چدن سفید.
[چُ دَ نِ سَ / سِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی چدن که سفیدرنگ است. مقابل چدن سیاه.
چدنی.
[چُ دَ] (ص نسبی) منسوب به چدن. از چدن ساخته: دیگ چدنی. آفتابهء چدنی.
چده.
[چِ دَ / دِ] (ن مف) مخفف چیده است. (برهان). چیده. (ناظم الاطباء). گردکرده شده. جمع آوری شده. گل یا میوهء کنده شده از درخت.
چذغل.
[ ] (اِخ) در حدودالعالم آمده است: «ناحیتی است از فرغانه و اندر میان کوهها و شکستگی ها نهاده، اندر وی شهرکهاست و دههای بسیار، و از وی اسب خیزد و اندر وی معدن هاست و از وی گوسپند بسیار خیزد». (حدود العالم چ سید جمال الدین تهرانی ص 68).
چر.
[چُ] (اِ) آلت تناسل را گویند. (برهان). به معنی آلت تناسل است. (انجمن آرا) (آنندراج).آلت تناسل باشد. (جهانگیری). نره و آلت تناسل. (ناظم الاطباء). آلت تناسل. (فرهنگ نظام) (شعوری). شرم مرد. آلت رجلیت. ایر. ذکر. چل (در تکلم امروز اصفهان و جندق و بیابانک). آلت تناسل اطفال است. مثل چچر. (از فرهنگ نظام) :
آنچه دی آن پسر سرکرک چرخور کرد
من ندیدم که در آفاق یکی لمتر کرد.
سنائی.
چر.
[چَ] (اِ) نغمه و غنا باشد، چه چرگر سازنده و مغنی را خوانند. (برهان) (آنندراج). نغمه و غنا و آواز. (ناظم الاطباء). ساز و آواز. موسیقی. رجوع به چرگر شود. || در سیستان چرخاب را گویند. (برهان) (آنندراج). بلغت اهل سیستان، چرخاب. (ناظم الاطباء). چرخ چاه. || بیماری وبائی است گوسفندان را. و فعل آن چر زدن است. رجوع به چر زدن شود. || فعل امر چریدن. (فرهنگ نظام). چر. بچر :
بچر کت عنبرین بادا چراگاه
بچم کت آهنین بادا مفاصل.منوچهری.
و با کلمهء دیگر مرکب شده، اسم فاعل مرکب مرخم میسازد، مثل: شب چر. (فرهنگ نظام). علف چر. آب چر.
چرا.
[چَ] (اِمص) بمعنی چریدن باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث). رعی و رعیة. (ناظم الاطباء). چریدن حیوان که خوردن علف زمین است. (فرهنگ نظام). چرا کردن. عمل چریدن :
چو برگرددت روز یار توام
بگاه چرا مرغزار توام.فردوسی.
چرا ناید آهوی سیمین من
که بر چشم کردمش جای چرا؟غضایری.
هر زردگلی بکف چراغی دارد
هر آهوکی چرا به راغی دارد.منوچهری.
چون و چرا مجوی و زبون چرا مباش
زیرا که خود ستور زبون چرا شده است.
ناصرخسرو.
بررس ز چرا و چون چرائی
شادان بچرا چو گاو لاغر.ناصرخسرو.
تو غرق چشمهء سیماب و قیر پنداری
که گرد چشمهء حیوان و کوثری به چرا.
خاقانی.
نفس خرگوشت بصحرا در چَرا
تو بقعر این چَهِ چون و چِرا.مولوی.
|| (اِ) چراگاه. (آنندراج) (غیاث). جای چریدن. مرتع :
لگام از سر رخش برداشت خوار
چرا دید بگذاشت در مرغزار.فردوسی.
باندوه چرااند و شب و روز رمانند
از صحبت من زآنکه ستوران چرااند.
ناصرخسرو.
ابلهی دید اشتری به چرا
گفت نقشت همه کژ است چرا؟سنائی.
|| علف و گیاهی که ستور آن را چرند. (ناظم الاطباء). آنچه چارپایان در چراگاه خورند. خوراک حیوانات. آنچه آنرا چرند :
گیا گر خورد جانور باک نیست
چرا جانور جانور را چراست؟ناصرخسرو.
تن چرای گور خواهد شد به تن تا کی چری
جانت عریانست و تو بر گرد تن کرباس تن.
ناصرخسرو.
داناش گفت معدن چون و چِراست این
نادانش گفت نیست که این معدن چَراست.
ناصرخسرو.
برون ران ازین شهر و ده رخش همت
که آنجاش آب و چرائی نیابی.خاقانی.
قوت عقل کاملان حکمت بود
جسم حیوانی نجوید جز چرا.مولوی.
چرا.
[چِ] (ادات استفهام) بمعنی از برای چه. (برهان) (انجمن آرا). بمعنی برای چه، زیرا که این لفظ مرکبست از کلمهء «چه» که برای استفهام است و از لفظ «را» که بمعنی «برای» باشد. (آنندراج) (غیاث). کلمهء تعلیل. از برای چه و برای چه و بچه جهت. (ناظم الاطباء). از چه رو. بچه سبب. بچه علت. بهر چه. بچه دلیل. لِمَ. لِماذا :
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام.شهید.
از او بی اندهی مگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی؟
رودکی.
چرا عمر کرکس دوصد سال ویحک
نماند فزون تر ز سالی پرستو.رودکی.
چرا زیرکانند بس تنگ روزی
چرا ابلهانراست بس بی نیازی
چرا عمر طاوس و دراج کوته
چرا مار و کرکس زید در درازی.معصبی.
یارب چرا نبرد مرگ از ما
این سالخورده زال بن انبانرا.منجیک.
چرات ریش دراز آمدست و بالا پست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین.
منجیک.
در شگفتم از آن دو کژدم تیز
که چرا لاله اش بجفت گرفت
با دو کژدم نکرد زفتی هیچ
با دل من چراش بینم زفت.خسروی.
بپرسید و گفتش چه مردی بگوی
چرا کرده ای سوی این مرز روی.فردوسی.
چرا جنگجوی آمدی با سپاه
چرا کشت خواهی مرا بی گناه.فردوسی.
ز خوی بد چرخ گشتم شگفت
که مهر از چنان مه چرا برگرفت.فردوسی.
همه موبدان سرفکنده نگون
چرا کس نیارست گفتن، نه چون.فردوسی.
با اینهمه جفا که دلم را نموده ای
دل بر تو شیفته است ندانم چنین چراست.
فرخی.
چرا بگرید زار ارنه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام؟
عنصری.
ای لعبت حصاری شغلی اگر نداری
مجلس چرا نسازی باده چرا نیاری؟
منوچهری.
من بزیرلگدت همچو هبا کردم
بی گنه بودی این جرم چرا کردم.منوچهری.
گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود.لبیبی.
اگر نه آفتاب از من جدا شد
جهان بر چشم من چون شب چرا شد؟
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
دانا ز تو چون چرا و چون پرسد
با لات سخن نگوید ای برنا.ناصرخسرو.
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست؟
انوری.
تو نیز آخر هم از دست بلندی
چرا بتخانه ای را در نبندی؟نظامی.
چرا بصد غم و حسرت سپهر دائره شکل
مرا چو نقطهء پرگار در میان گیرد؟حافظ.
|| زیرا. بعلت آنکه. بدانجهت :
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحت گوی
سخن بخاک میفکن چرا که من مستم.
حافظ.
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست.
حافظ.
|| بلی. نعم. آری. جواب مثبت در سؤال نفی. آری در پاسخ سؤال نفی. مثال: شما همراه ما نمی آئید؟ چرا؛ یعنی میآیم. تو فرزند فلانی نیستی؟ چرا؛ یعنی هستم.
- چون و چرا؛ بحث و مناظره کردن. تعلیل آوردن. استدلال در بارهء کیفیت و ماهیت چیزی. مخصوصاً در بارهء خلقت عالم. و رجوع به چون شود :
برزم دلیران توانا بود
به چون و چرا نیز دانا بود.فردوسی.
اگر کشته گر مرده هم بگذریم
سزد گر به چون و چرا ننگریم.فردوسی.
نیابی به چون و چرا نیز راه
نه کهتر بدین دست یابد نه شاه.فردوسی.
چون و چرا مجوی و زبون چرا مباش
زیرا که خود ستور زبون چرا شده است.
ناصرخسرو.
- چرا و چون؛ چون و چرا :
برفتند با او بخیمه درون
سخن بیشتر بر چرا رفت و چون.فردوسی.
بررس ز چرا و چون چرائی
شادان بچرا چو گاو لاغر.ناصرخسرو.
چرا.
[چَرْ را] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «اسم محالی است بسیار معتبر از محالات سلطان آباد عراق و وصل است بخاک ملایر دارای قری و آبادیها و املاک معتبر و حاصل و زراعت وافر و از هر قبیل». (از مرآت البلدان ج 4 ص 215).
چرائی.
[چَ] (ص نسبی) چرنده. حیوان چرنده. ستور چرنده :
وانکه نیابد طریق سوی خرابیت
از تو چرا جوید آن ستور چرائی.
ناصرخسرو.
گر می بخرد بقا نیابی
بیهوده چرائی ای چرائی.ناصرخسرو.
و شیر حیوان چرائی خوشتر و لطیف تر باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
چرائی.
[چِ] (حامص، اِ) رجوع به چِرا شود. || علت. دلیل : باید که چرائی این بدانی. (دانشنامهء علائی چ شرکت مطبوعات ص 88). || چرا گفتن.
- چونی و چرائی؛ بحث و گفتگو :
دعوی که مجرد بود از شاهد معنی
باطل شودش اصل به چونی و چرائی.
سنائی.
چرابه.
[چَ بَ / بِ] (اِ) قیماقی که بر روی شیر بندد. (برهان) (آنندراج). سرشیر که بر روی شیر بندد. (ناظم الاطباء). چربی روی شیر. سرشیر. قیماغ.
چرات.
[چِ] (اِخ) دهی است از دهستان ولویی بخش سوادکوه شهرستان شاهی که در 24هزارگزی باختر آلاشت واقع شده کوهستانی و خوش آب و هواست و 1800 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رودخانهء محلی، محصولش غلات، لبنیات و دیگر محصولات دامی، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش مالرو است. گله داران این محل در زمستان برای تعلیف احشام خود به دهستان گیلخواران شهرستان ساری میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به مرآت البلدان ج 4 ص 215 شود.
چراجا.
[چَ] (اِ مرکب) مرتع و چراگاه. (ناظم الاطباء). چراجای. رجوع به چراگاه شود.
چراجای.
[چَ] (اِ مرکب) رجوع به چراجا شود.
چراخ.
[چَ / چِ] (اِ) بر وزن و معنی چراغ است. (برهان) (آنندراج). چراغ. (ناظم الاطباء). مبدل چراغ است. (فرهنگ نظام).رجوع به چراغ شود.
چراخوار.
[چَ خوا / خا] (اِ مرکب)(1) بمعنی چراگاه باشد. (برهان) (جهانگیری). بمعنی چراگاه حیوانات. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). چراگاه. (ناظم الاطباء). و آنرا چرامین و چرام نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). چراخور. چراجا. مرتع :
خرسند شدی بخورد گیتی
زیرا تو خری جهان چراخوار.
ناصرخسرو (از فرهنگ نظام).
بادغیس خرم ترین چراخوارهای خراسان و عراق است. (چهارمقالهء عروضی). از ترکستان بحکم انبوهی خانه و تنگی چراخوار به ولایت ماوراءالنهر آمدند. (راحة الصدور). || (نف مرکب) حیوان چرنده و آنکه مانند حیوان میچرد. (ناظم الاطباء). چراخورنده. خورندهء علف :
چراخوار شد مرگ و ما چون چرا
بجان خوردنش نیست چون و چرا.
اسدی (گرشاسبنامه).
رجوع به چراخور و چراگاه و مرتع شود.
(1) - طبری cara-xvar (مرتع) «نصاب طبری 282». نعت فاعلی است و لغةً بمعنی خورندهء چرا (علف خوار) است، در اینجا اطلاق حال به محل شده. (حاشیهء برهان چ معین).
چراخواره.
[چَ / چِ راخْ رَ / رِ] (اِ مرکب)(1) قندیلی باشد که در آن چراغ روشن کنند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قندیل بود که در میان آن چراغ روشن کنند. (جهانگیری). چراغواره. (ناظم الاطباء). قندیلی که در میان آن چراغ گذارند. (فرهنگ نظام). بعربی مشکوة خوانند. (برهان) (آنندراج). مشکوة. (ناظم الاطباء) :
در شب قدر ماه تو روح امین نظاره کرد
این شش و سه قرابه را دید چراخواره ای.(2)
سیف اسفرنگ (از جهانگیری).
رجوع به چراغ بره و چراغوره شود. || شمعدان. (ناظم الاطباء).
(1) - چراخ ( چراغ) + واره (پسوند اتصاف و مکان).
(2) - ن ل: ... چراغواره ای.
چراخور.
[چَ خوَرْ / خُرْ] (اِ مرکب) چراگاه بود. (فرهنگ اسدی). بمعنی چراخوار باشد که چراگاه است. (برهان). چراخوار. (انجمن آرا) (آنندراج). چراگاه حیوانات. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). چراگاه و چراخوار. (ناظم الاطباء). و آنرا چرامین و چرام نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). مرتع. چراجا. چرازار : شاپور شهرهای بسیار بنا کرد، یکی به پارس نام آن شادشاپور و باهواز شهری از آن آبادتر نیست، و تابستان و زمستان سبز بود و گویند چراخور بود، چون شاپور آنجا رسید و سبزی و گیاه فراوان دید فرودآمد. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی).
چنو برکشد نعره اندر چراخور
مغنی بسوزد کتاب اغانی.
(از فرهنگ اسدی).
ما را ولایتی و بیابانی و چراخوری فرمود تا آنجا ساکن باشیم و روی بخدمت آریم. (تاریخ بیهقی). اگر رحمت و عاطفت پادشاهانه ایشان را دریابد و چراخوری و ولایتی بایشان ارزانی داشته آید. (تاریخ بیهقی).
ازین بزیچهء بسته دهن چرا ترسی
که هرگزش نه چراخور بد و نه آبشخور(1).
مسعودسعد.
بصحن مرغزار نعمت تو
امل را خوابگاه است و چراخور.
مسعودسعد.
شتربه(2) را... انتعاشی حاصل آمد و در طلب چراخوری می پوئید. (کلیله و دمنه). وحوش بسیار بسبب چراخور و آب در خصب نعمت بودند. (کلیله و دمنه). شتر بازرگان بطلب چراخور در بیشه آمد. (کلیله و دمنه). || (نف مرکب) حیوان چرنده. (ناظم الاطباء). علف خور. حیوانی که در چراگاه میچرد. رجوع به چراخوار شود.
(1) - ن ل: که هرگزش نه چرا گه بد...
(2) - اصح: شنزبه.
چراخور کردن.
[چَ خوَرْ / خُرْ کَ دَ](مص مرکب) چراگاه قرار دادن. مرتع ساختن. جائی را برای چریدن اختیار کردن :
در پناه دولت تو در ضمان عدل تو
آهوان در بیشه با شیران چراخور کرده اند.
ادیب صابر.
چرازار.
[چَ] (اِ مرکب) بمعنی چراگاه باشد. (آنندراج). زمین چراگاه. (ناظم الاطباء). مرعی. مرتع. چراخوار. چراخور. چراجا. || جای روئیدن علف. (ناظم الاطباء). علف زار. گیاه زار. سبزه زار.
چرازن.
[چَ زَ] (نف مرکب) چرنده. (آنندراج) (غیاث). چراکننده :
بهر وادی که رفتندی چرازن
تو گوئی موج میزد سیل روغن.
جامی (در صفت گوسفندان یوسف) (از آنندراج).
چراستان.
[چَ سِ] (اِ مرکب) مرتع. مرج. (مهذب الاسماء). مرعی. چراگاه. جای چریدن.
چراسک.
[چَ سَ] (اِ) حیوانی است کوچکتر از ملخ و شبها بانگ طولانی کند. (برهان) (ناظم الاطباء). حیوانی کوچکتر از ملخ که شبها در خانه ها صدا کند و آواز باریک طولانی دارد. چواسک. (انجمن آرا) (آنندراج). جیرجیرک. رجوع به چواسک شود.
چراسیا.
[چَ] (اِ) جراسیا. (ناظم الاطباء). قراسیا. گیلاس. آلبالو(1). رجوع به جراسیا شود. || وشنه و شاهدانه. (ناظم الاطباء).
(1) - Cerise.
چراشا.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است از ولایت جوین». (از مرآت البلدان ج 4 ص 217).
چرا شدن.
[چَ شُ دَ] (مص مرکب)خورده شدن. گیاه خوردنی چرندگان شدن. خوراک چرندگان شدن :
پنداشتم که دهر چراگاه من شده ست
تا خود ستوروار مر او را چرا شدم.
ناصرخسرو.
|| چراگاه شدن. مرتع شدن. رجوع به چرا شود.
چراغ.
[چَ / چِ] (اِ)(1) آلت روشنایی که انواع مختلف روغنی، نفتی، گازی و برقی آن بترتیب در جهان معمول بوده و هنوز هم در بعضی کشورها اقسام گوناگون آن مورد استعمال است. فتیله ای باشد که آنرا با چربی و روغن و امثال آن روشن کرده باشند. (برهان) (آنندراج). فتیله ای باشد که روشن کرده باشند (انجمن آرا).
فتیله ای که به چربی و روغن آلوده نموده جهت روشنائی بیفروزند. (ناظم الاطباء). آلت روشن کردن جائی که در قدیم ظرفی بوده دارای روغن و فتیله و اکنون عوض روغن نفت استعمال میکنند. و چراغ گاز و برق بدون روغن و فتیله با قوهء گاز و برق روشنی میدهد. (فرهنگ نظام). آلت روشنائی که مایهء آن پیه یا روغن کرچک یا بزرک یا نفت و امثال آنست. هر چیز، باستثنای شمع و شعلهء آتش، که وسیلهء برطرف ساختن تاریکی و روشن ساختن جاهای با سقف یا بدون سقف شود. سِراج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سِناج. (منتهی الارب از قول ابن سیدة). سَنیج. مِصباح. نِبراس. (منتهی الارب). آلتی برای روشنی و فروغ در شب که با فتیله و روغن و پیه افروزند. جرا. (ناظم الاطباء). لامپا. لامپ. بسیاری از چراغهای قدیم که در زیر خاک مانده اند یافت شده و در این روزها هم بهمان شبیه قدیم مستعمل است. و آنها را از گل فخاری یا مس ساخته، متقدمین در آنها روغن زیت یا نفت یا قطران میریختند، فتیلهء آنها را از کتان یا از لباسهای کهنهء کاهنان ترتیب میدادند. (از قاموس کتاب مقدس) :
پادشاهی گذشت خوب نژاد
پادشاهی نشست فرخ زاد
گر چراغی ز پیش ما برداشت
باز شمعی بجای او بنهاد.
فضل ربنجنی (از لباب الالباب چ اروپا ص248).
ای از آن چون چراغ پیشانی
ای از آن زلفک شکست و مکست.رودکی.
کنه را در چراغ کرد سبک
پس در او کرد اندکی روغن
تا همه مجلس از فروغ چراغ
گشت چون روی دلبران روشن.رودکی.
ای سر آزادگان و تاج بزرگان
شمع جهان و چراغ دوده و نوده.دقیقی.
بجستند بسیار هر سوی باغ
ببردند زیر درختان چراغ.فردوسی.
هر آنگه که رفتی همی سوی باغ
نبردی جز از شمع عنبر چراغ.فردوسی.
چو دریا و چون کوه و چون باغ و راغ
زمین شد بکردار روشن چراغ.فردوسی.
ولیکن ندیدش همی چهر یار
که عادت نبد اندر آن روزگار
که در حجلهء پربهاتر ز باغ
اثر باشد از شمع یا از چراغ.فردوسی.
بچندان فروغ و بچندان چراغ
بیاراسته چون بنوروز باغ.فردوسی.
چراغی است مر تیره شب را بسیچ
ببد تا توانی تو هرگز مپیچ.فردوسی.
برفت آن بت مهربانم ز باغ
بیاورد رخشنده شمع و چراغ.فردوسی.
طلایه ندارند و شمع و چراغ
یکی سوی دشت و یکی سوی باغ.
فردوسی.
شمع داریم شمع پیش نهیم
گر بکشت آن چراغ ما را باد.فرخی.
دولت تو روغن است و ملک چراغ است
زنده توان داشتن چراغ به روغن.فرخی.
اخگر هم آتش است ولیکن نه چون چراغ
سوزن هم آهن است ولیکن نه چون تبر.
عسجدی.
چون درنگرد باز بزندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان.
منوچهری.
پر پروانه بسوزد با درخشنده چراغ
چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند.
منوچهری.
بدست سیاهان می چون چراغ
همی تافت چون لاله در چنگ زاغ.اسدی.
چراغی است در پیش چشم خرد
که دل ره بنورش بیزدان برد.اسدی.
دری بست و دو در هم برش بگشاد
چراغی برد و شمعی باز بنهاد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
آنها که جهان را به چراغی که خداوند
بفروختش اندر شب این روز ضیااند.
ناصرخسرو.
چراغ دولت دین محمدی افروخت
بشرق و غرب بآفاق هم به بحر و به بر.
ناصرخسرو.
دانی چه بود آدم خاکی خیام
فانوس خیالی و چراغی در وی.خیام.
هر سری کز تو رست هم در دم
سر بزن چون چراغ و شمع و قلم.سنائی.
هر که در سر چراغ دین افروخت
سبلت پف کنانش پاک بسوخت.سنائی.
علم کز بهر باغ و راغ بود
همچو مر دزد را چراغ بود.سنائی.
چون چراغند لیک پژمرده
به نمی زنده از دمی مرده.سنائی.
خصم تو چون شمع باد بر گذر تندباد
بر کف تو چون چراغ بادهء انگور تند.
سوزنی.
غلطم من چراغ دلتان مرد
شاید ار سوگوار و ممتحنید.خاقانی.
آفتاب منی و من بچراغت جویم
خاصه کز سینه چراغی بسحر درگیرم.
خاقانی.
گرچه از کبریت بفروزد چراغ
زو چراغ آسمان پوشیده اند.خاقانی.
من چراغم نور داده بازنستانم ز کس
شاه خورشید است اینک نور داده بازخواست.
خاقانی.
کشتم بباد سرد چراغ فلک چنانک
بوی چراغ کشته شنیدم بصبحگاه.خاقانی.
بدان رخ اعتمادم هست چندانک
چراغ از هیچ کوئی درنگیرد.خاقانی.
تنها همه شب من و چراغی
مونس شده تا بگاه روزم.خاقانی.
با چراغ آسان نشاید بر سر گنج آمدن
من چراغ آه چون بنشاندم آسان آمدم.
خاقانی.
ما چراغ تو و تو آتش و باد
گر یکی برکنی، هزار کشی.خاقانی.
دل گم شد از من بی سبب برکن چراغ و دل طلب
چون یافتی بگشای لب کاینک دل صد چاک تو.
خاقانی.
از همنفسان مرا چراغی است
ز آن هیچ نفس زدن نیارم.خاقانی.
کوش کز آن شمع بداغی رسی
تا چو نظامی بچراغی رسی.نظامی.
روزی از آنجا که فراغی رسید
باد سلیمان بچراغی رسید.نظامی.
چراغم را ز فیض خویش ده نور
سرم را ز آستان خود مکن دور.نظامی.
چون سخن دل بدماغم رسید
روغن مغزم بچراغم رسید.نظامی.
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.
مولوی.
روغنی کاید چراغ ما کشد
آب خوانش چون چراغ ما کشد.مولوی.
اول چراغ بودی وآهسته شمع گشتی
آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی.سعدی.
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو.سعدی.
سحر برد شخصی چراغش بسر
رمق دید از او چون چراغ سحر.سعدی.
ابلهی کو روز روشن شمع کافوری نهد
زود بینی کش بشب روغن نباشد در چراغ(2).
سعدی.
همچو نابینائی که شبی در وحل افتاده بود گفت آخر یکی از مسلمانان چراغی فرا راه من دارید. (گلستان سعدی). دود چراغ بیفایده خوردن کار خردمندان نیست. (گلستان سعدی). چراغ پیش آفتاب پرتوی ندارد. (گلستان سعدی).
کسی دارد از علم عالم فراغ
که او چون قلم خورد دود چراغ.
امیرخسرو.
بفروغ چهره زلفت همه شب زند ره دل
چه دلاور است دزدی که بشب چراغ دارد.
حافظ.
|| شمع. قندیل. (ناظم الاطباء).
- چراغ از پا نشستن؛ مؤلف آنندراج بنقل از «غوامض سخن» نویسد: «خاموش شدن چراغ، و این نهایت غریب است، چه نسبت «از پا نشستن» بطرف شعله آمده، نه بطرف چراغ، و این جز در کلام «میرزا طاهر وحید» دیده نشده، که نویسد: چراغی را که حضرت عزت جل شأنه برافروخته باشد، از بال و پر افشاندن پروانه طینتان که طعمهء تیغ فروغ این چراغند از پا ننشیند» غالب آنست که باعتبار شعله آنرا چنین گفته». (از آنندراج). ولی غریب دانستن عبارت «وحید» بیمورد است، چه «چراغ نشستن» مصطلح است و «از پا نشستن» نیز قیاساً صحیح است.
- چراغ از چشم پریدن؛ چراغ از چشم جستن. چراغ از چشم و دیده جهیدن. (آنندراج). کنایه از آن روشنی است که آدمی را از رسیدن ضرب سخت پیش چشم بهم میرسد. (آنندراج). کنایه از صدمهء شدید بدماغ رسیدن چه در چنین حال در چشم مثل لمعهء برق مخیل میگردد. (غیاث) :
آن روشنی دیده چو رفت از نظرم
از سیلی غم چراغم از چشم پرید.
میربرهان ابرقویی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب چراغ از چشم جستن شود.
- چراغ از چشم جستن؛ چراغ از چشم و دیده جهیدن. چراغ از چشم پریدن. کنایه از آن روشنی است که آدمی را از رسیدن ضرب سخت پیش چشم بهم رسد. (آنندراج). کنایه از حالتی که از رسیدن صدمه طاری شود. (مجموعهء مترادفات ص6) :
می جهد از سیلی دوران چراغ از چشم من
خانهء تارم چنین گاهی منور میشود.
اشرف (از آنندراج).
سیلیی باد بر رخ او بست
که چراغ از چراغ چشمش جست.
سلیم (ازآنندراج).
میجهد از سیلی آهن چراغ از چشم سنگ
شمع مجلس کرد دست انداز بدگوهر مرا.
بدیع الزمان (از آنندراج).
رجوع به چراغ از چشم پریدن شود.
- چراغ از خانهء کسی بردن؛ کسب نور کردن از وی. (آنندراج) (ارمغان آصفی) :
هر سحر موسی چراغ از خانهء من میبرد
نور ازین وادی سوی وادی ایمن میبرد.
سنجر کاشی (از آنندراج).
درآ بمیکده و اعتقاد روشن کن
که میبرند ازینجا بخانقاه چراغ.
فغانی شیرازی (از ارمغان آصفی).
- چراغ بروح کسی سوختن؛ چراغ بر مزار او برافروختن. (آنندراج) (ارمغان آصفی) :
امانی آنچه تو از دوست خواستی آن شد
بروح مجنون میسوز گاه گاه چراغ.
خانزمان امانی (از آنندراج).
- چراغ دزد.؛ چراغ دزدان؛ کنایه از چراغ کم نور و چراغ کم سو و چراغی که نور ضعیف دارد :
زرد و لرزان و نیم مرده ز غم
راست همچون چراغ دزدانیم.
کمال اسماعیل.
- چراغ دل؛ کنایه از فرزند که چراغ چشم و نور چشم نیز گویند :
غلطم من چراغ دلتان مرد
شاید ار سوگوار و ممتحنید.خاقانی.
-امثال: بحقیقت چراغ را بکشد اگر از حد برون شود روغن. (امثال و حکم).
به بی دیده نتوان نمودن چراغ. نظامی.
پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ.
صائب.
تو که چراغ نبینی به چراغ چه بینی؟ (گلستان سعدی).
چراغ از بهر تاریکی نگه دار. (امثال و حکم).
چراغ از چراغ گیرد نور. (امثال و حکم).
