چاکر.
[کَ] (هندی، اِ) کلمه ای که هندیان قدیم در هیئت و نجوم بکار میبرده اند. رجوع بکتاب «تحقیق ماللهند» ص 133 شود.
چاکر.
[کَ] (اِخ) تخلص «غازی مازندرانی» که از شعرای عصر قاجاریه بوده است. و رجوع به غازی مازندرانی در همین لغت نامه و در مجمع الفصحاء ج 2 ص 367 شود.
چاکر.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان کند گلی بخش سرخس شهرستان مشهد که در 12 هزارگزی جنوب باختری سرخس واقع شده، گرمسیر است و 650 تن سکنه دارد. زمینش جلگه است و از آب رودخانه و قنات مشروب میشود. غلات و تریاک و منداب در آنجا بعمل می آید. شغل مردمش زراعت و مالداری و قالیچه بافی و شالبافی است. راهش مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
چاکر.
[کَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان مارز بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 152 هزارگزی جنوب کهنوج و 15 هزارگزی شمال راه مالرو مارز به رمشک واقع شده و 8 تن سکنه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
چاکر اشرفی.
[کَ رِ اَ رَ] (اِخ) شاعری در عصر قاجار که نامش محمود بوده و گاهی غزل میگفته است. و رجوع به مجمع الفصحاء ج 2 ص 92 شود.
چاکران.
(اِخ) از قراء و بلوک تورا و تونیان از بلوکات و مضافات هرات است. (مرآت البلدان ج 1 ص 72).
چاک ران.
[کِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)کنایه است از فرج. (آنندراج) (غیاث). فرج. (ناظم الاطباء) :
شکر گوئید ای سپاه و چاکران
رسته اید از شهوت و از چاک ران.مولوی.
|| کنایه است از دبر. (آنندراج) (غیاث). دبر. (ناظم الاطبا).
چاکر بیگ کولابی.
[کَ بَ گِ] (اِخ)مردی از اهالی «کولاب» (ولایتی در افغانستان) که در سال 957 ه . ق. با «میرزا کامران» (شاهزاده ای از سلسلهء شاهان افغانی) از در مخالفت درآمد و میرزا عسکری نامی را که میرزا کامران به جنگ وی فرستاده بود شکست داد. رجوع به تاریخ شاهی ص 328 شود.
چاکرپرور.
[کَ / کِ پَرْ وَ] (نف مرکب)صاحب و خداوند. (آنندراج). ارباب. آقا. مخدوم. آنکه ملازمان و خدمتکاران خود را نیکو پرورد و در تأمین معاش و ترضیه خاطر آنان کوشد. چاکردار :
در هنرمندی و عقل او را تویی پروردگار
کس ندید و کس نبیند چون تو چاکرپروری.
امیرمعزی (از آنندراج).
و رجوع به چاکردار شود.
چاکرپیشه.
[کَ / کِ شَ / شِ] (ص مرکب) نوکر باب. مستخدم. کسی که پیشه و حرفه وی نوکری و خدمتگاری منعمان و محتشمان باشد : چاکرپیشه را پیرایه ای بزرگتر راستی است. (تاریخ بیهقی).
چاکردار.
[کَ / کِ] (نف مرکب) ارباب. صاحب. آقا. مهتر. آنکه نوکران و ملازمان خود را نیک نگهداری کند. کسی که از رعایت حال خادمان و تأمین معاش و رفاه ایشان بهیچ روی مضایقه و دریغ نکند.
چاکرپرور :
در چاکرداری و سخا سخت ستوده ست
او سخت سخی مهتر و چاکرداریست.
فرخی.
و رجوع به چاکرپرور شود.
چاکرداری.
[کَ / کِ] (حامص مرکب)اربابی. آقایی. مهتری. منعمی. چاکرپروری. خادم نوازی :
در چاکرداری و سخا سخت ستوده ست
او سخت سخی مهتر و چاکرداری است.
فرخی.
چاکرزاده.
[کَ / کِ دَ / دِ] (ص مرکب)نوکرزاده. غلام زاده. نوکر خانه زاد. آن کس که خود و پدرانش در خاندانی خدمت کرده و از نعمت آن خاندان برخوردار بوده اند : اگر مادوش پس از الحاح که کرد ترا اجابتی کردیم در باب قاسم، بباید دانست که آن چاکرزادهء خاندان ماست. (تاریخ بیهقی).
چاکرزن.
[کَ / کِ زَ] (ص مرکب) یکی از طبقات چهارگانهء زنان در عهد ساسانیان که عنوان خدمتگاری داشتند و ظاهراً کنیزان زرخرید و زنان اسیر جزء این طبقه محسوب میشده اند. مؤلف کتاب «ایران در زمان ساسانیان» دربارهء حقوق قانونی این نوع زنان می نویسد: «... اما زوجه هائی که عنوان «چاکرزن» داشته اند فقط اولاد ذکور آنان در خانوادهء پدری پذیرفته میشده است» و جای دیگر مینویسد: «... چون مردی میمرد و فرزندی بالغ نمیگذاشت که جانشین او شود و ریاست خانواده را بعهده گیرد، صغار میت را بقیم میسپردند و اگر میت توانگر بود بایستی شخصی بعنوان «پسرخوانده» قائم مقام او شده ترکهء او را اداره کند. و اگر آن مرد «زنی ممتاز» داشت، آن زن بعنوان «پسرخوانده» مدیر ماترک او میشد؛ ولی زوجه ای که «چاکرزن» بود نمیتوانست به این سمت نصب شود و بایستی او را مثل صغار دیگر بقیم بسپارند. در اینصورت پدر آن «چاکرزن» قیم محسوب میگردید و اگر قیم وفات مییافت، برادر «چاکرزن» یا برادری که در میان چند فرزند مقام ارشدیت داشت یا یکی از خویشاوندان نزدیکش قیم او میشد...» و رجوع به فصل هفتم کتاب ایران در زمان ساسانیان تألیف پرفسور ارتور کریستن سن شود.
چاکر قراول.
[کَ قَ وُ] (اِخ) نام طائفه ای از ترکمن های ساکن خاک ایران که در گرگان سکونت دارند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 103).
چاک رود.
(اِخ) دهی است جزء بلوک پیرکوه از دهستان عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت که در جنوب خاوری رودبار و 7000 گزی جنوب امام کنار رودخانه چاکرود واقع است. محلی است کوهستانی هوایش معتدل است با 150 تن سکنه، از رودخانه چاکرود مشروب میشود. محصولش غلات و بنشن و گردو است و شغل عمدهء سکنهء آنجا آسیابانی در آسیابهای متعددی است که در طول رودخانهء چاکرود ساخته اند و خانه هاشان نیز در جنب آسیابهاست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
چاکری.
[کَ / کِ] (حامص) نوکری. ملازمی. خدمتگری. بندگی. کهتری. پیشخدمتی :
یکی گفت ما را بخوالیگری
بباید بر شه شد از چاکری.فردوسی.
ای میر باش تا تو ببینی که روزگار
چون ایستاد خواهد پیشت بچاکری.فرخی.
تو با قید بی اسب پیش سواران
نباشی سزاوار جز چاکری را.ناصرخسرو.
گر از بهر ملک آفریدت خدای
چرا مر ترا میل زی چاکریست.ناصرخسرو.
محل و جاه چه جویی بچاکری ز امیر
چگونه باشد با چاکریت جاه و محل.
ناصرخسرو.
آن بزرگان گر شوندی زنده در ایام او
چک دهندی پیش او بر بندگی و چاکری.
امیرمعزی.
میوه چو بانوی ختن در پس حجله های زر
زاغ چو خادم حبش پیش دوان بچاکری.
خاقانی.
زنار بود هرچه همه عمر داشتم
الا کمر که پیش تو بستم بچاکری.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 591).
چاکری.
[کَ] (اِخ) از امرای دولت سلطان بایزیدبن محمدخان که او را دیوانی است بترکی.
چاکری.
[کَ] (اِخ) نام رودخانه ای در ولایت «لر کوچک» که از راه «دزپول» به «حویزه» میرود. (تاریخ گزیده چ لندن ص 557).
چاکری کردن.
[کَ / کِ کَ دَ] (مص مرکب) نوکری کردن. خدمتگری کردن. ملازم خدمت کسی بودن یا شدن :
نیرزد بخیل آنکه نامش بری
و گر روزگارش کند چاکری.
سعدی (از آنندراج).
چاکری گج.
[گَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بنت بخش شهرستان چاه بهار که در 58 هزارگزی جنوب باختر نیک شهر کنار راه بنت بکنارک واقع شده و 35 تن سکنه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
چاک زدن.
[زَ دَ] (مص مرکب) دریدن. پاره کردن. شکافتن :
ره جیب جانها رفو میزند
بنازم به چاکی که او میزند.
ظهوری (از آنندراج).
|| دریدن گریبان یا جامه در ماتمی از شدت اندوه و المی. دریدن لباس به نشانهء غم و اندوه عظیم یا ترس یا تظلم :
نیکعهدی در زمین شد جامه از غم چاک زن
کز زمان زین صعبتر ماتم نخواهی یافتن.
خاقانی.
پس بدست خروش بر تن دهر
چاک زن این قبای معلم را.خاقانی.
گل روی تو دیده چاک زد جامهء خویش.
ظهیری (سندبادنامه ص 180).
برفور جامه چاک زد و موی برکند. (سندبادنامه ص 73). جامه ها چاک زده خاک بر سر ریختند. (مجالس سعدی).
چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم
روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم.
حافظ.
چاک سای.
(اِ) قسمی سوهان. نوعی سوهان.
چاکسر.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان شیرگاه بخش سواد کوه شهرستان شاهی. در 9 هزارگزی شمال شیرگاه بین دو رودخانه تیجون و تالار نزدیک راه شوسه واقع است. زمینش دشت، هوایش معتدل و مرطوب و مالاریایی است 1800 تن سکنه دارد. آب از رودخانه تیجون و تالار میگیرد، محصولش برنج و غلات و نیشکر و شغل مردمش زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
چاکسر.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان دابو، بخش مرکزی شهرستان آمل که در 21 هزارگزی شمال آمل کنار شوسه کناره واقع است. زمینش دشت و آب و هوایش معتدل و مرطوب و مالاریایی است. 1300 تن سکنه دارد. آب از رودخانه هراز میگیرد. محصولش برنج و کنف و صیفی و شغل مردمش زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
چاکسو.
(اِ) چاکشو. تشمیزج، بهندی دانه ای باشد سیاه و لغزنده بمقدار عدس و آن را در داروهای چشم بکار برند. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). دوای چشم. داروی مخصوص چشم. دارویی که در چشم ریزند تا چرک آن را پاک کند و چشم را شست و شو دهد. و رجوع بچاکشو شود.
چاک سینه.
[کِ نَ / نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چاک گریبان. (آنندراج). گریبان. یقه :
گلشن اندام او موج لطافت میزند
میتوان دیدن ز چاک سینهء او جوی گل.
سالک یزدی (از آنندراج).
چاک شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) پاره شدن. شکافته شدن. دریده شدن :
یکی از کید شد پرخون دوم شد چاک از تهمت
سوم یعقوب را از بوش روشن گشت چشم تر.
رودکی.
چو ویسه چنان دید غمناک شد
دلش گفتی از غم بدو چاک شد.فردوسی.
یکی تیغ زد شاه بر گردنش
همه چاک شد جوشن اندر تنش.فردوسی.
ز خشکی دهان هوا کاک شد
دل خاک از تشنگی چاک شد.
فردوسی.
گر بماندیم زنده بردوزیم
جامه ای کز فراق چاک شده
ور بمردیم عذر ما بپذیر
ای بسا آرزو که خاک شده.سعدی.
خرقه پوشان صوامع را دوتایی چاک شد
چون من اندر کوی وحدت لاف یکتایی زدم.
سعدی.
هزار جامهء جان چاک می شود آن دم
که برزنی به میان چاکهای دامان را؟
(از آنندراج).
چاکشو.
(اِ) چاکسو. دانه ای باشد سیاه و لغزنده بمقدار عدس و آن را در داروهای چشم بکار برند. (برهان) (آنندراج). دارویی سیاه رنگ است که با کافور در چشم ریزند. (صحاح الفرس). دانه ای است سیاه و گرد که آن را با کافور بسایند و در چشم کشند و در میان کافور نهند تا کافور نگهدارد و بزرگتر از عدس است. (اوبهی). و رجوع بچاکسو شود. || نام درختی است که میوهء آن را «تولی» و «تیره تلی» و «بروده» و آلوی چینی نیز گویند.
چاک کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) چاک زدن. پاره کردن. دریدن. شکافتن. خراشیدن :
بکردند چاک آن کیی جوشنش
بشمشیر شد پاره پاره تنش.فردوسی.
به آب اندرون تن در آورده پاک
چنان چون کند خور شب تیره چاک.
فردوسی.
فکند آن تن شاهزاده بخاک
بچنگال کردش جگرگاه چاک.فردوسی.
کواکب بر بساط مجره کاه بگستردند و صبح جامه چاک کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص159). || در مصیبت عزیزی جامه بر تن دریدن. گریبان دریدن یا جامه بر تن پاره کردن در عزا و ماتم یا از شدت اندوه و الم. چهره بناخن شخودن :
همه جامهء پهلوی کرد چاک
خروشان بسر بر همی ریخت خاک.فردوسی.
بیفتاد ز اسب آفریدون بخاک
سپه سر بسر جامه کردند چاک.فردوسی.
بزد دست و جامه بدرید پاک
بناخن دو رخ را همیکرد چاک.فردوسی.
نفس نفس اگر از باد نشنوم بویش
زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک.
حافظ.
چاک گشتن.
[گَ تَ] (مص مرکب) پاره شدن. شکافته شدن. دریده گشتن :
سر فور دیدند پر خون و خاک
همه تنش گشته بشمشیر چاک.فردوسی.
بدیدندش از دور پر خون و خاک
سراپای گشته بشمشیر چاک.فردوسی.
چاکل.
[کُ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان پل رودبار بخش رودسر شهرستان لاهیجان که 40 تن سکنه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
چاکل.
[کَ] (اِ) چاگل. ابریق. کوزهء آب (ناظم الاطباء). و رجوع به چاگل شود.
چاکله.
[کَ لَ](1) (اِخ) نام شهری در حدود افغانستان کنونی که یونانی های باختر پس از سال 126 ق.م. آنجا را پایتخت خود قرار داده دولتی بنام دولت هند و یونانی تأسیس کردند و این شهر را به یونانی بنام «اوتی دمیا»(2)نامیدند. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2118 و 2261 شود.
(1) - Tshakala.
(2) - Euthydemia.
چاکلی.
(اِخ) محلی در ولایت قسطمونی، تابع ناحیه قضای استفان که مرکب از 20 قریه است. (قاموس الاعلام ترکی ص 1865).
چاکمبو.
[کَ] (اِخ) نام برادر اورنگ خان پادشاه اقوام کرایت که چنگیزخان مغول دختر او «سرقوینی بیکی» را به پسر چهارمش «تولوی» داد و این زن (دختر چاکمبو) محبوبترین خواتین تولوی و مادر چهار پسر او: منکوی قاآن، قوبیلای قاآن، هولاکوخان و اریق بوکا بود. (تاریخ جهانگشای ج 1 حاشیهء ص 84).
چاک نای.
(اِ مرکب)(1) فم حنجره. فمِ قصبة الریة. مزمار. چاک صوت. (واژه های نو، فرهنگستان ایران).
(1) - Glotte.
چاکو.
(اِ) چاقو. قلم تراش. کارد کوچک جیبی. (ناظم الاطباء).
چاک و بست.
[کُ بَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) بند و گشاد. در تداول عوام «دهان بی چاک و بست» و «چاک و بست نداشتن دهان» مصطلح است که دهان یاوه گو و فحاش و نیز بی پروا سخن گفتن و به هرزه درایی و فحاشی معتاد بودن را بدینگونه وصف کنند و گویند: دهانش بی چاک و بست است؛ یا دهانش چاک و بست ندارد، یعنی فحاش و دشنام دهنده و گفته هایش نااندیشیده است.
- چاک و بست نداشتن دهان؛ مجازاً بمعنی بی اندیشه و بی مراعات اخلاق و ادب سخن گفتن و یاوه گوی و هرزه درای بودن است.
- دهانش چاک و بست ندارد؛ یعنی راز نگه نمیدارد و اسرار مردم را فاش میکند :
غالباً گفتار من تلخست و گست
وین دهان مردویِ بی چاک و بست.
دهخدا (دیوان ص 48).
چاکوچ.
(اِ)(1) به عربی، مطراق. (برهان). پتک آهنگران. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). چکش مسگران. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). چکش که آلت کوبیدن میخ و غیره است. (فرهنگ نظام) :
هزار چاکوچ خورد پهن و دراز گردد همان مس باشد. بهاءالدین ولد (معارف). که چندین چاکوچ خورده و چندین جوش نموده. بهاءالدین ولد (معارف).
بر دیده زد به چاکوچ دشنام و میخ چوب
اهل جوین را ز یمین و یسار نعل.
پوربهای جامی (از جهانگیری).
و رجوع به چاکوش شود.
(1) - چکوچ = چکش = چاکوش، اوستا - Cakush(چکش پرتاب، تبر پرتاب) «بارتولمه 575»، cakusha«چکش» «اساس فقه اللغه 1:2 ص 62. بنقل از گلدنر» «یشت 1 ص 495»، هرن Horn قول 30، Miklosich, die TurkElementel, را مبنی بر اینکه کلمه روسی Cekmanu(تبر جنگی) از کلمه ترکی Cekic(فارسی چکش) بعاریت گرفته مورد ایراد قرار داده است «هوبشمان 443» پهلوی Cakoc(تبر جنگی) «اونوالا 616»، گیلکی Cakush، فریزندی و نطنزی Cakosh «ک. 1 ص 291»، ترکی ع «چکیچ» «رسملی قاموس عثمانی» معرب شاکوش. (حاشیه برهان چ معین).
چاک و چیل.
[کُ] (اِ مرکب، اتباع) چک و چیل. لب و لوچه. پک و پوز. || آب از چاک و چیلش راه افتادن؛ در تداول عوام کنایه از سخت خواهان چیزی و شیفتهء آن گشتن. تحریک میل و هوس شدن.
چاکوش.
(اِ) چاکوچ. چکش. مطرقه. و رجوع به چاکوچ شود.
چاکی.
(حامص) پارگی. شکافتگی و در تداول عامه با این ترکیبات مصدری و وصفی آمده است: سینه چاکی. چاکچاکی. قبا سه چاکی.
چاگااینگ.
(اِخ)(1) نهری در ساحل برمانی. (قاموس الاعلام).
(1) - Tchagaing.
چاگز.
[گَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان نوق شهرستان رفسنجان که در 98 هزارگزی شمال باختر رفسنجان و 12 هزارگزی راه مالرو رفسنجان به بافق واقع شده و 3 خانوار سکنه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
چاگل.
[گَ] (هندی، اِ) لفظ هندی است بمعنی ابریق. (آنندراج) :
مهوشان چگل بفخر کشند
چاگل من نیاید از عارم.
ظهوری (از آنندراج).
و رجوع به چاکل شود.
چاگونو.
(اِخ) دهی است از دهستان درآگاه بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس که در 84 هزارگزی باختر حاجی آباد و 20 هزارگزی جنوب راه مالرو حاجی آباد به تبریز واقع شده. کوهستانی و گرمسیر است و 428 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش حبوبات و غلات است، شغل اهالی زراعت و مزارع قزل تراشان و برگه جزء این ده میباشد. راهش مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
چال.
(اِ)(1) چاله. گودال. مغاک. حفره. گودی. گوی و مغاکی را گویند که در آن توان ایستاد یعنی زیاده بر دو گز نباشد. (برهان). گودال بود و آن را چاله نیز گویند. گودال و چاه کوچک که چاله گویند. (انجمن آرا). (آنندراج). گودال، مانند چاه کم عمق که عموماً خشک باشد. (فرهنگ نظام). || گوی که جولاهگان پاهای خود را در آن آویزند. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). گودال جای پای جولاهه. (فرهنگ نظام). پاچال. || گوی تاریک که مجرمان را در آن محبوس سازند. سیاه چال. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام).
|| اصل کلمهء «سیلو». آنجا که جو و گندم در آن فروریزند نگاه داشتن را. انبار غله :
ستوروار بدین سان گذاشتم همه عمر
دو چشم سوی جو و دل به خنبه و زی چال.
؟ (فرهنگ اسدی در لغت خنبه ص 470).
کله در چول و غله اندر چال
نتوان داشت چله از سرحال.
اوحدی (از آنندراج).
|| گوی که در آن یخ گذارند. یخ چال. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). || گروی که دو سه کس در قمار با هم بندند و برند و گویند «فلانی چال کرد» یعنی گرو را برد. (برهان) (جهانگیری)(2) :
هیچ میدانی که اینجا با حریف مهره دزد
جان همی بازی بخصلی تو به هر چال قمار.
جمال الدین عبدالرزاق (از جهانگیری).
چال قمار. چال قمارخانه. (انجمن آرا) (آنندراج) :
فلک تختهء نرد و سیاره مُهره
زمین جمله چال قمار است گویی.
شرف شفروه (از انجمن آرا).(3)
- چال قمار؛ گودال محل قماربازی. چال قمار هم در قدیم بوده که قماربازان در آن پنهان قمار میباختند. (فرهنگ نظام).
|| بمعنی آشیان مرغ هم آمده است (برهان). آشیانه. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). آشیانهء مرغان. (فرهنگ نظام) :
سیه مست مرغی درآمد بچال
زرین بیضه بنهفت در زیر بال.
ملک قمی (در وصف آمدن شب، از جهانگیری).
|| مرغی بود چند زاغی و طعم گوشتش چون گوشت بط باشد. (فرهنگ اسدی). نوعی از مرغابی باشد و آن دو قسم است بزرگ و کوچک؛ بزرگ آن را که در جثه بمقدار غاز است «خرچال» و کوچک آن را که ببزرگی زاغ است «چال» گویند(4). و به ترکی هوبره است که بعربی حباری و بترکی توغدری خوانند. (برهان). کبک و کبگک گویند و بعربی حباری و بترکی توغدری. (جهانگیری). و کبک دری را نیز گفته اند. (برهان). کبک دری باشد. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). مرغی است که نام دیگرش کبک است و قسم بزرگ آن کبک دری و خرچال گفته میشود. (فرهنگ نظام). چرز. (حاشیهء احوال و اشعار رودکی ص 1067) :
و گر ببلخ زمانی شکار چال کند
بیاکند همه وادیش را ببط و بچال.
عماره (از فرهنگ اسدی).
چو باز را بکند بازدار مخلب و پر
بروز صید برو کبک راه گیرد و چال.
شاهسار (از فرهنگ اسدی).
چو پیروز دید آنچنان چال را
نشان ظفر یافت آن فال را.
نظامی (از انجمن آرا).
یگانه خسرو صاحبقران که از عدلش
رود به پرسش، شاهین بخانهء بط و چال.
شمس فخری (از جهانگیری).
|| گودی زنخ. چال زنخ. چاه زنخدان :
شد دل خستهء من بستهء چال زنخت
ز آنکه انباشته شد تا به لب آن چال بمشک.
ابن یمین (از جهانگیری).
|| هر چیز دو موی را گویند. (برهان).(5) دوموی را گویند عموماً. (جهانگیری). سیاه و سفید. سرخ و سفید. || اسبی که موی آن سرخ و سفید و درهم آمیخته باشد. (برهان)(6)(جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) :
در سر گرفته با نقط کلک اصفرت
گلگون آسمان هوس چال و ابرشی.
اخسیکتی (از انجمن آرا).
از بوی مشک تبت کان صحن صیدگه راست
آغشته بود با خاک از نعل بور و چالش.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 228).
|| بمعنی اسب عموماً. (انجمن آرا) (آنندراج). || دو فرسنگ. بزبان علمی اهل هند هر چهار گروه(7) راه، یک چال است و هردو گروه یک فرسنگ پس چالی دو فرسنگ باشد. || بزبان متعارف اهل هند بمعنی رفتار است. (برهان)(8)(جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). گام و رفتار. (ناظم الاطباء). || (فعل امر) امر برفتن یعنی راه رو. (برهان)(9) (انجمن آرا) (آنندراج). || (اِ) نام نوعی از ماهی. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). || بصورت مزید مؤخر امکنه آید همچون:
اترک چال. احمدچال. انارچال. آهک چال. انار مرزچال. باف چال. پاچال. پامچال. پشمه چال. پیاز چال. ترک چال. توچال. جوزچال. خرمنده چال. خشه چال. دیوچال. زردی چال. زرشک چال. زغال چال. زندان چال. سرخه چال. سنگ چال. سیاه چال. سه پشته چال. سیب چال. فنگ چال. کپورچال. کردی چال. کرکره چال. کنگرچال. کنگله چال. کافرچال. کبودچال. مرادچال. منکی چال. نفت چال. گله چال. مازیه چال. مسجدچال. نرگس چال. ونده چال. ولیک چال. وینه چال. هفت چال. هلوچال. هلی چال. هزارچال. یخ چال.
(1) - در گیلی cala، تهرانی cal. (حاشیه برهان قاطع چ معین).
(2) - مؤلف انجمن آرا و آنندراج معتقدند که معنی گرو مناسبت ندارد و گفته: صاحب سامانی که «چال قمار» را گو قمار دانسته صحیح تر و معتبرتر است.
(3) - مؤلف انجمن آرا و آنندراج. در شعر جمال الدین عبدالرزاق که صاحب جهانگیری در معنی «گروقمار» شاهد آورده، معنی «چال قمارخانه» را مناسبتر میدانند و به این بیت «شرف شفروه» استشهاد میکنند.
(4) - Cala در سانسکریت نیز نوعی مرغ است «دکتر راجا». (حاشیه برهان چ معین).
(5) - ترکی «چال» بمعنی ریشی (لحیه) که دارای موهای سپید و سیاه باشد. (حاشیه برهان قاطع چ معین).
(6) - اسبی که رنگ موی او سرخ و سپید بود - نیز بچه شتر - شیر کره «جغتایی 279». (حاشیه برهان قاطع چ معین).
(7) - در سانسکریت Krosa (حاشیه برهان قاطع چ معین).
(8) - در سانسکریت Cal (متحرک بودن، حرکت دادن، لرزیدن، لرزاندن) «ویلیامز 391 : 1» در زبان اردو چال بمعنی رفتار، روش، طرز و عادت است «فیروز اللغات اردو». (حاشیه برهان قاطع چ معین).
(9) - در سانسکریت Cala (برو) «دکتر راجا». (حاشیه برهان چ معین).
چال.
(اِخ) دهی است از ولایت قزوین که سر بلوک رامند است. (برهان) (جهانگیری). مؤلف انجمن آراء نویسد: نام قریه ای ازقزوین، و معروف است. شال.
چال.
(اِخ) نام قلعه ای است بین فراهان و قزوین و حصار محکمی داشته است. (زندیه غفاری).
چال.
(اِخ) دهی است از بدخشان که در آن نمک کانی بهمرسد. (فرهنگ رشیدی).
چال.
(اِخ) مؤلف مرآت البلدان از قول صاحب معجم البلدان نویسد: «یکی از دهات آذربایجان است در چهار فرسخی مداین که ابن حجاج آن را «کال» گفته و شعری در مذمت آن سروده». (مرآت البلدان ج 4 ص 72).
