لغت نامه دهخدا حرف چ

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

لغت نامه دهخدا - حرف چ

علامه علی اکبر دهخدا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

چاهکان.
[هَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد «مزرعه ای است از مزارع قدیم النسق قاینات که هوایش ییلاقی و آبش از قنات است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 134).
چاهکاه.
(اِخ) دهی است از دهستان شنبه بخش خورموج شهرستان بوشهر که در 36 هزارگزی جنوب خاور خور موج و 6 هزارگزی شمال رودخانهء مند واقع شده. جلگه. گرمسیر مالاریائی است و 226 تن سکنه دارد. آبش از چشمهء، محصولش غلات، تنباکو و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
چاه کج.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند که در 53 هزارگزی شمال خاوری قاین بر سر راه بزن آباد به جنگل واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 154 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شلغم و چغندر، شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه کجی.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند که در 81 هزارگزی شمال خاوری قاین و 37 هزارگزی شمال خاوری راه اتومبیل رو قاین به رشخوار واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 189 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی و راهش مالرو است. در تابستان مالدارها به این محل می آیند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه کجی.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان جلگهء زوزن بخش خواف شهرستان تربت حیدریه که در 118 هزارگزی جنوب باختری قصبه رود و 14 هزارگزی جنوب راه مالرو عمومی زوزن به چاه باغ بخشی واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 256 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چاه، محصولش غلات، پنبه و لبنیات، شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه کز.
[کَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان آبادهء طشتک بخش نی ریز شهرستان فسا که در 36 هزارگزی شمال باختری نی ریز واقع شده و 18 تن سکنه دارد که از طایفهء قرائی میباشند و ییلاق قشلاق میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه کز.
[] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد «یکی از منازل عرض راه هرات به قندهار است که در خاک افغانستان، در چهارده فرسخی فراه و سمت جنوب شرقی آن واقع شده. آبادانی ندارد، هوایش در تابستان بشدت گرم میشود و در سنوات خشکسالی شدت حرارت هوا و وزش باد سام مسافرین را تلف میکند و آبش تلخ و شور است» (از مرآت البلدان ج 4 ص 133).
چاه کش.
[هِ کَ] (اِخ) چاهی به نخشب که حکیم بن عطا از آن ماهی برآورد. رجوع به حکیم بن عطا و ماه سیام و ماه کاشغر و ماه کش و کش شود.
چاه کفتری.
[کَ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان فریمان بخش فریمان شهرستان مشهد که در 12 هزارگزی شمال خاوری فریمان و 5 هزارگزی خاور شوسهء قدیمی مشهد به تربت جام واقع شده. کوهپایه و سردسیر است و 236 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه کمال.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان تراکمه بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 114 هزارگزی جنوب خاور کنگان و یک هزارگزی باختر راه فرعی لار بگله دار واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 399 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و انار، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاهک ملکان.
[هَ کِ مَ لِ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد «در حوالی ارض اقدس (مشهد) واقع شده، از متعلقات قدیم النسق شادکان است و هیجده خانوار سکنه از اهل بربر دارد. آبش از قنوات و هوایش معتدل است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 134).
چاه کن.
[کَ] (نف مرکب) مقنی و چاخو. (ناظم الاطباء). کسی که کارش چاه کندن است. (فرهنگ نظام). حفار. کموش. کَن کَن. چاه کننده. کنندهء چاه. آنکه چاه میکند. غارّ. (منتهی الارب) :
ببرد از میان لشکری چاه کن
کجا نام بردند از آن انجمن.فردوسی.
پی چاهکن در ته چاه زن
سر راهزن بر سر راه زن.
ظهوری (از آنندراج).
-امثال: چاهکن ته چاه است.
|| ظالم و مکار. (آنندراج) (غیاث). مجازاً کسی که برای آزار دیگری مکر یا ظلم میکند. (فرهنگ نظام). || (اِ مرکب) آلتی جهت کندن چاه. (ناظم الاطباء).
چاه کنان بالا.
[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهاباد بخش حومهء شهرستان بیرجند که 9 هزارگزی جنوب باختری بیرجند واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 79 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و مزدوری و راهش مالرو است. مزارع تک خار و چشمهء ملامحمد جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه کنان پائین.
[کَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان شهاباد بخش حومهء شهرستان بیرجند که در 10 هزارگزی جنوب باختری بیرجند واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 9 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه کندا.
[کَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان احمدی بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس که در 145 هزارگزی خاور حاجی آباد بر سر راه مالرو گلاشکرد به شمیل واقع شده. این آبادی دارای 30 تن سکنه است و مزرعهء چاه مازگر جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه کندن.
[کَ دَ] (مص مرکب) ایجاد چاه نمودن. گودی استوانه شکل عمیق کردن در زمین. گودال عمیق کندن. چه کندن. نَجخ. اعتفام. (منتهی الارب) :
ای که تو از ظلم چاهی میکنی
از برای خویش دامی می تنی.مولوی.
تو ما را همی چاه کندی به راه
بسر لاجرم درفتادی به چاه.سعدی (بوستان).
با دیگران بگوی که ظالم به چَه فتاد
تا چاه دیگران نکنند از برای خویش.
سعدی.
چاه کنعان.
[هِ کَ] (اِخ) چاهی در کنعان که یوسف فرزند یعقوب را برادرانش در آن چاه افکندند :
تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی
به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران.
سعدی.
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی
چرا در چاه کنعانش ندیدی.سعدی.
چاه کنویه.
[] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد «قریه ای است از قراء بلوک لارستان فارس» (از مرآت البلدان ج 4 ص 134).
چاه کوتاه.
(اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد «بلوکی است از توابع و مضافات بندر بوشهر که در شش فرسخی شهر و در سمت مشرق آن واقع شده. اراضیش شوره زار و رمل است و هندوانهء دیمی بسیار خوب در اینجا بعمل می آید. طول مضافات بوشهر از مغرب بمشرق بیست فرسخ و عرض آن از هشت تا شش فرسخ است و در این بلوک حاصل عمده اش غله و خرماست و شکار آهو دارد. قصبهء این بلوک را نیز چاه کوتاه نامند» (از مرآت البلدان ج4 ص 134).
چاه کوتاه.
(اِخ) نام یکی از دهستانهای یازده گانهء بوشهر میباشد و محدود است از شمال به دهستان عیسوند، از باختر به دهستان انگالی، از جنوب به دهستان باغک و از خاور به دهستان سمل. این دهستان تقریباً در جنوب خاوری بخش برازجان واقع شده و قراء آن در جلگهء ساحلی خلیج فارس است. هوای آن گرم، مرطوب و مالاریائی است و در حدود 2500 تن سکنه دارد. آب مشروبش از آب چاه تأمین میشود و زراعتش بطور کلی دیمی است. محصولش غلات و جزئی خرما و شغل اهالی زراعت است. این دهستان از شش آبادی تشکیل شده و قراء مهم آن عبارت است از احمدی - دوبیره و تل اشگی. راه شوسهء بوشهر به کازرون و شیراز از وسط این دهستان میگذرد و مرکز این دهستان قریهء چاه کوتاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه کوتاه.
(اِخ) دهی است از بخش برازجان شهرستان بوشهر. این ده مرکز دهستان چاه کوتاه است و در 38 هزارگزی جنوب برازجان و 7 هزارگزی شوسهء شیراز به بوشهر واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 1229 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، خرما و صیفی، شغل اهالی زراعت و راهش فرعی است و دبستان هم دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه کوته.
[تَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد «از متعلقات تون یا طبس است» (از مرآت البلدان ج4 ص 134).
چاه کورکی.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان آباده طشتک بخش نی ریز شهرستان فسا که در 34 هزارگزی شمال باختری نی ریز واقع شده و 25 تن سکنه دارد که از ایل قرائی میباشند و ییلاق قشلاق میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه کوری.
(اِخ) دهی است از دهستان علامرودشت بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 105 هزارگزی جنوب خاور کنگان و یک هزارگزی جنوب راه عمومی اشکنان به پسرودک واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 278 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و خرما، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه کوه.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومهء بخش لنگهء شهرستان لار که در 10 هزارگزی شمال خاور لنگه بر کنار راه عمومی لنگه به بندرعباس واقع شده و 26 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه کویر.
[ک] (اِخ) دهی است از دهستان دستگردان بخش طبس شهرستان فردوس که در 115 هزارگزی شمال طبس واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 98 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، پنبه، گاورس و ذرت، شغل اهالی زراعت و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه کویه.
[یِ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهستان بخش داراب شهرستان فسا که در 90 هزارگزی خاور داراب واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 1004 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش انجیر، مویز، گل سرخ، توتون، بادام و گردو، شغل اهالی باغبانی و قالی بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه گاوی.
(اِخ) دهی است از دهستان گوهر کوه بخش خاش شهرستان زاهدان که در 51 هزارگزی باختر خاش و 8 هزارگزی جنوب راه فرعی نرماشیر به خاش واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 200 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش لبنیات، شغل اهالی گله داری و راهش فرعی است و ساکنین ده از طایفهء گشادزائی میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه گاه.
(اِخ) دهی است از دهستان جانکی بخش لردگان شهرستان شهرکرد که در 5 هزارگزی شمال خاور لردگان، متصل به راه عمومی لردگان به پل کره واقع شده. جلگه و معتدل است و 138 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات آبی و دیمی، شغل اهالی زراعت، گله داری و ذغال سوزی، صنایع دستی جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چاه گربه.
[گُ بِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومهء بخش انارک شهرستان نائین که در 13 هزارگزی شمال انارک وصل به راه مالرو حاجی مهدی به انارک واقع شده. جلگه و معتدل است و 29 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش، غلات، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چاه گرد.
[گُ] (اِخ) دهی است از دهستان عربخانه بخش شوسف شهرستان بیرجند که در 69 هزارگزی شمال باختری شوسف، سر راه مالرو عمومی گیوبه شوسف واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 13 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه گرگی.
[گُ] (اِخ) دهی است از دهستان طیبی سر حدی بخش کهکیلویهء شهرستان بهبهان که در یازده هزارگزی جنوب خاوری قلعه رئیسی واقع شده. کوهستانی، سردسیر و مالاریائی است و صد تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، پشم و لبنیات، شغل اهالی زراعت و حشم داری، صنایع دستی بافتن قالی، قالیچه و پارچه و راهش مالرو است. ساکنین این ده از طایفهء طیبی میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چاه گز.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان عربخانه بخش شوسف شهرستان بیرجند که در 6 هزارگزی باختر شوسف و 6 هزارگزی جنوب خاوری هشتوکان واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 105 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه گز.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند که در 75 هزارگزی شمال خاوری قاین واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 61 تن سکنه دارد. آبش از قنات محصولش غلات و شلغم، شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. این ده را در اصطلاح محلی قطارگز نیز گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه گزی.
[گَ] (اِخ) دهی است از دهستان تراکمه بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 114 هزارگزی جنوب خاور کنگان، کنار راه فرعی لار به گله دار واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 100 تن سکنهء فارس و ترک دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و انار و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه گل.
[گُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان اشکور بالا بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در 62 هزارگزی جنوب رودسر و 26 هزارگزی جنوب خاوری سی پل واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 228 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، بنشن، لبنیات و عسل، شغل اهالی زراعت، گله داری و شالبافی و راهش مالرو و صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چاه گلک پائین.
[گُ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند که در 10 هزارگزی جنوب خاوری خوسف واقع شده. دره و معتدل است و 27 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پنبه، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه گنبد تلخ.
[گُمْ بَ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان دیهوک بخش طلیس شهرستان فردوس که در 22 هزارگزی خاور طلبس واقع شده. کویر است و سکنه ندارد و مکاران و رهگذران از آب چاه آن استفاده میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه گو.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان رودبار بخش کهنوج شهرستان جیرفت که در 20 هزارگزی باختر کهنوج، سر راه مالرو رودخانهء کهنوج واقع شده و 30 تن سکنه دارد. مزارع چاه مراد، چاه گوک و سید مراد جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه گیل.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان سیاهو بخش مرکزی شهرستان بندرعباس که در 108 هزارگزی شمال بندرعباس و 4 هزارگزی شمال راه شوسه کرمان به بندرعباس واقع شده و 15 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج 8).
چاه گین.
(اِخ) دهی است از دهستان حصن بخش زرند شهرستان کرمان که در 30 هزارگزی جنوب باختری زرند و 7 هزارگزی باختر راه مالرو زرند به بافق واقع شده. جلگه و معتدل است و 353 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، حبوبات، پسته و پنبه، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه لاکی.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان سیریک بخش میناب شهرستان بندرعباس که در 93 هزارگزی جنوب میناب واقع شده و 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه لب گاه.
[لَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان زیر کوه بخش قاین شهرستان بیرجند که در 182 هزارگزی جنوب خاوری قاین واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 9 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه لیگان.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت که در 48 هزارگزی جنوب خاوری سبزواران و یک هزارگزی باختر راه عمومی دوساری به کهنوج واقع شده و 35 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه مبارک.
[مُ رَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد «قریه ای است از توابع بلوک لارستان فارس» (از مرآت البلدان ج 4 ص 134).
چاه مبارک.
[مُ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان تمیمی بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 93 هزارگزی جنوب خاور کنگان، کنار راه شوسهء سابق کنگان به لنگه واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 428 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، خرما و تنباکو و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه مبرز.
[هِ مَ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)نوعی از مستراح که آن را در هند «متداس» گویند. (آنندراج). چاه مستراح. چاه مبال :
از بهر اخ و تف تو چاه مبرز
چون چاه زنخ پیش دهن میباید.
سلیم (از آنندراج).
چاه متک.
[مَ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان رباطات بخش خرانق شهرستان یزد که در 30 هزارگزی باختر خرانق و 7 هزارگزی راه خرانق به اشکذر واقع شده. کوهستانی، معتدل و مالاریائی است و 128 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چاه محمد حاجی.
[مُ حَمْ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان گله دار بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 70 هزارگزی جنوب خاور کنگان، کنار راه فرعی لار به گله دار واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 140 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و تنباکو و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه مرئی.
[مَ] (اِخ) مزرعه ای است از دهستان خاروطوران بخش بیارجمند شهرستان شاهرود که دارای 44 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
چاه مرغ.
[مُ] (اِخ) دهی است از دهستان احمدی بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس که در 108 هزارگزی خاور حاجی آباد و 5 هزارگزی شمال راه میناب به فارغان واقع شده. کوهستانی و گرمسیر است و 159 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش خرما و غلات، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه مزار پائین.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان پائین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد که در 62 هزارگزی خاور فریمان و 7 هزارگزی جنوب مالرو عمومی فریمان به آق دربند واقع شده. دامنه و معتدل است و 136 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و بنشن، شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه مزر.
[مَ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومهء شهرستان بیرجند که در 47 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند واقع شده. دامنه و گرمسیر است و 6 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه مزنگان.
[مَ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان دلفرد بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت که در 98 هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه و 10 هزارگزی باختر راه مالرو جیرفت به ساردوئیه واقع شده، کوهستانی و گرمسیر است و 45 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، حبوبات و خرما شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه مزنگان.
[مَ زَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت که در 32 هزارگزی شمال باختری سبزواران و 9 هزارگزی باختر راه دلفارد به سبزواران واقع شده و 29 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه مسلم.
[مُ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرزوقی بخش لنگهء شهرستان لار که در 42 هزارگزی شمال باختر لنگه واقع شده. دامنه، گرمسیر و مالاریایی است و 1029 تن سکنه دارد. آبش از چاه و باران، محصولش غلات، خرما و سبزیجات، شغل اهالی زراعت و راهش فرعی است. پاسگاه ژاندارمری هم دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه مسیله.
[مَ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان جلگهء زوزن بخش خواف شهرستان تربت حیدریه که در 130 هزارگزی جنوب باختری خواف و 21 هزارگزی جنوب راه مالرو عمومی زوزن به چاه باغ بخشی واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 340 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چاه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت، گله داری و قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه مشک.
[مُ] (اِخ) دهی است از دهستان نیم بلوک بخش قاین شهرستان بیرجند که در 40 هزارگزی شمال قاین واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 28 تن سکنه دارد. آبش از چاه محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه مضراب.
[مِ] (اِخ) دهی است از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 40 هزارگزی خاور دستگرد واقع شده. جلگه و گرمسیر است و جمعیتی ندارد و مالدارها از آن استفاده میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه مطار.
[مَ] (اِخ) دهی است از دهستان جلگه زوزن بخش خواف شهرستان تربت حیدریه که در 90 هزارگزی جنوب باختری قصبه رود و 7 هزارگزی باختر راه شوسهء عمومی قصبه رود بقاین واقع شده. دامنه و گرمسیر است و 122 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت، گله داری و قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه مغ.
[هِ مَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)چاه عمیق. (آنندراج). چاه گود. چاه دورتک. چاه ژرف.
چاه مقنع.
[هِ مُ قَنْ نَ] (اِخ) چاهی است که ابن مقنع(1) بعلم سحر از آنجا ماهی برمی آورد که چهار فرسخ پرتو می افکند. (برهان). چاهی که ابن مقنع حکیم در شهر کش به نیرنجات راست کرده بود و هر شب ماهی از آن چاه برمی آمد و روشنایی آن تا چار فرسخ میرسید. (آنندراج). چاه نخشب. (آنندراج) (فرهنگ نظام) : «مقنع بیرون آمد بماوراءالنهر [ بزمان خلافت مهدی عباسی ]و دعویی کرد که اندر مسلمانی کس نکرده بود، و نام او هاشم بن الحکیم [ در متن: الحکم ] بود و جادوی عظیم داشت، مقنعی بر روی بسته داشتی و دعوی خدایی کردی... و از این سبب او را مقنع خواندندی و آن است که چاه ساخت بحکمت و سیماب در آن ریخت با اخلاطهایی که داشت، تا عکس آن بر هوا چنان مینمود که ماهی بر آسمان همی تابد، و شرح کار و شعبده های او دراز است» (مجمل التواریخ والقصص ص 334-335).رجوع به چاه نخشب شود.
(1) - «ابن مقنع» بجای «مقنع» غلطی است که بتداعی «ابن مقفع» کنیهء مترجم عربی کلیله و دمنه در اذهان افتاده. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چاه ملا.
[مُلْ لا] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد «از مزارع میان ولایت حول و حوش شهر مشهد مقدس است که از آب قنات مشروب میشود و هوایی معتدل و شش خانوار سکنه دارد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 134) و در فرهنگ جغرافیایی آمده است: «دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومهء شهرستان مشهد که در 40 هزارگزی شمال باختری مشهد بین کشف رود و راه شوسهء مشهد به قوچان واقع شده. جلگه و معتدل است و 45 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است». (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه ملا احمد.
[مُلْ لا اَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مسجد سلیمان شهرستان اهواز که در 5 هزارگزی باختر مسجد سلیمان، کنار راه اهواز به مسجد سلیمان واقع شده. کوهستانی و گرمسیر است و 200 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و آب لوله ای که شرکت نفت از رود کارون کشیده، محصولش غلات، شغل اهالی کارگری شرکت نفت، زراعت و گله داری و راهش اتومبیل رواست. ساکنین این ده از طایفهء هفت لنگ بختیاری میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چاه ملک.
[مَ لِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان جندق و بیابانک بخش خور بیابانک شهرستان نائین که در 35 هزارگزی باختر خور، کنار راه جندق بخور واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 86 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت، صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش فرعی است. دبستان و صندوق پست هم دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چاه مورتین.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومه بخش مهریز شهرستان یزد که در 18 هزارگزی جنوب باختر مهریز و 1 هزارگزی خاور راه فخرآباد به سریزد واقع شده. جلگه و معتدل است و 63 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت، صنایع دستی زنان نساجی و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چاه موشی.
(اِخ) دهی است از دهستان شبانکاره بخش برازجان شهرستان بوشهر که در 24 هزارگزی شمال باختر برازجان و 8 هزارگزی باختر رودخانهء شاپور واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 400 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و خرما، شغل اهالی زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه موک.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان فنوج بخش بمپور شهرستان ایران شهر که در 132 هزارگزی جنوب باختری بمپور و 3 هزارگزی جنوب راه مالرو فنوج به رمشک واقع شده و 45 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاه میله.
[لَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند که در 71 هزارگزی شمال خاور قاین واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 91 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و شلغم، شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه مینا.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان خنج بخش مرکزی شهرستان لار که در 108 هزارگزی باختر لار و جنوب فلات دنک واقع شده و 16 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه نخشب.
[هِ نَ شَ] (اِخ)(1) چاه مقنع. (آنندراج). چاهی که از آن المقنع ماه مصنوعی بیرون می آورده. (فرهنگ نظام). رجوع به چاه مقنع شود.
(1) - ... و نخشب شهری است در میان جیحون و سمرقند، موافق تاریخ، المقنع در خلافت مهدی عباسی (قرن دوم هجری) ادعای الوهیت کرده خود و تابعانش در قلعهء کش تلف شدند و خروجش از مرو بوده. (فرهنگ نظام، ذیل چاه نخشب).
چاه نرم.
[نَ] (اِخ) ده مخروبه ای است از بخش حومهء شهرستان نائین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چاه نسر.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان عشق آباد بخش فدیشهء شهرستان نیشابور که در 30 هزارگزی جنوب فدیشه واقع شده. جلگه و معتدل است و 277 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات و تریاک، شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه نسیان.
[هِ نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چاه خراب و بی آب. (آنندراج) (غیاث). چاه خموشان. (آنندراج). چاه فراموشان. (آنندراج) :
از مروت نیست تا لب تشنگان را سوختن
آخر آن چاه زنخدان چاه نسیان میشود.
صائب (از آنندراج).
چاه نفت.
[هِ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)چاهی که از آن نفت بیرون آید. چاهی که از آن نفت استخراج شود. چشمهء نفت. معدن نفت. چاه نفت خیز.
چاه نمک.
[نَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش قاین شهرستان بیرجند که در 59 هزارگزی شمال قاین واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 107 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و شلغم، شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاه نو.
[نَ] (اِخ) نام محلی کنار راه نائین و یزد، میان بم بیز و عقدا در 552100 گزی تهران.
چاه نو بالا.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان تراکمه بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 117 هزارگزی جنوب خاور کنگان و 2 هزارگزی شمال راه فرعی لار به گله دار واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 77 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، انار و پیاز، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه نو پائین.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان تراکمه بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 126 هزارگزی جنوب خاور کنگان، کنار راه فرعی لار به گله دار واقع شده، جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 140 تن سکنهء فارس و ترک دارد. آبش از قنات و چاه، محصولش غلات، انار و تنباکو و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه نهر.
[نَ] (اِخ) دهی است از دهستان حاجی آباد ایزدخواست بخش داراب شهرستان فسا که در 144 هزارگزی جنوب خاور داراب، در دشت ایزدخواست واقع شده. گرمسیر و مالاریائی است و 100 تن سکنهء فارس و عرب دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، لبنیات و پشم و پوست، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنعتشان قالی بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه نیمه.
[مِ] (اِخ) دهی است از دهستان فاروئی بخش شیب آب شهرستان زابل که در 21 هزارگزی خاور سکوهه، نزدیک مرز افغانستان واقع شده. جلگه و معتدل است و 90 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء هیرمند، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاهو.
(اِخ) دهی است از دهستان گله دار بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 90 هزارگزی جنوب خاور کنگان، کنار راه فرعی لار به گله دار واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 120تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، تنباکو و پیاز و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاهو.
(اِخ) دهی است از دهستان ایسین بخش مرکزی شهرستان بندرعباس که در 36 هزارگزی شمال باختری بندرعباس و 12 هزارگزی جنوب راه فرعی لار به بندرعباس واقع شده. جلگه و گرمسیر است و 231 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش خرما، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاهو.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان طارم بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس که در 30 هزارگزی باختر حاجی آباد، سر راه مالرو طارم به دراگاه واقع شده و 40 تن سکنه دارد. مزارع مدنو، مزرعه، و محمدآباد جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاهو.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان سیلوئید بخش زرند شهرستان کرمان که در 20 هزارگزی جنوب زرند و 3 هزارگزی باختر راه مالرو و زرند به رفسنجان واقع شده و 34 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاهو.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان سیاهو بخش مرکزی شهرستان بندرعباس که در 80 هزارگزی شمال خاور بندرعباس و 3 هزارگزی باختر راه مالرو سیاهو به قلعه قاضی واقع شده و 30 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاهو.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان طارم بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس که در 45 هزارگزی جنوب باختری حاجی آباد، سر راه مالرو فورک واقع شده و 10 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاهوئیه.
[ئی یَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان کوهستان بخش راور شهرستان کرمان که در 35 هزارگزی شمال باختری راور و 4 هزارگزی جنوب راه فرعی کوهستان به راور واقع شده و 20 خانوار سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاهورد.
[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان پیرم بخش گاوبندی شهرستان لار که در 87 هزارگزی شمال خاور گاوبندی کنار راه فرعی لار به اشکنان واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 583 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، خرما و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه وشی جنوبی.
[وُ جُ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش خورموج شهرستان بوشهر که در 12 هزارگزی باختر خورموج، در خاور کوه مند واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 60 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و تنباکو، شغل اهالی زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه وشی شمالی.
[وُ شِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش خورموج شهرستان بوشهر که در 12 هزارگزی باختر خورموج، در خاور کوه مند واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 400 تن سکنه دارد. آبش از چاه محصولش غلات و تنباکو، شغل اهالی زراعت و راهش فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاهو قبله.
[قِ لِ] (اِخ) دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس که در 100 هزارگزی باختر قشم، سر راه مالرو قشم به باسعید واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 90 تن سکنه دارد. آبش از چاه و آب باران، محصولش غلات، شغل اهالی صید ماهی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاهوک.
(اِخ) ده کوچکی است از بخش زابلی شهرستان سراوان که در 15 هزارگزی باختر زابلی، کنار راه مالرو سوران به زابلی واقع شده و 45 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاهوک.
(اِخ) دهی است از دهستان زاوه بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه که در 72 هزارگزی شمال خاوری تربت حیدریه سر راه مالرو عمومی زاوه واقع شده دامنه و معتدل است و 124 تن سکنه دارد آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. طایفهء کرخیل دراین ده سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاهوک.
(اِخ) دهی است از دهستان پائین ولایت بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه که در 19 هزارگزی جنوب خاوری تربت حیدریه و سه هزارگزی باختر راه شوسهء عمومی تربت حیدریه به رشتخوار واقع شده. دامنه و معتدل است و 100 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پنبه، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است و از بوری آباد و قلعه نو. اتومبیل هم میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چاهوک.
(اِخ) دهی است از دهستان پشتکوه بخش نیر شهرستان یزد که در 13 هزارگزی شمال باختر نیر و 12 هزارگزی شمال باختر راه نیربه ابرقو واقع شده. جلگه، معتدل و مالاریائی است و 437 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات. چغندر و اشجار بادام، گردو، انگور و هلو، شغل اهالی زراعت، صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش فرعی است. دبستان هم دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چاهون.
(اِخ) ده کوچکی است از دهستان سرویزن بخش ساردوئیهء شهرستان جیرفت که در 35 هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه و 2 هزارگزی شمال راه مالرو دارزین به ساردوئیه واقع شده و 22 تن سکنه دارد که از طایفه مهنی میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چاهه.
[هَ / هِ] (اِ)(1) گوی عمیق چاه مانند را گویند. (برهان) گوی عمیق را که چاه مانند باشد گویند. (آنندراج). گودال عمیق چاه مانند. (ناظم الاطباء) چاه. چاهک. گودال عمیق.
(1) - از: چاه + ه (نسبت). (از حاشیه برهان قاطع چ معین).
چاهه.
[هَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است از قرای سبزوار که در میان کوه واقع شده. هوایش بسیار خوب و معتدل است و بیست خانوار سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه، محصولش زراعت دیمی و اشجار انگور و سایر میوه هاست» (از مرآت البلدان ج 4 ص 134).
چاهه.
[هَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است از قرای طوس خراسان و در آنجا رباطی است که آن را رباط چاهه و رباط فردوسی نیز نامند. و در تاریخ حافظ ابرو مسطور است که چون حکیم ابوالقاسم فردوسی شاهنامه را به امر سلطان محمود تمام کرد و سلطان از ادای صلتی که به فردوسی وعده کرده بود تخلف ورزید، حکیم فردوسی قهر کرد و به جانب طوس روانه شد، سلطان محمود خواست نقض عهد خود را جبران کند پس وجهی کرامند برای او فرستاد و آن وجه هنگامی به طوس رسید که فردوسی برحمت ایزدی پیوسته و از او دختری باقیمانده بود. دختر مال را قبول نکرد و سلطان فرمود که از آن وجه بین راه طوس و سرخس به ثواب روان فردوسی رباطی ساختند، نزدیک به قریهء چاهه و رباط چاهه خواندند و این واقعه در 410 ه . ق. بوده. از رباط سنگ بست تا رباط چاهه، سر راه سرخس پنج فرسنگ راه است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 134). اما این روایت قطعی نیست.
چاهه.
[هِ] (اِخ) دهی است از دهستان جم بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 5 هزارگزی خاور کنگان، کنار راه مالرو کنگان به جم واقع شده. جلگه، گرمسیر و مالاریائی است و 447 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، مرکبات و انار و شغل اهالی زراعت و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چاه هیزمی.
[زُ] (اِخ) دهی است از دهستان عشق آباد بخش فدیشهء شهرستان نیشابور که در 14 هزارگزی جنوب فدیشه واقع شده. جلگه و معتدل است و 60 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. اهالی این ده چادرنشین اند و گاهی باطراف ییلاق قشلاق میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 9).
چاهی.
(ص نسبی) منسوب به چاه. از چاه. || زندانی. محبوس در چاه :
نه چاهی را بگه دارد نه گاهی رابه چه دارد
ز عفوش بهره ورتر هرکه او افزون گنه دارد.فرخی.
- پیغمبر چاهی؛ بعض شعرا از آن به یوسف بن یعقوب اسرائیلی کنایت کنند. یوسف علیه السلام. یوسف بن یعقوب که برادرانش او را در چاه افکندند. یوسف چاهی.
- کبوتر چاهی؛ قسمی کبوتر برنگ کبود یا خاکستری که از سایر کبوتران خردترند و بیشتر در بیرون آبادیها، در میان چاههای قنات یا چاههای متروک و مدروس منزل کنند. نوعی کبوتر وحشی برنگ خاکستری سیر که بیشتر در چاههایی از قبیل چاه، قنات چاه آسباب و دیگر چاههای مدروس آشیان کنند.
- یوسف چاهی؛ پیغمبر چاهی. یوسف (ع) :
یکی یعقوب بن اسحاق و دیگر یوسف چاهی
سیم ایوب پیغمبر چهارم یونس متی.
منوچهری.
چاهی.
(اِ) چای. شای. چایی. صاحب فلاحتنامهء غازانی این گیاه معروف را چاهی نام میدهد و باز میگوید بزبان ختائی «چَه» گویند.
چاه یخ.
[هِ یَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)چالهء یخ. یخچال. یخدان. محلی که هنگام زمستان و فصل یخ بندان، یخ در آنجا ذخیره کنند و از آن یخ در تابستان استفاده نمایند :
بود غاری در آن خرابستان
خوشتر از چاه یخ به تابستان.نظامی.
چاهیدن.
[دَ] (مص) زکام شدن. دچار سرماخوردگی شدن. سرما خوردن. احساس سرما کردن. (ناظم الاطباء). سردشدن :
دل من ز خود بسکه چاهیده است
مگر گرمی از ثعلبش دیده است.
وحید (در تعریف ثعلب فروش از آنندراج).
شدم بمدرس و چاهید فوق دین سر و مغزم
ز بس بگوش سخنهای سرد میرود آنجا.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج).
|| سرد شدن دندان بخوردن تگرگ یا آب که بغایت سرد باشد. (آنندراج). || بهم خوردن دندانها از اثر سرما. (ناظم الاطباء).
چاه یعقوب.
[هِ یَ] (اِخ) در کتاب قاموس مقدس آمده است: «چاهی است که عیسی مسیح در کنار آن چاه با زن سامری تکلم نمود، و آن چاه در نزدیکی شکیم واقع است... هیچیک از طوایف دنیا را در خصوص موضع آن چاه اختلافی نبوده است زیرا که آن بمسافت یک میل و نیم بطرف شرقی نابلس، در دامنهء کوه جرزیم، که همان کوه طور میباشد در نزدیکی دروازه ای که از اورشلیم به جلیل میرود واقع است. و خود چاه در میان حیاطی بوده که فعلاً خراب است... عمق این چاه 75 قدم و فراخیش 7 قدم و 6 قیراط میباشد. لکن مدققین گمان برده اند که عمق اصلی آن 150 قدم بوده و از کثرت سنگهایی که در آن افتاده به این صورت درآمده. در قرن چهارم کلیسائی بر آن بنا کردند و جز زمستان در سایر اوقات خشک میباشد». (از کتاب قاموس مقدس صص 302 - 303).
چاه یوز.
(اِ مرکب)(1) قلاب چندند که بدان دلو از چاه بیرون آورند. (انجمن آرا). کنایه از قلاب آهنین که چیزهای در چاه افتاده را بدان برآرند. (آنندراج). قلابی که بدان چیز به چاه افتاده را برآرند. (ناظم الاطباء). || (نف مرکب) چاخو. مقنی. چاه کن. حفرکنندهء چاه قنات. آنکه در کندن چاه های قنات و باز کردن مجرای زیرزمینی قنوات مهارت دارد. چاهجو. معنی ترکیبی آن جویندهء چاه و یوز بمعنی جوینده است. (انجمن آرا) (آنندراج). چاهجو، یوز مبدل یوس است و یوس بمعنی تفحص و تجسس است. (فرهنگ نظام). چاه یوس. (فرهنگ نظام). رجوع به چاه پوز و چاهجو شود.
(1) - هرن گوید cah - yoz(جزو دوم بمعنی جستجو کننده در: رزم یوز). (از حاشیهء برهان قاطع، ذیل «چاه پوز» چ معین). در صحاح الفرس (طاعتی) «یوز، جستن باشد» در لغت فرس (ص 173) آمده: یوز، جستن باشد با سختی چنانکه گویی ره یوز و رزم یوز، و سگ کوچک را که شکار از سوراخ بیرون کند از بهر آن یوزک خوانند فردوسی گوید:
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکری رزم یوز.
مرحوم بهار در حواشی خطی خود بر لغت فرس چ اقبال در این مورد نوشته: «باید «توز» باشد، زیرا ره توز و رزم توز و کین توز آمده ولی ره یوز و رزم یوز دیده نشده است و قافیهء شعر فردوسی نیز شاید «رزم سوز» باشد و یا قافیهء اول چیز دیگر و ثانی «رزم توز است» اولاً مرحوم بهار سند استعمال «ره توز» را نداده اند. ثانیاً استعمال سه ترکیب مزبور با تاء مانع استعمال آنها با یاء نیست (رک: فهرست ولف: رزم یوز). ثالثاً در صحاح الفرس (نسخ طاعتی و دهخدا) که علاوه بر مراعات حرف آخر، مراعات حرف اول هم شده «یوز» در این مورد بین «باز» و باب «ژی» آمده. رابعاً ولف در فهرست شاهنامهء خود بنقل از فرهنگ عبدالقادر «رزم یوز» را ضبط کرده. خامساً «چاه یوز» در فارسی آمده (رک: چاه پوز!) سادساً پوز در زبانهای قدیم ریشه دارد. (از حاشیه برهان قاطع ذیل «یوز» چ معین).
چاه یوسف.
[هِ سُ] (اِخ) مشهور است، و آن در اراضی اردن که از نواحی شام است نزدیک به طبریه باشد. (برهان). نام چاهی در اراضی اردن که از نواحی شام است نزدیک به طبریه، که آن حضرت را برادران در آن انداخته بودند. (آنندراج). چاهی که یوسف بن یعقوب را برادرانش در آن چاه انداختند. چاه کنعان :
مگردر دل گذشت آن گوهر نایاب دریا را
که چاه یوسفی گردید هر گرداب دریا را.
میرزا انوار (از آنندراج).
چای.
(چینی، اِ)(1) معروف است و آن برگی باشد که از ختای آورند و جوشانیده مانند قهوه بخورند، منفعت بسیار دارد و مضرت شراب را دفع کند. (برهان) (آنندراج). معروف و مشهور است به چای و آن برگی است که از چین و ختا آورند و در آب جوشانیده مانند قهوه خورند و خاصیت آن بسیار است و مضرت شراب را دفع کند، گویند مردم تبت بسبب آنکه شراب بسیار میخورند، به قیمت مشک میخرند. (برهان و انجمن آرا ذیل لغت «چاه»). درخت کوچکی از محصولات آسیای شرقی یعنی چین و ژاپون که برگهای آن را پس از عمل آوردن در جعبه های قلع اندودکرده به همهء ممالک کرهء ارض میبرند و نوعاً بر دو قسم است: سیاه و سبز، و چای سبز اثر تحریکش زیادتر از چای سیاه میباشد. (ناظم الاطباء). برگ درختی است که دم کرده مینوشند، مفرح است و فواید بسیار دارد. (فرهنگ نظام). چایی. (ناظم الاطباء). این را چائی هم میگوئیم. (فرهنگ نظام). و صاحب ترجمهء صیدنه ذیل «چا» آورده است: «چا»، نوعی است از انواع نبات و منبت او در زمین چین است او را بپزند، در وعائی چهارسو خشک کنند و در وقت حاجت به آب گرم شربت کنند و بخورند، و شربت او قائم مقام ادویهء مرکبه و دفع مضرت شراب بکند و از این جهت اهل تبت دفع مضرت شراب به او کنند زیرا که ایشان افراط در خوردن شراب میکنند و رفع مضرت او را هیچ چیز مثل او نکند و تجار که آن را به زمین تبت برند در عوض مشک گیرند. در کتاب اختیارات چنین آمده است که نبات چا از نبات اسپست مقداری باریکتر باشد و طعم او خوشتر بود و در او اندک تلخی بود، چون او را بجوشانند تلخی از او برود و او را در وقت تری درهم بکوبند و به آب گرم به ناشتا شربت کنند و بخورند و او حرارت باطن را بنشاند و خون را صاف کند. و طایفه ای که در چین نبات او را مشاهده کرده اند چنین گویند: که مقر پادشاهان ایشان در شهر «منجو» است و در میان این شهر وادیی است و این برگ آنجا میروید، چنانکه دجله در میان بغداد در هر دو طرف آن وادی خماران باشند، خماران که بخوردن چا اعتیاد دارند. چنانکه در زمین هند رسانند (راسایند) و خرید و فروخت آن کنند و خراج آن به خزینهء پادشاه عاید سازند و بیع و شرای آن بی رخصت ملک آنجا نتوان کرد و هر کس که آن را بخرد یا بفروشد یا بدرود، بدانند او را بکشند و گوشت او را بخورند. و دخل این مواضع (؟) که می کنند با دخل معادن طلا و نقره مخصوص آن پادشاه بود و چندی (ظ: جنیدی) در قرابادین خود گوید: چا، نباتی است در چین و او را آنجا کنند و به اطراف برند و چنین گویند که سبب معرفت او آن بود که پادشاه چین بر یکی از خواص خود خشم گرفت و حکم اخراج او از ملک خود کرد و آن شخص زرد چهره بود و معلول. روزی از غایت گرسنگی بر اطراف کوهی بدویدن آمد و او همچنان میگشت این نبات را بدید و غذای خود از آن ساخت در اندک مدتی آثار صحت و حسن صورت و نضارت در او پدید آمد و او همچنان آن گیاه را میخورد کمال قوت در او می افزود تا یکی از مقربان آن حضرت را بر او گذار افتاد و او را معاینه بدید، خبر او را به پادشاه رسانید و از پیدا کردن «چا» و حصول او کماهی خبر داد. پادشاه را بر آن حال عجب آمد و مثال داد تا او را حاضر گردانیدند. چون پادشاه صورت او را بدید متعجب بماند از حال پرسید، او حال خود را تقریر کرد و خاصیت آن را شرح داد. اطباء زمان را حاضر ساخت و آن را تجربه نمودند و منافع آن را معلوم کردند و در کتب خود نوشتند». (از ترجمهء صیدنه).
آقای مسعود کیهان در کتاب جغرافیای مفصل اقتصادی ایران صص 1142-147 شرح مبسوطی نگاشته اند و از جمله مینویسد: «زراعت آن از سنهء 1275 ه . ش. در ولایات ساحلی بحر خزر مخصوصاً در لاهیجان لنگرود، تنکابن، رودسر و فومن معمول گردیده. کشت چای بواسطهء فقدان وسائل و عدم بضاعت زارعین ترقی شایانی نکرده تقریباً وسعت اراضی که چای کاری میشود در گیلان و مازندران از یک ملیون و پانصد هزار ذرع مربع تجاوز نکرده و ترتیب زراعت آن این است که نهالهای دوسالهء ریشه دار را در زمین می نشانند، در هر جریبی شش الی هشت هزار بوته چای نباید بیشتر موجود باشد، زمین را قبلاً خوب آباد میکنند و کود میدهند ولی چون در سواحل بحر خزر زمینهای زراعت چای محل جنگل بوده و دارای رسوبات کافی است چندان محتاج به کود دستی نیست، زمین آهکی و مرطوب برای زراعت چای خوب نیست و اغلب اراضی که دارای اکسیددفر(2) باشد محصول فراوان میدهد. در ایران دو قسم چای عمل می آورند: چای سبز و چای سیاه، قسم ثانی بواسطهء تخمیر سیاه میشود ولی چون این عمل را از روی قواعد علمی انجام نمیدهند چای گیلان دیر دم است. در سال چهارم شروع به چیدن برگ چای مینمایند ولی در بعض باغها در سال سوم میتوان برگ را چید و عموماً سه فصل برگ را میچینند: بهار، تابستان و پائیز در هر فصل دو یا سه مرتبه این عمل تکرار میشود ولی چین بهاره بهتر از سایر فصول است. نظر به این که عمل آوردن چای در سه سال اول متضمن مخارج عمده است و هیچ فایده برای رعیت ندارد لهذا رعایای خرده پا کمتر به این زراعت راغب هستند و با اینکه از سال سوم و چهارم عوائد عمدهء آن شروع میشود معهذا زراعت چای تا کنون توسعهء زیاد نکرده.» سپس مؤلف دربارهء هزینه و درآمد تقریبی ده جریب باغ چایکاری شده ارقامی ذکر کرده و نتیجه گرفته اند که زراعت چای در سه سالهء اول درآمدی ندارد و در سال چهارم ده جریب باغ چایکاری شده، 15300 ریال خرج و 30000 ریال درآمد دارد و سرانجام در سالهای هشتم، نهم و دهم همان ده جریب باغ چای 23700 ریال خرج و 70000 ریال درآمد آن است و آنگاه مینویسد: «بموجب احصائیه های گمرکی در سنوات 1305 و 1306 ه . س. شش ملیون تومان تقریباً واردات چای به ایران بوده، هرگاه عطف توجهی به توسعهء زراعت چای بشود با تحمل مخارج ابتدائی میتوان این ثروت هنگفت را در داخلهء مملکت نگاهداشت و از آن گذشته مازاد محصول را هم بخارجه صادر کرد.» آنگاه مولف دربارهء واردات چای از سال 1299 تا 1309 جدولی ترتیب داده، مقدار و قیمت چایی را که به ایران وارد شده شرح میدهد و کشورهای مختلفی که این محصول را به ایران وارد کرده اند نام میبرد و بعد می نویسد: «توجه به نکات ذیل برای اصلاح زراعت چای و توسعهء آن لازم میباشد.
1 - فرستادن چند نفر شاگرد بممالک حاصل کنندهء چای برای تحصیل و تحقیقات راجعه بزراعت و ترتیب عمل آوردن آن.
2 - احداث باغهای جدید و بسط زراعت آن در تنکابن و مازندران و اطراف آن.
3 - استخدام چند نفر متخصص چایکار.
4 - خواستن بهترین نهال و تخم چای از هندوستان و سراندیب و چین و غیره.
5 - تأسیس اداره برای ترتیب بکار انداختن باغات مزبور بوسیلهء متخصصین فلاحت و ترویج آن بکمک متخصصین چایکار خارجی و دادن جایزه به اشخاصی که در مدت قلیلی در اراضی معینی چایکاری کرده و محصول خوبی بدست می آورند.
6 - احداث کارخانه جهت خشک کردن چای و عملیات راجعه به این محصول.
7 - تخفیف مالیات اراضی چایکاری از تاریخ احداث باغات الی سه سال. رجوع به جغرافیای مفصل اقتصادی ایران ج 3 صص 142 -147 شود.
نشریهء ادارهء آمار و اطلاعات و نرمهای وزارت صنایع و معادن ایران، دربارهء آمار فعالیت های صنعتی و معدنی کشور در سال 1335 راجع به چای و چایسازی در ایران نوشته است: «در مدت پنجاه و چند سال که از صنعت چایسازی ایران میگذرد، تولید چای رو به افزایش بوده است. سطح زیر کشت چای هر ساله توسعه یافته و تعداد کارخانجات چایسازی نیز زیادتر گردیده است. [ بطوری که در جدول شمارهء 17 ملاحظه میشود ] مصرف چای نیز بموازات افزایش چای هر ساله رو بفزونی بوده است. تولید چای که در سال 1311 برابر 240 تن بوده در سال 1335 بمقدار 7860 تن بالغ گشته و مصرف نیز از 4656 تن بمیزان 14591 تن افزایش یافته است. برای بررسی کامل وضع اقتصادی چای جداول شمارهء 15، 16، 17 و نمای روند چای تهیه گردیده که هر کدام بطریقی تغییرات اقتصادی چای را از لحاظ تولید، واردات، صادرات و مصرف واضح میسازند. تولید چای: در سال 1335 تعداد 81 کارخانهء چایسازی در کشور مشغول تهیهء فرآوردهء چای بودند که تعداد 2362 نفر کارگر در آنها مشغول به فعالیت بوده اند. از مقدار 31262 تن برگ چای خام که بکارخانجات تحویل گردید مقدار 7860 تن چای خشک استحصال شد که تقریباً 1مواد خام میباشد. بطوری که در جدول دیده میشود کارخانجات چایسازی اکثراً در استان یک که منطقهء چای خیز ایران است نصب میباشند.
واردات چای: واردات چای بطوری که شمارهء 17 نشان میدهد از مقدار 4416 تن در سال 1311 با دیدن بعضی نوسات در سالهای مختلف به 10914 تن در سال 1330 و 10097 تن در سال 1334 افزایش یافت ولی در سال 1335 میزان واردات مجدداً کاهش یافت و بمقدار 7315 تن بالغ نگردید.
صادرات چای: بطوری که در جدول شمارهء 17 دیده میشود تولید چای ایران تمام بمصرف داخلی نمیرسد و در بعضی از سالها مقادیری به کشورهای خارج صادر میگردد. این رقم صادرات در سال 1333 بمقدار حداکثر 5506 تن بالغ شده بود، در سال 1335 نیز مقدار 584 تن چای داخلی بخارج صادر گردیده است. وضع صادرات و مصرف و تولید در چند سالهء اخیر نسبت بسال 1325 مقایسه شده است و جدول شمارهء 17 بخوبی تغییرات آنها را نسبت بمقادیر مشابه سال 1325 نشان میدهد». (رجوع به نشریهء ادارهء آمار و اطلاعات و نرمهای وزارت صنایع و معادن ایران منتشره در سال 1335 شود). برخی از انواع چای که بیشتر در تداول عامه معروف است:
- چای آق پر؛ به ترکی، چای پرسفید. نوعی از چای که پرهای سفید رنگ دارد.
- چای ایرانی؛ چای داخله. چای داخلی. چایی که در کشور ایران به عمل آید.
- چای باروتی یا شکسته؛ نوعی چای اعم از داخلی و خارجی که بسیار نرم است و بیشتر در قهوه خانه ها به مصرف می رسد.
- چای بهاره؛ چای چین اول که معمولاً در بهار چیده شود.
- چای پردرشت؛ چایی که برعکس چای باروتی، پرهای درشت دارد و آن را چای قلمی نیز گویند.
- چای پرسفید؛ چایی که به ترکی «آق پر» گویند و دارای پرهایی به رنگ سفید است.
- چای خارجه یا چای خارجی؛ انواع گوناگون چای که از خارج به ایران وارد میشود. انواع چای که محصول خارج ایران است.
- چای داخله یا چای داخلی؛ چایی که در داخل کشور ایران بعمل آید. چای محصول کشور ایران.
- چای زرین؛ نوعی از چای که پرهای درشت و برگهای زردرنگ دارد و از انواع ممتاز چای بشمار میرود.
- چای سبز؛ نوعی چای که پرهای درشت دارد و بمصرف دارویی میرسد.
- چای شکسته؛ همان چای باروتی است.
- چای قلم یا چای قلمی؛ نوعی پردرشت و مرغوب چای است که به پردرشت هم معروف است.
- چای لاهیجان یا لاهیجی؛ انواع چایها که در لاهیجان ایران بعمل آید و بسیار دیر دم میکشد و بچای دیردم هم معروف است.
- چای مخلوط؛ نوعی چای نسبةً ارزان و پر مصرف که بیشتر در مجالس عمومی و روضه خوانی ها از آن مصرف کنند که در میان مردم متداول است.
|| مایع حاصل از برگ بوتهء چای در آب جوشان قرار داده شده و دم کشیده برای نوشیدن انواع چای از لحاظ مصرف و نوشیدن:
- چای پررنگ یا چای پرمایه؛ چایی که مایهء آن بیشتر از آب باشد.
- چای تازه دم؛ چایی که بسیار نمانده و کهنه نشده باشد.
- چای ترش؛ مخلوطی از چای و لیمو یا جوهر لیمو که گاه گل گاوزبان نیز آن درآمیزند.
- چای تلخ؛ چای بی قند.
- چای دارچین؛ چای که با دارچین مخلوط باشد و بیشتر آن را عامه در گذرگاهها خورند.
- چای دبش؛ چای مرغوب که دهن را گس کند.
- چای دیشلمه بترکی یا چای قندپهلو چای -که قند یا شکر؛ در درون آن نریزند و با حبه قند بیاشامند و گاه هم آن را با کشمش یا خرما نوشند.
- چای شیرین؛ در مقابل چای دیشلمه که در درون آن قند یا شکر ریزند.
- چای کال؛ چای تازه دم که هنوز دم نکشیده باشد.
- چای کمرنگ؛ یا چای کم مایه چایی که آب آن بیش از مایهء چای باشد. و رجوع به چا و چائی و چایی شود.
(1) - چای = چا (ه . م.) مأخوذ از چینی. شکل چینی قدیم کلمهء Da(چینی متوسط dzhaو در لهجهء ووdze: Wu)، در لهجهء فوکین: ta: Fu - Kien (مأخذ کلمهء teaانگلیسی و theفرانسه و taکره یی و traآنامی) Sino - Iranica,p.619» معرب آن «صای» و «شای». در زبان علمی Thea sinehsisدرخت آن بحالت خودرو ممکن است به ارتفاع ده متربرسد ولی چون برگهای آن را همه ساله می چینند پرورش یافته از دو متر بلندتر نمیشود. در نقاط معتدل و نسبةً مرطوب میروید و پس از بعمل آوردن برگهای آن چای معمولی بدست آید که دارای مادهء Theine شبیه بکافئین است. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - Oxyde de fer.
چایان.
(اِخ) دهی است از دهستان چهار بلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان که در 7هزارگزی جنوب باختری قصبهء بهار و 2هزارگزی جنوب شوسهء همدان به کرمانشاه واقع است و محلی کوهستانی و سردسیر است و 95 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چایان.
(اِخ) دهی است از دهستان سردرود بخش رزن شهرستان همدان که در 24هزارگزی باختر قصبهء رزن و 6هزارگزی جنوب دمق واقع شده، جلگه و سردسیر است و 900 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء دمق و چشمه، محصولش غلات، لبنیات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است و تابستان از دمق اتومبیل هم میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چایاندن.
[دَ] (مص) چایانیدن. بسرما دادن. سرما خوراندن. سرما خورانیدن. بزکام و سرماخوردگی مبتلاکردن. سرما دادن. || سرد کردن چیزی را. سرد کردن میوه یا مشروب بوسیلهء گذاشتن در یخچال یا نهادن یخ پهلوی آن.
چایانیدن.
[دَ] (مص) رجوع به چایاندن شود.
چای باسار.
(اِخ) نام دهی است از دهستانهای چهارگانه بخش پلدشت شهرستان ماکو که در قسمت باختری بخش واقع و موقعیت طبیعی آن جلگه و کوهستانی است هوایش در قسمتهای جلگه گرمسیر و در قسمت کوهستانی معتدل است و بعلت وجود رودخانه و باتلاق مالاریائی میباشد. آب قراء دهستان از رودخانه های ارس زنگمار، ساری سو و چشمه سارها تأمین میگردد و بعضی از قراء از آب قنات و چاه نیز استفاده مینمایند. محصولات عمدهء آن غلات و پنبه میباشد. ساکنین این دهستان اکثر شیعه و ترکی زبانند ولی بعلت دادوستد با عشایر عموماً بزبان کردی آشنا هستند. صنایع دستی زنان جاجیم، گلیم و جوراب بافی است از 30 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و سکنهء آن در حدود 5500 تن می باشد و قراء مهم آن شوت (مرکز دهستان) پورناک، فتاح کندی و قره یاق است. راههای عمدهء آن شوسه (از پلدشت بماکو) و نیمه شوسه (از پلدشت بمرگنا) است. در بعضی قراء این دهستان ایل جلالی قشلاق میکنند و در 15 فروردین ماه به کوه های ییلاقی عزیمت مینمایند. نام این دهستان بعلت وجود رودخانه های معروف بچای باسار مشهور گردیده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چای باغی.
(اِخ) دهی است از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه که در 5500گزی جنوب خاوری مراغه و 3هزارگزی خاور شوسهء مراغه به میاندوآب واقع شده است، دره معتدل و مالاریائی است و 387 تن سکنه دارد آبش از رودخانهء مروی، محصولش غلات، کشمش، بادام و زردآلو، شغل اهالی زراعت، صنایع دستی جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چای بجار.
[بِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان گیل دولاب بخش رضوانده شهرستان طوالش که در 5هزارگزی جنوب شوسهء انزلی به آستارا واقع شده. جلگه، معتدل مرطوب و مالاریائی است و 75 تن سکنه دارد. آبش از شفارود، محصولش برنج، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چای پاره.
[رِ] (اِخ) نام دهستانی است از بخش قره ضیاءالدین شهرستان خوی، کوهستانی و هوای آن معتدل و مالاریائی است. رودخانهء مهم این دهستان عبارت از رود آق چای است که از کوههای مرزی ایران و ترکیه سرچشمه گرفته پس از عبور از دهستان الندوسکمن آباد داخل این دهستان میشود و پس از مشروب نمودن زمین های زراعتی در قریه مراکند به قطورچای ملحق شده سپس به رودخانهء ارس می ریزد. قنوات و چشمه سارهای گوارا در این دهستان وجود دارد که بمصرف آشامیدن و زراعت میرسد. از 56 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده که در حدود 16355 تن سکنه دارد. شغل عمدهء اهالی این منطقه کشاورزی و نگاه داری اغنام و احشام است. قراء مهم آن عبارت است از قره ضیاالدین (مرکز بخش دهستان) چورس، زنگلان پائین، حاجی لر، مراکند، نعلبند و بسطام. محصولات و صادرات عمدهء دهستان: غلات، حبوبات، روغن و پشم است. راه شوسهء خوی - ماکو از این دهستان عبور میکند و بقرائی که در مسیر شوسهء مزبور واقعند میتوان در تمام فصول اتومبیل برد و اکثر راههای دهات دیگر ارابه روند که در فصل تابستان با مختصر تعمیر میتوان مورد استفاده قرار داده و مابقی راههای قراء مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 4).
چای پز.
[پَ] (نف مرکب) چای پزنده. پزندهء چای. چایچی. قهوه چی. چای فروش.
چای پزخانه.
[پَ] (اِ مرکب) چای خانه. قهوه خانه. محل کسب قهوه چی. جای خوردن چای.
چای پزی.
[پَ] (حامص مرکب)قهوه چی گری. چای چی گری. چای دهی. چای فروشی.
چای تلوار.
[تَ] (اِخ) دهی است از دهستان کله بوز بخش میانه شهرستان میانه که در 21هزارگزی جنوب باختری میانه و 12هزارگزی خط آهن میانه بمراغه و 21هزارگزی راه شوسهء تبریز بمیانه واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 182 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، حبوبات، پنبه، برنج و بادام، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چایجان.