چراغ از روغن نور گیرد، و باز از زیادتی روغن بمیرد. (امثال وحکم).
چراغ بپای خود روشنایی ندهد. (امثال و حکم).
چراغ پشت روشنائی نبخشد. (امثال و حکم).
چراغ پیش آفتاب پرتوی ندارد. (امثال و حکم).
چراغ خاموش است و آسیا میگردد. (امثال و حکم).
چراغ دروغ فروغ ندارد. (امثال و حکم).
چراغ را نتوان دید جز بنور چراغ. (امثال و حکم).
چراغ ستمکاره تا بامداد نسوزد. (امثال و حکم).
چراغ کسی تا صبح نمیسوزد. (امثال و حکم).
چراغ که روشن شود جانوران بیرون آیند. (امثال و حکم).
چراغ گوشه نشینان مدام میسوزد. (امثال و حکم).
چراغم چه باید چو خورشید هست. (امثال و حکم).
چراغ مفلسی نور ندارد. (امثال و حکم).
چراغ مهر عالمتاب مستغنی است از روغن. (امثال وحکم).
چراغ میداند که روغنش از کجاست. (امثال و حکم).
چراغی را که ایزد برفروزد هر آنکس پف کند ریشش بسوزد.
(امثال و حکم).
چراغی کان شبم را برفروزد به از شمعی که رختم را بسوزد.
(امثال و حکم).
چراغی که او خانه روشن کند برخت اوفتد کار دشمن کند. (امثال و حکم).
چراغی که بخانه رواست به مسجد حرام است. (امثال و حکم).
چو دزدی با چراغ آید گزیده تر برد کالا.
سنائی.
کی فروزد چراغ کس بی زیت. بهاء ولد.
مثل چراغ میدرخشد.
مثل چراغ دزدهاست.
|| کنایه از روشنائی هم هست. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مطلق روشنائی.
نور مقابل ظلمت :
همی گفتش ای ماه تابان من
چراغ دل و دیده و جان من.فردوسی.
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو.خاقانی.
|| مترادف چشم. چشم و چراغ :
تا ظن نبری چشم و چراغا که شب آمد
چشم و دل من سیر شود ز آن رخ سیمین.
فرخی.
رجوع به چشم شود. || بمعنی چرا و چرا کردن هم آمده است. (برهان) (انجمن آرا). بمعنی چریدن نیز آمده. (آنندراج) (غیاث) بمعنی چرا باشد. (جهانگیری). چرا. (ناظم الاطباء). چرا (چریدن). (فرهنگ نظام) :
بپرسید آن پهلوان سترگ
بگفتند گاویست آبی بزرگ
همی زو فتد گوهر شبچراغ
بدان روشنائی کند شب، چراغ.اسدی
رجوع به چرا شود.
|| کنایه از خورشید و آفتاب عالمتاب :
جهان از شب تیره چون پر زاغ
همانگه سر از کوه برزد چراغ.فردوسی.
|| برداشتن اسب هر دو دست خود را. (برهان) (ناظم الاطباء). برداشتن اسب بود هر دو دستش را و بدو پا ایستادن. (جهانگیری). و آنرا چراغپا نیز گویند. (جهانگیری). چراغپا و چراغپایه. (حاشیهء برهان چ معین). بلند کردن اسب دو دست خود را و بر روی دو پای ایستادن. رجوع به چراغپا و چراغپایه شود. || مجازاً بمعنی فرزند هم هست. (از آنندراج) :
گشته بر گرد سرش پروانه وار
تا نگریاند چراغش در دیار.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
|| پیر و مرشد و رهنما را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). || پیشوا و رئیس. قائد و بزرگ :
بدو گفت کای پهلوان جهان
سرنامداران، چراغ مهان.فردوسی.
سر موبدان بود و شاه ردان
چراغ بزرگان و اسپهبدان.فردوسی.
|| شاگرد درویش. شاگرد. تلمیذ. خادم امرد صوفیان در خانقاه. چراغی. رجوع به چراغی شود. || مجازاً پولی که گدایان و معرکه گیران از مردم گیرند و آنرا چراغ الله نیز گویند. (فرهنگ نظام). آنچه بدرویش معرکه گیر دهند. هر پولی که یک تن از نظارگان به معرکه گیر دهد. آنچه در سفرهء معرکه گیر افکنند یا بدست او دهند. نقدی که نظارگی بسفرهء معرکه گیر افکند. اصطلاح معرکه گیران بهنگام مطالبهء نقد یا جنس از تماشاچیان. نیازی که درویش معرکه گیر یا نقال قهوه خانه از تماشاچیان خواهد یا ستاند. چراغ فیض. چراغ نیاز :
چون گدایانی که میخواهند از مردم چراغ
فیض از می در شب آدینه میخواهیم ما.
وحید (از فرهنگ ضیاء).
رجوع به چراغ الله و چراغ خواستن شود.
(1) - کلمهء فارسی است که در آرامی و سریانی و نیز عربی (سراج) وارد شده (قرآن 25/61 و غیره)، استی (Arm. ciragh Gramm. I, 190)جفری گوید: ادی شیر (89) میخواهد کلمهء فارسی چراغ را از سریانی مأخوذ بداند ولی این امر اکل از قفاست. «جفری 166-167». شکل پهلوی آن ciragh است «یسنا 132: 2». کریستنسن کلمهء استی راjiragh ضبط کرده «ک. 1 ص 122»، اورامانی craja«ک. اورامان 121»، گیلکی caeraq، فریزندی caera، یرنی و نطنزی caera« ک. 1 ص 290 »، سمنانی calla، سنگسری celae «ک. 2 ص 189»، اشکاشمی ciragh(شمع، چراغ) «گریرسن 76» و رک: اسفا1 : 2 ص 296، 355. این کلمه در ترکی نیز بعاریت گرفته شده. اینکه شرف الدین در «مجموعهء ترکیبات» کلمه را ترکی میداند صواب نیست:
گر بخواهی ور نخواهی با چراغ
دیده گردد نقش باز و نقش زاغ.
(مثنوی مولوی).
«نداب 3: 5 - 6 ص 63». (از حاشیهء برهان چ معین).
(2) - ن ل: زود باشد کش بشب روغن نماند در چراغ.
چراغ.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از قرای قبهء داغستانست». (مرآت البلدان ج 4 ص 217).
چراغ آباد.
[چِ] (اِخ) دهی است از دهستان ییلاق بخش حومهء شهرستان سنندج که در 38هزارگزی جنوب خاوری سنندج که در 9هزارگزی جنوب راه شوسهء سنندج به همدان واقع شده. دامنه و سردسیر است و 370 تن سکنه دارد. آبش از چشمه محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن قالیچه، گلیم و جاجیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
چراغ آباد.
[چِ] (اِخ) دهی است از دهستان دینور بخش صحنهء شهرستان کرمانشاهان که در 21هزارگزی شمال باختری صحنه و 2هزارگزی خاور راه شوسهء کرمانشاه به سقز واقع شده. دامنه و سردسیر است و 170 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رودخانهء نظرآباد، محصولش غلات، حبوبات، چغندر قند و توتون، شغل اهالی زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چراغ آباد.
[چِ] (اِخ) دهی است از دهستان کنارک شهرستان چاه بهار که در 39هزارگزی شمال باختری چاه بهار و 8هزارگزی شمال راه مالرو چاه بهار به جاسک واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 200 تن سکنه دارد. آبش از آب چاه و باران، محصولش غلات، خرما و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چراغ آباد.
[چِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان منوجان بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 140هزارگزی جنوب کهنوج، سر راه فرعی کهنوج به میناب واقع شده و 40 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چراغ آباد.
[چِ] (اِخ) دهی است از دهستان ماهیدشت بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه که در 41هزارگزی جنوب خاوری کرمانشاه و 3هزارگزی جنوب راه سراب به فیروزآباد واقع شده. دشت و سردسیر است و 110 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. مردم این محل چادرنشینند و در فصل زمستان به گرمسیر میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چراغ آباد.
[چِ] (اِخ) دهی است از دهستان میان دربند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه که در 47هزارگزی شمال باختری کرمانشاه و 4هزارگزی باختر راه شوسهء سنندج واقع شده. دشت و سردسیر و 100 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء رازآباد، محصولش غلات، حبوبات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و راهش از طریق زنجان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چراغ آباد.
[چِ] (اِخ) دهی است از دهستان میرببک بخش دامغان شهرستان خرم آباد که در 55هزارگزی باختر نورآباد و 36هزارگزی باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه واقع شده. تپه ماهور، سردسیر و مالاریائی است و 300 تن سکنه دارد. آبش از چشمهء غلام یار، محصولش غلات، لبنیات و پشم، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان سیاه چادربافی و راهش مالرو است. ساکنین این ده از طایفهء شاهیوند میباشند که در سیاه چادر و ساختمان بسر میبرند و در زمستان برای تعلیف احشام به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چراغ آباد.
[چِ] (اِخ) دهی است از دهستان یوسفوند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد که در 19هزارگزی باختر الشتر و 5هزارگزی باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه واقع شده. جلگه، سردسیر و مالاریائی است و 120 تن سکنه دارد. آبش از رود کهمان، محصولش غلات، حبوبات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. ساکنین این ده از طایفهء یوسفوند بوده در ساختمان و سیاه چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چراغ آخر.
[چَ / چِ خُ] (اِ مرکب) کنایه از فراخی عیش و بسیاری نعمت باشد. (برهان) (آنندراج). فراخی عیش و بسیاری نعمت. (ناظم الاطباء).
چراغ آسمان.
[چَ / چِ غِ سْ / سِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) چراغ آسمانی. کنایه از آفتاب. (آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء). چراغ جهانتاب. چراغ سپهر. چراغ جهان. چراغ عالم افروز :
گرچه از کبریت بفروزد چراغ
زو چراغ آسمان پوشیده اند.خاقانی.
رجوع به چراغ آسمانی و چراغ سپهر شود.
|| ماهتاب. (ناظم الاطباء).
چراغ آسمانی.
[چَ / چِ غِ سْ / سِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) چراغ آسمان. آفتاب عالمتاب. (مجموعهء مترادفات). کنایه از آفتاب. (آنندراج). چراغ جهانتاب. چراغ سپهر. چراغ عالم افروز. چراغ جهان :
تو شبهای سیه دیدی چه دانی
فروغ این چراغ آسمانی.
وحشی (ازآنندراج).
ز می شد چهرهء آن ماه عالمتاب روشنتر
چراغ آسمانی میشود از آب روشنتر.
صائب (از آنندراج).
رجوع به چراغ آسمان و چراغ سپهر شود. || برق (غیاث).
چراغ آسیا.
[چَ / چِ غِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چراغی که بر آسیای کلان مثل آسیای آب و خراس روشن کنند تا بروشنائی آن کاری که در آسیابانی باید کرد، خاطرخواه بعمل آید. (آنندراج). چراغ مخصوصی که آسیابان در آسیا روشن کند، برای رفع تاریکی :
نیست ممکن کز غبار کلفت دوران سلیم
اختر ما چون چراغ آسیا روشن شود.
سلیم (از آنندراج).
زبان شکوه فرسودی ز چرخ بیوفا دارم
ولی در گرد کلفت چون چراغ آسیا دارم.
صائب (از آنندراج).
چراغ آه.
[چَ / چِ غِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ظاهراً خاقانی در بیت ذیل بمعنی شعله و سوز آه، شعلهء دم، روشنی دم ونفس و آه مشتعل و فروزان آورده :
با چراغ آسان نشاید بر سر گنج آمدن
من چراغ آه چون بنشاندم آسان آمدم.
خاقانی.
چراغان.
[چَ / چِ] (اِ) ایجاد روشنائی بسیار که از افروختن چراغها در شبهای جشن عروسی کنند. (آنندراج). جشنی که در آن، در کوی و برزن و بازار چراغ بسیار روشن کنند. (ناظم الاطباء). چراغ زیاد روشن کردن در موقع جشن. (فرهنگ نظام). چراغانی. چراغونی. چراغبانی. چراغبان. چراغبارون (در لهجهء تهرانی). چراغون (در لهجهء تهرانی) :
زمین مرده احیا کردن آئین کرم باشد
چراغان کن بداغ خود دل ویرانهء ما را.
صائب (از فرهنگ ضیاء).
رجوع به چراغانی شود. || با لفظ شدن و کردن، نوعی از تعذیب که سرگنهکاران را چند جا زخم زده در غور هر زخم یک فتیلهء افروخته میگذارند، و این رسم ایرانست، در هندوستان نیست. (آنندراج). نوعی از تعذیب که سر گنهکاران را چند جا زخم زده بهر زخم یک فتیلهء افروخته میگذارند. (غیاث) (ناظم الاطباء). قسمی از مجازات مقصر بوده که سرش را چند جا زخم زده در هر زخمی چراغی نشانده روشن میکردند. (فرهنگ نظام). رجوع به چراغان کردن شود.
- چراغان شب باران.؛ چراغان شب مهتاب؛ هر کدام معروف و کنایه از آنست که لطفی ندارد. (آنندراج) :
رفتی و از اشک بلبل در چمن طوفان گذشت
روز بر گل چون چراغان شب باران گذشت.
دانش (از آنندراج).
سوختیم و جوهر ما بر کسی ظاهر نشد
چون چراغان شب مهتاب بیجا سوختیم.
دانش (از آنندراج).
چراغان روز اسفند.
[چَ / چِ نِ زِ اِ فَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) روز سوم از فردجان، که بتازی «خمسهء مسترقه» گویند و فارسیان در آنروز جشن کنند و آتش افروزند. و در سروری است که در آن روز جشن چراغان کنند، نه شب. (آنندراج). روز سوم اسفند ماه :
سیاه روز شدم بهر عشرت دگران
درین زمانه چراغان روز اسفندم.
اشرف (از آنندراج).
چراغان شدن.
[چَ / چِ شُ دَ] (مص مرکب) چراغانی شدن. رجوع به چراغان و چراغان کردن و چراغانی شدن شود.
چراغان کردن.
[چَ / چِ کَ دَ] (مص مرکب) چراغانی کردن. چراغ بسیار روشن کردن. (ناظم الاطباء). در جشن، کوی و برزن را آئین بستن و چراغباران کردن. در اصطلاح عامه، چراغبانی و چراغبانی کردن. چراغون کردن :
جشنی عظیم کرد و چراغانی آنچنانک
بر روز همچو صبح بخندید شام تار.
قاآنی (ازفرهنگ ضیاء).
رجوع به چراغان شود.
|| سر مقصر را زخم زدن و در هر زخمی فتیله روشن کردن. گناهکار را شکنجهء چراغان دادن :
ز مستان عجب نیست گر شام وصل
سر محتسب را چراغان کنند.
ظفرخان احسن (ازآنندراج).
رفته تقصیری که دوران همچو دزدان کرده است
بر سر بازار امکانت چراغان حواس.
سعید اشرف (از آنندراج).
چراغ هرکه اثر در زمانه روشن شد
کنند خلق بچشم حسد چراغانش.
اثر شیرازی (از ارمغان آصفی).
رجوع به چراغان شود.
چراغانی.
[چَ / چِ] (اِ) چراغان. چراغوانی. چراغبانی. آئین بستن کوی و برزن شهر و چراغ بسیار روشن کردن در جشن ها وعروسی ها. جشن و شادی. چراغونی. چراغبارانی. چراغبارونی.
چراغانی شدن.
[چَ / چِ شُ دَ] (مص مرکب) چراغان شدن. روشن شدن چراغ بسیار در محلی. چراغ بسیار و رنگارنگ در شهر یا در مجلس جشنی روشن شدن. رجوع به چراغان و چراغانی و چراغان کردن شود.
چراغانی کردن.
[چَ / چِ کَ دَ] (مص مرکب) چراغان کردن. چراغ بسیار بمناسبت جشنی یا شادمانی روشن کردن. چراغباران کردن. جشن گرفتن. مجلس جشن و شادی در محلی که چراغهای بسیار روشن است برپاداشتن. چراغونی کردن. چراغبارونی کردن. رجوع به چراغانی کردن شود.
چراغ ابدال.
[چِ اَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش شاهین دژ شهرستان مراغه در 14هزارگزی جنوب شاهین دژ و 15هزارگزی باختر راه ارابه رو شاهین دژ به تکاب واقع شده. کوهستانی و هوایش سالم است و 176 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، کرچک بادام و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چراغ افروختن.
[چَ / چِ اَ تَ] (مص مرکب) چراغ روشن کردن. (آنندراج) (غیاث). چراغ برکردن. چراغ گرفتن. چراغ سوختن. (آنندراج) (غیاث). چراغ را روغن کردن. (مجموعهء مترادفات ص 116). روغن در چراغ کردن. (مجموعهء مترادفات ص 116). بعربی، «ایقاد» و «اسراج» و «اذکاء» گویند. (مجموعهء مترادفات ص 116). اصطباح. استصباح. (منتهی الارب) :
کار می نیست فروغ رخ عالم سوزش
این چراغیست که از خون من افروخته اند.
؟ (از مجموعهء مترادفات).
صائب ازین غزل که چراغ دل من است
افروختم بخاک فغانی چراغها.
صائب (از ارمغان آصفی).
شبها پی سراغ دل خود ز داغها
در تنگنای سینه فروزم چراغها.
شاپور طهرانی (از ارمغان آصفی).
رجوع به چراغ روشن کردن شود.
چراغ افروز.
[چَ / چِ اَ] (نف مرکب)چراغ افروزنده. افروزندهء چراغ. روشن کنندهء چراغ. || مجازاً، بمعنی روشنی بخش :
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانانست
مباد این جمع را یارب غم از باد پریشانی.
حافظ.
چراغ افسرده.
[چَ / چِ غِ اَ سُ دَ / دِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) چراغ مرده. چراغ کشته. چراغ خاموش. چراغ بسمل. (آنندراج). رجوع به چراغ مرده و چراغ خاموش شود.
چراغ الکلی.
[چَ / چِ غِ اَ کُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) چراغی که بوسیلهء الکل روشن شود. چراغی که بجای روغن یا نفت در آن الکل ریزند. یکنوع چراغ مخصوص که مایهء روشنائی آن، الکل است و بیشتر در امور پزشکی و داروسازی مورد استفاده است.
(1) - Lampe a alcool. Spirit lamp.
چراغ الله.
[چِ غَلْ لاه] (اِ مرکب) پول یا نذری که بدرویشان و نقالان دهند. (ناظم الاطباء) وجهی که درویش در معرکه از تماشاچیان ستاند. نقدی که بدرویش معرکه گیر یا نقال دهند. پولی که بر بساط معرکه گیر یا نقال اندازند. رجوع به چراغ و چراغ خواستن شود.
چراغ بادی.
[چَ / چِ غِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) چراغی که در جای بدون سقف روشن کنند و برای اینکه از باد خاموش نشود محفظه ای برای آن تعبیه کنند. چراغی که از باد خاموش نشود. فانوس. چراغ توری. نوعی چراغ نفتی دارای فتیله و لامپ که ساختمان مخصوص دارد و از باد خاموش نمیشود.
(1) - Lampe de mineur.
چراغ باران.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) در تداول عوام، چراغان. چراغانی. چراغونی. چراغبارون. چراغبارونی. رجوع به چراغان و چراغانی شود.
چراغبارانی.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) در تداول عوام، چراغانی. چراغونی. چراغبارونی. رجوع به چراغان و چراغانی شود.
چراغ بازگرفتن.
[چَ / چِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) چراغ برداشتن. چراغ را از محلی بیرون بردن. روشن بودن چراغ را مانع شدن. از روشن کردن یا روشن بودن چراغ مضایقت ورزیدن :
زمانه از شب تارم چراغ بازگرفت
پس از وفات من آورد و بر مزارم سوخت.
کلیم (از ارمغان آصفی).
چراغ بازی.
[چَ / چِ] (حامص مرکب)نوعی بازی در نور چراغ. قسمی بازی در روشنی چراغ که سایه هایی بر دیوار افکنند :
گردون که طلسم داغ سازیست
با ما بهمان چراغ بازیست.نظامی.
چراغبان.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) در تداول عوام، چراغان. رجوع به چراغان شود.
چراغبانه.
[چَ / چِ نَ / نِ] (اِ مرکب)چراغپایه. پایهء چراغ شمعدان. (ناظم الاطباء).
چراغبانی.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) در تداول عوام، چراغانی. چراغبارانی. چراغونی. رجوع به چراغانی شود.
چراغ برافروختن.
[چَ / چِ بَ اَ تَ](مص مرکب) چراغ افروختن. چراغ برکردن و چراغ برگرفتن و چراغ روشن کردن. (آنندراج) :
شبی زیت فکرت همی سوختم
چراغ بلاغت برافروختم.سعدی.
|| کنایه است از رسیدن بدولت. (آنندراج). رجوع به چراغ برکردن و چراغ روشن کردن شود.
چراغ براه نهادن.
[چَ / چِ بِ نِ / نَ دَ](مص مرکب) روشنی پیش پای کسی گذاشتن. رفع تاریکی و ظلمت کردن. چراغ بر سر راه برای روشن بودن معبر نهادن. معبر و گذرگاه را بوسیلهء چراغ روشن ساختن :
رخ برفروز و غاشیه بر دوش ماه نه
خورشید را ز حسن چراغی براه نه.
طالب آملی (از آنندراج).
زچشم دل بکام آرزویم
چراغی نه براه گفتگویم.منیر (از آنندراج).
چراغ برق.
[چَ / چِ غِ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) چراغ الکتریکی. چراغی که بنور برق روشن شود. چراغی که نیروی الکتریسیته منبع و مولد روشنائی آنست. رجوع به الکتریسیته و الکتریک شود.
(1) - Lampe electrique.
چراغ برق.
[چِ بَ] (اِخ) نام خیابانی از خیابانهای قدیم و مرکزی تهران که از میدان سپه (توپخانه) بطرف سرچشمه و سه راه امین حضور امتداد یابد. این خیابان نخست به «خیابان چراغ گاز» معروف بوده و اینک به «خیابان امیرکبیر» نام گذاری شده است.
چراغ برقی.
[چَ / چِ بَ] (اِخ) شهرت «حیدر عمواوغلی» که نام وی در تاریخ مشروطیت ایران آمده است. رجوع به حیدر عمواوغلی شود.
چراغ برکردن.
[چَ / چِ بَ کَ دَ] (مص مرکب) چراغ برافروختن و چراغ برگرفتن و چراغ روشن کردن. چراغ افروختن و چراغ سوختن. (آنندراج) :
دل گم شد از من بی سبب برکن چراغ و دل طلب
چون یافتی بگشای لب کاینک دل صد چاک تو.
خاقانی.
ز نورش چو مشعل فروزد ایاغ
چراغی دگر برکند هر چراغ.
ظهوری (از آنندراج).
بروشنائی دل، راز نه فلک خوانی
اگر تو در دل شبها چراغ برنکنی.
صائب (از آنندراج).
ز شرم روی تو خورشید برنمیآید
در آفتاب نشاید چراغ برکردن.
عصمت (از فرهنگ ضیاء).
|| کنایه از رسیدن بدولت. (آنندراج). رجوع به چراغ برافروختن و چراغ روشن کردن شود.
چراغ برگرفتن.
[چَ / چِ بَ گِ رِ تَ](مص مرکب) چراغ برافروختن و چراغ برکردن و چراغ روشن کردن. (آنندراج). چراغ افروختن. چراغ روشن کردن. رجوع به چراغ برکردن و چراغ روشن کردن شود.
چراغ بره.
[چَ / چِ بَ رَ / رِ] (اِ مرکب)(1)چراغدان را گویند. (برهان) (آنندراج). چراغدان. (ناظم الاطباء). بعربی مشکوة خوانند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چراغواره. چراخواره. جاچراغی. چراغدان. رجوع به چراخواره و چراغواره شود. || اسبی که دو دست را بلند کرده بر روی دو پا ایستد. (ناظم الاطباء). چراغ. چراغپا.
(1) - مرکب از: چراغ + بر(بردن) + ه (پسوند آلت) = چراغواره = چراخواره. (از حاشیهء برهان بتصحیح دکتر معین).
چراغ بسمل.
[چَ / چِ غِ بِ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) از صفات چراغ، چون مرده و کشته و خاموش و افسرده. (آنندراج). رجوع به چراغ خاموش شود.
چراغ بی مید.
[چِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سعیدآباد بخش مرکزی شهرستان سیرجان که در 3هزارگزی شمال سعیدآباد، سر راه مالرو سعیدآباد به ناصریه واقع شده و 30 تن سکنه دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چراغپا.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) چیزی که چراغ بر بالای آن گذارند. (برهان). هر چیزی که چراغ بالای آن گذارند. چراغپایه. (ناظم الاطباء). پایهء چراغ. روشنی جای. || هر دو دست برداشتن و راست شدن اسب را نیز گویند(1). آن بود که اسب و استر و امثال آنها دو دست برداشته بر سر دو پای خود بایستند و شیهه کشند، و گاه باشد که با دو پای راه روند و آغاز شرارت با جنس خود نمایند. (انجمن آرا) (آنندراج). اسبی که هر دو دست را بلند نموده و بروی دو پا ایستد. (ناظم الاطباء). چراغپایه. (فرهنگ نظام). چراغ. چراغ بره. چراغپایه. ایستادن اسب بر روی دو پای. رجوع به چراخ و چراغپایه شود. || (ص مرکب) متحیر. متزلزل. پادرهوا.
(1) - Accule.
چراغ پا شدن.
[چَ / چِ شُ دَ] (مص مرکب) بلند کردن دستها و بر دو پا ایستادن حیوان چهارپا. (فرهنگ نظام). بر روی دو پای ایستادن اسب. بلند شدن دو دست اسب بهوا. چراغپایه شدن اسب. رجوع به چراغ پا و چراغپایه شدن شود.
چراغپا کردن.
[چَ / چِ کَ دَ] (مص مرکب) بلند کردن اسب دو دست خود را و ایستادن بر روی دو پا. چراغپایه کردن اسب. میل کشیدن اسب یا استر و امثال آنها.
-امثال: بز را چراغپا میکند.
رجوع به چراغپا و چراغپایه کردن شود.
چراغپای.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) چیزی که چراغ را بر بالای آن گذارند. چراغپا. پایهء چراغ. چراغپایه. مَنارَه. (ملخص اللغات حسن خطیب) (محمودبن عمر ربنجنی) (تفلیسی). رجوع به چراغپا و چراغپایه شود. || راست شدن اسب بر روی دو پای. برداشتن اسب دو دست خود را و ایستادن بر دو پای. رجوع به چراغپا وچراغپایه شود.
چراغپایه.
[چَ / چِ یَ / یِ] (اِ مرکب) پایهء چراغ. چراغپا یعنی چیزی که چراغ بر بالای آن گذارند. (برهان) (ناظم الاطباء) چیزی که چراغ بر آن نهند که بلندتر باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). چراغپا. (ناظم الاطباء). چراغدان. روشنی جای. پایهء چراغ. قائمه. مِسرَجَة. (ملخص اللغات). ماثلة. مَنارَه. هَلَّه. (منتهی الارب). چیزی که برای بلندتر شدن جای چراغ زیر آن گذارند :
همچون چراغپایه نگردند سرفراز
زیرا که زخم یافته چون کون هاونند.
سوزنی.
|| برداشتن اسب هر دو دست خود را. (برهان). اسبی را گویند که دستها برداشته بدو پا بایستد، و آنرا چراغپا نیز گویند. (جهانگیری). اسبی که هر دو دست را بلند نموده و بروی دو پا ایستد. (ناظم الاطباء). چراغپا. (فرهنگ نظام). چراغپا و چراغچی شدن اسب. (مجموعهء مترادفات ص 166). سیخ پا شدن اسب. (مجموعهء مترادفات). الف شدن اسب. کنایه از برداشتن اسب هر دو پانی. (مجموعهء مترادفات). بعربی، استنان. قَمَص. قماص. (مجموعهء مترادفات). رجوع به چراغ و چراغپا شود.
چراغپایه بازی.
[چَ / چِ یَ / یِ](حامص مرکب) ایستادن بُز روی دو پای خود در نتیجهء تعلیم و بازی کردن. ایستادن بعضی حیوانات روی دو پا و بازی درآوردن : آن خداوندهء بز مرد خسیسی است از بهر شکم آن بزک را چگونه چراغپایه بازی آموخته است. (کتاب معارف بهاء ولد چ فروزانفر ص 182 و 472).
چراغپایه کردن.