چال.
(اِخ) دهی است از دهستان ززو ماهرو بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 76 هزارگزی جنوب باختری الیگودرز کنار راه مالرو آثار به چالگرد واقع شده. کوهستانی و معتدل است. 326 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات و محصولش غلات و تریاک و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است و راهش مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چال.
(اِخ) دهی است جزء دهستان طارم بالا بخش سیروان شهرستان زنجان که در 5400 گزی شمال باختری سیروان و 18000 گزی راه مالرو عمومی واقع شده. کوهستانی و سردسیر است. 205 تن سکنه دارد که بشغل زراعت، گله داری و بافتن قالیچه و گلیم و جاجیم اشتغال دارند. آبش از رودخانه نصرآباد و محصولش غلات و عسل و گردو است. راهش مالرو و صعب العبور میباشد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
چالاب.
(اِ مرکب) گودالی که آب باران یا آب سیل و غیره در آن مانده و جمع شده باشد. چاله آب. گودال آب.
چالاب.
(اِخ) دهی است از دهستان کرانی شهرستان بیجار که در 5 هزارگزی شمال باختری حسن آباد سوگند و کنار راه مالرو سلطان آباد به ده ویران واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 400 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات میباشد. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان قالیچه و جاجیم بافی و راهش مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چالاب.
(اِخ) دهی است از دهستان ماهیدشت بالا بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 2 هزارگزی خاور گلیم کبود واقع شده و فع مخروبه است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چالاب.
(اِخ) دهی است از دهستان دینور بخش صحنه شهرستان کرمانشاهان که در 33 هزارگزی شمال باختری صحنه و در 9 هزارگزی باختر شوسه کرمانشاهان به سنقر واقع شده. دامنه و سردسیر است. 85 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات دیمی و توتون و تریاک است. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چالاب.
(اِخ) دهی است از دهستان کزران رود شهرستان تویسرکان که در 12 هزارگزی باختر شهرستان تویسرکان و 5 هزارگزی راه شوسه تویسرکان به کرمانشاه واقع شده. کوهستانی و سردسیر است. 337 تن سکنه دارد. آبش از قنات و محصولش غلات دیم، کتیرا و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. مختصری انگور دارد و صنایع دستی زنان قالی بافی میباشد. راه مالرو فرعی به شوسه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چالاب.
(اِخ) نام محلی است در کنار راه همدان و کرمانشاه میان سیه کله و نوکان که در 548500 گزی تهران واقع شده.
چالاب بکر.
[بَ] (اِخ) نام مزرعه ای است از دهستان گواور بخش گیلان شهرستان شاه آباد که هوای آن سردسیر و ییلاقی است. بین مزرعهء سیدا یازو گاوسور و در که واقع شده. هنگام تابستان در حدود 100 خانوار چادرنشین از ایل کلهر برای تعلیف احشام و زراعت دیم به این محل میایند و در زمستان به حدود گرمسیر بخش سوسمار میروند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چالاب دالان.
(اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «اسم کوهی است مخروطی و بسیار مرتفع در مملکت غور افغانستان و یکی از قلل کوه «سیاهکوه» میباشد و در قدیم این کوهستان موسوم به «پاروزیانا» و شعبه ای از هندوکش بوده است. در خطوط میخی الواح بیستون اسمی از این کوه برده شده. قله چالاب دالان در حوالی زرنی که پایتخت قدیم غور بوده واقع است و همیشه این قله مسطور از برف میباشد. مسافر فرانسوی که چهل سال قبل بدانجا سفر نموده مینویسد، دوره این کوه از نصف ببالا دوازده فرسخ است که اصل ریشه یقیناً دو مقابل خواهد بود. دهات و مراتع زیاد «اویماقات» در همین دامنه است. بعضی قلعه جات هم آنجا از قدیم و جدید بجهت سقناق ساخته اند. (مرآت البلدان ج 4 ص 73).
چالاب زرد.
(اِخ) دهی است از دهستان بیجنوند بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام که در 23 هزارگزی جنوب خاوری چرداول کنار راه مالرو بیجنوند به چرداول واقع شده. کوهستانی و گرمسیر است و 240 تن سکنه دارد. آبش از چاه و محصولش غلات، لبنیات و تریاک میباشد. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چالابه.
[بَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 24 هزارگزی خاور کرمانشاه از طریق طاق بستان، و از راه قدیم در 18 هزارگزی کنار شوسه کرمانشاه بتهران واقع شده. دامنه و معتدل است و 60 تن سکنه دارد. آبش از چاه و محصولش غلات دیمی و لبنیات و تریاک میباشد. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرواست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چالابه.
[بَ] (اخ) دهی است از دهستان ماهیدشت بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه که در 6 هزارگزی جنوب ماهیدشت، کنار رودخانه مرک واقع شده. زمینش دشت و هوایش سردسیری است. 325 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه مرک و قنات کوچک، محصولش غلات حبوبات و لبنیات و شغل اهالی زراعت است. تابستان راهش اتومبیل رو میباشد. در دو محل بفاصله 5/2 کیلومتر به علیا و سفلی مشهور است که سفلی در کنار رود مرک و نزدیک به ده سید نقی واقع شده است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج5).
چال ابه.
[اُبْ بَ] (اِخ) قریه ای است از قرای ورامین. (مرآت البلدان ج 4 ص 73).
چال استران.
[اَ تَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان ترکه دز بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز که در 15 هزارگزی شمال باختری مسجد سلیمان کنار راه شوسهء مسجد سلیمان به لالی واقع شده و 50 تن سکنه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چال اشتر.
[اُتُ] (اِخ) نام قریه ای است در چهارمحال اصفهان.
چال افتادن.
[اُ دَ] (مص مرکب) گود افتادن. گود شدن. || گود شدن چشم ها، در تداول عوام گویند: چشمهاش یک بند انگشت چال افتاده.
چالاق.
(ص) چابک بود. (فرهنگ اسدی ص 249). چالاک. چست. جَلد. تند و تیز.
چالاک.
(ص) چابک. (فرهنگ اسدی). (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) جَلد. (فرهنگ اسدی) (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). چست. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). تیز. (ناظم الاطباء). تند در کار. (فرهنگ نظام). جَلد کار. (ناظم الاطباء). تند. فرز. سبک. قیچاق. قچاق :
ای میر نوازنده و بخشنده و چالاک(1)
ای نام تو بنهاده قدم بر سر افلاک.
عنصری (از فرهنگ اسدی).
امسال که جنبش کند این خسرو چالاک
روی همه گیتی کند از خارجیان پاک.
منوچهری.
آهسته تر ای سوار چالاک
بر دیدهء ما متاز چندین.خاقانی.
بدین دو خادم چالاک رومی و حبشی
درم خرید دو خاتون خرگه سنجاب.
خاقانی.
ز آن جملهء آهوان چالاک
بود آهوکی عجب شغبناک.نظامی.
چو نام هم شنیدند آن دو چالاک
فتادند از سر زین بر سر خاک.نظامی.
جوانی خردمند و فرزانه بود
که در وعظ چالاک و مردانه بود.
سعدی (بوستان).
|| دزد مردکش. (فرهنگ اسدی). دزد و خونی. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). دزد و راهزن و خونی. (ناظم الاطباء). دزد آدم کش. (فرهنگ نظام) :
گفت کاین مردمان بی باکند
همه همواره دزد و چالاکند.
عنصری (از فرهنگ اسدی).
|| جای بلند. (حاشیهء فرهنگ اسدی چ اقبال). بمعنی جای بلند. (برهان) (ناظم الاطباء). منزل مرتفع. (ناظم الاطباء). بلند. رسا. بالا بلند. مرتفع :
بدو بر یکی قلعه چالاک بود(2)
گذشته سرش بر ز افلاک بود.
اسدی (از فرهنگ اسدی).
بسکه سربسته چو غنچه دردسر دارم چو بید
چون شکوفه نشکفم کز سر و چالاک توام.
خاقانی.
ای قدر عنبر کم شده ز آن زلف سردرهم شده
وی قد خوبان خم شده پیش قد چالاک تو.
خاقانی.
جز آن چاره ندید آن سرو چالاک
کز آن دعوی کند دیوان خود پاک.نظامی.
شنیدم کآب خفتد زر شود خاک
چرا سیماب گشت آن سرو چالاک.نظامی.
ای که از سرو روان قد تو چالاکتر است
دل بروی تو ز روی تو طربناکتر است.
سعدی (بدایع).
ای کسوت زیبایی بر قامت چالاکت
زیبا نتواند بود الا نظر پاکت.سعدی.
صد آشوب از قفای قد چالاک تو می آید
شکست قلب دل از چشم بی باک تو می آید.
دانش (از آنندراج).
|| مرد بزرگوار. (حاشیهء فرهنگ اسدی چ اقبال ص 250) (فرهنگ نظام) :
ای میر نوازنده و بخشنده و چالاک
ای نام تو بنهاده قدم بر سر افلاک.
عنصری (از فرهنگ نظام).
|| در اردو بمعنی «فریب دهنده» است که از این معنی فارسی گرفته شده. (فرهنگ نظام). فریبا. زیبا :
روز و شب جان سوزی و آنگاه از ناپختگی
روز چون نیلوفری چالاک و شب چون زعفران.
خاقانی.
گوزن از حسرت این چشم چالاک
ز مژگان زهر پالاید نه تریاک.نظامی.
بس میوهء آبدار چالاک
کز چشم بد اوفتاد در خاک.نظامی.
|| سعدی شیرازی در شعر ذیل مجازاً آن را به معنی موزون و آراسته و متناسب آورده است :
ای بر تو قبای حسن چالاک
صد پیرهن از جدائیت چاک.
سعدی (ترجیعات).
|| زیرک و هوشیار و آگاه. تیزفهم. || با جد و جهد. زحمتکش. || خودرای. (ناظم الاطباء). و رجوع به چست و فرز و جَلد شود.
(1) - در فرهنگ اسدی (چ اقبال) این شعر عنصری برای معنی «چابک و جلد» شاهد آمده و در متن ص 250 نقل شده است ولی در حاشیهء همان صفحه یکی از معانی «چالاک» بنقل از نسخهء دیگر «مرد چابک در کار و بزرگوار» ذکر شده است. و در این شعر عنصری همان معنی «بزرگوار» (که در حاشیه آمده است) مناسب تر است.
(2) - در فرهنگ اسدی یکی از معانی چالاک را «پایه و قدر» نوشته (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 300) و این شعر اسدی را شاهد آورده است. لیکن از مفهوم شعر اسدی پیداست که این معنی مناسبت ندارد و ظاهراً عبارت «پایه و قدر» در اصل «بلند پایه و قدر» یا «قدر و پایه بلند» بوده و کلمهء «بلند» از عبارت ساقط شده است.
چالاک پوی.
(نف مرکب) پویندهء چست و چالاک. تندرو. سریع السیر. آنکه بتندی و چالاکی راه درنوردد :
چو بادند پنهان و چالاک پوی
چو سنگند خاموش و تسبیح گوی.
سعدی (بوستان).
چالاک چنگ.
[چَ] (ص مرکب)قوی چنگ. قویدست. ماهر. تردست :
شتابنده ملاح چالاک چنگ
به کشتی درآمد چو پویان نهنگ.نظامی.
چالاک شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب)چست و چابک شدن. جلد و فرز شدن. تند و تیز شدن. || مجازاً بمعنی بر سر شوق آمدن. خوش و خرم شدن. بانشاط شدن :
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد.مولوی.
چالاکی.
(حامص) چابکی و جلدی. (ناظم الاطباء). سرعت. (ناظم الاطباء). چستی. فرزی. تیزی و تندی :
در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
آری طریق دولت چالاکی است و چستی.
حافظ.
دع التکاسل تغنم، فقد جری مثلی
که زاد راهروان چستی است و چالاکی.
حافظ.
|| نشاط و شوق. (ناظم الاطباء). طربناکی. شادمانی :
سال امسالین نوروز طربناکتر است
پار و پیرار همی دیدم اندوهگنا
این طربناکی و چالاکی او هست کنون
از موافق شدن دولت، با بوالحسنا.
منوچهری.
|| سرکشی. || بصیرت و آگاهی. || تیزفهمی و کیاست و هوشیاری. (ناظم الاطباء).
چالان.
(اِ) بیجک و فهرست. (ناظم الاطباء) بارنامه. نقل و انتقال از جایی به جایی. حمل بخارج. (ناظم الاطباء).
چالان چولان.
(اِخ) نام یکی از دهستانهای چهارگانه بخش حومهء شهرستان بروجرد است. این دهستان در جنوب بروجرد واقع و حدود آن بشرح زیر است: از شمال به بروجرد، از جنوب به تنگ رازان، از خاور به دهستان ژان، از باختر به خرم آباد. مراکز این دهستان جلگه ولی قسمت خاور و باختر آن کوهستانی است و اغلب از قراء این دهستان در دامنهء کوهستان واقع شده و هوای آن معتدل است. آب آن از قنوات و چشمه تأمین میگردد. محصولاتش غلات، تریاک، لبنیات و صیفی است. شغل مردان زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس بافی میباشد راههای مورد استفادهء این دهستان مالرو میباشد. این دهستان از 31 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل میگردد و جمعیت آن در حدود 7 هزار تن است. قراء مهم آن عبارتند از ده حاجی و پهلوانکل. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چالانچولان.
(اِخ) دهی که مرکز دهستان بخش حومهء شهرستان بروجرد است و در 34 هزارگزی جنوب بروجرد کنار راه شوسهء بروجرد بدرود واقع شده. زمینش جلگه و هوایش معتدل است و 871 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چاه و محصولش غلات، تریاک و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری میباشد و راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6). || نام محلی در کنار راه بروجرد و خرم آباد میان «قروق» و «میراحمد» در 470600 گزی تهران.
چالان چولان.
(اِخ) مرکز سیلاخور سفلی است و سیلاخور سفلی دارای 116 قریه و ده هزار جمعیت میباشد. (جغرافیای تاریخی غرب ایران تألیف بهمن کریمی ص79).
چالانچی.
(ترکی، ص مرکب) سازنده. نوازنده. ساززن.
چالانچی.
(اِخ) دهی از دهستان ایوان بخش گیلان شهرستان شاه آباد که در 7 هزارگزی جنوب باختری جوی رز و یک هزارگزی شوسه شاه آباد به ایلام واقع شده زمینش دشت و هوایش سردسیر است و 1750 تن سکنه دارد. آبش از سراب ایوان و محصولش غلات و برنج و حبوبات و توتون و لبنیات میباشد. شغل اهالی زراعت و گله داری است و چادرنشین هستند. زمستان گرمسیر را به حدود باختر ایوان و سومار میروند. در دو محل نزدیک بهم به علیا و سفلی مشهورند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چالباش.
(اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است از قرای بجنورد که محل عبور ترکمان است و معابر طائفه مزبور از شمال تا جنوب خاک بجنورد امتداد یافته، قراول خانه های مغربی و جنوب غربی آن معابر در صحرای مابین بجنورد و جاجرم و زدین است. عبور تراکمه بسمت استرآباد و عباس آباد و غیره لابد باید از این قراولخانه ها باشد و طایفه یموت را عبور از این معابر ممکن نگردد مگر هنگامی که با ککلان همراه باشند. (از مرآت البلدان ج 4 ص 73).
چالبطان.
[لَ] (اِخ) دهی است از دهستان جانکی بخش لردگان شهرستان شهرکرد که در 3 هزارگزی باختر لردگان و یک هزارگزی راه لردگان به پل کره واقع شده، جنگل بلوط دارد هوایش معتدل است و 163 تن سکنه آنجاست. آبش از چشمه و دریاچهء لردگان و محصولش غلات و ارزن و تنباکو و تریاک و برنج است. شغل اهالی زراعت و گله داری و زغال سوزی است. صنایع دستی محلی جاجیم و قالی بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
چالبقا.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان سردرود بخش رزن شهرستان همدان که در 12 هزارگزی شمال باختر قصبهء رزن کنار راه اتومبیل رو رزن به دمق واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 102 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات دیمی و مختصر انگور و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی زنان قالی بافی و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چالپاپاخ.
(اِخ) قهرمان بازی و قصه ای ترکی.
- امثال:(مثل ترکی) چالپاپاخ منی نینم من.
چال پشت.
[پُ] (ص مرکب) ستوری که شانه و کفلش برآمده و کمرش فرورفته باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به چاک پشت شود.
چالپوس.
(ص) مقلوب چاپلوس. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). فریب دهنده. (برهان). و رجوع به چاپلوس شود.
چالتاسیان.
(اِخ) دهی است جزء دهستان بهنام سوخته بخش ورامین شهرستان تهران که در 4 هزارگزی شمال خاوری ورامین و 2 هزارگزی شمال راه آهن واقع شده. 221 تن سکنه دارد. هوایش معتدل و زمینش جلگه است. آبش از قنات و محصولش غلات و صیفی و چغندر میباشد. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1 استان مرکزی).
چالتاغ.
(اِ) در اصطلاح اهالی «خوار» ورامین نام یکنوع اسباب بازی کودکانه است که آن را در «تهران» جغجغه نامند.
چال ترخان.
[تَ] (اِخ) نام محلی است در شمال تهران و چند هزارگزی جنوب غربی شهر ری.
چال چرانه.
[چَ نَ] (اِخ) دهی است از دهستان موگونی بخش آخوره شهرستان فریدن که در 45 هزارگزی باختر آخوره واقع شده. جلگه و سردسیر است و 157 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات و گردو است. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
چال چنار.
[چَ] (اِخ) دهی است از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 66 هزارگزی جنوب باختری الیگودرز و کنار راه مالرو چال به آثار واقع شده. کوهستانی و ییلاقی است و 61 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چاه و محصولش غلات و لبنیات و تریاک و پنبه و چغندر است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چالچوق.
(اِخ) دهی است از دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان که در 11 هزارگزی جنوب باختری ابهر و 25هزارگزی راه مالرو عمومی واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 394 تن سکنه دارد. آبش از چشمه علی بلاغی و رودخانهء چشین و محصولش غلات، انگور و قلمستان است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی قالیچه جاجیم و پلاس بافی میباشد و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
چال حصار.
[حِ] (اِخ) نام محله ای در شهر تهران. نام یکی از محلات تهران. مؤلف مرآت البلدان نویسد: «نام کوچه ای است در محله سنگلج تهران». (از مرآت البلدان ج 4 ص 74). و رجوع به عنوان بعد شود.
چال حصار.
[حِ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «در قدیم گودال بزرگی بوده است در محلهء سنگلج تهران به این اسم که همه ساله ایام عاشورا اهالی تهران در آنجا ازدحام کرده شبیه حادثهء کربلا را در می آورده اند و در غیر آن ایام از نقاط کثیف تهران بوده و جناب آقای مستوفی الممالک [ میرزا یوسف ] اطراف آن گودال را ستونهای آجری نصب کرده محوطهء وسط را تبدیل بباغ عمومی کرد که در نتیجه از نقاط باصفای تهران شد و هوای سنگلج را سالم و لطیف ساخت». (مرآت البلدان ج 4 ص 73 - 74).
چالحق.
[حَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از قراء و مزارع قدیم النسق زنجان و ملک اهالی ابهر است که سی خانوار رعیت دارد و زراعتش آبی و دیمی است. آبش از رود دولت آباد است و محصولش بیشتر غله میباشد. هوایش ییلاقی است و ایل شاهسون قورت بیکلو در آنجا ییلاق میکنند». (از مرآت البلدان ج 4 ص 73).
چالحوض.
[لِ حَ / حُو] (اِ مرکب) چاله حوض. حوض بزرگ از آب سرد در درون حمام که در آن شنا کنند. حوض بزرگی که در گرمابه های خزینه ای سابق میساختند و پر از آب سرد میکردند تا جوانان در آنجا شنا کردن آموزند و آنان که شناگری میدانند در آنجا شنا کنند و در حقیقت این حوض بزرگ یکنوع استخر سرپوشیده بود که اهالی محل از آن برای آموختن یا تمرین کردن شناگری استفاده میکردند و در سالهای اخیر با تبدیل حمام خزینه به حمام دوش این حوض ها نیز تعطیل و متروک شدند(1). و رجوع بچاله حوض شود.
(1) - اینگونه حوضها در تداول اهالی خراسان «دریاچه» گفته میشد.
چال خشک.
[خُ] (اِخ) دهی از دهستان زردلان بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه است که در 71 هزارگزی جنوب خاوری کرمانشاهان و 29 هزارگزی سراب فیروزآباد واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 125 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات، لبنیات و تریاک میباشد. شغل اهالی زراعت و گله داری و تهیه هیزم و ذغال است. اهالی آنجا از طایفهء کوشوند هستند و در تابستان به حدود کوه میروند. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چال خواجه.
[خوا / خا جَ] (اِخ) دهی مخروبه است از بخش سمیرم شهرستان شهرضا. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
چالدران.
[دِ] (اِخ) نام یکی از دهستان های دوگانه بخش سیه چشمه شهرستان ماکو در حومهء بخش، که از شمال به دهستان قلعهء دره سی و آواچیق و از جنوب به دهستان سگمن آباد و الند و از خاور به دهستان به به جیگ و از باختر به مرز ایران و ترکیه محدود میباشد. موقع طبیعی، کوهستانی و هوایش بواسطه وجود سلسله جبال ساری چمن که مرز ایران و ترکیه است متغیر میباشد. قسمت های مرزی سردسیر و ییلاقی و سایر قسمت های آن معتدل است. آب قراء این دهستان از رودخانه های قزل چای و چالدران و قنات و چشمه سار تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و حبوبات و شغل سکنه اش زراعت و گله داری است و صنایع دستی جاجیم بافی و جوراب بافی میباشد. صادراتش غلات و پشم و لبنیات و در قراء مرزی تربیت زنبور عسل متداول است. دهستان چالدران از 84 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمع نفوس آن در حدود 13240 تن است. قریه های مهم آن عبارت است از قصبهء سیه چشمه (مرکز بخش و دهستان) و قرخ بلاغ، بابالو، سعدل، امامقلی کندی، زیوه و خذرلی. (از فرهنگ جعرافیائی ایران ج 4).
- جنگ چالدران؛ از حوادث مهمی که در این محل روی داده و بدین مناسبت نام «چالدران» در تاریخ سیاسی ایران ضبط شده است، واقعهء جنگ چالدران است که میان شاه اسماعیل صفوی و سلطان سلیم پادشاه عثمانی در این محل بوقوع پیوست و پرفسور ادوارد برون در کتاب تاریخ ادبیات ایران (ترجمهء رشید یاسمی) به این جنگ اشاره کرده و نوشته است: «... اوایل رجب 920 ه . ق. (23 اوت 1514 م.) میان عثمانیان و ایرانیان در چالدران حربی عظیم واقع گشت. در این محل که قریب بیست فرسخ از تبریز مسافت دارد سه هزار عثمانی و دو هزار ایرانی کشته شدند لیکن توپخانهء عثمانیان جنگ را بنفع ترکها ختم کرد و شاه اسماعیل با وجود شجاعتی که خود و همراهانش ابراز داشتند مجبور شد از میدان رو برگردانده و عقب نشسته حتی تبریز را هم بجا گذارد... «و مؤلف مرآت البلدان در این باره نویسد: «... سلطان سلیم در سنه 918 ه . ق. با لشکری فراوان رو به آذربایجان نهاد و شاه اسماعیل که مترقب چنین جنگی نبود با عدهء معدودی که همراه داشت در عشر اول رجب از همدان عزیمت نموده با بیست هزار قشون در صحرای چالدران با لشکر عثمانی مصاف داد... در آن معرکه شاه اسماعیل خود بنفسه رشادت تمامی بروز داده جنگ میکرد... خیلی از امرای شاه اسماعیل در آن جنگ کشته شدند یا اسیر گردیدند و اگر چه شکست بقشون شاه اسماعیل وارد آمد اما جلادت و شجاعتی که شخصاً از او در این معرکه ظاهر گردید سبب اشتهار کلی او شد». مؤلف مرآت البلدان سپس دربارهء شکست شاه اسماعیل و فتح تبریز بوسیلهء سلطان سلیم و حوادثی که بعد از جنگ چالدران روی داده است بتفصیل سخن میگوید و مخصوصاً فتحنامه ای را که سلطان سلیم خان در باب «فتح چالدران» بحاکم ادرنه نوشته است نقل میکند. (از کتاب تاریخ ادبیات ایران تألیف ادوارد برون، ترجمهء رشید یاسمی ص 60، 61، 65) و (مرآت البلدان ج 4 صص 74 - 78).
چالدره.
[دَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان دیده بخش گیلان شهرستان شاه آباد که در 38 هزارگزی شمال باختری گیلان؛ کنار راه شوسهء گیلان به سرپل ذهاب واقع شده. کوهستانی، گرمسیر و مالاریائی است و 75 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه دیده و محصولش غلات و پنبه و ذرت و لبنیات است. شغل اهالی زراعت وگله داری است. در تابستان به حدود هوکانی و درکه میروند و باصطلاح اهل محل به این ده «چاله و ریسکه» میگویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چال روزآبخوره.
[لِ رَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «چال» و «روز آبخوره» هر یک علیحده قریه ای است از قراء محال طارم که در میان کوه واقع شده و هشتاد خانوار سکنه دارد، زراعتش دیمی و هوایش معتدل است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 78).
چال زمین.
[زَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهستان کلاردشت شهرستان نوشهر که در 7 هزارگزی جنوب باختری مرزان آباد و 3 هزارگزی باختر شوسه چالوس به تهران واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 60 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
چالسبار.
[لِ] (اِخ) دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 18 هزارگزی شمال خاوری الیگودرز و کنار راه مالرو فرج آباد به خاکوار واقع شده. جلگه و معتدل است و 1003 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چاه و محصولش غلات و تریاک و صیفی است. شغل اهالی زراعت و گله داری است و صنایع دستی زنان قالی بافی و جاجیم بافی میباشد و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چال سرا.
[سَ] (اِخ) دهی است از بخش صالح آباد شهرستان ایلام که در 4 هزارگزی باختر ایلام نزدیک شوسهء ایلام به تهران واقع شده. دامنه و سردسیر است و 475 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ها و محصولش غلات و توتون و لبنیات و ذرت و مختصر برنج است. شغل اهالی زراعت و گله داری است ساکنین اینجا چادرنشین و از طایقه پنج ستون هستند که در زمستان برای تعلیف احشام خود به حدود مرز ایران و عراق (ارتفاعات کولک) میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چال سیاه.
(اِخ) دهی است از بخش ایزه شهرستان اهواز. که در 18 هزارگزی باختر ایزه واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 110 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات و محصولش غلات و تریاک است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس بافی است و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چال سیاه.
(اِخ) نام قریه ای نزدیک اصفهان که در شمال غربی اصفهان و نزدیک سلطان آباد واقع است.
چال سیلابی.
[لِ] (اِخ) نام محله ای از محلات قدیم تهران :
لیلا را بردند چال سیلابی
براش خریدند سیب و گلابی.
(از تصنیفی که رنود تهران برای لیلا دختر کنت دمونت فر اولین رئیس نظمیه (شهربانی) در دوران ناصرالدین شاه ساختند).
چالش.