(اِخ) دهی است جزء دهستان سیاهکل رود، بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در 21هزارگزی جنوب خاوری رودسر و یک هزارگزی شوسهء رودسر به شهسوار، نزدیک دریا واقع شده. جلگه و مرطوبست و 700 تن سکنه دارد. آبش از نهر سیاهکل رود و آب چشمه، محصولش برنج، لبنیات و چای، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. شعبهء شیلات هم دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چای چی.
(ص مرکب) چای پز. چای فروش. قهوه چی.
چای خانه.
[نَ / نِ] (اِ مرکب)چای پزخانه. قهوه خانه. کافه. محل چای خوردن. || جاهایی در بین راه و کنار جادهء کاروانی که سابقاً اسب های کالسکه را در آنجا عوض میکردند.
چای خطائی.
[خَ] (اِ مرکب) نباتی است ساقش زیاده بر دو ذرع و سرخ و برگش مایل به بنفشی گرم باعتدال و تر و ملین و منضج و مقوی هاضمه و ضماد شحیهء او جهت اورام صلبه و تسکین درد بواسیر نافع و نطول او معرق و منوم و مضر معده بارد رطب و مصلحش بادیان خطائی و رازیانه است و ابن تلمیذ گوید که چای قرصی است که از چین می آورند و مسهل و دافع ضرر شراب است و از کتاب اخبارالصین ظاهر می گردد که نباتی است شبیه برطبه و خوشبو و با اندک تلخی، که از جوشیدن تلخی او زایل می شود و طبیخ او مسکن التهاب و صاف کنندهء خون است. (تحفهء حکیم مؤمن).
چای خوری.
[خوَ / خُ] (حامص مرکب)خوردن چای. نوشیدن چای. چای آشامی. چای نوشی.
چایخوری.
[خوَ / خُ] (اِ مرکب) اسباب چای خوری. آلات چایخوری. وسائل چایخوری. سرویس چای خوری، که مرکب است از 6 یا 12 یا 24 پاره ظرف مخصوص چای خوردن.
چایدان.
(اِ مرکب) یا چایدون در تداول عامه. جای نگه داشتن چای خشک. ظرفی که چای خشک را در آن نگاه دارند.
چای دره.
[دَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان تبادکان بخش حومهء شهرستان مشهد که در 25هزارگزی شمال خاوری مشهد، سر راه مالرو عمومی مشهد بکلات واقع شده. جلگه و سردسیر است و 510 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 9).
چایرلو.
[یِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان ایجرود بخش حومهء شهرستان زنجان که در 50هزارگزی جنوب باختری زنجان، سر راه عمومی زنجان به صائین واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 523 تن سکنهء ترک زبان دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، انگور و میوه جات شغل اهالی زراعت و بافتن گلیم و جاجیم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چای سودان.
(اِخ) دهی است از دهستان باوی، بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 60هزارگزی جنوب خاوری اهواز و 23هزارگزی جنوب راه اهواز به هفتگل نزدیک کوه مشرفه واقع شده. دشت و گرمسیر است و 200 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش در تابستان اتومبیل رو است ساکنین این ده از طایفهء عمود هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 6).
چایش.
[یِ] (اِمص) چاییدگی. سرماخوردگی.
چایشلو.
[یِ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است از قرای دره جزاب که هوای خوب دارد و چهار فصلش معتدل است. ملک رعیت است و اهالی آن بعضی گوسفنددار و برخی زارعند. دو رشته قنات دارد، محصولش غله و خربزه است و در صورت بارندگی انگور فراوانی در آنجا بعمل می آید». (از مرآت البلدان ج 4 ص 135).
چای صاف کن.
[کُ] (نف مرکب، اِ مرکب)(1) چای صافی. صاف کنندهء چای. آلت مخصوص صاف کردن چای. رجوع به چای صافی شود.
(1) - Passoire a the.
چای صافی.
(اِ مرکب) چای صاف کن. رجوع به چای صاف کن شود.
چای فروش.
[فُ] (نف مرکب)چای فروشنده. فروشندهء چای. آنکه چای فروشی را پیشه و شغل خود سازد. معامله گر چای. || چای چی. چای پز. قهوه چی.
چای قشلاق.
[قِ] (اِخ) دهی است از جزء دهستان اوریاد بخش ماه نشان شهرستان زنجان که در 48هزارگزی شمال باختری ماه نشان و 30هزارگزی راه مالرو عمومی واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 209 تن سکنهء ترک زبان دارد. آبش از رودخانهء علم کندی، محصولش غلات، بنشن و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی گلیم و جاجیم بافی و راهش مالرواست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چایقوشان.
(اِخ) دهی است از دهستان خورش رستم بخش شاهرود شهرستان هروآباد که در 11هزارگزی جنوب خاوری هشجین و 40500گزی راه شوسهء هروآباد بمیانه واقع شده. کوهستانی، معتدل و مالاریائی است و 17 تن سکنهء ترک زبان دارد. آبش از رودخانهء محلی، محصولش غلات و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چای کار.
(نف مرکب) چای کارنده. کارندهء چای. کشت کنندهء چای. زارع چای. آنکه چای کاری کند و در کشت و زرع چای اطلاع و بصیرت دارد. || (اِخ) لقب شاهزاده کاشف السلطنه که در زمان سلطنت مظفرالدین شاه میزیسته و هم او برای نخستین بار بذر چای را از کشور چین با خود بایران آورده و کشت چای را در کشور ایران و در اراضی گیلان بمرحلهء آزمایش و عمل درآورده است. رجوع به کاشف السلطنه در همین لغت نامه شود.
چای کاری.
(حامص مرکب) عمل چای کار. کشت و زرع چای.
چای کسن.
[کَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان یکانات بخش مرکزی شهرستان مرند که در 40هزارگزی شمال باختری مرند و 14500گزی راه شوسهء جلفا به تبریز واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 590 تن سکنهء ترک زبان دارد. آبش از رودخانه و قنات، محصولش غلات، حبوبات و صیفی، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چای کند.
[کَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان انگوران بخش ماه نشان شهرستان زنجان که در 27هزارگزی جنوب ماه نشان و 6هزارگزی راه مالرو عمومی واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 180 تن سکنهء ترک زبان دارد. آبش از رودخانهء قشلاق جوق، محصولش غلات، یونجه و قلمستان، شغل اهالی زراعت و بافتن گلیم و جاجیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چای کندی.
[کَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر که در 32هزارگزی شمال ورزقان و 30هزارگزی راه ارابه رو تبریز به اهر واقع شده. کوهستانی است و 128 تن سکنهء ترک زبان دارد. آبش از رودخانهء ونستان، محصولش غلات، انگور، انار و انجیر، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی بافتن جاجیم های نفیس و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چای کندی.
[کَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان گرمادوز، بخش کلیبر شهرستان اهر که در 10500گزی خاور کلیبر و 10500گزی راه شوسهء اهر به کلبیر واقع شده. کوهستانی و معتدل است و277 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء مفاس و چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی گلیم بافی و راهش مالرو است. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
چای کندی.
[کَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان اهر که در 35500گزی باختر اهر و 13500گزی راه شوسهء تبریز به اهر واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 437 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رودخانهء سرند، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی گلیم بافی و راهش مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
چای کندی.
[کَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر که در 7هزارگزی جنوب ورزقان و 6500گزی راه ارابه رو تبریز به اهر واقع شده، کوهستانی و معتدل است و 554 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی گلیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
چایکوفسکی.
[کُفْ] (اِخ)(1) پیوتر ایلئیچ. آهنگساز بزرگ روس، در تاریخ 7 ماه مه سال 1840 م. متولد شده و در 6 ماه نوامبر سال 1893 درگذشته است. زادگاه وی دهی بود که اکنون شهر «وتکینسک» نامیده میشود و جزء جمهوری «اودمورت» میباشد. پدر چایکوفسکی مهندس معدن و رئیس کارخانهء فلزسازی بود. چایکوفسکی از زمان کودکی نواختن پیانو را فراگرفت. وی در سال 1859 مدرسهء حقوق را در شهر «پترزبورگ» بپایان رساند و در وزارت دادگستری مشغول کار شد و نخستین آزمایشهای او در تصنیف قطعات موسیقی مربوط بهمان زمان است. در سال 1861 چایکوفسکی وارد کلاس های انجمن موسیقی روسیه شد و این کلاس ها در سال 1862 مبدل به کنسرواتوار «پترزبورگ» گردید. نامبرده از استادانی چون «ن. ای. زارمبا» و «آ. گ. روبینشتئین» قسمت های مختلف موسیقی وتصنیف موزیک را می آموخت و در سالهائی که در کنسرواتوار مشغول تحصیل بود چند اثر سمفونیک تصنیف کرد که اوورتور «توفان رگباری» از همه مهمتر است. چایکوفسکی در ماه دسامبر سال 1865 کنسرواتوار را با امتیاز عالی تمام کرد و بعنوان رسالهء خود «کانتانی» را از روی قصیدهء معروف «بسوی شادی» اثر «ف. شیللر» تصنیف و ارائه نمود. در اوایل سال 1866 چایکوفسکی بشعبهء انجمن موسیقی روسیه در مسکو دعوت شد که تئوری موسیقی را درس بدهد و کلاسهای موسیقی انجمن در پائیز همان سال مبدل به کنسرواتوار مسکو گردید. درسال 1866 سمفونی اول موسوم به «تخیلات زمستان» و در سالهای 1867 - 1868 اوپرای «سردار» را طبق نمایشنامهء «رؤیای رود ولگا» اثر «آ. ن. آستروفسکی» تصنیف کرد و این اوپرا نخستین بار در تاریخ 30 ژانویهء سال 1869 در تآتر بزرگ مسکو نمایش داده شد. وی در سال 1868 منظومهء سمفونیکی تحت عنوان «فاتوم» (تقدیر) تنظیم کرد. و در همین زمان آهنگساز مزبور مقداری پیس های مخصوص پیانو و رومانس تصنیف کرد و برای نواختن متجاوز از 50 آواز ملی روسی با پیانو (چهار دستی) نوت ساخت. در سال 1868 با عده ای از آهنگسازان جوان «پترزبورگ» یعنی اعضاء انجمن موسیقی «بالاکی رف» (موسیقی دان معروف) که به «گروه توانا» شهرت داشتند دوست شد. چایکوفسکی از راهنمایی های «بالاکی رف» پیروی کرده، در سال 1869 اوورتور- فانتزی «رومئو و ژولیت» را از روی نوشتهء شکسپیر ساخت. چایکوفسکی به آثار تاریخی ملی توجه داشت و بهمین سبب بساختن آثاری مانند: اوپرای «آپریچنیک» (فدائیان تسار) از روی تراژدی «لاژچنیکوف» و اوپرای «واکولا آهنگر» از روی داستان «شب قبل از میلاد مسیح» اثر «ن. و. گوگول» و موزیک برای نمایشنامهء «دختر برفی» اثر«آ. ن. آستروفسکی» و بالت «دریاچهء درنا»(2) و سمفونی های دوم و سوم و فانتزی سمفونیک «توفان» از روی اثر «شکسپیر» و آثار زیاد دیگر اشتغال ورزید. در سال 1868 نخستین بار بعنوان نقاد موسیقی در مطبوعات بنگارش مطالب انتقادی پرداخت و در سال 1871 بر اثر تجربیات آموزشی که اندوخته بود کتاب درسی در رشتهء هارمونی (هم آهنگی) را تألیف و منتشر کرد. در سال 1877 لطمهء روحی شدیدی باو وارد شد و نامبرده از کرسی استادی کنسرواتوار کناره گیری کرد و در پائیز سال 1878 کنسرواتوار را بکلی ترک گفت. پس از آن غالباً یا در دهکده یا در خارج روسیه زندگی میکرد و بیشتر اوقات خود را در سویس و ایتالیا میگذراند. تصنیف سمفونی چهارم در سال 1877 و اوپرای «یئوگئنی - آنئگین» از روی رمان «پوشکین» از موفقیت های مهم زندگانی او است. پس از آن وی در سالهای 1878 - 1879 اوپرای «دوشیزهء اورلئآن» از روی اثر «ف - شیللر» و اوپرای «مازه پا» را از روی منظومهء «پوشکین» با آثار متعدد دیگر بوجود آورد. درسال 1885 چایکوفسکی بسمت مدیر شعبهء انجمن موسیقی روسیه در مسکو انتخاب گردید. در آن موقع شهرت او جهانگیر شده بود و از همان تاریخ نامبرده حومهء شهر کوچک «کلین» را برای اقامت دائمی خود انتخاب کرد و در سال 1892 در داخل آن شهر عمارت کوچک دو اشکوبه ای برای سکنای خود اجاره نمود. در سالهای آخر عمر چایکوفسکی بکار رهبری ارکستر اهمیت زیاد میداد و در 19 ژانویهء سال 1887 هنگام اولین نمایش اوپرای «چارق کوچولوها» (ساختهء خود او) شخصاً آن را رهبری میکرد. در سالهای 1887 - 1889 چایکوفسکی دو سفر نمایشی بزرگ به ممالک اروپا نمود و در کشورهای آلمان، چک، فرانسه و انگلستان هنرنمائی کرد. در بهار سال 1891 بایالات متحدهء امریکا سفر کرد و چند کنسرت سمفونیک را رهبری نمود. در سال 1892 بعضویت وابستهء فرهنگستان (آکادمی) هنرهای زیبا، ضمیمهء انستیتوی فرانسه انتخاب شد و در سال 1893 عنوان دکتری افتخاری دانشگاه کمبریج بوی اعطاء گردید. از سال 1885 ببعد بزرگترین آثار چایکوفسکی بوجود آمده است، از قبیل: اوپرای «ساحره» و «بی بی پیک» از روی منظومهء «پوشکین» و «یولانتا» از روی درام «دختر رنه شاه» اثر «هرتس» و «پریروی خفته» و «شچلکونچیک» و سمفونی های پنجم و ششم موسوم به «سمفونی پاته تیک» و سمفونی برنامه ای «مانفرد» از روی اثر «ج. بایرون» و اوورتور فانتزی «هاملت» از روی اثر «شکسپیر» و «خاطرات فلورانس» برای سازهای سیمی و یک سری پیس های مخصوص پیانو و رومانسها و چندین اثر دیگر. در تاریخ 16 اکتبر سال 1893 در پترزبورگ نخستین بار سمفونی ششم چایکوفسکی تحت رهبری خود او اجرا شد و چند روز بعد این آهنگساز نامی سخت بیمار شد و در همین بیماری درگذشت. جنازهء او در دیر بزرگ «آلکسارو نفسکایا» در «پترزبورگ» بخاک سپرده شده است.
(1) - Tchaikovsky. (2) - اسم این بالت را از زبان فرانسه به فارسی «دریاچهء قو» ترجمه کرده اند و درست نیست.
چایگان.
(اِخ) ده مخروبه ایست از دهستان بهاباد بخش بافق شهرستان یزد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
چایمان.
(اِمص) چاییدگی. زکام. سرماخوردگی. نزله. سطاع. لبطه. رجوع به چاییدگی و زکام و سرماخوردگی شود.
چایمان کردن.
[کَ دَ] (مص مرکب)چاییدن. سرما خوردن. بسرماخوردگی مبتلا شدن. زکام کردن. نزله کردن. رجوع به چاییدن و سرما خوردن و زکام کردن شود.
چایمان کرده.
[کَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)چاییده. زکام زده. مزکوم. سرماخورده. سطاعی. رجوع به چاییده و سرماخورده شود.
چای ملیعو.
[مَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز که در 8هزارگزی جنوب اهواز و2هزارگزی باختر راه آهن اهواز به بندر شاهپور واقع شده و 40 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چاییدگی.
[دَ / دِ] (حامص) چایمان. زکام. سرماخوردگی. نزله. رجوع به چایمان و زکام و سرماخوردگی شود.
چاییدن.
[دَ] (مص) چایمان کردن. زکام کردن. چاهیدن. (ناظم الاطباء). سرما خوردن. (ناظم الاطباء). نزله کردن. رجوع بچایمان کردن و زکام کردن و سرما خوردن و سرد شدن شود. || سخت سرد شدن چیزی، مانند مشروب و مواد غذایی در مجاورت یخ یا درون یخچال.
چاییده.
[دَ / دِ] (ن مف) چایمان کرده. زکام کرده. سرماخورده. مزکوم. سطاعی. مضئود. رجوع به چایمان کرده و سرماخورده شود. || سردشده. سخت سردشده.
چئچسته.
[چَ ءِ چَ تَ] (اِخ)(1) نام دریاچهء ارومیه است. مؤلف «مزدیسنا» در توضیح لغت «خنجست» نویسد: «در اصل میبایست «چیچست» باشد چه در اوستا «چئچسته» نام دریاچهء ارومیه است». (مزدیسنا تألیف دکترمعین چ 1 حاشیهء ص 208)... (طبق سنت) تولد زرتشت در حدود دریاچهء چئچستهء آذربایجان که در قلمرو اقوام آریائی بود اتفاق افتاد. (از مزدیسنا ص 96). رجوع به چچست و چیچست شود.
(1) - Ciaeciasta.
چبان.
[چَ] (اِ) ریش و قرحه و دنبل. (ناظم الاطباء).
چبان.
[چَ] (اِخ) تیره ای از ایل اینانلو، که از ایلات خمسهء فارس میباشد. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 86).
چبتن.
[چَ تَ] (اِ) انبانچه را گویند، و بجای تای قرشت یای حطی هم آمده است(1). (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). انبانچه. (ناظم الاطباء).
(1) - ظ. مصحف چبین. (از حاشیهء برهان چ معین).
چبچرغه.
[چُ چُ غَ / غِ] (اِ) تازیانه. (فرهنگ شعوری ص353).
چبچله.
[چَ چَ لَ / لِ] (اِمص)(1) لغزش. سر خوردن روی یخ. (فرهنگ شعوری) :
در همه جا او نشود در خله
راست روان را نبود چبچله.
(از فرهنگ شعوری).
(1) - Glissade.
چبدر.
[چَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان دره صیدی بخش اشترینان شهرستان بروجرد که در 28هزارگزی جنوب خاور اشترینان، کنار راه مالرو خشک دره واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 213 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چبدره.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: قریه ای است از محال سجاس رود زنجان که خالصهء دیوانی و قدیم النسق است. اراضی آن از چشمه مشروب میشود، هوایش ییلاقی و محصولش غلهء دیمی و آبی است و ده خانوار سکنه دارد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 212).
چبسیدن.
[چَ دَ] (مص) مقلوب چسبیدن، و آنرا چفسیدن نیز گفته اند، چه «با» و «فا» بیکدیگر بدل شوند. (انجمن آرا). رجوع به چسبیدن شود.
چبغت.
[چَ غُ](1) (اِ) نهالی و لحاف و سوزنی و جامه و هر چیز پنبه دار که کهنه و مندرس شده و از هم پاشیده باشد. (برهان). نهالی و لحاف و امثال آنها که پنبه دار باشند و کهنه و فرسوده شده باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). و آن را چبغوت، با واو، نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). نهالی و لحاف و سوزنی و جامه و هر چیز پنبه آکنده را گویند که بس کهنه و نیک فرسوده گشته و از هم ریخته و ضایع شده باشد. (جهانگیری) :
آن ریش نیست چبغت دلاله خانه هاست
وقت جماع زیر حریفان فکندنی است.
؟ (از جهانگیری).
رجوع به چبغوت شود.
(1) - مؤلف جهانگیری نویسد: «این لفظ از فارسی ترکستان است و از مردم جنوب بخارا و سمرقند تحقیق شد که این لفظ به تقدیم باء بر غین است، اگرچه اهل لغت آنرا با تقدیم غین بر باء ضبط کرده اند». لیکن در فرهنگ اسدی «چغبوت» به تقدیم غین، در معنایی نزدیک به همین معنی ضبط شده است.
چبغوت.
[چَ] (اِ) چبغت. جامه و کهنه لحاف پاره پاره باشد. (برهان). نهالی و لحاف و سوزنی و جامه و هر چیز پنبه دار که مندرس و کهنه و پاره پاره و از هم پاشیده شده باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به چبغت شود.
چبق لو.
[چُ بُ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از قرای توابع خرقان است که نصف زراعت آن دیمی و نصف آبی میباشد. در پائین این آبادی امامزاده ای مدفون است بنام امامزاده اسماعیل، که اهالی ده عقیده دارند این امامزاده پسر بلاواسطهء حضرت امام زین العابدین علیه السلام است و کرامات بسیار از او دیده شده و بهمین مناسبت نیاکان محمدحسین خرقانی که مالک قدیم این قریه بوده اند بقعه ای برای این امامزاده ساخته آب و ملک مخصوص وقف آن کرده اند و فعلاً این محل قربانگاه دهات اطراف است و اهالی دهات از چهار پنج فرسخی سالی دو بار زن و مرد به اینجا می آیند و گوسفند آورده قربانی میکنند». (از مرآت البلدان ج 4 ص 212).
چبق لو.
[چُ بُ] (اِخ) دهی است از دهستان پیرتاج شهرستان بیجار که در 48هزارگزی خاور بیجار و 3هزارگزی رودخانهء تلوار واقع شده. تپه ماهور و سردسیر است و 280 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رودخانهء محلی، محصولش غلات، لبنیات، انگور و سنجد، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چبق لو.
[چُ بُ] (اِخ) دهی است از دهستان قوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه که در 28هزارگزی شمال باختری قره آغاج و ده هزارگزی جنوب شوسهء مراغه به میانه واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 380 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و نخود، شغل اهالی زراعت، صنایع دستی جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
چبک.
[چَ بَ] (اِخ) بالا و پائین، دهستانی است جزء حومهء بخش لشت نشای شهرستان رشت که در 5هزارگزی باختر لشت نشا واقع شده. جلگه و مرطوبست و 970 تن سکنه دارد. آبش از نورود و سفیدرود. محصولش برنج، شغل اهالی زراعت و مکاری و راهش مالرو است. در اصطلاح اهالی چبک پائین به سمیعی و چبک بالا به شفیعی معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چبلان.
[چَ](1) (اِ) جبلان. سر موزه که بتازیش «جرموق» خوانند. (آنندراج). چپلان. و رجوع به چپلان و جبلان شود.
(1) - مؤلف آنندراج نویسد: در جاهای دیگر بجیم تازی آمده لیکن در بعضی فرهنگها با چ و پ (دو حرف پارسی) ضبط کرده اند.
چبلوس.
[چَ] (ص) مخفف چاپلوس است که چرب زبان و فریبنده باشد. (برهان) (آنندراج). چاپلوس. چرب زبان و فریبنده. (ناظم الاطباء). رجوع به چابلوس و چاپلوس و چپلوس شود.
چبن لو.
[چِ بِ] (اِخ) دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه که در 37هزارگزی خاور مراغه و یک هزارگزی شمال راه ارابه رو مراغه بقره آغاج واقع شده. کوهستانی و هوای آن معتدل و سالم است و 484 تن سکنه دارد آبش از چشمه، محصولش غلات و نخود، شغل اهالی زراعت، صنایع دستی جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چبنلول.
[ ] (ترکی، اِ)(1) صالنجق. (فرهنگ شعوری). تاب. الاکلنگ.
(1) - Balancoire.
چبود.
[چِبْ وَ] (ادات استفهام مرکب)مخفف «چه بود» [ چِ بُ وَ ]. چه بود. چه باشد :
پس محل وحی باشد گوش جان
وحی چبود گفتن از حس نهان.مولوی.
کیمیا سدیست چبود کیمیا
معجزه بخشی است چبود سیمیا.مولوی.
گاو کبود تا تو ریش او شوی
خاک چبود تا حشیش او شوی.مولوی.
جبر چبود بستن اشکسته را
یا بپیوستن رگ بگسسته را.مولوی.
چبوق.
[چِ] (ترکی، اِ) آبریز و میزاب. || چپق که در آن توتون ریخته میکشند. (ناظم الاطباء). رجوع به چپق شود.
چبوق کشیدن.
[چِ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) چُپُق کشیدن. (ناظم الاطباء).
چبیره.
[چَ رَ / رِ] (اِ)(1) چپیره. بمعنی جمع. (برهان) (جهانگیری). جمعیت سپاه و مردم باشد. (برهان). اجتماع مردم در کاری. (انجمن آرا) (آنندراج). اجتماع و ازدحام مردم و سپاه. (ناظم الاطباء). || (ص) جمع گردیده و ساخته شده. (برهان). آماده و مهیا. ساخته و پرداخته شده. (ناظم الاطباء). سنجیده و جمع شده. (فرهنگ نظام) :
بفرمودشان تا چبیره شدند(2)
هژبر ژیان را پذیره شدند.
فردوسی (از فرهنگ نظام).
پذیره شدن را چبیره شدند
سپاه و سپهبد پذیره شدند.فردوسی.
سحرگاهان زند تندر تبیره
وز او لشکر کند سرما چبیره.
قطران (از جهانگیری).
رجوع به چپیره و جبیره شود.
(1) - این لغت در فرهنگ اسدی با «چ» و «پ» و در بعضی فرهنگ ها با «ج» و «ب» ضبط شده است.
(2) - ن ل: چپیره. جبیره.
چبین.
[چُ / چَبْ بی] (اِ) طبقی را گویند که از چوب بید بافته باشند. (برهان)(1)(جهانگیری). طبقی که از چوب بافته باشند. (انجمن آرا) (آنندراج). طبقی که از شاخه های باریک درخت بید سازند. جبین. چپین. سبد. طبق. سله :
بگسترد کرباس و چبین نهاد
به چبین بر آن نان کشکین نهاد.
فردوسی (از جهانگیری).
رجوع به جبین و چپین شود.
(1) - مؤلف برهان نویسد: «به این معنی بضم اول هم آمده است، و با بای فارسی نیز گفته اند» و صاحب انجمن آرا وآنندراج نویسند: «بضم اول و با بای فارسی نیز صحیح است وآن در اصل چوبین بوده واو آن را حذف کرده اند».
چپ.
[چَ](1) (ص، اِ) معروف است که نقیض راست باشد. (برهان). نقیض راست. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). مقابل راست. برابر راست. یسار که مقابل یمین (راست) باشد. اَیسَر ویُسری که مقابل راست (ایمن و یُمنی) باشد. سمت مقابل راست. طرف چپ. سوی چپ. جانب چپ. طرف دست چپ. میسره، که مقابل میمنه (طرف راست) باشد :
بباغ اندر، آوردگاهی گرفت
چپ و راست هرگونه راهی گرفت.
فردوسی.
نماند ایچ بر نیزه بند و سنان
بچپ بازبردند هر دو عنان.فردوسی.
چو از قلب شاپور لشکر براند
چپ و راستش ویژگان را بخواند.فردوسی.
اگرچه زینجا تا جای ما رهی است دراز
ز راست وز چپ ما دشمنان و ما بمیان.
فرخی.
از چپ راه قلعهء مندیش پیدا آمد.(تاریخ بیهقی).
از بهر گفتگوی ز کار جهان و خلق
گفتند گونه گون و دویدند چپ و راست.
ناصرخسرو
مانده همیشه بگل اندر درخت
باز دوان جانوران چپ و راست.ناصرخسرو.
بسیار نظر کرد چپ و راست دلم
چپ داد بتان را و دلم خواست ترا.
نظامی عروضی.
چو بهمن به زابلستان خواست شد
چپ آوازه افکند و از راست شد.
سعدی (بوستان).
یکی نیشکر داشت بر طبقری
چپ و راست گردید بر مشتری.
سعدی (بوستان).
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست.مولوی.
از آن مقام که سیل حوادث از چپ و راست
چنان رسد که امان از میان کران گیرد.
حافظ.
- چپ بودن؛ ناراست بودن. (ناظم الاطباء).
- چپ بودن خواب زن؛ کنایه است از خلاف شدن آنچه زن در خواب بیند. و در اصطلاح عامه چون خواهند به کسی گویند که آنچه تو می پنداری یا می اندیشی بر خلاف آن واقع خواهد شد، یا آنچه تو آرزو داری عکس آن بوقوع خواهد پیوست، گویند: خواب زن چپ است؛ یعنی پندار تو مطابق واقع نیست، یا آنچه روی دهد عکس مراد و مقصود تست.
|| بی اصول شدن ساز و گویندگی را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). بیرون شدن خنیاگر از دستگاه و راه موسیقی. || (ص) دغاباز. (آنندراج). مخالف و ناسازگار. (آنندراج). ناموافق و ناهموار. (ناظم الاطباء). ضد. دشمن. بدخواه. شوم :
با ظهوری نگشت راست فلک
داد از دست طالع چپ ما.
ظهوری (از آنندراج).
برای آنکه شود کار دشمن ما راست
چه راست است که در طالع چپ ما نیست.