[چَ / چِ یَ / یِ کَ دَ](مص مرکب) بلند کردن اسب دو دست خود را و بر روی دو پای ایستادن. چراغپا کردن.
فیل کشیدن اسب :
چراغپایه کند اسب کآتشی دارد
چو مُرد آتشش از وی چراغپایه مجوی.
امیرخسرو (از مجموعهء مترادفات).
براق همت والای تو بگرم روی
چراغپایه کنان بر سپهر جست بتاز.
امیرخسرو (از انجمن آرا).
رجوع به چراغ و چراغپا و چراغپایه و چراغپا کردن شود.
چراغ پره.
[چَ / چِ پَ رَ / رِ] (اِ مرکب)قسمی پروانهء سیاه با پرهای دراز دودی رنگ. نوعی حشره. پروانهء چراغ. (ناظم الاطباء).
چراغ پرهیز.
[چَ / چِ پَ] (اِ مرکب)فانوس. (برهان) (ناظم الاطباء). چیزی که محافظت چراغ از باد کند. (برهان). چیزی باشد که بر روی چراغ بکشند تا چراغ از صدمهء باد محفوظ ماند و خاموش نشود. (آنندراج). چیزی باشد که در پیش چراغ بسازند تا چراغ از باد خاموش نشود. (جهانگیری). مردنگی، و هر چیز که چراغ را از باد محافظت نماید. (ناظم الاطباء).
چراغ پریموس.
[چَ / چِ پِ] (اِ مرکب)نوعی چراغ نفتی بدون فتیله و تلمبه دار که ذرات نفت را با شدت از سوراخی کوچک بیرون میراند و چون آنرا برافروزند شعله ای سوزان و پرحرارت بوجود آرد که از آن در جوش آوردن آب و پختن غذا و کارهائی ازین قبیل استفاده کنند. نوعی چراغ خوراک پزی. قسمی اجاق نفتی. چراغ تلمبه ای.
چراغ پیه سوز.
[چَ / چِ غِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی چراغ روغن چراغی. چراغی که سوخت آن از روغن پیه بود. قسمی چراغ دارای فتیلهء پنبه ای که فتیلهء آن درون روغن پیه باشد و با شعله ای کم نور سوزد و دود از آن خیزد. ابتدائی ترین نوع چراغ که از گل یا سنگ بشکل ظرفی ساخته روغن در آن ریزند و فتیلهء پنبه ای درون روغن گذاشته یک سر فتیله را بیرون گذارند و آنرا روشن کنند. قسمی چراغ روغنی که بیشتر در حمام ها یا قنات ها و معادن روشن کنند. رجوع به چراغ روغن چراغی شود.
چراغ تپه.
[چِ تَ پِ] (اِخ) دهی است از دهستان احمدآباد بخش تکاب شهرستان مراغه که در 32هزارگزی شمال خاوری تکاب و 6هزارگزی راه ارابه رو نصرت آباد به تکاب واقع شده، کوهستانی و مالاریائی است و 611 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سارها، محصولش غلات، بادام، حبوبات و کرچک، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی و راهش مالرو است در دو محل بفاصله دو هزار متر بنام «چراغ تپه بالا و پائین» مشهور و سکنهء «چراغ تپهء پائین» 104 نفر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چراغ تربت.
[چَ / چِ غِ تُ بَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب). چراغ مزار. چراغی باشد که بر بالین تربت افروزند. (آنندراج). چراغی که بر گور کسی روشن کنند :
پس از بهارکند گل بهار حسرت من
بس است لالهء زردی چراغ تربت من.
دانش (از آنندراج).
رجوع به چراغ مزار شود.
چراغ توری.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) نوعی چراغ نفتی تلمبه ای که شعلهء آن با توری مخصوص محصور میشود. قسمی چراغ نفتی ساخت فرنگ که با تلمبه و بی تلمبه و با لامپ و بدون لامپ آن مورد استعمال است و بر روی شعلهء آن یکنوع توری مخصوص و نسوز تعبیه شده که نور چراغ را قویتر و سفیدرنگ تر منتشر میکند. چراغ زنبوری. رجوع به چراغ زنبوری شود.
چراغ ته دامن.
[چَ / چِ غِ تَ هِ مَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) چراغ ته دامان. بمعنی چراغ زیر دامان است. چراغ روشنی که برای محفوظ ماندن از باد زیر دامن گیرند :
دل که در رهگذر باد حوادث شمعی است
چون چراغ ته دامن شود از خاموشی.
صائب (از آنندراج).
رجوع به چراغ زیر دامن شود.
چراغ جادو.
[چَ / چِ غِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چراغ علاءالدین. چراغی که علاءالدین، پهلوان یکی از داستان های هزارویکشب با آن چراغ جادوگری میکرد و کارهای سحرآمیز و خارق العاده انجام میداد. رجوع به چراغ علاءالدین شود.
چراغ جهان.
[چَ / چِ غِ جَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چراغ آسمان و یا چراغ جهانتاب. آفتاب و مهتاب. (ناظم الاطباء). || روشنی جهان. خورشید جهان :
بکشت او خداوند را در نهان
چنان پادشاهی چراغ جهان.فردوسی.
چراغ جهانتاب.
[چَ / چِ غِ جَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چراغ آسمانی. چراغ سپهر. چراغ عالم افروز. (مجموعهء مترادفات). آفتاب عالمتاب. (مجموعهء مترادفات ص 13). رجوع به چراغ آسمان و چراغ سپهر شود.
چراغ چرخ چهارم.
[چَ / چِ غِ چَ خِ چَ رُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از عیسی علیه السلام. (از شرفنامهء منیری). کنایه از عیسی بن مریم. || خورشید. (شرفنامهء منیری). کنایه از خورشید جهان افروز.
چراغ چشم.
[چَ / چِ غِ چَ / چِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از فرزند است. (برهان). کنایه از فرزند محبوب و عزیز. (انجمن آرا) (آنندراج). نظیر «قرة العین» در عربی. (حاشیهء برهان چ معین). فرزند. (ناظم الاطباء) (مجموعهء مترادفات ص 286). مرادف جگرگوشه، جگربند، میوهء دل، نور چشم، پور. (مجموعهء مترادفات ص 286) :
بدو گفت ای چراغ چشم مادر
سزد گر نالی از بهر برادر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
رجوع به فرزند شود.
چراغچه.
[چَ / چِ چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع سعیدآباد سیرجانست، از ولایت کرمان». (از مرآت البلدان ج 4 ص 217).
چراغچی.
[چَ / چِ] (ص مرکب) بمعنی خادمی که برای روشن کردن معین است. (انجمن آرا) (آنندراج). کسی که چراغ روشن میکند و چراغها سپرده به اوست. (ناظم الاطباء). کسی که برای روشن کردن و نگاهداری چراغ معین است. (فرهنگ نظام). چاکری که چراغان شاه یا بزرگی یا اداره ای را مواظب است. آنکه در کار مراقبت چراغهای اداره ای یا خانهء بزرگی باشد. چراغدار. جراغجی معرب آنست، چنانکه ابن بطوطة نویسد: واحدهم (الفتیان) موکل بها (ای بالبیاسیس) و یسمی عندهم الجراغجی». (رحلهء ابن بطوطة چ مصر ص 181). رجوع به چراغدار شود. || چراغساز. آنکه در کار ساختن یا تعمیر کردن چراغها مهارت دارد. رجوع به چراغساز شود. || چراغپایه، بمعنی بر روی دو پا ایستادن اسب. چراغچی شدن اسب. (مجموعهء مترادفات). چراغپا. رجوع به چراغپایه شود.
چراغچی.
[چَ] (اِخ) مؤلف انجمن آرا نویسد: «شهرکی است حاکم نشین از اجزای بخارا که هر سال ده هزار تومان بحکمران بخارا دهد». (از انجمن آرا ذیل لغت چراغچی). شهری است از بخارا.
چراغچی.
[چِ] (اِخ) دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز که در 22هزارگزی باختر سراسکند و20هزارگزی راه شوسهء میانه به تبریز واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 676 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
چراغچی باشی.
[چَ / چِ] (ص مرکب، اِ مرکب) منصبی از مناصب درباری. رئیس چراغچی ها. بزرگتر چراغداران دربار پادشاه یا خانهء اعیان. آنکه رسیدگی به کار چراغچی ها را بر عهده دارد.
چراغ حصاری.
[چِ حِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان سجاسرورد، بخش قیدار شهرستان زنجان که در 17هزارگزی شمال باختری قیدار و یک هزارگزی راه مالرو عمومی واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 190 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، بنشن، انگور و قلمستان، شغل اهالی زراعت و بافتن قالیچه، گلیم و جاجیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2). مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است از قرای قدیم النسق سهرورد، از محال زنجان که محصولش غلهء دیمی و جزئی یونجه کاری است. این آبادی کم زمین است و چشمهء آب ضعیفی دارد و بواسطهء کمی مرتع اغنام و احشام در اینجا نگه نمیدارند». (از مرآت البلدان ج 4 ص 218).
چراغ حلبی.
[چَ / چِ غِ حَ لَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چراغی که پایه و جای نفت آن از حلب ساخته شده باشد. کم بهاترین و بیدوام ترین انواع چراغ نفتی. نوعی چراغ نفتی ساخته شده از حلب.
چراغ خاموش.
[چَ / چِ غِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) از صفات چراغ. چراغ مضطرب و بسمل و مرده و کشته و افسرده. (آنندراج). رجوع به چراغ مرده شود.
چراغ خاموش کردن.
[چَ / چِ کَ دَ](مص مرکب) اطفای چراغ. چراغ نشاندن و چراغ کشتن و گل کردن. (آنندراج). مقابل روشن کردن چراغ. رجوع به چراغ کشتن شود.
چراغ خواب.
[چَ / چِ غِ خوا / خا](ترکیب اضافی، اِ مرکب) چراغی که در اطاق خواب روشن نگاه دارند. نوعی چراغ مخصوص روشن کردن و روشن گذاشتن در اطاق خواب پس از خوابیدن. قسمی چراغ نفتی کوچک و کم نور که هنگام خفتن، در اطاق خواب روشن کنند. یک نوع چراغ برقی کوچک و کم نور که غالباً لامپ رنگین دارد و مخصوص روشن گذاشتن در اطاق خوابست. نوعی چراغ برقی یا نفتی مخصوص اطاق خواب. چراغ اطاق خواب. چراغهایی دارای حباب و آباژور الوان که مخصوص روشن کردن و روشن گذاشتن در اطاق خواب است.
چراغ خواستن.
[چَ / چِ خوا / خا تَ](مص مرکب) چراغ طلبیدن. (آنندراج). خواستن وسیلهء روشنائی. استصباح. (منتهی الارب). || بعشق کسی چراغ خواستن (آنندراج) (ارمغان آصفی)؛ خواستن چیزی از مردم چنانکه گدایان هندوستان و هنگامه گیران ولایت در عین گرمی هنگامه چون مردم را تشنهء کار بینند، ورق برگردانده بر سر گدائی آیند و گویند، چراغ بعشق حضرات. (آنندراج). خواستن چیزی از مردم، چنانکه گدایان هندوستان چراغی گفته میخواهند، و معرکه گیران ولایت در آخر معرکه نیز این کار میکنند. (ارمغان آصفی). نیاز خواستن درویشان و معرکه گیران و نقالان از تماشاچیان :
درین محفل فلک از مهر خورشید
گرفته کاسه در دست از مه عید
بدریوزه ز هر زرین ایاغی
بعشق شاه میخواهد چراغی.
سلیم (از آنندراج).
چون گدایانی که میخواهند از مردم چراغ
فیض از می در شب آدینه میخواهیم ما.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
رجوع به چراغ در معنی پولی که معرکه گیران از مردم گیرند شود.
چراغ خوراک پزی.
[چَ / چِ غِ خوَ / خُ پَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چراغی مخصوص پختن غذا و خوراک که اقسام و اشکال مختلف دارد و دارای فتیله و جای نفت است، فتیلهء آن را روشن و از شعله و حرارتش برای پختن غذا استفاده کنند. اقسام مختلف اجاقهای نفتی که برای خوراک پختن بکار روند. در تداول عامه، اجاقهای نفتی و فتیله ای و گازی را گویند که انواع مختلف: پایه دار و بدون پایه، و یک شعله و چند شعله دارد. اجاق مبلی، اجاق فرنگی.
چراغدار.
[چَ / چِ] (نف مرکب)چراغچی. خادمی که نگهداری و روغن کردن و پاکیزه داشتن چراغها با اوست. دارنده و مواظبت کنندهء چراغ. کسی که مسئولیت پاکیزگی و روغنگیری چراغهای خانهء شاهی یا امیری یا اداره ای را عهده دار است. مأمور چراغداری. رجوع به چراغچی شود.
چراغداری.
[چَ / چِ] (حامص مرکب)مشعل و عمل چراغدار. || پاکیزه و روغن کردن و روشن ساختن چراغها. مواظبت کردن از چراغهای خانهء شاه یا امیر یا اداره. رسیدگی کردن بکار پاکیزگی و روغنگیری چراغهای خانه ای یا اداره ای. رجوع به چراغدار شود.
چراغ داشتن.
[چَ / چِ تَ] (مص مرکب) چراغ بکف داشتن. چراغ در دست داشتن. || چراغ گرفتن. چراغ پیش پای کسی داشتن. چراغ به راه کسی یا برای روشن داشتن پیش پای کسی بدست گرفتن :
ره نمودن بخیر ناکس را
پیش اعمی چراغ داشتن است.سعدی.
شب ظلمت و بیابان بکجا توان رسیدن
مگر آنکه شمع رویت به رهم چراغ دارد.
حافظ.
چراغدان.
[چَ / چِ] (اِ مرکب) معروف است. (آنندراج). مشکوة، و هر جائی که در آن چراغ گذارند تا از باد و باران محفوظ ماند. چراغ بره. (ناظم الاطباء). مسرجة. (منتهی الارب) (تفلیسی). مشکاة. (منتهی الارب). جای چراغ :
پروانهء تو خلاص بخشد
از دودهء شب چراغدان را.سیف اسفرنگ.
و هر ساعت چراغدان از زیر طشت بیرون گرفتندی. (سندبادنامه ص 96). چراغی میدیدیم افروخته و درآن چراغدان روغن تمام و فتیله میبود. (انیس الطالبین نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف ص18).
|| چراغ. مطلق چراغ :
گل را چه گرد خیزد از ده گلابزن
مه را چه ورغ بندد از صد چراغدان.
؟ (از کلیله و دمنه).
برخی جانت شوم که شمع فلک را(1)
پیش بمیرد چراغدان ثریا.سعدی.
(1) - ن ل: شمع افق را.
چراغدان.
[چِ] (اِخ) نام محلی بر سر راه غرجستان و میانهء غرجستان و چقچران. مؤلف حبیب السیر نویسد: «...و محمدزمان میرزا نوبت دیگر یراق و استعداد بهم رسانیده از غرجستان بچقچران نقل کرد و در منزل «چراغدان» چراغ اقامت برافروخته متردد بود که از آنجا بجانب قندهار نهضت نماید یا بار دیگر بحدود بلخ شتابد». (از حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 403).
چراغ درگرفتن.
[چَ / چِ دَ گِ رِ تَ](مص مرکب) روشن شدن چراغ. درگیر شدن چراغ. فروزان شدن چراغ. لازم چراغ برگرفتن. (ارمغان آصفی) :
بر آن رخ اعتمادم هست چندانک
چراغ از هیچ کویی درنگیرد.خاقانی.
ز دیدار تو یوسف را زلیخا مهر برگیرد
چراغ دیدهء یعقوب از روی تو درگیرد.
صائب (از ارمغان آصفی).
|| و بمعنی روشن کردن و افروختن و درگیراندن چراغ و چراغ برکردن و چراغ برگرفتن :
آفتاب منی و من بچراغت جویم
خاصه کز سینه چراغی بسحر درگیرم.
خاقانی.
چراغ دستی.
[چَ / چِ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چراغ کوچک نفتی یا برقی که مخصوص بدست گرفتن و با خود داشتن و از جایی بجایی بردن است. فانوس کوچک. چراغ برقی کوچک و استوانه ای شکل دارای لامپ و قوهء برق که با فشار دادن دگمه ای روشن و خاموش شود. چراغ قوه. رجوع به چراغ شود.
چراغ دیوارکوب.
[چَ / چِ غِ دی](ترکیب وصفی، اِ مرکب) نوعی چراغ نفتی یا برقی که مخصوص کوبیدن و نصب کردن بدیوار است. نوعی چراغ نفتی یا برقی که بدیوار خانه یا دیوار اطاق نصب کنند. یک قسم چراغ نفتی که مخصوص کوبیدن بدیوار ساخته شده و صفحهء مدور براقی برای منعکس ساختن نور به آن متصل است. نوعی چراغ برقی دارای پایه و حباب مخصوص نصب کردن بدیوار. چراغ دیواری. چراغی که قابل نصب بدیوار خانه یا دیوار اطاق است.
چراغ دیواری.
[چَ / چِ غِ دی] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چراغ دیوارکوب. رجوع به چراغ دیوارکوب شود.
چراغ رفتن.
[چَ / چِ رَ تَ] (مص مرکب)چراغ خاموش شدن. چراغ مردن. چراغ نشستن :
بی وصیت دلم از خود نرود شام فراق
این چراغیست که از رفتن خود آگاه است.
طغرای مشهدی (از ارمغان آصفی).
چراغ روز.
[چَ / چِ غِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چراغ کم نور. (آنندراج). عبارت از چراغ بی فروغ. (غیاث). کنایه از چراغ کم سو و کم نور :
خدایا سینه ای بی سوز دارم
دلی همچون چراغ روز دارم.
وحید (از آنندراج).
|| آفتاب. (آنندراج ناظم الاطبا). کنایه از آفتاب. (غیاث) :
صرصر آهم چراغ روز را خاموش کرد
موج اشکم آسمان را حلفه ها در گوش کرد.
؟ (از آنندراج).
چراغ روشن.
[چَ / چِ غِ رَ / رُو شَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب). چراغ فروزان. چراغ افروخته. چراغ نورانی و مشتعل. مقابل چراغ خاموش.
چراغ روشن.
[چَ / چِ رَ / رُو شَ] (اِ مرکب) جملهء چراغ تو روشن باد، خطابی دعایی خیرگونه کسبه و تجار را شب هنگام.
- چراغ روشن بودن؛ کنایه است از گرم بودن بازار کسی یا چیزی. کنایه از آنکه دوست و هواخواه کسی بسیار بود یا مشتری چیزی فراوان باشد. مراد حاصل بودن و باثروت بودن. (فرهنگ نظام) :
آن لاله رخ که سوخت دل من بداغ او
روشن بود همیشه الهی چراغ او.
قاضی استرآبادی (از آنندراج).
- چراغ روشن گفتن کسی را؛ کلامی است که در محل دعای خیر گویند؛ یعنی مراد حاصل شود. (آنندراج). گرمای بازار خواستن کسی را. پیروزمند و موفق خواستن و آرزو کردن کسی را :
از حرف نیک گردد بدخواه با تو دشمن
نتوان چراغکش را گفتن چراغ روشن.
وحید (ازآنندراج).
امشب کز آتش گل گردید باغ روشن
پروانه بلبلان را گوید: چراغ روشن.
میرفغفور لاهیجانی (ازآنندراج).
چراغ روشن کردن.
[چَ / چِ رَ / رُو شَ کَ دَ] (مص مرکب) چراغ افروختن و برکردن و گرفتن و سوختن. (آنندراج). چراغ برافروختن. گیراندن چراغ. فروزان ساختن چراغ. کبریت زدن چراغ. || آنست که چون صراف زرها بباد دهد و چیزی در ته بساطش نماند چراغ برافرزود، و درین اشاره است بآنکه زرهای گم کردهء خود را به چراغ میجوید، و این چنین کسی را در هند «دیوالیه» گویند، و درین صورت معنی ترکیبی آن منسوب به «دوالی» بود که شب جشنی است هندوان را و در آن چراغان میکنند. (آنندراج) :
پریشانند صرافان گلشن بی رخت چندان
که بی برگی چراغ لاله روشن کرد و گل شبنم.
شهرت (از آنندراج).
از باده چراغ کرده روشن
چشم تو چو هندوی دوالی.
تأثیر (از آنندراج).
|| روشن کردن چراغ بوقت روز جلو دکان. اشاره است به ارزان شدن جنسی که در آن دکان فروخته شود. نشانه و علامتی است ارزان کردن متاعی را. کنایه از ارزان کردن فروشنده ای متاع منحصر خود را. عملی که غالباً صنف قصاب یا نانوا بهنگام ارزان شدن گوشت یا نان برای آگاهی مردم اقدام بدان کنند. مثال: فلان کس چراغ روشن کرده؛ یعنی جنس خود را ارزان کرده است.
چراغ روغن چراغی.
[چَ / چِ غِ رَ / رُو غَ چَ / چِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)چراغی که سوخت آن از روغنی معروف به «روغن چراغ» باشد. چراغی که روغن سوخت آن روغن کنجد یا روغن بزرک یا روغن پنبه دانه و امثال اینها باشد. نوعی چراغ پیه سوز. رجوع به چراغ پیه سوز شود.
چراغ روغن کردن.
[چَ / چِ رَ / رُو غَ کَ دَ] (مص مرکب) چراغ را روغن کردن. (آنندراج). روغن در چراغ کردن و ریختن. چراغ افروختن و چراغ سوختن و چراغ روشن کردن. (مجموعهء مترادفات ص 116). مایهء سوخت بچراغ دادن :
ای اشک چراغ دیده را روغن کن
ای گریه تو هم سیر درین گلشن کن
خاموش شده ست آتش داغ دلم
ای ناله تو این چراغ را روشن کن.
سید حسین خالص (از آنندراج).
چراغ زمان.
[چَ / چِ غِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چراغ زمانه. کنایه از خورشید و آفتاب. رجوع به چراغ زمانه شود. || مجازاً بمعنی چراغ عمر و چراغ زندگی است.
- تیره گشتن چراغ زمان؛ کنایه از مردن و فرونشستن چراغ عمر است :
سرانجام مرگ آیدت بی گمان
دگر تیره گردد چراغ زمان.فردوسی.
چراغ زمانه.
[چَ / چِ غِ زَ نَ / نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) خورشید و آفتاب. چراغ روز. چراغ جهان :
همه شب همی راند خود با گروه
چو خورشید تابان درآمد ز کوه
چراغ زمانه زمین تازه کرد
در و دشت بر دیگر اندازه کرد.فردوسی.
رجوع به چراغ زمان شود.
چراغ زنبوری.
[چَ / چِ غِ زَمْ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چراغ توری. چراغ تلمبه ای. چراغ نفتی تلمبه داری که بوسیلهء تلمبه زدن و فشرده ساختن هوا نفت بطرف لوله بالا آید و بر روی شعلهء آن سرپوش توری از الیاف نسوز باشد که شعله را سفیدتر و نورانی تر پخش کند. نوعی چراغ نفتی دارای تلمبه و توری مخصوص که با پایه و بدون پایه و با لامپ و بدون لامپ آن مورد استعمال است. یک قسم چراغ تلمبه دار و توری دار که روشن و پرنور است و بیشتر در جای وسیع و بدون سقف روشن کنند و از باد خاموش نشود. قسمی چراغ بادی. رجوع به چراغ بادی و چراغ توری شود.
چراغ زیردامن.
[چَ / چِ غِ رِ مَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) چراغ افروخته که بسبب مصادمت باد، در ته دامان کرده برند. چراغ ته دامان. (آنندراج). چراغی روشن که برای محفوظ بودن از باد در زیر دامان گیرند. چراغ روشنی که در زیر دامان نور آن پیداست :
چون چراغ زیر دامن از حدیث آتشین
میدرخشید از ته بال کبوتر نامه ام.
صائب (از آنندراج).
گوهر از گرد یتیمی در حصار آبروست
فقر در غربت چراغ زیر دامن میشود.
میرزابیدل (از آنندراج).
رجوع به چراغ ته دامن شود.
چراغ ساختن.
[چَ / چِ تَ] (مص مرکب) چراغسازی کردن. چراغ کردن. چراغ درست کردن. چراغ فراهم کردن :
غمش در کوچهء تاریک دل دشوار می آید
چراغ از آه سازم تا براه او نهم آنجا.
شفای اصفهانی (از ارمغان آصفی).
رجوع به چراغ کردن شود.
چراغساز.
[چَ / چِ] (نف مرکب)(1) سازندهء چراغ. آنکه چراغ ساختن تواند و داند. لامپاساز. چراغچی. آن کس که در تعمیر و اصلاح انواع چراغها مهارت و استادی دارد. رجوع به چراغچی و چراغ سازی شود.
(1) - Lampiste.
چراغسازی.
[چَ / چِ] (حامص مرکب)(1)چراغچیگری. لامپاسازی. تعمیر و اصلاح چراغ. ساختن چراغ. رجوع به چراغ ساز و چراغ ساختن شود.
(1) - Lampisterie.
چراغ سپهر.
[چَ / چِ غِ سِ پِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب و ماه و ستارگان باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مجازاً آفتاب. چراغ آسمان و چراغ فلک. (فرهنگ نظام). آفتاب عالمتاب. مرادف چراغ آسمانی و چراغ جهانتاب و چراغ عالم افروز. (مجموعهء مترادفات) :
که چون بامدادان چراغ سپهر
جمال جهان را برافروخت چهر.
نظامی (از آنندراج).
رجوع به چراغ آسمان و چراغ آسمانی و چراغ جهانتاب شود.
چراغ سحر.
[چَ / چِ غِ سَ حَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب است. (برهان) (آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء). مجازاً آفتاب. چراغ سحری. (فرهنگ نظام). چتر روز و چتر سحر و چتر زرین. (آنندراج). چراغ سحرگاه و چراغ سحرگهان. چراغ صبح. || ستارهء صبح را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مجازاً ستارهء صبح. (فرهنگ نظام). ستارهء سحری :
چشم شب از خواب چو بردوختند
چشم چراغ سحر افروختند.نظامی.
سحر برد شخصی چراغش بسر
رمق دید از او چون چراغ سحر.
سعدی (بوستان).
رجوع به چراغ سحرگهان و چراغ سحری و چراغ صبح شود. || چراغی که پیش از روشن شدن هوا روشن است و زود خاموشش میکنند، ازین جهت مجازاً در هر چیز ناپایدار استعمال میکنند. (فرهنگ نظام).
چراغ سحرگهان.
[چَ / چِ غِ سَ حَ گَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آفتاب است. (حاشیهء دیوان حافظ چ قزوینی). چراغ سحر. چراغ سحری. چراغ صبح :
نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک
در او شرار چراغ سحرگهان گیرد.
حافظ (قصاید، دیوان چ قزوینی ص قکز).
رجوع به چراغ سحر و چراغ سحری و چراغ صبح شود.
چراغ سحری.
[چَ / چِ غِ سَ حَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چراغ صبح و چراغ صبحدم. (آنندراج) (فرهنگ نظام). چراغ سحر. (فرهنگ نظام). چراغ سحرگاه. چراغ سحرگهی. چراغ سحرگهان. || مجازاً آفتاب. (فرهنگ نطام) || چراغی که پیش از روشن شدن هوا روشن است و زود خاموشش میکنند، ازین جهت مجازاً در هر چیز ناپایدار استعمال میکنند. (فرهنگ نظام). رجوع به چراغ و چراغ سحرگهان و چراغ صبح شود.
چراغسنگ.
[چَ / چِ سَ] (اِ مرکب)مومیائی سیاه. موم سیاه. موم اسود. (الجماهر بیرونی): ... و ذلک انه بفرغانة عمود الجبل الذی یرتفع منه بها الزفت و القیر و النفط و الموم الاسود، المسمی چراغسنگ و النوشادر. (الجماهر بیرونی ص 199). و یخرج من جبالها [ جبال فرغانه ]الچراغ سنگ و الفیروزج و الحدید ... (صور الاقالیم اصطخری). و اندر کوههای فرغانه معدن زر و سیم است بسیار، و معدن مس و سرب و نوشادر و سیماب و چراغسنگ و سنگ پای زهر و سنگ مغناطیس ... (حدود العالم چ تهران ص 68).
چراغ سوختن.
