَ / رِ] (نف مرکب) چاره جوی. و رجوع به چاره جوی شود.
چاریار.
[چارْ](اِخ) چهاریار. خلفای اربعة. خلفای راشدین. ابوبکربن ابی قحافه، عمر بن الخطاب، عثمان بن عفان، علی بن ابیطالب (ع). ابوبکر و عمر و عثمان و علی (ع) :
بی مهر چاریار در این پنج روزه عمر
نتوان خلاص یافت از این ششدر فنا.
خاقانی.
گواهی رود از که؟ از چاریار
که صد آفرین باد بر هر چهار.نظامی.
چاریارش به اصل دان و بفرع
چاردیوار گنج خانهء شرع.نظامی.
ز آن جمله محرم حرم خاص چاریار
هر چار، قبلهء حرم و کعبهء وفا.عطار.
مونس احمد به مجلس، چاریار
مونس بوجهل عتبه و ذوالخمار.مولوی.
چاریاری.
[چارْ](ص نسبی) چهاریاری. منسوب به چهاریار. قائل به خلافت خلفای اربعة بترتیب. سنی. از اهل سنت و جماعت. از عامه. یک تن از اهل سنت و جماعت. از اهل تسنن. عمری. چار خلیفه ای.
چاری زائی.
(اِخ) نام طایفه ای از طوایف ناحیه سراوان کرمان. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 98). نام طایفه ای مرکب از سیصد خانوار در جالق. شعبه ای است از طایفه ناحیه سراوان از طوایف کرمان و بلوچستان و مرکب از سیصد خانوار است.
چاریک.
[چارْ یَ / یِ] (اِ مرکب)چهاریک. یک حصه از چهار حصه هر چیز باشد. (برهان) (آنندراج). ربع. یک چهارم. یک قسمت از چهار قسمت هر چیز. یک بخش از چهار بخش هر چیز :
سه یک بود تا چاریک بهر شاه
قباد آمد و ده یک آورد راه.فردوسی.
چاریک.
[چارْ یَ] (اِخ) ناحیه ای است مابین هرات و بلخ. (مرآت البلدان ج 4 ص 66).
چاریک کار.
[چارْ یَ / یِ] (نف مرکب)چاریک کارنده. چهاریک کار. زارع که از حاصل چهاریک برمیدارد. دهقانی که طبق معمول بعضی از مناطق کشاورزی ایران از بذری که میکارد چهاریک سهم برمیدارد.
چاریک کار.
[یَ] (اِخ) نام قصبه ای است از توابع کابل. (برهان ذیل معنی چاریک) (آنندراج در معنی چاریک).
چاسان فاسان.
(اِ مرکب، اتباع) در تداول عوام: آرایش. بزک. توالت. صدکار. آرایش زن روی را با سرخاب و سفیداب و وسمه و خطاط و غیره. آرایش زن چهره خود را بسفیداب و سرخاب و وسمه و سرمه و غیره. در تداول عوام: بزک دوزک. آرای گیرای. (در اصطلاح زنان روستایی فیض آباد بخش تربت حیدریه).
چاسان فاسان کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) در تداول عوام از زنان بمزاح، بزک کردن. آرایش کردن. بزک دوزک کردن. آرایش کردن(1) زن روی خود را با سفیدآب و سرخاب و وسمه و سرمه و غیره.
(1) - Se farder. se maquiller.
چاش.
(اِ) غلهء از کاه جداکرده و پاک شده را گویند. (برهان). خرمن از کاه پاک کرده شده. (آنندراج). خرمن کوفته را گویند. (اوبهی). || ظاهرا خرمن. مطلق خرمن. توده غله یا هر چیز دیگر. انبار. صیره :
از زمین دل من چاش ثنا برگیری
ز آنکه تخم کرم و احسان کشتن دانی.
سوزنی.
بر روی زمین ز کشت احسانت
از خرمن ماه بگذرد چاش.سوزنی.
مور بر دانه بدان لرزان شود
که ز خرمنهای خوش اعمی بود
میکشد آن دانه ها با حرص و بیم
که نمی بیند چنان چاش کریم.مولوی.
گر بهر دم نت بهار و خرمیست
هم چو چاش گل تنت انبار چیست.مولوی.
بی سبب مر بحر را بشکافتند
بی زراعت چاش گندم یافتند.مولوی.
و رجوع به چاچ شود.
چاشت.
(اِ)یک حصه از چهار حصهء روز باشد که در هندوستان پهر گویند. (برهان). اول روز. (آنندراج). بهرهء نخستین روز. صبح، بامداد. مقابل شام.
|| میانهء روز را گویند. (فرهنگ ناصری). یک پاس از چهار پاس روز که میانهء روز باشد. ظهر. نیمه روز. نصف النهار. ضحی؛ چاشتگاه. ضحاء؛ چاشت فراخ، وقتی که قریب نصف شدن رسد روز. ضاحاه؛ آمد او را وقت چاشت. (منتهی الارب) :
گه چاشت چون بود روز دگر
بیامد برهمن ز کازه بدر.اسدی.
از چاشت تا بشام ترا نیست ایمنی
گر مر تراست مملکت از چاچ تا بشام.
ناصرخسرو
روز اگر رهزن صبوح شود
چاشت تا شام کن قضای صبوح.خاقانی.
از پس هر شامگهی چاشتی است
آخر برداشت فرو داشتی است.نظامی.
بدینگونه تا سر برآورد چاشت
بتیره جهان را در آشوب داشت.نظامی.
هم آنجا امانش بده تا بچاشت
نشاید بلا بر دگر کس گماشت.سعدی.
شنیدم که نابالغی روزه داشت
بصد محنت آورد روزی به چاشت.سعدی.
و پای سوی قبله از چاشت تا نیمروز. (انیس الطالبین ص 93). || طعامی که در یک حصه از چهار حصهء روز خورند. (برهان). غذائی که در میانهء روز خورند. (فرهنگ ناصری). ناهار. غذای ظهر. طعام نیمروز. آنچه به هنگام چاشت خورند. در اصطلاح غالب روستائیان خراسان بغذایی اطلاق شود که در وسط روز میان طعام صبح (ناشتا) و طعام شب (شام) خورند. طعامی که اول روز خورند. (آنندراج). طعام بامداد. (زمخشری). ناشتا. صبحانه. صبوح. زیر قلیانی؛ غذا، طعام چاشت خلاف عشا. (منتهی الارب) :
تا سمو سر برآورید از دشت
گشت زنگار گون همه لب کشت
هریکی کاردی ز خوان برداشت
تا برند از سمو طعامک چاشت.رودکی.
تو گر چاشت را دست یازی بجام
وگرنه خورند ای پسر بر تو شام.فردوسی.
از حرص بوقت چاشت چون کرکس
در چاچ و بوقت شام در شامی.ناصرخسرو
زیرا که هم ترا و هم او را همی بسی
بی شام و چاشت باید خفتن بمقبره.
ناصرخسرو
گفت یک روز با جحی هیزی(1)
کز علی و عمر بگو چیزی.
گفت اندوه شام و محنت چاشت(2)
در دلم حب و بغض کس نگذاشت.سنایی.
اگر تعرض خویش از ما زایل کنی هر روز موظف یکی شکار بوقت چاشت به مطبخ ملک فرستیم. (کلیله و دمنه). هر یک از ما گوید امروز چاشت ملک از من سازد. (کلیله و دمنه).
ز تو شام و سحر خوردیم و برداشت
بنزد آنکه او را چاشتی رو.سوزنی.
چنان سوخت خاقانی از مرگ او
که با شام برمیزند چاشتش.خاقانی.
یکی مشت زن بخت روزی نداشت
نه اسباب شامش مهیا نه چاشت.
سعدی (بوستان).
مسلم کسی را بود روزه داشت
که درمانده ای را دهد نان چاشت.
سعدی (بوستان).
به خاوران ز پی چاشت خوان زر گستر
به باختر ز پی شام همچنان برسان.
سلمان ساوجی.
ابودردا را چاشت و شام بهم مرسان... هرگه که چاشت بخوردمی شامم نبودی و هرگه که شامم بود چاشتم نبودی. (جامع الستین).
-امثال: گوسفند امام رضا را تا چاشت نمی چراند؛ در مورد کسی که ناسپاس و حق ناشناس است.
|| چاشت یک بنگی؛ کنایه از خوردنی کم یا پول اندک. چاشت یک بنگی بودن یا چاشت یک بنگی نبودن، اشاره به ثروت ناچیز یا حقوق ناقابل یا غذای اندک.
(1) - ن ل: با جحی گفت روزکی حیزی.
(2) - ن ل: گفت با وی جحی که انده چاشت.
چاشت خوار.
[خوا / خا] (نف مرکب)چاشت خوارنده. چاشت خورنده. آن که طعام چاشت خورد. (آنندراج). غدیان. (منتهی الارب).
چاشتخوار.
[خوا / خا] (اِخ) نام صحرایی. بین راه اصفهان و شیراز :... شاه شجاع نیز از این طرف بسر راه لشکر آمد و در صحرای چاشت خوار فریقین را ملاقات افتاد. (تاریخ گزیده چ لندن ص 706).
چاشتخواران.
[خوا / خا] (اِخ) نام محلی. نام صحرایی، منزلگاهی در بیابان، بین راه گرگان و ری : یک روز به منزلی که آن را چاشتخواران گویند خواسته بود پدر که پسر را فروگیرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 133).
چاشت خور.
[خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب)خورندهء چاشت. || چاشته خور. کسی که یک بار مزهء چیزی را چشیده باشد و سپس همیشه در آرزوی آن بود. (ناظم الاطبا). و رجوع به چاشته خور و چاشتی خور و چشته خور شود.
چاشت خورانیدن.
[خوَ / خُ دَ] (مص مرکب) طعام دادن. غذای صبح یا ناهار کسی را خوراندن. صبحانه یا ناهار اطعام کردن. تَغدیَه؛ چاشت خورانیدن. (منتهی الارب).
چاشتخورد.
[خوَرْ / خُرْ] (ن مف مرکب، اِ مرکب) غذای چاشت. طعامی که در هنگام چاشت خورده شود: غَدْی؛ چاشتخورد. (منتهی الارب).
چاشت خوردن.
[خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) طعام خوردن بهنگام چاشت. صبحانه یا ناهار خوردن. هنگام چاشت غذا خوردن: تَغَدّی؛ چاشت خوردن. تَضَحّی؛ خورد در وقت چاشت. (منتهی الارب) :
چون با پدرت چاشت خورد گیتی
ناچار خورد با تو ای پسر شام.ناصرخسرو.
رنجه ای تا برخت چاشت خورم
که فلک بر دل من چاشت خور است.
خاقانی.
صبح تو شام گشت و فلک با تو چاشت خورد
تو همچنان در آرزوی شام و چاشتی.
خاقانی.
چاشت خوره.
[خُ رَ] (اِخ) دهی از دهستان قلقل رود شهرستان تویسرکان واقع در 21 هزارگزی جنوب باختری شهر تویسرکان به کرمانشاه، کنار رودخانه تویسرکان. جلگه سردسیر، مالاریائی با 548 نفر سکنه. آب آن از رودخانه قلقل رود. محصول آنجا غلات، تریاک، انگور، میوجات و قلمستان زیاد و لبنیات، شغل اهالی زراعت، گله داری، صنایع دستی زنان قالی بافی، راه آن فرعی است و از فرسفج اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چاشت دادن.
[دَ] (مص مرکب) طعام دادن بوقت چاشت را گویند که یک پاس از روز است. (برهان). کنایه از طعام دادن گاه ظهر. (فرهنگ ناصری) (آنندراج). طعام چاشت به کسی دادن. غذای چاشت دادن. هنگام چاشت طعام دادن؛ تَغدِیَه؛ چاشت دادن. (تاج المصادر بیهقی). || کنایه از سیر کردن چیزی. (فرهنگ ناصری) (آنندراج) :
دهی فتنه را گاهی از چشم چاشت
دهی مرگ را گاهی از جور شام.
مختاری (از آنندراج).
چاشتدان.
(اِ مرکب) ظرفی را گویند که نان و سایر خوردنی در آن گذاشته هنگام چاشت بخورند. (فرهنگ ناصری). چاشدان. (فرهنگ ناصری). چاشکدان. (فرهنگ ناصری). ظرفی که نان و خوردنی در آن نهند. (ناظم الاطباء). ظرفی که غذای چاشت را در آن نهند. و رجوع به چاشدان و چاشکدان شود.
چاشت فراخ.
[فَ] (اِ مرکب) نزدیک ظهر. ضُحاء؛ چاشت فراخ، یا وقتی که قریب نصف شدن رسد روز. (منتهی الارب). و رجوع به چاشتگاه فراخ شود.
چاشت کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)چاشت خوردن(1) غذای چاشت خوردن. هنگام چاشت طعام خوردن :
چون چاشت کند بخویشتن پیوست
تو ساخته باش کار شامش را.ناصرخسرو.
(1) - Dejeuner.
چاشتگاه.
(اِ مرکب) هنگام چاشت. وقت چاشت. زمان چاشت. چاشتگه. چاشتگاهان. هنگام خوردن چاشت. (ناظم الاطباء) : هر دو سپاه با یکدیگر بر آویختند از چاشتگاه تا نماز پیشین و دست مروان را بود و خلقی از سپاه عبدالله را بکشتند. (ترجمه طبری).
بروز سیم نی بشب، چاشتگاه
شده پنج و ده روز از آن شهر و ماه.
فردوسی.
بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند
بچاشتگاه غمین، شادمان شدند بشام.
فرخی.
دیگر روز چاشتگاه را حصار بستند. (تاریخ سیستان). و در چاشتگاه خواجه گفت زندگانی خداوند دراز باد شرط آن است که وقت گل ساتگینی خورند که مهمانی است چهل روزه. (تاریخ بیهقی). وقت چاشتگاه آواز کوس و طبل و بوق بخاست که تاش فراش امروز حرکت میکرد. (تاریخ بیهقی). و دوم روز و سوم روز همچنان چاشتگاه [ مائده عیسی ] بیامدی و باز به هوا برشدی. (مجمل التواریخ).
زر بلون کاه گشت از ترس روز جشن تو
از تو روز جشن آن بیند که روز از چاشتگاه.
سوزنی.
تویی کز زلف و رخ در عالم حسن
ترا هم نیمشب هم چاشتگاه است.انوری.
هشتم ذیحجه در موقف رسیده چاشتگاه
شامگه خود را بهفتم چرخ مهمان دیده اند.
خاقانی.
چند بار بوقت چاشتگاه دیده اند. (ترجمه محاسن اصفهان). || جای خوردن چاشت. (ناظم الاطباء). و رجوع به چاشتگاهان و چاشتگاهی و چاشتگه شود.
چاشتگاهان.
(اِ مرکب) هنگام چاشت. وقت چاشت. زمان چاشت. چاشتگاه. چاشتگاهی. چاشتگه :
بامدادان برچکک، چون چاشتگاهان بر شخج
نیمروزان بر لبینا، شامگاهان بر دنه.
منوچهری.
و رجوع به چاشتگاه و چاشتگاهی شود.
چاشتگاه فراخ.
[هِ فَ] (اِ مرکب) چاشت فراخ. نزدیک ظهر. اندک زمانی از هنگام چاشت گذشته : هر روز حاجب بزرگ علی برنشستی و بصحرا آمدی و بایستادی و اعیان و محتشمان درگاه ...جمله بیامدندی و سوار بایستادندی و تا چاشتگاه فراخ حدیث کردندی. (تاریخ بیهقی). امیر چاشتگاه فراخ برنشست. (تاریخ بیهقی). و رجوع به چاشت فراخ شود.
چاشتگاهی.
(اِ مرکب) هنگام چاشت. زمان چاشت. چاشتگاه. چاشتگاهان. چاشتگه : امیر یک روز چاشتگاهی بونصر را بخواند. (تاریخ بیهقی). روز چهارم بوقت چاشتگاهی تاریکی ظاهر شد. (قصص الانبیاء). و موسی سه شبانه روز بود که بر کنار دریا نشسته بود چون چاشتگاهی بود گرد از سوی مصر بدیدند. (قصص الانبیاء). بعد از یک هفته لشکر مغول هنگام چاشتگاهی دررسیدند. (جهانگشای جوینی). و رجوع به چاشتگاه و چاشتگاهان و چاشتگه شود.
چاشتگه.
[گَهْ] (اِ مرکب) هنگام چاشت. زمان چاشت. وقت چاشت. چاشتگاه. چاشتگاهان. چاشتگاهی :
با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آنزمانک
بر فلک پیدا شود پروین چو سیمین شفترنگ.
عسجدی.
چرخ از سموم گرمگه زاده وبا هر چاشتگه
دفع وبا را جام شه یاقوت کردار آمده.
خاقانی.
صبحدم رانده ز منزل تشنگان ناشتا
چاشتگه هم مقصد و هم چشمه هم خوان دیده اند.
خاقانی.
چاشته.
[تَ / تِ] (اِ) ظاهراً غذای چاشت. طعام چاشت. التغدیة؛ کسی را چاشته دادن. (مصادر زوزنی).
چاشته بند.
[تَ / تِ بَ] (اِ مرکب)سفره ای که در آن چاشت خود را بصحرا برند. (فرهنگ نظام). و رجوع به چاشته بندی شود.
چاشته بندی.
[تَ / تِ بَ] (اِ مرکب)سفره گونه ای که مسافر خوردنی در آن با خود حمل کند. سفره ای که مسافران یا شاگردان مکتب یا چوپانان و جز آنها نان خود در آن بسته با خود برند. سفره یا چیزی مانند آن که در آن نان و دیگر پخته ها نهند بهمراه بردن را. و رجوع به چاشته بند شود.
چاشته خواب.
[تَ / تِ خوا / خا] (اِ مرکب) چاشت خواب. خواب چاشت. || به تعبیر، خواب پس از طلوع آفتاب.
چاشته خور.
[تَ / تِ خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب) چاشت خور. کسی که یک یا دوبار مزه چیزی را چشیده و همیشه چشیدن آن طعم را انتظار و آرزو دارد. آنکه از کسی بهره مند شده و همواره پیرامون آن شخص گردد و توقع بهره مند شدن از او را دارد. و رجوع به چاشت خور و چاشنی خور و چشته خور شود.
چاشدان.
(اِ مرکب) چاشتدان. چاشکدان. ظرفی باشد که نان و خوردنی در آن میان گذارند. (برهان). ظرفی که در آن نان گذارند. (فرهنگ ناصری). ظرفی که از طعام چاشت در آن نهند. (آنندراج). ظرفی را گویند که نان در میان او گذارند. کرسان. (فرهنگ جهانگیری). جوئه؛ ظرف طعام چاشت :
وز زمین برجستمی تا چاشدان
خوردمی هرچ اندر او بودی ز نان.رودکی.
|| بطریق مجاز طعام چاشت را نیز گویند. (فرهنگ ناصری). و رجوع به چاشتدان و چاشکدان شود.