ظهوری (از آنندراج).
|| کج. معوج. کچ و چوله :
قامتش راست بود سرو سهی بالا چپ
راست را در چمن حسن چه نسبت با چپ
دعوی راستی طبع مکن گو بر ما
آنکه خرچنگ صفت آمده سرتاپا چپ.
شفائی (از آنندراج).
|| آنکه با دست چپ بهتر از دست راست کار کند. کسی که کارهای دست راست را چون خط نوشتن، تیر انداختن، نخ در سوزن کردن، چوگان زدن و غیره با دست چپ انجام دهد. آن کس که بدست چپ بیشتر کار کند و بهتر از عهدهء انجام کار برآید. احدل. حدلاء. اعسر. چپه دست. چپ چپکی. چپ دست. چپ بودن. با دست چپ کار کردن. (ناظم الاطباء) :
بنات النعش گرد او همی گشت
چو اندر دست مرد چپ فلاخن.منوچهری.
|| احول. لوچ. کلاژه. دوبین. کج بین. کلیک. چشم گشته. کره چشم. چشم کج. آنکه چشمش پیچیدگی دارد و مردمک چشمش راست نایستد. آنکه چشمش چپ است.
- چپ بودن؛ احول بودن. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح سیاست) تندرو در سیاست. آن کس که با رژیم موجود کشورش یا با سیاست دولتش موافق نیست. مفرط در تجددطلبی. آنکه از وضع موجود ناراضی است و طرفدار تغییر و تحول است. دست چپی. چپی(2). رجوع به چپی و دست چپی شود.
- از پهلوی چپ آفریده شدن؛ کنایه از مکر و حیله داشتن و فریبکار بودن :
زن از پهلوی چپ گویند برخاست
نیاید هرگز از چپ راستی راست.نظامی.
زن از پهلوی چپ شد آفریده
کس از چپ راستی هرگز ندیده. جامی.
رجوع به پهلو شود.
- از دندهء چپ برخاستن؛ کنایه از بدخلق بودن و بدخلقی نمودن. بد آوردن. با مشکلات و موانع برخورد کردن. رجوع به دنده شود.
- به چپ چپ، به چپ گرد؛ اصطلاحی است در تعلیمات سربازی و حرکات ورزش، که فرمانده یا معلم ورزش حرکت یا چرخیدن بسمت چپ را فرمان دهد.
- به کوچهء علی چپ زدن؛ کنایه از تجاهل ورزیدن. اظهار بی خبری و بی اطلاعی در امری کردن. خود را به ناآشنایی و ناشناسی زدن. رجوع به کوچه شود.
- پهلوی چپ؛ طرف چپ. یعنی آن طرفی که قلب در آن واقع شده. (ناظم الاطباء).
- چپ از راست شناختن؛ بسن رشد و تمیز رسیدن. (امثال و حکم دهخدا) :
چون چپ خود ز راست بشناسد
وآنچه خواهند خواست بشناسد.
اوحدی (از امثال و حکم).
- چپ از راست ندانستن؛ طفل نابالغ بودن. عقل و تمیز نداشتن. جاهل و بی سواد بودن :چون عراقی که دست راست خود را از چپ نداند. (تاریخ بیهقی).
بطفلی درم رغبت روزه خاست
ندانستمی چپ کدام است و راست.
سعدی (بوستان).
- چپ چپ نگاه کردن؛ چپ چپ در کسی نگریستن. کنایه است از بخشم نگریستن یا از روی نفرت و کین در کسی دیدن.
- چشم چپش به کسی افتادن؛ کنایه از عداوت ورزیدن با کسی. بغض و کینه داشتن با کسی. و رجوع به چشم شود.
- چپ لشکر؛ اصطلاحی در تعبیهء سپاه، میسرهء سپاه که مقابل میمنه (راست) است :
ببین از چپ لشکر و دست راست
که تا از میان بزرگان کجاست.فردوسی.
چپ لشکرش را به گرشاسب داد
ابر میمنه سام یل با قباد.فردوسی.
رجوع به چپ شود.
- راه چپ کردن؛ کنایه از بی اعتنایی کردن :
راه چپ کرد حریفانه بهار از چمنم
غنچه ماندم من و هنگام شکفتن بگذشت.
طالب آملی (از آنندراج).
رجوع به راه شود.
- لقمهء چپ کردن؛ کنایه از تند و باعجله غذا خوردن. مقدار زیادی از غذا و طعام را بزودی و باشتاب بلعیدن. رجوع به لقمه شود.
|| دست چپ. دستی که در پهلوی چپ میباشد. (ناظم الاطباء) :
چو چپ راست کرد و خم آورد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست.فردوسی.
تیرم همه بر نشانه شد راست
هرچند کمان به چپ کشیدم.خاقانی.
اول کسی که علم بر جامه کرد و انگشتری در دست چپ، جمشید بود، وی را پرسیدند که چرا زینت به چپ دادی و فضیلت راست راست. گفت: آنرا زینت راستی بس است». (گلستان سعدی).
رجوع به دست چپ شود.
(1) - گاه در شعر به ضرورت وزن «پ» مشدد خوانده می شود.
(2) - ظاهراً مبدأ پیدایش این اصطلاح سیاسی کشور انگلستان و پس از آن کشور فرانسه است، چه نخست در انگلستان پس از تأسیس حکومت پارلمانی و تشکیل مجلس عوام نمایندگان حزب اقلیت در سمت چپ مجلس نشستند و در فرانسه نیز پس از انقلاب کبیر و تأسیس جمهوری و تشکیل مجلس، طرفداران اصلاحات وتندروان و خطیبانی از قبیل میرابو سمت چپ مجلس را برای نشستن انتخاب کردند و از آن پس اصطلاح «چپ» و «چپی» و «دست چپی» در محاورات و مقالات سیاسی معمول گردید، و تندروان و اصلاح طلبان افراطی باین صفت موصوف شدند. رجوع بتاریخ انقلاب کبیر فرانسه تألیف آلبر ماله شود.
چپا.
[چَ] (اِ) سمت یسار و طرف چپ. (ناظم الاطباء).
چپات.
[چَ / چَپْ پا] (اِ) طپانچه را گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). سیلی. (ناظم الاطباء).
چپاتی.
[چَ] (اِ) مخفف «چاپاتی» است که نان تنک فطیر باشد که بر روی تابه پزند. (برهان). نان تنک فطیر که بدست پهن ساخته بپزند. (آنندراج). منسوب به «چپات» که در فارسی تپانچه را گویند، چون ضرب دست به نسبت کلیچه زیاده میخواهد لهذا «چپاتی» گفتند. (آنندراج) (غیاث). چاپاتی. (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). نان تنک و فطیر که بر روی تابه پزند. (ناظم الاطباء). نانی که با زدن دست چانه اش پهن میشود. (فرهنگ نظام).
چپار.
[چَ] (ص) هر چیز دورنگ باشد عموماً. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هر چیز دورنگ را گویند. (جهانگیری). اعرم. (منتهی الارب) :
فلفل و زردچوبه روی نمک
بر نسیج چپار فضلهء کک.
دهخدا(دیوان ص 20).
|| کبوتری سبز که خالهای سیاه بر بدن داشته باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). || اسبی که نقطه ها و گلهای سیاه یا غیر رنگ خودش بر بدن داشته باشد خصوصاً. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). اسبی را گویند که خلاف لون بدن نقطه ها بر اندامش بود. (جهانگیری). بعربی ابرش خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). اسب ابرش. (ناظم الاطباء). فرس ابرش. (منتهی الارب). مُلَمَّع. (منتهی الارب). فرس بریش. (منتهی الارب). خال خال. خال خالی: گُل گُل. ابلق. رجوع به ابلق و ابرش و بریش و ملمع شود.
چپاره.
[چَ رَ / رِ] (اِ) جامهء کهنه. (فرهنگ شعوری).
چپاغ.
[چَ / چِ] (اِ)(1) نوعی از ماهی باشد. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || سایه و ظل. || نیام و غلاف. (ناظم الاطباء).
(1) - در ترکی چاپاق (ماهی کوچک) و چاپاخ. (از حاشیهء برهان چ معین).
چپان.
[چَ / چِپْ پا] (اِ) لباس کهنه و مندرس را گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری).
چپان.
[چَ] (نف، ق) در حال چپاندن. تپان. چپاننده. فشاردهندهء بزور چیزی را در جایی.
چپان.
[چَ] (اِ) شبان. چوپان.
چپاندن.
[چَ دَ] (مص) تپاندن. چپانیدن. بزور در درون کردن. فروبردن بزور. فروکردن. تپاندن. چیزی را در ظرف یا سوراخی بزور جا دادن. (فرهنگ نظام). فشاردن. فشردن. و رجوع به تپاندن و تپانیدن و چپانیدن شود.
چپانی.
[چَ/ چَپْ پا] (ص) مردم بی سروپا و کهنه پوش راگویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
سگ چپانیان بازارم
از بزرگان شهر بیزارم. ؟ (از آنندراج).
بدانکه یار به از دلبری چپانی نیست
ز حسن جامه چه حاصل که یار جانی نیست.
سیفی (از آنندراج).
|| غدار و حیله باز. (ناظم الاطباء). قلاش. (فرهنگ شعوری). رند. عیار. ژنده پوش :
بهرجا سحرساز و نکته پردازیست در عالم
ز عریانی بود در جامهء رندان چپانی.
وحشی (از فرهنگ شعوری).
بحمدالله که چپانی و رندیم
اگر در یزد و گر در ملک هندیم.
فوقی یزدی (از آنندراج).
چپانیدن.
[چَ دَ] (مص) تپاندن. تپانیدن. چپاندن. (فرهنگ نظام). افشردن. فشاردن. منضغط کردن و سخت کردن. (ناظم الاطباء). فروکردن. چیزی را بزور و فشار در جایی یا سوراخی داخل کردن. و رجوع به تپاندن و تپانیدن و چپاندن شود.
چپاول.
[چَ وُ] (ترکی، اِ) تاختن فوجی از لشکر جداشده، بر سر مخالف از مسافت بعید. (آنندراج). تاخت وتاز گروهی از لشکر از مسافت دور بر سر گروه مخالف. (ناظم الاطباء). || غارت کردن. (فرهنگ نظام). تاراج. تالان. غارت. چپو. یغما. چپاولگری :
از ترکتاز غمزهء شوخ ستمگرت
در کشور خرابهء دلها چپاول است.
زکی ندیم (از آنندراج).
|| در ترکی بمعنی فوجی است که برای تاختن معین نشده باشد. (فرهنگ نظام). رجوع به چپاول کردن و چپو و تاراج و غارت و یغما و چپاولگری شود.
چپاول چی.
[چَ وُ] (ترکی، ص مرکب)چپوچی. یغماگر. غارتگر. آنکه تاراج و تالان کند. چپاولگر. رجوع به چپاولگر و چپوچی و غارتگر و یغماگر شود.
چپاول کردن.
[چَ وُ کَ دَ] (مص مرکب)تاختن. تاراج کردن. چپو کردن. غارتیدن. یغما کردن. تالان کردن. رجوع به تاختن و تاراج کردن و غارتیدن شود.
چپاولگر.
[چَ وُ گَ] (ص مرکب) رجوع به چپاول چی شود.
چپاولگری.
[چَ وُ گَ] (حامص مرکب)غارتگری. چپوچی گری. یغماگری. چپاول. رجوع به چپاول شود.
چپاوی.
[چَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهک شهرستان جهرم که در 13هزارگزی جنوب خاور جهرم، در دامنه جنوبی کوه البرز واقع شده. کوهستانی و گرمسیر است و 230 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش لبنیات، پشم و ذغال، شغل اهالی گله داری و راهش پیاده رو و صعب العبور است. ساکنین این ده از طایفهء کوهکی میباشند و بحدود کوه البرز برای ییلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چپ افتادن.
[چَ اُ دَ] (مص مرکب) چپ بستن. || مخالفت کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعتراض کردن. (ناظم الاطباء). مخالف یا دشمن بودن. (فرهنگ نظام).
- چپ افتادن باکسی؛ کینه از وی بدل گرفتن. با او بد شدن. دشمن شدن با وی :
از چشم هوس عیش و طرب افتاده است
با راست روان زمانه چپ افتاده است.
ظهوری (از آنندراج).
|| مکاری ورزیدن. (آنندراج). حیله بکار بردن. (ناظم الاطباء). || در طرف چپ افتادن چیزی. (فرهنگ نظام). برگشتن بطرف چپ :
با حریفان همه درساخته غیر از با ما
کشتی ما و تو افتاده همین تنها چپ.
شفایی (از آنندراج).
رجوع به چپ بستن شود.
چپ انداز.
[چَ اَ] (نف مرکب) مکار و حیّال [ حیله گر ]. (آنندراج). آنکه مردم را مغلطه داده، کار از پیش برد. (آنندراج). مکار و فریب دهنده. (فرهنگ نظام) :
راست میگویم این شکایت نیست
نظر او بما چپ انداز است.
حاذق گیلانی (ازآنندراج).
بعیاری چپ انداز جهانی
بمکاری بلای خانمانی.
زلالی (در تعریف ایاز، از آنندراج).
ای چپ انداز نشان تو بمذهب ها نیست
گشتم آوارهء هفتادودو راه از دستت.
رایج (از آنندراج).
|| کسی که تیر بازگشتنی زند. (آنندراج) (غیاث). قیقاج انداز. آنکه بر پشت اسب رو بطرف پشت سر برگردانده تیر اندازد. (فرهنگ نظام). || جنگ کننده بفریب. (آنندراج).
چپ بر.
[چَ بُ] (نف مرکب، اِ مرکب)(1) ارهء دستی که بقبضه ای متصل است و در همهء کارهایی که اره های دستی از عهدهء انجام دادن آن برنمیایند، مورد استفاده است. اره های چپ بر که با یک دست کار میکنند و بسیار ضخیم تر از اره های معمولی میباشند. رجوع به اره شود.
(1) - Scie egohine (egoine).
چپ بستن.
[چَ بَ تَ] (مص مرکب) چپ افتادن. مخالفت کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). اعتراض کردن. (ناظم الاطباء). || مکاری ورزیدن. (آنندراج). حیله بکار بردن. (ناظم الاطباء). || بطرف چپ بستن. بسمت چپ بستن چیزی. از چپ بستن چیزی :
حرفی ز پیچ وتاب محبت شنیده ای
چپ بستنی ز زلف چلیپا ندیده ای.
سالک یزدی (از آنندراج).
رجوع به چپ افتادن شود.
چپ تابیدن.
[چَ دَ] (مص مرکب)مخالفت یا دشمنی کردن. (فرهنگ نظام).
چپ تو.
[چَ] (اِ مرکب) باصطلاح کشتی بانان خلیج، تخته ای که روی تختهای اساس کشتی کوبند. (فرهنگ نظام).
چپچاپ.
[چَ] (اِ صوت) صدا و آواز بوسه را گویند. (برهان). آواز بوسهء پی درپی است. (انجمن آرا) (آنندراج). آواز بوسه بود. (جهانگیری). صدا و آواز بوسه. (ناظم الاطباء). چپ چپ:
غلغل قرابه و چپچاپ بوس
جزبز قلیه فش شلواربند.سعدی.
چپ چپ.
[چَ چَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان زنجانرود بخش حومهء شهرستان زنجان که در 66هزارگزی شمال باختری زنجان و 60هزارگزی راه تبریز به زنجان واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و193 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و برنج، شغل اهالی زراعت و بافتن گلیم و جاجیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
چپ چپی.
[چَ چَ] (اِ مرکب)(1) شفت. یکی از سه گونه آل که در جنگل های ارسباران است. درخت راهن. درخت سرخک. درخت طاقدانه. درخت قرانیا. درخت حب الشوم. شجرالقراصیة. || میوهء درخت چپچپی. راهن. سرخک. طاقدانه. قرانیا. حب الشوم. قراصیه. رجوع به شفت شود.
(1) - Cornus sanguinea. Cornouiller Femelle.
چپ چس.
[چَ چُ] (ص مرکب) لفظی است تحقیر را. اصطلاح عامیانه ای در مورد تحقیر وتمسخر مخاطب. اصطلاح تحقیر که بیشتر مازندرانیان را گویند: چپ چس مازندران.
چپچل.
[چَ چَ] (اِ) کفش. پاپوش. پای افزار :
از چپچل تو پای من زار شد کچل.خسرو.
چپچله.
[چَ چَ لَ / لِ] (اِ) زمین پر آب و گل را گویند که پای مردم و حیوانات دیگر در آن بلغزد. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). خلاب. خلاس. رجوع به خلاب و خلاس شود. || کوهپارهء نرمی را گویند که طفلان بر آن لغزند. (برهان). پشتهء بلند یا کوه پاره ای که کودکان بسرین بر آن نشسته از بالا به نشیب لغزند. (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء). لخشک. (برهان) (ناظم الاطباء). زحلوقه، بعربی. (برهان) (نصاب الصبیان). سرسره. رجوع به لخشک شود. || ریسمانی را نیز گفته اند که در ایام عید و نوروز و جشنها از جایی بیاویزند و زنان و دختران بر آن نشسته، در هوا آیند و روند. (برهان)(1) (آنندراج). ریسمانی که جایی آویزند و کودکان و زنان در آن نشسته آیندوروند کنند. (ناظم الاطباء). چنبلول نیز گویند. (ناظم الاطباء). تاب. باد. (در اصطلاح روستائیان فیض آباد بخش تربت حیدریه). رجوع به باد، بادبر، بادفر و تاب شود.
(1) - چنچله؛ صاحب برهان نویسد: «باین معنی بجای بای فارسی، نون هم بنظر آمده است».
چپ دادن.
[چَ دَ] (مص مرکب)(1) کنایه از فریب و دغا دادن باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). فریب دادن. (ناظم الاطباء). غدر کردن. (فرهنگ نظام) :
گریبان گیر و اینجا کش مرا گر تو بخواهی خوش(2)
تو صیادی و ما صیدت چگونه چپ دهی ما را.
مولوی (از انجمن آرا).
|| ترک کردن و واگذاشتن. (برهان) (ناظم الاطباء). طرح کردن. (برهان) (فرهنگ نظام). طرح دادن. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دور کردن. (ناظم الاطباء). رد کردن و نپسندیدن. (امثال و حکم دهخدا). ترک دادن. (انجمن آرا). (آنندراج)(3) :
بسیار نگه کرد چپ و راست دلم
چپ داد بتان را و ترا خواست دلم.
نظامی (از انجمن آرا).
کجا بودی تو ای گلبرک خندان راست گو امشب
که چون چپ داده ای امروز گلبویان رعنا را؟
میرخسرو (از آنندراج).
|| وصله کردن. (ناظم الاطباء).
(1) - بیانکی نویسد: تحریک کردن. محرک شدن. اغواکردن انگیختن. وادار کردن.
(2) - ن ل: گریبان گیر و اینجا کش مر آن را گر نخواهی خوش
(3) - منظور مؤلف «ترک کردن» است ولی در تداول امروز فارسی «ترک دادن» با «ترک کردن» فرق دارد.
چپدار.
[چَ / چِ] (اِ) چپداز. چپدان. (جهانگیری). سرموزه. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). خارکش. (جهانگیری). جرموق، بتازی. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). کفش بالای موزه. کفشی که بر سر موزه کشند. رجوع به چپداز و چپدان و چپلان شود.
چپداز.
[چِ] (اِ)(1) چپدار. چپدان. سرموزه را گویند، و آن کفشی باشد که مردم ماوراءالنهر از بالای موزه پوشند. بعربی جرموق خوانند. (برهان) (آنندراج). رجوع به چپدار و چپلان و چپدان شود.
(1) - مؤلف برهان نویسد: «و با رای قرشت بر وزن «مقدار» هم بنظر آمده است» رجوع به «چپدار» شود.
چپدان.
[چِ] (اِ) بمعنی چپداز است که سرموزه باشد. (برهان) (آنندراج). جرموق و سرموزه و چپدار. (ناظم الاطباء). رجوع به چپدار و چپداز و چپلان شود.
چپ دره.
[چَ دَ رِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان سلطانیه، بخش حومهء شهرستان زنجان که در 54هزارگزی زنجان و 3هزارگزی راه سلطانیه به قیدار واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 209 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چشمه، محصولش غلات، بنشن، انگور و میوه، شغل اهالی زراعت و بافتن قالیچه، جاجیم و گلیم و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چپ دره.
[چَ دَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش تکاب شهرستان مراغه که در 7هزارگزی جنوب باختری تکاب، در مسیر ارابه رو تکاب به میرانشاه واقع شده. کوهستانی ومعتدل است و 300 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، بادام، حبوبات و کرچک. شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن گلیم، و راهش ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چپ دست.
[چَ دَ] (ص مرکب) کسی که با دست چپ کار میکند و چپه باشد. (ناظم الاطباء). چپ. چپه. آنکه با دست چپ بهتر کار کند. شخصی که بتواند دست چپ را همچو دست راست از برای رفع حاجات خود بکار برد. رجوع به چپ شود.
چپر.
[چَ پَ / چَپْ پَ] (اِ)(1) خانه و دیواری باشد که از چوب و علف سازند. (برهان). دیواری که از چوب و علف و نی سازند. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). خانه و دیواری که از علف و نی سازند. (جهانگیری).
خانه و دیواری باشد که از چوب و علف و نی سازند. (آنندراج). و آن خانهء چوب و علف را «کپر» نیز گویند و در پارسی آن اصل است. (انجمن آرا) (آنندراج). خانه ای که از علف و نی سازند که اکنون در تکلم «کپر» است. (فرهنگ نظام). دیواری که از علف و نی باشد. (فرهنگ نظام). دیوارگونه ای که از ترکه و خار و علف سازند. حائطی از خار یا سر شاخه ها و شاخه های درهم. پرچین :
آب چون مردان جنگی در زره
باغ چون دیوار شهر اندر چپر.
پوربهای جامی (از جهانگیری).
کنار جوی از سبزه چپر بست
میان کوه از لاله کمر بست.
استاد (از جهانگیری).
|| حلقه و دایره ای که از مردم و حیوانات دیگر کشیده شده باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). حلقه و دایره باشد. (جهانگیری). بمعنی دائره و حلقه نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). مجازاً مطلق حلقه. (فرهنگ نظام) :
چپّرزده میدیدم گرد تو رقیبان را
آهی زدم و گفتم تخم چپری سوزد.
جامی (از انجمن آرا).
فریاد که وقت خط درآوردن تست
بر گل ز بنفشه چپّر آوردن تست
ما را بعتاب و کینه سبلت چه کنی
سبلت کن ما ریش برآوردن تست.
شمس الدین باقانی (از لباب الالباب).
|| پوست پاره هایی را گویند که بندبافان و نواربافان، تار ابریشم و ریسمان را بر آن کشند، و هر مرتبه که پود را بگذرانند آنها را بگردانند. (برهان) (انجمن آرا) (جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). و این قسم بند و نوار را چپرباف گویند. (برهان) (انجمن آرا) (جهانگیری) (آنندراج) (فرهنگ نظام). و چپرباف، هر چه باین طریق بافته شود. (ناظم الاطباء). || بمعنی دیواری است که از چوب و خاک در برابر قلعه برای تسخیر آن سازند و در پناه آن جنگ کنند. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دیواری که در برابر قلعه از خاک و چوب برای تسخیر آن میساختند. (فرهنگ نظام) : لشکر مغول پیرامن نهر فرودآمدند و چپر بستند. (ذیل جامع التواریخ رشیدی). هولاکوخان بر باب الانطاکیه نزول فرمود و پیرامون شهر چپر بستند. (ذیل جامع التواریخ رشیدی).
رخنه ها در سور و باروی برنج آسان کنی
گر چو ما از تختهء نان تنک سازی چپر.
بسحاق اطعمه (از انجمن آرا).(2)
(1) - Abrivent. (2) - و رجوع بدیوان بسحاق چ کتابفروشی معرفت شیراز ص 16 شود.
چپر.
[چَ پَ] (ترکی، اِ) چاپار. شخصی که بحکم پادشاهان و امیران، در هرمنزل او را سواری دهند تا با سرعت قطع راه کرده خبر ضروری برساند مثلِ «داک چوکی» در هندوستان. (آنندراج). مخفف چاپار که بمعنی پست و برید باشد. (ناظم الاطباء). قاصدی که کاغذها و امانات مردم را از جایی به جایی میرساند، درینصورت ترکی است مخفف چاپار. (فرهنگ نظام). چاپار. پست. پیک. و رجوع به چاپار شود.
چپر.
[چَ پَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان چای پاره بخش حومهء شهرستان زنجان که در 30هزارگزی شمال باختری زنجان، بر سر راه عمومی واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 184 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء قلعه چای و قزل اوزن، محصولش غلات و برنج، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. راه نیمه شوسهء مهرآباد - زنجان هم از نزدیکی این ده میگذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چپرآباد.
[چَ پَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش اشنویهء شهرستان ارومیه که در 10هزارگزی جنوب خاوری اشنویه و 2500گزی جنوب راه ارابه رو نالوس واقع شده. دامنه و سردسیر است و 105 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و توتون، شغل اهالی زراعت و گله داری و بافتن جاجیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چپ راس.
[چَ] (اِ مرکب) چپ راست. چپ و راست. قسمی از تکمه های ابریشم که در ایران اکثر به «چپکن» و در هندوستان سپاهیان و جوانان به قباهای بخیه دوز دوزند. (آنندراج) :
ز تیر غمزه چاک سینه ام چپراسها دارد
از آن برگشته مژگان چپ اندازی که میدانی.
اشرف (از آنندراج).
ز بسکه دست برِ او به سینه دوخته ام
گمان برند که چپراس بر قبا دارم.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
|| مأخوذ از هندی، علامت و نشانه. (ناظم الاطباء). رجوع به چپ راست و چپ و راست شود.
چپراست.
[چَ] (اِ مرکب) چپراس. چپ و راست. آنست که از آهن و غیره ساخته بسربند نصب کنند. (آنندراج). نشان. علامت. || حمایل. نوعی حمایل که از شانهء چپ و شانهء راست بر روی سینه آویزند یا بر کمر بندند. || تکمه و گره ابریشمی. || عدم ثبات و بی قراری، یعنی گردش از چپ براست و از راست به چپ. (ناظم الاطباء). || (ص مرکب) آنکه با هر دو دست، یعنی با دست چپ و دست راست کار تواند کرد. کسی که کار دست راست را با دست چپ نیز انجام دهد. آن کس که با هر دو دست از عهدهء انجام کارها برآید. اضبط. (مجمل اللغة). رجوع به چپراس و چپ و راست شود.
چپرباف.
[چَ پَ] (ن مف مرکب، اِ مرکب)چپر، پوست پاره هایی را گویند که بندبافان و نواربافان، تار ابریشم و ریسمان را بر آن کشند و هر مرتبه که پود را بگذرانند آنها را بگردانند. و این قسم بند و نوار را «چپرباف» گویند. (برهان). چپر و هرچه به این طریق بافته شود. (ناظم الاطباء). رجوع به چپر شود.
چپر بستن.
[چَ پَ بَ تَ] (مص مرکب)دیوارگونه ای از خار یا نی یا علف اطراف محلی بستن. چپر ساختن. پرچین بستن. پرچین ساختن :
کنار جوی از سبزه چپر بست
میان کوه از لاله کمر بست.(از جهانگیری).
|| دیواری در برابر قلعه از خاک و چوب برای تسخیر آن ساختن : لشکر مغول پیرامن شهر فرودآمدند و چپر بستند. (رشیدی). رجوع به چپر و چپر ساختن شود.
چپرپرد.
[چَ پَ پُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومهء بخش خمام شهرستان رشت که در 8هزارگزی شمال خمام، کنار دریا و 4هزارگزی خاور راه شوسهء خمام به انزلی واقع شده. جلگه، معتدل و مرطوب است و 551 تن سکنه دارد. آبش از نهر گیشه دمردهء سفیدرود، محصولش برنج، کنف، ابریشم و صیفی، شغل اهالی زراعت و صیادی و راهش مالرو است و از کنارهء دریای خزر میتوان اتومبیل برد. این آبادی پنج باب دکان هم دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چپرپرد خشکبیجار.
[چَ پَ پُ خُ کِ](اِخ) دهی است جزء دهستان خشکبیجار، بخش خمام شهرستان رشت که در 9هزارگزی شمال خاوری خمام و 6هزارگزی خشکبیجار، کنار دریای خزر واقع شده. جلگه و مرطوب است و 265 تن سکنه دارد. آبش از نهر حاجی بکنده و استخر، محصولش برنج و ابریشم، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است و از کنار دریا میتوان اتومبیل برد. (از جغرافیایی ایران ج 2).
چپرپیچ.
[چَ پَ] (اِمص مرکب) نوعی پیچیدن شال یا جامه سینه را از شانهء چپ و راست بشکل حمایل. رجوع به چپرپیچ کردن شود.