[لِ](1) (اِمص) چالیش. رفتاری که از روی ناز و تکبر و عجب کنند. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). رفتار کسی از روی تکبر و نخوت و ناز است در برابر حریف کارزار. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). حرکت زیبا و ظریف و از روی عجب و خرامش و بزرگواری. (ناظم الاطباء). خرام خوش. حرکت و رفتاری از روی فیس و افاده. مؤلف فرهنگ نظام نویسد: احتمال میرود لفظ چالاک و چالش هر دو مأخوذ از لفظ چال بمعنی رفتار باشد که استعمال خود چال بمعنی رفتار متروک شده و مشتقاتش مانده است چه در سنسکریت که ریشهء بسیاری از الفاظ فارسی را نشان میدهد لفظ چَلَ بمعنی رفتار موجود است...» و رجوع به چالیش شود :
چون مهر کند فلک سواری
از چالش لاشه خر چه خیزد.
کمال الدین اسماعیل (از انجمن آرا).
وای اگر صد را یکی بیند ز دور
تا بچالش اندر آید از غرور.مولوی.
|| بمعنی جنگ و جدال. (برهان) (ناظم الاطباء). حمله. یورش :
بفرمود شه تا دلیران روم
نمایند چالش در آن مرز و بوم.نظامی.
ز بس پیل کآمد بچالش برون
شد از پای پیلان زمین نیلگون.نظامی.
از آن سهمگین تر سپاهی قوی
عنان تافت بر چالش خسروی.نظامی.
برآشفت زنگی ز گفتار شاه
بچالش درآمد چو دود سیاه.نظامی.
در میان آندو لشکر گاه زفت
چالش و پیکار آنچه رفت رفت.مولوی.
چالش است این، لوت خوردن نیست این
تا تو بر مالی بخوردن آستین.مولوی.
با سگان بر استخوان در چالشی
چون نی اشکم تهی در نالشی.مولوی.
بمیدان شد و چالش آغاز کرد
به تحسین خسرو زبان باز کرد.
امیرخسرو دهلوی (از انجمن آرا).
|| مباشرت و جماع را نیز گویند. (برهان). (ناظم الاطباء). کسی که در جماع حریص باشد.
(1) - اسم مصدر از چال (ه .م) و چلیدن (رفتن) «اسفا 1: 2 ص 175»، سانسکریت Calaاز ریشهء Cal(حرکت کردن): متحرک. غیر ثابت «ویلیامز 391 :1». (حاشیهء برهان چ معین).
چالش.
[لِ] (اِمص) (اسم مصدر از چالشمق ترکی) به معنی زد و خورد(1). جدال. تلاش. || کشتی. مصارعت.
(1) - در ترکی نیز بمعنی زد و خورد است. «نداب 3: 5 -6 ص 63». (حاشیهء برهان چ معین).
چال شتر.
[شُ تُ] (اِ مرکب) دوغی که از شیر اشتر سازند. (ناظم الاطباء).
چالشتر.
[شُ تُ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان در شرح نواحی «چارمحال» نویسد: از قرای ناحیه «رار» یکی قریه «چالشتر» است که قلعه ای آجری است و 22 برج دارد و هر دهنه برج را هشتاد ذرع با برج دیگر فاصله است. از بناهای مرحوم حاجی محمد رضاخان میباشد و در آنجا بناهای عالی و عمارتهای بسیار خوب است که بیش از 30 هزار تومان خرج عمارات شده. دویست خانوار جمعیت و یک رشته قنات دارد که هشت سنگ میرابی آب از آن جاری است و هر سال صد خروار زمین بذرافشان را مشروب مینماید. حمام و مسجد و تیمچه و بازارچه و دکاکین و آسیا دارد و 390 تومان مالیات دیوانی آنجاست و شش نفر سرباز هم میدهد. (مرآت البلدان ج 4 صص 51 - 52). و در فرهنگ جغرافیائی ایران نوشته شده است: «... دهی است از دهستان لار(1) (رار) بخش حومهء شهرستان شهرکرد که در 8 هزارگزی شمال باختر شهرکرد و یک هزارگزی راه عمومی شهرکرد به چالشتر واقع شده. جلگه و کوهستانی و معتدل است و 3261 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه و محصولش غلات میباشد. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی قالی بافی و قفل سازی است. یک باب دبستان و یک عمارت سرپوشیده و قلعه قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
(1) - گویا مراد همان «رار» است که در مرآت البلدان آمده است (با تبدیل راء اول به لام).
چال شتری.
[شُ تُ] (اِ مرکب) قسمی قفل. || نوعی پیچ.
چال شدن.
[شُ دَ] (مص مرکب) چاله شدن. گود شدن. || دفن شدن. مدفون شدن. در زیر خاک گذاشته شدن کسی یا چیزی.
چالش کردن.
[لِ کَ دَ] (مص مرکب)جدال کردن. نبرد کردن. هم آورد جنگ طلبیدن. برای پیروزی در جنگ یا امری دیگر تلاش و کوشش کردن :
بیا تا در این شیوه چالش کنیم
سر خصم را سنگ بالش کنیم.سعدی.
|| کشتی گرفتن. مصارعت کردن. کوشیدن برای غلبه کردن بر حریف در کشتی.
چالش کنان.
[لِ کُ] (نف مرکب، ق مرکب) رزم کنان. نبردکنان، هماوردجویان. در جنگ مبارزخواهان و رجزخوانی کنان در میدان نبرد جولان کنان و بداشتن زور و نیرو تظاهرکنان :
عنان بر شه افکند چالش کنان
به صد خاریش بخت نالش کنان.نظامی.
درآمد به ناورد چالش کنان
بخون مخالف سگالش کنان.نظامی.
چالشگر.
[لِ گَ] (ص مرکب) شخصی را گویند که خرامان و از روی ناز و عجب و تکبر براه رود. (برهان) (ناظم الاطباء). خرامنده. (انجمن آرا) (آنندراج). || مبارز و دلاور و جنگ جوی را نیز گفته اند. (برهان) (ناظم الاطباء). مبارز و دلاور. (انجمن آرا) (آنندراج). مبارزی که خرامان بجنگ رود. (انجمن آرا) (آنندراج). مبارزطلب. هماوردطلب. رزم جوی :
ز گرز گرانسنگ چالشگران
شده ماهی و گاو را سر گران.نظامی.
|| و بمعنی حریص و طماع هم آمده است. (برهان). || شخص کثیرالجماع. (انجمن آرا) (آنندراج). حریص در جماع و مباشرت. (ناظم الاطباء).
چالشگری.
[لِ گَ] (حامص مرکب)جنگجویی. (ناظم الاطباء). مبارزطلبی. هماوردطلبی. رزم خواهی :
بچالشکری سوی او راند رخش
برابر سیه خنده زد چون درخش.نظامی.
|| آرامش با زنان. هم خوابگی با جفت. و رجوع بچالشکر شود :
همه کارشان شرب و مالشگری
نگشته شبی گرد چالشگری.نظامی.
چالشم.
[لِ شُ] (اِخ) دهی جزء دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان که در 12 هزارگزی جنوب باختر سیاهکل واقع شده جلگه و معتدل و مرطوب است و 211 تن سکنه دارد. آبش از نهر ملک رود و محصولش برنج، لبنیات و عسل است و شغل اهالی زراعت و گله داری میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
چالش محله.
[لِ مَ حَلْ لَ] (اِخ) موضعی است از «یخ کش» در «اشرف». (سفرنامهء مازندران تألیف لوی رابینو ص 125).
چال فخره.
[فَ رَ] (اِخ) دهی است جز دهستان بیات بخش نوبران شهرستان ساوه که در 27 هزارگزی شمال باختر نوبران و 5 هزارگزی راه عمومی واقع شده. 90 تن سکنه دارد، کوهستانی و سردسیر است. آبش از چشمه سار و محصولش غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری میباشد. راهش مالرو است و از طریق خان آباد ماشین هم میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
چالقان.
[لَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «بعقیده صاحب معجم البلدان از شهرهای سجستان است و بعقیدهء بعضی این شهر در قلمرو بُست واقع میباشد، پرجمعیت و معمور است و دو بازار معتبر دارد». (مرآت البلدان ج 4 ص 78). و رجوع به «جالقان» [ با جیم ] در معجم البلدان ج 3 ص 39 شود.
چال قصابان.
[لِ قَ] (اِخ) نام کوهی است در اصفهان.
چال قنبر.
[لِ قَمْ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان درو فرامان بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که در 25 هزارگزی خاور کرمانشاه و 3 هزارگزی خاور قلعهء قباد واقع شده. تپه ماهور و سردسیر است و 80 تن سکنه دارد. آبش از چاه و محصولش غلات دیم لبنیات و نخود میباشد شغل اهالی زراعت و گله داری است و راهش مالرو است ولی در تابستان از کرانی اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چالقوچ.
(اِخ) دهی است جزء دهستان قاقازان بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین که در 64 هزارگزی ضیاءآباد و 18 هزارگزی راه شوسه واقع شده و 151 تن سکنهء کرد و فارس دارد. سردسیر است و آبش از چشمه سار میباشد و محصولش غلات و عدس و یونجه و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و بافتن جوال و گلیم میباشد. سکنهء این محل از طائفه درویشوند هستند و در تابستان بحدود چشمه کره میروند. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
چالقه.
[قَ / قِ] (اِ) نوعی درختچه شیرخشت است که در «ارسباران» یافت میشود و اهالی ارسباران آن را بدین نام خوانند. (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 278). و رجوع به شیرخشت شود.
چالکان.
(اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از قراء و توابع طارم خمسه است که قدیم النسق میباشد و مالکین متعدد دارد... سکنه اش هشتاد خانوارند و زراعت عمده اش دیمی و کمی هم آبی است. رودخانه ای از زیر دست قلعه میگذرد که منتهی بقزل اوزن میشود و این محل در تابستان ییلاق ایل قشقایی است. (از مرآت البلدان ج ص 78).
چالک ده.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان یخکش، بخش بهشهر شهرستان ساری که در 210 هزارگزی جنوب خاوری بهشهر واقع شده. کوهستانی و دارای جنگل است و هوایش معتدل و مرطوب و مالاریایی میباشد. 60 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رودخانه محلی است محصولش برنج، غلات و ارزن است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان شالبافی و کرباس بافی میباشد و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
چال کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب) چاله کردن. گودال کردن. گود گردن. گود کردن زمین و مانند آن. || دفن کردن. بخاک سپردن. در زیر خاک نهفتن چیزی را؛ چنانکه گردویی را برای روئیدن یا لاشه مرده ای را برای پراکنده نشدن بوی گند آن. جسد آدمی را در گور نهادن. در زیر خاک کردن.
چالکرود.
[لَ] (اِخ) دهی است از دهستان گلیجان شهرستان شهسوار که در 11 هزارگزی شمال باختر شهسوار کنار شوسه شهسوار برامسر واقع شده. زمینش دشت و هوایش معتدل، مرطوب و مالاریایی است. 160 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه چالکرود و محصولش برنج و مرکبات است. شغل اهالی زراعت میباشد و چند باب دکان در کنار راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
چالکسر.
[لَ سَ] (اِخ) دهی جزء دهستان مرکزی بخش صومعه سرا شهرستان فومن که در 14000 گزی باختر صومعه سرا واقع شده. دامنه و مرطوب است. 233 تن سکنه دارد. آبش از نهر ملک رود و محصولش برنج و توتون و سیگار و ابریشم و چای میباشد. شغل اهالی زراعت و مکاری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
چالکسرا.
[لَ سَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان که در شمال سیاهکل واقع شده. جلگه و مرطوب است و 158 تن سکنه دارد. آبش از استخر بوسیله شمرود و محصولش برنج، چای و ابریشم و شغل اهالی زراعت و کسب میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
چالکسرا.
[لَ سَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان رحیم آباد بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در 11000 گزی جنوب رودسر و 2500 گزی باختر رحیم آباد واقع شده. جلگه و مرطوب است و 93 تن سکنه دارد. آبش از نهر ملپرود و محصولش برنج و شغل اهالی زراعت میباشد راهش مالرو است و زیارتگاه قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
چالکش.
[کَ] (اِخ) دهی جزء دهستان حومهء بخش لشت نشاء شهرستان رشت که در 2000 گزی شمال لشت نشاء واقع شده جلگه ای است مرطوب و مالاریائی، 150 تن سکنه دارد. آبش از نورود و توشاجوی سفیدرود و محصولش برنج و صیفی و شغل اهالی زراعت میباشد و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
چال کش.
[کُ] (اِخ) دهی است از دهستان گلیجان شهرستان شهسوار که در 12 هزارگزی باختر شهسوار و 3 هزارگزی جنوب راه قدیم شهسوار به رامسر واقع شده. دامنه ای است معتدل و مرطوب و مالاریایی که 555 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه لنگرود و محصولش برنج و مرکبات و چای میباشد. شغل اهالی زراعت است و این محل دارای دبستان و کارخانه برنج کوبی و چند باب دکان میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
چالکه.
[کَ] (اِخ) موضعی نزدیک پاطاق نزدیک کرمانشاه. مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از منزل «پاطاق» که بعقیدهء بعضی «عقبهء حلوان» همان است، چون مسافر به طرف عراق عرب رود یکی از دهات دست راست، نزدیک به «پاطاق» همین چالکه است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 78).
چالکی.
(اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است اربابی از قرای استرآباد که اراضیش از آب دو رشته قنات مشروب میشود و نیز از رود بارسدن که مشهور به رودخانهء شصت کلاته است قریب یک سنگ آب سهم دارد و جمعیتش 182 تن میباشد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 78).
چالکی.
(اِخ) دهی است از دهستان مزرج بخش حومهء شهرستان قوچان که در 6 هزارگزی شمال خاور قوچان و 7 هزارگزی خاور شوسهء عمومی قوچان به باجگیران واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 345 تن سکنه مخلوط از ترک و کرد و فارس دارد. آبش از رود اترک و محصولش غلات، تریاک و میوجات است. شغل اهالی زراعت میباشد و راهی فرعی به جاده شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9). و مؤلف مرآت البلدان ذیل «چالکی» نویسد: «... و از قراری که در سفرنامهء خراسان همایونی مسطور است «چالکی» یکی از قرای آباد مابین منزل علی آباد و قوچان است که در جانب یمین جاده در جلگهء آباد خوش آب و هوای حاصلخیزی واقع است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 78) و ظاهراً این چالکی با آنکه در فرهنگ جغرافیائی آمده یکی است.
چالکی.
(اِخ) دهی است از دهستان سدن رستاق بخش مرکزی شهرستان گرگان که در 11 هزارگزی باختر گرگان واقع شده. دشتی است معتدل و مرطوب و مالاریائی که 215 تن سکنه دارد. آبش از قنات و محصولش برنج، غلات، لبنیات و توتون سیگار میباشد. شغل اهالی زراعت و گله داری است و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های نخی و کرباس است و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
چالکی.
(اِخ) دهی است از بخش ایزه شهرستان اهواز که در 15 هزارگزی باختر ایزه واقع شده. جلگه ای است گرمسیر و 117 تن سکنه دارد. آبش از چاه و قنات و محصولش غلات و تریاک و حبوبات است و شغل اهالی زراعت و گله داری میباشد. صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چال کیاده.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان بالا خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل که در 8 هزارگزی جنوب باختری آمل واقع شده. دشتی است معتدل و مرطوب و مالاریایی و 60 تن سکنه دارد. آبش از نهر شلیت هراز و محصولش مختصر برنج و غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. صنایع دستی زنان شالبافی و راهش مالرو است. در تابستان عده ای از سکنه به ییلاق کزناسرا میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چالکیاسر.
[سَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان که در یک هزارگزی خاور لنگرود در شمال جادهء شوسه، متصل به لنگرود واقع شده. جلگه ای است معتدل و مرطوب که 157 تن سکنه دارد. آبش از استخر کیاکلایه و محصولش برنج، ابریشم، صیفی و کنف میباشد. شغل اهالی زراعت و راهش شوسه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
چالگاه.
(اِخ) دهی از دهستان تیکوه بخش دیواندرهء شهرستان سنندج که در 42 هزارگزی شمال باختر دیواندره و یک هزارگزی شمال شوسه دیواندره به سقز واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 84 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات و حبوبات و پشم میباشد. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چالگاه.
(اِخ) نام محلی کنار راه تهران به شاهی میان زیر آب و چاکسر و در 207700 گزی تهران واقع شده است.
چالگر.
[گَ] (اِخ) دهی از دهستان خان اندیل بخش مرکزی شهرستان هروآباد که در یازده هزارگزی باختر هروآباد و 6 هزار و پانصدگزی شوسه هروآباد به میانه واقع شده. کوهستانی و هوایش مایل به گرمی است و مالاریاخیز میباشد. 344 تن سکنه دارد که بشغل زراعت و گله داری مشغولند و صنایع دستی آنها جاجیم بافی و گلیم بافی است. آبش از چشمه و محصولش غلات، حبوبات و سردرختی میباشد. این ده دارای معدن آب گرم است و بنام «جرلی» نیز نامیده میشود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
چالگرد.
[گِ] (اِخ) دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 100 هزارگزی جنوب باختری الیگودرز واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 231 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات و محصولش غلات و تریاک و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چالگروه.
[گُ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان طیبی سرحدی بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان که در 6 هزارگزی خاور قلعه رئیسی واقع شده و 40 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چال گودون.
[گُ دُ] (اِخ) دهی است از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان که در 3 هزارگزی جنوب باختر لنده (مرکز دهستان) و 69 هزارگزی شمال راه شوسه بهبهان به آغاجاری واقع شده. کوهستانی و گرمسیر و مالاریائی است. 400 تن سکنه لر و فارس دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات و برنج و پشم و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی قالی، قالیچه، جوال، گلیم و پارچه بافی میباشد. راهش مالرو است و ساکنین این محل از طایقه طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چالگه.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. که در 16 هزارگزی خاور الیگودرز، کنار راه مالرو خاکوار به فرح آباد واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 128 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات و محصولش غلات و تریاک و لبنیات میباشد. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چاللو بادیانلو.
(اِخ) دهی است از دهستان قوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه که در 39 هزارگزی شمال باختر قره آغاج و 5 هزار و 500 گزی جنوب شوسه مراغه به میانه واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 185 تن سکنه دارد. آبش از رود جیران و محصولش غلات و نخود میباشد. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
چاللو جیانلو.
(اِخ) دهی است از دهستان قوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه که در 47 هزارگزی باختر قره آغاج و 14 هزارگزی جنوب شوسه مراغه بمیانه واقع شده. دره ای است معتدل و مالاریایی که 59 تن سکنه ترک زبان دارد، آبش از رودخانه جیران و محصولش غلات و نخود است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی، جاجیم بافی و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
چالماخورخور.
[خُ خُ] (اِخ) دهی از دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل که در 30 هزارگزی باختر بیله سوار و 8 هزارگزی راه شوسه بیله سوار به اصلاندوز واقع شده. جلگه ای گرمسیر است و 20 تن سکنهء ترک زبان دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
چال ممسنی.
[مَ مَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان باغ ملک بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز که در 9 هزارگزی جنوب باختری باغ ملک و 5 هزارگزی جنوب راه اتومبیل رو هفتگل به ایزه واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 120 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات و شغل اهالی زراعت میباشد. راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چال موره.
[رَ] (اِخ) نام رودخانه ای در ناحیهء «کهکیلویه» که آبی شیرین و گوارا دارد. (فارسنامهء ناصری ص 324) و مؤلف فارسنامهء ناصری در این باره نویسد: رودخانه پرتاب [ یا «پریاب» به قراری که در صفحهء دیگر این کتاب آمده ] چون به «چال موره» رسد آن را رودخانه «چال موره» گویند. و جای دیگر ذیل نام رودخانهء «پریاب» نوشته است: ... از بلوک ممسنی از چشمهء سوده گان ناحیهء رستم برخاسته از کنارهء قلعه طوس گذشته به آب چشمهء «اسری» و آب چشمهء «حاجت» پیوسته رودخانهء «چال موره» گردد... (از فارسنامه ناصری صص 324 - 323).
چالمه.
[مَ / مِ] (ترکی، اِ) دلوگونه ای از چرم که در آن یخ ریزند و شیشه های شربت یا شیشه های شراب و دیگر مسکرات را در وی نهند تا سرد شود و خنک بماند. ظرفی دلو مانند که غالباً از چرم بلغار و گاه از چرم عادی سازند و مورد استعمالش آن است که ریزه های یخ در آن ریزند و شیشه های شربت یا مسکرات را درون وی گذارند تا سرد شوند. نوعی ظرف چرمی بزرگ بشکل دلو که در آن یخ کنند و شیشه هایی را که محتوی انواع مشروبات هستند برای سرد شدن و سرد ماندن درون وی نهند. ظرفی چون دلوی بزرگ، از چرم بلغار یا چرم عادی مخصوص نگاه داشتن یخ، که شیشه های محتوی آشامیدنیهای مختلف را برای سرد شدن و سرد ماندن درون آن گذارند. جایخی. جای یخ. ظرف مخصوص نگه داشتن یخ. یخچال دستی. || قسمی عمامه که هندیان دارند. نوعی عمامه که بعضی از مردم هند بر سر نهند.
چالمیان.
[مِ] (اِخ) دهی است از دهستان وفس عاشقلو بخش رزن شهرستان همدان که در 9 هزارگزی جنوب خاوری قصبه رزن و 24 هزارگزی شمال خاور کمیجان اراک واقع شده، کوهستانی و سردسیر است و 431 تن سکنه دارد که بشغل زراعت و گله داری مشغولند و صنایع دستی زنان قالی بافی میباشد. آبش از قنات و چشمه و محصولش غلات و لبنیات است. راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چال میدان.
[لِ مِ] (اِخ) نام یکی از محله های تهران. نام محله ای معروف در شهر تهران.
مؤلف مرآت البلدان ذیل نام چالمیدان نویسد: «...معروف است که شاه طهماسب اول از سلاطین صفویه چون خواست بنای باره و حصار تهران را بگذارد از دو موضع از زمین این شهر خاک برداشتند و آن دو موضع دو چاله عمیق و وسیع شد که یکی از آندو به «چاله میدان» معروف و بعد مخفف شده «چالمیدان» گردید و این چالمیدان تا پانزده سال قبل جایی بسیار کثیف و مزبلهء شهر و محل ریختن کثافات بود. بعداً مرحوم فرخ خان امین الدوله که از وزرای این عهد بود و میلی تمام به ایجاد آثار خیریه داشت در آنجا مساجدی عالی بنا کرد و اگر چه بنای مسجد در حیات امین الدوله بوجه منظور بپایان نرسید لیکن آن مرحوم، حاجی ملامحمدجعفر مجتهد معروف به «چالمیدانی» را که در جوار همین مسجد مسکن داشت به امامت و تولیت مسجد انتخاب نمود... مشهد امامزاده سید اسماعیل... در قرب چالمیدان واقع است و دیگر از ابنیهء خیریه ای که در حوالی این محله است آب انباری است که مرحوم میرزا موسی مستوفی تفرشی وزیر دارالخلافه تهران بنا کرده است و کمال عظمت را دارد...». (از مرآت البلدان ج 4 ص 79).
چال میرحسین.
[لِ حُ سِ] (اِخ) دهی است از دهستان کرگاه بخش ویسیان شهرستان خرم آباد که در 5 هزارگزی شمال خاور ماسورکنار و خاور راه شوسهء خرم آباد به اندیمشک واقع شده. جلگه ای است معتدل و مالاریایی که 70 تن سکنه فارس و لر دارد. آبش از رودخانه خرم آباد و محصولش غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان نخ ریسی است. راهش اتومبیل رو و ساکنین این محل از طائفه میر، و چادرنشینند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چالندر.
[لَ دَ](1) (اِخ) نام ولایتی معروف در هندوستان. نام ولایتی در هندوستان که «مسعودسعد» شاعر نامدار ایرانی چند سالی از دوران آزادی خود را در آن محل میزیسته و چندی نیز سمت حکمرانی آنجا را داشته است. مرحوم رشید یاسمی در مقدمه ای که بر دیوان مسعودسعد نگاشته است. در ذیل کلمهء «چالندر» چنین مینویسد: «از ناحیهء دهگان شبی خبر به لاهور رسید که سابری نام با ده هزار سوار و پیاده به عزم جنگ پیش می آید. ابونصر فارسی شخصاً به مقابلهء او رفت... در این جنگ مسعودسعد با ابونصر همراه بوده و وصفی بدیع از میدان جنگ کرده است در نتیجه این فتح، ولایت چالندر که تا آن وقت به اختیار دولت لاهور نیامده بود مسخر شد و ابونصر حکمرانی آنجا را به مسعود سپرد» و بعد مینویسد، «چالندر یا چالهندر شهری در پنجاب و سابقاً دارالملک آن ولایت بوده،... از وصف هائی که مسعود راجع به راه چالندر کرده است همچنین پیداست که ولایتی کوهستانی و صعب العبور بوده است». (دیوان مسعودسعد، مقدمهء رشید یاسمی ص لدوله). نام ناحیتی از ولایت لاهور هندوستان که «مسعودسعد» پس از رهایی از حبس قلعه نای، از طرف «بونصر فارسی» به مرزبانی و حکمرانی آن ناحیت نامزد شده و در قصاید خود چند جا نام «چالندر» را آورده است. نام ولایتی به سومنات (فرهنگ اسدی). شهری است بر سر کوهی اندر، سردسیر و از او مخمل و جامه های بسیار خیزد ساده و منقش و اندر میان رامیان و چالهندر پنج روزه راه است و همهء راه درختان هلیله و بلیله و آمله و داروهاست که بهمهء جهان ببرند و این شهر از حدود رای قنوج است. (حدود العالم چ تهران چ سید جلال الدین تهرانی ص 44 ذیل نام جالهندر). صاحب انجمن آرا و مؤلف آنندراج شرحی افسانه مانند ذیل لغت «چالندر» نوشته اند که اگر چه اعتبار تاریخی ندارد لیکن از آن جهت که نموداری از داستانهای باستانی ایران است عیناً نقل میشود و آن شرح چنین است: «شهری است در ولایت پنجاب که در زمان ضحاک در تصرف گماشتگان او بوده به امر فریدون، رستم زال (؟!) مسخر کرده آنجا را که چالندر باشد دارالملک پنجاب کرد... و پیروز رای بن کیشو راج بن مهاراج پادشاه هندوستان در زمان منوچهر لشکر کشیده پنجاب را گرفته «چالندر» را دارالملک کرده پیروز پور را بنام خود بساخت آخرالامر رستم زال او را بیرون کرده پنجاب و ملتان و سند را ضمیمهء ولایت سیستان نمود...». (فرهنگ انجمن آرا) (آنندراج) :
چه ده، دهی که بد و نیک وقف بود بدو
به زنگبار و به هند و پسند و چالندر.
عنصری (از فرهنگ اسدی).
یکشب از دهگان بچالندر کشیدی لشکری
چون زمانه زورمند و چون قضا کینه گذار.
مسعودسعد.
بوم چالندر است مرتع من
مار و رنگم در این نقاب و ثغور.
مسعودسعد (دیوان ص 268).
چو بنگریم همیدون پس از قضای خدا
بلای ما همه «قزدار» بود و چالندر.
مسعودسعد.
(1) - در کتاب حدود العالم نسخه ای که بتصحیح سید جلال الدین تهرانی در تهران چاپ شده نام «چالندر» در صفحه 44 «چالهندر» و در فهرست اعلام همان کتاب «چالهندا» ضبط گردیده ولی بدون شک مراد همین «چالندر» است و مرحوم رشید یاسمی در مقدمهء دیوان مسعودسعد ذیل کلمه «چالندر» شرحی را که صاحب حدود العالم در بارهء «چالهندر» نوشته عیناً نقل کرده است.