چاشکدان.
[شَ] (اِ مرکب) چاشتدان. ظرفی باشد که نان و طعام در آن گذارند. ناندان. (برهان). ظرف و سفره ای که طعام روز را در آن گذارند و به وقت چاشت بکار برند. (فرهنگ ناصری). چاشدان. (آنندراج) :
ای چاشکدانت چرخ ازرق
وی شادروانت چرخ اطلس.
جمال الدین عبدالرزاق (از فرهنگ ناصری).
|| صندوقچه زنان را نیز گفته اند. (برهان). و رجوع به چاشدان و چاشتدان شود.
چاشنه کردن.
[نَ / نِ کَ دَ] (مص مرکب)چاشنی کردن. (آنندراج). چشیدن. (آنندراج). طعم غذا را چشیدن. مزه طعام را امتحان کردن :
دانست چو ما هر که از او چاشنه ای کرد
این نان چه قدر بی نمک این آب چه شور است.
سالک یزدی (از آنندراج).
چاشنی.
(اِ)(1) اندکی از طعام و شراب را گویند که از برای تمییز کردن بچشند. (برهان). اندک چیزی از شراب و طعام است. (آنندراج) (غیاث). اندکی از طعام و شراب که قبلاً چشند تا مسموم بودن یا نبودن آن دانسته شود. مقدار اندک از غذا که برای آزمودن طعم آن بچشند :
که ای شاه نیک اختر دادگر
تو بی چاشنی دست خوردن مبر.فردوسی.
و به یک ساعت جماعتی از ایشان بگرفتند و دستگیر کردند و باقی بهزیمت پیش پسران [ علی تکین ] رفتند [ او کار ] را ملامت کردند جواب داد: آن دیگ برجای است و ما یک چاشنی بخوردیم هر کسرا آرزوست پیش میباید رفت. (تاریخ بیهقی). آچارها پیش آوردند و سر خمره ها باز کردند و چاشنی میدادند. (تاریخ بیهقی).
ز خمی دانگ سنگی چاشنی بس
اگر سرکه بود یا آبگینه.ناصرخسرو
این چاشنی است شربت تیغ تو هند را
باقی دهد که باقی بادی تو جاودان.
مسعودسعد.
دهر اگر خوان زندگانی ساخت
خورد هر چاشنی که کام گراست.خاقانی.
بمانده ام ز نوا چون کمان حاجب راست
نخورده چاشنی خوان حاجب الحجاب.
خاقانی.
ابای شعر مرا نیز چاشنی مطلب
که در مذاق زمانه یکیست شهد و شرنگ.
ظهیر.
|| اندک از خوردنی که دهان را طعم دهد و خورنده اشتهای بکار بردن بقیه آرد. (فرهنگ خطی اسدی نسخه نخجوانی). چشته. (فرهنگ خطی اسدی نسخه نخجوانی). مُسته. (فرهنگ خطی اسدی نسخه نخجوانی). || نمودار. (برهان) (غیاث). نمونهء چیزی. (آنندراج) :
از این چاشنی هست نزدیک من
از او تیره شد رای باریک من.
فردوسی.
این از عجز نمیگویم که چاشنی دیده آمد و خداوند سلطان به بلخ است و لشکر دمادم میرسد. (تاریخ بیهقی).
راحت و رنج از بهشت خلد و ز دوزخ
چاشنیی دان در این سرای معاجل.
ناصرخسرو.
بیای تا من و تو هر دو ای درخت خدای
ز بار خویش یکی چاشنی فروباریم.
ناصرخسرو.
شد سنگ صبر من کم و بی صبر گشته ام
یک مشت چاشنی ده از آن صبر سنگمی.
سوزنی.
گر شعر بنده هست بدین چاشنی پسند
در یک دو مه به مدح دو دیوان کنم نگار.
سوزنی.
دیدنی شد همه نوری به ظلم درشکنید
چاشنی همه صافی به کدر بازدهید.خاقانی.
|| مزه. (برهان) (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء). طعم :
تا لاجرم زبان من از چاشنی شکر
چون کام روزه دار و لب شیرخوار کرد.
خاقانی.
دماغ از چاشنی های دگر نوش
ز لذت کرده شهوت را فراموش.نظامی.
شکر گر چاشنی در جام دارد
ز شیرینش حلاوت وام دارد.نظامی.
این یقین دان که لطیف و روشنی
نیست بوس کون خر بی چاشنی.مولوی.
و آن فزونی هم پی طمعی دگر
بی معانی چاشنی ندهد صور.مولوی.
رطب را من ندانم چاشنی چیست
همی بینم که خرما بر نخیل است.سعدی.
گرت از شهد و شکر لفظی هست
چیست بی چاشنی معنی هیچ.ابن یمین.
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
ز آنرو که مرا از لب شیرین تو کام است.
حافظ.
با نیک و بد چو شیر و شکر جوش میزند
دریافت هر که چاشنی اتحاد را.صائب.
|| خبر. احساس. علم. اطلاع :
میزنی لاف از پی معنی ولیک
تو کجا آن چاشنی داری هنوز.عطار.
نقش اگر خود نقش سلطان یا غنی است
صورت است از جان خود بی چاشنی است.
مولوی.
|| صفت. (برهان) و بمعنی صفت از آن جهت است که اندکی از آن در شخصی باشد چنانکه گویند فلان را چاشنی علم هست یعنی قدری از علم آموخته. || بمعنی قدری حلاوت هم آید. (آنندراج). قدری حلاوت. (غیاث). شیرینی. (غیاث) :
از دهان یار دارد چاشنی گفتار من
خوانها را پی شق از شیرینی مضمون کنم.
صائب (از آنندراج).
امروز رقیبانه بسویم نگران است
دانسته مگر چاشنی کنج لب خویش.
نصیر همدانی (از آنندراج).
|| آنچه به طعام کنند از چیزهای ترش و شیرین مانند سرکنگبین و جز آن. آنچه در طعام کنند خوشمزگی را و بیشتر چیزی ترش و شیرین مانند سرکه قند و سکنجبین و غیره. در اصطلاح طباخان مخلوطی از ترش و شیرین است که به آش و خورش میزنند مانند سکنجبین و سرکه شیره و سرکه قند و امثال آن. مرکبی از شکر یا عسل با سرکه یا آب لیمو که بطعامها زنند خوشمزگی را. و قلیهء چاشنی دار از آن گویند که قدری شیرین و ترش میباشد. (آنندراج). || قوه ذائقه : ذائقه باز این پنج حواس که شنوائی و بینائی و بویائی و چاشنی و لمس است این همه اگر چه گوناگونند الا از یک جان زنده اند. (بهاءالدین ولد). || باروت سفید که با چکانیدن ماشهء تفنگ مشتعل شود. چیزی خرد که بر پستانک تفنگ نهند که در آن چیزی است که با ضرب و زخم قابل اشتعال باشد. بمعنی باروت تفنگ که در سوراخ تفنگ ریخته آتش دهند و به هندی آن را رنجک گویند. (آنندراج). باروت و ماده ای قابل اشتعال که در اسلحه های آتشین بکار برند. || جای باروت که از فلز است. چیز کوچکی که در بن آن ماده منفجره ای هست که با فروافتادن چخماق بر روی پستانک منفجر شده و گلوله را میپراند. کبسولی که بر ماشهء تفنگ گذارند که با فرود آمدن شیطانک بر آن مشتعل شود و باروت یا فشنگ تفنگ را مشتعل سازد. || عیار. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). عیار زر و سیم، چاشنی، یا چاشنی زر. عیار. (محمودبن عمر ربنجنی). || ابتدای زدن چوب را نیز گویند بر کوس و نقاره. (برهان). چوب اولی که بر کوس و نقاره زنند. (ناظم الاطباء).
- چاشنی بهر؛ دارای چاشنی. بهره مند از چاشنی :
بسیار شراب تلخ چون زهر
کز عشق شده ست چاشنی بهر.نظامی.
(1) - پهلوی Cashnik «تاوادیا 159» «اونوالا 588».
چاشنی بیضه.
[یِ بَ ضَ / ضِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چاشنی بیضهء مرغ. چاشنی تخم مرغ. قدر کم شکستن بیضه در بیضه بازی نوروز. (آنندراج) :
ز صوت مرغ گلستان کمی نخواهد داشت
صدای چاشنی بیضه های نوروزی.
ملاطغرا (از آنندراج).
چاشنی چش.
[چَ] (نف مرکب) چاشنی چشنده. آنکه طعم طعامی یا مزهء چیزی را چشد. چاشنی گیر. مزه چش :
در جهان هر که شمس دین لقبند
شاه ایشان تویی بحضرت کش
سائلان چاشنی چش لقبند
مزه پرسند هر کس از مزه چش.سوزنی.
و رجوع به چاشنی گیر شود.
چاشنی خوار.
[خوا / خا] (نف مرکب)چاشت خوار. چاشته خوار. چشته خوار. مسته خوار. چاشنی خورنده. و رجوع بچاشت خوار و چاشته خور و چشته خور شود.
چاشنی خور.
[خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب)چاشنی خورنده. و رجوع بچاشنی خوار شود.
چاشنی دل.
[یِ دِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از سخنان خوب و لطیف و دلگشا. (برهان) (فرهنگ ناصری) (آنندراج) :
روشنی عقل بجان داده ای
چاشنی دل بزبان داده ای.نظامی.
|| سخن. (شرفنامهء منیری). || زبان فصیح. (مجموعه مترادفات ص 192).
