چرخ اطلس.
[چَ خِ اَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فلک الافلاک. (ناظم الاطباء). فلک نهم. (ناظم الاطباء). چرخ اکبر. عرش اعظم. کنایه از عرش مجید که فلک نهم باشد :
دهر ز چرخ اطلسش کرده ردای کبریا
نقش طراز آن ردا عین بقای ایزدی.خاقانی.
بسکه هرسو شد قبا و چرخ در عالم فراخ
همچو چرخ اطلس اطراف همه کیهان گرفت.
امیرخسرو (از جهانگیری).
رجوع به چرخ و چرخ اکبر شود.
چرخ اکبر.
[چَ خِ اَ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) فلک الافلاک. فلک نهم. (ناظم الاطباء). چرخ اطلس. کنایه از عرش اعظم و فلک الافلاک. رجوع به چرخ و چرخ اطلس شود.
چرخ انداز.
[چَ اَ] (نف مرکب) کماندار را گویند. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). || تیرانداز استادِ شخ کمان. (انجمن آرا). آنکه کمان سخت تیر اندازد. (آنندراج). تیرانداز. (ناظم الاطباء). کسی که با کمان سخت تیر اندازد. (فرهنگ نظام). تیرانداز ماهر و قویدست :
شهاب وار چو تیر از کمان خود رانی
ثنای شست تو گوید سپهر چرخ انداز.
نجیب الدین جرفادقانی (از انجمن آرا).
جوانی به بدرقه همراه من بود، سپرباز، چرخ انداز، سلحشور و بیش زور. (گلستان).
رجوع به چرخ و چرخ اندازی شود.
چرخ اندازی.
[چَ اَ] (حامص مرکب)کمانداری. || تیراندازی با کمان سخت. تیراندازی. رجوع به چرخ انداز شود.
چرخباد.
[چَ] (اِ مرکب) چرخ سبکی که بوسیلهء باد به حرکت آید. دَموک. (مهذب الاسماء). || گردباد. بادهای بسیار شدید که دور خود میچرخد.(1)
(1) - Cyclon.
چرخ بخار.
[چَ خِ بُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) ماشین بخار. دستگاه بخار.
(1) - Machine a vapeur.
چرخ برین.
[چَ خِ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از فلک نهم. (آنندراج). عرش مجید. (منیری). فلک الافلاک و فلک نهم. (ناظم الاطباء). فلک اطلس. چرخ اکبر. فلک الافلاک. عرش. چرخ :
ز هامون بچرخ برین شد سوار
سخن گفت بر عرش با کردگار.اسدی.
بری دان ز افعال چرخ برین را
نشاید نکوهش ز دانش بری را.
ناصرخسرو.
چرخ بستنی.
[چَ خِ بَ تَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به چرخ بستنی سازی شود.
چرخ بستنی سازی.
[چَ خِ بَ تَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) دستگاهی که بوسیلهء آن بستنی میسازند. چرخ بستنی. چرخی که ظرف بستنی را درون یخ می چرخاند.
(1) - Sorbetiere.
چرخ بلند.
[چَ خِ بُ لَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چرخ. آسمان. سپهر بلند. بلند آسمان. کنایه از آسمان و سپهر. چرخ گردان. چرخ گردنده :
که گفتت برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند.فردوسی.
من آگاهی از فر یزدان دهم
هم از راز چرخ بلند آگهم.فردوسی.
این چرخ بلند را همی بین
بر خاک و هوا و آب و آذر.ناصرخسرو.
رجوع به چرخ و چرخ گردنده شود.
چرخ بند.
[چُ بَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «بعقیدهء صاحب معجم البلدان شهر کوچکی است در آذربایجان یا ارمنستان». (از مرآت البلدان ج 4 ص 218). در معجم البلدان «جرخبند» بضم جیم شهرکی به ارمنیه یا به اذربیجان یاد شده است.
چرخ پائی.
[چَ خِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در تداول عامه نوعی چرخ خیاطی پایه دار را گویند که با پای بحرکت افتد. چرخ خیاطی که بوسیلهء پا چرخانده شود. نوعی چرخ خیاطی.
چرخ پر.
[چَ پَ] (اِ مرکب) در اصطلاح ورزشکاران، پریدن بهوا در وقت چرخیدن. (فرهنگ نظام).
چرخ پراختر.
[چَ خِ پُ اَ تَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) بمعنی آسمان و کواکب. (انجمن آرا) (آنندراج). آسمان پرستاره. آسمان. سپهر. || کنایه از دف که دایره گویند و در گرداگرد آن حلقه ها و صورتهاست. (انجمن آرا) (آنندراج). کنایه از دایره زنگی :
آن چرخ پراختر نگر، وآن اختر بی مر نگر
آن حلقه و چنبر نگر، صد حلقه دور چنبرش.
؟ (از انجمن آرا).
چرخ پروین.
[چَ خِ پَرْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فلک پروین. مدار پروین :
نادان اگر نیاید پیشم عجب چه داری
پروانه چون برآید هرگز بچرخ پروین.
ناصرخسرو.
چرخ پنبه ریسی.
[چَ خِ پَمْ بَ / بِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرخ. چرخه. چرخی که بدان وسیله پنبه ریسی کنند. چرخ نخریسی. چرخی که غالباً زنان پشت آن نشینند و با آن چرخ پنبه ریسی کنند. چرخ پیرزن. رجوع به چرخ پیرزن و چرخ نخریسی و چرخه شود.
چرخ پیچ.
[چَ] (اِ مرکب) چرخ. حرکت دورانی. گردش بدور خود. پیچش و گردشی بسان حرکت چرخ. حرکتی چرخ مانند :
برآمد برآنسان که ناسود هیچ
بدان چرخ پیچان بصد چرخ پیچ.
نظامی (از آنندراج).
عالم هیچکس بهیچش کشت
چرخ پیچان بچرخ پیچش کشت.
نظامی (هفت پیکر).
که چون دارم این داوری را بسیچ
چگونه دهم چرخ را چرخ پیچ.نظامی.
رجوع به چرخ شود.
چرخ پیرزن.
[چَ خِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرخ پنبه ریسی. چرخ نخریسی. چرخ. چرخی که زنان بدان وسیله پنبه را تبدیل به نخ کنند. چرخ نخریسی است، و چون غالباً پیره زنان پشت آن چرخ نشینند و پنبه ریسی کنند در تداول عامه بدین صفت موصوف شده است. کنایه از چرخ نخ ریسی و پنبه ریسی. رجوع به چرخ پنبه ریسی و نخ ریسی و چرخ زن و چرخه شود.
چرخ پیمای.
[چَ پَ / پِ] (نف مرکب)عرش پیمای. فلک پیمای. آنکه بر مدار فلک سیر کند، همچون ستارگان و کرات :
همین تار و روشن شتابندگان
همین چرخ پیمای تابندگان.اسدی.
|| آنکه بسوی آسمانها و افلاک اوج گیرد و پرواز کند. رجوع به چرخ پیمایی شود.
چرخ پیمایی.
[چَ پَ / پِ] (حامص مرکب) عرش پیمایی. فلک پیمایی. آسمان پیمائی. پرواز بسوی آسمانها و افلاک :
وز پی احمد براقی کن ز روح
پس برای چرخ پیمایی فرست.خاقانی.
|| گردش و حرکت بر مدار افلاک. رجوع به چرخ پیمای شود.
چرخت.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع طبس مسنا و از محال قاینات است که قدیم النسق میباشد و از آب قنات مشروب میشود». (از مرآت البلدان ج 4 ص 219).
چرخ تاب.
[چَ] (نف مرکب) مرادف آسمان تاب. (آنندراج). تابندهء بر چرخ. کنایه از ماه و اختران تابناک :
بروز مردی او کیست شه سوار فلک
غزاله نام زنی چرختاب و چرخ نشین.
سلمان ساوجی.
گر ماه چرخ تاب گشاید نقاب را
خواهد نشاند در پس چرخ آفتاب را.
سیفی (از آنندراج)(1).
|| مجازاً بمعنی زیبارخان و ماهرویان. || آنکه ابریشم را بر چرخ تاب دهد برای باریک و دراز شدن. (آنندراج). کسی که ابریشم را بر چرخ تاب دهد.
(1) - شواهد معنی اول به معنی دوم نیز تواند بود.
چرخ ترساجامه.
[چَ خِ تَ مَ / مِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از فلک اول باشد که فلک قمر است. (برهان). کنایه از فلک اول باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). فلک قمر. (ناظم الاطباء). چرخ کبود و چرخ گندناگون. (آنندراج). چرخ کبودجامه. چرخ دولابی. چرخ آبنوسی. فلک. رجوع به چرخ آبگون و چرخ آبنوسی و چرخ کبودجامه و چرخ گندناگون شود.
چرخ تیز.
[چَ خِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)در اصطلاح ورزشکاران، چرخ زدن با یک پای تمام و نوک پای دیگر اما زیاد چرخ زدن. (فرهنگ نظام).
چرخ تیزرو.
[چَ خِ رَ / رُو] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از اسب تندرفتار چست و چابک باشد. (انجمن آرا) (آنندراج) :
آباد بر آن چرخ تیزرو
کز نور سراپای او عجین
هم زور چو شیرانش بر کتف
هم داغ چو گورانش بر سرین.
ابوالفرج رونی (از انجمن آرا).
چرخ تیزگری.
[چَ خِ گَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرخ چاقوتیزکنی. چرخی که با آن کارد و مقراض و چاقو و امثال اینها تیز کنند. رجوع به چرخ چاقوتیزکنی شود.
چرخ جر.
[چَ خِ جَرر / جَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرخ دولاب. دولابی که دلوهای متعدد دارد :
بود راست چون کوزهء چرخ جر
تهی شد یکی پر شود ده دگر.
نزاری قهستانی.
رجوع به چرخ دولاب شود.
چرخ جنگلی.
[چَ خِ جَ گَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در اصطلاح ورزشکاران، چرخیدن آهسته با فاصلهء زیاد دادن میان دو پا. (فرهنگ نظام).
چرخ جوراب بافی.
[چَ خِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دستگاه جوراب بافی. دستگاهی که بوسیلهء آن جوراب بافته شود. ماشین جوراب بافی.
چرخ چاچی.
[چَ خِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چاچی. کمان چاچی. کمان منسوب به شهر چاچ. نوعی کمان معروف که در شهر چاچ، یکی از شهرهای قدیم ترکستان میساخته اند. چاچی کمان :
ستون کرد چپ را و خم کرد راست
خروش از خم چرخ چاچی بخاست.
فردوسی.
رجوع به چاچی و کمان چاچی شود.
چرخ چاقوتیزکنی.
[چَ خِ کُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نوعی چرخ مخصوص تیز کردن چاقو و قیچی و کارد و امثال اینها. چرخ تیزگری. چرخ چاقوتیزکن. چرخی که آنرا با پای بحرکت آورند و چاقو یا کارد و امثال آنرا بر روی چرخ تیز کنند. رجوع به چرخ تیزگری شود.
چرخ چاه.
[چَ خِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرخاب. دولاب. چرخی که بدان خاک کنده از ته چاه برکشند. چرخی که در کاریزها برای کشیدن خاک و گل چاه های قنات از آن استفاده کنند. عَجَلَة. عُصمور. عَکَم. عَلَق. عَلاق. (منتهی الارب). رجوع به چرخاب و دولاب شود.
چرخ چنبری.
[چَ خِ چَمْ بَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آسمان. (ناظم الاطباء). چرخ. کنایه از آسمان است :
چنبر از هم برگشاید چرخ از اقبال تو
گر نگردد بر ره رأی تو چرخ چنبری.
سوزنی.
رجوع به چرخ شود.
چرخچی.
[چَ] (ص مرکب) در عالم آرای سکندربیک، فوج هراول را گویند. (آنندراج). فوج هراول. (غیاث). در عصر سلطنت صفویه لشکر پیشرو را میگفتند، شاید بهمان مناسبت که آن قسم لشکر در قدیم کماندار بوده. (فرهنگ نظام). مقدمة الجیش. پیشقراول لشکر. طلایه :
اگر آوازه ات در روز اول چرخچی گردد
مخالف میشود مغلوب اهل دین به آسانی.
اثیر (از آنندراج).
رجوع به چرخچی باشی شود.
|| چرخ انداز. (فرهنگ نظام). کماندار. || توپچی، که معرب آن شرخجی است : لشکر خود را هشت تیپ نموده و خود در قلب قرار گرفت، چرخچیان از دو طرف به میدانداری مشغول و صدای توپ و تفنگ عرصهء میدان را فروگرفته. (مجمل التواریخ گلستانه ص 25). || آنکه چرخ راند با ستور. رانندهء چرخ.
چرخچی باشی.
[چَ] (ص مرکب، اِ مرکب) رئیس چرخچیان. فرمانده و بزرگ چرخچی ها. آنکه مقدمة الجیش لشکر زیر فرمان او بوده است. عنوانی که در قدیم رئیس پیشقراولان لشکر داشته است : عالیجاهان علی مردانخان بختیاری و اسماعیل خان فیلی را چرخچی باشی و مقدمة الجیش لشکر ظفراثر مقرر... (تاریخ زندیه). || فرمانده توپچیان. رئیس توپچی ها. رجوع به چرخچی شود.
چرخ حکاکی.
[چَ خِ حَکْ کا] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرخی که حکاکان بدان کار کنند. (آنندراج). چرخی مخصوص مهر کندن و خط نوشتن روی سنگ یا فلز.
چرخ خضرا.
[چَ خِ خَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چرخ. فلک. آسمان. سپهر :
میر تو خدایست طاعتش دار
تا سرت برآید به چرخ خضرا.ناصرخسرو.
رجوع به چرخ شود.
چرخ خوردن.
[چَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) بمعنی حرکت دوری است. (آنندراج). گرد گردیدن. بدور خود یا بدور کسی گشتن.
- چرخ خوردن سر؛ دوار داشتن و گیج رفتن سر.
- || برگشتن سر. رجوع به چرخ رفتن شود.
چرخ خورده.
[چَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ](ن مف مرکب) آنچه یا آنکه بدور خود چرخ خورده باشد. || گردنده. (ناظم الاطباء).
چرخ خیاطی.
[چَ خِ خَیْ یا] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) ماشین خیاطی. دستگاه خیاطی. ماشین دستی یا پائی که بوسیلهء آن خیاطی کنند و جامه یا چیز دیگر دوزند. ماشین خیاطی که چرخ آن را با دست یا بوسیلهء پای بحرکت آورند. رجوع به چرخ دستی و چرخ پائی شود.
چرخ دادن.
[چَ دَ] (مص مرکب) بمعنی حرکت دوری است. (آنندراج). چرخانیدن. گرد گردانیدن. چرخاندن :
در دم اندیشه چون به خنصر اقبال
چرخ دهی خاتم سهیل نگین را.
طالب آملی (از آنندراج).
|| در تداول عامه، راه بردن و گردش دادن انسان یا حیوانی را در محلی؛ چنانکه فی المثل گویند: این طفل را فلانجا چرخی بده و زود برگرد. یا: این اسب را چرخی بده تا عرقش خشک شود. || در تداول عوام، گوشت را در تابه سرخ کردن. مدتی کوتاه در روغن جوشان پختن چیزی را. کمی در روغن داغ سرخ کردن گوشت و جز آن را. سرخ و برشته کردن گوشت و مانند آن. مرغ را در تابه تاب دادن. در تاوه چرخاندن گوشت و مانند آن. بو دادن چیزی در دیگ یا تابه.
چرخ دار.
[چَ] (نف مرکب) بمعنی کماندار است. (آنندراج). دارندهء کمان. آنکس که با کمان تیراندازی کند :
ز شه برجی قضا را چرخداری
ملک را دید در میدان برابر.
حکیم ازرقی (از آنندراج).
چرخ دستی.
[چَ خِ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چرخ خیاطی. ماشین خیاطی که با دست بحرکت افتد. دستگاه خیاطی بدون پایه که چرخ آن را با دست حرکت دهند. رجوع به چرخ خیاطی شود.
چرخ دلو.
[چَ خِ دَلْوْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرخ دولاب. دولاب. چرخاب. چرخ چاه. چرخی که دلو را از چاه برکشد. چرخی که بوسیلهء آن دلو خالی را بدرون چاه فرستند و دلو پر از آب یا پر از خاک را از چاه بالا کشند. عَلاق. عَلاقَة. مَعَلَّق. (منتهی الارب). رجوع به چرخ چاه و چرخ دولاب شود.
چرخ دوار.
[چَ خِ دَوْ وا] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آسمان. (ناظم الاطباء). کنایه از آسمان و فلک. چرخ. چرخ گردنده. چرخ گردان :
بدل از مکر و از حسد دورند
حاصل دهر و چرخ دوارند.ناصرخسرو.
رجوع به چرخ دولابی شود.
|| بخت ناپایدار. (ناظم الاطباء). کنایه از بخت و اقبال، که بی ثبات و ناپایدار است.
چرخ دولاب.
[چَ خِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرخاب. چرخ چاه. چرخ دلو. چرخ جر. چرخی که یک یا چند دلو پرآب را از چاه برکشد. نوعی چرخ چاه که بر سر چاه آب نصب کنند و آنرا بوسیلهء چند مرد زورمند یا بوسیلهء اسب و شتر و گاو بحرکت آورند و یک یا چند دلو بزرگ پرآب را از چاه بالا کشند. نوعی چرخ مخصوص آب کشیدن از چاه که چند دلو آب را بدان بندند و آن را بوسیلهء آدمی یا اسب و شتر و گاو بحرکت آورند تا دلوهای پرآب را از چاه بالا آورد و دلوهای خالی را بدرون چاه فرستد. رجوع به چرخ چاه و چرخ دلو و چرخ جر شود.
چرخ دولابی.
[چَ خِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). آسمان. (ناظم الاطباء). چرخ. چرخ دوار. چرخ گردنده :
فغان زین چرخ دولابی که هر روز
به چاهی افکند ماه دل افروز.
جامی (از انجمن آرا).
|| بخت ناپایدار. (ناظم الاطباء). رجوع به چرخ دوار شود.
چرخ رسن تابی.
[چَ خِ رَ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرخ نخ تابی. چرخ ریسمان تابی. رجوع به چرخ ریسمان تابی شود.
چرخ رشت.
[چَ رِ] (ن مف مرکب)چرخ رشته. آنچه با چرخ رشته شود. مقابل دست رشت.
چرخ رفتن.
[چَ رَ تَ] (مص مرکب) گیج رفتن سر. چرخ خوردن سر. دوار داشتن سر. سرگیجه رفتن. دوران داشتن سر. رجوع به چرخ خوردن شود.
چرخ روان.
[چَ خِ رَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چرخ. آسمان. فلک. چرخ گردان. چرخ گردنده. چرخ دوار. چرخ متحرک :
ببینم که رای جهاندار چیست
رخ شمع چرخ روان سوی کیست.فردوسی.
چنین است آئین چرخ روان
توانا بهر کار و ما ناتوان.فردوسی.
چرخ ریسک.
[چَ سَ] (اِ مرکب) جانوری است شبیه به ملخ و کوچکتر از او و بالهای او در زیر کاسهء پشت او میباشد و پیوسته فریاد میکند خصوصاً شبها بیشتر. (برهان) (آنندراج). جانوری کوچک مانند ملخ از جنس ذوالجناحین که پیوسته بخصوص در شبها فریاد میکند. (ناظم الاطباء). پرنده ای خرد که آوازی دراز دارد. جراسک. جرواسک. || پرنده ای نیز هست به بزرگی گنجشک(1) و در خراسان او را «چرخ ریسو»(2)گویند. (برهان) (آنندراج). پرنده ای به بزرگی گنجشک که مردم خراسان «چرخ ریسو» گویند. (ناظم الاطباء). پرنده ایست بقدر گنجشک کوچک که صدایش شبیه به آواز چرخ پنبه ریسی شده. (فرهنگ نظام). قسمی مرغ شبیه به چلچله که آوازی طویل و با زیر و بم دارد. چله ریسک. پوستین بکن حریربپوش. رجوع به چرخ ریسو و چرخ ریسوک شود.
(1) - چرخ ریسک آبی Parus coeruleus raddei sar.چرخ ریسک ابلق Parus majorkarelini sar. چرخ ریسک سیاه Parus atergaddi sar. «جغرافیای اقتصادی کیهان ص 30 از هاینریش». (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - رجوع به مقدمهء برهان قاطع چ معین ص 107 شود.
چرخ ریسمان تابی.
[چَ خِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرخ رسن تابی. چرخ نخ تابی. دستگاه مخصوص تابیدن ریسمان. رجوع به چرخ رسن تابی شود.
چرخ ریسو.
[چَ] (اِ مرکب) چرخ ریسک، در لهجهء خراسانی. رجوع به چرخ ریسک و چرخ ریسوک شود.
چرخ ریسوک.
[چَ] (اِ مرکب) در تداول اهالی شهرستان گناباد، که از شهرهای خراسانست، پرنده ایست باندازهء گنجشک یا بلبل که در ماه اسفند و فروردین هنگام جوانه زدن شاخه های توت و بید پدید آید و به آهنگی شبیه بصدای چرخ نخ ریسی زنان آواز خواند. چرخ ریسُک (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). رجوع به چرخ ریسک و چرخ ریسو شود.
چرخ ریسی.
[چَ] (حامص مرکب) چرخ ریسیدن. پنبه رشتن با چرخ. پنبه ریسی کردن. رجوع به چرخ ریسی شود.
چرخ ریسیدن.
[چَ دَ] (مص مرکب)چرخ ریسی کردن. پنبه رشتن با چرخ. بوسیلهء چرخ پنبه ریسی کردن. رجوع به چرخ ریسی شود.
چرخ زدن.
[چَ زَ دَ] (مص مرکب) بمعنی حرکت دوریست. (آنندراج). گرد گردیدن. بدور خویش گشتن چون سنگ آسیا. مانند گردباد بگرد خویش گردیدن. دور زدن. به دور خود یا بدور چیزی گشتن. به گرد خود گشتن :
هست به پیرامنش طوف کنان آسمان
آری بر گرد قطب چرخ زند آسیا.خاقانی.
این گفت و نهاد بر زمین دست
چرخی زد و دست صبر بشکست.نظامی.
گرد سر دولتیان چرخ ساز
تا شوی از چرخ زدن بی نیاز.نظامی.
سر فروکن یکدمی از بان چرخ
تا زنم من چرخها بر سان چرخ.مولوی.
بعد ازین چون مهر مستقبل نگردم جز به امر
پیش ازین گر چون فلک چرخی به رعنائی زدم.
سعدی.
|| رقص صوفیانه کردن. سماع درویشانه کردن. از سر جذبه و شوق چرخیدن، چون صوفیان :
در وجد و حال بین چو کبوتر زنند چرخ
بازان کز آشیان طریقت پریده اند.خاقانی.
|| رقصیدن. بدور خود چرخیدن بنشانهء رقص و پای کوبی و شادمانی :
شیر را چون دید در چه کشته زار
چرخ میزد شادمان تا مرغزار.مولوی.
مه کرد شبی طواف آن کوی
صد چرخ دگر بذوق آن زد.
طالب آملی (از آنندراج).
|| در تداول عامه، راه رفتن. گردش کردن. حرکت کردن بعنوان تفرج و تماشا چنانکه گویند: دیشب در خیابانها چرخی زدیم. تو اینجاها چرخی بزن تا من فلان کس را ملاقات کنم و برگردم. رجوع به چرخ و چرخیدن شود.
چرخ زرین کاسه.
[چَ خِ زَرْ ری سَ / سِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از فلک چهارم است که فلک آفتاب باشد. (برهان) (انجمن آرا). کنایه از فلک چهارم که مقام آفتاب است. (آنندراج). فلک چهارم. (شرفنامهء منیری) (ناظم الاطباء). || کرهء آفتاب. (ناظم الاطباء).
چرخ زن.
[چَ زَ] (نف مرکب) کنایه از رقاص باشد. (برهان) (آنندراج). رقاص. (ناظم الاطباء). بازیگر :
در وجد و حال همچو حمام است چرخ زن
بر دیده نام عشق رقم کرده چون حمام.
خاقانی.
|| کنایه از مردم سیاحت کننده باشد. (برهان). کنایه از سیاح. (آنندراج). سیاح و سیاحت کننده و مسافر. (ناظم الاطباء).
چرخ زن.
[چَ خِ زَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرخ پیرزن. آلت پنبه ریسی. آلت ریسندگی :
چرخ چون چرخ زنان نالانست
دل ز چرخ اینهمه نالان چه کنم.خاقانی.
رجوع به چرخِ پیرزن شود.
چرخ زنان.
[چَ زَ] (نف مرکب، ق مرکب)گردگردان. در حال چرخیدن. دورزنان. گردان و چرخان :
کف چرخ زنان بر می می رقص کنان در دل
دل خارکنان از رخ گلزار نمود اینک.
خاقانی.
کمتر از ذره نئی پست مشو مهر بورز
تا بخلوتگه خورشید رسی چرخ زنان(1).
حافظ.
(1) - ن ل: رقص کنان.
چرخ ساز.
[چَ] (نف مرکب) سازندهء چرخ. || شبیه به چرخ. چرخ مانند. (ناظم الاطباء).
چرخ سای.
[چَ] (نف مرکب) چرخ ساینده. سایندهء چرخ. فلک سای. آسمان سای :
بس دل که چرخ سای و ستاره فسای بود
چرخش کمین گشاد و ستاره کمان کشید.
خاقانی.
چرخ سپر.
[چَ سِ پَ] (نف مرکب)چرخ سپرنده. چرخ گذار. چرخ نورد. چرخ رو :
ماه من چرخ سپر بود روا کی دارید
که بدست زمی ماه سپر بازدهید.خاقانی.
چرخست.
[چَ خُ / خَ] (اِ)(1) چرخی باشد که بدان شیرهء انگور و نیشکر گیرند. (برهان). منگنه و چرخی که بدان شیرهء انگور و نیشکر گیرند. (ناظم الاطباء). || حوضی که در آن انگور بریزند و لگد کنند تا شیرهء آن برآید. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به چرخ و چرخشت شود.
(1) - محرف چرخشت. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چرخستان.
[چَ خِ] (اِخ) دهی از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 48هزارگزی شمال باختری الیگودرز و 9هزارگزی باختر راه آهن درود به اراک واقع است. جلگه و معتدل است و 316 تن سکنه دارد. آبش از چاه و قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان قالی بافی و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چرخستانه.
[چَ خِ نَ / نِ] (اِخ) دهی است از دهستان سیلاخور بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که در 49هزارگزی شمال باختری الیگودرز و 10هزارگزی باختر راه آهن درود به اراک واقع است. جلگه و معتدل است و 509 تن سکنه دارد. آبش از چاه و قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان جاجیم بافی و قالی بافی و راهش اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چرخستانه.
[چَ خِ نَ / نِ] (اِخ) دهی از دهستان مال اسد بخش چقلوندی شهرستان خرم آباد که در 5هزارگزی خاور چقلوندی و 4هزارگزی جنوب خاوری راه چقلوندی به بروجرد واقعست. تپه ماهور، سردسیر و مالاریائی است و 90 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ها، محصولش غلات، صیفی و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان فرش بافی و سیاه چادربافی و راهش مالرو است. ساکنین محل از طایفه مال اسد بوده در ساختمان و چادر ساکن اند و برای تعلیف احشام، زمستان به قشلاق میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چرخ ستمکار.
[چَ خِ سِ تَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب). کنایه از آسمان و فلک بیدادگر. || بخت. || بخت بد. سرنوشت بد. (ناظم الاطباء). رجوع به چرغ غدار شود.
چرخ سداب رنگ.
[چَ خِ سُ رَ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) آسمان. (ناظم الاطباء). کنایه از آسمان است.
چرخ سنگدل.
[چَ خِ سَ دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) فلک ماه. (ناظم الاطباء). کنایه از فلک اول. || فلک آفتاب. (ناظم الاطباء). کنایه از فلک چهارم.