چالو.
(اِ) گوی را گویند که زیاده از دو سه گز عمق نداشته باشد. (برهان) (آنندراج). گودالی که یک دو گز بیشتر گودی آن نباشد. (ناظم الاطباء). مصغر چال، یعنی چال کوچک. (ناظم الاطباء). و رجوع به چال و چاله شود.
چالو.
(اِخ) دهی از دهستان پشتکوه سورتیجی بخش چهار دانگهء شهرستان ساری که در 13 هزارگزی خاور کیاسر واقع شده، کوهستانی و سردسیر است و 360 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه چرگت و چشمه و محصولش غلات و برنج است. شغل اهالی زراعت و گله داری میباشد و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
چالو.
(اِخ) دهی است از دهستان هزارجریب بخش چهاردانگهء شهرستان ساری که در 48 هزارگزی شمال خاوری کیاسر واقع شده. جنگل و کوهستانی است و هوایش معتدل و مرطوب و دارای 120 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و محصولش غلات و ارزن است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان، بافتن شال و کرباس و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
چالو.
(اِخ) دهی است از دهستان مهربان بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان که در 54 هزارگزی شمال باختری قصبه کبودرآهنگ و 12 هزارگزی باختر راه قدیم کاروانی همدان بزنجان واقع شده. تپه ماهور و سردسیر است و 800 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه ها و محصولش غلات لبنیات، انگور، میوه جات و صیفی است شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی میباشد. راهش مالرو است و در تابستان از کبودرآهنگ اتومبیل میتوان برد. در بالای دره کوه مجاور این آبادی آثار خرابه قلعه ای مشهور به «قزقلعه» وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چالوپل.
[پُ] (اِخ) دهی از دهستان قره طقان بخش بهشهر شهرستان ساری که در 3 هزارگزی خاورنکا، کنار راه شوسه نِکا به بهشهر واقع شده. دامنه ای است معتدل مرطوب و مالاریائی که 190 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه نکا و محصولش برنج، غلات، پنبه و صیفی است و شغل اهالی زراعت میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چالوس.
(اِخ) یکی از بخش های شهرستان نوشهر است و حدود بخش از شمال بدریای خزر، از جنوب به اولین رشته ارتفاعات جنگلی، از خاور بدهستان کران بخش حومهء نوشهر و از باختر به دهستان لنگا از شهرستان تنکابن محدود میباشد. هوای این بخش مانند سایر نقاط ساحلی معتدل و مرطوب بوده در تابستان گرم و بواسطهء ازدیاد پشه ناسالم است و اکثر سکنه تابستان را به دهستانهای کلاردشت، بیرون بشم و کوهستان که هوای آنجا سردسیر است میروند. قسمت های شمال خاور و باختر دشت تا ساحل دریا اراضی زراعتی است و قسمت جنوبی کوهستانی و پوشیده از جنگل انبوه و به میان بند مشهور میباشد. از جنگل های اینجا زغال و چوب بسیار به تهران حمل میشود. مرکز این بخش شهر چالوس و قراء تابعه آن 36 آبادی بزرگ و کوچک است که عموماً در قسمت باختری رودخانهء چالوس واقع و به دهستان قشلاق کلارستاق مشهورند. جمعیت این بخش با سکنه شهر 15 هزارنفر است. قراء این بخش از رودخانه های چالوس و سرداب رود مشروب میشوند و محصول عمده اش برنج و لبنیات و مرکبات و مختصر ابریشم است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
چالوس.
(اِخ) نام رودخانه ای که بطول 80 هزارگز در مازندران جاری است و به دریای خزر میریزد. صاحب مرآت البلدان نویسد: «... چالوس حالا اسم شهر و آبادی مخصوصی نیست بلکه اسم رودخانهء بزرگی است که فاصلهء مابین بلوک مرزن آباد کجور و کلارستاق میباشد. منبع این رودخانه از نقاط مختلفه است و سرچشمهء عمدهء آن از طالقان و کندوان و دونا و ناتل میباشد، به این معنی که رودخانه ای که از طرف دونا جریان دارد در زیر گردنه ای موسوم به هزارچم به رودخانه ای که از سمت طالقان جاری است داخل میشود و در این موضع که دو رودخانه بهم وصل میشود موسوم به چالوس میگردد و تا انتهای سیر آن که 12 فرسخ است و بدریای خزر می ریزد همین اسم را دارد...». (از مرآت البلدان ج 4 ص 79 و 80). رودخانه بزرگی مابین مرزن آباد کجور و کلارستاق و منبع آن از طالقان و کندوان و دونا و جز آن که بدریای آبسکون منتهی میشود. (از ناظم الاطباء).
چالوس.
(اِخ) نام آبادی یا بندری در کنار دریای خزر که اسم آن در کتب جغرافی و فرهنگ های قدیم ضبط شده و بتدریج رو به ویرانی نهاده و در زمان سلطنت رضاشاه دوباره آباد شده و فعلاً مرکز بخش «چالوس» میباشد و بر کنار رودخانه ای بنام «چالوس» واقع است. یاقوت نام این آبادی را ذیل کلمه «شالوس» (که معرب چالوس است) ضبط کرده و نوشته است: «شهری است که در جبال طبرستان واقع شده و یکی از مرزهای طبرستان است... و بین شالوس و آمل از ناحیه جبال دیلمیه بیست فرسخ فاصله است». (از معجم البلدان ج 6 ص 216). صاحب مرآت البلدان می نویسد: «... بعضی از علمای جغرافی چالوس را از آبادی های معتبر طبرستان دانسته اند زیرا معتصم خلیفه محمد بن اویس را که از امرا بود به حکومت طبرستان نامزد کرد و مشارالیه خود در رویان قرار گرفت و چالوس را به احمد پسر خود سپرد» و بعد می نویسد: «چالوس حالا اسم شهر و آبادی مخصوصی نیست بلکه اسم رودخانهء بزرگی است... و دره ای که مجرا و بستر این رودخانه میباشد نیز چالوس نامیده میشود...» سپس شرحی دربارهء درهء چالوس نگاشته و آنگاه می نویسد: «... و در این زمان آبادی بسیار مختصری نزدیک بدریا هست که موسوم به چالوس است...» و آنگاه زیر عنوان «ذکر وقایع متعلقه به چالوس» شرح مبسوطی راجع به وقایعی که در چالوس روی داده نگاشته است. نام شهر کوچک و نوسازی است که مرکز بخش چالوس میباشد و بر سر سه راهی تهران گیلان و مازندران در 5 هزارگزی ساحل دریای خزر و کنار رودخانهء چالوس واقع شده است. این آبادی قبل از سال 1310 ه . ش. ده کوچکی بیش نبود و از آن تاریخ ببعد با اسلوبی صحیح بنا گردید. احداث راه شوسهء چالوس به کرج که نزدیک ترین راه تهران بساحل دریای خزر است و ایجاد کارخانهء حریربافی که در حدود 1500 تن کارگر دارد در وضع اقتصادی این محل تأثیر فراوان داشت. در این آبادی مهمانخانه ها و پلاژها و ویلاهای متعدد تأسیس گردیده و پل مهمی که روی رودخانهء چالوس بنا شده است از جمله ساختمانهای زیبای این شهر است. راه کناره از وسط این شهر میگذرد و جمعیت آن در حدود ده هزار تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). نام شهری که مرکز بخشی از شهرستان نوشهر مازندران است و بر کنار رودی به همین نام در منطقه ای جنگلی در 36 درجه و 1 دقیقه عرض جغرافیایی و 7 متر ارتفاع از سطح دریا واقع شده دارای بزرگترین کارخانهء حریربافی ایران و ییلاقهای زیبایی از قبیل کلاردشت میباشد. این شهر بوسیلهء راه شوسه ای که از تونل مصنوعی کندوان میگذرد به تهران مربوط میگردد. (از فرهنگ امیرکبیر). و رجوع به مرآت البلدان ج 4 صص 79 - 85 شود.
چالوسیه.
[سی یَ] (اِخ) صاحب مرآت البلدان نویسد: «نام محلی است در عراق عرب که در چهار فرسخی خان نجّار در سمت راست آثار مخروبه ای از قلعه و باره و عمارت این محل بنظر میرسد. این ابنیه از بناهای خلیفه هرون الرشید است و در نزدیکی خرابه های این قلعه بر روی شط آثار پل قدیمی پیداست و این قبیل آثار که غالباً از عهد بنی عباس مانده بفاصله های مختلف چالوسیه (یا چالسیه) را به سامره متصل مینماید». (از مرآت البلدان ج 4 ص 84).
چاله.
[لَ / لِ] (اِ) چال. چالو. بمعنی چالو باشد که گودال است. (برهان) (آنندراج). چال کوچک. فرورفتگی و گودی. (ناظم الاطباء). چاه کوچک. چاهک. حفره. مغاک. کریش. کریشک. گو.
- امثال:در اصطلاح عامه گویند: از چاله درآمد و بچاه افتاد؛ در مورد کسی که از بدی رهایی یافت و به بدتری دچار شد.
پیش رو خاله پشت سر چاله؛ دربارهء کسی که پیش رو دم از دوستی میزند و پشت سر خصومت و دشمنی میکند.
پای خر یکبار بچاله میرود؛ در مورد آنکه شخص چون از کاری زیان بیند و صدمت و خسارت برد نباید که بار دیگر به همان کار اقدام کند و دوباره خود را در زحمت و مرارت افکند.
|| ظاهراً موقع برداشت حاصل را نیز گویند. خرمنگاه. وقت برداشت خرمن :
بزرگوارا دانی که بنده را هر سال
بُده ست بر کرم تو مبرتی موسوم
ز چاله(1) پنج مه اندر گذشت و جرم من است
که قصه رفع نکردم چو کهتران خذوم.
سوزنی.
(1) - ظاهراً «حاله» است به معنی سررسید و موقع پرداخت وجهی و احتمالاً معنی اخیر را از غلط خوانی کلمه در شعر سوزنی ساخته اند.
چاله.
[لَ] (اِخ) صاحب مرآت البلدان می نویسد: «از مزارع قدیم النسق کاشان است که گرمسیری است و محصولش تنباکو و خربوزه و جوزق و غلات میباشد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 84).
چاله.
[لَ] (اِخ) دهی است از دهستان سرمشک بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت که در 45 هزارگزی شمال باختر ساردوئیه و 14 هزارگزی شمال راه مالرو بافت به جیرفت واقع شده، کوهستانی و سردسیر است و 60 تن سکنه دارد. آبش از قنات و محصولش غلات و حبوبات و تریاک میباشد. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است و ساکنین این محل از طایقه سلیمانی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاله.
[لَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان کوهپایه بخش آبیک شهرستان قزوین که در 48 هزارگزی شمال باختر آبیک و 24 هزارگزی حصار خروان واقع شده و 150 تن سکنه دارد. هوایش معتدل و آبش از چشمه سار و محصولش غلات و بنشن و گردو و آلوچه میباشد. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است و تنی چند از مردان برای کار به تهران و 20 خانوار به تنکابن میروند. راهش مالرو است. (از فرهنگ جعرافیایی ایران ج 1).
چاله باغ.
[لَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش حومهء شهرستان ساوه که دارای 10 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
چاله باقر.
[لَ قِ] (اِخ) صاحب مرآت البلدان می نویسد: «از مزارع قریهء بزرگ کاشان است که تیول منشی الممالک میباشد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 85).
چاله بهاره.
[لَ بَ رَ] (اِخ) ده مخروبه ای است از دهستان موگونی بخش آخورهء شهرستان فریدن. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
چاله چاله.
[لَ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان کولیوند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد که در 37 هزارگزی باختر الشتر و 2 هزارگزی باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه واقع شده. تپه ماهور و سردسیر و مالاریائی است و 150 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ها و محصولش غلات و تریاک و حبوبات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است و راهش مالرو میباشد. عده ای از ساکنین این محل از طایفه کولیوند هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج6).
چاله چاله.
[لَ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه که در 2 هزارگزی شمال کرمانشاه و یک هزارگزی باختر شوسهء کرمانشاه بطاق بستان واقع شده. دشتی سردسیر است و 245 تن سکنه دارد. آبش از چاه و از فاضل آب شوران و محصولش غلات و حبوبات و صیفی و چغندر قند میباشد. شغل اهالی زراعت است و چند تن از مردان کارگر تصفیه خانهء نفت کرمانشاهند. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5). و رجوع به مرآت البلدان ج 4 ص 85 شود.
چاله چوله.
[لَ / لِ لَ / لِ] (اِ مرکب، از اتباع) جوی و جر. گودال پودال. جائی که گودالها و فرورفتگی های بسیار دارد. زمین ناهموار و پرنشیب و فراز.
چاله حوض.
[لَ / لِ حَ / حُو] (اِ مرکب)چال حوض. حوض های بزرگ با آب سرد در حمام برای شناوری. خزانه ای از آب سرد در حمام مخصوص چاله حوض بازها. حوض بزرگی در حمام های خزینه ای پر از آب سرد که شناگران و چاله حوض بازان در آنجا شنا کنند. دریاچه(1). و رجوع به چال حوض شود.
(1) - در تداول اهالی خراسان.
چاله حوض باز.
[لَ / لِ حَ / حُو] (نف مرکب) کسی که در چاله حوض شنا میکند. آنکه شنا کردن میداند و میتواند در چاله حوض شناوری نماید. شناگر ماهر. آنکه در آب بازی و شناگری مهارت دارد.
چاله حوض بازی.
[لَ / لِ حَ / حُو](حامص مرکب) شناگری در چاله حوض. شنا کردن در حوض های بزرگ و خزینه های مخصوص اینکار. درون چاله حوض رفتن و شنا کردن و عملیات مخصوص شناگران ماهر را انجام دادن.
چاله خلیل.
[لَ خَ] (اِخ) ده مخروبه ای است از دهستان موگونی بخش آخوره شهرستان فریدن. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
چاله خور.
[لَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان خنج بخش مرکزی شهرستان لار که در 146 هزارگزی شمال باختر لار در دماغهء کوه فلات دنک واقع شده و 17 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
چاله خوس.
[لَ / لِ] (نف مرکب) در لهجه طبری، کسی را گویند که در چاله خسبد. چاله خسب. || (اِ) طرقه. ترقه. پرنده ای معروف. مرغی سیاهرنگ.
چاله دشت.
[لَ دَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان که در 7 هزارگزی جنوب لنگرود واقع شده، کوهستانی، معتدل مرطوب و مالاریائی است. 109 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء لیل و محصولش لبنیات و عسل است. شغل اهالی زراعت گله داری و شالبافی و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
چاله زمین.
[لَ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان علی آباد بخش مرکزی شهرستان شاهی که در 2 هزارگزی خاور شهر شاهی واقع شده. آبش از رودخانه سیاهرود و از چاه و محصولش برنج و غلات است. شغل اهالی زراعت و کارگری در کارخانه ها و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
چاله سرا.
[لَ سَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان شاندرمن بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش که در 2 هزارگزی شمال باختری بازار شاندرمن و 8 هزارگزی شمال باختر ماسال واقع شده، جلگه، معتدل مرطوب و مالاریائی است و 1100 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء شاندرمن و محصولش برنج، لبنیات و ابریشم است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو میباشد و محل ییلاق سکنه اینجا دره رودخانه آلکام است. طوایف «چپه زاد» و «خساره زاد» و «شکاری» در ییلاق به چاله سرا نزدیک بوده و زمستان در محل قشلاقی چاله سرا و اطراف این آبادی مسکن میگیرند و مختصر زراعتی در این محل مینمایند و ادارهء آمار اشتباهاً نام این طوایف را اسم آبادی پنداشته و جزء آبادیها نوشته است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
چاله سیاه.
[لَ] (اِخ) دهی از دهستان برخوار بخش حومهء شهرستان اصفهان که در 35 هزارگزی شمال باختر اصفهان و 14 هزارگزی شوسه اصفهان به تهران واقع شده. جلگه ای است معتدل که 616 تن سکنه دارد. آبش از قنات و محصولش غلات و پنبه و صیفی و پشم و روغن است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس بافی میباشد. راهش ماشین رو است و کاروانسرای شاه عباسی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10). و رجوع بمرآت البلدان ج 4 ص 85 شود.
چالهء عالی احمدان.
[لَ یِ اَ مَ] (اِخ)دهی است از دهستان فرامرزان بخش بستک شهرستان لارک در 36 هزارگزی جنوب فرامرزان در شمال کوه داربست واقع شده. دامنه ای گرمسیر و مالاریایی است که 91 تن سکنه دارد. آبش از باران و محصولش غلات و خرماست و شغل اهالی زراعت میباشد و راهی فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
چالهء علیمرادخان.
[لَ یِ عَ مُ] (اِخ)دهی است از دهستان بشیوه بخش سرپل ذهاب شهرستان قصرشیرین که در 7 هزار و پانصد گزی خاور سرپل ذهاب و یک هزارگزی شمال شوسه قصرشیرین به کرمانشاه واقع شده. دشتی گرمسیر و مالاریائی است که 130 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه پاطاق و محصولش غلات، پنبه، صیفی، لبنیات و توتون است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چاله غازان.
[لَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بهنام وسط بخش ورامین شهرستان تهران که در 5 هزارگزی جنوب باختر ورامین و یک هزارگزی کبیرآباد واقع شده. آبش از قنات و محصولش غلات و صیفی است و 200 تن سکنه دارد که بشغل زراعت مشغولند. جلگه و معتدل است و راهش مالرو میباشد و از طریق کبیرآباد ماشین هم میرود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
چاله قره.
[لَ قَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان کاشان که در 36 هزارگزی جنوب خاوری کاشان کنار راه شوسه کاشان به نطنز واقع شده. دامنه و معتدل است و 260 تن سکنه دارد. آبش از قنات و محصولش غلات و پنبه و تنباکو و صیفی است. شغل اهالی زراعت و خارکشی و صنایع دستی زنان قالی بافی میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
چاله کلاغ.
[لَ کَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان طیبی سرحدی بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان که در 7 هزارگزی شمال خاوری قلعهء رئیسی واقع شده و 35 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).
چاله کند.
[لَ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان خدابنده لو بخش قروه شهرستان سنندج که در 11 هزارگزی شمال خاور گل تپه و 5 هزارگزی شمال خاور سراب واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 120 تن سکنه ترک دارد. آبش از چشمه ها و محصولش غلات، حبوبات و کمی انگور است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو میباشد و از سراب اتومبیل هم میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چاله گنبد.
[لَ گُم بَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قهستان بخش کهک شهرستان قم که در 21 هزارگزی باختر کهک و 9 هزارگزی خاور راه شوسه قم به اصفهان واقع شده. هوایش معتدل است و 200 تن سکنه دارد که از طایفه زندی لک هستند. آبش از قنات و محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت، گله داری و شترداری است. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
چال هما.
[هُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان سربند پائین بخش سربند شهرستان اراک که در 15 هزارگزی جنوب باختر آستانه واقع شده، دامنه و سردسیر است و 646 تن سکنه ترک و فارس دارد. آبش از قنات و چشمه و محصولش غلات، بنشن و انگور و شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی است. راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
چاله مجار.
[لَ مَ] (اِخ) صاحب مرآت البلدان نویسد: «مزرعه ای است از مزارع صاین قلعه که ایلات شاهسون قورت بیکلو در اینجا ییلاق مینمایند...». (از مرآت البلدان ج 4 ص 85).
چاله مورد.
[لَ مُ] (اِخ) دهی جزء دهستان بهنام بخش ورامین شهرستان تهران که در 8 هزارگزی خاور ورامین متصل به راه ورامین به جلیل آباد واقع شده. جلگه ای است معتدل که 55 تن سکنه دارد. آبش از قنات و محصولش غلات و صیفی و چغندر قند میباشد. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است و از راه جلیل آباد ماشین هم میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
چاله میدان.
[لَ مِ] (اِخ) نام محله ای در تهران. نام برزنی در تهران. و رجوع به چالمیدان شود.
چاله هرز.
[لَ هَ] (اِخ) دهی است جزء بخش شمیران شهرستان تهران که در 4 هزارگزی جنوب تجریش کنار راه شوسه تهران به تجریش واقع شده. دامنه و سردسیر است و 80 تن سکنه دارد. آبش از قنات و از رودخانه دربند و محصولش غلات بنشن و صیفی است. شغل اهالی زراعت و باغبانی و راهش ماشین رو است و چند مزرعه و باغچه جدید الاحداث در اراضی این ده واقع شده و قنات کوچکی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1). و صاحب مرآت البلدان ذیل نام چال میدان نویسد: «... از دهات بلوک شمیران تهران است که در طرف غربی ضرابخانه دولتی واقع شده هوایش گرم و آبش کم و دارای چهار خانوار رعیت است و باغی هم دارد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 85).
چالی.
(اِ) گودی. گودال. فرورفتگی. عمق. ژرفا.
چالی.
(اِ) پرنده ای است بشکل گنجشک که از گنجشکهای معمولی درشت تر و فربه تر است.(1) چولی. || به لهجه گیلکی اردک. (ناظم الاطباء).
(1) - Roitelet.
چالی.
(اِخ) دهی از دهستان شیرگاه بخش سوادکوه شهرستان شاهی که در 2 هزارگزی شمال شیرگاه و کنار شوسه و راه آهن واقع شده، دامنه ای، معتدل، مرطوب و مالاریائی است 450 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه کسلیان و محصولش برنج، غلات و نیشکر است و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
چالی.
(اِخ) دهی است از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه که در 15 هزارگزی جنوب خاور مراغه و 9 هزارگزی جنوب خاور شوسه مراغه به میاندواب واقع شده، کوهستانی، معتدل و مالاریائی است و 111 تن سکنه ترک زبان دارد. آبش از قنوات و محصولش غلات، چغندر و حبوبات میباشد. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
چالیان.
(اِخ) دهی است از دهستان قطور بخش حومهء شهرستان خوی که در 40 هزارگزی جنوب باختر خوی و 3 هزارگزی جنوب راه ارابه رو خوی به قطور واقع شده، دره ای، سردسیر و سالم است که محل سکنای ایل شکاک میباشد و 40 تن سکنه کرد دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
چالیان.
(اِخ) دهی است از دهستان سورمق بخش مرکزی شهرستان آباده که در 30 هزارگزی جنوب خاور آباده و دو هزارگزی جنوب شوسهء سورمق به ابرقو واقع شده، جلگه ای و معتدل است و 100 تن سکنه دارد. آبش از قنات و محصولش غلات، پنبه، انگور و بادام است و شغل اهالی زراعت و باغداری میباشد و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چال یحیی آباد.
[لِ یَ یا] (اِخ) صاحب مرآت البلدان نویسد: «دهکده ای است قدیم النسق در طارم... که در سطح دره واقع شده و اطرافش کوه است. چهل خانوار سکنه دارد و زراعتش دیمی است. رودخانه ای هم از پائین دره میگذرد که برای اهل قریه قابل استفاده زراعتی نیست». (از مرآت البلدان ج 4 ص 85).
چالیر.
(اِ) گو عمیق مخوف. (آنندراج). چاه. (ناظم الاطباء).
- امثال: از چاه درآمدم و در چالیر بافتادم. (از آنندراج).
|| گودی کم عمق. (ناظم الاطباء).
چالی سور.
(اِخ) دهی است از دهستان سرشیوه بخش مریوان شهرستان سنندج که در 34 هزارگزی شمال خاوری دژ شاهپور و 8 هزارگزی شمال خاوری ویله واقع شده، کوهستانی و سردسیر است و 150 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ها و محصولش غلات، توتون و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو، و صعب العبور میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چالیش.
(اِمص) مزیدٌفیه لفظِ چالش. (فرهنگ نظام). رفتاری باشد از روی تکبر و ناز. (برهان) (آنندراج). خرامیدن. (غیاث). رفتار از روی عجب و ناز. (ناظم الاطباء). ناز و نخوت. تکبر و غرور :
این نظر با آن نظر چالیش کرد
ناگهانی از خرد خالیش کرد.مولوی.
|| چالش. سعی و کوشش در جنگ. جنگ و جدال. رزم و پیکار :
روز و شب در جنگ و اندر کشمکش
کرده چالیش اولش با آخرش.مولوی.
چون خیالی در دل شه یا سپاه
کرد در چالیش ایشان را تباه.مولوی.
گر نبودی نفس و شیطان و هوا
گر نبودی زخم و چالیش و وغا.مولوی.
جوشن و خود است مر چالیش را
وین حریر و برد، مر تعریش را.مولوی.
و رجوع به چالش شود.
چالیق.
(اِخ) نام شخصی از اهالی ترکیه که در زمان سلطان مصطفی خان ثانی حاکم یگیچری بود و با آن پادشاه در واقعهء ناگوار «اوک ایاق» همکاری نمود و در زمان سلطان احمدخان ثالث جرأت یافت و از وی تقاضای شغل صدارت کرد لیکن بفاصلهء یک ماه کیفر جسارت خود دیده از حکومت یگیچری معزول و بعد اعدام شد. (از قاموس الاعلام ترکی).
چالیک.
(اِ) نوعی بازی طفلان. نوعی وسیلهء بازی مخصوص اطفال. نوعی بازی اطفال که در هر استان ایران بنامی معروف است و اسم مخصوص دارد. نام دو پاره چوب که در بازی مخصوص اطفال بکار میرود. دو پارچه چوب است که اطفال بدان بازی کنند یکی دراز بقدر سه وجب و دیگری کوتاه بمقدار یک قبضه و هر دو سر چوب کوچک تیز میباشد، و چوب دراز را بدست گیرند و چوب کوتاه را بر زمین نهند بنوعی که یک سر آن از زمین بلند باشد و چوب دراز بر آن زنند به میزانی که بر هوا جهد و باز در هوا ضربتی بدان زنند چنان که دور افتد. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). دوپاره چوب یکی بلندتر و یکی کوتاه تر که اطفال با آنها بازی کنند و در فرهنگ تفصیلی گفته که ضرورت ندارد زیرا کسی نیست که این بازی را نکرده. (انجمن آرا) (آنندراج). عرب چوب بزرگ را «مقله» و چوب کوچک را «قله» گویند. (برهان). به هندی گلی وندا گویند.(1)(آنندراج). چلک. (انجمن آراء) (آنندراج). دسته چلک. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). در بعضی بلاد آن را لاوه گویند. (جهانگیری). الک دولک، به لهجه مردم تهران. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). پل چفته. (فرهنگ نظام). لاو. کال چنبه. لُوچُنبَه(2). پله. پله چوب. الک جنبش. دو داله. دودله. دسته پل.
- چالیکی؛ که چالیک بازی کند :
طفلی است سخن گفتن مردیست خمش کردن
تو رستم چالاکی نه کودک چالیکی.مولوی.
گه تاج سلطانان شوم گه مکر شیطانان شوم
گه عقل چالاکی شوم گه طفل چالیکی شوم.
مولوی.
(1) - در جهانگیری «گلی ونده» و در بعضی فرهنگ ها «کلی دندا» ضبط شده است.
(2) - در تداول اهالی خراسان.
چام.