چاشنی زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) چیزی از ترشی یا شیرینی در طعام ریختن تا طعم میخوش آرد. ترش و شیرینی معاً به خورش زدن چون سرکه و قند یا آب لیمو و قند و مانند آن.
چاشنی صبح.
[یِ صُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از سپیدهء صبح. (آنندراج). روشنی صبح. (ناظم الاطباء). صبح صادق. (مجموعهء مترادفات ص234) :
از آفتاب چاشنی صبح شد بلند
عمر دوباره یافت ز راه گداز قند.
صائب (از آنندراج).
|| چاشنی بامداد. نهاری. لُهنَه. لقمة الصباح. صبحانه. زیر قلیانی. دهان گیره.
چاشنی فرمودن.
[فَ دَ] (مص مرکب)امر به چشیدن کردن. چاشنی گیر را به چشیدن طعامی فرمان دادن. قبل از خوردن غذا کسی را به امتحان کردن طعام واداشتن : دیگری گفت گناه از صاحب ضیافت است که چاشنی نفرمود [ شیر بزهر افعی آلوده را ] و میان مضر و نافع فرق نکرد. (سندبادنامه).
چاشنی کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)اندکی از مأکول یا مشروبی را چشیدن برای آزمودن طعم آن. چشیدن طعم خوردنی یا نوشیدنی را. اندکی از طعام یا شراب را خوردن و طعم آن را امتحان کردن : روز نوروز نخستین کسی... مؤبد مؤبدان پیش ملک آمدی با جام زرین... چون از آفریده بپرداختی چاشنی کردی و جام به ملک دادی. (نوروزنامه خیام). پس ملک را در گرمابه میانگین بنشاند و آب فاتر بر او همی ریخت و شربتی که کرده بود چاشنی کرد و بدو داد تا بخورد. (چهارمقاله عروضی). || امتحان کردن. آزمایش نمودن کسی یا چیزی. آزمودن اشخاص یا اشیاء برای پی بردن بصفات و خصوصیات آنها :
ور به گمان است دل تو در این
چاشنیم کن چت باشد حلال.ناصرخسرو.
ابومسلم خراسانی که پهلوان پایتخت بود در غضب رفت و کمان خود به محمد مظفر داد که این را چاشنی کن. محمد مظفر کمان آورد و با کمان خود برهم نهاد و هر دو را بکشید و کمان خود به ابومسلم داد که تو نیز این را چاشنی کن ابومسلم هر چند که کرد نتوانست کشید منفعل شد. (تاریخ جدید یزد). || اندازه گرفتن عیار زر و سیم. عیار کردن فلزات. (ناظم الاطباء). آزمودن عیار زر و سیم. مِعیار؛ چاشنی کردن زر و سیم. (منتهی الارب). || چاشنی کردن به کسی، در اصطلاح بازاریان، چیزی بد را بجای خوب یا کم ارزی را بدل پربهاء بفریب به کسی فروختن. در تداول عوام فریفتن کسرا. متاع ارزان را به بی خبری گران فروختن. بدلی را به جای اصلی به نادانی دادن. || گلوله یا چوبی را به کسی زدن.
چاشنی گرفتن.
[گِ رِ تَ] (مص مرکب)چشیدن. چشیدن آزمون را. اندکی از طعام یا شراب چشیدن برای آزمودن طعم آن. مزه کردن : چون محمود فرمان یافت فرزندش محمد، این نوشتکین را برکشید بدان وقت که بغزنین آمد... و وی را چاشنی گرفتن و ساقیگری فرمود. (تاریخ بیهقی).
هر شرب سرد کرده که دل چاشنی گرفت
با بانگ نوش نوش چشیدم بصبحگاه.
خاقانی.
بفرمود کآرند خوانهای خورد
همان نقلدانهای نادیده گرد
نخست از همه چاشنی برگرفت
در آن چابکی مانده خسرو شگفت.نظامی.
|| امتحان کردن. آزمودن : لشکر مغول بر عقب روان گشته چون نزدیک چنگیزخان رسیدند و از مردانگی ایشان چاشنی گرفته و دانسته که... (تاریخ جهانگشای جوینی).
چاشنی گیر.
(نف مرکب) چاشنی چش. مزه چش. آنکه طعام یا شراب را بازچشد تا طعم آن معلوم کند. ذواق :
نگویم بوسه را میری بمن ده
لبت را چاشنی گیری بمن ده.نظامی.
که ای جامگی خوار تدبیر من
ز جام سخن چاشنی گیر من.نظامی.
|| کسی که طعام را پیش از شاه خوردی تا زهرگین نباید بودن. آنکه طعام را پیش از پادشاه میچشید. پَتِشخور. کسی که طعام یا شراب را اول بار برای تشخیص خوبی و بدی یا امتحان مسموم بودن و نبودن آن بچشد و پادشاهان پس از وی از آن مأکول یا مشروب بخورند :
پراکنده فرمای شب جای خواب
مخور هیچ بی چاشنی گیر آب.اسدی.
تیغ شاه شرق باشد در مصاف خصم ملک
چاشنی گیرش اجل گردن کباب و خون شراب.
سوزنی.
بدست چاشنیگیری چو مهتاب
فرستادش ز شربتهای جلاب.نظامی.
|| خوانسالار. مائده سالار. حاکم مطبخ را گویند. (برهان). توشمال؛ بترکی. (برهان). کسی که کار و خدمت مطبخ بر او مقرر شده باشد. (آنندراج). بکاول [ در هندوستان ] . (برهان) (آنندراج)(1) :
در مجلس خوانش چاشنی گیر
جز جنت و نقلدان ندیده ست.خاقانی.
چاشنی گیران از چشمهء حیوان گوئی
شربت شاه سکندرسیر آمیخته اند.خاقانی.
این بکاول نیست قطاع الطریق سفره است
در میان صحن بریان قلیه بادنجان برد
مثل او من چاشنی گیری ندیدم در جهان
در نظر دزدد پلاو و قاب را پنهان برد.
فوقی یزدی (از بهار عجم).
|| طعام قسمت کننده را نیز گفته اند. (برهان). سفره چی. (برهان). || مجازاً بمعنی راتبه خوار. (آنندراج). || عیارگیر. عیارسنج. چاشنی گیر زر و سیم، آنکه عیار سیم و زر را بسنجد.
(1) - مصنف آنندراج نویسد: «و آن را [ چاشنی گیر را ] بترکی، بکاول خوانند» ولی صاحب برهان این لغت را به هندوستان منسوب دانسته.
چاشنی گیر.
(اِخ) حسام الدین بدر از امرای مصر که در عهد سلطنت ملک ناصر (از پادشاهان سلسلهء ممالیک مصر) میزیسته و مؤلف حبیب السیر در احوالات وی نوشته است که: «حسام الدین بدر چاشنی گیر با سیف الدین سالار که هر دو تن از امرای نامی مصر بودند بسال 707 ه . ق. چون عرصهء مملکت مصر را خالی دیدند با المستکفی بالله که از طرف ملک ناصر به خلافت مصر منصوب شده بود هوس استقلال مصر را در خاطر راه دادند و اعیان و اشراف مصر را مجتمع ساختند و در تعیین پادشاهی که از عهدهء ضبط حوزهء اسلام بیرون تواند آمد مشورت نمودند و همگی چاشنی گیر را بسلطنت انتخاب کردند و چاشنی گیر زمام امور را بدست سیف الدین سالار سپرد و منصب نیابت را به پیرعلی قیچاق تفویض کرد و خود را لقب ملک مظفر داد سپس نامه ای به ملک ناصر نوشت و پادشاهی خود را بدو اعلام نمود. ملک ناصر از طغیان چاشنی گیر آشفته خاطر شد و از حصار کرک که هواخواهان خود را در آنجا مجتمع ساخته بود با حاکم دمشق و دیگر کسانی که سلطنت ملک مظفر (چاشنی گیر) را تمکین نکرده بودند ارتباط برقرار ساخت و آنگاه از کرک به دمشق رفت و با امرای آن شهر پیمان بست و بسال 708 ه . ق. از دمشق به قصد گوشمال دادن چاشنی گیر عزیمت مصر کرد. چاشنی گیر چون عرصه را تنگ دید فرار نمود لیکن بدست قراسنقور و منکوتیمور در منزل «چاه اتابک» دستگیر شد و او را پس از دستگیری بحضور ملک ناصر بردند. ملک ناصر فرمان داد تا دو چشم او را کور کنند لیکن چاشنی گیر به التماس فرمان کشتن خود را از ملک ناصر و امرا درخواست کرد و ارکان دولت این ملتمس را پذیرفته او را [ چاشنی گیر را ] به زه کمان از میان برداشتند». (تاریخ حبیب السیر ج 3 صص 261 - 263)
چاشنی گیری.
(حامص مرکب)مزه چشی. طعم چشی. امتحان طعم ماکول یا مشروب. || مزه چشی طعام یا شراب برای پی بردن به مسموم بودن و نبودن آن :
چاشنی گیریش بجان کردم
وآنگهی بر تو جان فشان کردم.نظامی.
|| اندازه گیری عیار زر و سیم.
چاغ.
(ترکی، اِ) چاق. وقت و هنگام. (ناظم الاطباء) : در چاغ هولاکوخان و اباقاخان وجه آش اوردوها و خوانین بر شیوه و عادت مغول بود. (تاریخ غازانی ذیل ص 329). || فصل. || یک ساعت از 12 ساعت روز. || عنکبوت. (ناظم الاطباء).