چرخ سواری.
[چَ خِ سَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرخ. چرخی که بر آن سوار شوند. دوچرخه. مرکوب آهنین. دوچرخه ای که آنرا سوار شوند و به نیروی پا چرخهایش را بحرکت درآورند. قسمی چرخ مخصوص سواری که نوع پائی آن به نیروی پا و نوع موتوری آن به نیروی موتور به حرکت آید و وسیلهء راهنوردی چرخ سوران باشد. رجوع به چرخ و دوچرخه شود.
چرخ سواری.
[چَ سَ] (حامص مرکب)سوار دوچرخه شدن.
چرخ سه پا.
[چَ خِ سِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در اصطلاح زورخانه، چرخیدن بطور مخلوط از چرخ پر و چرخ تیز و چرخ جنگلی. (فرهنگ نظام). رجوع به چرخ و چرخ تیز و چرخ جنگلی شود.
چرخشت.
[چَ خُ / خَ] (اِ)(1) آنجای که انگور برای شراب بپالاید. (فرهنگ اسدی). بر وزن و معنی چرخست باشد و آن چرخی و حوضی باشد که انگور در آن ریزند و بمالند تا شیرهء آن برآید. (برهان). چَرَس باشد. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). حوضی که انگور در آن ریزند و بپای مالند تا شیرهء آن گرفته شود و آنرا «چرس» گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). چرخ. چروخ (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). جائی حوض مانند که انگور در آن ریزند و با پای بکوبند تا آب انگور گرفته شود :
این کارد نه از بهر ستمکاران کردند
انگور نه از بهر نبیذ است بچرخشت.
رودکی (از فرهنگ اسدی).
من سرد نیابم که مرا زآتش هجران
آتش کده گشته است دل و دیده چو چرخشت.
عسجدی (از انجمن آرا).
دو چشم من چو دو چرخست کرد فرقت دوست
دو دیده همچو بچرخشت زیر پای انگور(2). فرخی (از حاشیهء فرهنگ اسدی چ اقبال).
بچرخشت اندر اندازی نگونم
ز پشت و گردن مزدور و ناطور.منوچهری.
روز دگر آنگهی بناوه و پشته
در بن چرخشتشان بمالد حمال.منوچهری.
آنگه بیکی چرخشت اندر فکندشان
بر پشت لگد بیست هزاران بزندشان.
منوچهری.
کشیده سر شاخ میوه به خاک
رسیده بچرخشت میوه ز تاک.اسدی.
شده خوشه پالوده سر تا بدم
ز چرخشت شیرش شده سوی خم.نظامی.
|| چرخی که بدان شیرهء انگور بگیرند. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). منگنه و چرخست که بدان روغن و شیرهء انگور و جز آن گیرند. (ناظم الاطباء). رجوع به چرخ و چرخست و چروخ و چرخچه شود.
(1) - سغدی crxwsht و شاید چرخشت با کلمهء پهلوی که بقول نیبرگ میتوان آنرا(karhosh) karxosh خواند بمعنی چرخشت (مذکور در متن) مرتبط باشد، و چرخست شکل غلط کلمه است. (Henning, Sogdian Loan-words,BSOS. X. 1. 96-7) (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - ن ل: دو دیده همچو بچرخشت دانهء انگور.
چرخشتک.
[چَ خُ / خَ تَ] (اِ مصغر)(1)چرخشت کوچک. دستگاهی فلزی یا چوبی که بوسیلهء آن آب انگور یا میوه های دیگر گرفته شود. چروخچه (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). چرخشته. رجوع به چرخشت و چرخشته و چروخچه شود.
(1) - Pressoir.
چرخشته.
[چَ خُ / خَ تَ / تِ] (اِ) دستگاهی شبیه منگنه از چوب، که میوه هایی از قبیل انگور و غیره را میفشرد و آب آنها را میگیرد. (شعوری ج 1 ص349).
چرخ شکنجه.
[چَ خِ شِ کَ جَ / جِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) دستگاهی مخصوص شکنجه دادن و عذاب کردن.
(1) - Supplice de la roue.
چرخ صوفی جامه.
[چَ خِ مَ / مِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از فلک قمر است که فلک اول باشد. (برهان)(1). (آنندراج). آسمان. رجوع به چرخ صوفی لباس شود.
(1) - بدان سبب که صوفیان خرقهء ازرق پوشند و آسمان نیز ازرق فام است.
چرخ صوفی لباس.
[چَ خِ لِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) فلک قمر. (ناظم الاطباء). آسمان. سپهر. رجوع به چرخ صوفی جامه شود.
چرخ عصاری.
[چَ خِ عَصْ صا] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرخ روغنگیری. چرخی که عصاران بدان وسیله روغن بذوراتی از قبیل کرچک و کنجد و جز آنرا گیرند. رجوع به چرخ شود.
چرخ غدار.
[چَ خِ غَدْ دا] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آسمان. گردون. فلک. || بخت. || بخت بد و سرنوشت بد. (ناظم الاطباء). رجوع به چرخ ستمکار شود.
چرخ فلک.
[چَ خِ فَ لَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) عبارت از عرش است. (آنندراج) (غیاث). چرخ گردنده و عرش. (ناظم الاطباء). آسمان. سپهر :
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و ننگ و ژکور.(1)رودکی.
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد
نیارد گذشتن بروز نبرد.فردوسی.
اصل بزرگ از بنه هرگز خطا نکرد
کس را گزافه چرخ فلک پادشا نکرد.
منوچهری.
ای به گه انتقام همچو حسودت مدام
خواسته از خشم تو چرخ فلک زینهار.
خاقانی.
چرخ برهم زنم ار جز بمرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک.
حافظ.
|| گردش فلک. گردش آسمان. حرکت دوری فلک. || دستگاهی که در اعیاد و جشنها سازند از چوب، و در آن عده ای پالکی گونه است که مردم در آن نشینند و چرخ گردش دورانی کند. ساختمانی از چوب چون دایره ای فراخ که بر پایه ای استوار است و بر آن نشیمن های چوبی جابجای آویخته است و برای تفریح اطفال و غیر اطفال هر یک در نشیمنی قرار گیرند و چرخ در مدار خود گردد و سوارشدگان را گرداند. چرخ و فلک. نوعی اسباب سرگرمی و تفریح که بیشتر کودکان بسوار شدن آن رغبت ورزند :
از بسکه بسر گشتم چون چرخ فلک هر سو
چون چرخ فلک دایم زیروبرم بینی.عطار.
|| یک قسم آتش بازی که چرخ میزند. (فرهنگ نظام). قسمی آتش بازی(2). نوعی آتشبازی که گاه سوختن دائره وار چرخد. قسمی آتشبازی که هنگام سوختن گرد گردد. رجوع به چرخ و فلک شود. || قسمی گل و گیاه. گل ساعت.
(1) - ن ل: چون تو یکی سفله و دون و ژکور.
(2) - Soleil.
چرخ فلک.
[چَ فَ لَ] (اِخ) دهی از دهستان تبادکان بخش حومهء شهرستان مشهد که در 5هزارگزی شمال خاوری مشهد متصل به کشف رود واقعست جلگه و معتدل است و 15 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چرخ قبا.
[چَ خِ قَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مراد از دور دامن قبا. (آنندراج) (غیاث). چرخ :
هر فلکی و اختری چرخ قبای او همان
با تو چه بستن کمر این دو سه یک قبای را.
میرخسرو (از آنندراج).
رجوع به چرخ شود.
چرخ قبا.
[چَ قَ] (اِ مرکب) چرخ جنسی از اطلس است و چرخ قبا باضافت مقلوبی بمعنی قبای اطلس باشد. (آنندراج) (غیاث). چرخی قبا. چرخین قبا. اطلسین قبا. قبای اطلسین :
چرخ قبائی ز گهر یافته
کرده بسی صنعت زر بافته.
میرخسرو (از آنندراج)(1).
(1) - مؤلف آنندراج این بیت و بیت بالا (هر فلکی و اختری...) را که هر دو منسوب به میرخسرو است ذیل هر دو معنی شاهد آورده و معلوم نکرده که از نقل هر شعر چه معنائی منظور داشته است و از جمله درین شعر میرخسرو و معلوم نیست که از «چرخ قبا» دامن قبا یا قبای اطلس مراد شاعر بوده یا آنکه اصلاً «چرخ» فاعل فعل است و مراد آنست که آسمان یا فلک قبائی از گهر بافته ...
چرخ کار.
[چَ] (ص مرکب) تراشکار. متخصص تراش دادن فلزات. چرخ گر. استاد صنعت تراشکاری. رجوع به چرخ کاری و چرخ گر و چرخ گری شود.
چرخ کاری.
[چَ] (حامص مرکب)تراشکاری. تراش دادن فلزات. چرخ گری. سوهان کاری. نوعی صنعت که صنعتگر آنرا «چرخ کار» مینامیده اند. رجوع به چرخکار و چرخگر و چرخگری شود.
چرخ کبود.
[چَ خِ کَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از فلک اول باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). مرادف چرخ ترساجامه و چرخ گندناگون. (از انجمن آرا) (آنندراج). آسمان لاجوردی. (ناظم الاطباء). چرخ کبودجامه. چرخ آبنوسی. کنایه از آسمان و فلک. سپهر نیلگون :
بشادیش بر شادمانی فزود
برافراخت گردن بچرخ کبود.فردوسی.
از ایوان گشتاسب باید که دود
زبانه برآرد بچرخ کبود.فردوسی.
ز اهل جنس درین قبهء کبود که بود
که ملک از او نربود این بلند چرخ کبود.
ناصرخسرو.
بود چو گوگرد سرخ کز بر چرخ کبود
داد مس خاک را گونهء زر عیار.خاقانی.
روزکی چند زیر چرخ کبود
دل نهادند بر سماع و سرود.نظامی.
زردرخ از چرخ کبود آمدی
چونکه بدین چاه فرودآمدی.نظامی.
بدان را بد آید ز چرخ کبود
به نیکان همه نیکی آید فرود.نظامی.
باد بیش از مدار چرخ کبود
بر گزیننده و گزیده درود.نظامی.
رجوع به چرخ ترساجامه و چرخ کبودجامه و چرخ گندناگون و چرخ صوفی جامه شود.
چرخ کبودجامه.
[چَ خِ کَ مَ / مِ](ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان. کنایه از سپهر نیلگون. چرخ صوفی جامه. چرخ ترساجامه. چرخ کبود. رجوع به چرخ کبود و چرخ ترساجامه و چرخ صوفی جامه و چرخ گندناگون شود.
چرخ کحلی پوش.
[چَ خِ کُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از آسمان و فلک اول. چرخ سیاه پوش. کحلی چرخ(1). چرخ کحلی. کنایه از آسمان که به هنگام شب، تیره و سیاه نماید :
حلقه داران چرخ کحلی پوش
در ره بندگیش حلقه بگوش.نظامی.
(1) - ناظم الاطباء در لغت «کحلی چرخ» نویسد: «آسمان اول و تاریکی آسمان و سیاهی شب».
چرخ کردن.
[چَ کَ دَ] (مص مرکب) چیز فلزی را با چرخ صیقل دادن یا تیز کردن. (فرهنگ نظام). چاقو یا کارد و امثال آن را با چرخ تیز کردن. || دوختن با چرخ. جامه را با چرخ خیاطی دوختن. پارچه یا لباس را به وسیلهء چرخ بخیه زدن. || گوشت یا چیزی از این قبیل را با چرخ خرد کردن. گوشت را بوسیلهء چرخ کوبیدن و نرم کردن. || چیزی را مدور ساختن. (فرهنگ نظام). رجوع به چرخ چاقوتیزکن و چرخ خیاطی و چرخ گوشت کوبی شود.
چرخ کره گیری.
[چَ خِ کَ رَ / رِ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) ماشین کره گیری. دستگاهی که از شیر کرهء آنرا جدا میکند. ماشین کره گرفتن از شیر.
چرخک زدن.
[چَ خَ زَ دَ] (مص مرکب)چرخ زدن و دور گشتن. (فرهنگ نظام).
چرخ کمان.
[چَ کَ] (اِ مرکب) نوعی از کمان سخت. (آنندراج). کمان زوردار. (ناظم الاطباء).
چرخ کمان.
[چَ خِ کَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) حلقهء کمان. (غیاث). دور کمان :
کباده ز چرخ کمان ساختی
بهر گشتنی تیری انداختی.نظامی.
چرخ کوزه گری.
[چَ خِ زَ / زِ گَ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) دستگاه کوزه گری. دستگاهی که کوزه گران بوسیلهء آن دستگاه از گل کوزه سازند.
چرخکی.
[چَ خَ] (اِ) چرخگی. چرخ زدن و رقص کردن کشتی گیران بوقت غالب آمدن بر حریف. || بعضی گویند که نام ورزشی است که چرخ زنان بعمل آرند. (آنندراج) (غیاث). رجوع به چرخکی زدن شود.
چرخکی زدن.
[چَ خَ زَ دَ] (مص مرکب)چرخگی زدن. چرخ زدن و رقص کردن کشتی گیران در مقام غالب آمدن بر حریف. (غیاث). || رقصیدن از روی شعف و خوشحالی. (ناظم الاطباء) :
باز در معرکه آن تازه نهال گلپوش
چرخکی زد که سرم چرخ زد و رفت ز هوش.
میرنجات (از آنندراج).
رجوع به چرخکی شود.
چرخ کینه ساز.
[چَ خِ نَ / نِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آسمان و فلک غدار. || بخت. || بخت بد و سرنوشت بد. (ناظم الاطباء). رجوع به چرخ ستمکار و چرخ غدار شود.
چرخگاه.
[چَ] (اِ مرکب) کنایه از حلقهء سماع. (آنندراج). دایره ای که درویشان در حین رقص بر دور آن میگردند. (ناظم الاطباء) :
به پهلو درافتاده از چرخگاه
زند چرخ خوابیده چون چرخ چاه.
ملاطغرا (در هجو شیخ ریائی، از آنندراج).
|| جای رقصیدن. (ناظم الاطباء).
چرخ گر.
[چَ گَ] (ص مرکب) چرخ کار. فلزتراش. تراشگر. آنکه تیغ و خنجر و ظروف نقره و مس و مانند آن را بر چرخ کشد. رجوع به چرخ کار و چرخ کاری و چرخگری شود.
چرخ گرد.
[چَ گَ] (نف مرکب) گردندهء بر چرخ فلک. آسمان گرد. فلک گرد. آسمان نورد. فلک نورد :
یکی دشت پیمای برنده راغ
بدیدار و رفتار زاغ و نه زاغ
که اندام و مه تازش و چرخ گرد
زمین کوب و دریابر و رهنورد.اسدی.
چرخ گردان.
[چَ خِ گَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چرخ گردون. فلک. آسمان. سپهر. چرخ گردنده. آسمان و فلک گردنده. چرخ روان. چرخ متحرک :
همه پند پیرانش آید بیاد
از آن پس دهد چرخ گردانش داد.فردوسی.
همین چرخ گردان بر او بگذرد
چنین داند آنکس که دارد خرد. فردوسی.
این نشانیها ترا بر وعدهء ایزد گواست
چرخ گردان این نشانیها برای ما کند.
ناصرخسرو.
قرار چشم چه داری به زیر چرخ چو نیست
قرار هیچ به یک حال چرخ گردان را.
ناصرخسرو.
چه گوئی که فرساید این چرخ گردان
چو بیحد و مر بشمرد سالیانرا.ناصرخسرو.
ازین چرخ گردان و اجرام تابان
وزین باد و آتش بهم چون دو خواهر.
ناصرخسرو.
بی نوا چون کافر درویش نه دنیا نه دین
مدبرا آخر ز مادر بر چه طالع زاده ای
یا چو مردان چرخ گردان زیر پای همت آر
یا زن آسا چرخ گردان، چند ازین نرماده ای.
؟ (از صحاح الفرس).
رجوع به چرخ و چرخ گردنده و چرخ روان شود.
چرخ گردان.
[چَ گَ] (نف مرکب)گردانندهء چرخ. بحرکت آورندهء هر نوع چرخ و دستگاه. || (اِخ) کنایه از باری تعالی که گردانندهء چرخ و فلک و کرات سیارات است. خدا. ایزد.
چرخ گرداندن.
[چَ گَ دَ] (مص مرکب)چرخ گردانیدن. گردانیدن چرخ. چرخاندن هر نوع چرخ و دستگاهی که حرکت دوری کند. به گردش آوردن چرخ هایی از قبیل چرخ پنبه ریسی و چرخ چاه و غیره :
یا چو مردان چرخ گردان زیر پای همت آر
یا زن آسا چرخ گردان، چند ازین نر ماده ای.
(از صحاح الفرس).
چرخ گردانیدن.
[چَ گَ دَ] (مص مرکب) چرخ گرداندن. هر نوع چرخ را بحرکت آوردن. رجوع به چرخ گرداندن شود.
چرخ گردنده.
[چَ خِ گَ دَ دَ / دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چرخ. چرخ گردان. آسمان. فلک. چرخ گردون. گردون. سپهر :
نگارندهء چرخ گردنده اوست
فزایندهء فرهء بنده اوست.فردوسی.
چو از چرخ گردنده بفروخت مهر
بیاراست روی زمین را به چهر.فردوسی.
رجوع به چرخ و چرخ گردان شود.
چرخ گردون.
[چَ خِ گَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرخ. گردون. چرخ گردان. چرخ گردنده. چرخ دوار. کنایه از آسمان و فلک :
اگر دستم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم که این چونست و آن چون.
باباطاهر.
رجوع به چرخ شود.
چرخ گری.
[چَ گَ] (حامص مرکب) بر چرخ کشیدن تیغ و خنجر و ظروف نقره و مس و مانند آن. (آنندراج). تراشکاری. چرخکاری. تراش دادن فلزات و غیره :
میکند گردش ایّام بدان راهبری
میشود تیغ ستم را ز فلک چرخگری.
شفیغ اثر (از آنندراج).
رجوع به چرخ گر و چرخکار و چرخکاری شود.
چرخ گندناگون.
[چَ خِ گَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)(1) کنایه از فلک اول باشد که فلک قمر است. (برهان). کنایه از فلک اول باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). مرادف چرخ ترساجامه و چرخ کبود. (از انجمن آرا) (از آنندراج). فلک قمر. (ناظم الاطباء).
(1) - گندناگون (برنگ گندنا) یعنی سبزرنگ. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چرخ گوشت.
[چَ خِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) رجوع به چرخ گوشت خردکنی و چرخ گوشت کوبی شود.
چرخ گوشت خردکنی.
[چَ خِ خُ کُ](ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرخ گوشت. ماشین گوشت خردکنی. دستگاه مخصوص گوشت کوبی. ماشین فلزی که بوسیلهء آن گوشت را کوبیده، خرد کنند. رجوع به چرخ گوشت کوبی شود.
چرخ گوشت کوبی.
[چَ خِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرخ گوشت خردکنی. دستگاهی فلزی مخصوص کوبیدن و خرد کردن گوشت که در اغلب دکانهای قصابی و خانه ها مورد استفاده است. چرخ گوشت. ماشین گوشت کوبی. رجوع به چرخ گوشت و چرخ گوشت خردکنی شود.
چرخگی.
[چَ خَ] (اِ) رجوع به چرخکی شود.
چرخگی زدن.
[چَ خَ زَ دَ] (مص مرکب)رجوع به چرخکی زدن شود.
چرخ لاجوردی.
[چَ خِ لاجْ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چرخ. فلک. آسمان. چرخ نیلگون :
عطار اگر بکلی از خود خلاص یابد
یک جزو جانش آید نه چرخ لاجوردی.
عطار.
رجوع به چرخ شود.
چرخلان.
[چَ خَ] (اِخ) دهی از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاه که در 19هزارگزی باختر سقز و 2هزارگزی جنوب مرزاله واقع است. دامنه و سردسیر است و 25 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، حبوبات و توتون، شغل اهالی زراعت و بافتن قالیچه، جاجیم و پلاس و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چرخله.
[چَ خَ لَ / لِ] (اِ) نباتی باشد سست و ساق باریک و عرب آنرا شکاعی خوانند. (برهان) (آنندراج). گیاهی از جنس کنگر و بادآورد که بتازی «شکاعی» و بترکی «بوقناق» گویند. (ناظم الاطباء). چرخه. کاسنی. رجوع به چرخه شود.
چرخ ماه.
[چَ خِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) فلک ماه. فلک اول. کرهء ماه :
ز دانندگان پس بپرسید شاه
کزین خاک چند است تا چرخ ماه؟
فردوسی.
ز ماهی براندیش تا چرخ ماه
چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه.فردوسی.
که آیا بهشت است یا بزمگاه
سپهر برین است یا چرخ ماه.فردوسی.
زبس نالهء بوق و هندی درای
سر چرخ ماه اندر آمد ز جای.فردوسی.
ابر کوههء پیل در قلبگاه
بلورین یکی تخت چون چرخ ماه.اسدی.
چه دشتی که گر وی بدی چرخ ماه
در او ماه هر شب شدی گم ز راه.اسدی.
بکوه رهو برگرفتند راه
چه کوهی بلندیش تا چرخ ماه.اسدی.
چرخ مدور.
[چَ خِ مُ دَوْ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چرخ. آسمان. (ناظم الاطباء) :
ای خوانده بسی علم و جهان گشته سراسر
تو بر زمی و از برت این چرخ مدور.
ناصرخسرو.
این چرخ مدور چه خطر دارد زی تو
چون بهرهء خود یافتی از دانش مضمر.
ناصرخسرو.
|| بخت ناپایدار. (ناظم الاطباء).
چرخ مقوس.
[چَ خِ مُ قَوْ وَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) کنایه از فلک است عموماً. (برهان) (آنندراج). چرخ فلک. (ناظم الاطباء) :
چرخ مقوس هدف آه تست
چنبر دلوش رسن چاه تست.نظامی.
|| فلک البروج را گویند خصوصاً. (برهان) (آنندراج). منطقة البروج. (ناظم الاطباء).
چرخ مینا.
[چَ خِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرخ مینارنگ. چرخ مینائی. آسمان لاجوردی. (ناظم الاطباء). کنایه از فلک و آسمان. رجوع به چرخ و چرخ مینائی شود.
چرخ مینائی.
[چَ خِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چرخ مینا. چرخ مینارنگ. آسمان لاجوردی. آسمان و فلک. فلک مینائی :
نه هرکه یافت کمال از پیش بود نقصان
نه هرچه داد ستد باز چرخ مینائی.منوچهری.
رجوع به چرخ و چرخ مینا شود.
چرخ نخ ریسی.
[چَ خِ نَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چرخ. چرخه. چرخ پنبه ریسی. چرخ مخصوص رشتن نخ. چرخ پیرزن. چرخ زن. رجوع به چرخ پنبه ریسی و چرخ پیرزن و چرخه شود.
چرخندگی.
[چَ خَ دَ / دِ] (حامص)حرکت دورانی. دوران. گردش دوری. عمل چرخیدن و حرکت دورانی کردن. گردندگی. رجوع به چرخ و چرخنده شود.
چرخنده.
[چَ خَ دَ / دِ] (نف) چرخ زننده. دوار. گردان. گردنده. گردگردان. آنکه بدور خود یا بدور دیگری چرخد. رجوع به چرخ و چرخندگی شود.
چرخ نشین.
[چَ نِ] (نف مرکب)عرابه نشین. گردونه نشین. آنکه بر گردونه یا هر چیز که بوسیلهء چرخ حرکت کند بنشیند. || آسمان نشین. فلک نشین. سپهرنشین. رجوع به چرخ شود :
بروز مردی او کیست شهسوار فلک
غزاله نام زنی چرختاب و چرخ نشین.
سلمان ساوجی.
چرخ نمودن.
[چَ نُ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) رقص نمودن :
مجنون ز نشاط یار برجست
چرخی بنمود و باز بنشست.
(منسوب به نظامی).
چرخ نهم.
[چَ خِ نُ هُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) عرش مجید. (شرفنامهء منیری). فلک الافلاک که عرش مجید است. عرش اعلی. رجوع به چرخ شود.
چرخ نیلوفری.
[چَ خِ فَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) چرخ. آسمان و فلک. سپهر نیلگون. چرخ نیلگون :
درخت تو گر بار دانش بگیرد
بزیر آوری چرخ نیلوفری را.ناصرخسرو.
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد خیره سری را.
ناصرخسرو.
رجوع به چرخ شود.
چرخ وار.
[چَ] (ص مرکب) مانند چرخ. چرخ مانند. چرخ وش. آنچه همچون چرخ حرکت دوری کند. شبیه به چرخ در حرکت و گردش. دوار مثل چرخ :
درنگ آر ای سپهر چرخ وارا
کیاخن ترت باید کرد کارا.
رودکی (از فرهنگ اسدی).
|| آسمان وار. فلک وار. سپهرمانند. رجوع به چرخ و چرخ وش شود.
چرخ وش.
[چَ وَ] (ص مرکب)چرخ مانند. چرخ وار :
تیر چون در زه نشاندی بر کمان چرخ وش
گفتی او محور همی راند ز خط استوا.
خاقانی.
رجوع به چرخ شود.
چرخ و فلک.
[چَ خُ فَ لَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) چرخ فلک. قسمی از اسباب سرگرمی که دائرهء بزرگی است و بر آن جایگاههائی آویخته شده که هر تن بر یکی از آن جایگاهها نشیند و آن دائره بر گرد خویش عمودی یا افقی گردد. دائرهء بزرگی از چوب و جز آن که بگرد خویش گردد و بر آن خانه ها آویخته است که در هر خانه یک یا دو تن نشینند و آن دائره چون گردان شود همهء آن خانه ها را بگردش آرد. رجوع به چرخ فلک شود. || قسمی آتش بازی که بر حلقه هائی از چوب و مانند آن کنند که گاه سوختن آن حلقه ها چرخیدن گیرند و آنرا در قدیم چرخ میگفته اند. قسمی آتش بازی که چون چنبری باشد و هنگام سوختن بگردد. رجوع به چرخ فلک شود. || آسمان و فلک. رجوع به چرخ فلک شود.
چرخوک.
[چَ] (اِ) چوبی باشد مخروطی که طفلان ریسمان بر آن بندند و نوعی بر زمین اندازند که تا مدتی در چرخ باشد. (برهان) (آنندراج). چوبی مخروطی که کودکان ریسمانی بر آن بسته و بر زمین گذاشته ریسمان را بکشند و تا مدتی در چرخ باشد. (ناظم الاطباء). آنرا گردنا نیز گویند. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). || چرخی است که با آن پنبه را از دانه جدا کنند. (در اصطلاح اهالی گناباد خراسان). جَرجیق. (کتاب لغت محلی شوشتر). جِقرِق. (اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). ابزار چوبی که پنبهء تخم را از پنبه جدا کند.
چرخه.
[چَ خَ / خِ] (اِ) بمعنی «چرخله» است و آن رستنی و نباتی باشد که بعربی «شکاعی» گویند، بسبب آنکه بسیار سست و ساق باریک است، چه هرگاه کسی را بسیار ضعیف و لاغر بینند، گویند: «کانه عود شکاعی». (برهان) (آنندراج). چرخله. (ناظم الاطباء). شُکاعی. (بحر الجواهر). رجوع به چرخله شود. || بمعنی دور هم آمده است که در برابر تسلسل است. (برهان)(1) (آنندراج). دور. تسلسل. (ناظم الاطباء). رجوع به چرخ شود. || آنچه زنان بدان پنبه ریسند. (برهان)(2). آنچه زنان بدان پنبه ریسند. (آنندراج). چرخی که زنان بدان ریسمان سازند. (ناظم الاطباء). چرخ. (فرهنگ نظام). چرخ پنبه ریسی. چرخ پیرزن. چرخ زن. چرخ نخریسی. چرخی که زنان بدان وسیله پنبه را تبدیل به نخ کنند :
از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسب
همچو جحی کز خدوک چرخهء مادر شکست.
انوری.
از آن چرخه که گرداند زن پیر
قیاس چرخ گردان را همی گیر.نظامی.