چپرپیچ کردن.
[چَ پَ کَ دَ] (مص مرکب) پوشیدن سینه و پشت بشکل صلیب. از دو طرف چون حمایل، سینه را بشالی یا جز آن پیچیدن. جامه ای دراز را چون حمایلی از دو سوی، به پشت گردن و دو سوی سینه بستن. رجوع به چپرپیچ شود.
چپرچی.
[چَ پَ] (ترکی، ص مرکب)چاپارچی. فراش پست. غلام پست. پیک. نامه رسان. برید. رجوع به چپر شود.
چپرچی باشی.
[چَ پَ] (ترکی، ص مرکب) رئیس و بزرگ چپرچیان. صاحب البرید. وزیر پست. مسؤول پست. چاپارچی باشی.
چپرچی خانه.
[چَ پَ نَ / نِ] (اِ مرکب)چاپارخانه. چاپارچی خانه. چپرخانه. پست خانه. ادارهء پست. وزارت پست. رجوع به چاپارخانه و چپرخانه شود.
چپرخانه.
[چَ پَ نَ / نِ] (اِ مرکب)چاپارخانه. چپرچی خانه. پستخانه. ادارهء پست. وزارت پست. رجوع به چپرچی خانه شود.
چپر ساختن.
[چَ پَ تَ] (مص مرکب)چپربستن. پرچین بستن. پرچین ساختن. دیواری از چوب یا علف یا خار و خاشاک و جز اینها برای محافظت محلی ساختن. || دیواری از چوب و خاک در برابر قلعه ای برای تسخیر آن ساختن و در پناه آن دیوار جنگیدن :
رخنه ها در سور و باروی برنج آسان کنی
گر چو ما از تختهء نان تنک سازی چپر.
بسحاق (از آنندراج).
رجوع به چپر و چپر بستن و چپرسازی شود.
چپرسازی.
[چَ پَ] (حامص مرکب)چپربندی. عمل کشیدن چپر برای منع ورود آدمی یا حیوان به خانه یا مزرعه. دیوارسازی از چوب یا نی یا خار و جز اینها.
چپرسر.
[چَ پَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش رامسر شهرستان شهسوار که در 2500گزی خاور رامسر و یک هزارگزی جنوب شوسهء رامسر به شهسوار واقع شده. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی است و 150 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ای در پنج هزارگزی. محصول آن برنج، مرکبات، چای و ابریشم و شغل اهالی زراعت است. این آبادی چشمهء آب معدنی سرد دارد که برای امراض جلدی مفید است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
چپرسر.
[چَ پَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان گلیجان شهرستان شهسوار که در 9هزارگزی باختر شهسوار و یک هزارگزی جنوب شوسهء شهسوار به رامسر واقع شده. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی است و 105 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء گرگ رود. محصولش برنج و مرکبات و شغل اهالی زراعت است. شعبهء شیلات هم دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چپ رفتن.
[چَ رَ تَ] (مص مرکب) چپ افتادن و چپ بستن و چپ دادن. (آنندراج). چپ دادن. (غیاث). مخالفت کردن. (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء). || مکاری ورزیدن. (آنندراج). حیله بکار بردن. (ناظم الاطباء). || بسمت یسار رفتن. (ناظم الاطباء) :
چپ میرود به راستروان طریق عشق
در گوش چرخ حلقهء آهن کشیدن است.
میرزا صائب (از آنندراج).
رجوع به چپ و چپ افتادن و چپ بستن شود.
چپ رو.
[چَ رَ / رُو] (نف مرکب) تندرو. آنکه دنبال افکار چپی رود. کسی که در طریق مخالفت با رژیم کشور یا سیاست دولت گام بردارد. رجوع به چپ و چپ روی شود.
چپ روی.
[چَ رَ] (حامص مرکب)تندروی. پیروی از افکار چپ. در صف مخالف رژیم و سیاست عمومی کشور بودن. رجوع به چپ و چپی و چپ رو شود.
چپری.
[چَ پَ] (ص نسبی) منسوب به چپر. چاپاری. رفتاری سخت بشتاب. سریع و تند . فوری.
- چپری آمدن؛ زود آمدن. بوسیلهء چاپار آمدن.
- چپری رفتن؛ زود رفتن. سریع رفتن. توسط چاپار رفتن.
چپری خانه.
[چَ پَ نَ / نِ] (اِ مرکب)خانهء تابستانی. خانه ای از چوب یا نی و جز اینها مخصوص سکونت در تابستان. مقابل تابخانه که خانهء زمستانی است :
چپری خانه گرخراب شده است
غم مخور تابخانه مقدور است.انوری.
رجوع به چپر و تابخانه شود.
چپ زدن.
[چَ زَ دَ] (مص مرکب) گمان میکنم بمعنی سیلی و تپانچه زدن باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
در چپ زدن خرد شوی راست
دانی چپ خود ز جانب راست
دانسته شوی بکار دانی
بر سر صحیفهء معانی.
امیرخسرو (از امثال و حکم).
- خود را به کوچهء علی چپ زدن؛ کنایه است از تجاهل کردن در امری یا اظهار آشنائی نکردن با کسی. رجوع به چپ شود.
چپسیدن.
[چَ دَ] (مص) بر وزن و معنی چسبیدن است، اعم از آنکه چیزی را به چیزی بچسبانند، یا کسی خود را به کسی وابندد. (برهان). مقلوب چسپیدن است. (آنندراج). و آنرا چفسیدن نیز گفته اند، چه «با» و «فا» بیکدیگر بدل شود. (آنندراج). چسپیدن و چفسیدن و ملصق شدن. (ناظم الاطباء). سخت بهم پیوستن، چنانکه قسمتی از چیزی در قسمتی از چیز دیگر درشود. بهم چسپیدن. || به کسی خود را وابستن. (ناظم الاطباء). || میل کردن. تمایل. رجوع به چسبیدن و چفسیدن شود.
چپسیده.
[چَ دَ / دِ] (ن مف / نف) چسبیده و ملصق. (ناظم الاطباء).
- چپسیده شدن؛ ملصق شدن. (ناظم الاطباء).
چپسین.
[چَ] (اِ) گچ. (ناظم الاطباء). باین معنی صحیح «جبسین» است. رجوع به جبسین شود. || هاون و مهراس. (ناظم الاطباء).
چپش.
[چَ پِ] (اِ) بزغالهء یکساله را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). بز یکساله را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (فرهنگ نظام). چاووش. بز نر یکساله. بزغالهء بسال دوم رسیده :
میش و بره و بخته و شاک و چپش تو
بگرفت بیابان ز درازا و ز پهنا.
سوزنی (از انجمن آرا).
لایق کشتن است چون شیشاک
سر بباید بریدنش چو چپش.
پوربهای جامی (از آنندراج).
رجوع به چاووش شود. || بز. بز نر.(1) || ماده بز کوهی.
(1) - شاید اصل کبش عربی همین کلمه است و «کبش» بمعنی «قوچ» معرب این کلمه باشد. (یادداشت مؤلف).
چپ شدن.
[چَ شُ دَ] (مص مرکب) کنایه از منحرف گردیدن باشد. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). کنایه از منحرف شدن باشد. (آنندراج). || کنایه از نقیض گرفتن باشد. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چپ افتادن. بد شدن. دشمن شدن. رجوع به چپ افتادن شود. || چپ شدن چشم؛ احول شدن. دوبین شدن. احول گردیدن. لوچ شدن. || متمایل بسمت چپ شدن. چپه شدن.
چپغولش.
[چَ لَ] (ترکی، اِ) چپقولش. (فرهنگ نظام). جنگ با شمشیر. (فرهنگ نظام). رجوع به چپقلش و چپقولش شود.
چپ فتادن.
[چَ فِ / فُ دَ] (مص مرکب)چپ افتادن. مخالف شدن :
بخت اگر داد ما نداد چه غم
ور به ما چرخ چپ فتاد چه غم.
ظهوری (از آنندراج).
چپق.
[چُ پُ] (ترکی، اِ)(1) یک نوع حقه ای که در آن توتون ریخته و لوله ای بآن وصل نموده و بر روی توتون آتش گذاشته جهت گرفتن دود بکشند. (ناظم الاطباء). آلتی است برای کشیدن دود، دارای دسته ای که میانش سوراخ است و وصل به سر چپق، که عموماً ظرف گلی پخته است، میشود و یک طرف آن ظرف متصل به دسته و در طرف دیگر توتون ریخته آتش میدهند تا بتدریج سوزد و دود دهد. (فرهنگ نظام). سبیل گونه ای دارای سر و چوب که توتون در آن کرده، مثل سیگار و قلیان کشند. آلتی چون پیپ و سبیل مخصوص کشیدن توتون. نوعی پیپ. قسمی سبیل. آلت کشیدن نوعی توتون که بیشتر روستائیان و عوام الناس بدان وسیله تدخین کنند. || لغتی آذری مصحف چوبک فارسی (مصغر چوب)؛ بمعنی چوب تر نازک. ترکه. شاخهء راست و جوان و تر. چوب. چوبک. چوب خرد.
(1) - Chibouque.
چپق کش.
[چُ پُ کَ / کِ] (نف مرکب)چپق کشنده. آنکه به کشیدن چپق معتاد است. چپقی. کسی که چپق میکشد یا به کشیدن چپق عادت دارد. پیپ کش. سبیل کش. رجوع به چپق و چپق کشیدن و چپقی شود.
چپق کشیدن.
[چُ پُ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) چپق دود کردن. پیپ کشیدن. سبیل کشیدن. رجوع به چپق و چپق کش و چپقی شود.
چپقلش.
[چَ قُ لَ] (ترکی، اِ) جنگ شمشیر را گویند. (آنندراج) (غیاث). چپغولش. چپقولش. رجوع به چپغولش و چپقولش شود.
چپقلو.
[چُ پُ] (اِخ) دهی است از دهستان خدابنده لو بخش شهرستان سنندج که در 28هزارگزی جنوب خاوری گل تپه و 11هزارگزی خاور شوسهء همدان به بیجار واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 270 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ها و قنات. محصولش غلات، جزئی انگور و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. تابستان از طریق گنبدان اتومبیل هم میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چپقلو.
[چُ پُ] (اِخ) دهی است از دهستان پیشخور بخش رزن شهرستان همدان که در 39هزارگزی جنوب خاوری قصبهء رزن، کنار شمالی راه اتومبیل رو تجرک به نوبران واقع شده. جلگه، معتدل و مالاریائی است و 205 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات دیم و آبی و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چپق لو.
[چُ پُ] (اِخ) دهی است از دهستان بروانان بخش ترکمان شهرستان میانه که در 14هزارگزی جنوب خاوری ترکمان و 3هزارگزی شوسهء میانه به تبریز واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 686 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، نخود و عدس، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چپقلو.
[چُ پُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان که در 26هزارگزی شمال خاور ابهر و 18هزارگزی راه مالرو عمومی واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 150 تن سکنه دارد. آبش از چشمه محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و بافتن قالیچه، گلیم و جاجیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
چپقولش.
[چَ لَ] (ترکی، اِ) چپغولش. جنگ با شمشیر. (فرهنگ نظام). چپقلش. رجوع به چپغولش و چپقلش شود.
چپک.
[چَ پَ] (اِ) چپه. زدن کفی بر کفِ دیگر به نشانهء نشاط و شادی. کف زدن از شوق و خوشی. دست زدن بعلامت ابراز شوق و نشاط. صفق. رجوع به چپک زدن و چپه زدن شود.
چپ کردن.
[چَ کَ دَ] (مص مرکب)بجانب چپ رفتن. از سوی چپ حرکت کردن. || چپ کردن راه؛ کنایه از بی اعتنایی کردن :
راه چپ کرد حریفانه بهار از چمنم
غنچه ماندم من و هنگام شکفتن بگذشت.
طالب آملی.
|| نگاه چپ کردن؛ کنایه از بخشم و غضب نگریستن کسی را. اعتراض کردن. رجوع به چپ شود.
چپک زدن.
[چَ پَ زَ دَ] (مص مرکب)دست زدن. چپه زدن. رجوع به چپک و چپه و چپه زدن شود. || در تداول زنان راه رفتن بیهوده. راه بسیار رفتن، بی ثمر و بی مقصد معلوم و بیهوده بهر جای رفتن. بسیار راه رفتن کسی بی آنکه در پی کاری باشد. بیهوده و بی مقصود گشتن. راه بی فایده رفتن. دوندگی بیهوده کردن. رفتن بسیار و بی مقصود و فائده.
چپکن.
[چَ کَ] (اِ) نوعی از پوشش اهل ایران، مثل جامه. (آنندراج). نوعی از جامه که سینه و شکم را بپوشاند و بندهای آن در پشت بسته شود. (ناظم الاطباء). مخفف چپ افکن، یک قسم لباس نیم تنه بوده. (فرهنگ نظام) :
وجودش را حمایل سان بیاراست
قبای چپکنش را شد چپ و راست.
اشرف (از آنندراج).
رجوع به چپگن شود.
چپ کوک.
[چَ] (ص مرکب) مقابل راست کوک. ساعتی که کوک آن از جانب چپ کنند. نوعی ساعت که راست کوک نباشد. ساعت چپ کوک. آن ساعت که از جانب چپ، کوک شود. || (اصطلاح موسیقی) ساز چپ کوک. سیم چپ کوک.
چپکی.
[چَ پَ] (ق مرکب) از جانب چپ. بسمت چپ. از طرف چپ. مقابل راستکی.
چپ گرد کردن.
[چَ گَ کَ دَ] (مص مرکب) (اصطلاح نظامی) اصطلاحی در حرکات و عملیات سربازان ارتش. نوعی چرخیدن که افسر یا گروهبان ارتش بسربازان خود فرمان اجرای آن را میدهد، بدین معنی که اگر سربازان بوضعی ایستاده اند که روی آنها بجانب مشرق است، هنگام چپ گرد کردن، باید از سمت دست چپ طوری بچرخند که روی آنها بجانب مغرب شود. بچپ گشتن. بسمت چپ چرخیدن. از جانب دست چپ عقب گرد کردن. رجوع به چپ شود.
چپگن.
[چَ گَ / گِ] (اِ) نوعی لباس. نوعی جامهء زنانه. قسمی لباس زنانه. نوعی جامه با پارچهء ستبر و آستین دراز شکافته که آستین های آن را پشت گردن توان افکند و زنان تاتار دارند. رجوع به چپکن شود.
چپل.
[چَ پَ] (ص) کسی را گویند که خود را به چیزهای ناشایسته آلوده کند و پیوسته چرکین و نکبتی باشد چنانکه دیدن او غثیان آورد. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). مردم چرکین و نکبتی و ناتمیز. (ناظم الاطباء). کسی که خود را به چیزهای ناشایسته آلوده کند. (ناظم الاطباء). رجوع به چپلک شود. || چپ دست.
چپلان.
[چَ] (اِ) جرموق و سرموزه و چپدار و کفشی که بالای موزه پوشند. (ناظم الاطباء). چپداز. چپدان. رجوع به چپدار و چپداز و چپدان شود.
چپلاهنگ.
[چَ هَ] (اِ)(1) چپلهنگ. تخم ترب. صاری. زرد. (شعوری). رجوع به چپلهنگ شود. || شاخهء قطع شده از درخت. (ناظم الاطباء). || پوست ریشهء درخت تربانتین و پوست تخم آن. (ناظم الاطباء).
(1) - Jaune, roux.
چپلک.
[چِ لَ] (ص)(1) پلید و مردار و بناشایست آلوده را گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کسی که خود را به چیزهایی آلوده دارد و کارهای ناشایسته و چرکین کند. (جهانگیری). کسی که خود را به اعمال رذیله آلوده کند. (فرهنگ نظام). چپل. چرکین و نکبتی و ناتمیز :
هرکو بجز از تو بجهانداری بنشست
بیدادگر است و چپلک، بی خرد و بس.(2)
منوچهری (از جهانگیری).
(1) - مؤلف نظام نویسد: «در سنسکریت «چپوله» بهمین معنی است».
(2) - ن ل: «بیدادگر است ای ملک و بی خرد و مست» و ظاهراً درین مصراع منوچهری «پ» «چپلک» متحرک است نه ساکن.
چپلو.
[چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است از قرای ولایت بجنورد، که در کنار رودخانهء سیم بار واقع شده، هوایش گرمسیر است و بیست خانوار سکنه دارد. زراعتش از آب این رودخانه مشروب میشود». (از مرآت البلدان ج 4 ص 213).
چپلوس.
[چَ] (ص) مخفف چاپلوس است، که زبان آور و فریبنده باشد. (برهان) (آنندراج). مخفف چاپلوس است. (جهانگیری) (فرهنگ نظام). چاپلوس و زبان آور و فریبنده. (ناظم الاطباء). رجوع به چاپلوس شود.
چپله.
[چَ لَ / لِ] (اِ) طپانچه و سیلی و ضربت. (ناظم الاطباء).
چپله.
[چَ پِ لَ] (ص) در لهجهء قزوین بمعنی هلالی (در طاق) باشد.
چپلهنگ.
[چَ لَ هَ] (اِ) چپلاهنگ. صاری. (شعوری). رجوع به چپلاهنگ شود.
چپ مضراب.
[چَ مِ] (ص مرکب)(اصطلاح موسیقی) اصطلاحی در طرز مضراب زدن بسیم های ساز.
چپنلک.
[چِ پِ لِ] (ترکی، اِ) پشه خانه. (شعوری). در ماوراءالنهر «سککه چین» میگویند. (شعوری). پشه دان. (ناظم الاطباء).
چپو.
[چَ پَ / پُو] (ترکی، اِ)(1) تاخت و تاراج و یغما. (ناظم الاطباء). مأخوذ از چپاول ترکی بمعنی غارت. (از فرهنگ نظام). چپاول. تالان. اغاره. نهب. چپاولگری. غارتگری. یغماگری. رجوع به چپاول و چپاولگری و تاراج و یغما شود.
(1) - Depredation.
چپو.
[چَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاردولی بخش مرکزی شهرستان مراغه که در 82هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 5/24هزارگزی خاور شوسهء شاهین دژ به میاندوآب واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 78 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، شغل اهالی گله داری و بافتن جاجیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چپوچی.
[چَ پَ / پُو] (ترکی، ص مرکب)چپوگر. غارتگر. چپاولچی. چپاولگر. یغماگر. تاراجگر. یغمائی. ناهب. نهاب. رجوع به چپاولگر و غارتگر و یغماگر شود.
چپور.
[چَ / چُ] (ص) در تداول عوام، مجدر. آبله رو. آبله دار.
چپ و راست.
[چَ پُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) جانب چپ و راست. سمت چپ و راست :
معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر
کبر رها نمیکند کز پس و پیش بنگری.
سعدی.
دل و جانم بتو مشغول و نگه بر چپ و راست
تا ندانند رقیبان که تو منظور منی.سعدی.
در دیر محکم ببستم شبی
دویدم چپ و راست چون عقربی.سعدی.
سبک طوق و زنجیر از او باز کرد
چپ و راست پوئیدن آغاز کرد.سعدی.
|| آنکه با هر دو دست کار کند. کسی که با دست چپ و راست کار تواند کرد. آن کس که با دست چپ کار دست راست نیز تواند کرد. || عدم ثبات و بی قراری و بی خبری. (ناظم الاطباء). || دو حلقه یا قلاب که داخل هم شود. (فرهنگ نظام). نیز ریسمان ها یا تخته هایی که مانند حلقه ها یا قلابها داخل هم است. (فرهنگ نظام). بعضی از شعراء آنرا مخفف کرده «چپراس» در شعر آورند. (فرهنگ نظام). رجوع به چپ راست و چپراس شود. || حمایل از دو جانب. رجوع به چپراس و چپ راست شود.
چپ و راست کردن.
[چَ پُ کَ دَ](مص مرکب) عملی است که بنایان بدان راستی خطوط را معلوم کنند. || ازین سمت بدان سمت برگرداندن. زیر و رو کردن. از راست بچپ و از چپ براست چیزی را حرکت دادن.
چپو شدن.
[چَ پَ / پُو شُ دَ] (مص مرکب) غارت شدن. چپاول شدن. به یغما رفتن. || خورده شدن یا برداشته شدن بعضی خوردنی ها بوسیلهء یک یا چند کس با عجله و شتاب، آنچنانکه سهمی برای دیگران نماند یا پیش از وقت تمام شود. تمام شدن و از میان رفتن چیزی. رجوع به چپو و چپوچی و غارت شدن و یغما شدن و تاراج شدن شود.
چپوق.
[چُ] (ترکی، اِ) رجوع به چپق و پیپ و سبیل شود.
چپو کردن.
[چَ پَ / پُو کَ دَ] (مص مرکب) چپاول کردن. غارت کردن. یغما کردن. تاراج کردن. چاپیدن. رجوع به چپو و چپوچی و چاپیدن و غارت کردن و تاراج کردن و چپاول کردن شود.
چپول.
[چَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان ماسوله بخش مرکزی شهرستان فومن که در 15هزارگزی باختر فومن، و کنار راه فرعی اتومبیل رو فومن به ماسوله واقع شده. کوهستانی، معتدل و مرطوب است و 122 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء ماسوله، محصولش برنج، ابریشم و لبنیات، شغل اهالی زراعت و بافتن جاجیم و جوراب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چپه.
[چَ پَ / پِ] (اِ) تخته ای باشد دسته دار بهیأت بیل که کشتی بانان بدان کشتی رانند. (برهان) (آنندراج). تخته ای دسته دار بشکل بیل که کشتی بانان کشتی بدان رانند. (ناظم الاطباء). پارو. پاروی کشتی رانی. || کف دست و مشت. || کف زدن. (فرهنگ نظام). چپک زدن. تصفیق. تصفیح. زدن دست بر دست دیگر، نشانهء شادی را. دست زدن. دستک زدن. چپک. رجوع به چپک و چپک زدن شود. || یکنوع سگ شکاری. زغر.(1)(شعوری). سگ شکاری درشت که شکارچی با آن شکار را می یابد. سگ زیرک. (ناظم الاطباء).
(1) - Chien de chasse, limier.
چپه.
[چَپْ پَ / پِ] (ص) کسی را گویند که پیوسته کارها را بدست چپ کند. (برهان) (آنندراج). کسی که با دست چپ کار میکند. (ناظم الاطباء). چپه دست. (ناظم الاطباء). چپ. چپ دست. اعسر. آنکه با دست چپ کار دست را کند. (شعوری). چپل. رجوع به چپ و چپ دست و چپه دست شود. || آدمی و حیوان چلاق. (شعوری).
- اسب چپه؛ اسبی که هنگام گذشتن از جوی یا نهر آب پای چپ را جلوتر از پای راست بردارد. (شعوری).
چپه.
[چَ پَ] (اِخ) دهی است از دهستان اوغاز بخش باجگیران شهرستان قوچان که در 30هزارگزی جنوب باختری باجگیران و 21هزارگزی باختر شوسهء عمومی قوچان بباجگیران واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 388 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری و بافتن قالیچه، گلیم و جوراب و راهش مالرو است. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
چپه.
[چَ پَ] (اِخ) دهی است از دهستان شقان بخش اسفراین شهرستان بجنورد که در 90هزارگزی شمال باختری اسفراین و 10هزارگزی جنوب شوسهء عمومی بجنورد به شقان واقع شده. دامنه و سردسیر است و 80 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چپه.
[] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «مزرعه ایست از مزارع بجنورد، که هوایش معتدل و جمعیتش چهار خانوار است و زراعتش از آب چشمه مشروب میشود». (از مرآت البلدان ج 4 ص213).
چپه خال.
[چَ پَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «نام رودخانه ایست که در شیروان از «کله خال» جدا شده، از پائین نوشهر بسمت مشرق میرود و پس از گذشتن از شمال محمودآباد به بحر خزر میریزد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 213).
چپه دست.
[چَ پَ / پِ دَ] (ص مرکب) آن که با دست چپ بهتر و بیشتر کار کند. کسی که با دست چپ کار میکند. (ناظم الاطباء). چپه. (ناظم الاطباء). احدل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اَلفَک. اعفت. اعسر. الفت. (منتهی الارب). چپ دست. چپل. رجوع به چپ و چپ دست و چپه شود.
چپه زدن.
[چَ پَ / پِ زَ دَ] (مص مرکب)دست زدن. کف زدن. دستک زدن. چپک زدن. تصدیه. تصدید. تصفیح. || دست زدن بعلامت شادی. کف زدن بعلامت شادمانی کردن. چپک زدن بقصد تشویق کردن از کسی یا ابراز خوشحالی نمودن از عمل آن کس. صفق. رجوع به چپک زدن و دست زدن شود.
چپه زن.
[چَ پَ / پِ / چَپْ پَ / پِ زَ](نف مرکب) چپک زن. دست زن. کف زننده. دستک زننده. آنکه دو کف دست بر هم زند ابراز شادمانی را :
زین سور به آئین تو بردند بخروار
زر و درم آن قوم که نرزند بدو تیز
از مطرب بدزخمه و شب بازی بدساز
سنگ و سرخ (؟) و چپه زن مسخره و حیز(1).
سوزنی.
رجوع به چپه و چپک و چپه زدن شود.
(1) - در نسخ اشعار سوزنی که در دسترس است «حبه زن» نوشته شده و من بتصحیح قیاسی «چپه زن» کرده ام. (یادداشت مؤلف).
چپه شدن.
[چَ پَ / پِ / چَپْ پَ / پِ شُ دَ] (مص مرکب) معلق شدن. وارون شدن. برگشتن ظرفی که آب یا غذا در آنست. واژگون گشتن. به پهلو افتادن چیزی. چنانکه گویند: کاسهء آش چپه شد. دیگ چپه شد. اتومبیل چپه شد و غیره.
چپه که رود.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «یکی از شعبات تالارب [ کذا ] که اصل رودخانه از میان بلوک بهمیز و گل خوران میگذرد» (از مرآت البلدان ج 4 ص 213).
چپه که رود.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «نام قریه ای از قرای مازندران است که در ساحل «چپه که رود» (یکی از شعبات تالاراب) واقع شده و معروف است که مقبرهء ابراهیم بن ادهم در این قریه میباشد». (مرآت البلدان ج 4 ص 213).
چپه لقمه.
[چَ پَ / پِ لُ مَ / مِ] (اِ مرکب)لقمهء خرد، مقابل لقمهء بزرگ. لقمه ای که بزودی و بآسانی خورده شود. لقمه ای که تیز و تند جویده و بلعیده شود. مثال: دیو یک تن آدمی را چپه لقمهء خود کند؛ یعنی چون لقمهء خرد بدهان برد و ببلعد.
چپی.
[چَ] (ص نسبی) چپ. چپه. چپ دست. چپه دست. آنکه با دست چپ کار کند : و عمر اعسر یسر بود، خالدار او را اعسر خواندی و یسر نگفتی و نیز تصغیر کردی، چون نام او بردی گفتی اعیسر. چون نامهء ابوبکر سوی خالد آمد... گفت: «هذا عمل الاعیسر» گفت این، کار آن چپی است یعنی عمر. (ترجمهء طبری بلعمی). رجوع به چپ و چپه و چپ دست و چپه دست شود. || (حامص) لوچی. لوشی. کلاژگی. احولی. دوبینی. کج بینی. رجوع به چپ و چپه شود. || (ص نسبی) (اصطلاح سیاست) منسوب به چپ. افراطی در مسلک. طرفدار مسلک چپ. پیرو مرام چپ. تندرو در عقاید سیاسی. آنکه با مخالفان رژیم مملکت و سیاست عمومی دولت هم کاری و همفکری کند. چپ رو. رجوع به چپ و چپ رو شود. || (اِ) سبد بافته از شاخهاست که دیواره اش بلند است. (فرهنگ نظام).
چپیدن.
[چَ دَ] (مص جعلی) میل کردن بجانب چپ. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه از طرفی بطرف دیگر گردیدن باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). || (اصطلاح سیاست) متمایل شدن به افکار چپ. پیوستن به چپروان سیاسی. || بزور درآمدن. بزور داخل شدن. بفشار بهم چسبیدن و تنگ هم نشستن. جا گرفتن چیزی بزور با چیزی دیگر در ظرف یا جای تنگ. (فرهنگ نظام). درتداول امروز بمعنی بزور جا گرفتن و با فشار به دیگران جایی را اشغال کردن است.
چپیدنی.
[چَ دَ] (ص لیاقت) قابل چپیدن. درخور چپیدن. و رجوع به چپیدن شود.
چپیده.
[چَ دَ / دِ] (ن مف / نف) میل کرده بجانب چپ. رجوع به چپیدن شود.
چپیره.