(اِ) بمعنی چم و خم باشد. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). || قر و غربیله. رفتاری از روی ناز. مؤلف آنندراج نویسد: «... و از این روی رفتار بناز و وقار را چمیدن و چامیدن نیز گویند» و مؤلف فرهنگ نظام نویسد: «... خرامیدن بناز را از این جهت چامیدن و چمیدن گویند که شخص در حالت ناز، چم و خم میرود». || گردونی که کاه از غله بدان جدا کنند. رشیدی گفته: «از این جاست که گردونی را که کاه را از غله بدان جدا کنند چام گویند چه بواسطهء حرکت دوری گویا چم و خم دارد و گاهی می چمد. (آنندراج). گردونی که زارعان با آن غله را از کاه جدا میکنند.(1)(فرهنگ نظام). || کژی. || دانه. || گره. || دگمه. || چین. || نورد. || روش و طریقه. || دره. || زمین پست. (ناظم الاطباء).
(1) - مؤلف فرهنگ نظام نویسد: «... اکنون در اصفهان آن را (گردون غله کوبی را) چوم گویند شاید از باب تلفط الف، که در تکلم عام است که نان را نون و جان را جون میگوئیم باشد».
چامان.
(نف، ق) در حال چامیدن. در حال چمیدن و بناز و عشوه خرامیدن. رجوع به جام شود.
چاماهه.
[هِ] (اِخ) در زبان هندی و در اصطلاح هندیان نام روز مخصوصی است که در آن روز از ماه «پوش» استقبال میکنند و بدین مناسبت بر جاهای بلند آتش می افروزند. (از کتاب تحقیق ماللهند ص 290 س 9).
چام چام.
(اِ مرکب) دره یا کوهی که خم درخم بود گویند چام چام و چم چم. (فرهنگ اسدی). دره های کوه. || راه های پرپیچ و خم و تاب. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست
گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام.
منجیک (از فرهنگ اسدی).
|| ظاهراً چمان چمان. آرام آرام. آهسته آهسته و خرامان خرامان معنی میدهد و ممکن است در شعر منجیک که در بالا نقل شد همین معنی منظور شاعر بوده است.
چامر.
[مَ] (هندی، اِ) در زبان هندی اصطلاحی است در عروض و شعر. (از کتاب تحقیق ماللهند ص 67 س 8).
چامز.
[مِ] (اِ) چامین. (ناظم الاطباء). بول. غایط. و رجوع به چامین شود.
چامغ.
[مِ] (اِ) چاه عمیق. (غیاث).
چامگیر.
(ص) خوشنما. || ملایم. || آگاه. (ناظم الاطباء).
چاملق.
[لَ] (اِخ) ناحیه ای در جنوب کشور آلبانی که اهالی آن بنام «چام» نامیده میشوند و به جرأت و ذکاوت مشهورند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3).
چاموش.
(اِ) نوعی از کفش و پای افزار باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چموش. کفش. پاپوش. پوزار. نوعی کفش روستایی. و رجوع به کفش شود.
چامه.
[مَ / مِ] (اِ) شعر بود. (فرهنگ اسدی). بمعنی شعر باشد عموماً. (برهان). مطلق شعر را گفته اند. چکامه نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). هر کلام موزون و شعر عموماً. (ناظم الاطباء). شعر در مقابل نثر که «چانه» باشد. منظومه. نشید. سخن منظوم و موزون. کلام مقفی :
یک شبانروز اندر آن خانه
گاه چامه سرود و گه چانه.
(از فرهنگ اسدی).
|| غزل را گویند خصوصاً و آن مطلعی است با ابیات متوازنه متشارکه در قافیه و ردیف کمتر از هفده بیت. (برهان). غزل را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). غزل خصوصاً. (ناظم الاطباء). (فرهنگ نظام). || سرود. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) (ناظم الاطباء). نغمه. (ناظم الاطباء). آهنگ. آواز. دستگاه موسیقی :
چو آن چامه بشنید بهرام گور
بخورد آن گرانسنگ جام بلور.فردوسی.
همان چامه و چنگ ما را بس است
نثار زنان بهر دیگر کس است.فردوسی.
بگوش زن جادو آمد سرود
همان چامهء رستم و زخم رود.فردوسی.
برآورد رامشگر زابلی
زده چنگ بر چامهء کابلی.فردوسی.
یکی چامه گوی و دگر چنگ زن
یکی پای کوبد شکن بر شکن.
فردوسی (از فرهنگ اسدی).
سرمایهء عشقند چو بر چامه سرایند
پیرایهء نازند چو در خدمت یارند.سنایی.
بزد دست و طنبور در بر گرفت
سرائیدن چامه اندر گرفت.
؟ (از فرهنگ اوبهی).
| بمعنی سخن هم آمده است. چه چامه دان سخندان را گویند. (برهان). سخن و قول. (ناظم الاطباء).
چامه برساختن.
[مَ / مِ بَ تَ] (مص مرکب) سرود ساختن. نغمه ساز کردن. آهنگی از دستگاههای موسیقی را بوسیله سازی نواختن :
بتان چامه و چنگ برساختند
ز بیگانه ایوان بپرداختند.فردوسی.
|| شعر ساختن. کلام موزون در رشتهء نظم کشیدن. چکامه ساختن. منظومه ساختن.
چامه دان.
[مَ / مِ] (نف مرکب) سخندان. بلیغ. زبان آور. || واعظ. خطیب. (ناظم الاطباء).
چامه زدن.
[مَ / مِ زَ دَ] (مص مرکب)سرود گفتن. نغمه نواختن. تصنیف مخصوص را در دستگاههای موسیقی خواندن یا نواختن. شعری را با آهنگ خواندن یا بوسیلهء یکی از آلات موسیقی نواختن :
همه چامهء رزم خسرو زدند
زمان تا زمانی ره نو زدند.فردوسی.
چامه زن.
[مَ / مِ زَ] (نف مرکب) ساززن. موسیقی دان. آهنگ نواز. نغمه زن. آنکه سرود و نغمه در دستگاه موسیقی ساز کند و بوسیلهء یکی از آلات موسیقی بنوازد یا بخواند. کسی که خواندن یا زدن نغمه و سرود را در دستگاههای موسیقی داند :
بدان چامهء زن گفت کای ماهروی
بپرداز دل چامهء شاه گوی.فردوسی.
چامه سرا.
[مَ / مِ سَ] (نف مرکب) شاعر. منظومه ساز. چامه گوی. چکامه سرا. سرایندهء سخن منظوم. آنکه شعر سراید و سخن موزون و مقفی گوید. سخن سرا. قافیه سنج. تصنیف ساز. || آوازخوان. کسی که شعری را با آواز بخواند. آنکه غزل یا تصنیف را در دستگاه موسیقی بخواند. و رجوع به چامه سرای شود.
چامه سرائی.
[مَ / مِ سَ] (حامص مرکب)شاعری. سخن سرائی. شعرگویی. تصنیف سازی. || آوازخوانی. شعرخوانی. خواندن شعر و تصنیف در دستگاههای موسیقی. خوانندگی.
چامه سرائیدن.
[مَ / مِ سَ دَ] (مص مرکب) شعر سرودن. شعر گفتن. سخن منظوم گفتن. کلام با وزن و قافیه ساختن. || سرودخواندن، نغمه ساز کردن. شعر و تصنیف با آواز خواندن. سرود و غزل در دستگاه موسیقی خواندن یا نواختن :
بزد دست و طنبور در برگرفت
سرائیدن چامه اندرگرفت.فردوسی.
چامه سرای.
[مَ / مِ سَ] (نف مرکب)شعرگوی. شاعر. غزل سرای. تصنیف ساز. آنکه سخن منظوم گوید و کلام موزون و مقفی برشتهء نظم کشد. || آوازخوان. خوانندهء شعر و غزل در آهنگ موسیقی. کسی که موسیقی داند و خواندن شعر و سرود را در دستگاههای موسیقی داند. رجوع به چامه سرا شود.
چامه سرایی.
[مَ / مِ سَ] (حامص مرکب)رجوع به چامه سرائی شود.
چامه گفتن.
[مَ / مِ گُ تَ] (مص مرکب)شعر گفتن. شعر و غزل گفتن. سخن منظوم سرائیدن. کلام با وزن و قافیه ساختن. تصنیف ساختن. چکامه و غزل برای ممدوح یا بنام شخص مخصوص بنظم درآوردن :
همه چامه گفتند بهرام را
شهنشاه بادانش و کام را.فردوسی.
|| سرود گفتن. نغمه ساز کردن. شعر و غزل در آهنگ موسیقی خواندن. و رجوع به چامه سرائیدن شود.
چامه گو.
[مَ / مِ] (نف مرکب) چامه گوی. گویندهء شعر. شاعر. سخنسرا. آنکه سخن منظوم سراید و کلام با وزن و قافیه سازد. سرودگوی. تصنیف ساز. || سرودخوان. غزل خوان. تصنیف خوان، آنکه شعر و غزل به آواز خواند. کسی که سرود و تصنیف و غزل با آهنگ موسیقی خواند. ترانه خوان :
همه چامه گو سوفرا را ستود
ببربط همی رزم توران سرود.فردوسی.
و رجوع به چامه گوی شود.
چامه گوئی.
[مَ / مِ] (حامص مرکب)چامه سرائی. سخن سرائی. شاعری. شعرگوئی. گفتن سخن منظوم و کلام موزون و مقفی. || سرایندگی. آوازه خوانی. خوانندگی شعر و غزل با آواز. خواندن شعر و تصنیف و سرود به آهنگ و در دستگاه موسیقی. و رجوع به چامه سرائی شود.
چامه گوی.
[مَ / مِ] (نف مرکب) شاعر. گویندهء شعر و سخن منظوم. شاعر و سخنگوی باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مدیحه سرا. غزل سرا. سرودساز. تصنیف ساز. || سرودگوی. آوازه خوان. کسی را نیز گویند که غزلی را به آواز خوش بخواند. (برهان) (آنندراج). کسی که غزلی را به آواز نیک بخواند. (ناظم الاطباء). آنکه شعر و غزل را با آهنگ موسیقی و در دستگاههای موسیقی بخواند. موسیقیدان :
هلا چامه پیش آور ای چامه گوی
تو چنگ آور ای دختر ماهروی.فردوسی.
یکی چامه گوی و دگر چنگ زن
یکی پای کوبد شکن بر شکن.فردوسی.
همو میگسار و همو چنگ زن
همو چامه گوی است و انده شکن.فردوسی.
نخستین شهنشاه را چامه گوی
چنین گفت کای خسرو ماهروی.فردوسی.
و رجوع به چامه سرا و چامه گو شود.
چامیدن.
[دَ] (مص) شاشیدن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بول کردن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کمیز انداختن. (ناظم الاطباء). ادرار کردن. و رجوع به چامین شود. || دمیدن. || وزیدن. (ناظم الاطباء). || رفتار بناز. چمیدن مخفف چامیدن است. (فرهنگ نظام).
چامیر.
(اِ) چامیز. چامین. بول و کمیز. || غایط. (ناظم الاطباء). و رجوع به چامین و چامیز شود.
چامیز.
(اِ) چامیر. چامین. بول و کمیز. || غایط. (ناظم الاطباء). و رجوع به چامین و چامیر شود.
چامین.
(اِ) چامیر. چامیز. شاش. (برهان). بول. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). کمیز. (ناظم الاطباء). ادرار. پیش آب. و رجوع به شاش شود. || غایط. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). و رجوع به غایط شود. || سرگین حیوانات را نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). و آن را چمین نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). چمین مخفف آن است. (فرهنگ نظام) :
بس کن که هر مرغ ای پسر
کی خوش خورد انجیر تر
شد طعمه طوطی شکر
وان زاغ را چامین خر.مولوی (از آنندراج).
و رجوع به چمین و سرگین شود.
چامین کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)شاش کردن. بول کردن. ادرار کردن. || غایط کردن.
چامیوز.
(اِ) قلابی باشد که با آن دلو از چاه بیرون آورند. (اما کلمه دگرگون شدهء چاهیوز است).
چان.
(اِخ) دهی از دهستان زلقی بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 51 هزارگزی جنوب باختر الیگودرز، کنار راه مالرو پرچل به سربادوش واقع شده، کوهستانی و سردسیر است و 109 تن سکنه لر و فارس دارد. آبش از قنات و چشمه ها و محصولش غلات، لبنیات و پنبه میباشد. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چاناکیا.
(اِخ)(1) نام وزیر چاندرا گوپتا امپراطور هندوستان «کلمه شاناق باید معرب از اسم هندی چاتاکیا وزیر معروف چاندرا گوپتا امپراطور هندوستان باشد که در حدود 321 الی 298 ق م. سلطنت میکرده است این چاناکیا مردی دانشمند و صاحب تألیفاتی بود و بعید نیست که کتاب السموم نیز از وی باشد». (از کتاب علوم عقلی در تمدن اسلامی کتر صفا ص 88).
(1) - Canakya.
چانپ.
[] (اِخ) نام طایفه ای از طوایف ناحیه مکران که مرکب از 2000 خانوار است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 100).
چانچو.
(1) (اِ مرکب) قطعه چوب مقعر شکافدار که مخصوص بدوش بردن دو سطل آب است. قطعه چوب خمیده ای که بر شانه می نهند و از هر سر آن سطل آبی می آویزند و بدان وسیله دو سطل پر آب را از محلی به محلی میبرند(2). کُندَز در لهجه اهالی جنوب ایران(3).
(1) - Palanche. (2) - شاید این کلمه شکستهء شانه چوب و مرکب از « چانه» بمعنی شانه و «چو» مخفف چوب باشد.
(3) - در جنوب کندز را از چوب کُنار (سِدْر) و در گیلان و مازندران از چوب آزاد سازند.
چان دراگوپتا.
[دِ] (اِخ) نام یکی از پادشاهان بزرگ هند که بنام (سان دراکت توس) نیز در تاریخ نام وی آمده است و به شرحی که مؤلف ایران باستان نوشته است، این شخص بعد از بیرون آمدن اسکندر از هند و یاغی شدن مردم بر ولات مقدونی، با قشونی نیرومند تمامی هند را در نوردید و بحکمرانی مقدونیها در پنجاب هند خاتمه داد و خود مالک الرقاب هند تا گنک و ماوراء آن گردید و پادشاه هند شد و سلسلهء پادشاهان دودمان او را سلسلهء موریاس(1) نامند. این پادشاه شهری بنا کرد که پاتالی پوترا(2) نام نهاد و دور آن حصاری محکم ساخت و آن را پایتخت خود قرار داد. از حوادث تاریخی دوران سلطنت این پادشاه در هند یکی آن است که چون سلکوس (بنیانگزار سلطنت سلوکی ها در ایران که در 306 ق.م. رسماً خود را پادشاه خوانده است) از طرف مشرق ایران تا سرزمین هند پیش رفت با این پادشاه مصادف شد و جنگ و ستیزه با وی را مصلحت ندانست و ناچار با او از در صلح و صفا درآمد و بعقیدهء بعضی مورخین تمامی صفحاتی را که در طرف راست رود سند بود به پادشاه هند (چان دراگوپتا) داد و بلوچستان و افغانستان جنوبی و شمالی را هم به وی واگذار نمود و در ازای این واگذاری 500 فیل از این پادشاه گرفت و بعضی از مورخین نوشته اند که سلکوس برای اینکه وثیقه ای بپادشاه هند داده باشد دختر خود را به حبالهء نکاح او درآورد ولی همهء تاریخ نویسان بر این قول متفق نیستند و برخی عقیده دارند که پادشاه هند در ضمن عهدنامه اجازه داده است که مقدونیها با هندیها وصلت کنند اما خود او دختری از سلکوس بزنی نگرفته یا دختری به وی نداده است. (از تاریخ ایران باستان ج 3 صص 2055 - 2059 و صص 2066 - 2214).
(1) - Maurias.
(2) - Patalipoutra.
چانش.
[نِ] (اِ) رفتار با کرّ و فرّ و با حشمت. || جنگ و کارزار. (ناظم الاطباء). اما احتمالاً چانش دگرگون شدهء «چالش» باشد. رجوع به چالش شود.
چانف.
[] (اِخ) یکی از دهستانهای پنجگانهء بخش بمپور شهرستان ایرانشهر که در جنوب بمپور واقع شده و از شمال بدهستان مرکزی، از خاور به کوهان سرباز از جنوب به بخش قصرقند و نیکشهر از شهرستان چاه بهار و از باختر بدهستان لاشار محدود میباشد. منطقه ای است کوهستانی و مالاریائی که هوای آن با وجود گرمی از سایر نقاط شهرستان سردتر و بهتر است. این دهستان دارای یک رودخانه بنام رود خواجه میباشد و این رودخانه از ارتفاعات اهوران که بیشتر آبادیهای این دهستان در دره های آن قرار دارد سرچشمه میگیرد و پس از مشروب نمودن آبادیهای اطراف خود وارد بخش قصرقند میشود و این رودخانه در بعض نقاط بی آب و در بیشتر جاها دارای آب است. گله داران دهستان که در حدود دوهزار نفرند بطور سیار در اینجا زندگی می کنند. آب مشروبش از رودخانه، چشمه و قنات تأمین میشود. محصول عمده اش خرما و غلات و لبنیات و ذرت است و شغل اهالی زراعت و گله داری است. این دهستان از 25 آبادی کوچک و بزرگ تشکیل شده و جمعیت آن در حدود پنج هزار تن میباشد که بزبان بلوچی سخن میگویند و مذهب تسنن دارند. راههای این دهستان عموماً مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
چانگ چئو.
[چِ] (اِخ)(1) خان چو. نام بندری است در چین شرقی بر ساحل دریای چین، مقابل جزیرهء فورموز و تقریباً بخط مستقیم پانصدهزار گز در مشرق مایل بشمال کانتون و جزء ایالت فوکین(2) امروزی است. این بندر در عهد مغول اهمیتی بس عظیم داشته است و از لحاظ تجارت خارجی چین و رفت وآمد کشتیهای بزرگ تجارتی و مسافری مابین چین و هند و جنوب ایران و بلاد عرب یکی از مراکز عمدهء چین بوده است. و ابن بطوطه وقتی که از هند بچین آمده بود اولین نقطه ای از خاک چین که وی در آنجا پیاده شده همین شهر بوده است و در مراجعت از چین بهند نیز از همین بندر کشتی گرفته است. در عهد مغول نام این شهر بتلفظ عامیانه چینیان «تسوتونگ» بوده که با حذف گاف (حرف اخیر) تلفظ آن بسیار نزدیک بکلمهء «زیتون» عربی شنیده میشده است و بهمین جهت مؤلفین عرب و ایرانی در قرون وسطی نام این شهر را زیتون (بهمان لفظ میوهء معروف) نوشته اند و در سفرنامه مارکوپولو نام این شهر به املای سایتون(3) مرقوم است. (از حواشی شدالازار بقلم مرحوم قزوینی ص 508).
(1) - Tchang-Tcheou.
(2) - Fo-Kien.
(3) - cayton.
چانگ چیاکئو.
[کِ] (اِخ)(1) نام مرکز ایالت چاهار در کشور چین. کرسی چاهار در چین.
(1) - Tchang-tchia-Keou.
چانگ کی ین.
[یِ] (اِخ) نام یک تن از اهالی چین که فغفور چین او را به نمایندگی از طرف خود نزد یوئه چیها فرستاد که بمساکن قدیمشان برگردند ولی یوئه چیها که از مساکن تازه خود راضی بودند این تکلیف را نپذیرفتند و چانگ کی ین بی انجام مقصود بچین بازگشت (بسال 126 ق.م.) و در طریق مراجعت دو دفعه دچار هونها گردید. این شخص اطلاعاتی دربارهء پارتها داده که برای روشن شدن تاریخ پارت اهمیت داشته است. (از ایران باستان ج 3 ص 2263).
چانگ نگان.
[نِ] (اِخ)(1) نام شهری بوده است در کشور چین. فیروز (یا پیروز) پسر یزدگرد چون تازیان بر وی حمله بردند و او به چین پناهنده شد و در چین عنوان فرمانده قراولان دست راست را به وی دادند و از سرداران مستحفظ مخصوص امپراطور گردید، مدتها در این شهر متوقف بود و بسال 677 م. معبدی برای زردشتیان در این شهر ساخت که آن را «معبد ایران» نام نهاد و ظاهراً در همین سال در این شهر مرد. (از کتاب احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 198) (از دیباچهء مزدیسنا تألیف دکتر معین).
(1) - Tchang-ngan.
چانه.
[نَ / نِ] (اِ) فک اسفل. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). موضع ریش برآوردن. (برهان) (آنندراج). محل ریش برآوردن باشد. (ناظم الاطباء). بعربی ذقن گویند. (برهان) (آنندراج). مَنَه. زَفَر. استخوان زنخ. (جهانگیری) (انجمن آرا). || غبغب. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || گرداگرد دهان. (غیاث) (ناظم الاطباء).(1) زنخ. زنخدان. چونه (به لهجهء تهرانیان و مردم بعض ولایات ایران). چَنَه (در تداول اهالی خراسان) :
شکر حق گوید ترا ای پیشوا
آن لب و چانه ندارم وآن نوا.
مولوی (از انجمن آرا).
|| گلوله خمیری که یک نان از آن پخته شود. (برهان). گلوله آرد خمیرکرده بود که از آن نان پزند. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). و آن را زَوالَه(2) نیز گویند. (جهانگیری). خمیری که برای نان پختن یا رشته بریدن گلوله کنند. گنده. چونه. || سخن منش(3) بود. (فرهنگ اسدی). کنایه از حرف و سخن هم هست. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). حرف. (ناظم الاطباء). نثر در مقابل نظم :
یک شبانروز اندر آن خانه
گاه چامه سرود و گه چانه.
؟ (از فرهنگ اسدی).
|| سخن یاوه و سخن بی جا. || جام و پیاله. || تقطیر و چکانیدگی. (ناظم الاطباء).
(1) - در تداول عوام «گرداگرد دهان» بر «پوز» و «پوزه» اطلاق میشود نه «چانه».
(2) - اهالی خراسان همین کلمهء زواله را در همین معنی بجای چانه بکار میبرند.
(3) - ظ . «سخن منثور» بوده است.
چانه انداختن.
[نَ / نِ اَ تَ] (مص مرکب) حرکت آخرین که در زنخ محتضر پدید آید. تشنج آخرین شخص محتضر در فک اسفل. آخرین حرکت تشنجی چانهء محتضر. کنایه است از مردن. کنایه است از دم درکشیدن و جان سپردن.
چانه بند.
[نَ / نِ بَ] (نف مرکب) باشماق. زنخ بند. یاشماق. خمار. چیزی از اقسام پارچهء نخی، پشمی یا ابریشمی که بعض مردان یا زنان چانه را بدان وسیله بندند. چیزی شبیه به یاشماق زنان را. چیزی که غالباً زنان ترک یا بعض زنان ایلاتی بچانه بندند :
واعظ این سنت تحت الحنکت دانی چیست؟
چانه بندیست که پر چانهء بیجا نزنی.
تأثیر (از آنندراج).
چانهء بیجا زدن.
[نَ / نِ یِ زَ دَ] (مص مرکب) سخن بیهوده گفتن. حرف مفت زدن. پرگوئی و پرچانگی کردن :
واعظ این سنت تحت الحنکت دانی چیست؟
چانه بندیست که پر چانهء بیجا نزنی.
تأثیر (از آنندراج).
|| اصرار بیهوده کردن. ابرام بیفایده کردن.
چانه زدن.
[نَ / نِ زَ دَ] (مص مرکب)مُکاس. مُماکَسَة. تشویش کردن در بیع. سخن بیجا و زیاد گفتن در خرید و فروش. (ناظم الاطباء). اصرار مشتری در کم کردن بهای جنس. تقاضای خریدار کم کردن بهای متاعی را از فروشنده به اصرار. پرگوئی فروشنده با خریدار دربارهء قیمت جنس. تخفیف خواستن مشتری از بایع و زیاده خواهی بایع از مشتری. چانه زدن در معامله. پرگوئی در امر خرید و فروش. || زنخ زدن. پر گفتن. سخن گفتن نه بقصد نتیجه ای. ورّاجی کردن. ور زدن. شروور گفتن.
چانه سخن.
[نَ / نِ سُ خَ] (ص مرکب)زنخ زن. چارچارگوی. (مجموعهء مترادفات ص 370). حرف مفت زن. بیهوده گو.
چانه کردن.
[نَ / نِ کَ دَ] (مص مرکب)خمیر را به اندازهء یک نان گلوله کردن. (ناظم الاطباء). چونه کردن (در تداول عامه). و رجوع به چانه گرفتن شود.
چانه گرفتن.
[نَ / نِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) گلوله کردن خمیر برای نان. گلوله کردن خمیر برای پختن نان یا رشته کردن. زواله کردن خمیر. زواله گرفتن خمیر. و رجوع به چانه کردن شود.
چانه گیر.
[نَ / نِ] (نف مرکب) آنکه خمیر گلوله کند پختن نان یا رشته کردن را. آنکه خمیر را چانه کند. کسی که خمیر را برای نان پختن یا برای رشته کردن گلوله کند. گردکنندهء خمیر.
چاو.
(چینی، اِ) نوعی اسکناس. اسکناس گونه ای از چرم که نخستین بار در کشور چین معمول گردید. شهروا. پول کاغذی. لغتی است ختایی و آن کاغذ پاره ای بود مربع و طولانی که یکی از پادشاهان چنگیزی نام خود را بر آن نقش کرده بود و رایج گردانیده(1)، چون مردم آذربایجان و اهل تبریز قبول نکردند و عزالدین مظفر که باعث و بانی چاو بود بقتل آمد، رسم چاو برطرف شد. (برهان). بزبان چیناوی کاغذی بود، از طرف پادشاه هر دو روی آن عباراتی چند نوشته و در بازار چون زر رایج بود و خرج میشد. (فرهنگ وصاف از آنندراج). کاغذپاره ای بود که وقتی گیخاتوخان مغول در ایران میخواسته آن را رایج کند و نشده. (انجمن آرا) (آنندراج). قطعه کاغذ دولتی که گیخاتوخان مغول میخواست بعوض پول آن را رایج کند و مردم آذربایجان و اهالی تبریز قبول نکردند و عزالدین مظفر بهمین جهت بقتل رسید. (ناظم الاطباء). اسکناسی بوده که گیخاتوخان مغول می خواست در ایران جاری کند، پیش نرفت. (فرهنگ نظام). کاغذپاره ای مستطیل مربع که هردو طرف کلمه شهادتین و چند کلمه بخط ختا مرقوم بود و در میان آن دایره کشیده و از نیم درم تا ده درم بنا بر اختلاف چاو رقم زده و گیخاتوخان در ممالک ایران روان گردانید، چون دانستند که موجب خرابی رعایا و فقدان حاصل و رفع آمدوشد کاروان است حکم به ابطال فرمود :
چاو تا در جهان روان باشد
رونق ملک جاودان باشد.(از انجمن آرا).
روان شد چو زر موکب شیخ عهد
رهی، ناروان ماند مانند چاو.
ابن یمین (از انجمن آرا).