[چَ / چِ تَ] (مص مرکب) بمعنی روشن کردن و روشن شدن چراغ هر دو آمده. (آنندراج). چراغ افروختن و برکردن و گرفتن. (آنندراج) (غیاث). روشن شدن و روشن کردن چراغ. (ارمغان آصفی) :
زمانه از شب تارم چراغ بازگرفت
پس از وفات من آورد و بر مزارم سوخت.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
نیست بی می باغ را نوری می روشن بیار
تیره میسوزد چراغ لاله ها روغن بیار.
صائب (از آنندراج).
روزن فانوس را ماند حسود تنگ چشم
هرکرا سوزد چراغ او را کدورت میرسد.
واعظ قزوینی (از ارمغان آصفی).
ز گرمی جگرم دوش چشم تر میسوخت
چراغ دیده براه تو تا سحر میسوخت.
حزنی صفاهانی (از ارمغان آصفی).
رجوع به چراغ افروختن و چراغ روشن کردن شود. || چراغ کسی سوختن؛ کنایه از مراد حاصل شدن و بدولت رسیدن. (آنندراج) (ارمغان آصفی):
چراغ شمع روشن شد که در بزم تو میسوزد
نبود این دولت بیدار هرگز دودمانش را.
میرنجات (از آنندراج).
چراغ شام.
[چَ / چِ غِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چراغ که هنگام شام روشن کنند. (آنندراج).
چراغ شب.
[چَ / چِ غِ شَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ماهتاب. (ناظم الاطباء). || چراغ که در شب افروزند. و چراغ شب باران و چراغ شب مهتاب، هر کدام معروف و کنایه از آنست که لطفی ندارد. (آنندراج).
چراغ شدن.
[چَ / چِ شُ دَ] (مص مرکب) درخشیدن و روشن گشتن. (ناظم الاطباء). روشن شدن. شعله دادن. فروزان شدن چراغ. نور دادن چراغ : ... و چون آتشی است که از سنگ و پولاد جهد و تا سوخته نیابد، نگیرد و چراغ نشود که از او روشنائی یابند. (نوروزنامه). || موکل شدن. (ناظم الاطباء).
چراغ شرع.
[چَ / چِ غِ شَ] کنایه از مخبر صادق. (آنندراج). حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله. (مجموعهء مترادفات ص 123). مترادف چراغ هدایت. (مجموعهء مترادفات). کنایه از نبی اکرم و خاتم النبیین صلّی الله علیه و آله. || کنایه از کلام الله مجید. (آنندراج). قرآن مجید. (مجموعهء مترادفات ص 272). مترادف چراغ هدایت. (مجموعهء مترادفات). رجوع به چراغ هدایت شود.
چراغ شمس.
[چَ / چِ غِ شَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه است از خورشید. چراغ روز. آفتاب:
این چراغ شمس کو روشن بود
نز فتیلهء پنبه و روغن بود.مولوی.
چراغ صبح.
[چَ / چِ غِ صُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه است از آفتاب است. (دیوان حافظ چ قزوینی حاشیهء ص قکح). چراغ سحری و چراغ صبحدم. (آنندراج) (فرهنگ نظام). مجازاً آفتاب. (فرهنگ نظام). چراغ سحر و چراغ سحرگهان :
چه پرتو است که نور چراغ صبح دهد
چه شعله است که در شمع آسمان گیرد.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص قکح).
|| چراغ بسیار سریع الزوال و ناپایدار. (آنندراج). چراغی که هنگام صبح پس از روشن شدن هوا خاموش کنند :
چراغ صبح بیک جلوه میشود خاموش
مرا بموسم پیری ز اعتبار چه حظ.
صائب (ازآنندراج).
رجوع به چراغ سحر و چراغ سحری شود.
چراغ صبحدم.
[چَ / چِ غِ صُ دَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) چراغ صبح و چراغ سحری. (آنندراج) (فرهنگ نظام). رجوع به چراغ سحر و چراغ سحری و چراغ صبح شود.
چراغ طور.
[چَ / چِ غِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از تجلی که بر موسی علیه السلام بر کوه طور شده بود. (آنندراج). آتش طور. روشنی که در کوه طور بر موسی نمایان شد. چراغ کلیم. رجوع به چراغ کلیم شود.
چراغ عالم افروز.
[چَ / چِ غِ لَ اَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) آفتاب عالمتاب. مترادف چراغ آسمانی و چراغ جهانتاب و چراغ سپهر. (مجموعهء مترادفات ص 13). || چیزی که معروف همه کس باشد. (ناظم الاطباء).
چراغ علاءالدین.
[چَ / چِ غِ عَ ئِدْ دی](ترکیب اضافی، اِ مرکب) چراغی که علاءالدین پهلوان یکی از داستانهای هزارویکشب با آن چراغ سحرآمیز جادوگری میکرد و بوسیلهء آن چراغ ثروت فراوان بدست آورد تا آنجا که توانست با دختر پادشاه ازدواج کند. چراغ جادویی که علاءالدین پسر خیاطی بنام مصطفی بوسیلهء آن چراغ به هر چه میخواست میرسید و با آن چراغ کارهای خارق العاده و سحرآمیز میکرد. چراغ جادوی معروف منسوب به علاءالدین، پهلوان داستانی از هزارویکشب که بعضی از کشورهای اروپائی نیز بهمین مناسبت نوعی چراغ یا بخاری را باسم او نام گذاری کرده، «چراغ آلادین» و «بخاری آلادین» نامیده اند. چراغ جادو. چراغ سحرآمیز.
چراغ عمر.
[چَ / چِ غِ عُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از حیات و زندگی.
- چراغ عمر کسی خاموش شدن؛ کنایه است از دم درکشیدن و مردن.
- شتاب داشتن چراغ عمر؛ کنایه از زودگذر بودن عمر. زود سپری شدن عمر و دیر نپاییدن زندگی است :
کدام کار دل از برق جلوهء تو برآمد
چراغ عمر کسی اینقدر شتاب ندارد.
شیخ العارفین (از آنندراج).
مؤلف آنندراج ذیل «چراغ شتاب ندارد» شعر بالا را مثال آورده و مینویسد: «درین بیت حضرت شیخ العارفین، بعضی از محققین میفرمایند که چراغ شتاب ندارد و طرفه عبارتی است، چراغ عمر کسی اینقدر زودسوز نیست، می باید و میتواند «چراغ عمر کسی» منادی بود بحذف حرف ندا، درین صورت شتاب ندارد و بمعنی شتاب بیجا و بی حساب خواهد بود، لیکن معشوق را عمر کسی گویند نه «چراغ عمر کسی»، چنانکه بر محاوره دان ظاهر است معهذا هم اعتراض سابق دفع نمیشود - انتهی.
ولی ظاهراً بر مضمون و مفهوم این شعر اعتراضی وارد نیست، زیرا مقصود شاعر و معنای شعر کاملاً واضح و روشن است و شاعر میگوید: از برق جلوهء تو کار دل برنیامد و چراغ عمر هیچکس چنین شتابنده و زودگذر نیست. بدیهی است هم چنانکه معشوق را «عمر» میتوان گفت «چراغ عمر» گفتن نیز ایرادی ندارد و شاعر معشوق را مخاطب ساخته میگوید: راست است که تو چراغ عمر منی، اما چراغ عمر هیچکس چنین شتاب ندارد و بشتاب نمیگذرد و از جلوهء تو که چون برق شتابان و گریزان است هیچیک از کارها و مرادهای دل برنمیآید و حاصل نمیگردد.
چراغ قوه.
[چَ / چِ قُوْ وَ / وِ] (اِ مرکب)چراغی که بوسیلهء قوهء برق (باطری) روشن شود. چراغ دستی کوچکی که بوسیلهء باطریهای کوچک روشن شود. چراغ جیبی. چراغ دستی. رجوع به چراغ دستی شود.
چراغک.
[چَ / چِ غَ] (اِ مصغر) چراغ باشد. (برهان) (آنندراج). مصغر چراغ، یعنی چراغ کوچک. (ناظم الاطباء). چراغ خرد. || کرم شب تاب را نیز گویند، و عرب آنرا«ولدالزنا» خوانند، گویند چون ستارهء سهیل طالع شود او بمیرد. (برهان) (آنندراج). کرم شب تاب. (ناظم الاطباء). چراغله. کرمکی که بشب مانند چراغ تابان باشد. شب تاب. شب چراغ. شب چراغک. کرم شب چراغ. رجوع به چراغله و کرم شب تاب شود.
چراغ کاروان.
[چَ / چِ غِ کارْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چراغی باشد که کاروانان بر چوبی بلند برافروزند تا واماندگان و مترددان بروشنائی آن بمأوای خود برسند بآسانی. (آنندراج) :
باشد از پروانهء امرش درین خلوتسرای
سالکان را خضر پیغمبر چراغ کاروان.
اثر (از آنندراج).
چراغ کردن.
[چَ / چِ کَ دَ] (مص مرکب)مرادف چراغ برافروختن. (آنندراج). روشن کردن چراغ. (ارمغان آصفی) :
پیش تو آفتاب نتوان جست
روزِ روشن، چراغ نتوان کرد.
میرخسرو (از آنندراج).
|| بدولت رسیدن. || خاموش کردن چراغ. (ارمغان آصفی). || چراغ ساختن. چراغ درست کردن. رجوع به چراغ ساختن شود.
چراغکش.
[چَ / چِ کُ] (نف مرکب)کشندهء چراغ. آنکه چراغ را بکشد و خاموش کند :
دلهای روشن از دم سردش فسرده است
آری چراغکش بود اینش سرشت وخو.
شفیع اثر (از آنندراج).
از حرف نیک گردد بدخواه با تو دشمن
نتوان چراغکش را گفتن چراغ روشن.
وحید (از آنندراج).
|| قومی معروف که بعمل شنیع شهرت دارند و عمل مذکور را چراغکشانی گویند. (آنندراج). || هر عمل شنیع و زشتی که در هنگام اشتغال آن از روشنائی اجتناب کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به چراغکشانی شود.
چراغکشانی.
[چَ / چِ کُ] (حامص مرکب) عمل قبیح و کردار زشت. (ناظم الاطباء). کار قوم معروفی که بعمل شنیع شهرت دارند :
تا دست فاسقی بغلط پای گیردش
هر شب کند چراغکشانی برادرت.
شفائی (ازآنندراج).
|| چراغ کشی. چراغ خاموش کنی. رجوع به چراغ کش شود.
چراغ کشتن.
[چَ / چِ کُ تَ] (مص مرکب) چراغ خاموش کردن. اطفای چراغ کردن. چراغ نشاندن. چراغ گل کردن. چراغ پف کردن. خاموش کردن چراغ. (ناظم الاطباء) :
کشتم بباد سرد چراغ فلک چنانک
بوی چراغ کشته شنیدم بصبحگاه.خاقانی.
چراغ کیان کشته شد کاش من
بمرگش چراغ فلک کشتمی.خاقانی.
باد دریغ در دلم کشت چراغ زندگی
بوی چراغ کشته شد سوی هوای آسمان.
خاقانی.
رجوع به چراغ خاموش کردن شود.
چراغ کشته.
[چَ / چِ غِ کُ تَ / تِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) چراغ افسرده. چراغ بسمل و چراغ مرده. (آنندراج) :
کدامین شاخ گل دامن فشان زین بزم بیرون شد
که بوی گل بمغزم از چراغ کشته می آید.
صائب.
رجوع به چراغ کشتن و چراغ خاموش و چراغ مرده شود.
چراغ کلیم.
[چَ / چِ غِ کَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آتش طور. کنایه از روشنائی و نوری که شب هنگام موسی کلیم در کوه طور دید و آنرا آتش افروخته پنداشت :
مشعل یونس و چراغ کلیم
بزم عیسی و باغ ابراهیم.نظامی.
و رجوع به چراغ طور شود.
|| کنایه از ید بیضای موسی کلیم.
چراغ کور شدن.
[چَ / چِ شُ دَ] (مص مرکب) کنایه از مردن شخصی که از او هیچکس نماند. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کوراجاق شدن. اجاق کور شدن. فرزند نداشتن. فرزند آوردن نتوانستن.
چراغ گاز.
[چَ / چِ غِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) چراغی که به نیروی گاز روشن شود. چراغی که مادهء مشتعل کنندهء آن گازهای مختلف از قبیل گاز نفت، گاز زغال سنگ یا گاز بوتان باشد.
(1) - Eclairage au gaz. Gas lamp.
چراغ گرفتن.
[چَ / چِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) مرادف چراغ برافروختن. (آنندراج). چراغ روشن کردن. چراغ سوختن و چراغ برکردن. (آنندراج) (غیاث). روشن کردن چراغ. (ارمغان آصفی) :
بداغ ساده رخان چند سوزم این پسران
مرا چراغ نخواهند بر مزار گرفت.
شانی تکلو (از آنندراج).
رجوع به چراغ روشن کردن و چراغ افروختن و چراغ سوختن شود.
چراغ گل شدن.
[چَ / چِ گُ شُ دَ](مص مرکب) لازم چراغ گل کردن. (آنندراج). خاموش شدن چراغ. نشستن چراغ. چراغ مردن.
چراغ گل کردن.
[چَ / چِ گُ کَ دَ](مص مرکب) کنایه از چراغ روشن کردن. (آنندراج). ترقی کردن و زیاد شدن روشنی چراغ، چه ترقی هر چیز را، گل کردن آن گویند. (فرهنگ نظام) :
شبی کز می چراغ حسن او گل کرد دانستم
که هم بلبل من سرگشته هم پروانه خواهم شد.
خواجه آصفی (از آنندراج).
|| کنایه از چراغ خاموش کردن هم آمده. برای اطفای چراغ، چون چراغ نشاندن و چراغ کشتن مستعمل است. (آنندراج). خاموش کردن چراغ، چه فتیلهء نیم سوخته که بعد از خاموش شدن شعله چند لحظه سرخ میماند تشبیه به گل شده است. (فرهنگ نظام) :
درآن محفل که شمع روی او نیست
چراغ دیده را گل میتوان کرد.
طاهر غنی (از آنندراج).
رجوع به چراغ خاموش کردن و چراغ کشتن شود.
چراغلو.
[چِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر که در 8هزارگزی جنوب ورزقان و 7هزارگزی راه ارابه رو تبریز به اهر واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 358 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی گلیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
چراغله.
[چَ / چِ لَ / لِ] (اِ) کرم شب تاب را گویند. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام).(1) چراغینه، در لهجهء قدیم آذربایجان. (فرهنگ اسدی ذیل لغت شب تاب). چراغک. شب تاب. کرم کوچک سبزرنگی که بشب چون چراغ نماید. شب چراغ. شب چراغک. کرمک شب تاب :
شب چراغک، چراغله، شب تاب
کرمکی کو بود شب افروزان.
نیازی بخاری (از جهانگیری).
رجوع به چراغک و چراغینه و شب تاب و کرم شب تاب شود.
(1) - مؤلف فرهنگ نظام نویسد: «این لفظ ترکی است و نصف اول آن از فارسی بترکی رفته».
چراغ مردن.
[چَ / چِ مُ دَ] (مص مرکب)لازم از چراغ کشتن. (آنندراج). خاموش شدن چراغ. (ارمغان آصفی). مردن چراغ. فرومردن چراغ. فروکش کردن چراغ. گل شدن چراغ. چراغ نشستن :
آه و دردا که چراغ من تاریک بمرد
باورم کن که ازین درد بتر کس را نی.
خاقانی.
امروز فلک شعلهء داغش مرده است
نور مه و مهر در دماغش مرده است
دستی بدر آر و هر چه خواهی بربای
کاین خانهء تاریک چراغش مرده است.
ذوقی اردستانی (از آنندراج).
رجوع به چراغ گل شدن و چراغ نشستن شود.
- چراغ کسی فرومردن، چراغ کسی مردن؛کنایه است از مردن و چراغ کور شدن آن کس و یا منقرض شدن نژاد و خانواده اش بسبب مرگ وی :
نوبت راحت و کرم بگذشت
تا چراغ کیان فرومرده است.خاقانی.
چراغ مرده.
[چَ / چِ غِ مُ دَ / دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مرادف چراغ خاموش و چراغ کشته و چراغ افسرده. (آنندراج). چراغ بسمل :
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا؟حافظ.
به گرد دیر و حرم دل بدست میگردیم
چراغ مردهء ما تا کجا شود روشن؟
صائب (از آنندراج).
رجوع به چراغ خاموش و چراغ افسرده و چراغ کشته شود.
چراغ مرده.
[چَ / چِ مُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) تاریک. ظلمانی. بی نور و بی فروغ :
مجنون چو شب چراغ مرده
افتاده و دیده زاغ برده.نظامی.
چراغ مزار.
[چَ / چِ غِ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چراغ تربت. چراغی باشد که بر بالین تربت افروزند. (آنندراج). چراغی که در زیارتگاه روشن کنند :
چون زندگی بکام بود مرگ مشکل است
پروای باد نیست چراغ مزار را.
صائب (آنندراج).
رجوع به چراغ تربت شود.
چراغ مزرعه.
[چَ / چِ مَ رَ عَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از قرای قدیم النسق محال سهرورد زنجان است که هوایش ییلاقی است و بیست وپنج خانوار سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلهء دیم و صیفی کاری است و جزئی باغ هم دارد». (از مرآت البلدان ج 3 ص 218).
چراغ مزرعه.
[چِ مَ رَ عَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان سجاسرود بخش قیدار شهرستان زنجان، که در 23هزارگزی شمال باختری قیدار و 5هزارگزی راه مالرو عمومی واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و113 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، بنشن، انگور، میوه و قلمستان. شغل اهالی زراعت و بافتن قالیچه، گلیم و جاجیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چراغ مست شدن.
[چَ / چِ مَ شُ دَ](مص مرکب) رسم است بلبل بازان را که شامگاه بلبل را در برابر چراغان بر روی دست دارند تا از روشنی چراغ بر سر مستی آید و گویا شود. (آنندراج). مست گشتن از خیره شدن بر چراغ، گویا بلبل اینطور است. (فرهنگ نظام) :
بشور آمده مرغ دل از خیال کسی
چراغ مست شد این بلبل از جمال کسی.
سالک یزدی (از آنندراج).
چراغ مضطرب.
[چَ / چِ غِ مُ طَ رِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) چراغ نیمه خاموش. چراغ لرزان. چراغی که شعله اش پائین و بالا میرود و مستعد خاموش شدن است :
پنبه از داغ دل بیطاقت ما برمدار
این چراغ مضطرب در زیر دامن خوشتر است.
صائب (از آنندراج).
چراغ مغان.
[چَ / چِ غِ مُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از شراب انگوری باشد. (برهان)(1). کنایه از شراب صاف بود. (انجمن آرا) (آنندراج). شراب. (مجموعهء مترادفات ص 224) (ناظم الاطباء).
(1) - بدان سبب که ظریفان نزد مغان می مغانه میزدند. رک: مزدیسنا ص 266 ببعد. (از حاشیهء برهان چ معین).
چراغ مکان.
[چِ مَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان رشت که در 3هزارگزی جنوب رشت واقع شده. جلگه، مرطوب و معتدل است و98 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء سیاوش، محصولش برنج و صیفی، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چراغ موشی.
[چَ / چِ] (اِ مرکب)(1) چراغ حلبی کوچکی دارای فتیله و جای نفت یا روغن. ظرفهای کوچکی چون استکان که در آن پیه یا روغن کرده فتیله مینهادند و به بندها می آویختند بخصوص در شب های چراغان. چراغ خرد چون استکانی که در آن پیه کنند و فتیله ای در وی نهند و به عدهء کثیر، شبهای چراغانی در معابر آویزند. ظرف کوچک شیشه ای یا فلزی که در آن پیه و فتیله کرده در چراغانیها به عدهء بسیار افروخته در معابر بیاویزند. نوعی چراغ کوچک مسی یا حلبی که ساختمانی ساده داشته دارای فتیله و جای روغن یا نفت است و بیشتر در جاهای دور افتاده و دهکده ها از آن استفاده میشود. چراغ کوچک حلبی بدون شیشه. (فرهنگ نظام).
(1) - Lampion.
چراغنده.
[چَ / چِ غَ دَ / دِ] (اِ مرکب)چراغپایه. (ناظم الاطباء).
چراغ نذر.
[چَ / چِ غِ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چراغی که بامید حصول مقصود بر آستان اولیاء سوزند. (آنندراج). چراغ نذری. چراغی که برای روا شدن حاجتی یا پس از برآورده شدن مرادی بر مزاری روشن کنند. چراغی که صاحب نذر در حرم ائمه یا بر مزار اولیا روشن کند :
فتح از خدا بخواه وگرنه تمام عمر
همچون چراغ نذر بهر آستانه باش.
شانی تکلو (از آنندراج).
تا مهربان شود دل بی رحم کافرش
هر دم چراغ نذر به بتخانه سوختم.
عالی (از آنندراج).
چراغ نشاندن.
[چَ / چِ نِ دَ] (مص مرکب) چراغ کشتن و چراغ خاموش کردن. (آنندراج) (غیاث). خاموش کردن چراغ. (ارمغان آصفی). چراغ پف کردن و چراغ گل کردن :
چراغوار بکشتن نشسته بر سر نطع
بباد سرد چراغ زمانه بنشاندیم.خاقانی.
یار بنشست به مجلس بنشانید چراغ
روی او نور تجلی است مخوانید چراغ.
کمال خجندی (از آنندراج).
رجوع به چراغ کشتن و چراغ خاموش کردن شود.
چراغ نشستن.
[چَ / چِ نِ شَ تَ] (مص مرکب) کشته شدن و خاموش شدن چراغ. (آنندراج). خاموش شدن چراغ (ارمغان آصفی) :
از دم سرد دلم سوز جگر ننشیند
این چراغیست که از باد سحر ننشیند.
شانی تکلو (از آنندراج).
رجوع به چراغ گل شدن و چراغ مردن شود.
چراغ نفتی.
[چَ / چِ نَ] (اِ مرکب) چراغ نفت. چراغی که روغن سوخت آن نفت باشد. چراغی که با نفت سوزد. مقابل چراغ برق. لامپا نفتی. چراغی که دارای لامپ و فتیله و جای نفت است.
چراغ نهادن.
[چَ / چِ نِ / نَ دَ] (مص مرکب) چراغ روشن کردن. چراغ برافروختن. سوختن و افروختن چراغ. || کنایه از برافروختن. تحویل از برجی ببرجی :
چو اندر بره خور نهادی چراغ
پسش دشت بودی و در پیش باغ.فردوسی.
چراغوار.
[چَ / چِ راغْ] (ق مرکب) مثل چراغ. مانند چراغ. همچون چراغ :
چراغوار بکشتن نشسته بر سر نطع
بباد سرد چراغ زمانه بنشاندیم.خاقانی.
چراغواره.
[چَ / چِ راغْ رَ / رِ] (اِ مرکب)قندیلی و ظرفی باشد که در آن چراغ روشن کنند تا باد نکشد، و مشکوة همانست. (برهان). قندیل که میانش چراغ روشن کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). چراغپایه و مشکوة و قندیلی که در آن چراغ روشن کنند تا باد آنرا نکشد. (ناظم الاطباء). قندیل که چراغ در میان آنست. (فرهنگ نظام). قندیل و چراغدان. (غیاث). چراخواره. چراغ بره. چراغپا. چراغپایه. چراغدان. مردنگی :
این آبگینه خانهء گردون که روز و شب
از شعله های آتش الوان مزین است
بادا چراغوارهء(1) فراش جای تو
تا هیچ در فتیلهء خورشید روغن است.
انوری (از انجمن آرا).
رجوغ به چراخواره و چراغ بره و چراغپایه شود.
|| پروانه. مگس چراغ.
(1) - ن ل: بادا چراخوارهء...
چراغواسه.
[چَ / چِ راغْ سَ / سِ] (اِ مرکب) پروانهء چراغ. (ناظم الاطباء).
چراغوانی.
[چَ / چِ راغْ] (حامص مرکب) چراغانی. چراغبانی. چراغان. چراغبارانی. چراغونی. آئین بستن کوی و برزن شهر در جشنها و چراغ بسیار روشن کردن. رجوع به چراغان و چراغانی شود.
چراغوره.
[چَ / چِ راغْ وَ رَ / رِ] (اِ مرکب)چراغواره. ظرفی که چراغ در آن نهند و برند. ظرفی که چراغ در آن گذارند تا از باد خاموش نشود : تو چراغی را تا چراغوره ای نمیباشد و زیر دامنهاش نمیداری سلامت از در خانه تا بدر مسجد نمیتوانی بردن و از دست باد خلاص نمیتوانی دادن. (کتاب معارف بهاء ولد ص 41). رجوع به چراغواره شود. || شمعدان. || اسبی که دو دست را بلند کرده بر روی دو پا ایستد. چراغپا. || پروانه ای که گرداگرد چراغ گردد. (ناظم الاطباء).
چراغ ویس.
[چِ] (اِخ) دهی است از دهستان میرده بخش مرکزی شهرستان سقز که در 21هزارگزی جنوب باختر سقز و2هزارگزی جنوب شوسهء سقز ببانه واقع شده، کوهستانی و سردسیر است و 150 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، لبنیات، توتون و تنباکو، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چراغ هدایت.
[چَ / چِ غِ هِ یَ] (اِخ)کنایه از حضرت رسول اکرم(ص). حضرت رسول خدا صلی الله علیه وآله. (مجموعهء مترادفات ص 123). چراغ شرع. || قرآن مجید. (مجموعهء مترادفات ص 272). کنایه از قرآن مجید. چراغ شرع. رجوع به چراغ شرع شود.
چراغی.
[چَ / چِ] (ص نسبی، اِ) خادم امرد صوفیان در خانقاه. مثال: چراغی مرشد آمد؛ یعنی شاگرد و خادم مرشد آمد. رجوع به چراغ شود. || زمینی که وقف شده باشد از برای مسجد و اماکن متبرکه. || نذری که جهت روشنائی و اماکن متبرکه به خدام دهند. || صدقه ای که بدرویشانی دهند که در شب قدم میزنند. || پولی که به فالگو دهند. (ناظم الاطباء).
چراغیل.
[چِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش اسکو شهرستان تبریز که در 21هزارگزی جنوب اسکو و 14هزارگزی شوسهء تبریز، دهخوارقان واقع شده. جلگه و معتدل است و 520 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و بادام، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
چراغینه.
[چَ / چِ نَ / نِ] (اِ) شب تاب، در لهجهء مردم آذرآبادگان. (از فرهنگ اسدی). کرمی خرد و سبزرنگ که در شب تاریک چون چراغ میدرخشد. چراغله. چراغک. کرم شب تاب، بزبان آذری. رجوع به شب تاب و کرم شب تاب و چراغله شود.
چرا کردن.
[چَ کَ دَ] (مص مرکب)چریدن. سبزه و گیاه از زمین با دندان بریدن و خوردن ستور در حال رفتن. علف خوردن چارپایان گیاه خوار در چراگاه. راه رفتن و گیاه کندن و خوردن ستوران در مراتع. ارتعاء. رتاع. سَرح :
چرا همی نچمم تا کند چرا تن من
که نیز تا نچمم کار من نگیرد چم.رودکی.
گل عارضی و لاله رخی ای رنگار من
در مرغزار آن گل و لاله چرا کنم.
مسعودسعد.
چون مشک چین تو داری ز آهوی چین مپرس
آهو بچین بهست که سنبل چرا کند.خاقانی.
ذوق سخنهای من اصل شفای دل است
زانکه کنم نحل وار از گل معنی چرا.
سیف اسفرنگی.
نک بپرّانیده ای مرغ مرا
در چراگاه ستم کم کن چرا.مولوی.
پهلوی تن ضعیف بود پشت دل قوی
صیدی که در ریاض ریاضت چرا کند.
سعدی.
چراکسه.
[چَ کِ سَ] (اِخ) جِ چرکسی، چرکس ها. (ناظم الاطباء). || دولتی است که از سال 784 تا 923 ه . ق. در مصر حکومت کرده است. پس از دولت ایوبی غلامان ترک بحکومت رسیده و چراکسه خلف سلالهء قلاوون و سلف دولت عثمانی بوده اند. ملوک چراکسه 23 تن بودند و علاوه بر مصر به سوریه و حجاز نیز حکومت میکردند. تیمور لنگ در زمان حکومت آنان ظهور کرد وشام را بتصرف آورده ویران کرد ولی به مصر نرفت و بهمین جهت بسلطنت آنان خللی وارد نشد ولی بسال 923 «ملک اشرف قانصوه غوری» بیست ودومین پادشاه چراکسه باتفاق شاه اسماعیل صفوی بمخالفت با سلطان سلیم خان عثمانی برخاست و پس از مغلوب شدن شاه اسماعیل وی نیز مغلوب سلطان سلیم و مقتول شد و بعد از وی ملک اشرف طومانبای بجای او نشست و فقط 4 ماه حکومت کرد و بدین ترتیب سلسلهء چراکسه منقرض گردید و مصر و شام و حجاز به تصرف دولت عثمانی درآمد. ملوک چراکسه و تاریخ جلوس آنان بقرار زیر است:
1 - الملک الظاهر سیف الدین برقوق سال 784 ه . ق.