[چَ رَ / رِ] (اِ) جمع گشتن بود قومی را. (فرهنگ اسدی). آماده شدن. (شعوری). چبیره. اجتماع و ازدحام مردم و سپاه :
بفرمودشان تا چپیره شدند(1)
سپاه و سپهبد پذیره شدند.
فردوسی (از فرهنگ اسدی)(2).
رجوع به چبیره شود.
(1) - فرهنگ های دیگر بجای «چپیره» که در این مصراع آمده است؛ بعضی «چبیره» و برخی «جبیره» نوشته اند.
(2) - ولف در فهرست خود جبیره Jabire(اتحاد) آورده است.
چپیره شدن.
[چَ رَ / رِ شُ دَ] (مص مرکب) حاضر و مهیا شدن. جمع شدن. (شعوری). چبیره شدن :
بفرمودشان تا چپیره شدند
هژبر(1) ژیان را پذیره شدند.
فردوسی (از شعوری).
رجوع به چبیره و چپیره شود.
(1) - ن ل: هزبر.
چپین.
[چُ / چَپْ پی] (اِ)(1) طبقی باشد از بید بافته. (فرهنگ اسدی). سله ای باشد که از بید بافند چون طبقی. (از حاشیهء فرهنگ اسدی چ اقبال). طبقی را گویند که از چوب بید و امثال آن بافند. (برهان) (آنندراج). طبقی که از ترکه های بید و مانند آن بافته شده باشد. (ناظم الاطباء). چپین. سله. زنبیل. زنبر. سبدی که از ترکه بافند و در آن چیزها چون میوه و گوشت و جز آن نهند، یا بدان آب چلو پالایند. چلوصافی. چپی (در لهجهء اهالی بعضی ولایات، چون غرچه داغ). سینی پهنی که از چوب و شاخه های نازک بعضی اشجار سازند. سله و طبق باشد که از چوب بید بافند. (صحاح الفرس) :
به چپین در افکند ناگه سرش
همان نان کشکین به پیش اندرش.
فردوسی (از فرهنگ اسدی).
بگسترد کرباس و چپین نهاد
به چپین بر آن نان کشکین نهاد.فردوسی.
رجوع به چبین شود.
(1) - ولف در فهرست شاهنامهء چبین cubbin و جبین jubbin هر دو آورده است.
چپینی.
[چَ] (اِخ) دهی است از بخش سراسکند شهرستان تبریز، که در 9هزارگزی جنوب سراسکند، در مسیر خط آهن مراغه به میانه واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 287 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رودخانه، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
چپیه.
[چَ یَ / یِ] (اِ)(1) دستمال بزرگی است که عربها بجای کلاه بر سر میگذارند و بر روی آن عگال (عقال) می بندند. (فرهنگ نظام). پارچه ای که بشکل عمامه باطراف سر پیچند و دو سر آن آویخته است. چپیه. عقال. چیزی که بر سر بسته شود. نوعی سربند که زنان و مردان عرب بسر بندند.
(1) - Couffie.
چت.
[چِ] (موصول + ضمیر) مخفف چه ترا :
خجسته مهرگان آمد سوی شاه جهان آمد
بباید داد داد او بکام دل بهرچت کر.
دقیقی (از لغت فرس چ اقبال ص 134).
ز بهرام و از رستم نامدار
ز هرچت بپرسم بمن برشمار.فردوسی.
گر ایدونکه هرچت بپرسم تو راست
بگوئی همه بوم ترکان تراست.فردوسی.
بدانچت بدادند خرسند باش
که خرسندی از گنج ایزد عطاست.
ناصرخسرو.
وآنچت گوید بپذیر و مباش
عاشق بر بیهده گفتار خویش.ناصرخسرو.
دروغ است گفتارهاش ای برادر
بهرچت بگوید مدار استوارش.ناصرخسرو.
در یکی گفته: که آنچت داد حق
بر تو شیرین گردد و ایجاد حق.مولوی.
|| (ادات استفهام + ضمیر) چت است؛ چه چیز است ترا؟ چه میشود ترا؟ چه حال است ترا؟. چت شد؛ چه شد ترا؟ چه افتاد ترا؟. چت بود؟؛ چه بود ترا؟ چه افتاده بود ترا؟ چه بیماری یا چه گرفتاری بود ترا؟ :
در چه کاری تو و بهر چت خرند
تو چه مرغی و ترا با چه خورند.مولوی.
چت.
[چِ] (اِ) در تداول مردم قزوین، جائی که دیوار در کوچه و کوی بسوی دیگر پیچد. جائی از شارع که بسوی دیگر رود.
چت.
[چِ] (اِ) از اسماء بنات نعش در هندی(1). (تحقیق ماللهند ص 197).
(1) - در سانسکریت jita. (فهرست ماللهند ص338).
چت.
[چَ] (اِ) سقف. چخت.
چتاب آقا کریم.
[چِ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان گرم بخش ترک شهرستان میانه که در 13هزارگزی جنوب خاوری بخش و 4هزارگزی شوسهء خلخال بمیانه واقع شده. کوهستانی و معتدل و 302 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، عدس و نخود، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
چتاب حسینخان.
[چِ حُ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان گرم بخش ترک شهرستان میانه که در 14هزارگزی جنوب خاوری بخش 4هزارگزی شوسهء خلخال بمیانه واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 639 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رود گرم، محصولش غلات، عدس و نخود، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چتادوئیه.
[چِ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «مزرعه ای از محال زرند کرمان است که در کوهستان واقع شده و آبش از چشمه و رود میباشد». (مرآت البلدان ج 4 ص 213).
چتاق.
[چِ] (اِخ) دهی است از دهستان سیاه منصور شهرستان بیجار که در 28هزارگزی آقبلاغ نظریان واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 530 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، لبنیات و مختصر انگور، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن قالیچه و جاجیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
چتاق.
[چِ] (اِخ) دهی است از دهستان حسین آباد بخش حومهء شهرستان سنندج که در 30هزارگزی شمال باختری سنندج و 6هزارگزی شمال دوویسه واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 250 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چشمه، محصولش غلات، حبوبات، و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چتالجه.
[چِ جَ] (اِخ) نام قصبه ایست در 40هزارگزی مغرب «در سعادت» و ده هزارگزی شمال غربی دریاچهء «چکمجه». (از قاموس الاعلام ج 3).
چتالجه.
[چِ جَ] (اِخ) قصبه ایست واقع در «بستالیا» که نام دیگرش «فرساله»(1) است. این قصبه در 40هزارگزی جنوب غربی «ینی شهر» و 60هزارگزی جنوب شرقی «ترحاله» واقع شده است. (از قاموس الاعلام ج 3).
(1) - Fharsala.
چتالجه لی علی افندی.
[چِ جَ عَ اَ فَ] (اِخ) یکی از علمای عثمانی که به مقام شیخ الاسلامی رسید. این شخص بسال 1041 ه . ق. در «چتالجه» متولد شده، در زمان سلطان محمد چهارم مرجع فتوی بوده و 13 سال مسند فتوی را داشته و در سال 1103 وفات یافته است. فتاوای او جمع آوری شده و به فتاوای علی افندی مشهور است. (از قاموس الاعلام ترکی ج3).
چتر.
[چَ] (اِ)(1) چیزی باشد که برای محافظت از آفتاب بر بالای سر نگاه دارند. (برهان). معروف است و آن را سایبان نیز گویند زیرا که سایه بر سر اندازد. (انجمن آرا) (آنندراج). سایبانی که برای محافظت از آفتاب بر بالای سر نگاه دارند. (ناظم الاطباء). آلتی است بشکل نیم کره، که شخص یا چیز را از شعاع آفتاب محفوظ میدارد. (از فرهنگ نظام). سایبان. (ناظم الاطباء). فشک نیز گویند. (ناظم الاطباء). چتر آفتابی، که غالباً با رنگهای مختلف باشد. آفتاب گیر. سایه افکن. سایه گستر. مظلّة. شمسیة :
یکی مهد با چتر و با خادمان
نشست اندر آن روشنک شادمان.فردوسی.
ز گرد معرکه چترش گرفته گونهء لؤلؤ
ز خون دشمنان تیغش گرفته گونهء مرجان.
فرخی.
سرو سماطین کشید بر دو لب جویبار
چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار.
منوچهری.
یکی چون چتر زنگاری، دوم چون سبز عماری
سیم چون قامت حوری، چهارم نامهء مانی.
منوچهری.
گهی ساقی و کاردانش بود
گهی چتر و گه سایبانش بود.اسدی.
جهان فروخته زان رأی آفتاب نهاد
بزیر سایهء آن چتر آسمان کردار.مسعودسعد.
بر کشت عافیت چو بخیلی کند سپهر
از چتر و تیغ خویش سپهر و سحاب خواه.
انوری.
|| علامت شاهی. علامت بزرگی و سروری. از جملهء علامتهایی که در ردیف علم و تخت و تاج بشمار می آمده. چتری که بر سر شاهان میداشتند بعلامت خسروی و شهریاری در میدانهای جنگ یا در روزهای بار، و برای حفاظت از آفتاب یا باران نبود، چون در زیر سقف و در میان خیمه و خرگاه نیز این رسم چتر گرفتن معمول بوده است :
چو از دور کیخسرو آمد پدید
سوار سرافراز چترش بدید.فردوسی.
رسید آن فرستادهء رای زن
ابا چتر و پیلان و آن انجمن.فردوسی.
تاج قیصر بر سر قیصر زند
همچنان چون بر سر خان چتر خان.فرخی.
فرخ فری که بر سرش از آفتاب و ماه
چتر است چون دو بال همای خجسته پی.
منوچهری.
بزرگی ترا شاه مهراج داد
کت اورنگ و چتر و که ات تاج داد.اسدی.
شاها همیشه مهر سپهر افسر تو باد
ماه دوهفته چتر شده بر سر تو باد.
مسعودسعد.
سپهر هشت شود چون کنند چتر تو باز
بهشت نه شود آنگه که گسترندت خوان.
مسعودسعد.
آفتاب از خیمهء پیروزه رنگ بی طناب.
جز به پیروزی نتابد بر همایون چتر تو.
سوزنی.
رایت و چتر جلال الدین سزد
صبح و شام آسمان در شرق و غرب.خاقانی.
عمر نه و لاف عیش سرد بود همچو صبح
ازپی یکروزه ملک چتر و علم داشتن.
خاقانی.
فلک را چتر بد سلطان ببایست
که الحق چتر بی سلطان نشایست.نظامی.
فراخی باد از اقبالش جهان را
ز چترش سربلندی آسمان را.نظامی.
چونکه روز دوشنبه آمد، شاه
چتر سرسبز برکشید به ماه.نظامی.
|| موی کوتاهی که مردان بر فرق سر گذارند. (برهان) (ناظم الاطباء). کاکل. دسته ای از موی سر که غالباً روستائیان جوان ایل در وسط سر گذارند و باقی موی سر بسترند.
(1) - سانسکریت cahattra از ریشهء cad(پوشاندن)+ tra(پسوند بمعنی وسیله، کننده)؛ وسیلهء پوشاندن، حفاظت؛ چتر آفتابی، آفتاب گیر؛ و chattar (درفش شاهی). بعدها چتر برای محافظت ازباران بکاررفته است. (ازحاشیهء برهان چ معین).
چتر.
[چَ] (اِ)(1) نوعی جانوران تناسلی که بنام «مدوز»(2) نامیده میشوند و چون ساختمان خارجی آنها به «چتر» شباهت دارد، آنها را «چتر» هم مینامند. (از جانور شناسی عمومی تألیف دکتر فاطمی ج 1 ص 207).
(1) - Ombrelle.
(2) - Meduse.
چتر.
[چَ] (اِ) یا گل آذین چتری. یکی از مهمترین انواع گل آذین ها در گیاهان گلدار (طرز قرار گرفتن گل ها را بر روی دم گل «گل آذین» می گویند) که دم گل های کوچک از یک نقطهء دم گل مشترک جدا شده و برگک های آن حلقه ای بنام گریبان میسازند. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 176). || تاج مانندی که بر سر بعض گیاهان باشد.
چتر آبگون.
[چَ رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). آسمان. (ناظم الاطباء). برای آسمان استعمال کنند. (از فرهنگ نظام).
چتر آبنوس.
[چَ رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از شب :
جعد پرده پرده درهم همچو چتر آبنوس
زلف حلقه حلقه برهم همچو مشک اندوده نای.
منوچهری.
چتر آفتابی.
[چَ رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) چتر مخصوص محافظت از آفتاب. چتری که سایه بر سر می افکند و برای محافظت از آفتاب بکار میرود. این نوع چتر معمولا به لونها و رنگهای مختلف است و بیشتر بانوان در تابستان روی سر گیرند. چتر کوچکتر از چتر بارانی. سایبان. سایه افکن. رجوع به چتر شود.
(1) - Porasol.
چتر بارانی.
[چَ رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) چتر مخصوص محافظت از باران. چتری که برای محافظت از ریزش باران بکار برند، و بیشتر به رنگ سیاه است. چتر سیاه رنگی بزرگتر از چتر آفتابی.
(1) - Parapluie.
چترباز.
[چَ] (نف مرکب)(1) کسی که بوسیلهء چتر نجات(2) از هوا بزمین فرودآید. آن کس که با چتر نجات از درون بالن هوایی یا از درون هواپیما بزمین فرودآید. فرودآینده با چتر نجات از هوا بزمین. سربازی که بوسیلهء چتر نجات در خاک دشمن یا در مواضع جنگی دشمن فرودآید.
- هنگ چترباز.؛ تیپ چترباز؛ عده ای از سربازانند که فن فرودآمدن با چتر نجات را می آموزند و در این کار ورزیده و ماهر شوند. رجوع به چتر نجات شود.
(1) - Parachutiste.
(2) - Parachute.
چتربازی.
[چَ] (حامص مرکب) عمل فرودآمدن با چتر از آسمان بزمین. رها کردن از بالن یا هواپیما خود را و فرودآمدن با چتر نجات به زمین. رجوع به چترباز شود.
چتردار.
[چَ] (نف مرکب) دارندهء چتر. آن کس که چتر در دست دارد. || چترساز. (آنندراج). رجوع به چترساز شود. || کنایه از پادشاه. کنایه از صاحب لوا و چتر. آنکه علامت شاهی و بزرگی دارد. || کسی که چتر بر سر پادشاه نگه میداشته. چترکش. (آنندراج) :
گشت مهیا همه ترتیب بار
چتر گشاد از دو طرف چتردار.
باقرکاشی (از آنندراج).
رجوع به چترکش شود.
چترداری.
[چَ] (حامص مرکب) چتر داشتن. نگه داشتن چتر در دست. || سلطنت. پادشاهی. فرمانروایی :
چو آمد از ره امیدواری
بسنجر شد مقرر چترداری.
شفیع اثر (از آنندراج).
|| چترکشی. چتربری. رجوع به چتردار شود.
چتر در چتر کشیدن.
[چَ دَ چَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) کنایه از مساوات و برابری در رتبه کردن. (آنندراج). مساوات و برابری داشتن در کاری. (مجموعهء مترادفات ص 334) :
رتبهء عشق بین که نیلوفر
چتر در چتر آفتاب کشد.
ظهوری (از آنندراج).
در رهت نعلین پوشان بهار
چتر در چتر فریدون می کشند.
ظهوری (از آنندراج).
چتر روز.
[چَ رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان) (مجموعهء مترادفات). کنایه از آفتاب است. (انجمن آرا) (آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء). چتر زرین. چتر زر. چتر سحر.
چتر زدن.
[چَ زَ دَ] (مص مرکب) چتر بر سر زدن. چتر بر سر نهادن. چتر بر سر کشیدن. چتر در سر کشیدن. (آنندراج) :
سبوکشان همه در بندگیش بسته کمر
ولی ز طرف کله چتر بر سحاب زده.حافظ.
نی بهر سایه چتر بفرقم زد آسمان
استاده است چرخ که چون افکند مرا.
قاسم مشهدی (از آنندراج).
|| ورزشی است کشتی گیران را، که بر روی هر دو دست استاده شده هر دو پا جفت کرده، بگردش درآیند. (آنندراج) (غیاث). ورزش کردن کشتی گیران باین طریق که بر روی هر دو دست ایستاده و هر دو پا را جفت کرده بگردش درآیند. (ناظم الاطباء). || چیز پهنی در هوا باز شدن مانند چتر. (فرهنگ نظام). چتر زدن در هوا، چون شاخه های نارون یا بوتهء گل سرخ. || گرد برآوردن پرهای دم خود، مانند طاوس و بوقلمون. پرهای دنبال را افراشته، قوس گونه ای ساختن. پرهای دم را افراخته و از آن قوس ساختن چنانکه طاوس و بوقلمون.
- چتر طاوس زدن.؛ رجوع به چتر طاووس زدن شود.
چتر زر.
[چَ رِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)کنایه از آفتاب باشد. چتر زرین. (انجمن آرا) (آنندراج). برای آفتاب استعمال کنند. (از فرهنگ نظام). چتر روز. چتر سحر :
بی جوش خون ز موکب ساغر گذشته ایم
بی چتر زر چو لشکر آتش دویده ایم.
خاقانی.
رجوع به چتر روز و چتر زرین شود.
چتر زرین.
[چَ رِ زَرْ ری] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بمعنی چتر روز است که کنایه از آفتاب باشد. (برهان) کنایه از آفتاب باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). چتر روز. (آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء). برای آفتاب استعمال کنند. چتر زر. (فرهنگ نظام). چتر سحر. (ناظم الاطباء) :
چتر زرین چون هوا بگرفت گوئی بر فلک
عکس شمشیر شه خسرونشان افشانده اند.
خاقانی.
چتر ساختن.
[چَ تَ] (مص مرکب) چتر بستن. چتر زدن. || عمل ساختن و تهیه کردن چتر.
-چتر طاوسی ساختن؛ چتر ساختن طاوس دم خود را. مؤلف آنندراج در «چتر طاوس» نویسد: «... و میتواند که مراد از آن چتر بستن طاوس باشد دم خود را در حالت مستی» :
خاکساری سرفرازی میدهد در می کشی
شور مستی چتر میسازد دم طاوس را.
اشرف (از آنندراج).
چترساز.
[چَ] (نف مرکب) چتردار. چترکش. (آنندراج) :
چترسازی است ابر بر سر تو
تیغ بازی است برق بر در تو.
باقر کاشی (از آنندراج).
رجوع به چتردار و چترکش شود. || سازندهء چتر. تهیه کننده و فراهم کنندهء چتر. رجوع به چتر ساختن شود.
چترسال.
[ ] (اِخ) خواهرزادهء رانا که در جنگ با قطب خان کشته شده: چترسال خواهرزادهء رانا با ده هزار سوار در اودی پور بوده، قطب خان آنجا رسید، محاربه با آن کفار تیره کردار واقع شد... و دمار از آن تیره رویان برآوردند که چترسال کشته شد. (تاریخ شاهی چ کلکته ص 20).
چترسان.
[چَ] (اِخ) نام کوهی است در مشرق جزیرهء «پشکر دیپ» و این کوه را از آن جهت «چترسان» نامند که منقش السطح میباشد. (از کتاب تحقیق ماللهند ص 127).
چتر سحر.
[چَ رِ سَ حَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) بمعنی چتر زرین است که کنایه از خورشید باشد. (برهان). آفتاب. (ناظم الاطباء). چتر روز. چتر زر. چتر زرین. رجوع به چتر روز و چتر زرین شود.
چتر سلیمان.
[چَ رِ سُ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) معروف و گویند رنگ پسین سیاه بود. (آنندراج). چتر منسوب به سلیمان. چتر مخصوص سلیمان :
سایهء فقر از سر ما خاکساران کم مباد
زینت چتر سلیمان خرقهء پشمینه بود.
اسیر (از آنندراج).
|| کنایه از بلندی و ارتفاع بسیار :
بکسب هوایش ز بال تذرو
به چتر سلیمان رسیده است سرو.
طغرا (ازآنندراج).
چتر سیاه.
[چَ رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) مؤلف انجمن آرا ذیل «چتر» نویسد: ... و چتر سیاه از علامات بنی عباس بوده همچنین رایت سیاه که بسلاطین خلعت میداده اند، و این دو بیت فرخی را که در صفت خط برآوردن معشوق گفته دلیل آورده است :
چه شور خواهی زین بیش کان دو روی سفید
سیاه گردد تو شرمسار و من غمگین
جواب ده که اگر نیستی سیاهی نیک
سیه نبودی چتر خدایگان زمین.
|| علامت پادشاهی :
ماه منیر صورت ماه درفش تو
روز سپید سایهء چتر سیاه تو.فرخی.
در سیاهی شکوه دارد ماه
چتر سلطان ازآن کنند سیاه.نظامی.
|| علامت سپاه و لشکر پادشاهی. علامتی که چون درفش و لوا پیشاپیش سپاه میبرده اند :
تو ز دوری دیده ای چتر سیاه
یک قدم پا پیش نه بنگر سپاه.مولوی.
چتر سیمابی.
[چَ رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از ماه شب چهارده است. (برهان) (ناظم الاطباء). || کنایه از ماه باشد. (انجمن آرا). کنایه از ماه که ترجمهء فخت است. (آنندراج). برای ماه استعمال کنند. (از فرهنگ نظام) چتر سیمین. ماه. || کنایه از ماهتاب که ترجمهء فخت است. (آنندراج). رجوع به ماه و بدر و چتر سیمین شود.
چتر سیمین.
[چَ رِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بمعنی چتر سیمابی است که ماه بدر باشد. (برهان). ماه شب چهارده. (ناظم الاطباء). || کنایه از ماه باشد. (انجمن آرا). کنایه از ماه که ترجمهء فخت است. (آنندراج). برای ماه استعمال کنند. (از فرهنگ نظام). || کنایه از ماهتاب که ترجمهء فخت است. (آنندراج). رجوع به ماه و بدر و چتر سیمابی شود.
چتر سیه.
[چَ رِ یَهْ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) رجوع به چتر سیاه شود :
چتر سیه و رایت او سایه فکنده ست
در هند بهر جای که حصنی و حصاری است.
فرخی.
چتر شام.
[چَ رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)کنایه از شب. کنایه از شب سیاه :
به چتر شام ز انقاس بحر کرده سواد
به تیغ صبح ز کیمخت کوه کرده قراب.
خاقانی.
چتر طاوس.
[چَ رِ وو] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چتری که از پرهای طاوس سازند و این رسم سابق در هندوستان بود شاید در ولایت باشد. (آنندراج). چتر طاوسی.
چتر طاوس زدن.
[چَ رِ وو زَ دَ] (مص مرکب) به اصطلاح کشتی گیران، استادن و پاها را بسوی پشت خم کردن و همین قسم رفتن است. (آنندراج). نوعی از ورزش بود و در هندوستان این رفتار را «مورچال» گویند. (آنندراج). چتر زدن :
دل به سیر فلک از رشک کنی دیوانه
همچو طاوس زنی چتر بورزش خانه.
میرنجات (از آنندراج).
رجوع به چتر زدن شود.
چتر طاوسی.
[چَ رِ وو] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چتری که از پر طاوس سازند :
ز داغ حسرت پرواز گلها میتوان چیدن
کند افشاندن بالم قفس را چتر طاوسی.
فطرت (از آنندراج).
چتر عنبری.
[چَ رِ عَمْ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) برای شب استعمال کنند. (از فرهنگ نظام). کنایه از شب. چتر عنبرین. رجوع به چتر عنبرین شود.
چتر عنبرین.
[چَ رِ عَمْ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از شب است که بعربی لیل خوانند. (برهان). کنایه از شب. (آنندراج). شب. (ناظم الاطباء). چتر عنبری. || مرادف چتر آبگون. (آنندراج).کنایه از آسمان. || کنایه از ابر سیاه. (آنندراج).
چتر فیروزی.
[چَ رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) علامت فیروزی. نشان پیروزی لشکریان شاه. علامتی که به نشان پیروزی در میان لشکر پادشاه برسر دست گیرند :
آفتاب خسروان را سایهء دستار او
چتر فیروزیست فتح و نصرت اندر پیش و پس.
سوزنی.
چترک.
[چَ رَ] (اِ مصغر) مصغر چتر. چتر کوچک. چتر خرد.
آفتاب آز اگر رنجه کندْت
از نُمیدی چترکی بر سر فکن.ناصرخسرو.
چترک.
[چَ رَ] (اِ)(1) نام گیاهی. (ناظم الاطباء). یکنوع از سرخس هایی که در پزشکی بکار میرود و برگهای کوچک آن بریدگی زیاد دارد و بواسطهء زیادی هاگینه ها در زیر آن زرد رنگ است. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 168).
(1) - Ceterache officinarum.
چتر کحلی.
[چَ رِ کُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است. (برهان) (آنندراج). آسمان. (ناظم الاطباء). برای آسمان استعمال کنند. (از فرهنگ نظام). کنایه از آفتاب است. (انجمن آرا). || ابر سیاه را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از ابر سیاه. (آنندراج). || کنایه از شب. (آنندراج). برای شب استعمال کنند. (از فرهنگ نظام).
چترکش.
[چَ کَ / کِ] (نف مرکب)چتردار. (آنندراج). آن کس که چتر بدست گیرد و بر سر شاه یا صاحب مرتبه و مقامی نگاه دارد. کشندهء چتر :
مه ز فلک چترکش شاه شد
چتر بهمسایگی ماه شد.
میرخسرو (از آنندراج).
|| کنایه از صاحب علامت چتر که سلطان باشد. صاحب تاج و تخت :
بلبل اگر در چمن مدح تو گوید سزد
لیک چو طاوس نیست چترکش و تاجدار.
خاقانی.
چتر گشادن.
[چَ گُ دَ] (مص مرکب) چتر گشودن. چتر بازکردن :
گشت مهیا همه ترتیب بار
چتر گشاد از دو طرف چتردار.
میرخسرو (از آنندراج).
چترمار.
[چَ] (اِ مرکب) نوعی گیاه. (از ناظم الاطباء).
چترمان.
[چَ] (ص مرکب) سلاطین و امرا را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). حاکم و فرمانروا. (ناظم الاطباء). چترمن. چتری. صاحب چتر. دارندهء علامت چتر. رجوع به چترمن و چتری شود.
چترمن.
[چَ مَ] (ص مرکب) سلاطین و امرا را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). چترمان. (آنندراج). چتری. صاحب چتر. دارندهء علامت چتر. رجوع به چترمان و چتری شود.
چتر مینا.
[چَ رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)آسمان. (ناظم الاطباء). رجوع به چتر روز و چتر زرین و چتر سحر شود.
چتر نجات.
[چَ رِ نِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) چتری که بوسیلهء آن از هوا بزمین فرودآیند. چتر مخصوصی که خلبانان یا مسافران هواپیما هنگام خطر خود را بدان وسیله در فضا رها کنند و بزمین فرودآیند و نجات یابند. چتری که چتربازان با آن چتر از فراز ارتفاعات یا از درون بالن و هواپیما بزمین فرودآیند. چتری مخصوص چتربازان. وسیلهء آرام فرود آمدن اجسام یا اشخاص از هوا بزمین. چتر هوائی.
(1) - Parachute.
چترنگ.
[چَ رَ] (اِ)(1) شترنگ. شطرنج. کریستنسن گوید: ...متن بعضی از این رمانها که از تاریخ ساسانیان حکایت میکند و در آخرین قرن سلطنت این دودمان تألیف یافته، موجود است ولی نگارش آن از قرون بعد از انقراض ساسانی است، مانند «کارنامک اردشیری پاپکان» و «ماذیگان ی چترنگ» [ قصّهء بازی شطرنج ] . (از تاریخ ایران در زمان ساسانیان ص 77).
(1) - پهلوی catrang، ارمنی ع - shitranj«نیبرگ 43» از سانسکریت caturanga (دارای چهار لبه یا چهار حد) شامل چهار جزء، فیل، رخ، اسب، پیاده - معرب آن شطرنج. (از حاشیهء برهان چ معین ذیل کلمهء شترنگ).
چتر نور.
[چَ رِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)کنایه از آفتاب انور است. (برهان). آفتاب. (ناظم الاطباء). رجوع به چتر روز و چتر زرین و چتر سحر شود.
چترود.
[چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است از بلوک سرآسیاب کرمان که در نزدیکی هوتک و هشت فرسخی شمال شرقی کرمان واقع میباشد. جائی خوش آب و هواست، باغات مشجر زیاد دارد و انگور و انارش بخوبی ممتاز است. آب این قریه از دو رشته قنات و از چشمه ایست که از کوه جاری است. دارای هزار تن سکنه است (تقریباً) و حمام بزرگی دارد که وکیل الملک آنرا بنا نموده، کاروانسرای خرابه ای دارد که از بناهای قدیم است. سه مسجد آباد و یک باب تکیهء آباد در آنجا دیده میشود. این قریه یازده کارخانهء شالبافی دارد که مشتمل بر چهل ویک دستگاه است. آسیاهای متعدد از قدیم و جدید متعلق به این قریه است. مزرعهء اسماعیل آباد هم از توابع چترود میباشد که خراب بود و آنرا مرحوم محمداسماعیل خان وکیل الملک آباد کرد. (از مرآت البلدان ج 4 ص 312).