... و در آن ملک [ ختا و چین ] کاغذ زیاده از همه ولایات خرج میشود چه بسبب تنکی کاغذ کتابت بر یک روی کاغذ میکنند و در دیگر ولایات بر دو روی، و دیگر آنکه اکثر آلات و اقمشه در کاغذ پیچند و دیگر آنکه اکثر معاملات ایشان به «چاو» است که چون همواره چاو دست بدست میرود کهنه میگردد و آن کهنه را هر کس که بدیوان برد عوض آن نو به وی دهند و هیچ موقوف نمی دارند و کهن را میسوزند و بجهت آن یک خرج باضعاف کتابت صرف میشود. (فلاحتنامهء غازانی). و رجوع شود به حبیب السیر ج 3 صص 136 - 137 و تاریخ وصاف ص 273 و تاریخ مغول عباس اقبال صص 249 - 250. و اکنون چاو و چاپ بر صفت طبع و باسمه خط اطلاق میشود بر خلاف آن چاو، این چاو روان و دایر است. (انجمن آرا) (آنندراج). لفظ مذکور چینی است بمعنی چاپ بلکه لفظ چاپ مبدل آن است چون اسکناس مذکور چاپی بوده و آن وقت در چین صنعت چاپ بوده. (فرهنگ نظام). رجوع به چاپ در همین لغت نامه شود. و رجوع به اسکناس شود.
(1) - در ترکی جغتایی بهمین معنی بکار رفته و «چاوچی» بمعنی منادی و جارچی عمومی استعمال شود. (حاشیه برهان چ معین).
چاو.
(اِ صوت) بانگ مرغ است. (فرهنگ اسدی). گنجشک که از اشکره بگریزد یا کسی بچه اش برگیرد او بانگ همی از درد و از بیم کند آن آواز را چاو خوانند و گویند همی چاود. (نسخهء دیگر فرهنگ اسدی) (فرهنگ نظام). || تیز. تیز ناله و بانگ مردم بود از درد عشق. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). || (اِ) آوازه. (زمخشری). در تداول عامه «چو». صیت. شهرت. و رجوع به چو انداختن شود.
چاواز.
(اِخ) دهی از دهستان نهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند که در 28 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند واقع شده، دامنه و معتدل است و 20 تن سکنه دارد. آبش از قنات و محصولش غلات و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاوان.
(نف، ق) در حال چاویدن. بانگ کنان مرغی از دوری فرزند یا از بیم و جز آن. چاوچاوان. رجوع به چاوچاوان شود.
و رجوع به چاو شود.
چاو پاره.
[رَ] (اِخ) نام موضعی از ثغور روم. نام محلی از ثغور روم که زادگاه ابوعبدالله صوفی همدانی بوده است. آبادیی از ثغور روم که ابوعبدالله صوفی همدانی از آنجاست.
چاو چاو.
(اِ صوت مرکب) بانگ گنجشک را گویند، وقتی که جانوری قصد گرفتن او کرده باشد یا کسی دست به آشیان او کند که بچه او را برآورد. (برهان). آواز گنجشک باشد در زمانی که جانور شکاری قصد او کند یا وقتی که بچهء او را از خانهء او بردارند. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). بانگ گنجشک و دیگر مرغان خصوصاً وقتی که جانوری قصد گرفتن او کند و یا کسی جهت گرفتن بچهء وی دست در آشیان آن نماید. (ناظم الاطباء). صدای گنجشک و دیگر پرندگان کوچک در موقع ترس یا هنگام اضطراب. جیرجیر. جیک جیک :
بی خانمان و بی زن و فرزند دشمنت
گنجشک وار دارد پیوسته چاوچاو.
شمس فخری (از انجمن آرا).
|| صدا. (برهان). || شور و غوغا. (برهان) (ناظم الاطباء).
چاو چاوان.
(نف مرکب، ق مرکب) در حال چاویدن. ناله کنان. بانگ زنان. بانگ کنان ببانگی که مرغ جوجه دار کند خواندن جوجه های خود را. تیز تیز ناله کنان و بانگ زنان چون مرغی که دنبال جوجهء گم گشته گردد :
مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاوچاوان درست چونان است.
|| تیزتیز ناله و بانگ کنان از درد عشق. || معوج و غیر مستقیم و منحرف. || گمراه. (ناظم الاطباء). و رجوع به چاوچاو شود.
چاوچای.
(اِ مرکب) نام دوائی(1) و آن برگی باشد که از ختا آورند و جوشانیده مانند قهوه خورند. (آنندراج) (غیاث).
(1) - صاحب آنندراج و مؤلف غیاث پس از «نام دوائی» نوشته اند: «و کسانی که چاه گویند غلط است».
چاودار.
(اِ) چودار. چودر. ویبگ. گیاهی هرزه که در غله زار روید و دانهء آن چون گندمی لاغر و کشیده است. قسمی گندم وحشی. نوعی از حبوبات که در میان گندم و جو پیدا آید. و رجوع به چودار شود.
چاورچین.
[وِ] (اِخ) دهی از دهستان آختاچی بوکان بخش بوکان شهرستان مهاباد که در 12 هزار و پانصدگزی شمال باختر بوکان و 11 هزار و پانصدگزی باختر شوسهء بوکان به میاندواب واقع شده، جلگه ای معتدل و مالاریائی است و 216 تن سکنه کرد دارد. آبش از سیمین رود و محصولش غلات و توتون و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری میباشد. صنایع دستی جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چاورش.
[رَ] (اِخ) دهی از دهستان باراندوزچای بخش حومهء شهرستان ارومیه که در 23 هزارگزی جنوب باختر ارومیه و 3 هزارگزی شمال ارابه روزیوه به ارومیه واقع شده. دره ای است سردسیر و سالم که 45 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات و توتون میباشد. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چاوش.
[وُ] (ترکی، ص، اِ)(1) نقیب لشکر. (آنندراج) (غیاث). چاووش. (ناظم الاطباء). نقیب سپاه. (فرهنگ نظام). آنکه در جنگ فرمان حمله دهد و سپاهیان را تشجیع و تشویق کند :
گر حاجب تو پوشد پیکار را زره
ور چاوش تو بندد پرخاش را کمر.
امیرمعزی.
تو قاهر مصر و چاوشت را
بر قاهره قهرمان ببینم.خاقانی.
نفیر چاوشان از دورشو دور
ز گیتی چشم بد را کرده مهجور.نظامی.
ز دل دادن چاوشان دلیر
دلاور شده گور بر جنگ شیر.نظامی.
پسر چاوشان دید و تیغ و تبر
قباهای اطلس کمرهای زر.نظامی.
|| کسی که در دربار شاهان یا در نزد امراء و بزرگان وظیفه دار امور تشریفاتی بوده و در روزهای سلام اشخاص را به حضور آنان معرفی مینموده است. رئیس تشریفات :
چاوش اوهام نتواند رسیدن
تا کجا تا آخرین صف روز بارت.انوری.
نه نه قباد مخوان کیقباد خوانش از آنک
قباد چاوش روز سلام او زیبد.خاقانی.
|| نقیب قافله. (آنندراج) (غیاث). نگهبان و مراقب کاروانیان. || دربان. (فرهنگ نظام) :
ای چاوش سپید تو هم خادم سیاه
خورشید روم پرور و ماه حبش نگار.
خاقانی.
خلیل از خیلتاشان سپاهش
کلیم از چاوشان بارگاهش.نظامی.
روزها شد که بنده می آید
بر در و ره نمیدهد چاوش.پوربهای جامی.
و رجوع به چاووش شود.
(1) - بضم سوم = چاووش (ه م) ترکی، حاجب؛ نقیب قافله. «جغتایی 281» کاشغری گوید: «جقش، الذی یسوی الصفوف فی الشوب و یزع الجند عن الظلم.» «دیوان لغات الترک ج 1 ص 307»؛ در ترکی cawshبمعنی فراش، فراش حضور است. در سابق این کلمه بمعنی دسته ای بود مرکب از 630 فراش تشریفاتی که در خدمت دیوان های دولتی بودند و در رأس موکب (شاه) در مراسم عمومی حرکت میکردند. رئیس آنان چاوش باشی نایب رئیس دیوان صدراعظم، وزیر نظمیهء عمومی، معرف سفیران و رئیس تشریفات بود. کلمه cawsh از نظر وجه اشتقاق بقول Vambery به چو caw(اعلان، خطاب) مرتبط است. «دائرة المعارف اسلام: چوش». (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چاوشان.
[وُ] (اِخ) دهی است از دهستان ماهیدشت پائین بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، که در 7 هزارگزی باختر کرمانشاه و 3 هزارگزی شمال شوسه کرمانشاه بشاه آباد واقع شده، تپه ماهور و سردسیر است و 150 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات دیم و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری است. در تابستان از طریق چشمه سینه اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چاوش زاده.
[وُ دَ / دِ] (اِخ) ابراهیم بن محمد؛ مؤلف کتاب «الصحائف فی الفرائض» که بسال 1053 ه . ق. وفات یافته و کتاب «مجمع اللطائف فی شرح الصحائف» شرح کتاب وی میباشد. (از کشف الظنون ج 2 ص 1075 و 1603).
چاوش قلی.
[وُ قَ] (اِخ) دهی است از دهستان رهال بخش حومهء شهرستان خوی که در 10 هزار و پانصدگزی جنوب باختری خوی و 6 هزار و پانصدگزی جنوب شوسهء خوی به سیه چشمه واقع شده، جلگه ای است کنار رود قطور، معتدل و مالاریائی که 139 تن سکنه دارد. آبش از رود قطور و محصولش غلات، حبوبات و کرچک است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
چاوشکی.
[وُ] (اِخ) قریه ای است در هفت فرسنگی میانهء جنوب و مشرق تنگستان. (از فارسنامهء ناصری).
چاوک.
[وَ] (اِ) مخفف چکاوک است. (برهان) (جهانگیری). بمعنی چکاوک و مخفف آن است. (انجمن آرا) (آنندراج) چکاوک. (ناظم الاطباء). مرغی باشد برابر به گنجشک. (برهان). قبره (به عربی) (برهان). (ناظم الاطباء).
چاوک.
[وَ] (اِخ) دهی از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج که در 5 هزارگزی شمال دژ شاهپور و 2 هزارگزی ثلاثهء بالا واقع شده دامنه و سردسیر است و 125 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات، لبنیات و توتون میباشد. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چاوله.
[وَ لَ / لِ] (اِ) گلی است. (فرهنگ اسدی) نام گلی باشد صد برگ و بغایت رنگین. (برهان) (آنندراج). گلی باشد خوشرنگ. (جهانگیری). گل سرخ صد برگ و بغایت رنگین. (ناظم الاطباء). گلی خوشرنگ و خوشبوی. گلی باشد نیکو :
همی بوستان سازی از دشت او
چمنهاش پر لاله و چاوله.
عنصری (از فرهنگ اسدی).
|| بمعنی کجواج و ناهموار نیز آمده است. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
چاولی.
(اِ) چیزی باشد پهن که از نی بوریا و امثال آن بافند و غله را بدان بیفشانند تا پاک شود. (برهان). غله برافشان. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). افزاری که از نی بوریا سازند و بدان غله افشانند. (ناظم الاطباء). ظرفی بافته از نی یا مانند آن برای پیش زدن و پاک کردن غله (فرهنگ نظام). چچ نیز گویند. (جهانگیری). چِل. (در لهجه اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه) :
فرستاد یرلق به هر کاولی
که بافند بهر سپر چاولی.
بسحاق اطعمه (از جهانگیری).
و رجوع به چچ شود.
چاولی.
[وُ] (اِخ) اتابک فخرالدولهء چاولی، حاکم شیراز و امیرالامراء سلطان مسعودبن محمد بن ملکشاه که بنا بگفتهء صاحب «نزهة القلوب» چون فارسیان با سلاجقه نافرمانی کردند، سلاجقه اتابک چاولی را به فتح آن دیار فرستادند و او بقهر و جبر اکثر قلاع آنجا را خراب کرد و بعضی که به مطاوعت درآمدند برقرار گذاشت و نگهبانان نشاند. و نیز نویسد که اتابک چاولی بند رامجرد را که بر روی رود کر در قدیم بنا شده و در عهد سلاجقه خلل یافته بود عمارت کرد و شهر «فسا» و شهر نوبنجان (نوبندگان) را معمور گردانید و صاحب حبیب السیر نویسد که اتابک چاولی با قلیج ارسلان بن سلیمان که متوجه فتح عراق شده بود در کنار نهر خابوبه مصاف داد و سپاهیانش را منهزم گردانید و قلج ارسلان خود را با مرکب خویش در آب انداخت و خفه شد: «اکنون اتابک چاولی آن بند (بند رامجرد) را عمارت کرد و ناحیت آبادان شد». (فارسنامه ابن البلخی ص 128) «و هیچکس ایشان را مالش نتوانست داد مگر اتابک چاولی کی آن جمله اعمال را مستخلص گردانید». (فارسنامهء ابن البلخی ص 141). رجوع به فارسنامهء ابن البلخی و نزهة القلوب ص 123، 125، 129، 138، 219 و حبیب السیر ص 383، 396 شود.
چاووش.
(ترکی، ص، اِ) چاوش. نقیب لشکر. (برهان). آنکه صفوف در حرب راست کند و از تعدی لشکریان ممانعت نماید. کسی که شمارهء افراد لشکر و هویت یکایک آنان و وظائف هر یک را داند. مراقب سپاهیان. اُترور. زابِن. (منتهی الارب) : «هیچکس را زهره نبود که شراب آشکارا خورد که چاووشان و محتسبان گماشته بودند». (تاریخ بیهقی).
از حشمت سلطانی و از تاج فریدون
چاووش ورا قبه و قوقوی کلاه است.
سوزنی.
|| نقیب قافله. (برهان). نقیب و جارچی و پیک و یساول و رئیس و پیشوا و وکیل و پیشرو کاروان. (ناظم الاطباء). کسی که دعوت رفتن بزیارت عتبات عالیات کند. در اصطلاح روستائیان خراسان، کسی باشد که در فصل مناسب زیارت در دهات و روستاها سواره یا پیاده براه افتد و روستائیان را بوسیلهء جار زدن یا خواندن اشعار مهیج و مناسب بزیارت اعتاب مقدسه تشویق و تهییج نماید. || سرهنگ و صاحب منصبی که پیشاپیش حاکم و اشخاص بزرگ میرود. (ناظم الاطباء) :
بانگ چاووشان چو از ره بشنود
تا نبیند رو به دیواری کند.مولوی.
و رجوع به چاوش شود. || بزغالهء نر یکساله. (در اصطلاح روستائیان تربت حیدریه و گناباد).
چاووش خوان.
[خوا / خا] (نف مرکب)چاوش. خوانندهء اشعار در منقبت ائمه مناسب با زیارت عتبات عالیات.
چاووش خوانی.
[خوا / خا] (حامص مرکب) عمل چاووش خوان. آواز و اشعاری که چاووش قافلهء زوار خواند. خواندن چاووش قافله زوار اشعار در منقبت ائمه و مناسب با زیارت اعتاب مقدسه.
چاووش غوری.
[شِ] (اِخ) از امرای دربار سلطان سنجر سلجوقی. وی بر سپاه سلطان سالاری فرمود و وقتی که سلطان لشکر بر سر سلطان مسعود برادرزادهء خود کشیده بعضی از امراء سلطان را از جنگ منع مینمودند امیر چاووش شعری چند گفته سلطان را ترغیب بجنگ کرد و از جمله اشعار وی این چند بیت است:
خسروا کارزار باید کرد
بر عدو کار زار باید کرد
شرزه شیران مرغزاری را
همه در مرغزار باید کرد
روز جنگ است جنگ باید جست
وقت کار است کار باید کرد.
(از مجمع الفصحاء ج 1 ص 177).
چاوه.
[وَ] (اِخ) نام ولایتی است از دربار. (آنندراج).
چاویدن.
[دَ] (مص) فریاد کردن گنجشک باشد وقتی که دست بر آشیانهء او دراز کنند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).(1) بانگ کردن مرغ. جیرجیر کردن. نالیدن و بانک کردن مرغ از بیم یا از دوری بچه و جز آن. || بطریق استعاره بانگ کردن سایر حیوانات و انسان را گویند. (برهان) (آنندراج). بانگ بلند کردن انسان و سایر حیوانات. (ناظم الاطباء). (فرهنگ نظام). لابه و زاری کردن :
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
مینال و همی چاو که معذوری معذور.
بوشعیب هروی (از فرهنگ اسدی).
شاهی بنالدی و ممالک بگریدی
مردی بچاودی و جوانی بزاردی.
سیدحسن غزنوی.
|| خائیدن. (غیاث). جاویدن و خائیدن و مضغ کردن. (ناظم الاطباء).
(1) - مرحوم ناظم الاطباء در فرهنگ خود کلمه «چاوید » را که فعل ماضی از «چاویدن» است جداگانه ضبط کرده و آن را اسم صوت و مرادف «چاوچاو» دانسته، غوغا و بانگ گنجشک معنی کرده است و این معنی خطاست.
چاه.
(اِ)(1) معروف و به عربی بئر خوانند. (برهان). ترجمه بئر. (آنندراج). گودی دایره ای عمیقی که در زمین جهت بیرون آوردن آب و جز آن کنند. مغاک. چال. (ناظم الاطباء). گودالی که در آن آب زاینده باشد. و مجازاً آب آن را هم گویند. (فرهنگ نظام). بِئر. جُب. جُرموز. خَفیة. رَجَم. رَکیّة. عاثور. عَجوز. قَلیب. کَر. وَرطَه. (منتهی الارب) :
چاه پر کرباسه و پر کژدمان
خورد ایشان پوست روی مردمان.رودکی.
چاه دم گیر و بیابان و سموم
تیغ آهخته سوی مرد نوان.خسروانی.
بچاه سیصد باز اندرم من از غم او
عطای میررسن ساختم ز سیصد باز.
شاکر بخاری (از فرهنگ اسدی).
بر آن رای واژونهء دیو نژند
یکی ژرف چاهی بره برفکند
پس ابلیس واژونه این ژرف چاه
بخاشاک پوشید و بسپرد راه.فردوسی.
چنین پاسخش داد بیژن که شو
پست چاه باد، اهرمن پیشرو.فردوسی.
به رودابه گفت ای گرانمایه ماه
چرا برگزیدی تو بر گاه چاه.فردوسی.
زیرا که برین راه تاختنتان
بس ژرف یکی چاه بی فغانست
این ژرف و قوی چاه را ببینی
گر بر سر تو عقل دیده بان است
ز آن می نرود بر سر تو حجت
کز چاه برون راه بیگمان است.ناصرخسرو.
چاهی است جهان ژرف و سر نهفته
وز چاه نهفته بتر نباشد.ناصرخسرو.
گرت مراد است کزین ژرف چاه
خویشتن ای پور برون افکنی.ناصرخسرو.
نگه کن که در پیشت آب است و چاه
کلیچه میفکن که نرسی براه.اسدی.
کرا بخت فرخ دهد تاج و گاه
چو خرسند نبود درافتد بچاه.اسدی.
دست در دو شاخ زد که بر بالای چاه رسته بود. (کلیله و دمنه)... چنانکه دو مرد در چاه افتند یکی بینا یکی نابینا اگر چه هلاک میان هر دو مشترک است اما عذر نابینا بنزدیک اهل خرد و بصر مقبولتر باشد. (کلیله و دمنه).
بر سر چاه بختم آمد چرخ
مدد جوی عمر از آن بگسست.خاقانی.
چاه داری در بن چاهش فکن
ای نیابت دار پور آبتین.خاقانی.
یوسفان را به چاه میفکند
وز جفا روی چاه میپوشد.خاقانی.
همه بر چاه همی ترسم و برجان که مباد
چاه و جانی که تن آسان شدنم نگذارند.
خاقانی.
از چاه غمم برآوریدی
در نیمهء ره رسن گسستی.خاقانی.
هر کجا تو با منی من خوشدلم
ور بود در قعر چاهی منزلم.مولوی.
چون ز چاهی میکنی هر روز خاک
عاقبت اندر رسی در آب پاک.مولوی.
چو می بینی که نابینا و چاه است
اگر خاموش بنشینی گناه است.سعدی.
نه چشم طامع از دنیا شود سیر
نه هرگز چاه پر گردد ز شبنم.سعدی.
کر و کور ار نیی ز چاه مترس
راست باش و ز میر و شاه مترس.اوحدی.
بی کشش نتوان برون از قید دنیا آمدن
بی رسن از چاه هیهات است بالا آمدن.
صائب.
زینهار از کنج عزلت پای خود بیرون منه
کز بها افتاد یوسف تا برون آمد ز چاه.
صائب.
-امثال: از چاه درآمده در چاله افتاد.
این چاه و این ریسمان.
چاه از کوه آب میخورد.
چاه را چه زیان کون دلو دریده میشود.
چاه کن همیشه در ته چاه است. چاه کن تک چاه است.
چاه مینماید و راه نمی نماید.
چاه نکنده منار میدزدد.
چند ناگاهان بچاه اندرفتاد آنکه او مر دیگران را چاه کند. ناصرخسرو.
گر چاه کند که من در آن چاه افتم آن چاه کننده را همان چاه بس است.
(از قرة العیون).
درفتاد اندر چهی کو کنده بود ز آنکه ظلمی بر سرش آینده بود. مولوی.
ای که تو از ظلم چاهی میکنی از برای خویش دامی می تنی. مولوی.
خوش آن چاهی که آب از خود برآرد.
گر آب چاه نصرانی نه پاک است جهود مرده می شویم چه باک است. سعدی.
هر جا چاهی است یوسفی در وی نیست.
همیشه دلو از چاه سالم بیرون نمی آید.
|| با مزید مؤخر امکنه: کله چاه. کنگل چاه. فیروزچاه. سفیدچاه. روبانچاه. || گوی زنخدان خوبان را بطریق استعاره گفته اند. (برهان). و چاه گوی زنخدان خوبان را بطریق استعاره گفته اند. (آنندراج). چاه زنخ و چاه زنخدان که مراد گودی چانه است. رجوع به چاه زنخدان شود. || زندان و دام. (ناظم الاطباء). کنایه از محبس و زندان :
چنین بود تا بود چرخ بلند
گهی ناز و شادی گهی چاه و بند.فردوسی.
ببردند زن را ز درگاه شاه
ز شمشیر گفتند و از بند و چاه.فردوسی.
یوسفانم بستهء چاه زمینند ارنه من
چشمه های خون ز رگهای زمین بگشودمی.
خاقانی.
اوست فریدون ظفر بلکه دماوندحلم
عالم ضحاک فعل بستهء چاهش سزد.
خاقانی.
(1) - این لفظ در پهلوی چاه و در اوستا چات است. (فرهنگ نظام).
چاه آب.
(اِخ) دهی از دهستان دوغائی بخش حومهء شهرستان قوچان که در 24 هزارگزی جنوب خاوری قوچان و 14 هزارگزی جنوب شوسهء عمومی قوچان به مشهد واقع شده، کوهستانی و معتدل است و 53 تن سکنه ترک و کرد و فارس دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و شغل اهالی زراعت است. راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه آبی کنود.
[کَ] (اِخ)(1) چاهی است در طرابلس که هر کس آب از آن چاه بخورد احمق گردد و این مثل است. (برهان) (آنندراج). || و آبی کبود هم بنظر آمده است که بجای نون بای ابجد باشد. (برهان) (آنندراج).
(1) - این لغت بدین صورت جز در برهان و آنندراج (که از برهان نقل کرده)، جای دیگر نیامده و ظاهراً «چاه ابی کنود» [ اَ کَ ] است چه «ابوکنود» نام چند تن از مشاهیر است. (از حاشیه برهان قاطع چ معین). رجوع شود به این لغت نامه، ذیل ابوکنود.
چاه آخر.
[خَ] (اِخ) دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند که در 6 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 11 تن سکنه دارد. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
چاه آهن.
[هَ] (اِخ) دهی است از دهستان نیکنان بخش بشرویه شهرستان فردوس که در 50 هزارگزی شمال بشرویه و 10 هزارگزی نیکنان واقع شده، کوهستانی و گرمسیر است و 15 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاهار.
(اِخ)(1) ایالتی از کشور چین در مشرق ژهل(2) که در سال 1921 م. بوسیله مغولان تجزیه شده است. دارای 2170000 تن سکنه است و مرکز این ایالت شهر «چانگ چیاکئو»(3) میباشد.
(1) - Tchahar.
(2) - Jehal.
(3) - Tchang-tchia-keau.
چاهان.
(اِخ) دهی است از دهستان بنت بخش نیکشهر شهرستان چاه بهار که در 48 هزارگزی جنوب باختری نیکشهر، کنار راه مالرو بنت به چاه بهار واقع شده. کوهستانی، گرمسیر و مالاریائی است و 250 تن سکنه بلوچ سنی دارد. آبش از رودخانه، محصولش خرما و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاهان.
(اِخ) دهی است از دهستان رمشک بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 180 هزارگزی جنوب خاوری کهنوج بر سر راه مالرو گابریک به رمشک واقع شده. کوهستانی و گرمسیر است و 50 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش برنج، تنباکو و خرما، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاهان.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 132 هزارگزی جنوب کهنوج بر سر راه مالرو سیربک به چغین واقع شده. کوهستانی و گرمسیر است و 40 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاهان.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان سیربک بخش میناب شهرستان بندرعباس که در 90 هزارگزی جنوب میناب و 3 هزارگزی خاور راه مالرو جاسک به میناب واقع شده و 30 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه ابوطالب.
[هِ اَ لِ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «موسوم به دروازه است واقع در خاک سیستان بر سر راه فراه به مالاخان یا سیاه کوه، در طرف غربی رود هیرمند». (از مرآت البلدان ج4 ص131).
چاه ابوعتبه.
[هِ اَ عَ بَ] (اِخ) ظاهراً چاهی بوده در نزدیکی شهر «مدینه». مؤلف حبیب السیر نویسد: «... القصه حضرت مقدس نبوی صلوات الله و سلامه علیه بعد از ترتیب لشکر و تهیه مایحتاج سفر ابن مکتوم را با ابورهم غفاری در مدینه، خلیفه گذاشته بقولی در دهم ماه مبارک رمضان رایت بجانب مکه مبارکه برافراخت و بر سر «چاه ابوعتبه» بعرض لشکر هدایت اثر اشتغال نموده از مهاجر هفتصد مرد در حیز شمار آمد...». (از حبیب السیر جزو سیم از ج 1 ص 134).
چاه احمد.
[اَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان دژگان بخش بستگ شهرستان لار که در 144 هزارگزی جنوب خاوری بستک و در جنوب کوه خمیر واقع شده، دامنه، گرمسیر و مالاریائی است و 223 تن سکنه دارد. آبش از چاه و باران، محصولش غلات و خرما و شغل اهالی زراعت است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه ارژنگ.
[هِ اَ ژَ] (اِخ) چاهی در توران زمین که افراسیاب بیژن را در آن چاه زندانی کرد. چاه بیژن :
به پیلان گردنکش آن سنگ را
که پوشد سر چاه ارژنگ را.فردوسی.
رجوع به ارژنگ و چه ارژنگ شود.
چاه اسماعیل.
[اِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان شهوار بخش میناب شهرستان بندرعباس که در 30 هزارگزی شمال میناب بر سر راه فرعی کهنوج به میناب واقع شده، 45 تن سکنه دارد و دو مزرعه چاه شیرین و «قنبری» جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
چاه افضل.
[اَ ضَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان عقدا بخش شهر بابک شهرستان یزد که در 30 هزارگزی شمال باختر اردکان و 6 هزار و پانصدگزی شوسهء اردکان به عقدا واقع شده، جلگه، معتدل و مالاریایی است و 45 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و شغل اهالی زراعت است. صنایع دستی زنان این ده کرباس بافی و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چاه انجیر.
[اَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش سروستان شهرستان شیراز که در 23 هزارگزی باختر سروستان و 9 هزارگزی شوسهء شیراز به سروستان واقع شده، جلگه، معتدل و مالاریائی است و 285 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و تنباکو، شغل اهالی زراعت و قالی بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
چاه انکرسنه.
[] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «دهکده ای است در جلگه هرون آباد، دو منزلی کرمانشاهان. و از هرون آباد که به کرند میروند در طرف دست راست راه واقع است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 132).
چاه اوگز.
[گَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان منوچان بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 84 هزارگزی جنوب کهنوج بر سر راه فرعی کهنوج به میناب واقع شده و دارای 30 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه بابل.
[هِ بِ / بُ] (اِخ) چاهی در بابل که هاروت و ماروت در آن محبوس اند. (آنندراج). چاهی در بابل که دو ملک هاروت و ماروت در آن حبس میباشند. (ناظم الاطباء). چاهی که در آن هاروت و ماروت محبوسند. (فرهنگ نظام).
چاه بار.
(اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «چند آبادی است بناحیه ای از توابع بلوچستان». (از مرآت البلدان ج 4 ص 132).
چاه بار.
(اِخ) دهی است جزء دهستان رزقچای بخش پوبران شهرستان ساوه، در 12 هزارگزی باختر نوبران و 3 هزارگزی راه عمومی. کوهستانی و سردسیر است و 238 تن سکنه دارد. محصولش غلات، بادام و انگور، شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن قالیچه و جاجیم و راهش مالرو است و از طریق راه شوسهء همدان به نوبران ماشین میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
چاه باز.
(اِخ) دهی است از دهستان سوسن بخش ایزه شهرستان اهواز، در 48 هزارگزی شمال خاوری ایزه. کوهستانی و گرمسیر است و 190 تن سکنه فارس و بختیاری دارد. آبش از چشمه، محصولش گندم و جو، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چاه بالو.
(اِخ) دهی است از دهستان گله دار، بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 69 هزاروپانصد گزی جنوب خاور کنگان و 7 هزارگزی شمال راه عمومی پسرودک به بیرم واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی و 60 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و تنباکو، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه بردی.
[بَ] (اِخ) دهی از دهستان حیات داود بخش گناوه شهرستان بوشهر که در 9 هزارگزی شمال گناوه و 8 هزارگزی شوسه گچساران به گناوه واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 200 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و خرما، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است از متعلقات بندر بوشهر و مضافات». (از مرآت البلدان ج 4 ص 132).
چاه بردی.
[بَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان علا مرودشت، بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 105 هزارگزی جنوب خاوری کنگان و یک هزارگزی راه عمومی اشکنان به پسرودک واقع شده و 6 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه برف.
[بَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین که در 36 هزارگزی خاور آوج و 24 هزارگزی راه عمومی واقع شده. هوایش معتدل است و 243 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، بنشن و سیب زمینی، شغل اهالی زراعت و بافتن قالی و جاجیم و راهش مالرو است و ماشین هم میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
چاه برم.
[] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است از قراء توابع لارستان فارس». (از مرآت البلدان ج 4 ص 132).
چاه بک.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند که در 44 هزارگزی خاور شوسف واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 6 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه بلک.
[] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است در جلگه هرون آباد دو منزلی کرمانشاهان و از هرون آباد به کرند که میروند در طرف راست راه واقع است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 132).
چاه بلو.
[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان یخاب بخش طبس شهرستان فردوس که در 163 هزارگزی شمال خاوری طبس واقع شده. کوهستانی و گرمسیر است و 15 تن سکنه دارد و باصطلاح محلی «شاه بلو» نیز نامیده شود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
چاه بن.
[بُ] (اِ مرکب)(1) تک چاه. (آنندراج). بن چاه. ته چاه :
بدین چاه در آب سرد است و خوش
بفرمای تا من بوم آبکش
که هستند با من پرستنده مرد
کزین چاه بن برکشند آب سرد.فردوسی.
پس آن به که غوکان در این چاه بن
نگویند از موج دریا سخن.میرخسرو.
(1) - بقلب اضافت. (آنندراج).
چاه بنارد.
[بُ رَ] (اِخ) دهی از دهستان گوره بخش بستک شهرستان لار که در 28 هزارگزی شمال خاوربستک در دامنه شمالی کوه لاور واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 259 تن سکنه دارد. آبش از آب باران، محصولش غلات و خرما، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه بوقیر.
[هِ] (اِخ)(1) چاهی است که افراسیاب بیژن را در آن چاه محبوس کرده بود. (برهان). نام چاهی که افراسیاب بیژن را در آن بند کرده بود. (آنندراج). چاه ارژنگ. رجوع به چاه بیجن و چاه بیژن شود.
(1) - در چند نسخه از نسخ برهان «پوقیر» ضبط شده است.
چاه بهار.
[بَ] (اِخ) یکی از شهرستان های استان هشتم کشور است که از طرف شمال به شهرستان ایرانشهر،از طرف خاور به مرز پاکستان، از طرف جنوب بدریای عمان و از طرف باختر ببخش جاسک از شهرستان بندرعباس محدود میباشد. بطور کلی هوای شهرستان گرمسیر و مالاریائی است و قسمت جنوب شهرستان چون مجاور دریاست گرمتر و مرطوبتر است. آب قسمت جنوبی و بخش دشتیاری از چاه تأمین میشود و آب قسمت شمالی شهرستان از رودخانه و چشمه و چند قنات است. محصول عمده شهرستان غلات، خرما، ذرت، حبوبات، لبنیات و پنبه است و مخصوصاً غلات و پنبه در ناحیهء جنوب شهرستان (بخش دشتیاری و دهستان کنارک) دیمی بعمل میاید و اگر باران بموقع ببارد این قسمت از حاصلخیزترین نقاط شهرستان است. این شهرستان دارای چهار رودخانه است به این شرح: 1- رود باهو کلات که از کوهستان سرباز سرچشمه گرفته در شمال خاوری شهرستان وارد دهستان باهو کلات میشود این رودخانه در قسمت بالا دارای آب و از محلی که وارد شهرستان میشود خشک و بی آب است. 2- رودخانهء خواجه که از کوهستان قصرقند و اهوران سرچشمه میگیرد و پس از مشروب ساختن آبادیهای بخش قصرقند وارد دشتیاری میشود ولی در ناحیهء اخیر بدون آب است. 3- رودخانهء گه(1)که از ارتفاعات نیکشهر و پیچان و تنگ سرخه سرچشمه گرفته پس از مشروب ساختن آبادیهای اطراف خود وارد دهستان کنارک میگردد. 4- رودخانهء رایچ که از ارتفاعات قنوج و بنت سرچشمه گرفته پس از مشروب کردن آبادیهای اطراف به دریای عمان میریزد. شهرستان چاه بهار از بخشهای زیر تشکیل شده است:
1- بخش مرکزی شامل دهستانهای کنارک و تنگ. 2- بخش قصرقند شامل دهستان قصرقند. 3- بخش دشتیاری شامل دهستانهای باهو کلات، دشتیاری میرعبدی و دشتیاری دلاور. 4- بخش نیکشهر شامل دهستانهای نیکشهر و بنت. جمعیت شهرستان بشرح زیر است: چاه بهار یک آبادی و دو هزارتن سکنه. بخش مرکزی 54 آبادی و 17 هزار تن سکنه که جمعاً 55 آبادی و 19 هزار تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
(1) - Geh.
چاه بهار.
[بَ] (اِخ) بندر و مرکز شهرستان چاه بهار که در 220 هزارگزی جنوب ایرانشهر، کنار دریای عمان واقع شده مشخصات جغرافیایی آن بشرح زیر است: طول جغرافیایی 60 درجه و 31 دقیقه و 25 ثانیه، عرض جغرافیایی 25 درجه و 12 دقیقه و 45 ثانیه. اختلاف ساعت تهران با چاه بهار 37 دقیقه (ساعت 12 تهران مطابق است با ساعت 12 و 37 دقیقه چاه بهار). مسافت از چاه بهار به تهران از طریق کرمان 2406 هزارگز و مسافت از چاه بهار به کرمان 1273 هزارگز و فاصله چاه بهار تا زاهدان 756 هزارگز است. چاه بهار در کنار دریای عمان واقع شده و طول آن در حدود 2 و عرض آن یک هزارگز است. این بندر قبل از سال 1310 ه . ش. بعلت وجود بازرگانان خارجی و داخلی آباد بوده و هر هفته یک کشتی تجارتی در این بندر لنگر می انداخته ولی از آن زمان که بازرگانان مزبور از چاه بهار بیرون رفتند این بندر اهمیت خود را از دست داده است. هوای چاه بهار در تابستان زیاد گرم و مرطوب است و در سایر فصول معتدل میباشد. آب مصرفی چاه بهار فقط از دو حلقه چاه (آب چاهها شور مزه است) تأمین میشود و جز ایندو چاه چاههای دیگری هم حفر شده که طعم آب آنها نزدیک به تلخی است. ساختمانهای چاه بهار قدیمی است و دو عمارت جدید برای فرهنگ و بهداری در آنجا ساختمان شده. سربازخانهء پادگان چاه بهار در جنوب قصبه واقع است و ساختمان آن که قبل از 1310 بنا شده مستحکم است. زبان مادری اهالی قصبه بلوچی و مذهبشان سنی است و شامل دو هزار تن سکنه است. ادارات دولتی چاه بهار عبارت است از پادگان نظامی، مرزبانی، فرمانداری، گروهان ژاندارمری، دارائی، نمایندهء فرهنگ، آمار، گمرک، گارد مسلح و دو دبستان دولتی هم دارد. از راه شوسهء چاه بهار به ایرانشهر قبل از سال 1320 هر هفته دو مرتبه پست با ماشین آمد و رفت میکرده ولی بعد از 1320 روز بروز خرابتر شده است بطوری که اگر اتومبیلی از ایرانشهر به چاه بهار حرکت کند بواسطه خرابی راه و معطلی دیرتر از شتر به چاه بهار میرسد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8). فرهنگ امیرکبیر ذیل چاه بهار نوشته: «بندر جنوب ایران در کنار دریای عمان که با ناحیه دشتیاری و نیکشهر (قصرقند سابق) یک حوزه حکومتی تشکیل داده است». (از فرهنگ امیرکبیر ص 579).
چاه بیجن.
[هِ جَ] (اِخ) نام چاهی که افراسیاب بیژن را در آن بند کرده بود. (آنندراج). چاه ارژنگ. چاه بیژن :
این چاه بیجن است مسیحا خموش باش
چندان نشین که صبح برآید ز شام تو.
مسیح کاشی (از آنندراج).
رجوع به چاه بوقیر و چاه بیژن شود.
چاه بیدو.
(اِخ) دهی از دهستان گله دار بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 62 هزار و پانصدگزی جنوب خاور کنگان، کنار راه فرعی لار بگله دار واقع شده است. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 177 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و تنباکو و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه بیژن.
[هِ ژَ] (اِخ) نام چاهی که افراسیاب بیژن را در آن بند کرده بود. (آنندراج). چاهی در توران که افراسیاب بیژن پهلوان ایرانی را در آن حبس کرده بود و رستم او را نجات داد. (فرهنگ نظام) :
ز ظلمت گشته پنهان خانهء خاک
چو چاه بیژن و زندان ضحاک.
؟(از آنندراج).
تا لب نانی بدست آرم چه خونها میخورم
دست کوته را تنور رزق چاه بیژن است.
صائب (از آنندراج).
رجوع به چاه بوقیر و چاه بیجن شود.
چاه پانو.
(اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند که در 50 هزارگزی شمال خاوری قاین، بر سر راه مالرو عمومی بزن آباد بجنگل واقع شده است. جلگه و گرمسیر است و 263 تن سکنه دارد. آبش آب شورچاه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و راهش مالرو است. در فصل بهار مالدارها از اطراف به این محل میایند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه پست.
[هِ پَ] (اِ مرکب) کنایه از دنیا باشد. (برهان) (آنندراج). عالم. (ناظم الاطباء).
چاه پوخان.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان خانکوک بخش حومهء شهرستان فردوس که در 30 هزارگزی باختر فردوس واقع شده، جلگه و گرمسیر است و 8 تن سکنه دارد. آبش از چاه و آب چاه آن شور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه پوز.
(اِ مرکب) قلابی باشد که بدان چیزی که بچاه افتد برآرند. (برهان) (آنندراج). مؤلف برهان و صاحب آنندراج ذیل این لغت نویسند: «بجای بای فارسی یای حطی نیز آمده است و این اصح است چه یوز بمعنی تفحص و تجسس باشد. (برهان) (آنندراج). رجوع به چاهیوز شود.
چاه پهن.
[پَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: قریه ای است از قرای دشتی فارس. (از مرآت البلدان ج 4 ص 132).
چاه پهن.
[پَ] (اِخ) دهی است از دهستان لاور کنگان بخش خورموج شهرستان بوشهر که در 66 هزارگزی جنوب باختر خورموج، در باختر کوه مند واقع شده است. از نقاط ساحلی دریا، گرمسیر و مالاریائی است و 142 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و خرما، شغل اهالی زراعت و ماهیگیری و راهش راه شوسه سابق بوشهر به لنگه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه پهن.
[پَ] (اِخ) دهی است از دهستان بردخون بخش خورموج شهرستان بوشهر که در 108 هزارگزی جنوب خورموج، کنار شوسهء سابق بوشهر به لنگه واقع شده است. از نقاط ساحلی، گرمسیر و مالاریائی است و 62 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و خرما و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه پیر.
(اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش اهرم شهرستان بوشهر که در 14 هزارگزی شمال اهرم و 6 هزارگزی خاور کوه قلعه دختر واقع شده است. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 374 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، خرما و تنباکو، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه پیز.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومه بخش بمپور شهرستان ایرانشهر که در 8 هزارگزی جنوب بمپور و 7 هزارگزی جنوب شوسهء بمپور به چاه بهار واقع شده و 30 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه تر.
[تَ] (اِخ) از متعلقات لارستان است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 132).
چاه تغاری.
[تَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش ماهان شهرستان کرمان که در 42 هزارگزی جنوب ماهان و 20 هزارگزی راه شوسهء کرمان به بم واقع شده و 15 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه تک.
[تَ] (اِخ) دهی است از دهستان زیر کوه بخش قاین شهرستان بیرجند که در 18 هزارگزی جنوب خاوری قاین واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 13 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه تل.
[تَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است از قرای تنگستان از بلوکات فارس». (از مرآت البلدان ج 4 ص 132).
چاه تلخ.
[تَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است از توابع کوهکیلویهء فارس». (از مرآت البلدان ج 4 ص 132).
چاه تلخ.
[تَ] (اِخ) جزء تنگستان است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 132) قریه ای است نیم فرسنگی جنوبی تنگستان. (از فارسنامه ناصری).
چاه تلخ.
[تَ] (اِخ) دهی است از دهستان ساحلی بخش اهرم شهرستان بوشهر که در 24 هزارگزی باختر اهرم و 3 هزارگزی خاور خلیج فارس واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 690 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، خرما و تنباکو، شغل اهالی زراعت و راهش شوسهء سابق بوشهر به لنگه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه تلخ.
[تَ] (اِخ) دهی است از دهستان لیراوی بخش دیلم شهرستان بوشهر که در 24 هزارگزی جنوب دیلم و 5 هزارگزی خاور دریا و شمال کوه بنگ واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 380 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات شغل اهالی زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه جلال.
[جَ] (اِخ) دهی است از دهستان پاریز بخش مرکزی شهرستان سیرجان، که در 48 هزارگزی شمال خاوری سعیدآباد بر سر راه زیدآباد به پاریز واقع شده. جلگه و سردسیر است و 150 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه جمال.
[جَ] (اِخ) دهی از بخش حومهء شهرستان ایرانشهر است که در 6 هزارگزی شمال ایرانشهر و 2 هزارگزی خاور شوسهء ایرانشهر به خاش واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 80 تن سکنه بلوچ سنی دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، خرما، ذرت و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاهجو.
(اِ مرکب) قلابی باشد که بدان چیزی که بچاه افتد برآرند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قلابی که بدان چیزی که در چاه افتد بیرون میاورند (فرهنگ نظام). بمعنی چاهیوز است. (برهان) (آنندراج). چاهیوز نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
چاهجوئی ز سر زلف کژت راست کنم
مگر آرم دل از آن چاه زنخدان بر سر.
(شرفنامه منیری).
|| (نف مرکب) چاه کن را نیز گویند. (برهان) (آنندراج). چاخو. مُقَنّی. (ناظم الاطباء). کسی که چاههای قنات را چاهجویی کند. آنکه در کندن چاه و نقب زدن و متصل ساختن چاهها در زیر زمین بیکدیگر، استادی و مهارت دارد. چاهجوی.
چاه چاخو.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 38 هزارگزی جنوب باختری در میان و 4 هزارگزی باختر شوسهء عمومی بیرجند بزاهدان واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 9 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه چاه ورد.
[وَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بیرم بخش گاوبندی شهرستان لار که در 87 هزارگزی شمال خاور گاوبندی واقع شده و 47 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه چراغ.
[چِ] (اِخ) دهی است از دهستان سراب دره بخش چگنی شهرستان خرم آباد که در 5 هزارگزی خاور سراب دره و 2 هزارگزی شمال راه شوسهء خرم آباد به کوهدشت واقع شده، جلگه، معتدل و مالاریائی است و 72 تن سکنه لر و فارس دارد. آبش از چشمه ها، محصولش غلات، حبوبات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن سیاه چادر است. راهش اتومبیل رو است و ساکنین ده از طایفه بهرامی بوده عموماً چادرنشین اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چاه چو چو.
(اِخ) دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند که در 30 هزارگزی خاور شوسف و 8 هزارگزی جنوب حسین آباد واقع شده، دامنه و گرمسیر است و 20 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش لبنیات و راهش مالرو است. در فصل بهار مالدارها به این محل میایند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاهچور.
(اِ مرکب) دولاغ و چاقشوری که زنان هنگام بیرون رفتن از خانه می پوشند. (ناظم الاطباء). چاقچور.
چاهچول.
(اِخ) دهی است از دهستان لب کویر بخش بجستان شهرستان گناباد که در 25 هزارگزی شمال خاوری بجستان و 12 هزارگزی شمال شوسه گناباد به فردوس واقع شده. دامنه، خشک و گرمسیر است و 46 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و زیره، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاهچه.
[چَ / چِ] (اِ مصغر) چاهک. چاه خُرد. چاه کوچک. چاه نزدیک تک. گودالی کم عمق، چاچه. آبشی. چاهی که در صحن سرای کنند رفع حوائج کودکان و گرد آمدن فاضلاب را. رجوع به آبشی در همین لغت نامه شود.
- چاهچهء قفا؛ گوی که در پشت گردن بدرازا هست.
چاه چهل گزی.
[چِ هِ گَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان گندمان، بخش بروجن شهرستان شهرکرد که در 2 هزارگزی راه پل کره به بروجن واقع شده، کوهستانی و سردسیر است و 50 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چاه حاجی.
(اِخ) دهی است از دهستان طبس بخش در میان شهرستان بیرجند که در 57 هزارگزی خاور در میان واقع شده جلگه و گرمسیر است و جمعیتی ندارد. چاه آب شیرین دارد که در فصل بهار مالدارها از آن آب استفاده میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه حاجی ابل.
[اَ بُ] (اِخ) دهی است از دهستان تراکمه بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 16 هزارگزی جنوب خاور کنگان و یک هزارگزی شمال خاور راه فرعی لار به گله دار واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 220 تن سکنه فارس و ترک دارد. آبش از قنات و چاه، محصولش غلات، انار، خرما و تنباکو، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه حد.
[حَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع قدیم النسق طبس است، آبش از قنات و هوای آن معتدل میباشد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 132).
چاه حسین جمال.
[هِ حُ سِ جَ] (اِخ)مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است از قرای بلوک دشتستان». (از مرآت البلدان ج 4 ص 132).
چاه حسین جمال.
[هِ حُ سِ جَ] (اِخ)دهی است از دهستان لاور کنگان بخش خورموج شهرستان بوشهر که در 48 هزارگزی جنوب خورموج در خاور کوه کلات سبز و 7 هزارگزی باختر رودمند واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 311 تن سکنه دارد. آبش از چاه محصولش غلات و خرما، شغل اهالی زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه حوض.
[حَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهاباد بخش حومهء شهرستان بیرجند که در 12 هزارگزی شمال باختر بیرجند واقع شده، دامنه و گرمسیر است و 276 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، میوه باغات، لبنیات و ابریشم، شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. کلاته های رباط و چشمه رباط و مزرعهء پشت گدار جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه خاری.
(اِخ) دهی از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند که در 162 هزارگزی جنوب خاوری شوسف واقع شده. دامنه و گرمسیر است و 6 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه خاصه.
[خاصْ صَ] (اِخ) دهی است از دهستان شاندیز بخش طرقبه شهرستان مشهد که در 12 هزارگزی شمال خاوری طرقبه بر سر راه شوسهء قدیمی مشهد بقوچان واقع شده. جلگه و معتدل است و 125 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، بنشن و میوجات است، شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. از طرقبه اتومبیل هم میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه خالوها.
(اِخ) دهی است از دهستان گله دار بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 76 هزارگزی جنوب خاور کنگان، کنار راه فرعی لار به گله دار واقع شده، جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 105 تن سکنه دارد. آبش از چاه محصولش غلات و تنباکو و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه خانی.
(اِخ) قریه ای است در بلوک برازجان از اعمال بندربوشهر و در حوالی این قریه بین مهرعلیخان شجاع الملک و قشون انگلیس در سال هزار و دویست و هفتاد و سه نزاع اتفاق افتاد. اراضی اینجا رمل است و هندوانهء دیمی بعمل می آورد، اهالی عبای شتری میبافند. طول جلگه برازجان چهار فرسخ و عرض نیز همین قدر است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 132).
چاهخانی.
(اِخ) دهی است از دهستان عیسوند بخش برازجان شهرستان بوشهر که در 12 هزارگزی جنوب باختر برازجان و یک هزارگزی شوسهء برازجان به بوشهر واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 707 تن سکنه دارد. آبش از چاه محصولش غلات، تنباکو و خرما، شغل اهالی زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه خرک.
[خَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان شمیل بخش مرکزی شهرستان بندرعباس که در 84 هزارگزی شمال خاوری بندرعباس بر سر راه فرعی میناب به کهنوج واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 289 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش خرما و غلات، شغل اهالی زراعت و راهش فرعی است. مزرعهء میرآقا جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
چاه خس پوش.
[هِ خَ] (اِ مرکب) چاهی که سرش بخس و خاشاک پنهان گردیده باشد. (آنندراج) :
بدور خط از آن چاه زنخدان بیش میلرزم
ز آسیب چه خس پوش بر جان بیش میلرزم.
صائب (از آنندراج).
چاه خو.
(اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند که در 54 هزارگزی شمال باختری خوسف واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 24 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه خو.
(اِخ) دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 84 هزارگزی باختر درح واقع شده. کوهستانی و گرمسیر است و 13 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
چاه دراز.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند که در 25 هزارگزی شمال خاوری شوسف و 5 هزارگزی خاور شوسهء عمومی مشهد بزاهدان واقع شده. دشت و گرمسیر است و 271 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه دراز.
[دِ] (اِخ) دهی است از دهستان لادیز بخش میر جاوه شهرستان زاهدان که در 37 هزارگزی باختر راه فرعی میر جاوه به خاش واقع شده. کوهستانی، گرمسیر و معتدل است و 200 تن سکنه دارد که از طائفهء ریگی هستند. آبش از قنات، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه دران.
[دَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومهء شهرستان سراوان که در 28 هزارگزی جنوب خاوری سراوان و یک هزارگزی جنوب شوسهء سراوان به کوهک واقع شده و 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه دره.
[دَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان چناران بخش حومهء شهرستان مشهد که در 65 هزارگزی شمال باختری مشهد و 5 هزارگزی شمال شوسهء عمومی مشهد بقوچان واقع شده. جلگه و معتدل است و 164 تن سکنه فارس و کرد دارد آبش از قنات، محصولش غلات، چغندر و سیب زمینی، شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه دزد.
[دُ] (اِخ) از دهات جلگهء هرون آباد است و در صورتیکه از هرون آباد به کرند بروند این هر سه ده [ چاه زر. چاه زرد و چاه دزد ] در طرف راست راه واقعند. (از مرآت البلدان ج 4 ص 133).
چاه دزدان.
[دُ] (اِخ) دهی است از دهستان گوده بخش بستک شهرستان لار که در 48 هزارگزی شمال خاور بستک و در خاور کوه سیاه واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 400 تن سکنه دارد. آبش از چاه و باران، محصولش غلات و خرما، شغل اهالی زراعت و بافتن عبا و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه دلو.
[دَلْوْ] (اِ مرکب) کنایه از دنیا باشد. (برهان). دنیا. (ناظم الاطباء). || کنایه از برج دلو هم هست که یکی از دوازده برج فلکی است. (برهان). برج دلو که برج یازدهم از بروج دوازده گانه بود. (ناظم الاطباء).
چاه دوک.
(اِخ) دهی است از دهستان طبس بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 7 هزارگزی شمال باختری درمیان بر سر راه شوسهء بیرجند به درمیان واقع شده. دامنه و گرمسیر است و 27 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و شلغم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه دول.
(اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است از بلوک شبانکارهء دشتستان و طول بلوک شبانکاره شش فرسخ و عرض آن نیز همین قدر است. (مرآت البلدان ج 4 ص 133).
چاه ده شیخ.
[دِ شِ] (اِخ) دهی است از دهستان حشون بخش بافت شهرستان سیرجان که در 34 هزارگزی جنوب باختری بافت و 4 هزارگزی جنوب راه فرعی بافت به سیرجان واقع شده و 12 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه ذقن.
[هِ ذَ قَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چاه زنخ و چاه زنخدان و چاه غبغب. (آنندراج). چاه زنخ و چاه زنخدان. (فرهنگ نظام). کنایه از گوی خرد که در زنخدان و غبغب خوبان میباشد. (آنندراج). مجازاً گود کوچکی که در چانهء کسی باشد. (فرهنگ نظام). رجوع به چاه زنخ و چاه زنخدان شود.
چاهر.
[هَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از متعلقات تون یا طبس است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 133).
چاه رئیس ها.
[رَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان تراکمه بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 127 هزارگزی راه فرعی لار به گله دار واقع شده و 27 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7).
چاه رئیسی.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان تراکمه بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 126 هزارگزی جنوب راه فرعی لار به گله دار واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 74 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و انار، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه رحمان.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان پائین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد که در 39 هزارگزی شمال باختر فریمان واقع شده. دامنه ومعتدل است و 70 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و چغندر، شغل اهالی زراعت و قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه رستم.
[هِ رُ تَ] (اِخ) چاهی که رستم را شغاد برادرش بلطائف الحیل در آن انداخته بود و آن چاه را بشمشیر و سنانها پرساخته. (آنندراج) :
مسکن دیو سفید آمد بخاریها ز برف
چاهها چون چاه رستم شد ز یخ شمشیردار.
اشرف (از آنندراج).
آن زنخدانی که باشد چاه یوسف از صفا
پرسنان آخر ز خط چون چاه رستم میشود.
اشرف (از آنندراج).
چاه رستم.