گروهی بماندند مسکین و ریش
پس چرخه نفرین گرفتند پیش.
سعدی (بوستان).
چه سود آفرین بر سر انجمن
پس چرخه نفرین کنان پیرزن.
سعدی (بوستان).
رجوع به چرخ و چرخ پنبه ریسی و چرخ پیرزن و چرخ زن و چرخ نخریسی شود.
|| گردهء گریبان. دور یقه. دور یخهء جامه. جیب پیراهن. چرخ :
پرآب ترا عیبه های جوشن
پرخاک ترا چرخهء گریبان(3).
منجیک ترمذی.
رجوع به چرخ شود.
|| قرقرهء نخ. قرقره. چرخی . ماسوره. ماشوره (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). رجوع به چرخی شود. || چرخی کوچکتر از چرخ پنبه ریسی که بوسیلهء آن نخ را از کلافه به ماشوره می پیچند. (در اصطلاح اهالی گناباد خراسان). رجوع به چرخی شود. رجوع به چرخی شود. || گشت. راه رفتنی بیهوده و بدون قصد. پرسه. رجوع به چرخه زدن شود.
(1) - از دساتیر «فرهنگ دساتیر ص 242». (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - در گیلکی carxaقرقره (نخ)، و در تبریز cahra(چرخ دوک ریسی) را گویند. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(3) - ن ل: بر آب ترا چرخهای گریبان. رجوع به چرخ شود.
چرخهء آبنوس.
[چَ خَ / خِ یِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از آسمان باشد عموماً. (برهان). آسمان. (ناظم الاطباء). || فلک اول خصوصاً. (برهان). فلک قمر. (ناظم الاطباء).
چرخه بیان.
[چَ خِ] (اِخ) دهی از دهستان ییلاق بخش حومهء شهرستان سنندج که در 25هزارگزی شمال خاوری سنندج و 10هزارگزی شمال شوسهء سنندج به همدان واقع است. جلگه و سردسیر است و 235 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن قالیچه، جاجیم و گلیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چرخه تیر.
[چَ خَ / خِ] (اِ مرکب) محور چرخ. (ناظم الاطباء).
چرخه زدن.
[چَ خَ / خِ زَ دَ] (مص مرکب) رشتن و تافتن. (ناظم الاطباء). رجوع به چرخه زن شود. || گشت زدن. پرسه زدن. بیهوده و بدون قصد راه رفتن. از سوئی به سوئی رفتن : چون روباه چرخه مزنید، هر زمان بجایی دیگر سر برزنید. (اسرار التوحید چ بهمنیار ص 237). رجوع به چرخه زن شود.
چرخه زن.
[چَ خَ / خِ زَ] (نف مرکب)ریسندهء ریسمان و غزال. (ناظم الاطباء). || گشت زن. پرسه زن. آنکه بیهوده و بدون قصد از سوئی بسوئی رود. رجوع به چرخه زدن شود.
چرخ هفتم.
[چَ خِ هَ تُ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آسمان هفتم. فلک هفتم :
شرح اقبال تو هرگز کی توان کردن بلفظ
چرخ هفتم را مساحت کی توان کردن بگام.
معزی.
ناوک فریادرس هر ساعت از مجرای دل
بگذرد از چرخ هفتم همچو سوزن از حریر.
سعدی.
چرخی.
[چَ] (ص نسبی، اِ)(1) هر چیز که چرخ زننده باشد، مانند کبوتر چرخی و امثال آن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کبوتر چرخی که در هوا معلق زند. || جنسی از جامهء نازک ابریشمی. (برهان) (غیاث) (ناظم الاطباء). || نوعی از اطلس نفیس هم هست. (برهان). نوعی از اطلس سپید. (ناظم الاطباء). جنسی از اطلس. (فرهنگ نظام) :
ز سوز جگر آتشی برفروخت
نهم اطلس سبز چرخی بسوخت.
خواجه (از فرهنگ نظام).
رسد بر اطلس چرخی ز مرتبت سر ما
گهی که شاهد والا درآید از در ما.
نظام قاری.
|| هر چیزی که آنرا استادان ریخته گر و مسگر چرخ کرده باشند. (برهان) (آنندراج). هر چیزی که آنرا چرخ کرده و هموار و صاف و صیقلی کرده باشند مانند ظروف مسین و برنجین و نقره گین. (ناظم الاطباء). چرخ شده. صیقلی شده. چرخکاری شده. || مدور. گرد. نیمدایره ای. هلالی. هر چیز مدور. (فرهنگ نظام). چادری که از زیر سوی بصورت نیمدایره بریده اند. چادر چرخی. چادر نماز چرخی. چادر که یک سوی آن مستدیر باشد. چادر که طرف زیرین آن قوسی است: یقهء چرخی. پول چرخی. مسکوک چرخی. قران چرخی. دوقرانی چرخی. || آنچه با چرخ ساخته شود. ماست یا شیری که کرهء آنرا با چرخ گرفته باشند: ماست چرخی. کرهء چرخی. شیر چرخی. هر چه با چرخ حاصل آید: دوغ چرخی. || صوفی که رقص چرخ کند. درویش چرخی که در حال وجد و حال بدور خویش میچرخد، درویشی که در رقص و سماع بگرد خویش میچرخد :
اگر مرد خدا آن عام چرخی است
بلاشک آسیا معروف کرخی است(2).
|| در تداول عوام، آنکه متاعی را بر روی چرخ بگرداند و برای فروش عرضه کند یا کسی که آب بوسیلهء چرخ و ارابه به خانه ها برد. صاحب چرخ. || آسمانی. فلکی. هر چیز منسوب به چرخ. (فرهنگ نظام). رجوع به چرخ شود. || نفط انداز. چنانکه ابن بطوطه نویسد: «و یخدم فی المرکب منها (بالصین) الف رجل منهم البحریة ستمائة و منهم اربعمائة من المقاتلة تکون فیهم الرماة و اصحاب الدرق و الجرخیة، و هم الذین یرمون بالنفط». (ابن بطوطة) :
پر انبوه صندوق پیل نبرد
ز چرخی و از آتش انداز مرد.اسدی.
رجوع به چرخ شود.
|| ادبخانه و مستراح را نیز گویند. (برهان) (آنندراج). مستراح و فرناک و ادبخانه. (ناظم الاطباء). مبال. متوضا. آبریز. خلا. || نوعی از آتشبازی. (ناظم الاطباء). || چرخ و فلک. چرخ فلک. || غرغره. (ناظم الاطباء). ماسوره. ماشوره. || ابزاری که بدان پنبه دانه را از پنبه جدا سازند. (ناظم الاطباء). || طبقی که بروی آن طعام حمل کنند. (ناظم الاطباء). || پنجرهء خانه که دارای شیشه های الوان باشد. (ناظم الاطباء).
(1) - از چرخ + ی (نسبت). (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - ن ل: اگر مرد خدا آن دنگ چرخی است
یقیناً آسیا معروف کرخی است.
چرخی.
[چَ] (اِخ) نام یکی از شعرای قرن پنجم است که از شعرای دربار سامانیان بوده. آقای سعید نفیسی در کتاب «احوال و اشعار رودکی» نویسد: «... و نیز عدهء کثیر شعرای دیگر بوده اند که در فرهنگها و مخصوصاً کتبی که از قرن پنجم مانده است نامی از ایشان برده اند و از هرکدام یک یا چند بیت پراکنده مانده است و از قراین پیداست که از شعرای دربار سامانیان بوده اند، مانند ابوالعلاء ششتری و... و چرخی و کیا حسینی قزوینی و...» (از کتاب احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 457). و نیز آقای نفیسی در مجلد سوم کتاب احوال و اشعار رودکی نویسد: «...ولی چنین شاعری در کتابهای دیگر نام نبرده اند و ممکن است فرخی باشد». (از کتاب احوال و اشعار رودکی ج 3 حاشیهء ص 1000).
چرخی.
[چَ] (اِخ) شهرت شیخ یعقوب چرخی، که از دهی از مضافات غزنین بنام «چرخ» بوده است. رجوع به چرخ شود.
چرخیدگی.
[چَ دَ / دِ] (حامص)گردگردی. دوران. گردش. حرکت دورانی. دور. و رجوع به چرخیدن شود.
چرخیدن.
[چَ دَ] (مص) چرخ زدن. گرد گردیدن. چون سنگ آسیا بدور خویش گشتن. مانند گردباد به گرد خویش درآمدن. گردیدن. بر یک جای گردیدن به گرد خویش. چرخ خوردن بدور خود یا بدور چیزی یا کسی. || رقصیدن. چرخ زدن از روی شوق و شعف. || راه رفتن بیهوده و بدون قصد. بی قصدی و کاری از سوئی بسوئی رفتن. ول گشتن. پرسه زدن. || دایر بودن مؤسسه ای یا اداره ای.
چرخیده.
[چَ دَ / دِ] (ن مف / نف)چرخ خورده. چرخ زده. رجوع به چرخیدن شود.
چرد.
[چَ] (اِ) آستان در خانه را گویند. (برهان) (جهانگیری). آستان در خانه. (ناظم الاطباء) :
ابا پیل و از چند مردان مرد
که جویند مر گنج را زیر چرد(1).
حکیم زجاجی (از جهانگیری).
|| جائی که آستان در را بر آنجا نهند. (برهان) (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: ابا پیل وز چند مردان مرد
که کوبند مر گنج را زیر چرد.
چرد.
[چَ رَ] (ص) رنگی باشد مایل بسرخی مخصوص به اسب و استر و خر و الاغ. (برهان) (ناظم الاطباء). رنگی باشد بسرخ مایل که مخصوص اسب و استر بود. (جهانگیری). رجوع به چرده و چرته و چرزه شود.
چرد.
[چَرْ رَ] (اِ) عربده و جنگ را گویند. (برهان). تشدد و عربده باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). هنگامه و غوغا و عربده و جنگ. (ناظم الاطباء) :
مردم سفله بسان گرسنه گربه
گاه بنالد بزار و گاه بچرد(1)
تاش همی خوار داری و ندهی چیز
از تو چو فرزند مهربانت نبرد
راست که چیزی بدست کرد و قوی گشت
گر تو بوی بنگری چو شیر بغرد.
ناصرخسرو (از انجمن آرا)(2).
(1) - ن ل: گاه بنالد بزار و گاه بخرد. رجوع به خریدن شود.
(2) - مؤلف انجمن آرا این قطعه را از ناصرخسرو نقل کرده سپس نویسد: «صاحب جهانگیری درین بیت اول سهو کرده «بخرد» را یعنی خرخر کردن گربه وقت گرسنگی و طمع «بچرد» خوانده و عربده معنی کرده، دیوان حکیم حاضر است و «بخرد» در آن نوشته اند و معنی آن با گربه مناسبتر است ...» و هرچند که در دیوان ناصرخسرو چ تهران تقوی ص 502 هم «بچرد» آمده لیکن آنچه مؤلف انجمن آرا نوشته صحیح مینماید و «بخرد» [ از «خریدن» ] در این قطعه درست تر و مناسبتر میباشد. رجوع به خریدن شود.
چردان.
[چَ] (اِ) طاس یا کشکولی که گدایان موقع گدایی در دست گیرند و آنچه را که ستانند در آن جای دهند. || حلقهء در. (فرهنگ شعوری).
چرداول.
[چَ وُ] (اِخ) یکی از دهستانهای ششگانهء بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام که حدود آن بشرح زیر است: از طرف شمال و شمال باختر بکوه وردلان، از طرف خاور و جنوب باختر بدهستان خزل. موقعیت طبیعی کوهستانی است، هوای آبادیهائی که در دامنهء ارتفاعات کوه وردلان واقعند معتدل و آبادیهائی که در طول جاده مالرو چرداول به بیجنوند واقع شده اند گرمسیر است. آب مشروبی دهستان از چشمه و رودخانه تأمین میشود و محصول عمدهء آن گندم، جو، حبوبات، برنج و لبنیات میباشد. شغل عمدهء اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن سیاه چادر و یکنوع شال سفید جهت لباس مردان است. قسمتی از سکنهء دهستان در زمستان به گرمسیر نی خزل مرز عراق میروند. مرکز بخش در ده شباب از دهستان چرداول میباشد. این دهستان از 28 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده جمعیت آن در حدود 6500 تن است. قراء مهم دهستان عبارتند از: زنجیر، شاسرابله، کلگه بلند نسار و بدرآباد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
چرده.
[چَ دَ / دِ] (اِ) به معنی رنگ و لون باشد عموماً. (برهان). رنگ و لون را گویند. (جهانگیری). رنگ و گون و لون. (ناظم الاطباء). رنگ. (فرهنگ نظام). چرته. فام. || رنگ بسیاهی مایل را گویند خصوصاً. (برهان). || پوست بدن و روی آدمی را نیز گفته اند، چنانکه سیه چرده گویند، مراد سیه پوست باشد و مراد سیاه رنگ هم هست. (برهان). بمعنی پوست، و سیاه چرده را به سیاه پوست تعبیر کرده اند. (جهانگیری). بمعنی رنگ، مگر این لفظ با لفظ سیاه مستعمل میشود. (آنندراج). پوست و جلد و روی آدمی: و سیه چرده؛ سیاه پوست و یا سیاه رنگ. (ناظم الاطباء). یا پوست و فقط با لفظ سیاه «سیاه چرده» استعمال میشود. (فرهنگ نظام)(1) : بهرام چوبین... اصلش از ری بود و از ملک زادگان و اسپهبدان ری بود... و بگونه سیاه چرده و ببالا دراز و بتن خشک بود، بدین جهت او را چوبین خواندندی. (ترجمهء طبری بلعمی).
ببالا دراز و به بینی بزرگ
سیه چرده گردی دلیر و سترگ.فردوسی.
کی تواند سپیدچرده شدن
آنکه کرد ایزدش سیه چرده.سنائی.
ز آفتاب و ز مهتاب کرده جامهء تو
بروز سرخ و سپید و بشب سیه چرده.
سوزنی.
سواد طرهء توقیع تو بر آتش رنگ
سیاه چرده کند مشک را ز محروری.
اثیرالدین اخسیکتی (از جهانگیری).
سیه چرده ای را کسی زشت خواند
جوابی بگفتش که حیران بماند.سعدی.
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست.
حافظ.
|| اسبی را نیز گویند که بور باشد، یعنی سرخ رنگ باشد. (برهان). کمیت و اسب سرخ تیره رنگ. (ناظم الاطباء). رجوع به چرزه شود. || ملخ سیاه. (ناظم الاطباء). و رجوع به سیه چرده و سیاه چرده شود.
(1) - چنانکه از شواهد برمی آید «سپیدچرده» نیز مستعمل بوده است.
چرز.
[چَ] (اِ)(1) پرنده ایست که او را به چرغ و باز و امثال آن شکار کنند، و چون چرغ یا باز خواهند که او را بگیرند پیخالی بر سر و روی آنها اندازد و خود را خلاص کند، و بعربی «حباری» گویندش و ترکان «توغدری». (برهان). جانوریست پرنده که آنرا بچرغ و باز و امثال آن شکار کنند و گوشت آن در غایت نزاکت و لذت باشد، گویند همینکه چرغ یا باز با آن نزدیک شود که چرز را بگیرد چنان پیخالی برویش اندازد که مانع گرفتن شود و بدر رود. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). پرنده ای که با چرغ و باز و مانند آن وی را شکار کنند و گویند در وقتی که مرغ شکاری میخواهد آنرا شکار کند پیخالی بر روی وی جهت استخلاص خود اندازد. (ناظم الاطباء). پرنده ایست که نام عربیش حباری و نام ترکیش دوغدری است، گردن دراز دارد و منقارش هم قدری دراز است و رنگش خاکستری است، در بصره بسیار میباشد، چون چرغ خواهد او را شکار کند بر آن سرگین اندازد و آن سرگین بر هر جا افتد پر آنجا کنده میشود، لهذا چرغ از شکار او عاجز میشود و او فرار میکند. (فرهنگ نظام). هوبره. تغدری. شوات :
بچنگال قهر تو در خصم بددل
بود همچو چرزی بچنگال شاهین.رودکی.
تا چرخ هوات را دلم چرز افتاد
زو چون تب لرزه بر تنم لرز افتاد.
ابوالفرج رونی.
درآمدم پس دشمن چو چرغ وقت شکار
چو چرز برزد ناگه بریش من پیخال.
سوزنی.
یکی کاروان جمله شاهین و باز
به چرز و کلنگ افکنی تیزتاز.نظامی.
و مکروهست گوشت چرز خوردن و محظور نیست. (ترجمهء النهایهء طوسی ج 2 ص 393). || بعضی گویند خاک خسپه است که ترکان «چاخرق» گویند. (برهان). || بعضی دیگر چکاوکش میدانند که عرب «ابوالملیح» خوانند. (برهان). چکاوک. (ناظم الاطباء). || در مؤیدالفضلا میگوید: پرنده ایست آبی سرخ وام، والله اعلم. گویند در سنگدان او سنگی هست که او را بر کسی که رعاف داشته باشد در دم ببندند، همان ساعت بایستد و تا با او باشد عود نکند، و اگر دل او را بر کسی که بسیار خواب کند بندند از وی زایل شود. و خواص چرز بسیار است. (برهان). || مردم کودن. (ناظم الاطباء).
(1) - پهلوی carz «اونوالا 608». (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چر زدن.
[چَ زَ دَ] (مص مرکب) وبا گرفتن گوسفندان. وبایی شدن گوسفندان. مبتلا شدن گوسفندان به نوعی بیماری که آنرا وبا نامند. رجوع به چر شود.
چرزه.
[چَ زَ / زِ] (اِ) بمعنی چرده است. پوست رو و بدن آدمی و حیوان. (آنندراج) (غیاث). پوست رو و تن آدمی. (ناظم الاطباء). چرده. چرته. || تیره رنگ مایل بسیاهی. (ناظم الاطباء). چرده. || اسب سرخ تیره رنگ. (ناظم الاطباء). چرده. و رجوع به چرته و چرده شود.
چرزه.
[چَ زَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ایست قدیم النسق از قرای طارم واقع در میان کوه و بیست وپنج خانوار سکنه دارد که بزبان فرس قدیم تکلم میکنند. هوایش معتدل است. زراعتش از آب رودخانه مشروب میشود و گردنهء ناهموار و راهی صعب العبور دارد». (از مرآت البلدان ج 4 ص220).
در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده است: «دهی جزء دهستان طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان که در 42هزارگزی شمال باختر سیردان و 10هزارگزی راه مالرو عمومی واقعست. کوهستانی و سردسیر است و 167 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، فندق، گردو و عسل، شغل اهالی زراعت، مکاری و بافتن گلیم، جاجیم و شال و راهش مالرو و صعب العبور است». (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چرزه خون.
[چَ زَ] (اِخ) دهی از دهستان اوجان بخش بستان آباد شهرستان تبریز که در 4هزارگزی جنوب بستان آباد در مسیر راه شوسهء میانه به تبریز واقعست آبش از دهات اوجان چای، محصولش غلات، سیب زمینی و یونجه، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چرس.
[چَ رَ] (اِ) بند و زندان را گویند. (برهان). بند و زندان بود. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) :
چون نباشد شاعر منحول کار شعردزد
کی گذارد بی گناهی قافیت را در چرس.
سنائی (از جهانگیری).
آید به چشمم هر نفس عالم ز عشقش چون چرس.
عبدالواسع جبلی (از انجمن آرا).
|| بمعنی شکنجه و آزار هم هست. (برهان). در بعضی فرهنگها بمعنی شکنجه است. (جهانگیری). شکنجه. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). شکنجه و آزار. (ناظم الاطباء) :
هر که بقید تو گرفتار شد
تا ندهد جان نرهد زین چرس.
نزاری قهستانی (از جهانگیری)(1).
|| حوضی باشد که انگور در آن ریخته بر پای مالند تا شیرهء آن گرفته شود. (برهان). حوضی باشد که انگور در آن انداخته بپای بمالند تا شیرهء آن فشرده شود. (جهانگیری). حوض که در چرخشت شرح دادم. (انجمن آرا) (آنندراج). حوضی که انگور در آن ریخته لگد کنند تا شیرهء وی گرفته شود. (ناظم الاطباء). مجازاً چرخشت را گویند. (فرهنگ نظام). چرخ. چرخست. چرخشت. چروخ :
اندر چرس جان آی گر پای همی کوبی
تا غوطه خوری یکدم در شیرهء بسیارم
با شیره فشارانت اندر چرس عشقم
پای از پی آن کوبم کانگور تو بفشارم.
مولوی (از انجمن آرا).
رجوع به چرخ و چرخشت و چروخ شود. || بمعنی چراگاه دواب نیز آمده است. (برهان). چراگاه را نامند. (جهانگیری). بمعنی چراگاه. (انجمن آرا) (آنندراج). چراگاه دواب. (ناظم الاطباء). چراگاه چارپایان. مرتع :
همره جان و خرد باش سوی عالم قدس
نه ستوری که ترا عالم حسی است چرس.
سنائی (از انجمن آرا).
رجوع به چراگاه شود. || چیزهایی که درویشان و گدایان از گدایی و کدیه جمع کرده باشند. (برهان). چیزهایی که گدایان از گدایی و دوره گردی جمع کرده باشند. (ناظم الاطباء). چراغ. چراغ الله. رجوع به چرسدان شود. || خیرات و صدقه. (ناظم الاطباء).
(1) - مؤلف جهانگیری این شعر نزاری را در معنی شکنجه شاهد آورده و مؤلف انجمن آرا در معنی بند و زندان، این شعر نزاری را با مصراعی از شعر عبدالواسع جبلی نقل کرده سپس نوشته است: «اصح اینست که بمعنی بند و زندان و شکنجه و فشار و زجر استعمال شود تا جامع هر دو معنی مذکور گردد».
چرس.
[چَ] (اِ) گرد بنگ است که گلوله و جمع کرده پس در غلیان نهاده بکشند و کیفیتی دهد که جبن و بیم و واهمه و اشتها را بیفزاید. (انجمن آرا). ساقهء سقزی و مخدری که از برگ کنب گیرند و درویشان و قلندران آنرا با توتون و یا تنباکو مخلوط کرده در چپق و یا سر غلیان گذاشته جهت کیف کردن کشند. (ناظم الاطباء). برگ شاهدانه است که از مسکراتست. (فرهنگ نظام). گرد بنگ که از شاهدانه گیرند. حشیش. اسرار. زمرد سوده. قسمی بنگ. مادهء انگمی است که از شاهدانه های مادهء گرد نر ندیده گیرند. قسمی بنگ که قلندران و درویشان و ارباب کیف و حال بوسیلهء تدخین آن در عالم بی خبری فروروند و اعصاب خود را تخدیر کنند. رجوع به چرسی شود.
چرس.
[چُ] (اِخ) مؤلف انجمن آرا نویسد: «نام ناحیه ایست که بر طرف شمالی بحیرهء تبریز واقع شده و طرف مغربی آن بحیرهء ارومیه و سلماس است و جانب جنوب آن مراغه و سمت شرقی آن شهر تبریز است». (از انجمن آرا ذیل لغت چَرَس).
چرسانه.
[چَ نِ] (اِخ) دهی از دهستان بیلسوار بخش کامیاران شهرستان سنندج که در 26هزارگزی شمال باختر کامیاران و یکهزارگزی باختر لون سادات واقع است. دامنه و سردسیر است و 197 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).
چرست.
[چَ / چِ رِ / رَ] (اِمص)بهم فشردگی دندانها. (ناظم الاطباء). دندان قروچه. رجوع به چرست کردن شود. || ضعف و ناتوانی. (ناظم الاطباء).
چرست کردن.
[چَ / چِ رِ / رَ کَ دَ] (مص مرکب) بهم فشردن دندانها. (ناظم الاطباء). چرستیدن. دندان قروچه کردن. رجوع به چرست و چرستیدن شود.
چرستیدن.
[چَ / چِ رِ / رَ دَ] (مص) بهم زدن و بهم فشردن دندان. (ناظم الاطباء). چرست کردن. دندان قروچه کردن. رجوع به چرست و چرست کردن شود.
چرسدان.
[چَ رَ] (اِ مرکب) رومال و روپاکی باشد که قلندران چهار گوشهء آنرا بهم بندند و بر دوش یا ساق اندازند و آنچه از گدائی بهم رسد در آن نهند. (برهان) (آنندراج). روپاک چهار گوشه ای باشد که هر چهار گوشهء او را جمع کرده با هم بندند و درویشان و قلندران بر کتف اندازند و بعضی اشیاء از مأکول و ملبوس و غیره در میان آن نهند. (جهانگیری). پارچهء چهارگوشه ای که درویشان گوشه های آنرا بهم بندند و بر دوش انداخته آنچه از گدائی دریابند در آن نهند. (ناظم الاطباء). دستمال بزرگی که درویشان چهار گوشهء آنرا بهم بندند و بر دوش اندازند تا آنچه از گدائی بهم رسد در آن ریزند. (فرهنگ نظام). توبرهء گدائی. توبرهء درویشی :
برون رفتم چو درویشان نمدپوش
چرسدان را حمایل کرده بر دوش.
جنید خلخالی (از جهانگیری).
رجوع به چرس شود.
چرس زدن.
[چَ زَ دَ] (مص مرکب)رجوع به چرس کشیدن شود.
چرس کشیدن.
[چَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) نوعی بنگ کشیدن. تدخین کردن چرس. دود چرس را بوسیلهء چپق یا سیگار یا غلیان کشیدن. حشیش کشیدن. چرس زدن. استعمال چرس کردن. رجوع به چرس و چرسی شود. || کنایه از گیج و منگ بودن. کنایه از بیهوش و بی حواس بودن.
چرسی.
[چَ] (ص نسبی) منسوب به چرس. آنکه چرس کشد. معتاد به چرس. آنکس که عادت به کشیدن چرس دارد. رفیق بنگی. آنکه معتاد به کشیدن چرس است :
هر چرسیی چه داند بر رشته بندبازی
این رمز دنبه داند در وقت جان گدازی.
بسحاق اطعمه (از انجمن آرا)(1).
رجوع به چرس و چرس کشیدن شود. || کنایه از شخص گیج و منگ. کنایه از شخص بی هوش و بی حواس. کنایه از شخص خواب آلوده و چرت زننده.
(1) - این شعر که لله باشی صاحب انجمن آرا از بسحاق اطعمه آورده است غلط نقل شده و در دیوان «چربی» است نه چرسی.
چرش.
[چَ رَ] (اِ) جو و گندم بلغورکرده. || چراگاه. (ناظم الاطباء). چراگاه و مرعی. (فرهنگ شعوری). || ضیافت و مهمانی. (ناظم الاطباء). در بعضی نسخه ها، روز عید و بزم و جشن. (فرهنگ شعوری). || فراهم آورندهء ضیافت. (ناظم الاطباء).
چرش.
[چَ رِ] (اِمص) اسم مصدر از چریدن. چرا. چریدن. (ناظم الاطباء). || علف دادن. (فرهنگ شعوری). || (اِ) چاشنی و مزه. (ناظم الاطباء).
چرش.
[چِ رِ] (اِ) (در بعضی لهجه ها) چریش. سریش. سرش. نوعی مادهء چسبناک. رجوع به چریش شود.
چرش دره.
[چَ رَ دَرْ رِ] (اِخ) دهی جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین که در 28هزارگزی باختر معلم کلایه واقعست. کوهستانی و سردسیر است و 85 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء شاهرود و قنات، محصولش غلات، برنج و صیفی، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
چرغ.
[چَ] (اِ)(1) جانوریست شکاری مشهور و معروف، از جنس سیاه چشم، و عربی آن «صقر» است. (برهان). نام جانوریست پرنده که شکاریی است مشهور. (جهانگیری). مرغی است شکاری. (انجمن آرا) (آنندراج). پرندهء شکاری از جنس سیاه چشم و «صقر» معرب آنست. (ناظم الاطباء). اسم قسمی از پرندگان شکاریست که نام عربیش صقر است. (فرهنگ نظام). چرخ. پرنده ای شکاری از نوع شاهین و شاهباز. شاهین. باز. باشه. نوعی مرغ شکاری. زمج. اَجدَل. اَخطَب. صقر [ صَ / صُ ] . عُلاّم. قُطامیّ. نَهشَل. (منتهی الارب) :
از باد روی خوید چو آبست موج موج
وز نوس پشت ابر چو چرغ است رنگ رنگ.