چترود.
[چَ] (اِخ) دهی است از دهستان زنگی آباد بخش مرکزی شهرستان کرمان که در 54هزارگزی شمال کرمان بر سر راه فرعی کرمان به راور واقع شده. جلگه و معتدل است و 3000 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت، مکاری، پیله وری و قالی بافی و راهش فرعی است دبستان و پاسگاه ژاندارمری دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چتری.
[چَ] (ص نسبی) سلاطین و امرا را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). چترمان. چترمن. رجوع به چترمان و چترمن شود. || چتری(1). بشکل چتر(2). چتری شکل. بشکل نیم دائره. بشکل نیم کره. خیمه ای. دم طاوسی. و در ترکیبات ذیل بکار رود: چادر چتری. زلف چتری. دم چتری. کبوتر چتری. نارون چتری.
(1) - Omblelle. Ombellifere.
(2) - Cobelliforme.
چتری.
[چَ] (اِ) نوعی گیاه که از نباتات تیرهء چتری است و عموماً دارای گل آذین چتری میباشد. در گل آذین چتری(1) مرکب، هر پایک گل به چتر کوچکی بنام چترک(2) منتهی میگردد. (از گیاه شناسی ثابتی ص 451 و 452).
(1) - Corymbe.
(2) - Ombelle.
چتریان.
[چَ] (اِ مرکب)(1) تیره ای از گیاهان که وضع گلهای آنها همیشه بشکل چتر و غالباً بصورت چتر مرکب است. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 233).
(1) - Ombelliferes.
چتز.
[چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از قرای ایچرود زنجان و قدیم النسق است. هوایش ییلاقی و زراعت آن آبی و دیمی است. چشمه ای در کنار قریه است که قدری از زراعت و صیفی آنرا مشروب میسازد. این آبادی دارای 45 خانوار سکنه است و قدری اشجار میوه نیز دارد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 214).
چتز.
[چَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قزل کچیلو بخش ماه نشان شهرستان زنجان که در 36هزارگزی جنوب خاوری ماه نشان و سی هزارگزی راه مالرو عمومی واقع شده، کوهستانی و سردسیر است و 206 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و انگور، شغل اهالی زراعت و بافتن گلیم و جاجیم و راهش مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چتز.
[چَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان که در 3هزارگزی جنوب زنجان و ده هزارگزی راه مالرو عمومی واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 470 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، انگور و میوه جات، شغل اهالی زراعت و بافتن گلیم و جاجیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
چتک.
[چَ تَ] (اِ) قسمی کنف که از قدیم در کازرون کاشته از الیاف آن طناب و مانند آن میکرده اند.
چتل.
[چِ تِ] (اِخ) دهی است از دهستان کوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس که در 64هزارگزی شمال خاوری گنبدقابوس، کنار راه فرعی گنبد به مراوه تپه واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 115 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء آجی، محصولش غلات، لبنیات، حبوبات و ابریشم. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
چتلاقوج.
[چَ] (ترکی، اِ) میوهء درخت بنه و جاملا. چتلاقوچ. (ناظم الاطباء). رجوع به چتلانقوش و بن شود.
چتلاقوچ.
[چَ] (ترکی، اِ) رجوع به چتلاقوج و چتلانقوش و بن شود.
چتلانقوش.
[چَ] (ترکی، اِ)(1) بن. بنه. حبة الخضراء. ضِرامه. بوکلک. بُطم. ضِرو. چتلاقوج. چتلاقوچ. میوهء درخت بنه. رجوع به چتلاقوج و چتلاقوچ شود.
(1) - به انگلیسی:
Pistacia integerrima.= Turpentie
چتن.
[چِ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان بنجک رستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر که در 60هزارگزی جنوب نوشهر واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 450 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، ارزن و مختصر حبوبات، شغل اهالی زراعت و بافتن چادر شب، شال و جاجیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).
چتو.
[چَ] (اِ) پرده ای باشد که بر روی چیزها پوشند. (برهان). بمعنی پرده است. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ شعوری). پرده باشد. (جهانگیری). پرده و حجابی که بر روی چیزی پوشند. (ناظم الاطباء). پرده. (فرهنگ نظام) :
دگر ریاحین چون دختران دامنکش
گرفته گرد خواتین گل ز رشک چتو.
نزاری قهستانی (از انجمن آرا).
چتور.
[چَتْ وَ] (روسی، اِ) بمعنی چهاریک گروانکه. وزنی معادل دو سیر و نیم. یک چتور ودکا یا یک چتور عرق؛ یک ربعی.
چتوک.
[چُ] (اِ) بمعنی چغوک است که گنجشک باشد و بعربی عصفور خوانند. (برهان). گنجشک باشد و آن را چغوک و چکوک نیز خوانند. (جهانگیری). بمعنی گنجشک یعنی سرچه و چغک و چکوک. (شعوری). بمعنی چقوق است که گنجشک باشد و بعربی عصفور خوانند. (آنندراج). چغوک و گنجشک و عصفور. (ناظم الاطباء). چغک (در لهجهء اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). رجوع به چغک و چغوک و چکوک و گنجشک شود.
چتونو.
[چِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان مارز بخش کهنوج شهرستان جیرفت در 154هزارگزی جنوب کهنوج و 4هزارگزی جنوب راه مالرو مارز به رمشک واقع شده و 20 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چته.
[چَ تَ / تِ] (اِ) چریک. حشر. سرآزاد. گروهی از سپاهیان. و در ترکیبات گویند: جنگ چته؛ جنگ پارتیزانی. جنگ با دسته های کوچک در جاهای مختلف. قشون چته؛ قشون چریک. دستهء پارتیزان. || گروهی از رهزنان مسلح.
چته.
[چِ تِ] (اِ) چیته. (ناظم الاطباء). رجوع به چیته شود.
چته.
[چِ تَ / تِ] (ادات استفهام) مخفف چیست ترا؟ یعنی چه میشود ترا؟ چه عیب و نقصی است ترا؟ چه بیماریی است ترا؟ چه گرفتاریی است ترا؟
چتهل.
[چَ] (اِخ)(1) یک تن از پنج تن فرزند «فان» (پسر«فور» ملک الملوک هندوان) بوده است که بعد از پدر بپادشاهی هند رسید. رجوع شود به مجمل التواریخ و القصص صص 110 - 115.
(1) - ظ. چتهل مصحف جد شتر است و یا در اصل «چتهدر» یا «چهتل» بوده است؟ (از مجمل التواریخ و القصص حاشیهء ص 110).
چتین.
[چَ] (اِ) جزء برآمدهء زین، هم از جلو و هم از عقب. (ناظم الاطباء).
چج.
[چَ] (اِ) چچ. (ناظم الاطباء). رجوع به چچ شود.
چجنک.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع بلوک زیرخان نیشابور است که در هفت فرسخی شهر واقع شده و زراعتش از آب رودخانه مشروب میشود. هوایش در زمستان سرد و در تابستان معتدل است. این مزرعه خالی از سکنه است و اهالی قرای اطراف که مالک این مزرعه اند در اینجا زراعت میکنند». (از مرآت البلدان ج 4 ص214).
چچ.
[چَ] (اِ) چوبی باشد پنج شاخ مانند پنجهء دست و دسته ای هم دارد که غلهء کوفته را بآن بباد دهند. (برهان) (آنندراج). ابزاری چوبین و پنج شاخ مانند پنجهء دست و دسته دار که غلهء کوفته را بدان باد دهند. (ناظم الاطباء). چیزی پهن که از نی بوریا و امثال آن سازند و غله بدان افشانند و غله برافشان گویند. (فرهنگ نظام). بواشه. سکو. چارشاخ. چک. آلتی چوبین که پنج یا شش شاخه دارد، بشکل پنجهء دست با دسته ای جداگانه که گندم یا جو کوفته شده را بوسیلهء آن از کاه جدا کنند. هید. زراة. چارشاخ. رجوع به چارشاخ و چارشاخ زدن و چک و بواشه و سکو شود. || غربالی را نیز گفته اند که بدان غله پاک کنند. (برهان)(1) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غِربیل (در لهجهء روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). چِل. (در اصطلاح روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه) غربالی بزرگ که سوراخ های فراختری دارد. غربال درشت بیز. رجوع به غربال و چل شود.
(1) - «چچ» در ترکی سبدی است مرکب از شاخه های باریک بید که برای ماهیگیری بکار رود. «جغتایی 283». (از حاشیهء برهان چ معین).
چچار.
[چَ / چِ] (اِخ) قریه ای است از قرای بخارا که «سجار» نیز نامیده میشود و ابوشعیب صالح بن محمد بن شعیب چچاری منسوب بدینجاست. (از معجم البلدان یاقوت ج 3 ص 61).
چچان جبل.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است اربابی، در سمت مغرب ملایر و در دامنهء کوه کَزَندَر که در چهار فرسخی دولت آباد و یک فرسخی تویسرکان واقع است. قریب هشتاد خانوار رعیت و نزدیک صد جریب باغ و بیشه دارد. هوایش ییلاقی و زراعتش اغلب دیمی است. محصولات و باغات آن از آب چشمه سار مشروب میشود. قلعه و باغی بالای تپه دارد و دارای مراتع و چراگاههاست». (از مرآت البلدان ج 4 ص214).
چچان رود.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «ملکی از املاک خالصه است که در سه فرسنگی مغرب دولت آباد ملایر و در کنار رودخانه ای که از ملایر میگذرد واقع شده. زراعتش آبی است و از آب رودخانه مشروب میشود. باغات ندارد ولی دارای مرتع مهمی است. معدن شورهء خوبی در این محل میباشد که ده دوازده سال قبل در این معدن کار کرده اند و فعلا متروک است. عرض رودخانه ای که چچان رود در کنار آن واقع شده قریب شصت هفتاد زرع است و امتداد آن از اول خاک ملایر تا «طائمه » دوازده فرسنگ و از آنجا تا رودخانهء کاماسب نهاوند سه فرسنگ است که جمعاً پانزده فرسنگ میشود. این رودخانه در پائیز و زمستان شکار «حقا»، «اردک»، «پرت» و سایر مرغهای آبی بسیار دارد. این آبادی که در سابق ده پانزده خانوار رعیت از الوار داشته فعلا دو خانوار سکنه دارد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 214).
چچست.
[چِ چَ] (اِخ) نام دریاچهء ارومیه که نساخ بتصحیف در شاهنامه «خنجست» آورده اند. (مزدیسنا و تأثیر آن در ادب پارسی حاشیهء ص 199): و از کیخسرو سود این بود که افراسیاب را کشت و در کنار دریاچهء چچست بتخانه را ویران کرد و گنگ دیز را بیاراست. (مینو خرد فصل 27 از مزدیسنا ص 201). رجوع به چئچسته و چیچست شود.
چچک.
[چَ چُ] (ترکی، اِ) بمعنی گل باشد که عرب «وَرد» گویند. (برهان) (آنندراج). گل سرخ و سوری و ورد. (ناظم الاطباء). مخفف چیچک است بمعنی گل. (فرهنگ نظام). گل. (فرهنگ شعوری). گل سرخ :
گل روی ترکی و من اگر ترک نیستم
دانم همینقدر که بترکی است گل چچک.
سوزنی (از فرهنگ نظام).
رجوع به گل و ورد شود. || بمعنی رخساره هم هست. (برهان) (آنندراج). رخساره و روی زیبا. (ناظم الاطباء). رخسار محبوبان و روی دلبران. (فرهنگ شعوری). چخک. رجوع به رخ شود.
چچک.
[چَ چَ / چُ چُ / چِ چَ] (ترکی، اِ)خال. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چخک. رجوع به چخک شود. || آبلهء بچه ها را گویند. (برهان) (آنندراج). مخفف چیچک است، بمعنی آبله. (فرهنگ نظام).
چچک.
[چِ چَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش سلماس شهرستان خوی که در 8هزارگزی شمال سلماس در مسیر راه شوسهء سلماس به خوی واقع شده جلگه و معتدل است و 206 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، حبوبات، بزرک، شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن جاجیم و راهش شوسه است. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج8).
چچک زدن.
[چِ چَ زَ دَ] (مص مرکب)آبله زدن. آبله برآوردن. آبله گرفتن. رجوع به چچک شود.
چچک زده.
[چِ چَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) آبله زده. آبله برآورده. بیماری آبله گرفته: غَضِبَ غَضاباً؛ چچک زده گردید. (منتهی الارب).
چچگلوی بخش قلعه.
[چِ چَ یِ بَ قَ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان نازلو بخش حومهء شهرستان ارومیه که در 10500گزی شمال خاور ارومیه، در مسیر ارابه رو ارومیه به آدا واقع شده. جلگه، معتدل و مالاریائی است و 130 تن سکنه دارد. آبش از قنات و نهرحاجی، محصولش غلات، کشمش، چغندر و حبوبات، شغل اهالی زراعت، صنایع دستی جوراب بافی و راهش ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چچگلوی حاجی آقا.
[چِ چَ یِ] (اِخ)دهی است از دهستان نازلو بخش حومهء شهرستان ارومیه که در 8هزارگزی شمال ارومیه و 3500گزی شوسهء ارومیه به سلماس واقع شده. جلگه، معتدل و مالاریائی است و 144 تن سکنه دارد. آبش از قنات و نهرحاجی، محصولش غلات، کشمش، توتون، چغندر و حبوبات، شغل اهالی زراعت، صنایع دستی جوراب بافی و راهش ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چچگلوی منصور.
[چِ چَ یِ مَ] (اِخ)دهی است از دهستان نازلو بخش حومهء شهرستان ارومیه که در 9هزارگزی شمال خاوری ارومیه و 7هزارگزی شمال شوسهء خاوری ارومیه به گلمانخانه واقع شده. جلگه، معتدل و مالاریائی است و 150 تن سکنه دارد. آبش از قنات و دره، محصولش غلات، توتون، چغندر و کشمش، شغل اهالی زراعت، صنایع دستی جوراب بافی و راهش ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چچلاس.
[چِ چِ] (اِ)(1) قسمی حشرهء بالدار که به انواع مختلف و رنگهای گوناگون وجود دارد و در ساحل برکه ها و مرداب ها زندگی میکند. سنجاقک. منلاس. چیچیلاس (در گیلکی).
(1) - Libellule, Demoiselle.
چچله.
[چُ چُ لَ / لِ] (اِ) گوشتی که مانند زبان در میان فرج زنان باشد. (برهان) (آنندراج). گوشت پاره ای که در بالا و میان فرج باشد. (ناظم الاطباء). تکهء گوشت و رگی که بالای فرج زنان است. (فرهنگ نظام). تلاق. بظر. (ناظم الاطباء). چچوله. (فرهنگ نظام). گوشت پاره مانندی در بالای فرج زنان که در ختنه بریده میشود. پاره ای گوشت میان فرج زن که اهل تسنن بریدن آنرا سنت دانند: خُنتَب؛ چچلهء دختران پیش از ختان. (منتهی الارب). رجوع به تلاق و بظر و چچوله شود.
چچله.
[چَ چَ لَ / لِ] (اِ) بمعنی چپچله است که زمین پر گل ولای و لغزنده باشد. (برهان) (آنندراج). زمینی را گویند که پر آب وگل باشد چنانکه پای در آن بلغزد. (جهانگیری). چپچله و زمین پر گل ولای. (ناظم الاطباء) خلاب و خلاش. (جهانگیری). رجوع به چپچله و خلاب و خلاش شود. || لخشک را نیز گویند و آن کوه پارهء نرمی باشد که طفلان بر آن لغزند. (برهان) (آنندراج). لخشک و کوهپارهء برفی که کودکان بر آن لغزند. (ناظم الاطباء). سُرسُره. رجوع به چپچله شود.
چچم.
[چَ چَ] (اِ) چچن (در تداول اهالی کلاردشت و مازندران) دانه ایست مانند گندم، لکن تیره رنگ و از یک نوک کمی فرورفتگی دارد، و در گندم زارها روید، نان را بدمزه کند و چون گیاهی سمی است در خورنده سستی و دوار آرد. رجوع به چچن شود.
چچن.
[چِ چِ] (اِ)(1) در مازندران گیاهی را گویند که در گندم زارها روید، و دانه ای دارد شبیه دانهء گندم ولی سیاه رنگ که با گندم مخلوط شود و نان را بدمزه کند و چون سمی است خورندهء نان را سستی و دوار آرد. نوعی گیاه که در مزرعهء گندم و جو میروید و محصول غلات را آسیب فراوان میرساند. گرگاس. کال بنگ. گندم دیوانه. دنقه. شیلم. کاکل. خالاون. شلمک. کاکلک. جلیف. طبقا. حثاله. سلمک. زوان. زوانه. چچم. رجوع به سلمک و دنقه و گندم دیوانه و حثاله و چچم شود.
(1) - Ivraie.
چچن.
[چِ چِ] (اِخ)(1) طایفه ای قفقازی که در شمال قفقاز در ناحیه ای بهمین نام (چچن) سکونت دارند و با چرکس ها همسایه میباشند. جمعیت این طائفه در حدود 420هزار تن میباشد که بیشتر مسلمان و سنی مذهبند و بزبان لزگی تکلم میکنند و تبعهء اتحاد جماهیر شوروی میباشند. در محل سکونت این طایفه معدن نفتی وجود دارد.
(1) - Tchetchenes.
چچو.
[چُ] (اِ) پستان را گویند اعم از پستان انسان و حیوانات. (برهان) (آنندراج). پستان را گویند و آنرا بهندی «چوجی» خوانند. (جهانگیری). پستان آدمی و دیگر جانوران. (ناظم الاطباء). رجوع به پستان شود.
چچوله.
[چُ لَ / لِ] (اِ) چچله. (فرهنگ نظام). رجوع به چچله شود.
چچ هزاره.
[ ] (اِخ) مؤلف انجمن آرا و صاحب آنندراج نویسند: «نام بلوکی است از توابع کابل که مشتمل بر سی چهل قریه است. هوایش گرم و سازگار و آبش خوشگوار است و اندکی نخلستان دارد. قریهء حیدر نیز جزء این بلوک است». (از انجمن آرا) (آنندراج).
چچی.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «دو قریه است از محال قبه. در سال 1225 ه . ق. شیخعلی خان دربندی درین محل از قشون روس شکست خورد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 214).
چخ.
[چَ] (اِ) غلاف کادر و شمشیر و مانند آنرا گویند. (برهان). غلاف کارد و شمشیر و امثال آن. (انجمن آرا) (فرهنگ نظام). غلاف کارد و شمشیر و خنجر و امثال آن باشد. (جهانگیری) (شعوری). غلاف کارد و شمشیر. (آنندراج). غلاف کارد و شمشیر و جز آن. جلد شمشیر و جز آن. (ناظم الاطباء). جلد شمشیر و خنجر و کارد و غیره. نیام :
ز چرم کرگدن سازند و یشک پیل ازین پس چخ
که خام گاو و چوب بید خام آمد نگهبانش.
مختاری (در صفت شمشیر، از انجمن آرا).
|| جنگ و تعدی. (برهان) (ناظم الاطباء). جنگ. (انجمن آرا) (آنندراج).ستیزه بود. (جهانگیری) (شعوری). ستیزه کردن. در این صورت اسم مصدر چخیدن است. (فرهنگ نظام). || خصومت. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به چخیدن شود. || بر روی کسی جستن را نیز گفته اند. (برهان). جستن بر روی کسی. (ناظم الاطباء). || (اِمص) چخیدن باشد چون کوشیدن. (فرهنگ اسدی). بمعنی کوشش و کوشیدن بجلدی و چابکی هم هست. (برهان). بمعنی کوشش آمده. (جهانگیری). کوشش بجلدی و چابکی. (ناظم الاطباء). سعی و کوشش. (شعوری).
رجوع به چخیدن شود. || بمعنی چرک و ریم هم آمده است. (برهان). چرک و ریم. (ناظم الاطباء).
چخ.
[چِ / چَ] (صوت) کلمه ای که بدان سگ را دور کنند. (ناظم الاطباء). لفظی است که با آن سگ را میرانند. (فرهنگ نظام). کلمه ای که عتاب کردن سگ را بکار رود؛ یعنی دور شو، گم شو. آوازی برای راندن سگ. کلمه ایست راندن سگ را. مقابل: بیاه! بیاه! که برای خواندن سگ است. باین معنی بفتح «چ» نیز متداول بوده و اکنون بیشتر به کسر «چ» تلفظ شود :
عدوی جاه ترا بخت چون نهاز شده است
بپای خویش همی آردش سوی مسلخ
عدوی تو چو سگان بر در تو آمده بود
زمانه بانگ زدش کای لعین ازین در چخ.
سوزنی.
چخاچخ.
[چَ چَ] (اِ صوت) صدا و آواز زدن شمشیر باشد از پی هم. (برهان) (آنندراج). آواز ضرب شمشیر بود که از پی هم بزنند. (جهانگیری) (فرهنگ نظام). صدا و آواز برخورد شمشیر از پی هم. (ناظم الاطباء). صدای زدن تیر و شمشیر. (شعوری) چاکاچاک. چاک چاک. چکاچاک. چکاچک. طراق طراق. صدای ضربت تیغ و تیر و گرز و تبرزین و جز اینها که در معرکهء جنگ بکار رود و بیکدیگر برخورد کند. رجوع به چاکاچاک و چکاچاک و چکاچک و چقاچاق و چقاچق شود.
چخاچخی.
[چَ چَ] (اِ) منازعه و مناقشه و خصومت. (ناظم الاطباء).
چخان.
[چَ] (اِخ) نام موضعی است غیر معلوم. (برهان). نام موضعی. (ناظم الاطباء).
چخان.
[چَ] (نف، ق) ستیزه کنان. (برهان) (آنندراج). ستیزه کننده. (ناظم الاطباء). ستیزه کننده میباشد. (انجمن آرا). آنکه ستیزه کند. || سعی کنان. (برهان). سعی و جهد کننده. (ناظم الاطباء). کوشا و ساعی.
چخان.
[چَ] (ترکی، ص) چاخان. متملق. (ناظم الاطباء). زبان باز. تملق گوی. چاخان. چاپلوس. حقه باز. چاخان چی. رجوع به چاخان و چاخان چی شود. || (اِ) تملق. (ناظم الاطباء). چاخان بازی. چرب زبانی. خوش آمدگویی. چاپلوسی. رجوع به چاپلوسی و چاخان بازی شود.
چخان کردن.
[چَ کَ دَ] (مص مرکب)تملق کردن. (ناظم الاطباء). چاخان کردن. چاپلوسی کردن. تملق گفتن. بسخن دروغ کسی را فریفتن. رجوع به چاخان کردن شود.
چخت.
[چُ] (اِ) سقف. آسمانه.
چخت.
[چَ] (اِ) شهوت و هوای نفس. || مستی. || آرزوی بیقاعده. (ناظم الاطباء). طمع و امید خام. (شعوری).
چخج.
[چَ] (اِ) علتی که در گلو پدید آید و اگر چه درد ندارد لیکن بریدن آن موجب هلاکت شود، و بیشتر مردم فرغانه و گیلان بدان مبتلا شوند. (شعوری). به عربی سلعه. (شعوری). رجوع به جخج و جخش و چخش شود.
چخجیر.
[چَ] (اِ) چخشور. (شعوری). قسمی از پای جامهء گشاد که بدان پاشنه را می بندند. (ناظم الاطباء). || چاقشور. چاقچور. رجوع به چاقچور شود.
چخجیره.
[چَ رَ / رِ] (اِ) چخجیر. (ناظم الاطباء). رجوع به چخجیر شود.
چخ چخ.
[چِ چِ] (صوت) چخ. آوازی که بدان سگ را رانند. لفظی که راندن سگ را دلالت کند. در مقابل بیاه! بیاه! که دال بر خواندن سگ است. رجوع به چخ شود.
چخ چخی.
[چَ چَ] (اِ) بازیچهء اطفال است، دارای دسته و سری که ظرف کوچک بستهء میان تهی است و در آن چند دانه ریگ است و بچه ها آنرا تکان داده از صدای آن لذت میبرند. (فرهنگ نظام). جق جقه.
چخر.
[چَ] (اِخ) یکی از شانزده مملکت اوستایی که با شاهرود فعلی مطابقت میکرده است. (از ایران باستان حاشیهء ص 156).
چخرود.
[چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «یکی از قلاع بندپی مازندران است، واقع در لموکلا، که از گچ و آجر ساخته شده، حمام و حوضی دارد وآثار آن در قلهء کوه باقی است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 214).
چخش.
[چَ] (اِ) جخج. جخش. گرهی باشد که از گردن و گلوی مردم برمیآید و بزرگ میشود و درد نمیکند و بریدن آن مهلک است. (برهان) (آنندراج). جخج. گواتر(1). (ناظم الاطباء). چخج. (شعوری). سلعه. خوک. خوکک. علتی باشد مانند بادنجان که از گلو و گردن مردم برآید و درد نکند و در بریدنش احتمال هلاکت رود. آماس گلو. نوعی غدهء کوچک یا بزرگ که غالباً از گردن و زیر گلو برمیآید، و چرکین و دردناک نیست اما موجب زشتی و مخل زیبائی است، و در قدیم بریدن آن مایهء هلاکت بوده ولی حالا جراحان آنرا بآسانی عمل کنند و آثارش را محو سازند :
آن چخش ز گردنش برآویخت که گویی
خیکی است پر از باد بیاویخته از بار.
لبیبی (از فرهنگ شعوری).
(1) - Goitre.
چخک.
[چِ خَ / چَ خَ] (اِ)(1) چچک. خجک. بمعنی خال باشد و آن نقطه ایست سیاه که در روی و اندام آدمی بهم میرسد. (برهان) (آنندراج). خال. (ناظم الاطباء). بهق معرب آنست. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به چچک و خجک شود. || بمعنی رخساره هم بنظر آمده است. (برهان) (آنندراج). رخساره. (ناظم الاطباء). رجوع به رخ و رخساره و چچک شود. || آبله. (ناظم الاطباء). رجوع به چچک شود.
(1) - ظاهراً مصحف «خجک». (حاشیهء برهان چ معین).
چخماخ.
[چَ] (ترکی، اِ)(1) آتش زنه را گویند. (برهان) (جهانگیری). آتشزنه و آنرا بترکی چقماق گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). آتشزنه و سوخته دان. (ناظم الاطباء). آلت فلزی که بسنگ خورده آتش میدهد که نام دیگرش آتشزنه است، و در این معنی مبدل از چقماق ترکی است. (فرهنگ نظام). سنگ چخماق. چخماغ. آتش افروزنه. آتش پرک. فروزینه. آتشگیره. چقماق. چقمق. زَند؛ بعربی. سنگ یا قطعهء آهنی که بسنگ دیگر زنند و از آن آتش جهد. وسیله ای برای روشن کردن آتش :
پذیره آمد آن دلربای بر در کاخ
سیاه خفتان(2) پوشیده و کلاه بشاخ
بمن بشرم نگه کرد و راه برتافت
غزال هرگز بر یوز کی بود گستاخ
بگفتم او را ای بت متاب روی و مرو
که من بروی تو بینم همی جهان فراخ
وگر خوهی که بدانی مرا بجه از جای
برو بتازی، بگریخت گیر با چخماخ.
امیرعلی پورتکین (در لغز فرزند) (از ترجمان البلاغه).
چکچک دندان من چوچکچک چخماخ
برشد و بگذشت از آسمانهء آتش.سوزنی.
از آنکه تا بر همسایگان خجل نشود
همی زند زن من سنگ پاره بر چخماخ.
سوزنی.
رجوع به چخماق و چقماق شود.
|| کیسه ای گرد باشد که با خویشتن دارند از بهر درم و شانه. (فرهنگ اسدی) (فرهنگ نظام). کیسه ای دو طبقه را نیز گفته اند که از تیماج دوزند و سپاهیان شانه و سوزن و چیزهای دیگر در آن گذارند. (برهان). در بعضی فرهنگها بمعنی کیسه که در آن شانه و سوزن و سنگ چخماخ و امثال آن گذارند آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). کیسه ای که در آن شانه و سوزن جز آن نهند. (جهانگیری). خریطهء دو طبقهء تیماجی که سپاهیان شانه و سوزن و چیزهای دیگر در آن گذارند. (ناظم الاطباء). کیسه ای گرد باشد از ادیم یا از کیمخت که بر میان دارند و ترکان آنرا «قولق» خوانند. (از اوبهی). کیسه ای از چرم یا از پارچه که اشخاص مسافر یا افراد مجرد و غیره با خود دارند و نخ و سوزن و شانه و جز اینها در آن گذارند :
برد چخماخ من از جامهء من جامه نبرد
جامه از مشرعه بردند هم از اول تیر
چهل وپنج درو سوزن و انگشتریی
قلم و کارد ببرده است یکی شوم حقیر.