2 - الملک الناصر ابوالسعادات فرخ بن برقوق سال 801.
3 - الملک المنصور عبدالعزیزبن برقوق سال 808.
4 - الملک المؤید شیخ محمودی الظاهری سال 815.
5 - الملک المظفر ابوالسعادات احمدبن مؤید سال 824.
6 - الملک الظاهر ابوالفتح ططر سال 824.
7 - الملک الصالح محمد بن ططر سال 824.
8 - الملک الاشرف ابوالنصر برسبای سال 825.
9 - الملک العزیز ابوالمحاسن بن برسبای سال 841.
10 - الملک الظاهر چقمق سال 841.
11 - الملک المنصور ابوالسعادات عثمان بن چقمق سال 857.
12 - الملک الاشرف ابوالنصر اینال سال 857.
13 - الملک المؤید احمدبن اینال سال 866.
14 - الملک الناصر خوشقدم الناصری سال 866.
15 - الملک الظاهر ایلبای سال 872.
16 - الملک الظاهر تمربغا سال 872.
17 - الملک الاشرف قایتبای سال 872.
18 - الملک الناصر ابوالسعادات محمد بن قایتبای سال 901.
19 - الملک الظاهر قانصو سال 904.
20 - الملک الاشرف جانبولاط سال 905.
21 - الملک العادل طغانبای سال 906.
22 - الملک الاشرف قانصوه الغوری سال 906.
23 - الملک الاشرف طومانبای سال 923.
(قاموس الاعلام ترکی ج 3 صص 1868 - 1869).
مرحوم اقبال نویسد: «... سلاطین ممالیک مصر از غلامان ترک یا چرکسی بودند که ابتداء در جزء قراولان مزدور «الملک الصالح ایوب» قرار داشتند. اولین ایشان «شجرة الدر» زوجهء «الملک الصالح» است، اگرچه چند سالی اسماً سلطنت با موسی از بازماندگان خاندان ایوبی بود ولی پس از او ممالیک رسماً سلطنت مصر را بدست گرفتند و ایشان دو طبقه اند: ممالیک بحری و ممالیک برجی، و این دو طبقه تا نیمهء اول قرن دهم هجری مصر و شام را تحت اداره و حکومت خود داشتند و افراد آن سلسله ها با وجود سلطنت کوتاه و جنگهای داخلی دائمی و کشتن یکدیگر ممالک خویش را بخوبی اداره میکردند و شهر قاهره هنوز از دورهء سلطنت ایشان آثاری دارد که نمایندهء عشق و علاقهء سلاطین مملوک بصنایع مستظرفه و بناست. ممالیک علاوه بر این مردمانی جنگ آور و دلیر بودند و در مقابل صلیبیون عیسوی و اردوهای تاتار مقاومتهای نیکو کردند، مخصوصاً تاتارها را که در قرن هفتم هجری بر آسیا استیلا یافته و مصر را طرف تهدید قرار داده بودند چند بار مغلوب نمودند». (ترجمهء طبقات سلاطین اسلام ص 70). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و فهرست طبقات سلاطین اسلام تألیف عباس اقبال شود.
چراکه.
[چِ کِ] (حرف ربط مرکب) کلمهء تعلیل. یعنی زیرا که. (ناظم الاطباء). زیرا. ازیرا. ازیرک. ازیراکه. بعلت آنکه. بدلیل آنکه. بسبب آنکه. بدان دلیل که. بدان سبب که. بخاطر آنکه. بدان جهت که. چونکه :
بترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت
چراکه مصلحت خود در آن نمی بینم.حافظ.
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چراکه حال نکو در قفای فال نکوست.
حافظ.
رجوع به زیرا شود.
چراگان.
[چَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان پیشین بخش راسک شهرستان ایرانشهر که در یک هزارگزی باختر راسک کنار راه سرباز به پیشین واقع شده و 30 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
چراگاه.
[چَ] (اِ مرکب) مرتع. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جای چریدن ستور. (ناظم الاطباء). دیولاخ. (حبیش تفلیسی). علفزار. (ناظم الاطباء). چراستان. (محمودبن عمر ربنجنی). مرعی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جائی که چارپایان علف خوار چرا کنند. جای چریدن علفخواران. چراخوار. چراخور. چراگه. چرامین. مرغزار. مرعاة. لیاق. مرج. اَبّ. مَسْرَح. مَسرَبَة. مَذاد. (منتهی الارب) : اجایل جائیست اندرو چراگاه و مرغزار و خرگاه بعضی از تبتیان است. (حدود العالم). و [ غوریان ] گردنده اند بر چراگاه و گیاه خوار، تابستان و زمستان. (حدود العالم). و گردنده اند [ قبائل تخس ] بزمستان و تابستان بر چراگاه و گیاخوار و مرغزارها. (حدود العالم).
ز یکسوی دریای گیلان رهست
چراگاه اسبان و جای نشست.فردوسی.
چراگاه بگذاشت رخش آن زمان
نیارست رفتن بر پهلوان.فردوسی.
چراگاه اسبان شود کوه و دشت
بآکنده زانپس نباید گذشت.فردوسی.
بیاورد گاو از چراگاه خویش
فراوان گیا برد و بنهاد پیش.فردوسی.
بچر کت عنبرین بادا چراگاه
بچم کت آهنین بادا مفاصل.منوچهری.
ملکت چو چراگاه و رعیت رمه باشد
جلاب بود خسرو و دستور شبانست.
منوچهری.
خیز و بصحرای عشق ساز چراگاه ازآنک
بابت رخش تو نیست آخور آخر زمان.
خاقانی.
ابلقی را کآسمان کمتر چراگاه ویست
چند خواهی بست بر خشک آخور آخر زمان.
خاقانی.
در جنت مجلست چراگاه
آهوحرکات احوران را.خاقانی.
ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت
چراگاه گله جای دگر داشت.نظامی.
چو مینا چراگاهی آمد پدید
که از خرمی سر بمینو کشید.نظامی.
مرا بارها در حضر دیده ای
ز خیل و چراگاه پرسیده ای.
سعدی (بوستان).
که دانستم از هول باران و سیل
نشاید شدن در چراگاه خیل.
سعدی (بوستان).
رجوع به چراگه و چرامین و چراخوار و مرتع شود. || جای کشت و زرع غلات و محلی که آدمیان از آنجا محصول خوراکی خود را بدست آورند. جای بدست آمدن روزی مردمان و روزی خوارگان. محل تغذیهء آدمیان. جای خوراک خوردن و خوراکی تهیه کردن انسانها. آبشخور آدمیان :
چراگاه مردم برین برفزود
پراکندن تخم و کشت و درود.فردوسی.
چراگاهشان بارگاه منست
هرآنکس که اندر پناه منست.فردوسی.
این چراگاه دل و جان سخنگوی تو است
جهد کن تا بجز از دانش و طاعت نچرند
اندرین جای گیاهان زیانکار بسی است
زین چراگاه ازیرا حکما برحذرند.
ناصرخسرو.
پنداشتم که دهر چراگاه من شده است
تا خود ستوروار مر او را چرا شدم.
ناصرخسرو.
بر سریر نیاز میغلطم
بر چراگاه ناز میغلطم.خاقانی.
صیدگه شاه جهانرا خوش چراگاهست ازآنک
لخلخهء روحانیان بینی در او بَعرالظبا.
خاقانی.
تابش رخسار تو از راه چشم
کرد چراگاه دل از ارغوان.خاقانی.
نک بپرّانیده ای مرغ مرا
در چراگاه ستم کم کن چرا.مولوی.
رجوع به چراگه شود.
چراگاه جستن.
[چَ جُ تَ] (مص مرکب)جستجوی چراگاه کردن. مرتع جستن. پیدا کردن مرتع. دنبال چراگاه گشتن. تَمَرُّع. (منتهی الارب).
چراگر.
[چَ گَ] (ص مرکب)(1) حیوانات چرنده را گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). حیوان رهاکرده شده در چراگاه. (ناظم الاطباء). چرنده. چراکننده. جانور چرنده :
گهی با چراگر چراگر شدی
گهی با پرنده پرآور شدی.
خواجو (از جهانگیری).
(1) - از: چرا + گر (پسوند اتصاف). (از حاشیهء برهان چ معین).
چراگه.
[چَ گَهْ] (اِ مرکب) چراگاه. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زمین و محل چریدن. (انجمن آرا) (آنندراج). جای چریدن ستوران. چراگاه حیوانات علفخوار. گیاهزاری که چارپایان گیاهخوار در آن چرند. رجوع به چراگاه و چرام و چرامین شود. || گیاه و سبزه. (انجمن آرا) (آنندراج). || چریدن، گاه بمعنی نگاه و تماشا استعمال میشود و آنرا چشم چرانی میگویند، که آدمی بر صاحبان روی خوب بسیار نظاره میکند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
ندیمی مرا زیبد از بهر آنرا
که من رسم آن نیک دانم تو دانی
درآیم برافروزم اطراف مجلس
به نیکوحدیثی و شیرین زبانی
نه چشمم چراگه کند روی ساقی
نه گوشم بدزدد حدیث نهانی.
علی بن حسن باخرزی (از انجمن آرا).
رجوع به چراگاه شود.
|| جای غذا خوردن آدمیان. محلی که آدمیان از آنجا غذای خود تهیه کنند یا در آن جا غذا خورند :
ای خیل خیال دوست هر ساعت
از سبزهء جان مرا چراگه کن.خاقانی.
رجوع به چراگاه شود.
چرام.
[چَ] (اِ) چراگاه حیوانات. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ نظام).(1) بمعنی چراگاه است. (جهانگیری). چراگاه. (ناظم الاطباء). چراگه. چرامین :
آن شنیدی که در ولایت شام
برده بودند اشتران به چرام.
سنائی (از جهانگیری).
|| علف زار باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || علوفه. (ناظم الاطباء). رجوع به چراگاه و چراگه و چرامین شود.
(1) - بیانکی میگوید: چمن. مرتع.
چرام.
[چَ] (اِخ) یک قسمت از چهار قسمت «چهاربنیجه» (یکی از دو شعبهء بزرگ ایل «جاکی») است که از طوایف کوه گیلویه میباشد. این قسمت از ایل جاکی ییلاقشان ناحیهء بلاد شاهپور است و از هزار خانوار تشکیل شده تیره های آن عبارتست از: بگلر، تباری، پردخوری، تارمونی، حسام بهاءالدینی، ویلگون، شیخ گلبار، کشتاسب، کمان کشی و مسیح شاهی. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 88 و89). و رجوع به سه مادهء بعد شود.
چرام.
[چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از توابع کوه کیلویهء فارس است شاید همان «جرام» معجم البلدان باشد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 218). رجوع به مادهء قبل و سه مادهء بعد شود.
چرام.
[چَ] (اِخ) این ناحیه با «بازرنگ» دو ناحیت است میان زیز و سمیرم لرستان، و هوایش بغایت سردسیر است و آبش از آن کوهها، اکثر اوقات از برف خالی نبود و راههای سخت و دشخوار بود و آب روانش بسیار است و نخجیرش نیکو باشد و مردم آنجا بیشتر شکاری باشد. (از نزهة القلوب چ لیدن ص 128).
چرام.
[چَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان است. این دهستان بین دهستان های پشت کوه باشت بابوئی، بویراحمد گرمسیر، بویراحمد سردسیر و بویراحمد سرحدی واقع و از 31 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است. جمعیت آن درحدود 7هزار نفر و قراء مهم آن، ده شیخ و بردیان است. آب آشامیدنی از رودخانه و چشمه تأمین میگردد. محصول عمدهء دهستان غلات، برنج، حبوبات، پشم و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و حشم داری، صنایع دستی زنان بافتن قالیچه، گلیم، جوال و جاجیم است. ساکنین عموماً از طایفهء چرام هستند و عده ای از سکنه تابستان به ییلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چرام.
[چَ] (اِخ) این آبادی قصبهء مرکز دهستان چرام بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان و مرکز سکونت خوانین ایل دره قشلاق است و در 34هزارگزی شمال جادهء شوسهء آرو به بهبهان واقع شده. دشت و گرمسیر است و 1500 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه کورکی و رودخانهء موکر. محصولش غلات، برنج، حبوبات پشم و لبنیات، شغل اهالی زراعت و حشم داری، صنایع دستی قالیچه، جوال و جاجیم بافی و راهش مالرو است. ساکنین این قصبه از طایفهء چرام هستند و این آبادی پاسگاه نظامی و یک دبستان هم دارد. این قصبه را تلگرو نیز مینامند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چراماندن.
[چَ دَ] (مص مرکب) اجازهء چریدن دادن. || بچرا واگذاشتن چارپایان را. (ناظم الاطباء).
چرام طسوح.
[چَ مِ طَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ایست از قرای بلوک کوهکیلویهء فارس که بمسافت 46 فرسخ در سمت مغرب شیراز واقع شده. آبش هم از رودخانه و هم از چشمه است و محصولش گرمسیری و سردسیری است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 218).
چرامین.
[چَ] (اِ) بمعنی چرام است که چراگاه و علفزار باشد. (برهان). چراگاه. (جهانگیری). چرام و چراگاه و علفزار. (ناظم الاطباء). چرام. (فرهنگ نظام). چراگه. مرتع :
حسود شاه را در باغ امید
نمانده است از ثمر غیر از سبد چین
چو حیوانیست مانده در بیابان
ز بخت بد نه آب و نه چرامین.
شمسی فخری (از جهانگیری)(1).
|| علف. (صحاح الفرس). بمعنی کاه و علف که به حیوان دهند اصح است. (بهارعجم) (انجمن آرا) (آنندراج). علوفه. (ناظم الاطباء). رجوع به چراگاه و چراگه و چرام شود.
(1) - مؤلف انجمن آرا «چرامین» رابمعنی کاه و علف صحیح تر دانسته معتقد است که ازین شعر نیز همین برمیآید و این شعر را بهمین معنی شاهد آورده.
چران.
[چَ] (نف مرخم) مخفف چراننده. کسی که حیوانات را میچراند و در چراگاه و علفزار گردش میدهد، مانند گوسپندچران و گاوچران. (ناظم الاطباء). چراننده در کلماتی از قبیل: گاوچران، خرچران، خوک چران و غیره.
- امثال: زینبِ غازچران.
|| تغذیه کننده و بهره برنده در کلمات مرکب سورچران، چشم چران.
چران.
[چَ] (نف، ق) در حال چریدن. در حال چرا کردن. چراکنان :
همی گفت زندان و بند گران
کشیدم بسی ناچمان و چران.فردوسی.
چران داشتی از دورویه دهن
نبد بر تنش راه بیرون شدن.فردوسی.
همی خورد و اسبش چمان و چران
پلاشان فکنده به بازو کمان.فردوسی.
بزی همچنان سالهای دراز
دنان و دمان و چمان و چران.منوچهری.
چران.
[چَ] (اِخ) دهی جزء دهستان پره سرطالشدولاب بخش رضوانده شهرستان طوالش که در 11هزارگزی شمال باختر رضوانده و 2هزارگزی باختر راه شوسهء انزلی به آستارا واقع شده است. جلگه و مرطوبست و 179 تن سکنه دارد. آبش از دنیاچال، محصول برنج و لبنیات، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
چران.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان مرزج بخش حومهء شهرستان قوچان که در 30هزارگزی شمال خاوری قوچان واقع شده است. کوهستانی و معتدل است و 143 تن سکنه دارد. آبش از رود اترک، محصولش غلات و بنشن، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
چراندرچار.
[چَ اَ دَ] (اِ مرکب) در تداول عوام، گفتار بی معنی و بیهوده و نامتناسب. هذیان. سخن لغو. گفتار یاوه و عبث. مهملات و لاطائلات. پرت و پلا.
چراندرچار گفتن.
[چَ اَ دَ گُ تَ] (مص مرکب) یاوه سرایی کردن. سخن مهمل و حرف بیهوده گفتن. یاوه سرودن. پرت و پلا گفتن. رجوع به چراندرچار شود.
چراندن.
[چَ دَ] (مص) چرانیدن. شبانی کردن و چوپانی نمودن. (ناظم الاطباء). واداشتن حیوان به علف بیابان خوردن. (فرهنگ نظام). به چرا واداشتن. به چرا بردن اغنام و احشام. رعی :
جهاندار گیتی چنان آفرید
چنانچون چراند بباید چرید.فردوسی.
چه داند آنکه اشتر میچراند.سعدی.
- سور چراندن؛ به مهمانی شدن. به اصرار از اشخاص سور گرفتن. غالباً بر سر سفرهء دیگران غذا خوردن. بهر مهمانی رفتن.
- چشم چراندن؛ خوبرویان را بولع تماشا کردن. در مجالس و محافل چشم از صورت و قامت خوبان برنداشتن. در معابر برای تماشای زیبارخان ایستادن. رجوع به چرانیدن شود.
چراندنی.
[چَ دَ] (ص لیاقت) منسوب به چراندن، یعنی جائی که لایق و قابل چراندن باشد. (ناظم الاطباء). چرانیدنی. آنچه بکار چراندن آید. سبزه و گیاهی که چراندن را شاید.
چرانده.
[چَ دَ / دِ] (نف) شبان و چوپان و چراننده. (ناظم الاطباء). || (ن مف) چرانیده شده. چراشده. خورده شده. گیاه و علفی که چرانده شده باشد. رجوع به چرانیده شود.
چرانغار.
[چَ] (اِ) فوج دست چپ پادشاه یا سردار. (فرهنگ نظام). مَیْسَره.
چرانندگی.
[چَ نَنْ دَ / دِ] (حامص)شبانی. چوپانی. گله چرانی. عمل چراندن.
چراننده.
[چَ نَنْ دَ / دِ] (نف) شبان. چوپان. راعی. (منتهی الارب). آنکه ستوران یا گوسپندان و غیره را چراند. آن کس که حیوانات یا طیور اهلی را بچرا برد :
چمانندهء چرمه هنگام گرد
چرانندهء کرکس اندر نبرد.فردوسی.
سپه دشمن او را رمه ای دان که در او
نه چراننده شبانست نه ره جوی نهاز.فرخی.
چرانی.
[چَ] (حامص) حاصل مصدر یا مصدر مرخم «چرانیدن» است و بصورت ترکیب به کار رود، چون: چشم چرانی، سورچرانی، شکم چرانی، گله چرانی، علف چرانی، خرچرانی، غازچرانی و غیره.
چرانیدن.
[چَ دَ] (مص) شبانی و چوپانی کردن. علف در علفزار بحیوانات خورانیدن. (ناظم الاطباء). چراندن. (فرهنگ نظام). چراندن حیوانات علف خوار در مرتع یا بیابان. ستوران و چارپایان چرائی را در چراگاه چرا دادن. چارپایان علف خوار را به چرا بردن و آنها را در مرتع به چرا واداشتن. اِرعاء. اِرتاع. اِسامة. رَعی. (منتهی الارب) : و گفتند ما را اجازه ده تا اینجا باشیم و آب خوریم و چارپایان را بچرانیم. (قصص الانبیاء ص 50). || علف مرتع را چراندن. سبزه و گیاه چراگاهی را بمصرف خوراک چارپایان رساندن. علفزاری را گذاشتن که ستوران چرنده علف آنرا بچرند. رجوع به چراندن شود.
چرانیده.
[چَ دَ / دِ] (ن مف) چرانده. چرانده شده. بچرا برده شده. || علف و گیاهی که ستوران آنرا چریده اند. || (نف) چراننده و شبان. (ناظم الاطباء). رجوع به چرانده شود.
چرا و چون.
[چِ وُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) چون و چرا. استدلال خواستن. تعلیل طلبیدن. مناظره. بحث و تعلیل :
تو گرد چون و چرا گر همی نیاری گشت
چرا و چون ترا ما بجان خریداریم.
ناصرخسرو.
چرا و چون نرسد دردمند عاشق را
مگر مطاوعت دوست تا چه فرماید.سعدی.
چراوند.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «مزرعه ایست از مزارع بلوک قمصر کاشان». (از مرآت البلدان ج 4 ص 218).
چراییدن.
[چَ دَ] (مص) چرا کردن. (ناظم الاطباء). چریدن.
چرایین.
[چَ] (اِ) چرامین. (ناظم الاطباء). شاید تحریفی از چرامین باشد. رجوع به چرامین شود.
چرب.
[چَ] (ص) آلوده به روغن و چربی. چرب شدن چیزی از روغن و امثال آن باشد. (برهان) (آنندراج). دسم و روغنی و لزج و باچسب و صاف. (ناظم الاطباء). روغنین. روغن دار. مقابل خشک، که بمعنی کم روغن و روغن ندیده باشد. باروغن. پرروغن: طعام چرب. خورش چرب. غذای چرب :
چو بنهاد آن تل سوسن ز پیش من چنان بودم
که پیش گرسنه بنهی ترید چرب و بهنانه.
حکاک (از فرهنگ اسدی)(1).
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مر ورا
همان میوهء تلخت آرد پدید
از او چرب و شیرین نخواهی مزید.
بوشکور.
به پیشش همه خوان زرین نهید
خورشها همه چرب و شیرین نهید.فردوسی.
کنون نامهء من سراسر بخوان
گر انگشت ها چرب داری به خوان.
فردوسی.
وزبهر خز و بز و خورشهای چرب ونرم
گاهی ببحر رومی و گاهی بکوه غور.
ناصرخسرو.
مر سخن را گندمین و چرب کن
گر نداری نان چرب گندمین.ناصرخسرو.
چرب و شیرین خوانچهء دنیا
بمگس راندنش نمی ارزد.خاقانی.
-امثال: دست چربت را بسرِ ما هم بمال؛ یعنی ازآنچه داری ما را هم نصیبی ده.
ما که نمی پذیریم، چرب تر.
|| آلوده بروغن. چرب و چیلی. روغنی و کثیف: جامهء چرب. دست چرب :
چون که نشوئی سلبِ چرب خویش
گر تو چنین سخت سره گازری.
ناصرخسرو.
یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش
ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش.
سعدی.
|| نرم. لطیف. ملایم. مطبوع. ملایم طبع. دلچسب: گفتار چرب. سخن چرب. زبان چرب :
گرانمایه سیندخت را پیش خواند
بسی چرب گفتار با او براند.فردوسی.
که بیداردل بود و پاکیزه مغز
زبان چرب و شایستهء کار نغز.فردوسی.
خردمند و هشیار و با رای و شرم
سخن گفتن چرب و آواز نرم.فردوسی.
ترا چند خواهی سخن چرب هست
بدل نیستی پاک و یزدان پرست.فردوسی.
هنرمندی و رای و پرهیز و دین
زبان چرب و جویندهء آفرین.فردوسی.
من از فریب تو آگه نه و تو سنگین دل
همی فریفته بودی مرا به چرب سخن.
فرخی.
از مار کینه ورتر، ناسازتر چه باشد
گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه.لبیبی.
کسی که خانه و خوانش ندیده ام هرگز
بمدح او سخن چرب و خوش چرا رانم.
مسعودسعد.
گر زبان با من ندارد چرب، هم نبود عجب
کانچه او را در زبان بایست در پیراهن است.
سنائی.
بزبان چرب جانا بنواز جان ما را
بسلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را.
خاقانی.
زبان چرب تو اینک به نکتهء شیرین
برون کشید زبانش بسان موی از ماست.
سلمان ساوجی.
|| زیادتی نمودن. (برهان) (آنندراج). چربیدن، مقابل خشک که بمعنی کم و کسر است. بیش از مقدار معین. بیش از وزن معهود. فزون از مقیاس معین و معلوم. کمی سنگین تر از قرار میان بایع و مشتری : دو ستاره است روشن و نه بزرگ و دوری میان ایشان مقدار بدستی چرب تر. (التفهیم).
وام خواهی و نخواهی مگر افزونی و چرب
باز اگر بازدهی جز که بنقصان ندهی.
ناصرخسرو.
بره زانسو ترازوئی ز اینسو
چرب و خشکی درین میان برخاست.
خاقانی.
رجوع به چربیدن و چرب آمدن شود.
|| سمین و فربه. || هنگفت و ستبر. (ناظم الاطباء). || غالب شدن. (برهان). غالب و مظفر و فاتح. (ناظم الاطباء). زورمندتر بودن. زورش به کسی چربیدن. رجوع به چربیدن شود. || قسمی از آب. (ناظم الاطباء).
(1) - این شعر در حاشیهء یکی از نسخ فرهنگ اسدی به «بوشکور» منسوب است.
چرب آخور.
[چَ خوَرْ /خُرْ] (اِ مرکب)کنایه از فراخی عیش باشد. (برهان). کنایه از عیش و نعمت باشد. (انجمن آرا). همان آخر چرب که کنایه از مکان فراخی عیش و نعمت بود. (آنندراج). بمعنی فراخی وجه معاش. (غیاث). آخور چرب. چرب آخوری. || (ص مرکب) کسی که روزگار او بناز و نعمت بگذرد. (آنندراج). کسی که روزگار بناز و نعمت گذارد. (غیاث). مجازاً، کسی که در عیش و نعمت است. (فرهنگ نظام) :
لگدافکن مباش و دندان گیر
گر شدی یک دو روز چرب آخور.
شفائی (از آنندراج).
|| مجازاً، چهارپائی که خوراک خوب برایش مهیاست. (فرهنگ نظام). || (اِ مرکب) کثرت و بسیاری علف دواب باشد. (برهان). پر از آب و علف و دارای آب و علف بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء). مجازاً، طویلهء پرنعمت برای چهارپا. (فرهنگ نظام) :
برون تاز اسب همت را کجا بیرون ازین گنبد
وگر چرب آخورش خواهی هم آب و هم گیاه اینک.
خاقانی.
لاجرم زابلق چرب آخور چرخ
دلدلی داشت خم ران اسد.خاقانی.
رجوع به چرب آخوری شود.
چرب آخوری.
[چَ خوَ / خُ] (حامص مرکب) آخورچربی. فراخ عیشی. پرنعمتی :
همت خاقانی است طالب چرب آخوری
چون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر آن.
خاقانی.
|| فراوانی علف و علیق چهارپایان :
رخش به هرا بتاخت بر سر صبح آفتاب
رفت به چرب آخوری گنج روان در رکاب.
خاقانی.
رجوع به آخور چرب و چرب آخور شود.
چرب آمدن.
[چَ مَ دَ] (مص مرکب)فزون آمدن. زیاد آمدن. برتر آمدن حریف یا رقیب خود را در زور و نیرو یا صفت دیگر. سرآمدن و برتر و بیشتر بودن از حریف در زور و قدرت. غالب شدن. فاتح شدن :
اگرش شیر نر بحرب آید
بدلیری ز شیر چرب آید.خسروی.
چرباس.
[چَ] (اِخ) دهی است از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 18هزارگزی جنوب باختر الیگودرز و یک هزارگزی شمال راه مالرو انوج به خونسرخ واقع شده. جلگه و معتدل است و 424 تن سکنه دارد. آبش از قنات محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی قالی بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چرباغون.
[چَ] (اِخ) چرباغون نوئین، یا «جرماغون نوئین» از سرداران سپاه مغول، که سلطان جلال الدین مینکبرنی، در سال 628 ه . ق. از وی منهزم گردید و تنها بکردستان رفت و از آن پس کسی خبری از سلطان نشنید. رجوع شود به حبیب السیر چ 1 تهران ص 430 و432 و حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 656 و663 و رجوع به جرماغون نوئین شود.
چرباندن.
[چَ دَ] (مص) چربانیدن. افزودن مبلغ یا مقدار چیزی. زیاد کردن مقدار جنس را هنگام وزن کردن بقدری که وزن جنس بیشتر از میزان مقرر شود. افزودن جنسی را هنگام توزین بحدیکه جنس بر وزن بچربد. اندکی از میزان قراردادی بر وزن جنس افزودن. سهم کسی را بیش از حق او دادن. || قیمت جنسی را زیاد کردن. متاعی را بیش از ارزش واقعی قیمت گذاشتن. بر بهای جنسی افزودن. رجوع به چربانیدن شود.