خسروانی.
زمانه شد از گرد چون پر چرغ
جهانجوی بگذشت بر مای و مرغ.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج7 ص 2201).
سپاه انجمن کرد بر مای و مرغ
سیه گشت خورشید چون پر چرغ.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2414).
بیاورد باید همی یوز و باز
همان چرغ و شاهین گردنفراز.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 3153).
ز شاهین و چرغ آسمان بسته ابر
رمان از غو طبلِ بازان هژبر.اسدی.
ز میغ روان چرخ چون پر چرغ
پرآواز رامشگر از مرغ مرغ(2).اسدی.
طعمهء شیر کی شود راسو
مستهء چرغ کی شود عصفور.مسعودسعد.
چون باز و چرغ چرخ همی داردم به بند
گر در حذر غرابم و در رهبری صبا.
مسعودسعد.
از آن خجسته و شاه اسپرغم هر دو شدند
یکی چو دیدهء چرغ و یکی چو چنگ عقاب.
مسعودسعد.
چرغان بسر چنگ درآورده تذروان
تسبیح شده از دهن مرغ مرآنرا.سنائی.
در مرغ همچو چرغ به چنگالان
میکاود و جغاره نمی یابد.سوزنی.
قاز ار بازو زند بر یاد عدل پهلوان
چرغ عنقاوار متواری شود از بیم قاز.
سوزنی.
گلهء آهو دیدیم سگان و چرغ و باز برگماشتیم، این آهوان برفتند و بر پشته ای شدند، پس بزیر آمدند، دگرباره سگان آهنگ کردند و سر بدنبال ایشان درنهادند، دگرباره بآن پشته گریختند، سگان بجانبی گریختند و چرغان بجانبی. (تفسیر ابوالفتوح ج 4 ص 316).رجوع به چرخ شود.
(1) - فارسی چرخ، کردی نیز carx، در کردستان هم سقر (صقر) نامند «پرندگان در کردی 61». (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - ن ل: پر آواز رامشگران مرغ مرغ.
چرغ.
[چَ] (اِخ) قریهء بزرگی نزدیک بخارا که عده ای از دانشمندان بدانجا منسوبند. صاحب معجم البلدان ذیل لغت «شرغ» نویسد: «وهو تعریب «چرغ» و هی قریة کبیرة قرب بخارا ینسب الیها قوم من اهل العلم قدیماً و جدیداً». (معجم البلدان) : دیگر شخصی بود از چرغ بخارا که او را علوی چرغی گفتندی ...او را در بارگاه حاضر کردند. (از تاریخ جهانگشای جوینی ج 1 ص 179).
چرغان.
[چَ] (اِ) مهری و طغرایی باشد که بر فرمان ها کنند و نویسند. (برهان). بمعنی مهری که بر طغرا نهند، همانا ترکی است. (انجمن آرا) (آنندراج). مهری باشد که بر طغرا نهند. (جهانگیری). صحه و طغرا و مهر پادشاهی که بر فرمانها گذارند. (ناظم الاطباء).
چرغد.
[چَ غَ] (اِ) قسمی از سوسک که در حمام و جاهای نمناک تولید میگردد. شبگیر. (ناظم الاطباء). || مخفف چرغند. (فرهنگ شعوری). رجوع به چرغند شود.
چرغدار.
[چَ] (نف مرکب) دارندهء چرغ. صَقّار. (مهذب الاسماء). آنکه چرغ و باز را هنگام شکار بدست گیرد. رجوع به چرغ شود.
چرغند.
[چَ غَ] (اِ) چراغ. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به چرغنده شود. || چرغدان و چراغپایه باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (جهانگیری). || رودهء گوسفند را نیز گویند که با گوشت و مصالح پر کرده باشند. (برهان). رودهء گوسفند بود که آنرا بگوشت پر کرده باشند. (جهانگیری). رودهء گوسفند که بگوشت پخته پر کرده باشند. (انجمن آرا) (آنندراج). مخفف جگرآغند است. (انجمن آرا) (آنندراج). رودهء گوسفند که از مصالح پر کرده باشند. (ناظم الاطباء). جرغند. جگرآگند. عصیب. چرب رود. چرب روده. رجوع به چرغنده و جرغند شود.
چرغنده.
[چَ غَ دَ / دِ] (اِ) بمعنی چرغند است، که چراغ باشد. (برهان). چراغ. (انجمن آرا) (آنندراج). || چرغند. که چرغدان و چراغپایه باشد. (برهان). چراغپایه. (جهانگیری). || رودهء گوسفند بگوشت و مصالح آکنده را نیز گویند. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا). رجوع به چرغند شود.
چرغنو.
[چَ غَ] (اِ) ظرف شراب خوری. || یک نوع ساز. (ناظم الاطباء).
چرغوتای.
[چَ] (اِخ) یکی از مردان مغول. رشیدی مؤلف جامع التواریخ، نام او را «جرغوتای» و «جیرغوتای» نیز ضبط کرده است و نوشته است امیر قتلغشاه دختر این شخص را به زنی گرفته است. (تاریخ غازانی ص 37 و 38).
چرغول.
[چَ] (اِ)(1) دارویی است که آنرا زبان بره گویند و بعربی «لسان الحمل» خوانند. (برهان) (جهانگیری). رستنیی است که آنرا زبان بره و بعربی «لسان الحمل» خوانند و چرغون نیز همان است. (از انجمن آرا) (آنندراج). گیاهی دوایی که به تازی «لسان الحمل» گویند و تخم آنرا بارتنگ نامند. (ناظم الاطباء). چرغون. خرگوشک. خرغول. زبان بره. رجوع به چرغون و خرگوشک و خرغول شود.
(1) - چرغول و چرغون غلط و «خرغول» که در تحفه آمده و یوسفی طبیب هم در شعر آورده صحیح و آن دو مصحف است.
چرغون.
[چَ] (اِ)(1) بمعنی چرغول است که لسان الحمل باشد. (برهان). بمعنی چرغول است. (آنندراج). گیاهی دوائی که بتازی «لسان الحمل» گویند و تخم آنرا بارهنگ نامند. (ناظم الاطباء). رجوع به چرغول و خرغول و خرگوشک شود.
(1) - مصحف خرغول و غلط است.
چرقان.
[چَ] (اِخ) شهرکی است [ به ماوراء النهر ] از سروشنه، جایی آبادان. (حدود العالم چ سید جلال تهرانی ص 67).
چرک.
[چِ] (اِ) ریمی که از زخم آید. (برهان). ریم که از زخم برآید، بهندی آنرا پیب گویند. (آنندراج) (غیاث). ماده ای غلیظ و سفیدرنگ و یا خون آلودی که در دملها تولید میگردد و از زخمها می پالاید. (ناظم الاطباء). مادهء فاسدی که از زخم بیرون مییاید که نام عربیش «ریم»(1) است. (فرهنگ نظام). چرک جراحت. مادهء سپیدی که از قرحه و جراحت آید و گاهی آلوده بخون باشد. || چرکی که بر بدن و جامه نشیند و بعربی «وسخ» گویند. (برهان). بمعنی چیز تیره که بر بدن و جامه پیدا شود، بهندی «میل» گویند. (آنندراج) (غیاث). وسخ و مادهء دنسی که بر بدن و یا جامه نشیند. (ناظم الاطباء). کثافتی که بر بدن و جامه و غیر آنها پیدا شود. (فرهنگ نظام). ریم، آنچه بر ظاهر بشره پیدا آید که در حمام و جز آن با کیسه یا مالیدن دست فتیله شود و بریزد. شوخ. اَطلَس. تَغَب. تَفَن. دَثَر. دَرَن. دَسَم. صَخاءَة. صَنَخَة. صَناء. طَفِس. وَسَب. وَضَر. وَکَب. هِبریَّه. (منتهی الارب) :
چرک نشاید ز ادیم تو شست
تا نکنی توبهء آدم درست.نظامی.
غبار از روی و چرک از تن بشویم
بتن پاکیزه سوی شاه پویم.جامی.
|| آب دهن را هم گفته اند. (برهان). آب دهن. (ناظم الاطباء) :
دریای محیط را که پاک است
از چرک دهان سگ چه باک است.
؟ (از شرفنامهء منیری).
|| سرگین. فضلهء حیواناتی مانند گاو و خر و سگ و غیره. کود. کوت :
اندکی سرگین سگ در آستین
خلق را بشکافت و آمد با حنین
سر بگوشش برد همچون رازگو
پس نهاد آن چرک بر بینی او.مولوی.
مرده پیش او کشی، زنده شود
چرک در پالیز روینده شود.مولوی.
پس بگوید تو نیی صاحب ذهب
بیست سله چرک بردم تا بشب.مولوی.
(1) - مؤلف فرهنگ نظام بغلط «ریم» را عربی پنداشته و حال آنکه این کلمه فارسی است.
چرک.
[چَ رَ] (اِ) مطلق زخم را گویند اعم از زخم کارد و شمشیر و غیره. (برهان). زخم. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). زخم خواه از کارد و شمشیر باشد و یا جز آن. ریش. (ناظم الاطباء). جراحت. بریدگی :
چرک زد چشم زخمی را ز یک خس
ز بهر چشم او را زخم شد بس.
خسرو دهلوی (از جهانگیری).
چرک.
[چُ رَ] (ترکی، اِ) نان. (فرهنگ نظام). مطلق نان. چروک. رجوع به چروک شود.
چرک.
[چَ] (اِ) مرغی است که خود را سرنگون از درخت آویزد، و آنرا مرغ حقگوی خوانند. (برهان). نام مرغی است که خود را از درخت آویزد. (جهانگیری). مؤلف انجمن آرا نویسد: «در برهان گفته مرغی است که خود را از درخت درآویزد، و او از جهانگیری نقل کرده، آن مرغ که خود را از درخت سرنگون درآویزد، بپارسی «چوک» خوانند چنانکه منوچهری گفته...». (انجمن آرا) (آنندراج). مرغ حقگوی که خود را از درخت سرنگون آویزد. (ناظم الاطباء). رجوع به چرک شود.
چرک.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع بلوک کوهپایهء کرمانست که آبش از قنات و محصولش فقط جو و گندم است و چیز دیگر بعمل نمی آید». (از مرآت البلدان ج 4 ص 221).
چرک.
[چَرْ رَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قلعه ایست در خاک بجنورد که ده خانوار سکنهء آنست. هوایی معتدل دارد. و زراعت آن از آب چشمه مشروب میشود». (از مرآت البلدان ج 4 ص220).
چرک.
[چَرْ رَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «جزء بلوک خفر است و این بلوک از بلوکات قریب باعتدال فارس میباشد که در طرف مشرق مایل بجنوب شیراز بمسافت شانزده فرسخ واقعست. طول جلگهء این بلوک تخمیناً شانزده فرسخ و عرض آن به تفاوت نیم فرسخ تا یک و نیم است. آبش از رودخانه، محصولش غله و برنج و شکار این جلگه کبک و دراج است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 220).
چرک.
[چُ] (اِخ) دهی از بخش پشت آب شهرستان زابل که در 12هزارگزی باختر بنجاز و 8هزارگزی راه فرعی بند زهک به زابل واقعست. جلگه و گرمسیر است و 484 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء هیرمند، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن قالیچه، گلیم و کرباس و راهش فرعی است. (ازفرهنگ جغرافیائی ایران ج8).
چرک آباد.
[چِ] (اِخ) دهی ازدهستان مرکور بخش سلوانا شهرستان ارومیه که در 31هزارگزی جنوب خاوری سلوانا و 4هزارگزی جنوب ارابه رو دیزج بزیوه واقعست. دره و سردسیر است و 160 تن سکنه دارد. آبش از کوهستان و چشمه، محصولش غلات، حبوبات و توتون، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چرک آلود.
[چِ] (ن مف مرکب) چرکین. (آنندراج). چرکین و ناپاک و پلید و ملوث و کثیف. (ناظم الاطباء). چرک آلوده. چرکن. || زخم آلوده به چرک و ریم. ریمناک. رجوع به چرک و چرک آلوده و چرکین شود.
چرک آلوده.
[چِ دَ / دِ] (ن مف مرکب)چرک آلود. آلوده به چرک. دَرِن. مِدرَن. (منتهی الارب). رجوع به چرک و چرک آلود و چرکین شود.
چرک آهن.
[چِ کِ هَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) زنگ آهن. (ناظم الاطباء). || کثافت آهن که در آتش جدا میشود.
چرکاب.
[چِ] (اِ مرکب) آب گنده و کثیف. (آنندراج). آب ناپاک و پلید و کثیف و آب آلودهء به چرک و بچربی. (ناظم الاطباء). آب چرکین. رجوع به چرک شود.
چرکتاب.
[چِ] (نف مرکب)(1) رنگی که چرک بر آن کم ظاهر شود، مثل رنگ سبز و ماشی و طوسی. (آنندراج). رنگی که نگذارد چرک ظاهر شود، مثل رنگ سیاه و کبود و مانند اینها. (فرهنگ نظام). رنگی که شوخ و چرک آن دیر مشهود شود. چرتاب. رنگی که غالباً جامهء اطفال یا کسانیرا که با خاک و گل سر و کار دارند بدان رنگ انتخاب میکنند. رنگی از جامه که چرکنی جامه با آن رنگ دیرتر پیدا و مشهود گردد :
روی سیاه پردهء آلوده دامن است
ممنون بخت خویشم ازین رنگ چرکتاب.
اثیر (از آنندراج).
رجوع به چرتاب و چرک شود.
(1) - از چرک + تاب (از تابیدن و برتابیدن، بمعنی بردن و تحمل کردن).
چرکچی.
[چُ رَ] (ترکی، ص مرکب، اِ مرکب) نانوا. آنکه شغل نانوایی دارد. رجوع به چرک و چرکچی باشی و چرکچی خانه شود.
چرکچی باشی.
[چُ رَ] (ترکی، ص مرکب، اِ مرکب) رئیس نانوایان. بزرگتر نانواها. رجوع به چرک و چرکچی و چرکچی خانه شود.
چرکچی خانه.
[چُ رَ نَ / نِ] (اِ مرکب)دکان نانوایی. نانوایی. محلی که در آنجا نان پزند. رجوع به چرک و چرکچی شود.
چرک خانه.
[چُ رَ نَ / نِ] (اِخ) دهی از دهستان چری بخش حومهء شهرستان قوچان که در 48هزارگزی شمال باختری قوچان واقع است. کوهستانی و معتدل است و 87 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چرک دندان.
[چِ کِ دَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کثافت دندان. بار دندان. جرم دندان. طَلَم. طَلیّ. (منتهی الارب). رجوع به چرک شود.
چرک دنیا.
[چِ کِ دُنْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از مال و متاع دنیا. (آنندراج). مال و متاع دنیا. اسباب دنیا. (مجموعهء مترادفات ص 317) :
پاک اگر شویند دست از چرک دنیا خاکیان
دست در یک کاسه با خورشید چون عیسی کنند.
صائب (از آنندراج).
عاقبت بهر داغ حسرت تو
چرک دنیا فتیله خواهد شد.
اشرف (از آنندراج).
عاقلان را چرک دنیایی است زینت در لباس
جامهء تصویر از روغن مصفا میشود.
اشرف (از آنندراج).
رجوع به چرک و چرکن شود.
چرکر.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از قرای بلوک ابهررود زنجان است که در دو فرسخی سلطانیه در دامنهء کوهی واقع شده مرتع اسبهای خوانین چرکر میباشد. نوزده نفر از خوانین بنی اعمام حاجی مصطفی قلیخان میرشکار در این قریه سکونت دارند که همه شکارچی اند و ایلخی زیاد دارند و کره های بسیار خوب از آن ایلخی بعمل می آید و اسب چرکری معروفست. این قریه آبش از چشمه سار جبل و محصولش غلهء آبی و دیمی است. هوایش ییلاقی است و دویست وبیست خانوار رعیت دارد». (از مرآت البلدان ج 4 ص221).
چرکز.
[چَ کَ] (اِخ) ولایتی در شمال ایران، که حمدالله مستوفی در کتاب خود آنرا «چرکس» هم نامیده و نوشته است: «مملکتی است باقلیم ششم و صحاری و علف زارهای بسیار و مکانش صحرانشین و معاش آن گروه از دواب و مواشی بود». (از نزهة القلوب ص 11 و 21 و 256 و 267).
چرکس.
[چَ کَ] (اِخ)(1) در ترک، قومی است. (آنندراج) (غیاث). مردم چرکسی. (ناظم الاطباء). مردمی از اهل چرکس. مردمی از سرزمینی بهمین نام که ممالیک مصر نیز به آنان منسوبند. صاحب قاموس الاعلام آرد: یکی از اقوام بلاد قفقاز است که در دامنهء شمالی قسمت غربی سلسله جبال قفقاز و در وادیهای بایری که منتهی به رودخانه های «ترک» و «قوبان» است سکونت دارند. اصل و نسب این قوم مانند سایر اقوام قفقاز مجهول است و مشابهت و قرابت زبان ایشان با هیچیک از زبانهای معروف تحقیق نشده و بنا به ادعای خود ایشان تلفظ زبانشان بعربی نزدیک است ولی این ادعا سست و بی اساس میباشد. مشابهتی که از نظر اخلاق و آداب با مردم آلبانی دارند تصادفی است و دلیل بر قربت جنسی نیست. آنچه به تحقیق پیوسته اینست که چرکسها از زمانهای بسیار قدیم منفرداً در دامنهء سلسلهء جبال قفقاز ساکن بوده اند و با اقوام موجود امروزی هیچ قرابت جنسی ندارند، معهذا ایشان از بقایای اقوام وحشی که در اروپا زندگی میکرده اند و یا از اقوام مغول نبوده اند و از نژاد بسیار مکمل قفقاز و قومی نجیب با قیافهء زیبا میباشند. چرکسها هرگز بتشکیل دولتی نائل نشده و از دولتهای بزرگ نیز کاملاً تبعیت نکرده و همواره کمابیش استقلالی داشته اند. قبل از آنکه مغلوب روسیه شوند در حدود یک ملیون تن بوده اند و پس از آن عده ای به ممالک عثمانی هجرت کرده اند و ساکنان چرکسستان بسیار تقلیل یافته است. اگر چه قوانین نوشته شده و مدون نداشته اند ولی یک رشته عادات مخصوص داشته اند و اصول اداره و حکومتهای ایشان بطرز قدیمی بوده است. چرکسها به پنج طبقه تقسیم میشوند: طبقهء اول «پشه» یا«پشی» که اشراف بودند، طبقهء دوم «وورق» که اکثر در خدمت دستهء اول بودند و خود نیز اعیان محسوب میشدند و دربارهء سایر مردم صاحب حکم و نفوذ بودند. طبقهء سوم «آذادلی ها» که خود یا اجدادشان سابقاً برده بودند و بعد آزاد گردیدند و بعضی از ایشان ثروت بسیاری نیز بدست آوردند. طبقهء چهارم برزگران. طبقهء پنجم بردگان و کنیزانی بودند که آنانرا در اثنای جنگ از دشمنان به اسارت میبردند. دختران چرکسها قبل از تأهل آزادند. و از جملهء وظایف ایشان پذیرایی از مسافران است شوهران خود را خود انتخاب میکنند و پس از تأهل حجاب میگیرند. چرکسها بسیار مهمان نواز و شجاعند و بحفظ ناموس و حیثیت بسیار اهمیت میدهند. از قوم چرکس کسانی از طرف خلفای عباسی و پادشاهان سلجوقی و دیگران بمقامات عالی نائل شده خدمات بزرگی هم بعالم اسلام کرده اند. بعضی از ممالیک چراکسه پس از ملوک ایوبی و بنی قلاوون مدت بسیاری در مصر حکومت کرده اند و از ایشان رجالی نیز در حکومت عثمانی به ابراز خدمات بزرگ نایل آمده اند اروپائیان و مخصوصاً انگلیسی ها دربارهء زبان چراکسه تحقیقات عمیقی کرده و یک رشته کتابها در این باب نوشته و صرف و لغات این زبان بخط لاتینی انتشار داده اند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). رجوع به چرکسی و چراکسه شود.
(1) - Circassien.
چرکس.
[چَ کَ] (اِخ) طایفه ای از طوایف فارس. مؤلف فارسنامه نویسد: «اصل آنها از اهل چرکس روم است، در زمان سلاطین صفویه بفارس آمده در دهات بلوک دز کرد منزل نموده معیشت آنها از زراعت است». (فارسنامهء ناصری ص 331).
چرکس.
[چَ کَ] (اِخ) مملکتی که واقعست در جزء غربی قفقاز و در شمال و در جنوب سلسهء کوه قفقاز و اکنون متعلق به دولت روس میباشد. (ناظم الاطباء). ولایتی در شمال ایران که حمدالله مستوفی در کتاب خود آنرا «چرکز» هم نام برده است. مسکن چرکسی ها. چرکستان: ... اولاد جغتای را با سپاهی کشورگشای باستخلاص بلاد اروس و چرکس و بلغار و کاشغر فرستاد. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 50). کیوک خان...بحدود بلاد اروس و چرکس و بلغار توجه نموده بود. (جبیب السیر چ خیام ج 3 ص 54). رجوع به چرکسستان شود.
چرکس.
[چَ کَ] (اِخ) دهی از دهستان کلیایی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاه که در 23هزارگزی شمال سنقر و یکهزارگزی بغداد شاه واقع است دامنه و سردسیر است و 45 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، حبوبات و توتون، شغل اهالی زراعت و بافتن قالیچه جاجیم و پلاس و راهش مالرو است و در تابستان اتومبیل هم میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
چرکس.
[چَ کَ] (اِخ) نام یکی از امرای روم که بنا بنوشتهء مؤلف تاریخ غازانی در بیست وچهارم رمضان سال 698 ه . ق. بامر غازان خان بقتل رسیده است. رجوع به تاریخ غازانی ص 123 شود.
چرکس خان.
[چَ کَ] (اِخ) نام یکی از اعقاب جوجی خان پسر چنگیزخان که بنا به نوشتهء مؤلف حبیب السیر، امراء او را بنا بر مصلحت وقت بفرزندی جانی بیک خان منسوب میداشته اند، و در هر حال از خانان و فرمانروایان دشت قبچاق بشمار آمده است. رجوع به تاریخ حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 76 شود.
چرکسستان.
[چَ کَ سِسْ] (اِخ) ناحیهء بزرگی از بلاد قفقاز است و در قسمت غربی سلسلهء جبال قفقاز و دامنه های شمالی آن قرار دارد و مجرای رودخانه های قوبان و ترک در شمال آن واقع شده است. از مغرب به دریای سیاه و دریای آزاق، و از جنوب به منکرلی و گرجستان، و از جنوب شرقی به داغستان و از مشرق و شمال شرقی به مسکن اقوام نوغای و تاتار محدود است. در عرض شمالی بین 41 درجه و 54 دقیقه و 45 درجه و یک دقیقه و در طول شرقی بین 34 درجه و 2 دقیقه و 34 درجه قراردارد و مساحت سطح آن در حدود 70000 کیلومتر مربع است. قسمت جنوبی آن کوهستانی و مرتفع میباشد و کوه البرز بارتفاع 5423 متر در داخل این ناحیه است. رودهای آن برودخانهء قوبان میپیوندد و آن نیز بدریای سیاه میریزد و بعضی نیز بوسیلهء رودخانه ترک بدریای سیاه میریزند. قسمتهای کوهستانی آن از بیشه هایی تشکیل یافته و از درختان پوشیده شده اند. نواحی نزدیک رودخانه های قوبان و ترک حاصلخیز و برای زراعت مستعد میباشد و محصولات آنجا گندم، جو، چاودار، ارزن، برنج و سایر حبوبات، کتان، توتون و غیر آنهاست، و چراگاههای زیبایی نیز دارد، و اغنام و احشام آن نیز مشهور است، و دارای معادن بسیاری است که مهمترین آنها آهن است. مردم آن غالباً شکارچی هستند و چرکسستان بجز قصبه های کوچک «یکترینودار» و «پیاتیفورسک» که روسها ساخته اند شهر و قصبه ای ندارد. چرکسستان از قدیم محل سکونت چرکسها بوده است و جغرافی دانان قدیم از قبیل استرابون و پلین ساکنان این ناحیه را قومی ذکر کرده اند که قریب بنام چرکس است. پادشاهان سلجوقی این ناحیه را بتصرف درآوردند و پس از آنان تیمور لنگ مردم آنجا را کاملاً مطیع خود کرد ولی پس از مرگ وی استقلال خود را مجدداً بدست گرفتند. زمانی هم دولت عثمانی بر این ناحیه تسلط پیدا کرد و بعد دولت روسیه مدت پنجاه سال کوشید و با آنان جنگها کرد و سرانجام 200000 تن از میان ایشان به ممالک عثمانی هجرت کردند، و عدهء کمی در خود چرکسستان باقی ماندند. چرکسها به قبایل متعددی منقسم شده اند و از جملهء آنها «آبازه ها» و «چچن ها» میباشند. روسها پس از تسلط بر چرکسستان نام این ناحیه را تغییر داده اند و قسمتی از آنرا ایالت «برر» شامل قوبان و ترک و ناحیهء آبازه را ایالت بحر سیاه نامیدند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). ساکنان چرکسستان را ترکان و عربان «چرکس»، و روسیان چرکسی، و اهالی اُست کزک نامیده اند. در قرن ششم ق. م. نخستین بار ذکر این مملکت بمیان می آید و یونانیان سکنهء آنجا را انت(1) و ادیغ(2) نامیده اند و قابل توجه است که چرکسیان امروزه هم خود را بنام اخیر میخوانند. راجع بتاریخ قدیم آنان اطلاع چندان در دست نیست. مخصوصاً در بارهء بخش شرقی آن که جزیی از کشور ایبری(3) بشمار میرفت. این کشور را مهرداد تسخیر کرد و پس از مرگ وی، لااقل اسماً در زمرهء امپراطوری روم شرقی درآمد. هونها در قرن پنجم میلادی آن را تخریب کردند و سپس خزران آن را به تصرف درآوردند و پس از سقوط خزران جزو حکومت سلجوقیان ایران درآمد و پس از آن جزو گرجستان محسوب گردید در قرن دهم روسها شروع به پیشروی در قفقاز کردند و کمی بعد خاندانهای روسی و چرکسی با یکدیگر وصلت کردند. باتوخان نوادهء چنگیزخان آن ناحیه را در قرن سیزدهم تصرف نمود و آن یکی از کشورهای امپراطوری مغول محسوب شد چرکسستان در آخر قرن چهاردهم جزو ممالک تیمور لنگ و جانشینان وی درآمد. در همین دوره سکنهء این ناحیه بدین اسلام گرویدند. در پایان قرن هفدهم، تزار روسیه ایوان واسیلویچ(4) داماد یکی از امرای چرکس، از استقلال چرکسستان علیه خان قریم (کریمه) مدافعه کرد، ولی پس از وی جانشینانش اعتنائی بدین امر نکردند و ناحیهء مزبور جزو متصرفات خانان قریم شد. بسبب بدرفتاری حکمرانان، مردم این ناحیه در 1708 عصیان کردند و تحت حمایت دولت عثمانی درآمدند. صلح بلگراد (1739) و کوچک کنیرجی (1774) استقلال آن ناحیه را تأمین کرد، اما این امر چندان نپائید. در زمان پطرکبیر روسها دربند و باکو را تصرف کردند و در 1783 چرکسستان در زمرهء متصرفات روسیه درآمد و از این زمان با وجود عصیان هایی که در سرزمین مذکور پدید آمد، همواره جزو روسیه بشمار میرفت. در 1864 میلادی 200000 تن از سکنهء آن ناحیه بعثمانیه پناه بردند و سلطان عثمانی بدیشان زمین و اقطاعات داد. (از لاروس کبیر). رجوع به چرکس و چراکسه شود.