بوشکور (از فرهنگ اسدی).
بجای شانه و آتشزنه سپاهی او
کنند پر ز یواقیت کیسه و چخماخ.
شمس فخری (از انجمن آرا).
|| بمعنی تبرزین هم آمده است. (برهان). تبرزین. (ناظم الاطباء).
(1) - چاخماق، ترکی آذری (برخورد کردن بهم زدن)، سنگ آتش زنه «تورک لغتی، قدری، مادهء چاخماق و چاقماق». (از حاشیهء برهان چ معین).
(2) - اصل «سیاه سلطان» متن تصحیح قیاسی است.
چخماخ زدن.
[چَ زَ دَ] (مص مرکب)چخماخ بکار بردن. بوسیلهء چخماخ آتش روشن کردن. دو پارهء سنگ چخماخ را بهم زدن، تا آتش از آن جهد. چخماق زدن. با آتشزنه آتش افروختن. || تبرزین زدن.
چخماغ.
[چَ] (ترکی، اِ) چخماق. بمعنی آتشزنه. (ناظم الاطباء). رجوع به چخماق شود.
چخماق.
[چَ] (ترکی، اِ)(1) آتش زنه، و آن را به ترکی «چقماق» گویند. (آنندراج). چخماغ. بمعنی آتش زنه. (از ناظم الاطباء). آتش باره. (فرهنگ نعمة الله). چخماخ. سنگ چخماق. سنگ آتشزنه. آتش افروزنه. آتش گیره. چقمق. آتش پرک. زند (بعربی). سنگ یا قطعهء آهنی که بسنگ دیگر زنند و از آن آتش جهد. وسیله ای برای افروختن آتش. رجوع به چخماخ و چقماق شود. || در بعضی فرهنگ ها بمعنی کیسه ای که در آن شانه و سوزن و سنگ چخماق و امثال آن گذارند آمده. (آنندراج). رجوع به چخماخ شود. || چخماق تفنگ(2)، و آن یکی از آلات و ادوات تفنگ است که بوسیلهء ضربهء آن چاشنی تفنگ میترکد و باروت آتش میگیرد و ساچمه یا گلوله خارج میشود. آلتی آهنین در تفنگ که با کشیدن پاشنه روی پستانک افتد.
(1) - Silex.
(2) - Fusil, Chien.
چخماق.
[چَ] (اِخ) دهی است از دهستان الند بخش حومهء شهرستان خوی که در 61هزارگزی شمال باختری خوی و 31هزارگزی راه عمومی کرگش به الند واقع شده کوهستانی و سردسیر است و 188 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
چخماق.
[چَ] (اِخ) دهی است از دهستان زاوه بخش حومهء شهرستان تربت حیدریه که در 48هزارگزی خاور تربت حیدریه بر سر راه شوسهء عمومی باخرز واقع شده. جلگه و معتدل است و 648 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چخماق بلاغ.
[چَ بُ] (اِخ) دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر که در 35500گزی باختر اهر و 13هزارگزی شوسهء تبریز به اهر واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 507 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی گلیم بافی و راهش مالرو است. در دو محل بفاصلهء یک کیلومتر بنام چخماق بلاغ بالا و پائین مشهور و سکنهء چخماق بلاغ بالا 328 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چخماق تپه.
[چَ تَپْ پِ] (اِخ) دهی است جزء دهستان شراء بخش وفس شهرستان اراک که در 34هزارگزی جنوب باختر کمیجان و 6هزارگزی راه خنداب به همدان واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 112 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء شراء، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت، گله داری و قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چخماق دره.
[چَ دَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان ییلاق بخش حومهء شهرستان سنندج که در 28هزارگزی شمال خاوری سنندج و 3هزارگزی جنوب شوسهء سنندج به همدان واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 480 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان قالیچه، جاجیم و گلیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
چخماق زدن.
[چَ زَ دَ] (مص مرکب)چخماخ زدن. چقماق زدن. سنگ چخماق زدن. آتشپرک زدن. دو پاره سنگ یا پارهء سنگ و آهنی را بیکدیگر زدن، افروختن آتش را. بکار بردن سنگ چخماق. از سنگ چخماق برای روشن کردن آتش استفاده نمودن. اقتداح. رجوع به چخماخ زدن شود.
چخماقلو.
[چَ] (اِخ) دهی است از دهستان کسبایر بخش حومهء شهرستان بجنورد که در 36هزارگزی شمال باختری بجنورد و 3هزارگزی جنوب شوسهء عمومی بجنورد به شقاق واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 1241 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، بنشن و باغات انگور، شغل اهالی زراعت، مال داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چخماقلو.
[چَ] (اِخ) دهی است از دهستان گچلرات بخش بلدشت شهرستان ماکو که در 36هزارگزی جنوب گچلرات و 6هزارگزی شمال ارابه رو نازیک واقع شده. دامنه، معتدل و مالاریائی است و 125 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه، محصولش غلات و پنبه، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی و راهش مالرو است. دو آبادی نزدیک هم بنام چخماقلوی بالا و پائین مشهورند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چخماقی.
[چَ] (ص نسبی) منسوب به چخماق. منسوب به سنگ چخماق. سنگ چخماق.(1)
- سبیل چخماقی.؛ سبیل های چخماقی(2)؛ سبیل تاب داده و از دو سوی بجانب بالا گرائیده. سبیلی که نوک تافته و برگشته بسوی بالا دارد. بروتی که دنبال آن از دو سوی ببالا برگشته باشد. سبیل نوک برگشته. سبیلی که دو نوک باریک و تابدادهء آن بطرف بالا برگشته. رجوع به سبیل چخماقی شود.
- کاف چخماقی؛ صورتی از نوشتن حرف کاف. شکلی از حرف «ک» در رسم الخط.
(1) - Siliceux.
(2) - Moustaches en croc.
چخمور.
[چَ] (ص) لوچ و دوبین، در اصطلاح اهالی تک قزوین. (از فرهنگ نظام). || (اِ) داءالثعلب.(1) ریختن یا کم شدن موی سر و ابرو و غیره.
(1) - Alopecie.
چخمور.
[چَ] (اِخ) دهی است از دهستان کله پوز بخش مرکزی شهرستان میانه که در 33هزارگزی جنوب باختری میانه و 33هزارگزی شوسهء میانه به تبریز واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 200 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ، محصولش غلات، نخود، عدس و بزرک، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چخندگی.
[چَ خَ دَ / دِ] (حامص) چخی. چخیدگی. عمل چخنده. کوشش. سعی. جدیت. || چخی. ستیزه گری. خصومت. دشمنی. ستیزه جویی. || چخی. جستن بر روی کسی. رجوع به چخ و چخنده و چخی و چخیدن شود.
چخنده.
[چَ خَ دَ / دِ] (نف) آنکه میچخد. کوشش کننده. سعی کننده. کوشا. ساعی. || ستیزه کننده. خصومت گر. دشمنی کننده. ستیزه جو. ستیزه گر. || آنکه بر روی کسی جستن کند. جستن کننده بر روی دیگری. || دم زننده. رجوع به چخ و چخیدن شود.
چخوف.
[چِ خُفْ] (اِخ)(1) آنتون پاولویچ (1860 - 1904م.). از نویسندگان نامدار و مشهور کشور روسیه است که بخصوص در نوشتن داستانهای کوتاه (نوول) سبکی مبتکرانه داشته و آثاری جاویدان و درخور تحسین بجای گذاشته است. رمان ها و نمایشنامه هایی هم که از این نویسندهء معروف باقی مانده نمودار دیگری از قدرت و مهارت او در فن نویسندگی است. وی در هفدهم ژانویهء سال 1860 در «تاگانرک» بدنیا آمد و تحصیلات دبستانی و دبیرستانی خود را در همان شهر تمام کرد و در سال 1879 بمسکو رفت و در دانشکدهء پزشکی مسکو نام نویسی نمود. چخوف از همان سال اول ورود بدانشکدهء پزشکی دانشگاه به نویسندگی در روزنامه ها و مجلات هفتگی مسکو پرداخت و اولین اثر او در روزنامهء فکاهی «استروکوزا» منتشر شد و در طی هفت سالی که در دانشکدهء پزشکی مشغول تحصیل بود در حدود چهارصد اثر مختلف (از داستان و رمان و یادداشت و مقاله و غیره) انتشار داد که معروفترین آنها «دکتر بی مریض»، «مرد زودرنج» و «برادر برادرم» میباشد. چخوف در سال 1884 دانشکدهء پزشکی را بپایان رسانید و در زمستان سال بعد، نخستین بار علائم بیماری سل در وی نمودار شد. او در سال 1887 سفری بجنوب روسیه کرد که تأثیرات این سفر در اثر معروفش بنام «استپ» آشکار است و آثار معروف دیگر وی در این سال عبارتست از مجموعهء داستانهایی بنام «هنگام سحر» و یک نمایش نامهء چهار پرده ای بنام «ایوانف». در سال 1888 با جمعی از دوستان به کریمه رفت و در آنجا داستانهای مشهور «استپ روشنایی ها»، «جشن سالانه»، «زنگها» و نمایش نامهء یک پرده ای بنام «خرس» را نوشت، و در همین سال جایزهء پوشکین (بمبلغ 500 روبل) از طرف آکادمی علوم امپراطوری به وی اعطاء شد و سال بعد عضو جمعیت «دوستداران ادبیات» گردید. در این سال بود که نمایش «شیطان جنگل» را در چهار پرده و لطیفهء «خواستگاری» را در یک پرده نوشت و داستان معروف «افسانهء خسته کننده از دفتر یادداشت یک پیرمرد» را برشتهء تحریر درآورد. چخوف، در سال 1890 از راه سیبریه به جزیرهء «ساخالین» سفر کرد و در بازگشت ازین سفر که از راه «سنگاپور»، «هند»، «سیلان»، «کانادا» و «سوئز» صورت گرفت با انتشار آثار مهمی از قبیل «شیطانها»، «سرتاسر سیبریه» و «گوسیف» ارمغانی بزرگ به جهان ادب عرضه کرد، و در پایان همین مسافرت طولانی بود که احساس سینه درد و تنگی نفس شدید نمود و از بیماری خود نگران شد. چخوف در 1891 «فراریان ساخالین»، «دوئل» و «زنان» را نوشت و در همین سال سفری به اروپای غربی کرد و در سال 1892 به ایالت «نوگورود» رفت که بقحطی زدگان آن منطقه کمک کند و مدتی نیز در دهکدهء «ملیخوف» بمبارزه علیه بیماری وبا همت گماشت. آثار معروف چخوف در سال 1892 عبارتست از داستانهای: «اطاق شمارهء 6»، «ملخ»، «زوجه»، «در تبعید» و «همسایگان» و در 1893 نیز داستان «مرد ناشناس» و یادداشت های معروف مسافرت به سیبری را تحت عنوان «جزیره های ساخالین» منتشر ساخت، و در سال بعد بیماری وی شدت یافت و دکترها توصیه کردند که به کریمه یا جنوب فرانسه سفر کند، لیکن چخوف به خطری که او را تهدید میکرد توجهی نداشت و همچنان به نوشتن نمایشنامه و داستان های کوتاه سرگرم بود و تا پایان سال 1897 آثاری از قبیل نمایشنامهء «شاهین دریا»، داستان بلند «سه سال»، «زندگی من»، «موژیک ها»، «در گاری»، «در یک نقطهء محلی» و چند داستان کوتاه دیگر بقلم استادانهء وی منتشر گردید و درین هنگام پزشکان بیماری او را مرض سل تشخیص دادند و وی ناگزیر بفرانسه رفت. چخوف در سالهای 1898 و 1899 داستان های «آدم توی جلد»، «یونچ»، «مستاجر»، «شوهر»، «خانم مامانی»، «خانم و سگ ملوسش» و «در راوین» را برشتهء تحریر درآورد و در سال 1900 بعضویت آکادمی علوم در پترسبورک انتخاب شد و نمایشنامهء «سه خواهر» را نیز در آن سال تنظیم کرد، و در سال 1901 با «اولگا کینپر» (ستارهء تآتر هنری مسکو) ازدواج کرد و از این سال تا 1904 که وضع مزاجیش رو به وخامت میگذاشت داستانهای «اسقف»، «عروس» و نمایشنامهء معروف «باغ آلبالو» را نگاشت، اما دیگر شدت بیماری بتدریج توانائی کار کردن و نوشتن را از وی سلب مینمود، و در ماه مه سال 1904 همراه زنش به یک آسایشگاه آلمانی در «بادنویلر» رفت و در همان آسایشگاه در سن چهل وچهارسالگی، در ماه ژوئن سال 1904 زندگی را بدرود گفت و جسدش را به مسکو حمل کردند و در گورستان کلیسای «نودویشی» بخاک سپردند. ازین نویسندهء کوته زندگانی چنانکه اشاره رفت آثار مهمی به زبان روسی باقی مانده و سبک نویسندگی او در ادبیات روسی بعد از وی تأثیری شگرف داشته است. از آثار این نویسندهء بزرگ روس چند اثر از قبیل: «باغ آلبالو»، «موژیک ها»، «اطاق شمارهء 6» و چندین داستان کوتاه بزبان فارسی ترجمه و منتشر شده است و نوشته های وی در میان نویسندگان و خوانندگان ایرانی هواخواه بسیار دارد.
(1) - Tchekhov, Anton Pavlovich.
چخه.
[چِ خَ / خِ] (صوت) صوتی برای راندن سگ. کلمه ای که در موقع راندن و دور کردن سگ بر زبان آرند. در تداول روستائیان فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه؛ لفظی راندن سگ را. || (اِ) سگ در زبان اطفالی که تازه سخن گفتن آموزند. سگ در زبان اطفال دوسه ساله. رجوع به چخی شود.
چخی.
[چَ / چِ] (حامص، اِ)(1) چخ. ستیزه کنی. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). ستیزگی. (ناظم الاطباء). چخندگی. || خصومت. || مناقشه. (ناظم الاطباء). || دم زنی. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). || سعی و کوشش. (ناظم الاطباء). چخ. چخندگی. رجوع به چخ و چخندگی و چخیدن شود. || سگ، در زبان کودکان شیرخوار. سگ، در زبان اطفال. رجوع به چخه شود.
(1) - از چخیدن. در حاشیهء برهان چ کلکته آمده: اغلب که چخی بفتح اول و کسر ثانی و سکون تحتانی باشد چنانکه سروری تصریح نموده و قیاس نیز اقتضای آن میکند چه اگر حرف دوم ساکن باشد و «یاء» نیز ساکن است درین صورت تلفظ محال بود، لیکن چون در جمیع نسخ موجوده، چنانکه در متن عبارت مسطور است، مذکور بوده بنابراین بحال خود گذاشته بطبع درآورده شد». (از حاشیهء برهان چ معین).
چخیدگی.
[چَ دَ / دِ] (حامص) عمل چخیده. رجوع به چخیده و چخندگی شود.
چخیدن.
[چَ دَ] (مص)(1) کوشیدن. (از فرهنگ اسدی) (برهان) (ناظم الاطباء). کوشش کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). سعی کردن. (از برهان) (آنندراج). چغیدن :
ما را بدان لب تو نیاز است در جهان(2)
طعنه مزن که با دو لب من چرا چخی.
کسائی (از فرهنگ اسدی).
کنون تا یکی شهریاری پدید
نیاری، فزون زین نباید چخید.فردوسی.
با بند مچخ که سخت گردد
چون باز بتابی از رسن سر.ناصرخسرو.
چون همیشه چون زنان در زینت دنیا چخی؟
گرت چون مردان همی در کار دین باید چخید.
ناصرخسرو.
کس بند خدائی بسگالش نگشاید
با بند خدائی مچخ و بیهده مسگال.
ناصرخسرو.
دل با غم تو گر بچخد زیر آید
زیرا چو تو دلبری بکف دیر آید.
؟ (از سندبادنامه).
در طپیدن سست شد پیوند او
وز چخیدن سخت تر شد بند او.عطار.
دل از شره نفس تو در پای فتاده ست
هر چند درین واقعه مردانه چخیده ست.
عطار.
|| ستیزه کردن. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). جنگ و ستیز کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) :
سپاه است یکسر همه کوه و شخ
تو با پیل و با پیلبانان مچخ.فردوسی.
ز کابل که با سام یارد چخید؟
که خواهد همی زخم گرزش چشید؟
فردوسی.
بس شهر که مردانش با من بچخیدند
کامروز نبینند در او جز زن بی شوی.فرخی.
هیچ شهی با تو نیارد چخید
گر چه که با لشکر بی منتهاست.فرخی.
شب تاختنی کرد چو عفریت دمیده
بر ماه فرس رانده و با چرخ چخیده.
منوچهری.
پر پروانه بسوزد با فروزنده چراغ(3)
چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند.
منوچهری.
با من همی چخی تو و آگه نیی که خیره
دنبال ببر خائی چنگال شیر خاری.
منوچهری.
محال است روباهان را با شیران چخیدن. (از تاریخ بیهقی). ای سگان خدای نه با شما گفته ام که با مهمانان من مچخید. (از کشف المحجوب ص 300).
وز دولت تو دست حسد کوته خواهم
با دولت تو خود که چخد یا که چخیده ست.
ابوالفرج.
مشت هرگز کی برآید با درفش
پنبه با آتش کجا یارد چخید؟مسعودسعد.
هر کرا دولتی است برنائی
تو بدانکس مچخ که برنائی.سنائی.
کی تواند حاسدت با تو چخیدن خیرخیر
سایه بر دریای چین چون افکند پر ذباب.
معزی.
زمانه سوی حسودت ندا کند که منم
ورا غلام، تو با خواجهء زمانه مچخ.سوزنی.
شادمان باش ای فلک قدرت خداوندی که هست
جای مغلوبی فلک را گر کنون با وی چخی.
انوری (از فرهنگ نظام).
بگو فلک را با این ضعیف هیچ مپیچ
بگو جهان را با این اسیر هیچ مچخ.
محمدبن بدیع نسوی.
|| دم زدن. (برهان) (ناظم الاطباء). گفتگو کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). چغیدن :
خدایا راست گویم فتنه از تست
ولی از ترس نتوانم چخیدن.ناصرخسرو.
|| خصومت کردن. (از برهان) (ناظم الاطباء) :ایشان چون نومید شدند بازگشتند و دیگر بار با پیغمبر صلی الله علیه و سلم نتوانستند چخیدن ولیکن با یارانش خصومت میکردند و ایشان را رنجه میداشتندی. (ترجمهء طبری بلعمی). || بر روی کسی جستن باشد، و باین معنی بجای حرف ثانی غین نقطه دار هم آمده است. (برهان). بر روی کسی جستن. (ناظم الاطباء). چغیدن. رجوع به چغیدن و چخ شود. || تند دم زدن و خود را بهم کشیدن بوقت جماع از خوشی. (غیاث).
(1) - این لفظ مبدل «چغیدن» است که در اوستا هم هست. (فرهنگ نظام).
(2) - ن ل: ما را بدو لب تو نیاز است در جهان.
(3) - ن ل: ...با درخشنده چراغ.
چخیده.
[چَ دَ / دِ] (ن مف / نف) بمعنی کوشیده باشد. || ستیزه کرده. || دم زده. (برهان) (ناظم الاطباء). || دشمن شده. خصومت ورزیده. رجوع به چخ و چخیدن و چخنده شود. || پیش رفته. (ناظم الاطباء).
چخین.
[چَ / چِ] (ص) ریم آلوده و چرکین را گویند، یعنی زخمی که چرک و ریم داشته باشد. (برهان) (آنندراج). ریم آلوده و چرکین و زخمی که چرک و ریم داشته باشد. (ناظم الاطباء). ریمگین(1). (از جهانگیری) (شرفنامهء منیری). رجوع به چخ شود. شوخگین. (شعوری).
(1) - در نسخ مختلف فرهنگ جهانگیری «رنگین» نوشته شده و این معنی در هیچیک از فرهنگها نیامده و با معانی «چخ» و مشتقات آن مناسبتی ندارد و «ریمگین» تصحیح قیاسی است.
چدار.
[چِ] (اِ) چیزی باشد که از پشم و ریسمان بافند و دست و پای اسب و استر بدفعل را بدان بندند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). چیزی که از ریسمان و چرم سازند و دست و پای اسب و استر بدفعل بدان بندند. (جهانگیری) (فرهنگ نظام). طنابی که از ابریشم تابند و دست و پای اسب و استر شرور را بدان بندند. (ناظم الاطباء). بترکی کوستک.(1) (شعوری). اشکیل نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). شکیل. شکال. پای بند اسب و استر و الاغ بدنعل و چموش. پابند :
جسمش سپهر و زین قمر و تنگ آفتاب
عزمش عنان و حزم لگام و قضا چدار.
عنصری (در صفت اسب).
درعها ذل مضیق و خودها رنج غلاف
تیغها حبس نیام و مرکبان بند چدار.
مسعودسعد.
تا گشته ای پیاده ز چشمم روان مژه
گلگون اشک را نتواند چدار شد.
میریحیی (از آنندراج)
مرا ز کین خران باک نیست زانکه بود
سه گز فسار و دو چنبر چدار چارهء خر.
قاآنی.
رجوع به اشکیل و شکیل و شکال شود.
(1) - Keustek: Entraves aux pieds d´un .(السنهء ترکیه وفرانسویه نک لغتی) cheval.
چدار کردن.
[چِ کَ دَ] (مص مرکب)دست و پای اسب و استر بدفعل را با چدار بستن. بستن دست و پای اسب و استر بدنعل و الاغ چموش و بدنعل با طنابی که از چرم یا ابریشم می بافند :
وگر به بزمگه عیش طول شب خواهی
فلک چدار کند دست و پای توسن خود.
محتشم کاشی (از شعوری).
چدان.
[چُ] (اِخ) دهی است از دهستان پسکوه بخش قاین شهرستان بیرجند که در 32هزارگزی جنوب باختری قاین سر راه مالرو عمومی محمدآباد به قاین واقع شده. کوهستانی و معتدل است و 221 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و زعفران، شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). مؤلف مرآت البلدان نویسد: «مزرعه ای است از مزارع طبس مسنا از محال قاینات، که قدیم النسق است و از آب قنات مشروب میشود». (از مرآت البلدان ج 4 ص 215).
چدر.
[چَ دَ] (اِ) بمعنی چاره و علاج باشد. چاره. (برهان) (آنندراج). علاج و تدبیر و چاره. (ناظم الاطباء). گزیر. بُدّ :
بدان نهیب که در خیلشان فتاد نهاب
بجز ایاب نجستند هیچ چار و چدر.قاآنی.
رجوع به چاره شود.
چدر.
[چَ] (اِ) اشتر مادهء چهارساله را گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
چدر.
[چَ دَ] (اِ) چادر و ردا. || سفره و پرده. (ناظم الاطباء).
چدروا.
[چُ دُرْ] (اِ) نام رستنیی باشد تلخ و آنچه در «سقوطر»(1) شود، بهترین جاهای دیگر است. (برهان) (آنندراج). بعربی، صبر خوانند. (برهان) (آنندراج). رستنیی بسیار تلخ که صبر عصارهء اوست. (ناظم الاطباء). دوائی است بسیار تلخ که نام عربیش صبر است. (فرهنگ نظام). داروئی تلخ و سودمند. رجوع به سقوطر و صبر شود.
(1) - سقوطره. اسقطره. سقطراه. Socotora ، نام جزیره ایست به اوقیانوس هند دارای 2000 تن سکنه و نام قدیم آن، جزیرهء «دیسقوریدس» بوده است. (از حاشیهء برهان چ معین ذیل «سقوطر»).
چدن.
[چُ دَ] (اِ)(1) فلزی است مرکب مثل برنج که از آن مجسمه و غیره میسازند. (فرهنگ نظام). آهن تصفیه نشده که از کورهء ذوب خارج کنند و بدان بخاری و مجسمه و غیره سازند. خشکه. مفرغ. هفت جوش. قسمی فلز مرکب. قسمی فلز سخت. ترکیبی است از بعض فلزات در غایت سختی. آهنی است که سه تا پنج درصد کربن و بدو صورت سفید و خاکستری وجود دارد. جسمی شکننده است، لذا در قسمتهای ضرب گیر ماشینها بکار میرود و چون در موقع سرد شدن بر حجمش اضافه میشود در قالب گیری استعمال میشود.
- مثل چدن؛ کنایه است از سخت و محکم و تأثرناپذیر: فلان کس مثل چدن است؛ یعنی سالم و خستگی ناپذیر است. یا از هیچ سخن زشت متأثر نمیشود.
(1) - به انگلیسی Cast-iron. این لفظ فارسی نیست که در کتب قدما نیامده، ممکن است از یک لفظ اروپائی باشد. (فرهنگ نظام). و ممکن است از ریشهء روسی «چوگون» آمده باشد و آن را خشکه نیز گویند.
چدن.
[چِ دَ] (مص) مخفف چیدن باشد. (برهان). مخفف چیدن است. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). چیدن. (ناظم الاطباء). برداشتن و گرد کردن چیزی را، چنانکه مرواریدهای پراکنده یا دانه های تسبیح را. جمع کردن. گل یا میوه را از درخت کندن. برچدن. برکندن :
ای روی تو چون باغ و همه باغ بنفشه
خواهم که بنفشه چنم از باغ تو یک مشت.
دقیقی.(1)
بر پیلگوش قطرهء باران نگاه کن
چون اشک چشم عاشق گریان غمزده
گوئی که پر باز سفید است برگ او
منقار باز و لؤلؤ ناسفته برچده.
کسائی (از انجمن آرا).
چو از کوه خورشید سر برزدی
منیژه ز هر در همی نان چدی.فردوسی.
گلستان که امروز باشد ببار
تو فردا چنی گل نیاید بکار.فردوسی.
بگشتند هر سو همی گل چدند
سراپرده را چون برابر شدند.فردوسی.
بسی گل چدند از لب رودبار
رخان چون گلستان و گل در کنار.
فردوسی.
یاد ناری پدرت را که مدام
گه پلنگمش چدی و گه خنجک.
معروفی (از فرهنگ اسدی).
بتی چون گل تازه کاندر مه دی
ز رخسار او گل توان چد کناری.فرخی.
جهان همه چو یکی گلبن است و او چون گل
چو گل چدند ز گلبن همی چه ماند خار.
فرخی.
زآن رخ چنم امروز گل و لالهء سیراب
زآن ساده زنخدان سمن تازه و نسرین.
فرخی.
خیز تا گل چنیم و لاله چنیم
پیش خسرو بریم و توده کنیم.فرخی.
در است ناخریده و مشک است رایگان
هرچند برفشانی و هرچند برچنی.
منوچهری.
هر آنگاهی که داری گل چدن کار
روا باشد اگر دستت خلد خار.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بگلستانی ماند نگاهبانش دو مار
رخان او که چنان در جهان گلستان نیست
همی چدیم گل آنگه که با نگهبان بود
کنون همی نتوان چد که با نگهبان نیست.
حکیم قطران (از انجمن آرا).
تخم بخت نیک پورا نیست چیزی جز هنر
بار بخت نیکت از شاخ هنر باید چدن.
ناصرخسرو.
کرا پیشه نیکی بشاید بدن
همیشه روانش ستایش چند.ناصرخسرو.
برِ طاعت از شاخ عمرت بچن
که اکنونش گردون ز بن برکند.ناصرخسرو.
گر همی خواهی ترا نخلی کنند
شرقی و غربی ز تو میوه چنند.مولوی.
ما را که جراحتست خون آید
درد تو چنم که فارغ از دردی.سعدی.
- برچدن؛ برچیدن. چیدن:
آن کبک مرقع سلب برچده دامن
از غالیه غل ساخته از بهر نشان را.سنائی.
حدیثی بگو تا شکر برچنم
بمان برگذر تا شوی عنبری.(از سندبادنامه).
برچده زلفک فراهم او
کرد صبر از دلم پراکنده.سوزنی.
گل برچنند روز بروز از درخت گل
زین گلبنان هنوز مگر گل نچیده اند.سعدی.
رجوع به چیدن شود.
(1) - این بیت به «عسجدی »نیز منسوب است.
چدن ریزی.
[چُ دَ] (حامص مرکب)ریختن چدن. ریخته گری. قالب گیریِ چدن.

/ 15