[رُ تَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش راین شهرستان بم که در 11 هزارگزی شمال راین و 2 هزارگزی راه مالرو کرمان به راین واقع شده و یک خانوار سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه رستم.
[رُ تَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان خنج بخش مرکزی شهرستان لار که در 91 هزارگزی شمال باختر لار و در جنوب کوه گوکردی واقع شده وده تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه روئی.
(اِخ) دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند که در 124 هزارگزی جنوب باختری شوسف واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 47 تن سکنه دارد. آبش از چاه است و زراعت ندارد. شغل اهالی مالداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه روستایی.
(اِخ) دهی است از دهستان حیات داود بخش گناوهء شهرستان بوشهر که در 30 هزارگزی خاور گناوه بر کنار راه فرعی برازجان و بوشهر به گناوه واقع شده، جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 1000 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و خرما و شغل اهالی زراعت است. دبستان هم دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاهریسه.
[هَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان بالا، شهرستان اردستان که در 32 هزارگزی جنوب باختر اردستان و 5 هزارگزی شمال شوسهء اردستان به اصفهان واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 171 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چاه ریکان.
(اِخ) دهی است از دهستان رودبار بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 25 هزارگزی باختر کهنوج بر سر راه مالرو کهنوج به گلاشکرد واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 200 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و شغل اهالی مالداری است. مزارع چاه گز و نهر سیر جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه زبر.
[زَ بَ] (اِخ) از دهات جلگهء هرون آباد دومنزلی کرمانشهان است. (از مرآت البلدان ج 4 ص133).
چاه زرد.
[زَ] (اِخ) از دهات جلگهء هرون آباد است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 133).
چاه زرد.
[زَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند که در 56 هزارگزی شمال باختری خوسف و 24 هزارگزی شمال خور واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 55 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت، مکاری، هیزم فروشی و مالداری است و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه زمزم.
[هِ زَ زَ] (اِخ) چاه معروفی است در شهر مکه. بئر زمزم. رَواء. (منتهی الارب). رجوع به زمزم شود.
چاه زنخ.
[هِ زَ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چاه ذقن. چاه زنخدان. چاه غبغب. (آنندراج). گودی چانه. (ناظم الاطباء). چاه ذقن و چاه زنخدان. (فرهنگ نظام). گوی که بر زنخ باشد. گودی در زنخ :
در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد.حافظ.
رجوع به چاه ذقن و چاه زنخدان و چاه غبغب شود.
چاه زنخ.
[زَ نَ] (ص مرکب) کسی که گودی در زنخ دارد. آنکه چاله ای در زنخ وی باشد :
به گرد عارض آن ماه روی چاه زنخ
سپاه زنگ درآمد بسان مور و ملخ.سوزنی.
چاه زنخدان.
[هِ زَ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چاه ذقن و چاه زنخ و چاه غبغب. (آنندراج). چاه زنخ. گودی چانه. (ناظم الاطباء). چاه ذقن و چاه زنخ. (فرهنگ نظام). گو زنخ. گوی که در زنخ بعضی خوبان باشد. فرورفتگی کوچکی که در زنخ بعضی خوبرویان است :
ای دل گر از آن چاه زنخدان بدرآیی
هر جا که روی زود پشیمان بدرآیی.حافظ.
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آبروی خوبی از چاه زنخدان شما.حافظ.
یوسف من زیر لب تا کی گذاری خال هند
این کبوتر در خور چاه زنخدان تو نیست.
صائب (از آنندراج).
رجوع به چاه ذقن، چاه زنخ و چاه غبغب شود.
چاه زندی.
[زَ] (اِخ) دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند که در 56 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند واقع شده. کوهستانی و گرمسیر است و 150 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه زیچ.
[هِ] (اِ مرکب) زمین [ در زمین ]همواری که در نشیب و فراز نباشد بعمق شصت گز بلند [ کنند ] و آن را مشبک سازند و در آن نشینند تا کیفیت افلاک و نجوم دریابند. چاه ستاره جو، مرادف این است. (آنندراج). جای زیج نشستن ستاره شناس :
از شرم ارتفاع فرو رو به چاه زیچ
اخترشناس طالع واژون خویش باش.
استاد (از آنندراج).
رجوع به چاه ستاره جو شود.
چاه زیرود.
(اِخ) دهی است از دهستان نهبندان بخش شوسف شهرستان بیرجند که در 50 هزارگزی شمال خاوری شوسف و 7 هزارگزی شمال چاهگل واقع شده. دره ای است گرمسیر و 246 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاهسار.
(اِ مرکب) چاه. چاهسر :
دو پایش فروشد به یک چاهسار
نبد جای آویزش و کارزار.فردوسی.
چو آمد ز ره نزد آن چاهسار
بنزدیک آن چاه بنهاد بار.فردوسی.
دگر چاهساری که بی آب گشت
فراوان برو سالیان برگذشت.فردوسی.
سوی خانه رفتند از آن چاهسار
به یک دست بیژن به دیگر زوار.فردوسی.
کشیدش دوان تا بدان چاهسار
دو دیده پر از خون و رخ چون بهار.
فردوسی.
ز خس گشته هر چاهساری چو خوری
ز کف گشته هر آبگیری چو طبلی.
منوچهری.
چاهساری ببین خراب شده
گشته مطموس و خشک از آب شده
اندر آن چاه گوی راز دلت
تا بیاساید این سرشته گلت.سنایی.
چاهساری هزار پایه در او
ناشده کس مگر که سایه در او.نظامی.
|| گودی عمیق. گودالی ژرف. || چاهسر. (آنندراج). دهانهء چاه. (ناظم الاطباء). سرچاه. لب چاه.
چاهسار.
(اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع قدیم النسق قاینات است، حالا سکنه ندارد و اهل مزارع دیگر آن را زرع مینمایند. (مرآت البلدان ج 4 ص 133).
چاه سالار.
(اِخ) دهی است از دهستان عشق آباد بخش فدیشهء شهرستان نیشابور که در 18 هزارگزی جنوب خاوری فدیشه واقع شده. دامنه و معتدل است و 334 تن سکنهء فارس و بلوچ دارد. آبش از قنات محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه سالم.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان آسیاب بخش هندیجان شهرستان خرمشهر که در 53 هزارگزی شمال باختری هندیجان کنار راه اتومبیل رو بهبهان به خلف آباد واقع شده و 40 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چاه سبز.
[سَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حاجی آباد ایزد خواست بخش داراب شهرستان فسا که در 144 هزارگزی جنوب داراب واقع شده و 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه ستاره.
[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان همائی بخش ششتمد شهرستان سبزوار که در 70 هزارگزی جنوب خاوری ششتمد واقع شده. کوهستانی و گرمسیر است و 138 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، پنبه و زیره. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی و راهش مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه ستاره جو.
[هِ سِ رَ / رِ] (اِ مرکب)نوعی از رصد است که به عمق شصت گز چاهی کاوند و بالای آن بامی برآرند شصت گز بلند و آن را مشبک ساخته نشینند و کیفیت نجوم و افلاک دریابند. (آنندراج) (غیاث). و این مرادف چاه زیچ باشد. (آنندراج) :جدولش رصدبانان را از چاه ستاره جوی بی نیاز ساخته. طغرا (آنندراج). رجوع به چاه زیچ شود.
چاهستان.
[هِ] (اِخ) دهی است از دهستان شمین بخش مرکزی شهرستان بندرعباس که در 60 هزارگزی شمال خاوری بندرعباس و 2 هزارگزی شمال راه مالرو کشکوه به بندرعباس واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 817 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چاه، محصولش غلات و خرما، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه سر.
[سَ] (اِ مرکب) چاه. چاهسار :
منیژه بیامد بدان چاه سر
دوان، خوردنیها گرفته ببر.فردوسی.
از آن چاه سر با دلی پر ز درد
دویدم بنزد تو ای نیکمرد.فردوسی.
|| سرچاه. لب چاه. دهانهء چاه. || گودالی عمیق. گودی ژرف.
چاه سرخ.
[سُ] (اِخ) دهی از دهستان احمدی بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس که در 120 هزارگزی خاور حاجی آباد و 2 هزارگزی باختر راه مالرو گلاشکرد به شمیل واقع شده. کوهستانی و گرمسیر است و 159 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش خرما و غلات، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه سرخی.
[سُ] (اِخ) از متعلقات تون یا طبس است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 133).
چاه سردو.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش بمپور شهرستان ایرانشهر که در 20 هزارگزی باختر راه شوسهء بمپور به چاه بهار واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 125 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء بمپور، محصولش غلات، ذرت و خرما، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه سرگاهی.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان گله دار بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 81 هزارگزی جنوب خاور کنگان، کنار راه فرعی لار به گله دار واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 220 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و تنباکو و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه سعید.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان عشق آباد بخش فدیشهء شهرستان نیشابور که در21 هزارگزی جنوب فدیشه واقع شده. دامنه و معتدل است و 11 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
چاه سفید.
[سِ] (اِخ) ده مخروبه ای است از بخش حومهء شهرستان نائین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
چاه سفید.
[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند که در 60 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند واقع شده. دامنه و معتدل است و 11 تن سکنه دارد که بشغل زراعت مشغولند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه سگک.
[سَ گَ] (اِخ) دهی است از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 154 هزارگزی جنوب خاوری درمیان و 42 هزارگزی خاور درح واقع شده. جلگه و گرمسیر است و جمعیتی ندارد. آبش از چشمه و چاه است و مالداران از آن آب استفاده مینمایند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه سمی.
[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان بهمئی بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان که در 7 هزارگزی شمال باختری لک لک و 54 هزارگزی خاور راه شوسهء آغاجاری واقع شده و 50 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چاه سوارآقا.
[سَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان آباده طشک بخش نی ریز شهرستان فسا که در 30 هزارگزی شمال باختر نی ریز واقع شده و 30 تن سکنه دارد که از طایفهء قرائی میباشند و ییلاق و قشلاق میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه سوخته.
[تَ] (اِخ) دهی است از دهستان کیذقان بخش ششتمد شهرستان سبزوار که در 25 هزارگزی جنوب خاوری ششتمد واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و115 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پنبه، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه سون.
[سُ] (اِخ) دهی است از دهستان زاوهء بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه که در 72 هزارگزی شمال خاوری تربت حیدریه واقع شده. دامنه و معتدل است و 187 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن، شغل اهالی زراعت، گله داری، قالیچه و کرباس بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه سهاق.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان رودبار بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 135 هزارگزی خاور کهنوج برسر راه بمپور به کهنوج واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 100 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش خرما و غلات است و ساکنین این ده از طایفهء هوت میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه سیاه.
(اِخ) «منزلگاهی فیمابین نیشابور و ترشیز [ کاشمر ]». (از مرآت البلدان ج 4 ص 133).
چاه سید محمد.
[سِیْ یِ مُ حَمْ مَ] (اِخ)دهی است از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد که در 18 هزارگزی جنوب خاوری کوهدشت و 7 هزارگزی جنوب راه شوسهء خرم آباد به کوهدشت واقع شده. کوهستانی، معتدل و مالاریائی است و 370 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن سیاه چادر و راهش مالرو است. ساکنین این ده عموماً از طایفهء قره لیوند هستند و در سیاه چادر زندگی میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چاه سیفو.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان رودخانه بخش میناب شهرستان بندرعباس که در 100 هزارگزی شمال باختری میناب و 4 هزارگزی باختر راه مالرو گلاشکرد به میناب واقع شده است و 30 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه سیماب.
[هِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از چاهی که از آنجا سیماب (جیوه، زیبق) برمی آید. (از آنندراج) :
شهسواری از بر ما گشت عنان گردان که شد
چاه سیماب، آستین از اشک بی آرام ما.
فطرت (از آنندراج).
چاه شریف.
[شَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان منوجان بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 130 هزارگزی جنوب کهنوج بر سر راه مالرو کهنوج به یابان واقع شده و 10 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه شقوق.
[هِ شَ] (اِخ) چاهی در راه مکه. (آنندراج). محلی در راه مکه. نام چاهی از چاههای راه مکه :
بر سر چاه شقوق از تشنگان صف صف چنانک
پیش یوسف گرسنه چشمان کنعان دیده اند.
خاقانی.
چاهشک.
[هِ] (اِخ) دهی است از دهستان طرقبه بخش مرکزی شهرستان مشهد که در 8 هزارگزی شمال خاوری طرقبه و 15 هزارگزی خاور شوسهء قدیمی مشهد به قوچان واقع شده. دامنه و سردسیر است و 150 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، بنشن و میوجات، شغل اهالی زراعت و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاهشور.
(اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند که در 59 هزارگزی شمال باختری قاین واقع شده. دامنه و گرمسیر است و 57 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و شلغم، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه شور.
(اِخ) دهی است از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 87 هزارگزی خاور درمیان واقع شده. جلگه و گرمسیر است و جمعیتی ندارد. آبش از آب شور چاه است و مالدارها به این محل می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه شور.
(اِخ) دهی است از دهستان دلکان بخش بزمان شهرستان ایرانشهر که در 55 هزارگزی جنوب باختری بزمان، کنار راه مالرو بمپور به کهنوج واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 200 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، خرما و لبنیات، شغل اهالی زراعت وگله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ج 8).
چاه شور.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان حیات داود بخش گناوهء شهرستان بوشهر که در 20 هزارگزی شمال گناوه واقع شده و 15 هزار تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه شوره.
[رَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد که در 5 هزارگزی جنوب باختری کوهدشت و 5 هزارگزی جنوب باختری راه فرعی خرم آباد به کوهدشت واقع شده. دامنه، معتدل و مالاریائی است و 90 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت، و گله داری و سیاه چادربافی و راهش مالرو است. ساکنین این ده از طایفهء نورعلی میباشند و در سیاه چادر بسر میبرند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چاه شیخ.
[شِ] (اِخ) دهی است از دهستان تراکمه بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 136 هزارگزی جنوب خاور کنگان، کنار راه فرعی لار به گله دار واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 98 تن سکنهء فارس و ترک دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و انار، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه شیرین.
(اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان شیراز که در 29 هزارگزی جنوب خاور شیراز، کنار راه فرعی شیراز به گشکان واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 188 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، تنباکو و صیفی شغل اهالی زراعت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه شیرین.
(اِخ) دهی است از دهستان لیراوی بخش دیلم شهرستان بوشهر که در 21 هزارگزی جنوب خاور دیلم و 2 هزارگزی راه فرعی گچساران به دیلم واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 86 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه طرخ.
[طَ] (اِخ)دهی است از دهستان دستگردان بخش طبس شهرستان فردوس که در 90 هزارگزی شمال طبس واقع شده. دشت و گرمسیر است و 68 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و خرما، شغل اهالی زراعت است و راه فرعی به شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه طلا.
[طَ] (اِخ) دهی است از دهستان خنج بخش مرکزی شهرستان لار که در 126 هزارگزی شمال باختر لار، کنار راه فرعی خنج به سیف آباد واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 59 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت گله داری و بافتن قالی و گلیم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه طوس.
(اِخ) دهی است از دهستان خنج بخش مرکزی شهرستان لار که در 96 هزارگزی باختر لار درجنوب کوه گوکردی واقع شده. دامنه، گرمسیر و مالاریائی است و 276 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چاه، محصولش غلات، خرما و پنبه، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه ظلمانی.
[هِ ظُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از دنیا. (برهان) (آنندراج). دنیا. (انجمن آرا) :
دلا تا کی در این زندان ظلمت این و آن بینی
یکی زین چاه ظلمانی گذر کن تا جهان بینی.
؟ (از انجمن آرا).
|| کنایه است از قالب آدمی. (برهان) (آنندراج). قالب آدمی. (انجمن آرا).
چاه ظلی.
[ظِلْ لی] (اِخ) دهی است از دهستان پائین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد که در 27 هزارگزی شمال باختری فریمان واقع شده. دامنه و معتدل است و 17 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه عباس.
[عَبْ با] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان منوجان بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 45 هزارگزی جنوب باختری کهنوج بر سر راه مالرو کهنوج به رودان واقع شده و 30 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه عبدالرحمن.
[هِ عَ دُرْ رَ ما] (اِخ)مؤلف فارسنامهء ناصری در فصل «چشمه های مشهور مملکت فارس» چشمه ای را بدین نام اسم برده و نوشته است: «در بلوک آبادهء طشتک بمسافت یک فرسخ و نیم شمال قریهء خواجه جمالی در دامنهء کوه خُم چاهی است از سنگ سجیلی که در شیراز سنگ کرشکی گویند و معلوم نیست که خدا آفریده است یا تراشیده اند نزدیک پنج ذرع درازا و چهار ذرع گودی آن است. در نزدیکی نوروز در سالهای خشک به اندازهء پنج سنگ آسیاب گردان آب از دهن چاه درآید و در سالهای تر گاهی آب این چاه به اندازهء پنج شش ذرع جستن کند و آب آن آنچه از زراعت زیاد آید بدریاچهء بختگان رود. (از فارسنامهء ناصری ص 319).
چاه عرب.
[عَ رَ] (اِخ) منزلی در ناحیهء خوارزم که سلطان تکش در آن محل بمرض خناق درگذشت. مؤلف حبیب السیر نویسد: «... و کیفیت فوت تکش خان چنان بود که در شهور سنهء ست و ستین و خمسمائه بمرض خناق گرفتار گشته بسعی اطباء بلکه بمشیت ایزد تعالی جل جلاله آن مرض زایل شده سلطان تکش در ایام نقاهت بخیال استیصال ملاحده از خوارزم نهضت فرمود و هر چند طبیبان و نیک اندیشان گفتند چند روز دیگر حرکت نمیباید کرد تا صحت کامل شامل حال وجود شریف پادشاه عادل شود بسمع رضا نشنود و چون به منزل چاه عرب رسید مرض تکش عود کرده پادشاه طبیعت دست تصرف از تدبیر امور بدن کوتاه ساخته تکش خان روی بجهان جاودانی آورد...» (از تاریخ حبیب السیر جزو چهارم ص 424).
چاه عربی.
[عَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان عیسوند بخش برازجان شهرستان بوشهر که در 18 هزارگزی جنوب باختر برازجان و یک هزارگزی شوسهء برازجان به بوشهر واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 202 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، تنباکو و خرما، شغل اهالی زراعت و راهش فرعی است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه عزیزخان.
[عَ] (اِخ) یکی از منازل عرض راه فراه است در خاک سیستان، بسمت برج عالمدار که آن را شیرده هم مینامند در طرف شرقی دریاچهء سیستان واقع است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 133).
چاه علی.
[عَ] (اِخ) دهی است از دهستان تراکمه بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 115 هزارگزی جنوب خاور کنگان و یک هزارگزی جنوب خاور راه فرعی لار بگله دار واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 60 تن سکنه دارد. آبش از چشمه محصولش غلات و انار، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه علی.
[عَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان بنت بخش نیکشهر شهرستان چاه بهار که در 45 هزارگزی باختر نیکشهر بر کنار راه مالرو نیکشهر به بنت واقع شده و 45 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه عینی.
[عَ] (اِخ) دهی است از دهستان علامرودشت بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 95 هزارگزی جنوب خاور کنگان بر کنار راه مالرو اشکنان به پس رودک واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 548 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، خرما و تنباکو و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه غبغب.
[هِ غَ غَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چاه ذقن و چاه زنخ و چاه زنخدان. (آنندراج). کنایه از گوی خرد که در زنخدان و غبغب خوبان می باشد. (آنندراج). رجوع به چاه ذقن و چاه زنخ و چاه زنخدان شود.
چاه غلامعلی.
[غُ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان حصن بخش زرند شهرستان کرمان که در 20 هزارگزی جنوب باختری زرند و 2 هزارگزی باختر راه مالرو زرند به رفسنجان واقع شده. جلگه و معتدل است و 83 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، حبوبات، پسته و پنبه، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه فالیز.
(اِخ) دهی است از دهستان لب کویر بخش بجستان شهرستان گناباد که در 15 هزارگزی شمال گناباد بر سر راه مالرو عمومی مرندیز به بجستان واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 92 تن سکنه دارد، آبش از قنات، محصولش غلات، پنبه و زعفران، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه قائدی.
[ءِ] (اِخ) دهی است از دهستان تراکمه بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 129 هزارگزی جنوب خاور کنگان بر کنار راه فرعی لار به گله دار واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 129 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چاه، محصولش غلات، انار و تنباکو و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه قاسم.
[سِ] (اِخ) قریه ای از توابع بلوک گله دار فارس، طول این بلوک از مشرق به مغرب تقریباً بیست و پنج فرسخ عرض بتفاوت یعنی از شش فرسخ است و در اکثر قرای این بلوک مسجد ساخته اند. (از مرآت البلدان ج 4 ص 133).
چاه قدمان.
[قَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان گله دار بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 71 هزارگزی جنوب خاور کنگان و 7 هزارگزی شمال راه مالرو پس رودک به بیرم واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و صد تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، تنباکو و پیاز، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه قربان.
[قُ] (اِخ) دهی از دهستان دلکان بخش بزمان شهرستان ایرانشهر که در 55 هزارگزی جنوب بزمان بر کنار راه مالرو بمپور به دلکان واقع شده. کوهستانی، گرمسیر و مالاریائی است و 75 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش لبنیات، شغل اهالی گله داری و راهش مالرو است. اهالی این ده از طایفهء بامری میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه قلعه.
[قَ] (اِخ) دهی است از دهستان شمیل بخش مرکزی شهرستان بندرعباس که در 48 هزارگزی شمال خاوری بندرعباس بر سر راه فرعی میناب به بندرعباس واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 262 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش خرما و غلات و شغل اهالی زراعت است. مزارع چاه فلاه و مشکی جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه قلعه زری.
[قَ عَ زَ] (اِخ) شهرستان بیرجند که در 114 هزارگزی باختر شوسف و 15 هزارگزی جنوب باختری بصیران واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 23 تن سکنه دارد. شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است و در فصل بهار مالدارها به این محل می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاهک.
[هَ] (اِ مصغر) چاه کوچک. (آنندراج). مصغر چاه، یعنی چاه کوچک. (ناظم الاطباء). چاچه. چاهچه. چاه نزدیک تک. چاه کم عمق. چاه خرد. || آبشی. چاه خرد برای آبهای ریختنی مطبخ. چاه کوچک و کم عمقی که برای ریختن آب چلو و دیگر آبهای آلوده به چربی در آشپزخانه حفر میکنند. || گوی که در زیر شیر آب انبار سازند. || گودی چانه. چاهک لب. || پاچال. (ناظم الاطباء). || چاهک سیم پالا. گاه. (فرهنگ اسدی ص 421) بوتهء زرگری.
- چاهک ثرید؛ آن قطعه ای از حلواها که میان آن را گود کنند جهت ریختن چاشنی. (ناظم الاطباء).
چاهک.
[هَ] (اِخ) دهی است از دهستان مشکان بخش نی ریز شهرستان فسا که در 90 هزارگزی شمال نی ریز بر کنار راه فرعی نی ریز به هرات واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 336 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و میوجات و شغل اهالی زراعت، باغداری و قالی بافی است. پاسگاه ژاندارمری و دبستان هم دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاهک.
[هَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حیات داود بخش گناوهء شهرستان بوشهر که در 18 هزارگزی شمال باختر گناوه واقع شده و 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاهک.
[هَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت که در 13 هزارگزی جنوب خاوری سبزواران و 5 هزارگزی خاور راه فرعی سبزواران به کهنوج واقع شده و 29 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاهک.
[هَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان گوک بخش شهداد شهرستان کرمان که در 50 هزارگزی جنوب شهداد بر سر راه فرعی گوک به شهداد واقع شده و 6 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاهک.
[هَ] (اِخ) دهی است از دهستان پائین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد که در 62 هزارگزی شمال خاوری فریمان بر سر راه شوسهء عمومی مشهد به سرخس واقع شده. جلگه و معتدل است و 382 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و چغندر، شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاهک.
[هَ] (اِخ) دهی است از دهستان کاریزنو بالا جام بخش تربت جام شهرستان مشهد که در 38 هزارگزی شمال باختری تربت جام بر سر راه مالرو عمومی تربت جام به فریمان واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 211 تن سکنه دارد. آبش از فنات، محصولش غلات و پنبه، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
چاهک.
[هَ] (اِخ) دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند که در 50 هزارگزی جنوب خاوری خوسف واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 185 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و باغات، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاهک.
[هَ] (اِخ) دهی است از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند که در 64 هزارگزی جنوب باختری قاین بر سر راه مالرو عمومی چلونک به محمدآباد واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 1051 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی و راهش مالرو است و از محمدآباد میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
چاهک.
[هَ] (اِخ) دهی است از دهستان طبس بخش صفی آباد شهرستان سبزوار که در 37 هزارگزی جنوب صفی آباد و 6 هزارگزی جنوب راه آهن واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 676 تن سکنه دارد آبش از قنات، محصولش غلات، پنبه، باغات و ابریشم، شغل اهالی زراعت، باغداری و کرباس بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
چاهک.
[هَ] (اِخ) دهی است از دهستان وزوا بخش دستجرد شهرستان قم که در 29 هزارگزی شمال دستجرد و 4 هزارگزی راه فرعی طغرود به قاهان واقع شده. سردسیر است و 684 تن سکنهء فارسی وخلجی دارد. محصولش غلات و بنشن، شغل اهالی زراعت و بافتن گلیم، جاجیم و جوال و راهش مالرو است و از راه آقلک ماشین هم میتوان برد مزرعهء کوچک زر جمله کردکی جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
چاهک.
[هَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد «در جلگهء تهران در مشرق شهر و جنوب البرز، بین راه تهران به مازندران دهی بود بایر و خالی از سکنه، متعلق بورثهء میرزامحمد لواسانی وزیر که جناب میرزا علینقی حکیم الممالک و پیشخدمت باشی سلام، آن را ابتیاع نمود و قنات آن را دایر نمود و باغی و عمارتی و آبادی در آنجا ایجاد کرد و حکیمیه اش نامید» (از مرآت البلدان ج 4 ص 133).
چاهک.
[هَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد «از قرای بلوک بوانات فارس است. صنعت و حرفهء اهالی این بلوک قاشق و جعبه سازی است، میوجات گرمسیری و سردسیری هر دو در این بلوک بعمل میاید و حاصل صیفی و شتوی هر دو خوب میشود» (از مرآت البلدان ج 4 ص 133).
چاهک.
[هَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد «از مزارع قدیم النسق طبس است و یکصد و سی و هشت تن سکنه دارد. آبش از قنات و هوایش معتدل است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 133).
چاهک.
[هَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد «از متعلقات میان ولایت شهر مشهد است که در سه فرسنگی شهر واقع شده و ده خانوار سکنه دارد. هوایش مرطوبی و زراعتش از آب قنات است» (از مرآت البلدان ج 4 ص 134).
چاهک.
[هَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد «دهی است قدیم النسق، از قرای دودانگهء زنجان که ملک خورده مالک است و هوایی معتدل دارد. آبش از چشمه سار، زراعتش غلهء دیمی و آبی، پنبه، باغات انگور و اشجار میوه است و ایل شاهسون اینانلو در آنجا ییلاق میکنند». (از مرآت البلدان ج 4 ص 134).