(1) - Ant.
(2) - Adighes.
(3) - Iberie.
(4) - Ivan Vassilievitch.
چرکسی.
[چَ کَ] (ص نسبی، اِ) منسوب به ولایت چرکس. مردم چرکس. (ناظم الاطباء). اهالی چرکس. رجوع به چرکس شود. || قسمی لباس. نوعی لباس.
چرکش.
[چَ کَ] (اِخ) سامی بیک گوید: قصبه ای است که در سنجاق کنغری از ولایت قسطمونی که در 100 کیلومتری جنوب غربی قسطمونی و 65 کیلومتری شمال غربی کنغری قرار دارد و مرکز قضاست. سکنهء آن 5000 تن هستند. این قصبه را سلطان مرادخان چهارم ساخته است و دارای 8 جامع شریف، یک مسجد و مدارس و مکاتب متعدد میباشد. تجارت رائجی دارد و رودهای بسیاری نیز در آن جاری است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).
چرکش.
[چَ کَ] (اِخ) سامی بیک گوید: یکی از سه قضایی است که سنجاق کنغری را تشکیل می دهد. از مشرق به خود کنغری، از شمال به «آراج»، از مغرب به «کرده» و از جنوب به «یبان آباد» محدود است. دارای 388 قریه است که به 74 دیوان منقسم شده اند. سکنهء آن از 23000 تن تجاوز میکند که همه مسلمانند. زمین آن حاصلخیز است و محصولات بسیار و معادنی از جمله معدن گوگرد دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2).
چرک شدن.
[چِ شُ دَ] (مص مرکب)آلوده شدن. آلوده شدن تن یا جامه و امثال آن بچیزی ناپسند. چرکین شدن. کثیف شدن. شوخگن شدن :
جامهء پر صورت دهر ای جوان
چرک شد و شد بکف گازران.رودکی.
رجوع به چرک و چرکین و چرک شده و چرکین شدن و چرک گرفتن شود.
چرک شده.
[چِ شُ دَ / دِ] (ن مف مرکب)آلوده شده. چرکین. (ناظم الاطباء). شوخگن. کثیف. ناپاک. رجوع به چرک و چرک شدن و چرکین شدن شود.
چرک کردن.
[چِ کَ دَ] (مص مرکب)(1)آلوده کردن. کثیف کردن. ملوث کردن. چرکین کردن. رجوع به چرک و چرکین شود. || با کیسه به بدن مالیدن تا چرک بیرون آید که عموماً در حمام میشود. (فرهنگ نظام). گرفتن چرک تن در حمام با کیسه یا صابون و جز آن. شوخ کردن. رجوع به چرک و چرک گرفتن شود. || فساد کردن زخم دمل. پیدا شدن مادهء چرکین در زخم. ریمناک شدن زخم.
(1) - Salir.
چرک گرفتن.
[چِ گِ رِ تَ] (مص مرکب)چرک شدن. چرکین شدن. پیدا شدن چرک در تن یا جامه و امثال آن. کثافت گرفتن. شوخگن شدن. رجوع به چرک و چرک شدن شود. || ستردن چرک از تن. چرک کردن. شوخ گرفتن. پاک کردن تن از شوخ و چرک. رجوع به چرک و چرک کردن شود.
چرک گوش.
[چِ کِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) مادهء زردرنگی که در سوراخ گوش تولید گردد. (ناظم الاطباء). زهر گوش. تلخی گوش. مادهء زردرنگ و تلخ و چرب که در گوش پدید آید. ریم گوش. مادهء زردی که عادةً از درون گوش تراود. صَملاخ. صُملوخ. (منتهی الارب). وَسَخُالاُْذُن. رجوع به چرک شود.
(1) - Cerumen.
چرک مرد شدن.
[چِ مُ شُ دَ] (مص مرکب) چرک و شوخگن شدن جامه در نوی چنانکه دیگر بار پاک نشود. || بد شستن جامهء شوخگن چنانکه شوخ در وی بماند. شستن جامهء شوخگن نه بطوریکه چرک آن کاملا پاک شود. شسته شدن جامهء چرکین بآب سرد و پاک و تمیز شسته نشدن.
چرکمک.
[چَ کَ مَ] (اِ) مرغی است بسیار کوچک. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به چرنگک شود.
چرکن.
[چِ کِ] (ص نسبی) چیزی کثیف. (برهان) (آنندراج). هر چیز کثیف و پلید و ناپاک. (ناظم الاطباء). چیز چرک دار. (فرهنگ نظام). چرکین. چرگن. آلودهء به چرک. چرک آلود. چرکناک. شوخگن. شوخگین. رجوع به چرک و چرگن شود. || زخمی که پیوسته از آن چرک و ریم رود. (برهان) (آنندراج). زخمی که پیوسته از آن چرک میپالاید. (ناظم الاطباء). زخم چرکی. زخم چرک دار. چرکین. ریمگین. ریمناک. آلوده بچرک و ریم. ریم آلود. رجوع به چرک و چرکین شود. || کنایه از مال دنیا هم هست. (برهان) (آنندراج). مال دنیا. (ناظم الاطباء). رجوع به چرک و چرک دنیا شود.
چرکن.
[چَ کَ] (اِخ) ده کوچکی از دهستان جانکی بخش لردگان شهرستان شهرکرد که در 7هزارگزی جنوب لردگان و 6هزارگزی راه لردگان به پل کره واقع است و 11 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چرک ناخن.
[چِ کِ خُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کثافت ناخن. آلودگی زیر ناخن. مادهء چرکین کثیفی که در زیر ناخن گرد آید. تُفّ. (منتهی الارب). رجوع به چرک شود.
چرکناک.
[چِ] (ص مرکب) چرکین و ناپاک. (ناظم الاطباء). چرکن. چرک آلوده. شوخگین. پلید. طَفِس. (منتهی الارب). || ریم آلود. (ناظم الاطباء). زخم چرکین. جراحت آلوده به چرک و ریم. رجوع به چرک و چرکناکی و چرکن و چرکین شود.
چرکناکی.
[چِ] (حامص مرکب) کثافت و ناپاکی و پلیدی و آلایش. (ناظم الاطباء). کثیفی. چرکناک بودن. آلوده بچرک و کثافت بودن. آلایشناکی. آلودگی. دَأث. (منتهی الارب). رجوع به چرک و چرکناک شود.
چرکنلو.
[چِ کِ] (اِخ) دهی از دهستان گرم بخش ترک شهرستان میانه که در 9هزارگزی جنوب خاوری بخش و 9هزارگزی شوسهء میانه بخلخال واقع است. کوهستانی و معتدل است و 414 تن سکنه دارد. آبش از چشمهء رودگرم، محصولش غلات، عدس و نخود، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چرکنی.
[چِ کِ] (حامص مرکب)چرکینی. شوخگنی. شوخگینی. دنسی. چرگنی. ریمناکی. آلودگی. ناپاکی. آلایشناکی. رجوع به چرکن و چرگنی و چرکینی و چرگینی شود.
چرکنی.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قلعه ای از قلاع قدیمهء سرحدی است که آنرا «سفنان» مینامیده اند، و در سال 136ه . ق. در خلافت ابوجعفر منصور دوانیقی، یزیدبن اسد که بحکومت شیروان و دربند مأمور بوده از تعدی طایفهء خزر ببغداد شکایت کرده است و تدبیری که برای دفع این طایفه کردند این بود که قلاع قدیمه که در سرحد بوده تعمیر نمایند و از طرف خلافت حکم بمرمت آنها صادر شده از جمله قلعهء سفنان بود که حالا آنرا چرکنی میگویند و پس از مرمت چند خانوار شامی آنجا ساکن نمودند». (از مرآت البلدان ج 4 ص 221).
چرک و پرک.
[چِ کُ پِ] (اِ مرکب، از اتباع) چرک و چپول. چرک و شوخ. شوخ و کثافت. رجوع به چرک و «چرک و چپول» شود.
چرک و چپول.
[چِ کُ چَ] (اِ مرکب، از اتباع) چرک و پرک. چرک و شوخ. شوخ و کثافت. و رجوع به چرک و «چرک و پرک» شود.
چرک و خون.
[چِ کُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) چرک آلوده بخون. چرک خون آلود که از زخم یا دمل آید. خون مخلوط با چرک.
چرکی.
[چِ] (ص نسبی) چرکین. چرکدار. کثیف. آلوده. ناپاک. || ریمناک. زخم چرکین.
چرکیات.
[چَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان حومه بخش لنگهء شهرستان لار. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چرکین.
[چِ] (ص نسبی)(1) چیزی کثیف. (آنندراج). هر چیز کثیف و پلید و ناپاک و ملوث. (ناظم الاطباء). چیز چرکدار. (فرهنگ نظام). چرک آلود. چرک آلوده. چرکن. چرکین. شوخگین. مُدَمِّس. (منتهی الارب). رجوع به چرک و چرکن شود. || ریم آلود. (ناظم الاطباء). چرگین. زخم و جراحت چرکدار. زخم چرکی. وَضِر. (منتهی الارب). رجوع به چرک و چرک آلوده و چرکن شود. || زنگ زده و زنگ خورده و زنگ گرفته. (ناظم الاطباء). || تیره شده. || زشت و کریه المنظر. (ناظم الاطباء). رجوع به چرگین و چرکین شدن شود.
(1) - از چرک + ین (پسوند نسبت).
چرکین جامه.
[چِ مَ / مِ] (ص مرکب) آنکه جامهء کثیف و چرک آلود بتن دارد. کنایه از شخص فقیر و بی چیز : سلطان محمود چون بدروازهء شهر رسید چشمش در میان نظارگیان بر پسری افتاد چرکین جامه... اما سخت نیکوروی. (نوروزنامه). رجوع به چرکین شود. || (اِ مرکب) جامهء چرکین. جامه و رخت کثیف و ناپاک. رجوع به چرکین شود.
چرکین شدن.
[چِ شُ دَ] (مص مرکب)کثیف و ناپاک شدن. (ناظم الاطباء). تَغب. اِتِّساخ. اِستیساخ. (منتهی الارب). چرکن شدن. شوخگین شدن. آلوده و ملوث شدن. رجوع به چرک و چرکین شود. || ریم آلود شدن. (ناظم الاطباء). چرک آلود شدن زخم. ریمناک شدن جراحت. رجوع به چرک و چرکن و چرکین شود. || زشت شدن. (ناظم الاطباء). قبیح و بدصورت گشتن. (ناظم الاطباء). رجوع به چرکین شود. || حقیر و فرومایه شدن. (ناظم الاطباء).
- چرکین شدن دل؛ مکدر گشتن و بددل شدن. (ناظم الاطباء). دل چرکین شدن. افسرده خاطر شدن.
چرکینک.
[چِ نَ] (اِ) قسمی انگور. نوعی انگور.
چرکین کردن.
[چِ کَ دَ] (مص مرکب)کثیف کردن. آلوده کردن. شوخگین کردن. تَدنیس. (منتهی الارب). رجوع به چرک و چرکن و چرکین شود.
- چرکین کردن دل کسی را؛ افسرده و ملول و آزرده خاطر ساختن او را.
چرکینی.
[چِ] (حامص مرکب) کثافت و ناپاکی. || بددلی و تکدر. (ناظم الاطباء). دل چرکینی. دل افسردگی. صاف نبودن دل نسبت به کسی یا امری.
چرگ.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان و بخش خفر شهرستان جهرم که در 14هزارگزی جنوب خاور باب انار و 2500گزی شمال شوسهء شیراز به جهرم واقع است. جلگه و معتدل است و 395 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش مرکبات، انار، انجیر و بادام. شغل اهالی باغداری و قالی بافی و راهش فرعی است. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج7).
چرگت.
[چِ گِ] (اِخ) ده مخروبه ای از دهستان پشتکوه سورتیجی بخش چهاردانگهء شهرستان ساری که در 15هزارگزی خاور کیاسر واقع است و سابقاً ده آباد و بزرگی بوده و فعلاً مخروبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چرگر.
[چَ گَ] (ص مرکب، اِ مرکب)سرودگوی بود. (فرهنگ اسدی). مغنی و خنیاگر باشد. (برهان)(1). مغنی و خنیاگر را نامند. (جهانگیری). مؤلف انجمن آرا نویسد: «سروری کاشانی بمعنی مغنی، یعنی مطرب نوشته است... و در باب مفتی و مغنی تصحیف خوانی شده است و معنی درستی بدست نیامده است». (از انجمن آرا). مغنی و خنیاگر و آوازه خوان. (ناظم الاطباء) :
همیشه دشمن تو سوخته تو ساخته بزم
ببزم ساخته رود آخته دوصد چرگر.
؟ (از فرهنگ اسدی).
ز آوای مطرب ز دستان چرگر
دل من تپان همچو ماهی است در بر.
شهاب الدین مدارانی (از جهانگیری).
(1) - از چر+ گر (پسوند اتصاف و پیشه).
چرگر.
[چُ گَ] (ص مرکب، اِ مرکب) مفتی بود. (فرهنگ اسدی). مفتی را هم گفته اند. (برهان)(1). بمعنی فتوی دهنده که مفتی خوانند. (انجمن آرا). در بعضی از کتب بمعنی مفتی مرقوم است. (جهانگیری). مفتی. (ناظم الاطباء) :
بوسه و نظرت حلال باشد باری
حجت دارم بر این سخن ز دو چرگر(2).
زینبی (از فرهنگ اسدی).
بوس و نظرم حلال باشد با یار
این معنی من گرفتم از چرگر(3).
ابوحفص سغدی سمرقندی (از انجمن آرا).
|| رسول و پیغمبر را گویند. (برهان). پیغمبر را نامند. (جهانگیری). رسول و پیغمبر. (ناظم الاطباء) :
بر پی شیر دین یزدان شو
کز پس چرگر امت است بتاز(4).
ناصرخسرو (از جهانگیری).
|| پیشنماز را هم گفته اند. (برهان). پیش نماز. (ناظم الاطباء)(5).
(1) - مصحف «وچرگر» و این اشتباه از اسدی ناشی شده که گوید «چرگر» مفتی بود. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - در این مصراع «ز دو چرگر» غلط «ز وچرگر» صحیح است چه «وچرگر» بمعنی گزارشگر است و کلمهء «وزیر» معرب همین «وچرگر» میباشد.
(3) - این بیت و نسبت آن مشکوک است.
(4) - مؤلف انجمن آرا در بارهء این شعر ناصرخسرو که صاحب جهانگیری در معنی پیغمبر شاهد آورده است نویسد: «... در جهانگیری گوید پیغمبر را گویند و این بیت ناصرخسرو را شاهد آورده، اولاً بیت حکیم ناصرخسرو را «چرگر» خوانده و پیمبر فهمیده و «امت است بتاز» را هم غلط خوانده، چنان تصور کرده که امت باید در پی پیغمبر بتازند، خبط در خبط شده، بیت حکیم در دیوانش چنین ثبت شده است:
«یزک شیر دین یزدان شو
از پس خر گزافه اسب متاز».
بدیهی است که در این مورد حق با لله باشی است و این شعر در دیوان چ مینوی نیز بصورتی است که مؤلف انجمن آرا نوشته و مسلماً «در پی چرگر امت است بتاز» غلط و بی معنی است.
(5) - بهمهء معانی فوق مصحف و محرف «وچرگر» است.
چرگر.
[چَ گَ] (اِخ) دهی جزء دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان که در 34هزارگزی شمال باختری ابهر و 5هزارگزی شمال شوسهء قزوین به زنجان واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 1500 تن سکنه دارد. آبش از زه آب درهء کوهستانی، محصولش غلات، یونجه، بادام و قیسی، شغل اهالی زراعت و بافتن قالیچه و گلیم و راهش مالرو است. از طریق پیرسقا، سر راه شوسهء قزوین به زنجان اتومبیل هم میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
چرگن.
[چِ گِ] (ص نسبی) چرکن. چرکین. چرگین. شوخگن. شوخگین :
ترسم این چرگن نمونه خصال
آرد آلودگی به آب زلال.نظامی.
رجوع به چرکن و چرکین و چرگین شود.
چرگنی.
[چِ گِ] (حامص مرکب) چرکنی. چرکینی. چرگینی. کثافت و ناپاکی. آلودگی و آلایشناکی :
بسیاهی بصر جهان بیند
چرگنی بر سیاه ننشیند.نظامی.
رجوع به چرگن و چرگین و چرکنی شود.
چرگه.
[چَ گَ / گِ] (اِ) حلقهء بزرگی مایل بطرف داخل که شکارچیان سازند. (ناظم الاطباء). حلقه ای از شکارچیان در شکارگاه بدور شکار. شیوه ای از شکار حیوانات که جمعی دور شکار را حلقه بسته آنرا در میان گیرند. جرگه. (ناظم الاطباء). || جمعی از مردم. جمعی از حیوانات. رجوع به جرگه شود.
چرگین.
[چِ] (ص نسبی) چرگن. چرکن. چرکین. شوخگن. شوخگین. رجوع به چرگن و چرکن و چرکین شود.
چرلانقوش.
[چَ] (اِخ) دهی جزء دهستان چای پاره بخش حومهء شهرستان زنجان که در 102هزارگزی باختر زنجان و 12هزارگزی راه مهرآباد به مشیما واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 363 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و انگور، شغل اهالی زراعت و بافتن گلیم و جاجیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
چرلو.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان ایرغان بخش مرکزی شهرستان سراب که در 7500گزی باختر سراب و پانصدگزی راه شوسهء تبریز واقع است. جلگه و معتدل است و 174 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش شوسه است. این ده را «چرمی» نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چرلو.
[چِ] (اِخ) دهی از حومه بخش سراسکند شهرستان تبریز که در 12هزارگزی شمال سراسکند و 12هزارگزی راه شوسه سراسکند به سیاه چمن واقعست. کوهستانی و معتدل است و 270 تن سکنه دارد آبش از چشمه، محصولش غلات، حبوبات و پنبه، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چرم.
[چَ] (اِ)(1) پوست بود. (فرهنگ اسدی). پوست انسان و حیوانات. (آنندراج)(2). مطلق پوست بدن انسان یا حیوان. جلد. جلد تن حیوان یا انسان. پوست ناپیراسته :
چنین تا بر او بر بدرید چرم
همیرفت خون از تنش گرم گرم.فردوسی.
خورش گور و پوشش هم از چرم گور
گیا خورد گاهی و گه آب شور.فردوسی.
گر این هرچه گفتم نیاری بجای
بدرند چرمت ز سر تا بپای.فردوسی.
بیفکند گوری چو شیر ژیان
جدا کرد از او چرم و یال و میان.فردوسی.
از آن چرم کاهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای.فردوسی.
به تن بر پوست چون بینی یکی برگستوان دارد
که دید آن جانور کش چرم تن برگستوان باشد.
فرخی.
بجوشیدش از دیدگان خون گرم
بدندان همی کند از تنش چرم.
عنصری (از فرهنگ اسدی).
چو دیلمان زره پوش شاه و ترکانش
به تیر و زوبین بر پیل ساخته خنگال
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.
عسجدی.
همانگه برآید یکی تیره ابر
کند روی گیتی چو چرم هزبر.اسدی.
سرانجام ترک آنچنان تاخت گرم
که از زور بر چرمه بنوشت چرم.اسدی.
تو چو نخجیر دل بسوی چرا
دهر پوشیده بر تو چرم پلنگ.ناصرخسرو.
پیامت بزرگست و نامت بزرگ
نهفته مکن شیر در چرم گرگ.نظامی.
چون بچرم کمان درآرد زور
چرم را بر گوزن سازد گور.نظامی.
- بچرم اندر بودن گاو یا گاوپیسه؛ مثل است در مورد مجهول بودن پایان کاری و نامعلوم بودن امری که هنوز میتوان در بارهء آن چاره اندیشی کرد :
ز جنگ آشتی بی گمان بهتر است
نگه کن که گاوت بچرم اندر است.فردوسی.
کنون گاو ما را بچرم اندر است
که پاداش و بادافره دیگر است.فردوسی.
سپهدار توران از آن بدتر است
کنون گاو پیسه بچرم اندر است.فردوسی.
و رجوع به پیسه و گاو پیسه شود.
هنوز از بدی تا چه آیدت پیش
بچرم اندر است این زمان گاومیش.
فردوسی.
رجوع به گاومیش شود.
|| پوست گاو و یا پوست شتر دباغی شده. (ناظم الاطباء). پوست دباغی شده. (فرهنگ نظام). صَرم. (منتهی الارب). پوست دباغی شدهء حیوانات که از آن کفش و کیف و زین اسب و دیگر چیزها سازند :
قطب فلک رکابش هست از کمال رتبت
جرم سهیل آمد چرم ازپی دوالش.خاقانی.
|| پوست کلفت. (ناظم الاطباء) :
دست دهقان چو چرم گشته ز کار
دهخدا دست نرم برده که آر.اوحدی.
(1) - اوستا careman، هندی باستان carman، استی carm، افغانی carman (بمعنی پوست)، ترکی ع، چرم (بمعنی چرم فارسی و پوست) «جغتایی 284». پوست گاو یا شتر دباغی شده - پوست کلفت. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - مؤلف آنندراج «چرم» را بکسر اول و سکون ثانی و ثالث به این معنی آورده است لیکن در اشعار اساتید و دیگر جاها این لغت را بدین معنی بفتح اول ضبط کرده اند.
چرم.
[چَ رَ] (اِخ) نام مقامی است از ایران زمین. (آنندراج). نام جایی است. (ناظم الاطباء).
چرم.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «یکی از قلاع بلوک سرجام است و چمنی دارد که معروف میباشد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 221).
چرم.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «مزرعه ایست از مزارع تربت حیدریه که زراعت آن از آب قنات مشروب میشود». (از مرآت البلدان ج 4 ص 221).
چرم.
[چَ رَ] (اِخ) نام دهی در کلات. (ناظم الاطباء). دهی از دهستان قاین بخش کلات شهرستان دره گز که در 15هزارگزی جنوب باختری کلات واقع شده است. دره و گرمسیر است و 765 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و عدس، شغل اهالی زراعت و مالداری، راهش مالرو است و دبستانی هم دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چرمال.
[چُ] (اِخ) دهی جزء دهستان قره پشلو، بخش حومهء شهرستان زنجان که در 76هزارگزی شمال باختری زنجان و 18هزارگزی راه شوسهء زنجان به تبریز واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 219 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و بافتن گلیم و جاجیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چرمانه رود.
[ ] (اِخ) نام محلی است. مؤلف مرآت البلدان بنقل از تاریخ رشیدی مینویسد: «در سنهء 693 ه . ق. غازان خان بعد از آنکه قتلغشاه را بدفع امیرنوروز مأمور کرد و اخبار خوش از طرف قتلغشاه رسید، غازان خان قتلغشاه را به بسطام طلبید و از آنجا از راه چرمانه رود بجرجان آمد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 221).
چرم بر شدن.
[چَ بُ شُ دَ] (مص مرکب) مجروح و زخمی شدن خر و استر و اسب از رانکی و جز آن.
چرم پاره.
[چَ رَ / رِ] (اِ مرکب) پاره ای از پوست حیوانات که کفش دوزان و آهنگران روی پا اندازند تا جامه شان چرکین نشود. پوست پاره ای که حدادان و کفشگران یا بعضی دیگر از پیشه وران روی زانوان خود اندازند و یا همچون پیش بندی بر کمر بندند. || تکه ها و خرده های چرم که در دکان یا محل کفشگران فراهم می آید. پاره های چرم :روباهی هر شب بخانهء کفشگری درآمدی و چرم پاره ها بدزدیدی و بخوردی. (سندبادنامه ص 226). رجوع به چرم شود.
چرم چرم.
[چِ رَ چِ رَ] (اِ مرکب) نوعی بازی الک دولک. قسمی بازی.
چرم خام.
[چَ مِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب)کنایه از رودهء خام که چلهء کمان از آن سازند. (آنندراج). روده ای که از آن زه کمان سازند. (ناظم الاطباء).
چرم خوران.
[چَ خُ] (اِخ) دهی از دهستان عباسی بخش بستان آباد شهرستان تبریز که در 18هزارگزی جنوب خاوری بستان آباد و 3500گزی شوسهء میانه به تبریز واقع است. جلگه و سردسیر است و 785 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، درخت تبریزی و یونجه، شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. در دو محل بفاصلهء 3هزارگزی بنام چرمخوران بالا و پائین مشهور است و سکنهء چرمخوران بالا 393 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چرمدان.
[چَ رَ] (اِ)(1) دولمیان چرمی را گویند، یعنی کیسه ای که از پوست دوزند. (برهان). کیسه ای باشد که از پوست سازند و آنرا دولمیان نیز گویند. (جهانگیری). کیسهء چرمی را گویند، یعنی کیسه ای که از پوست دوزند و در آن زر و سیم کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). بمعنی کیسه. (غیاث). دولمیان و کیسه ای که از پوست سازند. (ناظم الاطباء). کیسهء چرمین که بر پهلو بندند و پول و سایر اشیاء در آن ریزند. (تعلیقات فیه مافیه چ فروزانفر ص 248). همیان. چنتهء چرمی که از پهلو آویزند. همیان که بر کمر بندند. کیسه و کیف چرمی. کیف چرمی که پول و کاغذ در آن نهند. پرت فوی(2) :
ایمنیم از فکر دزد و راهزن
زانکه چون زر در چرمدان توایم.
مولوی (از جهانگیری).
کاسهء ارزاق لبالب پر است
کیسهء اقبال چرمدان ماست.
مولوی (از آنندراج).
که درین کشتی چرمدان گم شده است
جمله را جستیم نتوانی تو رست.مولوی.
چونکه حق و باطلی آمیختند
نقد و قلب اندر چرمدان ریختند.مولوی.
حکایتی آورده اند، که پادشاهی بود و او را بنده ای بود خاص و مقرب عظیم چون آن بنده قصد سرای پادشاه کردی اهل حاجت قصه ها ونامه ها بدو دادندی که بر پادشاه عرض دار، او آنرا در چرمدان کردی، چون در خدمت پادشاه رسیدی تاب جمال او برنتافتی، پیش پادشاه مدهوش افتادی، پادشاه در کیسه و جیب و چرمدان او کردی بطریق عشقبازی که این بندهء مدهوش من چه دارد، آن نامه ها را بیافتی و حاجات جمله را بر ظهر آن ثبت کردی و باز در چرمدان او نهادی، کارهای جمله را بی آنک او عرض دارد برآوردی.... (فیه مافیه چ فروزانفر ص 13).
(1) - ضبط این کلمه در فرهنگ جهانگیری و برهان و غیاث اللغات و انجمن آرای ناصری مطابق نسخ فیه مافیه و مثنوی چ علاءالدوله با «چ» فارسی است ولی در نسخهء مثنوی چاپ نیکلسن که از روی اصح و اقدم نسخ بطبع رسانیده و نسخهء سلیم آقا و در فتوحات مکیه با «ح» حطی آمده است و درین صورت بضم اول و فتح ثانی و بضمتین نیز خوانده میشود؛ اینک شاهد از فتوحات مکیه: «فنادی بمملوک و قال جئنی بالحرمدان فقلت له ما شأن الحرمدان قال انت تفکر علی ما یجری فی بلدی و مملکتی من المنکرات و الظلم و انا والله اعتقد مثل ما تعقد انت فیه من ان ذلک کله منکر ولکن و الله یا سیدی ما منه منکر الا بفتیا فقیه وخط یده عندی بجواز ذلک». (از تعلیقات فیه مافیه چ فروزان فر ص 248). خرمدان با خاء نقطه دار و بضم اول و فتح دوم نیز بهمین معنی آمده و معرب است «دزی: خرمدان و حرمدان» [ خرم، اکنون بنوعی چرم اطلاق میشود ] . (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). و رجوع به حرمدان و خرمدان شود.
(2) - Portefeuille.
چرم ساز.