چاغاله.
[لَ / لِ] (اِ) چاقاله. چغاله. اَخکوک. بادام و زردآلو و هلوی سبز نارسیده. چاغاله بادام. بادام نارس. زرد آلوی نارس. هلوی نارس.
- چاغاله مجتهد؛ بمزاح، مجتهدی جوان.
و رجوع بچاقاله و چغاله و اخکوک شود.
چاغان.
(اِخ) نام محله یا کوچه ای به مرو. صاغان (معرب آن است).
چاغانیغ.
(اِخ) تلفظ ترکی چاگانیگ و رجوع به چاگانیگ شود.
چاغداول.
[وُ] (ترکی، ص، اِ) چغداول. چغدل. چغدول. گروهی که از پس لشکر براه روند و رانندهء لشکر باشند. || چنداول نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به چغداول شود.
چاغر.
[غَ] (اِ) جاغر(1). چینه دان. چینه دان مرغان. (آنندراج) (غیاث). به عربی حوصله گویند. (آنندراج) (غیاث). و رجوع به ژاغر شود.
(1) - Jabot.
چاغر بلاغ.
[غَ بُ] (اِخ) دهی از دهستان اسفندآباد بخش قروهء شهرستان سنندج واقع در 38 هزارگزی باختر قروه و یکهزار گزی راه فرعی قروه سنقر. کوهستانی سردسیر با 400 تن سکنه آب آن از چشمه سراب شیخ حسن، محصول آنجا غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. صنایع دستی زنان، قالیچه و جاجیم و گلیم بافی است. (فرهنگ جغرافیائی ج 5).
چاغرلو.
[غَ] (اِخ) دهی از دهستان گل تپه فیض اللهبیگی شهرستان سقز واقع در 37 هزارگزی شمال خاوری سقز و چهار هزارگزی خاور قلعه کهنه. کوهستانی سردسیر با 450 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات، محصول آنجا غلات و توتون و لبنیات و قلمستان، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو است و در فصل خشکی از قلعه کهنه اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیائی ج 5).
چاغون گونش.
[نَ] (اِخ) دهی از بخش نمین شهرستان اردبیل واقع در 22 هزارگزی شمال اردبیل و 13 هزارگزی شوسه خیاو اردبیل. کوهستانی، معتدل با 155 تن سکنه آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ج 4).
چاف.
(اِخ) دهی جزء دهستان رودبنه بخش مرکزی شهرستان لاهیجان واقع در24 هزارگزی شمال خاوری لاهیجان و 10 هزارگزی لنگرود، کنار رودخانهء لنگرود. جلگه، معتدل، مرطوب با 1427 تن سکنه. آب آن از حشمت رود، محصول آنجا برنج و ابریشم و کنف و غلات، شغل اهالی صید مرغابی و زراعت و پارچه بافی است. راه مالرو و از لنگرود با قایق میتوان رفت. (فرهنگ جغرافیائی ج 2).
چاف چیر.
(اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش رودسر شهرستان لاهیجان، واقع در 2 هزارگزی شمال باختری رودسر نزدیک دریا. جلگه، مرطوب. با 838 تن سکنه. آب آن از نهر پلرود، محصول آنجا برنج و غلات و کنف و بنشن و ابریشم، شغل اهالی زراعت است و راه فرعی دارد. (فرهنگ جغرافیائی ج 2).
چافو چاه.
(اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش لشت نشاء، شهرستان رشت واقع در 6 هزارگزی جنوب لشت نشاء و 6 هزارگزی باختر شوسه لشت نشاء به کوچصفهان، جلگه، مرطوب، با 320 تن سکنه، آب آن از نورود از سفید رود، محصول آنجا برنج و ابریشم و چای. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ج 2).
چاق.
(1) (ترکی، ص) سمین. درشت. فربی. بسیار گوشت. مقابل لاغر. سطبر. (غیاث). فربه و کلفت از انسان و حیوان. (فرهنگ نظام). فربه. (ناظم الاطباء). || بمعنی صحت باشد. (برهان). صحیح و تندرست. (آنندراج). تندرست. (غیاث) (فرهنگ نظام). تندرست و سلامت. (ناظم الاطباء).
-دماغ کسی چاق بودن؛ در تداول عامه کنایه از درآمد کافی داشتن. دولتمند و صاحب ثروت بودن. از داشتن ثروت یا بسبب دیگر تردماغ و خوشحال و بانشاط بودن، چنانکه گویند: دماغش چاق است :
ز بوی خامهء نرگس دماغ من چاق است
شکفتن دل من هم چو گل به اوراق است.
ملاطغرا (از آنندراج).
و به معانی بالا با فعل شدن نیز مصطلح است و گویند: دماغش چاق شد؛ تازگی ها دماغش چاق شده و غیره :
شود ز حاصل خود هر کسی دماغش چاق
که هست شربت خشخاش باغبان زنجیر.
(از آنندراج).
- دماغ چاقی کردن؛ در اصطلاح عامه بمعنی احوالپرسی کردن است.
- زیر چاق بودن یا زیر چاق نبودن؛ در اصطلاح عوام بمعنی ماهر بودن و مسلط بودن یا نبودن و متمایل بودن یا تمایل نداشتن به انجام کاری یا امری است. و رجوع به فربه و تندرست شود.
|| تر و تازه. (آنندراج). (فرهنگ نظام). تازه. (غیاث). || قوی. (غیاث). توانا. (ناظم الاطباء). || نغز، در ترکی. (فرهنگ نظام). || چست. (غیاث). || خوش. (ناظم الاطباء). || اندک، در ترکی. (فرهنگ نظام). || (اِ) بمعنی زمان هم هست، چنانکه گویند در چاق آدم یعنی در زمان آدم و بعضی گویند به این معنی ترکی است. (برهان) (آنندراج). در ترکی بمعنی وقت. (فرهنگ نظام). هنگام و وقت، مأخوذ از ترکی. (ناظم الاطباء). || آواز رحم، در ترکی. (فرهنگ نظام). || امر به گزیدن و نیش زدن و چغلی کردن است؛ در ترکی. (فرهنگ نظام).
(1) - چاغ (ترکی) به معنی سالم، کامل و زمان و اندازه «جغتایی 276 » (حاشیهء برهان چ دکتر معین). مؤلف فرهنگ نظام و مؤلف غیاث و ناظم الاطباء این لغت را در معانی مختلف مأخوذ از ترکی دانسته اند.
چاقاچاق.
(اِ صوت مرکب) طراق طراق. شراق شراق. چاق چاق. صدایی که از شکستن چیزی برخیزد :
می شکست آن بند ز آن بانگ بلند
هر طرف میرفت چاقاچاق بند.مولوی.
و رجوع به چاق چاق شود.
چاقالو.
(ص مرکب) چاق. فربه(1). پرگوشت. گوشتالو. چاق و چله. خپله. گرد و قنبلی. چاق و چقل.
(1) - Dodu.
چاقاله.
[لَ / لِ] (اِ) چاغاله. چغاله. بادام با پوست سبز نارس، اَخکوک، بعضی میوه های سبز و نارس، چون بادام و زردآلو و شفتالو ولی بیشتر در بادام گفته میشود و گاه کلمه بادام را نیز بر آن افزایند و «چاقاله بادام» گویند و رجوع به اخکوک و چاغاله و چغاله شود.
چاق چاق.
(اِ صوت مرکب) چاقاچاق. تاق تاق. طراق طراق. صدایی که از خورد شدن و شکستن چیزی برخیزد :
بِسرِ شَد گاهیش نرم و گه درشت
زو برآرد چاقچاقی زیر مشت.مولوی.
چاقچور.
(اِ) چاخچور. چاقشور. دولاغ. شلواری فراخ و دو پاچه بهم پیوسته که از کمر تا نوک انگشتان پای را مستور میداشت و زنان هنگام بیرون رفتن از خانه میپوشیدند. نوعی جامهء زنانه مخصوص پوشانیدن هر دو پای از بالای ران تا نوک انگشتان. لباسی است مخصوص پای زنان که از پنجهء پا تا کمر یا تا وسط ساق پا را میپوشاند و در مفصل پا و ساق چین دارد. (فرهنگ نظام). و رجوع به چاخچور و چادرچاخچور و چاقشور شود.
چاقر.
[قِ] (اِخ) دهی جزء دهستان فراهان بالا بخش فرمهین شهرستان اراک. واقع در 20 هزارگزی شمال فرمهین و 20 هزارگزی راه مالرو عمومی. دامنه، سردسیر با 223 تن سکنه. آب آن از قنات و رود محلی، محصول آنجا بنشن و ارزن و انگور و بادام. شغل اهالی زراعت و گله داری. و کرباس و جاجیم بافی و راه آن مالرو است و از فرمهین اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
چاقر.
[قِ] (اِخ) دهی از دهستان فعله کری بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان. در 29 هزارگزی شمال خاوری سنقر و 3 هزارگزی خاور هزارخانی پائین. کوهستانی، سردسیر با 50 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و حبوبات و تریاک و توتون، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو، صنایع دستی قالیچه و جاجیم بافی. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چاقر احمد.
[قِ اَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع در 5/61 هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 5/18 هزارگزی شمال خاوری شوسه شاهین دژ به میاندوآب. دره، معتدل، مالاریایی با 106 تن سکنه، آب آن از درهء جان آقا و چشمه، محصول آنجا غلات، بادام و حبوبات، شغل اهالی زراعت، صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج4).
چاق شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) فربه گشتن. فربی شدن. تنومند شدن.