چربانیدن.
[چَ دَ] (مص) چرباندن. زیادت کردن. افزودن وزن چیزی را هنگام وزن کردن. سنگین تر از وزن مقرر کشیدن. زیاد کردن بهره و سهم کسی هنگام قسمت کردن. زیاد دادن بهر کسی را. چرباندن سهم کسی بقدری که بیش از حق خود نصیب برد. || زیاد کردن قیمت جنس. بهای کالائی را افزودن. رجوع به چرباندن شود.
چرب بالا.
[چَ] (ص مرکب) کنایه از خوش قامت. (آنندراج). خوش قدوقامت. (ناظم الاطباء). آنکه بالایش خوب بود. (شرفنامهء منیری). موزون و مطبوع قامت. (شعوری). چرب قامت. خوش اندام. رجوع به چرب قامت شود.
چرب پهلو.
[چَ پَ] (ص مرکب) کنایه از کسی است که از مردم از پهلوی او فائده و نفع یابند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنکس که مردم از او بهره مند شوند :
پهلو از من تهی مکن که مرا
پهلوی چرب هم ز پهلوی تست.خاقانی.
|| فربه را نیز گویند، که نقیض لاغر باشد. (برهان). بمعنی فربه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مجموعهء مترادفات ص 268). نقیض لاغر. (ناظم الاطباء). چاق و چله :
بس کن از جان خشک خاقانی
که نه بس صید چرب پهلوئی.خاقانی.
از سفر می آیم و در راه صید افکنده ام
اینت صیدی چرب پهلو کارمغان آورده ام.
خاقانی.
چربتر.
[چَ تَ] (ص تفضیلی) روغندارتر. پرروغن تر. || زیادتر. (ناظم الاطباء). بیشتر. افزون تر : گرم و خشک و گرمیش چربتر از خشکی. (التفهیم، در صفت آفتاب). خشکیش چربتر از سردی. (التفهیم، در صفت عطارد). || وزین تر. (ناظم الاطباء). سنگین وزنتر. سنگین تر. || بهتر و راجح تر. (ناظم الاطباء).
چرب ترازو.
[چَ تَ] (ص مرکب)فروشنده ای که در وزن کردن کالا مشتری را مراعات کند. ترازوداری که جنس خود را هنگام توزین اندکی بیش از وزن مقرر بخریدار دهد. || آنکس که عمل خیر او بر عمل شر بچربد. نیکوکاری که در ترازوی سنجش اعمال، کارهای نیک او سنگین وزن تر از کار بد باشد :
تا چو عمل سنج سلامت شوی
چرب ترازوی قیامت شوی.نظامی.
چرب چرب.
[چَ چَ] (ق مرکب) کنایه از لطف گفتار و نازکی رفتار. کنایه از رفتار و گفتاری نرم و فریبنده، بطور مهربانی و چاپلوسی در اظهار محبت :
اندرآمد مرد با زن چرب چرب
گنده پیر از خانه بیرون شد به ترب.رودکی.
چرب دادن.
[چَ دَ] (مص مرکب) غالب شدن و فتح کردن. (ناظم الاطباء). || زیادتر از وزن مقرر دادن. سهم کسی را بیش از حق وی دادن.
چرب داشتن.
[چَ تَ] (مص مرکب) نرم و مهربان داشتن کسی را :
همان بِهْ که با او به آواز نرم
سخن گویم و دارمش چرب و گرم.
فردوسی.
چربدست.
[چَ دَ] (ص مرکب) بمعنی جلد و چابک. (برهان). چابکدست. || شیرینکار. (برهان). کنایه از تردست و شیرینکار باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). خوشکار و شیرینکار. (ناظم الاطباء). آدم چست و تردست. (فرهنگ نظام). زبر و زرنگ. حقه باز :
یکی دیو باید کنون چربدست
که داند همه رسم و راه نشست.فردوسی.
بدانگه که شد کودک از خواب مست
خموشان بشد دایهء چربدست.(1)فردوسی.
|| هنرمند. (برهان). باهنر و باوقوف. (ناظم الاطباء). ماهر. استاد. صنعتگر. متخصص :
بیامد یکی موبد چربدست
مرآن ماهرخ را به می کرد مست.فردوسی.
سبزه ها با بانگ رود مطربان چربدست
خیمه ها با بانگ نوش ساقیان میگسار.فرخی.
از پیل کم نه ای که چو مرگش فرارسد
در حال استخوانْش بیرزد بدان بها
از استخوان پیل ندیدی که چربدست
هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا.
خاقانی (از انجمن آرا).
استادان چربدست در تحسین و تزیین اساس و وضع قواعد آن، صنعتهاء بدیع وتأنفهاء غریب نموده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 146).
چابکی چربدست و شیرینکار
سام دستی و نام او سمنار.نظامی.
سخن را نگارندهء چربدست
بنام سکندر چنین نقش بست.نظامی.
|| خردمند. (برهان). خردمند و عاقل. (ناظم الاطباء). دانا. با دانش و خرد :
نیاید آسان از هر کسی جهانبانی
اگرچه مرد بود چربدست و زیرکسار.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی).
|| غالب آمده شده. || صاحب همت. (برهان). || مکار. (ناظم الاطباء). || بخشنده. باسخاوت :
زهی روغن هر چراغی که هست
بدریوزهء شمع تو چربدست.نظامی.
رجوع به چربدستی شود.
(1) - ن ل: خروشان بشد دایهء چربدست.
چربدستی.
[چَ دَ] (حامص مرکب)ظرافت و تیزدستی و چابکی. (ناظم الاطباء) :
کمر بندد و چربدستی کند
بصد مهر مهمان پرستی کند.نظامی.
|| هنرمندی. مهارت. چیره دستی :
بفرمود تا زخم او را به تیر
مصور نگاری کند بر حریر
کمان مهره و شیر و آهو و گور
گشاده بر او چربدستی و زور.فردوسی.
بدان چربدستی رسیده بکام
یکی پرمنش مرد «مانی» بنام.فردوسی.
|| تردستی و شیرینکاری. || عاقلی و خردمندی. || غلبه و تفوق. رجوع به چربدست شود.
چرب ربا.
[ چَ رُ ] (نف مرکب) زیاده ربا. افزون ربا. بسیارربا. || ربایندهء غذا و طعام چرب. ربایندهء خوراک روغندار و چربی دار. || لطیف ربا. نرم ربا. ربایندهء چیزی مطبوع و ملایم طبع. || ظاهراً کنایه از شخص غارتگر. (مخزن الاسرار چ وحید حاشیهء ص 153) :
بخشش تو چرب ربائی که هست
نیست خدائی بخدائی که هست(1).
نظامی (مخزن الاسرار).
(1) - یعنی بخشش امثال تو بسیارربای غارتگر برای خدا نیست. ن ل: بخشش تو جز بریائی که هست. (مخزن الاسرار نظامی چ وحید حاشیهء ص 153).
چرب رود.
[چَ] (اِ مرکب) چرب روده. روده ای که درون آنرا به چربو و پیه و گوشت آکنده و پخته باشند. چیزی شبیه به «سوسیس» که حالا در مغازه های کالباس فروشی میفروشند. || چربی روی روده ها. (ناظم الاطباء). رجوع به چرب روده شود.
چرب روده.
[چَ دَ / دِ] (اِ مرکب)چرب رود. جهودانه. چرغند. روده ای که درون آنرا از چربی و پیه و گوشت پرکرده بپزند :
عربی را که بود ساکن بر
جانب ری فتاد رای سفر
دید پیش دکانچهء طباخ
چرب روده، نفیر زد گستاخ
متعجب که : «یا عجم ماذا
خذ فلوساً و اعطنی هذا»
عجم از وی گرفت فلس و نهاد
یک بدستی از آن بدستش داد
عرب از بیم دستبرد دغل
استوارش نهفت زیر بغل
ناگهان در میان شور و غلو
چرب رود از کفش فتاده فرو(1)
چون ز نامش نداشت مسکین بهر
تا سراغش کند ز مردم شهر
بغل از خور تهی و کیسه ز دانگ(2)
خرزه بر کف نهاد و میزد بانگ:
«ایها المسلمون ببلدة ری
هل وجدتم بمثل هذا شی.»جامی.
|| قسمتی از اسباب و جوارح شکم. حَویّة. ج، حَوایا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حویة البطن. (بحرالجواهر). || قولون. معاء قولون.(3)
(1) - ن ل: چرب رود از بغل فتاد فرو.
(2) - ن ل: بغل از وی تهی و کیسه ز دانگ.
(3) - Colon.
چرب زبان.
[چَ زَ] (ص مرکب) کسی را گویند که به سخنان خوش دل مردم را بجانب خود راغب گرداند و مردم را از خود کند. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از کسی باشد که بسخنان خوش دل مردم را بجانب خود راغب سازد. (انجمن آرا) (آنندراج). شیرین گفتار. (فرهنگ نظام). چرب سخن. چرب گو. خوش سخن. خوش زبان. چرب گوی. بُزاع. حُداد. حَدید. خَلیف. عَذِق. لَوذَع. مِدرَه. (منتهی الارب) : خردمند چرب زبان اگر خواهد حقی را در لباس باطل بیرون آرد. (کلیله و دمنه).
ای ترسخن چرب زبان ز آتش عشقت
من آب شدم، آب ز روغن چه نویسد.
خاقانی.
چرب زبان گشتم از آن فربهی
طبع ز شادی پر و از غم تهی.نظامی.
|| کنایه از چاپلوس. (برهان) متملق. پشت هم انداز. || فریب دهنده هم هست. (برهان). فریبنده بود. (انجمن آرا) (آنندراج). فریب دهنده. (ناظم الاطباء). کسی که با زبان نرم و شیرین مردم را فریب دهد. (فرهنگ نظام). || بلیغ و فصیح و زبان آور. (ناظم الاطباء). رجوع به چرب سخن و چرب گفتار و چرب گو شود.
چرب زبانی.
[چَ زَ] (حامص مرکب)نصیحت و خوشامدی. (ناظم الاطباء). چرب گفتاری. چرب گوئی. خوش سخنی. چرب سخنی. گفتن سخنان دل انگیز و مطبوع طبع مستمع. شیرین سخنی. ثَطعَمَة. بِلَّة. (منتهی الارب) :
از باده و از چرب زبانی چنان ماه
اندر سر ما هر دو ز مستی اثر آمد.سوزنی.
شیرین سخنم دید و بدان چرب زبانی
زآن سنگدلی پارگکی نرمتر آمد.سوزنی.
|| تملق. (ناظم الاطباء). چاپلوسی. تملق گوئی. خوش آمدگوئی. گفتن سخنان خوش ظاهر و فریبنده :
دشمن چو نکوحال شوی گرد تو گردد
زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش.
ناصرخسرو.
فصاحت را با وقاحت برآمیخته است و چرب زبانی را سرمایهء لقمه های چرب گردانیده. (سندبادنامهء ظهیری ص169).رجوع به چرب زبان و چرب سخنی شود.
چرب زبانی کردن.
[چَ زَ کَ دَ] (مص مرکب) خوش سخنی کردن. سخنان شیرین و دلسپند گفتن. شیرین سخنی کردن :
خون درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی.
سعدی.
|| تملق گفتن. چاپلوسی کردن. سخنان فریبنده گفتن : ششم بر درگاه پادشاه چاپلوسی و چرب زبانی کردن. (کلیله و دمنه).
چرب ساختن.
[چَ تَ] (مص مرکب)چرب کردن. پرروغن ساختن. چرب و روغندار کردن غذا و خوراک: شعشع الثرید؛ یعنی چرب ساخت و بسیار کرد روغن اشکنه را. (منتهی الارب). || روغن آلوده کردن جائی یا چیزی. رجوع به چرب کردن شود.
چرب سای.
[چَ] (اِ مرکب) نام یک قسم سوهان نرم است. (فرهنگ نظام).
چرب سخن.
[چَ سُ خَ] (ص مرکب)چرب گفتار. چرب گو. خوش سخن. آنکس که بسخنان نرم و دلاویز شنونده را مجذوب خود کند. چرب زبان. لَبِق. لَبیق. (منتهی الارب) :
گر من لابه ساز چرب سخن
چه بسی لابه ها بدل ندهم.فرخی.
|| متملق. چاپلوس. زبان باز. مردم فریب :
من از فریب تو آگه نه و تو سنگین دل
همی فریفته بودی مرا به چرب سخن.
فرخی.
رجوع به چرب زبان و چرب گفتار شود.
چرب سخنی.
[چَ سُ خَ] (حامص مرکب)چرب زبانی. خوش سخنی. نرم گفتاری. || چاپلوسی و خوشامدی و تملق. (ناظم الاطباء). زبان بازی. مردم فریبی :چرب سخنی دوم جادوئیست. (قابوسنامه). رکیک اندیشه را... چرب سخنی دست نگیرد. (کلیله و دمنه). رجوع به چرب سخن و چرب زبانی شود.
چربش.
[چَ بِ] (اِمص، اِ)(1) چربی که پیه سوختن است. (برهان). چربی. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). چیز چرب مثل دنبه و پیه و امثال آنها. (فرهنگ نظام). چربو. روغن. چربی روی گوشت. پیه. شحم. وَضَر. دَسَم. عَرم. عَبَقَة. عَبَکَة. عَمَقَة. غَمَر. (منتهی الارب) : [ شمس دلالت کند بر ]هر درختی بلند که برش چربش بسیار دارد... و خرمابن و توت و رز. (التفهیم). [ مشتری دلالت دارد بر ] هر درختی که میوهء او شیرین است و کم چربش یا تنک پوست چون زردآلو و انجیر و شفتالو. (التفهیم). اما مغز استخوان لذت بیشتر دارد و چربش و تری. (الابنیه عن حقایق الادویه).
چربش آنجا دان که جان فربه شود
کار ناامید آنجا به شود.مولوی.
اگر هزارگون چرک و چربش بر روی چکد
ظاهر و پیدا نگردد. (فیه مافیه).
شد ز غصه دلم چو گوشت کباب
می گدازم ز قهر چون چربش.
پوربها (از جهانگیری).
ببوی سرکه و چربش بتلخی رفتم از دنیا
ولیکن شعر شیرینم بماند تا جهان باشد.
بسحاق اطعمه (از انجمن آرا).
|| بمعنی افزونی و رجحان. (انجمن آرا)(2)(آنندراج). چربیدن و زیادتی و رجحان. (ناظم الاطباء). چربیدن و افزون شدن. (فرهنگ نظام). فزونی. بیشتری. برتری. چرب بودن از حیث وزن :
ترازوی چربش فروشان به رنگ
بُوَد چرب و چربش ندارد بسنگ.
نظامی.
|| چربی و دسومت. (ناظم الاطباء). چرب بودن چیزی. (فرهنگ نظام). رجوع به چربو و چربی شود.
(1) - چربیش = چربش (بضم باء)، پهلوی ciarbishn.(حاشیهء برهان قاطع).
(2) - بر این قیاس چربین و چربید و چربیدن مصدر آنست. (انجمن آرا).
چربش دار.
[چَ بِ] (نف مرکب) فربه و چربی دار. (ناظم الاطباء).
چرب شدن.
[چَ شُ دَ] (مص مرکب)پرروغن شدن. باروغن شدن. روغندار شدن. || زیاد شدن. اضافه شدن. فزون شدن. بیشتر شدن وزن چیزی. || روغن آلود شدن جائی یا چیزی. ناپاک و کثیف شدن. بچربی آلوده شدن. || چاق و فربه شدن. پیه دار و چربی دار شدن.
چربش فروش.
[چَ بِ فُ] (نف مرکب)چربی فروش. چربوفروش. روغن فروش. فروشندهء انواع چربی ها :
ترازوی چربش فروشان برنگ
بود چرب و چربی ندارد بسنگ.نظامی.
چربش گرفتگی.
[چَ بِ گِ رِ تَ / تِ](حامص مرکب) دسومت و چرب شدگی. || پیه گرفتگی. (ناظم الاطباء).
چربش گرفته.
[چَ بِ گِ رِ تَ / تِ] (ن مف مرکب) دارای دسومت. || فربه. || پیه گرفته. (ناظم الاطباء).
چربشناک.
[چَ بِ] (ص مرکب) چرب. آلوده بچربی. روغن آلوده. چربناک.
چرب شیر.
[چَ] (ص مرکب) آنکه شیرش دارای چربی است. انسان یا حیوانی که شیرش چربی دار است.
چرب شیرین.
[چَ] (ص مرکب) طعام لذیذ و خوش مزه. (ناظم الاطباء). غذای چرب و شیرین. خوراک چربی دار و شیرینی دار.
چرب غذا.
[چَ غِ / غَ] (اِ مرکب)گوشت های لطیف و نازک. (ناظم الاطباء).
چرب قامت.
[چَ مَ] (ص مرکب) کنایه از بلندقامت و خوش قد باشد. (برهان). چرب بالا. (آنندراج). خوش قد و قامت. (ناظم الاطباء). رجوع به چرب بالا شود.
چربک.
[چَ بَ] (اِ) مصغر «چربه» است که چربهء نقاشان باشد، و آن کاغذی است بسیار تنک و چرب که نقاشان بر روی صفحهء تصویر یا نقشی با خط خوب گذارند و با قلم موی صورت و طرح آنرا بردارند. (برهان) (ناظم الاطباء). به آن معنی باشد که نقاشان چون خواهند نقشی از صفحه برگیرند کاغذی بسیار نازک بر آن صفحه نهند و با قلم موی صورت و طرح آنرا بردارند پس منقش سازند. (انجمن آرا). چربه باشد و آن چنان است که کاغذ حریر تنک را چرب کرده بر صفحهء تصویر یا نقاشی یا خط نهند و بقلم مو نقش آن بردارند. (جهانگیری). چربهء نقاشان. (غیاث). کاغذ یا حریر نازک که نقاشان چرب کرده بر نقشی نهند و با قلم طرح آنها بردارند. (فرهنگ نظام) :
تا نشان از خامهء مانی دهد فصل بهار
وز زرافشان چربک قارون شود باد خزان(1).
ذوالفقار شیروانی (از انجمن آرا).
و رجوع به چربه شود. || نان تنکی را گویند که در میان روغن بریان کرده باشند، و بیشتر آنرا به روح اموات تصدق نمایند. (برهان). نان تنکی که در روغن بریان کنند و با حلوا خورند و به ارواح مؤمنان بخش کنند تا ثواب اخروی یابند. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). نان تنک که بروغن بریان کنند و بهندی «پوری» گویند. (غیاث). نان تنکی که در روغن بریان کرده بروح مرده ها فرستند. (ناظم الاطباء). نان تنکی که در روغن بریان میشده و با حلوا خورده میشد و بیشتر نان و حلوای نذری بوده. (فرهنگ نظام) :
نسیم چربک و حلوا بمردگان چو رسد
ببوی هر دو برآرند دست و سر ز قبور.
بسحاق اطعمه (از جهانگیری).
|| سرشیر را هم گفته اند که قیماق باشد. (برهان). سرشیر که بترکی قیماق گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). سرشیر بود و آنرا چربه نیز گویند و بترکی قیماق، و بهندی «ملاهی» خوانند. (جهانگیری). سرشیر که بهندی «ملاهی» گویند. (غیاث). سرشیر و قیماق. (ناظم الاطباء). سرشیر که چربی جمع شدهء روی شیر است. (فرهنگ نظام). چربی. خامه. سَرتُی (چربی روی شیر سرد و نجوشیده، در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). و رجوع به چربه شود.
(1) - ن ل: وز زرافشان چربک قارون اثر باد خزان.
چربک.
[چُ بَ] (اِ) دروغ راست مانند باشد که در حق کسی گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) :
هفتادساله گشتی توحید و زهد گوی
مفروش دین به چربک و سالوس و ریو و رنگ.
سوزنی.
تبارک الله چندین سوابق خدمت
شود به چربک و تضریب مفسدی بر باد.
کمال الدین اسماعیل (از انجمن آرا).
|| سخنی را گفته اند که از زبان دشمن بعنوان ظرافت و مسخرگی و خوش طبعی و طنز و سعایت نقل کنند تا فساد زیاده گردد. (برهان) (ناظم الاطباء). طنز و سخریه. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (فرهنگ نظام). شوخی. متلک :
او همی گفت این بفرمانِ خداست
این به چربک ها نخواهد گشت کاست.
مولوی.
هرچه او درخواست از نان و سبوس
چربکی میگفت و میکردش فسوس.مولوی.
بی گمان موش دژم را چربک آید بر پلنگ
بی سخن کبک دری را خنده آید بر عقاب.
علی فرقدی (از انجمن آرا).
|| افترا و تهمت. (برهان) (ناظم الاطباء) :
ور حدیث غار گوئی نیست این فضل و نه فخر
حجت آور پیش من چربک میار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
عیش من زین افترا تلخی گرفت و تو هنوز
چربک او همچنان چون جان شیرین میخری.
انوری.
مرا بچربک صاحب غرض ز بیخ مکن
که من بباغ فصاحت درخت بارورم.
ظهیر فاریابی.
|| طنازی. || مسخرگی. (برهان) (ناظم الاطباء). || خجلت و انفعال. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) :
هر دم بدولت شرف خاکپای تو
دور سپهر چربک تاج کیان دهد.
ذوالفقار شیروانی (از انجمن آرا).
|| لغز و چیستان. (برهان) (ناظم الاطباء). چیستان که بتازی لغز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). چیستان باشد و آنرا بتازی لغز نامند. (جهانگیری). بمعنی چیستان که بعربی لغز گویند و به هندی «پهیلی» نامند. (غیاث) :
نر و ماده چنان چون دوست با دوست(1)
بسی مرموز چربک گفته در پوست.
خسرو دهلوی (از انجمن آرا).
(1) - ن ل: نر و ماده بهم چون دوست با دوست.
چرب کار.
[چَ] (ص مرکب) آنکه غذای چرب پزد چون دیزی پز و کله پز و مانند اینها :جملهء خلایق را بشمشیر برد از اسفاهی و حواشی و هر حلواگر و چربکار و نانوا و قصاب و خوردنین پز که در شهرها و قصبه ها بود آنجا فرودآورد. (تاریخ طبرستان).
چربکاری.
[چَ] (حامص مرکب)دیزی پزی و کله پزی و مانند اینها. || (اِ مرکب) محل این گونه اغذیه.
چربک خوردن.
[چُ بَ خوَرْ / خُرْ دَ](مص مرکب) سخن دروغ راست مانند را باور کردن. دروغی راست مانند را باور داشتن و پذیرفتن : پس از آن چربک امیر خراسان بخورد و چندان استخفاف کرده ببخارا آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 204). اریارق این چربک بخورد، و افسون این مرد بزرگوار بر وی کار کرد. (تاریخ بیهقی).
چرب کردن.
[چَ کَ دَ] (مص مرکب)روغن در طعام ریختن. غذا را به روغن آلودن. روغندار کردن طعام و غذا را. || روغن مالیدن و اندودن و فرسودن. (ناظم الاطباء). چیزی یا جائی را به روغن و چربی آلودن. چرب کردن جائی یا چیزی. روغن مالیدن : و سینهء بیمار به روغن گل چرب کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- چرب کردن تن، چرب کردن پشت؛ کنایه است از آماده و مهیای آزار شدن. برای تعبی و رنجی حاضر شدن.
- چرب کردن سبیل؛ کنایه است از رشوه دادن یا رشوه گرفتن، چنانکه گویند: سبیل فلانی را چرب کرد؛ یعنی به او رشوه و حق السکوت داد. یا «سبیلت را چرب کردند»؛ یعنی رشوه به تو دادند.
- سبیل بدنبه چرب کردن؛ کنایه است از تظاهر به رفاه و خوشبختی کردن. خود را بی نیاز جلوه دادن.
|| کمی بر وزن افزودن. اندکی بر وزن مقرر افزودن. || مهره دار کردن. || لغزان نمودن. || جلا دادن. (ناظم الاطباء).
چرب کشیدن.
[چَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) مقابل خشک کشیدن. متاعی را بیش از وزن معهود سنجیدن. اندکی بیش از حق به مشتری دادن. کمی سنگین تر از وزن مقرر کشیدن. زیاد کشیدن. بر وزن کالا اندکی افزودن.
چرب گفتار.
[چَ گُ] (ص مرکب)چرب زبان. چرب سخن. چربگو. خوش سخن و شیرین زبان :
از آن چرب گفتار شیرین زبان
گره برگشاد از دل مرزبان.نظامی.
همه نیم هشیار و شه نیم مست
همه چرب گفتار و شه چرب دست.نظامی.
رجوع به چرب زبان و چرب سخن و چربگو شود.
چرب گفتاری.
[چَ گُ] (حامص مرکب)چرب زبانی. چرب سخنی. چرب گوئی. خوش زبانی. خوش سخنی. نرم گفتاری. رجوع به چرب گفتار و چرب زبانی و چربگوئی شود.
چربگو.
[چَ] (نف مرکب) بمعنی چرب زبان است، که کنایه از شیرین سخن باشد. (برهان). چرب زبان. (ناظم الاطباء). چربگوی. چرب سخن. چرب گفتار. فصیح :
همان چربگو مرد شیرین گذار
چنین چربی انگیخت از مغز کار.نظامی.
|| چاپلوس. || فریب دهنده. (برهان). رجوع به چرب زبان و چرب سخن و چربگوی شود.
چرب گوئی.
[چَ] (حامص مرکب)چرب زبانی. چرب سخنی. چرب گفتاری. شیرین سخنی و خوش زبانی. فصاحت :
همه چیزیت هست از خوبروئی
ز شیرین شکری و چرب گوئی.نظامی.
فسانه بود خسرو در نکوئی
فسونگر بود وقت چرب گوئی.نظامی.
|| چاپلوسی. تملق. زبان بازی. || فریبندگی. رجوع به چرب زبانی و چرب سخنی و چربگو و چربگوی شود.
چربگوی.
[چَ] (نف مرکب) کسی باشد که بسخنان خوش دل مردم بجانب خود راغب سازد. (انجمن آرا) (آنندراج). چربگو. چرب زبان. چرب سخن. زبان آور و فصیح. آنکه سخن شیرین و دلنشین گوید. چرب گفتار :
زبان و روان بایدت چربگوی
خرد رهنمای و دل آزرمجوی.فردوسی.
یکی مرد بینادل چربگوی
ز لشکر گزین کرد باآبروی.فردوسی.
زبان آوری چربگوی از مهان
فرستاد نزدیک شاه جهان.فردوسی.
همی رای زد با یکی چربگوی
کسی کو سخن را دهد رنگ و بوی.
فردوسی.
کسی که ژاژ دراید بدرگهش نشود
که چربگویان آنجا شوند کندزبان.فرخی.
با آهستگی چربگوی باش که چرب سخنی دوم جادوئیست. (قابوسنامه). || کنایه از چاپلوس. || فریبنده. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به چرب زبان و چرب سخن و چربگو شود.
چربناک.
[چَ] (ص مرکب) شیر چربی دار. (ناظم الاطباء). || آلوده بچربی. روغن آلوده. چربی آلوده.
چربندگی.
[چَ بَ دَ / دِ] (حامص) برتری داشتن در وزن. فزونی داشتن در وزن.
چربنده.
[چَ بَ دَ / دِ] (نف) برتری دارنده در وزن. سنگین در وزن نسبت به چیز دیگری :
بیک جو که چربنده شد سنگ خام
بدان خشکیش چرب کردند نام.نظامی.
چرب نرمی.
[چَ نَ] (حامص مرکب)نرمی و ملایمت و حلم و نرمدلی. || نزاکت و لطافت. (ناظم الاطباء).
چرب نزار.
[چَ نِ / نَ] (اِ مرکب) گوشت لاغر و بی چربی. (ناظم الاطباء).
چربو.
[چَ] (اِ) بمعنی چربه باشد که پیه چراغ است. (برهان). چربش. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). چربی. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (فرهنگ نظام). چربی و روغن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). دسومت :
تا کی دَوَم از گِردِ در تو
کاندر تو نمی بینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنستو.شهید بلخی.
چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت
چو طبع خویش بخامی چو یشمه بی چربو.
منجیک.
نان سیاه و خوردی بی چربو
وآنگاه مه بمه بود این هر دو.کسائی.
مغز آن زمان دهد که ورا بشکنند گوز
وز جوش دیگ چربو و کف بر سر آورد.