[چَ] (نف مرکب) دباغ و کسی که چرم میسازد. (ناظم الاطباء). چرم سازنده. سازندهء چرم. آنکه ساختن چرم داند و تواند. آنکس که از پوست چرم سازد. چرمگر. آنکس که پوست حیوانات را دباغی کند. رجوع به چرمسازی و چرمگر شود.
چرمسازی.
[چَ] (حامص مرکب) عمل ساختن چرم. ساختن چرم از پوست. چرمگری. دباغی کردن پوست با دست یا بوسیلهء ماشین. رجوع به چرمساز و چرمگر شود.
چرم سرجام.
[چَ رَ مِ سَ] (اِخ) دهی از دهستان احمدآباد بخش فریمان شهرستان مشهد که در 36هزارگزی شمال باختری فریمان واقع است. دامنه و معتدل است و 343 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و باغداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
چرم سوخته.
[چَ مِ تَ / تِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) قسمی چرم که برنگ قهوه ای تیره است. چرمی برنگ قهوه ای تیره.
چرم شیر.
[چَ مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)کنایه از تازیانه باشد. (برهان) (آنندراج). تازیانه. (ناظم الاطباء). || دوال. (ناظم الاطباء).
چرم فروش.
[چَ فُ] (نف مرکب)فروشندهء چرم. چرم فروشنده. صَرّام. آنکس که فروختن چرم پیشه دارد. کسی که چرم فروشی پیشهء اوست. رجوع به چرم فروشی شود.
چرم فروشی.
[چَ فُ] (حامص مرکب)عمل فروختن چرم. فروختن چرم. کار و پیشهء چرم فروش. رجوع به چرم فروش شود. || (اِ مرکب) محل فروش چرم.
چرمق.
[چَ مَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای از بلوک میان ولایت مشهد است». (از مرآت البلدان ج 4 ص 222).
چرمک.
[چُ مَ] (اِ) لغز و چیستان را گویند. (برهان) (آنندراج). لغز و چیستان. (ناظم الاطباء). چربک.
چرمک.
[چَ مَ] (اِ) گلوله ای از نخ که روی دوک باشد. (ناظم الاطباء).
چرمک.
[چَ مَ] (اِخ) دهی جزء دهستان کوهپایه بخش حومهء شهرستان ساوه که در 30هزارگزی باختر ساوه و 20هزارگزی راه عمومی واقع است و 168 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، بنشن، انار و انجیر، شغل اهالی زراعت، گله داری و بافتن گلیم و جاجیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
چرمکان.
[چَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان کوهمره سرخی بخش مرکزی شهرستان شیراز که در 53هزارگزی باختر شیراز و 6هزارگزی راه شوسهء شیراز بکازرون واقعست. (از فرهنگ جغرافیایی ج 7).
چرم کمان.
[چَ مِ کَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) مرادف چرم گور و چرم گوزن. (از آنندراج). کنایه از زه کمان. (آنندراج) :
بپولاد شمشیر و چرم کمان
بسی زور بازو نمود آسمان.
نظامی (از آنندراج).
رجوع به چرم گور و چرم گوزن شود. || اگر از «چرم کمان» ذات کمان مراد باشد باعتبار آنکه عمده در آن پی است و آن در حال لزوجت و انعطاف و عدم شکست قریب بچرم بود، هم وجهی است، گو که بسیار بعید باشد. (آنندراج).
چرم کمر.
[چَ مِ کَ مَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) میان بند چرمین. کمربند چرمی. تسمهء چرمین که بر کمر بندند :
سنان اندر آمد به چرم کمر
به ببر بیان بر نبد کارگر.فردوسی.
رجوع به چرم شود.
چرم گاو.
[چَ مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)پوست گاو. انبانی از پوست گاو. جلد گاو :
چنان بد که هر سال یک چرم گاو
ز کابل همی خواستی باژ و ساو.فردوسی.
ز دینار پرکرده ده چرم گاو
سه ساله فرستاده شد باژ و ساو.فردوسی.
رجوع به چرم شود. || کنایه از تازیانه باشد. (آنندراج). تازیانه ای که دم گاو نیز گویند. (ناظم الاطباء). دم گاو. دنب گاو. نوعی تازیانه.
چرمگر.
[چَ گَ] (ص مرکب) دباغ و کسی که پوست را دباغی میکند. (ناظم الاطباء). صَرّام. چرمساز. پوست پیرا. آنکس که پوست ناپیراسته را تبدیل به چرم پیراسته کند. رجوع به چرمساز و چرمگر شود.
- به چرمگر نگرستن گاو، نگاه کردن گاو به -چرمگر؛ مثل است در مورد کسی که به خشم و نفرت در کسی یا چیزی نگرد :
از بهر سه بوسه ای بت بوسه شمر
چون گاو بچرمگر، بمن در منگر.فرخی.
در من نگری مثل گاو پیر که بچرمگر نگرد. (از قرة العیون).
چرم گرگ.
[چَ مِ گُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پوست گرگ. || طبل بزرگ و نقاره. (ناظم الاطباء).
چرمگری.
[چَ گَ] (حامص مرکب)چرمسازی. کار و پیشهء چرمگر. صرامی. پیراستن پوست ناپیراسته. ساختن چرم از پوست ناپیراستهء حیوانات. دباغی کردن پوست. عمل دباغ. رجوع به چرمگر و چرمساز و چرمسازی شود.
چرم گور.
[چَ مِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)کنایه از چله و زه کمان باشد. (برهان). بمعنی زه کمان است. (انجمن آرا) (آنندراج). مرادف چرم کمان و چرم گوزن. (از آنندراج). چله و زه کمان. (ناظم الاطباء) :
چو بر شاخ آهو کشد چرم گور
بدوزد سر مور بر پای مور.
نظامی (از آنندراج).
رجوع به چرم کمان و چرم گوزن شود.
چرم گوزن.
[چَ مِ گَ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از زه کمان. (آنندراج). مرادف چرم کمان و چرم گور. (از آنندراج). چله و زه کمان. چرم کمان :
بمالید چاچی کمان را بدست
بچرم گوزن اندر آورد شست.فردوسی.
در دست شیرمردان هر ساعتی بپای
چرم گوزن را بکشد تنگ استوار
چو پای را بچرم گوزن اندر آورد
از بیم چون گوزن شود شیر مرغزار.
امیرمعزی (در تعریف شیر، از آنندراج).
رجوع به چرم کمان و چرم گور شود.
چرم گیله.
[چَ لَ / لِ] (اِ مرکب) قسمی درخت جنگلی از تیرهء درختان گیلاس، گوجه و آلبالو، از نوع «پرونوس»(1) و از گونهء «لوروسراسوس»(2) که در آستارا بدین نام خوانده میشود. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 240). جل، در لهجهء نور و مازندران. جلی، در لاهیجان. چرم لیوه، در طوالش. رجوع به کتاب جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 و کتاب درختان جنگلی ایران تألیف ثابتی شود.
(1) - Prunus.
(2) - Laurocerasus.
چرمله.
[چَ مَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان فعله گری بخش سنقر و کلیائی شهرستان کرمانشاه، که در 35هزارگزی شمال خاوری سنقر و 3هزارگزی شمال راه فرعی سنقر بخسروآباد واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 1250 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار، محصولش غلات، انگور، حبوبات و توتون. شغل اهالی زراعت و بافتن قالیچه، پلاس و جاجیم و راهش مالرو است. قالیچهء این محل در بخش سنقر بخوبی مشهور است و این آبادی در دو محل بفاصلهء 5هزارگزی به علیا و سفلی مشهور میباشد که سکنهء علیا 610 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چرم لیوه.
[چَ وَ / وِ] (اِ مرکب) در طالش، چرم گیله را نامند. نامی که در طوالش به جل که نوعی درخت جنگلی است دهند. رجوع به چرم گیله و جل شود.
چرم نشین.
[چَ نِ] (نف مرکب)چرم نشیننده. آنکه در پوست حیوانات رود :
آن چرم نشین چرم شیران
بددل کن جملهء دلیران.نظامی.
رجوع به چرم شود.
چرمه.
[چَ مَ / مِ] (اِ) مطلق اسب را گویند عموماً. (برهان). اسب. (ناظم الاطباء). مطلق اسب بهر رنگ و زیور که باشد :
یکی چرمه ای برنشسته سمند
نکو گامزن باره ای بی گزند.دقیقی.
شوم چرمهء گامزن زین کنم
سپیده دمان جستن کین کنم.فردوسی.
بر آن چرمهء تیزرو زین نهاد
چو زین از برش خشک بالین نهاد.
فردوسی.
سپه راند و بربست بر چرمه تنگ
برآمد چو شیری به پشت پلنگ.فردوسی.
که تا زنده ام چرمه جفت منست
خم چرخ گردان نهفت من است.فردوسی.
سرانجام ترک آن چنان تاخت گرم
که از زور بر چرمه بنوشت چرم.اسدی.
سلطان یکسوارهء گردون بجنگ دی
بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند.خاقانی.
|| اسب سفیدی موی خصوصاً. (برهان). اسب خنگ را گویند. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام). اسب سفیدموی. (ناظم الاطباء). اشهب. اسب سپید :
برانگیخت پس چرمهء گرم خیز
درافکند در هندوان رستخیز.
اسدی (از جهانگیری).
چو ابرش شده چرمه از خون مرد
شده باز چون چرمه ابرش ز گرد.
اسدی (از انجمن آرا).
ز شبدیز چون شب بیفتاد پست
برون شدْش چوگان سیمین ز دست
بزد روز بر چرمهء تیزپوی
بمیدان پیروزه زرینه گوی.اسدی
اسب چرمه خنگ ضعیف بود، اگر خایه و میان و رانهاء وی و سم و دست و پای و بوش و ناصیه و دم سیاه بود، نیک باشد. (قابوسنامه).
دواسبه درآی و رکابی درآور
کزو چرمهء صبح یکران نماید.
خاقانی (از جهانگیری).
رجوع به اشهب شود. || آنچه پسران امرد از صاحب مذاقان گیرند، از نقد و جنس. (برهان) (آنندراج). نقد و جنسی که امردان بی آبرو و معیوب از فاسق خود گیرند. (ناظم الاطباء). || چرمینه را نیز گویند، که کیر کاشی باشد. (برهان) (آنندراج). چرمینه و کیر کاشی. (ناظم الاطباء). مچاچنگ. رجوع به چرمینه و مچاچنگ شود. || مصغر چرم. (ناظم الاطباء). رجوع به چرم شود. || قاطر و الاغ سفید. خر و استر سپیدموی :
از استر صد آرایش بارگاه
یکی نیمه زآن چرمه دیگر سیاه.اسدی.
هرکرا احمقی تمام بود
خلق گویند مغز خر خورده است
ور چنین است، مجد قزوینی
مغز تنها نه، مغز و سر خورده است
مغز و سر چیست، گو خری چرمه
با همه آلت سفر خورده است.
کمال الدین اسماعیل.
|| موی سپید. مطلق موی سپید. مقابل موی سیاه:
خمیده شدم پشت و قد دراز
سیه موی شد چرمه آمد فراز.اسدی.
چرمه.
[چَ مِ] (اِخ) دهی از دهستان نیم بلوک بخش قاین شهرستان بیرجند که در 37هزارگزی شمال باختری قاین واقع است. کوهستانی و معتدل است و 1839 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و زعفران، شغل اهالی زراعت، مالداری و قالیچه بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چرمه پولاد.
[چَ مَ / مِ] (اِ مرکب) اسب خاکستری رنگ. (ناظم الاطباء).
چرمه داش.
[چَ مَ] (اِخ) دهی از دهستان دودانگه بخش هوراند شهرستان اهر که در 2500گزی شمال هوراند و 25هزارگزی شوسهء اهر به کلیبر واقع است. کوهستانی و معتدل است و 12 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چرمه رنگ.
[چَ مَ / مِ رَ] (ص مرکب)خشینه. رجوع به خشینه شود.
چرمهین.
[چَ مَ] (اِخ) قصبه ای از دهستان آیدغمش بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 29هزارگزی جنوب باختر فلاورجان و 2هزارگزی جنوب راه باغ بهادران به گردنه سرخ واقع است. جلگه و معتدل است و 3702 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و پنبه، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان کرباس بافی و راهش فرعی است. این قصبه در حدود بیست باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چرمهینه.
[چَ مَ نِ] (اِخ) دهی کوچک از دهستان گندنان بخش بروجن شهرستان شهرکرد که در 19هزارگزی جنوب باختر بروجن و 2هزارگزی راه شلمزار به بروجن واقع است. کوهستانی و معتدل است و 87 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چرمی.
[چَ] (ص نسبی) منسوب به چرم. (ناظم الاطباء). آنچه از چرم سازند. چرمین. چرمینه. از چرم. جنس ساخته شده از چرم. رجوع به چرم و چرمین و چرمینه شود.
چرمی.
[چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از قلعه جات چناران زعفرانلوی خراسان است که ده خانوار سکنه دارد و زراعتش از آب قنات مشروب میشود». (از مرآت البلدان ج 4 ص 222). دهی از دهستان چناران بخش حومهء شهرستان مشهد که در 59هزارگزی شمال مشهد واقع است. جلگه و معتدل است و 30 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات بنشن، شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چرمی.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان وردیمه سورتیجی، بخش چهاردانگهء شهرستان ساری که در 23هزارگزی شمال کیاسر واقع است. کوهستانی، معتدل و مرطوب است و 50 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رودخانهء ارم، محصولش برنج، غلات و ارزن، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن شال و کرباس و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
چرمیز.
[چَ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «از مزارع کوهستان کرمانست و آبش از چشمه میباشد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 222). ده کوچکی است از دهستان کوهستان بخش راور شهرستان کرمان که در 76هزارگزی شمال باختری راور و 17هزارگزی شمال راه فرعی راور واقع است و 25 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
چرمیس.
[چِ] (اِخ)(1) مردمی از قوم روس که در ساحل وسطای رود ولگا سکونت دارند، و ولایت آنها جزء اتحاد جماهیر شوروی است و بنام «ماری» نیز خوانده میشوند.
(1) - Tcheremisses ou Mari.
چرمیله.
[چَ لِ] (اِخ) دهی از دهستان حسین آباد بخش دیواندره شهرستان سنندج که در 11هزارگزی شمال خاوری حسین آباد و 8هزارگزی خاور شوسهء سنندج به سقز واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 160 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چشمه، محصولش غلات، حبوبات، لبنیات، قلمستان، توتون و عسل، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
چرمین.
[چَ] (ص نسبی) منسوب به چرم. (ناظم الاطباء). چرمی. از چرم. چرمینه. جنس چرمی. چیزی از چرم. آنچه از چرم سازند چون کیف چرمین، کفش چرمین، جامهء چرمین و غیره :
چون جامهء چرمین شمرم صحبت نادان
زیرا که گران باشد و تن گرم ندارد.
ابن یمین.
رجوع به چرم و چرمی و چرمینه شود.
چرمینه.
[چَ نَ / نِ] (ص نسبی) منسوب به چرم. (ناظم الاطباء). چیزی که از چرم ساخته شده. (فرهنگ نظام). آنچه از چرم کنند. چرمی. چرمین. از چرم. رجوع به چرم و چرمی و چرمین شود. || (اِ مرکب) کیرکاشی. (برهان ذیل چرمه). آلتی که از چرم سازند و زنان حکه پر فروکنند. (آنندراج). کیر کاشی و مچاچنگ. (ناظم الاطباء). ذکر مصنوعی که از چرم ساخته میشد. (فرهنگ نظام). چرمه :
ای پنجه حلال دختر چرمینه
فرزند رشید مادر چرمینه
هر جا که کشی باده ز مینای کله
باشد گزکت نیشکر چرمینه.
شفایی (از آنندراج).
رجوع به چرمه شود.
چرمینه دوز.
[چَ نَ / نِ] (نف مرکب)کفشگر و کفشدوز. (ناظم الاطباء). رجوع به چرم و چرمینه فروش شود.
چرمینه فروش.
[چَ نَ / نِ فُ] (نف مرکب) فروشندهء ادوات چرمی. || کفش فروش. (ناظم الاطباء). رجوع به چرم و چرمینه دوز شود.
چرن.
[چُ رُ] (اِخ) دهی از دهستان تیرچائی بخش ترکمان شهرستان میانه که در 17هزارگزی شمال خاوری بخش و 17هزارگزی راه شوسهء میانه به تبریز واقع است. کوهستانی و معتدل است و 502 تن سکنه دارد. آبش از رود ایشلق محصولش غلات، نخود، عدس و بزرک، شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چرنائیا.
[چِ] (اِخ)(1) رودی در کریمه (قریم) که در خلیخ «سباستوپول»(2) به دریای سیاه میریزد و بستر آن از پل «تراکتیر»(3) 43هزار گز است، در این محل قشون متحدین (فرانسویها و انگلیسیها و پیه مونیها) بر روس ها در تاریخ 15 اوت 1855 م. پیروز شدند.
(1) - Tchernaia.
(2) - Sepastopol.
(3) - Traktir.
چرند.
[چَ رَ] (ص، اِ)(1) حرف پوچ و بی معنی، و گاهی با لفظ «پرند» بهمین معنی استعمال میشود. (فرهنگ نظام). سخن پوچ و بیهوده. هذیان. سخن مهمل و بی معنی. پرت و پلا. سخن یاوه. حرف مفت. چرت و پرت. چرند و پرند. رجوع به چرند و پرند و چرند گفتن شود. || حیوان چرنده و چارپا. (ناظم الاطباء).
(1) - Delire. Extravagance.
چرنداب.
[چَ رَ] (اِخ) نام محله ایست از محلات تبریز. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). محله ای در شهر تبریز. (ناظم الاطباء). نام محله ای به تبریز :
تبریز مرا راحت جان خواهد بود
پیوسته مرا ورد زبان خواهد بود
تا درنکشم آب چرنداب و کجیل
سرخاب ز چشم من روان خواهد بود.
کمال خجندی (از انجمن آرا).
|| مؤلف مرآت البلدان نویسد: «صاحب معجم البلدان گوید، اسم رودخانه و قصبه ایست نزدیک تبریز». (ازمرآت البلدان ج 4 ص 322).(1)
(1) - در معجم البلدان ذیل هیچ لغتی که احتمال میرفت دیده نشد.
چرندپرند.
[چَ رَ پَ رَ] (اِ مرکب، از اتباع)چرند. چرند و پرند. پرت و پلا. چرت و پرت. هذیان. سخن مهمل و بیهوده. حرف مفت. رجوع به «چرند» و «چرند گفتن» و «چرند و پرند» شود.
چرندگان.
[چَ رَ دَ / دِ] (اِ) جِ چرنده. مقابل پرندگان، بی آنکه شامل حیوانات بحری شود. رجوع به چرنده شود.
چرند گفتن.
[چَ رَ گُ تَ] (مص مرکب)یاوه گفتن. چرند و پرند گفتن. پرت و پلا گفتن. حرف مفت زدن. هذیان گفتن. سخن بیهوده گفتن. چرت و پرت گفتن. رجوع به «چرند» و «چرندگوی» و «چرند و پرند گفتن» شود.
چرندگوی.
[چَ رَ] (نف مرکب) یاوه گوی. مهمل گوی. گویندهء سخن بیهوده و بی معنی. چرت و پرت گوی. گویندهء پرت و پلا. حرف مفت زن. مهمل باف. رجوع به چرند و چرند گفتن و چرند گویی شود.
چرندگویی.
[چَ رَ] (حامص مرکب)یاوه گویی. حرف مفت زنی. مهمل بافی. پرت و پلا گویی. رجوع به چرند و پرند گفتن و چرندگوی شود.
چرندو.
[چَ رَ] (اِ) استخوان نرمی را گویند که آنرا توان خورد، همچون استخوان سر شانهء گوسپند و گوش و پره های دماغ و مانند آن که بعربی «غضروف» خوانند. (برهان) (آنندراج). غضروف. (ناظم الاطباء). || بمعنی چرنده هم آمده است. (برهان) (آنندراج). حیوان چرنده. (ناظم الاطباء). رجوع به چرنده شود.
چرندو.
[چَ رَ] (اِخ) دهی از دهستان حسین آباد بخش حومه شهرستان سنندج، که در 23هزارگزی شمال سنندج و 9هزارگزی باختر شوسهء سنندج به سقز واقعست کوهستانی و سردسیر است و 200 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چشمه، محصولش غلات، حبوبات، لبنیات، توتون و صیفی، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. این آبادی را باصطلاح محل «چرنو» هم میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چرند و پرند.
[چَ رَ دُ پَ رَ] (اِ مرکب، از اتباع) چرند. پرت و پلا. چرت و پرت. حرف مفت. هذیان. گفتار بیهده. سخن بیهوده و مهمل. رجوع به چرند شود.
چرند و پرند گفتن.
[چَ رَ دُ پَ رَ گُ تَ](مص مرکب) چرند گفتن. پرت و پلا گفتن. حرف مفت زدن. چرت و پرت گفتن. مهمل بافتن. رجوع به «چرند» و «چرند پرند» و «چرند گفتن» شود.
چرنده.
[چَ رَ دَ / دِ] (نف) حیوانی که چرا میکند. حیوان چرنده مقابل حیوان پرنده. (ناظم الاطباء). حیوان گیاه خور. (فرهنگ نظام). مقابل پرنده از حیوان و شامل حیوانات بحری نشود. دام. سائِم. سَوام. (منتهی الارب). ج، چرندگان :
چرنده(1) دیولاخ آکنده پهلو
تنی فربه، میان چون موی لاغر.عنصری.
.... یا باغ یا چرنده یا کشت یا بستان یا ازین اقسام ملک که عادت بداشتن آن جاری باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). و از درختان میوه ها پدید می آید و همه بزیر میریزند و خشک میشوند و هیچ خریدار نباشد نه چرنده و نه پرنده. (قصص الانبیاء ص 16). وی [ اسب ] شاه همه چهارپایان چرنده است. (نوروزنامه). || چرندو را نیز گویند که «غضروف» باشد. (برهان). چرندو را نیز گویند. (آنندراج). غضروف. (ناظم الاطباء). رجوع به چرندو شود. || هر جانور خزنده. (ناظم الاطباء).
- چرنده و پرنده؛ آنکه چرد و آنکه پرد. آنکه بر زمین چرا کند و آنکه بر هوا پرواز نماید. در اصطلاح عوام، کنایه است از موجود زنده، و همه نوع جاندار بطور اعم.
(1) - ن ل: چریده
چرندی.
[چَ رَ] (ص نسبی) منسوب به چرند است و عوام آنرا به «چرندیات» جمع بسته اند و امروزه در تداول عامه استعمال جمع آن از مفردش متداول تر است. رجوع به چرند شود.
چرنگ.
[چِ رِ] (اِ صوت) آوازی که بسبب پی درپی زدن شمشیر و گرز و امثال آن برآید. (برهان) (آنندراج). آوازی که از برخورد پی درپی شمشیر و گرز برآید. (ناظم الاطباء). جرنگ. چاک چاک. چاکاچاک. رجوع به جرنگ شود. || صدا و آواز درای و زنگ را هم گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آواز درای. صدای زنگ و جرس. جرنگ :
ز غریدن کوس و شیپور و نای
ز بانگ جرس وز چرنگ درای.فردوسی.
خروش آمد و نالهء کرنای
هم از پشت پیلان چرنگ درای.فردوسی.
از آن های وهوی و چرنگ درای
بکردار طهمورثی کرنای.فردوسی.
رجوع به جرنگ شود. || صدا و آوازی را نیز گفته اند که در میان کوه و گنبد بسبب خوردن چیزی بر چیزی پیچد. (برهان) (آنندراج). صدا و صوت انعکاس که از کوه و گنبد و جز آن برآید. (ناظم الاطباء). انعکاس صوت و صدا در کوه و حمام و امثال آن. || آواز شکستن بلور و جز آن. جرنگ. (ناظم الاطباء). جرینگ. درینگ. || صدای زه کمان. آوازی که از کمان برخیزد :
ز چاک تبرزین، چرنگ کمان
زمین گشت جنبان تر از آسمان.فردوسی.
چرنگک.
[چَ رَ گَ] (اِ) پرنده ایست بغایت کوچک. (برهان). مرغکی کوچک. (ناظم الاطباء). چرکمک. رجوع به چرکمک شود.
چرنگیدن.
[چِ رِ دَ] (مص جعلی)(1) آواز صدا کردن گرز و مانند آن باشد بسبب زدن آن بر جایی. (برهان) (آنندراج). آواز و صدای چرنگ کردن. (ناظم الاطباء). صدا برآمدن از گرز و امثال آن، هنگام بکار بردنش در نبرد. جرنگیدن :
چرنگیدن گرزهء گاوچهر
تو گفتی همی سنگ بارد سپهر.فردوسی.
ز آواز اسبان و بانگ سران
چرنگیدن گرزهای گران.فردوسی.
رجوع به چرنگ شود.
|| صداکردن زنگ و درای. آواز برخاستن از جرس و درای و نظایر آنها :
ز بس نالهء کوس با کره نای
چرنگیدن زنگ و هندی درای.فردوسی.
به ابر اندرآمد دم کره نای
چرنگیدن گرز و هندی درای.فردوسی.
رجوع به چرنگ شود.
(1) - از چرنگ + یدن (پسوند مصدری).
چرنه.
[چُ نَ / نِ] (اِ) لولهء ابریق و آفتابه و سماور و جز اینها. در تداول مردم خراسان چُنَّد. (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه).
چرو.
[چِ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است از قرای ولایت سبزوار که هوایش ییلاق و آبش از قنات است». (از مرآت البلدان ج 4 ص222).
در فرهنگ جغرافیایی آمده است: دهی از دهستان طبس بخش صفی آباد شهرستان سبزوار که در 37هزارگزی جنوب باختری صفی آباد و 7هزارگزی جنوب راه آهن واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 563 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، زیره، پنبه، باغات میوه و ابریشم، شغل اهالی زراعت و باغداری و راهش مالرو است، در تابستان از حکم آباد ماشین هم میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چروت.
[چُ] (اِ)(1) سیگاری که بدون کاغذ از برگ نبریدهء توتون پیچیده میشود. (فرهنگ نظام).
(1) - این لفظ از چرت اردو است و اردو از انگلیسی "Cheroot" گرفته و انگلیسی از فرانسوی و آن از زبان تامیل هندی گرفته که در تامیل «شروتو» بمعنی پیچیده است، چون فرانسویها اول در جنوب هند وارد شدند آن لفظ را گرفتند و بعد انگلیسیها رفتند از فرانسویها گرفتند. (فرهنگ نظام ذیل لغت چروت).
چروخ.
[چُ] (اِ) در لهجهء محلی، چرخشت. (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). چرخ. جائی که در آن انگور را لگد کنند تا از آب انگور شیره سازند. چرخست. چرس. گودالی از سنگ یا سفال که در آن انگور را لگد کنند تا شیره اش را بگیرند. رجوع به چرخ و چرخشت و چرس شود.
چروخچه.
[چُ چَ / چِ] (اِ مصغر) در لهجهء محلی، چروخ کوچک. (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). چرخشتک. ظرفی نسبتاً بزرگ و بیضی شکل که از سفال ساخته در یک طرف آن سوراخی تعبیه کنند و غالباً در این طرف غورهء انگور میریزند و آب آنرا برای آبغوره یا سرکه میگیرند. رجوع به چروخ و چرخشتک شود.
چرور.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان کندوان بخش ترک شهرستان میانه که در 4هزارگزی شمال باختری ترک و 15هزارگزی راه شوسهء میانه به تبریز واقع است. کوهستانی و هوایش معتدل است و 848 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و رود ترک و محصولش غلات، عدس و نخود، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
چروریش.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان ماهیدشت بالا بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه که در 26هزارگزی جنوب خاوری کرمانشاه، کنار رودخانهء مرگ واقع است. دشت و سردسیر است و 245 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء مرگ محصولش غلات، حبوبات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. گله دارانش در زمستان به گرمسیر میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
چروش.
[چَرْ وِ] (اِ) چربش و چربی که در زیر پوست حیوانات باشد. (ناظم الاطباء). پیه.