-امثال: سگ که چاق شد قورمه اش نمیکنند، یا سگ که چاق شد گوشتش را نباید خورد، مثلی عامیانه است در مورد سفله ای که خداوند هستی شود و نااهلی یا نالایقی که بمقام و منزلتی رسد.
|| شفا یافتن. تندرست شدن. سالم شدن.
- چاق شدن کمانچه؛ خشک شدن و کوک شدن آن است به مجاز :
کمانش چو ماه نو از آب و تاب
شده چاق بر آتش آفتاب.
ملاطغرا (از آنندراج).
چاقشر.
[شُ] (اِ) چاقشور. (ناظم الاطباء). و رجوع به چاقشور شود.
چاقشور.
(اِ) چاخچور. چاقچور. دولاغ. (ناظم الاطباء). مبدل چاقچور است. (فرهنگ نظام). چاقشر. (ناظم الاطباء). قسمی از جوراب که از نوک انگشتان پا تا کمر را میپوشاند. (ناظم الاطباء). چیزی است از عالم موزه که پشمین و سقرلاتی باشد. (آنندراج).
چاقشوردوز.
(نف مرکب) چاخچوردوز. چاقچوردوز. آنکه شغل وی دوختن چاقشور است :
در رشتهء چاقشور دوزان
ماهی بینی چو مهر تابان.
طاهر وحید (در صفت صفاهان از آنندراج).
در ذکر توابین صاحب جمع مذکور: خیاط، جوراب دوز، چاقشوردوز،... (تذکرة الملوک چ 2 ص 30).
چاق کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) فربه کردن. فربی کردن. تسمین. || سالم کردن. تندرست کردن. معالجه کردن. درمان کردن. شفا دادن. خوب کردن. درست و تیار کردن. || قلیان و چپق و سیگار و غیره چاق کردن. قلیان تنباکو را آماده کردن. آب و تنباکو و آتش در قلیان کردن تا آماده کشیدن شود. چپق را توتون کردن و آتش زدن که مهیا برای کشیدن شود. سیگار آتش زدن. در تداول عامه خراسان و برخی مردم نقاط دیگر ایران: آتش زدن چپق و پیپ و سیگار.
- کمانچه را چاق کردن؛ اصطلاحی است برای کوک کردن یا گرم و خشک کردن کمانچه آنچنانکه آماده نواختن شود :
بچنگش کمانگر نیاید به پیش
کند چاقش از آتش صوت خویش.
ملاطغرا (از آنندراج).
چاقلو.
(اِخ) تیره ای از ایل اینانلو که این ایل یکی از ایلات خمسهء فارس میباشد که از قشقایی ها هستند و محل اقامتشان بیشتر در مشرق و جنوب شرقی ایالت فارس است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 86).
چاقنده.
[قِ دَ] (ترکی، اِ) هنگام چریدن. در وقت چریدن. در وقت چرا. (آنندراج) (غیاث).
چاقو.
(اِ) چقو. (آنندراج). آلت بریدن چیزها که دارای دسته و تیغه است و تیغه اش تاه شده در میان دسته جا میگیرد. (نظام). کارد کوچک که غالباً تیغهء آن به دسته تا می شود. (ناظم الاطباء). نوعی از کارد و مانند به استره و سرش در شکم میباشد. (آنندراج). قلم تراش. چاکو. (ناظم الاطباء). چیقو. (آنندراج). || قسمتی از کارد است. (فرهنگ نظام).
-امثال: چاقو دسته خودش را نبرد؛ در مورد اینکه شخص خویشان و یاران خود را حمایت کند و به آنان آسیب و گزند نرساند.
صد تا چاقو میسازد که یکیش هم دسته ندارد؛ مثل است در مقام بیان دروغگویی کس. (فرهنگ نظام).
قول او و چاقوی جیب سگ؛ در مورد بدقولی و گزافه گویی اشخاص به کار رود.
چاقو.
(اِخ) ده کوچکی است از بخش زرند شهرستان ساوه. سکنه 14 تن. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
چاقو تیزکن.
[کُ] (نف مرکب) تیزگر. تیزکنندهء چاقو. || (اِ مرکب) فسان. سنگ فسان. سنگ ساو. آلتی که بوسیلهء آن چاقو و کارد و غیره را تیز کنند. سنگی باشد که چاقو را بر آن کشند تا برنده و تیز شود. آلتی از سنگ یا چرم که تیز کردن چاقو را بکار آید.
چاق و چله.
[قُ چِلْ لَ / لِ] (ص مرکب)(از اتباع) تنومند. فربه. فربی. سمین. || سالم. صحیح. تندرست. و رجوع به چاق و فربه و سمین شود.
چاق و چله شدن.
[قُ چِلْ لَ / لِ شُ دَ](مص مرکب) فربه شدن. سمین شدن. پروار شدن. پرگوشت و پر چربی شدن. تنومند شدن. || شفا یافتن. معالجه شدن. تندرست شدن. بهبود یافتن. و رجوع به چاق شدن و فربه شدن شود.
چاق و چله کردن.
[قُ چِلْ لَ / لِ کَ دَ](مص مرکب) فربه کردن. پروار کردن. تنومند کردن. || معالجه کردن. مداوا کردن. شفا دادن. درمان کردن. سالم و تندرست کردن. خوب کردن. و رجوع به چاق کردن و فربه کردن شود.
چاقو دسته کردن.
[دَ تَ / تِ کَ دَ](مص مرکب) بیکار بودن. کار نداشتن. سر بجیب فرو بردن. (آنندراج). غنچه خسپ بودن. (آنندراج). || در سرما گرم شدن را چمباتمه و بر پاشنه نشستن. (امثال و حکم دهخدا) :
سر نهاده میان زانوها
هر زمان ساخت دسته چاقوها.
(از امثال و حکم دهخدا).
|| کنایه از جماع و لواط کردن. اغتلام. و به اصطلاح کنایه از اغلام است. (آنندراج).(1)
(1) - مؤلف آنندراج کنایه از اغلام نوشته؛ ولی اغلام بمعنی تیز شهوت بودن و شهوت زیاد داشتن است و گویا منظور مؤلف «اغتلام» بوده که جماع و لواط کردن باشد چون در اصطلاح بعضی از روستائیان خراسان «چاقو دسته کردن» کنایه از لواط کردن است فقط.
چاقوساز.
(نف مرکب) کسی که چاقوسازی داند و چاقوسازی کند. سازندهء چاقو.
چاقو کش.
[کَ / کِ] (نف مرکب)چاقوکشنده. بازکنندهء تیغه چاقو برای زدن. کسی که مردم را با چاقو تهدید و گاهی مجروح و مقتول میکند تا نقدینهء آنان را بگیرد یا برباید. ولگرد. هرزه گرد. عربده جو. بدمست. باج گیر. لات. شریر. فردی از افراد اراذل و اوباش. بیکارهء ولگردی که از راه ارعاب و تهدید و با چاقو و عربده جویی از اهل بازار و کسبه جنس یا نقدینه میطلبد و میگیرد. آنکه به اندک بهانه ای چاقو میکشد و چاقو میزند. بچاق چی. پیچاق چی. ولگردی که برای دزدی و بیم دادن مردم چاقوی بلند ضامن دار با خود دارد و چاقوکشی را حرفهء خود میداند.
چاقوکشی.
[کَ / کِ] (حامص مرکب)عمل چاقوکش. هرزگی. عربده جویی. ولگردی. باج خواهی. بچاقچی گری. پیچاقچی گری.
چاقه.
[قَ] (اِخ) دهی از دهستان درزاب، بخش حومهء شهرستان مشهد است که در 44 هزارگزی شمال باختری مشهد بر سر راه مشهد به درزاب که مالرو عمومی است واقع شده است. هوایش معتدل و زمین آن جلگه است. 68 تن سکنه دارد اراضی آن از آب قنات مشروب میشود و محصولش غلات و چغندر میباشد. شغل اهالی آنجا زراعت و مالداری است و راهش ماشین رو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9). و رجوع به مرآت البلدان ج 4 ص 72 شود.
چاقه.
[قَ] (اِخ) دهی است از دهستان پائین ولایت مشهد جزء بخش فریمان که در 72 هزارگزی شمال خاوری فریمان و در 4 هزارگزی مشرق راه شوسه سرخس به مشهد واقع شده است. منطقه ای است کوهستانی و سردسیر که 76 تن سکنه دارد. اراضیش از آب قنات مشروب میشود و محصولش غلات، بنشن و تریاک است. شغل مردم آنجا زراعت و مالداری است و راهش مالرو میباشد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
چاقه بلوچها.
[قَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان زاوه بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه که در 24 هزارگزی شمال خاوری تربت واقع شده است و 540 تن سکنه دارد. هوایش معتدل و زمین آن که در دامنه کوه واقع است از آب قنات مشروب میشود. محصولش غلات و شغل مردم زراعت و گله داری است. در آنجا قالیچه و چادر هم میبافند و طایفهء بلوچ قرایی در این آبادی سکونت دارند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
چاقه محمدجان.
[قَ مُ حَمْ مَ] (اِخ)دهی از دهستان زاوه بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه است که در 36 هزارگزی شمال خاوری تربت در دامنهء کوه واقع شده هوایش معتدل است و دوازده تن سکنه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
چاقی.
(حامص) فربهی. تنومندی. گندگی. سنگینی. پرگوشتی. سمن. || صحت. سلامت. عافیت. تندرستی. بهبود.
چاک.