لامعی.
سختیان را گرچه یک من پی دهی شوره دهد
واندکی چربو پدید آید بساعت در قصب.
ناصرخسرو.
از غذاها هرچه درشت و ناخوش مزه و خشک و سخت و بسیارچربو نبود... زودگوارتر باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). پیه زودتر بفسرد که چربوی گوشت. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و سکبای گوشت گاو که از چربو بپالایند مردم محرور را سود دارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
روزکی چند بنده را بفرست
اندکی آرد پاره ای چربو.سوزنی.
بدو گفتم نگارینا چه باشد گر مرا باشی
که هستم در غمت سوزان چو بر آتش نهی چربو.
؟ (از فرهنگ خطی).
-امثال: چربو از پولاد نیاید.
ز بدخواهان او ناید سعادت چو از نی خون و از پولاد چربو. قطران.
نظیر: چربی از سنگ برنمیآید. روغن از ترب برنیاید. (امثال و حکم دهخدا). || سمن و چربی. || سریشم و نشاسته. (ناظم الاطباء). رجوع به چربی و چربش شود.
چرب و چپول.
[چَ بُ چَ] (ص مرکب، از اتباع) در تداول عامه، چرب و چیل. چرب و چیلی. بیشتر به اطفالی گویند که غذای چرب خورده، لب ها و اطراف دهان را به چربی بسیار آلوده اند. به کودکی طعام خورده و اطراف دهان و نوک بینی به چربو و طعام آلوده گویند. رجوع به چرب و چیل شود.
چرب و چیل.
[چَ بُ] (ص مرکب، از اتباع) آلوده به چربی. روغن آلوده. چرب ناک. چرب و چپول.
چرب و چیلی.
[چَ بُ] (ص مرکب، از اتباع) چیزی که آلوده به چربی یا روغن باشد. رجوع به چرب و چیل شود.
چرب و خشک.
[چَ بُ خُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) کنایه از بد و نیک باشد. (برهان) (آنندراج). خوب و بد. (ناظم الاطباء). || کنایه از زیاده و کم باشد. || کنایه از سخا و بخل باشد. (برهان) (آنندراج). سخاوت و بخل. (ناظم الاطباء). || کنایه از سخی و بخیل باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
چربوز.
[چَ] (اِ) ژرپوز. این کلمه در عربی بصورت «یربوع» آمده، از آنجا بصورت ژرباسیا(1) در اسپانیولی وارد شده و از اسپانیولی بصورت ژربواز(2) وارد زبان فرانسه گردیده است. نوعی حیوان پستاندار کوچک خاکی رنگ، که پاهایش از دستها بلندتر و کف پایش بسیار پهن است و دمی دراز دارد. این حیوان در کویرها و صحراهای وسیع زندگی میکند و بیشتر در آسیای مرکزی و مشرق اروپا دیده میشود. حیوانی باهوش و جلد و چابک است و هنگام حرکت جهش های بلند میکند. کلاکموش. موش دشتی. موش صحرائی. رجوع به کلاکموش و یربوع شود.
(1) - Gerbasia.
(2) - Gerboise.
چرب و نرم.
[چَ بُ نَ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) غذای چرب و نرم؛ طعام و خوراک پرروغن و پخته. || کنایه از غذای مطبوع و لذیذ. خوراک خوردنی و دوست داشتنی. غذائی باب طبع. طعام لذیذ و گوارا :
وز بهر خز و بز و خورشهای چرب و نرم
گاهی به بحر رومی و گاهی به کوه غور.
ناصرخسرو.
- زبان چرب و نرم؛ زبانی که سخن مطبوع و دلپذیر گوید. متملق و چاپلوس. رجوع به چرب و نرمی شود.
- سخن چرب و نرم؛ گفتاری نرم و دلنشین و رام کننده.
چرب و نرمی.
[چَ بُ نَ] (حامص مرکب) چربی و نرمی. ملاطفت و مهربانی. تواضع و فروتنی. || تملق و چاپلوسی. زبان بازی. اظهار عجز و فروتنی از روی ریا و فریب :
ز چرب و نرمی دشمن فریب عجز مخور
دلیر بر سر این آب زیر کاه مرو.صائب.
چربه.
[چَ بَ / بِ] (اِ) کاغذی باشد چرب و تنک که نقاشان و مصوران بر روی صفحهء تصویر و طرح و نقش گذارند و با قلم موی صورت و نقش آنرا بردارند. (برهان). به آن معنی باشد که نقاشان چون خواهند نقشی از صفحه برگیرند کاغذی بسیار نازک بر آن صفحه نهند و با قلم موی صورت و طرح آنرا بردارند، پس منقش سازند. (انجمن آرا). کاغذ تنک یا پوست آهو که نقاشان بر نقشی یا تصویری دیگر گذاشته نقش آن بردارند، و گاهی خوشنویسان نیز چنین کنند. (آنندراج) (غیاث). کاغذی چرب و تنک که نقاشان بر روی صفحهء تصویر گذارند و با قلم موی نقش و طرح آنرا بردارند. (ناظم الاطباء). چربک. (فرهنگ نظام). کاغذ چرب که بر روی نقشی یا خطی افکنند و از آن نقش بردارند :
ورق به خامهء نقاش داده چربهء سور
ز بس که گردهء او کرده برق جولانی.
ملاطغرا (در تعریف دلدل از آنندراج).
و رجوع به چربک شود. || پرده ای که بر روی شیر بندد و آنرا قیماق گویند. (برهان). سرشیر که بترکی قیماق گویند. (انجمن آرا). چربی که بر روی شیر بندد و بهندیش ملائی گویند. (شرفنامهء منیری). قیماق و پرده ای که بر روی شیر بندد. (ناظم الاطباء). چربک. پردهء چربی روی شیر که سرشیر گویند :
باز بر خمرهء دوشاب زن و روغن خوش
آنزمان دست بسوی عسل و چربه درآر.
بسحاق.
و رجوع به چربک شود. || چربی. || چرخه و دور. (ناظم الاطباء).
چربی.
[چَ] (حامص، اِ)(1) کنایه از ملایمت و نرمی باشد. (برهان). کنایه از لینت و نرمی و ملایمت و رفق و مدارا باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). ملایمت و نرمی. (ناظم الاطباء). آهستگی و لطف و صفا. ملاطفت. چرب زبانی. مقابل درشتی و خشونت :
چرا آمدستی بنزدیک من
بچربی و نرمی و چندین سخن.فردوسی.
زبانها به چربی بیاراستند
وزآن پیرزن آب و نان خواستند.فردوسی.
بهر کار چربی بباید نخست
نباید از آغاز پیکار جست.فردوسی.
بدو گفت نزدیک پیروز رو
به چربی سخن گوی و پاسخ شنو.فردوسی.
نخستین گره کز سخن باز کرد
سخن را به چربی سرآغاز کرد.نظامی.
بچربی گفت با او کای جوانمرد
ره اسلام گیر از کفر برگرد.نظامی.
بچربی توان پای روباه بست
بحلوا دهد طفل چیزی ز دست.نظامی.
زکیسه بچربی برد بند را(2)
دهد فربهی لاغری چند را.
نظامی (اقبالنامه).
مرد نه از چربی طینت نکوست
نور تن از مغز بود نی ز پوست.امیرخسرو.
|| پیه گوسفند و بز و امثال آن. (برهان). پیه گوسفند و بز و گاو و مانند آن. دسومت و شحم. (ناظم الاطباء). چیز چرب مثل دنبه و پیه و امثال آنها. (فرهنگ نظام). چربش. چربو. انواع روغن. دُهن. دنبه و پیه و هرچه از آن قبیل است :
ترا چربی مرا شیرینیی هست
کز آن چربی بشیرینی توان رست.نظامی.
- چربی از پهلوی شیر نخاستن؛ کنایه از عدم اقتدار بر صید کردن و کشتن شیر بود. (آنندراج) :
زبون تر ز من صیدی آور بزیر
که چربی نخیزد ز پهلوی شیر.نظامی.
- چربی از مغز کار انگیختن؛ کنایه از تمتع. (آنندراج) :
همان چربگو مرد شیرین گذار
چنین چربی انگیخت از مغز کار.نظامی.
-امثال: چربی از سنگ برنمی آید؛ نظیر چربو از پولاد نیاید، روغن از ترب برنیاید. (امثال و حکم دهخدا).
|| سخنان چرب و دلفریب. (حاشیهء برهان قاطع چ معین) :
بشیرین چند چربیها فرستاد
بروغن نرم کرد آهن ز پولاد.نظامی.
|| زیادتی. فزونی. برتری از حیث وزن. سنگین تری وزنهء ترازو از وزن مقرر و معلوم. مقابل خشکی و کمی :
ترازوی چربش فروشان برنگ
بود چرب و چربی ندارد بسنگ.نظامی.
|| نوعی طعم که بذائقه احساس توان کرد. طعمی از طعم های نه گانه. || صداقت و راستی. || سهولت و راحت و آرامی. || کامیابی و بهره مندی و فیروزمندی.(3) || دلاوری. (ناظم الاطباء). رجوع به چربش و چربو و چربه شود.
(1) - از چرب + ی (نسبت)، پهلوی ciarpish. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - مرحوم وحید در معنی لغت «چربی» درین بیت نظامی، چنین نوشته است: «درینجا بمعنی بزرگی و چربیدن بر اقرانست، یعنی جهاندار کسی است که برای تحصیل چربی بر اقران و بزرگان از کیسهء زر بند را ببرد و محتاجان را غنی سازد...» (اقبالنامهء نظامی چ وحید حاشیهء ص 155). ولی ظاهراً همان معنی ملایمت و نرمی در اینجا مناسبتر و صحیح تر است، و مقصود شاعر (با توجه به شعر قبل) اینست که: جهان بکام کسی است که به لطف و ملایمت و بدون درشتی و خشونت بند از کیسه بگشاید و فقیر و محتاجی چند را دستگیری نماید.
(3) - ظاهراً درین شعر نظامی: «ز کیسه بچربی برد بند را... الخ»، که در معنی اول شاهد آورده شد، این معانی هم مناسبت دارد.
چربی.
[چَ] (مغولی، اِ) لغتی است مغولی که دسته ای از افراد را بدین صفت مینامیده اند. مؤلف تاریخ غازانی نویسد: «... و چربیان را صنعت آن بود که بهر وقت که ایلچی رسیدی پیش رو او را در پیش گرفته بدر خانه ها میرفتند که اینجا فرومی آیند و چیزی می ستدند و در آن روز کمابیش دویست خانه باز می فروختند ... و زیلو و جامهء خواب و غزغان و دیگر آلات از خانهء مردم جهت ایلچیان برگرفتندی و اکثر ایلچیان و کسان ایشان ببردندی یا چربیان ببهانهء آنکه ببردند، بازندادندی». (تاریخ غازانی ص 356 و 357). و جای دیگر نویسد: «... و خلق آسایش یافتند و آن عذابها فراموش کردند و هیچ چربی زهره ندارد که تائی نان یا منی کاه از کسی بخواهد و نام چربیان اصلاً نمانده و مردم از سر فراغت و رفاهیت خاطر سرایهای خوب میسازند...». (تاریخ غازانی ص 360).
چربی دار.
[چَ] (نف مرکب) دسم و بادسومت. || مهره دار. (ناظم الاطباء).
چربیدن.
[چَ دَ] (مص جعلی) غالب شدن. (برهان) (انجمن آرا) (جهانگیری). غالب آمدن بر چیزی. (آنندراج). غالب شدن و مظفر شدن. (ناظم الاطباء). غلبه کردن: چربیدن زور کسی بر کسی؛ برتر آمدن. فائق شدن :
گر بپرم بر فلک شاید که میمون طایرم
ور بچربم بر جهان، زیبد که والاگوهرم.
خاقانی.
من ار بر تو چربم بهنگام کین
بوم قایم انداز روی زمین.نظامی.
وگر شیر ژیان آید بحربم
چو شیرین سوی من باشد بچربم.نظامی.
همچو مجنون در تنازع با شتر
گه شتر چربید و گه مجنون حر.مولوی.
سجده کردند و بگفتند ای خدیو
گر یکی کرت بما چربید دیو.مولوی.
|| افزون آمدن. (برهان) (جهانگیری). افزون گشتن و بر سر آمدن. (انجمن آرا). افزون آمدن بر چیزی. (آنندراج). افزون آمدن و سنگین تر بودن در وزن و زیادتر بودن. (ناظم الاطباء). افزون بودن چیزی بر دیگری. (فرهنگ نظام). افزونی داشتن چیزی در وزن :
شکر هرگز نگیرد جای شیرین
بچربد بر شکر حلوای شیرین.نظامی.
بر مه آن روز ترنج زنخش میچربید
که ز نارنج به بازیچه ترازو میساخت.
بابانصیبی.
کواکب را فروغی نیست کز شمع چراغ امشب
زمین در پلهء انصاف بر افلاک می چربد.
مخلص کاشی (از آنندراج).
این بار گران را بکشند ار به ترازو
شک نیست که در وزن بچربد بدو خروار.
قاآنی.
|| فائق آمدن. رجحان داشتن. برتری داشتن. راجح آمدن. زیادتی داشتن در مرتبه و مقام :
که آنگاه مفسدت بر مصلحت بچربد. (راحة الصدور راوندی).
رای آن کودک بچربید از همه
عقل او در پیش میرفت از رمه.مولوی.
سعدی ازین پس نه عاقل است و نه هشیار
عشق بچربید بر فنون و فضایل.سعدی.
|| غرق کردن. (ناظم الاطباء).
چربی کردن.
[چَ کَ دَ] (مص مرکب)بملایمت و آهستگی پیش آمدن. (ناظم الاطباء). ملایمت کردن. نرمی کردن. || رفق و مدارا کردن. || تواضع و فروتنی کردن. رجوع به چربی و چربی نمودن شود.
چربین.
[چَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان طارم پائین بخش سیروان شهرستان زنجان که در 27هزارگزی جنوب خاور سیروان واقع شده و 48 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چربی نمودن.
[چَ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) نرمی و ملایمت نشان دادن. چربی کردن. || تواضع و فروتنی نمودن. کرنش نمودن :
زمین را ببوسید و چربی نمود
بر آن مهتران آفرین برفزود.فردوسی.
|| رفق و مدارا نمودن. || چاپلوسی و زبان بازی نمودن. رجوع به چربی و چربی کردن شود.
چرت.
[چُ] (اِ) غنودگی و پینکی و حالت نیم خواب. (ناظم الاطباء). خواب کمی نشسته یا درازکشیده. (از فرهنگ نظام). حالت آنکه او را خواب آمده، لکن میخواهد بیدار ماند و پیاپی پلک های او بهم آید و باز گشاده شود. پی درپی چشم بر هم نهادن و باز کردن از غلبهء خواب. گرانی در چشم آنگاه که خواب غلبه کند. سِنَة. وَسَن. نُعاس. فرناس.
-چرت پاره شدن؛ معتادان به افیون در حال نشوه ازین سم شوم چون آوازی بلند و ناگهانی شنوند بهراسند و آنان را افاقه گونه ای دست دهد که آنرا ناگوار دارند، و از آن به چرت پاره شدن عبارت کنند، و این تعبیر را در نظایر این مورد نیز بمزاح گویند، نظیر: دو مثقال تریاک ضرر خورد. (امثال و حکم دهخدا).
-امثال: چرت میزند بهتر از مرشد؛ البته شیوخ طریقت صوفیه را در مراقبه و گاهی خلسه، ظاهری چون مردمان چرت زن و صاحب پینکی و سبات باشد، عبارت مزبور ظاهراً مزاحی بوده و با مریدی که تنها از مراتب سلوک همان چرت زدن را میدانسته است گفته اند. (امثال و حکم دهخدا).
|| خواب کوتاه. خواب اندک. || این لفظ در ترکی بمعنی کسی است که از کسالت یا اثر استعمال مخدری پینکی میرود. (فرهنگ نظام). رجوع به پینکی شود.
چرتاب.
[چِ] (نف مرکب) مخفف چرکتاب. اغفر. رنگی که شوخ و چرک بر آن کمتر مشهود شود. با رنگی تیره. رنگی که غالباً جامهء اطفال و افرادی را که با خاک و گل سر و کار دارند، بدان رنگ انتخاب کنند. رجوع به چرکتاب شود.
چرت بردن.
[چُ بُ دَ] (مص مرکب)خوابی سبک بردن کسی را. آثار خستگی و خواب نمودار شدن کسی را. || مجازاً، بمعنی غافل ماندن و غفلت کردن.
چرت چرت.
[چِ چِ] (اِ صوت مرکب)حکایت آوازِ شکستن تخمهء هندوانه و خربوزه و غیره. صدائی که چون تخمهء هندوانه و خربوزه با دندان شکنند، به گوش رسد.
چرت زدن.
[چُ زَ دَ] (مص مرکب) بر اثر خواب آمدن پیاپی بستن و گشودن چشمها و لحظه ای به خواب رفتن و سپس بیدار شدن. چشم ها را پیاپی بر هم نهادن و باز کردن از اثر میل به خواب. حالتی چون حالت افراد بنگ زده و تریاک کشیده داشتن، بدین ترتیب که شخص چشمها برهم نهاده دارد و گاه بگاه سرش بطرف سینه یا شانه خم شود، باز سر راست کند و چشمها بگشاید و دوباره به حال نخست برگردد. || ناهشیار و ناآگاه بودن. غافل و بی خبر بودن، چنانکه فی المثل گویند: اگر چرت بزنی کلاه سرت خواهد رفت. رجوع به چرت شود.
چرتقلو.
[چِ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه که در 27هزارگزی شمال باختری قره آغاج و سه هزارگزی شمال شوسهء مراغه بمیانه واقع است. کوهستانی، معتدل و مالاریائی است و 444 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار، محصولش غلات، نخود و بزرک، شغل اهالی زراعت، صنایع دستی، بافتن فرش و جاجیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چرتکه.
[چُ کَ / کِ] (روسی، اِ)(1) چرتگه. آلتی برای جمع و تفریق اعداد و ارقام. از روسی چتکا(2)؛ آلتی مرکب از چهارچوبی مستطیل شکل که در میان دو ضلع اطول آن ده ردیف سیم نصب است و هر سیم از درون ده مهرهء چوبی گذشته است، مهره های دهگانهء هر ردیف نمایندهء آحاد به عشرات و... است و بدان اعداد را محاسبه کنند. آلتی از سیم و چوب که مغازه داران و صندوق دارهای بنگاهها و ادارات، بدان وسیله وجوهی که میگیرند یا میدهند محاسبه و جمع و تفریق کنند. چتکه، در تداول عامه. رجوع به چرتگه شود.
(1) - Abaque. Boulier.
(2) - Scetka.
چرتگک.
[چَ رَ گَ] (اِ) پرنده ایست بغایت کوچک. (آنندراج).
چرتگه.
[چُ گَ / گِ] (روسی، اِ) چرتکه. چتکه، در تداول عامه. آلتی چوبین برای جمع و تفریق حساب. رجوع به چرتکه شود.
چرتلاغ.
[چِ] (اِ)(1) آلاقارغه. غراب البین. غراب بین. ابوزریق.
(1) - Geai.
چرت و پرت.
[چِ تُ پِ] (اِ مرکب، از اتباع) خرت و پرت. چیزی کوچک و بی مصرف. رجوع به خرت و پرت شود.
چرت و پرت.
[چِ تُ پِ / چَ تُ پَ] (اِ مرکب، از اتباع) پرت و پلا. سخنان یاوه و بیهوده. حرف مفت. دری وری.
چرت و پرت کردن.
[چِ تُ پِ / چَ تُ پَ کَ دَ] (مص مرکب) به مصارف غیرضروری تلف کردن مالی را. مبلغ بسیاری را در مصارف اندک و بیهوده صرف کردن. پولی را به مصرف بیهوده رساندن. مالی را در مصارف غیرضروری خرج کردن.
چرته.
[چَ تَ / تِ] (اِ)(1) بمعنی رنگ و لون باشد. (برهان)(2). چرده. (انجمن آرا). پوست سیه رنگ. (انجمن آرا). بمعنی رنگ و پوست آدمی. (آنندراج) (غیاث). بمعنی لون و رنگ باشد و آن را چرده نیز نامند. (جهانگیری). رنگ و لون و گون. (ناظم الاطباء). رنگ. (فرهنگ نظام). چرده. چرزه. پام. فام. گون. گونه. رجوع به چرده و چرزه شود.
(1) - مؤلف برهان قاطع در دیباچهء فرهنگ خود نویسد: «... و کلماتی که از آن رنگ و لون توان فهمید یکی «پام» است با بای فارسی همچو «مشک پام» ...و دیگری «چِرته» و «چرده» همچو سیه چرته و سیاه چرده و این دو کلمه بجز از آخر لفظ سیه و سیاه بنظر نیامده است». (دیباچهء برهان قاطع ص لو).
(2) - مؤلف برهان نویسد: «بجای فوقانی دال ابجد هم آمده است، چه در فارسی دال ابجد و تای قرشت بهم تبدیل می یابند». و مؤلف فرهنگ نظام نویسد: «این لفظ مبدل چرده است یا بالعکس».
چرتی.
[چُ] (ص نسبی) منسوب به چرت. کسی که چرت میزند. (ناظم الاطباء). چرت زننده. آنکه همواره در حال چرت زدن است.
چرتیدن.
[چُ دَ] (مص جعلی) چرت زدن. پینکی رفتن. مقابل واچرتیدن، که از حال چرت بیرون آمدن باشد.
چرجی.
[] (ص، اِ) ظاهراً بنا به نوشتهء مؤلف تاریخ غازانی فروشندهء دوره گردی بوده است که جوال ریزه و کشنیز و خرده ریزها به گردن میانداخته و میفروخته است. مؤلف مزبور نویسد: «... و چند هزار آدمی از مسلمان و جهود از پاره دوزان و چرجیان یعنی کسانی که جوال ریزه و کشنیز و خردها در گردن انداخته میفروختندی ...». (تاریخ غازانی ص 314).
چرچر.
[چَ چَ] (اِ) ظاهراً ترکیبی از چر یا چرا است و در تداول عامه جز با ترکیب بکار نرود.
- چرچرش راه بودن، چرچر کسی براه -بودن؛ کنایه است از اسباب عیش و خوراک و پوشاک او بخوبی فراهم بودن.
- چرچر کسی را براه انداختن؛ اسباب عیش و نوش و خورد و خوراک او را فراهم کردن. رجوع به چرچر کردن شود.
چرچر.
[چِ چِ] (اِخ) دهی از حومهء بخش زنوز شهرستان مرند که در 15هزارگزی شمال مرند، در مسیر شوسه و خط آهن مرند به جلفا واقع است. جلگه و سردسیر است و 100 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چشمه، محصولش غلات و ارزن، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش شوسه است. در این ده ایستگاه ترن برای آبگیری وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چرچرا.
[چِ چِ] (اِخ) دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه که در 36500گزی جنوب خاوری قره آغاج و 50هزارگزی جنوب راه شوسهء مراغه به میانه واقع است. کوهستانی معتدل و مالاریائی است و 90 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت، صنایع دستی جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چرچر کردن.
[چَ چَ کَ دَ] (مص مرکب)مالی یافتن و با آن معاش گذرانیدن. از ثروت بادآورده ای امرار معاش کردن. || خوردنی بمرور یافتن و خوردن. رجوع به چرچر شود.
چرچرو.
[چِ چِ] (اِخ) دهی از دهستان یافت بخش هوراند شهرستان اهر که در 30هزارگزی جنوب خاوری هوراند و 32هزارگزی شوسهء اهر به کلیبر واقع است. کوهستانی و معتدل است و 30 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. این ده مسکن ایل جینگلو میباشد و آنرا «چرچر» نیز مینامند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چرچلو.
[چِ چَ] (اِخ) دهی از دهستان مرحمت آباد بخش میاندوآب میناب شهرستان مراغه که در 19هزارگزی شمال باختر میاندوآب و 15هزارگزی باختر ارابه رو میاندوآب به میناب واقع است. جلگه و معتدل است و 369 تن سکنه دارد. آبش از زرینه رود و آب چاه، محصولش غلات، چغندر، کشمش و بادام، شغل اهالی زراعت، صنایع دستی جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چرچلو.
[چِ چَ] (اِخ) دهی از دهستان یافت بخش هوراند شهرستان اهر که در 16هزارگزی جنوب خاوری هوراند و 28500گزی شوسهء اهر به کلیبر واقع است. کوهستانی، گرمسیر و مالاریائی است و 215 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رود قره سو، محصولش غلات، پنبه، برنج و سردرختی، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی بافتن فرش و گلیم و راهش مالرو است. این ده مسکن ایل حسینکلو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چرچن.
[چِ چَ] (اِخ) شهری بجنوب کاشغر در مغرب ختن: در الغورستان شهریست [ بنام ] چرچن آنجا عظیم نیکو [ عناب ] بود. (فلاحتنامه).
چرچه.
[چَ چَ / چِ] (اِ) نوعی گیاه دوائی. شکاعی. (بحر الجواهر). گیاهی است باریک از داروها و آنرا «باب سنجاب» و «آفتاب پرست» نیز گویند. (منتهی الارب). رجوع به شکاعی شود.
چرچی.
[چَ] (ص، اِ)(1) پیله ور. رجوع به پیله ور شود.
(1) - Colporteur.
چرچیل.
[چِ] (اِخ)(1) یکی از دانشمندان انگلیسی که به ایران آمده و در سال 1850م. در خرابه های شوش تحقیقات و امتحاناتی کرده است. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 1 ص 56 شود.
(1) - Churchill.
چرچیل.
[چِ] (اِخ)(1) سیدنی. منشی سفارت انگلیس در ایران. مرحوم پروفسور ادوارد براون(2) انگلیسی نام او را در کتاب تاریخ ادبیات خود چند جا ذکر کرده است. رجوع به تاریخ ادبیات ادوارد برون ج 3 ص 117 و 325 شود.
(1) - Churchill, Sidney.
(2) - Edward Browne.
چرچیل.