چروش.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان ایتیوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد که در 24هزارگزی شمال خاوری نورآباد و 10هزارگزی باختر راه خرم آباد به کرمانشاه واقعست . جلگه و هوایش سردسیر است و 120 تن سکنه دارد. آبش از سراب چروش، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان سیاه چادربافی و راهش مالرو است. ساکنین این آبادی از طایفهء ایتیوند میباشند و برای تهیهء علوفهء احشام در همین حوالی ییلاق قشلاق میکنند و در چادر سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چروک.
[چَ] (ترکی، اِ) چُرَک. مطلق نانرا گویند، خواه نان گندم باشد و خواه نان جو و ارزن و برنج و بلوط و مانند آن. (برهان)(1). نانرا گویند از هر چه پخته باشند چه گندم چه جو، چه ارزن، چه بلوط. (انجمن آرا) (آنندراج). در بعضی از فرهنگ ها نوشته اند که نان باشد. (جهانگیری). مطلق نان. (سروری). نان خواه از گندم باشد و یا جو و ارزن و برنج و بلوط و جز آن. (ناظم الاطباء). نان. (فرهنگ نظام). || نانی را نیز گفته اند که در ته انبان گذارند به جهت توشهء راه. (ناظم الاطباء). || بعضی گویند، نانی است که آنرا بجهت اشکنه تریت کنند و ریزه ریزه سازند. (برهان).(2) در بعضی فرهنگها چنان مرقوم است که نانی است که طباخان او را ترتیب کنند که مانند اشکنه و فرود کله پاچه بگذارند و در تنور نهند تا نیک پخته شود. (جهانگیری). نانی که تریت کنند و زیر کله و پاچه بگذارند. (سروری). نان ریزه ریزه کرده ای که اشکنه از آن ترتیب دهند. (ناظم الاطباء).
(1) - ترکی چرگ، چرک [ چُ رَ ] (در ترکی عثمانی: اتمک) بمعنی نان است، از چورگاماک Corgemek جغتایی بمعنی در مقابل آتش قرار دادن. در ترکی غربی «چورک» هر چیز که بر آتش نهند. «تورک لغتی حسین کاظم قدری: در ماده: چورک، چور گاماک». (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - به این معنی به سکون ثانی هم آمده است که بر وزن نغزک باشد. (برهان).
چروک.
[چُ] (اِ) چین و شکنج و درهم نشسته را گویند. (برهان). مرادف چین است که چین و چروک و شکنج گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). چین و شکنج و تا. (ناظم الاطباء). شکن و چین. (فرهنگ نظام). چین و شکنی که در پوست بدن یا جامه یا پارچه و امثال آن پدید آید. کلمهء عامیانه ای به معنی چین و شکنج. شکن و نورد. در اصطلاح مردم خراسان؛ شکن ناک شدن اندام بر اثر لاغری. ناصافی جامه. چین و شکنی که در پوست دست یا صورت بر اثر پیری یا لاغری پدید آید. || (ص) بترکی، بمعنی پوسیده و از هم رفته باشد. (برهان). پوسیده و فرسوده. (ناظم الاطباء).
چروک.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «مزرعه ایست جدیدالنسق از مزارع زنجان رود خمسه که زراعتش غله است و ساکنین آن شصت خانوار و از طایفهء دویرن میباشند». (از مرآت البلدان ج 4 ص 223).
چروک افتادن.
[چُ اُ دَ] (مص مرکب)چروک شدن. در تداول عامه، چین افتادن پوست بدن یا جامه و غیره. در تداول عوام، چین و چروک شدن دست و صورت یا لباس و جز آن. رجوع به چروک و چروک شدن شود.
چروک برداشتن.
[چُ بَ تَ] (مص مرکب) چروک شدن جامه بسبب نشستن یا بعلت دیگر. چروک خوردن. ناصاف شدن جامه یا پارچه بسببی. ناصاف شدن جامه یا پارچه. رجوع به چروک شدن و چروک خوردن شود.
چروک خوردگی.
[چُ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ](حامص مرکب) تاخوردگی. ترنجیدگی. چین خوردگی پوست بدن یا جامه یا پارچه و امثال آن. رجوع به چروک خوردن شود.
چروک خوردن.
[چُ خوَرْ / خُرْ دَ](مص مرکب) چروک افتادن. ترنجیدن. چروک شدن پوست بدن یا جامه یا پارچه و جز اینها. چروک برداشتن چیزی. چین و چروک خوردن. رجوع به چروک افتادن و چروک برداشتن و چروک شدن شود.
چروک خورده.
[چُ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ](ن مف مرکب) چین خورده. تاه خورده. ناصاف شده. چین و چروکدار شده. رجوع به چروک خوردن شود.
چروکدار.
[چُ] (نف مرکب) پوست بدن یا جامه یا پارچه ای دارای چین و چروک. دارای چین و شکنج. چین و چروکدار. رجوع به چروک شود.
چروک داشتن.
[چُ تَ] (مص مرکب)با چین و چروک بودن. چین و شکنج داشتن پوست بدن یا جامه یا پارچه و جز اینها. ناصاف بودن پارچه یا جامه.
چروک شدن.
[چُ شُ دَ] (مص مرکب)چروکیدن. پر چین و شکنج شدن پوست بدن در اثر پیری یا بسبب دیگر. تاه شدن و ناصاف شدن جامه یا پارچه بعلتی. ناصاف شدن. چین و شکن افتادن در پوست بدن یا در جامه و امثال آن. چین و چروک برداشتن. چین خوردن. رجوع به چروک افتادن و چروک برداشتن و چروک خوردن و چروکیدن شود.
چروک شده.
[چُ شُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) چین و چروک خورده. ناصاف شده. چروکیده. رجوع به چروک شدن شود.
چروکیدن.
[چُ دَ] (مص جعلی) چین دار شدن و تا خوردن. (ناظم الاطباء). چین خوردن. چروک خوردن. پر چین و شکن شدن. چین و چروک شدن.
چروکیده.
[چُ دَ / دِ] (ن مف / نف)چروک شده. چروک خورده. چین خورده. ترنجیده. تاخورده و ناصاف شده. رجوع به چروکیدن و چروک خورده و چروک شده شود.
چروم.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان کمارج بخش خشت شهرستان کازرون که در 8هزارگزی شمال کنارتخته، کنار راه شوسهء کازرون به بوشهر واقع است. جلگه و گرمسیر است و 88 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء شاپور، محصولش غلات و شغل اهالی زراعت و شال بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
چرون.
[چَرْ وَ] (اِخ) نام شهر هرمز. (آنندراج). نام قدیم شهر هرمز. (ناظم الاطباء). رجوع به جرون و گمبرون شود.
چروند.
[چَرْ وَ] (اِ) قسمی از فانوس که چراغ را از باد و جز آن حفظ میکند. (ناظم الاطباء). چیزی که چراغ در آن مینهادند و از جائی بجائی میبردند تا باد آنرا خاموش نکند. (فرهنگ نظام). چیزی که چراغ در آن نهند و از جایی بجایی برند تا باد چراغ را فروننشاند. مردنگی. چرغند. چرونده. چرغنده. رجوع به چرونده شود. || چراغپایه. (ناظم الاطباء). رجوع به چرونده شود :
در خانهء ما بیش نه دود است و نه چروند.(1)
سوزنی (از فرهنگ نظام).
(1) - ن ل: در خانهء ما بیش نه دود است و نه چرغند.
چرونده.
[چَرْ وَ دَ / دِ] (اِ) فانوس و مانند آن باشد که محافظت چراغ از باد کند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). چیزی که چراغ را در آن نهند تا باد او را فروننشاند. (از جهانگیری). قسمی از فانوس که چراغ را از باد و جز آن حفظ میکند. (ناظم الاطباء). مردنگی. چرغند. چرغنده. چروند. رجوع به چروند و چرغند و چرغنده شود. || چراغپایه را نیز گفته اند. (برهان). چراغپایه. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جای چراغ. چراغدان. چروند. چرغنده. رجوع به چرغند و چرغنده و چروند شود. || (نف) چاره جوینده. (برهان)(1) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بمعنی دونده و رونده هم آمده است. (برهان). بمعنی رونده در برهان آورده است، و چرویدن مصدر آن است. (انجمن آرا) (آنندراج). دونده و رونده. (ناظم الاطباء).
(1) - اسم فاعل از چرویدن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چرونس.
[چِرْ وُ] (روسی، اِ)(1) پول کاغذی. اسکناس.
(1) - Cervans.
چروه ده.
[چَرْ وِ دِهْ] (اِخ) دهی جزء دهستان پره سر طالشدولاب بخش رضوانده شهرستان طوالش که در 9هزارگزی شمال باختر رضوانده و یک هزارگزی باختر راه شوسهء انزلی به آستارا واقع است. جلگه و مرطوبست و 1424 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء دنیاچال، محصولش غلات، برنج و لبنیات، شغل اهالی زراعت و شالبافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چرویدن.
[چَرْ دَ] (مص) بمعنی چاره جستن باشد. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). چاره جستن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). چاره جویی کردن. چاره اندیشیدن :
یکی دانش پژوهی داشت گربز
به چرویدن نگشته هیچ عاجز.شاکربخاری.
دولت و نصرت و سعادت را
نیست کاری ورای چرویدن(1).
شمس فخری (از جهانگیری).
|| بمعنی دویدن باشد. (برهان) (آنندراج). دویدن و روان شدن. (ناظم الاطباء).
(1) - مؤلف فرهنگ نظام نویسد: «این شعر را شمس فخری در معیار جمالی خودش ساخته برای شاهد لفظی که ضبط کرده، لیکن لغت نویس حق ندارد از خودش شاهد بسازد، بلکه باید از کلام اساتذه شاهد بیاورد، پس این لفظ مشکوک است» (فرهنگ نظام ذیل: چرویدن). توضیح آنکه مشکوک بودن لفظ «چرویدن» درست نیست چون این لغت در فرهنگهای معتبر ضبط شده ولی ایراد به شعرسازی لغت نویس وارد است.
چرویده.
[چَرْ دَ / دِ] (ن مف / نف) اسم مفعول از «چرویدن». چاره جستن را گَشته و دیده [ کذا(1) ] . (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 456). چاره. جستن را گشتن. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). چاره جویی کرده. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چاره جسته. (فرهنگ نظام) :
او سنگدل و من بمانده نالان
چرویده و رفته ز دست چاره(2).
منجیک (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
|| دویده. (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به چرویدن شود.
(1) - ظاهراً «چاره جستن را گشته و دویده» صحیح است بدلیل اینکه در حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی و برهان قاطع نیز «ودویده» آمده است و ممکن است این تصحیف از اشتباه نسخه نویسان باشد.
(2) - در فرهنگ اسدی چ اقبال ص 456 فقط مصراع اول این شعر منجیک نقل شده است.
چره.
[چُ رَ / رِ] (ص) پسر ساده و پسر امرد را گویند. (برهان)(1) (آنندراج). پسر ساده روی و امرد. (ناظم الاطباء).
(1) - از: چر + ه (نسبت) ظ، و «چره» (بتشدید دوم) در ترکی، آلت تناسل نرینه از جانوران است. «جغتایی 284». (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چره.
[چَ رَ / رِ] (اِمص) عمل چریدن. چرا. چرا کردن. رجوع به چره کردن شود. || (اِ) قسمی علف خوراک حیوان است. (فرهنگ نظام). || خوراک مخصوصی که شبها بعد از شام میخورند، با لفظ شب (شب چره) استعمال میشود. (فرهنگ نظام)(1). با کلمهء «شب» و «لب» بصورت «شبچره» و «لبچره» ترکیب شود و معنی خوردنی های شور یا شیرینی را دهد که شب هنگام بعضی اشخاص چون گرد هم آیند بدانها تنقل کنند. - شبچره، لبچره؛خوردنی هایی از نوع نقل و آجیل را گویند که چون عده ای شب هنگام گرد هم آیند بخوردن آنها سرگرم شوند. رجوع به لب چره شود.
(1) - ظاهراً این معنی که مؤلف فرهنگ نظام آورده صحیح نیست و در تداول عوام همچنانکه در بالا اشاره شده نوعی تنقل است که هنگام شب صرف کنند و اختصاص بخوراک مخصوص بعد از شام ندارد.
چره.
[چُرْ رَ / رِ] (ص) جره و چست و چالاک و جلد. (ناظم الاطباء).
چره کردن.
[چَ رَ / رِ کَ دَ] (مص مرکب)چرا کردن. چریدن حیوانات : و گرگ با گوسفند بیک جای چره کنند. (تفسیر ابوالفتوح). تا شیر با شتر چره کند و پلنگ با گاو. (تفسیر ابوالفتوح). و آنجا که او [بچهء ناقهء صالح] بودی چره نیارستی کردن (تفسیر ابوالفتوح). چون آفتاب از ایشان بگشتی، بیامدندی و بر گیاه زمین چره کردندی چون بهائم. (تفسیر ابوالفتوح). رجوع به چره شود.
چرهواز.
[چَ هَ] (اِ) خفاش و شب پره. (ناظم الاطباء).
چری.
[چَ] (اِخ) نام یکی از دهستان های بخش حومهء شهرستان قوچان که در شمال باختری قوچان، در طول و طرفین راه قدیمی قوچان بشیروان واقع است. هوای آن سردسیر است و از بیست آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده که مجموع سکنهء آنها 5964 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چری.
[چَ] (اِخ) مرکز دهستان «چری» بخش حومهء شهرستان قوچان که در 36هزارگزی شمال باختری قوچان و 9هزارگزی جنوب راه شوسهء قدیمی قوچان بشیروان واقع است. کوهستانی و معتدل است و 1628 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و قنات، محصولش غلات، انگور و انواع میوه جات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چری.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان چم خلف عیسی، بخش هندیجان شهرستان خرمشهر که در 19هزارگزی شمال هندیجان کنار باختری رودخانهء زهره واقع است و راه اتومبیل رو هندیجان به خلف آباد از آن میگذرد. دشت و گرمسیر است و 270 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء زهره. محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و حشم داری، راهش مالرو و در تابستان اتومبیل رو است. این آبادی از دو محل بنام چری 1 و 2 تشکیل شده و ساکنینش از طایفهء قنواتی میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چریان.
[چَ] (اِخ) دهی از دهستان کرارج بخش حومهء شهرستان اصفهان که در 14هزارگزی جنوب خاوری اصفهان، کنار جادهء کرارج به براگون واقع است. جلگه و معتدل است و 642 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چاه، محصولش غلات، صیفی، ذرت و پنبه، شغل اهالی زراعت و راهش ماشین رو است. این آبادی دارای مسجدی قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
چریدن.
[چَ دَ] (مص)(1) گیاه خوردن ستوران و چارپا، نسبت آن بسوی طیور نیز آمده. (آنندراج). گیاه خوردن و علف خوردن چارپا، در باغ و صحرا و مرغزار و چمن و جز آن در صورتیکه وی را رها کرده باشند. (ناظم الاطباء). بریدن حیوان گیاه زمین را با دندان یا منقار خود و خوردن آن. (فرهنگ نظام). خوردن چارپایان گیاه و علف مراتع را. گیاه و علف خوردن چارپایان در بیابان یا چراگاهها. خوردن ستور علف زمینی را در حال رفتن. خوراک خوردن حیوانات اعم از چارپایان و طیور در حال حرکت. جستن حیوانات و طیور خوراک خود را در بیابان و مراتع و خوردن آن. مَرعی. رَتع. رُتوع. رَعی. عَرم. (منتهی الارب) :
آهو از پشته بدشت آید و ایمن بچرد
چون کسی کو را باشد نظر میر پناه.فرخی.
بچر کت عنبرین بادا چراگاه
بچم کت آهنین بادا مفاصل.منوچهری.
تا بچرد رنگ در میانهء کهسار
تا بچمد گور در میانهء فدفد.منوچهری.
نبودی کاش در نعمات لذات
چو خر بایست در صحرا چریدن.
ناصرخسرو.
عاقل کجا رود که جهان دار ظلم گشت
نحل از کجا چرد که گیا زهر ناب شد.
خاقانی.
-امثال: اینقدر چریدی کو دنبه ات.
|| مجازاً در خوردن انسان هم استعمال میشود. (فرهنگ نظام). خوراک خوردن آدمیان. تمتع بردن آدمی از خوردنی ها. غذا خوردن :
چو ایدر نخواهی همی آرمید
بباید چرید و بباید چمید.فردوسی.
گرفتار در دست آز و نیاز
تن از ناچریدن به رنج و گداز.فردوسی.
شما دست شادی بخوردن برید
بیک هفته ایدر چمید و چرید.فردوسی.
بیاسود و لختی چرید آنچه دید
شب تیره خفتان بسر برکشید.فردوسی.
خاصه سرای آنکه چو من در جوار اوست
و ایمن چو من همی چرد از مرغزار او.
فرخی.
آنچه میران مبارز نگرفتند بگیر
آنچه شاهان مظفر نچریدند بچر.فرخی.
گر مکافات بدی اندر طبیعت واجب است
چون تو از دنیا چریدی او ترا خواهد چرید.
ناصرخسرو.
نیاید با تو زین طارم برون جز طاعت و حکمت
بچر وز بهر طاعت چر، بچم وز بهر حکمت چم.
ناصرخسرو.
گر رحمت و نعمت چرید خواهی
از علم چر امروز و بر علم چم.ناصرخسرو.
ز خشک آخور خذلان برست خاقانی
که در ریاض محمد چرید کشت رضا.
خاقانی.
رستم ز چار آخور سنگین روزگار
در هشت باغ عشق چریدم بصبحگاه.
خاقانی.
- چریدن دارد؛ یعنی دیدن دارد. مأخذش چشم چرانی است. (از آنندراج). دیدن دارد. (غیاث) :
هنوز سیب ذقن رنگ را نباخته است
هنوز سبزهء خطش چریدنی دارد.
صائب (از آنندراج).
رجوع به چرانی و چشم چرانی شود.
-امثال: هر که چرد خورد و هر که خسبد خواب بیند. رجوع به چر و چرا و چرانیدن شود.
(1) از: چر+ یدن (پسوند مصدری) ازمصدر اوستایی - car، لاتینی coler خوانساری cernan، گیلکی ba-cara(بچرد)، علف خوردن چارپا، گیاه خوردن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چریدن.
[چُ دَ] (مص) در لهجهء قزوینی،(1)پوسیدن.
(1) - شاید مشتق از «چورِمَق» ترکی است.
چریدنگاه.
[چَ دَ] (اِ مرکب) چراگاه. مرتع. جای چریدن ستوران. رجوع به چراگاه شود.
چریدنی.
[چَ دَ] (ص لیاقت) (از چریدن + ی لیاقت) گیاه و علفی که لایق و قابل چریدن باشد. (ناظم الاطباء). سبزه و گیاهی که چریدن را شاید. رجوع به چریدن و چراندنی شود.
چریده.
[چَ دَ / دِ] (ن مف / نف) چراشده. خورده شده. چرانیده شده. چرانده شده. گیاه و علفی که چرانده شده باشد. || چراکرده. چرانده. گیاه و علف خورده :
چریده دیولاخ، آکنده پهلو
به تن فربه، میان چون موی لاغر.عنصری.
رجوع به چرانده و چرانیده شود.
|| تغذیه کرده. غذاخورده.
- ناچریده (دهان)؛ ناشتا. غذانخورده :
دهان ناچریده دو دیده پرآب
همی بود تا سر کشید آفتاب.فردوسی.
چریش.
[چِ] (اِ)(1) چرش. سریش. برواق. بروق. بوتهء سریش. سیراس خنثی. خنثی. تیقلیش. رجوع به سریش و چرش شود.
(1) - Asphodele.
چریش.
[چِ] (اِ) قسمی درخت از تیرهء زیتون تلخ و گونهء دیگری از جنس «ملیا»(1)که در بندرعباس و چاه بهار موجود است و گویا از خارج بایران آورده شده است. (از کتاب جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 249). درختی بیگانه که از خارج به بندرعباس و چاه بهار آورده و کشته اند.
(1) - Melia.
چریشک.
[ ] (اِخ) دهی جزء دهستان افشاریهء ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران که در 33هزارگزی باختر کرج و 3هزارگزی جنوب هشتجرد واقع است و 96 تن سکنه دارد. آبش از قنات و رود کردان، محصولش غلات، صیفی، بنشن، چغندر قند، باغات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
چریق.
[چَ] (اِخ) دهی ازدهستان ملیشه پاره بخش کلیبر شهرستان اهر که در 14هزارگزی راه شوسهء اهر به کلبیر واقع است. کوهستانی ومعتدل است و 63 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء قره سو و چشمه، محصولش غلات و میوهء جنگلی، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی گلیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
چریک.
[چَ / چِ] (ترکی، ص، اِ)(1) لشکری را گویند که از ولایتهای دیگر بمدد لشکری بفرستند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). لشکری که آداب مشق جنگ را نیاموخته باشد. (ناظم الاطباء). لشکر کمکی. (فرهنگ نظام). قشون داوطلب. سپاهی غیرمنظم. سپاه داوطلب نامنظم. باشی پوزوق. چته. مقابل نظام و قشون منظم. سرآزاد. سپاهیانی که از همه جا گرد آورند و به کمک سپاه دیگر فرستند. قشون مشق ندیده و غیر نظامی. سپاه که از ایلات و عشایر یا شهرها و روستاها گیرند برای جنگی و پس از جنگ بخانهء خود بازشوند. حشر :
گوشت دهقان بهر دو ماه خورد
مرغ بریان چریک شاه خورد.اوحدی.
دزد با شحنه چون شریک بود
کوچه ها را عسس چریک بود.اوحدی.
پیش خلیفه ایلچی فرستاد بتهدید و وعید که... از تو بچریک مدد خواستیم. (ذیل جامع التواریخ رشیدی از حافظ ابرو). دیگر مردم چریک با دیهها که در حدود و جوار دیههای ایشان باشد تعلق نسازند. (تاریخ غازانی ص 307). و ارقام و احکام سیورغالات و معافیات و اجارات و وظایف و طوامیر یساقیان و چریک به مهر او میرسید. (تذکرة الملوک ص 41). || مطلق لشکر. (فرهنگ نظام). || اصل و آغاز و ابتداء. (ناظم الاطباء).
(1) - از ترکی چریک و «چری» بمعنی دسته ها و گروه هاست. «جغتایی 284». (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چریک.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «مزرعه ایست از مزارع قدیم النسق براکوه قاینات که آبش از قنات است و سکنه ندارد». (از مرآت البلدان ج 4 ص 225).
چریک.
[ ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «اسم یکی از محلات دماوند است که در سمت جنوب شهر واقع شده و دارای یک حمام و مساجد کوچک است. (از مرآت البلدان ج 4 ص 225).
چریک.
[چَرْ ری] (اِخ) دهی از دهستان کسبایر بخش حومهء شهرستان بجنورد که در 25هزارگزی شمال باختری بجنورد و 5هزارگزی شمال راه شوسهء عمومی بجنورد به اینچه واقع است کوهستانی و سردسیر است و 193 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، بنشن و باغات انگور، شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چریکلو.
[چَ] (اِخ) دهی جزء دهستان قشلاقات افشار بخش قیدار شهرستان زنجان که در 51هزارگزی باختر قیدار و 36هزارگزی راه مالرو عمومی واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 258 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و بافتن گلیم و جاجیم و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چریکی.
[چَ / چِ] (ص نسبی، اِ) منسوب به چریک. مردم چریک. ج، چریکیان : دیگر باید که جماعت چریکیان با املاک و زمین ملاک و ارباب و اوقاف تعلق نسازند. (تاریخ غازانی ص 306). و این چریکیان زراعت آنجا به اسیران و غلامان خود کرده باشند. (تاریخ غازانی ص 306). رجوع به چریک شود.
چریکی.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان جهانگیری بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز که در 45هزارگزی شمال باختری مسجدسلیمان، کنار راه مسجدسلیمان به لالی واقع است. کوهستانی و گرمسیر است و 70 تن سکنه دارد. آبش از چشمه محصولش غلات، شغل اهالی زراعت، گله داری و کارگری شرکت نفت و راهش شوسه است. ساکنین این آبادی از طایفهء هفت لنگ بختیاری میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
چرینه.
[چَ نَ / نِ] (اِ) شکنبهء حیوانات نشخواری. || روده. (ناظم الاطباء).
چز.
[چَ] (اِ) میمون را گویند که حمدونه است. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). حیوانی که نامهای دیگرش بوزینه و میمون است. (فرهنگ نظام) :
یا مادر تو ز نسل چز بود مگر.
طارمی (از فرهنگ نظام).
چز.
[چُ] (اِ) چرغد و شبگیر. سوسک حمام. (ناظم الاطباء).
چزان.
[چَ / چِ] (نف مرخم) مخفف چزاننده، و در تداول عامه بیشتر با کلمهء «ضعیف» بکار رود، چون «ضعیف چزان»، «عاجزچزان». رجوع به چزاندن و چزاننده شود.
چزان.
[چَ] (اِخ) دهی جزء دهستان شراء پایین بخش وفس شهرستان اراک که در 25هزارگزی جنوب باختری کیمجان و 9هزارگزی راه مالرو عمومی واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 967 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء شراء، محصولش غلات و انگور، شغل اهالی زراعت، گله داری و قالیچه بافی، راهش مالرو و از دیزآباد اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چزاندن.
[چَ / چِ دَ] (مص) آزار سخت دادن، در زبان تکلمی اصفهان. (فرهنگ نظام). در تداول عامه (از جمله در تهران) ضعیف و زبونی را بگفتار یا بکردار آزار کردن. المی به جسم یا روح ضعیف تر از خود رسانیدن. || حق ضعیفی، چون طفل صغیر و مانند او را کم دادن. پامال کردن حق ضعفاء. رجوع به چزانیدن شود.
چزاننده.
[چَ / چِ نَنْ دَ / دِ] (نف)آزاررساننده. آزارکننده. اذیت کنندهء ضعیفان، بسخن یا بعمل. رجوع به چزاندن شود.
چزانیدن.
[چَ / چِ دَ] (مص) چزاندن. ضعیفی و حقیری را آزار کردن. ضعیف چزانی کردن. کسی را به زبان یا بعمل چزاندن و آزار کردن. || حق ضعیفان را پامال کردن. رجوع به چزاندن شود.
چزد.
[چَ] (اِ) پرنده ایست به گرمای صعب بانگ بردارد بانگی تیز و او چند ناخنی باشد. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 494 ذیل: «زله»). جانورکیست شبیه بملخ که پیوسته در غله زارها میباشد و در هوای گرم فریاد طولانی کشد و در بعضی جاها آنرا بگیرند و بریان کنند و بخورند. (برهان) (آنندراج). جانورکی باشد مانند ملخ که در تابستان بسیار باشد و هوا هرچند بیشتر گرم گردد او بیشتر فریاد کند. و در بعضی از ولایات مردم فقیر بی بضاعت آنرا بریان کرده بخورند. (جهانگیری). جانوری کوچکتر از ملخ که در هوای گرم در غله زار فریاد طولانی کند. (انجمن آرا). جانورکی شبیه بملخ و پیوسته در گندم زارهاست و در هوای گرم فریاد طولانی کند و مردمان درویش آنرا بریان کرده خورند. (ناظم الاطباء). جانور کوچکی است شبیه بملخ که در فصل گرما بسیار پیدا شود و فریاد کند. (فرهنگ نظام). زَلَّه. (فرهنگ اسدی). زنجره :
آن بانگ چزد بشنو از باغ(1) نیمروز
همچون سفال نو که بآبش فروزنند.کسائی.
اندرین شدت گرما که ز تأثیر تموز
بانگ چزد از تف خورشید چو نفخ صور است.
انوری (از فرهنگ نظام).
خروش چزد میان سراب وقت زوال
چنانکه نالهء عاصی بود میان سعیر.
شمالی دهستانی (از جهانگیری).
|| صفیر. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: از مرغ.
چزدره.