(اِ) شکاف. (برهان). تراک. (برهان). دریدگی در لباس. (فرهنگ نظام). شق. (ناظم الاطباء). شقاق. (ناظم الاطباء). پاره. (ناظم الاطباء). شکافی بدرازا در جامه و تن و غیره. دریدگی. پارگی. درز. شکافتگی :
چو رستم نباشد از او باک نیست
ز رهام و گرگین دلم چاک نیست.فردوسی.
فکنده تن شاه ایران بخاک
پر از خون و پهلو بشمشیر چاک.فردوسی.
سرسرکشان گشته پر گرد و خاک
همه دیده پر خون همه جامه چاک.
فردوسی.
چکی خون نبود از بر تیره خاک
یکی سیمتن را سر از تیغ چاک.
اسدی (لغت نامه).
ز سوک برادرش دل گشته چاک
سیه جامه در تنش پر خون و خاک.
اسدی (گرشاسبنامه).
دل گم شد از من بی سبب برکن چراغ و دل طلب
چون یافتی بگشای لب کاینک دل صد چاک من.
خاقانی.
شب خود جامهء حداد بر سر دارد و گریبانی چاک از دو طرف دربر. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 451).
نوحه گر گوید حدیث سوزناک
لیک کو سوز دل و دامان چاک.مولوی.
دوش باد از سر کویش بگلستان بگذشت
ای گل این چاک گریبان تو بی چیزی نیست.
حافظ.
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست.
حافظ.
فدای پیرهن چاک ماهرویان باد
هزار جامهء تقوی و خرقهء پرهیز.
حافظ.
در این بهار گل چاک آنچنان بالید
که یک گل است که جیب و کنار من دارد.
کلیم (از آنندراج).
غم دشنه ریز گشت و مرا دست نارساست
کو مشفقی که چاک گریبان گشایدم.
طالب آملی (از آنندراج).
بر دامن منعم نرسد دست تطاول
این چاک بجز خرقهء درویش نیفتاد.
علی خراسانی (از آنندراج).
- چاک پیرهن؛ گریبان. یقهء پیراهن که سر از آن بیرون آرند. شکاف پیراهن که سر از آن بیرون کنند :
یکی تیغ باریک بر گردنش
پدید آمده چاک پیراهنش.فردوسی.
پر از مرد دانا بود دامنش
پر از خوب رخ چاک پیراهنش.
فردوسی.
با خیالت خلوتی در انجمن خواهیم کرد
سیر نسرین را ز چاک پیرهن خواهیم کرد.
دانش (از آنندراج).
- چاک قبا یا زره یا جامه؛ دامن. دامن قبا. دامن زره. دامن جامه :
بزد بر کمربند، چاک زره
به نعره گسست از گریبان گره.
اسدی (گرشاسبنامه).
همه چاک خفتان زده بر کمر
گرفته به کف تیغ و خشت و سپر.
اسدی (گرشاسبنامه).
|| (ص) باز. گشاده :
مبادا لب تو بگفتار چاک
سخن را هم اینجا فرو کن بخاک.
فردوسی.
|| (اِ) شکافها که یمین و یسار دامن کنند برای زیب و زینت. (آنندراج). شقه های قبا :
هزار جامهء جان چاک میشود آن دم
که برزنی بمیان چاکهای دامان را.
(از آنندراج).
|| سفیدهء صبح. (برهان). سپیدهء صبح را گویند. (فرهنگ ناصری) (آنندراج) (جهانگیری). بمعنی سپیدهء صبح که تشبیه به چاک جامه شده. (فرهنگ نظام). تیغ روز. سپیدهء بامداد. صبح صادق. چاک روز. فجر :
چو روز درخشان برآورد چاک
بگسترد یاقوت بر تیره خاک.فردوسی.
کنون می گساریم تا چاک روز
که رخشان شود هور گیتی فروز.فردوسی.
چو پیدا شود چاک روز سفید
کنم دل ز کار جهان ناامید.فردوسی.
شب تیره تا برکشد روز چاک
نیایش کنم پیش یزدان پاک.
فردوسی (از آنندراج).
چو فردا شود چاک روز آشکار
سزد گر بدانجای جویی شکار.اسدی.
|| قبالهء خانه و باغ و امثال آن را گویند. (برهان). بمعنی قبالهء خانه و ملک. چک. (فرهنگ انجمن آرا) (آنندراج). قباله و سند که مخفف آن چک است. (فرهنگ نظام). قباله. سند. نوشته :
گر چه ستد زمانه چک چاکری ز ما
آتش نخست در شکن چاک و چک زنیم.
سنایی (از آنندراج).
|| (اِ صوت) صدای زدن شمشیر و تبرزین و خنجر و مانند آن. (برهان) (فرهنگ انجمن آرا) (آنندراج). صدای برخورد شمشیر و تبرزین و خنجر و مانند آن. (ناظم الاطباء). چکاچاک. چاک چاک. چاکاچاک. آواز زدن گرز و شمشیر و امثال آن. صدای بکاربردن سلاحهای رزمی :
ز چاک تبرزین و جر کمان
زمین گشت گردان تر از آسمان.فردوسی.(1)
|| (اِ) دریچه را نیز گفته اند و آن دری باشد کوچک که در یک لنگ در قلعه و کاروانسرا سازند. (برهان). دریچه ای باشد که در میان دروازه بزرگ گذارند مانند در قلعه و سرا. (فرهنگ ناصری) (آنندراج). مجازاً بمعنی دریچه ای که در میان در بزرگ مثل در قلعه و در کاروانسرا باشد. (فرهنگ نظام). در کوچکی که بر یک لت در بزرگ قلعه و منزل و باغ و گاراژ و غیره تعبیه میکنند تا برای ورود اشخاص احتیاج به گشودن در بزرگ نباشد. دریچه ای بر یک لنگ در بزرگ مخصوص ورود اشخاص زیرا در بزرگ به داخل شدن چارپایان و گاری و درشکه و ماشین و چیزهایی از این قبیل اختصاص دارد. || در زبان ولایتی مازندران دو طرف رودخانه که پر از سنگ و ریگ و شن است. که در موقع زیادتی آب زیر آب میرود و در غیر آن خشک است. (فرهنگ نظام). || دره. وادی. || (ص) بمعنی آماده و مهیا هم آمده است. (برهان). آماده و مهیا. (ناظم الاطباء).
- بچاک زدن؛ در اصطلاح عامه، رفتن. بشتاب رفتن. فرار کردن. گریختن :
دلم بربود و زد بر چاک در دم بچه حمالی
به عمر خود ندیدم من چنین وردار و ورمالی.
مؤلف فرهنگ نظام نویسد: «چون زبان ری قدیم و مازندران نزدیک بهم بوده از این لفظ (لفظ چاک که بنا بنوشتهء مؤلف در زبان ولایتی مازندران دو طرف رودخانه معنی میدهد) در فارسی طهران یک مثل مانده [ زد بچاک ] یعنی خود را بچاک رودخانه زد و غایب شد»(2).
(1) - ن ل : زمین گشت جنبان، زبر آسمان.
(2) - مثل می تواند ناظر به معنی دره و وادی و بریدگی و شکستگی زمین باشد.
چاک آستین.
[کِ] (اِ مرکب) چاکی که در آستین کنند و این دو نوع بود، یکی در طول و رسم مردم ولایات همین است و دوم در عرض و این را در هندوستان «قلابه»(1)خوانند. (آنندراج) :
طپیدن دل مجروح را توان دیدن
ز ساعد تو که از چاک آستین پیداست.
وحید (از آنندراج).
(1) - مؤلف آنندراج نویسد که «قلابه را بعضی «قرابه» براء مهمله گفته اند لیکن در هیچ سندی یافت نشده».
چاکاچاک.
(اِ صوت مرکب) چکاچاک. چکچاک. بمعنی طراق طراق باشد. (برهان). صدای زدن شمشیر. (فرهنگ انجمن آرا) (آنندراج). صدای زدن شمشیر و مانند آن. (فرهنگ نظام). صدای برخورد شمشیر و تبرزین و خنجر و مانند آن. (ناظم الاطباء) آواز بهم خوردن آلات جنگ. صدایی که از زدن پی در پی شمشیر یا سلاح رزمی دیگر خیزد :
ز چاکاچاک کاج حاجب بوم
قفا گه سرخ کرده راست استاد.سوزنی.
ترنگ تیر و چاکاچاک شمشیر
دریده مغز پیل و زهرهء شیر.نظامی.
|| (ص مرکب) تراک و شکاف بسیار را نیز گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). شکاف بسیار در لباس. (فرهنگ نظام). شکاف و تراک بسیار و شکاف در شکاف. (ناظم الاطباء). پاره پوره. شِدر پِدر.
چاکان.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان اشکور بالا، بخش رودسر (شهرستان لاهیجان) که در 56 هزارگزی جنوب رودسر واقع است و 33 تن سکنه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
چاکانک.
[نَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان اشکور بالا، بخش رودسر (شهرستان لاهیجان) که در 59 هزارگزی جنوب رودسر و 23 هزارگزی جنوب خاوری سی پل واقع شده و 23 تن سکنه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
چاکانیدن.
[دَ] (مص) چکاندن. چکانیدن. بمعنی چکانیدن باشد. (برهان) (جهانگیری). (ناظم الاطباء). قطره قطره ریختن آب و جز آن. (ناظم الاطباء) :
پیش سائل زر بچاکاند بهنگام جواب
پیش نحوی موی بشکافد بهنگام سؤال.