[چِ] (اِخ)(1) سر وینستون لئونارد اسپنسر (1874ـ 1965م.). یکی از مردان سیاسی و نویسندهء انگلیسی است. وی ارشد اولاد «لرد راندلف چرچیل»(2) میباشد. دوران تحصیلی خود را «هارو»(3) و «ساندهورست»(4) گذرانیده و در سال 1895 با قشون اسپانیا همکاری کرد و بسال 1897 در هندوستان و بسال 1898 در سودان و خرطوم اقامت داشت. وی هنگامی که بعنوان خبرنگار جنگی در جنگ با«بوئر»ها شرکت کرده بود اسیر شد و در سال 1899 از اسارت رهائی یافت. سپس در جنگها شرکت کرد و بالاخره در سال 1901 به اسارت «پرتریا»(5)درآمد. چرچیل در مقابل تعرفه های تجارتی که از طرف چمبرلن پیشنهاد شده بود بطرفداران تجارت آزاد پیوست. وی در سالهای 1905 تا 1908 زیر نظر «کامپل بنرمن»(6) سمت معاونت وزارت مستعمرات را داشت و در این سمت عقیدهء سیاسی خود را دربارهء خودمختاری «ترانسوال»(7) و «ارانژ»(8)با قدرت و مهارت پیش برد. در سال 1908 تا 1910م. بعنوان رئیس هیئت مدیرهء تجارت داخل کابینه شد، سپس در سمت وزارت کشور (1910 و 1911) ادارهء تجارت کشور را که فاقد تشکیلات صحیح بود سر و سامان داد. در سالهای 1911 تا 1915 در مقام لرد اول دریاداری از تسریع اجرای برنامهء دریاداری حمایت کرد و ستاد نیروی دریائی را بمنظور همکاری این نیرو در قسمتهای استراتژی با دفتر جنگ، ایجاد کرد. سپس بعنوان لیدر اقلیت اردوکشی داردانل را اداره کرد ولی در این جنگ شکست خورد و در نتیجه گرفتار مغلوبیت سیاسی گردید (1915) و «بالفور»(9) (نخست وزیر انگلستان و لیدر اکثریت) در سیاست بر وی غالب آمد. پس از آن در سال 1916 با درجهء کلنل در فرانسه خدمت کرد و از سال 1917 تا 1929 در مقام های گوناگونی از قبیل وزیر تدارکات، وزیر جنگ، وزیر نیروی هوائی و وزیر دارائی مشغول خدمت بود و در سمت وزارت دارائی قرضهء جنگی را متعادل ساخت و وظائف صنایع و مالیهء ملی را روشن کرد و درین پست خدمات مهمی انجام داد. آنگاه بعنوان لرد اول دریاداری در کابینهء نویل چمبرلن(10) داخل شد و در جنگ با آلمانها شرکت کرد و از 10 ماه مه 1940 پس از شکست در نروژ بمقام نخست وزیری انگلستان رسید. چرچیل در مقام نخست وزیری در سال 1941 با روزولت(11)رئیس جمهور آمریکا بر روی اقیانوس ملاقات کرد و درین ملاقات بود که نقشهء سیاست جهانی بنام «منشور آتلانتیک» طرح و پایه گذاری شد. وی در سال 1941 به امریکا رفت و در کنگرهء امریکا سخنرانی کرد و در سالهای 1942 و 1943 با روزولت در واشنگتن ملاقاتهائی بعمل آورد و دربارهء مسائل جنگی مذاکراتی بین آن دو صورت گرفت. همچنین در «کازابلانکا» با روزولت دیدار و مذاکره کرد. با چیانکایچک در قاهره بسال 1943 ملاقات کرد و در دسامبر 1943 میان چرچیل و روزولت و استالین در تهران پایتخت کشور ایران ملاقات تاریخی مهمی روی داد و هم در این سفر چرچیل از پادشاه ایران دیدن کرد. بار دیگر در «یالتا» و کریمه (فوریهء 1945) با روزولت و استالین بمنظور تشکیل کنفرانس سیاسی و جنگی دیدار کرد و در ژوئیه 1945 با ترومن (رئیس جمهور امریکا) و استالین در «پوتسدام» ملاقات دیگری بعمل آورد. چرچیل پس از این دیدارها و شرکت در کنفرانس های تاریخی در اواخر ژوئیهء 1945 بعلت موفقیت حزب کارگر در انگلستان از نخست وزیری مستعفی شد، لیکن بار دیگر در سالهای 1951 تا 1955 بعلت پیروزی حزب محافظه کار مقام نخست وزیری انگلستان به وی محول گردید و در آن مقام تا زمان کناره گیری و تفویض سمت خود به «ایدن» انجام وظیفه میکرد. اینک(12) چرچیل از کارهای مثبت سیاسی کناره گیری کرده به استراحت و مسافرت میپردازد، و ملت انگلیس شخص وی را بعنوان سیاستمدار بزرگ، محترم و گرامی میشمارد. از آثار نویسندگی چرچیل که از آغاز جوانی و در دوره های مختلف زندگی نوشته کتابهای متعددی چاپ و منتشر شده است که معروفترین آنها را بنام «کتاب راندولف»، «سفر افریقای من»، «آزادی و مسئلهء اجتماعی»، «بحران جهانی» در چهار جلد، «مجموعهء سخنرانی ها»، «قدم بقدم»، «داخل جنگ» میتوان یاد کرد، گذشته از اینها یادداشتهای تاریخی او است راجع به جنگ اخیر که بصورت کتاب چاپ و منتشر شده و بزبان فارسی نیز ترجمه گردیده است.
(1) - Churchill, Sir Winston Leonard Spencer.
(2) - Lord Randolph.
(3) - Harrow.
(4) - Sandhurst.
(5) - Pretoria.
(6) - Campbell-Bannerman.
(7) - Transvaal.
(8) - Orange.
(9) - Balfour.
(10) - Neville Chamberlain.
(11) - Roosevelt. (12) - در زمان تألیف جزوه.
چرخ.
[چَ] (اِ)(1) فلک سیارگان بود. (فرهنگ اسدی). آسمان و فلک. (برهان). فلک. (جهانگیری). کره. سپهر و آسمان و کرهء فلکی. (ناظم الاطباء). آسمان به اعتقاد قدیم که کره ایست گردنده. (فرهنگ نظام). گردون. فلک الافلاک :
چرخ چنین است و بر این ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نود.رودکی.
جهاندیده ای دیدم از شهر بلخ
ز هرگونه گشته بسر برش چرخ.ابوشکور.
سرانجامش آمد یکی تیر چرخ
چنین آمده بودش از چرخ برخ.دقیقی.
برگشت چرخ بر من بیچاره(2)
وآهنگ جنگ دارد و پتیاره.کسائی.
چنین داد پیغام هندی ز رای
که تا چرخ باشد تو باشی بجای.فردوسی.
ز خورشید بر چرخ تابنده تر
ز جان سخنگوی پاینده تر.فردوسی.
چگونه ست ماه و شب و روز چیست؟
برین گردش چرخ سالار کیست؟فردوسی.
که چرخ و زمین و زمان آفرید
بلند آسمان و جهان آفرید.فردوسی.
اگر چرخ را هست ازین آگهی
همانا که گشتست مغزش تهی.فردوسی.
الا تا بتابد بر چرخ کوکبی
الا تا همی نپاید بر خاک پیکری.عنصری.
تیره بر چرخ راه کاهکشان
همچو گیسوی زنگیان به نشان.عنصری.
تو ای دانشی چند نالی ز چرخ
که ایزد بدی دادت از چرخ برخ
چو از تو بود کژی و بی رهی
گناه از چه بر چرخ گردان نهی.اسدی.
منگر بدین ضعیف تنم زآنکه در سخن
زین چرخ پرستاره فزونست اثر مرا.
ناصرخسرو.
چرخ حیلتگر است و حیلهء او
نخرد مرد هوشیار بصیر.ناصرخسرو.
آب دریا را خورشید بجوشاند
تا برآردش سوی چرخ و شود شیرین.
ناصرخسرو.
چرخ را انجم بسان دستهای چابکند
کز لطافت خاک بی جان را همی باجان کنند.
ناصرخسرو.
نه عجب گر نبوَدْشان خبر از چرخ و ز کارش
کز حریصی و جهالت همه در خواب و خمارند.
ناصرخسرو.
حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان
بخیل باشد با دو کف تو بحر و سحاب.
مسعودسعد.
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است.خیام.
چرخ و انجم پلاس شام هنوز
بر پرند سحر ندوخته اند.خاقانی.
این پرده گرنه چرخ رفیع است پس چرا
سعدالسعود را شرف اندر قران اوست.
خاقانی.
ز چرخ اقبال بی ادبار خواهی او ندارد هم
که اقبال مه نو هست با ادبار سرْطانش.
خاقانی.
چشم بد دور بر در سخنم
چرخ حلقه بگوش همچو در است.خاقانی.
مؤلف آنندراج نویسد: «و بمعنی آسمان، بیمروت، بیوفا، بیمدار، سست عهد، دورنگ، دولاب رنگ، آئینه فام، آئینه گون، گندناگون، مینارنگ، مقوس، نیلی رواق، کبودجامه، سیه کاسه، سیه دل، آهن دل، سنگین دل، نیلی سلب، کینه توز، آتشین جولان، ظالم دولت، غم اندود، لجوج طبع، جفاپیشه، جفاکار، کجرو، بدگهر، دنی، خسیس، سفله، پرفن، حقه باز، شیشه باز، آبله باز، روباه باز، توبتو، کم فرصت، چوگان پرست، بی بنیاد، از صفات و چنبر، سبزه، سبوی، اطلس، از تشبیهات اوست». و این دو بیت را در تشبیه به سبزه و اطلس شاهد آورده :
جوش صحرای قیامت همه در جان من است
سبزهء چرخ از این خاک دمیدن گیرد.
ملاقاسم مشهدی.
صد باغ بهشت در نعیمش
صد اطلس چرخ در گلیمش.فیض فیاضی.
و رجوع به چرخ آبگون و چرخ آبنوس و چرخ آسیائی و چرخ ترساجامه و چرخ چنبری و چرخ دولابی و چرخ گردان و چرخ گردنده و چرخ کبود و چرخ نیلی و چرخ واژگون شود. || روزگار. (ناظم الاطباء). عصر و زمانه. || دایرهء جامه بود، یعنی گریبان. (فرهنگ اسدی). گریبان جامه و پیراهن. (برهان) (ناظم الاطباء). دیگر بمعنی گریبان برای آنکه پارچهء مدور از پیش جامه برگیرند، به این اسم موسوم شده. (انجمن آرا) (آنندراج). گریبان. (جهانگیری). هر چیز مدور؛ که «چرخی» نیز همانست و گریبان جامه را هم بمناسبت مدور بودن، «چرخ» میگفته اند. (از فرهنگ نظام) :
بر آب ترا غیبه های جوشن(3)
بر خاک ترا چرخهای گریبان.
منجیک ترمذی (از فرهنگ اسدی).
کسی کش چشم زخم از چرخ دوزیست
رسد گر چش جهان در چرخ دوزیست.
خسرو دهلوی (از انجمن آرا).
کرتهء دولت و اقبال ترا
باد از فتح و ظفر دامن و چرخ.
شمس فخری (از جهانگیری).
|| دور دامن قبا. (ناظم الاطباء). || پیراهن را نیز گفته اند. (برهان). پیراهن باشد و آنرا «گریبانی» و «کرته» نیز خوانند. (جهانگیری). خود پیراهن. (ناظم الاطباء). || قسمی از پیراهن که نامهای دیگرش «گریبانی» و «کرته» بوده. (فرهنگ نظام). و رجوع به گریبانی و کرته شود :
قبا و چرخ زربفت مرصع
ستام و زین زرین ملمع.
امیرخسرو (از جهانگیری).
بسکه هر سو شد قبا و چرخ در عالم فراخ
همچو چرخ اطلس اطراف همه کیهان گرفت.
امیرخسرو (از جهانگیری).
|| کمان سخت. (برهان). بمعنی کمان. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). کمان را گویند. (جهانگیری) :
کمان را بزه کرد جنگی فرود
سر خانهء چرخ بر کتف سود.فردوسی.
کجات آن بر و بازو و تیر و چرخ
که اکنون نداری از آن هیچ برخ.فردوسی.
خدنگی دگرباره هم چارپر
بچرخ اندرون راند و بگشاد بر.فردوسی.
آن مبارز که بر آماج دوگان چرخ کشید
نتواند که دهد نرم کمانش را خم.فرخی.
ز بیم چشم کشد چرخ ورنه نرم بُوَد
بدست او چه درخت و چه آهن و چه کمان.
فرخی.
بزابل نبد هیچ زورآزمای
که آن چرخ کردی به زه سرگرای.اسدی.
به من دادی این تیر و چرخ اندکی
کزین دو کبوتر بیفکن یکی.اسدی.
چو بنهادی از کینه بر چرخ تیر
به پیکان درآوردی از چرخ تیر.اسدی.
نه منجنیق رسد بر سرش نه کشکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان برشدن به وهق.
انوری.
لعبت شاخ ارغوان طفل زبان گشاده بین
ناوک چرخ گلستان غنچهء بی دهن نگر.
عطار.
چو زخم از تیر بی تدبیر چرخ است
نه کمتر تیر چرخ از تیر چرخست.
امیرخسرو (از جهانگیری).
ای ز چرخت پرنده بر گردون
طایران چهار پر سهام.
شمس طبسی (از جهانگیری).
رجوع به چرخ چاچی شود.
|| نوعی از کمان که آنرا «تخش» گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). قسمی تیر و کمان بزرگ :
ز شه برجی قضا را چرخداری
ملک را دید در میدان برابر
چو آتش چرخ را پر کرد و بشتافت
کز آتش بیندا پاداش و کیفر.
حکیم ازرقی (از انجمن آرا)(4).
|| کمان حکمت را نیز گویند و آن نوعی از منجنیق است که بدان تیر اندازند. (برهان) (ناظم الاطباء). قسمی منجنیق که در قلعه ها دارند. (صحاح الفرس) :
دو صد چرخ بر هر سوئی بد کمان
ز دیوار دژ چون سر بدگمان.فردوسی.
|| طاق ایوان و طاق درگاه سلاطین و غیره. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). طاق ایوان و طاق درگاه سلاطین و بزرگان. (فرهنگ نظام) :
بیاراست جائی بلند و فراخ
سرش برتر از چرخ درگاه و کاخ.فردوسی.
|| جائی که انگور در آن ریزند و لگد کنند تا شیرهء آن برآید، و بعربی «معصر» خوانند. (برهان). جائی که انگور در آن ریخته لگد کنند تا شیرهء وی برآید. (ناظم الاطباء). چرخشت. چُروخ (در لهجهء مردم فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). رجوع به چرخشت شود. || گردیدن چرخ ابریشم تابی و چرخ دولاب و چرخ عصاری و چرخی که بدان پنبه ریسند(5) و هر چیز که دور زند. (برهان). هر چیز که حرکت دوری کند مانند چرخ فلک و چرخ ابریشم تابی و چرخ دولاب و چرخ عصاری و چرخی که بدان پنبه ریسند. (انجمن آرا) (آنندراج). و نیز چرخ ندافی و چرخ صیقل گری و چرخ آهنگری. (از آنندراج). حرکت دوری را گویند مانند گشتن چرخ عصاری و چرخی که بدان پنبه ریسند و امثال آن. (جهانگیری). هر چیز که حرکت دوری کند و بر دور محور خود بگردد، مانند چرخ فلک، چرخ ابریشم تابی و چرخ پنبه یا پشم ریسی و چرخ آسیا و چرخ دولاب و چرخ عصاری و جز آن. (ناظم الاطباء). هر چیزی که حرکت دوری کند مانند چرخ چاه و چرخ پنبه ریسی و چرخ ابریشم تابی. (فرهنگ نظام)(6). چرخ فلک و هر چیز گردگرد. هر چیز که بچرخد یعنی بر گرد محور خویش بگردد. رجوع به چرخ آبکشی و چرخ آسیا و چرخ چاه و چرخ ابریشم تابی و چرخ رسن تابی و چرخ دولاب و چرخ عصاری و چرخ فلک شود :
بدان تا نهند از بر چاه چرخ
که لشکر از آن آب یابند برخ.فردوسی.
پرستنده بشنید و آمد دوان
رسن بود با دلو و چرخ روان.فردوسی.
یکی دختری دید برسان ماه
فروهشته از چرخ دلوی بچاه.فردوسی.
شهب همچو افکنده از نور نیزه
و یا چون ز چرخی رها گشته حبلی.
منوچهری.
دلو چی و حبل چی و چرخ چی
این مثالی بس رکیک است ای غوی.
مولوی.
چرخ، زن را خدای کرد بحل
قلم و لوح گو بمرد بهل.اوحدی.
|| حرکت دوری. گرد کسی گردیدن. (برهان). حرکت دوری و گردش دولابی و گردش بر دور کسی یا بر دور خود. (ناظم الاطباء). حرکت دوری چیزی، مثل حرکت دوری چرخ چاه. (فرهنگ نظام). مطلق حرکت دورانی و دائره ای شکل. دوران و گردش دائرهء هر چیز اعم از موجودات ذیروح یا غیرذیروح. گردگردی. دور. دوران. عمل چرخیدن بدور خود یا به دور دیگری. || ارابه و گردون. (ناظم الاطباء). گردونه. غلطک. قرقره. غلطک که معمولاً دو یا چهار تا از آن زیر ارابه ها و کالسکه ها و اتومبیل ها و امثال آن راست کنند تا به چرخیدن آن، رفتار حاصل شود. چهارپایهء گردان درشکه و گاری و امثال آن. پایه های مدور متحرک وسائل نقلیه از درشکه و کالسکه و اتومبیل و غیره.(7)هر یک از چهار حلقهء چوبی یا آهنی یا لاستیکی که زیر ارابه، درشکه، اتومبیل و امثال آن جای دارد و به گردیدن آن ارابه گردیدن گیرد :
شکسته شود چرخ و گردونها
درفشان بیالاید از خونها.دقیقی.
همی تا بگردد فلک چرخوار
بود اندر او مشتری را گذار.فردوسی.
چرخ ترا دولت سمائی رهبر
تیغ ترا نصرت خدائی افسان.مسعودسعد.
|| در تداول عامه، دوچرخه(8). دوچرخهء آهنین که بر او سوار شوند و با حرکت پاها یا بوسیلهء بنزین به گردش آید و دوچرخه سوار بوسیلهء آن طی طریق کند. رجوع به چرخ سوار و دوچرخه شود. || چرخ زدن درویشان در هنگام سماع. (برهان). حرکت دوری را نامند، مانند چرخ زدن درویشان در هنگام سماع. (جهانگیری). گردش دوری درویشان در هنگام سماع. (ناظم الاطباء). حرکت تند و پیوسته در حال ایستادگی بر یک جای بگرد خویش، چنانکه صوفیان گاه سماع و ورزشکارانی که ورزش باستانی کنند، در گود زورخانه و کودکان هنگام بازی. رقصی دوری که صوفیان گاه سماع کنند. عمل چرخیدن درویشان :
به چرخ اندر آیند دولاب وار
چو دولاب بر خود بگریند زار.
سعدی (از انجمن آرا).
|| بمعنی دور هم هست که برادر تسلسل باشد. (برهان). دور و تسلسل. (ناظم الاطباء). || در تداول عامه، ماشین. دستگاه. ماشینی که با آن خیاطی کنند. ماشین جوراب بافی. ماشین کره گیری. || دف، زیرا که «چرخ» مدور را گفته اند و آن نیز مدور است و به این جهت بعربی او را «دایره» گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). دف و دائره. (ناظم الاطباء). دائره را که از انواع ساز است «چرخ» میگفته اند. (فرهنگ نظام) :
چرخ درآمد به ترنگاترنگ
زهره بیکباره فروریخت چنگ.
مولوی (از انجمن آرا).
توبه سفر گیرد با پای لنگ
صبر فروافتد در چاه تنگ
جز من و ساقی بنماند کسی
چون کند آن چرخ ترنگاترنگ.
مولوی (از انجمن آرا).
|| بمناسبت کمان و تیر «تفنگ» را نیز «چرخ» گویند و گلولهء آنرا «تیر» گویند، زیرا که چنانکه کمان تیر را بقوت جسمانی بازوی کماندار به دشمن رساند، تفنگ هم بقوت نیروی داروی آتشین که «باروت» باشد گلوله را که بمنزلهء پیکان تیر است بخصم رساند. (انجمن آرا) (آنندراج). تفنگ. (ناظم الاطباء). نوعی سلاح آتشین. رجوع به چرخدار شود. || گوی. (ناظم الاطباء). کروی شکل. || دایره. (ناظم الاطباء). شکلی از اشکال هندسی.
(1) - پهلوی cark، اوستا caxra، هندی باستان cakra، ارمنی ع caxr (دوران)، caxarak(دستگاه خراطی). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - ن ل: بد گشت چرخ با من بیچاره.
(3) - پر (بضم پ فارسی) آب ترا... (بتصحیح مرحوم دهخدا).
(4) - مؤلف انجمن آرا شعر ازرقی را شاهد معنی تفنگ آورده است و نوشته: «حکیم ازرقی در مدح طغانشاه در جنگ سیستان و تیر انداختن تفنگداری! از فراز برج گفته» لیکن بطور یقین در آن زمان «تفنگ» معمول نبوده و بعدها بنوع مخصوصی از سلاح آتشین اطلاق شده است. و تعبیر از آن به «تفنگ» چنانکه مؤلف نقل کرده است، درست نیست. با کمان تیرهای مشتعل پرتاب می کرده اند و شعر ازرقی ناظر به این گونه تیرهاست.
(5) - فارسی چرخه، افغانی carxa (چرخ ریسندگی). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(6) - بدین معنی در اوستا «چخره» و در سنسکریت «چکره» بوده. (از فرهنگ نظام).
(7) - Roue.
(8) - Bicyclette.
چرخ.
[چَ] (اِ)(1) نام پرنده ایست شکاری و به این معنی با غین نقطه دار هم آمده است. (برهان). نام پرنده ای شکاری است؛ و صحیح به غین معجمه باشد. (آنندراج). باز سپید. (ناظم الاطباء). مرغ شکاری. چرغ، که معرب آن «صَقْر» است. رجوع به چرغ و صَقْر شود :
سوی دشت نخجیر با یوز و باز
همان چرخ و شاهین گردنفراز.فردوسی.
پس اندر دوان هفتصد بازدار
چه با باشه و چرخ و شاهین کار.فردوسی.
(1) - چرغ؛ پهلوی caxrvak «تاوادیا 159»، معرب آن صقر، Accipiter «فاب 1 ص 299». (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چرخ.
[چَ] (اِخ) نام شهری بوده قدیم، در خراسان. (برهان)(1). نام شهریست بخراسان. (صحاح الفرس). نام شهری در خراسان. (ناظم الاطباء). نام دهی است از ولایت غزنین. (برهان).(2) بمعنی دهی است از مضافات غزنین که شیخ یعقوب چرخی از آنجا بوده. (انجمن آرا) (آنندراج). نام دهی است از مضافات غزنین. (جهانگیری). دهی در غزنین. (ناظم الاطباء). رجوع به چرخی شود :
با خلق بداوری بود قاضی چرخ
وز علم و عمل بری بود قاضی چرخ
بر مشته اگر می برید نیست عجب
زآنروی که مشتری بود قاضی چرخ.
مهستی (از صحاح الفرس).
(1) - در حدود العالم و معجم البلدان نیامده. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - مؤلف جهانگیری نیز این شعر «مهستی» را شاهد آورده و «چرخ» را دهی از مضافات «غزنین» نوشته است.
چرخ آب کشی.
[چَ خِ کَ / کِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرخ. چرخاب. چرخ دولاب. چرخ چاه. دولاب. چرخ آب که بوسیلهء گاو یا شتر یا اسب و غیره کشند. چرخی که بدان آب از چاه کشند. (ناظم الاطباء). رجوع به چرخ و چرخاب و چرخ دولاب و دولاب شود.
چرخ آبگون.
[چَ خِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چرخ. فلک. کنایه از آسمان و سپهر :
راصد چرخ آبگون بوده
قطره تا قطره قطر پیموده(1).نظامی.
رجوع به چرخ و چرخ آبنوس شود.
(1) - یعنی قطر هفت چرخ آبگون را قطره بقطره و ذره ذره بپای فکرت پیموده بود. ( هفت پیکر نظامی چ وحید حاشیهء ص 66).
چرخ آبنوس.
[چَ خِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرخ. مجازاً بمعنی آسمان و فلک و سپهر. چرخ آبگون. چرخ آبنوسی. چرخ گردان :
یکی گوی در خم چوگان فکند
بدانسانش زی چرخ گردان فکند
که گوی از شدن سوی چرخ آبنوس
برفتن لب ماه را داد بوس.اسدی.
رجوع به چرخ و چرخ آبگون و چرخ آبنوسی و چرخ گردان شود.
چرخ آبنوسی.
[چَ خِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چرخ. فلک اول. چرخ ترساجامه. چرخ آبنوس. چرخ کبود. چرخ کبودجامه. رجوع به چرخ آبنوس و چرخ ترساجامه و چرخ کبودجامه شود.
چرخ آسیا.
[چَ خِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نوعی از انواع چرخ که حرکت دوری دارد و با گردش خود سنگ آسیا را به حرکت درمیآورد. چرخ آسیا که اصلاً بوسیلهء آب به گردش و حرکت درمی آید. (ولی توسعاً به آسی که بوسیلهء باد و غیره حرکت کند، نیز اطلاق شده). چرخ آسیای بادی(1). چرخ مخصوص آسیا :
نرگس بسان یکی پره آسیاست
آن چرخ آسیا که ستون زمردین کنی
چرخش ز زر زرد کنی وآنگهی در او
دندانهء بلورین گردش تو درکنی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی).
چون تاب جمال تو نیاوردیم
سرگشته چو چرخ آسیا گشتیم.عطار.
رجوع به چرخ شود.
(1) - Moulinet.
چرخ آسیائی.
[چَ خِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چرخ. فلک. کنایه از آسمان و سپهر. مجازاً، بمعنی کرهء فلکی که قدما آن را چون چرخ آسیا در گردش و حرکت می پنداشته اند. چرخ گردان و چرخ گردنده :
آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی
خود سوده می نگردی ما را همی بسائی.
ناصرخسرو.
گر می به خرد درست مانده ست
این برشده چرخ آسیائی.ناصرخسرو.
رجوع به چرخ و چرخ گردان و چرخ گردنده شود.
چرخاب.
[چَ] (اِ مرکب) چرخی که آب آنرا میگرداند. (ناظم الاطباء). || چرخ آب کشی. چرخ چاه. دولاب. چرخ دولاب. || گرداب. (آنندراج). خربله و گرداب. (ناظم الاطباء) :
ز تاب مهر سرکرده لب آب
هزاران چرخیات از بهر چرخاب.
منیر (در تعریف گرما، از آنندراج).
رجوع به چرخ و چرخ آب کشی و چرخ چاه و چرخ دولاب شود.
چرخاب.
[چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «اسم یکی از محلات قدیم اصفهانست که در استیلای افاغنه خراب شده». (از مرآت البلدان ج 4 ص 218).
چرخاب.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان براآن، بخش حومهء شهرستان اصفهان که در خاور شهر واقع و جزء اصفهان است. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج10).
چرخاب.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان چمچال بخش صحنهء شهرستان کرمانشاه که در 12هزارگزی جنوب صحنه و 12هزارگزی شوسهء کرمانشاه به همدان واقع است. دشت، سرد و معتدل است و 66 تن سکنه دارد. آبش از گاماسیاب، محصولش غلات، حبوبات و توتون. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چرخان.
[چَ] (نف، ق) گردان. گردگردان. چرخنده. || در حال چرخیدن. || در حال چرخانیدن.
چرخان.
[چُ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «بعقیدهء صاحب معجم البلدان شهریست در خوزستان در نزدیکی شوش». (از مرآت البلدان ج 4 ص 218). در معجم البلدان «جرخان» (با جیم) بضم اول شهری بخوزستان نزدیک شوش یاد شده است.
چرخاندن.
[چَ دَ] (مص) چرخانیدن. حرکت دوری دادن بچیزی. (فرهنگ نظام). گرداندن. گردانیدن. || اداره کردن: چرخاندن دستگاهی یا ملکی یا اداره ای. رجوع به چرخانیدن شود.
چرخاننده.
[چَ نَنْ دَ / دِ] (نف) گرداننده. آنکه چیزی را بچرخاند. || چرخانندهء اداره یا کارخانه یا دستگاهی؛ مدیر. اداره کننده. رجوع به چرخاندن و چرخانیدن شود.
چرخانیدن.
[چَ دَ] (مص) چرخاندن. گرداندن. گرد گردانیدن. بدور درآوردن. || دستگاهی را اداره کردن. اداره یا ملک یا کارخانه ای را دایر داشتن. اداره کردن. رجوع به چرخاندن شود.
چرخ ابریشم.
[چَ خِ اَ شَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به چرخ ابریشم تابی و چرخ ابریشم کشی شود.
چرخ ابریشم تابی.
[چَ خِ اَ شَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) دستگاهی مخصوص تابیدن نخهای ابریشم که از چرخهای بزرگ و کوچک متعدد تشکیل یافته است. چرخی که بوسیلهء آن ابریشم تابیده میشود. پروان.
(1) - Rouet.
چرخ ابریشم کشی.
[چَ خِ اَ شَ کَ / کِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) دستگاهی مخصوص جدا کردن ابریشم از پیله.
(1) - Machine a tirage.
چرخ اثیر.
[چَ خِ اَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کرهء آتش. (ناظم الاطباء). کرهء ناری. (شرفنامهء منیری). || فلک ماه. (ناظم الاطباء). کرهء ماه. چرخ اخضر :
بچاه اندرون بودم آنروز من
برآوردم ایزد بچرخ اثیر.ناصرخسرو.
رجوع به چرخ اخضر شود.
چرخ اخضر.
[چَ خِ اَ ضَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) فلک ماه. (ناظم الاطباء). کرهء ماه. چرخ اثیر. || چرخ. کنایه از آسمان و سپهر و فلک و فلک اول :
همی تا جهانست و این چرخ اخضر
بگردد همی گرد این گوی اغبر.ناصرخسرو.
ناصر غلام و چاکر آنکس که این بگفت
جان و خرد رونده بر این چرخ اخضرند.ناصرخسرو.
بدانش گرای ای برادر که دانش
ترا برگذارد از این چرخ اخضر.ناصرخسرو.
ای قادری که هست بتقدیر حکم تو
گردنده چرخ اخضر و تابنده مهر و ماه.سوزنی.
خوی شاهان در رعیت جا کند
چرخ اخضر خاک را خضرا کند.مولوی.