[چَ دَ رَ / رِ] (اِ) چزده. پاره های دنبه و پیه بریان کردهء روغن گرفته را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). دنبه و پیه ریزه کردهء بریان شده که جزغاله نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به چزده شود.
چزده.
[چَ دَ / دِ] (اِ) بمعنی چزدره است که جزغاله باشد، یعنی دنبه و پیه ریزه کردهء بریان شده. (برهان). دنبه و پیه ریزه کردهء بریان شده، که جزغاله نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). پاره های دنبه و پیه بریان کردهء روغن گرفته. (ناظم الاطباء). چزدره. جزغال. جزدر. جزغاله. جز. دنبهء برشته شده بروغن خودش که بر روی آش ریزند. پیه و دنبهء گداخته. رجوع به چزده و جز و جزدر و جزغال و جزغاله شود.
چزغ.
[چِ] (اِ) خارپشت را گویند. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). چزک. رجوع به چزک و چژک شود.
چزک.
[چِ] (اِ) بمعنی چزغ است که خارپشت باشد. (برهان) (آنندراج). خارپشت باشد. (جهانگیری) (انجمن آرا). چزغ و خارپشت. (ناظم الاطباء). چزغ. (فرهنگ نظام) :
سینه را همچو چزک(1) ساز حصار
زان سپس باش گو جهان پر مار.سنائی.
چزک را چون نه تیغ و نه سپر است
سینه مر چزک را حصار سر است.سنائی.
رجوع به چزغ و چژک و چژ شود.
(1) - ن ل: جژک [ جیم و ژ فارسی ].
چزک.
[چِ] (اِخ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای است از توابع بلوک دربقاضی نیشابور که در هشت فرسنگی شهر واقعست. هوایش معتدل است و 36 خانوار سکنه دارد. زراعتش آبی و دیمی است و زراعت آبی از آب قنات مشروب میشود». (از مرآت البلدان ج 4 ص 226). دهی از دهستان طاغنکوه، بخش فدیشه نیشابور که در 33هزارگزی باختر فدیشه واقع است. دامنه و معتدل است و 613 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و کرباس بافی و راهش مالرو است. دو طایفهء قاضی و غضنفری درین آبادی سکونت دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چزمه.
[چِ مِ] (ترکی، اِ) یک نوع موزه ای مر ترکان را. (ناظم الاطباء).
چزور.
[چِزْ وَ] (اِ) چیزی که از دنبه و پیه پس از گداختن ماند. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف چزدر و چزدره و چزده. رجوع به دو کلمهء اخیر شود.
چز و فز.
[چِزْ زُ فِزز] (اِ مرکب، از اتباع)تضرع. زاری. آه و ناله. جِزّ و فِزّ.
چزه.
[چِزْ زَ / زِ] (اِ) ظاهراً بمعنی درهم شده و پیچیده و مجعد و مرغول و امثال آنست، و در دو نام گیاه چون صفتی مشخص آمده است: جاروچزه. شنگ چزه. رجوع به «جاروچزه» و «شنگ چزه» شود. || در «سیرا» که دهی در نواحی کرج است به گیاه جارو(1) گویند.
(1) - Lactuca oriantalis.
چزه.
[چَ زَ / زِ] (اِ) درون هر چیزی. || چادر و خیمه. || نقاب. (ناظم الاطباء).
چژ.
[چَ] (اِ) قنفذ. (مهذب الاسماء). خارپشت. رجوع به چزک و چژک و چزغ شود.
چژ.
[چُ] (اِ) چژه. (ناظم الاطباء). تیغه ای که در آن بند شلوار و زیر جامه را داخل کرده بکمر میبندند. (ناظم الاطباء). رجوع به چژه شود.
چژک.
[چِ ژَ] (اِ) خارپشت. (نسخه ای از فرهنگ سروری). چزغ و خارپشت را گویند. (لغات متفرقه در ج 4 برهان ص 2462 چ معین) :
سینه را همچو چژک ساز حصار
زان سپس گو همه جهان پر مار(1).
سنائی (از نسخهء فرهنگ سروری).
رجوع به چزغ و چزک و چژ شود.
(1) - ن ل:
سینه را همچو چزک ساز حصار
زان سپس باش گو جهان پر مار.
رجوع به چزک شود.
چس.
[چُ] (اِ) گوز بی صدا باشد. (آنندراج) (غیاث). بادی که از مقعد انسان یا حیوان بی صدا برآید. (فرهنگ نظام). باد بدبویی که بیصدا از سوراخ مقعد خارج شود. فسوه. تِس. رجوع بفسوه شود. || بادی که بیصدا از فضائی رها شود. (ناظم الاطباء).
چسان.
[چِ] (ق مرکب) (از چه + سان) برای طلب کیفیت. (آنندراج). مرادف «چگونه» در معنی. (آنندراج). برای طلب وضع. (آنندراج). چه طور و چه وضع و چه نحو و چه باعث و چگونه. (ناظم الاطباء). چون. چه جور :
مرا زین پیش دیدستی، نگه کن تا چسان گشتم
نیم زانسان که من بودم، دگر گشتم جوان گشتم.
فرخی.
و گر گویی که در معنی نیند اضداد یکدیگر
تفاوت از چسان باشد میان صورت و اسما.
ناصرخسرو.
صدای ریختن خون من بلند نشد
چسان جواب دهم چشم سرمه رنگ ترا؟
؟ (از آنندراج).
نهالی را که من چون تاک پروردم بخون دل
چسان بینم بجام دیگران صائب شرابش را.
صائب.
چسان فسان.
[چِ فِ] (اِ مرکب، از اتباع)چاسان فاسان. در تداول عامه، آرایش. بزک. توالت. آراستگی سر و بر. آرای گیرای (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). رجوع به چاسان فاسان و چسان فسان کردن شود.
چسان فسان کردن.
[چِ فِ کَ دَ] (مص مرکب) چاسان فاسان کردن. در تداول عوام، آرایش کردن. بزک کردن. آراستن سر و بر. رجوع به چسان فسان و چاسان فاسان شود.
چسب.
[چَ] (اِمص)(1) چسبندگی و لزوجت. (ناظم الاطباء). || (اِ) چسپ. هر مادهء چسبنده. ماده ای چسبناک. هر مادهء دوسنده که بدان دو چیز را بهم دوسانند. هر چیز که چسبندگی داشته باشد. لعابی که بدان کاغذ یا چیز دیگر چسبانند. رجوع به چسپ شود.
(1) - Colle.
چسب.
[چِ] (اِخ) دهی جزء دهستان ایجرود بخش مرکزی شهرستان زنجان که در 73هزارگزی جنوب باختر زنجان و 12هزارگزی راه مالرو عمومی واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 855 تن سکنه دارد. آبش از رودخانهء نکتو، محصولش غلات، انگور و میوه جات، شغل اهالی زراعت و بافتن قالی و گلیم و راهش مالرو است. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج2).
چسبان.
[چَ] (نف) رجوع به چسپان شود.
چسباندن.
[چَ دَ] (مص) رجوع به چسب و چسپ و چسپاندن شود.
چسباندنی.
[چَ دَ] (ص لیاقت) رجوع به چسب و چسپ و چسپاندنی شود.
چسبانده.
[چَ دَ / دِ] (ن مف) رجوع به چسب و چسپ و چسپانده شود.
چسبانیدن.
[چَ دَ] (مص) رجوع به چسپ و چسب و چسپانیدن شود.
چسبناک.
[چَ] (ص مرکب) رجوع به چسب و چسپ و چسپناک شود.
چسبناکی.
[چَ] (حامص مرکب) رجوع بچسب و چسپ و چسپناکی شود.
چسبندگی.
[چَ بَ دَ / دِ] (حامص)رجوع به چسب و چسپ و چسپندگی شود.
چسبنده.
[چَ بَ دَ / دِ] (نف) رجوع به چسب و چسپ و چسپنده شود.
چسبی.
[چِ] (اِخ) دهی از دهستان نیگنان بخش بشرویهء شهرستان فردوس که در 39هزارگزی شمال بشرویه و 4هزارگزی شمال نیگنان واقع است. دامنه و گرمسیر است و 275 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، ارزن، ابریشم و باغات، شغل اهالی زراعت و کرباس بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).
چسبیدگی.
[چَ دَ / دِ] (حامص) رجوع به چسب و چسپ و چسپیدگی شود.
چسبیدن.
[چَ دَ] (مص) رجوع به چسب و چسپ و چسپیدن شود.
چسبیده.
[چَ دَ / دِ] (ن مف / نف) رجوع به چسب و چسپ و چسپیده شود.
چسپ.
[چَ] (اِ) هرمادهء چسبنده ای که بوسیلهء آن دو چیز را بیکدیگر چسبانند. لعاب لزجی که چسباندن چیزها را بکار آید. ماده ای از نوع سریش و امثال آن که بدان کاغذ و چیزهای دیگر را بچسبانند. رجوع به چسب شود. || (ص) چسپیده. متصل. چنانکه در تداول عامه گویند: لباسش چسپ تن است. یا چسپ هم نشسته اند. || چالاک. فرز. جلد. چست. تر و چست. رجوع به چسپان شود.
چسپان.
[چَ] (نف) پیوسته و متصل و ملصق. (آنندراج). متصل و ملصق و چسبیده و پیوسته. (ناظم الاطباء). چسپ :
تن مده اختلاط چسپان را
جامهء تنگ زود پاره شود.؟ (از آنندراج).
|| شایسته و سزاوار. || تنگ. (ناظم الاطباء). || تند. چالاک چسپ. جلد. فرز. تر و چسپان. تر و چسپ. رجوع به چسپ شود.
چسپان.
[چَ] (اِ) قسمی از جامه ای که بالای جامه ها پوشند. (ناظم الاطباء).
چسپاندن.
[چَ دَ] (مص) چسپانیدن و ملصق کردن. (ناظم الاطباء). با سریش دو چیز را بهم وصل دادن و محکم کردن. (ناظم الاطباء). وصل کردن چیزی را به چیزی. (فرهنگ نظام). الصاق کردن. متصل کردن. چسباندن. دوساندن. چسپانیدن. دوسانیدن. چفساندن. رجوع به چسب و چسپ و چسپانیدن شود. || نصب کردن. || بستن و مضبوط کردن. (ناظم الاطباء). || به گزافه و دروغ سخنی یا عملی رابه کسی نسبت دادن.
چسپاندنی.
[چَ دَ] (ص لیاقت) هر چیز که چسپاندن را شاید. هر آنچه در خور چسپانیدن است.
چسپانده.
[چَ دَ / دِ] (ن مف) دو و یا چند چیز بهم ملصق کرده. (ناظم الاطباء). دوسانده. دو چیز بهم چسبیده. دو یا چند چیز بوسیلهء چسپ یا غیر آن بهم ملصق شده. || (اِ) دو کاغذ با هم ملتصق که بکار مشق آید و در هندوستان آنرا «وصلی» خوانند، و آن من حیث الترکیب ترجمهء وصلی است. (آنندراج). کاغذ دولائی بهم چسبیده که در روی آن مشق خط کنند. (ناظم الاطباء). در قدیم قسمی از کاغذ بوده که دو کاغذ بهم چسپیده بود. (فرهنگ نظام) :
با رقیب آن مه سریشم اختلاط افتاده است
شست وشوی نیک خواهم داد آن چسپانده را.
اشرف (از آنندراج).
چو برکار گشتم بدوکان او
باندازهء خط فرمان او
ندیدم بجز اشک افشانده ای
ندیدم بجز غیر چسپانده ای.
میرزاطاهر وحید (در تعریف صحاف، از آنندراج).
رسا شد [ کذا ] مشق یکتایی مرا از جلوهء غیرش
به مکتب خانهء وحدت دوئی چسپاندهء من شد.
رایج (از آنندراج).
بهار آمد که جوشد زآتش گل باز خون من
گل رعنا بود چسپاندهء مشق جنون من.
واعظ (از آنندراج).
چسپاننده.
[چَ نَنْ دَ / دِ] (نف) چسباننده. ملصق کننده. الصاق دهنده. دوساننده. کسی که دو یا چند چیز را بهم بچسباند.
چسپانی.
[چَ] (حامص) لزوجت و التصاق و پیوستگی. (ناظم الاطباء). رجوع به چسپان شود. || جلدی و چالاکی. تر و فرزی. تر و چسپانی. تندی و تیزی. رجوع به چسپان شود.
چسپانیدن.
[چَ دَ] (مص) چسپاندن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). دوسانیدن. دو چیز را بهم ملصق کردن. چفسانیدن. چسبانیدن. بشلانیدن. دو یا چند چیز را بوسیلهء سریش یا انواع دیگر چسپ ها بهم چسپاندن. اِلزاز. اِلزاق. اِلساق. اِلصاق. لَطّ. (منتهی الارب). رجوع به چسپاندن شود. || میل دادن. اماله. استمالة. (محمد دهار). اضلاع. (تاج المصادر بیهقی): الاستمالة؛ سوی خود چسپانیدن. (مجمل اللغة). صَور. (تاج المصادر بیهقی). اِجناح. (زوزنی). اِکفاء. (محمد دهار). مایل کردن. منحرف کردن.
چسپانیده.
[چَ دَ / دِ] (ن مف) چسپانده. چسپانیده. دوسانیده. ملصق. رجوع به چسپانده و چسپانیدن شود.
چسپ پیوند.
[چَ پِ پَ / پِ وَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) چسپی که اطراف جای پیوند شده را بدان استوار کنند تا هوا پیوند را نخشکاند.
چس پس.
[چُ پُ] (اِ مرکب، از اتباع) چانهء بیجا زدن. (آنندراج). رجوع به چس و پس شود.
چسپناک.
[چَ] (ص مرکب)(1) چسپنده. لزج. دوسگن. نوچ. وزک ناک. آلودهء بچسپ. چسپ آلود. رجوع به چسب و چسپ و چسپنده و چسپناکی شود.
(1) - Visqueux.
چسپناکی.
[چَ] (حامص مرکب)(1)چسپندگی. لزوجت. دوسگنی. نوچی. چسپ آلودگی. وزکناکی. رجوع به چسب و چسپ و چسپندگی و چسپناک شود.
(1) - Viscosite.
چسپندگی.
[چَ پَ دَ / دِ] (حامص) الصاق و لزوجت و آنچه موجب اتصال دو یا چند چیز بهم گردد. (ناظم الاطباء). چسپناکی. لزوجت. نوچی. وزکناکی. چسپ آلودگی. دوسندگی. رجوع به چسپناکی و چسپنده شود.
چسپنده.
[چَ پَ دَ / دِ] (نف)(1) چیزی که دارای چسپ باشد. (ناظم الاطباء). چسپناک. نوچ. لزج. دوسنده. دوسگین. چفسنده. لاتِب. (ناظم الاطباء). لازِب. لازِق. لازِم. هَلیم. (منتهی الارب). چسپدار. چسپان. چسپوک. رجوع به چسب و چسپ و چسپناک و چسپندگی شود. || (اِ) حلزون. (ناظم الاطباء).
(1) - Collant.
چسپیدگی.
[چَ دَ / دِ] (حامص) التصاق و چسپیدن دو چیز بهم و اتصال و پیوستگی و چسپانی. (ناظم الاطباء). دوسیدگی. رجوع به چسپ و چسپیده و چسپیدن شود.
چسپیدن.
[چَ دَ] (مص)(1) اتصال یافتن جسمی باشد بجسمی دیگر که انفصال آن مشکل بود. (برهان) (آنندراج). اتصال یافتن و متصل شدن. (ناظم الاطباء). وصل شدن چیزی به چیزی. (فرهنگ نظام). چفسیدن. چپسیدن. بشلیدن. دوسیدن. ملصق شدن. التصاق. التساق. التزاق. لَطَب. لَسَم. لُزوب. عَسَک. عَشَق. عَکَد. عَمَد. (منتهی الارب). رجوع به چپسیدن و چفسیدن شود. || بمعنی میل کردن هم آمده است. (برهان) (آنندراج). میل بالتصاق داشتن و میل به اتحاد داشتن. (ناظم الاطباء). انحراف. تمایل. گرایش . یازش. تمایل: الضَلَع؛ کژ شدن و چسپیدن. (محمد دهار). التَرَنُّح؛ چسپیدن از مستی و جز آن، یعنی میل کردن. (مجمل اللغه). التَطفیل؛ چسپیدن آفتاب بفروشدن، یعنی میل کردن. (مجمل اللغه). لطا (عربی) چسفیدن. (صراح) الضیف؛ چسبیدن تیر از نشانه. (مجمل اللغة). المیل؛ چسپیدن. (مصادر زوزنی). المیل و المیلان؛ چسپیدن. (تاج المصادر بیهقی). متعدی آن، چسپانیدن: الاستمالة؛ سوی خویش چسبانیدن. (مجمل اللغه) (از افادات علامه دهخدا). (حاشیهء برهان قاطع چ معین). || چیزی را محکم بدست گرفتن. (برهان) (آنندراج). بچنگ گرفتن چیزی. (ناظم الاطباء). چیزی را بسختی در دست گرفتن و نگه داشتن. همچون: یخهء کسی را چسپیدن یا دامن کسی را چسپیدن و غیره. || بزمین پیوسته و محکم شدن. || کوتاه و قصیر شدن. (ناظم الاطباء). || انتساب یافتن. قابل انتساب بودن. چنانکه گویند: این کار بمن یا به او نمی چسپد؛ یعنی شایسته و برازندهء من یا او نیست.
- بدل چسپیدن؛ بمذاق خوش آمدن و مطبوع و گوارا بودن. چنانکه در تداول عامه گویند: این چای بمن نچسپید یا این ناهار بمن نچسپید یا این غذا بمن چسپید :
کباب تر باخگر آنچنان هرگز نمی چسپد
که میچسپد ز خون گرمی بدلها لعل خونبارت.
صائب (از آنندراج).
صبا از من بگو یار عبوساً قمطریرا را
نمیچسپی بدل ضایع مکن صمغ و کتیرا را.
- چسپیدن سخن؛ بدل نشستن و مطبوع طبع شنونده بودن. باور کردن سخن. چنانکه در تداول عامه گویند: این حرف بمن نچسپید؛ یعنی مقبول خاطر نیفتاد و آنرا باور نتوانستم کرد.
- چسپیدن بکار؛ مداومت مجدانه در کاری. پشت کار را گرفتن.
(1) = چپسیدن = چفسیدن، از ریشهء ایرانی cifsati، افغانی ع casp (چسپندگی)، caspan(چسپنده). (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
چسپیدنی.
[چَ دَ] (ص لیاقت) قابل چسپیدن. درخور چسپیدن. متصل شدنی. چسپ شدنی. رجوع به چسپیدن و چسپیده شود.
چسپیده.
[چَ دَ / دِ] (ن مف / نف)متصل شده و سریشمی شده. (ناظم الاطباء). دوسیده. ملتصق. || پیوسته شده و ملحق گشته. (ناظم الاطباء). || مایل و راغب شده. || مشغول شده. (ناظم الاطباء). رجوع به چسپیدن شود.
چست.
[چُ] (ص)(1) چابک باشد. (فرهنگ اسدی). جلد و چالاک و چابک باشد. (برهان) (انجمن آرا). جلد و چابک. (جهانگیری). جلد و چالاک. (آنندراج) (فرهنگ نظام). جلد و چالاک و چابک و سریع و زود و تیز و زیرک. (ناظم الاطباء). تند و فرز. قبراق. چابوک. قپچاق. زبر و زرنگ (مقابل کاهل و سست). سبک. عُزهول. عَکب. عَسلَق. عِسلِق. عُسالِق. قُرافِص. قُطروب. هَنَشنَش. هَیَّبان. (منتهی الارب) :
برگزیدم بخانه تنهایی
از همه کس درم ببستم چست(2).
شهید (از فرهنگ اسدی).
فرستاده را خواند و پرسید چست
ازو کرد یکسر سخنها درست.فردوسی.
فرستاده ای چست و گرد و سوار
خردمند و بینادل و هوشیار.فردوسی.
بهر حمالی خوانند مرا
کاب نیکو کشم و هیزم چست.خاقانی.
چو شیر آتشین چنگ و چست آمدم
پی هر پلنگی که من داشتم.خاقانی.
عملهایی که عاشق را کند سست
عجب سست آید از معشوقهء چست.نظامی.
قلمزن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش میرست.نظامی.
وز آنجا برون شد بعزم درست
بفرمان ایزد میان بست چست.نظامی.
در عشق تو چست تر ز عطار
مرغی نپرد ز آشیانی.عطار.
آن بلادرهای تعلیم ودود
زیرک و دانا و چستش کرده بود.مولوی.
مبین در عبادت که پیرند و سست
که در رقص و حالت جوانند و چست.
سعدی.
جوانی چست و لطیف، خندان و شیرین زبان مدتها در حلقهء عشرت مابود. (گلستان سعدی). نه هر که در مجادله چست، در معادله درست. (گلستان سعدی).
شود از جهل، مرد کاهل و سست
دانش او را دلیر سازد و چست.اوحدی.
رجوع به چابک و چالاک شود.
|| محکم باشد. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). محکم باشد، چون بندی یا چیزی که محکم کنند. (برهان). استوار. (ناظم الاطباء). سفت و سخت :
بار بسته شد فرمان ده نون(3)
تا میان خدمت را بندم چست.
بوشکور (از حاشیهء فرهنگ اسدی چ اقبال).
شکسته قدح گر ببندند چست
نیاورد خواهد بهای درست.
سعدی (از فرهنگ ضیاء).
|| هر چه تنگ(4) و باندام در جایی نشیند، گویند چست است. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). هر چیزی که نیک و باندام در جایی نشیند. (برهان) (ناظم الاطباء). موزون. برازنده. باندام. بقواره. برازا :
روح از سما بحرب علی گفت: لافتی
الا علی؛ چو شد ز علی کشته ذوالخمار
اکنون همان منادی روح است بر تو چست
کز تست زنده نام حسین بن ذوالفقار.
سوزنی.
ای بر تو قبای مملکت آمده چست
هان تا چه کنی که نوبت دولت تست.
رشید وطواط.
اولین نقطه گرچه چست بود
آخرین بهتر از نخست بود.
امیرخسرو دهلوی.
ز زرکش جامه های خز و دیبا
بقدش همچو قدش چست و زیبا.
جامی (از فرهنگ ضیاء).
چشم ما شکل قد چست تو بیند هموار
دل ما دام سر زلف تو خواهد مادام.
جمال الدین سلیمان (از آنندراج).
|| بمعنی تنگ و چسبان هم هست، که ضد فراخ و گشاد باشد. (برهان). تنگ. (جهانگیری) (فرهنگ نظام). تنگ و چسبان را نیز گویند. (انجمن آرا). بمعنی تنگ که مقابل فراخ است. (آنندراج). تنگ و چسبان. (ناظم الاطباء) :
زنهار که آن بند قبا چست مبندید
کز نازکیش بخیه بر اندام برآید.
امیرخسرو (از انجمن آرا).
رجوع به چست بستن و چستی شود. || نازک. (برهان) (ناظم الاطباء). || زیبا را هم گفته اند. (برهان). زیبا و جمیل. (ناظم الاطباء). || زیرک. || لایق و سزاوار. (ناظم الاطباء). موافق و مطابق. (فرهنگ نظام) :
به کیخسروی نامش افتاده چست
نسب کرده بر کیقبادی درست.
نظامی (از فرهنگ نظام).
|| خالص. فقط. بالتمام :
چنان نمودی از اول که چست آن منی
کنون که مینگرم آن دیگرانی چست.
سوزنی.
- چست کردن دامن در کاری؛ کنایه است از اقدام بعملی کردن. دست بکاری زدن :
بنده در خون کند چو دامن چست
دیت از پادشاه باید جست.
امیرخسرو دهلوی.
- چست داوری؛ چالاکی در امر قضا. دعوایی را زود قطع کردن و فیصله دادن. چست و چابک در حکومت و داوری. قَضیّ. (منتهی الارب).
(1) - هندی باستان codati, cud، سانسکریت codati(راندن، تحریک عجله کردن)، پهلوی vicodishn(دویدن). (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - ظاهراً درین بیت کلمهء «چست» را معنی محکم از «چابک» مناسبتر مینماید، ولی مؤلف فرهنگ اسدی بمعنی اخیر شاهد آورده است.
(3) - نون در اینجا بمعنی اکنون است. (حاشیهء فرهنگ اسدی چ اقبال).
(4) - ظاهراً «نیک» درست است و نسخه نویس بغلط «تنگ» خوانده و نوشته است.
چست.
[چُ] (اِ) گیوه و نوعی از پای افزار که روی آنرا از ریسمان چینند. (ناظم الاطباء). نوعی پای افزار. قسمی پاپوش. رجوع به چستک شود.
چستا.
[چَ] (اِ) روده. رودهء مستقیم که آخرین روده است. (ناظم الاطباء).
چستا.
[چُ] (ص) تنگ. (ناظم الاطباء). || چست و استوار. (ناظم الاطباء). محکم. || لباس خوشنما و خوش نشست. (ناظم الاطباء). جامهء باندام. جامهء خوشدوخت و خوشقواره.
چستان.
[چِ] (اِ مرکب) چیستان و لغز و معما. (ناظم الاطباء). مخفف چیستان.
چست بستن.
[چُ بَ تَ] (مص مرکب)تنگ بستن. (آنندراج). تنگ بستن میان و بند و کمر. (از آنندراج). تنگ و چسبان بستن کمربند و امثال آن :
چو در شیرمردی میان چست بست
میان پلنگ تکبر شکست.
ظهوری (از آنندراج).
چست چالاک.
[چُ] (ص مرکب)هوشیار و بیدار. (ناظم الاطباء). چست و چالاک، زبر و زرنگ. رجوع به «چست» و «چست و چالاک» شود. || کارگزار. (ناظم الاطباء).
چست خیز.
[چُ] (نف مرکب) زودخیز. تندخیز. جلدخیز. آنکه تند و سریع حرکت کند. تندرو :
ای فلک پیمای چست چست خیز
زانچه خوردی جرعه ای بر ما بریز.مولوی.
رجوع به چست شود.
چست رفتار.
[چُ رَ] (ص مرکب) تندرو. سریع المشی. خطیف. جلد شتابان. رجوع به چست شود.
چست سوار.
[چُ سَ] (ص مرکب)چابک سوار. رجوع به چست سواری شود.
چست سواری.
[چُ سَ] (حامص مرکب)چابک سواری. جلد و چالاک بودن در سواری اسب. سوارکاری :
بشکسته دلیران را از چست سواری صف
مرکب شده ناپیدا، در دست عنان مانده.عطار.
چست شدن.
[چُ شُ دَ] (مص مرکب)جلد شدن. چابک و چالاک شدن. رجوع به چست شود. || چست شدن جامه کسی را؛ موزون و متناسب آمدن جامه بقامت وی :
امروز بتو چست شد این کسوت مهرم
چون مدح و ثنایم بخداوند بشر بر.سوزنی.
|| چست شدن دل؛ ظاهراً بمعنی سخت شدن و قسی شدن :
بجفا دل منه که چست شود
آنچه بشکست کم درست شود.اوحدی.
|| چست شدن تن؛ ظاهراً بمعنی چاق و فربه شدن. توانا شدن. قوی و نیرومند شدن :
تن بجاه و بمال چست شود
دین بعلم و عمل درست شود.اوحدی.
چستک.
[چُ تَ] (اِ) مطلق کفش. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 218 ذیل لغت کفش). || کفش سبک وزن با کف یک لا که در خانه پوشند. کفش راحتی. چسک. کفش سرپایی. رجوع به چسک شود.
چستک.
[چِ تَ] (اِخ) دهی از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند که در 37هزارگزی جنوب خاوری درمیان، بر سر راه مالرو عمومی اسفید به خلبران واقع است. جلگه و گرمسیر است و 23 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، لبنیات، شلغم و چغندر، شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
چست کمان.
[چُ کَ] (ص مرکب)سخت کمان. (آنندراج). پهلوان. تیرانداز. آنکه در کمانداری و تیراندازی مهارت دارد. || (اِ مرکب) کمان محکم و سخت. (ناظم الاطباء).