فرخی.
|| بمعنی خالی کردن است، چه تپانچه و تفنگ و پشتاب را چون خالی کنند گویند چاکانیدم. چکاندن تفنگ و غیره؛ بچاکان؛ یعنی خالی کن. (انجمن آرا) (آنندراج). || تقطیر کردن. (ناظم الاطباء).
چاک بست.
[بَ] (اِ مرکب) نوار یا دکمه ای برای بستن چاک و شکافی در جامه و غیر آن. چاک و بست.
- چاک بست نداشتن دهان؛ کنایه از هرزه دارئی و یافه گوئی و بسیار دشنام دادن. و رجوع بچاک و بست شود.
چاک پشت.
[پُ] (ص مرکب) اسبی که در کمر فرورفتگی داشته باشد و شانه و کفلش برآمده بود. (ناظم الاطباء). و رجوع به چال پشت شود.
چاک پیراهن.
[هَ] (ص مرکب) مجازاً بمعنی زیبارویی که سینهء سپید و صاف دارد. کنایه از سینه ای سپید و خوشرنگ و درخشان :
چاک پیراهنی اگر میبود
بتو ای صبح مینمودم من.امید (از آنندراج).
چاک جامه.
[مَ / مِ] (ص مرکب)جامه دریده. عریان. برهنه. || شرمگین. خجلت زده. زردروی :
در یرقان چو نرگسی در خفقان چو لاله ای
نرگس چاک جامه ای لالهء خاک بستری.
خاقانی.
چاک چاک.
(اِ صوت مرکب) چاکاچاک. چکاچاک. چکچاک. چکاچک. طراق طراق. جرنگ جرنگ. ترنگ ترنگ. بمعنی چاکاچاک است که صدای طراق طراق زدن شمشیر و خنجر و تبرزین و مانند آن باشد. (برهان) (آنندراج). صدای برخورد شمشیر و تبرزین و جز آن. (ناظم الاطباء). صدایی که از بهم خوردن سلاحهای جنگی برخیزد. آواز شکستن یا دریدن و پاره شدن چیزی :
ز بس چاک چاک تبرزین و خود
روانها همی داد تن را درود.فردوسی.
همی گرز بارید همچون تگرگ
همی چاک چاک آمد از خود وترگ.
فردوسی.
که پیش من آمد پر از خون رخان
همه چاک چاک آمدش ز استخوان.
فردوسی.
ز بس نعره و چاک چاک تبر
ندانست کس پای گفتی ز سر.فردوسی.
|| (ص مرکب) شکافته و دریده را نیز گویند. (برهان) (آنندراج). بسیارچاک. بدرازا بریده یا دریده. بریده بریده. پاره پاره. پاره پوره. ریزریز. ریش ریش. ترکیده. شرحه شرحه :
تن از خوی پر آب و دهان پر ز خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک.
فردوسی.
همه دشت سر بود بی تن بخاک
همه تن ز گرز گران چاک چاک.فردوسی.
زنی بود بهرام یل را نه پاک
که بهرام را خواستی چاک چاک.فردوسی.
چاک چاک شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) شکافته شدن. ترکیدن. پاره و دریده شدن. بسیار پارگی و شکافتگی بهم رسانیدن. شرحه شرحه و ریش ریش شدن :
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک.فردوسی.
بلند آسمان چون زمین شد زخاک
بسی گردن و بر شده چاک چاک.فردوسی.
ز خورشید تابان و از گرد و خاک
زبانها شد از تشنگی چاک چاک.فردوسی.
در آواز او چرم جنگی پلنگ
شود چاک چاک و بخاید دو چنگ.
فردوسی.
چاک چاک کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) شکافتن. پاره پاره کردن. درانیدن. شرحه شرحه و ریش ریش کردن. پاره پوره کردن. زخم فراوان کسی را زدن :
بخود کرد جامه همه چاک چاک
بسر بر همیکرد ز اندوه خاک.فردوسی.
کنند این زره در برت چاک چاک
چو مردار آنگه کشندت بخاک.فردوسی.
بدو گفت کاوس، یزدان پاک
تن بد سگالان کند چاک چاک.فردوسی.
چاک خوردن.
[خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) شکافته شدن. ترکیدن. پاره شدن. دریدن. مجروح شدن. زخم خوردن. بریده شدن و شکافتن عضوی از بدن یا جامه و جز آن :
چاکها از دم نسیم خورم
تارهای کفیده را مانم.
مسیح کاشی (از آنندراج).
چاک دادن.
[دَ] (مص مرکب) شکافتن. پاره کردن. زخم زدن. دریدن.
چاکدار.
(نف مرکب) شکافته. دریده. پاره. عضوی یا جامه ای که شکافتگی و بریدگی داشته باشد. || ترکیده. کفیده.
چاکر.
[کَ / کِ] (اِ) نوکر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). ملازم. (آنندراج). خادم. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). خدمتکار. (ناظم الاطباء). مستخدم. گماشته. مزدور. اجیر. کسی که با گرفتن حقوق خدمت بدیگری کند. (فرهنگ نظام) :
کون چو دفنوک پاره پاره شده
چاکرت بر کتف نهد دفنوک.منجیک ترمذی.
تو دانی که از دانش آگاه نیست
بچشمش همان شاه و چاکر یکی است.
فردوسی.
یکی چاکری نیک باشد ترا
فرستد ترا باژ اندر خورا.فردوسی.
مرا با پری راست کردی بخوبی
پری مرمرا پیشکار است و چاکر.فرخی.
تا قیامت هر کجا نامش برند اندر جهان
نام شاهان از بزرگی نام او چاکر شوند.
فرخی.
مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت
نه با تو توشهء راه و نه چاکر و نه غلام.
فرخی.
سرایی مر سعادت پیشکارش
زمانه چاکر و دولت کدیور.منوچهری.
خداوند ما گشته مست و خراب
گرفته دو بازوی او چاکران.منوچهری.
بداور گاه او بر شاه و چاکر
یکی بودی و درویش و توانگر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
خداوند هم بندگان و چاکران شایسته دارد. (تاریخ بیهقی). چاکری از خاص خواجه پیش آمدشان سوار و راه تنگ بود. (تاریخ بیهقی). بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکری است مطیع و فرزندان... بسیار دارد. (تاریخ بیهقی).
تو چاکر مرد بادوالی
من شیعت مرد ذوالفقارم.ناصرخسرو.
کمترین چاکرش چو اسکندر
کمترین بنده اش چو نوشروان.ناصرخسرو.
چاکر خویشت که کرد جز گلوی تو
اینت والله بزرگ و زشت یکی عار.
ناصرخسرو.
تن چاکر جان است مرو از پسش ایراک
رفتن بمراد و سپس چاکر عار است.
ناصرخسرو.
گردون بامر و نهی کهین بندهء تو شد
گیتی بحل و عقد کمین چاکر تو باد.
مسعودسعد.
چاکرت گر بد است وگر بد نیست
بد و نیکش ز تست از خود نیست.سنایی.
خنک آنکس، که عقل رهبر اوست
هر دو عالم بطوع چاکر اوست.سنایی.
جز خداوندی که بر وی نام معبودی رواست
هر خداوندی که باشد مر ورا چاکر سزد.
سوزنی.
بیش از عدد ذره فشاندی و فشانی
دینار و درم بر سر هر خادم و چاکر.سوزنی.
شمس تابندهء فلک را نیست
ذره بیش از شمار چاکر تو.سوزنی.
سخرهء او آفتاب سغبهء او مشتری
بندهء او آسمان چاکر او روزگار.خاقانی.
بسرسبزی نشسته شاه بر تخت
چو سلطانی که باشد چاکرش بخت.نظامی.
چاکری را که اهل خانه شمرد
دست او را بدست او بسپرد.نظامی.
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست.
حافظ.
|| رهی. بنده. فدوی. فدایی. جان نثار. برخی. کلمه ای که در مورد احترام و بزرگداشت کهن سالان یا دولتمندان یا صاحبان جاه و مقام بکار برند :
نرم نرمک ز پس پرده بچاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه.(1)
کسایی مروزی.
پذیرد ز چاکر فرستد بگنج
بدان شاد باشم نباشم برنج.فردوسی.
چنین داد پاسخ که من چاکرم
اگر چاکری را خود اندر خورم.فردوسی.
بگفتند ما بنده و چاکریم
زمین جز بفرمان تو نسپریم.فردوسی.
شنگینه بر مدار ز چاکر
تا راست ماند او چو ترازو.لبیبی.
کار گیتی همه بر فال نهاده ست خدای
خاصه فالی که زند چاکر و چون من چاکر.
فرخی.
دولت او را چاکر است و روزگار او را رهی
بخت نیک او را نصیر و کردگار او را معین.
فرخی.
زین سپس خادم تو باشم و مولایت
چاکر و بنده و خاک دو کف پایت.
منوچهری.
از دل او را ما رهی و چاکریم
کو تو را از دل رهی و چاکر است.
ناصرخسرو.
خاقانی ار خود سنجراست در پیش زلفش چاکر است
ور صبر او صد لشکر است الا بمژگان نشکند.
خاقانی.
چاکر به ثنا زبان کند موی
تا موی بامتحان شکافد.خاقانی.
سکندر بنالید کای تاجدار
سکندر منم چاکر شهریار.نظامی.
کسی را که درج طمع درنوشت
نباید به کس عبد و چاکر نوشت.
سعدی (بوستان).
من از جان بندهء سلطان اویسم
اگر چه یادش از چاکر نباشد.حافظ.
(1) - ن ل : گفتی از میغ همی تیغ زند گوشهء ماه.

/ 15